ابو هریره
شاگرد مکتب پیامبر ج
مؤلف:
محمد علی دوله
ترجمه:
محمد گل گمشادزهی
www.bidary.net
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند پیامبر جرا در زمانی مبعوث کرد که شرک، گمراهی، جاهلیت، ستم وفساد دنیا را فرا گرفته بود آن حضرت جپیام شفابخش و نورانی خداوند را به مردم رساند و کسانیکه به رسالت او ایمان آوردند آنها را از دنیای ظلمانی و تاریک جاهلیت و شرک و ستم به عدالت اسلام و نور ایمان هدایت کرد چند سالی نگذشت که نور الهی دنیا را فرا گرفت.
به راستی هدایت مردم و نجات آنها از جهل و ضلالت بعد از فضل و کرم خداوند مرهون تلاشها و جانفدایی پیامبر جاست و نیز نخستین تربیت یافتگان مکتب قرآن نقش بسیار مهمی در تبلیغ دین اسلام و رساندن پیام قرآن و رهنمودهای رسول اکرم جایفا کردند به ویژه بعد از رحلت آن حضرت جشاگردان و یاران او بودند که در راه رساندن اسلام از همه چیز خود گذشتنند زیرا اصحاب و یاران پیامبر قومی بودند که خداوند آنها را برای همراهی پیامبرش انتخاب کرده بود و از آن جا که بزرگترین معلم انسانیت مربّی آنها بود به بهترین صورت ممکن آنها در مکتب نبوی تربیت یافتند و با چنگ و دندان به رهنمودها و سنتهای پیامبر تمسک جستند.
و برای رساندن قرآن و سنت و دین اسلام خانواده و فرزندان و مال و ثروت و وطن و سرزمین خویش را فدا کردند. و به گوشههای دنیا برای این مهم رخت سفر بسته و با دشمنان دین الهی مبارزه و جهاد نمودند تا اینکه در طی چند سال قدرتهای بزرگ آن روز را در هم شکسته و پرچم توحید و عدالت را در بسیاری از مناطق جهان برافراشتند. و مردم دسته دسته و گروه گروه به اسلام گرویدند.
پس جا دارد که فرزندان اسلام بیش از پیش شخصیت هریک از این رادمردان را بشناسند و از جهاد و جانفدایی و تقوا و پرهیزکاری و دیگر ابعاد شخصیتی این بزرگان آگاه شوند.
کتابی که پیش روی دارید در مورد معرّفی و پرداختن به جنبههایی از شخصیت حضرت ابوهریره سیکی از اصحاب گرامی پیامبر جاست. از آن جا که تاکنون کمتر کتابی در مورد این یار ارجمند پیامبر به زبان فارسی ترجمه یا تألیف شده بر آن شدم تا این کتاب را که اثر استاد محمدعلی دوله میباشد از زبان عربی به فارسی برگردانم تا مورد استفاده برادران و خواهران فارسی زبانم قرار گیرد.
جا دارد از برادر بزرگوارم حاج محمد علی ناتوزهی که بنده را در ویرایش این کتاب یاری نموده و نیز از همه برادرانی که در چاپ و نشر این کتاب همکاری داشتهاند، صمیمانه تشکر کنم.
و در پایان امیدوارم خداوند این عمل ناچیز را به درگاه خویش پذیرفته و بنده را مورد عفو و بخشش خویش قرار دهد.
عبدالشمس بن صخر، نوجوانی از صدها نوجوان قبیله دوس عربی بود که در گوشهای از یمن سکونت داشت. کسی به او توجه نمیکرد زیرا یتیم و فقیر بود. در دوازده سالگی از نعمت پدر محروم شد و مادرش به تنهایی سرپرستی او را به عهده گرفت. بیشتر کسانیکه او را میشناختند، جز با نام ابوهریره او را به نام دیگری صدا نمیزدند. فقط عده کمی از مردم، او را بنام عبدشمس میشناختند. بنابراین ابوهریره، اسم مستعاری بود که خانواده و خویشاوندانش او را با آن صدا میزدند. و به این اسم معروف شده بود. او خودش از این اسم خوشش میآمد. چون این اسم یاد و خاطره پدرش را که در کودکی از نعمت وجود او محروم شده بود، و او این کنیه را برایش نهاده بود، در دلش زنده میکرد.
ماجرا از این قرار بود که عبدشمس هنگام کودکی فریفته گربهای کوچک و صحرایی شده بود. روزها آن گربه را بدوش میگرفت و در طول روز که مشغول چرانیدن گوسفندان بود، با او بازی میکرد و هنگام شب، او را در شکاف درختی میگذاشت و روز بعد که دوباره به صحرا میرفت، او را پیدا میکرد و در آغوش میگرفت
و همچنان این کار را تکرار میکرد، پدرش بدینجهت این کنیه (ابوهریره) را بر وی نهاد. ابوهریره با اینکه مدت کوتاهی با پدرش بسر برده بود، ولی شوخ طبعی و بیان نکتههای زیبا و لطیفه گویی را از وی به ارث برده بود. بدین جهت، یارانش زود با او انس میگرفتند و او را دوست میداشتند.
اما فقیر و یتیم بودنش او را در نظر مردم کم اهمیت جلوه میداد و از مقام او میکاست و بلند پروازیها و آرزوهایش را از میان میبرد.
سالها گذشت و او همچنان شبانی میکرد و ایام عمرش را به گردش در دشتها و کوهها و درهها میگذرانید. گاهی او را در میان درهای عمیق و گاهی بر فراز قله کوهی سر بفلک کشیده و زمانی در دشتی پهناور که کوههای بلند آن را از هر طرف احاطه کرده بودند، میدیدند.
به تنهایی علاقه داشت. بسیاری از اوقات از دوستان چوپانش فاصله میگرفت و بخلوت مینشست و وجودش را تصفیه میکرد. و بفکرش نشاط و رونق میبخشید و اطرافش را بدقت زیرنظر میگرفت. در شب از نگاه کردن به آسمان لذت میبرد. منظره زیبای ماه، قلب او را مالامال از شادی میکرد. تماشای ستارگان درخشان در شبهائی که ماه پنهان بود، اعجاب او را بر میانگیخت و او را از خود بیخود میکرد از تمام ستارگان، بیشتر ستارهی سهیل را دوست داشت. زیرا، سهیل ستارهای بود که یمنیها همیشه زیبایی او را در شعرهای خود بیان میکردند و رنگ براق و درخشندهی آن، مورد پسندشان بود. آنچنان که شاعر گفته است:
و سهیل کوجنه ی الحبّ فی اللون
و قلب المحب فی الخفقان
(سهیل به رخسار معشوق میماند و چشمک زدنش به اضطراب قلب عاشق).
گردش ایام و گذشت ماهها و فصلها و سرانجام سالها، تاثیر دیگری در فکر و قلب ابوهریره نهاد. زیرا همه اینها او را به تفکر و تامل وا میداشت. و بتهایی را که قریش آنها را میپرستیدند، و در برابر آنها تعظیم میکردند، در نظرش خوار و بیارزش مینمود. او را طوری بار میآورد که جز خدای آسمان و زمین که بیشتر اعراب به آن ایمان داشتند، چیز دیگری را تعظیم نمیکرد. عربها ایمان داشتند که خداوند همه چیز را آفریده و ایجاد کرده است.
ولی ایمان خود را با اعتقاد به بتهایی که آنها را شریک خدا میپنداشتند، فاسد کرده بودند. ابوهریره رشد کرد و جوان شد البته جوان رشید و قابل توجه خداوند به او عقل و درایتی بزرگ و قلبی فهیم عنایت فرموده بود. او با دارا بودن این اوصاف، از سایر جوانان قبیله دوس ممتاز بود و بر آنها برتری داشت و احساس میکرد که این استعدادها را خداوند در عوض فقر و تنگدستی و یتیمی و رتبه پایین او در میان قومش به او عنایت فرموده بود. اما قومش به امتیازات او توجهی نمیکردند، زیرا جهالت، بر سراسر زندگی آنها سایه انداخته بود. با وجود استعدادهای یاد شده، باز هم ابوهریره نتوانست مقام خود را در میان قومش بالا ببرد. وهمچنان گمنام بسر میبرد.
همانطور که در شرح آن گذشت، ابوهریره کودکی خود را در میان قبیله دوس گذراند. ابتدا چوپانی خردسال در سایه پر مهر و عطوفت پدرش بود. بعد یتیمی ناتوان، و سرانجام جوانی کامل و نیرومند و شریف گردید. با اینکه فقیر بود، اما مناعت طبع داشت. مردی بزرگوار و برئ از هر گونه سوء خلق بود. ابتدا با دقت به اعتقادات قومش نگریست ولی روش و آئین آنها را نپسندید. و دنبال چیزی میگشت که دل شکسته و لب تشنه او را آرامش بخشد و سیراب کند. وعقل سرگشته او را هدایت نماید. او بدنبال عقیدهای سالم و دین استوار بود. آیا راهی برایش وجود داشت؟! او منتظر ماند.
قبیله دوس با پرستش بت خود (ذی الخلصه) گمراه شده بودند. همانطور که سایر قبایل عرب با بتهای خود مبتلای فتنه و فساد گشته بودند. قبیله دوس بت یاد شده خود را عبادت و تعظیم میکردند و معتقد بودند که بت میتواند به آنها سود و زیان برساند و نعمتی به آنها ارزانی دارد یا خطری را از آنها دور سازد. و رویهم رفته در حوادث نیک وبد زندگی آنها تاثیر بگذارد. بدین جهت برای بت خود جایگاه باشکوهی ساختند ویکی را بعنوان دربان و خدمتگزار آن تعیین کردند. که ضمن خدمت به بت، به زائران آن خوش آمد میگفت. تمام افراد قبیله دوس از زن و مرد گرفته تا بزرگ و کوچک آنها، همه به زیارت بت خود میرفتند و هدایای خود را به پیشگاه او تقدیم میکردند. و برای خشنودیاش در برابر او حیوانات نذر کرده را سر میبریدند.
در روزهای معینی از سال بحضور ذی الخلصه شرفیاب میشدند و او را مورد انواع تعظیم و تکریم قرار میدادند و پیرامون او طواف میکردند و بدن خود را به او میمالیدند. وقتی ابوهریره میدید که قومش چنین کارهایی میکنند، آنها را جاهل و نادان و دور از حقیقت میدانست و از خود میپرسید: چرا اینها گرداگرد سنگی طواف میکنند؟
و با وجودی که همراه قومش نزد بت آنها میرفت، اما عشق و علاقهای را که قومش نسبت به آن بت داشتند، و او را خدای خود میدانستند، از خود نشان نمیداد. و در آداب و رسوم آنها شرکت نمیکرد.
بلکه فقط برای سرگرمی و تفریح بدانجا میرفت و آنچه را که میدید و میشنید به آن توجه نمیکرد. او دوست نداشت که در اعیادو جشنهای قومش شرکت کند، امّا مادرش او را وادار میکرد و از خشم و عذاب ذی الخلصه میترسانید. و تأکید میکرد که حتماً در آن مراسم شرکت کند.
بنابراین او بخاطر اصرار زیاد مادرش، در آن مراسم شرکت میکرد.
ولی به اعتقادات قومش، ایمان نداشت و از طرف دیگر هم جرأت نمیکرد آئین آنها را انکار کند و بگوید که کارهایشان جاهلانه است. و اگر هم اعتقادات آنها را در مورد تمسخر قرار میداد، چیزی نداشت که جایگزین آن اعتقادات نماید، و قومش را بسوی آن دعوت دهد. ذی الخلصه تنها بتی نبود که مورد انواع تعظیم قرار میگرفت. (گرچه بیشتر به او توجه داشتند) بلکه دو بت دیگر نیز بنامهای ذوالکفین و ذوشری با او در این امر شریک بودند. قبیله دوس برای هریک از آنها نیز خانهای ساخته و خادمی مقرر کرده بودند. و برای هریک از آنها نیز روزهایی تعیین کرده بودند که در آن روزها نزد آنها میرفتند و عبادات و طاعات خود را در حضور آنها انجام میدادند و به آنها تعظیم میکردند. بت ذولکفین را عمرو بن حممهی الدوسی ساخته بود. و پس از درگذشت او پسرش حبیب بن عمرو از او نگهداری میکرد و امور مربوط به آن را انجام میداد. و برای ذوالشری بت دیگر خود، در بهترین مکان خانهای ساخته و زمین بزرگی را برای آنان اختصاص داده بودند. که چشم انداز بسیار زیبایی داشت. بدین ترتیب که آب از چشمهای که در کمرکش کوه قرار داشت، جاری بود و از کنار ذوالشری میگذشت. مردم ابتدا خود را با آب آن چشمه میشستند و سپس در محضر ذوالشری حاضر میشدند. ابوهریره همانطور که بت بزرگ ذوالخلصه را حقیر و بیارزش میشمرد، به این دو بت دیگر نیز توجهی نداشت.
وقتی میدید که رئیس قبیله و مسنترین آنها (حبیب بن عمرو بن حممه) قومش را نزد (ذی الکفین) میبرد، حقارت و ناچیز بودن این دو بت دیگر برای ابوهریره بیشتر میشد. زیرا بارها از او شنیده بودند که گفته بود: من میدانم که جهان آفرینندهای دارد، اما نمیدانم که کیست؟
ابوهریره با خودش میگفت: وقتی که ما نمیدانیم که آفریننده عالم چه کسی است، چه دلیل دارد که مخلوق و موجود آفریده شدهای را عبادت کنیم؟! در آن گیرودار، داستان عجیبی به نقل از سردار قبیله دوس (طفیل بن عمرو) که شاعری فهمیده و دانا بود، در میان مردم شایع شد. در حالیکه آن را حادثه عجیب و غریبی میدانستند، باصطلاح با آب و تاب آن را برای یکدیگر تعریف میکردند. به نقل از طفیل بن عمرو، شرح واقعه چنین است طفیل میگوید: برای انجام عمره به مکه رفتم و در آنجا با مردی از بنیهاشم ملاقات کردم که میگفت من پیامبر خدا هستم و مردم را دعوت به توحید و یکتاپرستی میکنم. من به او ایمان آوردم و از ایشان خواستم که بمن اجازه دهند تا نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت نمایم.
همچنین درخواست نمودم که برایم دعا کند تا خدا مرا با حجتی آشکار که دلیل صدق گفتار باشد، یاری دهد. پیامبر برایم دعا کرد و من برگشتم، هنگامیکه به منطقهام رسیدم و از تپهای که مشرف بخانههای قومم بود پایین میآمدم، نوری درخشان از سر شلاق من منعکس شد، گروهی از افراد قوم من که در آن حوالی قرار داشتند آن نور را دیدند. تا اینکه به آنها رسیدم و داستان خود را برای آنها تعریف کردم و آنها را به اسلام دعوت نمودم، متأسفانه هیچکدام مرا تصدیق نکردند و به جز پدر و همسرم کسی دیگر، دعوت مرا نپذیرفت. ابوهریره از شنیدن این خبر، تکان خورد و بقدری خوشحال شد که تا آن زمان از شنیدن هیچ خبری آنقدر خوشحال نشده بود. و اگر از مادرش نمیترسید قبل از ظهر همان روزی که این خبر را از دوست چوپانش شنیده بود، بخانه بر میگشت و نزد طفیل میرفت تا داستان او را از زبان خودش بشنود. اما ترجیح داد که بقیه روز را بماند و طبق عادت همیشگی خود، در زمان مقرر، بخانه برگردد. و بعد از آن پیش طفیل برود و شب را با او دیدار و گفتگو کند و حکایتش را بشنود.
پس از غروب آن روز ابوهریره زمانی کوتاه پیش مادر نشست و بعد از او اجازه خواست تا نزد طفیل بن عمرو برود و چگونگی داستانش را از زبان خودش بشنود. مادرش گفت: برو. ولی مواظب باش که مثل او بیدین نشوی و دینت را تغییر ندهی. و کار مردی را که همه مردم او را عاقل و فهمیده تصور میکردند (طفیل) تکرار نکنی.
ابوهریره راه افتاد و بخانه طفیل رسید و اجازه ورود خواست. طفیل به او خوش آمد گفت و با چهرهای خندان از او استقبال نمود و او را بر بستری نرم نشاند. ابوهریره گفت: عموجان! آمدهام تا آنچه را که برای تو در مکه با مرد هاشمی اتفاق افتاده و ادعا میکند که پیامبر خداست، برایم تعریف کنی. طفیل گفت: آری برادر زادهی عزیز! سوگند به خدا که او حقیقتاً پیامبر خداست. من به او ایمان آوردهام و از او پیروی میکنم. زیرا انسان را بسوی حق و حقیقت دعوت میکند. تو مرد دانا و فهمیدهای هستی و بمن خبر رسیده که تو در ذی الخلصه چیزی نمیبینی.
پس به دین خدا که آخرین پیامبرش را برای اشاعه آن، بسوی ما فرستاده است، ایمان بیاور.
ابوهریره گفت: خواهش میکنم ابتدا، چگونگی مسلمان شدن خودت را برایم بازگو کن. چون خیلی مشتاق شنیدن آن هستم.
طفیل گفت: داستان من از این قرار است که من برای ادای عمره به مکه رفتم. در آنجا مردانی از طایفه قریش نزد من آمدند و گفتند: ای طفیل! تو به سرزمین ما آمدهای در اینجا مردی است که ادعای پیغمبری نموده و ما را خسته کرده است. نمیدانیم که با او چگونه رفتار کنیم. جماعت ما را متفرق ساخته مانع اجرای دستوراتمان شده، گفتههایش سحر است. بین پدر و پسر، زن و شوهر و برادر فاصله میاندازد. برادر را از برادر و زن را از شوهر جدا میکند، میترسیم که مبادا آنچه برای ما پیش آمده، برای شما و قومت نیز پیش آید. سعی کن هرگز با او سخن نگویی و به سخنانش گوش فرا ندهی. سوگند بخدا آنقدر در گوشم زمزمه کردند که تصمیم گرفتم هیچ سخنی از پیامبر نشنوم و با او حرف نزنم. تا جائیکه گوشهایم را پر از پنبه کردم که مبادا سخنی از سخنان پیامبر بگوشم رسد. صبح آن روز که به مسجد رفتم، رسول خدا را دیدم که در کنار کعبه ایستاده و نماز میخواند. به او نزدیک شدم و بخواست خدا جملاتی از گفتههایش را شنیدم. کلام بسیار زیبا وشنیدنیای بود. با خود گفتم: مادرم به عزایم بنشینند، بخدا سوگند من که مردی دانا و شاعری آگاه هستم خوب و بد را از یکدیگر تشخیص میدهم و چیزی برایم پوشیده نیست. پس چه چیزی میتواند مرا از شنیدن سخنان این مرد بازدارد!؟ اگر آنچه میگوید، خوب باشد میپذیرم و اگر بد باشد آن را رد میکنم.
بدین جهت صبر کردم تا رسول خدا بخانهاش برگردد. من هم دنبال او حرکت کردم تا بخانهاش رسیدم. ایشان وارد خانه شدند من هم پشت سر آن حضرت جوارد شدم و گفتم: ای محمد! قومت بمن چنین و چنان گفتند و تا حدی مرا از تو ترساندند که گوشهایم را پر از پنبه کردم تا سخنی از سخنان تو را نشنوم. اما مشیت الهی بر این قرار گرفت که برخی از سخنان تو را بشنوم. میبینم که سخنان خوبی هستند. بنابراین آنچه از اسلام در اختیار داری، بمن بگو. رسول خدا جاسلام را بمن عرضه کرد و آیاتی از کلام خدا برایم تلاوت نمود. سوگند بخدا که تا آن وقت کلامی به آن زیبایی نشنیده بودم و دستوری عادلانهتر از آن ندیده بودم. آنگاه مسلمان شدم و شهادت به حق دادم وگفتم: ای پیامبر خدا جمن در میان قومم نفوذ دارم و دستوراتم را اطاعت میکنند. اکنون که در حال بازگشت بسوی آنها هستم، میخواهم ایشان را به اسلام دعوت نمایم برایم دعا کن و از خدا بخواه که بمن حجّت و دلیلی عنایت فرماید. تا در دعوت آنها به اسلام بمن کمک کند. رسول اکرم جچنین دعا فرمودند: خداوندا! به او آیه و نشانهای عطا فرما.
از آن حضرت جاجازه گرفتم و بسوی قومم برگشتم. هنگامیکه به تپهی مشرف به خانههایمان رسیدم. به ارادهی خدا، نوری در پیشانی و میان دو چشمم مانند چراغ نمایان شد. گفتم: خدایا این نشانه را که به من عطا فرمودی در جای دیگر قرار بده. زیرا قومم خیال میکنند که بخاطر ترک دینشان، مسخ شدهام. آنگاه نور بر سر دُره و شلاقم منتقل شد. افرادی که در اطراف آب جمع شده بودند، آن نور را که بر شلاقم مانند چراغ آویزان و نمایان بود، دیدند. و آن را بیکدیگر نشان دادند.
در آن حال، من آهسته آهسته از گردنه پایین آمدم تا به آنها رسیدم پس از ملاقات و خوشآمدگویی، داستان خود را برای آنها بازگو نمودم و ایشان را به اسلام دعوت نمودم. ولی متأسفانه آنها سخنان مرا نپذیرفتند و ایمان نیاوردند. از آنها جدا شدم و بسوی خانه رفتم. وقتی بخانه رسیدم، پدرم برای خوشآمدگویی نزد من آمد. گفتم: پدرجان! از من فاصله بگیر. چون من از تو نیستم و تو از من نیستی. پدرم گفت: چرا پسرم؟ گفتم: من مسلمان و پیرو دین محمد جشدهام. پدرم گفت: فرزندم! دین من هم همان دین توست.
گفتم: پس برو غسل کن و لباس تمیز بپوش و بعد بیا تا آنچه را که آموختهام: بتو بیاموزانم. بعد همسرم پیش من آمد. با او نیز مانند پدرم سخن گفتم. او نیز مسلمان شد. بعد افراد قبیله خود را به اسلام دعوت نمودم، ولی آنها دعوت مرا نپذیرفتند، طفیل سخن میگفت و ابوهریره با دقت گوش میداد. و آن سخنان را با دل و جان فرا میگرفت پس از اینکه داستان طفیل بپایان رسید، چهره ابوهریره از فرط خوشحالی مانند برق درخشید و گفت: ای ابوعمرو! لطفاً بعضی از سخنانی را که برای این پیامبر جنازل شده، و او برایت گفته است، برایم بخوان تا بشنوم و لذت ببرم. طفیل پذیرفت. و شروع بخواندن کرد:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ١ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٢ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ٣ مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ٤ إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ٥ ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ٧﴾[الفاتحة: ۱-۷].
﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١ ٱللَّهُ ٱلصَّمَدُ٢ لَمۡ يَلِدۡ وَلَمۡ يُولَدۡ٣ وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ كُفُوًا أَحَدُۢ٤﴾[الإخلاص: ۱-۴].
ابوهریره نتوانست خودش را کنترل کند. فریاد زد و گفت: چقدر این جملات زیبا و باعظمت است! طفیل همچنان ادامه داد.
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلۡفَلَقِ١ مِن شَرِّ مَا خَلَقَ٢ وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ٣ وَمِن شَرِّ ٱلنَّفَّٰثَٰتِ فِي ٱلۡعُقَدِ٤ وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ٥﴾[الفلق: ۱-۵].
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ١ مَلِكِ ٱلنَّاسِ٢ إِلَٰهِ ٱلنَّاسِ٣ مِن شَرِّ ٱلۡوَسۡوَاسِ ٱلۡخَنَّاسِ٤ ٱلَّذِي يُوَسۡوِسُ فِي صُدُورِ ٱلنَّاسِ٥ مِنَ ٱلۡجِنَّةِ وَٱلنَّاسِ٦﴾[الناس: ۱-۶].
ابوهریره بار دیگر فریاد زد و گفت: کافی است ابوعمرو!
بخدا سوگند تاکنون کلامی مانند این کلام نشنیدهام و از هیچ عربی سراغ نداریم که چنین کلامی یا نزدیک به آن، گفته باشد. این سخن کلام انسان نیست. و من گواهی میدهم که معبودی جز الله وجود ندارد و محمد فرستاده اوست. از این لحظه من هم به دین تو گرویدم و ایمان آوردم به آنچه که تو ایمان آوردهای. طفیل از اسلام آوردن ابوهریره خوشحال شد و گفت: سپاس خداوند را که تو را به اسلام هدایت کرد و از آتش دوزخ نجات داد. ابوهریره لگامی به طفیل انداخت و گفت: اکنون از رسول خدا جو سیرت و دعوتش در میان قومش برایم سخن بگو. طفیل گفت: خداوند ده سال است که او (محمد) را به پیامبری مبعوث نموده و اولین جملهای که به ایشان وحی شده، این است که:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ٥﴾[العلق: ۱-۵].
ترجمه: «بخوان به نام پروردگارت که بیافریده آدمی را از لخته خونی، بخوان، و پرودگار تو ارجمندترین است. خدایی که به وسیله قلم آموزش داد، به آدمی آنچه را که نمیدانست بیاموخت».
خداوند پیامبرش را از میان شریفترین مردم قریش یعنی بنیهاشم برگزید. هنوز در شکم مادر بود که پدرش دار فانی را وداع گفت. پس از درگذشت پدر، خداوند سرپرستی او را بعهده جدش، عبدالمطلب واگذار نمود، پس از عبدالمطلب، ابوطالب او را تحت حمایت و کفالت خود قرار داد. تا اینکه بزرگ و مستقل شد. و پس از نزول وحی برایشان، ابتدا مردم را مخفیانه به دین اسلام دعوت نمود. در آن مدت حدود چهل نفر مرد و زن، کوچک و بزرگ به او ایمان آوردند.
سپس بدستور خدا، دعوتش را آشکار نمود. قریش او را مورد سرزنش و مسخره قرار دادند و یارانش را شکنجه دادند تا اینکه آنها مجبور شدند بخاطر حفظ دین خود به حبشه مهاجرت کنند.
آری! محمد جمردم را به توحید و یکتاپرستی و دست برداشتن از عبادت سنگ و بت دعوت میکرد، همچنین آنها را به راستگویی، امانتداری، صلهی رحم، حسن همسایگی، دست نگاهداشتن از محارم، اجتناب از خونریزی امر میفرمود و از شهادت دروغ، خوردن مال یتیم، تهمت زدن به زنان پاکدامن، و سایر زشتیها باز میداشت. و فرمود که فقط خدا را عبادت کنند و کسی را با او شریک نسازند. نماز بخوانند و اموال خود را در راههای درست انفاق نمایند. ای ابوهریره! در مورد رسول خدا جباید بگویم که تاکنون مردی زیباتر و کاملتر از او ندیدهام.
چهرهاش نورانی و کلیه خصلتهایش نیکوست. نقص عضو ندارد زیبا، راستگو، امانتدار، نرم خو و همیشه خندان است. هرکس او را ببیند با او دوست میشود و به او اعتماد میکند. حتی اگر دینش را قبول نداشته باشد. من در حالی از او جدا شدم که آن حضرت جخودش را در موسم حج بر طوایف مختلف عرب عرضه میداشت. من از آن حضرت ج درخواست نمودم تا همراه من بیاید و قوم مرا به اسلام دعوت نماید. ولی آن حضرت جقبول نکردند و بمن دستور دادند که نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم و پس از پیروزی که آن حضرت جبر قومش (قریش) به او بپیوندم.
در اینجا بار دیگر ابوهریره به طفیل نگاه کرد و گفت: گواهی میدهم که معبودی جز خدا وجود ندارد و محمد پیامبر جخداست. و من قومم را به این شهادت دعوت خواهم کرد. تا خدا آنها را از جاهلیت و شرک و بت پرستی، نجات دهد.
خدا را سپاس میگویم که چشم و گوش و قلب مرا به اسلام هدایت کرد. ای ابوعمرو! خداوند بتو نیز پاداش خیر دهد که زمینه هدایت مرا فراهم ساختی.
ابوهریره نیز خیلی زود تمام آنچه را که از طفیل آموخته بود، حفظ کرد. خواندن نماز را از او فرا گرفت و این فریضه را به بهترین وجه ادا میکرد. بعد از آن ابوهریره افراد قبیلهاش را به اسلام و توحید فرا خواند و از شرک و بتپرستی باز داشت.
از سوی دیگر، افراد قبیلهاش که میدانستند او مسلمان شده و از دین آنها برگشته است، شروع به سرزنش او کردند و بخاطر کاری که کرده بود ملامتش میکردند. در راس همه، مادرش قرار داشت که سرسختترین آنها نیز بشمار میرفت. مادرش اصرار میکرد که او دین جدیدش را رها سازد و به دین آباء و اجدادی خود بازگردد. ابوهریره در پاسخ مادرش گفت: مادرجان! دینی را که پیرو آن شدهام، دین کامل و برحق است. خدا جز این دین، دین دیگری را نمیپذیرد. مادرش قبول نمیکرد و مکرر او را مورد سرزنش قرار میداد. سرانجام ابوهریره جواب نهایی خود را به مادرش داد و به او فهماند که هرگز دین جدیدش (اسلام) را تغییر نخواهد داد و آن را با هیچ چیزی در دنیا عوض نخواهد کرد.
ابوهریره و طفیل، برای دعوت قومشان به اسلام، کوشش بسیار نمودند، ولی هیچکس دعوت آنها را نپذیرفت. زیرا بتپرستی در این قبیله شدت یافته و فواحش و منکرات در میان آنها بوفور دیده میشد که آنها را از حرکت بسوی فضایل اخلاقی باز میداشت. طفیل از این تلاش بینتیجه به تنگ آمد. زیرا او مرد شرافتمند و بانفوذی بود و انتظار داشت که قومش، دعوت او را بپذیرند. ولی آرزوی او برآورده نشد و در مدت یکسال، جز پدر و همسرش و ابوهریره کسی دعوت او را نپذیرفته بود. بدین جهت مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست که دست به چه کاری زند و چه عملی انجام دهد؟
در یکی از روزها ناگهان طفیل به ابوهریره گفت میخواهم نزد رسول خدا جبروم و از قبیله خود شکایت کنم.
قلب ابوهریره از شنیدن این خبر تکان خورد و به طفیل گفت: مرا با خود نمیبری که رسول خدا جرا ببینم و با او بیعت کنم؟ طفیل گفت: قریش بشدت با رسول خدا جدشمنی میورزند و هر کسیکه دوست رسول خدا جباشد با او نیز دشمنی میکنند. میترسم تو را بمکه برم زیرا مورد اذیت و آزار آنها قرار میگیری. قریش، احترام مرا بخاطر روابط دیرینهای که با آنها دارم و مقامی که در میان قوم خود دارا هستم، حفظ میکنند. اما در مورد شما نمیتوانم اطمینان کنم که به شما اذیت و آزار نرسانند. بدین جهت، ابوهریره ماند و طفیل بناچار تنها بمکه رفت. و خدمت آن حضرت جشرفیاب شد. و گفت: ای رسول خدا جقبیله دوس در مقابل من ایستادند و نافرمانی کردند و از اسلام سرباز زدند. آن حضرت جدستهایش را بسوی آسمان بلند کرد. طفیل میگوید: خیال کردم اکنون آن حضرت جقومم را نفرین خواهد کرد و بخاطر این کار خوشحال شدم. زیرا خیلی از آنها ناراحت بودم. اما در کمال ناباوری دیدم که پیامبر مهربان در مورد آنها اینگونه دعا فرمودند: خداوندا! قبیله دوس را هدایت کن و آنها را بسوی اسلام بیاور. سپس بمن دستور دادند که دوباره نزد قومم برگردم و با نرمش آنها را به اسلام دعوت کنم.
طفیل برگشت و به ابوهریره مژده داد که رسول خدا جبرای هدایت قومش دعای خیر نموده است. پس آن دو باهم بسوی قومشان رفتند و دوباره آنها را به اسلام دعوت کردند. در سایه دعای پیامبر جسرکشیها از بین رفته و قلبها نرم شده و آماده پذیرفتن اسلام شده بود. کمکم افراد قبیله دوس، وارد دین خدا شدند.
ابوهریره در ۲۳ سالگی مسلمان شد. چند سال از اسلام آوردنش نگذشته بود که جوانی رشید شد و خداوند به او گشایش در روزی عنایت فرمود. لاجرم غلامی خرید تا به او و مادرش خدمت کند. فقط یک چیز، خواب را از چشمانش ربوده و او را بیتاب کرده بود، که آنهم دوری از پیامبر اکرم جبود.
زیرا قلب او مالامال از محبت پیامبر جبود و آرزو داشت که هرچه زودتر خاک قدوم مبارکش را توتیای چشم کند و در کنار او زندگی نماید.
اخبار شاد کنندهای که از طفیل در مورد رسول خدا جمیشنید، عشق و علاقهاش را برای هجرت بسوی او (پیامبر اکرم) دوچندان میکرد. سرانجام در یکی از روزها، طفیل به ابوهریره خبر داد که رسول خدا جبه مدینه هجرت کردهاند. و مردم مدینه ضمن استقبال بیسابقه از ایشان، به او ایمان آورده و مسلمان شدهاند. و مهاجرین و انصار، به کمک یکدیگر لشکری بوجود آورده و با شمشیر و نیزههای خود از اسلام دفاع میکنند.
متعاقباً اخبار شاد کننده بسیار یکی پس از دیگری بگوش او میرسید. از جمله پیروزی مسلمین بر قریش در جنگ بدر، و...
بدین جهت روز بروز، اشتیاق و علاقه ابوهریره برای دیدار آن حضرت جبیشتر میشد. در این اواخر نیز خبر پیروزی مسلمانان بر کفار، در جنگ احزاب خوشحالی آنها را دو چندان کرد، بویژه که در آن جنگ پیروزی بزرگی نصیب پیامبر و یارانش شده و نیروی آنها قویتر گشته و یقین آنها مانند کوههای محکم، استوار گردیده بود.
دلایل فوق، شوق و علاقه ابوهریره را برای هجرت بسوی آن حضرت جبه خرین حد خود رساند. اما دو مانع بر سر راهش وجود داشت. یکی مادرش و دیگری طفیل که میخواست نزد قومش بیشتر بماند تا تعداد مسلمانهای قبیله دوس زیاد شود، آنگاه همه باهم بسوی پیامبر هجرت کنند. ابوهریره پس از تلاش زیاد، توانست مادرش را قانع کند که به مدینه هجرت نمایند. بعد پیش طفیل رفت و او را برای هجرت هرچه زودتر بمدینه تشویق نمود. و به او گفت: اکنون که بیاری خدا، اسلام در قبیله دوس منتشر شده و دهها نفر ایمان آوردهاند، وقت آن رسیده است همراه کسانیکه ایمان آوردهاند، بسوی رسول خدا جهجرت کنیم تا ضمن دیدار و همراهی با ایشان در کنار وجود مبارکش خوشبخت زندگی نماییم. سرانجام طفیل، با خواسته ابوهریره موافقت نمود و ناگهان او را با این جملات که از شنیدن آن در پوست خود نمیگنجید، مژده داد و گفت: ای ابوهریره! آماده باش. وقت هجرت فرا رسیده است.
صبح یکی از روزها، سواران مهاجر دوسی بسوی حجاز حرکت کردند در رأس آنها طفیل بن عمرو که رهبرشان بود، قرار داشت.
ابوهریره در کنار او حرکت میکرد و از این هجرت خیلی خوشحال شده بود طوری که هیچیک از مهاجرین به اندازه او خوشحال نبودند.
در طول سفر با نغمه حَدِی (سرودی که ساربانان میخوانند تا شتران تیزتر روند) به سفر خود شور و حال خاصی داده بودند. تنی چند از آنها آواز میخواندند و دیگران آنها را همراهی میکردند. این نغمهها به کوهها، دشتها و درهها میرسید و انعکاس آن دوباره بسوی آنها باز میگشت و بگوش شترها میرسید و سرعت آنها را زیاد میکرد.
سایر افراد قبیله دوس بشدت ناراحت بودند که چرا این همه افراد قبیله از موطن خود، جدا میشوند و به سرزمینی هجرت میکنند که هیچ اطلاعی درباره آن ندارند. و زمانی اندوه افراد قبیله بیشتر شد که دیدند هیچ خانهای وجود ندارد که یکی از اعضای خود را از دست نداده باشد. مهاجرین حدوداً از میان هشتاد خانواده بودند که از سایر اعضای خود جدا میشدند یکی از افراد قبیله گفت: عجیب است که این دین با اینها کاری کرده است که حاضر به ترک خانه و کاشانه خود شدهاند! این سخن تأثیر شگرفی در بسیاری از مردم گذاشت بگونهای که در مورد این دین بفکر فرو رفتند که چرا تا این حد روی برادرانشان اثر گذاشته است؟ این سخن روزنهای برای تفکر عمیق در برابر عقل آنها گشود.
ابوهریره در میان سواران مهاجر به حرکت خود ادامه داد و خستگی شدیدی را که در طول سفر او را از پای درآورده بود، احساس نمیکرد. با وجودی که مادرش در طول سفر او را نکوهش میکرد و از اینکه به ستوه آمده است مکرراً او را سرزنش مینمود، ابوهریره احساس خوشبختی میکرد و هر روز از روز قبل بیشتر خوشحال میشد. و با شتاب منتظر لحظه ملاقات، با پیامبری بود که او را حتی از دور هم خیلی دوست داشت. او برای این لحظه حساس، چندین سال انتظار کشیده بود. و اینک آن لحظه فرا میرسید. قلب ابوهریره از فرط خوشحالی بشدت میتپید. و مملو از عشق به رسول خدا بود. بیش از ده روز بر مهاجرین گذشت و آنها هم چنان طی طریق میکردند و به راه خود ادامه میدادند، تا اینکه وارد سرزمین حجاز شدند.
اینک آنها نزدیک مدینه قرار داشتند و از دور کوه احد را میدیدند. ولی افسوس که غروب آفتاب فرا رسید و روشنی از میان رفت و کوه عزیز و سر بفلک کشیده که افق را میپوشانید از نظر ناپدید گشت. آنها دیگر آن را جلوی خود نمیدیدند.
با وجودی که روشنی ماه تمام فضا را در برگرفت، خللی در عزم آهنین آنها بوجود نیامد. بلکه مصممتر شدند و عشق و علاقه دیدار رسول خدا، در وجودشان به آخرین حد خود رسید. آنها اکنون به سرزمین مدینه رسیده بودند. فریادشان بلند شد و خدا را بپاس اینکه به یاری او به مقصد رسیدند و وارد شهر پیامبر شدند، سپاس فراوان گفتند.
مدینه گروه جدیدی از مهاجرین را استقبال میکرد که جز عده معدودی، هیچکس از آمدن آنها باخبر نشد. زیرا مردی در مدینه وجود نداشت. بلکه آنها به خیبر رفته بودند تا قلعههای آن را بگشایند و یهودیانی را که برای حمله به مدینه و شورش بر ساکنین آن، نقشه کشیده بودند، ادب کنند. مهاجرین توقف کردند و بارهای خود را از شترها پایین آوردند. و روی زمین دراز کشیدند. بعلت خستگی زیاد بخواب عمیق فرو رفتند. تنها چیزی که آنها را بیدار کرد، صدای مؤذن بود که مردم را برای ادای نماز صبح فرامیخواند.
شنیدن صدای اذان، چقدر برای آنها زیبا بود! زیرا برای اولین بار بود که صدای الله اکبر را از زبان مؤذن رسول خدا میشنیدند. از خواب برخواستند و وضو گرفتند و بسوی مسجد پیامبر جبراه افتادند.
هر یک آرزو داشت که سعادت دیدار رسول خدا نصیبش شود. به او سلام گوید و با او بیعت نماید.
ابوهریره جلوتر از همه وارد مسجد نبوی شد زیرا علاقهاش به پیامبر جاز همه بیشتر بود. اما هنگام ورود، با کمال حیرت دید که تعداد نمازگزاران اندک است و بیشتر سالخورده و مریض هستند از یکی پرسید که پیامبر جکجاست؟ به او گفت: آن حضرت جبه خیبر رفته تا آن را فتح کند. ابوهریره از شنیدن این خبر غمگین شد. چون دیدار رسول خدا که مدتهای طولانی انتظار آن را کشیده بود، در آن لحظه نصیبش نمیشد. سایر افراد قبیله دوس هم کمکم وارد مسجد شدند و در آن، جای گرفتند. ابوهریره خبر عدم حضور پیامبر اکرم جرا به آنها رسانید ابری از غم و اندوه چهرهایشان را پوشانید. زیرا آنها آرزوهای زیادی در دل خود پرورانده بودند، میخواستند با آن حضرت جدیدار کنند و از سیمای ملکوتیاش برکت حاصل نمایند و با او در آن روز بر اسلام بیعت نمایند.
نماز شروع شد. و مردی از مسلمانان جلو رفت تا امامت کند. ابوهریره از کسیکه در کنارش قرار داشت، پرسید این مرد کیست؟ به او گفت: این شخص سباع بن عرفطه غفاری است. پیامبر جاو را برای مدتی که در مدینه حضور ندارد، جانشین خود تعیین نموده است، تا امامت مسلمانان را بعهده داشته باشد. امام تکبیر گفت و نمازگزاران نیز پشت سر او تکبیر گفتند و به نماز ایستادند. پس از قرائت سورهی فاتحه، امام آیاتی از سوره مریم را تلاوت نمود. ابوهریره که برای اولین بار آن آیات را میشنید، با علاقه به آن گوش میداد. در رکعت دوم، امام پس از فاتحه، آیاتی از سوره مطففین را خواند که با این جملات شروع میشد:
﴿وَيۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِينَ١ ٱلَّذِينَ إِذَا ٱكۡتَالُواْ عَلَى ٱلنَّاسِ يَسۡتَوۡفُونَ٢ وَإِذَا كَالُوهُمۡ أَو وَّزَنُوهُمۡ يُخۡسِرُونَ٣ أَلَا يَظُنُّ أُوْلَٰٓئِكَ أَنَّهُم مَّبۡعُوثُونَ٤ لِيَوۡمٍ عَظِيمٖ٥ يَوۡمَ يَقُومُ ٱلنَّاسُ لِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٦﴾[المطففین: ۱-۶].
امام، سوره را تا آخر تلاوت کرد. ولی ابوهریره میگوید، من همچنان در قسمت اول سوره مانده بودم و آن جملات را تکرار میکردم:
﴿وَيۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِينَ١ ٱلَّذِينَ إِذَا ٱكۡتَالُواْ عَلَى ٱلنَّاسِ يَسۡتَوۡفُونَ٢ وَإِذَا كَالُوهُمۡ أَو وَّزَنُوهُمۡ يُخۡسِرُونَ٣﴾[المطففین: ۱-۳].
و با خود گفتم: ای ابوفلان! هلاکت بر تو باد. هلاکت بر تو باد. منظور من مردی از قبیله دوس بود که دو پیمانه برای وزن کردن داشت. آن را که سنگینتر بود برای خودش بکار میبرد و دیگری را که سبکتر بود برای دیگران و فریب آنها مورد استفاده قرار میداد. ابوهریره معنی آیاتی را که شنیده بود، میدانست. بدین جهت، طبیعتش با آنها خو گرفت و اثری زیبا بر قلبش نهاد.
نماز تمام شد. ابوهریره و طفیل، نزد سباع بن عرفطه رفتند و پس از سلام و احوالپرسی، او را در جریان آمدن خود قرار دادند. عرفطه به آنها خوشآمد گفت و کار آنها (مهاجرت بمدینه) را مورد ستایش قرار داد. بعد او و دوستش همراه سایر مردان قبیله به جایگاه خود بازگشتند و باهم مشورت کردند که آیا در مدینه بمانند، تا رسول خدا برگردد یا دنبال او به خیبر بروند؟
هریک نظری داشت. ابوهریره با صدای بلند نظر خود را اعلام کرد بگونهأی که همه شنیدند. او گفت: هر جا که رسول خدا باشد من آنجا خواهم رفت. این سخن، یاران ابوهریره را برای ادامه سفر تشویق کرد و قرار شد که صبح روز بعد بسوی آن حضرت جحرکت کنند. ابوهریره مادرش را در مدینه گذاشت و فردای آن روز، همراه مهاجرین قبیله دوس بسوی خیبر حرکت کرد. و غلامش را که برای خدمت خود و مادرش، خریده بود. با خود برد. خورشید طلوع کرد و همه جا روشن شد. هوا گرم بود و اندک اندک گرمای آن افزایش مییافت. مهاجرین، شدت گرما را احساس میکردند ولی آن را تحمل و به آن توجهی نمیکردند. زیرا آنها قصد کار مهمی داشتند که تحمل تمام مشکلات، برای دستیابی آن، سهل و آسان مینمود. هنگام ظهر احساس خستگی شدید کردند. و در جایگاهی، از شتران خود پایین آمدند و پس از ادای فریضه ظهر، بخواب قیلوله فرو رفتند. پس از استراحتی کوتاه، دوباره براه افتادند و تا پاسی از شب، همچنان براه خود ادامه دادند. آنگاه بقیه شب را در دامنه کوهی کوچک خوابیدند. بامداد روز بعد ابوهریره از خواب بیدار شد و برای ادای نماز صبح، اذان گفت و دوستانش را بیدار کرد. همه نماز خواندند و بار دیگر راه سفر در پیش گرفتند. و چون در طول سفر، جایی توقف و استراحت نکردند، خیلی خسته و ناتوان بودند. هنگام ظهر استراحت کوتاهی کردند و بعد از این قیلوله، به سفر خود ادامه دادند. و امیدوار بودند که فردا وارد خیبر خواهند شد و به آرزوی دیرینه خود، دست خواهند یافت. پانزده روز از آغاز سفر آنها میگذشت. جز یک روز که در مدینه ماندند، از ابتدای سفر، جائی توقف نکرده بودند. بدین جهت خستگی آنها به آخرین حد خود رسیده بود و داشت آنها را از پای در میآورد. اگر در ورای این خستگیهای سفر، آرزوهای ذیقیمتی وجود نمیداشت، آنها میتوانستند این همه خستگی و مشکلات را تحمل کنند.
با وجود آنهمه خستگی، ابوهریره دید که غلامش در جمع آنها نیست. به اطرافش نگاه کرد تا او را پیدا کند. ولی او را نیافت. از دوستان خود پرسید. گفتند که او را ندیدهاند. ابوهریره یقین کرد که یا از کاروان جدا و گم شده، یا اینکه فرار نموده است.
از کاروان جدا شد و تنها به جستجوی او پرداخت. ولی پس از تلاش زیاد، نه تنها او را پیدا نکرد، بلکه با خستگی بیشتر دوباره بسوی کاروان برگشت. و در طول راه و در میان کوههای سر بفلک کشیده با صدای بلند این شعر را تکرار میکرد.
یا لیله ی من طولها و عنائها
على أنها من بلدهی الکفر نجت
معنی: چه شبی طولانی و مشقت بار، به قیمت اینکه از بلاد کفر نجات یافت.
سرانجام به کاروان رسید و آنها را از مشکل خود باخبر ساخت. دوستانش به او دلداری دادند و با او احساس همدردی کردند. ابوهریره در پاسخ آنها گفت: هیچ اشکالی ندارد که غلامم گم شده یا ثروتم را از دست بدهم. اما دیدار رسول خدا جنصیبم گردد.
این جمله، خستگی آنها را برطرف ساخت و مشکلات سفر را به فراموشی سپرد و با نیرویی سرشار از صبر و تحمل به آنها کمک کرد. صبح روز سوم، مهاجرین پس از ادای نماز صبح براه افتادند.
کمکم خورشید طلوع کرد و روشنی همه جا را فرا گرفت. خیبر با قلعههای بلندش از دور نمایان شد. با دیدن آن، قلبها تپید و عشقها در سینهها شعلهور گردید. بار دیگر یکی از میان آنها شروع بخواندن سرود کرد. شترها بسرعت خود افزودند و سواران خود را با شتاب هرچه بیشتر، بمقصد نزدیک کردند. و پس از چند لحظه آنها را به اردوگاه مسلمین رسانیدند. رسول خدا جبوسیله نگهبانان خود از آمدن آنها باخبر شد. در آن لحظه، پیامبر اکرم جدر مرکز فرماندهی قرار داشت و مسلمین در مورد فتح آخرین قلعه خیبر، نقشه میکشیدند. ابوهریره قبل از همه، به آن حضرت جنزدیک شد. در حالی که اشک شادی از چشمهایش سرازیر بود، گفت: السلام علیک یا رسول الله و دستش را بسوی آن حضرت جدراز کرد. رسول خدا ججواب سلامش را داد و فرمود تو کی هستی؟
ابوهریره جواب داد: من عبدالشمس بن صخر دوسی معروف به ابوهریره هستم. آن حضرت جبا تبسم فرمود خیر بلکه تو ابوهریره، عبدالرحمن بن صخر دوسی هستی. ابوهریره لبخندی زد و گفت: بله من عبدالرحمن بن صخر دوسی هستم. بعد گفت: ای رسول خدا جمن همراه قومم آمدهام تا با تو بر اسلام بیعت کنم. و نزد تو باشم و از همراهی تو سعادتمند شوم. رسول خدا جبا او بیعت کرد و به او خوش آمد گفت و برایش دعا کرد. بعد طفیل آمد و به پیامبر اکرم جسلام داد و او را در آغوش گرفت و بر پیشانی مبارکش بوسه زد. سپس بقیه مهاجرین آمدند و به رسول خدا سلام دادند و با او بر اسلام بیعت نمودند. طفیل کنار رسول خدا جایستاده بود و یکییکی آنها را اسم میبرد و به محضر آن حضرت جمعرفی میکرد. پیامبر اکرم جاز آمدن مهاجرین خوشحال شد و آنها هم از دیدن رسول خدا جبشدت خوشحال شدند. زیرا به بزرگترین آرزوی خود در طول زندگی دست یافته بودند و دیدار آن حضرت جتوتیای چشم آنها شده بود، از شدت خوشحالی گریه میکردند.
خصوصاً وقتی که دیدند عظمت و هیبت و زیبایی آن حضرت جبمراتب بیشتر از آنست که آنها تصور میکردند.
ابوهریره بیشتر از همه خوشحال بود. کنار آن حضرت جنشست و مکرر نگاههای محبت آمیز و توأم با احترام خود را به آن حضرت جمیانداخت. در آن اثناء و در حالیکه رسول خدا جاسلام و دستورات آن را برای مهاجرین توضیح میداد، ناگهان غلام ابوهریره در برابرش آشکار شد. ابوهریره میگوید: از دیدن او تعجب کردم و حیران شدم. زیرا یقین کرده بودم که او فرار کرده است. در این اندیشه بودم که آن حضرت جبسوی من نظر انداخت و فرمود: ای ابوهریره! این فرد غلام توست؟ گفتم: آری ای رسول خدا! از شنیدن این جمله بیشتر تعجب کردم. و با خود گفتم چه کسی به پیامبر خدا جگفت که این فرد غلام من است و او گم شده است؟ بدین جهت بلافاصله شهادت آوردم و گفتم: که من گواهی میدهم که هیچ معبودی جز الله وجود ندارد و تو رسول برحق خدا هستی. و تو شاهد باش که من این غلام را بخاطر رضای خدا آزاد کردم. رسول خدا جاز این پاسخ ابوهریره شاد شد و دانست که او جوانی زیرک و دانا است. سپس آن حضرت جاز طفیل در مورد قومش پرسید. طفیل گفت: خداوند دعای شما را پذیرفت و قوم مرا هدایت کرد. تاکنون بیش از هشتاد خانواده از آنها ایمان آوردهاند. ولی متأسفانه هنوز تعداد زیادی از آنها همچنان بر شرک باقی مانده و از پذیرفتن اسلام سر باز زدهاند. بعد از آن حضرت جخواست که آنها را نفرین کند. پیامبراکرم جدستهایش را بلند کرد. قلب ابوهریره از دیدن آن صحنه تکان خورد و با خود گفت: قبیله دوس هلاک شد. و گمان کرد که اکنون رسول خدا جبعد از شنیدن سخنان طفیل و اینکه آنها هنوز بر فسق و فجور و کفر خود، باقی ماندهاند، آنها را نفرین خواهد کرد. اما با کمال تعجب دید که آن حضرت جبار دیگر در مورد طفیل و ابوهریره و دوسیها با کمال مهربانی دعای خیر فرمود و گفت: بار الها! قبیله دوس را هدایت کن و آنها را به سوی اسلام بیاور. ابوهریره و سایر دوسیها از شنیدن این دعای مبارک آن حضرت جخوشحال شدند و یقین کردند که بزودی تمام افراد قبیله آنها ایمان آورده و مسلمان خواهند شد. و مشعل فروزان ایمان در وجودشان شعلهور خواهد گشت. ابوهریره زمانی بحضور آن حضرت جشرفیاب شد که جز یک قلعه از قلعههای خیبر، همه فتح شده بودند. بدین جهت او در آخرین پیکار مسلمانان برای فتح این قلعه شرکت داشت. و در طول جنگ، یکی از سخنان پیامبر اکرم جتوجه او را بخود جلب کرده بود. آن حضرت جدر مورد یکی از مسلمانان مبارز که در میان صفوف مسلمین قرار داشت و علیه کفار میجنگید، فرموده بود: او اهل جهنم است. ابوهریره از شنیدن این خبر حیران بود. زیرا میدید که آن مرد، در جنگ شجاعت بینظیری از خود نشان میدهد. و زخمهای فراوان و عمیقی برداشته است. بعضی از مردم هم به نقل از پیامبر جدر مورد او سخن میگفتند. و از کار او در شگفت بودند. ابوهریره به آنها گفت: خدا و رسول حال او را بهتر از ما میدانند. در این گفتگو بودند که آن مرد به زمین افتاد و چون تحمل آنهمه درد ناشی از زخمهای شمشیر را نداشت، تیری از ترکش در آورد و خود را نشانه گرفت. مردم نظارهگر این صحنه بودند.
یکی بسوی آن حضرت جدوید و او را از حال مرد باخبر ساخت و گفت: فلانی خودکشی کرد. پیامبر جبا شنیدن این خبر، به بلال دستور داد که بلند شو و میان مردم اعلام کن که جز فرد مومن، کسی وارد بهشت نمیشود. همانا خداوند دینش را بوسیله مرد فاسقی هم نصرت میکند. همه سخن پیامبر جرا شنیدند. ابوهریره هم که این سخن را شنیده بود، با صدای بلند گفت: رسول خدا جراست میگوید. رسول خدا جراست میگوید.
پس از فتح آخرین قلعه خیبر، مهاجرین حبشه که سالها پیش مهاجرت کرده بودند، بازگشتند و بحضور آن حضرت جشرفیاب شدند. رسول اکرم جاز آمدن آنها بشدت خوشحال شد و برخاست و جعفربن ابی طالب را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید و فرمود: نمیدانم از فتح خیبر خوشحال باشم یا از آمدن جعفر؟ خاطره این ملاقات همیشه در ذهن ابوهریره باقی ماند و از آن روز به بعد و پس از بازگشت بمدینه، جعفر را خیلی دوست داشت و تا آخرین لحظات زندگی که بملاقات پروردگار خود شتافت، این محبت همچنان در قلبش باقی بود. جنگ خیبر بپایان رسید و همه قلعههای آن فتح شد. خداوند یهودیان را خوار و ذلیل کرد و مسلمانان غنایم زیادی بدست آوردند. بخشی از آن غنایم به ابوهریره و یاران دوسیاش رسید و پس از آن، همراه سایر لشکریان اسلام بمدینه بازگشت. مهمترین حادثهای که در خیبر مشاهده کرده بود و همیشه ذهن او را بخود مشغول داشت، جریان گوسفند مسومی بود که برای آن حضرت جآوردند. رسول خدا جکمی از آن خورد و همینکه اصحاب خواستند از آن غذا بخورند، آن حضرت جفرمود: دست نگهدارید. این گوسفند مسموم است.
همچنین گفتگوی آن حضرت جبا زن یهودی که آن گوسفند مسموم را آورده بود، باعث شگفتی ابوهریره شد و همیشه این جمله را که پیامبر خطاب به زن یهودی فرموده بود بیاد داشت که هیچوقت خداوند ترا بر من مسلط نخواهد کرد. دیدن این صحنه نیز تصدیق و محبت ابوهریره را نسبت به پیامبر جبیشتر کرد.
در مسیر بازگشت بمدینه، ابوهریره از برادرانش در مورد حوادث فتح خیبر که از آنها خبری نداشت، سؤال میکرد. و آنها چگونگی آن حوادث را برایش بازگو میکردند. از داستان رشادتهای حضرت علی سدر فتح خیبر خیلی لذت میبرد. میگویند هنگامیکه فتح یکی از قلعههای خیبر برای مسملمانان دشوار شده بود، پیامبر اکرم جحضرت علی سرا احضار کرد تا فرماندهی گروهی را برای فتح آن قلعه به او تفویض کند. به آن حضرت جگفتند که حضرت علی سمبتلای چشم دردی است. فرمود: او را نزد من بیاورید.
علی سآمد و آن حضرت جآب دهان خود را بر روی چشمانش کشید. بیدرنگ شفا یافت. پس از آن پرچم اسلام را بدست گرفت و مانند شیر بر دشمن حمله برد و آنها را از پای درآورد. خداوند به او توفیق داد که خیبر را فتح کند و این پیروزی بزرگ را نصیب مسلمانان سازد. همچنین در حادثه دیگر یکی از قهرمانان بنام یهود که در برابر مسلمانان قدعلم کرده بود و آنها را به مبارزه میطلبید و شعر میخواند و بخود میبالید و صحابه از دست او رنجهای بسیار دیده بودند، بدست توانای حضرت علی ساز پای در آمد. ابوهریره از کشته شدن این یهودی بدست قهرمان جوان و دلیر اسلام یعنی حضرت علی سافتخار میکرد و بخود میبالید.
شنیدن این همه حادثه، عطش ابوهریره را برطرف نمیساخت، و او همچنان از اطرافیان خود در مورد حوادث دیگر سؤال میکرد و حریص بود که نزد پیامبر باشد و با نگاه به چهره مبارک آن حضرت جبرکت جوید و به سخنان ملکوتیاش که در گوش و قلب ابوهریره جای میگرفت، گوش فرا دهد. پس از رسیدن به مدینه ابوهریره همراه تعداد زیادی از صحابه در ولیمهای که پیامبر جبمناسبت ازدواج خود با صفیه... که در روز خیبر اسیر شده بود، شرکت کرد. صفیه در میان قریش احترام زیادی داشت. و زن شریفی بود. بدین جهت آن حضرت جبرای تسکین خاطر و اکرام وی با او ازدواج کرد. آن مجلس ضیافت، بسیار ساده و شامل نان و خرما و روغن بود. هنگامیکه لشکر اسلام از خیبر بر میگشت، سه حادثه اتفاق افتاد که حافظهی قوی ابوهریره، آن سه حادثه را در خود ثبت کرد و هیچگاه از یاد نبرد. یکی اینکه در وادی القری، هنگامیکه میخواستند استراحت کنند، غلامی بنام مِدعَم که یکی از بنی خباب او را به پیامبر جهدیه کرده بود، مشغول پایین آوردن جهاز شتر رسول خدا جبود که ناگهان تیری که مشخص نبود چه کسی و از کجا آن را شلیک کرده بود، به او اصابت کرد و او را از پای درآورد. مردم گفتند: شهادتش مبارک. شهادتش مبارک.
ولی آن حضرت جفرمود: او شهید نیست. سوگند بخدایی که جانم در دست اوست، چادری را که در روز خیبر قبل از تقسیم غنایم برداشته، آتش برایش افروخته است. این سخن چنان در مردم اثر کرد که بلافاصله یکی از آنها تسمه کفشی را بدست گرفت و بحضور پیامبر جرسید و گفت: این را قبل از تقسیم غنایم برداشتهام. آن حضرت جفرمود: این تسمه از آتش جهنم است.
در ادامه سفر، مسلمانان به درهای رسیدند و با صدای بلند شروع به گفتن الله اکبر و لا اله الا اللهنمودند. رسول اکرم جبه آنها نگاه کرد و فرمود: خودتان را کنترل کنید. شما خداوندی را میخوانید که شنوا و نزدیک است، و او در هر کجا با شماست.
ابوهریره پشت سر رسول اکرم جو ابوموسی اشعری در کنار آن حضرت جحرکت میکرد. پیامبر اکرم جبه ابوموسی نگاه کرد و گفت: ای عبدالله بن قیس! ابوموسی گفت: لبیک یا رسول الله. پیامبر جفرمود: دوست داری تو را به گفتن جملهای که در واقع خزانهای از خزانههای بهشت است، راهنمایی کنم؟ ابوموسی گفت: بلی یا رسول الله جپدر و مادرم فدایت باد. پیامبر جفرمود: آن جمله لا حول و لا قوه ی الا باللهاست. ابوهریره همان روز این جمله را بخاطر سپرد و بعد از آن، آن را بعنوان ذکر همیشگی خود در میان سایر اذکار، تکرار میکرد. چون فضیلت آن را از پیامبر جشنیده بود، تا زمانیکه در قید حیات بود، این ذکر بر سر زبانش قرار داشت.
ابوهریره بمدینه برگشت و وارد مسجد نبوی شد و برای خود جایی در صفه که در آن گروهی از صحابه فقیر مینشستند و میخوابیدند، در نظر گرفت. و مرحله مصاحبت و همراهی او با پیامبر اکرم جکه زیباترین و بهترین مرحله زندگی او (ابوهریره) بشمار میرفت آغاز شد. در آن زمان، یعنی اوایل سال هفتم هجری، ابوهریره بیشتر از ۳۰ سال سن نداشت. جوانی با ذکاوت و حافظه قوی و تشنهی علم و دانش بود. دوست داشت از سخنان پیامبر اکرم جبهرهمند شود و برای خود سرمایه معنوی بیاندوزد. هیچ چیزی در زندگی نمیتوانست مانع او از این کار شود. او جوانی بود که هنوز ازدواج نکرده و فردی قانع بود. با کمترین امکانات زندگی میکرد. نفس خود را چنان تربیت کرده بود، که گرسنگی و برهنگی و فقر را براحتی تحمل میکرد و کاملاً متوجه پیامبر اکرم جبود. او فقط یک هدف داشت و آن طلب علم و تفقه در دین بود. برای حصول این هدف در چهار سال اول مصاحبت با آن حضرت جلحظهای غافل نماند و برای دستیابی به آن، سختیهای زیادی تحمل کرد و با صبر و بردباری توانست یکی از بهترین شاگردان مکتب آن حضرت جبشمار آید. مدت زیادی از سکونت او در مدینه نگذشته بود که حبیب بن عمرو حممهی الدوسی، بزرگ قبیله دوس، همراه هفتاد نفر از افراد قومش بمدینه آمد و پس از شرفیاب شدن به محضر آن حضرت جمسلمان شدند. و به سایر افراد قبیله خود که جلوتر از آنها مسلمانان شده بودند، ملحق شدند و در گوشهای از مدینه سکنی گزیدند. ابوهریره از آمدن آنها بشدت خوشحال شد و اذعان داشت که مسلمان شدن آنها به یمن دعای آن حضرت جدر روز خیبر بوده است. ابوهریره با جان و دل به سخنان پیامبر اکرم جگوش فرا میداد و مسایلی را که نمیدانست از او میپرسید و آنها را در حافظه خود ثبت میکرد. اولین چیزی را که بدقت فرا گرفت شیوه نماز خواندن پیامبر اکرم جبود.
بنابراین نماز خواندنش را اصلاح کرد و دقیقاً مانند آن حضرت جنماز میخواند. علاوه بر آن بصورت شگفت انگیزی به حفظ قرآن کریم روی آورد و آیات و سورههای آن را از پیامبر جمیآموخت و بنابه توصیه ایشان (پیامبر) آن را حفظ میکرد همچنین از بزرگان صحابه میخواست که به او قرآن بیاموزند و برای حفظ دقیق آن، برایش دعا کنند. ابوهریره در زمانی کوتاه با تعداد زیادی از صحابه رسول خدا آشنا شد. نام و مقام آنها و مشکلاتی را که بخاطر اسلام تحمل کرده بودند، میدانست. گاهی نزد انس بن مالک (ب) که جوان فهمیده و دانا و اولین خادم رسول اکرم جبود، میرفت و از او اخبار و حوادثی را که برای آن حضرت جدر بدو هجرت پیش آمده بود، میپرسید و او آن اخبار و حوادث را برایش بازگو میکرد و ابوهریره با خوشحالی زیاد به آنها گوش فرا میداد. همچنین ابوهریره میدید که عبدالله بن مسعود و مادرش زیاد به خانههای پیامبر جرفت و آمد میکنند. خیال کرد که آن دو خدمتگزار پیامبر جهستند. ولی بعد دانست که آن روابط بخاطر احترامی است که پیامبر جبرای ابن مسعود قایل میشد. زیرا او مردی صالح و خدمتگزار بود. ابوهریره آرزو داشت که به مقامی که ابن مسعود و انس بن مالک و سایر صحابه مقرب، نزد پیامبر داشتند، دسترسی پیدا کند. ابوهریره پیامبر اکرم جرا از همه مردم و حتی از وجود خودش نیز بیشتر دوست داشت و هر وقت نزد پیامبر جمیبود، احساس سعادت و هر وقت جدا بود احساس وحشت میکرد. و بصراحت این مطلب را بعرض آن حضرت جرساند و گفت: ای رسول خدا ج! من هر وقت تو را میبینم خوشحال میشوم و دیدار تو باعث خنکی چشم میشود. رسول خدا جنیز که به صداقت او پی برده بود، به او محبت میکرد و همیشه با چهره خندان با او روبرو میشد. ابوهریره نه تنها رسول خدا جرا دوست داشت، بلکه اهل بیت و سایر صحابه را بخاطر اینکه رسول خدا جبه آنها محبت میکرد، آنها را دوست داشت. حتی کودکان خردسالی را که پیامبر اکرم جبا آنها محبت مینمود، ابوهریره آنها را دوست داشت و به آنها محبت میکرد. بویژه حسن و حسین فرزندان علی سو عبدالله بن عباس و سایر کودکان دیگر.
محبت پیامبر جنسبت به ابوهریره باعث شد که او خود را خوشبخت احساس کند، چون به آخرین آرزوی خود در زندگی یعنی مصاحبت با آن حضرت جو فرا گرفتن علم و دانش از وی، دست یافت. تنها یک چیز او را بشدت ناراحت داشت و صفای درونی او را تیره میکرد. زیرا مادرش هنوز بر شرک باقی مانده بود. و از ایمان آوردن بخدا و رسول امتناع میورزید. ابوهریره مکرر او را به اسلام دعوت میکرد ولی او نمیپذیرفت. پس از مراجعت از خیبر، ابوهریره هرچه را که دیده و شنیده بود و دلالت بر صدق و راستی رسالت آن حضرت جمیکرد، برای مادرش تعریف نمود. خصوصاً داستان گوسفند مسموم را که برای آن حضرت جآورده بودند. اما مادرش همچنان پایبند دین آباء و اجداد خود بود و از مسلمان شدن خودداری میکرد و میگفت: تا وقتی زنده باشم، ذی الخلصه را میپرستم.
با وجود این، ابوهریره از دعوت او بسوی خدا دست برنداشت و مأیوس نشد و هر روز او را سوگند میداد که به خدا و رسول او ایمان بیاورد. ولی او نه تنها ایمان نمیآورد، بلکه در یکی از روزها خشمگین شد و به پیامبر جتوهین کرد.
ابوهریره از شنیدن آن سخن بشدت ناراحت شد و ترسید که مبادا بخاطر آن گستاخی عذابی از سوی خدا برای مادرش و حتی خودش که سبب آن بیاحترامی شده بود، نازل شود بدین جهت غم و اندوه بزرگی او را در برگرفت. و برای رفع این مشکل هیچ یاوری غیر از خود آن حضرت جبه نظرش نیامد. شتابان بسوی آن حضرت جروانه شد و پس از ورود به مسجد در حالیکه اشکهایش چهره و ریشش راتر کرده بود، به آن حضرت جسلام داد و نزد او نشست. پیامبر جپرسید چه اتفاقی افتاده است؟
ابوهریره با صدای غمگین گفت: ای رسول خدا جامروز مادرم را به اسلام دعوت کردم، نپذیرفت و سرانجام سخن ناپسندی در مورد شما گفت. دعا کن خدا مادرم را هدایت کند.
پیامبر مهربان جخواسته او را اجابت کرد و دست دعا بسوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا! مادر ابوهریره را هدایت کن. ابوهریره از اینکه آن حضرت جبرای هدایت مادرش دعا کرد خیلی خوشحال شد. از آن حضرت جاجازه گرفت تا بخانه نزد مادرش برگردد و او را به این دعای مبارک، مژده دهد. اما قبل از اینکه او بخانه برسد خداوند کارش را کرده و دعای پیامبرش را اجابت نموده و ابوهریره را بخاطر هدایت مادرش مورد لطف قرار داده بود. زیرا هنگامیکه ابوهریره با ناراحتی از خانه خارج شده بود. مادرش در مورد آنچه فرزندش او را بسوی آن دعوت کرده بود بفکر فرو رفت. خداوند در آن لحظه قلب او را روشن ساخت و بسوی حق هدایت کرد. زبانش باز شد و شهادت آورد.
(اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أن محمد رسول الله).
لذا کفر او به ایمان، و سنگدلیاش به رأفت، و دشمنیاش به دوستی بدل شد. با شتاب رفت که غسل کند و با پلیدی جاهلیت وداع نماید و ایمان را که ظاهر و باطنش پاک است در آغوش گیرد. هنگامیکه ابوهریره بخانه رسید، از شنیدن صدای آب، دانست که مادرش در حال غسل کردن است. منتظر ماند تا کارش را تمام کند. مادرش لباسهایش را پوشید و قبل از اینکه چادرش را بسر نماید، درب را باز کرد و شهادت آورد. ابوهریره از دیدن آن صحنه به حیرت افتاد و از شدت از جایش پرید و بدون اینکه توقف کند، و از مادرش بپرسد که چه انگیزهای باعث شد که مسلمان شود؟ بحضور آن حضرت جبازگشت تا اسلام آوردن مادرش را به اطلاع او برساند. این بار در حالی بحضور آن حضرت جشرفیاب شد که از شدت خوشحالی گریه میکرد. سلام داد و گفت: مژدهای رسول خدا! خداوند دعای شما را پذیرفت و مادرم را هدایت کرد. چهره مبارک آن حضرت جاز شنیدن این خبر درخشید و خوشحال شد و حمد و سپاس خدای را بجای آورد.
ابوهریره فرصت را غنیمت شمرد و گفت: یا رسول الله ج! دعا کن خداوند مرا و مادرم را محبوب بندگان مؤمن بگرداند و بندگان مؤمن را محبوب ما قرار دهد. رسول خدا فرمود: خداوندا! این بنده کوچک خود و مادرش را محبوب بندگان مؤمن قرار بده و بندگان مؤمن خود را محبوب اینها بگردان.
پس از این دعای مبارک آن حضرت جابوهریره خیلی خوشحال شد. زیرا این روز برای اوروز زیبا و بیاد ماندنی بود و پس از روز ملاقات او با پیامبر در خیبر، این روز دومین و بهترین روز زندگی ابوهریره بشمار میرفت. زیرا در این روز غم بزرگی با اسلام آوردن مادرش، از قلبش زدوده شده و به نعمت بزرگی دست یافت و آن دعای پیامبر اکرم جبود که فرمود:
خداوندا! مؤمنین را محبوب ابوهریره و مادرش و آنها را محبوب مؤمنین بگردان. بعد از این روز تاریخی و بیاد ماندنی، ابوهریره مدت زیادی زندگی کرد و دید که چگونه خداوند دعای پیامبرش را در حق او پذیرفته بود. و همیشه این سخن را یادآور میشد که: به لطف خدا، هر مؤمنی که اسم مرا بشنود، اگر چه مرا ندیده باشد، باز هم مرا دوست خواهد داشت.
پس از اسلام آوردن مادرش، ابوهریره احساس کرد که هیچ غم و اندوهی و هیچ مشکلی بر سر راه او قرار ندارد. بدین جهت تمام حواس یعنی چشم و گوش و قلب خود را متوجه رسول خدا جساخت تا کاملاً اسلام را بشناسد و علم بیاموزد.
بدینجهت از آن روز به بعد توجه خود را به دو چیز مهم معطوف ساخت.
۱- حفظ و فهمیدن آیات قرآن که از این تاریخ به بعد بر پیامبر جنازل میشد.
۲- حفظ و دانستن احادیث و سخنرانیها و مواعظ آن حضرت جکه برای صحابه ایراد میفرمود، بدون اینکه یک کلمه از آنها را جا بیندازد. همچنین حفظ آیاتی که قبل از این تاریخ بر آن حضرت جنازل شده بود و سخنانی را که قبلاً برای صحابه ایراد فرموده بود همراه با سیرت گذشته آن حضرت جو روزهای تاریخی زندگی او. بخاطر این دو هدف بود که ابوهریره تمام روزهای زندگی خود و بخشی از شبها را با آن حضرت جمیگذراند و همیشه همراه او بود. پشت سر او نماز میخواند و به قرائت آن حضرت گوش فرا میداد. صبح و شب با او بود. همراه او به دیدار صحابه و عیادت بیماران میرفت، با او در تشییع جنازهها شرکت میکرد. کارهای پیامبر را انجام میداد. کسی را که پیامبر جمیخواست، او را صدا میزد. و دستورات و پیامهای او را بمردم میرساند. ذهن ابوهریره مانند دفتری بود که خاطرات، حوادث و احوال روزانه آن حضرت جرا دقیقاً در آن ثبت مینمود. همت بلند، حافظه استثنایی، فهم دقیق، تشنگی شدید برای کسب علم، عدم اشتغال بکارهای دیگر، قناعت کامل و بیرغبتی به مال و منال دنیا، ابوهریره را در انجام این کار مهم، یاری میداد.
در رأس همه اینها، محبت شدید او نسبت به پیامبر اکرم جبود که عواطف و احساسات او را به جوش در میآورد.
ابوهریره نزد پیامبر جمقام والایی داشت و مورد محبت او قرار گرفته بود. علاقه شدید او به کسب علم، باعث شادی آن حضرت جشده بود. و به اصحاب سفارش میکرد که به او قرآن بیاموزند.
و گاهی که او را نمیدید، به جستجوی او میپرداخت و کسی را میفرستاد تا او را پیدا کند. هر وقت آن حضرت جوارد مسجد میشد، ابوهریره نزد او میآمد. در یکی از روزها، آن حضرت جوارد مسجد شد ولی ابوهریره را ندید. به اطراف خود نگاه کرد و از کسانیکه در مسجد بودند حال او را پرسید و فرمود: شما جوان دوسی را ندیدهاید؟ کسی جواب نداد. آن حضرت جبرای بار دوم و سوم پرسید. کسی جوان دوسی را ندیده است؟ آنها گفتند: خیر. مردی که در حال نماز خواندن بود، پس از اتمام نماز، به آن حضرت جگفت: ای رسول خدا! او بیمار است و در گوشه مسجد افتاده است. پیامبر جاز شنیدن این خبر ناراحت شد و نزد او رفت و با لبخند به او سلام داد و بیماریاش را پرسید. ابوهریره نوع بیماری خودش را برای آن حضرت توضیح داد. سپس پیامبر اکرم جدست مبارکش را در محل درد گذاشت و برای بهبودی او دعا کرد. در همان لحظه ابوهریره برخاست و از بیماری شفا یافت.
همانطور که شرح آن گذشت، ابوهریره با تمام وجود پیامبر جرا دوست داشت و هرچه از او میشنید، حفظ میکرد و از فرط دوستی بکثرت چهره آن حضرت جرا مینگریست. خوشبختانه برای این کار جرأت داشت در حالیکه تعداد زیادی از صحابه بعلت هیبت آن حضرت جنمیتوانستند دائماً بر چهره مبارکش نگاه کنند. ابوهریره میگفت: هیچ چیز در دنیا زیباتر از رسول خدا جندیدهام. گویا خورشید در چهرهاش حرکت میکند. از بس که آن حضرت جرا دوست داشت، سؤالاتی میکرد که دیگران جرأت پرسیدن آن را نداشتند.
روزی ابوهریره به پیامبر جگفت: ای رسول خدا جچون تو را میبینم، خوشحال میشوم و چشمهایم روشن میشوند مرا از همه چیز باخبر ساز. پیامبر جفرمودند: همه چیز از آب آفریده شده است. ابوهریره گفت: یا رسول الله جمرا بکاری راهنمایی کن که پس از انجام دادن آن به بهشت بروم. آن حضرت جفرمود: به مردم سلام کن، آنها را غذا بده و به آنها رحم کن و هنگام شب که مردم در خواب هستند، برخیز و عبادت کن. آنگاه با سلامتی وارد بهشت میشوی. در یکی از روزها که تعداد زیادی از صحابه نزد آن حضرت جنشسته بودند، ابوهریره پرسید: ای رسول خدا ج شفاعت تو در روز قیامت نصیب چه کسانی خواهد شد؟
پیامبر جاز سؤال ابوهریره خوشحال شد، او را ستود و به او گفت: فکر میکردم که در پرسیدن این مطلب، هیچکس از تو مستحقتر نیست. زیرا شوق تو برای یاد گرفتن حدیث خیلی زیاد است. بعداز آن فرمود: شفاعت من بیشتر نصیب کسانی میشود که خالصانه و از اعماق قلب لا اله الا الله بگویند.
صحابه کرام نیز از این سؤال ابوهریره خوشحال شدند و از او تشکر کردند. از همه بیشتر ابی ابن کعب از این سؤال خوشش آمد و ضمن تعریف از ابوهریره به او توصیه کرد که همیشه چنین سؤالاتی مطرح کند تا به معلومات آنها بیفزاید. در واقع ابوهریره به چنین سفارشی، نیاز نداشت. زیرا او آنقدر علم را دوست داشت، که مرد تشنه آب سرد را. و از تمام کاینات، پیامبر جرا از همه بیشتر دوست میداشت. بنابراین، طبق عادت، هر روز از آن حضرت جسؤال میکرد و به دانش خود میافزود.
ابوهریره احساس کرده بود که آن حضرت جوقتی به نماز میایستد، بعد از تکبیر اولی و قبل از شروع فاتحه لحظاتی مکث میکند و آنگاه شروع به خواندن مینماید. بدین جهت از آن حضرت جپرسید. ای رسول خدا ج در آن لحظات چه میگویید؟
پیامبر جفرمود: این دعاها را میخوانم:
«اللهم باعد بینی و بین خطایایی کما باعدت بین المشرق و المغرب اللهم نقّنی من خطایی کما ینقی الثوب الابیض من الدنس اللهم اغسلنی من خطایای بالماء و الثلج و البرد».
«بار خدایا میان من و گناهانم دوری بینداز همچنان که مشرق و مغرب را از هم دور کردهای، بار خدایا مرا از گناهانم پاک بکن همانگونه که پارچه سفید از چرک پاک شود، بار خدایا با آب سرد و خنک بخشش مرا از گناهانم شستشو بکن».
چون ابوهریره میدید که آن حضرت جبا چهرهای باز و خندان به سؤالات او پاسخ میدهد و از اینکه او بدنبال کسب علم و معرفت است، صحابه نیز از سؤالات او خوشحال میشوند، بدین جهت ابوهریره همه چیزهائی را که نمیدانست، از آن حضرت جمیپرسید مثلاً از نماز، روزه، زکات، حج، ایمان و حقیقت آن از بهشت و دوزخ، از ملأ اعلی همچنین از زندگی آن حضرت جو دعوتش در مکه و حوادثی که در آنجا برایش پیش آمده بود. از هجرتش بمدینه و حوادث تمام روزهای زندگیاش.
آن حضرت جبا متانت و حوصله به او پاسخ میداد.
روزی آن حضرت جخواست که ابوهریره را بیازماید. در حالی که غنیمت تقسیم میکرد، به ابوهریره گفت: از من نمیپرسی که این غنایم مال چه کسی است؟ ابوهریره در پاسخ گفت: تقاضا دارم آنچه را که خدا بتو آموخته، بمن بیاموزی. پیامبر جفرمود: پس چادرت را پهن کن. ابوهریره چادری را که بر دوش داشت، بین خود و آن حضرت جپهن کرد. پیامبر جمدتی طولانی با او سخن گفت، سپس فرمود: چادرت را جمع کن.
ابوهریره چادرش را جمع کرد، و پس از آن، بیدرنگ به راز این کار پی برد. شامگاه آن روز که پاسی از شب گذشته بود، ابوهریره احادیثی را که از آن حضرت جشنیده بود بیاد آورد و تکرار نمود. یادآوری آن احادیث آنقدر برایش راحت بود که خیال میکرد آنها را از روی کتاب میخواند بدون اینکه کلمهای را جا بیندازد. خیلی خوشحال شد و بخاطر این نعمت خدا را سپاس فراوان گفت. چند روز از این واقعه نگذشته بود که خداوند به ابوهریره اکرام نمود یعنی دعای پیامبر اکرم جرا که فرموده بود:
«خداوندا! حافظه ابوهریره را تقویت فرما» مورد اجابت قرار داد از آن لحظه به بعد، هر مطلبی را که حفظ میکرد، از یادش نمیرفت. روزی پیامبر اکرم جوارد مسجد شد. دید که ابوهریره و زید بن ثابت و یکی دیگر در مسجد نشستهاند. زید و مردی دیگر مشغول نماز خواندن هستند و ابوهریره قرآن تلاوت میکند پس از چند لحظه، آن دو نفر (زید و مرد دیگر) نماز خود را تمام کردند و دست دعا بلند نمودند. پیامبر جبه آنها نزدیک شد تا بشنود که از خدا چه میخواهند؟ ولی آنها دعای خود را متوقف کردند. پیامبر جبه آنها فرمود: دعای خود را ادامه دهید. آنها دعا میکردند. پیامبر جآمین میگفت. تا دعاهایشان تمام شد. سپس آن حضرت جبه ابوهریره فرمود: «تو برای خودت دعا کن». ابوهریره دستهایش را بلند کرد و اینگونه دعا نمود:
«خداوندا! آنچه این دو برادرم از تو خواستند، برای من هم اجابت فرما. و نیز از تو علمی میخواهم که هرگز آن را فراموش نکنم.» پیامبر جآمین فرمود. زید و رفیقش که این دعای مهم را شنیدند و به اهمیت آن پی بردند، گفتند: «خدایا! ما هم از تو علمی میخواهیم که آن را فراموش نکنیم».
ولی این بار پیامبر جآمین نگفت و با مهربانی به آنها فرمود: «جوان دوسی برای این دعا از شما پیشی گرفت». و این جمله را یکبار دیگر تکرار کرد.
خداوند دانا و حکیم خواسته بود که این جوان بینام و نشان، که چوپانی بیش نبود، از یمن به مرکز اسلام بیاید و کاری مهم که همانا فرا گرفتن بیشترین احادیث نبوی و حفظ و گسترش آن در میان امت اسلامی، بویژه تابعین و نقل آن از نسلی به نسل دیگر بود، انجام دهد. ابوهریره قبل از اینکه پیامبر جبرای تقویت حافظهاش دعا کند، و پیش از پهن کردن چادرش برای آن حضرت جبعضی از سخنان پیامبر جرا فراموش میکرد، بخاطر این مشکل بود که نزد آن حضرت جشکایت برد و گفت: ای رسول خدا! احادیث بسیاری از شما شنیدهام ولی متأسفانه بعضی از آنها را فراموش کردهام. بدین جهت بود که پیامبر اکرم ج، برایش دعا کرد. از آن پس، حافظهاش بقدری قوی شد، که حتی یک کلمه از آیات قرآن یا احادیث نبوی را فراموش نمیکرد. کثرت همراهی ابوهریره با پیامبر جو حافظه قوی و علاقه شدیدش به کسب علم و دانش باعث نبوغ و برتری او شده بود. بدین جهت در حفظ حدیث و روایت، از همه صحابه سبقت گرفت. مضافاً همراهی او با پیامبر جوی را از خدمت و محبت به مادرش، باز نداشته بود و هر روز به دیدن مادرش میرفت و غذای اندکی را که بدست میآورد، برای او میبرد. مادرش هم بههمین غذای اندک،: قانع بود. ابوهریره هرچه از پیامبر جمیآموخت، به مادرش هم یاد میداد. علاوه بر این، مادرش همیشه در مسجد النبی با سایر زنهای مسلمان نماز میخواند و سخنرانیها و مواعظ آن حضرت جرا میشنید. روزی ابوهریره دو دانه خرما به مادرش داد و گفت: «اینها را رسول خدا جبرای تو فرستاده است، بسم الله بگو و آنها را بخور. تمام روز گرسنه نخواهی شد.» بعد گفت مادر عزیز! بخدا سوگند تنها چیزی که مرا از کار و کسب و همچنین تأمین خوراک برای تو باز میدارد، همراهی و ملازمت با آن حضرت جاست.
زیرا میخواهم از ایشان علم و دانش و معرفت دینی کسب کنم. پس مشکلات را تحمل کن. زیرا بعد از هر سختی، آسانی خواهد بود.
روزی ابوهریره نزد مادرش رفت و گفت: «مادرجان! امروز هدیه گرانبهایی برایت آوردهام». مادرش گفت: آن هدیه چیست؟ ابوهریره گفت: «امروز عدهای از فقراء پیش آن حضرت جآمدند و گفتند:
ای رسول خدا! سرمایهداران اجر و مزد زیادی بدست میآورند. از یکطرف خدا را عبادت میکنند و از طرف دیگر اموال اضافی خود را در راه خدا صدقه میدهند. ولی ما چیزی نداریم که در راه خدا، صدقه دهیم. پیامبر جفرمود: خداوند به شما نعمتهای دیگری ارزانی داشته که بوسیله آنها میتوانید هر لحظه صدقه دهید. گفتن هر سبحان الله، صدقه است. گفتن الحمد لله، لا اله الا الله، الله اکبرصدقه است. امر به معروف و نهی ازمنکر نیز صدقه است». پس مادرجان! این اذکار را به کثرت زمزمه کن، آنگاه جزء اغنیاء خواهی شد. و همان اجری را که خدا به آنها برای بذل و بخششان میدهد، به شما نیز خواهد داد. و روزی به مادرش گفت: دیروز رسول خدا حدیثی برای ما بیان فرمودند و گفتند اگر جوی آبی مقابل خانه شما باشد و شما روزی۵ بار در آن غسل کنید، آیا چرکی بر بدن شما باقی خواهد ماند؟ گفتیم: خیر. سپس فرمود: نمازهای پنجگانه مانند آن جوی آب هستند، خداوند بوسیله آنها تمام گناهان ما را از بین میبرد. پس مادرجان به فضیلت این نمازها توجه کن و ببین که خداوند چه نعمتی بما ارزانی داشته که بوسیله آن، میتوانیم همیشه خود را از گناه پاک نگهداریم. همچنین در حدیثی دیگر، آن حضرت جفرمودند: روزی جهنم به خدا گفت: خداوندا! قسمتهایی از من قسمتهای دیگر را میخورد، بمن اجازه بده که نفس بکشم. خداوند به او اجازه داد تا دو بار در سال تنفس کند. یکی در تابستان و یکی در زمستان. بعد آن حضرت جفرمود: «هر وقت سرمای شدید احساس کردید، آن نفس جهنم است. و هر وقت که گرمای شدیدی را احساس کردید، آن هم تنفس جهنم است. پس مادرجان! به کثرت از جهنم، به خدا پناه ببر. و از خدا طلب عفو و سلامت و عافیت کن».
ابوهریره، همیشه احادیثی را که از پیامبر میشنید، برای مادرش بازگو میکرد و او با طیب خاطر آنها را میشنید و یاد میگرفت و برای پسرش دعای خیر میکرد و میگفت: «خداوندا! من از فرزندم راضی هستم. تو هم از او راضی باش.» همانطور که شرح آن گذشت، ابوهریره خانه خود را رها ساخته و در گوشهای از مسجد نبوی زندگی میکرد. دیری نگذشت که او (ابوهریره) چهره برجسته و مرد سرشناس گروه صفه شد. و تا زمانی که پیامبر اکرم جدر قید حیات بود، به هیچ وجه صفه را با منزل یا جایی دیگر عوض نکرد. صفه سایبانی در مسجد نبوی بود. اهل صفه، اصحاب فقیری بودند که در مدینه، خانه و فامیلی نداشتند و در زمان حیات آن حضرت جدر صفه میخوابیدند. و بیشتر روزهای خود را در آنجا بسر میبردند. و عدهای از آنها نیز نزد پیامبر میماندند و شام میخوردند. این وضع تا زمانی که خداوند آنها را ثروتمند کرد، همچنان ادامه داشت. معمولاً پیامبر جابوهریره را انتخاب میکرد. و اگر صدقهای بدست آن حضرت جمیرسید، آن را به ابوهریره میداد تا برای اهل صفه ببرد. و بین آنها تقسیم کند. هر وقت هدیهای برای پیامبر میآمد، یا ابوهریره را میفرستاد تا اهل صفه را بیاورد و آن را همراه پیامبر بخورند، یا سهمیه آنها را به ابوهریره میداد تا بین آنها تقسیم کند. اهل صفه، افراد تنبلی نبودند که کار نکنند، بلکه سرگرم کسبِ علم و دانش و جهاد با کفار بودند. مضافاً در مدینه کاری برای آنها وجود نداشت زیرا اهل مدینه، عموماً فقیر بودند.
اهل صفه، آنقدر گرسنگی و برهنگی را تحمل کردند که سرانجام اسطورهای از صبر و بردباری شدند. و چون دوستی خدا و رسول را بر هر چیز دیگر ترجیح میدادند، سرانجام خداوند وضع آنها را دگرگون ساخت و به آنها ثروت عنایت فرمود و آنها را غنی کرد. و این موهبت نیز در سایه صبر و بردباری نصیب آنها شد.
ابوهریره در سالهای صفه، فشار شدید فقر و گرسنگی را تحمل کرد همچنین میدانست که برای او فقط دو راه وجود دارد و باید یکی از آنها را انتخاب کند. یا همراهی با پیامبراکرم جو تحمل گرسنگی، یا دوری از آن حضرت جو سیر شدن را. و او همراهی پیامبر را برگزید. زیرا اگر کار میکرد، فرصت همراهی را از دست میداد و از نعمت شنیدن کلمات گهربار آن حضرت جمحروم میشد. بدین جهت، تصمیم گرفت که هر مشکلی را در این راه تحمل کند و به هدف والای خود برسد. زیرا میدانست که پس از هر سختی، آسانی خواهد بود. و خداوند در قبال تحمل فقر و گرسنگی، به او پاداش ذیقیمتی مانند کسب علم و دانش عنایت خواهد کرد. همچنین میدانست که پیامبر جدوست دارد ابوهریره استعدادهایش را صرف مطلب اول کند. زیرا اوایل صحبت، روزی ابوهریره در حال کاشتن نهالی بود که پیامبر جاو را دید و به او گفت: «چکار میکنی؟»
ابوهریره گفت: «دارم نهالی میکارم». پیامبر جفرمود: آیا دوست داری تو را به کاشتن نهالی، بهتر از این نهال راهنمایی کنم؟ ابوهریره گفت: آری، ای رسول خدا جپیامبر فرمود: «با گفتن هریک از جملات زیر مانند: سبحان الله، الحمد لله، لا اله الا الله، الله اکبر،یک درخت در بهشت برای تو کاشته میشود. (البته نباید چنین پنداشت که آن حضرت جبا کاشتن درخت و یا کار و فعالیت، مخالف بود. بلکه میخواست ذهن آنها را از نهال این جهان، به نهال آن جهان و از عالم صورت، به عالم معنی سوق دهد) [۱].
ابوهریره دانست که قصد پیامبر جاین است که او از آن حضرت ججدا نشود تا علم و ذکر را بیاموزد و سرگرم آن شود.
روی هم رفته در آن ایام روزهای سختی بر ابوهریره گذشت. در آن روزها گاهی چنان گرسنه میشد که از شدت گرسنگی به زمین میافتاد. در یکی از روزها، بعلت ضعف ناشی از گرسنگی در مسجد نبوی بین منبر و حجره عایشه، بیهوش و به زمین افتاد. کسانیکه او را نمیشناختند، خیال کردند دیوانه است و غش نموده است. بدین جهت دست بر سرش میکشیدند و پا بر شکمش میگذاشتند و او را تکان میدادند.
ابوهریره به آنها نگاه میکرد و میگفت: من نه دیوانهام و نه بیمار. بلکه گرسنگی مرا به این حال انداخته است.
معمولاً ابوهریره به شکمش که از شدت گرسنگی درد میگرفت، سنگ میبست. پیامبر جوقتی که او را به آن حال میدید، تأسف میخورد و ناراحت میشد. زیرا گاهی در خانه پیامبر جهم چیزی برای خوردن پیدا نمیشد که به او بدهد و گرسنگیاش را برطرف سازد.
باید گفت روزهای زیادی میگذشت که در خانه پیامبر جو سایر اصحاب، از غذا خبری نبود. زیرا جهاد با کفار، مردم را از کار و تجارت و داد و ستد باز داشته بود. وقتی ابوهریره میدید که سایر اصحاب صفه هم مانند او گرسنه هستند و چیزی برای خوردن ندارند و نیز پیامبر جو سایر اصحاب با او محبت و همدردی میکنند، خاطرش تسکین مییافت.
در یکی از روزهای دیگر که ابوهریره خیلی گرسنه شده بود و توان راه رفتن نداشت نزدیک مسجد به زمین افتاد. آن حضرت جدستش را گرفت و او را بلند کرد و بخانه برد. در آنجا قدری شیر به او داد ابوهریره آن را نوشید. پیامبر جبرای بار دوم و سوم به او شیر داد تا اینکه شکمش سیر شد و با خوشحالی و ادای شکر، دوباره به مسجد برگشت.
ابوهریره از سالهای گرسنگی خود، خاطرات زیبا و جالب بسیار بیاد داشت که گاهی آنها را برای شاگردان خود تعریف میکرد و شگفتی آنها را بر میانگیخت و آنها عملکرد این مرد صبور و بزرگوار را تحسین میکردند.
روزی ابوهریره برخی از خاطرات ایام گرسنگیاش را برای دوستان خود چنین تعریف میکرد. سوگند بخدا که هیچ معبودی جز او نیست، گاهی از شدت گرسنگی شکمم را به زمین میمالیدم و به آن سنگ میبستم. در یکی از آن روزها بر سر راه پیامبر جو اصحاب نشستم تا شاید یکی مرا دعوت کند و غذا دهد. ابتدا ابوبکر از کنارم گذشت. برای اینکه او را متوجه حال خود سازم، آیهای از قرآن از او پرسیدم. ولی او بمن توجهی نکرد و رفت. بعد از او عمر از کنارم گذشت. و برای اینکه حالم را بداند از او نیز آیهای پرسیدم ولی او هم بمن توجهی نکرد و براه خود ادامه داد. سرانجام آن حضرت جبمن نزدیک شد و چون حال مرا میدانست، لبخندی زد و گفت: با من بیا. پشت سر او رفتم تا بخانه رسیدیم آن حضرت جوارد شد و بمن هم اجازه ورود داد. وقتی وارد خانه شدم دیدم که در یک لیوان قدری شیر وجود دارد. آن حضرت جاز افراد خانه پرسید که این شیر از کجا آمده است؟ به ایشان گفتند: فلان شخص آن را برای شما بعنوان هدیه فرستاده است. سپس خطاب بمن فرمود: ابوهریره! گفتم بلی یا رسول الله! گفت برو نزد اصحاب صفه و آنها را به این خانه دعوت کن.
ابوهریره میگوید: از شنیدن این سخن پیامبر جخیلی ناراحت شدم و با خود گفتم: این مقدار شیر برای من کافی نیست. چگونه میتواند اهل صفه را سیر کند؟ ایکاش آن را بمن میداد تا کمی نیرو میگرفتم. و تازه وقتی آنها بیایند، حتماً آن حضرت جبمن دستور میدهد که شیر را به آنها بدهم، در آنصورت چیزی برای من باقی نخواهد ماند. ولی چارهای جز اطاعت از دستور رسول خدا جنداشتم. رفتم و اصحاب صفه را بمنزل آن حضرت جدعوت کردم. پس از اینکه برگشتم و هر کدام در جائی نشستند، پیامبر جفرمود: ابوهریره! برخیز و ظرف شیر را بردار و به آنها شیر بده. من شروع به شیر دادن آنها کردم. هر یکی که شیر مینوشید، آنقدر میخورد که سیر میشد. سرانجام همه سیر شدند و نوبت به ما دو نفر رسید. آن حضرت جلیوان شیر را از دستم گرفت و در حالی که لبخند میزد بمن گفت: تنها من و تو باقی ماندهایم. اینک بنشین و شیر بنوش من نشستم و نوشیدم. آن حضرت جدوباره فرمود: بنوش و همین طور برای بار سوم و چهارم تکرار کرد که بنوش. پس از اینکه سیر شدم گفتم: قسم به ذاتی که تو را به حق فرستاده، دیگر جایی در شکمم باقی نمانده است. و کاملاً سیر شدهام. آنگاه پیامبر جفرمود: لیوان را بمن بده. من لیوان را به ایشان دادم. بسم الله گفت و باقی مانده شیر را سر کشید و او هم مانند ما سیر شد.
ابوهریره به دو دلیل، مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرد. یکی اینکه در هجرت خود بسوی آن حضرت جتأخیر کرده بود، دیگر اینکه احتمال میداد که دوران مصاحبت او با پیامبر جزیاد طول نخواهد کشید. بدین جهت خود را ملزم میدانست که هر لحظه همراه آن حضرت جباشد و فرصت را غنیمت بداند و از این رهگذر، هر مشکلی را تحمل کند. همچنین میدانست که در آینده روزهایی پیش خواهد آمد که هم سیر شود و هم برخوردار از نعمت علم و دانش باشد.
با وجود فقر، ابوهریره استغنا داشت. و از کسی چیزی نمیخواست و با کسی شکایت نمیکرد. مگر با پیامبر اسلام (که گاهی راز خود را با آن حضرت جدر میان میگذاشت و چون میدید که ابوبکر و عمر بعد از پیامبر جدر میان مسلمین، مقام والایی دارند و از همه بیشتر بفکر مسلمین هستند. بدین جهت گاهی آنها را نیز در جریان مشکلات خود قرار میداد.
و از میان مسلمین، فقط راز خود را با جعفربن ابی طالب در میان میگذاشت. چون او نیز ابوهریره را دوست داشت و با او نیکی میکرد. و از زمان جنگ خیبر باهم آشنا و دوست شده بودند.
ولی متأسفانه زندگی جعفر بن ابی طالب هم چندان دوامی نکرد و پس از مدتی کوتاه در جنگ موته به شهادت رسید. ابوهریره از فراق او گریست و یاد و ذکرش را همیشه گرامی میداشت.
ابوهریره با وجود فقر و گرسنگی شدید، احساس خوشبختی میکرد چون همراهی پیامبر جبرایش گرانبهاترین چیز عالم بود. گرسنگی نمیتوانست او را از شنیدن سخنان آن حضرت جو فراگرفتن تعالیم ایشان، باز دارد. هر شب پس از نماز عشاء چند حدیث از احادیث نبوی را تکرار میکرد و نیز آنچه از قرآن آموخته بود، آنها را برای ابی بن کعب و عبدالله بن مسعود و زید بن ثابت، تلاوت میکرد.
ابوهریره این سه نفر را دوست داشت. چون آنها اوقات فراغت خود را در اختیار ابوهریره گذاشته بودند که او در آن لحظات، محفوظات خود را از قرآن برای آنها بخواند. تا بدانند که آنچه را حفظ کرده، بخاطر دارد یا فراموش کرده است؟ سالهایی را که ابوهریره در صفه یعنی در ملازمت آن حضرت جگذراند، بهترین ایام زندگی او بشمار میرفت و همیشه آن صحنهها را بیاد داشت.
پس از رحلت آن حضرت جبود که تازه ابوهریره دانست خداوند چه نعمت بزرگی به او عطا فرموده است.
در صفه او با دوستان مخلصی آشنا شد، که ایمان و دوستی و اطاعت و صبر و تحمل مشکلات، بخاطر خدا و رسول، آنها را دور هم جمع کرده بود. از جمله آنها میتوان از بلال بن رباح، براء بن مالک، حذیفه بن یمان ابوذر غفاری، خباب بن اَرَت، زید بن خطاب، بشیر بن حضاصیه، سلمان فارسی، سفینه مولای پیامبر، ربیعه بن کعب خادم پیامبر جو عبدالله بن مسعود، نام برد. اینها مردان فقیر و بزرگی بودند که تاریخ، نام و اعمال و رشادتهای آنها را به عنوان امامان امت و چراغهای هدایت، در صفحات زرین خود برای همیشه ثبت کرده است.
ابوهریره پس از چند ماهی همراهی با آن حضرت جکوشش بزرگی برای شنیدن و حفظ کردن و تلاوت قرآن نمود. و توانست سیرت پیامبر اکرم جرا از آغاز نزول قرآن، به تفصیل یاد گیرد. زیرا آن حضرت جحوادث گذشته خود را برای او تعریف کرده بود. و ابوبکر صدیق نیز داستان مفصل هجرت را برای او شرح داده بود. و سایر صحابه نیز حوادث جنگهای بدر، احد، خندق را برایش تعریف نموده بودند.
حوادث یاد شده، چنان در حافظه او ثبت شده بود که گویی خود، آنها را دیده وشاهد آن حوادث بوده است. یکسال از مصاحبت او با پیامبر جنگذشته بود که همراه ایشان مدینه را ترک گفت و بقصد جنگ با کفار، راهی سرزمین نجد شد و در غزوه ذات الرقاع شرکت کرد [۲].
در این غزوه، جنگی رخ نداد. اگر چه دو گروه متخاصم خیلی از یکدیگر ترسیدند و حتی مسلمانها مجبور شدند که نماز خوف بخوانند در این غزوه، ابوهریره و سایر صحابه سختیهای زیادی تحمل کردند و کف پاهایشان زخمی شد و ناخنهایشان افتاد. بدین جهت آنها مجبور شدند که پاهای خود را که زخمی شده بود، با پارچه ببندند بدین جهت آن غزوه را ذات الرقاع نامیدند.
در این سال بود که ابوهریره همراه پیامبر جو سایر صحابه برای ادای عمره بمکه رفت. و برای اولین بار وارد خانه خدا شد. هنگامیکه چشمش بخانه کعبه افتاد، تحت تأثیر قرار گرفت و اشک از چشمهایش جاری شد. ولی چون از پیامبر اکرم جشنیده بود که رحمت خدا بر کسی باد که امروز در برابر مشرکین قدرت نمایی کند. با غرور و سربلندی گرد خانه طواف میکرد. در آن اثناء ابوهریره دید که آن حضرت جپس از بوسیدن حجرالاسود، همراه سایر صحابه برای اجرای مناسک دیگر، میدوند و هروله میکردند، به برتری اسلام بر کفر یقین حاصل کرد و سقوط و نابودی کفر را مشاهده نمود و دانست بزودی این دین در مکه و سایر بلاد رواج خواهد یافت و خداوند آن را بر همه ادیان، برتری خواهد داد.
همان طور که شرح آن گذشت، ابوهریره فقر و تنگدستی را تحمل میکرد. اما میترسید که مبادا فقر، در ایمان و یقین مادرش خلل بوجود آورد. بدین جهت بفکر افتاد تا برای خودش کاری پیدا کند و از درآمد ناچیز آن، نیازهای خود و مادرش را برطرف سازد. از طرف دیگر هم نگران بود که مبادا کار کردن، او را از همراهی پیامبر جو شنیدن احادیث او بازدارد. بدین جهت پس از مدتی تلاش کاری پیدا کرد که به نظر خودش آن کار نمیتوانست مانع همراهی او با پیامبر جشود. یعنی بخدمت (بسره دختر غزوان) زن صحابی و بزرگوار بود، درآمد تا برای او و شوهرش خدمت کند و در سفرها همراه آنها باشد. البته مزدش فقط این بود که خوراک او و مادرش را تأمین کنند. بدین جهت قسمتی از خوراک خود را برای مادرش میبرد تا او از آنچه که ابوهریره میترسید گرفتار آن شود، نجات یابد.
از طرف دیگر، ابوهریره شروطی داشت، که دختر غزوان آنها را پذیرفت. از جمله اینکه او را از همراهی پیامبر جو خواندن نماز باز ندارد و شبها او را مشغول کار نکند. تا بتواند اوقات خود را در مسجد بگذراند. و در سفرهایی همراه آنها برود که پیامبر اکرم جنیز با آنها باشد. با وجود شروط فوق باز هم این کار باعث شد که او ساعاتی را از ملازمت و همراهی پیامبر جباز ماند. بدین جهت آنها را بوسیله سؤال کردن از خود پیامبر جو انس بن مالک و عبدالله بن مسعود، جبران میکرد. دختر غزوان و شوهرش او را خیلی دوست داشتند. زیرا امین قوی و حافظ قرآن و حدیث بود و اعجاب آنها را بر میانگیخت چون قرآن را با صدای بسیار زیبای خود تلاوت میکرد. و آنها را تحت تأثیر قرار میداد. و نیز احادیث پیامبر جرا برای آنها بازگو میکرد. دختر غزوان بنوبه خود از ابوهریره خواسته بود که کاملاً مطیع او باشد. او نیز پذیرفته بود. روزی خواست که ابوهریره را بیازماید و ببیند که آیا او پایبند عهد و میثاق خود میباشد یا خیر. به او (ابوهریره) گفت: برو و سوار آن شتر شو. ابوهریره بیدرنگ سوار شتر شد. بسره و شوهرش خندیدند بعد گفت: پیاده شو. ابوهریره از شتر پیاده شد. سپس به او گفت: «پابرهنه سر آن چاه برو و یک دلو آب بیاور.» ابوهریره طبق دستور، پا برهنه در زمین ناهموار که سنگهای تیز و برنده داشت براه افتاد و از آن چاه آب کشید و نزد بسره آورد. بسره به شوهرش گفت: ببین که چگونه به عهد و پیمان خود پایبند است. ایمان قوی و تقوای او باعث شگفتی آن زن شد و با دیدن صداقت و وفای بعهد او، علاقه آن زن نسبت به ابوهریره بیشتر شد. ولی کار ابوهریره زیاد طول نکشید که نزد او رفت و گفت: «من چون در خدمت شما هستم، نمیتوانم کاملاً همنشین پیامبر باشم. در حالی که من بخاطر او از سرزمین خود هجرت کرده و همه تعلقات خود را رها ساختهام. اگر تمام دنیا را بمن بدهند، آن را با یک ساعت همنشینی پیامبر جعوض نمیکنم».
زن عذر او را پذیرفت و بکارش خاتمه بخشید. ابوهریره دوباره سوی زندگی اولیهاش در صفه بازگشت و در کنار وجود مقدس آن حضرت جآرام گرفت. همزمان با رفتن ابوهریره، منادی آن حضرت جاعلام جهاد کرد. و پیامبر اکرم جاصحاب را برای رفتن به جهاد تشویق نمود. وقتی ابوهریره اهتمام آن حضرت جرا برای حرکت دادن مسلمین بسوی جبهههای جنگ مشاهده کرد، با خودش گفت: «اگرچه پیامبر را از خودم بیشتر دوست دارم، و نمیخواهم که لحظهای از حضورشان دور باشم. اما چون ایشان امر به جهاد فرمودند، باید از دستور حضرتش اطاعت نموده و به جهاد بروم». بدین جهت، همراه لشکر اسلام به موته رفت. مردم از جنگ سخت و نابرابر دشمن (رومیان) میترسیدند. زیرا تجهیزات جنگی آنها پیشرفته و تعداد سربازانشان هم زیاد بود. در حالی که تعداد مسلمانان اندک بود و سلاح قابل ملاحظهای هم نداشتند. ابوهریره دید که چگونه ایمان، انسان را از تجهیزات جنگی و افراد زیاد بینیاز میکند. و دشمن را از نظر انسان خوار و ذلیل جلوه میدهد. همچنین سخنان عبدالله بن رواحه را که یکی از سه فرمانده برجسته مسلمانان بود، قبل از جنگ و زمانی که احساس کرد مسلمانان در جنگ اندکی سستی از خود نشان میدهند، شنید.
عبدالله خطاب به لشکریان اسلام، چنین گفت: ای قوم! سوگند بخدا آنچه را که اکنون نمیپسندید در واقع همان چیزی است که بخاطر آن از خانههای خود خارج شدهاید یعنی شهادت.
ما در جنگ با تکیه بر نیرو و سلاح نمیجنگیم، بلکه آنچه ما را بسوی حماسه و شهادت سوق میدهد، ایمانی است که در سایه این دین نصیب ما شده است. پس بکوشید تا از میان دو نعمت، یکی را بچنگ آورید. یا پیروزی یا شهادت.
ابوهریره تأثیر شگرفی را که سخن عبدالله بن رواحه در لشکر اسلام، بجا گذاشت، بلافاصله دید. زیرا پس از آن، مردم بیدرنگ خود را برای جنگ با دشمن مهیا ساختند و در برابر سپاه دشمن، صف بستند. ابوهریره به نیرو و اسلحه و سواره نظام دشمن که مجهز به انواع سلاحهای آن روز بودند، خیره شده بود که ثابت بن اقرم او را بخود آورد. ثابت که در کنار ابوهریره ایستاده بود و حرکات او را زیر نظر داشت گفت: ای ابوهریره! میبینم که تعداد زیاد لشکریان دشمن، توجه تو را بخود جلب کرده است. گفت: آری. ثابت گفت: اگر تو در جنگ بدر همراه ما میبودی، امروز به تعداد لشکریان دشمن خیره نمیشدی، زیرا آنچه ما را در آن جنگ پیروز گردانید، افراد زیاد ما نبود. بلکه نیروی پرتوان ایمان بود که ما را بر دشمن چیره ساخت. سرانجام جنگ آغاز شد و ابوهریره با چشمان خود پیروزی ایمان بر کفر و عقبنشینی رومیها را مشاهده کرد. و دید که چگونه استقامت و پایمردی مسلمانان لشکر چندین هزار نفری رومیها را شکست داد و آنها را متواری ساخت. جنگ موته در نیمه اول سال هشتم هجری روی داد این سال، دومین سال همراهی ابوهریره با آن حضرت جبود.
این جنگ تنها صحنهای نبود که ابوهریره در آن شرکت داشت. بلکه بعد از آن نیز ابوهریره در غزوات و تجمعات دیگر هم شرکت کرد و جانبازیهای زیادی از خود نشان داد. هنوز سه ماه از جنگ موته نگذشته بود که آن حضرت جدر ماه مبارک رمضان با لشکر بزرگی از مسلمانان عازم فتح مکه شد. خداوند دروازههای فتح را یکی پس از دیگری بر روی آن حضرت جگشود و شهر مکه را فتح کرد. بپاس این پیروزی پیامبر جدر حالی که سوار بر شتر بود چنان در مقابل خداوند تواضع و فروتنی کرد که کمر خود را تا اندازهای کج کرد که نزدیک بود پیشانیاش به قسمت پایین جهاز شتر بخورد، و در این هنگام پیامبر جسورهی فتح را تلاوت مینمود.
ابوهریره هم که در کنار آن حضرت جحرکت میکرد، یادش آمد که پیامبر جقبل از ورود بمکه به او مأموریت مهمی داده بود که پس از فتح، انصار را جمع کرده، نزد او بیاورد.
ابوهریره انجام وظیفه کرد و از آن پس همیشه در کنار آن حضرت جقرار داشت. سرور و شادی ابوهریره زمانی به آخرین حد خود رسید، که دید آن حضرت جدر کنار بتهای نصب شده کعبه حرکت میکند و با چوبدستی خود بر سر آنها میکوبد و میفرماید که: حق آمد و باطل رفت، حق آمد و باطل رفت. و باطل دوباره برنخواهد گشت. ابوهریره در شکستن بتها و بیرون ریختن آنها از خانه کعبه، شرکت داشت و از خدا خواست که روز نابودی بتهای قومش (ذی الخلصه وذی الکفین) هم نزدیک شود.
و آنچه بر سر این بتهای معروف (لات و منات و عزی و هبل) و دیگر بتهای موجود در حرم آمد، بر سر بتهای قوم او هم بیاید. پس از فتح مکه، ابوهریره در صحنهای دیگر که از نظر شکوه و عظمت، کمتر از فتح مکه نبود، حضور داشت. و آن، صحنه باشکوه جنگ حنین بود. در آن جنگ، مسلمین بعلت غرور از کثرت جمعیت خود و نیز غفلت از توکل به خدا، بشدت ضربه خوردند. و نزدیک بود که شکست فاحشی نصیب آنها شود. اما ثبات و پایمردی آن حضرت جو تعداد کمی از صحابه و رزمندگان اسلام، چهره جنگ را دگرگون ساخت و شکست را به پیروزی مبدل کرد. در آن روز، ابوهریره به ژرفای این گفته الهی پی برد که فرموده است:
﴿لَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٖ وَيَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡٔٗا وَضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ٢٥ ثُمَّ أَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَا وَعَذَّبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ٢٦﴾[التوبة: ۲۵-۲۶].
ترجمه: «خدا شما را در بسیاری از جایها یاری کرد و نیز در روز حنین، آنگاه که انبوهی، لشکرتان را به شگفت آورده بود ولی برای شما سودی نداشت و زمین با همه فراخیش بر شما تنگ شد و بازگشتید و به دشمن پشت کردید. آنگاه خدا آرامش خویش را بر پیامبرش و مؤمنان نازل کرد و لشکرهایی که آنها نمیدیدند فرو فرستاد و کافران را عذاب کرد، و این است کیفر کافران».
ابوهریره عظمت فرماندهی آن حضرت جرا مشاهده کرد. و دید که به پیروزی در حنین، بسنده نفرمود. بلکه دستور داد که دشمن را تعقیب کنند. و چون فرمانده دشمن، به شهر طایف فرار کرده بود، آن حضرت جدستور محاصره آن شهر را صادر کرد.
قبیله ثقیف به قلعه خود پناه بردند. محاصره شدت یافت دشمنان دچار اضطراب شدند. اما چون از حصار محکم شهر خود اطمینان داشتند، مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
سپس رسول اکرم جتشخیص داد که اگر محاصره شکسته شود، به سود اسلام خواهد بود. و آنها با دیدن رأفت آن حضرت جدر آینده ایمان خواهند آورد. بنابراین، بدستور آن حضرت جمحاصره قبیله ثقیف، شکسته شد و لشکریان اسلام بمکه بازگشتند. پس از گذشت زمانی کوتاه، پیشبینی آن حضرت جتحقق یافت و قبیله ثقیف، ایمان آورد.
در پایان محاصره طایف و هنگامیکه رسول اکرم جغنایم بدست آمده از جنگ حنین را میان مسلمین تقسیم میکرد، ابوهریره با صحنه عجیبی روبرو شد که باعث تحریک احساسات او گشت و برای همیشه در خاطرش باقی ماند. آن غنایم هم زیاد و هم باارزش بودند. رسول اکرم جآنها را به سرداران قریش و چهرههای برجسته عرب هدیه کرد. تا دل آنها را بدست آورد. و محبت آنها را نسبت به اسلام جلب کند. ابوهریره از صفوان بن امیه که در آن روز همراه آنها بود، شنید که گفت: «هیچ پادشاهی تاکنون چنین هدایای گرانبهایی به کسی نبخشیده است، جز پیامبر اسلام ج.» و من گواهی میدهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و محمد فرستاده برحق خداست. ابوهریره متوجه شد که پیامبر اکرم جاز آن غنایم، چیزی به انصار هدیه نکرد و این کار باعث رنجش آنها شد. طوری که بعضی ازآنها بیکدیگر میگفتند: که رسول خدا قومش را ملاقات کرده و با دیدن آنها ما را فراموش کرده است. این سخن به گوش آن حضرت جرسید و باعث خشم و عصبانیت ایشان شد. ابوهریره میگوید: آن روز خشم پیامبر جرا دیدم که بخاطر این سخن ناراحت شده بود بدین جهت یکی از رهبران انصار را فرستاد تا آنها را دور هم جمع کند پیامبر جنزد آنها رفت و با آنها سخن گفت. پس از پایان جلسه، انصار با خوشحالی برگشتند و ناراحتی خود را از یاد بردند.
ابوهریره بیصبرانه منتظر ختم جلسه و شنیدن نتایج آن بود و میخواست بداند که آن حضرت جبه انصار چه فرموده که بیدرنگ غم و اندوه آنها به شادی بدل شده است. برای دانستن این مطلب بسوی جوان کم سن و سال اما فهمیده و زیرک رفت و به او گفت: بنشین و برایم بگو که بین شما و پیامبر اکرم جچه گذشت؟ و آن حضرت جبه شما چه فرمود؟ ابوسعید گفت: پیامبر اکرم جبما فرمود: ای گروه انصار! چرا از من ناراحت شدهاید؟ و این چه مطالبی است که از سوی شما بمن رسیده است؟ آیا شما قبلاً گمراه نبودید، که با آمدن من خدا شما را هدایت کرد؟ آیا شما فقیر نبودید، خدا شما را غنی کرد؟ آیا با یکدیگر دشمن نبودید، خداوند میان شما الفت و دوستی برقرار کرد؟ گفتیم: بلی برتری و احسان از آن خدا و رسول است. سپس فرمود: «سوگند بخدا شما میتوانید بگویید که تو در حالی نزد ما آمدی مردم تو را تکذیب میکردند، ولی ما تو را تصدیق نمودیم ضعیف بودی، ما تو را یاری کردیم. آواره بودی، ما تو را پناه دادیم. بیچاره بودی، ما با تو همدردی کردیم. من هم سخنان شما را تصدیق میکنم. أی گروه انصار! آیا بخاطر متاع ناچیزی که من به بعضی از مردم دادهام تا باعث تسکین خاطر آنها شوم، از من ناراحت شدهاید؟ در حالی که به شما گرانبهاترین هدیه (اسلام) را دادهام. ای گروه انصار! آیا خشنود نمیشوید که دیگران با مال و متاع مادی بخانههای خود بر میگردند؟ سوگند به ذاتی که جانم در اختیار اوست، اگر مسأله هجرت نمیبود، من خود را یکی از انصار میدانستم. اگر همه مردم در جایی جمع شوند و انصار در جایی دیگر، من بطرف انصار میروم. خداوندا! بر انصار و فرزندان آنها و نوههای آنها رحم کن. ای ابوهریره! وقتی مردم این سخنان را از پیامبر جشنیدند، آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتند، که بشدت گریستند». سپس از جای خود برخاستند و به آن حضرت جگفتند: «ما بههمین که رسول خدا بهره و نصیب ماست، خشنودیم».
ابوهریره نیز پس از شنیدن سخنان ابوسعید، گریه کرد و این درس جدید تربیتی را که آن حضرت جبه انصار داده بود، فرا گرفت. در سایه این درس بود که انصار به مقامی بلند و عالی از مقامهای ایمان و یقین و بیرغبتی از دنیا نایل آمدند. در اواخر سال هشتم هجری که دو سال از مصاحبت ابوهریره با پیامبر جمیگذشت صحنههای مختلف را در معیت آن حضرت جدیده بود و از آنها درس آموخته بود. چون همیشه همنشین و ملازم پیامبر اکرم جبود. سرانجام که آن حضرت جدید ابوهریره بهره خوبی از علم و دانش برده و صلاحیت دعوت مردم را بسوی خدا و رسول بدست آورده است و قدرت آگاه نمودن آنها به امور دینی را، دارا میباشد، تصمیم گرفت او را همراه علاء بن حضرمی به بحرین بفرستد زیرا پادشاه بحرین مردی عاقل و فهمیده بود که با عدالت اجتماعی بر مردم حکومت میکرد. و هر کسی را که پیامبر بسوی او میفرستاد تا آنها را به اسلام دعوت کند، از او استقبال میکردند.
پیامبر اکرم جبه ابوهریره اطلاع داد که میخواهد او را همراه علاء به بحرین بفرستد. ابوهریره از شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شد. چون جدایی و دوری از پیامبر، واقعاً برای او مشکل بود. ابتدا خواست که از آن حضرت جتقاضا کند که از فرستادن او صرف نظر نماید. ولی با خود اندیشید که مبادا این سخن، مرتکب نافرمانی از پیامبر جشود. و میدانست که پیروی از پیامبر جتنها در حالات خوشی نیست. بلکه هنگام مشکلات نیز باید از دستورات آن حضرت جاطاعت نماید. بدین جهت به آن حضرت جگفت: با اینکه جدایی از شما برایم خیلی مشکل است، اما من آنچه را که شما دوست داشته باشید و دستور دهید، اطاعت میکنم. سپس آن حضرت جاین نامه را به علاء داد تا آن را به منذر بن ساوی حاکم بحرین بدهد.
بسم الله الرحمن الرحیم
«از محمد رسول خدا به منذر بن ساوی
سلام خدا بر کسیکه پیرو حق و هدایت باشد.
بدین وسیله من شما را به دین اسلام دعوت میکنم، مسلمان شو تا سالم بمانی و همچنان بر رعیت خود حاکم گردی و این را بدان که بزودی دین من تمام دنیا را فرا خواهد گرفت...
و هرکس که بمانند نماز ما نماز بخواند و روی به قبله ما بایستد و ذبیحه ما را بخورد او مسلمانی است که از حقوقی برخوردار خواهد بود که ما برخورداریم و تکلیفهایی که بر ماست بر او نیز خواهد بود».
و به علاء فرمود: اگر پادشاه بحرین شما را پذیرفت، آنجا بمانید تا زمانی که دستور بعدی من به شما برسد.
از اغنیای آنها صدقه و زکات بگیرید و به فقرای آنها بدهید. بعد آن حضرت جبه علاء سفارش کرد که با ابوهریره خوش رفتاری کند. آخرین سخنی که ابوهریره از پیامبر اکرم جشنید، این جمله بود که فرمود: «استودعك الله الذی لایضیع ودائعه»تو را به خدا میسپارم زیرا آنچه به خدا سپرده شود، ضایع نمیگردد. ابوهریره با مادرش خداحافظی کرد. سپس آن دو نزد پیامبر جشرفیاب شدند و از ایشان خداحافظی کردند و راه بحرین در پیش گرفتند. ابوهریره بخاطر جدایی از آن حضرت جبشدت غمگین بود. علاء غم و اندوهی را که در چهره ابوهریره نمایان بود میدید. به او گفت: چرا ناراحتی؟ ابوهریره در جوابش گفت: سوگند بخدا، جز دوری از پیامبر، از چیز دیگری ناراحت نیستم. و نگرانم که در این مدت موفق به شنیدن احادیث آن حضرت جنخواهم شد. علاء گفت:
ای ابوهریره! خوش باش. زیرا تو مقام والایی نزد آن حضرت جداری و تو را دوست دارد و بمن سفارش کرده که با تو خوشرفتاری کنم. هرچه دوست داری بگو تا برایت انجام دهم. این سخنان، اندوه ابوهریره را کم کرد و به علاء گفت: مرا مؤذن خود قرار بده و بگذار که جلوتر از شما آمین بگویم. علاء گفت: هرچه دوست داری، انجام بده. اما بمن بگو که چرا این دو چیز را دوست داری؟ ابوهریره گفت: از پیامبر خدا جشنیدم که فرمود: «المؤذنون اطول الناس اعناقاً یوم القیامه».
مؤذنها در روز قیامت از همه مردم سرافرازترند.
همچنین از ایشان شنیدم که در مورد آمین فرمودند:
«اذا امّن الامام فاَمّنوا، فانّه من وافق تأمینه تأمین الملائکه غفرله ما تَقدَّم من ذنبه».
یعنی: «هرگاه امام آمین گفت، شما هم آمین بگویید. زیرا هرکس آمین او با آمین فرشتگان همراه شود، همه گناهان او مورد عفو قرار خواهد گرفت».
علاء از عشق و علاقه ابوهریره به دریافت ثواب و پاداش، تعجب کرد و از اینکه ابوهریره برایش حدیث پیامبر جروایت میکرد، خوشحال بود و آنقدر از همراهی او خوشحال بود که در پوست خود نمیگنجید. پس از رسیدن به بحرین نزد منذر بن ساوی رفتند و علاء نامه پیامبر اکرم جرا به او داد و اسلام را به او عرضه کرد. ابوهریره نیز برایش قرآن میخواند و احادیث پیامبر جرا برای او روایت میکرد. پادشاه بحرین مسلمان شد و افراد زیادی از قومش نیز ایمان آوردند. علاء خبر اسلام آوردن او و قومش را به اطلاع آن حضرت جرسانید. و صدای دلنشین اذان در سراسر بحرین طنین انداز شد.
(الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر أشهد أن لا إله إلا الله أشهد أن لا إله إلا الله أشهد أن محمداً رسول الله أشهد أن محمداً رسول الله حی على الصلوهی حی على الصلوهی حی على الفلاح حی على الفلاح الله اکبر الله اکبر لا إله إلا الله).
مردم با شنیدن این ندا، شتابان برای ادای نماز میرفتند مردم صف میبستند و ابوهریره معمولاً پشت سر علاء قرار میگرفت و اینگونه نماز را با جماعت ادا میکردند.
ابوهریره چند ماه در بحرین ماند. در این مدت، کارش فقط دعوت و تبلیغ بود. و احکام اسلام را بمردم میآموخت.
از همراهی با علاء خوشحال بود و از مصاحبت و همنشینی منذر بن ساوی نیز که مردی شریف و بزرگوار بود، لذت میبرد. و از هر دوی آنها محبتهای زیادی دید.
ابوهریره بیش از ۶ ماه از سال نهم هجری را در بحرین و همراه علاء گذراند. در این مدت برای دعوت مردم بسوی خدا و رسول از هیچ کوششی فروگذار نشد. بسیاری از مردم در اثر دعوت او و علاء مسلمان شدند. اما ابوهریره با بیصبری منتظر بازگشت بمدینه و قرار گرفتن در کنار محبوبترین انسانهای روی زمین بود. و همیشه دعا میکرد که خداوند زمینه بازگشت او را بمدینه فراهم سازد. سرانجام دعایش مستجاب شد و آن حضرت جشخصی بنام (ابان بن سعید بن عاص) را بعنوان والی بحرین، همراه نامهای بدانجا فرستاد.
پیامبر جدر آن نامه از علاء و ابوهریره خواسته بود که به مدینه برگردند. سراپای وجود آنها را شادی در برگرفت، خود را آماده کردند و دوباره بمدینه برگشتند. ابوهریره به جای اصلی خود در صفه بازگشت و بار دیگر ارشد اهل صفه شد و دوباره مصاحبت و همراهی پیامبر جرا از سر گرفت، و با عشق و علاقهای که داشت، سرگرم کسبِ علم و معرفت شد. و میخواست که آنچه را در زمان غیبت، از دست داده بود جبران کند.
پیامبر اکرم جدر ماه رجب همان سال (نهم هجری) با لشکر بزرگی که فرماندهی آن را شخصاً بعهده داشت، بسوی تبوک حرکت کرد. ابوهریره نیز همراه پیامبر جبود او (ابوهریره) و سایر صحابه، در این جنگ سختیهای زیاد و طاقت فرسایی را تحمل کردند. ابوهریره حوادث بسیاری از این جنگ را بخاطر سپرد. از جمله آن صحنهها که در واقع پیام بسیاری بهمراه داشت، این بود که در غزوه تبوک، مسلمانها آذوقه تمام کردند و خیلی گرسنه شدند و به آن حضرت جگفتند: ای رسول خدا! اگر اجازه دهید، ما شترهایمان را میکشیم تا از گرسنگی نجات یابیم. پیامبر جاجازه دادند. اما در همین اثناء عمر(نزد آن حضرت جآمد و گفت: یا رسول الله! اگر چنین شود، سواریهای ما کم خواهد شد. از آنها بخواه تا هرچه دارند، نزد شما بیاورند و شما دعا کنید و از خدا بخواهید که آنها را برکت دهد و بیفزاید. امید است این مشکل را به این دعاء حضرت تعالی حل نماید. پیامبر اکرم جبه نظر حضرت عمر ساحترام گذاشت و دستور داد چادری پهن کنند و از صحابه خواست که توشههای اندک خود را بیاورند و رویهم بریزند. یکی با مشتی ذرت آمد. دیگری قدری خرما داشت. و آن دیگری قطعه نانی. و... بدینصورت همه، آنچه را که در اختیار داشتند، در چادر ریختند.
سپس آن حضرت جدست دعا بدرگاه حق جل و علاء برداشت و از خدا خواست که به این خوراکیهای کم، برکت عطا فرماید. بعد فرمود: ظرفهایتان را پر کنید. همه اصحاب ظرفهای خود را پر از خوراک کردند. تا جائیکه ظرفی در لشکر باقی نماند مگر اینکه پر شده بود. از آن خوراکیها میخوردند و سیر میشدند. رسول خدا جفرمود: «أشهد أن لا إله إلا الله و انی رسول الله لا یلقی الله بهما عبد غیر شاك فیجب له الجنهی»گواهی میدهم که معبودی جز خدا نیست و گواهی میدهم که من پیامبر او هستم و هر کسیکه با شهادت به اولوهیت خداوند و رسالت من با خدا ملاقات کند، در حالی که شکی نداشته باشد، وارد بهشت خواهد شد.
غزوه تبوک بپایان رسید و آن حضرت جهمراه لشکریان اسلام بمدینه بازگشت.
در مراسم حج آن سال که ابوبکر صدیق بعنوان امیر تعیین شده بود، ابوهریره از پیامبر اکرم جاجازه خواست تا همراه ابوبکر سبرای ادای فریضه حج به مکه رود. آن حضرت جنیز به او اجازه داد. ابوهریره همراه ابوبکر صدیق و سایر صحابه بمکه رفت و فریضه حج را ادا کرد. در آنجا، ابوبکر سگروهی از صحابه را موظف نمود تا در آن مراسم که مسلمانان و مشرکین همه جمع میشوند، این مطلب را اعلام کنند:
ای مردم! جز شخص مؤمن، کسی وارد بهشت نخواهد شد. و کسیکه لخت باشد، حق ندارد کعبه را طواف کند. و از این به بعد مسلمانان و مشرکین در حج جمع نخواهند شد. و هر کسی پیمانی دارد، پیمانش تا همان مدت تعیین شده خواهد بود. و هر کسیکه پیمانی ندارد، تا چهار ماه با او پیمان بسته میشود. ابوهریره همراه سایر صحابه در منی، اطراف خیمههای حجاج دور میزد و این مطالب را بگوش آنها میرساند.
سال دهم هجری، سال آرامی در زندگی آن حضرت جبود. در این سال نه جهادی رخ داد و نه رسول خدا جاز مدینه بیرون رفت. زیرا خداوند تمام جزیره العرب را مشرف به اسلام نموده بود. بعد از فتح مکه، گروههای زیادی از هر طرف نزد آن حضرت جمیآمدند و مسلمان میشدند. بدین جهت پیامبر اکرم جدر طول ماههای این سال، در مدینه بسر برد. جز ماههای آخر سال که آن حضرت جبرای حجه الوداع راهی مکه شد.
سال دهم هجری، چهارمین سال مصاحبت و همراهی ابوهریره با پیامبر جبود. او در این سال با کثرت ملازمت و همراهی و همچنین کثرت یادگیری مواجهه بود. در سالهای گذشته چنین فرصتهایی بدست نیاورده بود. در این سال، هم محبت پیامبر جنسبت به او بیشتر شده بود و هم آن حضرت جوصیت و سفارشهای ویژهای به ایشان مینمود. که او آنها را حفظ و به آنها عمل میکرد. از جمله، روزی به ابوهریره فرمود: «ای ابوهریره! پرهیزگار باش تا عابدترین مردم باشی. قانع باش تا شاکرترین مردم باشی. هرچه برای خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش تا مؤمن باشی. هر کسی همسایه بودن تو را دوست دارد، همسایگی او را دوست داشته باش، تا مسلمان باشی. کمتر بخند. زیرا خنده زیاد، دل انسان را نابود میکند.» سپس او را به سه چیز مهم دیگر نیز سفارش کرد. اول سه روز روزه گرفتن در ماه. دوم خواندن دو رکعت نماز چاشت. سوم خواندن نماز وتر قبل از خواب. روز بروز وصایا و سفارشات آن حضرت جبه ابوهریره بیشتر میشد. گاهی نکتهای را فقط به او میآموخت و میفرمود که آن را فاش نسازد. این تعالیم خصوصی افزایش یافت. تا اینکه بعدها ابوهریره از بزرگترین معلمین اسلام بشمار میآمد. بخاطر کثرت نقل روایت از آن حضرت جگاهی مردم از او انتقاد میکردند.
ابوهریره با صراحت بمردم میگفت که نزد من علمی هست که آن را آشکار نکرده و نخواهم کرد و میگفت: کیسههایی از علم نزد من هست که هنوز آنها را نگشودهام.
همچنین میگفت: از پیامبر اکرم جدو ظرف پر کردهام یکی برای مردم و یکی برای خودم. اگر این ظرف خودم را باز کنم، حلقومم قطع خواهد شد، منظور ابوهریره از این سخن، آن بود که اگر احادیثی را که در مورد ظلم و ستم بدیگران است، افشا کنم، ستمگران زمان تحمل نخواهند کرد، و وقتی ببینند که از کارهایشان ایراد میگیرم و تلاشهای آنها را گمراهی میپندارم، سرم را از تنم جدا خواهند کرد.
بدین جهت از بیان آنها خودداری میکرد. ماه مبارک رمضان سال دهم هجری فرا رسید. آن حضرت جطبق عادت همیشگی که ۱۰ روز آخر آن ماه را در مسجد معتکف میشد، در این سال بمدت ۲۰ روز در مسجد به اعتکاف نشست، اهل صفه از حضور پیامبر اکرم جدر مسجد نبوی و نزد خود، خوشحال بودند و نیز از اینکه جبرئیل ÷هر روز نزد آن حضرت جمیآمد و بخشی از قرآن را بر وی عرضه میکرد، شاد بودند. آنها از حالتی که هنگام نزول وحی به آن حضرت جدست میداد، به نزول وحی و حضور جبرئیل، پی میبردند.
ابوهریره بیشتر از همه در این مدت از پیامبر اکرم جسود برد. زیرا او هم در مسجد معتکف بود و در کنار رسول خدا جزندگی میکرد. روزی پیامبر جدستور داد تا صدقههای فطر را که مسلمانان میآوردند، در خانهای جمع آوری کنند. تا بعداً پیامبر اکرم جآنها را بین اصحاب فقیرش تقسیم کند. و ابوهریره را مسئول آن خانه نمود. او صبح و شب به آن خانه سر میزد و وقتی میدید که هر چیزی سر جای خود قرار دارد، احساس آرامش میکرد. متأسفانه در یکی از شبها، ابوهریره دید که شخصی ناآشنا وارد اتاق صدقات شد و شروع به پر کردن ظروف خود از خرمای صدقه کرد. ابوهریره بسوی او رفت و او را دستگیر کرد و گفت: «تو را نزد پیامبر جمیبرم تا مجازات شوی». مرد شروع به چرب زبانی کرد و با نرمش سخن گفت که من فردی نیازمندم و چندین سرعایله دارم، و بعلت نیاز شدید، مجبور به این کار شدهام. دل ابوهریره بحالش سوخت و بخیال اینکه آن مرد بعلت نیاز مجبور به دزدی شده او را رها کرد. صبح روز بعد، آن حضرت جبه ابوهریره فرمود: شب گذشته با زندانی خود چکار کردی؟ ابوهریره تعجب کرد و گفت: أی رسول خدا جبمن گفت که نیاز شدید دارم. من هم دلم بحالش سوخت و او را رها کردم. پیامبر جبه ابوهریره فرمود: «او به تو دروغ گفته است. و بزودی برخواهد گشت».
ابوهریره یقین کرد که آن مرد برخواهد گشت. زیرا پیامبر اکرم جفرموده بود که اوبر میگردد. بدین جهت ابوهریره شب بعد برای گرفتن آن مرد، کمین کرد. همین که هوا تاریک شد، دوباره آن مرد آمد و در اتاق را باز کرد و شروع به جمع آوری خرما نمود.
ابوهریره به او حملهور شد، یقهاش را گرفت و گفت: «مگر تو بمن قول ندادی که دوباره برنمیگردی؟» این بار حتماً تو را نزد پیامبر جمیبرم، تا در میان مسلمانان رسوا شوی. اما آن مرد سخنور و زبان آور بود. توانست خیلی زود عواطف او را برانگیزد. و خود را از دستش نجات دهد. روز بعد دوباره از پیامبر ج شنید که فرمود: «ابوهریره! اسیرت چکار کرد؟» ابوهریره گفت: «او از نیاز شدید خود شکایت داشت و گفت: بچههای زیادی دارم که گرسنهاند. من به او ترحم کردم و او را رها ساختم. پیامبر جفرمود: «او به تو دروغ گفته است و بزودی بار دیگر بر میگردد».
ابوهریره برای بار سوم منتظر ماند تا او بیاید. او را دستگیر کند. و نزد آن حضرت جببرد. ناگهان دید که مانند شبهای گذشته آمد و در اتاق را باز کرد و شروع به سرقت نمود. این بار ابوهریره فریاد بلندی بر سرش کشید. بسوی او حملهور شد و او را دستگیر کرد و گفت: «این بار سوم است که تو میگویی بر نمیگردم ولی باز بر میگردی.» بدین جهت با یک دست بازوی او را محکم گرفت و با دست دیگر گریبانش را و او را با قدرت بسوی خود کشید. آن مرد که دید این بار واقعاً کار جدی است، حیلهای دیگر بکار برد تا خود را از دست او نجات دهد. چون میدانست که ابوهریره به علم و دانش خیلی علاقمند است، و مسایل گوناگون علمی را بهر قیمتی که شده فرا میگیرد، به او گفت: «مرا رها کن. به تو سخنانی میآموزم که در اثر آن خدا به تو پاداش زیاد خواهد داد».
ابوهریره وقتی جمله «به تو میآموزم» را شنید دستش شل شد و خشمش از میان رفت.
او را رها کرد و گفت: «بگو ببینم، آن کلمات چه هستند؟» آن مرد در جواب ابوهریره گفت: هرگاه به بستر خود رفتی که بخوابی، آیهی الکرسی را بخوان.
یعنی:
﴿ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلۡحَيُّ ٱلۡقَيُّومُۚ لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞۚ لَّهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِۗ مَن ذَا ٱلَّذِي يَشۡفَعُ عِندَهُۥٓ إِلَّا بِإِذۡنِهِۦۚ يَعۡلَمُ مَا بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيۡءٖ مِّنۡ عِلۡمِهِۦٓ إِلَّا بِمَا شَآءَۚ وَسِعَ كُرۡسِيُّهُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَۖ وَلَا ئَُودُهُۥ حِفۡظُهُمَاۚ وَهُوَ ٱلۡعَلِيُّ ٱلۡعَظِيمُ٢٥٥﴾[البقرة: ۲۵۵].
آنگاه خداوند برای تو نگهبانی خواهد گماشت که اجازه نخواهد داد، هیچ شیطانی تاصبح به تو نزدیک شود.
پیامبر اکرم جبه آرامی در گوش او نجوا کرد و گفت: «اسیرت چکار کرد؟» ابوهریره گفت: «ای رسول خدا جبمن کلماتی آموخت. در عوض من او را رها کردم. پیامبر جفرمودند: «آن کلمات چه هستند؟» ابوهریره آیهی کرسی را خواند و گفت: «اینها بودند».
در پایان این سال (دهم هجری) آن حضرت جبه قصد ادای فریضه حج، از قبایل مختلف خواست که او را همراهی کنند. مسلمین نیز دعوت پیامبر خود را لبیک گفتند.
و در آخر ماه ذی القعده، در حالی که هزاران نفر مسلمان همراه او بود، بسوی مکه حرکت کرد.
این بزرگترین تجمعی بود که ابوهریره در طول عمر خود میدید. و مهمترین سفر زندگیاش نیز بشمار میرفت.
در این سفر مبارک، او چیزهای شگفتانگیز زیادی دید. از جمله محبت وصفناپذیر مردم نسبت به پیامبر و حلقه زدن آنها دور شمع وجود ایشان.
همچنین طریقه سخن گفتن آنها با پیامبر جبگونهای بود که این دوستی را تعبیر میکرد.
مردم برای گرفتن آب وضوی آن حضرت جو مالیدن آن به سر و صورت خود، از یکدیگر سبقت میگرفتند و برای بدست آوردن موی مبارک آن حضرت جهنگامیکه سرش را میتراشید، از هم پیشی میگرفتند. ابوهریره معجزه بزرگ پیامبر جرا مشاهده کرد که توانسته بود دل صدها قبیله را که تا دیروز خود را میکشتند و تشنه خون یکدیگر بودند، بهم نزدیک کند. و آنها را یکجا جمع نماید و بین آنها محبت و دوستی برقرار سازد.
پس از رسیدن بمکه، ابوهریره از آن حضرت جشنید که فرمود: «ای مردم! سعی کنید مناسک را از من یاد بگیرید». بدین جهت ابوهریره کاملاً مترصد بود که سخن یا فعلی از آن حضرت جرا از دست ندهد. بلکه آن را بیاموزد. با وجود ازدحام شدید مردم، پیرامون وجود مبارک آن حضرت جکه گاهی بعضی از مردم روی دوش بعضی دیگر میرفتند تا سخنان پیامبر جرا بشنوند و با دیدن سیمای مبارکش، برکت حاصل نمایند، و با نزدیک شدن به ایشان سعادتمند شوند. ابوهریره با وجودی که اذیت میشد، امّا هیچ سخن و فعل آن حضرت جرا از دست نداد.
سرانجام آن کاروان خجسته و مبارک، مناسک حج را در التزام آن حضرت جادا کرد. مسلمین به پیامبر خود اقتدا کردند و اعمال حج را از ایشان فرا گرفتند و با همراهی آن حضرت جسعادتمند شدند و پس از اتمام آن مناسک به دیار خود بازگشتند. و پیامبر جنیز همراه کسانیکه از مدینه او را مشایعت کرده بودند، به مدینه بازگشت. پس از مراجعت بمدینه، ابوهریره پی برد که در آن سفر گوشه بزرگی از ایمان و یقین و محبت و فقه، اندوخته است.
امّا یکی از سخنان پیامبر اکرم جکه آن را در سرزمین عرفه بیان فرموده بود، ابوهریره را غمگین و افسرده کرده و اثر عجیبی بر وی نهاده بود.
پیامبر اکرم جدر عرفات خطاب به مسلمانان، فرموده بود: «ای مردم! این سخن را از من بشنوید. شاید سال بعد شما را نبینم».
ابوهریره از خودش میپرسید هدف پیامبر از این سخن چه بود؟ آیا به پیامبر جالهام شده که زمان رحلتش نزدیک است؟ و او امتش را از آن ترسانید!؟ چه مصیبت بزرگی است اگر پیامبر جرا از دست بدهم! همچنین با خود میگفت چه زمان بزرگی برای من خواهد بود! اگر از نعمت صحبت و همراهی او باز مانم!
زیرا من مدت زیادی همراه آن حضرت جنبودهام. بدین جهت تصمیم گرفت که از آن لحظه به بعد کاملاً متوجه آن حضرت جو همراه او باشد. و دقیقهای را در این راه از دست ندهد. و با تمام وجود، در خدمت آن حضرت جباشد.
بنابراین سؤالهایش زیاد شد و آنچه را که نمیدانست، از آن حضرت جمیپرسید و میگفت: مرا وصیت کن. پیامبر اکرم جنیز به سؤالات و خواستههای او جواب میداد.
دیری نگذشت که آن حضرت بشدت بیمار شد و نتوانست به مسجد برود. و امامت کند. در یکی از روزهای بیماری که اندکی حالش بهتر شد، به مسجد رفت و بر منبر نشست و پس از حمد و ثنای خداوند و توصیه مردم به کارهای نیک، خطاب به اصحاب چنین فرمود: ای مردم! همانا خداوند به بندهای از بندگان خود اختیار داده که از دو راه یکی را انتخاب کند. یا دنیا و نعمتهای آن و یا آخرت و آنچه نزد خداست. و بس او آنچه را که نزد خداست، انتخاب کرده است. بسیاری از مردم، فکر کردند که هدف رسول خدا یکی از مردان صالح و نیکوکار است. اما ابوبکر هدف آن را دریافت. (دانست که مقصود، خود آن حضرت است). شروع به گریه کرد و گفت: «ما جان و مالمان را فدایت میکنیم». از دیدن این صحنه، اندوه ابوهریره بیشتر شد. و صفای زندگی بر او تیره گشت. زیرا چند روز بود که کنار آن حضرت ننشسته بود و به جز چند لحظهی کوتاه، سعادت دیدار بیشتر آن حضرت نصیبش نشده بود. اهل صفه تمام آن روز در مورد سخن ابوبکر فکر کردند و سخن گفتند. ابوهریره به ابی موهیبه که از خادمان آن حضرت بود گفت: «آیا هدف رسول خدا از آنچه فرمود و پاسخی که ابوبکر به ایشان داد، خود آن حضرت بود؟» ابوموهیبه گفت: «فکر میکنم چنین باشد، زیرا چند روز قبل و پیش از آنکه رسول خدا مریض شود، در حالی که پاسی از شب گذشته بود، به من گفت: أی ابوموهیبه! به من امر شده است تا برای اهل بقیع استغفار کنم. من همراه آن حضرت رفتم». هنگامی که در میان اهل قبور قرار گرفت، اینگونه دعا فرمود:
«السلام علیکم یا أهل المقابر لحیناً لکم اصبحتم فیه مما اصبح الناس فیه. اقبلت الفتن کقطع الیل المظلم تتبع اخرها أولها الاخره شر من الاولى».
ترجمه: سلام بر شما ای اهل قبور! آنچه شما در آن بسر میبرید از آنچه که مردم بسر میبرند راحتتر است، فتنهها مانند سیاهی شب یکی بعد از دیگری هجوم آوردهاند. بعدیها خیلی بدتر از قبلیهااند.
بعد رو به من کرد و گفت: «ای ابو موهیبه! کلیدهای خزاین دنیا و جاودان ماندن درآن و همچنین رفتن به آن دنیا و ماندن در بهشت به من داده شده است. من مختارم که یکی از آنها را انتخاب کنم. یا ماندن در دنیا و یا رفتن به ملاقات پروردگار. من به ایشان گفتم یا رسول الله ج! پدر و مادرم فدایت باد اول، ماندن در دنیا و بعد رفتن به بهشت را انتخاب کن. آن حضرت جفرمودند: سوگند به خدا من از میان آنها، ملاقات با پروردگارم را انتخاب کردهام. بعد از آن برای اهل قبور بقیع طلب استغفار نمود».
از صبح آن روز بود که بیماری و درد آن حضرت جآغاز شد این بیماری، بین رسول خدا جو صحابه فاصله انداخت و آنها نتوانستند یکدیگر را ببینند. بدین جهت اصحاب پیامبر جاندوهگین شدند. خصوصاً اهل صفه که بیشتر طالب دیدار آن حضرت جبودند و از بیماری پیامبر اکرم جبه شدت ناراحت شده بودند. ابوهریره که بیشتر از دیگران، برای دیدار آن حضرت جبیتابی میکرد، سرانجام جرأت کرد و اجازهی ملاقات خواست، آن حضرت جنیز به او اجازه دادند. ابوهریره وارد شد، سلام داد و ایستاد. دید که رسول اکرم جدراز کشیده و سر مبارکش بر سینه علی بن ابیطالب قرار گرفته و علی با دستش او را روی سینه خود نگهداشته است، وقتی ابوهریره آن حـالت را دید، اشکهـایش سرازیر شد پیامبر اکرم جبا نگاهی محبتآمیز به او فرمود: «نزدیک بیا ابوهریره.» ابوهریره به آن حضرت جنزدیک شد. فرمودند: «نزدیکتر بیا» ابوهریره نزدیکتر رفت تا جایی که انگشتان پایش به انگشتان پای مبارک آن حضرت جبرخورد کرد. سپس فرمودند: «بنشین» ابوهریره نشست. پیامبر جدر ادامه فرمودند: «ابوهریره! تو را به داشتن خصلتهایی توصیه میکنم که تا وقتی زنده هستی آنها را ترک نکنی.» ابوهریره گفت: «قول میدهم تا زنده باشم به آنها عمل کنم». آن حضرت جفرمودند: «روز جمعه غسل کن و اول وقت به نماز جمعه برو و آنجا (در مسجد) از کار لغو و سخن بیهوده بپرهیز. من تو را به سه روز روزه گرفتن در ماه وصیت میکنم زیرا این کار بمنزله روزه داشتن در تمام سال است. و نیز تو را به خواندن دو رکعت نماز سنت فجر وصیت میکنم آن را ترک نکن اگر چه تمام شب نماز خوانده باشی زیرا در آن امید عفو و بخشش، زیاد است.»
ابوهریره گفت: «ای رسول خدا ج پدر و مادرم فدایت باد. این نکات را مخفی نگاه دارم یا به دیگران برسانم؟» پیامبر جفرمودند: «آنها را اعلام کن.«ابوهریره پیش آن حضرت جآمد در حالی که به خواستهاش دست یافته و چشمانش به دیدار رسول اکرم جخنک شده بود. او از این دیدار، دانش جدیدی فرا گرفت. اما افسوس که نمیدانست اینها آخرین کلماتی هستند که از زبان مبارک آن حضرت جمیشنود. روز دوشنبه دوازدهم ربیعالاول سال یازدهم هجری، اهل صفه با تلخترین و جانکاهترین خبر ناگوار در زندگی خود روبرو شدند. و از شنیدن آن بشدت تکان خوردند و حیرت زده شدند و آن خبر وفات رسول خدا جبود. دنیا در برابر دیدگانشان تیره و تار شد. غم و اندوهی بزرگ و غیر قابل وصف آنها را در بر گرفت، بشدت گریستند. از غم و اندوه ابوهریره مپرس، زیرا برای او از بین رفتن خودش و تمام دنیا و آنچه در آن هست، آسانتر از وفات پیامبر اکرم جبود. سر در گریبان فرو برد. او سعادت بزرگی را از دست داده بود و بر این فاجعه عظیم که جهان را در ماتم فرو میبرد، تأسف میخورد. خبر رحلت پیامبر اکرم جچون آتش که در خرمن هستی همه افتاده باشد، در شهر پیچید. مردم، شتابان به مسجد روی آوردند و آنجا تجمع کردند. حیرت و سردرگمی بزرگی به آنها دست داده بود. همه از این فاجعه هولناک دچار اضطراب شده بودند ولی اضطراب عمر از همه بیشتر بود. بدین جهت میان مردم ایستاد و گفت: «ای مردم! رسول خدا جنمرده است». بعد ابوبکر صدیق آمد و به چهره آن حضرت جنگاه کرد و چون یقین حاصل کرد که آن حضرت جدارفانی را وداع گفته است، چهره مبارکش را بوسید و گفت: «پدر و مادرم فدایت باد خوش زیستی و خوش مردی.«بعد نزد مردمی که در مسجد اجتماع کرده بودند، رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار، گفت: «خداوند در قرآن کریم فرموده است:
﴿إإِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ٣٠﴾[الزمر: ۳۰].
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤﴾[آل عمران: ۱۴۴].
ترجمه: «محمد فرستادهای بیش نیست و قبل از ایشان نیز پیامبران زیادی آمده و رفتهاند، آیا اگر ایشان دنیا را وداع گوید یا کشته شود شما از ایشان پشت میکنید و اگر کسی پشت بسوی ایمان کند، به خداوند ضرری نمیرساند و خدا به بندگان شاکر پاداش نیک خواهد داد».
پس از تلاوت این دو آیه، به آنها گفت: «هر کسیکه خدا را میپرستد، بداند که خداوند زنده است و هرکس که محمد را میپرستیده بداند که او مرده است، سخنان ابوبکر، حیرت مردم را از بین برد و چشم عقل آنها را روشن ساخت و حقیقت آن مصیبت بزرگ را دریافتتند و یقین کردند که پیامبرشان را از دست دادهاند». با رحلت آن حضرت ج، دوره چهارساله مصاحبت و همراهی ابوهریره بپایان رسید. با وجود آنهمه مشکل که شرح آن گذشت، آن سالها از یک نظر، بهترین سالهای زندگی ابوهریره بشمار میرفتند. او در آن سالها، علم فراوان و سودمند کسب کرده بود و زندگیاش را وقف پیامبری نموده بود که طالب علم و دانش بود. پیامبر اکرم جاو را بعنوان بهترین طلبه و داناترین آنها از نظر علاقه و توجه به علم، میشناخت و با او مهربانی میکرد، او را دوست داشت و برایش دعا میکرد و حتی علومی را منحصراً به او آموخت و از این رهگذر توفیق مهمی در حفظ و دانستن علوم، نصیب او شد، که نشانی بارز از نشانههای رسالت بود.
[۱] مترجم. [۲] بیشتر کتابهای سیره، تاریخ این غزوه را قبل از جنگ خندق میدانستند اما حدیثی از بخاری و احادیث صحیح دیگری که نزد اهل سنت وجود دارد، حضور ابوهریره و ابوموسی اشعری را در این غزوه به اثبات میرساند با اینکه هردو در زمان جنگ خیبر بسوی آنحضرت جهجرت کرده بودند ولی شاید پیامبر جدوبار به نجد برای جنگ رفته است.
پس از درگذشت آن حضرت ج، صحابه کرام شبا مسأله ارتداد که در اکثر مناطق شبه جزیره عربستان قد علم کرد.و نیز با امتناع ورزیدن بعضی از قبایل عرب از دادن زکات به خلیفه پیامبر ج، روبرو شدند. صحابه در جنگ با مرتدین گرفتار و مصیبتو تراژدی بزرگی شدند و تعداد زیادی از آنها در جنگهای سختی که بعداً بوقوع پیوست، شهید شدند. سرانجام، مسلمانان پیروز شدند و داعیان ارتداد شکست خوردند و مردم بار دیگر به اغوش اسلام بازگشتند. ابوهریره شاهد این حوادث بود و در آنها شرکت داشت. و موضع سرسخت و تغییر ناپذیر ابوبکر صدیق سرا در جنگ با مرتدین و مخالفین پرداخت زکات، مشاهده کرد و دید که برخی از صحابه در مورد اعزام لشکر اسامه مخالفت میکنند و نظرشان این که آن لشکر نباید حرکت کند و نیز با مخالفین پرداخت زکات، نباید جنگید. ابوبکر سدر مورد آنها موضع سخت و تغییر ناپذیری گرفت. ابوهریره از عزم آهنین ابوبکر صدیق و قهرمانی بینظیر او و ثبات و یقین و اطمینان خاطرش، در شگفت آمد زیرا ابوبکر صدیق سسخنانی گفت که تاریخ آنها را با کلماتی از نور ثبت کرده است. ایشان فرمودند: «لشکری را که پیامبر اکرم جبرای جنگ فرستاده، من چگونه میتوانم آن را بازدارم؟ و اگر چنین جرأتی بکنم در واقع دست به کار خطرناکی زدهام! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر تمام اعراب علیه من قیام کنند، برایم بهتر است از بازداشتن لشکری که آن حضرت جدستور حرکت آن را صادر فرمودهاند. سوگند به خدا با کسانیکه بین نماز و زکات فرق قایل شدهاند، میجنگیم. حتی اگر زانوبند شتری را که به پیامبر جمیدادند، به من ندهند، با آنها مبارزه خواهم کرد. با وجودی که وحی قطع شده و دین خدا کامل شده است من چگونه میتوانم زنده باشم و ببینم که دین خدا دچار نقصان گردد!؟ پس از درهم شکستن غائله مرتدین، تمام صحابه به جایگاه بزرگ ابوبکر در این حوادث، اعتراف کردند. ابوهریره صلابت ابوبکر را از یاد نبرد و آن را برای شاگردان نسل بعد از خود و سایر مردم بازگو میکرد. در یکی از روزها که حوادث ایام ارتداد به ذهنش تداعی شد، به یارانش چنین گفت: سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، اگر ابوبکر خلیفه نمیشد، بار دیگر دین از میان میرفت و خدا در این سرزمین مورد عبادت قرار نمیگرفت. و این سوگند را چندین بار تکرار کرد. سپس سر این سوگند را برای آنها چنین بیان کرد و گفت: رسول خدا جاسامه بن زید را با هفتصد نفر برای جهاد با رومیان، به شام فرستاد. هنگامیکه او و لشکرش به ذی خشب رسیدند، آن حضرت جدارفانی را وداع گفت. عربهای اطراف مدینه پس از شنیدن این حادثه، مرتد شدند. اصحاب پیامبر جنزد ابوبکر سرفتند و گفتند: اعراب اطراف مدینه مرتد شدهاند. لشکر اسامه را برگردان تا با مرتدین بجنگد. وآنرا از ادامه سفر به سوی روم بازدار. ابوبکر سگفت: «سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، لشکری را که پیامبر جبه سوی رومیان اعزام داشته، باز نخواهم گرداند و گرهی که به دست آن حضرت جبسته شده، باز نخواهم کرد. سپس دستور داد که لشکر اسامه به سفر خود به سوی روم ادامه دهد. هیچ قبیلهای وجود نداشت، مگر اینکه میخواست مرتد شود. با وجود این به یکدیگر میگفتند: اگر این مسلمانها قدرت نداشتند، نمیتوانستند لشکری با آن عظمت بسوی رومیان گسیل دارند ما صبر میکنیم تا با رومیان بجنگد، آنگاه در مورد آنها تصمیم میگیریم. لشکر اسامه به سوی روم شتافت، با آنها جنگید و پس از شکست و نابودی آنها، به سلامت به وطن بازگشت».
قبایل مختلف عرب از دیدن این رشادتها و پایمردیها، ناگزیرشدند که بر اسلام خود ثابت بمانند از جمله کسانیکه در آن زمان مرتد شدند مردم بحرین بودند زیرا پادشاه صالح قبلی آنها منذر بن ساوی اندکی پس از رحلت پیامبر اکرم جدار فانی را وداع گفت. و المنذر بن النعمان المنذر، ملقب به الغرور به جای او نشست، و مردم آن سامان را به سوی ارتداد فرا خواند. مردم مرتد شدند و برای صحت گفتار خود چنین استدلال میکردند که اگر محمد (پیامبر میبود، نمیمرد. اما یک جوان روستایی به نام جواثی از میان آنها بپاخواست و به همت مرد شریف و بزرگوار دیگری به نام (امجارود بن المعلی) که بر اسلام باقی مانده بود خطاب به مردم چنین گفت: «ای گروه عبدالقیس! من از شما سؤالی میپرسم اگر دانستید جواب دهید و اگر ندانستید حداقل خاموش بمانید و سخنان مرا بپذیرید.» گفتند: «بپرس». گفت: «آیا خداوند قبل از محمد جپیامبران دیگری نفرستاده است؟» گفتند: «آری» گفت: «شما آنها را دیدهاید یا فقط از وجود آنها باخبر شدهاید» گفتند: «آنها را ندیدهایم ولی از آمدن آنها باخبر شدهایم» گفت: «آن پیامبران کجا رفتند؟» گفتند: «آنها مردهاند» گفت: «محمد جهم مانند آنها پیامبر بود، و سرانجام مرد و من گواهی میدهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و حمد جپیامبر خدا است در آن هنگام همه مردم هم صدا گفتند: «ماهم گواهی میدهیم که معبود بر حقی جز خدا نیست و محمد جفرستادهی اوست و تو ای جوان! بهترین ما و سرور ما هستی اینگونه بود که مسلمانأن بر اسلام پا بر جا ماندند و محاصره سخت و شدید مرتدین را تحمل کردند حضرت ابوبکر سعلاء بن حضرمی را فرمانروای بحرین تعیین کرد و به او دستور داد تا با مرتدین آنجا بجنگد ابوهریره نیز او را همراهی میکرد علاء همراه شانزده تن از افراد سواره نظام مسلمان از مدینه به سوی بحرین به راه افتاد در مسیر خود از مسلمین خواست که او را یاری کنند و همراه او بروند عدهای به ندای او لبیک گفتند و همراه او روانه بحرین شدند علاء پس از رسیدن به بحرین با مرتدین وارد جنگ شد خداوند او را بر آنها پیروز گردانید و موفقیت بزرگی نصیب او ساخت و بار دیگر مردم بحرین به آغوش اسلام بازگشتند ابوهریره در آن جنگ شجاعت بینظیری از خود نشان داد همچنین مشاهده فرازهایی از امدادهای غیبی یقین او را نصبت به اسلام بیشتر کرد علاء مردی متقی و پرهیزگاری بود چون ابوهریره میدید که خداوند دعایش را اجابت میکند و به او یاری میرساند او را بیشتر دوست میداشت ابوهریره میگوید: ما همراه علاء وارد سرزمین خشک و لمیزرع شدیم، در آنجا آب تمام کردیم، مشکل خود را با علاء در میان گذاشتیم. فرمود: «دو رکعت نماز بخوانید» سپس دعا کرد. ناگهان ابری نمایان شد و باران بارید. همه آب نوشیدیم و ظرفهای خود را پر آب کردیم تا به ساحل دریا رسیدیم. فرمود: «به نام خدا وارد دریا شوید.» همه با نام خدا وارد شدیم. از دریا عبور کردیم. به قدرت خدا، آب حتی پای شترهایمان را خیس نکرده بود، مردم از این کار مسلمین در حیرت ماندند و هر جا از آن سخن میگفتند تا جایی که در اثر آن یکی از راهبان مسیحی آن دیار نزد مسلمین آمد و اسلام آورد. ابوهریره میگوید: به او گفتم چه چیزی باعث اسلام آوردن تو شد؟ راهب گفت: «به خاطر نشانههایی که دیدم، یقین حاصل کردم که حق با شماست و ترسیدم که اگر از اسلام اعراض کنم، خداوند چهرهام را مسخ کند. بدین جهت مسلمان شدم». ابوهریره در زمان خلافت حضرت ابوبکر سبا علاء در بحرین زندگی میکرد و برای مردم اذان میگفت. و به آنها قرآن یاد میداد و احکام اسلام را برای آنها بیان میکرد. در آن ایام ناگهان خبر وفات صدیق اکبر سبه گوشش رسید. این خبر او را تکان داد و به شدت متأثر کرد، زیرا مدت زیادی از خلافت ابوبکر نگذشته بود و در حالی که پایههای اسلام را که در اثر قیام مرتدین اندکی لرزان شده بود بار دیگر استحکام بخشید، دارفانی را وداع گفت و امانت خلافت را بعد از خود، به دوش رادمرد اسلام، عمر بن خطاب سگذاشت. عمر سبهترین جانشین برای بهترین خلیفه مسلمین بود.
ابوهریره از خلافت عمر سخیلی خوشحال شد، چون او مناسبترین فرد برای خلافت، بعد از ابوبکر صدیق سمیدانست بدین جهت در مورد او با مردم بحرین سخن گفت و فرمود: من از پیامبر خدا جشنیدم که فرمودند: «ابوبکر (مرد خوبی است. عمر مرد خوبی است». همچنین از ایشان شنیدم که فرمودند: «خداوند حق را بر قلب و زبان عمر سجاری ساخته است».
چندی نگذشته بود که نامهی امیرالمؤمنین عمر بن خطاب به علاء بن حضرمی رسید، در آن نامه به علاء دستور داده بود که به بصره رود و فرمانروایی آنجا را به عهده گیرد و فرموده بود که کار عتبه بن غزوان را به تو سپردم و بدان که تو بر مردم از مهاجرین، مقدم میشوی که لطف خدا قبل از همه شامل حال آنان شده است. او را بدین جهت عزل نکردم که فرد شایستهای نبود. بلکه گمان کردم که شایستگی تو از او بیشتر است، پس حق او را بشناس و به او احترام بگذار. ضمناً قبل از تو این مسئولیت را به شخص دیگری واگذار نمودم. ولی متأسفانه قبل از اینکه به بصره برسد، دارفانی را وداع گفت. اگر خدا بخواهد تو این مسئولیت را بعهده میگیری و اگر عتبه همچنان بماند پس هرچه خدا بخواهد عملی خواهد شد. در هر حال، حکم از آن خداست. هرچه او اراده کند، تحقق مییابد. علاء به قصد بصره حرکت کرد و دوست صمیمی و قدیمیاش ابوهریره را همراه سایر دوستانی که او را از مدینه همراهی کرده بودند، با خود برد. اما مشیت الهی بر این قرار گرفت که او نیز در بین راه رحلت کند. یارانش از این حادثه بشدت غمگین شدند.
ابوهریره میگوید: «ما در جایی قرار داشتیم که آب نبود، خداوند ابری فرستاد و باران نازل کرد. ما جنازهی علاء را با آب باران غسل دادیم و او را در قبری که با شمشیرهایمان کنده بودیم و فاقد لحد بود، بخاک سپردیم. و به راه خود ادامه دادیم.» اندکی راه نرفته بودیم که به یکی از افراد آن منطقه برخورد کردیم و ماجرا را با او در میان گذاشتیم. او گفت: «این سرزمین، مردهها را بیرون میاندازد بهتر است جسد علاء را از آنجا بیرون آورده و چند میل دورتر دفن کنید تا از خطر درندهها و از بین رفتن او جلوگیری شود. به اتفاق برای انجام این کار به آنجا برگشتیم، ولی پس از رسیدن بدانجا، در کمال تعجب، جنازه او را نیافتیم. فقط در آن مکان نوری را مشاهده کردیم که میدرخشید. بدین جهت دوباره بر سر قبر او خاک ریختیم و یقین حاصل کردیم که جنازه دوست ما را خداوند حفظ کرده است».
رفتن به سوی بصره برای ابوهریره، بدون علاء خیلی مشکل بود. بدین جهت دوباره به بحرین بازگشت و مشغول کار قبلی خود شد. بعد از آن بود که فاروق اعظم سنامهای برای ابوهریره نوشت و از او خواست که امامت مردم آنجا را به عهده گیرد و در اختلافات آنها داوری کند. امیر جدید بحرین، قدامه بن مظعون نام داشت که از سوی خلیفه برای مردم آن سامان انتخاب شده بود، او ابوهریره را دوست داشت و در کارهایش با او مشورت میکرد و از علم و دانش و پرهیزگاری او بهره میبرد. اما ابوهریره شیفته شهر رسول خدا جبود و چون مدت زیادی از آنجا دور شده بود بدین جهت مشتاق ایستادن در برابر حجره شریف، و عرض سلام و ادای احترام به پیامبر اکرم جبود. و نیز علاقمند دیدار مادرش بود که او را در مدینه تنها گذاشته بود. برای این منظور، از امیر بحرین اجازه خواست و به مدینه بازگشت تا به آرزوی خود برسد و نیاز خود را برطرف سازد.
سپس نزد خلیفه مسلمین یعنی عمر بن خطاب شرفیاب شد و اوضاع بحرین را به اطلاع او رسانید و علت آمدنش را توضیح داد و از ایشان خواست تا به او اجازه دهد که در مدینه بماند و دوباره به بحرین بازنگردد. عمر فاروق (پذیرفت و به او اجازه داد که در مدینه بماند. ابوهریره از اینکه بار دیگر فرصت زندگی در شهر پیامبر اکرم جرا به دست آورد، خیلی خوشحال شد. زیرا او از یمن به قصد این شهر مقدس هجرت کرده بود تا در این شهر پاک و زیبا زندگی کند. پس از آن، هر وقت از مدینه دور میشد، پریشان میگشت واحساس وحشت میکرد زیرا او شادی و سرور خود را فقط در شهر مدینه یافته بود. ابوهریره خانه قدیمیاش را در صفه رها کرد و محل جدیدی برای سکونت خود برگزید، زیرا آنجا دیگر صفهای وجود نداشت و اهل صفه پس از وفات آن حضرت جکه همه قلبها گرداگرد او (پیامبر اکرم) جمع شده بود، متفرق شده و در شهرهای مختلف پراکنده و سرگرم جهاد در راه خدا و نشر اسلام شده بودند. برای ابوهریره جز خاطرات زیبا و غمانگیز دوران صفه، چیز دیگری باقی نمانده بود. تنها چیزی که او را شاد نگه میداشت، وجود روضه مبارک آن حضرت جبود که هر روز چشمش به آن میافتاد. او تمام نمازهایش را پشت سر امیرالمؤمنین عمر س، ادا میکرد و هیچ نمازی را از دست نمیداد. همیشه در مجلس او دیده میشد و به سخنان او گوش فرا میداد و با او مشورت میکرد. عمر سنیز به پاس علم و دانش فراوان ابوهریره، به او احترام میگذاشت. در زمان خلافت فاروق اعظم، سرزمینهای زیادی فتح شد و قلمرو اسلام گسترش یافت و هر روز تعداد کسانیکه مشرف به اسلام میشدند، افزایش مییافت. بدین جهت عمر سبه حاکمان امین و دانشمندی نیاز داشت که بتوانند سرزمینهای مختلف را اداره کنند. برای این منظور، کسانی را که به آنها اعتماد داشت، دعوت کرد و خطاب به آنها فرمود: من از شما انتظار دارم که در اداره قلمرو سرزمینهای اسلامی به من کمک کنید و اگر شما مرا یاری نکنید، چه کسی مرا یاری خواهد کرد؟
آنها در پاسخ خلیفه، گفتند ما فرمانبرداریم. قبل از همه عمر سمتوجه ابوهریره شد و به او گفت: «أی ابوهریره! تو به بحرین برو و در این سال مهاجر باش». بعد خطاب به دیگران، هر یکی را برای شهری تعیین کرد و دستوراتش را به اطلاع آنها رسانید و آنها را نصیحت کرد. و امر فرمود که هرچه زودتر به محل تعیین شده خود بروند و امور مسلمین را به دست گیرند. واگذاری این مسئولیت به ابوهریره، او را ناراحت کرد زیرا او میخواست در مدینه بماند و باقی مانده علم نبوی را از سایر صحابه بیاموزد. سپس خود را از همه قیدها رها سازد و فقط به تعلیم مردم مشغول شود. میخواست که از عمر ستقاضا کند که این مسئولیت را از دوش او بردارد ولی ترسید که مبادا باعث رنجش آن حضرت شود. با وجودی که از این پیشنهاد راضی نبود، چارهای جز پذیرفتن آن نداشت زیرا با پیامبر اکرم جبیعت کرده بود که در سختی و آسانی هرچه را که بشنود اطاعت خواهد کرد. بدین جهت بار دیگر به بحرین رفت و مورد استقبال شدید مردم آنجا قرار گرفت. زیرا مردم بحرین از قبل او را میشناختند و به لحاظ حسن خلق و علم و دانش فراوان، او را دوست میداشتند ابوهریره به عنوان امیر آن سامان در آنجا زندگی کرد و مرزهای آن سرزمین را از دستبرد دشمنان محفوظ نگاه داشت. در نماز امام بود و در اختلافات آنها داوری میکرد و اسلام را به آنها میآموخت و با رفتار زیبای خود الگوی مردم قرار گرفت. دائماً با خلیفه در ارتباط بود و از او اموری را که در مورد آنها فتوا میداد، میپرسید. تا رأی و نظر خلیفه را در مورد آنها بداند.
زیرا میترسید که مبادا مردم از دیدن این صحنه، حرمت حاکمان خود را رعایت نکنند. و اگر یکی از آنها دست به تجارت میزد و سودی عایدش میشد آن را از او میگرفت و به بیتالمال مسلمین میداد تا او را از آن مسئولیت آزاد سازد. (از ذمه او بری نماید.) سپس به اندازهای که استحقاق داشت از بیتالمال به او سهمی پرداخت میکرد تا بدون شک برای او حلال باشد. پس از مدتی به عمر سخبر دادند که ابوهریره دارای ثروت زیادی شده است. عمر سبه او پیغام فرستاد و او را نزد خود فرا خواند. ابوهریره به مدینه آمد در حالی که بیست هزار درهم همراه داشت، به او گفت: «به کسی ظلم کردهای؟» ابوهریره گفت: «نه!» عمر سگفت: «چیزی را بدون حق برداشتهای؟» گفت: «نه!» عمر سگفت: «چقدر پول همراه خود آوردهای؟» گفت: «بیست هزار درهم» عمر سگفت: «این مبلغ را از چه راهی بدست آوردهای؟» او گفت: «تجارت کردهام»، عمر سگفت: «سرمایهی اولیهی خود را از میان اینها بردار و بقیه را به بیتالمال تحویل بده».
ابوهریره از این دستور امیرالمؤمنین به شدت اندوهگین شد زیرا آن پول را از راه مشروع و با زحمت بدست آورده بود. بنابراین با عمر سجر و بحث کرد، عمر سخشمگین شد و بار دیگر از او پرسید: «این مال را از کجا آوردهای؟» ابوهریره گفت: «از اینجا که رفتم اسب خریدم و نگهداری کردم لطف خدا شامل حالم شد، آنها پی در پی زاد و ولد کردند و من از فروش آنها این پولها را به دست آوردهام» این پاسخ، عمر سرا قانع نکرد سرمایهاش را جدا کرد و بقیه پول او را به بیتالمال سپرد. ابوهریره غمگین پیش مادرش برگشت و آنچه برایش اتفاق افتاده بود، برای او تعریف کرد. مادرش گفت: «خدا عمر سرا ببخشد» این جمله، اعجاب ابوهریره را برانگیخت فردای آن روز، بعد از نماز صبح برای عمر ساینگونه دعا کرد. «خداوندا! امیرالمؤمنین را ببخش» چون ابوهریره میدید که عمر سبا همه حاکمان خود اینگونه رفتار میکند، و تنها او نیست که پولش را گرفته وبه بیتالمال داده است، خودش را دلداری میداد. این سیاست خلیفه بود که بر پایهی احتیاط قرار داشت. او اموال امرای خود را از ترس اینکه مبادا شک حرمت در آن باشد، از دست آنها میگرفت و به آنها چیز بهتری میبخشید تا باعث تسکین خاطرشان شود.
ابوهریره از اینکه دوباره به مدینه برگشته بود احساس خوشحالی میکرد و تصمیم گرفت که در مدینه بماند و کاملاً سرگرم تعلیم و تعلم شود ولی پس از مدتی کوتاه امیرالمؤمنین عمر سبرای بار دوم او را دعوت به همکاری نمود ابوهریره حیرت زده شد و با بهانههای مختلف از پذیرفتن مسئولیت، شانه خالی میکرد. امیرالمؤمنین هم بناچار عذر او را پذیرفت ابوهریره میگوید: «عمر سبعد از آن چندین بار به من گفت که با ما همکاری نمیکنی؟» گفتم: «نه» گفت: «کسی بهتر از تو بوده مسئولیت پذیرفته و کار کرده است و او حضرت یوسف بوده است» گفتم: «یوسف پیامبر و پیامبرزاده بوده ولی من پسر مادری معمولی هستم و از چند چیز وحشت دارم یعنی میترسم که بدون علم چیزی بگویم و بدون بردباری حکمی کنم و میترسم که بر پشتم بارها نهاده شود و با ناسزا و دشنام آبرویم برود و مالم از دستم گرفته شود».
ابوهریره با این عذرهای ماهرانه خودش را از کار کردن در شهرها نجات داد و از همه چیز دست کشید تا معلم مسلمین باشد.
ابوهریره بعد از وفات پیامبر اکرم جنزدیک به پنجاه سال زندگی کرد در این مدت کار او فقط تعلیم مردم و آگاه کردن آنها نسبت به مسایل دینی بود. احادیثی را که از خود پیامبر جشنیده بود و آنچه را از بقیه صحابه در زمان حیات پیامبر جو بعد از وفات آن حضرت جآموخته بود، به مردم یاد میداد. او هیچ کار دیگری را بر این کار ترجیح نمیداد و به راستی که او (صحابی معلم) بود. او در واقع به دو نسل از مسلمانان، یعنی صحابه و تابعین علم آموخت. ائمه اسلام نیمه دوم قرن اول شاگردان او بودند. علاوه بر این، هزاران نفر از عموم مردم نیز احادیث نبوی را از وی فرا گرفتند. ابوهریره از خلفاء راشده، بیشتر هم عصر حضرت معاویه بود. به شهرهای اسلامی زیادی سفر کرد و از مرکز مهم اسلامی بازدید نمود ولی جایگاه اصلی اقامت او، مدینه یعنی شهر پیامبر اکرم جبود مدینه شهری بود که ابوهریره آن را خیلی دوست داشت و بیشتر عمرش را بعد از هجرت و تا زمانی که چشم از جهان فرو بست در آنجا گذراند.
در زمان خلافت عمر فاروق سبعد از اینکه ابوهریره در مدینه مستقر شد همیشه برای مردم حدیث بیان میکرد و از هر فرصتی استفاده میکرد و میگفت: «از رسول خدا جشنیدم که گفت: یا رسول خدا جفرمود. یا چنین حدیثی به من گفت. عمر سکه میدید که ابوهریره به این کار عادت کرده و زیاد برای مردم حدیث بیان میکند به او گفت: «کمتر حدیث نقل کن». ولی ابوهریره نمیتوانست ساکت بماند زیرا او فکر میکرد دانشی را که آموخته است امانتی است که رساندن آن به مردم واجب است و اعتقاد داشت که هر کسیکه چیزی از امور دین میداند بر او فرض است که آن را به دیگران بیاموزد. بدین جهت همانطور که عادت داشت، به گفتن حدیث ادامه داد. عمر سچندین بار او را از این کار بازداشت، ولی او توجه نکرد. سرانجام عمر سخشمگین شد و به شدت او را سرزنش کرد و گفت: «اگر روایت حدیث را ترک نکنی تو را به سرزمین خودت یعنی (دوس) خواهم فرستاد». از آن تاریخ به بعد ابوهریره از ترس عمر س، کمتر از پیامبر جحدیث بیان میکرد. مدتی به این صورت گذشت، البته عمر سمیخواست که به ابوهریره بفهماند، محدثی که به اشتباه یا دروغ و بدون قصد، حدیثی را به آن حضرت جنسبت دهد، سرانجام او در آخرت، خطرناک خواهد بود. و از ترس اینکه مبادا او (ابوهریره) گناهکار شود و در آخرت مورد مؤاخذه قرار گیرد، او را از روایت حدیث زیاد، بازمیداشت. بدین جهت او را نزد خود خواند و به او گفت: «ای ابوهریره! روزی که ما در خانهی فلانی همراه رسول خدا بودیم، تو شرکت داشتی؟» ابوهریره گفت: «بله و میدانم چرا در این مورد از من سؤال میکنی.» رسول خدا جدر آن روز فرمود: «هرکسی قصداً دروغ به من نسبت دهد، نشیمنگاه خود را برای آتش دوزخ آماده سازد.:» عمر ساز شنیدن این جمله تعجب کرد و به حیرت افتاد و به حافظهی قوی و صیانت دین ابوهریره یقین حاصل کرد و به او گفت: «اکنون برو و حدیث بیان کن.» چون عمر فاروق سدر مناسبتهای مختلف میدید که ابوهریره بهتر از دیگران احادیث آن حضرت جرا حفظ کرده است، اعتمادش به او بیشتر میشد. روزی حسان بن ثابت در مسجد شعر میخواند، عمر ساز کنار او گذشت و نگاهی خشمآلود به وی انداخت. حسان گفت: «من قبلاً در حضور آن حضرت جدر این مسجد شعر سرودهام. ولی آن حضرت جبا من اینگونه رفتار نکرده است». سپس رو به ابوهریره گفت: «تو را به خدا سوگند! از آن حضرت جنشنیدی که فرمودند: «از طرف من جواب بده و بار خدایا! او را با روحالقدس کمک کن.» ابوهریره گفت: «بلی» پس از شنیـدن شهادت ابوهریره، عمر سراهی جز پذیرفتن آن نداشت.
روزی زنی را که خالکوبی میکرد، نزد عمر سآوردند. عمر سبرخاست و گفت: «شما را به خدا سوگند چه کسی از شما در مورد خالکوبی سخنی از آن حضرت جشنیده است؟» همه ساکت ماندند. ابوهریره برخاست و گفت: «أی امیرالمؤمنین! من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: «نه خالکوبی کنید و نه به کسی اجازه دهید که بر بدن شما خالکوبی کند».
در حادثهای دیگر که عمر سهمراه تعدادی از صحابه به قصد ادای عمره به سوی مکه میرفت، در راه بادی شدید وزیدن گرفت. عمر سبه اطرافیانش گفت: «چه کسی از شما حدیثی از آن حضرت جدر مورد باد شنیده است؟» کسی جواب نداد. ابوهریره مطلع شد که عمر سچنین سؤالی کرده است. بدین جهت شتاب سواری خود را بیشتر کرد تا به عمر سرسید و گفت: «أی امیرالمؤمنین! شنیدهام که حدیثی در مورد باد، خواستهاید. من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: باد، نسیم و امر الهی است. گاه به صورت رحمت و گاه به صورت عذاب میوزد. هرگاه بادی وزید، به آن دشنام ندهید. بلکه خیر آن را از خدا بخواهید و از شر آن به خدا پناه جویید».
علاقهی ابوهریره به تعلم، کمتر از عشق و علاقهاش به تعلیم نبود.او همیشه همراه خلفای راشده و دیگر بزرگان صحابه به سر میبرد و احادیثی را که نمیدانست، از آنها فرا میگرفت و فقط آن را میآموخت حتی از صحابه کوچک مانند اسامه بن زید و عایشه نیز علم میآموخت و بقیه قرآن کریم را که در زمان حیات آن حضرت جحفظ نکرده بود، از صحابه دیگر بویژه امام بزرگوار ابی بن کعب، فرا گرفت و قسمت دیگر قرآن را که جلوتر حفظ کرده بود، برای او خواند و قرائت درست آن را از او میآموخت، بعد از آن، آنها را برای شاگردانش بازگو میکرد. متأسفانه در آن اثناء حضرت عمر ساولین شهید محراب، دار فانی را وداع گفت و در روضه پاک آن حضرت جدر کنار ایشان بخاک سپرده شد. ابوهریره از این حادثه بشدت ناراحت شد. چون دیده بود که عمر خیرخواه اسلام و مسلمین بود و شبانه روز برای اقتدار و عزت دین و خدمت به مسلمین تلاش میکرد. پس از او عمر سمسلمانان با عثمان بن عفان سبیعت نمودند و مسئولیت سنگین خلافت را بعهده ایشان گذاشتند. در زمان عثمان (دامنه قلمرواسلام گسترش یافت و مردم در سایه خلافت او در آسایش و امنیت خاطر به سر میبردند. ابوهریره مشکلاتی را که در زمان حضرت عمر) بخاطر بیان حدیث داشت، در دوره خلیفهی جدید احساس نمیکرد.
عثمان سدید که نسل جدیدی در میان مسلمین به پا خواسته و امتهای جدیدی مسلمان شدهاند و این دو گروه به خردی نیاز دارند که بتوانند احکام دینشان را به ایشان بیاموزد و احادیث آن حضرت جرا به آنها برساند. عثمان ساز تسلط ابوهریره بر حدیث و قدرت حافظهاش باخبر بود بدین جهت زمینه را برای او هموار نمود و به او فرصت داد تا به دلخواه خود به روایت حدیث بپردازد ابوهریره که منتظر چنین فرصتی بود به پابرخاست و به کثرت برای مردم حدیث بیان میکرد و سنتهای پیامبر اکرم جرا آنطور که دیده و شنیده بود برای مردم روایت میکرد و حوادث آموزنده زیادی را که در زمان آن حضرت جاتفاق افتاده بود طوری برای مردم شرح میداد که گویی همان صحنهها در برابرش قرار دارند و او با مشاهدهی آنها سخن میگوید او به مردم قرآن میآموخت و روایاتی را که در مورد تفسیر قرآن میدانست برای آنها بیان میکرد گاهی مردم از او مسایلی را میپرسیدند و فتوا میخواستند او نیز بر اساس و شناخت و آگاهی لازم فتوا میداد مردم برای اطلاع بیشتر فتواهای او را به اطلاع خلیفه میرساندند او نیز آنها را تأیید میکرد تعداد کمی از صحابه در این امر با او مشارکت داشتند اما مانند ابوهریره فعال نبودند. ابوهریره راه خود را ادامه داد و برای این کار زیاد در مسجد مینشست و تا زمانی که در قید حیات بود، برای همهی مردم اعم از بزرگ و کوچک، آشنا و غریب، حدیث بیان میکرد. همچنین در مسجد و بازار و مزارع و در سفر و حضر و در همه حال، برای مردم حدیث میگفت و آنها را برای کسب علم و دانش، تشویق میکرد و با شیوههای خاص خود مردم را به فرا گرفتن علم و دانش تحریض مینمود. میگویند در یکی از روزها که گذرش به بازار مدینه افتاد، در مرکز بازار ایستاد و خطاب به مردم گفت: «ای بازاریان! شما را چه شده است که اینجا زمینگیر شدهاید!؟ در حالی که میراث و ترکه پیامبر جرا در مسجد تقسیم میکنند، نمیخواهید آنجا بروید و سهم خود را بگیرید؟» گفتند: «چرا» گفت: «پس چرا معطلید؟«آنها سراسیمه به سوی مسجد شتافتند. ابوهریره همانجا توقف کرد تا آنها برگردند. سپس به آنها گفت: «چه خبر بود؟ شما سهم خود را گرفتید؟» گفتند: «خیر، ما به مسجد رفتیم ولی چیزی وجود نداشت که نقسیم کنند.» ابوهریره گفت: «در مسجد کسی را ندیدید؟» گفتند: «آری گروهی را دیدیم که نماز میخواندند و عدهای قرآن را تلاوت میکردند و بعضی دربارهی حلال و حرام سخن میگفتند.«ابوهریره گفت: «وای بر شما! آنچه دیدهاید، همان میراث و ترکه پیامبر خدا جاست».
ابوهریره ضمن بیان حدیث، امر به معروف و نهی از منکر میکردند. گفتهاند: روزی مردی از کنار او میگذشت به او گفتند: «این مرد از همه مردم بیشتر سرمایه دارد». ابوهریره او را صدا کرد و گفت: «آیا راست میگویند که تو از همه سرمایهدارتر هستی؟» گفت: «آری، من صد شتر، صد اسب و این قدر گوسفند دارم». ابوهریره گفت: «از داشتن شتر و گوسفند بپرهیز. زیرا من از پیامبر اکرم جشنیدم که فرمودند: «هر کسی شتر و یا گوسفندی داشته باشد و در سختی و آسانی حقش را ادا نکند، روز قیامت آن شتر یا گوسفند با آمادهترین صورت و چاقترین حالت خود میآید و شتر صاحبش را با لگد و گوسفند با شاخهایش او را میزند. همین طور بترتیب میآیند و میروند. یعنی آخرین حیوان که با او تسویه حساب کند، دوباره اولی برمیگردد و او را زیر ضربات لگد یا شاخ خود قرار میدهد. در روزی که به اندازهی ۵۰ هزار سال طولانی است. و این حالت همچنان ادامه مییابد تا زمانی که حساب و کتاب همه مردم به پایان رسد. سپس به حساب او رسیدگی و تکلیفش را روشن میکنند.«همین طور است وضع کسیکه گاو و گوسفند داشته و در سختی و آسانی حق آنها را ادا نکرده باشد. آن گاوها نیز در میدان حشر حاضر میشوند و با آمادهترین حالت، صاحب خود را با لگد و شاخ میزنند. هر کدام که بگذرد، دیگری میآید و این دور همچنان ادامه پیدا میکند در روزی که با اندازهی ۵۰ هزار سال طولانی است. تا اینکه بین مردم قضاوت شده سپس راه آن شخص به او نشان داده میشود. «یکی از حاضران پرسید: ای ابوهریره! حق شتر چیست؟
مردم از هر طرف به سوی او میآمدند و شاگردانش زیاد میشدند. نسل دوم انقلاب (تابعین) که موفق به زیارت آن حضرت جنشده بودند، به این شاگرد رشید و فهمیده و معلم هوشیار روی میآوردند و با شنیدن احادیث آن حضرت جاز ایشان، خود را دلداری میدادند. خلیفهی سوم، حق ابوهریره را ادا کرد و چون از کار او راضی و خوشحال بود، به او احترام میگذاشت و عطایای زیادی به وی میبخشید، طوری که در اثر آن، وضع ابوهریره تغییر کرد و از فقر و تنگدستی به غنا و سیری بدل شد. و خداوند با عطای نعمتی دیگر یعنی نعمت ازدواج، او را مورد نوازش قرار داد. همسرش همان زن شریف یعنی بسره دختر غزوان بود که در زمان پیامبر جبرایش کار میکرد. آری دختر غزوان همسر ابوهریره شد و با او ازدواج کرد. ابوهریره از این پیشآمد خیلی خوشحال شد و احساس خوشبختی میکرد و به پاس اینکه خداوند وضعیتش را تغییر داده بود، شکر نعمتهای الهی خدا را با عبادت و ذکر و ستایش فراوان، آن طور که شایسته بود، به جا میآورد.
روزی یکی از برجستهترین شاگردانش، محمد بن سیرین به دیدن او آمد ابوهریره در حالی که با او سخن میگفت، پارچهای کتانی از جیبش بیرون میآورد، تا با آن آب بینی خود را بگیرد ابن سیرین از دیدن این صحنه، با تعجب به او گفت: «حالا با پارچه کتانی آب بینی خود را پاک میکنی!؟» ابوهریره در پاسخ گفت: «ای ابن سیرین! به خدا سوگند! من میان منبر رسول خدا جو حجرهی عایشه از شدت گرسنگی غلت میزدم. مردمی که حال مرا نمیدانستند، به یکدیگر میگفتند: «که او دیوانه است» در حالی که من هیچ مرضی جز گرسنگی نداشتم. بعد به پارچه لباس خود اشاره کرد و گفت: «نمیبینی چه میپوشم!؟» سپس خدا را سپاس فراوان گفت.
ابوهریره در زمان خلفای راشده به ویژه حضرت عثمان سدر آرامش و امنیت به سر میبرد. و با تمام وجود سرگرم علمآموزی به دیگران بود. این گفته معروف از اوست «فصلی از علم را که یاد بگیریم برای ما از هزار رکعت نماز نفلی بهتر است و فصلی از علم را که به دیگران بیاموزیم، چه به آن عمل کنیم یا نه، از صد رکعت نماز نفلی پسندیدهتر است.» همچنین میگفت: «من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: «هر گاه مرگ طالب علم فرا رسد و او مشغول کسب علم و دانش باشد، با مرگ شهادت خواهد مرد».
پس از شهادت حضرت عثمان س، مسلمانان با علی بن ابیطالب س، بیعت کردند. و او را به عنوان خلیفهی مسلمین تعیین نمودند. ابوهریره نیز با او بیعت کرد. علی س، این خلیفهی بزرگوار، برای از میان برداشتن شکافهایی که بین مسلمین به وجود آمده بود، به پا خاست. اما فتنه بزرگ بود و در بیشتر شهرها توجه مسلمین را به خود جلب کرده بود. سرانجام، جنگ و خونریزی میان آنها در گرفت. میتوان گفت جنگهای جمل و صفین نتیجه این فتنه بود.
حوادث فوق ابوهریره را خانهنشین کرد. طوریکه در هیچ یک از آن وقایع شرکت نکرد زیرا حدیثی که از پیامبر اکرم جشنیده بود، او را از شرکت در این حوادث بازمیداشت.
آن حضرت جفرموده بودند: «در آینده فتنههایی بروز خواهد کرد آن زمان، فرو نشسته از کسیکه به سوی آنها در حرکت است، بهتر میباشد و فردی که به سوی آن فتنهها به آرامی میرود از کسیکه به سوی آنها میدود، بهتر است و هر کسیکه به سوی آنها گردن دراز کند او را به خود جذب خواهد کرد پس در آن هنگام هرکس پناهی یافت باید به آن پناه ببرد».
این حدیث دستور کار ابوهریره در زمان آن فتنهها بود بدین جهت او نشستن در خانه را ترجیح داد و خود را آلودهی آن فتنهها نساخت و از مدینه بیرون نرفت.
تعدادی از بزرگان صحابه مانند سعد بن ابی وقاص و ابن عمر و عمران بن حصین و ابیبکر الثقفی با او هم عقیده بودند [۳].
پس از این فاجعه که ضربهی هولناک دیگری بر پیکر اسلام بود فرزندش حسن به خلافت رسید و این سال(چهارم هجری) را سال جماعت نام نهادند ابوهریره از وارد شدن به این جریان نیز خودداری کرد و کار گذشتهی خود را از سرگرفت و به نشر حدیث و فقه در شهر رسول خدا جپرداخت با اینکه سن ابوهریره بالا رفته بود همچنان مانند ستارهای درخشان در میان مسلمین میدرخشید و علمش در شهرها منتشر میشد و روز به روز به تعداد شاگردانش افزوده میگشت و چون دید که کسرت روایت حدیث سبب میشود که مردم حوادث زمان فتنهها را فراموش میکنند فعالیت خود را دو چندان کرد و هر هفته قبل از آمدن خطیب جمعه در کنار منبر میایستاد و حدیث بیان میکرد. او هر هفته در همین وقت برمیخاست و حدیث بیان میکرد مردم هر بار از او احادیث جدیدی میشنیدند و از حافظهی قوی و گویش زیبای او در شگفت بودند زیرا خیال میکردند که از روی نوشتههای کتاب میخواند. ابوهریره به عنوان اولین حافظ حدیث در میان صحابه جلوهگر شد مردم با یکدیگر زمزمه میکردند که ابوهریره این همه احادیث را از کجا آورده در صورتی که او بیشتر از چهار سال همراه پیامبر نبوده است؟ و کسانیکه سالهای بیشتری همراه آن حضرت جبودهاند این همه حدیث به یاد ندارند؟ ابوهریره متوجه این همه زمزمهها شد بدین جهت از آن پس در ابتدای بیان گواهی دادند که ابوهریره مدت زیادی همراه پیامبر جبوده و سخنانی از آن حضرت جشنیده که آنها نشنیدهاند حتی امام بزرگوار و جامع قرآن زید بن ثابت ب، نیز شهادت دادند که پیامبر اکرم جبرای ابوهریره دعا کردند که خداوند حافظهی ایشان را تقویت و تثبیت کنند.
روزی مردی نزد ثابت آمد و از او سؤالی پرسید ثابت گفت: «برو پیش ابوهریره و این سؤال را از او بپرس زیرا روزی من با ابوهریره و فلان مرد دیگر در مسجد نبوی سرگرم دعا و نیایش بودیم که ناگهان رسول اکرم جوارد شدند و کنار ما نشستند و فرمودند: «کارتان را ادامه دهید» من و دوستم که سرگرم دعا کردن بودیم دوباره کار خود را از سر گرفتیم و آن حضرت جآمین میگفتند. بعد ابوهریره دعا خواست و چنین گفت: «خداوندا! آنچه این دو دوستم از تو خواستند من هم آنها را از تو میخواهم مضافاً از تو علمی میخواهم که هرگز فراموش نشود». رسول اکرم جآمین گفتند بعد ما گفتیم ای رسول خدا ج! ما هم از خدا علمی میخواهیم که فراموش نشود ولی آن حضرت جفرمودند که: «جوان دوسی از شما سبقت گرفت». با وجود این اظهار نظر مردم دربارهی ابوهریره قطع نشد و زمزمههای پنهان تبدیل به سخنان آشکار گشت.
ابوهریره مجبور شد تا با جرأت و قدرت از خود دفاع کند وسبب حفظ خود را برای مردم روشن نماید.
گفت: «مردم میگویند : ابوهریره زیاد حدیث بیان میکند... و میگویند: چرا مهاجرین و انصار به اندازهی او حدیث روایت نمیکنند؟» باید بگویم برادران مهاجر در بازارها سرگرم داد و ستد بودند و برادران انصار نیز به کار در مزارع مشغول بودند ولی من شخص فقیری بودم که برای سیر کردن شکم خود همیشه همراه پیامبر خدا جبودم. زمانی که آنها غایب بودند، من حاضر میشدم و زمانی که آنها فراموش میکردند، من حفظ مینمودم. من شخص معتکف بودم و زیاد در معیت آن حضرت جبه سر میبردم. وقتی آنها میرفتند، من میماندم. و زمانی که آنها فراموش میکردند، من حفظ میکردم. مرا معامله در بازار و کاشتن نهال در باغها به خود مشغول نمیکرد تا از آن حضرت جدور باشم، بلکه مرتب در التزام آن حضرت جبودم و از ایشان درخواست میکردم که کلمهای به من بیاموزند و غذایی به من بدهند. من نان خمیر شده نمیخوردم (نمیتوانستم به دست آورم). لباس حریر نمیپوشیدم، غلام و کنیزی نداشتم و به شکم خود از گرسنگی سنگ میبستم، اگر کسی از کنار من میگذشت، از او آیهای میپرسیدم تا بدینوسیله او را متوجه حال خود سازم که مرا با خود ببرد و غذایی دهد. و به مردم خاطرنشان میکرد که رسول خدا جبرای او دعا کرده است که خداوند به او علمی عطا فرماید که فراموش نشود و میگفت: «قوت حافظهی من به یمن دعای پیامبر اکرم جمیباشد».
از آن پس، بیشتر مردم دربارهی ابوهریره سکوت کردند و چیزی نگفتند و یقین حاصل نمودند که او راست میگوید. از این رهگذر بود که مقامش بالا رفت و علم و فضلش زبانزد خاص و عام شد.
در یکی از روزهای جمعه که در مسجد نبوی به علت ازدحام زیاد، جا برای نشستن وجود نداشت، ابوهریره برخاست و کنار منبر ایستاد و خطاب به مردم چنین گفت: «ای مردم! رسول خدا جصادق مصدق، ابوالقاسم جفرمودند: هر کسی قصداً به من دروغ نسبت دهد، خود را برای آتش جهنم آماده سازد.» من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: «روز قیامت، امت من در حالی میآیند که آثار وضو بر پیشانی و چهار دست و پای ایشان آشکار است (این اعضا سفید و درخشان میشوند.) پس هرکس از شما که میتواند در اثر کثرت وضو برای عبادت این نور را بیفزاید.» همچنین آن حضرت جفرمودند: «اگر مردم میدانستند که در اذان گفتن و قرار گرفتن در صف اول نماز، چه فضیلت و پاداشی وجود دارد، آنچنان هجوم میآوردند که کار به قرعهکشی میانجامید و اگر میدانستند که زود رفتن به مسجد چه ثوابی دارد، این فرصت را از دست نمیدادند. و اگر میدانستند که نماز صبح و شب چه ثوابی دارند، سینهخیز برای ادای آن به مسجد میرفتند». و نیز رسول اکرم جفرمودند: «هر کسی از شما که در نماز امام مردم شد، نماز را طولانی نکند. زیرا در میان مردم، افراد کوچک، بزرگ و ضعیف و مریض وجود دارد. ولی اگر خواست تنها نماز بخواند، هر طور که دوست دارد میتواند آن را ادا کند. رسول خدا جفرمودند:«بنده از همه اوقات تنها زمانی که در مسجد است، به خدایش نزدیکتر میباشد. پس هنگامی که در مسجد هستید، زیاد دعا کنید» و نیز آن حضرت جفرمودند: «هنگامی که تشهد میخوانید از چهار چیز به خدا پناه جویید و این دعا را بخوانید: «اللهم انی اعوذ بك من عذاب جهنم و من عذاب القبر و من فتنه المحیا و الممات و من شر فتنه المسیح الدجال»یعنی: «خداوندا! از عذاب جهنم و عذاب قبر و فتنه حیات و مرگ و شر فتنه دجال، به تو پناه میبرم».
رسول خدا فرمودند: «هر کسی بعد از هر نماز، سی و سه بار سبحان الله و سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار الله اکبر بگوید و در پایان با گفتن «لا اله الا الله وحده لا شریک له له الملک و له الحمد و هو علی شیء قدیر»صد را تکمیل کند، گناهان او بخشیده خواهند شد اگر چه به اندازهی کف دریاها زیاد باشند». رسول خدا جفرمودند: «در شبانه روز دو گروه از فرشتگان نزد شما میآیند. گروهی هنگام شب و گروهی هنگام صبح. ابن دو گروه،در نمازهای صبح و عصر به یکدیگر میرسند (جمع میشوند) آنهایی که شب همراه شما بودهاند، هنگام صبح به آسمان میروند. خداوند (با اینکه همه چیز را میداند) از آنها میپرسد: بندگان مرا در چه حال رها کردید؟ در پاسخ میگویند: خداوندا! هنگامیکه پیش آنها رفتیم و زمانی که از آنها جدا شدیم، در حال نماز خواندن بودند«همچنین از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: «خداوند متعال فرمودند: من نماز را بین خود و بنده گانم تقسیم کردهام. و بنده هرچه بخواهد به او میدهم. پس هرگاه بنده بگوید: ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٢﴾، خداوند میفرماید: بندهام مرا حمد گفت. و هرگاه بگوید ﴿ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ٣﴾، خداوند میفرماید: بندهام مرا ثنا گفت. وچون بگوید: ﴿مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ٤﴾، خداوند میفرماید: بندهام مجد و عظمت مرا بیان کرد. و زمانی که بگوید: ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ٥﴾، این قسمت بین من و بندهام تعلق دارد و بندهام هرچه بخواهد به او خواهم داد. و چون بگوید: ﴿ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ٧﴾.
خداوند میفرماید: این جملات برای بندهام میباشد و هرچه بخواهد به او عطا خواهم کرد».
ابوهریره همچنان روایت حدیث را ادامه داد تا زمانی که احساس کرد وقت اذان فرا رسیده است، آنگاه با گفتن این جمله به سخنان خود خاتمه داد. «ای مردم! رسول اکرم جفرمودند: «این خیر خواهی است، این خیر خواهی است، این خیر خواهی است». ما پرسیدیم: «برای چه کسی؟» آن حضرت جفرمودند: «برای خدا و کتابش و حکام مسلمین و عموم ملت مسلمان».
پس از بیان این حدیث، ابوهریره میان مردم نشست نماز جمعه اقامه شد. بعد از نماز، فردی که از بیان آنهمه حدیث پیامبر جتوسط ابوهریره تعجب کرده بود، دوان دوان خود را به حجرهی عایشه صدیقه لرسانید. سلام کرد و گفت: «ای امالمؤمنین! احادیثی را که ابوهریره برای مردم بیان کرد، شنیدی؟» گفتند: «بلی» آن مرد گفت: «آیا همهی این احادیث را از پیامبر اکرم جشنیده است؟» حضرت عایشه نیز با تعجب به او گفت: «با ابوهریره در این مورد سخن خواهم گفت». روز بعد حضرت عایشه لکسی را نزد ابوهریره فرستاد و او را نزد خود فرا خواند. سپس به او گفت: «تو احادیث زیادی از پیامبر اکرم جروایت میکنی، مگر تو بیشتر از ما او را دیده و سخنانش را شنیدهای؟» ابوهریره دانست که این سخن انعکاس گفتههای مردم در مورد اوست. با اطمینان خاطر و هوشیاری در پاسخ عایشه لگفت: «ای مادر! تو را آیینه و سرمهدان آرایش برای آن حضرت جبه خود مشغول میکرد ولی به خدا سوگند! هیچ چیزی نمیتوانست توجه مرا به خود جلب کند و لحظهای مرا از پیامبر جغافل سازد». اینجا بود که امالمؤمنین تعجب کرد و ندانست که چه جوابی به ابوهریره بدهد. بنابراین ساکت ماند و ابوهریره نیز به خانهی خود برگشت.
ابوهریره همچنان به روایت حدیث از آن حضرت جادامه داد و از هیچ انتقاد کنندهای نمیترسید و ملامت هر ملامت کنندهای هم او را پریشان نمیکرد. گاهی کنار حجرهی عایشه میآمد، مردم با دیدن او جمع میشدند و ابوهریره برای آنها حدیث بیان میکرد وخطاب به عایشه لمیگفت: «ای بانوی حجره! گوش کن». و عایشه ل نیز همانند سایر مردم به سخنان او گوش فرا میداد و چیزی نمیگفت زیرا پس از شنیدن آن جمله از زبان ابوهریره با خود عهد کرد که به او چیزی نگوید. چون ابوهریره دوباره این سخن را تکرار کرده بود. یکبار طوری که همه مردم شنیده بودند و بار دیگر در حضور بعضی از اصحاب در همین نوبت بود که هنگام ورود به حجره عایشه ل، از نزدیک به او سلام داد و گفت: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»بانوی اسلام نیز از پشت پرده به او پاسخ داد و گفت: «و علیکم السلام و رحمة الله و برکاتهو پرسید که تویی ابوهریره؟» گفت: «بلی» گفت: «حدیث زیادی از پیامبر جروایت میکنی!» ابوهریره جوابی را که قبلاً به او داده بود، تکرار کرد و گفت: «بلی سوگند به خدا! أی مادر! مرا آیینه و سرمهدان و روغندانی به خود مشغول نکرده بود» بانوی بزرگ اسلام در پاسخ ابوهریره لبخند زد و گفت: «شاید ابوهریره به حفظ خود اعتماد داشت و دوستی خدا و رسول و خیر خواهی تمام مردم و ترس از کتمان علم، او را به بیان حدیث وادار میکرد.
ابوهریره از ۲ آیهی که در قرآن آمده بود خیلی میترسید. و میگفت: «به خدا سوگند! اگر این دو آیه در قرآن وجود نمیداشت. هیچ حدیثی برای تان روایت نمیکردم. آن آیات عبارتند از:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَيِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَيَّنَّٰهُ لِلنَّاسِ فِي ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَّهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّٰعِنُونَ١٥٩﴾[البقرة: ۱۵۹].
﴿إِلَّا ٱلَّذِينَ تَابُواْ وَأَصۡلَحُواْ وَبَيَّنُواْ فَأُوْلَٰٓئِكَ أَتُوبُ عَلَيۡهِمۡ وَأَنَا ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ١٦٠﴾[البقرة: ۱۶۰].
بعضی از مردم نزد عبدالله بن عمر سرفتند و اعتراض کردند که ابوهریره زیاد حدیث روایت میکند. او نیز در مورد ابوهریره دچار شک و تردید شد. از آن پس با دقت به احادیثی که روایت میکرد، به ویژه در روزهای جمعه، گوش فرا میداد. اما چیزی نیافت که به آن اعتراض کند بلکه به جای آن، حافظهی قوی و فقه صحیح ابوهریره را تحسین کرد و تردید او رفته رفته از میان رفت. البته نکات جزئی وجود داشت. او منتظر بود تا آن مشکوک نیز بر طرف شوند. روزی وقت آن نیز فرا رسید. یعنی ابوهریره حدیثی روایت کرد و آن را به پیامبر اکرم جنسبت داد و گفت: «پیامبر جفرموده است: هر کسی دنبال جنازهای برود و بر آن نماز بخواند، خداوند به اندازهی یک قیراط پاداش به او ثواب میدهد و اگر در تدفین او شرکن کند، دو قیراط پاداش دریافت خواهد کرد. و هر قیراط از کوه احد بزرگتر است».
ابن عمر سپس از شنیدن این حدیث، که آن را بزرگ پنداشت. دست ابوهریره را گرفت و او را به گوشهای برد و گفت: «ای ابوهریره! این چه حدیثی بود که از پیامبر جنقل کردی!؟» ابوهریره گفت: «به خدا سوگند! غیر از آنچه شنیدهام، چیز دیگری روایت نمیکنم». سپس دست ابن عمر را گرفت و به حجرهی عایشه لرفت و گفت: «أی امالمؤمنین! تو را به خدا سوگند! آیا این حدیث را از پیامبر اکرم جنشنیدی که فرمود: هر کسی دنبال جنازهای برود و بر آن نماز بخواند، خداوند به اندازهی یک قیراط پاداش به او ثواب میدهد و اگر در تدفین او شرکت کند، دو قیراط پاداش دریافت خواهد کرد. و هر قیراط از کوه احد بزرگتر است». عایشه لفرمودند: «بلی» چهرهی ابوهریره از شادی درخشید و خطاب به ابن عمر گفت: «ای ابا عبدالرحمن! مرا کاشتن نهال در مزرعه و داد و ستد در بازار، مشغول نکرده و از پیامبر جغافل نساخته است. بلکه من همیشه همراه آن حضرت جبودم و از ایشان درخواست میکردم که به من سخنی بیاموزند و یا مرا غذایی دهند».
ابن عمر سسخنان او را تأیید کرد و گفت: «ای ابوهریره! تو از همهی ما بیشتر همراه پیامبر اکرم جبودی و از همهی ما نسبت به دانستن حدیث آن حضرت جعالمتر هستی». بعد ابن عمر ساز او جدا شد و در حالی که دستهایش را از حسرت به یکدیگر میزد و خودش را سرزنش میکرد، گفت: «قیراطهای زیادی را از دست دادهایم!» این مورد باعث شد که تردیدهای ابن عمر نسبت به ابوهریره در مورد حفظ وروایت حدیث از بین برود. همچنین دانست که این مرد دارای حافظهای قوی و فردی راستگوست که از همهی آنها در این میدان پیشی گرفته و گوی سبقت را ربوده است.
روزی مردی نزد ابن عمر آمد و گفت: «ای ابا عبدالرحمن! آیا برخی از احادیثی را که ابوهریره روایت میکند، نمیپذیری؟» گفت: «خیر، ولی باید اذعان کنم که بین ما و او یک تفاوت وجود دارد. او جرأت کرد ولی ما بزدل شدیم.» آن مرد از این که ابن عمر این صحابی بزرگوار و عالم بزرگ، ابوهریره را تایید کرد، خوشحال شد. برخاست و نزد ابوهریره رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. ابوهریره در حالی که تبسم کرد، گفت: «گناهم این است که من حفظ کردهام و آنها فراموش کردهاند».
مدینهی منوره محبوبترین شهر برای ابوهریره بود. و او اقامت در مدینه را بر هر جایی دیگر ترجیح میداد. با وجود این مشتاق زیارت خانهی خدا(کعبه) بود. همچنین دوست داشت که بعضی از شهرهای اسلام را نیز ببیند و دانش و حدیثی را که میداند، در اختیار مردم آن سامان قرار دهد. علاوه بر این مشکلات دیگری هم داشت که مانع بیرون رفتن او از مدینه میشد. از جمله وجود مادر پیر و سالخوردهاش بود که ابوهریره هر روز به دیدنش میرفت و با او محبت میکرد و حقش را ادا مینمود و میگفت: «مادرم! خداوند به تو جزای خیر بدهد که در کودکی مرا پرورش دادی» و مادرش در جواب او میگفت: «فرزندم! خداوند به تو هم جزای خیر بدهد که در پیری به من نیکی میکنی». ابوهریره مجبور بود که در مدینه بماند و از آنجا دور نشود تا اینکه مادرش دار فانی را وداع گفت.
از آن پس ابوهریره عزم سفر کرد و قدم به سرزمینهای اسلامی گذاشت و از شهرهای متعددی دیدن کرد یعنی به کوفه، بصره، دمشق و جاهای دیگر رفت. به هر شهری که میرسید، مردم دور او جمع میشدند. ابوهریره برای آنها حدیث بیان میکرد و آنها را از علم خود بهرمند میساخت. میگوید: «مردم باهم قرار میگذاشتند که شبها دور هم جمع شوند ابوهریره در میان آنها میایستاد و تا صبح برای آنها حدیث بیان میکرد. ابوهریره تنها پس از وفات مادرش بود که توانست در اکثر مراسم حج شرکت کند او در این مراسم با دانشپژوهان و دوستداران حدیث نبوی، ملاقات میکرد، آنها نیز از فرصت استفاده میکردند و تا زمانی که توشهای از علم و دانش برای خود نمیاندوختند، از او جدا نمیشدند. ابوهریره تمام آنچه را که از پیامبر اکرم جیاد گرفته و حفظ کرده بود برای مردم بیان میکرد جز یک باب از ابواب علم، که آن را بسته نگاه داشت، چون احادیث این باب بیشتر در مورد فتنهها و برخی از حوادث گذشته و آینده بود که تصور آن برای مردم مشکل به نظر میرسید ابوهریره میترسید که آنها را بیان کند مردم او را تصدیق نکنند و حدیث نبوی در معرض تکذیب قرار گیرد بدین جهت با دوراندیشی ترجیح داد که این احادیث را برای مردم بازگو نکند ابوهریره چنیدین بار اعلام کرد که نزد او علمی هست که آن را به مردم نگفته است و آنچه در اختیار آنها قرار داده تمام علم او نمیباشد همچنین میگفت: «پیامبر اکرم جدو ظرف علم در اختیار من قرار داد من یکی از آنها را برای مردم باز کردم و دیگری را بسته نگهداشتم زیرا اگر آن را باز میکردم گردنم زده میشد» و میگفت کیسههایی از حدیث نزد ابوهریره هست که هنوز آن را باز نکرده است سخن این دانشمند بزرگوار را بعداً ائمه اسلام درک کردند و به منظور او پی بردند امام ذهبی در اظهار نظری که برای این سخن ابوهریره نموده گفته است: «به نظر من بعضی از احادیث که باعث تحریک فتنهای در اصول و فروع یا مدح و ذم باشند کتمان آنها جایز است اما حدیثی که مربوط به حلال و حرام باشد کتمان آن به هیچ وجه جایز نمیباشد چون آن حدیث از بینات و هدایات است.» امام بخاری از حضرت علی سنقل میکند که فرمود: «احادیثی را برای مردم بیان کنید که مطالب آن را میدانید و احادیثی که مطلب آن را نمیدانید از گفتن آن صرف نظر کنید آیا شما دوست دارید خدا و رسولش تکذیب شوند؟».
اگر ابوهریره آن ظرف حدیثی را که از آن سخن میگوید برای مردم بازگو میکرد چه بسا که شکنجه میشد و به قتل میرسید گاهی اجتهاد عالم او را وادار میکند که به خاطر احیای سنت حدیثی را روایت کند او از این کار پاداش خواهد گرفت اگر چه در اجتهادش اشتباه کرده باشد.
حافظ ابن کثیر میگوید: «آن ظرف حدیثی که ابوهریره آن را برای مردم باز نکرد در واقع احادیث مربوط به فتنهها و مشکلات و جنگهایی که میان مردم درگرفت و حوادثی بود که بعد از آنها (در آینده) به وقوع میپیوست. اگر قبل از وقوع آنها خبر میداد بسیاری از مردم او را تکذیب میکردند و خبر راست و درستی را که او از آن سخن میگفت نمیپذیرفتند. مثلاً اگر میگفت: «به اطلاع شما میرسانم که امامان را خواهید کشت و به روی یکدیگر شمشیر خواهید کشید سخن مرا تصدیق میکردید».
امام بن حجر (شارح بخاری) به نقل از ابن منیر میگوید: «هدف ابوهریره از اینکه گفته است اگر احادیث را روایت کنم حلقوم من قطع خواهد شد این است که وقتی ظالمان بشنوند که او از کارهای آنها انتقاد میکند و تلاشهای آنها را گمراهی میپندارد گردنش را خواهند زد».
برخی گفتهاند: «احتمال دارد که آن احادیث در مورد نشانههای قیامت و تغییر حالات در آخر الزمان و وقوع فتنهها بوده که اگر کسی آنها را درک نکند نمیپذیرد. و حتی فردی که آگاهی نداشته باشد به آنها اعتراض کند».
باری به علت شهرت ابوهریره در حفظ و روایت حدیث، افراد زیادی برای فرا گرفتن حدیث از او وارد مدینه شدند و روز به روز به تعداد آنها افزوده میشد تا اینکه به هشتصد نفر رسیدند در میان آنها تعدادی از صحابهی معروف مانند انس بن مالک، جابر ابن عبدالله، ابن عباس، واثله بن الاسقع به چشم میخوردند. همچنین تعدادی زیادی از فرزندان صحابه و بزرگان تابعین مانند حسن بصری. سعید بن مسیب _ کسیکه دخترش را به ازدواج ابوهریره درآورد_، محمد بن سیرین، ابو ادریس خولانی، ابو مسلم بن عبدالرحمن نیز از زمره شاگردان او بودند. مورد فوق، توجه مروان بن حکم که از طرف معاویه سبه عنوان امیر مدینه تعیین شده بود به خود جلب کرد. وتصمیم گرفت که ابوهریره را بیازماید. و در مورد حفظی که او ادعا میکرد و به کثرت میگفت: «گناهم چیست که من حفظ کردهام و آنها فراموش کردهاند؟» اطمینان حاصل نماید. مروان برای این کار به نویسندهی زیرک و باهوش خود ابو الزعیزعه گفت: «میخواهم ابوهریره را امتحان کنم. بنابراین من او را احضار میکنم و از او حدیث میپرسم تو پشت پرده پنهان شو و احادیثی را که او روایت میکند، یادداشت کن». ابوهریره آمد، مروان شروع به سؤال کردن از او نمود که رسول خدا جدر مورد فلان مطلب چه فرمودند؟ یا به فلانی چه گفت؟ ابوهریره آن طور که گویی از روی کتاب میخواند، آن احادیث را روایت میکرد و ابوالزعیزعه هم آنها را یادداشت مینمود. سرانجام پرسش و پاسخ تمام شد و ابوهریره به خانهی خود برگشت.
پس از گذشت یک سال دوباره مروان ابوهریره را نزد خود فرا خواند و مانند سال گذشته به نویسنده خود گفت: «پشت پرده بنشین من همان سؤالات گذشته را از او میپرسم و تو جوابها را مقایسه کن». ابوهریره آمد. مروان با تقدیم و تأخیر، همان سؤالات گذشته را از ابوهریره پرسید. ابوهریره به او جواب میداد و ابوالزعیزعه به نوشتههای خود نگاه میکرد. دید که او بدون کم و کاست همان کلمات گذشته را بیان میکند. در آن اثناء ابوهریره متوجه کار مروان شد و به او گفت: «چرا همان مطالب سال گذشته را میپرسی؟» مروان گفت: «میخواستم تو را امتحان کنم» سپس ابوالزعیزعه از پشت پرده بیرون آمد و به مروان گفت: «ای امیر! به خدا سوگند! یک کلمه از احادیث نه کم و زیاد و نه پیش و پس بود». مروان خندید، چهرهی ابوهریره باز شد و درخشید. سپس ابوهریره به مروان گفت: «من چندین سال همراه پیامبر اکرم جبودم. در آن سالها بیشتر از هر چیز، علاقه داشتم که سخنی از آن حضرت جبیاموزم و نیز از همهی سالهای عمر خود، در آن دوران داناتر بودم و دوست داشتم که هرچه پیامبر جمیفرمایند، حفظ کنم. آن حضرت جنیز براین دعا کردند. ای عبدالملک! به خدا سوگند! همهی آنچه را که از پیامبر اکرم جشنیدهام، برایتان بازگو نمیکنم. کیسهای از علم نزد من هست که هنوز آن را نگشودهام».
[۳] این مطلب نظر نویسنده بوده ودیدگاههای دیگری نیز وجود دارد.
مسلمانان شهرهای مختلف کمکم به فضیلت ابوهریره پی بردند. بویژه اهل مدینه زیرا او معلم اول آنها به شمار میرفت. و بیش از سی سال میگذشت که او مشغول آموختن حدیث به آنها بود. مردم او را دوست داشتند و هر جا از او تعریف میکردند و مقامش را والا میداشتند و چون یکی از بهترین اصحاب آن حضرت جبود، گاهی در نماز امام مردم میشد.
مروان که فرمانروای معاویه در مدینه بود به ابوهریره خیلی احترام میگذاشت. چرا که حفظ و تقوا و پرهیزگاری او، مروان را شگفتزده کرده بود. و در مسایل و مشکلاتی برایش پیش میآمد از او اظهار نظر و فتوا میخواست. و به اجتهاد او عمل میکرد. مروان فرزندانش، یعنی عبدالعزیز و عبدالملک را به ابوهریره سپرد تا به آنها فقه بیاموزد و از مسایل دین آگاه سازد.
آنچه مقام ابوهریره را نزد مروان بالا برده بود، این بود که او عالم صادق در علم و مخلص در عمل بود که جز رضای خدا هدفی نداشت. بدین جهت در گفتن سخن حق جرأت داشت و از ملامت هیچ ملامت کنندهای نمیترسید طوری که خود مروان را امر به معروف و نهی از منکر میکردو بارها بدون هیچ اغماضی او را نصیحت میکرد و برایش وعظ میگفت.
مولایش ابومریم میگوید: «روزی مروان مشغول ساختن خانه برای خود در وسط شهر مدینه بود من نزدیک آنها نشستم و چگونگی کار آنها را تماشا میکردم، در آن اثناء ابوهریره از آنجا گذشت با دیدن آنها گفت: «خانه محکم بسازید و آرزوهای طولانی داشته باشید، به زودی خواهید مرد». مروان به او گفت: «ابوهریره! چه میگویی؟» گفت: «به آنها گفتم خانه محکمی بسازید و آرزوهای طولانی داشته باشید، به زودی خواهید مرد». مروان از شنیدن این جمله، ساکت ماند ابوهریره خطاب به عدهای از مهاجرین چنین گفت: «ای قریش! بیاد آورید که دیروز چه بودید و امروز چه هستید!؟ امروز مردم برای شما کار میکنند، دارای بردگانی از سرزمینهای فارس و روم هستید. نان آرد سفید و گوشت چاق میخورید! پس سعی کنید مانند چارپایان یکدیگر را گاز نگیرید. امروز خود را کوچک بشمارید تا فردا خدا شما را بزرگ گرداند. به خدا سوگند! از شما هیچ کسی نیست که مقامش یک درجه بالا رود و خداوند در روز قیامت آن را پایین نیاورد». بعد وارد خانهی مروان شد و دید که تصاویری بر روی دیوار کشیده شده است. گفت: «من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: خداوند عز و جل فرموده است «چه کسی ظالمتر از فردی است که درست کند مانند آنچه که من آفریدهام. اگر راست میگویند و میتوانند، کوچکترین ذره عالم را بسازند با بک دانهی گندم یا جو بیافرینند».
روزی ابوهریره در دارالاماره نزد مروان رفت، مروان به دربان گفت: «ببین چه کسی است؟» نگهبان گفت: «ابوهریره است» مروان اجازهی ورود داد. سپس گفت: «حدیثی از احادیث پیامبر جبرایم روایت کن». ابوهریره گفت: «من از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: «روزی خواهد آمد که بسیاری از امراء آرزو کنند ای کاش از آسمان به زمین میافتادند ولی شغل امارت را به عهده نمیگرفتند».
این موضع ابوهریره به اضافه علم و فقهاش، مقام او را نزد مروان بالا برده بود. بدین جهت در سال ۴۵ هجری، هنگامی که معاویه مروان را به عنوان مسئول کاروان حج آن سال برگزید به او دستور داد که ابوهریره را جانشین خود در مدینه قرار دهد. مروان روز جمعه بالای منبر رفت و به اطلاع اهل مدینه رساند که ابوهریره را جانشین خود قرار داده است. مردم از شنیدن این خبر، با شادی و سرور جشن گرفتند. زیرا اهل مدینه ابوهریره را خیلی دوست داشتند. اخلاق خوب و سیرت نیکوی او مورد پسند همه بود. ابوهریره مسئولیت امارت را به بهترین وجه انجام میداد. در نماز امام مردم بود، روزهای جمعه برایشان خطبه ایراد میکرد. سیاست عدالت را در پیش گرفت، در مشاجرات آنها قضاوت و اختلافاتشان را حل میکرد و در میان آنها مانند یک فرد عادی زندگی میکرد. فرمانروایی، در اخلاق و رفتار او تغییر به وجود نیاورد، تواضع و فروتنی و عدم توجه به پست و مقام دنیوی باعث شد که همه از او به نیکی یاد کنند او دارای وجودی پاک و اخلاقی شایسته بود، شوخیهای زیبا و تحقیر ظواهر فریبنده دنیا و شکر نعمتهای خدا، از شکوه و بزرگی او حکایت میکرد.
روزی در مسجد نبوی، پس از اقامهی نماز خطاب به مردم با صدای بلند چنین گفت: «سپاس خداوندی را که دینش را محکم و استوار گردانید و ابوهریره را بعد از اینکه برا ی دختر غزوان در ازای سیر کردن شکم و داشتن سواری، کار میکرد، امام مردم گردانید. ای مسلمانان! سوگند به خدا! من خدمت آنها را فقط برای بدست آوردن تکه نانی و اینکه در شبهای تاریک مرا سوار شتر بکنند، به عهده گرفتم بعد خداوند، همان زن را به عقد من درآورد. گاهی سوار الاغ میشد که پالانی داشت و طنابی باریک از لیف خرما در گردنش بود. ابوهریره به وسیلهی آن، کارهایش را انجام میداد و گاهی که کسی را بر سر راهش میدید، سواره یا پیاده در حالی که بستهی هیزم روی دوشش بود، با شوخی میگفت: «امیر است، راه را باز کنید!!!»
ثعلبه بن ابی مالک القُرظی میگوید: «ابوهریره را زمانی که جانشین مروان بود، در حالی دیدم که بستهای هیزم بر پشت داشت و وارد بازار میشد وقتی مرا دید، به شوخی گفت: «ابن ابی مالک! راه را برای امیر باز کن». گفتم: «همین اندازه کافی است؟» دوباره گفت: «راه را برای امیر باز کن».
روزی ابوهریره یکی از دوستانش به نام ابورافع را به شام دعوت کرد، وقتی غذا نهاده شد، گفت: ابورافع استخوانی را که گوشت دارد، برای امیر بگذار!» ابورافع فکر کرد که در غذای آنها گوشت وجود دارد. ولی وقتی خوب دقت کرد، دید غذای آنها نان تلیت شده با روغن است در حالی که بلند بلند میخندید، گفت: «ابوهریره! جداً که تو آدم شوخ طبعی هستی».
روزی بعد از خروج از مسجد، جوانی نزد او آمد و گفت: «چرا کنیه تو را ابوهریره گذاشتهاند؟» ابوهریره نگاهی به او انداخت و گفت: «از من نمیترسی؟» گفت: «بلی به خدا از تو میترسم» ابوهریره خندید و گفت: «من گوسفندان خانوادهام را میچرانیدم، گربهای کوچک و صحرایی داشتم که شبها آن را در شکاف درختی میگذاشتم و چون روز میشد، آن را با خود به صحرا میبردم و با آن بازی میکردم. بدین جهت کنیه مرا ابوهریره گذاشتند».
کودکان نیز از حسن خلق و فروتنی و شوخیهای امیر بهرمند میشدند. گفتهاند: «شبها بچهها سرگرم بازی کلاغ بودند، بدون اینکه آنها متوجه شوند، ابوهریره به آرامی به آنها نزدیک میشد و ناگهان خود را وارد بازی آنها میکرد و پاهای خود را به زمین میکوبید (میخواست بچهها را بخنداند) بچهها میترسیدند و فرار میکردند.
مروان دو بار ابوهریره را به عنوان جانشین خود در مدینه انتخاب کردو بدینوسیله او را دلجویی و به خود نزدیک میکرد و به خاطر علم و فضل ابوهریره، به او هدیه میداد. معاویه نیز مقام او را والا نگاه میداشت و از دمشق برای او هدایایی میفرستاد. با وجود این ابوهریره نمیتوانست در برابر کارهای مروان، در صورت کوچکترین مخالفتی با اسلام، ساکت بماند، زیرا او عالم صادقی بود که به رضای خدا و سربلندی در آخرت میادیشید. او مروان را به خاطر بعضی از کارهایش، سرزنش میکرد تا به خود بیاید. گاهی کار به جایی میرسید که مروان خشمگین میشد. باز هم ابوهریره جز صلابت و دفاع از حق، چیزی نمیگفت.
روزی ابوهریره در دارالاماره نزد مروان آمد و به او گفت: «تو بیع ربا را حلال قرار دادهای؟» مروان گفت: «چطور؟» ابوهریره گفت: «تو معامله محکاک [۴]. (آنچه درست نیست) را حلال قرار دادهای در حالی که رسول خدا جاز فروختن طعام، قبل از بدست آوردن کامل آن، (پیش خریدن آن از دست مردم) نهی فرموده است». سرانجام معاویه، مروان را از امارت معزول کرد و کسی دیگر را به جای او گماشت. با وجود این، از مقام بلند و اهمیت او نزد مردم کاسته نشد. چون اکثر مردم، به ویژه بنی امیه به او احترام میگذاشتند. زیرا او بزرگ آنها و رهبرشان بود.
موضع ابوهریره در هردو حالت یعنی زمان امارت و بعد از آن، در برابر مروان موضع امر به معروف و نهی از منکر بود.
[۴] خرید و فروش محصولات قبل از بدست آمدن آن.
طلب علم و نشر آن، بزرگترین خصوصیت این صحابی بزرگوار بود. علاوه بر این، ویژگی دیگری هم داشت که اهمیت آن کمتر از طلب علم نبود و آن هم تقوا و ترس او از خدا بود، آنگونه که شایستهی ذات احدیت است.
مجاهده در راه اطاعت از خدا و تقرب به او و خو گرفتن به حسن خلق و رفتار نیک از خصوصیات بارز این صحابی گرانقدر بود، این خصوصیت عجیبی نبود زیرا همهی اصحاب، این ویژگیها را از رهبر و الگوی خود پیامبر اکرم جآموخته بودند. یعنی علم وعمل را از آن حضرت جیاد گرفته بودند. همچنین شایسته است که عالم صادق به علم خود عمل کند و آن را بر خود تطبیق نماید تا دیگران او را الگوی خود قرار دهند. ابوهریره زیاد عبادت میکرد. زیاد نماز شب (تهجد) میخواند. رکوع و سجدههای طولانی انجام میداد. به کثرت استغفار میکرد و تسبیح میگفت، توبه میکرد و دعاهای طولانی میخواند، شبها آه و ناله بدرگاه خدا سر میداد، روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه میگرفت و به هیچ وجه روزهی این دو روز را ترک نمیکرد، او شب را سه قسمت کرده بود که یک سوم آن را میخوابید و یک سوم دیگر را بیدار بود و عبادت میکرد و در ثلث آخرش، احادیثی را که حفظ کرده بود، به خاطر میآورد و تکرار مینمود. و خانوادهاش را برای عبادت کردن در آن پاس از شب، بیدار میکرد.
ابوعثمان، یکی از بزرگان تابعین، میگوید: «هفت روز مهمان ابوهریره بودم. او و همسر و خادمش شب را سه قسمت میکردند و هر کدام ثلثی از شب را با خواندن نماز پاس میداشتند یعنی ابتدا یکی نماز میخواند. پس از اینکه وقتش به پایان میرسید، دیگری را بیدار میکرد».
او در روز، هزاران بار طلب آمرزش میکرد و زیاد دعا میخواند و میگفت: «بخیلترین مردم کسی است که برای سلام دادن بخل ورزد و عاجزترین مردم کسی است که از دعا خواستن عاجز باشد».
در دههی اول ذیالحجه، ابوهریره و عبدالله بن عمر به بازار رفتند و تکبیر گفتند. مردم همصدا با آنها تکبیر میگفتند. او در ادای دو رکعت نماز سنت فجر، زیاد کوشا بود و یارانش را به خواندن آن توصیه میکرد و میگفت: «دو رکعت نماز سنت فجر را ترک نکنید اگرچه اسبها شما را لگد مال کنند».
ابوهریره در منزل خود چهار مسجد داشت:
۱- مسجد (اتاق کوچکی برای نماز) کنار درب بزرگ منزل.
۲- مسجدی در خانه.
۳- مسجدی در اتاقش.
۴- مسجدی نزدیک درب خانه.
هر وقت از خانه بیرون میشد، در همهی این مساجد نماز میخواند. قرآن زیاد تلاوت میکرد، خصوصاً در نماز. در کم و کیف ادای نماز، به شدت از پیامبر اکرم جپیروی مینمود.
ابورافع میگوید: «من نماز عشاء را با ابوهریره خواندم او در نماز، سورهی ـ اذ السماء انشقت ـ را خواند و سجدهی تلاوت به جای آورد. پرسیدم: «این چه سجدهای بود؟» گفت: «پشت سر آن حضرت جنماز میخواندم که این سجده را به جای آورد. از آن به بعد من هم همیشه وقتی به این آیه میرسم، سجده میکنم». روزهای دوشنبه و پنج شنبه هر هفته همیشه روزه بود، در ماه سه روز دیگر هم روزه میگرفت تا به توصیه آن حضرت جعمل کرده باشد. میگفت: «دوستم پیامبر اکرم جمرا به سه روز روزه گرفتن در ماه و خواندن دو رکعت سنت نماز صبح و اینکه نمازهای وتر را قبل از خوابیدن، بخوانم توصیه فرمودهاند.
دوران مجردی ابوهریره طولانی بود و در ازدواجش تأخیر کرد و چون ترسید مبادا به گناه کبیره مبتلا شود، همیشه در مسجد دعا میکرد که خداوند او را از ارتکاب به گناهان کبیره محفوظ نگاه دارد تا دینش سالم بماند. گفتهاند: «او در سجده از خدا پناه میخواست که زنا و دزدی و یا گناهان کبیره دیگری از او سر بزند». به او گفتند: «آیا میترسی؟» گفت: «من چه امنیتی دارم در حالی که شیطان زنده است! انسان تا وقتی که همراه شکر زبانی، شکر عملی انجام ندهد، عابد حقیقی نمیشود».
ابوهریره همیشه به مردم میگفت که قبلاً چه کسی بوده و حالا چه کسی شده است و همیشه صدای شکر او از نعمتهایی که خداوند به او ارزانی داشته بود، به گوش میرسید. و این کلمات را زیاد تکرار میکرد «الحمد لله الذی هدى أباهریرة للإسلام، الحمد لله الذی منّ على أبی هریرة بمحمد علیه الصلوة و السلام».
بهترین ثمرهی عبادت و تقوا، دستیابی به اخلاق و رفتار نیک و پسندیده است که خداوند این دو نعمت را به او ارزانی داشته بود. بیشتر از مردم، خانواده و خویشاوندان و همسایگان و دوستان، مستحق رفتار خوب هستند. ابوهریره علاوه بر اینها، بیشتر به مادرش نیکی میکرد و چون او را از سرزمین یمن به مدینه آورده بود، آنقدر بر شرک مادرش صبر کرد و چاره اندیشی نمود تا سرانجام مسلمان شد سپس خودش را وقف خدمت به مادرش کرد، و مادرش تا زمانی که زنده بود او را دوست داشت و از او راضی بود.
ابوهریره با فرزندانش رفتار خوبی داشت و آنها را خوب تربیت کرد. همچنین به غلامانش نیکی میکرد و خوش رفتاری مینمود و به آنها علم و دانش میآموخت. با برادران و همسایگانش هم به نیکی رفتار میکرد و به آنها احترام میگذاشت و با چهرهای باز با آنها روبه رو میشد و با شیرینترین کلمات با آنها سخن میگفت. خلاصهی کلام، همهی مردم را دوست میداشت و با آنها مهربانی میکرد. خیر خواه همه بود و وجودش را وقف تعلیم و تربیت مردم کرده بود و آنها را امر به معروف و نهی از منکر میکرد. در برابر مردم، متواضع بود و با شوخیهای زیبای خود آنها را خوشحال مینمود.
این دانشمند بزرگ به علم و شهرت و مقامش، مغرور نبود. به ابن عباس که از او خیلی کوچکتر بود، میگفت: «تو از من بهتر و عالمتر هستی» ابوهریره بخشنده و مهربان بود. طغاوی میگوید: «در مدینه نزد ابوهریره اقامت گزیدم هیچ یک از اصحاب رسول اکرم جرا ندیدم که به اندازهی او به مهمان خدمت کند.» حمید بن مالک بن خیثم میگوید: «با ابوهریره در ملکش که در عقیق قرار داشت، نشسته بودم مردمی از اهل مدینه که سوار بر چهارپایانی بودند، نزد او آمدند. ابوهریره به من گفت: «برو پیش مادرم و از من به او سلام برسان و بگو برایم مهمان آمده، طعامی بفرست». مادرش سه قرص نان جو و مقداری روغن و نمک در کاسهای گذاشت و به من داد. آنها را بر سر نهاده آوردم. هنگامیکه سفرهی غذا را پهن کردم، ابوهریره تکبیر گفت و فرمود: «سپاس خداوندی را که ما را از نان سیر کرد بعد از اینکه غذای، جز آب و خرما چیز دیگری نبود». حمید میگوید بعد از اینکه مهمانان رفتند، به من گفت: «ای برادرزاده! با گوسفندان خود رفتار خوبی داشته باش. آب بینی آنها را پاک کن و شب آنها را (گوسفندان را) در جای خوبی بخوابان. و در گوشهای نماز بخوان، زیرا گوسفندان از حیوانات بهشت هستند. سوگند به خدا! زمانی بر مردم خواهد آمد که گلهی گوسفندان برای صاحبش، از خانهی مروان محبوبتر باشند.» ابوالزعیزعه، کاتب مروان میگوید: «مروان صد دینار برای ابوهریره فرستاد پس از مدت کوتاهی کسی را نزد او فرستاد و گفت: «من اشتباه کردهام و آنچه را که برای تو فرستادهام، سهمیهی تو نبوده است آن را برایم برگردان.» ابوهریره گفت: «چیزی از آن پول نزد من باقی نمانده است. هر وقت سهمیهی من رسید، این مبلغ پول را از آن کم کن.» ابوالزعیزعه میگوید: «مروان میخواست بداند که ابوهریره آن مبلغ را نزد خود نگاه داشته یا انفاق کرده است؟».
ابوهریره اموالش را برای آزاد کردن غلامان و تربیت یتیمان خرج میکرد. گفتهاند روزی شلاقش را بلند کرد تا کنیزی را که از او ناراحت شده بود، تنبیه کند. بعد گفت: «اگر قصاص روز قیامت نبود، تو را میزدم اما اینک تو را میفروشم که مهمترین و مبرمترین نیازهای مرا تأمین میکند. برو و به خاطر او (خدای ﻷ) آزاد هستی».
او خوش طبع بود و شوخی کردن و گفتن لطیفههای زیبا را دوست داشت. به عنوان مثال: روزی جوانی نزد او آمد و گفت: «ای ابوهریره! من روزه بودم. ناگهان پدرم با نان و گوشتی که در دست داشت، پیش من آمد من به فراموشی قدری از آن خوردم». ابوهریره گفت: «آن غذایی بوده که خداوند به تو عطا فرموده است». گفت: «بعد از آن من پیش خانوادهام رفتم و آنها برایم شیر آوردند من هم به فراموشی آن را نوشیدم». ابوهریره گفت: «حرجی بر تو نیست» جوان گفت: «بعد از آن خوابیدم و وقتی بیدار شدم، آب نوشیدم» ابوهریره گفت: «برادرزادهی عزیز! تو هنوز به روزه گرفتن عادت نکردهای!».
ابوهریره وقتی سرمایهدار شد، لباس پشمی و ابریشمی میپوشید. با وجود این، دنیا نتوانست او را فریب دهد و او همچنان به دنیا بیعلاقه و دلبسته آخرت بود. شیوهی زندگی پیامبر اکرم جو خلفای راشده را در پیش گرفته بود و سفارشات رسول اکرم جرا آیین زندگی و دستور کار خود قرار داده بود و همیشه به این وصیت پیامبر خدا جتوجه میکرد که فرموده بود: «ای ابوهریره! پرهیزگار باش، تا عابدترین مردم باشی. قناعت داشته باش تا شاکرترین مردم باشی آنچه را برای خود نمیپسندی، برای دیگران هم مپسند تا مؤمن باشی با همسایهات به نیکی رفتار کن تا مسلمان واقعی باشی کمتر بخند، زیرا خنده قلب را میمیراند». بدین جهت او به دنیا بیاعتنا، و تمام توجهاش به آخرت معطوف بود.
او لذت و زیباییهای دنیا را ناچیز میپنداشت و همواره میگفت به زودی در قبر از من سؤال خواهد شد، و نزد پروردگارم خواهم رفت و برای اعمال خود، محاسبه خواهم شد. او روزی دو بار خودش و دیگران را به یاد عذاب قبر میانداخت. هنگام صبح فریاد میزد که شب رفت و روز آمد و آل فرعون به عذاب گرفتار شدند و هنگام شب میگفت روز رفت و شب فرا رسید و آل فرعون به عذاب مبتلا شدند. هر کسیکه این ندا را میشنید، از آتش جهنم، به خدا پناه میبرد. و هر وقت جنازهای را میدید، میگفت: «شما شامگاه میروید و ما هنگام صبح خواهیم آمد. یا شما صبح میروید و ما شب خواهیم آمد. او همیشه به یاد حساب و کتاب آخرت بود و از عذاب خدا میترسید و به دنیا توجهی نداشت و به مردم میگفت: «هیچ فاسقی از اینکه خداوند به او نعمت داده است، فریب نخورد. زیرا کسی دنبال او هست که در طلبش بسیار حریص و آرزومند میباشد و آن جهنم است.
﴿كُلَّمَا خَبَتۡ زِدۡنَٰهُمۡ سَعِيرٗا﴾[الإسراء: ۹۷].
«هرگاه اندکی فروکش کند دوباره آتش آن را افزایش میدهیم».
سن این صحابی بزرگوار بالا رفته بود و از مرحلهی میانسالی گذشته بود و به پیری رسیده بود. او پنجمین دهه عمر خود را بعد از وفات پیامبر جپشت سر میگذاشت و عمرش پس از رحلت آن حضرت جطولانی شده بود. او تعداد زیادی از بزرگان صحابه را تشییع جنازه کرده بود که آخرین آنها بزرگ بانوی اسلام، امالمؤمنین عایشه صدیقه لبود که در سال ۵۸ هجری دارفانی را وداع گفت و ابوهریره در تشییع جنازهاش شرکت کرد و او را تا آخرین منزلش، بدرقه نمود پس از آن، ابوهریره بیمار شد و احساس کرد که مرگش فرا رسیده است و دوست داشت که اجلش زودتر فرا رسد و دعا میکرد که خداوند قبل از سال ۶۰ هجری، او را به سوی خود فرا خواند. کمکم حال ابوهریره رو به وخامت یافت و تمام بدنش سست و ضعیف گردید و یقین کرد که این بیماری، بیماری مرگ اوست. و به زودی دنیا را ترک خواهد کرد.
در مدینه هم شایع شد که بزرگترین دانشمند اسلام در آن زمان و صحابی حافظ یعنی ابوهریره، مریض شده و در شرف مردن است. مردم از هر طرف به عیادتش میآمدند و برای او آرزوی سلامتی و طول عمر کردند. تا بتوانند از او علوم جدیدی فراگیرند زیرا ابوهریره علمی در اختیار داشت که هرگز سرچشمهاش خشک نمیشد در آن اثناء شاگردش ابوسلمه بن عبدالرحمن بن عوف به عیادتش آمد و چون دید که حال استادش خوب نیست و دردش شدید میباشد، ناراحت و اشک از چشمانش سرازیر گشت. او را در آغوش گرفت و گفت: «بار خدایا! ابوهریره را شفا بده» اما ابوهریره گفت: «خداوندا! مرا بمیران» و نگاهی به ابوسلمه انداخت و آهسته به او گفت: «اگر میخواهی بمیری، بمیر. سوگند به خدا! زمانی خواهد آمد که مرد از کنار قبر برادرش بگذرد و آرزو کند که کاش او صاحب این قبر میبود».
گروهی از اهل مدینه به دیدارش آمدند. ابوهریره به چهرههایشان نگاه کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به گریه کرد آنها از گریستن ابوهریره متأثر شدند و یکی از آنها از او پرسید: «ابوهریره! چرا گریه میکنی؟» گفت: «به خاطر طولانی بودن سفر و کمی توشهام گریه میکنم زیرا روی تپهای قرار دادم که لبه پرتگاه آن یا روی جهنم است یا روی بهشت. و من نمیدانم که مرا به کدام یکی پرت خواهند کرد. حاضران از شنیدن سخنان او که قلبش مالامال از ترس خدا بود و فردی صالح و نیکو کار بود که فریب شیطان را نخورده بود، حیرت زده شدند و از سخنان او، در سن بزرگ پندی عبرت انگیز آموختند».
سرانجام، ابوهریره فرزندانش المحرر و محرز و عبدالرحمن و بلال را خواست و موالی و دامادش سعید بن مسیب و شاگردان مهم و بزرگش را نیز فرا خواند و به آنها چنین وصیت کرد: «وقتی که مردم، برایم نوحه نخوانید زیرا برای رسول خدا جنوحه خوانده نشد و به دنبالم با آتشدان حرکت نکنید و مرا شتابان به سوی قبرستان ببرید زیرا من از رسول اکرم جشنیدم که فرمودند: هر وقت جنازه مرد صالح بر تابوت گذاشته شود، میگوید: «مرا زودتر ببرید مرا زودتر ببرید» ولی متأسفانه وقتی جنازهی فرد ناصالح بر تابوت نهاده شود، میگوید (وای بر من! مرا به کجا میبرید!؟ مرا به کجا میبرید!؟) بعد از آن ابوهریره شروع به گریه کرد» گفتند: «چه چیز تو را به گریه میاندازد؟».
گفت: «دوری سفر و کمی توشه» بعد به فرزندش وصیت کرد که خانهاش را در ذیالحلیفه، به غلامانش بدهند و با آنها نیکی و مهربانی کنند.
صبح آخرین روز زندگی فرا رسید و مروان بن حکم برای عیادت از ابوهریره نزد او رفت و گفت: «خدا تو را شفا بدهد ای ابوهریره!» ابوهریره چشمانش را باز کرد و نگاهی به بالا انداخت و گفت: «خداوندا! من ملاقات تو را دوست دارم تو نیز ملاقات مرا دوست بدار».
مروان از کنارش برخاست و رفت چند لحظه بعد، روح مطمئن او به ملکوت اعلی پیوست و دارفانی را وداع گفت و به استقبال زندگی جاودان و آرام شتافت و تاریخ با خط درشت، یکی از مهمترین حوادث سال ۵۹ هجری را چنین ثبت کرد (در این سال ابوهریره دوسی یمنی، یار رسول اکرم جو شاگرد رشیدش، پس از عمری آگنده از کسب علم و عبادت پروردگار و کار نیک، دارفانی را وداع گفت. همه مردم برای او گریستند و به شدت از فراق او غمگین شدند).
خبر وفات ابوهریره به سرعت در مدینه و اطراف آن شایع شد مردم کارهایشان را رها کردند و به سوی منزل ابوهریره که در ذیالحلیفه قرار داشت، شتافتند و تابوت او را در گرما و آفتاب سوزان، به دوش گرفتند و به سوی مسجد نبوی، تشییع کردند مردم در پیش تابوت او ساکت و آرام حرکت میکردند. پس از ادای نماز ظهر او را به مسجد نبوی بردند. در پیشاپیش تشییع کنندگان، اصحاب پیامبر جو بزرگان تابعین قرار داشتند و نیز دو صحابی بزرگوار یعنی عبدالله بن عمر و ابو سعید خدری که در کنار یکدیگر میرفتند، به کثرت میگفتند: «رحمت خدا بر ابوهریره باد».
مردم نماز عصر را خواندند سپس تابوت ابوهریره را جلو آوردند و امیر مدینه ولید بن عقبه امام شد و مردم پشت سر او در صفوف فشرده برای نماز ایستادند. جمعیت آنقدر زیاد بود که در صحن مسجد جا نمیگرفتند سرانجام، نماز جنازه اقامه شد. پس از نماز، ابتدا فرزندان عثمان سدر میان ازدحام جمعیت، تابوت او را به دوش گرفتند. و به سوی قبرستان بقیع روانه شدند و این مهمان جدید در قبرستان بزرگ مدینه که گروهی از نیکوکارترین و عزیزترین بندگان خدا را در خود جای داده بود، به خاک سپردند و با اندوه و گریه فراوان با او خداحافظی کردند.
ارواح طیبه بقیع این روح پاک را استقبال نموده و از حضور او شاد شدند. همچنین روح پاک ابوهریره نیز از حضور در جمع آنها خوشحال بود.
ابوهریره پس از عمری مملو از کارهای بزرگ و پس از اینکه اسلام از او انسان بزرگی ساخته بود که در زمان خود و بعد از آن، دنیا را از فیض وجود خود بهرمند ساخت، دارفانی را وداع گفت. او قبلاً چوپانی بیش نبود و کسی به او توجه نمیکرد.
براستی که اسلام چه کارهای بزرگی را برای این مردان و امت اسلام انجام نداد!؟ اگر اسلام نمیبود، آنها میمردند و ضایع میشدند و تاریخ، آنها را به فراموشی میسپرد. اما در سایه اسلام بود که آنها جاودان شدند و نامشان برای همیشه باقی ماند.
ابوهریره یکی از نوابغ و بزرگان اسلام بود که از ابتدا هدفش را مشخص کرده بود و در راه رسیدن به آن هدف، از هیچ کوششی فرو گذر نبود و برای حصول آن، مشکلات جانفرسایی را تحمل کرد و سرانجام به هدف خود رسید. او در زمان حیات پیامبر اکرم جهمیشه تلاش میکرد که شاگرد رشید پیامبر جو عالمی فقید و آگاه به دین خدا باشد. بدین جهت او هر لحظه از آن حضرت جعلمی میآموخت و حفظ میکرد و برای حصول این مهم، گرسنگی شدید و فقر و تنگدستی غیر قابل وصفی تحمل کرد. و توانست علم فراوان و با برکت از آن حضرت جبیاموزد.
پس از رحلت پیامبر اکرم جهمیشه در این اندیشه بود که باید علمی را که فرا گرفته به دیگران بیاموزد و عمرش را در این راه، یعنی خیر خواهی امت، و بیان احکام برای آنها صرف نماید. او تلاش میکرد تا به آنچه که آموخته است، عمل کند. و سیرت پیامبر اکرم جرا آیین زندگی خود قرار دهد بدین جهت سرگرم نشر علم و تبلیغ آن شد و برای این منظور، هر تهمت و سرزنشی را تحمل کرد. چندین بار مورد آزمایش قرار گرفت و پیروز شد. بزرگترین عامل موفقیت او در طلب علم و نشر آن نه تنها تلاش و کوشش او بلکه اخلاص، صداقت و جلب رضای خدا بود. باید گفت او علم را به خاطر رضای او نشر نمود و چون سربلندی در سرای آخرت همیشه مد نظرش بود، سعادتمندانه زیست و سعادتمندانه مرد. و اگر این سخن که میگوید: (کلام الخلق اقلام الحق) یعنی گفتار مردم، تقدیر الهی است، درست باشد، ابوهریره در این زمینه بهره بزرگ و موفقیت چشم گیری بدست آورده است. زیرا در زمان حیات و پس از آن، بهترین افراد امت یعنی علما و فقها و محدثین و خداجویان از او به خوبی یاد کردهاند و امروز نیز هر جا ذکر خیرش را بیان میکنند.
سرور کاینات و بهترین مخلوق خدا، پیامبر اکرم ج، به ابوهریره فرمود: «گمان میبردم که هیچکس برای پرسیدن این سؤال، از تو مستحقتر نیست، زیرا حرص شدید تو را برای فراگیری حدیث، دیده بودم.» طلحه بن عبیدالله، یار رسول خدا ج» میگوید: «شکی ندارم که ابوهریره سخنانی از پیامبر جشنیده است که ما نشنیدهایم».
و صحابی بزرگوار ابن عمر میگوید: «ابوهریره از من بهتر است، زیرا احادیثی را که بیان میکند، به آنها عالمتر است». همچنین خطاب به ابوهریره گفت: «تو از همهی ما بیشتر همراه پیامبر جبودی و از همهی ما بهتر احادیث او را حفظ کردی».
امام بزرگوار ابو عبدالله الشافی میفرماید: «ابوهریره از تمام افرادی که در زمان او حدیث روایت میکردند، دارای حفظ بیشتری بوده است».
و امیر المؤمنین، امام بخاری میگوید: «بیش از هشتصد نفر عالم، به نقل از ابوهریره حدیث روایت میکردند. او در زمان خودش از همهی کسانیکه حدیث روایت میکردند، از حفظ بیشتری برخوردار بوده است».
امام ذهبی میگوید: «ابوهریره در حفظ آنچه از پیامبر جشنیده و گفتهاند عین کلمات آن حضرت جرا، وبالاترین شخصیت میباشد».
امام ابن کثیر میگوید: «ابوهریره دارای حافظهای قوی بود و از دریافت و عبادت و صداقت و بزرگی خاصی برخوردار بود. او معروفترین راوی حدیث پیامبر جو از حفاظ صحابه بود».
شیخ الاسلام ابن حجر، شارح بخاری، میگوید: «ابوهریره از همهی کسانیکه در زمان او حدیث روایت میکردند، حافظهاش قویتر بود و هیچ یک از اصحاب به اندازه او حدیث روایت نکرده است و همین افتخار برای او کافی است که نامش دهها هزار بار در دیوانهای بزرگ اسلامی آمده است و پس از ۱۴ قرن، باز هم بر سر زبان هزاران نفر از علماء و طلاب، جاری میشود».
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ تُوبُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ تَوۡبَةٗ نَّصُوحًا عَسَىٰ رَبُّكُمۡ أَن يُكَفِّرَ عَنكُمۡ سَئَِّاتِكُمۡ وَيُدۡخِلَكُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ يَوۡمَ لَا يُخۡزِي ٱللَّهُ ٱلنَّبِيَّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُۥۖ نُورُهُمۡ يَسۡعَىٰ بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَبِأَيۡمَٰنِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَآ أَتۡمِمۡ لَنَا نُورَنَا وَٱغۡفِرۡ لَنَآۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ٨﴾[التحریم: ۸].
***
﴿يَوۡمَ تَرَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ يَسۡعَىٰ نُورُهُم بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَبِأَيۡمَٰنِهِمۖ بُشۡرَىٰكُمُ ٱلۡيَوۡمَ جَنَّٰتٞ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ١٢﴾[الحدید: ۱۲].
پی نوشتها