204

مشخصات کتاب

خورشید نبوّت

ترجمه فارسی:
«الرحیق الـمختوم»



مؤلف:

شیخ صفی الرحمن مبارکفوری


برگردان:

دکتر محمدعلی لسانی فشارکی

۱۳۸۱ ش = ۱۴۲۳ ق = ۲۰۰۲ م

مقدمه‌های مؤلف

مقدمه‌ی مؤلف(۱)*

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الذی أرسل رسوله بالهدى ودین الحق لیظهره على الدین کله، فجعله شاهداً ومبشراً ونذیراً، وداعیاً إلى الله باذنه وسراجاً منیراً، وجعل فیه أسوة حسنة لـمن کان یرجو الله والیوم الآخر وذکر الله کثیراً. اللهم صل وسلم وبارك علیه وعلى آله وصحبه ومن تبعهم بإحسان إلى یوم الدین، وفجر لهم ینابیع الرحمة والرضوان تفجیراً.

جای بسی خرسندی و شادمانی است که رابطۀ العالم الاسلامی، در پی برگزاری کنگرۀ سیرۀ نبوی، در پاکستان، در ماه ربیع‌الاوّل سال ۱۳۹۶ هجری قمری، فراخوانی داد مبنی بر اینکه یک مسابقۀ علمی جهانی به منظور شناسایی و معرفی بهترین پژوهش در موضوع سیرۀ نبوی- که بر صاحبش هزار هزار درود و سلام و تحیت باد- ترتیب خواهد داد، تا نویسندگان بر سر کار آیند، و دستاوردهای اندیشه و دانش خود را سامان دهند. من فکر می‌کنم که این کار از آنچنان ارزش بالایی برخوردار است که شاید بیان از عهدۀ وصف آن برنیاید، زیرا، سیرۀ نبوی و اُسوۀ محمدی- که بر صاحبش درود و سلامی شایان و بایسته باد- هرگاه به دیدۀ بینش و سنجش در آن بنگریم، یگانه چشمۀ فیاضی است که چشمه‌سارها و جویبارهای آب حیات در جهان اسلام، و خوشبختی و کامیابی جامعۀ بشری در سراسر جهان، از آن بر جوشیده است.

برای من نهایت خوشوقتی و خوش اقبالی است که با تدارک و تقدیم پژوهشنامه‌ای، بتوانم در چنین مسابقۀ پربرکت، شرکت جویم، امّا، من کجا خواهم توانست و کیستم که بتوانم بر زندگینامۀ سید و سالار اوّلین و آخرین- که درود و سلام خدای یکتا بر او باد- پرتوی بیافکنم؟! نهایت، من خود پیاده‌ای پای در راه نهاده‌ام که تمامی خوشبختی و رستگاری را برای خویشتن در آن می‌بیند و می‌داند که از پرتو انوار آن حضرت ضیائی برگیرد تا در ظلمات شب دیجور زندگانی از پای در نیفتد، به عنوان فردی از امت او بسر برد، و به عنوان فردی از اُمّت او بمیرد، و خدای یکتا با شفاعت او گناهانش را بیامرزد.

گذشته از آنچه در فراخوان مزبور آمده است، شیوۀ کار من در این کتاب آن بوده ست که میانه‌روی و اعتدال را پیشه کرده‌ام، و از اطناب ملالت بار و ایجاز اختلال‌آور پرهیز داشته‌ام. هم‌چنین، به رغم آنکه منابع سیره در ارتباط با بسیاری از حوادث و وقایع آنچنان با یکدیگر اختلاف دارند که قابل جمع و توجیه نیست، من شیوۀ ترجیح و گزینش را اتخاذ کرده‌ام، و در موارد اختلاف، آن روایت و مطلبی را که پس از مطالعۀ دقیق و نظرعمیق نزد من مرجّح بوده است اختیار کرده‌ام و در کتاب آورده‌ام، و بر شمردن ادلۀ و وجوه را وانهاده‌ام، زیرا در غیر این صورت، متن کتاب به گونه‌ای ناخواسته و نامطلوب به درازا می‌کشید.

در ارتباط با ردّ و قبول روایات، یکسره از نوشتۀ پیشوایان نکته‌سنج در علوم و فنون اسلامی بهره گرفته‌ام، و به احکام صادره از سوی ایشان دایر بر «صحیح» یا «حسن» یا «ضعیف» بودن روایات، اعتماد ورزیده‌ام، زیرا، برای درگیر شدن در این میدان زمان کافی در اختیار نداشته‌ام.

گاهگاه در برخی موارد، به بعضی از دلایل و توجیهات نیز اشاره کرده‌ام، و این، در مواردی بوده است که خوف آن داشته‌ام که خوانندۀ کتاب، مطلب درنظرش عجیب و غریب جلوه کند، یا در برخی موارد دیگر که از صدر تا ذیل، همگان را به نوعی همدست و هم‌سخن برخلاف حقّ و صواب یافته‌ام، والله ولی التّوفیق.

اللّهم قَدِّر لی الخیر فی الدُّنیا والآخرة، إنك الغفورُ الوَدود، ذوالعرشِ المجید.

بنارس، هند

[جمعۀ مبارکه ۲۴/۷/۱۳۹۶ ق= ۲۳/۷/۱۹۷۶ م]*

صفّی الرحمن مبارکفوری

مقدّمۀ مؤلّف(۲) *

در راستای تدارک شروطی که رابطه العالم الاسلامی برای محققّان در موضوع سیرۀ نبوی قرار داده است، آنچه از زندگانی‌ام به یاد دارم، و در طول سالیان با آن همراه بوده‌ام، در این پیوست می‌آورم.

اصل و نسب: صفّی‌الرّحمن بن عبدالله بن محمّداکبربن محمّدعلی‌بن عبدالمؤمن بن فقیرالله مبارکپوری اعظمی.

دودمان و خاندان: دودمان مابه دودمان انصاریان شهرت دارد، و طایفۀ انصار یکی از بزرگ‌ترین طوایف مسلمانان هند است که در همۀ نواحی آن گسترش یافته وشناخته شده است، و عموم منتسبین به این طایفه چنین می‌پندارند که از فرزندزادگان صحابی جلیل القدر ابوایوب انصاریسمیزبان رسول اکرم جاند.

حقیقت آن است که این طایفه به دو قسم تقسیم می‌شوند: گروهی از آنان از فرزندزادگان این صحابی جلیل‌القدرند، و حتّی برخی از آنان شجره‌نامۀ خود را پیوسته به او نگاهداشته‌اند، که این گروه بسیار معدود و اندک‌اند، گروه دیگر، قطعاً از فرزندان این صحابی جلیل‌القدر نیستند، بلکه از ساکنان دیرینۀ سرزمین هندوستان‌اند و بیشتر آنان در اثنای گیرودار فتوحات اسلامی مسلمان شده‌اند، و از روی تشبیه ایشان به انصار مدینه با عنوان انصار شناخته شده‌اند، یا آنکه به دست بعضی از انصار اسلام اختیار کرده‌اند، و نسبتشان با انصار نسبت ولاءاسلامی است، نه نسبت خویشاوندی، و من نمی‌دانم خاندان من از کدامیک این دو قسم‌اند.

ولادت: ششم ژوئن ۱۹۴۳- چنانکه در مدارک من نوشته شده است- به دنیا آمدم، دردهکده‌ای از توابع مبارکپور، که در حال حاضر حسین‌آباد نام دارد، و در استان اعظم‌کده از ایالت اوتراپرادش واقع شده است.

تحصیلات و تحقیقات: در کودکی بخشی از قرآن کریم را نزد پدربزرگ و عموهایم آموختم، سپس در سال ۱۹۴۸ م به مدرسۀ «دارالتّعلیم» در مبارکپور پیوستم و در آنجا شش سال تحصیلی را گذرانیدم، و دورۀ ابتدائی را به پایان رسانیدم و برخی از کتاب‌های فارسی را نیز آموختم. در ژوئن ۱۹۵۴ به مدرسۀ «احیاءالعلوم» در مبارکپور انتقال یافتم، و به آموختن زبان عربی و صرف و نحو و قواعد آن پرداختم، و نیز بعضی فنون دیگر را فراگرفتم، و پس از دو سال، به مدرسۀ دیگری که یکی از مهم‌ترین دانشکده‌های شریعت در این منطقه به حساب می‌آید، منتقل شدم، مدرسۀ «فیض عام»، در شهر مئو، سی‌وپنج کیلومتری شهر مبارکپور، در ماه مه ۱۹۵۶ م به این مدرسه پیوستم و پنج سال در آنجا به فراگیری زبان عربی و قواعد آن و علوم شرعی یعنی تفسیر و حدیث و فقه و اصول و غیره پرداختم، و در مان ژانویۀ ۱۹۶۱ از آن دانشکده فارغ‌التحصیل شدم، و گواهینامۀ فارغ‌التحصیلی آن را که معادل فوق لیسانس در شریعت و علوم است و اجازۀ تدریس و فتوا را نیز شامل است، دریافت کردم، و از خوش‌اقبالی، در تمامی امتحانات با نمرات عالی رتبۀ اوّل در کُلّ دانشکده، یا دست کم درمیان همکلاسانم به دست می‌آوردم.

همزمان برای شرکت در امتحانات کمیسیون دولتی تحت نظارت فرمانداری اوتراپرادش (هند) که به «هیئت امتحانات علوم شرقی در الله آباد» معروف است، آماده می‌شدم، در فوریۀ ۱۹۵۹ در امتحان «مولوی» شرکت کردم، و در فوریۀ ۱۹۶۰ در امتحان «عالم» شرکت کردم، و در هر دو امتحان با نمرۀ «بسیار خوب» موفّق شدم. روال کار هیئت مزبور چنین بود که به هیچ‌کس نمرۀ عالی نمی‌دادند، مگر آنکه با چنان رتبه‌ای درمیان اقرانش مشهور بوده باشد. این هر دوگواهینامه را نیز از هیئت ممتحنه دریافت کردم.

با گذشت فاصلۀ زمانی بس طولانی در سال جاری نیز، در امتحان دیگری، از همان امتحاناتی که هیئت مذکور، نظر به اوضاع و احوال فعلی مدرّسان برگزار می‌کند، در امتحان تصدیق مدرّسی در ادبیات عربی در فوریۀ سال جاری- ۱۹۷۶ م- شرکت کردم، و بحمدالله با نمرۀ «بسیار خوب» موفّق شدم.

در میدان علم و زندگی: از دانشکدۀ فیض عام که فارغ‌التحصیل شدم، به تدریس و خطابه اشتغال پیدا کردم، و به ایراد کنفرانس در مجامع مسلمانان در استان‌الله‌آباد و ناکپور پرداختم. دو سال بعد درماه مارس ۱۹۶۳ ریاست مدرسۀ فیض عام مرا برای تدریس در آنجا دعوت کرد. در آن دانشکده بیش از دو سال سپری نکردم، و اوضاع و احوال مرا ناگزیر از قطع همکاری گردانید. مدّت یکسال نیز- به طور قراردادی- در دانشگاه رشاد، در اعظم کده تدریس کردم، و پس از آن به مدرسۀ دارالحدیث در شهر مئو، در ماه فوریۀ ۱۹۶۶ دعوت شدم، و سه سال در آنجا به تدریس مشغول بودم، و امور آموزشی وداخلی مدرسه را نیز به نیابت از رئیس مدرّسان اداره می‌کردم، تا آنکه درمیان اعضای هیئت اجرائی مدرسه اختلافاتی رخ داد که نزدیک به تعطیل مدرسه منجر گردد، و من برای دوری گزیدن از چنان اختلافاتی، از تدریس در آن مدرسه استعفا کردم.

در طول این سالیان، به دنبال جنگ پنجم حُزیران ۱۹۶۷ م، با دو تن از قهرمانان بنام جهان اسلام ملاقات کردم، که سینه‌هایشان آکنده و دلهایشان لبریز بود از جهاد طلبی بر علیه فشارهایی که پیوسته و پیاپی بر مسلمانان وارد می‌شد، و بر علیه نیروها و ملّت‌هایی که با نیرنگ‌ها و توطئه‌ها زندگر را در کام مسلمانان تلخ گردانیده بود. این جهاد در تمام سطوح بود، و در همۀ میدان‌های فکری و فرهنگی و رزمی و غیره، من نیز به این دو قهرمان پیوستم، و سوّمی آنان شدم.

پیوسته صبح و شام، در این زمینه‌ها می‌اندیشیدیم، و بالاخره جوانان مسلمان را به آماده شدن برای جهاد بر علیه اسرائیل،اوّلاً، و بر علیه تمامی دشمنان اسلام و انسانیت، ثانیاً، فراخواندیم. تقاضاهای پیاپی از سوی جوانان مسلمان به دست ما می‌رسید که در آن‌ها عزم خود را بر جانبازی و ایستادگی در این راه تا آخرین قطرۀ خون خویش، تأکید و اعلام می‌کردند. از میان آنان، با گزینش، دو هزار نفر را متشکّل گردانیدیم و به آموزش نظامی آنان پرداختیم. همین روزها، کنگرۀ فلسطین در اگوست ۱۹۶۷، در دهلی‌نو برگزار شد، و ما به نمایندگی از تشکُّل جوانان مسلمان در آن کنگره حضور یافتیم و سپس بر سر کار خویش بازگشتیم.

نیرنگ‌ها و توطئه‌ها، یکی پس از دیگری، پشت سر ما در داخل و خارج شکل گرفت، تا جایی که اوضاع و احوال دگرگون گردید، و ما شرط حزم و احتیاط در آن دیدیم که کار خود را با آن روالی که داشت رها کنیم، و از راه دیگری مسیر خود را ادامه دهیم. دیری نپایید که دست قضا و قدر الهی ما سه تن را از یکدیگر جدا کرد، و هریک به شهری دوردست کوچ کردیم، و دوستان صمیمی به فراق یکدیگر مبتلا شدند. خلاصه، در پی استعفا از مدرسۀ دارالحدیث در شهر مئو، چند روزی نگذشته بود که به دانشکدۀ فیض‌العلوم در شهر سیونی، در ایالت مادیاپرادش، که هفتصد کیلومتر یا بیشتر، از شهر مئو فاصله داشت، دعوت شدم.

در ژانویۀ ۱۹۶۹ در شهر سیونی اقامت گزیدم. دردانشکدۀ فیض‌العلوم به تدریس اشتغال ورزیدم، و ادارۀ تمامی امور داخلی و خارجی دانشکده را به نیابت از ریاست کلّ دانشکده بر عهده داشتم، و بر کار مدرّسان نیز نظارت می‌کردم. همزمان در مسجد جامع سیونی خطابه ایراد می‌کردم، و در اطراف و اکناف و حومۀ آن شهر در مجامع مسلمین کنفرانس می‌دادم، و آنان را به اسلام آوردن از سر نو، دعوت می‌کردم. در آنجا، با شخصیت‌های بزرگ اسلامی، و دانشمندان طراز اوّل که در جمیع نواحی هندوستان دست‌اندرکار تبلیغ اسلام بودند، ملاقات کردم، و از رهنمودهای سازنده و تجارب ارزندۀ ایشان بهره جستم.

در آنجا کمیته‌هایی تشکیل دادیم که اوضاع و احوال و امور مسلمین را تحت‌نظر می‌گرفت، و راه‌های پیشرفت و پیشتازی را به آنان می‌نمود، و بحمدالله، در تمامی جوانب زندگی دینی و فکری و فرهنگی و بازرگانی، تأثیر بسزای داشت، و در ایجاد وحدت کلمه میان مسلمانان جهان ید بیضائی از خود نشان داد، و آنان را از شرّ بدعت‌ها و خرافات نگاه داشت، و درجهت پایبندی به دین تشویق کرد.

چهار سال تحصیلی تمام را در آنجا بسر بردم. زمانی که در اواخر سال ۱۹۷۲ میلادی به زادگاه خویش بازگشتم، هیئت رئیسۀ مدرسۀ دارلتّعلیم در مبارکپور اصرار ورزیدند بر اینکه تدریس در آن مدرسه و ادارۀ امور آموزشی آن را به عهده بگیرم، و مرا ناگزیر ساختند. من نیز، در مسئولیت جدیدم، در ارتباط با مدرسه‌ای که روزگاری نخستین آموزشگاه محل تحصیل من بود، به انجام وظیفه مشغول شدم. امّا همین که دو سال تحصیلی را در آن مدرسه به پایان رساندم،ریاست دانشگاه سَلَفی بنارس از ریاست مدرسۀ دارلتّعلیم درخواست کرد که نسبت به او لطفی بکند، و باانتقال من به جامعۀ سَلَفیه موافقت بعمل آورد. وی نیز، بخاطر رعایت مصلحت دانشگاه مذکور، و روابط گوناگون و همبستگی‌هایی که با یکدیگر داشتند، پیشنهاد و درخواست مزبور را پذیرفت، و من در ماه اکتبر ۱۹۷۴ به دانشگاه سَلَفی بنارس انتقال یافتم، و تا امروز، همچنان به انجام وظایف محوّله مشغول هستم.

تألیفات: در این مدّت طولانی که از فارغ‌التحصیلی‌ام می‌گذرد، هیچ‌گاه جانب نگارش وتألیف را فرونگذاشته‌ام، و پیوسته، اندک اندک، به هر اندازه که وقت و فرصت من ایجاب می‌کرده است، می‌نوشته‌ام. روی هم رفته، تاکنون، هشت تألیف و ترجمه داشته‌ام، و چندین مقاله نیز از من در مجلاّت و روزنامه‌ها منتشر گردیده است. آن هشت فقره تألیف و ترجمه عبارتند از:

۱) شرح ازهارالعرب (به زبان عربی) سال ۱۹۶۲ م. «ازهارالعرب» مجموعه‌ای است با حجم متوسّط از اشعار گزیدۀ عربی، گردآوری: محمّدبن یوسف السورتی (چاپ نشده)،

۲) ترجمۀ رسالۀ «الـمصابیح فی مسأله التراویح» از سیوطی (به زبان اردو)، سال ۱۹۶۳ م (چاپ شده)،

۳) ترجمۀ «الکلم الطیب» از ابن تیمیه (به زبان اردو)، سال ۱۹۶۶ م (چاپ نشده)،

۴) ترجمۀ «الاربعین النَّوَویة» با شرح و توضیح (به زبان اردو)، سال ۱۹۶۹ م.

۵) بشارت‌های ظهور محمّد در کتاب‌های یهود و نصاری (به زبان اردو)، سال ۱۹۷۰ م (چاپ نشده)،

۶) شرح حال شیخ‌‌الاسلام محمّدبن عبدالوّهاب تمیمی نجدی، ترجمۀ رسالۀ شیخ احمدبن حَجَر قاضی محکمۀ شرع در قطر، که تاریخ کامل آل سعود را بر آن افزوده‌ام (به زبان اردو)، سال ۱۹۷۲ م (چاپ شده)،

۷) حاشیه‌ای متوسط بر بلوغ المرام ابن حجر عسقلانی (به زبان عربی)، سال ۱۹۷۴ م (چاپ نشده)،

۸) قادیانیه و قهرمان اسلام شیخ ثناءالله امرتسری (به زبان اردو)، سال ۱۹۷۶م که هم‌اینک دست‌اندرکار ترجمۀ آن به زبان عربی هستم (زیر چاپ)،

بالاخره، این نوشتار تحقیقی که آن را به رابطة العالم الاسلامی تقدیم می‌دارم نُهمین کتاب و رساله‌ای است که ترجمه و تألیف کرده‌ام، والله الموفّق، واَزُمَّه الامور کلّها بیده. ربّنا تقبَّلهُ منّا بقبول حسنٍ، واَنبِتهُ نَباتاً حَسَنا.

صفی الرّحمن مبارکپوری

مقّدمۀ مؤلّف(۳) *

این کتاب، همان کتابی است که با آن در مسابقۀ جهانی سیرۀ نبوی، که از سوی رابطه العالم الاسلامی تدارک شده بود، شرکت جستم. فراخوان این مسابقه به دنبال برگزاری نخستین کنگرۀ سیرۀ نبوی، از سوی دولت پاکستان، در ماه ربیع‌الاوّل سال ۱۳۹۶ هجری قمری، داده شد. خداوند متعال مقدّر فرموده بود که این کتاب با حُسن قبول مُواجه گردد، در حالی که به هنگام نگارش و تدوین آن هرگز چنین امیدی را نداشتم. این کتاب، در مسابقۀ مزبور، مقام اوّل را به دست آورد، و خواص و عوام، چنان به این کتاب روی آوردند که مورد غبطه و حسرت دیگران واقع شد.

از سرگذشت این کتاب، گفتنی است که من به موقع از فراخوان مسابقۀ مذکور با خبر نشدم. زمانی هم که مدّتی از آن فراخوان گذشت و من باخبر شدم، تمایلی به شرکت در آن مسابقه نداشتم، و حتّی این پیشنهاد را به جزم و قطع ردّ کردم، امّا قضا و قدر کار خودش را کرد. آخرین مهلت دریافت آثار شرکت‌کنندگان در مسابقه از سوی برگزارکنندگان اوّل ماه محرّم سال آینده، ۱۳۹۷ هجری قمری بود، یعنی نُه ماه از زمان فراخوان، که چند ماه آن را نیز من عملاً از دست داده بودم، و مدّت زمان باقی مانده هرگزبرای تهیه و تدارم چنین کتابی کفایت نمی‌کرد. در عین حال، وقتی بر این کار عزم جزم کردم از خداوندـاستعانت جستم، و دست و آستین جدّیت بالا زدم، و سرانجام، در موعد تعیین شده آماده و ارسال گردید.

علاوه بر تنگی وقت و اشتغال به کارهای دیگر، از کمی منابع رنج می‌بردم، و حتّی از مراجعه به همۀ منابعی که در دسترس داشتم، ناتوان بودم. به ویژه، دقّت در نگارش مطالب، همراه با پرهیز از حشو و زوائد، و پرداختن به تمامی جوانب موضوعات، تا حدّامکان، سخت مطلوب من و مدّنظر من بود. آن زمان، به مواضعی برخورد می‌کردم که در آن‌ها حفره‌ها و شکاف‌هایی محسوس بود، و می‌بایست نکاتی بر آن‌ها افزوده می‌شد، امّا، در آن اوضاع و احوال، چنین کاری در توان من نبود. نهایت، همین امکان وجود داشت که مطالب و گردآمده‌ها و نوشته‌های موجود را شتابزده تدوین کنم، و بدون مراجعه و تنقیح، به نسخ و استنساخ آن‌ها بپردازم.

البتّه، همواره تمایل و اشتیاق داشتم که بعدها آن شکاف‌‌‌ها و حفره‌ها را کارسازی کنم، و برخی افزوده‌های لازم را براصل کتاب بیافزایم، امّا، روزها و سال‌ها گذشت، و چنان فراغتی برایم دست نداد، تا جایی که از آن تحقیقات بعیدالعهد شدم، و زمام تألیف و تدوین کاملاً از کفم برفت. باوجود این، گهگاه، در نسخه‌ای از کتاب که در اختیار داشتم چیزهایی می‌نوشتم، و چه بسا مطالب و نکاتی را پیش و پس می‌کردم، یا می‌افزودم یا تعدیل و تکمیل می‌کردم. این کوشش محدود، هرچند که عیناً آنچه در اوان تألیف کتاب به خود وعده داده بودم، نبوده و نیست، ان‌شاءالله، در بهبود این کتاب سیره از اهمیت و فائدت بسیار برخوردار خواهد بود. هم‌چنین، به بعضی منابع قدیمی دست یافتم که با نسبت بالایی از طریق منابع جدید به آن‌ها ارجاع داده بودم، و اینک همۀ آن منابع دست اوّل را در این چاپ جدید، به توفیق الهی، ارجاع داده‌ام.

ناگفته نماند که انتظار داشتم نقدهای ارزشمندی را از کتاب خود دریافت کنم، و در متن بعضی از ابواب و فصول کتاب از آن‌ها بهره جویم، ولی، یادداشت‌‌‌ها و نقدهایی که به دست من رسید، به متن و محتوای کتاب و گوهر اصلی تحقیق در سیرۀ نبوی مربوط نمی‌شد، و تنها به برخی مسائل جانبی پرداخته بود که چیزی را کم و زیاد نمی‌کرد. از این گذشته، بیشتر آن‌ها آشکارا نادرست، بلکه حاکی از دست و پای زدن‌های شگفت بود که مانند آن از نوع کتابخوانان انتظار نمی‌رفت، دیگر چه رسد به کارشناسان و متخصصّان.

این چاپ جدید، که اضافات و تغییرات یاد شده را دربردارد، ان‌شاءالله، بهتر و برتر و سودمندتر از چاپ‌های پیشین این کتاب خواهد بود، و این، تنها چاپ رسمی و قانونی کتاب با آن تجدیدنظرها و اضافات است. پیش از این، کتاب حاضر از سوی رابطة العالم الاسلامی چند بار چاپ شده، برخی از برادران نیز با اجازه مؤلّف آن را به چاپ رسانیده‌اند، اما ده‌‌‌ها چاپ نیز از این کتاب صورت گرفته است که همه غیر قانونی بوده‌اند، وناشران با سوءاستفاده از شهرت کتاب،بدون اجازۀ مؤلف و حتّی بدون اطلاع وی، دست به انتشار آن‌ها یازیده‌اند. گستاخی بعضی از این ناشران تا جایی رسیده است که تمامی حقوق مربوط به کتاب را نیز برای خود محفوظ داشته‌اند! خداوند یکتا آنان را بسوی حقّ و حقیقت هدایت فرماید، تا حق را به حقدار برسانند، پیش از آنکه روزی فرارسد که دیگر دادوستد و دوستی در کار نباشد.

وصلَّى الله على خیر خلقه محمد، و علی آله وصحبه، وبارك وسلم.

الجامعة الاسلامیة، مدینه منوّره

۱۸ ربیع الاوّل ۱۴۱۵ = ۲۶ آگوست ۱۹۹۴

صفّی الرّحمن مبارکفوری

بخش اوّل: خاستگاه و محیط نشو و نمای حضرت محمّد ج

تمهید

سیرۀ نبوی- که بر صاحبش درود و سلام بسیار باد- درحقیقت، عبارت است از رسالتی که رسول خدا با قول و فعل و تقریر، و گفتار و کردار و رفتار، و رهنمودها و عملکردهای خویش، در ارتباط با جامعۀ بشری ادا کرد، و با ادای این رسالت، معیارهای زندگی را دگوگون ساخت، نیکی را به جای بدی نشانید، و در پرتو انوار این رسالت عُظمی، مردمان را از تاریکی‌ها بسوی روشنایی رهنمون شد، و از بردگی بندگان به بندگی خدای یکتا رسانید. خطّ سیر تاریخ را اعتدال بخشید، و جریان زندگی را در جهان برای انسان دگوگون گردانید. از این رو، سیمای چشمگیر و دل‌انگیز این رسالت، تنها در صورتی قابل ترسیم خواهد بود که محیط اجتماعی پیش از رسالت حضرت ختمی مرتبت را با نخستین محیط‌‌‌ها و جوامع اسلامی که دستاورد این رسالت آسمانی است، مقایسه کنیم. بدیهی است، چنین نگرشی مقتضی آن است که هرچند با ایجاز فراوان، طی چند فصل و چند عنوان، به اقوام عرب، و تاریخ پرنشیب و فرازی که پیش از اسلام بر آن‌ها گذشته است، بپردازیم، و حکومت‌‌‌ها و امارت‌‌‌ها و نظام‌های قبیلگی را که در آن روزگار برقرار بوده‌اند، بازشناسیم، و به تصویرهای روشنی از دین و آیین و آداب و رسوم و اوضاع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی قوم عرب، در دوران جاهلیت پیش از اسلام دست یابیم. این فصول را به همین منظور، و برای رسیدن به این دستاوردها گشوده‌ایم....

فصل اوّل: جغرافیای عربستان و تاریخ قوم عرب

عربستان

کلمۀ «عَرَب» از صحراها و بیابان‌های بی‌آب و علف سخن می‌‌گوید، سرزمین شوره‌زار و سنگلاخی که نه آبی در آن یافت می‌شود، نه گیاهی. از این رو، این کلمه و این نام را از دیرباز بر جزیرة العرب نهاده‌اند، هم‌چنین قومی را که در آن سرزمین سکونت گزیده‌اند، و آن بیابان‌ها و صحراها را وطن خویش قرار داده‌اند، «عرب» نامیده‌‌اند.

عربستان غرباً محدود است به دریای سرخ و شبه جزیرۀ سینا، شرقاً محدود است به خلیج‌فارس و قسمتی از جنوب عراق، جنوباً محدود است به دریای عرب که امتداد دریای هند است، و شمالاً محدود است به سرزمین شام و قسمتی از سرزمین عراق، البتّه با درنظر گرفتن اختلافاتی که بر سر این حدّ و مرزها وجود دارد. مساحت عربستان را از یک میلیون مایل مربّع تا سیصد هزار مایل مربّع گفته و نوشته‌اند.

جزیرة العرب، از حیث موقعیت طبیعی و جغرافیایی از اهمیت بسزایی برخوردار است. در اندرون، از هر سوی در محاصرۀ صحراها و شنزارهاست و به خاطر همین وضعیت شبه جزیره عربستان در آن زمان به صورت دژ مستحکمی در آمده بود که بیگانگان توان اشغال و فتح آن، سیطره یافتن بر آن، و نفوذ کردن در آن را نداشتند.به همین جهت، می‌بینیم که ساکنان جزیرة العرب از دوران‌های بسیار دیرینه در همۀ امور آزاد بوده‌اند، با آنکه در مجاورت دو امپراطوری بزرگ زندگی می‌کردند، و اگر این سدّ برافراشته نبود، هرگز نمی‌توانستند هجوم و حملۀ پیوسته و دمادم آن‌ها را دفع کنند.

در بیرون، عربستان درمیانۀ قارّه‌های معروف در جهان قدیم واقع شده، و از راه خشکی و دریا به همۀ آن‌ها دسترسی دارد. ناحیۀ شمال غربی آن، در واقع، دروازۀ ورود به قارۀ افریقاست، ناحیۀ شمال شرقی آن درب ورودی قارّۀ اروپاست، ناحیۀ شرقی، عربستان را به نواحی ایران و دیگر مناطق سکونت عجم راه می‌دهد، و از آنجا به آسیای میانه و جنوب آسیا و خاور دور مرتبط می‌سازد. هم‌چنین، هریک از این قارّه‌ها از راه دریا نیز به جزیرة العرب دسترسی دارند، و کشتی‌های کوچک و بزرگشان مستقیماً در بندرهای شبه جزیرۀ عربستان لنگر می‌اندازند. به موجب همین موقعیت جغرافیایی است که شمال و جنوب این جزیره محلّ تجمّع همۀ ملّت‌ها و مرکز داد و ستدهای بازرگانی، فرهنگی، دینی، هنری و غیره گردیده است.

قوم عرب

موّرخان اقوام و طوایف عرب را، برحسب دودمان‌هایی که به آن‌ها منسوبند، به سه دسته تقسیم کرده‌اند:

۱- عرب بائده: عرب‌های دیرینه‌اند که به کلّی منقرض شده‌اند، و امکان دستیابی به اطلاعات بسنده و گسترده پیرامون تاریخ آنان وجود ندارد، مانند: عاد، ثمود، طَسم، جَدیس،عِملاق، اُمیم، جُرهُم، حَضور، وَبار، عَبیل، جاسم، حَضَرمَوت، و دیگران.

۲- عرب عاربه: عرب‌هایی هستند که از تیره یشجُب بن یعرُب بن قحطان‌اند، و «عرب‌های قحطانی» نیز نامیده می‌شوند.

۳- عرب مُستعربه: عرب‌هایی هستند که از صلب اسماعیل÷‌اند، و «عرب‌های عدنانی» نیز نامیده می‌شوند.

عرب عاربه

«عرب عاربه» همان اعراب قحطانی‌اند. سرزمینشان بلاد یمن است. قبیله‌ها و طوایف ایشان با گستردگی بسیار، پراکنده شده‌اند،و از فرزندان سَبَاء بن یشجُب بن یعرب بن قحطان‌اند. دو قبیله میان این‌ها شهرت بیشتری دارند: حمیربن سَبَأ، کهلان بن سَبَأ. قبائل و طوایف دیگر قوم سبأ که یازده یا چهارده طایفه‌اند، به آنان سَبئَیون (سبائیان) گفته می‌شود، و قبائل و طوایف ایشان عنوان‌های ویژه‌ای ندارند.

الف) مشهورترین طوایف قبیلۀ حمیر عبارتند از:

۱. قُضاعه، شامل: بَهراء، بِلّی، قَین، کَلب، عُذرَه، وَبرَه

۲. سَکاسِک، فرزندان زید بن وائله بن حمیر، لقب زید «سکاسِک» بوده است. اینان غیر از طایفۀ سکاسک کٍنده‌اند که در طوایف بنی کهلان برشمرده خواهند شد.

۳. زید الجمهور، شامل: حِمیرَ اصغر، سبأ اصغر، حَضور، ذواَصبَح.

ب) مشهورترین طوایف کهلان عبارتند از: هَمدان، اَلهان، اَشعَر، طیئ، مذحَج (شامل: عَنس و نَخع)، لَخم (شامل: کِنده، کِنده شامل: بنی معاویه، سَکون، سَکاسِک)، جُذام، عامِله، خَولان، مَعافِر، اَنمار (شامل: خَثعَم، بَجلیه، بجیله شامل: اَحمَس)، اَزد (شامل: اوس، خَزرَج، خَزاعه، فرزندان جَفنه، پادشاهان معروف شام: آل غَسّان).

بنی کهلان از یمن مهاجرت کردند، و در نواحی مختلف عربستان پراکنده شدند. گویند: هجرت عمدۀ آنان اندکی پیش از سیل عَرِم بود که بازرگانی آنان تحت فشار رومیان و بر اثر سیطره یافتن آنان بر راه‌های بازرگانی دریایی، و از میان بردن راه تجارت خشکی با اشغال سرزمین‌های مصر و شام، ورشکسته گردید. برخی نیز گویند: پس از سیل عَرِم، که زراعت و خانمانشان بر باد رفت، و پیش از آن نیز دچار شکست بازرگانی شده بودند، و دیگر تمامی اسباب و وسایل زندگی را از دست داده بودند، مهاجرت کردند. روند بیان قرآن نیز این گزارش اخیر را تأیید می‌کند (سورۀ سَبَأ، آیۀ ۱۵-۱۹).

افزون بر آنچه آوردیم، جای شگفتی نخواهد بود که نوعی رقابت و درگیری فیمابین طوایف کهلان و طوایف حِمیر پدید آمده باشد، که منجر به آوارگی کهلان شده باشد، چنانکه برجای مانده حمیر پس از جلای وطن کهلان به این نکته اشارتی دارد.

مهاجران طوایف کهلان را می‌توان به چهار دسته تقسیم کرد:

۱- اَزْد، که هجرتشان مطابق رأی سرور و سالارشان عمران بن عمرو مُزَیقیاء بود. اینان در سرزمین یمن از این سوی به آن سوی کوچ می‌کردند وپیشقراولان می‌فرستادند، و از آن پس، راه شمال و مشرق را پیش گرفتند. شرح و تفصیل اماکنی که در نهایت پس از کوچیدن بسیار در آن استقرار یافتند چنین است:

* عمران بن عَمرو در عُمان بار افکندند، و خود او و فرزندانش در آنجا سُکنا گزیدند، اینان «اَزْد عُمان» نام دارند.

* بنی نصض بن ازد در تهامه اقامت کردند، اینان اَزْد شَنوءه» نام دارند.

* ثعلبه بن عمرو مُزَیقیاء به سمت حجاز عنان گردانید، و مابین ثعلبیه و ذی‌قار رحل اقامت افکند، آنگاه، وقتی فرزندانش بزرگ شدند، و مکنت و قوّتی یافت، راه مدینه را پیش گرفت، و در آنجا اقامت گزید و مدینه را وطن قرار داد، که اوس و خزرج، پسران حارثه بن ثعلبه از فرزندان همین ثَعلبه‌اند.

* حارثه بن عمرو- که همان خُزاعه باشد- با فرزندانش مناطق قابل سکونت حجاز را در نور دیدند، تا در مَرّالظَّزان بار افکندند. آنگاه حرم را فتح کردند، و در مکّه سکونت اختیار کردند، و ساکنان پیشین آن، جَراهِمه را آواره گردانیدند.

* جَفنه بن عمرو بسوی شام راه گرفت، و خود و فرزندانش درآنجا اقامت گزیدند. وی پدر پادشاهان آل غَسّان است. «غَساسِنه» این نام را از باب انتساب به آبگیری در حجاز، معروف به «غَسّان» به خود گرفته‌اند، که نخست پیش از کوچ کردن به شام در کنار آن فرود آمده بودند.

* طوایف کوچک‌تر نیز، به این قبائل پیوستند، و به سوی حجاز و شام هجرت کردند، مانند: کعب بن عمرو، حارث بن عمرو، و عوف بن عمرو.

۲-لَخم و جُذام، به شرق و شمال کوچ کردند، و نضربن ربیع- پدر مَناذِره، پادشاهان حیره، از همین لَخمیان‌اند.

۳- بنی طَیی، با کوچ کردن اَزْد به سمت شمال، به راه خود ادامه دادند تا بالاخره در کوهپایه‌های اَجأ و سَلمی اقامت گزیدند، و این دو کوه به کوه‌‌‌ها طییء شهرت یافتند.

۴- کِنده، در بحرین فرود آمدند. آنگاه ناگزیر شدند آنجا را ترک بگویند، و در حضرموت بار افکندند. در آنجا نیز همان بر سرشان آمد که در بحرین آمده بود. آنگاه در نَجد فرود آمدند، و در آنجا فرمانروایی باشکوهی ترتیب دادند، امّا، خیلی زود تباه شدند و آثارشان از میان رفت.

یکی دیگر از قبائل حِمیر، که در انتساب آن به حِمیر اختلاف است، قبیلۀ خُزاعه، از یمن مهاجرت اختیار کرد و در بیابان سماوه در حومۀ عراق اقامت گزید. بعضی از طوایف آنان نیز در اطراف شام و مناطق شمالی حجاز سُکنا گرفتند [۱].

[۱] برای تفصیل سرگذشت این قبائل و کوچ‌هایشان، بنگرید به: نَسب معدو یمن الکبیر؛ جمهره النَسب؛ العٍقد الفَرید؛ قلائد الجُمان؛ نهایه الاِرَب؛ تاریخ ابن خلدون؛ سَبائک الذَّهَب، و دیگر کُتُب اَنساب، و کتاب‌های مربوط به تاریخ عرب پیش از اسلام. منابع در مقام تعیین زمان این کوچیدن‌ها و مهاجرت‌ها فراوان اختلاف دارند، و راه ما بسوی قطع و یقین در این ارتباط بسته است. ما پس از آنکه همه قرائن و شواهد را از نظر گذرانیده‌ایم، گزارش‌هایی را که مُرجَّح یافته‌ایم در متن کتاب آورده‌ایم، والله اعم بالصواب.

عَرَب مُستعربه

زادگاه نیای بزرگ و جدّ اعلایشان، سیدنا ابراهیم÷، سرزمین عراق بود، شهری که آن را «اور» می‌نامیدند، بر ساحل غربی شطّ فرات، در نزدیکی کوفه. امروزه کاوش‌ها و حفّاری‌های باستانشناسان اطّلاعات گسترده‌ای را در ارتباط با این شهر، هم‌چنین، خاندان ابراهیم÷، و اوضاع و احوال دینی و اجتماعی این سرزمین، به دست آورده‌‌اند.

مشهور است که ابراهیم÷از این شهر نامبرده به حاران یا حرّان مهاجرت کرد، و از آنجا به فلسطین رهسپار گردید، و آنجا را پایگاه دعوت خویش قرار داد. سفرهایی نیز به اطراف و اکناف آن سرزمین و دیگر سرزمین‌های دور و نزدیک داشت. در یکی از همین سفرها بود که ابراهیم÷به دربار یکی از سلاطین جبّار وارد شد، و همسرش ساره همراه او بود، و ساره یکی از زیباترین زنان زمان خویش بود. آن پادشاه جبّار خواست به ساره نیرنگی بزند، امّا، ساره به درگاه خداوند متعال دعا کرد، و خداوند سبحان نیرنگ وی را بر سینۀ خود او کوبید، و آن ستمگر دریافت که ساره زنی صالحه است، و نزد خدا مقامی والا دارد. از این رو، به پاس فضیلت ساره، یا از ترس خدا، هاجر را به کنیزی به او بخشید [۲]. ساره نیز هاجر را به ابراهیم÷تقدیم کرد [۳].

ابراهیم÷به پایگاه دعوت خویش در فلسطین بازگشت. آنگاه خداوند متعال از هاجر فرزند پسری به نام اسماعیل به او روزی فرمود، و این رویداد موجب حسادت ساره گردید، و کار به جایی رسید که ابراهیم را وادار کرد تا هاجر را با پسر شیرخواره‌اش اسماعیل به جایی دور دست ببرد. ابراهیم÷آن دو را به سرزمین حجاز برد، و در بیابانی بی‌آب و علف درمجاورت بیت‌الله الحرام- که در آن روزگار، هنوز آثاری از آن بجز قسمتی برآمده از زمین همانند یک تپّه مشهود نبود، و سیلاب‌ها همین که به آن تپّه می‌رسیدند، از سمت چپ و راست آن می‌گذشتند سُکنا داد. هاجر و اسماعیل را زیر سایه درختی بالای چاه زمزم مُشرف بر مسجدالحرام مستقّر گردانید. در آن روزگار در مکّه احدی سکونت نداشت، و در مکّه آب نبود. همیانی پر از خرما و مشکی پر از آب نزد آنان نهاد، و خود به فلسطین بازگشت. چند روزی بیش نگذشت که آب و آذوقه تمام شد، و در آن وضعیت بحرانی بود که چاه زمزم به فضل خداوند بر شکافت و جوشید، و تا مدّت‌‌‌ها وسیلۀ تأمین قوت و غذا و گذران ایشان گردید، که داستان آن طولانی است و مشهور [۴].

یکی از قبائل یمن، به نام جُرهُم دوم سر رسیدند. و با اجازه مادر اسماعیل ساکن مکّه شدند. گویند: اینان پیش از آن، در بیابان‌های اطراف مکّه سکونت داشتند. روایت بخاری بر این مطلب تصریح کرده است که قبیلۀ جُرهُم پس از اقامت گزیدن اسماعیل در مکّه، «پیش از آنکه وی به سنّ جوانی برسد در مکّه رحل اقامت افکندند. سابقاً ایشان هرازگاهی از بیابان مکّه می‌گذشتند [۵].

ابراهیم÷، وقت به وقت، به مکّه سفر کرد، تا در آنجا به خانواده و دارایی‌اش سرکشی کند. تعداد این سفرها به دقّت معلوم نیست. منابع معتبر جمعاً چهار فقره از این سفرها را برای ما ثبت کرده‌اند:

۱) خداوند متعال در قرآن کریم یادآور شده است، ابراهیم را خواب‌نما فرمود که مشغول سربریدن اسماعیل است. ابراهیم نیز فرمان را دریافت و عزم بر امتثال آن جزم کرد.

﴿ فَلَمَّآ أَسۡلَمَا وَتَلَّهُۥ لِلۡجَبِينِ١٠٣ وَنَٰدَيۡنَٰهُ أَن يَٰٓإِبۡرَٰهِيمُ١٠٤ قَدۡ صَدَّقۡتَ ٱلرُّءۡيَآۚ إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجۡزِي ٱلۡمُحۡسِنِينَ١٠٥ إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ ٱلۡبَلَٰٓؤُاْ ٱلۡمُبِينُ١٠٦ وَفَدَيۡنَٰهُ بِذِبۡحٍ عَظِيمٖ١٠٧ [الصافات: ۱۰۳-۱۰۷].

در سِفر تکوین [تورات] آمده است که اسماعیل سیزده سال بزرگ‌تر از اسحاق بوده، و زمینۀ بیان داستان بر آن دلالت دارد که پیش از ولادت اسحاق روی داده است، زیرا، مژدۀ ولادت اسحاق پس از آنکه داستان بطور کامل آورده می‌شود، می‌آید.

این داستان دست‌کم یکی ازسفرهای ابراهیم به مکّه راپیش از رسیدن اسماعیل به سنین جوانی، دربردارد. سه سفر دیگر را بخاری با طول تفصیل به روایت ابن‌عباس از حضرت رسول اکرم جنقل کرده است. ملخّص آن روایات چنین است:

۲) اسماعیل÷به سنّ جوانی رسید، و زبان عربی را از جُرهُم فراگرفت، و موردپسند و قبول ایشان افتاد، و زنی از قبیلۀ خود را به همسری اسماعیل درآوردند. مادرش مرد. ابراهیم بر آن شد که بار دیگر به دیدار خانواده‌اش برود. وقتی که به مکّه رسید، اسماعیل را نیافت. از همسرش حال او را پرسید و از اوضاع زندگانی آنان جویا گردید. همسر اسماعیل از سختی روزگار و تنگی معیشت گلایه سرداد. حضرت ابراهیم÷به او سفارش کرد، به اسماعیل بگوید که آستانۀ خانه‌اش را جابه‌جا کند! اسماعیل مراد پدر را دریافت، همسرش را طلاق داد، و همسر دیگری گرفت. بیشتر مورخان بر آن اند که این همسر دوّم، دختر مضاض بن عمرو، بزرگ و رئیس قبیله جرُهُم، بوده است.

۳) بار دیگر، ابراهیم÷به مکّه آمد. اسماعیل همسر جدید اختیار کرده بود. ابراهیم÷در این سفر نیز اسماعیل را ندید، امّا پیش از بازگشت به فلسطین احوال او را از همسرش پرسید و وضع زندگانی آنان را جویا شد. وی حمد و ثنای الهی به جای آورد و ابراز خرسندی کرد. حضرت ابراهیم نیز توسط او برای همسرش اسماعیل پیام داد و سفارش کرد که به همسرش بگوید، آستانۀ در خانه‌اش را استوار گرداند.

۴) یک بار دیگر نیز، ابراهیم÷به مکّه آمد. این بار، اسماعیل را، در حالی که زیر سایۀ درختی نزدیک چاه زمزم مشغول تراشیدن تیر برای خود بود، ملاقات کرد. همین که آن حضرت را دید، پیش پای ایشان برخاست، و چونان پدری با پسر، و پسری با پدر، یکدیگر را در آغوش کشیدند. این ملاقات، به دنبال فترتی بس طولانی دست می‌داد که کمتر پدری سالخورده و پرعاطفه و مهربان و دلسوز در ارتباط فرزندش، و کم‌تر فرزندی نیکوسیرت و شایسته و درستکار در ارتباط با پدرش، توان شکیبایی و تحمّل آن را دارد. طی همین سفر بود که ابراهیم و اسماعیل÷کعبه را بنا نهادند، و پایه‌های آن را برافراشتند، و ابراهیم، بنا به فرمان خداوند سبحان، فراخوان حجّ داد [۶].

خداوند از دختر مضاض دوازده فرزند پسر به اسماعیل÷روزی کرد، به نام‌های: نابَت(یا: نبایوط)، قَیدار، اَدبائیل، مِیشام، مِشماع، دوما، میشا، حدد، تیما، یطور، نَفیس، قَیدُمان، و از این فرزندان دوازده قبیله منشعب گردید که همۀ آن‌ها برهه‌ای از زمان را در مکه ساکن بوده‌اند و وسیلۀ عمدۀ گذران زندگی آنان در آن روزگاران، بازرگانی از سرزمین یمن تا سرزمین شام و مصر بوده است. بعدها، این قبیله‌ها در اطراف و اکناف عربستان و حتی بیرون آن، پراکنده گردیدند، و تاریخ سرگذشت زندگانی آنان در اعمال تاریک زمان ناپدید شد، مگر فرزندان نابَت و قَیدار.

تمدّن نَبَطیان، فرزندان نابَت، در شمال حجاز شکوفا گردید، و حکومتی نیرومند تشکیل دادند که پایتخت آن پتراء- شهر باستانی کهن و مشهور در جنوب اُردُن- بود، و اهالی اطراف، یکسره به فرمان این حکومت گردن نهادند، و هیچ‌کس تاب ستیز با ایشان نیاورد، تا زمانی که رومیان آمدند و آنان را ریشه‌کن ساختند.

گروهی از محققان و اهل علم و آشنایان به انساب به این سوی متمایل شده‌اند که پادشاهان آل‌غسان و نیز انصار، اوس و خزرج، از خاندان نابت بن اسماعیل و بقای این دودمان در آن سامان بوده‌اند. امام بخاری/نیز در صحیح به همین سوی متمایل بوده است، زیرا، بابی گشوده است تحت عنوان «نسبة الیمن إلى إسماعیل÷» و بر این مطلب به بعضی احادیث استدلال کرده است. حافظ ابن حجر نیز در شرح صحیح بخاری ترجیح بر آن نهاده است که قحطانیان از دودمان نابت بن اسماعیل÷‌اند [۷].

هم‌چنین، قیدار بن اسماعیل، پیوسته فرزندانش در مکه می‌زیستند و نسل وی در آنجا گسترش می‌یافت، تا آنکه عدنان و فرزندش معدّ پدید آمدند، و از عدنان به بعد، اعراب عدنانی سلسلۀ نسب خویش را محفوظ داشتند، و عدنان نیای بیست و یکم حضرت رسول در سلسله نسب آن حضرت است، چنانکه در حدیث نبوی وارد است که آن حضرت هرگاه به نسب خود اشاره می‌کردند و به عدنان می‌رسیدند توقّف می‌فرمودند و می‌گفتند: (کذب النَّسّابون)، اهل انساب دروغگویند! و از او نمی‌گذشت [۸]. درعین حال، عدّه‌ای از علمای اسلامی بالاتر بردن نسب پیامبراکرم را فراتر از عدنان جایز دانسته‌‌اند، و حدیث مورد اشاره را ضعیف تلقی کرده‌اند، اما، در این قسمت از نَسَب نبوی آنچنان اختلاف‌نظر دارند که جمع میان اقوالشان ممکن نیست. محقق بزرگ، علامه قاضی محمد سلیمان منصور پوری/سخن ابن‌سعد را که طبری و مسعودی و دیگران در عداد اقوال دیگر آورده‌اند، ترجیح نهاده‌اند، مبنی بر اینکه میان عدنان و ابراهیم÷بنا به تحقیق دقیق چهل واسطه بوده است [۹]، چنانکه خواهد آمد.

تیره‌های مختلف دودمان معدّ از طریق فرزندش نزار گسترش یافت. گفته‌اند: مَعَدّ بجز او فرزند دیگری نداشته است. امّا نَزار چهار پسر داشته است که چهار قبیلۀ بزرگ به نام‌های: اِیاد، اَنمار، ربیعه، مُضَر از آنان پدید آمده‌اند. به ویژه، از ربیعه و مُضَر تیره‌ها و طایفه‌های فراوان پدید آمده‌اند و گسترش یافته‌اند. از ربیعه، ضُبَیعه، و اَسَد، عَنزَه و جَدیله، و از جدیله، قبائل بسیار مشهور، مانند: قیس، نَمِر، و بنی‌وائل، که بَکر و تغلِب از آنان‌اند، و از بنی‌بکر، بنی‌قیس و بنی‌شیبان و بنی‌حنیفه و طوایف دیگر. آل‌سعود، پادشاهان عربستان سعودی، امروزه از دودمان عَنزه هستند.

قبیله‌های مضر به دو شعبه بزرگ تقسیم شدند: قیس عَیلان بن مُضَر، و طوایف الیاس بن مُضَر، از قیس عیلان، بنی سُلیم، بنی هوازن، بنی ثقیف، بنی صعصعه، بنی غَطفان، و از غَطَفان، عَبس ذُبیان، اشجَع، اَعصُر، و از الیاس بن مُضَر، تمیم بن مُرّه، هُذیل بن مُدرِکه، بنی اَسَد بن خُزَیمه، و طوایف کنانه بن خزیمه، و از کنانه، قریش، که فرزندان فهربن مالک بن نضربن کنانه‌اند.

قریش نیز به قبائلی چند تقسیم می‌شدند، که مشهورترین آن‌ها عبارتند از: جُمَح، سَهم، عَدّی، مَخزوم، تَیم، زُهره و طوایف قُصی بن کلاب، که عبارتند از: عبدالدارین قٌصَی، اسدبن عبدالعزّی بن قُصَی، و عبدمناف بن قُصَی. از عبدمناف چهار تیره پدید آمدند: عبدشمس، نوفل، مطلّب، هاشم، و خاندان هاشم همان است که خداوند سبحان از آن خاندان، حضرت محمدبن عبدالله بن المطلّب بن هاشم را برگزید، ج.

حضرت رسول اکرم جمی‌فرمود:

«إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى مِنْ وَلَدِ إِبْرَاهِیمَ إِسْمَاعِیلَ وَاصْطَفَى مِنْ وَلَدِ إِسْمَاعِیلَ بَنِى كِنَانَةَ وَاصْطَفَى مِنْ بَنِى كِنَانَةَ قُرَیْشًا وَاصْطَفَى مِنْ قُرَیْشٍ بَنِى هَاشِمٍ وَاصْطَفَانِى مِنْ بَنِى هَاشِمٍ» [۱۰].

«خدای یکتا، از فرزندان ابراهیم، اسماعیل را برگزید، و از فرزندان اسماعیل، بنی‌کنانه را برگزید، و از بنی‌کنانه، قریش را برگزید، و از قریش، بنی‌هاشم را برگزید، و مرا از میان همه فرزندان هاشم برگزید».

از عباس بن عبدالمطلب رسیده است که می‌گفت: رسول خدا جفرمود:

«إِنَّ الله خَلَقَ الخلق، فجعلنی من خیرِ فِرَقِهم، وخَیْرِ الفریقین، ثم خَیْرِ القبائل، فجعلنی فی خیر قبیلة، ثم خَیْرِ البیوتِ، فجعلنی فی خیر بیوتهم، فأنا خیرُهم نَفْسا وخیرُهم بیتا»به روایت دیگر: «إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْخَلْقَ فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمْ فِرْقَةً ثُمَّ جَعَلَهُمْ فِرْقَتَیْنِ فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمْ فِرْقَةً ثُمَّ جَعَلَهُمْ قَبَائِلَ فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمْ قَبِیلَةً ثُمَّ جَعَلَهُمْ بُیُوتًا فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمْ بَیْتًا وَخَیْرِهِمْ نَسَبًا» [۱۱]. «خدای یکتا آفریدگان را آفرید، و آنان را فرقه فرقه گردانید، و مرا در بهترین فرقۀ آنان قرار داد. آنگاه آنان را به قبیله‌ها تقسیم فرمود، و مرا در بهترین قبیله قرار داد، آنگاه آنان را به خاندان‌ها تقسیم فرمود، و مرا در بهترین خاندان‌ها قرار داد. درنتیجه، هم از نظر شخصیت، و هم از نظر اصل و نسب، من از همه آفریدگان بهتر و برترم».

وقتی فرزندان عدنان فراوان شدند، در اطراف و اکناف مناطق مختلف عربستان پراکنده شدند، و این سوی و آن سوی، رد پای بارش باران و رویش گیاهان را دنبال می‌کردند:

* عبدالقیس، و تیره‌هایی از بکر بن وائل، و تیره‌هایی از تمیم به بحرین مهاجرت کردند و در آنجا اقامت گزیدند،

* بنی حنیفه بن علی بن بکر بسوی یمامه کوچ کردند، و در حجر، قصبۀ یمامه، سکنی گرفتند، و دیگر تیره‌های بکربن وائل در امتداد آن سرزمین، از یمامه تا بحرین، تا سیف کاظمه، تا دریا، اطراف سواد عراق، تا اُبُلّه، تا هیت سکونت گزیدند،

* تغلب در جزیره فراتیه ا قامت کردند، و بعضی از تیره‌هایشان با بنی بکر همخانه شدند، و بنی تمیم در بیابان بصره ساکن شدند،

* بنی سلیم در نزدیکی مدینه، از وادی القری تا خیبر، تا شرق مدینه تا حدالجبلین، تا زمین‌هایی که به حره منتهی می‌شود، سکونت اختیار کردند،

* بنی‌اسد در سمت شرق تیماء و سمت غرب کوفه، سکنا گزیدند، که از یک سوی با تیماء در سرزمین بُحتُر از طَیی، و از سوی دیگر با کوفه، مسافت پنج روزه راه فاصله داشتند،

* ذُبیان از نزدیکی تَیماء تا حوران سکونت اختیار کردند، و تیره‌های کنانه در تهامه برجای ماندند، و در مکّه و حومۀ آن طوایف قریش اقامت گزیدند، و ا ز هم پراکنده زندگی می‌کردند، تا زمانی که قُصَی بن کلاب درمیان آنان ظهور کرد و طوایف قریش را گرد آورد، و برای آنان وحدتی پدید آورد که قدر و منزلت قریشیان را بسی بالا برد [۱۲].

[۲] مشهور آنست که این پادشاه ستمکار یکی از فرعون‌های نامدار مصر بوده است و هاجر کنیز او برده زرخرید او بوده است. امّا، نویسندة بزرگ، علامه قاضی محمّد سلیمان منصور پوری/ترجیح را بر آن نهاده است که وی زنی آزاده، و دختر فرعون مصر بوده است. استناد ایشان برای این ترجیح، به مطالبی است که محققان یهودی ومسیحی در شُروح کتاب مقدّس نوشته‌اند (برای این مطالب، نکـ : رحمة للعالمین، ج ۲، ص ۳۴، ۳۶، ۳۷). ابن خلدون، آنجا که گفتگوی فیمابین عمرو بن عاصسو گروهی از مصریان را گزارش می‌کند، آورده است که مصریان به او گفتند: هاجر همسر یکی از پادشاهان سرزمین ما بود. میان ما و اهالی عین شمس جنگ‌هایی رخ داد. در یکی از آن جنگ‌ها پیروزی با آنان بود. پادشاه ما را کشتند، و هاجَر را اسیر کردند، و از آن طریق، به پدر شما ابراهیم رسید. (تاریخ ابن خلدون، ج ۲/۱، ص ۷۷). [۳] برای تفصیل اصل دادستان، نکـ : صحیح بخاری، ح ۲۲۱۷، ۲۶۳۵، ۳۳۵۷، ۳۳۵۸، ۵۰۸۴، ۶۹۵۰. [۴] نکـ : صحیح بخاری، کتاب الانبیاء، ح ۳۳۶۴، ۳۳۶۵. [۵] همان، ح ۳۳۶۴. [۶] صحیح بخاری، کتاب الانبیاء، ح ۳۳۶۴، ۳۳۶۵. [۷] صحیح بخاری، کتاب المناقب، باب نسبه الیمن الی اسماعیل، ح ۳۵۰۷؛ فتح‌الباری، ج۶، ص ۶۲۱-۶۲۳؛ نیز، نکـ: نَسَب معدو الیمن الکبیر، کلبی، ج ۱، ص ۱۳۱؛ تاریخ ابن خلدون، ج ۲/۱، ص ۴۶، ۲۴۱، ۲۴۲. [۸] نکـ: تاریخ الطبری، ج۲، ص ۲۷۲-۲۷۶. [۹] الطبقات الکبری، ابن سعد، ج ۱، ص ۵۶؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۷۲-۲۷۳؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص ۲۷۳-۲۷۴؛ تاریخ ابن خلدون، ج ۲/۲، ص ۲۹۸؛ فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۲۲؛ رحمة للعالمین، ج ۲، ص ۷، ۸، ۱۴-۱۷. [۱۰] صحیح مسلم، کتاب الفضائل، «باب فضل نسب النبی»، ج۴، ص ۱۷۸۲، ح۱؛ سنن ترمذی، کتاب المناقب، «باب فضل النبی»، ج۵، ص ۵۴۴، ح ۳۶۰۵، و به همان مضمون، ح ۳۶۰۶. [۱۱] سنن ترمذی، کتاب المناقب، «باب فضل النبّی»، ج ۵، ص ۵۴۵، ح ۳۶۰۷، ۳۶۰۸. [۱۲] برای تفصیل بیشتر، ر.ک: «جمهرة النسب؛ نسب معد والیمن الکبیرة؛ أنساب القرشیین؛ نهایة الأرب؛ قلائد الجمان، سبائک الذهب»؛ و...

فصل دوّم: حکومت‌ها و امارت‌های عربی

تمهید

حاکمان عربستان همزمان با ظهور دعوت نبی اکرم بر دو نوع بودند:

۱. پادشاهان تاجدار، که در حقیقت مستقل نبودند،

۲. رؤسای قبائل و عشایر، که از جهت حکومت و مزایای اجتماعی دست کمی از پادشاهان تاجدار نداشتند، بیشتر این فرمانروایان دارای استقلال تام بودند، امّا، برخی از آنان از یک پادشاه تاجدار تبعیت می‌کردند.

پادشاهان تاجدار، عبارت بودند از پادشاهان یمن، و پادشاهان توابع شام (یعنی آل غسان) و پادشاهان حیره، دیگر حاکمان عربستان تاج نداشتند. در این فصل تاریخچه‌ای از فرمانروایی این پادشاهان عرب، و رؤسای حکومت‌های عربی خواهد آمد.

پادشاهان یمن

قدیمی‌ترین قوم عرب که از نژاد عرب عاربه در یمن شهرت داشته‌اند، قوم سبا هستند. در حفّاری‌های شهر قدیمی اور آثار آنان که به بیست‌وپنج قرن پیش از میلاد مربوط می‌شود، دست یافته‌اند. آغاز شکوفایی تمدّن و شوکت و سلطنت و گسترش قلمروشان یازده قرن پیش از میلاد بوده است. دوران‌های پادشاهی سلاطین یمن را می‌توان به ترتیب ذیل تقسیم کرد:

دورۀ اوّل- از ۱۳۰۰ تا ۶۲۰ پیش از میلاد

حکومت یمن در این دوره با عنوان معینیان شهرت یافته است که در «جوف» یعنی دشت واقع شده، فیمابین نجران و حضرموت، ظهور کرد، و پیوسته نشو و نما یافت، و وسعت گرفت، و بر سیطره و شکوفایی آن افزوده شد، تا جایی که قلمرو نفوذ سیاسی‌ ایشان به علا و معان در شمال حجاز توسعه یافت.

گویند: مستعمرات پادشاهی یمن به خارج از سرزمین عربستان نیز کشیده بود، و تجارت و بازرگانی متن اقتصادشان را تشکیل می‌داد. همین فرمانروایان بودند که سدّ مأرب را که در تاریخ یمن جایگاهی عمده دارد، ساختند، این سدّ خیرات و برکات فراوان برای آنان داشت،

﴿ حَتَّىٰ نَسُواْ ٱلذِّكۡرَ وَكَانُواْ قَوۡمَۢا بُورٗا [الفرقان: ۱۸].

«تا زمانی که پیام خدا را فراموش کردند و تباه بر باد شدند!».

در این دوره، پادشاهان یمن را «مکرب سبا» می‌گفتند، و پایتختشان صرواح بود که ویرانه‌های آن در پنجاه کیلومتری شمال غربی شهر مأرب، و ۱۴۲ کیلومتری شرق صنعا مشاهده می‌شود، و به نام خربیه مشهور ا ست. تعداد پادشاهان این دوره را ۲۲ تا ۲۶ پادشاه برآورد کرده‌اند [۱۳].

[۱۳] الیمن عبرالتاریخ، ص ۷۷، ۸۳، ۱۲۴، ۱۳۰؛ تاریخ العرب قبل الاسلام، ص ۱۰۱-۱۱۳.

دورۀ دوّم- از ۶۲۰ تا ۱۱۵ پیش از میلاد

حکومت یمن در این دوره به عنوان پادشاهی سبا مشهور شد، و فرمانروایان یمن لقب مکرب را واگذاشتند، و با عنوان «ملوک سبا» شهرت یافتند، و مأرب را به جای صرواح پایتخت خود قرار دادند، که ویرانه‌های مأرب در فاصلۀ ۱۹۲ کیلومتری شرق صنعا همچنان باقیست [۱۴].

[۱۴] الیمن عبر التاریخ، ص ۷۷، ۸۳، ۱۲۴، ۱۳۰؛ تاریخ العرب قبل الاسلام، ص ۱۰۱-۱۱۳.

دورۀ سوّم- از ۱۱۵ پیش از میلاد تا ۳۰۰ میلادی

حکومت یمن در این دوره، با عنوان «دولت حمیری اُولی» شناخته شده‌اند. زیرا در این دوره قبیلۀ حمیر در مملکت سبا چیرگی و استقلال یافت، و پادشاهان این دوره با عنوان «ملوک سبا و ذی ریدان» شهرت یافته‌اند. این پادشاهان، شهر ریدان را به جای شهر مأرب پایتخت خود قرار دادند. ریدان به نام ظفار نیز مشهور است، و ویرانه‌هایش در دامنه کوهی کلّه‌قندی در نزدیکی یریم یافت می‌شود. در این دوره، عوامل سقوط و انحطاط درمیان آنان، پیاپی خودنمایی کرد: بازرگانی ایشان- تاحدود زیادی- به سه جهت از دست رفت: اوّلا، به خاطر آنکه نبطیان نفوذ خویش را در شمال گسترانیده بودند، ثانیاً، رومیان راه بازرگانی دریایی را به دنبال آنکه مصر و سوریه و شمال حجاز را تحت‌نفوذ خود درآوردند، در اختیار خود گرفتند، ثالثاً، قبائل با یکدیگر سخت رقابت داشتند. این عوامل موجب پراکنده شدن طوایف آل قحطان، و مهاجرت ایشان به سرزمین‌های دوردست گردید.

دورۀ چهارم- از ۳۰۰ میلادی تا ورود اسلام به یمن

حکومت یمن در این دوره با عنوان «دولت حمیری دوم» شناخته شده‌ا‌ند، و پادشاهان این دوره را «ملوک سبا و ذی‌ریدان و حضرموت و یمنت» می‌نامیده‌‌اند. در این دوره از پادشاهی یمن، نابسامانی‌ها و حوادث ناخوشایند پی در پی به ظهور پیوست، و شورش‌ها و جنگ‌های داخلی یکی پس از دیگری پادشاهان این دوره را تحت فشار قرار داد، و حکومت آنان را بازیچه‌ای در دست بیگانگان قرار داد، و بالاخره همین امر موجب از دست رفتن استقلال ایشان گردید. در این دوران بود که رومیان به عدن پای نهادند، و با پشتیبانی آنان حبشیان برای نخستین بار در سال ۳۴۰ میلادی یمن را اشغال کردند، و ا ز رقابت دو قبیلۀ همدان و حمیر بهره جستند، و این اشغال تا سال ۳۷۸ میلادی ادامه یافت. آنگاه یمن استقلال خود را بازیافت، اما، همزمان با این پیروزی، سوراخ‌هایی در سدّ مأرب پدید آمد، که بالاخره آن سیل عظیم که در قرآن کریم با عنوان «سیل العرم» مذکور افتاده است، در سال ۴۵۰ تا ۴۵۱ میلادی به وقوع پیوست، و بر اثر این فاجعۀ بزرگ، آبادی‌های یمن به ویرانه تبدیل شده، و طوایف مختلف ساکن یمن به این سوی و آن سوی پراکنده شدند.

در سال ۵۲۳ میلادی، ذونواس یهودی یورشی سخت کارساز را بر علیه مسیحیان نجران آغاز کرد، و درصدد برآمد که با زور و فشار اهالی نجران را از آیین مسیحیت بازگرداند، و چون ابا کردند و نپذیرفتند، گودال‌های پر از آتش برای آنان درست کرد، و مسیحیان نجران را در آتش افکند. این قضیه، همان است که قرآن در سورۀ بروج مورد اشاره قرار داده و فرموده است:

﴿ قُتِلَ أَصۡحَٰبُ ٱلۡأُخۡدُودِ٤ [البروج: ۴].

این حادثه، حسّ انتقام مسیحیان را برانگیخت، و آنان را به انجام فتوحات و توسعه‌طلبی‌هایی تحت رهبری امپراطوران روم در بلاد عرب واداشت. رومیان حبشیان را بر این کار تشویق کردند، و برای آنان نیروی دریایی ترتیب دادند. در سال ۵۲۵ میلادی، هفتاد هزار رزمنده از حبشه سرازیر شدند، و یمن را برای بار دوّم اشغال کردند. فرماندهی این حمله با اریاط بود. اریاط از سوی پادشاه حبشه فرمانروای یمن بود، تا زمانی که یکی از فرماندهان لشکرش، ابرهه بن صباح اشرم، در سال ۵۴۹ میلادی، او را به قتل رسانید، و پس از راضی کردن پادشاه حبشه و جلب رضایت او، خود را پادشاه یمن گردانید. ابرهه همان کسی است که به قصد ویران ساختن کعبه لشکرکشی کرد، و خود و لشکریانش به «اصحاب الفیل» معروف شدند. خداوند ابرهه را پس از بازگشت به صنعا به دنبال ماجرای فیل، هلاک گردانید، و پسرش یکسوم، و سپس پسر دوم او، مسروق، جانشین او شدند، و چنانکه گویند، این دو بدتر از پدرشان بودند، و سیرتی پلیدتر از او داشتند و اهالی یمن را سخت تحت فشار قرار دادند و بیچاره کردند، و خوار گردانیدند.

از سوی دیگر، اهل یمن، به دنبال ماجرای فیل، از پارسیان کمک گرفتند و در برابر حبشیان ایستادگی کردند، و مقاومت از خود نشان دادند، و بالاخره آنان را از سرزمین خویش راندند و در سال ۵۷۵ میلادی به رهبری معدیکرب سیف‌بن ذی‌یزن حمیری به استقلال رسیدند، و او را پادشاه خود قرار دادند. معدیکرب گروهی از حبشیان را کنا ر خود نگاه داشته بود که او را خدمت می‌کردند و در رکاب او راه می‌رفتند. روزی از روزها، آن حبشیان کار وی را یکسره کردند، و با مرگ وی، پادشاهی از خاندان ذی‌یزن بیرون شد، و یمن به صورت مستعمره‌ای از مستعمرات پارسیان درآمد، و والیان و دست‌نشاندگان ایرانی‌نژاد، یکی پس از دیگری، بر یمن حکومت کردند، نخست، وَهرَز، سپس مرزبان پسر وَهرَز، سپس پسرش تینجان، سپس خسرو پسر تینجان، سپس باذان، که وی آخرین والی ایرانی یمن بود، و در سال ۶۲۸ میلادی اسلام‌ آورد، و با اسلام آوردن وی قدرت و نفوذ پارسیان در یمن پایان پذیرفت [۱۵].

[۱۵] برای تفصیل مطلب، نکـ: الیمن عبر التاریخ، ص ۷۷-۸۳، ۱۲۴-۱۳۰، ۱۵۷-۱۶۱،...؛ تاریخ أرض القرآن، ج ۱، ص ۱۳۳ تا پایان کتاب؛ تاریخ العرب قبل الاسلام، ص ۱۰۱-۱۵۱. در ارتباط با تعیین سنوات و تفصیلات برخی حوادث، منابع تاریخی بسیار با یکدیگر اختلاف دارند؛ چنانکه یکی از نویسندگان در این باره گفته است: ان هذا الا اساطیر الاوّلین!.

پادشاهان حیره

سرزمین عراق و اطراف آن را، از همان اوان که کورش کبیر (۵۵۷-۵۲۹ ق.م) آنجا را سامان و سازمان بخشید، پارسیان بر آن سرزمین‌ها حکومت می‌کردند، و هیچ‌کس با آنان کشمکش و خصومتی نداشت. در سال ۳۲۶ پیش از میلاد، اسکندر مقدونی قیام کرد، و دارا، شاه ایران، را شکست داد و پارسیان را درهم شکست، و به قدرت و شوکت آنان پایان داد. سرزمین‌های پارسیان تجزیه شد، و ملوک‌الطوائف فرمانروایی قسمت‌های مختلف آن را در اختیار گرفتند. این پادشاهان همچنان جداجدا، بر مناطق مختلف ایران فرمان می‌راندند، تا به سال ۲۳۰ میلادی، و درعهد همین پادشاهان ملوک‌الطوائف، قحطانیان مهاجرت کردند، و بخشی از حومۀ عراق را اشغال کردند، سپس مهاجران عدنانی به آنان پیوتسند، و با آنان به کشمکش پرداختند، تا بالاخره، در بخشی از جزیره فُراتیه ساکن شدند.

نخستین پادشاه حیره از این مهاجران عرب، مالک بن فهم تنوخی از آل قحطان بود، و محل اقامت او شهر انبار یا در نزدیکی انبار بود. پس از وی، برادرش عمرو بن فهم، به روایتی [۱۶]، و جذیمه بن مالک بن ملقّب به «اَبرش» و «وَضّاح» به روایت دیگری [۱۷]، جانشین وی شدند.

در عهد اردشیر پسر بابک، دوباره، قدرت به پارسیان بازگشت. اردشیر مؤسّس سلسلۀ ساسانیان بود، که به سال ۲۳۶ میلادی بنیانگذار این سلسله گردید. وی پراکندگی‌ها و نابسامانی‌های امور پارسیان را به سامان آورد، و بر عرب‌های مقیم مناطق تحت سیطرۀ خویش چیره شد، و همین امر، موجب کوچ کردن قضاعه به شام گردید، و اهل حیره و انبار به فرمان او گردن نهادند.

در عهد اردشیر بابکان ولایت و حکومت جذیمۀ وضّاح بر حیره، و نیز حکومت و ولایت دیگر عرب‌های ربیعه و مضر که در سرزمین عراق و عربستان فرمان می‌راندند، همچنان برقرار بود. اردشیر معتقد بود که محال است بتواند مستقیماً بر عرب‌ها حکومت بکند، و نگذارد که آنان مناطق تحت فرمان او را غارت کنند، مگر آنکه فردی را از میان عرب‌‌‌ها پادشاه آنان گرداند که ا ز یک سوی وی حکومت ساسانیان را تأیید کند و دستیار و پاسدار حکومت مرکزی باشد، و از سوی دیگر، این امکان را به او بدهد که بتواند به کمک آنان در برابر پادشاهان روم بایستد، که سخت از ایشان در هراس بود، و در برابر عرب‌های مقیم شام که دست پروردۀ پادشاهان روم بودند، عرب‌های مقیم عراق را در برابر آنان قرار دهد، و همواره در مقرّ پادشاه حیره یک تیپ از لشکریان ایران را آماده نگاه می‌داشت تا به مدد آنان بر عرب‌های بادیه‌نشین که بر علیه حکومت او خروج می‌کردند، پیروز آید. جذیمه حدود سال ۲۶۸ میلادی از دنیا رفت.

پس از مرگ جذیمه، عمروبن عدی بن نصر لخمی (۲۶۸- ۲۸۸م) فرمانروای حیره شد. وی نخستین پادشاه از لخمیان و نخستین فرمانروایی بود که حیره را مقر حکومت خویش قرار داد. وی هم عصر خسرو شاپور پسر اردشیر بابکان بود. از آن پس، پیوسته لخمیان بر ولایت حیره پادشاهی می‌کردند، تا زمانی که قباد پسر فیروز (۴۴۸-۵۳۱م) فرمانروای ایران گردید. در عهد وی، مزدک ظهور کرد، و دعوت به رهایی از شریعت و قانون را آغاز کرد. قباد به اتفاق عده فراوانی از مردم ایران آیین او را پذیرفتند. قباد پیکی نزد پادشاه حیره، منذربن ماءالسّماء (۵۱۲-۵۵۴م) فرستاد، و او را به اختیار کردن آن آیین پلید فراخواند. مُنذِر از روی خود بزرگ‌بینی و غیرت و تعصب عربیت، پیشنهاد او را نپذیرفت. قباد نیز او را برکنار کرد، و حارث بن عمرو بن حجر کندی را، که دعوت او به آیین مزدک را پذیرفته بود، جایگزین او گردانید.

خسرو انوشیروان (۵۳۱-۵۷۸ م) جانشین قباد شد. وی را آیین مزدک بسیار ناخوشایند افتاده بود. از این رو، مزدک را همراه با عدّۀ زیادی از پیروان آیین وی کُشت، و مُنذر را به تخت پادشاهی حیره بازگردانید، و حارث بن عمرو را احضار کرد. اما، وی به نزد بنی کلب گریخت، و درمیان آنان بماند تا مُرد.

پادشاهی پس از منذربن ماءالسماء در نسل وی پیوسته برقرار بود، تا نوبت حکومت به نعمان بن منذر (۵۸۳-۶۰۵م) رسید. خسرو انوشیروان بر اثر سعایت و سخن چینی زیدبن عدی عبادی بر او خشم گرفت. نزد نعمان فرستاد و او را احضار کرد. از حیره بیرون شد، و پنهانی بر هانی بن مسعود سرور و سالار آل شیبان درآمد، و خانواده و دارایی‌اش را به او سپرد، آنگاه بسوی خسرو ایران رهسپار گردید. خسرو انوشیروان نیز او را زندانی کرد، تا از دنیا رفت.

به جای منذر، شاهنشاه ایران، ایاس بن قبیصۀ طائی را فرمانروایی بخشید، و به او فرمان داد که نزد هانی بن مسعود بفرستد، و از او بخواهد که هرچه نزد اوست تحویل دهد. هانی را حمیت عربیت از پذیرفتن چنین پیشنهادی بازداشت، و هانی به پادشاه جدید حیره اعلان جنگ داد. دیری نپایید که مرزبانان خسرو ایران همراه با قشون رزمندگان ایرانی، در رکاب ایاس، بر سر او ریختند، و در مکان ذی‌قار میان دو گروه کارزاری سهمگین شکل گرفت، که در اثنای آن بنی‌شیبان پیروز شدند، و پارسیان شکست سخت خوردند، و این نخستین روزی بود که عرب بر عجم پیروز می‌شد [۱۸]، و این ماجرا پس از میلاد رسول اعظم رُخ داد.

البتّه، تاریخ‌نگاران در مقام تعیین زمان دقیق این کارزار با یکدیگر اختلاف دارند. گروهی برآن‌اند که این ماجرا اندکی پس از ولادت رسول خدا جروی داده است، و آن حضرت در ماه هشتم فرمانروایی ایاس بن قبیصه بر حیره به دنیا آمده است، گروهی دیگر بر این‌اند که اندکی پیش از بعثت بوده است، که این پذیرفتنی‌تر است، بعضی نیز گفته‌اند اندکی پس از بعثت بوده، و برخی گفته‌اند پس از هجرت بوده، و حتی بعضی دیگر گفته‌اند: پس از جنگ بدر!، و....

خسرو انوشیروان پس از ایاس یک حاکم ایرانی را بر حکومت حیره گماشت، که نام وی آزاد به پسر ماهیان پسر مهرابنداد بود، و هفده سال (۶۱۴-۶۳۱ م) حکومت کرد. آنگاه به سال ۶۳۲ میلادی، پادشاهی حیره به آل لخم بازگشت، و از آن دودمان، مُنذر بن نُعمان، ملقّب به معرور، به پادشاهی حیره رسید، امّا، فرمانروایی او بیش از هشت ماه به طول نیانجامید، و خالد بن ولید با لشکریان اسلام بر او وارد گردید [۱۹].

[۱۶] تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۴۰. ابن خلدون در کتاب تاریخ خود همین روایت را پذیرفته است (ج ۲/۲، ص ۲۳۸) و بر آن است که پس از عمرو بن فهم جذیمه به حکومت رسیده است که برادرزاده مالک بن فهم بوده است. [۱۷] یعقوبی، ج ۱، ص ۱۶۹؛ مسعودی، ج ۲، ص ۹۰. [۱۸] این مضمون را به عنوان حدیث نبوی خلیفه بن خیاط در مسند خویش آورده است (ص ۲۴)؛ نیز، ابن سعد، ج ۷، ص ۷۷. [۱۹] تفصیل این مطالب را طبری و مسعودی وابن قتیبه وابن خلدون وبلاذری وابن اثیر و دیگران آورده‌اند.

پادشاهان سرزمین شام

در همان دورانی که موج هجرت‌ها و کوچ قبائل مختلف همه‌جا را فراگرفته بود، تیره‌هایی از قضاعه نیز به نواحی اطراف شام سفر کردند، و در آنجا رحل اقامت افکندند. این مهاجران از بنی سلیح بن حلوان بودند، که بنی ضجعم بن سُلیح، معروف به «ضجاعِمه» از آنان‌اند. رومیان آنان را دست نشاندۀ خود گردانیدند، تا عرب بادیه را از کارشکنی بازدارند، و از آنان پشتوانه‌ای بر علیه پارسیان برای خود بسازند، و از میان آنان پادشاهی بر آنان گماشتند، و سال‌ها این پادشاهی استمرار یافت، و یکی از مشهورترین پادشاهان ایشان زیادبن هَبوله بوده است، و زمان حکومت آنان را از اوائل قرن دوم میلادی تا پایان آن- تقریباً – برآورد کرده‌اند. با ورود آل‌غسّان به سرزمین شام، پادشاهی ایشان منقضی گردید. آل‌غسان بر ضجاعمه چیره شدند، و بر هرآنچه در اختیار آنان بود دست یافتند، و بر آنان پیروز آمدند. امپراطوری روم نیز آنان را به عنوان پادشاهان عرب بر سرزمین شام مسلّط گردانید. پایتخت این پادشاهان شهر بصری بود. غساسنه پیاپی با عنوان کارگزاران سلاطین روم بر سرزمین شام حکومت می‌کردند، تا آنکه در سال سیزدهم هجرت واقعۀ یرموک اتفاق افتاد، و آخرین پادشاه آل غسّان به نام جبله بن ایهم در عهد امیرالمؤمنین عمربن خطابسبه فرمان اسلام گردن نهاد [۲۰].

[۲۰] تفصیل مطالب را می‌توان نزد طبری، مسعودی، ابن قتیبه، ابن خلدون، بلاذری، بن‌اثیر و دیگران یافت.

امیران حجاز

اسماعیل÷در سراسر زندگی، زعیم مکّه و متولّی کعبه بود، و یکصدوسی و هفت ساله بود که درگذشت [۲۱]. پس از وی، یکی از پسرانش، و به قولی، دو تن از پسرانش، نخست نابَت، سپس قیدار، جانشین او شد. بعضی نیز این ترتیب را به عکس گفته‌اند. بعد از این دو، مُضاض بن عمرو جُرهُمی، پدربزرگ مادری آنان فرمانروایی مکه را برعهده گرفت، و به این ترتیب، پیشوایی و فرمانروایی مکه به قبیله جُرهُم انتقال یافت و در دست آنان ماند، امّا، همچنان فرزندان اسماعیل جایگاهی والا داشتند، زیرا، پدرشان در بنای خانۀ کعبه سهیم بود، در عین حال، در حکومت هیچ سهمی نداشتند [۲۲].

روزگاران و دوران‌‌‌‌ها گذشت، و فرزندان اسماعیل نام و عنوانی که قابل ذکر باشد نداشتند، تا آنکه اندکی پیش از ظهور بختنصر جُرهُمیان رو به ضعف گذاشتند، و ستارۀ عدنانیان در آسمان سیاست عربستان درخشیدن گرفت، و ا ز آن زمان کوکب بخت عدنانیان از افق مکه طالع گردید. دلیل این دگرگونی اوضاع، آن بود که در یورش بختنصر در ذات عرق بر علیه اعراب، پیشوای رزمندگان عرب در آن ماجرا از جُرهُم نبود، بلکه شخص عدنان بود [۲۳].

در حملۀ دوم بختنصر (به سال ۵۸۷ ق.م) فرزندان عدنان بسوی یمن متفرّق شدند و بَرخیا همراه یرمیا- پیامبر بنی اسرائیل- مَعَدّ [فرزندان عدنان] را به حرّان شام برد. همین که فشار و تهدید بختنصر از مکّه مرتفع گردید، مَعَدّ به مکّه بازگشت، و از جرهمیان کسی را جز جَوشم بن جُلهُمه نیافت. با دختر وی مُعانه ازدواج کرد، و از او صاحب فرزند پسری بنام نَزار شد [۲۴].

از آن پس، کار جرهمیان در مکّه به بدی و زشتی گرایید، و روزگار بر آنان سخت شد، و دست ستم بر سر زائران خانه خدا بلند کردند، و اموال کعبه را بر خویشتن حلال گردانیدند [۲۵]، و همین مسئله به خصوص، کینۀ عدنانیان را بر علیه آنان برانگیخت، و آنان را بر سر غیظ آورد. وقتی خزاعه در مرّالظّهران فرود آمدند، و ناخرسندی عدنانیان را از جراهمه دیدند، از این مسئله سوءاستفاده کردند، و به کمک یکی از طوائف عدنانیان، بنی‌بکر بن عبدمناف بن کنانه، به جنگ با جرهمیان برخاستند، و آنان را از مکّه آواره ساختند، و در اواسط قرن دوم میلادی زمام حکومت مکه را به دست گرفتند.

زمانی که جراهمه خود را ناگزیر از جلای وطن دیدند، دهانۀ چاه زمزم را مسدود گردانیدند، و موضع آن را به خاطر سپردند، و چندین شیئ گرانب‌‌‌ها را در آن مدفون ساختند. ابن اسحاق گوید: عمروبن حارث بن مُضاض جُرهُمی [۲۶]دو آهوی کعبه [۲۷]را همراه با حجرالاسود با خود برداشت، و در چاه زمزم مدفون ساخت، و خود با همراهانش، که دیگر جرهمیان بودند، بسوی یمن رهسپار گردید. آنان از اینکه مکه را باید رها کنند و بروند، و از اینکه پادشاهی مکّه را از دست داده‌اند، سخت اندوهگین شده بودند. در این ارتباط، عمرو چنین سروده است:

کان لـم یکن بین الحجون الی الصفا
انیس، ولـم یسمر بمکه سامر بلی، نحن کنا اهلها فابادنا
صروف اللیالی والجدود العواثر

«تو گویی که دیگر، از حجون گرفته تا صفا، دیاری برجای نمانده است، و دیگر، در مکه پرنده‌ای پرنمی‌زند، ما بودیم ساکنان دیرینه مکه، اما فراز و نشیب روزگار، و بخت پر ادبار، ما را بر باد داد!».

زمان زیست حضرت اسماعیل÷را در مکّه، بیست قرن پیش از میلاد برآورد کرده‌اند. بنابراین، مدت اقامت جرهم در مکه تقریباً بیست و یک قرن خواهد بود، و مدت حکومتشان را بر مکّه می‌توان حدود بیست قرن دانست.

خُزاعه با کمال استبداد، حکومت مکّه را در اختیار گرفتند، و برای بنی‌بکر سهمی در حکومت قائل نشدند، جز آنکه سه امتیاز ذیل را برای قبائل مضر در نظر گرفتند:

۱) بردن مردم از عَرفات به مزدِلفه، و «اجازه» یعنی روانه کردن- مردم در «یوم‌النَّفر» از مِنی. این سِمَت پیش از آن، از آن بنی غوث بن مُرَّه، یکی از طوائف الیاس‌بن مضر بود که آنان را «صوفه» می‌گفتند. معنای این «اجازه» آن بوده است که در یوم‌النَّفر (روز دوازدهم دیحجّه) مردم رَمی جَمَرات را شروع نمی‌کردند تا آنکه مردمی از طایفۀ صوفه رمی جمرات را انجام بدهد. آنگاه، وقتی که مردم از رَمی جَمَرات فارغ می‌شدند، می‌خواستند از سرزمین مِنی بیرون بروند، صوفه دو سوی جمره عَقَبه را می‌گرفتند، و نمی‌گذاشتند هیچ‌کس برود، تا وقتی که بنی غوث بن مُره، تا آخرین نفر بگذرند، آنگاه راه مردم را باز می‌گذاشتند. پس از انقراض صوفه، بنی‌سعد بن زید بن مناه از قبائل تمیم وارث این مقام شدند.

۲) حرکت دادن حاجیان از مزدلفه به منی در بامداد عید قربان، که این امتیاز از آن بنی عدوان بود.

۳) به تأخیر انداختن ماه‌های حرام، که این سمت از آن بنی فقیم بن عدی از بنی کنانه بود [۲۸].

فرمانروایی خزاعه بر مکّه سیصد سال استمرار یافت [۲۹]. در دوران حکومت آنان، عدنانیان در نجد و اطراف عراق و بحرین پراکنده شدند و تنها در اطراف مکّه تیره‌هایی از قریش به صورت «حلول» و «صرم» [۳۰]دور از یکدیگر برجای ماندند، هم‌چنین، خاندان‌هایی از قریش، به صورت پراکنده درمیان قوم خودشان بنی‌کنانه، بسر می‌بردند، و در کار مکّه بیت‌الحرام هیچ مدخلیتی نداشتند، تا آنکه قصی بن کلاب روی کار آمد [۳۱].

دربارۀ قصی می‌گویند: وقتی پدرش از دنیا رفت، وی در آغوش مادرش بود. مردی از بنی‌عذره، به نام ربیعه ‌بن حرام، مادر او را به همسری گرفت، و او را با خود به اطراف شام برد. قصی چون به سنین جوانی رسید، به مکّه بازگشت. والی مکّه در آن هنگام حلیل بن حبشیه از خزاعه بود. قصی دختر حلیل را که حبی نام داشت از وی خواستگاری رد. حلیل نیز به او علاقمند شد و دخترش را به همسری او درآورد [۳۲]. پس از مرگ حلیل، میان خزاعه و قریش جنگی درگرفت، و سرانجام، به پیروزی قصی منجر گردید، و قصی زمام امور اجتماعی و سیاسی مکه را به دست گرفت، و متولی خانۀ خدا گردید.

علت بروز این جنگ به سه نحو در روایات تاریخی آمده است:

روایت اول: آنکه قصی، وقتی که فرزندانش بسیار شدند، و ثروت فراوان به دست آورد، و موقعیت اجتماعی وی بالا گرفت، و حلیل از دنیا رفت، چنان یافت که از خزاعه و بنی‌بکر به تولیت کعبه و زمامداری مکه سزاوارتر است، و قریش سران آل‌اسماعیل‌اند و اصل و بنیاد این خاندان‌اند، از این رو، با تنی چند از رجال قریش و بنی کنانه در ارتباط با اخراج خزاعه و بنی‌بکر از مکه صحبت کرد، و آنان رأی و نظر او را تأیید کردند [۳۳].

روایت دوم: خزاعه معتقد بودند که حلیل به قصی وصیت کرده است که تولیت کعبه را بر عهده بگیرد، و زمام امور مکّه را نیز به دست بگیرد. امّا، خزاعه از اجرای این وصیت خودداری کردند، و به تولیت و امارت قصی تن در ندادند، در نتیجه، جنگ فیمابین طرفین درگرفت [۳۴].

روایت سوم: حلیل تولیت بیت‌الحرام را به دخترش حبی بخشیده بود، و ابوغبشان [۳۵]خزاعی را وکیل قرار داده بود. بنابراین، ابوغبشان پرده‌داری خانۀ کعبه را به نیابت از حبّی عهده‌دار شد. از آن طرف، ابوغبشان دچار نقص عقل بود. همین که حلیل از دنیا رفت، قصی به او نیرنگ زد، و تولیت بیت‌الله را به بهای چند قطار شتر یا خمره‌ای پر از شراب خریداری کرد. خزاعه به این دادوستد رضایت ندادند، و در پی آن برآمدند که قصّی را از خانۀ خدا بازدارند. قصی نیز عده‌ای از رجال قریش و بنی کنانه را گردآورد تا خزاعه را از مکّه اخراج کنند، و آنان دعوت وی را اجابت کردند [۳۶].

به هر حال، وقتی حُلیل از دنیا رفت، و صوفه کماکان به اجرای مراسم سال‌های پیش پرداختند، قُصی با همراهانش، که عده‌ای از قریش و عده‌ای از کنانه بودند، نزد آنان رفت و گفت: ما به این سمت و موقعیت از شما سزاوارتریم! صوفه با او از سر جنگ درآمدند. قُصی بر آنان پیروز شد، و هر آنچه را در اختیار آنان بود، در اختیار گرفت. خزاعه و بنی‌بکر در برابر قصی جبهه گرفتند، قصی با آن بنای جنگ نهاد، و گروهی را برای جنگیدن با آنان گردآورد. طرفین در برابر یکدیگر صف‌آرایی کردند، و سخت به کارزار پرداختند، و کشتگان طرفین بسیار گردید. سرانجام، با یکدیگر بنای صلح و سازش گذاشتند، و یعمر بن عوف را از بنی‌بکر حکم قرار دادند. وی نیز چنین داوری کرد که قصی برای تولیت کعبه و امارات مکه از خزاعه سزاوارتر است. هم‌چنین، حکم کرد به اینکه خون‌هایی از سوی قصی ریخته شده است، از دیه معاف است، و قصی همۀ آن خون‌ها را زیر پاهایش پایمال (شدخ) خواهد کرد، امّا، خون‌هایی که از سوی خزاعه و بنی‌بکر ریخته شده است، دیه دارد، و همگان موظف‌اند کعبه را در اختیار قصی بگذارند. از آن زمان، یعمر را «شداخ» نامیدند [۳۷].

دوران تولیت کعبه از سوی خزاعه سیصد سال به طول انجامید، و آغاز تولیت و امارت قصی، اواسط قرن پنجم، به سال ۴۴۰ م بود [۳۸]. با این ترتیب، سروری و سیادت تامّ و نفوذ کلمه در مکّه برای قصی، سپس برای قریش تثبیت گردید، و قریش پیشوای مذهبی و رهبر دینی زائران بیت‌الله الحرام شدند، که از جمله، طوایف مختلف عرب، از همه گوشه و کنار جزیرۀالعرب به زیارت آن می‌آمدند. از کارهای مدبّرانه و بی‌سابقۀ قصی آنکه همۀ قریشیان را از مناطقی که در آن اقامت داشتند، به مکّه فراخواند و در آنجا گردآورد، و اراضی مکّه را به قطعات زیادی تقسیم کرد، و هر گروه از قریش را که به هر قطعه فرود آمدند، همان جا سکنی داد، و متصدیان تغییر ماه‌های حرام، و نیز آل صفوان و عدوان و مره بن عوف را در مناصب خودشان باقی گذاشت، زیرا، آن مقامات را عبارت از سمت‌های دینی می‌دانست که تغییر دادن آن‌ها سزاوار نیست [۳۹].

از جمله مناقبی که برای قصی در تاریخ قوم عرب ثبت شده است، یکی آن بوده است که وی «دارالندوه» را در قسمت شمال مسجدالحرام در وضعیتی تأسیس کرد که در آن به مسجدالحرام باز می‌شد. دارالندوه محل تجمع سران قریش بود، و در آنجا امور سیاسی و اجتماعی را حل و فصل می‌کردند. قریشیان به دارالندوه بسیار مدیون‌اند، زیرا، سالیان متمادی وحدت کلمۀ آنان و حلّ مشکلات ایشان را به نحو احسن عهده‌دار بوده است [۴۰].

مقامات و احترامات و مسئولیت‌های قصی از این قرار بود:

۱) ریاست دارالندوه: به معنای آنکه تمامی مشورت‌های سران قریش در باب مسائل مهم مربوط به جامعۀ مکّه و امور سیاسی و اجتماعی عربستان تحت‌نظر او انجام می‌پذیرفت. قریشان مراسم ازدواج دخترانشان را نیز در آنجا اجرا می‌کردند.

۲) لواء و رایت: به این معنا که به هیچ وجه لواء و رایتی برای جنگ با بیگانگان بسته نمی‌شد، مگر به دست او یا به دست یکی از پسران او، در محلّ دارالندوه.

۳) قیادت: به معنای امارت کاروان‌های تجارتی و غیرتجارتی، چنانکه هیچ موکب یا کاروانی به منظور تجارت یا کارهای دیگر، از سوی اهل مکه به راه نمی‌افتاد، مگر تحت امارت او یا یکی از پسران او.

۴) حجابت: وی «حاجب کعبه» بود، در خانۀ کعبه را جز او هیچ‌کس نمی‌گشود، و او متولّی همۀ خدمات و پرده‌داری خانۀ کعبه بود.

۵) سقایت حجاج: به این معنا که در موسم حج، حوض‌هایی را برای حاجیان پر از آب می‌کردند، و با کمی خرما و کشمش آن حوض‌های پر از آب را می‌آراستند، و مردم به هنگام ورود به مکّه از آن آب‌ها می‌آشامیدند.

۶) رفادت حجاج: به معنای بار عام برای اطعام حاجیان به شکل ضیافت و مهمانی. قصی بر همۀ افراد قبیلۀ قریش سرانه‌ای مقرّر کرده بود که بهنگام موسم حج از اموال خودشان به قصی می‌پرداختند، و قصی از محل این سرانه‌‌ها ضیافت مفصّلی در طول موسم حجّ برای حجاج ترتیب می‌داد که حاجیان فاقد توشه و غذا از آن برخوردار می‌شدند [۴۱].

تمامی این مزایا و مقامات از آن قصی بود. پسرش عبدمناف در حیات پدر شرف و سیادت یافت، با وجود آنکه عبدالدار فرزند ارشد قصی بود. گویند: قصی به عبدمناف می‌گفت: «لالحقنک بالقوم وان شرفوا علیک»، من تو را به سروری و سیادت بر این قوم می‌رسانم هرچند که بر تو شرف‌ها و مزیت‌ها داشته باشند! و بر همین پایه، همۀ سمت‌های سیاسی و اجتماعی را که بر عهده داشت برای او وصیت کرد یعنی ریاست دارالندوه، بستن لواء و رایت، قیادت، حجابت، سقایت، رفادت، همه را به او بخشید. چنان بود که با قصی هیچ‌کس مخالفتی نمی‌کرد، و هیچ‌یک از کارهای او را کسی بر او خرده نمی‌گرفت، و در زمان حیات و پس از ممات، فرمان او را همگان به مثابۀ دین و آیین پیروی می‌کردند. پس از وفات وی فرزندان پسرش فرمان او را بدون چون و چرا اجرا کردند و هیچ نزاعی میان آنان درنگرفت، امّا وقتی که عبدمناف از دنیا رفت، پسران عبدمناف با عموزاده‌هایشان، پسران عبدالدار، در ارتباط با مناصب یاد شده به رقابت پرداختند، و قریش به دو فرقه تقسیم شدند، و نزدیک بود که میان آنان کارزاری صورت بگیرد، امّا، هر دو طرف بنای صلح و سازش نهادند، و مناصب مربوط به ریاست و امارت را فیمابین خود تقسیم کردند، سقایت و رفادت و قیادت به بنی عبدمناف واگذار گردید، و ریاست دارالنّدوه و لواء و حجابت در دست بنی عبدالدار باقی ماند. به قولی قرار بر این شد که دارالندوه را مشترکاً اداره کنند. بنی عبدمناف نیز درمیان خودشان برای تقسیم مقامات و مناصبی که نصیب آنان شده بود، قرعه کشیدند، سقایت و رفادت به هاشم رسید، و قیادت به عبدشمس. هاشم بن عبد مناف در سراسر زندگانی‌اش سقایت و رفادت را بر عهده داشت. وقتی که از دنیا رفت، برادرش مطلّب بن عبدمناف جانشین وی شد. پس از وی عبدالمطلّب بن‌هاشم بن عبدمناف، جدّ رسول خدا، و پس از وی، پسرانش یکی پس از دیگری این منصب را عهده‌دار بودند، تا آنکه اسلام ظهور کرد، و این مقام به عباس رسید. برخی نیز گویند: قصی، خود مناصب مذکور را میان پسرانش تقسیم کرده بود، و پس از آن، فرزندان آنان، به تفصیلی که گذشت، این مقامات را به ارث بردند، والله اعلم [۴۲].

قریشیان، جز آنچه گذشت، مناصب دیگری نیز داشتند، که میان خودشان تقسیم می‌کرده‌اند، و در مجموع، با مناصب و مقامات مزبور، دولت کوچکی بلکه به تعبیر درست‌تر، یک شبه دولت دموکراتیک ترتیب داده بودند، و در آن روزگاران، ادارات و تشکیلاتی حکومتی داشته‌اند که بسیار همانند تشکیلات پارلمانی و دیگر تشکیلات سیاسی امروزی است. فهرست این مناصب دیگر چنین است:

۱) ایسار: یعنی تولیت جعبه‌های فالگیری (استقسام) که در پیشگاه بتان نصب می‌گردید، این مقام از آن بنی جمح بود.

۲) تحجیر اموال: یعنی سازماندهی و برنامه‌ریزی هدایا و نذوراتی که به بت‌ها اهدا می‌شد، هم‌چنین حلّ و فصل دعاوی و مرافعات مردم، این مقام از آن بنی‌سهم بود.

۳) شورا: که از آن بنی اسد بود.

۴) آشناق: یعنی، سازماندهی دیات و غرامت‌ها، این مقام از آن بنی تیم بود.

۵) عُقاب: یعنی حمل رایت و پرچمداری قریش، این مقام از آن بنی‌اُمیه بود.

۶) قُبّه: یعنی، سازماندهی نظامی و رزمی، شامل پرورش و نگهداری اسبان کارآمد، این مقام از آن بنی مخزوم بود.

۷) سفارت: که از آن بنی عدی بود [۴۳].

[۲۱] سفر تکوین، ۱۷:۲۵؛ تاریخ الطبری، ج۱، ص ۳۱۴؛ بنا به روایتی از طبری و نیز یعقوبی (ج ۱، ص ۲۲۲) و دیگران، وی به هنگام وفات یکصد و سی سال داشته است. [۲۲] سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۱۱-۱۱۳؛ ابن هشام فقط از حکومت نابت از اولاد اسماعیل÷سخن گفته است. [۲۳] تاریخ الطبری، ج ۱، ص ۵۵۹. [۲۴] تاریخ الطبری، ج ۱، ص ۵۵۹- ۵۶۰، ج۲، ص ۲۷۱؛ فتح‌الباری ج ۶، ص ۶۲۲. [۲۵] تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۸۴. [۲۶] ابن مضاض غیر از مضاض جُرهُمی اکبر است که سرگذشت او در داستان اسماعیل÷گذشت. [۲۷] مسعودی گوید: در آن روزگاران پیشین، پارسیان به کعبه جواهر و اموالی را اهدا می‌کردند. از جمله ساسان پسر بابک دو آهوی طلایی را همراه با جواهرات و یک شمشیر و طلای فراوان اهدا کرد، ولی عمرو آن هدایا را در چاه زمزم افکند. بعضی از مصنّفان کُتُب تاریخ و سیره و دیگران برآن‌اند که این دو آهوی زرّین از آن جرهمیان بوده است، زمانی که در مکّه بسر می‌برده‌اند. اما، جرهم هیچ‌گاه دارایی و اموالی نداشته‌‌اند، تا چنین نسبتی بتواند صحیح بوده باشد. احتمال دارد که از آن قبایل دیگر بوده است؛ والله اعلم (مروج الذهب، ج ۱، ص ۲۴۲-۲۴۳). [۲۸] سیرةابن هشام، ج۱؛ ص ۴۴، ۱۱۹، ۱۲۲. [۲۹] معجم‌البلدان، یاقوت حموی، مادّه «مکّة»؛ فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۳۳؛ مروج الذهب، مسعودی، ج ۲، ص ۵۸. [۳۰] «حُلول» جمع «حال» به معنای «نازل» یعنی: مُقیم؛ «صِرم» عبارتست از گروهی از مردم که اشترانشان در جایی کنار آب فرود می‌آیند؛ جمع: «اَصرام». [۳۱] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۱۷. [۳۲] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۱۷-۱۱۸. حُلیل مصغّر است. حبشیة بن سلول بن عمروبن لحی بن حارثة بن عمرو بن عامربن ماءالسماء. حبی با اماله الف مقصوره؛ چنانکه ابن حجر در فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۳۳ خاطر نشان کرده است. دیگران گفته‌اند: حبشیه است نه حبشی (برای تفاوت معنای این دو ضبط، رجوع شود به پاورقی ص... دربارهء «احباش»-م). [۳۳] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۱۷-۱۱۸؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۵۵-۲۵۶. [۳۴] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۱۸؛ الروض الانف، ج ۱، ص ۱۴۲. [۳۵] نام ابوغبشان، محرش (یا: سلیم) بن عمرو بوده است. فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۳۳؛ الروض الانف، ج ۱، ص ۱۴۲. [۳۶] تاریخ الیعقوبی، ج ۱، ص ۲۳۹؛ فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۳۴؛ مروج الذهب، ج ۲، ص ۵۸. [۳۷] برای تفصیل مطلب، نکـ: سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۲۳- ۱۲۴؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۵۵- ۲۵۸. [۳۸] فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۳۳؛ مروج الذهب، ج ۲، ص ۵۸؛ قلب جزیرةالعرب، ص ۲۳۲. [۳۹] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۲۴-۱۲۵. [۴۰] سیرةابن هشام، ج ۱؛ ص ۱۲۵؛ اخبارالکرام باخبار المسجد الحرام، ص ۱۵۲. [۴۱] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۱۳۰؛ تاریخ الیعقوبی، ج ۱، ص ۲۴۰، ۲۴۱. [۴۲] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۲۹، ۱۳۲، ۱۳۷، ۱۴۲، ۱۷۸-۱۷۹؛ نیز، نکـ: تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص ۲۴۱. [۴۳] تاریخ ارض القرآن، ج۲، ص ۱۰۴، ۱۰۶؛ مشهور آنست که علمداری قریش، حق بنی عبدالدار بوده است؛ چنانکه گذشت؛ و قیادت عمومی حق بنی‌امیه بوده است.

دیگر حکومت‌های عربی

پیش از این، هجرت قبائل قحطانی و عدنانی را باز گفتیم، و دیدیم که مهاجران عرب سرزمین عربستان را چگونه میان خودشان تقسیم کردند. آن قبائلی که در نزدیکی حیره اقامت داشتند، تابع پادشاه عرب نژاد حیره بودند، قبائلی که در بادیۀ شام می‌زیستند، تابع غساسنه بودند، اما، این تابعیت‌ها اسمی بودند، نه رسمی. قبائلی نیز که در سرزمین‌های داخل جزیرة العرب زندگی می‌کردند، مطلقاً آزاد بودند.

حقیقت آنست که این قبائل هریک برای خودشان رئیس قبیله‌ای تعیین می‌کردند و سروری و سالاری او را در همۀ امور می‌پذیرفتند، و قبیله، خود یک دولت و حکومت کوچک بود، و کیان اساسی سیاست قبیله را حمیت و عصبیت قبیلگی تشکیل می‌داد، و مصلحت‌ها و منافع متقابل و مشترک در راستای حفاظت از سرزمین و مبارزه با دشمنان، پشتوانۀ آن بود. جایگاه اجتماعی رؤسای قبائل درمیان قوم خودشان، درست همان جایگاه پادشاهان بود. تمامی افراد قبیله در جنگ و صلح تابع رأی و نظر رئیس قبیله بودند، و به هیچ‌وجه، در فرمانبرداری او کوتاهی نمی‌کردند، و رئیس قبیله از نظر قدرت و نفوذ و استبداد فردی، همانند یک دیکتاتور قدرتمند عمل می‌کرد، تا جایی که بعضی از این رؤسای قبائل چنان بودند که هرگاه رئیس بر سر خشم می‌آمد، هزاران شمشیر خشمگین از نیام‌ها برمی‌آمد، و هیچ از او نمی‌پرسیدند که از چه چیز به خشم آمده است؟ البتّه، رقابت در سیادت و سروری فیمابین عموزادگان آنان را وامی‌داشت که با مردم مدارا کنند و بخشش و دهش داشته باشند، و مهمانداری کنند، و کرامت و متانت نشان دهند، و شجاعت و شهامت از خویشتن بنمایانند، و از غیرت و حمیت خویش دفاع کنند، تا بتوانند چشمان ثنا و ستایش مردم را به خود جلب کنند، و به خصوص، شاعران را بسوی خود فراخوانند، که در آن روزگار، زبان قبیله بودند، و با این کارها همواره در پی آن بودند که نسبت به رقیبانشان یک پلّه بالاتر بنشینند.

شیوخ و رؤسای قبائل حقوق ویژه‌ای نیز داشتند، از جمله آنکه از غنائم جنگی «مرباع» و «صفی» و «نشیطه» و «فضول» می‌گرفتند. شاعر می‌گوید:

لك الـمرباع فینا والصفایا
وحکمك والنشیطه والفصول

«تو راست درمیان ما، مرباع و صفی و هرآنچه بفرمایی، و نشیطه و فضول».

«مرباع» عبارت بود از یک چهارم کلّ غنیمت‌ها، «صفی» عبارت بود از هرآنچه از غنائم که پیش از تقسیم، رئیس اراده کند، برای خودش برگیرد و بردارد، «نشیطه» عبارت بود از غنائمی که درمیان راه و پیش از آنکه به دست رزمندگان برسد، به چنگ رئیس بیفتد، «فضول» نیز عبارت بود از غنائمی که مقدار و تعدادشان چنان نباشد که بر تعداد رزمندگان بدرستی تقسیم‌پذیر باشد، مانند شتر و اسب و امثال آن.

اوضاع سیاسی عربستان (خلاصه)

حکومت‌ها و امارت‌های دیرین عربستان را بازشناختیم، اینک باید به ذکر شمه‌ای از احوال و اوضاع سیاسی قوم عرب بپردازیم تا صحنه‌های تاریخی آن روزگاران به روشنی گراید.

سه منطقه‌ای که همسایۀ بیگانگان بودند، اوضاع سیاسی آن‌ها از نابسامانی فراوانی رنج می‌برد و در سراشیبی سقوط بسر می‌برد. در این مناطق، مردم به عدۀ معدودی اربابان و عدّه زیادی بردگان تقسیم شده بودند، که گروه اول همواره حاکم بودند، و گروه دوم پیوسته محکوم. اربابان (سادات) به خصوص بعضی از آنان که عرب نژاد نبودند، از همۀ مزایا برخوردار بودند، و بردگان (عبید) به همۀ گرفتاری‌ها و دردسرها دچار! و به عبادت روشن‌تر، رعایا به مثابه کشتزارهایی بودند که محصولات آن‌ها به نفع حکومت‌ها درو و برداشت می‌شد، و حکومت‌ها، آنان را درجهت کامیابی‌ها و شهوترانی‌ها و تمایلات و زورگویی‌ها، و تعدّی و تجاوزهای خویش استخدام می‌کردند. مردم نیز، با افت و خیزهای کورکورانۀ خود سرگرم بودند، و ستم‌ها و حق‌کشی‌ها از هر سوی بر سر آنان فرو می‌ریخت، و حتی توان گلایه و شکایت نیز نداشتند، و پیوسته، ستم‌ها و بی‌قانونی‌ها و شکنجه‌های گوناگون و رنگارنگ را تحمل می‌کردند، زیرا، حکومت کاملاً استبدادی بود، و حقوق فردی و اجتماعی مردم اصلاً به حساب نمی‌آمد.

قبائل همسایۀ این مناطق، به گونۀ دیگری، بی‌سامان بودند، و تندباد هوس‌ها و غرض‌ها آنان را به این سوی و آن سوی می‌کشانید، گاه، در زمرۀ اهل عراق درمی‌آمدند، و گاه، در عداد اهل شام به حساب می‌آمدند!.

درون جزیرة العرب نیز، اوضاع و احوال قبائل از هم پاشیده بود و زمام امورشان را درگیری‌های قبیلگی و اختلافات نژادی و دینی در دست داشت، تا جایی که سخنگوی آنان چنین سرود:

وما انا الا من غزیه، ان غوت
غویت، وان ترشد غزیه ارشد

«باری، من چیزی جز جنگ نیستم، اگر به بیراهه رود، من نیز به بیراهه می‌روم، و اگر به راه راست برود، من نیز سر به راه خواهم بود!».

اهل جزیره پادشاهی نداشتند، که پشتیبان استقلال آنان باشد، یا ملجأ و مرجعی باشد که بتوانند به او مراجعه کنند، و در هنگامۀ سختی‌ها و گرفتاری‌ها تکیه‌گاهی مورد اعتماد برای ایشان بوده باشد.

حکومت حجاز را قوم عرب با دیدۀ ستایش و احترام می‌نگریستند، و حاکمان حجاز را پیشوایان و صاحب منصبان مرکز دینی مکّه می‌دانستند، و آن حکومت، در حقیقت، آمیخته‌ای از زمامداری دنیایی و حکومتی و پیشوایی و رهبری دینی بود که درمیان قوم عرب، به نام رهبری دینی حکومت می‌کرد، بر حرم و متعلّقات آن به عنوان تشکیلاتی که امور زائران بیت‌الله الحرام را سامان می‌دهد، و احکام شریعت ابراهیم را اجرا می‌کند، حاکمیت داشت، و چنانکه پیش از این گفتیم، ادارات و تشکیلاتی بسیار همانند تشکیلات پارلمانی امروزی داشت. اما، با این همه، حکومتی ضعیف بود که تاب و توان تحمل فشارهای زیاد را نداشت، چنانکه در ماجرای یورش احباش، این ضعف آشکار گردید.

فصل سوّم: ادیان و آیین‌های قوم عرب

تمهید

بیشتر قوم عرب به دین ابراهیم÷پایبند بودند، و از آن زمان که دودمان ابراهیم در مکه نشو و نما یافتند، و در سراسر جزیرة العرب پراکنده شدند، و در اطراف و اکناف عربستان رحل اقامت افکندند، خدای یکتا را می‌پرستیدند و به شعائر دین حنیف ابراهیمی ملتزم بودند. دوران‌های دیرین بر آنان گذشت، و اندک اندک، نسوا حظا ما ذکروا به، دین و آیین‌های پیشین را که به آن‌ها پایبند و از آثار و برکات آن‌ها برخوردار بودند، کنار گذاشتند و فراموش کردند. مع‌الوصف، اصل توحید و تعدادی از شعائر دین حنیف ابراهیمی، همچنان درمیان آنان متداول باقی مانده بود، تا آنکه نوبت به حکومت عمروبن لحی، رئیس قبیلۀ خزاعه رسید. وی از آغاز، به دستگیری از بینوایان و کارسازی امور بیچارگان شهرتی کم‌نظیر پیدا کرده بود، از این رو، مردم او را دوست می‌داشتند، و سر بر خط فرمان او سپرده بودند، و او را از دانشمندان عظام و اولیای گرام می‌پنداشتند.

بت‌‌ها و بتکده‌ها

عمرو بن لحی، در اوج شهرت به دینداری و دین‌شناسی، به شام سفر کرد و در آنجا مشاهده کرد که مردم بت‌هایی برای خود ساخته‌اند، و آن‌ها را می‌پرستند. در نظرش حق جلوه کرد، و مورد پسندش قرار گرفت، زیرا، در آن روزگار، سرزمین شام، مرکز رسالت و موطن کتب آسمانی محسوب می‌گردید. بت هبل را با خود به حجاز آورد، و آن رادرون خانۀ کعبه قرار داد، و اهل مکّه را- رسماً- به شرک بالله فراخواند، مردم نیز دعوت او را اجابت کردند. طولی نکشید که تمامی اهل حجاز نیز از مکیان تبعیت کردند، زیرا، متولیان بیت‌الله و اهل حرم امن الهی بودند.

هبل، از عقیق سرخ به صورت انسان ساخته شده بود، و دست راستش شکسته بود. قریش هبل را در همین وضعیت دریافتند، و برای او دستی از طلا ساختند، و به این ترتیب، هبل نخستین و بزرگ‌ترین و مقدس‌ترین بت در نزد مشرکان گردید [۴۴].

یکی دیگر از کهن‌ترین بت‌های قوم عرب، منات بود که از آنِ هذیل و خزاعه بود، و در مشلل واقع در کرانۀ دریای سرخ به موازات قدید قرار داشت. مشلل دامنۀ کوهی بود که از آنجا به سوی قدید سرازیر می‌شدند [۴۵]. پس از آن، لات را مردم طائف به خدایی گرفتند، و این بت از آن ثقیف بود. که جایگاه آن مکانی است که بعدها منارۀ سمت چپ مسجد طائف در آنجا برافراشته شده است [۴۶]. از آن پس، عزی را در وادی نخله شامیه، بالاتر از ذات عرق، مستقر گردانیدند، این بت از آن قریش و بنی کنانه و چندین قبیله دیگر بود [۴۷].

این سه بت نخستین و بزرگ‌ترین بت‌های قوم عرب بودند، از آن پس، دامنۀ شرک درمیان قوم عرب گسترش یافت، و در هر ناحیه از عربستان بت‌های فراوانی ظهور کردند.

گویند: عمروبن لحی همزادی از جنیان داشت. همزاد جنی وی برای او بازگفت که بت‌های بزرگ قوم نوح، ود و سواع و یعوث و یعوق و نسر، در جده مدفون‌اند. عمرو نیز به جده رفت و مقبرۀ آن بتان را برشکافت، و آن‌ها را به شام آورد. و چون موسم حج فرا رسید، آن بت‌‌‌ها را میان قبائل عرب توزیع کرد، و آنان بت‌های مذکور را به منازل و اقامتگاه‌های خودشان بردند.

ود، از آن قبیلۀ کلب گردید و در جرش واقع در دومه الجندل، در سرزمین شام به سمت عراق، استقرار یافت، سواع، از آن قبیلۀ هذیل بن مدرکه گردید، و در مکانی به نام رهاط، در سرزمین حجاز، سمت ساحل، در نزدیکی مکّه مستقر گردید، یغوث، از آن قبیلۀ بین‌غطیف از بنی‌مراد گردید، و در جرف، سرزمین قوم سبا قرار داشت، یعوق، از آن قبیلۀ همدان گردید، که قریۀ خیوان را، در سرزمین یمن مقر آن قرار دادند. خیوان نام شاخه‌ای از قبیلۀ همدان نیز هست، نسر نیز، از آن حمیر و متعلق به آل ذی‌الکلاع گردید، و در سرزمین حمیر جایگزین شد [۴۸].

از آن پس، مردم برای این طاغوت‌ها و بت‌ها، بتکده‌هایی ساختند، و این بتکده‌ها را همانند کعبۀ بزرگ می‌داشتند، پرده‌داران و حاجبان بر آن‌ها می‌گماشتند، و همچون کعبه که پیوسته برای آن هدایایی می‌رسید، برای این بتکده‌ها نیز هدایایی می‌رسید، البته، برتری کعبه را بر همه این بتکده‌ها اذعان داشتند [۴۹].

دیگر قبائل عرب نیز به همین راه رفتند. بت‌هایی را برای خودشان به خدایی برگرفتند، و برای آنان، همانند بت‌های بزرگ بتخانه‌ها ساختند. از جمله این بتخانه‌ها، ذوالخلصه بود، از آن دوس و خثعم و بجیله در محل سکونتشان در سرزمین یمن، بتباله، فیمابین مکه و یمن، بتخانۀ فلس، از آن بنی طیی و وابستگانشان، بین دو کوه سلمی و اجأ، در سرزمین طائیان، هم‌چنین رئام (ریام)، بتخانه‌ای بود از آن اهل یمن و حمیر، رضاء بتخانۀ دیگری بود از آن بنی ربیعه بن کعب بن سعدبن زید، که آن را «منات بنی تمیم» نیز می‌نامیدند. هم‌چنین، از جمله بتکده‌های مشهور عربستان، ذوالکعبات بود از آن دودمان‌های بکر و تغلب- پسران وائل- و ایاد در سنداد [۵۰].

دوس، هم‌چنین بتی داشتند که آن راذوالکفین می‌نامیدند. دودمان‌هایی بکر و مالک و ملکان، پسران کنانه، بتی داشتند به نام سعد، طایفه‌ای از بن عذر بتی داشتند که به آن شمس [۵۱]می‌گفتند، و بنی خولان نیز بتی داشتند که عمیانس نام داشت [۵۲].

به این ترتیب، بت‌ها و بتکده‌ها سرتاسر عربستان را فرا گرفته بود، و ابتدا هر قبیله، و بعدها هر خاندانی از خاندان‌های یک قبیله یک بت اختصاصی داشت. مسجدالحرام را نیز از بت‌های فراوانی آکنده ساخته بودند، چنانکه وقتی رسول خدا مکه را فتح کرد، در اطراف خانۀ کعبه سیصد و شصت بت چیده شده بود. آن حضرت با چوبدستی به آن‌ها می‌زدند، تا همه آن بت‌ها روی زمین افتادند. سپس دستور دادند آن‌ها را از مسجدالحرام بیرون بردند، و آتش زدند. در داخل کعبه نیز بت‌ها و تصویرهایی وجود داشت. از جمله بتی بود به شکل حضرت ابراهیم، هم‌چنین بت دیگری بود به شکل اسماعیل علیهما السلام که ازلام در دست داشتند. این بت‌ها از مسجدالحرام بیرون برده شدند، و این تصویرها نیز در روز فتح مکه محو شدند [۵۳].

مردم به این بیراهه روی همچنان ادامه می‌دادند، تا آنجا که ابورجاء عطاردیسگوید: بسیار می‌شد که قطعه سنگی را مدت‌ها پرستش می‌کردیم، همین که قطعه سنگی از آن بهتر می‌یافتیم، آن رامی‌انداختیم و این یک را برمی‌گرفتیم. هر وقت نیز که قطعه سنگی نمی‌یافتیم، مشتی خاک فراهم می‌آوردیم و شیر گوسفند را روی آن می‌دوشیدیم، و گرداگرد آن به طواف می‌پرداختیم [۵۴].

خلاصۀ مطلب اینکه شرک و بت‌پرستی دو شاخص مهم دین و آیین مردم دوران جاهلیت بوده است که می‌پنداشته‌اند متدین به دین حضرت ابراهیم÷هستند.

[۴۴] کتاب الاصنام، ابن کلبی، ص ۲۸. [۴۵] صحیح البخاری، ح ۱۶۴۳، ۱۷۹۰، ۴۴۹۵، ۴۸۶۱؛ فتح‌الباری، ج ۳، ص ۴۹۹، ج ۸، ص ۶۱۳. [۴۶] کتاب الاصنام، ابن کلبی، ص ۱۶. [۴۷] همان، ص ۱۸، ۱۹؛ فتح‌الباری، ج ۸، ص ۶۱۲؛ تفسیر القرطبی، ج ۱۷، ص۹۹. [۴۸] صحیح البخاری، ح ۴۹۲۰؛ فتح‌الباری، ج ۶، ص ۵۴۹، ج ۸، ص ۶۶۹؛ المنمق، محمدبن حبیب، ص ۳۲۷-۳۲۸؛ کتاب الاصنام، ص ۹-۱۱، ۵۶-۵۸. [۴۹] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۸۳. [۵۰] همان، ج ۱، ص ۷۸، ۸۹؛ تفسیر ابن کثیر، سورة نوح. [۵۱] تاریخ الیعقوبی، ج ۱، ص ۲۵۵. [۵۲] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۸۰. [۵۳] صحیح البخاری، ح ۱۶۱۰، ۲۴۷۸، ۳۳۵۱، ۳۳۵۲، ۴۲۸۷، ۴۲۸۸، ۴۷۲۰. [۵۴] همان، ح ۴۳۷۶.

ردیابی شرک در عهد جاهلیت

آیین شرک و بت‌پرستی از آنجا درمیان قوم عرب شکل گرفت که دیدند فرشتگان و انبیا و رسل و بندگان صالح خدا و اولیا و اتقیا و نیکوکاران، از همه آفریدگان خدا به او نزدیک‌ترند، و نزد او رتبه و منزلتی بالاتر و والاتر دارند، و برخی کرامات و خوارق عادات به دست آنان جاری می‌گردد، چنان پنداشتند که خدای یکتا به آنان بهره‌ای از قدرت خداوندی را داده است که در پرتو آن می‌توانند کارهایی را که اختصاص به خداوند سبحان دارد انجام بدهند، به خاطر همین کارهای خدایی که می‌توانند انجام بدهند، و نیز به خاطر جاه و مقامی که نزد خداوند متعال دارند، استحقاق آن رادارند که واسطه‌هایی فیمابین خداوندـو عموم بندگانش باشند، بنابراین، احدی را سزاوار نیست که حاجتش را بر خدای یکتا عرضه کند، مگر به واسطه آنان، زیرا آنان نزد خداوند شفاعت می‌کنند، و به خاطر جاه و مقامی که دارند، خداوند شفاعت آنان را رد نمی‌کند. هم‌چنین، سزاوار نیست به پرستش خدای یکتا بپردازند، مگر با وساطت آنان، زیرا آن شفیعان به موجب منزلت و رتبه‌ای که نزد خدای یکتا دارند، بندگان خدا را به او نزدیک می‌گردانند.

وقتی این گمان در اذهان ایشان جای گرفت، و این اعتقاد در قلوبشان رسوخ یافت، آنان را «اولیاء» یعنی وسیله‌ها و واسطه‌هایی میان خودشان و خدای یکتاـقرار دادند، و به هر ترتیب که به ذهنشان می‌رسید، درصدد نزدیک گردانیدن خودشان به آنان برآمدند، از جمله برای بیشتر آن اولیاء الهی چهره‌ها و تمثال‌هایی تراشیدند. گاه آن چهره‌ها و تمثال‌ها حقیقی بود، و با چهره‌های اصلی آنان مطابقت داشت، گاه نیز چهره‌ها و تمثال‌‌‌ها خیالی بود، و با تخیلات و تصویرهای ذهنی ‌آنان در اذهان پرستندگانشان مطابقت داشت، «اَصنام» جمع «صَنَم» عنوانی بود که با همین چهره‌نگاری‌ها و مجسمه‌سازی‌ها تحقق پیدا می‌کرد.

بعضی اوقات، برای اولیای الهی چهره‌نگاری یا مجسمه‌سازی نمی‌کردند، اما آرامگاه‌های آنان و ضریح‌هایشان و مقر زندگی آنان، یا جاهایی را که فرود آمده بودند و استراحت کرده بودند، به اماکن مقدس تبدیل می‌کردند، و نذورات و قربانی‌های خود را به آن اماکن تقدیم می‌کردند، و در برابر آن اماکن به عبادت و طاعت می‌پرداختند. «اَوثان» جمع «وثن» عنوانی بود که به این ضریح‌ها و جایگاه‌ها و مواضع و اماکن مقدس داده می‌شد.

مراسم و مناسک بت‌پرستان

بت‌پرستان عرب برای پرستش اصنام و اوثان خویش آداب و رسوم و اعمالی داشتند که بیشتر آن‌ها را عمروبن لحی بدعت نهاده بود، و مردم معتقد بودند که مراسم و مناسک پیشنهادی عمروبن لحی همه بدعت‌های حسنه هستند و تغییر و تحریف آیین ابراهیم÷به حساب نمی‌آیند. موارد ذیل از جمله آیین‌هایی است که برای پرستش اصنام و اوثان خویش داشتند:

۱) در جوار آن‌ها اعتکاف می‌کردند و به آن‌ها پناهنده می‌شدند، و نام آن‌ها را فریاد می‌زدند، و در گرفتاری‌ها از آن‌ها فریادرسی می‌طلبیدند، و برای رفع نیازهایشان در برابر آن‌ها نیایش می‌کردند، و معتقد بودند که آن‌ها نزد خدا شفاعتشان را می‌کنند، و خواسته‌‌هایشان را برآورده می‌سازند.

۲) بسوی آن اماکن و نزد آن بتان حج می‌گزاردند، و اطراف آن‌ها طواف می‌کردند، و در برابرشان کُرنش می‌کردند و به خاک می‌افتادند.

۳) انواع قربانی‌ها را برای خوشامد آن‌ها تقدیم می‌کردند. قربانی‌ها گاه به این صورت بود که در آستانۀ آن اصنام و اوثان (نُصُب- انصاب) قربانی می‌شدند، و گاه به این صورت بود که در هر مکان دیگری به نام آن صنم یا وثن قربانی می‌کردند. این دو نوع را خداوند متعال در قرآن کریم یاد کرده است:

﴿ وَمَا ذُبِحَ عَلَى ٱلنُّصُبِ[المائدة: ۳].

﴿ وَلَا تَأۡكُلُواْ مِمَّا لَمۡ يُذۡكَرِ ٱسۡمُ ٱللَّهِ عَلَيۡهِ [الأنعام: ۱۲۱].

«به موجب این آیات خوردن گوشت حیواناتی که در آستانۀ بت‌ها، یا به نام آن‌ها قربانی شده باشند، حرام شده است».

۴) از جمله اعمالی که به واسطۀ آن به اصنام و اوثان تقرّب می‌جستند، این بود که بخشی از خوراکی‌ها و آشامیدنی‌های خود را به هر میزانی که به دلشان می‌افتاد، به بتان اختصاص می‌دادند، هم‌چنین، بخشی از محصولات کشاورزی و دامپروری خودشان را به بت‌ها اختصاص می‌دادند. جالب‌تر از همه آنکه برای خدای یکتا- «الله» - نیز سهمی درنظر می‌گرفتند. آنوقت، ترتیباتی داشتند که به موجب آن‌ها سهم خدای یکتا را به بت‌ها منتقل می‌کردند، اما، هیچ‌گاه ترتیبی را معمول نمی‌داشتند که سهم بتان به خدا منتقل بشود. خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَجَعَلُواْ لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ ٱلۡحَرۡثِ وَٱلۡأَنۡعَٰمِ نَصِيبٗا فَقَالُواْ هَٰذَا لِلَّهِ بِزَعۡمِهِمۡ وَهَٰذَا لِشُرَكَآئِنَاۖ فَمَا كَانَ لِشُرَكَآئِهِمۡ فَلَا يَصِلُ إِلَى ٱللَّهِۖ وَمَا كَانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلَىٰ شُرَكَآئِهِمۡۗ سَآءَ مَا يَحۡكُمُونَ١٣٦[الأنعام: ۱۳۶].

«و برای خدای یکتا نیز از آفریده‌های خودش، کشتزارها و دام‌ها سهمی قرار داده‌اند و گفته‌اند: این از آن خداست- به گمان خودشان- و این از آن خداگونه‌های ماست، آن وقت، سهم خدا گونه‌هایشان به خدای یکتا نمی‌رسد، اما سهم خدای یکتا به خداگونه‌های ایشان می‌رسد! چه بد حکم می‌کنند!».

۵) یکی دیگر از اعمالی که به واسطۀ آن به اوثان و اصنام تقرب می‌جستند، نذر کردن کشتزارها و دام‌هایشان برای بت‌ها بود. خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَقَالُواْ هَٰذِهِۦٓ أَنۡعَٰمٞ وَحَرۡثٌ حِجۡرٞ لَّا يَطۡعَمُهَآ إِلَّا مَن نَّشَآءُ بِزَعۡمِهِمۡ وَأَنۡعَٰمٌ حُرِّمَتۡ ظُهُورُهَا وَأَنۡعَٰمٞ لَّا يَذۡكُرُونَ ٱسۡمَ ٱللَّهِ عَلَيۡهَا ٱفۡتِرَآءً عَلَيۡهِۚ سَيَجۡزِيهِم بِمَا كَانُواْ يَفۡتَرُونَ١٣٨ [الأنعام: ۱۳۸].

«و گفتند: این دام‌ها و این کشتزارها ممنوع‌اند، نباید از آن‌ها برخوردار شوند مگر کسانی که ما می‌خواهیم- به گمان خودشان- و این دام‌ها سواری گرفتنشان حرام است، و بعضی چارپایان را قربانی می‌کنند و به هنگام ذبح آن‌ها نام خدا را نمی‌برند! این‌ها همه را به خدا افترا می‌زنند».

۶) «بحیره» و «سائبه» و «وصیله» و «حامی». سعیدبن مسیب گوید: «بحیره» دام‌هایی بودند که شیرشان به بتان اختصاص داده می‌شد، و دوشیدن آن‌ها برای آحاد مردم ممنوع بود، «سائبه» دام‌هایی بودند که آن‌ها را به خاطر خداگونه‌هایشان برای چریدن رها می‌کردند، و بر گردۀ آن‌ها باری نمی‌نهادند، «وصیله» ناقه‌های تازه‌ایی بودند که نخستین بار اشتر ماده به دنیا می‌آوردند و دومین بار نیز که می‌زاییدند اشتر ماده می‌زاییدند. چنین ناقه‌ای را که دو ماده شتر پیاپی می‌زایید، و در فاصله آندو شتر نر نمی‌زایید، به خاطر بت‌هایشان برای چریدن رها می‌کردند، «حامی» اشتران نر بودند که برای باردار کردن اشتران ماده به کار گرفته می‌شدند، وقتی اشتر نر تعداد معینی از اشتران ماده [ده شتر ماده] را باردار می‌ساخت، و از عهدۀ کار خویش برمی‌آمد، آن رابرای بت‌هایشان وامی‌گذاشتند، و از باربری معاف میکردند، و هیچ‌گاه باری بر گردۀ او نمی‌نهادند، و آن را«حامی» می‌نامیدند [۵۵].

ابن اسحاق گوید: «بحیرۀ بنت سائبه» شتر ماده‌ای است که ده ناقۀ پیاپی زاییده و در آن‌ها شتر نری نزاییده است. این ناقه را سائبه می‌گردانند و برای چریدن رها می‌کنند، و کسی بر گردۀ آن سوار نمی‌شود، و پشم‌های او را نمی‌چینند، و شیر آن را جز مهمان کسی نمی‌نوشد. از آن به بعد، هرچند شتر ماده‌ای که بزاید گوش‌های آن‌ها را می‌شکافد، و آن‌ها را همراه مادرشان رها می‌کنند تا بچرند، و دیگر کسی بر گردۀ آن‌ها سوار نمی‌شود، و پشم‌های آن‌ها نیز چیده نمی‌شود، و شیر آن‌ها را جز مهمان، کسی نمی‌نوشد، «وصیله» گوسفندی است که در پنج شکم پیاپی ده ماده بصورت دوقلو بزاید، و در فاصلۀ آن‌ها نرینه‌ای نزاید، می‌گویند: «قدوصلت» یعنی: پیاپی مادینه آورد! و آن را «وصیله» به حساب می‌آورند. از آن پس، هرچه بزاید، از آن پسران و مردان است نه زنان و دختران، مگر آنکه در شکم حیوان مرده باشد، که در آن صورت پسران و دختران و زنان و مردان مشترکاً می‌توانند گوشت آن را بخورند، «حامی» شتر نری است که از وی به طور پیاپی ده ماده شتر به عمل آمده باشد، و میان آن‌ها شتر نری نیامده باشد، [گویند:] «حَمٍی ظَهرُهُ» یعنی: دیگر گردۀ این حیوان داغ شده است! از آن پس، دیگر بر پشت او سوار نمی‌شوند، و پشم‌های او را نمی‌چینند، و درمیان اشتران او را رها می‌کنند، و فقط برای باردار کردن اشتران ماده از او کار می‌گیرند، و منفعت دیگری از او نمی‌برند. در این ارتباط، خداوند متعال این آیات را در قرآن‌کریم نازل فرمود:

﴿ مَا جَعَلَ ٱللَّهُ مِنۢ بَحِيرَةٖ وَلَا سَآئِبَةٖ وَلَا وَصِيلَةٖ وَلَا حَامٖ وَلَٰكِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ يَفۡتَرُونَ عَلَى ٱللَّهِ ٱلۡكَذِبَۖ وَأَكۡثَرُهُمۡ لَا يَعۡقِلُونَ١٠٣[المائدة: ۱۰۳].

«خداوند نه بحیره قرار داده است و نه سائبه، و نه وصیله و نه حامی، ولی کفرپیشگان بر خداوند دروغ می‌بندند، و بیشتر انان درنمی‌یابند».

نیز:

﴿ وَقَالُواْ مَا فِي بُطُونِ هَٰذِهِ ٱلۡأَنۡعَٰمِ خَالِصَةٞ لِّذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَىٰٓ أَزۡوَٰجِنَاۖ وَإِن يَكُن مَّيۡتَةٗ فَهُمۡ فِيهِ شُرَكَآءُۚ سَيَجۡزِيهِمۡ وَصۡفَهُمۡۚ إِنَّهُۥ حَكِيمٌ عَلِيمٞ١٣٩ [الأنعام: ۱۳۹].

«و گفتند: آنچه در شکم این دام‌هاست، خاص پسران و مردان ما است، و بر زنان ما حرام است، اما اگر مرده باشد، مرد و زن در آن شریک‌اند!».

دربارۀ این چهار فقره دام‌های ویژه در دوران جاهلیت، مطالب دیگر نیز آورده‌‌اند [۵۶]. پیش از این آوردیم که سعیدبن مسیب می‌گفت: این دام‌ها را از آن طاغوت‌هایشان- یعنی بت‌هایشان- می‌دانستند.

در صحیحین آمده است که نبی‌اکرم جمی‌فرمود:

«رَأَیْتُ عَمْرَو بن لِحَیِّ بن عَامِرٍ الْخُزَاعِیَّ یَجُرُّ قَصَبَةً فِی النَّارِ [۵۷]لانه اول من غیر دین ابراهیم، فنصب الاوثان، و‌سیب السائبة، و‌بحر البحیرة، و‌وصل الوصیلة، و‌حمی الحامی» [۵۸].«عمروبن عامربن لحی خزاعی را دیدم که شکمبه خود را به آتش می‌کشید! زیرا، وی نخستین کسی بود که دین ابراهیم را تغییر داد، و بت‌پرستی را رواج داد، و سائبه را سائبه گردانید، و بحیره با بحیره گردانید، وصیله را وصیله گردانید، و حامی را حامی گردانید».

گفتنی است، قوم عرب، این احترامات و تشریفاتی را که برای بت‌هایشان قائل می‌شدند، معتقد بودند که باعث تقرّب آنان به خدای یکتا- «الله»- می‌شود و آنان را به او می‌رساند، و این شفیعان نزد خدای سبحان شفاعت ایشان را می‌کنند، چنانکه در قرآن آمده است:

﴿ مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ[الزمر: ۳].

«ابن بت‌ها را نمی‌پرستیم مگر برای آنکه واسطه شوند و ما را به خدای یکتا نزدیک گردانند».

﴿ وَيَعۡبُدُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمۡ وَلَا يَنفَعُهُمۡ وَيَقُولُونَ هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ [یونس: ۱۸].

«و پرستش می‌کنند بجز خدای یکتا چیزهایی را که نه زیانی به آنان توانند رسانید و نه سودی به آنان توانند رسانید، و می‌گویند: اینان شفیعان ما نزد خدای یکتایند!».

[۵۵] صحیح البخاری، ح ۴۶۲۳؛ فتح‌الباری، ج ۸، ص ۱۲۳؛ الاحسان بترتیب صحیح ابن حبان، ج ۸، ص ۵۳؛ توضیح داخل [] از صحیح ابن حبان است. [۵۶] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۸۹-۹۰؛ نیز، نکـ: المنمق، ابن حبیب، ص ۳۲۸-۳۲۹. [۵۷] صحیح البخاری، ح ۱۲۱۲، ۳۵۲۱، ۴۶۲۳؛ فتح‌الباری، ج ۳، ص ۹۸، ج ۶، ص ۶۳۳، ج ۸، ص ۱۳۲. [۵۸] ذیل حدیث را حافظ ابن حجر در فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۴۳ از ابن اسحاق نقل کرده است؛ هم‌چنین ابن الکلبی در کتاب الاصنام، ص ۸ و ابن حبیب در کتاب المنمق، ص ۳۲۸، قسمتی از این عبارات در صحیح بخاری منسوب به پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وسلم) گردیده است، و قسمت دیگر آن را حافظ ابن حجربه صحیح مسلم ارجاع داده است که در آنجا به روایت از ابوهریره آمده است. نکر: فتح الباری، ج ۸، ص ۲۸۵.

آداب و رسوم قوم عرب

درمیان قوم عرب «استقسام به ازلام» رواج داشت. «زلم» چوبۀ تیری را می‌گفتند که پیکان نداشت. این «ازلام» بر سه نوع بودند:

نوع اول، مجموعۀ سه تیر بود. یکی از آن سه «نعم» (آری) بود، دومی «لا» (نه) و سومی «غفل» (میانه). هر کاری را که می‌خواستند انجام بدهند، از قبیل سفر و ازدواج و امثال آن، با این نوع از ازلام استقسام میکردند. اگر «نعم» درمی‌آمد، آن کار را انجام می‌دادند، و اگر «لا» درمی‌آمد، برای آن سال از آن کار منصرف می‌شدند، تا بار دیگر به زیارت بت بزرگ بیایند، و اگر «غفل» درمی‌آمد، دو مرتبه استقسام می‌کردند، تا یکی از آن دو تیر «نعم» یا «لا» دربیاید.

نوع دوم، آب‌‌‌ها و کشتزارها و دیه‌ها در آن‌ها نوشته شده بود.

نوع سوم، مجموعه‌ای بود از سه تیر «منکم» (خودی)، «من غیرکم» (بیگانه)، «ملصق» (وابسته). هرگاه دربارۀ اصل و نسب یکی از افراد قبیله شک می‌کردند، او را نزد هبل می‌بردند، و یکصد درهم همراه با یک شتر جزور به متصدی آن تیرهای ازلام- «صاحب القداح»- می‌دادند. اگر «منکم» درمی‌آمد، او را یک فرد اصیل (وسیط) می‌شناختند، و اگر «من غیرکم» درمی‌آمد، او را یک هم‌پیمان (حلیف) می‌شناختند، و اگر «ملصق» درمی‌آمد، همچنان جایگاه او نزد آنان محفوظ می‌ماند، اما، نه اصل و نسبی برای او قائل می‌شدند، و نه او را هم‌پیمان خود می‌دانستند [۵۹].

«میسر» و «قداح» نیز که نوعی از قمار بوده است، بسیار شبیه به استقسام بوده است. بااین ترتیب، گوشت شتری را که بر سر آن قمار می‌کردند، تقسیم می‌کردند. شیوۀ این قمار چنان بود که شتر را نسیه می‌خریدند، و آن رانحر می‌کردند، و گوشت آن شتر را به ۲۸ قسمت یا ۱۰ قسمت تقسیم می‌کردند. آنگاه، بر سر آن قسمت‌ها به استقسام می‌پرداختند. این تیرها بر دو نوع بودند: «رابح» (برنده) و «غفل» (بازنده). هرکس تیر «رابح» به نام او درمی‌آمد، برنده بود و سهم خودش را از گوشت شتر نحر شده دریافت می‌کرد، و هرکس تیر «غفل» به نام او درمی‌آمد، بازنده بود، و از او غرامت بهای شتر را می‌گرفتند [۶۰].

در عهد جاهلیت، مردم به گفته‌های کاهنان و عرافان و منجمان ایمان داشتند. «کاهن» از حوادث و وقایع مربوط به زمان آینده خبر می‌داد، و ادعا می‌کرد که به اسرار داناست، بعضی از کاهنان، به گمان خودشان، همزادی از جنیان داشتند، و بعضی از آنان مدعی بودند که به وسیلۀ فهمی که به او داده شده است، از غیب باخبر است. بعضی از آنان نیز، ادعا داشتند که مسائل را از طریق زمینه‌ها و شواهد و قرائن بازمی‌شناسند، و از لابلای سخنان یا رفتار یا احوال مخاطبشان به فهم مسائل موردنظر دست می‌یابند. این نوع از کاهنان را «عراف» می‌نامیدند، مانند کسانی که مدعی بودند می‌توانند مال دزدیده شده و مکان سرقت و حیوان گمشده و امثال آن را بازشناسند. «منجم» به کسانی می‌گفتند که به ستارگان و کواکب آسمان می‌نگریستند، و سیر و حرکت آن‌ها و زمان طلوع و غروب و جابه‌جا شدن آن‌ها را محاسبه می‌کردند، تا به واسطۀ آن محاسبات، اوضاع و احوال آینده و حوادثی را که بعدها روی خواهد داد، بازشناسند.

پذیرفتن گفته‌های منجمان در حقیقت عبارتست از ایمان به نجوم، و در راستای همین ایمان به نجوم و تأثیر ستارگان آسمان در زندگی انسان، به «انواء» ایمان داشتند، و می‌گفتند: تحت تأثیر فلان و فلان «نوء» از بارش باران برخوردار شدیم [۶۱].

«طیره» نیز در دوران جاهلیت بسیار رایج بود، و عبارت بود از اینکه به چیزهای مختلف فال بد بزنند. اصل و بنیاد این پدیدۀ فرهنگی آن بود که بر سر راه پرنده یا آهویی قرار می‌گرفتند، و او را از سر راه خود می‌راندند، اگر به سمت راست می‌رفت، به دنبال کاری که قصد آن را داشتند می‌رفتند، و آن کار را نیکو تلقی می‌کردند، اما اگر به سمت چپ می‌رفت، از انجام کاری که در پی آن بودند، صرفنظر می‌کردند، و فال بد می‌زدند. هم‌چنین، اگر به راهی می‌رفتند و پرنده یا حیوانی سر راه آنان قرار می‌گرفت، به آن فال بد می‌زدند.

در همین ارتباط بوده است رسم آویزان کردن استخوان قوزک پای خرگوش، و اینکه به برخی روزها و ماه‌ها و برخی از جانوران و برخی از خانه‌ها و برخی از زنان فال بد می‌زدند و آن‌ها را بدشگون می‌دانستند. هم‌چنین، اعتقاد به «عدوی» و «هامه» که معتقد بودند کسی که به قتل می‌رسد، روحش آرام نمی‌گیردتا زمانی که برای او خونخواهی شود و انتقال خون او گرفته شود، و روح شخص مقتول به صورت هامه –یعنی جغد- درمی‌آید و در دشت و بیان به پرواز درمی‌آید، و می‌گوید: تشنه‌ام! یا: آبم دهید! آبم بدهید! وقتی انتقام خون او گرفته می‌شود، آرام می‌گیرد و آسوده می‌شود [۶۲].

[۵۹] نکـ: فتح‌الباری، ج ۸، ص ۲۷۷؛ سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۵۲-۱۵۳. [۶۰] یعقوبی در تاریخ خود این مطلب را شرح و بسط داده است: ج ۱، ص ۲۵۹، ۲۶۱، و در بعضی جزئیات با آنچه در متن آورده‌ایم اختلاف دارد. [۶۱] نکـ: صحیح البخاری، ص ۸۴۶، ۱۰۳۸، ۴۱۴۷، ۷۵۰۳؛ صحیح مسلم، ج ۱، ص ۸۳، ح ۷۱. [۶۲] نکـ: صحیح البخاری، ح ۵۷۵۷، ۵۷۷۰ و حواشی محققان هندی بر آن.

بقای دین و آیین ابراهیم÷

قوم عرب- چنانکه دیدیم، پیش از ظهور اسلام در جاهلیت بسر می‌بردند، اما، در عین حال، بقایایی از دین حنیف و آیین حضرت ابراهیم÷در فرهنگ و جامعۀ آنان وجود داشت، و دین ابراهیم را به کلی ترک نکرده بودند. از جمله بیت‌الله الحرام را همچنان بزرگ می‌داشتند، دور آن را طواف می‌کردند، حج می‌گزاردند، عمره بجای می‌آوردند، وقوف به عرفات و وقوف در مزدلفه داشتند، و شتران قربانی را در منی نحر می‌کردند، جز آنکه این موارد یاد شده را با بدعت‌هایی درآمیخته بودند:

۱) قریش می‌گفتند: ما فرزندان ابراهیم واهل حرم هستیم، و متولیان خانۀ خداو ساکنان مکه، از میان قوم عرب هیچ‌کس این چنین حق و منزلتی ندارد که ما داریم، و خودشان را «حُمس» می‌نامیدند. و براساس آن، می‌گفتند: ما را سزاوار نیست که از محدودۀ «حرم» بیرون برویم و به منطقه «حل» (خارج از حرم) پای بگذاریم! از این رو،در عرفات وقوف نداشتند، و همانند مردم از عرفات به مشعرالحرام سرازیر نمی‌شدند، بلکه به طور اختصاصی از مزدلفه به دیگر حاجیان می‌پیوستند، چنانکه خداوند متعال خطاب به آنان این فرمان را فرستاده است:

﴿ ثُمَّ أَفِيضُواْ مِنۡ حَيۡثُ أَفَاضَ ٱلنَّاسُ[البقره: ۱۹۹].

«آنگاه سرازیر شوید از همان جایی که مردم سرازیر می‌شوند!».

۲) و نیز قریش می‌گفتند: «حمس» را سزاوار نیست که سرشیر درست کنند، یا از شیر روغن بگیرند، در حالی که محرم‌اند، هم‌چنین، نباید داخل خیمه‌ای بشوند که از موی چارپایان درست شده است، و نیز نباید زیر سایبان بروند در حالی که محرم‌اند، و اگر بخواهند زیر سایبانی بروند، باید در خیمه‌هایی سرپناه بگیرند که از چرم ساخته شده باشد [۶۳].

۳) هم آنان می‌گفتند: «اهل حل»- یعنی غیر اهل حرم- سزاوار نیست از خوراکی‌هایی که از منطقه حل به محدودۀ حرم آورده‌اند، در حرم بخورند، هرگاه حج می‌گزارند یا عمره به جای می‌آورند [۶۴].

۴) قریشیان- به عنوان اهل حرم- اهل حل (دیگر مردم) را امر می‌کردند که وقتی وارد حرم می‌شوند، برای نخستین بار، کعبه را طواف نکنند مگر در جامۀ «حمس»، و در اجرای این امر، افراد قبیله قریش مردم را تحت‌نظر و مراقبت می‌گرفتند، مرد جامه‌اش را به مرد می‌داد تا با آن طواف کند، و زن جامه‌اش را به زن می‌داد تا طواف کند و جامه را برگرداند. حال، اگر بعضی از حج‌گزاران دستشان به جامه‌ای نمی‌رسید، مردان برهنه طواف می‌کردند، و زنان نیز همۀ جامه‌هایشان را از تن بیرون می‌کردند و تنها یک نیم تنۀ توری می‌پوشیدند، و با آن طواف می‌کردند، و در حین طواف چنین می‌سرودند:

الیوم یبدو بعضه او کله
و ما بدا منه فلا احله

«امروز قسمتی از آن یا تمامی آن هویدا میگردد، و هر اندازه از آن که هویدا شود، من بر کسی حلال نمی‌کنم!».

خداوند سبحان در این ارتباط، در قرآن کریم چنین فرمان داد:

﴿ يَٰبَنِيٓ ءَادَمَ خُذُواْ زِينَتَكُمۡ عِندَ كُلِّ مَسۡجِدٖ [الأعراف: ۳۱].

«به هنگام رفتن به مسجد آرایش‌های خود را با خود داشته باشید».

بر پایۀ این بدعت، هرگاه مرد یا زنی تن به اجرای حکم مزبور نمی‌داد، و با جامه‌ای که از منطقه حل بر تن داشت طواف می‌کرد، پس از طواف می‌بایست آن جامه را از تن بدر کند، و نه خود او و نه هیچ‌کس دیگر نمی‌بایست از آن جامه استفاده کند [۶۵].

۵) قریشیان در حال احرام، از در ورودی خانه‌هایشان وارد نمی‌شدند، بلکه از پشت خانه‌‌هایشان نقب می‌زدند و از آن سوراخی که در پشت خانه تعبیه کرده بودند وارد و خارج می‌شدند، و این جفای مسلم را عملی نیکو تلقی می‌کردند. قرآن از این عمل آنان را نهی فرمد. قال الله تعالی:

﴿ وَلَيۡسَ ٱلۡبِرُّ بِأَن تَأۡتُواْ ٱلۡبُيُوتَ مِن ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ ٱلۡبِرَّ مَنِ ٱتَّقَىٰۗ وَأۡتُواْ ٱلۡبُيُوتَ مِنۡ أَبۡوَٰبِهَاۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ [البقرة: ۱۸۹].

«نیکی به آن نیست که از پشت خانه‌هایتان به خانه‌ها درآیید، بلکه نیکی این است که همگان تقوا پیشه کنند، و از در خانه‌هایتان به خانه‌ها درآیید، و با خدا باشید تا آنکه رستگار شوید».

[۶۳] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۰۲. [۶۴] همان. [۶۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۰۲، ۲۰۳؛ صحیح البخاری، ح ۱۶۶۵.

ادیان و مذاهب دیگر

آیین‌های شرک و بت‌پرستی و اعتقاد به خرافات و اوهام، دین و آیین اکثریت مردم عربستان بود. در عین حال، یهودیان و مسیحیان و مجوسیان و صابیان نیز راه‌هایی برای ورود به مناطق مختلف عربستان پیدا کرده بودند.

* یهودیان دست کم طی دو دوره به جزیرة العرب هجرت کردند:

دورۀ اول: یهودیان درگیر و دار فتوحات بابلیان و آشوریان در فلسطین برای نخستین بار به سرزمین عربستان هجرت کردند. این هجرت ناشی از فشار فراوانی بود که بر یهودیان وارد کرده بودند، و شهر و دیارشان را ویران، و معبدشان را به دست پادشاه بختنصر، به سال ۵۸۷ پیش از میلاد،نابود گردانیده بودند، و بسیاری از آنان را به اسارت به بابل برده بودند. و از این رو، گروهی از آنان سرزمین فلسطین را ترک گفتند و به حجاز روی آوردند و در مناطق شمالی آن اقامت گزیدند [۶۶].

دورۀ دوم: دومین دورۀ هجرت یهودیان به عربستان، از اشغال فلسطین توسط رومیان به فرماندهی تیتوس، به سال ۷۰ میلادی آغاز می‌شود. بر اثر فشار سهمگین رومیان بر یهودیان و ویران شدن ونابود شدن معبدشان، چندین قبیله از قبائل یهود به حجاز کوچیدند، و در یثرب و خیبر و تیماء استقرار یافتند، و در آن مناطق، قریه‌ها و قلعه‌ها و برج و باروها ساختند. به این ترتیب، آیین یهود درمیان عده‌ای از اعراب از طریق این مهاجران انتشار یافت، و در حوادث سیاسی پیش از اسلام و هم‌چنین رویدادهای صدر اسلام، تأثیری بسزا داشت. زمانی که اسلام ظهور کرد، قبیله‌های مشهور یهود عبارت بودند از: خیبریان، بنی النضیر، بنی المصطلق، بنی قریظه، بنی قینقاع. سمهودی آورده است که تعداد قبائل یهودی مهاجر در یثرب متجاور از ۲۰ قبیله بوده است [۶۷].

آیین یهودیت در یمن، از سوی تبان اسعد ابوکرب نفوذ کرد. وی به عنوان رزمنده به یثرب رفت، و در آنجا به آیین یهود گردن نهاد، و دو تن از احبار بنی قریظه را به یمن آورد. به این ترتیب، یهودیت دریمن رو به گسترش و رواج نهاد. وقتی پس از وی یوسف ذونواس به حکومت رسید، بر مسیحیان نجران هجوم برد، و آنان را فراخواند تا به آیین یهودیت گردن نهند. مسحیان نجران از پذیرفتن آیین یهود ابا کردند وذونواس خندق‌های آتش برای آنان فراهم کرد، و آنان را به آتش کشید، و با مرد و زن و کودکان خردسال و پیران سالخورده یکسان رفتار کرد. گویند: تعداد کشتگان بیست هزار تا چهل هزار بوده است [۶۸]. این ماجرا در ماه اکتبر سال ۵۲۳ میلادی اتفاق افتاده است [۶۹].

خداوند متعال داستان اصحاب الاخدود را در قرآن کریم در سوره بروج آورده است، آنجا که می‌فرماید:

﴿ قُتِلَ أَصۡحَٰبُ ٱلۡأُخۡدُودِ٤ ٱلنَّارِ ذَاتِ ٱلۡوَقُودِ٥ إِذۡ هُمۡ عَلَيۡهَا قُعُودٞ٦ وَهُمۡ عَلَىٰ مَا يَفۡعَلُونَ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ شُهُودٞ٧ [البروج: ۴-۷].

«بر باد اصحاب اخدود. آتش سهمگین و مایه‌دار. آنگاه که بر سر آن خندق‌های آتش نشسته بودند. و خود بر آنچه با اهل ایمان می‌کنند، گواهان بودند».

[۶۶] قلب جزیرة‌العرب، ص ۲۵۱. [۶۷] وفاءالوفا، ج ۱، ص ۱۶۵؛ قلب جزیرةالعرب، ص ۲۵۱. [۶۸] برای تفصیل مطلب، نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۰-۲۲، ۲۷، ۳۱، ۳۵؛ تفسیر سوره بروج در کتب تفسیر. [۶۹] الیمن عبرالتاریخ، ص ۱۵۸-۱۵۹.

* مسیحیان، از طریق اشغال حبشیان و فعالیت بعضی مبلغان مسیحی آیین خود را در بلاد عرب‌نشین رواج دادند.

آغاز اشغال یمن توسط حبشیان سال ۳۴۰ میلادی بود، هرچند این اشغال آنچنان استمرار نیافت و در فاصله سال‌های ۳۷۰ تا ۳۷۸ میلادی حبشیان از یمن بیرون رانده شدند، [۷۰]اما زمینه را برای نشر و گسترش آیین مسیحیت فراهم ساخت و مردم یمن در راستای گرایش به مسیحیت سخت تشویق شدند. به خصوص، در اثنای سالیان اشغال یمن مردی زاهد پیشه و مستجاب‌الدعوه و صاحب کرامات، به نام فیمیون، به نجران آمد، و مردم را به آیین نصرانیت فراخواند. مردم نیز دعوت او را اجابت کردند و آیین مسیحیت را پذیرفتند، زیرا نشانه‌های فراوانی از راستگویی او وحقانیت دین او مشاهده کرده بودند [۷۱].

بار دیگر که در سال ۵۲۵ میلادی حبشیان یمن را اشغال کردند، و در واقع، این اشغال بازتاب کارهای ذونواس و سوزانیدن مسیحیان در خندق‌های آتش بود، و ابرهه الاشرم به حکومت یمن دست یافت، با نشاط بیشتر و با وسعت افزون‌تر به نشر و گسترش آیین مسیحیت پرداخت، و تا آنجا پیش رفت که در یمن کعبه‌ای بنا کرد، و خواست زائران عرب را از حج بیت‌الله بازدارد و به حج گزاردن بسوی کعبۀ یمن وادار سازد، و خانۀ خدا را که در مکه است ویران گرداند، که البته خداوند متعال او را به کیفر دنیا و آخرتش رسانید.

آل غسان و قبائل تغلب و طیی و بعضی قبائل دیگر، بر اثر همجواری با رومیان به آیین مسیحیت درآمدند، حتی بعضی پادشاهان حیره نیز بر آیین مسیحیت گردن نهادند.

[۷۰] الیمن عبرالتاریخ، ص ۱۵۸-۱۵۹؛ تاریخ العرب قبل الاسلام، ص ۱۲۲، ۴۳۲. [۷۱] برای تفصیل مطلب، نک: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۱-۳۴.

* مجوسیان نیز درمیان ساکنان عرب مناطق همجوار ایران نفوذ داشتند،

و آیین مجوس در عراق عرب و بحرین- احساء و هَجَر و مناطق مجاور آن در سواحل خلیج‌فارس طرفدارانی داشت. عده‌ای از رجال یمن نیز در اثنای اشغال یمن از سوی ایرانیان، به آیین مجوس گرویدند.

* صابیان، شاخص دین و مذهبشان پرستش ستارگان است،

و اعتقاد به «انواء» در ارتباط با نزول باران، و تأثیر ستارگان در زندگانی انسان، و اعتقاد به اینکه ستارگان تدبیر جهان آفرینش را به دست دارند. کاوش‌های باستان‌شناسی و حفاری‌ها در سرزمین عراق و جاهای دیگر دلالت دارند بر اینکه کلدانیان- قوم حضرت ابراهیم÷بر این آیین بوده‌اند. بسیاری از مردم شام ومردم یمن نیز در گذشته‌های دور به آیین صابیان پایبند بوده‌اند. بعدها، با پیدایش و گسترش ادیان جدیدتر یهودیت ومسیحیت، صابیان پایه و مایه خود را از دست دادند و رونقشان فروکش کرد،اما، همچنان آثار و بقایایی از پیروان این آیین، آمیخته با مجوسیان یا هم‌جوار مجوسیان، در عراق عرب و در سواحل خلیج‌فارس وجود دارد [۷۲].

از «زندقه» نیز درمیان عرب آثاری وجود داشت، و زندیقانی درمیان آنان پدید آمدند، و راه نفوذ زندقه درمیان عرب از طریق حیره بود، چنانکه درمیان قبیله قریش نیز زندیقانی بودند که از طریق بازرگانی با ایرانیان برخورد پیدا کردند و تحت‌تأثیر ارتباط با آنان به زندقه روی آورند.

[۷۲] تاریخ ارض القران، ج ۲، ص ۱۹۳-۲۰۸.

اوضاع دینی عربستان (خلاصه)

زمانی که اسلام ظهور کرد، آیین‌ها و ادیانی که بازشناختیم، هریک درمیان قوم عرب جایگاه خود را داشت، از سوی دیگر، این گرایش‌های دینی دچار اختلاف و در آستانۀ نابودی بودند.

مشرکان که مدعی بودند بر آیین ابراهیم هستند، از اوامر و نواهی شریعت ابراهیم بدور بودند و فضائل اخلاقی شریعت ابراهیم درمیان آنان رنگ باخته بود، و مردم سخت گناهکار شده بودند، و بر اثر مرور زمان، همان آداب و رسومی که مبتنی بر خرافات دینی بود و درمیان بت‌پرستان از پیش رواج داشت، به سراغ آنان آمده بود، و در زندگانی اجتماعی و سیاسی و دینی قوم عرب تأثیر بسزایی برجای نهاده بود.

یهودیت، تبدیل به آیینی شده بود سراسر ریاو تحکم، و پیشوایان یهود خدایانی شده بودند در کنار خدای یکتا که به زور درمیان مردم داوری و حکومت می‌کردند، و حتی در برابر سخنان زیر لبی و خطورات ذهنی مردم را محاکمه می‌کردند، و تمام هم و غم خودشان را به جمع مال و منال و حفظ جاه و ریاست مصروف کرده بودند، هرچند به قیمت تباهی دین و نشر و گسترش الحاد و کفر واهانت به تعالیم الهی تمام شود، که خداوند متعال همگان را به حفظ و رعایت آن‌ها توصیه فرموده و به تقدیس آن‌ها واداشته است.

مسیحیت نیز به صورت یک وثنیت دشوار و غیرقابل فهم درآمده بود که میان خدا و انسان به طرز شگفتی خلط کرده بود. این آیین، از تأثیر حقیقی در قلوب مسیحیان برخوردار نبود، زیرا، تعالیم آن از روند زندگانی قوم عرب که به آن عادت کرده بودند و نمی‌توانستند از آن فاصله بگیرند، دور بود.

دیگر ادیان قوم عرب نیز، وضع پیروان آن‌ها همانند اوضاع و احوال مشرکان بود. افکارشان بسیار به مشرکان شبیه و عقایدشان بسیار به مشرکان نزدیک بود، و آداب و رسوم ایشان با آداب و رسوم مشرکان تقریباً یکسان بود.

فصل چهارم: سیمای جوامع عربی

اینک، پس از آنکه اوضاع سیاسی و اوضاع دینی جزیرة العرب را باز شناختیم، شایسته است نگاهی نیز به اوضاع و احوال اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی عربی در عهد جاهلیت بیافکنیم، در این فصل در نهایت ایجاز، به بررسی این مطالب می‌پردازیم.

اوضاع اجتماعی

در جوامع عربی، محیط‌های گوناگونی مشاهده می‌شد که اوضاع و احوال آن‌ها سخت با یکدیگر متفاوت بود. درمیان اشراف، روابط مردان با همسرانشان بسیار پیشرفته و مترقیانه بود. زنان از آزادی اراده و نفوذ کلمه سهم بسزایی داشتند، بسیار مورد احترام بودند، و از هرجهت امنیت و مصونیت داشتند، و درجهت حمایت از آنان شمشیرها کشیده می‌شد، و خون‌ها ریخته می‌شد. مردان هرگاه می‌خواستند به واسطۀ فضائل و مناقبی درمیان قوم عرب مورد ستایش قرار گیرند، و همگان از سخاوت و شجاعتشان سخن بگویند، در بیشتر اوقات، تنها از رابطۀ خودشان با زنان سخن به میان می‌آوردند. درمیان اشراف عربستان، این زن بود که اگر می‌خواست می‌توانست همۀ قبائل را گرد یکدیگر جمع کند و میان آنان صلح و صفا برقرار کند،و نیز اگر می‌خواست می‌توانست درمیان آنان آتش جنگ و کارزار را شعله‌ور گرداند. با این همه، البته مردان رئیس بلامنازع خانواده بودند، و حرف حرف ایشان بود. ارتباط مرد با همسرش از طریق عقد و ازدواج برقرار می‌شد، و حتماً ازدواج زن می‌بایست تحت‌نظر و با اشراف اولیای او صورت بگیرد، و هرگز چنین حقی را نداشت که در برابر آنان خودرأیی کند.

همزمان با جریان این اوضاع واحوال درمیان اشراف، در محیط‌های دیگر اجتماعی، انواع آمیزش میان مردان و زنان برقرار بود، تا آنجا که برای آن روابط بی‌حد و مرز جنسی، نامی جز بی‌بندوباری و فحشا و زن‌بارگی و فساد نمی‌توان سراغ کرد. بخاری و دیگران از عایشهلچنین روایت کرده‌اند:.

ازدواج در عهد جاهلیت به چهار شیوه صورت گرفت: شیوۀ اول همان اردواجی بود که امروزه درمیان مردم معمول است. مرد به سراغ مردی دیگر می‌رود و دختر تحت سرپرستی او یا دختر خود او را خواستگاری می‌کند و مهریه می‌پردازد و با او ازدواج می‌کند. شیوۀ دیگر این بود که مردبه همسرش همین که از حیض پاک می‌شد. می‌گفت: بفرست فلان مرد بیاید و خودت را در اختیار او بگذار! و شوهر آن زن از همسرش کناره می‌گرفت، و هرگز به او دست نمی‌زد تا معلوم بشود که آیا از آن مردی که خودش را در اختیار او قرار داده بود، باردار شده است یا نه، وقتی این قضیه روشن می‌شد، دوباره مرد اگر دوست داشت به سراغ همسرش می‌رفت، و این کار را از آن جهت انجام می‌داد که می‌خواست فرزندی از نظر طبقات اجتماعی نجیب‌تر داشته باشد. این ازدواج را «نکاح الاستبضاع» می‌نامیدند. شیوۀ دیگری نیز وجود داشت: گروهی از مردان که تعدادشان کمتر از ده نفر بود جمع می‌شدند، و مدتی هریک از آنان هرچند بار که می‌خواست به سراغ آن زن می‌رفت. وقتی باردار می‌شد، و وضع حمل می‌کرد، و چند شب از وضع حمل او می‌گذشت، به دنبال آن مردان می‌فرستاد، هیچ‌یک از آن مردان نمی‌توانست از حضور پیدا کردن نزد آن زن خودداری کند، همه نزد او جمع می‌شدند. آن زن خطاب همۀ آن مردان می‌گفت: خوب می‌دانید که همۀ شما با من چه رابطه‌ای داشته‌اید! اینک من فرزندی آورده‌ام! و این فرزند از آن تو است، ای فلان! و نام هریک از آن مردان را که دوست داشت بر زبان می‌آورد، و فرزندش را به آن مرد ملحق می‌گردانید. آن مردنیز نمی‌توانست از پذیرفتن آن فرزند خودداری کند. چهارمین شیوۀ ازدواج چنان بود که مردان بی‌شماری همزمان با یک زن رابطه داشتند، و هریک از آنان هر قوت که می‌خواست بر آن زن وارد می‌شد. آن زن نیز از نزدیکی با هیچ یک از آن مردان که نزد او می‌آمدند، خودداری نمی‌کرد. این زنان فاحشه بودند و بر در خانه‌هایشان بیرقی می‌زدند که علامت باز بودن در خانۀ آنان به روی همۀ مردان باشد، و هرکس می‌خواست با آن زن رابطه برقرار می‌کرد. چنین زنی هرگاه باردار می‌شدو فرزند می‌آورد، مردان همه جمع می‌شدند، و قیافه‌شناس می‌آوردند، و طبق داوری قیافه‌شناسان، فرزند آن زن به یکی از آن مردان ملحق می‌گردید. از آن پس آن زن فرزندش را به نام ونسب آن مرد می‌نامید و فرزند آن مرد خوانده می‌شد. آن مرد نیز از پذیرفتن فرزند آن زن فاحشه خودداری نمی‌کرد. وقتی خداوند متعال محمد جرا به حق مبعوث فرمود، ازدواج‌های معمول در دوران جاهلیت را بجز همین ازدواج اسلامی که امروزه معمول است، از میان برد [۷۳].

هم‌چنین، گاه روابط جنسی میان مردان و زنان را لبۀ شمشیرها و نوک نیزه‌ها برقرار می‌کرد، به این ترتیب که در جنگ‌های قبیلگی، زنان قبیلۀ شکست خورده توسط مردان قبیلۀ پیروز شده به اسارت گرفته می‌شدند، و آن مردان بدون هیچ رادع و مانعی آن زنان را از آن خود می‌کردند، اما فرزندانی که از این گونه مادران به دنیا می‌آمدند، تا آخر عمر می‌بایست این عار و ننگ را تحمل کنند.

در عرف اجتماعی دوران جاهلیت، مردان می‌توانستند هرچند زنی را که بخواهند به همسری بگیرند، هیچ حدو اندازه‌ای نداشت، قرآن کریم شمار زنان و همسران یک مرد را به چهار تن محدود گردانید. خواهران را همزمان به عقد یک مرد درمی‌آوردند، و با همسران پدرشان پس از طلاق دادن پدر، یا وفات پدر ازدواج می‌کردند، قرآن کریم از این نوع ازدواج نیز نهی فرمود (سورۀ نساء، آیۀ ۲۲ و آیۀ ۲۳). طلاق و رجوع نیز یکسره در دست مردان بود، و شمار معین و اندازه مشخصی نداشت، اسلام، هم طلاق و هم رجوع را به حدود و ضوابطی محدود گردانید [۷۴].

زنا و فحشا درمیان همۀ اقشار جامعۀ عرب در آن روزگار رایج بود. و هیچ‌یک از اقشار یا مناطق یا گروه‌های مردمی مستثنی نبودند. جز اینکه عده معدودی از مردان و زنان، شخصیت و خوی و خلق آنان برتر و والاتر از آن بود که حاضر شوند به این رذیلت دچار بشوند. زنان آزاد وضعشان بهتر از کنیزان بود. فاجعۀ بزرگ، حال و روز کنیزان بود. می‌توان گفت، اکثریت قریب به اتفاق مردان و زنان در عهد جاهلیت احساس عار و ننگ نمی‌کردند که این کار زشت به آنان نسبت داده شود. ابوداود از عمرو بن شعیب از پدرش از جدش روایت کرده است که گفت: مردی در محضر پیامبر جبرخاست و گفت: یا رسول الله، فلان شخص پسر من است! من در جاهلیت با مادرش رابطۀ جنسی داشته‌ام! رسول خدا جفرمود:

«لاَ دِعْوَةَ فِى الإِسْلاَمِ ذَهَبَ أَمْرُ الْجَاهِلِیَّةِ الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَلِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ» [۷۵]. «در اسلام این نوع انتساب وجود ندارد! دوران جاهلیت سپری شده است! فرزند از آن بستر است، و زناکار را جز سنگ نصیبی نیست!».

داستان کشمکش سعدبن ابی وقاص و عبدبن زمعه نیز دربارۀ پسر کنیز زمعه عبدالرحمان بن زمعه- مشهور است [۷۶].

روابط مردان با فرزندانشان نیز انواع مختلفی داشت. بعضی از آنان می‌گفتند:

انمـا اولاد نا بیننا
اکبادنا تمشی علی الارض

«این فرزندان ما درمیان ما، جگر گوشه‌های ما هستند، که روی زمین راه می‌روند!».

بعضی دیگر از آنان، دخترانشان را از ترس بی‌آبرویی یا تنگدستی، زنده به گور می‌کردند، و پسرانشان را از ترس بینوایی و تهیدستی می‌کشتند (سورۀ انعام، آیه ۱۵۱، سورۀ نحل، آیۀ ۵۸ و آیۀ ۵۹، سورۀ اسراء آیه ۳۱، سورۀ تکویر، آیۀ ۸). البته، این مورد اخیر- قتل پسران- را نمی‌توانیم خلق و خوی رایج در آن دوران بدانیم، زیرا، قوم عرب بیش از همۀ اقوام، به پسرانشان نیازمند بودند تا بواسطۀ آنان شر دشمن را از سر خودشان کوتاه کنند.

روابط مردان با برادران و پسرعموهایشان و خاندانشان بسیار مستحکم و پرتوان بود. تعصب قبیلگی رمز حیات و ممات آنان بود. درمیان افراد هر قبیله در ارتباط با یکدیگر، روح اجتماعی و حس نوع دوستی کاملا برقرار بود، و تعصب نیز بر آن افزوده می‌شد. پایه و بنیاد نظام اجتماعی را تعصّب نژادی و حمیت خویشاوندی تشکیل می‌داد. آنان مطابق مضمون این ضرب‌المثل عربی رفتار می‌کردند که می‌گوید: «انصر اخاک ظالما اومظلوما»، برادرت را در هر حال یاری کن، خواه ستمگر باشد، خواه ستمدیده! آنهم به معنای حقیقی واژگان این ضرب‌المثل، نه با آن تعدیل و تصحیحی که اسلام در این زمینه پیشنهاد کرده است، مبنی بر اینکه یاری کردن شخص ستمگر- در واقع بازداشتن او از ستمگری است. با وجود این، بسیار می‌شد که رقابت و کشمکش بر سر جاه و مقام و منزلت و سروری، آتش جنگ را درمیان قبائل و طوایفی روشن می‌کرد که در اصل همه از یک پدر بودند، چنانکه در ماجرای اوس و خزرج، عبس و ذبیان، بکر و تغلب، و دیگر قبائل روی داد.

برعکس، روابط میان قبائل مختلف از هرجهت از هم پاشیده بود، و تمامی نیروی قبائل عرب در جنگ صرف می‌شد. تنها عاملی که می‌توانست تا حدودی از شدت و حدت این جنگ‌ها بکاهد، بیم و هراسی بود که در ارتباط با برخی آداب و رسوم مشترک فیمابین تعالیم دینی و خرافات، بر آنان حاکم بود. گاه نیز، «موالات» و «حلف» و «تبعیت» به گردهم آمدن قبائل بسیار دور از یکدیگر منجر می‌گردید. ماه‌های حرام برای قوم عرب رحمتی بود، و پشتوانه‌ای برای تثبیت زندگانی و تأمین معاش آنان، چه، قوم عرب در ماه‌های حرام، در پرتو شدت رعایت و احترامی که نسبت به حرمت ماه‌های حرام داشتند، از امنیت کامل برخوردار بودند. ابورجاء عطاردی می‌گوید: وقتی ماه رجب فرا می‌رسید، می‌گفتیم: از کار اندازندۀ نیزه‌ها! هیچ نیزه‌ای را که قسمت آهنین می‌داشت، یا تیری که نوک آهنین می‌داشت، وانمی‌گذاشتیم جز آنکه آن‌ها را از خودمان دور می‌کردیم، و کناری می‌‌افکندیم، در سراسر ماه رجب [۷۷]، و هم‌چنین بود در دیگر ماه‌های حرام [۷۸].

کوتاه سخن آنکه اوضاع اجتماعی قوم عرب به حضیض ضعف و نابخردی کشیده شده بود. نادانی و نابسامانی همه جا خیمه و خرگاه زده بود، و خرافات برای خودشان شوکت و صولتی داشتند. مردم همچون چارپایان زندگی می‌کردند. زنان گاه می‌شد که همانند کالاهای بیجان دیگر خرید و فروش می‌شدند. روابط میان افراد جامعه بسیار سست و از هم گسسته بود. حکومت‌هایی هم که بودند، بیشتر هم و غم ایشان مصروف پر کردن خزانه‌هایشان از دستمایه‌های رعیت و تودۀ مردم، و به راه انداختن جنگ با بدخواهان و دشمنانشان، می‌گردید.

[۷۳] صحیح البخاری، ح ۵۱۲۷؛ سنن ابی داود، کتاب النکاح، باب وجوه النکاح التی کان یتناکح بها اهل الجاهلیه. [۷۴] سنن ابی داود، باب نسخ المراجعه بعد التطلیقات الثلاث؛ نیز، نکـ: سبب نزول الطلاق مرتان (سورۀ بقره، آیه ۲۲۹) در کتب تفسیر. [۷۵] سنن ابی داود، باب «الولد للفراش»: مسند احمد، ج ۲، ص ۲۰۷. [۷۶] برای این داستان، نیز نکـ: صحیح البخاری، ح ۲۰۵۳، ۲۲۱۸، ۲۴۲۱، ۲۵۳۳، ۲۷۴۵، ۴۳۰۳، ۶۷۴۹، ۶۷۶۵، ۶۸۱۷، ۷۱۸۲؛ فتح‌الباری، ج ۴، ص ۳۴۲. [۷۷] صحیح البخاری، ح ۴۳۷۶. [۷۸] فتح الباری، ج ۸، ص ۹۱.

اوضاع اقتصادی

اوضاع اقتصادی قوم عرب نیز، تابعی از متغیر اوضاع اقتصادی آنان بود. اگر به شیوه‌های گذران زندگی درمیان قوم عرب نگاهی بیافکنیم، مشاهده می‌کنیم که بازرگانی بزرگ‌ترین وسیلۀ آنان برای رفع و رجوع نیازهای زندگانی بوده است، و سفرهای تجاری تنها در صورتی میسر خواهد بود که محیط زندگی انسان را سلامت و امنیت فراگرفته باشد. این دو شرط مهم و اساسی رواج بازرگانی نیز در عربستان، بجز ماه‌های حرام، همواره مفقود بود. از این رو، در همین ماه‌های حرام بود که بازارهای معروف عرب از قبیل عکاظ، ذی‌المجاز، مجنه تشکیل می‌شد.

در ارتباط با صنایع، قوم عرب بی‌بهره‌ترین اقوام بشری از هنر و صنعت بودند. بیشتر صنایع دستی که درمیان آنان رواج داشت، از قبیل بافندگی و دباغی و امثال آن، در یمن و حیره و اطراف شام بود. آری، در داخل شبه جزیره نیز اندکی کشاورزی وکشت و کار و دامداری وجود داشت، و همگی زنان عرب به ریسندگی اشتغال داشتند، اما، پیوسته، هر آنچه داشتند در معرض قتل وغارت بود، و تهیدستی و گرسنگی و برهنگی سراسر جامعۀ عربستان را فرا گرفته بود.

اوضاع اخلاقی

بی‌شک درمیان مردم عرب در عهد جاهلیت پستی‌ها و ذلت‌هایی وجود داشت، و با چیزهایی درگیر بودند که عقل سلیم بشر آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسد، و وجدان انسان نمی‌تواند آن رابپذیرد. در عین حال، برخی خلق و خوی‌های ارزشمند و پسندیده نیز درمیان آنان برقرار بوده است که انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد، و به شگفتی می‌اندازد، و ذهن انسان را با سؤالات متعددی دچار کشمکش می‌گرداند.

این اخلاق فاضله عبارتند از

۱) کَرَم: در ارتباط با کرم و سخاوتمندی همواره با یکدیگر مسابقه می‌دادند و به آن افتخار می‌کردند. نیمی از اشعارشان به همین موضوع اختصاص داشت. گاه خودستایی می‌کردند و از کرم و سخاوتمندی خویش سخن می‌گفتند، و گاه دیگران را به سخا و کرم می‌ستودند. مرد عرب، مهمان برایش می‌رسید، خود او از شدت سرماو گرسنگی رنج می‌برد، از دارایی دنیا بجز یک شتر ماده که تمام زندگی او و زندگی خانوادۀ او بود، نداشت، دیگ بخشایش در وجود او به جوش می‌آمد، به سراغ آن می‌رفت و آن ناقه را برای مهمانش ذبح می‌کرد! از جمله دیگر آثار کرم ایشان آن بود که دیه‌های سهمگین و غرامت‌های سنگین را بر عهده می‌گرفتند تا به واسطۀ آن از خونریزی و تباه شدن جان انسان‌‌‌ها جلوگیری کنند، و از بابت این بخشندگی‌ها و گذشت‌ها، بر دیگر رؤسا و سران قبائل فخر می‌فروختند.

بر اثر گرایش فراوانی که قوم عرب به بخشندگی و کرم داشتند، میگساری و باده‌نوشی را قابل ستایش می‌‌دانستند، نه به خاطر آنکه به خودی خود کاری پسندیده و ستوده است، بلکه از آن جهت که راه سخاوتمندی و کرم را باز می‌کند، و زیاده روی از بخشش و دهش را برای انسان آسان می‌گرداند. به همین لحاظ، درخت انگور را «کُرْم» و شراب انگور را «بنت‌الکرم» [دختر رٌز] می‌نامیدند. اگر به دیوان‌های اشعار جاهلی نگاهی بیافکنید، خواهید دید که شرابخواری و باده‌گساری و مسائل جانبی آن یکی از ابواب مدیح و فخر به حساب می‌آید.

عنتره بن شدّاد عبسی در معلقۀ خویش چنین سروده است:

ولقد شربت من الـمدامه بعدما
رکد الهواجر بالـمشوف الـمعلم
بزجاجة صفراء ذات اسرة
قرنت بازهر بالشمـال مقدم
فاذا شربت فاننی مستهلك
مال و عرضی وافر لـم یکلم
واذا صحوت فمـا اقصرعن ندی
وکمـا علمت شمـائلی و تکرمی

«باری، شراب فراوان نوشیدم، با دینارهای نشان‌دار و خوش‌رنگ، آن هنگام که تابش شدید آفتاب نیمروز کاهش یافته بود،.

در جامی بلورین که دارای خطوط راه راه برجسته بود، با دست چپ، از ساغری سیمین که درخشنده و سر به مهر بود،.

هنگامی که باده می‌نوشم، دارایی‌ام را بی‌حساب به این و آن می‌دهم، و البته ثروت من آنقدر فراوان است که به آن خللی وارد نمی‌شود!.

هنگامی نیز که از مستی درمی‌آیم، از کرم و بخشش کوتاهی نمی‌کنم، همچنانکه از خصوصیات من و دست و دل‌بازی من خود با خبر هستی!».

هم‌چنین، از دیگر آثار گرایش قوم عرب به کرم و سخاوتمندی، آن بود که به قمار سرگرم می‌شدند، و به آن می‌پرداختند، زیرا، آن رایکی از راه‌های سخاوت و کرم می‌شناختند، و از سود قمار یا آنچه از سهام برندگان افزون می‌گردید، به بینوایان می‌دادند و آنان را از آن برخوردار می‌گردانیدند. به همین جهت، شما می‌بینیدکه قرآن کریم منافع شراب و قمار را نیز انکار نمی‌کند، و فقط با تعبیری حکیمانه می‌فرماید:

﴿ وَإِثۡمُهُمَآ أَكۡبَرُ مِن نَّفۡعِهِمَا [البقره: ۲۱۹].

«پیامدهای سنگین شراب و قمار از منافع آن دو بیشتر و بزرگ‌تر است».

۲) وفای به عهد: عهد و پیمان نزد قوم عرب یک دین و آیین به حساب می‌آمد، و آنان سخت به آن پایبند بودند، و در راه وفای به عهد، حتی کشتن فرزندانشان، و ویران گردانیدن خانه و کاشانۀ خود راآسان می‌یافتند. برای بازشناسی این پدیده، کافیست شما داستان‌ هانی‌بن مسعود شیبانی، و داستان سموأل بن عادیا و داستان حاجب بن زرارۀ تمیمی را مطالعه کنید [۷۹].

۳) عزّت نفس و امتناع از جفاکشی و ستم‌پذیری: از جمله بازتاب‌های این خوی و فضیلت در قوم عرب، شجاعت فراوان ایشان و شدت غیرت‌ورزی و عکس‌العمل نشان دادن سریع بود. همین که سخنی از دهان کسی درمی‌آمد و بوی خوار کردن و تحقیر از آن به مشام می‌رسید، فوراً دست به شمشیر و نیزه می‌بردند، و کارزارهای سخت به راه می‌انداختند، و باکی نداشتند که حتی جان خودشان را در این راه فدا کنند.

۴) اجرای موارد سوگند: وقتی بر کاری تصمیم می‌گرفتند، و بر آن سوگند یاد می‌کردند، که با مجد و افتخارشان درگیر بود، هیچ مانعی آنان را از رسیدن به مقصودشان بازنمی‌داشت، و تا پای جان حاضر بودند خودشان را در این راه قربانی کنند.

۵) بردباری و حوصله و آرامش: قوم عرب خود را با این ویژگی‌ها می‌ستوده‌اند، اما، بر اثر شجاعت فراوان و اقدام سریع ایشان به جنگ و کارزار، این خصوصیات بسیار درمیان آنان کمیاب بوده است.

۶) سادگی بیابان نشینی و پیراستگی از آلودگی‌ها و نیرنگ‌های شهرنشینی: نتیجۀ سادگی قوم عرب آن بود که راستگو و امانتدار بودند، و از نیرنگ و فریب سخت بیزار بودند.

ما بر این باور هستیم که وجود همین اخلاق ارزشمند درمیان قوم عرب، در کنار موقعیت جغرافیایی عربستان نسبت به مناطق مختلف جهان، موجب گردیده است که خداوندقوم عرب را برای عهده‌دار شدن این رسالت جهانی، و رهبری جامعۀ بشری، و اصلاح جوامع انسانی برگزیده است. زیرا، این خلق و خوی‌های یاد شده، هرچند که در بعضی موارد به شرور و آفاتی نیز منجر می‌گردند، و حوادثی دردناک را پدید می‌آورند، در اصل اخلاق فاضله و ارزشمندی بوده‌اند که می‌توانسته‌اند با اندکی تصمیم و اصلاح، منافع بسیاری را به جامعه بشری برسانند، و این همان کاری است که اسلام انجام داده است.

می‌توان گفت، پس از وفای به عهد، گران‌بهاترین و ارزشمندترین خصوصیت اخلاقی که درمیان قوم عرب رواج داشت، عزت نفس و پافشاری بر اجرای تصمیمات، و وفاداری به سوگندهایشان بوده است، زیرا، جز با این نیروی اراده و قوت تصمیم و پایبندی به سوگندها و آرمان‌ها، ریشه‌کن کردن شر و فساد امکان نخواهد داشت. اخلاق پسندیدۀ قوم عرب، افزون بر آنچه آوردیم، مظاهر و جلوه‌های دیگری نیز داشته است، لیکن در اینجا قصد ما استقصای همۀ آن‌ها نیست.

[۷۹] داستان‌هائی در فصول گذشته تحت عنوان «پادشاهان حیره» گذشت: داستان سموال چنین است که گویند: امرؤالقیس چند زره را به رسم امانت به او سپرده بود. حارث‌بن ابی‌شمر غسانی خواست آن زره‌ها را از او بستاند. وی خودداری کرد و نداد، و در قصر خود، درتیماء بست. نشست. یکی از پسران وی بیرون قصر بود. حارث او را گرفت و تهدید به قتل کرد. سموال باز هم حاضر نشد زره‌های امرؤالقیس را به او تحویل بدهد، و جان فرزندش را بخرد؛ و بالاخره، حارث پسر او را در برابر چشمانش کشت. داستان حاجب نیز از این قرار بود که وی از خسرو ایران اجازه خواست تا قوم خودش را به مرزهای قلمرو او منتقل کند؛ زیرا، دچار خشکسالی شده بودند. خسرو ایران از آن ترسید که دست به غارت و مفسده جویی بزنند؛ بدون گرفتن ضمان از پذیرفتن خواسته او امتناع ورزید. حاجب قوم خود را ضمانت کرد، و کمان خویش را به عنوان گروگان به خسرو ایران داد. حاجب همچنان به پیمان خویش وفادار بود تا آنکه درگذشت. خشکسالی هم پایان پذیرفت و قوم حاجب به سرزمین محل اقامت خودشان بازگشتند. فرزند وی، عطاردبن حاجب نزد خسرو ایران رفت تا کمان پدرش را بازپس گیرد. خسرو ایران نیز کمان حاجب را به پاس وفای به عهد پدرش به او باز پس داد.

فصل پنجم: دودمان و خاندان محمد ج

سلسلۀ نَسَب آن حضرت

نسبنامۀ نبی اکرم جبه سه بخش تقسیم می‌شود. بخش اول، که مورد اتفاق قاطبۀ سیره‌نویسان و نسب‌شناسان است، از آن حضرت شروع می‌شود، و به عدنان می‌رسد. بخش دوم، آنقدر مورد اختلاف فراوان است، که قابل جمع و تلفیق نیست. این بخش، از عدنان شروع می‌شود، و به حضرت ابراهیم÷می‌رسد. جمعی از علمای اسلام در ارتباط با این بخش از نسبامۀ حضرت رسول جتوقف کرده‌اند، و گفته‌اند که بر شمردن نسبت آن حضرت و رسانیدن آن به این بخش جایز نیست، اما، جمعی دیگر جایز دانسته‌‌اند و این بخش را نیز به دنبال بخش نخست آورده‌‌اند. البته، این عده از دانشمندان اسلامی نیز دربارۀ تعداد نیاکان پیامبر اکرم جو نام‌های ایشان اختلاف دارند، و میزان شدت اختلاف و کثرت اقوام مختلف در این ارتباط، فراتر از سی قول است. در عین حال، همگان متفق‌اند بر اینکه عدنان با نسبت قطعی و صحیح از فرزندان اسماعیل÷است. بخش سوم، از پدر حضرت ابراهیم÷شروع می‌شود، و به آدم ابوالبشر÷منتهی می‌شود. در این بخش، مأخذ عمده، منقولات اهل کتاب است که مشتمل بر تفصیلاتی از قبیل گزارش سن و سال افراد است که ما تردیدی در باطل بودن آن‌ها نداریم راجع به بقیۀ مطالب نیز موضع ما توقف است، نه تکذیب می‌کنیم و نه تصدیق.

سه بخش یاد شده از نسبنامۀ مبارک نبی‌اکرم جبه ترتیب ذیل است:

* بخش اول: محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب (شیبه) بن هاشم (عمرو) بن عبدمناف (مغیره) بن قصی (زید) بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فِهر (قریش) [۸۰]بن مالک بن نضر (قیس) بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه (عامر) بن الیاس بن نزار بن معدّ بن عدنان [۸۱].

* بخش دوم: عدنان بن اُدَد بن هَمَیسَع بن سلامان بن عوص بن بوز بن قموال بن ابی بن عوام بن ناشد بن حزا بن بلداس بن یدلاف بن طابخ بن جاحم بن ناحش بن ماخی بن عیض بن عبقر بن عبید بن الدعا بن حمدان بن سنبر بن یثربی بن یحزن، بن یلحن بن ارعوی بن عیض بن دیشان بن عیصر بن افناد بن ایهام بن مقصر بن ناحث بن زارح بن سمی بن مزی بن عوضه بن عرام بن قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم÷ [۸۲].

* بخش سوم: ابراهیم÷بن تارح (آذر) بن ناحور بن ساروع (ساروغ) بن راعو بن فالَخ بن عابر بن شالَخ بن اَرفَخشَد بن سام بن نوح÷بن لامک بن متوشلَخ بن اُخوخ [۸۳]بن یرد بن مَهلائیل بن قینان بن اَنوش بن شیث بن آدم÷ [۸۴].

[۸۰] «قریش» لقب فهربن مالک بن نضر جد اعلای نبی اکرم جاست، و قبیله قریش به او انتساب یافته است. [۸۱] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱-۲؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۳۹-۲۷۱. [۸۲] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۵۶-۵۷ (به روایت کلبی)؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۷۲؛ برای اطلاع از بعضی اختلافات در این قسمت از نسبنامه مبارک آن حضرت، نکـ: تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۷۱-۲۷۶؛ فتح‌الباری، ج ۶، ص ۶۲۱-۶۲۳. [۸۳] گویند: اخنوخ همان ادریس پیامبر÷بوده است. [۸۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲-۴؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۷۶. در منابع مختلف، متن این نسبنامه با کلماتی بیش و کم، و ضبط نام‌های آن به اختلاف آمده است.

خاندان آن حضرت

خاندان آن حضرت به «خاندان بنی هاشم» (هاشمی) شهرت دارند. بنابراین، ما شمه‌ای از احوال و اوصاف هاشم و فرزندانش- اجداد پیامبر اکرم ج- را ذیلاً می‌آوریم.

۱- هاشم: پیش از این گفتیم، هاشم همان کسی است که سقایت و رفادت حاجیان را به نمایندگی از بنی عبدمناف بر عهده گرفت، و به این ترتیب، بنی عبدمناف و بنی عبدالدار در مورد تقسیم مناصب فیمابین خودشان به توافق رسیدند. هاشم مردی ثروتمند و بسیار بانفوذ و شریف بود. وی نخستین کسی است که در مکه به حجاج خوراک نان و آبگوشت داد. نام وی عمرو بود، و به خاطر همین کاری که کرد، یعنی خرد کردن (هشم) نان در آبگوشت و تهیۀ ثرید برای حاجیان «هاشم» نامیده شد. هم‌چنین، نخستین کسی است که دو سفر بازرگانی قریش- سفر تابستانه و سفر زمستانه- را سنت و آیین قریش گردانید. شاعر عرب در این‌باره می‌گوید:

عمرو الذی هشم الثرید لقومه
قوم بمکة مسنتین عجاف
سنت الیه الرحلتان کلاهمـا
سفر الشتاء و رحلة الاصیاف [۸۵]

«عمرو- یعنی هاشم- آن بزرگ مردی است که برای قوم خود خوراک نان و آبگوشت (ثرید) آماده کرد، قومی که در مکه گرفتار خشکسالی شده بودند، و پوست بدنشان به استخوان‌هایشان چسبیده بود،.

«دو سفر بازرگانی قریش، هر دو به او انتساب دارند، سفر زمستانی، و سفر تابستانی».

دربارۀ او گفته‌‌اند که وی به قصد بازرگانی بسوی شام رهسپار گردید. سلمی بنت عمرو را که پدرش یکی از افراد قبیلۀ بنی عدی بن نجار بود، به زنی گرفت، و مدتی در مدینه اقامت کرد. آنگاه، به سوی شام سفر خود را ادامه داد، و همسرش را همچنان نزد خاندان خودش به مهمانی گذاشت. طولی نکشید که بارداری همسرش به عبدالمطلب معلوم گردید. هاشم در غزه از سرزمین فلسطین درگذشت، و همسرش سلمی، عبدالمطلب را به سال۴۹۷ میلادی به دنیا آورد. نام او را «شیبه» نهادند، به خاطر مشتی موی سفید که درمیان موهای سرش دیده می‌شد [۸۶]، مادر، در خانۀ پدری خود در یثرب، عبدالمطلب را بزرگ کرد، در حالیکه هیچ‌کس از افراد خاندان وی در مکه از این رویداد خبری نداشتند. هاشم چهار پسر، به نام‌های: «اسد، ابوصیفی، نضله، و عبدالمطلب»، و پنج دختر، به نامهای:« شفاء، خالده، ضعیفه، رقیه، جَنه» داشت [۸۷].

۲- عبدالمطلب: پیش از این دانستیم که مقام سقایت و رفادت حجاج، پس از هاشم به برادرش مطلب بن عبدمناف رسید. مطلب مردی شریف و بانفوذ بود، و درمیان قوم خود موقعیتی ممتاز داشت، و قریش بخاطر سخاوتش او را «فیاض» می‌نامیدند. زمانی که شیبه (عبدالمطلب) کودکی نورس یا بزرگ‌تر از آن، نوجوانی هفت ساله یا هشت ساله گردید، مطلب از وجود او باخبر شد، و او را در آغوش گرفت، و او را پشت سرش بر مرکبش سوار کرد. شیبه از رفتن همراه عمویش امتناع ورزید، مگر آنکه مادرش به او اجازه دهد. مطلب از مادر شیبه درخواست کرد که او را همراه وی بفرستد. مادر نپذیرفت. مطلب گفت: شیبه بسوی خانه و کاشانۀ پدرش و بسوی حرم امن الهی می‌رود! مادر اجازه داد. مطلب شیبه را پشت سرش بر شتری که سوار بود سوار کرد و راهی مکه شد. مردمی که او را می‌دیدند، می‌گفتند: «هذا عبدالمطلب!» این پسر غلام مطلب است! مطلب می‌گفت: وای بر شما، این پسر، برادرزادۀ من و فرزند هاشم است! عبدالمطلب نزد عمویش اقامت کرد و نشو و نما یافت تا جوانی برازنده شد. از سوی دیگر، مطلب درمحل ردمان در سرزمین عرب از دنیا رفت. عبدالمطلب جانشین او شد، و تمامی اموری را که پدران و نیاکانش عهده‌دار بودند، و خدماتی را که درمیان قومشان برعهده داشتند، وی برعهده گرفت، و از نظر شرافت و مکانت اجتماعی به جایی رسید که هیچ‌کس از پدران و نیاکان وی به آنجا نرسیده بودند، و محبوب همۀ افراد قوم خود گردید، و نزد آنان موقعیتی والا پیدا کرد [۸۸].

وقتی مطلب وفات یافت، نوفل بر روی ارث و میراث عبدالمطلب دست گذاشت، و آن‌ها را غصب کرد. عبدالمطلب به سران قریش مراجعه کرد و از آنان خواست که در برابر عمویش از او حمایت کنند. گفتند: فیمابین تو و عمویت دخالت نمی‌کنیم! عبدالمطلب نامه‌ای به دائی‌هایش، بنی‌النجار، نوشت، و از آنان کمک خواست. دائی وی، ابوسعد بن عدی با هشتاد سوار به راه افتاد و در ابطح، ناحیه‌ای در مکه، فرود آمد. عبدالمطلب به استقبال او رفت و گفت: دائی، بفرمایید منزل! گفت: نه بخدا، تا وقتی که نوفل را ببینم! آمد و آمد تا بالای سر نوفل قرار گرفت. نوفل در حجر اسماعیل در کنار بزرگان قریش نشسته بود. ابو سعد شمشیرش را از نیام برکشید و گفت: سوگند به خدای کعبه، اگر چنانچه ارث و میراث خواهرزادۀ مرا به او بازنگردانی، این شمشیر را در جای جای اندامت فرود خواهم آورد! نوفل گفت: همه را به او باز گردانیدم! بزرگان قریش را بر اقرار و سخن او شاهد گرفت. آنگاه، بر عبدالمطلب وارد شد، و سه روز نزد او ماند، آنگاه عمره به جای آورد و به مدینه بازگشت. پس از این ماجرا، نوفل با بنی عبد شمس بن عبدمناف، بر علیه بنی‌هاشم، هم پیمان گردید. خزاعه چون حمایت بنی‌النجار را از عبدالمطلب دیدند، گفتند: همانطور که فرزند شماست، فرزند ما نیز هست! ما از شما به حمایت او سزاوارتریم! منظورشان این بود که مادر عبد مناف از خزاعه بود. خزاعه به دارالندوه درآمدند، و با بنی‌هاشم بر علیه بنی‌عبدشمس و نوفل، هم پیمان شدند. چنانکه در فصل مربوطه خواهد آمد، همین پیمان بود که عامل تعیین کننده‌ای در فتح مکه گردید [۸۹].

***

[۸۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۵۷؛ الروض الانف، که در این کتاب به جای کلمه «الاصیاف»، کلمه «الایلاف» آمده است. [۸۶] سیرةابن‌‌هشام، ج ۱، ص ۱۳۷. [۸۷] همان، ج ۱، ص ۱۰۷. [۸۸] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۳۷، ۱۳۸؛ برای سن دقیق عبدالمطلب، نکـ: تاریخ ا لطبری، ج ۲، ص ۲۴۷. [۸۹] برای تفصیل این داستان، نکـ: تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۴۸-۲۵۱؛ و منابع موازی دیگر.

اینک، به دو رویداد مهم که در دوران تولیت عبدالمطلب در ارتباط با امور حرم و بیت‌الله روی داده است، به طور خلاصه، می‌پردازیم:

* حفّاری چاه زمزم

در عالم خواب، عبدالمطلب فرمان یافت که چاه زمزم را حفاری کند، و بار دیگر به راه بیاندازد. در عالم خواب، وضع چاه زمزم را نیز به او نشان داده بودند. عبدالمطلب بر حفاری چاه زمزم همت گماشت. اشیای گران‌بهایی را که جراهمه به هنگام گریختن و جلای وطن اضطراری از مکه در چاه زمزم دفن کرده بودند، بازیافت. آن اشیاء عبارت بودند از تعدادی شمشیر، تعدادی زره، و دو آهوی زرین. شمشیرها را به یکدیگر پیوست، و با آن‌ها دربی برای خانۀ کعبه درست کرد. آن دو آهوی زرین را نیز برشکافت و از آندو ورقه‌هایی از طلا درست کرد و بر روی درب خانۀ کعبه کوبید. هم‌چنین، مراسم سقایت حاجیان با آب زمزم را دوباره به راه انداخت. وقتی چاه زمزم آشکار گردید، قریش با عبدالمطلب در نزاع درآمدند و گفتند: ما را نیز در زمزم شریک گردان! گفت: هرگز چنین نخواهم کرد، این چیزی است که به من اختصاص داده‌اند! قریش دست از سر او برنداشتند. بالاخره، او را برای داوری به نزد کاهنۀ بنی‌سعد، که هذیم نام داشت، بردند. وی در اطراف شام اقامت داشت. درمیان راه، آب تمام شد. خداوند متعال برای عبدالمطلب قطعۀ ابری فرستاد و باران بر سر او بارید، و بر سر آنان قطره‌ای هم نبارید. دریافتند که چاه زمزم بی‌جهت به عبدالمطلب اختصاص نیافته است!؟ و بازگشتند. در آنجابود که عبدالمطلب نذر کرد، اگر چنانچه خداوند متعال به او ده فرزند پسر عنایت کند، که همراه و مددکار و دستیار او باشند، و از او دفع ستم کنند، یکی از آن ده پسر خویش را قربانی خانۀ کعبه خواهد کرد [۹۰].

[۹۰] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۴۲-۱۴۷.

* ماجرای اصحاب فیل

ابرهه بن صباح حبشی، والی تام الاختیار نجاشی در یمن، وقتی مشاهده کرد که قوم عرب بر کعبه حج می‌گزارند، معبدی بزرگ در صنعا بنا کرد و درصدد برآمد که حج‌گزاران عرب را بسوی آن معبد متوجه گرداند. مردی از کنانه از این تصمیم ابرهه باخبر شد، و شبانه وارد آن معبد شد، و آستانۀ درب ورودی آن را با سرگین آلوده کرد. ابرهه از این ماجرا باخبر شد، و آتش خشمش شعله‌ور گردید. لشگری جرار، عبارت از شصت هزار سرباز، به راه انداخت و به مقصد کعبه به راه افتاد، و عزم جزم کرد که خانۀ کعبه را ویران گرداند. برای خود نیز بزرگ‌ترین فیل را برگزید. در لشگر ابرهه ۹ یا ۱۳ فیل بود. به راه خویش ادامه داد تا وقتی که به مغمس رسید. در آنجا لشگریان خود را آمادۀ حمله کرد، و فیل خویش را نیز آماده ساخت و سوار شد، و آماده شد تا وارد مکه شود. وقتی به وادی محسر، فیمابین مزدلفه و منی، رسید، فیل بر زمین نشست، و از جای برنخاست تا بسوی کعبه برود. همین که روی او را به طرف جنوب یا به طرف شمال یا به طرف مشرق می‌گردانیدند، از جای برمی‌خاست و هروله کنان به راه می‌افتاد، اما، بلافاصله، وقتی که او را به طرف کعبه می‌گردانیدند، بر زمین می‌نشست. در همان اثنا که در چنین وضعیتی بسر می‌بردند، خداوند متعال «طیر ابابیل» را بالای سر آنان فرستاد، و آن پرندگان با سنگریزه‌های سجیل لشگریان ابرهه را نشانه گرفتند، و آن‌ها همه را مانند کاه خرد شده و نیم خورده بر زمین ریختند. پرندگان جثه‌هایی به اندازۀ پرستو چلچله داشتند. هریک از آن پرندگان سه سنگریزه در اختیار داشت، یکی به منقار، و دو تا درمیان انگشتان پاهایش. سنگریزه‌ها به اندازۀ دانه‌های نخود بودند. همین که هریک از آن سنگریزه‌ها به یکی از لشگریان ابرهه اصابت می‌کرد، اعضای او را متلاشی می‌گرد، و هلاکش می‌ساخت. سنگریزه‌ها به همۀ آنان اصابت نکرد. پای به فرار گذاشتند، و چون امواج دریا در یکدیگر فرو رفتند. در راه و بیراهه یکی پس از دیگری از مرکبشان بر زمین می‌افتادند، و بر سر هر آبشخوری درمیان راه، چند تن از آنان بر زمین می‌افتادند و از میان می‌رفتند. خود ابرهه را نیز، خداوند متعال بر او دردی بی‌درمان مسلط گردانید که بر اثر آن انگشتانش بندبند جدا می‌شدند و می‌افتادند. وقتی به صنعا رسید، از شدت لاغری و نزاری همچون جوجه‌ای پرکنده شده بود. دیری نپایید که سینه‌اش نیز برشکافت و قلبش از قفسۀ سینه بیرون افتاد، و به هلاکت رسید.

افراد قبیلۀ قریش، زن و مرد و کوچک و بزرگ، در شکاف‌های کوه‌ها و دره‌ها سرپناه گرفته بودند، و از ترس جانشان در برابر لشگر جرار ابرهه، به قله‌های کوه پناه برده بودند. وقتی آن ماجرا بر سر لشگر ابرهه آمد، در کمال امنیت به خانه‌هایشان بازگشتند [۹۱].

این ماجرا در ماه محرم، پنجاه- یا حداکثر پنجاه و پنج روز- پیش از میلاد نبی‌اکرم جروی داد. وقوع این واقعه، برابر بود با اواخر فوریه یا اوائل مارس ۵۷۱ میلادی، و این پیشکشی بود که خداوند متعال به پیامبر خویش و خانۀ خویش نثار فرمود. می‌بینیم که بیت‌القدس علی‌رغم قبله بودنش، مشرکان ودشمنان خدا دو بار بر آن استیلا یافتند، آنهم در شرایطی که اهالی بیت‌القدس مسلمان بودند، چنانکه از سوی بختنصر به سال ۵۸۷ پیش از میلاد، و از سوی رومیان به سال ۷۰ میلادی، بیت‌القدس مورد حملۀ شدید قرار گرفت. اما، نصارای حبشه، با آنکه در آن روزگار، مسلمان به حساب می‌آمدند و اهالی مکه مشرک بودند، بر کعبه چیره نشدند و بر آن دست نیافتند.

این ماجرای شگفت‌انگیز در شرایطی اتفاق افتاد که خبر اینگونه وقایع خیلی زود به قسمت عمدۀ بلاد و ممالک و تمدن‌های آن روزگار می‌رسید. حبشه پیوندی مستحکم با رومیان داشت. پارسیان پیوسته در کمین آنان بودند، و هر آنچه را که بر سر رومیان و هم‌پیمانان آنان می‌آمد، زیرنظر داشتند. به همین جهت، به دنبال وقوع این حادثه، پارسیان به یمن درآمدند. در آن روزگار، دو حکومت مقتدر ایران و روم، در واقع، دو نماینده و شاخص جهان متمدن آن روز به حساب می‌آمدند. این ماجرا توانست دیدگان همۀ جهانیان را به کعبه متوجه سازد، و شرافت بیت‌الله را به مسلمانان جهان خاطر نشان سازد، و به آنان بنمایاند که خداوند این خانه را برگزیده و مورد تقدیس قرار داده است. حال، اگر فردی از اهالی مکه قیام کند، و ادعای نبوت کند، عیناً همان چیزی است که این ماجرا مقتضی آن بوده و زمینۀ آن را فراهم آورده است، و تفسیر و توضیحی است بر آن حکمتی که در یاری رسانیدن خداوند متعال به مشرکان بر علیه اهل ایمان و دینداران، به شیوه‌ای فراتر از عالم اسباب، نهفته بود.

عبدالمطلب ده فرزند پسر داشت: حارث، زبیر، ابوطالب، عبدالله، حمزه، ابولهب، غیداق، مقوم، ضرار، عباس. بعضی گفته‌‌اند: یازده پسر داشته است، و نام فرزند پسر یازدهم او را قثم ذکر کرده‌اند. بعضی نیر گفته‌‌اند: سیزده پسر داشته است، و نام‌های عبدالکعبه و حجل را افزوده‌اند، گروهی نیز گفته‌اند: عبدالکعبه همان مقوم بوده است و حجل همان غیداق، و عبدالمطلب فرزند پسری به نام قُثم نداشته است. دختران عبدالمطلب نیز شش تن بوده و عبارت بوده‌اند از : ام الحکیم (بیضاء)، بره، عاتکه، صفیه، اَروی، امیمه [۹۲].

۳- عبدالله: مادر عبدالله، فاطمۀ بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن یقظه بن مره بود. عبدالله زیباترین و عفیف‌ترین پسران عبدالمطلب و محبوب‌ترین آنان نزد وی بود، و هم اوست که لقب «ذبیح» به او داده‌اند. داستان «ذبیح» لقب گرفتن عبدالله چنین بود که عبدالمطلب وقتی تعداد فرزندان پسرش به ده تن رسید، معلوم شد که مراد وی مبنی بر داشتن ده فرزند پسر که دستیار و مددکار و مدافع او باشند، حاصل شده است. نذری راکه پیش از آن کرده بود به اطلاع آنان رسانید. همگی پذیرفتند. آورده‌‌اند که میان آن ده پسرش قرعه کشید، تا معلوم گردد که کدامیک باید قربانی بشود؟! قرعه به نام عبدالله درآمد. عبدالله نیز محبوب‌ترین کسان نزد عبدالمطلب بود. گفت: خدایا، او یا یکصد شتر؟! آنگاه قرعه را میان او و یکصد شتر حکم کردند، قرعه بر یکصد شتر افتاد [۹۳].

نیز گفته‌اند: نام فرزندانش را روی تیرهای ازلام نوشت و آن‌ها را به متولی هبل داد، با آن تیرها قرعه کشیدند، و قرعه به نام عبدالله درآمد. عبدالمطلب دست عبدالله را گرفت، و چاقوی تیزی نیز برداشت، و آهنگ کعبه کرد تا او را قربانی کند. قریش، به ویژه دائی‌های وی از بنی مخزوم، و برادرش ابوطالب سر راه او را گرفتند. عبدالمطلب گفت: آنوقت، با نذری که کرده‌ام چه بکنم؟ به او پیشنهاد کردند که نزد عرافه‌ای برود و با او مشورت کند، و از او نظر بخواهد. نزد عرافه رفت. وی دستور داد که با تیرهای ازلام بر عبدالله و ده شتر قرعه بکشند، اگر به نام عبدالله در آمد، ده شتر دیگر بیفزاید: و همچنان بالا برود، تا خدای او راضی بشود. در هر مرحله‌ای که قرعه به نام شتران درآمد، آن شتران را قربانی کند. عبدالمطلب بازگشت و میان عبدالله و ده شتر قرعه کشید، قرعه به نام عبدالله درآمد، همچنان ده شتر، ده شتر افزود، و هر بار، قرعه به نام عبدالله درمی‌آمد، تا به یکصد شتر رسید. آنوقت، قرعه بر شتران درآمد. عبدالمطلب یکصد شتر قربانی کردو گذاشت و گذشت، تا هیچ انسان یا حیوان درنده‌ای نماند که به آن گوشت‌های قربانی دست نیابد. در قانون قبیلۀ قریش، و نیز درمیان قوم عرب، خون‌بهای انسان ده شتر بود. پس از این رویداد به یکصد شتر افزایش یافت، اسلام نیز همین دیه را مقرر داشت. آن حدیث نبوی مشهور ناظر بر همین داستان است که حضرت رسول اکرم جمی‌فرموده‌اند: «أَنَا ابْنُ الذَّبِیحَیْن»من فرزند دو ذبیح هستم! یعنی جدشان اسماعیل، و پدرشان عبدالله [۹۴].

عبدالمطلب، برای فرزندش عبدالله، آمنۀ بنت وهب بن عبدمناف بن زهره بن کلاب را خواستگاری کرد، که در آن روزگاران برترین و با اصل و نسب‌ترین و ممتازترین زن در قبیلۀ قریش به حساب می‌آمد، و پدرش از نظر حسب و نسب، سید و سالار بنی‌زهره بود. وهب دخترش را به ازدواج عبدالله درآورد. عبدالله در مکه با او زفاف کرد، و دیری نپایید که عبدالمطلب وی را برای تأمین خرمای مورد نیاز خاندان عبدالمطلب به مدینه فرستاد. وی در مدینه درگذشت. بعضی گفته‌‌اند: به قصد تجارت بسوی شام رهسپار گردید. با کاروانی از بازرگانان قریش همراه شد، و چون به مدینه رسید، بیمار بود، و در آنجا وفات یافت، و در خانۀ نابغۀ جعدی به خاک سپرده شد. عبدالله هنگام وفات ۲۵ ساله بود. وفات عبدالله پیش از ولادت رسول الله جروی داد، چنانکه اکثر تاریخ‌نویسان برآن‌اند. بعضی نیز گفته‌اند: دو ماه یا بیشتر پس از ولادت رسول خدا جوفات یافته است [۹۵]. وقتی خبر مرگ عبدالله به مکه رسید، آمنه با دل‌انگیزترین مرثیه‌ها از شوهرش یاد کرد:

عفا جانب البطحاء من ابن هاشم
وجاور لحداً خارجاً فی الغمـاغم
دعته الـمنایا دعوة فاجابها
و ما ترکت فی الناس مثل ابن هاشم
عشیة راحوا یحملون سریره
تعاوره اصحابه فی التزاحم
فان تک غالنه الـمنایا و ربیها
فقد کان معطاء کثیر التراحم [۹۶]

«پهنه بطحا از ابن هاشم تهی ماند، و لابلای کفن پیچیده شد و از خانه درآمد و جوار گورستان را برگزید،.

قاصدان مرگ او را بسوی خود دعوت کردند، و او دعوتشان را اجابت کرد. آری، این قاصدان مرگ همانند ابن‌هاشم را درمیان مردم وانمی‌گذارند!.

شامگاهان که رفتند تابوت وی را از زمین بردارند، یارانش ازدحام کرده بودند و تابوت را دست به دست می‌کردند،.

باری، هرچند چنگال‌های مرگ بی‌رحمانه او را درربوده‌اند، اما، او خود بسیار بخشنده و بس پرمهر و محبت بود».

تمامی ماترک عبدالله عبارت بود از پنج شتر نر، یک گلۀ گوسفند، کنیزی حبشی به نام برکه با کنیه ام ایمن، که پرستار دوران کودکی رسول الله جبود [۹۷].

[۹۱] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۳-۵۶؛ تفسیر سوره فیل در کتب تفسیر. [۹۲] سیرة ابن‌هشام، ج ۱،ص ۱۰۸-۱۰۹؛ تلفیح فهوم اهل الاثر، ص ۸-۹. [۹۳] تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۳۹. [۹۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۵۱-۱۵۵؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۴۰-۲۴۳. [۹۵] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۱۵۶، ۱۵۸؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۴۶؛ الروض الانف، ج ۱، ص ۱۸۴. [۹۶] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۱۰۰. [۹۷] صحیح مسلم، ج ۳، ص ۱۳۹۲، ح ۱۷۷۱؛ تلقیح فهوم اهل الائر، ص ۴.

فصل ششم: ولادت و کودکی و جوانی پیامبر

ولادت و نامگذاری

حضرت سیدالمرسلین جبامداد روز دوشنبه نهم ربیع‌الاول، سال عام‌الفیل، چهلمین سال فرمانروایی خسرو انوشیروان، برابر با بیستم یا بیست و دوم آوریل ۵۷۱ میلادی [۹۸]، بنابر تحقیقات دانشمند بزرگ، محمد سلیمان منصور پوری/، در شعب بنی‌هاشم، در شهر مکه، به دنیا آمد [۹۹].

ابن سعد روایت کرده است که مادر رسول خدا جفرمود: به هنگام زادن وی، از دهانۀ رحم من نوری برآمد که قصرهای شام در پرتو آن نمایان گردید. امام احمد و دارمی و دیگران نیز قریب به همین مضمون را روایت کرده‌اند [۱۰۰].

آورده‌اند، همزمان با میلاد نبی‌اکرم جشواهدی گویا از بعثت آن حضرت را همگان مشاهده کردند: چهارده کنگره از ایوان مدائن فرو ریخت، آتشکدۀ فارس، پرستشگاه مجوس، خاموش شد، آب دریاچۀ ساوه فرو کشید، و کنشت‌های اطراف آن دریاچه همه ویران گردید. این مضامین را طبری و بیهقی و دیگران نقل کرده‌‌اند، [۱۰۱]اما، سند محکمی ندارند، و تاریخ ملت‌هایی که این حوادث در سرزمین ایشان روی داده است، صحت آن‌ها را گواهی نکرده‌‌اند، در حالی که معمولاً چنین وقایعی اگر اتفاق افتاده بودند، انگیزه‌های نیرومندی برای ثبت و ضبط آن‌ها وجود می‌داشت.

مادر رسول خدا جوقتی آن حضرت را به دنیا آورد، نزد نیای ایشان عبدالمطلب فرستاد، و ولادت نواده‌اش را به وی مژده داد. عبدالمطلب خندان و شادمان آمد، و قنداقۀ نوزاد را با خود به درون کعبه برد، و به نیایش و شکرانه پرداخت [۱۰۲]و برای او نام «محمد» (یعنی پیوسته و همواره ستوده و پسندیده) را برگزید. این نام، پیش از آن نزد قوم عرب بی‌سابقه بود. در روز هفتم ولادت، چنانکه میان قوم عرب مرسوم بود، نوزاد را ختنه کردند [۱۰۳].

[۹۸] ۲۰ آوریل، برحسب تقویم میلادی قدیم، و ۲۲ آوریل میلادی جدید، برای تفصیل مطلب، نکـ: رحمةاللعالمین، ج ۱، ص ۳۸-۳۹، ج ۲، ص ۳۶۰-۳۶۱. [۹۹] ن ک: نتائج الافهام فی تقویم العرب قبل الاسلام، محمود پاشا فلکی، چاپ بیروت، ص ۲۸-۳۵. [۱۰۰] مسند احمد، ج ۴، ص ۱۲۷-۱۲۸، ۱۸۵، ح ۵، ص ۲۶۲؛ سنن الدارمی، ج ۱، ص ۹؛ طبقات ابن سعد، ج ۱؛ ص ۱۰۲. [۱۰۱] نکـ: دلائل النبوة، بیهقی، ج ۱، ص ۱۲۶-۱۲۷؛ تاریخ الطبری, ج ۲، ص ۱۶۶، ۱۶۷؛ البدایة والنهایة، ج ۲، ص ۲۶۸-۲۶۹. [۱۰۲] سیرۀابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۵۹-۱۶۰؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۱۵۶-۱۵۷؛ طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۱۰۳. [۱۰۳] گویند: آن حضرت ختنه کرده به دنیا آمده بودند؛ نکـ: تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۴. ابن قیم گوید: حدیثی در این باب به ثبوت نرسیده است؛ نک: زادالمعاد، ج ۱، ص ۱۸.

دوران شیرخوارگی

گذشته از مادر، نخستین دایه‌ای که به مدت یک هفته رسول‌ خدا جرا شیر داد، [۱۰۴]ثوبیه کنیز آزاد شدۀ ابولهب بود که آن حضرت را همراه با فرزند شیرخوارش مسروح شیر داد، و پیش از آن حمزه بن عبدالمطلب را شیر داده بود، و پس از آن نیز، ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومی را شیر داد [۱۰۵].

[۱۰۴] انحاف الوری، ج ۱، ص ۵۷. [۱۰۵] صحیح البخاری، ح ۲۶۴۵، ۵۱۰۰، ۵۱۰۱، ۵۱۰۷، ۵۳۷۲؛ تاریخ‌الطبری، ج ۲، ص ۱۵۸. البته این حدیث بی‌سخن نیست؛ نکـ: دلائل النبوة، ابونعیم، ج ۱، ص ۱۵۷.

با قبیله بنی سعد

شهرنشینان عرب را در آن روزگار، مرسوم چنان بود که که برای فرزندانشان دایه‌های بادیه‌نشین می‌گرفتند، تا بدینوسیله آنان را از بیماری‌های زنان شهری دور نگه دارند، و پیکرهایشان نیرومند، و اعصابشان توانمند گردد، و از همان اوان کودکی زبان عربی را به خوبی و درستی فراگیرند. عبدالمطلب نیز برای رسول خدا جدر جستجوی دایه بود، تا آنکه وی را به زنی شیرده از قبیلۀ بنی سعدبن بکر سپرد. وی حلیمه بنت ابی ذؤیب، و همسرش حارث بن عبدالعزی، با کنیۀ ابوکبشه، از همان قبیله بود.

خواهران و برادران رضاعی آن حضرت عبارت بودند از: [۱] عبدالله بن حارث، [۲] انیسه بنت حارث، [۳] حذاقه (یا: جذامه) بنت حارث، که همان شیماء است، و [۴] ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب عموزاده رسول خدا ج. حمزه بن عبدالمطلب نیز نزد قبیلۀ بنی سعدبن بکر دوران شیرخوارگی‌اش را می‌گذرانید. و مادر حمزه آنحضرت را که نزد حلیمه بسر می‌برد، شیر داد. و به این ترتیب، حمزه از دو جهت با رسول خدا جبرادر رضاعی بود، یکی، ثویبه، و دیگری، حلیمۀ سعدیه [۱۰۶].

حلیمه از برکات وجود آن حضرت چیزها دید که وی را سخت به شگفت آورد. بگذارید خود او آنچه را که دیده است به تفصیل بازگوید:

ابن اسحاق گوید: حلیمه چنین بازمی‌گفت که وی با شوهر و فرزند خردسالش که وی را شیر می‌داد، همراه با تنی چند از زنان قبیلۀ بنی‌سعدبن‌بکر، از خانه درآمد و در پی جستجوی شیرخوارگان برآمد و می‌گفت: آن سال، خشکسالی و قحطی همه‌جا را فراگرفته، و هست و نیست ما را از ما گرفته بود. می‌گوید: من ماده الاغی را که داشتم سوار شده بودم. ماده شتر پیری نیز به همراه داشتیم که به خدا، یک قطره شیر نمی‌داد! تمام شب، از دست پسر بچه‌ای که با خود برده بودیم، از شدت گریۀ او به خاطر گرسنگی، خوابمان نمی‌برد. در پستان من چیزی نمی‌یافت که به کارش بخورد، ماده شترمان هم شیر نمی‌داد که بتواند بجای شیر مادرش بخورد. اما، سخت امیدوار بودیم که بارانی ببارد، و فرجی برسد. من سوار بر همان ماده الاغ، به کاروانیان پیوستم.در طول راه، از فرط لاغری و ناتوانی، همواره مرکب من از رفتار باز می‌ماند، و کاروانیان نیز، بخاطر من، رفتارشان دشوار می‌شد، به گونه‌ای که همه به خاطر من به زحمت افتادند. بالاخره، به مکه رسیدیم، و در پی جستجوی شیرخوارگان برآمدیم.

هیچ‌یک از ما زنان شیرده نبود مگر آنکه رسول خدا جبر او عرضه می‌شد، و از پذیرفتن وی خودداری می‌کرد، زیرا، به او می‌گفتند: این کودک شیرخوار یتیم است! توضیح مطلب اینکه ما زنان شیرده، معمولا به بذل و بخشش پدر کودک امید می‌بستیم. از این رو، با خود می‌گفتیم: یتیم! چه امیدی هست به اینکه مادرش یا پدربزرگش برای ما کار بکند؟! به این جهت بود که ما خوش نداشتیم آن کودک را برگیریم. یکایک زنان شیرده که با من به مکه آمده بودند شیرخوارگانی برای خودشان گرفتند، اما من دست خالی ماندم. وقتی که تصمیم گرفتیم برگردیم، به همسرم گفتم بخدا، سخت برایم ناخوشایند است که به اتفاق دیگر زنان همسفرم بازگردم و شیرخواره‌ای را برنگرفته باشم! بخدا، به سراغ همان کودک یتیم می‌روم و او را برمی‌گیرم! هیچ اشکالی ندارد که چنین کنیم، امید است که خداوند وجود او را مایۀ برکت برای ما قرار دهد.

حلیمه گوید: به سراغ آن کودک یتیم رفتم، و او را برای شیر دادن تحویل گرفتن هیچ چیز مرا وادار نکرد که او را برگیرم، مگر همین مسئله که نتوانسته بودم شیرخوارۀ دیگری را برگیرم! می‌گوید: وقتی او را تحویل گرفتم، وی را با خود به سوی بار و بنه‌ام بردم. چون وی را در آغوش کشیدم، هر دو پستان من به پیشباز او رفتند، و هر اندازه که او می‌خواست بنوشد، به او شیر دادند. نوشید و نوشید تا آنکه سیر شد. برادرش نیز همراه او نوشید تا سیر شد. آنگاه هر دو خوابیدند. پیش از آن، هیچ‌گاه نمی‌توانستیم از دست بچه‌ام بخوابیم! همسرم نیز به سراغ آن ماده شتری که داشتیم رفت. دید که پستان‌هایش پر از شیر است. آنقدر شیر از او دوشید که خودش نوشید، من نیز با او نوشیدم تا آنکه کاملا! سیر و سیراب شدیم. آن شب، بهترین شب زندگانی ما بود.

می‌گوید: صبح روز بعد، همسرم به من گفت: قدرش را بدان به خدا، حلیمه! موجود مبارکی را با خود آورده‌ای! گوید: گفتم: بخدا، من هم‌ چنین امیدوارم! می‌گوید: آنگاه به راه افتادیم. من بر همان ماده الاغ خودم سوار شدم، و آن کودک را نیز با خود داشتم، بخدا، آنچنان از همسفرانم جلو افتادم که هیچ‌یک از اشتران سرخ موی آنان نمی‌توانست به گردپای مرکب من برسد! زنان همسفرم به زبان آمده بودند، می‌گفتند: ای دختر ابوذؤیب! وای بر تو! چیزی به ما بگو! مگر این همان ماده الاغ نیست که با آن به سفر آمده بودی؟ من به آنان می‌گفتم: چرا، بخدا این همان و همان است! و آنان می‌گفتند: بخدا، در کار این ماده الاغ معجزه‌ای رفته است!.

می‌گوید: آنگاه وارد منازلمان در دیار بنی‌سعد شدیم. به یاد ندارم که تا آن روز سرزمینی را شاداب‌تر و پرآب و گیاه‌تر از آن دیده باشم! گوسفندانم از آن هنگام که آن کودک را با خود برده بودیم، شب هنگام که می‌شد، سیر و سرشار از شیر، باز می‌گشتند، و ما می‌دوشیدیم و می‌نوشیدیم، در حالی که هیچ‌کس در آن حوالی قطره‌ای شیر نمی‌یافت که بنوشد، و پستان هیچ‌یک از دام‌ها در آن منطقه قطره‌ای شیر نداشت! دیگر کار به جایی رسیده بود که دامداران بنی‌سعد به چوپان‌هایشان می‌گفتند: وای بر شما! به همان جایی که چوپان دختر ابوذؤیب گوسفندانش را می‌چراند، بروید! اما گوسفندهای آنان از همان منطقه نیز گرسنه برمی‌گشتند، و قطره‌ای شیر نمی‌دادند، در حالی که گوسفندان من همچنان سیر و سرشار از شیر بازمی‌گشتند!.

خلاصه، پیوسته از جانب خداوندنیکی و زیادتی می‌دیدیم، تا «او» دو ساله شد، و من او را از شیر بازگرفتم. رشد و نمو او، به بچه پسرهای دیگر هیچ نداشت. هنوز دو سالش تمام نشده بود که نوجوانی پرتوان و چالاک به نظر می‌آمد. میگوید: او را به نزد مادرش بازآوردیم، اما، به ماندن او در جمع خودمان اشتیاق بیشتری داشتیم، به خاطر آن همه برکتی که از وجود او به ما می‌رسید. با مادرش صحبت کردیم. به او گفتیم: ای کاش پسرم را نزد من وامی‌نهادی تا جوانی نیرومند گردد، من از بابت وبای مکه بر او بیمناکم!.

می‌گوید: آنقدر اصرار ورزیدیم تا مادرش او را به ما بازگردانید [۱۰۷].

[۱۰۶] زادالمعاد، ج ۱، ص ۱۹. [۱۰۷] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۶۲-۱۶۴؛ تاریخ‌الطبری، ج ۲، ص ۱۵۸-۱۵۹؛ ابن حبان، الاحسان، ج ۸، ص ۸۲-۸۴؛ طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۱۱۱. همه این منابع، داستان مذکور را بااندکی اختلاف در متن، از سیره ابن هشام آورده‌اند.

ماجرای شَقّ صدر

همچنان رسول خدا جدرمیان بنی‌سعد ماند، تا اینکه چند ماه بعد، بنا به گزارش ابن اسحاق [۱۰۸]، یا در سن چهار سالگی، بنا به نظر محققان [۱۰۹]، ماجرای شکافته شدن سینه‌اش پیش آمد. مسلم از انس روایت کرده است که رسول خدا ج، جبرئیل نزدش آمد، در حالی که با پسربچه‌های دیگر بازی می‌کرد. او را از جای برگرفت و بر زمین خوابانید، و سینۀ او را برشکافت، و قلب او را خارج ساخت، و از درون آن، لختۀ خونی را بیرون کشید، و گفت: این است بهرۀ شیطان از تو! آنگاه، دل او را در طشتی زرین با آب زمزم شستشو داد، سپس، سر آن را به هم ‌آورد، و به جای نخستینش بازگردانید. پسربچه‌ها نزد مادرش یعنی دایه‌اش شتافتند و گفتند: محمد را کشتند! همگی در پی یافتن او شتافتند. وقتی او را یافتند، رنگ رخساره‌اش دگرگون شده بود. انس گوید: من جای آن دوخت و دوز جبرئیل را روی سینۀ آن حضرت می‌دیدم [۱۱۰].

[۱۰۸] سیرة ابن‌هشام، ج۱، ص ۱۶۴-۱۶۵، تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۱۶۰. [۱۰۹] ن ک: طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۱۱۲؛ مروج الذهب، ج ۲، ص ۲۸۱: دلائل النبوة، ابونعیم، ج ۱، ص ۱۶۱-۱۶۲. در منبع اخیر روایتی از ابن عباس آمده است دایر بر اینکه این ماجرا در سال پنجم عمر آن حضرت روی داده است؛ نکـ: ج ۱، ص ۱۶۲. سخن ابن هشام متناقض به نظر می‌رسد؛ زیرا گوسفند چرانی کودکی که هنوز دو سال تمام از عمرش نگذشته است، و حتی در اوان سه سالگی، قابل تصور نیست. [۱۱۰] صحیح مسلم، کتاب الایمان، باب الاسراء، ج ۱، ص ۱۴۷، ح ۲۶۱.

بسوی مادر مهربان

حلیمه، پس از این واقعه، چشمش ترسید، و او را به مادرش بازگردانید. نزد مادر می‌زیست تا به سن شش سالگی رسید.

آمنه بر آن شد که برای تجدید عهد با همسر سفر کرده‌اش، به زیارت قبر او در یثرب برود. از مکه بیرون شد، و مسافتی بالغ بر پانصد کیلومتر راه را طی کرد. فرزند یتیمش محمد و خدمتگارش‌ام ایمن، و سرپرست وی عبدالمطلب در این سفر با او بودند. یک ماه در یثرت ماند، سپس بازگشت. به هنگام بازگشت، بیمار شد، و در اوان سفر، بیماری‌اش شدت گرفت، و در محل «ابواء» میان مکه و مدینه، از دنیا رفت [۱۱۱].

[۱۱۱] سیرة‌ابن هشام،‌ ج ۱، ص ۱۶۸؛ تلقیح فهوم اهل الائر، ص ۷.

در پناه نیای مهربان

عبدالمطلب محمد را به مکه بازگردانید، در حالی که شفقت و عطوفت او نسبت به نوادۀ عزیزش هر لحظه افزایش می‌یافت. نوادۀ یتیم وی اینک به مصیبتی تازه گرفتار آمده بود که زخم‌های کهنۀ درون او را نو کرده بود. عبدالمطلب آنچنان محبت و مرحمتی نسبت به محمد ابراز می‌داشت که نسبت به هیج یک از فرزندان خویش نداشت. هرگز او را در این حالتی که برای او پیش آمده بود تنها نمی‌گذاشت، و او را از همه فرزندانش برتر می‌نشانید. ابن‌هشام گوید: در سایۀ خانۀ کعبه برای عبدالمطلب زیراندازی پهن می‌کردند، و پسرانش در اطراف آن زیرانداز می‌نشستند تا عبدالمطلب بیاید و آنجا بنشیند، و به پاس حرمت وی، هیچ‌یک از پسرانش روی آن زیرانداز نمی‌نشستند. اما، رسول خدا ج- که در آن اوان نوجوانی کم سن و سال بود- همین که از راه می‌رسید، سرجای جدش می‌نشست، عموهایش دستان وی را می‌گرفتند تا او را از روی زیرانداز کنار بکشند، عبدالمطلب هرگاه که می‌دید چنین می‌کنند، می‌گفت: این یک پسر من را به حال خود بگذارید، که بخدا او را شأن و مقام ویژه‌ای است! آنگاه، با محمد، باز هم روی زیرانداز مخصوص خویش می‌نشست، و بر گردۀ آن حضرت دست نوازش می‌کشید، و از این کاری که محمد می‌کرد بسیار شاد و خرسند می‌گردید [۱۱۲].

رسول خدا جهشت سال و دو ماه و ده روز از عمر شریفشان می‌گذشت که عبدالمطلب، نیای گرانقدرشان، در مکه از دنیا رفت، و پیش از وفات، مصلحت چنان دید که سرپرستی نواده‌اش را به عموی وی ابوطالب- که از هر جهت هم‌شأن پدرش بود- واگذار کند [۱۱۳].

[۱۱۲] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۶۸. [۱۱۳] همان، ج ۱، ص ۱۶۹؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۷.

تحت کفالت عموی دلسوز و مهربان

ابوطالب به نیکوترین وجهی کفالت و سرپرستی برادرزاده‌اش را بر عهده گرفت. محمد را به خانۀ خویش برد و بر فرزندان خویش افزود، و او را بر همۀ آنان مقدم داشت، و حرمت و رعایت ویژه برای او درنظر گرفت و از آن زمان تا چهل سال بعد، همواره پشتیبان وی بود، و از هیچ حمایت و مواظبتی نسبت به او دریغ نمی‌کرد، و تمامی دوستی‌ها و دشمنی‌هایش را با این و آن بر محور حراست و پاسداری از این برادرزاده‌اش سامان می‌داد، که در جای جای سیرۀ نبوی به بیان نمونه‌های متعددی از آن خواهیم پرداخت.

ابرها به آبروی او باران می‌بارند

ابن عساکر به نقل از جلهمه بن عرفطه آورده است که گفت: به مکه وارد شدم، در حالی که خشکسالی سراسر مکه و اطراف آن را فرا گرفته بود. قریشیان گفتند: ای اباطالب، سرزمینمان به قحطی دچار آمده، زنان و فرزندانمان بی‌قوت و غذا مانده‌اند، همتی کن و به طلب باران بیرون شو! ابوطالب برای استسقا بیرون شد، پسر نوجوانی همراه او بود همچون خورشید تابان، که عمامه‌ای خاکستری بر سر داشت، و در اطراف او چند نوجوان دیگر بودند. ابوطالب وی را برگرفت، و گردۀ او را به خانۀ کعبه چسبانید، و آن نوجوان بازوان خویش را به نشانۀ پناهندگی بر خانۀ کعبه نهاد. در آسمان اثری از ابر نبود. ناگهان ابرها از این سوی و آن سوی آمدند و آمدند، باریدند و باریدند: پست و بلند زمین بسان چشمه‌هایی پرآب سرشار از آب باران گردید، و آبادی و صحرا را سرسبز و خرم گردانید. ابوطالب در اشعار خویش به همین داستان اشاره دارد، آنجا که می‌گوید:

وابیض یستسقی الغمـام بوجهه
ثمـال الیتامی عصمة للارامل [۱۱۴]

«و آن آفتابرویی که ابرها به آبروی او باران می‌بارند، فریادرس و سرپرست یتیمان، و پناهگاه بیوه زنان!».

[۱۱۴] مختصر السیرة، شیخ عبدالله، ص ۱۵-۱۶؛ هیثمی در مجمع الزوائد به نقل از طبرانی نظیر این داستان را در بخش مربوط به علامات نبوت (ج ۸، ص ۲۲۲) آورده است.

بحیرای راهب

چون رسول خدا جبه سن دوازده سالگی رسیدند، برخی نیز در این هنگام عمر شریف آن حضرت را به دقت، ۱۲ سال و ۲ ماه و ۱۰ روز ثبت کرده‌اند، ابوطالب به قصد تجارت آهنگ شام کرد. در بین راه به قریۀ بصری رسید که از توابع شام بود، و قصبه‌ای از قصبات حوران محسوب می‌گردید، و در آن زمان با اینکه یک منطقۀ عرب‌نشین بود، زیر سلطۀ رومیان بود. در آن شهر راهبی بود معروف به بحیری که گویند نام او جرجیس بوده است. همین که کاروانیان بار انداختند، به نزد آنان شتافت. وی پیش از آن هیچ‌گاه به نزد کاروانیان نمی‌آمد. یک به یک کاروانیان را از نظر می‌گذرانید تا به رسول خدا جرسید و دست آن حضرت را در دست گرفت و گفت: این، سرور جهانیان است! این فرستادۀ خدای بنی نوع انسان است! این همان شخصی است که خدای یکتا او را به مثابۀ رحمتی برای همه عالمیان برخواهد انگیخت! ابوطالب و دیگر بزرگان قریش گفتند: تو از کجا می‌دانی؟ گفت: از همان لحظاتی که شما بر گردنۀ ورودی شهر فراز آمدید، همۀ سنگ‌‌‌ها و درخت‌ها سراسر به قدوم او سجده بردند، و این چنین سجود را احجار و اشجار جز در پیشگاه پیامبران به جای نمی‌آرند، گذشته از این، من از روی مهر نبوت نیز که به گردی یک دانه سیب پایین‌تر از غضروف شانۀ راست او قرار دارد، می‌شناسم، هم‌چنین، ما یاد و وصف وی را در کتاب‌های آسمانی‌مان داریم! آنگاه، با گرامیداشت بسیار آنان را میهمانی کرد، و از ابوطالب خواست که او را بازگرداند، و به شام نبرد، زیرا خوف آن دارد که رومیان و یهودیان به او آسیبی برسانند. ابوطالب نیز محمد را به همراه یکی از پسران خویش به مکه باز فرستاد [۱۱۵].

[۱۱۵] نکـ: جامع الترمذی، ج ۵، ص ۵۵۰-۵۵۱، ح ۳۶۲۰؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۷۸-۲۷۹؛ المصنف، ابن ابی شبیة، ج ۱۱، ص ۴۸۹، ح ۱۱۷۸۲؛ دلائل النبوة، بیهقی، ج ۲، ص ۲۴-۲۵, ایضا دلائل النبوة، ابونعیم، ج ۱، ص ۱۷۰. سند این روایت ثابت و قوی است. در ذیل این روایت آمده است که ابوبکر بلال را به همراه آن حضرت فرستاد، که البته نادرست است؛ زیرا، بلال در آن زمان هنوز نبوده است، و اگر هم بوده است همراه عموی رسول خدا جبوده است، نه همراه ابوبکر. این نکته را ابن قیم در زادالمعاد (ج ۱، ص ۱۷) آورده است. تفاصیل بیشتری نیز برای این داستان روایت شده است که ابن سعد در طبقات (ج ۱، ص ۱۲۰) با سندهای سست و بی‌اعتبار، و ابن اسحاق بدون سند، آورده‌اند؛ ابن هشام (ج ۱، ص ۱۸۰-۱۸۳) و طبری (ج ۲، ص ۲۷۷) و بیهقی و ابونعیم نیز به همین ترتیب، از ابن اسحاق نقل کرده‌اند.

نبرد خونین فجار

همزمان با بیست سالگی رسول خدا ج، در سوق عکاظ، نبرد خونینی میان قریش- به همراهی کنانه- و قیس عیلان در گرفت که «حرب الفجار» [۱۱۶]نامبردار شده است. زمینۀ بروز این جنگ آن بود که مردی از بنی‌کنانه- به نام براص- سه تن از مردان جنگجوی قیس عیلان را ناجوانمردانه به قتل رسانید. خبر به بازار عکاظ رسید. طرفین برآشفتند. رهبر قریش و بنی‌کنانه حرب بن امیه بود که از نظر سنی و مکانت اجتماعی از همه برتر بود. در نیمۀ نخستین روز، پیروزی با قیس بود و کنانه مغلوب شده بودند، اما، نیمروز، ناگهان گردونۀ جنگ به زیان قیس گردید. بعضی از سران قریش ندای صلح در دادند، و بنابر آن شد که کشتگان دو طرف را برشمارند، و هریک از طرفین که بیشتر کشته داده بود، دیۀ کشتگان افزونتر را بستاند. بر این مبنا با یکدیگر صلح کردند، و دست از جنگ کشیدند، و دشمنی‌ها و بدخواهی فیمابین را از میان بردند. این جنگ را، به خاطر آنکه توأم با هتک حرمت‌ ماه‌های حرام بود حرب فجار نامیدند. در این جنگ، رسول خدا جحضور داشتند و برای عموهایشان تدارکات جنگی فراهم می‌آوردند و تیرهای آنان را برای تیراندازی آماده می‌کردند [۱۱۷].

[۱۱۶] حرب‌های فجار فیمابین این دو گروه، چهار فقره بوده است؛ سه فقره نخستین آن‌ها ستیز و مشاجره‌ای خفیف بیش نبوده، و بدون کشتار و خونریزی به صلح انجامید. درگیری نخستین، انگیزه‌اش کوتاهی فردی از قیس نسبت به پرداخت بدهی‌اش بود که به فردی از کنانه داشت، درگیری دوم، انگیزه‌اش فخر فروشی مردی از کنانه بر قیسیان بود، سومین درگیری، انگیزه‌اش تعرض جوانان مکه به یکی از زنان زیبا اندام و زیباروی قیس بود؛ فقره چهارم، فجار براض بود که در متن آورده‌ایم. برای تفصیل این ماجراها، نک: المنمق فی اخبار قریش ، ص ۱۶۰-۱۶۴؛ الکامل، ج ۱، ص ۴۶۷؛ ابن اثیر آن سه درگیری نخستین را یک نبرد واحد به حساب آورده است. [۱۱۷] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۸۴-۱۸۷؛ المنمق فی اخبار قریش، ص ۱۶۴-۱۸۵؛ الکامل، ابن اثیر، ج ۱، ص ۴۶۸-۴۷۲؛ گفته‌اند: این نبرد در ماه شوال به وقوع پیوسته است؛ اما، این درست نیست! زیرا ماه شوال ماه حرام نیست، و عکاظ هم بیرون از محدوده حرم است؛ بنابراین، کدام حرمت هتک شده است؟ گذشته از این‌ها، بازار عکاظ، در آن روزگار، از آغاز ماه ذیقعده دایر می‌شده است.

حلف الفضول

به دنبال واپسین نبرد داخلی فجار، پیمانی تحت عنوان «حلف الفضول» در ذیقعده، یکی از ماه‌های حرام، منعقد گردید. فراخوان این پیمان از سوی چند طایفه از قبیلۀ قریش: بنی‌هاشم، بنی عبدالمطلب، اسدبن عبدالعزی، زهره بن کلاب، تیم بن مره، داده شده بود. آنان در خانۀ عبدالله بن جدعان تیمی- به خاطر کهنسالی و مکانت اجتماعی وی- گرد آمدند، و با یکدیگر هم سوگند و هم‌پیمان شدند، مبنی بر اینکه هرگاه در شهر مکه یکی از اهالی مکه یا دیگر مردمان از سرزمین‌های دیگر مظلوم واقع شود، به پشتیبانی او برخیزند، و بر علیه آن کسانی که بر او ستم کرده‌اند قیام کنند تا داد او را بستانند. رسول خدا جدر این پیمان عضویت داشتند و از آن پس نیز که خد اوند ایشان را با تفویض رسالت اکرام فرموده بود، می‌گفتند:

«لَقَدْ شَهِدْتُ فِى دَارِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُدْعَانَ حِلْفًا مَا أُحِبُّ أَنَّ لِى بِهِ حُمْرَ النَّعَمِ وَلَوِ أُدْعَى بِهِ فِى الإِسْلاَمِ لأَجَبْتُ» [۱۱۸].«در خانه عبدالله بن جدعان در انعقاد پیمانی شرکت جستم که هیچ دوست ندارم آن حضور و عضویت را با اشتران سرخ موی فراوان عوض کنم، و هم‌اینک دردوران اسلام نیز اگر مرا به سوی چنان پیمانی فراخوانند، اجابت خواهم کرد».

روح حاکم بر این پیمان کاملاً با حمیت جاهلیت که پشتوانه و درونمایۀ آن تعصب بود، در تناقض بود. دربارۀ انگیزۀ انعقاد این پیمان گفته‌اند: مردی از طایفۀ زبید کالایی را برای فروش به مکه آورد. عاص بن وائل سهمی تمامی کالای وی را از او خریداری کرد، و حق و حقوق او را نداد. به دادخواهی نزد طوایف هم‌پیمان، عبدالدار، مخزوم، جمح، سهم و عدی رفت، اما، هیچ یک از آن طوایف به اظهارات او وقعی ننهادند. آن مرد بازرگان زبیدی برفراز کوه ابوقیس برآمد و اشعاری را که بالبداهه سروده بود با صدای بلند برخواند و فریاد تظلم خویش را به گوش همگان رسانید. زبیربن عبدالمطلب در این ارتباط اقدام کرد، و این و آن را فراخواند که چرا باید این مرد این چنین بیکس و بی‌فریادرس بماند؟! تا آنکه افراد مذکور در حلف الفضول گردآمدند، و آن پیمان را منعقد کردند، آنگاه همگی به نزد عاص بن‌وائل رفتند و داد آن بازرگان زبیدی را از او ستاندند [۱۱۹].

[۱۱۸] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۱۳، ۱۳۵، مختصر سیرة الرسول، شیخ عبد الله نجدی ص ۳۰- ۳۱. [۱۱۹] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۱۲۶-۱۲۸؛ نسب قریش، زبیری، ص ۲۹۱.

در پی کسب و کار

رسول خدا جدر آغاز سنین جوانی کسب و کار مشخصی نداشتند. در عین حال، روایات تاریخی متعددی حاکی از آن‌اند که ایشان در دوران اقامت نزد بنی‌سعد گوسفندچرانی می‌کرده‌اند [۱۲۰]، در مکه نیز برای اهل مکه در برابر چند قیراط گوسفندانشان را می‌چرانیده‌اند [۱۲۱]، و ظاهراً در سنین جوانی از چوپان دست کشیده و به بازرگانی پرداخته‌اند، چنانکه بنا به روایتی، با سائب بن ابی سائبه مخزومی به کار بازرگانی می‌پرداخته‌اند، و شریک خوبی برای وی بوده‌اند، و در مقام شراکت نه کوتاه می‌آمدند و نه جدال و ستیز می‌کردند. روز فتح مکه نیز وقتی سائب به نزد آنحضرت آمد، به او خوشامد گفتند و فرمودند: (مرحباً بأخی و شریکی) خوش آمدی ای برادر و شریک من! [۱۲۲].

در سن بیست و پنج سالگی به قصد تجارت با سرمایۀ خدیجهلعازم سفر شام شدند. ابن اسحاق گوید: خدیجه بنت خویلد بانویی بازرگان و شریف و ثروتمند بود، و مردان را اجیر میگردانید تا با سرمایۀ او تجارت کنند، و بر مبنای مضاربه دستمزدی برای آنان قرار می‌داد. قریش نیز نوعاً بازرگان پیشه بودند. وقتی صیت شهرت رسول خدا جدایر بر راستگویی و امانتداری و مکارم اخلاق آن حضرت به گوش وی رسید، نزد ایشان فرستاد و به ایشان پیشنهاد کرد که با بخشی از سرمایۀ وی، به اتفاق غلام وی، مسیره، به سفر تجارتی شام بروند، و قول داد که بیش از آنچه به دیگر بازرگانان دستمزد میداده است به ایشان خواهد داد. رسول خدا جنیز پذیرفتند، و با آن دستمایه‌ای که در اختیارشان گذاشت به تجارت رفتند. میسره، غلام خدیجه خاتون، نیز در این سفر ایشان را همراهی می‌کرد، تا به شام رسیدند [۱۲۳].

[۱۲۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۶۶. [۱۲۱] صحیح البخاری، کتاب الاجارات، باب رعی الغنم علی قراریط، ح ۲۲۶۲؛ کلمه متن «قراربط» جمع «قیراط»- در اصل أقراط- است که یک بیستم دینار بوده است (ابن اثیر)-م. [۱۲۲] سنن ابی داود، ج ۲، ص ۶۱۱؛ سنن ابن ماجه، ج ۲، ص ۷۶۸، ح ۲۲۸۷؛ مسند احمد، ج ۳، ص ۴۲۵. [۱۲۳] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۸۷-۱۸۸.

ازدواج با خدیجه

وقتی حضرت محمد جبه مکه بازگشتند، آثار امانتداری و برکت آنچنان در اموال خدیجهلمشهود بود که پیش از آن سابقه نداشت. غلام وی، میسره، نیز راجع به آن حضرت هر آنچه در طی سفر مشاهده کرده بود، باز گفت، و خوی خوش و رفتار برازنده و اندیشۀ کارآمد و گفتار صادقانه و کردار امانتدارانۀ ایشان را برای خدیجه خاتون گزارش کرد. پیش از آن، بزرگان و سران مکه سخت به وصلت با ازدواج با او اشتیاق می‌ورزیدند، و او همۀ خواستگاران را یکی پس از دیگری رد می‌کرد. اما اینک گمشدۀ خود را که سالیان متمادی در جستجوی آن بود، یافته بود. راز درون خویش را با دوست صمیمی‌اش نفیسۀ بنت منبّه درمیان گذاشت. بانو نفیسه به نزد رسول خدا جشتافت و سر صحبت را با ایشان باز کرد و به آن حضرت پیشنهاد کرد که با خدیجه خاتون ازدواج کنند. ایشان رضایت دادند، و در این ارتباط با عموهایشان صحبت کردند. آنان نیز به نزد عموی خدیجه خاتون رفتند و خدیجه خاتون را برای ایشان خواستگاری کردند، و به این ترتیب، ازدواج خدیجۀ [طاهره] [۱۲۴]با محمد امین صورت پذیرفت. در مراسم عقد ازدواج ایشان بنی‌هاشم و سران مضر حضور داشتند. ازدواج آن حضرت با خدیجه خاتون دو ماه پس از باز گشت ایشان از سفر تجارتی شام انجام گرفت [۱۲۵]. رسول خدا جمهریۀ حضرت خدیجهلرا بیست ماده شتر جوان قرار دادند. سن حضرت خدیجه لدر هنگام ازدواج [بنا بر مشهور] چهل سال بود، و در آن اوان، وی از حیث اصل و نسب و دارایی و ثروت و بینش و خرد برترین زن خاندان خویش بود. حضرت خدیجهلنخستین زنی بود که حضرت رسول‌اکرم جبه همسری خویش درآوردند، و تا هنگام وفات ایشان همسر دیگری اختیار نکردند.

همۀ فرزندان آن حضرت، بجز ابراهیم، از حضرت خدیجه ل‌ اند. فرزندان خدیجه خاتون به ترتیب عبارتند از: قاسم که کنیه رسول خدا جابوالقاسم به حساب اوست، زینب، رقیه، ام‌کلثوم، فاطمه، عبدالله که گاه طیب و گاه طاهر لقب می‌گرفته است. فرزندان پسر ایشان همگی در خردسالی درگذشتند، اما دختران، همگی دوران اسلام را درک کردند و اسلام آوردند و مهاجرت کردند، هرچند آنان نیز همه در طول حیات پیامبراکرم جاز دنیا رفتند، بجز فاطمهلکه پس از آنحضرت شش ماه درنگ کرد و آنگاه به ایشان پیوست [۱۲۶].

[۱۲۴] «طاهرۀ» لقبی استکه در عهد جاهلیت، حضرت خدیجهلبا آن شهرت یافته بودند، و تقارن آن با لقب «امین» که در عهد جاهلیت، حضرت محمد جبا آن شهرت داشته‌اند، بسی جالب توجه است- م. [۱۲۵] مسعودی عزیمت آنحضرت را به سفر تجارتی شام، ۴ سال و ۹ ماه و ۶ روز پس از نبرد فجار ثبت کرده، و تاریخ ازدواج ایشان را باخدیجهل۲ ماه و ۲۴ روز پس از عزیمت به شام تعیین کرده است؛ نک: مروج الذهب، ج ۲، ص ۲۷۸. [۱۲۶] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۸۹-۱۹۱؛ فتح‌الباری، ج ۷، ص ۱۰۵؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۷.

بنای کعبه و قضیۀ حکمیت

رسول خدا جسی‌وپنج ساله بودند که قریش به تجدید بنای خانۀ کعبه همت گماشتند. قضیه از این قرار بود که خانۀ کعبه با تخت سنگ‌هایی بلندتر از قامت انسان معمولی، به ارتفاع نه ذراع در عهد حضرت اسماعیل ساخته شده بود، سقف نیز نداشت. عده‌ای از سارقان دست به یکی کردند و گنجینه‌ای را که در داخل کعبه بود، به سرقت بردند. از این گذشته، به خاطر آنکه یک ساختمان بسیار قدیمی بود، تحت تأثیر عوامل طبیعی بنیادش سست شده، و دیوارهایش شکاف برداشته بود. پنج سال پیش از بعثت نیز سیلی بنیان کن در مکه سرازیر شد و به مسجدالجرام راه یافت. چیزی نمانده بود که بنای کعبه کاملاً فرو ریزد. قریش، به منظور حفظ حرمت و مکانت کعبه ناگزیر شدند بنای آن را تجدید کنند. با یکدیگر هم سخن شدند که در کار تجدید بنای کعبه جز دارایی‌های پاک و پاکیزه را راه ندهند، از این رو مهریۀ زنان زناکار، سود حاصل از داد و ستدهای آمیخته به ربا، و هرگونه اموال شبهه‌ناک و مشتمل بر حق‌الناس را نمی‌پذیرفتند. ابتدا، از ویران کردن خانۀ کعبه هراس داشتند. سرانجام، ولید بن مغیرۀ مخزومی کار را آغاز کرد. تبر را به دست گرفت و گفت: بار خداوندا، ما جز کار خیر هدفی نداریم! آنگاه، دو رکن اصلی کعبه را با ضربات خویش ویران کرد. وقتی مردم دیدند به او آسیبی نرسید، به تبع وی، روز بعد ویران کردن کعبه را ادامه دادند تا به آن پایه‌هایی که حضرت ابراهیم÷نهاده بود، رسیدند، از آنجا تجدید بنای کعبه را آغاز کردند. نخست کعبه را تقسیم کردند، و به هر قبیله سهمی از آن رااختصاص دادند. افراد هر قبیله نیز یک نوع سنگ به خصوص را گرد آوردند، و به ساختن خانۀ کعبه مشغول شدند. تجدید بنای خانۀ کعبه را بنایی رومی به نام باقوم بر عهده گرفت. وقتی ساختمان جدید خانۀ کعبه به موضع حجرالاسود رسید، راجع به اینکه امتیاز قرار دادن حجرالاسود در جای خودش از آن چه کسی باشد، با یکدیگر اختلاف‌نظر پیدا کردند، و نزاع بر سر این مسئله چهار یا پنج شبانه روز به طول انجامید، و تا آنجا بالا گرفت که نزدیک بود به جنگی خانمانسوز در حرم امن الهی تبدیل گردد. ابوامیه بن مغیرۀ مخزومی به آنان پیشنهاد کرد نخستین کسی را که در مسجدالحرام درآید، در ارتباط با مشاجرۀ فیمابین حکم قرار دهند. همه پذیرفتند. مشیت خداوند نیز بر آن تعلق گرفت که آن فردی که باید از راه می‌رسید، حضرت محمد جباشد. وقتی ایشان را از دور دیدند جملگی فریاد برآوردند: این شخص امین است، ما او را قبول داریم! این شخص محمداست. وقتی به نزدیکی آنان رسیدند، و گزارش ماجرا را از آنان دریافت کردند، عبابی درخواست کردند، و حجرالاسود را میان آن نهادند، و سران قبائل درگیر را واداشتند همگی اطراف آن عبا را بگیرند، و به آنان دستور دادند که عبای حامل حجرالاسود را بالا و بالا بیاورند. وقتی که حجرالاسود را به موضع خودش نزدیک گردانیدند، آن حضرت با دست مبارک خودشان حجرالاسود را برداشتند و در جای خودش قرار دادند، و این راه‌حل خردمندانه و حکیمانه‌ای بود که همگان بر آن رضایت دادند.

قریش، از بودجۀ پاکیزه‌ای که برای تجدید بنای کعبه اختصاص داده بودند کسر آوردند، ناگزیر، از سمت شمال، حدود شش ذراع از مساحت خانۀ کعبه را بیرون از ساختمان جدید آن قرار دادند که به نام‌های «حجر» و «حطیم» نامیده می‌شود، درب خانۀ کعبه را از زمین بالاتر نهادند تا جز آن کسانی که قریش می‌خواهند، دیگران نتوانند به خانۀ کعبه وارد شوند، و چون بلندای ساختمان کعبه به پانزده متر رسید، بر شش ستون سقف آن را زدند.

کعبه پس از پایان پذیرفتن این عملیات تجدید بنا، تقریباً شکل یک مربع مستطیل به خود گرفت که ارتفاع آن ۱۵ متر، طول ضلعی که حجرالاسود بر آن نصب شده، و طول مقابل آن، هریک ۱۰ متر، ارتفاع جایگاه نصب حجرالاسود از محلی که حاجیان طواف می‌کنند، ۵/۱ متر، ضلعی که درب خانۀ کعبه در آن قرار دارد، و نیز ضلع مقابل آن ۱۲ متر، و ارتفاع درب خانۀ کعبه که حاجیان طواف می‌کنند، ۲ متر است. از بیرون خانۀ کعبه، دیواری در قسمت پایین، اطراف کعبه را احاطه کرده که ارتفاع متوسط آن ۲۵ سانتیمتر و پهنای متوسط آن ۳۰ سانتیمتر است و آن را«شاذروان» می‌نامند. این قسمت در اصل، بخشی از خانۀ کعبه است، اما قریش آن را وانهاده‌اند [۱۲۷].

[۱۲۷] برای تفصیل مطلب راجع به تجدید بنای کعبه، نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۱۹۲-۱۹۷؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۲۸۹ به بعد؛ صحیح البخاری، باب فضل مکه و بنیان‌ها، ج ۱، ص ۲۱۵؛ داستان حکمیت مذکور را در مسند ابی داود طیالسی نیز می‌توان یافت؛ نیز نکـ: محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة، خضری، ج ۱، ص ۶۴-۶۵.

زندگینامۀ حضرت محمد جپیش از نبوت (خلاصه)

نبی اکرم جدر دوران جوانی و نوجوانی، بهترین ویژگی‌های موجود در طبقات مختلف مردمان را دارا بودند. از نظر اندیشمندی و خردمندی و دقت‌نظر و عمق بصیرت در سطح بالایی قرار داشتند، و از ژرف‌نگری و زیرکی و استقلال فکری و شناخت درست هدف و وسیله برخوردار بودند. با استمداد از سکوت‌های طولانی خویش، به تأملات طولانی و تفکر عمیق و پرداختن به ژرفای حقایق، نائل می‌شدند، در پرتو خرد سرشار و فطرت بی‌آلایش خویش، به مطالعۀ منشور طولانی و پردامنۀ زندگنی بشر، و امور اجتماعی و اوضاع و احوال مردم می‌پرداختند، خرافات را بخوبی باز می‌شناختند و از آن‌ها فاصله می‌گرفتند، و با بصیرت کامل در کار خویش و در کار دیگران به هم‌زیستی با همنوعان ادامه می‌دادند. اگر راه و رسم نیکویی را مشاهده می‌کردند، در آن شرکت می‌جستند [۱۲۸]، در غیر اینصورت، به همان زاویۀ عزلتی که برای خویش اختیار کرده بودند، باز می‌گشتند.

شراب نمی‌نوشیدند، از گوشت حیواناتی که در آستانۀ بتان قربانی می‌شدند تناول نمی‌کردند، در جشن‌ها و محفل‌هایی که برای بتان تدارک می‌شد، حضور پیدا نمی‌کردند. از همان اوان نوباوگی، از این معبودهای باطل نفرت داشتند، و هیچ چیز درنظر ایشان ناخوشایندتر از بتان نبود، حتی تحمل شنیدن سوگند خوردن جاهلیان را به لات و عزی نداشتند [۱۲۹].

بی‌شک، دست قضا و قدر الهی نیز نگهدار ایشان بوده است، چنانکه هرگاه انگیزه‌های درونی و نفسانی ایشان را وامی‌داشتند به اینکه برخی از برخورداری دنیوی را تجربه کنند، یا هرگاه که نسبت به پیروی بعضی آداب و رسوم ناپسندیده رضایت خاطری احساس می‌کردند، عنایت ربانی دخالت می‌کرد و ایشان را از آن دسترسی‌ها و دست‌اندازی‌ها بازمی‌داشت.

حضرت رسول اکرم جمی‌فرمایند: «به هیچ‌یک از چیزهایی که درمیان اهل جاهلیت معمول و مرسوم بود، گرایش پیدا نکردم مگر دوبار، و هر بار خداوند میان و من آن چیز مانعی ایجاد کرد، و من از آن گرایشی که پیدا کرده بودم صرفنظر کردم، تا آنکه مشمول اکرام خداوند شدم و به رسالت مبعوث شدم. شبی از شب‌‌‌ها به نوجوانی که با من در بلندی‌های مکه گوسفند می‌چرانید، گفتم: کاش از گوسفندان من مواظبت می‌کردی تا من به مکه بروم و با جوانان مکه به قصه‌گویی و افسانه‌پردازی و خوشگذرانی شب را به صبح برسانم! گفت: چنین کنم! بسوی مکه به راه افتادم. به نخستین خانه در شهر مکه رسیدم. آوای موسیقی از آن خانه به گوش می‌رسید. گفتم: چه خبر است؟ گفتند: جشن عروسی فلان کس با فلان کس است! نشستم که به موسیقی گوش فرادهم. خداوند درپوشی بر گوش‌هایم قرار داد. مرا خواب در ربود، و آنقدر در خواب ماندم تا آنکه حرارت آفتاب فردای آن شب مرا از خواب بیدار کرد. نزد رفیقم بازگشتم. پرسید: چه شد؟ آنچه را که اتفاق افتاده بود برای او بازگفتم. دیگر شبی نیز دوباره همان تقاضا را از رفیقم کردم، و به شهر مکه وارد شدم، و همان پیشامد شب نخستین دوباره برای من روی نمود... و به این ترتیب، هیچ‌گاه من به کار ناپسندی گرایش پیدا نکردم» [۱۳۰].

بخاری از جابربن عبدالله روایت کرده است که گفت: در اثنای تجدید بنای کعبه، پیامبراکرم جهمراه عباس برای آوردن سنگ رفتند. عباس به ایشان گفت: دامان جامه‌ات را برگردنت بیافکن تا سنگهایی که بر شانه می‌گذاری تو را آزار ندهند! در گیرو دار کار، بر زمین افتادند و چشمانشان به آسمان خیره شد و از هوش رفتند. وقتی به هوش آمدند، می‌گفتند: دامان جامه‌ام! دامان جامه‌ام! و جامۀ خویش را بر تن پیچیدند. به روایت دیگر، از آن پس دیگر هیچ‌گاه عورت ایشان توسط هیجکس رؤیت نشد [۱۳۱].

نبی اکرم جدر خاندان خویش، از جهت خصلت‌های پسندیده، اخلاق کریمه، و سر و وضع برازنده ممتاز بودند. از همۀ افراد خاندانشان جوانمردتر، خوش‌اخلاق‌تر، نوعدوست‌تر، بردبارتر، راستگوی‌تر، نرمخوی‌تر، پاکدامان‌تر، نیکوکردارتر، وفادارتر و امانتدارتر بودند، چنانکه خویشاوندان همگی ایشان را «امین» لقب داده بودند، زیرا، همۀ ویژگی‌های برازنده، و خصلت‌های پسندیده، در وجود مبارک ایشان فراهم آمده بود، و آن چنان بودند که حضرت ام‌المؤمنین خدیجه لمی‌فرمود: رنج کسب و کار را بر خویشتن تحمیل می‌کردند، و به درماندگان و بینوایان رسیدگی می‌کردند، و از میهمانان پذیرایی می‌کردند، و در راه حق و فضیلت همیاری و همکاری داشتند [۱۳۲].

[۱۲۸] مثلاً، قریشیان در دوران جاهلیت روز عاشورا روزه می‌گرفتند، رسول خدا جنیز در دوران جاهلیت روز عاشورا را روزه می‌گرفتند؛ نکـ: صحیح البخاری، ح ۲۰۰۲؛ نیز: فتح الباری،ج ۴، ص ۲۸۷. [۱۲۹] برای تفصیل این مطلب، نک: سیرة‌ابن هشام، ج ۱، ص ۱۲۸؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۱۶۱؛ تهذیب تاریخ دمشق، ج ۱، ص ۳۷۳ ، ۳۷۶. [۱۳۰] این حدیث را طبری (ج ۲، ص ۲۷۹) ودیگران آورده‌اند. حاکم نیشابوری آن را صحیح دانسته؛ ذهبی نیز از او تبعیت کرده؛ ولی ابن کثیر آن را ضعیف تلقی کرده است (البدایة والنهایة، ج ۲، ص ۲۸۷). [۱۳۱] صحیح البخاری، ح ۱۵۸۲، ۳۸۲۹؛ فتح الباری، ج ۳، ص ۵۱۳؛ ج ۷، ص ۱۸۰؛ نیز، نکـ: فتح الباری، ج ۳، ص ۵۱۷؛ مسند احمد، ج ۳، ص ۲۹۵، ۳۱۰، ۳۳۳، ۳۸۰. [۱۳۲] صحیح البخاری، ج ۳.

بخش دوّم: مکّۀ مکّرمه کانون نبوّت و دعوت رسول خدا ج

تمهید

حیات رسول اکرم جپس از آنکه به شرف نبوت و رسالت آراسته شد، به دو دوران کاملاً متمایز از یکدیگر تقسیم می‌گردد که عبارتند از:

۱. دوران مکّی، تقریبا سیزده سال،

۲. دوران مَدَنی، ده سال تمام.

هر یک از این دو دوران نیز به چند مرحله تقسیم می‌شوند که هر مرحله دارای ویژگی‌هایی متمایز از مراحل دیگر است. این تفاوت‌ها و خصوصیت‌ها در پرتو نگرش دقیق نسبت به اوضاع واحوال و شرایط حاکم بر دعوت نبی‌اکرم جدر هریک از این دوران‌ها و مراحل به وضوح آشکار می‌گردد.

دوران مکی را می‌توان به سه مرحله تقسیم کرد:

۱. مرحلۀ دعوت مخفی، سه سال،

۲. مرحلۀ دعوت علنی در میان اهل مکه، از آغاز سال چهارم بعثت تا مبدأ هجرت رسول خدا جبه مدینه،

۳. مرحلۀ گسترش دعوت بیرون از مکه و رواج یافتن آن در میان مکیان، از اواخر سال دهم بعثت، این مرحله، دوران مدنی را نیز شامل می‌شود، و تا واپسین لحظات حیات پیامبراکرم جامتداد می‌یابد. تفصیل مراحل مختلف دوران مدنی در جای خودش خواهد آمد.

۱)  

فصل اوّل: کیفیت بعثت در غار حراء

حضرت محمد جبه سن چهل سالگی نزدیک می‌شدند، و هر اندازه بر ژرفای بینش و گسترۀ اندیشۀ ایشان افزوده می‌شد، شکاف عقلانی و فکری میان ایشان با مردم هم روزگارشان نیز بیش از پیش افزایش می‌یافت، و بیشتر اوقات دوست می‌داشتند که با خویشتن خلوت کنند. آب و غذایی با خود برمی‌داشتند و به غار حراء- واقع در جبل‌النور، در فاصلۀ دو میل تا مکه- می‌رفتند. غار حراء غار تنگ و باریکی است به درازای چهار ذراع که پهنای آن یک و سه چهارم ذراع فلزی است. سراسر ماه رمضان را همه ساله در غار حراء اقامت می‌کردند، و اوقات خویش را به عبادت خداو تفکر و تأمل در اطراف صحنه‌های عبرت‌آموز آفرینش در محیط زندگانی خویش، و دست قدرت و ابتکاری که همواره در ماورای این صحنه‌ها و در خود این صحنه‌ها در کار است، می‌گذرانیدند. آن حضرت هرگز زمان اندیشۀ خود را به دست افکار و عقاید سست و بی‌پایه و اساس قوم و قبیلۀ خویش نداده بودند، اما، در عین حال، راه روشن و روش مشخص، و مسیر معینی نیز پیش روی نداشتند که به آن دل‌ ببندند و آن را بپسندند و برگزینند.

این گوشۀ عزلت اختیار کردن، خود گوشه‌ای از تدبیر خداوندی در کار این بندۀ برگزیدۀ خدای بود، تا این بریدن از سرگرمی‌ها و اشتغالات زمینی و هیاهوی زندگانی بشری، و اندیشه‌های حقیر آدمیزادگان، نقطۀ تحولی باشد برای آماده شدن ایشان در ارتباط با مسئولیت و رسالت عظیمی که در انتظار ایشان بود، و از این راه، بتوانند آمادگی لازم را برای کشیدن بار امانت بزرگ الهی و دگرگون ساختن چهرۀ زمین و تنظیم مسیر تاریخ پیدا کنند. خداوند، از سه سال پیش از تفویض مقام رسالت به ایشان، این عزلت گرایی را برای ایشان تدبیر فرموده بود، و آن حضرت هر از گاهی به مدت یک ماه در پناه این گوشه‌نشینی روزگار می‌گذرانیدند، و با روح سرگردان هستی دمساز می‌شدند، و راز سر به مهر این عالم وجود را مورد تأمل و تدبر قرار می‌دادند، تا آن زمانی که موعد همرازی با این گنجینۀ اسرار غیبی به اذن خداوند فرا برسد [۱۳۳].

[۱۳۳] برای متن کامل این سرگذشت، نک: صحیح البخاری، ح ۳؛ سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۳۵-۲۳۶ و دیگر کتاب‌های تفسیر و حدیث و سیره. گویند: عبدالمطلب نخستین کسی بوده است که تحنث در غار حراء را پیش گرفته، و همه ساله همین که ماه رمضان فرا می‌رسیده بر غار حراء فراز می‌آمده، و سرتاسر ماه رمضان بینوایان را اطعام می‌کرده است؛ نکـ: الکامل، ابن اثیر، ج ۱، ص ۵۵۳.

جبرئیل امین وحی

همین که چهل سال تمام از عمر شریف آن حضرت گذشت- که قلۀ کمال است، و گفته‌اند: پیامبران همگی در این سن مبعوث به رسالت می‌شوند- طلایه‌های نبوت آشکار، و اثار پیامبری در وجود آن حضرت مشهود بود، از جمله اینکه در مکه تخته‌سنگی بود که بر آن حضرت سلام می‌کرد، رؤیاهای صادقه مشاهده می‌کردند، و هرگاه که خواب می‌دیدند، نوری را در عالم خواب همانند سپیدی صبحگاهان می‌دیدند، تا اینکه بر این منوال، شش ماه گذشت. اگر مدت رسالت و نبوت حضرت ختمی مرتبت جرا بیست و سه سال درنظر بگیریم، این رؤیاهای صادقانه برای آن حضرت، در واقع امر، یکی از اجزاء چهل و شش گانۀ دوران نبوت و پیامبری محسوب می‌گردد. این سومین ماه رمضانی بود که حضرت محمد جدر غار حراء عزلت می‌گزیدند، و خداوند در این ماه رمضان اراده فرمود که رحمت بی‌منت‌های خود را بر اهل زمین ارزانی فرماید، و آن حضرت را با اعطای مقام پیامبری گرامی داشت، و جبرئیل را با آیاتی از قرآن کریم به نزد ایشان فرو فرستاد [۱۳۴].

با بررسی قرائن و شواهد و دلایل مختلف، می‌توانیم سالروز بعثت پیامبر اکرم جرا شامگاهان دوشنبه بیست و یکم رمضان، مطابق با دهم اگوست سال ۶۱۰ میلادی، شب هنگام، معین سازیم که در آن اوان، ایشان دقیقاً چهل سال قمری و شش ماه و دوازده روز از عمر شریفشان می‌گذشته است که با ۳۹ سال شمسی و ۲ ماه و ۲۰ روز برابر خواهد بود [۱۳۵].

اینک، گوش فرادهیم، ببینیم عایشۀ صدیقهلسرگذشت این رویداد عظیم را که نقطۀ آغاز پیامبری نبی‌اکرم جبوده، و از آن نقطه است که شب‌های دراز و تیره و تار و ظلمات کفر و ضلالت به سپیده دم ایمان و هدایت پیوسته‌اند، همان نقطۀ آغازی که مجرای هستی را تغییر داده، و خط‌مشی تاریخ را تعیین کرده است. ام‌المؤمنین عایشهلگوید:

نخستین بار که نزول وحی بر رسول خدا آغاز گردید، به صورت رؤیای صادقه و در خواب بود. آن حضرت مکرر در عالم خواب منظرۀ طلوع فجر و شکافتن نیزه‌های براق نور خورشید تاریکی‌های شب تار را، مشاهده می‌کردند. اندک اندک، به خلوت گزیدن از مردم و دوری کردن از غوغای شهر علاقمند شدند. هرچند وقت یک‌بار، به غار حراء می‌رفتند و در آنجا خلوت می‌کردند و به تحنث (عبادت) می‌پرداختند. غالبا، مقداری آب و غذا با خود می‌بردند و چندین شب متوالی در غار می‌ماندند و نزد خانواده‌شان بازنمی‌گشتند، گاه نیز، پیش از موقع به نزد خدیجه بازمی‌گشتند و برای چند شب دیگر آب و غذا برمی‌داشتند و دوباره به غار حراء می‌رفتند، تا آنکه در یکی از آن روزها که وی در غار حراء به سر می‌بردند، پیک حق به سراغ ایشان آمد. فرشتۀ وحی به نزد آن حضرت آمد و گفت: «اقرأ»، بخوان! گفتند: «ما انا بقاری» من خواندن نمی‌دانم! می‌فرمایند: جبرئیل مرا دربرگرفت و محکم فشار داد، به حدی که بی‌تاب شدم. آنگاه رهایم کرد و این بار گفت:

﴿ ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ٥ [العلق: ۱-۵].

رسول خدا جدر حالی که قلبشان به شدت می‌طپید، نزد خدیجه بنت خویلد رفتند و گفتند: «زملونی! زملونی!» بپوشانیدم! بپوشانیدم! آن حضرت را در گلیمی پوشانیدند تا هراس و وحشت ایشان پایان پذیرفت، و به خدیجه گفتند: «مالی؟» چه بر سر من آمده است؟! و ماجرا را برای خدیجه تعریف کرد و گفتند: «لقد خشیت علی نفسی» به شدت بر خویشتن ترسیده‌ام! خدیجه گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! خداوند هیچ‌گاه تو را تنها نخواهد گذاشت، تو صلۀ رحم می‌کنی، و بار ناتوانان را بر دوش می‌کشی، و به مستمندان رسیدگی می‌کنی، و مهمان‌نواز هستی، و در راه حق مردمان را یاری می‌رسانی! خدیجه آن حضرت را برداشت و با خود برد، تا بر ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی پسر عموی خدیجه وارد گردانید. وی مردی بود که در عهد جاهلیت نصرانی شده بود، و کتابت عبرانی را نیک می‌دانست و آیات انجیل را هر اندازه که خدا می‌خواست بنویسد به عبرانی می‌نوشت. اکنون دیگر پیرمردی کهنسال بود و از دو چشم نابینا شده بود. خدیجه به او گفت: ای پسرعمو، بشنو، ببین برادرزاده‌ات چه می‌گوید! او بازگفت. ورقه به آن حضرت گفت: این همان ناموسی است که خداوند او را بر موسی نازل گرده است. ای کاش من به هنگام دعوت تو تازه جوانی بودم! ای کاش من زنده باشم آنگاه که قوم و قبیله‌ات تو را از شهر و دیارت آواره می‌سازند! رسول خدا جگفتند: «اَوَ مُخرجی هُم؟» مگر آنان مرا اخراج می‌کنند؟! گفت: آری، هیچ مردی تاکنون همانند آنچه را که تو آورده‌ای نیاورده است، مگر آنکه همگان با او دشمنی آغاز کرده‌اند! اگر روزگار تو را دریابم تو را یاری شایسته‌ای خواهم کرد! آنگاه طولی نکشید که ورقه از دنیا رفت، و فترت وحی نیز آغاز گردید [۱۳۶].

[۱۳۴] ابن حجر گوید: بیهقی گزارش کرده است که طول مدت رؤیاهای صادقه شش ماه بوده است، بنابراین، آغاز پیامبری آن حضرت به همین رؤیاهای صادقه و همزمان با ماه ربیع‌المولود، در سن چهل سالگی ایشان بوده، و آغاز نزول وحی بر آن حضرت در بیداری، ماه رمضان بوده است؛ نک: فتح الباری، ج ۱، ص ۲۷. [۱۳۵] سیره‌نویسان در ارتباط با تعیین نخستین ماه گرامیداشت حضرت محمد جبه نبوت از سوی خداوند و فرو فرستادن وحی بر آن حضرت، اختلاف فراوان دارند. عده زیادی از سیره‌نویسان بر آن شده‌‌اند که ماه ربیع‌الاول بوده است؛ گروه دیگری ا ز آنان بر آن‌اند که ماه رمضان بوده است؛ برخی نیز گفته‌‌اند: ماه رجب بوده است. ما ترجیح داده‌ایم که ماه رمضان بوده باشد؛ به دلیل این آیة شریفه که می‌فرماید: ﴿ شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ فِيهِ ٱلۡقُرۡءَانُ [البقرة: ۱۸۵]. و این آیه شریفه دیگر که می‌فرماید: ﴿ إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِي لَيۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ١ [القدر: ۱]. که درنتیجه شب قدر در ماه رمضان قرار می‌گیرد، و شب قدر همان شبی است که در آیه ۲، سوره دخان، خداوند درباره آن می‌فرماید: ﴿ إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِي لَيۡلَةٖ مُّبَٰرَكَةٍۚ إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ٣ [الدخان: ۳]. و نیر به دلیل آنکه اقامت آن حضرت در غار حراء در ماه رمضان بوده، و واقعه نزول جبرئیل بر ایشان نیز در همین ماه بوده است؛ چنانکه همگان می‌دانند. قائلان به آغاز نزول وحی در ماه رمضان نیز در باب تعیین دقیق این روز با یکدیگر اختلاف دارند، و روایات در این زمینه مختلف است. بعضی گفته‌‌اند: روز هفتم، برخی گفته‌اند: هفدهم، و بعضی دیگر نیز گفته‌اند: هجدهم. ابن اسحاق و برخی دیگر از سیره‌نوسان بر آن‌اند که این روز، روز هفدهم بوده است؛ اما، ما ترجیح دادیم که روز بیست و یکم بوده باشد، به این دلیل که تمامی سیره‌نویسان یا اکثر آنان متفق‌القول‌اند بر اینکه بعثت رسول خدا جدر روز دوشنبه اتفاق افتاده است؛ چنانکه آن حضرت خود فرموده‌اند: «فیه ولدت و فیه انزل علی»و به روایت دیگر: «ذاك یوم ولدت فیه ویوم بعثت او انزل علی فیه»(صحیح مسلم، ج ۱، ص ۳۶۸؛ مسند احمد، ج ۵، ص ۲۹۷، ۲۹۹؛ بیهقی، ج ۴، ص ۲۸۶، ۳۰۰: حاکم نیشابوری، ج ۲، ص ۶۲). روز دوشنبه در ماه رمضان نیز در آن سال مطابق بوده است با روز هفتم؛ روز چهاردهم؛ روز بیست و یکم، و روز بیست و هشتم؛ از سوی دیگر، بنا به دلالت احادیث صحیح، شب قدر جز با یکی از شبهای فرد در دهه آخر رمضان منطبق نمیگردد، و شب قدر در محدوده این شبها جابه جا می‌شود. اگر این آیه شریفه را که می‌فرماید: ﴿ إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِي لَيۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ١ با روایت ابوقتاده که می‌گوید بعثت آن حضرت روز دوشنبه بوده است، کنار هم بگذاریم، هم‌چنین با مراجعه به تقویم تطبیقی که موارد مطابقت روز دوشنبه را با ایام رمضان در آن سال تعیین می‌کند؛ برای ما یقینی شده است که بعثت حضرت رسول اکرم جشب هنگام، شامگاه روز ۲۱ رمضان بوده است. [۱۳۶] صحیح‌البخاری، ح ۳، بخاری این روایت را با اندک اختلافی در عبارت در کتاب التفسیر و کتاب تعبیر الرؤیا، ح ۳۳۹۲، ۴۹۵۳- ۴۹۵۷، ۶۹۸۲؛ صحیح مسلم، کتاب الایمان، ح ۲۵۲.

فَترت وحی

راجع به مدت زمان فترت وحی، علمای اسلامی نظرات و اقوال مختلفی دارند. صحیح آن است که چند روزی بیش نبوده است، چنانکه روایت ابن سعد از ابن عباس بر آن دلالت دارد. قول مشهور، دایر بر اینکه مدت زمان فترت وحی سه سال یا دو سال و نیم بوده است، به هیچ وجه درست نیست.

در پی بازنگری روایات و اقوال اهل علم در ارتباط با فترت وحی، نکتۀ شگفتی برای من آشکار گردید که ندیده‌ام هیچ‌یک از دانشمندان اسلامی به آن پرداخته باشند، و آن اینکه مجموعۀ این روایات و اقوال می‌رسانند که رسول خدا جدر هر سال ماه رمضان را- در غار حراء اقامت می‌کرده‌اند، و این آیین را سه سال پیش از پیامبری آغاز کرده بوده‌اند، وسال بعثت آخرین سال بوده، و با پایان پذیرفتن ماه رمضان اقامت ایشان نیز در غار حراء پایان می‌پذیرفته، و ایشان بامداد روز اول وماه شوال از غار حراء به زیر می‌آمده‌اند و راهی خانۀ خویش می‌شده‌اند. در روایت صحیحین نیز آمده است که نخستین نزول وحی پس از پایان فترت هنگامی بود که ایشان عازم خانه بوده‌‌اند.

نظر ما این است که این روایت می‌گوید نخستین وحیی که پس از دورۀ فترت بر رسول خدا جنازل شده، در نخستین روز شوال، پس از پایان همان ماه رمضانی که تشریف نبوت بر قامت آنحضرت پوشانیده شده، فرود آمده است، به دلیل اینکه این آخرین اقامت و اعتکاف پیامبراکرم جدر غار حراء بوده، و چنانکه پیش از این اثبات کردیم، آغاز نزول وحی شامگاه روز بیست و یکم ماه رمضان بوده است، بنابراین، نتیجه می‌گیریم که فترت وحی تنها ده روز به طول انجامیده، و پس از گذشت آن ده روز، بامداد پنجشنبه اول شوال سال نخست بعثت بار دیگر نزول وحی استمرار یافته است، و شاید همین مطلب راز اختصاص یافتن دهۀ آخر ماه رمضان به مجاورت بیت‌الله و اقامت و اعتکاف در مسجدالحرام و دیگر مساجد، و نیز راز عید گرفتن روز اول شوال بوده باشد، والله اعلم.

در اثنای روزهای فترت وحی- بنا به روایات رسیده- نبی اکرم ج- گاه آنچنان اندوهگین می‌شده‌اند که سر به کوهستان می‌گذاشته‌اند و در پی آن برمی‌آمده‌اند که خویشتن را از فراز قله‌های بلند کوه به زیر افکنند، اما هربار که خود را به قلۀ بلندی می‌رسانیده‌اند تا خویشتن را به ژرفای دره‌های عمیق بیافکنند، جبرئیل در برابر ایشان نمودار می‌شده و می‌گفته است: ای محمد، تو براستی رسول خدایی! و به این ترتیب، جوش و خروش درون آن حضرت تسکین می‌یافته و آرام می‌گرفته‌اند، و از کوه به زیر می‌آمده و بازمی‌گشته‌اند، و باز، بار دیگر همین که مدتی نزول وحی به تأخیر می‌افتاده، همان کار راتکرار می‌کرده‌اند، و باز هم، وقتی که خود را بر فراز قله کوه می‌رسانیده‌اند، جبرئیل در برابرشان نمودار می‌شده و همان سخن یاد شده را بر زبان می‌رانده است [۱۳۷].

ابن حجر گوید: این (چند روز متوقف شدن نزول وحی) بدان منظور بود که آن هیجان و دهشت درونی رسول خدا جآرام گیرد، و حالت و شوق و انتظار برای نزول مجدد وحی به آن حضرت دست بدهد [۱۳۸]، و همین که حالت مذکور به آن حضرت دست داد، و به انتظار آمدن وحی الهی نشستند، خداوند دو مرتبه ایشان را با نزول مستمر وحی گرامی داشت. حضرت رسول اکرم جمی‌فرمایند:

«یک ماه تمام در غار حراء اعتکاف کرده بودم. وقتی که دورۀ اعتکاف به سرآمد از دامنۀ کوه سرازیر شدم، همین که به دشت پای نهادم شنیدم که مرا صدا می‌زنند. به سمت راست خویش نگریستم، چیزی ندیدم، به سمت چپ خویش نگریستم، چیزی ندیدم، روبرو نگاه کردم، چیزی ندیدم، پشت سر نگاه کردم، چیزی ندیدم، سرم را بالا کردم، آنچه را که باید می‌دیدم، دیدم، آن فرشته‌ای که در غار حراء به نزد من آمده بود، میان آسمان و زمین روی یک کرسی نشسته بود. وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. به گونه‌ای که نقش زمین شدم. نزد خدیجه آمدم و گفتم: زملونی، زملونی، دثرونی، دثرونی! مرا بپوشانید... و بر سر و روی من آب سرد بپاشید!» آنگاه این آیات نازل شد:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ٤ وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ٥[المدثر: ۱-۵].

نزول این آیات پیش از واجب شدن نماز بود، پس از آن تنور وحی داغ شد و نزول وحی استمرار یافت [۱۳۹].

این آیات، مبانی رسالت خاتم پیامبران است، و با آغاز بعثت ایشان، تنها به اندازۀ فترت وحی فاصله دارد، و مشتمل بر تبیین و ابلاغ دو نوع وظیفه برای آن حضرت است، و ضمناً، پیامدهای طبیعی اقدام به این امور را نیز برای آن حضرت برمی‌شمرد.

نوع اول: وظیفۀ ابلاغ و انذار، چنانکه در آیۀ شریفۀ ﴿ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢ فرموده است: مردمان را از عذاب خداوند بر حذر دار، که اگر از این کجروی‌ها و گمراهی‌ها و پرستش خدایان دیگر جز خدای متعال، و شرک آوردن به خدا در ذات و صفات و حقوق و افعال، دست برندارند، گرفتار شدن آنان به عذاب الهی حتمی است!.

نوع دوم: وظیفۀ تطبیق اوامر خدای سبحان بر خویشتن خویش و تعهد و التزام درونی نسبت به اجرای آن، تا بدینوسیله بتواند خشنودی خدای خویش را به دست آورد، و اسوۀ حسنه و الگویی نیکو برای جامعۀ اهل ایمان گردد، چنانکه در آیات بعدی آمده است. معنای ﴿ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ٣ این است که: خدای خودت را بزرگ بدار، و در بزرگداشت خدای خویش هیچ‌کس را شریک مگردان. منظور از ظاهر کلام در آیۀ شریفۀ ﴿ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ٤ همان پاکیزه گردانیدن و پاک نگاه داشتن جامه و تن است، زیرا، آن کس که تکبیر می‌گوید و در پیشگاه خدا می‌ایستد، روا نیست که جامه‌اش نجس و آلوده باشد. البته، اعمال و اخلاق نیز به طریق اولی خواسته شده است. معنای ﴿ وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ٥ اینست که: از موجبات و عوامل سخط و عذاب الهی خویشتن را دور گردان! و این مطلب، البته از راه التزام به فرمانبرداری و ترک معصیت خداوند دست یافتنی است ﴿ وَلَا تَمۡنُن تَسۡتَكۡثِرُ٦یعنی: وقتی احسان می‌کنی نباید پاداش آن را از مردم بخواهی، یا در همین روابط دنیوی انتظار داشته باشی که احسانی برتر و بیشتر نسبت به تو روا دارند.

آخرین آیه از این مجموعه مشتمل بر یادآوری این مطلب است که وقتی به دین و آیینی متفاوت با دین و آیین مردم روزگار خویش پایبند می‌گردد، و قوم و قبیلۀ خویش را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کند، و آنان را از عذاب و برخورد شدید او برحذر می‌دارد، ناگزیر باید انتظار انواع آزار و شکنجه را از سوی آنان داشته باشد، از این رو، می‌فرماید: ﴿ وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ٧ .

وانگهی، مطلع این آیات، در بردارندۀ یک ندای آسمانی همراه با طنین دل‌انگیز صدای خداوند کبیر متعال است، حاکی از اینکه نبی اکرم جبرای این امر عظیم درنظر گرفته شده است، و به همین جهت، خداوند آن حضرت را با این خطاب استثنائی از خواب و راحت و آسایش جدا می‌سازد، و به سوی جهاد و مبارزه و رنج و مشقت فرا می‌خواند:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢گویی می‌خواهد بگوید: کسی که برای خودش زندگی می‌کند، چه بسا بتواند بی‌خیال و آسوده زیست کند، اما، تو که این چنین بار سنگینی را بر دوش داری، تو رابا خواب چه کار؟! تو را با آسایش چه کار؟! تو را با بستر نرم و گرم چه کار؟! تو را با زندگانی آرام و توأم با عیش و عشرت چه کار؟! برای امر عظیمی که انتظار تو را می‌کشد، و آن وظیفۀ بسیار سنگینی که برای تو درنظر گرفته شده است، به پاخیز! برای کار و کوشش و رنج و تعب، به پاخیز! به پاخیز، که وقت خواب و راحت سپری شده، و از پس امروز، دیگر نوبت بیدار خوابی پیوسته است و مبارزۀ طاقت‌فرسای دراز مدت! به پاخیز و برای این امور آماده و مهیا شو.

فرمانی بزرگ است و سهمگین، که پیامبر اکرم جرا از بستر نرم در خانۀ آسوده و آرام و کانون گرم خانواده جایکن می‌کند، تا او را به کام ازدحام، و کانون غوغا و بلوای اجتماعی بیافکند، و آن حضرت را با گردونۀ گردان احساسات و عواطف گوناگون، و واقعیت‌های تلخ و شیرین زندگانی درگیر کند.

آری، رسول خدا جبه موجب این فرمان «قم» از جای برخاست، و از آن پس به مدت بیست سال تمام، بلکه بیشتر، استوار و پایدار ایستاد، و لحظه‌ای استراحت نکرد و نیاسود، و حتی دقیقه‌ای برای خود یا خانواده‌اش زندگی نکرد. از جای برخاست، و همچنان برپای ایستاد و کار دعوت الی‌الله را سامان داد. بار سنگین این رسالت عظیم را بر دوش گرفت. و هیچ‌گاه احساس خستگی و درماندگی نکرد. بار امانت بزرگ الهی و آسمانی را در این شرایط و اوضاع و احوال زمینی کشید، و مسئولیت تمامی بشریت، و مسئولیت تمامیت عقیده، و مسئولیت نبرد و مبارزه در میدان‌های متعدد و متنوّع را یک تنه عهده‌دار گردید. متجاوز از بیست سال، در میدان نبرد بی‌امان زیست، و با هرکس به گونه‌ای به سر برد. از لحظه‌ای که این ندای پرطنین و ارجمند آسمانی را شنید، تا زمانی که نفس واپسین را کشید، پرداختن به هیچ کاری، وی را از پرداختن به کار دیگر بازنداشت، زیرا، هیمنۀ وظیفه و تکلیف را آنچنان که باید و شاید دریافته بود!... خداوند از جانب ما و از جانب قاطبۀ بشریت، آنحضرت را با بهترین جزای خیر پاداش دهاد.

صفحات آتی، تنها تصویری کوچک شده و سطحی از این نبرد بی‌امان و جهاد مستمر و طاقت‌فرساست که حضرت رسول اکرم جدر طول این مدت پی گرفته‌اند.

[۱۳۷] صحیح البخاری، ح ۶۹۸۲. [۱۳۸] فتح الباری، ج ۱، ص ۲۷. [۱۳۹] صحیح البخاری، تفسیر سورة المدثر، باب ۱ به بعد، ج ۸، ص ۴۴۵-۴۴۷؛ نیز، صحیح مسلم، کتاب الایمان، ج ۱، ص ۱۴۴، ح ۲۵۷.

انواع گوناگون وحی

پیش از وارد شدن به بحث پیرامون این موضوع یعنی جهاد و نبرد پیامبر اکرم ج، نیکوتر می‌بینم که استطراداً به بیان انواع وحی و مراتب آن بپردازم. ابن قیم، در مقام یاد کرد مراتب و درجات وحی چنین می‌گوید:

۱- رؤیای صادقه، که سرآغاز نزول وحی الهی بر حضرت ختمی مرتبت جبوده است.

۲- القای معانی و مفاهیم توسط فرشتۀ وحی در ذهن و قلب آن حضرت، بدون آنکه ایشان فرشتۀ وحی را ببینند، چنانکه در این حدیث نبوی فرموده‌اند: «إن روح القدس نفث فی روعی أنه لن تموت نفس حتى تستكمل رزقَها، فاتقوا الله وأجملوا فی الطلب، ولا یحملنكم استبطاءُ الرزق على أن تطلبوه بمعصیة الله، فإن ما عند الله لا ینال إلا بطاعته». «روح‌القدس این معنا را در ذهن من القا کرد که هیچ‌کس مزه مرگ را نخواهد چشید مگر آنکه پیش از آن رزق و روزی‌اش را در این دنیا تمام و کمال دریافت کرده باشد! حال که چنین است، بیایید، در پرتو تقوای الهی «اجمال در طلب» (زیبنده و نیکو کسب درآمد کردن) را پیشه کنید، و اندکی دیرتر رسیدن رزق و روزی، شما را بر آن وا ندارد که از راه معصیت و نافرمانی خدا به رزق و روزی خودتان برسید! زیرا، به اندوخته‌های ارزشمند نزد خداوند جز از راه طاعت و فرمانبرداری او نمی‌توان دست یافت».

۳- تجسّم فرشته وحی نزد آن حضرت در قالب یک فرد عادی و معمولی که آن حضرت را مخاطب قرار می‌‌دهد، و ایشان هر آنچه را که او می‌گوید درمی‌یابند، در این مرتبه از وحی است که گاه برخی از صحابه نیز توانسته‌اند فرشته وحی را ببینند.

۴- نزول وحی با صدایی همانند صدای بانک جرَس، که سنگین‌ترین و دشوارترین انواع وحی برای آن حضرت بوده. و موجب آن می‌شده است که ایشان فرشتۀ وحی را به خوبی بازنشناسند. دشواری و سنگینی این مرتبه از وحی چنان بوده است که به هنگام سرمای سخت قطرات عرق بر پیشانی آن حضرت می‌نشسته است، یا چنان بوده است که در حال نزول وحی از این نوع، اگر سوار بر چارپایی بوده‌اند، آن چارپا بی‌اختیار شکم بر زمین می‌چسبانیده است. یک بار، در حالی که ران پای آن حضرت در مجاورت ران پای زیدبن ثابت بود، وحیی از این نوع برایشان نازل شد، سنگینی وحی، آنچنان پای آن حضرت را تحت فشار قرار داد که نزدیک بود پای زیدبن ثابت بشکند.

۵- نزول فرشتۀ وحی به صورت اصلی خویش که خداوند او را بر آن صورت آفریده است، که در این مرتبه از وحی، فرشتۀ وحی هر آنچه را که خداوند اراده فرمده باشد به او وحی می‌کند، این نوع از وحی، چنانکه خداوند در سورۀ نجم یاد کرده است، دو نوبت برای رسول اکرم جروی داده است.

۶- وحی مستقیم خداوند به آن حضرت، چنانکه در شب معراج بر فراز آسمان‌ها وجوب نمازهای یومیه و بعضی احکام شرعی دیگر را به ایشان وحی فرمود.

۷- سخن گفتن مستقیم خداوند با ایشان، بدون وساطت فرشتگان، همانگونه که خداوند با موسی بن عمران÷سخن گفت. این مرتبه از وحی به طور قطع بنا به نص صریح قرآن کریم برای حضرت موسی÷ثابت است، اما، مستند ثبوت آن برای پیامبر جحدیث اسراء است.

بعضی، یک مرتبۀ هشتم نیز برای وحی الهی به آن حضرت افزوده‌اند که عبارت است از سخن گفتن خداوند با ایشان، رویاروی و بی‌پرده، که همواره مورد اختلاف نزد سلف و خلف بوده است [۱۴۰].

[۱۴۰] زادالمعاد، ج ۱، ص ۱۸، با اندکی تلخیص در مرتبه نخستین و مرتبه هشتم.

فصل دوّم: دعوت مخفی

مرحلۀ اوّل دعوت، سه سال دعوت پنهانی

به دنبال نازل شدن آیات نخستین سورۀ مدّثر که پیش از این آوردیم، رسول خدا جبرای دعوت مردم به سوی خداوندـ به پاخاستند، اما، از آنجا که قوم و قبیلۀ آن حضرت مردمی بی‌فرهنگ بودند، جز بت‌پرستی و وثنیت دین و آئینی نداشتند، جز اینکه پدران و نیاکانشان را بر آن دین و آیین یافته‌اند، دلیل و برهان دیگری نمی‌شناختند، و جز غیرت جاهلانه و حمیت و فخر و مباهات بی‌اساس، از اخلاق انسانی چیزی نمی‌دانستند، و در برابر مشکلات اجتماعی با هیچ راه‌حل دیگری بجز شمشیر آشنا نبودند، با وجود این، صدارت و زعامت دین و دنیای مردم در جزیرة العرب با آنان بود، و مرکز اصلی عربستان یعنی مکه را در اختیار داشتند، و خود را ضامن حفظ و نگهداری کیان آن معرفی می‌کردند. بنابراین، برخورد حکیمانه با چنین وضعیت و با چنان مخاطبانی اقتضای آن را داشت که دعوت آن حضرت، در آغاز کار، پنهانی باشد، تا آنان به یکباره و بطور غیرمنتظره با دعوت آسمانی اسلام رویاروی نشوند، و برنیاشوبند.

مسلمانان پیشتاز

بسیار طبیعی بود که رسول اکرم جاسلام را، نخستین بار، به نزدیک‌ترین کسان از خاندان و خویشاوندان و دوستان خویش عرضه فرمایند. آن حضرت نیز چنین کردند، ابتدا بستگان و دوستانشان را به سوی اسلام فرا خواندند. هم‌چنین، همه کسانی را که امید خیری از آنان می‌رفت، ایشان آنان را می‌شناختند، و آنان ایشان را می‌شناختند، پیامبراکرم ججز راستی و درستی در کارشان نیست، همه را به اسلام فرا خواندند. از میان این افراد، که راجع به عظمت رسول اکرم جو جلالت قدر و راستی و درستی آن حضرت هیچ‌گاه کوچک‌ترین تردیدی به دل راه نمی‌دادند، جماعتی دعوت آن حضرت را اجابت کردند که در تاریخ اسلام با عنوان «سابقین اوّلین» شناخته شده‌اند، و درصدر آنان همسر نبی‌اکرم جامّ‌المؤمنین خدیجۀ بنت خویلد، و بردۀ آزاد شدۀ وی، زیدبن حارثه بن شراحیل کلبی [۱۴۱]، پسرعموی ایشان، علی بن ابی‌طالب- که نوجوان و تحت کفالت رسول اکرم جبود-، و دوست صمیمی ایشان، ابوبکرصدیق قرار دارند که در نخستین روز دعوت، اسلام آوردند.

آنگاه، ابوبکر در راستای دعوت به سوی اسلام فعال گردید. وی مردی نرمخوی و دوست‌داشتنی و خوش مشرب و خوش اخلاق و دست و دل باز بود. مردان قوم و قبیله‌اش به خاطر دانشوری و مردمداری و خبرگی وی در بازرگانی پیوسته نزد او آمد و شد داشتند و با او دمساز بودند. ابوبکر نیز خویشاوندان و دوستان و همنشینانش را که مورد اعتماد او بودند به اسلام دعوت می‌کرد. در پرتو دعوت و تبلیغ اسلام توسط ابوبکر صدیقس، عثمان بن عفان اموی، زبیربن عوام اسدی، عبدالرحمان بن عوف زهری، سعدبن ابی وقاص زهری، و طلحه بن عبیدالله تیمی اسلام آوردند، و این هشت نفر [۱۴۲]نخستین پیشتازان و پیشقراولان مسلمین‌اند که در اسلام آوردن از همگان سبقت گرفتند.

از پس این گروه، «أمین هذه الأمة» [۱۴۳]ابو عبیده عامر بن جراح از بنی حارث بن فهر، ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومی، همسرش ام سلمه، ارقم بن ابی الارقم مخزومی، عثمان بن مظعون جمحی، دو برادر وی قدامه و عبدالله، عبیده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف، سعید بن زید عدوی، همسرش فاطمه بنت الخطاب عدویه، خواهر عمربن خطاب، خباب بن ارت تمیمی، جعفربن ابی‌طالب، همسرش اسماء بنت عمیس، خالدبن سعدبن عاص اموی، همسرش امینۀ بنت خلف، آنگاه، برادرش عمروبن سعدبن عاص، حاطب بن حارث جمحی، همسرش فاطمۀ بنت مجلل، برادرش خطاب بن حارث، همسر برادرش فکیهۀ بنت یسار، برادرش معمربن حارث، مطلب بن ازهر زهری، همسرش رملۀ بنت ابی‌عوف، و نعیم بن عبدالله بن نحّام عدوی اسلام آوردند. اینان همگی از تیره‌ها و طایفه‌های مختلف قبیلۀ قریش بودند.

دیگر سابقین اوّلین که از غیر قریش در اسلام آوردن پیشتاز بوده‌اند، عبارتند از: عبدالله بن مسعود هذلی، مسعود بن ربیعه القاری، عبدالله بن جحش اسدی، برادرش ابواحمدبن جحش، بلال بن رباح حبشی، صهیب بن سنان رومی، عمار بن یاسر عنسی، پدرش یاسر، مادرش سمیه، عامربن فهیره.

دیگر زنان پیشتاز در تشرف به اسلام، جز آن بانوانی که پیش از این یاد شدند، عبارتند از: امّ یمن، برکه حبشیه، امّ الفضل لبابۀ کبری بنت حارث هلالیه همسر عبّاس بن عبدالمطلب، و آسماء بنت ابی‌بکر صدّیقب [۱۴۴].

این نامبردگان تنها کسانی هستند که با عنوان «سابقین اوّلین» شهرت یافته‌اند، در پرتو تتبع و استقرای تامْ، شمار دقیق افرادی که در منابع مربوطه با عنوان پیشتازی در اسلام توصیف شده‌اند، به یکصد و سی تن مرد و زن می‌رسد، لیکن به دقت معلوم نیست که آیا تمامی این افراد پیش از علنی شدن دعوت، اسلام آورده‌اند، یا اسلام آوردن برخی از آنان به مرحلۀ دعوت علنی پیوسته است.

[۱۴۱] وی در یکی از جنگ‌ها اسیر شده و به عنوان برده زرخرید او را فروخته بودند. خدیجه نخست وی را به ملکیت خویش درآورد و سپس او را به رسول خدا جبخشید. پدر و عمویش آمدند تا او را به نزد قوم و قبیله‌اش بازگردانند؛ اما، وی رسول خدا جرا بر قوم و قبیله و خاندانش ترجیح داد. حضرت رسول‌اکرم جنیز وی را برحسب آداب و روسم قوم عرب به فرزندی گرفتند، و به همین جهت، او را زیدبن محمد می‌نامیدند، تا آنکه شریعت اسلام پدرخواندگی را باطل اعلام کرد. وی در جنگ موته در ماه جمادی‌الاولی، سال هشتم هجرت، به شهادت رسید. [۱۴۲] ظاهراً ۹ نفر- م. [۱۴۳] برای وجه تسمیه وی به این لقب، نکـ: صحیح البخاری، مناقب ابی عبیدة بن جراح، ج ۱، ص ۵۳۰. [۱۴۴] برای تفصیل مطلب، نکـ: سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۴۵-۲۶۲؛ البته نام بردن برخی از نامبردگان در فهرست وی خالی از اشکال نیست.

تشریع نماز

یکی از نخستین احکام شریعت اسلام، دستور شارع مقدس دائر بر وجوب نماز است. ابن حجر گوید: «پیش از اسراء، قطعاً رسول خدا جنماز می‌گزارده‌اند، هم‌چنین، اصحاب ایشان نماز می‌گزارده‌اند، اما، اختلاف بر سر این است که آیا پیش از تشریع نمازهای پنجگانه یومیه نماز واجبی در کار بوده است یا نه؟ بعضی گفته‌اند: در آن اوان، یک نماز پیش از طلوع آفتاب، و یک نماز پیش از غروب آفتاب واجب بوده است».

حارث بن ابی اسامه از طریق ابن لهیعه به سند موصول از زیدبن حارثه روایت کرده است. که در نخستین دفعات نزول وحی، جبرئیل نزد رسول خدا جآمد و وضو را به ایشان یاد داد. وقتی از وضو گرفتن فراغت یافتند، مشتی آب برگرفتند و به عورت خویش پاشیدند. ابن ماجه نیز این حدیث را نزدیک به همین مضمون روایت کرده است. نیز نظیر آن را از براءبن عازب و ابن عبّاس روایت کرده است. در حدیث ابن عبّاس آمده است: این از نخستین فرائض بود [۱۴۵].

ابن هشام یادآور شده است که نبی اکرم جو صحابۀ آن حضرت هنگامی که وقت نماز داخل می‌شد به دره‌های اطراف پناهنده می‌شدند، و نمازشان را از قوم و قبیلۀ خویش پنهان می‌کردند. ابوطالب روزی دید که رسول‌اکرم جبا علی به نماز جماعت ایستاده‌اند، در آن‌باره با هردوی ایشان سخن گفت، امّا، وقتی با واقعیت امر آشنا شد، آن دو را امر به ثبات کرد [۱۴۶].

نماز، عبادتی بوده است که [دردوران مکّی] مسلمانان مأمور به انجام آن بوده‌اند، و زیاده بر آن [در آن دوران] امر و نهی و عبادتی در کار نبوده است، جز آنچه به نماز مربوط می‌شده است. وحی نیز، به بیان و تبیین جوانب مختلف توحید می‌پرداخته، و مسلمانان را به تزکیۀ نفس مشتاق می‌ساخته، و درجهت مکارم اخلاق ترغیب و تشویق می‌کرده، و بهشت و دوزخ را آنچنان برای آنان توصیف می‌کرده است که گویی با چشم سر آن‌ها را می‌دیده‌اند، و با مواعظ مؤثر و تکان دهنده دل‌های مسلمانان را روشن می‌گردانیده، و ارواحشان را تغذیه می‌کرده است، و آنان را آرام آرام به سوی جو دیگری متفاوت با جوی که بشریت در آن روزگار با آن خو گرفته بود، سوق می‌داده است.

این چنین، سه سال بر همین منوال گذشت، و دعوت اسلام همچنان محدود به دعوت‌های فردی بود، و هنوز پیامبر گرامی اسلام جدر مجامع و محافل به دعوت علنی نپرداخته بودند. البته، در نزد قریشیان دعوت اسلام شناخته شده، و صیت شهرت اسلام در شهر مکه پیچیده بود، و مردم همواره از آن سخن می‌گفتند. گاه نیز بعضی از مردم در برابر اسلام موضع می‌گرفتند و نسبت به برخی از مسلمانان ستم‌هایی را روا می‌داشتند، امّا، از آنجا که هنوز رسول خدا جبه دین و آئین جاهلیت تعرضی نکرده بود، و راجع به خدایان و بن‌هایشان سخنی نگفته بود، دعوت اسلام را چندان به خرج برنمی‌داشتند.

[۱۴۵] مختصره السیرة، شیخ عبدالله النجدی، ص ۸۸. [۱۴۶] سیرة ابن هشام،ج ۱، ص ۲۴۷؛ نیز نکـ: مسند ابی داود الطیالسی، ص ۲۶.

فصل سوّم: دعوت علنی

نخستین فرمان‌انذار جمعی

همین که در شهر مکه جامعۀ کوچکی از مسلمانان بر محور برادری و همیاری تشکیل شد، و توانست بخشی از بار مسئولیت تبلیغ رسالت اسلام و تثبیت و تحکیم آن را بر دوش بکشد، وحی الهی بر حضرت رسول اکرم جنازل گردید، و آن حضرت را به علنی ساختن دعوت، و رویارویی شایسته با جبهۀ باطل موظف گردانید.

نخستین فرمانی که در این ارتباط از جانب خداوند متعال صادر گردید چنین بود:

﴿ وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ٢١٤ [الشعراء: ۲۱۴]. «و اینک خویشاوندان نزدیک خویش را انذار کن».

این آیه در سیاق آیاتی جای داده شده است که در آن مجموعۀ آیات، ابتدا داستان حضرت موسی÷، از آغاز پیامبری تا هجرت آن حضرت با بنی‌اسرائیل، و داستان رهایی ایشان از چنگال فرعون و فرعونیان، و غرق شدن فرعونیان به همراه فرعون گزارش شده، و این داستان تمامی مراحلی را که بر دعوت الهی و آسمانی حضرت موسی÷در رویارویی با فرعون و فرعونیان گذشته، دربرگرفته است.

گویی، داستان موسی÷با این طول و تفصیل در اینجا، در کنار فرمان خداوند به رسول‌اکرم جمبنی بر آشکار ساختن دعوت الهی و آسمانی خویش آورده شده است، تا نمودار مشخص و گویایی از انواع ستیز و تکذیب و فشارهای گوناگون اجتماعی و اقتصادی که به هنگام علنی کردن دعوت در انتظار داعیان الی‌الله است، فراروی آن حضرت و یارانشان بوده باشد، و از همان آغاز، نسبت به کار و بار خویش بصیرت و بینش لازم را داشته باشند.

از سوی دیگر، این سوره علاوه بر گزارش سرگذشت فرعون و قوم فرعون مشتمل است بر یاد کرد سرانجام کار دیگر تکذیب کنندگان انبیاء الهی: قوم نوح، قو عاد، قوم ثمود، قوم ابراهیم، قوم لوط، و اصحاب ایکه، تا آن کسانی که در مقام تکذیب آخرین فرستادۀ خدا برمی‌آیند، بدانند که فرجام کارشان چیست، و در صورتی که به تکذیب و مخالفت خویش ادامه دهند، چگونه مورد بازخواست خداوند قرار می‌گیرند، و اهل ایمان نیز بدانند که حسن عاقبت، و فرجام نیک و پیروزمندانه از آن ایشان است، نه از آن تکذیب کنندگان.

دعوت خویشاوندان

پس از نازل شدن این آیه، رسول خدا جطایفۀ بنی هاشم را- که نزدیک‌ترین خویشاوندان آن حضرت بودند- به خانۀ خویش فراخواندند. همگی آمدند، چندین تن از فرزندان مطلّب بن عبدمناف همراه آنان آمدند، همه باهم حدود چهل و پنج تن گرد آمدند. وقتی که رسول خدا جخواستند صحبت کنند، ابولهب پیشدستی کرد و گفت: این‌ها همه عموزادگان تو هستند، سخن بگو، و دین گریزی را واگذار! این را نیز بدان که قبیلۀ تو آن تاب و توان را ندارند که در برابر قاطبۀ قبایل عرب بایستند، و من سزاوارترین کس برای بازخواست از تو هستم! تو را فرزندان پدرت بس که مانع تو شوند، و اگر بر افکار و عقایدت پافشاری کردی، باز هم درگیری با تو برای بنی‌هاشم قابل تحمل‌تر از آن است که همۀ طوایف قریش بر سر تو فرود آیند، و جملگی عرب آنان را مدد رسانند! تاکنون هیچ‌کس را ندیده‌ام که برای فرزندان پدرش بدتر از آن چیزی که تو آورده‌ای بیاورد! رسول خدا جسکوت اختیار کردند، و در آن مجلس هیچ سخن نگفتند.

آنگاه، بار دیگر آنان را دعوت فرمودند و برای آنان چنین خطابه ایراد کردند:

«الحمدلله، أحمده وأستعینه وأومن به وأتوكل علیه، وأشهد أن لا إله إلا الله وحده، لا شریك له... إن الرائد لا یكذب أهله! والله الذی لا اله ‌الا هو، أنی رسول الله إلیكم خاصة، وإلی الناس عامة، والله لتموتن كما تنامون، ولتبعثن كما تستیقظون، ولتحاسبن بما تعملون، وإنها الجنة أبداً أو النار أبداً». «سپاس خدای یکتای را است. او را سپاس می‌گویم، و از او مدد می‌جویم، و به او ایمان و بر او توکل کرده‌ام، و شهادت می‌‌دهم بر اینکه خدایی نیست بجز خدای یکتا که تنهاست و شریک و همتایی ندارد... هیچ‌گاه دیده‌بان به کاروانیان همراه خویش دروغ نمی‌گوید! سوگند به خدای یکتا که جز او خدایی نیست، من فرستاده خدای یکتا هستم به سوی شما به خصوص، و به سوی همه مردم جهان به طور عموم. به خدا سوگند، همگی شمایان خواهید مرد، همانگونه که می‌خوابید، و همگی برانگیخته خواهید شد، همانگونه که بیدار می‌شوید، و در برابر هر آنچه می‌کنید، کیفر و پاداش خواهید دید، و سرانجام، یا بهشت ابدی است، و یا دوزخ ابدی».

ابوطالب گفت: بیش از اندازه، ما دوستدار همراهی و همدستی با توایم، از سخنان خیرخواهانۀ تو استقبال می‌کنیم، و گفتار تو را باور می‌کنیم. اینان همه فرزندان پدر تواند که فراهم آمده‌اند، و من نیز یکی از آنانم، جز آنکه از همگی اینان بیشتر و بیشتر به آنچه مطلوب توست اشتیاق دارم. مأموریت الهی خویش را دنبال کن، که به خدا سوگند، پیوسته از تو حفاظت و حراست می‌کنم، جز اینکه روح و روان من درجهت مفارقت از دین عبدالمطلب با من راه نمی‌آید!.

ابولهب گفت: به خدا سوگند این رسوایی است! پیش از آنکه دیگران بر سر او بریزند شما خود مانع او بشوید! ابوطالب گفت: به خدا سوگند، تا دم آخر، از او پشتیبانی خواهم کرد! [۱۴۷].

[۱۴۷] الکامل، ابن اثیر، ج ۱، ص ۵۸۴-۵۸۵.

بر فراز کوه صفا

بعد از آنکه نبی‌اکرم جاز بابت پشتیبانی و حمایت ابوطالب در راستای تبلیغ و دعوت خود خاطر جمع شدند، روزی بر کوه صفا فراز آمدند و بر روی برترین صخرۀ آن جای گرفتند و فریاد برآوردند: یا صباحاه! در آن دوران این کلمۀ انذار، هشدار و اخطاری بود مبنی بر اینکه لشکری حمله کرده، و یا امری عظیم به وقوع پیوسته است.

آنگاه، یک به یک طوایف قریش را، قبیله به قبیله نام بردند: یا بنی فهر، یا بنی عدی، یا بنی فلان، یا بنی فلان، یا بنی عبدمناف، یا بنی عبدالمطلّب.

صدای پیامبر گرامی اسلام به گوش مردم مکه رسید. با یکدیگر گفتند: این کیست که ندای «یا صباحاه» سرداده است؟ گفتند: محمد! جملگی بسوی آن حضرت شتافتند، حتی اگر کسی نمی‌توانست خودش بیاید، دیگری را می‌فرستاد تا ببیند چه خبر است و برای او باز گوید. ابولهب آمد، و همۀ قریشیان آمدند.

وقتی همه گرد آمدند، رسول خدا جفرمودند:

«أَرَأَیْتُكُمْ لَوْ أَخْبَرْتُكُمْ أَنَّ خَیْلاً تَخْرُجُ بِسَفْحِ هَذا الْجَبَلِ أَكُنْتُمْ مُصَدِّقِىَّ؟».«بگویید ببینم! اگر به شما بازگویم که لشگری آماده در این بیابان، بر دامنه پشت این کوه، قصد یورش به شما و قتل و غارت شما را دارد، شما سخن مرا باور می‌کنید؟.

گفتند: آری، سابقه ندارد که از شما سخن دروغی شنیده باشیم! هرگاه هر سخنی از شما شنیده‌ایم راست بوده است!».

فرمودند:

«فَإِنِّى نَذِیرٌ لَكُمْ بَیْنَ یَدَىْ عَذَابٍ شَدِیدٍ! إِنَّمَا مَثَلِی وَمَثَلُكُمْ كَمَثَلِ رَجُلٍ رَأَى الْعَدُوَّ فَانْطَلَقَ یَرْبَأُ أَهْلَهُ فَخَشِیَ أَنْ یَسْبِقُوهُ فَجَعَلَ یُنَادِی: یَا صَبَاحَاهُ!». «حال که چنین است، من آمد‌ه‌ام به شما هشدار بدهم که عذابی سخت در انتظار شما است! مثل من و شما مثل کسی است که دیده‌بانی کرده و دشمن را دیده، و به راه افتاده است تا قوم و قبیله‌اش را با خبر سازد، اما، ترسیده است که مبادا دشمن زودتر از وی برسد، و فریاد سر داده است: یا صباحاه!».

آنگاه همۀ حاضران را به سوی حق و حقیقت فرا خواندند، و نسبت به عذاب الهی هشدار دادند، و گاه خصوصی و گاه عمومی انذار فرمودند:

«یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ اشْتَرُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ اللَّهِ! أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ! فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا! (ولاَ أُغْنِى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا)». «ای جماعت قریش، خودتان را از خداوند باز خرید کنید! خودتان را از آتش دوزخ‌ رها سازید! که من در پیشگاه خداوند مالک هیچ سود و زیانی برای شما نیستم، و در برابر خداوند هیچ‌گونه حمایتی از شما نمی‌توانم بکنم!». «یا بنی كَعْبِ بن لُؤَیٍّ، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ! فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا!.

یا بنی مرة بن كعب، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ!.

یا معشر بنی قصی، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ! فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا!.

یا معشر بنی عبدمناف، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ! فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا، ولاَ أُغْنِى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا!.

یا بنی عبد شمس، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ!.

یا بنی هاشم، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ!.

یا معشر بنی عبدالمطلب، أَنْقِذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النَّارِ! فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا، ولاَ أُغْنِى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا! سَلُونی مِنْ مالی ما شئُتْم، لاَ أَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا!».«ای جماعت بنی عبدالمطلب، خودتان را از آتش دوزخ‌ها رها سازید! که من برای شما مالک هیچ سود و زیانی نیستم، و در برابر خداوند هیچ‌گونه حمایتی از شما نمی‌توانم بکنم! از دارایی شخصی من هرچه می‌خواهید درخواست کنید، در پیشگاه خدا من برای شما مالک هیچ چیز نیستم!». «یَا عَبَّاسُ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لاَ أُغْنِى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا!». «ای عباس بن عبدالمطلب، در برابر خداوند هیچ‌گونه حمایتی از تو نمی‌توانم بکنم!»

«یَا صَفِیَّةُ بِنْتَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَمَّةَ رَسُولِ اللَّهِ لاَ أُغْنِى عَنْكِ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا!». «ای صفیه بنت عبدالمطلب، عمه رسول خدا، در برابر خداوند هیچگونه حمایتی از شما نمی‌توانم بکنم!». «یَا فَاطِمَةُ بِنْتَ مُحَمَّدٍ سَلِینِى مَا شِئْتِ مِنْ مَالِى، أَنْقِذِی نَفْسِكَ مِنَ النَّارِ، فَإِنِّى لاَ أَمْلِكُ لَكِ مِنَ اللَّهِ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا، ولاَ أُغْنِى عَنْكِ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا!». «ای فاطمه دختر محمد رسول خدا، هر آنچه از دارایی شخصی من می‌خواهی از من درخواست کن، اما، تو خود باید خودت را از آتش دوزخ رها سازی، زیرا که من برای تو مالک هیچ سود و زیانی نیستم و در برابر خداوند هیچگونه حمایتی از تو نمی‌توانم بکنم!». «غَیْرَ أَنَّ لَكُمْ رَحِمًا سَأَبُلُّهَا بِبِلَالِهَا». «تنها حقی که شما بر من دارید، حق خویشاوندی است، که من نیز آن را رعایت می‌کنم و حق صله رحم را ادا می‌کنم!».

وقتی این مجلس انذار به پایان رسید، مردم از هم پاشیدند و پراکنده شدند، و هیچ عکس‌العملی از آنان در تاریخ ثبت نشده است، جز آنکه ابولهب رویاروی پیامبر اکرم جقرار گرفت و به آن حضرت پرخاش کرد و گفت: «تباً لك سائر الیوم! الهذا جمعتنا؟». «تمام عمر و برای همیشه خشک و بی‌مصرف شوی، به خاطر همین حرف‌ها ما را در اینجا گردآوردی؟!».

خداوند نیز سورۀ مَسَد را نازل فرمود:

﴿ تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ١...[المسد: ۱].

«خشگیده باد دو دست ابولهب، خود او نیز خشکیده و بی‌مصرف باد!».

این فریاد بلند، نهایت اقدام در راستای تبلیغ و دعوت اسلام بود که طی آن، رسول خدا جبرای نزدیک‌‌ترین کسانشان روشن گردانیدند که تصدیق و تأیید این رسالت، شرط برقرار ماندن روابط خویشاوندی و قومی با ایشان است، و زنجیرۀ اصل و نسب و نژاد که فرهنگ قوم عرب بر محور آن بنیان گرفته بود، در حرارت این انذار الهی رسالت آسمانی ذوب گردیده است.

همچنان آوای این دعوت در اطراف و اکناف مکه طنین‌انداز بود، که آیه شریفه:

﴿ فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡمُشۡرِكِينَ٩٤ [الحجر: ۹۴].

نازل گردید. رسول خدا جنیز از آن پس، در همۀ مجامع و محافل مشرکان مکه ندای دعوت خویش را بلند و بر آنان کتاب خدا را تلاوت می‌کردند، و به آنان همان سخنی را می‌‌گفتند که هریک از انبیاء الهی به قوم و قبیله خود گفته بودند:

﴿ يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ [الأعراف: ۵۹].

«ای قوم من، خدای یکتا را بپرستید، که جز او برای شما خدایی نیست!».

از سوی دیگر، از آن به بعد، در برابر دیدگان مشرکان و بت‌پرستان به عبادت خداوند متعال می‌پرداختند، چنانکه در وسط روز، در ملاعام، در حریم کعبۀ معظمه به صورت علنی به نماز می‌ایستادند.

به تدریج، دعوت رسول‌اکرم جنزد مکّیان مزید قبول یافت، و مردم مکه یکی پس از دیگری به دین خدا وارد شدند، و روابط خانوادگی و خویشاوندی میان تازه مسلمانان و طوایف و قبایلشان دستخوش کدورت و تیرگی گردید، و لجاجت و کینه ودشمنی میان طرفین بالا گرفت، و قریش از این بابت سخت رنجیده خاطر شدند، و صحنه‌هایی که می‌دیدند، سخت برایشان ناخوشایند بود.

نخستین رایزنی قریش برای مبارزه با آئین جدید

در این اثنا، مسئلۀ دیگری نیز قریش را تحت فشار قرار داد.و هنوز از آغاز دعوت علنی اسلام روزها یا ماه‌هایی چند نگاشته بود که موسم حج فرا رسید، و قریش نگران آن شدند که دسته‌جات عرب یکی پس از دیگری در سرزمین مکه بر آنان وارد می‌شوند، ناگزیر باید در پی آن برآیند سخنی آماده و ساخته و پرداخته داشته باشند که به حاجیان عرب درباره محمد بازگویند، تا دعوت اسلام در جان و دل اعراب اثر نگذارد.

یکجا جمع شدند و به نزد ولیدبن مغیره رفتند، و به رایزنی با یکدیگر پرداختند. ولیدبن مغیره گفت: در این خصوص، همگی اجماع کنید و یک سخن شوید، و هریک به راهی نروید، تا درنتیجه ناخواسته یکدیگر را تکذیب کنید و در برابر آراء و نظرات یکدیگر بایستید! گفتند: تو خود بگوی که چه باید گفت و چه باید کرد! و برای ما یک نقطه‌نظر پدیدآور که همه همان را بگوییم! گفت: بلکه بعکس، شما بگویید تا من بشنوم! گفتند: می‌گوییم: کاهن است! گفت، نه به خدا، او کاهن نیست! ما بسیار کاهنان را دیده‌ایم، این با وردها و سجع‌های کاهنان بسیار متفاوت است! گفتند، می‌گوییم: مجنون است! گفت: او مجنون نیست! ما جنون را فراوان مشاهده کرده‌ایم و نیک می‌شناسیم که جنون چیست. هیچ‌یک از علائم جنون از قبیل عوارض جسمانی، درگیری‌های عاطفی و روانی، و حالات وسواس و نابسامانی را در وجود او نمی‌یابیم! گفتند: می‌گوییم: شاعر است! گفت: او شاعر نیست! ما انواع مختلف شعر: رجز و هزج و قریض و مقبوض و مبسوط را خوب می‌شناسیم، این شعر نیست! گفتند: میگوییم: ساحر است! گفت: وی ساحر هم نیست! ما جادوگران و جادوهایشان را فراوان دیده‌ایم، نه دمیدنی در کار او هست، و نه گره‌زدنی! گفتند: پس چه بگوییم؟ گفت: به خدا! سخنان وی شیرنی خاصی دارد، و از آب و رنگی کم‌نظیر برخوردار است، ریشه‌ای سترگ دارد، و شاخه‌هایی پربار، هریک از این سخنان را که شما بخواهید مطرح کنید بر همگان معلوم می‌شود که باطل است، باز هم از همه بهتر همین است که بگویید: ساحر است! گفتاری آورده است که سحر است، میانۀ شخص را با پدرش، با برادرش، با همسرش و با خاندانش برهم می‌زند! قریشیان همین رأی و نظر را از او گرفتند و پراکنده شدند [۱۴۸].

برخی روایات حاکی از آن‌اند که وقتی ولید تمامی پیشنهادات قریشیان را رد کرد، گفتند: آن رأی و نظر بی‌حرف و سخن خودت را به ما ارائه کن! ولید گفت: مهلتی به من بدهید تا در این‌باره بیاندیشم! مدتی اندیشید و اندیشید، تا سرانجام همان رأی و نظری را که اخیراً از او نقل کردیم، برای آنان ابراز کرد.

خداوند متعال نیز شانزده آیه از سورۀ مدّثّر (آیات ۱۱ تا ۲۶) [۱۴۹]را در ارتباط با ماجرای رایزنی قریش و اظهارنظر ولیدبن مغیره نازل فرموده است که ضمناً بیانگر چگونگی بررسی و برخورد و موضعگیری ولید است:

﴿ إِنَّهُۥ فَكَّرَ وَقَدَّرَ١٨ فَقُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ١٩ ثُمَّ قُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ٢٠ ثُمَّ نَظَرَ٢١ ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ٢٢ ثُمَّ أَدۡبَرَ وَٱسۡتَكۡبَرَ٢٣ فَقَالَ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ يُؤۡثَرُ٢٤ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا قَوۡلُ ٱلۡبَشَرِ٢٥ [المدثر: ۱۸-۲۵].

«او بررسی و مطالعه و برآورد کرد. خدا بکشدش، چگونه برآورد کرد! باز هم، خدا بکشدش، چگونه برآورد کرد! آنگاه باز نگریست. آنگاه، چهره درهم کشید و روی تُرش کرد. آنگاه روی گردانید و استکبار ورزید. سرانجام گفت: این یک سحر و جادوی ممتاز و بی‌نظیر است! این، هرچه هست، گفتار بشر نیست!».

به هر حال، شورای قریش به این تصمیم‌گیری انجامید، و قریشیان در پی اجرای آن برآمدند. در موسم حج، سر راه مردم نشستند، و هرکس که بر آنان می‌گذشت، او را از گرایش به آئین جدید برحذر می‌داشتند، و قضیۀ دعوت حضرت محمد جرا برای او مطرح می‌کردند [۱۵۰].

از سوی دیگر، رسول خدا جدر مقام دعوت و تبلیغ، هرجا که حاجیان و مسافران بار می‌انداختند، و نیز در عکاظ و مجنّه و ذوالمجاز، مردم را به دین خدا دعوت می‌کردند، و ابولهب از پشت سر آن حضرت می‌آمد و می‌گفت: که این مرد از دین برگشته و دروغ‌ساز است! [۱۵۱].

نتیجه این شد که آن سال، همۀ کسانی که از قبائل مختلف عرب به حج رفته بودند، با اطلاع کافی از اخبار دعوت رسول خدا جاز موسم حج بازگشتند، وصیت شهرت و دعوت حضرت محمدبن عبدالله جسراسر بلاد عرب را درنَوَردید.

[۱۴۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۷۱؛ بیهقی و ابونعیم نیز در دلائل و دیگر آثارشان آورده‌اند. [۱۴۹] ظاهرا آیات ۱۱ تا ۳۱- م. [۱۵۰] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۷۱. [۱۵۱] این کار ابولهب را امام احمد در مسند خود روایت کرده است: ج ۳، ص ۴۹۲؛ ج ۴، ص ۳۴۱؛ نیز نک: البدایة والنهایة، ج ۱۲، ص ۴۴۹-۴۵۰.

فصل چهارم: جبهه‌گیری مخالفان دعوت

شیوه‌های گوناگون کارشکنی

همین‌که قریشیان از مراسم حجّ آن سال فراغت حاصل کردند، عزم جزم کردند که این دعوت جدید را در گهواره‌اش سر به نیست سازند، و برای این منظور شیوه‌های مختلفی اندیشیدند که از جمله مهم‌ترین آن‌ها عبارت بودند از:

۱. مسخره کردن، تحقیر کردن، استهزا، تکذیب و نیشخند: آنان می‌خواستند مسلمانان را درنظر افکار عمومی خوار سازند، و نیروهای معنوی آنان را خنثی کنند. تهمت‌های ناروا و کودکانه به رسول‌اکرم جزدند، دشنام‌های نابخردانه نثار آن حضرت کردند، گاه ایشان را «مجنون» صدا می‌کردند:

﴿ وَقَالُواْ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِي نُزِّلَ عَلَيۡهِ ٱلذِّكۡرُ إِنَّكَ لَمَجۡنُونٞ٦[الحجر: ۶].

به آن حضرت تهمت جادوگری و دروغگویی می‌زدند:

﴿ وَعَجِبُوٓاْ أَن جَآءَهُم مُّنذِرٞ مِّنۡهُمۡۖ وَقَالَ ٱلۡكَٰفِرُونَ هَٰذَا سَٰحِرٞ كَذَّابٌ٤ [ص: ۴].

همه جا دنبال ایشان می‌رفتند و نگاه‌های هراس‌انگیز از روی خشم و انتقام بر آن حضرت می‌افکندند و به این وسیله شدّت ناراحتی و ناآرامی خودشان را در ارتباط با عملکرد دعوت و تبلیغ رسول خدا جنشان می‌دادند:

﴿ وَإِن يَكَادُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ بِأَبۡصَٰرِهِمۡ لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ٥١ [القلم: ۵۱].

هرگاه می‌دیدند که پیغمبر اکرم جنشسته‌اند و عده‌ای از مستضعفین، یاران و اصحابشان، گرداگرد ایشان حلقه زده‌‌اند، از روی استهزا می‌گفتند:

﴿ أَهَٰٓؤُلَآءِ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنۢ بَيۡنِنَآ [الأنعام: ۵۳].

«آیا هم اینان‌اند که خداوند از میان ممتازشان گردانیده و بر آنان منت نهاده است؟!».

که خداوند متعال در پاسخ آنان فرمود:

﴿ أَلَيۡسَ ٱللَّهُ بِأَعۡلَمَ بِٱلشَّٰكِرِينَ .

«آیا خدا چنانکه باید و شاید بندگان شکرگزارش را نمی‌شناسد؟!».

هم‌چنین، خداوند برای ما باز می‌گوید که هرجا افراد با ایمان را می‌دیدند، به آنان می‌خندیدند، از کنارشان که می‌گذشتند، با چشمانشان اشاره‌های معنادار می‌کردند! نزد رفقایشان که برمی‌گشتند، شادمانه و سرخوش، این کارهای ناشایست خودشان را با آب وتاب توصیف می‌کردند، وقتی نگاهشان به اهل ایمان می‌افتاد، می‌گفتند: این جماعت گمراهند! که خداوند متعال در پاسخشان می‌فرماید: مگر ما بندگانمان را به اینان سپرده‌ایم که در همه کار و بارشان فضولی می‌کنند؟! چنانکه در این آیات می‌خوانیم:

﴿ إِنَّ ٱلَّذِينَ أَجۡرَمُواْ كَانُواْ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَضۡحَكُونَ٢٩ وَإِذَا مَرُّواْ بِهِمۡ يَتَغَامَزُونَ٣٠ وَإِذَا ٱنقَلَبُوٓاْ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِمُ ٱنقَلَبُواْ فَكِهِينَ٣١ وَإِذَا رَأَوۡهُمۡ قَالُوٓاْ إِنَّ هَٰٓؤُلَآءِ لَضَآلُّونَ٣٢ وَمَآ أُرۡسِلُواْ عَلَيۡهِمۡ حَٰفِظِينَ٣٣ [المطففین: ۲۹-۳۳].

مشرکان مکه در راستای استهزا و نیشخند و سرزنش و مسخره کردن اهل ایمان به طور روز افزون می‌افزودند، تا آنکه روح و روان پیامبر اکرم جرا تحت‌تأثیر قرار داد، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَلَقَدۡ نَعۡلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدۡرُكَ بِمَا يَقُولُونَ٩٧ [الحجر: ۹۷].

«ما نیک می‌دانیم که تو از بابت این گفته‌های ایشان دلتنگ می‌شوی».

آنگاه روحیه پیامبر اکرم جرا تقویت می‌کند و دستورالعمل مؤثری را برای زدودن دلتنگی بر آن حضرت ارائه می‌فرماید:

﴿ فَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ وَكُن مِّنَ ٱلسَّٰجِدِينَ٩٨ وَٱعۡبُدۡ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأۡتِيَكَ ٱلۡيَقِينُ٩٩ [الحجر: ۹۸-۹۹].

«تسبیح و حمد خدای خویش را پیوسته به جای آر، و همواره در زمرۀ سجودآورندگان باش، و تا جان در بدن داری خدای خویش را عبادت کن».

پیش از این آیات، خداوند متعال خطاب به رسول اکرم جمی‌فرماید:

﴿ إِنَّا كَفَيۡنَٰكَ ٱلۡمُسۡتَهۡزِءِينَ٩٥ ٱلَّذِينَ يَجۡعَلُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَۚ فَسَوۡفَ يَعۡلَمُونَ٩٦ [الحجر: ۹۵-۹۶].

«ما شرّ استهزا کنندگان را از تو دفع کرده‌‌ایم! آن کسان که همراه با خدای یکتا، خدای دیگری را قرار می‌دهند، نیک خواهند دانست!».

نیز خداوند سبحان پیامبر گرامی اسلام را مخاطب قرار می‌دهد و می‌فرماید:

﴿ وَلَقَدِ ٱسۡتُهۡزِئَ بِرُسُلٖ مِّن قَبۡلِكَ فَحَاقَ بِٱلَّذِينَ سَخِرُواْ مِنۡهُم مَّا كَانُواْ بِهِۦ يَسۡتَهۡزِءُونَ١٠ [الأنعام: ۱۰].

«پیش از تو نیز فرستادگان خدا مورد استهزای مردانشان قرار می‌گرفته‌اند و استهزاهای آنان بر سر خود آن مسخره‌کنندگان فرود آمد!».

۲. القای شبهه و جوسازی‌های دروغین: در این ارتباط، آنقدر گسترده و متنوع عمل کردند، که فرصت و مجال تأمل و تفکر پیرامون دعوت پیامبر اسلام را از مردم سلب کردند. دربارۀ قرآن، گاه می‌گفتند:

﴿ أَضۡغَٰثُ أَحۡلَٰمِۢ_«خواب‌های آشفته‌ای است که وی شب‌‌‌ها می‌بیند و روزها بازگو می‌کند!».

و گاه می‌گفتند:

﴿ بَلِ ٱفۡتَرَىٰهُ [الأنبیاء: ۵].

«از جانب خودش می‌سازد و می‌پردازد!».

گاه نیز می‌گفتند:

﴿ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُۥ بَشَرٞ[النحل: ۱۰۳].

«یک فرد بشر به اوتعلیم دهد!».

دیگر گاه گفتند:

﴿ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّآ إِفۡكٌ ٱفۡتَرَىٰهُ وَأَعَانَهُۥ عَلَيۡهِ قَوۡمٌ ءَاخَرُونَ [الفرقان: ۴].

«این یک دروغ بزرگ و بی‌اساس است که خود ساخته و پرداخته و دیگر دستیارانش در ساختن و پرداختن آن به او کمک کرده‌اند!».

یا به گونه‌ای دیگر گفتند:

﴿ وَقَالُوٓاْ أَسَٰطِيرُ ٱلۡأَوَّلِينَ ٱكۡتَتَبَهَا فَهِيَ تُمۡلَىٰ عَلَيۡهِ بُكۡرَةٗ وَأَصِيلٗا٥_[الفرقان: ۵].

«این‌‌‌ها افسانه‌های پیشینیان است که نسخه‌برداری کرده و بامدادان و شامگاهان آن‌ها را بر او املا می‌کنند!».

یک بار می‌گفتند: با یک فرد جنّی یا یک شیطان ارتباط دارد و همانگونه که جنّیان و شیاطین بر کاهنان نازل می‌شوند، فرد جنّی یا شیطان مخصوص به او نیز بر او نازل می‌شود! که خداوند متعال در پاسخ این سخنشان فرمود:

﴿ هَلۡ أُنَبِّئُكُمۡ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ ٱلشَّيَٰطِينُ٢٢١ تَنَزَّلُ عَلَىٰ كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٖ٢٢٢_[الشعراء: ۲۲۱-۲۲۲].

«به اینان بگو که شیاطین بر تبهکاران دروغ زن و آلوده به انواع گناهان فرود می‌آیند، شما هیچ سابقه سختی دروغ، یا سابقه فسق و فجوری از من ندارید، آن وقت چگونه قرآن را دستاورد فرود آمدن شیاطین بر من به حساب می‌آورید؟!».

بار دیگر راجع به نبی‌اکرم جگفتند: وی به نوعی بیماری جنون مبتلا است که معانی و مفاهیمی را تخیل می‌کند، آنگاه آن معانی ومفاهیم را در قالب کلمات و جملات و عبارات زیبا و دل‌انگیز می‌ریزد، درست به همان شیوه‌ای که شاعران عمل می‌کنند، بنابراین، وی نیز شاعر است و کلامش شعر! خداوند متعال در پاسخ آنان فرمود:

﴿ وَٱلشُّعَرَآءُ يَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ٢٢٤ أَلَمۡ تَرَ أَنَّهُمۡ فِي كُلِّ وَادٖ يَهِيمُونَ٢٢٥ وَأَنَّهُمۡ يَقُولُونَ مَا لَا يَفۡعَلُونَ٢٢٦[الشعراء: ۲۲۴-۲۲۶].

«شاعران، هوادارانشان کجروان‌اند، و هر زمان در این وادی و آن وادی سرگردان‌اند، بسیار سخنان می‌گویند که عملی متناسب با آن ندارند».

این سه ویژگی است که شاعران دارند، و هیچ‌یک از این‌ها در پیامبر اسلام مشاهده نمی‌شود. پیروان آن حضرت راه یافتگان‌اند و راهنمای دیگران، پارسا و شایسته‌اند، و دین و اخلاق و کوشش‌ها و اقداماتشان شایان تحسین است، و در هیچ جنبه‌ای و در هیچ زمینه‌ای اثری از کجروی در وجود ایشان یافت نمی‌شود. از سوی دیگر، نبی اکرم جمانند شاعران در هر وادی سرگردان نیست، بلکه او بسوی خدای واحد و دین واحد و صراط واحد دعوت می‌کند، نمی‌گوید جز آنچه می‌کند، و نمی‌کند جز آنچه می‌گوید، آنوقت، این پیامبر الهی کجا و شاعران کجا؟! شاعران کجا و این پیامبر الهی کجا؟!.

به همین ترتیب، خداوند سبحان در برابر هر شبهه‌ای که این مخالفان برضدّ پیامبر و قرآن و اسلام القا می‌کردند، جواب‌های کافی و شافی و وافی می‌داد.

عمدۀ شبهات مخالفین به سه محور توحید و نبوت و معاد دور می‌زد. خداوند متعال به تمامی شبهات آنان در ارتباط با توحید پاسخ گفت، و علاوه بر آن، زیاداتی را بر آن مباحث افزود، و قضیۀ توحید را از هر سوی روشن و واضح گردانید، و ناتوانی و درماندگی خدایان قریش و دیگر اعراب را با عمق و وسعتی که بیش از آن ممکن نبود، تبیین فرمود، و چه بسا، همین پاسخگویی و جدال گسترده بود که خشم و ناسازگاری آنان را بیش از پیش برمی‌انگیخت، و آن پیامدهایی را پدیدآورد که پدید آورد.

شُبهات مخالفان پیرامون رسالت نبّی اکرم جدائر بر این بود که آنان با وجود اعتراف به راستگویی پیامبر و امانت و صلاحیت و پرهیزکاری آن حضرت، معتقد بودند که منصب نبوت و رسالت برتر و بزرگ‌تر از آن است که به یک فرد بشر عطا شود، بشر هیچ‌گاه فرشته (فریسته، فرستاده) نمی‌تواند باشد، و فرستادۀ خدا نیز برحسب عقاید ایشان نمی‌تواند بشر بوده باشد. وقتی که رسول خدا جدعوت خویش را علنی کردند، و مردمان را به سوی دین و ایمان فراخواندند، مخالفان دچار حیرت شدند و گفتند:

﴿ وَقَالُواْ مَالِ هَٰذَا ٱلرَّسُولِ يَأۡكُلُ ٱلطَّعَامَ وَيَمۡشِي فِي ٱلۡأَسۡوَاقِ[الفرقان: ۷].

«این چه پیامبر و فرستاده‌ای است که غذا می‌خورد و در کوچه و بازار قدم می‌زند؟!».

می‌گفتند: محمد بشر است و خداوند تاکنون برای هیچ یک از افراد بشر چیزی نازل نکرده است:

﴿ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ عَلَىٰ بَشَرٖ مِّن شَيۡءٖ

و خداوند متعال در پاسخ آنان فرمود:

﴿قُلۡ مَنۡ أَنزَلَ ٱلۡكِتَٰبَ ٱلَّذِي جَآءَ بِهِۦ مُوسَىٰ نُورٗا وَهُدٗى لِّلنَّاسِ [الأنعام: ۹۱].

«بگو: آن کتابی را که موسی آورد، و نور و هدایت برای همه مردمان بود، چه کسی نازل کرده بود؟!».

پرواضح است که آنان می‌دانستند و اعتراف داشتند به اینکه موسی یک فرد بشر است. هم‌چنین، در ارتباط با پاسخ شبهۀ آنان فرمود: جملگی اقوام پیشین در برابر رسولان خدا از راه ناسازگاری با آنان می‌گفتند:

﴿ إِنۡ أَنتُمۡ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُنَا [ابراهیم: ۱۰].

«شما هم مانند ما افراد بشر هستید!»

و پیامبران خدا به آنان پاسخ می‌دادند:

﴿ إِن نَّحۡنُ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَمُنُّ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِ [ابراهیم: ۱۱].

«ما هم افراد بشر و همانند شماییم، اما خداوند بر هریک از بندگانش که بخواهد منّت می‌گذارد!».

حاصل مطلب اینکه انبیاء و رسل باید از افراد بشر باشند، بشر بودن با پیامبر بودن هیچ منافاتی ندارد.

از آنجا که مخالفان پیامبر گرامی اسلام اعتراف داشتند به اینکه ابراهیم و اسماعیل و موسی، هم فرستادگان خدا و هم از افراد بشر بوده‌اند، دیگر مجالی برای ایشان باقی نماند که بر این شبهه پافشاری کنند. این بود که گفتند: خداوند برای عهده‌دار شدن رسالت خویش کسی را جز این یتیم مسکین نیافت؟! این درست نبود که خدا بزرگان و سران مکه و طائف را کنار بزند و این بینوا را فرستادۀ خویش قرار دهد:

﴿ لَوۡلَا نُزِّلَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانُ عَلَىٰ رَجُلٖ مِّنَ ٱلۡقَرۡيَتَيۡنِ عَظِيمٍ [الزخرف: ۳۱].

«چرا این قرآن بر یکی از مردان بزرگ یکی از این دو شهر بزرگ فرود نیامده است؟!».

خداوند متعال در پاسخ آنان فرمود:

﴿ أَهُمۡ يَقۡسِمُونَ رَحۡمَتَ رَبِّكَ [الزخرف: ۳۲].

«مگر اینان متصدّی توزیع رحمت خدای تو‌اند؟!».

منظور اینکه وحی و رسالت رحمت خدا است، و خدا خود نیک می‌داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد:

﴿ ٱللَّهُ أَعۡلَمُ حَيۡثُ يَجۡعَلُ رِسَالَتَهُ [الأنعام: ۱۲۴].

از اینجا، به یک شبهه دیگر منتقل شدند، گفتند: فرستادگان پادشاهان دنیا با موکب خاصّ و خَدَم و حَشَم این طرف و آن طرف می‌روند و از ابهت و جلال و جبروت برخوردارند، و همه انواع و اقسام برگ و ساز زندگی برایشان فراهم است، اگر محمد مدعی است که رسول خدا است، چرا باید در کوچه و بازار به دنبال لقمه‌ای نان برود؟!

﴿ لَوۡلَآ أُنزِلَ إِلَيۡهِ مَلَكٞ فَيَكُونَ مَعَهُۥ نَذِيرًا٧ أَوۡ يُلۡقَىٰٓ إِلَيۡهِ كَنزٌ أَوۡ تَكُونُ لَهُۥ جَنَّةٞ يَأۡكُلُ مِنۡهَاۚ وَقَالَ ٱلظَّٰلِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلٗا مَّسۡحُورًا٨ [الفرقان: ۷ -۸].

«چرا همراه او یک فرشته فرود نیامده است تا با او مشترکاً به انذار مردم بپردازد؟ یا آنکه گنجی پر زر و سیم از آسمان برای او افکنده نشده است؟ یا دست کم باغ و باغچه‌ای ندارد که با آن روزگار بگذارند؟!» و بالاخره این ستمکاران گفتند: شما آمده‌اید پیرو مردی جادو شده گردیده‌اید!».

پاسخ این شبهه را خداوند چنین داد که محمد رسول خدا است، یعنی، وظیفه او ابلاغ رسالت الهی به هر صغیر و کبیر، و ناتوان و توانمند، و برتر و فروتر، و آزاده و برده، به طور یکسان است، اگر بخواهد با ابهت و جلال و جبروت و خدم و حشم و پاسداران و پیشقراولان- همانند نمایندگان و فرستادگان پادشاهان- درمیان مردم رفت و آمد کنند، دست مردم ناتوان و ضعیف به دامان او نمی‌رسد و نمی‌توانند از وجود او بهره‌مند بشوند. مردم هم عبارت از همین افرادی هستند که معمولاً به حساب نمی‌آیند، و به این ترتیب، نقض غرض می‌شود، و دیگر خاصیت و فایده‌ای برای رسالت باقی نخواهد ماند.

در ارتباط با معاد و حشر و نشر و رستاخیز انسان‌ها پس از مرگ، مخالفان پیامبراکرم جبجز تعجب و استبعاد، و اگر و مگر، چیزی در چنته نداشتند. فقط می‌توانستند بگویند:

﴿ أَءِذَا مِتۡنَا وَكُنَّا تُرَابٗا وَعِظَٰمًا أَءِنَّا لَمَبۡعُوثُونَ١٦ أَوَ ءَابَآؤُنَا ٱلۡأَوَّلُونَ١٧ [الصافات:۱۶ - ۱۷].

«مگر می‌شود پس از آنکه ما مردیم و خاک شدیم و استخوان‌های ما پوسید، از نو برانگیخته شویم؟ هم‌چنین پدران و پیشینیان ما؟!».

یا بگویند:

﴿ ذَٰلِكَ رَجۡعُۢ بَعِيدٞ [ق: ۳].

«این چنین بازگشتی خیلی بعید است!».

یا اینکه پیامبر اکرم جرا یک فرد عجیب و غریب جلوه دهند که کارهای عجیب و غریب می‌کند و حرف‌های عجیب و غریب می‌زند:

یا بگویند:

﴿ هَلۡ نَدُلُّكُمۡ عَلَىٰ رَجُلٖ يُنَبِّئُكُمۡ إِذَا مُزِّقۡتُمۡ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمۡ لَفِي خَلۡقٖ جَدِيدٍ٧ أَفۡتَرَىٰ عَلَى ٱللَّهِ كَذِبًا أَم بِهِۦ جِنَّةُ [سبأ: ۷ - ۸].

«می‌خواهید مردی را به شما نشان بدهیم که به شما می‌گوید وقتی که متلاشی شدید و از هم پاشیدید، شما از نو با آفرینشی جدید باز خواهید گفت؟ نمی‌دانیم این مرد به خدا دروغ می‌بندد؟ یا دچار جنون شده است؟!».

یا اینکه شاعرشان می‌گفت:

اَمَوْتٌ ثُمَّ بَعْثٌ ثُمَّ حَشرُ؟
حدیثُ خُرافةٍ یا اُمَّ عمروٍ!

«آیا مرگ است و پس از آن برانگیخته شدن و پس از آن حشر و نشر و رستاخیز؟ این‌ها همه خرافات است، ای امّ عمرو!».

خداوند سبحان، از راه باز کردن چشم بصیرت آنان نسبت به آنچه در دنیا می‌گذرد، به آنان پاسخ داد: ستمگران این جهان پیش از آنکه سزای ستمگری خویش را ببینند، می‌میرند، ستمدیدگان نیز پیش از آنکه بتوانند حق خودشان را از ستمگران بازستانند، می‌میرند، نیکوکاران خوش عمل و درستکار، بدون آنکه پاداش احسان و راستی خویش را ببینند، از دنیا می‌روند، و تبهکاران بدعمل و بدکردار، بدون آنکه از بابت عمل بدشان کیفر ببینند، از دنیا می‌روند، اگر حشر و نشر و رستاخیز و زندگی ابدی و پاداش و کیفر پس از مرگ در کار نباشد، ستمگر و ستمدیده یکسان و نیکوکار و بدکردار همانند خواهند بود، بلکه ستمگران و تبهکاران خوشبخت‌تر و سعادتمندتر از ستمدیدگان و نیکوکاران خواهند بود، و چنین چیزی – بی‌حرف و سخن- نامعقول است، و هرگز نمی‌توان تصور کرد که خداوند نظام خلقت خود را بر فسادی این چنین پایه‌گذاری کند؟! خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ أَفَنَجۡعَلُ ٱلۡمُسۡلِمِينَ كَٱلۡمُجۡرِمِينَ٣٥ مَا لَكُمۡ كَيۡفَ تَحۡكُمُونَ٣٦ [القلم: ۳۵-۳۶].

«مگر می‌شود که ما مسلمان را با مجرمان یکسان قرار دهیم؟! چه خبرتان است؟ چگونه داوری می‌کنید؟!».

و نیز می‌فرماید:

﴿ أَمۡ نَجۡعَلُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ كَٱلۡمُفۡسِدِينَ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَمۡ نَجۡعَلُ ٱلۡمُتَّقِينَ كَٱلۡفُجَّارِ٢٨ [ص: ۲۸].

«یا مگر ممکن است که ما اهل ایمان و عمل صالح را همانند مفسدین فی‌الارض قرار دهیم؟ یا پرهیزکاران را در ردیف تبهکاران قرار دهیم؟!».

و نیز می‌فرماید:

﴿ أَمۡ حَسِبَ ٱلَّذِينَ ٱجۡتَرَحُواْ ٱلسَّيِّ‍َٔاتِ أَن نَّجۡعَلَهُمۡ كَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ سَوَآءٗ مَّحۡيَاهُمۡ وَمَمَاتُهُمۡۚ سَآءَ مَا يَحۡكُمُونَ٢١ [الجاثیه: ۲۱].

«یا آن کسانی که همواره در اندیشه کارهای بد بسر می‌برند، چنان پنداشته‌اند که ما آنان را همانند انسان‌های با ایمان و درست کردار قرار دهیم، چنانکه زندگی و مرگشان مانند یکدیگر باشد؟ بسیار بد داوری می‌کنند!».

در پاسخ استبعادهای منکران زندگی دوباره و حیات ابدی انسان نیز، خداوند متعال فرمود:

﴿ ءَأَنتُمۡ أَشَدُّ خَلۡقًا أَمِ ٱلسَّمَآءُۚ بَنَىٰهَا٢٧ [النازعات: ۲۷].

«آیا شما آفرینش پیچیده‌تری دارید یا آسمان؟!».

و نیز فرمود:

﴿ أَوَ لَمۡ يَرَوۡاْ أَنَّ ٱللَّهَ ٱلَّذِي خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَلَمۡ يَعۡيَ بِخَلۡقِهِنَّ بِقَٰدِرٍ عَلَىٰٓ أَن يُحۡـِۧيَ ٱلۡمَوۡتَىٰۚ بَلَىٰٓۚ إِنَّهُۥ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ٣٣ [الأحقاف: ۳۳].

«و آیا ندیده‌اید و نسنجیده‌اند که خداوندی که آسمان‌‌‌ها و زمین را آفریده، و از آفریدن آن‌ها خسته و مانده نگردیده، هم توانا است بر اینکه مردگان را زنده گرداند، و البته چنین خواهد بود، زیرا که او بر هر چیزی توانا است».

و نیز فرمود:

﴿ وَلَقَدۡ عَلِمۡتُمُ ٱلنَّشۡأَةَ ٱلۡأُولَىٰ فَلَوۡلَا تَذَكَّرُونَ٦٢ [الواقعة: ۶۲].

«شما که از مردم نخستین به خوبی باخبرید، چرا نمی‌اندیشید و درنمی‌یابید؟!».

خداوند در این ارتباط یک اصل کلّی را که عقلاً و عرفاً معلوم و قطعی است مطرح فرموده است، دائر بر اینکه بازگردانیدن انسان به زندگی، برای خدا ساده‌تر از اصل آفرینش آنان است: ﴿ وَهُوَ أَهۡوَنُ عَلَيۡهِ [الروم: ۲۷]. و نیز فرمود: ﴿ كَمَا بَدَأۡنَآ أَوَّلَ خَلۡقٖ نُّعِيدُهُ [الأنبیاء: ۱۰۴]. «همانگونه که آفرینش نخستین را آغاز کردیم، آن رادوباره بازمی‌گردانیم!»و نیز فرمود: ﴿ أَفَعَيِينَا بِٱلۡخَلۡقِ ٱلۡأَوَّلِ[ق: ۱۵]. «مگر ما از آفرینش نخستین خسته و مانده شدیم؟!».

به این ترتیب، خداوند سبحان در برابر هریک از شبهاتی که مخالفان دعوت اسلام القا می‌کردند، جواب‌های کافی و شافی ارائه می‌فرمود که هر انسان خردمند و صاحبدلی را قانع می‌گردانید، اما، آنان اسیر نابسامانی‌های درون خویش بودند، و می‌خواستند از راه استکبار و برتری‌جویی، رأی و نظر خودشان را بر دیگر بندگان خدا تحمیل کنند، از این رو، همواره در وادی حیرت سرگردان می‌ماندند.

۳- تحریم گوش فرادادن به قرآن، و ترویج افسانه‌های کهن برای رویارویی با قرآن: مشرکان مکه علاوه بر القای این شبهات، عملاً نیز، با هر شیوه‌ای که می‌توانستند، مانع می‌شدند از اینکه مردم به قرآن گوش فرا دهند، و دعوت اسلام به گوش مردم برسد. هرگاه که می‌دیدند پیامبر گرام اسلام در مقام دعوت فرد یا افرادی به دین ا سلام هستند یا می‌دیدند که ا یشان به نماز ایستاده‌اند یا قرآن تلاوت می‌کنند، مردم را از اطراف آن حضرت دور می‌گردانیدند، سرو صدا و غوغا راه می‌انداختند، آواز می‌خواندند، معرکه‌گیری می‌کردند، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَا تَسۡمَعُواْ لِهَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ وَٱلۡغَوۡاْ فِيهِ لَعَلَّكُمۡ تَغۡلِبُونَ٢٦[فصلت: ۲۶].

«کافر کیشان مکه می‌گفتند: به این قرآن گوش فرا ندهید، و درحین تلاوت قرآن سرو صداهای بی‌معنا راه بیاندازید، تا بتوانید بر او غلبه کنید!».

کفار مکه آنچنان پای این کار ایستاده بودند که پیامبر اکرم جتا اواخر سال پنجم بعثت هرگز این فرصت را نیافتند که در مجالس و محافل آنان تلاوت قرآن کنند. بعدها نیز که این امکان بنحوی روی نمود، به این صورت بود که پیامبر اکرم جبطور ناگهانی، و بدون آنکه کفّار پی ببرند که آن حضرت می‌خواهند تلاوت قرآن را آغاز کنند، عمل می‌کردند.

نضربن حارث، یکی از شیطان‌های نامدار قریش، به حیره رفت، و در آنجا سرگذشت پادشاهان سرزمین ایران و افسانه‌های رستم و اسفندیار را فراگرفت، و هرگاه که پیامبر اکرم جدرمیان حلقه‌ای از مردمان می‌نشست و می‌گفت: من به خدا- ای جماعت قریشیان- خوش گفتارتر از اویم! آنگاه دربارۀ پادشاهان ایران و قهرمانان افسانه‌ای، رستم و اسفندیار، برای مردم سخن می‌گفت. آنگاه خطاب به مردم می‌گفت: چرا باید محمد خوش گفتارتر از من باشد؟! [۱۵۲].

بنا به گزارش روایتی از ابن عباس، نضربن حارث کنیزک آوازخوانی خریداری کرده بود، و هرگاه که می‌شنید کسی به اسلام تمایل پیدا کرده است، وی را به آن کنیزک خویش می‌سپرد، و به او می‌گفت: خوراک و نوشیدنی برایش فراهم کن و آواز برایش بخوان! آنگاه خطاب به آن نو مسلمان می‌گفت: این بسی بهتر از آن چیزهایی است که محمد تو را بسوی آن‌ها فرا می‌خواند! این آیۀ شریفه دربارۀ نضر و عملکرد او در جهت رویارویی با قرآن نازل شده است:

﴿ وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡتَرِي لَهۡوَ ٱلۡحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ [لقمان: ۶].

«و از این مردمان، بعضی هستند که بازار یاوه سرایی را گرم می‌کنند تا بدینوسیله مردم را از راه خدا گمراه گردانند» [۱۵۳].

۴- آزارها و شکنجه‌های گوناگون: مشرکان مکّه به موازات ظهور اسلام و علنی شدن دعوت آن در آغاز سال چهارم بعثت، شیوه‌هایی را که یاد کردیم، به تدریج پیش گرفتند تا بلکه بتوانند چراغ دعوت اسلام را خاموش گردانند. هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و کفار و مشرکین به همان شیوه‌های برخورد با مسلمانان اکتفا می‌کردند، و به آزار و شکنجه و تهدید نمی‌پرداختند، امّا، وقتی که دیدند آن شیوه‌های مقابله نمی‌توانند درجهت متوقف ساختن روند دعوت اسلام مؤثر باشند، با یکدیگر مشورت کردند، و مقرر داشتند که مسلمانان را شکنجه کنند، و از دین جدید بیزارشان گردانند. از آن پس، هر رئیس قبیله‌ای تازه مسلمانان قبیلۀ خویش را تحت آزار و شکنجه قرار می‌داد و هرکس که بردگانی داشت، در صورت تمایل آنان به اسلام و ایمان، آنان را تحت فشار می‌گذاشت.

طبیعی بود که اراذل و اوباش و سیاهی لشگرها نیز- در چنین اوضاع و احوالی- به دنبال بزرگان و رؤسای خودشان راه بیفتند و درجهت تمایلات و جلب رضایت ایشان فعال باشند. این جماعت، آزارها و شکنجه‌هایی را به ویژه نسبت به ناتوان و افراد بی‌دست و پا- بر علیه مسلمانان اعمال کردند که بدن انسان را به لرزه درمی‌آورد، و آنچنان از این تازه مسلمانان انتقام گرفتند که دل‌‌‌ها با شنیدن گزارش آن‌ها از جای کنده می‌شوند!.

ابوجهل، هرگاه می‌شنید که مردی صاحب مقام و صاحب عنوان درمیان قبایل عرب به اسلام گرویده است، او را سخت مورد سرزنش و تحقیر قرار می‌داد، و او را تهدید می‌کرد که خسارات مالی و اجتماعی برای او در پی خواهد داشت، و اگر آن مرد تازه مسلمان ضعیف و بی‌دست و پا بود، بر او حمله می‌برد و او را آزار و شکنجه می‌داد [۱۵۴].

عموی عثمان بن عفّان وی را در حصیری می‌پیچید و برگ درخت خرما روی او می‌ریخت و او را روی آتش دود می‌داد [۱۵۵].

مادر مصعب‌بن‌عمیر وقتی که فهمید پسرش اسلام آورده است، آب و غذا را بر او بست، و او را از خانه بیرون کرد، در حالی که وی از مرفه‌ترین و برخوردارترین عرب‌های آن روزگار بود، و کار به جایی رسید که مصعب پوست بدنش از شدت گرسنگی و تشنگی- همانند ماری که می‌خواهد پوست بیاندازد- ورقه شده بود [۱۵۶].

صُهَیب بن سِنان رومی را آنقدر شکنجه می‌دادند تا از هوش می‌رفت و دیگر نمی‌فهمید که چه می‌گوید [۱۵۷].

بِلال، بردۀ زرخرید اُمیه بن خلف جُمحی بود. امیه طنابی به گردن او می‌بست و به دست بچه‌ها می‌داد، تا او را در کوهستان‌های اطراف مکه به این سوی و آن سوی بکشانند. بچه‌ها آنقدر او را این طرف و آن طرف می‌کشانیدند که طناب در گوشت‌های گردن بلال فرو می‌رفت، و او همچنان می‌گفت: اَحَدْ! اَحَدْ! اُمیه بلال را با طناب‌های محکم می‌بست و با چوبدستی به جان او می‌افتاد، و او را وادار میکرد که مدت‌‌‌ها زیر آفتاب بنشیند، هم‌چنین، او را پیاپی گرسنگی می‌داد. از همۀ این‌ها سخت‌تر، به هنگام گرما گرم آفتاب نیمروز او را از خانه بیرون می‌آورد و بر پشت، روی ریگزار داغ مکه می‌خوابانید، و دستور می‌داد تخت سنگی بزرگ را روی سینه او قرار دهند، و به او می‌گفت: به خدا سوگند، در همین حال خواهی ماند تا وقتی که بمیری یا به محمد کافر شوی و لات و عزی را بپرستی! بلال در آن حال، همواره می‌گفت: اَحَد! اَحَد! و نیز می‌گفت: اگر کلمۀ دیگری را یاد داشتم که شما را بیشتر از این بر سر خشم آورد، همان را می‌گفتم! روزی، ابوبکر بر او می‌گذشت و او را زیر شکنجه یافت و بلال را در برابر یک غلام سیاه دیگر، یا به بهای ۷ اوقیه یا پنج اوقیه نقره خریداری کرد و آزاد گردانید [۱۵۸].

عمّاربن‌یاسرسنیز بردۀ زر خرید بنی‌مخزوم بود. او خود و پدر و مادرش اسلام آوردند. مشرکان مکه، و در رأس آنان ابوجهل، به هنگام نیمروز که ریگزارهای مکه سخت تفتیده می‌گردید، آنان را برهنه می‌گردانید و روی آن سنگ‌های آتشین می‌خوابانید و به این ترتیب آنان را شکنجه می‌داد. نبی‌اکرم جهرگاه از کنار آنان می‌گذشتند و آنان را زیر شکنجه می‌دیدند، می‌فرمودند: «صَبراً آلَ یاسر، فإنَّ مَوعِدَكم الجنة» شکیبا باشید ای خاندان یاسر، که میعاد شما بهشت است! یاسر زیر شکنجه از دنیا رفت. ابوجهل سمیه مادر عمار را با ضربۀ شدید نیزه- از روبرو- از پای درآورد. وی نخستین زن شهید در اسلام بود، سمیه بنت خیاط، کنیز ابوخدیجه بن مغیره بن عبدالله بن‌عمربن مخزوم، پیرزنی سالخورده و ناتوان. عمار را، گاه با گرمای آفتاب شکنجه می‌کردند، گاه تخته‌سنگ‌های آتشین بر روی سینه‌اش می‌نهادند، و گاه سر او را آنقدر زیر آب نگاه می‌داشتند تا از هوش می‌رفت، و به او می‌گفتند: ما دست از تو برنمی‌داریم، تا به محمد دشنام بدهی یا دربارۀ لات و عزی به نیکی و ستایش سخن بگویی. از روی اجبار و اکراه، بالاخره عمار خواستۀ آنان را انجام داد، و گریان و نالان به عذرخواهی نزد نبی‌اکرم جشتافت، و خداوند این آیه را دربارۀ وی نازل فرمود:

﴿ إِلَّا مَنۡ أُكۡرِهَ وَقَلۡبُهُۥ مُطۡمَئِنُّۢ بِٱلۡإِيمَٰنِ [النحل: ۱۰۶].

«کسانی که پس از ایمان آوردن به خدا کافر شوند، البته از روی اکراه در حالی که دل‌های ایشان همچنان در پرتو ایمان آرام بوده باشد» [۱۵۹].

ابوفکیهَه- که نام وی اَفَلَح بود- از جمله بزرگان بنی‌عبدالدار، و خود از طایفۀ ازد بود. وی را نیمروز، زیر حرارت شدید آفتاب، در حالیکه زنجیری آهنین برپای او بود، از خانه بیرون می‌کشیدند، و جامه‌هایش را از تن وی درمی‌آوردند، و روی ریگزارهای مکه بدنش را کباب می‌کردند، آنگاه تخته سنگی روی گرده‌اش می‌گذاشتند تا نتواند تکان بخورد. آنقدر در این حال می‌ماند تا از هوش می‌رفت. این شکنجه‌ها پیوسته ادامه داشت تا وقتی که وی در هجرت دوم به حبشه، در زمرۀ مهاجرن قرار گرفت. یکبار، پای او را با طناب بسته بودند، و او را کشان کشان بر روی ریگزارها افکنده بودند، و آنقدر گلوی او را فشار داده بودند که گمان کردند از دنیا رفته است. در آن حال، ابوبکر از آنجا می‌گذشت، او را خریداری کرد و در راه خدا آزاد ساخت [۱۶۰].

خَبّاب بن اَرَتّ بردۀ زرخرید اُمّ اَنمار بنت سباع خزاعی بود، حرفه‌اش آهنگری بود، وقتی اسلام آورد، ارباب وی او را باآتش شکنجه می‌داد. آهن گداخته را می‌آورد و بر گرده یا سر و صورت او می‌گذاشت، تا به محمد جکافر شود، اما، این شکنجه‌ها فقط بر اسلام و ایمان او می‌افزود. دیگر مشرکان مکه نیز او را شکنجه می‌دادند، گردنش را می‌پیچاندند، موهایش را می‌گرفتند و می‌کشیدند، و در آتش می‌افکندند، و با موهایش او را در آتش بالا و پایین می‌کردند، و سرانجام، آن آتش خاموش نمی‌شد مگر بر اثر روغنی که از گردۀ او برمی‌آمد! [۱۶۱].

زِنّیرَه یک کنیز رومی بود که اسلام آورد و در راه خدا بسیار شکنجه گردید، و چشمانش آنقدر آسیب دید که به کوری وی منجر شد. گفتند: لات و عزی تو را به این روز انداختند! گفت: نه بخدا، لات و عزی هیچکاره‌اند، این بلایی از جانب خدا است، اگر بخواهد خود نیز بهبود خواهد بخشید! بامداد فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شد، خداوند چشمان او را به وی بازگردانیده بود، قریش گفتند: این گوشه‌ای از جادوگری محمد است! [۱۶۲].

اُمّ عُبَیس، کنیز بنی‌زهره نیز اسلام آورد. مشرکان مکه او را شکنجه می‌دادند، به خصوص اربابش اسودبن عبدیغوث، که از سرسخت‌ترین دشمنان نبی‌اکرم جو از جمله استهزاکنندگان دائمی پیغمبر اکرم جبود [۱۶۳].

کنیز عمربن مؤمّل از بنی عدی. این زن را عمربن خطاب- آن زمان که هنوز در زمرۀ مشرکان بود- شکنجه می‌داد، آنقدر او را کتک می‌زد تا از حال می‌رفت، آنگاه رهایش می‌کرد و می‌گفت: بخدا، رهایت نمی‌کنم، مگر به خاطر اینکه من از زدن تو خسته می‌شوم! وی نیز می‌گفت: خدای تو هم با تو همین کار را خواهد کرد! [۱۶۴].

از جمله دیگر کنیزان که در راه خدا به خاطر اسلام آوردن، شکنجه شدند، نهدیه بود، و دخترش، که هر دو از آن بنی‌عبدالدار بودند [۱۶۵].

از جمله دیگر غلامان و بردگان که در راه اسلام شکنجه شدند، عامربن فهیره بود. آنقدر او را شکنجه می‌دادند تا از هوش می‌رفت و دیگر نمی‌فهمید چه می‌گوید [۱۶۶].

ابوبکرسهمۀ این غلامان و کنیزان را- که خداوند از همگی زنان و مردانشان خشنود باد- خریداری کرد و در راه خدا آزاد گردانید. پدرش ابوقحافه در این ارتباط او را سرزنش می‌کرد و می‌گفت: می‌بینم که بردگان ناتوان و ناکارآمد را آزاد می‌کنی، اگر مردان زرخرید کارآمد را این چنین می‌خریدی و آزاد می‌کردی، دست تو را در این کار بازنمی‌گذاشتند! ابوبکر می‌گفت: من به خاطر خدا این کارها را می‌کنم! خداوند نیز در شأن ابوبکر آیاتی از قرآن کریم را نازل فرمود و او را ستود و دشمنان وی را نکوهش کرد. خداوند متعال فرمود:

﴿ فَأَنذَرۡتُكُمۡ نَارٗا تَلَظَّىٰ١٤ لَا يَصۡلَىٰهَآ إِلَّا ٱلۡأَشۡقَى١٥ ٱلَّذِي كَذَّبَ وَتَوَلَّىٰ١٦ [الیل:۱۴ - ۱۶].

که منظور، امیه بن خلف بود، و دیگر کسانی که هم شاکلۀ او بودند،

﴿ وَسَيُجَنَّبُهَا ٱلۡأَتۡقَى١٧ ٱلَّذِي يُؤۡتِي مَالَهُۥ يَتَزَكَّىٰ١٨ وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُۥ مِن نِّعۡمَةٖ تُجۡزَىٰٓ١٩ إِلَّا ٱبۡتِغَآءَ وَجۡهِ رَبِّهِ ٱلۡأَعۡلَىٰ٢٠ [الیل: ۱۷ - ۲۱].

که منظور ابوبکر صدیقسبود [۱۶۷].

ابوبکر صدیقسخود نیز آزار و شکنجه دید. نوفل بن خویلد عَدَوی، او را با طلحه بن عبیدالله دستگیر کرد و با یک طناب هر دو را بست، تا نگذارد نماز بخوانند و آن دو را از دینشان برگرداند، اما آن دو گوش به حرف وی نکردند. چیزی که بسیار موجب شگفتی نوفل گردید، آن بود که دید آن دو از بند رها شده‌اند و دارند باهم نماز می‌خوانند! به ملاحظۀ همین داستان ابوبکر و طلحه بن عبیدالله را «قرینین» گفته‌اند. بنا به روایت دیگری، این آزارها را عثمان‌بن عبیدالله برادر طلحه بن عبیدالله می‌کرده است [۱۶۸].

حاصل مطلب اینکه هرگاه خبر پیدا می‌کردند که یکی از مردان و زنان اهل مکه اسلام آورده است، بنای آزار و شکنجۀ او را می‌گذاشتند. البته، این کار در ارتباط با افراد ضعیف و دون پایۀ جامعه، به ویژه بردگان و کنیزان، ساده و آسان بود، آنان کسی را نداشتند که به خاطرشان به خشم بیاید یا از آنان حمایت کند، حتّی بزرگان و سران مکه خود به شکنجه آنان دست می‌یازیدند، و اوباش را تشویق می‌کردند که آنان را آزار بدهند، اما، در ارتباط با اشراف و بزرگان اهل مکه که به اسلام می‌گرویدند، بسیار دشوار بود، زیرا آنان از عزّت و شوکت درمیان قوم خودشان برخوردار بودند، و کمتر موردی پیش می‌آمد که بعضی از سران و اشراف و خویشاوندان خود آنان، با هزاران حزم و احتیاط، به آنان تعرّضی بکنند.

[۱۵۲] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۹۹-۳۰۰، ۳۵۸، با تلخیص. [۱۵۳] الدر المنثور، تفسیر سوره لقمان، ج ۵، ص ۳۰۷. [۱۵۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۲۰. [۱۵۵] رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۵۷. [۱۵۶] اسدالغایة، ج ۴، ص ۴۰۶؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۶۰. [۱۵۷] الاصابة، ج ۳-۴، ص ۲۵۵؛ طبقات ابن سعد، ج ۳، ص ۲۴۸. [۱۵۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۱۷-۳۱۸؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۶۱؛ تفسیر ابن کثیر، ذیل آیه ۱۰۶، سوره نحل، ج ۲، ص ۶۴۸. [۱۵۹] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۳۹-۳۲۰؛ طبقات ابن سعد، ج ۳، ص ۲۴۸-۲۴۹. ذیل روایت را عوفی از ابن عباس آورده است؛ نکـ: تفسیر ابن کثیر، ج ۲، ص ۶۴۸؛ نیز: الدر المنثور، ذیل تفسیر آیه ۱۰۶، سوره نحل. [۱۶۰] أسدالغابة، ج ۵، ص ۲۴۸؛ الاصابة، ج ۷/۸، ص ۱۵۲؛ و منابع دیگر. [۱۶۱] أسدالغاة، ج ۱، ص ۵۹۱-۵۹۲؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۶۰؛ و منابع دیگر. [۱۶۲] طبقات ابن سعد، ج ۸، ص ۲۵۶؛ سیرةابن‌هشام،ج ۱، ص ۳۱۸. [۱۶۳] الاصابة، ج ۷/۸، ص ۲۵۸. [۱۶۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۱۹؛ طبقات ابن سعد، ج ۸، ص ۲۵۶. [۱۶۵] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۱۸-۳۱۹. [۱۶۶] طبقات ابن سعد، ج ۳، ص ۲۴۸. [۱۶۷] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۱۸-۳۱۹؛ طبقات ابن سعد، ج ۸، ص ۲۵۶؛ کتب تفسیر، ذیل آیات ۱۴-۲۱، سوره لیل. [۱۶۸] اُسدُالغایة، ج ۲، ص ۴۸۶.

فصل پنجم: برخورد مشرکان با رسول خدا

برخورد با حضرت رسول جو تعرض به آن حضرت، کار آسانی نبود. حضرت محمد جمردی با شهامت و با وقار بودند، و دارای شخصیتی کم‌نظیر، هیبت و عظمت آن حضرت، آنچنان در دل دوست و دشمن جای گرفته بود که با شخصیتی مانند ایشان جز با احترام و تکریم رویاروی نمی‌شدند، و جز برخی از اراذل و اوباش و بیخردان جرأت پیدا نمی‌کردند که در برابر آن حضرت به کارهای زشت و ناپسند دست بزنند. علاوه بر این، ایشان تحت حمایت ابوطالب بودند، و ابوطالب از معدود مردان بزرگ مکه بود، از نظر اصل و نسب بزرگ بود، و درمیان مردم نیز به بزرگی شناخته شده بود، بنابراین، بسیار دشوار بود که کسی بتواند به حریم ابوطالب تعرض کند، و حرمت حمایت او را بشکند. این وضعیت، قریشیان را بسیار نگران کرده بود، و خواب و آرام را از آنان گرفته بود، و آنان را واداشته بود که فکرشان را به کار بیاندازند تا بتوانند به نحوی از آن تنگنا بیرون بیایند، و به گرفتاری و پیشامدی که پیامد خوبی نداشته باشد دچار نگردند. بالاخره، بررسی‌ها و مشورت‌هایشان به آنجا رسید که شیوۀ مذاکره را برگزینند، و با رعایت همۀ جوانب خردورزی و قاطعیت، همراه با نوعی اعلام وجود و تهدید ضمنی، با شیخ کبیر قریش، ابوطالب، وارد گفتگو بشوند، تا بلکه بتوانند حضرت محمد جرا وادار کنند که به خواسته‌های آنان تن دردهد.

هیأت اعزامی قریش نزد ابوطالب

ابن اسحاق گوید: عده‌ای از رجال و اشراف قریش- به نمایندگی از دیگر قریشیان- نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ای ابوطالب، پسر برادر شما خدایان ما را دشنام می‌‌دهد، از دین ما عیبجویی می‌کند، افکار ما را نابخردانه به حساب می‌آورد، و پدران و نیاکان ما راه گمراه می‌خواند! دست وی را از ما باز دارید، یا اینکه از سر راه ما و او کنار بروید، شما هم خودتان مانند ما با او مخالف هستید، ما می‌توانیم شر او را از سر شما کوتاه کنیم! ابوطالب به نرمی با آنان سخن گفت، و پاسخ زیبایی به گفته‌های آنان داد. سران قریش برگشتند، پیامبراکرم جنیز همچنان به کار خویش ادامه داد، دین خدا را ترویج می‌فرمود و همگان را به سوی اسلام فرا می‌‌خواند [۱۶۹]. اما، قریشیان وقتی می‌دیدند که آن حضرت سخت به کار خود مشغول‌اند، و از دعوت الی‌الله لحظه‌ای فروگذار نمی‌کنند، نتوانستند زیاد تاب بیاورند. همۀ فکر و ذکرشان فعالیت‌های حضرت محمد جو توطئه برای مقابله با ایشان بود، تا آنکه تصمیم گرفتند با شیوه‌های سرسختانه‌تر و خشن‌تر از پیش، به نزد ابوطالب بروند.

[۱۶۹] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۶۵.

تهدید ابوطالب از سوی سران قریش

سران قریش، این باز نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ای ابوطالب، شما درمیان ما شرف و منزلت ویژه‌ای دارید و بزرگ قبیلۀ ما هستید. از شما درخواست کردیم که دست برادرزادۀ خودتان را از سرما کوتاه کنید، شما ترتیب اثر ندادید. ما-بخدا- دیگر تاب شکیبایی در برابر این وضعیت را نداریم، پدران و نیاکان ما را دشنام می‌دهند، افکار ما را نابخردانه تلقی می‌کنند، خدایان مارا عیبجویی می‌کنند! اینک دیگر، شما خود دست او را از سر ما کوتاه می‌کنید، یا آنکه ما همگی در برابر شما و برادرزادۀ شما به نبرد برمی‌خیزیم، تا یکی از دو طرف سر به نیست و ریشه‌کن گردد!؟.

این وعد و وعید و تهدید اشراف مکه بر ابوطالب بس گران آمد. نزد رسول خدا جفرستاد و ایشان را به خانۀ خویش فراخواند، و به ایشان گفت: ای پسر برادر من، قوم و قبیله شما نزد من آمده‌اند و با من چنین و چنان گفته‌اند، رعایت حال من و خودتان را بکنید، و مرا به وضعیتی که تاب تحمل آن را نداشته باشم دچار نگردانید! پیامبر اکرم جپنداشتند که عمویشان بنای سلب حمایت خویش را از ایشان دارد، و در کار پشتیبانی و مددرسانی آن حضرت ناتوان شده است، گفتند:

«یا عم، والله لو وضعوا الشمس فی یمینی والقمر فی یساری على أن أترك هذا الأمر حتى یظهره الله أو أهلك فیه، ما تركت». «عموجان، بخدا، اگر خورشید را در دست راست من، و ماه را در دست چپ من بگذارند، تا من این دعوت الهی خویش را، پیش از آنکه خداوند آن را پیروز گرداند، یامن خوددر این راه از میان بروم، رها سازم، من دست از این کار نمی‌کشم!».

آنگاه اشک در چشمانشان جمع شد و گریستند و از جای برخاستند که بروند. چند قدمی که دور شدند ابوطالب ایشان را صدا کرد. وقتی به سوی وی بازگشتند، گفت: برو، برادرزادۀ عزیزم، و هرچه می‌خواهی بگوی،که من به خاطر هیچ‌کس و هیچ چیز دست از حمایت تو برنمی‌دارم! [۱۷۰]و این ابیات را سرود:

وَالله لن یصلوا الیک بجمعهم
حتی اوسد فی التراب دفینا فاصدع بامرک ما علیک غضاضةٌ
وَابشرْ وقر بذاکَ منکَ عُیونا [۱۷۱]

«بخدا، هرگز این جماعت در برابر شما دست به یکی نخواهند کرد، مگر زمانی که مرا درمیان گور به خاک سپرده باشند، برو در کار خویش بکوش، که تو را هیچ باکی نیست، و مژده بده، و از این بابت شادمان و خشنود باش!».

اشعار ابوطالب در این مناسبت، تا چند بیت دیگر نیز ادامه دارد.

[۱۷۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۱۶۵-۱۶۶. [۱۷۱] دلائل النبوة، بیهقی، ج ۲، ص ۱۸۸.

مراجعۀ مجدّد هیات اعزامی قریش به ابوطالب

وقتی سران قریش دیدند که حضرت محمد جسخت به کار خویش مشغول‌اند، دریافتند که ابوطالب راضی نشده است دست از حمایت ایشان بکشد، و عزم جزم کرده است که با آنان دشمنی آغاز کند، و صف خود را از آنان جدا کند. عماره‌بن ولیدبن مغیره را برداشتند و نزد ابوطالب بردند و به او گفتند: ای اباطالب، این جوان رشیدترین و زیبا اندام‌ترین جوان قریش است، او را بگیرید و از خرد و مدد وی بهره‌مند شوید، و او را به فرزندی بگیرید، از آن شما باشد، و در برابر، این برادرزادۀ خودتان را که با دین شما و دین پدران و نیاکان شما مخالفت آغاز کرده، و یکپارچگی قوم و قبیلۀ شما را از میان برده، و عقاید و افکار آنان را سفیهانه و نابخردانه خوانده است، در اختیار ما بگذارید، تا او را بکشیم، یک مرد در مقابل یک مرد! ابوطالب گفت: بخدا، خیلی بد با من معامله می‌کنید! می‌خواهید پسرتان را به من بدهید تا به نیابت از شما او را بزرگ کنم، و در برابر، من پسرم را به شما بدهم تا او را به قتل برسانید؟! بخدا، هرگز چنین چیزی امکان نخواهد داشت! مطعم بن عدّی بن‌نوفل بن عبدمناف گفت: ای ابوطالب، بخدا، قوم و قبیلۀ شما با شما از در انصاف درآمده‌اند و هرچه در توان داشتند، کوشیدند تا شما را از آنچه ناخوش می‌دارید رها سازند، اما، نمی‌بینم که شما نسبت به آنان پذیرش نشان بدهید! ابوطالب گفت: بخدا، شما با من از در انصاف درنیامده‌اید! بلکه تو تصمیم گرفته‌ای که مرا تنها بگذاری، و با این جماعت بر علیه من قیام کنی، اینک، بکن هر آنچه خواهی!.

وقتی قریش در این گفتگوها و مذاکرات شکست خوردند، و نتوانستند ابوطالب را راضی کنند که حضرت محمد جرا از ادامۀ کارشان بازدارد، ومانع پیشرفت ایشان در دعوت بسوی دین خدا بشود، تصمیم گرفتند، به همان راهی بروند که تاکنون کوشیده بودند از گام نهادن در آن راه بپرهیزند، و خویشتن را از پیمودن چنان راه پرخطر و پرفراز و نشیبی دور نگاهدارند، یعنی راه منحصر به فرد آزار رسانیدن و تعدی و تعرض کردن به رسول اکرم ج.

اذیت و آزار قریش

سرانجام، قریشیان به کاری که سخت از آن وحشت داشتند، و از آغاز ظهور دعوت پیامبر اسلام، از آن بیمناک بودند، دست زدند. برای کبر و نخوت دیرینۀ قریش، بسیار دشوار می‌آمد بیش از آن به صبوری ادامه بدهند. دست آزار و اذیتشان را به سوی حضرت محمد جگشودند، مسخره کردند، استهزا کردند، تحقیر کردند، حقایق را تحریف کردند، افکار مردم را نسبت به آن حضرت آشفته گردانیدند، واز هر شیوۀ ممکن برای اذیت و آزار آن حضرت استفاده کردند. طبیعی بود که ابولهب پیشاپیش همه و در رأس همۀ این آزار هندگان بوده باشد. وی یکی از سران بنی‌هاشم بود، و از چیزهایی که دیگران وحشت داشتند وحشت نداشت. دشمن سرسخت اسلام و مسلمین بود، و از همان روز اول موضع خصمانۀ خود را در برابر حضرت رسول اکرم جاعلام کرده بود. زمانی که هنوز دیگر سران قریش فکر آزار پیغمبراکرم جبه ذهنشان نرسیده بود، وی دست تعدی بر آن حضرت دراز کرده بود، چنانکه دیدیم در مجلس بنی‌هاشم چه کردو نیز دیدیم که در کنار کوه صفا چه کرد.

ابولهب دو پسرش عُتبه و عتیبه را پیش از بعثت به همسری دو تن از دختران رسول خدا جرقیه و ام‌کلثوم درآورده بود، پس از بعثت، به پسرانش دستور داد که همسرانشان را طلاق بدهند، و آن دو را تحت فشار گذاشت تا هر دو همسرانشان را طلاق دادند [۱۷۲].

وقتی عبدالله پسر دوم حضرت رسول‌اکرم جاز دنیا رفت، ابولهب بسیار شادمان گردید و به نزد مشرکان شتافت تا به آنان بشارت بدهد که محمد اَبتَر شد! [۱۷۳].

پیش از این آوردیم که ابولهب در موسم حج و در بازارهای عمومی پشت سر آن حضرت به راه می‌افتاد، و ایشان را تکذیب می‌کرد. طارق بن عبدالله محاربی چنین روایت کرده است که ابولهب به تکذیب و بدگویی اکتفا نمی‌کرد، و با سنگ به پای آن حضرت می‌زد که بر اثر آن هر دو قوزک پای آن حضرت جراحت برداشته بود [۱۷۴].

همسر ابولهب، امّ‌جمیل، اروی، دختر حرب‌بن‌امیه، خواهر ابوسفیان، نیز دست کمی در آزار و دشمنی با پیامبراکرم جنداشت. خار و خاشاک فراهم می‌آورد، بر سر راه پیامبراکرم جو بر در خانۀ آن حضرت می‌ریخت. زنی بی‌حُجب و حیا بود، و زبان به انواع دشنام نسبت به آن حضرت می‌گشود، و انواع تهمت و افترا و ناسزا را به آن حضرت روا می‌داشت. با سخن چینی‌هایش آتش فتنه را همواره شعله‌ورتر می‌گردانید، و جنگی بی‌امان را بر علیه نبی‌اکرم جبرمی‌افروخت، و به همین مناسبت، قرآن کریم او را «حماله الحطب» نامیده است [۱۷۵].

امّ جمیل، زمانی که شنید چه تعبیراتی دربارۀ او و همسرش در قرآن نازل شده است، نزد رسول خدا جآمد. آن حضرت در مسجدالحرام کنار کعبه نشسته بودند. ابوبکر صدیق نیز در کنار آن حضرت نشسته بود. امّ جمیل پاره سنگی در دست خویش داشت. وقتی نزد آن دو رسید، خداوند چشمانش را نسبت به دیدار حضرت رسول‌اکرم جکور گردانید. فقط ابوبکر را دید. گفت: ای ابابکر، رفیقت کجاست؟ خبر یافته‌ام که مرا هجو می‌گوید! بخدا، اگر وی را بیابم، با این پاره‌سنگ دهانش را خونین خواهم ساخت! چه می‌گویی؟ بخدا، من زنی شاعره‌ام! آنگاه چنین سرود:

مُذَمّماً عصَینا وَاَمرَه أبینا
وَ دینَهُ قَلَینا

«مُذمم را نافرمانی کردیم! فرمانش را نپذیرفتیم! و با دینش سرسختانه دشمنی کردیم!».

آنگاه بازگشت. ابوبکر گفت: ای رسول خدا، فکر نمی‌کنید شما رادیده باشد؟! فرمودند «ما رأتنی، لقد أخذ الله ببصرها عنی» مرا ندید، خداوند چشمان او را نسبت به دیدار من کور گردانید! [۱۷۶].

ابوبکر بزار نیز این داستان را روایت کرده است. بنا به روایت وی، وقتی ام‌جمیل نزد ابوبکر ایستاد، گفت: ابابکر، رفیقت ما را هجو کرده است! ابوبکر گفت: نه به صاحب این ساختمان! او هیچ‌گاه زبانش به شعر باز نمی‌شود، و شعر از دهان وی برنمی‌آید! ام‌جمیل گفت: همه سخنان تو را تصدیق می‌کنند! [۱۷۷].

ابولهب در حالی این آزارها را به پیامبراکرم جمی‌رسانید که وی عموی حضرت رسول‌اکرم جو همسایۀ ایشان بود، و خانه‌اش چسبیده به خانۀ آن حضرت بود. هم‌چنین، دیگر همسایگان رسول خدا جدر حالی که آن حضرت در خانۀ خودشان بودند، ایشان را آزار می‌رسانیدند.

ابن اسحاق گوید: کسانی که پیامبراکرم جرا در خانۀ خود آن حضرت مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند عبارت بودند از ابولهب، حکم بن ابی‌العاص بن امیه، عقبه‌بن ابی‌معیط، عدی‌بن حمراء ثقفی، ابن الاصداء هذلی. این‌ها همه همسایگان رسول‌اکرم جبودند، و هیچ‌یک از آنان بالاخره اسلام نیاوردمگر حکم بن‌ابی‌العاص، پدر مروان خلیفۀ اموی. بعضی از اینان شکمبۀ گوسفند بر سر حضرت محمد جمی‌افکندند، بعضی دیگر، هرگاه ظرف غذایی برای آن حضرت بر روی آتش می‌نهادند، شکمبۀ گوسفند در آن می‌افکندند. کار به جایی رسیده بود که آن حضرت به هنگام نماز تخته‌سنگی را فراهم کرده بودند که در پشت آن تخته‌سنگ از آزار اینان در امان باشند. پیامبراکرم جهرگاه آن پلیدی‌ها را بر سر ایشان می‌ریختند، آن‌ها را بر سر چوبدستی بلند می‌کردند و بر در خانۀ خود می‌ایستادند و می‌گفتند: «یا بنی عبد‌مناف، ای جوار هذا؟» ای بنی عبدمناف، این چگونه همسایه‌داری است؟! آنگاه آن را کنار کوچه می‌افکندند [۱۷۸].

عقبه بن‌ابی معیط از این هم بیشتر بر شقاوت و خیانت خویش افزود. بخاری از عبدالله بن‌مسعودسروایت کرده است که گفت: نبی اکرم جدر کنار بیت‌الله الحرام نماز می‌گزاردند. ابوجهل با عده‌ای از یارانش نشسته بودند. به یکدیگر گفتند: کدامیک از شما می‌رود شکمبۀ شتری را که بنی فلان کشته‌اند برداردو بیاید و بر گردۀ محمد به هنگام سجود، بگذارد؟ شقی‌ترین آنان- که عقبه‌بن ابی‌معیط بود [۱۷۹]- برخاست و رفت و آن شکمبۀ شتر را آورد. منتظر شد، وقتی که آن حضرت به سجده رفتند، آن راروی گردۀ ایشان، میان دو کتف ایشان، قرار داد. من آنجا بودم و مشاهده می‌کردم، اما کاری از دستم ساخته نبود. ای کاش، نفوذی یا پشتیبانی داشتم! عبدالله بن مسعود می‌گوید: شروع کردند به خندیدن، آنقدر به شدت می‌خندیدند که از فرط سرخوشی و شادمانی روی یکدیگر می‌افتادند. رسول خدا جهمچنان به سجده بودند و سربرنمی‌داشتند، تا وقتی که فاطمه آمد و آن شکمبه را از روی گردۀ ایشان برداشت. آن حضرت سر از سجده برداشتندو سه مرتبه گفتند:

«اللَّهُمَّ عَلَیْكَ بِقُرَیْش». «خداوندا، کار قریش را بساز!».

قریشیان را این نفرین پیامبر اکرم جبسیار گران آمد. ابن مسعود گوید: آنان معتقد بودند که دعا و نفرین در آن مکان مستجاب می‌شود. آنگاه، آن حضرت نام بردند:

«اللَّهُمَّ عَلَیْكَ بِأَبِی جَهْلِ! وَ عَلَیْكَ بِعُتْبَةَ بْنِ رَبِیعَةَ، وَشَیْبَةَ بْنِ رَبِیعَةَ، وَالْوَلِیدِ بْنِ عُتْبَةَ، وَأُمَیَّةَ بْنِ خَلَفٍ، وَعُقْبَةَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ». «هفتمین آنان را نیز نام بردند که با یادمان نمانده است. سوگند به آن خدایی که جان من در دست اوست، همۀ آن کسانی را که رسول خدا جدر آن روز نام بردند، سرنگون افتاده در چاه بدر دیدم!» [۱۸۰].

اُمیه بن خلف، هرگاه رسول خدا جرا می‌دید، به طعنه زدن و عیبجویی کردن نسبت به آن حضرت آغاز می‌کرد و این آیات دربارۀ او نازل شده است که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَيۡلٞ لِّكُلِّ هُمَزَةٖ لُّمَزَةٍ١ [الهمزة: ۱].

ابن هشام گوید: «هُمَزَه» کسی را گویند که دیگران را بطور علنی دشنام می‌دهد، و چشمانش را کج و راست می‌کند، و با اشارۀ چشم طعنه می‌زند، «لُمَزه» کسی را گویند که از دیگران بطور پنهانی عیبجویی می‌کند و آنان را بطور غیرمستقیم آزار می‌دهد [۱۸۱].

برادر وی، اُبی بن خلف نیز با عقبه بن ابی‌معیط دوست صمیمی بودند. یکبار عقبه نزد پیامبر اکرم جنشست و به کلام ایشان گوش فرا داد. وقتی خبر به اُبّی رسید، زبان به سرزنش و نکوهش عقبه گشود، و از او خواست که بار دیگر آب دهان به چهرۀ رسول خدا جبیفکند، و او همین کار را کرد. ابی نیز خود استخوان پوسیده‌ای را در دستانش نرم کرد و در آن دمید و آن را باد داد تا غبار آن بر چهرۀ رسول خدا جبنشیند [۱۸۲].

اخنس بن شریق ثقفی نیز از جمله کسانی بود که به حضرت رسول‌اکرم جآزار می‌رسانید، و قرآن با نه خصلت او را توصیف می‌فرماید، آنجا که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَلَا تُطِعۡ كُلَّ حَلَّافٖ مَّهِينٍ١٠ هَمَّازٖ مَّشَّآءِۢ بِنَمِيمٖ١١ مَّنَّاعٖ لِّلۡخَيۡرِ مُعۡتَدٍ أَثِيمٍ١٢ عُتُلِّۢ بَعۡدَ ذَٰلِكَ زَنِيمٍ١٣ [القلم: ۱۰-۱۳].

«و پیرو و همراه مشو با هر سوگند خورنده زبون، طعنه زننده سخن‌چینی، مانع هر کار خیر، تجاوزگر گناهکار، پرخاشگر بی‌اصل و نَسَب!».

ابوجهل، گهگاه نزد رسول خدا جمی‌آمد و آیات قرآن را از آن حضرت می‌شنید. آنگاه، می‌رفت، نه ایمانی، نه طاعتی، نه ادبی، نه خشیتی، از آن سوی، رسول خدا جرا زخم زبان می‌زد، و راه خدا را بر این و آن می‌بست، آنگاه از بابت این کارها که می‌کرد مباهات می‌کرد و فخر می‌فروخت، و از این کارهای بدی که مرتکب می‌شد، به عنوان افتخاراتی یاد کردنی یاد می‌کرد. این آیات در قرآن کریم دربارۀ او نازل شده است:

﴿ فَلَا صَدَّقَ وَلَا صَلَّىٰ٣١ [القیامة: ۳۱].

از نخستین روزی که دید پیامبراکرم جدر حرم امن الهی به نماز ایستاده است، ایشان را از نماز باز می‌داشت. یکبار، در حالی که آن حضرت در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند، از کنار حضرت گذشت و خطاب به آن حضرت گفت: ای محمد، مگر تو را از این کار بازنداشته‌ام؟ و ایشان را تهدید کرد. رسول‌اکرم جبا او با خشونت رفتار کردند و او را از سر راه خویش کنار زدند. گفت: ای محمد، به چه جرأتی مرا تهدید می‌کنی؟ به تو بگویم، بخدا من از همۀ اهل این منطقه بیشتر یار و طرفدار دارم! خداوند نیز این آیات را نازل فرمود:

﴿ سَنَدۡعُ ٱلزَّبَانِيَةَ١٨ كَلَّا لَا تُطِعۡهُ وَٱسۡجُدۡۤ وَٱقۡتَرِب١٩[العلق: ۱۸-۱۹].

«اینک برود و هوادارانش را فراخواند، ما نیز فرشتگان عذابمان را فراخواهیم خواند!» [۱۸۳].

به روایت دیگر، نبی‌اکرم جگلوگاه ابوجهل را گرفتند، و او را سخت تکان دادند، و به او گفتند: ﴿ أَوۡلَىٰ لَكَ فَأَوۡلَىٰ٣٤ ثُمَّ أَوۡلَىٰ لَكَ فَأَوۡلَىٰٓ٣٥ [القیامة: ۳۴-۳۵]. باش تا بنگری! باش تا بنگری! باز هم، باش تا بنگری!.

دشمن خدا گفت: مرا تهدید می‌کند ای محمد؟! بخدا از تو و خدای تو هیچ کاری ساخته نیست! من عزتمندترین افرادی هستم که میان این دو کوه در این شهر زیست می‌کنم! [۱۸۴].

ابوجهل پس از این برخورد خشونت ‌آمیز نیز، از آن حالت حماقت و شقاوت درنیامد.

* مسلم به روایت از ابوهریره آورده است که گفت: ابوجهل گفت: محمد در برابر دیدگان شما صورتش را به خاک می‌مالد؟! گفتند: آری! گفت: سوگند به لات و عزی، اگر ببینم که چنین می‌کند، گردن او را لگد خواهم کرد، و صورتش را مالامال خاک و خون خواهم گردانید! آنگاه بسوی رسول خدا جرفت. آن حضرت در حال نماز بودند، عزم جزم کرده بود که گردن ایشان را لگد کند، ناگهان همۀ حاضران دیدند که ابوجهل عقب عقب باز می‌گردد، و دستانش را به نشانۀ امان خواستن بلند کرده است. گفتند: ای اباالحکم، چه به سرت آمده است؟! گفت: میان من و او خندقی پر از آتش، اشباح ترسناک، و بال‌های فرشتگان، حائل شده بود. حضرت رسول اکرم جفرمودند:

«لَو دَنا مِنّی لاحْتَطَفتهُ المَلائِكةُ عُضواً عُضواً» [۱۸۵]. «اگر به من نزدیک شده بود، فرشتگان او را تکه تکه کرده بودند!».

***

این بود نمودار کوتاهی از جور و جفا و ستمی که رسول اکرم جو مسلمانان از دست مشرکان طغیانگر کشیدند، یعنی کسانی که معتقد بودند اهل الله‌اند و ساکنان حرم امن الهی!.

مقتضای این اوضاع و احوال بحرانی آن بود که رسول‌ خدا جموضعی قاطع بگیرند، و مسلمانان را از بلا و مصیبتی که در آن گرفتار آمده بودند رها سازند، و تا آنجا که در توان داشته باشند، فشار سهمگین اذیت و آزار قریشیان را نسبت به مسلمانان کاهش دهند. به این منظور، حضرت رسول‌اکرم جدو گام عظیم حکیمانه برداشتند که در پیشرفت دعوت اسلام و تحقق بخشیدن به اهداف آن نقش اساسی داشت. آن دو تصمیم مهم عبارت بودند از اینکه اولاً، خانۀ ارقم بن ابی الارقم را مرکز دعوت و پایگاه تربیت مسلمین گردانیدند، و ثانیاً مسلمانان را دستور دادند که به حبشه مهاجرت کنند.

[۱۷۲] این خبر را طبرانی از قتاده روایت کرده است. روایت ابن اسحاق حاکی از آن است که سران قریش نیز در این کار دخالت داشته‌اند. نک: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۶۵۲. [۱۷۳] به روایت از عطاء، تفسیر ابن کثیر، سوره کوثر، ج ۴، ص ۵۹۵. [۱۷۴] کنزالعمّال، ج ۱۲، ص ۴۴۹. [۱۷۵] سوره مسد، آیه ۴. [۱۷۶] نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۳۵-۳۳۶. قریش حضرت محمد جرا از روی کینه و عداوت، «مذمم» می‌نامیدند؛ و خداوند با این ترتیب عملا دشنام‌هایشان را از آن حضرت دور می‌گردانید. نکـ: التاریخ، بخاری، ج ۱، ص ۱۱؛ صحیح البخاری همراه با فتح‌الباری، ج ۷، ص ۱۶۲؛ مسند امام احمد، ج ۲، ص ۲۴۴، ۳۴۰، ۳۶۹. [۱۷۷] حاکم نیشابوری نیز در المستدرک (ج ۲، ص ۳۶۱)، ابن ابی شبیة در المصنف (ج ۱۱، ص ۴۹۸، ح ۱۱۸۷)، ابویعلی در مسند خویش (ج ۴، ص ۲۴۶، ح ۲۳۵۸) ابونعیم اصفهانی در دلائل النبوة (ص ۷۱، ح ۵۴)، طبرانی، ابن ابی‌حاتم و دیگران این داستان را با اندکی اختلاف در متن- روایت کرده‌اند. [۱۷۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۱۶. [۱۷۹] در صحیح بخاری (ج ۱، ص ۵۴۳) به این مطلب تصریح شده است. [۱۸۰] صحیح‌البخاری، کتاب الوضوء، باب «اذا القی علی الـمصلی قذر او جیفة»، ج ۱، ص ۳۷، ح ۲۴۰، ۵۲۰، ۲۹۳۴، ۳۱۸۵، ۳۸۵۴، ۳۹۶۰؛ هفتمین این جماعت عمارۀ بن الولید بوده است؛ چنانکه در حدیث ۵۲۰ تصریح شده است. [۱۸۱] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۵۶-۳۵۷. [۱۸۲] همان، ج ۱، ص ۳۶۱-۳۶۲. [۱۸۳] ابن جریر طبری این روایت را در تفسیر این آیات آورده است. نظیر این روایت را نیز ترمذی در قسمت تفسیر، سوره اقرأ، ج ۵، ص ۴۱۴، ح ۳۳۴۹ و جاهای دیگر آورده است. [۱۸۴] نکـ: تفسیر ابن کثیر، ج ۴، ص ۴۷۷؛ الدرالمنثور، ج ۶، ص ۴۷۸؛ و منابع دیگر. [۱۸۵] صحیح مسلم، کتاب صفات المنافقین واحکامهم، ج ۴، ص ۲۱۵۴، ح ۳۸.

خانۀ ارقم

خانۀ ارقم بن‌ابی‌الارقم پایین کوه صفا واقع شده بود، و از دیدرس و مجالس و محافل طاغیان مکه دور بود. پیامبر اکرم جاین خانه را درنظر گرفتند تا مسلمانان را مخفیانه در آنجا نزد خود گردآورند، و در آنجا به تلاوت آیات و تزکیۀ مسلمانان و تعلیم کتاب و حکمت بپردازند، و مسلمانان عبادات و اعمال مذهبی خودشان را در آنجا به جا بیاورند، و در کمال امنیت و سلامت، تعالیم الهی و آسمانی را دریافت کنند، و در این خانه همۀ کسانی که اسلام می‌آورند داخل شوند، اما طاغیان سلطه‌گر و انتقامجوی مکه از وجود چنین مکانی باخبر نشوند.

از جمله مسائلی که هیچ شک و تردیدی در آن نبود، این بود که اگر رسول خدا جبطور علنی با مسلمانان جمعیتی را تشکیل می‌دادند، مشرکان مکه با تمامی آن قساوت و بی‌رحمی که داشتند با آنان رویاروی می‌شدند و نمی‌گذاشتند پیامبراکرم جبه کار تزکیۀ نفوس مسلمانان و تعلیم کتاب و حکمت به آنان بپردازند، و چه بسا منجر به برخورد شدید طرفین می‌شد. حتی موردی اینچنین عملا اتفاق افتاد، چنانکه ابن اسحاق آورده است. اصحاب رسول خدا جدر بعضی دره‌های گوشه و کنار مکه مخفیانه نماز می‌گزاردند، عده‌ای از کفار قریش آنان را دیدند، به آنان ناسزا گفتند و با آنان درگیر شدند. سعدبن ابی‌وقّاص مردی را ضربت زد و خون او جاری شد، و این نخستین خونی بود که در اسلام ریخته شد [۱۸۶].

معلوم است که اگر این برخوردها متعدد و طولانی می‌شد، منجر به هلاکت مسلمانان و از میان رفتن همۀ آنان می‌گردید. بنابراین، مخفیانه و سری عمل کردن، بسیار حکیمانه می‌‌نمود. از این رو، عموم یاران پیامبراکرم جاسلام و عبادات و اجتماعاتشان را مخفی می‌‌کردند، اما شخص رسول الله جدرمیان انبوه مشرکان آشکارا به دعوت اسلام و عبادت خدا می‌‌پرداختند، و هیچ چیز نمی‌‌توانست آن حضرت را از این کار بازدارد، در عین حال، به منظور رعایت حال یارانشان، و مصلحت مسلمین، مخفیانه نزد مسلمانان می‌‌آمدند.

[۱۸۶] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۶۳.

فصل ششم: هجرت به حبشه و پیامدهای آن

هجرت اوّل به حبشه

آغاز دشمنی‌های مشرکان مکه با مسلمانان، اواسط یا اواخر سال چهارم بعثت بود. ابتدا این خصومت‌ها خفیف بود، امّا روز به روز و ماه به ماه شدّت بیشتری یافت، تا آنکه در اواسط سال پنجم سخت بالا گرفت، و اقامت مسلمانان را در مکه غیرممکن گردانید. به این فکر افتادند که چاره‌ای بیاندیشند تا از این عذاب الیم نجات پیدا کنند. در همین اوضاع و احوال بود که آیاتی از سورۀ زمر نازل شد و اشاره به این داشت که مسلمانان می‌توانند راه هجرت را پیش گیرند، و با صراحت اعلام می‌کرد که زمین خدا تنگ نیست:

﴿ لِلَّذِينَ أَحۡسَنُواْ فِي هَٰذِهِ ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٞۗ وَأَرۡضُ ٱللَّهِ وَٰسِعَةٌۗ إِنَّمَا يُوَفَّى ٱلصَّٰبِرُونَ أَجۡرَهُم بِغَيۡرِ حِسَابٖ[الزمر: ۱۰].

رسول خدا جمی‌دانستند که اَصحَمۀ نجاشی پادشاه یمن پادشاهی دادگر است، و در مملکت او به کسی ستم روا نمی‌‌دارند، این بود که مسلمانان را دستور دادند به حبشه مهاجرت کنند، و دینشان را از آسیب فتنه‌ها و آزارهای مشرکین و کفّار دور سازند [۱۸۷].

در ماه رجب سال پنجم بعثت، نخستین گروه از صحابۀ پیامبر اسلام به حبشه مهاجرت کردند. این گروه متشکّل از دوازده مرد و چهار زن بود. ریاست این گروه را عثمان‌بن عفّان برعهده داشت و همسر وی رقیه دختر گرامی رسول خدا جنیز همراه او بود، و نبی‌اکرم جدربارۀ آن دو فرمودند:

«إنهما اول بیت هاجر فی سبیل الله بعد إبراهیم ولوط علیهماالسلام» [۱۸۸]. «این زن و شوهر نخستین خانواده‌ ای هستند که پس از خانواده براهیم÷و خانواده لوط÷در راه خدا مهاجرت کره‌اند».

این گروه از مسلمانان در تاریکی شب کوچ می‌کردند، مبادا قریشیان از رفتن آنان باخبر شوند. ابتدا ناگزیر آهنگ دریا کردند، و بندر شُعَیبه را مقصد خویش قرار دادند. دست تقدیر، دو کشتی بازرگانی عازم حبشه را پیش پای آنان قرار داد. قریشیان از خروج این عدّه از مسلمانان آگاه شدند، امّا وقتی که درپی یافتن آنان برآمدند، و خود را به ساحل دریا رسانیدند، مسلمانان در نهایت امنیت سوار بر کشتی شده و از آنجا کوچ کرده بودند. این گروه از مهاجران مسلمانان در حبشه به بهترین وجه مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفتند [۱۸۹].

[۱۸۷] نکـ: السنن الکبری، بیهقی، ج ۹، ص ۹. [۱۸۸] زادالمعاد، ج ۱، ص ۲۴. [۱۸۹] همان.

بازگشت مهاجران

در ماه رمضان همان سال، نبی‌اکرم جبه منطقۀ حرم عزیمت فرمودند. در آنجا عدّه زیادی از مردمان قریش، از جمله سران و بزرگان قریش گرد ‌آمده بودند. پیامبر گرامی اسلام در جمع آنان به پای ایستادند، و ناگهان تلاوت سورۀ نجم را آغاز کردند. این عدّه از کفّار، تا آن زمان کلام خدا را نشنیده بودند، زیرا، براساس همان قاعده و قانونی که داشتند و به یکدیگر سفارش می‌کردند، نمی‌بایست هیچ‌گاه به آیات قرآن گوش فرا می‌دادند، و می‌بایست برای مقابله با آن سروصدا ایجاد می‌کردند:

﴿ وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَا تَسۡمَعُواْ لِهَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ وَٱلۡغَوۡاْ فِيهِ لَعَلَّكُمۡ تَغۡلِبُونَ٢٦ [فصلت:۲۶].

وقتی آن حضرت بی‌مقدمه تلاوت این سوره را بر آنان آغاز کردند، و کلام دل‌انگیز الهی در گوش آنان نشست، دل‌انگیزترین کلامی بود که تا آن هنگام به گوششان می‌خورد، تمامی حواسّ آنان را به خود جلب کرد، و قاعده و قانون همیشگی خودشان را فراموش کردند. هیچ‌یک از آنان نبود که با تمام وجود به تلاوت آیات سورۀ نجم گوش فرا ندهد. بجز این هیچ‌چیز به ذهنشان خطور نمی‌کرد. پیامبراکرم جسورۀ نجم را تلاوت کردند تا به فرازهای تکان دهنده و کوبندۀ پایان سوره که دل‌‌‌ها را از جای می‌کند، رسیدند و خواندند:

﴿ فَٱسۡجُدُواْۤ لِلَّهِۤ وَٱعۡبُدُواْ٦٢ [النجم: ۶۲].

«حال که چنین است، به درگاه خداوند سجده بیاورید و بندگی او کنید!».

حضرت رسول‌اکرم جپس از تلاوت این آیه و ابلاغ این فرمان، خود سجده کردند، و هیچ‌یک از آن حاضران نیز نتوانست خود را نگاه دارد، همه دسته جمعی سجده کردند. در حقیقت، هیبت و عظمت حقّ و حقیقت، تمامی آن لجاج و عناد را در اعماق جان آن مستکبران استهزاگر درهم کوبیده بود، و همگی آنان بی‌اختیار در پیشگاه خداوند به سجده افتاده بودند [۱۹۰].

اینک، سررشتۀ کار از دست مشرکان و کفار مکه خارج شده بود. جلال و جبروت کلام خدا مهار نفس آنان را به سوی دیگر کشیده بود، و عملاً همان کاری را کرده بودند که نهایت کوشش خودشان را در جهت محو و نابودی آن به کار گرفته بودند. از هر طرف امواج سرزنش و نکوهش بر سر آنان فرود آمد، و آن عدّه از مشرکان که در آن صحنه حاضر نبودند، آنان را به باد طعن و ملامت گرفتند. چاره‌ای نداشتند جز اینکه بر رسول خدا جدروغ ببندند، و برایشان افترا بزنند و چنین وانمود کنند که آن حضرت آیاتی را در ستایش اصنام جاهلیت تلاوت کرده، و همان سرودی را که آنان همیشه در مقام تجلیل و تکریم لات و عزّی و منات زمزمه می‌کنند، بر زبان جاری فرموده و ضمن آیات سورۀ نجم چنین تلاوت کرده ‌اند:

تلک الغرانیق العلی
وان شفاعتهن لترتجی

«اینان پرندگان بلند پرواز آبی رنگ‌اند، و شفاعت ایشان امیدوار کننده است!».

این دروغ بزرگ را ساختند، تا در پناه آن بتوانند از بابت سجده‌ ای که بی‌اختیار به همراه پیامبر اسلام از آنان سرزده است عذرخواهی کنند! و البته، چنین عکس‌العملی از قوم و قبیله ‌ای چون قریش، که با دروغ و نیرنگ انس و الفتی دیرینه داشتند، و از سابقۀ طولانی در کار دسیسه و افترا برخوردار بودند، شگفت نبود.

این خبر به مهاجران حبشه رسید، لیکن به صورتی که کاملاً با رویدادهای واقعی آن تفاوت داشت. به آنان خبر رسید که قریشیان همه اسلام آورد‌ه‌اند! مهاجران حبشه نیز، در ماه شوّال همان سال به مکّه بازگشتند. یکی دو منزل با مکّه فاصله داشتند که از واقعیت امر باخبر شدند. عدّه‌ای از‌‌ آنان فوراً به حبشه بازگشتند. سایر مهاجران نیز پنهانی به مکّه وارد شدند، یا در پناه یکی از رجال قریش به مکّه بازگشتند [۱۹۱].

از آن پس، شدّت آزار و شکنجۀ مشرکان قریش نسبت به مهاجران بازگشته و دیگر مسلمانان مکّه دو چندان گردید، و طوایف مختلف قریش و دیگر طوایف عرب مسلمانان را تحت فشار گذاشتند. به خصوص اینکه حُسن استقبال و پذیرایی نیکوی نجاشی از مهاجران، سخت بر قریشیان گران آمده بود، و رسول خدا جچاره‌ای ندیدند جز آنکه بار دیگر اصحابشان را به هجرت بسوی حبشه وادار کنند.

[۱۹۰] بخاری داستان به سجده افتادن مشرکان را به اختصار از قول ابن مسعود و ابن‌عباس آورده است؛ نک: «باب سجدةالنجم» و «باب سجودالمسلمین و المشرکین» (ج ۱، ص ۱۴۶) و «باب ما لقی النبی و اصحابه من المشرکین، بمکة» (ج ۱، ص ۵۴۳). [۱۹۱] سیرةابن‌هشام،‌ج ۱، ص ۳۶۴؛ زاد المعاد، ج ۱، ص ۲۴، ج ۲، ص ۴۴.

هجرت دوم به حبشه

بار دیگر، مسلمانان آمادۀ مهاجرت شدند، و این بار دامنۀ هجرت وسیع‌تر بود، اما، این هجرت دوم از هجرت اول بسی‌ دشوارتر بود. قریشیان بیدار کار بودند و تصمیم گرفته بودند که به هیچ وجه نگذارند این هجرت صورت بگیرد. در عین حال، مسلمانان سرعت عملشان بیشتر بود، خداوند نیز دشواری‌های این سفر را برای آنان آسان ساخت، و پیش از آنکه قریشیان بتوانند بر آنان دست یابند، در پناه نجاشی پادشاه حبشه قرار گرفتند.

این بار، شمار مهاجران مسلمانان هشتاد و سه مرد و هجده یا نوزده زن بود. شمار مردان با احتساب عمّار یاسر است که البته حضور وی در این سفر مسلمانان به حبشه مورد تردید است [۱۹۲].

[۱۹۲] نک: زاد المعاد، ج ۱، ص ۲۴.

نیرنگ قریشیان به مهاجران

بر مشرکان مکّه گران آمده بود که مهاجران مسلمان برای جان و مال و دینشان مأمن مناسبی پیدا کرده باشند. دو مرد هشیار و آگاه را که عبارت بودند از عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی‌ربیعه- و هنوز اسلام نیاورده بودند- برگزیدند، و هدایای گرانبهایی برای نجاشی و اسقف‌های دربار حبشه همراه آن دو گسیل داشتند. عمروعاص و عبدالله بن ابی‌ربیعه آن هدایا را به اسقف‌ها رسانیدند، و دلایل و براهینی را که برای اثبات ضرورت بازگردانیدن مهاجران مسلمان داشتند در اختیار آنان گذاشتند، و اسقفان با همدیگر یک سخن شدند بر اینکه نجاشی را وادار کنند مهاجران مسلمان را بازگرداند. همین که مقدمات کار فراهم شد، عمروعاص و عبدالله بن ابی‌ربیعه نزد نجاشی بار یافتند، و هدایای خود را تقدیم کردند، و باب مذاکره را با او گشودند، و به او گفتند: پادشاها، تنی چند از بردگان نابخرد ما به کشور شما پناهنده شده‌اند. اینان از دین قوم و قبیلۀ خودشان خارج شده‌اند و به دین شما داخل شده‌اند. اینان برای خودشان دینی من درآوردی ابداع کرده‌اند که نه ما آن را می‌شناسیم و نه شما! هم‌اینک، اشراف قوم، پدران و عموها و خویشاوندان این مهاجران، ما را به نمایندگی نزد شما فرستاده‌اند تا ازشما درخواست کنیم که اینان را به نزد قوم و قبیلۀ ایشان بازگردانید، آنان بهتر می‌دانند که چگونه باید از این جماعت مواظبت کنند، و با گفتار و کردار این جماعت آشناترند، و نیک می‌دانند که باید با آنان چه بکنند!.

اُسقفان گفتند: این دو تن راست می‌گویند. مهاجران را به ایشان واگذار، تا آنان را به نزد قوم و قبیله خودشان و سرزمین خودشان بازگردانند!.

امّا، نجاشی دریافت که بایددر این قضیه تحقیق کند، و اطراف و جوانب کار را به دقت بسنجد، و سخنان طرفین را بشنود. به دنبال مسلمانان مهاجر فرستاد و آنان را به دربار فراخواند. آنان نیز حاضر شدند، و بنا را بر آن نهاده بودند که جز سخن راست چیزی نگویند، هرچه بخواهد بشود!.

نجاشی گفت: این دین جدید که به شما به خاطر آن با قوم و قبیلۀ خودتان از درِ تفرقه درآمده‌اید چیست؟ و چرا شمابه دین من یا به دین یکی از این دیگر ملت‌های شناخته شده در نیامده‌اید؟.

جعفربن ابی‌طالب- که سخنگوی مسلمان بود- گفت: پادشاها، ما قومی جاهلیت مآب بودیم، بت‌ها را می‌پرستیدیم و گوشت مردار می‌خوردیم، و به انواع فحشا آلوده بودیم، و به قطع رحم عادت داشتیم، پیمان‌های حمایت و پناهندگی را به راحتی می‌شکستیم: و نیرومندان ما ناتوان ما را می‌بلعیدند. اوضاع و احوال ما بدین منوال بود، تا آنکه خداوند فرستاده‌ای را از میان ما بسوی ما مبعوث گردانید که اصل و نَسَب و صدق و وفاداری و امانت و نجابت او را نیک می‌شناسیم. وی ما را به سوی خدا فراخواند تا به توحید و بندگی او درآییم، و هر آنچه را که ما و پدران و نیاکان ما از قبیل سنگ و چوب و انواع بُتان می‌پرستیده‌ایم، رها سازیم. به ما دستور داد که راستگو باشیم، امانتدار باشیم، صلۀ رِحَم کنیم، حقّ همسایگی را رعایت کنیم، حریم‌ها را نشکنیم، خون‌ریزی نکنیم، از فحشا و دروغ و تهمت و افترا، خوردن مال یتیم، و نسبت ناروا به زنان شوهردار دادن، نهی فرمود، و ما را امر فرمود که خدای یکتا را بپرستیم، و شریکی برای او قائل نشویم، و ما را به نماز و زکات و روزه فرمان داده است، .... و عبادات و آیین‌های اسلامی را برشمرد... ما او را تصدیق کردیم، و به او ایمان آوردیم، و او و دین خدا را که برای ما آورده بود پیروی کردیم. به عبادت خدای یکتا روی آوردیم، و برای او شریکی قائل نشدیم، و حرام‌های خدا را بر خویشتن حرام گردانیدیم، و حلال‌های خدا را برای خویشتن حلال دانستیم. قوم و قبیلۀ ما دست تجاوز به سوی ما دراز کردند، و ما را زیر شکنجه قرار دادند، ودر صدد بر آمدند که ما را از دینمان برگردانند و به پرستش بتان باز گردانند، و از پرستش خدای متعال بازدارند، تا دوباره پلیدی‌ها را برای خودمان حلال گردانیم! وقتی به ما جفا کردند، و بر ما ستم روا داشتند، و بر ما سخت گرفتند، و مانع از انجام وظایف دینی ما شدند، به سوی سرزمین شما فراز آمدیم، و شما را بر دیگران ترجیح دادیم، و به پناهندگی نزد شما راغب شدیم، و امید بدان بستیم که در قلمرو فرمانروایی شما مورد ستم قرار نگیریم، پادشاها!.

نجاشی خطاب به جعفربن ابی‌طالب گفت: از آن مطالبی که او از جانب خدا آورده است چیزی نزد تو هست؟ جعفر گفت: آری. نجاشی گفت: برای من بخوان! جعفر آیاتی را از آغاز سورۀ مریم برای او خواند. بخدا، نجاشی آنقدر گریست که ریش‌هایش خیس شد. اسقفان دربار نجاشی نیز وقتی آیاتی را که جعفر تلاوت می‌کرد شنیدند، آنقدر گریستند که مصحف‌هایی که در دست داشتند خیس شد. آنگاه نجاشی به عمروعاص و عبدالله بن ابی‌ربیعه روی کرد و گفت: این، با آنچه عیسی آورده، از یک کانون نور آمده است! به راه خویش بازگردید که بخدا این جماعت را تحویل شما نمی‌دهم، هرگز!.

آن دو از نزد نجاشی بیرون شدند. عمروبن‌العاص به عبدالله بن ابی‌ربیعه گفت: به خدا، فردا صبح مطلبی را نزد نجاشی پیش می‌کشم که زراعتشان را از ریشه بخشکاند! عبدالله بن ابی‌ربیعه به او گفت: مکن، که آنان خویشاوندان ما هستند، هرچند با ما مخالفت کرده‌اند! اما، عمروعاص بر رأی خویش پافشاری می‌کرد. فردا صبح، عمروعاص به نجاشی گفت: پادشاها، اینان درباره عیسی‌بن‌مریم سخنان هولناک می‌گویند! نجاشی نزد مسلمانان فرستاد، و از آنان پرسید که دربارۀ عیسی مسیح چه می‌گویند. به وحشت افتادند، ولی بنا را بر آن گذاشتند که جز راستی و درستی پیش نگیرند، هرچه می‌خواهد بشود! وقتی بر نجاشی وارد شدند و نجاشی سؤال خودرا مطرح کرد، جعفر گفت: دربارۀ عیسی مسیح، ما همان را می‌گوییم که پیامبر ما گفته است: او بندۀ خدا و فرستادۀ خدا و روح خدا و کلمة الله است که خداوند آن روح خود را در وجود مریم عَذرای بتول القا کرده است.

نجاشی پر گیاهی خشکیده را از روی زمین برداشت وگفت: به خدا عیسی بن مریم، با آنده تو گفتی به اندازۀ این پر گیاه نیز متفاوت نبوده است! اسقفان دربار نجاشی فریادشان بلند شد. نجاشی گفت هرچند شما فریاد برآورید!.

آنگاه، نجاشی خطاب به مسلمانان گفت: بروید که شما در مملکت من در امانید! هرکس شما را دشنام بدهد باید غرامت بپردازد، هرکس شما را دشنام بدهد باید غرامت بپردازد، هرکس شما را دشنام بدهد باید غرامت بپردازد، هیچ دوست ندارم که به من یک کوه طلا بدهند و در برابر آن من یکی از شماها را آزار دهم.

آنگاه به درباریان گفت: هدایای این دو نفر را به آن دو برگردانید، که من نیازی به آن هدایا ندارم. به خدا سوگند، خداوند هنگامی که پادشاهی مرا به من بازگردانید از من رشوه نگرفت، تا من در برابر انجام کارهایی که لازمۀ پادشاهی من است رشوه بگیرم! هم‌چنین، خداوند در ارتباط با من از مردم پیروی نکرد، تا من در ارتباط با او از مردم پیروی کنم!.

امّ‌سَلَمه که این داستان را روایت می‌کند، گوید: عمروعاص و عبدالله بن ابی ربیعه شرمگین و سرافکنده از دربار نجاشی بیرون شدند، و هدایای آن دو را به آنان بازگردانیدند، و ما در آنجا ماندیم، اقامت خوشی داشتیم، و از ما به بهترین وجه پذیرایی می‌شد [۱۹۳].

• این بود روایت ابن اسحاق، دیگران آورده‌اند که دیدار عمروعاص با نجاشی بعد از جنگ بدر بوده است، بعضی از محققان نیز بین دو روایت به این صورت جمع کرده‌اند که دیدار وی را با نجاشی دو بار درنظر گرفته‌‌اند، اما سؤال و جواب‌هایی را که فیمابین نجاشی و جعفربن ابی‌طالب در دیدار دوم آورده‌اند، همان سؤال و جواب‌هایی است که ابن اسحاق در اینجا آورده است. از سوی دیگر، فحوای این سؤال و جواب‌‌‌ها نشانگر آن است که قاعدتاً باید در نخستین مراجعه به نجاشی صورت پذیرفته باشد.

[۱۹۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۳۴، ۳۳۸؛ با تخلیص.

سوء قصد به جان رسول خدا

مشرکان مکّه، وقتی که در این نیرنگ و تزویرشان شکست خوردند، و نتوانستند مهاجران را بازگردانند، آتش خشمشان شعله‌ور گردید، و از شدت خشم نزدیک بود که متلاشی شوند. درنده خویی آنان بیش از پیش افزایش یافت، و عرصه را بر دیگر مسلمانان که در مکّه باقی مانده بودند، تنگ گرفتند، و دست تعرّض و تعدّی به شخص رسول خدا جنیز دراز کردند، و رفتار و کردارهایی از آنان مشاهده شد که دلالت بر سوء قصد آنان به جان رسول خدا جداشت. اینک دیگر قریشیان در اندیشۀ آن بودند که ریشه‌های فتنه‌ای را که به پندار آنان خواب و راحت را از اینان بازگرفته است، از جای برکنند.

در ارتباط با مسلمانان، شمار مسلمانانی که در شهر مکه باقی مانده بودند، بسیار اندک بود. از آن شمار اندک نیز، بعضی خود از اشراف و بزرگان مکه بودند، یا آنکه در پناه حمایت یکی از بزرگان مکه بسر می‌بردند، با وجود این، اسلامشان را مخفی می‌کردند، و از چشمان طاغیان مکه تا آنجا که ممکن بود خودشان را دور می‌گردانیدند. با این همه پرهیز و احتیاط، باز هم بطور کامل از آزار و ستم و فشار و تعدی مکیان در امان نبودند.

اما، رسول خدا جدر برابر چشمان آن طاغیان به نماز می‌ایستادند، و خدا را عبادت می‌کردند، و نهان و آشکار به دعوت الی‌الله می‌پرداختند، و هیچ‌کس و هیچ‌چیز مانع آن حضرت نبود، و مخالفان نمی‌توانستند آن حضرت را از ادامۀ کارشان بازدارند، زیرا، این از جمله موارد تبلیغ رسالت بود که خداوند به آن حضرت تأکید فرموده بود:

﴿ فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡمُشۡرِكِينَ٩٤ [الحجر: ۹۴].

«در انجام مأموریت ما سختکوش باش، و از مشرکان کناره‌گیر!».

از این رو، مشرکان مکّه، هرگاه اراده می‌کردند می‌توانستند به آن حضرت تعرّض کنند، و برحسب ظاهر، مانعی برای رسیدن به خواسته‌هایشان وجود نداشت، جز آنکه حضرت محمد جخود مردی صاحب حشمت و وقار بودند، ابوطالب نیز از حرمت و منزلت والایی برخوردار بود، و مشرکان مکّه می‌ترسیدند که اقدامات ایذائی آنان پیامدهای بدی برایشان به دنبال داشته باشد، و موجب می‌گردد که بنی‌هاشم بر علیه آنان قیام کنند. به هر حال، هیچ‌یک از این عوامل نتوانست آنچنان که باید و شاید در وجود آنان اثرگذار شود، و همین که احساس کردند که کیان آیین وَثَنیت و پیشوایی دینی آنان در برابر دعوت اسلام رو به انقراض نهاده است، دیگر به این مسائل نمی‌اندیشیدند.

از جمله حوادثی که در کتب حدیث و سیره گزارش شده، و قرائن و شواهد گویای آن‌اند که در همین مرحله از زندگانی حضرت رسول‌اکرم جروی داده، ماجرای عُتَیبه بن‌ابی‌لهب است. وی روزی نزد رسول خدا جآمد و گفت: من به نجم اذا هوی و به آنکه دَنا فَتَدّلی کافرم! [۱۹۴]. آنگاه دست به اذیت و آزار آن حضرت گشود و پیراهن ایشان را پاره کرد. و آب دهان به صورت ایشان افکند، که البته بر صورت آن حضرت نیفتاد. نبی‌اکرم جاو را نفرین کردند و گفتند:

«اللَّهُمَّ سَلِّطْ عَلَیْهِ كَلْبًا مِنْ كِلاَبِكَ». «خداوندا، سگی از سگان خود را بر وی گمار!».

این نفرین پیامبراکرم جمستجاب گردید. به دنبال این ماجرا عتیبه با چند تن از قریشیان از مکه خارج شد. وقتی به زرقاء شام رسیدند، شب هنگام شیر درنده‌ای به آنان حمله کرد. عتیبه گفت: «ای وای برادرم! این شیر درنده بخدا قصد دریدن و بلعیدن مرا دارد، همانگونه که محمد به من نفرین کرده است، محمد از آنجا، از مکه، در اینجا، در شام، مرا کشت! همراهانش او را درمیان خویش گرفتند، و برای حفاظت از جان او در اطراف وی خوابیدند. شبانگاه آن شیر درنده آمد و از یکایک آنان گذشت تا به عُتَیبه رسید، و مغز او را متلاشی کرد [۱۹۵].

از جمله دیگر حوادث این دوران، ماجرایی است دائر بر اینکه عقبه بن ابی‌معیط یکبار در حال سجده، گردن مبارک آن حضرت را زیر فشار لگد خویش گرفت و آنقدر فشار داد که نزدیک بود دو چشم مبارک ایشان از حدقه درآید [۱۹۶].

یکی از شواهدی که دلالت دارد بر اینکه سران سرکش قریش قصد کشتن پیامبراکرم جرا داشته‌اند، روایت ابن‌اسحاق از عبدالله بن عمروبن عاص است، حاکی از اینکه وی گفته است: در جمع آنان بودم. همگی در حِجر اسماعیل گرد آمده بودند. نام رسول خدا جبرده شد. آنان گفتند: صبر و شکیبایی ما در کار این مرد بی‌ سابقه است؟ ما بیش از اندازه در برابر وی صبوری نشان داده ‌‌ایم! در اثنای این گفتگو بودند که رسول خدا جسررسیدند. آمدند و رُکن حامل حجرالاسود را استلام کردند، و به طواف خودشان ادامه دادند. آنان به طعنه و سرزنش آن حضرت زبان گشودند. من بازتاب گفتۀ آنان را در سیمای رسول خدا جمشاهده کردم. بار دوم نیز همان زخم زبانشان را تکرار کردند، و من نیز بازتاب تعرّض آنان را در سیمای آن حضرت دیدم. بار سوم نیز، آن زخم زبان را تکرار کردند. رسول خدا جایستادند و گفتند: «اَتَسْمَعُونَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ أَمَا وَالَّذِى نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ لَقَدْ جِئْتُكُمْ بِالذَّبْحِ». «آیا می‌شنوید ای جماعت قریش؟ به شما بگویم که سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، مرگ را برایتان به ارمغان آورده‌ام» [۱۹۷]. آن جماعت منظور پیامبراکرم جرا دریافتند. به هریک از آنان که می‌نگریستی، گویی عقاب روی سرشان نشسته است! اینک، سرسخت‌ترین آنان درصدد آن بود که مشکل پیش آمده را به نحوی رفع و رجوع کند، و می‌گفت: بگذار ای ابوالقاسم، بخدا، تو جاهل مسلک نبودی!.

فردای آن روز دوباره به همان ترتیب گردهم آمده بودند و دربارۀ آن حضرت گفتگو می‌کردند. پیامبراکرم جبه طرف آنان آمد. آن جماعت یکجا بر سر آن حضرت ریختند و اطراف ایشان را گرفتند. حتّی دیدم که یکی از آنان ردای آن حضرت را در دستانش جمع کرده و پیچانیده بود، و ابوبکر در کنار ایشان ایستاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت:

﴿ أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ[غافر: ۲۸].

«می‌خواهید این مرد را بکشید فقط بجرم اینکه می‌گوید خدای من همان خدای یکتا است؟!».

آنگاه، دست از آن حضرت برداشتند و رفتند. پسر عمروعاص می‌گوید: این سرسختانه‌ترین برخورد قریشیان با رسول‌اکرم جبود که من دیدم؟ [۱۹۸].

* در روایت بخاری از عروه بن‌زبیر چنین آمده است که وی گفت: از پسر عمروعاص پرسیدم: شدیدترین برخورد مشرکان با نبی‌اکرم جکدام بود؟ برای من بازگوی! وی گفت: نبی‌اکرم جدر حِجر اسماعیل به نماز ایستاده بودند. عقبه بن‌ابی‌مُعَیط آمد و جامۀ آن حضرت را بر گلوی ایشان پیچانید و سخت فشار داد تا آن حضرت را خفه کند. ابوبکر جلو آمد و دو زانوی عقبه را گرفت و او را کنار زد، و او را از پیامبراکرم جدور گردانید و گفت: ﴿ أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ .

* اسماء نیز چنین روایت کرده است که صریخ نزد ابوبکر آمد و گفت: رفیقت را دریاب! ابوبکر از نزد ما رفت در حالیکه چهار دسته موی پرپشت بر سر داشت. به سوی آنان رفت و می‌گفت: ﴿ أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ آن جماعت از پیامبراکرم جغافل شدند و به ابوبکر روی آوردند. وقتی ابوبکر نزد ما بازگشت، دست به هریک از آن دسته موهای پرپشت وی که می‌زدیم، موهای وی در دست ما می‌ماند! [۱۹۹].

[۱۹۴] اشاره به آیه ۱ و آیه ۸، سوره نجم. [۱۹۵] دلائل النبوة، ج ۲، ص ۵۸۵؛ مختصر السیرة، شیخ عبدالله نجدی، ص ۱۳۵. [۱۹۶] مختصرالسیرة، ص ۱۱۳. [۱۹۷. در اینجا پیامبر اکرم جقریشیان ظالم و ستمگر را تهدید کرده، بدانها گوشزد می‌کند که روزی سزای این ستم‌ها و آزارهایی که در حق مؤمنان روا می‌دارند را خواهند دید... مترجم محترم گویا متوجه این موضوع نشده فرمودۀ آنحضرت جرا بدین‌صورت ترجمه کرده اند که: «ای جماعت قریش! من به آهنگ قربانی شدن بسوی شما آمده ام!». [۱۹۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۸۹، ۲۹۰، با تلخیص. [۱۹۹] مختصرالسیرة، ص ۱۱۳.

اسلام آوردن حمزه

در آن فضای تیره و تار و در اثنای آن خفقان و تجاوز و دشمنی فراگیر، ناگهان از افق آسمان برقی درخشیدن گرفت که راه مسلمانان را روشن کرد. این بارقۀ روشنایی بخش و حیات‌آفرین، اسلام آوردن حمزه بن عبدالمطلبسبود. وی در اواخر سال ششم بعثت، و به گواهی شواهد و قرائن، در ماه ذی حجه اسلام آورد.

انگیزۀ اسلام آوردن وی آن بود که روزی در کنار کوه صفا ابوجهل گذارش به رسول خدا جافتاد. آن حضرت را آزار و اذیت رسانید. رسول خدا جساکت بودند و سخنی با او نمی‌گفتند. ابوجهل با پاره‌سنگی بر سر آن حضرت زد. فرق آن حضرت را شکافت و خون فوّاره زد. آنگاه دست از آن حضرت برداشت و نزد قریشیان که در کنار کعبه انجمن کرده بودندآمد و در کنار آنان نشست. یکی از کنیزان عبدالله بن جدعان که بر دامنۀ صفا منزل داشت، این صحنه را دید. حمزه از شکار بازمی‌گشت و تیر و کمان حمایل کرده بود. آن کنیز صحنه‌ای را که دیده بود برای حمزه توصیف کرد. حمزه به خشم آمد. حمزه عزتمندترین و غیرتمندترین و حساس‌ترین جوان قریش بود. دوان دوان به راه افتاد. در کنار هیچ‌کس درنگ نمی‌کرد. خود را آماده کرده بود که به محض برخورد با ابوجهل کار او را یکسره کند! همین که وارد مسجدالحرام شد، بالای سر ابوجهل ایستاد و به او گفت: یا مُصَفِّرَ اِسْتَه؟ (ای مردک گوزو!) پسر برادر مرا دشنام می‌دهی در حالی که من بر دین او هستم؟! آنگاه با همان کمان که حمایل داشت بر سر او زد و زخمی ناهنجار بر سر او پدید آورد. مردانی از بنی‌مخزوم- خویشاوندان ابوجهل- برآشفتند. بنی‌هاشم نیز که خویشاوندان حمزه بودند- برآشفتند. ابوجهل گفت: پسر عماره را واگذارید! من پسر برادرش را به گونه‌ای زشت ناسزا گفته‌ام! [۲۰۰].

اسلام آوردن حضرت حمزهسدر آغاز کار، از روی غیرت و حمیت بود، بر او گران آمده بود که برادرزاده‌اش را اهانت کنند! آنگاه، خداوند دل او را به اسلام متمایل گردانید، و به عُروۀ‌الوثقای اسلام چنگ زد، و مسلمانان با مسمان شدن وی عزّت و شوکتی دو چندان به دست آوردند.

[۲۰۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۹۱-۲۹۲، با تلخیص.

مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب

در همان اثنای هجوم ابرهای تیره وتار جور و ستم بر آسمان مکه، برق دیگری نیز از افق تاریک و تردید برانگیز اسلام سرزد که از آن برق پیشین درخشنده‌تر و کارسازتر بود، یعنی: مسلمان شدن عمربن خطابس. وی در ماه ذیحجۀ سال ششم بعثت- سه روز بعد از ایمان آوردن حمزهس- مسلمان شد [۲۰۱]. پیامبراکرم جبه درگاه خداوند متعال نیایش برده بودند که وی اسلام بیاورد: چنانکه ترمذی از ابن عمر آورده و حدیث را صحیح دانسته است. هم‌چنین، طبرانی از ابن مسعود و انس نقل کرده است که پیامبرگرامی اسلام به درگاه خداوند متعال عرضه داشتند:

«اللَّهُمَّ أَعِزَّ الإِسْلامَ بِأَحَبِّ الرَّجُلَیْنِ إِلَیْكَ: بِعُمَرَ بن الْخَطَّابِ، أَوْ بِأَبِی جَهْلِ بن هِشَامٍ» [۲۰۲].

«خداوندا، اسلام را با هریک از این دو نفر که نزد تو محبوب‌تر است یاری ده و عزت بخش: عمربن خطاب یا ابوجهل بن هشام».

که عملاً معلوم شد آن فرد محبوب‌تر، عمربن خطابسبوده است.

با مروری بر مجموع آنچه در روایات اسلامی راجع به مسلمان شدن عمربن خطاب آمده است، به نظر می‌رسد که ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدریجی بوده است. اینک، پیش از آنکه خلاصۀ آن روایات را بیاوریم، نخست برآنیم که به برخی ویژگی‌های حضرت عمرساز نظر عواطف و احساسات اشاره‌ای داشته باشیم.

حضرت عمرسبه تُندخویی و سرسختی مشهور بود، و مسلمانان از ناحیۀ وی آزارهای گوناگون دیده بودند. گویا، در وجود وی احساسات متناقضی باهم درگیر بود. از یک سوی، به آداب و رسومی که پدران و نیاکان وی بنیان نهاده بودند احترام می‌گذاشت و نسبت به آن‌ها تعصّب داشت، از سوی دیگر، تحت تأثیر شجاعت و صلابت مسلمانان قرار گرفته بود، و خستگی‌ناپذیری و شکیبایی آنان و تحمل آزارها و شکنجه‌ها در راه عقیده و آئینشان برای وی سخت شایان تحسین می‌نمود، در عین حال، به عنوان یک مرد عاقل و فرزانه، ذهن وی درگیر با انواع شک و شبهه‌ها بود، دائر بر اینکه آیا واقعاً آنچه اسلام به سوی آن فرامی‌خواند برتر و پاکیزه‌تر از غیر آن است؟ به همین جهت، همواره به محض آنکه به جوش و خروش می‌آمد، یکباره همۀ شراره‌های درونی‌اش افسرده می‌گشت.

خلاصۀ روایات دربارۀ مسلمان شدن حضرت عمرساگر بخواهیم همۀ گزارش‌های رسیده را به یکدیگر بپیوندیم و حاصل مطلب را ارائه کنیم- چنین است که وی شبی از شب‌‌‌ها بنا را بر آن نهاد که خارج از خانه شب را به صبح بیاورد. به حرم رفت، و پشت پردۀ کعبه جای گرفت. نبی‌اکرم جبه نماز ایستاده بودند، و در حال نماز سورۀ حاقّه را آغاز کردند. عمر به تلاوت قرآن گوش فرا داد، و تحت‌تأثیر انتظام و انسجام آیات قرآن قرار گرفت. خود او می‌گوید: با خودم گفتم: این مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قریش می‌گویند! گوید: بی‌درنگ آن حضرت چنین تلاوت کردند:

﴿ إِنَّهُۥ لَقَوۡلُ رَسُولٖ كَرِيمٖ٤٠ وَمَا هُوَ بِقَوۡلِ شَاعِرٖۚ قَلِيلٗا مَّا تُؤۡمِنُونَ٤١_[الحاقة: ۴۰-۴۱].

«این قرآن سخن فرستاده‌ای مکرّم است، و هرگز سخن یک شاعر نیست، چه بسیار کم ایمان می‌آورید!».

گوید: گفتم: کاهن! بی‌درنگ چنین تلاوت فرمودند:

﴿ وَلَا بِقَوۡلِ كَاهِنٖۚ قَلِیلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ٤٢ تَنزِیلٞ مِّن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ٤٣ [الحاقة: ۴۲-۴۳].

«این، سخن کاهن نیز هرگز نیست، چه بسیار کم می‌اندیشید و درمی‌یابید! این سخنان فرو فرستاده خدای جهانیان است!».

پیامبراکرم جهمچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه دادند. گوید: اسلام- به این ترتیب- در قلب من جای گرفت [۲۰۳].

این، هستۀ نخستین اسلام بود که در زمین دل وی کاشته می‌شد، امّا، پوستۀ ستُرگ تمایلات و گرایش‌های جاهلیت، و تعصبات موروثی، و افتخار به آئین آباء و اجدادی عمدتاً بر حقیقت محض و خالصی که در گوش دلش زمزمه داشت، چیره می‌گردید. این بود که وی با جدیت تمام بر ضد اسلام می‌کوشید، و احساس تعیین کننده‌ای را که در ژرفای وجود وی در پس آن پوستۀ ضخیم پنهان شده بود، به خرج برنمی‌داشت.

روزی، از فرط دشمنی با رسول خدا جو از سر آن تندخویی و پرخاشجویی که همیشه داشت، شمشیر حمایل کرد و از خانه بیرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را یکسره کند. نعیم‌بن عبدالله نحّام عَدَوی، یا مردی از بنی زهره، یامردی از بنی مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با این شتاب، ای عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشی، چگونه می‌خواهی از جانب بنی‌هاشم و بنی‌زهره در امان بمانی؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابی شده‌ای و از دین و آئینی که بر آن بوده‌ای برگشته‌ای!؟ آن مرد گفت: ای عمر، آیا می‌خواهی خبر شگفت‌انگیزی را برای تو بازگو کنم! خواهر و شوهر خواهرت صابی شده‌اند، و دین و آئینی را که تو بر آن بوده‌ای رها کرده‌اند! عمر با رخساره‌ای برافروخته آهنگ خانۀ آنان کرد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارتّ نزد آنان بود، و از روی صحیفه‌ای که سورۀ طاها بر آن نوشته شده بود بر آنان اِقراء می‌کرد. خبّاب معلّم قرآن آندو بود و هرازگاهی نزد آنان می‌آمد و قرآن یادشان می‌داد. همین که خبّاب ورود عمر را به خانه احساس کرد، خود را در گوشه‌ای پنهان کرد. فاطمه خواهر عمر نیز آن صحیفه را در جایی مخفی کرد. اما، عمر، وقتی که داشت به خانۀ خواهرش نزدیک می‌شد، صدای قرائت قرآن خبّاب را که بر آندو اِقراء می‌کرد شنیده بود. وقتی بر خواهر و شوهر خواهرش وارد شد، خطاب به آندو گفت: این سرو صدایی که از خانۀ شما شنیدم چه بود؟! گفتند: چیزی نبود، گفتگویی عادی بود که باهم داشتیم! گفت: نکند که شما صابی شده باشید؟! شوهر خواهرش گفت: ای عمر، هیچ فکر کرده‌ای که ممکن است حق با دین دیگری غیر از دین و آئین تو باشد؟! عمر بر او حمله برد و او را زیر ضربان مشت و لگد خویش گرفت. خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سیلی محکمی بر صورت خواهرش نواخت که سر و روی او را مالامال خون گردانید. به روایت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمی گردانید. فاطمه- که سخت خشمگین شده بود- گفت: ای عمر، حال که حق با دین دیگری غیر از دین و آئین توست، اشهدان لااله الاالله، و أشهد أن محمداً رسول الله!.

عمر که از تأثیرگذاری بر افکار و عقاید خواهر و شوهرخواهر خویش ناامید شده بود، و سر روی خون‌آلود خواهرش فرا روی او قرار گرفته بود، پشیمان و شرمسار گردید و گفت: این نوشته‌ای را که نزدتان بود به من بدهید و بر من اقراء کنید! خواهرش گفت: تو پلید هستی، و ﴿ لَّا يَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ٧٩ [الواقعة: ۷۹]. جز پاکان کسی نباید قرآن را لمس کند! برخیز و غسل کن! عمر برخاست و غسل کرد. آنگاه صحیفۀ سورۀ طاها را برگرفت و خواند: ﴿ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ١و گفت: چه نام‌های پاک و پاکیزه‌ای! سپس خواند: «طه» و خواند و خواند تا رسید به این آیه: ﴿ إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ١٤[طه: ۱۴]. گفت: چقدر این کلام نیکو و گرامی است! مرا نزد محمد ببرید!.

وقتی خَبّاب این سخن عمر را شنید، از نهانگاه خویش بیرون آمد و گفت: مژده بده، ای عمر! که من امیدوارم تو مصداق دعای رسول‌اکرم جدر شب پنجشنبۀ گذشته باشی، آنگاه که در خانه‌ای که پایین کوه صفا است، آنحضرت به درگاه خداوند عرضه داشتند: اللَّهُمَّ أَعِزَّ الإِسْلامَ بِعُمَرَ بن الْخَطَّابِ، أَوْ بِأَبِی جَهْلِ بن هِشَامٍ عمر شمشیرش را برداشت و حمایل کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دارالارقم رسید. در را کوبید. مردی به پای خاست و از شکاف در نگریست. عمر را دید که شمشیر حمایل کرده است! خبر نزد رسول خدا جبرد. مسلمانان پریشان شدند. حمزه خطاب به آنان گفت: چرا پریشان شدید؟! گفتند: عمر! گفت: عمر باشد؟! در را بروی او بگشایید، اگر به قصد خیر آمده باشد، ما نیز با او به خیر مقابله می‌کنیم، و اگر به قصد شرّ آمده باشد با همان شمشیر خودش او را به قتل می‌رسانیم! رسول خدا جدرون خانۀ ارقم حضور داشتند و آیاتی از قرآن داشت بر آنحضرت وحی می‌شد. پیامبراکرم جبرخاستند و به نزد عمر آمدند و او را در اتاق دیگر ملاقات کردند. یقۀ جامۀ او را همراه با بند شمشیرش در دست گرفتند و با شدّت هرچه تمام‌تر تکان دادند و گفتند:

«مَا أَنْتَ مُنْتَهِی یَا عُمَرُ، حَتَّى یُنْزِلَ اللَّهُ بِكَ مِنَ الْخِزْیِ وَالنَّكَالِ مَا أَنْزَلَ بِالْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَةِ، اللَّهُمَّ هَذَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ اللَّهُمَّ أَعِزِّ الاسلام بِعُمَرَ». «عمر! نمی‌خواهی از کارهایت دست برداری تا خداوند همان خواری و عذاب الهی که بر ولید بن مغیره نازل گردید، بر تو نیز نازل گرداند؟! خداوندا، این عمربن خطاب است! خداوندا، با (مسلمان شدن) عمربن خطاب اسلامت را عزب بخش!».

عمر بی‌درنگ گفت: «اشهدان لا اله ‌الا الله، وانك رسول‌ الله»و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبیری گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدایشان را شنیدند [۲۰۴].

عمرسدر دلیری و سرسختی کم نظیر بود. اسلام آوردن وی برای مشرکان یک فاجعه بود. مشرکان احساس کردند که بیکباره خوار و خفیف شده‌اند، به عکس، مسلمانان جامۀ عزّت و شرف و سرور بر تن آراستند.

* ابن اسحاق به سند خودش از عمر روایت کرده است که گفت: وقتی اسلام آوردم، در خاطرات خود مرور می‌کردم که از اهل مکه، چه کسی در دشمنی با رسول خدا جسرسخت‌تر است؟ گوید: گفتم: ابوجهل! رفتم تا در خانۀ او را به صدا درآورم. بیرون آمد و گفت: اهلا و سهلا!؟ چه عجب؟! گوید: گفتم: آمده‌ام تا به تو خبر بدهم که من به خدای یکتا و به فرستادۀ او محمد ایمان آورده‌ام و هر آنچه را که وی آورده است تصدیق کرده‌‌ام! گوید: ابوجهل در را به روی من بست و گفت: مرده‌شوی خودت را و آن خبری را که آورده‌‌ای ببرد! [۲۰۵].

* ابن جوزی آورده است که عمرسگوید: چنان بود که هرگاه مردی از اهل مکه اسلام می‌آورد، مردان دیگر را با او درگیر می‌شدند و او را می‌زدند و او آنان را می‌زد. من نیز وقتی مسلمان شدم- نزد دائی‌ام رفتم- عاصی‌بن هاشم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم، به درون خانه بازگشت. گوید: هم‌چنین، به سراغ مردی از بزرگان قریش- شاید ابوجهل- رفتم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم، به درون خانه بازگشت! [۲۰۶].

* به روایت دیگر، ابن‌اسحاق از نافع از ابن عمر نقل کرده است که گفت: وقتی عمربن خطاب اسلام آورد قریش از مسلمان شدن او باخبر نشدند. عمر گفت: چه کسی از اهل مکه برای سخنگویی و نشر اخبار و احادیث شایسته‌تر و بهتر است؟ گفتند: جَمیل بن مَعمَر جُمَحی! نزد او شتافت. من نیز همراه وی بودم و با چشم و گوش باز، به دقت، آنچه را می‌دیدم و می‌شنیدم درمی‌یافتم. نزد جمیل رفت و به او گفت: ای جمیل، من اسلام آورده‌ام! عبدالله‌بن عمر گوید: بخدا جمیل حتی یک کلمه در پاسخ وی نگفت: بی‌درنگ برخاست و به مسجدالحرام رفت و با صدای بلند ندا در داد: ای قریشیان، پسر خطاب صابی شده است! عمر- که پشت سر او ایستاده بود- گفت: دروغ می‌گوید! من اسلام آورده‌‌ام و به خدای یکتا ایمان آورده‌ام و فرستادۀ او را تصدیق کرده‌‌ام! مردم بر سر او ریختند، و همچنان با آنان زد و خورد می‌کرد و مردم با وی زد و خورد می‌کردند، تا هنگامی که خورشید بالای سر آنان در وسط آسمان ایستاد. عمر که از ادامۀ زد و خورد خسته شده بود روی زمین نشست. مردم بالای سر او ایستاده بودند. عمر بن خطاب به آنان گفت: هرکار دوست دارید بکنید! من به خدا سوگند می‌خورم که هرگاه عدّۀ ما به سیصدتن برسد (با شما کار را یکسره خواهیم کرد) یا ما مکه را به شما وامی‌گذاریم و می‌رویم، یا شما مکه را به ما واگذارید و می‌روید! [۲۰۷].

پس از این ماجرا، مشرکان به خانه عمر حمله بردند و قصد کشتن او را داشتند. بخاری از عبدالله‌بن عمر روایت کرده است که گفت: در آن اثنا که عمر در خانۀ خود نشسته بود و بر جان خویش می‌ترسید، ابوعمرو عاص بن وائل سهمی، در حالی که حلّۀ گرانب‌هایی بر شانه افکنده، و پیراهنی با آستر حریر بر تن داشت، نزد عمر آمد. عاص‌بن وائل از بنی سهم بود، و بنی‌سهم در دوران جاهلیت هم پیمان ما بودند. عاص گفت: چرا پریشانی؟! گفت: قوم تو چنین پنداشته‌اند که مرا به خاطر مسلمان شدنم خواهند کشت! گفت: دست کسی به تو نمی‌رسد! و پیش از آن به او گفته بود: تو در امانی! عاص‌بن وائل از خانۀ عمر بیرون شد. مردم را نگریست که مانند سیل به طرف خانه سرازیر شده‌اند. به آنان گفت: قصد کجا را دارید؟ گفتند: این پسر خطاب صابی شده است! گفت: کسی حق ندارد متعرض او بشود! مردم بی‌درنگ متفرق شدند! [۲۰۸]. و به روایت ابن‌اسحاق: گویا آن جماعت انبوه، پارچه‌ای بود که روی آن منطقه کشیده شده بود و ناگهان کنار زده شد! [۲۰۹].

این وضعیت مشرکان بود. اما راجع به مسلمانان، مجاهد از ابن‌عباس روایت کرده است که گفت: از عمربن خطاب پرسیدم: به خاطر چه چیز تو را «فاروق» نامیدند؟ گفت: سه روز پیش از مسلمان شدن من حمزه اسلام آورده بود... و داستان اسلام آوردن خود را برای او بازگفت و در پایان آن گفت: وقتی که اسلام آوردم، به رسول خدا جگفتم: مگر نه این است که ما برحقّیم، چه بمیریم و چه زنده بمانیم؟! فرمودند:

«بلی، والذی نفسی بیده، إنكم علی الحق إن متم وإن حییتم». «شما بر حق هستید، چه بمیرید و چه زنده بمانید!».

گوید: گفتم: پس چرا باید مخفی باشیم؟! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث به رسالت خویش کرده است، ما صف‌آرایی و خروج خواهیم کرد!.

آنگاه، همراه آن حضرت دو صف آراستیم و روانه شدیم، من در یکی از آن دو صف جای گرفتم، و حمزه در صف دیگر، گرد و غبار فراوانی به هوا برخاسته بود، رفتیم و رفتیم تا به مسجد رسیدیم. قریشیان نگاهی به من و نگاهی به حمزه افکندند، آنچنان دلتنگی به آنان دست داد که تا آن زمان برایشان سابقه نداشت. آن روز، رسول خدا جمرا «فاروق» نامیدند [۲۱۰].

ابن مسعودسمی‌گفت: ما قادر نبودیم کنار کعبه نماز بگزاریم، تا آنکه عمر اسلام آورد [۲۱۱].

از صُهیب بن سِنان رومیسروایت شده است که گفت: وقتی عمر اسلام آورد، اسلام ظهور کرد، و دعوت اسلام علنی گردید، و ما اطراف بیت‌الحرام حلقه زدیم و نشستیم، و طواف خانۀ خدا کردیم، و از کسانی که با ما به خشونت رفتار می‌کردند داد خویش ستاندیم، و به بخشی از آنچه بر سر ما آورده بودند پاسخ درخور دادیم! [۲۱۲]

نیز از عبدالله بن مسعود روایت کرده‌اند که گفت: از وقتی که عمر اسلام آورد، از آن پس، ما همواره عزیز بودیم! [۲۱۳].

[۲۰۱] تاریخ عمربن الخطّاب، ابن جوزی، ص ۱۱. [۲۰۲] جامع الترمذی، ابواب المناقب، «مناقب عمربن الخطاب»، ج ۵، ص ۵۷۶، ح ۳۶۸۱. [۲۰۳] تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۶. روایت ابن اسحاق از عطاء و مجاهد نیز نزدیک به همین مضمون است، اما ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: ابن هشام، ج ۱، ص ۳۴۶-۳۴۸. نیز، روایتی نزدیک به همین مضمون را ابن جوزی از جابر آورده است که باز هم ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: تاریخ عمربن الخطاب، ص ۹-۱۰. [۲۰۴] تاریخ عمربن الخطاب، ص ۷، ۱۰-۱۱؛ سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۴۳-۳۴۶. [۲۰۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۴۹-۳۵۰. [۲۰۶] تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۸. [۲۰۷] سُنن ابن حبان (الاحسان)، ج ۹، ص ۱۶؛ سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۴۸-۳۴۹؛ تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۸؛ نزدیک به همین مضمون در: المعجم الاوسط، ‌طبرانی، ج ۲، ص ۱۷۲، ح ۱۳۱۵. [۲۰۸] صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج ۱، ص ۵۴۵. [۲۰۹] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۴۹. [۲۱۰] تاریخ عمر بن الخطاب، ابن جوزی، ص ۶-۷. [۲۱۱] مختصر سیرةالرسول، شیخ عبدالله النجدی، ص ۱۰۳. [۲۱۲] تاریخ عمربن الخطاب، ص ۱۳. [۲۱۳] صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج ۱، ص ۵۴۵.

نمایندۀ قریش نزد رسول ‌خدا

پس از اسلام آوردن این دو قهرمان بزرگ، حمزه بن عبدالمطلب و عمربن الخطاببابرهای تیره و تار از فضای اسلام به کناری رفتند، و مشرکان از آن سرمستی که در شکنجه و آزار مسلمانان داشتند، به خود آمدند. و در برخورد خویش با پیامبراکرم جو پیروان آن حضرت تجدیدنظر کردند، و به شیوه‌‌های دادوستد و تقدیم هدایای نفیس و فرستادن پیشکش‌های ارزنده روی آوردند. این بیچاره‌ها نمی‌دانستند که تمامی آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، در برابر دین خدا دعوت بسوی خدا، به بال پشّه‌ای نمی‌ارزد! از این رو، در این راستا نیز، همه تیرهایشان به سنگ آمد، و شکست خوردند، و به جایی نرسیدند.

ابن اسحاق گوید: یزیدبن زیاد از محمدبن کعب قُرَظی برای من نقل کرد که او گفت: برای من چنین بازگو کرده‌اند که روزی عُتبه‌بن ربیعه- که رئیس طایفۀ خویش و از سران قریش بود- در انجمن قریشیان، در حالیکه رسول خدا جدر مسجدالحرام تنها نشسته بودند، ندا درداد: ای جماعت قریش، موافقید که من برخیزم و بسوی محمد بروم و با او گفتگو کنم، و مسائلی را با او درمیان بگذارم، شاید بعضی از آن‌ها را بپذیرد، و هریک از آن پیشنهادهای ما را که پذیرفت، برای او انجام بدهیم، و او نیز دست از سر ما بردارد؟ این قضیه زمانی روی داد که حمزهساسلام آورده بود، و مشرکان می‌دیدند که یاران رسول خدا جبه طور روزافزون بیشتر و بیشتر می‌شوند. همگی گفتند: چرا، ای اباالولید، برخیز و بسوی او برو و با او گفتگو کن! عتبه آهنگ آن حضرت کرد. نزد ایشان رفت و در برابر ایشان نشست و گفت: این برادرزاده من، همانطور که خود شما می‌دانید، شما در خاندان قریش، از منزلت والایی برخوردارید، و از نظر اصل و نسب مکانت بلندی دارید، امّا، شما مسئلۀ عجیبی را مطرح کرده‌اید، و درمیان جمع قریشیان تفرقه افکنده‌اید، و افکار و عقایدشان را سفیهانه قلمداد کرده‌اید، و خدایان دین و آئینشان را ناسزا گفته‌اید، و پدران و نیاکان پیشین آنان را کافر دانسته‌اید! حال، به من گوش فرا دهید، مسائلی را با شما درمیان بگذارم، شما در این پشنهادها تأملّی بکنید، شاید بعضی از پیشنهادهای ما برای شما قابل قبول بوده باشد. گوید: رسول خدا جفرمودند:

«قل یا اباالولید، اسمع». «بگو ای اباالولید، می‌شنوم!».

عتبه گفت: ای برادرزاده من، اگر شما با این کاروباری که پیشه کرده‌اید به دنبال ثروت و دارایی هستید، ما جملگی از دارایی‌های خودمان آنقدر به شما می‌‌دهیم و بر ثروت شما می‌افزاییم که شما ثروتمندترین ما بشوید، اگر به دنبال کسب جاه و مقام و پایگاه اجتماعی هستید، ما همگی شما را سید و سالار خویش می‌گردانیم، به گونه‌ای که هیچ‌کاری را جز به رأی و فرمان شما انجام ندهیم، اگر جویای فرمانروایی هستید، ما شما را پادشاه خودمان قرار می‌دهیم، اگر آنچه به سراغ شما می‌آید، از نوع خواب‌های آشفته‌ای است که نمی‌توانید آن‌ها را از خودتان دور کنید، برای شما بهترین طبیب را می‌آوریم، و از دارایی خودمان هرقدر که لازم باشد برای درمان شما هزینه می‌کنیم تا شما از این بیماری بهبود یابید، بسیار می‌شود که شخص جن‌زده می‌شود، و تحت‌تأثیر آن جنّی مزاحم می‌ماند، تا وقتی که مداوا شود، و از دست او رها گردد! یا اینکه عبارات دیگری را خطاب به ایشان در اینجا گفت.

وقتی که عتبه سخنانش پایان پذیرفت، رسول خدا جکه تا آن هنگام به دقت گوش فرا داده بودند، گفتند:

«اقد فرغت یا ابا الولید». «آیا سخنانت پایان پذیرفت، ای اباالولید!».

گفت: آری فرمودند:

«فاسمع منّی». «تو نیز گوش فراده تا من بگویم!».

گفت: چنین می‌کنم!

پیامبر اکرم جگفتند:

﴿ حمٓ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ٣ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗا فَأَعۡرَضَ أَكۡثَرُهُمۡ فَهُمۡ لَا يَسۡمَعُونَ٤ وَقَالُواْ قُلُوبُنَا فِيٓ أَكِنَّةٖ مِّمَّا تَدۡعُونَآ إِلَيۡهِ وَفِيٓ ءَاذَانِنَا وَقۡرٞ وَمِنۢ بَيۡنِنَا وَبَيۡنِكَ حِجَابٞ فَٱعۡمَلۡ إِنَّنَا عَٰمِلُونَ٥ [فصلت: ۱-۵].

حضرت رسول‌اکرم جبه تلاوت آیات سورۀ فصّلت ادامه دادند تا به موضع سجده در آن سوره [۲۱۴]رسیدند. عتبه در اثنای تلاوت آن حضرت، کاملاً گوش فرا داده بود، و دستهایش را پشت سر روی زمین گذاشته، تکیه‌گاه خویش قرار داده بود، و به قرآن خواندن پیامبراکرم جگوش فرا می‌داد. وقتی آن حضرت به آیۀ سجده رسیدند، سجده کردند، آنگاه گفتند:

«قد سمعت یا ابا الولید ما سمعت، فانت و ذاك». «ای اباالولید، شنیدی آنچه را که شنیدی، تمام مطلب همین بود، خود دانی!».

عتبه نزد یارانش بازگشت. با یکدیگر گفتند: به خداوند سوگند یاد می‌کنیم که سیمای ابوالولید با آن سیمایی که وی وقت رفتن داشت متفاوت شده است! وقتی نزد آنان نشست، گفتند: چه خبر؟ اباالولید؟! گفت: خبر این است که من سخنی را شنیدم که تاکنون همانند آن را نشنیده بودم! بخدا، نه شعر است و نه سحر و نه کهانت! ای جماعت قریش، با من همراه شوید و مزاحم این مرد نشوید، و بگذارید به کارش ادامه بدهد، و فقط از او کناره گیرید! زیرا به خدا سوگند، این کلامی که من از وی شنیدم، داستان بزرگی را سامان خواهد داد، اگر قوم عرب کار او را یکسره کردند، شما بدون آنکه درگیر شوید، از شرّ او آسوده شده‌اید، و اگر وی بر قوم عرب پیروز گردد، پادشاهی او پادشاهی شماست و عزّت و شکوه او شکوه و عزّت شما است، و شما در پرتو فرمانروایی او از همۀ مردم خوشبخت‌تر خواهید بود. گفتند: بخدا، جادویت کرده است با زبانش، اباالولید! گفت: این رأی من بود درباره وی، خود دانید، هر کاری که می‌خواهید بکنید! [۲۱۵].

در روایات دیگر چنین آمده است که عتبه همچنان گوش فرا داده و استماع می‌کرد، تا اینکه رسول خدا جبه این آیۀ شریفه رسیدند:

﴿ فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ١٣ [فصلت: ۱۳].

«با این همه، اگر نپذیرفتید و اعراض کردند، تو نیز بگو: شما را هشدار میدهم نسبت به صاعقه‌ای آسمانی همانند صاعقه عاد و ثمود!».

عتبه گفت: بس کن! بس کن! و دستش را جلوی دهان رسول خدا جگذاشت، و ایشان را به حق خویشاوندی سوگند داد که دیگر ادامه ندهند، زیرا ترسیده بود که آن هشدار تحقق پیدا کند! آنگاه برخاست و نزد قریشیان بازگشت و گفت آنچه را که گفت [۲۱۶].

[۲۱۴] آیه ۳۸. [۲۱۵] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۲۹۳-۲۹۴؛ قسمتی از این روایت در معجم صغیر طبرانی نیز آمده است: ج ۱، ص ۲۶۵. [۲۱۶] تفسیر ابن کثیر، ذیل آیه شریفه، ص ۹۵-۹۶.

گفتگوی سران قریش با رسول خدا

گویا با آن نحوه پاسخگویی نبی‌اکرم جبه عتبه، و آن شیوه‌ای که آنحضرت با پیشنهادات عتبه برخورد کردند، امید قریشیان بکلی قطع نشد. پاسخ آن حضرت نه در جهت پذیرش آن پیشنهادها صراحت داشت و نه در جهت ردّ آن‌ها. ایشان در پاسخ سخنان عتبه، فقط آیاتی را از قرآن کریم تلاوت فرموده بودند که عتبه چیزی از محتوای آن‌ها درنیافته بود، و دست از پا درازتر بازگشت. سران قریش مسئله را درمیان خودشان به شور گذاشتند، و راجع به همۀ اطراف و جوانب قضیه نیک اندیشیدند، و انواع موضعگیری‌های ممکن را با دقّت و تأمّل کافی بررسی کردند و سنجیدند. آنگاه، روزی، بعد از غروب آفتاب، پشت خانۀ کعبه گرد آمدند، و به دنبال پیغمبر اکرم جفرستادند، و ایشان را به جمع خویش فراخواندند. آنحضرت نیز شتابان آمدند و امید خیر داشتند. وقتی نزد قریشیان نشستند، همان مطالبی را که عتبه به آنحضرت داده بود، مجددا تکرار کردند. گویی فکر می‌کردند که ایشان پیشنهادات مذکور را به خاطر آنکه عتبه به تنهایی مطرح کرده است جدّی نگرفته‌اند، حال، اگر همه باهم یک سخن با ایشان مطرح کنند، اعتماد می‌کنند و می‌پذیرند، اما، حضرت رسول‌اکرم جخطاب به آنان فرمود:

«ما بی ما تقولون، ما جئتكم بما جئتكم به أطلب أموالكم ولا الشرف فیكم، ولا الملك علیكم، ولكن الله بعثنی إلیكم رسولا، وأنزل علی كتابا، وأمرنی ان أكون لكم بشیرا و نذیرا، فبلغتكم رسالات ربی ونصحت لكم، فان تقبلوا منی ما جئتكم به، فهو حظكم فی الدنیا والآخرة، وإن تردوا علی، أصبر لامرالله حتى یحكم الله بینی وبینكم». «هیچ‌یک از چیزهایی که می‌گویید با من نیست! آنچه را که برای شما آورده‌ام، نیاورده‌ام تا اموال شما را از دستتان بازستانم، یا درمیان شما جاه و مقام وموقعیتی کسب کنم، یا پادشاه و فرمانروای شما بشوم! خدای یکتا مرا به عنوان رسول خود بسوی شما مبعوث گردانیده، و بر من کتابی فرو فرستاده، و مرا فرمان داده است تا شما را بشارت و هشدار دهم. اینک، پیام‌های خدای خویش را به شما رسانیدم و با شما از در نصیحت و خیرخواهی درآمدم، اگر آنچه را که برای شما آورده‌ام از من بپذیرید، در دنیا و آخرت برخوردار خواهید بود، و اگر از من نپذیرید، شکیبایی می‌ورزم تا فرمان خداوند در رسد، و خداوند میان من و شما حکم کند!».

یا مطالب دیگری که به آن جماعت گفتند.

در یک مرحلۀ بعدی، از آن حضرت درخواست کردند که از خدای خودش بخواهد تا کوه‌های اطراف مکه را به دوردست‌ها ببرد، و سرزمین آن‌ها را گسترده سازد، و در شهر مکه و اطراف آن چشمه‌ها برشکافد و جوی‌های آب پدید آورد، و مردگانشان- بخصوص، قُصَی بن کلاب- را زنده گرداند، اگر قصی و دیگر نیاکانشان او را تصدیق کردند، آنان نیز به او ایمان بیاورند. پیامبراکرم جهمان جواب مرحلۀ قبلی را به آنان دادند.

در مرحلۀ سوم، از آن حضرت درخواست کردند که از خدای خودش بخواهد تا فرشته‌ای را برانگیزاند و همراه وی بنزد آنان بفرستد تا پیامبری ایشان را تأیید کند، و مردم بتوانند از آن فرشته، راستگویی پیامبر را جویا شوند، و برای ایشان باغ‌ها و گنج‌ها و کاخ‌های ساخته شده از طلا و نقره تدارک کند، حضرت رسول‌ جباز هم همان جواب پیشین را به آنان دادند.

در مرحله چهارم، از آن حضرت درخواست عذاب کردند، از ایشان خواستند که بنا به گفته‌ها و وعده و وعیدهایش قطعاتی از آسمان را بر سر آنان بکوبد. پیغمبر اکرم جفرمودند: «ذلك إلی الله، إن شاء فعل» این کار با خداست، اگر بخواهد انجام می‌دهد! آنان نیز در جواب آنحضرت گفتند: مگر خدای شما نمی‌دانست که ما با شما می‌نشینیم، و از شما می‌پرسیم و درخواست می‌کنیم؟ تا به شما تعلیم بدهد که چگونه به ما پاسخ بدهید، و به شما بگوید تا برای ما باز گویید که اگر ما نپذیریم با ما چه خواهد کرد؟!.

بالاخره، با شدت هرچه تمام‌تر آنحضرت را تهدید کردند، و گفتند: با تو بگوییم! بخدا، ما دست از سر تو برنمی‌داریم و کارهایی را که بر سر ما آورده‌ای نادیده نخواهیم انگاشت، تا آنکه ما تو را از سرِ راه خودمان برداریم، یا تو ما را از سر راه خودت برداری!

رسول خدا جاز نزد آنان برخاستند و نزد خانوادۀ خویش بازگشتند. بسیار اندوهگین و متأسف شده بودند از اینکه نتایج خیری که بدان دل بسته بودند، از دست رفته بود [۲۱۷].

[۲۱۷] روایت ابن اسحاق در سیره ابن هشام، (ج ۱، ص ۲۹۵-۲۹۸)، و روایت ابن جریر و ابن‌المنذر و ابن ابی حاتم در الدّرالمنثور (ج ۴، ص ۳۶۵-۳۶۶) با تلخیص.

تصمیم قطعی ابوجهل بر قتل پیامبر

همین که پیامبر گرامی اسلام از نزد آنان برخاستند و رفتند، ابوجهل با یک دنیا کبر و نخوت یارانش را مخاطب قرار داد و گفت: ای جماعت قریش، محمد نپذیرفت، و همچنان بنای آن را دارد که دین و آئین ما را نکوهش کند، و پدران و نیاکان ما را دشنام دهد، و افکار و عقاید ما را سفیهانه و نابخردانه قلمداد کند، و به خدایان ما ناسزا بگوید! اینک، من با خداوند عهد و پیمان می‌بندم که با تخته‌سنگی که حتّی خودم تاب و توان جابه‌جا کردن آن را نداشته باشم، در کمین او بنشینم، و همین که به نماز ایستد و به سجده برود، آن تخته سنگ را دفعتاً بر سر او بکوبم! آن وقت، اگر خواستید مرا تسلیم خونخواهان وی کنید، و اگر هم خواستید از من حمایت و دفاع کنید. بعد از آنکه من محمد را کشته باشم، بنی عبدمناف هر کار که می‌خواهند بکنند!! سران قریش همگی گفتند: بخدا، ما تو را در برابر هیچ‌چیز به هیچ‌کس تحویل نمی‌دهیم، برو و مقصودت را عملی کن!.

فردا صبح، ابوجهل تخته سنگی را با همان اوصاف که گفته بود آماده کرد، و در کمین پیامبراکرم جنشست و انتظار می‌کشید. آنحضرت بامداد آن روز نیز مانند روزهای دیگر آمدند، و به نماز ایستادند، قریشیان نیز در قالب انجمن‌ها و جمعیت‌های متعدّد در گوشه و کنار نشسته بودند، و منتظر بودند ببینند ابوجهل چه می‌کند. همین که رسول خدا جسر به سجده نهادند، ابوجهل آن تخته سنگ سهمگین را روی دستانش بلند کرد، نزد آن حضرت آمد. وقتی به نزدیکی ایشان رسید، عقب عقب بازگشت، در حالی که رنگ از رخسارش پریده و سخت وحشت‌زده بود، و هر دو دستش روی آن تخته‌سنگ خشک شده بود، و به همین حال بود تا وقتی که آن تخته‌سنگ را از دستانش رها کرد. سران قریش نزد او آمدند و گفتند: چرا پریشانی، اباالحکم؟! گفت: آهنگ وی کردم تا همان کاری را که دیشب گفته بودم بر سر او بیاورم، وقتی به او کاملاً نزدیک شدم، یک اشتر نر میان من و او حایل گردید، بخدا، تا آن لحظه اشتری را با آن جمجمه و آن پیه و دنبه و آن دندان‌های نیش ندیده بودم! بسوی من حمله آورد تا مرا بخورد!.

ابن اسحاق گوید: رسول خدا جبرای من توضیح دادند: «ذلك جبریل، لودنا لأخذه» جبرئیل بود، اگر اندکی نزدیک‌تر می‌آمد، وی را می‌گرفت! [۲۱۸].

[۲۱۸] سیرة ابن‌هشام، ج ۱،ص ۲۹۸-۲۹۹.

مصالحه و عقب‌نشینی

زمانی که قریشیان در مذاکرات و گفتگوهایشان با پیامبراکرم ج- با وجود آنکه همۀ شیوه‌های تحریک و ترغیب و تهدید و ارعاب را به کار گرفتند- یکسره شکست خوردند، و ابوجهل- با آنهمه خشونت و بی‌رحمی و درّنده خویی که از خود نشان داد- کاری از پیش نبرد، این تمایل در اذهان آنان قوّت گرفت که اگر بتوانند، به راه‌حلّی خردمندانه بیاندیشند تا در پرتو آن، از آن وضع نابسامان نجات پیدا کنند.

در این مرحله، مشرکان قریش، دیگر جزم و قطع نداشتند بر اینکه پیامبر اسلام بر باطل است، بلکه همانطور که خداوند متعال فرموده است:

﴿ وَإِنَّهُمۡ لَفِي شَكّٖ مِّنۡهُ مُرِيبٖ[فصلت: ۴۵].

«در ارتباط با دعوت آن حضرت در شکّ و تردید فراوان بسر می‌بردند».

این بار، بنا را بر آن گذاردند که در امور مربوط به دین و آئین با پیامبراکرم جوارد معامله شوند، و میانۀ قضیه را بگیرند، و خودشان بعضی از معتقداتشان را رها کنند، و از آن حضرت نیز درخواست کنند که برخی از معتقداتش را کنار بگذارد! فکر می‌کردند، به این ترتیب، حق را نیز دریافته‌اند، اگر دعوت پیامبراکرم جحق بوده باشد.

* ابن اسحاق به سند خودش روایت کرده است که حضرت رسول‌اکرم جبه هنگام طواف کعبه با اسودبن مطلب بن اسدبن عبدالعزّی و ولیدبن مغیره و اُمیه بن خلف و عاص‌بن وائل سهمی- که از اشراف قوم قبیله خویش بودند- برخورد کردند. گفتند: ای محمد، بیا، ما خدایی را که تو می‌پرستی بپرستیم، و تو نیز خدایانی را که ما می‌پرستیم بپرست، و به این ترتیب، ما با تو در این امر اشتراک خواهیم داشت، اگر آنکه تو می‌پرستی بهتر از آنست که ما می‌پرستیم، ما از آن بی‌بهره نمانده‌ایم، و اگر آنچه ما می‌پرستیم بهتر از آن باشد که تو می‌پرستی، تو از آن بی‌بهره نمانده‌ای! خداوند متعال در ارتباط با این پیشنهاد قریش، این آیات را نازل فرمود:

﴿ قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١ لَآ أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ٢ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ٣ وَلَآ أَنَا۠ عَابِدٞ مَّا عَبَدتُّمۡ٤ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ٥ لَكُمۡ دِينُكُمۡ وَلِيَ دِينِ٦ [الکافرون: ۱-۶].

«بگو: هان ای کافران. من نمی‌پرستم آنچه را شما می‌پرستید، شما نیز نخواهید پرستید آنچه را من می‌پرستم، دین شما از آن خودتان، و دین من نیز از آن خودم!» [۲۱۹].

عبدبن حمید و دیگران از ابن‌عبّاس روایت کرده‌اند که قریشیان گفتند: اگر تو خدایان ما را نیایش کنی، ما نیز خدای تو را پرستش خواهیم کرد! خداوند سورۀ کافرون را در پاسخ آنان نازل فرمود [۲۲۰].

ابن جریر و دیگران از ابن‌عبّاس نقل کرده‌اند که گفت: قریشیان به رسول خدا جگفتند: یکسال، تو خدایان ما را می‌پرستی، و یکسال، ما خدای تو را می‌پرستیم! خداوند متعال این آیه را نازل فرمود:

﴿ قُلۡ أَفَغَيۡرَ ٱللَّهِ تَأۡمُرُوٓنِّيٓ أَعۡبُدُ أَيُّهَا ٱلۡجَٰهِلُونَ٦٤[الزمر: ۶۴].

«بگو: آخر غیر خدای یکتا را به من دستور می‌دهید بپرستم؟ هان ای نادانان؟!» [۲۲۱].

خداوند متعال این گفتگوها و مذاکرات خنده‌آور را با این جواب قاطع و یکسره کننده برای همیشه خاتمه داد، امّا کفّار قریش بطور کامل مأیوس و ناامید نشدند، بلکه بر میزان عقب‌نشینی‌هایشان افزودند، مشروط به اینکه پیامبر اسلام نیز بعضی از دستورات و تعلیمات را که آورده است تعدیل کنند. گفتند:

﴿ ٱئۡتِ بِقُرۡءَانٍ غَيۡرِ هَٰذَآ أَوۡ بَدِّلۡهُ [یونس: ۱۵].

«قرآنی دیگر غیر از این بیاور، یا همین قرآن را تغییر بده!».

خداوند این راه را بر قریشیان، با فرو فرستادن پاسخ‌هایی در قالب آیات قرآنی بست، چنانکه در پاسخ درخواست آنان فرمود:

﴿ قُلۡ مَا يَكُونُ لِيٓ أَنۡ أُبَدِّلَهُۥ مِن تِلۡقَآيِٕ نَفۡسِيٓۖ إِنۡ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَىٰٓ إِلَيَّۖ إِنِّيٓ أَخَافُ إِنۡ عَصَيۡتُ رَبِّي عَذَابَ يَوۡمٍ عَظِيمٖ .

«بگو: من چنین حقّی را ندارم که قرآن خدا را از جانب خود تغییر بدهم! تنها آنچه را به من وحی می‌شود تبعیت می‌کنم، من می‌ترسم که اگر خدای خودم را نافرمانی کنم به عذاب و شکنجه آن روز بزرگ گرفتار آیم!».

هم‌چنین در آیات ذیل، خداوند متعال اهمیت و تعیین کنندگی این مسئله را خاطر نشان فرمود:

﴿ وَإِن كَادُواْ لَيَفۡتِنُونَكَ عَنِ ٱلَّذِيٓ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ لِتَفۡتَرِيَ عَلَيۡنَا غَيۡرَهُۥۖ وَإِذٗا لَّٱتَّخَذُوكَ خَلِيلٗا٧٣ وَلَوۡلَآ أَن ثَبَّتۡنَٰكَ لَقَدۡ كِدتَّ تَرۡكَنُ إِلَيۡهِمۡ شَيۡ‍ٔٗا قَلِيلًا٧٤ إِذٗا لَّأَذَقۡنَٰكَ ضِعۡفَ ٱلۡحَيَوٰةِ وَضِعۡفَ ٱلۡمَمَاتِ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَكَ عَلَيۡنَا نَصِيرٗا٧٥[الإسراء: ۷۳-۷۵].

«اینک اینان درصدد برآمده‌اند که تو را به نحوی از آنچه به تو وحی فرستاده‌ایم منصرف گردانند و تو را وادار کنند تا مطالب و سخنان دیگری را به دروغ بر ما ببندی، و در آن صورت، تو را دوست و رفیق خودشان بگیرند. و اگر تو را ثابت قدم نگردانیده بودیم، چه بسا تو هم در پی آن برمی‌آمدی که اندکی بسوی آنان تمایل پیدا بکنی. در آن صورت، تو را میانه مرگ و زندگی معذّب نگاه می‌داشتیم، و آنگاه در برابر ما برای خودت یار و یاوری پیدا نمی‌کردی!».

[۲۱۹] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۶۲. [۲۲۰] الدرالمنثور، سیوطی، ج ۶، ۹۶۲. [۲۲۱] تفسیر ابن جریر طبری، ذیل سوره کافرون.

سرگردانی قریشیان و مراجعۀ آنان به یهودیان

مشرکان مکّه، وقتی که در این گفتگوها و مذاکرات و عقب‌نشینی‌ها و امتیازدادن‌ها، شکست خوردند، از هر طرف، راه‌‌‌ها در برابر دیدگانشان تاریک گردید، سرگردان شدند که چه بکنند، تا آنکه یکی از شیطان‌های قریش، نضربن حارث، درمیان آنان به رهبری برخاست و به آنان از روی خیرخواهی و نصیحت گفت: ای جماعت قریش، بخدا، به گونه‌ای گرفتار شده‌اید که دیگر هیچ راه چاره‌ای برای شما باقی نمانده است! محمد درمیان شما می‌زیست. جوانی بود از همه جوانان پسندیده‌تر، راستگوتر، امانتدارتر، تا اینکه آثار میانسالی را روی شقیقه‌های وی مشاهده کردید، و آورد برای شما آنچه را آورد، آنگاه، شما گفتید: ساحر است! نه به خدا، او ساحر نیست، ما جادوگران بسیار دیده‌ایم و به دمیدن‌ها و گره‌زدن‌هایشان آشنا هستیم! گفتید: کاهن است! نه به خدا، او کاهن هم نیست، ما کاهنان را بسیار دیده‌ایم و یاوه‌گویی‌ها و سجع‌پردازی‌هایشان را شنیده‌ایم! گفتید: شاعر است! نه به خدا، او شاعر نیست، ما شعر بسیار دیده‌ایم و شنیده‌ایم و با هَزَج و رَجَز آن کاملا آشناییم! گفتید: مجنون است! نه به خدا، او مجنون هم نیست، ما جنون را خوب می‌شناسیم، هیچ‌یک از آثار جنون از قبیل تنگی نفس، وسوسه‌های درونی، و افکار آشفته را در وجود او نمی‌بینیم! ای جمعیت قریش، در کار خویش نیک بنگرید، که به خدا به مصیبتی سخت گرفتار شده‌اید!.

گویا، قریشیان وقتی که دیدند حضرت محمد جدر برابر همۀ آن مبارز طلبی‌هایشان استوار ایستادند، و همۀ پیشنهادهای دل‌انگیز آنان را رد کردند، و تمامی مراحل رویارویی با صلابت و شجاعت تمام با آنان مواجه شدند، گذشته از این، در راستگویی و پاکدامنی و دیگر خصلت‌های نیکوی آن حضرت هیچ تردید نداشتند، این شبهه در اذهان آنان قوت گرفت که مبادا ایشان به حقیقت رسول خدا جباشند! تصمیم گرفتند که با یهودیان ارتباط برقرار کنند، تا دربارۀ آن حضرت به نتیجه‌ای قطعی برسند. آنگاه، از آنجا که نضربن حارث پیشقدم شده و از در خیرخواهی با آنان سخن گفته بود، وی را با یک تن یا چندین تن دیگر مأمور گردانیدند که به نزد یهودیان مدینه بروند. نضربن حارث به اتفاق همراه یا همراهانش نزد احبار یهود رفت. گفتند: این سه سؤال را با او مطرح کنید، اگر پاسخ داد، نبی‌مرسل است، و اگر پاسخ نداد، باید به قتل برسد! (نخست) از او سؤال کنید دربارۀ آن جوانانی که در روزگاران پیشین بسیار زبانزد بوده‌اند، داستانشان چگونه بوده است؟که این جوانان سرگذشتی شگفت داشته اند. (دوم) از او سؤال کنید دربارۀ مردی جهانگرد که خاوران و باختران زمین را سراسر درنَوَردید، داستان او چگونه بوده است؟ (سوم) از او سؤال کنید دربارۀ روح، که روح چیست؟.

نضر بن حارث، همین که به مکه بازگشت اعلام کرد: سخن آخر را برای یکسره کردن کار شما با محمد با خود آورده‌ایم! و آنچه را که یهودیان گفته بودند برای ایشان باز گفت. قریشیان آن سه سؤال را نزد رسول‌اکرم جمطرح کردند. چند روز بعد، سورۀ کهف نازل شد، و در آن سوره داستان آن جوانان، که همان اصحاب کهف باشند، و داستان آن مرد جهانگرد که همان ذوالقرنین باشد، آمده بود، و پاسخ خداوند متعال به سؤال سوّم آنان که روح چیست؟ نیز در سورۀ اسراء نازل گردید، و برای قریشیان کاملاً روشن گردید که حضرت محمد جبه حق رسول خدایند و در دعوت خویش راستگویند، اما، ستمگران مانند همیشه راهی جز کفر و ناسپاسی پیش نگرفتند [۲۲۲].

***

این بود، نمونه‌هایی چند از موضع‌گیری‌های مشرکان مکه در برابر دعوت رسول خدا جآنان تمامی این شیوه‌ها را باهم در کنار هم به کار گرفتند، از این مرحله به دیگر، و از این گونه برخورد به آن گونه برخورد دیگر، تغییر رفتار می‌دادند و پیوسته در کردارشان تجدیدنظر می‌کردند. از سختگیری به نرمش و مدارا، از مدارا و نرمش به سختگیری و خشونت، از ترغیب به تهدید به ترغیب، گاه برمی‌آشفتند و پرخاش می‌کردند، و گاه به سستی می‌گراییدند و آرام می‌گرفتند. گاهی خصمانه مجادله می‌کردند و گاهی دیگر، دوستانه تملّق می‌گفتند، گاهی به شدت مبارزه می‌کردند، گاهی دیگر عقب‌نشینی می‌کردند، گاهی وعد و وعید می‌دادند، و گاهی دیگر بشارت و نوید، گویی، گاه جلو می‌آمدند و گاه عقب می‌رفتند، آرام و قرار نداشتند، بنای گریز و فرار نیز نداشتند. مقصد و مقصودشان از همۀ این رنگ‌ها و نیرنگ‌ها، بی‌اثر کردن دعوت اسلام بود. آنان می‌خواستند جبهۀ کفر را دوباره سامان بدهند. امّا، با همه این کوشش‌ها و تکاپوها که به خرج دادند، و همۀ آن انواع نقشه‌کشی‌ها و چاره‌‌اندیشی‌ها که یک به یک آزمودند، در برابر آنان راهی بجز شمشیر باقی نماند. شمشیر نیز که تفرقه را شدت می‌بخشید، و حاصلی جز درگیری و نبرد که همه‌چیز را ریشه‌کن می‌کرد، نمی‌توانست داشته باشد، سرگردان شدند که چه باید بکنند؟!.

[۲۲۲] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۹۹-۳۰۱.

موضع گیری ابوطالب و خاندان وی

ابوطالب، زمانی که مشاهده کرد سران قریش از وی می‌خواهند که حضرت محمد جرا تحویل آنان بدهد تا ایشان را بکشند، و در دیگر رفتارها و کردارهای قریشیان نیز با توجه به قرائن و شواهد متعدد، دریافت که آنان می‌خواهند حضرت محمد جرا بکشند، و حرمت حمایت ابوطالب را بشکنند، و حرکات امثال عقبه‌بن ابی‌مُعَیط و ابوجهل‌بن هشام و عمربن خطّاب را زیر نظر گرفت، فرزندان هاشم و فرزندان مطلب را فراخواند و آنان را گِرد آورد، و آنان را به قیام برای حفاظت از پیامبر اکرم جدعوت کرد. همگی آنان- مسلمان و کافر- از روی غیرت و حمیت و به منظور حفظ حرمت قانون «جوار» درفرهنگ قومی عرب، دعوت ابوطالب را اجابت کردند، و در کنار کعبه با وی هم‌پیمان شدند، و عهد بستند. در آن میان، تنها ابولهب، برادر ابوطالب، از آنان کناره گرفت، و به دیگر سران قریش پیوست [۲۲۳].

[۲۲۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۶۹.

فصل هفتم: تحریم اقتصادی – اجتماعی

پیمان ستمگری و جفاکاری

سرگردانی و پریشانی مشرکان مکه روزبروز افزایش می‌یافت. همه چاره‌هایشان ناچار شده بود. می‌دیدند که فرزندان هاشم با فرزندان مطلب هم پیمان شده‌اند و عزم بر حفاظت از پیامبرخدا جزم کرده‌اند، و بنا دارند که از ایشان حمایت کنند، کار به هر جایی که می‌خواهد بکشد، بکشد!.

سرانجام، مشرکان قریش در خیف بنی‌کنانه در وادی محصّب اجتماع کردند، و بر علیه بنی‌هاشم و بنی‌مطلب هم پیمان شدند، مبنی بر اینکه با آنان وصلت نکنند، دادوستد نکنند، همنشینی نکنند، معاشرت نکنند، به خانه‌های آنان وارد نشوند، و با آنان سخن نگویند، تا زمانی که رسول خدا جرا در اختیار آنان بگذارند تا بکشند. این پیمان‌نامه را در صحیفه‌ای نوشتند و با عهد و پیمان‌های محکم آن راتأیید کردند دائر بر اینکه «هرگز درخواست صلح و سازش را از بنی‌هاشم نپذیرند، و نسبت به آنان هیچگونه مهربانی نکنند، تا محمد را برای کشتن تسلیم آنان کنند».

ابن قیم گوید: می‌گویند این نامه را منصوربن عکرمه بن‌عامربن هاشم نوشت، نیز می‌گویند آن رانضربن حارث نوشت، اما، درست آن است که بَغیض بن عامربن هاشم نوشت، و رسول خدا جبه او نفرین کردند، و دستش ناکار شد [۲۲۴].

این پیمان‌نامۀ تحریم اقتصادی- اجتماعی بر علیه بنی‌هاشم و بنی‌مطلب نوشته شد. پیمان‌نامه را درون خانۀ کعبه آویختند. به موجب این عهدنامه، خاندان هاشم و خاندان مطلب از دیگر قریشیان جداسازی شدند، و در شِعب ابی‌طالب زندانی شدند. بنابر مشهور، این واقعه در شب اول ماه محرم سال هفتم بعثت روی داده است. جز این نیز گفته‌اند.

[۲۲۴] نکـ: صحیح‌البخاری، همراه با فتح‌الباری، ج ۳، ص ۵۲۹، ح ۱۵۸۹، ۱۵۹۰، ۳۸۸۲، ۴۲۸۴، ۴۲۸۵، ۷۴۷۹؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۴۶.

سه سال در شِعب ابی‌طالب

حصر اقتصادی شدت یافت. خوار و بار و مواد غدایی به روی آنان بسته شد. مواد غذایی و دیگر کالاها را مشرکان مکه پیش از آنکه کاروانیان وارد شهرشوند، پیشدستی می‌کردند و از آنان خریداری می‌کردند. محاصره شدگان تاب و توان از دست دادند. به خوردن برگ درختان و پوست حیوانات پناه بردند. کار به جایی رسید که از آن سوی شِعب ابی‌طالب صدای زنان و کودکان که از شدت گرسنگی فریاد می‌زدند، شنیده می‌شد. تنها، گاهی به طور مخفیانه قوت و غذای اندکی به آنان می‌رسید. برای خریداری مایحتاج خودشان، بجر در ماه‌های حرام نمی‌توانستند از شِعب خارج شوند. گاه می‌شد که از مکه خارج می‌شدند تا بیرون شهر بلکه بتوانند از کاروانیان چیزی خریداری کنند، اما، مکّیان سر می‌رسیدند و آنقدر بر بهای کالای موردنظر آنان می‌افزودند که نتوانند از عهدۀ پرداخت قیمت آن برآیند!.

هر از گاهی، حکیم‌بن حزام قدری گندم برای عمه‌اش خدیجهلبه داخل شِعب می‌برد. یکبار ابوجهل سر راه را بر او گرفت و با او درگیر شد تا نگذارد که آن مواد غذایی به محاصره‌شدگان برسد، ابوالبختری سر رسید و میانجی شد، و به حکیم کمک کرد تا بتواند گندم‌ها را به شعب ابی‌طالب نزد عمه‌اش ببرد.

ابوطالب بر جان رسول خدا جمی‌ترسید. وقتی که مردم شب هنگام به رختخواب می‌رفتند، ابوطالب به آنحضرت دستور می‌داد که در رختخواب او بخوابند، تا هرکس قصد کشتن غافلگیرانۀ آن حضرت را داشته باشد، تیرش به سنگ بیاید. پس از مدتی، گاه می‌شد که وقت خواب، به یکی از پسران یا برادران یا عموزادگانش می‌گفت که در بستر رسول خدا جبخوابد، و آن حضرت در بستر یکی از آنان شب را به صبح برسانند. در موسم حج، رسول خدا جو مسلمانان از شِعب خارج می‌شدند و با مردم گفتگو می‌کردند و آنان را به اسلام دعوت می‌کردند، و پیش از این آوردیم که ابولهب در این ارتباط چه حرکاتی از خود نشان می‌داد.

نقض پیمان‌نامه

دو سال یا سه سال، به همین منوال گذشت. در ماه محرم [۲۲۵]سال دهم بعثت، پیمان‌نامه نقض شد، و محاصره برداشته شد. ماجرا از این قرار بود که در اصل، برخی از قریشیان از انعقاد این عهدنامه خشنود بودند، اما، بعضی دیگر خوشایندشان نبود. به تدریج، آن عده از قریشیان که از انعقاد چنین پیمان‌نامه‌ای ناخشنود بودند، کوشیدند تا آن را نقض کنند.

فرد شاخصی که به این امر اقدام کرد، هشام‌بن عمرو، مردی از طایفۀ بنی عامربن لُؤی بود. وی شبانه و مخفیانه برای بنی‌هاشم قوت و غذا به شِعب می‌برد. این بار، به نزد زهیربن ابی‌امیۀ مخزومی رفت، که مادر وی عاتکۀ بنت عبدالمطلب بود. به او روی کرد و گفت: زهیر! می‌پسندی که تو غذاهای متنوّع بخوری، و نوشیدنی‌های گوناگون بنوشی، و دایی‌ها و دایی‌زادگانت در آن وضع فلاکت‌بار به سر برند که خود می‌دانی؟! گفت: وای بر تو! من چه کنم. یک دست که صدا ندارد؟! با تو بگویم که به خدا اگر یک مرد دیگر نیز با من هم‌صدا شود، برای نقض این عهدنامه قیام خواهم کرد! هشام گفت: اینک آن مرد دیگر را یافته‌ای! زهیر گفت: آن مرد کیست؟ گفت: من! زهیر گفت: یک مرد سوم را نیز برایمان پیدا کن!.

هشام نزد مُطعَم بن عَدّی رفت، و خویشاوندی وی را با بنی‌هاشم و بنی‌مطلب با او خاطرنشان ساخت، و او را به خاطر همراهی با قریش در چنین ظلم و ستم آشکار سرزنش کرد. مطعم گفت: وای بر تو! چه کنم! من یک مرد تنها که بیشتر نیستم! گفت: مرد دومی را نیز در کنار خویش داری! گفت: آن مرد کیست؟ گفت: من! گفت: یک مرد سومی برایمان پیدا کن! گفت: این کار را کرده‌ام! گفت: او کیست؟ گفت: زهیربن ابی امیه! گفت: یک مرد چهارمی برایمان دست و پا کن!.

هشام این بار به نزد ابوالبختری بن‌هشام رفت، و نظیر آن سخنانی را که به مطعم گفته بود، با وی درمیان گذاشت. گفت: کسان دیگری هم هستند که ما را در این امر یاری کنند؟ گفت: آری. گفت: چه کسی؟ چه کسانی؟ گفت: زهیربن ابی امیه، مطعم‌بن عدی، و من، ما سه نفر با تو همراه خواهیم بود، گفت: یک مرد پنجمی برایمان بیاب!.

هشام به نزد زمعه بن اسودبن مطلب بن اَسَد رفت، و با او گفتگو کرد، و حق خویشاوندی بنی‌هاشم و بنی‌مطلب را به یاد او آورد. زمعه گفت: در این کار که تو مرا بسوی آن فرامی‌خوانی، کسان دیگری نیز همراه‌‌اند؟ گفت: آری! آنگاه آن چهار نفر یاد شده را – که خود یکی از آنان بود- نام برد. در محلّ حَجون- گِرد آمدند، و با همدیگر پیمان بستند که برای نقض عهدنامۀ تحریم اقتصادی و اجتماعی بنی‌هاشم و بنی‌مطلب قیام کنند. زهیر گفت: من از همۀ شما پیش‌تر بودم، اکنون من نیز نخستین کسی خواهم بود که در این باره سخن بگوید!.

بامداد فردای آن روز، به سوی مراکز تجمّع همه روزۀ خودشان به راه افتادند. زهیر، که حُلّه‌ای بر دوش داشت، از راه رسید. هفت شرط دور خانۀ کعبه طواف کرد. آنگاه، به مردم روی کرد و گفت: ای اهل مکه، ما خوراکی‌های گوناگون را بخوریم و لباس‌های متنوع بپوشیم، در حالی که بنی‌هاشم دارند هلاک می‌شوند، و هیچ‌کس با آنان دادوستد نمی‌کند؟! بخدا، آرام نمی‌نشینم تا اینکه این عهدنامۀ مبنی بر قطع رحم و ظلم و ستم پاره گردد!.

ابوجهل که در آن سوی مسجد حضور داشت، گفت: دروغ گفتی، بخدا، آن عهدنامه پاره نخواهد شد!.

زمعه بن اسود گفت: تو بخدا ذروغگوی‌تر از اویی! ما آن زمان نیز که نوشته شد، از آن خشنود نبودیم!.

ابوالبختری گفت: زمعه راست می‌گوید! ما از آنچه در این عهدنامه نوشته شده است، خُشنود نیستیم، و آن را قبول نداریم!

مطعم بن عدّی گفت: شما دو تن راست گفتید، و هرکس غیر از این گفته باشد یا بگوید دروغگوی است! ما دسته جمعی از این عهدنامه به درگاه خداوند اعلام برائت می‌کنیم، و از محتوای آن بیزاری می‌جوییم!.

هشام بن عمرو نیز نظیر همین سخنان را گفت.

ابوجهل گفت: بر این قضیه شبانه تصمیم‌گیری شده، و در جای دیگری غیر از اینجا به مشورت نهاده شده است!.

ابوطالب نیز در آن سوی مسجد نشسته بود. آمده بود که به آنان بگوید: خداوند رسول‌گرامی خود را از وضع صحیفه‌ای که پیمان مذکور در آن نوشته شده است مطلع گردانیده، حاکی از آنکه خداوند موریانه را فرستاده است تا همۀ محتوای جفاکارانه و ستمکارانۀ آنان را که پایمال کنندۀ روابط خویشاوندی بود بخورد، مگر آنجایی که نام خداونددر آن ذکر شده است. آن حضرت نیز مطلب را با عموی خود بازگفته بودند، اینک ابوطالب بسوی قریشیان آمده بود تا برای آنان بازگوید که برادرزاده‌اش به او چنین و چنان گفته است، اگر گفته‌های وی دروغ بوده باشد، ما او را به شما واگذار خواهیم کرد، و اگر راست گفته باشد، شما دست از قطع رحم و ستم روا داشتن با ما بردارید! قریشیان گفتند: به انصاف سخن گفتی!.

پس از اینکه گفتگوی ایشان با ابوجهل پایان پذیرفت، مطعم آهنگ آن صحیفۀ مربوط به عهدنامه کرد، دید که تمامی آن را موریانه خورده است، بجز جملۀ «بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ»و هر جای دیگر آن قرارداد که نام «الله» آمده بود.

به این ترتیب، قرارداد تحریم اقتصادی- اجتماعی قریشیان برعلیه بنی‌هاشم و بنی‌مطلب نقض گردید، رسول خدا جبا همراهانشان از شِعب ابی‌طالب بیرون آمدند. مشرکان نیز اینک معجزۀ بزرگی را در ارتباط با نبوت و رسالت آن حضرت مشاهده کرده بودند. امّا، همینطور که خداوند دربارۀ این قوم فرموده است:

﴿ وَإِن يَرَوۡاْ ءَايَةٗ يُعۡرِضُواْ وَيَقُولُواْ سِحۡرٞ مُّسۡتَمِرّٞ٢ [القمر: ۲].

«هرگاه معجزه‌ای را مشاهده می‌کردند، اعتراض می‌کردند و می‌گفتند: همان جادوی همیشگی است!».

این معجزه را نیز نادیده گرفتند، و بر کفر پیشین خویش افزودند [۲۲۶].

[۲۲۵] دلیل بر اینکه نقض عهدنامه در ماه محرم روی داده است، آنست که ابوطالب شش ماه پس از نقض عهدنامه از دنیا رفت، و بنابر تحقیق، وفات ابوطالب در ماه رجب اتفاق افتاده است، کسانی که نیز می‌گویند ابوطالب در ماه رمضان از دنیا رفته است، می‌گویند: وفات ابوطالب هشت ماه و چند روز پس از نقض عهدنامه روی داده است. [۲۲۶] تفصیلات این تحریم اقتصادی- اجتماعی را از صحیح بخاری، «باب نزول النبی بمکّة» ج ۱، ص ۲۱۶؛ «باب تقاسُم المشرکین علی‌النبی»، ج ۱، ص ۵۴۸؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۴۶؛ سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۳۵۰-۳۵۱، ۳۷۴-۳۷۷ و دیگر منابع گردآوری کرده‌ایم.

آخرین مراجعۀ قریشیان به ابوطالب

پیامبر اکرم جاز شِعب ابی‌طالب بیرون آمده بودند، و دوباره کارشان را مانند گذشته از سر گرفته بودند. قریشیان نیز، هرچند به آن جفاکاری و قطع رحم پایان داده بودند، همچنان مانند پیش، با شیوه‌های سلطه‌گرانۀ خویش، مسلمانان را آزار می‌دادند، و بر سر راه خدا سنگ می‌انداختند. از سوی دیگر، ابوطالب نیز همچنان از برادرزاده‌اش حمایت می‌کرد، اما، از آنجا که سن وی از هشتاد سال گذشته بود، و دردها و پیشامدهای طاقت‌فرسای متوالی، سال‌ها بود که او را ناتوان و افسرده ساخته بود، به خصوص، محاصرۀ شِعب ابی‌طالب پشت وی را شکسته بود و مفاصل وی را از کارآیی انداخته بود، پس از خروج از شِعب، چند ماهی بیش نگذشت که در بستر بیماری افتاد، و روز به روز بیماری‌اش شدت یافت. مشرکان قریش بر خویشتن ترسیدند که اگر پس از وفات ابوطالب بخواهند بلایی بر سر برادرزاده‌اش بیاورند، درمیان قوم عرب بدنام گردند! این بود که یک بار دیگر در صدد برآمدند تا در حضور ابوطالب با حضرت محمد جبه گفتگو بنشینند، و امتیازاتی را بدهند که پیش از آن حاضر به دادن آن امتیازات نبوده‌اند، و برای آخرین بار، هیأتی را به نمایندگی نزد ابوطالب گسیل داشتند، و این آخرین مراجعۀ ایشان به ابوطالب بود.

* ابن اسحاق و دیگران نوشته‌اند: زمانی که ابوطالب بیمار شد، و سنگینی حال وی به گوش قریشیان رسید، با یکدیگر گفتند: حمزه و عمر اسلام آورده‌‌اند! آوازۀ محمد و آئین جدید وی درمیان همۀ طوایف قریش ظنین افکن شده است! بیایید نزد ابوطالب برویم، و از او بخواهیم که بر پسر برادرش سخت بگیرد، و او را در اختیار ما بگذارد! بخدا، هیچ ایمنی نداریم که این جماعت سررشتۀ همۀ کارها را از دست ما بیرون نگردانند! به روایت دیگر، گفتند: ما خوف آن را داریم که این پیرمرد بمیرد، و مردم مسائل بعدی را با وفات وی مرتبط گردانند، و قوم عرب ما را سرزنش کنند و بگویند: او را به حال خود واگذاشتند، وقتی که عمویش از دنیا رفت، بر او دست انداختند!.

سران قریش: عتبه بن ربیعه، شیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هشام، امیه بن خلف، ابوسفیان بن حرب، با عده‌ای دیگر که تقریباً بیست و پنج تن می‌شدند، به نزد ابوطالب رهسپار شدند، و گفتند: ای اباطالب، شما خود می‌دانید که در نزد ما چه مقام و منزلتی دارید. اینک شما به حال و وضعی که می‌بینید دچار شده‌اید، و از بابت وفات شما ترس تمامی وجود ما را فرا گرفته است. شما نیک می‌دانید که میان ما و برادرزادۀ شما چه گذشته است و می‌گذرد. وی را نزد خویش فراخوانید، و از او برای ما و از ما برای او التزام بگیرید، مبنی بر اینکه وی کاری به کار ما نداشته باشد، و ما نیز کاری به کار او نداشته باشیم، او ما را و آئین ما را واگذارد، و ما او را و آئین او را واگذاریم!.

ابوطالب در پی حضرت‌محمد جفرستاد. آن حضرت نزد ابوطالب آمدند. ابوطالب گفت: ای پسر برادر من، اینان اشراف و سران قوم و قبیلۀ تواند، در اینجا گِردهم آمده‌اند تا امتیازاتی به تو بدهند، و امتیازاتی از تو بگیرند، آنگاه سخنان سران قریش را برای ایشان بازگفت و پیشنهاد آنان را دائر بر عدم تعرّض هریک از طرفین به طرف دیگر به آن حضرت عرضه داشت. رسول خدا جدر پاسخ آنان گفتند:

«أرأیتم إن أعطیتكم كلمة تكلمتم بها، ملكتم، بها العرب، ودانت لكم بها العجم؟». «نظرتان در این مورد چیست که به شما کلمه‌ای را بدهم که اگر آن کلمه را بگویید، همه جهان عرب را زیر فرمان بگیرید، و غیرعرب نیز همه به فرمان شما درآیند؟!».

به روایت دیگر، خطاب به ابوطالب فرمودند: من از اینان می‌خواهم که فقط یک کلمه را بر زبان آورند، تا قوم عرب به فرمان ایشان گردن نهند، و غیرعرب نیز به آنان جزیه بپردازند! و نیز به روایت دیگر، گفتند: «ای عموی من، یعنی از من می‌خواهند که آنان را بسوی چیزی که خیرشان در آن است دعوت نکنم؟! ابوطالب گفت به چه چیزی آنان را فرا می‌خوانی؟ آن حضرت گفتند: من ایشان را دعوت می‌کنم به اینکه تنها یک کلمه را بر زبان آورند، تا همه اقوام عرب سر در خط فرمانشان نهند، و بر همۀ اقوام عجم نیز فرمانروا شوند. وقتی رسول خدا جاین سخن را گفتند، اشراف قریش برجای خویش میخکوب شدند و سرگردان شدند و در نیافتند که چگونه این کلمۀ واحده‌ای را که تا این اندازه سودمند است، رد کنند؟! ابوجهل گفت: آن کلمه کدام است؟ به جان پدرت سوگند، این یک کلمه و ده برابر این کلمه را به خاطر تو خواهیم گفت! پیغمبراکرم جگفتند:

«تقولون: لااله الا‌الله، وتخلعون ما تعبدون من دونه». «بگویید: لااله الاالله، و همه بتان و معبودان ناروا را از مقام معبودیت خلع کنید».

مشرکان دست زدند و گفتند: تو می‌خواهی- ای محمّد- که همۀ آن خدایان را تبدیل به یک خدای یکتا کنی؟! کار عجیبی را آغاز کرده‌ای! آنگاه، به یکدیگر گفتند: به خدا، این مرد هیچ‌یک از چیزهایی را که شما می‌خواهید، به شما نخواهد داد. راه خود را پیش گیرید، و بر همان دین پدرانتان ثابت قدم باشید، تا خداوند میان شما و او حکم کند! سپس پراکنده شدند. آیات آغازین سورۀ صاد در ارتباط با همین افراد نازل شده است:

﴿ صٓۚ وَٱلۡقُرۡءَانِ ذِي ٱلذِّكۡرِ١ بَلِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فِي عِزَّةٖ وَشِقَاقٖ٢ كَمۡ أَهۡلَكۡنَا مِن قَبۡلِهِم مِّن قَرۡنٖ فَنَادَواْ وَّلَاتَ حِينَ مَنَاصٖ٣ وَعَجِبُوٓاْ أَن جَآءَهُم مُّنذِرٞ مِّنۡهُمۡۖ وَقَالَ ٱلۡكَٰفِرُونَ هَٰذَا سَٰحِرٞ كَذَّابٌ٤ أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ٥ وَٱنطَلَقَ ٱلۡمَلَأُ مِنۡهُمۡ أَنِ ٱمۡشُواْ وَٱصۡبِرُواْ عَلَىٰٓ ءَالِهَتِكُمۡۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٞ يُرَادُ٦ مَا سَمِعۡنَا بِهَٰذَا فِي ٱلۡمِلَّةِ ٱلۡأٓخِرَةِ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا ٱخۡتِلَٰقٌ٧ [ص: ۱-۷].

«صاد. به قرآن مشتمل بر هر دانش و آگاهی سوگند. این کافران‌اند که در کام خودبینی و اختلاف فرورفته‌اند. چه بسیار اقوامی را که هلاک گردانیدیم، و آنان فریاد برآوردند که به هیچ روی راه‌هایی نیست! و به شگفت آمدند که چرا یکی از میان ایشان به انذار برخاسته است، و کافران گفتند: این شخص جادوگری دروغگوست! آیا آنهمه خدایان را تبدیل به یک خدا کرده است؟ این چیزی سخت شگفت‌آور است! ما هرگز چنین سخنانی را سالیان سال است که نشنیده‌ایم، این نیست مگر یک بدعت نوظهور!» [۲۲۷].

[۲۲۷] سیرةابن‌هشام،‌ج ۱، ص ۴۱۷-۴۱۹؛ نیز نک: سنن الترمذی، ج ۵، ص ۳۴۱، ح ۳۲۳۲؛ مسند ابی یعلی، ج ۴، ص ۴۵۶، ح ۲۵۸۳؛ ابن جریر طبری نیز این داستان را آورده است.

عام الحزن (وفات ابوطالب)

بیماری ابوطالب همچنان شدت می‌یافت، و طولی نکشید که وی از دنیا رفت، وفات ابوطالب در ماه رجب سال دهم بعثت، شش ماه پس از بیرون آمدن از شِعب روی داد [۲۲۸]. بعضی نیز گفته‌اند که وی در ماه رمضان همان سال، سه روز پیش از وفات خدیجهلاز دنیا رفته است.

[۲۲۸] مختصر السیرة، ص ۱۱۱.

وفات حضرت خدیجه

حدود دو ماه، یا سه روز پس از وفات ابوطالب- بنابر اختلاف اقوال- اُمّ‌المؤمنین خدیجۀ کُبریلنیز از دنیا رفت. وفات وی در ماه رمضان سال دهم بعثت روی داد، و به هنگام مرگ، بنابر مشهورترین روایت، شصت و سه سال داشت، و رسول‌اکرم جبه هنگام وفات همسرشان خدیجهلپنجاه سال داشتند [۲۲۹].

خدیجۀ کبری از جمله نعمت‌های بزرگ بود که خداوند بر پیامبراکرم جارزانی داشته بود. یک رُبع قرن خدیجهلدر کنار آن حضرت بود. به هنگام نگرانی و پریشانی همدم ایشان بود، و در سخت‌ترین شرایط، یار و یاور و همراه ایشان بود، و در راستای گسترش دعوت و ادای رسالت به آن حضرت مدد می‌رسانید، و در صحنه‌های تلخ مبارزه و جهاد با ایشان ندیم و دمساز بود، و جان و مال خویش را در طبق اخلاص پیش روی آن حضرت قرار داده بود. رسول خدا جدربارۀ حضرت خدیجهلچنین می‌فرمایند:

«آمَنَتْ بِی حِینَ كَفَرَ النَّاسُ، وَصَدَقَتْنِی حِینَ كَذَّبَنِی النَّاسُ، وَأَشْرَكَتْنِی فِی مَالِهَا حِینَ حَرَمَنِی النَّاسُ وَرَزَقَنِی اللَّهُ وَلَدَهَا وَحَرَمَنِی وَلَدَ غَیْرِهَا» [۲۳۰]. «وی به من ایمان آورد، آن هنگام که مردم به من کافر بودند، مرا تصدیق کرد، آن هنگام که مردم مرا تکذیب می‌کردند، مرا شریک دارایی خویش گردانید، آن هنگام که مردم مرا محروم گردانیده بودند، و خداوند از وی به من فرزندانی روزی کرد، اما از همسران دیگرم به من فرزندی نداد».

* در حدیث صحیح از ابوهریره روایت شده است که گفت: جبرئیل بر نبی‌اکرم جنازل شد و گفت: یا رسول الله، این خدیجه است که دارد می‌آید! ظرفی در دست دارد که در آن نان خورش است- یا غذاست، یا: نوشیدنی است. همین که به نزد تو رسید، سلام خدای خدیجه را به وی برسان و به او بشارت بده که در بهشت، خداوند خانه‌ای از نی برای او ساخته است که در آن خانه، اثری از خستگی و ماندگی نباشد! [۲۳۱].

[۲۲۹] ابن جوزی در تلقیح (ص ۷)، بر وفات حضرت خدیجهلدر ماه رمضان سال مذکور تصریح کرده است. [۲۳۰] این روایات را امام احمدبن حنبل در مسند خویش آورده است: ج ۶، ص ۱۱۸. [۲۳۱] صحیح البخاری، «باب تزویج النبی خدیجة وفضلها» ج ۱، ص ۵۳۹.

تهاجم غم و اندوه

این دو حادثۀ دردناک، با فاصلۀ چند روز، اتفاق افتاد. سیل غم و اندوه به قلب مبارک پیغمبر اکرم جسرازیر شد. از آن پس، پیوسته و پیاپی رنج‌‌‌ها و مصیبت‌ها از سوی قوم و قبیله آن حضرت به ایشان روی آورد. پس از وفات ابوطالب، قریشیان بر گستاخی خویش افزودند، و آشکارا به شکنجه و آزار آن حضرت پرداختند. غم و اندوه از در و دیوار بر آن حضرت می‌بارید، تا آنکه بالاخره از قریشیان قطع امید کردند، و راهی طائف شدند، بدان امید که اهل طائف دعوت ایشان را اجابت کنند، یا دست کم به ایشان پناه بدهند و از ایشان حمایت کنند، تا بتوانند در برابر قوم و قبیلۀ خودشان ایستادگی کنند. در آنجا نیز، کسی را نیافتند که ایشان را پناه بدهد، یا حمایت کند، حتّی آن حضرت را سخت آزار دادند، و بلاها بر سر آن حضرت آوردند که قریشیان چنان نکرده بودند.

به موازات افزایش سلطه و فشار و شکنجه و آزار اهل مکّه نسبت به پیامبراکرم جسختگیری آنان بر یاران آن حضرت نیز افزایش یافت، و کار به جایی رسید که ابوبکر صدّیق، دوست صمیمی و دیرینۀ آن حضرت، ناگزیر به هجرت از مکّه گردید. ابوبکر، سرانجام، تصمیم خود را گرفت و به قصد هجرت به حبشه از مکّه بیرون شد، تا به بَرْک‌الغِماد رسید، امّا ابن الدُّغُنّه به او امان داد، و او را در پناه خویش به مکه بازگردانید [۲۳۲].

* ابن اسحاق گوید: وقتی ابوطالب از این جهان رخت بربست، قریشیان نسبت به رسول خدا جآزارهایی را واداشتند که در زمان حیات ابوطالب حتّی نمی‌توانستند اندیشۀ آن را در سر بپرورانند. حتّی یکبار، مردی نابخرد از سفیهان قریش سر راه را بر آن حضرت گرفت و مشتی خاک بر سر آن حضرت ریخت. پیامبراکرم جدر همان حال که سر مبارکشان خاک‌آولد بود، وارد خانه شدند. یکی از دختران آن حضرت از جای برخاست و به سوی ایشان آمد، و به شستشوی موهای سر آن حضرت پرداخت، در حالی که می‌گریست، امّا، آن حضرت به او می‌گفتند:

«لا تبكی یا بنیة، فإن الله مانع أباك». «دخترکم، گریه مکن، خداوند پدرت را حمایت خواهد کرد!».

و نیز، در همان اثنا می‌فرمودند: «مَا نَالَتْ مِنّی قُرَیْشٌ شَیْئًا أَكْرَهُهُ حَتّى مَاتَ أَبُو طَالِبٍ» [۲۳۳]. «قریش هرگز با من رفتاری نکردند که مرا ناخوشایند باشد، تا زمانی که ابوطالب از دنیا رفت!».

به خاطر همین رنج‌ها و اندوه‌های پیاپی که در سال دهم بعثت بر پیامبر اکرم جروی آور گردید، این سال را «عام الحزن» نامیدند، و با این نام و عنوان در سیرۀ نبوی و تاریخ آن روزگار شهرت یافت.

[۲۳۲] این داستان، با همه طول و تفصیل آن، در صحیح بخاری، ج ۱، ص ۵۵۲، ۵۵۳؛ و سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۳۷۲، ۳۷۴ آمده است. [۲۳۳] سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۱۶.

ازدواج با سوده

در ماه شوال همین سال، یعنی سال دهم بعثت، پیغمبراکرم جبا سودۀ بنت زمعه- که از مسلمانان دیرین بود، و در هجرت دوم به حبشه در شمار مهاجران بود- ازدواج کردند. شوهر پیشین سوده، سکران بن عمرو بود که او نیز اسلام آورده بود، و همراه وی به حبشه هجرت کرد، و در سرزمین حبشه، یا پس از مراجعت به مکّه، از دنیا رفت. پس از گذشتن عدّه وفات، رسول خدا جاز وی خواستگاری کردند، و او را به همسری خویش درآوردند. سوده نخستین زنی بود که پس از وفات خدیجه به همسری آن حضرت درآمد، و در سنوات اخیرِ همسری‌اش، نوبت خود را به عایشهلبخشید [۲۳۴].

[۲۳۴] تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۱۰.

عوامل شکیبایی و پایداری مسلمانان

وقتی انسان اندیشمند در راستای مطالعه و پیگیری روند سیرۀ نبوی به اینجا می‌رسد، انگشت حیرت به دهان می‌گزد، و خرد ورزان جهان از هر سوی، زبان به پرسش می‌گشایند، که چه عوامل و موجباتی مسلمانان را به این غایة القصوای مقاومت و استقامت رسانیده است؟! و اینکه مسلمانان چگونه در برابر این آزارها و شکنجه‌های سنگین شکیبایی کردند، و زیر این فشارهای سهمگین تاب آوردند؟ که امروزه وقتی خبر آن را می‌شنویم، بدنمان می‌لرزد، و قلبمان می‌خواهد از قفسۀ سینه خارج شود؟! نظر به این ذهنیت عمومی و پرسش همگانی، برآنیم که در پایان این فصل به برخی از این عوامل و موجبات، اشاره‌ای ساده و گذرا داشته باشیم:

۱) ایمان به خدا: عامل اصلی مقاومت و استقامت، اولاً و بالذّات، ایمان به خدای یکتا است، و شناخت آو، آنچنان که باید و شاید. باور و ایمان قطعی و تزلزل‌ناپذیر، وقتی که در دل انسان جای گیرد، دل را هم وزن کوه‌‌‌ها می‌گرداند، و این چنین قلبی دیگر از جای خود تکان نمی‌خورد. انسانی که چنین ایمانی استوار، و چنین یقینی قطعی دارد، همۀ دشواری‌‌‌‌ها و سختی‌های دنیا را، در کنار ایمانی که دارد، علف‌های هرزه‌ای می‌بیند که بر روی سیل بنیان‌کنی که آمده است تا سدّهای برافراشته را بشکند، و قلعه‌های محکم را درهم خرد کند، فراز آمده‌اند! انسان با ایمان، در برابر شیرینی و حلاوت ایمان، و شادابی معرفت، و شادمانی یقین، که از آن برخوردار است، به هیچ‌یک از آن دشواری‌‌‌‌ها و گرفتاری‌ها اهمیتی نمی‌دهد، همانگونه که خداوند در قرآن کریم بیان فرموده است:

﴿ فَأَمَّا ٱلزَّبَدُ فَيَذۡهَبُ جُفَآءٗۖ وَأَمَّا مَا يَنفَعُ ٱلنَّاسَ فَيَمۡكُثُ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ كَذَٰلِكَ يَضۡرِبُ ٱللَّهُ ٱلۡأَمۡثَالَ[الرعد: ۱۷].

از این عامل اصلی، موجبات و عوامل دیگری نیز نشأت می‌گیرند که بر پایداری و شکیبایی اهل ایمان می‌افزایند، از جمله:

۲) رهبری دل‌انگیز: نبی‌اکرم جکه رهبر بزرگ امت اسلام، بلکه رهبر بزرگ تمامی جهان بشریت بودند، از چنان خوی خوش، و خلق نازنین، و کمال نفسانی، و خصوصیات والا، و سر و وضع آراسته‌ای برخوردار بودند که همۀ دل‌ها بسوی آن حضرت جذب می‌شدند، و همۀ جان‌ها در آتش اشتیاق قربانی شدن در آستانۀ آن حضرت می‌سوختند. بهرۀ پیامبراکرم جاز کمالات انسانی و زیبایی‌های معنوی و روحانی که محبوب همگان قرار می‌گیرد، به اندازه‌ای بود که به هیچ فرد دیگر بشر روزی نشده است. از نظر متانت و شرافت و موقعیت اجتماعی و امتیازات و فضائل و مناقب برفراز بالاترین قلّه جای داشتند، و از نظر عفت و امانت و صداقت، و هر ویژگی نیک دیگر، دارای مقام و درجه‌ای بودند که حتی دشمنان آن حضرت در آن شکّ و تردیدی نداشتند، دیگر چه رسد به دوستان و همراهان ایشان. دوست و دشمن در برابر آن حضرت، چنان بودند که هرگاه ایشان سخنی می‌گفتند، به درستی و راستی آن یقین پیدا می‌کردند.

یک بار، سه تن از قریشیان یکجا گرد آمده بودند، و هر یک- به خیال خودشان_ دور از چشم آن دو تن دیگر، به استماع قرآن مشغول بودند. طولی نکشید که رازشان آشکار شد. یکی از آنان از ابوجهل- که خود یکی از آن سه تن بود- پرسید: نظرت راجع به آنچه از محمد شنیدی چیست؟ گفت: چه شنیدم؟! ما با بنی عبدمناف بر سر جاه و مقام همواره نزاع داشته‌ایم. آنان اطعام کردند، ما نیز اطعام کردیم، آنان غرامت‌های این و آن را بر عهده گرفتند، ما نیز بر عهده گرفتیم، بذل و بخشش کردند، ما نیز بذل و بخشش کردیم، همین که دوشادوش یکدیگر قرار گرفتیم، و همانند دو اسب شرکت کننده در مسابقه و شرط‌بندی، به موازات یکدیگر به تاخت درآمدیم، گفتند: ما پیامبری داریم که از آسمان به او وحی می‌رسد! این یک امتیاز را دیگر چگونه می‌توانیم به دست بیاوریم؟ بخدا، هرگز به او ایمان نمی‌آوریم، و او را تصدیق نمی‌کنیم! [۲۳۵].

ابوجهل همواره می‌گفت: ای محمد، ما شخص تو را تکذیب نمی‌کنیم، فقط آنچه را که تو آورده‌ای تکذیب می‌کنیم! چنانکه خداوند- به همین مناسبت- این آیۀ شریفه را نازل فرمود:

﴿قَدۡ نَعۡلَمُ إِنَّهُۥ لَيَحۡزُنُكَ ٱلَّذِي يَقُولُونَۖ فَإِنَّهُمۡ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ بِ‍َٔايَٰتِ ٱللَّهِ يَجۡحَدُونَ٣٣ [الأنعام: ۳۳].

«اینان شخص تو را تکذیب نمی‌کنند، بلکه این ستم پیشگان در برابر آیات الهی انکار و جحود می‌ورزند» [۲۳۶].

روزی، سه بار پیاپی، کفّار مکّه آن حضرت را آزار دادند، در مرتبه سوم، آن حضرت خطاب به آنان گفتند:

«یا معشر قریش، جئتكم بالذبح». «ای قریشیان، مرگ را برایتان به ارمغان آورده ام» [۲۳۷].

این سخن آن حضرت به اندازه‌ای در عُمق جان آنان تأثیر کرد که حتی سرسخت‌ترین دشمنان ایشان، با بهترین عبارات و تعبیراتی که در توان داشتند، در صدد دلجویی آن حضرت برآمدند.

روزی که به هنگام سجده، شکمبۀ شتر بر گُرده آن حضرت افکندند، وایشان نفرینشان کردند، خنده از لبان مشرکان رخت بربست، و پریشانی و هراس سراسر وجودشان را فرا گرفت، و یقین کردند که هلاکتشان نزدیک است.

عُتبه بن ابی‌لهب را نفرین کردند، وی نیز یقین داشت که هرچه زودتر اثر نفرین آن حضرت را خواهد دید، تا آن هنگام که آن شیر درنده را مشاهده کرد و گفت: بخدا، محمد در حالی که خود در مکه است، مرا در اینجا کشت!.

اُبی‌بن خَلَف آن حضرت را تهدید به قتل می‌کرد. پیغمبر اکرم جنیز به او می‌گفتند:

«أنا أقتلك إن شاءالله». «ان‌شاءالله من تو را به قتل می‌رسانم!».

وقتی که در جنگ اُحُد، آن حضرت با سرنیزه به گردن وی اشاره کردند، با آنکه یک خراش جزئی بیش نبود، اُبّی می‌گفت: او در مکه به من گفته است که مرا خواهد کشت! به خدا، اگر آب دهان نیز به من افکنده بود، همان مرا به کشتن می‌داد! [۲۳۸]تفصیل بیشتر این داستان در جای دیگر خواهد آمد.

سعدبن معاذ- زمانی که هنوز مسلمانان در مکّه بودند- به اُمیه‌بن خلف گفت: من از رسول خدا جشنیده‌ام که می‌فرمودند مسلمانان تو را خواهند کشت! دچار وحشتی شدید گردید و با خود عهد کرد که پای از مکّه بیرون نگذارد. زمانی هم که ابوجهل او را برای عزیمت به جنگ بدر وادار کرد، راهوارترین شتر مکه را خریداری کرد تا بتواند بر فراز آن برآید و از صحنۀ نبرد بگریزد، زیرا، همسرش به او گفته بود: ای ابا صفوان، مگر فراموش کرده‌ای که آن برادر یثربی‌ات به تو چه گفت؟! اُمیه نیز پاسخ داده بود: نه به خدا، من قصد ندارم چند منزلی بیشتر تا همین نزدیکی با اینان همراه باشم! [۲۳۹].

این چنین بود حال دشمنان آن حضرت، یاران و همنشینان آن حضرت که ایشان برایشان حکم جان در تن و روح در کالبد بی‌جانشان را داشت، رسول خدا جقلب و چشم آنان بودند. همچنانکه آب بنا به طبیعت خویش سرازیر می‌گردد، محبّت قلبی و عشق راستین همگان نیز به سوی آن حضرت سرازیر می‌شد، و جان همگان همانند آهن که به آهن‌ربا جذب می‌شود، مجذوب جمال آن حضرت می‌گردید، چنانکه شاعر عرب سروده است:

فصورته هیولی کل جسم
ومغناطیس افئدة الرجال

«چنان بود که صورت وی هیولای هر پیکری بود، و چونان مغناطیس دل‌های مردان را می‌ربود!».

بر اثر همین عشق و علاقۀ شدید و خاطرخواهی اصحاب و یاران آن حضرت بود که هریک از آنان حاضر بود که گردنش خرد شود، اما به ناخن آن حضرت خراشی نخورد، و خس و خاشاکی به پای آن حضرت نخلَد!.

روزی، در شهر مکه، ابوبکر مورد حملۀ کفّار واقع گردید، و او را سخت کتک زدند. عتبه‌بن ربیعه نزدیک وی آمد و آنقدر با نعلین میخدار خویش، بر اندام و سر و روی ابوبکر کوبید، و بر شکم وی لگد نواخت، که دیگر چشم و بینی ابوبکر دیده نمی‌شد. بنی‌تَیم او را در پارچه‌ای پیچیدند و به خانه‌اش بردند. شک نداشتند که می‌میرد. شامگاه آن روز همین که به هوش آمد و خواست حرف بزند، گفت: رسول خدا جدر چه حال است؟ به او زخم زبان‌ها زدند و بسیار او را سرزنش کردند. آنگاه از نزد او برخاستند و به مادرش، امّ الخیر، گفتند: ترتیبی بده که به او چیزی بخورانی یا شربت آبی به وی بدهی!.

وقتی که ابوبکر با مادرش تنها شد، دست به دامان او شد و گفت: از رسول خدا جچه خبر داری؟ مادرش گفت: بخدا، من از رفیق تو خبری ندارم! ابوبکر گفت: نز اُمّ جمیل دختر خطاب برو، و از او سئوال کن که از رسول خدا جچه خبر دارد؟ از خانه بیرون شد و نزد امّ‌جمیل رفت. گفت: ابوبکر از تو راجع به محمدبن‌عبدالله خبر می‌‌گیرد؟ گفت، من نه ابوبکر می‌شناسم و نه محمدبن‌عبدالله! اگر دوست داری با تو بیایم تا به نزد پسرت برویم؟ گفت: آری! اُمّ‌جمیل همراه امّ‌الخیر آمد، تا بر سر بالین ابوبکر رسید که خونین و مالین در بستر افتاده بود. اُمّ‌جمیل به او نزدیک شد و صدا به شیون برآورد و گفت: به خدا، مردمانی که این بلا را برسر تو آورده‌‌اند همه فاسق و کافرند، و من امیدوارم که خداوند انتقام تو را از آنان بگیرد!.

ابوبکر گفت: از رسول خدا جچه خبر داری؟ گفت: مادرت اینجا ایستاده و حرف‌های ما را می‌شنود! گفت: باکی از او نداشته باش! گفت: سالم‌اند و برقرار! ابوبکر گفت: کجا هستند؟! اُمّ‌جمیل گفت: در خانۀ ابن‌ارقم! ابوبکر گفت: در پیشگاه خداوند نذر می‌کنم که هیچخوراکی و نوشیدنی نخورم و ننوشم تا به نزد رسول خدا جدرآیم! صبر کردند تا رفت‌وآمدها کم شد و مردم آرام گرفتند. آنگاه ابوبکر را در حالی که بر مادرش و بر امّ‌جمیل تکیه داشت برداشتند و به نزد رسول خدا جبردند [۲۴۰].

در فصول بعدی نیز، سرگذشت‌های منحصر به فردی را از عشق‌ورزی یاران رسول خدا جبه آن حضرت، و جان‌نثاری و فداکاری آنان نسبت به ایشان در جاهای مختلف این کتاب خواهیم آورد، به خصوص، ماجرای جنگ اُحُد، و سرگذشت خُبَیب و امثال او.

۳) احساس مسئولیت: صحابۀ پیامبر گرامی اسلام، مسئولیت سنگین و سهمگینی را که بر دوش بشریت نهاده شده است، به طور کامل احساس می‌کردند، و باور داشتند که به هیچ‌وجه نمی‌توانند از این مسئولیت کناره‌گیری کنند یا از زیر بار آن شانه خالی کنند، زیرا معتقد بودند که پیامدهای فرار از زیر بار تحمّل این مسئولیت بسیار وخیم‌تر و زیان‌مندتر از آن شکنجه و فشاری است که در راستای تحمل این بار مسئولیت می‌بینند، و خساراتی که بر اثر گریختن از این مسئولیت، به آنان- و به جهان بشریت- روی خواهد آورد، به هیچ روی، با سختی‌هایی که در جهت تحمل بار این مسئولیت با آن درگیرند، قابل مقایسه نیست.

۴) ایمان به آخرت: ایمان به آخرت نیز، احساس مسئولیت یاران رسول‌اکرم جرا تقویت می‌کرد. آنان یقین قطعی داشتند به اینکه روزی در پیشگاه خدای ربّ‌العالمین خواهند ایستاد، و برای جزء و کلْ و کوچک و بزرگ اعمالشان حساب پس خواهند داد، آنگاه، یا به سوی نعمت جاویدان، یا به سوی عذاب همیشگی در وسط دوزخ! این بود که همواره شب و روز زندگانی خود را میان خوف و رجا می‌گذرانیدند، امید و رجا به رحمت خدا، و خوف و بیم از عذاب الهی، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَٱلَّذِينَ يُؤۡتُونَ مَآ ءَاتَواْ وَّقُلُوبُهُمۡ وَجِلَةٌ أَنَّهُمۡ إِلَىٰ رَبِّهِمۡ رَٰجِعُونَ٦٠[المؤمنون: ۶۰].

«و کسانی که هرچه از آنان خواسته شده است انجام می‌‌دهند، اما، در عین حال، دل‌هایشان ترسان و هراسان است از اینکه باید به خدای خویش بپیوندند!».

آنان می‌دانستند که دنیا با همه شکنجه‌ها یا برخورداری‌هایش در قیاس با آخرت به اندازۀ بال پشه‌ای نمی‌ارزد، و این شناخت نیرومند، سختی‌ها و تلخی‌ها و دشواری‌ها و گرفتاری‌های دنیا را برای آنان آسان می‌گردانید، به طوری که اصلاً آن‌ها را به خرج برنمی‌داشتند، و اهمیتی به آن‌ها نمی‌دادند.

۵) قرآن کریم: در اثنای این تنگناهای تاریک و هولناک، و در کشاکش این بحران‌های دردناک سوره‌ها و آیات قرآن نیز، با آن اسلوب منحصر به فرد و دلپذیر، یکی پس از دیگری نازل می‌شدند، و درجهت اثبات راستی و درستی اصول و مبانی اسلام که دعوت اسلام بر پایۀ آن‌ها صورت می‌پذیرد، دلایل قوی و برهان‌های محکم اقامه می‌کردند، و مسلمانان را به سوی اندیشه‌های بنیادین که خداوند مقدّر فرموده بود بعدها بزرگ‌ترین و چشمگیرترین جامعۀ بشری را در جهان، یعنی جامعۀ اسلامی را، براساس آن‌ها بسازند، رهنمون می‌شدند، و احساسات و عواطف و انگیزه‌های درونی مسلمانان را به سوی صبر و شکیبایی و حلم و حوصله و بردباری سوق می‌دادند، و در این راستا، مَثَل‌ها می‌زدند و حکمت‌ها بیان می‌کردند:

﴿ أَمۡ حَسِبۡتُمۡ أَن تَدۡخُلُواْ ٱلۡجَنَّةَ وَلَمَّا يَأۡتِكُم مَّثَلُ ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلِكُمۖ مَّسَّتۡهُمُ ٱلۡبَأۡسَآءُ وَٱلضَّرَّآءُ وَزُلۡزِلُواْ حَتَّىٰ يَقُولَ ٱلرَّسُولُ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُۥ مَتَىٰ نَصۡرُ ٱللَّهِۗ أَلَآ إِنَّ نَصۡرَ ٱللَّهِ قَرِيبٞ٢١٤ [البقرة: ۲۱۴].

«یا چنان پنداشتید که به بهشت درآیید؟ حال آنکه هنوز سرگذشت امت‌هایی که پیش از شما در این جهان زیسته‌اید برای شما روی نداده است! سختی‌ها و گرفتاری‌‌‌ها آنچنان درگیرشان می‌ساخت که دل‌هایشان به لرزه درمی‌آمد و کار به جایی می‌رسید که پیامبر و کسانی که همراه او بودند، می‌گفتند: یاری خداوند کی می‌رسد؟! همگان بدانند که یاری خداوند بسیار زود خواهد رسید!».

﴿ الٓمٓ١ أَحَسِبَ ٱلنَّاسُ أَن يُتۡرَكُوٓاْ أَن يَقُولُوٓاْ ءَامَنَّا وَهُمۡ لَا يُفۡتَنُونَ٢ وَلَقَدۡ فَتَنَّا ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡۖ فَلَيَعۡلَمَنَّ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ صَدَقُواْ وَلَيَعۡلَمَنَّ ٱلۡكَٰذِبِينَ٣ [العنکبوت:۱ - ۳].

«الف، لام، میم. آیا مردم چنین پنداشته‌اند که همین که بگویند: ایمان آوردیم، دست از آنان بدارند، و آنان را امتحان نکنند؟! همه افراد و امت‌هایی را که پیش از اینان بوده‌اند امتحان کرده‌ایم، و البته خداوند آنان را که راستگوی بوده باشند، باز خواهد شناخت، و آنان را نیز که دروغگوی بوده باشند باز خواهد شناخت!».

هم‌چنین، آیات قرآنی، در برابر ایرادها و شبهه‌های کافران و معاندان، پاسخ‌های دندان‌شکن ارائه می‌کردند، و راه چاره را بر روی آنان می‌بستند. گاه، مخالفان دعوت اسلام را از پیامدهای هولناکی که در صورت اصرار ورزیدن بر لجاجت و ضلالت خویش دامنگیر آنان خواهد گردید، با روشنی و وضوح برحذر می‌داشتند، و در این ارتباط، به ایام‌الله و شواهد تاریخی دالّ بر اجرای سنّت‌های الهی دربارۀ دوستان خدا و دشمنان خدا استدلال و استناد می‌کردند، و گاه از درِ ملاطفت و نرمش درمی‌آمدند، و از راه‌های مختلف، به تفهیم و ارشاد و توجیه و هدایت مخالفان می‌پرداختند، تا از آن ضلال مبین که در آن فرو افتاده‌اند، دست بردارند.

قرآن کریم مسلمانان را به عالَم دیگری منتقل می‌گردانید، و صحنه‌هایی را از شکوه و جلال آفرینش و جمال ربوبیت و کمال الوهیت، و آثار رحمت و رأفت خداوند، و مظاهر خشنودی و رضایت حق تعالی به آنان نشان می‌داد، و آن چنان آنان را شیفته و مشتاق آن عالم دیگر می‌گردانید، که هیچ گردنۀ صعب‌العبوری بر سر راه آنان نمی‌توانست پابرجای بماند و سدّ راه آنان شود.

در لابلای این آیات، خطاب‌هایی این چنین گوش جان و دل مسلمانان را نوازش می‌داد:

﴿ يُبَشِّرُهُمۡ رَبُّهُم بِرَحۡمَةٖ مِّنۡهُ وَرِضۡوَٰنٖ وَجَنَّٰتٖ لَّهُمۡ فِيهَا نَعِيمٞ مُّقِيمٌ٢١ [التوبة: ۲۱].

«خدای ایشان بشارتشان می‌دهد به رحمتی از جانب خود و نیز به خشنودی خویش، و باغستان‌هایی که در آن‌ها برایشان نعمت‌های همیشگی است».

هم‌چنین، آیاتی از این قبیل نازل می‌شد که تابلوهایی را از سرنوشت و فرجام کافران طغیان پیشه و ستمگر نشان می‌داد که در پیشگاه خداوند مؤاخذه و محاکمه می‌شوند:

﴿ يَوۡمَ يُسۡحَبُونَ فِي ٱلنَّارِ عَلَىٰ وُجُوهِهِمۡ ذُوقُواْ مَسَّ سَقَرَ٤٨ [القمر: ۴۸].

«آن روز که اینان را بر روی صورت‌هایشان به آتش می‌کشند، بچشید مزه آتش دوزخ را!».

۶) مُژده‌های پیروزی: از همۀ این‌ها گذشته، مسلمانان از همان آغاز که در راه اسلام دچار تنگناها و فشارها و سختی‌ها شدند، و حتی پیش از آن، به خوبی می‌دانستند که وارد شدن به اسلام لزوماً به معنای گرفتار شدن به مصیبت‌ها و قتل و غارت‌ها و ظلم و ستم‌ها نبوده و نیست، بلکه دعوت اسلام، از نخستین روز، از میان بردن جاهلیت و قلع و قمع اثار آن و ساقط کردن نظام غیر انسانی آن را هدف گرفته است، و از جمله دستاوردهای دنیوی آن گسترش نفوذ دین الهی در سراسر جهان، و در دست گرفتن سررشتۀ سیاست و هدایت در عالم بشریت به منظور رهبری امت انسانی و جامعۀ بشری در راستای خشنودی خداوند، و منتقل گردانیدن همگان از نیایش و ستایش بُتان و بندگان به پرستش و عبادت خداوند جهانیان، پیش‌بینی شده است.

قرآن کریم این بشارت‌ها و مژده‌ها را گاه با صراحت نازل می‌فرمود، و گاه در قالب کنایه و اشارت. در آن روزگاران طاقت‌فرسایی که عرصه بر مسلمانان تنگ شده بود، و خفقان شدید آن چنان بر زندگانی اجتماعی آنان سایه افکنده بود که نزدیک بود کار آنان را بسازد، آیات قرآن کریم نازل می‌شدند، و ماجراهای پیامبران پیشین را با اقوامشان به توضیح و تبیین می‌نشستند، که چگونه به تکذیب آنان برخاستند، و در برابر دعوت الهی آنان کفرپیشه کردند. نحوۀ بیان این آیات، چنان بود که اوضاع و احوال گذشتگان را بر اوضاع و احوال جاری مکّه و رویارویی مسلمانان با کافران و مشرکان تطبیق می‌کرد، آنگاه، به پیامدها و عواقبی که آن اوضاع و احوال بدان می‌انجامید، و عبارت از هلاکت کافران و نابودی ستمگران بود، می‌پرداخت که چگونه دمار از روزگار آنان برداشته شد، و بندگان شایستۀ خداوند وارث سرزمین‌ها و فرمانروایایی مملکت‌ها شدند. این داستان‌ها اشارات واضحی را در ارتباط با شکست نهائی اهل مکه درآینده، و پیروزی مسلمانان در پرتو پیروزی دعوت اسلام دربرداشتند.

در گیرودار آن اوضاع و احوال، و در اثنای نزول آیات و سُوَر قرآن کریم با مضامین متناسب و متنوع، آیاتی نیز نازل می‌شدند که با صراحت کامل پیروزی مسلمانان را بر جبهه‌های مخالف، نوید می‌دادند:

﴿ وَلَقَدۡ سَبَقَتۡ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا ٱلۡمُرۡسَلِينَ١٧١ إِنَّهُمۡ لَهُمُ ٱلۡمَنصُورُونَ١٧٢ وَإِنَّ جُندَنَا لَهُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ١٧٣ فَتَوَلَّ عَنۡهُمۡ حَتَّىٰ حِينٖ١٧٤ وَأَبۡصِرۡهُمۡ فَسَوۡفَ يُبۡصِرُونَ١٧٥ أَفَبِعَذَابِنَا يَسۡتَعۡجِلُونَ١٧٦ فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتِهِمۡ فَسَآءَ صَبَاحُ ٱلۡمُنذَرِينَ١٧٧ [الصافات: ۱۷۱-۱۷۷].

«فرمان ما از دیرباز بندگان و فرستادگانمان صادر شده است، آنان قطعاً پیروز خواهند گردید، و لشکریان ما حتماً چیره خواهند شد. اینک، تا مدتی از اینان چشم بردار! و چشمان را بینا گردان، هرچند که خود بینا خواهند شد! آیا برای عذاب ما شتاب‌زدگی می‌کنند؟! آنگاه که بر محیط زندگانی آنان فرود آید، چه بد بامدادی خواهند داشت انذار شوندگان».

﴿ سَيُهۡزَمُ ٱلۡجَمۡعُ وَيُوَلُّونَ ٱلدُّبُرَ٤٥ [القمر: ۴۵].

«این جمع، طولی نمی‌کشد که درهم شکسته می‌شوند و پای به فرار می‌گذارند!».

﴿ جُندٞ مَّا هُنَالِكَ مَهۡزُومٞ مِّنَ ٱلۡأَحۡزَابِ١١ [ص: ۱۱].

«لشکریانی اندکند که دسته‌جات شکسته خورده‌ای بیش نیستند!».

در ارتباط با مسلمانانی که به حبشه مهاجرت کردند. این آیه شریفه نازل شد:

﴿ وَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ فِي ٱللَّهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمۡ فِي ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٗۖ وَلَأَجۡرُ ٱلۡأٓخِرَةِ أَكۡبَرُۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ٤١ [النحل: ۴۱].

«آن کسانی که در راه خداوند مهاجرت کردند، پس از آنکه ستم بسیار دیده بودند، در همین دنیا، برای آنان جای و مأوای نیکویی تدارک می‌کنیم، و البته پاداش آخرت بزرگ‌تر است، ای کاش می‌فهمیدند!».

دربارۀ داستان یوسف از آن حضرت سؤال کردند، خداوند متعال نیز در خلال این داستان فرمود:

﴿ لَّقَدۡ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخۡوَتِهِۦٓ ءَايَٰتٞ لِّلسَّآئِلِينَ٧ [یوسف: ۷].

«در ماجرای یوسف و برادرانش آیات و حکمت‌های فراوان برای پرسشگران نهفته است!».

منظور این بود که اهل مکه، سؤال کنندگان راجع به ماجرای یوسف، همانگونه که برادران یوسف نقشه‌هایشان نقش بر آب گردید، و ناگزیر در برابر حضرت یوسف÷از سر تسلیم درآمدند، اهل مکه نیز چنین وضعیتی تلخ و دشوار بر سر راهشان خواهند داشت!

در ارتباط با اقوام گذشته و پیامبران پیشین الهی، چنین اشاره فرموده:

﴿ وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِرُسُلِهِمۡ لَنُخۡرِجَنَّكُم مِّنۡ أَرۡضِنَآ أَوۡ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَاۖ فَأَوۡحَىٰٓ إِلَيۡهِمۡ رَبُّهُمۡ لَنُهۡلِكَنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ١٣ وَلَنُسۡكِنَنَّكُمُ ٱلۡأَرۡضَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡۚ ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ١٤ [إبراهیم: ۱۳-۱۴].

«و گفتند آنان که کفر ورزیدند در برابر پیامبرانشان: شما را از شهر و دیارمان بیرون می‌کنیم، یا اینکه به کیش و آئین ما بازمی‌گردید! خدای ایشان نیز به آنان وحی فرستاد که ما ستگران را به هلاکت خواهیم رسانید، و شما را پس از آنان در همین سرزمین اسکان خواهیم داد، این‌ها همه برای آن کسی گفته می‌شود که در دل خوف و خشیت مرا داشته باشد و از وعید و تهدید من ترسان بوده باشد!».

زمانی که آتش جنگ میان ایران و روم شعله کشیده بود. کافران دوست داشتند که ایرانیان پیروز گردند، زیرا که ایرانیان مشرک بودند. مسلمانان دوست داشتند که رومیان پیروز گردند، زیرا که رومیان به خدا و رسول و وحی الهی و کتاب آسمانی و سرای آخرت ایمان داشتند. از سوی دیگر، عملاً ایران بر روم پیروز شده و برندۀ جنگ شده بود. خداوند، در آن میان، نوید پیروزی رومیان بر ایرانیان را در طول چند سال آینده (حداکثر ۹ سال) به مسلمانان داد. امّا به این یک بشارت اکتفا نکرد، بلکه یک بشارت صریح دیگر را نیز آورد که حاکی از امداد غیبی الهی نسبت به اهل ایمان بود:

﴿فِي بِضۡعِ سِنِينَۗ لِلَّهِ ٱلۡأَمۡرُ مِن قَبۡلُ وَمِنۢ بَعۡدُۚ وَيَوۡمَئِذٖ يَفۡرَحُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ٤ بِنَصۡرِ ٱللَّهِۚ يَنصُرُ مَن يَشَآءُۖ وَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلرَّحِيمُ٥[الروم: ۴-۵].

«و آن روز، اهل ایمان شادمان می‌شوند، با امداد پیروزگرانه الهی».

شخص رسول الله جنیز، هرازگاه، نظیر این بشارت‌ها و نویدها را به مسلمانان می‌دادند. در موسم حج، وقتی که درمیان ازدحام مردمان در بازار عکّاظ و بازار مَجَنه و بازار ذی‌المَجاز به منظور تبلیغ اسلام حاضر می‌شدند، تنها به بهشت نوید نمی‌دادند، بلکه با کمال صراحت، خطاب به مردم می‌گفتند:

«یا أیها‌الناس، قولوا لا اله‌ الا الله، تفلحوا وتملكوا به العرب، وتدین لكم بها العجم، فاذا متم كنتم ملوكاً فی الجنة» [۲۴۱]. «هان ای مردم! بگویید لااله الاالله، تا رستگار شوید و بر همه اقوام عرب فرمانروایی پیدا کنید. و همه اقوام عجم سر در خط فرمان شما بنهند، زمانی هم که از دنیا رفتید، پادشاهان بهشت برین خواهید بود».

پیش از این نیز، پاسخ نبی‌اکرم جرا به عتبه بن‌ربیعه هنگامی که بر سر مال و منال و جاه و مقام دنیا با آن حضرت بنای دادوستد داشت، ملاحظه کردیم، و دیدیم که عتبه از پاسخ آن حضرت چه برداشتی کرد، و چگونه آیندۀ درخشان دعوت پیامبرگرامی اسلام را از نحوۀ پاسخ ایشان پیش‌بینی کرد.

پاسخ حضرت رسول‌اکرم جبه آخرین هیأت نمایندگی قریشیان که نزد ابوطالب آمده بودند نیز محتوایی نظیر این داشت، آنجا که فرمودند: من از این قوم می‌خواهم که تنها یک کلمه بر زبان بیاورند تا در پرتو آن همۀ قوم عرب سر در خط فرمانشان نهند و فرمانروای همۀ اقوام عجم گردند!.

خَبّاب بن اَرَتّ گوید: نزد نبی‌اکرم جرفتم. ایشان بُرد یمانی خویش را زیر سر نهاده بودند و در سایۀ کعبه آرمیده بودند. در آن ایام، ما از مشرکان شکنجه‌های سخت می‌دیدیم. به ایشان گفتم: دعا نمی‌کنید و از خدا نمی‌خواهید؟! آن حضرت برخاستند و نشستند، در حالی که چهرۀ ایشان برافروخته شده بود، و گفتند:

«لَقَدْ كَانَ مَنْ قَبْلَكُمْ لَیُمْشَطُ بِمِشَاطِ الْحَدِیدِ مَا دُونَ عِظَامِهِ مِنْ لَحْمٍ أَوْ عَصَبٍ مَا یَصْرِفُهُ ذَلِكَ عَنْ دِینِهِ! وَلَیُتِمَّنَّ اللَّهُ هَذَا الْأَمْرَ حَتَّى یَسِیرَ الرَّاكِبُ مِنْ صَنْعَاءَ إِلَى حَضْرَمَوْتَ مَا یَخَافُ إِلَّا اللَّهَ». «پیشینیان شما را با شانه‌های آهنین گوشت و رگ و پی ایشان را از روی استخوان‌هایشان می‌تراشیدند امّا از دینشان برنمی‌گشتند! خداوند خود، این امر را به تمام و کمال خواهد رسانید، و به جایی خواهد رسید که انسانی سوار بر مرکب فاصله میان صنعا تا حضرموت را طی کند، و در اثنای این راه طولانی و مخوف، بجز از خدا از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نترسد!».

راوی می‌افزاید: و نیز از گرگ برای گوسفندانش! [۲۴۲]. به روایت دیگر، آن حضرت در پایان این کلام مبارکشان فرموده‌اند: «وَلَكِنَّكُمْ تَسْتَعْجِلُونَ»!ولیکن شما شتاب‌زدگی می‌کنید! [۲۴۳].

این مژده‌ها و بشارت‌ها، پنهان و مخفیانه و سری نیز نبوده است، آشکار و فاش و بی‌پرده بوده است، کافران نیز این بشارت‌‌‌ها را می‌شنیده‌‌اند و در جریان آن‌ها بوده‌اند، همانطور که مسلمانان از آن‌ها خبردار می‌شده‌اند حتی کار به جایی رسیده بود که اسودبن مطّلب و رفقایش، هرگاه یاران پیامبراکرم جرا می‌دیدند، با اشارات گوشۀ چشم به تمسخر و استهزا می‌پرداختند و یا یکدیگر می‌گفتند: پادشاهان جهان که وارثان خسروان ایران و قیصران روم‌اند، از راه رسیدند!! آنگاه سوت می‌کشیدند و دست می‌زدند [۲۴۴].

در پرتو این بشارت‌ها و مژده‌های کارساز، در ارتباط با آینده‌ای درخشان و باشکوه در همین زندگانی دنیا، و در کنار آن، امیدواری راستین و عمیق نسبت به پایان خوش زندگی در این جهان و رسیدن به فوز ابدی و کامیابی و کامرانی در بهشت، صحابه رسول‌اکرم جبراستی و به روشنی می‌دیدند و درمی‌یافتند که آن فشارها و شکنجه‌ها و آزارها که از هر سوی به آنان هجوم می‌آورند، و آن مصائب و مصاعبی که زندگی آنان را از هر طرف دربرمی‌گرفت، لکّۀ ابری تابستانه بیش نیست که پس از دقایقی چند، پاره‌پاره و پراکنده می‌گردد، چنانکه در ضرب‌المثل عربی آمده است: «سحابة صیف عن قلیل تقشّع!».

علاوه بر این، حضرت رسول‌اکرم جپیوسته روح و روان یاران خویش را با نوادر نفیس ایمان تغذیه می‌کردند، و جان اهل ایمان را با تعلیم حکمت و قرآن تزکیه می‌فرمودند، و با دقت و عمق هرچه تمامتر به تربیت آنان می‌پرداختند. جان‌های ایشان را، منزل به منزل، در راستای اعتلال روح، و پاکی قلب، و خوشخویی، و آزادگی، و رهایی از سیطرۀ مادیات، و مقاومت در برابر شهوات، و پیوستگی به خدای زمین و آسمان، پیش می‌بردند، و آتش درون سینۀ آنان را همواره شعله‌ور نگاه می‌داشتند، و به این ترتیب، آنان را از تاریکی‌ها به روشنایی منتقل می‌ساختند، و آنان را وامی‌داشتند تا در برابر آزار و شکنجۀ مشرکان شکیبایی بورزند، و به زیبایی از خطا و اشتباه آنان درگذرند، و هواهای نفسانی خویش را مقهور گردانند. این بودکه یاران آن حضرت، همواره در دین راسخ‌تر، و از شهوات دورتر، و درجهت کسب خشنودی خداوند فعال‌تر، و در هوای بهشت مشتاق‌تر، و در تحصیل علم و دانش حریص‌تر، و در امر دین فقیه‌تر، و در سلوک نفسانی عارف‌تر و وارسته‌تر، و بر عواطف و انگیزه‌های درونی خویش چیره‌تر و غالب‌تر، و بر احساسات و هیجانات خویش مسلط‌تر، و به شکیبایی و آرامش و وقار مقیدتر می‌گردیدند.

[۲۳۵] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۳۱۶. [۲۳۶] ترمذی این حدیث را در تفسیر این آیه شریفه در سوره انعام آورده است: ج ۵، ص ۲۴۳، ح ۳۰۶۴. [۲۳۷. در اینجا پیامبر اکرم جقریشیان ظالم و ستمگر را تهدید کرده، بدان‌ها گوشزد می‌کند که روزی سزای این ستم‌ها و آزارهایی که در حق مؤمنان روا می‌دارند را خواهند دید... مترجم محترم گویا متوجه این موضوع نشده فرمودۀ آنحضرت جرا بدینصورت ترجمه کرده اند که: «ای جماعت قریش! من به آهنگ قربانی شدن بسوی شما آمده ام!». [۲۳۸] سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۸۴. [۲۳۹] نکـ: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۶۳. [۲۴۰] البدایة والنهایة، ج ۳، ص ۳۰. [۲۴۱] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۲۶۱. [۲۴۲] صحیح البخاری،‌ ج ۱، ص ۵۴۳. [۲۴۳] همان، ج ۱، ۵۱۰. [۲۴۴] السیرة الحلبیة، ج ۱، ص ۵۱۱-۵۱۲.

فصل هشتم: گسترش دعوت اسلام در بیرون مکّه

رسول اکرم جدر طائف

در ماه شوّال سال دهم بعثت (مطابق با اواخر ماه یا اوائل ژوئن سال ۶۱۹ میلادی) پیامبراکرم جبه طائف عزیمت کردند. فاصلۀ شهر طائف از شهر مکّه حدود ۶۰ میل است. آن حضرت این مسافت طولانی را، رفت و برگشت، با پای پیاده طی کردند. در این سفر، بردۀ آزاد شدۀ ایشان زیدبن حارثه همراه ایشان بود. در تمامی مسیر، درمیان راه، بر هر قبیله‌ای که می‌گذشتند، آنان را به اسلام دعوت می‌کردند، اما، حتّی یکی از آن قبائل نیز دعوت آن حضرت را اجابت نکرد.

وقتی به شهر طائف رسیدند، نزد سه برادر که همگی از سران ثقیف بودند، رفتند: عبدیالیل، مسعود، و حبیب، پسران عمروبن عُمَیر ثقفی. با آنان نشستند و آنان را بسوی خدا دعوت کردند، و به یاری اسلام فراخواندند. یکی از آنان گفت: اگر خدا تو را فرستاده باشد، پردۀ خانۀ کعبه را پاره کرده است! دیگری گفت: خدا کسی را غیر از تو پیدا نکرد؟! سومی گفت: بخدا، من هرگز با تو سخن نمی‌گویم. اگر فرستادۀ خدا باشی، شأن تو اجلّ از آن است که من بخواهم با تو هم سخن بشوم، و اگر دروغ بر خدا بسته باشی، سزاوار نیست که با تو سخن بگویم! رسول خدا جاز نزد آنان برخاستند، و خطاب به آنان گفتند:

«إذ فعلتم ما فعلتم فاكتموا عنّی». «حال که چنین با من رفتار کردید، دست کم این راز را فیمابین من و خودتان نگاه دارید!».

حضرت رسول‌اکرم جده روز درمیان اهل طائف به سر بردند. هیچ‌یک از اشراف طائف را فروگذار نکردند، نزد یکایک آنان رفتند و با آنان صحبت کردند. همه یک سخن گفتند: از سرزمین ما خارج شو! و اراذل و اوباش را بر علیه ایشان برانگیختند، و به آزار ایشان واداشتند. وقتی که خواستند از طائف خارج شوند، اراذل و اوباش طائف آن حضرت را تعقیب کردند، و پیوسته ایشان را دشنام می‌دادند و بر سر ایشان فریاد می‌زدند، تا آنکه انبوهی از مردم طائف در اطراف آن حضرت گردآمدند، و در دو سوی ایشان صف کشیدند، و پیاپی بسوی ایشان سنگ می‌افکندند، و با سخنان ابلهانه ایشان را آزار می‌دادند. آنقدر بر مُچ‌ پاهای آن حضرت سنگ زدند که نعلین آن حضرت مالامال خون گردید. زیدبن حارثه خویشتن را سپر بلای آن حضرت کرده بود، و ضربات سنگ‌‌‌ها را به جان می‌خرید، تا آنکه چند جای سر او شکاف برداشت. اراذل و اوباش بر سر آن حضرت ریختند و همچنان ایشان را می‌زدند و تعقیب می‌کردند تا آن دو را به باغی که از آنِ عتبه و شیبه پسران ربیعه بود، و سه میل با طائف فاصله داشت رسانیدند. همین که به آن باغ درآمدند، تعقیب کنندگان از آن دو دست برداشتند و بازگشتند. رسول خدا جبه سوی درخت انگوری در کنار باغ آمدند و زیر سایۀ آن نشستند و به دیوار تکیه دادند. وقتی آرام نشستند و قدری آسوده شدند، آن دعای مشهور را خواندند که نشانگر تهاجم غم و اندوه بر قلب مبارک آن حضرت، و بیانگر شدت تأثّر و تأسف و افسردگی آن حضرت است، از آن بابت که حتی یک تن به ایشان ایمان نیاورده بود:

«اللَّهُمَّ إلَیْكَ أَشْكُو ضَعْفَ قُوَّتِی، وَقِلَّةَ حِیلَتِی، وَهَوَانِی عَلَى النَّاسِ، أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِینَ وَأَنْتَ رَبِّی . اللَّهُمَّ إلَى مَنْ تَكِلُنِی ؟ إلَى بَعِیدٍ یَتَجَهَّمُنِی أَمْ إلَى عَدُوٍّ مَلَّكْتَهُ أَمْرِی، إنْ لَمْ یَكُنْ بِكَ غَضَبٌ عَلَیَّ فَلَا أُبَالِی، غَیْرَ أَنَّ عَافِیَتَكَ أَوْسَعُ لِی، أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ الظُّلُمَاتُ، وَصَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ أَنْ یَنْزِلَ بِی سَخَطُكَ، أَوْ یَحِلَّ عَلَیَّ غَضَبُكَ، لَكَ الْعُتْبَى حَتَّى تَرْضَى، فَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلَّا بِكَ». «خداوندا، به تو شکایت می‌برم از کم شدن تاب و توانم، و بسته شدن راه چاره در برابرم، و خفّت و خواری‌ام در نزد مردمان، ای مهربان‌ترین مهربانان. تو خدای مستضعفانی، و تو خدای منی، مرا به که می‌سپاری؟ به بیگانه‌ای که با من پرخاش کند؟ یا به دشمنی که زمام کار را در دست او قرار داده‌ای؟ اگر بر من خشم نگرفته باشی، باکی ندارم، اما، آسایش و آرامشی که تو بدهی برای من گواراتر و سازگارتر است! پناه می‌برم به نور جمال تو که هر تاریکی و ظلمتی از برابر آن رخت برمی‌بندد، و همه کار دنیا و آخرت را اصلاح می‌کند، از اینکه خشم تو بر من فرود آید، یا ناخشنودی تو شامل حال من گردد. هرچه خواهی مرا عتاب کن تا سرانجام از من خشنود گردی! هیچ‌کس را جز تو توان و نیرویی نیست مگر از جانب تو!».

فرزندان ربیعه، وقتی وضع و حال پیامبراکرم جرا بدین منوال دیدند، حسّ خویشاوندی آنان تحریک شد، و غلام نصرانی خویش را، بنام عدّاس، فراخواندند، به او گفتند: قدری از این انگورها بچین، و برای این مرد ببر! وقتی ظرف انگور را پش روی آن حضرت نهاد، آن حضرت دستشان را به سوی ظرف انگور دراز کردند و گفتند: «بسم‌الله» بنام خدا، و سپس تناول کردند.

عدّاس گفت: این سخن را هیچ‌یک از اهالی این سرزمین نمی‌گویند! رسول خدا جبه او گفتند: از کدام سرزمینی تو؟ دین و آئین تو چیست؟ گفت: من نصرانی هستم، اهل نینوا. فرمودند: از شهر آن مرد صالح، یونس بن مَتّی؟ عدّاس گفت: تو یونس بن مَتّی را از کجا می‌شناسی؟ رسول خدا جفرمودند: او برادر من است، او پیامبر بود، من نیز پیامبرم! عدّاس خود را بر سر و روی و دست‌‌‌ها و پاهای پیامبراکرم جافکند و شروع به بوسیدن کرد.

فرزندان ربیعه به یکدیگر گفتند: غلامتان را هم که این مرد از دستتان گرفت! وقتی عدّاس آمد، به او گفتند: وای برتو، این چه کاری بود که کردی؟! گفت: ای سرور من، در سراسر روی زمین هیچ چیز بهتر از این مرد نیست! برای من مطلبی را بازگفت که آن رانمی‌داند مگر پیامبر! آن دو به او گفتند: وای بر تو، عدّاس! مبادا این مرد تو را از دین و آئینت برگرداند! دین تو بهتر از دین اوست! [۲۴۵].

رسول خدا جپس از آنکه از باغ فرزندان ربیعه بیرون آمدند، افسرده و اندوهگین و دل‌شکسته، راه مکه را پیش گرفتند، وقتی به قَرن المَنازل رسیدند، خداوند جبرئیل را به سوی ایشان فرستاد. فرشتۀ کوه‌‌‌ها نیز همراه جبرئیل بود، آمده بود تا از آن حضرت کسب تکلیف کند تا اگر صلاح می‌دانند دو کوه بلند دو سوی مکه را بر سر اهل مکه فرود آورد!.

* بخاری تفصیل این داستان رابه سند خودش از عروه‌بن زبیر چنین روایت کرده است که عایشه لبرای او حدیث کرده باز گفت که روزی به پیامبراکرم جگفت: آیا بر شما روزی دشوارتر از روز جنگ اُحُد گذشته است؟ فرمودند: از قوم قبیله تو چه‌ها دیدم، بماند! دشوارترین آزاری که از آنان دیدم، روز عقبه بود. آئین و دعوت خود را با ابن عبدیالیل بن عبدکُلال مطرح کردم، مراد مرا حاصل نکرد و دعوت مرا نپذیرفت. غمگین و غصّه‌دار به راه افتادم. سرم را بلند کردم، دیدم که قطعۀ ابری بر سرم سایه افکنده است! نیک نگریستم، دیدم جبرئیل از میان آن قطعه ابر مرا ندا می‌دهد و می‌گوید: خداوند سخنان قوم و قبیلۀ تو را که به تو گفتند، شنید، و پاسخ آنان را دریافت، و اینک فرشتۀ کوه‌‌‌ها را نزد تو فرستاده است تا هر دستوری که راجع به آنان می‌خواهی به او بدهی! آنگاه فرشتۀ کوه‌‌‌ها مرا ندا داد و بر من سلام کرد، سپس گفت: ای محمد، چنین است، هرچه تو خواهی! اگر خواهی تا دو کوه بلند دو سوی مکه بر سرشان فرود آورم! منظور وی، کوه ابوقبیس در یک سوی، و کوه قُعَیقعان در سوی دیگر مکّه بود. نبی‌اکرم جفرمودند: من که امیدوارم خداونداز نسل اینان افرادی را بیرون آورد که خدایرا به تنهایی بپرستند، و برای او هیچ شریکی قائل نشوند! [۲۴۶].

از این جوابی که پیامبراکرم جارائه فرمودند، شخصیت ممتاز آن حضرت نمایان می‌شود، و معلوم می‌شود که ژرفای خُلق عظیم حضرت رسول‌اکرم جقابل دستیابی نیست.

رسول خدا جبه خود آمدند، و قلب مبارکشان آرام گرفت، زیرا می‌دیدند که خداوند از فراز هفت آسمان این امداد غیبی را برای ایشان فرستاده است. از آنجا، بار دیگر راه مکه را پیش گرفتند تا به وادی نخله رسیدند، و چند روز در آنجا ماندند. در وادی نخله دو آبادی قابل اقامت وجود دارد: السّیل الکبیر و الزّیمه که هر دو آباد و پرمحصول‌اند، در هیج منبعی نیافتم که محل اقامت آن حضرت را در وادی نخله به دقت تعیین کرده باشند.

در اثنای اقامت آن حضرت در وادی نخله، خداوند گروهی از جنیان را نزد ایشان فرستاد [۲۴۷]که وصف این داستان در دو موضع از قرآن آمده است، یکجا در سوره احقاف و جای دیگر در سورۀ جنّ:

﴿ وَإِذۡ صَرَفۡنَآ إِلَيۡكَ نَفَرٗا مِّنَ ٱلۡجِنِّ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقُرۡءَانَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوٓاْ أَنصِتُواْۖ فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوۡاْ إِلَىٰ قَوۡمِهِم مُّنذِرِينَ٢٩ قَالُواْ يَٰقَوۡمَنَآ إِنَّا سَمِعۡنَا كِتَٰبًا أُنزِلَ مِنۢ بَعۡدِ مُوسَىٰ مُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيۡهِ يَهۡدِيٓ إِلَى ٱلۡحَقِّ وَإِلَىٰ طَرِيقٖ مُّسۡتَقِيمٖ٣٠ يَٰقَوۡمَنَآ أَجِيبُواْ دَاعِيَ ٱللَّهِ وَءَامِنُواْ بِهِۦ يَغۡفِرۡ لَكُم مِّن ذُنُوبِكُمۡ وَيُجِرۡكُم مِّنۡ عَذَابٍ أَلِيمٖ٣١ [الأحقاف: ۲۹-۳۱].

«و آنگاه که گروهی از جنیان را نزد تو گسیل داشتم تا قرآن را استماع کنند. همین که در محضر قرآن حاضر شدند، با یکدیگر گفتند: ساکت باشید! و همین که تلاوت آیات قرآن پایان پذیرفت، جهت انذار به سوی قومشان بازگشتند. گفتند: ای قوم ما، اخیراً ما خبر از کتابی شنیده‌ایم که پس از موسی نازل شده و تصدیق کننده کتاب‌های پیشین است، به حق هدایت می‌کند و به صراط مستقیم. ای قوم ما، پیک خدای را اجابت کنید. به او ایمان بیاورید. تا بخشی از گناهانتان را برای شما بیامرزد، و شما را از عذاب الیم در پناه خویش قرار دهد!».

﴿ قُلۡ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ ٱسۡتَمَعَ نَفَرٞ مِّنَ ٱلۡجِنِّ فَقَالُوٓاْ إِنَّا سَمِعۡنَا قُرۡءَانًا عَجَبٗا١ يَهۡدِيٓ إِلَى ٱلرُّشۡدِ فَ‍َٔامَنَّا بِهِۦۖ وَلَن نُّشۡرِكَ بِرَبِّنَآ أَحَدٗا٢ [الجن: ۱-۲].

«بگو: به من وحی رسیده است که گروهی از جنیان استماع کرده‌اند، وآنگاه گفته‌اند: ما قرآنی شگفت را شنیدیم، که به سوی رشد هدایت می‌کند. ما نیز به آن ایمان آوردیم، و با خدای خودمان احدی را شریک نمی‌گردانیم».

از سیاق این آیات، و هم‌چنین از مضامین روایاتی که در شرح و تفسیر این رویداد رسیده است، برمی‌آید که نبی‌اکرم جآن هنگام که جنّیان حضور پیدا کرده‌اند و قرآن را استماع کرده‌اند، از این جریان مطلع نبوده‌اند، و وقتی که خداوند آن حضرت را از این واقعه مطلع گردانیده، با خبر شده‌اند، نیز، این حضور جنیان در محضر پیامبراکرم جبرای نخستین بار بوده است. از مضامین روایات چنین برمی‌آید که از آن پس بارها به نزد آن حضرت برای استماع قرآن آمده‌اند.

حقّاً، این رویداد، امداد غیبی دیگری بود که خداوند از گنجینه‌های غیب مکنون خویش، به واسطۀ لشکریان خود که جز خود او هیچ‌کس را از آن خبری نیست، برای آن حضرت رسانید. وانگهی، آیاتی که در ارتباط با این رویداد نازل گردید، مشتمل بر بشارت‌‌‌ها و مژده‌های متعدد دائر بر پیروزی و موفقیت دعوت نبی‌اکرم جبود، و اشاراتی را در بر داشت به این مطلب که هیچ نیرویی از نیروهای آفرینش نمی‌تواند مانع پیروزی و موفقیت دعوت پیامبر اسلام گردد:

﴿وَمَن لَّا يُجِبۡ دَاعِيَ ٱللَّهِ فَلَيۡسَ بِمُعۡجِزٖ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَيۡسَ لَهُۥ مِن دُونِهِۦٓ أَوۡلِيَآءُۚ أُوْلَٰٓئِكَ فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ٣٢ [الأحقاف: ۳۲].

«و هرآنکس که پیک خدا را اجابت نکند، در این جهان منشأ هیچ دخل و تصرفی نیست، و در برابر خداوند او را یارویاوری نیست، آنان در گمراهی‌یی وصف ناشدنی گرفتارند!».

﴿ وَأَنَّا ظَنَنَّآ أَن لَّن نُّعۡجِزَ ٱللَّهَ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَن نُّعۡجِزَهُۥ هَرَبٗا١٢[الجن: ۱۲].

«و ما به یقین دریافتیم که هرگز در این جهان نمی‌توانیم در کار خدا دخالتی بکنیم، و نیز نمی‌توانیم با گریختن خود را از دست وی خلاص سازیم!».

در پرتو این امداد غیبی، و در پرتو این بشارت‌ها، آن ابرهای دلسردی و اندوه و نومیدی که از اوان بیرون آمدن از طائف و طرد شدن و اخراج شدن از آن شهر، فضای قلب آن حضرت را پر کرده بودند، به کناری رفتند و پراکنده شدند. آن حضرت تصمیم گرفتند که به مکه بازگردند، و همان شیوۀ نخستین خویش را در راستای دعوت اسلام و ابلاغ رسالت خداوندی، با شور و نشاطی مجدّد و با جدّیت و شوقی بی‌سابقه، از سر بگیرند.

اینجا بود که زیدین حارثه به آن حضرت گفت: چگونه می‌خواهی بر آنان وارد شوی- یعنی بر قریش- در حالی که تو را اخراج کرد‌ه‌اند؟! گفتند: ای زید، خداوند برای این وضعیتی که تو می‌نگری راه‌های رهایی وشیوه‌های خلاص نیز قرار داده است. خداوند پیروز گردانندۀ دین خود، و چیره گردانندۀ پیامبر خویش است!.

رسول خدا جمسیر خویش را ادامه دادند تا به نزدیکی مکّه رسیدند. در کنار غار حِراء درنگ کردند و مردی از خزاعه را به سوی اَخنَس بن شَریق فرستادند تا بیاید و به آن حضرت امان بدهد. اَخنَس گفت: من هم پیمان هستم، و هم پیمان نمی‌تواند به کسی امان بدهد! آن حضرت نزد سهیل بن عمرو فرستادند. سهیل گفت: بنی‌عامر نمی‌تواند بنی‌کعب را امان بدهند! آنحضرت نزد مُطعَم بن عَدّی فرستادند، مطعم گفت: به چشم! آنگاه اسلحه برگرفت و فرزندان و مردان قبیله‌اش را فراخواند و به آنان گفت: سلاح برگیرید، و در چهارگوشۀ خانۀ کعبه کمین بگیرید، که من محمد را امان داده‌ام! آنگاه به نزد رسول خدا جفرستاد که داخل شوید! رسول خدا جوارد شهر مکه شدند، زیدبن حارثه نیز همراه ایشان بود. رفتند تا به مسجدالحرام رسیدند. مطعم بن عدی بر پشت مرکب ایستاد و ندا در داد: ای جماعت قریش، من محمد را امان داده‌ام، هیچ‌یک از شما نباید معترّض او گردد! رسول خدا جنزدیک رکن حجرالاسود رفتند. آن را استلام کردند، خانۀ کعبه را طواف کردند، دو رکعت نماز گزاردند، و به خانۀ خود بازگشتند. در راه بازگشت به منزل، معطم بن عدی به اتفاق پسرش با اسلحه با آن حضرت مراقبت می‌کردند، تا به خانۀ خویش درآمدند.

گفته‌‌اند: ابوجهل از مطعم سؤال کرد: تو امان داده‌ای یا پیرو (مسلمان) شده‌ای؟! گفت: نه، امان داده‌ام! ابوجهل گفت: ما نیز کسی را که تو امان داده‌ای امان می‌دهیم!

رسول اکرم جاین رفتار مطعم را هیچ‌گاه از یاد نبردند، چنانکه در ارتباط با اسیران جنگ بدر فرمودند:

«لَوْ كَانَ مُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ حَیًّا ثُمَّ كَلَّمَنِی فِی هَؤُلَاءِ النَّتْنَى لتركتهم له». «اگر مطعم بن عدی زنده بود و درباره این جسدهای بدبو با من سخن می‌گفت آن‌ها را به او وامی‌گذاشتم!».

[۲۴۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۱۹-۴۲۱؛ با تلخیص. [۲۴۶] صحیح البخاری، کتاب بدءالخلق، ح ۳۲۳۱، ۷۳۸۹؛ فتح الباری، ج ۶، ص ۳۶۰؛ صحیح مسلم، «باب مالقی النبی من اذی المشرکین و المنافقین» ، ج ۲، ص ۱۰۹. [۲۴۷] نکـ: صحیح البخاری، کتاب الصلاة، «باب الجهر بقراءة صلاة الفجر»، ج ۱، ص ۱۹۵.

عرضۀ اسلام بر قبائل و افراد

در ماه ذیقعدۀ سال دهم بعثت (اواخر ژوئن یا اوائل جولای سال ۶۱۹ میلادی) رسول خدا جبه مکه بازگشتند تا عرضه کردن اسلام را بر قبائل و افراد از سرگیرند. چون موسم حج نزدیک شده بود، مردم پیاده و سواره، از سوی هر کوه و درّه، برای ادای فریضۀ حجّ، و بهره‌برداری از آثار و برکات حجّ و یاد کرد نام خدا در روزهای مشخص موسم حج به مکه می‌آمدند. رسول خدا جاین فرصت را مغتنم دانستند، قبیله به قبیله به سراغ آنان آمدند، و اسلام را بر آنان عرضه کردند، و آنان را همانگونه که از سال چهارم بعثت آغاز کرده بودند، به اسلام دعوت کردند. با این تفاوت که از امسال سال دهم شروع کردند از آنان بخواهند که آن حضرت را یاری دهند و پشتیبانی کنند و حمایت کنند تا رسالت الهی را که به خاطر آن مبعوث شده‌اند، ادا کنند و پیام خداوند یکتا را به همگان برسانند.

قبائلی که اسلام بر آن‌ها عرضه شد

زهری گوید: قبیله‌هایی که برای ما نام برده‌اند و گفته‌اند که رسول خدا جنزد آن‌ها رفته‌اند و آن‌ها را به اسلام دعوت کرده‌‌اند، و خودشان را به آن‌ها معرفی کرده‌اند، عبارتند از: بنی‌عامربن صعصعه، مُحارب بن خَصَفه، فزاره، غسّان، مُرّه، حنیفه، سلیم، عَبس، بنی‌نصر، بنی‌البطّاء، کِنده، حارث‌بن کعب، عُذره، و حضارمه که هیچ‌یک از این قبیله‌ها دعوت آن حضرت را اجابت نکردند [۲۴۸].

این قبائلی که زهری نام برده است، همه در یک سال یا در یک موسم حج، اسلام بر آن‌ها عرضه نشده است، بلکه این روند از سال چهارم بعثت آغاز شده و تا آخرین موسم قبل از هجرت ادامه داشته، و نام بردن و تعیین کردن سال مشخص و معینی برای عرضۀ اسلام به هریک از این قبیله‌ها میسّر نیست، تنها این را می‌توان گفت که این امر، ظاهراً در سال دهم بعثت روی داده است.

کیفیت عرضۀ اسلام بر این قبائل و پاسخ‌هایی که در برابر دعوت پیامبر اکرم جابراز داشته‌‌اند، بنا به روایت ابن‌اسحاق با تلخیص چنین است:

۱) بنی کلب: پیامبر اکرم جبه سراغ یکی از تیره‌های این خاندان، به نام بنی‌عبدالله رفتند، و آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، و حتی در مقام تشویق و ترغیب، به ایشان گفتند: «یا بنی عبدالله، إنَّ الله قد أحسن إسم أبیكم» ای فرزندان «عبدالله» خداوند نام نیکویی را بر پدر شما نهاده است! امّا آنان نپذیرفتند و به پیشنهاد پیغمبر اکرم جتوجهی نکردند.

۲) بنی حنیفه: در بارانداز کاروانشان به دیدار آنان رفتند، و آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، هیچ‌یک از افراد و قبائل تا آن حد به زشتی به آن حضرت پاسخ نداده بود!

۳) بنی عامربن صعصعه: آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، بیحره‌بن فراس (مردی از آن قبیله) گفت: به خدا اگر این جوانمرد را از قریشیان بازگیرم، به واسطۀ او همۀ قوم عرب را خواهم بلعید! آنگاه گفت: فکر می‌کنی که اگر ما بر این آئین تو با تو بیعت کنیم، آنگاه خداوند تو را بر مخالفانت پیروز گرداند، زمامداری پس از تو از آن ما خواهد بود؟ فرمودند:

«الأمر إلى الله، یضعه حیث یشاء». «این کار به دست خداست، هرجا که بخواهد آن را قرار می‌دهد!».

آن مرد گفت: شاهرگ‌هایمان را بخاطر تو آماج شمشیرهای قوم عرب گردانیم، آنگاه، وقتی که خدا تو را پیروز گردانید، زمامداری از آن دیگران باشد؟! ما را به آئین تو نیازی نیست! و به این ترتیب، دعوت آن حضرت را نپذیرفتند.

وقتی که بنی‌عامر از موسم حج بازگشتند، با یکی از پیران بزرگ قبیله که به خاطر کهنسالی به موسم حج نرفته بود. قضیه را مطرح کردند و به او گفتند: جوانمردی از قریش از بنی‌عبدالمطلب نزد ما آمد که ادعا می‌کرد پیامبر است. ما را دعوت می‌کرد به اینکه از او حمایت کنیم، و همراه او قیام کنیم، و او را به سرزمین خودمان ببریم! آن پیر کهنسال دو دست خویش بر سر نهاده و گفت: ای بنی‌عامر، مگر دیگر قابل جبران است؟! مرغ از قفس پرید!! سوگند به آنکه جانم در دست اوست، تاکنون هیچ یک از اولاد اسماعیل چنین سخن نگفته است، این حق است! شماها عقلتان کجا رفته بود؟ [۲۴۹]

[۲۴۸] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۲۱۶. [۲۴۹] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۲۴-۴۲۵.

مسلمانان غیر اهل مکّه

رسول خدا جهمانگونه که اسلام را بر قبیله‌ها و هیأت‌های نمایندگی قبائل عرضه می‌کردند، بر افراد و اشخاص نیز عرضه می‌کردند، و از برخی از این افراد و اشخاص پاسخ‌های شایسته‌ای دریافت کردند، و اندکی پس از موسم حج سال دهم بعثت، چند تن از این افراد که اهل مکّه نبودند، به آن حضرت ایمان آوردند، از جمله:

۱) سُوَیدبن صامت: وی شاعری خردمند از ساکنان یثرب بود، که به خاطر متانت و شرافت و اصل و نسب و شاعری‌اش، قوم و قبیلۀ وی او را «کامل» می‌نامیدند. برای حجّ یا عمره به مکه آمده بود. حضرت رسول‌اکرم جاو را به اسلام دعوت کردند. گفت: شاید آنچه در اختیار شماست، همانند آن چیزی باشد که در اختیار من است؟! رسول خدا جگفتند: چه چیز در اختیار توست؟ گفت: حکمت لقمان! گفتند: بر من عرضه کن! برایشان عرضه کرد. رسول خدا جبه او گفتند:

«إنّ هَذَا لَكَلَامٌ حَسَنٌ وَاَلّذِی مَعِی أَفَضْلُ مِنْ هَذَا، قُرْآنٌ أَنْزَلَهُ اللّهُ تَعَالَى عَلَیّ هُوَ هُدًى وَنُورٌ». «این سخن نیکویی است، اما آنچه در اختیار من است برتر و بهتر از این است، قرآنی است که خداوند متعال بر من نازل کرده است، هدایت است و نور!».

آنگاه حضرت رسول‌اکرم جقرآن را برای او تلاوت کردند، و او را به اسلام دعوت کردند، او نیز اسلام آورد و گفت: این، سخن نیکویی است! وقتی به مدینه رسید، طولی نکشید که در یک درگیری فیمابین اوس و خزرج پیش از جنگ بِعاث به قتل رسید [۲۵۰]. بیشتر روایات حاکی از آن‌اند که وی در اوائل سال یازدهم بعثت اسلام آورده است.

۲) ایاس بن معاذ: وی نوجوانی از ساکنان یثرب بود که همراه جماعتی از طایفۀ اوس به مکه آمده بود این گروه آمده بودند تا با قریش بر علیه طایفۀ خزرج هم‌پیمان شوند. ورود آنان به مکه اندکی پیش از جنگ بِعاث، اوائل سال یازدهم بعثت بود، که آتش دشمنی در شهر یثرب میان دو طایفۀ اوس و خزرج شعله‌ور شده بود، و شمار مردان جنگی اوس کم‌تر از خزرج بود. وقتی رسول اکرم جخبر یافتند که این گروه به مکه آمده‌اند، نزد آنان آمدند و با آنان نشستند و به آنان گفتند:

«هل لكم فی خیر ممّا جئتُم له؟».«آیا مایلید بهتر از آن چیزی را که به خاطر آن آمده‌اید به شما پیشنهاد کنم؟».

گفتند: آن چیست؟ حضرت رسول‌اکرم جگفتند:

«أَنَا رَسُولُ اللَّهِ بَعَثَنِى إِلَى الْعِبَادِ أَدْعُوهُمْ إِلَى أَن ْیَعْبُدُوا اللَّهَ لاَ یُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَأُنْزِلَ عَلَىَّ كِتَابٌ». «من فرستاده خدا هستم، خداوند مرا به سوی بندگانش فرستاده است تاآنان را دعوت کنم به اینکه خداوند را پرستش کنند و برای او هیچ همتایی قائل نشوند، و بر من کتاب نازل فرموده است!».

آنگاه، اسلام را به آنان معرفی کردند، و قرآن برایشان تلاوت کردند. ایاس بن‌معاذ گفت: ای قوم من، این بخدا بهتر از آن چیزی است که به خاطر آن آمده‌اید! ابوالحیسر انس بن رافع، یکی از مردان حاضر در آن جماعت، مشتی خاک از زمین مکه برگرفت و به صورت ایاس پاشید و گفت: دست از سرمان بردار! ما برای کار دیگری آمده‌‌ایم! ایاس سکوت کرد، و رسول خدا جاز نزد آنان برخاستند و رفتند، و آن جماعت نیز بدون آنکه موفق شوند پیمانی با قریشیان ببندند، به مدینه بازگشتند.

پس از بازگشت آن گروه به یثرب، طولی نکشید که ایاس از دنیا رفت. به هنگام مرگ، ایاس پیوسته لا‌اله الا‌الله، الله‌اکبر، الحمدلله و سبحان‌الله می‌گفت، به همین دلیل، مورخان تردیدی ندارند در اینکه وی مسلمان از دنیا رفته است [۲۵۱].

۳) ابوذر غفاری: وی نیز از ساکنان یثرب بود. شاید وقتی که خبر مبعوث شدن نبی‌اکرم جاز طریق سویدبن صامت و ایاس‌بن معاذ به یثرب رسید، به گوش ابوذر نیز رسیده باشد، و به همین ترتیب، اسلام آورده باشد.

* بخاری از ابن عباس روایت کرده است که ابوذر گفت: من مردی از بنی‌غفار بودم. به ما خبر رسید که مردی در مکّه خروج کرده است و ادعا می‌کند که پیامبر است. به برادرم گفتم: به سراغ این مرد برو و با او سخن بگو، و خبرش را برای من بیاور! برادرم به مکه رفت و با آن حضرت ملاقات کرد. آنگاه بازگشت. به او گفتم: چه خبر؟ گفت: مردی را دیدم که به خیر امر می‌کرد و از شرّ نهی می‌کرد! به او گفتم: خبر شافی و کافی برای من نیاوردی! یک همیان و یک چوبدستی برداشتم و راهی مکّه شدم. او را نمی‌شناختم، اما خوش نداشتم که دربارۀ او از کسی سؤال کنم! در مسجدالحرام اُطراق کرده بودم. و از آب زمزم می‌نوشیدم و روزگار به همین منوال می‌گذرانیدم. روزی علی از کنار من گذشت و گفت: گویا این مرد غریب است؟ گوید: گفتم: آری. گفت: برویم به منزل! همراه او رفتم، نه او از من سؤالی می‌کرد و نه من از او سؤالی می‌کردم و با او سخنی می‌گفتم. فردا صبح، به مسجدالحرام رفتم تا دربارۀ او سؤال کنم. اما، هیچ‌کس خبری از او به من نداد. گوید: بار دیگر علی بر من گذشت و گفت: آیا این مرد هنوز نتوانسته است خانه‌اش را پیدا کند؟! گوید: گفتم: نه! گفت: حال که چنین است، همراه من بیا! گوید: گفت: کارت چیست؟ و برای چه منظوری به این شهر آمده‌ای؟ گوید: به او گفتم: اگر راز مرا فاش نمی‌کنی، با تو بگویم! گفت: چنین کنم! گوید: به او گفتم: به ما خبر رسیده است، در اینجا مردی خروج کرده است که ادّعا می‌کند پیامبر خداست! من برادرم را فرستادم، با او سخن گفت و بازگشت امّا خبر او برای من شافی و کافی نبود، خواستم خودم او را ملاقات کنم!.

علی به ابوذر گفت: با تو بگویم که به رشدو هدایت دست یافته‌ای! من دارم به نزد او می‌روم هرجا که من رفتم تو هم بیا. در طول راه، اگر کسی را ببینم که از او بر تو خوفناک گردم به کنار دیوار می‌روم، چنانکه گویی دارم نعلین خودم را درست می‌کنم! و تو به راه خودت برو! به راه خود ادامه داد و رفت، و من نیز با او رفتم، تا بر پیغمبراکرم جوارد شد و من نیز همراه او بر پیغمبراکرم جوارد شدم. به ایشان گفتم: اسلام را بر من عرضه کنید! عرضه کردند. من نیز بی‌درنگ اسلام آوردم. آنگاه به من گفتند:

«یَا أَبَا ذَرٍّ اكْتُمْ هَذَا الأَمْرَ، وَارْجِعْ إِلَى بَلَدِكَ، فَإِذَا بَلَغَكَ ظُهُورُنَا فَأَقْبِلْ». «ای اباذر، این مسئله را پوشیده نگاه دار، و به شهر خویش بازگرد، هرگاه خبر ظهور ما به تو رسید، به سوی ما بیا!».

گفتم: سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث گردانیده است، من این مسئله را درمیان انبوه جماعت ایشان فریاد خواهم زد! به مسجدالحرام رفتم، قریشیان آنجا حاضر بودند، گفتم: ای جماعت قریش، من شهادت میدهم که خدایی جز خدای یکتا نیست، و گواهی می‌‌دهم که محمد بنده و رسول اوست! گفتند: برخیزید و بر سر این صابی بریزید! همگی از جای برخاستند، و مرا آنقدر زدند که بمیرم! عباس به داد من رسید و خود را روی پیکر من افکند، آنگاه به آنان روی کرد و گفت: وای بر شما، مردی از بنی‌غفار را می‌‌خواهید بکشید؟! همۀ تجارت و رفت و آمدتان با بنی‌غفار است! قریشیان دست از سر من برداشتند. بامداد روز دیگر، بازگشتم و همان سخنانی را که دیروز گفته بودم بار دیگر گفتم. گفتند: برخیزید و بر سر این صابی بریزید! و همان بلایی را که دیروز بر سرم آورده بودند، بار دیگر تکرار کردند. باز هم عباس به داد من رسید، و خود را روی پیکر من افکند، و همان سخن روز پیشین خود را تکرا رکرد [۲۵۲].

۴) طفیل بن عمرو دَوْسی: وی مردی شریف، و شاعری خردمند، و رئیس قبیلۀ دَوس بود. قبیلۀ او در بعضی از نواحی یمن حکومت یا شبه حکومتی داشته‌اند. در سال یازدهم بعثت وارد مکه شد. اهل مکه بیرون شهر، پیش از آنکه وی در شهر درآید، به پیشباز او آمدند و با سلام و تحیت و تقدیر و تکریم بسیار از او استقبال کردند، و به او گفتند: ای طفیل، تو به سرزمین ما آمده‌ای. این مردی که درمیان ماست کار را بر ما دشوار ساخته، و جماعت ما را متفرق گردانیده، و شیرازۀ امور ما را از هم گسیخته است! سخنانش مانند جادوست، افراد را از پدرانشان جدا می‌کند، افراد را از برادرانشان جدا میکند، شوهر را از همسرش جدا می‌کند! ما نگران آنیم که آنچه بر سر ما آمده است، بر سر تو و قوم و قبیله تو نیز بیاید! با او سخنی مگوی و از او نیز چیزی گوش مکن!.

طفیل گوید: به خدا آنقدر با من صحبت کردند، تا من تصمیم گرفتم که چیزی از او گوش نکنم، و با او سخنی نگویم! حتی وقتی می‌خواستم به مسجدالحرام بروم گوش‌هایم را با پنبه پر کردم، از خوف آنکه مبادا کلمه‌ای از سخنان او در گوش من کشیده شود! گوید: به مسجدالحرام رفتم. دیدم که وی در کنار کعبه به نماز ایستاده است. نزدیک او ایستادم. خدا چنین خواسته بود که ناگزیر بخشی از سخنان وی را به گوش من برساند.کلام نیکویی بود که شنیدم. با خود گفتم: ای مادر مرده! بخدا، من مردی خردمند و شاعرم، زیبا و زشت از نگاه من پوشیده نمی‌ماند! چرا باید من از شنیدن سخنان این مرد خودداری کنم؟! اگر نیکو و زیبا بود، می‌پذیرم، و اگر زشت و ناهنجار بود، رها می‌کنم! درنگ کردم تا او به خانه‌اش بازگشت. او را دنبال کردم. وقتی به خانه‌اش درآمد، من نیز بر او وارد شدم، و داستان ورودم را به مکه برای او بازگفتم، که چگونه مردم مرا از او ترسانیده بودند، و گوش‌هایم را باپنبه آکنده بودم، و بالاخره بخشی از کلام وی را شنیدم. با او گفتم: آئین خویش را بر من عرضه کن! اسلام را بر من عرضه کرد، و قرآن برایم تلاوت کرد. به خدا، تاآن وقت سخنی نیکوتر و زیباتر از آن نشنیده بودم، و آئینی معتدل‌تر از آن نمی‌شناختم. اسلام آوردم و به حقانیت آن حضرت و آئین او شهادت دادم، وبه ایشان گفتم: من درمیان قوم و قبیله‌ام مقام و منزلتی دارم، نزد آنان بازمی‌گردم، و آنان را به اسلام دعوت می‌کنم، از خداوند بخواهید که معجزه‌ای را از طریق من به قوم و قبیلۀ من بنمایاند. آن حضرت نیز دعا کردند.

معجزه‌ای که خدا از طریق وی نمایاند، آن بود که وقتی به قوم و قبیله‌اش نزدیک شد، خداوند نوری در چهره‌اش قرار داد همانند چراغ! گفت: خداوندا، در جای دیگر غیر از چهره‌ام! می‌ترسم بگویند: ماه گرفتگی است! آن نور به تازیانه‌اش منتقل شد. وی پدرش و همسرش را به اسلام دعوت کرد، آن دو نیز اسلام آوردند، امّا قوم و قبیله‌اش به سادگی اسلام نیاوردند. با وجود این، وی دست از دعوت و تبلیغ برنداشت تا آنکه پس از جنگ خندق [۲۵۳]به اتفاق هفتاد یا هشتاد خانوار از قوم و قبیلۀ خویش مهاجرت کرد، و در راه اسلام بسیار کوشید و جهاد کرد، و سرانجام در جنگ یمامه به شهادت رسید [۲۵۴].

۵) ضِماد اَزْدی: وی مردی از طایفۀ ازدشنوءه از مردم یمن بود، و کارش آن بود که جن ‌زدگی را درمان می‌کرد. وارد مکه شد، و از اوباش مکه شنید که می‌گویند: محمد جن ‌زده شده است! وی گفت: کاش می‌‌شد که من نزد این مرد بروم، شاید که خداوند شفای او را به دست من قرار دهد! به دیدار آن حضرت رفت و گفت: ای محمد، من جن ‌زدگی را درمان می‌کنم! مایلی که تو را هم درمان کنم؟!.

رسول خدا جدر پاسخ این پیشنهاد وی فرمودند:

«إِنَّ الْحَمْد لِلَّهِ، نَحْمَدهُ وَنَسْتَعِینهُ، مَنْ یَهْدِهِ اللَّه فَلَا مُضِلّ لَهُ، وَمَنْ یُضْلِلْ فَلَا هَادِی لَهُ وَأَشْهَد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه وَحْده لَا شَرِیك لَهُ، وَأَشْهَد أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْده وَرَسُوله أَمَّا بَعْد».

ضِماد گفت: این سخنانت را یک بار دیگر برای من تکرار کن! رسول‌ خدا جسه بار کلمات مذکور را تکرارکردند. وی گفت: من سخنان کاهنان را شنیده ‌ام، سخنان جادوگران را نیز شنیده ‌ام، اما، هرگز سخنانی از قبیل این سخنان تو نشنیده ‌ام: این کلمات تو به اعماق دریا رسیده‌ اند! دستت را بیاور تا با تو بر اسلام بیعت کنم! آن حضرت با وی بیعت کردند [۲۵۵].

[۲۵۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۲۵-۴۲۷؛ الاستیعاب، ج ۲، ص ۶۷۷؛ اسدالغابه، ج ۲، ص ۳۳۷. [۲۵۱] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۲۷، ۴۲۸؛ مسند احمد، ج ۵، ص ۴۲۷. [۲۵۲] صحیح البخاری، «باب قصة زمزم»، ج ۱، ص ۴۹۹-۵۰۰: نیز: «باب السام ابی ذر»، ج ۱، ص ۵۴۴-۵۴۵. [۲۵۳] بلکه پس از صلح حدیبیه؛ زیرا، وقتی که او به مدینه وارد شد، رسول خدا جدر قلعه خیبر بودند: نکـ: سیرة‌ابن هشام، ج ۱، ص ۳۸۵. [۲۵۴] همان، ج ۱، ص ۳۸۲-۳۸۵. [۲۵۵] صحیح مسلم، کتاب الجمعة، «باب تخفیف الصلاة والخطبة» ، ح ۴۶ (۸۶۸).

شش مرد یثربی پاک سیرت

در موسم حج سال یازدهم بعثت (جولای ۶۲۰ میلادی) دعوت اسلام به بذرهای قبایلى دست یافت که خیلی زود به درختان سربرکشیده تبدیل شدند، و مسلمانان زیر سایه‌های گستردۀ آن درختان از آسیب انواع ظلم و ستم آسودند، و توانستند جهت ‌گیری حوادث و وقایع و مسیر تاریخ را تغییر دهند.

از جمله رفتارهای حکیمانۀ پیامبراکرم جدر برابر کارشکنی‌‌‌ها و تکذیب‌های اهل مکه، آن بود که در تاریکی شب به سراغ قبائل مختلف می‌‌رفتند، تا مشرکان مکه مانع کار آن حضرت نشوند.

در یکی از این شب ‌ها، رسول‌ اکرم جبه اتفاق ابوبکر و علی از خانه بیرون شدند، و به منطقۀ مسکونی ذُهل و شیبان ثعلبه رفتند و در باره اسلام با آنان سخن گفتند. در این نشست، فیمابین ابوبکر و مردی از بنی‌ذهل سؤال و جواب‌های جالبی مطرح گردید، بین ‌شیبان امیدوار کننده ترین پاسخ‌‌ها را دادند، امّا عملاً از پذیرفتن اسلام خودداری کردند [۲۵۶].

آنگاه رسول ‌خدا جبر عقبۀ منی گذر کردند، صدای چند تن را شنیدند که با یکدیگر سخن می‌‌گفتند: آهنگ آنان کردند، و رفتند تا به آنان رسیدند. آنان شش تن از جوانان مدینه، همه از طایفۀ خزرج، و عبارت بودند از:

۱) اسعدبن زُراره (از بنی نجّار)،

۲) عوف بن حارث بن رفاعه بن عَفراء(از بنی نجّار)،

۳) رافع بن مالک بن عجلان (از بنی زُرَیق).

۴) قُطبَه بن عامربن حدیده (از بنی سَلمه)،

۵) عُقبه بن عامربن نابی (از بنی حرام بن کعب)،

۶) جابربن عبدالله بن رئاب (از بنی عبیدبن غَنم).

از سعادت اهل یثرب آن بود که از هم‌ پیمانان خود بسیار می‌‌شنیدند که هرگاه بین شان نزاعی رخ می‌‌داد، میگفتند: پیامبری از پیامبران که در زمان ما مبعوث خواهد شد، خروج خواهد کرد، و ما پیرو او خواهیم شد، و در رکاب او شما را همانند عاد و اِرَم از دم شمشیر خواهیم گذرانید! [۲۵۷].

وقتی رسول خدا جبه نزد آنان رسیدند، به آنان گفتند: «مَن اَنتم؟» شما چه کسانی هستید؟ گفتند: عده‌ ای از مردم خزرج! گفتند: «من موالی الیهود؟» از هم پیمانان یهود؟! گفتند: آری. حضرت رسول ‌اکرم جگفتند: قدری نمی‌نشینید تا من با شما سخن بگویم؟! گفتند: چرا! در کنار آن حضرت نشستند. پیامبراکرم جحقیقت و دعوت اسلام را برای آنان تشریح فرمودند، و آنان را به سوی خداونددعوت کردند، و برایشان قرآن تلاوت کردند. آن شش تن به یکدیگر نگریستند و گفتند: ای برادران، می‌دانید؟ به خدا این همان پیامبری است که یهودیان به واسطۀ او شما را تهدید می‌کردند! مبادا آنان بر شما در این امر سبقت بگیرند! در اجابت دعوت وی شتاب کنید، و اسلام بیاورید!.

این جوانان از خردمندان و اندیشمندان یثرب بودند. جنگ خانمانسوز داخلی که تازه پایان پذیرفته بود و همچنان شعله‌اش بالا می‌کشید، ایشان را به ستوه آورده بود. اینان امید بستند به اینکه دعوت پیامبراکرم جموجبات دست کشیدن طرفین را از جنگ فراهم گرداند. گفتند: ما قوم و قبیلۀ خود را بدورد گفته‌‌ایم- چه قوم و قبیله‌ای!- در حالیکه دشمنی و بدخواهی درمیان ایشان بیداد می‌کند! امید است که خداوند به واسطۀ شما آنان را با یکدیگر متحد گرداند. بر آنان وارد خواهیم شد، و آنان را به آئین شما دعوت خواهیم کرد، اگر خداوند آنان را در پرتو شما به یکدیگر بپیوندد، از آن پس عزت هیچ مردی درمیان قوم و قبیلۀ ما فراتر از عزّت شما نباشد!.

وقتی این شش مرد جوان یثربی به مدینه (یثرب) بازگشتند، پایگاه رسالت اسلام را به آن شهر منتقل گردانیدند، به گونه‌ای که هیچ‌یک از خانه‌های انصار نماند، مگر آنکه در آن وصف و یاد رسول خدا جبرقرار بود.

[۲۵۶] نکـ: مختصر السیرة، ص ۱۵۰-۱۵۲. [۲۵۷] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۰؛ سیرةابن‌هشام، ج۱، ص ۴۲۹-۵۴۱.

ازدواج رسول خدا با عایشه

در ماه شوّال همین سال، سال یازدهم بعثت، حضرت رسول‌اکرم جعایشۀ صدّیقهلرا به همسری خویش درآوردند. وی در آن اوان، دختری شش ساله بود، و آن حضرت در ماه شوّال سال نخست هجرت، که وی نُه ساله شده بود، با او زفاف کردند [۲۵۸].

[۲۵۸] تلقیح فهوم اهل الاثر؛ صحیحی البخاری، ج ۱، ص ۵۵۱.

فصل نهم: اسراء و معراج

در همین اثنا که نبی‌اکرم جاین مرحله از دعوت اسلام را پشت سر می‌گذاشتند، و آئین اسلام در نَوَسان میان موفقیت و محکومیت، به هر حال، راه خودش را باز می‌کرد، و ستارگان امید از افق‌های دور دست چشمک زدن گرفته بود، اسراء و معراج نیز صورت پذیرفت.

اختلاف اساسی در مسئلۀ اسراء و معراج بر سر تعیین زمان وقوع آن است که مشتمل بر ۶ قول است:

* قول اوّل آن است که اسراء در همان سالی که خداوند پیامبراکرم جرا به کرامت نبوت تکریم فرمود، اتفاق افتاده است، طبری این قول را اختیار کرده است.

* قول دوّم آن است که پنج سال بعد از بعثت روی داده است، این قول را نَوَوی و قرطبی ترجیح داده‌اند.

* قول سوّم آن است که در شب ۲۷ رجب سال ۱۰ بعثت اتفاق افتاده است.

* قول چهارم آن است که شانزده ماه پیش از هجرت، یعنی در ماه رمضان سال ۱۲ بعثت، روی داده است.

* قول پنجم آن است که یک سال و دو ماه پیش از هجرت، یعنی در ماه محرم سال ۱۳ بعثت، اتفاق افتاده است.

* قول ششم آن است که یک سال پیش از هجرت، یعنی در ماه ربیع‌الاوّل سال ۱۳ بعثت، به وقوع پیوسته است.

سه قول اول مردودند، به این دلیل که خدیجهلدر ماه رمضان سال دهم بعثت از دنیا رفته، و وفات وی پیش او واجب شدن نمازهای پنجگانه بوده، و اختلافی نیست در اینکه تشریع وجوب نمازهای پنجگانه در شب اسراء بوده است.

سه قول اخیر، در منابع مربوطه به گونه‌ای آمده‌اند که هیچ مستندی برای ترجیح یکی از این اقوال وجود ندارد، جز اینکه سیاق سورۀ اسراء بر آن دلالت دارد که اسراء بسیار دیرتر صورت پذیرفته است.

بزرگان محدّثین به تفصیل، ماجرای اسراء را گزارش کرده‌اند، که ذیلاً ماحصل گزارش‌های ایشان با رعایت ایجاز و اختصار خواهد آمد:

ابن قیم گوید: رسول خدا جرا با همین پیکر خاکی- بنابر صحیح – از مسجدالحرام به بیت‌المقدس شبانه سیر دادند، سوار بر براق، و جبرئیل÷نیز همراه آن حضرت بود. در آنجا از براق پیاده شدند، و پیشنماز جماعت انبیا شدند، و بُراق را به حلقۀ در مسجدالاقصی بستند.

آنگاه، در همان شب، ایشان را از بیت‌المقدس به آسمان دنیا بالا بردند، جبرئیل برای ایشان اجازۀ ورود گرفت، و درِ آسمان اول به روی ایشان گشوده شد. در آنجا آدم ابوالبشر را دیدند و بر او سلام کردند. آدم جواب سلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت، و به پیامبری ایشان اقرار کرد، و ارواح سعدا را در سمت راست خود، و ارواح اشقیا را در سمت چپ خود، به آن حضرت نشان داد.

آنگاه، ایشان را به آسمان دوم بالا بردند، برای ایشان اجازۀ ورود گرفته شد. در آنجا یحیی‌بن زکرّیا و عیسی‌بن مریم را دیدند و با آن دو ملاقات کردند. یحیی و عیسی پاسخ سلام را دادند و به ایشان خوشامد گفتند، و به پیامبری آن حضرت اقرار کردند.

آنگاه، ایشان را به آسمان سوم بالا بردند، در آنجا حضرت یوسف را دیدند و بر او سلام کردند. وی نیز پاسخ سلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت، و به پیامبری آن حضرت اقرار کرد.

آنگاه، ایشان را به آسمان چهارم بالا بردند. در آنجا ادریس را دیدند و بر او سلام کردند. وی نیز پاسخ سلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت، و به پیامبری آن حضرت اقرار کرد.

آنگاه ایشان را به آسمان پنجم بالا بردند. در آنجا هارون ‌بن عمران را دیدند و بر او سلام کردند. وی نیز جواب سلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت و به پیامبری ایشان اقرار کرد.

آنگاه، ایشان را به آسمان ششم بالا بردند. در آنجا موسی ‌بن عمران را ملاقات کردند و بر او سلام کردند. وی نیز پاسخ اسلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت و به پیامبری آن حضرت اقرار کرد.

وقتی از آسمان ششم گذشتند، موسی گریست. به او گفتند: چرا گریستی؟ گفت: گریستم به خاطر آنکه پسر نوجوانی که پس از من مبعوث شده است، از امّت او شمار بیشتری نسبت به امت من وارد بهشت می‌‌شوند!.

آنگاه، ایشان را به آسمان هفتم بالا بردند. در آنجا ابراهیم÷را ملاقات کردند و بر او سلام کردند. وی نیز جواب سلام آن حضرت را داد و به ایشان خوشامد گفت و به پیامبری ایشان اقرار کرد.

آنگاه ایشان را به سدره المنتهی برکشیدند. دیدند که میوه‌های آن همانند خوشه‌های خرمای هَجَر است، و برگ‌های آن همانند گوش‌های فیل، آنگاه پروانه‌هایی طلایی آن را فراگرفتند، و نور و رنگ‌های گوناگون در آن مشاهده شد، و حالت آن تغییر کرد، چنانکه هیچ‌یک از آفریدگان خداوند قادر نیست که آن را از فرط زیبایی وصف کند. آنگاه برای آن حضرت بیت‌ المعمور برافراشته شد، و چنان شد که هر روز هفتاد هزار فرشته وارد آن می‌‌شدند که دیگر بار باز نمی‌گشتند. آنگاه، آن حضرت را به بهشت برین بردند. در آنجا رشته‌های مروارید را مشاهده کردند، و دیدند که خاک بهشت مُشک است، و آن حضرت را بالا بردند تا به جایگاهی رسیدند که صدای حرکت قلم‌ها بر الواح شنیده می‌شد.

آنگاه، آن حضرت را به نزد جبّارأبالا بردند. آنقدر به خدا نزدیک شدند که فاصلۀ آن حضرت به اندازۀ دو کمان بود یا کمتر، و در آن حالت، خداوند هر آنچه را که خواست وحی کند به بنده‌اش وحی کرد، و پنجاه نماز در شبانه‌ روز بر او واجب کرد. رسول‌اکرم جبازگشتند و در راه بازگشت به موسی برخوردند. به ایشان گفت: خدای تو به چه چیز تو را امر فرمود؟ گفتند: به پنجاه نماز! گفت: امّت تو تاب آن را ندارند. نزد خدای خودت بازگرد و از او برای امتت تخفیف بگیر! آن حضرت روی به جبرئیل کردند، چنانکه گویی می‌خواهند با او مشورت کنند. جبرئیل اشارتی کرد به این معنا که آری، اگر می‌خواهی! جبرئیل آن حضرت را بالا برد تا به نزد جبّار تبارک و تعالی رسانید. این متن روایت بخاری در بعضی طُرُق روایت اوست، و خداوند جبّار، ده نماز را به او تخفیف داد. سپس فرود آورده شدند تا بار دیگر به موسی برخوردند، و به او بازگفتند. گفت: نزد خدای خودت بازگرد و باز هم از او تخفیف بگیر! پیامبراکرم جهمچنان میان موسی و خداونددر رفت وآمد بودند، تا نمازهای یومیه را به پنج نماز کاهش دادند. موسی به ایشان دستور داد که بازگردند وتخفیف بگیرند. امّا ایشان گفتند: من از خدای خودم شرم کردم، من خشنودم و تسلیم اوامر او هستم! وقتی دور شدند، منادی ندا در داد: فریضۀ مرا اجرا کردی و برای بندگان من تخفیف گرفتی [۲۵۹].

ابن قیم، پس از آن، اختلافی را که در باب دیدار آن حضرت با خداوند تبارک و تعالی وجود دارد یادآور شده، و در این ارتباط، سخن ابن تیمیه را آورده است. حاصل این مبحث آن است که دیدار با چشم سر به هیچ وجه به ثبوت نرسیده است، و این مطلبی است که هیچ‌یک از صحابه قائل به آن نشده‌اند، دو روایت نیز که از ابن عباس رسیده است که یکی دلالت بر مطلق رؤیت دارد و دیگری دلالت بر رؤیت با چشمدل، و باهم منافاتی ندارند.

ابن‌قیم، سپس می‌‌افزاید: امّا اینکه خداوند متعال در سورۀ نجم فرموده است: ﴿ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ٨[النجم: ۸]. غیر از آن نزدیک شدنی است که در قصّۀ اسراء مطرح است آنکه در سورۀ نجم آمده است، عبارتست از نزدیک شدن جبرئیل و چرخش و گردش جبرئیل، چنانکه عایشه و ابن‌مسعود گفته‌اند، و سیاق آیات سورۀ نجم نیز بر آن دلالت دارد، امّا دُنُوّ و تَدَلّی در حدیث اسراء صریح در آن است که دُنُوّ و تَدَلّی خداوند تبارک و تعالی است، و در سورۀ نجم اصلاً به آن پرداخته نشده است، بلکه در آنجا چنین آمده است که:

﴿ وَلَقَدۡ رَءَاهُ نَزۡلَةً أُخۡرَىٰ١٣ عِندَ سِدۡرَةِ ٱلۡمُنتَهَىٰ١٤ [النجم: ۱۳-۱۴].

و این جبرئیل است که حضرت محمد جوی را با صورت اصلی‌ اش دوبار دیدند: یکبار در زمین و یکبار در سدره المنتهی، والله اعلم [۲۶۰].

در برخی روایات آمده است که در شب معراج نیز بار دیگر سینۀ آن حضرت را شکافته ‌اند.

و در اثنای این سفر آسمانی، آن حضرت مشاهدات فراوانی داشته‌اند:

* شیر و شراب به آن حضرت پیشنهاد شده، و ایشان شیر را انتخاب کرده‌اند، و به آن حضرت گفته شده است که: به فطرت راه یافتی! یا: فطرت را برگزیدی! این را بدان که اگر شراب را برگرفته بودی امّت تو به بیراهه می‌رفتند!.

* آن حضرت چهار جویبار را دیدند که از چشمه ‌ای مجاور ریشۀ سدره المنتهی جاری شده ‌اند: دو جویبار آشکار و دو جویبار پنهان، آن دو جویبار آشکار، نیل و فرات بودند. عنصر اصلی آن دو، و آن دو جویبار پنهان، دو جویبار در بهشت بودند. شاید مشاهدۀ نیل و فرات اشاره به پای گرفتن اسلام در این دو منطقه بود، والله اعلم.

* مالک، خازن جهنم، را دیدند، که هیچ نمی‌خندد، و بر چهرۀ او اثری از شادی و شادمانی نیست، هم‌چنین بهشت و دوزخ را مشاهده کردند.

* به ستم خورندگان اموال یتیمان را مشاهده کردند که لب و دهان آنان همانند دهان اشتران است و پاره‌های آتش را که همانند قطعه‌های سنگ است در دهانشان می‌‌اندازند و از مقعدشان خارج می‌‌شود.

* رباخواران را مشاهده کردند که شکم‌های بزرگی دارند، آن چنان که به خاطر بزرگی شکم‌هایشان نمی‌توانند از جایشان حرکت کنند، و فرعونیان به هنگام عرضه بر آتش از کنار آنان می‌گذرند و آنان را لگد می‌‌کنند.

* زناکاران را مشاهده کردند که در برابرشان گوشت فربه و پاکیزه نهاده‌اند، و در کنار آن گوشت بی ‌رمق و متعفّن، و آنان گوشت بی ‌رمق و متعفّن را می‌‌خورند، و گوشت فربه و پاکیزه را وامی‌گذارند.

* زنانی را که بچه‌هایشان را به مردانی که واقعاً پدر آن بچه‌‌ها نیستند، می‌‌بندد، مشاهده کردند که آنان را به سینه‌هایشان آویزان کرده ‌اند.

* در طول ماه، به هنگام رفت و برگشت، کاروانی از مکّیان مشاهده کردند، و به آنان کمک کردند تا اشتری را که گم کرده بودند پیدا کنند، و در حالی که آنان خواب بودند، از ظرف سرپوشیدۀ آنان آب نوشیدند و همچنان ظرف خالی را به صورت پوشیده وانهادند، واین، نشانه‌ ای برای درستی ادّعای ایشان در بامداد لیله ‌الاسراء گردید [۲۶۱].

ابن قیم گوید: بامداد روز بعد، رسول خدا جبه میان قوم و قبیلۀ خویش آمدند و برای آنان بازگفتند که خداوندآیات کُبرای خود را به ایشان نشان داده است. تکذیب و آزار و شکنجۀ آنان نسبت به آن حضرت افزوده شد. از آن حضرت درخواست کردند که بیت‌المقدس را برای ایشان وصف کنند. خداوند بیت‌المقدس را در برابر دیدگان آن حضرت آشکار گردانید، و ایشان مستقیماً زوایا و جوانب آن را مشاهده می‌کردند و برای مردم بازمی‌گفتند و آنان نمی‌‌توانستند هیچ‌یک از گفته‌های ایشان را رد کنند. راجع به آن کاروانی که در بین راه به هنگام رفت و برگشت مشاهده کرده بودند، نیز با آنان سخن گفتند، و به آنان بازگفتند که چه وقت آن کاروان به مکّه می‌‌رسد، و نیز به آنان بازگفتند که اشتری که پیشاپیش کاروان در حرکت است چه رنگ است، و همانگونه روی داد که آن حضرت گفته بودند. اما، این آیات و معجزات جز بر گریزپایی آنان نیافزود، و جز ناسپاسی و کفرورزی عکس‌العمل دیگری نشان ندادند [۲۶۲].

گویند: وجه تسمیۀ ابوبکر به «صدّیق» همین بوده است که وی این رویداد را تصدیق کرد، در حالیکه همه مردم آن را تکذیب کردند [۲۶۳].

موجزترین و گویاترین تعبیری که در قرآن کریم برای بیان علت و جهت این سفر شبانه آمده، این سخن خداوند متعال است که فرمود:

﴿ لِنُرِيَهُۥ مِنۡ ءَايَٰتِنَآ [الأسراء: ۱].

«تا برخی از آیات خود را به او نشان بدهیم!».

این همان سنّت دیرینۀ خداوند در ارتباط با پیامبران پیشین است، چنانکه می‌فرماید:

﴿ وَكَذَٰلِكَ نُرِيٓ إِبۡرَٰهِيمَ مَلَكُوتَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ [الأنعام: ۷۵].

«و این چنین به ابراهیم نشان می‌‌دهیم ملکوت آسمان‌‌‌ها و زمین را... تا اینکه وی از یقین دارندگان باشد».

هم‌چنین، خطاب به موسی÷می‌فرماید:

﴿ وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلۡمُوقِنِينَ[طه: ۲۳]. «تا اینکه آیات کبرای خودمان را به تو نشان دهیم!».

در ارتباط با حضرت ابراهیم÷مقصود از این ارائۀ آیات را در عبارت ﴿ وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلۡمُوقِنِينَ بیان فرموده است. به عبارت دیگر، وقتی دانسته‌های پیامبران با مشاهدۀ عینی آیات الهی مُستند می‌گردد، به مقام عین‌الیقین می‌‌رسند، چنانکه حدّ و اندازه آن بیان کردنی نیست. آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است، و شنیدن کی بود مانند دیدن؟! این چنین است که پیامبران در راه خدا چیزهایی را تحمل می‌‌کنند که دیگران تاب تحمل آن را ندارند، و تمامی نیروها و توانمندهای دنیوی در نظر آنان به مثابۀ بال پشه ‌ای می‌گردد، و محنت‌‌ها و آزارهای این جهانی را به هیچ روی اهمیت نمی‌دهند.

رازها و حکمت‌هایی که در آن سوی این سفر شبانۀ زمینی- آسمانی نهفته است، جای بحث و گفتگو دربارۀ آن‌ها کتاب‌های مربوط به فلسفه و اسرار شریعت است. در عین حال، حقایق و مفاهیم آشکارتر و ساده ‌تری نیز از سرچشمۀ این سفر پربرکت می‌‌جوشد، و برفراز بوستان و گلستان سیرۀ نبوی جفوّاره می‌‌زند و بر طراوت آن می‌افزاید، که به نظر می‌رسد جا داشته باشد که برخی از آن‌ها را با رعایت ایجاز در اینجا درج کنیم:

عزیزان اهل قرآن در سورۀ اسراء مشاهده می‌کنند که خداوند داستان اسراء حضرت محمد جرا تنها در یک آیه یاد کرده است، آنگاه به گزارش تبهکاری‌‌‌ها و رسوایی‌هایی قوم یهود پرداخته، و آنگاه یادآور شده است که:

﴿ إِنَّ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ [الإسراء: ۹].

«این قرآن همواره همگان را به هر آنچه درست‌ترین است رهنمون می‌گردد».

چه بسا وقتی انسان این آیات را می‌خواند، چنان پندارد که میان این آیات ارتباطی وجود ندارد، امّا هرگز چنین نیست. خداوند متعال با این سبک بیان خواسته است اشاره فرماید به اینکه اسراء در محل بیت‌المقدس به وقوع پیوسته است تا نشانه‌ای باشد از آنکه قوم یهود خیلی زود از اریکۀ رهبری جامعۀ انسانی به زیر خواهند آمد، زیرا، آنان جرائمی سهمگین را مرتکب شده‌اند که برای باقی ماندن بر اریکۀ رهبری بشریت مجالی باقی نگذاشته است، و خداوند این منصب را عملاً به رسول الله جمنتقل خواهد گردانید، و هر دو مرکز دعوت ابراهیمی را به آن حضرت اختصاص خواهد داد. اینک زمان آن فرا رسیده است که رهبری روحانی و معنوی از امّتی به امّت دیگر انتقال پیدا کند، از امّتی که تاریخ خویش را با نیرنگ و خیانت و تبهکاری و ستم آکنده است، به امتی که سرشار از نیکی‌ها و خیرات و برکات است، و پیامبر آن امت همچنان از وحی قرآن برخوردار است، قرآنی که ﴿ يَهۡدِي لِلَّتِي هِيَ أَقۡوَمُُ

امّا، چگونه این رهبری منتقل می‌شود، در حال که رسول خدا جرانده شده و آواره در فراز و نشیب کوه‌های مکّه در تکاپوست؟! این سؤال، خود پرده از روی حقیقت دیگری برمی‌گیرد، و آن اینکه دوران نخستین این دعوت اسلامی نزدیک است که پایان پذیرد و سرانجام گیرد، و از این پس، دوران دیگری آغاز خواهد گردید که از هرجهت با دوران نخستین متفاوت است. به همین جهت می‌بینیم که برخی آیات در سورۀ اسراء مشتمل بر هشدارهای بی‌پرده و تهدیدهای شدید نسبت به مشرکان است:

﴿ وَإِذَآ أَرَدۡنَآ أَن نُّهۡلِكَ قَرۡيَةً أَمَرۡنَا مُتۡرَفِيهَا فَفَسَقُواْ فِيهَا فَحَقَّ عَلَيۡهَا ٱلۡقَوۡلُ فَدَمَّرۡنَٰهَا تَدۡمِيرٗا١٦ وَكَمۡ أَهۡلَكۡنَا مِنَ ٱلۡقُرُونِ مِنۢ بَعۡدِ نُوحٖۗ وَكَفَىٰ بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِۦ خَبِيرَۢا بَصِيرٗا١٧ [الإسراء: ۱۶-۱۷].

«آری، هرگاه اراده کنیم که اهالی شهری را به هلاکت برسانیم و اثری از آثار آن شهر برجای نگذاریم، رفاه‌زدگان آن شهر را وامی‌داریم تا در آن شهر به تبهکاری و بی‌بندوباری بپردازند، آنگاه سخن ما درباره آن‌ها تحقق یابد، آنگاه آن شهر را از بیخ و بن زیروزبر کنیم! چه بسا امت‌‌‌ها و ملت‌‌‌ها که پس از قوم نوح به هلاکت رسانیده‌ایم، و خدای تو برای رسیدگی به گناها۲ن بندگانش با آن آگاهی و بینشی که دارد، بسنده است!».

از سوی دیگر، در کنار این آیات، آیات دیگری را مشاهده می‌کنیم که آیین‌های تمدّن و اصول و مبانی زندگانی اجتماعی و روش‌ها و شیوه‌های بنیادین سازندگی جامعۀ اسلامی را به مسلمانان یاد می‌دهند، چنانکه گویی مسلمانان به سرزمینی وارد شده‌اند، و در آن مأوا گرفته‌اند، که در آنجا بر همۀ امور خویش از هرجهت مسلط شده‌اند، و به انسجام و وحدتی دست یافته‌اند که آسیای جامعۀ نوپایشان بر محور آن به گردش درمی‌آید! این خود اشارتی است به این مطلب که رسول‌اکرم جدیری نمی‌پاید که به ملجأ و مأمنی اطمینان بخش دست پیدا می‌کند که در آنجا کارهایش و فعالیت‌ها را استقرار بخشد، و آنجا را مرکزی برای نشر و گسترش دعوت خویش در سراسر جهان قرار دهد. این یکی از آن اسرار نهان است که در این سفر مبارک نهفته است و از آنجا که به زمینۀ بحث ما مرتبط است، بهتر آن دیدیم که بیان شود.

با توجه به همین حکمت و امثال آن، معتقدیم که رویداد اِسراء اندکی پیش از بیعت عَقبۀ اُولی یا در فاصلۀ دو پیمان عَقَبه صورت پذیرفته است، والله اعلم.

[۲۵۹] زادالمعاد، ج ۲، ص ۴۷-۴۸، همراه با افزوده‌هایی از روایات و احادیث صحیح. [۲۶۰] زادالمعاد، ج ۲، ص ۴۷-۴۸؛ نیز نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰، ۴۵۵-۴۵۶، ۴۷۰-۴۷۱، ۴۸۱، ۵۴۸-۵۵۰، ج ۲، ص ۶۸۴؛ صحیح مسلم، ج ۱، ص ۹۱-۹۲. [۲۶۱] همان مآخذ؛ نیز: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۷۹، ۴۰۲-۴۰۶. [۲۶۲] زاد المعاد، ج ۱، ص ۴۸؛ نیز نک: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۸۴؛ صحیح مسلم، ج ۱، ص ۹۶؛ سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۰۲-۴۰۳. [۲۶۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۳۹۹.

فصل دهم: بیعت‌های پیش از هجرت

بیعت عَقَبۀ اُولی

پیش از این آوردیم که شش تن از اهل یثرب در موسم حجّ سال یازدهم بعثت اسلام آوردند، و به رسول خدا جقول دادند که رسالت ایشان را درمیان قوم و قبیلۀ خویش تبلیغ کنند.

به دنبال آن، در موسم حجّ سال بعد، یعنی سال دوازدهم بعثت (جولای ۶۲۱ میلادی) دوازده تن از یثربیان نزد آن حضرت آمدند. پنج تن از این یازده تن، همان جوانانی بودند که سال گذشته با پیامبراکرم جدیدار کرده بودند، و ششمین نفر که این بار حضور نداشت، جابربن عبدالله بن رئاب بود. هفت تن دیگر عبارت بودند از:

۱) معاذبن حارث بن عفراء، از بنی‌نجّار، از طایفۀ خزرج،

۲) ذکوان بن عبدالقیس، از بنی زریق، از طایفۀ خزرج،

۳) عُباده بن صامت، از بنی غَنْم، از طایفۀ خزرج،

۴) یزیدبن ثعلبه، از هم پیمانان بنی غَنم، از طایفۀ خزرج،

۵) عبّاس بن عُباده بن نًضله، از بنی سالم، از طایفۀ خزرج،

۶) ابوالهیثم بن تَیهان، از بنی عبدالاشهل، از طایفۀ اوس،

۷) عُوَیم بن ساعده، از بنی عمرو بن عوف، از طایفۀ اوس [۲۶۴].

این جماعت در محلّ عقبه واقع در منی با رسول خدا جملاقات کردند، و با ایشان بر مبنای بیعت زنان، یعنی مطابق دستور بیعت با زنان که پس از صلح حدیبه صادر شده بود، بیعت کردند.

* بخاری از عُباده بن صامت روایت کرده است که رسول خدا جفرمودند: بیایید با من بیعت کنید، مبنی بر اینکه هیچ‌چیز و هیچ‌کس را با خداوند شریک نگردانید، و دزدی نکنید، و زنا نکنید، و فرزندانتان را نکُشید، و در ارتباط با فرزندان خودتان و دیگران افترا و بهتان نزنید، و در امور متعارف از من سرپیچی نکنید. هریک از شما که به این عهد وفا کند، پاداشش با خداست، و هریک از شما که یکی از این موارد را نقض کند، و عقوبت خویش را در همین دنیا ببیند، همان کفّارۀ گناه و خطای اوست، و هرکس که موردی از این معاهده را نقض کند و خداوند بر وی بپوشاند، کارش با خداست، اگر خواهد، او را کیفر کند، و اگر خواهد، از او درگذرد! عُباده بن صامت گوید: آنگاه، بر مبنای همین موارد مذکور با آن حضرت بیعت کردم، و در نسخه دیگر: بیعت کردیم [۲۶۵].

[۲۶۴] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۳۱-۴۳۳. [۲۶۵] صحیح البخاری،‌«باب علامة الایمان حبّ الانصار». ج ۱، ص ۷؛ «باب وفود الانصار» ج ۱، ص ۵۵۰-۵۵۱، متن را از این باب گرفته‌ایم؛ «باب قوله تعالی «اذا جاءک المؤمنات»، ج ۲، ص ۷۲۷؛ «باب الحدود کفّارة»، ج ۲، ص ۱۰۰۳.

سفیر اسلام در مدینه

پس از آنکه بیعت انجام پذیرفت، و موسم حج طی شد، پیامبراکرم جنخستین سفیر خویش را همراه این بیعت کنندگان به یثرب فرستادند، تا در آنجا احکام و تعالیم اسلام را به مسلمانان یاد بدهد، و آنان را در دین خدا فقیه گرداند، و درمیان مردمانی که همچنان به شرک پایدار مانده‌اند، به نشر دعوت اسلام بپردازد. برای این سفارت، پیامبر گرامی اسلام، جوانمردی از جوانان اسلام، از سابقین اوّلین، مُصعَب بن عمیر عَبدَریسرا درنظر گرفتند.

موفّقّیت چشمگیر

مصعب بن عمیر به خانۀ اسعدبن زراره وارد شد، و هر دو به کمک یکدیگر با جدیت و شور و نشاط به نشر و ترویج اسلام درمیان اهل یثرب پرداختند، و مصعب از آنجا که عمدۀ کارش اِقراء و تعلیم قرآن بود با عنوان «مقری» شهرت یافت.

یکی از جالب‌ترین داستان‌هایی که در باب موفقیت مصعب در کار دعوت و تبلیغ اسلام روایت کرده‌اند، بدین شرح است که روزی اسعدبن زراره به اتفاق وی از خانه بیرون شد و به قصد دیدار با بنی عبدالاشهل و بنی ظَفَر به راه افتاد. به یکی از باغ‌های متعلق به بنی ظفر درآمدند، و کنار چاهی که آن را«بِئرمَرَق» می‌نامیدند، نشستند. و گروهی از مردان مسلمان نیز در کنار آن دو گرد آمدند. تا آن زمان سعدبن معاذ و اُسیدبن حضیر که از سران قوم درمیان بنی عبدالاشهل بودند، هنوز مشرک بودند. وقتی شنیدند که اینان با عدّه‌ای از تازه مسلمانان گردهم آمده‌اند، سعد بن اُسید گفت: به سراغ این دو نفر برو که آمده‌اند تا افراد کم جنبۀ ما را به نابخردی و سفاهت بکشانند، و با آن دو درگیر شو، و آنان را بازدار از اینکه به محیط زندگانی ما پای بگذارند! زیرا، اسعدبن زُراره پسرخالۀ من است، و اگر این مسئله نبود من خود این کار را به جای تو انجام می‌دادم!.

اُسید نیزه‌اش را برگرفت و نزد آن دو رفت، وقتی اَسَعد چشمش به او افتاد، به مصعب گفت: این مرد، بزرگ قوم و قبیلۀ خویش است که نزد تو آمده است، او را صادقانه به دین خدا دعوت کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او سخن می‌گویم! اُسید نزدیک آمد و بالای سر آن دو ایستاد و ناسزاگویی آغاز کرد و گفت: برای چه به خانه و کاشانه ما پای نهاده‌اید؟! می‌خواهید افراد کم جنبۀ ما را به نابخردی و سفاهت بکشانید؟! اگر جان خودتان را لازم دارید، از ما کنار گیرید! مصعب به او گفت: بالاخره می‌نشینی و گوش فرادهی؟! آنگاه، اگر مطلبی را پسندیدی، می‌پذیری، و اگر ناخوشایندت بود، از پذیرش آنچه خوشایندت نیست خودداری می‌کنی! گفت: این انصاف است! آنگاه نیزه‌اش را بر زمین کوبید و نشست. مصعب راجع به اسلام با او سخن گفت، و قرآن برای او تلاوت کرد، اُسید گفت: به خدا، پیش از آنکه سخن بگوید نیز، اسلام را در سیمای او با آن نورانیت و صفایی که داشت بازشناختیم! آنگاه گفت: چه نیکو و چه زیبا است! وقتی می‌خواهید وارد این دین بشوید چه کار می‌کنید؟.

به او گفتند: غسل می‌کنی، و جامه‌ات را پاکیزه می‌گردانی، انگاه شهادتین می‌گویی، آنگاه دو رکعت نماز می‌گزاری! اُسید برخاست و غسل کرد و جامه‌اش را پاکیزه گردانید و شهادتین گفت و دو رکعت نماز گزارد. آنگاه گفت: مردی همراه من است که اگر از شما دو تن پیروی کند، احدی از قوم وی از راه او باز نخواهند ماند. من هم اکنون اورا به شما معرفی می‌کنم. وی سعدبن معاذ است. آنگاه نیزه‌اش را برگرفت و یکراست به نزد سعد رفت که با جماعتی از قوم و قبیله‌اش در انجمن خویش نشسته بودند. سعد گفت: به خدا سوگند یاد می‌کنم، اُسید با سیمایی به نزد شما آمده است که با سیمای وی به هنگام رفتن بسیار متفاوت است!.

همین که اُسید نزد انجمن رسید، سعد به او گفت: چه کردی؟ گفت: با آن دو مرد سخن گفتم، به خدا اشکالی در آن دو ندیدم! آن دو را نهی کردم و بازداشتم از آنچه قرار بود بازدارم، گفتند: آنچه تو دوست داری انجام خواهیم داد! امّا، از طرف دیگر، با من بازگفته‌اند که بنی‌حارثه آهنگ اسعدبن زراره کرده‌اند تا او را بکشند، به این خاطر که فهمیده‌اند وی پسرخالۀ توست، به این منظور که حریم حرمت تو را بشکند! سعد با شنیدن این سخن خشم گرفت و نیزۀ خویش را برگرفت، و آهنگ آن دو تن کرد. وقتی دید که اَسَعد و مُصعَب آرام نشسته‌اند، دریافت که اُسید خواسته است سخنان آن دو را به گوش وی برساند. بالای سر آن دو ایستاد و ناسزاگویی آغاز کرد. آنگاه به اسعدبن زراره گفت: به خدا، ای اباامامه، اگر پیوند خویشاوندی من و تو نبود، نمی‌توانستی این بلا را بر سر من بیاوری! در خانۀ و کاشانه ما دست به کارهایی می‌زنی که ما خوش نداریم؟!.

اسعد بن زراره هنگام ورود سعدبن معاذ به مصعب گفته بود: به خدا، مردی از بزرگان و شیوخ به نزد تو آمده است که قوم و قبیله‌اش نیز به دنبال او هستند. اگر وی از تو پیروی بکند، احدی از مردان قوم و قبیلۀ وی برجای نخواهد ماند! مصعب به سعدبن معاذ گفت: حال، می‌نشینی و گوش فرادهی؟ اگر مطلبی را پسندیدی می‌پذیری، و اگر ناخوشایندت بود، ما به رعایت ناخشنودی تو، از تو کناری خواهیم گرفت! گفت: به انصاف سخن گفتنی! آنگاه نیزه‌اش را بر زمین کوبید و نشست. مصعب اسلام را بر وی عرضه کرد، و برای او قرآن خواند. سعد گفت: به خدا پیش از آنکه مصعب سخن بگوید، اسلام را در سیمای وی، با آن صفا و نورانیتی که دارد، باز شناخته بودیم! آنگاه گفت: وقتی می‌خواهید اسلام بیاورید چه کار می‌کنید؟ گفتند: غسل می‌کنی، و جامه‌ات را پاکیزه می‌گردانی، آنگاه بر زبان جاری می‌کنی، و سپس دو رکعت نماز می‌گزاری! او نیز چنین کرد.

آنگاه، نیزه‌اش را برگرفت، و به سوی جمع افراد خانوادۀ خویش بازگشت. وقتی خویشاوندان سعد او را از دور دیدند که می‌آید، گفتند: به خدا سوگند می‌خوریم که این چهره با آن چهره‌ایکه سعد هنگام رفتن داشت بسیار فرق دارد!.

وقتی به آنان رسید، بالای سرشان ایستاد و گفت: ای بنی‌عبدالاشهل! مرا درمیان خود چگونه یافته‌اید؟! گفتند: سرور مایی، و از همۀ ما خردمندتر، و نسبت به همۀ ما امانتدارتر و باوفاتر هستی! گفت: اگر چنین است، سخن گفتن من با مردان شما وزنان شما بر من حرام است، تا زمانی که همگی شما به خدا و رسول خدا ایمان بیاورید! پیش از آنکه روز به شب گراید، همۀ مردان و زنان قوم و قبیلۀ سعدبن معاذ اسلام آورده بودند، بجز یک نفر، به نام اٌصَیرِم، که اسلام آوردنش تا جنگ اُحُد به تاخیر افتاد. وی نیز در روز جنگ اُحُد اسلام آورد، و بی‌درنگ به نبرد با کفار و مشرکین پرداخت و به درجۀ شهادت نائل شد، در حالی که هنوز یک سجده هم به درگاه خدا نبرده بود. نبی‌اکرم جفرمودند:

«عَمِلَ قلیلاً و اُجٍرَ كثیراً». «عمل اندک با خود برد، امّا پاداش بسیار گرفت!».

مُصعَب در خانۀ اسعدبن زراره اقامت داشت و مردم را به سوی اسلام دعوت می‌کرد، تا جایی که در هریک از اماکنی که انصار ساکن بودند، مردان و زنان مسلمان وجود داشتند، مگر خاندان‌های بنی‌امیه بن‌زید و خطمه و وائل. درمیان آنان شاعری بود بنام قیس‌بن اَسلَت، که مردم از او حرف شنوی داشتند، و او آنان را از روی آوردن به اسلام بازداشته بود، تا آنکه سال جنگ خندق، سال پنجم بعثت، فرا رسید.

پیش از آنکه موسم حجّ سال بعد فرا برسد، یعنی سال سیزدهم بعثت، مصعب بن عمیر به مکه بازگشت تا مژده‌های پیروزی و موفقیت را به رسول خدا جبرساند، و خبر اسلام آوردن قبائل یثرب و زمینه‌های خیری را که در آن قبائل هست، و توانمندی‌ها و قدرت و مُکنتی که دارند، برای آن حضرت بازگوید [۲۶۶].

[۲۶۶] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۳۵-۴۳۸؛ ج ۲، ص ۹۰؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۱.

بیعت عقبۀ ثانیه

در موسم حجّ سال سیزدهم بعثت (ژوئن ۶۲۲ میلادی) هفتاد و چند تن از مسلمانان اهل یثرب همراه با دیگر حاجیان قوم و قبیله خویش که مشرک بودند، برای ادای مناسک حج به مکه آمدند. این گروه مسلمانان در بین راه و نیز زمانی که هنوز در یثرب بودند، با یکدیگر می‌گفتند: تا کی رسول خدا جرا واگذاریم که در کوه‌های مکّه نگران و ترسان بالا و پایین بروند؟!.

وقتی به مکه وارد شدند، چند دیدار پنهانی میان آنان و پیامبراکرم جدست داد، و به آنجا انجامید که طرفین با یکدیگر قرار گذاشتند در روز میانی ایام تشریق در شِعب عَقَبه در نزدیکی جمرۀ اُولی در مِنی گردهم آیند، و این گردهمایی بطور کاملاً سرّی در تاریکی شب صورت بگیرد.

حال به سخن یکی از رهبران انصار گوش فرا دهیم تا این گردهمایی تاریخی را که مسیر گردش روزگار را در نبرد اسلام با وثنیت به کلّی تغییر داد، برای ما توصیف کند! کعب‌بن مالک انصاریسمی‌گوید:

عازم حجّ شدیم، با رسول خدا جقرار گذاشتیم که درمیانۀ ایام تشریق در محل عقبه دیدار کنیم. وقتی از برگزاری حجّ فراغت یافتیم، و شب میعاد ما با رسول خدا جفرا رسید، ابوجابر، عبدالله بن عمرو‌بن حرام با ما بود که یکی از بزرگان و اشراف قوم ما بود. وی را با خود بردیم، و کار و بار خودمان را از دیگر همراهانمان که از مشرکان بودند مخفی نگاه می‌داشتیم. با وی سخن گفتیم و به او گفتیم: ای اباجابر، تو یکی از بزرگان ما و یکی از اشراف قوم و قبیله ما هستی، ما نگران وضعیتی هستیم که تو در آن گرفتار آمده‌ای و خوف آن داریم که فردا هیزم آتش دوزخ بشوی! آنگاه، وی را به اسلام دعوت کردیم، و به او بازگفتیم که با رسول خدا جدر عقبه قرار ملاقات داریم. گوید: وی اسلام آورد، و در پیمان عقبه با ما حضور به هم رسانید، و یکی از نمایندگان ما در آن پیمان بود.

کعب گوید: آن شب، در کنار دیگر همسفرانمان در بارانداز خویش خوابیدیم، وقتی که پاسی از شب گذشت از محل اُطراق کاروانمان به سوی محلی که با رسول خدا جقرار ملاقات داشتیم رهسپار شدیم، مانند مرغان خانگی، پاورچین پاورچین راه می‌رفتیم، و خودمان را پنهان می‌کردیم، تا همگی در محلّ عقبه در شعب گردهم آمدیم. در آن هنگام، ما هفتادوسه مرد بودیم. دو تن از زنان ما نیز، امّ‌عماره، نُسَیبه بنت کعب، از بنی مازن بن‌نجّار، و امّ‌منیع، اسماء بنت عمرو از بنی‌سَلَمه.

در شِعب عَقَبه گردهم آمدیم و در انتظار رسول خدا جبودیم تا وقتی که آمدند. عموی ایشان عبّاس بن عبدالمطلب نیز همراه ایشان بود وی آن زمان هنوز بر آیین قوم خویش بود، امّا، مایل بود که از کار و بار پسر برادرش باخبر باشد و از او حمایت کند، و او نخستین کسی بود که سخن گفت [۲۶۷].

[۲۶۷] سیرة‌ابن هشام، ج ۱، ص ۴۴۰-۴۴۱.

آغاز گفتگو و مذاکره

وقتی که مجلس آراسته شد، مذاکرات و گفتگوهای لازم برای انعقاد یک پیمان دینی- رزمی آغاز گردید. نخستین کسی که سررشتۀ سخن را به دست گرفت، عبّاس‌بن عبدالمطلب، عموی رسول خدا جبود. وی لب به سخن گشود تا برای یثربیان اهمیت و عظمت مسئولیتی را که در نتیجۀ این هم‌پیمانی بر دوش آنان قرار خواهد گرفت با صراحت هرچه تمام‌تر برای آنان تشریح کند. وی گفت:

ای جماعت خزرج! (قوم عرب، انصار را اعمّ از خزرجیان و اوسیان، همه را «خزرج» می‌نامیدند). نیک می‌دانید که محمّد درمیان ما چه مقام و منزلتی دارد. ما تاکنون در برابر کسانی که هم رأی ما هستند درمیان قوم و قبیلۀ خودمان از او حمایت کرده ایم، و او هم‌اینک در شهر خودش درمیان قوم و قبیلۀ خودش از عزّت و حمایت برخوردار است، در عین حال، اصرار دارد که به سوی شما بگروَد، و به شما بپیوندد. اگر می‌بینید نسبت به آنچه او را بدان دعوت کرده‌اید، وفا دارید، و در برابر مخالفان از او حمایت می‌کنید، این شما و آن مسئولیتی که بر عهدۀ خویش گرفته‌اید! امّا اگر می‌بینید که می‌خواهید پس از آنکه به سوی شما عزیمت کرد او را تسلیم کنید و تنها بگذارید، از همین حالا او را رها کنید، زیرا، وی در حال حاضر درمیان قوم و قبیلۀ خود و در شهر خودش از عزت و حمایت برخوردار است!.

کعب گفت: به او گفتیم: شنیدیم آنچه را که گفتی. ای رسول خدا جشما سخن بگویید، و برای خود و خدایتان هر قول و قرار و پیمانی که می‌خواهید از ما بگیرید! [۲۶۸].

این جواب، نشانگر عزم قطعی و شجاعت و ایمان و اخلاص آنان در مقام قبول این مسئولیت بزرگ و پیامدهای مهم آن بود. پس از آن، رسول خدا جخطابۀ خود را ایراد فرمودند، و بیعت صورت پذیرفت.

[۲۶۸] سیرة ابن هشام، ج ۱، ص ۴۴۱-۴۴۲.

مواد پیمان نامه

امام احمد به روایت از جابر، مواد پیمان‌نامۀ عقبۀ ثانیه را به تفصیل آورده است. جابر گوید: گفتیم: ای رسول خدا جبر چه چیز با شما بیعت کنیم؟.

فرمودند:

«عَلَى السَّمْعِ وَالطَّاعَةِ فِى النَّشَاطِ وَالْكَسَلِ والنَّفَقَةِ فِى الْعُسْرِ وَالْیُسْرِ وَعَلَى الأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأَنْ تَقُولُوا فِى اللَّهِ لاَ تَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ وَعَلَى أَنْ تَنْصُرُونِى إِذَا قَدِمْتُ عَلَیْكُمْ وَتَمْنَعُونِى مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَكُمْ وَأَزْوَاجَكُمْ وَأَبْنَاءَكُمْ وَلَكُمُ الْجَنَّةُ» [۲۶۹].«بر گوش کردن و فرمان بردن به هنگام شادمانی و افسردگی، و هزینه کردن به هنگام تنگدستی و فراخی، و امر به معرف و نهی‌از منکر، و بر اینکه به خاطر خدا قیام کنید و سرزنش سرزنشگران به هیچ روی شما را تحت‌تأثیر قرار ندهد، و آنگاه که به نزد شما آمدم مرا یاری کنید، و همانند خود و همسران و فرزندانتان از من حمایت کنید، و پاداش شما بهشت باشد» [۲۷۰].

در روایت کعب، که ابن‌اسحاق آن را آورده است، تنها همین بند اخیر آمده است. بنا به این روایت، کعب گوید: آنگاه رسول خدا جسخن گفتند، و قرآن تلاوت کردند، و ما را به سوی خدا دعوت کردند، و به اسلام آوردن تشویق کردند. آنگاه فرمودند: «أُبَایِعُكُمْ عَلَى أَنْ تَمْنَعُونِى مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ نِسَاءَكُمْ وَأَبْنَاءَكُمْ».

بُراء‌بن معرور دست آن حضرت را در دست گرفت و گفت: آری، سوگند به آنکه شما را به حق به پیامبری مبعوث کرده است، ما همانند جان و ناموس خودمان از تو مواظبت و مراقبت خواهیم کرد، حال، ای رسول خدا، با ما بیعت کن، که ما فرزندان جنگ و مردان رزم و نبردیم، و این خصلت را نسل اندر نسل از پدران و نیاکانمان به ارث برده‌ایم!.

گوید: در حالیکه بُراء با رسول خدا جصحبت می‌کرد، ابوالهیثم بن تیهان گفت: ای رسول خدا ج، میان ما و رجال یثرب یعنی یهود رشته‌های مودّت و حمایتی برقرار است که ما آن‌ها را قطع خواهیم کرد. آن وقت، شما می‌خواهید همین که ما این کار را کردیم، و آنگاه خدا شما را پیروزی بخشید، به نزد قوم خویش بازگردید و ما را واگذارید؟! گوید: رسول خدا جتبسمی کردند و گفتند:

«الدَّمَ الدَّمَ وَالْهَدْمَ الْهَدْمَ أَنَا مِنْكُمْ وَأَنْتُمْ مِنِّى أُحَارِبُ مَنْ حَارَبْتُمْ وَأُسَالِمُ مَنْ سَالَمْتُمْ». «هرگز، ما با شما هم خون و هم سرنوشت هستیم، من از شمایم و شما از منید، با هرکه از در جنگ درآیید، می‌جنگم، و با هر که مسالمت کنید، از درِ مسالمت درخواهم آمد!» [۲۷۱].

[۲۶۹] سیرةابن‌هشام،‌ ج ۱، ص ۴۴۱-۴۴۲. [۲۷۰] این روایت از امام احمد به سند حسن آورده: ج ۳، ص ۳۲۲؛ بیهقی نیز در السنن الکبری، ج ۹، ص ۹ آورده و حاکم نیشابوری و ابن حبّان آن را حدیث صحیح دانسته‌اند. ابن اسحاق نیز نظیر این روایت را از عباده بن صامت آورده است که در آن این بند را افزوده دارد:... و اینکه بر سر زمامداری در اسلام به نزاع برنخیزیم: و آن را به اهلش واگذاریم «الا ننازع هذا الامر اهله»؛ نک: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۵۴۵. [۲۷۱] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۴۲.

تأکید بر اهمیت بیعت

وقتی مذاکرات پایان پذیرفت، و شروط بیعت به قدر کفایت به بحث و گفتگو گذاشته شد، و همه یک سخن شدند بر این که دست اندرکار بستن پیمان شوند، دو تن از مسلمانان پیشتاز یثرب که در موسم حجّ سال‌های یازدهم و دوازدهم بعثت اسلام آورده بودند، یکی پس از دیگری به پای خاستند، و اهمیت مسئولیت انعقاد آن پیمان را برای همراهانشان هرچه بیشتر مورد تأکید قرار دادند، تا با آگاهی کامل و اطلاع کافی از مواد پیمان‌نامه به بیعت با آن حضرت دست بزنند، و میزان آمادگی آن جماعت را برای فداکاری بازشناسند، و از ایستادگی و استقامت آنان اطمینان حاصل کنند.

ابن اسحاق گوید: وقتی همگی برای بیعت آماده شدند، عبّاس بن عُباده بن نضله گفت: می‌دانید که بر چه چیز با این مرد بیعت می‌کنید؟! گفتند: آری! گفت: شما دارید با او بیعت می‌کنید بر سر اینکه با سرخ و سیاه و همه مردمان بجنگید! اگر فکر می‌کنید، همین که آسیبی به اموال شما برسد و جان بزرگان و اشراف شما درخطر افتد، او را تسلیم خواهید کرد، از همین حالا چنان کنید! البته اگر چنین کنید، به خدا، خواری دنیا و آخرت خواهد بود، و اگر فکر می‌کنید که نسبت به آنچه به او قول داده‌اید و او را بدان فرا خوانده‌اید وفادار می‌مانید، حتی اگر اموالتان غارت شود و اشراف و بزرگان قوم‌تان جانشان را از دست بدهند، بیعت کنید، که البته این به خدا خیر دنیا و آخرت است.

گفتند: ما بر سر پیمانمان وفادار می‌مانیم، هرچند که به اموالمان آسیب برسد، و اشراف و بزرگانمان به قتل برسند! آن وقت در برابر آنان، ای رسول خدا، به چه چیز خواهیم رسید، اگر بر این پیمان وفادار ماندیم؟ فرمودند: «الجَنَّه»بهشت!.

گفتند: دستتان را بگشایید! آن حضرت دستشان را گشودند، و آن جماعت با ایشان بیعت کردند [۲۷۲].

در روایت جابر چنین آمده است: آنگاه برخاستیم تا با آن حضرت بیعت کنیم. اسعدبن زراره که از همه ما هفتادنفر کم سن و سالتر بود دست ایشان را گرفت و گفت: شتاب نکیند، ای اهل یثرب! ما این همه مسافت طولانی را طی نکرده‌ایم و شکم اشترانمان را بر زمین نکوبیده‌ایم، مگر به حساب آنکه می‌دانسته‌‌ایم وی رسول خدا است، و امروز بردن آن حضرت به یثرب، برای ما و شما به معنای جدایی گزیدن از تمامی قوم عرب است و کشته شدن بهترین مردان شما، و اینکه شمشیرها از هر سوی شما را فراگیرند! حالا، اگر بر این مسائل شکیبا هستید، دست رسول خدا جرا برای بیعت در دست بگیرید، امّا، اگر از بابت خودتان حرف و هراسی دارید، هم‌اکنون او را واگذارید و بروید، که در این صورت نزد خداوند عذرتان معذورتر است! [۲۷۳].

[۲۷۲] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۴۶. [۲۷۳] مسند الامام احمد، به روایت جابر، ج ۳، ص ۳۲۲؛ بیهقی، السنن الکبری، ج ۹، ص ۹.

چگونگی بیعت

پس از تعیین وتعبیت مواد پیمان‌نامه، و به دنبال تاکیدات و تقریرات دوباره و چندباره چنانکه گذشت، انعقاد بیعت با مصافحه (دست دادن) آغاز شد. جابر به دنبال گزارش سخن اسعدبن زراره گوید: گفتند: ای اسعد، دست از سرمان بردار! به خدا، ما این بیعت را فرو نخواهیم گذاشت، و هرگز نیز آن را نقض نخواهیم کرد! [۲۷۴].

وقتی سخن به اینجا رسید، اسعد میزان آمادگی جوانان و جوانمردان یثرب را برای فداکاری در این راه دریافت، و از آنان اطمینان حاصل کرد. وی همان دعوتگر بزرگ بود که با مصعب بن عمیر همراهی و همکاری داشت، و اینک نیز، نخستین کسی بود که با حضرت رسول‌اکرم جبیعت می‌کرد. ابن‌اسحاق می‌افزاید: بنی‌نجّار مدّعی هستند که ابوامامه اسعدبن زراره نخستین کسی بود که دستانش را در دستان رسول خدا جقرار داد. [۲۷۵]از آن پس، بیعت عمومی آغاز گردید. جابر گوید: مردان یک به یک از جای برخاستیم و به طرف رسول‌اکرم جرفتیم، و آن حضرت از یکایک ما بیعت گرفتند، و به ما قول بهشت را دادند [۲۷۶].

امّا، بیعت آن دو زنی که به هنگام انعقاد این پیمان حضور داشتند، شفاهی بود، رسول خدا جهیچ‌گاه با یک زن اجنبی دست ندادند [۲۷۷].

[۲۷۴] مسند الامام احمد، ج ۳، ص ۳۲۲؛ بیهقی، السنن الکبری، ج ۹، ص ۹. [۲۷۵] ابن اسحاق گوید: اما بنی عبدالاشهل گویند: ابوالهیثم بن تیهان نخستین کس بود؛ و کعب بن مالک گوید: براء بن معرور، اولین بیعت کننده بود؛ نکـ: سیرةابن‌هشام،‌ج ۱، ص ۴۷۷. مؤلف گوید: شاید اینان گفتگوهایی را که بین این افراد و رسول خدا جروی داده است بیعت به حساب آورده باشند؛ و گرنه سزاوارترین فرد درمیان آن جماعت برای آغاز بیعت و جلو افتادن نسبت به دیگران اسعدبن زراره بوده است؛ والله اعلم. [۲۷۶] مسند الامام احمد، ج ۳، ص ۳۲۲. [۲۷۷] نک: صحیح مسلم، «باب کیفیة بیعة النساء»، ج ۲، ص ۱۳۱.

دوازده نماینده

پس از آنکه بیعت انجام گرفت و پیمان عَقَبۀ ثانیه منعقد گردید، رسول خدا جاز جماعت بیعت‌کنندگان خواستند که دوازده تن را به عنوان نماینده و سخنگوی خود و قوم و قبیله خودشان برگزیند و معرفی کنند، تا از جانب آنان مسئولیت اجرای مواد پیمان‌نامه را بر عهده بگیرند. آن حضرت خطاب به آن جماعت فرمودند: «أَخْرِجُوا إِلَىَّ مِنْكُمُ اثْنَىْ عَشَرَ نَقِیبًا لِیَكُونُوا عَلَى قَوْمِهِمْ بِمَا فِیهِمْ»

فوراً، انتخاب آن ۱۲ نفر صورت پذیرفت: ۹ نفر ار خزرج، و ۳ نفر از اوس، که نامهایشان ذیلا خواهد آمد.

* نمایندگان خزرج: ۱) اسعدبن زراره بن عدس، ۲) سعدبن ربیع بن عمرو، ۳) عبدالله بن رواحه بن ثعلبه، ۴) رافع بن مالک بن عجلان، ۵) بُراء بن معرور بن صخر، ۶) عبدالله بن عمروبن حرام، ۷) عُباده بن صامت بن قیس، ۸) سعدبن عباده بن دلیم،۹) منذربن عمروبن خُنَیس.

* نمایندگان اوس: ۱) اُسیدبن حُضَیربن سِماک، ۲) سعدبن خَیثَمه بن حارث، ۳) رِفاعه بن عبدالمنذربن زُبیر [۲۷۸].

وقتی کار انتخاب این نمایندگان پایان پذیرفت، نبی‌اکرم جبا آنان به عنوان پیشوایان و مسئولان اجرای پیمان‌نامه، پیمان دیگری بستند.خطاب به آنان فرمودند:

«أَنْتُمْ عَلَى قَوْمِكُمْ بِمَا فِیهِمْ كُفَلَاءُ كَكَفَالَةِ الْحَوَارِیّینَ لِعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ، وَأَنَا كَفِیلٌ عَلَى قَوْمِی». «شما از جانب قوم و قبیله خودتان در ارتباط با همه مسائل آنان کفیل و ضامن هستید، چنانکه حواریون کفیل بن عیسی‌بن مریم شدند، و من از جانب قوم خودم یعنی مسلمانان کفیل و ضامن می‌شوم!».

گفتند: آری! [۲۷۹].

[۲۷۸] «زبیر» را در این روایت، برخی «زُنَیر» ضبط کرده‌اند، بعضی نیز نام ابوالهیثم بن تیهان را به جای رفاعۀ ثبت کرده‌اند. [۲۷۹] سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۴۳-۴۴۴، ۴۴۶.

افشای پیمان عقبه

در همان اثنا که کار انعقاد پیمان عقبه پایان پذیرفته بود، و هم پیمانان رسول خدا جدر حال بازگشت بودند، یکی از شیاطین مکّه از امضای این پیمان‌نامه مطلع گردید. چون این اطلاع درست در آخرین لحظه به وی رسیده بود، و برای او امکان نداشت که این خبر را پنهانی به سران قریش برساند، تا آن جماعت را در شِعب عَقَبه غافلگیر کنند، بر زمین بلندی فراز آمد، و با صدای بسیار بلند و بی‌سابقه‌ای فریاد زد: ای آرمیدگان در خانه‌ها! می‌خواهید کار مُذمَّم و از دین برگشتگان همراه او را یکسره کنید؟! اینان برای جنگیدن با شما با یکدیگر پیمان بسته‌اند! رسول خدا جفرمودند:

«هَذَا أَزَبُّ الْعَقَبَةِ! أَمَا وَاللَّهِ أَیْ عَدُوَّ اللَّهِ، لَأَفْرُغَنَّ لَكَ».«این شیطان عقبه است، با تو بگویم! به خدا، ای دشمن خدا، کارت را یکسره خواهم کرد!».

آنگاه آن جماعت را امر فرمودند که به بار اندازهاشان بازگردند [۲۸۰].

[۲۸۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۴۷؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۱.

آمادگی انصار برای حمله به قریش

وقتی هم‌پیمانان یثربی رسول خدا جصدای آن شیطان را شنیدند، عباس بن عُباده بن نضله گفت: سوگند به آنکه شما را به حق مبعوث گردانیده است، اگر بخواهید، فردا در سرزمین مِنی با این شمشیرهایمان بر قریشیان حمله خواهیم برد! پیامبر اکرم جفرمودند:

«لم نؤمر بذلك، ولكن ارجعوا إلى رجالكم» [۲۸۱]. «به این کار مأمور نشده‌ایم، به بار اندازهایتان بازگردید!».

بازگشتند و بقیۀ شب را تا بامداد خوابیدند.

[۲۸۱] همان، ج ۱، ص ۴۴۸.

اعتراض قریش به انصار

وقتی این خبر به گوش قریشیان رسید، غوغایی به پا شد، و نگرانی و پریشانی گریبانگیرشان گردید، زیرا، خوب می‌دانستند که چنین پیمان و بیعتی چه پیامدهای شومی برای آنان خواهد داشت، و تا چه اندازه جان و مال آنان را تهدید خواهد کرد. بامدادان، جمع کثیری از سران مکّه و بزرگان قریش به آهنگ دیدار حج‌گزاران یثرب حرکت کردند تا اعتراض شدید خودشان را بر این پیمان‌نامه به گوش یثربیان برسانند. گفتند: ای جماعت خزرج! به ما خبر رسیده است که شما آمده‌اید تا این رفیق ما را از میان ما بیرون ببرید، و با او هم‌پیمان بشوید و با ما بجنگید! به خدا برای ما شعله‌ور شدن آتش جنگ میان ما و هیچ طایفه و قبیله‌ای از عرب به اندازۀ بالا گرفتن آتش جنگ میان ما و شما، ناخوشایند و ناراحت‌کننده نیست! [۲۸۲].

از آنجا که مشرکان خزرج از این بیعت هیچ نمی‌دانستند، و این پیمان در شرایط کاملاً سرّی و پنهانی در دل تاریکی شب منعقد شده بود، مشرکان خزرج برآشفتند و به خدا سوگند خوردند که اصلاً چنین چیزی نبوده است، و ما از چنین چیزی بی‌خبریم! نزد عبدالله بن اُبّی بن سلْول رفتند: وی نیز بارها و بارها تأکید کرد بر اینکه این خبر نادرست است! چنین چیزی نبوده است! قوم و قبیلۀ من هیچ‌گاه بر علیه من دست به چنین اقدامی نمی‌زنند! حتّی اگر من در یثرب بودم، افراد قبیلۀ من بدون مشورت با من دست به چنین کاری نمی‌زدند!.

مسلمانان خزرج به یکدیگر نگریستند، و به سکوت پناه آوردند، و هیچ‌یک از آنان در نفی و اثبات این مطلب سخنی نگفت. سران قریش نیر طبعاً تأکیدات مشرکان خزرج را باور کردند، و دست خالی بازگشتند.

[۲۸۲] همان.

تعقیب بیعت‌کنندگان

سران مکّه بازگشتند، در حالی که تقریباً یقین داشتند به اینکه خبر بیعت عَقَبه دروغ بوده است. با وجود این، همچنان پیگیر بررسی خبر و کسب اطلاع و تأمّل دربارۀ آن بودند، تا سرانجام برایشان یقین حاصل شد که خبر درست بوده است، و بیعت عقبه عملاً صورت پذیرفته است. امّا، دیگر کار از کار گذشته بود، و حاجیان راهی زادگاه‌هایشان شده بودند. سوارکاران مکه شتابان به تعقیب یثربیان تاختند، اما کاری از پیش نبردند، تنها به سعدبن عباده و منذربن عمرو برخوردند و آن دو را تحت تعقیب قرار دادند. منذر آنان را درمانده کرد و به گَردِ پای او نیز نرسیدند، اما، سعد را توانستند دستگیر کنند. دستان او را به گردنش آویختند و به باربند شترش بستند، و پیوسته او را می‌زدند و می‌کشانیدند، و موهای سرش را می‌کشیدند تا به مکّه واردش کردند. مُطعَم بن عدّی و حارث بن حرب بن امیه سر رسیدند و او را از چنگ مشرکان رهایی دادند، زیرا سعد همیشه سلامت رفت و آمد کاروان‌های آن دو را در مدینه تضمین می‌کرد. انصار وقتی فهمیدند که سعد را جا گذاشته‌اند، با یکدیگر مشورت کردند که اگر مصلحت باشد بازگردند و پی‌جوی او شوند، که ناگهان سعدبن عُباده به آنان رسید و همگی باهم به مدینه وارد شدند [۲۸۳].

این بیعت عقبه دوم بود که با عنوان بیعت عَقَبۀ کُبری شهرت یافته است. این پیمان در فضایی آکنده از محبت و مودّت و همبستگی منعقد گردید، و با همیاری مسلمانان از هر سوی و اعتماد و دلاوری و شجاعت مسلمانان در این راه حکایت داشت. فرد مسلمانی از اهل یثرب، نسبت به برادر کم توان خود که در مکّه تحت ستم قرار گرفته است، محبت می‌ورزد، و در برابر ستمگرانی که بر او ستم کرده‌اند، خشم می‌گیرد، و در اعماق قلب وی احساسات محبت‌آمیز نسبت به برادری که او را ندیده است اما به خاطر خدا دوستش دارد، تحریک می‌شود و می‌جوشد.

این احساسات و عواطف، بر اثر یک انگیزۀ گذرا پدید نیامده بود، تا با گذشت زمان بگذرد و برگزار شود. منشأ این عواطف واحساسات، ایمان به خدا و رسول او و به کتاب آسمانی او بوده است، ایمانی که وقتی نسیم آن می‌وزد، شگفتی‌ها در عقیده و عمل پدید می‌آورد. با همین ایمان بود که مسلمانان توانستند کارهایی را از خود به یادگار، و بر صفحات تاریخ ثبت کنند، و آثاری از خویشتن برجای گذارند که نظیر و همانند آن‌ها، نه در زمان‌های پیش از آنان و نه در دوران‌های پس از آنان، و نه در آینده، نیامد.

[۲۸۳] همان، ج ۱، ص ۴۴۸، ۴۵۰؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۱-۵۲.

فصل یازدهم: مقدّمات هجرت

مهاجران پیشتاز

پس از آنکه بیعت عقبۀ دوّم صورت گرفت، و اسلام این توفیق را یافت که در مرکز آن صحرای سوزان آکنده از کفر و ضلالت و جهالت، برای خود وطنی تأسیس کند، و این بزرگ‌ترین امتیازی بود که اسلام از آغاز دعوتش بدان دست یافته بود، رسول خدا جاجازه فرمودند که مسلمانان به تدریج به این وطن جدید هجرت کنند.

هجرت، نه تنها به معنای از دست دادن تمامی امکانات اجتماعی، فدا کردن دارایی، و جان خود برداشتن و رفتن، بود بلکه شخص مهاجر باید توجه می‌داشت به اینکه خونش را هدر اعلام خواهد شد، اموالش را غارت خواهند کرد، و معلوم نیست که در آغاز راه سر به نیست خواهند کرد یا در پایان راه! و نیز باید می‌دانست که بسوی آینده‌ای کاملاً مبهم راه می‌سپُرَد، که پریشانی‌ها و سرگردانی‌ها و نگرانی‌های مربوط به آن برآورد کردنی نیست!.

مسلمانان، با اینکه همۀ این مسائل را می‌دانستند، پیاپی آهنگ هجرت می‌کردند، و مشرکان مانع خروج آنان از مکّه می‌شدند، زیرا به شدّت در این ارتباط احساس خطر می‌کردند. ذیلاً نمونه‌هایی از این هجرت‌ها را می‌آوریم.

۱. یکی از نخستین مهاجران، ابوسلمه بود. وی یکسال پیش از بیعت عقبۀ کبری بنا به روایت ابن‌اسحاق با همسرش و پسرش بنای مهاجرت نهاد. وقتی که تصمیم بر خروج از مکه گرفت خویشاوندان همسرش به او گفتند: در مورد جان خودت ما حریف تو نشدیم که آن را برایت حفظ کنیم، امّا راجع به این زن که خویشاوند ما است چه فکری می‌کنی؟ چرا باید بگذاریم او را سرگردان بیابان‌‌ها و آوارۀ سرزمین‌های دور گردانی؟! همسرش را از او بازگرفتند. خاندان ابوسلمه نیز، به دفاع از پسرش که مردی از خاندانشان محسوب می‌گردید، برآشفتند و گفتند: نمی‌گذاریم- حالا که شما همسر فرزند ما از او جدا ساختید- پسرمان را نیز با او ببرید! بر سرِ بردن پسربچه کشمکش بسیار کردند و بالاخره دست وی را از دست آنان خلاص کردند، و او را با خود بردند. به این ترتیب، ابوسَلَمه یکّه و تنها راهی مدینه شد.

امّ‌سلمهلپس از رفتن شوهرش و گم شدن فرزندش، هر روز صبح سر به صحرای مکه می‌گذاشت و تا شام می‌گریست، و بر این منوال، یکسال گذرانید. یکی از خویشاوندانش به حال او رقّت کرد و گفت: نمی‌خواهید بگذارید این زن بیچاره برود؟! میان او و شوهر و فرزندش جدایی افکنده‌اید! به او گفتند: اگر می‌خواهی به همسرت ملحق شو! امّ‌سلمه پسرش را نیز از سرپرستانش بازگرفت و آهنگ سفر به مدینه کرد. سفری که عبارت بود از طی مسافتی در حدود پانصد (۵۰۰) کیلومتر، از لابلای کوه‌های سر به فلک کشیده، و دره‌های خوفناک و هلاکت بار، در حالی که احدی از خلایق با او همراه نبود. رفت و رفت تا به تنعیم رسید. در آنجا عثمان‌بن طلحه‌بن ابی‌طلحه او را دید، و چون از وصف حال وی مطلع گردید، او را همراهی کرد تا به مدینه واردش گردانید. وقتی چشمش به آبادی قباء افتاد، گفت: شوهرت در این آبادی است، به امید خدا بر او وارد شو! و بازگشت و راهی مکّه شد [۲۸۴].

۲. صُهَیب بن سنان رومی پس از رسول خدا جمهاجرت کرد. وقتی آهنگ هجرت به مدینه کرد، کفّار قریش به او گفتند: تو در زی درویشی بینوا نزد ما آمدی، و در کنار ما دارایی تو بسیار گردید، و به جاهایی رسیدی که رسیدی، حال، می‌خواهی هم جانت را خلاص کنی و بروی، و هم اموالت را ببری؟ به خدا چنین چیزی شدنی نیست! صهیب در پاسخ آنان گفت: اگر اموالم را به شما واگذارم، نظرتان چیست؟ آیا می‌گذارید بروم؟! گفتند: آری! گفت: من همۀ اموال و دارایی‌ام را به شما واگذار کردم! این خبر به رسول خدا جرسید! فرمودند: «ربح صهیب! ربح صهیب!»صهیب سود سرشاری برد! صهیب سود سرشاری برد! [۲۸۵].

۳. عمربن خطّاب و عیاش بن ابی‌ربیعه، و هشام بن عاص‌بن وائل در محلی به نام تناضُب، بالا دست سَرِف باهم قرار گذاشتند، که صبح هنگام آنجا گردهم آیند، و باهم به مدینه مهاجرت کنند. عمر و عیاش با یکدیگر دیدار کردند، اما، هشام را نگذاشتند نزد آن دو بیاید.

وقتی عمر و عیاش به مدینه وارد شدند و در قباء منزل کردند، ابوجهل و برادرش حارث نزد عیاش آمدند. این سه تن از یک مادر بودند، و مادرشان اسماء بنت مُخَرِّبَه بود. آن دو به عیاش گفتند: مادرت نذر کرده است که شانه به سر نزند، و در تابش آفتاب به زیر سایه نرود، تا تو را ببیند! عیاش به حال مادرش رقت کرد. عمر گفت: ای عیاش، به خدا این جماعت تنها هدفشان این است که تو را از دینت بازدارند، از آنان برحذر باش! به خدا، هرگاه شپش مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد، و هرگاه آفتاب مکه او را آزار دهد، زیر سایه خواهد رفت! عیاش اصرار ورزید که با آن دو نفر بازگردد تا سوگند مادرش را راست گرداند. عمر به او گفت: حال که می‌خواهی این کار را بکنی دست کم این ناقۀ مرا بگیر، ناقۀ نجیب و راهواری است.به گُرده‌اش بچسب، و هرگاه از سوی این جماعت احساس خطر کردی، به کمک آن خودت را از مهلکه نجات بده!.

بر آن ناقه سوار شد و همراه آن دو به راه افتاد. در بین راه، ابوجهل به او گفت: ای پسر مادر من، به خدا این شتر من از راه مانده است، مرا ردیف خودت بر این ناقه‌ات سوار نمی‌کنی؟! گفت: چرا! آنگاه شترش را خوابانید، آن دو نیز شترانشان را خوابانیدند، تا ابوجهل جابه‌جا شود و بر ناقۀ وی سوار شود. همین که پاهایشان به زمین رسید، بر او حمله بردند، و او را دربند کردند و بر پشت ناقه بستند. آنگاه، به هنگام روز او را دست و پا بسته وارد مکه کردند، و گفتند: ای اهل مکه! این چنین با مردان ابله و نابخردتان عمل کنید! همچنانکه ما با این مرد ابلهمان رفتار کردیم [۲۸۶].

این بود سه نمونه از عکس‌العمل مشرکان، وقتی که با خبر می‌شدند مسلمانان قصد هجرت به مدینه را دارند. امّا، به رغم این خشونت‌ها و بی‌رحمی‌ها، مردم فوج فوج، پیاپی به مدینه سرازیر شدند، به گونه‌ای که دو ماه و چند روز پس از بیعت عَقبۀ کبری، از مسلمانان تنها سه تن در مکه مانده بودند! شخص رسول خدا جو ابوبکر و علی، که آن دو نیز به دستور پیامبراکرم جدر مکه مانده بودند. چندتن دیگر نیز در بند مشرکان مکه بودند. پیغمبراکرم جهم ساز و برگ سفر آماده کرده بودند و منتظر فرمان خداوند برای خروج از مکه بودند. ابوبکر نیز ساز و برگ سفر مهیا کرده بود [۲۸۷].

* بخاری از عایشه روایت کرده است که گفت: رسول خدا جبه مسلمانان گفتند:

«إِنِّى أُرِیتُ دَارَ هِجْرَتِكُمْ ذَاتَ نَخْلٍ بَیْنَ لاَبَتَیْنِ».«هجرتگاه شما را به من نشان داده‌اند، درختان خرما فراوان دارد، و میان دو کوه دارای سنگ‌های سیاه قرار گرفته است!».

از این رو، هریک از مسلمانان که آهنگ مهاجرت می‌کرد، به سوی مدینه رهسپار می‌شد. تمامی مسلمانانی که به سرزمین حبشه مهاجرت کرده بودند نیز بازگشتند و به مدینه رفتند. ابوبکر نیز آمادۀ سفر به مدینه بود. رسول خدا جبه او فرمودند:

«عَلَى رِسْلِكَ، فَإِنِّى أَرْجُو أَنْ یُؤْذَنَ لِى». «منتظر باش، که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!». [۲۸۸]

ابوبکر در پاسخ ایشان گفت: آیا واقعاً چنین انتظار دارید، پدرم فدای شما باد؟! فرمودند: آری! امّا، ابوبکر شکیبایی ورزید تا همسفر رسول خدا جگردید، و مدت چهار ماه دو شتر راهوار را با برگ سمر [که خوراک مرغوبی برای شتر بود] علوفه می‌داد و در انتظار تصمیم پیامبراکرم جبر مهاجرت بسر می‌بُرد [۲۸۹].

[۲۸۴] سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۶۸-۴۷۰. [۲۸۵] همان، ج ۱، ص ۴۷۷. [۲۸۶] هشام و عیاش در بند کفار مکه ماندند، تا وقتی که رسول خدا جمهاجرت فرمودند. روزی، گفتند: «من لی بعیاش و هشام؟» کیست که برود و عیاش و هشام را به نزد من بیاورد؟ ولیدبن ولید گفت: ای رسول خدا ج، من آن دو را به نزد شما می‌آورم! آنگاه ولید پنهانی وارد مکه شد. زنی را که برای آن دو غذا می‌برد یافت. او را تعقیب کرد تا محل اقامت آن دو را پیدا کرد. هشام و عیاش را در یک چاردیواری بدون سقف زندانی کرده بودند. شب هنگام از دیوار بالا رفت، و بند از دست و پایشان برداشت و آن دو را بر پشت شتر خویش سوار کرد و راهی مدینه شد؛ نک: سیرةابن‌هشام،‌ ج ۱، ص ۴۷۴-۴۷۶. [به روایتی] ورود عمر به مدینه به اتفاق بیست تن از صحابه بوده است: نک: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۸. [۲۸۷] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۲. [۲۸۸. - طوریکه سیاق قبلى و بعدى این جمله نشان میدهد که پیامبر اکرم جاز ابو بکر صدیقسمی‌خواهد که هجرت نکند و منتظر ایشان باشد... مترجم محترم گویا متوجه این موضوع نشده فرمودة آنحضرت جرا بدینصورت ترجمه کرده اند که: «راه خویش در پیش گیر؛ که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!». [۲۸۹] صحیح البخاری، «باب هجرة النبی واصحابه»، ج ۱، ص ۵۵۳.

در پارلمان قریش

مشرکان مکه، زمانی که دیدند یاران رسول خدا جیکی پس از دیگری، گروه گروه بار سفر بستند، و از مکه خارج شدند، و با زنان و فرزندان و مال و منالشان به اوس و خزرج پیوستند، سخت اندوهگین و افسرده و پریشان شدند، و به طرز بی‌سابقه‌ای، همگی آنان را دچار اندوه و حسرت و افسوس گردانید، و یک خطر واقعی و جدّی و بزرگ را در برابر خودشان مجسم یافتند که موقعیت اقتصادی مکه، و کیان و ثَنیت آنان را به شدّت تهدید می‌کرد.

قریشیان نیک می‌دانستند که شخصیت حضرت محمد جتا چه اندازه از قوّت تأثیر و جاذبۀ معنوی برخوردار است، و آن حضرت تا چه حدّ در راستای رهبری و ارشاد توانمندند، و یاران ایشان تا چه میزان صاحب اراده و اهل استقامت و آمادۀ فداکاری در راه اهداف ایشان‌اند. هم‌چنین، از قدرت و مکنت اوس و خزرج با خبر بودند، و خوب می‌دانستند که عقلای این دو طایفه شیفتۀ صلح و سازش و آسایش و آرامش و آمادۀ کنار گذاشتن کینه‌ها و دشمنی‌هایند، به خصوص، بعد از آنکه تلخی و مرارت جنگ‌های خانگی را سال‌های سال چشیده‌اند.

علاوه بر این، به موقعیت استراتژیکی مدینه که بر سر شاهراه بازرگانی یمن- شام، متصل به ساحل بحراحمر قرار گرفته است، توجّه داشتند. اهل مکّه سالانه به میزان ربع میلیون دینار طلا در سرزمین شام تجارت می‌کردند، گذشته از فعالیت‌های بازرگانی اهل طائف و مناطق دیگر، و معلوم است که برقراری این روابط تجاری منوط و مشروط به استقرار امنیت و آرامش در آن راه مهم بازرگانی بود.

با این ترتیب، می‌توان دریافت که تمرکز یافتن دعوت اسلام در یثرب و رویارویی اهل یثرب با مکّیان تا چه اندازه می‌توانسته است برای قریشیان خطرناک بوده باشد.

مشرکان مکّه، جدّی بودن خطری را که از هر جهت کیان اقتصادی و اجتماعی ایشان را تهدید می‌‌کرد، به شدّت احساس کرده بودند. از این رو، می‌کوشیدند تا مؤثّرترین شیوه را برای دفع این خطر بزرگ که تنها منشأ آن پرچمدار دعوت اسلام حضرت محمد جبودند، شناسایی کنند و پیش گیرند.

روز پنجشنبه ۲۶ ماه صفر سال چهاردهم بعثت، مطابق با ۱۲ سپتامبر ۶۲۲ میلادی [۲۹۰]، یعنی تقریباً دو ماه و نیم پس از بیعت عَقَبۀ کُبری، پارلمان مکّه موسوم به «دارالندوه» حساس‌ترین و سرنوشت‌سازترین جلسۀ خود را در نخستین ساعات روز [۲۹۱]تشکیل داد.و همگی نمایندگان قبائل قریش در این جلسه حضور به هم رسانیدند، تا طرح قاطع و تعیین کننده‌ای را بررسی کنند که بتوانند هرچه سریعتر پرچمدار دعوت اسلام را از پای دربیاورد، و برای همیشه روزنه‌های تابش انوار مبارک آن حضرت را مسدود گرداند! چهره‌های برجسته شرکت کننده در این جلسۀ حسّاس و تاریخی که از نمایندگان طوایف قریش تشکیل گردیده بود، عبارت بودند از:

۱) ابوجهل بن هشام از طایفۀ بنی مخزوم،

۲ و ۳ و۴) جُبیربن مُطعِم، طُعَیمه بن عَدی، حارث بن عامر، از طایفۀ بنی نَوْفَل بن عبدمناف،

۵ و ۶ و ۷) شیبه و عُتبه پسران ربیعه، و ابوسفیان بن حرب، از طایفۀ بنی‌عبد شمس بن عبد مناف،

۸) نضربن حارث، از طایفۀ بنی عبدالدار،

۹ و ۱۰ و ۱۱) ابوالبَختَری بن هشام، زمعه بن اَسوَد، و حکیم بن حِزام، از طایفۀ بنی‌اسد بن عبدالعزّی،

۱۲ و ۱۳) نُبیه و مُنبه، پسران حجّاج، از طایفۀ بنی سهم،

۱۴) اُمیه بن خلف، از طایفۀ بن جُمَع.

[۲۹۰] این تاریخ دقیق را با استفاده از تحقیقات علمی علامه محمد سلیمان منصورپوری در کتاب رحمة للعالمین (ج ۱، ص ۹۵، ۹۷، ۱۰۲، : ج ۲، ص ۴۷۱) به دست آورده‌ایم. [۲۹۱] دلیل بر تشکیل این جلسه در نخستین ساعات روز روایت ابن اسحاق است حاکی از اینکه جبرئیل نبی‌اکرم جرا از توطئه‌های این جلسه دارالندوة با خبر ساخت و به ایشان اذن هجرت داد؛ و از سوی دیگر، روایت بخاری از عایشه، مبنی بر اینکه نبی‌اکرم جدر «نحرالظهیرة» یعنی گرماگرم آفتاب نیمروز به سراغ ابوبکر آمدند و به او گفتند: «قد أذن لی فی الخروج» به من اجازه خروج از مکه داده شد! چنانکه خواهد آمد.

رأی ظالمانۀ دارالندوه به قتل پیامبر

زمانی که نمایندگان طوایف قریش طبق قرار قبلی به دارالندوه آمدند، ابلیس در زی پیرمردی با وقار که عبای ضخیمی بر دوش داشت، سر راه را بر آنان گرفت و بر درِ دارالندوه ایستاد. گفتند: آقا چه کسی هستند؟! گفت: پیرمردی از اهل نجد، با خبر شده که شما برای چه کاری گردهم می‌آیید، آمده است تا سخنان شما را بشنود، و چه بسا رأی و نظر و خیرخواهی او نیز برای شما بی‌فایده نباشد! گفتند: چنین باشد، داخل شو! ابلیس نیز همراه آنان داخل شد.

وقتی که جلسه رسمیت پیدا کرد، ارائۀ پیشنهادات و راه‌حل‌ها آغاز گردید، و گفتگوی اعضای جلسه بسیار به طول انجامید. ابوالاسود گفت: از میان خودمان او را اخراج می‌کنیم و از سرزمین خودمان وی را تبعید می‌کنیم، و کاری نخواهیم داشت که به کجا می‌رود، و چه بر سرش می‌آید، ما کار خودمان را درست کرده‌ایم و اتّحاد و الفت پیشین ما برقرار شده است!.

آن پیرمرد نجدی گفت: نه به خدا، این رأی برای شما کارساز نخواهد بود! ندیده‌اید که چه بیان زیبا و نیکویی دارد و از چه نطق شیوایی برخوردار است، و با آنچه می‌آورد و می‌خواند، چگونه دل‌های مردان را از جای می‌کند؟! به خدا، اگر چنین کنید، ایمن نخواهید بود از اینکه وی بر قبیله‌ای از قبائل عرب وارد شود، و آنان پیرو او شوند، و آنان را بر علیه شما راه بیاندازد، و به اتفاق آنان بر سرزمین شما بتازد، آنگاه هرچه خواهد با شما بکند! دربارۀ او طرح دیگری جز این بیاندیشید.

ابوالبَختری گفت: وی را غُل و زنجیر کنید و زندانی‌اش کنید و در به روی او ببندید، آنگاه انتظار بکشید تا وی به سرنوشت شاعران دیگری که پیش از وی بوده‌اند، امثال زهیر و نابغه و دیگر شعرای پیشین که مرگ به سراغ همۀ آن‌ها آمده است، دچار گردد.

آن پیرمرد نجدی گفت: نه بخدا، این رأی برای شما کارساز نخواهد بود! به خدا، اگر او را زندانی کنید، چنانکه می‌گویید، خبر زندانی شدن او از آن سوی دری که شما بر روی او بسته‌اید به یارانش می‌رسد، و دیری نمی‌پاید که بر سر شما می‌ریزند، و او را از دست شما خلاص می‌سازند، آنگاه با شما به نبرد برمی‌خیزند تا بالاخره بر شما چیره شوند! این رأی به درد شما نمی‌خورد، فکر دیگری بکنید.

پس از آنکه پارلمان قریش این دو پیشنهاد را رد کرد، پیشنهاد تبهکارانه و ظالمانۀ دیگری تقدیم پارلمان شد که همۀ اعضاء به اتفاق آراء آن را تصویب کردند. ارائه کنندۀ این طرح، تبهکار بزرگ مکّه ابوجهل‌بن هشام بود. ابوجهل گفت: به خدا، من دربارۀ او رأیی دارم که گمان نمی‌کنم تاکنون به ذهن شما رسیده باشد! گفتند: ای اباالحکم! آن چیست؟ گفت: رأی من اینست که از هر طایفه‌ای مرد جوان و چابکی را که شریف و با اصل و نسب باشد برگیریم، آنگاه به هریک از این مردان جوان یک شمشیر برّان بدهیم، آنگاه همه باهم به سوی او بروند و همزمان شمشیرها را بر پیکر او فرود آرند، و او را با همان یک ضربه به قتل برسانند، و ما از شرّ او آسوده شویم! اگر چنین کنند، خون وی درمیان همۀ طوایف قریش توزیع می‌شود، و بنی‌عبد مناف هرگز نخواهد توانست با تمامی طوائف قوم و قبیلۀ خودشان بجنگند، درنتیجه به گرفتن دیه رضایت می‌دهند، ما نیز دیۀ قتل او را می‌پردازیم!.

آن پیرمرد نجدی گفت: حرف آخر همین است که این مرد گفت. این است آن رأیی که رأی دیگری جز آن کارساز نیست! [۲۹۲]پارلمان مکه این پیشنهاد ظالمانه را به اتفاق‌آراء تصویب کرد، و نمایندگان طوایف مختلف قریش به خانه‌هایشان بازگشتند، و تصمیم داشتند که هرچه زودتر این قرار صادره از دارالندوه را به مرحلۀ اجرا دربیاورند.

[۲۹۲] نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۰-۴۸۲.

فصل دوازدهم: هجرت پیامبر

تدبیر خداوند سبحان

جلسۀ ویژه و حسّاس دارالندوۀ قریش که در ارتباط با تصمیم‌گیری راجع به نحوۀ برخورد با پیامبراکرم جتشکیل شد، طبیعی بود که به کلّی سرّی باشد، و در ظاهر هیچگونه حرکتی متفاوت با تحرکات روزمرّه و معمول همیشگی صورت نگیرد، تا کسی نتواند احساس توطئه و خطر کند، یا به ذهن کسی برسد که پیچیدگی خاصّی پیش آمده و دلالت بر شری دارد. این مکر قریش بود. امّا، از آنجا که خداوندـرا هدف اجرای مکر و نیرنگ خویش قرار داده بودند، از راهی که به هیچ‌وجه قریشیان نتوانند به آن پی ببرند، دستشان را رو کرد!.

جبرئیل÷وحی الهی را بر نبی‌اکرم جفرود آورد، و آن حضرت را از توطئۀ قریش با خبر ساخت، و به ایشان باز گفت که خداوند به ایشان اذن خروج از مکه را داده، و زمان هجرت را نیز برای آن حضرت مشخص گردانیده، و طرح پاتک زدن به قریش را نیز برای آن حضرت تبیین فرموده و گفته است: امشب بر بستری که هر شب در آن می‌خوابیدی نخواب! [۲۹۳].

نبی‌اکرم جدر گرماگرم آفتاب نیمروز، هنگامی که مردم در خانه‌هایشان استراحت می‌کنند، به سراغ ابوبکرسرفتند تا با او ترتیب هجرت را بدهد. عایشه لگوید: در آن اثنا که ما در خانۀ ابوبکر به هنگام گرمای شدید ظهر نشسته بودیم، کسی آمد و به ابوبکر گفت: رسول خدا جنقاب بر چهره آمده‌اند! در وقت و ساعتی که معمولاً به سراغ ما نمی‌آمدند! ابوبکر گفت: پدر و مادرم به فدای ایشان باد! به خدا در این وقت و ساعت ایشان نیامده‌اند مگر برای امری بسیار مهم! عایشه لگوید: رسول خدا جآمدند و استیذان فرمودند. ابوبکر به ایشان اذن دخول داد. داخل شدند. آنگاه به ابوبکر گفتند: «أَخْرِجْ مَنْ عِنْدَك»اطرافیانت را بیرون کن! ابوبکر گفت: اینان خانوادۀ خود شما هستند، پدرم فدای شما باد ای رسول خدا! گفتند: «فَإِنِّى قَدْ أُذِنَ لِى فِى الْخُرُوجِ» حال که چنین می‌گویی، به من اذن خروج داده شده است! ابوبکر گفت: همسفری، پدرم فدای شما باد، رسول خدا؟ رسول خدا جفرمودند: آری! [۲۹۴].

آنگاه با وی طرح هجرت را هماهنگ کردند و به منزل خودشان بازگشتند، و منتظر شدند تا شب فرا رسید. در طول روز، مانند همیشه کارهای روزانۀ خود را پی گرفتند، تا کسی پی نبرد به اینکه ایشان دارند برای هجرت یا هر مسئلۀ خاصّ دیگری آماده می‌شوند، تا خودشان را از اجرای تصمیم قریش دور سازند.

[۲۹۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۲؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۲. [۲۹۴] صحیح البخاری، «باب هجرة النبی و اصحابه»، ج ۱، ص ۵۵۳، نیز: ح ۴۷۶، ۲۱۳۸، ۲۲۶۳، ۲۲۶۴، ۲۲۹۷، ۳۹۰۵، ۴۰۹۳، ۵۸۰۷، ۶۰۷۹.

محاصرۀ خانۀ پیامبر

تبهکاران بزرگ قریش نیز تمامی ساعات باقی مانده از روز را به طور سرّی سرگرم آماده شدن برای اجرای نقشۀ طراحی شده‌ای بودند که صبح آن روز مورد تصویب پارلمان مکّه قرار گرفته بود، و برای این منظور یازده تن از سران و بزرگان قریش انتخاب شده بودند، عبارت از: ۱ )ابوجهل بن هشام، ۲) حَکَم بن ابی العاص، ۳) عُقبه بن ابی مُعیط، ۴) نضربن حارث، ۵) امیه بن خَلَف، ۶) زَمعه بن اسود، ۷) طعیمه بن عدی، ۸) ابولهب، ۹) اُبّی بن خَلَف، ۱۰) نُبَیه بن حجّاج، ۱۱) منبه بن حجاج [۲۹۵].

عادت رسول خدا جچنان بود که اوائل شب پس از نماز عشا می‌خوابیدند، و پس از نیمه شب به مسجدالحرام می‌رفتند و در آنجا نماز شب می‌خواندند. آن شب، علیسرا فرمودند که در بستر ایشان بخوابد.

همین که پاسی از شب گذشت، و همه جا آرام گرفت، و مردم در خانه‌هایشان به خواب رفتند، آن یازده نفری که نامشان برده شد، پنهانی بسوی خانۀ پیامبراکرم جآمدند، و بر در خانه کمین نشستند. به گمان ایشان حضرت رسول‌اکرم جدر خانه خوابیده بودند، و هنگامی که از خواب برخیزند و بخواهند از خانه خارج شوند، بر سر ایشان خواهند ریخت و نقشۀ خودشان را اجرا خواهند کرد.

برگزیدگان قریش یقین و اطمینان کامل داشتند که توطئۀ پست و زبونانۀ ایشان موفقیت‌آمیز خواهد بود، تا جایی که ابوجهل، سرمست و مغرور، خطاب به یارانش که خانه را محاصره کرده بودند، از روی مسخره و استهزا می‌گفت: محمد ادعا می‌کند که اگر شما تابع دین و آئین او بشوید پادشاه عرب و عجم خواهید شد، وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما باغ‌هایی همانند باغ‌های اردن قرار خواهد داد، امّا اگر چنین نکردید، سرهای شما را از تن جدا خواهد کرد، وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما آتشی فراهم خواهند کرد و شما را در آن خواهند سوزانید! [۲۹۶].

قرار اجرای توطئه قریش، پس از نیمه شب، هنگام خروج پیامبراکرم جاز خانه بود. آنان بیدار نشسته بودند و رسیدن ساعت صفر را انتظار می‌کشیدند. اما خدا بر کار خویش چیره است، زمام امور آسمان و زمین در دست اوست، هر کار که بخواهد می‌کند، همگان را پناه می‌دهد، ولی هیپکس نمی‌‌تواند کسی را بر علیه او پناه دهد! خداوند همان کاری را کرد که بعدها برای رسول‌اکرم جبازگفت:

﴿ وَإِذۡ يَمۡكُرُ بِكَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثۡبِتُوكَ أَوۡ يَقۡتُلُوكَ أَوۡ يُخۡرِجُوكَۚ وَيَمۡكُرُونَ وَيَمۡكُرُ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ٣٠ [الأنفال: ۳۰].

«و آن هنگام که کفّار مکه برای تو باهم توطئه می‌کردند که تو را دربند و زندانی کنند، یا به قتل برسانند، یا از مکه اخراج کنند، آنان توطئه مکارانه می‌کردند، خدا نیز با آنان مکر می‌کرد، و خداوند بهترین مکر کنندگان است!».

[۲۹۵] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۲. [۲۹۶] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۲-۴۸۳.

عزیمت پیامبر اکرم

قریشیان، با آن همه آگاهی و بیداری و هشیاری که در کارشان داشتند در مقام اجرای نقشۀ شومشان شکست فاحشی خوردند. رسول خدا جاز خانه خارج شدند، حلقه محاصره آنان را شکستند، و مشتی سنگریزه برداشتند، و بر سر و روی آنان پاشیدند. خداوند دیدگان آنان را نسبت به آن حضرت کور کرده بود، و آنان پیغمبراکرم جرا نمی‌دیدند و ایشان این آیۀ شریفه را تلاوت می‌کردند:

﴿ وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ٩[یس: ۹].

«و قرار دادیم روبروی ایشان سدّی را، و پشت سر ایشان سدّی را، و پرده‌ای بر سر و روی ایشان افکندیم، از این رو آنان نمی‌بینند».

بر سر یکایک ایشان خاک ریختند، و راهی خانه ابوبکر شدند. از آنجا نیز، از در اضطراری پشت خانه ابوبکر شبانه خارج شدند، و رفتند تا به غار ثور بر سر راه مکه به یمن رسیدند [۲۹۷].

محاصره کنندگان همچنان منتظر رسیدن ساعت صفر بودند. اندکی قبل از فرا رسیدن ساعت موردنظر، باخت و شکست خودشان را دریافتند. مردی را که پیش از آن با آنان نبود، دیدند که بر درِ خانه ایستاده است. گفت: منتظر چه هستید؟ گفتند: محمد! گفت: باختید و زیان کردید! به خدا وی از کنار شما گذشت، و بر سر و رویتان خاک و سنگریزه پاشید، و به دنبال کار خودش رفت! گفتند: به خدا او را ندیدیم! از جای خود برخاستند و خاک‌ها و سنگریزه‌ها را از سر و رویشان می‌تکانیدند.

در عین حال، از سوراخ در خانه سرک کشیدند و علی را دیدند. گفتند: به خدا، این محمد است که خوابیده است! بُرد مخصوص او هم روی پیکر و سر و صورت او کشیده شده است! از آنجا تکان نخوردند تا صبح شد. علی از بستر آن حضرت برخاست. کار از کار گذشته بود! سراغ رسول خدا جرا از او گرفتند. گفت: اطلاعی از ایشان ندارم!.

[۲۹۷] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۳؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۲.

در غار ثور

رسول خدا جخانۀ خود را در مکّه در شب بیست و هفتم ماه صفر سال چهاردهم بعثت- مطابق با ۱۲ یا ۱۳ سپتامبر ۶۲۲ میلادی [۲۹۸]- ترک کردند، و به خانۀ رفیقشان ابوبکرسکه بیش از هرکس دیگر امین آن‌حضرت و محرم راز ایشان در امور مالی و غیره بود، رفتند. خانۀ وی را نیز از در پشت خانه ترک کردند، و شتابان پیش از طلوع فجر از مکه خارج شدند.

پیامبراکرم جمی‌دانستند که قریشیان با جدیت هرچه تمام‌تر در پی ایشان خواهند آمد. به همین جهت، راه اصلی مدینه را که به سمت شمال بود، و در وهلۀ اول به نظر هر کسی می‌رسید، وانهادند، و راهی را که درست نقطۀ مقابل آن در سمت جنوب مکه بود در پیش گرفتند، که به سوی یمن می‌رفت. این راه را تا حدود پنج میل طی کردند تا به کوهی معروف به کوه ثور رسیدند که کوه بلندی بود، و راه ناهمواری داشت و صعب‌العبور و سنگلاخ بود، چنانکه پاهای رسول خدا جرا مجروح ساخت. بعضی نیز گفته‌اند که ایشان در این مسیر بر روی کنارۀ پاهایشان راه می‌رفتند، تا ردّ پای خودشان را گم کنند، و درنتیجه پاهای ایشان زخمی شد. به هر حال، در بالای کوه، ابوبکر ایشان را بر دوش خود حمل کرد، و پیوسته ایشان را به خود می‌چسبانید، تا به غاری در قلّۀ کوه رسیدند که درتاریخ به «غار ثور» شهرت یافته است [۲۹۹].

[۲۹۸] رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۹۵، این ماه صفر، اگر بنا را بر این بگذاریم که سال از ماه محرم شروع شده باشد، جزء سال چهاردهم محسوب می‌شود؛ اما اگر شمارش سنوات را از آن ماهی که خداوند رسول‌اکرم جرا به کرامت نبوت تکریم فرمود آغاز کنیم، این ماه صفر قطعاً جزء سال سیزدهم محسوب می‌شود. غالب سیره‌نویسان گاه این مبنا را می‌گیرند و گاه آن مبنای دیگر را می‌گیرند، و در نتیجه در ترتیب حوادث و وقایع به اشتباه می‌افتند و دچار سردرگمی می‌شوند. از این رو، ما بنا را همه جا بر این نهادیم که آغاز سال‌ها را ماه محرم بگیریم. [۲۹۹] مختصرالسیرة، ص ۱۶۷.

دو یار غار

وقتی به غار رسیدند، ابوبکر گفت: به خدا شما داخل نمی‌شوید تا من پیش از شما داخل شوم، و اگر خطری در غار پیش آید به من اصابت کند نه به شما. داخل غار شد، و غار را رُفت و روب کرد. در کنار غار سوراخی را مشاهده کرد، پیراهن خود را درید و آن سوراخ را پر کرد. دو سوراخ دیگر باقی ماند. دو پای خویش را در آن‌ها قرار داد، آنگاه به رسول خدا جگفت: داخل شوید! رسول خدا جداخل شدند و سرشان را در آغوش ابوبکر نهادند و خوابیدند. پای ابوبکر را جانوری از داخل آن سوراخ گزید. اما وی از جای خود حرکت نکرد، مبادا رسول خدا جبیدار شوند. اشک‌های وی بر صورت رسول خدا جچکید. گفتند: «مَا لَكَ یَا أَبَا بَكْرٍ؟» چه خبرت است، ابابکر؟ گفت: مرا گزیده‌اند، پدرم به فدای شما باد! رسول خدا جآب دهان زدند و از آسیب آن جانور رهایی یافت [۳۰۰].

سه شب در آن غار مخفی شدند، شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه [۳۰۱]. عبدالله پسر ابوبکر نیز با آنان درون غار به سر می‌برد. عایشه گوید: وی جوانی با معرفت وخوش برخورد بود، از نزد آنان سحرگاه به بیرون می‌خزید و به هنگام صبح همراه دیگر قریشیان در مکه از خواب بیدار می‌شد، چنانکه گویی شب را در مکه به صبح رسانیده است، و هر خبر و اثری از نقشه‌ها و نیرنگ‌های قریش پیدا می‌کرد به ذهن می‌سپرد، و شب هنگام وقتی تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت، برای رسول خدا جو ابوبکر خبر می‌آورد. عامربن فُهَیره- بردۀ آزاد شده ابوبکر- نیز گلۀ گوسفندی را که داشت در اطراف غار می‌چرانید، و چون ساعتی از وقت عشاء می‌‌گذشت، آن گوسفندان را به طرف غار می‌برد. از شیر آن گوسفندان که در واقع از آن خودشان بودند می‌نوشیدند و شب را به آرامش سپری می‌کردند، تا وقتی که سحرگاه می‌شد و عامربن فهیره گوسفندانش را صدا می‌زد. وی این کار را در این سه شب مرتباً انجام داد [۳۰۲]. وقتی که سحرگاهان عبدالله‌بن‌ابی‌بکر راهی مکه می‌شد، عامر نیز گوسفندانش را به دنبال عامر روی ردّ پاهای او می‌چرانید تا کسی متوجه رد پای وی نشود [۳۰۳].

از سوی دیگر، قریشیان، وقتی بامداد فردای آن شب از اجرای توطئه یقین پیدا کردند که رسول خدا جاز مکه بیرون رفته‌اند، به یکباره دیوانه شدند. نخستین کاری که در این ارتباط انجام دادند آن بود که علی را کتک زدند و او را بسوی کعبه کشانیدند، و ساعتی بازداشت کردند، شاید از طریق وی خبری از آن دو نفر پیدا کنند [۳۰۴].

از طریق علی به نتیجه‌ای نرسیدند. بسوی خانۀ ابوبکر رفتند و دق‌الباب کردند. اسماء بنت ابی‌بکر در را باز کرد. به او گفتند: پدرت کجاست؟ گفت: نمی‌دانم به خدا پدرم کجاست! ابوجهل که مرد بدخوی و پلیدی بود دست بلند کرد و آن چنان به صورت اسماء سیلی زد که گوشواره از گوش وی افتاد [۳۰۵].

رؤسای طوایف قریش در یک جلسۀ فوق‌العاده فوری تصویب کردند که تمامی وسائل ممکن را برای دستگیری آن دو مرد به کار گیرند. همۀ راه‌های اطراف مکه را به شدت تحت مراقبت مسلحانه قرار دادند، و جایزۀ سنگینی به میزان یکصد ناقه در ازای تحویل هریک از آن دو نفر به قبیله قریش زنده یا مرده قرار دادند، آورنده هر که خواهد باشد [۳۰۶].

سوارکاران و بیابانگردان پیاده و ردّ پا شناسان بطور جدی در پی یافتن آن دو نفر از هر سوی به راه افتادند، و در کوه‌‌‌ها و دره‌ها و پستی‌ها و بلندی‌های اطراف مکه به جستجو پرداختند، ولی هیچ نتیجه‌ای عایدشان نشد، حتی تعقیب‌کنندگان تا در غار نیز رفتند، اما خدا کاردان کار خویش است!.

* بخاری از اَنَس از ابوبکر روایت ‌می‌کند که گفت: من با پیامبر در غار بودم. سرم را بلند کردم، پاهای آنان را کنار در غار مشاهده کردم. گفتم: ای پیامبرخدا، اگر یکی از اینان چشمش را به این سوی و آن سوی بیندازد، ما را می‌بیند! فرمودند:

«مَا ظَنُّكَ یَا أَبَا بَكْرٍ بِاثْنَیْنِ اللَّهُ ثَالِثُهُمَا؟». «گمان تو راجع به دو تن که سومی آن دو خداوند باشد، چیست؟!» [۳۰۷].

این معجزه‌ای بود که خداوند به واسطۀ آن پیامبرش را گرامی داشت. تعقیب‌کنندگان، درست زمانی که چند گام بیشتر با این دو یار غار فاصله داشتند، بازگشتند.

[۳۰۰] این داستان را رزین از عمربن خطابسنقل کرده است. در ذیل این روایات آمده است که در آخر عمر اثر زهر این جانور به اندام ابوبکر بازگشت و موجب مرگ او گردید؛ نک: مشکاة المصابیح، «باب مناقب ابی‌بکر»، ج ۲، ص ۵۵۶. [۳۰۱] نک: فتح الباری، ج ۷، ص ۳۳۶. [۳۰۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۳، ۵۵۴. [۳۰۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۶. [۳۰۴] تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۳۷۴. [۳۰۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۷. [۳۰۶] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۴. [۳۰۷] همان، ج ۱، ص ۵۱۶؛ ۵۵۸؛ قریب به مضمون آن: مسندالامام‌احمد، ج ۱، ص ۴ که متن آن چنین است: در آن اثنا که پیامبر جدر غار بودند- یا: ما در غار بودیم- به ایشان گفتم: اگر یکی از اینان به پاهای خودش نگاه کند ما را می‌بیند! فرمودند: «یا ابابکر، ماظنك باثنین الله ثالثهما»؟! ابوبکر از ترس جان خویش به وحشت نیفتاده بود؛ تنها علت اضطراب و وحشت او همان چیزی است که روایت کرده‌اند حاکی از اینکه ابوبکر وقتی قیافه شناسان (ردپاشناسان) را دید، غم و اندوهش برای رسول خدا جشدت گرفت و گفت: اگر من کشته شوم من یک مرد بیشتر نیستم؛ اما اگر تو کشته شوی یک امت کشته شده‌اند! اینجا بود که رسول خدا جفرمودند: لا تحزن ان الله معنا! نکـ: مختصر سیرةالرسول، ص ۱۶۸.

در راه مدینه

سه روز بعد، دیگر شعله‌های تعقیب و جستجو فروکش کرد، و گروه‌های کاوش و ردیابی کارشان را متوقف کردند. قریشیان که با همه خباثت و بی‌رحمی آن دو را تعقیب کرده بودند، اینک آرام گرفته بودند، و رسول خدا جبا همسفرشان آمادۀ عزیمت به مدینه شدند.

پیش از آن، عبدالله بن اُریقِط لیثی را اجیر کرده بودند. وی راه‌شناس ماهری بود، و با اینکه بر دین و آیین کفّار قریش بود، او را امین خود قرار داده بودند و ناقه‌هایشان را به او سپرده بودند، و قرار گذاشته بودند که پس از سه شب مرکب‌هایشان را به غار ثور بیاورد. شب دوشنبه آغاز ماه ربیع‌الاول سال یکم هجرت ۱۶ سپتامبر ۶۲۲ میلادی، عبدالله بن اُریقط آن دو مرکب را برایشان آورد. ابوبکر به هنگام مشورت و هماهنگی در خانۀ خودش به نبی‌اکرم جگفته بود: پدرم به قربانتان، ای رسول خدا، یکی از این دو مرکب مرا برگیرید! و آن یکی را که بهتر از دیگری بود به آن حضرت پیشکش کرده بود. رسول خدا جگفته بودند: «بالثمن» به شرط آنکه بهایش را از من بگیری!.

اسماء دختر ابوبکرلانبان غذایشان را آورد، اما فراموش کرده بود برای آن بندی درست کند. وقتی آمادۀ سفر شدند، خواست انبان را به پشت شتر ببندد، مشاهده کرد که بند ندارد. کمربندش را باز کرد و آن را به دو نیم کرد، با یکی انبان غذا را بست و دیگر را به کمرش بست، از این رو، وی را اَسماء ذات النَّطاقین نامیدند [۳۰۸].

رسول خدا جبا ابوبکرسعازم سفر شدند. عامربن فُهیره نیز همراه آن دو به راه افتاد. راهدارشان، عبدالله بن اُریقط، آنان را به سمت سواحل بحراحمر هدایتکرد. وقتی از غار بیرون آمدند، نخست مدتی در جهت جنوب به سمت یمن پیش رفت، آنگاه آهنگ غرب کرد و به سمت سواحل بحر احمر پیش رفت، تا به جاده‌ای رسید که مردم با آن آشنایی نداشتند. وی به سمت شمال روی آورد و در نزدیکی ساحل دریای احمر به جاده‌ای روانه شد که به ندرت کسانی از آن راه به سمت مدینه می‌رفتند.

ابن اسحاق مواضعی را که رسول خدا جدر این جادۀ نامأنوس از آن گذشته‌اند، نام برده است. گوید: راهدار آن دو را ابتدا به سمت پایین مکه راهنمایی کرد، سپس آن دو را به ساحل برد، تا به جاده‌ای پایین‌تر از عُسفان، برخوردند. آنگاه آن دو را از سمت پایین اَمَج برد، سپس آن دو را از آنجا گذرانید تا پس از گذشتن او قُدَید جاده اصلی را قطع کردند. از آنجا آن دو را به خَرّار برد، و از آنجا به ثنیة المره، و از آنجابه لِقف برد، سپس به سوی بیابان لقف رفتند، و از آنجا پیچیدند و به طرف بیابان مِجاح رفتند. آنگاه صحرای مِجاح را زیر پای گذاردند، و از آنجا به طرف سرازیری ذی‌الغضوین به راهشان ادامه دادند، و به وادی ذی‌کَشْر رسیدند. از آنجا به جداجد، و سپس به اجرد، و از آنجا به سمت ذی‌سلم از راه بیابان تِعهِن روی آوردند. از آنجا به عبابید رفتند، و از فاجه گذشتند و به صحرای عرج فرود آمدند. پس از آن از تنیة العائر، از سمت راست رکوبه به سفر خویش ادامه دادند تا به وادی رِئم فرود آمدند، و از آنجا بسوی قُباء رهسپار شدند [۳۰۹].

[۳۰۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۳، ۵۵۵؛ سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۶. [۳۰۹] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۹۱-۴۹۲.

اینک برخی از وقایعی که در اثنای راه روی داد:

۱. بخاری از ابوبکر صدّیقسروایت کرده است که گفت: آن شب را تا صبح سیر کردیم. فردای آن شب نیز به مسیر خودمان ادامه دادیم، تا وقت ظهر فرا رسید و جاده کلاً خلوت شد، هیچ‌کس تردُّد نمی‌کرد. به تخته سنگ بسیار بلندی رسیدیم که روی زمین سایه افکنده بود و حرارت آفتاب به آن قسمت نرسیده بود. آنجا اُطراق کردیم. من با دست‌های خود جایی را برای نبی‌اکرم جآماده کردم تا آنجا بخوابند. قطعه پوستی نیز روی آن قسمت که آماده کرده بودم پهن کردم و گفتم: رسول خدا، بخوابید، من در کنار شما نگهبانی می‌دهم! برخاستم و در آن اطراف به مراقبت پرداختم. ناگهان دیدم چوپانی با گوسفندانش با همان منظوری که ما از آمدن کناره آن صخره داشتیم بسوی صخره می‌آید. گفتم: ای پسر، برای چه کسی شبانی می‌کنی؟ گفت: برای مردی از اهل مدینه یا مکّه [۳۱۰]. گفتم: گوسفندانت شیر هم دارند؟ گفت: آری. گفتم: می‌شود آن‌ها را دوشید؟ گفت: آری! آنگاه گوسفندی را برگرفت. به او گفتم: پستانش را از خاک و موی و آلودگی پاک کن! مقداری شیر در یک ظرف دوشید. من با خود ظرفی برداشته بودم که آن حضرت از آن آب می‌نوشیدند، سر و رویشان را خنک می‌کردند، و وضو می‌ساختند. نزد پیامبراکرم جبرگشتم. نخواستم ایشان را بیدار کنم. صبر کردم تا بیدار شدند. قدری آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شود. گفتم: ای رسول خدا، آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شد. گفتم: ای رسول خدا، بنوشید! آنقدر نوشیدند تا دل من راضی شد. آنگاه گفتند: «أَلَمْ یَأْنِ لِلرَّحِیلِ؟» آیا وقت کوچیدن نشده است؟! گفتم: چرا! آنگاه حرکت کردیم [۳۱۱].

۲. عادت ابوبکرسچنان بود که پشت سر پیامبراکرم جبر مرکب سوار می‌شد. وی پیرمردی سرشناس بود، و هرکس به ابوبکر برمی‌خورد، می‌گفت: این مردی که جلوی تو بر مرکب سوار است کیست؟ ابوبکر می‌گفت: این مرد راه را به من نشان میدهد! سؤال کننده گمان می‌کرد که منظورش راهنمای بیابان است، در صورتی که منظور ابوبکر راه خیر و هدایت این بود! [۳۱۲].

۳. در روز دوم یا سوم، به دو خیمه از آن امّ معبدخزاعیه رسیدند. خیمه‌های امّ‌معبد در مکانی به نام مُشَلَّل از ناحیه قَدید، در ۱۳۰ کیلومتری مکه واقع شده بود. امّ‌معبد زنی برازنده و پرتوان بود. کنار آن خیمه‌ها می‌نشست و به مسافران آب و غذا می‌داد. از او پرسیدند که چیزی برای خوردن یا نوشیدن دارد؟ گفت: به خدا اگر چیزی نزد ما بود از شما دریغ نمی‌داشتیم: بزها و گوسفندها همه تشنه و گرسنه‌اند! آن سال خشکسالی بود.

رسول خدا جگوسفندی را کنار عمود خیمه دیدند. گفتند: «مَا هَذِهِ الشَّاةُ یَا أُمَّ مَعْبَدٍ؟»ای امّ معبد، این گوسفند چیست؟ گفت: از بی‌طاقتی نتوانسته است همراه گوسفندان به چرا برود! گفتند: «هَلْ بِهَا مِنْ لَبَنٍ؟» آیا شیر دارد؟! گفت: ناتوان‌تر از آن است که شیر داشته باشد! گفتند: «أَتَأْذَنِینَ أَنْ أَحْلُبَهَا؟» به من اجازه می‌دهی که آن را بدوشم؟! گفت: آری، پدر و مادرم به فدایتان، اگر شیری در پستان‌هایش یافتید بدوشید! رسول خدا جپستان‌های آن گوسفند را بادستان خویش لمس کردند، و نام خدا را بر زبان آوردند و دعا کردند. شیر از پستان‌های آن گوسفند به شدت فوّاره زد. آن حضرت ظرفی را که امّ‌معبد در آن کاروان‌‌‌ها را آب می‌داد برگرفتند. آنقدر شیر در آن ظرف دوشیدند که روی آن ظرف را کف شیر فرا گرفت. آن زن را شیر نوشانیدند. آنقدر نوشید تا سیراب شد. اصحاب آن حضرت نیز نوشیدند تا سیراب شدند. خود ایشان نیز نوشیدند و دوباره دوشیدند، تا ظرف پر شد. آن ظرف پر از شیر را نزد او نهادند و رفتند.

طولی نکشید شوهرش ابومعبد بازگشت. وی چند بُز خشکیده را به چرا برده بود که از لاغری در حال مردن بودند. وقتی شیرها را دید، به شگفت آمد، گفت: این شیر از کجاست؟ گوسفند که شیر نداشت، اُشتر ماده‌ای هم که در خانه نداریم! گفت: نه بخدا، ولی مردی مبارک بر ما گذشت، ماجرای وی چنین و چنان بود، و حال و وضع او چنین و چنان! ابومعبد گفت: من به خدا فکر می‌کنم همان مرد قریشی است که قریشیان در جستجوی اویند! ای امّ‌‌معبد، برای من او را توصیف کن! امّ‌معبد اوصاف زیبای آن حضرت را برای وی آن چنان به نیکی و دقت توصیف کرد، که شنونده گویی در برابر آن حضرت ایستاده است و ایشان را می‌بیند، چنانکه در اواخر کتاب، در باب شمایل اوصاف آن حضرت خواهیم آورد. ابومعبد گفت: به خدا این همان مرد قریشی است که درباره‌اش چنین و چنان گفته‌اند. من قصدداشتم همراه و همسفر او بشوم، و هرگاه راهی به سوی این مسئله پیدا کنم همین کار را خواهم کرد!.

آن روز، اهل مکه صدای هاتفی را شنیدند که با صدای بلند اشعار ذیل را می‌خواند، مردم صدای او را می‌شنیدند، ولی او را نمی‌دیدند:

جزى الله ربُّ‌العرش خیر جزائه
رفیقین حلّا خیمتَی ام معبد
هما نزلا بالبر وارتحلا به
وأفلح من أمسى رفیق محمد
فیا لقصی ما زوی الله عنکم
به من فعال لا یحاذی وسؤدد
لیهن بنی کعب مکان فتائهم
ومقعدها للمؤمنین بمرصد
سلوا أختکم عن شاتها وإنائها
فانکمو إن تسألوا الشاة تشهد

«خداوند صاحب عرش جزای خیر دهد، بهترین جزای خیر، دو همسفری را که وارد خیمه امّ‌معبد شدند،

آن دو به نیکی بر او وارد شدند، و به نیکی از آنجا کوچ کردند، و چه رستگار است آن کس که رفیق و همسفر محمد گردد،

شگفتا از فرزندان قصّی! خداوند هیچ یکی از کردارهای بی‌نظیر و سروری‌ها و برتری‌ها را از شما دریغ نداشته است!.

گوارا باد بنی‌کعب را، که دخترشان مکان و مأوایی برای افراد با ایمان فراهم آورده است!.

از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرف او بپرسید، البته اگر از خود گوسفند نیز بپرسید، گواهی خواهد داد!».

اسماء گوید: ما نمی‌دانستیم که رسول خدا جبه کدام سوی رفته‌اند، تا وقتی که مردی از جنیان از سمت پایین مکه وارد شهر شد و این ابیات را می‌خواند. مردم همراه او به حرکت درآمده بودند، و صدایش را می‌شنیدند، اما خود او را نمی‌دیدند، تا از سمت بالای مکه خارج شد. گوید: وقتی این سروده‌های آن مرد جنّی را شنیدم، فهمیدم که رسول خدا جبه کدام سوی روی آورده‌اند، و مقصدشان مدینه است [۳۱۳].

۴. درمیان راه سُراقه بن مالک آن دو را دنبال کرد. سراقه گوید: درمیان مردانی از خویشاوندانم بنی‌مُدلِج نشسته بودم و با یکدیگر گفتگو داشتیم. مردی از آنان پیش آمد و بالای سر ما که نشسته بودیم، ایستاد و گفت: ای سراقه، من چند لحظه پیش از این کنار ساحل شبح‌هایی را دیدم، گمان می‌کنم که آنان محمد و همراهانش بودند! سراقه گوید: من فهمیدم که هم آنان بوده‌اند، امّا به او گفتم: هیچوقت آنان نبوده‌‌اند! تو فلان کس و فلان کس را دیده‌ای که ما هم با چشمانمان آن دو را دیدیم که به آن سوی می‌گذرند! ساعتی در آن انجمن نشستم، آنگاه برخاستم، وبه اندرون وارد شدم و به کنیزم گفتم که اسب مرا مهیا کند، و آن را پشت تپّه منتظر من نگاه دارد. نیزه‌ام را برداشتم، و از پشت خانه خارج شدم. نیزه‌ام را واژگون بسوی زمین گرفته بودم و لبۀ آن را در دست داشتم. رفتم تا به اسبم رسیدم. بر آن سوار شدم و سخت تاختم، تا به نزدیکی آنان رسیدم. اسبم مرا بر زمین زد، و از روی اسب به زیر افتادم. برخاستم و دست به تیردان خویش بردم و به تیرکشی (استقسام به اَزلام) مشغول شدم که: به آنان زیانی برسانم یا نه؟ جواب خوشایندم نبود. از دستور اَزلام سرپیچی کردم و بر اسبم سوار شدم و بار دیگر خود را به نزدیکی آنان رسانیدم، به گونه‌ای که قرائت رسول خدا جرا می‌شنیدم! رسول خدا جسرشان را برنمی‌گردانیدند، اما ابوبکر بسیار روی برمی‌گردانید. ناگهان دو دست اسب من در زمین فرو رفت، و اسب به زانو درآمد، و من از روی اسب به زیر افتادم. تازیانه‌ای بر او زدم. از جای برخاست اما نمی‌توانست دستانش را از زمین بیرون بکشد. وقتی راست ایستاد دیدم که از جای فرو رفتن دستان وی در زمین غباری همانند دود بر آسمان می‌رود. بار دیگر تیرکشی کردم. باز هم همان جواب ناخوشایند پیشین درآمد. آنان را ندا دادم که درامانید! ایستادند. بر اسبم سوار شدم و رفتم تا به آنان رسیدم. به دلم افتاد- به خاطر آن وضعیتی که برای من پیش آمده بود و آنگونه از رسیدن به آنان درمانده بودم- که آئین رسول خدا جفراگیر خواهد گردید!؟ به ایشان گفتم: قوم و قبیلۀ شما برای یافتن شما جایزه قرار داده‌اند! و برای آنان بازگفتم که مردم دربارۀ ایشان چه مقاصدی دارند، و آب و غذا به ایشان تعارف کردم. آن دو، نه به من آزاری رسانیدند و نه از من درخواستی کردند، فقط رسول خدا جبه من گفتند: «اَخفِ عنا»این راز را برای ما پوشیده بدار! من از ایشان درخواست کردم که خط امانی برای من بنویسند. به عامربن فُهیره دستور دادند روی قطعه‌ای از چرم برای من خطّ امان نوشت. آنگاه رسول خدا جبه راهشان ادامه دادند [۳۱۴].

در روایتی دیگر از ابوبکر آمده است که گفت: ما به سفر خویش ادامه میدادیم و قریشیان نیز در جستجوی ما بودند. هیچ‌یک از آن تعقیب کنندگان به ما دست پیدا نکردند بجز سراقه بن مالک بن جُعشُم که بر اسب خویش سوار بود، و به ما نزدیک شد. گفتم: این تعقیب‌کنندگان‌اند که به ما رسیدند، ای رسول خدا! فرمودند: «لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» [۳۱۵].

سراقه بازگشت و دید که همچنان جستجوگران در تکاپوی پیدا کردن آنان‌اند، این سوی و آن سوی فریاد زد: من از سرتاسر این منطقه برای شما خبر گرفتم! من کار را برای شما آسان کردم! به این ترتیب، سُراقه در آغاز روز بر علیه آن دو در تکاپو بود، و در پایان روز نگهبان آن دو شده بود! [۳۱۶].

۵. در اثنای راه، بریده بن حُصَیب اَسلَمی نبی‌اکرم جرا ملاقات کرد. هشتاد خانوار با او همراه بودند. وی اسلام آورد و آن هشتاد خانوار نیز اسلام آوردند. رسول خدا جنماز عشا را با آنان خواندند و آنان پشت سر ایشان به نماز ایستادند. بُرَید همچنان در سرزمین اجدادی‌اش باقی ماند تا آنکه پس از جنگ اُحُد بر آن حضرت وارد شد.

از عبدالله بن بُریده روایت کرده‌اند که گفت: پیامبراکرم جبسیاری چیزها را به فال نیک می‌گرفتند، ولی هیچ‌گاه فال بد نمی‌زدند. بُریده به اتفاق هفتاد سوار از خاندانش، بنی‌سهم، به راه افتاد و به ملاقات رسول خدا جرفت. به او فرمودند: از کدام قبیله‌ای؟ گفت: اَسلَم! پیغمبر اکرم جبه ابوبکر گفتند: «سَلِمنا» به سلامت رستیم! آنگاه فرمودند: از کدام طایفه؟ گفت: از بنی سهم! فرمودند: (خرج سهمک) تیرت فراز آمد! (برنده شدی!) [۳۱۷].

۶. رسول خدا جدر قحداوات، بین جحفه و هرشی- واقع در عرج- با ابواوس تمیم بن حجر- یا: ابوتمیم اوس بن حجر- دیدار کردند. گُردۀ آن حضرت اندکی دردناک شده بود. تمامی راه را دو نفری با یک شتر طی کرده بودند. اوس ایشان را بر یکی از اشتران نر خویش سوار کرد و یکی از غلامانش را به نام مسعود به همراه آن دو فرستاد و گفت: از راه‌های امن و خلوتی که می‌شناسی آنان را ببر و از آن دو جدا مشو. وی تمامی راه را با آنان بود تا وارد مدینه شدند. آنگاه رسول خدا جمسعود را نزد مولایش فرستادند و به او گفتند که از جانب ایشان به مولایش دستور دهد که برگردن اسب‌هایش داغ (قیدالفرس) بنهد، که عبارت از دو حلقه است که میان آن دو حلقه یک خط، تا این علامت اسبان او باشد. زمانی که مشرکان در روز احد به جنگ رسول خدا جآمدند، اوس غلامش مسعودبن هُنیده را از عرج تا مدینه با پای پیاده به نزد رسول خدا جفرستاد تا آن خبر را به آن حضرت برساند. این مطلب را ابن ماکولا به نقل از طبری آورده است. اوس پس از ورود رسول خدا جبه مدینه اسلام آورده بود، و در عرج سکونت داشت [۳۱۸].

۷. در بین راه، در بطن رئم، رسول خدا جزبیر را ملاقات کردند که با گروهی از مسلمانان از سفر تجارتی شام بازمی‌گشت. زبیر رسول‌اکرم جو ابوبکر را جامه‌های سفید پوشانید [۳۱۹].

[۳۱۰] به روایت دیگر: مردی از قریش. [۳۱۱] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۱۰. [۳۱۲] بخاری این حدیث را از انس روایت کرده است: ج ۱، ص ۵۵۶. [۳۱۳] زادالمعاد، ج ۲، ص ۵۳-۵۴. حاکم نیشابوری در المستدرک (ج ۳، ص ۹، ۱۰) این روایت را آورده و آن را صحیح دانسته است. ذهبی رأی او را تأیید کرده؛ بغوی نیز این روایت را آورده است: شرح السنة، ج ۱۳، ص ۲۶۴. [۳۱۴] صحیح البخاری، ج۱، ص ۵۵۴؛ محل اقامت بنی مدلج در نزدیکی رابغ بوده است، و سراقه، هنگامی که آن دو از قُدید فراز می‌آمده‌اند، آن دو را دنبال کرده است: زادالمعاد، ج ۲، ص ۵۳؛ بنابراین، به نظر می‌رسد این رویداد مربوط به روز سوم سفر آن دو بوده باشد. [۳۱۵] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۱۶. [۳۱۶] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۳. [۳۱۷] اُسدالغابة، ج ۱، ص ۲۰۹. [۳۱۸] همان، ج ۱، ص ۱۷۳؛ سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۹۱. [۳۱۹] این مطلب را بخاری از عروة بن زبیر روایت کرده است: ج ۱، ص ۵۵۴.

ورود به قُباء

روز دوشنبه هشتم ربیع‌الاول سال چهاردهم بعثت- سال یکم هجرت- مطابق با ۲۳ سپتامبر ۶۲۲ میلادی- رسول خدا جدر قُباء فرود آمدند [۳۲۰].

عُروه بن زبیر گفت: مسلمانان در مدینه شنیده بودند که حضرت رسول‌اکرم جاز مکه خارج شده‌اند. هر روز بامدادان به حره می‌آمدند و در انتظار قدوم آن حضرت به سر می‌بردند تا حرارت آفتاب نیمروز آنان را وادار به بازگشت می‌کرد. روزی، طبق معمول پس از انتظار طولانی بازگشتند. وقتی به خانه‌هایشان رسیدند، مردی از یهودیان مدینه، برای کاری که داشت بر بام یکی از قلعه‌هایشان فراز آمد. رسول خدا و همراهان آن حضرت را با جامه‌های سفید مشاهده کرد. گاه درخشش سراب آنان را ناپدید می‌گردانید، و گاه پدیدار می‌شدند. آن مرد یهودی بی‌اختیار با صدای هرچه بلندتر فریاد زد: ای جماعت عرب! این است آن بخت و اقبالی که انتظارش را می‌کشیدید! مسلمانان همگی سلاح برگرفتند، [۳۲۱]و برفراز بلندی حرّه حضرت رسول‌اکرم جرا ملاقات کردند.

ابن قیم گوید: سرو صدا و تکبیر از محل سکونت بنی عمرو بن عوف شنیده می‌شد. مسلمانان از شادمانی به خاطر ورود پیامبر جتکبیر می‌گفتند، و برای دیدار آن حضرت می‌شتافتند. به استقبال ایشان آمدند و با تحیت نبوّت برایشان درود فرستادند. آنگاه گرداگرد آن حضرت را گرفتند. پیغمبر اکرم جاز آرامش فراوان برخوردار بودند، و وحی الهی داشت بر ایشان نازل می‌شد:

﴿ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ[التحریم: ۴].

«که خداوند یار و یاور است و جبرئیل و مسلمانان شایسته، و فرشتگان نیز علاوه بر آن، پشتیبان اویند!» [۳۲۲].

عروه‌بن زبیر گوید: اهل مدینه به استقبال رسول خدا جرفتند. آن حضرت جمعیت را به سمت راست متمایل گردانیدند تا در محلۀ بنی‌عمروبن عوف درمیان جماعت استقبال کنندگان فرود آمدند. روز دوشنبه در ماه ربیع‌الاوّل بود. ابوبکر ایستاده بود و با مردم سلام وعلیک می‌کرد، و رسول خدا جساکت و آرام نشسته بودند از این رو، انصار که دسته‌دسته می‌آمدند و تا آن روز رسول خدا جرا ندیده بودند، نزد ابوبکر می‌آمدند و او را تحیت می‌گفتند، تا آنکه آفتاب بر رسول خدا جتابید و ابوبکر پیش آمد تا با عبایش مانع آزار رسانیدن آفتاب آن حضرت شود، و در آن ساعت، همگان رسول خدا جرا شناختند [۳۲۳].

تمامی مردم مدینه برای استقبال آن حضرت بسیج شده بودند. روزی بی‌نظیر بود که در تاریخ مدینه همانند نداشت و تا آن روز مدینه چنین روزی را به خود ندیده بود. یهودیان نیز راستی و درستی بشارت حِبقوق نَبی را به رأی‌العین دیدند که گفته بود: «خداوند از تَیمان آمد، و قُدّوس از کوه‌های فاران» [۳۲۴].

حضرت رسول‌اکرم جدر محل قُباء در خانۀ کلثوم بن هَدم- و به روایتی بر سعدبن خَیثَمه وارد شدند، که روایت اولی درست‌تر است.

علی‌بن ابی‌طالبسسه روز در مکه ماند تا از جانب رسول خدا جسپرده‌های مردم را که نزد آن حضرت بود به صاحبانش بازگرداند، آنگاه با پای پیاده مهاجرت کرد تا در محل قُباء به آن حضرت و ابوبکر ملحق گردید، و بر کلثوم بن هَدْم وارد شد [۳۲۵].

پیامبر گرامی اسلام، چهار روز در قُباء اقامت کردند: دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه [۳۲۶]. مسجد قباء را بنا کردند و در آن نماز گزاردند، و آن نخستین مسجدی بود که پس از بعثت رسول خدا جبراساس تقوا ساخته شد. وقتی روز پنجم رسید، روز جمعه، به فرمان خداوند سوار بر مرکب شدند، و ابوبکر پشت سر ایشان سوار شد، و به دنبال بنی‌النجار- دائی‌هایشان- فرستادند، آنان نیز شمشیرها حمایل کردند و آمدند، و در حالیکه آنان اطراف آن حضرت را گرفته بودند، به سوی مدینه رهسپار شدند [۳۲۷]. وقت نماز جمعه به محل سکونت بنی‌سالم بن‌عوف رسیدند. در موضع مسجدی که هم‌اکنون در آن وادی هست با مسلمانان نماز جماعت خواندند، و شمار نمازگزاران یکصد تن بود [۳۲۸].

[۳۲۰] رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۱۰۲؛ در این روز، حضرت رسول‌اکرم جپنجاه و سه سال تمام داشتند، نه کم‌تر و نه زیادتر؛ از بعثت ایشان سیزده سال تمام گذشته بود، البته بنابر قول کسانی که می‌گویند ایشان نهم ماه ربیع‌الاول سال ۴۱ از عام‌الفیل مبعوث به رسالت شده‌اند؛ اما، بنا بر قول کسانی که می‌گویند ایشان در ماه رمضان سال ۴۱ از عام‌الفیل به کرامت نبوت نائل شده‌اند، و در این روز دوازده سال و پنج ماه و ۱۸ روز یا ۲۲ روز از بعثت ایشان گذشته بود. [۳۲۱] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۵. [۳۲۲] زاد المعاد،‌ج ۲، ص ۵۴. [۳۲۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۵. [۳۲۴] صحیفه حبقوق نبی، ۳:۳. [۳۲۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۹۳؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۴. [۳۲۶] این روایت ابن‌اسحاق است: سیرةابن‌هشام،‌ج ۱، ص ۴۹۴؛ در صحیح بخاری آمده است که آن حضرت در قباء ۲۴ شب اقامت کردند: ج ۱، ص ۶۱؛ یا چند شب بیش از ده شب: ج ۱، ص ۵۵۵؛ یا ۱۴ شب: ج ۱، ص ۵۶۰؛ روایت اخیر را ابن قیم برگزیده است. در عین حال، ابن قیم خود تصریح کرده است بر اینکه ورود رسول خدا جبه قباء روز دوشنبه، و خروج آن حضرت از قباء روز جمعه بوده است: زادالمعاد، ج ۲، ص ۵۴-۵۵؛ در حالیکه روشن است فاصله میان دوشنبه و جمعه اگر در دو هفته منظور بوده باشند بدون احتساب روز ورود و روز خروج بیش از ۱۰ روز نیست، و با احتساب آن دو روز نیز بیش از ۱۲ روز نخواهد بود. [۳۲۷] صحیح البخاری، ج۱، ص ۵۵۵، ۵۶۰. [۳۲۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۹۴؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۵.

ورود به مدینه

نبی‌اکرم جپس از برگزاری نماز جمعه به راه افتادند، و رفتند تا به مدینه وارد شدند. از آن روز، شهر یثرب را «مدینة الرسول» (شهر پیامبر) نامیدند که به اختصار «مدینه» گفته می‌شود آن روز، روزی تاریخی و بزرگ و درخشان بود. صدای حمد و تسبیح مردم مدینه خانه‌ها و کوچه‌های مدینه را به لرزه درآورده بود، و دختران انصار، در نهایت شادی و شادمانی این ابیات را می‌خواندند:

طلع البدر علینا
من ثنیات الوداع
وجب الشکر علینا
ما دعا لله داع
ایها الـمبعوث فینا
جئت بالامر الـمطاع

«ماه شب چهارده از فراز تپه‌های بدرقه مسافران (ثنیات الوداع) بر ما تابیدن گرفت، شکر خدا بر ما واجب گردید، مادام که بنده‌ای از بندگان به درگاه خداوند نیایش کند، ای آنکه درمیان ما مبعوث گردیده‌ای، فرمان تورا همواره فرمانبرداریم!» [۳۲۹].

انصار، هرچند که ثروت‌های کلان نداشتند، امّا یکایک آنان آرزو داشتند که رسول خدا جبرایشان وارد شوند، چنانکه پیغمبراکرم جاز درِ خانۀ هریک از انصار که می‌گذشتند، زمام شتر آن حضرت را می‌گرفتند و می‌گفتند: بفرمایید، عِدّه و عُدّه و اسلحه و حمایت ما از آن شما است! و پیامبراکرم جمی‌فرمودند «خَلّوا سَبِیلَهَا فَإِنّهَا مَأْمُورَةٌ»از سر راهش کنار بروید که مأمور است! شتر آن حضرت همچنان می‌رفت تا به موضع کنونی مسجدالنبی رسید، و آنجا بر زمین خوابید. پیغمبر اکرم جاز فراز شتر به زیر نیامدند، برخاست و اندکی پیش رفت، امّا دوباره روی برگردانید و بازگشت و در همان موضع نخستین بر زمین خوابید. پیامبراکرم جاز فراز شتر به زیر آمدند. این مکان در محلۀ بنی‌النجّار- دائی‌های آن حضرت- واقع بود، و این یک توفیق و هماهنگی از جانب خدا بود، زیرا، حضرت رسول‌اکرم جدوست می‌داشتند که بر دائی‌هایشان وارد شوند، و به این وسیله از آنان تکریم به عمل آورند. مردم از این سوی و آن سوی می‌آمدند و حضرت رسول‌اکرم جرا دعوت می‌کردند که به منزل آنان وارد شوند. ابوایوب انصاری پیشدستی کرد و با ر و بُنۀ آن حضرت را به خانۀ خودش برد. رسول خدا جنیز فرمودند: «الْمَرْءُ مَعَ رَحْلِهِ»شخص باید همراه بار و بنه‌اش باشد! اسعدبن زُراره نیز زمام شتر آن حضرت را گرفت و مرکب رسول خدا جنزد او ماند [۳۳۰].

در روایت انس بنا به نقل بخاری آمده است: پیامبر خدا جفرمودند:

«أی بیوت أهلنا اقرب؟».«کدامیک از خانه‌های اطرافیانمان نزدیک است؟».

ابو ایوب گفت: من، ای رسول خدا! این خانۀ من است! و این درِ آن است! فرمودند:

«فَانْطَلِقْ فَهَیِّئْ لَنَا مَقِیلاً» [۳۳۱]. «اگر چنین است، برو برای ما محل استراحتی فراهم کن!».

گفت: برخیزید، به امید خدا برویم!.

چند روز بعد، همسر رسول خدا ج، سَودَه، و دو دختر ایشان، فاطمه و ام‌کلثوم، و اُسامه‌بن زید، و اُمّ‌ایمن به آن حضرت ملحق شدند. همراه آنان، عبدالله‌بن ابی‌بکر نیز خانوادۀ ابوبکر را به مدینه آورده بود که عایشه نیز درمیان آنان بود. زینب نزد ابوالعاص باقی ماند و شوهرش نگذاشت که وی از مکه خارج شود، تا آنکه پس از جنگ بدر مهاجرت کرد [۳۳۲].

عایشه گوید: وارد مدینه شدیم، و مدینه و باخیزترین مناطق زمین خدا بود، چنانکه در سراسر زمین‌های آن آب لجن سرازیر بود!.

گوید: وقتی رسول خدا جوارد مدینه شدند، ابوبکر و بلال هر دو بیمار شدند. من بر آن دو واردشدم و گفتم: پدرجان، چطوری؟! بِلال، تو چطوری؟!.

ابوبکر وقتی تب می‌کرد این شعر را زمزمه می‌کرد:

کل امرئ مصبِّح فی أهله
والـموت أدنى من شراک نعله

«هر انسانی به هنگام بامداد و درمیان خانواده‌اش به او صبح بخیر می‌گویند، در حالیکه مرگ از بند نعلین وی به او نزدیک‌تر است!».

بلال، هرگاه تبش قطع می‌شد، دارویش را برمی‌داشت و می‌گفت:

ألا لیت شعری هل أبیتن للیة
بواد و حولی اذخر و جلیل
وهل أردن یوما میاه مجنة
وهل یبدون لی شامة و طفیل

«هان، ای کاش می‌دانستم که می‌شود یک شب دیگر را در وادی مکه بگذرانم در حالیکه بوته‌های گیاهان خوشبوی اِذخرو جلیل اطرافم را گرفته باشند؟.

و آیا روزی می‌شود که بر سر برکه‌های آب مجنه بروم؟ و آیا بار دیگر شامۀ و طفیل- کوه‌های مکه- در برابر دیدگانم نمودار می‌شوند؟!».

عایشه گوید: نزد رسول خدا جرفتم و آنچه را که دیده و شنیده بودم به آن حضرت باز گفتم. فرمودند:

«اللَّهُمَّ الْعَنْ شَیْبَةَ بْنَ رَبِیعَةَ، وَعُتْبَةَ بْنَ رَبِیعَةَ، وَأُمَیَّةَ بْنَ خَلَفٍ، كَمَا أَخْرَجُونَا مِنْ أَرْضِنَا إِلَى أَرْضِ الْوَبَاءِ». «خداوندا، شیبه بن ربیعه و عتبه بن ربیعه، و امیه بن‌خلف را لعنت کن که ما را از سرزمین خودمان آواره کردند و به این سرزمین وباخیز دچار گردانیدند!».

آنگاه رسول خدا جبه درگاه الهی چنین نیایش کردند:

«اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَیْنَا الْمَدِینَةَ كَحُبِّنَا مَكَّةَ أَوْ أَشَدَّ وَصَحِّحْهَا وَبَارِكْ لَنَا فِى صَاعِهَا وَمُدِّهَا وَانْقُلْ حُمَّاهَا فَاجْعَلْهَا بِالْجُحْفَةِ» [۳۳۳]. «خداوندا، مدینه را به اندازه مکه، و حتی بیشتر برای ما محبوب گردان، و از بیماری‌ها دورش گردان، و به وزن و پیمانه‌اش برکت ده، و وبای مدینه را به جحفه منتقل فرما!».

خداوند دعای آن حضرت را مستجاب کرد. آن حضرت در خواب دیدند که زنی سیاه‌پوست با موهای پریشان از مدینه بیرون شد و رفت تا به مَهیعَه- جُحفه- رسید، و این، اشارتی به انتقال یافتن وبای مدینه به جحفه بود، و با این ترتیب، مهاجرین از رنج بدی آب و هوای مدینه آسوده شدند.

***

تا اینجا، گزارش بخشی از زندگینامۀ حضرت رسول‌اکرم جپس از مبعوث شدن آن حضرت به رسالت یعنی دوران اقامت آن حضرت در مکه به پایان رسید. از اینجا به بعد، با رعایت ایجاز، به گزارش بخش دیگر زندگینامۀ رسول خدا جیعنی دوران اقامت آن حضرت در مدینه خواهیم پرداخت، وبالله التوفیق.

[۳۲۹] ابن قیم ترجیح داده است که این ابیات به هنگام بازگشت حضرت رسول‌اکرم جاز غزوه تبوک سروده شده باشد، و کسانی را که گفته‌اند این ابیات به هنگام ورود آن حضرت به مدینه سروده و خوا نده شده است، به اشتباه و توهم منسوب گردانیده است، اما، وی برای این ادعا و داوری خویش دلیل کافی و شافی ارائه نکرده است. از سوی دیگر، علامه منصورپوری از اشارات و تصریحات موجود در صحائف انبیای بنی‌اسرائیل استنباط کرده است که انشاد این اشعار به هنگام ورود پیامبرگرامی اسلام به مدینه انجام گرفته است، که این استنباط از قوّت فراوان برخوردار است؛ البته این نیز بعید نیست که این ابیات در هر دو موقعیت سروده و خوانده شده باشد. [۳۳۰] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۹۴-۴۹۶؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۵. [۳۳۱] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۶. [۳۳۲] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۵. [۳۳۳] صحیح البخاری، همراه با فتح الباری، ج ۴، ص ۱۱۹، ح ۱۸۸۹؛ نیز: ح ۳۹۲۶، ۵۶۵۴، ۵۶۷۷، ۶۳۷۲.

بخش سوّم: مدینة مُنوَّره کانون دعوت و جهاد پیامبر اکرم ج

تمهید

مراحل دعوت و جهاد در عهد مَدَنی

دوران اقامت پیامبر اکرم در مدینۀ منوره و مراحل دعوت و جهاد آن حضرت را می‌توان به سه مرحله تقسیم کرد:

مرحلۀ اول، مرحلۀ بنیانگذاری جامعۀ اسلامی و تثبیت دعوت اسلامی است. در این مرحله، در داخل، آشوب‌ها و فتنه‌ها برخاست، و از خارج، دشمنان حمله کردند، تا مسلمانان را قلع و قمع کنند، و دعوت اسلام را ریشه‌کن سازند. این مرحله به دنبال پیروزی‌های پیاپی، و تسلط مسلمانان بر اوضاع، با قرارداد صلح حدیبیه در ذیقعدۀ سال ششم هجرت پایان می‌یابد.

مرحلۀ دوم، مرحلۀ صلح با دشمن بزرگ، و فراغت برای دعوت فرمانروایان جهان بسوی اسلام، و پایان بخشیدن به توطئه‌چینی‌ها. این مرحله با فتح مکّه مکرمه در ماه رمضان سال ششم هجرت پایان می‌یابد.

مرحلۀ سوم، مرحلۀ پذیرش هیأت‌های اعزامی، و داخل شدن مردمان فوج فوج در دین خدا. این مرحله تا زمان رسول خدا در ماه ربیع‌الاول سال یازدهم هجرت امتداد می‌یابد.

نقشۀ شماره ۱: محل سکونت قبایل یثرب در زمان هجرت

فصل اوّل: بنیانگذاری جامعۀ اسلامی

ساکنان مدینه و اوضاع و احوال آنان به هنگام هجرت

معنای هجرت، تنها رهایی یافتن و آسوده شدن از فتنه‌های مشرکان نبود، علاوه بر این، هجرت به معنای تعاون و همیاری برای برپایی یک جامعۀ نوین در یک شهر امن وامان نیز بود. به همین جهت، برای هر فرد مسلمانی که توان هجرت داشت، فرض گردید که مهاجرت کند، و در سازندگی میهن جدید سهیم شود، و درحدّ توان و امکان درجهت حفاظت از آن و بالا بردن مقام و موقعیت آن بکوشد.

بی‌شک، رسول خدا جپیشوا و رهبر و راهنمای مردم در سازندگی این جامعۀ نوپای اسلام بودند، و زمام همۀ امور، بدون چون و چرا، در دست آنحضرت بود.

مردمان و اقوامی که رسول خدا جدر مدینه به آنان رویاروی شدند، سه دسته بودند که اوضاع و احوال هر دسته از آنان نسبت به آن دو دستۀ دیگر تفاوت آشکار داشت. آنحضرت نیز در ارتباط با هریک از این سه دسته از مردم مدینه مسائل متعددی داشتند که با مسائل و مشکلاتی که با دو دستۀ دیگر داشتند، کاملاً متفاوت بود. این سه دسته عبارت بودند از:

۱) یاران وفادار و گرامی آنحضرت، ۲) مشرکان مدینه که هنوز ایمان نیاورده بودند، ۳) یهود.

۱. صحابیان آن حضرت: مسائلی که پیامبراکرم جدر ارتباط با یارانشان داشتند عبارت از این بود که شرایط و اوضاع در مدینه کاملاً با اوضاع و شرایطی که مسلمانان در مکه داشتند، متفاوت بود. درمکه، هرچند مسلمانان با یکدیگر وحدت کلمه داشتند و برای رسیدن به یک هدف واحد تشریک مساعی می‌کردند، درمیان خاندان‌های مختلف، مقهور و مطرود و خوار و ذلیل می‌زیستند، و زمام امور هیچ‌یک از امور زندگی خودشان را در دست نداشتند، و همه کاره، دشمنان دین و آئین آنان بودند. بنابراین، مسلمانان هرگز نمی‌توانستند یک جامعۀ اسلامی نوین، با پایه‌ها و مایه‌هایی که هیچ جامعۀ انسانی در جهان از آن بی‌نیاز نیست، برای خودشان تأسیس کنند. از این رو، می‌بینیم که سوره‌های مکّی قرآن کریم به توضیح مبانی اسلامی، و تعلیمات دینی که هر فرد به تنهایی می‌تواند عمل کند، و نیز تشویق به نیکوکاری و مکارم اخلاق و برحذر داشتن از رذائل و مساوی اخلاق بسنده می‌کنند.

اما، در مدینه، از روز نخست، زمام امور مسلمانان در دست خودشان بود، و هیچ‌کس، از هیچ قوم و قبیله‌ای، بر آنان سلطه نداشت. این به معنای آن بود که وقت آن رسیده است که مسلمانان با مسائل مربوط به تمدن و عُمران، و کسب و کار و اقتصاد، و سیاست و حکومت، و صلح و جنگ، بطور جدّی روبرو شوند، و مسائل حلال و حرام و جزئیات و عبادات و اخلاق اسلامی، ودیگر شئون زندگی برایشان به تفصیل بیان شود.

اینک وقت آن رسیده بود که مسلمانان یک جامعۀ اسلامی تشکیل بدهند که در تمامی مراحل زندگی با جامعۀ جاهلی متفاوت باشد، و از هر جامعۀ موجود در جهان بشری، در آن زمان متمایز باشد، و بتواند نمودار و نماینده و الگویی برای دعوت اسلامی- که مسلمان بخاطر آن انواع و اقسام شکنجه و عذاب را در طول ده سال متمادی تحمل کرده بودند- بوده باشد.

پوشیده نیست که سازندگی و بنیانگذاری یک چنین جامعه‌ای امکان ندارد که یک روزه، یا یک ماهه، یا یک ساله، تمامیت پذیرد، و ناگزیر می‌باست زمانی طولانی می‌گذشت تا تشریع و قانونگذاری و کار فرهنگی و آموزش و پرورش و اجرای موازین اسلامی اندک اندک شکل بگیرد. خداوند کفیل و سرپرست اصلی این تأسیس و تشریع بود، و پیامبر گرامی اسلام نیز مُجری اوامر الهی و مُرشِد تازه مسلمانان و دیگر یاران دیرین خویش در راستای تربیت دینی و انسانی مسلمانان و تزکیۀ آنان، طبق موازین شریعت اسلام بودند:

﴿ هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ [الجمعه:۲].

«خدای قُدّوس هموست که درمیان اُمیان رسولی را از آنان مبعوث گردانید تا آیات وی را برای آنان تلاوت کند، و آنان را تزکیه کند، و به آنان کتاب و حکمت بیاموزد».

صحابۀ آنحضرت نیز، از جان و دل نسبت به تعالیم پیامبراکرم جاقبال داشتند، زندگی خودشان را به زیور احکام اسلامی می‌آراستند، و از این جهت شادمان می‌شدند:

﴿ وَإِذَا تُلِيَتۡ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُهُۥ زَادَتۡهُمۡ إِيمَٰنٗا [الأنفال: ۲].

«و هرگاه آیات الهی بر آنان تلاوت شود بر ایمان ایشان بیافزاید».

تفصیل همۀ این مطالب، در عهدۀ موضوع تحقیق ما نیست، بنابراین، به اندازۀ نیاز بسنده می‌کنیم.

این بزرگ‌ترین مسئله‌ای بود که حضرت رسول‌اکرم جدر رویارویی با مسلمانان داشتند، و این خود، هدف اعلا و مقصود اصلی و مراد خدا و رسول از دعوت اسلامی و رسالت محمدی بود، و معلوم است که یک مسئلۀ عارضی و در خورِ شتابزدگی نبود، بلکه یک قضیۀ اصیل بود و نیاز به زمان برای توفیق یافتن در آن محسوس و معقول بود. آری، بعضی مسائل موردی و عارضی نبودند که بایست با سرعت هرچه تمامتر و در عین حال حکیمانه و خردمندانه حلّ می‌شدند.مهم‌ترین مسئله از این دست آن بود که مسلمانان در مدینه دو دسته بودند: یک دسته از آنان در شهر و دیار و در کنار اموال و خدم و حَشم خودشان بودند، تنها نگرانی آنان در حدّ نگرانی انسانی بود که در کمال امن و امان در خانه و کاشانۀ خویش بسر می‌برد. اینان «انصار» بودند، که از دیرباز درمیان ایشان دشمنی ریشه‌دار و نفرت دیرینه برقرار بود. دستۀ دیگر از مسلمانان، همۀ چیزهای از این قبیل را از دست داده بودند، و جانشان را برداشته بودند و به مدینه گریخته بودند. اینان «مهاجرین» بودند. ملجأ و مأوایی نداشتند که به آن پناه ببرند، شغلی نداشتند که از راه آن تأمین معاش و رفع نیاز کنند، ذخیره و پس‌اندازی نداشتند که به نوعی گذران کنند. شمار آن پناهندگان به مدینه نیز کم نبود، و هر روز بر شمارشان افزوده می‌شد. اِذن هجرت برای هر انسان مؤمن به خدا و رسول صادر شده بود، و معلوم است که مدینه نیز آنچنان ثروت فراوانی نداشت که با حضور انبوه پناهندگان موازنۀ اقتصادی‌اش برهم نخورد. در همین موقعیت دشوار، نیروهای دشمن نیز در برابر اسلام و مسلمین دست به دست یکدیگر داده بودند، و به نوعی مسلمانان مدینه را تحریم اقتصادی کرده بودند، چنانکه ورود قوت و غذا به مدینه رو به کاهش گذاشته بود، و اوضاع و احوال روز به روز سخت‌تر و دشوارتر می‌گردید.

۲. مشرکان مدینه: اینان درمیان قبائل ساکن مدینه می‌زیستند، هیچ سیطره و سلطه‌ای بر مسلمانان نداشتند، بعضی از آنان دچار شک و تردید بودند، و نمی‌توانستند یکسره دین آباء و اجدادشان را ترک گویند، امّا، در عین حال، دشمنی و نیرنگی نیز بر علیه اسلام و مسلمین نداشتند، دیری هم نپایید که همۀ آنان مسلمان شدند، و در مقام تدین به دین خدا به اخلاص تمام زیستند.

معدودی از مشرکان قبائل ساکن مدینه نیز بودند که دشمنان سرسخت و کینه‌توزی برای رسول خدا جو مسلمانان به حساب می‌آمدند، امّا، توان آن را نداشتند که در برابر مسلمانان اظهار خصومت کنند و ناگزیر بودند که در ارتباط با مسلمانان- با توجه به اوضاع و احوال- اظهار موّدت وصمیمیت کنند. در رأس این عدۀ معدود، عبدالله بن اُبّی قرار داشت. مردی که دو طایفۀ اوس و خزرج، پس از نبود بُعاث، برای نخستین بار همگی حاضر شدند به سروری و ریاست یک تن گردن نهند، و آن یک تن عبدالله بن اُبّی بود. مردم مدینه برای او طوق‌های رنگین از مهره‌های رنگارنگ فراهم کرده بودند، تا او را فرمانروای خویش گردانند و تاج بر سر او نهند، و نزدیک بود که پادشاه مردم مدینه بشود، امّا، ناگهان رسول خدا جوارد مدینه شدند، و مردم از او گسستند و به آنحضرت پیوستند.

عبدالله بن اُبّی چنین برداشت کرده بود که حضرت رسول‌اکرم جپادشاهی او را از او بازگرفته‌اند، و به همین جهت، نسبت به آنحضرت به شدت احساس دشمنی و عداوت می‌کرد. با وجود این، وقتی که دریافت، مشرک ماندن او اوضاع و احوال را برای وی نامساعدتر خواهد گردانید، و به تدریج واپسین آثار برجای مانده از عزت و شرف دیرینه‌اش را در جامعۀ اسلامی مدینه از دست خواهد داد، و بر اثر آن، از بسیاری منافع دنیوی خویش نیز محروم خواهد گردید، پس از جنگ بدر به ظاهر اسلام آورد، لیکن در باطن همچنان کافر بود، و هرگاه که فرصتی می‌یافت، از نیرنگ زدن به رسول خدا جو مسلمانان فروگذار نمی‌کرد. یاران وفادار وی نیز- که قرار بود در پرتو پادشاهی وی در مدینه به ریاست و مُکنت و جاه و مقام برسند- با او تشریک مساعی می‌کردند، و در اجرای نقشه‌هایش او را حمایت می‌کردند و مدد می‌رساندند، و چه بسیار می‌شد که برخی از جوانان و مسلمانان ساده‌لوح را نیز، ناآگاهانه، برای اجرای نقشه‌هایشان اجیر می‌کردند.

۳. یهودیان در مدینه: یهودیان ساکن مدینه، در واقع، مهاجرانی بودند که بر اثر فشار آشوریان و رومیان- چنانکه پیش از این آوردیم- بسوی حجاز روی آورده بودند، و در حقیقت عبرانی بودند، اما، پس از راه یافتن به حجاز، به رنگ زی و زبان و تمدن قوم عرب درآمده بودند، تا آنجا که نام‌های افرادو قبائل‌شان را نیز از نام‌های عربی انتخاب می‌کردند، و با مردم عرب‌نژاد حجاز وصلت کرده بودند و خویشاوند شده بودند. با وجود این، همچنان تعصُب نژادی خود را محفوظ نگاه داشته، و به طور کامل با عرب‌نژادان درنیامیخته بودند. از این رو، به نژاد اسرائیلی- یهودی خودشان افتخار می‌کردند، و عرب‌نژادان را بسیار تحقیر می‌کردند، و اموال قوم عرب را برای خودشان مُباح می‌دانستند و معتقد بودند که حق دارند هرگونه که بخواهند اموال آنان را چپاول کنند، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَمِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ مَنۡ إِن تَأۡمَنۡهُ بِقِنطَارٖ يُؤَدِّهِۦٓ إِلَيۡكَ وَمِنۡهُم مَّنۡ إِن تَأۡمَنۡهُ بِدِينَارٖ لَّا يُؤَدِّهِۦٓ إِلَيۡكَ[آل عمران: ۷۵].

«و برخی از اهل کتاب جنین‌اند که اگر قنطاری را به دست آنان بسپاری به تو بازگردانند، اما، بعضی دیگر چنان‌اند که اگر دیناری را به دست آنان بسپاری، به تو بازنگردانند، این بدان جهت است که ایشان قائل بوده‌اند به اینکه ما را به امیان کاری نیست!».

یهودیان شور و نشاطی در جهت نشر و ترویج دین و آئینشان نداشتند، دستمایۀ دینی ایشان نیز چیزی فراتر از فالگیری و جادوگری و دمیدن و طلسم کردن و امثال آن نبود، مع‌الوصف، خودشان را دانشمند و اهل فضل و سزاوار رهبری روحانی می‌دانستند.

یهودیان در فنون کسب و کار و معیشت و اقتصاد بسیار ماهر بودند. بازرگانی غلات و حبوبات و خرما و شراب و پوشاک دربست در دست آنان بود. پوشاک و خشکبار و شراب به مدینه وارد می‌کردند، و خرما صادر می‌کردند. شغل‌های پول‌ساز دیگری هم داشتند که سخت دست‌اندر کار آن زمینه‌ها بودند. از تودۀ عرب‌نژادان مدینه، دو چندان و صد چندان در خرید و فروش کالاها سود می‌گرفتند، به این نیز اکتفا نمی‌کردند، و رباخواری درمیان آنان رواج داشت. وام‌های سنگین به شیوخ و رؤسای قبائل عرب می‌دادند، تا آن پول‌ها را بیهود و بی‌فایده بذل و بخشش کنند، و مدیحه‌سرایی‌های شاعران و ذکر خیر مردمان را برای خودشان خریداری کنند، و در برابر آن وام‌ها، زمین‌ها و باغ‌ها و زراعت‌های آنان را از ایشان گروگان می‌گرفتند، و چند سالی طول نمی‌کشید که مالک آن اموال می‌شدند.

یهودیان، خبرگان نیرنگ و توطئه و ظلم و جور و فساد اجتماعی بودند. درمیان قبیله‌های عرب که در مجاورت یکدیگر سکونت داشتند، آتش دشمنی و کینه‌توزی را شعله‌ور می‌ساختند، و با نقشه‌کشی‌های پنهانی، آنان را بر علیه یکدیگر تحریک می‌کردند، به گونه‌ای که هیچ‌یک از آن قبائل از منشأ این امور سر درنمی‌آوردند. درنتیجه، با یکدیگر به نبردهای فرسایشی میپرداختند، و همین که تا اندازه‌ای آتش جنگ درمیان آنان فروکش می‌کرد، بار دیگر سرانگشت یهودیان به حرکت درمی‌آمد تا مجدّداً آتش جنگ را درمیان ایشان شعله‌ور سازد. وقتی نقشه‌هایشان، چنانکه باید و شاید عملی می‌شد، بی‌طرفی اختیار می‌کردند، و دستاوردهای تحریک و فریب خویش را به تماشا می‌نشستند، و از بدبختی و بی‌خانمانی مردم عرب بیچاره و بینوا لذت می‌بردند، و با وام‌های سنگین بهره‌دار آنان را پشتیبانی می‌کردند، مبادا، به خاطر تنگدستی و بی‌پولی دست از جنگ بکشند! یهودیان با این تدبیر، بر دو فایدۀ بزرگ دست می‌یافتند، یکی، حراست و حفاظت از کیان یهودیتشان و دیگری، رونق دادن به بازار رباخواری خودشان، تا با خوردن آن بهره‌های دو چندان و صد چندان، به ثروت‌های بی‌کران دست یابند.

در یثرب، سه قبیلۀ یهودی مشهور ساکن بودند: ۱) بنی قینقاع، که هم‌پیمانان خزرج بودند، و خانه‌هایشان در داخل مدینه بود، ۲) بنی‌نًضیر، که هم‌پیمانان خزرج بودند، و خانه‌هایشان در حومۀ مدینه بود، ۳) بنی قُریظه که هم‌پیمانان اوس بودند، و خانه‌هایشان در حومۀ مدینه بود. همین قبائل یهودی بودند که از دیرباز آتش جنگ را میان دو طایفۀ اوس و خزرج شعله‌ور نگاه داشته بودند، و در نبرد بُعاث، هر سه قبیله در کنار هم پیمانانشان شرکت داشتند.

طبیعی بود که یهودیان با دیدگان بغض و عداوت به اسلام بنگرند، و از آنان جز این نیز انتظار نمی‌رفت. رسول‌اکرم جاز نژاد آنان نبودند، تا تعصّب نژادی آنان را که بر روح و روان و عقل و خرد آنان چیره گردیده بود، کاهش دهد، دعوت اسلام نیز بسوی آئینی بود که دل‌های پراکنده را به هم نزدیک می‌گردانید، و آتش کینه‌توزی و دشمنی را فرو می‌نشانید، و در همۀ امور مردم را به امانتداری فرا می‌خواند، و به همگان توصیه می‌کرد که به حلال خواری و پاکیزه نگاه داشتن اموال خودشان مقید باشند. معنای این‌ها همه آن بود که قبائل عرب دیری نخواهد پایید که باهم اُنس و اُلفت پیدا خواهند کرد، و در آنصورت، از چنگال یهود به در خواهند آمد، و رونق بازرگانی یهود فروکش خواهد کرد، و از رباخواری که گردونۀ ثروت ایشان بر محور آن گردش می‌کرد، محروم خواهند شد. حتی احتمال دارد که قبایل عرب بیدار شوند، و به حساب اموالی که یهودیان از طریق ربا از آنان گرفته‌اند برسند، و درصدد بازگردانیدن زمین‌ها و باغ‌های خودشان که یهودیان به حساب سود پولشان از آن ستانده‌اند، برآیند.

یهودیان، از همان آغاز که دریافتند دعوت اسلام در اندیشۀ استقرار یافتن در یثرب است، به تمامی این محاسبه‌ها پرداختند. از این رو، سخت‌ترین دشمنی را با اسلام و رسول خدا ج، از لحظه‌ای که آنحضرت به یثرب وارد شدند، داشتند، هرچند که گستاخی اظهار دشمنی را تا چندی بعد نداشتند.

میزان عداوت یهود را با رسول خدا جاز روایت ذیل که ابن اسحاق به نقل از امّ‌المؤمنین صفیهلآورده است، می‌توان دریافت.

* ابن اسحاق می‌گوید: به نقل از صفیۀ بنت حیی بن اَخطَب برای من بازگفته‌اند که وی می‌گفت: من از همۀ فرزندان پدرم نزد وی محبوب‌تر بودم، هم‌چنین نزد عمویم ابویاسر، هیچ‌گاه آندو را در کنار یکی از فرزندانشان ملاقات نمی‌کردم، مگر آنکه او را رها میکردند و مرا در آغوش می‌گرفتند. صفیه گوید: وقتی رسول خدا جبه مدینه وارد شدند، و در قُباء- در محلۀ بنی‌عمرو بن‌عوف- بار انداختند، فردای آنروز پدرم حَیی بن‌اخطب و عمویم ابویاسر صبح خیلی زود، پیش از طلوع آفتاب به سراغ آنحضرت رفتند. گوید: اندو بازنگشتند تا غروب آفتاب! گوید: بالاخره، خسته و درمانده، بی‌حال و بی‌قرار، افتان و خیزان، از راه رسیدند. صفیه گوید: من مانند همیشه با لبخند و شیرین‌زبانی به سراغ ایشان رفتم. بخدا، هیچ‌یک از آندو به من توجّهی نکردند، سخت غمگین بودند. گوید: از عمویم ابویاسر شنیدم که به پدرم حَیی بن اَخطَب گفت: خودش است؟! و پدرم گفت: آری، بخدا! آنگاه گفت: او را می‌شناسی و به قطع و یقین می‌دانی؟! پدرم گفت: آری! گفت: چه احساسی نسبت به او داری؟ گفت: دشمنی با او، مادام که زنده باشم! [۳۳۴].

گواه دیگر بر شدت عداوت یهود، روایت بخاری در ارتباط با اسلام آوردن عبدالله بن سلامساست.

وی یکی از دانمشندان بزرگ و نامدار یهود بود. وقتی از ورود رسول خدا جبه مدینه در محلۀ بنی نجّار خبر یافت، شتابان نزد آنحضرت آمد، و سؤالاتی را نزد ایشان مطرح کرد که پاسخ آن‌ها را جز پیامبران کسی نمی‌دانست. همین که پاسخ‌های پیامبراکرم جرا یکی پس از دیگری شنید، فورا همانجا ایمان آورد، آنگاه به آنحضرت گفت: یهودیان مردمانی بهتان‌زن‌اند، اگر پیش از آنکه دربارۀ من از آنان سؤال کنی، خبر مسلمان شدن مرا بشنوند، مرا نزد شما متهم خواهند ساخت! رسول خدا جبه دنبال یهودیان فرستادند. یهودیان آمدند، و عبدالله بن سلام به درون اتاق رفت. رسول خدا جگفتند: «أی رجل فیكم عبدالله بن سلام؟» عبدالله بن سلام درمیان شما چگونه آدمی است؟ گفتند: داناترین ما و پسر داناترین ما، و آگاه‌ترین ما و پسر آگاه‌ترین ما! و به عبارت دیگر سرور ما و پسرِ سرور ما! و به عبارت دیگری: بهترین ما و پسرِ بهترین ما، و برترین ما و پسرِ برترین ما! رسول خدا جفرمودند: «أفرأیتم إن أسلم عبدالله» گفتند: خداوند او را از چنین شرّی پناه دهاد! (دو مرتبه یا سه مرتبه). آنگاه، عبدالله بن سلام از اتاق بیرون آمد و گفت: أشهد أن لا إله إلا الله! وأشهد أن محمدا رسول الله! گفتند: بدترین ما و پسر بدترین ما! و او را به باد ناسزا گرفتند. به روایت دیگر، گفت: ای جماعت یهود! از خدا بترسید! سوگند به خدای یکتا که جز او خدایی نیست، شما خود می‌دانید که او رسول خدا است، و بحق آمده است! گفتند: دروغ می‌گویی! [۳۳۵].

این نخستین تجربۀ رسول خدا جاز رفتار یهودیان، همان روز نخست ورود به مدینه بود، و این چنین بود اوضاع داخلی مدینه که رسول خدا به هنگام ورود به مدینه با آن رویاروی شدند.

امّا از خارج، مدینه را هواداران دین قریش دربرگرفته بودند. قریش سرسخت‌ترین دشمنان اسلام و مسلمین بودند. طی ده سال تمام که مسلمانان زیر دست آنان بودند انواع و اقسام تهدید و ارعاب و شکنجه و عذاب و تحریم اجتماعی و اقتصادی را روی آنان تجربه کردند، و انواع و اقسام سختی‌ها و ناراحتی‌ها را به آنان چشانیدند، و یک جنگ روانی طاقت‌فرسا را با تبلیغاتی گسترده و سازمان یافته بر علیه آنان براه انداختند. زمانی هم که مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند، زمین و خانه و کاشانه و دارایی آنان را مصاده کردند، آنان را از همسران و فرزندانشان دور گردانیدند، هرچند تن از آنان را که توانستند زندانی کردند و شکنجه دادند. به این نیز اکتفا نکردند، بلکه توطئه کردند تا خون صاحب دعوت را بریزند، و او را همراه با آئین وی سر به نیست کنند، و در مقام اجرای این توطئه از هیچ کوششی فروگذار نکردند. اینک، بسیار طبیعی بود که وقتی مسلمانان از مکّه رهایی یافته‌اند و به سرزمین دیگری در فاصلۀ پانصد کیلومتری نقل مکان کرده‌اند، قریشیان نیز نقش سیاسی و نظامی خود را ایفا کنند و با استفاده از صدارت و زعامت دنیوی و دینی که داشتند و درمیان قوم عرب به عنوان ساکنان حرم و مجاوران و پرده‌داران بیت‌الله‌الحرام شناخته شده بودند، دیگر مُشرکان عربستان را بر علیه اهل مدینه برانگیزند. عملاً، قریش چنین کردند، و مدینه را انواع خطرات محاصره کرد، و نوعی تحریم اقتصادی در مورد مدینه به اجرا درآمد که بر اثر آن واردات مدینه کاهش یافت، در حالیکه شمار پناهندگان به مدینه روز به روز افزایش می‌یافت، و با این ترتیب، وضعیت جنگی میان طاغیان مکّه و هم دینان ایشان از یکسو، و مسلمانان در میهن جدیدشان از سوی دیگر، برقرار گردید.

این حقّ مسلمانان بود که به سزای مصادرۀ اموالشان، اموال این طاغیان را مصادره کنند، و به سزای آن شکنجه‌ها و ناراحتی‌ها که از آنان دیده بودند، آنان را عذاب و شکنجه دهند، و بر سر راه زندگی آنان سنگ‌اندازی کنند، همانگونه که پیش از آن، آنان با مسلمانان چنین می‌کردند، و از همان دستی که داده بودند به آنان پس بدهند، تا راه برای ایشان بسته شود، و نتوانند مسلمانان را نابود کنند و آنان را از ریشه درآورند.

این‌‌‌ها مسائل و مشکلاتی بود که رسول خدا جپس از ورود به مدینه از ناحیۀ بیرون مدینه با آن‌ها مواجه بودند، و می‌بایست با حکمت بالغۀ خویش با آن‌ها برخورد کنند، تا از لابلای آن‌ها موفّق و سرافراز بیرون آیند.

رسول خدا ج، در پرتو توفیق و تأیید الهی، به بهترین وجهی به حلّ و فصل این مسائل و مشکلات پرداختند، و با هر دسته از مردمان در داخل و خارج مدینه با شیوه‌ای که سزاوارشان بود، اعمّ از رأفت و مهربانی یا سختگیری و ناسازگاری، رفتار کردند، و این‌ها همه فرع بر تزکیۀ مردم و تعلیم کتاب و حکمت به آنان، به عنوان اصل برنامۀ کار آنحضرت بود، و بی‌شک، جنبۀ تزکیه و تعلیم را رأفت و رحمت بر جنبۀ شدّت و خشونت غالب بود، تا آنکه سرانجام، طی چند سال، زمام امور به دست اسلام و مسلمین افتاد، چنانکه خوانندۀ گرامی در صفحات آینده به روشنی مطالعه خواهد کرد.

[۳۳۴] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۵۱۸-۵۱۹. [۳۳۵] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۵۹، ۵۵۶، ۵۶۱.

بنای مسجدالنبی

پیش از این گفتیم که ورود رسول خدا جبه مدینه در محلّۀ بنی‌نجّار، روز جمعه ۱۲ ربیع‌الاول سال یکم هجرت، مطابق با ۲۷ سپتامبر سال ۶۲۲ میلادی بود، و ایشان در قطعه زمینی روبروی خانۀ ابوایوب بار انداختند، و گفتند: «هاهنا الـمنْزلُ إن شاءالله» اگر خدا بخواهد اینجا محل فرود آمدن ما است! آنگاه به خانۀ ابوایوب نقل مکان فرمودند.

نخستین گامی که پیامبر اکرم اسلام پس از آن برداشتند، بنای مسجدالنبی بود. برای ساختن این مسجد همان قطعه زمینی را که ناقۀ ایشان در آن بر زمین نشسته بود، درنظر گرفتند، و آن قطعه زمین را از مالکانش که دو پسربچّه یتیم بودند، خریداری کردند، و در کار ساختن مسجد شخصاً سهیم شدند، و خشت و سنگ می‌آوردند و با خود زمزمه می‌کردند و می‌گفتند:

اللهم لا عیش إلا عیش الآخرة
فاغفر للأنصار والـمهاجرة

«خداوندا، زندگی جز زندگی آخرت نیست، پس آمرزش خود را بر انصار و مهاجرین ارزانی فرما».

و نیز می‌خواندند:

هذا الحمال لا حمال خیبر
هذا أبرُّ ربنا وأطهر

«این بارها، نه بارهای خیبر! این ارزشمندتر است- ای خدای ما- و پاکیزه‌تر!».

این تشریک مساعی شخص رسول خدا جدر ساختن مسجد، نشاط صحابه را برای کار دو چندان می‌گردانید، تا آنجا که یکی از آنان چنین می‌گفت:

لئن قعدنا و النبی یعمل
لذاك منا العمل الـمضلل

«اگر ما بنشینیم و پیامبر کار کند، چنین کاری از ناحیه ما، کاری نابهنجار است!».

در آن قطعه زمین، گورهای مشرکان، ویرانه‌هایی چند، شماری درختان خرما، و یک درخت غَرقَد بود. رسول خدا جدستور دادند گورهای مشرکان را شکافتند، ویرانه‌ها را تخریب کردند، درختان خرما و آن درخت را قطع کردند، و چوب آن‌ها را در سمت قبلۀ مسجد روی هم چیدند، و دیوارهایش را با خشت و گل بالا بردند، و سقف آن را با الیاف خرما پوشانیدند، و ستون‌هایش را با تنه‌های درختان خُرما ساختند، کف مسجد را با شن و سنگریزه فرش کردند، و برای آن سه درب قرار دادند. درازای زمین مسجد از سمت قبله تا انتهای آن یکصد ذراع بود، دو طرف دیگر زمین نیز همین مقدار یا کمتر، و پی ساختمان مسجد سه ذراع بود.

در کنار مسجد چند اتاق با سنگ و خشت درست کردند، و سقف آن‌ها را با شاخه‌ها و الیاف درخت خرما پوشانیدند. این‌ها حجره‌های محل سکونت همسران پیغمبراکرم جبود. وقتی که حُجرات آماده شدند، آنحضرت از خانۀ ابوایوب به آن حجره‌های مجاور مسجد نقل مکان کردند [۳۳۶].

مسجد در آن زمان تنها مکانی برای نمازگزاران نبود، دانشگاهی بود که مسلمانان در آن تعالیم و رهنمودهای اسلام را فرا می‌گرفتند، باشگاهی بود که قبایل و طوایف مختلف که از دیرباز بر اثر گرایش‌های جاهلی با یکدیگر در ستیز و نبرد بودند، در آنجا فراهم می‌آمدند، پایگاهی بود که همۀ امور از آنجا اداره می‌شد، و همۀ فعالیت‌ها از آنجا سازمان داده می‌شد، و پارلمانی بود که در آن جلسات مشورتی و کمیته‌های اجرائی تشکیل می‌شد.

از همۀ این‌ها گذشته، مساجد خانه‌ای بود که در آن شمار بسیاری از بینوایان مهاجرین و پناهندگان که در مدینه خانه و ثروت و خانواده و فرزندانی نداشتند، سکونت می‌کردند.

در اوائل هجرت، اذان تشریع شد. آن نغمۀ آسمانی که در آفاق می‌پیچید، و کرانه‌های هستی را به حرکت درمی‌آورد، در هر شبانه روز پنج مرتبه اعلام می‌کرد که جز خدای یکتا خدایی نیست، و محمد جرسول خدا است، و هرگونه بزرگی و سروری را در جهان آفرینش و هر دین و آئینی را در بیکران هستی نفی می‌کرد مگر کبریای الهی و دین خدا که بندۀ او محمد رسول الله جآورده بود. یکی از نیکان اصحاب آنحضرت، عبدالله بن زیدبن عبدربّهس، اذان را در خواب دیده بود و پیامبراکرم جاو را تأیید کردند. همان رؤیا را عمربن خطابسنیز مشاهده کرده بود، و آنحضرت او را نیز تأیید کردند، چنانکه داستان آن در کتاب‌های حدیث و سیره آمده است [۳۳۷].

[۳۳۶] صحیح البخاری،‌ ج ۱، ص ۷۱، ۵۵۵، ۵۶۰؛ زاد المعاد،‌ ج ۲، ص ۵۶. [۳۳۷] این حدیث را ترمذی در کتاب الصلاة، «باب بَدءِ الاذان»، ج ۱، ص ۳۵۸-۳۵۹، ح ۱۸۹؛ و ابوداود و احمدبن حنبل و دیگران روایت کرده‌اند.

پیمان برادری میان مسلمانان

همزمان با اقدام به ساختن مسجد، نبی‌اکرم جدر کنار تأسیس آن مرکز همایش و اُنس و اُلفت، اقدام دیگری فرمودند که از دل‌انگیزترین گزارش‌های تاریخ بشری است، و آن عبارت بود از بستن پیمان برادری میان مهاجرین و انصار.

* ابن قیم گوید: آنگاه، رسول خدا جدر خانۀ اَنس بن مالک میان عدّه‌ای از مهاجرین و انصار که جمعاً ۹۰ مرد مسلمان، ۴۵ تن از مهاجرین، و ۴۵ تن از انصار بودند، عقد اخوّت بستند، مبنی بر اینکه در همۀ امور با یکدیگر مواسات کنند، و به جای خویشاوندانشان، از یکدیگر ارث ببرند، تا زمان وقوع جنگ بدر، که با نزول این آیه از سوی خداوند:

﴿ وَأُوْلُواْ ٱلۡأَرۡحَامِ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلَىٰ بِبَعۡضٖ فِي كِتَٰبِ ٱللَّهِ [الأنفال: ۷۵].

«و خویشاوندان نسبت به یکدیگر اولی هستند».

ارث بردن مسلمانان از یکدیگر از عقد اخوّت به خویشاوندی نسبی موکول گردید. بعضی گفته‌اند علاوه بر آن، رسول خدا جمیان مهاجرین نیز عقد اخوّت بستند، امّا آنچه به ثبوت رسیده، همان قول اوّل است. مهاجرین با همان برادری اسلامی و پیوند میهنی و خویشاوندی نسبی، بی‌نیاز از عقد اخوّت بودند، برخلاف مهاجرین و انصار که با یکدیگر پیش از آن نسبتی نداشتند [۳۳۸].

معنا و مفهوم این برادری آن بود که تعصبات جاهلیت رنگ ببازد، و امتیازات اصل و نسب و رنگ و نژاد و وطن مُلغی گردد و هیچ پایه و مایه‌ای برای پیوستن و گسستن بجز اسلام باقی نماند.

این پیمان برادری، با عواطف ایثار و مواسات و اُنس و اُلفت و خیرخواهی درهم آمیخت، و جامعۀ نوپای مدینه را از چشمگیرترین نمونه‌ها و نمودارهای برادری و برابری آکنده ساخت.

* بخاری چنین روایت کرده است: وقتی مسلمانان وارد مدینه شدند، رسول خدا جمیان عبدالرحمان با سعدبن ربیع عقد اخوت بستند. سعد به عبدالرحمان گفت: من از همۀ انصار ثروتمندترم، دارایی‌ام را با تو نصف میکنم. دو همسر نیز دارم، بنگر کدامیک از آنان را بیشتر می‌پسندی، نام ببر تا او را طلاق دهم و همین که عدّه‌اش بسر آمد او را به همسری خویش درآور! عبدالرحمان گفت: خداوند به تو و خانواده و دارایی تو برکت دهاد! بازارتان از کدام سوی است؟ او را به بازار بنی‌قینقاع راه نمودند. وقتی برگشت مقداری روغن و کشک کاسبی کرده بود، بعد، به کسب و کار ادامه داد، تا آنکه روزی با سر و وضع مرتب و عطرزده آمد. رسول خدا فرمودند: «مَهیم؟» چه خبر؟! گفت: ازدواج کردم! فرمودند: «کم سقت الیها؟»چقدر پیشکش او کردی؟ گفت: یک «نُواه» طلا! [۳۳۹].

* از ابوهریره روایت کرده‌اند که گفت: انصار به نبی‌اکرم گفتند: درختان خرما را میان ما و برادرانمان نصف کنید! فرمودند: نَه! انصار گفتند: شما با کار کردن خودتان بار هزینه‌های نخلستان را از دوش ما بردارید، ما نیز شما را در محصول خرما شریک می‌گردانیم! مهاجرین گفتند: سِمعنا و اَطَعنا! [۳۴۰].

این موارد نشان می‌دهد که انصار تا چه اندازه نسبت به برادران مهاجرشان محبّت می‌ورزیده‌اند، و باآنان در مقام فداکاری و ایثار و مودّت و صفا و صمیمیت بوده‌اند، و مهاجران نیز تا چه اندازه قدرشناس این دست و دل‌بازی انصار بوده‌اند، به گونه‌ای که اصلا سوء استفاده نمی‌کرده‌اند، و جز به اندازه‌ای که امورشان بگذرد، به دارایی برادران مهاجرشان دست‌اندازی نمی‌کرده‌اند.

براستی، این عقد اُخوّت حکمتی بی‌نظیر و سیاستی حکیمانه، و راه‌حلّی خردمندانه برای بسیاری از مشکلاتی بود که مسلمانان با آن روبرو بودند، و پیش از این اشاره کردیم.

[۳۳۸] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۶. [۳۳۹] نکـ: صحیح البخاری، «باب اِخاء النبی بین المهاجرین والانصار»، ج ۱، ص ۵۵۳؛ «نُواة» طلا در آن زمان معادل پنج درهم، و به قولی، معادل ربع دینار بوده است. [۳۴۰] صحیح البخاری، «باب اذا قال، اکفنی مؤنة النخل...» همراه با فتح الباری، ج ۴، ص ۲۳۷، ح ۲۰۴۹، نیز: ۲۲۹۳، ۳۹۳۷، ۵۰۷۲، ۵۱۴۸، ۵۱۵۳، ۵۱۵۵، ۵۱۶۷، ۶۰۸۲، ۶۳۸۶؛ داستان عقد اخوّت در صحیح مسلم، ح ۲۵۲۹؛ سنن ابی داود، ح ۲۹۲۶؛ الادب المفرد، ح ۵۶۱؛ مسند ابی یعلی، ج ۴، ص ۳۶۶ و جاهای دیگر آمده است.

پیمان نامۀ همبستگی اسلامی [۳۴۱]

همانطور که رسول خدا جمیان مسلمانان عقد اُخوت بستند، پیمان‌نامه‌ای را هم پیشنهاد فرمودند تا درگیری‌های مربوط به دوران جاهلیت، و کشمکش‌های قبیله‌ای ستم مدارانه از میان برود، و در پرتو این پیمان‌نامه، آنحضرت توانستند یک وحدت اسلام فراگیر پدید آورند. متن پیمان‌نامۀ پیشنهادی پیغمبراکرم جچنین بود:

«این پیمان‌نامه‌ای است از محمد نبی، میان مؤمنان و مسلمانان از قریش و یثرب، و کسانی که تابع آنان شده و به آنان پیوسته، و همراه آنان جهاد کرده و می‌کنند:

۱. این مجموعه یک امت واحده جدا از دیگر مردمان‌اند.

۲. مهاجرین قریش به همان شیوه پیشین تضامن قبیله‌ای خودشان را دارند، اسیرانشان را با فدیه آزاد می‌کنند، به معروف و قسط درمیان مؤمنان، و هر قبیله از انصار نیز به همان شیوه پیشین تضامن فیمابین خودشان را دارند، و هر طائفه از ایشان اسیرانش را با فدیه آزاد می‌کند،به معروف و قسط میان مؤمنان.

۳. مؤمنان فردی را که تحت فشار بدهی و عیالواری باشد رها نمی‌کنند، و به معروف در هر مورد از جمله پرداخت فدیه و ادای دیه او را یاری می‌کنند.

۴. مؤمنان متقی علیه کسانی هستند که از میان آنان بخواهند ستم کنند یا از ستمگری پاداش بگیرند، یا به گناه یا عدوان یا فسادی درمیان مؤمنان دست بزنند.

۵. مؤمنان همه دست‌هایشان در دست یکدیگر است بر علیه آن فرد ستم‌پیشه و خطاکار، هرچند وی پسر یکی از خود آنان باشد.

۶. هیچ فرد مؤمنی مؤمن دیگر را به قصاص کافری به قتل نمی‌رساند.

۷. و نیز هیج کافری را بر علیه مؤمنی یاری نمی‌کند.

۸. ذمّه و امان خدا یکی بیش نیست، و پایین‌ترین فرد مسلمانان از جانب همه آنان می‌تواند به هرکس که بخواهد امان دهد.

۹. از یهویان هر که تابع ما شود از یاری و مواسات ما برخوردار خواهد شد، و نباید به آنان ستم شود یا کسانی علیه آنان همدست بشوند.

۱۰. صلح مؤمنان یکی بیش نیست، هیج فرد مؤمنی بدون موافقت فرد مؤمن دیگری نمی‌تواند در صحنۀ نبرد در راه خدا صلح و سازش کند، مگر به تساوی و عدالت میان مسلمانان.

۱۱. مؤمنان وابسته به یکدیگر و مدافع و حامی یکدیگرند، به موجب آنکه خونشان را در راه خدا می‌ریزند.

۱۲. هیچ فرد مشرکی نمی‌تواند مال یا جان قریشیان را امان دهد، یا مانع از دسترسی فرد مؤمنی به آن بشود.

۱۳. هرکس مؤمنی را بی‌گناه بکشد و ثابت گردد، در برابر خون او قصاص خواهد شد، مگر آنکه ولی مقتول رضایت بدهد.

۱۴. مؤمنان همه علیه او هستند، و برای آنان روا نیست جز آنکه علیه او قیام کنند.

۱۵. برای هیچ فرد مؤمنی روا نیست که خطاکاری را یاری کند یا مأوا دهد، و هرکه گناهکاری را یاری کند یا مأوا دهد، لعنت و خشم خدا بر او خواهد بود در روز قیامت، و از او عَوض و فدیه‌ای دریافت نخواهد شد.

۱۶. شما هرگاه درباره چیزی اختلاف نظر پیدا کردید، مرجع حل آن اختلاف خداوندو محمد است» [۳۴۲].

[۳۴۱] اینگونه پیمان‌نامه‌ها، یک مرحله انتقالی است که ملت‌ها در آستانه شکل‌گیری و سازندگی جامعه، پیش از آنکه قرار و استقرار پیدا کنند، از آن می‌گذرند و به خاطر آن تعبیه می‌شود که به تدریج از واحدهای قبیله‌ای جدا از یکدیگر- که بیشتر اوقات با یکدیگر در ستیز و نبرد نیز هستند- به یک وحدت ملی منسجم و استوار منتقل شوند. اما، زمانی که این سازندگی و تأسیس انجام شد و به کمال رسید، و امت ساخته شد و شکل گرفت، و پایه‌های برادری دینی درمیان افراد امت استوار گردید؛ اخوّت اسلامی درمیان آنان وحدتی برقرار می‌کند و حقوقی را ایجاب می‌کند که پس از آن دیگر جایی برای هیچگونه پراکندگی باقی نمی‌ماند، تا نیاز به هم‌پیمانی میان مسلمانان پیش آید. به همین جهت به رسول خدا جفرمودند: «لا حِلفَ فی الاسلام، و ایما حلف کان فی الجاهلیة لم یزده الاسلام الاشدة»در اسلام هیچ پیمانی نیست، و هر پیمانی در جاهلیت بوده باشد اسلام تغییری در آن نداده جز آنکه آن رامحکمتر گردانیده است. (صحیح مسلم، فضائل الصحابة، «باب المؤاخاة») اما، پیش از تکوین امت اسلامی و در مرحله انتقال، پیمان امری مطلوب است. به انس بن مالک گفتند: «به تو رسیده است که نبی‌اکرم جفرموده باشند: (لا حلف فی الاسلام)؟ گفت: نبی‌اکرم جمیان قریش و انصار در خانه امن پیمان بستند (صحیح البخاری، الکفالة، ح ۲۲۹۴، ۶۰۸۳، ۷۳۴۰؛ نیز نک: صحیح مسلم، ج ۴، ص ۱۹۶۰، ح ۲۵۲۹؛ سنن ابی داود، ح ۲۹۲۶؛ الادب المفرد، ح ۵۶۱؛ مسند ابی یعلی، ج ۴، ص ۳۶۶). [۳۴۲] سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۵۰۲-۵۰۳.

اثرگذاری معنویت در جامعه

با این حکمت، و با این تدبیر، پیامبرگرامی اسلام پایه‌های یک جامعۀ نوبنیاد اسلامی را استوار گردانیدند که نمای ظاهری و بیرونی آن بیانگر و نشانگر معارف و مفاهیمی بود که آن فرهیختگان و فرزانگان در پرتو مصاحبت نبی‌اکرم جاز آن‌ها برخوردار شده بودند، و نبی‌اکرم جپیوسته به تعلیم و تربیت و تزکیۀ نفوس ایشان، و تشویق آنان به مکارم اخلاق می‌پرداختند، و آنان را با آداب مودّت و برادری و عزْت و شرف، و نیز عبادات و طاعات می‌آراستند.

* مردی از آنحضرت پرسید: گزیده‌ترین و بهترین دستورات اسلام کدام است؟ فرمودند:

«تُطْعِمُ الطَّعَامَ، وَتَقْرَأُ السَّلاَمَ عَلَى مَنْ عَرَفْتَ، وَعَلَى مَنْ لَمْ تَعْرِفْ» [۳۴۳]. «اینکه اطعام طعام کنی، و بر کسانی را که می‌شناسی و نمی‌شناسی بلند سلام کنی!».

* عبدالله بن سلام گوید: وقتی نبی‌اکرم وارد مدینه شدند، آمدم، همین که سیمای آنحضرت را ورانداز کردم، یافتم که سیمای ایشان سیمای یک فرد دروغ‌زن و کذّاب نیست. نخستین مطلبی که آنحضرت گفتند، این بود:

«یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَفْشُوا السَّلَامَ وَأَطْعِمُوا الطَّعَامَ وَصِلُوا الْأَرْحَامَ وَصَلُّوا بِاللَّیْلِ وَالنَّاسُ نِیَامٌ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِسَلَامٍ» [۳۴۴]. «هان ای مردمان، بلند سلام کنید، و دیگران را اطعام کنید، و صله رحم کنید، و شب هنگام که مردم در خواب‌اند نماز بگزارید، به سلامت وارد بهشت خواهید شد!».

* نیز می‌فرمودند:

«لا یَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ لا یَأْمَنُ جَارُهُ بَوَائِقَهُ» [۳۴۵]. «کسی که همسایه‌اش از دستش در امان نیست، وارد بهشت نخواهد شد!».

* نیز می‌فرمودند:

«الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَیَدِهِ» [۳۴۶]. «مسلمان کسی است که مسلمانان از زبان او و دست او در امان باشند».

* نیز می‌فرمودند:

«لا یُؤْمِنُ أَحَدُكُمْ حَتَّى یُحِبَّ لأَخِیهِ مَا یُحِبُّ لِنَفْسِهِ» [۳۴۷]. «یکایک شما اهل ایمان نیستید مگر آنکه هرچه را برای خود دوست دارید برای برادرتان نیز دوست بدارید!».

* نیز می‌فرمودند:

«الْمُؤْمِنُونَ كَرَجُلٍ وَاحِدٍ إِذَا اشْتَكَى عَیْنُهُ اشْتَكَى كُلُّهُ وَإِنْ اشْتَكَى رَأْسُهُ اشْتَكَى كُلُّهُ» [۳۴۸].«مسلمانان همچون یک واحد‌اند، اگر چشم او به درد آید، تمامی اندام‌های او به درد آیند، و اگر سر او به درد آید، تمامی اندام‌های او به درد آیند!».

* نیز فرمودند:

«الْمُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِ كَالْبُنْیَانِ، یَشُدُّ بَعْضُهُ بَعْضًا» [۳۴۹].«مسلمان با مسلمان همچون اجزاء یک ساختمان‌اند، که یکدیگر را استوار نگاه می‌دارند!».

* نیز می‌فرمودند:

«لاَ تَبَاغَضُوا، وَلاَ تَحَاسَدُوا، وَلاَ تَدَابَرُوا، وَكُونُوا عِبَادَ اللَّهِ إِخْوَانًا، وَلاَ یَحِلُّ لِمُسْلِمٍ أَنْ یَهْجُرَ أَخَاهُ فَوْقَ ثَلاَثَةِ أَیَّامٍ» [۳۵۰].«کینه توزی نکنید، حسادت نورزید، قطع رابطه نکنید، و با یکدیگر- ای بندگان خدا- برادر باشید، و برای هیچ فرد مسلمان روا نیست که بیش از سه روز از برادرش دوری گزیند!».

* نیز می‌فرمودند:

«الْمُسْلِمُ أَخُو الْمُسْلِمِ، لاَ یَظْلِمُهُ وَلاَ یُسْلِمُهُ، وَمَنْ كَانَ فِى حَاجَةِ أَخِیهِ كَانَ اللَّهُ فِى حَاجَتِهِ، وَمَنْ فَرَّجَ عَنْ مُسْلِمٍ كُرْبَةً فَرَّجَ اللَّهُ عَنْهُ كُرْبَةً مِنْ كُرُبَاتِ یَوْمِ الْقِیَامَةِ، وَمَنْ سَتَرَ مُسْلِمًا سَتَرَهُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» [۳۵۱]. «مسلمان برادر مسلمان است، بر او ستم نمی‌کند، و او را تسلیم نمی‌کند، و هرکس در پی انجام کار برادرش برود، خداوند در پی روا کردن حاجت او خواهد بود، و هرکس پریشانی مسلمانی را از میان ببرد، خداوند بخشی از پریشانی‌های او را در روز قیامت از میان خواهد برد، وهر کس عیب مسلمانی را بپوشاند، خداوند در روز قیامت عیب او را خواهد پوشانید!».

• نیز می‌فرمودند:

«اِرْحَمُوا مَنْ فِی الْأَرْض یَرْحَمكُمْ مَنْ فِی السَّمَاء» [۳۵۲]. «به آنان که در زمین‌اند مهربانی کنید، تا آنکه در آسمان است با شما مهربانی کند!».

* نیز می‌فرمودند:

«لَیْسَ الْمُؤْمِنُ بِالَّذِی یَشْبَعُ وَجَارُهُ جَائِعٌ» [۳۵۳]. «مسلمان نیست کسی که خود سیر باشد و همسایه‌اش در مجاورت او گرسنه باشد!».

* نیز می‌فرمودند:

«سِبَابُ الْمُؤْمِنِ فِسْقٌ، وَقِتَالُهُ كُفْرٌ» [۳۵۴]. «دشنام دادن به مسلمان فسق است، و نبرد با او کفر!».

* کنار زدن خس و خاشاک را از سر راه مردمان صدقه می‌دانستند و این عمل را شعبه‌ای از شعبه‌های ایمان به حساب می‌آورند [۳۵۵].

مسلمانان را به انفاق تشویق می‌کردند، و فضیلت‌های صدقه و انفاق را آنچنان برمی‌شمردند که در دل‌‌‌ها اثر می‌گذاشت، چنانکه می‌فرمودند:

«اَلصَّدَقَةُ تُطْفِئُ الْخَطِیئَةَ كَمَا یُطْفِئُ الْمَاءُ النَّارَ» [۳۵۶]. «صدقه لغزش‌ها را بی‌اثر می‌سازد، همانگونه که آب آتش را خاموش می‌گرداند!».

* نیز می‌فرمودند:

«أَیُّمَا مُسْلِمٍ كَسَا مُسْلِمًا ثَوْبًا عَلَى عُرْیٍ كَسَاهُ اللَّهُ مِنْ خُضْرِ الْجَنَّةِ، وَأَیُّمَا مُسْلِمٍ أَطْعَمَ مُسْلِمًا عَلَى جُوعٍ أَطْعَمَهُ اللَّهُ مِنْ ثِمَارِ الْجَنَّةِ، وَأَیُّمَا مُسْلِمٍ سَقَى مُسْلِمًا عَلَى ظَمَأٍ سَقَاهُ اللَّهُ مِنْ الرَّحِیقِ الْمَخْتُومِ» [۳۵۷]. «هر فرد مسلمانی که مسلمان دیگری را که برهنه است جامه‌ای بپوشاند، خداوند از جامه‌های سیز بهشتی بر او خواهد پوشانید، و هر فرد مسلمانی که مسلمان دیگری را که گرسنه است غذا بدهد، خداوند از میوه‌های بهشتی به او خواهد خورانید، و هر فرد مسلمانی که مسلمان دیگری را که تشنه است آب بنوشاند، خداوند او را از رحیق مختوم خواهد نوشانید،».

* نیز می‌فرمودند:

«اتَّقُوا النَّارَ وَلَوْ بِشِقِّ تَمْرَةٍ، فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَبِكَلِمَةٍ طَیِّبَةٍ» [۳۵۸]. «خدای را در نظر داشته باشید، هرچند با صدقه دادن نصف خرما باشد، و اگر آن را نیز نیافتید، یک سخن خوش!».

* در کنار این توصیه‌ها، به شدّت مسلمانان را تشویق می‌کردند به اینکه عفّت ورزند، و دست از سؤال و درخواست بدارند، و همواره فضیلت و صبر و قناعت را به آنان گوشزد می‌فرمودند، و دست سؤال نزد دیگران دراز کردن را تیرگی و خدشه‌دار شدن و بی‌آبرو شدن چهرۀ درخواست کننده عنوان می‌فرمودند [۳۵۹]، آری، مگر آنکه شخص ناگزیر و ناچار باشد.

حضرت رسول‌اکرم جبرای مسلمانان فضیلت و اجر و ثواب عبادات را نزد خداوند بیان می‌فرمودند، و پیوند آنان را با وحی فرو فرستاده شده از آسمان محکم و استوار می‌گردانیدند. وحی را برای آنان قرائت می‌کردند و آنان نیز وحی را قرائت می‌کردند، تا این آموزش پیوسته دائما حقوق و تکالیف دعوت و پیامدها و لوازم رسالت را به آنان یادآور شود، صرف‌نظر از اینکه فهم و تدبّر را برای آنان به ارمغان می‌آورد.

این چنین، پیامبر گرامی اسلام، اندیشۀ آنان را تهذیب فرمود، و سطح معنویت آنان را بالا برد، و استعدادهای نهفتۀ آنان را شکوفا گردانید، و آنان را با برترین ارزش‌‌‌ها و ارجمندی‌ها مجهز گردانید، تا آنجا که به برترین قُلّۀ کمال که پس از مقام و رتبۀ پیامبران در تاریخ بشر شناخته شده است، دست یافتند.

* عبدالله بن مسعودسمی‌گفت: هر که می‌خواهد به کسانی اقتدا کند به آنانکه از دنیا رفته‌اند اقتدا کند، که در ارتباط با زندگان نمی‌توان از انواع فتنه در امان بود. آنان اصحاب محمد جبودند، برترین این امت، دل‌رحم‌ترین مسلمانان، داناترین و بینش‌مندترین آنان، از همه بی‌تکلف‌تر، خداوند آنان را برای مصاحبت پیامبرش برگزیده بود، و برپا داشتن دین خود را به ایشان سپرده بود، فضیلت ایشان را بشناسید، و از آنان پیروی و دنباله‌روی کنید، و به هر آنچه از اخلاق و سیرۀ آنان که می‌توانید تمسک کنید، که ایشان بر هدایت بودند، و بر صراط مستقیم [۳۶۰].

حضرت رسول‌اکرم، قائد اعظم، از چنان ویژگی‌های معنوی و ظاهری، و کمالات و امتیازات، و شکوهمندی‌ها و فضیلت‌ها، و مکارم اخلاق و محاسن اعمال برخوردار بودند که همۀ دل‌‌‌ها به هوای ایشان به پرواز درمی‌آمد، و همه جان خودشان را فدای او می‌کردند، همین که سخن از دهان مبارک آنحضرت درمی‌آمد، صحابۀ گرامی ایشان فورا امتثال می‌کردند، و همین که راهنمایی و توصیه‌ای از ناحیۀ آنحضرت صادر می‌شد، برای اجرای آن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند.

با این ترتیب، نبی‌اکرم جتوانستند در مدینه جامعۀ نوینی را تشکیل دهند که چشمگیرترین و ارجمندترین جامعه‌ای است که در تاریخ بشر شناخته شده است، و برای مشکلات این جامعه راه‌حل‌هایی پیشنهاد فرمودند که بر اثر آن‌ها انسانیت نفس راحتی کشید، بعد از آنکه سالیان سال در چاه‌های زندان زمان و دیجور‌های ظلمات بیکران به سر برده بود.

با این معنویات برازنده و ارزنده، ارکان جامعۀ نوین شکل گرفت، و این جامعۀ نوین در برابر تمامی امواج کوبندۀ زمانه ایستادگی کرد و توانست سیر آن‌ها را تغییر دهد، و مسیر روزگار و تاریخ را عوض کند.

[۳۴۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۶، ۹. [۳۴۴] این حدیث را ترمذی و ابن ماجه و دارمی روایت کرده‌اند؛ مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۶۸. [۳۴۵] این حدیث را مسلم روایت کرده است؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۴۲۲. [۳۴۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۶. [۳۴۷] همان. [۳۴۸] این حدیث را مسلم روایت کرده است؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۴۲۲. [۳۴۹] صحیح البخاری، صحیح مسلم، مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۴۲۲. [۳۵۰] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۸۹۶. [۳۵۱] صحیح البخاری، صحیح مسلم؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۴۲۲. [۳۵۲] سنن ابی داود، ج ۲، ص ۳۳۵؛ جامع الترمذی، ج ۲، ص ۱۴. [۳۵۳] این حدیث را بیهقی در شعب الایمان روایت کرده است؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۴۲۴. [۳۵۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۸۹۳؛ ترمذی، کتاب البرّ و الصلة، باب ۵۲، ج ۴، ص ۳۱۱، ح ۱۹۸۳. [۳۵۵] حدیث مربوط به این مطلب در صحیحین روایت شده است؛ نکـ: مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۲، ۱۶۷. [۳۵۶]این حدیث را احمد و ترمذی و ابن ماجه روایت کرده‌اند، مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۴. [۳۵۷] سنن ابی داود، مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۶۹؛ جامع‌الترمذی ج ۴، ص ۵۴۶، ص ۲۴۴۹. [۳۵۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۱۹۰، ج ۲، ص ۸۹۰. [۳۵۹] این حدیث را ابوداود و ترمذی و نَسائی و ابن ماجه و دارمی روایت کرده‌اند؛ مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۶۳. [۳۶۰] این سخن ابن مسعود را رزین روایت کرده است؛ مشکاة المصابیح،‌ ج ۱، ص ۳۲.

پیمان با یهود

پیامبر گرامی اسلام، پس از آنکه پایه‌های جامعۀ نوین را استوار فرمودند، و وحدت عقیدتی و سیاسی و نظامی را میان مسلمانان برقرار کردند، به برقراری روابط با غیر مسلمانان پرداختند. مقصود آنحضرت از برقراری این روابط، تأمین سلامت و امنیت و سعادت و خیر برای تمامی بشریت، و سازماندهی تمامی منطقه در یک نظام واحد بود. در این راستا، پیامبراکرم جقوانین و مقرراتی را مبنی بر گذشت و نوع دوستی پیشنهاد فرمودند که در آن دوران و زمان آکنده از تعصب و غرض‌های فردی و گرایش‌های نژادی سابقه نداشت.

نزدیک‌ترین همسایگان غیرمسلمان مدینه- چنانکه پیش از این گفتیم- یهودیان بودند. یهودیان، با وجود آنکه در باطن دشمن مسلمانان بودند، امّا هنوز هیچگونه مقاومت یا خصومتی از خود نشان نداده بودند. رسول خدا جنیز با آنان پیمان‌نامه‌ای امضا کردند، و طی آن نهایت خیرخواهی و همراهی را با آنان مقرر داشتند، و کمال آزادی آنان را در امور دینی و امور مالی تأیید کردند، و به هیچ وجه با آنان سیاست تبعید و مصادره و خصومت را پیش نگرفتند.

مهم‌ترین مواد این پیمان‌نامه عبارت بود از:

۱. یهود بنی عوف امّتی از مؤمنان‌اند، یهودیان به دین خودشان، و مسلمانان به دین خودشان، اعمّ از خودشان و بردگانشان، هم‌چنین یهودیان دیگر جز بنی‌عوف.

۲. یهود هزینه‌های مربوط به خودشان را عهده دارند، و مسلمانان هزینه‌های مربوط به خودشان را عهده دارند.

۳. هم‌پیمانان در برابر کسانی که با امضاکنندگان این پیمان‌نامه بجنگند، به یاری یکدیگر می‌شتابند.

۴. خیرخواهی و همراهی، روابط فیمابین امضاکنندگان این پیمان‌نامه را تشکیل می‌دهد، و نیز نیکوکاری، نه خطاکاری.

۵. گناه هم‌پیمان کسی بر عهدۀ او نیست.

۶. مظلوم را باید یاری کنند.

۷. در زمان جنگ، یهودیان نیز مانند مؤمنان باید هزینه کنند.

۸. حُرمت محدودۀ یثرب را همگی امضاکنندگان این پیمان‌نامه باید رعایت کنند.

۹. هرگاه درمیان امضاکنندگان این پیمان‌نامه مشاجره و اختلاف و نزاعی روی دهد که نگران کننده باشد، مرجع حل اختلاف، خداوندو محمد رسول الله خواهد بود.

۱۰. هیچ‌کس نباید به قریش و یاری‌کنندگان قریش امان بدهد.

۱۱. هم‌پیمانان یکدیگر را در برابر هرکس که به یثرب حمله کند یاری می‌کنند... هر گروهی سهم خودشان را از سویی که مورد حمله قرار گرفته‌اند عهده‌دار می‌شوند.

۱۲. این پیمان‌نامه هیچ‌گاه مانع مجازات و مؤاخذه فرد ستمگر و خطاکار نخواهد بود [۳۶۱].

با قطعیت یافتن این پیمان‌نامه، مدینه و اطراف آن به صورت یک دولت فِدِرال درآمد که پایتخت آن مدینه و رئیس آن دولت- اگر این تعبیر صحیح باشد- شخص رسول خدا جو قدرت و نفوذ و سلطه در چارچوب آن دولت از آن مسلمین بود.

بعدها، به منظور وسعت بخشیدن منطقۀ اَمن و امان، نبّی‌اکرم با قبایل دیگر نیز به اقتضای اوضاع و احوال، پیمان‌های ی نظیر این پیمان بستند، که گزارش برخی از آن‌ها خواهد آمد.

[۳۶۱] نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۵۰۳-۵۰۴.

فصل دوّم: نبردهای خونین

کارشکنی‌های قریش

پیش از آن آوردیم که کفّار مکّه چه سختی‌ها و ناراحتی‌هایی را برای مسلمانان در مکّه پیش آوردند، آنگاه، در آستانۀ هجرت چه جُرم‌هایی را مرتکب شدند که آنان را سزاوارمصادرۀ اموالشان از سوی مسلمانان و نبرد مسلمانان با آنان می‌گردانید. از آن پس نیز، دست از این بیراهه روی نکشیدند، و از دشمنی و تجاوز نسبت به مسلمانان خودداری نکردند، به عکس وقتی مسلمانان از چنگ آنان درآمدند، و برای خودشان در مدینه جایگاه و پایگاهی امن و امان پدید آوردند، خشم قریشیان بر مسلمانان شدت گرفت. از این رو، خطاب به عبدالله بن اُبّی بن سلّول- که در آن زمان هنوز مشرک بود- به عنوان رئیس انصار- پیش از هجرت- نامه‌ای نوشتند. پیش از این دیدیم که انصار بر قبول ریاست و سروری وی یک سخن شده بودند، و نزدیک بود که او را پادشاه و فرمانروای خودشان گردانند، و اگر رسول خدا جبسوی آنان مهاجرت نفرموده بودند، و انصار به آنحضرت ایمان نیاورده بودند، چنان نیز کرده بودند. قریشیان به عبدالله‌بن اُبّی و یاران مشرک وی نامه‌ای نوشتند و طی آن نامه سرسختانه این چنین به آنان هشدار دادند.

«شما حریف ما را جا و مکان داده‌اید، ما به خدا سوگند یاد می‌کنیم که با او به نبرد برمی‌خیزید، یا او را اخراج می‌کنید، یا اینکه ما یکپارچه بسوی شما می‌تازیم، و جنگجویانتان را به قتل می‌رسانیم و زنانتان را به اسارت می‌بریم!» [۳۶۲].

به محض آنکه این نامه به دست عبدالله بن اُبّی رسید، وی به پا خاست تا دستورات برادران مکّی و مشرک خویش را اجرا کند. وی از آنجا که تصور می‌کرد رسول خدا جپادشاهی را از او بازستانده‌اند، کینۀ آنحضرت را به دل گرفته بود. عبدالرحمان بن کعب گوید: وقتی این نامه به عبدالله بن اُبّی و دیگر بت‌پرستان و هواداران وی رسید، برای نبرد با رسول خدا جیک سخن شدند. وقتی خبر به نبی‌اکرم جرسید، به دیدار آنان شتافتند و خطاب به آنان گفتند:

«لَقَدْ بَلَغَ وَعِیدُ قُرَیْشٍ مِنْكُمُ الْمَبَالِغَ مَا كَانَتْ تَكِیدُكُمْ بِأَكْثَرَ مِمَّا تُرِیدُونَ أَنْ تَكِیدُوا بِهِ أَنْفُسَكُمْ تُرِیدُونَ أَنْ تُقَاتِلُوا أَبْنَاءَكُمْ وَإِخْوَانَكُمْ!». «وعد و وعید قریشیان با شما چه کرده است! آنان آنقدر نمی‌توانند کار دست شما بدهند که شما خودتان می‌خواهید کار دست خودتان بدهید! شما می‌خواهید با فرزندان و برادران خودتان کارزار کنید!؟».

وقتی این سخنان را از نبی‌اکرم جشنیدند پراکنده شدند [۳۶۳].

در این مرحله، عبدالله‌بن اُبّی‌بن سلّول، از نبرد با مسلمانان چشم پوشید، شاید به خاطر آنکه یارانش را سست دید، یا به خاطر آنکه دریافت یارانش آگاه‌تر از آن‌اند که همراه وی به نبرد برخیزند. امّا، از رفتار و کردار وی چنین به نظر می‌آید که پیوسته با قریش همرازی و دمسازی داشت، و هرگاه فرصتی می‌یافت، از شرّ به پا کردن میان مسلمانان و مشرکان کوتاه نمی‌آمد. وی یهودیان را نیز با خود همراه کرده بود تا در این ارتباط او را یاری کنند، با وجود این، حکمت نبی‌اکرم جهر بار آتش فتنه و شرّ آنان را خاموش می‌گردانید [۳۶۴].

[۳۶۲] سنن ابی‌داود، «باب خبرالنضیر»، ج ۲، ص ۱۵۴. [۳۶۳] همان. [۳۶۴] در این باره، نکـ: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۵۵-۶۵۶، ۹۱۶، ۹۲۴.

بستن راه مسجدالحرام

چندی بعد، سعدبن معاذ به قصد ادای عُمره به مکّه رفت، و در مکّه بر اُمیه بن خلف وارد شد، و به امیه گفت: بنگر ساعت خلوتی را درنظر بگیری تا من خانۀ خدا را طواف کنم! نزدیک ظهر او را برای طواف خانۀ خدا برد. ابوجهل آندو را دید و گفت: ای اباصفوان! این کیست که همراه تو است؟! گفت: این سعد است! ابوجهل خطاب به او گفت: چه می‌بینم؟ تو داری در مکّه به امن و امان طواف می‌کنی، در حالی که شما از دین برگشتگان صابیان را جا و مکان داده‌اید!؟ و شما بنا دارید که آنان را یاری کنید و به آنان مدد برسانید! هان بخدا، اگر نبود اینکه تو همراه ابوصفوان آمده‌ای، به سلامت نزد خانواده‌ات باز نمی‌گشتی! سعد در حالی که صدایش را برای او بلند کرده بود- به او گفت: هان، بخدا، اگر بخواهی این راه را بر من ببندی، من راهی را بر تو خواهم بست که به تو دشوارتر بیاید! راهت را بسوی اهل مدینه خواهم بست! [۳۶۵].

[۳۶۵] صحیح البخاری، کتاب المغازی، ج ۲، ص ۵۶۳.

تهدید مهاجران

گویا، قریشیان عزمی فراتر از این برای شرّ به پا کردن داشتند، و در اندیشۀ آن بودند که خودشان رأساً بر علیه مسلمانان، به ویژه بر علیه نبی‌اکرم جقیام کنند.

این تنها یک وهم و خیال نبود. رسول خدا جتا آنجا نسبت به عزم قریشیان بر شرارت و نیرنگ زدن به مسلمانان، اطمینان حاصل کرده بودند، که شب‌‌‌ها خواب به چشمانشان نمی‌آمد، یا آنکه یاران آنحضرت پاسداری می‌کردند تا ایشان قدری بخوابند.

* بخاری و مسلم در صحیحین از عایشهلروایت کرده‌‌اند که گفت: در آغاز ورود به مدینه، شبی رسول خدا جبی‌خواب شده بودند، گفتند:

«لَیْتَ رَجُلاً صَالِحًا مِنْ أَصْحَابِى یَحْرُسُنِى اللَّیْلَةَ». «ای کاش مردی شایسته از یاران من امشب مرا حراست می‌کرد!».

گوید: در همان اثنا، صدای حرکت و جابجایی اسلحه شنیدیم، آنحضرت گفتند: «من هذا؟» کیستی؟ گفت: سعدبن ابی‌وقّاص! رسول خدا فرمودند: «ما جاء بك؟!» برای چه آمده‌ای؟ گفت: در دل خوف و هراسی نسبت به رسول خدا جاحساس کردم، آمده‌ام از او حراست کنم! رسول خدا جاو را دعا کردند، آنگاه خوابیدند [۳۶۶].

این پاسداری و حراست از آنحضرت به برخی از شب‌‌‌ها اختصاص نداشت، بلکه مسئله‌ای همیشگی بود.

* از عایشه روایت کرده‌اند که می‌گفت: رسول خدا جرا شب‌‌‌ها حراست می‌کردند، تا آنکه آیۀ ﴿ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِ [المائدة: ۶۷]. نازل شد. آنحضرت سرشان را از خیمه بیرون کردند و گفتند:

«یَا أَیُّهَا النَّاسُ انْصَرِفُوا عنی فَقَدْ عَصَمَنِی اللَّهُ».«هان ای مردمان، از اطراف من پراکنده شوید، که خداوندحفاظت مرا تضمین کرده است!» [۳۶۷].

این خطر به رسول‌اکرم جنیز منحصر نبود، خطری بود که تمامی مسلمانان را احاطه کرده بود، چنانکه اُبّی بن‌کعب روایت کرده و گفته است: زمانی که رسول خدا جو یارانشان به مدینه وارد شدند، و انصار آنان را جا و مکان دادند، قوم عرب یکپارچه بر علیه آنان متحد شدند، چنانکه مسلمانان شب بدون اسلحه نمی‌خوابیدند، و با اسلحه از خواب برمی‌خاستند.

[۳۶۶] صحیح البخاری، کتاب الجهاد، «باب الحراسة فی الغزو فی سبیل‌الله»، ح ۲۸۸۵؛ فتح الباری،‌ج ۶، ص ۹۵، نیز ح ۷۲۳۱؛ فتح الباری، ج ۱۳، ص ۲۳۲؛ صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، «باب فضل سعدبن ابی‌وقّاص، ج ۴، ص ۱۸۷۵، ح ۴۰. [۳۶۷] جامع‌الترمذی، تفسیر سورة المائدة، ج ۵، ص ۲۳۴، ح ۳۰۴۶.

رویداد کارزار

در این اوضاع و شرایط هولناک، که در مدینه کیان مسلمین مورد تهدید قرار گرفته بود، و شواهد و قراین حاکی از آن بود که قریشیان از این بیراهه روی دست نخواهند کشید، و از این سرکشی به هیچ روی خودداری نخواهند کرد، خداوند متعال اذن قتال را برای مسلمانان نازل فرمود، البته در این مرحله، نبرد و کارزار را برای آنان واجب نگردانید. خداوند متعال فرمود:

﴿ أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَٰتَلُونَ بِأَنَّهُمۡ ظُلِمُواْۚ وَإِنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ نَصۡرِهِمۡ لَقَدِيرٌ٣٩ [الحج: ۳۹]

«به کسانی که طرف کارزار قرار می‌گیرند، روادید کارزار داده شد، به موجب آنکه بر آنان ستم رفته است، و خداوند بر پشتیبانی آنان بس توانمند است!».

در کنار این روادید نبرد، آیات دیگری نیز نازل شد حاکی از این که روادید جنگ و نبرد و کارزار، به منظور مبارزه با باطل، و برپا داشتن شعائر الهی است، چنانکه خداوند متعال فرمود:

﴿ٱٱلَّذِينَ إِن مَّكَّنَّٰهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَمَرُواْ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَنَهَوۡاْ عَنِ ٱلۡمُنكَرِۗ وَلِلَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلۡأُمُورِ٤١ [الحج: ۴۱].

«آن کسان اگر در زمین استقرارشان دهیم، نماز را به پا دارند و زکات را بپردازند، و امر به معروف و نهی از منکر کنند».

هم‌چنین، اذن قتال، ابتدا به نبرد با قریش اختصاص داشت. آنگاه، بعدها با دگرگون شدن اوضاع و احوال، به مرحلۀ وجوب انجامید، و از قریش نیز فراتر رفت و دیگران را فراگرفت. بد نیست، در اینجا، پیش از آنکه به گزارش وقایع و حوادث بپردازیم، مراحل این امر را به اختصار از نظر بگذرانیم:

مرحلۀ اوّل: تمامی قریشیان را «مُحارب» بشناسند، زیرا، بنای دشمنی را نهادند، و مسلمانان- لزوما- حق دارند با آنان نبرد کنند و اموال آنان را برای خود مصادره کنند، اما به غیر قریش یعنی دیگر مشرکان قوم عرب کاری نداشته باشند.

مرحلۀ دوّم: کارزار را با همۀ کسانی که از مشرکان عرب با قریش همدست و متحد شوند، و نیز همۀ کسانی که از غیر قریش منفرداً به مسلمانان تعدّی و تجاوز روا دارند.

مرحلۀ سوّم: نبرد با همگی یهودیانی که خیانت کنند یا به مشرکان بپیوندد، در حالیکه با رسول خدا جعهد و پیمان دارند، و پیمانشان را بشکنند.

مرحلۀ چهارم: کارزار با اهل کتاب، مانند نصارا در صورتیکه به دشمنی با مسلمانان برخیزند، تا آنگاه که به دست خویش جزیه دهند، و بر حقارت خویش اعتراف کنند.

مرحلۀ پنجم: دست بازداشتن از هر آنکه اسلام بیاورد، مشرک باشد، یا یهودی یا نصرانی به غیر آن، در آن صورت، به جان و مال او هیچ تعرّضی نخواهد شد مگر به موجب قانون اسلام، و حساب او با خدا است.

همین که اذن قتال از جانب خداوند متعال صادر شد، رسول خدا جبر آن شدند جادۀ اصلی بازرگانی قریشیان را از مکّه به شام در اختیار بگیرند، و برای این منظور دو راهکار اساسی را پیش گرفتند:

نخست، با قبایلی که در حاشیۀ این جادّه، یا بر سر راه این جادّه در فاصلۀ مکّه و مدینه سکونت داشتند هم‌پیمان شدند، یا با آنان پیمان عدم تعرّض بستند، هم‌چنین، در اثنای لشکرکشی‌هایشان پیمان‌های دیگر بستند، که گزارش آن‌ها خواهد آمد.

دوّم، یکی پس از دیگری هیأت‌های اعزامی خودشان را به مناطق مختلف این جادّه گسیل داشتند.

نخستین سرایا و غَزوات [۳۶۸]

در اجرای این دو طرح سازنده، به دنبال نازل شدن اذن قتال، پیامبراکرم جعملاً تحرکات رزمی را آغاز کردند که بیشتر شبیه به اعزام گروه‌های اکتشافی بود، و چنانکه اشاره کردیم، اهداف ذیل از آن‌ها مدّنظر بود:

- عملیات اکتشافی، و کسب اطلاع دربارۀ راه‌های منتهی به مدینه، و جاده‌هایی که از مدینه به مکه می‌رفت.

- پیمان بستن با قبایلی که در راستای این جادّه سکونت داشتند.

- خاطر نشان کردن به مشرکان و یهودیان مدینه و اعراب بادیه‌نشین اطراف مدینه که مسلمانان نیرومند شده‌اند، و از آن ناتوانی پیشین رهایی یافته‌اند.

- هشدار دادن به قریشیان از بابت فرجام تندخویی‌ها و بی‌رحمی‌هایشان، تا از این بیراهه روی که در سراشیبی آن قرار گرفته‌اند و به سوی پرتگاه‌های آن در حرکت‌اند بازگردند، و شاید سنگینی خطری را که اقتصاد و معیشت آنان را تهدید می‌کند، دریابند، و به صلح و سازش تن دردهند، و از تصمیم نبرد با مسلمانان در اندرون خانه و کاشانۀ آنان دست بردارند، و از سدّ راه خدا کردن دست بکشند، و از شکنجه دادن مسلمانان مستضعف در مکّه خودداری کنند، و درنتیجه مسلمانان بتوانند در سراسر عربستان در نهایت آزادی و آسودگی رسالت الهی را تبلیغ کنند.

از اینجا به بعد، گزارش این نخستین سرایا را با رعایت ایجاز، می‌آوریم:

[۳۶۸] مورّخان جنگ‌هایی را که شخص نبی‌اکرم جدر آن‌ها حضور داشته‌اند، چه جنگیده باشند و چه نجنگیده باشند، «غزوه» (جمع: غزوات)؛ و جنگ‌هایی را که آنحضرت یکی از فرماندهان سپاهشان را اعزام کرده‌اند، «سریة» (جمع: سرایا) نامیده‌اند.

۱. سَریۀ سیف‌البحر

در ماه رمضان سال یکم هجرت، مطابق با مارس ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جحمزه‌بن عبدالمطلب را به فرماندهی این سریه گماشتند، و او را با سی تن از مهاجرین اعزام کردند تا سر راه را بر یک کاروان تجارتی قریش که از شام بازمی‌گشت، و ابوجهل بن‌هشام به اتفاق سیصد مرد جنگی همراه آن کاروان بود، بگیرند. رفتند، تا به سیف‌البحر از ناحیۀ عیص [۳۶۹]رسیدند. رویاروی شدند و صف آراستند تا باهم بجنگند. مَجدی بن عمرو جُهنی- که هم‌پیمان هر دو طرف بود- میانجیگری کرد، و مانع جنگیدن آنان شد، و درنتیجه کارزاری صورت نگرفت.

لوای حمزه، نخستین لوایی بود که رسول خدا جبستند. رنگ آن سفید بود، و علمدار وی ابومَرثَد کَنّاز بن حصین غَنَوی بود.

[۳۶۹] عیص: مکانی در فاصله ینبع و مروۀ، در ساحل بحر احمر.

۲. سَریۀ رابِغ

در ماه شوال سال یکم هجرت، مطابق با آوریل ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جعبیده‌بن حارث‌بن عبدالمطلب را به اتفاق شصت تن از مهاجرین به این سریه اعزام فرمودند. با ابوسفیان- که دویست مرد جنگی بهمراه داشت- در بَطن رابغ رویاروی شدند. طرفین به یکدیگر تیراندازی کردند، امّا، عملاً کارزاری درنگرفت.

در اثنای این سریه دو تن از جنگجویان مکه به مسلمانان پیوستند. این دو تن مقداد بن عمرو بهرانی، و عتبه‌بن غزوان مازَنی بودند که مسلمان بودند، وبا کفّار عزیمت کرده بودند تا از این طریق به مسلمانان برسند. لوای عبیده نیز سفید رنگ بود، و علمدار وی مِسطح‌بن اثاثه‌بن مطلّب‌بن عبدمناف بود.

۳. سریۀ خَرّار

در ماه ذیقعدۀ سال یکم هجرت، مطابق با ماه مِه ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جسعدبن ابی‌وقّاص را به فرماندهی بیست تن از مسلمانان بر این سریه گماشتند تا سر راه را بر یکی از کاروان‌های قریش بگیرند، و به او فرمان دادند که از محلّ خَرّار [۳۷۰]فراتر نروند. این گروه پیاده عزیمت کردند، روزها پنهان می‌شدند، و شب‌ها حرکت می‌کردند، بامداد روز پنجم به محلّ خَرّار رسیدند، و دیدند که کاروان دیروز از آنجا گذشته است.

لوای سعدسسفید رنگ، و علمدار وی مقدادبن عمرو بود.

[۳۷۰] خَرّار: موضعی در نزدیکی حُحفۀ.

۴. غزوۀ اَبواء (یا: وَدان)

در ماه صفر سال دوم هجرت، مطابق با اوگوست ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جشخصاً به اتفاق هفتاد تن که همه از مهاجرین بودند، به قصد این غزوه برای بستن راه یکی از کاروان‌های قریش عزیمت فرمودند، تا به ودّان [۳۷۱]رسیدند، و آثار توطئه و نیرنگی مشاهده نکردند. آنحضرت پیش از عزیمت به این غزوه، سعدبن عبادهسرا در مدینه جانشین خود قرار دادند.

در اثنای این غزوه، پیامبراکرم جپیمانی با عمروبن مخشی ضَمْری- که رئیس بنی‌ضمره در زمان خویش بود- بستند که متن آن چنین است:

«این نوشته‌ای است از محمد رسول خدا جبرای بنی‌ضمره، مبنی بر اینکه ایشان مال و جانشان در امان است، و بر علیه هرکس که قصد ستیز با ایشان را داشته باشد یاری خواهند شد، مگر آنکه با دین خدا از سر جنگ درآیند، تا زمانی که دریا به اندازه‌ای آب داشته باشد که بتواند جامۀ پشمینی را مرطوب گرداند! و پیامبر نیز هرگاه آنان را برای پشتیبانی فراخواند، اجابت خواهند کرد» [۳۷۲].

این نخستین غزوه‌ای است که رسول خدا جشخصاً به قصد نبرد عزیمت کردند، و مدّت غیبت ایشان از مدینه پانزده شب بود. لوای ایشان نیز سفید رنگ، و علمدارشان حمزه‌بن عبدالمطلب بود.

[۳۷۱] وَدّان: موضعی فیمابین مکه و مدینه که فاصله آن با رابغ به سمت مدینه، ۲۹ میل است. ابواء نیز موضعی در نزدیکی ودّان است. [۳۷۲] نکـ: المواهب اللدّینة، ج ۱، ص ۷۵؛ نیز، شرح آن از زرقانی.

۵.غزوۀ بُواط

در ماه ربیع‌الاوّل سال دوّم هجرت، مطابق با سپتامبر ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جبه اتفاق دویست تن از یارانشان عزیمت کردند تا سر راه را بر یکی از کاروان‌های قریش که اُمیه‌بن خلف جُمَحی به اتفاق یکصد مرد جنگی از قریش و یکهزار و پانصد شتر همراه آن کاروان بود، بگیرند. رفتند تا به بواط از ناحیۀ رضوی رسیدند، و عملا درگیر نشدند.

در این غزوه، پیغمبراکرم جسعد بن معاذ را در مدینه جانشین خود گردانیده بودند. لوای ایشان سفیدرنگ، وعملدارشان سعدبن ابی‌وقّاصسبود.

۶. غزوۀ سَفَوان

در ماه ربیع‌الاول سال دوم هجرت، مطابق با سپتامبر ۶۲۳ میلادی، کُرزبن جابر فهری با ساز و برگ سبک و گروه اندکی از مشرکان چراگاه‌های مدینه را غارت کردند، و بعضی از چارپایان را به غارت بردند. رسول خدا جبه اتفاق هفتاد تن از یارانشان به قصد تعقیب و متواری کردن آنان عزیمت کردند، تا به وادیی به نام سَفَوان از ناحیۀ بَدر رسیدند، امّا دستشان به کُرز و افرادش نرسید، و بدون آنکه کارزاری روی دهد بازگشتند. این غزوه را «غزوۀ بَدر اولی» می‌نامند.

حضرت رسول‌اکرم جدر این غزوه زیدبن حارثه را در مدینه جانشین خود قرار دادند. لوای ایشان سفید، و علمدار ایشان علی‌بن ابی‌طالب بود.

۷. غزوۀ ذی‌العُشَیره

در جمادی‌الاولی و جمادی‌الآخرۀ سال دوّم هجرت، مطابق با نوامبر و دسامبر ۶۲۳ میلادی، رسول خدا جبه اتفاق یکصد و پنجاه تن- و به قولی، دویست تن- از مهاجرین به این غزوه عزیمت کردند. در این غزوه آنحضرت هیچ‌کس را وادار به همراهی خود نکردند. سی شتر داشتند که به نوبت بر آن‌ها سوار می‌شدند. هدف از این غزوه تعرّض به یکی از کاروان‌های قریش بود که به سمت شام می‌رفت و خبر رسیده بود که از مکّه بیرون آمده و اموالی از آنِ قریشیان در آن است. وقتی پیغمبر اکرم به ذی‌العَشیره [۳۷۳]رسیدند، دیدند که کاروان چند روز پیش از آن از دستشان بدر رفته است. این همان کاروانی بود که بهنگام مراجعت آن از شام، رسول خدا جبرای تعرض به آن از مدینه خارج شدند، و موجب آن گردید که غزوۀ بدر کُبری به وقوع بپیوندد.

بنابر آنچه ابن‌اسحاق گفته، عزیمت آن حضرت در اواخر ماه جمادی‌الاولی، و بازگشتشان در اوائل ماه جمادی‌الآخر بوده است، و چه بسا همین مسئله باعث اختلاف سیره‌نویسان در تعیین تاریخ دقیق این غزوه بوده باشد.

در اثنای این غزوه، رسول خدا جبا بنی مُدلِج و هم‌پیمانشان از بنی ضمره پیمان عدم تعرض بستند.

در این غزوه، پیامبر اکرم جدر مدینه ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومی را جانشین خود گردانیدند. لوای آنحضرت سفیدرنگ، و علمدارشان حمزه‌بن عبدالمطلبسبود.

[۳۷۳] العُشیرة (یا: العُشیراء، یا: العشیرة) : موضعی است در ناحیه ینبُع.

۸. سریۀ نَخله

در ماه رجب سال دوّم هجرت، مطابق با ژانویۀ ۶۲۴ میلادی، رسول خدا جعبدالله بن جحش اسدی را به اتفاق دوازده تن از مهاجرین به این سریه اعزام فرمودند، که هر دو تن از آنان به نوبت بر یک شتر سوار می‌شدند.

رسول خدا جبرای او فرمانی نوشتند، و به او دستور دادند که در آن ننگرند تا دو روز از مدینه دور شوند، آنگاه در آن نظر کند. عبدالله به راه افتاد، و پس از دو روز راه آن را خواند. در آن نامه نوشته شده بود:

«إذَا نَظَرْت فِی كِتَابِی هَذَا فَامْضِ حَتّى تَنْزِلَ نَخْلَةَ، بَیْنَ مَكّةَ وَالطّائِفِ، فَتَرَصّدْ بِهَا قُرَیْشًا وَتَعَلّمْ لَنَا مِنْ أَخْبَارِهِمْ». «آنگاه که در این نامه من نگریستی، همچنان پیش برو تا به نخله فیمابین مکه و طائف برسی، در آنجا منتظر شو تا کاروان قریش از راه برسد، و درباره آنان و کاروانشان برای ما کسب خبر کن!».

گفت: سمعاً و طاعتاً! و همه‌چیز را برای همراهانش گفت، و عنوان کرد که اصراری بر همراه بردن آنان ندارد، هر که دوستدار شهادت است، از جای برخیزد، و هر که از مرگ خوشایند نیست، بازگردد! امّا، من خود از جای برمی‌خیزم! همه از جای برخاستند و عازم شدند، جز آنکه در بین راه، سعدبن ابی‌وقّاص و عتبه‌بن غزوان شتری را که به نوبت سوار می‌شدند گم کردند، و برای پیدا کردن آن از سریه عقب ماندند.

عبدالله‌بن جحش به راه خود ادامه داد تا به نخله رسید. کاروانی متعلق به قریش از آنجا می‌گذشت که مویز و چرم و دیگر کالاهای تجارتی با خود داشت، و عمروبن حضرمی و عثمان و نَوفِل پسران عبدالله‌بن مغیره، و حکم بن کیسان مولی‌بنی مغیره با آن کاروان بودند. مسلمانان با یکدیگر مشورت کردند و گفتند: ما در آخرین روز از ماه رجب هستیم که ماه حرام است، اگر با اینان به نبرد پردازیم، حرمت ماه حرام را شکسته‌ایم، و اگر امشب دست از آنان بداریم، وارد حَرَم خواهند شد. بالاخره، یک سخن شدند بر اینکه با کاروانیان برخورد کنند. یکی از مسلمانان عمروبن حضرمی را با تیر زد و کُشت، عثمان و حکم را نیز اسیر کردند، امّا، نَوفِل گریخت. کاروان را با آن دو اسیر به سمت مدینه حرکت دادند، و خُمس آن را جدا کردند، این اوّلین خُمسی بود که از غنیمت جدا می‌شد، و اوّلین کشته در راه جهاد اسلامی بود، و آندو نخستین اسیران اسلام بودند.

رسول خدا جاز کار آنان ابراز ناخشنودی فرمودند و گفتند:

«ما أمرتكم بقتال فی الشهر الحرام». «من شما را به کارزار در ماه حرام دستور نداده بودم!».

و آنحضرت به آن کاروان و کالاهای تجارتی و آن دو اسیر دست نزدند.

این رویداد، فرصت خوبی را به دست مشرکان داد تا بتوانند مسلمانان را متهم کنند به اینکه حرام خدا را حلال کرده‌اند! و در این‌باره قیل و قال فراوان به‌پا شد، تا آنکه وحی الهی نازل شد و به آن یاوه‌سرایی‌ها خاتمه داد، و عنوان کرد که جنایت‌های مشرکان بزرگ‌تر و سهمگین‌تر از گناهی است که مسلمانان مرتکب شده‌اند:

﴿ يَسۡ‍َٔلُونَكَ عَنِ ٱلشَّهۡرِ ٱلۡحَرَامِ قِتَالٖ فِيهِۖ قُلۡ قِتَالٞ فِيهِ كَبِيرٞۚ وَصَدٌّ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ وَكُفۡرُۢ بِهِۦ وَٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ وَإِخۡرَاجُ أَهۡلِهِۦ مِنۡهُ أَكۡبَرُ عِندَ ٱللَّهِۚ وَٱلۡفِتۡنَةُ أَكۡبَرُ مِنَ ٱلۡقَتۡلِ [البقره: ۲۱۷].

«از تو درباره ماه حرام می‌پرسند، که کارزار در آن چگونه است؟! بگو: کارزار در ماه حرام گناهی است بزرگ و بستن راه خدا است و محروم گردانیدن مردمان از ورود به مسجدالحرام و کفر ورزیدن به خدا است، اما، اخراج اهل حرم از حرم امن الهی نزد خدا گناهی بس بزرگ‌تر است، و فتنه‌انگیزی بس سهمگین‌تر از کشتن است!».

این وحی صریح الهی خاطر نشان ساخته است که این غوغایی که مشرکان به راه انداخته‌اند تا رفتار و کردار رزمندگان مسلمان را زیر سؤال ببرند، هیچ پایه و بنیادی ندارد، زیرا، حرمت تمامی مقدّسات در اثنای محاربۀ مشرکان با اسلام و فشار و شکنجه‌ای که بر مسلمانان روا داشتند، شکسته شده است! مگر مسلمانان ساکن بَلَد حرام نبودند، که مشرکان به مصادرۀ اموال آنان و کشتن پیامبرشان دست زدند؟! حال، چه چیز موجب شده است که ناگهان قداست پیشین به این مقدّسات بازگردد؟ و بار دیگر هتک حرمت آنان ننگ و عار شده است؟ بنابراین، تبلیغاتی که مشرکان دامن زده‌اند، تبلیغاتی مبتنی بر وقاحت و بی‌شرمی و گستاخی است!.

بعد از آن رسول خدا جآن دو اسیر را آزاد فرمودند، و خون‌بهای مقتول را به وارثانش پرداختند [۳۷۴].

***

این بود سریه‌ها و غزوه‌های پیش از غزوه بدر، در هیچ‌یک از آن‌ها به هیچ روی قتل و غارتی صورت نگرفت، مگر پس از آن یورش و غارتی که مشرکان به فرماندهی کرزبن جابر فهری ترتیب دادند. بنابراین، در این ارتباط نیز مشرکان آغازگر بوده‌اند، گذشته از آن کارهای کارستان که پیش از آن کرده بودند!.

به دنبال ماجرایی که در سریۀ عبدالله‌بن جحش روی داد، مشرکان را جدّاً خوف وهراس فراگرفت، و خطر حقیقی در برابر دیدگانشان مجسم گردید، و هر آنچه مدتی از آن می‌ترسیدند، بر سرشان آمد، و دریافتند که مدینه کاملا بیدار و سخت در کمین است. و تمامی حرکات و سکنات بازرگانی آنان را تحت مراقبت دارد، و مسلمانان تاب و توان آن را دارند که تا مسافت تقریبی سیصد میل یورش برند، و مردان آنان را بکشند و به اسارت بگیرند، و اموال ایشان را مصادره کنند، و به سلامت، با غنیمت بازگردند. مشرکان دیگر دریافته بودند که تجارتشان با شام پیوسته در خطر است، اما، به جای آنکه به خود آیند و از بیراهه بازگردند، و راه و روش مصالحه و مسالمت پیش گیرند، چنانچه جهینه و بنی‌ضمره رفتار کردند، بر خشم و کینۀ خویش افزودند، و سران و بزرگانشان تصمیم گرفتند وعیدها و تهدیدهای پیشین خودشان را به مرحلۀ اجرا درآورند، و مسلمانان را در اندرون خانه و کاشانۀ ایشان سر به نیست کنند، و با همین خواب و خیال بود که به جنگ بدر روی آوردند.

از سوی دیگر، خداوند بر مسلمانان کارزار با مشرکان واجب گردانید، و به دنبال ماجرایی که در سریۀ عبدالله‌بن جحش روی داد، در ماه شعبان سال دوم هجرت، این آیات بینات را در ارتباط با وجوب جهاد بر علیه مشرکان نازل فرمود:

﴿ وَقَٰتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ ٱلَّذِينَ يُقَٰتِلُونَكُمۡ وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِينَ١٩٠ وَٱقۡتُلُوهُمۡ حَيۡثُ ثَقِفۡتُمُوهُمۡ وَأَخۡرِجُوهُم مِّنۡ حَيۡثُ أَخۡرَجُوكُمۡۚ وَٱلۡفِتۡنَةُ أَشَدُّ مِنَ ٱلۡقَتۡلِۚ وَلَا تُقَٰتِلُوهُمۡ عِندَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ حَتَّىٰ يُقَٰتِلُوكُمۡ فِيهِۖ فَإِن قَٰتَلُوكُمۡ فَٱقۡتُلُوهُمۡۗ كَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ١٩١ فَإِنِ ٱنتَهَوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ١٩٢ وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ وَيَكُونَ ٱلدِّينُ لِلَّهِۖ فَإِنِ ٱنتَهَوۡاْ فَلَا عُدۡوَٰنَ إِلَّا عَلَى ٱلظَّٰلِمِينَ١٩٣[البقرة: ۱۹۰-۱۹۳].

«و نبرد کنید در راه خدا با کسانی که با شما سر جنگ دارند، و تجاوز نکنید، که خداوند تجاوزگران را دوست ندارد. و آنان را در هر جایی که یافتیدشان بکشید، و از جایی که شما را اخراج کردند اخراجشان کنید، که فتنه‌انگیزی سخت‌تر از کشتن است! و با آنان در کنار مسجدالحرام کارزار نکنید، تا زمانی که در آنجا با شما کارزار کنند، و همین که با شما به نبرد آغاز کردند، شما نیز آنان را قتل عام کنید، چنین است سزای کافران. آنگاه، اگر دست برداشتند، خداوند غفور و رحیم است! و با آنان کارزار کنید تا دیگر اثری از فتنه‌انگیزی برجای نماند و دین از آنِ خدا گردد، آنگاه، اگر دست برداشتند، تجاوز نباید کرد مگر در برابر تجاوز ستمگران».

پس از آن، دیری نپایید که خداوند متعال آیاتی از نوع دیگر بر آنان نازل فرمود، و طی آن آیات، راه و روش نبرد و کارزار را به مسلمانان تعلیم فرمود، و آنان را به جنگ با دشمنان تشویق کرد، و برخی از احکام جنگ و جهاد را برایشان بیان کرد:

﴿ فَإِذَا لَقِيتُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فَضَرۡبَ ٱلرِّقَابِ حَتَّىٰٓ إِذَآ أَثۡخَنتُمُوهُمۡ فَشُدُّواْ ٱلۡوَثَاقَ فَإِمَّا مَنَّۢا بَعۡدُ وَإِمَّا فِدَآءً حَتَّىٰ تَضَعَ ٱلۡحَرۡبُ أَوۡزَارَهَاۚ ذَٰلِكَۖ وَلَوۡ يَشَآءُ ٱللَّهُ لَٱنتَصَرَ مِنۡهُمۡ وَلَٰكِن لِّيَبۡلُوَاْ بَعۡضَكُم بِبَعۡضٖۗ وَٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَلَن يُضِلَّ أَعۡمَٰلَهُمۡ٤ سَيَهۡدِيهِمۡ وَيُصۡلِحُ بَالَهُمۡ٥ وَيُدۡخِلُهُمُ ٱلۡجَنَّةَ عَرَّفَهَا لَهُمۡ٦ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ وَيُثَبِّتۡ أَقۡدَامَكُمۡ٧ [محمد: ۴-۷].

«پس آنگاه که با کفرپیشگان روبرو گردید، به زدن گردن‌هایشان بپردازند، تا آنگاه که کاملا آنان را از پای درآورید، بندها را محکم کنید، و سپس، منت بگذارید یا فدیه بگیرید، تا جنگ بار و بنه بر زمین بیافکند، این چنین، و اگر خداوند می‌خواست شما را یکسره بر آنان پیروز می‌گردانید، اما برای آنکه شما را به واسطه یکدیگر بیازماید، و آن کسانی که در راه خدا کشته شدند، هرگز خداوند کارهایشان را بیهوده نخواهد گردانید. آنان را هدایت خواهد کرد و کار و بارشان را درست خواهد کرد و آنان را به آن بهشتی که برایشان تعریف کرده بود وارد خواهد گردانید. هان، ای ایمان آوردگان، اگر خداوند را یاری کنید، او نیز شما را یاری و پشتیبانی خواهد کرد، و قدم‌هایتان را ثابت نگاه خواهد داشت».

آنگاه، خداوند کسانی را که وقتی فرمان جهاد به گوششان رسید، دل‌هایشان به لرزه افتادو نفس در سینه‌هایشان حبس گردید، سرزنش و نکوهش فرمود:

﴿ فَإِذَآ أُنزِلَتۡ سُورَةٞ مُّحۡكَمَةٞ وَذُكِرَ فِيهَا ٱلۡقِتَالُ رَأَيۡتَ ٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ يَنظُرُونَ إِلَيۡكَ نَظَرَ ٱلۡمَغۡشِيِّ عَلَيۡهِ مِنَ ٱلۡمَوۡتِ [محمد: ۲۰].

«آنگاه وقتی سوره‌ای محکم نازل می‌شود و در آن سخن از کارزار به میان می‌آید، کسانی را که بیمار دل‌اند، می‌بینی که به تو می‌نگرند، آنچنان که فردی غش کرده و مشرف به موت می‌نگرد!».

واجب گردانیدن کارزار و تشویق بر آن، و توصیه به آمادگی برای آن، دقیقا همان چیزی بود که اوضاع و احوال اقتضا می‌کرد. اگر یک فرمانده جنگی اطراف و جوانب کار را می‌سنجید، لشکر تحت فرماندهی خویش را فرمان میداد که برای برابری با هر پیش‌آمدی خود را آماده کنند، دیگر چه رسد به خدای دانای متعال. شرایط ایجاب می‌کرد که یک نبرد خونین میان حق و باطل درگیر شود. ماجرای سریۀ عبدالله‌بن جحش ضربۀ هولناکی بر غیرت و حمیت مشرکین فرود آورده بود، دل آنان را به درد آورده بود، و کاری کرده بود که همانند ماهی در ماهی تابه از این رو به آن رو بیفتند!.

آیات در بردارندۀ فرمان کارزار، فحوایشان دلالت بر آن دارد که نبرد خونین نزدیک است، و فتح و پیروزی نهائی از آن مسلمین. بنگرید که چگونه خداوند به مسلمانان فرمان می‌دهد که مشرکان را از آنجایی که آنان را اخراج کردند، اخراج کنند! و چگونه احکام شرعی مربوط به لشکر فاتح و غالب را به آنان تعلیم می‌دهد که با اسیران چه کنند! و آنقدر خون بریزند تا پای دشمن در گِل آغشته به خون فرو رود، و جنگ بار و بنه‌اش را بر زمین بگذارد! این‌ها همه اشاراتی دائر بر غلبه و پیروزی نهائی مسلمانان بود، اما، در عین حال، مسئله پنهان نگاهداشته شده بود، و با صراحت مطرح نمی‌شد، تا هرکس هر آنچه در طبق اخلاص دارد در راه خدا نثار کند و حماسه بیافریند.

طی همین روزها- در ماه شعبان سال دوم هجرت، مطابق با فوریۀ ۶۲۴ میلادی- بود که خداوند متعال امر فرمود به اینکه قبله از بیت‌المقدس به مسجدالحرام تغییر کند، و بازتاب آن این بود که یهودیان سست عهد و منافقی که به منظور فتنه‌انگیزی در صفوف مسلمین داخل شده بودند، از میان مسلمانان بدر آمدند، و به حال و وضع پیشین خود بازگشتند، و به این ترتیب، صفوف مسلمین از بسیاری عناصر نیرنگباز و خیانت پیشه پاکیزه گردید.

شاید، مسئلۀ تغییر قبله اشاره‌ای لطیف نیز به آغاز دوران جدیدی داشت که آن دوران به پایان نخواهد رسید مگر پس از آنکه مسلمانان این قبله را به تصرف خویش درآورده باشند. آیا این شگفت نیست که قبلۀ مردمانی در دست دشمنانشان باشد؟ حال، اگر عملاً قبلۀ این قوم در دست ایشان است، اگر به حقّ‌اند، باید که روزی آن را از دست دشمن خارج گردانند؟!.

با این فرمان‌‌‌ها و با این اشارات، شور و نشاط مسلمانان دو چندان گردید، و بر اشتیاق ایشان نسبت به جهاد فی سبیل‌الله افزوده شد، و از هر جهت آماده شدند تا با دشمن در یک صحنۀ نبرد سرنوشت‌ساز در جهت اعلاء کلمة الله رویاروی شوند.

[۳۷۴] تفاصیل این سرایا و غزوات را از زادالمعاد، ج ۲، ص ۸۳-۸۵ و سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۵۹۱-۶۰۵ برگرفته‌ایم. منابع در ارتباط با ترتیب این سریه‌ها و غزوه‌ها، و نیز شمار نیروهای اعزامی در آن‌ها با یکدیگر اختلاف دارند؛ ما در این موارد تحقیق علامه ابن‌قیم را ملاک قرار داده‌ایم.

فصل سوّم: جنگ بدر

غزوۀ بدر کُبری

جنگ بدر، نخستین جنگ سرنوشت‌ساز در تاریخ اسلام است. [وجه تسمیۀ این جنگ به غزوۀ بدر کُبری آنست که غزوۀ سَفَوان- در ناحیۀ بدر- در ماه ربیع‌الاوّل سال دوم هجرت- چنانکه پیش از این گزارش شد- در تاریخ سرایا و غزوات، «غزوۀ بَدر اُولی» نامیده شده است].

انگیزۀ جنگ

در فصل پیشین، در گزارش غزوۀ عُشیره، آوردیم که کاروانی از آن قریشیان، زمانی که از مکه به شام می‌رفت، مورد تعقیب پیغمبر اکرم جقرار گرفت، اما به موقع گریخت و دست آن حضرت به آن کاروان نرسید. وقتی بازگشت کاروان به مکه نزدیک شد، رسول خدا جطلحه بن عبیدالله و سعیدبن زید را به سمت شمال فرستادند تا دربارۀ آن کاروان کسب خبر کنند. آندو به حوراء رسیدند و در آنجا درنگ کردند تا ابوسفیان با کاروان تجارتی‌اش از برابر آنان گذشت. آندو شتابان به مدینه آمدند و آنچه را که دیده بودند به رسول خدا جبازگفتند.

این کاروان ثروت قابل توجهی را از آن سران و بزرگان مکه با خود داشت، یکهزار شتر با بارهای سنگین از کالاهای تجارتی که ارزش آن‌ها کمتر از پنجاه هزار دینار طلا نبود، نگهبانان کاروان نیز چهل تن بیش نبودند.

این یک فرصت طلایی برای مسلمانان بود که بتوانند یک ضربۀ اقتصادی کمرشکن به اهل مکه بزنند، و برای همیشه، طی قرون و اعصار، دل‌های آنان را به درد آورند. از این رو، رسول خدا جدرمیان مسلمانان چنین اعلام فرمودند:

«هذِهِ عیرُ قُریش، فیها اَموالَهُم، فَاخرُجوا اِلَیها لعَلَّ الله ینفلكموها». «این کاروان قریش است که اموال قریش در آن است. بیایید به سوی آن عزیمت کنید، امید است که خداوند آن را پیشکش شما فرماید!».

هیچ کس وادار به عزیمت نشد، کار به تمایل مطلق افراد واگذار شده بود. زیرا، حضرت رسول‌اکرم جبه هنگام این پیشنهاد، به هیچ روی، انتظار نداشتند که- به جای کاروان- با لشکر مکّیان با آن وضعیت و تجهیزات در ناحیۀ بدر برخورد کنند. به همین جهت، بسیاری از صحابه در مدینه برجای ماندند، و چنین می‌پنداشتند که عزیمت رسول خدا جبسوی کاروان ابوسفیان، از آن حدودی که در سرایا و غزوات پیشین معهودشان بود، فراتر نخواهد رفت، و نیز به همین دلیل، بر جای ماندن هیچ‌یک از مسلمانان وعزیمت نکردن آنان به جبهۀ جنگ مورد سرزنش یا مؤاخذه قرار نگرفت.

سامان و سازمان لشکر اسلام

رسول خدا جآمادۀ عزیمت شدند. سیصد و سیزده تن، یا ۳۱۴ تن، یا ۳۱۷ تن از مسلمانان آنحضرت را همراهی می‌کردند، هشتاد و دو تن، یا ۸۳ تن، یا ۸۶ تن از مهاجرین، و شصت و یک تن از اوس و یکصد و هفتاد تن از خزرج. این بار پیامبراکرم جو مسلمانان آنچنان که باید و شاید آمادگی رویارویی با دشمن را نداشتند، و چندان این حمله را به خرج برنداشته بودند، چنانکه تنها یک اسب [۳۷۵]یادو اسب با خود داشتند، یک اسب از آن زیدبن‌عوام بود، و اسب دیگر از آن مقداد بن اَسوَد کندی. هفتاد شتر نیز با خود داشتند که هر دو یا سه نفر به نوبت بر یک شتر سوار می‌شدند، شتر سواری حضرت رسول اکرم جو علی و مرثد بن ابی مرثد غنوی نیز یکی بود.

پیامبر اکرم جبه هنگام عزیمت از مدینه، ابن‌امّ مکتوم را جانشین خود قرار دادند و نیز او را تعیین کردند که با مردم به جماعت نماز بگزارد. وقتی به رَوحاء رسیدند، ابولبابه بن عبدالمنذر را بازگردانیدند و او را والی مدینه قرار دادند.

لوای فرماندهی محلّ لشکر را برای مُصعَب بن عُمیر قُرشی عبدری بستند، و این لواء سفید رنگ بود.

لشکر را به دو گردان تقسیم کردند:

۱. گُردان مهاجرین، که پرچم آن را به دست علی بن ابی‌طالب دادند، و این گردان «عقاب» نام داشت.

۲. گُردان انصار، که پرچم آن را به دست سعدبن معاذ دادند، این هر دو پرچم سیاهرنگ بودند.

فرماندهی میمنه را به زبیر بن عوام، و فرماندهی میسره را به مقداد بن عمرو- چنانکه گفتیم، تنها این دو تن از همراهان پیامبراکرم جبر اسب سوار بودند- واگذار فرمودند، و فرماندهی ساقه (میانۀ) لشکر را نیز به قیس‌بن صعصعه واگذار کردند، و فرماندهی کلّ لشکر را به عنوان فرماندۀ کلّ قُوا، شخصاً بر عهده گرفتند.

[۳۷۵] این، مطابق روایت مسند ابویعلی است: ج ۱، ص ۲۴۲، ح ۲۸۰، ج ۱، ص ۲۶۰، ح ۳۰۵؛ نیز: مسندالامام احمد، ج ۱، ص ۱۲۵، ۱۳۸.

حرکت لشکر اسلام به سوی بدر

رسول خدا جبا این لشکر نه چندان آماده از حدود مدینه گذشتند، و جادّۀ اصلی مدینه به مکه را پیش گرفتند، تا به موضع بئر رَوحاء رسیدند و در آنجا اطراق کردند. وقتی از آنجا به راه افتادند، راه مکه را در سمت چپ واگذاشتند، و به سمت راست، بسوی نازیه رفتند تا از آنجا آهنگ «بدر» کنند. قسمتی از نازیه را طی کردند، پس از آن وادی رُحقان- بین نازیه و تنگۀ صفراء- را قطع کردند و بر تنگه فراز آمدند و از آنجا پایین آمدند تا به وادی صفراء رسیدند. در آن وضع توقف کردند، و از آنجا بسبس بن عمرو جُهنی و عدی بن ابی‌الزغباء جهنی را بسوی بدر فرستادند تا دربارۀ آن کاروان کسب خبر کنند.

جارچی خطر در مکّه

اما در مورد کاروان، ابوسفیان- که مسئول کاروان بود- نهایت دقت و مراقبت را داشت، و به هیچ روی احتیاط را از دست نمی‌گذاشت، زیرا، نیک می‌دانست که راه مکه آکنده از خطر است. اخبار جاده و منطقه را هشیارانه دنبال می‌کرد. طولی نکشید که خبرچینان وی به او خبر رسانیدند که محمد یارانش را کوچ داده است تا بر کاروان بتازد! ابوسفیان بی‌درنگ ضمضم بن عمرو غفاری را اجیر کرد تا به مکه برود، و بر سر قیشیان فریاد بزند که بسوی کاروانشان بتازند، و آن را از دسترس محمد و همراهانش دور سازند. ضمضم شتابان به سوی مکه حرکت کرد. همین که به وادی مکه پای نهاد، بر پشت شترش ایستاد، و در حالیکه بینی شترش را شکافته و جهاز شتر را واژگون کرده، و پیراهن خود را چاک داده بود، فریاد برآورد و گفت: ای جماعت قریش! اللطیمه! اللطیمه! [۳۷۶]اموالتان در کاروان ابوسفیان! محمد به اتفاق یارانش متعرض کاروان شده‌اند! نمی‌بینم دیگر دستتان به آن برد! الغوث!... الغوث!...

[۳۷۶] «لطیمة»: شتران با بار عطریات؛ [منظورش این بود که: کالاهای تجارتی خود را دریابید!].

آماده شدن اهل مکه برای جنگ

مردم شتابان از جای جستند، و گفتند: محمد و یارانش گمان کرده‌اند که این کاروان نیز مانندکاروان ابی‌حضرمی است؟! هرگز! بخدا، خواهند فهمید که غیر از آن است! عده‌ای عازم نبرد شدند، و عده‌ای دیگر، افرادی را به جای خودشان آماده کردند، و دسته‌جمعی آمادۀ عزیمت به میدان نبرد شدند. از اشراف مکه جز ابولهب کسی بر جای نماند. او نیز مردی را که از او طلبکار بود به جای خودش اعزام کرد. قبایل عرب را با خودشان همراه کردند. تیره‌ها و طوایف قریش همه بسیج شدند، و جز بنی‌عدی همه عازم شدند، از بنی‌عدّی هیچ‌کس در این بسیج عمومی شرکت نکرد.

سامان لشکر مکه

در آغاز حرکت، شمار جنگجویان این لشکر یکهزار و سیصد تن بود، یکصد اسب تازی و ششصد زره داشتند. اشتران راهوار فراوان که شمارشان مشخص نبود، همراه آنان بود. فرمانده کل لشکر ابوجهل بن هشام بود، مسئول پشتیبانی و تدارکات لشکر نه تن از اشراف قریش بودند که یک روز نه شتر و روز دیگر ده شتر می‌کشتند.

مسئلۀ قبایل بنی بکر

همین که این لشکر آمادۀ حرکت شدند، قریشیان سابقۀ دشمنی و نبرد خودشان را با طوایف بنی‌بکر به یاد آوردند، و به هراس افتادند که مبادا بنی‌بکر از پشت سر به آنان ضربت بزنند و درمیان دو آتش قرار بگیرند! نزدیک بود که این پندار آنان را از کارزار بازدارد، که ابلیس با چهرۀ سراقه بن مالک بن جعشم مدلجی- رئیس قبیلۀ بنی کنانه- بر آنان ظاهر شد و به آنان گفت: من پشتیبان شما هستم و نمی‌گذارم که بنی‌کنانه از پشت سر برای شما دردسر درست کنند!.

حرکت لشكر مکه

مکیان خانه و کاشانۀ خود را ترک کردند و عازم نبرد شدند، چنانکه خداوند فرمود:

﴿ بَطَرٗا وَرِئَآءَ ٱلنَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ [الأنفال: ۴۷]. «از روی سرکشی و خودنمایی و به منظور بستن راه خدا!».

و چنانکه رسول خدا جفرمودند: «بِحَدّهِم و حَدیدِهِم» با تمامی توان و امکانشان! برای خصومت با خدا و رسول خدا، ﴿ وَغَدَوۡاْ عَلَىٰ حَرۡدٖ قَٰدِرِينَ٢٥ [القلم: ۲۵]. سرمست و توانمند عازم نبرد شدند.آکنده از حمیت و خشم و کینه نسبت به رسول خدا جو اصحاب آنحضرت بودند، که چگونه اینان جرأت کرده‌اند به کاروان‌هایشان حمله کنند؟!

با سرعتی زائدالوصف به سمت شمال به سوی بدر شتافتند. از وادی عُسفان گذشتند. از آنجا به قدید، و سپس به جُحفه رسیدند. در آنجا نامۀ جدیدی از سوی ابوسفیان دریافت کردند که به آنان می‌گفت: شما عازم نبرد شده‌اید تا کاروانتان و اموالتان و افراد قوم و قبیلۀ خودتان را حفاظت و حمایت کنید، و خدا کاروان را نجات داد، حال بازگردید!.

رهایی کاروان تجارتی قریش

ابوسفیان در جادۀ اصلی بسوی مکه در حرکت بود، اما، پیوسته هشیارانه و محافظه‌کارانه با فعالیت‌های اکتشافی و خبرگیری دو چندان، همین که به نزدیکی بدر رسید، از کاروان جلو افتاد، و رفت تا مجدی بن عمرو رادید و از او دربارۀ لشکر مدینه کسب خبر کرد. گفت: من فرد ناشناسی را در این حوالی ندیده‌ام، جز این که دو تن شترسوار را دیدم که پشت آن تپه شترانشان را خوابانیده بودند. رفت و پشگل شترانشان را برگرفت و خُرد کرد، در آن‌ها هسته خرما مشاهده کرد، گفت: این علوفۀ یثرب است! شتابان به سوی کاروان خود بازگشت، و تغییر جهت داد، و از سوی غرب آهنگ ساحل بحر احمر کرد، و جادۀ اصلی مکه را که از بدر می‌گذشت، در سمت چپ واگذاشت، و به این ترتیب، کاروان قریش را رهانید، و نگذاشت به چنگ لشکر مدینه بیفتد، و آن نامه را نوشت که لشکر مکه در محلّ جحفه دریافت کردند.

دو دستگی در لشکر مکه

لشکر مکه، با دریافت نامۀ ابوسفیان، عازم بازگشت شدند، اما، طاغیۀ قریش، ابوجهل، با دنیایی از غرور و تکبر برپای خواست و ندا درداد. به خدا، بازنمی‌گردیم تا وارد بدر شویم، آنجا سه شبانه‌روز بمانیم، شترها بکشیم، مردم را اطعام کنیم، شراب بنوشیم، نوازندگان برایمان بنوازند، و تمامی قوم عرب آوازۀ حرکت و شوکت ما را بشنوند، آنگاه برای همیشه هیبت ما را درنظر داشته باشند!.

به رغم این فراخوان ابوجهل، اخنَس بن شَریق لشکریان را به بازگشت فراخواند، اما، از پذیرفتن رأی او خودداری کردند. اخنس به اتفاق بنی‌زهره که هم‌پیمان آنان بود، و در این حرکت رزمی ریاست آنان را برعهده داشت، بازگشت، و در جنگ بدر احدی از بنی‌زهره حضور پیدا نکرد. این گروه در حدود سیصد نفر بودند. بعد از آن بنی‌زهره همواره رأی اخنس بن شریق را ارج می‌نهادند، و مراتب فرمانبرداری و بزرگداشت خود را نسبت به او ابراز می‌داشتند.

بنی هاشم نیز خواستند بازگردند، اما ابوجهل بر آنان سخت گرفت و گفت: این گروه از ما جدا نخواهند شد تا بازگردیم!.

لشکر مکه به راه خود ادامه داد. شمار جنگجویان این لشکر اینک که بنی‌زهره بازگشته بودند، یکهزار تن بود. آهنگ بدر کردند و پیوسته راه سپردند تا به نزدیکی بدر رسیدند، و پشت تپه‌ای واقع در عدوه القُصوی در مجاورت وادی بدر اطراق کردند.

تنگنای سیاسی نظامی لشکر اسلام

عوامل اکتشافی- اطلاعاتی لشکر مدینه برای رسول خدا جکه همچنان عازم وادی بدر بودند، و اینک به وادی ذفران رسیده بودند، اخبار رهایی کاروان و عزیمت لشکر مکیان را یکجا آوردند. رسول خدا جپس از تأمّل در چند و چون آن اخبار، به قطع و یقین دریافتند که راهی برای پرهیز از یک نبرد خونین باقی نمانده است، و ناگزیر باید اقدامی مبنی بر شجاعت و شهامت و گستاخی و جسارت فراوان صورت بگیرد! بی‌تردید، اگر لشکر مکه به حال خود وانهاده شوند، و آنان در منطقه جولان بدهند، موقعیت نظامی قریش تقویت خواهد شد، و با این ترتیب، سلطۀ سیاسی قریش تثبیت خواهد گردید، اما موقعیت مسلمانان به عکس تضعیف خواهد شد، و مورد اهانت قرار خواهد گرفت. حتی ممکن است از آن پس نهضت اسلامی به صورت کالبدی بی‌جان درآید، و هر که در آن منطقه کینه و خشمی نسبت به اسلام داشته باشد، بر شرارت خویش گستاخ خواهد گردید!.

وانگهی، چه تضمینی وجود دارد که لشکر مکه از ادامۀ مسیر بسوی مدینه خودداری کنند، و میدان کارزار را از وادی بدر به درون دژها و باروهای مدینه منتقل نکنند، و با مسلمانان در اندرون خانه و کاشانۀ ایشان به جنگ و ستیز نپردازند؟! هیچ تضمینی وجود ندارد! بنابراین، اگر لشکر مدینه کوچک‌ترین کوتاهی را از خود نشان بدهد، آثار زیانباری بر هیبت و آبروی مسلمانان برجای خواهد نهاد!.

شورای عالی فرماندهی

باتوجه به تحولات مهم وناگهانی اخیر، رسول خدا جنخستین جلسۀ شورای عالی فرماندهی را در تاریخ اسلام تشکیل دادند. وضعیت موجود را برای یاران و همراهانشان توضیح دادند، و با فرماندهان و دیگر رزمندگان لشکر خویش تبادل‌نظر کردند. گروهی از آنان، دل‌هایشان به لرزه درآمد، و ترس و هراس از بابت امکان کارزاری خونین بر وجود آنان مستولی شد. اینان همان کسانی بودند که خداوند دربارۀ آنان فرمود:

﴿ كَمَآ أَخۡرَجَكَ رَبُّكَ مِنۢ بَيۡتِكَ بِٱلۡحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقٗا مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ لَكَٰرِهُونَ٥ يُجَٰدِلُونَكَ فِي ٱلۡحَقِّ بَعۡدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى ٱلۡمَوۡتِ وَهُمۡ يَنظُرُونَ٦ [الأنفال: ۵-۶].

«چنانکه تو را خدای تو از خانه‌ات، به راستی و درستی، بیرون آورده و عازم نبرد گردانیده بود، اما گروهی از مسلمانان عزیمت تو را خوش نداشتند. با تو درباره حق و حقیقتی که از هر نظر آشکار است به چون و چرا می‌پردازند، گویی دارند آنان را به کشتارگاه می‌برند، این چنین می‌نگرند!».

اما فرماندهان لشکر، ابوبکر صدیق از جای برخاست و سخنانی زیبنده گفت، آنگاه، عمربن خطاب از جای برخاست و سخنانی زیبنده گفت، آنگاه مقداد بن عمرو از جای برخاست و گفت: ای رسول خدا، به همان سوی که خداوند به شما نشان می‌دهد پیش بروید، ما با شماییم! بخدا، ما به شما نخواهیم گفت، چنانکه بنی‌اسرائیل به موسی گفتند:

﴿ فَٱذۡهَبۡ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَٰتِلَآ إِنَّا هَٰهُنَا قَٰعِدُونَ [المائده: ۲۴].

«تو خود با خدای خودت بروید و بجنگید، ما همین جا نشسته‌ایم».

بلکه می‌گوییم: «فَاذْهَب أنتَ وربك فقاتِلا انَّا معَكما مُقاتِلوُن!» شما خود با خدای خودتان بروید و بجنگید، ما نیز همراه شما می‌جنگیم! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث گردانیده است، اگر ما را بخواهید به بَرک‌الغِماد [موضعی بسیار دوردست در یمن] نیز ببرید، همراه شما شمشیر خواهیم زد تا به آنجا برسید!.

رسول خدا جنیز پاسخی نیکو به او دادند و برای او دعا کردند.

این فرماندهان هر سه از مهاجرین بودند که اقلیتی را در لشکر تشکیل می‌دادند، رسول خدا جدوست می‌داشتند که نظر فرماندهان انصار را نیز بدانند، زیرا، آنان اکثریت لشکر را تشکیل می‌دادند، و سنگینی بار جنگ نیز بیشتر بر دوش آنان می‌افتاد، به خصوص که متن پیمان‌های عقبه برای انصار نسبت به جنگیدن بیرون از شهر و دیارشان الزامی به وجود نمی‌آورد. این بود که پس از شنیدن سخنان آن سه تن رهبران مهاجرین، فرمودند: «أشیروا علی أیهَا النّاس»هان ای مردمان، به من نظر مشورتی بدهید! منظورشان انصار بود. فرمانده انصار و حامل لوای رزمندگان مدینه، سعدبن معاذ این نکته را به فراست دریافت و گفت: بخدا، حتم می‌دانم که گویا منظورتان ماییم، ای رسول خدا؟! فرمودند: آری!.

سعدبن معاذ گفت: ما نیز به شما ایمان آورده‌ایم، و شما را تصدیق کرده‌‌ایم، و گواهی داده‌ایم که هر آنچه آورده‌اید حق است، و عهد و پیمانمان را بر اساس آن با شما مبنی بر گوش به فرمانی و فرمانبرداری استوار کرده‌ایم. به سوی هر آنچه خواهید پیش بروید، که سوگند به آنکه شما را به حق مبعوث گردانیده است، اگر ما را به کنار این دریا ببرید، و به امواج دریا بزنید، ما نیز همراه شما به دریا خواهیم زد، و حتی یک تن از ما برجای نخواهد ماند! ما هیچ ناخوشایند نمی‌داریم که فردای امروز ما را با دشمنانمان رویاروی گردانید. ما جنگ آزموده هستیم، و آمادۀ نبرد! و امیدواریم که خداوند چشمان شمارا با کوشش‌های ما روشنی بخشد، ما را حرکت دهید، علی بركة الله!.

به روایت دیگر، سعدبن معاذ خطاب به رسول اکرم جگفت: شاید شما واهمۀ آن را دارید که انصار این حق را برای خودشان قائل باشند که جز در سرزمین خودشان شما را پشتیبانی نکنند، من از جانب انصار سخن می‌گویم و از جانب آنان پاسخ می‌گویم، هرجا که خواهید باراندازید، با هر که خواهید بپیوندید، و از هر که خواهید ببرید! از دارایی‌ ما هرچه خواهید بگیرید، و به ما هرچه خواهید بدهید، آنچه را که شما از ما گرفته‌‌اید نزد ما مجبوب‌تر از آن چیزهایی است که برای ما وانهاده‌اید! هر امری که در هر زمینه به ما بفرمایید، امر ما تابع امر شماست! بخدا، اگر به مسیر خود ادامه دهید تا به برک غمدان برسید، ما با شما خواهیم آمد. نیز، بخدا، اگر به اتفاق ما به این دریا بزنید و در آن درآیید، ما نیز با شما به دریا خواهیم زد!.

رسول خدا جاز سخنان سعد بسیار شادمان شدند، آنگاه گفتند:

«سیرُوا وَاَبشِروا، فإنّ الله تعالى قَد وَعَدنی إحدَى الطائفتَین، وَاللهِ لَكأنّی الآن أنظُرُ إلى مَصارع القَوم». «پیش بروید و مژده بدهید، که خداوند متعال نوید دست یافتن به «یکی از دو گروه» را داده است، به خدا، به یقین، گویی هم‌اینک کشته‌های بر زمین افتاده این قوم را می‌نگرم!».

ادامۀ مسیر لشکر اسلام

آنگاه، رسول خدا جاز ذَفِران بار بستند و بلندی‌هایی را که اَصافِر نام داشتند، پشت سر گذاشتند، و از آنجا به شهری به نام دَبَه رسیدند، و تپۀ حنّان را- که به بزرگی مانند کوه بود- سمت راستشان وانهادند، و رفتند تا به نزدیکی بدر رسیدند.

عملیات اکتشافی شخص پیامبر

در این مرحله، رسول خدا جشخصاً به اتفاق یار غارشان ابوبکر صدیقس، دست به عملیات اکتشافی زدند. در اثنای آنکه در حوالی اردوگاه مکیان گشت می‌زدند، با پیرمرد عربی برخورد کردند. حضرت رسول‌اکرم جاز او هم دربارۀ قریشیان، و هم دربارۀ محمد و یارانش کسب خبر کردند. منظور آنحضرت از این نوع سؤال کردن که راجع به هر دو لشکر مکه و مدینه پرسش کردند، استتار بیشتر بود. اما، آن پیرمرد گفت: به شما هیچ چیز نخواهم گفت تا وقتی که به من بگویید: شما از کجا آمده‌اید؟! رسول خدا جبه او فرمودند: «اِذا اَخبرتَنا اَخبرناك» وقتی جواب ما را دادی، ما هم جواب تو را می‌دهیم! گفت: یعنی این در برابر آن؟ فرمودند: آری!.

آن پیرمرد گفت: به من گفته‌اند که محمد و یارانش فلان و فلان روز به راه افتاده‌اند، اگر آنکه این خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز- در فلان و فلان مکان‌اند!- درست همان مکانی که لشکر مدینه بار انداخته بود-، و نیز به من گفته‌اند قریشیان فلان و فلان روز به راه افتاده‌اند، اگر آنکه این خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز در فلان و فلان مکان‌اند! همان جایی که لشکر مکه اُطراق کرده بود.

وقتی از بازگو کردن خبرهایی که داشت فراغت حاصل کرد، گفت: شما از کجایید؟! رسول خدا جبه او پاسخ دادند: «نحنُ مِن ماء» ما از آب هستیم! و از نزد او رفتند. پیرمرد همچنان برجای مانده بود و زیر لب می‌گفت: یعنی چه از آب؟ آیا از آب عراق؟!.

اطلاعات مهم دربارۀ لشکر مکه

شامگاه آن روز، رسول خدا جبار دیگر نیروهای خودشان را فرستادند تا دربارۀ دشمن کسب خبر کند. این عملیات را سه تن از فرماندهان مهاجرین بر عهده گرفتند. علی‌بن ابی‌طالب و زبیربن عوام و سعدبن ابی‌وقّاص با چند تن دیگر از اصحاب رسول خدا جبه سراغ چاه‌های بدر رفتند. دو غلام را دیدند که برای لشکر مکه آب می‌بردند. آندو را دستگیر کردند و به نزد رسول اکرم جآوردند. آنحضرت مشغول نماز بودند. مردم از آندو بازجویی کردند. گفتند: ما برای قریشیان آب می‌بریم. ما را فرستاده‌اند که برایشان آب ببریم! مردمان را خوش نیامد، امیدوار بودند که آندو غلامان ابوسفیان باشند. هنوز در درونشان امید اندکی باقی مانده بود که بر کاوران ابوسفیان دست پیدا بکنند. آندو غلام را به سختی زدند تا آندو مجبور شدند بگویند: ما غلامان ابوسفیان هستیم! آنگاه رهایشان کردند.

وقتی رسول خدا جاز نماز فراغت یافتند، با حالتی شبیه سرزنش خطاب به آنان گفتند:

«اِذا صَدقاكم ضربتموها، وإذا كذباكم تركتموها؟ صدقا والله، إنهما لقریش». «وقتی به شما راست می‌گویند می‌زنیدشان، اما، وقتی به شما دروغ می‌گویند رهایشان می‌کنید؟! بخدا، راست می‌گویند، این دو تن از غلامان قریش‌اند!».

آنگاه شخصاً با آن دو غلام صحبت کردند و گفتند: به من بگویید که قریشیان کجا هستند؟ گفتند: پشت این تپه‌ای که می‌بینی در عدوة القُصوی! به آندو فرمودند: چند نفرند؟ گفتند: زیادند! فرمودند: شمار آنان چند نفر است؟ گفتند: نمی‌دانیم! فرمودند: روزانه چند شتر می‌کشند؟ گفتند: یک روز نه تا و یک روز ده تا! رسول خدا جفرمودند: شمار اینان حدود نهصد تا هزار تن است! آنگاه به آندو فرمودند: از اشراف قریش چه کسانی با آنان آمده‌اند؟ گفتند: عتبه و شیبه پسران ربیعه، ابوالبختری بن هشام، حکیم‌بن حزام، نَوفَل بن خُویلد حارث بن عامر، طعیمه بن عدی، نصربن حارث، زمعه بن اسود، ابوجهل بن هشام، امیه بن خلف، و عده‌ای دیگر که نام بردند.

حضرت رسول اکرم جروی به اصحابشان کردند و گفتند:

«هذِه مَكة،قد اَلقَت الیكم اَفلاذَكبدِها». «این مکه است که جگر گوشه‌هایش را به نزد شما افکنده است!».

باران مُعجز‌آسا

آن شب، خداوندبارانی از آسمان نازل فرمود که در عین این‌که یک باران بود و در یک منطقه فرود آمد، برای مشرکان سیل راه انداخت و مانع پیش روی آنان شد، و برای مسلمانان باران ملایمی بود که خداوند به واسطۀ آن ایشان را پاکیزه ساخت و آلودگی شیطان را از ایشان زدود، و زمین زیرپاهایشان را هموار، و شنزار اردوگاهشان را استوار، و قدم‌هایشان را ثابت، و محل باراندازشان را به سامان، و دل‌هایشان را پرتوان گردانید.

استقرار لشکر اسلام

رسول خدا جلشکرشان را حرکت دادند تا بیش از مشرکان به آب‌های بدر برسند، و نگذارند که آنان به مخازن آب وادی بدر دست بیازند. هنگام عشاء پاسی از شب گذشته، به نزدیک‌ترین چاه آب در وادی بدر رسیدند و منزل کردند. حُباب بن مُنذر به عنوان یک کارشناس نظامی گفت: ای رسول خدا جاینجا که منزل کرده‌اید، آیا منزلی است که خداوند برای شما تعیین کرده است که ما حق نداریم پیشتر از آن برویم یا به عقب‌تر از آن بازپس رویم؟ یا این‌که اندیشه است و جنگ است و نیرنگ؟ فرمودند: «بلْ هو الرأی والحربُ والـمیكدة»نه، اندیشه است و جنگ است و نیرنگ! گفت: ای رسول خدا، اینجا جای منزل کردن نیست! لشکریان را حرکت دهید تا به نزدیک‌ترین چاه به طرف مقابل- قریش- برسیم. آنجا منزل کنیم، و چاه‌های آنطرف‌تر را کور کنیم و بر آن‌ها حوضی بسازیم و آن حوض را از آب پر کنیم، آنگاه با حریفان بجنگیم، ما آب داشته باشیم و آنان آب نداشته باشند! رسول خدا جفرمودند: «لقد اَشرَتَ بِالرأی»اندیشۀ درست را تو ارائه کرده‌ای!.

آنگاه، رسول خدا جلشکر را حرکت دادند؟، تا به نزدیک‌ترین چاه آب به دشمن رسیدند. در آنجا در دل شب منزل کردند، و شبانه حوض‌های آب را ساختند و چاه‌های آن طرف‌تر همه را کور کردند و آبشان را در آن حوض‌ها انداختند.

ستاد فرماندهی

از کار استقرار بر سر چاه بدر که فراغت یافتند، سعدبن معاذ پیشنهاد کرد که مسلمانان به منظور پیش‌گیری از حوادث غیرمترقبه و پیش‌بینی یک شکست موقت احتمالی پیش از پیروز نهائی، برای آنحضرت یک مقر فرماندهی ترتیب بدهند. وی گفت: ای پیامبرخدا، برای شما یک سایبان درست نکنیم که شما در آن مستقر شوید؟ و مرکب‌های آماده‌ای را در اطراف آن پیوسته نگاه داریم؟ ما با دشمن رویاروی می‌شویم، اگر خداوند ما را فاتح گردانید و بر دشمن غلبه داد، این همان است که دوست داریم، اما اگر طور دیگری شد، شما بر آن مرکب‌های آماده سوار شوید و به دیگر افراد ما که پشت جبهه‌اند بپیوندید، زیرا که گروه کثیری- ای پیامبر خدا- با شما به جبهه نیامده‌‌اند که محبت و ارادت ما به شما بیش از محبت و ارادت آنان به شما نیست و اگر می‌دانستند که شما به جنگ می‌روید، برجای نمی‌ماندند و با شما می‌آمدند. خداوند بواسطۀ آنان شما را حفظ می‌کند، و آنان از شما حمایت می‌کنند و همراه شما به جهاد می‌پردازند!.

رسول خدا جاو را به نیکی ستودند و برای او دعای خیر کردند، و مسلمانان بر روی یک تلّ بلند در شمال شرقی میدان جنگ سایبانی برای آنحضرت تعبیه کردند که بر عرصۀ کارزار اشراف کامل داشت.

هم‌چنین، گروهی از جوانان انصار را برگزیدند که به فرماندهی سعدبن معاذ در اطراف مقرّ فرماندهی آنحضرت از ایشان حفاظت و حراست به عمل می‌آوردند.

آماده باش لشکر

آنگاه، در همان دل‌شب، رسول خدا جلشکر خویش را آماده ساختند [۳۷۷]، و در وسط میدان قدم می‌زدند، و با دستشان اشاره می‌کردند:

«هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ غَدًا إِنْ شَاءَ اللَّهُ، و‌هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ غَدًا إِنْ شَاءَ اللَّهُ» [۳۷۸]. «فلان کس فردا اینجا به روی زمین خواهد افتاد، ان‌شاءالله، و فلان کس فردا اینجا به روی زمین خواهد افتاد، ان‌شاءالله!».

مابقی شب را حضرت رسول‌اکرم جکنار تنۀ درختی در آن منطقه نماز می‌گزاردند، و مسلمانان با خیال راحت و دلخوش خوابیدند. دل‌هایشان سرشار از اطمینان شده بود، و حسابی استراحت کردند. آرزو می‌کردند که صبح شود و بشارت‌های خدای خودشان را با چشمان خویش ببینند:

﴿ إِذۡ يُغَشِّيكُمُ ٱلنُّعَاسَ أَمَنَةٗ مِّنۡهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّيُطَهِّرَكُم بِهِۦ وَيُذۡهِبَ عَنكُمۡ رِجۡزَ ٱلشَّيۡطَٰنِ وَلِيَرۡبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمۡ وَيُثَبِّتَ بِهِ ٱلۡأَقۡدَامَ١١ [الأنفال: ۱۱].

«آنگاه که خداوند خوابی کوتاه و لذتبخش را برای آرامش شما بر شما درافکند، و همزمان برای شما از آسمان آب باران می‌فرستاد تا بواسطه آن شما را پاکیزه گرداند، و آلودگی شیطان را از شما بزداید، و دل‌هایتان را پرتوان، و قدم‌هایتان را ثابت گرداند».

این شب تاریخی، شب جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرت بود، چنانکه در روز هشتم یا دوازدهم همین ماه، رسول خدا جاز مدینه بیرون شده بودند.

[۳۷۷] نکـ: جامع‌الترمذی، ابواب الجهاد، «باب ما جاء فی الصّف والتعبئة»، ج ۱، ص ۲۰۱. [۳۷۸] این مطلب را مسلم از انس روایت کرده است؛ نکـ: مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۴۳.

دودستگی و انشعاب در لشکر مکه

قریشیان نیز، آن شب را در اردوگاه خود در عدوة القُصوی به سر بردند. بامدادان گردان‌های رزمی خویش را حرکت دادند و از بالای تپه به سمت وادی بدر سرازیر شدند. عده‌ای از آنان به طرف حوض رسول خدا جرفتند. رسول خدا جفرمودند: «دَعُوهم» بگذارید به حال خودشان باشند! هریک از آنان که از آب حوض آشامید، در آن روز کُشته شد، مگر حکیم بن حزام که به قتل نرسید، و بعدها اسلام آورد و مسلمانی نیک گردید، و هرگاه که می‌خواست سوگندی سخت بر زبان جاری کند، می‌گفت: نه به آنکه مرا از جنگ بدر به سلامت رهانید!.

نقشۀ شمارۀ ۲: نقشۀ جنگ بدر

وقتی قریشیان در وادی بدر استقرار یافتند، عُمیربن وهب جمحی را فرستادند تا میزان توانمندی لشکر مدینه را برآورد کند. عمیر سوار بر اسب پیرامون اردوگاه لشکر مدینه دوری زد و به سوی آنان بازگشت و گفت: سیصدتن، اندکی بیش یا اندکی کم! اما، به من فرصتی بدهید تا بنگرم نیروهای احتیاطی و امدادی نیز دارند یا نه؟ آنگاه در سرتاسر وادی بدر اسب تاخت و هیچ چیز نیافت و نزد آنان بازگشت و گفت: چیزی نیافتم، اما دیدم که- ای جماعت قریش- کارزاری مرگبار در انتظار شماست! شترهای آبکش یثرب مرگ زهر‌آگین بار زده‌اند! اینان مردمی هستند که هیچ دفاع و پشتیبانی بجز شمشیرهایشان ندارند. بخدا، نمی‌بینم که هریک از مردان رزمندۀ این جماعت کشته شود مگر آنکه یکتن از شما را کشته باشد! و اگر به این تعداد، از مردان شما بکشند دیگر زندگی پس از آنان چه فایده خواهد داشت؟! خود ببینید چه باید کرد!!

همزمان، بار دیگر، گروهی از مکیان بر علیه ابوجهل- که مصمم بر کارزار بود- قیام کردند و لشکریان را به بازگشت بسوی مکه بدون کارزار فرا می‌خواندند. حکیم بن حزام درمیان لشکریان شروع به فعالیت کرد. نزد عتبه بن ربیعه آمد وگفت: ای اباولید، شما بزرگ قریش و سید و سالار قریش هستید، همه از شما فرمان می‌برند، می‌خواهید اقدام نیکی بکنید که تا پایان روزگار به نام شما بازگو شود؟! گفت: آن چیست، ای حکیم؟ گفت: مردم را بازگردانید، و دیۀ هم‌پیمانان خودتان عمروبن حضرمی را- که در سریۀ نخله به قتل رسیده بود- به گردن بگیرید؟! عتبه گفت: چنین کنم! تو نیز وکیل من در این امر هستی! او هم‌پیمان من بوده است، و من عهده‌دار خونبهای او و خسارت‌های مالی او هستم! آنگاه عتبه به حکیم بن حزام گفت: اینک، نزد ابن حنظلیه- یعنی ابوجهل، حنظلیه نام مادر او بود- برو، از هیچ‌کس واهمه ندارم که میان لشکر دودستگی بیافکند، مگر او!.

آنگاه عتبه بن ربیعه خطابه‌ای ایراد کرد و گفت: ای جماعت قریش، شما بخدا از رویاروی شدن با محمد و یارانش طرفی نخواهید بست. بخدا، اگر با او از در جنگ درآیید، برای همیشه باید چشمتان در چشمان کسانی بیفتد که پسرعمو یا پسردایی یا مردی از خاندان شما را کشته‌اند! بازگردید، و کار محمد را به دیگر طوایف و قبایل عرب واگذارید، اگر با او درافتادند، این همان است که شما می‌خواهید، و اگر جز این شد، خواهد دید که شما قصد تعرض به او نداشته‌اید!.

حکیم بن حزام به نزد ابوجهل رفت. ابوجهل داشت زره‌اش را روبراه می‌کرد. به او گفت: ای اباالحکم، عتبه مرا فرستاده است که چنین و چنان به تو بگویم! ابوجهل گفت: بخدا، وقتی محمد و یارانش را دیده زهره تَرَک شده است! هرگز! بخدا، باز نمی‌گردیم تا خداوند میان ماو محمد داوری کند! عتبه هم تقصیری ندارد، می‌بیند که محمد و یارانش مردمی گوشت شتر خورند! پسر او هم در اختیار آنان است (ابوحذیفه پسر عتبه مدتی پیش اسلام آورده و مهاجرت کرده بود)، بر جان وی از شما ترسیده است!.

سخن ابوجهل را به گوش عتبه رسانیدند. عتبه گفت: خودش بخدا زهره‌ترک شده است! به این مردک گوزو نشان خواهم داد که چه کسی زهره ترک شده است، من یا او؟!.

ابوجهل، از بیم آنکه مبادا این جناح مخالف قوت بگیرد، بی‌درنگ پس از این گفتگو، نزد عامربن حضرمی- برادر عمرو بن حضرمی که در سریۀ عبدالله بن جحش به قتل رسیده بود- فرستاد و گفت: این هم‌پیمان شما- عتبه- می‌خواهد این جماعت را بازگرداند! اینک قاتلان برادرت برابر چشمان تو اند. بپاخیز و عهد و پیمانت را دریاب، و انتقام کشتن برادرت را بگیر! عامر از جای خود برخاست و نشیمن خود را برهنه ساخت و فریاد زد: واعَمراه! و اعَمراه! قریشیان به جوش و خروش آمدند، و به هم پیوستند، و با یکدیگر برای شرارتی که از پیش بر آن بودند، تجدید عهد کردند، و پیشنهاد و فراخوان عتبه درنظر ایشان نادرست جلوه کرد، و به این ترتیب، پرخاشجویی بر خردورزی چیره گردید، و این مخالفت‌هایی که پیش آمده بود بی‌اثر ماند.

رویارویی دو لشکر

زمانی که مشرکان از راه رسیدند، و طرفین رودرروی یکدیگر قرار گرفتند، رسول خدا جفرمودند:

«اللهم هذه قریش، قد أقبلت بخُیلائها وفخرها تُحادُّك وتكذِّب رسولك، اللهم فنصرك الذی وعدتنی، اللهم اَحِنهم الغداة». «خداوندا، این طوایف قریش‌اند که با دنیایی از غرور و کبر و ناز آمده‌اند تا با تو بستیزند و فرستاده تو را تکذیب کنند، خداوندا، دیگر آن پیروزی را که نویدش را به من داده‌ای برسان! خداوندا، همین امروز صبح کارشان را یکسره فرما!».

هم‌چنین، وقتی رسول‌اکرم جعتبه بن ربیعه را دیدند که درمیان قریشیان بر شتر سرخ‌مویی سوار است، فرمودند:

«إن یكن فی أحد من القوم خیر فعند صاحب الجمل الاحمر، أن یطیعوه یرشدوا». «اگر درمیان این قوم، تنها نزد یک تن از آنان خیری باشد، آن خیر نزد صاحب آن شتر سرخ‌موی است، اگر همه از او فرمان برند، به راه رشد و صلاح خواهند رفت!».

رسول خدا جصفوف مسلمانان را سان دیدند. در آن اثنا که مشغول سان دیدن سپاهان اسلام بودند رویدادی شگفت روی داد. چوبۀ تیری در دست آنحضرت بود که با اشارۀ آن صفوف را مرتب می‌کردند. سوادبن غزیه قدری از صف جلوتر ایستاده بود. حضرت رسول‌اکرم جبا آن چوبۀ تیر به شکم او زدند و گفتند: «اِستَو یا سواد» ای سواد، درست بایست! سواد گفت: ای رسول خدا جشکم مرا به درد آوردید، به من قصاص پس بدهید! رسول خدا جشکمشان را برهنه کردند و گفتند: «اِستَقِد»«قصاص کن!» سواد آنحضرت را در آغوش گرفت و بر شکم ایشان بوسه زد. فرمودند: «ما حملَك على هذه یا سواد؟» «چرا چنین کردی، ای سواد؟!» گفت: ای رسول خدا چنین پیش آمده است که می‌بینید، خواستم آخرین خاطره‌ام از شما این بوده باشد که پوست بدن من با پوست بدن شما تماس پیدا کند! .

رسول خدا جبرای او دعای خیر کردند.

وقتی از آراستن صفوف لشکر اسلام پرداختند، فرمانی خطاب به لشکر صادر کردند که به نبرد آغاز نکنند تا فرمان بعدی آنحضرت برسد! آنگاه لشکریان را در امر جنگ راهنمایی ویژه‌ای فرمودند مبنی بر اینکه:

«إِذَا أَكْثَبُوكُمْ فَارْمُوهُمْ وَاسْتَبْقُوا نَبْلَكُمْ [۳۷۹]، وَلاَ تَسُلُّوا السُّیُوفَ حَتَّى یَغْشُوكُمْ» [۳۸۰]. «وقتی به شما نزدیک شدند، به آنان تیراندازی کنید، و تیرهایتان را صرفه‌جویی کنید، شمشیر نیز نکشید تا وقتی که با شما گلاویز شوند!».

آنگاه به اتفاق ابوبکر- دو به دو- به مقر خود بازگشتند، و سعدبن معاذ با فوج پاسداران مخصوص بر در ستاد فرماندهی به گشت‌زنی و نگهبانی مشغول شدند.

از آن سوی دیگر، در اردوگاه مشرکان، ابوجهل نیز بامداد همان روز در مقام استفتاح، دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، او با ما قطع رحم کرد، و چیزهایی برای ما آورد که برایمان ناشناس بود، همین امروز صبح کار او را یکسره کن! خداوندا، هریک از ما دو نفر را که نزد تو محبوب‌تر و پسندیده‌تریم امروز پیروز گردان! و خداوند در این‌باره این آیه را نازل فرمود:

﴿ إِن تَسۡتَفۡتِحُواْ فَقَدۡ جَآءَكُمُ ٱلۡفَتۡحُۖ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡۖ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدۡ وَلَن تُغۡنِيَ عَنكُمۡ فِئَتُكُمۡ شَيۡ‍ٔٗا وَلَوۡ كَثُرَتۡ وَأَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ١٩ [الأنفال: ۱۹].

«اگر استفتاح کنید، اینک فتح در چند قدمی شما است، و اگر دست بازپس بکشید برای شما بهتر است، و اگر بازگردید، بازگردیم، و دار و دسته شما نیز هرچند بسیار باشند، برای شما کارساز نخواهند گردید، و سرانجام، خدای با خداباوران است!».

[۳۷۹] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۶۸. [۳۸۰] سسن ابن داود، «باب فی سل السیوف عنداللقائ» ، ج ۲، ص ۱۳.

ساعت صفر

نخستین آتش بیار معرکۀ جنگ، اسودبن عبدالاسد مخزومی بود. وی مردی تندخوی و بداخلاق بود. از اردوگاه قریشیان بیرون زد و گفت: با خدا عهد بسته‌ام که از آب حوض اینان بیاشامم یا آن را ویران سازم، یا در این راه بمیرم! همین که سررسید، حمزه بن عبدالمطلبسبسوی او رفت. وقتی با یکدیگر برخورد کردند، حمزه ضربتی بر او زد، و در حالیکه وی در کنار حوض بود، پای او را تا نیمی از ساق وی پراکند. اسود به پشت بر زمین افتاد و پایش را به سمت یارانش گرفت در حالیکه خون از آن می‌پاشید، آنگاه خودش را به حوض رسانید و خود را در آن افکند، می‌خواست سوگندش را ادا کرده باشد، اما، حمزه ضربۀ دیگری در همان داخل حوض بر او زد، و کارش را ساخت.

جنگ تن به تن

این نخستین قتلی بود که آتش جنگ را شعله‌ور گردانید. پس از آن، سه تن از زبده‌ترین سوارکاران قریش که هر سه از یک خانواده بودند: عُتبه و برادرش شیبه پسران ربیعه و ولیدبن عتبه، از اردوگاه خارج شدند. وقتی با اردوگاهشان فاصله گرفتند، مبارز طلبیدند. سه تن از جوانان انصار: عَوف و مُعوذ پسران حارث- که مادرشان عفراء بود- و عبدالله بن رواحه، به جنگ آنان شتافتند. پرسیدند: شما کیانید؟ گفتند: گروهی از انصار! گفتند: هماوردانی ارجمندید، اما، ما را با شما کاری نیست! ما عموزادگانمان را می‌خواهیم! آنگاه یکی از آنان ندا درداد، ای محمد! هماوردان ما ار از قوم و قبیلۀ خودمان بفرست! رسول خدا جفرمودند:

«قُمْ یَا عُبَیْدَةَ بْنَ الْحَارِثِ، وَقُمْ یَا حَمْزَةُ، و قُمْ یَا عَلِىُّ». «برخیز، عبیدۀ بن حارث، برخیز، حمزه، برخیز، علی!».

از جای برخاستند و به سراغ آن سه تن رفتند. گفتند: شما کیانید؟ به آنان بازگفتند. گفتند: شما هماوردان ارجمند مایید! عبیده- که از همه بزرگ‌تر بود- پیش رفت و با عتبه بن ربیعه درگیر شد، حمزه نیز با شیبه، و علی با ولید، درگیر شدند [۳۸۱]. حمزه و علی همرزمانشان را مهلت ندادند و درجا کشتند، اما، عبیده با هماوردش دو ضربه داد و ستد کردند، و هر دو یکدیگر را خون‌آلود گردانیدند. علی و حمزه نیز بر سر عتبه تاختند و او را از پای درآوردند، و عبیده را که پایش قطع شده بود، با خود به اردوگاه بردند. عبیده از آن پس همچنان بیمار بود تا در صفراء، چهار یا پنج روز پس از جنگ بدر، زمانی که مسلمانان در راه مدینه بودند، از دنیا رفت. علی سوگند یاد می‌کرد که این آیه دربارۀ او و حمزه و عبیده نازل شده است:

﴿ ۞هَٰذَانِ خَصۡمَانِ ٱخۡتَصَمُواْ فِي رَبِّهِمۡ [الحج: ۱۹].

«این دو گروه متخاصم، بر سر خدایشان با یکدیگر کشمکش می‌کردند!».

[۳۸۱] این، مطابق روایت ابن اسحاق است. در روایت امام احمد و ابوداود چنین آمده است که عبیده با ولید؛ علی با شبیه؛ و حمزه با عتبه درگیر شدند. مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۳۴۳.

یورش همگانی

سرنوشت این جنگ تن به تن برای مشرکان آغاز نافرجامی بود، زیرا، سه تن از زبده‌ترین سوارکارانشان را یکجا از دست دادند. یکپارچه خشم و نفرت شدند، و همزمان دسته‌جمعی بر سر مسلمانان ریختند.

مسلمانان نیز، از خدای خویش یاری طلبیدند و به درگاه او استغاثه کردند، و خودشان را به او سپردند، و به راز و نیاز با او پرداختند، و یورش‌های مشرکان را یکی پس از دیگری دریافت کردند، و همچنان استوار و پایدار در مواضع خودشان پابرجای مانده بودند، و از خودشان دفاع می‌کردند، و پیاپی خسارات سنگین بر مشرکان وارد می‌ساختند و می‌گفتند: اَحَد! اَحَد!.

راز ونیاز رسول خدا ج

پیامبر گرامی اسلام، از آن لحظه‌ای که صفوف رزمندگان را آراستند و سپاهیان خویش را سان دیدند، به راز و نیاز با خدای خویش مشغول شدند، و پیوسته آن پشتیبانی و پیروزی را که نویدش را دریافت کرده بودند، می‌طلبیدند و می‌گفتند:

«اللَّهُمَّ أَنْجِزْ لِى مَا وَعَدْتَنِى، اللَّهُمَّ إِنِّى أَنْشُدُكَ عَهْدَكَ وَوَعْدَكَ». «خداوندا، آن نویدی را که به من داده بودی به انجام برسان، خداوندا من وفای به عهد و تحقق وعده تو را از تو می‌طلبم!».

وقتی تنور جنگ داغ شد، و گردونۀ جنگ بشدت به گردش افتاد، و کشت و کشتار بالا گرفت، و جنگ مقلوبه شد، دست به دعا برداشتند و گفتند:

«اللهم إن تهلك هذه العصابة الیوم لا تعبد، اللهم إن شئت لم تعبد من بعد الیوم أبداً». «خداوندا، اگر این جماعت امروز از دست بروند، دیگر کسی تو را نخواهد پرستید، خداوندا، اگر خواهی، از پس امروز، دیگر هرگز پرستیده نشوی!».

و آنقدر تضرّع و زاری کردند و التماس، که ردایشان از شانۀ ایشان پایین افتاد. صدّیق، ردای آنحضرت را بر جای خود انداخت، و گفت: بس است ای رسول خدا، چنانکه باید و شاید به درگاه خدا اصرار و التماس کردید!.

فرود آمدن فرشتگان

خداوند به فرشتگان خویش وحی رسانید:

﴿ إِذۡ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمۡ فَثَبِّتُواْ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْۚ سَأُلۡقِي فِي قُلُوبِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلرُّعۡبَ [الأنفال: ۱۲].

«من با شمایم، ایمان آوردگان را ثابت قدم بدارید، در دل‌های کفر پیشگان ترس و وحشت خواهم افکند!».

به فرستادۀ خویش نیز وحی فرمود:

﴿ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلۡفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُرۡدِفِينَ[الأنفال: ۹].

«من به واسطه یک هزار تن از فرشتگان که پیاپی فرود آید شما را امداد خواهم کرد!».

رسول خدا جلحظه‌ای از خود بی‌خود شدند، آنگاه سر بلند کردند و گفتند:

«أبشر یا ابابكر، هذا جبریل على ثنایاه النقع». «مژده بده ای ابابکر! این جبرئیل است که بر دندان‌هایش گرد و غبار نشسته است!».

به روایت ابن اسحاق، رسول خدا جفرمودند:

«أبشِرْ یا أبابكر، أتاك نصر الله، هذا جبریل آخذ بعنان فرسه یقوده، وعلى ثنایاه النقع». «مژده بده ای ابابکر! پیروز خدا برایت سر رسید! این جبرئیل است که زمام اسبش را در دست گرفته و می‌برد، و بر دندان‌هایش گرد و غبار نشسته است!».

آنگاه، رسول خدا جدر حالیکه زره خویش را بر اندامشان می‌آراستند از سایبان مقر فرماندهی به زیر آمدند و می‌گفتند [این آیۀ شریفه را بازمی‌خواندند]:

﴿ سَيُهۡزَمُ ٱلۡجَمۡعُ وَيُوَلُّونَ ٱلدُّبُرَ٤٥ [القمر: ۴۵].

«این جماعت شکست خواهند خورد و از میدان جنگ خواهند گریخت!».

آنگاه مشتی سنگریزه برداشتند و رویاروی قریشیان قرار گرفتند، و گفتند: «شاهت الوجوه» این چهره‌ها سیاه باد! و به صورت آنان پاشیدند. آن سنگریزه‌ها با آنکه یک مشت سنگریزه بیشتر نبود، به هر دو چشم و بینی و دهان یکایک مشرکان اصابت کرد. در ارتباط با همین رویداد، خداوند متعال این آیه را نازل فرمود که:

﴿ وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَى [الأنفال: ۱۷].

«و تو نشانه نرفتی آنگاه که رفتی، ولیکن خداوند نشانه رفت».

فرمان پاتک

پیامبر گرامی اسلام، آخرین فرمان‌هایشان را خطاب به لشکریان خویش مبنی بر حملۀ متقابل صادر فرمودند و گفتند: «شُدوا» حمله کنید! و در مقام تشویق رزمندگان به کارزار با مشرکان، فرمودند:

«والذی نفس محمد بیده، لا یقاتلهم الیوم رجل فیقتل صابراً محتسباً مقبلاً غیر مدبر، إلا أدخله الله الجنة». «سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست، امروز هر مسلمانی که با اینان کارزار کند و صابرانه و مخلصانه، و روی به جبهه نه پشت به جبهه، کشته شود، خداوند او رابه بهشت درخواهد آورد!».

هم‌چنین، در مقام تشویق مسلمانان به نبرد با دشمنان دین و آئینشان، می‌فرمودند:

«قُومُوا إِلَى جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَوَاتُ وَالأَرْضُ». «به پای خیزید و بسوی بهشتی که پهنای آن آسمان‌‌‌ها و زمین است راه بسپرید!».

عُمیر بن حمام که چنین شنید، گفت: به به! رسول خدا جفرمودند:

«مَا یَحْمِلُكَ عَلَى قَوْلِكَ بَخٍ بَخٍ؟». «برای چه گفتی: به به؟».

گفت: نه بخدا، ای رسول خدا، مگر آرزوی اینکه از اهل این بهشت باشم!؟.

فرمودند:

«فَإِنَّكَ مِنْ أَهْلِهَا». «هم‌اینک تو از اهل این بهشت هستی!».

آنگاه عُمَیر مشتی خرما از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد و شروع به خوردن آن‌ها کرد. اما با خود گفت: اگر زنده بمانم تا این خرماهایم را بخورم، این عمری بس دراز است! بقیۀ خرماها را به سویی افکند و به کارزار روی آورد و جنگید تا کشته شد [۳۸۲].

عوف بن حارث- پسر عَفراء- نیز گفت: ای رسول خدا، چه چیز خدا را از بنده‌اش سخت شادمان می‌گرداند (به خنده وامی‌دارد)؟ فرمودند:

«غَمسُهُ یدَهُ فِی العَدُوّ حاسِراً». «اینکه بنده دستش را برهنه در کام دشمن داخل گرداند!».

عوف زره‌ای را که بر تن داشت، از تن بدر آور و به سویی پرتاب کرد، آنگاه، شمشیرش را برگرفت و کارزار کرد تا کشته شد.

فرمان پاتک و حملۀ متقابل، زمانی از سوی پیامبر گرامی اسلام صادر شد که از شدت حملات دشمن کاسته شده بود، و دشمن شور و شوق نخستین را برای مبارزه از دست داده بود. این نقشۀ حکیمانه و خردمندانه در تثبیت موقعیت لشکر اسلام بسیار مؤثر افتاد. مسلمانان فرمان حمله و هجوم به دشمن را دریافت کردند. هنوز تازه نفس بودند، و به همین جهت، یورشی سخت پرتوان و تلخ بر دشمن بردند. صفوف دشمن را از یکدیگر می‌گسستند، و گردن‌ها را می‌زدند. به ویژه وقتی که می‌دیدند رسول خدا جزره پوشیده‌اند، و پیشاپیش آنان درحرکت‌اند، و هیچ‌کس نزدیک‌تر از ایشان به مشرکان نیست [۳۸۳]و باصراحت و قاطعیت می‌گویند: «سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَیُوَلُّونَ الدُّبُرَ!»بر شدت و حدت تهاجمشان می‌افزود.

مسلمانان، سخت کارزار کردند و فرشتگان نیز آنان را یاری کردند، چنانکه در روایت ابن سعد از عکرمه آمده است که می‌گفت: آن روز، سر شخص از روی تنش می‌پرید و نمی‌فهمیدند چه کسی سر او را از تن جدا کرد، دست شخص از تنش جدا می‌شد و نمی‌فهمیدند چه کسی به او ضربت زده است!.

نیز، ابن عباس گوید: «در اثنای آنکه رزمنده‌ای از مسلمانان یکی از جنگجویان مشرکین را تعقیب می‌کرد، از بالای سرش صدای تازیانه‌ای را شنید که نواخته شد، و صدای اسب‌سواری را شنید که می‌گفت: اُقدُم حَیزوم! حیزوم، جلو برو! [حیزوم نا اسب جبرئیل است]. آن رزمندۀ مسلمان به فرد مشرکی که پیشاپیش او می‌رفت، نگریست، دید که بر پشت روی زمین افتاد. باز، نگریست، دید بینی‌اش شکافته و صورتش بشدت مجروح شده است چنانکه گویی تازیانه بر آن اصابت کرده است، آنگاه سر و صورت و بینی‌اش متلاشی گردید. مرد انصاری نزد رسول خدا جآمد و آنچه را که دیده بود باز گفت. حضرت رسول اکرم جفرمودند:

«صَدَقْتَ ذَلِكَ مِنْ مَدَدِ السَّمَاءِ الثَّالِثَةِ» [۳۸۴]. «راست می‌گویی، این بر اثر امداد آسمان سوم بوده است!».

نیز، ابوداود مازنی گوید: من داشتم مردی از مشرکان را تعقیب می‌کردم تا گردنش را بزنم. سر آن مرد پیش از آنکه شمشیر من به وی اصابت کند از تنش جدا شد و به کناری افتاد. دریافتم که دیگری جز من او را کشته است!.

نیز، مردی از انصار، عبّاس بن عبدالمطلب را به اسارت گرفت و آورد، عباس گفت: این مرد بخدا مرا اسیر نکرد، مرا مردی طاس که از زیباترین مردم بود و بر اسب ابلق سوار بود، اسیر کرد، و من اینک او را درمیان این جماعت نمی‌بینم! مرد انصاری گفت: من او را اسیر کردم ای رسول خدا! رسول خدا جفرمود:

«سْكُتْ فَقَدْ أَیَّدَكَ اللَّهُ تَعَالَى بِمَلَكٍ كَرِیمٍ». «خاموش باش، که خداوند تو را با فرشته‌ای گرامی تأیید فرمود است!».

علی گوید: رسول خدا جروز بدر به من و ابوبکر گفتند:

«مَعَ أَحَدِكُمَا جِبْرِیلُ، وَمَعَ الآخَرِ مِیكَائِیلُ، وَإِسْرَافِیلُ مَلَكٌ عَظِیمٌ یَشْهَدُ الْقِتَالَ، أَوْ یَكُونُ فِی الْقِتَالِ» [۳۸۵]. «با یکی از شما دو تن جبرئیل همراه است، و با دیگری میکائیل، اسرافیل نیز فرشته‌ای بزرگ است که شاهد صحنۀ نبرد است- یا: در نبرد شرکت دارد-!».

[۳۸۲] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۳۹؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۳۳۱. [۳۸۳] صحیح البخاری، کتاب التفسیر: «باب قوله: «سیهزم الجمع و یولون الدبر»، ح ۴۸۷۵؛ مسند الامام احمد، ج ۱، ص ۳۲۹. [۳۸۴] قریب به این مضمون را مسلم روایت کرده است:ج ۲،ص۹۳، دیگران نیز روایت کرده اند. [۳۸۵] این روایت را امام احمد در مسند خود (ج ۱، ص ۱۴۷) و بزار (ح ۱۴۶۷) و حاکم نیشابوری در مستدرک (ج ۳، ص ۱۳۴) آورده‌اند و حاکم آن را صحیح دانسته، و ذهبی نظر او را تأیید کرده است. ابویعلی نیز در مسند خود (ج ۱، ص ۲۸۴، ح ۳۴۰) این روایت را نقل کرده است.

عقب‌نشینی ابلیس

ابلیس- که چنانکه پیش از این آوردیم، به صورت سُراقه بن مالک بن جُعشم مُدلِجی ظاهر شده بود و از آغاز تا این وقت، از آنان جدا نشده بود، وقتی کارزار فرشتگان را با مشرکان دید، گریخت و عقب‌نشینی کرد. حارث بن هشام- که فکر می‌کرد او سراقه است- به دامن جامۀ او چسبید. ابلیس مشتی بر سینۀ حارث زد و او را بر زمین افکند، آنگاه گریزان از اردوگاه بیرون شد. مشرکان به او گفتند: کجا ای سُراقه؟! مگر نگفته بودی که همراه و پشتیبان مایی، و هرگز از ما جدا نخواهی شد؟! ابلیس گفت:

﴿ إِنِّي بَرِيٓءٞ مِّنكُمۡ إِنِّيٓ أَرَىٰ مَا لَا تَرَوۡنَ إِنِّيٓ أَخَافُ ٱللَّهَۚ وَٱللَّهُ شَدِيدُ ٱلۡعِقَابِ [الأنفال: ۴۸].

«من چیزی را می‌بینم که شما نمی‌بینید! من از خداوند می‌ترسم، که خدای شدید العقاب است!».

آنگاه گریخت و رفت و رفت تا خود را به دریا انداخت.

شکست قطعی لشكر مکه

نشانه‌های شکست و پریشانی در صفوف مشرکان پدیدار گردید. در برابر حملات شدید مسلمانان صفوفشان درهم می‌شکست، و کارزار به پایانش نزدیک می‌شد. مشرکان دسته دسته به صورت پراکنده می‌گریختند، و مسلمانان آنان را تعقیب می‌کردند و اسیر می‌کردند و به قتل می‌رسانیدند، تا آنکه شکست مشرکان قطعی گردید.

پایداری ابوجهل

با همۀ این‌ها، طاغیۀ اکبر ابوجهل، وقتی نخستین نشانه‌های پریشانی را در صفوف سپاه خویش مشاهده کرد، درصدد پایداری و ایستادگی در برابر سیل بنیان کن برآمد. لشکریانش را تشویق می‌کرد، و با کبر و غرور و تندخویی به آنان می‌گفت: اینکه سُراقه شما را تنها گذاشت و رفت، باعث شکست شما نشود! او با محمد قرار داشت! کشته شدن عتبه و شیبه و ولید نیز شما را به هراس نیافکند، آنان شتابزدگی کردند. سوگند به لات و عزّی، بازنمی‌گردیم تا این جماعت را به ریسمان ببندیم! نبینم که مردی از شما مردی از آنان را بکشد! سعی کنید زنده دستگیرشان کنید، تا آنان را به سزای کارهایشان برسانیم!؟.

اما، دیری نپایید که حقیقت این کبر و غرور برایش آشکار گردید. طولی نکشید که صفوف مشرکان در برابر امواج حملۀ مسلمانان درهم شکست. آری، در کنار وی جماعتی از مشرکان برجای مانده بودند که در اطراف وی چتری از شمشیر،و بیشه‌ای از نیزه‌ها پیرامون او فراهم آورده بودند، لیکن تندباد هجوم مسلمانان آن چتر حفاظتی و آن تأمینات رزمی را نیز متلاشی کرد، و طاغیۀ بزرگ قریش درمیان عرصۀ نبرد ظاهر گردید، و مسلمانان او را دیدند که بر اسبش سوار است، و هیولای مرگ- به دست دو غلام انصاری- در انتظار او بود تا خون او را بیاشامد!.

کشته شدن ابوجهل

عبدالرحمان بن عوفسگوید: من روز بدر در صف رزمندگان بودم. سرم را برگردانیدم، دیدم طرف راست و طرف چپ من دو جوان کم سن و سال ایستاده‌اند که باورم نمیشد آندو را در جبهۀ جنگ بنگرم. یکی از آندو دور از چشم دیگری، به من گفت: عموجان، ابوجهل را به من نشان بده! گفتم: پسر برادرم، با او چه کار داری؟ گفت: باخبر شدم که رسول خدا جرا دشنام می‌دهد! و افزود: سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر او را ببینم، سایه به سایه‌اش خواهم رفت، تا هریک از ما که شتابزده‌تر باشد، به دست آن دیگری کشته شود! از سخن او در شگفت ماندم. گوید: آن دیگری نیز با چشم به من اشاره کرد و همان سخن را با من بازگفت. طولی نکشید که دیدم ابوجهل درمیان جمعیت جولان می‌‌‌دهد. گفتم: نمی‌بینید؟ این رفیقتان است که از من سراغش را می‌گرفتید!؟ گوید: فوراً به سوی او رفتند و او را زیر ضربات خود گرفتند و کشتند. آنگاه بسوی رسول خدا جبازگشتند، فرمودند: «اَیكما قَتَلَه» کدامیک از شما او را کشت؟! هریک از آندو گفتند: من او را کشتم! پیغمبراکرم جفرمودند: شمشیرهایتان را پاک کرده‌اید؟ گفتند: نه. رسول خدا جبه آن دو شمشیر نگریستند، آنگاه، گفتند: «كلاكما قَتَلَه»هر دوی شما او را کشته‌اید! حضرت رسول اکرم جوسائل شخصی ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح دادند. آن دو رزمنده که ابوجهل را کشتند، معاذبن عمروبن جموح، و معّوذ پسر عفراء بودند [۳۸۶].

ابن اسحاق گوید: معاذ بن عمروبن جموح گفت: ابوجهل را هوادارانش چنان با نیزه‌ها و شمشیرهایشان برای حفظ جان وی درمیان گرفته بودند که گویی درمیان یک درخت پرشاخ و برگ قرار گرفته بود، و اطرافیانش می‌گفتند: ابوالحَکَم قابل دسترسی نیست!! گوید: وقتی این سخن را شنیدم، او را زیر نظر گرفتم و قصد او کردم. همین که فرصت یافتم به او حمله کردم. نخست، ضربتی بر او وارد کردم که پای او را با نصف ساق وی پراند. بخدا، وقتی پایش قطع شد و پرتاب شد، درنظر من درست شبیه آن بود که هسته‌ای از زیر سنگ وقتی بر آن می‌کوبند، در برود! گوید: پسر ابوجهل، عکرمه ضربتی بر شانۀ من زد که دستم را جدا کرد. دستم با پوستی به پهلویم آویخته بود و کارزار مانع آن بود که به وضع آن رسیدگی کنم. تمام روز را به همان حال دست جدا شده‌ام را پشت سرم می‌کشیدم و می‌جنگیدم. وقتی دیدم که موجب آزار من است، پایم را بر آن نهادم و آنقدر کشیدم تا جدا شدو آن را پرتاب کردم! [۳۸۷]آنگاه، در حالیکه ابوجهل بسیار خسته بود، معوذ پسر عفراء سر رسیدو او را ضربتی زد و از پای درآورد، و در حالیکه هنوز رمقی به تن داشت رهایش کرد، و معّوذ جنگید و جنگید تا کشته شد.

در پایان معرکۀ نبرد، رسول خدا جفرمودند:

«مَن ینظُرُ ما صَنَعَ أبوجهل؟». «چه کسی پیگیری می‌کند که ابوجهل چه کرد؟!».

افراد در جستجوی او روان شدند. عبدالله بن مسعودساو را یافت، هنوز رمقی به تن داشت. پایش را بر گردن ابوجهل گذاشت و ریش او را گرفت تا سرش را از تن جدا کند، و گفت: خدا خوب خوار و خفیفت کرد ای دشمن خدا؟! گفت: چگونه خوار و خفیفم کرد؟! مگر بیش از این است که مردی را شما کشته‌اید؟! مگر چیز دیگری هم در کار هست؟! بعد گفت: ای کاش دیگری غیر از یک زراعتکار مرا می‌کشت! آنگاه گفت: امروز جنگ به نفع چه کسی تمام شد؟ گفت: به نفع خدا و رسول خدا! آنگاه ابوجهل خطاب به ابن مسعود که هنوز پایش روی گردن وی بود، گفت: پای بر جایگاه بلندی نهاده‌ای، ای چوپانک گوسفندان! آخر، ابن مسعود از گوسفند چرانان مکه بود.

به دنبال این گفتگوها، ابن مسعود سر ابوجهل را از تن جدا کرد و به نزد رسول خدا جآورد و گفت: ای رسول خدا، این سر دشمن خدا ابوجهل است! آنحضرت گفتند:

«اَللهُ الّذی لا اله الا هو». «خدای یکتا است که هیچ خدایی نیست جز او!».

این عبارت را سه بار تکرار کردند. آنگاه گفتند:

«اللَّهُ أَكْبَرُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى صَدَقَ وَعْدَهُ وَنَصَرَ عَبْدَهُ وَهَزَمَ الأَحْزَابَ وَحْدَهُ انْطَلِقْ فَأَرِنِیهِ». «خدا بزرگ است، سپاس خدایی را که وعده‌اش را صادق گردانید و بنده‌اش را پیروز ساخت، و همه گروه‌‌‌ها را خود به تنهایی درهم شکست».

راه بیفت، او را به من نشان بده! رقتیم و جنازه ابوجهل را به آنحضرت نشان دادیم. فرمودند:

«هذا فِرعُونَ هذِهِ الاُمَّة». «این، فرعون این امت است!».

[۳۸۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۴۴، ج ۲، ص ۵۶۸؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۳۵۲؛ علت آنکه لوازم شخصی ابوجهل را به یکی از آندو دادند، این بود که آن دیگری در همان جنگ بدر کشته شد و به شهادت رسید. [۳۸۷] معاذ با همین وضعیت تا زمان عثمان بن عفّانسزنده ماند.

حماسه‌های خداباوری

پیش از این، دو نمونه چشمگیر از حماسه‌آفرینی عمیر بن حمام و عوف‌بن حارث- پسر عفراء- را آوردیم. در این نبرد سرنوشت ساز، صحنه‌های چشمگیری بروز و ظهور کرد که نشانگر ثبات عقیده و توانمندی ایمان بود. در این کارزار، پدران با پسران، برادران با برادران روبرو شدند که مبانی عقیدتی و دینی آنان باهم متفاوت بود و همین امر باعث گردید که میان آنان شمشیر داوری کند. چه بسا ستمدیدگان که در این جنگ با حریفان ستمگرشان برخورد کردند وانتقام خودشان را از آنان گرفتند.

* ابن اسحاق از ابن عباس روایت کرده است که نبی‌اکرم جبه اصحابشان فرمودند: «من دریافته‌ام که مردانی از بنی‌هاشم و طوایف دیگر را به زور به عزیمت واداشته‌اند، و آنان سروکاری با جنگیدن با ما نداشته‌اند. اینک، هرکس به یکی از افراد بنی‌هاشم برخورد کند او را نکشد! و هرکس با ابوالبَختری بن هشام برخورد کند او را نکشد! و هرکس با عباس بن عبدالمطلب برخورد کند، او رانکشد، زیرا که او را به زور به میدان جنگ آورده‌اند!» ابوحذیفه بن عتبه گفت: با پدران و فرزندان و برادران و خاندانمان بجنگیم و عباس را رها کنیم؟! بخدا، اگر با او برخورد کنم، با شمشیر او را خواهم کشت! یا: با شمشیر به صورتش خواهم کوفت! این سخن به گوش رسول خدا جرسید. آن حضرت به عمربن‌خطاب گفتند: ای اباحفص، آیا با شمشیر به صورت عموی رسول خدا می‌کوبند؟! عمر گفت: ای رسول خدا، مرا واگذارید تا گردنش را با شمشیر بزنم، که بخدا نفاق ورزیده است!.

از آن پس، ابوحذیفه می‌گفت: من از بابت آن سخنی که آنروز گفتم بر خود ایمن نیستم، و پیوسته از آن ترسانم، جز آنکه شهادت کفّارۀ گناه من شود! و در جنگ یمامه کشته شد و به شهادت رسید.

* نهی رسول خدا جاز کشتن ابوالبختری به آن خاطر بود که وی در مکه از همه کس بیشتر، از رسول خدا جحمایت می‌کرد، و خود او آنحضرت را نمی‌آزرد، و از او گزارشی که آنحضرت را ناراحت کند به ایشان نمی‌رسید، و او از جمله کسانی بود که برای نقض پیمان‌نامۀ تحریم اقتصادی- اجتماعی بنی‌هاشم و بین‌مطلب قیام کرد.

البته، به رغم همۀ این‌ها ابوالبختری بقتل رسید. داستان از این قرار بود که مجذربن زیاد بلوی با وی در میدان جنگ روبرو شد. رفیق او نیز همراه وی بود و در کنار هم می‌جنگیدند. مجذّر گفت: ای اباالبختری، رسول خدا جما را از کشتن تو نهی فرموده است! گفت: رفیقم را چه می‌کنید؟ مجذّر گفت: نه بخدا، رفیقت را هرگز رها نخواهیم کرد! گفت: بخدا اگر چنین است من و او باهم خواهیم مرد! آنگاه درگیر شدند، و مجذّر ناچار شد او را بکشد.

* عبدالرحمان بن عوف و امیه بن خلف در جاهلیت در شهر مکه باهم دوست بودند. در صحنۀ جنگ بدر، عبدالرحمان با او برخورد کرد. وی با پسرش علی‌بن‌امیه ایستاده بود و دست او را در دست گرفته بود. عبدالرحمان چند زره با خود داشت که از کشتگان غنیمت گرفته بود و با خود می‌برد. وقتی اُمیه بن خلف او را دید، گفت: می‌توانی به من لطفی بکنی؟ من از این زره‌هایی که با خود داری بهترم! به عمرم روزی مانند این ندیده بودم! شما نیازی به شیر ندارید؟- منظورش این بود که هرکس مرا اسیر کند، شتران پرشیر برای آزادی خودم فدیه خواهم داد!- عبدالرحمان زره‌هایی را که با خود داشت کناری افکند، و آندو را با خود برداشت و می‌برد. عبدالرحمان گوید: اُمیه بن خلف در حالیکه من میان او و پسرش قرار گفته بودم، با من گفت: آن مردی که پر شتر مرغ را بر سینه‌اش نشانه نهاده است، کیست؟ گفتم: آن شخص، حمزه بن عبدالمطلب است! گفت: همین شخص است که این بلاها را بر سر ما آورده است!.

عبدالرحمان گوید: بخدا، داشتم آندو رابا خود می‌کشانیدم و می‌بردم که بلال امیه را همراه من دید! امیه همان کسی بود که در مکه بلال را شکنجه می‌داد. بلال گفت: سرکردۀ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: ای بلال، اسیر من است! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: می‌شنوی ای پسر زن سیاه‌چهره؟! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! آنگاه، با صدای بلند فریاد برآورد: ای یاران خدا! سرکردۀ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گوید: ما را درمیان گرفتند، و مانند دستبند تحت فشارمان گذاشتند. من همچنان از امیه دفاع می‌کردم! گوید: مردی با شمشیر بر او ضربتی زد، اما، شمشیرش به خطا رفت. مردی نیز پسرش را ضربت زد، و آن ضربه کاری شد. امیه فریادی زد که تا آن روز مانند آن را نشنیده بودم! گفتم: جانت را بردار و برو! که البته رهایی برای تو نیست! بخدا، کاری از من برایت ساخته نیست! گوید: جماعت آندو را زیر ضربات شمشیرهایشان گرفتند، تا کارشان را یکسره ساختند. بعدها، عبدالرحمان می‌گفت: خدای بلال را بیامرزاد، زره‌هایم از دست رفت، داغ اسیرم را هم او بر دلم گذاشت!!.

نیز، بخاری از عبدالرحمان بن عوف روایت کرده است که گفت: من با امیه بن خلف قراردادی نوشته بودم دائر بر اینکه او از ابوابجمعی و دارایی من در مکه حفاظت کند، و من از ابوابجمعی و دارایی وی در مدینه حفاظت کنم... وقتی روز بدر فرا رسید، به کوهی رفتم تا بهنگام خفتن جماعت از امیه حفاظت کنم. بلال او را دید. رفت تا به انجمن انصار رسید و گفت: امیه بن خلف! نجات نیابم اگر امیه نجات یابد! گروهی از انصار در پی ما به راه افتادند. وقتی واهمه کردم که مبادا به ما برسند، پسر امیه را بر جای نهادم تا آنان را سرگرم کند. او را کشتند، و با اصرار فراوان به تعقیب ما پرداختند. امیه مردسنگین وزنی بود. وقتی به ما رسیدند به او گفتم: روی زمین بیفت! خودش را روی زمین افکند. خودم را روی او انداختم تا سپر بلای او شوم. آنقدر از لابلای دست و پای من بر او شمشیر زدند، تا او را کشتند. یکی از آنان پای مرا نیز با شمشیرش مجروح گردانید. عبدالرحمان اثر ضربت آن شمشیر را روی پایش به ما نشان می‌داد [۳۸۸].

* عمربن خطابسدر آن واقعه دایی ‌اش عاص بن هشام بن مغیره را به قتل رسانید، و خویشاوندی او را درنظر نگرفت. اما، زمانی که به مدینه بازگشت، به عباس عموی رسول خدا جکه در قید اسارت بود، گفت: ای عباس، اسلام بیاور! بخدا، تو اسلام بیاوری، نزد من محبوب‌تر است از آنکه خطاب اسلام بیاورد، و این نیست مگر به خاطر آنکه دیده‌ام تا چه اندازه رسول خدا جاسلام آوردن تو برایشان جالب است! [۳۸۹]

* ابوبکر صدیقسفرزندش عبدالرحمان را- که آن روز با مشرکان بود- ندا در داد و گفت: اموال من کجاست؟ ای پلید؟! عبدالرحمان گفت:

وَصارِمٍ یقتُلُ ضُلالَ الشّیب
لـَم یبقَ غیرُ شَکَّةٍ ویعبوب

«چیزی از آن اموال بر جای نمانده است، بجز یک نیزه و یک اسب تیزتک و یک شمشیر که پیرمدان گمراه را به قتل می‌رساند!».

* زمانیکه لشکریان اسلام اسیر گرفتن مشرکان را آغاز کردند، و رسول خدا جدر مقر خویش بودند، و سعدبن معاذ بر در ستاد فرماندهی آن حضرت با شمشیر آخته از ایشان پاسداری می‌کرد، رسول خدا جآثار ناخشنودی را از کارهایی که مسلمانان می‌کردند، در چهرۀ سعدبن‌معاذ مشاهده فرمودند، به او گفتند: بخدا، حتم دارم- ای سعد- که این کارهایی را که این جماعت می‌کنند ناخوشایند می‌داری؟! گفت: آری، ای رسول خدا، چنین است! این نخستین ضربتی بود که خداوند بر پیکر اهل شرک فرود آورد، کشتار بی‌امان اهل شرک نزد من محبوب‌تر از آن بود که مردانشان را زنده نگاهداریم!.

* در ماجرای جنگ بدر شمشیر عکاشه بن محصن اسدی شکست. نزد رسول خدا جآمد. آنحضرت قطعه‌ای از چوب به دست او دادند و فرمودند:

«قاتل بهذا یا عكاشة». «با این جنگ کن ای عکاشه!».

همین که آن قطعۀ چوب را از دست رسول خدا جگرفت، آن را تکانی داد، در دست وی تبدیل به شمشیری با تیغۀ بلند گردید، بسیار محکم و با لبه‌ای سفید درخشنده! عکاشه با آن شمشیر کارزار کرد تا خداوند متعال فتح و پیروزی را نصیب مسلمانان گردانید. این شمشیر «عون» نامیده می‌شد، و پس از آن همچنان نزد او بود، و در صحنه‌های نبرد با آن شرکت می‌جست، تا در جنگ‌های رِدّه در حالی که همین شمشیر را با خود داشت به قتل رسید.

* پس از پایان گرفتن نبرد، مصعب بن عمیر عبدری برادرش ابوعزیز بن عمیر را که بر علیه مسلمانان وارد جنگ شده بود، دید. یکی از انصار دست او را در دست داشت. مُصعَب به آن مرد انصاری گفت: دو دستی او را بچسب! مادرش ثروتمند است، شاید در برابر وی به تو هدیه‌ای قابل توجه بدهد! ابوعزیز به برادرش مصعب گفت: اینطور سفارش مرا می‌کنی؟! مصعب گفت: او- یعنی آن مرد انصاری- برادر من است، نه تو!.

* وقتی رسول خدا جفرمان دادند تا لاشه‌های مشرکان را در چاه بدر بیافکنند، و جنازۀ عتبه بن ربیعه را برداشتند و بسوی چاه کشانیدند، رسول خدا جدر چهرۀ پسرش ابوحذیفه نگریستند، دیدند، ماتم‌زده شد و چهره‌اش تغییر کرد. گفتند:

«یا أبا حذیفة، لعلك قد دخلك من شأن أبیك شیء». «ای اباحذیفه، شاید در ارتباط با پدرت چیزی به دلت راه یافت!؟».

گفت: نه بخدا، ای رسول خدا، در کار پدرم و کشته شدنش هیچ شک به دل راه ندادم، اما، در وجود پدرم خرد و بردباری و دانشی سراغ داشتم، از این رو، امید داشتم که امتیازاتش وی را به اسلام رهنمون گردد. وقتی سرنوشت او را دیدم، و به یادم افتاد که با حالت کفر از دنیا رفت، با آن امیدی که من به او بسته بودم، مرا غمگین ساخت! رسول خدا جبرای او دعای خیر کردند، و پاسخی نیکو به او دادند.

[۳۸۸] صحیح‌البخاری، کتاب الوکالة، ج ۱،ص ۳۰۸. [۳۸۹] این روایت را حاکم نیشابوری در مستدرک آورده است؛ نکـ: فتح‌القدیر، شوکانی، ج ۲، ص ۳۲۷.

کشته‌های دو طرف

جنگ بدر، با شکست قطعی برای مشرکان، و فتح مبین برای مسلمانان پایان پذیرفت. در آن عرصۀ کارزار، چهارده تن از مسلمانان، شش تن از مهاجرین، و هشت تن از انصار، به شهادت رسیدند. اما، مشرکان، خسارت‌های کمرشکن دیدند، هفتاد تن از آنان کشته شدند، و هفتاد تن اسیر شدند، که تمامی آنان رهبران و سران و بزرگان قریش بودند.

وقتی کار جنگ از کار گذشت، رسول خدا جپیش آمدند تا بر سر بالین کشتگان رسیدند، و گفتند:

«بئس العشیرة كنتم لنبیكم، كذبتمونی وصدقنی الناس، وخذلتمونی ونصرنی الناس، وأخرجتمونی وآوانی الناس». «بد خاندانی بودید شما برای پیامبرتان، تکذیبم کردید، در حالیکه مردم تصدیقم کردند، تنهایم گذاشتید، در حالیکه مردم یاری‌ام کردند، و آواره‌ام ساختید، در حالیکه مردم به من جا و مکان دادند!».

آنگاه، دستور دادند، جنازه‌های آنان را بسوی یکی از چاه‌های بدر بکشند.

از ابوطلحه روایت شده است که گفت: پیامبرخدا جروز بدر دستور دادند پیکر بیست و چهار تن از سران قریش را در یکی از چاه‌های بدر که سخت آلوده و آکنده از پلیدی بود بیافکنند. پیش از آن، هرگاه بر گروهی پیروز می‌شدند، در همان عرصۀ نبرد سه شبانه روز اقامت می‌کردند. در ماجرای بدر، روز سوم دستور فرمودند مرکبشان را بیاورند. شترشان را بار زدند، آنگاه پیاده براه افتادند. اصحاب آنحضرت نیز به دنبال ایشان راه افتادند، تا بر لبۀ آن چاه رسیدند. آنحضرت یکایک آن کشتگان را با نام و نام پدرشان ندا می‌دادند: ای فلان کس پسر فلان کس! ای فلان کس پسر فلان کس! دلتان می‌خواهد که اطاعت خدا و رسول خدا را کرده بودید؟ ما وعده‌های خدایمان را راست و درست یافتیم، شما نیز وعده‌های خدایتان را درست و راست یافتید؟! عمر گفت: ای رسول خدا، با پیکرهای بی‌جان چه سخن می‌گویید؟! نبی‌اکرم جفرمودند: سوگند به آنکه جان محمد در دست او است، شما نسبت به آنچه می‌گویم از اینان شنواتر نیستید! و به روایت دیگر: شما شنواتر از اینان نیستید، لیکن اینان پاسخ نمی‌دهند!.

بازتاب خبر شکست قریش در مکه

مشرکان از میدان جنگ بدر به صورتی سازمان نایافته گریختند، در دشت‌ها و گوشه‌کنار و دل کوه‌‌‌ها پراکنده شدند، و با بیم و هراس راه مکه را پیش گرفتند، نمی‌دانستند از شدت شرمساری چگونه وارد مکه شوند!.

ابن اسحاق گوید: نخستین کسی که خبر این مصیبت قریشیان را به مکه برد، حَیسُمان بن عبدالله خزاعی بود. گفتند: چه خبر؟! گفت: عتبه بن‌ربیعه و شیبه‌بن ربیعه و ابوالحکم بن‌هشام و اُمیه‌بن خلف، و عده‌ای دیگر از سران قریش که نام برد، کشته شدند! وقتی اشراف قریش را یکی پس از دیگری نام بردن گرفت. صفوان بن‌امیه که در حجر اسماعیل نشسته بود، گفت: بخدا، این مرد عقل پابجایی ندارد، از او دربارۀ من سؤال کنید! گفتند: صفوان بن امیه چه کرد؟ گفت: هان، اینک هموست که در حجر اسماعیل نشسته است! بخدا، پدرش و برادرش را دیدم که کشته شدند!.

ابورافع- بردۀ آزاد شدۀ رسول خدا ج- گوید: من غلام عباس بودم. اسلام داخل خانوادۀ ما شد. عباس اسلام آورد، ام‌الفضل، اسلام آورد، من نیز اسلام آوردم. عباس در آن ایام اسلام آوردنش را پنهان می‌داشت. ابولهب به جنگ نیامده بود و در مکه برجای مانده بود. وقتی خبر به او رسید، خداوند او را سرافکنده و خوار گردانید، و ما در اندرون خود قوت و عزتی یافتیم. من مردی بی‌دست و پا بودم. چوبه‌های تیر درست می‌کردم. در حجرۀ زمزم چوبه‌های تیر را می‌تراشیدم. بخدا، من در آن حجره نشسته بودم و چوبه‌های تیرم را می‌تراشیدم و امّ‌الفضل نزد من نشسته بود، و خبری که شنیده بودیم ما را بسیار شادمان گردانیده بود. ابولهب، در حالیکه دو پایش را به قصد شرارت با خود می‌کشید، از راه رسید و در کنار طناب‌های حجره نشست. پشت او به من بود. در آن اثنا که وی نشسته بود، مردم گفتند: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب وارد شد! ابولهب گفت: پیش من بیا، که خبرها- به جان خودم- باید نزد تو باشد! گوید: ابوسفیان در کنار وی نشست و مردم بالای سر او ایستاده بودند. گفت: ای برادرزاده، برای من بازگوی که وضع مردم چگونه بود؟ گفت: جز این نبود که ما با این جماعت روبرو شدیم، و شانه‌هایمان را زیر دست و پایشان افکندیم تا هرگونه که خواهند ما را بکُشند، و هرگونه که خواهند ما را اسیر کنند، و سوگند به خدا که با اینهمه مردم را سرزنش نمی‌کنم، مردانی سفیدچهره به جنگ ما آمدند، سوار بر اسبان ابلق، میان آسمان و زمین، بخدا، هیچ چیز را باقی نمی‌گذاشتند، و هیچ چیز در برابرشان تاب مقاومت نداشت!.

ابورافع گوید: من طناب‌های حجره را با دستم بلند کردم و گفتم: آنان- بخدا- فرشتگان بوده‌اند! گوید: ابولهب دستش را بلند کرد و سیلی محکمی بر صورت من نواخت، که صورتم ورم کرد. آنگاه مرا از جایم برگفت و بر زمین کوبید. آنگاه بر سر من نشست و پیوسته مرا می‌زد. من مردی ناتوان بودم. ام‌الفضل یکی از عمودهای حجره را گرفت و برکشید، و با آن ضربتی بر ابولهب وارد کرد که سرش را به شدت شکست، و گفت: او را ناتوان یافته‌ای که مولای وی اینجا نیست، و برده‌ای بی‌کس و کار است؟! بخدا، ابولهب از آن پس هفت شبانه روز بیشتر دوام نیاورد، و خداوند او را به بیماری عَدَسه- که زخمی بدشگون نزد مردمان عرب بود- مبتلا ساخت و همان بیماری او را از پای درآورد. پسرانش او را ترک گفتند. سه روز جنازه‌اش در کناری افتاده بود و کسی به جنازه‌اش نزدیک نمی‌شد، و درصدد به خاک سپردنش برنمی‌آمد. تا اینکه بالاخره از ترس طعن و لعن مردم از بابت رها کردن وی، گودالی برایش حفر کردند، و به واسطۀ تکۀ چوبی جنازۀ وی را در آن گودال افکندند، و از دور آنقدر پاره‌سنگ بر گور او فرو ریختند تا با زمین هموار شد.

مردم مکه این چنین اخبار شکست قطعی قریشیان را در جنگ بدر دریافت کردند. این اخبار در آنان آثار بدی از خود برجای گذاشت، تا آنجا که نوحه‌سرایی برای کشته‌شدگان را ممنوع گردانیدند، مبادا که دشمن شاد بشوند و مسلمانان آنان را شماتت کنند!.

طُرفه حکایت اینکه اسود بن مطلب در جنگ بدر سه تن از پسرانش را از دست داده بود و دوست می‌داشت که بر آنان بگرید. چشمانش نیز کور بود. شب هنگام، صدای زنی نوحه‌سرا را شنید. غلام خودش را فرستاد و گفت: پرس و جوی کن، ببین ممنوعیت نوحه‌سرایی برداشته شده است؟ آیا از این پس قریشیان بر کشتگانشان نوحه‌سرایی خواهند کرد؟ شاید من هم بتوانم بر ابوحکیمه- پسرش را می‌گفت- بگریم، که اندرونم آتش گرفته است! غلام بازگشت و گفت: این، زنی است که بر شتری که گم کرده است می‌گرید! اسود دیگر نتوانست خودش را نگاهدارد و بالبداهه این ابیات را سرود:

اَتَبکی اَن یضل لها بعیر
ویمنعها من النوم الشهود
فلا تبکی علی بکر ولکن
علی بدر تقاصرت الجدود
علی بدر سراة بنی هصیص
ومحزوم ورهط ابی الولید
وبکی ان بکیت علی عقیل
وبکی حارثاً اسدالاسود
وبکّیهم ولا تسمی جمیعاً
وما لابی حکیمة من ندید
الا قد ساء بعدهم رجال
ولولا یوم بدر لـم یسودوا

«آیا این زن به خاطر آنکه شترش را گم کرده است می‌گرید، و بی‌تابی و ناآرامی او را از خواب باز می دارد؟!

«دیگر بر شتر گریه مکن، بلکه بر بدر گریه کن که بخت و اقبال‌ها آنجا همه بد آوردند!.

«بر بدر که در آن بزرگان بنی هصیص و مخزوم و طایفه ابوالولید بودند!.

«و اگر می‌خواهی بگریی، بر عقیل گریه کن، و بر حارث گریه کن، شیر شیران!.

«و بر آنان همگی گریه کن و نام مبر، هرچند که ابوحکیمه نظیر و مانند ندارد!.

«هان، که پس از این بزرگان، مردانی به سروری و مهتری رسیدند، که اگر جنگ بدر در کار نمی‌آمد، هرگز به سروری و مهتری نمی‌رسیدند!».

بازتاب خبر پیروزی در مدینه

وقتی پیروزی برای مسلمانان مسلم گردید: رسول خدا جدو بشیر به مدینه فرستادند تا پیشاپیش ورود فاتحان، مژدۀ پیروزی لشکر مدینه را به اهل مدینه برسانند. عبدالله بن رواحه را به عنوان بشیر برای قسمت بالای مدینه، و زیدبن حارثه را به عنوان بشیر برای قسمت پایین مدینه فرستادند.

یهودیان و منافقان مدینه را با شایعات و تبلیغات دروغین به هم ریخته بودند، حتی خبر کشته شدن پیامبر اکرم جرا نیز منتشر کرده بودند. وقتی یکی از منافقان زیدبن حارثه را سوار بر قصواء- ناقۀ رسول خدا ج- دید، گفت: محمد کشته شده است، و این ناقۀ اوست که ما می‌شناسیم، این نیز زید است که از شدت ترس و وحشت نمی‌داند چه بگوید، و گریخته و به سوی ما آمده است!..

همین که دو فرستادۀ رسول خدا جوارد مدینه شدند، مسلمانان اطراف آندو را گرفتند، و آمادۀ شنیدن اخبار از آن دو شدند، تا آنکه سرانجام برایشان مسلم گردید که مسلمانان پیروز شده‌اند. شادی و شادمانی همه‌جا را فرا گرفت، و شهر مدینه را صدای تهلیل و تکبیر به لرزه درآورد، و سران مسلمانان که در مدینه بودند، راه بدر را پیش گرفتند تا رسول خدا جرا بخاطر این فتح بزرگ تهنیت گویند.

اُسامه بن زید گوید: خبر پیروزی مسلمین در جنگ بدر، زمانی به ما رسید که داشتیم خاک گور رقیه دختر رسول خدا جرا که- همسر عثمان بن عفان بود، و رسول خدا مرا در کنار عثمان برای رسیدگی به کارهای او گماشته بودند- هموار می‌کردیم.

ورود لشکر پیامبر به مدینه

پیامبر گرامی اسلام، پس از پایان پذیرفتن نبرد، سه شبانه‌روز در محل بدر اقامت کردند. پیش از آنکه از عرصۀ نبرد کوچ کنند، میان لشکریان بر سر غنائم اختلاف روی داد. وقتی اختلاف رزمندگان بالا گرفت، رسول خدا جامر فرمودند که هرچه در دست هرکه هست بازگرداند، چنین کردند، آنگاه وحی نازل شد و این مشکل را حل کرد.

* از عباده بن صامت روایت شده است که میگفت: با نبی‌اکرم جعزیمت کردیم. با ایشان در جنگ بدر شرکت کردم. طرفین با یکدیگر رویاروی شدند، و خداوند دشمن را شکست داد. گروهی فراریان دشمن را دنبال می‌کردندو می‌کشتند و تعقیب می‌کردند، گروهی نیز بر روی غنائم افتاده بودند و آن‌ها را می‌جستند و گردآوری می‌کردند، گروه سوم، چشم از رسول خدا جبرنمی‌داشتند که مبادا دشمن غافلگیرانه بر آن حضرت بتازد! وقتی شب فرا رسید، و جماعت کنار هم گرد آمدند، آن افرادی که غنائم را گردآوری کرده بودند، گفتند: ما این غنائم را به دست آورده‌ایم، و هیچ‌کس سهمی در این‌ها ندارد! آنان که به تعقیب دشمن پرداخته بودند، گفتند: شما سزاوارتر از ما نسبت به این غنائم نیستید! ما دشمن را از این غنیمت‌ها دور گردانیدیم و دشمن را به شکست واداشتیم! گروه سوم نیز که چشم از رسول خدا جبرنمی‌داشتند، گفتند، ما ترسیدیم که دشمن غافلگیرانه بر آنحضرت بتازد، و به ایشان مشغول شدیم! خداوند این آیه را نازل فرمود:

﴿ يَسۡ‍َٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَنفَالِۖ قُلِ ٱلۡأَنفَالُ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَأَصۡلِحُواْ ذَاتَ بَيۡنِكُمۡۖ وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ١ [الأنفال: ۱].

«از تو درباره انفال (غنائم جنگی) می‌پرسند، بگو: انفال (غنائم جنگی) از آن خدا و رسول است، حال که چنین است، خدای را درنظر داشته باشید و با یکدیگر صلح و صفا برقرار کنید، و خدا و رسولش را فرمان برید، اگر اهل ایمانید!».

آنگاه، رسول خدا جغنائم جنگی را میان مسلمانان تقسیم فرمودند [۳۹۰].

پس از آنکه در وادی بدر سه روز اقامت کردند، رسول خدا لشکر خویش را به سمت مدینه حرکت دادند. اسیران مشرکان نیز همراه لشکر بودند. غنائم جنگی نیز که در میدان جنگ از مشرکان گرفته شده بود، همراه لشکر حمل می‌شد، و مسئول آن عبدالله بن کعب بود. وقتی از تنگۀ صفراء درآمدند، بر روی تپه‌ای میانۀ تنگه و نازیه فرود آمدند و در آنجا غنائم را پس از آنکه خمس آن‌ها را جدا کردند، به تساوی میان مسلمانان تقسیم کردند.

وقتی به صفراء رسیدند، دستور دادند تا مسلمانان نضربن حارث را- که علمدار مشرکان در جنگ بدر، و از اکابر مجرمین قریش بود، و سخت‌ترین نیرنگ‌ها را نسبت به اسلام زده، و شدیدترین آزارها را به پیامبر اکرم جرسانیده بود- به قتل برسانند. علی‌بن ابی‌طالب گردن وی را زد.

وقتی به عرق الظبیه رسیدند، دستور قتل عقبه‌بن ابی‌معیط را صادر کردند. وی همان کسی بود که برخی آزارهای او را نسبت به رسول خدا جپیش از این گزارش کردیم، و همان کسی بود که شکمبۀ شتر را بهنگام نماز بر گردۀ رسول خدا جافکند، و همان کسی بود که ردای آنحضرت را دور گردنشان پیجانید و قصد داشت ایشان را بکشد، و اگر ابوبکرسمتعرض او نشده بود، ایشان را کشته بود.

زمانی که پیامبر اکرم جدستور قتل وی را صادر فرمودند، گفت: بچه‌هایم را چه کسی سرپرستی کند، ای محمد!؟ فرمودند: «النار» آتش! [۳۹۱]عاصم بن ثابت انصاری- و به قولی: علی‌بن ابی‌طالب- او را به قتل رسانید.

این دو طاغیه، واجب القتل بودند، زیرا، با توجه به سوابقشان، تنها اسیر جنگی نبودند، بلکه به اصطلاح امروزی «جنایتکار جنگی» شناخته می‌شدند.

[۳۹۰] این روایت را امام احمد (ج ۵، ص ۳۲۳-۳۲۴) و حاکم نیشابوری (ج ۲، ص ۳۲۶) آورده‌اند. [۳۹۱] این روایت را صاحبان صحاح آورده‌اند؛ نکـ: سسن ابی‌داود همراه باحاشیه آن عون المعبود، ج ۳، ص ۱۲.

مراسم استقبال از پیامبر

وقتی رسول خدا به روحاء رسیدند، سران مسلمانان که پس از شنیدن خبر پیروزی از دو فرستادۀ آن حضرت برای تهنیت گویی و پیشباز از مدینه عزیمت کرده بودند تا آن فتح بزرگ را به پیغمبر اکرم جتهنیت گویند، با آن حضرت دیدار کردند. سلمه بن سلامه گفت: به تهنیت و شادباشی به ما می‌گویید؟! بخدا، جز این نبود که ما با اشترانی گَر که همچون اشتران عقال‌زده بودند برخورد کردیم و آن‌ها را نحر کردیم!؟ رسول خدا جتبسم فرمودند، آنگاه گفتند:

«یا ابنَ اَخی، أولئكَ المَلا». «ای پسر برادر من، آنان بزرگان و اشراف بودند؟!».

اُسیدبن حضیر گفت: ای رسول خدا، سپاس خدای را که شما را پیروز گردانید، و چشمان شما را روشن ساخت! بخدا، ای رسول خدا، بر جای ماندن من از جنگ بدر چنان نبود که گمان داشته باشم شما بسوی دشمن خواهید تاخت، بلکه پنداشتم کاروان در کار است، اگر گمان آن را می‌داشتم که دشمن در کار باشد، برجای نمی‌ماندم! رسول خدا جفرمودند: «صدَقَت» راست می‌گویی!.

آنگاه، رسول خدا جمظفر و منصور وارد مدینه شدند، خوف آنحضرت در دل تمامی دشمنان ایشان در مدینه و اطراف مدینه جای گرفته بود. عده زیادی از اهل مدینه مسلمان شدند، از جمله عبدالله بن ابی و هوادارانش به ظاهر اسلام آوردند.

اسیران جنگی

یک روز پس از ورود رسول خدا جبه مدینه، اسیران جنگی وارد شدند. آنحضرت اسیران را میان اصحابشان توزیع کردند، و سفارش کردند که با آنان خوش‌رفتاری شود. صحابه نیز خودشان خرما می‌خوردند، اما، از اسیرانشان با نان پذیرایی می‌کردند، تا به سفارش رسول خدا جعمل کرده باشند.

وقتی رسول خدا جبه مدینه رسیدند، دربارۀ اسیران جنگی با اصحابشان مشورت کردند. ابوبکر گفت: ای رسول خدا، اینان عموزادگان و خویشاوندان و برادران مایند، من رأیم اینست که از ایشان فدیه بگیرید، تا فدیه‌هایی که از اینان می‌گیریم پشتوانه‌ای برای ما در قبال کفار باشد، و چه بسا خداوند آنان را هدایت کند، و بازوانی برای ما گردند!.

رسول خدا جگفتند:

«مَا تَرَى یَا ابْنَ الْخَطَّابِ؟». «ای ابن خطاب، تو چه نظری داری؟».

گوید: گفتم: بخدا، من با ابوبکر هم عقیده نیستم، بلکه رأی من این است که فلان کس را- که خویشاوند عمر بود- به من واگذارید تا گردنش را بزنم، عقیل‌بن ابی‌طالب را نیز در اختیار علی بگذارید تا گردنش را بزند، به حمزه نیز فلان کس، برادرش، را واگذارید تا گردنش را بزند، تا خدا بداند که در دل‌های ما هیچ عاطفه و رحمی نسبت به مشرکان وجود ندارد! به ویژه اینکه این جماعت پیشوایان و سران و اشراف مشرکان مکه‌اند!.

پیامبر اکرم جبه پیشنهاد ابوبکر تمایل دادند، و به سخن من تمایلی نشان ندادند، و از اسیران فدیه گرفتند، و آزادشان کردند. فردای آن روز، عمر گوید: بامدادان نزد نبی‌اکرم جرفتم، ابوبکر نیز نزد ایشان بود و هر دو می‌گریستند. گفتم: ای رسول خدا، به من بازگویید چرا شما و رفیقتان گریه می‌کنید؟ اگر گریه‌ام بیاید گریه کنم، و اگر گریه‌ام نیاید به خاطر گریستن شما خود را به حال گریه درآورم! رسول خدا جفرمودند: «می‌گریم به خاطر پیامری که به یارانت عارض شده است از بابت فدیه گرفتنشان، عذاب و پیامد کردار ایشان نزدیک‌تر از این درخت بر من عرضه شده است!» و به درختی در آن نزدیکی اشاره کردند [۳۹۲].

خداوند متعال نیز این آیه رانازل فرمود:

﴿ مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ تُرِيدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡيَا وَٱللَّهُ يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞ٦٧ لَّوۡلَا كِتَٰبٞ مِّنَ ٱللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمۡ فِيمَآ أَخَذۡتُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ٦٨[الأنفال: ۶۷-۶۸].

«برای هیچ پیامبری روا نیست که اسیرانی داشته باشد (و برای آزادی آنان فدیه بگیرد) تا رمانی که کاملاً بر دشمن چیره گردد! متاع ناپایدار دنیا را می‌طلبید، در حالیکه خداوند برای شما پاداش پایدار آخرت را می‌خواهد، و خداوند عزیز و حکیم است. اگر نبود که پیش از این فرمانی از سوی خداوند صادر شده بود، بخاطر فدیه‌هایی که بازستاندید عذابی عظیم شما را فرا می‌گرفت!».

آن فرمانی که قبلاً صادر شده بود، گفته‌اند این سخن خداوند متعال بود: ﴿ فَإِمَّا مَنَّۢا بَعۡدُ وَإِمَّا فِدَآءً حَتَّىٰ تَضَعَ ٱلۡحَرۡبُ أَوۡزَارَهَا [محمد: ۴]. که مفهومآن روا بودن فدیه گرفتن در برابر آزادی اسیران بود، و به همین جهت رزمندگان بدر عذاب نشدند، و فقط مورد سرزنش و عتاب قرار گرفتند، به خاطر آنکه پیش از تثبیت کامل سلطۀ اسلام و مسلمین، کافران را بجای آنکه بکشند به اسارت گرفتند. بعضی هم گفته‌اند: آیۀ مذکور بعدها نازل شد، و آن فرمانی که پیش از آن از سوی خداوند صادر شده بود عبارت از آن چیزی بود که در علم خداوند گذشته بود، دائر بر حلال گردانیدن غنائم برای این امت یا اختصاص دادن مغفرت و رحمت الهی به اهل بدر.

به هر حال، از آنجا که بنابر عمل به رأی صدیق گذاشته شده بود، از آنان فدیه گرفته شد. فدیۀ هریک از اسیران چهار هزار درهم، سه هزار درهم، و یکهزار درهم بود، و چون اهل مکه نوشتن می‌دانستند و اهل مدینه نوشتن نمی‌دانستند، هریک از اسیران که اموال برای تأمین مبلغ فدیۀ خود نداشت، ده تن از پسران نوجوان مدینه را به او تحویل می‌دادند تا به آنان نوشتن بیاموزد، و زمانی که در نوشتن مهارت پیدا می‌کردند، آن اسیر آزاد بود.

شماری از اسیران را نیز، رسول خدا جبر آنان منت نهاد و بدون فدیه گرفتن آزادشان ساخت، از جمله: مطّلب بن حَنطَب، صَیفی بن ابی‌رفاعه، و ابوعزّۀ جُمحی که وی در جنگ احد دوباره اسیر شدو رسول خدا جاو را به قتل رسانیدند، چنانکه خواهد آمد.

رسول خدا جداماد خودشان ابوالعاص را نیز به شرط آنکه دست از سر زینب بردارد، با منت نهادن بر او بدون فدیه گرفتن آزاد کردند. زینب برای تأمین مبلغ فدیۀ آزادی شوهرش گردنبندی را که از آن خدیجه بود، و خدیجه بهنگام زفاف زینب با ابوالعاص به دخترش داده بود، نزد رسول خدا جفرستاد. آنحضرت وقتی گردنبند را دیدند، سخت تحت‌تأثیر قرار گرفتند، و از اصحابشان اجازه گرفتند که ابوالعاص را بدون فدیه آزاد کنند. اصحاب نیز چنان کردند. رسول خدا جبا ابوالعاص شرط کردند که زینب را آزاد بگذارد. ابوالعاص نیز زینب را آزاد گذاشت و او مهاجرت کرد. حضرت رسول جزیدبن حارثه را با مرد دیگری از انصار فرستادند و گفتند: در بطن یأجج بمانید تا زینب بر شما بگذرد و او را همراهی کنید! آندو رفتند و با زینب بازگشتند. داستان هجرت زینب دختر پیغمبراکرم جطولانی و بسیار دردناک است.

درمیان اسیران، سهیل بن عمرو نیز بود که خطیبی بلیغ بود. عمر گفت: ای رسول خدا، داندان‌های پیشین سهیل‌بن عمرو را بکنید تا زبانش از لای دندان‌هایش بیرون بیاید، و دیگر هرگز نتواند بر علیه شما خطابه ایراد کند! اما، رسول خدا جاین درخواست عمر را رد کردند، زیرا، نمی‌خواستند مُثله کرده باشند، و از خشم خداوند در روز قیامت می‌ترسیدند.

سعدبن نعمان نیز برای عمره رفت، ابوسفیان او را زندانی کرد، پسر ابوسفیان، عمرو درمیان اسیران بود، وی را نزد ابوسفیان فرستادند، و ابوسفیان نیز سعد را آزاد کرد.

[۳۹۲] تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۳۶.

جنگ بدر به روایت قرآن

پیرامون مسائل جنگ بدر، سورۀ انفال نازل شد. این سوره یک تفسیر الهی است- اگر این تعبیر صحیح باشد- از این جنگ، که با تفسیرها و حاشیه‌پردازی‌هایی که معمولاً در سخنرانی‌های پادشاهان و فرماندهان نظامی، پس از پیروزی می‌آید، بسیار متفاوت است.

خداوند متعال توجّه و نظر مسلمانان را جلب کرد، اوّلاً به این‌که برخی نارسایی‌های اخلاقی همچنان در وجود آنان برجای مانده، و رفتارهایی ناهنجار از بعضی از ایشان صادر گردیده است، تا کوشش کنند و خویشتن را از این نارسایی‌ها پیراسته سازند، و با برترین مراتب و درجات کمال آراسته شوند.

آنگاه، ثانیاً‌، توجهشان را به این مطلب جلب کرد که این فتح و پیروزی بر اثر تأیید و پشتیبانی الهی و رسیدن امداد غیبی برای مسلمانان به دست آمد. این نکته را برای ایشان یادآور گردید تا مبادا به شجاعت و شهامت خودشان فریفته شوند، و غرور و کبر و منیت درونشان را آکنده سازد، بلکه همواره بر خدا توکل کنند، و او و رسول او- علیه الصلاة والسلام- را اطاعت کنند.

آنگاه [ثالثاً] اهداف و مقاصد ارزشمندی را که رسول‌اکرم جاز عزیمت به این نبرد خونین و هولناک داشتند، برای مسلمانان بیان و تبیین فرمود، و آنان را به ویژگی‌‌‌ها و خلقیاتی که در نبردها موجب پیروزی می‌گردد، رهنمون گردید.

آنگاه [رابعاً] مشرکان و منافقان و یهودیان و اسیران جنگی را مخاطب قرار داد، و پندی جانانه به آنان داد، بلکه به تسلیم در برابر حق و حقیقت، و التزام به آن هدایت شوند.

آنگاه [خامساً] مسلمانان را پیرامون مسئلۀ غنائم جنگی مورد خطاب قرار داد، و اصول و مبانی این مسئله را برایشان تبیین و تقنین فرمود.

آنگاه [سادساً] قوانین جنگ و صلح را که با ورود دعوت اسلامی به این مرحله، مسلمانان به آن نیازمند بودند، تبیین و تشریع فرمود، تا جنگ‌های مسلمانان از جنگ‌های مردم جاهلیت متمایز گردد، و مسلمانان از نظر اخلاق و ارزش‌‌‌ها و نمونه‌های عالی اخلاقی بر دیگران برتری یابند، و به دنیا بفهماند که اسلام صرفاً یک «نقطه‌نظر» در زمینۀ اخلاق و یک «دیدگاه» نیست، بلکه دینی است که پیروانش را مبنی بر اصول و مبانی دعوت خود آموزش عملی می‌دهد.

و بالاخره [سابعاً] موادی از قوانین مربوط به دولت اسلامی را مبنی بر تفاوت میان مسلمانانی که داخل مرزهای دولت اسلامی ساکن‌اند، و مسلمانانی که خارج از مرزهای دولت اسلامی به سر می‌برند، مقرر فرمود.

***

در سال دوم از هجرت، روزه‌داری ماه رمضان واجب گردید، زکات فطره نیز واجب گردید، و نصاب‌های زکات‌های دیگر نیز بیان شد. وجوب زکات فطر و بیان تفصیل نصاب زکات‌های دیگر به منظور کاستن از بارهای بسیار سنگینی بود که شمار زیادی از مهاجرن پناهنده به مدینه بر دوش داشتند، و مستمند بودند، و نمی‌توانستند تکاپویی در جهت کسب معاش داشته باشند.

یکی از زیباترین تقارن‌ها و چشمگیرترین تناسب‌ها آن بود که نخستین عیدی که مسلمانان در تاریخ خود داشتند همان عید فطری بود که در آغاز ماه شوال سال دوم هجرت مسلمانان به دنبال فتح مبین که در جنگ بدر برایشان حاصل شده بود، عید گرفتند. چقدر دل‌انگیز بود این عید سعید که خداوند به آنان ارزانی داشت، بعد از آنکه تاج فتح و عزت بر سرشان نهاد! چقدر چشمگیر و به یاد ماندنی بود منظرۀ آن نماز عیدی که مسلمانان برگزار کردند، پس از آنکه همگی از خانه‌هایشان بیرون آمدند و صداهایشان را به تکبیر و تهلیل و تحمید برافراشتند. دل‌هایشان سرشار از شوق و گرایش به خداوند، و شیفتگی نسبت به رحمت و رضوان الهی بود، چنانکه خداوند آن همه نعمت‌ها را به آنان عطا فرموده، و با پیروزی و پشتیبانی خویش تأییدشان فرموده بود، و در این آیۀ شریفه به آنان خاطر نشان ساخته بود:

﴿ وَٱذۡكُرُوٓاْ إِذۡ أَنتُمۡ قَلِيلٞ مُّسۡتَضۡعَفُونَ فِي ٱلۡأَرۡضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ ٱلنَّاسُ فَ‍َٔاوَىٰكُمۡ وَأَيَّدَكُم بِنَصۡرِهِۦ وَرَزَقَكُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ٢٦ [الأنفال: ۲۶].

«و به یاد داشته باشید آنگاه را که اندک بودید و در آن سرزمین ضعیف به حساب می‌آمدید، و همواره می‌ترسیدید که مردم شما را برُبایند، اما، خداوند شما را جا و مکان داد، و با پشتیبانی و مددکاری خویش تأییدتان فرمود، و از انواع نعمت‌های پاکیزه برخوردارتان گردانید، به امید آنکه سپاسگزاری کنید».

فصل چهارم: از بدر تا اُحُد

بازتاب جنگ بدر

جنگ بدر نخستین نبرد مسلحانۀ مسلمانان با مشرکان، و نبردی سرنوشت‌ساز بود که برای مسلمانان یک پیروزی چشمگیر به ارمغان آورد، به گونه‌ای که قوم عرب یکپارچه به این پیروزی و تفوق قطعی اعتراف کردند. سخت‌ترین موج ناخوشایندی را دستاوردهای این جنگ درمیان کسانی به وجود آورد که خسارت‌های کوبنده و کمرشکن دیده بودند، یعنی مشرکان هم‌چنین، کسانی که فتح و فیروزی مسلمانان را ضربه‌ای کارساز بر کیان دینی و اقتصادی خودشان می‌دیدند، یعنی یهودیان. از همان آغاز که مسلمانان در جنگ بدر پیروز شدند، این دو گروه از خشم و کینه نسبت به مسلمانان آتش گرفتند، چنانکه خداوند سبحان می‌فرماید:

﴿ لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ ٱلنَّاسِ عَدَٰوَةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلۡيَهُودَ وَٱلَّذِينَ أَشۡرَكُواْۖ [المائده: ۸۲].

«و درخواهید یافت که سخت‌ترین دشمنی را با خداباوران مسلمان، یهودیان دارند و مشرکان!».

این دو گروه، در مدینه هوادارنی داشتند که وقتی دیدند جز اسلام‌آوردن راهی به سربلندی و نفوذ اجتماعی ندارند، اسلام آوردند، و این هواداران عبارت بودند از عبدالله بن اُبّی و یارانش، که این گروه سوم خشم و کینه‌ای کمتر از آن دو گروه دیگر نسبت به مسلمانان نداشتند.

یک گروه چهارم نیز وجود داشتند که عبارت از بادیه‌نشینان کوچ‌نشین اطراف مدینه بودند. برای این گروه، مسئلۀ کفر و ایمان اهمیتی نداشت، اما، اینان اهل چپاول و غارت بودند. بر اثر این پیروزی بزرگ به هراس افتادند و پریشان شدند و ترسیدند که مبادا در مدینه یک دولت نیرومند تشکیل گردد، و نگذارد که اینان از راه چپاول و غارت، کسب قدرت و ثروت کنند، این بود که نسبت به مسلمانان کینه‌توزی می‌کردند، و با آنان دشمن شده بودند.

با این ترتیب، پیروزی در جنگ بدر، به موازات آنکه موجب عزت و کرامت و شوکت مسلمانان گردید، از اطراف، کینه‌توزی‌ها را به سوی ایشان روی‌آور گردانید، و طبیعی بود که هریک از این گروه‌ها راهبردهایی را دنبال کنند که می‌پنداشتند آنان را به اهدافشان می‌رساند.

در حالیکه مدینه و اطراف مدینه تظاهر به اسلام می‌کردند، و درصدد توطئه‌پردازی و دسیسه‌سازی‌های پنهانی بودند، فرقه‌ای از یهود، آشکارا به مسلمانان اظهار دشمنی می‌کردند، و خشم و کینۀ خودشان را ابراز می‌کردند. مکه نیز مدینه را به ضربات کمرشکن تهدید می‌کرد و آشکارا بنای خونخواهی و انتقام داشت، و علناً، در مقام بسیج عمومی بود، و با زبان حال خود به مسلمانان اخطار می‌کرد و می‌گفت:

یطولُ استمـاعی بعده للنوادب
وَلابد من یوم أر محجل

«ناگزیر، باید روزی روشن وتابناک فرا رسد که پس از آن گوش فرا دادن من به نوای نوحه‌سرایان به درازا انجامد!».

و عملاً، سرانجام، مکه، جنگی کوبنده را رهبری کرد، و تا پشت باروهای مدینه پیش آمد، و بازتابی ناخوشایند بر حیثیت و آبروی مسلمانان داشت.

مسلمانان، در راستای مقابله با این خطرات سهمگین نقش مهمی را ایفا کردند، که در آن نبوغ رهبری نبی‌اکرم جمشهود بود، و نشانگر آن بود که تا چه اندازه آنحضرت نسبت به این خطرات هشیار بودند، و برای غلبه بر آن‌ها چه برنامه‌های زیبنده‌ای داشتند، که در صفحات بعدی تصویر کوچک شده‌ای از آن را نشان خواهیم داد.

غزوۀ بنی سُلَیم

نخستین گزارشی که پس از جنگ بدر توسط نیروهای اطلاعاتی به پیامبر اکرم جرسید، این بود که بنی‌سلیم و بنی‌غطفان توان رزمی خویش را برای تاختن به مدینه بسیج کرده‌اند. نبی‌اکرم جبا دویست سوار غافلگیرانه بر آنان تاختند، و در متن خانه و کاشانۀ ایشان در محلی به نام «کُدْر» [۳۹۳]به آنان حمله کردند. بنی سُلیم گریختند، و در آن وادی پانصد شتر برجای نهادند که به دست لشکر مدینه افتاد، و پیامبر گرامی اسلام پس از جدا کردن خمس از آن غنیمت، آن شتران را میان جنگجویان تقسیم کردند، و به هر تن از آنان دو شتر رسید. غلامی نیز- به نام «یسار»- از آنان برجای مانده بود که رسول خدا جوی را آزاد کردند.

حضرت رسول اکرم جسه شبانه روز در آن سرزمین ماندند وسپس به مدینه بازگشتند.

این غزوه در ماه شوال سال دوم هجرت، هفت روز پس از جنگ بدر، یا در نیمۀ ماه محرم روی داد. پیامبر اکرم جدر اثنای این غزوه، سِباع بن عُرفَطه- و به قولی ابن ام مکتوم- را در مدینه جانشین خود گردانیدند [۳۹۴].

[۳۹۳] کُدر نام پرنده‌ای به رنگ تقریباً خاکستری است، و در اینجا نام چشمه‌ای از چشمه‌های بنی‌سلیم است که در مکانی مرتفع بر سر شاهراه حیاتی میان مکه و شام واقع شده است. [۳۹۴] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۴۳-۴۴؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۰.

توطئۀ قتل پیامبر

مشرکان مکه بر اثر شکست در جنگ بدر، آتش خشمشان شعله کشید، و پس از ماجرای بدر، شهر مکّه همچون دیگ بخار بر علیه پیامبر گرامی اسلام می‌جوشید، تا جایی که ده تن از قهرمانان مکه دست به توطئه زدند تا ریشۀ این پریشانی و نابسامانی را قطع کنند، و سرچشمۀ این خواری و زاری را بخشکانند، و آن عبارت بود از پیامبر!

اندکی پس از جنگ بدر، عُمیر بن وَهب جُمحی با صفوان بن اُمیه در محل حجر اسماعیل نشسته بودند. عمیر یکی از شیاطین قریش بود که در دوران اقامت پیامبر اکرم جدر مدینه آنحضرت و اصحاب ایشان را بسیار آزار می‌داد. پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود. یادی از چاه بدر و کشتگان جنگ بدر و مصائب دیگر کرد. صفوان گفت: بخدا، پس از آنان دیگر زندگی فایده‌ای ندارد!.

عُمیر گفت: بخدا، راست می‌گویی! هان، اگر- بخدا- بدهکار نبودم، یا راهی برای پرداخت بدهی‌ام داشتم، و اگر نگرانی‌ام برای درماندگی و بیچارگی خانواده‌ام پس از مرگم نبود، به تاخت بر سر محمد می‌تاختم و او را می‌کشتم! زیرا بهانه‌ای هم از آنان دارم، پسرم در دستشان اسیر است!.

صفوان، بی‌درنگ و از خدا خواسته، به عمیر گفت: ادای دین تو بر گردن من، من بدهی‌ات را می‌دهم، خانواده‌ات هم با خانوادۀ من زندگی کنند. مادام‌العمر با آنان مواسات خواهم کرد، و هرچه در توان داشته باشم دربارۀ آنان کوتاهی نخواهم کرد!.

عُمیر گفت: بنابراین، بین خودم و خودت بماند! گفت: باشد!.

آنگاه عمیر، سفارش داد شمشیرش را تیز کردند و به زهر آغشته کردند، و بی‌درنگ راه مدینه را در پیش گرفت. هنگامی که داشت مرکبش را بر در مسجد می‌خوابانید، عمربن خطاب او را دید. عمر در همان لحظات با عده‌ای از مسلمانان بر در مسجد گردآمده بودند و راجع به کرامت‌های الهی به مسلمین در جنگ بدر با یکدیگر صحبت می‌کردند. عمر گفت: این سگ- بخدا- عُمیر است، و جز برای شرارت نیامده است! فوراً، بر پیامبر اکرم جوارد شد و گفت: ای پیامبر خدا، هم‌اینک دشمن خدا عُمیر با شمشیر آخته آمده است! فرمودند: «فأدخِلهُ علَی» بی‌درنگ او را نزد من بیاور!.

عمر به سراغ عمیر آمد و حمایل شمشیر عمیر را چسبید، و به چند تن از انصار گفت: بر رسول خدا جوارد شوید و نزد ایشان بنشینید، و از بابت این پلید مراقب و مواظب آنحضرت باشید، که نمی‌شود از شر وی ایمن گردید! آنگاه عمیر را نزد رسول خدا جبرد. وقتی رسول خدا جاو را دیدند، که عمر حمایل شمشیر وی را به گردن او فشرده و می‌کشد، فرمودند:

«اَرسلهُ یا عُمَر، اُدنُ یا عُمیر». «رهایش کن، عمر! جلو بیا، عمیر!».

نزدیک‌تر رفت و گفت: اَنعِموا صباحاً! صبح شما به خیر!

نبی اکرم جفرمودند:

«قَدْ أَكْرَمَنَا اللَّهُ بِتَحِیَّةٍ خَیْرٍ مِنْ تَحِیَّتِكَ یَا عُمَیْرُ، السَّلامُ تَحِیَّةُ أَهْلِ الْجَنَّةِ». «خداوند ما را درودی بهتر از درود تو کرامت فرموده است، عمیر، سلام، درود اهل بهشت!».

آنگاه پیامبر گرامی اسلام فرمودند: «مَا جَاءَ بِكَ یا عُمَیر؟» برای چه آمده‌ای، عمیر؟! گفت: آمده‌ام راجع به اسیری که نزد شما دارم صحبت کنم، احسانی در مورد وی بر ما روا دارید!

فرمودند:

«فَمَا بَالُ السَّیْفِ فِی عُنُقِكَ؟». «اگر چنین است، این شمشیر بر گردن تو چه می‌کند؟!».

گفت: مرده شوی این شمشیرها را ببرد! مگر به کارمان آمدند؟!

فرمودند:

«اصْدُقْنِی مَا الَّذِی جِئْتَ لَهُ ؟». «به من راست بگوی، آن کاری که به خاطرش آمده‌ای چیست؟».

گفت: جز برای آنچه گفتم نیامدم!.

فرمودند: بلکه تو و صفوان بن امیه در محل حجر اسماعیل نشسته بودید، کشتگان قریشیان افکنده شده در چاه بدر رابه یاد آوردید، آنگاه تو گفت: اگر بدهی‌ام نبود، و خانواده‌ام نبودند، راهی می‌شدم و محمد را می‌کشتم! صفوان نیز بدهی تو و سرپرستی خانواده‌ات را بر عهده گرفت در برابر اینکه مرا بکشی، اما، خداوند درمیان تو و قصدی که داری حائل خواهد گردید!.

عمیر گفت: أشهدُ أنّکَ رسولُ الله!ما- ای رسول خدا- شما راجع به آنچه از اخبار آسمانی می‌آورید تکذیب می‌کردیم، و نزول وحی را به شما دروغ می‌پنداشتیم، لیکن این مطلب جز درمیان من و صفوان مطرح نشده است، بخدا، نیک می‌دانم که جز خداوند کسی این خبر را به تو نرسانیده است! اینک خدای را سپاس می‌گزارم که مرا به اسلام رهنمون گردید، و راهی این راه گردانید! آنگاه، شهادتین بر زبان جاری کرد. رسول خدا جفرمودند:

«فَقِّهُوا أَخَاكُمْ فِی دِینِهِ، وَأَقْرِئُوهُ الْقُرْآنَ، وَأَطْلِقُوا لَهُ أَسِیرَهُمْ». «تعلیمان دینی لارم را به این برادرتان بدهید، و به او قرآن بیاموزید، و اسیرش را نیز برایش آزاد سازید!».

از سوی دیگر، صفوان به مکیان می‌گفت: مژده بدهید که همین چند روزه واقعه‌ای روی خواهد داد که ماجرای بدر را فراموشتان خواهد ساخت! و پیوسته از کاروانیان سراغ عمیر را می‌گرفت، تا اینکه سواری از راه رسید و خبر اسلام آوردن عمیر را به او داد. صفوان سوگند یاد کرد که دیگر با عمیر سخن نگوید، و هرگز به وی سودی نرساند!.

عمیر به مکه بازگشت و در آنجا اقامت گزید، و مردم مکه را به سوی اسلام دعوت می‌کرد، و عدۀ زیادی به دست او مسلمان شدند [۳۹۵].

[۳۹۵] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۶۶۱-۶۶۳.

غزوۀ بنی قَینُقاع

پیش از این، مواد پیمان‌نامه‌ای را که رسول خدا جبا یهودیان امضا کرده بودند، آوردیم. پیامبر گرامی اسلام از هر جهت می‌کوشیدند تا مضمون این پیمان‌نامه اجرا شود، و عملاً مسلمانان کوچک‌ترین حرکتی که حرفی از حروف یا کلمه‌ای از کلمات آن پیمان‌نامه را نقض کند، از خود نشان ندادند. اما، یهودیان که تاریخی آکنده از خیانت و نیرنگ و عهدشکنی دارند، دیری نپایید که به طبیعت‌های دیرینۀ خویش بازگشتند، و راه توطئه و نارو زدن و تحریک و پریشان گردانیدن و برهم زدن صفوف مسلمانان را در پیش گرفتند. اینک نمونه‌ای از این کارهایشان:

نمونه‌ای از نیرنگ یهود: ابن اسحاق گوید: شاس بن‌قیس که پیرمردی کهنسال، مجسمه کفر، به شدت کینه‌توز نسبت به مسلمانان، سخت در مقام حسدورزی با مسلمانان بود، بر عده‌ای از یاران رسول اکرم جاز اوس و خزرج که گرد هم آمده بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند، گذشت. از انُس و الفت و همایش و سازش که فیمابین اوسیان و خزرجیان در پرتو اسلام مشاهده کرد، به دنبال آن دشمنی و عداوتی که در جاهلیت داشتند، سخت به خشم آمد و گفت: بنی‌قیله جمعشان در این سرزمین جمع شده است، نه بخدا، اگر جمع اینان جمع بشود، ما دیگر در مدینه جایی نخواهیم داشت! جوانی از یهودیان را که همراه وی بود، واداشت و به او گفت: به سراغ این اوسیان و خزرجیان برو، و نزد آنان بنشین، و جنگ بعاث و درگیری‌های پیش از آن را مطرح کن، و برخی از اشعاری را که طرفین در ارتباط با آن ماجراها سروده‌اند، برایشان تکرار کن! او نیز چنین کرد. آن جماعت به سخن گفتن دربارۀ آن مسائل پرداختند، و تفاخر و کشمکش پیش گرفتند، و کار به جایی رسید که دو تن از طایفه بر فراز آمدند و رودر روی با یکدیگر سخن گفتند و رجز خواندند. یکی از آندو خطاب به آن دیگری گفت: اگر مایل باشید هم‌اینک کار را از سر خواهیم گرفت! منظورش این بود که جنگ‌های داخلی دوران جاهلیت را بار دیگر به راه خواهیم انداخت! هر دو گروه به خشم آمدند، و گفتند: چنین خواهیم کرد! قرارمان ظاهره- یعنی حَرّه، کرانۀ مدینه- باشد! اسلحه برگیرید! اسلحه برگیرید! همگی به سوی قرارگاه رفتند، و کم مانده بود که جنگ درگیرد.

خبر به رسول خدا جرسید. آنحضرت با عده‌ای از مهاجرین اصحاب که نزدشان بودند، به سراغ آنان آمدند و گفتند:

«یا معشر الـمسلمین، الله، الله! أبدعوى الجاهلیة وأنا بین أظهركم؟ بعد أن هداكم الله للإسلام وأكرمكم به، و قطع به عنكم أمر الجاهلیة، واستنقذكم به من الكفر، وألَّف بین قلوبكم». «ای جماعت مسلمانا، خدای را! خدای را! فراخوان جاهلیت؟ در حالی که من درمیان شمایم، و پس از آنکه شما را خداوند به اسلام رهنمون گردیده و به آن کرامت فرموده، و در پرتو اسلام ریشه‌های جاهلیت را درمیان شما قطع کرده، و به واسطه اسلام شما را از کفر رهایی بخشیده، و دل‌های شما را با یکدیگر انس و الفت داده است؟!؟».

آن جماعت دریافتند که القای شیطان و نیرنگ دشمن بوده است، و اشکشان پاشید، و مردان اوس و خزرج یکدیگر را در آغوش گرفتند. آنگاه، همراه رسول خدا جدر مقام سعی و طاعت نسبت به آنحضرت بازگشتند، و خداوند آتش نیرنگ دشمن خدا، شاس بن قیس را خاموش گردانید.

این نمونه‌ای بود از کارها و تحریکات و فتنه‌انگیزی‌های یهود، درمیان مسلمانان، و کارشکنی‌های آنان در راه دعوت اسلام، که در این راستا نقشه‌های گوناگون می‌کشیدند، تبلیغات دروغین می‌کردند، شایعات بی‌اساس می‌پراکندند، پیش از ظهر ایمان می‌آوردند، و بعدازظهر اظهار کفر می‌کردند، تا تخم شک و تردید را در دل افراد سست ایمان بکارند، هریک از مسلمانان را که با آنان دادوستد مالی داشت در تنگنای تأمین معیشت قرار می‌دادند، اگر به آنان بدهکار بود، صبح و شب از او مطالبه می‌کردند، و اگر از آنان طلبکار بود، اموال او را به ناروا می‌خوردند، و از ادای دین به او طفره می‌رفتند، و می‌گفتند: ما آن زمانی به تو وام دار بودیم که تو بر دین پدرانت بودی، اما، اینک که از دین برگشته‌ای- و صابی شده‌ای- ما را با تو کاری نیست! [۳۹۶].

[۳۹۶] مفسرین نمونه‌هایی از این گونه رفتار و کردار یهودیان را با مسلمانان در تفسیر سوره آل‌عمران و دیگر آیات و سُوَر قرآن کریم آورده‌اند.

پیمان شکنی بین قَینُقاع

یهودیان پیش از نگ بدر نیز این رفتار و کردارها را داشتند، و به رغم پیمانی که با رسول خدا جبسته بودند، این کارشکنی‌ها را می‌کردند، اما، رسول خدا جو یارانشان در برابر این رفتار و کردار یهودیان شکیبایی ورزیدند، زیرا، از یک سوی به ارشاد و هدایتشان امید بسته بودند، و از سوی دیگر، می‌خواستند امنیت و سلامت بر منطقه حاکم گردد. اما، وقتی دیدند، خداوند آنچنان فتح و پیروزی جانانه‌ای را در جنگ بدر نصیب مسلمانان گردانید، و عزت و شوکت و هیبت مسلمانان در دل‌های مردمان دور و نزدیک افکند، دیگ خشم و نفرتشان به جوش آمد و شرارت و عداوتشان را برملا ساختند، و علناً به آزار و اذیت مسلمانان پرداختند.

درمیان یهودیان،از همه کینه‌توزتر و شرارت‌خیزتر، کعب‌بن اشرف بود، و از سه طایفۀ یهودی که در منطقه حضور داشتند، بنی‌قینقاع از دو طایفۀ دیگر بیشتر شرارت می‌کردند. اینان در داخل مدینه در محله‌ای به نام خودشان سکونت داشتند، و غالباً زرگر و آهنگر و سازندۀ ظروف بزرگ و کوچک بودند، و به خاطر همین حرفه‌هایی که آشنا بودند، یکایک آنان مقادیر زیادی اسلحه و ابزارهای جنگی داشتند. شمار جنگجویان ایشان هفتصد تن بود، و همگی آنان از شجاع‌ترین یهودیان مدینه بودند. این طایفه بنی قینقاع نخستین یهودیانی بودند که عهد و پیمانشان را با رسول خدا جنقض کردند.

زمانی که خداوند مسلمانان را در جنگ بدر پیروز گردانید، بر سرکشی آنان افزود، و تحریکات و کارشکنی‌های آنان بالا گرفت. پیوسته درمیان مسلمانان دودستگی ایجاد می‌کردند، آنان را مسخره می‌کردند، و با هر مسلمانی که به بازارشان می‌آمد در آزار و اذیت درمی‌آمدند، تا آنجا که زنان مسلمان را مورد تعرض قرار دادند.

وقتی که کارشکنی‌هایشان بالا گرفت، و دایرۀ ظلم و ستمشان گسترش یافت، رسول خدا جآنان را گرد آوردند، و پند و اندرز دادند و به رشد و هدایت فراخواندند، و پیامدهای دشمنی و ستمگری و برخواهی را گوشزدشان کردند، اما، آنان بر شرارت و سرکشی خویش افزودند.

* ابوداود و دیگران از ابن عباس روایت کرده‌اند که وی گفت: زمانی که رسول خدا جآن زهر چشم را در جنگ بدر به قریشیان نشان دادند، و به مدینه وارد شدند، یهودیان را در بازار بنی قینقاع گرد هم آوردند و گفتند:

«یا معشر یهود، أسلموا قبل أن یصیبكم مثل ما أصاب قریشاً». «ای جماعت یهود، اسلام بیاورید، پیش از آنکه بر سر شما بیاید همانند آنچه بر سر قریش آمد!».

گفتند: ای محمد، خویشتن را فریب ندهی که عده‌ای از قریشیان را کشته‌ای؟ اینان مردمانی بی‌هوش و حواس بودند که سر از کار جنگ درنمی‌آوردند، اگر روزگاری با ما نبرد کنی، درخواهی یافت که ما مرد جنگیم، و تاکنون همانند ما راندیده‌ای! آنگاه، خداوند متعال این آیه رانازل فرمود:

﴿ قُل لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ سَتُغۡلَبُونَ وَتُحۡشَرُونَ إِلَىٰ جَهَنَّمَۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمِهَادُ١٢ قَدۡ كَانَ لَكُمۡ ءَايَةٞ فِي فِئَتَيۡنِ ٱلۡتَقَتَاۖ فِئَةٞ تُقَٰتِلُ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَأُخۡرَىٰ كَافِرَةٞ يَرَوۡنَهُم مِّثۡلَيۡهِمۡ رَأۡيَ ٱلۡعَيۡنِۚ وَٱللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصۡرِهِۦ مَن يَشَآءُۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَعِبۡرَةٗ لِّأُوْلِي ٱلۡأَبۡصَٰرِ١٣ [آل عمران: ۱۲-۱۳].

«بگو به کفرپیشگان: شکست خواهید خورد، و بسوی جهنم گسیل داده خواهید شد، که چه بد آرامگاهی است! برای شما نشانه‌ای گویا و رسا بود در آن دو گروهی که با یکدیگر روبرو شدند، گروهی در راه خدا پیکار می‌‌کردند، و گروهی دیگر کفرپیشه بودند، و گروه حریف را با دو چشم سر دو برابر جمعیت خویش می‌دیدند، و خداوند با یاری خویش تأیید می‌کند هر که را خواهد، در این ماجرا عبرتی است برای کسانی که دیدگانشان را بگشایند!» [۳۹۷].

معنا و مفهوم آن پاسخ بنی‌قینقاع، اعلان جنگ آشکار بود، اما، پیامبر گرامی اسلام خشم خود را فرو بردند، و مسلمانان شکیبایی ورزیدند، و بنا را بر آن نهادند که منتظر بمانند و ببینند از دامان گردش ایام چه نوزادی سر برخواهد زد.

یهودیان بنی قینقاع بر گستاخی خویش افزودند، و طولی نکشید که مدینه را به هم ریختند و نابسامانی و پریشانی به بار آوردند، و با دست‌های خودشان گور خودشان را کندند، و راه‌های زندگی را فراروی خویش بستند.

* ابن هشام از ابوعون روایت کرده است که زنی عرب‌نژاد اجناسی را فراهم آورده بود. در بازار بی‌قینقاع آن‌ها را فروخت، و در کنار دکۀ زرگری نشست. اطراف او را گرفتند و از او خواستند که صورتش را نمایان کند، حاضر نشد. آن مرد زرگر دو لبۀ جامۀ وی را گرفت، و به گونه‌ای که او متوجه نشد، به پشتش گره زد. همین که از جای برخاست، عورتش نمایان شد و همۀ آن مردان که دوروبرش بودند، خندیدند. آن زن جیغ زد. مردی از مسلمانان از جای برجست و بر سر آن مرد زرگر فرود آمد و او را کشت. آن مرد زرگر یهودی بود. یهودیان نیز بر سر آن مسلمان ریختند و او را کشتند. اطرافیان آن مرد مسلمان از دیگر مسلمانان بر علیه یهودیان یاری خواستند، و فیمابین مسلمانان و بنی‌قینقاع شرّ در گرفت [۳۹۸].

[۳۹۷] سنن ابی داود، همراه با شرح آن عون المعبود، ج ۳، ص ۱۱۵؛ نیز: سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۵۵۲. [۳۹۸] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۷-۴۸.

محاصره و تسلیم و آوارگی

وقتی کار به اینجا رسید، دیگر رسول خدا جشکیبایی را روا ندانستند. ابولبابه بن عبدالمنذر را در مدینه جانشین خویش قرار دادند، و لوای مسلمانان را به دست حمزه بن عبدالمطلب دادند، و لشکریان خدا را به سوی بنی‌قینقاع حرکت دادند. یهودیان وقتی چنین دیدند، در قلعه‌هایشان بست نشستند. پیامبر اکرم جنیز آنان را به شدت در محاصره گرفتند. آغاز محاصره روز شنبه نیمۀ ماه شوال سال دوم هجرت بود، و این محاصره به مدت پانزده شبانه روز تا آغاز ماه ذیقعده ادامه یافت. خداوند ترس و وحشت را در دل‌های آنان افکند، همچنانکه هرگاه خدا بخواهد قومی را خوار سازد و دچار شکست گرداند ترس و وحشت را بر آنان فرود می‌آورد و در دل‌های آنان می‌افکند. به فرمان رسول خدا جتن دردادند، و جان و مال و ناموس و فرزندانشان را در اختیار آنحضرت نهادند. آنحضرت نیز دستور دادند آنان را در بند کردند.

عبدالله بن ابی بن سلول نقش منافقانۀ خود را بر عهده گرفت، و با اصرار هرچه تمامتر از رسول خدا جدرخواست کرد تا حکم عفو عمومی آنان را صادر فرماید. وی گفت: ای محمد، دربارۀ موالی ما (چون بنی قینقاع هم‌پیمانان خزرج بودند) احسان فرمایید! رسول خدا جبه درخواست وی ترتیب اثر ندادند، اما، وی درخواستش را تکرار کرد. رسول خدا جنیز به او اعتنا نکردند. دستش را در گریبان زره آنحضرت داخل کرد. رسول خدا جفرمودند: «أرسلنی»رهایم کن! و آنچنان به خشم آمدند که سایه‌های خشم بر چهرۀ نورانی آن حضرت مشاهده شد. آنگاه فرمودند: «وَیحَك، اَرسلنی» وای بر تو، رهایم کن! اما، منافق دست از اصرار نکشید و گفت: نه بخدا، رهایتان نمی‌کنم تا در ارتباط با موالی من احسان روا دارید! چهارصد تن بدون زره، سیصد تن زره پوشیده، که همواره مدافعان من در برابر این دشمن و آن دشمن بوده‌اند، شما می‌خواهید یکروزه همه را درو کنید!؟ من بخدا آدمی هستم که مصیبت‌هایی را پیش‌بینی می‌کنم!!.

رسول خدا جبا این مرد منافق که یک ماه بیشتر از تظاهر وی به اسلام نگذشته بود، بهترین رفتار را کردند، و یهودیان بنی‌قینقاع را به عبدالله بن اُبّی بخشیدند، اما، فرمان دادند که از مدینه خارج شوند، و در شهر پیامبر نمانند. آنان نیز بسور اَذرُعات شام کوچ کردند، در آنجا نیز دیری نپایید که بیشترشان به هلاکت رسیدند.

رسول خدا جاموال آنان را مصادره فرمودند، و از آن اموال سه کمان و دو زره و سه شمشیر و سه نیزه همراه با یک پنجم غنائم برگرفتند. متصدی جمع غنائم در این غزوه محمد بن مُسلمه بود [۳۹۹].

[۳۹۹] زادالمعاد، ج ۲، ص ۷۱، ۹۱؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۴۷-۴۹.

غزوۀ سویق

همزمان با توطئه‌ها و کارشکنی‌های صفوان بن امیه و یهودیان و منافقان، ابوسفیان سرگرم نقشه کشیدن بود تا کاری بسازد کم هزینه و با خسارت احتمالی اندک، اما با اثری آشکار، که شتابان صورت پذیرد، و در پرتو آن، حیثیت و مکانت قوم و قبیلۀ خویش را حفاظت کند، و توانمندی‌ها و نیروهایی را که قریش همچنان دارند، نمایان سازد! ابوسفیان نذر کرده بود که آب شستشو از جنابت بر سر خویش نریزد تا با محمد نبرد کند! این بود که با دویست سوار به راه افتاد تا سوگندش را ادا کند. ابوسفیان و همراهانش رفتند تا به سرچشمۀ یک سلسله قنوات بر بالای کوهی به نام ثیب رسیدند. در آنجا فرود آمدند. این مکان یک بَرید (۱۲ میل)- کمتر یا بیشتر- با مدینه فاصله داشت. وی جرأت نکرد که علناً بر مدینه هجوم ببرد، بنابرآن نهاد که عملیاتی را شبیه به عملیات دزدان دریایی دنبال کند. شب هنگام خود را پنهانی به حومۀ مدینه رسانید. ابتدا، به سراغ حیی بن اخطب رفت، و از او خواست که در به روی او بگشاید، وی ابا کرد و ترسید. ابوسفیان از آنجا به سراغ سلام‌بن مشکم، بزرگ طایفۀ بنی‌نضیر رفت که خزانه‌دار آنان نیز بود. از او اذن دخول خواست، به او اجازۀ ورود داد و از او پذیرایی کرد، و به او شراب نوشانید، و تمامی اخبار مربوط به اهل مدینه را در اختیار او گذاشت. ابوسفیان در دل شب نزد یارانش بازگشت، و دسته‌ای از آنان را فرستاد تا ناحیه‌ای را در مدینه به نام «عُرَیض» غارت کردند، نخلستان‌‌‌ها را کف بُر کردند و سوزانیدند، مردی از انصار را نیز که با یکی از هم‌پیمانانش مشغول زراعت بود، یافتند، و درجا کشتند، و بازگشتند، و باز پس به مکه گریختند.

خبر این قتل و غارت به رسول‌اکرم جرسید. شتابان ابوسفیان و یارانش را تعقیب کردند. اما، آنان با سرعتی زایدالوصف پای به فرار گذاشتند، و توانستند به موقع بگریزند. رسول خدا جرفتند تا به ناحیۀ قرقرة الکُدر رسیدند، و سپس بازگشتند. مسلمانان قوت و غذایی را که کفار از آذوقۀ خود بر جای نهاده بودند، بسوی مدینه حمل کردند، و این حمله را «غزوۀ سویق» نام نهادند. این غزوه در ذیحجۀ سال دوم هجرت، دو ماه بعد از جنگ بدر، روی داد، و پیامبر اکرم جدر این غزوه، ابولبابه بن عبدالمنذر را در مدینه جانشین خود ساختند [۴۰۰].

[۴۰۰] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۰-۹۱؛ نیز: سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۴۴-۴۵.

غزوۀ ذی‌اَمر

این غزوه بزرگ‌ترین یورش نظامی بود که رسول خدا جپیش از جنگ اُحُد رهبری کردند، و در ماه محرم سال سوم هجرت روی داد.

انگیزۀ این غزوه، آن بود که عوامل اطلاعاتی مدینه برای رسول اکرم جخبر آوردند که جماعت انبوهی از بنی‌ثعلبه و محارب گرد آمده‌اند و می‌خواهند اطراف مدینه را غارت کنند. پیامبر گرامی اسلام مسلمانان را بسیج کردند، و با چهارصد و پنجاه رزمندۀ سوار و پیاده از مدینه عزیمت فرمودند، و عثمان‌بن عفان را در مدینه جانشین خویش قرار دادند.

در اثنای راه، مردی را دستگیر کردند که می‌گفت نام او جبار، و از بنی‌ثعلبه است. او را نزد رسول خدا جآوردند. رسول خدا جاو را به اسلام دعوت کردند، او نیز اسلام آورد و آنحضرت او را به بلال سپردند، و راهنمایی لشکر اسلام را بسوی سرزمین دشمن بر عهده گرفت.

نیروهای دشمن، همین که خبر فرا رسیدن لشکر مدینه را شنیدند، در کوهستان پراکنده شدند. نبی‌اکرم جبا لشکریان خود به مکان تجمع دشمن رسیدند که بر سر گودال آبی بنام «ذی امر» گردهم آمده بودند. تمامی ماه صفر یا نزدیک به تمامی آن را رسول خدا جدر آن مکان ماندند، تا اعراب منطقه توانمندی مسلمانان را دریابند، و بیم و هراس بر آنان مستولی گردد، آنگاه به مدینه بازگشتند [۴۰۱].

[۴۰۱] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۴۶؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۱؛ ابن قیم نقشه قتل نبی‌اکرم جرا از سوی دعثور یا غورث محاربی، ضمن حوادث این غزوه یادآور شده است؛ اما صحیح آنست که در غیر این غزوه بوده است؛ نکـ: صحیح البخاری، ج ۲،ص ۵۹۳.

قتل کعب بن اشرف

کعب بن اشرف، از همۀ یهودیان نسبت به اسلام و مسلمین کینه‌توزتر بود، و بیش از همه، رسول خدا جرا می‌آزرد، و از همه سرسخت‌تر، آشکارا ندای جنگ با پیغمبر اکرم جرا درمی‌داد.

وی از قبیلۀ طییء، از بنی‌نَبهان، و مادرش از بنی نضیر بود. ثروتمندی رفاه زده بود، که درمیان قوم عرب به زیبایی مشهور، و شاعری از شاعران بنام عرب محسوب بود، و قلعۀ وی در جنوب شرقی مدینه پشت محلۀ بنی‌نضیر واقع شده بود.

زمانی که نخستین خبر مربوط به پیروزی مسلمانان و کشته شدن سران قریش به وی رسید، گفت: آیا این حق است؟ اینان اشراف عرب‌اند و پادشاهان زمان! بخدا، اگر محمد این جماعت را از پای درآورده باشد، زیرزمین بهتر از روی آن است!.

وقتی که اخبار رسیده نزد او قطعیت یافت، دشمن خدا به پای خاست، و به هجو رسول خدا جو مسلمانان پرداخت، و دشمنانشان را می‌ستود، و آنان را بر علیه مسلمانان تحریک می‌کرد. به این اندازه نیز رضایت نداد، و سرانجام سواره بسوی قریشیان رفت، و بر مطلب بن ابی وداعۀ سهمی وارد شد، و به سرودن اشعاری مبنی بر سوگواری برای کشتگان مشرکان که در چاه بدر ریخته شدند، آغاز کرد، تا کینه‌های درونی قریشیان را برآشوبد، و آتش عداوت آنان را بر علیه نبی‌اکرم جشعله‌ور سازد، و آنان را به جنگ با آن حضرت فراخواند. در آن اثنا که وی در مکه بود، ابوسفیان و دیگر مشرکان از او پرسیدند: آیا دین ما نزد تو مجبوب‌تر است یا دین محمد و یارانش؟ و کدامیک از دو گروه راه یافته‌ترند؟ کعب بن اشرف گفت: شما راه یافته‌ترید و برترید؟! در این ارتباط خداوند متعال این آیه را نازل فرمود:

﴿ أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيبٗا مِّنَ ٱلۡكِتَٰبِ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡجِبۡتِ وَٱلطَّٰغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَٰٓؤُلَآءِ أَهۡدَىٰ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ سَبِيلًا٥١ [النساء: ۵۱].

«آیا مشاهده نکردی کردار کسانی را که بهره‌ای از کتاب آنان را داده‌اند، به جبت و طاغوت ایمان می‌آورند، و کفر پیشگان را می‌گویند که اینان از خدا باوران ایمان آورده راه‌یافته‌ترند!».

کعب با همین احوال به مدینه بازگشت و این بار در اشعارش غزلخوانی بنام زنان صحابه را آغاز کرد، و با زبان درازی‌هایش مسلمانان را بسیار آزار می‌داد.

وقتی کار به اینجا رسید، رسول خدا جفرمودند:

«مَنْ لِكَعْبِ بْنِ الأَشْرَفِ فَإِنَّهُ آذَى اللَّهَ وَرَسُولَهُ». «چه کسی داوطلب است که کار کعب بن اشرف را یکسره کند؟ او دیگر آزار و اذیت رسانیدن به خدا و رسولش را به نهایت رسانیده است!؟».

پبامبر اکرم جبرای کشتن کعب‌بن اشرف، دسته‌ای از صحابه را مأمور کردند که عبارت بودند از: محمدبن مسلمه، عبادبن بشر، ابونائله سلکان‌بن سلامه- که برادر رضاعی کعب‌بن اشرف بود- حارث‌بن اوس و ابوعَبس‌بن جَبَر. فرماندی این دسته را محمدبن مسلمه برعهده داشت.

از روایات در این ارتباط، چنین برمی‌آید که وقتی رسول خدا جفرمودند: «مَنْ لِكَعْبِ بْنِ الأَشْرَفِ فَإِنَّهُ آذَى اللَّهَ وَرَسُولَه»!؟ محمدبن مسلمه از جای برخاست و گفت: من، ای رسول خدا! دوست دارید او را بکشید؟! فرمودند: آری! گفت: حال که چنین است، به من اجازت دهید چیزی بگویم!؟ فرمودند: بگو!.

محمدبن مسلمه نزد کعب بن اشرف رفت و گفت: این مرد از ما مطالبۀ صدقه می‌کند، و ما را تحت‌فشار گذاشته است! کعب گفت: شما نیز بخدا او راخسته و درمانده خواهید ساخت!.

محمدبن مسلمه گفت: ما دیگر پیرو او شده‌ایم، در حال حاضر نمی‌خواهیم او را واگذاریم تا ببینیم کارش به کجا می‌کشد؟! اینک از تو می‌خواهیم یک وَسَق [=۶۰ صاع] یا دو وسق گندم قرض بدهی! کعب گفت: باشد! گروگان به من بدهید! ابن مسلمه گفت: گروگان چه می‌خواهی؟ گفت: زنانتان را گروگان نزد من بگذارید! گفت: چگونه زنانمان را نزد تو گروگان بگذاریم در حالیکه تو زیباترین مرد عرب هستی؟ گفت: پس پسرانتان را گروگان نزد من بگذارید! گفت: چگونه پسرانمان را نزد تو گروگان بگذاریم؟ تا مردم به آنان دشنام دهند که: در برابر یک وَسَق یا دو وسق گندم به گروگان رفته‌اند!؟ ما اسلحه نزدت به گروگان می‌سپاریم! .

با این ترتیب، محمدبن مسلمه با کعب بن اشرف قرار گذاشت که به دیدار وی برود.

ابونائله نیز کاری شبیه آنچه محمدبن مسلمه کرده بود، انجام داد. نزد کعب رفت، و ساعتی ار این سوی و آن سوی با او به شعرخوانی پرداخت، آنگاه گفت: راستی! ای ابن‌اشرف؟ من برای عرض حاجتی نزد تو آمده‌ام، محرمان نزد خودمان بماند؟! کعب گفت: باشد!.

ابونائله گفت: آمدن این مرد برای ما بلایی آسمانی بوده است! قوم عرب همه با ما دشمن شده‌اند، همه یکپارچه در برابر ما صف‌آرایی کرده‌اند! همۀ راه‌ها رابه روی ما بسته‌اند، خانواده‌هایمان در مخاطره قرار گرفته‌اند، جان همگی‌مان در عذاب است، به وضعی دچار شده‌ایم که خودمان و خانواده‌هایمان در مضیقه قرار گرفته‌ایم! و گفتگوی فیمابین آندو مانند گفتگویی که با ابن‌سلمه قبلاً داشته بود، پیش رفت. ابونائله ضمن صحبت‌هایش گفت: من یارانی نیز دارم که هم‌فکر من‌اند! و من می‌خواهم آنان را نزد تو بیاورم، تا تو با آنان بیعت کنی، و در این شرایط فعلی به آنان احسان کنی؟!.

ابن مسلمه و ابونائله با این گفتگوها به مقصود و منظور خودشان نائل آمدند، زیرا، اکنون دیگر کعب‌بن اشرف با این مذاکراتی که به عمل آمده بود، از بابت اسلحه به همراه داشتن آنان دچار شک و تردید نمی‌شد!.

سرانجام، در یک شب مهتابی- شب چهاردهم ماه ربیع‌الاول سال سوم هجرت- این دسته از مسلمانان رزمنده نزد پیامبر اکرم جگردهم‌ آمدند، و رسول خدا جایشان را تا بقیع غَرقَد مشایعت فرمودند، آنگاه آنان را اعزام کردند و گفتند:

«انْطَلِقُوا عَلَى اسْمِ اللَّهِ، اللَّهُمَّ أَعِنْهُمْ». «به نام خدا به راه بیفتید! خداوندا، یاریشان کن!».

و سپس به خانۀ خود بازگشتند و پیوسته به نماز و مناجات با خدای خویش پرداختند.

آن دستۀ رزمندگان مسلمان نیز به قلعۀ کعب بن اشرف رفتند. ابونائله او را صدا کرد. از جای برخاست تا از قلعه به نزد آنان فرودآید. همسرش که تازه او را به خانه آورده بود، به او گفت: این وقت شب کجا از خانه بیرون می‌روی؟ من صدایی را می‌شنوم که گویی از آن خون می‌چکد!.

کعب گفت: این برادرم محمدبن مسلمه است، و آن برادر رضاعی‌ام ابونائله! مرد کریم را اگر به سر نیزه هم مهمان کنند، اجابت می‌کند! آنگاه درحالیکه موهای سرش را عطر زده بود و بوی عطر از موهایش به اطراف پراکنده می‌شد، نزد آنان آمد.

ابونائله پیش از آن به یارانش گفته بود: وقتی که کعب نزد ما آمد، من موهایش را می‌گیرم که ببویم، همین که مشاهده کردید من سر او را کاملاً در دستانم گرفته‌ام، فوراً بر سر او بریزید و او را زیر ضربات شمشیر بگیرید!.

وقتی کعب نزد آنان فرود آمد، ساعتی با آنان صحبت کرد، آنگاه ابونائله گفت: ای ابن‌اشرف، مایلی باهم به شعب عجوز برویم و باقیماندۀ این شب قشنگمان را با گفتگو بگذرانیم؟! گفت: هر طور که میل شما باشد! به راه افتادند و باهم قدم می‌زدند. در بین راه، ابونائله گفت: تا امشب عطری به این خوشبویی استشمام نکرده بودم!! کعب در برابر این سخن ابونائله بادی به غبعب انداخت و گفت: آخر، عطرآگین‌ترین زنان عرب نزد من‌اند!! ابونائله گفت: اجازه می‌‌دهی سرت را ببویم؟ گفت: باشد! ابونائله دستانش را دراز کرد و سر کعب را دربر گرفت و بویید و به یارانش نیز داد تا ببویند.

آنگاه، قدری دیگر قدم زدند، آنگاه گفت: یکبار دیگر؟ کعب گفت: باشد! دوباره همان کار را کرد، تا کاملا! مطمئن شد.

آنگاه، قدری دیگر قدم زدند، آنگاه گفت: باز هم یکبار دیگر؟ کعب گفت: باشد! ابونائله دستانش را گشود و سر کعب را در برگرفت، و همین که خاطر جمع شد، گفت: بزنید دشمن خدا را! شمشیرها یکی پس از دیگری بر پیکر او فرود آمدند، اما کاری از پیش نبردند. محمدبن مسلمه چاقویی برگرفت و به زیر شکم او زد. آنگاه با او درپیچید، تا چاقو را دقیقاً در عانۀ او فرو کرد، و دشمن خدا کشته شد و بر زمین افتاد. کعب فریادی بلند سر داد که سراسر آن منطقه را به وحشت انداخت، و قلعه‌ای نماند مگر آنکه بر سر آن آتش روشن گردید.

دستۀ رزمندگان بازگشتند. حارث‌بن اوس با لبۀ شمشیر یکی از یارانش مجروح شده بود و دچار خونریزی شده بود. وقتی رزمندگان به حرة العُرَیض رسیدند، دیدند حارث با آنان نیست، ساعتی درنگ کردند تا سیاهی به سیاهی آنان آمد و رسید. او را با خود برداشتند، و آمدند تا به بقیع غرقد رسیدند. تکبیر سر دادند. رسول خدا جکه صدای تکبیرشان را شنیدند، دریافتند که کعب کشته شده است، ایشان نیز تکبیر گفتند. وقتی رزمندگان به نزد حضرت رسول‌اکرم جرسیدند، آنحضرت فرمودند:

«اَفلَحتِ الوُجُوه!».«همواره این چهره‌ها شادمان و پرطروات باشند!».

همگی گفتند: و وجهک یا رسول الله! و چهرۀ شما ای رسول خدا! و همزمان سر آن طاغیۀ را پیش روی آنحضرت پرتاب کردند. رسول خدا جسپاس و ثنای خداوند را به خاطر قتل کعب بر زبان جاری کردند، و آب دهان بر جراحت حارث مالیدند. فوراً بهبود یافت. و دیگر هرگز آن جراحت آزارش نداد [۴۰۲].

وقتی یهودیان خبر یافتند که طاغیۀ بزرگ ایشان کعب بن اشرف کشته شده است، بیم و هراس در دل‌های سرسخت و کینه‌توزشان خزید، و دریافتندکه رسول خدا جهرگز، زمانی که بنگرد خیرخواهی و مسالمت مفید واقع نمی‌گردد، و با کسانی رویاروی است که می‌خواهد با امنیت منطقه بازی کنند و پریشانی و نگرانی فراهم آورند، و برای پیمان‌‌‌ها حرمتی قائل نشوند، از توسُل به زور، به هیچ روی دریغ نخواهد کرد! این بود که هیچ‌گونه عکس‌العملی در برابر قتل طاغیۀ بزرگشان نشان ندادند. به عکس، سعی کردند آرامش را برقرار کنند، و بیش از پیش به وفای به عهد و پیمان‌هایشان تظاهر می‌کردند، و اظهار تسلیم و کوچکی کردند. آری، افعی‌های زهرآگین به سوراخ‌هایشان خزیدند تا برای مدتی در آنجاها پنهان شوند.

به این ترتیب، مدتی رسول خدا جتمامی توجه و اهتمام خودشان را مصروف رویارویی با آن خطرات احتمالی که مدینه را از بیرون تهدید می‌کرد و خنثی‌سازی آن‌ها کرده بودند، و مسلمانان اندک اندک بار بسیاری از گرفتاری‌های داخلی را که همواره پریشان آن‌ها بودند، بر زمین نهادند، و از گرفتاری‌هایی که هرازگاهی بوی آن به مشامشان می‌رسید و نگرانشان می‌ساخت، آسوده شدند.

[۴۰۲] تفصیلات این ماجرا را از سیره ابن هشام (ج ۲، ص ۵۱-۵۷ و صحیح بخاری (ج ۱، ص ۳۴۱، ۴۲۵، ج ۲، ص ۵۷۷) و سنن ابی داود، همراه با شرح آن عون المعبود (ج ۲، ص ۴۲-۴۳) و زاد المعاد (ج ۲، ص ۹۱) آورده‌ایم.

غزوۀ بحران

این غزوه در واقع یک مانور گشت‌زنی رزمی بود که سیصد رزمنده در آن شرکت داشتند، و فرماندهی آن را شخص رسول‌اکرم جبر عهده گرفتند، و در ماه ربیع‌الاخر سال سوم هجرت در منطقه‌ای به نام بحران- معدنی در حجاز در ناحیۀ فرع- روی داد. پیامبر اکرم جماه ربیع‌الاخر و سپس ماه جمادی‌الاولی را در آنجا اقامت کردند و سپس به مدینه بازگشتند، و جنگ و نبردی پیش نیامد [۴۰۳].

[۴۰۳] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۰-۵۱؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۱؛ مورخان انگیزه این غزوه را به اختلاف نوشته‌اند. بعضی گفته‌اند: منابع اطلاعاتی رسول اکرم جبرای ایشان خبر آوردند که بنی‌سلیم سرگرم بسیج نیروهای زیادی برای تاختن به مدینه و اطراف آن هستند؛ بعضی دیگر گفته‌اند: پیامبر اکرم جبه قصد حمله به قریشیان از مدینه عزیمت کردند. این قول دوم را ابن هشام آورده و ابن قیم نیز همین قول را اختیار کرده و حتی قول اول را اصلاً نیاورده است.

سریۀ زید بن حارثه

این سریه آخرین و پیروزمندترین مانور رزمی بود که مسلمانان پیش از جنگ احد ترتیب دادند، و در ماه جمادی‌الاخرۀ سال سوم هجرت روی داد.

تفصیل مطالب اینکه پس از جنگ بدر، قریشیان همواره با نگرانی و پریشانی دست به گریبان بودند. فصل تابستان رسید و موسم سفر تجارتی تابستانی قریش به شام نزدیک شد، و بر پریشانی و نگرانی آنان افزود.

در این سال، برای کاروانسالاری قافلۀ تجارتی قریش صفوان بن امیه را انتخاب کرده بودند. صفوان بن امیه خطاب به قریشیان گفت: محمد و یارانش بازرگانی ما را متوقف ساخته‌اند. واقعاً نمی‌دانیم با یاران وی چه کنیم که لحظه‌ای از ساحل دور نمی‌شوند؟! با ساحل‌نشینان نیز سازش کرده، و همگی آنان با او همراه شده‌اند! نمی‌دانیم از چه راهی برویم؟! اگر هم در این شهر و دیار خودمان بمانیم، سرمایه‌هایمان را خواهیم خورد، و دیگر سرمایه‌ای برایمان باقی نخواهد ماند. زندگانی ما در مکه وابسته به تجارتمان با شام در تابستان، و با حبشه در زمستان است!.

گفتگو دربارۀ این مسئله بسیار شد و به درازا کشید. اسودبن عبدالمطلب بن صفوان گفت: از ساحل راهت را جدا کن، و راه عراق را پیش بگیر، که راهی بسیار طولانی است و بیابانی بی‌آب و علف و پهناور را بسوی شام قطع می‌کند، و با فاصلۀ بسیار زیادی با مدینه از سمت شرق مدینه می‌گذرد! قریشیان این جاده را هیچ نمی‌شناختند. آسود بن عبدالمطلب به صفوان پیشنهاد کرد که فرات بن حیان را- از بنی بکر بن وائل- به عنوان راهنما با خود ببرد تا دلیل راه وی در این سفر تجارتی باشد.

کاروان قریش، به کاروانسالاری صفوان بن‌امیه، از جادۀ جدید، راهی شام شد، از آن طرف، خبر به راه افتادن کاروان و خط سیر جدیدش، مثل برق، به مدینه رسید. داستان از این قرار بود که سَلیط بن نُعمان- که مسلمان شده بود- در یک بزم میگساری- البته پیش از تحریم شراب- با نعیم‌بن مسعود اشجعی- که هنوز اسلام نیاورده بود- هم پیاله بود. وقتی کلۀ نعیم حسابی داغ شد، زبان باز کرد و به تفصیل، قضیۀ کاروان و خط سیر آن را بازگفت. سَلیط نیز شتابان نزد پیامبر اکرم جرفت و داستان را برای ایشان حکایت کرد.

رسول خدا جفوراً، دسته‌ای از رزمندگان مسلمان را که شمارشان یکصد سوار بود به فرماندهی زیدبن حارثۀ کلبی آمادۀ کارزار گردانیدند. زید شتابان به راه افتاد و غافلگیرانه در هنگام سرگرمی و غفلت کاروانیان به قافله حمله‌ور گردیدند. کاروان تجارتی قریش بر سر برکۀ آبی در سرزمین نجد- به نام قَرْدَه- فرود آمده بود. زیدبن حارثه تمامی آن کاروان را مصادره کرد، و صفوان و دیگر نگهبانان قافله چاره‌ای جز فرار- بدون هیچ مقاومتی- نیافتند.

مسلمانان راهنمای کاروان قریش- فرات بن حیان- را به اسارت گرفتند. به قولی دو نفر دیگر نیز همراه وی اسیر کردند. غنیمت فراوانی به چنگ مسلمانان افتاد، شامل انواع ظروف نقره‌آلات که آن کاروان با خود داشت، و بهای آن را یکصد هزار برآورد کرده‌اند. رسول خدا جاین غنائم را پس از کنار گذاشتن خُمس آن به افراد سریه تقسیم کردند. فرات بن حیان نیز به دست آنحضرت اسلام آورد [۴۰۴].

این نیز فاجعه‌ای نکبت‌بار و مصیبتی جانگداز بود که به دنبال شکست جنگ بدر، دامنگیر قریشیان گردید، و بر نگرانی و اندوه و پریشانی قریش باز هم افزود. قبیلۀ بزرگ و نام‌آور قریش دو راه بیش پیش روی نداشت، یا باید هیمنه و سلطه و کبریای خویش را زیر پای می‌گذاشت و با مسلمانان از در مسالمت و صلح و سازش درمی‌آمد، یا اینکه باید جنگی فراگیر را تدارک می‌دید تا شکوه و عظمت دیرینۀ قریشیان را به ایشان بازگرداند، و نیروهای رزمی مسلمانان را می‌بایست آنچنان از پای درمی‌آورد که دیگر به هیچ‌وجه بر هیچ چیز سیطره و سلطه‌ای پیدا نکنند!.

مکه راه دوم را اختیار کرد، و بر خونخواهی از دست رفتگان قریش پافشاری و اصرار کرد، و بنا را بر آن نهاد که برای نبردی جانانه با مسلمانان آماده شود، و بامسلمانان در دل سرزمینشان بجنگد.

با این ترتیب، این سریه و حوادث پیش از آن، زمینه‌سازی مؤثّر و انگیزه‌ای پرتوان برای جنگ اُحُد بود.

[۴۰۴] سیرةابن هشام، ج ۲، ص ۵۰-۵۱.

فصل پنجم: جنگ اُحُد

آماده‌باش قریش برای انتقام‌جویی

مکه، بر اثر شکست خانمان برانداز جنگ بدر، و کشته شدن سران و اشراف در گیرودار آن کارزار، در آتش خشم و کینه نسبت به مسلمانان می‌سوخت. حسّ انتقام‌جویی و غیرت خون‌خواهی، خون قریشیان و مکیان را به جوش آورده بود! حتی، قریشیان نوحه‌سرایی و گریستن بر کشتگان بدر را ممنوع گردانیده بودند، و این و آن را وامی‌داشتند تا از شتاب‌زدگی در آزادسازی اسیران جلوگیری به عمل آورند، به این منظور که مسلمانان به میزان مصیبت زدگی و شدت غم و غصه آنان پی نبرند.

به دنبال جنگ بدر، دودمان بزرگ قریش همه باهم یک سخن شده بودند که جنگی تمام عیار را بر علیه مسلمانان به راه اندازند، تا مگر شعلۀ خشمشان فروکش کند، و حرارت عطش آنان کاهش یابد، و سرانجام، عملاً برای ورود به چنین میدان جنگی سرنوشت‌ساز آماده شدند.

عکرمه پسر ابوجهل، صفوان بن امیه، ابوسفیان بن حرب و عبدالله بن ابی‌ربیعه نسبت به دیگر زمامداران و سران قریش، شور و حرارت بیشتری برای آغاز این جنگ از خود نشان می‌دادند، و در این راستا بیش از همه رجز می‌خواندند.

نخستین کاری که قریشیان در این راستا انجام دادند، این بود که کاروان رهایی یافتۀ ابوسفیان را که موجب برپایی جنگ بدر گردید، در اختیار گرفتند، و به تاجرانی که اموالشان با آن کاروان بود، گفتند: ای جماعت قریش، محمد بر شما ستم کرد و نخبگان شما را از دم تیغ گذرانید، شما با این اموال ما را یاری دهید تا با او بجنگیم، و تقاص خون عزیزانمان را از او بازپس گیریم! همه پذیرفتند. یکهزار باز شتر کالای بازرگانی بود. همه را فروختند، مبلغی بالغ بر یکهزار دینار تدارک گردید. در همین‌باره است که خداوند متعال این آیۀ شریفه را نازل فرمود:

﴿ إِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ يُنفِقُونَ أَمۡوَٰلَهُمۡ لِيَصُدُّواْ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۚ فَسَيُنفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيۡهِمۡ حَسۡرَةٗ ثُمَّ يُغۡلَبُونَۗ وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ إِلَىٰ جَهَنَّمَ يُحۡشَرُونَ٣٦ [الأنفال: ۳۶].

«این کفر پیشگان اموالشان را انفاق می‌کنند تا راه خدا را بر بندگانش ببندند، اینان اموالشان را انفاق می‌کنند، و آنگاه جز حسرت برایشان بازدهی نخواهد داشت، و آنگاه مغلوب و مقهور خواهند گردید!».

آنگاه، باب گردآوری کمک‌های داوطلبانه و صدقات را مفتوح گردانیدند، تا از احابیش و بنی‌کنانه و اهل تهامه، هرکس که مایل است در نبرد با مسلمانان سهیم گردد، راه برای او باز باشد و راه‌ها و شیوه‌های مختلف تشویق و تبلیغ را نیز به کار گرفتند. حتی، صفوان بن امیه ابوعزّۀ شاعر را- که درجنگ بدر اسیر شده بود، و رسول خدا جبر او منت نهاده بودند و بدون فدیه او را آزاد کرده بودند، و از او پیمان گرفته بودند که بر ضد ایشان اقدامی نکند- تحریک کرد تا به تشویق قبایل عرب بر ضد مسلمانان بپردازد، و به او وعده داد که اگر از این جنگ زنده باز گردد، بی‌نیازش گرداند، و اگر از دنیا برود، دخترانش را سرپرستی کند. ابوعزّه نیز به تشویق و تحریک قبایل پرداخت، و با اشعار خویش کینه‌های درونی آنان را بیرون ریخت و شدت بخشید و هم‌چنین، شاعر دیگری را به نام- مُسافع بن‌ عبدمناف جمحی- به همین مأموریت گماردند.

ابوسفیان نیز، پس از آنکه از غزوۀ سویق دست خالی بازگشت، و نه تنها به مراد خویش نرسید، مقدار زیادی از ذخیره‌های غذایی و تدارکاتی خود را در این غزوه از دست داد، بیش از همه علیه مسلمانان فعالیت می‌کرد.

به هر حال، اگر این تعبیر درست باشد، گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! یا: علاوه بر تری، نم هم پیدا کرد! در همین سریۀ زیدبن حارثه، قریش آنچنان خسارت کمرشکنی دیدند که ستون فقرات اقتصادشان را خرد کرد، و آنچنان غم و اندوهی را دامنگیرشان ساخت که حد و اندازه‌اش معلوم نبود، و به این ترتیب، شتاب قریش در جهت آمادگی هرچه بیشتر برای درگیر شدن در یک نبرد تعیین کننده بامسلمانان دو چندان گردید.

سازماندهی لشکر قریش

همزمان با سالگرد جنگ بدر، لشکر مکّه عدّه و عُدّۀ خویش را تدارک دیده بود. جمعاً، سه هزار مرد جنگی از قریش و هم‌پیمانانشان و احابیش ساکن آن سامان گِرد آمدند. فرماندهان قریش چنان مصلحت دیدند که زنان را نیز همراه ببرند تا مردان بهتر و بیشتر جانفشانی کنند، و بخاطر حفظ حرمت حریم و ناموسشان پای از میدان جنگ نکشند. شمار این زنان پانزده تن بود.

شمار اشتران در لشکر قریش سه هزار رأس بود، و شمار اسبان دویست رأس [۴۰۵]بود که در طول راه آن‌ها را بصورت یدک می‌بردند و بر آن‌ها سوار نمی‌شدند. از لوازم ایمنی در میدان جنگ، هقتصد زره داشتند، و فرماندهی کل لشکر با ابوسفیان بن حرب بود.

فرمانده سواره نظام خالد بن ولید بود که در این فرماندهی معاونت وی را عکرمه بن ابی‌جهل برعهده داشت. لوای جنگ به دست بنی عبدالدار بود.

[۴۰۵] این قول مشهور است؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۲؛ در فتح الباری یکصد رأس آمده است: ج ۷، ص ۳۴۶.

حرکت لشکر مکّه و خبر یافتن پیامبر

لشکر مکّه با این عده و عُدّۀ کامل بسوی مدینه رهسپار گردید. خونخواهی‌های دیرینه و خشم و کینۀ درونی جنگجویان شعله‌های نفرت را در دل‌های آنان دامن می‌زد، و از کارزار تلخی خبر می‌داد که بزودی درخواهد گرفت. عبّاس بن عبدالمطلب تحرکات قریش و آمادگی‌های نظامی آنان را زیرنظر داشت. همین که لشکر حرکت کرد، عباس نامه‌ای شتابزده به پیامبر گرامی اسلام نوشت، و تمامی اطلاعات مربوط به لشکر مکه را به آنحضرت گزارش داد. فرستادۀ عباس نیز شتابان شبانه‌روز تاخت تا نامه را هرچه زودتر به پیامبر اکرم جبرساند، به گونه‌ای که مسافت میان مکه را- که بالغ بر پانصد کیلومتر است- در مدت سه روز طی کرد، و نامه را در مسجد قُبا به دست آنحضرت داد.

اُبی بن کعب این نامه را برای نبی‌اکرم جخواند، آنحضرت او را سفارش کردند که نامه را محرمانه تلقّی کند، و به سرعت به مدینه بازگشتند، و با فرماندهان مهاجر و انصار به رایزنی پرداختند.

آماده باش دائمی مدینه

مدینه پیوسته به حالت آماده‌باش عمومی بود، و مردان حتی در حال نماز اسلحه را از خودشان دور نمی‌گردانیدند، و برای مقابله با هر نوع پیشامدی مهیا بودند.

دسته‌ای از انصار، از جمله: سعدبن معاذ، اُسید بن حُضیر و سعدبن عباده، به پاسداری از رسول خدا جمی‌پرداختند، و همواره بر در خانۀ آنحضرت، اسلحه به دست بیتوته می‌کردند. بر دروازه‌های مدینه و نقب‌های زیرزمینی که به داخل مدینه منتهی می‌شد، دسته‌هایی به حراست مشغول بودند، از بیم آنکه مبادا غافلگیر بشوند.

دسته‌های گشتی متعددی نیز به عملیات اکتشافی- اطلاعاتی مشغول بودند، و در راه‌ها و بیراهه‌هایی که احتمالاً امکان داشت مورد استفادۀ مشرکان برای شبیخون زدن به مسلمانان و دست زدن به قتل و غارت در مدینه و اطراف آن قرار گیرد، جولان می‌دادند.

لشکر مکه پشت باروی مدینه

لشکر مکه مسیر خودش را در شاهراه غربی اصلی به طور معمول ادامه می‌داد. وقتی به ابواء رسیدند، هند دختر عُتبه- همسر ابوسفیان- پیشنهاد کرد که قبر مادر رسول خدا جرا بشکافند، اما، فرماندهان لشکر این درخواست هند را رد کردند، و به همۀ لشکریان از بابت پیامدهای دردناک اینگونه حرکات هشدار دادند.

از آنجا به بعد، همچنان لشکر مکه مسیر خودش را ادامه داد تا به نزدیکی مدینه رسید. وادی عقیق را طی کرد و از آنجا به سمت راست گردش کرد و در نزدیکی کوه احد- در مکانی به نام عینین- منطقه‌ای شوره‌زار در کنار وادی قناه- بار انداخت که عملاً در سمت شمال مدینه در کنار کوه احد قرار می‌گرفت. لشکر مکه در این مکان در روز جمعه ششم ماه شوال سال سوم هجرت اردو زد.

تشکیل شورای عالی دفاع در مدینه

نیروهای اکتشافی- اطلاعاتی مدینه لحظه به لحظه اخبار مربوط به لشکر مکه را به پیامبر گرامی اسلام در مدینه می‌رسانیدند، تا آنکه این خبر اخیر، حاکی از اردو زدن لشکر مکه در کنار کوه احد به آنحضرت رسید. رسول خدا جبی‌درنگ، یک انجمن مشورتی- نظامی در سطح عالی تشکیل دادند، و به منظور دست یافتن به یک تصمیم و موضعگیری صحیح با اعضای آن شورای عالی به رایزنی پرداختند، و آنان را از رؤیایی که مشاهده کرده بودند، با خبر ساختند. پیامبر اکرم فرمودند:

«إنی رأیت والله خیراً: رأیت بقراً یذبح، ورأیت فی ذباب سیفی ثلماً، ورأیت أنی أدخلت یدی فی درع حصینة». «باری، خواب خوبی دیدم: در خواب دیدم که گاوی را ذبح می‌کنند، و بر لبه شمشیرم سوراخی مشاهده کردم، و نیز، در عالم خواب دیدم که دستم را در زره‌ای سِتَبر و محکم داخل کردم!».

آنحضرت، قربانی شدن گاو را به شماری از یارانشان که کشته خواهند شد، تعبیر کردند، و سوراخ لبۀ شمشیرشان را چنین تعبیر کردند که مردی از خاندان ایشان کشته خواهد شد، و زره را به مدینه تعبیر کردند.

آنگاه، نظر خودشان را برای صحابه مطرح کردند، مبنی بر اینکه از مدینه خارج نشوند و در آن متحصن شوند، اگر مشرکان همچنان در اردوگاهشان ماندند، با بدترین وضعیت اقامت خواهند کرد، و هیچ بهره‌ای از اقامتشان نخواهند برد، و اگر به مدینه درآمدند، مردان مسلمان بر سر کوچه‌های مدینه، و زنان مسلمان از بالای بام‌ها با انان درگیر خواهند شد، و این تنها برنامۀ درست بود. عبدالله بن ابی بن سلّول- سرکردۀ منافقان- که به عنوان یکی از سران خزرج در آن شورای عالی شرکت کرده بود، با نظر آنحضرت موافق بود. البته، ظاهراً، موافقت او با رأی نبی‌اکرم جبه خاطر آن نبود که از نقطه‌نظر نظامی رأی درستی بود، بلکه می‌خواست خود و هوادارانش حتی‌الامکان از کارزار با مکیان طفره بروند، اما، به گونه‌ای که هیچ‌کس باخبر نشود! خدای نیز چنین خواست که عبدالله بن ابی و هوادارانش- برای نخستین بار- در برابر مسلمانان رسوا شوند، و از پس پرده‌ای که کفر و نفاق آنان را پوشانیده است بیرون آیند، و مسلمانان در بحرانی‌ترین موقعیت خودشان این مارهای سمی و خطرناک را که زیر جامه‌ها و درون آستین‌هایشان می‌خزیدند، بازشناسند.

جماعتی از افاضل صحابه که بعضی از آنان عملاً از عزیمت به جنگ بدر محروم شده بودند، چنین نظر دادند که نبی‌اکرم جرزمندگان مسلمان را به بیرون شهر اعزام کنند، و بر این پیشنهاد اصرار ورزیدند، تا آنجا که سخنگویشان گفت: ای رسول خدا، ما آرزوی چنین روزی را داشتیم، و برای رسیدن به آن دست دعایمان به درگاه خدا بلند بود، اینک خدا این تمنای ما را برای ما برآورده کرده، و مسافت ما تا میدان جنگ را نیز کوتاه گردانیده است، بسوی دشمنانمان حرکت کنید، نبینند که ما از آنان ترسیده‌ایم!؟.

پیشاپیش این دلیر مردان رجزخوان، حمزه بن عبدالمطلب، عموی رسول خدا جبود که بهترین وجهی در جنگ بدر حماسه آفریده بود. خطاب به پیامبر گرامی اسلام گفت: سوگند به آنکه بر تو کتاب نازل فرموده است، لب به غذا نخواهم زد، تا آنکه با این شمشیر خودم بیرون مدینه با آنان کارزار کنم! [۴۰۶].

سرانجام، رسول خدا جبه منظور مراعات رأی ونظر این دلیر مردان پاکباخته، و حماسه‌آفرینان دلباخته، از رأی خودشان انصراف حاصل کردند، و نتیجۀ شورای مذکور بر تصمیم به خروج از مدینه و برخورد با دشمن در میدان پهناور جنگ قرار گرفت.

[۴۰۶] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۱۴.

سازماندهی لشکر اسلام

پیامبر گرامی اسلام ظهر روز جمعه نماز را با مردم به جماعت خواندند، و آنان را موعظه کردند، و به جدیت و کوشش سفارش فرمودند، و برای آنان بازگفتند که پیروزی در ازای صبر و شکیبایی، از آن ایشان است، و سفارش کردند که در برابر دشمن آماده باشند. مردم با شنیدن نویدهای آن حضرت بسیار شادمان شدند. آنگاه نماز عصر را با مردم خواندند. همۀ اهل مدینه گرد آمده بودند، اهل بالای مناطق مدینه نیز در این نماز جماعت شرکت کرده بودند. آنگاه رسول خدا جبه خانه رفتند. دو یار وفادار ایشان ابوبکر و عمر آنحضرت را همراهی می‌کردند. عمامه بر سر پیامبر اکرم جنهادند، و جامه‌های ایشان را بر اندام مبارکشان آراستند. آنحضرت کاملاً مسلح شدند، و دو زره روی هم پوشیدند، و شمشیر حمایل کردند، و آنگاه بسوی مردم آمدند.

مردم در انتظار عزیمت رسول خدا جبه خارج از شهر بودند. سعد بن معاذ و اُسیدبن حضیر خطاب به مردم گفتند: رسول خدا جرا با اکراه بر خروج از مدینه واداشتید! سررشتۀ کار را به دست آنحضرت بسپارید! مردم همگی از کردۀ خویش پشیمان شدند. وقتی که پیامبر اکرم جاز خانه بیرون آمدند، خطاب به ایشان گفتند: ای رسول خدا، ما حق نداشتیم و روا نبود که با نظر شما مخالفت کنیم، اینک هرچه خواهید عمل بفرمایید! اگر می‌خواهید در مدینه بمانید، همین کار را بکنید! رسول خدا جفرمودند:

«مَا یَنْبَغِى لِنَبِىٍّ إذا لبس لامته أن یضعها، حَتَّى یَحْكُمَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَبَیْنَ عَدُوِّهُ». «برای یک پیامبر سزاوار نیست، گاهی که زره پوشد و اسلحه برگیرد، سلاح را بر زمین نهد، تا آنکه خداوند میان او و میان دشمن او داوری کند!» [۴۰۷].

پیامبر گرامی اسلام لشکر خود را به سه گردان تقسیم کردند:

۱) گُردان مهاجرین، که لوایش را به دست مُصعب بن عٌمیر عَبدَری دادند،

۲) گُردان اوسِ انصار، که لوایش را به دست اُسید بن خُضیر دادند،

۳) گردان خزرج انصار، که لوایش را به دست حباب بن منذر دادند،

لشکر نبی‌اکرم جاز یکهزار تن مرد رزمی تشکیل شده بود که تنها یکصد تن از آنان زره داشتند، و حتی یک تن سواره درمیان آنان نبود [۴۰۸]. آنحضرت امّ‌مکتوم را در مدینه به عنوان امام جماعت بر جای نهادند تا با کسانی که به جبهۀ جنگ نیامده‌اند نماز بخواند، و کوس رحیل را نواختند. لشکر به سمت شمال مدینه حرکت کرد، و دو سعد پیشاپیش نبی‌اکرم جزره پوشیده می‌دویدند.

هنگامی که لشکر اسلام از ثنیة الوداع گذشت، رسول خدا جفوجی مجهز و نیکو مسلح شده را جدا از سیاهی لشکر مشاهده کردند. از حال و وضع آنان سؤال فرمودند، گفتند: اینان از یهودیان اطراف مدینه، هم‌پیمانان خزرج‌اند [۴۰۹]و مایلند که در کارزار بر ضد مشرکان سهیم گردند! پرسیدند: «هل اَسلَموا؟» آیا اسلام آورده‌اند؟ گفتند: نه! پیغمبر اکرم جمدد جستن از اهل کفر را برای مبارزه با اهل شرک نپذیرفتند.

[۴۰۷] این روایت را امام احمد (ج ۳، ص ۳۵۱) و نسائی و حاکم نیشابوری و ابن اسحاق آورده‌اند؛ بخاری نیز در کتاب الاعتصام در توضیح عنوان باب ۲۸ آورده است. [۴۰۸] ابن قیم در کتاب الهُدی (ج ۲، ص ۹۲) گفته است: پنجاه سوار داشته‌اند. ابن حجر گوید: این اشتباهی آشکار است؛ موسی بن عقبه به جزم و یقین گفته است که در جنگ احد درمیان لشکر اسلام اثری از اسب نبوده است؛ هرچند، واقدی آورده است که یک اسب رسول خدا جسوار بودند، و یک اسب نیز ابوبُردة (فتح الباری، ج ۷، ص ۳۵۰). [۴۰۹] این روایت را ابن سعد آورده است. در روایت وی آمده است که این یهودیان از بنی قینقاع بودند (طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۳۴)، در صورتیکه معلوم است بنی قینقاع اندکی پس از جنگ بدر از مدینه و اطراف مدینه آواره گردیدند.

سان دیدن لشکر

پیامبر گرامی اسلام، وقتی که به موضعی به نام «شیخان» رسیدند، لشکر خویش را سان دیدند. از میان افراد لشکر نوجوانانی را که به نظرشان کم سن و سال می‌آمدند، و آنان را برای جنگ توانمند نمی‌دیدند، از جبهۀ جنگ بازگردانیدند، از جمله: عبدالله پسرعمربن خطاب، اُسامه بن زید، اُسیدبن ظُهیر، زیدبن ثابت، زیدبن ارقم، عرابه بن اوس، عمرو بن حزم، ابوسعید خدری، زیدبن حارثۀ انصاری، و سعدبن حَبَّه. درمیان این نوجوانان بُراء بن عازب را نیز نام برده‌اند، اما، حدیث وی در صحیح بخاری دلالت بر آن دارد که وی در جنگ احد حضور داشته است.

درعین حال، پیامبر اکرم جرافع بن خَدیج و سمره بن جندب را با وجود کمی سن و سالشان اجازۀ شرکت در جنگ دادند، زیرا، رافع بن خدیج در تیراندازی مهارت داشت، و پیامبر اکرم جبه او اجازۀ جنگ دادند. سَمُره نیز گفت: من از رافع نیرومندترم، من او را بر زمین می‌زنم! خبر به رسول خدا جرسید، امر فرمودند آندو با یکدیگر کشتی بگیرند، و سمره رافع را بر زمین زد، و آنحضرت سَمُره را نیز اجازۀ کارزار فرمودند.

بیتوته در اثنای راه

در همین موضع شیخان، روز به پایان رسید. حضرت رسول‌اکرم جنماز مغرب را خواندند، و نماز عشا را نیز در پی آن خواندند، و همانجا بیتوته کردند. آنحضرت پنجاه تن از مردان جنگی سپاه را برای پاسداری و حفاظت از اردوگاه برگزیدند که پیرامون لشکر گشت بزنند. فرماندۀ این پاسداران محمدبن مسلمۀ انصاری، قهرمان سریۀ اعزامی برای قتل کعب بن اشرف بود. پاسداری و حفاظت از شخص نبی‌اکرم جرا در طول آن شب ذکوان بن عبد‌قیس بر عهده گرفت.

سرپیچی عبدالله بن اُبّی و هوادارانش

اندکی پیش از طلوع فجر، حضرت رسول اکرم جدر همان سیاهی شب بار سفر بستند و به راه افتادند، وقتی به موضعی به نام «شوط» رسیدند، نماز صبح گزاردند. این موضع بسیار نزدیک به دشمن بود. دشمن را می‌دیدند، و دشمن نیز لشکر اسلام را می‌دیدند. در این مکان، عبدالله بن اُبی منافق بنای سرپیچی گذاشت، و با حدود یک سوم جمعیت سپاه، سیصد تن از رزمندگان، بازگشت و می‌گفت: نمی‌دانیم، چرا باید خودمان رابه کشتن بدهیم؟! و تظاهر می‌کرد به اینکه بازگشتش به خاطر آنست که رسول خدا جبه رأی و نظر وی ترتیب اثر نداده‌اند و از رأی دیگران اطاعت کرده‌اند!

البته، تردیدی نبود در اینکه علت این انشعاب و مخالف خوانی، آن چیزی که این منافق اظهار می‌کرد نبود، به حساب اینکه رسول اکرم جپیشنهاد رأی وی را رد کرده‌اند. اگر علت بازگشت وی این بود، از همان آغاز حرکت او به همراه لشکر پیامبر اکرم جتا این موضع بی‌معنا بود. هدف اصلی عبدالله بن اُبّی از این سرپیچی، آنهم در این شرایط حساس، این بود که در لشکر مسلمانان، در برابر دیدگان و کنار گوش دشمنانشان، شورش و بلوا به پا کند، تا شاید عموم لشکریان از فرمان رسول خدا جشانه خالی کنند، و بنیاد معنویات لشکریان آنحضرت درهم بریزد! از آن سوی دیگر، دشمن بر مسلمانان دلیر گردد، و با دیدن این منظره تصمیم وی جدّی‌تر گردد، و به این ترتیب، هرچه زودتر کار نبی‌اکرم جو یاران مخلص آنحضرت را یکسره کند، و فضای مدینه و حجاز برای بازگشت ریاست به این منافق و هوادارانش آماده شود!؟.

سرکردۀ منافقان بعید هم نبود که بعضی از منویات خود را جامۀ عمل بپوشاند، چنانکه دو طایفه از لشکریان، بنی‌حارثه از اوس و بنی‌سلمه از خزرج، بنا را بر سستی و کج‌تابی گذاشتند، اما، خداوند کار آنان را برعهده گرفت، و پس از آنکه اندکی پریشان شدند و درهم ریختند، و خواستند بازگردند و از شرکت در جنگ صرف‌نظر کنند، سرانجام ثابت قدم ماندند.

خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ إِذۡ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنكُمۡ أَن تَفۡشَلَا وَٱللَّهُ وَلِيُّهُمَاۗ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ١٢٢ [آل عمران: ۱۲۲].

«آنگاه که دو طایفه از میان شما بنا را بر سستی و کج‌تابی نهادند، اما خداوند مولای آنان است، و بر خداوند باید که توکل کنند خداباوران!».

عبدالله بن حرام- پدر جابربن عبدالله انصاری- درصدد برآمد که به این منافقان در ارتباط با وظیفۀ خطیری که در چنین شرایط حساس دارند تذکر بدهد. این بود که آنان را تعقیب کرد، و پیوسته آنان را سرزنش می‌کرد، و درجهت تشویق و ترغیب آنان به بازگشت اصرار می‌ورزید، و می‌گفت: بیایید در راه خدا کارزار یا دفاع کنید! آنان نیز پاسخ می‌‌دادند: اگر می‌دانستیم که شما کارتان با دشمن به جنگ خواهد کشید، بازنمی‌گشتیم!؟ عبدالله بن حرام، سرانجام پای از تعقیب و ترغیب آنان کشید و بازگشت، درحالیکه خطاب به آنان می‌گفت: خدا دورتان گرداناد، دشمنان خدا! خداوند پیامبرش را از شما بی‌نیاز خواهد ساخت!.

دربارۀ همین منافقان است که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَلِيَعۡلَمَ ٱلَّذِينَ نَافَقُواْۚ وَقِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ قَٰتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَوِ ٱدۡفَعُواْۖ قَالُواْ لَوۡ نَعۡلَمُ قِتَالٗا لَّٱتَّبَعۡنَٰكُمۡۗ هُمۡ لِلۡكُفۡرِ يَوۡمَئِذٍ أَقۡرَبُ مِنۡهُمۡ لِلۡإِيمَٰنِۚ يَقُولُونَ بِأَفۡوَٰهِهِم مَّا لَيۡسَ فِي قُلُوبِهِمۡۚ وَٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِمَا يَكۡتُمُونَ١٦٧ [آل عمران: ۱۶۷].

«و تا خداوند بازشناسد کسانی را که راه نفاق پیش گرفتند، و چون به آنان گفتند: بیایید در راه خدا کارزار کنید یا- دست کم- از خودتان دفاع کنید! گفتند: اگر می‌دانستیم کار به جنگ می‌کشد، همراه شما می‌آمدیم! اینان در آن اوان، به کفر نزدیک‌تر بودند تا به ایمان، با دهانشان چیزها می‌گفتند که در دلشان نبود، خداوند به آنچه کتمان می‌کنند داناست!».

رویارویی لشکر اسلام با دشمن

پس از ماجرای انشعاب و بازگشت و سرپیچی عدۀ قابل توجهی از لشکریان، پیامبر اکرم جبقیۀ لشکر را- که عبارت از هفتصد تن رزمنده بودند- حرکت دادند تا خود را به جبهۀ جنگ برسانند. اردوگاه‌های مشرکان فیمابین رسول خدا جو کوه احد فاصله انداخته بود، و مشرکان اماکن متعددی را در آن اطراف زیر پوشش لشکر خود قرار داده بودند. رسول خدا جفرمودند:

«من رجل یخرج بنا على القوم من كتب من طریق لا یمر بنا علیهم». «کجاست آن مردی که بتواند ما را از یک راه نزدیک به گونه‌ای به دشمن برساند که بین راه از اردوگاه‌های دشمن ما را نگذراند!؟».

ابوخَیثمه گفت: من، ای رسول خدا! آنگاه راه کوتاهی را پیش گرفت که از حرۀ بنی‌حارثه و زمین‌های کشاورزی آنان می‌گذشت، و اردوگاه لشکر مشرکان را در سمت چپ برجای گذاشت.

در اثنای راه، که لشکر اسلام از مسیر مذکور می‌گذشتند، عبورشان بر در باغی متعلق به مربع بین قیظی- که منافق و نابینا بود- افتاد. همین که احساس کرد لشکر اسلام از آنجا می‌گذرد، از جای برخاست و پیوسته خاک به صورت‌های مسلمانان می‌پاشید و می‌گفت: اگر تو رسول خدا باشی، من روا نمی‌دارم که به باغ من پای نهی! جماعت مسلمین خواستند او را به قتل برسانند، حضرت رسول اکرم جفرمودند:

«لا تقتلوه، فهذا الاعمى أعمى القلب أعمى البصر». «نکُشیدش، این شخص کور هم کوردل است و هم از دو چشم نابیناست!؟».

رسول خدا جبه مسیرشان ادامه دادند تا به شعب مجاور کوه احد در کنارۀ بیابان احد رسیدند، و در آنجا لشکریان اسلام روی به مدینه اردو زدند، و پیغمبر اکرم جطوری ترتیب دادند که پشت لشکر به دامنه کوه احد باشد، و با این ترتیب، لشکر دشمن درحد فاصل میان مسلمانان و مدینه واقع گردید.

نقشۀ دفاع

پیامبر گرامی اسلام به لشکرشان آماده باش دادند، و صفوف سپاه خویش را آراستند. از میان لشکریان، یک دسته از تیراندازان ماهر را که عبارت از پنجاه تن رزمندۀ مسلمان بودند، برگزیدند، و فرماندهی آنان را به عبدالله بن جبیر بن نعمان انصاری واسی بدری دادند، و به آنان دستور دادند که بر بلندی‌یی که در کرانۀ شمالی وادی قنات واقع شده بود- و بعدها به «جبل الرّماه» شهرت یافت- در جنوب شرقی اردوگاه مسلمانان متمرکز شوند. این مکان یکصد و پنجاه متر با قرارگاه لشکر اسلام فاصله داشت.

هدف از این کار را، رسول خدا جدر فرمایشاتشان خطاب به این تیراندازان با توضیح کافی بیان فرمودند، چنانکه به فرماندۀ این دستۀ تیرانداز سفارش کردند:

«انضح الخیلَ عنّا بالنّبل، لایأتونا من خلفنا! إن كانت لنا أو علینا فاثبت مكانك، لانؤتین من قبلك» [۴۱۰].«سوارکاران دشمن را با تیراندازی از ما دور نگاه دار! اگر جنگ به سود ما به زیان ما بود، سر جایت بمان، مبادا از ناحیه تو مورد حمله دشمن واقع شویم!؟».

به تیراندازان نیز سفارش کردند:

«احْمُوا ظُهُورَنَا، فَإِنْ رَأَیْتُمُونَا نُقْتَلُ فَلا تَنْصُرُونَا، وَإِنْ رَأَیْتُمُونَا قَدْ غَنِمْنَا فَلا تَشْرَكُونَا» [۴۱۱]. «ما را از پشت سر حمایت کنید. اگر دیدید که ما را دارند از دم تیغ می‌گذرانند، به یاری ما نیایید، و اگر دیدید که داریم غنائم را جمع می‌کنیم، باز هم با ما همراه نشوید!».

در روایت بخاری آمده است که آنحضرت خطاب به این تیراندازان فرمودند:

«إن رأیتمونا تخطفنا الطیر فلا تبرحوا مكانكم هذا حتى أرسل إلیكم، وإن رأیتمونا هزمنا القوم ووطأناهم فلا تبرحوا حتى أرسل إلیكم» [۴۱۲]. «اگر دیدید که عقاب‌ها ما را می‌ربایند، از سر جایتان تکان نخورید، تا من در پی شما بفرستم! اگر هم دیدید که ما این جماعت را شکست داده‌ایم و درهم کوبیده‌ایم، باز هم از سر جایتان تکان نخورید تا من در پی شما بفرستم!».

با گماردن این دستۀ تیرانداز، و با این اوامر نظامی غلاظ‌وشِداد، رسول خدا جتنها شکافی را که مکان داشت سوارکاران لشکر مشرکان از آن سوی به صفوف مسلمانان بخزند، و به حرکات نظامی دور زدن و مارپیچ دست بزنند، بستند.

اما در مورد بقیۀ لشکر، منذر بن عمرو را بر میمنۀ لشکر گماردند، بر میسرۀ لشکر، زبیربن عوام را گماردند و مقرر فرمودند که مقدادبن اسود دستیار وی باشد. مأموریت ایستادگی در برابر سوارکاران خالدبن ولید را به زبیر سپردند، و در پیشاپیش صفوف لشکر، گروهی ممتاز از دلاوران مسلمان و مردان نام‌آور و جنگ آزموده را که هر مرد جنگی از آنان یک دشت مرد به حساب می‌آمدند، قرار دادند.

نقشۀ بسیار دقیق و حکیمانه‌ای بود که نبوغ فرماندهی نظامی رسول‌اکرم جدر آن مشهود بود. برای هیچ فرماندهی، هرچند که در کفایت و لیاقت برجسته بوده باشد، امکان ندارد که نقشه‌ای دقیق‌تر و حکیمانه‌تر از این طراحی کند. پیامبر گرامی اسلام، با آنکه چندی پس از استقرار دشمن به میدان نبرد آمدند، در بهترین جای میدان استقرار یافتند، از ناحیۀ پشت و از سمت راست، ارتفاعات کوهستان را پناهگاه خویش قرار دادند، و ایمنی ناحیۀ دیگری از پشت اردوگاه لشکر و هم‌چنین سمت چپ اردوگاه را- به هنگام مقلوبه شدن جنگ- با بستن تنها شکافی که در کرانۀ اردوگاه لشکر اسلام بود، تأمین کردند، و برای اردوگاه لشکر خویش موضع مرتفعی را انتخاب کردند که بتوانند به آن تکیه کنند، و هنگامی که مسلمانان احیاناً دچار شکست شوند، نخواهند به فرار پناه ببرند، و درنتیجه در چنگ دشمنان و تعقیب‌کنندگان گرفتار شوند و اسیر شوند، و در صورتیکه دشمن بخواهد اردوگاه لشکر ایشان را اشغال کند و سررشتۀ کار را از دست مسلمانان خارج گرداند، از بالا، خسارت‌های کمرشکن بر دشمنان وارد کنند. از سوی دیگر، دشمنانشان را ناگزیر کرده بودند که موضعی فُرودین را بپذیرند که بسیار برایشان دشوار بود در چنان موضعی از دستاوردهای پیروزی اگر پیروز بشوند، بهره‌مند گردند، و اگر پیروزی با مسلمانان بود، برایشان دشوار بود که از چنگ مسلمانان که آنان را تعقیب می‌کنند، خودشان را نجات بدهند. هم‌چنین، نقیصۀ لشکر را از جهت کم بودن عده، با برگزیدن نخبگان ممتاز از میان یاران دلاور و مبارز خویش، جبران فرموده بودند.

به این ترتیب، سازماندهی لشکر پیامبر، بامداد روز شنبه هفتم ماه شوّال سال سوم هجرت پایان پذیرفت.

[۴۱۰] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۵-۶۶. [۴۱۱] این عبارات را امام احمد و طبرانی و حاکم نیشابوری به روایت از ابن عباس نقل کرده‌اند؛ نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۳۵۰. [۴۱۲] صحیح البخاری، کتاب الجهاد، ج ۱، ص ۴۲۶.

قهرمان پروری پیامبر

حضرت رسول اکرم جمسلمانمان را از اینکه پیش از صدور فرمان از سوی پیامبراکرم ججنگ را آغاز کنند، نهی فرمودند، و دو زره بر روی هم بر تن پوشیدند، و یارانشان را به نبرد با دشمن تشویق کردند، و آنان را به شکیبایی فراوان و سرسختی در برابر دشمنان سفارش کردند، و به شیوه‌های مختلف، روح حماسه‌آفرینی و قهرمانی را در وجود یارانشان دمیدند. از جمله این که شمشیر برنده‌ای را از غلاف بیرون کشیدند و درمیان اصحابشان ندا دردادند: «من یأخذ هذا السیف بحقّه؟» کیست که این شمشیر را از من بگیرد و حقّش را ادا کند؟! مردانی پیشقدم شدند تا آن شمشیر را از دست مبارک رسول خدا جبگیرند: علی بن ابی‌طالب، زبیر بن عوام، و عمربن خطاب، و بالاخره، ابودُجانه سِماک بن خرشه به آهنگ گرفتن شمشیر از جای برخاست و گفت: ای رسول خدا، حق این شمشیر چیست؟ فرمودند:

«أن تضرب به وجوه العدوّ حتى ینحنی». «اینکه با آن بر صورت دشمنان بکوبی تا خم گردد!».

ابودجانه گفت: من حق این شمشیر را ادا می‌کنم! آنحضرت نیز شمشیر را به دست او دادند.

ابودجانه مردی دلیر بود که در هنگام جنگ بسیار با کبر و غرور راه می‌رفت. و دستار قرمز رنگی داشت که هرگاه آن را بر سر می‌بست، همگان درمی‌یافتند که وی آنقدر کارزار خواهد کرد تا بمیرد! وقتی آن شمشیر را به دست گرفت، آن دستار را نیز بر سر بست، و در فاصلۀ میان صفوف طرفین با کبر و ناز قدم می‌زد.

رسول خدا جدر آن اثنا که وی چنین می‌کرد، فرمودند:

«إنها لـمشیة یبغضها الله إلا فی مثل هذا الـموطن». «این راه رفتنی است که خداوند از آن نفرت دارد، مگر در چنین موقعیتی!».

سازماندی لشکر مکه

مشرکان نیز، مطابق آیین‌های نظامی، لشکر خود را آماده ساختند. فرمانده‌ی کل قوا را به ابوسفیان صخربن حرب داده بودند که در قلب لشکر جایگزین گردید، بر میمنۀ لشکر، خالدبن ولید را- که آن زمان هنوز در زمرۀ مشرکان بود- گماردند، بر میسرۀ لشکر، عکرمه بن ابی‌جهل را گماردند، و فرماندهی پیاده نظام را بر عهدۀ صفوان بن امیه نهادند، فرماندهی تیراندازان را نیز به عبدالله بن‌ابی‌ربیعه سپردند.

اما لوای جنگ، علمدار لشکر مفرزه از بنی‌عبدالدار بود. این منصب آباء و اجدادی آنان بود از آن زمانی که فرزندان عبدمناف مناصب موروثی خودشان را قُصی بن‌کلاب را درمیان خود تقسیم کرده بودند- چنانکه در اوائل کتاب توضیح داده شد- و هیچ‌کس حق نداشت بر سر این منصب با بنی‌ عبدالدار ستیز کند، و همگان باید به این آداب و رسومی که نسل اندر نسل به ارث برده بودند مقید باشند. و این، فرمانده کل قوا، ابوسفیان، مصیبت قریش را در جنگ بدر به هنگام اسارت علمدارشان نضربن حارث به یادشان آورد، و برای آنکه خشم آنان را برانگیزد و حمیت و غیرت آنان را تحریک کند، گفت: ای بنی‌عبدالدار، شما در جنگ بدر عهده‌دار علمداری ما بودید و آن مصیبت‌هایی که دیدید به ما رسید، همواره چنین است که لشکر از ناحیۀ علمدارش شکست می‌خورد، و اگر علمدار بر زمین بیفتد، دیگر لشکر شکست خورده است. حال، خود دانید، یا لوای قریش را به هنگام جنگ بطور جدی بر عهده بگیرید، یا اینکه دست ما را باز بگذارید و بگذارید ما از عهدۀ آن برآییم و شما را از بابت علمداری آسوده سازیم!؟.

ابوسفیان به مرادش رسید. بنی عبدالدار از این سخن ابوسفیان سخت به خشم آمدند، و بر او پرخاش کردند و او را تهدید کردند و به او گفتند: ما لوای خودمان را به تو تحویل می‌دهیم؟ فردا، وقتی که با دشمن روبرو شدیم خواهی دید که چه خواهیم کرد! واقعاً هم، به هنگام مقلوبه شدن جنگ، تا آخر کار ثابت ماندند، و آنقدر جنگیدند تا بکلی ریشه‌کن شدند!.

مانورهای سیاسی قریش

اندکی پیش از آغاز درگیری، قریشیان بسیار کوشیدند تا درمیان صفوف مسلمانان پراکندگی و کشمکش ایجاد کنند، ابوسفیان پیکی نزد انصار فرستاد و به آنان پیام داد: پسرعموی ما را در اختیار ما بگذارید، تا ما دست از شما بداریم، ما سرِ جنگ با شما نداریم!؟ اما، این کوشش‌ها در برابر ایمانی که کوه‌‌‌ها در برابرش استوار نمی‌مانند، چه می‌توانست بکند؟! انصار پاسخی کوبنده به او دادند، و چیزهایی به گوش او رسانیدند که او را خوش نمی‌آمد!.

ساعت صفر فرا رسید. طرفین به یکدیگر نزدیک شدند. قریشیان بار دیگر درصدد آن برآمدند تا همان غرض پیشین را عملی سازند. مزدور خیانت پیشه‌ای را به نام ابوعامر فاسق- نام وی در اصل، عبد عمروبن صیفی بود، او را «راهب» می‌گفتند، پیغمبر اکرم جاو را فاسق نامیدند- که در عهد جاهلیت بزرگ طایفۀ اوس بود، نزد انصار فرستاد. ابوعامر، هنگامی که اسلام ظهور کرد، سخت افسرده و غصه‌دار شد، و علناً با رسول خدا جاظهار دشمنی می‌کرد. اینکه وی از مدینه یک تنه بیرون شده، و بسوی قریش رفته بود، و آنان را بر علیه پیامبر اکرم جتحریک، و بر کارزار با آنحضرت تشویقشان می‌کرد، و به آنان وعده می‌داد که اگر افراد قوم و قبیله‌اش او را ببینند، از او فرمان خواهند برد، و به او خواهند پیوست!.

بنابراین، نخستین کسی که از لشکر مکه برای رویارویی با مسلمانان از میان صفوف آمادۀ لشکر بیرون آمد، ابوعامر بود وی به اتفاق گروهی از احبابش و بردگان اهل مکه به وسط میدان پای نهاد و قوم و قبیلۀ خویش را ندا کرد، و خود را به آنان شناسانید، و گفت: ای جماعت اوس، من ابوعامر هستم! گفتند: خداوند چشمانت را روشن نگرداند، ای فاسق! ابوعامر گفت: قوم و قبیلۀ من دور از چشم من شرّی دامنگیرشان شده است!؟ پس از آغاز جنگ نیز سخت با افراد قبیله‌اش جنگید، و آنان را سنگباران می‌کرد.

با این ترتیب، قریش در این کوشش بار دوم نیز در جهت تفرقه‌انگیزی درمیان صفوف اهل ایمان ناکام ماند. این کردار قریشیان نمایانگر آن است که تا چه اندازه خوف و هیبت مسلمانان بر وجود آنان، با آن عده و عده‌ای که داشتند، سیطره پیدا کرده بود.

کوشش‌های زنان قریش

زنان قریش نیز، به نوبۀ خود در صحنۀ کارزار تشریک مساعی می‌کردند. فرمانده دستۀ زنان هند بنت عُتبه- همسر ابوسفیان- بود. درمیان صفوف لشکر می‌گشتند، و دف می‌زدند، و مردان را برای پیکار و کارزار تحریک می‌کردند و در نبرد با مسلمانان عزمشان را جزم می‌گردانیدند، و کینه‌های درونی مردان جنگی قریش را برمی‌شورانیدند، و احساسات و عواطف جنگی رزم‌آوران قریش را برمی‌انگیختند. گاه، به حافظان لوای قریش خطاب می‌کردند و می‌گفتند:

وَیهاً بنی عبدالدار!
وَیهاً حُماة الاَدبار!
ضرباً بِکُلّ بَتّار!!

«هان ای بند عبدالدار!
هان ای پشتیبان لشکر در کارزار!
ضربت بزنید با شمشیرهای شرربار!!

گاه نیز، قوم و قبیلۀ خویش را به جنگیدن تشویق می‌کردند و این اشعار را می‌خواندند:

ان تُقبِلوا نُعانِق
و نَفرِش النّمـارِق
اَو تُدبِروا نُفارِق
فراق غیرِ وامِقْ

«اگر روی به صحنه نبرد کنید، ما نیز شما را در آغوش خواهیم کشید، و تشک‌های نرم و برازنده زیر پایتان خواهیم گسترد!.

امّا، اگر پشت به میدان جنگ کنید، ما نیز از شما جدایی اختیار خواهیم کرد، آنچنان که گویی هیچ‌گاه شما را دوست نداشته‌ایم!».

نخستین شرارۀ نبرد

طرفین به یکدیگر نزدیک‌تر شدند، تا با یکدیگر گلاویز شوند، و مرحلۀ نبرد تن به تن فرا رسید. نخستین کسی که از سوی لشکر مکه آتش جنگ را روشن کرد، علمدار آنان طلحه‌بن ابی‌طلحۀ عبدری، یکی از دلاورترین سوارکاران قریش بود که مسلمانان او را «کَبش الکتیبه» (قوچ جنگی) می‌نامیدند. وی سوار بر یک اشتر نر از میان صفوف لشکر بیرون آمد و مبارز طلبید. ابتدا، سپاهیان نبی‌اکرم جبخاطر شجاعت کم‌نظیر وی از رویارویی با او خودداری می‌کردند، اما، اندکی بعد، زبیر بسوی او رفت، و او را مهلت نداد. مانند شیر ژیان خود را بر سر او افکند، و ردیف وی بر شترش سوار گردید. آنگاه او را محکم بر زمین کوبید، و از روی شتر بر زمین افکند، و با شمشیر سر از بدنش جدا کرد.

وقتی نبی‌اکرم جاین درگیری چشمگیر و دل‌انگیز را مشاهده کردند، تکبیر گفتند. مسلمانان نیز تکبیر گفتند. آنحضرت زبیر را ستودند، و در حق او گفتند: «إن لكل نبی حواریاً، وحواری زبیر» «هر پیامبری را حواریانی است و از جمله حواریان من زبیر است»!.

از پای درآمدن علمداران

آتش جنگ شعله‌ور گردید، و طرفین در این گوشه و آن گوشۀ میدان کارزار به جان یکدیگر افتادند. سنگینی درگیری در اطراف لوای مشرکان تمرکز یافت. بنی‌عبدالدار، پس از کشته شدن فرمانده شان، طلحه بن ابی‌طلحه، یک به یک سمت علمداری را عهده‌دار می‌شدند. پس از او برادرش ابوشیبه عثمان بن ابی‌طلحه لوای قریش را به دست گرفت و برای مبارزه پیش آمد، و چنین رجز می‌خواند:

اِنَّ علی اَهلِ اللّواء حَقّا
اَنن تُخضَبَ الصّعدةُ او تندَقّا

«علمداران را این حق برگردن است که سرنیزه‌ها غرقه خون گردند یا اینکه درهم شکسته شوند!؟».

حمزه بن عبدالمطلب بر اوحمله برد، و آنچنان ضربتی بر شانۀ او وارد ساخت که دستش را از کتف جدا کرد، و شمشیر را چنان پایین کشید که تا ناف او را شکافت و شش‌هایش را نمایان ساخت.

پس از وی، ابوسعید بن طلحه پرچم را برافراشت. سعدبن ابی وقّاص تیری به سوی او افکند که به حنجرۀ او اصابت کرد، و زبانش را بیرون افکند، و در لحظه جان سپرد. ‌بعضی گفته‌اند: ابوسعد به وسط میدان آمد و مبارز طلبید، علی‌بن ابی‌طالب به استقبال او رفت، دو ضربت دادوستد کردند، و علی او را ضربتی زد و به قتل رسید.

آنگاه، مسافع بن طلحه بن ابی طلحه لوای قریش را برافراشت، عاصم بن ثابت بن ابی‌الافلح تیری به سوی او افکند و او را کشت. پس از وی، برادرش کِلاب بن طلحه بن ابی‌طلحه عملدار گردید، زبیر بن عوام بر او حمله برد و با او پیکار کرد تا او را به قتل رسانید. سپس، برادر آندو جُلاس بن طلحه بن ابی‌طلحه لوای قریش را به دست گرفت، طلحه بن عبیدالله با سرنیزه ضربتی بر او زد که کارش را ساخت و جانش را گرفت. بعضی نیز گفته‌اند: عاصم بن ثابت بن ابی‌الافلح تیری به او زد، و کار او را یکسره کرد.

اینان شش تن از جنگجویان قریش از یک خاندان و دودمان بودند، خاندان ابوطلحه عبدالله بن عثمان بن عبدالدار، همگی در پای لوای مشرکان قریش جانشان را از دست دادند. آنگاه، مرد جنگاور دیگری از بنی‌عبدالدار به نام ارطاه بن شُرحَبیل علمدار گردید، و علی‌بن ابی‌طالب او را به قتل رسانید. بعضی نیز گویند: قاتل وی حمزه‌بن عبدالمطلب بود. آنگاه، لوای قریش را شُریح بن قارظ به دست گرفت، و قُزمان او را کشت. قُزمان مرد منافقی بود که از روی حمیت جاهلی در پیکار با مسلمانان همراهی می‌کرد، و انگیزۀ وی در کارزار، اسلام و مسلمانی نبود. سپس، ابوزید و عمرو بن مناف عبدری حامل لوای قریش گردید، وی را نیز قزمان کشت. آنگاه، یکی از پسران شُرحبیل بن هاشم عبدری علمدار گردید، و باز هم توسط قزمان به قتل رسید.

به این ترتیب، جمعاً ده تن از مردان بنی ‌عبدالدار- که همه علمدار بودند- یکی پس از دیگری کشته شدند، بنی‌عبدالدار ریشه‌کن شدند، و احدی از آنان برجای نماند. نوبت به یک غلام حبشی که داشتند، به نام صُؤاب، رسید و لوای قریش را برافراشت، و جنگاوری و استواری و لیاقتی از خود نشان داد که بر همۀ علمداران پیش از وی که به قتل رسیده بودند، تفوق و برتری داشت. آنقدر جنگید تا دو دستش قطع گردید. با سینه و گردنش روی پایۀ لوای قریش افتاده بود تا نگذارد که فرو افتد، تا بالاخره کشته شد، در حالیکه می‌گفت: اَللّهمَّ هَل اَعزَرتُ؟ و منظورش «هَل اَعذَرتُ؟»بود، یعنی: خداوندا، آیا عذرم به درگاه تو پذیرفته شد؟!.

پس از کشته شدن این غلام سیاه، صُؤاب، لوای قریش بر زمین افتاد، و هیچ کس دیگر نبود که آن رابرگیرد، و همچنان بز زمین افتاده ماند.

پیکار در دیگر صحنه‌های کارزار

در آن اثنا که مرکز ثقل درگیری‌های جنگ پیرامون علمداران قریش بود، در جای جای دیگر عرصۀ نبرد نیز کشت و کشتاری تلخ جریان داشت. روح ایمان بر صفوف مسلمانان حاکم بود. همانند سیل خروشان لابه‌لای صفوف مشرکان به راه افتاده بودند و سدها را در برابرشان یکی پس از دیگری می‌شکستند، و پیوسته می‌گفتند: اَمِت، اَمِت» بمیران! بمیران! این، شعار رزمندگان مسلمان در سراسر جنگ احد بود.

ابودجانه با آن دستار سرخ‌رنگ، به نشانۀ خستگی‌ناپذیری در جنگ، در حالیکه شمشیر رسول خدا جرا در دست داشت، و تصمیم گرفته بود که حق شمشیر آنحضرت را ادا کند، جلو آمد. سخت مشغول پیکار شد، تا به قلب سپاه دشمن زد. هر فردی از مشرکان را که می‌یافت، به قتل می‌رسانید، و هریک از صفوف سپاه مشرکان که در برابر او قرار می‌گرفت، از هم می‌پاشید.

زبیر بن عوام گوید: آنگاه که از رسول خدا جدرخواست کردم که شمشیرشان را به دست من بدهند، و به من ندادند، و آن رابه دست ابودجانه دادند، به دلم خورد، و با خودم گفتم: من پسر صفیه عمّۀ رسول خدا جهستم، از قریش نیز هستم، از جای نیز برخاستم، و پس از ابودجانه من شمشیر را درخواست کردم، اما، آنحضرت شمشیرشان را به او دادند و مرا وانهادند، بخدا، نظاره خواهم کرد که چه می‌کند؟! او را دنبال کردم. دستار سرخ رنگی که داشت از کوله‌بارش بیرون کشید و بر سر بست. انصار گفتند: ابودجانه دستار مرگ را بیرون کشید! آنگاه آهنگ میدان کرد و چنین رجز می‌خواند:

اَنَا الّذی عاهَدَنی خَلیلی
ونَحنُ بالسّفح لَدَی النّخیل
اَلا اَقومَ الدّهرَ فی الکَیول
اَضرِب بِسَیف اللهِ والرّسول

«من آنم که با رفیقم پیمان بسته‌ام، آنگاه که با یکدیگر در دامنۀ کوه و در کنار نخلستان ایستاده بودیم،

که تا پایان روزگار، هرگز در سیاهی لشکر نمانم! من آنم که با شمشیر خدا و رسول، شمشیر می‌زنم!» .

ابودُجانه به هریک از افراددشمن که برمی‌خورد، او را می‌کشت. درمیان مشرکان، مردی بود که هر مسلمانی را که می‌دید جراحت برداشته است، بر سر او می‌تاخت و او را از پای درمی‌آورد. این مرد با ابودجانه رویاروی شدند و هر لحظه به یکدیگر نزدیک‌تر می‌شدند. از خدا خواستم که آندو را به هم برساند. دو ضربت با یکدیگر دادوستد کردند، ضربت نخستین را آن مرد مُشرک بر ابودجانه وارد کرد، اما وی با سپرش ضربۀ شمشیر او را گرفت، و شمشیر وی را سپر ابودجانه گاز گرفت. آنگاه ابودجانه بر او ضربت وارد کرد، و او را به قتل رسانید [۴۱۳].

ابودجانه صفوف مشرکان را یک به یک از هم درید و پیش رفت، تا به فرمانده دستۀ زنان قریش رسید. البته ابودجانه نمی‌دانست با چه کسی برخورد کرده است. ابودجانه بعدها گفت: آدمی را دیدم که با شدت هرچه تمامتر، جنگجویان را به پیکار تحریک و تشویق می‌کند. آهنگ او کردم. وقتی شمشیر را بالای سرش بلند کردم شیون کرد. دیدم یک زن است، نخواستم کرامت شمشیر رسول خدا جرا بر ضربت زدن بر فرق یک زن خدشه‌دار کنم! آن زن هند بنت عُتبه بود.

زبیر بن عوام گوید: من دیدم که ابودجانه شمشیرش را بلند کرد تا بر فرق هند بنت عتبه فرود آورد، اما شمشیرش را به سوی دیگر برد! گفتم: اللهُ وَ رسُولَهُ اَعلَم! [۴۱۴].

حمزه بن عبدالمطلب همانند شیران خشمگین می‌جنگید. بر قلب لشکر مشرکین زد. بی‌باکی او در حمله به دشمن بی‌نظیر بود. قهرمانان لشکر مکه همانند این سوی و آنسوی پریدن برگ‌های خشک در برابر بادهای تند، از سر راه او کنار می‌رفتند! افزون بر مشارکتی که در جهت از پای درآوردن علمداران مشرکان بصورت فعال داشت، بر سر دیگر قهرمانانشان نیز کارها آورده بود. سرانجام، در حالیکه همچنان پیشاپیش رزمندگان می‌جنگید، از پای درافتاد، اما، نه به آنگونه‌ای که قهرمانان رودرروی مبارزان در میدان جنگ از پای می‌افتند، بلکه به آن وضعیتی که مردان بزرگ در تاریکی شب ناجوانمردانه ترور می‌شوند!.

[۴۱۳] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۸-۶۹. [۴۱۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۹.

شهادت شیر خدا حمزه بن عبدالمطلب

قاتل حمزه، وحشی بن حرب، خود چنین گوید: من غلام جبیر بن مطعم بودم. عموی وی طعیمه بن عدی در جنگ بدر کشته شده بود. وقتی قریشیان راهی احد شدند، جبیر به من گفت: تو اگر حمزه عموی محمد را به قصاص عموی من بکشی، آزاد هستی!؟ گوید: همراه دیگر جنگجویان به راه افتادم. من مردی حبشی بودم و نیزه‌پرانی را همچون مردان حبشه به یاد داشتم، کمتر نشانه‌روی من خطا می‌کرد. وقتی جنگ درگرفت، من نیز به میانۀ میدان آمدم و پیوسته به حمزه می‌نگریستم و او را مرقبت می‌‌کردم. لحظه‌ای او را درمیان جمعیت دیدم که همانند اشتر نر اَورَق (خاکستری رنگ) صفوف جنگ آوران را از هم می‌درد، و هیچ‌چیز و هیچ‌کس یارای مقاومت در برابر او را ندارد. بخدا، آماده شده بودم که قصد او کنم. پشت درخت‌ها و تخته‌سنگ‌‌‌ها خودم را پنهان می‌کردم تا او به من نزدیک‌تر گردد. در همان اثنا، پیش از من سِباع بن عبدالعُزّی آهنگ او کرد. وقتی حمزه او را دید، به او گفت: جلوتر بیا، ای پسر آن زن مُقطّعه البُظور! (مادر وی حرفه‌اش ختنه کردن دختران عرب بود). گوید: حمزه آنچنان ضربتی بر او زد که گویی سرش را پراند! .

گوید: من نیزه‌ام را دور سرم چرخانیدم، تا وقتی که نیک از آن اطمینان حاصل کردم، به سوی حمزه پرتاب کردم. نیزه به تهیگاه وی اصابت کرد، و از میان دو پایش بیرون آمد. خواست خودش را به من برساند و با من درگیر شود، اما نتوانست من او را به همان حال وانهادم تا مُرد، آنگاه جلو رفتم و نیزه‌ام را برگرفتم. آنگاه به اردوگاه بازگشتم و در آنجا نشستم. من با کس دیگری کاری نداشتم! فقط حمزه را کشته بودم تا آزاد شوم، و همین که وارد مکه شدم، آزاد شدم! [۴۱۵].

[۴۱۵] همان، ج ۲، ص ۶۹-۷۲؛ نیز صیح‌البخاری، این وحشی پس از جنگ طائف اسلام آورد، و با همان نیزه‌اش مسیلمه کذّاب را نیز کشت، و در جنگ یرموک نیز بر علیه رومیان شرکت جست.

برتری رزمی مسلمانان

کشته شدن «اسدالله واسد رسوله» حمزه‌بن عبدالمطلب خسارت جبران‌ناپذیری برای مسلمانان بود. با وجود این، همچنان برتری رزمی مسلمانان در میدان جنگ اُحُد محفوظ بود، و رزمندگان مسلمان کاملاً نبض میدان جنگ را در دست داشتند. در این جنگ، ابوبکر، عمربن خطاب، علی‌بن ابی‌طالب، زُبیربن عوام، مُصعب بن عُمیر، طلحه بن عُبیدالله، عبدالله بن جَحش، سعدبن معاذ، سعدبن عُباده، سعدبن ربیع، اَنَس بن نضر، و امثال ایشان، آنچنان با مشرکان کارزار کردند که عزم و اراده‌ای برای آنان باقی نگذاشتند، و بند از بند آنان جدا کردند!.

از آغوش همسر به زیر بال شمشیرها

یکی از قهرمانان بی‌نظیر جنگ احد حنظله «غسیل الملائکه» بود. وی حنظله پسر ابوعامر، و ابوعامر همان مرد راهبی بود که او را «فاسق» نام نهاده بودند، و اندکی پیش از این از او یاد کردیم. حنظله تازه عروسی کرده بود. وقتی سر و صدای جنگ را شنید، همسر جوانش را در آغوش کشیده بود. بی‌درنگ، خود را از آغوش وی بیرون کشانید، و شتابان به میدان جنگ عزیمت کرد. وقتی در میدان جنگ با لشکر مشرکان رویاروی گردید، صفوف آنان را یکایک درید، و خود را به فرمانده لشکر مکه ابوسفیان صخربن حرب رسانید، و کم‌مانده بود که کار وی را بسازد، اما خداوند شهادت را نصیب او گردانید. در همان اثنا که بر سر ابوسفیان فرود آمده و بر سینۀ او نشسته، و او را کاملاً در اختیار گرفته بود، شدّاد بن اسود او را دید و ضربتی بر او فرود آورد و او را به قتل رسانید.

سهم دستۀ تیراندازان در کارزار

دستۀ تیراندازان، که رسول خدا آنان را بر «جبل الرماة» گمارده بودند، ید و بیضایی از خود نشان دادند، و توانستند ورق جنگ را به سود لشکر اسلام برگردانند. سوارکاران لشکر مکه به فرماندهی خالد بن ولید و دستیاری ابوعامر فاسق، سه بار حمله‌ور شدند تا جناح چپ لشکر اسلام را مورد تعرض خویش قرار دهند، و راهی به پشت لشکر مسلمانان پیدا کنند، و از این طریق، شورش و بلوایی در صفوف مسلمین پدید آورند، و شکستی کوبنده بر آنان تحمیل کنند. اما این تیراندازان، هر بار با تیرهای کارسازشان آنان را به رگبار بستند و هر سه حملۀ آنان ناکام ماند [۴۱۶].

[۴۱۶] نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۳۴۶.

شکست مشرکان

گردونۀ جنگ همچنان می‌گردید، و آتش جنگ پیوسته شعله‌ور بود، و لشکر کوچک اسلام کاملاً بر عرصۀ کارزار مسلط بود. قهرمانان مشرکین، اندک اندک عزم و ارادۀ خویش را برای ادامۀ جنگ از دست دادند، صفوف لشکر مکه یک به یک، از راست و چپ و پیش و پس، از هم می‌گسستند، گویی، سه هزار تن از مشرکان با سی‌هزار رزمندۀ مسلمان روبرو شده بودند، نه چند صد مرد جنگندۀ معدود! و مسلمانان برترین و برازنده‌ترین تابلوها را از شجاعت و یقین خویش ارائه می‌دادند.

قریشیان، پس از آنکه تمامی تاب و توان و امکانشان را برای بستن راه بر حملۀ مسلمانان به کار گرفتند، و کاری از پیش نبردند، احساس درماندگی و بیچارگی به آنان دست داد، و همت خویش را از دست دادند، تا آنجا که پس از کشته شدن صُؤاب، احدی از قریشیان جرأت نکرد که خود را به لوای بر زمین افتادۀ قریش برساند، و آن را برافرازد، تا روند نبرد همچنان پیش برود. لشکر مکه پای به فرار گذاشت، و فرار را بر قرار ترجیح داد، و قریشیان آنهمه نویدهایی را که از بابت خونخواهی و انتقام گرفتن و یکسره کردن کار مسلمانان و بازگردانیدن عزت و شکوه و مجد و عظمت دیرینۀ قریش، به خود داده بودند، از یاد بردند.

* ابن اسحاق گوید: آنگاه خداوند فتح و نصرت را از جانب خویش به مسلمانان ارزانی داشت، و به عهد خود با آنان وفا کرد. مسلمانان سپاهیان جنگجوی مکه را از دم تیغ گذرانیدند، و صحنۀ اردوگاه را از آنان پیراستند، و شکست مشرکان بی‌تردید گردید.

* عبدالله بن زبیر از پدرش روایت کرده است که او می‌گفت: بخدا، من آنجا ایستاده بودم و پاهای برهنۀ زنان قریش و زیورآلات پاهایشان را می‌دیدم، هند و همراهانش، زنان قریش، جامه‌ها را بالا زده بودند و می‌گریختند، و بی‌حرف و نقل، دستگیر شدنشان حتمی بود... [۴۱۷].

* در حدیث بُراء بن عازب به روایت صحیح بخاری چنین آمده است: وقتی بر آنان حمله بردیم، پای به فرار گذاشتند، تا آنجا که مشاهده کردم زنان راهی دامنه‌های کوه احد شده‌اند، و ساق‌های پایشان را برهنه کرده‌اند به گونه‌ای که خلخال‌هایشان دیده می‌شود [۴۱۸]! مسلمانان نیز تیغ درمیان مشرکان نهادند، و به جمع‌آوری غنائم پرداختند.

[۴۱۷] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۷۷. [۴۱۸] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۹.

اشتباه فاجعه‌آمیز تیراندازان

در همان لحظاتی که لشکر کم عدّه و عُدّۀ اسلام، بار دیگر به پیروزی کوبنده‌ای بر اهل مکه دست یافته بود که به هیچ‌وجه، دست کمی از پیروزی به دست آمده در جنگ بدر نداشت، از ناحیۀ اکثریت تیراندازان مستقر در جبل‌الرماه اشتباه فاجعه‌آمیزی سر زد که کاملاً ورق جنگ را برگردانید، و اوضاع را یکسره دگرگون ساخت، و منجر به خسارت‌های کمرشکنی برای سپاه مسلمین گردید، و حتی نزدیک بود به قتل نبی‌اکرم جبیانجامد، و آثار ناخوشایندی بر سابقۀ پیروزی و نام و ننگ فاتحانۀ ایشان که در جنگ بدر، از آن برخوردار شده بودند، برجای نهاد.

پیش از این، متن اوامر قاطعانه‌ای را که رسول خدا جبه این تیراندازان صادر کردند، اشاره کردیم، مبنی بر اینکه در هر حال در مواضع خویش پابرجای بمانند، چه پیروزی پیش آید، و چه شکست، اما، به رغم این اوامر مؤکّد پیامبراکرم ج، وقتیکه این تیراندازان دیدند مسلمانان به گردآوری غنائم پرداخته‌اند، انگیزه‌های دنیادوستی در اندرونشان قوت گرفت، و با یکدیگر گفتند: الغنیمه! الغنیمه! یارانتان پیروز شده‌اند، دیگر منتظر چه هستید؟!.

فرمانده دستۀ تیراندازان، عبدالله بن جبیر، اوامر پیامبر گرامی اسلام را به یاد آنان می‌آورد و به آنان می‌گفت: مگر فراموش کرده‌اید که رسول خدا جبه شما چه گفتند؟ ولی، اکثریت قریب به اتفاق تیراندازان به این تذکران وقعی ننهادند، و گفتند: بخدا، ما نیز خودمان را درمیان این جمعیت می‌افکنیم، و بر سهم خودمان از غنیمت دست می‌یابیم! [۴۱۹]. سرانجام، چهل تن یا بیشتر، از این تیراندازان مواضع خودشان را در جبل‌الرماه رها کردند، و به انبوه لشکریان اسلام که سرگرم گردآوری غنیمت بودند، پیوستند. با این ترتیب، پشت صفوف سپاهیان اسلام خالی شد، تنها ابن جبیر به اتفاق نه تن یا کم‌تر، از یارانش برجای ماندند، و مواضع خودشان را حفظ کردند، و عزم بر آن جزم کردند که همانجا بمانند، تا اذن رسول خدا جبه آنان برسد، یا جان از کف بدهند!.

[۴۱۹] بخاری این مطلب را به روایت از بُراء بن عازب آورده است؛ نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۲۶.

حملۀ گازانبری خالد بن ولید

خالدبن ولید این فرصت طلایی را غنیمت شمرد، به سرعت برق و باد، خود را به جبل‌الرماه رسانید، تا از پشت آن مواضع، واپسین صفوف سپاه مسلمین را دور بزند، بی‌درنگ بر سر عبدالله بن جبیر و یاران معدودش فرود آمد و آنان را- بجز چند تن که به جمع سپاهیان مسلمان پیوستند- از دم تیغ گذرانید، و از پشت سر بر صفوف مسلمین حمله‌ور گردید. سوارکاران تحت فرماندهی خالدبن ولید فریادی بلند سر دادند، مشرکان که در حال فرار بودند، دریافتند که تحولی تازه رخ داده است، بازگشتند و بسوی مسلمانان حمله‌ور شدند. یکی از زنان قریش، عمرۀ بنت علقمۀ حارثیه، لوای بر زمین افتادۀ مشرکان را برافراشت. مشرکان پیرامون لوای از نو برافراشتۀ خویش گرد آمدند، و بار دیگر آن را چسبیدند، و یکدیگر را ندا در دادند، و در برابر مسلمانان دست به دست همدیگر دادند، و آمادۀ نبرد شدند، و از پیش و پس، سپاهیان اسلام را درمیان گرفتند، و حلقۀ محاصره بر مسلمانان تنگ گردید و زیر منگنه قرار گرفتند.

موضعگیری قهرمانانۀ پیامبر

رسول خدا جدر آن هنگام، درمیان دستۀ کوچکی متشکل از نه تن از صحابه [۴۲۰]پشت سر صفوف سپاهیان اسلام [۴۲۱]و پیکار پیروزمندانۀ مسلمانان و تعقیب مشرکان را زیر نظر داشتند. ناگهان غافلگیر شدند و مشاهده کردند که رزمندگان مسلمان در محاصرۀ سوارکاران خالدبن ولید قرار گرفتند. پیامبر بزرگ اسلام، اینک بر سر دو راهی واقع شده بودند. یک راه، آن بود که شتابان، خودشان و نه تن یاران نزدیکشان را به پناهگاهی اَمن برسانند، و لشکر محاصره شدۀ خود را به دست سرنوشت و قضا و قدر بسپارند، و راه دیگر این بود که جان خود را به خطر بیاندازند، و یارانشان را بسوی خود فرا خوانند تا آنان به گرد آنحضرت فراهم آیند، و با آنان یک جبهۀ نیرومند تشکیل دهند، و به واسطۀ آن راه لشکر خویش را از میان حلقۀ محاصرۀ دشمن بسوی ارتفاعات احد باز کنند.

در اینجا، نبوغ رزمی و دلاوری بی‌نظیر رسول خدا جبسیار مشهود است. آنحضرت شخصاً صدایشان را بلند کردند و بر سر یارانشان فریاد زدند: «اِلی عِبادَالله» پیش من آیید، ای بندگان خدا! با آنکه می‌دانستند پیش از آنکه صدا به رزمندگان مسلمان برسد، مشرکان صدای ایشان را خواهند شنید! با وجود این، آشکارا جان خود را به خطر انداختند و در آن شرایط حساس مسلمانان را فرا خواندند و ندا دردادند. عملاً نیز چنین شد، پیش از آنکه مسلمانان به سوی آنحضرت بشتابند، مشرکان از موقعیت ایشان باخبر شدند و بر سر آنحضرت تاختند.

[۴۲۰] در صحیح مسلم (ج ۲، ص ۱۰۷) چنین آمده است که پیامبر گرامی اسلام در آن هنگام در جنگ احد با هفت تن از انصار و دو تن از قریش تنها ماندند. [۴۲۱] سخن خداوند متعال بر این نکته دلالت دارد که می‌فرماید: ﴿ وَٱلرَّسُولُ يَدۡعُوكُمۡ فِيٓ أُخۡرَىٰكُمۡ [آل عمران: ۱۵۳].

پراکندگی در صفوف مسلمین

سپاهیان اسلام، وقتی در حلقۀ محاصرۀ دشمن قرار گرفتند، عده‌ای از آنان عقل از سرشان پرید، و تنها به حفظ جان خودشان می‌اندیشیدند، این بود که پای به فرار گذاشتند، و میدان نبرد را ترک گفتند، به گونه‌ای که هیچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقی می‌افتد. از این عده، بعضی خود را به مدینه رسانیده و به مدینه وارد شدند، بعضی دیگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند.

عده‌ای دیگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآمیختند. دو لشکر درهم شدند، و دیگر از یکدیگر متمایز نبودند، به گونه‌ای که برخی از مسلمانان یکدیگر را کشتند، چنانکه بخاری از عایشه روایت می‌کند که می‌گفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستی فاحش خوردند، ابلیس فریاد زد: ای بندگان خدا، پشت سرتان! یعنی، از پشت سرتان درامان مباشید! صفوفی که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذیفه با دو چشم خودش دیدکه پدرش یمان است. گفت: ای بندگان خدا، این پدر من است، این پدر من است! گوید: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند. حذیفه نیز گفت: خدا از سر تقصیرتان بگذرد! عروه می‌گوید: بخدا، از آن پس نیز همواره مردی نیک بود تا وقتی که به خدا پیوست [۴۲۲].

این عدّۀ اخیر، درمیان صفوفشان پراکندگی شدیدی حکمفرما گردید، و کارشان به هرج و مرج کشید. بیشترشان حیران و سرگردان شده بودند، نمی‌دانستند به کدام سوی روی آورند، و در همین حال و احوال، صدای فریادی را شنیدند که می‌گفت: محمد کشته شد! آخرین بقایای هوش نیز از سرشان پرید. روحیۀ رزمی و معنویت ایمانی در وجود بسیاری از ایشان از میان رفت یا تا حدودی رنگ باخت، برخی از ایشان، دست از نبرد کشیدند، و ذلیلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمین نهادند، برخی دیگر از ایشان، در اندیشۀ ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی، سرکردۀ منافقان، افتادند، تا برایشان از ابوسفیان امان‌نامه بگیرد. اَنَس بن نضر بر این عده گذر کرد، همه اسلحه بر زمین نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستید؟! گفتند: کشته شدن رسول خدا ج! گفت: آنوقت، زندگی بعد از او را می‌خواهید چه کنید؟! برخیزید تا شما نیز به همان ترتیبی که رسول خدا جکشته شده است، و در همان راه کشته شوید! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار می‌جویم از کردار اینان، یعنی مسلمانان، و از تو بیزاری می‌جویم از کردار اینان، یعنی مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را دید، گفت: کجا ای اباعمر؟! اَنَس گفت: وای از بوی بهشت، ای سعد! من بوی بهشت را از کرانۀ اُحُد می‌شنوم! آنگاه به سوی سپاهیان دشمن رفت و با آنان پیکار کرد تا کشته شد. پیکر وی نیز شناخته نشد، تا زمانی که خواهرش- پس از پایان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وی هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضی از سرنیزه، و بعضی از شمشیر، و بعضی از تیر بود [۴۲۳].

ثابت بن دَحداح قوم و خویشان خود را ندا درداد و گفت: ای جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حی‌لایموت است! برای حفظ دین و آئینتان کارزار کنید، خداوند شما را یاری می‌کند و به پیروزی می‌رساند! چند تن از انصار به او پیوستند، او نیز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پیکار ادامه داد تا آنکه خالد وی را نیز از پای درآورد، و همراهانش را به قتل رسانید [۴۲۴].

مردی از مهاجرین بر مردی از انصار که در خون خویش دست و پا می‌زد، گذر کرد. به او گفت: ای فلان کس، آیا فهمیدی که محمد کشته شد؟ آن مرد انصاری گفت: اگر محمد کشته شده باشد، رسالت خودش را تبلیغ کرده و رفته است، شما نیز از حریم دینتان با پیکار و کارزار حمایت کنید! [۴۲۵].

در پرتو این قهرمانی‌ها و بی‌باکی‌ها، و تشویق‌ها و توجیه‌ها، لشکر مسلمانان بار دیگر روحیۀ رزمی و معنویت ایمانی خویش را بازیافتند، و هوش و خردشان به سر بازآمد، از فکر تسلیم شدن یا ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی مُنصرف گردیدند، اسلحه‌ها را از زمین برداشتند، و صفوف برجای ماندۀ مشرکان را آماج حملۀ خویش قرار دادند، و در پی آن بودند که راهی به مقر فرماندهی رسول خدا جپیدا کنند. ضمناً، به آنان خبر رسید که خبر کشته شدن پیغمبر اکرم جیک دروغ ساختگی بوده استً! و این نوید و بشارت بر نیرو و توان آنان صد چندان افزود، درنتیجه، پس از آنکه کارزاری سخت را پشت سر گذاشتند، و با رشادت بسیار با دشمنان درآویختند، موفق شدند که از حلقۀ محاصره رها شوند، و در موضع قابل اطمینانی گردهم‌آیند.

یک گروه سوم نیز وجود داشت. این گروه، جز رسول خدا جبه هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی خودشان نمی‌اندیشیدند. این بود که این گروه در همان آغاز تنگ شدن حلقۀ محاصره خود را به جوار رسول خدا جرسانیدند. پیشاپیش این گروه از رزمندگان، ابوبکر صدیق، عمربن خطاب، و علی‌بن ابی‌طالب، و دیگران بودند، که از آغاز جنگ در خط مقدم نبرد می‌جنگیدند، و همین که شخص شریف پیامبراکرم جرا در خطر دیدند، در خط مقدم دفاع از رسول خدا جقرار گرفتند.

[۴۲۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۸۱؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۳۵۱، ۳۶۲؛ ۳۶۳؛ غیر بخاری یادآور شده‌اند که رسول خدا جخواستند خونبهای پدرش را به او بپردازند؛ حُذیفه گفت: من خونبهای پدرم را به مستمندان مسلمین صدفه دادم! و با این ترتیب ارجمندی او نزد حضرت رسول‌اکرم جافزایش یافت. [۴۲۳] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۳، ۹۴؛ نیز: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۹. [۴۲۴] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۲۲. [۴۲۵] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۶.

اوج گیرودار جنگ پیرامون پیامبر

همزمان با درگیر شدن گروه‌های مختلف مسلمانان با پیامدهای محاصرۀ دشمن، و خرد شدنشان درمیان دو سنگ آسیای دشمن، پیرامون رسول خدا جنیز جنگی جانانه درگرفته بود.م پیش از این گفتیم که در آن هنگام، وقتی که مشرکان حلقۀ محاصره را تنگ کردند، در کنار پیامبر بزرگ اسلام، نه تن از رزمندگان مسلمان بیش نبودند. وقتی آنحضرت مسلمانان را ندا دردادند: هَلُموُّا اِلی، اَنَا رسول الله! مشرکان صدای آنحضرت را شنیدند، و ایشان را شناختند، و بازگشتند، و به آنحضرت حمله‌ور شدند، و با تمامی توان رزمی خویش به سوی ایشان آمدند، پیش از آنکه احدی از لشکریان مسلمان خبردار گردد. میان مشرکان با این دستۀ نه نفره از صحابۀ رسول خدا جنبردی خشونت‌بار درگرفت که طی آن مسلمانان نمودارهای کم‌نظیری از عشق و فداکاری و شجاعت و شهامت را به ثبت رسانیدند.

* مسلم از انس بن مالک روایت کرده است که رسول خدا جدر جنگ احد، با هفت تن از انصار و دو تن از قریش تنها ماندند. وقتی دشمن بر ایشان حمله‌ور گردید، فرمودند:

«مَن یرُدُّهم عَنّا وَلَهُ الجنّة؟ یا: و هُوَ رَفیقی فی الجنَّة». «کیست که این دشمنان را از ما دور گرداند، و بهشت از آن او گردد؟! یا... و رفیق من در بهشت باشد؟!».

مردی از انصار جلو آمد و کارزار کرد تا کشته شد. پس از او نیز، مردان دیگر انصار یکی پس از دیگری پیش آمدند تا تمامی آن هفت نفر کشته شدند. آنگاه، رسول خدا جبه آن دو یار قریش خویش گفتند:

«ما اَنصَفَنا اَصحابُنا». «همرزمان ما با ما به انصاف رفتار نکردند!» [۴۲۶].

آخرین نفر از آن هفت تن رزمندگان انصار، عماره بن یزیدبن سَکَن بود، آنقدر کارزار کرد، تا از شدت جراحت از پیکار بازماند و بر زمین افتاد [۴۲۷].

[۴۲۶] صحیح البخاری، «باب غزوة احد»، ج ۲، ص ۱۰۷. [۴۲۷] چند لحظه بعد، گروهی از مسلمانان نزد پیامبر گرامی اسلام بازگشتند و کفّار را از پیرامون عماره دور گردانیدند، و او را نزد رسول خدا جآوردند، و خویشان وی برای او بستری ترتیب دادند و هنگامی که جان سپرد، صورتش روی پای رسول خدا جبود؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۸۱.

دشوارترین لحظات زندگی پیامبر

پس از آن‌که ابن سکن از پای درافتاد، رسول خدا جبا آن دو تن قریشی که نزد ایشان بودند، تنها ماندند. در صحیحین از ابوعثمان روایت شده است که گفت: در برخی روزهای کارزار چنان پیش آمد که نزد پیامبراکرم ججز طلحه‌بن عبیدالله و سعد(بن ابی وقّاص) کسی نبود [۴۲۸]، و این موقعیت، دشوارترین لحظات در زندگی آنحضرت و فرصتی طلایی برای مشرکان بود. مشرکان نیز درجهت غنیمت شمردن این فرصت هیچ کوتاه نیامدند، حملاتشان را بر نبی‌اکرم جمتمرکز ساختند، و بر یکسره کردن کار آنحضرت امید بستند. عُتبه‌بن ابی‌وقاص پاره‌سنگی به سوی آنحضرت پرتاب کرد که به پهلوی آن حضرت اصابت کرد. دندان پیشین پایین سمت راست آنحضرت شکست و لب مبارکایشان نیز شکافته شد. عبدالله بن شهاب زُهری بر آنحضرت حمله برد و پیشانی آنحضرت نیز شکافته شد. سوارکاری عنادپیشه بنام عبدالله بن قَمِئه پیش آمد و با شمشیر بر شانۀ ایشان ضربتی سخت فرود آورد که بر اثر آن یک ماه بیمار بودند، اما، نتوانست از هر دو زره بگذرد. آنگاه، ضربت سخت دیگری مانند اولی بر صورت آنحضرت زد که بر اثر آن دو حلقه از حلقه‌های کلاه خود ایشان در صورتشان فرو رفت، و گفت: خُذها و اَنَا ابنُ قَمِئَه! بگیر، که من ابن قمئه هستم! رسول خدا جدر حالیکه خون از صورت خویش پاک می‌کردند، گفتند: «اَقماكَ الله» خدا ذلیلت کند! [۴۲۹].

* در صحیحن آمده است که دندان پیشین آنحضرت شکست، و سر آنحضرت شکافت، و خون از سر و صورت ایشان سرازیر شد. حضرت رسول‌اکرم جخون‌‌‌ها را کنار می‌زدند و می‌گفتند:

«كیف یفلح قوم شجوا وجه نبیهم وكسروا رباعیته، وهو یدعوهم إلى الله؟». «چگونه ممکن است روی رستگاری ببینند مردمانی که صورت پیامبرشان را مجروح کرده‌اند، و دندان پیشین او را شکافته‌اند، در حالی که او ایشان را بسوی خدا فرامی‌خواند!؟».

خداونددر این ارتباط این آیه را نازل فرمود:

﴿ لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡ أَوۡ يُعَذِّبَهُمۡ فَإِنَّهُمۡ ظَٰلِمُونَ١٢٨[آل عمران: ۱۲۸].

«کار این مردمان هیچ به تو واگذار نیست! یا این است که خدا از اینان درمی‌گذرد، یا آن است که خدا اینان را عذاب می‌فرماید، که اینان ستمکارانند!» [۴۳۰].

* به روایت طبرانی، پیامبر بزرگ اسلام در آن روز گفتند:

«اشتد غضب الله على قوم دموا وجه رسوله». «خداوند سخت خشم خواهد گرفت بر مردمانی که صورت پیامبرشان را خون‌آلود گردانیدند!».

آنگاه لحظاتی درنگ کردند، و سپس گفتند:

«اللهم اغفر لقومی فإنهم لا یعلمون» [۴۳۱].

«خداندا، این مردمان قوم مرا بیامرز که اینان نادان‌اند!».

و در صحیح مسلم چنین آمده است که آنحضرت گفتند:

«رب اغفرلقومی فانهم لا یعلمون» [۴۳۲].

و در کتاب الشفا نوشتۀ قاضی عیاض آمده است که ایشان گفتند:

«اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» [۴۳۳].

«خداوندا، این مردمان قوم مرا هدایت فرما که اینان نادان‌اند!».

بی‌شک و تردید، مشرکان یکسره کردن کار رسول خدا جرا هدف گرفته بودند، اما، آن دو مرد قریشی، سعد بن ابی وقاص و طلحه بن عبیدالله، شجاعتی بی‌نظیر از خود نشان دادند، و با شهامت و دلاوری بی‌نظیر جنگیدند، و بالاخره- با آنکه دو نفر بیشتر نبودند- راه را برای توفیق یافتن مشرکان و رسیدن آنان به هدف مورد نظرشان بستند. این دو قهرمان بزرگ از ماهرترین تیراندازان عرب بودند، دست به دست یکدیگر دادند و به نبرد ادامه دادند، تا دستۀ مهاجم مشرکین را از رسول خدا جدور گردانیدند.

در مورد سعدبن ابی‌وقاص، رسول خدا جتیردان خویش را تکانی دادند، و به دست او دادند، و گفتند:

«اِرمِ، فَداكَ اَبی و‌اُمّی» [۴۳۴].«تیراندازی کن، پدرم و مادرم فدای تو باد!».

برای دلالت بر میزان کفایت و لیاقت وی همین بس که نبی‌اکرم جپدر و مادرشان هر دو را جز برای سعد نام نبرده‌اند [۴۳۵].

در مورد طلحه بن عبیدالله، نَسائی به روایت از جابر داستان گرد آمدن مشرکان در اطراف رسول خدا جرا در حالیکه عده‌ای از انصار پیرامون ایشان بودند چنین آورده است:

* جابر گوید: مشرکان، رسول خدا جرا درمیان گرفتند. رسول خدا جفرمودند: «من للقوم؟» چه کسی با این جماعت رویاروی می‌شود؟! طلحه گفت: من! آنگاه، جابر پیش آمدن یکایک انصار، و کشته شدن ایشان را یکی پس از دیگری، همانگونه که ما به روایت مسلم آوردیم، حکایت کرده است. وقتی که انصار تا آخرین نفر به قتل رسیدند، طلحه جلو آمد. جابر گوید: آنگاه طلحه برابر یازده مرد جنگی، جنگید تا به دستش ضربتی فرود آمد و انگشتانش را قطع کرد.

طلحه گفت: حَس! بخُشکی شانس! نبی اکرم جفرمودند:

«لو قُلتِ بسم الله لرفعتك الـملائكة والناس ینظرون» [۴۳۶]. «اگر می‌گفتی «بسم الله» فرشتگان تو را در برابر دیدگان مردمان به آسمان می‌برند!».

گوید: آنگاه خداوند شر مشرکان را دفع کرد.

حاکم نیشابوری در الاکلیل روایت کرده است که طلحه در جنگ احد سی و نه یا سی و پنج زخم برداشت، و دو انگشت سبّابه و میانی دست راستش فلج گردید [۴۳۷].

* بخاری از قیس بن ابی حازم روایت کرده است که گفت: من دست فلج شدۀ طلحه را دیدم، وی با دست خویش ضربات شمشیر را در جنگ احد از حضرت رسول‌اکرم جدفع کرده بود [۴۳۸].

* ترمذی و ابن ماجه روایت کرده‌اند که نبی اکرم جدر آن روز دربارۀ طلحه فرمودند:

«من أحب أن ینظر إلى شهید یمشی على وجه الارض فلینظر إلى طلحة بن عبیدالله» [۴۳۹]. «هر کس دوست دارد شهیدی را بنگرد که روی زمین راه می‌رود، طلحۀ بن عبیدالله را بنگرد!».

* ابو داود طیالسی از عایشه روایت کرده است که گفت: ابوبکر هرگاه به یاد روز احد می‌افتاد، میگفت: پیروزی‌های آن روز همه از آن طلحه بود! [۴۴۰].

ابوبکر صدّیقس، هم‌چنین، دربارۀ او چنین سروده بود:

لَكَ الجِنانُ و بُوئتَ الـمها العینا
یا طلحة بن عُبیدالله قَد وَجَبَت

«ای طلحۀ بن عبیدالله، بهشت بر تو واجب گردید، و در آغوش حورالعین بهشت جای گرفتی!» [۴۴۱].

به هر حال، در آن شرایط حساس، و در آن لحظات دشوار، خداوند امداد غیبی خود را برای حضرت رسول‌اکرم جنازل فرمود، چنانکه در صحیحین از سعد روایت شده است که گفت: در روز احد رسول خدا جرا دیدم که دو مرد جنگی از او دفاع می‌کنند، و جامه‌های سفید بر تن دارند، و سخت به پیکار مشغول‌اند، نه پیش از آن روز آندو مرد را دیده بودم، و نه از پس آنروز، دیگر آندو را دیدم. به روایت دیگر، منظور وی این بود که آن دو مرد جنگی یکی جبرئیل بود و دیگری میکائیل [۴۴۲].

[۴۲۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۲۷؛ ج ۲، ص ۵۸۱. [۴۲۹] خداوند نیز دعای رسول خدا را اجابت فرمود. از ابن عائذ روایت شده است که ابن قمئه نزد خانواده‌اش بازگشت؛ آنگاه بسوی گوسفندانش رفت، و آن‌ها را بر سر قله کوهی یافت. درمیان گوسفندان قرار گرفت؛ ناگهان قوچی بر او حمله‌ور شد و آنچنان شاخی به او زد که او را از فراز کوه به زیر افکند و پاره پاره شد (فتح الباری، ج ۷، ص ۳۷۳)؛ طبرانی چنین آورده است: خداوند یک قوچ وحشی را بر او مسلط گردانید که آنقدر بر او شاخ زد تا او را تکه تکه کرد. (فتح الباری، ج ۷، ص ۳۶۶). [۴۳۰] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۲؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۸. [۴۳۱] فتح الباری، ج ۷، ص ۳۷۳. [۴۳۲] صحیح مسلم، «باب غزوه احد»، ج ۲، ص ۱۰۸. [۴۳۳] کتاب الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۸۱. [۴۳۴] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۰۷، ج ۲، ص ۵۸۰-۵۸۱. [۴۳۵] همان. [۴۳۶] فتح الباری، ج۷، ص ۳۶۱؛ سنن النّسائی، ج ۲، ص ۵۲. [۴۳۷] فتح الباری، ج ۷، ص ۳۶۱. [۴۳۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۲۷، ۵۸۱. [۴۳۹] ترمذی: مناقب، ح ۳۷۴۰؛ ابن ماجه: المقدمة، ح ۱۲۵. [۴۴۰] فتح الباری، ج ۷، ص ۳۶۱. [۴۴۱] مختصر تاریخ دمشق، ج ۷، ص ۸۲. [۴۴۲] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۰؛ قریب به همین مضمون را مسلم در کتاب الفضائل، ج ۴، ص ۱۰۸۲، ح ۴۶، ۴۷ آورده است.

جمع شدن صحابه پیرامون پیامبر

تمامی این ماجراها با سرعتی هولناک در لحظات گذرا اتفاق افتاد، وگرنه، نیکان برگزیده از صحابۀ پیامبر بزرگ اسلام- که به هنگام کارزار در خط مقدم سپاه اسلام می‌جنگیدند- به مجرد آنکه تغییر وضعیت را مشاهده کردند، یا صدای آنحضرت را شنیدند، فوراً بسوی ایشان شتافتند، تا آسیبی به حضرت رسول‌اکرم جنرسد که تاب آن را نداشته باشند! در عین حال، موقعی سر رسیدند که آنحضرت آن زخم‌ها را برداشته بود، و شش تن از زرمندگان انصار کشته شده بودند، و هفتمین آنان از شدت جراحات از پیکار درمانده بود، و سعد و طلحه سخت مشغول دفاع و کارزار بودند. همین که از راه رسیدند، با پیکرها و سلاح‌هایشان گرداگرد رسول خدا جدیواری کشیدند، و آنچنان که باید و شاید ضربات دشمن را بازداشتند، و تهاجمات دشمن را پاسخ دادند. نخستین کسی که نزد آنحضرت بازگشت، ثانی ایشان در غار، ابوبکر صدیق بود که می‌گفت: در آن روز جنگ احد، همۀ لشکریان از پیامبر اکرم جبه دور افتادند. من نخستین کسی بودم که نزد نبی‌اکرم جبازگشتم. از دور دیدم که مردی رزمنده در حضور ایشان می‌جنگد و از آنحضرت دفاع می‌کند. گفتم: طلحه باش، پدرم و مادرم فدایت باد! طلحه باش، پدرم و مادرم فدایت باد! [با آن همه موقعیت که از دستم رفته بود، گفتم: دوست‌تر دارم که مردی از قوم و قبیلۀ من باشد!؟] [۴۴۳]دیری نپایید که ابوعبیده بن جرّاح به من رسید. ابوعبیده مانند پرنده می‌تاخت تا به من رسید. شتابان بسوی نبی اکرم جرفتیم، دیدیم طلحه در برابر آنحضرت بر زمین افتاده است. نبی‌اکرم جفرمودند:

«دونكم اَخاكُم فقد اَوجَب». «برادرتان را دریابید که دارد از دست می‌رود!».

به صورت حضرت رسول‌اکرم جضربتی سخت وارد شده بود که دو حلقه از حلقه‌های کلاه خود ایشان در صورتشان فرو رفته بود. من رفتم تا آن حلقه‌های کلاه خود را از صورت ایشان بیرون بکشم، ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند می‌دهم ای ابوبکر که بگذاری که من این کار را بکنم!؟ گوید: با دهانش آن حلقه‌ها را گرفت و آرام آرام تکان می‌داد که مبادا رسول خدا جآزار بیشتر ببینند. سرانجام یکی از آن‌ها را درآورد، اما دندان پیشین وی افتاده بود! ابوبکر گوید: آنگاه رفتم تا دومی را دربیاورم. باز هم ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند می‌دهم که بگذاری من این کار را انجام بدهم!؟ گوید: ابوعبیده حلقۀ دومی را نیز با دهانش گرفت و آرام آرام تکان داد تا درآمد، ولی دندان پیشین دیگر وی نیز افتاده بود. آنگاه، رسول خدا جفرمودند: دونکم اخاکم فقد اوجب! گوید: هر دو جلو رفتیم تا او را مداوا کنیم. وی ده و چند ضربت خورده بود [۴۴۴]. در کتاب تهذیب تاریخ دمشق آمده است: در گودالی در آن حوالی او را بر زمین افتاده یافتیم و دیدیم که شصت و چند ضربت- کم و بیش- از نیزه و تیر و شمشیر خورده است، و دیدیم که انگشت وی قطع شده است، از او مراقبت کردیم [۴۴۵].

در اثنای این لحظات دشوار، پیرمون نبی‌اکرم جگروهی از قهرمانان مسلمان گرد آمده بودند، از جمله: ابودجانه، مصعب بن عمیر، علی بن ابی‌طالب [۴۴۶]، سهل بن حُنیف، مالک بن سنان پدر ابوسعید خُدری، اُمّ عماره نُسَیبَه بنت کعب مازنیه، قتاده بن نعمان، عمربن خطاب، حاطب بن ابی بلتعه و ابوطلحه.

[۴۴۳] عبارت داخل [ ] از کتاب تهذیب تاریخ دمشق، ج ۷، ص ۷۷ نقل شده است. [۴۴۴] زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۵. [۴۴۵] تهذیب تاریخ دمشق، ج ۷، ص ۷۸. [۴۴۶] علی بن ابی‌طالب گوید: در جنگ احد، هنگامی که مسلمانان از دور و بر پیغمبر اکرم جپراکنده شدند، کشتگان را وارسی کردم، آنحضرت را درمیانشان نیافتم؛ گفتم: بخدا، رسول خدا جاهل فرار کردن نبودند!؟ درمیان کشتگان هم ایشان را نمی‌یابم! لیکن، فکر می‌کنم که خداوند نیز بخاطر کردار ما بر ما خشم گرفته، و پیامبرش را از میان ما برده است! اینک، هیچ خبری در وجود من نخواهد بود مگر آنکه پیکار کنم تا کشته شوم! غلاف شمشیرم را شکستم، و یکسره بر صفوف دشمن تاختم. در برابر من راه باز کردند؛ رسول خدا جرا درمیان آنان دیدم؛ مسند ابی یعلم، ج ۱، ص ۴۱۶، ح ۵۴۶.

حفاظت اعجازآمیز پیامبر

لحظه به لحظه بر شمار مشرکان افزوده می‌شد، و طبعاً حملات آنان شدت می‌یافت، و بر فشار ایشان نیز بر مسلمین می‌افزود، تا آنکه رسول خدا جدر یکی از گودال‌هایی که ابوعامر فاسق تعبیه کرده بود، درافتادند، و زانویشان ورم کرد. علی دست ایشان را گرفت، و طلحه بن عبیدالله آنحضرت را در آغوش گرفت، تا ایشان سرپا ایستادند!.

نافع بن جبیر گوید: از مردی از مهاجرین شنیدم که می‌گفت: در جنگ احد شاهد بودم. نگریستم، دیدم که تیرها از هر سوی می‌بارند، و رسول خدا جدر آن میان ایستاده‌اند، و همۀ آن تیرها از کنار ایشان می‌گذرند! من آن روز، عبدالله بن شهاب زهری را دیدم که می‌گفت: محمد را به من نشان بدهید! زنده نمانم اگر زنده بماند! در حالیکه رسول خدا جدر کنار او بودند، و هیچ‌کس در کنار آنحضرت نبود. آنگاه از ایشان گذشت. صفوان در این ارتباط او را سرزنش کرد، گفت: بخدا، او را ندیدم! به خدا سوگند می‌خورم که او را از ما محافظت می‌کنند! ما چهار تن شدیم و با یکدیگر پیمان بستیم و عهد کردیم که او را بکشیم، دستمان به هیچ جایی نرسید! [۴۴۷].

[۴۴۷] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۷.

قهرمانی‌های بی‌نظیر

در جنگ احد، مسلمانان، قهرمانی‌های بی‌نظیر، و فداکاری‌های چشمگیر، از خود نشان دادند که تاریخ همانند آن را ثبت نکرده است.

ابوطلحه خودش را در برابر رسول خدا جحایل می‌گرداند، و سینه سپر می‌ساخت تا تیرهای دشمنان را از آنحضرت بازدارد. اَنَس گوید: در جنگ احد مردمان همه از نزد پیامبراکرم جگریختند، ابوطلحه پیش روی ایشان با سپر خوش آنحضرت را حفاظت می‌کرد. وی مردی تیرانداز بود که کمان را سخت می‌کشید، و در آن روز دو یا سه کمان را شکست. هرگاه رزمنده‌ای با جعبه‌ای پر از تیر بر آنحضرت می‌گذشت، می‌فرمودند:

«اُنثُرها لابی طلحه». «این تیرها را برای ابوطلحه آماده کن!».

گوید: گاه پیامبر اکرم جبه آن جماعت می‌نگریستند، و ابوطلحه می‌گفت: پدرم و مادرم فدایتان باد، سر نکشید، تیری از کمان این جماعت درمی‌آید و به شما می‌خورد! شاهرگ من نگهبان شاهرگ شماست! [۴۴۸].

نیز از انس روایت کرده‌اند که می‌گفت: ابوطلحه با پیامبراکرم جبا یک سپر می‌جنگیدند. ابوطلحه نیکو تیراندازی می‌کرد، چنانکه هرگاه تیری می‌افکند، پیامبر اکرم جسرک می‌کشیدند تا نشانۀ وی را ببینند! [۴۴۹].

ابودجانه در برابر آنحضرت ایستاده بود، و گردۀ خویش را سپر بلای آنحضرت گردانیده بود، تیرها از هر سوی بر او می‌باریدند، و او اصلاً تکان نمی‌خورد!.

حاطب بن ابی بلتعه، عتبه بن ابی وقاص را- که دندان مبارک پیامبراکرم جرا شکسته بود- دنبال کرد، و با شمشیر ضربتی بر او وارد کرد که سرش از روی پیکرش پرید. آنگاه اسب و شمشیر وی را برگرفت. سعدبن ابی وقاص بسیار اصرار می‌ورزید که خودش این برادرش را به قتل برساند، اما بر او دست نیافت، و حاطب بر او دست یافت.

سهل بن حُنیف یکی از تیراندازان قهرمان بود. با پیامبر گرامی اسلام پیمان مرگ بست، و نقش بسیار فعال و عمده‌ای در حمایت از رسول خدا جدر برابر مشرکان داشت.

رسول خدا جنیز خود شخصاً تیراندازی می‌کردند. از قتاده بن نعمان روایت شده است که رسول خدا جآنقدر با کمان خود تیراندازی کرده بودند که دو سر کمانشان خرد شده بود. قتاده بن نعمان، آن کمان فرسوده را برگرفت، و همواره نزد او بود. در روز احد چشم قتاده از حدقه بیرون پرید و بر روی گونه‌اش افتاد. رسول خدا جبا دست مبارکشان چشم وی را به جای خود بازگردانیدند، و بهتر و تیزبین‌تر از آن چشم دیگر وی گردید.

عبدالرحمان بن عوف در جنگ احد کارزار کرد تا آنکه دهانش مورد اصابت قرار گرفت، و دندان‌هایش در دهانش ریخت، و بیست جراحت یا بیشتر برداشت. بعضی از این جراحت‌‌‌ها مربوط به پایش بود که بر اثر آن‌ها پایش لنگ شد.

مالک بن سنان- پدر ابوسعید خُدری- خون زخم صورت پیامبراکرم جرا به منظور پاکسازی زخم صورت ایشان- مکید، آنحضرت فرمودند: «مُجَّهُ» خون‌‌‌ها را تُف کن! گفت: بخدا، این خون‌‌‌ها را از دهانم بیرون نمی‌ریزم! و با همان حال به صحنۀ نبرد بازگشت. آنگاه، پیامبر اکرم جفرمودند:

«من أراد أن ینظر إلى رجل من أهل الجنة فلینظر إلى هذا». «هر کس می‌خواهد که مردی از اهل بهشت را بنگرد، این مرد را بنگرد!».

او نیز رفت و کشته شد و به شهادت رسید.

امّ عماره نیز پیکار چشمگیری داشت. درمیان مردان رزمندۀ مسلمان بر ابن قمئه حمله برد. ابن قمئه ضربتی بر شانۀ او زد که جراحتی عمیق بر جای نهاد. وی نیز با شمشیر خود چندین ضربت بر ابن قمئه وارد کرد، اما، ابن قمئه دو زره بر روی هم پوشیده بود، و جان سالم بدر برد. امّ عماره، همچنان به پیکار ادامه داد تا دوازده زخم کاری برداشت.

مُصعَب بن عُمیر نیز چون شیر ژیان بر کفار حمله می‌برد. حملات ابن قَمِئه و همراهانش را پاسخ می‌گفت، لوای جنگ نیز بر دوش وی بود. بر دست راستش ضربتی زدند و آن را قطع کردند، لوای جنگ را به دست چپ داد، و آنقدر در برابر کفار ایستادگی کرد تا دست چپ او نیز قطع شد. آنگاه با سینه و گردنش لوای جنگ را چسبید، تا سرانجام به قتل رسید. قاتل وی در نهایت ابن قمئه بود، و چون مصعب به رسول خدا جبسیار شباهت داشت، ابن قمئه گمان کرد آنحضرت را کشته است، و بسوی مشرکین بازگشت و فریاد سرداد: محمد کشته شد! [۴۵۰].

[۴۴۸] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۱. [۴۴۹] همان، ج ۱، ص ۴۰۶. [۴۵۰] نکـ: سیرةابن هشام، ج ۲، ص ۷۳، ۸۰-۸۳؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۷.

شایعۀ قتل پیامبر

هنوز از این فریاد سردادن ابن قمئه دقایقی چند نگذشته بود که خبر قتل نبی‌اکرم جدرمیان مشرکان و مسلمانان شایع گردید. این شایعه حساس‌ترین شرایط را در جنگ احد پیش آورد. بسیاری از صحابۀ رسول خدا جکه نزد ایشان نبودند، و در حلقۀ محاصرۀ دشمن قرار گرفتند، روحیۀ خودشان را از دست دادند، و عزمشان برای ادامۀ جنگ سست گردید، و درمیان صفوف ایشان پریشانی و هرج و مرج و درهم ریختگی فراوان پدید آورد. البته، این شایعه تا حدودی از شدت حملات مشرکان نیز کاست، چنان پنداشتند که به بالاترین آرزوهایشان رسیده‌اند، و بسیاری از آنان سرگرم مثله کردن کشتگان مسلمانان شدند.

حضور مجدد پیامبر در عرصۀ فرماندهی

وقتی مصعب به قتل رسید، رسول خدا جلوای مسلمین را به دست علی بن ابی‌طالب دادند. وی نیز کارزاری کارساز کرد. دیگر صحابیانی که در اطراف آنحضرت بودند نیز قهرمانی‌های بی‌نظیری از خویش نشان دادند، همزمان، هم دفاع می‌کردند، و هم می‌جنگیدند.

سرانجام، پیامبر بزرگ اسلام، توانستند راهی باز کنند، و خودشان را به لشکرشان که در حلقۀ محاصره بودند برسانند. همین که به نزدیکی افراد لشکر اسلام رسیدند، کعب بن مالک ایشان را شناخت، و او نخستین کسی بود که آنحضرت را شناخت. با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت مسلمانان، مژده دهید، این شخص رسول الله‌اند!.

حضرت نبی‌اکرم جبه او اشارت فرمودند که ساکت شود، چون نمی‌خواستند مشرکان از جا و مکان ایشان با خبر شوند! اما، این صدا به گوش مسلمانان رسید، و مسلمانان از اطراف به سوی ایشان دویدند، تا آنکه سی تن از یاران آنحضرت پیرامون ایشان گرد آمدند.

پس از این تجمع مجدد سپاهیان اسلام، رسول خدا جحرکت منظم بسوی شکاف کوه را آغاز کردند، و برای این منظور، از میان صفوف مشرکان مهاجم می‌گذشتند، مشرکان نیز بر شدت حمله و هجومشان افزودند، و با کوشش هرچه تمام‌تر می‌خواستند نگذارند این حرکت صورت بگیرد، اما، در برابر شجاعت و شهامت شیران اسلام کاری از پیش نبردند.

عثمان بن عبدالله مغیره، یکی از سوارکاران مشرکین، به سوی رسول خدا جحمله برد وی گفت: زنده نمانم اگر زنده بمانی! رسول خدا جاز جای برخاستند تا با او رویارو شوند، اما اسب وی پایش در گودالی گیر کرد. حارث بن صِمّه نیز رسید و با او گلاویز گردید، و ضربتی بر پایش زد، و او را بر جایش نشانید، آنگاه، بر او حمله برد و اسلحۀ او را گرفت، و به رسول خدا جپیوست.

عبدالله بن جابر، سوار کار دیگری از سواره نظام لشکر مکه، بر حارث بن صمه حمله برد، و با شمشیر بر شانۀ وی چنان ضربتی زد که او را سخت مجروح گردانید، و مسلمانان او را به درگاه حمل کردند. ابودجانه نیز- صاحب همان دستار سرخ‌رنگ- بر عبدالله بن جابر حمله آورد، و با شمشیر چنان ضربتی بر وی زد که سرش را از پیکر جدا کرد و به سویی پراند.

در اثنای این کارزار سخت، مسلمانان راخواب‌های کوتاه عارض می‌گردید، و این آرامشی از جانب خداوند برای آنان بود، چنانکه قرآن از آن حکایت دارد. ابوطلحه گوید: من از جمله کسانی بودم که در ماجرای احد آن خواب‌های کوتاه مرا فرا گرفت، و چنان بود که شمشیرم بارها از دستم افتاد، می‌افتاد و برمی‌گرفتم، می‌افتاد و برمی‌گرفتم! [۴۵۱].

در پرتو این فرماندهی حکیمانه و این شجاعت قهرمانانه، این گردان تازه تشکیل شده از سپاه اسلام، بطور منظم، راه خود رابه سوی شکاف کوه در پیش گرفت، و برای بقیۀ سپاهیان نیز راهی گشود که بتوانند خود را به این جای امن در دل کوه برسانند. به تدریج، سپاهیان اسلام دسته دسته به آنحضرت ملحق شدند، و با این ترتیب، نبوغ نظامی خالد در برابر نبوغ فرماندهی حضرت رسول‌اکرم جشکست خورد.

[۴۵۱] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۲.

قتل اُبی بن خلف به دست پیامبر

ابن اسحاق گوید: در دره احد استقرار یافتند، اُبّی بن خلف در حالیکه می‌گفت: کجاست محمد؟ زنده نمانم اگر زنده بماند! خود را بالای سر آنحضرت رسانید. رزمندگان، همه یک سخن گفتند: ای رسول خدا، یک نفر از ما بر او حمله برد؟ رسول خدا جفرمودند: (دَعُوهُ) او را واگذارید! وقتی به آنحضرت نزدیک شد، رسول خدا جنیزۀ کوچک (زوبین) حارث بن صمه را از اوگرفتند، و آنچنان از جای برجستند که همۀ اصحاب مانند موهای شتر که به هنگام برجستن وی بر هوا می‌رود، به اطراف پراکنده شدند. آنگاه با او روبرو شدند و ترقُوۀ وی را از شکافی میان نیم تنۀ زره و کلاه خود مشاهده کردند، و زوبین حارث را که در دست داشتند، بسوی آن نقطه نشانه رفتند. بر اثر آن ضربت چند بار از اسبش فرو غلطید. وقتی نزد قریش بازگشت، گردنش فقط یک خراش کوچک برداشته بود. خون زخم وی نیز بند آمده بود.

نقشۀ شماره ۳: نقشۀ جنگ احد

ابّی بن خلف خطاب به قریشیان گفت: بخدا محمد مرا کشت! گفتند: بخدا، روحیه‌ات را از دست داده‌ای! بخدا، تو هیچ مشکلی نداری! گفت: مدتی پیش در مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت! [۴۵۲]بخدا، اگر آب دهان هم به من افکنده بود، همان آب دهان مرا می‌کشت! سرانجام نیز بر اثر همان ضربت رسول خدا ج، دشمن خدا در محل سَرِف، زمانی که قریشیان به مکه بازمی‌گشتند، مُرد.

در روایت ابوالاسود از عُروه، هم‌چنین در روایت سعید بن مُسیب از پدرش آمده است که اُبّی بن خلف پس از آن ضربتی که از دست رسول خدا جدریافت کرده بود، مانند گاونر بانگ می‌زد و می‌گفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر این زخم من بر تمامی مردمان ذی‌المجاز وارد آمده بود، همگی می‌مردند! [۴۵۳].

[۴۵۲] داستان از این قرار بود که در مدت اقامت رسول خدا جدر مکه این ابی هرگاه آنحضرت را می‌دید، می‌گفت: ای محمد، من یک اسب آماده کرده‌ام که روزانه به او یک بغل جو می‌دهم، و بر روی ان اسب تو را خواهم کشت! رسول خدا جنیز می‌فرمودند: «بل انا اقتلک ان شاءالله» «اما، من تو را می‌کشم ان‌شاءالله». [۴۵۳] سیرةابن هشام،، ج ۲، ص ۸۴؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، ج ۲، ص ۳۲۷.

طلحه دستیار پیامبر

در آن اثنا که رسول خدا جاز ارتفاعات احد بالا می‌رفتند، صخرۀ بزرگی بر سر راه آنحضرت قرار گرفت، برجستند تا برفراز آن صخره برآیند، نتوانستند، زیرا، از مدتی پیش فربه شده بودند، و دو زره بر روی هم پوشیده بودند، جراحت شدیدی نیز برداشته بودند. طلحه بن عبیدالله زیر پای آن حضرت نشست، و آنحضرت را روی شانه‌هایش بلند کرد و بالا برد تا هم سطح آن صخره قرار داد، و ایشان پای بر آن صخره نهادند، و گفتند: «اَوجبَ طلحَه» یعنی: طلحه بهشت را بر خودش واجب کرد! [۴۵۴].

[۴۵۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۸۶؛ ترمذی در کتاب الجهاد (جح ۱۶۹۲) و در کتاب المناقب (ح ۳۷۳۹) و امام احمد (ج ۱، ص ۱۶۵) نیز آورده‌اند. حاکم نیشابوری این حدیث را صحیح دانسته است (ج ۳، ص ۳۷۴) و ذهبی با او موافقت کرده است.

آخرین حملۀ مشرکین

زمانی که رسول خدا جدر مقرّ فرماندهی خویش در درۀ احد استقرار یافتند، مشرکان آخرین تهاجم‌های خود را برای غلبه یافتن بر مسلمانان سامان دادند.

* ابن اسحاق گوید: در آن اثنا که رسول خدا جدر آن درۀ کوه احد استقرار یافته بودند، عده‌ای از قریشیان برفراز کوه بالا آمدند و بر بالای سر مسلمانان ظاهر شدند. فرماندهی این دسته را ابوسفیان و خالدبن ولید بر عهده داشتند. رسول خدا جگفتند:

«اللهم إنه لا ینبغی لهم أن یعلونا». «خداوندا، اصلاً سزاوار اینان نیست که بر سر ما فراز آیند!».

عمر بن خطاب به اتفاق گروهی از مهاجرین با آنان جنگیدند تا آنان را از فراز کوه به پایین راندند [۴۵۵].

* در مغازی اُمَوی آمده است که مشرکان از کوه بالا رفتند. رسول خدا جبه سعد فرمودند: «اَجنِبهُم!» منظورشان این بود که اینان را بازگردان! گفت: چگونه من به تنهایی اینان را بازگردانم؟ نبّی‌اکرم جسه بار فرمایش خودشان را تکرار کردند. سعد از تیردان خود تیری برکشید و یکی از مردان آن جماعت را به قتل رسانید! گوید: رفتم وآن تیر را برگرفتم و مرد دیگری را از آن جماعت با آن زدم، او نیز به قتل رسید. بازهم، آن تیر را برگرفتم و سومی را با آن زدم، او نیز به قتل رسید. آن جماعت وقتی موقعیت را چنان دیدند، از همان راهی که فراز آمده بودند پایین رفتند. گفتم: این تیر مبارکی است! آن را در تیردان خودم نهادم. این چوبۀ تیر تا زمانی که سعد از دنیا رفت، همراه او بود، پس از وفات وی نیز نزد فرزندان او بود [۴۵۶].

[۴۵۵] همان. [۴۵۶] زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۵.

مُثله کردن شهیدان

این آخرین حملۀ مشرکین بر ضد پیامبر اکرم جبود. مشرکان مکه، از آنجا که پیرامون سرنوشت پیامبر اکرم جهیچ اطلاعی نداشتند، حتی تقریباً یقین کرده بودند که آنحضرت به قتل رسیده‌اند. این بود که به پایگاه خود بازگشتند، و تدارک ساز و برگ سفر برای بازگشت به مکه را آغاز کردند. بعضی از آنان، از جمله زنانشان، سرگرم مُثله کردن و از ریخت و قواره انداختن پیکرهای شهدای اسلام شدند. گوش‌‌‌ها و بینی‌ها و آلات تناسلی را قطع می‌کردند، و شکم‌های اجساد بر زمین افتاده را می‌دریدند. هند بنت عُتبه جگر حمزه را از شکم او بیرون کشید و جوید، اما، وقتی نتوانست فرو برد، از دهان بیرون افکند، و با آن گوش‌‌‌ها و بینی‌ها برای خود زیور و پایبند و خلخال درست کرد [۴۵۷].

[۴۵۷] سیرةابن هشام، ج ۲، ص ۹۰.

آمادگی رزمی مسلمانان تا پایان کار

در این ساعات پایانی جنگ احد، دو رویداد قابل توجه روی داد که نشانگر میزان آمادگی قهرمانان مسلمان برای پیکار و کارزار تا پایان کار، و میزان جانفشانی آنان در راه خدا است.

رویداد اوّل: کعب بن مالک گوید: من از جمله کسانی بودم که از اردوگاه مسلمانان بیرون رفته بودم. وقتی که دیدم مشرکان، کُشتگان مسلمانان را مُثله می‌کنند، از جای جستم و از آنجا دور شدم، ناگاه مردی از مشرکان را دیدم که تا دندان مسلح است و از میان کشتگان مسلمان می‌گذرد، و می‌گوید: مانند گرگ که بر گوسفندان حمله بَرَد بر اینان حمله برده‌اند! مردی از سپاه اسلام نیز بر سر راه او ایستاده بود، و زره بر تن و اسلحه در دست داشت. پیش رفتم تا پشت سر او قرار گرفتم. آنگاه، بر آن شدم تا وضعیت مسلمان و کافر را با یکدیگر به چشم خودم ورانداز کنم و برآورد کنم. دیدم که وضع ظاهر و امکانات رزمی آن کافر بسیار بهتر و بیشتر از آن مسلمان است. همچنان آندو را نظاره می‌کردم تا باهم رویاروی شدند، آن مرد مسلمان آنچنان ضربتی بر آن مرد کافر زد که به بالای ران‌های وی اصابت کرد و او را به دو نیم کرد. آنگاه آن مرد مسلمان نقاب از چهره برگرفت و گفت: چطور بود، کعب؟ من ابودُجانه هستم! [۴۵۸].

رویداد دوم: پس از پایان یافتن نبرد، چند تن از زنان و مسلمان نیز به میدان جنگ پای نهادند. انس گوید: عایشه دختر ابوبکر و اُمّ سُلَیم را دیدم که جامه‌هایشان را بالا زده بودند- به گونه‌ای که زیورآلات پاهایشان را می‌دیدم- و مشک‌های آب را بر دوش می‌کشیدند، و در دهان مجروحان جنگ خالی می‌کردند، آنگاه، بازمی‌گشتند و آن مشک‌ها را پر می‌کردند، و بار دیگر می‌آمدند و در دهان زخمی‌های جنگ خالی می‌کردند. [۴۵۹]عُمر نیز گوید: اُمّ سَلیط، از زنان انصار، در روز جنگ اُحُد مشک‌های آب را برای ما پر می‌کرد [۴۶۰].

اُمّ‌ایمن نیز در زمره این زنان بوده است. وقتی فراری‌های سپاه اسلام را دید که می‌خواهند وارد مدینه شوند، بر صورت‌هایشان خاک می‌پاشید و به برخی از آنان می‌گفت: این دوک نخریسی را بگیر و آن اسلحه‌ات را بده! آنگاه، شتابان خود را به میدان جنگ رسانید، و به آب دادن مجروحان مشغول شد. حِبّان بن عَرَقه تیری به سوی او افکند، بر زمین افتاد واندامش برهنه شد. دشمن خدا قاه قاه خنده سرداد! این وضعیت بر رسول خدا جگران آمد. تیری را که پیکان بر سر نداشت، به دست سعد دادند و گفتند: «اِرمِ بِهِ» تیراندازی کن! سعد آن تیر بدون پیکان را پرتاب کرد. تیر بر شاهرگ حِبّان فرود آمد. حبان بر پشت بر زمین افتاد و اندامش برهنه شد. رسول خدا جنیز آنچنان خندیدند که دندان‌های آسیایشان نمودار شد. آنگاه فرمودند:

«استَقادَلَها سَعد، اَجابَ الله دَعوتَه». «سعد انتقام ام‌ایمن را گرفت، خدا دعایش را مستجاب کند!».

[۴۵۸] البدایة والنهایة، ج ۴، ص ۱۷. [۴۵۹] صحیح البخاری، همراه با شرح آن فتح الباری، ج ۶، ص ۹۱، ح ۲۸۸، ۲۹۰۲، ۳۸۱۱، ۴۰۶۴. [۴۶۰] همان، ج ۶، ص ۹۳، ح ۲۸۸۱، ۴۰۷۱.

پیامبر در شعب اُحُد

همین‌که رسول خدا جدر جایگاه خودشان در شعب احد قرار گرفتند، علی‌بن ابی‌طالب از آن مکان دور شد، و از مهراس- که به قولی صخره‌ای گود بوده است که در آن آب جمع می‌شده، یا نام چشمه‌ای است در ارتفاعات احد- سپر خود را پر از آب کرد و نزد رسول خدا جآورد تا ایشان از آن آب بنوشند. بویی از آن آب به مشام ایشان رسید که مانع آشامیدن آن شد، اما، با آن آب خون‌های صورتشان را شستند، و مابقی آن را بر سرشان ریختند و گفتند:

«اشتد غضبُ الله على من دمی وجه نبیه».«خشم خداوند بر کسانی که صورت پیامبرش را خون‌آلود کرده‌اند، بسیار شدید است!» [۴۶۱].

سهل گوید: بخدا، من می‌دانم چه کسی زخم رسول خدا جرا می‌شست، و چه کسی آب می‌ریخت، و چگونه زخم آنحضرت مداوا گردید!؟ فاطمه دخترشان زخم ایشان را شستشو می‌داد، علی‌بن ابی‌طالب با سپر آب می‌ریخت. وقتی فاطمه دید که آب، خون را زیادتر می‌کند، قطعه حصیری برداشت و سوزانید و بر زخم صورت آنحضرت نهاد، خون بند آمد [۴۶۲].

محمدبن مسلمه آب سرد گوارایی آورد، نبی اکرم جاز آن آب نوشیدند، و برای او دعای خیر کردند [۴۶۳]. نماز ظهر را آنحضرت بر اثر جراحت نشسته خواندند، مسلمانان نیز پشت سر آنحضرت نشسته نماز گزاردند [۴۶۴].

[۴۶۱] سیرةابن هشام، ج ۲، ص ۸۵.. [۴۶۲] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۴. [۴۶۳] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۳۰. [۴۶۴] سیرة ابن هشام،ج ۲، ص ۸۷.

شماتت ابوسفیان

زمانی که مشرکان مکه کاملاً آمادۀ بازگشت از احد شده بودند، ابوسفیان بر فراز کوه بالا آمد و ندا درداد: آیا محمد درمیان شما است؟ هیچ کس به او پاسخی نداد. گفت: آیا ابن ابی‌قُحافه درمیان شما است؟ هیچ کس پاسخی به او نداد. گفت: آیا عمر بن خطاب در ﴿ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ[البقرة: ۱۵۶]. میان شما است؟ هیچ‌کس به او پاسخی نداد. پیامبر اکرم جصحابۀ خود را از پاسخ دادن به او بازداشته بودند. سراغ هیچ‌کس دیگر را هم نگرفت، زیرا، هم او می‌دانست و هم دیگر قریشیان می‌‌دانستند که قوام اسلام به این سه نفر است. ابوسفیان گفت: این سه نفر را خاطر جمع شما از شرشان خلاص شده‌اید!! عمر نتوانست خودش را نگهدارد، گفت: ای دشمن خدا، این سه نفر را که یاد کردی هر سه زنده‌اند، و خداوند آنچه تو را خوش نمی‌آمده است محفوظ نگاه داشته است! ابوسفیان گفت: کشتگان شما را مُثله کرده‌اند، این کار را من دستور نداده‌ام، ناراحت هم نیستم که چنین کاری صورت گرفته است!.

آنگاه ابوسفیان گفت: اُعلُ هُبَل! هُبَل، تو برتری!.

نبی اکرم جگفتند: جوابش را نمی‌دهید؟ گفتند: چه بگوییم؟ فرمودند: بگویید: «اَلله أعلى وأجل» «خداوند برتر و با عظمت‌تر است!».

سپس گفت: لَنا العزّی وَلا عزَی لکم! ما عزی داریم و شما عزی ندارید!.

نبی اکرم جگفتند: جوابش را نمی‌دهید؟ گفتند: چه بگوییم؟ فرمودند: بگویید: «الله مولانا، ولا مولى لكم» «خداوند مولای ما است، و شما مولایی ندارید!».

آنگاه ابوسفیان گفت: آفرین، احسنت! امروز به جای روز بدر، جنگ آمد و نیامد دارد!.

عمر در پاسخ وی گفت: اصلا برابر نیست! کشتگان ما در بهشت‌اند، و کشتگان شما در آتش دوزخ!.

آنگاه ابوسفیان گفت: نزد من بیا، ای عمر! رسول خدا جفرمودند:

«ائتهِ فانظُر ماشأنُه». «نزد او برو ببین چه کار دارد؟!».

نزد وی رفت. ابوسفیان گفت: تو را به خدا سوگند می‌دهم، آیا محمد را کشته‌ایم؟! عمر گفت: خداوندا، نه! او اینک سخن تو را دارد می‌شنود! گفت: تو نزد من از ابن قمئه راستگوتر و درستکارتری! [۴۶۵].

[۴۶۵] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۹۳-۹۴؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۴؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۹.

قرار جنگ بعدی در بدر

ابن اسحاق گوید: ابوسفیان در حالی که به اتفاق همراهانش بسوی مکه بازمی‌گشتند، ندا درداد: قرار ما برای شما در وادی بدر، سال آینده! رسول خدا جبه مردی از یارانشان فرمودند: بگو: باشد، این قرار ما با تو باشد! [۴۶۶].

[۴۶۶] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۹۴.

خبرگیری پیامبر از وضعیت مشرکان

در آن هنگام، رسول خدا جعلی‌بن ابی‌طالب را فرستادند و گفتند: سیاهی به سیاهی این جماعت برو، و بنگر که چه می‌کنند، و چه قصدی دارند! اگر اسبان را یدک می‌کشند، و بر اشتران سوارند، معلوم می‌شود که قصد مکه دارند، و اگر بر اسبان سوارند، و اشتران را یدک می‌کشند، معلوم می‌شود که قصد مدینه دارند. سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر قصد مدینه کنند من نیز بر سرشان در مدینه فرود خواهم آمد، و حقشان را می‌دهم! علی گوید: سیاهی به سیاهی آنان حرکت کردم، تا ببینم چه می‌کنند، اسبان را یدک کشیدند، و بر اشتران سوار شدند، و به سوی مکه روانه شدند [۴۶۷].

[۴۶۷] همان؛ در فتح‌الباری (ج ۷، ص ۳۴۷) آمده است که آن مردی که برای خبر گرفتن از وضعیت مشرکان اعزام شد، سعد بن ابی وقاص بوده است.

رسیدگی به شُهدا و مجروحین

پس از بازگشت قریشیان، مسلمانان فراغت یافتند تا به وضع شهیدان و مجروحان جنگ احد رسیدگی کنند. زیدبن ثابت گوید: رسول خدا جمرا در روز احد فرستادند تا از سعدبن ربیع خبر بگیرم. به من فرمودند:

«إن رأیته فأقرئه منی السلام وقل له یقول لك رسول الله: كیف تَجدُك؟». «اگر او را دیدی سلام مرا به او برسان و به او بگو: رسول خدا به تو می‌گوید: در چه حالی؟».

گشت زدن میان کشته شدگان را آغاز کردم، وقتی به او رسیدم، هنوز رمقی به تن داشت، هفتاد ضربت خورده بود، از شمشیر و از نیزه و از تیر. گفتم: ای سعد، رسول خدا جبه تو سلام می‌رسانند و می‌گویند: برای من بازگو که در چه حالی؟.

گفت: سلام بر رسول خدا! به ایشان بگو: ای رسول خدا، بوی بهشت را می‌شنوم! به قوم و قبیلۀ من، انصار، نیز بگو: اگر بر رسول خدا جدست یابند و درمیان شما یک چشم مانده باشد که پلک بزند، در پیشگاه خدا عُذری نخواهید داشت! و همان لحظه جان دا [۴۶۸].

درمیان مجروحان، اُصیرم، عمرو بن ثابت را یافتند. اندکی رمق به تن داشت. سابقا اسلام را بر او عرضه می‌کردند و او نمی‌پذیرفت. گفتند: این اُصیرم برای چه آمده است؟! آخرین بار که او را دیدیم اسلام را نمی‌پذیرفت! آنگاه، از خودش سؤال کردند: برای چه آمده‌ای؟ برای پشتیبانی قوم و قبیله‌ات؟ یا به خاطر تمایل به اسلام؟ گفت: البته به خاطر تمایل به اسلام! و در همان لحظه از دنیا رفت. به رسول خدا جگزارش دادند، فرمودند:

«هُوَ من أهل الجنة». «او از اهل بهشت است!».

ابوهریره گوید: در حالیکه هرگز یک رکعت نماز هم به درگاه خدا نگزارده بود! [۴۶۹].

نیز درمیان مجروحین، قُزمان را یافتند، که قهرمانانه جنگیده بود، و یک تنه هفت یا هشت نفر از جنگجویان سپاه مشرکین را به قتل رسانیده بود، او را در حالی یافتند که از شدت جراحت از پای درافتاده بود. او را به دار بنی ظفر بردند، و مسلمانان برای تهنیت‌گویی نزد وی آمدند. گفت: بخدا، اگر جنگیدم، فقط برای دفاع از حریم شرافت و کرامت قوم و قبیله‌ام جنگیدم، و اگر جز برای این بود هرگز نمی‌جنگیدم! و هنگامی که از شدت جراحت بی‌تاب گردید، ضربتی زیر گلوی خودش زد و خودش را کُشت. رسول خدا جهرگاه نزد ایشان از قُزمان سخن به میان می‌آمد می‌گفتند:

«اِنّهُ من اَهل النار». «او از اهل آتش دوزخ است!» [۴۷۰].

آری، چنین است شرنوشت کسانی که در راه میهن، یا در هر راهی جز اعتلای کلمة الله کارزار کنند، هرچند که زیر لوای اسلام، بلکه حتی در لشکر رسول خدا جو در زمرۀ اصحاب آنحضرت بجنگند!.

برعکس این مورد، درمیان کشته‌شدگان مردی از یهودیان بنی‌ثعلبه بود. وی خطاب به قوم و قبیله‌اش گفته بود: ای جماعت یهود، بخدا شما می‌دانید که یاری کردن محمد وظیفۀ شما است! گفتند: امروز روز شنبه است! گفت: امیدوارم هرگز شنبۀ دیگری نداشته باشید! شمشیر و وسائلش را برداشت و به راه افتاد و گفت: اگر من کشته شوم، اموالم از آن محمد است، هرگونه که می‌خواهد در آن تصرف کند! آنگاه رهسپار احد گردید و جنگید تا کشته شد. رسول خدا جفرمودند:

«مُخَیریق خَیرُ یهود». «مخیریق نیکمردی یهودی بود!» [۴۷۱].

[۴۶۸] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۶. [۴۶۹] همان، ج ۲، ص ۹۴؛ نیز: سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۹۰. [۴۷۰] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۷-۹۸؛ نیز: سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۸۸. [۴۷۱] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۸۸-۸۹.

گردآوری وخاکسپاری شهیدان

رسول خدا جشخصاً بر سر جنازۀ شهیدان حضور پیدا کردند و فرمودند:

«اَنَا شهیدٌ على هؤلاء، إنه ما من جریح یجرح فی الله إلا والله یبعثه یوم القیامه یدمی جُرحُه، اللون لون الدم، والریح ریح الـمسك». «من بر این شهیدان گواهم! هر مجروحی که در راه خدا جراحت بردارد، جز این نخواهد بود که خداوند روز قیامت او را در حالی برمی‌انگیزد که از جراحتش خون بیرون می‌زند، رنگ آن رنگ خون است، و بوی آن بوی مُشک!» [۴۷۲].

بعضی از صحابه، مقتولین خودشان را به مدینه انتقال داده بودند، رسول خدا جدستور فرمودند که آنان را بازگردانند، و همانجا که بر زمین افتاده‌اند به خاک سپرده شوند، و شهیدان را غسل ندهند، و در همان وضعیتی که هستند باجامه‌های خودشان، پس از جدا کردن آهن‌الات و چرم و غیره از اجسادشان، به خاک بسپارند. گاه دو یا سه شهید را در یک قبر می‌گذاردند، و گاه دو مرد را در یک جامه قرار می‌دادند. پیامبر اکرم جدر چنین مواردی می‌فرمودند:

«أَیُّهُمْ أَكْثَرُ أَخْذًا لِلْقُرْآنِ؟». «کدامیک از اینان بیشتر قرآن فرا گرفته‌اند؟».

و هنگامی که پاسخ ایشان یارانشان را می‌شنیدند، آن یک را که بیشتر قرآن فرا گرفته بود، در خاکسپاری مقدم می‌داشتند، و می‌فرمودند:

«أَنَا شَهِیدٌ عَلَى هَؤُلاءِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ». «من در روز قیامت بر این جماعت گواهم!» [۴۷۳]عبدالله بن عمرو بن حرام و عمروبن جموح را در یک قبر به خاک سپردند، زیرا میان آندو محبت و صمیمیت بسیار بود [۴۷۴].

جنازۀ حنظله را گم کرده بودند و نمی‌یافتند. سرانجام پس از جستجوی بسیار، آن را در ناحیه‌ای بالاتر از زمین یافتند که از آن آب می‌چکید؟! رسول خدا جبرای اصحابشان توضیح دادند که فرشتگان دارند او را غُسل می‌دهند؟! آنگاه فرمودند:

«سَلُوا اَهلَهُ ما شَأنُه؟»از خانواده‌اش بپرسید که وضعیتش چه بوده است!» از همسرش پرسیدند، وضعیت وی را برایشان توضیح داد. به همین جهت حنظله را «غسیلُ الملائکه» نامیدند [۴۷۵].

وقتی که رسول خدا جمشاهده کردند که بر سر حمزه- عمویشان و برادر رضاعی‌شان- چه آورده‌اند، بشدت اندوهگین شدند. عمه ایشان صفیه سر رسید و می‌خواست جنازۀ برادرش حمزه را بنگرد، رسول خدا به پسرش زبیر امر فرمودند که او را از این کار بازدارد، تا نبیند که چه بر سر برادرش آورده‌اند! گفت: چرا؟ من با خبر شده‌ام که برادرم را مُثله کرده‌اند! این‌ها همه در راه خدا است! چقدر از این موارد راضی هستیم! ان‌شاءالله شکیبایی می‌ورزم، و نزد خداوند مأجور خواهم بود! صفیه بر سر جنازۀ حمزه آمد، و آن را نگریست. بر او نماز گزارد و برای او دعا کرد و ﴿ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَگفت، و برای او استغفار کرد. آنگاه، رسول خدا جامر فرمودند که وی را با عبدالله بن جحش، خواهرزاده‌اش و برادر رضاعی‌اش در یک قبر به خاک سپردند.

ابن مسعود گوید: هیچ‌گاه ندیده بودیم که رسول خدا جبه شدت آن روز گریه کنند، آنچنان که آن روز بر حمزه بن عبدالمطلب می‌گریستند. جنازۀ وی را در سمت قبله نهادند، آنگاه، بر بالین جنازۀ او ایستادند، و بسیار گریستند، تا آنجا که از شدت گریستن، صدای شیون آنحضرت بلند شد [۴۷۶].

منظرۀ جنازه‌های شهیدان بسیار رقت‌انگیز بود، و جگر تماشاکنندگان را پاره پاره می‌کرد. خَبّاب گوید: برای حمزه کفنی یافت نشد، مگر یک گلیم راه راه چهارگوش، که وقتی بر سر او می‌کشیدند، از پاهایش کوتاه می‌آمد، وقتی روی پاهایش می‌کشیدند، سرش بیرون می‌ماند. بالاخره، آن را بر سر وی کشیدند، و روی پاهایش اِذخَر (گیاه خوشبوی) ریختند [۴۷۷].

عبدالرحمان بن عوف گوید: مٌصعَب بن عُمیر کشته شد، و او از من بهتر بود، وی را در گلیمی کفن کردند که اگر سرش را با آن می‌پوشانیدند، پاهایش نمایان می‌شد، و اگر پاهایش را می‌پوشانیدند، سرش نمایان می‌شد [۴۷۸]. همین مضمون را از خبّاب نیز روایت کرده‌اند. در روایت وی آمده است که نبی‌اکرم جبه ما فرمودند:

«غَطُّوا بِهَا رَأْسَهُ، وَاجْعَلُوا عَلَى رِجْلَیْهِ الإِذْخِرَ».«با این گلیم سرش را بپوشانید، و روی پاهایش اِذخَر بریزید!» [۴۷۹].

[۴۷۲] همان، ج ۲، ص ۹۸. [۴۷۳] صحیح البخاری، همراه با شرح آن فتح الباری، ج ۳، ص ۲۴۸؛ ح ۱۳۴۶- ۱۳۴۸، ۱۳۵۳، ۴۰۷۹. [۴۷۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۴؛ زاد المعاد،ج ۲، ۹۸. [۴۷۵] زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۴. [۴۷۶] این روایت را ابن شاذان آورده است، نکـ: مختصر سیرةالرسول، شیخ عبدالله نجدی، ص ۲۵۵. [۴۷۷] این روایت را امام احمد آورده است؛ نکـ: مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۴۰. [۴۷۸] صحیح البخاری،‌همراه با شرح آن فتح الباری، ج ۳، ص ۱۶۸-۱۶۹؛ ح ۱۲۷۴، ۱۲۷۵، ۴۰۴۵. [۴۷۹] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۹، ۵۸۴؛ چاپ هند؛ متن همراه با فتح الباری، ج ۳، ص ۱۷۰، ح ۱۲۷۶، ۳۸۹۷، ۳۹۱۳، ۳۹۱۴، ۴۰۴۷، ۴۰۸۲، ۶۴۳۲، ۶۴۴۸.

دعا وثنای پیامبر

امام احمد روایت کرده است: در روز احد، وقتی که مشرکان بازگشتند، رسول خدا جفرمودند:

«استوُوا حتى اُثنی على ربّی».«صف ببندید، تا به ثنای خدایمبپردازم!» همگی پشت سر ایشان صف بستند. آنحضرت دست به دعا برداشتند و گفتند:

«اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ كُلُّهُ.

اللَّهُمَّ لاَ قَابِضَ لِمَا بَسَطْتَ، وَلاَ بَاسِطَ لِمَا قَبَضْتَ وَلاَ هَادِىَ لِمَا أَضْلَلْتَ وَلاَ مُضِلَّ لِمَنْ هَدَیْتَ وَلاَ مُعْطِىَ لِمَا مَنَعْتَ وَلاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَلاَ مُقَرِّبَ لِمَا بَاعَدْتَ وَلاَ مُبَاعِدَ لِمَا قَرَّبْتَ.

اللَّهُمَّ ابْسُطْ عَلَیْنَا مِنْ بَرَكَاتِكَ وَرَحْمَتِكَ وَفَضْلِكَ وَرِزْقِكَ.

اللَّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ النَّعِیمَ الْمُقِیمَ الَّذِى لاَ یَحُولُ وَلاَ یَزُولُ.

اللَّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ النَّعِیمَ یَوْمَ الْعَیْلَةِ وَالأَمْنَ یَوْمَ الْخَوْفِ.

اللَّهُمَّ إِنِّى عَائِذٌ بِكَ مِنْ شَرِّ مَا أَعْطَیْتَنَا وَشَرِّ مَا مَنَعْتَنا.

اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَیْنَا الإِیمَانَ وَزَیِّنْهُ فِى قُلُوبِنَا وَكَرِّهْ إِلَیْنَا الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ وَاجْعَلْنَا مِنَ الرَّاشِدِینَ.

اللَّهُمَّ تَوَفَّنَا مُسْلِمِینَ وَأَحْیِنَا مُسْلِمِینَ وَأَلْحِقْنَا بِالصَّالِحِینَ غَیْرَ خَزَایَا وَلاَ مَفْتُونِینَ.

اللَّهُمَّ قَاتَلِ الْكَفَرَةَ الَّذِینَ یُكَذِّبُونَ رُسُلَكَ وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِكَ وَاجْعَلْ عَلَیْهِمْ رَجْزَكَ وَعَذَابَكَ.

اللَّهُمَّ قَاتَلِ الْكَفَرَةَ الَّذِینَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَهَ الْحَقِّ» [۴۸۰].

«خداوندا، همه حمد و سپاس‌ها تو را است.

خداوندا، آنچه را تو بگشایی، کس نتواند ببندد، و آنچه را تو ببندی، کس نتواند بگشاید، آنکه را تو گمراه کنی، کس نتواند هدایت کند، و آنکه را تو راه بنمایی، کس نتواند به گمراهی بکشاند. آنچه را تو بازداری، کس نتواند که عطا کند، و آنچه را تو عطا کنی، کس نتواند که بازدارد، هر آنچه را که تو دور گردانی، هیچ‌کس نتواند نزدیک گرداند، و هر آنچه را تو نزدیک گردانی، هیچ‌کس نتواند دور گرداند.

خداوندا، برکات و رحمت و فضل و روزی‌ات را شامل حال ما گردان. خداوندا، من از تو درخواست می‌کنم نعمتی ابدی را که تغییر و زوال نداشته باشد.

خداوندا، من از تو درخواست می‌کنم که روز گرفتاری، مرا معونت دهی، و روز بیم و هراس، امنیت بخشی.

خداوندا، من به تو پناه می‌برم از شر آنچه به ما عطا فرموده‌ای، و از شر آنچه از ما بازداشته‌ای.

خداوندا، ایمان را برای ما محسوب گردان، و آن را در دل‌های ما بیارای، و کفر و فسق و عصیان را برای ما ناخوشایند گردان، و ما را از رشد یافتگان قرار ده.

خداوندا، ما را مسلمان بمیران، و مسلمان زنده بدار، و ما را به صالحان ملحق گردان، نه خوار و ذلیل شویم، نه شیفته و مغرور.

خداوندا، ای کشنده کافران، آن کسانی که فرستادگانت را تکذیب می‌کنند، و راه تو را بر بندگانت می‌بندند، کیفر و عذاب خود را برای آنان قرار ده.

خداوندا، ای کشنده کافران، آن کسانی که از کتاب برخوردار شده‌اند.

ای معبود حق».

[۴۸۰] این دعا را بخاری در کتاب الادب المُفرد، ح ۶۹۹، و امام احمد در مسند خود، ج ۳، ص ۶۲۴ آورده‌اند.

در راه بازگشت به مدینه

وقتی رسول خدا جاز خاک سپاری شهیدان و دعا و ثنا و راز و نیاز در پیشگاه خداوند منان فراغت یافتند، از بیابان احد بار بستند و آهنگ مدینه کردند. در راه بازگشت به مدینه نمونه‌های کم‌نظیری از عشق و فداکاری از سوی زنان صادق و با ایمان مشاهده شد که دست کمی از حماسه‌آفرینی‌های مردان باایمان در اثنای کارزار نداشت.

در اثنای راه، حمنه بن جحش آنحضرت را ملاقات کرد. خبر مرگ برادرش عبدالله بن جحش را به او دادند، «انا لله و انا الیه راجعون» گفت، و برای او طلب مغفرت کرد. آنگاه خبر مرگ دایی‌اش حمزه بن عبدالمطلب را به او دادند، باز هم استرجاع کرد، و برای او طلب مغفرت کرد. سپس خبر مرگ همسرش مُصعَب بن عَمیر را به او دادند، شیون و غوغا راه انداخت، رسول خدا جفرمودند:

«إن زوج الـمرأة منها بمكان». «شوهر زن برای او جایگاه بخصوصی دارد!» [۴۸۱].

حضرت رسول اکرم جدر اثنای راه، بر زنی از بنی‌دینار گذشتند که شوهر و برادر و پدرش هر سه در جنگ احد کشته شده بودند. وقتی خبر مرگ آنان را به او دادند، گفت: ایشان را به من نشان دهید تا ایشان را نظاره کنم! اشاره کردند، وقتی آنحضرت را دید، گفت: هر مصیبتی گذشته از شما کوچک است! [۴۸۲].

مادر سعدبن معاذ دوان دوان به سوی آنحضرت آمد. سعد لگام اسب آنحضرت را گرفته بود. گفت: ای رسول خدا، مادرم است! گفتند: «مرحبا بها» خوش آمد! و به احترام آن زن ایستادند. وقتی به ایشان نزدیک شد، کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ را به او تسلیت گفتند. گفت: اما، حالا که من شما را دیدم، تحمل این مصیبت برایم آسان است! آنگاه، رسول خدا جبرای خانواده‌های کسانی که در احد کشته شده بودند دعا کردند و گفتند:

«یا أم سعد، أبشری وبشری أهلهم إن قتلاهم ترافقوا فی الجنة جمیعا، وقد شفعوا فی أهلهم جمیعا». «ای امّ‌سعد، مژده بده، و خانواده این کشته‌شدگان را بشارت ده که کشته‌شدگانشان باهم دربهشت همگی همراه‌اند، و خداوند شفاعت همگی آنان را درباره خانواده‌های ایشان پذیرفته است!».

امّ‌سعد گفت: راضی شدیم، ای رسول خدا، با این ترتیب، دیگر چه کسی برای آنان گریه خواهد کرد؟! آنگاه، گفت: ای رسول خدا، برای بازماندگان شهدای احد دعا بفرمایید! پیغمبر اکرم جدست به دعا برداشتند و گفتند:

«اللهم اذهب حزن قلوبهم، واجبر مصیبتهم، وأحسن الخلف على من خلفوا». «خداوندا، اندوه دل آنان را بزدای، و مصیبتشان را برایشان جبران کن، و سرپرستانی نیکو برای کسانی که اینان از خود برجای نهاده‌اند مقرر فرمای!» [۴۸۳].

[۴۸۱] سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۹۸. [۴۸۲] سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۹۹. [۴۸۳] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۴۷.

ورود پیامبر به مدینه

رسول خدا جشامگاه همان روز- روز شنبه هفتم ماه شوال سال سوم هجرت- به مدینه رسیدند. وقتی نزد خانوادۀ خود بازگشتند، شمشیرشان را به فاطمه دخترشان دادند و گفتند:

«اغسلی عن هذا دمه یا بنیة، فوالله لقد صدقنی الیوم». «این را خون‌هایش را بشوی، که بخدا امروز برای من شمشیر خوبی بود!».

علی بن ابی طالب نیز شمشیرش را به وی داد و گفت: این را هم، خون‌هایش را بشوی، که بخدا امروز برای من شمشیر خوبی بود! رسول خدا جفرمودند: اگر امروز تو نیک کارزار کردی، سهل بن حنیف و ابودجانه نیز همراه تو نیک کارزار کردند! [۴۸۴].

[۴۸۴] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۱۰۰.

شمار کشته‌شدگان طرفین

بیشتر روایات یک سخن‌اند بر این‌که کشته‌شدگان سپاه اسلام در جنگ احد هفتاد تن، و بیشتر آنان از انصار، بوده‌اند، زیرا، از انصار، در این جنگ شصت و پنج نفر کشته شدند، چهل و یک تن از خزرج، و بیست و چهار تن از اوس، یک نفر نیز از یهودیان کشته شد، و شهدای مهاجرین فقط چهار تن بودند.

اما، درمورد کشته شدگان سپاه مشرکین، ابن اسحاق آورده است که بیست و دو تن بوده‌اند. ولی، شمارش دقیق، با تأمل و دقت در تمامی تفاصیل جنگ احد که اهل مغازی و سِیر نوشته‌اند، و باتوجه به کشته‌شدگانی که از مشرکان در مراحل مختلف جنگ نام برده شده‌اند، نشان می‌‌دهد که کشتگان مشرکین سی‌وهفت تن بوده‌اند، نه بیست و دو تن، والله اعلم! [۴۸۵].

[۴۸۵] نکـ: همان، ج ۲، ص ۱۲۲-۱۲۹؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۳۵۱؛ غزوة احد، محمد احمد باشمیل، ص ۲۷۸-۲۸۰.

حالت آماده باش در مدینه

مسلمانان رزمنده، آن شب- شب یکشنبه هشتم ماه شوال سال سوم هجرت- را پس از بازگشت از جنگ احد، به حالت آماده‌باش گذرانیدند. در تمامی طول شب، با وجود آنکه خستگی آنان را از پای درآورده بود، و بسیار آنان را درهم فشرده بود، نقب‌های زیرزمینی منتهی به مدینه و دروازه‌های مدینه را کاملاً زیرنظر داشتند و حراست می‌کردند، و به ویژه، از جان فرمانده بزرگشان رسول خدا جحفاظت به عمل می‌آوردند، زیرا، از هر سوی شبهه و احتمال پیش‌آمدهای ناخواسته به اذهانشان راه می‌یافت.

غزوۀ حمراء الاَسد

تمام شب را رسول خدا جدربارۀ آن وضعیت موجود می‌اندیشیدند. آنحضرت خوف آن را که مبادا مشرکان چنین بیاندیشند که از این فتح و پیروزی که در میدان جنگ به دست آورده‌اند، نتوانسته‌اند بهرۀ قابل توجهی ببرند، و دچار پشیمانی بشوند، و از نیمۀ راه بازگردند تا دو مرتبه بر مدینه یورش برند؟! این بود که تصمیم گرفتند عملیات تعقیب لشکر مکه را فوراً به مرحلۀ اجرا درآورند.

حاصل مطلب صاحبان مغازی چنین است:

نبی اکرم جدرمیان مردم ندا دردادند، و آنان را برای عزیمت بسوی برخورد مجدد بادشمن فراخواندند. این فراخوان، بامداد روز بعد از جنگ احد یعنی روز یکشنبه هشتم ماه شوال سال سوم هجرت بود. پیامبر بزرگ اسلام فرمودند:

«لا یخرج معنا إلا من شهد القتال». «بجز کسانی که در عرصه نبرد حاضر بوده‌اند، کسی نباید همراه ما بیاید!».

عبدالله بی ابی گفت: من همراه شما سوار شوم و بیایم؟ فرمودند: نه! مسلمانان رزمنده با آن جراحت‌های شدید که برداشته بودند، و آن بیم و هراس فراوان که داشتند، دعوت پیامبر اکرم جرا اجابت کردند و گفتند: سمعاً و طاعتاً! جابربن عبدالله از ایشان اجازه خواست و گفت: ای رسول خدا جمن دوست می‌داشتم که شما در هیچ عرصه‌ای حاضر نشوید مگر آنکه من همراه شما باشم، اما پدرم مرا سرپرست دخترانش قرار داده بود، اینک به من اجازه دهید که همراه شما بیایم! پیامبر اکرم جبه او اجازه دادند.

رسول خدا جو مسلمانان رزمندۀ همراه ایشان، شتابان حرکت کردند و طی مسافت کردند تا به حمراءالاسد، واقع در هشت میلی مدینه رسیدند، و در آنجا اردو زدند.

در آنجا، مَعبد بن ابی‌مَعبَد خزاعی به نزد رسول خدا جآمد و اسلام آورد.. بعضی نیز گفته‌اند که همچنان بر شرک خویش باقی بود، اما خیرخواه رسول خدا جبود، زیرا خزاعه هم‌پیمانان بنی‌هاشم بودند. به هر حال، گفت: ای محمد، هان بخدا، مصیبت‌هایی که به یاران شما رسید بر ما سخت گران آمد! و بسیار خرسند شدیم که خداوند شما را به سلامت نگاه داشت! رسول خدا جبه او دستور دادند که خود را به ابوسفیان برساند، و او را از اجرای نقشه‌ای که در سر پرورانده است بازدارد.

بیم و هراس رسول خدا جاز اینکه مشرکان به فکر بازگشت به مدینه بیفتند کاملاً بجا بود. قریشیان، وقتی که به روحاء- واقع در سی و شش میلی مدینه- رسیدند، زبان به ملامت یکدیگر گشودند. به یکدیگر گفتند: هیچ کاری نکردید! قدرت و شوکت ایشان را درهم شکستید، و رهایشان گردید، سران ایشان همچنان زنده و پابرجای مانده‌اند، و بار دیگر در برابر شما صف‌آرایی خواهند کرد! بازگردید تا آنان را ریشه‌کن سازیم؟!.

ظاهراً، این پیشنهاد به صورت سطحی، از جانب کسانی مطرح شد که برآورد صحیحی از قدرت رزمی و روحیه و تاب و توان معنوی طرفین نداشتند. به همین جهت، یکی از سران و پیشوایانشان، صفوان بن امیه، با آنان مخالفت کرد و گفت: ای خویشاوندان من، چنین نکنید! من می‌ترسم آن کسانی که از عزیمت به عرصۀ جنگ- همراه سپاهیان مسلمانان در جنگ احد- خودداری کردند، با آنان بر علیه شما همدست شوند! حال که دولت فتح نصیب شما شده است، بازگردید. من هیچ ایمن نیستم از اینکه اگر شما به مدینه بازگردید دولت فتح نصیب دشمنان شما نگردد! این رأی، در برابر رأی اکثریت قریب به اتفاق مردود گردید، و لشکر مکه یک سخن شدند بر اینکه بسوی مدینه رهسپار گردند. اما، پیش از آنکه ابوسفیان با لشکریانش از جایگاه خویش حرکت کنند، معبدبن ابی‌معبد خزاعی- که ابوسفیان خبر از اسلام آوردن وی نداشت- به نزد ابوسفیان آمد. ابوسفیان گفت: چه خبر؟ معبد؟! معبد که بنا داشت یک جنگ روانی- تبلیغاتی شدید را بر ابوسفیان و همراهانش تحمیل کند- گفت: محمد با یارانش به راه افتاده‌اند و در تعقیب شما هستند، با سپاهی که تاکنون همانند آن را هرگز ندیده‌ام! از کینه‌توزی نسبت به شما یکپارچه آتش‌اند. همۀ آن کسانی نیز که در صحنۀ نبرد با شما حاضر نشده بودند، به او پیوسته‌اند، و از بابت موقعیت که از دست داده‌اند سخت پشیمان شده‌اند. آنچنان خشم و کینه‌ای نسبت به شما دارند که هرگز تاکنون همانند آن را ندیده‌‌ام!.

ابوسفیان گفت: وای بر تو، چه می‌گویی؟!.

مَعبَد گفت: بخدا، جز این نمی‌بینم که همین که به سوی مدینه حرکت کنی، پیشقراولان لشکر وی را خواهی دید که از پشت این تپه به سوی شما می‌آیند!.

ابوسفیان گفت: بخدا، ما یک سخن شده‌ایم که بار دیگر بر آنان حمله بریم، و آنان را ریشه‌کن سازیم!؟.

مَعبد گفت: چنین مکن! من خیرخواهم!.

با این ترتیب عزم و ارادۀ لشکر مکه بر بازگشت به مدینه سست گردید، و ترس و وحشت لشکریان ابوسفیان را دربرگرفت. ابوسفیان طریق عافیت را همانا در پیگیری انصراف از بازگشت به مکه دید. البته، ابوسفیان نیز دست به یک جنگ روانی- تبلیغاتی بر علیه سپاه اسلام زد، شاید بتواند آن سپاه از نو سازمان یافته را از پیگیری تعقیب لشکر مکه بازدارد، تا درنتیجه، بطور طبیعی، در جهت پرهیز از برخورد با آن سپاه موفقیتی کسب کرده باشد. کاروانی از عبدالقیس عازم مدینه بود. ابوسفیان گفت: شما یک پیام از من به محمد می‌رسانید؟ تا در عوض، من هم هرگاه به مکه آمدید، در بازار عکاظ این شتران شما را مویز بار کنم؟! گفتند: باشد! گفت: به محمد این پیام را از من برسانید که ما قصد حملۀ مجدد به آنان را داریم، تا او و یارانش را ریشه‌کن کنیم!.

کاروانیان در حمراءالاسد به رسول خدا جو یارانشان رسیدند، و سخن ابوسفیان را برای ایشان بازگفتند، گفتند: «ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم»! اما، این سخنان بر ایمان مسلمانان رزمنده افزود، و گفتند: حسبنا الله ونعم الوکیل! چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ٱلَّذِينَ قَالَ لَهُمُ ٱلنَّاسُ إِنَّ ٱلنَّاسَ قَدۡ جَمَعُواْ لَكُمۡ فَٱخۡشَوۡهُمۡ فَزَادَهُمۡ إِيمَٰنٗا وَقَالُواْ حَسۡبُنَا ٱللَّهُ وَنِعۡمَ ٱلۡوَكِيلُ١٧٣ فَٱنقَلَبُواْ بِنِعۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضۡلٖ لَّمۡ يَمۡسَسۡهُمۡ سُوٓءٞ وَٱتَّبَعُواْ رِضۡوَٰنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ ذُو فَضۡلٍ عَظِيمٍ١٧٤[آل عمران: ۱۷۳-۱۷۴].

«آناکه مردم به ایشان گفتند: اینک مردمان بر گفتند: خ علیه شما همدست شده‌اند، از آنان بهراسید! اما این سخنان بر ایمان آنان افزود و داوند ما را بس است، و او کارگزار بسیار خوبی است! از این رو، در پرتو نعمت الهی و فضل خداوند بازگشتند، و هیچ بدی به آنان نرسید، و همه جا در پی رسیدن به خشنودی خدا بودند، و خداوند صاحب فضل عظیم است!».

پیامبر گرامی اسلام، روز یکشنبه بود که به حمراءالاسد رسیدند. روزهای دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه- نهم و دهم و یازدهم ماه شوال سال سوم هجرت- را نیز در آنجا اقامت فرمودند، و سپس به مدینه بازگشتند. پیش از بازگشت به مدینه، حضرت رسول‌اکرم جابوعزّۀ جُمَحی را دستگیر کردند. وی همان کسی بود که در جنگ بدر اسیر شده بود و رسول خدا جبخاطر مستمندی و تعدد دخترانش، او را بدون فدیه آزاد کرده بودند، و در برابر، وی متعهد شده بود که هیچ‌کس را بر علیه آنحضرت حمایت و پشتیبانی نکند، اما او نقض عهد کرد و مردم را توسط اشعارش بر ضد نبی‌اکرم جو مسلمانان تحریک و تشویق می‌کرد، چنانکه پیش از این گذشت. در جنگ احد نیز شرکت کرد. وقتی رسول‌اکرم جدستور بازداشت او را صادر کردند، گفت: ای محمد، مراببخش، و بر من منت بگذار، و مرا برای دخترانم زنده واگذار، من نیز با تو عهد می‌کنم که این کردار خود را هرگز تکرار نکنم! رسول خدا جفرمودند:

«لاَ تَمْسَحُ عَارِضَیْكَ بِمَكَّةَ بَعْدَهٰا وَ تَقُوْلُ: خَدَعْتُ مُحَمَّداً مَرَّتَین؟! لاَ یُلْدَغُ الْمُؤْمِنَ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَیْنَ!». «از این پس دست به گونه‌هایت نخواهی کشید در مکه و نخواهی گفت که من محمد را دوبار فریب دادم؟! انسان با ایمان از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود!!».

آنگاه زبیر- یا عاصم بن ثابت- را امر فرمودند تا گردن وی را بزند.

هم‌چنین، رسول خدا جحکم اعدام یکی از جاسوسان مکه را صادر فرمودند. وی معاویه بن مغیره بن ابی‌العاص، جد مادری عبدالملک بن‌مروان بود. داستان وی از این قرار بود که پس از بازگشت مشرکان از میدان جنگ احد، این معاویه نزد پسر عمویش عثمان‌بن عفان آمد. عثمان از رسول خدا جبرای او درخواست امان‌نامه کرد. پیامبراکرم جبه او امان‌نامه دادند، مشروط بر اینکه اگر بیش از سه روز در آن حوالی یا در مدینه بماند، او را خواهند کشت. وقتی مدینه برای بار دوم از لشکر اسلام خالی شد، بیش از آن سه روز که به او مهلت داده شده بود در مدینه ماند و برای قریشیان جاسوسی می‌کرد. وقتی لشکر رسول خدا جعازم بازگشت به مدینه شد، معاویه از مدینه گریخت. رسول ‌خدا جزیدبن حارثه و عمار بن یاسر را به تعقیب او فرستادند، آندو نیز او را تعقیب کردند، و همین که او را گرفتند، درجا کشتند [۴۸۶].

بدون تردید، غزوۀ حمراءالاسد یک غزوۀ مستقل نبوده است. این غزوه، در واقع، بخشی از جنگ احد است، و تتمۀ آن، و صحنه‌ای از صحنه‌های آن به حساب می‌آید.

غزوۀ احد را با تمام مراحل و طول و تفصیل آن از نظر گذرانیدیم. محققان از دیرباز پیرامون سرنوشت این جنگ گفتگو داشته‌اند که بالاخره به شکست مسلمانان منتهی گردید یا نه؟ بی‌شکّ، در مرحلۀ دوم جنگ احد، برتری نظامی و رزمی از آن مشرکان بود، و ساعتی مشرکان به طور کامل صحنۀ جنگ را در اختیار گرفته بودند، و در این مرحله، خسارت‌های جانی و روانی در جبهۀ لشکر اسلام بیشتر و کارسازتر بود. هم‌چنین، به طور قطع، گروهی از مسلمانان از میدان جنگ گریختند، و به طور موقت گردونۀ جنگ به نفع لشکر مکه گردش کرد، اما، با این همه، مسائل دیگری نیز در کار بوده است که مانع از این می‌شود که ما از این سلطۀ موقت نظامی با عنوان فتح و پیروزی تعبیر کنیم.

تردیدی در این نیست که لشکر مکه هرگز نتوانست اردوگاه مسلمانان را در عرصۀ کارزار احد حتی برای چند دقیقه اشغال کند. از سوی دیگر، با وجود آنکه نابسامانی و درهم ریختگی و آشفتگی به شدت لشکر مدینه را تهدید می‌کرد، عدۀ قابل توجهی از سپاهیان اسلام حاضر نشدند به فرار از میدان جنگ تن دربدهند، و با شجاعت هرچه تمام‌تر مقاومت کردند تا پس از ساعتی پیرامون مقرّ فرماندهی رسول خدا جبه یکدیگر پیوستند. سپاهیان اسلام در هیچ‌یک از مراحل این جنگ در وضعیتی گرفتار نیامدند که لشکر مکه آنان را تعقیب کند، هم‌چنین، حتی یک تن از رزمندگان لشکر مدینه به اسارت کفار مکه درنیامد! کما اینکه لشکریان مکه به هیچ غنیمتی از سپاه اسلام دست نیافتند. این نیز نکتۀ مهمی است که کفار مکه همین که در مرحله دوم به نحوی احساس پیروزی و تسلط کردند، تا مرحلۀ سوم جنگ به کارزار خویش ادامه دادند، در حالیکه سپاه مدینه همچنان در اردوگاه خودش مستقر بود، هم‌چنین، سپاه مکه- چنانکه معمول فاتحان آن روزگار بود- یک یا دو یا سه روز پس از پایان جنگ در صحنۀ نبرد نماندند، بلکه شتابان بازگشتند، و عرصۀ کارزار را رها کردند و رفتند، پیش از آنکه مسلمانان صحنه راترک کرده باشند. حتی، جرأت نکردند پای به مدینه بگذارند و به غارت و چپاول اموال و زنان و کودکان مدینه دست بزنند، با آنکه چند قدم بیشتر با مدینه فاصله نداشتند، و دروازه‌های مدینه به رویشان گشاده بود، و از لشکر و نیروهای رزمی نیز مدینه بکلی خالی شده بود!.

تمامی این قرائن و شواهد حاکی از آنند که شتاب و دستپاچگی ابوسفیان برای بازگشت و خروج از معرکۀ جنگ، به خاطر آن بوده است که ابوسفیان می‌ترسید که اگر لشکریانش به مرحلۀ سوم جنگ پای گذارند، شکست و ننگ و عار به بار آورند، به خصوص، وقتی موضعگیری ابوسفیان را در برابر غزوۀ حمراءالاسد بررسی می‌کنیم، بر یقین و باورمان نسبت به این برداشت و نتیجه‌گیری افزوده می‌گردد.

با این ترتیب، می‌توان گفت جنگ احد عبارت از یک جنگ پایان نایافته است. هریک از طرفین، بهرۀ خودش را از موفقیت در میدان جنگ برده، و خسارت خودش را هم دیده است، و بدون آنکه هیچ‌یک از طرفین به طور کامل از عرصۀ کارزار بگریزد، و اردوگاه خویش را در اختیار اشغال نظامی دشمن قرار دهد، هر دو طرف دست از نبرد کشیده‌اند، و این، معنای یک «جنگ پایان نایافته» است.

سخن خداوند متعال به همین نکتۀ مهم اشاره دارد، آنجا که می‌فرماید:

﴿ وَلَا تَهِنُواْ فِي ٱبۡتِغَآءِ ٱلۡقَوۡمِۖ إِن تَكُونُواْ تَأۡلَمُونَ فَإِنَّهُمۡ يَأۡلَمُونَ كَمَا تَأۡلَمُونَۖ وَتَرۡجُونَ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا يَرۡجُونَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا١٠٤[النساء: ۱۰۴].

«در ارتباط بااین جماعت دچار سستی نشوید، اگر شما ناراحتی‌هایی دیده‌اید، اینان نیز ناراحتی‌هایی دیده‌اند و می‌بینند همانگونه که شما ناراحتی می‌بینید، اما، شما از خداوند امیدها دارید که اینان ندارند!».

در این آیۀ شریفه، خداوند هریک از این دو سپاه را به آن سپاه دیگر از جهت آزار رسانیدن و آزار دیدن تشبیه می‌کند و همانند اعلام می‌کند. از این بیان استفاده می‌شود که موقعیت هر دو سپاه یکسان بوده است، وهر دو سپاه در حالی که عملاً پیروز و غالب نبوده‌اند بازگشته‌اند.

[۴۸۶] تفصیلات جنگ احد و غزوه حمراءالاسد را عمدتاً از سیرةابن‌هشام (ج ۲، ص ۶۰-۱۲۹)؛ زادالمعاد (ج ۲، ص ۹۱-۱۰۸)؛ فتح الباری همراه با متن صحیح بخاری (ج ۷، ص ۳۴۵-۳۷۷)؛ و مختصر سیرةالرسول، شیخ عبدالله نجدی (ص ۲۴۲-۲۵۷) گرفته‌ایم؛ مآخذ دیگر این فصل را در جاهای خودشان ارجاع داده‌ایم.

گزارش تحلیلی قرآن کریم از جنگ احد

پس از جنگ احد، آیات قرآنی پیاپی نازل شدند و بر تمامی مراحل مهم این جنگ، مرحله به مرحله، پرتو افکندند، و با صراحت کامل، موجبات و عواملی را که منجر به آن خسارات کمرشکن برای مسلمانان گردید، برشمردند، و نقاط ضعفی را که همچنان درمیان گروه‌‌‌ها و صفوف اهل ایمان در ارتباط با وظیفه‌شناسی در این موقعیت‌های حساس و تعیین کننده وجود داشت برملا ساختند، نقاط ضعفی را که مسلمانان هنوز در ارتباط با اهداف ارزشمند و متعالی تأسیس و تکوین جامعۀ اسلامی داشتند، و این کاستی‌ها و آسیب‌پذیری‌ها برای امتی که از دیگر امت‌‌‌ها ممتاز، و بهترین امت برگزیده از میان دیگر امت‌‌‌ها است، زیبنده نیست.

هم‌چنین، قرآن وضعیت منافقان را گزارش کرد، و آنان را رسوا ساخت، و دشمنی باطنی و درونی آنان را با خدا و رسولش آشکار گردانیدند، و همزمان، شبهه‌ها و وسوسه‌هایی را که در دل‌های مسلمانان ضعیف الاعتقاد خلَجان می‌کرد، از میان برد و پاسخگویی کرد، و منشأ این وسوسه‌ها و شبهات همین منافقان و برادران و یارانشان، یهودیان- که قهرمانان دیرینۀ دسیسه و توطئه‌اند- بودند. قرآن کریم اهداف و حکمت‌ها و نتایج و دستاوردهایی را نیز که این جنگ بر آن‌ها مشتمل بوده است، مورد اشاره قرار داد.

پیرامون موضوع جنگ احد، شصت آیه از سورۀ آل عمران را خداوند متعال نازل فرموده است، که در نخستین آیه از این مجموعه نخستین مرحله از مراحل متعدد و مهم این جنگ را خاطر نشان می‌سازد:

﴿ وَإِذۡ غَدَوۡتَ مِنۡ أَهۡلِكَ تُبَوِّئُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ مَقَٰعِدَ لِلۡقِتَالِۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ١٢١ [آل عمران: ۱۲۱].

«و هنگامی که بامدادان از نزد خانواده‌ات بیرون شدی، تا پایگاه‌های مسلمانان را برای جنگ آماده سازی».

در پایان این مجموعه نیز خداوند متعال یک تفسیر و تحلیل جامع از حکمت‌ها و دستاوردهای این جنگ ارائه فرموده است:

﴿ مَّا كَانَ ٱللَّهُ لِيَذَرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ عَلَىٰ مَآ أَنتُمۡ عَلَيۡهِ حَتَّىٰ يَمِيزَ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِۗ وَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُطۡلِعَكُمۡ عَلَى ٱلۡغَيۡبِ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَجۡتَبِي مِن رُّسُلِهِۦ مَن يَشَآءُۖ فَ‍َٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرُسُلِهِۦۚ وَإِن تُؤۡمِنُواْ وَتَتَّقُواْ فَلَكُمۡ أَجۡرٌ عَظِيمٞ١٧٩ [آل عمران: ۱۷۹].

«هرگز خداوند بر آن نبوده و روا نمی‌داشته است که شما را در آن وضعیتی که بودید واگذارد، تا آنکه ناپاک را از پاک جدا سازد، و نیز خداوند بر آن نبوده و روا نمی‌داشته است که شما را از غیب با خبر گرداند، بلکه خداوند از فرستادگانش هر آن کس را که بخواهد برمی‌گزیند، شما نیز به خداوند و فرستادگان خداوند ایمان بیاورید، که اگر ایمان بیاورید و تقوا پیشه کنید، پاداشی بزرگ از آنِ شما خواهد بود».

دستاوردهای والای جنگ احد

ابن قیم پیرامون این موضوع داد سخن داده است [۴۸۷]. ابن حجر نیز گفته است: دانشمندان گویند: در داستان احد و مصیبت‌هایی که مسلمانان در اثنای این جنگ دیدند، نکته‌ها و فواید و نتایج الهی و ربانی عظیم نهفته بود:

یکی از این دستاوردها آن بود که به مسلمانان فرجام بد نافرمانی خدا شناسانید، و آنان را از بدشگونی و بدفالی دست زدن به موارد نهی شده با خبر گردانید، چنانکه این مسئله به طور عینی در مرحله‌ای که تیراندازان موضع مأموریت خودشان را- که از سوی رسول خدا جتعیین شده و تأکید شده بود که از آنجا تکان نخورند- ترک کردند، مشهود گردید.

یکی دیگر از نکته‌های مهم در این جنگ آن بود که قاعدتاً فرستادگان خداوند باید گاه به بلاها گرفتار آیند و سپس به عافیت برسند. حکمت این سنت الهی آن است که اگر همواره پیروز باشند، درمیان پیروان مؤمن ایشان کسانی داخل می‌شوند و نفوذ می‌کنند که از آنان نیستند، و مؤمنان راستین از پیروان فاقد صداقت بازشناخته نمی‌شوند، و اگر همواره شکست بخورند، مقصود از بعثت انبیا حاصل نمی‌گردد. بنابراین، مقتضای حکمت الهی آن است که در این ارتباط جمع بین الامرین بشود، تا راستگویان از دروغگویان بازشناخته شوند. به عبارت روشن‌تر، نفاق منافقان از دید مسلمانان پنهان بود، وقتی این داستان روی داد، و اهل نفاق آن کردارها و گفتارها را از خود بروز دادند، اشاره‌ها به صراحت انجامید، و مسلمانان دریافتند که با یک عده دشمنان خانگی مواجه‌اند، و برای رویارویی با آنان آماده شدند، و در برابر آنان سنگر گرفتند.

نکتۀ مهم دیگر آن بود که به تأخیر افتادن پیروزی در بعضی مواقع، نفس سرکش انسان را رام می‌سازد، و انسان را از شاخ و شانه کشیدن بازمی‌دارد، چنانکه وقتی مسلمانان راستین به آن بلایا در جنگ احد گرفتار آمدند، صبر و شکیبایی پیشه کردند، و منافقان اظهار عجز و بی‌تابی کردند.

مسئلۀ دیگر و حکمت دیگر آن بود که خداوند برای بندگان با ایمان خود منزلگاه‌هایی در دارالکرامت خویش تعبیه کرده و تدارک دیده است که کوشش‌های معمولی آن بندگان در حد دستیابی به آن پایگاه‌های بلند نیست، خداوند عوامل و موجبات بلیت و محنت را فراهم می‌آورد تا آن بندگان بتوانند به آن مدارج عالی دست یابند.

هم‌چنین، این نکتۀ مهم در کار بود که شهادت یکی از بالاترین مقامات و درجات اولیای خدا است، خداوند به این وسیله مسلمانان را به سوی این مقام والا و این مرتبت عالی سوق داد.

نیز یکی از حکمت‌های الهی آن است که وقتی خداوند متعال اراده می‌کند که دشمنان خویش را هلاک گرداند، عوامل و موجباتی را فراهم می‌آورد، تا به خاطر کفر و بغی و طغیان و آزار و شکنجۀ اولیای الهی مستحق آن کیفر موردنظر بشوند، درنتیجه، خداوند در پرتو بلیات و مصائب جنگ احد، خداباوران مسلمان را از پیرایه‌های گناه پیراست، و کفر پیشگان را محو و نابود گردانید [۴۸۸].

[۴۸۷] نکـ: زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۹-۱۰۸. [۴۸۸] فتح الباری، ج ۷، ص ۳۴۷.

فصل ششم: از اُحُد تا احزاب

بازتاب جنگ احد

ماجرای غم‌انگیز احد، شوکت و هیبت و موقعیتی را که مسلمانان در جنگ بدر بدست آورده بودند، به شدت تحت‌تاثیر قرار داد. از عظمت و مهابت مسلمین در دیدگان مردم کاست، و ترس و وحشتی که از رزمندگان مسلمان در دل‌های کفار و مشرکان افتاده بود، رنگ باخت، و گرفتاری‌های داخلی و خارجی جامعۀ نوپای خداباوران افزایش یافت. خطرات گوناگون از هر سوی مدینه را در برگرفت، و یهودیان و منافقان و بادیه‌نشینان نقاب از چهرۀ دشمنی دیرینه برگرفتند، و هریک از این گروه‌ها به نحوی درصدد برآمدند تا برخانه و کاشانۀ مسلمانان دست‌اندازند، و حتی طمع در آن بستند که کار مسلمانان را یکسره کنند، و درخت جوان اسلام را از ریشه درآورند.

هنوز دو ماه از جنگ احد نگذشته بود، که طایفۀ بنی‌اسد خودشان را برای غارت و چپاول مدینه آماده کردند. پس از آن طوایف عًضًل و قارًه در ماه صفر سال چهارم هجرت دست به توطئه‌ای زدند که به قتل ده تن از صحابۀ پیامبراکرم جانجامید. در همان ماه، عامربن طفیل عامری بعضی از طوایف را تحریک کرد، و آنان هفتاد تن از صحابه را کشتند، که این واقعه را واقعۀ بئر معونه نامیده‌اند. در طول این مدت بنی‌نضیر نیز آشکارا نسبت به مسلمانان اظهار دشمنی می‌کردند، تا آنکه در ماه ربیع‌الاول سال چهارم هجرت به توطئه‌ای خطرناک با هدف به قتل رسانیدن پیامبر گرامی اسلام دست زدند. بنی غطفان نیز گستاخ شدند، و در ماه جمادی‌الاولی سال چهارم هجرت درصدد حمله به مدینه برآمدند.

با این ترتیب، قدرت و شوکت مسلمانان که در ماجرای جنگ احد از دست رفته بود، تا مدت مدیدی ایشان را در معرض مخاطرات گوناگون قرار داده بود، اما، این حکمت حضرت محمد جبود که جهت‌گیری امواج خروشان بلا را تغییر داد، و هیبت و عظمت از دست رفتۀ مسلمانان را به آنان بازگردانید، و خداباوران بار دیگر برتری و تفوق خودشان را به دست آوردند. نخستین اقدام حکیمانۀ حضرت رسول‌اکرم جدر این ارتباط تعقیب جنگجویان احد تا وضع حمراءالاسد بود، که تا حدودی نام و ننگ از دست شدۀ رزمندگان مسلمانان را بازپس آورد، و به اندازه قابل توجهی موقعیت رزمی مسلمین را در منطقه بار دیگر تثبیت کرد. آنگاه، مانورهایی را ترتیب دادند که نه تنها شوکت و هیبت مسلمانان را به ایشان بازگردانید، بلکه بر آن نیز افزود، چنانکه در صفحات آتی، بخشی از این ماجراها گزارش خواهد شد.

سریۀ ابو سَلَمه

نخستین گروهی که بر ضد مسلمانان، در پی آن پریشانی و نابسامانی که در جنگ احد روی داد، قیام کردند، طایفۀ بنی ‌اسد بن خُزیمه بودند. نیروهای اطلاعاتی مدینه برای پیامبر اکرم جخبر آوردند که طلحه و سلمه پسران خویلد به اتفاق افراد قبیلۀ خود، و دیگر فرمانبردارانشان بنی‌اسد بن خزیمه را به جنگ بر علیه رسول خدا فرا می‌خوانند.

رسول خدا جسریه‌ای را متشکل از یکصدوپنجاه تن از رزمندگان مهاجرین و انصار به منظور سرکوبی آنان فرستادند. فرماندهی این سریه را بر عهدۀ ابوسلمه نهادند، و برای او لوای ویژه‌ای بستند. ابوسلمه غافلگیرانه بر سر بنی‌اسد بن‌خزیمه در متن دار و دیارشان تاخت، و پیش از آنکه بتوانند دست به غارت بزنند، صفوف آنان را درهم شکست، و مسلمانان بر اشتران و گوسفندان فراوانی دست یافتند و با خود بردند و بدون آنکه کارزاری روی دهد، به سلامت و با غنیمت، بر مدینه بازگشتند.

تاریخ اعزام این سریه آغاز ماه محرم سال چهارم هجرت بود. ابوسلمه به هنگام مراجعت به مدینه زخمی که در جنگ احد برداشته بود، سرباز کرد، و بر اثر آن طولی نکشید که از دنیا رفت [۴۸۹].

[۴۸۹] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۰۸.

سریۀ عبدالله بن اُنَیس [۴۹۰]

روز پنجم همین ماه محرم- در سال چهارم هجرت- نیروهای اطلاعاتی خبر آوردند که خالدبن سفیان هُذلی عده و عُدّه‌ای را برای جنگ با مسلمانان تدارک می‌بیند. نبی‌اکرم جنیز عبدالله بن انیس را به سوی وی اعزام فرمودند تا کار وی را یکسره کند.

عبدالله بن اُنیس به مدت هجده شب دور از مدینه بر سر برد، آنگاه روز شنبه، هفت روز مانده به پایان ماه محرم به مدینه وارد شد. خالد را کشته بود و سرش را با خود آورده بود. آن را در برابر پیامبر گرامی اسلام بر زمین نهاد. آن حضرت یک چوبدستی به او عنایت فرمودند، و گفتند:

«هذه آیة بینی و بینك یوم القیامة». «این نشانه‌ای باشد میان من و تو در روز قیامت!».

به هنگام وفات، عبدالله بن اُنیس وصیت کرد که آن چوبدستی را همراه او در کفن وی بگذارند [۴۹۱].

[۴۹۰] کلمه متن: «بَعثُ...»-م. [۴۹۱] زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۰۹؛ نیز : سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۶۱۹-۶۲۰.

سریۀ رَجیع [۴۹۲]

در ماه صفر همان سال- یعنی سال چهارم هجرت- گروهی از مردمان عضل و قاره بر رسول خدا جوارد شدند، و گفتند که اسلام درمیان آنان نفوذ پیدا کرده است، و درخواست کردند که افرادی را از مسلمانان همراه ایشان بفرستند تا به آنان قرآن یاد بدهد، و تعالیم دین را بیاموزد. به روایت ابن اسحاق پیامبر اکرم جشش تن از مسلمانان را همراه ایشان فرستادند. بنا به روایت بخاری این عده ده تن بودند و مرثد بن ابی مرثد غنوی را به روایت ابن اسحاق- یا عاصم بن ثابت جد عاصم بن عمر بن خطاب را به روایت بخاری- به فرماندهی آن عدّه گماردند، و این عدّه همراه آنان به راه افتادند.

وقتی به رجیع- که چشمۀ آبی از آنِ هذیل در ناحیۀ حجاز، میان رابغ و جُدَّه بود- رسیدند، طایفه‌ای از هذیل به نام بنولحیان را بر علیه مسلمانان همراهشان به فریادرسی طلبیدند. آنان نیز، با حدود یکصد تیرانداز از پس آنان آمدند و سایه به سایۀ آنان مسیرشان را طی کردند، تا به آنان رسیدند. در این موقع، هیأت اعزامی مسلمانان بر بالای بلندی جای گرفته بودند، و دشمن آنان را به محاصرۀ خویش درآورد. محاصره کنندگان گفتند: با شما عهد و پیمان می‌بندیم که اگر به نزد ما پایین بیایید، هیچ‌یک از شما را نکشیم! عاصم از پایین آمدن خودداری کرد، و به اتفاق یارانش با آنان جنگید. هفت تن از آنان را با تیر از پای درآوردند. خبیب و زیدبن دثنه و یک مرد مسلمان دیگر برجای ماندند. بار دیگر با آنان عهدو پیمان بستند. آن سه تن نیز به سوی آنان پایین آمدند، اما دشمنان به آنان نیرنگ زدند، و با زه کمان‌هایشان آنان را دربند کردند. آن مرد سوم گفت: این آغاز نیرنگ است! و از همراهی با آنان خودداری کرد. او را به دنبال خود کشانیدند و با او گلاویز شدند تا به هر ترتیب او را به همراهی با خود وادارند، حاضر نشد، و او را به قتل رسانیدند. اما، خبیب و زید را با خود بردند، و در مکه آن دو را فروختند. خبیب و زید بعضی از سران و بزرگان قبیلۀ ایشان را در جنگ بدر کشته بودند.

خُبَیب، مدتی در نزد آنان زندانی بود. آنگاه، بر کشتن او یک سخن شدند، و او را از منطقه حرم بیرون بردند تا در محل تنعیم به دار بیاویزند. همین که تصمیم گرفتند او را به دار بیاویزند، گفت: مرا واگذارید تا دو رکعت نماز بگزارم! او را وانهادند، دو رکعت نماز گزارد، وقتی که نمازش را سلام داد، گفت: به خدا، اگر نبود اینکه بگویید: این کار را از ترس مرگ می‌کنم، بیش از دو رکعت نماز می‌گزاردم! آنگاه گفت:

«اللَّهُمَّ أَحْصِهِمْ عَدَدًا، وَاقْتُلْهُمْ بَدَدًا، وَلا تُبْقِ مِنْهُمْ أَحَدًا». «خداوندا هیچ‌یک از اینان را از قلم میانداز، و یکایک ایشان را از صفحه روزگار برانداز، و احدی از آنان را ماندگار مساز!».

سپس این ابیات را سرود:

قبائلهم واستجمعوا کل مجمع
لقد اجمع الاحزاب حولی والبوا
وقربت من جذع طویل ممنع
وقد قربوا ابناءهم ونساءهم
وما جمع الاحزاب لی عند مضجعی
الی الله اشکو غربتی بعد کربتی
فقد ذرفت عینای من غیر مدمع
وقد خیرونی الکفر والـموت دونه
فقد بضعوا لحمی وقد بؤس مطمعی
فذ العرش صبرنی علی ما یرادبی
على ای شق کان فی الله مضجعی
ولست ابالی حین اقتل مسلمـا
یبارك على اوصال شلو ممزع
وذلك فی ذات الاله و ان یشأ

«همه دستجات گرداگرد من فراهم آمده‌اند، و قوم و قبیله خویش را تحریک کرده‌‌اند و همه را در اینجا به سوی من کشانیده‌اند،

فرزندان و زنان خویش را نیز به نزدیک من آورده‌اند، و مرا به یک شاخه بلند دست نایافتنی از درخت خرما نزدیک گردانیده‌اند!.

به خداوند شکایت می‌برم از بی‌کسی خویش، و از اندوهگینی خویش نیز، و این دستجات فراوان که در کنار بستر مرگشان گرد آمده‌اند!.

هم اینان، مرا درمیان کفر و مرگ مخیر ساخته‌اند، و هم‌اینک چشمان من بدون آنکه اشکی بپاشند از هم پاشیده‌اند!.

حال، ای صاحب عرش، مرا در برابر آنچه می‌خواهند با من بکنند، شکیبا گردان، که گوشت‌های تن مرا تکه تکه کرده‌اند، و امید من از زندگی بریده است!.

اما، من هیچ باک ندارم، هنگامی که مسلمان کشته می‌شوم، که بر روی کدام پهلوی خویش در راه خدا بر بستر مرگ بیفتم!.

این‌ها همه به خاطر خدا است، و اگر بخواهد این اعضای از هم گسیخته و مفاصل متلاشی شده را برکت خواهد داد!».

آنگاه ابوسفیان به او گفت: آیا تو را شادمان می‌گرداند که محمد نزد ما باشد و ما گردن او را بزنیم، و تو نیز درمیان خانواده‌ات باشی!؟ گفت: نه به خدا، مرا شادمان نمی‌گرداند که من درمیان خانواده‌ام باشم و محمد در همان مکانی که هست باشد، و خاری باعث آزار پای مبارکش گردد!.

خُبَیب را سرانجام به دار آویختند، و افرادی را گماشتند تا از جسد وی محافظت کنند. عمروبن امیۀ ضمری سررسید، و شبانه با نیرنگی که به کار آن نابکاران زد، پیکر او را از دار به زیر آورد و با خود برد و آن را دفن کرد. آن کسی که به قتل خُبیب مباشرت کرد، عقبقه بن حارث بود که خبیب پدرش حارث را در جنگ بدر کشته بود.

در صحیح بخاری آمده است که خبیب نخستین کسی بود که دو رکعت نماز گذاردن پیش از به شهادت رسیدن را سنت گردانید. در آن اوان که وی اسیر بود، به دست وی خوشۀ انگوری دیدند که از آن می‌خورد، در حالیکه در سراسر مکه هیچ میوه‌ای وجود نداشت.

زیدبن دثنه را نیز، صفوان بن‌امیه خریداری کرد و به قصاص خون پدرش او را کشت.

قریشیان عده‌ای را به سراغ پیکر عاصم فرستادند تا بخشی از پیکر او را که نشانه‌ای از او داشته باشد، برای آنان بیاورند، زیرا، عاصم بزرگی از بزرگانی ایشان را در جنگ بدر کشته بود. اما، خداوند زنبوران را فرستاد تا همانند چتری بر جسد عاصم سایه افکنند و نگذارند دست فرستادگان قریش به پیکر او برسد. درنتیجه، آن فرستادگان دست خالی برگشتند. عاصم باخداوند عهد بسته بود که دست مشرکی به پیکر او نخورد، و دست او نیز با دست مشرکی تماس پیدا نکند، عمر که داستان عاصم را برای وی بازگفتند می‌گفت: خداوند بندۀ با ایمانش را پس از مرگ نیز همانند زمان زندگانی‌اش نگاهداری می‌کند [۴۹۳].

[۴۹۲] کلمه متن : «بعثُ ...» - م. [۴۹۳] سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۱۶۹-۱۷۹؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۰۹؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۶۸-۵۶۹، ۵۸۵.

سَریۀ بِئر مَعونه

در همین ماه صفر که ماجرای غم‌انگیز رجیع روی داد، ماجرای غم‌انگیز دیگری نیز با شدت بیشتر و هولناکی افزون بر آن، به وقوع پیوست. این فاجعۀ جانگداز را واقعۀ بئر معونه‌ نام نهادند که خلاصۀ اهم وقایع آن به این شرح است:

ابوبراء عامربن مالک- که او را «مُلاعب الاسِنّة» (بازیگر با نیزه‌ها) لقب داده بودند- در مدینه به نزد رسول خدا جآمد. آن حضرت وی را به اسلام دعوت فرمودند. نه اسلام آورد و نه اظهار بیزاری از اسلام کرد. آنگاه گفت: ای رسول خدا، ای کاش یارانت را به سوی اهل نجد می‌فرستادی تا آنان را به دین تو فراخوانند، من امیدواری بسیار دارم که آنان دعوت یاران تو را اجابت کنند!؟ پیامبر اکرم جفرمودند:

«إنی أخاف علیهم أهل نجد». «من از اهل نجد بر سر یارانم می‌ترسم!».

ابوبراء گفت: من آنان را امان می‌دهم! حضرت رسول اکرم جچهل تن از مسلمانان را به روایت ابن اسحاق، و به روایت صحیح بخاری که همین روایت نیز صحیح است، هفتاد تن از مسلمانان را همراه او به سوی نجد فرستادند و منذربن عمرو را که یکی از مردان بنی‌ساعده بود، و او را «الـمعنق لیموت»(شیفته و چسم براه مرگ) لقب داده بودند، به فرماندهی آنان گماشتند. این گروه، از نیکان مسلمانان و نخبگان و سروران آنان و از معلمان قرآن بودند، روزها به هیزم کنی مشغول می‌شدند، و هیزم‌هایشان را می‌فروختند و با بهای آن برای اصحاب صُفّه قوت و غذا تهیه می‌کردند، و شب‌ها به درس قرآن و نمازگزاردن می‌پرداختند. رفتند تا به بئرمعونه- قطعه زمینی میان محل سکونت بنی‌عامر و حرّۀ بنی سُلیم- رسیدند. در آنجا فرود آمدند، آنگاه، حرام بن مِلحان برادر اُمّ سُلیم را با نامه‌ای از رسول خدا جبه سوی دشمن خدا عامربن طفیل فرستادند. وی نامه را نگشود و نخواند، و مردی رادستور داد تا با زوبین از پشت سر به وی ضربت بزند. وقتی که زوبین را در پیکر او فرو برد و حرام خون را دید، گفت: «اللَّهُ أَكْبَرُ فُزْتُ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ».

دشمن خدا، آنگاه، بی‌درنگ بنی‌عامر را برای کارزار با دیگر فرستادگان رسول خدا جفراخواند. آنان به خاطر امانی که ابوبراء داده بود، به او پاسخ مثبت ندادند. وی نیز، بنی سُلیم را برای جنگیدن با آنان فراخواند. عُصیه و رِعل و ذَکَوان ندای وی را اجابت کردند و همراه وی آمدند و یاران رسول خدا جرا محاصره کردند. آنان نیز، به کارزار پرداختند، تا همگی کشته شدند، بجز کعب بن زیدبن نجّار، که وی را با بدن مجروح درمیان کشتگان یافتند، و زنده ماند، تا در جنگ خندق شرکت کرد و کشته شد.

عمرو بن اُمیۀ ضمری و منذربن عقبه بن عامر، با گروهی از مسلمانان در صحرا گشت می‌زدند که دیدند پرندگان بر بالای آن موضعی که کشتار روی داده بود، می‌چرخند. منذر فرود آمد و با مشرکان کارزار کرد تا خود و یارانش کشته شدند. عمروبن امیه ضمری را به اسارت گرفتند، و چون باز گفت که وی از مضر است، عامر موهای پیشانی وی را برید، و او را بابت نذری که مادرش کرده بود، آزاد کرد.

عمروبن اُمیۀ ضَمُری به سوی پیامبر‌اکرم جبازگشت و اخبار آن مصیبت کمرشکن را مبنی بر کشته شدن هفتاد تن از بهترین مردان مسلمان برای آن حضرت باز گفت. این مصیبت بزرگ یادآور مصائب جنگ احد بود، با این تفاوت که آنان در معرکۀ نبرد و در میدان کشته شده بودند، اما اینان قربانی یک نیرنگ پلید شده بودند.

در راه مدینه، عمروبن امیه به موضعی به نام قَرقَره واقع در صدر وادی قنات، زیر سایۀ درختی بار انداخت. دو تن از مردان بنی‌کلاب نیر در کنار او اُطراق کردند. وقتی به خواب رفتند، عمرو آن دو را سر برید، و فکر می‌کرد که به این ترتیب انتقام خون همراهانش را گرفته است، اما، بعداً دریافت که آن دو امان نامه‌ای از رسول خدا جداشته‌اند، و او نمی‌دانسته است. وقتی به مدینه وارد شد، به رسول خدا جبازگفت که چه کرده است. آن حضرت فرمودند:

«لقد قتلت قتیلین لأدینهما». «تو دو تن را کشته‌ای که من باید خونبهای آن دو را بپردازم!».

پیامبر اکرم جبه گردآوری خونبهای آن دو مرد کلابی از مسلمانان و هم‌پیمانان یهودی ایشان پرداختند، [۴۹۴]و همین مسئله زمینه‌ساز غزوۀ بنی‌نضیر گردید، چنانکه خواهد آمد.

نبّی‌اکرم جبه خاطر این رویداد تأسف‌بار، و نیز به خاطر حادثۀ جانگداز رجیع که در مدت چند روز پیاپی رخ داده بود، بسیار ناراحت شدند [۴۹۵]، و اندوه و نگرانی بر وجود مبارک ایشان غلبه یافت، [۴۹۶]تا آنجا که اقوام و طوایفی را که به ایشان نیرنگ زده بودند و اصحاب ایشان را کشته بودند، نفرین کردند.

* در صحیح بخاری آمده است که اَنَس گفت: نبی‌اکرم جسی روز بامدادان، قاتلان اصحابشان را در بئرمعونه نفرین می‌کردند، و در نماز صبح رَعَل و ذَکَوان و لَحیان و عُصَیه را نفرین می‌کردند، و می‌فرمودند:

«عُصَیَّةُ عَصَتِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ». «طایفه عُصیه معصیت خدا و رسول را کردند!».

خداوند متعال، در این ارتباط، عباراتی از قرآن کریم را بر پیامبراکرم جنازل گردانید که ما آن را فرا گرفتیم و می‌خواندیم، و بعدها منسوخ شد: (بلّغوا عَنّا قَومنا انا لقینا فرضی عنا ورضینا عنه) از جانب ما به قوم و قبیلۀ ما بگویید که ما با خدای خودمان ملاقات کردیم، و خدا از ما راضی شده و ما نیز از او راضی شده‌ایم! پس از آن، رسول خدا جآن قنوت را ترک کردند [۴۹۷].

[۴۹۴] نکـ: سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۱۸۳-۱۸۸؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۰۹-۱۱۰؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۴، ۵۸۶. [۴۹۵] ابن سعد آورده است که خبر اصحاب رجیع و خبر اصحاب بئرمعونه هر دو در یک شب به نبی‌اکرم جرسید: ج ۲، ص ۵۳. [۴۹۶] ابن سعد از انس روایت کرده است: ندیدم رسول خدا جآن اندازه که برای اصحاب بئرمعونه اندوهگین شدند، برای اصحاب احد اندوهگین شده باشند! (طبقات، ج ۲، ص ۵۴). [۴۹۷] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۶-۵۸۸.

غزوۀ بنی نضیر

پیش از این آوردیم که یهودیان در آتش عداوت و دشمنی با اسلام و مسلمین می‌سوختند، امّا اهل پیکار و کارزار نبودند، بلکه اهل توطئه و نیرنگ بودند. آشکارا کینه‌توزی می‌کردند و عداوت خود را ابراز می‌داشتند، و حیله‌های گوناگون ساز می‌کردند تا به نحوی به مسلمانان آزار برسانند، اما دست به کشت و کشتار نزنند. بخصوص که عهد و پیمان‌های متعدد فیمابین یهودیان و مسلمانان بسته شده بود، و بعد از ماجرای بنی قینقاع و قتل کعب ابن اشرف بر خویشتن ترسیده بودند. و درهم خرد شده بودند، و به آرامش و سکوت پناه برده بودند. با وجود این، پس از ماجرای جنگ احد، گستاخ‌تر شدند، و دشمنی و نیرنگ خویش را آشکار کردند، و پنهانی با منافقان و مشرکان اهل مکه رابطه برقرار کردند، و به نفع آنان، بر ضد مسلمانان وارد عمل شدند [۴۹۸].

پیامبر بزرگ اسلام، شکیبایی ورزیدند، گستاخی و جسارت یهودیان نیز پس از دو ماجرای رجیع و بئرمعونه افزایش یافت، و کارشان به جایی رسید که برای سر به نیست کردن پیامبراکرم جدست به توطئه زدند.

داستان از این قرار بود که آن حضرت به اتفاق چندتن از یارانشان به سوی یهودیان عزیمت فرمودند، و با آنان صحبت کردند که به موجب مواد معاهدۀ فیمابین برای پرداخت خون‌بهای آن دو مرد کلابی که عمروبن امیۀ ضمری به قتل رسانیده بود، با ایشان همیاری کنند. گفتند: چنین کنیم ای اباالقاسم! اینجا بنشینید تا کار شما را راه بیاندازیم!! رسول خدا جکنار دیوار یکی از خانه‌های آنان نشستند، و منتظر بودند که یهودیان به قولشان عمل کنند، ابوبکر و عمر و علی و گروهی دیگر از صحابه نیز در کنار آن حضرت بودند.

یهودیان با یکدیگر خلوت کردند. شیطان نیز آن پندارهای شیطانی جبلّی ایشان را برایشان آرایش داد، و دست به دست هم دادند تا پیامبر گرامی اسلام را به قتل برسانند. گفتند: کدامیک از شما حاضر است این سنگ آسیا را بر روی دست گیرد، و از بام خانه بالا رود، و آن را بر سر وی بیافکند، و سر او را متلاشی سازد؟!.

اشقی الاشقیای آنان، عمروبن حجاش گفت: من! سلام بن مشکم گفت: نکنید! بخدا از این قصد شما آگاهش خواهند ساخت، و این نقض عهد و پیمانی است که میان ما و او بسته شده است! اما، آنان بر اجرای نقشۀ خویش عزم جزم کرده بودند.

جبرئیل امین از سوی رب‌العالمین بر رسول خدا جنازل شد و ایشان را از قصد یهودیان آگاه گردانید، آن حضرت شتابان از جای برخاستند و به مدینه روی آوردند. وقتی اصحاب آن حضرت به ایشان پیوستند، گفتند: چنان از جای برخاستند و به راه افتادید که ما متوجه نشدیم! پیامبر اکرم جماجرای سوءقصد یهودیان را برای ایشان باز گفتند.

رسول خدا جبی‌‌درنگ محمدبن مسلمه را به سوی بنی‌نضیر اعزام کردند تا به آنان بگوید: از مدینه خارج شوید، و از این پس دیگر نباید احدی از شما با من در این شهر سکونت کند! به شما ده روز مهلت می‌دهم، پس از این مدت هرکه جای مانده باشد گردنش را می‌زنم! یهودیان نیز، چاره‌ای جز خروج از مدینه نیافتند، و چند روزی به آماده شدن برای کوچیدن از مدینه پرداختند. اما، سرکردۀ منافقان عبدالله بن ابی نزد آنان فرستاد که برجای بمانید و سرسختی کنید، و از خانه و کاشانه خویش بیرون نشوید، من دو هزار جنگجو تحت فرمان دارم که با شما در قلعه‌هایتان تحصّن خواهند کرد، و با نثار جانشان از شما دفاع خواهند کرد!.

﴿ لَئِنۡ أُخۡرِجۡتُمۡ لَنَخۡرُجَنَّ مَعَكُمۡ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمۡ أَحَدًا أَبَدٗا وَإِن قُوتِلۡتُمۡ لَنَنصُرَنَّكُمۡ_[الحشر: ۱۱].

«اگر شما را اخراج کردند، ما نیز همراه شما خارج خواهیم شد، و از احدی در ارتباط با شما فرمان نخواهیم برد، و اگر با شما کارزار کردند، شما را یاری خواهیم کرد!».

بنی قریظه نیز به همراهی هم‌پیمانان شما از غطفان از شما پشتیبانی خواهند کرد؟!.

یهودیان بار دیگر اعتماد به نفس پیدا کردند، و رأیشان بر این قرار گرفت که با پیامبراکرم جاز در مخالفت درآیند، و رئیس یهودیان حیی بن اخطب به این سخنان سرکردۀ منافقان دل بست، و برای رسول خدا جپیام فرستاد که: ما از سرزمین خودمان خارج نمی‌شویم، تو نیز هرچه خواهی کن!.

بی‌تردید، مسلمانان در موقعیتی سخت دشوار قرار گرفتند، زیرا، درگیری با همۀ این دشمنان در چنین بُرهۀ پرمخاطرۀ تاریخ مسلمین، بدور از پیامدهای ناخوشایند نبود. مسلمانان درنده خویی اعراب را در برابر خودشان به چشم می‌دیدند، و قتل عام فاجعه‌آمیز هیأت‌های اعزامی خودشان را مشاهده می‌کردند، از آن سوی، یهودیان بنی‌نضیر آنچنان توانمند بودند که احتمال تسلیم شدن آنان را بسیار بعید جلوه می‌داد، و فرض کارزار با آنان را توأم با مشقت‌ها و گرفتاری‌های بی‌شمار نشان می‌داد. در عین حال، شر ایط و اوضاع پس از ماجرای بئرمعونه و پیش از آن، بر حساسیت مسلمانان نسبت به جنایت‌های یهودیان و اعراب مبنی بر ترور و نیرنگ که افراد و گروه‌های مسلمانان را قربانی می‌کرد، افزون شده بود، و سخت بر مرتکبین آن جنایات خشم گرفته بودند، و به همین جهت، و به دنبال توطئۀ یهودیان برای ترور شخص پیامبر، تصمیم گرفتند که با بنی‌نضیر کارزار کنند، هر چه باداباد!.

وقتی پیام پاسخ حیی بن اَخطَب به رسول خدا جرسید، تکبیر گفتند، اصحاب ایشان نیز تکبیر گفتند، آنگاه، برای درگیر شدن با آن جماعت قیام کردند، و ابن امّ‌مکتوم را در مدینه کارگزار خویش گردانیدند، و آهنگ یهودیان کردند. علمدار آن حضرت در این غزوه علی‌بن ابی‌طالب بود. همین که به نزدیکی محل سکونت بنی‌نضیر رسیدند، آنان را در محاصرۀ خود درآوردند.

یهودیان بنی‌نضیر به قلعه‌هایشان پناه بردند، و از فراز بام قلعه‌هایشان به تیراندازی و سنگ‌پرانی پرداختند. نخلستان‌ها و باغستان‌هایشان نیز در این ارتباط به آنان کمک می‌کردند. پیامبر اکرم جدستور فرمودند که آن نخلستان‌ها و باغستان‌ها را از دم کف برکنند و بسوزانند. در این‌باره حَسّان می‌گوید:

حریقٌ بِالبویرة مُستَطیر
وَهانَ علی سراة بنی لؤی

«و بر اشراف بنی‌لؤی بن غالب آسان آمد که آتشی فراگیر بر نخلستان‌های بنی‌نضیر (بُوَیرَه) زنند!».

در همین ارتباط، خداوند متعال این آیۀ شریفه را نازل فرمود:

﴿ مَا قَطَعۡتُم مِّن لِّينَةٍ أَوۡ تَرَكۡتُمُوهَا قَآئِمَةً عَلَىٰٓ أُصُولِهَا فَبِإِذۡنِ ٱللَّهِ[الحشر: ۵].

«هر آن درخت خرمایی را که قطع کنید یا بر ریشه‌اش ایستاده واگذارند، همه به اذن خداوند است».

از سوی دیگر، بنی‌قریظه از آنان کناره‌گیری کردند، عبدالله اُبّی و هم‌پیمانان غطفانی بنی‌نضیر نیز به آنان خیانت کردند، و درجهت پشتیبانی از آنان هیچ قدمی برنداشتند تا خیری به ایشان برسانند، یا شرّی را از ایشان بگردانند، از این رو، خداوندـداستان اینان را ضرب‌المثل قرار داد و فرمود:

﴿ كَمَثَلِ ٱلشَّيۡطَٰنِ إِذۡ قَالَ لِلۡإِنسَٰنِ ٱكۡفُرۡ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيٓءٞ مِّنكَ [الحشر: ۱۶].

«همانند شیطان آن هنگام که به انسان گفت: کافر شو! همین که کافر شد، گفت: من از تو بیزارم!».

محاصره چندان به طول نیانجامید، تنها شش شبانه‌روز، بعضی هم گفته‌اند: پانزده شبانه‌روز. خداوند در دل‌های آنان ترس و وحشت افکند. خودشان را باختند، و برای تسلیم در برابر رسول خدا جآماده شدند و اسلحه بر زمین نهادند، و برای رسول خدا جپیام فرستادند: ما از مدینه خارج می‌شویم! پیامبر اکرم جپذیرفتند، مشروط بر اینکه خود و فرزندانشان همگی از مدینه خارج شوند، و به آنان اجازه دادند که به اندازۀ بار اشترانشان به استثنای اسلحه هر کالا و اثاثیه‌ای که می‌خواهند با خود ببرند.

یهودیان نیز شروط آن حضرت را پذیرفتند. با دست خودشان به ویران کردن خانه‌هایشان پرداختند تا بتوانند درها و پنجره‌هایشان را بار شتر کنند و ببرند. حتی بعضی از آنان تیرک‌‌‌ها و الوار پوشش سقف‌های خانه‌هایشان را با خود بردند. زنان و کودکانشان را هم بر شتران سوار کردند، و با ششصد شتر به راه افتادند. اکثریت یهودیان کوچ کردند. بزرگانشان نیز همچون حیی بن اخطب و سلام بن ابی‌الحقیق به قلعۀ خیبر پناهنده شدند. بعضی دیگر از آنان نیز به سوی شام رهسپار شدند. تنها دو تن از یهودیان بنی‌نضیر، یامین بن‌عمرو، و ابوسعدبن وهب اسلام آوردند، پیامبراکرم جنیز اموال آن دو را مصون و محفوظ اعلام کردند.

رسول خدا جاسلحۀ بنی‌نضیر را از آنان باز گرفتند، و بر اراضی و اموال و امکاناتشان تسلط یافتند، و جمعاً پنجاه زره و پنجاه کلاه خود، و سیصد و چهل شمشیر غنیمت گرفتند.

این اموال بنی‌نضیر و اراضی و امکاناتشان همه از خالصه‌جات رسول خدا جمحسوب می‌گردید، و آن حضرت اختیار تامّ در جهت تصرف در آن‌ها را داشتند. آن حضرت خُمس این اموال را خارج نکردند، زیرا، این‌ها «فَیء» بود، و خداوند به آن حضرت بخشیده بود، و مسلمانان برای به دست آوردن آن‌ها اسبی نتاخته بودند و رکاب نزده بودند. پیامبر اکرم جنیز این اموال را به ویژه میان «مهاجرن اولین» تقسیم کردند، تنها استثنائاً به ابودجانه و سهل‌بن حنیف از انصار، به خاطر فقر آنان سهمی عطا فرمودند. حضرت رسول‌اکرم جاز این اموال، مخارج سالانۀ اهل و عیال خودشان را برمی‌داشتند، و مابقی را برای تهیه و تدارک اسلحه و جنگ‌افزار برای آمادگی رزمی در راه خدا اختصاص می‌دادند.

غزوۀ بنی‌نضیر در ماه ربیع‌الاول سال چهارم هجرت مطابق با اوگوست ۶۲۵ میلادی روی داد. خداوند تمامی سورۀ حشر را در ارتباط با این غزوه نازل فرمود. از این سوره چگونگی آواره ساختن یهودیان، رسوا شدن افکار و اندیشه‌های منافقان، و احکام ویژۀ فَیء، توضیح داده شد. و جواز بریدن درختان و سوزانیدن مزارع و باغستان‌‌‌ها و دیگر امکانات در زمین دشمن به موجب مصلحت‌های جنگی بیان شد، و تأکید شد بر اینکه این امور از مقولۀ فساد فی‌الارض نخواهند بود. هم‌چنین، خداوند دراین سوره مسلمانان را به التزام تقوا و آمادگی برای آخرت سفارش فرمود، و سوره را سرانجام با ستایش خویش و بیان اسماء و صفات خود به پایان برد. از این رو، ابن‌عبّاس دربارۀ سوره حشر می‌گفت: بگویید: سورۀ [بنی] نضیر! [۴۹۹].

این بود خلاصۀ روایت ابن اسحاق و عموم سیره‌نویسان از این غزوه، امّا، ابوداود و عبدالرزاق و بعضی دیگر از محدّثان سبب دیگری را برای این غزوه یادآور شده‌اند. آنان می‌گویند: پس از ماجرای جنگ بدر، کفّار قریش به یهودیان نوشتند: شما اهل برج و بارو و دژ و قلعه هستید! شما با این رفیق ما کارزار می‌کنید یا اینکه ما چنین و چنان خواهیم کرد، و هیچ چیز مانع دسترسی ما به خلخال پای زنانتان نخواهد بود! وقتی نامۀ قریشیان به یهودیان رسید، بنی‌نضیر در نیرنگ زدن به رسول خدا جو مسلمین یک سخن شدند، و برای رسول خدا جپیام فرستاندند: به اتفاق سی تن از یارانتان به سوی ما بیایید، ما نیز با سی تن از دانشمندانمان می‌آییم، تا در فلان مکان باهم ملاقات کنیم. این دانشمندان میان ما و شما حَکَم باشند، سخنان شما را بشنوند، اگر تصدیقتان کردند و به شما ایمان آوردند، همۀ ما ایمان می‌آوریم! نبی‌اکرم جبه اتفاق سی تن از اصحابشان به راه افتادند، سی تن از حبار یهود نیز به سوی ایشان آمدند تا به مکان مرتفعی رسیدند. یهودیان با یکدیگر گفتند: چگونه می‌توانید به او دسترسی پیدا کنید در حالی که سی مرد از یاران وی با او هستند که تمامی آنان عاشق آن‌اند که پیشمرگ او بشوند؟! نزد پیامبراکرم جفرستادند که: چگونه می‌توانیم سخن یکدیگر را بفهمیم در حالی که شصت نفریم؟! شما با سه تن از یارانتان بیایید، سه تن از علمای ما نیز به نزد شما بیایند، و سخنان شما را بشنوند، اگر به شما ایمان آوردند، همگی ما ایمان خواهیم آورد و شما را تصدیق خواهیم کرد! پیامبر اکرم جبا سه تن از یارانشان عازم شدند. یهودیان نیز با خود خنجر برداشته بودند، و قصد آن داشتند که خون آن حضرت را بریزند. زنی خیرخواه از بنی‌نضیر برای طایفۀ برادرش که مردی مسلمان از انصار بود پیام فرستاد و او را از سوء قصد بنی‌نضیر مبنی بر نیرنگ زدن به رسول خدا جباخبر ساخت. برادرش شتابان به نزد رسول‌اکرم جآمد، و محرمانه ماجرا را به آن حضرت خبر داد. هنوز پیامبراکرم جبه نزد یهودیان نرسیده بودند، از همانجا بازگشتند. فردای آن روز، رسول خدا جبا گردان‌های رزمی آماده بر سر آنان تاختند و آنان را به محاصرۀ خویش درآوردند، و خطاب به آنان گفتند:

«إنكم لا تأمنون عندی إلا بعهد تعاهدونی علیه». «من دیگر شما را امین نمی‌دانم، مگر آنکه عهد و پیمان جدیدی با من ببندید!».

یهودیان از بستن پیمان جدید خودداری کردند. رسول خدا جسرتاسر آن روز را به اتفاق مسلمانان با آنان پیکار کردند. آنگاه، بامداد فردا با رزمندگان سواره و پیادۀ خویش بر سر بنی‌قریظه تاختند، و بنی‌نضیر را رها کردند. بنی‌قریظه را نیز به بستن پیمان فراخواندند، آنان با آن حضرت عهد بستند، و رسول خدا جاز نزد آنان بازگشتند و با همان رزمندگان که به همراه داشتند بر سر بنی‌نضیر تاختند، و به پیکار با آنان پرداختند تا تسلیم شدند و حاضر شدند که جلای وطن کنند، مشروط بر اینکه به اندازۀ بار اشتران خویش به استثنای اسلحه هر کالا و اثاثیه‌ای که می‌خواهند با خود ببرند. بنی‌نضیر آماده کوچیدن شدند، و کالاها و درهای خانه‌ها و تیر و تخته‌هایشان را بر شتران بار زدند. خانه‌هایشان را با دست خودشان ویران می‌ساختند، و هرچه می‌توانستند تیر و تخته‌هایش را با خود حمل می‌کردند. این جلای وطن یهودیان آغاز کوچیدن مردم به سوی شام بود [۵۰۰].

[۴۹۸] این مطلب از روایت ابوداود در باب داستان بنی نضیر، ج ۳، ص ۱۱۶-۱۱۷ (عون المعبود، شرح سنن ابی داود) برمی‌آید. [۴۹۹] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۱۹۰-۱۹۲؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۷۱، ۱۱۰؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۴-۵۷۵. [۵۰۰] مصنّف عبدالرزاق، ج ۵، ص ۳۵۸-۳۶۰، ح ۹۷۳۳؛ سنن ابی داود، کتاب الخراج والفیء والامارة، «باب فی خبرالنضیر»، ج ۲، ص ۱۵۴.

غزوۀ نَجد

با این پیروزی که در غزوۀ بنی‌نضیر مسلمانان به دست آوردند، بدون آنکه دست به کارزار بزنند یا کشته‌ای بدهند، سلطۀ آنان بر مدینه مستحکم گردید، و منافقان از آشکار کردن مکایدشان کوتاه آمدند، و رسول خدا جتوانستند فراغتی به دست آورند و به قلع و قمع اعراب بادیه‌نشین بپردازند که پس از جنگ احد مسلمانان را آزار می‌رسانیدند، و بر سر هیأت‌های اعزامی مبلغان اسلام ریخته بودند و ناسپاسانه و ناجوانمردانه آن مردان با فضیلت را کشته بودند، و گستاخی را به آنجا رسانیده بودند که قصد حمله به مدینه را داشتند.

اما، پیش از آنکه نبی‌اکرم جدست به تأدیب این نیرنگبازان بزنند، نیروهای اطلاعاتی مدینه به آن حضرت خبر دادند که گروه‌هایی از اعراب بادیه‌نشین، از بنی‌محارب و بنی‌ثعلبه، طوایف غطفان، برای یورش بردن به مدینه آماده شده‌اند. نبی‌اکرم جشتابان عازم حمله و نبرد شدند، و به صحراهای نجد رفتند، و بذر ترس و وحشت را از نیروهای رزمندۀ مسلمین در دل‌های آن بیابانگردان سنگدل کاشتند، تا بار دیگر به آن رفتارهای زشتی که امثال و اقران آنان با مسلمانان کرده بودند دست نیازند.

به این ترتیب، اعرابی که درصدد یورش بردن و چپاول و غارت بودند، همین که از حضور رزمندگان مسلمان در منطقه با خبر شدند، سخت ترسیدند، و به قله‌های کوه‌ها پناه بردند، و مسلمانان توانستند آن طوایف غارتگر را برمانند، و تمام وجود ایشان را از ترس و وحشت آکنده سازند، آنگاه، در نهایت امن و امان به مدینه بازگشتند.

نویسندگان کتب مغازی و سیر، در این ارتباط، غزوۀ مشخصی را گزارش کرده‌اند که در منطقۀ نجد در ماه ربیع‌الثانی یا جمادی‌الاوّل سال چهارم هجرت به وقوع پیوسته است، و این غزوه را غزوۀ ذات‌الرّقاع نامیده‌اند. از یک طرف، وقوع چنین غزوه یا غزواتی در این برهه از زمان، مسئله‌ای است که اوضاع و شرایط مدینه کاملاً مقتضی آن بوده است، زیرا، موسم غزوۀ بدر ثانی که ابوسفیان به هنگام بازگشت از اُحُد خطّ و نشانش را کشیده بود، نزدیک شده بود، و خالی کردن مدینه از رزمندگان، و اعراب ساکن بیابان‌های اطراف مدینه را بر همان حال سرکشی و یاغی‌گری وانهادن، و برای چنان نبرد هولناکی عزیمت کردن، قطعاً با مصلحت اندیشی‌های سیاسی سازگار نبود، و ناگزیر باید پیش از اقدام به چنان جنگ بزرگ و وحشتناکی که انتظار می‌رفت در وادی بدر روی دهد، سرکوب می‌شدند، و قدرت و شوکتشان درهم شکسته می‌شد.

اما، از طرف دیگر، این مسئله که چنین غزوه‌ای که به فرماندهی رسول‌اکرم جدر ماه ربیع‌الاخر یا جمادی‌الاولی سال چهارم هجرت صورت پذیرفته است، همان غزوۀ ذات‌الرّقاع باشد، درست نیست، زیرا، در غزوۀ ذات‌الرّقاع ابوهریره و ابوموسی اشعریبحضور داشته‌اند، و اسلام آوردن ابوهریره چند روز پیش از غزوه خیبر بوده، و ابوموسی اشعری نیز در جنگ خیبر به محضر رسول خدا جشرفیاب شده است، بنابراین، غزوۀ ذات‌الرّقاع پس از جنگ خیبر روی داده، و دلیل این مطلب که این غزوه دیرتر از سال چهارم هجرت روی داده است، آنست که پیامبر بزرگ اسلام در این غزوه نماز خوف خوانده‌اند، و آغاز تشریع نماز خوف در غزوۀ عُسفان بوده، و اختلافی در این نیست که غزوۀ عُسفان پس از خندق روی داده، و غزوۀ خندق نیز در اواخر سال پنجم به وقوع پیوسته است.

غزوۀ بدر ثانی

وقتی مسلمانان شوکت و سطوت اعراب بیابانی را درهم شکستند، و شرّ آنان را از سر خودشان کم کردند، دست به کار آمادگی برای ملاقات دشمن بزرگ شدند. سالگرد جنگ اُحُد نزدیک بود، و موعد ملاقات با قریشیان فرا رسیده بود، و حضرت محمد جو اصحابشان می‌بایست، طبق قرار، عازم وادی بدر شوند تا با ابوسفیان و قوم قبیله‌اش روبرو شوند، و بار دیگر آسیای جنگ را به گردش درآورند، تا کار برای یکی از دو طرف، که راه یافته‌تر، و برای بقا در صحنۀ زندگی شایسته‌تر باشد، قرار گیرد.

بنابراین، در ماه شعبان سال چهارم- هجرت ژانویۀ ۶۲۶ میلادی- رسول خدا جبا یکهزار و پانصد رزمندۀ مسلمان عزیمت فرمودند تا بر سر قرار حاضر شوند. ده اسب در اختیار داشتند، و حامل لوای اسلام علی‌بن ابی‌طالب بود، و رسول خدا جعبدالله بن‌رواحه را در مدینه جانشین خود گردانیدند و رفتند تا به وادی بدر رسیدند، و در انتظار مشرکان در آنجا اقامت کردند.

ابوسفیان نیز، به اتفاق دو هزار تن از مشرکان مکه در حالی که پنجاه اسب در اختیار داشتند، از مکه خارج شد، و در مسیر بدر پیش رفت تا به مرّالظهران، یک منزلی مکه، رسید و در وادی مَجَنّه- برکۀ آبی در آن ناحیه- فرود آمد.

ابوسفیان، در همان اوان که از مکه بیرون آمد، خسته و درمانده بود، و به عاقبت کارزار با مسلمانان می‌اندیشید. ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود، و هیبت مسلمانان بر تمامی مشاعرش مستولی گردیده بود. وقتی در مرّالظهران بار انداخت، عزمش به سستی گرایید، و برای بازگشت به چاره‌اندیشی مشغول شد. به همراهانش گفت: ای جماعت قریش، برای جنگاوری شما سالی مناسب است که سال فراوانی باشد. چراگاه‌های شما پر از علف باشد و شیر بسیار بتوانید بنوشید، امّا امسال خشکسالی است، من که باز می‌گردم، شما نیز بازگردید!.

ظاهراً، بیم و هراس بر مشاعر لشکریان ابوسفیان نیز مستولی شده بود، زیرا، همگی بازگشتند و هیچگونه مخالفتی با این رأی و پیشنهاد ابوسفیان ابراز نداشتند، و به هیچ روی اصرار و ابرامی در جهت ادامه دادن مسیر در رویاروی شدن با مسلمانان از خود نشان ندادند.

مسلمانان، مدت هشت روز در وادی بدر اقامت کردند، و در انتظار سر رسیدن دشمن به سر بردند. کالاهای تجارتی را که همراه داشتند با سود یک درهم به دو درهم [دویست درصد] فروختند، و به مدینه بازگشتند، و سررشتۀ غافلگیری را در صحنۀ رزم و کارزار به دست گرفتند، و هیبت ایشان در جان و روح دشمنانشان جای گرفت، و کاملاً بر اوضاع مسلط گردیدند.

این غزوه را، «بدرالمَوعِد»، «بدرالآخرة» و «بدرالصُّغری»نیز نیامده‌اند [۵۰۱].

[۵۰۱] برای تفصیل مطلب راجع به این غزوه، نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۰۹-۲۱۰؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۱۲.

غزوۀ دُومه الجندل

رسول خدا جاز وادی بدر بازگشتند، در حالی که سراسر منطقه را صلح و صفا و امنیت فراگرفته بود، و دولت ایشان پابرجا و مستحکم گردیده بود. اینک، آن حضرت تمامی توجه خودشان را مصروف دورترین کرانه‌های عرب‌نشین گردانیده بودند، تا سیطره مسلمانان بر اوضاع و احوال قطعی شود، و دوست و دشمن به این مطلب اعتراف کنند.

پیامبرگرامی اسلام پس از غزوۀ بدر صغری در مدینه شش ماه درنگ کردند. آنگاه به ایشان خبر رسید که طوایف ساکن پیرامون دومة الجندل- ناحیه‌ای در نزدیکی شام- به راهزنی پرداخته‌اند و کاروان‌هایی را که از آن مسیر می‌گذرند، غارت می‌کنند، و جمعیت انبوهی را تدارک دیده‌اند و قصد دارند به مدینه حمله کنند. رسول خدا جسباع بن‌عُرفُطۀ انصاری را در مدینه جانشین خود ساختند، و با یک هزار تن از رزمندگان مسلمان، پنج شب مانده به پایان ماه ربیع‌الاوّل سال پنجم هجرت، عازم نبرد با آنان شدند، و مردی از بنی‌عُذره را به نام «مذکور» دلیل راه گرفتند و با خود بردند.

شب‌‌‌ها به حرکت خویش ادامه می‌دادند، و روزها استتار می‌‌کردند، تا در حالی که دشمن در اوج غرور خویش است بر سر او بتازند و او را غافلگیر کنند. وقتی به نزدیکی مکان آنان رسیدند، حوالی غروب آفتاب بود. بر دام‌ها و گوسفندان آنان یورش بردند و هرچه توانستند گرفتند و بردند، و یاغیان همه گریختند.

اهالی دومة الجندل، از هر سوی متواری شدند، وقتی مسلمانان به مکان آنان رسیدند، احدی از آنان را نیافتند. رسول خدا جچندین روز در آن مکان اقامت کردند، سریه‌های متعدد اعزام کردند، و دسته‌های مختلف لشکر را به این سوی و آن سوی مأموریت دادند، اما، به هیچ روی، اثری از آثار آنان نبود، آنگاه به مدینه بازگشتند. در اثنای این غزوه، طایفۀ عُیینه بن حٍصن پیمان صلح و سازش بستند.

در پرتو این اقدامات سریع و قاطع، و به واسطۀ این نقشه‌های دوراندیشانه و حکیمانه و خردمندانه، پیامبر بزرگ اسلام توانستند امنیت مسلمین را تأمین کنند، و صلح و مسالمت را در سرتاسر منطقه حکمرفرما گردانند، و بر اوضاع و احوال مسلط گردند، و مسیر گردش کارها را به سود مسلمانان تغییر دهند، و از دشواری‌ها و گرفتاری‌های داخلی و خارجی که از هرسو به سراغ مسلمانان مدینه می‌آمد، و از هر طرف آنان را در محاصره گرفته بود، بکاهند. منافقان زبان در کام کشیدند، و تسلیم شدند. جلای وطن یکی از طوایف یهود انجام پذیرفت، و آن طایفۀ دیگر برجای ماند که فعلاً به وفاداری و حفظ حقّ جوار و همسایگی تظاهر می‌کرد، و خود را پایبند به عهد و پیمان‌های فیمابین نشان می‌داد. بیابان نشینان و اعراب منطقه نیز بر سر جای خود نشستند، و قریشیان از حمله کردن به مسلمانان خودداری کردند، و مسلمانان فرصت جالبی برای نشر اسلام و تبلیغ پیام خدای جهانیان به دست آوردند.

فصل هفتم: جنگ احزاب (خندق)

از سرگیری تحریکات یهود

صلح و صفا و امنیت به منطقه بازگشت، و به دنبال جنگ‌ها و لشکرکشی‌هایی که مدت یکسال تمام به طول انجامیده بود، شبه جزیرۀ عربستان آرام گرفت. اما یهودیان که در این مدت انواع خواری و خفّت و ذلّت را به کیفر حیله‌گری‌ها و خیانت‌هایشان و توطئه چینی‌ها و نقشه‌کشی‌هایشان، کشیده بودند، از بیراهه روی بازنیامدند، و تن به تسلیم و اطاعت ندادند و از مصیبت‌های پیاپی که در نتیجۀ نیرنگ‌ها و پشت هم اندازی‌هایشان دیده بودند، عبرت نگرفتند. پس از آنکه یهودیان نفی بلد شدند و به قلعۀ خیبر پناهنده شدند، چشم خوابانیده بودند تا ببینند در راستای گیرودارهای میان مسلمانان و بت‌پرستان چه برسر مسلمین می‌آید. وقتی که گردش ایام را به سود مسلمانان دیدند، و گردش روزگار به گسترش نفوذ و افزایش سلطه و قدرت مسلمانان انجامید، یهودیان آن چنان آتش گرفتند که آن سرش ناپیدا بود.

یهودیان از نو برعلیه مسلمانان دست به توطئه زدند، و تدارک عِدّه و عُدّه را آغاز کردند، تا این بار، چنان ضربتی بر پیکر مسلمانان فرود آورند که مرگ حتمی اسلام و مسلمین را به دنبال داشته باشد، و مسلمانان دیگر نتوانند پس از آن جان بگیرند، اما، از آنجا که در وجود خویش جرأت و جسارت لازم را برای نبرد مستقیم با مسلمانان نمی‌یافتند، برای رسیدن به منظور و مقصودشان نقشه‌ای هولناک کشیدند.

نقشه شماره ۴: نقشۀ محل سکونت طوایف و قبایل عرب در عصر پیامبر

بیست تن از سران یهود و بزرگان بنی‌نضیر به سوی قریشیان رهسپار شدند، و وارد مکه شدند، و به تحریک و تشویق آنان بر جنگیدن با رسول خدا جو وعد و وعید دادن به آنان در این ارتباط آغاز کردند، و به قریشیان قول دادند که آنان را یاری کنند، و پشتیبان آنان باشند. قریشیان نیز، که می‌دیدند چنین کاری رسوایی اخیرشان را جبران می‌کند، و ادعای بی‌اساس پیشین آنان را در خطّ و نشان کشیدن برای کارزار در سالگرد جنگ اُحُد می‌تواند به نحوی عملی سازد، پیشنهادات یهودیان را دربست پذیرا شدند.

هیأت اعزامی یهود، از نزد قریشیان به نزد قبیلۀ غَطَفان رفتند، و همان پیشنهادهایی را که به سران قریش داده بودند، به آنان نیز ارائه کردند. ایشان نیز پذیرفتند. به همین ترتیب، این هیأت جنگ‌افروز یهودی درمیان قبایل عرب از این سوی به آن سوی رفتند، و بسیاری از طوایف و قبایل عرب دعوت آنان را لبیک گفتند. به این ترتیب، سیاستمداران و رهبران یهود موفق شدند احزاب و دسته‌جات مختلفی را که همه کفر پیشه بودند بر علیه پیامبر اسلام و مسلمانان برانگیزند.

به دنبال این تحریکات سازمان یافتۀ یهود، از سمت چپ، قریش و کنانه و هم‌پیمانانشان از اهل تهامه به رهبری ابوسفیان با چهارهزار نفر به راه افتادند. در محل مرّالظّهران، بنی سُلَیم نیز به آنان پیوستند. از سمت مشرق طوایف مختلف قبیلۀ غَطَفان: بنی فَزاره به فرماندهی عُیینه بن حِصن، بنی مُرّه به فرماندهی حارث بن عوف، بنی اشجع به فرماندهی مسعَر بن رُحَیله به راه افتادند. بنی‌اسد و دیگر طوایف عرب نیز از هر سوی رهسپار مدینه شدند. این احزاب متعدد، که هریک از یک سوی راهی شده بودند، همه باهم قرار گذاشته بودند که در اطراف مدینه به یکدیگر بپیوندند.

چند روزی نگذشت که لشکری بی‌شمار، بالغ بر ده هزار مرد جنگی گرداگرد مدینه فراهم آمد که شاید آمار جنگجویان این لشکر بر تمامی ساکنان مدینه، اعمّ از مردان و زنان و کودکان و جوانان و پیران، زیادتی می‌کرد.

اگر این احزاب متشکل و سازمان یافته و این لشکریان کارآزموده و آراسته می‌توانستند خود را به طور ناگهانی به پشت باروهای مدینه برسانند، آن چنان خطر بزرگی کیان مسلمانان را تهدید می‌کرد که قابل قیاس نبود، و چه بسا، به ریشه‌کن شدن اسلام و سر به نیست شدن مسلمین می‌انجامید. اما، رهبری مدینه رهبری بیدار و آگاهی بود که پیوسته نبض منطقه را در دست داشت، و اوضاع و احوال را به دقت می‌سنجید و سیر حوادث را دنبال می‌کرد، چنانکه به محض آغاز نخستین جنب‌وجوش‌ها و حرکت‌های این دسته‌جات از مواضع خودشان، نیروهای اطلاعاتی مدینه رهبری را از حملۀ نزدیک این لشکریان بیکران آگاه ساختند.

رسول خدا جنیز بی‌درنگ یک شورای عالی مشورتی تشکیل دادند، و موضوع دفاع از کیان مدینه را دستور کار آن قرار دادند، و پس از گفتگوهایی که فیمابین رهبران و اعضای آن شورا به عمل آمد، همگی بر این اتفاق نظر پیدا کردند که رأی صحابی ارجمند، سلمان فارسیسرا به مرحلۀ اجرا درآوردند.

سلمان گفت: ای رسول خدا، ما در سرزمین فارس، هرگاه در محاصرۀ دشمن قرار می‌گرفتیم، در اطراف شهرمان خندق می‌کندند! این نقشه‌ای حکیمانه بود که عرب نژادان پیش از آن با آن آشنا نبودند .

رسول خدا جبدون فوت وقت به اجرای این نقشه پرداختند. هر ده تن از مردان مسلمان را گماشتند تا چهل ذراع از خندق را حفر کنند. مسلمانان با جدّیت و نشاط به کندن خندق مشغول شدند. رسول خدا جنیز ضمن تشویق آنان در کندن خندق با ایشان تشریک مساعی می‌فرمودند.

*در صحیح بخاری به روایت از سهل بن سعد چنین آمده است که می‌گفت: ما همراه رسول خدا جدر خندق بودیم. آنان می‌کندند، و ما خاک آن را بر روی شانه جابه‌جا می‌کردیم، و حضرت رسول اکرم جدر مقام دعا و نیایش می‌فرمودند:

«اللَّهُمَّ لاَ عَیْشَ إِلاَّ عَیْشَ الآخِرَهْ فَاغْفِرْ لِلْمُهَاجِرِینَ وَالأَنْصَارِ». «خداوندا جز زندگی آخرت، زندگی دیگری در کار نیست، حال که چنین است، تو خود مهاجران و انصار را مشمول غفران و آمرزش خویش قرار ده» [۵۰۲].

* از اَنَس روایت کرده‌اند که می‌گفت: بامداد روزی از روزهای حفر خندق، رسول خدا جبه محل خندق آمدند، دیدند مهاجر و انصار در آن صبح سرد مشغول کندن خندق‌اند، زیرا، آنان بردگانی را در اختیار نداشتند که سهم واگذار شده به آنان را برایشان حفر کند. وقتی آن حضرت خستگی و گرسنگی مهاجر و انصار را مشاهده فرمودند، گفتند:

فاغفر للانصار والـمهاجرة
اللهم [۵۰۳]ان العیش عیش الآخرة

مهاجر و انصار نیز در پاسخ آنحضرت گفتند:

على الجهاد ما بقینا اَبَدا
نحن الذین بایعوا محمدا

«ما آن کسانی هستیم که با محمد بر جهاد بیعت کرده‌ایم، تا آن زمان که زنده باشیم، تا ابد!» [۵۰۴].

* نیز، در صحیح بخاری آمده است که براءبن عازب می‌گفت: دیدم که رسول خدا جآنقدر خاک خندق را جابه‌جا کرده بودند که دیگر نمی‌توانستیم پوست شکم ایشان را ببینیم، با وجود آنکه شکم ایشان پرموی بود. در آن هنگام، شنیدم که با اشعار ابن‌رواحه، ضمن جابه‌جا کردن خاک‌ها، رجز می‌خوانند و می‌گویند:

ولا تصدّقنا ولا صلینا
لاهم [۵۰۵]لولا انت ما اهتدینا
وثبت الاقدام ان لاقینا
فانزلن سکینة علینا
وان ارادو فتنه ابینا
ان الاولی رغبوا علینا

گوید: آن حضرت وقتی به مصراع آخر این اشعار می‌رسیدند، صدایشان را بلند می‌کردند. بیت آخر، در روایت دیگر به این صورت آمده است:

وان ارادوا فتنة ابینا [۵۰۶]
ان الاولی قد بغوا علینا

«خداوندا، اگر تو نبودی ما راه نمی‌یافتیم، و نه صدقه می‌دادیم، و نه نماز می‌گزاردیم!.

تو نیز بر ما آرامشی نازل فرما، و اگر با دشمن روبرو شدیم ما را ثابت قدم گردان! این جماعت همه را بر علیه ما تحریک کرده‌اند (بر ما جفا روا داشته‌اند)، اما اگر قصد فریفتن ما را داشته باشند، ابا خواهیم کرد!».

مسلمانان با چنین شور و نشاط زایدالوصفی کار می‌کردند، در حالی که از شدت گرسنگی جگرشان از هم می‌پاشید.

* اَنَس گوید: برای اهل خندق یک مشت جو می‌آوردند، و با روغنی که از بس مانده بود رنگ و مزه‌اش تغییر یافته بود، آن مقدار اندک جو را عمل می‌آوردند، و در دسترس آن جماعت می‌نهادند. آن جماعت نیز همه گرسنه بودند، وگرنه این خوراک گلویشان را می‌سوزانید، و بوی ناخوشایندی داشت [۵۰۷].

* ابوطلحه گوید: نزد رسول خدا جرفتیم تا از گرسنگی به ایشان شکایت کنیم. ما پیراهنمان را بالا زدیم تا آن حضرت بنگرند که هریک از ما تخته سنگی را بر شکم بسته‌ایم، آنحضرت پیراهنشان را بالا زدند و دیدم دو تخته سنگ بر شکمشان بسته‌اند! [۵۰۸].

به مناسبت همین گرسنگی تاریخی اصحاب رسول خدا ج، در اثنای حفر خندق معجزاتی از آن حضرت آشکار گردید.

* جابربن عبدالله مشاهده کرد که نبی‌اکرم جسخت گرسنه‌اند. گوسفندی را که داشت ذبح کرد. همسرش نیز یک ساع جو که داشت آسیا کرد. آنگاه از رسول خدا جمحرمانه درخواست کرد که با چند تن از اصحابشان به مهمانی بیایند. نبی‌اکرم جبه اتفاق همگی اهل خندق که یکهزار تن بودند به مهمانی جابر رفتند. آن یکهزار تن همگی از آن غذا خوردند و سیر شدند، و همچنان قطعات گوشت بود که لای نان گذاشته می‌شد، و خمیرها بود که نان می‌شد! [۵۰۹].

* خواهر نعمان بن‌بشیر مشتی خرما به خندق آورده بود تا پدر و دایی‌اش بخورند و از آن چند روزی تغذیه کنند. از برابر رسول خدا جکه می‌گذشت، آن حضرت خرماها را از او گرفتند، و روی پارچه‌ای پهن کردند، و همگی اهل خندق را فراخواندند. هرچه از آن خرما می‌خوردند، بر مقدارش افزوده می‌شد، تا آنکه همگی اهل خندق از آن خرما خوردند و رفتند، و همچنان از اطراف آن پارچه‌ای که پهن کرده بودند خرما می‌ریخت! [۵۱۰].

* از این دو معجزه بزرگتر، بخاری از جابر نقل کرده است که وی گفت: ما در روز خندق مشغول حفاری بودیم. به صخرۀ سنگی سخت برخورد کردیم. اصحاب به نزد رسول‌اکرم جآمدند و گفتند: یک صخرۀ سنگی بسیار سخت مانع کار ما شده است! پیامبر اکرم جفرمودند: «اَنَا نازِل»«الان من می‌آیم پایین!» آنگاه تبر را به دست گرفتند، و بر آن صخره آن چنان ضربتی وارد کردند که آن صخره به یک تپّه ماسه تبدیل شد که خود به خود سرازیر می‌شد! [۵۱۱].

* براء گوید: در روز حفر خندق در قسمتی از خندق به صخره سنگی عظیم برخورد کردیم که تبر بر آن کارگر نبود. شکایت به نزد رسول خدا جبردیم. ایشان آمدند و تبر به دست گرفتند، و گفتند: بسم‌الله! و یک ضربت بر آن زدند و گفتند:

«اللَّهُ أَكْبَرُ أُعْطِیتُ مَفَاتِیحَ الشَّامِ! وَاللَّهِ إِنِّی لأَنْظُرُ إِلَى قُصُورِهَا الْحُمْرِ السّٰاعَة». «الله اکبر! خدا بزرگ است! کلیدهای شام را به من عطا کردند! به خدا، من دارم کاخ‌های قرمز رنگ آن را همین الان می‌بینم!».

آنگاه، ضربت دوم را زدند و قطعۀ دیگری از آن صخره را جدا کردند و گفتند:

«اللَّهُ أَكْبَرُ! أُعْطِیتُ فَارِسَ! وَاللَّهِ إِنِّى لأُبْصِرُ قَصْرَ الْمَدائِنَ الأَبْیَضَ الآن». «الله اکبر! خدا بزرگ است! فارس را نیز به من عطا کردند! به خدا، من همین الآن دارم کاخ سفید مدائن را می‌بینم!».

آنگاه گفتند:

«اللَّهُ أَكْبَرُ! أُعْطِیتُ مَفَاتِیحَ الْیَمَنِ! وَاللَّهِ إِنِّى لأُبْصِرُ أَبْوَابَ صَنْعَاءَ مِنْ مَكَانِى؟». «الله اکبر! خدا بزرگ است! کلیدهای یمن را به من عطا کردند! به خدا از همین جا که ایستاده‌ام، دروازه‌‌های صنعا را می‌بینم!» [۵۱۲].

* ابن اسحاق قریب به همین مضمون را از سلمان فارسیسنقل کرده است [۵۱۳].

مدینه را از هر سوی، تپه‌های سنگی و کوه‌ها و نخلستان‌ها دربرگرفته بود، مگر از سمت شمال، و نبی‌اکرم جمی‌دانستند که حملۀ این لشکر بی‌حد و حصر و یورش بردن آن به مدینه جز از سمت شمال امکان‌پذیر نیست. از این رو، خندق را در همین سمت مدینه حفر کرده بودند.

مسلمانان به کار حفر خندق ادامه دادند. تمام طول روز را به حفاری مشغول بودند، و شب هنگام به نزد خانواده‌هایشان بازمی‌گشتند، تا آنکه خندق مطابق نقشۀ موردنظر به طور کامل حفاری شد، و هنوز لشکر بیکران بت‌پرستان به دیوارهای مدینه نزدیک نشده بودند [۵۱۴].

لشکر قریش با جمعیتی بالغ بر چهار هزار نفر از راه رسید، و در محلّ رُومَه واقع درمیان جرف و زغابه که آب‌های سیل در آنجا جمع می‌شد بارانداخت. طوایف غطفان و همراهانشان از اهل نجد نیز با جمعیتی بالغ بر شش هزار نفر رسیدند، و در محل ذنب نقمی در کنار احد اطراق کردند.

﴿ وَلَمَّا رَءَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ قَالُواْ هَٰذَا مَا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَصَدَقَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥۚ وَمَا زَادَهُمۡ إِلَّآ إِيمَٰنٗا وَتَسۡلِيمٗا٢٢ [الأحزاب: ۲۲].

«خداباوران، وقتی که فرا رسیدن احزاب را مشاهده کردند، گفتند: این همان است که خدا و رسول خدا به ما نوید آن را داده بودند، و خدا و رسول خدا چه راستگویند! و جز بر ایمان و تسلیم ایشان نیافزود».

برعکس، منافقان و افراد سست ایمان دل‌هایشان به لرزه درآمد و تحت‌تأثیر مشاهده آن لشکر انبوه قرار گرفتند.

﴿ وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا١٢ [الأحزاب: ۱۲].

«و آن هنگام که منافقان و کسانی که بیمار دل بودند، می‌گفتند: خدا و رسول خدا هیچ‌گاه جز از راه فریب به ما وعده و وعید نداده‌اند؟!».

رسول خدا جنیز با سه هزار تن از رزمندگان مسلمان در برابر لشکریان دشمن اردو زدند، و پشت لشکر را به کوه سلع دادند، و کنار آن کوه پناه گرفتند، و خندق درمیان لشکر اسلام و لشکر کفار قرار گرفت، و شعار مسلمانان «حم، لاینصرون» بود، یعنی حا، میم، پیروز نخواهند شد!.

حضرت رسول اکرم جدر این غزوه، ابن‌امّ مکتوم را جانشین خود ساختند، و فرمان دادند تا زنان و کودکان را در قلعه‌ها جای دهند.

مشرکان، همین که اراده کردند تا به مسلمانان یورش برند، و به مدینه وارد شوند، خندقی بزرگ را میان خودشان و مدینه حائل یافتند. ناگزیر دست به محاصرۀ مسلمانان زدند، در حالیکه به هنگام خروج از اماکنشان برای چنین موقعیتی تهیه و تدارک ندیده بودند، زیرا، چنانکه گفته‌اند این نقشه عبارت از یک حیلۀ جنگی بود که عرب‌نژادان با آن آشنا نبودند، و اصلاً چنین چیزی را در محاسبات و برآوردهایشان نگنجانیده بودند.

مشرکان عرب خشمگنانه پیرامون خندق دور می‌زدند و در جستجوی یک نقطۀ آسیب‌پذیر بودند تا از آن نقطه راه ورودی برای خود به مدینه باز کنند. مسلمانان نیز پیوسته بر سر دسته‌های اکتشافی دشمن تیر می‌باریدند و نمی‌گذاشتند که آنان به خندق نزدیک شوند، دیگر چه رسد به اینکه بخواهند از آن بگذرند، یا قسمتی از آن را با خاک پر کنند، و جاده‌ای برای عبور از خندق به سوی مدینه بسازند.

برخی از سوارکاران قریش چندان خوشایندشان نبود که پیرامون خندق، بیهوده، در انتظار نتایج محاصره بایستند و وقت بگذرانند، و چنین چیزی با ویژگی‌های نژادی آنان سازگاری نداشت. این بود که جماعتی از آنان، از جمله عمروبن عبدود، عکرمه بن‌ابی جهل، ضِرار بن خطاب و دیگران پیش‌تر آمدند و جای تنگ‌تری از خندق را نشان کردند، و از آنجا داخل شدند، و اسبانشان را به آن سوی خندق جولان دادند و در محل سبخه در فاصله خندق و کوه سَلع در برابر لشکر مسلمانان قرار گرفتند. علی‌بن‌ابی‌طالب نیز با چند تن از رزمندگان مسلمان جلو آمدند و آن شکافی را که اسبانشان را از آن عبور داده بودند بر آنان بستند. عمروبن عبدوّد مبارز طلبید. علی‌بن ابی طالب نیز داوطلب نبرد با او گردید. همین که با او رویاروی شد، با او سخنی گفت که به غیرتش برخورد، زیرا، وی از دلاوران و قهرمانان بنام عرب بود. خود را از اسب به زیرافکند و اسبش را پی کردو ضربتی بر صورت علی وارد آورد. علی نیز جلوتر آمد و به رزم تن به تن و زورآزمایی با یکدیگر پرداختند، تا آنکه علیساو را به قتل رسانید. دیگر همراهان عمروبن عبدود نیز متواری شدند، و به سوی خندق بازگشتند و گریختند. آنان به قدری ترسیده بودند که عکرمه در حال دور شدن از عمروبن عبدود نیزه‌اش را بر جای نهاده بود.

مشرکان در بعضی از روزهای محاصره بسیار کوشیدند تا به خندق وارد شوند و از آن بگذرند، یا جاده‌ای در نقطه‌ای از آن تعبیه کنند تا بتوانند لشکریان را از آن جاده به سمت مدینه گسیل دارند، اما، مسلمانان مقابله و دفاعی ماهرانه و شکوهمند از خود نشان دادند، و آنان را به رگبار تیرهای خودشان بستند، و با آنان پیکار سختی کردند، تا مشرکان در این تکاپو شکست خوردند.

به خاطر اشتغال به این دفاع سخت و جانانه، برخی از نمازهای یومیه از رسول خدا جو مسلمانان قضا شد.

* در صحیحین از جابر روایت شده است که گفت: عمربن خطاب در یکی از روزهای جنگ خندق از راه رسید، و در حالی که به کفار قریش دشنام می‌داد، گفت: ای رسول خدا، من هنوز نماز نخوانده‌ام و خورشید دارد غروب می‌کند! پیامبر اکرم جنیز گفتند: من هم به خدا نماز نخوانده‌ام! همراه آن حضرت به محل بُطحان رفتیم، و ایشان در آنجا وضوی نماز گرفتند، ما نیز برای نماز وضو ساختیم، و هنگامی که پیامبراکرم جنماز عصر را می‌خواندند، آفتاب غروب کرده بود. سپس، نماز مغرب را نیز به جای آوردند [۵۱۵].

حضرت رسول اکرم جبه خاطر از دست رفتن این نمازشان بسیار ناراحت شدند، تا آنجا که مشرکان را نفرین کردند.

* در صحیح بخاری از علی از نبی‌اکرم جنقل شده است که در روز خندق گفتند: خداوند خانه‌های ایشان و گورهای ایشان را بر سر آنان آکنده از آتش گرداند، همچنانکه ما را از گزاردن نماز وُسطی (نماز عصر) بازداشتند تا خورشید غروب کرد! [۵۱۶]

نقشۀ شمارۀ ۵ : نقشۀ جنگ احزاب (خندق)

* در مُسند احمد و شافعی آمده است که مشرکان باعث شدند تا نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشای رسول خدا ج، همه قضا شد، و آن حضرت هر چهار نماز را یکجا گزاردند.

نَوَوی گفته است: شیوۀ جمع بین این روایات آن است که بگوییم جنگ خندق چند روز به طول انجامید، بنابراین، مضمون یک روایت در یک روز، و مضمون آن روایت دیگر در روز دیگر اتفاق افتاده است [۵۱۷].

از اینجا می‌توان دریافت که تکاپوی مشرکان برای یافتن راه عبور و کوشش پیکر مسلمانان برای جلوگیری از عبور آنان، روزها ادامه یافته است، اما به علت آنکه خندق فیمابین دو لشکر فاصله انداخته بود، کارزاری مستقیم یا جنگی خونین فیمابین مشرکان و مسلمانان روی نداد، و به تیراندازی و گیرودارهای تن به تن بسنده گردید.

البته، در کشاکش همین تیراندازی‌ها و پیکارهای موردی نیز، چند تن انگشت شمار از دو لشکر کشته شدند: شش تن از مسلمانان، و ده تن از مشرکان، که از میان این چند تن نیز، تنها یک دو تن از آنان با شمشیر به قتل رسیده بود.

درگیر و دار این تیراندازی‌ها، رگ اَکحَلِ [۵۱۸]سعدبن معاذ تیر خورد، مردی از قبیله قریش به او تیر زده بود، به نام حبّان بن‌عرقه، سعد دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، تو می‌دانی که نزد من هیچ نبرد و جهادی محبوب‌تر از آن نیست که با آن کسان که رسول تو را تکذیب کردند واز وطنش آواره ساختند بجنگم! خداوندا، من گمان می‌کردم که جنگ میان ما و قریشیان را پایان داده‌ای، حال اگر همچنان جنگ و نبرد ما با قریشیان برقرار است، مرا در برابر آنان نگاه‌دار تا در راه تو با آنان جهاد کنم، اما اگر جنگ ما را با قریشیان پایان داده‌ای، این زخم مرا بترکان و مرگ مرا به واسطۀ همین زخم قرار ده! [۵۱۹]و در پایان دعایش افزود: و مرا ممیران تا چشمانم به شکست و تسلیم بنی‌قریظه نیز روشن گردد! [۵۲۰].

در همان اثنا که مسلمانان با این گرفتاری‌ها در صحنه نبرد رویاروی بودند، مارهای سمی خطرناک دسیسه و توطئه نیز در لانه‌هایش می‌خزیدند، و قصد آن داشتند که زهر خود را به پیکر مسلمین وارد سازند. بزرگ تبهکاران بنی‌نضیر، حیی‌بن‌اخطب به منطقۀ سکونت بنی‌قریظه شتافت و به سراغ کعب بن‌اسد قُرظی رفت. وی سرور و پیشوای بنی‌قریظه و نمایندۀ عهد و پیمان آنان با رسول خدا جبود، و با آن حضرت پیمان بسته بود که هرگاه جنگی برای ایشان روی دهد، از ایشان پشتیبانی کند، چنانکه گذشت. حیی‌بن اخطب بر در خانۀ کعب رفت و دقّ‌الباب کرد، اما، کعب در خانه‌اش را بر روی وی بست. حیی پیوسته اصرار ورزید و با او صحبت کرد، تا بالاخره در خانه‌اش را به روی وی گشود. حیی گفت: من- ای کعب- برای تو عزت جاویدان را همراه با یک دریای بیکران آورده‌ام! قریشیان همگی را با فرماندهان و سروران ایشان همراه آورده‌ام و در ذَنَب نَقمی در کنار احمد جای داده‌ام، و این‌ها همه با من عهد و پیمان بسته‌اند که تا ریشۀ محمد و اطرافیانش را از جای برنکنند، از این منطقه بیرون نروند!.

کعب در پاسخ وی گفت: به خدا، تو ذلت همیشۀ روزگار را همراه با ابری بی‌باران که آبش از دست رفته است، برای من آورده‌ای؟! ابری که فقط رعد و برق دارد، و آبی در آن نیست که ببارد؟! وای بر حال تو، ای حیی! مرا به وضع و حال خودم واگذار! که من از محمد جز صدق و وفا چیز دیگری سراغ ندارم!.

حیی‌بن‌اخطب، چنانکه گویی اُشتری چموش را می‌خواهد رام گرداند، آن‌قدر بر او پیچید تا کعب به او این امتیاز را داد و به او گفت: من با تو عهد و پیمان می‌بندم که هرگاه قریشیان و طوایف غطفان بازگشتند و نتوانستند به محمد آسیبی برسانند، من نیز با تو در قلعه‌ات همراه خواهم گردید، تا هر آنچه بر سر تو می‌آید بر سر من نیز بیاید! و با این ترتیب، کعب بن اسد پیمانش را شکست، و خود را از قید و بند عهد و پیمانی که با مسلمانان بسته بود بیرون آورد، و با مشرکان در جنگ با مسلمانان همداستان گردید [۵۲۱].

در مقام عمل نیز، یهودیان بنی‌قریظه وارد عملیات جنگی شدند.

* ابن اسحاق گوید: صفیه دختر عبدالمطلب در حصن فارع، دژ حسّان بن‌ثابت بود. در آن قلعه زنان و کودکان تحت سرپرستی حسّان بودند. صفیه گوید: مردی از یهودیان بر ما گذشت، و به گشت زدن پیرامون قلعه پرداخت. در آن اوان، بنی‌قریظه دیگر وارد جنگ شده بودند، و عهد و پیمان خودشان را با رسول خدا جشکسته بودند، و میان ما و آنان کسی نبود که از ما دفاع کند. رسول خدا جو مسلمانان نیز سخت با دشمن درگیر بودند، و اگر کسی به سراغ ما می‌آمد، نمی‌توانستند دست از دشمن بدارند و به حمایت از ما بشتابند. گوید: گفتم: ای حسان، این مرد یهودی، چنانکه مشاهده می‌کنی، پیرامون قلعۀ ما گشت می‌زند، و من به خدا ایمن نیستم از اینکه وی این وضعیت آسیب‌پذیر ما را به یهودیان پشت سر ما خبر ندهد، رسول خدا جنیز با اصحابشان درگیر جنگ با دشمن‌اند و نمی‌توانند به داد ما برسند، بر سر او فرود آی و او را به قتل برسان! حسّان گفت: به خدا، تو می‌دانی که از من چنین کاری برنمی‌آید؟! صفیه گوید: کمربند خود را محکم کردم و عمودی آهنین به دست گرفتم، و از قلعه فرود آمدم و آهنگ آن مرد یهودی کردم، و با آن عمود بر فرق وی زدم و او را به قتل رسانیدم. آنگاه به قلعه بازگشتم و گفتم: ای حسّان، از قلعه فرود آی و جامه و اسلحه و لوازمش را برگیر، مرد بودن وی مانع آن گردید که من وسایل و لوازمش را از او بازگیرم! حسّان گفت: مرا نیز به وسایل و لوازم و اسلحه‌اش نیازی نیست! [۵۲۲].

این کار ارزشمند عمۀ رسول خدا جدر راستای مصونیت و محفوظ ماندن زنان و کودکان مسلمانان تأثیری شگرف برجای نهاد، آنچنانکه گویی یهودیان گمان کردند که این دژها و قلعه‌ها تحت حمایت رزمندگان لشکر اسلام‌اند، در حالیکه به طور کامل خالی از مردان و رزمندگان بودند. این بود که بار دیگر جرأت تکرار چنین عملی را پیدا نکردند، و برای آنکه یک دلیل عملی درجهت پیوستن به صفوف جنگجویان بت‌پرست داشته باشند، از لحاظ تدارکات و پشتیبانی کمک رسانیدن به آنان را آغاز کردند، چنانکه مسلمانان از همین کمک‌رسانی‌های آنان به مشرکان بیست شتر را مصادره کردند.

خبر به رسول اکرم جو مسلمانان رسید. دست به تحقیقات محلی زدند تا موضع بنی ‌قریظه برای آن حضرت مکشوف گردد، و آن چنان که باید و شاید از نظر نظامی و رزمی با آنان رویاروی شوند. برای این منظور، نبی‌‌اکرم جسعدین، سعدبن معاذ و سعدبن عباده، و عبدالله بن‌رواحه، و خوّات بن جبیر را مأمور تحقیقات گردانیدند و به آنان فرمودند: بروید، ببینید، آیا اخباری که دربارۀ این جماعت به ما رسیده است حقیقت دارد یا نه؟ اگر حقیقت داشت، به نحوی رمزی که من دریابم، مطلب را به من برسانید، و با اشاعۀ مطلب بازوان مردم را سست نکنید، اما اگر همچنان نسبت به ما وفادار بودند، آشکارا درمیان مردم اعلام کنید!.

مأموران تحقیق، همین که به یهودیان بنی‌قریظه نزدیک شدند، دریافتند که آنان در بدترین وضعیت قرار دارند، زیرا، بنی‌قریظه آشکارا نسبت به آنان ابراز دشمنی کردند، و دهان به دشنام دادن و ناسزا گفتن به ایشان گشودند، و به رسول خدا جاهانت کردند، و گفتند: رسول خدا دیگر کیست؟ هیچ عهد و پیمانی میان ما و محمد نیست! از نزد آنان بازگشتند. وقتی بر رسول خدا جوارد شدند، به صورت رمزی خطاب به آن حضرت گفتند: عَضَل و قاره! یعنی: اینان همانند دو طایفۀ عضل و قاره که به اصحاب رجیع نیرنگ زدند، با ما بر سر حیله و نیرنگ‌اند!.

به رغم کوششی که سعدین و همراهانشان درجهت مخفی نگاهداشتن حقیقت به خرج دادند، لشکریان اسلام به فراست، حقیقت امر را دریافتند، و خطری وحشت‌آفرین را در برابر خویش مجسم دیدند.

مسلمانان در موقعیتی بس دشوار قرار گرفته بودند. میان سپاه مسلمانان و بنی‌قریظه هیچ‌چیز و هیچ‌کس حائل نبود که بتواند مانع ضربت زدن بنی‌قریظه به مسلمین از پشت سر باشد. روبه‌روی مسلمانان نیز لشکری بی‌حدّ و حصر پیوسته در تکاپو بود که نمی‌توانستند لحظه‌ای از حال او غافل شوند. از آن طرف، کودکان و زنانشان در نزدیکی همین نیرنگبازان یهودی سکونت داشتند، و هیچ رادع و مانع و حامی و نگهبان و سرپرستی نداشتند. به یک سخن، وضعیت مسلمانان چنان بود که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا١١ [الأحزاب: ۱۰-۱۱].

«و آن هنگام که چشم‌‌‌ها از حدقه درآمده، و دل‌‌‌ها از سینه بیرون پریده بود، و درباره خداوند چه گمان‌‌‌ها که نمی‌کردید! در آنجا و در آن اوان، خداباوران سخت گرفتار آمده بودند، و به سختی به خود می‌لرزیدند!».

طلایه‌های نفاق نیز بار دیگر از زبان برخی منافقان سر برزده بود، و می‌گفتند: محمد به ما وعده داده بود که گنجینه‌های خسروان ایران و قیصران روم را خواهم بلعید، در حالیکه امروز هیچ‌یک از ما برجان خویش ایمن نیست که برای قضای حاجت برود!؟ بعضی دیگر با صدای بلند درمیان لشکریان می‌گفتند: خانه و خانواده‌های ما آسیب‌پذیر و بی‌پناه مانده‌اند، به ما اجازه دهید از میان صفوف لشکریان خارج شویم و به خانه‌هایمان که بیرون مدینه است بازگردیم!؟ حتی کار به جایی رسید که بنی‌سلمه بنای نااستواری و ناسازگاری را گذاشتند. دربارۀ این گروه از مسلمانان و آن گروه از منافقان است که خداوند متعال این آیات را نازل فرموده است:

﴿ وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا١٢ وَإِذۡ قَالَت طَّآئِفَةٞ مِّنۡهُمۡ يَٰٓأَهۡلَ يَثۡرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمۡ فَٱرۡجِعُواْۚ وَيَسۡتَ‍ٔۡذِنُ فَرِيقٞ مِّنۡهُمُ ٱلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا١٣ [الأحزاب: ۱۲-۱۳].

«و آن هنگام که منافقان و آن کسانی که بیمار دل بودند می‌گفتند: خدا و رسول خدا جز فریب به ما نویدی نداده‌اند! و آن هنگام که طائفه‌ای از آنان گفتند: ای اهل یثرب! چه نشسته‌اید؟! بی‌درنگ بازگردید! و گروهی از آنان از پیامبر اجازه بازگشت می‌خواستند و می‌گفتند: خانه‌های ما آسیب‌پذیر و خانواده‌های ما بی‌پناه‌اند! در حالی که هرگز چنین نیست، اینان فقط می‌خواهند از صحنه کارزار بگریزند!».

اما رسول خدا ج، همین که خبر نیرنگ و بی‌وفایی بنی‌قریظه به ایشان رسید، جامه بر سر کشیدند و کناری دراز کشیدند و مدتی نسبتاً طولانی درنگ کردند، به گونه‌ای که مردم نیز سخت سر به گریبان شدند، آنگاه برخاستند و مژده دادند و می‌گفتند:

«الله أكبر! أبشروا یامعشر المسلمین بفتح الله ونصره». «خدا بزرگ است! مژده دهید ای جماعت مسلمانان به خاطر پیروزی و یاری خداوند!».

سپس برنامه‌ریزی و توجیه افراد لشکر اسلام را برای رویارویی با شرایط موجود آغاز فرمودند. به عنوان جزئی از این نقشه جنگی، از آن پس رسول خدا جپاسدارانی را مرتباً به مدینه اعزام می‌کردند تا از شبیخون زدن دشمن به اماکن سکونت زنان و کودکان جلوگیری کنند، اما می‌بایست اقدام قاطعی صورت میگرفت که بر اثر آن صفوف متشکل احزاب از هم پاشیده شود! به منظور تحقُق بخشیدن به این هدف، پیامبراکرم جاراده فرمودند با عُیینه بن حصن و حارث‌بن عوف دو رئیس قبیلۀ غطفان در ازای یک سوم محصول میوۀ خرمای مدینه صلح کنند، تا مسلمانان در برابر قریشیان یکسره شوند و بتوانند شکستی اساسی و زودرس را بر آنان تحمیل کنند، به خصوص که بارها میزان توانمندی و جنگاوری قریشیان را آزموده بودند.

رایزنی و گفتگو بر سر این مسئله آغاز شد. رسول خدا جدر این مورد با سعدین (سعدبن معاذ و سعدبن عباده) مشورت کردند. آن دو گفتند: ای رسول خدا، اگر خداوند شما را به این کار امر فرموده است، سمعاً و طاعتاً! اما، اگر شما این کار را به خاطر ما می‌خواهید انجام بدهید، ما نیازی به چنین کاری نداریم! ما با این جماعت در شرک ورزیدن به خدا و بت‌پرستیدن وحدت کلمه داشتیم، و با این حال، اینان به خواب هم نمی‌دیدند که از محصول میوه و خرمای مدینه بخورند، مگر به صورت پذیرایی از مهمان یا از طریق خریداری، اکنون که خداوند ما را به دین حق مشرف گردانیده و ما را به اسلام رهنمون گردیده، و با وجود شما ما را عزت و کرامت بخشیده است، اموالمان را دو دستی تقدیم اینان کنیم؟! بخدا، ما به اینان هیچ نخواهیم داد مگر شمشیر! رسول خدا جنیز رأی و نظر آن دو را تصویب و تأیید فرمودند و گفتند:

«إنما هو شیءٌ أصنعه لكم لـما رأیت العرب قد رمتكم عن قوسٍ واحدة». «این کاری بود که من می‌خواستم به خاطر شما انجام بدهم، زیرا که دیدم قوم عرب همه در برابر شما با یکدیگر همدست شده‌اند و دست به دست یکدیگر داده‌اند!».

از آن سوی دیگر، خداوندکه همۀ حمد و سپاس‌ها او را سزاست، از جانب خود کاری ساخت کارستان، که بر اثر آن پشت دشمن را شکست، و صفوف دشمن را از هم پاشید، و لبۀ تیز حربۀ آنان را کُند گردانید. از جمله این سبب و سازی‌های کردگار آن بود که مردی از غطفان که او را نعیم بن مسعودبن‌عامر اشجعیسمی‌نامیدند، نزد رسول خدا جآمد و گفت: ای رسول خدا، من مسلمان شده‌ام، اما قوم و قبیلۀ من از اسلام آوردن من آگاهی ندارند، هر امری دارید به من بفرمایید! رسول خدا جفرمودند:

«إنما أنت رجل واحد، فخذل عنا ما استطعت، فان الحرب خدعة». «تو یک مرد تنهایی، هرچه در توان داری به سود ما عزم دشمن را سست گردان، که جنگ سراسر نیرنگ است!».

نعیم بی‌درنگ خود را به نزد بنی‌قریظه رسانید که با آنان در عهد جاهلیت معامله و معاشرت داشت و بر آنان وارد شد و گفت: شما از میزان محبت من به شما و صمیمیت من نسبت به خودتان باخبرید! گفتند: راست می‌گویی! گفت: حال که چنین است، با شما بگویم که در این کارزار، قریش همانند شما نیستند، منطقه منطقۀ شما است، اموال و فرزندان و زنان شما در این منطقه به سر می‌برند و نمی‌توانید از اینجا به جای دیگری بروید و نقل مکان کنید، اما، قریش و غطفان، آمده‌اند تا با محمد و اصحابش بجنگند، و شما از آنان پشتیبانی و حمایت کرده‌اید، در حالیکه منطقۀ سکونتشان و اموال و زنانشان در جایی دیگر است، اگر فرصتی به دست بیاورند، از فرصت حداکثر استفاده را می‌کنند، و اگر دستشان به جایی نرسید، به سرزمین خودشان بازمی‌گردند، و شما را با محمد تنها می‌گذارند، و محمد ار شما انتقام می‌گیرد! گفتند: پس چه باید کرد، ای نعیم؟! گفت: همراه آنان نجنگید تا وقتیکه شماری از مردان خویش را به عنوان گروگان به شما بسپارند! گفتند: پیشنهادی بسیار نیکو دادی؟!.

نعیم، از آنجا بی‌درنگ و بدون فوت وقت، خود را به نزد قریش رسانید و به آنان گفت: شما خوب می‌‌دانید که من تا چه اندازه نسبت به شما مودت و محبت دارم، و خیرخواه شما هستم؟! گفتند: آری! گفت: یهودیان از آن پیمان‌شکنی که به خاطر شما با محمد و یارانش معمول داشته‌اند پشیمان شده‌اند، و با او باب مراوده را باز کرده‌اند و به او وعده داده‌اند که مردانی را از شما به رسم گروگان بگیرند و به آنان بسپارند، و به دنبال این خوش خدمتی دوباره با او برعلیه شما هم‌پیمان شوند. بنابراین، اگر به نزد شما فرستادند و گروگان طلبیدند، در اختیارشان نگذارید! از آنجا نیز شتابان به نزد طوایف غطفان رفت و سخنانی از آن دست تحویل آنان داد.

شب شنبه‌ای در ماه شوال سال پنجم هجرت قریشیان به نزد یهودیان بنی‌قریظه پیام فرستادند که: ما در اینجا در این سرزمین دیگر تاب و توان اقامت نداریم، همۀ اسبان و شتران ما دارند هلاک می‌شوند! بیایید باهم دست به یکی کنیم و کار را با محمد یکسره سازیم؟! یهودیان در پاسخ پیام ایشان پیام فرستادند که: امروز روز شنبه است، و شما نیک می‌دانید که پیشینیان ما از بابت اقدام در روز شنبه به چه مصائبی دچار آمده‌اند؟! علاوه بر این، ما همراه شما نخواهیم جنگید، مگر آنکه شماری از مردانتان را به رسم گروگان به نزد ما بفرستید! وقتی فرستادگان قریشیان با این پاسخ و پیام از سوی یهودیان بازگشتند، قریشیان و طوایف غطفان گفتند: به خدا نعیم شما را خوب شناخته بود! بلافاصله برای یهودیان پیام فرستادند که به خدا ما احدی را به رسم گروگان نزد شما نخواهیم فرستاد، بی‌درنگ با ما همراه شوید تا کار محمد را یکسره سازیم! بنی‌قریظه نیز گفتند: به خدا، نعیم شما را خوب شناخته بود! طرفین دست از یاری و پشتیبانی یکدیگر کشیدند، و جدایی و دو دستگی بر صفوف فشرده و متشکل آنان سایه افکند، و عزم و ارادۀ آنان را سست گردانید.

دعای مسلمانان در گیرودار جنگ احزاب به درگاه خداوند متعال، این بود: «اللهم استرعوراتنا، و آمن روعاتنا»خداوندا، نقاط آسیب‌پذیر و بی‌دفاع ما را از شرّ دشمن مستور و محفوظ بدار، و این نگرانی‌ها و پریشانی‌ها را از دل‌های ما بازدار! رسول خدا جنیز در همان اوان، دسته‌جات کفار و مشرکان را نفرین کردند و گفتند:

«اللَّهمَّ مُنْزِلَ الكتابِ، سَرِیعَ الحِسَابِ: اهْزِمِ الأحزابَ، اللَّهمَّ اهزِمهُمْ وزَلْزِلْهُمْ» [۵۲۳]. «خداوندا، ای فرو فرستنده کتاب، و ای سریع الحساب، شکستی فراگیر نازل کن بر این احزاب! خداوندا، اینان را درهم شکن، و بنیان ایشان را از پای بست بلرزان؟!».

خداوند دعای رسول خویش و مسلمانان را شنید. به دنبال تفرقه‌ای که در صفوف مشرکان خزید، و جدایی و بی‌وفایی درمیانشان حکم‌فرما گردید، خداوند لشکریان باد را نیز بر سر ایشان فرستاد. وزش شدید باد، خیمه‌هایشان را از جای برکند، و هرجا دیگی بارگذاشته بودند، وارونه کرد، و طناب‌های خیمه‌هایشان را از زمین درآورد، و آرامش و آسایش را از آنان برگرفت. لشکریانی از فرشتگان نیز فرو فرستاد تا آنان را متزلزل گردانند، و در دل‌هایشان ترس و وحشت بیاندازند.

رسول خدا جدر آن شب سرد سخت، حُذَیفه بن‌یمان را فرستادند تا از دشمن کسب خبر کند. حُذَیفه وقتی سررسید، آنان را بر همین حال دید، که دارند آمادۀ کوچیدن می‌شوند. به سوی رسول خدا جبازگشت و کوچیدن آن جماعت را به آن حضرت گزارش کرد. اینک، خداوند دشمنان رسول خویش را دفع کرده بود، و خشمگین و اندوهگین بازگردانیده بود، در حالی که دستشان به هیچ چیز نرسیده بود، و حتّی خداوند آن حضرت را از بابت کارزار با آنان نیز کفایت فرموده بود، و نویدهای خود را راست آورده، و لشکریان خویش را عزت داده، و بندۀ خود را پیروز گردانیده، و خود به تنهایی همه احزاب را در نوردیده بود. بنابراین، رسول خدا جبه مدینه بازگشتند.

جنگ خندق، بنابر قول صحیح‌تر، در ماه شوّال سال پنجم هجرت روی داد. مشرکان در گیرودار این جنگ، مدّت یک ماه یا اندکی کمتر، مسلمانان را در محاصرۀ خویش داشتند. از جمع میان اطلاعات موجود در منابع می‌توان دریافت که آغاز محاصره در ماه شوال و پایان آن در ماه ذیقعده بوده است. بنا به نوشتۀ ابن‌سعد، بازگشت رسول خدا جاز خندق، روز چهارشنبه هفت روز باقی مانده به پایان ذیقعده روی داده است.

جنگ احزاب (خندق) یک جنگ خسارت بار نبود، بلکه یک جنگ روانی بود. کشتار سختی در این جنگ صورت نگرفت، اما، یکی از سرنوشت‌سازترین نبردها در تاریخ اسلام بود که به شکست و خواری و رسوایی مشرکان انجامید، و این نتیجه را تثبیت کرد که هیچ نیرویی از نیروهای قوم عرب توان ریشه‌کن کردن نیروی محدودی را که در مدینه در حال رشد و نشو و نما است، ندارد، زیرا، قوم عرب هرگز توانمندی بیش از این را نداشت که جمعیتی آن چنان انبوه که در جنگ احزاب فراهم آورد، گردآورد! به همین جهت، رسول خدا جهنگامی که خداوند جنگ احزاب را به خیر گذرانید، فرمودند:

«الآنَ نَغْزُوهُمْ وَلا یَغْزُونَا، نَحْنُ نَسِیرُ إِلَیْهِمْ» [۵۲۴]. «اینک ما به جنگ آنان می‌رویم، و آنان دیگر به جنگ ما نمی‌ایند، ما به سوی آنان رهسپار خواهیم شد!».

[۵۰۲] صحیح البخاری، «باب غزوة الخندق» ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۳] ظ: «لاهم» محفّف «اللهم» بنا به ضرورت شعری برای حفظ و رعایت وزن بحر رَجَز-م. [۵۰۴] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۹۷، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۵] در متن کتاب این کلمه به صورت «اللهم» ثبت شده است. م. [۵۰۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۹. [۵۰۷] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۸] این روایت از ترمذی است؛ نکـ: مشکاة المصابیح،، ج ۲، ص ۴۴۸. [۵۰۹] این روایت از بخاری است؛ نکـ: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸-۵۸۹. [۵۱۰] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۱۸. [۵۱۱] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۱۲] سُنن النَّسائی، ج ۲، ص ۵۶؛ مسند الامام احمد، ج ۴، ص ۳۰۳؛ متنی که نقل کردیم از نسائی نیست؛ در سنن وی چنین آمده است: از مردی از صحابه روایت شده است که... [۵۱۳] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۱۹. [۵۱۴] سیره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۳۰-۳۳۱. [۵۱۵] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۰. [۵۱۶] صحیح بخاری.ج۲ص۵۹۰. [۵۱۷] شرح صحیح مُسلم، نووی، ج ۱، ص ۲۲۷. [۵۱۸] رگ اَکحَل، رگی است در دست، بالاتر از مچ انسان، که به هنگام فصد (رگ‌زنی) آن را قطع می‌کنند. [۵۱۹] صحیح بخاری، ج ۳، ص ۵۹۱. [۵۲۰] سیرة ابن‌هشام، ج ۳، ص ۳۳۷. [۵۲۱] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۲۰-۲۲۱. [۵۲۲] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۲۸؛ ابن حجر عسقلانی یادآور شده است که این روایت را احمد به سند قوی از عبدالله بن زبیر نقل کرده است؛ نکـ: فتح الباری، ج ۶، ص ۲۸۵، شرح کتاب فرض الخُمس، باب ۱۸، صحیح البخاری. [۵۲۳] صحیح البخاری، کتاب الجهاد، ج ۱، ص ۴۱۱، کتاب المغازی، ج ۲، ص ۵۹۰. [۵۲۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۰.

فصل هشتم: پس از جنگ خندق

غزوۀ بنی قریظه

در همان روزی که رسول خدا جبه مدینه بازگشتند. وقت ظهر، جبرئیل نزد آن حضرت آمد، در حالی که ایشان در خانه امّ‌سَلَمه غسل می‌کردند، گفت: مگر اسلحه بر زمین گذاشته‌اید؟ فرشتگان هنوز اسلحه از دست فرو ننهاده‌اند، و من هم‌اینک از تعقیب این جماعت بازمی‌گردم! با اطرافیانتان قیام کنید و بر بنی‌قریظه بتازید، من نیز پیشاپیش شما حرکت می‌کنم، و قلعه‌هایشان را بر سرشان می‌لرزانم، و در دل‌هایشان ترس و وحشت می‌افکنم! جبرئیل به اتفاق موکبی از فرشتگان حرکت کرده، و رسول خدا جامر فرمودند جارچی درمیان مردم جار بزند:

«من كان سامعاً مطیعاً فلا یصلین العصر إلا ببنی قریظة». «هر کس که در مقام سمع و طاعت است، نماز عصر را نگزارد مگر در دیار بنی‌قریظه!».

آنحضرت ابن امّ‌مکتوم را در مدینه جانشین خود گردانیدند، و رایت جنگ را به دست علی‌بن ابی‌طالب دادند، و او را پیشاپیش به سوی بنی‌قریظه فرستادند. علی حرکت کرد و رفت تا به نزدیکی قلعه‌های ایشان رسید، و سخنان زشتی از آنان دربارۀ رسول خدا جشنید.

حضرت رسول‌اکرم جنیز به اتفاق گروهی از مهاجر و انصار به راه افتادند. رفتند تا بر سر چاهی از چاه‌های بنی‌قریظه به نام «بئر انّا» رسیدند. مسلمانان نیز امر آن حضرت را امتثال کردند، و فورا از جای برجستند، و به سوی بنی‌قریظه حرکت کردند. در بین راه، وقت نماز عصر رسید، بعضی از آنان گفتند: همانطور که به ما امر فرموده‌اند، نماز عصر را نمی‌خوانیم تا به دیار بنی‌قریظه برسیم. حتی بعضی از رزمندگان مسلمان نماز عصر آن روز را پس از نماز عشا گزاردند. بعضی دیگر گفتند: از ما چنین چیزی را نخواسته‌اند، منظور آن حضرت سرعت بخشیدن به حرکت بوده است! و بنابراین، نماز را در بین راه گزاردند. پیغمبر اکرم جنیز هیچ‌یک از این دو گروه را محکوم نفرمودند.

به این ترتیب، لشکریان اسلام، فوج فوج به سوی بین‌قریظه رهسپار گردیدند، تا به نبی‌اکرم جپیوستند. جمعاً سه هزار نفر بودند، و سی اسب داشتند. در کنار قلعه‌های بنی‌قریظه فرود آمدند، و آنان را به محاصرۀ خویش درآوردند.

وقتی که حلقه‌های محاصره برایشان تنگ گردید، رئیس طایفۀ بنی‌قریظه، کعب‌بن اسد یهودیان را در انتخاب یکی از سه راه مخیر گردانید: یکی اینکه مسلمان شوند و به پیروی از محمد به دین او درآیند، و خون و مال و فرزندان و زنانشان در امان بماند، چنانکه به آنان گفته بود: به خدا، برای شما به روشنی معلوم شده است که او نبی مرسل است، و او همان پیامبری است که نام و نشان وی را در کتاب آسمانی خودتان می‌یابید! دیگر اینکه به دست خودشان فرزندان و زنان خودشان را بکشند، و با شمشیرهای آخته آهنگ پیامبر کنند، و با او کار را یکسره کنند، تا بر او ظفر یابند، یا آنکه تا آخرین نفر کشته شوند! سوم اینکه بر رسول خدا جو اصحابش یورش برند، و در روز شنبه به نبرد با آنان بپردازند، زیرا آنان مطمئن‌اند که یهودیان در روزهای شنبه دست به حمله و کارزار نمی‌زنند! یهودیان از پذیرش هر سه پیشنهاد وی امتناع کردند. آن هنگام، سرور آنان کعب بن اسد با حالت دل‌گرفتگی و خشم گفت: هیچ‌یک از مردان شما از آن زمان که مادرش او را زاییده است، حتی یک شب را با حزم و احتیاط و خردمندی به صبح نرسانیده است؟!.

پس از رد این سه پیشنهاد، راهی برای بنی‌قریظه باقی نماند، جز اینکه به فرمان رسول خدا جو داوری آن حضرت تن دردهند. اما پیش از آن می‌خواستند با بعضی از مسلمانان هم‌پیمانشان تماس برقرار کنند، بلکه بتوانند بفهمند که در صورت گردن نهادن به فرمان پیامبر اسلام چه بر سرشان خواهد آمد!؟ نزد رسول خدا جفرستادند که ابولبابه را به سوی ما بفرستید تا ما با او مشورت کنیم. ابولبابه هم پیمان بنی‌قریظه بود، و اموال و فرزندان وی در منطقۀ آنان بود. یهودیان همین که ابولبابه را دیدند، مردانشان دست به دامان وی شدند، و زنان و کودکانشان از جای جستند و رویاروی او به گریه و زاری پرداختند. ابولبابه دلش به حال آنان سوخت. گفتند: ابولبابه! فکر می‌کنی اگر ما به حکم محمد گردن نهیم...؟ گفت: آری! و با دست خود به گولویش اشاره کرد. منظورش این بود که همۀ شما را سر خواهد برید! آنگاه فوراً دریافت که به خدا و رسول خدا خیانت کرده است، از همان راهی که آمده بود، برگشت، ولی به نزد رسول خدا جبازنگشت. به مسجد پیامبر در مدینه رفت، و خودش را به ستون مسجد بست، و سوگند یاد کرد که کسی جز رسول خدا جبا دستان مبارکشان بند او را نگشاید و تا ابد پای به سرزمین بنی‌قریظه ننهد! وقتی ماجرا او به اطلاع آن حضرت رسید، مدتی بود که انتظارش را می‌کشیدند، فرمودند:

«أما إنه لو جاءنی لاستغفرت له، أما إذ قد فعل، فما أنا بالذی أطلقه من مكانه حتى یتوب الله علیه». «هان! اگر نزد من آمده بود، برای او طلب مغفرت می‌کردم، اما اینک که چنین کرده است من هرگز او را از جا و مکان و بند و زندانش رهایی نخواهم داد تا خداوند توبه او را بپذیرد!».

به هر حال، به رغم اشاراتی که ابولبابه کرده بود، بنی قریظه تصمیم گرفتند که خود را در اختیار حکم رسول خدا جقرار دهند. البته، یهودیان در توانشان بود که یک محاصرۀ طولانی را تحمل کنند، زیرا مواد غذائی و چشمه و چاه آب فراوان داشتند، و دژهای آنان بسیار استوار بود، و از آن سوی دیگر، مسلمان با سرمایی سخت دست به گریبان بودند، و از گرسنگی شدید رنج می‌بردند، و جملگی برهنه بودند. خستگی نیز به سختی بر آنان عارض گردیده بود، به علاوه آن‌که پیش از آغاز نبرد احزاب تاکنون پیوسته در عملیات جنگی به سر برده بودند. باوجود این، جنگ مسلمانان، بنی‌قریظه را یک جنگ روانی بود. خداوند نیز ترس و وحشت در دل‌های آنان افکنده بود، و روحیۀ خودشان را از دست داده بودند. این پریشانی و نابسامانی روانی، هنگامی به اوج شدت خود رسید که علی‌بن‌ابی‌طالب و زبیربن عوام جلو رفتند، و علی فریاد زد: ای لشکریان ایمان! به خدا، از همان جامی که حمزه نوشید خواهم نوشید، یا آنکه قلعۀ اینان را فتح خواهم کرد!؟.

بنی‌قریظه که چنین دیدند، پیشدستی کردند و به فرمان رسول خدا جتن دردادند. رسول خدا جامر فرمود تا مردانشان را دربند کردند، و تحت سرپرستی محمدبن مسلمۀ انصاری دستانشان را به زنجیر بستند، و زنان و کودکان را دور از مردان در گوشه‌ای جای دادند. طایفۀ اوس از جای برخاستند و به رسول خدا جگفتند: ای رسول خدا، با بنی‌قینُفاع چنان کردید که خود دانید، آنان هم‌پیمانان برادران خزرجی ما بودند. حال، اینان هم پیمانان مایند، با آنان به احسان رفتار کنید!.

فرمود:

«ألا ترضون أن یحكم فیهم رجل منكم». «اگر یک مرد از میان شما درباره آنان حکم کند خشنود خواهید شد؟!».

گفتند: البتّه! فرمودند:

«فذاك إلى سعد بن معاذ». «این کار را به سعدبن معاذ واگذار کردم!».

گفتند: از این انتخاب خشنودیم!.

پیامبر گرامی اسلام به دنبال سعدبن معاذ فرستادند. وی در مدینه بود و به خاطر جراحتی که بر رگ اکحل وی در جنگ احزاب وارد آمده بود، راهی این غزوه نشده بود. او را بر الاغی سوار کردند، و نزد پیامبر اکرم جآوردند. اوسیان اطراف الاغ او را گرفته بودند، و پیوسته می‌گفتند: ای سعد، دربارۀ هم‌پیمانانت زیبا عمل کن! دربارۀ آنان احسان کن! رسول خدا جتو را حَکَم قرار داده است که به آنان احسان روا داری! سعد ساکت بود و هیچ پاسخی نمیداد. وقتی جمعیت آنان انبوه گردید، گفت: اینک وقت آن رسیده است که سعد را در راه خدا سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای از حق بازندارد! وقتی که این سخن را از سعد شنیدند، بعضی از آنان به مدینه بازگشتند و خبر مرگ دسته‌جمعی بنی‌قریظه را به اهل مدینه دادند!.

سعد به نزد نبی‌اکرم جرسید. پیامبر اکرم جبه صحابه فرمودند:

«قُومُوا إِلَى سَیِّدِكُمْ». «برخیزید و به پیشباز سرورتان بروید!».

وقتی که او را وارد کردند، گفتند: ای سعد، این جماعت گردن به حکم و داوری تو نهاده‌اند! گفت: هر حکمی که من صادر کنم دربارۀ آنان اجرا خواهد شد؟ گفتند: آری، گفت: هم‌چنین، دربارۀ مسلمانان؟ گفتند: آری! گفت: هم‌چنین دربارۀ آن کسی که اینجا است؟ و روی برگردانید و به سوی رسول خدا جبا تجلیل و تکریم اشاره کرد، آن حضرت فرمودند: «نَعَم، و‌عَلی»«آری حتّی درباره من درباره من!» گفت: حال که چنین است، من حکم می‌کنم که مردان بنی‌قریظه کشته شوند، کودکانشان و زنانشان اسیر شوند، و اموالشان میان مسلمانان تقسیم شود!.

رسول خدا جفرمودند:

«لَقَدْ حَكَمْتَ فِیهِمْ بِحُكْمِ اللَّهِ مِنْ فَوقَ سَبْعِ سَمٰاوَاتٍ». «عیناً همان حکمی را که خداوند از بالای هفت آسمان فرموده بود، درباره اینان صادر کردی؟!».

داوری سعد در نهایت عدل و انصاف بود، زیرا، بنی‌قریظه، علاوه بر آن نیرنگ زشتی که مرتکب شدند، یکهزار و پانصد شمشیر و دو هزار نیزه، و سیصد زره و پانصد سپر فلزی و چرمی به منظور قتل عام مسلمانان فراهم آورده بودند، و مسلمانان پس از فتح قلعه‌های آنان بر این اسلحه و لوازم جنگی دست یافتند.

به فرمان پیامبر بزرگ اسلام، بنی‌قریظه در خانۀ بنت‌الحارث، زنی از بنی‌نجّار زندانی شدند، و برای آنان گودال‌هایی در بازار مدینه حفر کردند، و دستور دادند آنان را بیاورند، و فوج‌فوج، آنان را به سوی آن گودال‌ها می‌بردند، و در کنار آن گودال‌ها گردن‌هایشان را می‌زدند، و به درون آن گودال‌ها می‌افکندند. عده‌ای از آنان که هنوز در زندان به سر می‌بردند، به رئیسشان کعب‌بن سعد گفتند: فکر می‌کنی که با ما چه بکند؟ گفت: هیچ‌گاه شما نمی‌خواهید عقلتان را به کار بیاندازید؟! مگر نمی‌بینید که مرد جنگ از حرف خود برنمی‌گردد، و هرکه از میان شما می‌رود، بازنمی‌گردد؟! به خدا، سرنوشت همه شما کشته شدن است! شمار آنان ششصد تن تا هفتصد تن بود، که همۀ آنان را گردن زدند.

به این ترتیب، مارهای سمی مجسّمۀ نیرنگ و خیانت، که عهد و پیمان مؤکّد خویش را شکسته بودند، و در بحرانی‌ترین شرایطی که مسلمانان در تاریخ خویش تجربه می‌کردند، با احزاب درجهت ریشه‌کن کردن مسلمانان دست به یکی کرده بودند، برای همیشه ریشه‌کن شدند. آنان با این کردارشان در ردیف بزرگ‌ترین جنایت‌کاران جنگی قرار گرفته بودند که مستحق محاکمه و اعدام بودند.

درمیان این جمعیت انبوه، شیطان‌ بنی‌نضیر، یکی از بزرگ‌ترین جنایتکاران جنگی در جنگ احزاب، حیی بن اخطب، پدر صفیه امّ‌المؤمنینلنیز به قتل رسید. وی هنگامی که قریشیان و مردمان غطفان از عرصۀ نبرد پای کشیدند، در قلعۀ بنی‌قریظه با آنان همراه شده بود، تا به عهدی که با کعب‌بن اسد، آن زمان که آمده بود تا کعب را در اثنای غزوۀ احزاب بر نیرنگ و خیانت تحریک کند، بسته بود، وفا کرده باشد. وقتی او را آوردند، حُلّه‌ای گرانب‌‌‌ها بر دوش افکنده بود که از هر طرف به اندازۀ یک انگشت آن را پاره کرده بود. تا مبادا آن را غارت کنند، و دستانش با ریسمانی به گردنش آویخته بود. به رسول خدا جگفت: هان! به خدا من هیچ‌گاه خودم را به خاطر دشمنی با شما ملامت نکرده‌ام، اما، چه می‌شود کرد؟!.

هرکه با خدا درافتد ورافتد! آنگاه گفت: هان ای مردمان! گریزی از فرمان خدا نیست! سرنوشت و قضا و قدری است که خداوند بر بنی‌اسرائیل نوشته است! آنگاه نشست، و گردن او را زدند.

از زنان بنی‌قریظه تنها یک زن به قتل رسید. وی سنگ آسیا را بر سر خَلاّدبن سُوَید غلتانده بود و او را به قتل رسانیده بود، که به خاطر آن جنایت کشته شد.

رسول خدا جفرموده بودند، پسران بالغ را بکشند، و پسران غیربالغ را واگذارند. از جمله پسران نابالغی که به این ترتیب زنده ماند، عطیۀ قُرَظی بود که او را زنده گذاشتند، و او اسلام آورد و از صحابۀ پیامبراکرم جگردید.

ثابت بن‌قیس درخواست کرد که زبیربن باطا و خانواده و اموال وی را به او ببخشند. زبیر زمانی به ثابت احسان کرده بود. رسول خدا جآن افراد و اموال را به ثابت بخشیدند. ثابت بن قیس به زبیر گفت: رسول خدا جتو را به من بخشیده‌اند، اموال و خانوادۀ تو را نیز به من بخشیده‌اند، همه از آن خودت باشد! زبیر، وقتی که فهمید همگی افراد قبیله‌اش کشته شده‌اند، گفت: از تو به حساب آن احسانی که به تو کرده‌ام درخواست می‌کنم که مرا به دوستان و عزیزانم ملحق گردانی! ثابت نیز گردن او را زد، و او را به عزیزانش از یهودیان بنی‌قریظه ملحق گردانید. از فرزندان زبیربن باطا، ثابت فقط عبدالرحمان بن‌زبیر را زنده گذاشت که اسلام آورد، و از صحابۀ پیامبر‌اکرم جگردید.

در آن شب، پیش از آنکه بنی‌قریظه را از قلعه‌هایشان فرود آورند، عدّه‌ای از آنان اسلام آوردند، و جان و مال و فرزندانشان را مصونیت بخشیدند.

در همان شب، عمروبن سعدی (مردی که در راستای نیرنگ زدن به رسول خدا جبا بنی‌قریظه همراهی نکرده بود) را محمدبن مسلمه فرمانده پاسداران ویژۀ پیامبراکرم جدید، و چون او را شناخت، رهایش کرد و معلوم نشد که به کجا رفت.

رسول خدا جاموال بنی‌قریظه را پس از آنکه خُمس آن اموال راخارج کردند، میان مسلمانان تقسیم کردند. برای هر سوارکار سه سهم قرار دادند: دو سهم برای اسب، و یک سهم برای شخص سوارکار، برای هر رزمندۀ پیاده یک سهم، و برخی از اسیران را تحت سرپرستی سعدبن زید انصاری به نجد فرستادند و با بهای آن‌ها اسب و اسلحه خریداری کردند.

پیامبر گرامی اسلام، از زنان بنی‌قریظه ریحانۀ بنت‌عمروبن خُناقه را به عنوان خالصه برای خودشان برگرفتند. وی در خانۀ آن حضرت بود تا ایشان از دنیا رفتند و تا آن زمان هنوز در ملک آن حضرت باقی بود. این گفتۀ ابن‌اسحاق است [۵۲۵]. کلبی گفته است که آن حضرت وی را آزاد کردند و در سال ششم هجرت او را به همسری خویش درآوردند، و به هنگام بازگشت رسول خدا جاز حجّة الوداع از دنیا رفت، و آن حضرت وی را در بقیع دفن کردند [۵۲۶].

وقتی کار بنی‌قریظه یکسره شد، دیگر دعای بندۀ شایسته خدا، سعدبن‌معاذسمستجاب شده بود، دعایی که در گزارش ماجراهای جنگ احزاب آوردیم، و نبی‌اکرم جدر مسجد برای او خیمه‌ای سرپا کرده بودند که بتوانند زود به زود از او عیادت کنند. همین که کار بنی‌قریظه یکسره شد جراحت دست او نیز ترکید و سرباز کرد. عایشه گوید: خون از زخم دست سعد فوّاره زد. در مسجد خیمۀ دیگری نیز از آن بنی‌غفار سرپا بود. آنان متوجّه قضیه نشدند، تا وقتی که خون به سوی خیمۀ آنان جاری شد. به یکدیگر گفتند: این خیمگیان! این چیست که از سوی شما به طرف ما می‌آید؟! ناگاه دریافتند که آن خون‌‌‌ها از زخم سعد فوّاره می‌زند، و بر اثر همین خونریزی از دنیا رفت [۵۲۷].

* در صحیحین از جابر روایت شده است که رسول خدا جگفتند: «اهْتَزَّ عَرْشُ الرَّحْمَنِ لِمَوْتِ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ»«عرش رحمان برای مرگ سعدبن معاذ لرزید!» [۵۲۸].

* ترمذی نیز به سند صحیح از انس نقل کرده است که گفت: وقتی که جنازۀ سعدبن معاذ را برداشتند، منافقان گفتند: چقدر جنازه‌اش سبک بود!؟ رسول خدا جفرمودند: «إِنَّ الْمَلاَئِكَةَ كَانَتْ تَحْمِلُهُ»«فرشتگان آن را حمل می‌کردند!» [۵۲۹].

در اثنای محاصرۀ بنی‌قریظه تنها یک مرد از مسلمانان کشته شد، و او خلاّد بن‌سُوید بود که زنی از بنی‌قریظه سنگ آسیا را بر سر او غلتانیده بود. هم‌چنین در اثنای محاصره ابوسنان بن مِحصَن برادر عُکّاشه از دنیا رفت.

امّا ابولُبابه، شش شبانه روز همچنان به ستون مسجد پیامبر بسته بود. همسرش به هنگام فرا رسیدن وقت هر نماز به نزد او می‌آمد و او را از بند آزاد می‌کرد تا نماز بگزارد، سپس بازمی‌گشت و دوباره او را به ستون مسجد می‌بست. سرانجام، قبولی توبۀ وی بر رسول خدا جبه هنگام سحر نازل شد. ایشان در خانۀ امّ‌سلمه بودند. امّ‌سلمه بر در حجره‌اش آمد و گفت: ای ابالبابه، مژده بده که خداوند توبه‌ات را پذیرفت! مردم هجوم آوردند که او را از بند آزاد کنند، ابولبابه از آزاد شدن امتناع ورزید، مگر آنکه رسول خدا جاو را آزاد کنند. هنگامی که پیامبراکرم جمی‌خواستند برای نماز صبح بروند، او را آزاد کردند.

این غزوه در ذیقعدۀ سال پنجم هجرت به وقوع پیوست، و محاصره بیست و پنج شب به طول انجامید [۵۳۰].

خداوند متعال در ارتباط با غزوۀ احزاب و ماجرای بنی‌قریظه آیاتی از سورۀ احزاب را نازل فرموده است. در این آیات، مهم‌ترین جزئیات ماجرا گزارش شده، و اوضاع و احوال مؤمنان و منافقان تبیین گردیده و خفت و خواری احزاب و نافرجامی حرکتشان، و نیز پیامدهای نیرنگبازی اهل کتاب توضیح داده شده است.

[۵۲۵] نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۴۵. [۵۲۶] تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۱۲. [۵۲۷] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۱. [۵۲۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۳۶؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۹۴؛ جامع الترمذی، ج ۲، ص ۲۲۵. [۵۲۹] جامع الترمذی، ج ۲، ص ۲۲۵. [۵۳۰] سیرة ابن‌هشام،، ج ۲، ص ۲۳۷-۲۳۸؛ برای تفصیل مطالب مربوط به این غزوه، نکـ: همان، ج ۲، ص ۲۳۲-۲۷۳؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۰-۵۹۱؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۷۲-۷۴.

کشته شدن سَلاّم بن ابی الحقیق

سلام بن ابی الحقیق که کنیه‌اش ابورافع بود یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌کاران یهود بود که احزاب را بر ضدّ مسلمانان به راه انداخته بود، و اموال و اسباب و وسایل فراوان به آنان رسانیده بود [۵۳۱]، و سابقاً رسول خدا جرا بسیار آزرده بود. وقتی که مسلمانان از کار بین‌قریظه پرداختند، خزرجیان از رسول خدا جاجازه خواستند که عازم قتل وی شوند، پیش از آن، قتل کعب بن اشرف به دست مردانی از طایفۀ اوس صورت پذیرفته بود، و اینک مردان طایفۀ حزرج می‌خواستند فضیلتی همسان فضیلت آنان به دست آورند، این بود که در این اجازه خواستن پیشدستی کردند.

رسول خدا جاجازه دادند که بروند او را بکشند، ولی از کشتن زنان و کودکان نهی فرمودند. دسته‌ای از رزمندگان مسلمان خزرج متشکّل از پنج مرد که هر پنج تن از بنی‌سلمه بودند، به فرماندهی عبدالله بن عتیک به این منظور اعزام شدند.

این گروه پنج نفری از مدینه خارج شدند و آهنگ خیبر کردند، زیرا قلعۀ ابورافع در آنجا قرار داشت. زمانی که به نزدیکی قلعۀ او رسیدند آفتاب غروب کرده بود و مردم به خانه و کاشانۀ خود بازمی‌گشتند. عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: سرجای خودتان بنشینید، من می‌روم و با دروازه‌بان قلعه وارد صحبت می‌شوم، شاید بتوانم داخل شوم! جلو رفت تا به نزدیکی دروازۀ قلعه رسید. آنگاه جامه بر سر کشید، چنانکه گویی مشغول قضای حاجت است. مردم همه داخل قلعه شدند. دروازه‌بان او را صدا کرد: ای بندۀ خدا، اگر می‌خواهی وارد شوی وارد شو، که من می‌خواهم دروازه را ببندم!.

عبدالله بن عتیک گوید: داخل قلعه شدم و درجایی کمین کردم. وقتی همه داخل شدند، دروازه‌بان دروازه با را بست و کلیدها را بر روی میخی آویخت. گوید: من برخاستم و کلیدها را برگرفتم، و دروازه را دوباره باز کردم. ابورافع روی طاق‌نمایی در بالای قلعه با عده‌ای از اطرافیانش گفت و شنود داشتند. وقتی ندیمانش رفتند، بالا رفتم تا به سراغ او بروم. هر دری را که باز می‌کردم، از داخل، آن را بر روی خودم می‌بستم. با خود گفتم: این جماعت به فرض آنکه نسبت به من مشکوک شوند، دستشان به من نخواهد رسید تا او را بکشم! خودم را به او رسانیدم. وی درون یک اتاق تاریک درمیان خانواده‌اش جای گرفته بود و من نمیدانستم کجای اتاق قرار دارد. گفتم: ابارافع! گفت: کیست؟ خود را به سمت صدا افکندم، و ضربتی با شمشیر بر او فرود آوردم، اما من جایی را نمی‌دیدم، نتیجه‌ای نگرفتم، و او فریاد زد: از اتاق خارج شدم، و اندکی درنگ کردم و دوباره نزد او به درون اتاق آمدم و گفتم: این صدا چیست ای ابارافع؟ گفت: وای بر مادرت! مردی درون اتاق بود و اندکی پیش مرا با شمشیر زد! گوید: ضربت دیگری بر او زدم که او را از پای درآوردم، اما او کشته نشد. آنگاه نوک شمشیر را در شکمش فرو بردم و فشار دادم تا از گرده‌اش بیرون آمد. دریافتم که دیگر او را کشته‌ام! درها را یکی پس از دیگری باز کردم، تا به پله‌ای برخوردم. پایم را به حساب اینکه به زمین رسیده‌ام، پایین گذاشتم، در آن شب مهتابی بر زمین افتادم و ساق پایم شکست. با عمامه‌ام آن رابستم و به راه افتادم و بر سر دروازه نشستم. آنگاه با خود گفتم: امشب از اینجا نمی‌روم تا دریابم که او را کشته‌ام یا نه؟ هنگام خروسخوان، خبر مرگ او را بر بالای باروی قلعه اعلام کردند. اعلام کنندۀ خبر مرگ وی گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را اعلام می‌کنم! نزد یارانم رفتم و گفتم: بگریزیم! خدا ابورافع را کشت! خودم را به پیغمبر اکرم جرسانیدم و ماجرا را برای ایشان بازگفتم: فرمودند: «اُبسُط رجلَك» «پایت را دراز کن!» پایم را دراز کردم، آن حضرت دستی بر پایم کشیدند، چنان که گویی هیچ‌گاه درد نداشته است [۵۳۲].

این بود روایت بخاری. به گفتۀ ابن اسحاق همگی آنان بر ابورافع وارد شدند، و در قتل او شرکت جستند، و آن کسی که با شمشیر با او درگیر شد تا او را به قتل رسانید، عبدالله‌بن اُنیس بود. و در ذیل این روایت آمده است: وقتی شب هنگام او را کشتند، و ساق پای عبدالله بن عتیک شکست، او را بر دوش گرفتند و از طریق راه آبی که به یکی از چشمه‌هایشان منتهی می‌شد، از قلعه بیرون آمدند. یهودیان آتش روشن کردند و به این سوی و آنسوی شتافتند. وقتی که ناامید شدند به نزد جنازۀ رفیقشان بازگشتند. هم‌چنین در این روایت آمده است که خزرجیان وقتی بازمی‌گشتند، عبدالله بن‌عتیک را بر دوش خود حمل کردند تا بر رسول ‌خدا جوارد شدند [۵۳۳].

اعزام این سریه در ذیقعده یا ذیحجّۀ سال پنجم هجرت صورت پذیرفته است [۵۳۴].

[۵۳۱] نکـ: فتح‌الباری، ج ۷، ص ۳۴۳. [۵۳۲] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۷. [۵۳۳] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۷۴-۲۷۵. [۵۳۴] رحمةللعالمین، ج ۲، ص ۲۲۳؛ و دیگر منابع.

سریۀ محمّد بن مسلمه

رسول خدا جهمین که از جنگ احزاب و یکسره کردن کار بنی قریظه پرداختند، به حملاتی تأدیبی بر بعضی از قبایل و بادیه‌نشینان دست زدند که جز تحت فشار قوۀ قاهره حاضر نبودند به امنیت و صلح و سازش تن دربدهند. سریۀ محمدبن مسلمه، نخستین سریۀ اعزامی از سوی رسول خدا جپس از فراغت یافتن از جنگ احزاب و محاصرۀ بنی‌قریظه است. شمار نیروهای این سریه سی‌سوار بوده است.

این سریه به سوی قرطاء حرکت کرد. قرطاء در ناحیه ضریه در منطقۀ بَکَرات از سرزمین نجد واقع شده و فاصلۀ میان ضریه و مدینه هفت شبانه‌روز راه است. این سریه ده شب گذشته از آغاز محرم سال ششم هجرت به سوی تیرۀ بنی‌بکر بن کلاب اعزام گردید. همین که افراد این سریه بر سر آنان تاختند، گریختند، و مسلمانان چارپایان و گوسفندان فراوانی را به غنیمت گرفتند، و یک شب مانده به پایان ماه محرم وارد مدینه شدند. ثمامه بن اَثال حنفی بزرگ بنی‌حنیفه به طور ناشناس خود را درمیان جمع اعضای این سریه گذاشته بود، و ناشناس بیرون آمده بود تا به دستور مسیلمۀ کذاب، نبی‌اکرم جرا به قتل برساند [۵۳۵]. مسلمانان او را دستگیر کردند. وقتیکه او را آوردند، به یکی از ستون‌های مسجد بستند. نبی‌اکرم به سراغ او آمدند و گفتند:

«مَاذَا عِنْدَكَ یَا ثُمَامَةُ ؟»«چه خبر، ای ثمامه؟!».

گفت: خبر خیر، ای محمد! اگر به قتل برسانی کسی را به قتل رسانیده‌ای که خونی به گردن اوست، و اگر کرامت کنی بر کسی کرامت کرده‌ای که سپاسگزار است، و اگر مال و منال می‌خواهی درخواست کن، هرچه خواهی به تو بدهند! آن حضرت وی را واگذاردند و رفتند. بار دیگر از کنار او گذشتند و نظیر همان سخنان را با وی گفتند. او نیز نظیر همان جواب قبلی را داد. بار سوم نیز از کنار او گذشتند، و همان گفتگوی پیشین میان آن دو تکرار شد. آنگاه فرمودند:

«أَطْلِقُوا ثُمَامَةَ» «ثمامۀ را رها سازید!».

او را رها کردند. در نزدیکی مسجد به زیر درخت خرمایی رفت و غسل کرد. سپس نزد رسول خدا جآمد و اسلام آورد، و گفت: به خدا هیچ چیز بر روی زمین برای من منفورتر از چهرۀ شما نبود، امّا اینک چهرۀ شما محبوب‌ترین چهره‌ها نزد من است! به خدا هیچ دین و آیین بر روی زمین برای من منفورتر از دین شما نبود، اما، اینک دین شما محبوب‌ترین دین‌ها نزد من است! سوارکاران شما در حالی مرا دستگیر کردند که من قصد انجام مناسک عمره را داشتم!؟ رسول خدا جاو را به آینده‌های روشن مژده دادند، و به او دستور دادند که عمره را به جای آورد. وقتی بر قریشیان وارد شد، گفتند: صابی شده‌ای و از دین برگشته‌ای، ای ثمامه!؟ گفت: نه به خدا، بلکه من مسلمان شده‌ام و با محمد همراه شده‌ام! و به خدا، از یمامه دانه‌ای گندم به سوی شما نخواهد آمد، مگر آنکه رسول خدا جاجازه بدهند! یمامه روستایی در حومۀ مکه بود. ثَمامه به دیار خویش بازگشت، و حمل گندم را به سوی مکه متوقف گردانید، و قریشیان سخت در تنگنا قرار گرفتند. برای رسول خدا جکتباً نامه‌ای نوشتند، و در پرتو خویشاوندی از آن حضرت درخواست کردند که به ثُمامه بنویسند حمل گندم به مکه را برقرار سازد. رسول خدا جنیز چنان کردند [۵۳۶].

[۵۳۵] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۲۹۷. [۵۳۶] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۱۹؛ نیز: صحیح البخاری، ح ۴۳۷۲ و احادیث دیگر؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۶۸۸.

غزوۀ بنی‌لَحیان

بنی‌لحیان طایفه‌ای از اعراب بودند که به ده تن از اصحاب رسول خدا جدر محل رجیع نیرنگ زده بودند و موجب اعدام آنان شده بودند. اما، چون منطقۀ محل سکونت آنان در وسط سرزمین حجاز و نزدیک به دروازه‌های مکه بود، و درمیان مسلمانان و قریشیان و اعراب بیابان‌نشین درگیری‌های شدید برقرار بود، نظر آن حضرت مساعد نبود بر اینکه به دشمن خیلی نزدیک شوند و بر دل سرزمین حجاز دست‌اندازی کنند، وقتی احزاب شکست خوردند و از هم پاشیدند و عزم و ارادۀ آنان بر نبرد به سستی گرایید، و تا حدودی در برابر شرایط جاری تسلیم شدند، پیغمبر اکرم جبه نظرشان رسید که وقت انتقام گرفتن از بنی‌لحیان رسیده است، و مناسب‌ترین هنگام برای گرفتن انتقام خون اصحاب رجیع است که در آنجا به شهادت رسیده بودند.

رسول خدا جدر ماه ربیع‌الاول یا جمادی‌الاولی سال ششم هجرت به اتفاق دویست تن از اصحابشان عازم دیار بنی‌لحیان شدند. ابن امّ‌مکتوم را در مدینه جانشین خود گردانیدند، و چنان وانمود کردند که می‌خواهند به سمت شام بروند. آنگاه شتابان سیر کردند تا به بطن غُران- بیابانی میان اَمَج و عُسفان- رسیدند که یارانشان در آنجا به قتل رسیده بودند. برای آنان طلب رحمت و دعای خیر کردند. بنی‌لحیان با خبر شدند و راهی قله‌های کوه‌ها گردیدند و درنتیجه دست رسول خدا جو یارانشان به احدی از بنی‌لحیان نرسید.

پیامبر اکرم جمدت دو روز در اراضی بنی‌لحیان به سر بردند، و چند سریه به این سوی و آن سوی اعزام کردند، اما دستشان به بنی‌لحیان نرسید. به عُسفان رفتند، و ده سوارکار را به کُراع‌الغمیم اعزام فرمودند تا به گوش قریشیان برسد. .آنگاه به مدینه بازگشتند. مدت غیبت آن حضرت در مدینه در ارتباط با این غزوه چهارده شبانه‌روز بود.

سریه‌های دیگر

از آن پس، رسول خدا جپیاپی هیأت‌های رزمی عملیاتی و سریه‌های مختلف را به این سوی و آن سوی اعزام فرمودند، که فهرست مختصری از آن‌ها چنین است:

۱- سریۀ عُکّاشه بن مِحَصن به مقصد غَمر، در ماه ربیع‌الاول یا ربیع‌الآخر سال ششم هجرت، عکّاشه با چهل مرد آهنگ غَمر- برکۀ آبی متعلق به بنی‌اسد- کرد. آن جماعت همه گریختند و رزمندگان مسلمان دویست شتر غنیمت گرفتند و با خود به مدینه بردند.

۲- سریۀ محمدبن مسلمه به مقصد ذی‌القصه، در ماه ربیع‌الاول یا ربیع‌الاخر سال ششم هجرت. ابن مسلمه با ده مرد جنگی عازم ذی‌القصّه در دیار بنی ثعلبه گردید. آن جماعت که یکصد تن بودند برایشان کمین کردند، و هنگامی که به خواب رفتند همه را سر بریدند، بجز ابن مسلمه که مجروح شد و از دست آنان گریخت.

۳- سریۀ ابوعبیده بن جراح به مقصد ذی‌القصّه، در ماه ربیع‌الآخر سال ششم هجرت. رسول خدا جدر پی کشته شدن اصحاب محمدبن مسلمه به دست اعراب ذی‌القصه، وی را با چهل تن از رزمندگان اسلام به سوی قتلگاه آنان فرستادند. این عده شب را پیاده راه سپردند، و هنگام صبح به بنی‌ثعلبه رسیدند و بر آنان یورش بردند، و در کوهستان آنان را متواری ساختند، و تنها به یک مرد از آنان دست یافتند که او نیز مسلمان شد، و چارپایان و گوسفندان متعددی غنیمت گرفتند.

۴- سریۀ زیدین حارثه به مقصد جَموم، در ماه ربیع‌الآخر سال ششم هجرت. جَموم، چشمۀ آبی بود از آن بنی‌سُلیم در مرّالظهران، زید آهنگ بنی‌سلیم کرد. وقتی به دیار آنان رسید، زنی از مُزَینه را به نام حلیمه دستگیر کرد، و او زید و همراهانش را به یکی از محله‌های بنی‌سُلیم دلالت کرد، و توانستند چارپایان و گوسفندان و اسیران متعددی بگیرند. وقتی زید بازگشت و غنائم و اسیران را به رسول خدا جتحویل داد، آن حضرت جان آن زن مُزینیه را به خودش بخشیدند و با او ازدواج کردند.

۵- سریۀ زید به مقصد عیص در ماه جمادی‌الاولی سال ششم هجرت، مشتمل بر یکصد و هفتاد سوار. در اثنای عملیات این سریه، اموال کاروانی متعلق به قریش که کاروانسالار آن ابوالعاص داماد رسول خدا جبود، مصادره شد. ابوالعاص گریخت. سپس به نزد زینب آمد و به او پناهنده شد، و از او درخواست کرد که از رسول خدا جبخواهد اموال کاروان را بازپس دهند. او نیز چنین کرد، و رسول خدا جبدون آنکه اصحابشان را وادار به این کار کنند، اشاره‌ای به این مطلب کردند. مسلمانان نیز بیش و کم و بزرگ و کوچک همه را بازگردانیدند. ابوالعاص به مکه بازگشت و سپرده‌های مردم را به صاحبانش بازگردانید. آنگاه مسلمان شد و مهاجرت کرد. رسول خدا جنیز زینب را پس از گذشتن سه سال و اندی با همان عقد نکاح نخستین به همسری وی بازگردانیدند، چنانکه در حدیث صحیح، این مطلب به ثبوت رسیده است [۵۳۷]، زیرا، آیۀ تحریم زنان مسلمان بر کفار در آن زمان هنوز نازل نشده بود. اما اینکه در حدیث وارد شده است که پیامبر اکرم جزینب را با عقد ازدواج جدیدی به ابوالعاص بازگردانیدند، یا اینکه بعد از شش سال زینب را به او بازگردانیدند، از نظر متن نمی‌تواند صحیح باشد، همچنانکه از نظر سند نیز صحیح نیست. [۵۳۸]شگفت از کسانی است که به این حدیث ضعیف می‌چسبند و می‌گویند: ابوالعاص در اواخر سال هشتم اندکی پیش از فتح مکه مسلمان شده است، آنگاه سخن خودشان را به این صورت نقض می‌کنند که می‌گویند زینب در اوائل سال هشتم از دنیا رفته است. این بحث را تا حدودی در حاشیۀ بُلوغ المرام باز کرده‌ایم [۵۳۹].

موسی‌بن عقبه به این نظر گراییده است که این حادثه در سال هفتم هجرت با مباشرت ابوبصیر و همراهانش صورت پذیرفته است، اما این نظر نه با آن حدیث صحیح راست می‌آید، و نه با این حدیث ضعیف.

۶- سریۀ دیگر زید به مقصد طَرْف یا طَرِق، در ماه جمادی‌الاخری سال ششم هجرت. زید با پانزده مرد رزمنده آهنگ بنی‌ثعلبه کرد. آن جماعت اعراب گریختند و ترس آنان را برداشت که مبادا این بار رسول خدا جشخصاً آهنگ حمله بر آنان را کرده باشد. مسلمانان در این سریه بیست شتر غنیمت گرفتند، و این عملیات جمعاً چهار شبانه روز به طول انجامید.

۷- سریۀ دیگر زید به مقصد وادی‌القُری. در ماه رجب سال ششم هجرت، زید با همراهانش که جمعا دوازده نفر می‌شدند برای خبرگیری از تحرکات دشمن، اگر تحرکی در کار باشد، عازم وادی‌القری شدند. ساکنان وادی‌القُری بر آنان هجوم بردند و نُه تن را کشتند، و سه تن دیگر که زیدبن حارثه یکی از آن سه تن بود گریختند [۵۴۰].

۸- سرّیۀ خَبَط. این سریه را در ماه رجب سال هشتم هجرت گزارش می‌کنند، اما، مضمون گزارش دلالت دارد بر اینکه این سریه پیش از حُدیبیه اتفاق افتاده است.

* جابر گوید: نبی اکرم جما را که سیصد سوار بودیم به مأموریت فرستادند. امیر ما ابوعبیده بن جرّاح بود و مأموریت ما آن بود که در کمین یکی از کاروان‌های قریش باشیم. در اثنای عملیات، دچار گرسنگی شدید شدیم و ناچار خبط (علف بیابان) خوردیم، و به همین دلیل ما را «جَیش الخَبَط» نامیدند. مردی سه شتر برای تدارک غذایمان کشت، سپس سه شتر دیگر کشت، و سپس بازهم سه شتر دیگر کشت. از آن به بعد، دیگر ابوعبیده او را از کشتن شتران نهی کرد. آن وقت، دریا جانوری بزرگ را برای ما بیرون افکند که به آن «عَنبَر» می‌گفتند. دو هفته از گوشت آن خوردیم و بدن‌هایمان را با آن چرب کردیم، و به واسطۀ آن بدن‌هایمان فربه و سالم گردید. ابوعبیده یک شقّه آن را گرفت و بلند قدترین مرد لشکر و کشیده‌ترین شتر را انتخاب کرد و آن شقه را روی آن حمل کرد و از زیر آن گذشت. هم‌چنین از گوشت آن جانور قطعاتی را خشک کردیم و به عنوان آذوقه برداشتیم. وقتی به مدینه رسیدیم، نزد رسول خدا جرقتیم و ماجرا را برای آن حضرت بازگفتیم، فرمودند این روزی شما بوده است که خداوند برای شما از دریا بیرون آورده است، حالا، نزد شما از گوشت آن جانور مقداری هست که به ما بدهید بخوریم؟ ما نیز، مقداری از آن گوشت را برای رسول خدا جفرستادیم [۵۴۱].

اینکه گفتیم، مضمون گزارش وقایع این سریه بر آن دلالت دارد که پیش از صلح حدیبیه روی داده است، از آن جهت است که مسلمانان پس از صلح حدیبیه دیگر متعرض کاروان‌های قریش نمی‌شدند.

[۵۳۷] نکـ: سُنن ابی داود، همراه با شرح آن عون المعبود، «باب الی متی ترد علیه امرأته اذا اسلم بعدها». [۵۳۸] برای گفتگو پیرامون این دو حدیث، نکـ: تحفة الاحوذی، ج ۲، ص ۱۹۵-۱۹۶. [۵۳۹] از جمله کسانی که این سریه را ضمن حوادث سال ششم هجرت آورده‌اند، ابن حجر عسقلانی است؛ نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۴۹۸. [۵۴۰] رحمةللعالمین، ج ۲، ص ۲۲۶؛ برای این سریه‌های اخیر، نکـ: همان؛ نیز: زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۲۰-۱۲۲؛ حواشی تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۲۸-۲۹. [۵۴۱] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۲۵-۶۲۶؛ صحیح مسلم ج ۲، ص ۱۴۵-۱۴۶.

فصل نهم: غزوه بنی المُصطلق

زمینه و انگیزۀ وقوع جنگ

این جنگ، هرچند از جهت نظامی گسترده و دامنه‌دار نبود، امّا، از این جهت سرنوشت‌ساز بود که در اثنای آن وقایعی روی داد که از یک سوی موجبات پریشانی و نابسامانی را در جامعۀ اسلامی فراهم آورد، و از سوی دیگر به رسوایی منافقان انجامید. هم‌چنین، به مناسبت رویدادهای این غزوه یک سلسله قوانین تعزیری تشریع گردید که برای جامعۀ اسلامی از نظر فضیلت و کرامت و طهارت اخلاقی و اجتماعی چهره‌ای خاص را به ارمغان آورد. نخست، غزوه را گزارش می‌کنیم، و سپس به شرح آن وقایع می‌پردازیم.

این غزوه که به نام «غزوۀ مُرَیسیع» نیز نامیده شده است، بنا به گفتۀ عموم اصحاب مغازی در سال پنجم هجرت، و بنا به گفتۀ ابن اسحاق در سال ششم هجرت روی داده است [۵۴۲].

انگیزۀ وقوع این غزوه آن بود که به رسول خدا جخبر دادند رئیس قبیله بنی‌المصطلق، حارث بن ابی‌ضرار با قوم و قبیله خودش به همراه جمعیتی که توانست از اعراب با خود همراه گرداند، قصد کارزار با آن حضرت را دارند. بُرَیده بن‌حًصیب اسلمی را برای خبرگیری از وضعیت فرستادند. وی به نزد بنی‌المصطلق رفت و با حارث بن ابی‌ضرار ملاقات کرد و با او سخن گفت، و نزد رسول خدا جبازگشت و شرح ماوقع را به آن حضرت گزارش داد.

وقتی برای حضرت رسول اکرم جمسلم گردید که خبر صحت دارد، بی‌درنگ آهنگ جنگ کردند. عزیمت آن حضرت به میدان این نبرد، دو روز گذشته از ماه شعبان بود. جماعتی از منافقان که در جنگ‌های پیشین با آن حضرت همراهی نکرده بودند، با ایشان همراه شدند. آن حضرت زیدبن حارث را در مدینه جانشین خود گردانیدند. بعضی جانشین آن حضرت را در این غزوه ابوذر، و بعضی دیگر، غیله بن‌عبدالله لیثی نام برده‌اند.

حارث‌بن ابی‌ضرار یک نفر جاسوی را اعزام کرده بود که برای او اخبار مربوط به لشکر اسلام را گزارش کند. مسلمانان او را دستگیر کردند و به قتل رسانیدند. وقتی خبر عزیمت رسول خدا جو به قتل رسیدن جاسوس حارث بن ابی‌ضرار به او و همراهانش رسید، سخت دچار بیم و هراس شدند، و اعراب بادیه‌نشین که با او همراه شده بودند، پراکنده شدند. رسول خدا جبه موضع مُرَیسیع [۵۴۳]رسیدند و طرفین آمادۀ نبرد شدند.

رسول خدا جصفوف سپاهیانشان را آراستند. رایت مهاجرین را به دست ابوبکر صدیق، و رایت انصار را به دست سعدبن عباده دادند. ساعتی به تیراندازی متقابل پرداختند، آنگاه، رسول خدا جفرمان حمله دادند. عده‌ای از آنان کشته شدند. پیامبراکرم جزنان و کودکانشان را اسیر کردند، و چارپایان و گوسفندان را به غنیمت گرفتند. از لشکر اسلام، تنها یک تن به قتل رسید، که او را نیز مردی انصاری به گمان آنکه دشمن است به قتل رسانید.

این مطلبی است که صاحبان مغازی و سِیر آورده‌اند، اما، ابن قیم گفته است: این توهمی بیش نیست، زیرا، اصلاً کارزاری صورت نگرفته است، بلکه رسول خدا جبه اتفاق رزمندگان اسلام پیرامون آن چشمه را مورد حمله قرار دادند، و زنان و کودکان ایشان را به اسارت گرفتند و اموال ایشان را مصادره کردند، چنانکه در حدیث صحیح آمده است که رسول خدا جدر حالیکه بنی‌المصطلق بی‌خبر بودند، برایشان یورش بردند. متن حدیث را نیز آورده است [۵۴۴].

یکی از اسیران، جُویریه دختر حارث، رئیس قبیله بود که در سهم ثابت بن‌قیس قرار گرفت. وی با او قرارداد مکاتبه تنظیم کرد، رسول خدا جمبلغ مکاتبۀ او را پرداخت کردند و او را به همسری خویش درآوردند. مسلمانان نیز به موجب این ازدواج، یکصد خانوار از بنی‌المصطلق را که اسلام آورده بودند آزاد کردند و گفتند: اینان خویشاوندان همسر رسول خدا جهستند! [۵۴۵].

راجع به وقایع و حوادث اثنای این غزوه، از آنجا که باعث و بانی آن رویدادها سرکردۀ منافقان، عبدالله بن ابی و یارانش بوده‌اند، بهتر است ابتدا به بررسی بخشی از عملکردهای منافقان در جامعه اسلامی بپردازیم.

[۵۴۲] دلیل بر صحت قول ابن اسحاق اینست که بنا به روایت صحیح داستان افک، قضیه مذکور پس از نزول آیه حجاب روی داده، و آیه حجاب در ارتباط با زینب نازل شده، و زینب در آن زمان همسر رسول خدا جبوده است؛ زیرا، آن حضرت از او درباره عایشه پرسیدند: گفت: من گوش و چشمم را نگاه می‌دارم! و عایشه گفت: او تنها کسی بود که درمیان همسران نبی‌اکرم ج- با من رقابت داشت! و عقد ازدواج آن حضرت با وی در اواخر سال پنجم پس از غزوه بنی‌قریظه صورت گرفته است. اما، اینکه در داستان افک آورده‌اند که سعدبن معاذ و سعدبن عبادة درباره افک با یکدیگر کشمکش پیدا کردند، باتوجه به اینکه سعدبن معاذ به دنبال غزوه بنی‌قریظه وفات یافته است، ظاهراً، باید توهم راویان باشد؛ چنانکه ابن اسحاق داستان افک را از زهری از عبیدالله بن عبدالله بن عتبه از عایشه روایت کرده، و ضمن آن نامی از سعدبن معاذ نبرده است، بلکه از اسیدبن خضیر یاد کرده است. ابومحمدبن حزم گوید: این درست است، و هیچ شکی در این نیست، و یاد کردن سعدبن معاذ در این داستان توهمی بیش نیست؛ نیز نک: زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۱۵. آن عده از سیره‌نویسان نیز که وقوع این غزوه را در سال پنجم هجرت گزارش کرده‌اند، عقد ازدواج پیامبر اکرم جبا زینب را به سال چهارم یا اوائل سال پنجم هجرت برده‌اند، و گفته‌اند که آوردن نام سعدبن معاذ توهم نیست، بلکه کاملاً قطعی است، والله اعلم. [۵۴۳] «مُرَیسیع» نام یکی از چشمه‌های بنی‌المصطلق در ناحیه قُدید به سمت ساحل دریا بوده است. [۵۴۴] نکـ: صحیح البخاری، کتاب العتق، ج ۱، ص ۳۴۵؛ نیز نکـ: فتح الباری، ج ۵، ص ۲۰۲، ج ۷، ص ۴۳۱. [۵۴۵] زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۱۲، ۱۱۳؛ نیز: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۸۹، ۲۹۰، ۲۹۴-۲۹۵.

عملکردهای منافقان پیش از این غزوه

بارها آورده‌ایم که عبدالله بن اُبّی نسبت به اسلام و مسلمین کینۀ دیرینه داشت، و به‌ خصوص با رسول خدا جبه شدت کینه‌توزی می‌کرد، زیرا، اوس و خزرج در ارتباط با ریاست و پادشاهی وی یک سخن شده بودند، و برای او تاجی درست کرده بودند، همزمان اسلام در مدینه ظهور کرد و آنان را از ابن اُبّی منصرف گردانید، و او همواره چنین می‌اندیشید که رسول خدا جفرمانروایی و پادشاهی را از او باز گرفته است.

کینه‌توزی عبدالله بن‌ابّی و آتش گرفتن او از ظهور اسلام، از آغاز هجرت، پیش از تظاهر او به اسلام و پس از تظاهر او به اسلام، همواره آشکار بود.

* روزی رسول خدا جبر الاغی سوار بودند و برای عیادت سعدبن عباده می‌رفتند. وقتی از کنار عبدالله بن اُبّی و همراهانش گذشتند، عبدالله‌بن ابی بین‌اش را محکم در دست گرفت و گفت: «لاتُغَبِّروا علینا!» «برسر ما گرد و خاک نکنید!» و هنگامی که آن حضرت برای آن جماعت قرآن تلاوت کردند، گفت:

«اجلس فی بیتك، ولا تؤذنا فی مجلسنا» [۵۴۶]. «در خانه‌ات بنشین، و در مجالس ما آزارمان مده!».

این‌‌‌ها مربوط به پیش از تظاهر او به اسلام بود. هنگامی نیز که پس از جنگ بدر تظاهر به اسلام کرد، همچنان دشمن خدا و رسول خدا و مسلمانان بود، و تمامی همّ و غمّ او تفرقه‌افکنی در جامعۀ اسلامی و تضعیف کیان اسلام بود، و با دشمنان اسلام همراهی می‌کرد. چنانکه آوردیم، در ماجرای بنی‌قینُفاع دخالت داشت. هم‌چنین، در جنگ احد دردسرها فراهم کرد و نیرنگ‌ها زد، و به انحاء مختلف به تفرقه‌انگیزی و پریشان‌سازی و ایجاد هرج و مرج در صفوف سپاهیان اسلام می‌پرداخت.

شدت مکر این منافق و نیرنگبازی او را در ارتباط با مسلمانان از اینجا می‌توان فهمید که پس از تظاهر به اسلام، هر روز جمعه، هنگامی که رسول خدا جبر منبر می‌نشستند تا برخیزند و خطبه بخوانند، از جای برمی‌خاست و می‌گفت: «هذا رسول الله بین اظهركم، اكرمكم الله واعزكم به، فانصروه وعزروه، واسمعواله واطیعوا!»«این رسول خدا است که درمیان شما است، خداوند در پرتو وجود او شما را کرامت و عزت بخشیده است. شما نیز او را یاری کنید و از او پشتیبانی کنید، و در برابر او در مقام سمع و طاعت باشید!» آنگاه می‌نشست، و رسول خدا جبرمی‌خاستند و خطبه می‌خواندند.

نمونه‌ای از بی‌شرمی این منافق آنکه در نخستین جمعه پس از جنگ اُحُد با آن همه دردسر آفرینی و با آن نیرنگ‌های زشتی که به مسلمانان زده بود از جای برخاست تا همان سخنان را که همیشه می‌گفت بگوید. مسلمانان اطراف جامۀ او را گرفتند و می‌کشیدند، و به او می‌گفتند: بنشین، ای دشمن خدا! تو شایستگی این سخنان را نداری، با آن کارهایی که کرده‌ای؟! او نیز پای روی گردن مردم نهاد و از میان جمعیت نمازگزاران خارج شد، و می‌گفت: به خدا، انگار که گویی بد و بیراه گفته‌ام که برپای خاسته‌ام تا او را تقویت و تأیید کنم!؟ مردی از انصار بر در مسجد او را ملاقات کرد. به او گفت: وای بر تو، بازگرد تا رسول خدا جبرای تو از خداوند طلب مغفرت کند! گفت: به خدا نمی‌خواهم برایم طلب مغفرت کند! [۵۴۷].

با یهودیان بنی‌نضیر نیز عبدالله بن‌ابّی ارتباط داشت و با آنان برعلیه مسلمانان توطئه می‌کرد، تا آنجا که به ایشان قول داد: اگر شما را اخراج کردند، ما هم با شما از مدینه خارج می‌شویم، و اگر با شما کارزار کردند، ما شما را یاری می‌کنیم!؟ [۵۴۸].

هم‌چنین، در گیرو دار جنگ احزاب، از هر بهانه‌ای برای ایجاد پریشانی و نگرانی و افکندن ترس و وحشت در دل‌های مسلمانان سوء استفاده می‌کردند، چنانکه خداوند متعال در سورۀ احزاب داستانشان را گزارش فرموده است:

﴿ وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا١٢[الأحزاب: ۱۲].

«و آن هنگام که منافقان و آن کسانی که بیمار دل بودند، می‌گفتند: خدا و رسول خدا جز فریب به ما وعد و وعید نداده‌اند!؟».

تا آنجا که می‌فرماید:

﴿ يَحۡسَبُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ لَمۡ يَذۡهَبُواْۖ وَإِن يَأۡتِ ٱلۡأَحۡزَابُ يَوَدُّواْ لَوۡ أَنَّهُم بَادُونَ فِي ٱلۡأَعۡرَابِ يَسۡ‍َٔلُونَ عَنۡ أَنۢبَآئِكُمۡۖ وَلَوۡ كَانُواْ فِيكُم مَّا قَٰتَلُوٓاْ إِلَّا قَلِيلٗا٢٠ [الأحزاب: ۲۰].

«می‌پندارند که احزاب هنوز نرفته‌اند!؟ و اگر احزاب بیایند، اینان دوست دارند که ای کاش می‌توانستند درمیان اعراب بادیه‌نشین باشند و از اخبارتان جویا شوند، هرچند که اگر درمیان شما نیز می‌ماندند، جز اندکی در کارزار شرکت نمی‌جستند!؟».

از سوی دیگر، دشمنان اسلام، یهودیان، منافقان، و مشرکان، همگی به خوبی می‌دانستند که عامل پیروزی اسلام برتری مادّی و کثرت اسلحه و عدّه و عُدّه و ارتش و لشکر نیست، بلکه فضائل انسانی و ارزش‌های اخلاقی و الگوهای برازنده‌ای است که جامعۀ اسلامی و همۀ کسانی که به نحوی با این دین سروکار دارند، از آن برخوردارند، و نیز نیک می‌دانستند که منبع این همه برازندگی شخص رسول خدا جهستند که مَثَل اعلای همۀ فضائل اخلاقی و انسانی در حد اعجاز هستند هم‌چنین به دنبال گردش گردونۀ جنگ‌های پیاپی در طول پنج سال، دریافته بودند که یکسره کردن کار این دین و پایبندان و هوادارانش از طریق به کار گرفتن اسلحه ممکن نیست، بنابراین، تصمیم گرفتند که یک جنگ تبلیغاتی وسیع را از ستاد اخلاق و فضیلت و آداب و رسوم اجتماعی رهبری کنند، و شخصیت رسول ‌اعظم جرا نخستین هدف این تبلیغات دروغین و گمراه کننده قرار دهند، و طبعاً، از آنجا که منافقان همواره درمیان صفوف مسلمین نقش ستون پنجم را ایفا می‌کردند، و ساکن مدینه نیز بودند، و در هر زمان می‌توانستند با مسلمانان در ارتباط باشند، و افکار و احساسات آنان را تحت‌تأثیر قرار دهند، مأموریت این تبلیغات را منافقان، و در رأس همۀ آنان ابن‌ابّی، بر عهده گرفتند.

این نقشۀ منافقان انگاه آشکارا بازشناخته شد که رسول خدا جبا اُمّ‌المؤمنین زینب بنت جحش، پس از آنکه زیدبن حارثه وی را طلاق داد، ازدواج کردند. از جمله آداب و رسوم ریشه‌دار درمیان قوم عرب این بود که فرزند خوانده را همانند فرزند صُلبی می‌دانستند، و معتقد بودند که همسر فرزند خوانده برای همیشه برای مردی که آن فرزند را به پسرخواندگی گرفته است، حرام خواهد بود. وقتی که نبی‌اکرم جبا زینب ازدواج کردند، منافقان دو روزنۀ مناسب بنا به پندار خودشان برای ایجاد جوّ نامناسب بر ضدّ پیغمبر اسلام پیدا کردند: یکی اینکه زینب بنت جحش همسر پنجم ایشان بود، و قرآن ازدواج با بیش از چهار زن را مجاز ندانسته بود، بنابراین، چگونه می‌توانست این ازدواج برای آن حضرت درست بوده باشد؟! دوم اینکه زینب همسر فرزند ایشان- پسرخوانده ایشان بود، بنابراین، ازدواج با همسر پسرخوانده بزرگ‌ترین گناه کبیره- به موجب آداب و رسوم قوم عرب- محسوب می‌گردید. این بود که در این زمینه تبلیغات منفی گسترده‌ای را به راه انداختند، و داستان‌‌‌ها و افسانه‌ها در این باره ساختند و پرداختند. گفتند: محمد به طور ناگهانی چشمانش به زینب افتاده و تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفته، و به عشق او گرفتار آمده، و به او دل بسته است، پسر او زید نیز از این مطلب باخبر شده، و راه رسیدن به زینب را برای او هموار کرده است. این تبلیغات ساختگی را آن چنان انتشار دادندکه حتی در زمان ما آثار این تبلیغات در کتاب‌های تفسیر و حدیث برجای مانده است.

این تبلیغات سوء، در صفوف عوام و ضعفای مسلمین بسیار اثر گذار بود، تنها نازل شدن آیات بینات قرآن بود که می‌توانست این بیماری‌های پدید آمده در دل‌ها و سینه‌ها را بهبود بخشد. از جمله شواهد انتشار وسیع این تبلیغات، آنست که خداوند سورۀ احزاب را با این سخن خویش آغاز فرموده است:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ ٱتَّقِ ٱللَّهَ وَلَا تُطِعِ ٱلۡكَٰفِرِينَ وَٱلۡمُنَٰفِقِينَۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمٗا١ [الأحزاب: ۱].

«هان ای پیامبر، تقوای الهی پیشه کن و مطابق میل کافران و منافقان کار مکن، که خداوند علیم و حکیم است».

این‌‌‌ها اشاراتی گذرا، و تصویرهای کوچک شده‌ای از عملکردهای منافقان پیش از غزوۀ بنی‌المصطلق است، و پیامبر بزرگ اسلام، تمامی این آزارها را با صبر و شکیبایی و نرمش و مدارا تحمّل می‌کردند. عموم مسلمین نیز از دردسرآفرینی‌های منافقان همواره برحذر بودند، و صبورانه رفتارهای ناخوشایند آنان را در خورد می‌کردند، زیرا، بر اثر آن رسوایی‌های پیاپی، دیگر منافقان را به خوبی شناخته بودند، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ أَوَلَا يَرَوۡنَ أَنَّهُمۡ يُفۡتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٖ مَّرَّةً أَوۡ مَرَّتَيۡنِ ثُمَّ لَا يَتُوبُونَ وَلَا هُمۡ يَذَّكَّرُونَ١٢٦ [التوبة: ۱۲۶].

«و آیا نمی‌بینند که اینان در هر سال یک بار یا دو بار آزمون می‌شوند، اما نه توبه می‌کنند و نه اینان به خود می‌آیند؟!».

[۵۴۶] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۵۸۴؛ ۵۸۷؛ صحیح البخاری، ج ۲، ص ۹۲۴؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۹. [۵۴۷] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۱۰۵. [۵۴۸] مضمون آیه ۱۱، سوره حشر.

ملکردهای منافقان در غزوۀ بنی المصطلق

۱. شعار دادن منافقان بر علیه پیامبر

رسول خدا ج، پس از فراغت یافتن از جنگ با بنی‌المصطلق در مریسیع اقامت داشتند، و مردمان از اطراف به آنجا می‌آمدند. همراه عمربن خطاب، خدمتکاری بود که او را جهجاه غفاری می‌نامیدند. بر سر آب، خدمتکار عمربن خطاب با سنان بن وَبَرجُهَنی درگیر شد و با یکدیگر به زدوخورد پرداختند. آن مرد جُهَنمی فریاد زد: ای جماعت انصار! جهجاه نیز فریاد زد: ای جماعت مهاجرین! رسول خدا جفرمودند:

«أبدعوى الجاهلیة وأنا بین أظهركم؟ دعوها فانها منتنة». «شعار جاهلیت می‌دهید در حالیکه من هنوز درمیان شما هستم؟! واگذارید این رفتارها را که بسیار چندش‌آور است!».

خبر این گیرودار به عبدالله بن‌اُبّی بن‌سلّول رسید. عده‌ای از مردان قوم و قبیله‌اش در اطراف او بودند و زیدبن ارقم نیز که پسربچه‌ای کم سن و سال بود درمیان آن جمع بود. عبدالله بن اُبّی خشمناک شد و گفت: واقعاً چنین کردند؟! اینان در شهر و دیار خودمان با ما سر ستیز دارند و به ما بزرگی می‌فروشند! به خدا مَثَل ما و اینان همان ضرب‌المثل قدیمی است که گفته‌اند: سَمّن کلبَکَ یأکُلْکَ! سگت را فربه ساز تا خودت را بخورد!.

«اما والله، لئن رجعنا الی المدینة لیخر جن الأعز منها الأذل!». «هان به خدا، همین که به مدینه بازگردیم، اشراف مدینه اوباش را از آن بیرون خواهند راند!؟».

آنگاه روی به اطرافیانش کرد و گفت: این کاری است که خودتان بر سر خودتان آوردید! اینان را وارد سرزمینتان کردید، و اموالتان را با اینان تقسیم کردید! هان به خدا، اگر امساک کرده بودید و دست مساعدت به آنان نداده بودید، به شهر و دیار دیگری می‌رفتند!؟.

زید بن ارقم خبر به نزد عمویش برد. عموی وی نیز رسول خدا جرا در حالیکه عمر نزد آن حضرت بود با خبر ساخت. عمر گفت: دستور بده عبادبن بشر او را بکشد! آن حضرت فرمودند: «فكیف یا عمر إذا تحدث الناس أن محمدا یقتل أصحابه؟! لا، ولكن اذن بالرحیل»«آن وقت چگونه خواهدشد وقتی مردم بگویند که محمد یارانش را می‌کشد؟! نه! اما، جار بزن که کوچ می‌کنیم!» پیش از آن هیچ‌گاه پیامبراکرم جدر چنین وقت و ساعتی از جایی کوچ نکرده بودند. همه کوچ کردند. اسید بن حضیر با آن حضرت ملاقات کرد و به ایشان تحیت گفت و جویا شد که شما در چنین وقت و ساعت نامتناسبی بار سفر بستید؟! آن حضرت خطاب به او فرمودند: «أو ما بلغك ما قال صاحبكم؟»«مگر نشنیده‌ای که رفیقتان چه گفته است؟!» گفت: آن شمایید ای رسول خدا، که اگر بخواهید او را بیرون خواهید راند. بخدا، ذلیل اوست و عزیز شمایید! آنگاه گفت: ای رسول خدا، با او مدارا کنید. به خدا، شما را خدا برای ما رسانید، در حالی که قوم و قبیلۀ وی برای او تاج تدارک دیده بودند و کم مانده بود که تاجگذاری کند! او هنوز هم فکر می‌کند که شما پادشاهی را از او بازگرفته‌اید!؟.

پیامبر اکرم جآن روز را تا به شام و آن شب را تا به صبح، و ساعات آغازین روز بعد را به راه ادامه دادند تا وقتی که حرارت آفتاب مردم را آزار داد. آنوقت با همراهانشان بارانداختند، و مردم همین که دست و پایشان به زمین رسید به خواب رفتند. رسول خدا جاین کار را به خاطر آن کردند که مردم از گفتگو دربارۀ آنچه گذشته بود، منصرف گردند.

ابن اُبّی از سوی دیگر با خبر شد که زیدبن ارقم ماجرا را به گوش رسول خدا جرسانیده است. به خدا سوگند یاد کرد که آنچه را زیدبن‌ارقم گفته است، وی نگفته و هرگز از زبان و دهان او برنیامده است. عده‌ای از انصار که در اطراف رسول خدا جبودند، گفتند: ای رسول خدا، شاید این پسربچه سخن او را درست نفهمیده و عین عبارت این مرد را به ذهن نسپرده باشد، بنا را بر این بگذارید که وی راست می‌گوید! زید گوید: چنان اندوهی بر من مستولی گردید که تا آن زمان همانند آن را تجربه نکرده بودم! در خانه نشستم، تا خداوند این آیات را نازل فرمود:

﴿ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ [المنافقون: ۱].

«آنگاه که منافقان به نزد تو بیایند».

تا آنجا که می‌فرماید:

﴿ هُمُ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُواْ عَلَىٰ مَنۡ عِندَ رَسُولِ ٱللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّواْۗ [المنافقون: ۷].

«هم اینانند که می‌گویند: به اطرافیان رسول خدا مساعدت مالی نکنید تا پراکنده شوند!».

تا آنجا که می‌فرماید:

﴿ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّ [المنافقون: ۸].

«عزیزان مدینه ذلیلان را از آن بیرون خواهند راند!».

رسول خدا جدنبال من فرستادند این آیات را برای من خواندند و فرمودند:

«إِنَّ اللَّهَ قَدْ صَدَّقَكَ». «خداوند گفته تو را تصدیق فرمود!» [۵۴۹].

پسر این منافق، عبدالله بن‌اُبّی، مرد شایسته‌ای بود و از نیکان صحابه بود. از پدرش بیزاری جست و بر دروازۀ مدینه ایستاد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. وقتی ابن‌اُبّی سر رسید، به او گفت: به خدا، از اینجا گذر نمی‌کنی تا آنکه رسول خدا به تو اجازۀ ورود بدهد! زیرا که عزیز اوست و ذلیل توئی؟! وقتی پیامبر اکرم جبه دروازۀ مدینه رسیدند، به او اجازۀ ورود دادند، و عبدالله دست از سر او برداشت.. پیش از آن نیز عبدالله بن‌ابی گفته بود: ای رسول خدا، اگر خواستید او را بکشید، فرمان قتلش را به من بدهید، من به خدا سرش را برای شما می‌آورم! [۵۵۰].

[۵۴۹] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۹۹؛ ج ۲، ص ۷۲۷-۷۲۹؛ صحیح مسلم، ح ۲۵۸۴؛ ترمذی، ح ۳۳۱۲؛ نیز: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۹۰-۲۹۲. [۵۵۰] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۹۲ و ‌مختصرالسیرة، شیخ عبدالله نجدی، ص ۲۷۷.

۲. داستان افک

قضیۀ افک نیز در خلال همین غزوه اتفاق افتاد. خلاصۀ داستان اینکه عایشهلرا به حکم قرعه‌ای که به نام او آمده بود- چنانکه رفتار معمول آن حضرت با همسرانشان بود- در این غزوه همراه خودشان برده بودند. در راه بازگشت از جنگ با بنی‌المصطلق، در یکی از منازل بین راه بار انداختند. عایشه برای قضای حاجت از میان جمعیت کاروان بیرون شد. گلوبندی را که از آن خواهرش بود و از وی به عاریت گرفته بود، گم کرد. بازگشت تا در همان‌جایی که آن گلوبند را گم کرده بود، بدون فوت وقت آن را پیدا کند.در این اثنا افرادی که هودج عایشه را بر روی شتر می‌نهادند، سر رسیدند، و به گمان اینکه وی در آن است، هودج را بلند کردند و بر شتر سوار کردند. از سبک بودن هودج هم تعجی نکردند، زیرا، وی کم سن و سال بود و آن چنان گوشتی که وزن او را سنگین کند بر اندام او ظاهر نشده بود. هم‌چنین، وقتی چند نفر برای برداشتن و سوار کردن یک هودج کمک کنند، از سبک بودن هودج روی دستانشان به شگفت نمی‌آیند، چه بسا اگر یک یا دو نفر هودج وی را بلند کرده بودند، تغییر اوضاع و احوال بر آنان پوشیده نمی‌ماند.

عایشه به محل بارانداز کاروان رسید. گلوبند را پیدا کرده بود، اما آنجا پرنده پرنمی‌زد! در همان محل بارانداز بر زمین نشست، و فکر کرد که دیری نمی‌پاید کاروانیان متوجه غیبت او می‌شوند و به جستجویش می‌آیند. اما، خدا بر کار خویش چیره است، همۀ امور را از بالای عرش خویش آن چنان که می‌خواهد تدبیر می‌فرماید. خواب بر چشمان وی غلبه کرد. خوابید و از خواب بیدار نشد، مگر وقتی که شنید صفوان‌بن معطّل می‌گوید: انّاالله و انّاالیه راجعون! همسر رسول خدا ج؟!.

صفوان در واپسین جاهای لشکر بارانداخته بود، زیرا وی پرخواب بود. وقتی عایشه را دید، شناخت، زیرا که پیش از نزول حکم حجاب، او را می‌دید. انالله گفت و اَشترش را خوابانید. عایشه را نزدیک شتر برد و او را سوار کرد، و حتی یک کلمه با او سخن نگفت، و عایشه جز همان انالله از او هیچ سخنی نشیند. صفوان زمام ناقه را بر دوش گرفت و او را سوار بر شتر به دنبال خود می‌کشید، تا او را به لشکریان رسول خدا جرسانید. لشکر اسلام در شدت گرمای وقت چاشت بار انداخته بودند.

وقتی مردم این صحنه را دیدند، هرکس بنا به شخصیت خودش، هرآنچه لایق خودش بود بر زبان آورد. آن مرد پلید، دشمن خدا، ابن‌اُبّی، راه نفسی پیدا کرد. اندکی از حرارت نفاق و حسادت که در اندرونش شعله‌ور بود کاسته شد. ماجرای افک را سامان داد، و به شاخ و برگ دادن آن پرداخت، و همه جا شایع کرد، و تا آنجا که توانست بر سر آن بگو مگو به راه انداخت، و طول و تفصیل برای آن ساخت و پرداخت. یارانش نیز برای خود شیرینی و خوش‌خدمتی هرچه توانستند کردند.

وقتی رزمندگان اسلام به مدینه وارد شدند، اصحاب افک داد سخن دادند. اما رسول خدا جسکوت کرده بودند و هیچ سخنی نمی‌گفتند، چون مشاهده کردند که نزول وحی به تأخیر افتاده و فترت وحی به طول انجامیده، با اصحابشان در ارتباط با جدایی از عایشه مشورت کردند. علیسبه کنایه نه با صراحت پیشنهاد کرد که از او جدا شوند، و همسر دیگری به جای او اختیار کنند. اُسامه و بعضی دیگر از صحابه پیشنهاد کردند که از او جدا نشوند، و به سخنان دشمنان توجهی نکنند. پیامبر بزرگ اسلام بر فراز منبر ایستادند و به سرزنش عبدالله بن اُبّی پرداختند. اسیدبن حضیر، رئیس طایفۀ اوس داوطلب شد که وی را به قتل برساند. سعدبن عباده رئیس طایفۀ اوس- طایفۀ ابن‌اُبّی- را حمیت قبیله‌ای گرفت، و میان آن دو سخنانی رد و بدل شد که دو طایفه در برابر یکدیگر برآشفتند. رسول خدا جآنان را امر فرمودند که کوتاه بیایند، و خود نیز ساکت شدند.

در آن اثنا، عایشه مدت یک ماه بیمار بود، و از داستان افک هیچ‌چیز نمی‌دانست، هرچند، می‌دید که رسول خدا جآن لطف و محبتی را که پیش از آن هرگاه بیمار می‌شد به او ابراز می‌داشتند، این بار ابراز نمی‌دارند. همین که بهبود یافت، با اُمّ‌مِسطَح شبانه از خانه بیرون شدند تا قدری قدم بزنند. اُمّ‌مسطح پایش در سرانداز پشمینه‌ای که داشت گیر کرد و زمین خورد. وقتی چنین شد، فرزندش را نفرین کرد. عایشه به او اعتراض کرد که چرا پسرش را نفرین می‌کند، اُمّ‌مسطح ماجرا را برای او بازگفت. عایشه به خانه برگشت و از رسول خدا جاجازه خواست به نزد پدر و مادرش رفت و از حال و قضیه باخبر شد. گریستن آغاز کرد. دو شب و یک روز تمام گریست و خواب به اندازۀ سورمه کشیدن نیز پلک چشمانش را ننواخت، و حتی یک لحظه اشک چشمانش باز نایستاد، تا آنکه پنداشت گریۀ بی‌امان دارد جگرش را برمی‌شکافد.

در این اوضاع و احوال بود که رسول خدا جآمدند، ولدی‌الورود شهادتین بر زبان راندند، و فرمودند: امّا بعد، ای عایشه، دربارۀ تو با من چنین و چنان گفته‌اند. اگر تو بی‌گناه باشی خداوند بی‌گناهی تو را آشکار خواهد ساخت، و اگر گناهی مرتکب شده‌ای، از خداوند طلب مغفرت کن، و به درگاه او توبه کن، که بنده هرگاه به گناه اعتراف کند و به درگاه خداوند توبه کند، خداوند توبه‌اش را می‌پذیرد! اشک چشمانش باز ایستاد و به هریک از پدر و مادرش که اشاره کرد که پاسخ رسول خدا جرا بدهند، ندانستند چه باید بگویند. عایشه خود گفت: به خدا، من نیک می‌دانم که شما این داستان را شنیده‌اید، و در اعماق جانتان نفوذ کرده است، و شما آن را باور کرده‌اید. حال، اگر من به شما بگویم بیگناهم- که خدا هم می‌داند که من بی‌گناهم شما حرف مرا باور نمیکنید، و اگر به چیزی که خدا میداند من از آن بدورم اعتراف کنم، حتماً شما باور می‌کنید! بخدا، من برای خودم و برای شما الگویی بهتر از این نمی‌یابم که پدر یوسف گفت:

﴿ فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ [یوسف: ۱۸].

«به زیبایی شکیبایی خواهم کرد، و تنها خداوند است که می‌تواند در ارتباط با آنچه شما باز می‌گویید مرا کمک کند!».

آنگاه به کناری رفت و خوابید. همان ساعت وحی نازل شد. رسول خدا جبه خود آمدند در حالی که می‌خندیدند. نخستین کلمه‌ای که بر زبان آوردند این بود: ای عایشه، همان خداوند تو را تبرئه فرمود!.

مادر عایشه به وی گفت: برخیز و به نزد شوهرت برو! عایشه برای آنکه نشانه‌ای از پاکدامنی او باشد، و نیز به خاطر اطمینانی که به محبت رسول خدا جداشت، گفت: به خدا برنمی‌خیزم و نزد او نمی‌روم، و جز خداوند سپاس هیچ‌کس را نمی‌گویم!.

آیاتی که در ارتباط با قضیۀ افک نازل شد، آیات یازدهم تا بیستم سورۀ نور بود که با این سخن خداوند متعال آغاز می‌گردد:

﴿ إِنَّ ٱلَّذِينَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡكِ عُصۡبَةٞ مِّنكُمۡ [النور: ۱۱].

«آنان که این داستان افک را ساختند و پرداختند، و گروهی سازمان یافته درمیان شمایند!».

از اصحاب افک، مِسطَح بن‌اثاثه، حسان بن ثابت، و حمنۀ بنت جحش را هریک هشتاد تازیانه زدند، اما، این حدّ شرعی را بر آن مرد پلید، عبدالله بن ابی- با آنکه سرکردۀ اصحاب افک بود و به قول قرآن بود ﴿ وَٱلَّذِي تَوَلَّىٰ كِبۡرَهُۥ مِنۡهُمۡ (یعنی عمدۀ این وزر و بال افک از آن او بود)- جاری نکردند، شاید به این دلیل که اجرای حدود شرعی از عذاب تبهکاران می‌کاهد، در حالی که خداوند به عبدالله بن‌اُبّی وعدۀ عذاب عظیم در آخرت داده بود، و شاید، به دلیل همان مصلحتی که رسول خدا جبه خاطر آن از قتل وی صرف‌نظر کرده بودند! [۵۵۱].

به این ترتیب، پس از یک ماه تمام، ابرهای تیرۀ شکّ و تردید و نگرانی و پریشانی از جوّ اجتماعی مدینه کنار رفت، و سرکرده منافقان پس از آن دیگر نتوانست سرش را بلند کند.

* ابن اسحاق گوید: از آن به بعد، دیگر هرگاه عبدالله بن‌ابی دسته گلی تازه‌ای به آب میداد، قوم و قبیله‌اش خودشان او را سرزنش می‌کردند و از او باز خواست می‌کردند و او را تحت فشار قرار می‌دادند. آن هنگام، رسول خدا جبه عمر فرمودند:

«كیف ترى یا عمر؟ أما والله لو قتلته یوم قلت لی أقتله لأرعدت له آنف، لو أمرتها الیوم بقتله لقتلته» [۵۵۲]. «حالا نظرت چیست، ای عمر؟ هان به خدا، اگر آن روز که به من گفتی او را بکشم او را کشته بودم، بینی‌های پربادی رعدآسا می‌غریدند، که اگر امروز همان‌ها را فرمان دهم که او را بکشند، او را خواهند کشت!».

عمر گفت: به خدا نیک دانستم که فرمان رسول خدا از فرمان من پربرکت‌تر بود.

[۵۵۱] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۶۴، ج ۲، ص ۶۹۶-۶۹۸؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۱۳-۱۱۵؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۹۷-۳۰۷. [۵۵۲] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۹۳.

سریه‌های پس از غزوۀ مُرَیسیع

۱. سریه عبدالرحمان بن عوف به مقصد دیار بنی‌کلب، دومه الجندل، در ماه شعبان سال ششم هجرت.

رسول خدا جاو را روبروی خود نشانیدند و با دست خودشان عمامه بر سر او پیچیدند، و او را به نیک رفتاری تمام در جنگ سفارش فرمودند، و به او گفتند: اگر سر به فرمان تو نهادند، دختر پادشاهشان را به همسری خودت دربیاور! عبدالرحمان بن‌عوف، مدت سه روز در دیار آنان اقامت کرد و آنان را به اسلام دعوت کرد. همگی اسلام آوردند، و عبدالرحمان بن‌عوف با تُماضِر بنت اًصبغ- که مادر ابوسلمه باشد- ازدواج کرد. پدر تماضر رئیس و پادشاه بنی‌کلب بود.

۲. سریۀ علی بن‌ابی‌طالب به مقصد دیار بنی‌سعد بن بکر، فدک، در ماه شعبان سال ششم هجرت، داستان از این قرار بود که به رسول خدا جخبر دادند جماعتی قصد مددرسانی به یهودیان را دارند. آن حضرت علی را با دویست مرد جنگی به سراغ آنان فرستادند. علی با همراهانش شب‌ها را سیر می‌کرد، و روزها را کمین می‌کرد. جاسوسی از آنان را دستگیر کرد. او اقرار کرد که وی را به خیبر اعزام کرده‌اند تا مراتب آمادگی آنان را برای یاری یهودیان در برابر خرمای خیبر به آنان اعلام کند. هم‌چنین آن فرد جاسوس، مکان تجمع بنی‌سعد را به رزمندگان اسلام نشان داد. علی بر آنان شبیخون زد، و پانصد شتر و دو هزار گوسفند به غنیمت گرفت، و بنی‌سعد همه گریختند و از آن منطقه برای همیشه کوچیدند. رئیس بنی‌سعد، وَبربن عُلیم بود.

۳. سریۀ ابوبکر صدیق- یا: زیدبن حارثه- به مقصد وادی القری، در ماه رمضان سال ششم هجرت. تیره‌ای از طایفۀ بنی فزاره قصد ترور نبی‌اکرم جرا داشتند. رسول خدا جابوبکر صدیق را اعزام فرمودند. سَلَمه بن اَکوَع گوید: من همراه او بودم، وقتی نماز صبح را گزاردیم، فرمان حمله داد، ما نیز حمله بردیم و بر آنان شبیخون زدیم. بر سر برکۀ آب آنان رفتیم، و ابوبکر هرکه را از آنان دریافت از دم تیغ گذرانید. گروهی از آنان را دیدم که زنان و کودکان بسیاری با آنان بودند. ترسیدم که پیش از من خودشان را به کوهستان برسانند. شتابان خود را به آنان رسانیدم و تیری افکندم که میان آنان و قلۀ کوه فرود آمد. وقتی فرود آمدن آن تیر را مشاهده کردند، ایستادند. درمیان آنان زنی بود که امّ‌قِرفَه نام داشت و پوستین کهنه‌ای بر دوش داشت. دخترش نیز که یکی از زیباترین زنان عرب بود همراه او بود. آنان را با خود به نزد ابوبکر بردم. ابوبکر دختر ام‌قرفه را به من به عنوان جایزه داد. اما، من دست به جامه‌های او نزدم، زیرا رسول خدا جاز پیش دختر ام‌قرفه را از ابوبکر خواسته بودند. آن حضرت وی را به مکه فرستادند، و در عوض او شماری از اسیران مسلمان را که در مکه دربند کفار بودند، آزاد کردند [۵۵۳]. ام‌قرفه همان شیطانه‌ای بود که قصد ترور نبی‌اکرم جرا داشت، و سی‌سوار را از خاندان خویش برای این منظور آماده کرده بود، و سرانجام به کیفر خود رسید و تمامی آن سی تن نیز به قتل رسیدند.

۴. سریۀ کُرزبن جابر فِهری به مقصد عُرنیین، در ماه شوال سال ششم هجرت.

داستان از این قرار بود که گروهی از عُکل و عُرَینه اظهار مسلمانی کردند و در مدینه اقامت کردند. آب و هوای مدینه به آنان نساخت. رسول خدا جآنان را با چندین شتر به چراگاه‌ها فرستادند و به آنان دستور دادند از شیر و شاش آن شتران بنوشند. وقتی که سلامتی خود را باز یافتند، چوپان رسول خدا جرا کشتند، و شتران را با خود بردند، و از مسلمانی به کفر روی آوردند. پیامبراکرم جکُرز فِهری [۵۵۴]را با بیست تن از صحابه در پی آنان فرستادند، و عُرَینیان را چنین نفرین کردند:

«اللهم أعم علیهم الطریق، واجعلها علیهم أضیق من مسك». «خداوند چشمانشان را نسبت به جاده کور گردان، و راه و جاده را برای آنان از دستبند تنگ‌تر گردان!».

خداوند چشمانشان را نسبت به جاده کور گردانید، و همه دستگیر شدند. دست و پاهایشان را قطع کردند، و در چشمانشان آهن گداخته فرو کردند، تا به کیفر کارهایی که کرده‌اند برسند، آنگاه آنان را در تپه‌های کنار مدینه رها کردند تا همانجا جان دادند [۵۵۵]. داستان این جماعت در صحیح بخاری به روایت از اَنَس آمده است [۵۵۶].

***

سیره‌نویسان بعد از این سرایا، گزارش سریه عمروبن اُمیۀ ضَمُری و سَلَمه بن‌ ابی‌سلمه را در ماه شوال سال ششم هجرت می‌آورند، به این شرح که وی به مکه رفت تا ابوسفیان را ترور کند، زیرا، ابوسفیان مردی اعرابی را فرستاده بود که پیامبر اکرم جرا ترور کند. هیچ‌یک از دو مأمور موفق به ترور موردنظر نشدند، نه این و نه آن. ذیلاً یادآور می‌شوند که عمرو در بین راه سه تن را کشت. هم‌چنین، یادآور می‌شوند که عمرو در این سفر پیکر شهید خُبیب را از دست کفار بازگرفت، در حالی که بنابر مشهور، شهادت خُبَیب چند روز یا چند ماه پس از حادثۀ رجیع روی داده، و حادثۀ رجیع در ماه صفر سال چهارم هجرت بوده است. نمی‌دانم که آیا این دو سفر در نظر سیره‌نویسان به هم آمیخته، یا این دو موضوع مربوط به یک سفر واحد در سال چهارم بوده است. به هر حال، علامه منصور پوری وجود جنگ یا درگیری را در دستور کار این سریه منکر شده است.

***

همه این‌ها، سرایا و غزواتی بودند که پس از جنگ احزاب و قتل عام بنی‌قریظه صورت پذیرفتند. در هیچ‌یک از این سریه‌ها یا غزوه‌ها کشتار سختی درمیان طرفین روی نداد، و تنها یک برخورد ساده بود. غالب این مأموریت‌ها طبیعت عملیات کسب خبر از دشمن یا تحریکات تأدیبی برای دشمن را داشتند، و هدف از اجرای آن‌ها.

[۵۵۳] نکـ: صحیح مسلم، ج ۲، ص ۸۹؛ بعضی می‌گویند: این سریه در سال هفتم روی داده است. [۵۵۴] این مرد همان کسی است که به چراگاه‌های مدینه حمله برده بود، غزوه سَفَوان در ارتباط با او صورت پذیرفت، بعدها اسلام آورد، و در روز فتح مکه به شهادت رسید. [۵۵۵] زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۲۲. [۵۵۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۰۲.

فصل دهم: صُلح حُدَیبیه

عُمرۀ حُدَیبیه و انگیزۀ آن

وقتی اوضاع و شرایط در جزیرة العرب تا حدود زیادی به سود مسلمین دگرگون گردید، طلیعه‌های پیروزی بزرگ و موفقیت قطعی دعوت اسلام اندک اندک به ظهور می‌پیوست، و مقدمات لازم برای تثبیت حق مسلمانان در ارتباط با ادای مناسک و عبادت خداوند در مسجدالحرام که از شش سال پیش مشرکان راه آن را به روی مسلمانان بسته بودند، فراهم می‌آمد.

رسول خدا جدر مدینه، در عالم خواب دیدند که خود و اصحابشان وارد مسجدالحرام شده‌اند، و ایشان کلید کعبه را به دست گرفته‌اند، و همگی طواف کردند و عمره به جای آوردند، و بعضی سرها را تراشیدند و بعضی به جای سرتراشیدن تقصیر کردند. آن حضرت این رؤیای صادقه را برای اصحابشان بازگفتند، همه شادمان شدند، و چنان پنداشتند که در همان سال وارد مکه خواهند شد. پیغمبر اکرم جنیز به اصحاب فرمودند که قصد عُمره دارند، و اصحاب نیز آماده سفر شدند.

هم‌چنین، پیامبر بزرگ اسلام، قوم عرب و بادیه‌نشینان همگی را فراخواندند تا با ایشان برای عُمره عزیمت کنند. بسیاری از اعراب تن به این سفر دردادند. پیغمبر اکرم جشخصاً جامه‌هایشان را شستند، و ناقۀ قَصواء را سوار شدند، و ابن‌امّ‌مکتوم یا نُمَیلۀ لیثی را در مدینه جانشین خود ساختند، و در روز دوشنبه یکم ذیقعهدۀ سال ششم هجرت از مدینه خارج شدند. امّ‌سلمه همسر آن حضرت نیز با یکهزار و چهارصد تن دیگر از مسلمانان- و به قولی: یکهزار و پانصد تن- همراه آن حضرت بودند. در این سفر هیچ‌کس مسلح نبود، مگر به اندازه‌ای که در آن زمان برای مسافر معمول بود، یعنی یک شمشیر و آنهم در غلاف.

حرکت مسلمانان به سوی مکّه

پیامبر اسلام به سوی مکه عزیمت کردند، وقتی به ذی‌الحلیفه رسیدند، حیوانات قربانی را قلاده زدند و نشانه‌گذاری کردند، و احرام عمره بستند، تا مردمان همگی ایمن شوند از اینکه ایشان قصد جنگ ندارند. پیشاپیش، جاسوسی از خزاعه را مأمور کردند که اخبار مربوط به قریش را به ایشان برساند. وقتی به نزدیکی عُسفان رسیدند، آن جاسوس برایشان خبر آورد که طایفۀ کعب بن‌لؤی احابیش [۵۵۷]را بر علیه شما بسیج کرده‌اند، و جمعیتی انبوه را برای رویارویی با شما تدارک دیده‌اند و می‌خواهند باشما کارزار کنند، و مانع رفتن شما به خانۀ خدا شوند. پیامبر اکرم جبا اصحابشان مشورت کردند و فرمودند: موافقید که بر سر زنان و کودکان این جماعت که به یاری آنان رفته‌اند بریزیم و آنان را به اسارت خود درآوریم، تا اگر بر سر جای خودشان نشستند، شکست خورده و اندوهگین باشند، و اگر فرار کردند، گردنی خواهند بود که خدا آن را قطع کرده است!؟ یا آنکه می‌خواهید آهنگ این خانۀ خدا کنیم، و هرکس سر راه را بر ما گرفت با او کارزار کنیم؟! ابوبکر گفت: خدا و رسول او دانایند، اما، ما به قصد عمره آمده‌ایم، و برای جنگ با هیچ‌کس نیامده‌ایم، در عین حال، هرکس میان ما و خانۀ خدا حائل گردد، با او کارزار خواهیم کرد!؟ نبی‌اکرم جفرمودند: پس راه بیفتید! همه به راه افتادند.

[۵۵۷] «احابیش» قومی عرب‌نژاد بوده‌اند از تیره‌های بنی‌کنانه و دیگر طوایف، و چنانکه از لفظ احابیش متبادر به ذهن می‌گردد، اهل حبشه نبوده‌‌اند، بلکه منسوب بوده‌اند به حُبشی، کوهی در پایین مکه در موضع نعمان اراک، که با مکه شش میل فاصله دارد. در دامنه این کوه بنی‌حارث بن عبد منات بن‌کنانه، و بنی‌المصطلق، و حیابن سعدبن عمر، و بنی‌هون بن هزیمه گردهم آمدند و با قریش هم‌پیمان شدند، و همگی به خداوند سوگند خوردند که: ما بر علیه اغیار، ید واحده خواهیم بود، تا لیل ونهاری تاریک و روشن می‌گردد، و تا زمانی که کوه حُبشی در جای خود استوار است! بنابراین، وجه تسمیه «احابیش قریش» منسوب بودن آنان به کوه حبشی بوده است (معجم البُلدان، ج ۲، ص ۲۱۴؛ المنمّق، ص ۲۷۵).

ممانعت قریش از رفتن مسلمانان به زیارت خانۀ خدا

قریشیان، وقتی شنیدند که پیامبراکرم جاز مدینه خارج شده‌اند، یک انجمن مشورتی تشکیل دادند، و در آن انجمن تصویب کردند که با هر ترتیب ممکن مسلمانان از رفتن به زیارت خانۀ خدا باز داشته شوند! چنانکه پس از اعراض رسول خدا جاز حمله به احابیش، مردی از بنی‌کعب برای ایشان خبر آورد که قریشیان در ذی طُوی فرود آمده‌اند، و دویست سوار به فرماندهی خالدبن ولید در کُراع الغمیم بر سر راه اصلی که به مکه منتهی می‌شود، به حالت آماده‌باش‌اند. عملاً نیز، خالد درصدد بازداشتن مسلمانان از ادامۀ مسیر برآمد و با سوارکارانش در برابر مسلمانان در جایی که طرفین همدیگر را بنگرند، ایستاد. خالد وقتی دید مسلمانان نماز ظهر می‌گزارند و رکوع و سجود می‌کنند، گفت: اینان غافل و بی‌خبرند، ای کاش بر آنان حمله می‌بردیم کارشان را یکسره می‌کردیم! آنگاه تصمیم گرفت که به هنگام نماز عصر ناگهان بر مسلمین حمله بَرَد، اما خداوند حکم نماز خوف را نازل فرمود، و این فرصت از دست خالد گرفته شد.

پرهیز پیامبر از نبرد خونین

رسول خدا جراهی پرپیچ و خم را درمیان کوه‌‌‌ها و دره‌ها در پیش گرفتند، و همراهانشان را به سمت راست از میان وادی حًمض در مسیری بردند که ایشان را به ثنیة المُرار در نزدیکی حدیبیه در سمت پایین مکه می‌رسانید، و راه اصلی مکه را که از تنعیم می‌گذشت و مستقیماً به حرم امن الهی منتهی می‌شد، در سمت چپ خویش وانهادند. وقتی خالد مشاهده کرد که گرد و غبار لشکر اسلام از مسیری که به طرف او می‌آمد منحرف گردید، شتابان به سوی قریش تاخت تا به آنان هشدار دهد.

از آن سوی، رسول خدا جبه مسیر خود ادامه دادند. وقتی به ثنیة المرار رسیدند، شتر آن حضرت خود را بر زمین افکند. مردم گفتند: حَلْ حَلْ! امّا اشتر آن حضرت از جای برنخاست. گفتند: خلأت القصواء! قصواء از پای درآمد! پیامبر اکرم جفرمودند:

«مَا خَلأَتِ الْقَصْوَاءُ، وَمَا ذَاكَ لَهَا بِخُلُقٍ، وَلَكِنَّهَا حَبَسَهَا حَابِسُ الْفِیلِ». «قصواء از راه نماند! و چنین عادتی هم ندارد، بلکه همانکس که فیل ابرهه را از رفتن بازداشت، این شتر را نیز بازداشته است!».

آنگاه فرمودند:

«وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ، لا یَسْأَلُونِی خُطَّةً یُعَظِّمُونَ فِیهَا حُرُمَاتِ اللَّهِ إِلا أَعْطَیْتُهُمْ إِیَّاهَا». «سوگند به آنکه جانم در دست اوست، هر شیوه‌ای را که به من پیشنهاد کنند و در آن حرمت حریم الهی را رعایت کرده باشند، از آنان خواهم پذیرفت!».

آنگاه شتر خویش را از جای حرکت دادند و راه خود را تغییر دادند و رفتند تا به انتهای حدیبیه رسیدند و در کنار چشمۀ کم‌آبی فرود آمدند که مردم به زحمت از آن آب برمی‌داشتند، و دیری نپایید که آن هم خشک شد. از تشنگی به رسول خدا جشکایت بردند، آن حضرت تیری از تیردان خویش درآوردند و به آنان دستور فرمودند که آن تیر را در چشمه قرار دهند، به خدا، پیوسته از آن چشمه آب می‌جوشید تا همه سیراب شدند و از آب بی‌نیاز گردیدند.

میانجیگری بُدیل میان پیامبر و قریش

وقتی رسول خدا جاستقرار یافتند، بُدیل بن ورقاء خزاعی با چند تن از مردان خزاعه نزد آن حضرت آمد. مردمان خزاعه همواره محرم اسرار رسول خدا جدرمیان اهل تهامه بودند. بدیل گفت: من از نزد طایفۀ کعب بن‌لؤی می‌آیم. در نزدیکی آب‌های حدیبیه فرود آمده‌اند و حتی اشتران تازه به دنیا آمدۀ خودشان را نیز با خود آورده‌اند، و قصد دارند با شما کارزار کنند، و نگذارند که به خانه خدا بروید. رسول خدا جفرمودند:

«إِنَّا لَمْ نَجِئْ لِقِتَالِ أَحَدٍ، وَلَكِنْ جِئْنَا مُعْتَمِرِینَ، وَإِنَّ قُرَیْشًا قَدْ نَهِكَتْهُمُ الْحَرْبُ وَأَضَرَّتْ بِهِمْ، فَإِنْ شَاءُوا مَادَدْتُهُمْ مُدَّةً وَیُخَلُّوا بَیْنِی وَبَیْنَ النَّاسِ، فَإِنْ أَظْهَرْ فَإِنْ شَاؤُوا أَنْ یَدْخُلُوا فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ فَعَلُوا، وَإِلا فَقَدْ جَمُّوا، وَإِنْ أَبَوْا فَوَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لأُقَاتِلَنَّهُمْ عَلَى أَمْرِی هَذَا حَتَّى تَنْفَرِدَ سَالِفَتِی أَوْ لَیُنْفِذَنَّ اللَّهُ أَمَرَهُ». «ما برای نبرد با هیچ‌کس نیامده‌ایم، بلکه آمده‌ایم تا عمره بجا بیاوریم. قریش نیز از جنگ زیان بسیار دیده‌اند و از کارزار به ستوه آمده‌اند، اگر بخواهند، من با آنان سازش خواهم کرد، آنان نیز مرا با مردم واگذارند، و اگر نیز بخواهند به راهی که مردم رفته‌اند بروند، چنین کنند، اگر نه این و نه آن، معلوم می‌شود که تجدید قوا کرده‌اند، و اگر حتماً اصرار به جنگ دارند، سوگند به آنکه جانم در دست اوست، در راه این دعوت خویش، آن چنان با ایشان کارزار خواهم کرد که جان از تنم به درآید، یا خداوند کار خویش را پیش ببرد!».

بُدیل گفت: من سخن شما را برای آنان بازخواهم گفت. به راه افتاد و رفت تا به نزد قریش رسید. گفت: من از نزد این مرد به نزد شما می‌آیم، شنیدم که او سخنانی می‌گوید، اگر می‌خواهید سخنانش را برای شما بگویم!؟.

نابخردانشان گفتند: نیازی نداریم که تو چیزی برای ما بگویی! اما خردمندانشان گفتند: آنچه را که شنیده‌ای بازگو کن! بُدیل گفت: شنیدم که وی چنین و چنان می‌گوید. قریشیان مِکرَز بن حفص را فرستادند. وقتی رسول خدا جاو را دیدند، فرمودند: این مردی نیرنگباز است! اما وقتی نزد آنحضرت آمد و با ایشان سخن گفت، آن حضرت همان سخنانی را که بدیل و همراهانش گفته بودند، با وی نیز گفتند. او هم نزد قریش بازگشت، و برای آنان بازگفت.

فرستادگان قریش نزد پیامبر

مردی از کنانه، به نام حُلَیس بن علقمه، گفت: بگذارید من نزد او بروم!؟ گفتند: نزد او برو! وقتی به جایی رسید که پیامبر‌اکرم جو اصحاب آن حضرت را می‌دید، رسول خدا جفرمودند، این فلان کس است، و او از آن جماعتی است که قربانی را گرامی می‌دارند، حیوانات قربانی را به سوی او گسیل دارید! مسلمانان حیوانات قربانی را پیشاپیش وی گسیل داشتند، و خود نیز لبیک‌گویان از او استقبال کردند. وقتی چنین دید، گفت: سبحان‌الله! سزاوار نیست که این جماعت از رفتن به خانۀ خدا بازداشته شوند!؟ نزد یارانش بازگشت و گفت: حیوانات قربانی را دیدم که قلاده بسته‌اند و نشانه‌گذاری کرده‌اند، من موافق نیستم که اینان بازداشته شوند! و میان او با قریشیان سخنانی رد و بدل شد که راوی می‌گوید آن سخنان را از بردارم!.

عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد به شما راه و روش عاقلانه‌ای را پیشنهاد کرده است، از او بپذیرید و بگذارید من نزد او بروم! عروه نیز نزد رسول خدا جآمد و با آن حضرت گفتگو کرد. نبی‌اکرم جنظیر همان سخنانی را که با بُدیل گفته بودند، با او نیز گفتند. در آن وقت، عروه گفت: ای محمد، فرض کن که قوم و قبیله‌ات را ریشه‌کن ساختی، آیا تاکنون شنیده‌ای که احدی از قوم عرب پیش از تو با خویشاوندانش چنین جفا روا داشته باشد؟! و اگر کار تو صورت دیگر داشته باشد، من چهره‌هایی مصمم در اطراف تو نمی‌بینم، من عده‌ای اوباش را می‌بینم که اطراف تو را گرفته‌‌اند، و از آنان برمی‌آید که بگریزند و تو را وانهند! ابوبکر به او گفت: اُمصُصْ بظر اللات! ما از کنار او می‌گریزیم؟! گفت: این کیست؟ گفتند: ابوبکر! گفت: هان، سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر نبود احسانی که پیش از این بر من روا داشته‌ای و من هنوز از عهدۀ مقابله آن برنیامده‌ام، پاسخ تو را می‌دادم!؟ و همچنان گفتگویش را با نبی‌اکرم جادامه می‌داد، و هرازگاهی درمیان گفتگویش دست به سوی ریش رسول خدا جمی‌برد. مغیره بن شعبه بالای سر پیامبر‌اکرم جایستاده بود و شمشیر در دست و کلاه خود بر سر داشت، و هربار که عروه به ریش پیامبر‌اکرم جنزدیک می‌شد، با ته غلاف شمشیر روی دستش می‌زد و می‌گفت: دستت را از ریش رسول خدا جدور نگاهدار! عروه سربلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه! گفت: ای بی‌وفا!؟ مگر من نبودم که برای رفع و رجوع آن نیرنگبازی تو آن همه کوشش کردم؟! مغیره در عهد جاهلیت با جماعتی همراه شده بود، و سپس تمامی آنان را کشته و اموالشان را ربوده بود، آنگاه آمده واسلام آورد. نبی‌اکرم جفرمودند: اسلام تو را می‌پذیرم، اما آن اموال به من ربطی ندارد! (مُغیره برادرزادۀ عُروه بود).

آنگاه عُروه مدّتی اصحاب رسول خدا جرا زیر نظر گرفت، و مراتب تعظیم و تکریم مسلمانان را از آن حضرت مشاهده کرد. آنگاه، به نزد اصحابش بازگشت و گفت: ای قوم من، بخدا، من بر پادشاهان وارد شده‌ام، بر قیصر و خسرو و نجاشی، به خدا، پادشاهی را ندیده‌ام که اطرافیانش آن چنان که اصحاب محمد، محمد را تعظیم و تکریم می‌کنند، بزرگ و گرامی بدارند! به خدا، اگر آب دهان بیاندازد، همه دست‌‌‌ها را پیش می‌آورند تا نصیب یکی از آن دست‌‌‌ها بشود و آن را به صورت و اندامش بمالد! و هرگاه به آنان فرمانی بدهد، بی‌درنگ فرمانش را اطاعت می‌کنند! و هرگاه وضو بسازد، برای گرفتن قطرات آب وضوی او سر و دست می‌شکنند! و هرگاه سخن بگوید، همگی صداهایشان را نزد وی پایین می‌آورند، و از فرط بزرگداشت وی به او خیره نمی‌نگرند!؟ هم‌اینک، وی راه و روش عاقلانه‌ای به شما پیشنهاد کرده است، از او بپذیرید!.

ناکامی جنگ افروزان

جوانان ماجراجوی قریش، که آرزومند جنگ بودند، وقتی تمایل پیشوایانشان را به صلح مشاهده کردند، نقشه‌ای کشیدند که عملاً نگذارند روند صلح پیش برود!؟ بنا را بر آن نهادند که شبانه بیرون شوند، و به اردوگاه مسلمانان بخزند، و کارهایی بکنند تا آتش جنگ شعله‌ور گردد. عملاً نیز، در پی اجرای این تصمیم برآمدند. هفتاد یا هشتاد تن از آنان شبانه بیرون شدند و از کوه تنعیم به زیر آمدند، و کوشیدند تا به نحوی به اردوگاه مسلمانان بخزند، اما، محمدبن مسلمه فرمانده پاسداران همگی آنان را دستگیر کرد.

پیامبر اکرم جاز روی صلح‌جویی همگی آنان را آزاد کردند و آنان را عفو فرمودند، و در این ارتباط خداوند این آیه را نازل فرمود:

﴿ وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡۚ وَكَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِيرًا٢٤ [الفتح: ۲۴].

«و اوست آنکه در اندرون مکه دستان آنان را از شما و دستان شما را از آنان بازداشت، پس از آنکه شما را بر آنان چیره گردانید!».

عثمان بن عفّان سفیر پیامبر

وقتی که به اینجا رسید، رسول خدا جاراده فرمودند که سفیری نزد قریشیان بفرستند تا موضع آن حضرت و هدف ایشان را از این سفر برای آنان روشن گرداند. عمربن خطاب را فراخواندند تا وی را نزد آنان بفرستند. پوزش خواست و گفت: ای رسول خدا، اگر مرا آزار دهند، من از بنی‌عدّی بن‌کعب در مکه کسی را ندارم که از من حمایت کند، عثمان بن عفان را بفرستید، که تیره و طایفۀ او در مکه هستند، و او منظور شما راحاصل می‌گرداند! او را فرا خواندند، و نزد قریشیان فرستادند، و گفتند: به آنان بازگوی که ما برای پیکار نیامده‌ایم، ما آمده‌ایم عُمره بگزاریم! و آنان را به اسلام دعوت کن! هم‌چنین، او را امر فرمودند که نزد بعضی مردان و زنان مسلمان در مکه برود، و به آنان مژدۀ فتح و پیروزی بدهد، و به آنان بازگوید که خداونددین خود را در مکه غلبه خواهد بخشید، تا دیگر کسی به خاطر ایمان و اسلام نخواهد متواری باشد!.

عثمان به راه افتاد، و در بلدح با قریشیان برخورد کرد. گفتند: کجا می‌خواهی بروی؟! گفت: رسول خدا جمرا فرستاده‌اند تا چنین و چنان به شما بازگویم. گفتند: سخنانت را شنیدیم، حال، به دنبال کارهای دیگرت برو! ابان‌بن سعیدبن‌عاص پیشباز او آمد و به او خوش‌آمد گفت و اسبش را زین کرد، و عثمان را بر اسب سوار کرد، و او را امان داد و پشت سر خود سوار کرد تا به مکه رسید. در مکه پیام نبی‌اکرم جرا به زعمای قریش رسانید، و چون از کارهایش فراغت یافت به او پیشنهاد کردند که طواف خانۀ خدا کند، این پیشنهاد را رد کرد و حاضر نشد پیش از آنکه رسول خدا جطواف کنند، طواف کند.

بیعت رضوان و انگیزۀ آن

قریشیان عثمان را نزد خودشان نگاه داشتند. شاید می‌خواستند وضع موجود را میان خودشان به مشورت بگذارند، و تصمیمشان را قطعی کنند، آنگاه عثمان را با جواب پیامی که آورده بود بازگردانند. به هر حال، درنگ عثمان نزد آنان به طول انجامید، و درمیان مسلمانان شایع گردید که عثمان کشته شده است. وقتی این شایعه به گوش رسول خدا جرسید، گفتند: از اینجا حرکت نمی‌کنیم تا تکلیفمان را با این حماعت یکسره کنیم! آنگاه اصحابشان را برای بیعت فراخواندند. فوج فوج نزد آن حضرت می‌آمدند و با ایشان بیعت می‌کردند مبنی بر اینکه فرار نکنند. جماعتی از آنان با آن حضرت بر مرگ بیعت کردند. نخستین کسی که این چنین با آن حضرت بیعت کرد، ابوسفیان اسدی بود، سلمه بن‌اکوع سه بار با آن حضرت بر مرگ بیعت کرد، با نخستین کسان، و با اواسط بیعت کنندگان، و با آخرین بیعت کنندگان، رسول خدا جدست خود را به دست دیگر دادند و گفتند: «هذه عَن عُثمان» این هم بیعت از جانب عثمان! همین که بیعت تمامیت پذیرفت، عثمان نیز سررسید و باآن حضرت بیعت کرد. از این بیعت هیچ‌کس تخلف نورزید، به جز مردی از منافقان که او را جدّبن قیس می‌گفتند.

رسول خدا جاین بیعت را زیر یک درخت از مسلمانان گرفتند. عمر دست آن حضرت را گرفته بود، و معقل بن یسار شاخۀ درخت را گرفته بود و از بالای سر رسول خدا جآن را دور می‌ساخت. این همان بیعت رضوان است که خداوند دربارۀ آن این آیه را نازل فرموده است:

﴿ لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ [الفتح: ۱۸].

«خداوند از مسلمانان بسیار خشنود گردید آنگاه که با تو زیر آن درخت بیعت می‌کردند».

مواد صلحنامه

قریشیان تنگنایی را که در آن قرار گرفته بودند به خوبی درک کردند، و بی‌درنگ سهیل‌بن عمرو را برای عقد قرارداد صلح روانه کردند، و تأکید کردند بر اینکه در صلحنامه چیزی جز این قید نشود که وی امسال از برابر ما بازگردد، و قوم عرب هرگز نتواند بگویند که وی با توسّل به زور توانسته است به مکه وارد شود. سهیل بن‌عمرو نزد رسول اکرم جآمد. وقتی آن حضرت وی را دیدند، گفتند:

«قَدْ سَهَلَ لَكُمْ أَمْرَكُمْ، أَرَادَ الْقَوْمُ الصُّلْحَ حِینَ بَعَثُوا هَذَا الرَّجُلَ». «کارتان آسان شد، این جماعت قصد صلح دارند که این مرد را روانه کرده‌اند!».

سهیل آمد و بسیار با آن حضرت سخن گفت، و بالاخره بر مواد صلحنامه اتفاق‌نظر حاصل کردند. مفاد مواد صلحنامه از این قرار بود:

۱- حضرت رسول‌اکرم جامسال را بازگردند، و وارد مکه نشوند، سال آینده که فرا رسید، مسلمانان وارد مکه شوند و سه روز در مکه اقامت کنند، حق داشته باشند اسلحۀ معمولی سوارکار، یعنی شمشیر غلاف کرده، با خود داشته باشند، و هیچ‌کس به هیچ عنوان تعرضی به آنان نکند.

۲- به مدت ده سال، جنگ میان طرفین درگیر نشود، و مردم در امان باشند، و دست از آزار یکدیگر بدارند.

۳- هرکس دوست داشته باشد که در این قرارداد صلح به طرف حضرت رسول‌اکرم جملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود، و هرکس نیز دوست داشته باشد که در این قرارداد به طرف قریش ملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود، و هر قبیله‌ای که به هریک از دو طرف ضمیمه گردید، جزئی از آن طرف قرارداد لحاظ شود، و هر تعدّی و تجاوزی که به آن قبیله بشود، تعدی و تجاوز به آن طرف قرارداد محسوب گردد.

۴- اگر افرادی از قبیلۀ قریش بدون اذن اولیائشان بگریزند و نزد حضرت رسول‌اکرم جبروند، ایشان آنان را به نزد قریش بازگردانند، اما، اگر کسی از اطرافیان حضرت رسول‌اکرم جبگریزد و به نزد قریشیان برود، او را باز نگردانند.

آنگاه حضرت رسول‌اکرم جعلی را فراخواندند تا نامۀ صلح را بنویسد. بر او املا فرمودند: ﴿ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ١. سهیل گفت: رحمان را که ما نمیدانیم کیست؟ بنویس: باسمك اللهم!نبی‌اکرم جنیز امر فرمودند همین عبارت نوشته شود. آنگاه املا فرمودند: «هَذَا مَا صَالَحَ عَلَیْهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ».

سهیل گفت: اگر ما می‌دانستیم که تو رسول خدایی، از رفتن به خانۀ خدا تو را بازنمی‌داشتیم و با تو جنگ نمی‌کردیم! نه، بنویس: محمدبن عبدالله! آنحضرت فرمودند:

«إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ وَإِنْ كَذَّبْتُمُونِی». «من رسول خدا هستم هرچند شما مرا تکذیب کنید!».

در عین حال، علی را امر فرمودند بنویسد: محمد بن عبدالله، و کلمۀ «رسول الله» را محو کند. علی از محو کردن این کلمه خودداری کرد، آن حضرت با دست خودشان آن را محو کردند. بالاخره، نوشتن صلحنامه به انجام رسید. وقتی این صلح میان طرفین برقرار شد، قبیلۀ خزاعه به طرف حضرت رسول‌اکرم جملحق شد، چنانکه از عهد عبدالمطلب نیز هم‌پیمان بنی‌هاشم بود، به شرحی که در اوائل کتاب گزارش آن را آوردیم، و این الحاق فعلی نیز تأکیدی بر آن هم‌پیمانی قدیم بود. قبیله بنی‌بکر نیز به طرف قریش ملحق شدند.

بازگردانیدن ابوجندل

در همان اثنا که صلحنامه نوشته می‌شد، ابوجندل پسر سهیل کشان‌کشان خودش را با غُل و زنجیری که بر پاهایش داشت به پیغمبر اکرم جرسانید. وی با همین وضع از پایین مکه راه سپرده بود تا خودش را به میان جمعیت مسلمانان بیافکند. سهیل گفت: این نخستین فردی است که قانوناً از تو می‌خواهم او را بازگردانی! نبی‌اکرم جفرمودند:

«إنا لم نقض الكتاب بعد». «ما هنوز صلحنامه را ننوشته‌ایم!؟».

گفت: پس اگر چنین است تا ابد با تو هیچ عهد و پیمانی نخواهم داشت!؟».

پیامبراکرم جفرمودند: «فَاَجِزهُ لی» «بیا و او را به شخص من ببخش!» گفت:

من او را به شما نمی‌بخشم! فرمودند: «بلی فَافعَلْ»«چرا، چنین کن!؟» گفت: هرگز چنین نکنم! همزمان یک سیلی بر صورت پسرش ابوجندل نواخت و زنجیرهای او را به دست گرفت و او را کشانید تا او را به نزد مشرکان بازگرداند. ابوجندل نیز با صدای بلند فریاد می‌زد: ای جماعت مسلمانان، مرا به نزد مشرکان بازمی‌گردانند تا دین مرا از من بازستانند؟! رسول خدا جفرمودند:

«یا أبا جندل، اصبر و احتسب، فإن الله جاعلٌ لك ولمن معك من المستضعفین فرجا ومخرجا، إنا قد عقدنا بیننا وبین القوم صلحاً، وأعطیناهم على ذلك وأعطونا عهد الله، فلا نغدر بهم». «ای ابا جندل! شکیبایی کن و به حساب خدا بگذار، خداوند برای تو و اطرافیان تو که درمیان مشرکان به استضعاف کشیده شده‌اند گشایش و آسایش قرار خواهد داد! فعلا، ما با این قوم صلحنامه‌ای تنظیم و امضاءکرده‌ایم و ما با آنان و آنان با ما در پیشگاه خداوند عهد بسته‌ایم، به آنان نیرنگ نمی‌زنیم!؟».

عمربن خطابسنیز از جای برجست و خود را به کنار ابوجندل رسانید و همپای او می‌رفت و به او می‌گفت: شکیبایی کن ای اباجندل! اینان مشرک‌اند، و خون یکی از آنان که ریخته شود مانند آن است که خون سگی ریخته شود! و همزمان با این گفتگو قبضۀ شمشیر را به ابوجندل نزدیک می‌کرد. عمر گوید: امیدوار بودم که ابوجندل شمشیر را بگیرد و با آن گردن پدرش را بزند! اما آن مرد نخواست خون پدرش را بریزد، و حکم اجرا شد.

گشودن احرام عمره

وقتی پیامبر اکرم جاز نوشتن صلحنامه فراغت یافتند، گفتند: «قوُمُوا فَانحروا» «برخیزید و قربانی‌هایتان را ذبح کنید!» [راوی گوید:] به خدا هیچ‌یک از آنان از جای برنخاست. آن حضرت سه بار فرمانشان را تکرار کردند. وقتی هیچ‌یک از آنان از جای برنخاست، بر اُمّ‌سلمه وارد شدند، و رفتاری را که آن جماعت با آن حضرت کرده بودند، برای او بازگفتند. گفت: ای رسول خدا، دوست دارید که چنان کنند؟ بیرون شوید، آنگاه با هیچ‌کس حتی یک کلمه حرف نزنید، و شتر خودتان را قربانی کنید، و سلمانی خودتان را صدا بزنید تا سرتان را بتراشد! رسول‌اکرم جبرخاستند و بیرون شدند، و با احدی صحبت نکردند، و همان کارها را کردند. شترشان را نحر کردند، و سلمانی خودشان را صدا زدند و سرشان را تراشید. مردم که چنین دیدند، همگی برخاستند و قربانی کردند و سرهای یکدیگر را می‌تراشیدند، حتی از شدت اندوه [۵۵۸]نزدیک بود همدیگر را بکشند! وضع قربانی کردن مسلمانان نیز در این سفر چنین بود که یک شتر را از جانب هفت نفر و یک گاو را از جانب هفت نفر قربانی می‌کردند. رسول خدا جنیز شتر نری را که از آن ابوجهل بود و در بینی‌اش یک حلقۀ نقره داشت نحر کردند تا با این کار مشرکین را بر سر غیظ آورند. آن حضرت برای مسلمانانی که سر تراشیدند، سه‌بار، و برای مسلمانانی که به جای سر تراشیدن تقصیر کردند، یک بار طلب مغفرت کردند. در همین سفر خداوند کفارۀ کسی را به خاطر بیماری پیش از قربانی سرش را بتراشد، که عبارت است از روزه یا صدقه یا قربانی اضافی، در شأن کعب بن‌عجره نازل فرمود.

[۵۵۸] این ترجمه به اقتضای متن روایت آمده است- م.

خودداری پیامبر از بازگردانیدن زنان مهاجر

مدتی گذشت، و عده‌ای از زنان اهل مکه مسلمان شدند و نزد رسول خدا جآمدند. سرپرستان آن زنان درخواست کردند که آنان را مطابق صلحنامه‌ای که در حدیبیه امضا شده بود بازگردانند. آن حضرت درخواست آنان را رد کردند، به دلیل آنکه متن صلحنامه در ارتباط با این ماده چنین بود:

«وعلى أنه لا یأتیك منا رجل وإن كان على دینك إلا رددته علینا» [۵۵۹].

بنابراین، اصلا زنان در عهدنامه مطرح نبوده‌اند. خداوند نیز در این ارتباط این آیه شریفه را نازل فرمود:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ...وَلَا تُمۡسِكُواْ بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ [الممتحنه: ۱۰].

«هان ای مؤمنان، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد شما بیایند، آنان را بیازمایید... و شما نیز همسران کافر را نگاه دارید!».

رسول خدا جنیز آن زنان را به فرمودۀ خداوند متعال:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡ‍ٔٗا[الممتحنه: ۱۲].

«هان ای پیامبر، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد تو بیایند و بخواهند با تو بیعت کنند مبنی بر اینکه هیچ چیز و هیچ‌کس را با خدای یکتا شریک نگردانند... تو نیز با آنان بیعت کن!».

با طرح شروط بیعت، می‌آزمودند، و اگر به آن شروط اقرار می‌کردند، به آن زنی که آن شروط را پذیرفته بود می‌گفتند: (قد بایعتُک) «با تو بیعت کردم!» و پس از آن، آنان را بازنمی‌گردانیدند.

از آن سوی دیگر، مسلمانان همسران کافرشان را به موجب همین حکم طلاق دادند. از جمله، عمر همزمان دو همسر مشرک را که از پیش داشت طلاق داد، یکی از آن دو را معاویه به همسری اختیار کرد، و با آن دیگری صفوان بن امیه ازدواج کرد.

[۵۵۹] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۸۰.

دستاوردهای مفاد صلح حدیبیه

این بود صلح حدیبیه، و هرکس در ژرفای مواد این قرارداد صلح تأمل کند، بی‌شک درمی‌یابد که این صلح و سازش در واقع فتح عظیمی برای مسلمانان بود. پیش از آن، قریشیان برای مسلمانان هیچگونه رسمیتی قائل نبودند، بلکه ریشه‌کن کردن آنان را هدف گرفته بودند، و انتظار روزی را می‌کشیدند که پایان کار مسلمانان را مشاهده کنند، و با نهایت تاب وتوانشان می‌کوشیدند تا میان مردم و دعوت اسلام حائل گردند، همچنان خودشان زعامت امور دینی و صدارت امور دنیوی مردم را در جزیرة العرب در انحصار داشته باشند. همین که قریشیان حاضر شدند با مسلمانان صلحنامه تنظیم کنند، به معنای آن بود که به نیرومندی مسلمانان اذعان و اعتراف کرده‌اند، و قریش دیگر قادر نیست در برابر آنان مقاومت کند. وانگهی، بند سوم دلالت فحوایی و محتوایی داشت بر اینکه قریش دیگر صدارت خود را در امور دنیوی و زعامت و پیشوایی خود را در امور دینی مردم فراموش کرده است، و اینک جز کیان خودش به هیچ چیز نمی‌اندیشد، دیگر مردم، و بقیۀ مردم جزیرة العرب، اگر تماماً اسلام بیاورند برای قریش اهمیتی ندارد، و به هیچ روی هیچگونه دخالتی در این مسئله نخواهد کرد. آیا این یک شکست فاحش برای قریش نبود؟! و آیا این یک فتح مبین برای اسلام و مسلمین نبود؟! جنگ‌های خونینی که تاکنون میان مسلمانان و دشمنانشان اتفاق افتاده بود. هدف از آن‌ها، از دیدگاه مسلمانان، مصادرۀ اموال و گرفتن جان‌ها، و تباه کردن نسل و دودمان نبود، حتی هدف از آن جنگ‌ها اجبار کردن دشمن نیز بر اینکه اسلام را گردن نهد، نبود، تنها هدفی که مسلمانان از این جنگ‌ها داشتند، آزادی همه جانبۀ مردم در عقیده و دین بود:

﴿ فَمَن شَآءَ فَلۡيُؤۡمِن وَمَن شَآءَ فَلۡيَكۡفُرۡ [الکهف: ۲۹].

«هرکه می‌خواهد ایمان بیاورد و هرکه می‌خواهد کفر پیشه کند!».

و هیچ نیرو و سلطه‌ای مانع رسیدن مردم به آنچه که می‌خواهند، نباشد. اینک، این هدف با تمام جزئیات و لوازم آن به گونه‌ای حاصل شده است که حتی چه بسا در جنگ‌های متعدد به فرض پیروزی همه جانبۀ مسلمین حاصل نمی‌شد. مسلمانان در پرتو این آزادی که به موجب مفاد صلح حدیبیه برای مردم فراهم گردید، موفقیت بزرگی در راستای دعوت اسلام کسب کردند، زیرا در شرایطی که شمار مسلمانان پیش از این صلح و سازش بیش از سه هزار نبود، شمار لشکریان اسلام پس از دو سال به هنگام فتح مکه به ده هزار بالغ گردید.

دومین ماده صلحنامه نیز بخش دیگری از این فتح مبین بود. مسلمانان آغازگر جنگ‌ها نبودند، تمامی آن جنگ‌ها را قریشیان آغاز کردند، چنانکه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَهُم بَدَءُوكُمۡ أَوَّلَ مَرَّةٍ [التوبه: ۱۳].

«و نخستین بار، آنان بودند که جنگ را آغاز کردند».

مسلمانان از جنگ‌هایی که رویاروی قریشیان تدارک می‌کردند، تنها مقصودشان این بود که قریش به خود بیایند، و از این غرور خودبینی بازآیند، و سر راه خدا مانع به وجود نیاورند، و بامردم به مساوات رفتار کنند، تا خداباوران و کفرپیشگان هریک همانگونه که شاکله‌اش اقتضا می‌کند، عمل کند. قرارداد آتش بس ده ساله این یکّه تازی قریشیان را محدود می‌کرد، و از کارشکنی‌هایشان در راستای دعوت اسلام می‌کاست، و خود دلیلی بود بر شکست خوردن آغازگران جنگ و سستی و از هم پاشیدگی آنان.

ماده اول صلحنامه هم تنها قریشیان را محدود می‌کرد که نتوانند مانع ورود مسلمانان به مسجدالحرام بشوند، و این، شکست دیگری برای قریشیان بود، و بالاخره، در این قرارداد صلح هیچ مایۀ دلخوشی برای قریشیان وجود نداشت مگر آنکه توفیق یافته بودند فقط این یک سال را مانع ورود مسلمین بشوند.

در واقع، سه ماده نخستین، سه امتیاز اساسی بود که قریشیان به مسلمانان داده بودند، و در عوض آن فقط مفاد ماده چهارم را به دست آورده بودند که آن هم بسیار بی‌محتوا و توخالی بود، و چیزی نبود که به مسلمانان زیانی برساند. زیرا، پرواضح بود که مسلمان- تا وقتی که مسلمان است- از خدا و رسول خدا نمی‌گریزد، و از مدینۀ اسلام پای بیرون نمی‌نهد، و تنها وقتی گریزپای می‌شود که مرتدّ شده باشد و از اسلام ظاهری یا واقعی برگشته باشد، و در آن صورت نیز مسلمانان نیازی به نگهداری چنین فردی نخواهند داشت، و جداسازی وی از جامعه اسلامی به مراتب بهتر از باقی ماندن او درمیان مسلمانان خواهد بود، و این همان نکته‌ای بود که رسول خدا جبه آن اشاره کرده و فرموده بودند:

«إنه من ذهب منا إلیهم فابعده الله» [۵۶۰]. «در واقع، آن کسی که از میان ما به نزد آنان می‌رود، خداوند او را دور گردانیده و محروم ساخته است!».

از آن طرف، افرادی که از اهل مکه مسلمان می‌شدند، اگر راهی برای پناهندگی به مدینه نمی‌بود، می‌توانستند به جاهای دیگر بروند: زمین خدا گسترده است. مگر آن زمان که هنوز اهل مدینه چیزی از اسلام نمی‌دانستند، دروازۀ حبشه به روی مسلمانان باز نبود؟ رسول خدا جنیز به همین نکته اشاره می‌فرمایند و می‌گویند:

«ومن جاءنا منهم سیجعل الله فرجاً و‌مخرجاً» [۵۶۱]. «آن کس نیز که از میان آنان به نزد ما می‌آید، خداوند برای او گشایش و آسایشی مقرر خواهد نمود».

پیش گرفتن چنین احتیاطی در صلحنامه، هرچند که در ظاهر مایۀ سربلندی قریش به حساب می‌آمد، اما، در حقیقت، بازگو گنندۀ شدّت ترس و وحشت و دستپاچگی و انحطاط قدرت آنان بود، و نشان می‌داد که تا چه انداره کیان بت‌پرستی خودشان را متزلزل می‌بینند، چنانکه گویی احساس کرده‌اند که موجودیت آیین بت‌پرستی دیگر بر لبۀ پرتگاه قرار دارد، و باید اینگونه احتیاط‌ها را در ارتباط با آیینشان رعایت کنند. اما اینکه پیامبراکرم جاجازه دادند که هرکس از مسلمانان به سوی قریشیان گریخت برگردانیده نشود، این خود دلیل بر آن بود که به تثبیت کیان دین و آیین خودشان از هرجهت اعتماد دارند، و از بابت این گونه شروط بر سر دین و آیینشان نمی‌ترسند.

[۵۶۰] صحیح مسلم، «باب صلح الحدیبیه» ج ۲، ص ۱۰۵. [۵۶۱] همان.

تردید مسلمانان در موفقیت صلح حدیبیه

آنچه توضیح دادیم حقیقت مواد این قرارداد صلح بود. اما دو پدیده نیز در کار بود که مسلمانان از بابت آن‌ها سخت اندوهگین و دلگیر شدند: یکی این‌که پیامبر اکرم جبه مسلمانان وعده داده بودند که به خانۀ خدا خواهیم رفت و طواف خانۀ خدا را برجای خواهیم آورد. پس، چرا بازمی‌گردند و برای طواف خانۀ خدا نمی‌روند؟! دوم این‌که رسول خدا جبر حق‌اند، و خداوند وعده داده است دین خودش را بر همگان سیطره بخشد، پس چرا فشارهای قریش را پذیرا شدند و با چنین صلحی سازش کارانه به خواری تن دردادند؟!.

وجود این دو پدیده منشأ شک و تردیدها و گمان و وسوسه‌های بسیار گردید، و احساسات مسلمانان به خاطر این دو مسئله جریحه‌دار شد، و تحت‌تأثیر اندوه و پریشانی، نتوانستند دربارۀ پیامدها و دستاوردهای مثبت مفاد صلح حدیبیه بیاندیشند. شاید از همۀ صحابه اندوهگین‌تر، عمربن خطاب بود که نزد رسول خدا جآمد و گفت: ای رسول خدا، مگر ما برحق نیستیم و مگر اینان بر باطل نیستند؟! فرمودند: چرا! گفت: مگر کشتگان ما در بهشت نیستند و مگر کشتگان اینان در آتش دوزخ نیستند؟! فرمودند: چرا! گفت: پس چرا باید در کار دینمان به خواری تن در دهیم، و بازگردیم، در حالی که هنوز خداوند میان ما و اینان حکم نکرده است؟! فرمودند:

«یا ابن الخطاب، إنی رسول الله ولست أعصیه، وهو ناصری ولن یضیعنی أبداً». «ای پسر خطاب، من رسول خدا هستم و حق ندارم نافرمانی او را بکنم، او نیز یاور من است و هرگز مرا ترک نخواهد گفت!».

گفت: مگر با ما نگفته بودید که ما به خانۀ خدا خواهیم رفت و گرد کعبه طواف خواهیم کرد؟! فرمودند:

«بلی! فاخبرتك إنا نأتیه العام؟». «چرا! اما با تو باز گفتم که امسال به آنجا می‌رویم؟!».

گفت: نه. فرمودند:

«فإنك آتیه و مُطوفٌ بِه». «حالا هم تو به مکه خواهی رفت و طواف خانۀ خدا خواهی کرد!».

آنگاه عمر خشمگینانه به نزد ابوبکر رفت، و همان سخنان را که با رسول خدا جگفته بود، با او بازگفت. ابوبکر نیز همان جواب‌ها را عیناً به او داد، و افزود: به دامان وی چنگ بزن تا بمیری، که به خدا او بر حقّ است!؟.

آنگاه، آیات نخستین سورۀ فتح نازل گردید:

﴿ إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا١ [الفتح: ۱].

«ما هم‌اینک تو را پیروز گردانیده‌ایم و فتح مبین را به تو ارزانی داشته‌ایم!؟».

رسول خدا جنیز به دنبال عمر فرستادند و این آیات را برای وی خواندند، گفت: ای رسول خدا، آیا همین فتح است؟! فرمودند: آری! عمر نیز خشنود شد و بازگشت.

از آن پس، عمر به خاطر این کوتاهی که از او سرزده بود، به شدت دچار ندامت شد. عمر گوید: به خاطر این کوتاهی، کارها انجام دادم پیوسته صدقه می‌دادم و روزه می‌گرفتم و نماز می‌گزاردم و برده آزاد می‌کردم تا کفاره و جبرانگر این کاریکه کرده بودم باشد. از بس به خاطر این سخنانی که گفته بودم ترسیده بودم، تا اینکه سرانجام امید بستم به اینکه خیر بوده باشد! [۵۶۲].

[۵۶۲] برای تفصیل مطالب مربوط به این –غزوه این صلح، نکـ: فتح‌الباری، ج ۷، ص ۴۳۹-۴۵۸؛ صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۷۸-۳۸۱، ج ۲، ص ۵۹۸، ۶۰۰، ۷۱۷؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۴-۱۰۶؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۰۸-۳۲۲؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۲۲-۱۲۷؛ تاریخ عمربن‌الخطاب، ابن جوزی، ص ۳۹-۴۰.

حل مشکل مستضعفان

وقتی رسول خدا جبه مدینه بازگشتند و آرامش خویش را بازیافتند، مردی از مسلمانان که در مکه زیر شکنجۀ مشرکان بود، گریخت. وی ابوبصیر، مردی از طایفۀ ثقیف، هم‌پیمان قریش بود. دو تن را در طلب او فرستادند و به پیامبر‌اکرم جگفتند: عهدی که با ما بسته‌ای؟ نبی‌اکرم جاو را به آن دو مرد تحویل دادند. او را بردند تا به ذی‌الحلیفه رسیدند. پیاده شدند تا از خرمایی که همراه داشتند بخورند. ابوبصیر به یکی از آن دو مرد گفت: به خدا، ای فلانکس، این شمشیر تو را خیلی چشمان من گرفته است!؟ آن مرد شمشیرش را کشید و گفت: آری، بخدا، شمشیر خوبی است! بارها و بارها آن را تجربه کرده‌ام! ابوبصیر گفت: بگذار آن را ببینم!؟ شمشیر را به دست ابوبصیر داد. ابوبصیر نیز او را با شمشیر خودش زد و کشت، و او با پیکری سرد بر روی زمین افتاد.

مرد دومی فرار کرد و رفت تا به مدینه رسید. در حالی که می‌دوید، وارد مسجد شد. رسول خدا جفرمودند: این مرد وحشتزده است! وقتی به نزد پیامبراکرم جرسید، گفت: رفیقم را کشتند، مرا نیز خواهند کشت! آنگاه ابوبصیر سررسید و گفت: ای پیامبرخدا، حالا دیگر به خدا، ذمّۀ شما را خداوند بَری کرده است، شما مرا به آنان بازگردانیدید، بعد، خداوند مرا از آنان رهایی بخشید!.

رسول خدا جفرمودند: «ویل أمه! مسعر حرب، لو كان له أحد». مادرش به داغش بنشیند، اگر یاران بدست آورد دنیا را به آتش مى کش [۵۶۳].

وقتی ابوبصیر این سخن نبی‌اکرم جرا شنید، فهمید، که آن حضرت وی را به مشرکان بازخواهند گردانید. از مدینه بیرون شد و خود را به ساحل دریا رسانید. ابوجندل پسر سهیل نیز از دست مشرکان می‌گریخت و به ابوبصیر ملحق شد. اندک اندک مردانی که از قریش مسلمان شده بودند، همه به ابوبصیر پیوستند، و جمعیتی قابل توجه را تشکیل دادند. سر راه بر کاروان‌های قریش که به سوی شام می‌رفتند، می‌گرفتند و آنان را می‌کشتند و اموالشان را باز می‌ستاندند. قریشیان برای پیامبراکرم جپیام فرستادندو ایشان را به خداوند و حق خویشاوندی سوگند دادند که به دنبال این جماعت بفرستند، و هرکس از آنان نزد آن حضرت بیاید در امان باشد! نبی‌اکرم جنیز به دنبال آنان فرستادند، و آنان همگی در مدینه بر پیامبراکرم جوارد شدند [۵۶۴].

[۵۶۳. مترجم محترم این نص را اینکونه ترجمه نموده اند: «وای مادرش! آتش جنگ دائم روشن است، کافیست یکنفر باشدکه آن را شعله‌ور سازد!؟». [۵۶۴] همان منابع پیشین.

اسلام آوردن چند تن از قهرمانان قریش

در سال هفتم هجرت، به دنبال صلح حدیبیه، عمروعاص و خالدبن ولید و عثمان‌بن طلحه اسلام آوردند. وقتی که آنان در محضر نبی‌اکرم جحضور به هم رسانیدند، آن حضرت فرمودند: «اِنَّ مكة قد ألقت إلینا أفلاذ كبدها». «مکه پاره‌های جگرش را به سوی ما افکنده است!؟» [۵۶۵].

[۵۶۵] در مورد تاریخ اسلام آوردن این صحابه اختلاف فراوان است. عموم کتب رجال تصریح بر آن دارند که سال هفتم هجرت بوده است؛ اما داستان مسلمان شدن عمرو عاص در دربار نجاشی مشهور است؛ خالد و طلحه نیز، زمانی که عمروعاص از حبشه بازمی‌گشت اسلام آوردند؛ چنانکه وقتی عمروعاص از حبشه بازگشت آهنگ مدینه کردو آن دو وی را در مدینه دیدند، و هر سه نزد پیامبراکرم جآمدند و اسلام آوردند، یعنی در سال هفتم هجرت؛ والله اعلم.

فصل یازدهم: مرحلۀ نوین دعوت و جهاد

تمهید

صلح حدیبیه سرآغاز مرحلۀ دوم جهاد و دعوت پیامبر اکرم جو نیز سرآغاز مرحلۀ نوینی در تاریخ اسلام و مسلمین بود. قریشیان، توانمندترین و کینه‌توزترین و سرسخت‌ترین و نیرومندترین دشمن اسلام بودند، و با انتقال قریشیان از میدان جنگ و کارزار به دامان صلح و امنیت، نیرومندترین جناح از سه جناح تشکیل دهندۀ احزاب، قریش و غَطَفان و یهود، درهم شکست، و از آنجا که قریشیان نماینده و شاخص و سخنگوی آیین وَثَنیت، و پیشوا و پرچمدار مکتب و فلسفۀ بت‌پرستی در عربستان بودند، حساسیت بت‌پرستان نسبت به اسلام و مسلمین تا حدود زیادی کاهش یافت، و انگیزه‌های دشمنی آنان روی به سستی نهاد، و به همین جهت است که پس از انعقاد این قرارداد صلح، دیگر مشاهده نمی‌کنیم که اعراب غطفان کارشکنی قابل توجهی داشته باشند، و اگر گهگاه از سوی آنان تظاهراتی مشاهده می‌شود، از ناحیۀ تحریک یهود است.

اما، یهودیان، پس از آوارگی از یثرب، قلعۀ خیبر را آشیانۀ توطئه‌ها و دسیسه‌های خود قرار داده بودند، و شیاطین یهود در خیبر تخم‌گذاری می‌کردند و جوجه می‌آوردند، و آتش فتنه‌ها را شعله‌ور می‌ساختند، و اعراب بادیه‌نشین اطراف مدینه را تحریک می‌کردند، و برای یکسره کردن کار پیامبر اسلام و مسلمانان یا دست کم، وارد آوردن خسارت‌های کمرشکن بر کیان مسلمین نقشه می‌کشیدند. بنابراین، نخستین اقدام قاطع پس از این صلح، برای پیامبر‌گرامی اسلام، برپا کردن جنگی بی‌امان بر علیه این آشیانۀ خیانت بود.

از سوی دیگر، این مرحلۀ نوین که پس از برقراری صلح پیش آمد، برای مسلمانان فرصت جانانه‌ای پدید آورد تا دعوت اسلام را منتشر گردانند و پیام آن را به همه‌جا برسانند. فعالیت مسلمانان در این میدان نیز ابعاد گسترده‌ای یافت، و حتی این فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی مسلمانان بر فعالیت‌های نظامی و رزمی آنان برتری یافت. از این رو، معتقدیم که باید این مرحله را به دو قسمت تقسیم کنیم و سپس مورد بررسی قرار دهیم:

الف) فعالیت در میدان دعوت و تبلیغ: نامه‌نگاری برای پادشاهان و فرمانروایان:

ب) فعالیت‌های نظامی و رزمی: غزوة الغابه، فتح خیبر، و....

بهتر است پیش از آنکه فعالیت‌های نظامی و رزمی مسلمانان را در این مرحلۀ نوین دنبال کنیم، به موضوع نامه‌نگاری برای پادشاهان و فرمانروایان بپردازیم، زیرا، دعوت اسلام طبعاً مقدم است، و بالاتر از این، هدف اصلی مسلمانان که همۀ آن مصائب و ناراحتی‌ها و جنگ‌ها و فتنه‌ها و پریشانی‌ها و نابسامانی‌ها را به خاطر آن تحمل کرده بودند، همین دعوت و تبلیغ اسلام بوده است.

الف- فعالیت در میدان دعوت و تبلیغ، نامه‌نگاری برای پادشاهان و فرمانروایان

در اواخر سال ششم هجرت، هنگامی که رسول خدا جاز حُدیبیه بازگشتند، باب نامه‌نگاری برای پادشاهان را باز کردند، و آنان را یکی پس از دیگری به اسلام دعوت فرمودند. زمانی که آنحضرت اراده فرمودند که برای پادشاهان نامه بنویسند، به ایشان گفتند: این جماعت، نامه‌ای را که مُهر نداشته باشد، نمی‌خوانند!؟ نبی‌اکرم جنیز یک انگشتری نقره برای خودشان درست کردند که نقش نگین آن «محمد رسول الله» بود، با این ترتیب که «محمد» در یک سطر، و «رسول» در یک سطر بالای آن، و «الله» در سطر سوم بالای دو سطر نگاشته شده بود، به این صورت: [۵۶۶].

الله

رسول

محمد

پیامبر بزرگ اسلام از میان یارانشان افراد کارشناس و با بصیرتی را برگزیدند، و آنان را بسوی پادشاهان گسیل داشتند. علامه منصورپوری به قطع اظهار داشته است که این فرستادگان روز نخست محرم سال هفتم هجرت، چند روز پیش از عزیمت پیامبراکرم جبه سوی خیبر، اعزام شده‌اند. متون این نامه‌ها، و برخی دستاوردهای این مکاتبات را ذیلاً یادآور می‌شویم [۵۶۷].

[۵۶۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۸۷۲-۸۷۳. [۵۶۷] رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۱۷۱.

۱. نامه به نجاشی پادشاه حبشه

«نجاشی» لقب پادشاه حبشه بود. اسم وی اصحمه بن ابجر بود. پیامبر اکرم جنامه‌ای برای او نگاشتند، و در آخرین روز سال ششم یا در یکی از روزهای محرم سال هفتم هجرت، آن را به همراه عمروبن امیۀ ضمری ارسال فرمودند. طبری متن این نامه را آورده است، اما، نگرش دقیق در این متن، می‌رساند که متن آن نامه‌ای که رسول خدا جپس از صلح حدیبیه نگاشته‌اند نیست، بلکه شاید متن آن نامه‌ای باشد که آنحضرت در دوران اقامت درمکه همراه جعفر هنگامی که به اتفاق عده‌ای از مسلمانان به حبشه مهاجرت می‌کرد- فرستاده‌اند، زیرا، در آخر نامه به صراحت از آن مهاجرین یاد شده است:

«وقد بعثت إلیكم ابن عمی جعفراً ومعه نفرٌ من المسلمین، فإذا جاءك فأقرهم ودع التجبر». «به سوی شما پسرعمویم جعفر را به اتفاق گروهی از مسلمانان فرستاده‌ام، وقتی جعفر به نزد تو رسید، از آنان پذیرایی کن و سودای جباریت از سر فرو بنه!».

بیهقی به نقل از ابن‌اسحاق، متن نامه‌ای را که پیامبر اکرم جبه نجاشی نوشته‌اند، چنین آورده است:

«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا كتاب من محمد رسول الله إلى النجاشی الأصحم عظیم الحبشة. سلام على من اتبع الهدى وآمن بالله ورسوله، وأشهد أن لا إله إلا الله وحده، لا شریك له، لم یتخذ صاحبة ولا ولداً، وأن محمداً عبده و‌رسوله، وأدعوك بدعایة الاسلام، فإنی أنا رسوله، فأسلم تسلم.

﴿ قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَيۡنَنَا وَبَيۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَيۡ‍ٔٗا وَلَا يَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِۚ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُولُواْ ٱشۡهَدُواْ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٦٤ [آل عمران: ۶۴].

فإن أبیت فعلیك إثم النصارى من قومك» [۵۶۸]. «بنام خداوند بخشنده مهربان. این نامه‌ای است از محمد رسول خدا به سوی نجاشی- اصحم- بزرگ حبشه. سلام بر آنکس که از هدایت پیروی کند، و به خدا و رسول خدا ایمان بیاورد، و شهادت بدهد که خدایی بجز خدای یکتای بی‌همتا نیست و هیچ شریکی برای او وجود ندارد، نه همسر اختیار کرده، و نه کسی را به فرزندی برگرفته است، و نیز شهادت بدهد که محمد بنده و رسول او است. تو را به آیین اسلام دعوت می‌کنم، که من رسول این آیین هستم، بیا و اسلام بیاور تا سالم برهی! ای اهل کتاب، بیایید با ما بر سر یک کلمه یا سخن شوید و آن این‌که ما و شما بجز خدا را نپرستیم، و با او هیچ‌کس و هیچ‌چیز را شریک نگردانیم، و یکدیگر را در کنار خداوند یکتا ارباب خویش برنگیریم، آنوقت اگر بپذیرفتند، بگویید: گواهی دهید بر اینکه ما مسلمانیم! و اگر خودداری کنی از اسلام آوردن، گناه تمامی نصارای قوم و قبیله‌ات به گردن توست!».

محقق بزرگ جهان اسلام (مقیم پاریس) دکتر حمیدالله متن نامه‌ای را منتشر کرده است که اخیراً بر آن دست یافته، و دقیقاً مطابق است با متن نامه‌ای که ابن قیم آورده، و تنها در یک کلمه با آن اختلاف دارد. دکتر حمیدالله در راستای تحقیق این متن کوششی درخور داشته، و در این جهت، از کشفیات عصر جدید بسیار مدد جُسته، و تصویر آن را در کتاب خود آورده، که عبارت است از:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. .من محمد رسول الله إلى النجاشی عظیم الحبشة. سلام على من اتبع الهدی، أما بعد: فإنی أحمد إلیك الله الذی لا إله إلا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهیمن، وأشهد أن عیسى ابن مریم روح الله و‌كلمته، ألقاها إلى مریم البتول الطیبة الحصینة، فحملت بعیسى من روحه و‌نفخه، كما خلق آدم بیده، وإنی أدعو إلى الله وحده لا شریك له، والـموالاة على طاعته، وإن تتبعنی وتؤمن بالذی جاءنی، فإنی رسول الله، وإنی أدعوك وجنودك إلى الله ، وقد بلغت ونصحت، فاقبل نصیحتی، والسلام على من اتبع الهدی» [۵۶۹]. «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به نجاشی بزرگ حبشه. سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند، اما بعد، در این نامه‌ام به تو، خداوندی را سپاس می‌گزارم که خدایی جز او نیست، خداوند ملک قدوس سلام مؤمن مهیمن، و گواهی می‌دهم که عیسی‌بن مریم روح خداو کلمه خداست، که خداوند آن را به مریم بتول پاک پاکدامن القا فرمود و مریم عیسی را بر اثر روح خدا و دمیدن خدا باردار گردید، چنانکه خدا آدم را با دستان خویش آفرید. من بسوی خداوند یکتای بی‌همتا دعوت می‌کنم که هیچ شریک ندارد، و نیز به فرمانبری پیوسته از او فرامی‌خوانم، و اینکه از من تبعیت کنی، و به آنچه برای من رسیده است ایمان بیاوری، که من رسول خدا هستم، و من تو را و لشکریان تو را به سوی خداوند فرامی‌خوانم، و کار تبلیغ و نصیحت خودم را انجام دادم، تو نیز نصیحت مرا بپذیر، و سلام بر آنکس که از هدایت پیروی کند».

مرحوم دکتر حمیدالله تأکید کرده است بر اینکه این متن، همان نامه‌ای است که نبی‌اکرم جپس از صلح حدیبیه به نجاشی نوشته‌اند. به نظر ما، با توجه به دلائلی که ارائه شده است، در صحت این متن هیچ شک و تردیدی نیست، اما اینکه همان نامه‌ای باشد که پس از صلح حدیبیه نوشته شده است، دلیلی برای اثبات آن نداریم، و متنی که بیهقی به نقل از ابن اسحاق آورده است به نامه‌هایی که نبی‌اکرم جپس از صلح حدیبیه به پادشاهان و فرمانروایان نصاری نوشته‌اند، شبیه‌تر است، زیرا، در آن، آیۀ کریمۀ ﴿ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ چنانکه شیوۀ آنحضرت در استناد به این آیه در آن نامه‌ها بوده است- مشاهده می‌شود. افزون بر این، در آن متن بیهقی اسم اًصحَمه با صراحت آمده است، در حالیکه در متن مورد تأکید دکتر حمیدالله این اسم ذکر نشده، و به نظر من، ظاهراً ترک تصریح به نام اصحمه بخاطر آن بوده است که این نامه را نبی‌اکرم جپس از وفات نجاشی به جانشین وی نوشته‌‌اند.

در عین حال، این ترتیبی که اشاره شد، برای اثبات آن دلایل قطعی وجود ندارد، و تنها برخی شواهد موجود در متن این نامه‌ها دلالت بر آن دارند. شگفت از این است که دکتر حمیدالله با قاطعیت نظر می‌دهد که آن متن بیهقی که از ابن‌عبّاس نقل کرده است، متن همان نامه‌ای است که نبی‌اکرم جپس از وفات اصحَمه به جانشین وی نوشته‌اند، در حالیکه نام اصحمه در آن متن با صراحت آمده است، والعلم عندالله [۵۷۰].

وقتی که عمرو بن امیۀ ضمری نامۀ نبی‌اکرم جرا به نجاشی رسانید، نجاشی آن نامه را گرفت و بر دیدگانش نهاد، و از تخت خویش به زیر آمد، و به دست جعفربن ابی‌طالب مسلمان شد، و به پیامبر اکرم جمضمونی حاکی از اسلام آوردن خویش نوشت، که متن آن چنین است:

«بنام خداوند بخشندۀ مهربان، به محمد رسول خدا از نجاشی، اصحمه. سلام بر شما ای پیامبر خدا از خدا، و رحمت و برکات خدا، خداوندی که خدایی جز او نیست. اما بعد. نامۀ شما- ای رسول خدا- به من رسید، که طی آن دربارۀ عیسی مطالبی را یادآور شده بودید، سوگند به خدای آسمان و زمین، عیسی از آنچه شما یادآور شده‌اید سر سوزنی متفاوت نبوده است. او همانگونه بوده است که شما گفته‌اید، و ما رسالتی را که شما به آن مبعوث شده‌اید شناختیم (و به آن اعتراف کردیم) و پسرعمو و اصحاب شما را پذیرایی کردیم. و گواهی می‌دهم که شما رسول خدا هستید، راستگویید و مورد تصدیق از جانب خدا هستید. من با شما و با پسرعموی شما بیعت کردم و به دست وی مسلمان شدم، والحمدلله رب‌العالمین» [۵۷۱].

هم‌چنین، نبی‌اکرم جاز نجاشی درخواست کرده بودند که جعفر و همراهانش، مهاجران حبشه را بازپس فرستد، وی نیز آنان را با دو کشتی به همراه عمروبن امیه ضَمری بازپس فرستاد، و آنان در حالیکه پیامبراکرم جدر قلعۀ خیبر بودند، بر آنحضرت وارد شدند [۵۷۲].

این نجاشی (اَصحَمه) در ماه رجب سال نهم هجرت پس از غزوۀ تبوک از دنیا رفت، و پیامبراکرم جدر روز وفات وی خبر مرگ او را به اصحابشان دادند، و بر او غایبانه نماز میت (صلاة الغائب) گزاردند، و پس از آنکه وی از دنیا رفت و تاج و تخت او را پادشاه دیگری تصرّف کرد، پیامبراکرم جنامۀ دیگری برای او نوشتند، و معلوم نیست که وی اسلام آورد یا نه؟ [۵۷۳].

[۵۶۸] دلائل النبوة، ج ۲، ص ۳۰۸؛ مستدرک- حاکم نیشابوری، ص ۲، ۶۲۳. [۵۶۹] نکـ: رسول اکرم کی‌سیاسی زندگی (به زبان اردو)، ص ۱۰۸-۱۰۹، ۱۲۲-۱۲۵؛ نیز نک: زادالمعاد، ج ۳، ص ۶۰ که در آن، عبارت «أسلم أنت»(تو اسلام بیاور!) به جای «والسلام على من اتبع الهدی»آمده است؛ نکـ: زادالمعاد، ج ۳، ص ۶۰. [۵۷۰] برای تفصیل این مباحث، نکـ: کتاب دکتر حمیدالله تحت عنوان: رسول اکرم کی سیاسی زندگی، ص ۱۰۸-۱۱۴، ۱۲۱-۱۳۱. [۵۷۱] زادالمعاد، ج ۳، ص ۶۱. [۵۷۲] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۵۹. [۵۷۳] به نحوی این مطلب از روایت انس در صحیح مسلم (ج ۲، ص ۹۹) قابل برداشت است.

۲. نامه به مقوقس پادشاه مصر

پیامبر بزرگ اسلام، به جُرَیح بن متی [۵۷۴]- ملقب به مُقَوقِس- پادشاه مصر و اسکندریه نامه‌ای به این شرح نوشتند:

«بسم الله الرحمن الرحیم. من محمد عبدالله ورسوله إلى الـمقوقس عظیم القبط. سلام على من اتبع الهدی، أما بعد: فإنی أدعوك بدعایة الإسلام. أسلم تسلم، وأسلم یؤتك الله أجرك مرتین، فإن تولیت فإن علیك إثم أهل القبط».

﴿ قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَيۡنَنَا وَبَيۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَيۡ‍ٔٗا وَلَا يَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِۚ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُولُواْ ٱشۡهَدُواْ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٦٤ [۵۷۵].

«بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد بنده خدا و فرستاده او، به مقوقس بزرگ قبطیان. سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند، اما بعد، من تو را به آیین اسلام فرامی‌خوانم. اسلام بیاور تا سلامت بمانی، و اسلام بیاور تا خداوند پاداش تو را دو چندان بدهد. آنوقت، اگر نپذیری، گناه همه قبطیان بر گردن تو خواهد بود. ای اهل کتاب».

پیامبر اکرم جبرای بردن این نامه به مصر، حاطب بن ابی بلتعه را برگزیدند. وقتی حاطب بر مقوقس وارد شد، خطاب به او گفت: پیش از تو مردی بوده است که می‌پنداشته است وی ربّ اعلاست، و خداوند به او شکنجۀ دنیا و آخرت را چشانید، و ابتدا به واسطۀ او از عده‌ای انتقام گرفت، و سپس از خود او انتقام گرفت، از دیگران عبرت بگیر، و عبرت دیگران مَشو!.

مُقوقس گفت: ما دین و آئینی برای خودمان داریم، و تا دین و آیینی بهتر از آن نیابیم آن را از دست نمی‌نهیم!.

حاطب گفت: ما تو را به دین اسلام دعوت می‌کنیم که خداوند جای خالی هر دین و آیین دیگری را به واسطۀ آن پر کرده است! این پیامبر مردم را دعوت کرد. سرسخت‌تر از همه قریشیان با او برخورد کردند، و یهود خصمانه‌ترین رفتار را با او داشتند، و نزدیک‌ترین مردمان به وی نصاری بودند. به جان خویشم سوگند است که بشارت موسی به عیسی عیناً مانند بشارت عیسی به محمد بوده است، دعوت ما نیز که تو را به قرآن دعوت می‌کنیم، عیناً همانند دعوت اهل تورات است به انجیل. هر پیامبری که با مردمانی مواجه می‌گردد، آن مردمان قوم او هستند، و حق آنست که وی را اطاعت کنند، تو نیز از جمله کسانی هستی که این پیامبر با او مواجه گردیده است. در عین حال، تو را از آیین مسیح نهی نمی‌کنیم، بلکه تو را به این آیین امر می‌کنیم!.

مٌقوقس گفت: من در کار این پیامبر نیک نگریسته‌ام، و دریافته‌ام که به هیچ چیز پرهیز کردنی امر نمی‌کند، و از هیچ‌چیز تمایل پیدا کردنی نهی نمی‌کند، و هرگز او را جادوگر و گمراه یا کاهن و دروغگو نیافته‌ام، از آیات و نشانه‌های پیامبری وی نیز موارد پنهانی را که خبر داده و نجواهایی را که گزارش کرده است، دریافته‌ام، و بیش از این نیز خواهم نگریست.

نامۀ پیامبر گرامی اسلام را دریافت کرد، و آن را در محفظه‌ای از جنس عاج قرار داد، و به یکی از کنیزکانش سپرد. آنگاه، یکی از مُنشیان مخصوص خود را که نامه‌های عربی را می‌نوشت فراخواند و او را گفت که به رسول خدا جچنین بنویسد:

«بنام خداوند بخشندۀ مهربان. به سوی محمد بن عبدالله از مقوقس بزرگ قبطیان، سلام بر شما، اما بعد، من نامۀ شما را خواندم و مطالبی را که در آن آورده بودید دریافتم، و دعوت شما را نیک بازشناختم، من می‌دانستم که یک پیامبر دیگر باقی مانده است و باید بیاید، اما فکر می‌کردم که در شام خروج می‌کند. من فرستادۀ شما را موردتکریم قرار داده‌ام، و دو کنیزک برای شما فرستاده‌ام که نزد قبطیان موقعیتی بس والا دارند، هم‌چنین، مقداری جامه و لباس برایتان فرستاده‌ام. استری نیز به شما هدیه کرده‌ام که بر آن سوار شوید. و سلام بر شما».

مُقوقس افزون بر این چیزی نگفت و کاری نکرد. اسلام نیز نیاورد. آن دو کنیز، ماریه و سیرین بودند، آن استر نیز دُلدُل بود که تا زمان معاویه باقی بود [۵۷۶].

[۵۷۴] این مطابق نظر علامه منصور پوری در کتاب رحمة للعالمین‌(ج ۱، ص ۱۷۸) است؛ دکتر حمیدالله گفته است که نام وی بنیامین بوده است؛ نکـ: رسول اکرم کی سیاسی زندگی، ص ۱۴۱. [۵۷۵] این متن را ابن قیم در زادالمعاد، (ج ۳، ص ۶۱) آورده است، و متنی که دکتر حمیدالله از تصویر نامه‌ای که اخیراً بر آن دست یافته نقل کرده است، بعضی از عبارات آن با این متن متفاوت است. در آن متن چنین آمده است: «فَاَسلِم تسلم یؤتك الله...»؛ هم‌چنین، در آن متن به جای «اثم اهل القبط» آمده است: «اِثم القبط»؛ نکـ: رسول اکرم کی سیاسی زندگی، ص ۱۳۶-۱۳۷. [۵۷۶] زاد المعاد، ج ۳، ص ۶۱.

۳. نامه به خسرو پادشاه ایران

«بسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى كسرى عظیم فارس. سلام على من اتبع الهدى وآمن بالله ورسوله، وأشهد أن لاإله إلا الله وحده لا شریك له، وأن محمداً عبده ورسوله، وأدعوك بدعایة الله، فإنی أنا رسول الله إلى الناس كافة، ﴿ لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّٗا وَيَحِقَّ ٱلۡقَوۡلُ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ٧٠[یس: ۷۰]. فأسلم تسلم، فإن أبیت فإن إثم المجوس علیك». «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به خسرو بزرگ پارسیان. سلام بر آن کس که پیگیر و پیرو هدایت باشد، و به خدا و رسول خدا ایمان بیاورد، و گواهی دهد بر اینکه جز خداوند یکتای بی‌همتا خدایی نیست، خداوندی که هیچ چیز و هیچ‌کس شریک او نیست، و اینکه محمد بنده خدا و رسول اوست، و من تو را به آیین الهی دعوت می‌کنم، که من خود رسول خدا بسوی تمامی مردم هستم، تا انذار گردد هر آنکس که زنده باشد، و سخن خداوند درباره کفرپیشگان تحقق یابد. اسلام بیاور تا سالم بمانی، و اگر خودداری کردی، گناه تمامی مجوسیان بر گردن تو خواهد بود!».

برای بردن این نامه، پیامبر بزرگ اسلام، عبدالله بن حُذافۀ سهمی را برگزیدند. سهمی آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم کرد، و نمی‌دانیم که آیا آن بزرگ بحرین یکی از مردان دربار خودش را به نزد خسرو ایران فرستاد و یا همچنان عبدالله سهمی را حامل آن نامه قرار داد. به هر حال، وقتی که آن نامه را برای خسرو خواندند، آن را پاره کرد، و با غرور و نخوتی زایدالوصف گفت: بردۀ ناچیزی از افراد رعیت من نام خودش را پیش از نام من می‌نویسد!؟ ماجرا را برای رسول خدا جبازگفتند، رسول خدا جفرمود: «مَزَّقَ الله مُلكه» خداوند پادشاهی‌اش را پاره پاره کناد! و همانگونه که فرموده بودند، شد.

خسرو به باذان کارگزار خودش در یمن نوشت، دو مرد دلاور از مردانی که نزد تواند به سوی این مرد که در حجاز است بفرست، تا او را به نزد من بیاورند! باذان دو مرد از اطرافیانش را برگزید. یکی از آندو، قهرمانه بانویه بود که حسابدار و مُنشی بود و به زبان فارسی می‌نوشت، و دیگری خَرَّه خسرو از پارسیان [۵۷۷]، و آندو را همراه با نامه‌ای به رسول خدا جفرستاد حاکی از این‌که ایشان باید به همراه آن دو مرد بسوی خسرو رهسپار گردند. وقتی آندو مرد به مدینه رسیدند، و با پیامبر اکرم جمواجه شدند، یکی از آندو گفت: شاه شاهان خسرو به باذان پادشاه یمن نامه نوشته و او را امر کرده است که وی کسانی را بفرستد تا شما را به نزد او ببرند. مرا نیز او نزد شما فرستاده است تا با من راه بیفتد برویم! و با سخنانی تهدید‌آمیز نیز بر زبان جاری کرد. نبی‌اکرم جبه آندو امر فرمودند که فردا ایشان را ملاقات کنند.

در همان اوان، به دنبال شکست ناهنجاری که سپاه ایران در برابر سپاه قیصر روم به آن دچار گردید، انقلاب بزرگی نیز در اندرون خانۀ خسرو بر علیه وی برپا گردید، و شیرویه پسر خسرو ایران کمر به قتل پدر بست و او را از پای درآورد، و پادشاهی ایران را به دست گرفت. این حادثه در شب سه‌شنبه ده روز گذشته از جمادی‌الاولی، سال هفتم هجرت روی داده است [۵۷۸]. رسول خدا جاز این ماجرا از طریق وحی باخبر شدند، و چون صبح فردا فرارسید و آن دو فرستاده سر رسیدند، آن خبر را برای آنان بازگفتند. آندو گفتند: می‌فهمی چه می‌گویی؟ ما کم‌ترین مجازات را برای تو درنظر خواهیم گرفت! مبادا می‌خواهی این قضیه را برای پادشاه گزارش کنیم؟! پیغمبر اکرم جفرمودند:

«أخبراه ذلك عنی، وقولا له إن دینی وسلطانی سیبلغ ما بلغ كسرى، وینتهی إلى منتهی الخفّ والحافر». «آری، این مطلب را درباره من به او گزارش کنید، و به او بگویید: دین من و سلطه آیین من تا آنجا که قلمرو خسرو پیش رفته است، پیش خواهد رفت، و قلمرو دین و آیین من تا آنجا که پای اشتران و سُم اسبان برسد، گسترش خواهد یافت».

نیز به او بگویید:

«إن أسلمت أعطیتك ما تحت یدك، و ملّكتك على قومك من الأبناء». «اگر اسلام آوردی، تمامی آنچه را که در قلمرو پادشاهی توست به تو خواهم داد، و تو را بر ابناء احرار، مردمان خودت، پادشاه خواهم گردانید!».

آن دو مرد از نزد نبی‌اکرم جبیرون شدند و رفتند تا بر باذان وارد شدند، و خبری را که از رسول خدا جشنیده بودند برای او بازگفتند. اندکی بعد، نامه‌ای به دست باذان رسید که حاکی از قتل خسرو ایران به دست پسرش شیرویه بود. شیرویه در نامۀ خودش به باذان سفارش کرده بود: در مورد آن مردی که پدرم به تو دستور داده بود، هیچ اقدامی مکن تا فرمان من به تو برسد!.

همین مسئله انگیزۀ اسلام آوردن باذان و همراهان وی از پارسیان که در یمن بودند، گردید [۵۷۹].

[۵۷۷] تاریخ ابن خلدون، ج ۲، ص ۳۷. [۵۷۸] فتح الباری، ج ۸، ص ۱۲۷؛ تاریخ ابن خلدون، ج ۲، ص ۳۷. [۵۷۹] محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة،‌خضری، ج ۱، ص ۱۴۷؛ نیز: فتح‌الباری، ج ۸، ص ۱۲۷-۱۲۸.

۴. نامه به قیصر روم

بخاری- طی حدیثی طولانی- متن نامه‌ای را که نبی‌اکرم جبه پادشاه روم هِرقُل نوشته‌اند، آورده است. و آن چنین است:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. من محمد عبدالله ورسوله إلى هرقل عظیم الروم. سلام على من اتبع الهدى. أسلم تسلم. أسلم یؤتك الله أجرك مرتین. فإن تولیت فإن علیك إثم الاریسیین».

﴿ قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَيۡنَنَا وَبَيۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَيۡ‍ٔٗا وَلَا يَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِۚ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُولُواْ ٱشۡهَدُواْ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٦٤ [۵۸۰].

«بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد بنده خدا و فرستاده او به هرقل بزرگ روم. سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند. اسلام بیاور تا سالم بمانی. اسلام بیاور تا خداوند پاداش تو را مضاعف بدهد. اما اگر نپذیری، گناه اریسیان [۵۸۱]بر گردن تو خواهد بود! ای اهل کتاب».

برای بردن این نامه، پیامبر بزرگ اسلام دَحیه بن خلیفۀ کلبی را برگزیدند، و به او دستور دادند که این نامه را به فرمانروای بُصری بدهد، تا او آن را به قیصر برساند.

* بخاری از ابن عباس روایت کرده است که ابوسفیان بن حرب برای او بازگفت که هرقل، زمانی که وی با کاروانی از قریش برای تجارت به شام رفته بود، همزمان با سال‌هایی که رسول خدا جبا قریشیان پیمان صلح بسته بودند، به دنبال وی فرستاد. ابوسفیان و همراهانش به نزد هرقل- که در ایلیاء اقامت داشت [۵۸۲]- رفتند. هرقل آنان را به مجلس خود فراخواند. بزرگان روم گرد وی فراهم آمده بودند. هرقل روی به آنان کرد و مترجم خویش را نیز صدا کرد و گفت: کدامیک از شما از نظر خویشاوندی به این مردی که می‌پندارد پیامبر است، نزدیک‌تر است؟ ابوسفیان گوید: گفتم: من از همه از جهت خویشاوندی به او نزدیک‌ترم! گفت: او را به نزد من بیاورید، و یارانش را نیز به من نزدیک گردانید، و آنان را پشت سر وی جای دهید! آنگاه به مترجمش گفت: من از این مرد راجع به آن مردی که ادعای پیامبری کرده است سؤالاتی می‌کنم، اگر به من پاسخ دروغ داد، دروغ او را برملا سازید! به خدا سوگند، اگر نبود شرم از اینکه مرا به دروغ گفتن متهم می‌گردانیدند، دربارۀ حضرت محمد جبه آنان دروغ می‌گفتم!.

سپس ابوسفیان گوید: نخستین پرسشی که هرقل دربارۀ حضرت محمد جاز من پرسید، این بود که گفت: اصل و نسب وی درمیان شما چگونه است؟ گفتم که وی درمیان ما دارای اصل و نسب والایی است! گفت: آیا پیش از وی کسی از میان شما چنین سخنانی را گفته است؟ گفتم: نه! گفت: آیا از پدرانش کسی پادشاه بوده است؟ گفتم: نه! گفت: اشراف قوم از او تبعیت کرده‌اند یا ضعفای قوم؟ گفتم: ضعفای قوم! گفت: شمار ایمان آورندگان به وی روی به افزایش است یا روی به کاهش؟ گفتم: روی به افزایش است! گفت: تاکنون شده است که یکی از ایمان آورندگان به وی پس از وارد شدن به دین و آیین وی از دین او نفرت گیرد و از او دور بشود؟ گفتم: نه! گفت: آیا پیش از این‌که این سخنان را بگوید، شما او را متهم به دروغگویی می‌کردید؟ گفتم: نه! گفت: آیا او نیرنگ می‌زند؟ گفتم: نه! البته در حال حاضر ما با او پیمان صلح بسته‌ایم و نمی‌دانیم در این ارتباط با ما چه خواهد کرد؟! .

ابوسفیان گوید: بجز این اشاره که کردم حتی یک کلمه نتوانسته راجع به وی زیر و بالا گویم!.

هرقل گفت: آیا تاکنون با وی جنگیده‌اید؟ گفتم: آری! گفت: کارزارتان با او چگونه بوده است؟ گفتم: جنگ ما با او حالت دَلوِ چاه را داشته است، گاه بالا و گاه پایین، گاه خالی و گاه پر! گاه او بر ما پیروز می‌شود، و گاه ما بر او پیروز می‌شویم! گفت: شما را به چه چیز دستور می‌دهد؟ گفتم: می‌گوید: خدای یکتا را پرستش کنید، و هیچ چیز و هیچ‌کس را شریک او نگردانید، و آنچه را که پدرانتان می‌گویند ترک کنید! وی ما را به نماز و راستگویی و راستی و پاکدامنی و صلۀ رحم دستور می‌دهد!.

هرقل روی به مترجم خود کرد و گفت: به این مرد بگو، من از تو راجع به اصل و نسب وی سؤال کردم، یادآور شدی که درمیان شما اصل و نَسَب والایی دارد؟ همۀ پیامبران نیز چنین‌اند، درمیان قوم خودشان اصل و نسب شناخته شده‌ای دارند، از تو پرسیدم: آیا پیش از وی کسی درمیان شما چنین سخنانی را گفته است؟ یادآور شدی که نه! من با خود گفتم که اگر کسی پیش از وی چنین سخنانی گفته بود، می‌گفتیم که وی مردی است که می‌خواهد سخنان پیشینیانش را تکرار کند و به آنان تأسّی کند، از تو پرسیدم که آیا از پدران وی کسی پادشاه بوده است؟ یادآور شدی که نه! با خود گفتم که اگر یکی از پدرانش پادشاه می‌بود، می‌گفتیم: مردی است که پادشاهی پدرش را باز می‌جوید، از تو پرسیدم: آیا پیش از آنکه این سخنان را بگوید، شما او را متهم به دروغگویی می‌کردید؟ یادآور شدی که نه! من دریافتم که چنین کسی هرگز نمی‌آید دروغ بستن بر مردمان را وانهد، و بر خدا دروغ بندد! از تو پرسیدم: اشراف مردم از او پیروی کرده‌اند یا ضعفای قوم؟ یادآور می‌شدی که ضعفای قوم! همواره پیروان پیامبران ضعفای قوم بوده‌اند، از تو پرسیدم که بر شمار پیروانش افزوده می‌گردد یا از آن کاسته می‌شود؟ یادآور شدی که افزوده می‌شود! سامان ادیان همه همین است تا کارشان به نهایت برسد، از تو پرسیدم که آیا کسی از دین او پس از آنکه به آن درآید نفرت می‌گیرد و مرتدّ گردد؟ یادآور شدی که نه! ایمان این چنین است، وقتی که روشنایی آن با دل‌‌‌ها درآمیزد! از تو پرسیدم: آیا او نیرنگ می‌زند؟ یادآور شدی که نه! پیامبران همه چنین‌اند، هیچ‌گاه نیرنگ نمی‌زنند، از تو پرسیدم: به چه چیز دستور می‌دهد؟ یادآور شدی که شما را دستور می‌دهد که خداوند را پرستش کنید، و هیچ‌چیز و هیچ‌کس را شریک او نگردانید، و شما را از پرستش بُتان باز می‌دارد، و شما را به نماز و راستی و راستگویی و پاکدامنی دستور می‌دهد. اگر آنچه تو می‌گویی درست بوده باشد، وی قلمرو خود را تا اینجا که پاهای من روی زمین قرار دارد گسترش خواهد داد. من می‌دانستم که وی ظهور خواهد کرد، اما، گمان نمی‌کردم که از میان شما ظهور کند. اگر می‌دانستم که به او می‌توانم برسم، اصرار می‌ورزیدم که تا او را دیدار کنم! و اگر روزی بتوانم به نزدیک او بروم، دو پایش را شستشو خواهم داد!

آنگاه، هرقل فرمان داد تا نامۀ رسول خدا جرا بیاورند، و آن را خواند. وقتی از خواندن نامه فراغت یافت، سر و صدای اطرافیانش بلند شد، و اعتراض‌ها بالا گرفت. ما را امر کرد که بیرون شویم.

ابوسفیان گوید: وقتی هرقل ما را بیرون کرد، به همراهانم گفتم: کار پسر ابوکَبشه گرفته است [۵۸۳]! دیگر نژاد زرد [۵۸۴]هم از او حساب می‌برند! از آن پس یقین داشتم به اینکه کار رسول خدا جپیش خواهد رفت، تا وقتی که خداوند اسلام را بر من وارد ساخت! [۵۸۵].

این بود بازتاب نامۀ پیامبر بزرگ اسلام بر قیصر روم که ابوسفیان شاهد آن بود. هم‌چنین، بازتاب دیگر این نامه آن بود که قیصر روم به دحیه بن خلیفۀ کلبی، حامل نامۀ پیامبر اکرم جزر و سیم و جواهر و جامه‌هایی را جایزه داد. اما، وقتی دحیه درمیان راه به موضع حسمی رسید، عده‌ای از طایفۀ جذام سر راه را بر او گرفتند، و همۀ آنچه را که همراه داشت از او بازستاندند، و هیچ‌چیز نزد او باقی نگذاشتند. وی نیز به نزد رسول خدا جرفت و پیش از آنکه به خانه‌اش برود، گزارش ماجرا را به آنحضرت داد. رسول خدا جزیدبن حارثه را به مقصد حِسمی- که آنسوی وادی القُری بود- با پانصد مرد اعزام کردند. زید نیز بر طایفۀ جُذام حمله برد و کشتاری عظیم درمیان آنان کرد، و چارپایان و زنان آنان را به تصرف خویش درآورد و راهی مدینه گردانید. وی جمعاً هزار شتر، و پنج هزار گوسفند به غنیمت گرفت، و یکصد تن از زنان و کودکان آنان را به اسارت بُرد.

پیش از آن نبی‌اکرم جبا قبیلۀ جُذام پیمان صلحی بسته بودند. زیدبن رفاعۀ جُذامی، یکی از پیشوایان آن قبیله شتابان نزد آنحضرت آمد و دلایلی مبنی بر بیگناهی طایفۀ جُذام ارائه کرد، و یادآور شد که وی همراه با عدّه‌ای از قوم و قبیله‌اش اسلام آورده‌اند و به هنگام راهزنی از دحیه به یاری او شتافته‌اند!؟ پیامبر اکرم جنیز دلایل او را پذیرفتند، و دستور دادند که غنیمت‌ها و اسیران را به او بازگردانند.

عموم سیره‌نویسان و صاحبان مغازی، این سریه را پیش از حدیبیه گزارش می‌کنند، اما، این خطایی آشکار است، زیرا، ارسال نامه به قیصر روم پس از صلح حدیبیه بوده است، و به همین جهت، ابن قیم گفته است: این سریه بی‌شک پس از حُدیبیه روی داده است [۵۸۶].

[۵۸۰] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴-۵. [۵۸۱] «اریسیان» یعنی کشاورزان؛ منظور عموم افراد ملت روم است. [۵۸۲] قیصر روم در آن هنگام در ایلیاء- بیت‌المقدس- بود. وی از حمص به آنجا آمده بود تا شکرانه خداوند منان را بخاطر شکست کمرشکنی که دچار پارسیان گردانیده است، به جای آورد؛ نکـ: صحیح مسلم، ج ۲، ص ۹۹. پارسیان خسرو پرویز را کشته بودند، و با رومیان صلح کرده بودند، مبنی بر این‌که همه سرزمین‌هایی را که از قلمرو قیصر روم اشغال کرده‌اند به او تحویل دهند. هم‌چنین، صلیبی را که نصاری می‌پنداشتند عیسی مسیح÷بر آن بر دار آویخته شده است، به وی بازگردانیدند. قیصر در سال ۶۲۹ میلادی(یعنی سال هفتم هجرت) به ایلیاء- بیت‌المقدس- آمده بود تا آن صلیب را در جای خودش نصب کند، و شکرانه خداوند را برای این فتح مبین به جای آورد. [۵۸۳] «ابن ابی کَبشه» کُنیه معناداری است که قریشیان پس از بعثت به حضرت محمد جداده بودند. ابوکبشه در اصل کنیه وجز بن غالب خزاعی جدّ مادری وهب بن عبدمناف بوده است؛ وهب نیز جد مادری نبی‌اکرم جبوده است. ابوکبشه مشرک بود، و به شام رفته بود و نصرانی شده بود. وقتی نبی‌اکرم جبا دین قریش از در مخالفت درآمدند و آیین حنیف را آوردند، قریشیان ایشان را به ابوکبشه تشبیه کردند، و این کنیه سرزنش‌آمیز را به آنحضرت دادند. (دلائل النّبوّة، بیهقی، ج ۱، ص ۸۲-۸۳؛ السیرة النبویة، ابوحاتم، ص ۴۴). [۵۸۴] «بنوالاصفر»، نژاد زرد، منظور رومیان‌اند. [۵۸۵] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴؛ صحیح مسلم، ج۲، ص ۹۷-۹۹. [۵۸۶] نکـ: زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۲۲؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، پاورقی، ص ۲۹.

۵. نامه به مُنذِر بن ساوی

پیامبراکرم جبرای مُنذربن ساوی حاکم بحرین نیز نامه‌ای نوشتند و او را به دین اسلام دعوت کردند! این نامه را علاءبن حضرمی از سوی پیامبر گرامی اسلام به نزد مُنذر برد. مُنذر در پاسخ به رسول خدا جچنین نوشت:

«اما بعد، ای رسول خدا! من نامۀ شما را برای اهل بحرین قرائت کردم. بعضی از آهل بحرین اسلام را دوست داشتند و بسیار پسندیدند و به آیین اسلام درآمدند، بعضی نیز اسلام را خوش نداشتند. در سرزمین من مجوس و یهود نیز هستند. فرمان خودتان را در این ارتباط به من ابلاغ فرمایید!».

رسول خدا جنیز در جواب او نوشتند:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى المُنذر بن ساوی. سلام علیك. فإنی أحمد إلیك الله الذی لا إله إلا هو، وأشهد أن محمداً عبده ورسوله. أمابعد: فإنی أذكرك الله، فإنه من ینصح فإنما ینصح لنفسه، وإنه من یطیع رسلی ویتبع أمرهم فقد أطاعنی. ومن نصح لهم فقد نصح لی، وإن رسلی قد أثنوا علیك خیراً، وإنی قد شفعتك فی قومك، فاترك للمسلمین ما أسلموا علیه، وعفوت عن أهل الذنوب، فاقبل منهم، وإنك مهما تصلح فلم نعزلك عن عملك، و‌من أقام على یهودیة، أو مجوسیة فعلیه الجزیة» [۵۸۷]. «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به منذربن ساوی، سلام بر تو، هرکس خیرخواه باشد، در واقع،خیر خودش را خواسته است، و هرکس فرستادگان مرا فرمانبردار گردد و از فرمانشان تبعیت کند، مرا فرمانبرداری کرده است، و هرکس خیرخواه آنان باشد، خیرخواه من است. فرستادگان من ذکر خیر تو را داشته‌اند، و من تو را درمیان قوم و قبیله‌ات شفیع قرار داده‌ام، تو نیز برای اسلام‌آورندگانشان هر آنچه به هنگام اسلام آوردن داشته‌اند، واگذار، و من گناهنکاران آنان را بخشیده‌ام، تو نیز عذر آنان را بپذیر، و تو مادام که شایستگی خویش را حفظ کنی، ما تو را از حکومت کنار نخواهیم گذاشت، و هر آنکس که بر یهودیت یا مجوسیت باقی بماند، باید جزیه بدهد».

[۵۸۷] زاد المعاد، ج۳، ص ۶۱-۶۲. متنی که دکتر حمیدالله از تصویر نامه‌ای که با تازگی بر آن دست یافته منتشر کرده است، با متن این نامه در یک مورد متفاوتاست؛ در آن متن، به جای «لا‌اله‌الاهو»، «لا اله‌الاالله» آمده است.

۶. نامه به هَوذَه بن علی فرمانروای یمامه

نبی اکرم جنامه‌ای نیز به هوذه بن علی، فرمانروای یمامه، نوشتند، به این شرح:

«بسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى هوذة بن علی. سلام على من اتبع الهدى، واعلم أن دینی سیظهر إلى منتهی الخف و الحافر، فاسلم تسلم، واجعل لك ما تحت یدیك». «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به هوذه بن علی، سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند. این نیز بدان که دین من تا آنجا که پای اسبان و اشتران برسد، گسترش خواهد یافت. تو نیز اسلام بیاور تا سلامت بمانی، و من هر آنچه در اختیار تو است برای تو قرار دهم!».

بردن این نامه را، پیامبر اکرم جبه سَلیط بن عمرو عامری واگذار کردند. وقتی سلیط با این نامۀ سر به مُهر بر هوذه وارد شد، از او پذیرایی کرد و او را تحیت گفت. سلیط نامه را برای او خواند، او نیز پاسخی مساعد داد و مضمون نامۀ آنحضرت را رد نکرد، و در پاسخ نامۀ پیامبر اکرم جنوشت: «دعوت شما چقدر نیکو و زیبا است! قوم عرب همه از من حساب می‌برند، گوشه‌ای از کار را به من واگذارید تا من نیز پیرو شما گردم» به سلیط نیز جایزه‌ای گرانب‌‌‌ها داد، و به او جامه‌هایی از بافت هَجَر پیشکش کرد.

سَلیط همۀ آن جوایز و هدایا را به نزد پیامبر اکرم جآورد و ماجرا را گزارش کرد. پیامبراکرم جنامۀ وی را خواندند و گفتند:

«لو سألنی قطعة من الأرض ما فعلت، باد وباد ما فی یدیه». «حتی اگر قطعه‌ای زمین از من درخواست کرده بود، به او نمی‌دادم! خودش از میان برود، و همه آنچه در اختیار دارد نیز از میان برود!».

زمانی که پیامبراکرم جاز فتح مکه بازمی‌گشتند، جبرئیل÷به آنحضرت خبر دادم که هوذه از دنیا رفت. پیامبر اکرم جفرمودند:

«أما إن الیمامة سیخرج بها كذاب یتنبى، یقتل بعدی». «هان در این یمامه کذّابی خروج خواهد کرد که ادعای پیامبری خواهد کرد و پس از وفات من به قتل خواهد رسید».

مردی گفت: ای رسول خدا، چه کسی او را خواهد کُشت؟ فرمودند: «انت و اصحابك» «تو و یارانت!» و همانطور هم شد [۵۸۸].

[۵۸۸] زاد المعاد، ج ۳، ص ۶۳.

۷. نامه به حارث بن ابی شَمِر غَسّانی فرمانروای دمشق

پیامبر اکرم جخطاب به وی چنین نگاشتند:

«بسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى الحارث بن أبی شمر. سلام على من اتبع الهدى، وآمن بالله وصدق، وإنی أدعوك إلى أن تؤمن بالله وحده لا شریك له، یبقی لك ملكك». «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا، به حارث بن ابی شمر. سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند، و به خدای یکتا ایمان آورد، و باور دارد، و من تو را فرامی‌خوانم به اینکه به خدای یکتای بی‌شریک و بی‌همتا ایمان بیاوری، تا فرمانروایی‌ات برایت بماند».

نبی‌اکرم جبرای بردن این نامه شجاع بن وهب، یکی از مردان طایفۀ بنی‌اسد بن خزیمه را برگزیدند. وقتی نامه را به دست وی رسانید، آن را به سویی افکند و گفت: چه کسی می‌خواهد فرمانروایی مرا از من بازستاند؟! من هم‌اینک بسوی او عزیمت خواهم کرد! و اسلام نیاورد [۵۸۹]. آنگاه، از قیصر اجازه خواست تا به جنگ رسول خدا جبرود. قیصر وی را از این تصمیم منصرف گردانید. حارث نیز شجاع‌بن وهب را خلعت بخشید و خرج سفر داد، و به نیکویی او را بازگردانید.

[۵۸۹] همان؛ محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة، ج ۱، ص ۱۴۶.

۸. نامه به فرمانروای عُمان

نبی اکرم جنامه‌ای نیز به فرمانروای عمان، جَیفَر، و برادرش- دو فرزند جُلَندی- نگاشتند که متن آن چنین بود:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى جیفر وعبد، ابنی الجلندی. سلام على من اتبع الهدى. اما بعد، فإنی أدعوكما بدعایة الاسلام. أسلما تسلما، فإنی رسول الله إلى الناس كافة، لأنذر من كان حیاً ویحق القول على الكافرین. فإنكما إن أقررتما بالإسلام ولیتكما، وإن أبیتما فان ملككما زائل، و خیلی تحل بساحتكما، و تظهر نبوتی عى ملككما».«بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به جَیفَر و عَبد، فرزندان جُلندی. سلام بر آنکس که پیرو طریق هدایت باشد. اما بعد، من شما دو تن را با دعوت اسلام فرامی‌خوانم. اسلام بیاورید تا به سلامت بمانید. زیرا که من رسول خدا به سوی همگی مردم جهان هستم، تا هر آنکس را که زنده باشد هُشدار دهم، و فرمان خداوند درباره کافران به اجرا دربیاید. شما دو تن، اگر به اسلام اقرار کنید، شما را کارگزاران خویش خواهم گردانید، و اگر تن به فراخوان من ندهید، فرمانروایی شما از دستتان خواهد رفت، و لشکریان من به قلمرو شما سرازیر خواهند شد، و پیامبری من بر فرمانروایی شما چیره خواهد گردید!».

حضرت رسول‌اکرم جبرای بردن این نامه عمروعاصسرا مأمور فرمودند.

عمروعاص گوید: راهی شدم و رفتم تا به شهر عمان رسیدم. وقتی بر آندو وارد شدم، نزد عَبد- که از آن دیگری بُردبارتر و نرمخوی‌تر بود- شتافتم و به او گفتم: من فرستادۀ فرستادۀ خدا به سوی تو و به سوی برادرت هستم! گفت: برادر من به سن و سال از من بیش است، و در فرمانروایی از من پیش، من تو را به نزد او می‌برم تا نامه‌ای را که آورده‌ای بخواند. آنگاه گفت: دعوت تو چیست؟ و به سوی کیست؟ گفتم: به سوی خدای یکتای بی‌شریک و همتا دعوت می‌کنم، و تو را فرامی‌خوانم به اینکه معبودان دیگر را بجز خدای یکتا کنار بزنی، و گواهی دهی که محمد بنده و فرستادۀ خداست! وی گفت: ای عمرو، تو پسرِ سرور قوم و قبیله‌ات هستی. پدرت چگونه رفتار کرد؟ ما نیز به او اقتدا می‌کنیم! گفتم: او پیش از آنکه به محمد جایمان بیاورد از دنیا رفت، اما، من بسیار آرزومند آن بودم که ای کاش وی اسلام می‌آورد و به پیامبری آن حضرت تصدیق می‌کرد. من نیز با او همفکر بودم، تا وقتی که خداوند مرا به اسلام هدایت کرد. گفت: از چه زمانی پیروی او را اختیار کرده‌ای؟ گفتم: به تازگی! از من پرسید: کجا اسلام آوردی؟ گفتم: نزد نجاشی! و برای او باز گفتم که نجاشی اسلام آورد. گفت: آنوقت، قوم و قبیله‌اش با فرمانروایی او چه کردند؟ گفتم: فرمانروایی وی را پابرجای نگاه داشتند و از او پیروی کردند! گفت: اُسقُفان و راهبان نیز از او تبعیت کردند؟ گفتم: آری! گفت: بنگر ای عمرو که چه می‌گویی!؟ خصلتی رسواتر و بدنام‌کننده‌تر از دروغگویی برای یک مرد نیست! گفتم: دروغ نگفته‌ام، وانگهی، در دین ما دروغ را روا نمی‌داریم! آنگاه گفت: فکر نمی‌کنم هراکلیتوس از اسلام آوردن نجاشی با خبر شده باشد؟ گفتم: چرا! گفت: از کجا این را دانسته‌ای؟ گفتم: نجاشی سالیان سال بود که به قیصر روم خراج می‌داد. و هنگامی که اسلام آورد و محمد جرا تصدیق کرد، گفت: نه بخدا، اگر یک درهم نیز از من خراج بطلبد، دیگر به او نخواهم داد! این سخن نجاشی به گوش هراکلیتوس رسید، برادرش یناق به او گفت: بندۀ گوش به فرمان خودت را وامی‌گذاری تا به تو خراج ندهد، و به دین دیگران درآید، و به آیین نوین بپیوندد؟ هراکلیتوس گفت: مردی است که به دین و آیینی تمایل پیدا کرده، و آن دین و آیین را برای خویش برگزیده است، من با او چه می‌توانم بکنم؟! بخدا، اگر نبود اینکه نمی‌خواهم فرمانروایی‌ام را از دست بدهم، من نیز همان کاری را که او کرده است می‌کردم! گفت: بنگر تا چه می‌گویی، ای عمرو؟! گفتم: بخدا، به تو راست گفته‌ام!.

عَبد گفت: اینک برای من بازگوی که وی به چه چیز امر می‌کند و از چه چیز نهی می‌کند؟ گفتم: به فرمانبرداری خداوندامر می‌کند و از نافرمانی او نهی می‌کند. به نیکوکاری و صلۀ ارحام امر می‌کند، و از ستمگری و تجاوز به حقوق دیگران نهی می‌کند. هم‌چنین، از زناکاری، از شرابخواری، از پرستیدن سنگ و بُت و صلیب! گفت: به چیزهای نیکویی دعوت می‌کند!؟ اگر برادرم با من همراه و هم‌سخن می‌شد، فوراً پای در رکاب می‌نهادیم، و می‌رفتیم تا به محمد جایمان بیاوریم و او را تصدیق کنیم، امّا، برادرم بیش از این خاطر‌خواهِ فرمانروایی خویش است که دست از آن بدارد، و دست نشاندۀ دیگران گردد! گفتم: وی اگر اسلام بیاورد، رسول خدا جاو را در فرمانروایی خودش پابرجای خواهند فرمود تا از توانگران قلمرو خویش صدقه بگیرد و به مستمندان قلمرو خویش برساند! گفت: این رفتار و کردار نیکویی است! اما، صدقه چیست؟ برای او بازگفتم که رسول خدا جدر اموال توانگران به چه میزان صدقه تعیین فرموده‌اند، تا به نصاب زکات اُشتران رسیدم. گفت: ای عمرو، این صدقات از چارپایان، که علف صحرا و گیاه بیابان را می‌چرند و از برکه‌های بیابان آب می‌نوشند گرفته می‌شود؟ گفتم: آری. گفت: بخدا، نمی‌بینم که قوم و قبیلۀ من با آن دوری سرزمین‌هایشان و این کثرت تعدادشان از این دستور اطاعت بکنند!.

عمروعاص گوید: چند روزی نزد وی درنگ کردم. وی پیوسته نزد برادرش می‌رفت و همۀ اخبار مربوط به من را به او می‌داد، تا اینکه روزی برادرش جَیفَر مرا فراخواند. بر او وارد شدم. دستیارانش بازوان مرا گرفتند. گفت: رهایش کنید! رهایم کردند. رفتم تا بنشینم. دستیاران وی نگذاشتند بنشینم. به او نگریستم. گفت: حاجت و مطلب خویش را بازگوی! نامه را سر به مهر او تقدیم کردم. مُهر نامه را برگشود و آن را خواند تا به پایان نامه رسید. آنگاه، نامه را به دست برادرش داد. برادرش نیز آن را همانند او قرائت کرد، جز اینکه مشاهده کردم عبد بیش از جیفر تحت‌تأثیر نامه قرار گرفته است. جیفر گفت: برای من باز نمی‌گویی که قریشیان با وی چگونه رفتار کردند؟ گفتم: از او پیروی کردند، بعضی از روی تمایل به دین و آیین وی، برخی نیز تحت فشار شمشیر. گفت: چه کسانی با او همراه شده‌اند؟ گفتم: مردم به اسلام تمایل پیدا کرده‌اند، و بر دیگر دین‌ها و آیین‌ها آن را برگزیده‌اند، و در پرتو عقل و خرد خویش دریافته‌اند و با هدایت خداوندی نسبت به ایشان بازیافته‌اند که پیش از آن در گمراهی بوده‌اند. اینک فکر نمی‌کنم جز شما کسی در این تنگنا باقی مانده باشد. شما نیز، اگر امروز اسلام نیاورید، و از او تبعیت نکنید، لشکریان ایشان شما را زیر پای خویش خواهند گرفت، و آبادی زندگانی‌ات را ویرانه خواهند گردانید. بنابراین، اسلام بیاورید تا به سلامت برهید، و ایشان شما را کارگزار خویش و فرمانروای قوم و قبیله‌تان خواهند گردانید، و لشکریان و نمایندگان ایشان بسوی شما نخواهند آمد! گفت: یک امروز مرا واگذار، و فردا بسوی من بازگرد!.

از آنجا به نزد برادرش عبد بازگشتم. گفت: ای عمرو، من سخت امیدوارم که وی اسلام بیاورد، البته اگر خاطرخواهی فرمانروایی‌اش بگذارد! فردای آن روز فرا رسید. به نزد او رفتم. از دادن اجازۀ ورود به من خودداری کرد. نزد برادرش بازگشتم. به او بازگفتم که نتوانسته‌ام با جیفر ملاقات کنم. وی مرا به نزد او برد. گفت: من دربارۀ آن چیزی که مرا به سوی آن فراخواندی اندیشیده‌‌ام. اگر آنچه را که در اختیار دارم به کسی دیگر واگذاریم و به اختیار او درآورم، ناتوان‌ترین مرد عرب خواهم بود. لشکریان او نیز پایشان به اینجا نخواهد رسید. اگر پای لشکریان وی به اینجا برسد، با صحنۀ کارزاری مواجه خواهند گردید که با کارزار دیگران که با آنان رویاروی شده است فرق خواهد داشت!؟.

گفتم: من فردا عزیمت خواهم کرد. وقتی یقین پیدا کرد که عازم رفتن هستم، برادرش با او خلوت کرد و گفت: ما در وضعیتی نیستیم که بر او چیره گردیم. به سوی هرکس که وی تاکنون نامه نگاشته است، دعوت وی را اجابت کرده است. فردا صبح، به دنبال من فرستاد، و خود و برادرش، هر دو دعوت اسلام را اجابت کردند، و راستی و درستی پیامبراکرم جرا تصدیق کردند، و مرا برای جمع‌آوری زکات آزاد گذاشتند، و داوری و فرمان مرا در باب مردمشان نافذ گردانیدند، و در برابر کسانی که با من از در مخالفت درمی‌آمدند، با من همیاری کردند [۵۹۰].

روند گزارش این سرگذشت، دلالت بر آن دارد که نامه‌نگاری بسوی این دو برادر، با نامه‌نگاری به دیگر پادشاهان و فرمانروایان بسی فاصله داشته است، و ظاهراً این رویداد پس از فتح مکه روی داده است.

***

با این نامه‌ها، نبی‌اکرم جدعوت خودشان را به بیشتر فرمانروایان جهان آن روز رسانیدند. بعضی از آنان به ایشان ایمان آوردند، و بعضی کفر ورزیدند. آنان نیز که کفر ورزیدند، افکارشان تحت‌تأثیر اندیشۀ آن حضرت قرار گرفت، و آنحضرت با نام و نشان و آیین و دینشان نزد آنان شناخته شدند.

[۵۹۰] زاد المعاد، ج ۳، ص ۶۲-۶۳.

ب . فعّالیت‌های نظامی و رزمی مسلمانان

غزوه الغابه یا غزوۀ ذیقرد

این غزوه یک حرکت انتقام‌جویانه بود، در برابر تیره‌ای از طایفۀ بنی‌فَزاره که به غارت اشتران باردار و شیرده رسول خدا جدست یازیده بودند. این نخستین غزوه‌ای بود که آنحضرت پس از صلح حدیبیه، پیش از فتح خیبر به آن عزیمت فرمودند. بخاری در عنوان این باب ذکر کرده است که این غزوه سه سال پیش از جنگ خیبر به وقوع پیوسته است. این مطلب را مُسلم به سند متصل از سلمه بن اَکوَع روایت کرده است. جمهور اهل مغازی، یادآور شده‌اند که این جنگ پیش از صلح حدیبیه روی داده است، اما، گزارش صحیح بخاری و صحیح مسلم از گزارش تاریخ‌نویسان درست‌تر است [۵۹۱].

خلاصۀ داستان به روایت سلمه بن اَکوَع، قهرمان این غزوه، چنین است که وی گوید: رسول خدا اُشتران شیرده خود را برای چرا فرستادند، و غلام خودشان رِباح را همراه آن اشتران راهی کردند. من نیز سوار بر اسب ابوطلحه همراه او بودم. صبحگاهان عبدالرحمان فزاری اشتران را غارت کرد و همۀ آن‌ها را با خود برد، و ساربان را به قتل رسانید. گفتم: ای رِباح، این اسب را برگیر و به ابوطلحه برسان، و ماجرا را برای رسول خدا جبازگوی! آنگاه برفراز تلّی برآمدم، و روی به مدینه کردم، و گفتم: یا صًباحاه! یا صَباحاه! یا صباحاه! سپس به تعقیب غارتگران پرداختم و با تیروکمان آنان را به رگبار بستم و رجز می‌خواندم و می‌گفتم:

والیوم یوم الرضع
خذها انا ابن الاکوع

«بگیر که من پسر اکوع هستم، و امروز روز مردانی است که شیر زنان دلاور را نوشیده‌اند!».

بخدا، همچنان آنان را آماج تیرهای خودم می‌گردانیدم و آنان را از رفتار بازمی‌داشتم، و هرگاه یکی از سوارانشان بسوی من بازمی‌گشت، پشت تنۀ درختی می‌نشستم و تیری به سوی او می‌افکندم و او را روی خاک می‌غلطانیدم. رفتند و رفتند تا به درون تنگه‌ای رفتند. برفراز آن تنگه برآمدم و با پرتاب سنگ آنان را مورد حمله قرار دادم. همچنان در تعقیبشان بودم تا آنکه هیچ‌یک از اشتران شیرده رسول خدا جباقی نماند مگر آنکه همۀ آن‌ها را پشت سر خویش قرار داده بودم، و غارتگران آن‌ها را به من واگذاشته بودند. باز هم تعقیبشان کردم و پیوسته بسوی آنان تیر می‌افکندم، تا آنکه بیش از سی بُرد یمانی و سی نیزه را به منظور سبکبار شدن افکندند و رفتند. هر آنچه آنان می‌افکندند، من روی آن‌ها پاره‌سنگ‌هایی می‌انداختم تا رسول خدا جو یارانشان که از راه می‌رسند آن‌ها را بازشناسند و بردارند. غارتگران رفتند تا به تنگه‌ای برفراز تپه‌ای رسیدند و نشستند که غذا بخورند. بر سر قله‌ای نشستم. چهار تن از آنان برفراز کوه به نزد من آمدند. گفتم: مرا می‌شناسید؟ من سَلَمه‌بن اَکوَع هستم، امکان ندارد که من یکی از مردان شما را تعقیب کنم و بر او دست نیابم، و امکان ندارد که یکی از مردان شما مرا تعقیب کند و بر من دست یابد! همگی بازگشتند.

هنوز از جای خود برنخاسته بودم که سواران رسول خدا جسر رسیدند، و از لابلای درختان نزدیک می‌‌شدند. پیشاپیش آنان اَخرَم بود، و به دنبالش ابوقَتاده، و به دنبال وی مقدادبن اَسوَد. عبدالرحمان و اخرم با یکدیگر درگیر شدند. اخرم اسب عبدالرحمان را پی کرد. عبدالرحمان نیز نیزه‌ای بر اخرم فرود آورد و او را به قتل رسانید و بر اسب وی سوار شد. ابوقتاده سر رسید و عبدالرحمان را با ضرب سرنیزه به قتل رسانید. جماعت غارتگران روی به فرار نهادند. من با پای پیاده به تعقیب آنان پرداختم، تا آنکه پیش از غروب خورشید به دره‌ای که در آن چشمۀ آبی بود، بنام ذی‌قَرَد، رسیدند. خواستند آب بنوشند. خیلی تشنه بودند. من نگذاشتم آب بنوشند. حتی قطره‌ای از آب آن چشمه نچشیدند. شب هنگام رسول خدا جبا سوارانی که همراه داشتند به من رسیدند. گفتم: ای رسول خدا، این جماعت تشنه‌اند، اگر مرا با یکصد مرد بسوی آنان بفرستید، تمامی اسبابشان را از چنگ آنان درمی‌آورم، و همگی آنان را به اسارت می‌گیرم!؟ فرمودند: «یا ابن الاكوع، ملكت فاسجح»«ای پسر اَکوَع، هرگاه چیره گشتی، گذشت و مهربانی پیشه کن!» آنگاه فرمودند: «إنهم لیقرون الآن فی غطفان» «اینان اکنون در سرزمین بنی غطفان‌اند!».

رسول خدا جدر آن هنگام فرمودند: «خیر فرساننا الیوم أبو قتادة، و‌خیر جالتنا سلمة»«امروز، بهترین سوارکاران ما ابوقتاده، و بهترین رزمندۀ پیادۀ ما سلمه است!» به هنگام تقسیم غنایم نیز به من دو سهم دادند، سهم پیاده نظام و سهم سواره نظام، و مرا پشت سر خودشان بر ناقۀ عصباء سوار کردند و به مدینه بازگشتیم.

رسول خدا جدر این غزوه ابن اُمّ‌مکتوم را در مدینه کارگزار خویش گردانیدند، و لوای جنگ را به نام مقداد بن عَمرو بستند.

[۵۹۱] نکـ: صحیح‌البخاری، «باب غزوه ذات قَرَد» ج ۲، ص ۶۰۳؛ صحیح مسلم، «باب غزوه ذی‌قَرَد و غیره» ج ۲، ص ۱۱۳-۱۱۵؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۴۶۰-۴۶۳؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۲۰؛ حدیث دیگری نیز که به روایت مسلم از ابوسعید خُدری رسیده است دلایت دارد بر این‌که این غزوه پس از صلح حدیبیه روی داده است. کتاب الحج، «باب الترغیب فی سکنی المدینه و الصبر علی لأوائها» ج۲، ص ۱۰۰۱.

فتح خیبر

غزوۀ خیبر و وادی‌القُری در محرم سال هفتم هجرت روی داد. خیبر شهری بزرگ، دارای قلعه‌ها و کشتزارهای فراوان، بود که در فاصلۀ هشتاد میل در سمت شمال مدینه واقع شده بود، هم‌اکنون نیز دهکده‌ای است که آب و هوای آن چندان مطلوب نیست.

انگیزۀ جنگ

وقتی که رسول خدا جاز جانب نیرومندترین جناح از سه گروه دشمنانشان- که عبارت بود از قریش- آسوده شدند، و از جانب آنان کاملاً امنیت خاطر پیدا کردند، اراده فرمودند به حساب دو جناح دیگر نیز برسند که یکی از آن دو جناح یهودیان بودند و جناح دیگر قبایل نَجد، تا امنیت و صلح و صفا استقرار تمام پیدا کند، و آرامش و آسایش بر منطقه حکمفرما گردد، و مسلمانان از درگیری‌های خونین پیاپی فراغت یابند و بتوانند به تبلیغ رسالت الهی و دعوت مردم جهان بسوی اسلام بپردازند.

از آنجا که شهرک خیبر آشیانۀ توطئه و خیانت، و مرکز کارشکنی‌های جنگی، و پایگاه تحریکات و جنگ‌افزارها بود، در خورِ آن بود که پیش از هر جای دیگر توجه مسلمانان را به خود جلب کند.

برای این‌که ویژگی‌های خیبر را بار دیگر مورد توجه قرار دهیم، باید از یاد نبریم که اهل خیبر هم آنان بودند که احزاب را بر علیه مسلمانان متشکل گردانیدند، و بنی‌قریظه را تحریک کردند و به نیرنگ و خیانت وادار ساختند. آنگاه، ارتباط خودشان را با منافقان- ستون پنجم در جامعۀ اسلامی- و هم‌چنین با قبیلۀ غَطفان و اعراب بادیه‌نشین که جناح سوم احزاب را تشکیل می‌دادند گسترده گردانیدند. یهودیان خیبر خودشان نیز دست‌اندرکار آماده شدن برای کارزار بودند. با این ترتیب، مسلمانان را دچار رنج‌ها و محنت‌های پیوسته و پیگیر کردند. حتّی برای سربه نیست کردن پیامبراکرم جنیز نقشه کشیدند. در برابر این تحریکات و کارشکنی‌ها، مسلمانان مجبور شدند مأموریت‌های نظامی و رزمی را به این سوی و آن سوی تدارک کنند، و سرکردگان این توطئه‌گران، امثال سلام بن ابی‌الحُقَیق و اَسیربن زارِم را از میان بردارند. اما، وظیفۀ دینی و تبلیغی مسلمانان در برابر این یهودیان بیش از این بود، و علت اینکه تاکنون به انجام این وظیفه کمتر اندیشیده بودند، آن بود که نیرویی بزرگ‌تر و توانمندتر و سرسخت‌تر و کینه‌توزتر- یعنی قریش- رویاروی مسلمانان قرار داشت. همین که این رویارویی پایان پذیرفت. اوضاع و شرایط برای حسابرسی این تبهکاران مساعد گردید و روز حساب اینان نیز فرا رسید.

عزیمت پیامبر بسوی خیبر

ابن اسحاق گوید: رسول خدا جبه هنگام بازگشت از حدیبیه ماه ذیحجه و چند روزی از ماه محرم را در مدینه اقامت کردند، و در همان ماه محرّم بسوی خیبر عزیمت فرمودند.

مفسّرین گفته‌اند: خیبر همان و عده‌ای بود که خداوند متعال به پیامبر اسلام و به مسلمانان داده بود و فرموده بود:

﴿ وَعَدَكُمُ ٱللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةٗ تَأۡخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمۡ هَٰذِهِ [الفتح: ۲۰].

یعنی خداوند دست یافتن به غنیمت‌های فراوانی را در جنگ خیبر به شما وعده داده است، و هم‌اینک صلح حُدیبیه و آثار و برکات آن را برای شما زودتر رسانیده است.

آمار لشکریان اسلام

زمانی که منافقان و مسلمانان سُست ایمان از همراهی رسول خدا جسر باز زدند، و در غزوۀ حدیبیه بر جای خویش ماندند و به جنگ نرفتند، خداوند متعال دربارۀ ایشان فرمانی صادر فرمود و به پیامبر گرامی‌اش چنین دستور داد:

﴿ سَيَقُولُ ٱلۡمُخَلَّفُونَ إِذَا ٱنطَلَقۡتُمۡ إِلَىٰ مَغَانِمَ لِتَأۡخُذُوهَا ذَرُونَا نَتَّبِعۡكُمۡۖ يُرِيدُونَ أَن يُبَدِّلُواْ كَلَٰمَ ٱللَّهِۚ قُل لَّن تَتَّبِعُونَا كَذَٰلِكُمۡ قَالَ ٱللَّهُ مِن قَبۡلُۖ فَسَيَقُولُونَ بَلۡ تَحۡسُدُونَنَاۚ بَلۡ كَانُواْ لَا يَفۡقَهُونَ إِلَّا قَلِيلٗا١٥ [الفتح: ۱۵].

«بر جای ماندگان خواهند گفت: هرگاه بسوی غنیمت‌های جنگی رفتید تا آن‌ها را بگیرید، ما را واگذارید تا به دنبال شما بیاییم! آنان می‌خواهند سخن خدا را تغییر بدهند! بگو: هرگز شما به دنبال ما نخواهید آمد، خداوند از پیش این چنین فرموده است! آنان نیز پاسخ خواهند داد که شما با حسادت می‌ورزیدند! اما، آنان بجز اندکی از ایشان، فهم و شعور ندارند».

وقتی که رسول خدا جاراده فرمودند که بسوی شهرک خیبر عزیمت فرمایند اعلام کردند که جز شیفتگان جهاد در راه خدا، همراه ایشان به جنگ نخواهند آمد. بنابراین، تنها اصحاب بیعت شَجَره که عبارت از یک هزار و چهارصد رزمندۀ مسلمان بودند، در معیت رسول خدا جعازم شدند.

نبی‌اکرم جسِباع بن عُرفَطۀ غِفاری را کارگزار خویش در مدینه گردانیدند. ابن‌اسحاق بجای وی نُمَیلَه بن عبدالله لَیثی را نام برده است، امّا همان قول اول نزد محققان درست‌تر است [۵۹۲].

پس از خروج پیامبر اکرم جاز مدینۀ طیبه، ابوهریره وارد مدینه شد و اسلام آورد. به هنگام نماز صبح بر سباع بن عرفطه وارد شد، ابوهریره نزد سِباع رفت. او نیز به وی تجهیزات جنگی داد. ابوهریره نزد رسول خدا جشتافت، و با مسلمانان مذاکره کرد، و پیامبر اکرم جو مسلمانان ابوهریره و همراهانش را در موجودی تیر و کمان خودشان شریک ساختند.

[۵۹۲] نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۴۶۵؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۳.

جاسوسی منافقان برای یهودیان

منافقان دست به کار جاسوسی به نفع یهودیان شدند. سرکردۀ منافقان عبدالله بن اُبّی برای یهودیان خیبر پیام فرستاد و گفت: محمد آهنگ نبرد با شما کرده، و راهی دیار شما شده است، ساز و برگ خویش مهیا سازید، و از او هیچ نهراسید. عدّه و عُدّۀ شما بسیار است. و افراد محمد گروهی اندک بیش نیستند، این گروه اندک نیز فاقد ساز و برگ‌اند، و جز تعدادی اندک، اسلحۀ چندان به همراه ندارند! خیبریان، چون این پیام را دریافت کردند، کنانه بن ابی الحُقَیق و هُوذَه بن‌قیس را بسوی قبیلۀ غَطَفان فرستادند و از آنان استمداد کردند، زیرا، آنان هم‌پیمانان یهودیان خیبر و پشتیبانان آنان بر علیه مسلمانان بودند. و نیمی از محصول خیبر را نیز در صورتیکه بر مسلمانان پیروز گردند، به آنان وعده دادند.

در راه خیبر

نبی‌اکرم جدر عزیمت بسوی خیبر از کوه عِصْر (یا: بقولی عِصِر) و سپس از کوه صًهباء گذشتند، و در بیابانی به نام رَجیع، که در آنجا یک شبانه‌روز با محل سکونت قبیلۀ غطفان فاصله داشتند، منزل کردند. اعراب غَطَفان آمادۀ جنگ شدند و بسوی خیبر روی آوردند تا به یهودیان مدد برسانند. در بین راه، از پشت سرشان صدای همهمه و اسلحه به گوش ایشان رسید و گمان کردند مسلمانان بر خانواده‌ها و دارایی‌های ایشان حمله برده‌اند. از میانۀ راه بازگشتند، و راه رسول خدا جرا بسوی خیبر بازگذاشتند.

آنگاه رسول خدا جدو تن از راهنمایان لشکر را که لشکر اسلام را به پیش می‌بردند، و نام یکی از آندو حٌسَیل بود، فراخواندند، تا بهترین راه را بسوی خیبر به ایشان نشان بدهند، تا بتوانند از سمت شمال، یعنی از سوی شام، وارد خیبر شوند، و راه فرار یهودیان را به شام ببندند، و در عین حال، بر سر راه ایشان بسوی قبیلۀ غطفان نیز قرار بگیرند. یکی از آندو گفت: ای رسول خدا، من شما را راهنمایی می‌کنم. لشکر را به پیش برد تا بر سر یک چند راهی رسیدند. گفت: ای رسول خدا، این چند راه که می‌بینید، از هریک از آن‌ها که بخواهیم می‌توانیم به مقصد مورد نظر شما برسیم. آنحضرت دستور دادند تا آن راه‌ها را برای ایشان یک به یک نام ببرد. گفت: نام یکی از این راه‌ها «حَزَن» است! پیامبر اکرم جنخواستند از آن راه بروند. گفت: نام آن راه دیگر «شاش» است! از رفتن به آن راه نیز خودداری کردند. گفت: نام این راه دیگر «حاطِب» است! از رفتن به این راه نیز امتناع فرمودند. حُسیل گفت: یک راه دیگر بیش باقی نمانده است! عمر گفت: نام آن چیست؟ گفت: مَرحَب! پیامبر اکرم جهمین راه را پیش گرفتند.

رویدادهای بین راه

۱. از سَلَمه بن اَکوَع روایت کرده‌اند که گفت: همراه نبی‌اکرم جبسوی خیبر عزیمت کردیم. شبانه راه می‌پیمودیم. مردی از میان لشکریان به عامر گفت: برخی از رَجَزهایت را برای ما نمی‌سرایی؟! عامر مردی شاعری بود. از مرکب خویش فرود آمد و آهنگ آواز «جُدی» برگرفت و چنین سرود:

لاهم [۵۹۳]لولا انت ما اهتدینا
ولا تصدقنا ولا صلینا
فاغفر فداء لك ما اقتفینا
وثبت الاقدام ان لاقینا
والقین سکینة علینا
انا اذا صیح بنا ابینا
و با لصیاح عولوا علینا

«خداوندا، اگر تو نبودی، ما هدایت نمی‌شدیم، و زکات نمی‌دادیم و نماز نمی‌گزاردیم، اینک، فدایت شویم، گناهان گذشته ما را ببخشای، و هرگاه با دشمن برخورد کنیم، ما را ثابت قدم گردان،

و بر ما آرامش و آسایشی از جانب خود بیافکن، ما، هرگاه بر سرمان فریاد بکشند، با غرور و مناعت برخورد خواهیم کرد،

و به هنگام فریادرسی، مردمان همه بر ما اعتماد می‌ورزند!».

رسول خدا جفرمودند: «مَن هذا السائق؟» این ساربان که آواز حُدی سر داده است، کیست؟ گفتند: عامربن اَکوَع! فرمودند: «یرحمهُ الله» خدای رحمتش کناد! مردی از میان جماعت گفت: دعای شما مستجاب باد، ای پیامبر خدا! ای کاش می‌گذاشتید بیشتر از وجود او بهره‌مند بشویم!؟ [۵۹۴]آنان می‌دانستند که رسول خدا جبرای هیچ‌کس به طور اختصاصی طلب مغفرت نمی‌کنند، مگر آنکه به شهادت خواهد رسید [۵۹۵]، و این قضیه در جنگ خیبر اتفاق افتاد.

۲. در وادی صهباء، در نزدیکی خیبر، نبی‌اکرم جنماز عصر را اقامه کردند. آنگاه گفتند توشۀ سفر را حاضر کنند. تنها آرد نرم موجود بود. دستور دادند از آن آرد ثَرید تهیه کردند، خود آنحضرت از آن ثرید خوردند. مردم نیز خوردند. آنگاه، برای نماز مغرب برخاستند، و آب در دهان گردانیدند، مردم نیز آب در دهان گردانیدند. آنگاه به نماز ایستادند، و برای نماز وضو نساختند [۵۹۶]، آنگاه نماز عشا را خواندند [۵۹۷].

۳. وقتی به خیبر نزدیک شدند و شهرک خیبر در دیدرس آنحضرت واقع شد، گفتند: «قِفوا»باز ایستید! لشکریان باز ایستادند. پیامبراکرم جگفتند:

«اللهم رب السموات السبع وما أظللن، ورب الارضین السبع وما أقللن، ورب الشیاطین وما أضللن، ورب الریاح وما ذرین، فإنا نسألك خیر هذه القریة وخیر أهلها وخیر ما فیها، ونعوذ بك من شر هذه القریة وشر أهلها وشر ما فیها، اقدموا باسم الله» [۵۹۸]. «خداوندا، ای خدای آسمان‌های هفتگانه و هر آنجه زیر سایه آن‌ها قرار گرفته، و خدای زمین‌های هفتگانه و هر آنچه بر گرده آن‌ها بار شده، و خدای شیطان‌ها و هر آنکس که آنان گمراه گردانیده‌اند، و خدای بادها و هر آنچه به این سوی و آن سوی پراکنده‌اند، ما از تو درخواست می‌کنیم خیر این شهر و خیر اهل آن و خیر هر آنچه را که در آن است، و به تو پناه می‌بریم از شرّ این شهر و شرّ اهل آن و شرّ هر آنچه که در آن است، بنام خدا پای پیش نهید!».

[۵۹۳] لاهُمُّ= اَللهُمَّ؛ در متن به همین صورت اخیر آمده است که با وزن شعر راست نمی‌آید-م. [۵۹۴] صحیح البخاری، «باب غزوة خیبر»، ج ۲، ص ۶۰۳؛ صحیح مسلم، «باب غزوة ذی قَرَد و غیرها»، ج ۲، ص ۱۱۵. [۵۹۵] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۱۵. [۵۹۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۰۳. [۵۹۷] المغازی، واقدی، «غزوه خیبر»، ص ۱۱۲. [۵۹۸] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۲۹؛ دیگر مآخذ.

لشکریان اسلام پشت باروهای خیبر

مسلمانان، شب واپسین را که صبح فردای آن کارزار شروع شد، در نزدیکی خیبر به سر بردند، و یهودیان از حضور مسلمانان هیچ درنیافتند. نبی‌اکرم جهرگاه شب هنگام بر سر قومی می‌تاختند، به آنان نزدیک نمی‌شدند تا صبح شود. به هنگام صبح، نماز بامدادان را تاریک و روشن خواندند، و مسلمانان پای در رکاب کردند. اهل خیبر بیل و کلنگ‌هایشان را برداشتند و به زمین‌های زراعتی خودشان رفتند، و هیچ درنیافته بودند که مسلمانان در سرزمین آنان حاضر شده‌اند. وقتی لشکریان را دیدند، گفتند: محمد! بخدا، محمد! لشکر! آنگاه، گریزان به شهر خودشان بازگشتند. پیامبر اکرم جفرمودند:

«الله اكبر، خربت خیبر! الله اكبر، خربت خیبر! إنا إذا نزلنا بساحة قوم فساء صباح الـمنذرین» [۵۹۹]. «الله اکبر، ویران شد خیبر! الله اکبر، ویران شد خیبر! ما هرگاه به سرزمین قومی وارد شویم، بامداد آن انذار شوندگان بد بامدادی خواهد بود!».

[۵۹۹] صحیح البخاری، «باب غزوه خیبر»، ج ۲، ص ۶۰۳-۶۰۴.

قلعه‌های خیبر

شهرک خیبر به دو ناحیه تقسیم می‌شد. در یک ناحیۀ آن پنج قلعه داشت:

۱) قلعۀ ناعِم، ۲) قلعۀ صَعب بن مَعاذ، ۳) قلعۀ زُبیر، ۴) قلعۀ اُبّی، ۵) قلعۀ نِزار. سه قلعۀ نخستین در منطقه‌ای به نام «نَطاه» و دو قلعۀ دیگر در منطقه‌ای به نام شَقّ واقع شده بودند. ناحیۀ دیگر شهرک خیبر معروف به «کتیبه» تنها سه قلعه داشت: ۱) قلعۀ قًموص، که قلعۀ بنی ابی الحُقیق از بنی نضیر بود، ۲) قلعۀ وَطیح، ۳) قلعۀ سُلالِم. در شهرک خیبر دژها و قلعه‌های دیگر نیز بجز این هشت قلعه بوده‌‌اند، مگر اینکه آن‌ها کوچک بودند، و در آسیب‌ناپذیری و توانمندی مانند این هشت قلعه نبودند.

کارزار و کشتار سخت در ناحیۀ نخستین خیبر درگرفت. ناحیۀ دیگر با قلعه‌های سه‌گانه‌اش، با وجود فراوانی مردان جنگجو در آن‌ها، بدون جنگ تسلیم شدند.

اردوگاه لشکریان اسلام

رسول خدا جهمچنان پیش رفتند تا برای اردوگاه لشکریانشان مکانی را درنظر گرفتند. حُباب بن مُنذِر نزد آنحضرت آمد و گفت: ای رسول خدا، به من بازگویید که این مکان را خداوند برای اردو زدن شما تعیین فرموده است، یا رأی و نظر و کارشناسی در جنگ را باید درنظر گرفت؟ فرمودند: «بَل هُو الرَّأی»البته، رأی ونظر و کارشناسی در کار است! وی گفت: ای رسول خدا، این مکان بسیار نزدیک به قلعۀ نطاه است که همگی رزمندگان و جنگجویان خیبر در این قلعه‌اند. آنان همۀ اوضاع و شرایط ما را زیرنظر دارند، ما از اوضاع و احوال آنان خبری نداریم، تیرهای آنان به سوی ما روان است، اما تیرهای ما به سوی آنان راه نمی‌گیرد، از شبیخون زدن آنان نیز در امان نیستیم، علاوه بر این، درمیان نخلستان‌ها قرار گرفته، و مکان گود و پستی است، آب و هوای خوبی هم ندارد. ای کاش دستور می‌فرمودید در مکانی اردو می‌زدیم که این بدی‌ها و کاستی‌ها را نداشته باشد!! نبّی‌اکرم جفرمودند: «الرَّأی ما اَشَرتَ»نظر صائب همان است که تو مشورت دادی! آنگاه به جای دیگری نقل مکان کردند.

آماده باش رزمی و مژدۀ پیروزی

در همان شبی که به شهرک خیبر وارد شدند- و به قولی، پس از چند فقره حمله و ضدّ حمله و درگیری با یهودیان- پیامبر گرامی اسلام فرمودند:

«لأعطین الرایة غداً رجلاً یحب الله ورسوله ویحبه الله ورسوله [یفتح الله على یدیه]». «فردا رایت جنگ را به دست مردی خواهم داد که دوستدار خدا و رسول است و خدا و رسول او را دوست دارند، [تا خداوند به دست او پیروزی را نصیب ما بگرداند!]».

بامداد فردای آن شب، رزمندگان همه اطراف رسول خدا جگرد آمدند. یکایک آنان امیدوار بودند که رایت جنگ به دست ایشان داده شود. پیامبراکرم جفرمودند: «اَینَ علی بنُ أبی طالب؟»علی بن ابی‌طالب کجاست؟ گفتند: ای رسول خدا، چشمانش درد می‌کند! فرمودند: «فَاَرسِلوا اِلَیه»هم‌اینک به دنبال وی بفرستید! وی را آوردند. رسول خدا جآب دهان مبارکشان را به چشمان وی مالیدند، و برای او دعا کردند. بهبود یافت، چنانکه گویی هیچ‌گاه دردمند نبوده است. آنگاه رایت جنگ را به دست او دادند. گفت: ای رسول خدا، با آنان کارزار می‌کنم تا همانند ما بشوند! فرمودند:

«أنفذ على رسلك، حتى تنـزل بساحتهم، ثم ادعهم إلى الاسلام، وأخبرهم بما یجب علیهم من حق الله فیه، فوالله لان یهدی الله بك رجلا واحداً خیرٌ لك من أن یكون لك حمر النعم» [۶۰۰]. «راهت را پیش بگیر و پیش برو، تا به خانه و کاشانۀ آنان درآیی. آنگاه آنان را به اسلام دعوت کن، و حقوق خداوند را در اسلام که برگردن آنان است گوشزدشان کن، که بخدا، تنها یک نفر را که خداوند به دست تو هدایت کند برای تو بهتر از آن است که اشتران سُرخ موی فراوان داشته باشی!».

[۶۰۰] صحیح البخاری، «باب غزوة حیبر»، ج ۲، ص ۶۰۵-۶۰۶.

آغاز جنگ و فتح قلعۀ ناعم

یهودیان، همین که لشکریان را مشاهده کردند و به شهر گریختند در قلعه‌های خویش سنگر گرفتند و بست نشستند. نخستین قلعه‌ای که از قلعه‌های هشتگانۀ یهود در شهرک خیبر مورد هجوم و حملۀ مسلمانان واقع گردید، قلعۀ ناعم بود. این قلعه خطّ مقدم جبهۀ دفاع یهود، و از اماکن استراتژیک ایشان بود. هم‌چنین، این قلعه قلعۀ مرحب آن قهرمان یهودی بود که او را برابر با یک هزار مرد جنگی می‌دانستند.

علی‌بن ابی‌طالبسبه اتفاق رزمندگان مسلمان بسوی این قلعه روانه شد، یهودیان را به اسلام دعوت کرد. یهودیان دعوت وی را نپذیرفتند، و با مسلمانان رویاروی شدند. پادشاهشان مرحب خیبری نیز همراه آنان بود. وقتی به میدان کارزار آمد، مبارز طلبید. سلمه بن اکوع گوید: وقتی که ما به قلعۀ خیبر رسیدیم، پادشاه یهودیان، مرحب خیبری فراز آمد، و شمشیرش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت:

قد علمت خیبر انی مرحب
شاکی السلاح بطل مجرب
اذ الحروب اقبلت تلهب

خیبریان همه می‌دانند که من مرحب هستم، سر اندر پا اسلحه‌ام، و قهرمانی جنگ آزموده هستم،

آن هنگام که صحنه‌های جنگ شعله کشیدن آغاز کنند!».

عموی من عامر برای نبرد با او پای پیش نهاد و گفت:

قد علمت خیبر انی عامر
شاکی السلاح بطل مغامر

«خیبریان همه می‌دانند که من عامر هستم، سر اندر پا اسلحه‌ام، و قهرمانی جسور و بی‌باک هستم!».

مرحب و عامر با یکدیگر دو ضربت دادوستد کردند. ابتدا شمشیر مرحب در کلاه‌خود عموی من عامر نشست. عامر خواست خود را پایین کشد تا از ضربت شمشیر مرحب در امان باشد. شمشیرش کوتاه بود. آهنگ ساق پای آن یهودی را کرد تا بر وی ضربت بزند. نوک شمشیرش برگشت و به زانوی خودش اصابت کرد، و در دم جان داد. پیامبر گرامی اسلام دربارۀوی فرمودند: «إن له لأجرین» و دو انگشت خودشان را کنار هم قرار دادند و افزودند:- «إنه لجاهد مجاهد، قل عربی مشى بها مثله» وی را دو پاداش است!... او مردی کوشا و جهادگر بود. کمتر مرد عربی پیدا می‌شود که در این میدان‌ها همانند او باشد! [۶۰۱].

ظاهراً، پس از این درگیری با عامر، مرحب خیبری بار دیگر مبارز طلبیده و رجزخوانی آغاز کرده و گفته است: قد علمت خیبر انی مرحب...! و این بار، علی‌بن ابی‌طالب برای مبارزه با او پای پیش نهاده است. سلمه بن اکوع گوید: علی نیز گفت:

کلیث غاباب کریه الـمنظره
انا الذی سمتنی امی حیدره
اوفیهم بالصاع کیل السندره

«من آنم که مادرم مرا «حیدر» (شیر ژیان) نامیده است، همچون شیران نر با قیافه‌های پرهیبت و ترسناک، و کافیست اندک تجاوزی از آنان ببینم تا با کیفری بزرگ سزایشان را بدهم!».

این رجز را خواند، و ضربتی کارساز بر سر مرحب فرود آورد، و او را به قتل رسانید، و طولی نکشید که فتح خیبر به دست او انجام پذیرفت [۶۰۲].

وقتی علیسبه قلعه‌های خیبر نزدیک شد، مردی یهودی از فراز قلعه سرک کشید و گفت: تو کیستی؟! گفت: من علی بن ابی‌طالب هستم! مرد یهودی گفت: به آنچه بر موسی نازل شده است سوگند که شما قطعاً بر ما عُلوّ و برتری یافته‌‌اید!.

آنگاه یاسر برادر مرحب بیرون آمد و گفت: چه کسی به جنگ من می‌آید؟ زبیر با او رویاروی گردید. صفیه مادر زبیر گفت: ای رسول خدا، او پسرم را می‌کشد!؟ رسول خدا فرمودند: «بَل اِبنُك یقتُلُه» برعکس، پسرت او را می‌کشد! و چنین شد، زبیر او را به قتل رسانید.

کارزاری سخت در پیرامون قلعۀ ناعم درگرفت. در این کارزار، چند تن از اشراف و بزرگان یهود کشته شدند، و بر اثر آن، مقاومت یهودیان درهم شکست، و از اقدام به ضدّحمله در برابر یورش مسلمانان درماندند. از منابع چنین برمی‌آید که این کارزار چندین روز ادامه یافته، و مسلمانان با مقاومت سرسختانۀ یهودیان مواجه شده‌اند. آخرالامر نیز یهودیان از اینکه بتوانند در برابر مسلمانان مقاومت کنند، ناامید شدند، و از این قلعه – بی سروصدا - به قلعۀ صَعْب نقل مکان کردند، و مسلمانان به قلعۀ ناعم پای نهادند.

[۶۰۱] صحیح مسلم، «باب غزوه خیبر» ج ۲، ص ۱۲۲؛ «باب غزوة ذی قرد و غیرها»، ج ۲، ص ۱۱۵؛ صحیح ا لبخاری، «باب غزوة خیبر» ج ۲، ص ۶۰۳. [۶۰۲] در منابع، اختلاف فراوانی مشاهده می‌شود بر سر اینکه چه کسی قاتل مرحب خیبری بوده است؛ هم‌چنین، بر سر این‌که چه روزی وی به قتل رسیده و قلعه‌ای که وی در آن سکونت داشته فتح شده است، حتی در مضامین روایات صحیحین نیز برخی از این اختلافات موجود است. روند گزارش متن کتاب را ما از روایت صحیح بخاری گرفته‌ایم که در نظر ما رُجحان داشته ا ست.

فتح قلعۀ صعب بن معاذ

قلعۀ صعب، از جهت توانمندی و آسیب‌ناپذیری پس از قلعۀ ناعم قرار می‌گرفت. مسلمانان به رهبری حباب بن مُنذر انصاری بر این قلعه هجوم بردند، و مدت سه روز آن را در محاصرۀ خویش گرفتند، و روز سوم، رسول خدا جبا دعایی مخصوص، فتح این قلعه را از خداوند سبحان درخواست کردند.

* ابن اسحاق روایت کرده است که طایفۀ بنی سهم از قبیلۀ اَسلَم نزد رسول خدا جآمدند و گفتند:

«اللهم إنك قد عرفت حالهم، وإن لیست بهم قوةٌ، وإن لیس بیدی شیء أعطیهم إیاهم، فافتح علیهم أعظم حصونها عنهم غناء، و اكثرها طعاما و ودكا». «خداوندا، تو از اوضاع و احوال اینان با خبری، و می‌دانی که تاب و توانی ندارند، و می‌دانی که من چیزی ندارم که به اینان بدهم، حال که چنین است، بزرگ‌ترین و پُر سَکنه‌ترین قلعه آنان، و پر آذوقه‌ترین و روغن‌دارترین قلعه آنان را برایشان بازگشای؟!».

بامداد روز بعد، خداوندقلعۀ صعب بن معاذ را به روی مسلمانان گشود، و چنان بود که درمیان قلعه‌های خیبر، هیچ قلعه‌ای پرآذوقه‌تر و نان و روغن‌دارتر از آن نبود [۶۰۳].

زمانی که پیامبر گرامی پس از دعا و نیایش مسلمانان را به هجوم بردن بر این قلعه تشویق کردند، بنی‌اسلم فعال‌ترین پیشتازان این یورش بودند. میدان مبارزه و کارزار نیز روبروی این قلعه بود. سرانجام، در آن روز این قلعه پیش از غروب خورشید فتح شد، و مسلمانان در این قلعه منجنیق‌ها و ارّابه‌های متعددی کشف کردند.

به خاطر این گرسنگی شدید که در روایت ابن اسحاق از آن یاد شده است، بعضی از رزمندگان سپاه اسلام الاغ‌ها را سر بریدند، و دیگ‌ها را بر سر آتش نهادند. وقتی رسول خدا جاز این ماجرا خبردار شدند، مسلمانان را از خوردن گوشت الاغ‌های اهلی نهی فرمودند.

[۶۰۳] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۳۲؛ با تلخیص.

فتح قلعۀ زبیر

به دنبال فتح قلعۀ ناعم و قلعۀ صعب، یهودیان از همۀ قلعه‌های ناحیۀ نَطاه به قلعه زبیر نقل مکان کردند. قلعۀ زبیر قلعه‌ای بلند برفراز قلّۀ کوه بود که به خاطر دشواری راه و دست‌نایافتنی بودن آن، پای اسبان و رزمندگان نمی‌توانست به آنجا برسد. رسول خدا جحلقۀ محاصره را بر این قلعه تنگ کردند، و مدت سه روز محاصرۀ این قلعه را ادامه دادند. مردی از یهودیان نزد آنحضرت آمد و گفت: ای اباالقاسم، حتی اگر یک ماه محاصره را ادامه بدهید، اینان هیچ باک ندارند. زیرِزمین آبشخورها و چشمه‌ها دارند، شبانه بیرون می‌شوند و از آن آبشخورها و چشمه‌ها می‌نوشند و آب برمی‌دارند، و باز به قلعۀ خویش بازمی‌گردند و در برابر شما مقاومت می‌کنند. اما، اگر آب را بر روی آنان ببندید، ناگزیر در برابر شما ظاهر می‌شوند! پیامبر اکرم ج، آب را بر روی آنان بستند. یهودیان از قلعه بیرون آمدند و به کارزاری سخت پرداختند، که طی آن گروهی از مسلمانان کشته شدند، و حدود ۱۰ تن از یهودیان نیز مجروح شدند، و رسول خدا جاین قلعه را نیز فتح کردند.

فتح قلعۀ اُبَی

پس از گشوده شدن قلعۀ زبیر، یهودیان به قلعۀ اُبّی نقل مکان کردند و در آن بست نشستند، و مسلمانان حلقۀ محاصره را بر آنان تنگ کردند. دو مرد پهلوان از قوم یهود، یکی پس از دیگری مبارز طلبیدند، و دلاوران مسلمان آندو را به قتل رسانیدند. آن کسی که دومین جنگجوی یهودی را به قتل رسانید، قهرمان مشهور اسلام ابودُجانه سِماک بن خَرَشۀ انصاری صاحب پیشانی‌بند قرمز بود. ابودجانه پس از کشتن وی شتابان بسوی قلعه تاخت، و به قلعه وارد شد، و لشکریان اسلام همراه او وارد قلعه شدند، و ساعتی درون قلعه کارزاری سخت روی داد، و یهودیان از این قلعه نیز به بیرون خزیدند، و به قلعۀ نزار که واپسین قلعۀ ناحیۀ نخستین شهرک خیبر بود نقل مکان کردند.

فتح قلعۀ نَزار

این قلعه دست نایافتنی‌ترین قلعۀ یهودیان در این ناحیه بود، و یهود تقریبا یقین داشتند که مسلمانان نخواهند توانست به این قلعه وارد شوند، حتی اگر آخرین جدّیت و کوشش خود را به کار بگیرند! به همین جهت در این قلعه، علاوه بر مردان رزمنده کودکان و زنان را نیز سُکنا داده بودند، در صورتیکه چهار قلعۀ پیشین را بکلّی از زنان و کودکان تخلیه کرده بودند.

مسلمانان این قلعه را به شدت در محاصرۀ خویش گرفتند، و با خشونت و سرسختی یهودیان را تحت فشار قرار دادند، اما، از آنجا که قلعۀ نَزار برفراز کوهی مرتفع و دست‌نایافتنی واقع شده بود، مسلمانان راهی برای ورود به آن نمی‌یافتند، یهودیان نیز جرأت آن را نداشتند که از قلعه بیرون آیند، و با نیروهای رزمندۀ مسلمانان درگیر شوند. در عین حال، سرسختانه، در برابر مسلمانان مقاومت می‌کردند، و به تیراندازی و سنگ غلطانیدن بر سر مسلمانان دست می‌زدند.

زمانی که قلعۀ نَزار در برابر نیروهای رزمندۀ مسلمانان سرسختی نشان داد و حلقۀ محاصره پس از مدتی شکسته شد. نبی‌اکرم جدستور دادند دستگاه‌های منجنیق را سرپا کنند، و ظاهراً مسلمانان از این منجنیق‌ها بر علیه یهودیان استفاده کرده‌‌اند، و سرانجام در دیوارهای قلعه شکاف ایجاد کرده‌اند و وارد شده‌اند. درون قلعه کارزار سختی درگرفت، و یهودیان با شکستی مفتضحانه از برابر سپاهیان اسلام گریختند. علت این شکست آن بود که یهودیان آنچنان که از قلعه‌های دیگر بی‌سروصدا بدون درگیری بیرون می‌خزیدند، از این قلعه نمی‌توانستند بیرون بروند. سرانجام، از قلعه گریختند، و زنان و فرزندانشان را از چنگ مسلمانان وانهادند.

با فتح این دژ برافراشته، فتح ناحیۀ نخستین شهرک خیبر تمامیت یافت که عبارت بود از نطاه و شَقّ، در این ناحیه قلعه‌های کوچک دیگر نیز وجود داشت، امّا یهودیان به محض آنکه مسلمین این قلعۀ دوردست را فتح کردند، آن قلعه‌های کوچک را تخلیه کردند، و به ناحیۀ دوم شهرک خیبر گریختند.

فتح ناحیۀ دوم شهرک خیبر

پیامبر بزرگ اسلام، همین که از فتح کامل ناحیۀ نطاه و شقّ اطمینان حاصل کردند، بسوی ناحیۀ دیگر خیبر رفتند که قلعۀ قَموص، قلعۀ بنی‌ابی‌الحُقیق از بنی‌نضیر، حصن وَطیح و سُلالم در آن ناحیه قرار داشت، روی آوردند. از سوی دیگر، همۀ فراریانی که از نطاه و شق بیرون گریخته بودند به ساکنان این ناحیه پیوستند، و یهودیان بر شدت مقاومت خود افزودند.

صاحبان مغازی پیرامون این‌که آیا در این سه قلعه کارزاری میان مسلمانان و یهودیان روی داده است یا نه، اختلاف‌نظر دارند. از گزارش ابن اسحاق چنین برمی‌آید که مسلمانان برای فتح قلعۀ قموص ناگزیر از کارزار شده‌اند. حتی، از نحوۀ گزارش وی می‌توان برداشت کرد که این قلعه سرانجام تنها با جنگ فتح شده است، بدون آنکه گفتگویی بر سر تسلیم و مانند آن پیش آید [۶۰۴]. اما، واقدی با صراحت تمام تأکید دارد بر اینکه قلعه‌های سه‌گانۀ این ناحیه به دنبال گفتگوی یهودیان با سپاه اسلام تسلیم شده‌اند. چنین نیز می‌تواند بوده باشد که گفتگو برای تسلیم قلعۀ قموص به دنبال درگیری و کارزار صورت پذیرفته باشد، و دو قلعۀ دیگر بدون جنگ و کارزار به دست مسلمانان افتاده باشند.

به هر حال، وقتی رسول خدا جبه این ناحیه روی آوردند، حلقۀ محاصره را بر ساکنان آن تنگ کردند، و محاصره مدت چهارده روز ادامه پیدا کرد. یهودیان از درون قلعه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند، تا آنکه رسول خدا جبنا را بر آن نهادند که منجنیق‌ها را به کار اندازند و تیر و سنگ بر سر آنان ببارانند. از این رو، به قطع دریافتند که هلاکتشان حتمی است، و از رسول خدا جتقاضای صلح کردند.

[۶۰۴] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۳۱، ۳۳۶-۳۳۷.

مذاکرات صلح

ابن ابی‌الحُقَیق نزد رسول خدا جفرستاد و پیغام داد که فرود آیید تا با شما سخن بگویم! پیامبراکرم جفرمودند: نَعَم! و فرود آمدند، و با او مصالحه کردند، مبنی بر این‌که خون جنگجویان متحصّن شده در قلعه‌ها مصون و محفوظ باشد، و مسلمانان زنان و کودکان یهودیان را در اختیار ایشان بگذارند، و یهودیان به اتفاق زنان و فرزندانشان از خیبر بیرون بروند، و همۀ دارایی‌ها و زمین‌های زراعتی خود را در اختیار رسول خدا جقرار دهند، و زرد و سفید- طلا و نقره- و اسبان و اسلحه هرچه دارند بگذارند و بروند، به استثنای لباس‌هایی که بر تن پوشیده باشند [۶۰۵]. آنگاه رسول خدا جفرمودند:

«وبرئت منكم ذمة الله وذمة رسوله إن كتمتونی شیئاً». «اگر چیزی را از من پنهان کرده باشید، خدا و رسول در برابر شما هیچ تعهدی نخواهند داشت!».

یهودیان نیز این مطلب را ضمن معاهدۀ صلح پذیرفتند [۶۰۶]. به دنبال این قرارداد صلح، کار تسلیم قلعه‌های خیبر به پایان رسید، و به این ترتیب، فتح خیبر بطور کامل توسط مسلمانان انجام پذیرفت.

[۶۰۵] در گزارش ابوداود تصریح شده است بر اینکه پیامبر اکرم جبا یهودیان صلح کردند مبنی بر این‌که مسلمانان به یهودیان اجازه بدهند به هنگام جلای وطن و خروج از شهرک خیبر به اندازه بار اشترانشان هرچه از دارایی و اموالشان می‌خواهند ببرند. نکـ: سُنن ابی داود، «باب ماجاء فی حکم ارض خیبر»، ج ۲، ص ۷۶. [۶۰۶] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۶.

قتل پسران ابوالحُقَیق به خاطر پیمان‌شکنی

به رغم این معاهده و قرارداد فیمابین، پسران ابوالحُقَیق اموال فراوانی را پنهان کردند. دو پسر ابوالحقیق یک پوست گاو را که پر از طلا و نقره و زیورآلات و متعلق به حیی بن اخطب بود، پنهان کردند. حیی بن اخطب این اموال را زمانی که مسلمانان بنی‌نضیر را از اماکن خودشان آواره گردانیده بودند، با خود حمل کرده بود و به خیبر آورده بود.

* ابن ابی‌اسحاق گوید: کنانه بن ربیع را نزد رسول خدا جآوردند. گنجینۀ اندوخته‌های بنی‌نضیر در اختیار او بود. پیامبراکرم جدربارۀ آن اندوخته‌ها از او سؤال کردند. انکار کرد و باز نمود که از مکان آن اندوخته‌های یهودیان بنی‌نضیر اطلاعی ندارد. آنگاه، مردی از یهود نزد رسول خدا جآمد و گفت: من مکرّر دیده‌ام که کنانه هر روز صبح زود در این ویرانه پرسه می‌زند! رسول خدا جبه کنانه گفتند: «اَراَیتَ اِن وَجَدناهُ عندك اَقتُلْك» قبول داری که اگر آن گنجینه را نزد تو یافتیم تو را بکشیم؟ گفت: آری! دستور فرمودند تا ویرانه را حفاری کنند. قسمتی از اندوخته‌های بنی‌نضیر در آنجا کشف شد. رسول خدا جاز او خواستند که جای بقیۀ آن اندوخته‌ها را نشان بدهد. از تحویل آن‌ها خودداری کرد. آنحضرت وی را به زبیر تحویل دادند و گفتند: «عَذّبِهُ حتى نستأصل ما عنده»او را شکنجه کن تا هر آنچه نزد اوست از او بازستانیم! زبیر با شعلۀ شمع سینۀ او را داغ می‌کرد تا وقتی که نیمه‌جان شد. آنگاه رسول خدا جوی را به محمدبن مسلمه سپردند تا او را به جرم قتل محمودبن مسلمه به قتل برساند. محمودبن مسلمه را زیر دیوار قلعۀ ناعِم سنگ آسیا بر سر او غلطانیده بودند و در حالیکه وی به زیر سایۀ دیوار پناه آورده بود، از دنیا رفت.

ابن قیم یادآور شده است که در همین اثنا رسول خدا جفرمان قتل دو پسر ابوالحُقیق را نیز صادر کردند، و آن کسی که خبر رسانید آنان اموالی را پنهان کرده‌اند، پسرعموی کنانه بود.

رسول خدا جدر این غزوه صفیه دختر حیی بن‌اخطب را به اسارت گرفتند. وی همسر کنانه بن ابی‌الحُقیق بود، و به تازگی زندگی زناشویی‌اش را با کنانه آغاز کرده بود.

تقسیم غنایم

حضرت رسول‌اکرم جمقرر فرمودند که یهودیان همه از خیبر جلای وطن کنند. خیبریان گفتند: ای محمد، بگذارید ما در این سرزمین بمانیم، و از آن نگاهداری کنیم، و به کار زراعت در آن بپردازیم، هرچه باشد ما به این کارها آشناتر از شماییم! رسول خدا جو یارانشان نیز، نه خود فراغت داشتند که به کار زراعت در خیبر بپردازند، و نه پسرانی داشتند که در آن زمین‌ها کار کنند. از این رو، خیبر را مجدّداً به آنان مرحمت فرمودند، مشروط بر این‌که نیمی از محصول کشاورزی، و هر میوه و فرآورده‌ای از خیبر از آنِ مسلمانان باشد، تا هر زمان که رسول خدا جبخواهند آنان را بر سر زمین‌های زراعتی خیبر نگاه دارند. عبدالله بن رواحه نیز برای برآورد و گمان‌زنی محصولات خیبر تعیین گردید.

اراضی خیبر را به سی و شش سهم تقسیم کردند، که هر سهم- بنوبۀ خود- بر یکصد سهم مشتمل بود، یعنی جمعاً سه هزاروششصد سهم. بنابراین، نیمی از آن یعنی هزاروهشتصد سهم از آنِ رسول خدا جو مسلمانان گردید. سهم رسول خدا جنیز با سهم هریک از آحاد مسلمانان مساوی بود. نیم دیگر را نیز که هزاروهشتصد سهم بود برای روزهای مبادا و پیشامدهایی که ممکن است به طور پیش‌بینی نشده برای مسلمانان روی نماید، کنار گذاشتند. علت آنکه به هزار و هشتصد سهم تقسیم شد، این بود که خیبر پاداشی بود برای رزمندگان حاضر در حدیبیه، اعمّ از آنان که در خیبر حضور داشتند یا نداشتند، و به هر اسب دو سهم تعلق می‌گرفت. این بود که به هزاروهشتصد سهم تقسیم شد: هر اسب سوار سه سهم، و هر پیاده یک سهم [۶۰۷].

فراوانی غنیمت‌های جنگ خیبر را از روایتی که بخاری از ابن عمر آورده است، می‌توان دریافت. ابن عمر گوید: تا زمانی که خیبر را فتح کردیم، غذای سیر نخورده بودیم! از عایشه نیز روایت شده است که گفت: وقتی خیبر فتح شد، گفتیم: اینک از خرما سیر خواهیم شد! [۶۰۸].

وقتی رسول خدا جبه مدینه بازگشتند، مهاجران پیشکش‌های انصار را که از نخلستان‌های خویش به آنان بخشیده بودند، به آنان بازگردانیدند، زیرا، دیگر خودشان ثروتمند و صاحب نخلستان از خیبر بازگشته بودند [۶۰۹].

[۶۰۷] زاد المعاد، ج ۲، ۱۳۷-۱۳۸. [۶۰۸] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۰۹. [۶۰۹] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۸؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۹۶.

ورود جعفربن ابیطالب و اشعریان

در اثنای این غزوه، پسرعموی رسول خدا ججعفربن ابی‌طالب به اتفاق یارانش بر آنحضرت وارد شدند، و ابوموسی اشعری و همراهانش نیز با آنان بودند.

ابوموسی گوید: ما در یمن بودیم که خبر عزیمت رسول خدا جبه خیبر را دریافت کردیم. من و چند تن از یارانم همراه با پنجاه و چند تن از افراد قوم و قبیله‌ام عازم هجرت بسوی آنحضرت شدیم. بر کشتی سوار شدیم. کشتی ما را به نزد نجاشی در حبشه برد. در آنجا به جعفر و همراهانش برخوردیم. جعفر گفت: رسول خدا جما را به اینجا فرستاده‌اند، و به اقامت در اینجا مأمور گردانیده‌اند. شما نیز در کنار ما در اینجا اقامت کنید. نزد جعفر اقامت کردیم، تا وقتی که به نزد آنحضرت وارد شدیم، و به هنگام فتح خیبر به آنحضرت برخوردیم. آنحضرت نیز برای ما سهم‌هایی از غنیمت درنظر گرفتند، با آنکه برای هیچ‌یک از مسلمانان که در گیرودار جنگ خیبر حضور نداشتند، جز برای کسانی که در حدیبیه همراه آنحضرت بودند، سهمی قرار ندادند، امّا، برای سرنشینان کشتی ما و جعفر و همراهانش سهم در نظر گرفتند [۶۱۰].

وقتی که جعفر بر نبی‌اکرم جوارد شد، از او استقبال کردند و میان دو چشمانش را بوسه زدند، و فرمودند:

«والله ما أدری بأیهما أفرح، بفتح خیبر، أم بقدوم جعفر» [۶۱۱].«بخدا، نمی‌دانم از کدامیک از این دو رویداد خوشحال‌تر و خشنودتر باشم، از فتح خیبر، یا از آمدن جعفر؟!».

آمدن جعفر و همراهانش پس از آن روی داد که حضرت رسول‌اکرم جعمرو بن امیه ضمری را به نزد نجاشی فرستادند و از او درخواست کردند که مهاجران را بسوی آن حضرت اعزام کند. نجاشی نیز آنان را با دو کشتی کوچک بسوی آنحضرت گسیل داشت. این عده شانزده مرد بودند که عده‌ای از زنان و فرزندانشان نیز با ایشان بودند، بقیه پیش از آن به مدینه آمده بودند [۶۱۲].

[۶۱۰] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۴۳؛ نیز نکـ: فتح ا لباری، ج ۷، ص ۴۸۴-۴۸۷. [۶۱۱] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۹؛ المعجم الصغیر، طبرانی، ج ۱، ص ۱۹. [۶۱۲] محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة، خضری، ج ۱، ص ۱۲۸.

ازدواج پیامبر با صفیه

پیش از این گفتیم، صفیه هنگامی که همسرش کنانه بن ابی‌الحُقیق بخاطر نیرنگی که زده بود کشته شد، در زُمرۀ اسیران قرار گرفت. وقتی اسیران را گرد آوردند، دحیه بن خلیفۀ کلبی آمد و گفت: ای پیامبرخدا از این اسیران کنیزکی به من ببخشید! فرمودند: برو و کنیزکی را برگیر! وی صفیه دختر حیی‌بن اخطب را برگرفت. مردی نزد پیامبراکرم جآمد و گفت: ای پیامبر خدا، صفیه دختر حیی بانوی قریظه و بنی‌نضیر را به دحیه دادید؟! این زن جز شما درخورِ هیچ‌کس نیست! فرمودند: «اُدعوهُ بِها» بگویید او را بیاور! دحیه او را آورد. وقتی نگاه آنحضرت به صفیه افتاد، گفتند: «خُذ جاریهً من السِبی غیرَها» از میان اسیران کنیزکی جز این برگیر! اسلام را بر صفیه عرضه فرمودند. اسلام آورد. آنحضرت وی را آزاد کردند و با او ازدواج کردند، و آزادی وی را مهریۀ او قرار دادند. در راه مدینه، به سدّ صهباء که رسیدند در آنجا درنگ کردند، و اُمّ‌سُلیم صفیه را برای زفاف آماده ساخت، و همان شب وی را به نزد رسول خدا جفرستاد و آنحضرت با وی زفاف کردند، و با شوربایی فراهم آمده از خرما و روغن و آرد ولیمه دادند، و در بین راه سه روز اقامت کردند و با او همخوابگی می‌کردند [۶۱۳].

نبی‌اکرم در چهرۀ صفیه آثار کبودی مشاهده کردند، گفتند: این چیست؟! گفت: ای رسول خدا، پیش از آنکه شما بر ما وارد شوید، در خواب دیدم که گویا ماه از جای خودش کنده شد و در آغوش من افتاد، در حالیکه بخدا دربارۀ شما هیچ چیز نمی‌دانستم. خوابم را برای شوهرم تعریف کردم. سیلی بر چهره‌ام نواخت و گفت: در تمنای وصال پادشاه مدینه هستی؟! [۶۱۴].

[۶۱۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۴، ج ۲، ص ۶۰۴-۶۰۶؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۷. [۶۱۴] زاد المعاد، ج ۲،ص ۱۳۷؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۳۶.

ماجرای گوسفند بریان زهرآلود

زمانی که رسول خدا جاز فتح خیبر آسوده شدند، و در آنجا اقامت فرمودند، زینب بنت‌الحارث، همسر سلام بن مِشکَم یهودی، گوسفند بریانی را برای آنحضرت به رسم تعارف آورد. پیش از آن پرسیده بود کدام عضو از گوسفند را رسول خدا جبیشتر دوست دارند. به او گفته بودند: بازوی گوسفند را. وی این قسمت از گوسفند را با زهر بسیار آلوده ساخت، و دیگر قسمت‌های آن گوسفند بریان را نیز مسموم گردانید، و سپس آن رانزد نبی‌اکرم جآورد. وقتی آن را در برابر رسول خدا جنهاد، آنحضرت بازوی گوسفند را برداشتند که بخورند، لقمه‌ای از آن را برداشتند و در دهان نهادند و جویدند، اما فرو نبردند و بیرون افکندند، و گفتند: «اِنَّ هذا العظمَ لیخبرِنی إنَّه مَسموم»این استخوان به من بازمی‌گوید که زهرآلود است!؟ آنگاه، به دنبال آن زن فرستاند. آمد و اعتراف کرد. نبی‌اکرم جبه او فرمودند: «ما حملَك على ذلِك؟»چه چیز تو را به این کار واداشت؟ گفت: با خود گفتم: اگر پادشاه باشد، از دست او راحت خواهیم شد، و اگر پیامبر باشد، او را با خبر خواهند ساخت! پیامبراکرم جنیز از او درگذشتند.

در آن اثنا، بِشر بن بُراء بن مَعرور نزد آنحضرت بود، لقمه‌ای از آن گوشت گوسفند برداشت و خورد، و همین که آن لقمه را فرو برد، از دنیا رفت.

روایات در باب این‌که حضرت رسول‌اکرم جاز آن زن درگذشتند یا او را به قتل رسانیدند، مختلف است. بعضی هر دو دسته روایت را به این نحو جمع کرده‌اند که ابتدا آنحضرت از او درگذشتند، اما وقتی که بِشر از دنیا رفت، آن زن را به قصاص بشر به قتل رسانیدند [۶۱۵].

[۶۱۵] نکـ: زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۹-۱۴۰؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۴۹۷. این داستان در صحیح بخاری، هم مفصّل و هم مختصر آمده است: ج ۱، ص ۴۴۹، ج ۲، ص ۶۱۰، ۸۶۰؛ نیز، سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۳۷-۳۳۸.

آمار کُشتگان دو طرف در جنگ خیبر

مجموع رزمندگان مسلمان که در جنگ خیبر به شهادت رسیدند، شانزده تن بودند: چهارتن از قریش، یک تن از اشجع، یک تن از اسلم، یک تن از اهل خیبر، و مابقی از انصار. بعضی نیز گفته‌اند که مجموع شهیدان اسلام در این نبرد هجده تن بوده‌اند.

علامه منصورپوری، آمار شهدای جنگ خیبر را نوزده تن ذکر کرده و گفته است: من با تفحّص بسیار، نهایتاً ۲۳ نام را یافته‌ام، یک نام فقط در تاریخ طبری آمده است، یک نام نیز فقط در مغازی واقدی آمده است، یک تن نیز بخاطر خوردن گوشت گوسفند زهرآلود جان داده است، دربارۀ یک تن دیگر نیز، اختلاف است که وی در جنگ بدر به قتل رسیده است یا در جنگ خیبر، و درست آن است که وی در جنگ بدر به شهادت رسیده است [۶۱۶].

آمار کشتگان یهود در این نبرد، ۹۳ تن بود.

[۶۱۶] رحمةللعالمین، ج ۲، ص ۲۶۸-۲۷۰.

فتح فَدَک

زمانی که رسول خدا جبه شهرک خیبر پای نهادند، محیصه بن مسعود را به نزد یهودیان فدک فرستادند، تا آنان را به اسلام فراخواند. آنان از این دعوت استقبال نکردند. امّا، وقتی که خداوند فتح خیبر را برای آنحضرت میسّر فرمود، ترس و وحشت در دلِ آنان افتاد، و نمایندگانی را نزد رسول خدا جفرستادند تا با آنحضرت بر همان مبنای مصالحه با خیبریان قرارداد صلح امضا کنند. پیامبراکرم جنیز پیشنهاد ایشان را پذیرفتند، و به این ترتیب، فدک مِلک خالص رسول خدا جگردید، زیرا مسلمانان اسب و اشتری در آن سرزمین نتاخته بودند [۶۱۷].

[۶۱۷] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۳۷، ۳۳۵.

نبرد وادی القُری

همین که رسول خدا جاز کار فتح خیبر فراغت یافتند، بسوی وادی‌القری عزیمت فرمودند که در آنجا جماعتی از یهود تمرکز یافته بودند، و جماعتی از اعراب نیز به آنان پیوسته بودند.

وقتی در وادی‌القُری فرود آمدند، یهودیان آن ناحیه که از پیش آماده بودند، با تیر و کمان‌های فراوان به استقبالشان آمدند، و مِدعَم، یکی از غلامان رسول خدا جکشته شد. مردم گفتند: هَنیئاً له الجنَّه! بهشت گوارایش باد! نبی‌اکرم جفرمودند:

«كلا! والذی نفسی بیده، إن الشملة التی أخذها یوم خیبر من الـمغانم، لم یصبها الـمقاسم، لتشعل علیه ناراً». «هرگز! سوگند به آنکه جانم در دست اوست، آن جامه‌ای که روز خیبر از غنیمت‌ها برداشت و در تقسیم نیامد، بر تنش آتش خواهد گرفت و شعله‌ور خواهد شد!».

وقتی مردم این سخن آنحضرت را شنیدند، مردی نزد ایشان آمد و یک- یا دو- بند کفش آورد. نبی‌اکرم جفرمودند:

«شراك من نار یا: شِراكان مِن نار» [۶۱۸]. «بند کفشی از جنش آتش! یا: دو بند کفش از جنس آتش!».

آنگاه رسول خدا جیارانشان را برای کارزار آماده کردند، و صفوف آنان را آراستند. لوای خویش را به سعدبن عُباده دادند. رایتی برای حُباب بن مُنذر بستند. رایتی نیز برای سهل بن حُنیف بستند. هم‌چنین، رایتی برای عبادبن بِشر بستند. سپس یهودیان و اعراب مُحارب را به اسلام دعوت کردند. آنان نپذیرفتند، و مردی از میان آنان به میدان آمد و مبارز طلبید. زبیر بن عوام به سراغ او رفت و او را به قتل رسانید. مرد دیگری به میدان آمد، زبیر او را نیز کُشت. سومین مرد جنگجو از جبهۀ مخالف به میدان آمد و علی‌بن ابی‌طالبسبا او رویاروی شد و او را کُشت. به این ترتیب، رویارویی طرفین ادامه یافت، و هربار که مردی از آنان به قتل می‌رسید، پیامبراکرم جافراد باقی مانده را به اسلام دعوت می‌کردند.

در طول روز هر بار که وقت نماز داخل می‌شد، پیامبراکرم جبا یارانشان نماز می‌گزاردند و بازمی‌گشتند، و بار دیگر آنان را بسوی اسلام و بسوی خدا و رسول دعوت می‌کردند. آن روز را تا به شام با آنان جنگیدند. فردای آن روز نیز از بامداد کارزار با آنان را شروع کردند، و هنوز آفتاب به اندازۀ یک سرنیزه بلند نشده بود که هر آنچه در اختیار داشتند تحویل دادند، و به صورت «فتح عُنوَه» (بدون جنگ و کارزار) آن ناحیه را فتح کردند، و اموال یهودیان آن سامان را خداوند به آنحضرت غنیمت داد، و سپاه اسلام ساز و برگ و کالای بسیار به دست آوردند.

رسول خدا جمدّت چهار روز در وادی‌القُری به سر بردند، و آنچه را که در آن جنگ به دست آورده بودند، میان یارانشان تقسیم کردند، و اراضی و نخلستان‌ها را در دستان همان یهودیان وانهادند، و آنان را کارگزار خویش در آن منطقه گردانیدند، و همچنانکه با ساکنان خیبر رفتار کرده بودند [۶۱۹].

[۶۱۸] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۰۸. [۶۱۹] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۶-۱۴۷.

فتح تَیماء

وقتی خبر تسلیم شدن ساکنان خیبر و فدک و وادی‌القُری به یهودیان تیماء رسید، آنان دیگر هیچ مقاومتی در برابر مسلمانان از خود نشان ندادند، و از سرِ خود پیشاپیش نمایندگانی فرستادند و تقاضای صلح کردند. رسول خدا جنیز درخواست آنان را پذیرفتند، و یهودیان تیماء در مساکن خویش باقی ماندند و اموال ایشان در دست خودشان باقی ماند [۶۲۰].

رسول خدا جبا یهودیان تیماء قراردادی نوشتند که متن آن چنین است:

«هذا كتاب محمد رسول الله لبنی عادیا، إن لهم الذمة، وعلیهم الجزیة، ولاعداء ولا جلاء، اللیل مد، والنهار شد، وكتب خالد بن سعید» [۶۲۱]. «این دستخط محمد رسول الله است برای بنی عادیا، مبنی بر این‌که آنان در پناه اسلام‌اند، و جزیه بر گردن آنان است، نه تعقیبی در کار است و نه رانده شدنی، هرچه شب‌‌‌ها و روزها بگذرد، این پیمان استوارتر می‌گردد، خالدبن سعید نوشت».

[۶۲۰] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۷. [۶۲۱] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۲۷۹.

بازگشت به مدینه

آنگاه، رسول خدا جبنای بازگشت به مدینه را گذاشتند. در بین راه، یاران آنحضرت بر سرِ درّه‌ای رسیدند، و صداهایشان را به تکبیر بلند کردند: الله‌اکبر، الله‌اکبر، لااله‌الا‌الله! رسول خدا جفرمودند:

«ارْبَعُوا عَلَى أَنْفُسِكُمْ، إِنَّكُمْ لاَ تَدْعُونَ أَصَمَّ وَلاَ غَائِبًا، إِنَّمَا تَدْعُونَ سَمِیعًا قَرِیبًا» [۶۲۲]. «خودتان را جمع و جور کنید! شما فردی ناشنوا یا فردی غایب را فرانمی‌خوانید، شما فردی شنوا و نزدیک را صدا می‌زنید!» [۶۲۳].

در اثنای راه، نبی‌اکرم جشبی را به سفر ادامه دادند، آنگاه ساعات آخر شب را در جایی میان راه خوابیدند، و به بلال گفتند: «اِكلأ لَنَا اللیل» هوای امشب ما را داشته باش! بِلال تکیه بر ناقه‌اش داشت و مراقب اوضاع بود که خواب بر دیدگانش غلبه کرد، و درنتیجه، هیچ‌کس بیدار نشد تا وقتی که آفتاب روی آنان افتاد. آنگاه، نخستین کسی که بیدار شد رسول خدا جبودند. از آن منطقه خارج شدند، و مکانی را برگزیدند و جلو ایستادند، و با مسلمانان همراه خویش نماز صبح را گزاردند. بعضی نیز گفته‌اند که این رویداد در سفر دیگری روی داده است [۶۲۴].

با بررسی دقیق‌تر از تفاصیل نبردهای خیبر، به نظر می‌رسد که بازگشت پیامبراکرم جاز این غزوه در اواخر ماه صفر یا اوائل ماه ربیع‌الاول سال هفتم هجرت بوده است.

[۶۲۲] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۰۵. [۶۲۳] همان. [۶۲۴] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۴۰، این داستان مشهور است و در بیشتر کتب حدیث روایت شده است؛ نیز نکـ:زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۷.

سریۀ ابان بن سعد

پیامبراکرم جبهتر از هر فرمانده نظامی دیگری میدانستند که مدینه و اطراف مدینه را پس از پایان پذیرفتن ماه‌های حرام بطور کامل از نیروهای رزمی خالی گذاردن مسلْماً شرط احتیاط نخواهد بود، زیرا، اعراب بادیه‌نشین در اطراف مدینه حضور دارند، و در کمین غفلت و سرگرمی مسلمانان به امور دیگرند تا دست به قتل و غارت و چپاول بزنند. این بود که در همان اثنای درگیری‌های خیبر، سریه‌ای را تحت فرماندهی ابان بن سعید بسوی نجد فرستادند تا بادیه‌نشینان را هشداری باشد. ابان‌بن سعید نیز پس از انجام وظایف محوّله بازگشت، و زمانی که در خیبر بر حضرت رسول‌اکرم جوارد شد، آن حضرت خیبر را بطور کامل فتح کرده بودند.

قاعدتاً، این سریه باید در ماه صفر سال هفتم هجرت انجام پذیرفته باشد. در صحیح بخاری گزارش این سریه آمده است [۶۲۵]، امّا، ابن حجر عسقلانی می‌گوید: وضع این سریه برای من نامعلوم است [۶۲۶].

[۶۲۵] نکـ: صحیح البخاری، «باب غزوة خیبر»، ج ۲، ص ۶۰۸-۶۰۹. [۶۲۶] فتح الباری، ج ۷، ص ۴۹۱.

غزوۀ ذات الرَّقاع

اینک جا دارد به گزارش دیگر سرایا و غزوات سال هفتم هجرت بپردازیم. زمانی که رسول خدا جاز جانب دو جناح نیرومند از سه جناح آتش‌افروز جنگ احزاب فراغت یافتند، سعی و اهتمام خویش را بر سومین جناح جنگ‌افروزان یعنی بادیه‌نشینان سنگدلی که پیوسته در صحراهای نجد آمد و شد داشتند و هرازگاهی به قتل و غارت و چپاول دست می‌زدند، متمرکز ساختند.

از آنجا که این بدویان در محدودۀ یک شهر و آبادی جای نمی‌گرفتند، و در برج و باروها و قلعه‌ها سکونت نداشتند، دشواری‌های تسلط یافتن بر آنان، و خاموش کردن آتش فتنه و فساد ایشان، از هر جهت، به مراتب بیشتر از مشرکان مکه و یهودیان خیبر بود. از این رو، هیچ چیز بجز یورش‌های تأدیبی و حملات هشداردهنده نمی‌توانست دربارۀ آنان کارساز باشد. این بود که مسلمانان اینگونه حملات را یکی پس از دیگری بر علیه آنان سامان می‌دادند.

رسول خدا جبه منظور تثبیت و تحکیم پایه‌های قدرت و برقراری سلطۀ خویش در منطقه، یا به منظور گردهم آوردن بادیه‌نشینانی که این سوی و آن سوی در اطراف مدینه سرگرم غارت و چپاول بودند، دست به یک حملۀ تأدیبی زدند که به غزوۀ ذات الرقاع مشهود شده است.

نویسندگان کتب مغازی، همگی این غزوه را در سال چهارم هجرت یادآور شده‌اند، امّا حضور ابوموسی اشعری و ابوهریرهبدر این غزوه بر آن دلالت دارد که این غزوه بعد از فتح خیبر روی داده، و به احتمال قوی در ماه ربیع‌الاول سال هفتم هجرت به وقوع پیوسته است.

خلاصۀ آنچه سیره‌نویسان پیرامون این غزوه آورده‌اند، اینست که پیامبراکرم جشنیدند که بنی‌انمار یا بنی‌ثعلبه و بنی مُحارب از قبیلۀ غطفان فراهم آمده‌اند. شتابان به اتفاق چهارصد تن یا هفتصدتن از یارانشان به سوی مناطق محل سکونت آن بادیه‌نشینان عزیمت فرمودند، و در مدینه ابوذر یا عثمان بن عفّانبرا کارگزار خویش گردانیدند. به راه خود ادامه دادند تا درمیانۀ مناطق آنان قرار گرفتند و به موضعی در فاصلۀ دو روز راه تا مدینه رسیدند که آن را وادی نَخل می‌نامیدند. در آنجا با جماعتی از بنی غطفان رویاروی شدند. به یکدیگر نزدیک شدند، و همدیگر را هراسان ساختند، امّا به کارزار نپرداختند. در عین حال، پیامبراکرم جدر آن اثنا با مسلمانان نماز خوف گزاردند.

در روایت صحیح بخاری آمده است: نماز برپا شد، و آنحضرت با یک گروه از رزمندگان دو رکعت از نماز را گزاردند، و سپس آن گروه کنار رفتند، و گروه دیگر دو رکعت بعدی نماز را پشت سر آنحضرت گزاردند، یعنی نماز پیامبراکرم جچهار رکعت، و نماز مسلمانان دو رکعت بود [۶۲۷].

نیز در صحیح بخاری از ابوموسی اشعریسروایت شده است که گفت: در معیت رسول خدا جبه راه افتادیم. شش نفر بودیم و یک شتر داشتیم که به نوبت بر آن سوار می‌شدیم. پاهای همگی ما مجروح شد. پاهای من نیز مجروح شد، و ناخن‌هایم افتاد، و ما بر پاهایمان تکه‌های پارچه می‌بستیم، و به همین جهت، آن غزوه «ذات الرقاع» نام گرفت، زیرا ما پاهایمان را با «رُقعه»ها می‌بستیم [۶۲۸].

در ارتباط با این غزوه، از جابر نقل کرده‌‌اند که گفت: در غزوۀ ذات‌الرقاع همراه پیامبراکرم جبودیم. هرگاه به درخت سایه‌داری می‌رسیدیم، آن را برای آنحضرت وامی‌گذاشتیم. رسول خدا جفرود می‌آمدند، و مردم در بیشه‌زارها پراکنده شدند، و زیر درختان می‌آرمیدند. رسول خدا جزیر یکی از این درختان آرمیده بودند و شمشیرشان رابه آن درخت آویخته بودند. جابر گوید: خواب کوتاهی بر ما عارض گردید. مردی از مشرکان آمد و شمشیر آنحضرت را برکشید و گفت: از من می‌ترسی؟ رسول خدا جفرمودند: لا! گفت: چه کسی می‌تواند تو را از دست من خلاص گرداند؟ فرمودند: الله! جابر گوید: ناگهان دیدیم که رسول خدا جما را فرامی‌خوانند. آمدیم. دیدیم که مردی بادیه‌نشین نزد آنحضرت نشسته است، رسول خدا جگفتند:

«إِنَّ هَذَا اخْتَرَطَ سَیْفِى، وَأَنَا نَائِمٌ فَاسْتَیْقَظْتُ، وَهْوَ فِى یَدِهِ صَلْتاً، فَقَالَ لِى مَنْ یَمْنَعُكَ مِنِّى قُلْتُ اللَّهُ فَهَا هُوَ ذَا جَالِسٌ».

پس از آن دیگر آنحضرت هیچگونه سرزنشی نسبت به او روا نداشتند.

* در روایت ابوعوانه آمده است: شمشیر از دست وی افتاد. رسول خدا جشمشیر را برگرفتند و گفتند: «من یمنعك منی؟»چه کسی می‌تواند تو را از دست من خلاص گرداند؟! گفت: شما بهترین انسان شمشیر به دست باشید! پیامبر اکرم جفرمودند:

«تَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَأَنِّی رَسُولُ اللَّهِ؟». «شهادت می‌دهی که معبودی بجز خدای یکتا نیست و من رسول خدا هستم؟!».

آن مرد اعرابی گفت: با شما عهد می‌بندم که با شما نجنگم، و باکسانی که بر علیه شما بجنگند همراهی نکنم! گوید: پیامبراکرم جاو را رها کردند. نزد قوم و قبیله‌اش بازگشت، و گفت: هم‌اینک من از نزد بهترین مردم به نزد شما آمده‌ام! [۶۲۹].

* در صحیح بخاری آمده است:مسدّد از ابوعوانه از ابوبشر نقل کرده است که گفت: نام آن مرد اعرابی غَورَث بن حارث بود [۶۳۰]. ابن حَجَر گوید: واقدی پیرامون بیان علت این ماجرا گفته است که نام این اعرابی دُعثور بوده و او مسلمان شده است. اما، از سخن وی چنین برمی‌آید که دو ماجرا بوده است که در دو غزوه روی داده است، والله اَعلم [۶۳۱].

به هنگام بازگشت از این غزوه، مسلمانان زنی از مشرکان را به اسارت گرفتند. شوهر آن زن نذر کرد که از آن مکان بازنگردد تا خون یکی از یاران محمد جرا بریزد. شبانه آمد. رسول خدا جدو تن را برای دیدبانی و زیرنظر گرفتن تحرکات دشمن تعیین فرموده بودند: یکی عبادبن بِشر، و دیگری عمّار بن یاسر. آن مرد تیری بسوی عباد پرتاب کرد. وی ایستاده بود و نماز می‌گزارد. وی تیر را از بدن خویش بیرون کشید، اما نمازش را باطل نکرد. دو تیر دیگر نیز بسوی او پرتاب کرد، اما وی از نماز خارج نشد تا سلام نماز را داد. رفیق وی بیدار شد و گفت: سبحان‌الله! چرا مرا بیدار نساختی؟! گفت:من به تلاوت سوره‌ای از قرآن مشغول بودم، و خوش نداشتم آن را قطع کنم! [۶۳۲].

این غزوه در جهت هراس افکندن در دل‌های آن بادیه‌نشینان سنگدل بسیار مؤثّر افتاد. اگر تفاصیل سرایای بعد از این غزوه را مورد بررسی قرار دهیم، می‌بینیم که این طوایف و قبایل غطفان پس از این غزوه دیگر جرأت نکردند که سربلند کنند، و اندک اندک، مواضعشان نرم‌تر گردید، تا آنکه تسلیم شدند. حتی می‌بینیم که چند طایفه از این اعراب نیز در فتح مکه در کنار مسلمانان می‌جنگند، و در غزوۀ حُنَین شرکت می‌کنند، و از غنائم آن سهم می‌برند، و پس از بازگشت از غزوۀ فتح مکه جمع‌آوری کنندگان زکات بسوی آنان اعزام می‌شوند، و آنان زکات می‌دهند، و به این ترتیب، هر سه جناح جنگ‌افروز که در جنگ احزاب متشکل شده بودند، درهم شکسته شدند، و سراسر منطقه را امنیت و صلح فرا گرفت، و مسلمانان پس از آن توانستند به سادگی هر اختلال و اشکالی که در گوشه‌ای از جانب طایفه یا قبیله‌ای پیش بیاید، رفع و رجوع کنند. هم‌چنین، به دنبال این غزوه، زمینه‌سازی برای فتح شهرها و ممالک دیگر نیز آغاز شد، زیرا، اکنون دیگر اوضاع داخلی به نفع اسلام و مسلمین کاملاً دگرگون گردیده بود.

پس از بازگشت از این غزوه، رسول خدا جتا ماه شوّال سال هفتم هجرت در مدینه اقامت کردند، و در طول این مدت اقامت، چند سریه به اطراف اعزام فرمودند که برخی تفاصیل مربوط به آن‌ها از این قرار است:

۱- سریۀ غالب بن عبدالله لَیثی بسوی بنی المُلوَّح در ناحیۀ قُدَید: در ماه صفر یا ماه ربیع‌الاول سال هفتم هجرت. بنی مُلوّح، همراهان بشر بن سُوَید را کشته بودند، و این سریه برای خونخواهی وی اعزام گردید. شبانه بر آنان شبیخون زدند، عدّه‌ای را کشتند، و چارپایانشان را با خود بردند. سپاه عظیمی از دشمنان رزمندگان مسلمان را تعقیب کردند. وقتی به نزدیکی مسلمانان رسیدند، بارش باران آغاز شد، و سیل عظیمی فیمابین مشرکان و مسلمانان حائل گردید، و مسلمانان توفیق یافتند که به سلامت بازگردند.

۲- سریۀ حِسمی: این سریه در ماه جمادی‌الثانیۀ سال هفتم هجرت روی داد، و چگونگی آن در اثنای گزارش نامه‌نگاری به پادشاهان و فرمانروایان شرح داده شد.

۳- سریۀ عمربن خطّاب به ناحیۀ تُربَه: در ماه شعبان سال هفتم هجرت، به اتفاق سی تن از رزمندگان اسلام. شبانه سیر می‌کردند و روزها پنهان می‌شدند و استتار می‌کردند. خبر حرکت آنان به هوازن رسید و همگی گریختند. وقتی عمر به مناطق محل سکونت آنان رسید، احدی را در آن مناطق نیافت، و به سوی مدینه بازگشت.

۴- سریۀ بشیربن سعد انصاری بسوی بنی مُرّه در ناحیۀ فَدَک: در ماه شعبان سال هفتم هجرت، به اتفاق سی تن از رزمندگان مسلمان. بشیر بسوی آنان عزیمت کرد و گوسفندان و دام‌های بسیار با خود برد. بهنگام بازگشت، شبانه تعقیب‌کنندگان وی را دریافتند. او و همراهانش، دشمن را به رگبار تیر بستند، تا وقتی که تیرهای بشیر و یارانش تمام شد، و همگی آنان بجز بشیر کشته شدند. وی را که مجروج شده بود، به قریۀ فدک بردند، و نزد چند تن از یهودیان اقامت کرد تا زخم‌هایش بهبود یافت و به مدینه بازگشت.

۵- سریۀ غالب بن عبدالله لیثی: در ماه رمضان سال هفتم هجرت بسوی بنی‌عَوال و بنی عبد بن ثعلبه در ناحیۀ مَیفَعَه، و به قولی بسوی حُرَقات طایفه‌ای از جُهینه، به اتفاق یکصد و سی تن از رزمندگان مسلمان. یکجا بر سر آنان ریختند، و هر که از آنان پیش آمد از دم تیغ گذرانیدند، و گاوان و شتران و گوسفندان فراوان با خود بردند. در همین سریه بود که اُسامه بن زید نَهیک بن مِرداس را با آنکه لا‌اله‌الا‌الله گفته بود به قتل رسانید وقتی به نزد رسول خدا جبازگشتند و بر آنحضرت وارد شدند، و اُسامه ماجرا را برای ایشان بازگفت، فریاد تکبیر بر سر او زدند و گفتند: «اقتلته بعد ما قال لااله الاالله؟»با آنکه لااله‌الاالله گفته بود، او را به قتل رسانیدی؟! اُسامه گفت: وی این کلمۀ طیبه را برای حفظ جانش بر زبان آورد!؟ نبی اکرم جفرمودند: «فَهلا شَققت صدرة فتعلم اصادق هوا ام کاذب؟»اگر چنین است، چرا سینه‌اش را نشکافتی تا دریابی که او راست می‌گوید یا دروغ می‌گوید؟!.

۶- سریۀ عبدالله بن رواحه بسوی خیبر: در ماه شوْال سال هفتم هجرت، به اتفاق سی تن سوارکار. ماجرای این سریه چنان بود که اسیر- یا بشیر- بن رازم اعراب غطفان را فراهم می‌آورد تا برای کارزار با مسلمانان آماده شوند. رزمندگان مسلمان او را به همراه سی تن از یارانش راهی مدینه کردند، و او را امیدوار ساختند که رسول خدا وی را والی خیبر گردانند. وقتی به وادی قرقرۀ نیار رسیدند، بین طرفین بدگمانی پدید آمد، و منجر به قتل اَسیر (یا: بشیر) و تمامی سی تن یاران وی گردید. واقدی این سریه را در ماه شوال سال ششم هجرت، چند ماه پیش از فتح خیبر، ثبت کرده است.

۷- سریۀ بشیر بن سعد انصاری بسوی یمن و جبار [۶۳۳]: در ماه شوال سال هفتم هجرت، به اتفاق سیصد تن از رزمندگان اسلام، به منظور رویارویی با جماعت انبوهی که برای غارت کردن حومۀ مدینه گردهم آمده بودند. شبانه سیر می‌کردند، و روزها در کمین دشمن می‌نشستند. وقتی دشمنان خبر عزیمت سپاه اسلام را شنیدند، گریختند، و بشیر دام‌‌‌ها و چارپایان بسیار به غنیمت گرفت، و دو تن از آنان را اسیر کرد، و آندو را به مدینه نزد رسول خدا جآورد، و آندو اسلام آوردند.

۸- سریۀ ابو حَدرَد اَسلَمی بسوی ناحیۀ غابه [۶۳۴]: ابن قیم این سریه را در سال هفتم هجرت پیش از عُمرة القضاء ثبت کرده است. خلاصۀ ماجرا از این قرار بوده است که مردمی از طایفۀ بنی جُشَم بن معاویه به اتفاق جماعت انبوهی بسوی ناحیۀ غابه راهی شد، و در نظر داشت که طایفۀ قیس را بر کارزار با مسلمانان تحریک کند. رسول خدا جابوحدرد را با دو تن دیگر فرستادند تا از او حال و خبری کسب کنند. فرستادگان رسول خدا جبهنگام غروب آفتاب، به نزد آن جماعت رسیدند. ابوحدود در گوشه‌ای کمین کرد، و دو رفیق دیگرش نیز در جای دیگری کمین کردند، و نگذاشتند چوپان آنان بازگردد تا وقتی که پاسی از شب گذشت، و همه جا تیره و تار گردید. رئیس آن قبیله به تنهایی بیرون آمد. وقتی خواست از نزدیکی ابوحدرد بگذرد، وی تیری بسوی مغز او نشانه رفت. رئیس قبیله از پار درافتاد و هیچ صدایی از او برنیامد. ابو حدرد سر از تن وی جدا کرد و آن سر بریده را در کنار اردوگاه خویش نصب کرد، و فریاد تکبیر سر داد. دو رفیق وی نیز فریاد تکبیر سر دادند، و به تعقیب دشمن پرداختند آن جماعت نیز، جز آنکه پای به فرار بگذارند، کاری نتوانستند بکنند، و این سه تن رزمندۀ مسلمان اشتران و گوسفندان فراوان به غنیمت گرفتند و با خود بردند.

[۶۲۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۰۷-۴۰۸، ج ۲، ص ۵۹۳. [۶۲۸] صحیح البخاری، «باب غزوة ذات الرقاع» ج ۲، ص ۵۹۲؛ صحیح مسلم، «باب غزوة ذات الرقاع» ج ۲، ص ۱۱۸. [۶۲۹] مختصر سیرة الرسول، شیخ عبدالله نجدی، ص ۲۶۴؛ نیز نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۴۱۶. [۶۳۰] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۳. [۶۳۱] فتح الباری، ج ۷، ص ۴۲۸. [۶۳۲] زاد المعاد؛‌ ج ۲، ص ۱۱۲. نیز برای تفاصیل مطالب مربوط به این غزوه، نکـ: سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۲۰۳-۲۰۹؛ زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۱۰-۱۱۲؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۴۱۷-۴۲۸. [۶۳۳] «جَبار»، ناحیه‌ای از اراضی محل سکونت بنی غطفان، یا طوایف فزارة و عذرة بوده است. [۶۳۴] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۹-۱۵۰؛ سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۶۲۹-۶۳۰. وی نام ابوحدرد را بصورت ابن ابی حدرد آورده است. برای تفصیل مطلب پیرامون این سرایا، نکـ: رحمةاللعالمین، ج ۲، ص ۲۲۹-۲۳۱؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۴۸-۱۵۰؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، همراه با حواشی آن، ص ۳۱؛ مختصر سیرة الرسول، ص ۳۲۲-۳۲۴.

عمره القضاء

حاکم نیشابوری گوید: اخبار و روایات در حدّ تواتر حاکی از آن‌اند که وقتی هلال ذیقعده رؤیت شد، پیامبراکرم جاصحابشان را امر فرمودند که برای به جای آوردن قضای عُمرۀ پیشین خود آماده شوند، و هیچ‌یک از مسلمانانی که در غزوۀ حدیبیه شرکت داشتند، بر جای نمانند. همگی عازم شدند، بجز کسانی که پیش از آن به شهادت رسیده بودند. گروهی از دیگر مسلمانان نیز عازم ادای عمره شدند، و عدۀ آنان بجز زنان و کودکان بالغ بر دو هزار گردید [۶۳۵].

حضرت رسول‌اکرم جبه هنگام عزیمت به این سفر، عُویف بن اضبط دیلی یا ابورُهْم غِفاری را جانشین خویش در مدینه گردانیدند، و شصت شتر برای قربانی به راه انداختند و نگهداری آن‌ها را به ناجیه‌بن جُندُب اسلَمی سپردند، و ذی‌الحلیفه احرام عُمره بستند، و تلبیه گفتند، و مسلمانان همراه ایشان تلبیه گفتند، و با آمادگی کامل از جهت حمل اسلحه و همراه داشتن جنگجویان و رزمندگان عازم این سفر شدند، زیرا، خوف آن داشتند که قریشیان نیرنگی ساز کنند. وقتی به ناحیۀ یأجُح رسیدند، تمامی اسباب و وسائل و اسلحۀ خویش را از قبیل شمشیر و سپر و تیر و نیزه فرو نهادند، و اوس بن خَوْلی انصاری را با دویست رزمندۀ مسلمان بر آن‌ها گماردند، و با اسلحۀ راکب یعنی تنها یک شمشیر در غلاف برای هر فرد، به مکۀ مکرّمه وارد شدند [۶۳۶].

رسول خدا جبه هنگام ورود به مکه بر ناقۀ قَصواء خویش سوار شدند، و مسلمانان شمشیرها حمایل کرده و اطراف آنحضرت را گرفته بودند و تلبیه می‌گفتند.

مشرکان مکه برفراز کوه قُعَیقِعان، کوهی که در شمال کعبۀ مکرمه قرار گرفته بود، برآمدند تا مسلمانان را زیرنظر بگیرند. پیش از آن با یکدیگر گفته بودند که وی در حالی بر شما وارد می‌شود که وبای یثرب آنان را سُست و بی‌رمق گردانیده است! نبی‌اکرم جبه اصحاب خود امر فرمودند که سه شوط نخستین طواف کعبه را به صورت هروَله بدوند، و فقط فاصلۀ میان دو رکن را آرام راه بروند. علت این‌که آنحضرت امر نفرمودند تمامی شوط‌های طواف را به صورت هروله بدوند، ارفاق و مدارا نسبت به اصحابشان بود، و علت آنکه امر فرمودند بدانگونه طواف کنند، این بود که مشرکان نیرومندی و توانمندی آنحضرت و مسلمانان را ببینند [۶۳۷]، همچنانکه امر فرمودند، مسلمانان به هنگام طواف «اضطِباع» کنند، یعنی شانه‌های راستشان را برهنه سازند، و دو سرِ جامۀ احرام را بر شانه‌های چپشان بیافکنند. رسول خدا جاز گردنه‌ای که ایشان را به جَحون می‌رسانید و از آنجا می‌گذرانید، وارد مکه شدند. مُشرکان صف کشیده بودند و ایشان را می‌نگریستند. پیامبر بزرگ اسلام، از موقع احرام، پیوسته لبیک لبیک می‌گفتند تا وقتی که با عصای خویش حجرالاسود را اِستِلام کردند، آنگاه طواف کردند، و مسلمانان نیز طواف کردند، در حالیکه عبدالله بن رواحه پیشاپیش رسول خدا جشمشیر حمایل کرده بود و چنین رجز می‌خواند:

خلوا بنی الکفار عن سبیله
خلوا فکل الخیر فی سبیله
قد انزل الرّحمن فی تنزیله
فی صحف تتلی علی رسوله
یا رب انی مؤمن بقیله
انی رأیت الحق فی قبوله
بان خیر القتل فی سبیله
الیوم نضربکم علی تنزیله
ضربا یزیل الهام عن مقیله
و یذهل الخلیل عن خلیله [۶۳۸]

ای کافرزادگان، از سر راه کنار بروید. کنار بروید که هر خیر و خوبی در راه اوست، خداوند رحمان پیام خود را در تنزیل خویش، در صحیفه‌هایی که بر رسول او تلاوت می‌شود فرو فرستاده است،

ای خدای من، من به گفتار وی ایمان دارم، و من حق را در پذیرفتن او دریافته‌ام، و این‌که بهترین کشته شدن‌ها در راه اوست، و ما امروز بر شما ضربت فرود می‌آوریم بر مبنای تنزیل او،

آنچنان ضربتی که جمجمه‌ها را از جایگاهشان برکنند، و دوست را از حال دوست بی‌خبر سازند!.

به روایت از اَنَس آورده‌اند که عمر گفت: ای پسر رواحه، در محضر رسول خدا جو در حرم خدا شعر می‌گویی؟! نبی‌اکرم جبه او گفتند:

«خل عنه یا عمر، فلهوا أسرع فیهم من نضح النبل» [۶۳۹]. «او را به حال خود واگذار، ای عمر، که اشعار ابن رواحه در برابر اینان از رگبار تیر کارسازتر و مؤثرتر است!».

رسول خدا جو مسلمانان سه شوط نخستین طواف را هروله کنان انجام دادند. وقتی مشرکان آن صحنه را دیدد، گفتند: اینان‌اند که شما گمان می‌کردید وبای یثرب سست و بی‌رمقشان گردانیده است، اینان از چنین و چنان هم چالاک‌ترند!؟ [۶۴۰].

وقتی پیامبر اکرم جاز طواف کعبۀ معظّمه فراغت یافتند، به سعی میان صفا و مروه پرداختند، و همین که از سعی صفا و مروه بپرداختند، اشتران قربانی را در کنار تپۀ مروه بازداشته بودند، فرمودند: اینجاه قربانگاه است، «هذا المنحر، وكل فجاج مكة منحر»و تمامی کوی و برزن مکه قربانگاه است! آنگاه، شتر خود را در کنار تپۀ مروه قربانی کردند، و همانجا سر مبارکشان را تراشیدند. مسلمانان نیز چنان کردند. سپس گروهی از رزمندگان را بسوی یأجُج فرستادند تا در کنار اسلحه و مهمات و وسایل جنگی اقامت کنند، و آن رزمندگان دیگر بیایند و مناسکشان را ادا کنند، و چنین شد.

رسول خدا جسه روز کامل در مکه اقامت کردند. بامداد روز چهارم، مشرکان به نزد علی آمدند و گفتند: به رفیقت بگو: از میان ما بیرون شو که مهلتت سرآمده است!؟ نبی‌اکرم جنیز از مکه بیرون شدند، و در ناحیۀ سَرِف اُطراق کردند و در آنجا اقامت فرمودند.

زمانی که رسول خدا جعازم خروج از مکه شدند، دختر حمزه همراه آنان شد و می‌گفت: عموجان! عموجان! علی آن دختر خردسال را در آغوش گرفت، و علی و جعفر و زید بر سر نگهداری آن دختر به کشمکش پرداختند. نبی‌اکرم جبه نفع جعفر حکم کردند، زیرا خالۀ آن دختر همسر جعفر بود.

در اثنای این عُمره، پیامبراکرم جمیمونه دختر حارث عامری را به همسری خویش درآوردند. آنحضرت پیش از ورود به مکه جعفربن ابی‌طالب را پیشاپیش نزد میمونه فرستاده بودند. وی نیز کار خود را به عباس که شوهر خواهر او بود، واگذار کرد. عباس میمونه را به عقد ازدواج حضرت رسول‌اکرم جدرآورد، و هنگامی که ایشان خواستند از مکه خارج شوند، ابورافع را برجای نهادند تا میمونه را به همراه بیاورد و در بین راه به ایشان ملحق گرداند، و در ناحیۀ سَرِف با او زفاف کردند [۶۴۱].

این سفر عُمره را «عُمرة القضاء» نامیدند، یا بخاطر آنکه قضای عمرۀ حُدیبیه بود، یا به حساب آنکه بر مبنای «مُقاضات» یعنی مصالحه‌ای که درحدیبیه روی داد، انجام پذیرفت. محققان این وجه دوم را ترجیح داده‌اند [۶۴۲]، چنانکه در مجموع این عمره به چهار نام نامیده شده است: عُمرةالقًضاء، عمرة القضیة، عمرةالقِصاص، عُمرةالصُّلح [۶۴۳].

[۶۳۵] فتح الباری، ج ۷، ص ۵۰۰. [۶۳۶] همان؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۱. [۶۳۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۱۸، ج ۲، ص ۶۱۰-۶۱۱؛ صحیح مسلم، ج ۱، ص ۴۱۲. [۶۳۸] متن اشعار و ترتیب ابیات در روایات به گونه‌ای بی‌سامان آمده است، و ما آن‌ها را به این ترتیب به سامان آورده‌ایم. [۶۳۹] سُنن ترمذی، ابواب استیذان و ادب،«باب ماجاء فی انشاد الشعر»، ج ۲، ص ۱۰۷. [۶۴۰] صحیح مسلم، ج ۱، ص ۴۱۲. [۶۴۱] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۲. [۶۴۲] نکـ: زاد المعاد، ج ۱، ص ۱۷۲؛ نیز نکـ: فتح ا لباری، ج ۷، ص ۵۰۰. [۶۴۳] فتح الباری، ج ۷، ص ۵۰۰.

چهار سریۀ دیگر

رسول خدا جپس از بازگشت از این سفر عمره نیز چند سریه اعزام فرمودند که به ترتیب ذیل است:

۱- سریۀ ابوالعوجاء: در ذیحجۀ سال هفتم هجرت، به اتفاق پنجاه رزمندۀ مسلمان. رسول خدا جوی را بسوی بنی‌سُلیم فرستادند که آنان را به اسلام دعوت کند. گفتند: ما را نیازی به این دعوت تو نیست! و با او سخت درگیر کارزار شدند، و در آن کارزار ابوالعوجاء مجروح گردید، و دو تن از دشمنان به اسارت مسلمانان درآمدند.

۲- سریۀ غالب بن عبدالله: بسوی محلی که یاران بشیربن سعد در ناحیۀ فَدَک کشته شده بودند، در ماه صفر سال هشتم هجرت. وی به اتفاق دویست تن از رزمندگان اعزام شده اشتران فراوانی به غنیمت گرفتند، و عدۀ زیادی از دشمنان را به قتل رسانیدند.

۳- سریۀ ذات اَطلَح، در ماه ربیع‌الاول سال هشتم هجرت. بنی قضاعه جماعتی انبوه را تدارک دیده بودند تا بر مسلمین شبیخون بزنند. رسول خدا جکعب بن عُمیر انصاری را به اتفاق پانزده تن از مسلمانان رزمنده بسوی آنان فرستادند. با دشمن رویاروی شدند، و آنان را به اسلام دعوت کردند، اما، آنان دعوت اسلام را نپذیرفتند، و آنان را به رگبار تیر بستند تا تمامی آنان به شهادت رسیدند، بجز یک تن از آن گروه که به شدت مجروح شده بود و از میان کشتگان بیرون کشیده شد [۶۴۴].

۴- سریۀ ذات عِرق، بسوی هوازِن، در ماه ربیع‌الاوّل سال هشتم هجرت. بنی هوازن پیاپی دشمنان اسلام را مدد رسانیده بودند. رسول خدا جنیز شُجاع بن وَهب اَسَدی را به اتفاق پانزده تن مرد رزمنده بسوی آنان اعزام فرمودند. اُشتران فراوانی را از دشمن به غنیمت گرفتند، و دچار دردسری نشدند [۶۴۵].

[۶۴۴] رحمةللعالمین، ج ۲، ص ۲۳۱. [۶۴۵] همان؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۳۳ پ.

جنگ مُوته

این جنگ، بزرگ‌ترین نبرد خونین، و عظیم‌ترین مبارزۀ جدّی بود که مسلمانان در زمان حیات رسول خدا جدرگیر آن شدند، و آن مقدّمه و پیش‌درآمدی بود برای فتوحات بعدی در بلاد مسیحی‌نشین. این نبرد در ماه جمادی‌الاولی سال هشتم هجرت- مطابق با اوگوست یا سپتامبر ۶۶۹ میلادی- روی داد.

«مؤتَه» دهکده‌ای بود در پایین دست بُلقاءِ شام، که فاصلۀ آن تا بیت‌المقدس دو منزل راه بود.

انگیزۀ نبرد

انگیزۀ این نبرد آن بود که رسول خدا جحارث بن عُمیر اَزْدی را با نامه‌ای از جانب خویش بسوی فرمانروای بُصری فرستادند، شُرحبیل بن عمرو غسّانی- که از جانب قیصر روم والی بُلقاء بود- سر راه را بر او گرفت، و او را دست بسته تحویل قیصر روم داد. و او نیز گردن حارث بن عُمیر را زد.

در آن روزگار، کشتن سفیران و فرستادگان یکی از ناهنجارترین جنایات به شمار می‌آمد، و برابر یا فراتر از اعلان جنگ به حساب می‌آمد. رسول خدا جوقتی این گزارش‌ها به ایشان رسید، برایشان بسیار گران آمد، و لشکری را که بالغ بر سه هزار رزمندۀ مسلمان بود بسوی آنان اعزام فرمودند [۶۴۶]. این بزرگ‌ترین سپاه اسلام بود که پیش از آن به چنین انبوهی، مگر در جنگ احزاب، سابقه نداشت.

[۶۴۶] زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۵۵؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۵۱۱.

امیران سپاه اسلام

رسول خدا جبر این سریه، زیدبن حارثه را به عنوان فرمانده تعیین کردند، و در عین حال فرمودند:

«إِنْ قُتِلَ زَیْدٌ فَجَعْفَرٌ، فَإِنْ قُتِلَ جَعْفَرٌ فَعَبْدُ اللَّهِ بن رَوَاحَةَ» [۶۴۷]. «اگر زید به قتل رسید، جعفر امیر سپاه باشد، و اگر جعفر به قتل رسید، عبدالله بن رواحه امیر سپاه گردد!».

آنحضرت برای این سه فرمانده نظامی یک لوای سفیدرنگ بستند و آن را به دست زیدبن حارثه دادند، و به آنان سفارش فرمودند که به محل قتل حارث‌بن عُمَیر بروند، و اهالی آنجا را بسوی اسلام دعوت کنند، اگر پذیرفتند، پذیرفتند، و اگر نپذیرفتند، بر علیه آنان از خداوند مددجویند و با آنان کارزار کنند، و نیز به آنان فرمودند:

«اغزوا باسم الله، فی سبیل‌الله، من كفر بالله! لا تغدروا، ولا تغلوا، ولا تقتلوا ولیداً ولا امرأة، ولا كبیراً فانیاً، ولا منعزلا بصومعة، ولا تقطعوا نخلاً ولا شجرة، ولا تهدموا بناء» [۶۴۸]. «بنام خدا در راه خدا با کسان که کافر به خدا شده‌‌اند بجنگید! نیرنگ نزنید، غارت نکنید، نوزادان و زنان را نکشید، متعرض پیران سالخورده نشوید، به گوشه‌گیران صومعه نشین کاری نداشته باشید، و متعرض نخلستان‌ها و باغستان‌ها نشوید، و ساختمان‌ها را تخریب نکنید!».

[۶۴۷] صحیح البخاری، «باب غزوة مؤثَة من ارض الشام»، ج ۲، ص ۶۱۱. [۶۴۸] مختصر سیرةالرسول، ص ۳۲۷. این حدیث، نه در ارتباط با این داستان، در صحیح مسلم و سنن ابی داود، و سنن ترمذی و سنن ابن ماجه و دیگر منابع حدیثی با عبارات مختلف روایت شده است.

وداع پیامبر با سپاهیان اسلام

وقتی که سپاهیان اسلام عازم خروج از مدینه شدند، مردم همه گرد آمدند، و با فرماندهان سپاه رسول خدا جوداع کردند و به آنان درود و بدرود گفتند، و در آن حال و احوال، یکی از امیران سپاه- عبدالله بن رواحه- گریست. مردم گفتند، علّت گریستن شما چیست؟ گفت: هان، بخدا، من نه به دنیا فریفته‌ام و نه به شما وابسته‌ام! اما، شنیدم رسول خدا جآیه‌ای از کتاب خدا می‌خواندند که در آن از آتش دوزخ چنین یاد شده بود:

﴿ وَإِن مِّنكُمۡ إِلَّا وَارِدُهَاۚ كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتۡمٗا مَّقۡضِيّٗا٧١ [مریم: ۷۱].

«و هیچ‌یک از شما نیست که وراد آن نشود، این قضیه در نزد خدای تو حتمی و قطعی شده است!».

نمی‌دانم چگونه خواهم توانست پس از ورود به آتش دوزخ از آن خارج گردم؟! مسلمانان گفتند: خداوند با شما باشد، به سلامت بروید، خداوند از شما دفاع کند، و شما را پیروز و غنیمت گرفته به نزد ما بازگرداند!.

عبدالله بن رواحه گفت:

لکننی أسأل الرحمن مغفرة
وضربة ذات فرغ تقذف الزبدا
او طعنة بیدی حرّان مجهزة
بحربة تنفذ الاحشاء والکبدا
حتی‌یقال اذا مروا‌علی‌جدثی
یا ارشد الله من غاز وقد رشدا

«امّا من، از خداوند رحمان طلب مغفرت می‌کنم، و طالب ضربتی عمیق از شمشیر هستم که مغز سرم و مغز استخوان‌هایم را متلاشی کند،

یا زخمی از سرنیزه به دست سرنیزه افکنی ماهر و کارآمد، با نیزه‌ای که دل و روده و جگرم را بیرون بریزد،

تا آن زمان که بر آرامگاه من بگذرند، بگویند: خدایا، چه رزمنده‌ای یافته‌ای! که واقعاً راه یافته است!».

آنگاه، مسلمانان برای بدرقۀ فرماندهان سپاه اسلام از مدینه بیرون شدند، رسول خدا جنیز آنان را بدرقه فرمودند تا به ثنیۀالوداع (تپۀ خداحافظی) رسیدند، و در آنجا درنگ کردند، و با سپاهیان خویش وداع کردند [۶۴۹].

[۶۴۹] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۷۳-۳۷۴؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۶.

حرکت سپاه اسلام

سپاه اسلام به سمت شمال به راه افتادند و رفتند تا به مَعان در سرزمین شام، همسایۀ شمالی اراضی حجاز، رسیدند. در آنجا نیروهای اطلاعاتی به فرماندهان سپاه خبر رسانیدند که هراکلیتوس در مآب در سرزمین بلقاء با سپاهی متشکل از یکصدهزار جنگجویان رومی فرود آمده و یکصد هزار تن از طوایف لَخم و جُذام و بَلقَین و بَهراء و بَلِی به آنان پیوسته‌اند.

تشکیل شورای مشورتی

مسلمانان هرگز در محاسبات خویش، برخورد با چنین لشکری بی‌حد و حصر را که در این سرزمین دوردست ناگهان در برابر آن قرار گرفته بودند، نیاورده بودند. آیا سپاه کوچکی که بیش از سه هزار تن رزمنده ندارد، می‌تواند بر چنین لشکری بزرگ و بی‌کران همانند دریای خروشان که دویست هزار رزمنده با خود دارد، یورش ببرد؟! مسلمانان سرگردان شدند، و در مَعان دو شب را به اندیشه در این امر گذرانیدند، و در این زمینه به بحث و مشورت و تبادل‌نظر پرداختند. آنگاه گفتند: به رسول خدا جنامه می‌نویسیم و آمار دشمن را به اطلاع ایشان می‌رسانیم. یا برای ما نیروی کمکی اعزام می‌کنند، یا فرمان خویش را به ما ابلاغ می‌فرمایند، و ما نیز اجرا خواهیم کرد.

عبدالله بن رواحه با این نظر مخالفت کرد، و سپاهیان را به کارزار تشویق کرد و گفت: ای قوم من، بخدا، این چیزی که اینک خوش ندارید، همان است که در طلب آن عزیمت کرده‌اید: شهادت! ما در برابر سپاه دشمن با تکیه بر عِدّه و عُدّه و کثرت رزمندگان نمی‌جنگیم، تنها تکیه‌گاه ما همین دین اسلام است که خداوند ما را به واسطۀ آن کرامت فرموده است. بیایید به راه بیفتیم. ما احدی الحُسنَیین را در پیش داریم: یا پیروزی یا شهادت! و بالاخره، همگی اتفاق‌نظر پیدا کردند و بر اجرای پیشنهاد عبدالله بن رواحه عزم جزم کردند.

پیشروی سپاه اسلام بسوی دشمن

سپاهیان اسلام، پس از آنکه دو شب را در معان به بررسی کارها و سنجش اوضاع گذرانیده بودند، بسوی سرزمین دشمن پیش رفتند تا با لشکریان هراکلیتوس در یکی از دهکده‌های بلقاء که آن را «مَشارِف» می‌گفتند، رویاروی شدند. آنگاه، دشمن نزدیک‌تر شد، و مسلمانان در مُؤتَه موضع گرفتند، و در آنجا اردو زدند، و برای کارزار آماده شدند، و قُطبَه بن قتادۀ عُذری را بر میمنۀ سپاه، و عباده بن مالک انصاری را بر میسرۀ سپاه گماردند.

آغاز نبرد و جایگزینی فرماندهان

طرفین در موته با یکدیگر رویاروی شدند، و کارزاری سخت درگرفت. سه هزار رزمندۀ مسلمان در معرض حملات شدید دویست هزار جنگجوی رومی قرار گرفته بودند. نبردی شگفت بود که دنیای آن روز با ناباوری و سرگشتگی به آن می‌نگریست، اما، آنگاه که باد ایمان به وزش درآید، شگفتی‌های بسیار رُخ نماید!.

زید بن حارثه «حب رسول الله» [۶۵۰]رایت را به دست گرفت، و با شجاعتی وصف‌ناپذیر، و شهامتی بی‌نظیر که جز درمیان قهرمانان مسلمان همانند نداشت، نبرد را آغاز کرد، و آنقدر جنگید و جنگید تا درمیان نیزه‌های فراوان که از سوی دشمن بر سر او می‌بارید، غوطه‌ور گردید و بی‌هوش بر زمین افتاد.

بی‌درنگ، رایت جنگ را جعفربن ابی‌طالب به دست گرفت، و او نیز کارزاری بی‌نظیر را آغاز کرد، تا آنکه سنگینی کارزار او را از پای درانداخت. خود را از اسب ابلق خویش بر زمین افکند و اسب را پی کرد. آنگاه به جنگیدن ادامه داد تا دست راست وی قطع شد. رایت جنگ را به دست چپ سپرد، و همچنان می‌جنگید تا دست چپ وی نیز قطع شد. رایت جنگ را با دو کتف خویش گرفت، و همچنان آن را برافراشته نگاه می‌داشت تا به قتل رسید. گویند: یک جنگجوی رومی بر او ضربتی با شمشیر وارد کرده و پیکر او را به دو نیم کرده است، و خداوند در برابر دو بال پیکر او که از دست داد، دو بال در بهشت به او پاداش داد، تا با آن دو بال به هر جا که می‌خواهد پرواز کند، و بهمین جهت، «جعفر طیار» نامیده شد، و هم‌چنین «جعفر ذوالجناحین» لقب گرفت.

* بخاری از نافع روایت می‌کند که ابن عمر برای او چنین بازگفت که در آن روز، وی بر بالین جنازۀ جعفر ساعتی درنگ کرده است و پنجاه زخم نیزه و شمشیر را برشمرده است که هیچ‌یک از آن زخم‌ها بر گردۀ او نبوده است! [۶۵۱].

*به روایت دیگر، ابن عُمَر گفت: در آن جنگ من همراه سپاه اسلام بودم. برای یافتن جعفربن ابی‌طالب به جستجو پرداختیم، وی را درمیان کشتگان یافتیم، و در پیکر وی نَوَد و چند زخم شمشیر و جای نیزه مشاهده کردیم. [۶۵۲]عُمری به روایت از نافع، این عبارت زا افزودهاست: مشاهده کردیم و دریافتیم که همۀ آن زخم‌ها در قسمت جلو پیکر اوست! [۶۵۳].

وقتی جعفر به دنبال این کارزار قهرمانانه و دلیرانه به قتل رسید، رایت جنگ را عبدالله بن رواحه برافراشت، و به خطْ مقدّم رفت، و همچنان بر اسب خویش سوار بود. با خویشتن به حدیث نفس پرداخت، و اندکی درنگ کرد، آنگاه چرخی زد و گفت:

اقسمت یا نفس لتنزلنه
کارهة أو لتطاو عنه
ان اجلب الناس وشدو الرنة
مالی اراك تکرهین الجنه

«سوگند یاد کرده‌ام ای نفس، تو وارد این میدان می‌شوی، چه با اکراه، و چه از روی میل و رغبت،

هرچند که مردم هیاهو به راه اندازند و ساز جنگ ساز کنند، چه شده است که می‌بینم بهشت را خوش نداری؟!».

آنگاه از اسب فرود آمد. یکی از عموزاده‌هایش تکۀ گوشتی برایش آورد و گفت: با این قطعۀ گوشت استخوانت را محکم گردان، که در این روزها مصائب بسیار دیده‌ای!؟ عبدالله آن قطعۀ گوشت را از دست وی گرفت و گازی به آن زد، آنگاه آن را بسویی افکند و شمشیر برگرفت، و به خطّ مقدّم رفت، و کارزار کرد تا کشته شد.

[۶۵۰] عزیز کرده و محبوب رسول خدا جم. [۶۵۱] صحیح البخاری، «باب غزوة مؤتة من ارض الشام»، ج ۲، ص ۶۱۱. [۶۵۲] همان. [۶۵۳] نکـ: فتح الباری، ج ۷، ص ۵۱۲. ظاهر این دو حدیث اختلاف در شمار زخم‌های پیکر جعفر طیار است؛ اما میان آندو چنین جمع کرده‌اند که در روایت اخیر زخم‌های ناشی از اصابت تیر نیز به حساب آمده است.

رایت جنگ در دست یکی از شمشیرهای خدا

در آن هنگام، مردی از بنی عَجلان، به نام ثابت بن اقرم، پای پیش نهاد و رایت جنگ را برگرفت و گفت: ای جماعت مسلمانان، بر سر مردی از میان خود توافق کنید! گفتند: تو!؟ گفت: من چنین نکنم! مردم بر خالد بن ولید توافق کردن. وقتی رایت جنگ را به دست گرفت، کارزاری سخت کرد. چنانکه بخاری به روایت از خالدبن ولید آورده است که گفت: در جنگ موته، نه شمشیر در دست من از کار افتاد، و جز یک شمشیر یمانی چیزی در دست من باقی نماند [۶۵۴]. به روایت دیگر، وی گفت: در جنگ موته، نه شمشیر در دستان من خرد شدند، و تنها یک شمشیر یمانی را که داشتم در دست من صبوری کرد و باقی ماند! [۶۵۵].

در روز نبرد موته، رسول خدا جاز طریق وحی باخبر شدند و پیش از آنکه اخبار میدان جنگ به مردم برسد، گفتند:

«أَخَذَ الرَّایَةَ زَیْدٌ فَأُصِیبَ ثُمَّ أَخَذَهَا جَعْفَرٌ فَأُصِیبَ ثُمَّ أَخَذَهَا ابْنُ رَوَاحَةَ فَأُصِیبَ». «رایت جنگ را زید برگرفت و مجروح شد، آنگاه جعفر برگرفت و مجروح شد، آنگاه ابن رواحه برگرفت و مجروح شد!».

وقتی سخنشان به اینجا رسید، اشک از چشمانشان پاشید و افزودند:

«حَتَّى أَخَذَ الرَّایَةَ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ حَتَّى فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ». «تا آنکه رایت جنگ را یکی از شمشیرهای خداوند برگرفت و کارزار درگرفت و خداوند فتح و پیروزی را نصیب سپاه اسلام گردانید!» [۶۵۶].

[۶۵۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۱۱. [۶۵۵] همان. [۶۵۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۱۱.

پایان نبرد

با آن همه شجاعت بی‌اندازه، و آن همه دلاوری و قهرمانی سرسختانه، بسیار بعید می‌نمود که این سپاه کوچک بتواند در برابر امواج خروشان آن دریای اسلحه و آن انبوه مردان جنگ آزمودۀ سپاه روم مقاومت کند. اما، درست در همین موقع، خالد بن ولید مهارت و نبوغ خویش را در جهت رهایی بخشیدن مسلمانان از آن ورطۀ هولناکی که در آن درافتاده بودند، نشان داد.

روایات، در این‌که سرانجام کار این نبرد به کجا انجامید بسیار مختلف‌اند. از بررسی تمام روایات، چنین برمی‌آید که خالدبن ولید در نخستین روز جنگ موفق شد تمامی روز را در برابر سپاه رومیان مقاومت کند، اما، دریافته بود که بشدت نیازمند به یک حیلۀ جنگی است که ترس و هراس در دل‌های رومیان بیافکند، و درنتیجه بتواند مسلمانان را از آن صحنه مرگبار بیرون ببرد، و رومیان درصدد تعقیب آنان برنیایند، زیرا، وی نیک می‌دانست که اگر مسلمانان پراکنده شوند، و رومیان درصدد تعقیب آنان برآیند، رها شدن از چنگال ایشان بسیار دشوار خواهد بود!.

بامداد روز بعد، اوضاع لشکر را به کلی تغییر داد، و از نو به سازماندهی لشکر پرداخت: جای طلیعۀ لشکر را با سیاهی لشکر عوض کرد، میمنه را میسره گردانید و میسره را میمنه گردانید. وقتی دشمنان سپاه اسلام را دیدند، آن چهره‌ها را ناآشنا یافتند، و با یکدیگر گفتند: برایشان نیروی کمکی رسیده است! سخت به وحشت افتادند. خالد نیز، پس از آنکه دو لشکر با یکدیگر رویاروی شدند، و ساعتی باهم درگیر شدند، در عین اینکه سازمان لشکر را دست ناخورده نگاه داشته بود، اندک اندک مسلمانان را به عقب می‌کشید. رومیان نیز آنان را تعقیب نمی‌کردند، زیرا، گمان می‌کردند که مسلمانان دارند به آنان نیرنگ می‌زنند، و می‌خواهند به یک حیلۀ جنگی دست بزنند تا آنان را به میانۀ صحرا بکشانند.

به این ترتیب، دشمن به سرزمین خویش بازگشت، و به فکر اجرای عملیات تعقیب نیفتاد، و مسلمانان موفق شدند با سلامت کامل از صحنۀ نبرد کنار روند، و سرانجام به مدینه بازگردند [۶۵۷].

[۶۵۷] تفاصیل این داستان از این منابع برگرفته شده است: صحیح البخاری، ج ۲،ص ۶۱۱؛ فتح الباریفتح الباری ج ۷، ص ۴۱۳-۴۱۴؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۶.

کشتگان طرفین

در این جنگ، از سپاه اسلام دوازده تن کشته شدند، اما از سپاه رومیان معلوم نیست چند تن کشته شده است، جز آنکه تفاصیل این نبرد بر فراوانی آمار کشتگان سپاه روم دلالت دارد.

بازتاب نبرد موته

در این نبرد، هرچند مسلمانان نتوانستند به خونخواهی از شامیان و رومیان که همۀ این تلخی‌ها را بخاطر آن چشیده بودند، دست یابند، اما، در جهت تثبیت اعتبار رزمی و شهرت و آوازۀ دلاوری مسلمانان بسیار مؤثر افتاد. این اقدام جسورانۀ مسلمانان اعراب سراسر منطقه را هراسان و سرگردان ساخت. رومیان آن روزگار بزرگ‌ترین و سهمگین‌ترین قدرت نظامی در روی زمین بودند، و اعراب چنان می‌پنداشتند که معنای درگیر شدن با سپاه روم جان باختن و با پای خویش به گور خویش رفتن است، این بود که رویارویی آن لشکر کوچک، سه هزار رزمنده، با آن لشکر بی‌حد و حصر و گران، دویست هزار جنگجو، آنگاه بازگشتن از چنین کارزاری بدون آنکه خسارتی قابل ذکر دیده باشند، همۀ این‌ها از عجایب روزگار بود، و تأکید و تأییدی بود بر اینکه مسلمانان از نوعی دیگرند، و با جنگجویانی که اعراب می‌شناسند و با آنان آشنایند، تفاوت بسیار دارند، و آنان از جانب خداوند مؤید و منصورند، و آن مرد هم روزگارشان قطعا رسول خدا است! به همین جهت است که می‌بینیم قبایل سرسخت و کینه‌توزی که همواره بر سر مسلمانان می‌تاختند، بر اثر این حماسه‌آفرینی مسلمانان به اسلام روی آوردند، و بنی‌سُلیم، اشجع، غطفان، ذبیان، و فزاره و دیگران اسلام آوردند.

از سوی دیگر، این نبرد نخستین برخورد خونین میان مسلمانان و رومیان بود، و مقدمه و زمینه‌ای برای فتوحات بعدی مسلمانان در سرزمین روم، و تصرّف اراضی دوردست توسّط رزمندگان مسلمان گردید.

سریۀ ذات السلاسل

رسول خدا جکه در تجربۀ تلخ موته از موضع قبایل عرب ساکن مناطق اطراف شام، مبنی بر همدستی با رومیان بر علیه مسلمانان، باخبر شدند، احساس نیاز کردند نسبت به این‌که تدبیری حکیمانه بیاندیشند تا میان شامیان و رومیان جدایی بیافکنند، و انگیزه‌ای پدید بیاورند تا زمینۀ ائتلاف شامیان با مسلمانان فراهم گردد، و بار دیگر چنین لشکریانی انبوه بر علیه مسلمین متشکل نگردند.

پیامبر بزرگ اسلام، برای اجرای این نقشه،عمروعاص را درنظر گرفتند، زیرا، مادر پدر وی زنی از طایفۀ بلی بود. آنحضرت وی را پس از پایان پذیرفتن جنگ موته در ماه جمادی‌الاولی سال هشتم هجرت بسوی اعراب شام فرستادند تا اُنس و اُلفت آنان را نسبت به مسلمانان جلب کند بعضی هم گفته‌‌اند: نیروهای اطلاعاتی خبر رسانیده بودند که جماعتی از قضاعه فراهم آمده‌اند و می‌خواهند به حومۀ مدینه نزدیک شوند، پیامبراکرم جنیز این سریه را اعزام فرمودند. این هم ممکن است که هردو انگیزه باهم در کار بوده باشند.

رسول خدا جبرای عمروعاص یک لوای سفید بستند، و یک لوای سیاه نیز همراه او کردند، و او را با سپاهی بالغ بر سیصد تن از اشراف مهاجر و انصار، که سی اسب در اختیار داشتند، اعزام فرمودند، و به او دستور دادند که هنگام عزیمت به شام، از طوایف بلی و عذره بلقین که بر سر راه او قرار می‌گیرند، مدد جوید. وی شبانه سیر می‌کرد، و روزها کمین می‌نشست. وقتی به نزدیکی اردوگاه دشمن رسید، به او خبر دادند که لشکریان دشمن فراوان‌اند. وی نیز، رافع بن مکیث جهنی را نزد رسول خدا جفرستاد، و از آنحضرت نیروی کمکی درخواست کرد. پیامبراکرم جابوعبیده بن جراح را با دویست تن از رزمندگان مسلمان بسوی او فرستادند، و برای وی لوای جداگانه‌ای بستند، و سران مهاجر و انصار را، از جمله ابوبکر و عمر، همراه او فرستادند، و او را سفارش کردند که به عمروعاص بپیوندد، و باهم کار کنند، و با یکدیگر اختلاف پیدا نکنند. وقتی نیروهای ابوعبیده به عمروعاص پیوست، ابوعبیده خواست به امامت جماعت پیشاپیش لشکریان بایستد، عمروعاص گفت: تو به عنوان نیروی کمکی برای سپاه من آمده‌ای، و امیر لشکر منم! ابوعبیده نیز از او اطاعت کرد، و همچنان عمروعاص پیش‌نماز لشکریان اسلام بود.

عمروعاص به راه خویش ادامه داد تا به سرزمین قضاعه پای نهاد، و آن مناطق را درنوردید تا به واپسین اراضی آنان رسید، و در آن اراضی دوردست، با جماعتی از اعراب رویاروی شد. مسلمانان بر آنان حمله ور شدند، و آنان همگی به درون سرزمین‌هایشان گریختند و پراکنده شدند. عمروعاص، عَوف بن مالک اشجعی را با پیامی از جانب خود به نزد رسول خدا جفرستاد، و آنحضرت را از مراجعت و سلامت سپاه اسلام واخبار مربوط به نبردشان باخبر گردانید.

«ذات سَلاسِل» یا «ذات سُلاسِل» سرزمینی است پشت وادی‌القُری که ده روز راه با مدینه فاصله دارد. ابن اسحاق یادآور شده است که مسلمانان بر سر چشمه‌ای در سرزمین جُذام فرود آمدند که آن را «سَلسَل» می‌نامیدند، این غزوه نیر «ذات السلاسل» نام گرفت [۶۵۸].

[۶۵۸] نکـ: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۲۳-۶۲۶؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۷.

سریۀ ابوقَتاده

این سریه در ماه شعبان سال هشتم هجرت اعزام شد. انگیزۀ این سریه آن بود که بنی غطفان در ناحیه حضره، اراضی محل سکونت بنی‌محارب در نجد، فراهم آمده بودند و برای جنگیدن با مسلمانان آماده می‌شدند. رسول خدا جابوقتاده را به اتفاق پانزده تن از رزمندگان اسلام به سوی آنان فرستادند. عده‌ای از آنان را به قتل رسانید، و اسیران و غنایم بسیار گرفت، در حالی که غیبت وی از مدینه بیش از پانزده شب به طول نیانجامید [۶۵۹].

[۶۵۹] تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۳۳، و دیگر منابع.

فصل دوازدهم: فتح مکّه

اهمیت این غزوه

ابن قیم گوید: فتح مکه فتح اعظم مسلمین بود که خداوند به واسطۀ آن دین خود و رسول‌ خود و لشکر خود و حزب خود را که حامل امانت او بودند، عزت و شوکت بخشید، و شهر خود و خانۀ خود را که آن را مشعل هدایت برای جهانیان قرار داده بود، از چنگ کافران و مشرکان بدر آورد، این فتح چندان با عظمت بود که اهل آسمان برای آن فریاد شادباش سردادند، و خیمه‌های اعزاز و اکرام آن را بر شانه‌های بُرج جوزاء زدند، و در پرتو این فتح و پیروزی مردمان فوج‌فوج به دین خدا درآمدند، و بر اثر تابش نور این فتح بزرگ، سراسر روی زمین غرق در روشنایی و شادمانی گردید [۶۶۰].

[۶۶۰] زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۶۰.

انگیزۀ این غزوه

در فصل مربوط به قرارداد صلح حُدیبیه که یکی از بندهای آن صلحنامه ناظر به این مسئله بود که هرکس دوست داشته باشد هم عهد و هم پیمان محمد گردد، همانند وی در قرارداد صلح حدیبیه داخل خواهد گردید، و هرکس نیز دوست داشته باشد هم عهد و هم پیمان قریش گردد، همانند آنان در آن قرارداد صلح داخل خواهد شد، و هر قبیله‌ای که به یکی از دو طرف قرارداد ملحق گردد، جزئی از آن طرف به حساب خواهد آمد، و هرگونه تعدی و تجاوز نسبت به آن قبیله‌های پیوسته به قرارداد، به مثابۀ تعدی و تجاوز نسبت به خود آن طرف قرارداد خواهد بود.

برحسب همین بند از صلحنامه، قبیلۀ خُزاعه هم عهد رسول خدا جشدند، و بنی‌بکر هم عهد قریش گردیدند، و بر اثر پیوستن این دو قبیله به طرفین قرارداد صلح حدیبیه، هر دو قبیله از ناحیۀ یکدیگر آسوده خاطر شدند. پیش از آن، این دو قبیله در دوران جاهلیت دشمنی داشتند و روابطشان دچار نابسامانی شده بود. وقتی اسلام آمد، و این قرارداد صلح منعقد گردید، و این دو قبیله از جانب یکدیگر ایمن شدند، بنی‌بکر این فرصت را غنیمت شمردند، و در پی آن برآمدند که برای خونخواهی‌های قدیم قیام کنند. لَوفَل بن معاویۀ دیلی با جماعتی از بنی‌بکر در ماه شعبان سال هشتم هجرت عازم نبرد شدند، و شبانه بر خزاعه غافلگیرانه یورش بردند. قبیلۀ خزاعه در کنار چشمه‌ای بنام «وَتیر» منزل کرده بودند. بنی‌بکر عده‌ای از مردان آنان را کشتند، و با یکدیگر درگیر شدند، و کارزار درگرفت. قریش نیز به بنی‌بکر اسلحه رسانیدند، و عده‌ای از مردان قریش با سوءاستفاده از تاریکی شب به حمایت از بنی‌بکر جنگیدند، تا وقتیکه مردم خزاعه به حرم امن الهی پناهنده شدند. وقتی به آنجا رفتند، بنی‌بکر به نوفل گفتند: ما داخل حَرَم امن الهی شده‌ایم! خدایت را پاس دار! خدایت را پاس دار! نَوفَل سخن بزرگی بر زبان آورد، گفت: امروز دیگر خدایی در کار نیست، ای بنی‌بکر! به خوانخواهی خویش بپردازید! به جان خویشم سوگند است که شما در منطقۀ حَرَم دزدی می‌کنید، آنوقت به احترام حرم از خونخواهی عزیزان خویش می‌خواهید خودداری کنید؟!.

از سوی دیگر، مردم خزاعه وقتی وارد مکه شدند، به خانۀ بُدیل بن ورقاء خزاعی، و نیز به خانۀ یکی از موالی خویش که او را رافع می‌گفتند، پناه بردند.

عمروبن سالم خزاعی شتابان به راه افتاد، و بر حضرت رسول‌اکرم جدر مدینه وارد شد و در برابر آنحضرت ایستاد. آنحضرت در مسجد درمیان جماعت انبوه مردم نشسته بودند. عمرو گفت:

یا رب انی ناشد محمدا
وحلفنا حلف ابیه الاتلدا
قد کنتم ولدا و کنا والدا
تمة اسلمنا ولـم ننزع یدا
فانصر-هداك الله– نصرا ابدا
وادع عبادالله یأتوا مددا
فیهم رسول الله قد تجردا
ابیض مثل البدر یسمو صعدا
ان سیم خسفاً وجهه تَربّدا
فی فیلق کالبحر یجری مزبدا
ان قریشاً اخلفوک الـموعدا
ونقضوا میثاقَکَ الـمؤکدا
وجعلوا لی فی کداء رصدا
وزعموا ان لست ادعوا احدا
وهم اذل و اقل عددا
هم بیتونا فی الوتیر هجدا
وقتلونا رکعاً و سُجدا

«ای خدای من، من محمد را یادآور می‌شوم، و پیمان ما و پیمان پدران پیشن او را [۶۶۱]، شما فرزند بودید و ما پدر [۶۶۲]، با وجود این، اسلام آوردیم و دست از یاری شما نکشیدیم،

اینک- خداوند هادی شما باشد- ما را نصرتی قاطع دهید، و بندگان خدا را فراخوانید تا به مدد ما بیایند،

درمیان آنان رسول خدا هست که حاضر به جنگ است، و او همانند ماه شب چهاردهم نورانی است و به قله‌های کمال صعود می‌کند،

اگر کوچک‌ترین احساس اهانت و تجاوزی به او دست بدهد، چهره‌اش دگرگون می‌شود، و با لشکری چون دریای مواج و خروشان حرکت می‌کند،

قریشیان با شما خُلف وعده کردند، و پیمان مؤکّد شما را شکستند،

و برای من در ناحیه کداء کمین نشسته‌اند، و پنداشته‌اند که من هیچ‌کس را فرا نخواهم خواند!.

اینان، با آنکه نه در شرافت قبیلگی و نه در عدّه و عُده به پای ما نمی‌رسند، در ناحیه وَتیر شبانه بر ما شبیخون زدند،

و ما را در حال رکوع و سجود از دم تیغ گذرانیدند!» [۶۶۳].

رسول خدا جفرمودند: «نُصِرتَ یا عَمروبن سالِم» نصرت الهی شامل حال تو شد ای عمرو بن سالم! آنگاه، قطعۀ ابری بر روی آسمان ظاهر شد، پیامبر اکرم جفرمودند: «إِنَّ هَذِهِ السَّحَابَةَ لَتَسْتَهِلُّ بِنَصْرِ بَنِی كَعْبٍ»این قطعۀ ابر مژدۀ نصرت بنی‌کعب را به همراه آورده است!.

آنگاه بدیل بن ورقاء خزاعی به اتفاق جماعتی از مردم خزاعه عزیمت کردند، و بر رسول خدا جدر مدینه وارد شدند، و برای آنحضرت بازگفتند که عده‌ای از آنان به قتل رسیده‌اند، و بنی‌بکر بر علیه آنان از قریش مدد گرفته‌‌اند، و سپس به مکه بازگشتند.

[۶۶۱] «وَ حِلفنا حلف ابیه الاتلدا» به پیمانی اشاره دارد که از زمان عبدالمطلب میان خزاعه و بنی‌هاشم برقرار بوده است. [۶۶۲] «قد کمنت ولدا و کنا والدا» اشاره است به این‌که مادر عبد مناف حبی همسر قصی از قبیله خزاعه بوده است. [۶۶۳] «و قتلونا رکعا و سجدا» منظورش این بود که: ما را به قتل می‌رسانند در حالیکه ما مسلمانیم!.

ملاقات ابوسفیان باپیامبر

بی‌شک، کاری که قریشیان و هم‌پیمانان ایشان کردند، نیرنگ محض، و نقض صریح پیمان صلح حدیبیه بود، و به هیچ روی، قابل توجیه نبود. به همین جهت، خیلی زود قریش احساس کردند که نیرنگ زده‌اند، و از بابت پیامدهای هولناک نیرنگشان دچار خوف و هراس شدند، و یک شورای مشورتی ترتیب دادند، و مقرّر کردند که ابوسفیان پیشوای قریش را به نمایندگی از سوی طوایف قریش بفرستند تا قرارداد صلح را تجدید کند. رسول خدا جپیشاپیش برای اصحابشان بازگفته بودند که قریشیان برای کارسازی نیرنگشان چه خواهند کرد، و فرموده بودند:

«كأنكم بأبی سفیان قد جاءكم لیشد العقد ویزید فی المدة». «گویا می‌بینم که ابوسفیان آمده است تا قرارداد صلح را استوار سازد و بر مدت قرارداد بیافزاید!؟».

ابوسفیان، همانگونه که قریشیان مقرر داشته بودند، بسوی مدینه حرکت کرد تا با رسول خدا جملاقات کند و قرارداد صلح را تجدید کند. درمیان راه، بدیل بن ورقاء را در ناحیۀ عُسفان دید که از مدینه بازمی‌گشت، گفت: از کجا می‌آیی ای بُدیل؟! حدس زده بود که وی نزد نبی‌اکرم جبوده است. بدیل گفت: در این کرانۀ دریا و میانۀ این دشت سری به مردمان خزاعه زدم!؟ ابوسفیان گفت: می‌خواهی بگویی که نزد محمد نرفته‌ای؟! گفت: نه!؟ وقتی که بدیل بسوی مکه به راه افتاد، ابوسفیان با خود گفت: اگر به مدینه رفته باشد، اشتری که وی بر آن سوار بوده حتماً بهنگام چرا هسته‌های خرمای مدینه را بلعیده است!؟ به جایی که بُدیل ناقه‌اش را خوابانیده بود رفت و پشکل شتر او را برگرفت و خرد کرد، و در آن هستۀ خرما مشاهده کرد، و گفت: به خداوند سوگند می‌خورم که بُدیل به نزد محمد رفته بوده است!؟.

ابوسفیان وارد مدینه شد، و بر دخترش امّ‌حبیبه وارد شد. وقتی رفت تا روی زیرانداز رسول خدا جبنشیند، دخترش آن راجمع کرد. ابوسفیان گفت: دخترجان! دریغ کردی که من بر روی این زیرانداز بنشینم؟ یا این زیرانداز برای تو باارزش‌تر از من بود؟! گفت: تنها بخاطر این‌که این زیرانداز از آن رسول خدا جاست و تو مردی مُشرک و نجس هستی! ابوسفیان گفت: بخدا، پس از دور شدنت از من، تو را شرّی دامنگیر شده است!؟.

آنگاه، از خانۀ دخترش بیرون شد و به نزد رسول خدا جرفت و با آنحضرت سخن گفت. پیامبراکرم جهیچ پاسخی به او ندادند. سپس به سراغ ابوبکر رفت و با او صحبت کرد تا وی با رسول خدا جسخنی بگوید. گفت: من چنین نکنم! پس از وی، به سراغ عمربن خطاب رفت و با او سخن گفت، عمر گفت: من شفاعت شما را نزد رسول خدا جبکنم!؟ بخدا، اگر هیچ کس را بجز مشتی از مورچگان در اختیار نداشتم، با همان مورچگان به جهاد با شما می‌پرداختم! از آنجا بیرون شدو بر علی‌بن ابی‌طالب وارد شد. فاطمه و حسن نزد وی بودند، و پسربچه‌ای نیز میان دست و بال آنان می‌خزید. گفت: ای علی، تو از همۀ این مردم با من خویشاوندتری، من برای حاجتی آمده‌ام، هرگز مباد همانگونه که آمده‌ام دست خالی بازگردم!؟ شفاعت مرا نزد محمد بکن! علی گفت: وای بر تو ای اباسفیان! رسول خدا جوقتی بر کاری عزم جزم کنند، ما نمی‌توانیم در آن‌باره با ایشان سخنی بگوییم! روی به فاطمه کرد و گفت: امکان دارد که به این پسرت بگویی که مردم را امان بدهد، و سرور عرب‌نژادان تا پایان روزگار گردد!؟ فاطمه گفت: بخدا، این پسر من به سنی نرسیده است که بتواند کسی را امان بدهد، وانگهی هیچ‌کس بر علیه رسول خدا جکسی را امان نخواهد داد!.

دنیا در برابر دیدگان ابوسفیان تیره و تار شد. درنهایت بی‌تابی و پریشانی و ناامیدی و درماندگی گفت: یا اباالحسن! من در وضعی قرار گرفته‌‌ام که کار بر من دشوار شده است، نسبت به من خیرخواهی کن! علی گفت: بخدا، فکر نمی‌کنم چیزی یا کسی بتواند به داد تو برسد، اما، تو سروَر بنی‌کِنانه هستی، برخیز و درمیان مردم برو و از آنان بخواه که تو را پناه بدهند، آنگاه به سرزمین خویش بازگرد! گفت: آنوقت فکر می‌کنی که این کار گره از کار من بگشاید؟! گفت: نه بخدا، گمان نمی‌کنم، اما بجز این نیز راهی به نظرم نمی‌رسد! ابوسفیان به مسجد رفت و درمیان مردم ایستاد و گفت: ایهاالناس، من به شما مردم پناهنده شده‌ام! آنگاه بر اشترش سوار شد و رفت.

وقتی ابوسفیان بر قریش وارد شد، گفتند: چه خبر؟! گفت: نزد محمد رفتم و با او سخن گفتم، اما، بخدا او هیچ پاسخی به من نداد! نز ابن ابی‌قُحافه رفتم، از او هم خیری ندیدم. سپس نزد عمربن خطاب رفتم، او را نزدیک‌ترین دشمن یافتم! پس از وی، نزد علی رفتم، او را نرم‌ترین اشخاص یافتم، او به من یک نظر مشورتی داد و من به نظر او عمل کردم، اما، نمی‌دانم انجام دادن آن کار گرهی از کارم باز می‌کند یا نه؟! گفتند: به تو گفت که چه کار کنی؟ گفت: به من گفت که نزد مردم بروم و به آنان پناهنده شوم، من نیز چنین کردم! گفتند: آنوقت آیا محمد آن پناهندگی را تأیید کرد؟ گفت: نه! گفتند: وای بر تو، آن مرد فقط تو را دست انداخته بوده است؟! ابوسفیان گفت: نه بخدا، راه چارۀ دیگری جز این نیافتم!؟.

آماده باش رزمی همراه با استتار اطلاعات

از گزارش طبرانی چنین برمی‌آید که رسول خدا جسه روز پیش از آنکه خبر پیمان‌شکنی قریش به ایشان برسد، به عایشه دستور دادند تا جهاز سفر را برای ایشان مهیا گرداند، و هیچ‌کس از این امر باخبر نشود. ابوبکر بر عایشه وارد شد و گفت: بخدا، الآن وقت جنگیدن با بنی‌الاصفر (رومیان) نیست، رسول خدا ارادۀ عزیمت به کجا را فرموده‌اند؟! گفت: بخدا، من از هیچ چیز خبر ندارم! بامداد روز سوم عمرو بن سالم خزاعی به اتفاق چهل سوار به مدینه آمد و آن رجز را خواند: «یَا رَبِّ إِنِّی نَاشِدٌ مُحَمَّدًا»و مردم از پیمان‌شکنی قریش باخبر شدند. پس از عمرو، بدیل آمد، آنگاه ابوسفیان آمد، و مردم از صحّت خبر یقین حاصل کردند. رسول خدا جنیز مسلمانان را امر فرمودند که جهاز سفر مهیا کنند، و به آنان اعلام کردند که رهسپار مکّه خواهند شد، و گفتند:

«اللهم خذ العیون والأخبار عن قریش حتى نبغتها فی بلادها». «بار خدایا، خبرچینان و اخبار و اطلاعات را از قریش بازدار، تا ناگهان در سرزمینشان غافلگیرشان سازیم!؟».

هم‌چنین، از باب مزید اطمینان، درجهت مخفی ساختن عزیمت به مکه و رد گم کردن برای دشمن، رسول خدا جسریه‌ای را متشکل از هشتاد نفر رزمنده به فرماندهی ابوقتاده بن رَبَعی بسوی بطن اِضًم- فیمابین ذی خشب و ذی‌المُرؤه- در فاصلۀ سه برید تا مدینه، در آغاز ماه رمضان سال هشتم هجرت، اعزام فرمودند، تا مردم گمان کنند که آنحضرت عازم آن ناحیه هستند، و خبرها از حرکت و چند و چون آن سریه به گوش همگان برسد. این سریۀ طبق نقشه‌ای که رسول خدا جبرای مأموریت آن مقرر داشته بودند، به مسیر خود ادامه داد. وقتی به آنجایی که مأمور شده بود رسید، رزمندگان خبر یافتند که رسول خدا جبسوی مکه عزیمت فرموده‌اند، راه خود را بسوی آن حضرت گردانیدند و رفتند تا به ایشان پیوستند [۶۶۴].

حاطب ابن ابی بَلتَعه نامه‌ای به قریش نوشت تا طی آن نامه خبر حرکت رسول خدا جرا بسوی آنان به گوششان برساند. نامه را به زنی داد، و برای وی دستمزد و جایزه‌ای تعیین کرد، تا آن نامه را به قریش برساند. آن زن نیز نامه را لابلای گیسوان بافته‌اش پنهان کرد، و به راه افتاد. از آسمان به پیامبراکرم جخبر رسید که حاطب چنین کاری کرده است. آنحضرت علی و مقداد و زبیر بن عوّام و ابومُرثد غَنَوی را فرستادند، و گفتند:

«انْطَلِقُوا حَتَّى تَأْتُوا رَوْضَةَ خَاخٍ فَإِنَّ بِهَا ظَعِینَةً مَعَهَا كِتَابٌ إلى قریش». «بروید تا به روضه خاخ برسید، در آنجا زنی را در زی سفر خواهید یافت که حامل نامه‌ای به سوی قریش است!».

آن سه تن به راه افتادند، و شتابان اسب می‌تاختند، تا به آن مکان رسیدند، و آن زن را یافتند. ابتدا با او مدارا کردند. و گفتند: نامه‌ای به همراه داری؟ گفت: نامه‌ای همراه من نیست! توشۀ سفرش را کاویدند، چیزی نیافتند. علی گفت: به خداوند سوگند می‌خورم که نه رسول خدا جدروغ گفته‌اند، و نه ما دروغ گفته‌‌ایم! بخدا،نامه را تحویل می‌دهی، یا این‌که تو را برهنه خواهیم ساخت!؟ آن زن وقتی جدیت و اصرار علی را مشاهده کرد، گفت: تنهایم بگذار! تنهایش گذاشت، گیسوان بافته‌اش را گشود و نامه را از میان آن‌ها درآورد و به آنان تحویل داد. نامه را نزد رسول خدا جآوردند، دیدند که در آن نامه آمده است: «مِنْ حَاطِبِ بْنِ أَبِى بَلْتَعَةَ إِلَى قُرَیْشٍ»و طی آن قریش را از عزیمت رسول خدا جباخبر گردانیده است.

حضرت رسول‌اکرم جبه دنبال حاطب فرستادند. به او گفتند: «مَا هَذَا یَا حَاطِبُ ؟» این چیست، ای حاطب؟! گفت: ای رسول خدا، دربارۀ من شتاب روا مدارید، بخدا، من به خدا و رسول ایمان دارم، نه مُرتد شده‌ام و نه دین و آیین خود را تغییر داده‌ام، در عین حال، درمیان آنان خویشاوندانی که مرا حمایت کنند ندارم، در حالی که این اطرافیان شما همه خویشاوندانی دارند که از آنان حمایت کنند!؟ من خواستم، از آنجا که من خویشاوندی را ندارم، دستی باآنان داده باشم که به واسطۀ آن بستگان مرا در مکه مورد حمایت قرار دهند.

عمربن خطاب گفت: ای رسول خدا، اجازه بفرمایید گردنش را بزنم! وی به خدا و رسول خیانت کرده و نفاق ورزیده است! رسول خدا جگفت:

«إِنَّهُ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا وَمَا یُدْرِیكَ لَعَلَّ اللَّهُ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ بَدْرٍ فَقَالَ اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَكُمْ» [۶۶۵]. «وی در جنگ بدر شرکت داشته است، و چه می‌دانی ای عمر؟ شاید خداوند به اهل بدر اظهار لطفی کرده باشد و گفته باشد: هرچه خواهید بکنید که من شما را آمرزیده‌ام!».

اشک از چشمان عمر پاشید و گفت: خدا و رسول دانایند!».

به این ترتیب، خداوند جاسوسان را دستگیر کرد و چشم‌ها را بست، و هیچ خبری از اخبار آماده باش رزمی مسلمانان و عزیمت آنان برای جنگ و نبرد به گوش قریش نرسید.

[۶۶۴] این سریه در بین راه با عامربن اضبط برخورد کرد. عامر به رزمندگان اسلام با تحیت اسلام درود گفت: اما، مُحلم بن جثامۀ بخاطر کدورتی که از پیش میان آندو بود، وی را کشت و زاد و راحله وی را برگرفت؛ خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا [النساء: ۹۴]. محلم را آوردند تا رسول خدا جبرای وی طلب مغفرت کنند؛ وقتی در محضر آنحضرت ایستاد، دست به دعا برداشتند و سه بار گفتند: «اللهم لا تغفر لـمحلم»بار خدایا، محلم را نیامرز! آنگاه برخاستند، در حالیکه با لبه جامه خویش اشگ‌هایشان را پاک می‌کردند. ابن اسحاق گوید: قوم و قبیله محلم برآنند که بعدها حضرت رسول‌اکرم جبرای وی طلب مغفرت کرده‌اند. نکـ: زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۰؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۲۶-۶۲۸. [۶۶۵] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۲۲، ج ۲، ص ۶۱۲.

حرکت سپاه اسلام بسوی مکه

ده روز از ماه مبارک رمضان سال هشتم هجرت گذشته بود که رسول خدا جمدینه را به سوی مکه ترک کردند، در حالیکه ده هزار تن از یاران آنحضرت همراه ایشان بودند، و ابورُهم غِفاری را در مدینه جانشین خود گردانیدند.

وقتی پیامبراکرم جبه جُحفه، یا اندکی فراتر از آن، رسیدند، به عباس بن عبدالمطلب برخورد کردند که با اهل و عیال خویش اسلام آورده و مهاجرت آغاز کرده بود. هم‌چنین، وقتی آنحضرت به اَبواء رسیدند، پسرعمویشان ابوسفیان بن حارث و پسر عمۀ خود عبدالله بن امیه را دیدند، و از آن دو، بخاطر آزارهای سخت و هجوهای تلخ که پیش از آن از آندو دیده بودند، اعراض کردند. اُمّ سَلَمه به آنحضرت گفت: چنین نباشد که پسرعمو و پسرعمۀ شما در ارتباط باشما بدبخت‌ترین مردم گردند! علی به ابوسفیان بن حارث گفت: از سمت روبه‌رو به نزد رسول خدا جبرو، به ایشان همان سخنی را که برادران یوسف به یوسف گفتند، بگوی:

﴿ قَالُواْ تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِ‍ِٔينَ٩١ [یوسف: ۹۱].

«به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما ترجیح نهاده است، و ما بی‌شک در اشتباه بوده‌‌ایم!؟».

در آن صورت، رسول خدا جحاضر نخواهند شد که کسی نیکو سخن‌تر از آنحضرت باشد! ابوسفیان نیز چنین کرد. رسول خدا جهم در جواب او فرمودند:

﴿ قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ٩٢ [یوسف: ۹۲].

«امروز بر شما هیچ سرزنش و نکوهشی نست، خداوند شما را می‌آمرزد و او مهربان‌ترین مهربانان است!».

ابوسفیان نیز در پاسخ آنحضرت ابیاتی را انشاء کرد که از آنجمله است:

لعمرک انی حین احمل رایة
لتغلب خیل اللات خیل محمد
لکالـمدلج الحیران اظلم لیله
فهذا اوانی حین اهدی فاهتدی
هدانی هاد غیر نفسی ودلنی
على الله من طردته کل مطرد

«به جان تو سوگند، من آن هنگام که رایتی را بر دوش می‌کشیدم تا سپاه لات بر سپاه محمد پیروز گردند،

بدرستی، حال آن مسافری را داشتم که دچار تاریکی شب شده است و راه را از چاه بازنمی‌شناسند، اما اینک وقت آن است که مرا هدایت کنند، و من نیز هدایت شوم، مرا هدایت کننده‌ای بجز نفس خودم هدایت کرد، و همان کسی مرا دلالت به راه خداوند کرد که من او را از هر دری رانده بودم!؟».

رسول خدا جدستی بر سینۀ وی زدند و گفتند: «انت طردتنی كل مطرد؟»«تو مرا از هر دری راندی؟!» [۶۶۶].

[۶۶۶] سیرةابن‌هشام، ج ۴، ص ۴۱-۴۲؛ دلائل النبوة، بیهقی، ج ۵، ص ۲۸. این ابوسفیان، از آن پس مسلمانی نیک گردید، و می‌گویند، از وقتی که اسلام آورد، از روی شرم و حیا سر خود را به سوی رسول خدا جبلند نکرد. رسول خدا جنیز او را دوست می‌داشتند، و بر بهشتی بودن وی گواهی داده بودند، و می‌گفتند: «أرجُو ان یکونَ خلفا من حمزة» امیدوارم که جایگزینی برای حمزه باشد! وقتی که به حالت احتضار افتاد، گفت: بر من نگریید؛ زیرا که بخدا از آن هنگام که اسلام آورده‌ام حتی کلمه‌ای به خطا بر زبان نرانده‌ام! (زاد المعاد؛ ج ۲، ص ۱۶۲-۱۶۳).

سپاه اسلام در مَرُّالظَّهران

حضرت رسول اکرم جبه سیر خود ادامه دادند، و همچنان روزه‌دار بودند، مسلمانان نیز روزه‌دار بودند، تا وقتی که به کُدید، چشمۀ آبی میان عُسفان و قُدَید، رسیدند. در آنجا روزۀ خود را گشودند، مسلمانان نیز همراه آنحضرت افطار کردند [۶۶۷]. آنگاه به مسیر خویش ادامه دادند تا در ناحیۀ مرّالظهران- به لشکریانشان دستور دادند آتش روشن کنند. مسلمانان نیز ده هزار آتش روشن کردند، و پیامبراکرم جدر آن شب ریاست پاسداران سپاه را بر عهدۀ عمربن خطابسقرار دادند.

[۶۶۷] این حدیث را امام احمد در مُسند خویش روایت کرده است: ج ۱، ص ۲۶۶؛ و هیثمی در مجمع الزوائد (ج ۶، ص ۱۶۷) گفته است: رجال سند این حدیث همه رجال صحیح بخاری هستند، مگر ابن اسحاق که وی نیز بر سماع خویش تصریح کرده است؛ نیز نکـ: سیرة ابن‌هشام، ج ۴، ص ۴۰.

ابوسفیان در محضر پیامبر

عبّاس، پس از آنکه مسلمانان در ناحیۀ مرّالظهران منزل کردند، استر سفیدرنگ رسول خدا جرا سوار شد و به جستجو پرداخت، به امید آنکه هیزم‌شکنی یا بیابانگردی را بیابد که به قریش خبر برساند، تا پیش از آنکه پیامبراکرم جوارد مکه شوند، آنان از مکه خارج شوند و از رسول خدا جامان بطلبند. از سوی دیگر، خداوند اخبار مربوط به حرکت و عزیمت پیامبر اکرم جو سپاه اسلام را از قریشیان مکتوم داشته بود، و آنان هراسان و چشم انتظار به سر می‌بردند، و ابوسفیان پیوسته سراسیمه از مکه بیرون می‌آمد تا از اخبار مطلع گردد. در آن اثنا نیز، ابوسفیان و حکیم بن حِزام و بُدیل بن وَرقاء از مکّه بیرون شده بودند، و در جستجوی اخبار بودند.

عبّاس گوید: بخدا، من سوار بر استر رسول خدا جاین سوی و آن سوی می‌رفتم که صدای صحبت ابوسفیان را با بُدیل بن وَرقاء شنیدم که بازمی‌گشتند، و ابوسفیان گفت: تا به امشب این همه آتش و این چنین لشکری ندیده بودم!؟ گوید: بُدَیل می‌گفت: اینان بخدا قبیلۀ خزاعه هستند، که سخت بر جنگ تحریک شده‌‌اند! و ابوسفیان گفت: خُزاعه کم‌تر و کِهتر از آن‌اند که این آتش‌‌‌ها و این لشکریان را داشته باشند!.

عباس گوید: صدایش را بازشناختم. گفتم: ابا حنظله!؟ صدای مرا شناخت و گفت: اَبَاالفضل؟ گفتم: نعم! گفت: چه کار داری، پدر و مادرم به فدایت؟! گفت: این رسول خدا جهستند که با مسلمانان بسوی شما عزیمت کرده‌‌اند. بخدا، فردا وای بحال قریش خواهد بود! گفت: پدر و مادرم به فدایت، چاره چه می‌اندیشی؟! گفتم: بخدا، اگر بر تو دست یابد گردنت را می‌زند! بر پشت این استر سوار شو، تا تو را به نزد رسول خدا جببرم و برای تو از ایشان امان بطلبم! پشت سر من سوار شد و آن دو تن همراهانش بازگشتند.

گوید: وی را با خود بردم. از کنار آتش هریک از مسلمانان می‌گذشتم، می‌گفتند: کیستی؟! و هنگامی که استر رسول خدا جرا می‌دیدند که من بر آن سوارم، می‌گفتند: عموی رسول خدا جسوار بر استر آنحضرت! تا آنکه از کنار آتش عمربن خطاب گذشتیم: گفت: کیستی؟! او به سوی من آمد. وقتی ابوسفیان را بر پشت مرکب من دید، گفت: ابوسفیان! دشمن خدا! سپاس و ستایش خداوندی راکه تو را بدون آنکه عهد و پیمانی در کار باشد در اختیار ما قرار داد! سپس شتابان عازم محضر رسول خدا جشد. من استر را تاختم و سبقت گرفتم، آنگاه خویشتن را از استر به زیر افکندم و بر رسول خدا جوارد شدم. عمر نیز داخل شد و گفت: ای رسول خدا، این ابوسفیان است، به من اجازه بدهید تا گردن او را بزنم؟ گوید: گفتم: ای رسول خدا، من به او پناه داده‌ام! آنگاه نزدیک رسول خدا جنشستم و سر مبارک آنحضرت را درمیان دو دست گرفتم و گفتم: بخدا، امشب هیچ‌کس جز من با وی هم سخن نخواهد شد! و هنگامی که عمر دربارۀ وی بیش از حد پافشاری کرد، گفتم: آرام باش، عمر! بخدا، اگر مردی از بنی‌عدّی بن‌کعب بود چنین نمی‌گفتی! گفت: آرام باش، عبّاس! بخدا که اسلام آوردن تو برای من محبوب‌تر از اسلام آوردن خطّاب بود، اگر اسلام می‌آورد، و هیچ دلیلی نداشت بجر آنکه من دریافتم که اسلام آوردن تو را رسول خدا جبیش از اسلام آوردن خطّاب دوست می‌داشت!؟.

رسول خدا جفرمودند:

«اذهب به یا عباس رحلك، فإذا أصبحت فأتنی به». «او را نزد خودت ببر- ای عباس- و همین که بامداد فرا رسید، او را به نزد من بیاور!».

بامدادان او را به نزد رسول خدا جبردم. وقتی وی را دیدند، گفتند:

«ویحك یا أباسفیان! ألم یأن لك أن تعلم أن لااله الاالله؟!». «وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که خدایی جز خدای یکتا نیست؟!».

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه‌قدر بردبار و کریم و خویشاوند و دوست هستید! گمان می‌کنم که اگر غیر از خدای یکتا خدایی جز او بود تاکنون گِرِهی از کار من گشوده بود!؟

رسول خدا جگفتند:

«ویحك یا أباسفیان! ألم یأن لك أن تعلم أنی رسول الله؟!». «وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که من رسول خدا هستم؟!».

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه قدر بُردبار و کریم و خویشاوند دوست هستید! در این مورد که گفتید، هنوز هم در اندرون من چیزهایی باقیست! عباس گفت: وای بر تو، مسلمان شو، و شهادت بده که جز خدای یکتا خدایی نیست، و محمد رسول خدا است، پیش از آنکه گردنت رابزنند!؟ ابوسفیان نیز اسلام آورد، و شهادتین بر زبان جاری کرد.

عباس گفت: ای رسول خدا، ابوسفیان مردی است که دوست دارد به چیزی فخر و مباهات کند، برای او امتیازی قائل شوید! گفتند:

«نَعَمْ مَنْ دَخَلَ دَارَ أَبِی سُفْیَانَ فَهُوَ آمِنٌ، وَمَنْ أَغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ، وَمَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامِ فَهُوَ آمِنٌ».«باشد. هرکس به خانه ابوسفیان وارد شود، در امان است، و هرکس که در بر روی خویش ببندد، در امان است، و هرکس به مسجدالحرام وارد شود، در امان است!».

عزیمت سپاه اسلام به سوی مکه

بامداد همان روز، یعنی بامداد روز سه‌شنبه هفدهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، رسول خدا جمَرُّالظَّهران را به سوی مکّه ترک کردند، و به عباس دستور دادند ابوسفیان را در تنگه‌ای در آن ناحیه در دامنۀ کوه نگاه دارد تا لشکریان خدا از برابرش بگذرند، و آنان را ببیند. عباس نیز چنان کرد. قبایل، یکی پس از دیگری با رایت‌های مخصوص خودشان از برابر ابوسفیان می‌گذشتند. هرگاه یکی از آن قبایل از برابر وی می‌گذشت، ابوسفیان به عباس می‌گفت: اینان کیان‌اند؟! می‌گفت: مثلاً- سُلَیم! ابوسفیان می‌گفت: من با سُلیم چه کرده بودم؟! قبیلۀ دیگری از برابر می‌گذشت، می‌گفت: ای عباس، اینان دیگر چه کسان‌اند؟ عباس می‌گفت: مُزینَه! ابوسفیان می‌گفت: من با مُزینه چه کرده بودم؟! تا همۀ قبایل آمدند و گذشتند.. بدون استثنا، هر قبیله‌ای که بر او می‌گذشت، نام آن را از عباس می‌پرسید، و چون عباس پاسخ می‌داد، می‌گفت: من با بنی‌فلان چه کرده بودم؟! تا نوبت به رسول خدا جرسید که با لوای خضراء خویش به اتفاق مهاجر و انصار از برابر او بگذرند، در حالیکه سراپا غرق در آهن و اسلحه بودند! گفت: سبحان‌الله! ای عباس، اینان چه کسانند؟! عباس پاسخ داد: این رسول خدا هستند به اتفاق مهاجر و انصار! ابوسفیان گفت: هیچ‌کس را تاب و طاقت رویارویی با اینان نیست! آنگاه گفت: بخدا، ای اباالفضل، فرمانروایی و پادشاهی برادرزاده‌ات خیلی باشکوه و باعظمت شده است؟! عباس گفت: یا اباسفیان، این پیامبری است! ابوسفیان گفت: پس در اینصورت پیامبری هم خوب است!.

رایت انصار در دست سعدبن عُباده بود. وقتی از برابر ابوسفیان گذشت، به او گفت: امروز روز کارزار و کشتار است! امروز همه حرمت‌ها شکسته می‌شود! امروز خداوند قریش را خوار گردانید! وقتی رسول خدا جبرابر ابوسفیان رسیدند، گفت: ای رسول خدا، نشنیدید که سعد چه گفت؟ فرمودند: «و‌ما قالَ؟» مگر چه گفت؟! ابوسفیان گفت: چنین و چنان گفت! عثمان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: ای رسول خدا، ایمن از آن نیستیم که سعد قریش را به کینه‌توزی واندارد!؟.

رسول خدا جفرمودند:

«بل الیوم یوم تعظم فیه الكعبة؟ الیوم یوم أعزالله فیه قریشاً». «برعکس، امروز روزی است که در آن کعبه را بزرگ خواهند داشت! امروز روزی است که خداوند در آن قریش را عزیز گردانیده است!».

آنگاه نزد سعد فرستادند و لواء انصار را از او بازستاندند و به پسرش قیس دادند، منظورشان آن بود که لواء انصار از خانوادۀ سعد بیرون نرود. بنا به قولی نیز، لواء انصار را از آن پس به دست زُبیر دادند.

حملۀ ناگهانی سپاه اسلام به قریش

وقتی رسول خدا جاز برابر ابوسفیان گذشتند و رفتند، عباس به او گفت: هرچه زودتر بسوی قوم خود بشتاب! ابوسفیان شتابان تاخت تا به مکه وارد شد، و با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت قریش، اینک این محمد است که با لشکری مقاومت‌ناپذیر بسوی شما آمده است! اینک هرکس به خانۀ ابوسفیان وارد شود در امان است! همسرش هند بنت عُتبه از جای برخاست و موهای سبیل وی را گرفت و کشید و گفت: بیایید بکشید این مشک روغن چربوی پاکوتاه را! واقعاً چه سرکرده و رئیس قبیلۀ زشت و وحشتناکی!؟.

ابوسفیان گفت: وای بر شما! این زن شما را به خودتان مغرور نگرداند! او با لشکریانی به سوی شما آمده است که شما تابی رویارویی با آن را ندارید؟! اینک هرکس به خانۀ ابوسفیان درآید درامان است! گفتند: خدا تو را بکشد؟ خانۀ تو چه دردی می‌تواند از ما دوا کند؟! گفت: و هرکس که درِ خانه‌اش را بر روی خویش ببندد در امان است!؟ و هر آنکس که به مسجدالحرام وارد شود در امان است!؟ مردم فوراً از اطراف وی پراکنده شدند تا به خانه‌های خودشان و به مسجدالحرام پناه ببرند. عده‌ای از اراذل و اوباش را نیز فراهم ساختند و گفتند: این جماعت را جلو می‌اندازیم، اگر امتیازی نصیب قریش شد که ما با آنان هستیم، و اگر کشته شدند هرچه از ما بخواهند خواهیم داد!؟ سبک مغزان قریش و ابل‌هانشان در اطراف عکرمه‌بن ابی‌جهل و صفوان‌بن اُمیه و سهیل بن عمرو در خَندَمه گرد آمدند تا با مسلمانان بجنگند. مردی از بنی‌بکر، به نام حِماس بن قیس، درمیان آنان بود که پیش از این رویداد به آماده کردن اسلحه‌اش پرداخته بود. همسرش به او گفت: این اسلحه‌ای را که می‌بینم برای چه آماده می‌سازی!؟ گفت: برای محمد و یارانش! زن گفت: بخدا، در برابر محمد و یارانش هیچ چیز نمی‌تواند مقاومت بکند! آن مرد گفت: بخدا، امیدوارم که بعضی از آنان را به خدمت برای تو بگیرم!؟ آنگاه گفت:

هذا سلاح کامل واله
ان یقبلوا الیوم خمالی علمه
و ذو غرارین سریع السلهْ

«اگر امروز روی آوردند، من هیچ بهانه‌ای ندارم (و هیچ باکی نیز)، این یک اسلحه کامل است، همراه با نیزه‌ای بالا بلند، و یک شمشیر دو دم که به سرعت از نیام بیرون کشیده می‌شود!».

این مرد یکی از آن اعرابی بود که در خندمه گرد آمده بودند.

سپاه اسلام در ذی طُوی

از سوی دیگر، رسول خدا جپیش رفتند تا به ذی‌طُوی رسیدند. هنگام طی مسیر، از روی تواضع به درگاه خدا، به خاطر اکرام خداوند به ایشان از بابت این فتح، سرشان را به زیر افکندند، به گونه‌ای که موهای محاسن ایشان جهاز اشترشان را لمس می‌کرد. در ناحیۀ ذی‌طوی، پیامبراکرم جسپاهشان را تقسیم کردند. خالدبن ولید فرماندهی جناح راست را بر عهده داشت که سُلیم و غفار و مُزینه و جُهَینه و چندین قبیلۀ دیگر از قبایل عرب را دربرمی‌گرفت. حضرت رسول‌اکرم جبه او دستور فرمودند از پایین شهر مکه وارد شود، و به او گفتند:

«إن عرض لكم أحد من قریش فاحصدوهم حصداً حتى توافونی على الصفا». «اگر افرادی از قریش بر سر راه شما قرار گرفتند، آنان را از دم درو کنید، تا پای کوه صفا به من برسید!».

زبیر بن عوام فرماندهی جناح چپ را برعهده داشت. رایت رسول‌اکرم جنیز همراه او بود. پیامبراکرم جبه او دستور دادند از بالای شهر مکه، از کداء، وارد شود، و رایت خویش را برفراز تپۀ حجون بر زمین بکوبد، و از آنجا به جایی نرود تا آنحضرت به او و همراهانش برسند.

ابوعبیده نیز فرمانده رزمندگان پیاده و بی‌اسلحه بود. آنحضرت به او دستور دادند میانۀ وادی مکه را پیش بگیرد و از آنجا به مکه سرازیر شود تا به محضر رسول خدا جبرسد.

ورود سپاه اسلام به مکه

هر قسمت از سپاه اسلام از همان راهی که مأمور شده بودند عازم مکه شدند. خالد و همراهانش با هریک از مشرکان که برخورد کردند او را از سر راه برداشتند. از همراهان خالد نیز، کُرز بن جابر فِهری و خُنیس بن خالدبن ربیعه که از لشکر دور مانده بودند، و راه دیگری بجز راه عزیمت خالدبن ولید را پیش گرفته بودند، هر دو کشته شدند. آن سبک مغزان و ابلهان قریش را نیز، خالدبن ولید با آنان برخورد کرد، و در خَندَمه کارزاری مختصر با آنان داشت، و از مشرکان دوازده نفر کشته شد. مشرکان فراهم آمده در خَندَمه سرکوب شدند و گریختند. حِماس بن قیس نیز که برای کارزار با مسلمانان اسلحه فراهم می‌کرد، گریخت و به خانه‌اش بازگشت و به همسرش گفت: درِ خانه را بر روی من ببند!.

همسرش گفت: پس آن حرف و سخن‌هایت کجا رفت؟! در پاسخ همسرش گفت:

انک لو شهدت یوم الخندمه
اذفر صفوان وفر عکرمه
واستقبلتنا بالسیوف الـمسلمه
یقطعن کل ساعد وجمجمه
ضرباً فلا یسمع الا غمغمه
لهم نهیت خلفنا وهمهمه
لـم تنطفی فی اللوم ادنی کلمه

«تو، اگر واقعه خندمه را از نزدیک دیده بودی، آنگاه که صفوان گریخت، و عکرمه فرار کرد،

و مسلمانان با شمشیرهایشان به پیشباز ما آمدند، و دست و پای‌ها و جمجمه‌های ما را از دم تیغ‌هایشان می‌گذرانیدند،

آنچنان زد و خوردی در گرفته بود که جز صدای قهرمانان و غُرّش شیران رزمنده که از پشت سر شنیده می‌شد، و صدای نفس‌های دلاوران چیزی به گوش نمی‌رسید،

حتی یک کلمه در باب سرزنش و نکوهش بر زبان نمی‌آوردی!؟».

خالدبن ولید وارد مکه شد، و از این سوی به آن سوی می‌رفت، تا آن‌که پای کوه صفا به حضرت رسول‌اکرم جرسید.

زبیر بن عوام نیز به پیش رفت تا رایت رسول خدا جرا بر فراز تپۀ حَجون- در محل مسجد فتح- بر زمین کوبید، و در آنجا برای آنحضرت قبّه‌ای سرپا کرد، و همانجا ماند تا رسول خدا جبه نزد او آمدند.

ورود پیامبر به مسجدالحرام

رسول خدا جبه پا خاستند و وارد مسجدالحرام شدند. مهاجر و انصار پیشاپیش و پشت سر و اطراف آنحضرت در حرکت بودند. بسوی حجرالاسود رفتند و آن را استلام فرمودند. آنگاه خانۀ خدا را طواف کردند. با کمانی که در دست داشتند، به بت‌های جایگزین شده در پیرامون خانۀ خدا- که سیصد و شصت بُت بودند- می‌زدند و می‌گفتند:

﴿ وَقُلۡ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُۚ إِنَّ ٱلۡبَٰطِلَ كَانَ زَهُوقٗا٨١ [الإسراء: ۸۱].

«حق آمد و باطل رخت بربست و رفت، که باطل همواره از میان رفتنی است!».

﴿ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَمَا يُبۡدِئُ ٱلۡبَٰطِلُ وَمَا يُعِيدُ [سبأ: ۴۹].

«حق آمده است، و باطل نه آغازی دارد، نه انجامی!». بت‌ها یکی پس از دیگری به روی درمی‌افتادند».

حضرت رسول‌اکرم جبه هنگام فتح مکّه سوار بر ناقۀ خویش طواف کردند، و به هنگام طواف مُحرِم نیز نبودند. این بود که فقط به طواف اکتفا کردند، و چون از طواف خانۀ کعبه فراغت یافتند، عثمان بن طلحه را فراخواندند، و کلید کعبه را از او گرفتند. آنگاه دستور دادند درِ خانۀ کعبه را بگشایند، آنحضرت در داخل خانۀ خدا شمایل‌هایی مشاهده کردند، از جمله در اندرون کعبه تصویر ابراهیم و اسماعیلرا مشاهده کردند که در حال استقسام با اَزلام بودند. فرمودند:

«قاتلهم الله، والله ما استقسما بها قط». «خدا بکشدشان! بخدا، هرگز ابراهیم و اسماعیل استقسام با اَزلام نکرده‌اند!».

هم‌چنین، در داخل کعبه کبوتری را دیدند که با چوب عیدان ساخته شده بود، آنحضرت با دست خودشان آن را شکستند. تصویرهای داخل کعبه را نیز دستور دادند محو کنند.

نمازگزاردن پیامبر در خانۀ کعبه و ایراد خطابه در برابر قریش

آنگاه درِ خانۀ کعبه را بر روی خود بستند. اُسامه و بلال نیز نزد آنحضرت بودند. روی به سوی دیواری که روبروی در خانه کعبه بود کردند و در فاصلۀ سه ذراع تا آن دیوار ایستادند، به گونه‌ای که از شش رُکن کعبه، دو رکن در سمت راست ایشان، یک رکن در سمت چپ ایشان، و سه رکن پشت سر ایشان قرار گرفت، و نمازگزاردند. آنگاه، درون کعبه قدری قدم زدند، و در نقاط مختلف آن الله‌اکبر و لااله الاالله گفتند. قریشیان در مسجدالحرام تجمع کرده و صف در صف ایستاده بودند و منتظر بودند که ببینند آنحضرت چه می‌کنند؟! حضرت رسول‌اکرم جدو طرف چارچوب در خانۀ کعبه را با دست گرفتند و خطاب به قریشیان که زیر آستانۀ در کعبه جای داشتند، چنین فرمودند:

«لا إِله إِلا الله وحدَه لا شریكَ له، صَدَقَ وَعْدَهُ، ونصرَ عبْدَهُ، وَهَزَمَ الأحزابَ وحدَهُ. أَلاَ كُلَّ مَأْثُرَةٍ أَوْ دَمًا أَوْ مَالٍ فَهُوَ تَحْتَ قَدَمَىَّ هَاتَیْنِ، إ إِلاَّ سِدَانَةِ الْبَیْتِ أَوْ سِقَایَةِ الْحَاجِّ، أَلاَ وَإِنَّ قَتِیلَ الْخَطَإِ شِبْهِ الْعَمْدِ ففدِیَةٌ مُغَلَّظَةٌ: مِائَةٌ مِنَ الإِبِلِ مِنْهَا أَرْبَعُونَ فِى بُطُونِهَا أَوْلاَدُهَا». «بجز خدای یکتا خدایی نیست، خداوندی که او را همتا و شریک نیست. به وعده‌اش وفا کرد، بنده‌اش را نصرت داد، و همه دستجات دشمن را شکست داد. او یکتا و تنهاست. هان، هرگونه امتیاز قبیلگی یا طلب مال یا خونخواهی زیر این دو پای من است، بجز سِدانت بیت‌الله‌الحرام و سقایت حاجیان! هان، قتل غیر عمد- با تازیانه و عصا- همانند قتل عمد است، و دیه آن مضاعف است: یکصد شتر که چهل تای آن‌ها بچه شتر در شکم داشته باشند!».

«یا معشر قریش، إن الله قد أذهب عنكم نخوة الجاهلیة وتعظمها بالاباء. الناس من آدم، وآدم من تراب». «ای جماعت قریشیان، خداوند نخوت جاهلیت و تفاخر و مفاخرت، به پدران و نیاکان را از شما دور ساخته است. مردم همه از آدم‌اند، و آدم هم از خاک!».

آنگاه، این آیه را تلاوت فرمودند:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَىٰ وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْۚ إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٞ١٣[الحجرات: ۱۳].

«هان ای مردم، ما شما همه را از دو انسان نر و ماده آفریده‌ایم و شما را به تیره‌ها و طایفه‌های گوناگون منسوب گردانیده‌ایم، تا بتوانید یکدیگر را شناسایی کنید، گرامی‌ترین شما نزد خداوند پارساترین شما است، خداوند به همه چیز دانا و از همه حال باخبر است!».

پس از آن، فرمودند:

«یا معشر قریش، ما ترون أنی فاعل بكم؟!». «فکر می‌کنید من با شما چه رفتاری بکنم؟!».

گفتند: رفتار نیک! برادر کریم ما و برادرزادۀ کریم ما هستید؟ پیامبراکرم جنیز فرمودند:

«فإنی أقول لكم كما قال یوسف لإخوته: لا تثریب علیكم الیوم!». «من هم به شما همان را می‌گویم که یوسف به برادرانش گفت: هیچ دردسر و نگرانی امروز برای شما نخواهد بود!».

«اذْهَبُوا فَأَنْتُمْ الطُّلَقَاءُ». «بروید که شما هم آزادید!».

بازگردانیدن کلید خانۀ کعبه به کلیددار سابق آن

آنگاه، رسول خدا جدر مسجدالحرام نشستند. علی در حالیکه کلید کعبه در دست پیامبراکرم جبود، نزد ایشان به پاخاست و گفت: ای رسول خدا، پرده‌دار و سدانت کعبه را با سقایت حاجیان برای ما درنظر بگیرید. خداوند بر شما درود فرستد! به روایت دیگر، کسی که این درخواست را از آنحضرت کرد، عباس بود. رسول خدا جفرمودند: «این عثمان بنُ طَلح؟»عثمان بن طلحه کجاست؟ وی را نزد آنحضرت فراخواندند، آنحضرت به او فرمودند: «هاك مفتاحَك یا عثمان!» بفرما، این کلید تو، ای عثمان؟! «الیوم یوم برّ ووَفاء» امروز روز نیکی و وفاداری است!؟ بنا به روایت ابن سعد در طبقات آمده است که حضرت رسول‌اکرم جوقتی که کلید کعبه را به او بازگردانیدند، به او گفتند:

«خذوها خالدة تالدة، لا ینـزعها منكم إلا ظالم. یا عثمان، إن الله استأمنكم على بیته، فكلوا ممّا یصل إلیكم من هذا البیت بالمعروف». «آن را برگیر برای همیشه و جاودانه! بجز ستمگران هیچ‌کس این سِمَت کلیدداری را از شما سلب نمی‌کند. ای عثمان، خداوند شما را بر خانۀ خویش امین قرار داده است، شما نیز هر آنچه در پرتو حرمت این خانه به شما می‌رسد، در حدّ متعارف استفاده کنید؟!».

اَذان گویی بِلال بر بام کعبه

وقت نماز فرا رسید. رسول خدا جدستور دادند بلال بالا برود و برفراز کعبه اذان گوید: ابوسفیان بن حرب و عتّاب بن اُسید و حارث بن هشام در جوار کعبه نشسته بودند. عتّاب گفت: خدا در حق پدرم اُسید کرامت کرد که زنده نماند تا صدای این اذان را بشنود، و از شنیدن آن به خشم آید! حارث گفت: هان بخدا، اگر می‌دانستم که وی بر حق است از او پیروی می‌کردم؟! ابوسفیان گفت: هان بخدا، من هیچ چیز نمی‌گویم، اگر چیزی بگویم همین سنگریزه‌ها برای او خبر می‌برند! پیامبراکرم جبر سر آنان فراز آمدند و گفتند: «قد علمت الّذی قلتم»از همۀ آن سخنانی که با یکدیگر گفتید باخبر شدم! و همۀ آن سخنانشان را برایشان بازگفتند.

حارث و عتّاب گفتند: شهادت می‌دهیم که شما رسول خدا هستید! بخدا، احدی نزد ما نبود که بگوییم از این گفتگوی ما باخبر شده و به شما رسانیده باشد؟!.

نماز فتح یا نماز شکر

در روز فتح مکه، رسول خدا جبه خانۀ امّ هانی دختر ابوطالب رفتند، و هشت رکعت نماز در خانۀ وی گزاردند. وقت چاشت و نزدیک ظهر بود. بعضی پنداشتند که آنحضرت نمازظهر به جای آورده‌اند، اما این نماز فتح بود. امّ هانی دو تن از خویشاوندان سببی‌اش را امان داد. رسول خدا جنیز فرمودند: «قد أجرنا من أجرت یا أم هانی»به کسانی که تو ای اُمّ هانی امان داده‌ای امان دادیم!؟ برادرش علی بن ابی‌طالب قصد داست آندو را به قتل برساند. اُمّ هانی در خانه‌اش را به روی آندو بست، و از حضرت رسول‌اکرم جدربارۀ آندو کسب تکلیف کرد، و آنحضرت چنان فرمودند.

حُکمِ اعدام جنایت پیشگان

در روز فتح مکه، رسول خدا جخون ۹ تن از سران مکه را که از بزرگ‌ترین تبهکاران و جنایتکاران به حساب می‌آمدند، هَدَر اعلام کردند، و دستور دادند آنان را بکشند، حتی اگر کنار پردۀ خانۀ کعبه دستگیر شوند، و آن نه تن عبارت بودند از: عبدالعُزّی بن خَطَل، عبدالله بن سعدبن اَبی سَرح، عِکرَمه بن ابی‌جهل، حارث‌بن نُفَیل بن وهْب، مَقیس‌بن صُبابه، هَبّار بن اَسوَد، دو کنیزک آوازخوان از آنِ ابن‌خَطَل که اشعار حاکی از هجو پیامبراکرم جرا به آواز می‌خواندند، و ساره کنیزک آزاد شدۀ متعلق به یکی از فرزندان عبدالمطلب، همان زنی که نامۀ حاطب‌بن ابی بَلتَعه نزد او پیدا شده بود.

ابن ابی سَرح را، عثمان نزد پیامبراکرم جبُرد، و شفاعت او را کرد. نبی‌اکرم جنیز خون وی را محترم اعلام کردند و اسلام وی را پذیرفتند، البته پس از انکه مدتی درنگ کردند، به امید آنکه یکی از صحابۀ آنحضرت او را به قتل برساند. ابن ابی سرح پیش از آن اسلام آورده بود و مهاجرت نیز کرده بود، اما بعدها مرتدّ شده بود و به مکه بازگشته بود.

عِکرمه بن ابی‌جهل، به یمن گریخت. همسرش برای او از پیغمبراکرم جامان طلبید. پیغمبراکرم جنیز او را امان دادند. همسرش به دنبال او رفت. عِکرَمه با همسرش به مدینه بازگشت و مسلمانی نیک گردید.

ابن خَطَل، به پرده‌های کعبه درآویخته بود. شخصی به نزد پیغمبر اکرم جآمد و این خبر را به آنحضرت داد. پیغمبراکرم جگفتند: «اُقتُلْهُ»او را بکش! آن شخص نیز بازگشت و او را کشت.

مَقیس بن صُبابه را، نُمیله بن عبدالله به قتل رسانید. مقیس پیش از آن اسلام آورده بود، آنگاه بر مردی از انصار حمله برده و او را کشته بود، سپس مرتد شده بود و به مشرکان پیوسته بود.

حارث، همان کسی بود که در مکه بسیار رسول خدا جرا آزار و شکنجه می‌داد، و علی او را کشت.

هَبّاربن اَسوَد، همان کسی بود که بهنگام مهاجرت، متعرض زینب دختر رسول خدا جشده، و او را به عمد بر روی تخته‌سنگی غلطانیده بود، و جنین وی سقط شده بود. هبّار در روز فتح مکه گریخت، بعدها اسلام آورد، و مسلمانی نیک گردید.

از آن دو کنیزک آوازخوان، یکی به قتل رسید، و برای دیگری امان طلبیدند، و اسلام آورد. هم‌چنین، برای ساره امان طلبیدند و او نیز اسلام آورد.

بنا به گزارش ابن حجر عسقلانی، ابومعشر نام حارث‌بن طلاطل خزاعی را در دریف کسانی که پیامبراکرم جخون آنان را هدر اعلام کرده بودند، یاد کرده است که علی وی را به قتل رسانید. حاکم نیشابوری نیز، کعب بن زُهیر را در زمرۀ کسانی که خونشان هدر اعلام شده بود، یاد کرده است که داستانش مشهور است، و بعدها آمد و اسلام آورد و قصیده‌ای در مدح رسول خدا جسرود. هم‌چنین، ابن اسحاق وحشی‌بن حرب، و هند بنت عُتبه همسر ابوسفیان را که اسلام آورد، و اَرنَب کنیز آزاد شدۀ ابن خَطَل و امّ سعد را که هر دو کشته شدند، نام برده است، با این ترتیب، تعداد این افراد بر هشت مرد و شش زن بالغ می‌گردد. در عین حال، احتمال دارد که اَرنَب و اُمّ سعد همان دو کنیزک آوازخوان بوده باشند که پیش‌تر یاد شدند، و نامشان به اختلاف ثبت شده باشد، یا خلط نام و کُنیه و لقب پیش آمده باشد [۶۶۸].

[۶۶۸] فتح الباری، ج ۸، ص ۱۱-۱۲.

مسلمان شدن صَفوان بن اُمیه و فَضاله بن عُمَیر

صفوان بن امیه از جمله کسانی که خونشان هدر اعلام شده بود، نبود، اما، از آنجا که یکی از بزرگان و سران و رهبران قریش بود، بر جان خویش ترسید و گریخت. عمیر بن وهب جمحی از رسول خدا جبرای او امان طلبید. رسول خدا جبه او امان دادند، و عمامه‌ای را که بهنگام ورود به مکه بر سر داشتند به او مرحمت کردند. عمیر، زمانی که صفوان می‌خواست از جدّه به یمن به سفر دریایی برود، به او رسید و او را بازگردانید. به رسول خدا جگفت: اجعلنی بِالخیار شَهرین! دو ماه به من مهلت بدهید تا راه خودم را انتخاب کنم! پیامبراکرم جفرمودند: «أنت بالخیار أربعة أشهُر»تو را چهار ماه مهلت می‌دهم که راه خودت را انتخاب کنی!؟ پس از آن، صفوان اسلام آورد، همسری نیز داشت که پیش از او اسلام آورده بود، پیامبراکرم جنیز همان ازدواج پیشین آندو را تأیید فرمودند.

فضاله مردی جسور بود. به هنگام طواف کعبه به سراغ رسول خدا جآمد تا آنحضرت را به قتل برساند. آنحضرت به وی اعلام کردند که از قصدی که دارد باخبرند، و او اسلام آورد.

خطابۀ پیامبر در روز دوّم فتح مکّه

فردای روز فتح مکه، بار دیگر رسول خدا درمیان مردم خطابه‌ای ایراد فرمودند. نخست حمد و ثنای خداوند به جای آوردند، و آنچنان که درخور خداوند است، او را ستایش کردند. آنگاه فرمودند:

«أَیُّهَا النَّاسُ،إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ مَكَّةَ یَوْمَ خَلَقَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ، فَهِیَ حَرَامٌ مِنْ حُرُمِ اللَّهِ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ لا یَحِلُّ لامْرِئٍ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ أَنْ یَسْفِكَ بِهَا دَمًا، وَلا یَعْضِدَ بِهَا شَجَرًا، فَإِنْ أَحَدٌ تَرَخَّصَ لِقِتَالِ رَسُولِ اللَّهِ ج، فَقُولُوا لَهُ: إِنَّ اللَّهَ أَذِنَ لِرَسُولِهِ وَلَمْ یَأْذَنْ لَكُمْ وَإِنَّمَا أَذِنَ لِی فِیهَا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ، وَقَدْ عَادَتْ حُرْمَتُهَا الْیَوْمَ كَحُرْمَتِهَا بِالأَمْسِ فَلْیُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ».«هان ای مردمان، خداوند مکه را از آن روزی که آسمان‌‌‌ها و زمین را آفریده است بلد حرام قرار داده است، و مکه به موجب حرمتی که خداوند برای آن مقرر فرموده است تا روز قیامت بلد حرام خواهد بود، بنابراین برای کسانی که به خدا و آخرت ایمان دارند، به هیچ‌وجه روا نیست که در این شهر خونی را بر زمین بریزند، یا درختی را در آن قطع کنند، و هرگاه کسی بخواهد به کُشتار و کارزار رسول خدا در مکه استناد و استدلال کند، به او بگویید: خداوند به رسول خدا این اجازه را داده بود و به شما چنین اجازه‌ای را نداده است! برای من نیز در پاره‌ای از روز حرمت مکه برداشته شده بود، و از امروز به بعد، حرمت خانه کعبه و شهر مکّه همانگونه که از پیش بوده است بازمی‌گردد، حاضران به غایبان برسانند!؟».

در روایت دیگری، در ارتباط با شهر مکه چنین آمده است:

«لاَ یُعْضَدُ شَوْكُهُ وَلاَ یُنَفَّرُ صَیْدُهُ وَلاَ یَلْتَقِطُ لُقَطَتَهُ إِلاَّ مَنْ عَرَّفَهَا وَلاَ یُخْتَلَى خَلاَهُ». «خارهای آن نباید قطع شوند، شکارهای آن نباید تعقیب شوند، برجای مانده و گم شده‌ای در آن نباید برداشته شود، مگر اینکه یابنده آن را اعلام کند و به صاحبش برساند، و علف و گیاه آن نباید قطع شود!».

عبّاس گفت: ای رسول خدا، مگر! اِدخِر! که کنیزکان آن را برای خوشبوی ساختن خود و مردم برای خوشبوی ساختن خانه‌هایشان به کار می‌برند!؟ فرمودند: «اِلاَّ اِلادْخِر»مگر اِدْخِر!.

در روز فتح مکه، قبیلۀ خُزاعه مردی از بنی‌لیث را به قصاص یکی از مردان خویش که در دوران جاهلیت کشته شده بود، به قتل رسانیدند. رسول خدا جدر این ارتباط فرمودند:

«یا معشر خزاعة، ارفعوا أیدیكم عن القتل فلقد كثر القتل إن نفع. لقد قتلتم قتیلاً، لأدینه! فمن قتل بعد مقامی هذا فأهله بخیر النظرین: إن شاؤوا فدم قاتله، وإن شاؤوا فعقله». «ای جماعت خزاعه، دست از کشتن باز کشید، که کشت و کشتار اگر هم سودی داشت، بسیار شد! شما هم‌اکنون مردی را کشته‌‌اید که من باید دیه او را بپردازم! از این لحظه به بعد، هر آنکس که کسی را بکشد، خانواده او اختیار دارند که هریک از این دو چیز را اختیار کنند: اگر بخواهند خون قاتل وی را بریزند، و اگر بخواهند خون‌بهای او را بازستانند!».

به روایتی، یکی از اهالی یمن، که او را ابوشاه می‌نامیدند، از جای برخاست و گفت: این مطلب را برای من بنویسید! رسول خدا جنیز فرمودند: «اكتبوا لابی شاه»برای ابوشاه این مطلب را بنویسید! [۶۶۹].

[۶۶۹] برای تفصیل این روایات تاریخی، نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۲، ۲۱۶، ۲۴۷، ۳۲۸، ۳۲۹، ج ۲، ص ۶۱۵-۶۱۷؛ صحیح مسلم، ج ۱، ص ۴۳۷-۴۳۹؛ سیرةابن‌هشام،، ج ۲، ص ۴۱۵-۴۱۶؛ سنن ابی داود، ج ۱، ص ۲۷۶.

هراس انصار از اقامت پیامبر در مکّه

وقتی فتح مکه برای رسول خدا جمسلم گردید و تمامیت پذیرفت، شهر مکه زادگاه و وطن آنحضرت بود، و بهمین جهت، انصار با یکدیگر گفتند: فکر می‌کنید رسول خدا جاکنون که شهر خودشان و زادگاه خودشان را خداوند برایشان فتح کرده است، در مکه بمانند؟! در همان اثنا، پیامبراکرم جبر سر کوه صفا دست به دعا برداشته بودند و به درگاه خداوند نیایش می‌کردند. وقتی از دعایشان فراغت یافتند، گفتند: «ماذا قُلتُم؟» چه می‌گفتید؟! گفتند: هیچ چیز، ای رسول خدا!؟ اصرار فراوان کردند تا به آنحضرت بازگفتند. رسول خدا جفرمودند:

«معاذالله! الـمحیا محیاكم، والـممات مماتكم». «پناه به خدا! من با شما زندگی خواهم کرد، و درمیان شما خواهم مرد!؟».

بیعت مردم مکه با پیامبر

خداوند منان شهر مرکزی مکه را برای پیامبر اسلام و مسلمانان فتح کرد. در پرتو این فتح بزرگ حق و حقیقت برای اهل مکه جلوه‌ای تمام عیار کرد. و آنان دریافتند که بجز اسلام راهی برای پیروزی و موفقیت نخواهد بود. این بود که در مقام اِذعان و تسلیم برآمدند، و همگی برای بیعت با رسول خدا جگرد آمدند. رسول خدا جبرفراز دامنۀ کوه صفا نشستند، و بیعت با مردم مکه را آغاز کردند. عمربن خطاب پایین دست آنحضرت قرار گرفت و برای ایشان از مردم بیعت می‌گرفت. مردم همه با رسول خدا جبیعت کردند مبنی بر این‌که درحدّ طاقت و استطاعت، در برابر رسول خدا جدر مقام سمع و طاعت باشند.

در کتاب مدارک‌التنزیل نَسفَی آمده است که روایت کرده‌اند، پیامبراکرم جوقتی از بیعت با مردان فراغت یافتند، در همان حال که همچنان برفراز کوه صفا جلوس فرموده بودند، و عمربن خطاب پایین دست ایشان نشسته بود، به بیعت با زنان نیز پرداختند. عمر به فرمان پیامبراکرم جبا زنان اعلام بیعت می‌کرد، و پاسخ زنان را به پیامبراکرم جمنتقل می‌کرد.

هند بنت عتبه، همسر ابوسفیان، به طور ناشناس درمیان زنان برای بیعت آمد، بخاطر کاری که با جنازۀ حمزه کرده بود، از اینکه رسول خدا جاو را بازشناسند، خوف داشت. رسول خدا جفرمودند:

«أُبَایِعُكُنَّ عَلَى أَنْ لا تُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَیْئًا». «با شما بیعت می‌کنم مبنی بر اینکه هیچ‌کس و هیچ‌چیز را شریک و همتای خدای یکتا قرار ندهید!».

عمربن خطاب نیز بر مبنای این‌که از آن پس دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس را همتا و شریک برای خدای یکتا قرار ندهند، با زنان مکه بیعت کرد.

رسول خدا جفرمودند: «وَلا تَسْرِقْنَ»«و اینکه دزدی نکنید!».

هند گفت: ابوسفیان مردی بخیل است، اگر هر از گاهی به اموال وی دستبرد بزنم چه خواهد شد؟!.

ابوسفیان گفت: هرچه دستت رسید و دستبرد زدی حلالت باشد!.

رسول خدا جاو راشناختند. خندیدند و گفتند: «و‌اِنَّك لَهِنْدٌ»«تو باید هند باشی؟!»

هند گفت: آری، شما نیز گذشته‌ها را گذشت کنید، ای پیامبرخدا، خداوند از شما درگذرد!.

رسول خدا جادامه دادند: «وَلا تَزنینَ» [۶۷۰]«و اینکه زنا نکنید!».

هند گفت: مگر زن آزاده هم زنا می‌کند؟!.

رسول خدا جفرمودند: «وَلا تَقْتُلنَ اَولادكنَّ»«و اینکه فرزندانتان را نکشید!».

هند گفت: فرزندانمان را در کودکی پرورش دادیم، وقتی بزرگ شدند شما آنان را کشتید! چنانکه خودتان و آنان بهتر از هرکس دیگر میدانید! آخر، حنظله‌بن ابی‌سفیان در جنگ بدر کشته شده بود. عمر آنچنان خندید که بر پشت درافتاد. پیامبراکرم جنیز تبسم فرمودند.

رسول خدا جفرمودند: «وَلا تَأتینَ بِبُهتانٍ»«و اینکه بُهتان نزنید!».

هند گفت: بهتان زدن کاری زشت است، و شما ما را تنها به رشد و کمال و مکارم اخلاق وامی‌دارید!.

رسول خدا جفرمودند: «وَلا تَعصینَنی فی مَعروفٍ»«و اینکه در محدودۀ شرع و عُرف از فرمان من سرپیچی نکنید!».

هند گفت: بخدا، ما اینجا ننشسته‌ایم در حالیکه در اندیشۀ نافرمانی شما باشیم! [۶۷۱].

وقتی از پای کوه صفا بازگشت، در حالیکه بت شخصی‌اش را خرد می‌کرد، خطاب به آن می‌گفت: ما فریب تو را خورده بودیم!؟.

* در صحیح بخاری آمده است: هند بنت عُتبه آمد و گفت: ای رسول خدا، در سراسر جهان هیچ خانواده و خاندانی وجود نداشت که خوار و ذلیل شدنشان به اندازۀ خانواده و خاندان شما برای من مطلوب و محبوب باشد!؟ عمربن خطاب گفت: من هم همینطور، سوگند به آنکه جانم در دست اوست [۶۷۲]! هند گفت: ای رسول خدا، ابوسفیان مردی بخیل است، آیا مرا باکی خواهد بود که از اموال او فرزندانمان را برگ و نوا برسانم؟! رسول خدا جفرمودند: «لا اَراهُ اِلاّ بِالمَعروف»«موافق نیستم، مگر در محدودۀ عُرف و عادت بوده باشد!» [۶۷۳].

[۶۷۰] از اینجا به بعد، تا آخر روایت در متن کتاب، قیود بیعت که مطابق سیاق می‌بایست به صیغه مخاطب بیاید، همه با صیغه غایب، و با عبارات برگرفته از آیه شریفه (۱۲، تحریم) آمده است- م. [۶۷۱] مدارک التنزیل، نَسَفی، تفسیر آیه بیعت. [۶۷۲] در متن کتاب، این عبارت از روایت صحیح بخاری، فرمایش رسول خدا جتلقی شده است؛ چنانکه از ظاهر روایت برمی‌آید-م. [۶۷۳] صحیح البخاری، ح ۳۸۲۵، ۷۱۶۱؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۱۷۵، ج ۱۳، ص ۱۴۸.

عملکرد و رهنمودهای پیامبر پس از فتح مکّه

رسول خدا جپس از فتح مکه مدت ۱۹ روز در مکۀ مکرمه ماندند، و به تثبیت و تحکیم شعائر اسلام پرداختند، و پیوسته مردمان را در طریق هدایت و پارسایی ارشاد می‌فرمودند. در همین ایام، ابو اُسید خزاعی را فرمودند تا نشانه‌های محدودۀ حرم امن الهی را تجدید کند، و سریه‌های متعددی برای دعوت کردن طوایف و قبایل بسوی اسلام و درهم شکستن بت‌های مشهور مستقر در اطراف مکه اعزام فرمودند، و منادی آنحضرت در سراسر مکه مکرمه ندا در داد: هر آنکه به خدای یکتا و رسول او ایمان دارد، در خانۀ خویش بُتی را باقی نگذارد مگر آنکه آن راخرد کند!.

سَریه‌ها و بعثه‌ها

۱. همین که رسول خدا جاز فتح مکه آسوده‌خاطر شدند، خالدبن ولید را برای سرنگون ساختن بت عزی، پنج شب مانده به پایان ماه رمضان سال هشتم هجرت، اعزام فرمودند. بت عزّی در وادی نخله مستقر بود، و از آنِ قریش و همۀ طوایف بنی‌کنانه بود، و بزرگ‌ترین بت آنان به حساب می‌آمد، و بنی‌شیبان پرده‌داران آن بودند. خالدبن ولید به اتفاق سی‌تن از سوارکاران رزمنده آهنگ آن کرد و رفت تا به وادی نخله و مقرّ بت عُزّی رسید و آن را درهم شکست. اما، وقتی به نزد رسول خدا جبازگشت، رسول خدا جبه او فرمودند: «هَل رأیتَ شیئاً؟» در مسیر انجام این مأموریت، چیز بخصوصی را دیدی؟! گفت: خیر! فرمودند: «فانَّك لَم تَهدِمْها، فَارْجِع اِلَیها فَاهْدِمْها»بنابراین، بت عزی را هنوز درهم نشکسته‌ای، بسوی آن بازگرد و آن را درهم بشکن!؟ خالد خشمگینانه با شمشیر برهنه بازگشت. زنی برهنه و سیاهپوست، با موهای آشفته و پریشان در برابر او ظاهر شد، و پرده‌دار بتکدۀ عزی پیوسته فریاد می‌کشد که آن زن مراقب خودش باشد. خالدبن ولید با ضربت شمشیر پیکر آن زن را به دو نیم کرد و بار دیگر به نزد رسول خدا جبازگشت، و ماجرا را بازگفت. رسول خدا جفرمودند: «نَعَم، تلك العُزّی وَقَد اَیسَت اَن تُعَبَد فی بِلادِكم اَبداً» آری، آن زن سیاهپوست همان عُزّی بود، و دیگر برای همیشه ناامید شد از این‌که کسی او را در سرزمین شما بپرستد!

۲. آنگاه، عمروعاص را در همان ماه مبارک رمضان بسوی بت سُواع اعزام فرمودند تا آن را درهم بشکند. سواع بت مخصوص قبیلۀ هُذیل بود که در ناحیۀ رُهاط، در حدود ۱۵ کیلومتری شمال شرقی مکه، مستقر بود. وقتی عمروعاص به بُتکدۀ سُواع رسید، پرده‌دار آن بتکده به وی گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: رسول خدا جبه من دستور داده‌اند که بت سواع را درهم بشکنم! گفت: قادر به چنین کاری نخواهی بود!؟ عمروعاص گفت: چرا؟! گفت: از او حمایت می‌شود؟! آنگاه نزدیک رفت و بت سواع را خرد کرد، و به یارانش دستور داد اتاق مخصوص نذورات و هدایای سواع را ویران سازند. یاران وی چنان کردند، و در آن اتاق هیچ نیافتند. آنگاه، به پرده‌دار بتکده گفت: چگونه دیدی؟! گفت: در برابر خدای یکتا تسلیم شدم و اسلام آوردم!.

۳. نیز، در همان ماه مبارک رمضان، رسول خدا جسعدبن زید اشهلی را به اتفاق بیست تن از سواران رزمنده بسوی بتکدۀ منات اعزام فرمودند. بت منات در ناحیۀ مشلل در نزدیکی قدید مستقر بود، و از آن طوایف اوس و خزرج و غسان و دیگران بود. وقتی سعد به بتکدۀ منات نزدیک شد، پرده‌دار آن به وی گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: درهم شکسته شدن منات را! گفت: بفرمایید! سعد آهنگ بت منات کرد. زنی برهنه و سیاهپوست با موهای آشفته و پریشان از بتکده بیرون آمده، که ناله و شیون سر می‌داد و دست بر سینه می‌کوفت. پرده‌دار بر سر آن زن فریاد زد: مَنات! عده‌ای از نافرمانان تو محاصره‌ات کرده‌اند!؟ سعد ضربتی سخت بر او فرود آورد و او را به قتل رسانید. سپس بسوی بت مَنات رفت و آن را درهم شکست و خرد کرد. در خزانۀ هدایا و نذورات منات نیز چیزی نیافتند.

۴. وقتی خالدبن ولید از مأموریت ویران ساختن بتکدۀ عُزّی بازگشت، در ماه شوال همان سال، یعنی سال هشتم هجرت، رسول خدا جاو را بسوی بنی جَذیمه فرستادند تا آن را بسوی اسلام دعوت کند، نه اینکه با آنان بجنگد. خالدبن ولید به اتفاق سیصد و پنجاه تن از مهاجر و انصار و بنی سلیم عازم مناطق مسکونی بنی‌جَذیمه شدند. با همراهانش آهنگ آنان کرد و رفت تا به نزد آنان رسید و آنان را به اسلام دعوت کرد. بنی جَذیمه نمی‌دانستند که برای اظهار اسلام باید بگویند: «اَسلَمنا» اسلام آوردیم. بجای آنکه بگویند «اسلمنا» پیوسته می‌گفتند: صَبَأنا! یعنی: ما دینمان را تغییر داده‌ایم! ما از دین سابقمان برگشته‌ایم! خالدبن ولید نیز، عده‌ای از آنان را به قتل رسانید و عده‌ای دیگر از آنان را به اسارت گرفت، و به هریک از همراهانش یک اسیر تحویل داد. آنگاه، یکروز، دستور داد که هریک از همراهانش اسیر خودش را بکشد. ابن‌عمر و همراهانش از این فرمان خالد سرپیچی کردند. وقتی به نزد نبی‌اکرم جبازگشتند، و ماجرا را برای آنحضرت بازگفتند، دستانشان را به دعا برداشتند و دو مرتبه گفتند:

«اللَّهُمَّ إِنِّى أَبْرَأُ إِلَیْكَ مِمَّا صَنَعَ خَالِدٌ» [۶۷۴]. «بارخدایا، من به درگاه تو از این کاری که خالد کرده است برائت می‌جویم!؟».

کسانی که اسیرانشان را کشته بودند، همه از بنی سلیم بودند. مهاجرین و انصار هیچ‌یک چنین کاری را نکرده بودند. رسول خدا جعلی را فرستادند تا خونبهای کشتگان بنی‌جذیمه را به بازماندگانشان بپردارد، و اموالی را که از آنان غارت شده بود، به آنان بازگرداند. فیمابین خالد و عبدالرحمان بن عوف نیز بگومگو و دردسری پیش آمد. خبر به نبی‌اکرم جرسید. فرمودند:

«مهلاً یا خالد! دع عنك أصحابی، فوالله لو كان أحد ذهبا ثم أنفقته فی سبیل‌الله ما أدركت غدوة رجل من أصحابی ولا روحته» [۶۷۵]. «دست از یاران من بدار، ای خالد! بخدا، اگر کوه احد سراسر زر ناب گردد، و تو همه آن را در راه خدا انفاق بکنی، بر ثواب و پاداش یک بامداد یا شامگاهان اصحاب من دست نخواهی یافت!».

***

این بود غزوۀ فتح مکه، آن نبرد سرنوشت‌ساز و تعیین کننده، و آن فتح اعظم که مرگ قطعی و تنیت و بت‌پرستی را رقم زد، و در سراسر جزیرة العرب، کوچک‌ترین میدان و مجالی برای آن باقی نگذاشت، و راه هرگونه تبلیغ و توجیه را به نفع بتان و آیین بت‌پرستی بست. همۀ قبایل عرب چشم‌ انتظار بودند که ببینند بالاخره سرانجام کشمکش و نبردی که میان مسلمانان و بت‌پرستان درگرفته است، چه خواهد بود؟! از سوی دیگر، قبایل عرب نیک می‌دانستند که بر حرم امن الهی جز آن کسی که برحق باشد، تسلط نخواهد یافت! این اعتقاد قطعی مدت‌‌‌ها بود که برای آنان به ثبوت پیوسته بود، بیش از نیم قرن پیش این مطلب برایشان جا افتاده بود، زیرا مردم با چشمان خویش دیده بودند که اصحاب فیل آهنگ این خانه را کردند، و همه یکجا هلاک شدند، و همانند علف و گیاه نیمخوردۀ ستوران متلاشی گردیدند.

صلح حدیبیه مقدمه و زمینه‌ای بود برای فتح بزرگ، مردم از جانب یکدیگر ایمنی یافتند، و با یکدیگر گفتگو آغاز کردند، و به مناظره دربارۀ اسلام پرداختند. مسلمانانی که در مکه متواری بودند، توانستند دینشان را آشکار سازند، و مردم را بسوی آن دعوت کنند، و دربارۀ عقایدشان مناظره کنند. بر اثر پدید آمدن همین محیط سالم، عدۀ زیادی اسلام آوردند، چنانکه آمار لشکریان اسلام که در جنگ‌های پیشین هیچ‌گاه از سه هزار فراتر نرفته بود، ناگهان بر ده هزار بالغ گردید.

این نبرد تعیین کننده و سرنوشت‌ساز چشمان مردمان را باز کرد، و آخرین حجاب‌هایی را که میان دیدگان مردم و اسلام حایل گردیده بودند، کنار زد، و با این فتح بزرگ مسلمانان بر مواضع دینی و سیاسی هر دو در سراسر طول و عرض جزیرة العرب دست یافتند، و رهبری دینی و زمامداری سیاسی یکجا به آنان منتقل گردید.

با این ترتیب، برنامه‌ای که به سود مسلمانان به دنبال صلح حدیبیه آغاز شده بود، با این فتح مبین تمامیت یافت و به کمال رسید، و از آن پس، برنامۀ دیگری که باز هم به سود مسلمانان بود آغاز گردید، و مسلمانان به طور کامل زمام همۀ امور را در دست گرفتند، و برای اقوام عرب راهی جز این باقی نماند که گروه گروه به دیدار رسول خدا جبشتابند، و به اسلام گردن بنهند، و دعوت اسلام را به سراسر جهان برسانند، و برای این کار، از دو سال پیش آمادگی لازم را پیدا کرده بودند.

[۶۷۴] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۵۰، ج ۲، ص ۶۲۲. [۶۷۵] تفاصیل این غزوه و فتح مکه از سیرةابن‌هشام (ج ۲، ص ۳۸۹-۴۳۷) و صحیح بخاری (کتاب فضائل اصحاب النبی، ح ۳۶۷۳) و فتح الباری (ج ۸، ص ۳-۲۷) وصحیح مسلم (ج ۱، ص ۴۳۷-۴۳۹، ج ۲، ص ۱۰۲-۱۰۳، ۱۳۰) و زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۶۰-۱۶۸ نقل شده است.

فصل سیزدهم: جنگ حُنَین

سوّمین مرحلۀ جهاد و دعوت پیامبر

به واپسین مراحل زندگانی پیامبربزرگ اسلام رسیده‌ایم. در این مرحله بود که نتایج و دستاوردهای دعوت اسلامی حضرت رسول‌اکرم جبه دنبال مجاهدت‌های طولانی و رنج‌ها و دشواری‌های بسیار، و آشوب‌ها، و نابسامانی‌های فراوان، و نبردها و جنگ‌های خونین، در طول بیست و اندی سال، مشهود می‌گردید.

فتح مکه بزرگ‌ترین فتحی بود که طی این سالیان مسلمانان بر آن دست یافته بودند، و در پرتو این فتح بزرگ مسیر گردش روزگار دگرگون گردیده بود، و محیط و فضای عربستان متحوّل شده بود، چنانکه این فتح سرفصلی تعیین کننده را میان دوران پیش از آن و دوران پس از آن تشکیل می‌داد. زیرا، قریشیان در نگاه عرب‌نژادان حامیان دین و پشتیبانان آیین به شمار می‌آمدند، و اعراب در این زمینه تابع آنان بودند. بنابراین، گردن نهادن قریش به دین اسلام، با مرگ قطعی آیین وَثَنیت و رسوم بت‌پرستی در سراسر عربستان مساوی بود.

حوادث و رویدادهای این مرحله را می‌توان در دو لوحۀ جداگانه ثبت کرد: یکی، لوحۀ جهاد و قتال و کارزار، و دیگری، لوحۀ پیشدستی ملّت‌‌‌ها و قبایل بر یکدیگر برای گردن نهادن به آیین اسلام.

این دو لوحه- در واقع- همه جا به یکدیگر چسبیده و پیوسته‌اند، و در سراسر این مرحله متناوباً رُخ می‌نمایند، و رویدادهای مندرج در هریک از این دو لوحه در خلال رویدادهای آن لوحۀ دیگر اتفاق افتاده‌اند، امّا، با وجود این، در طراحی این مباحث، ترجیح را بر آن نهادیم که گزارش رویدادهای مندرج در این دو لوحه را به صورت متمایز از یکدیگر بیاوریم، و نیز، نظر به این‌که لوحۀ جهاد و کارزار با مباحث پیشین چسبندگی بیشتری داشت، و مناسبت آن با فصول گذشته بیشتر بود، در ترتیب فصول و مباحث، این لوحه را مقدم گردانیدیم.

انگیزۀ جنگ

فتح مکّه به دنبال یک حملۀ ضربتی و برق‌آسا از سوی مسلمانان انجام پذیرفت. این حملۀ ناگهانی، قبایل مجاور مکّه را در مقابل عمل انجام شده‌ای قرار داد که برایشان امکان نداشت آن را از سر راه خویش بردارند. از این رو، از تسلیم شدن در برابر اسلام خودداری نکردند و سرباز نزدند، مگر برخی قبیله‌های سرکش و طغیانگر و پرتوان که جلودار آن‌ها، طوایف هوازِن و ثقیف بودند، و طوایف نَصر و جُشَم و سعدبن بکر و گروهی از بنی‌هلال- که همۀ این طوایف از قیس عَیلان بودند- با آنان متحد شدند. این طوایف عرب به نشانۀ عزّت نفس و خودپسندی و خودمحوری، شأن خودشان را اجلّ از آن میدانستند که در برابر این پیروزی سر تسلیم فرود آورند، به مالک بن عوف نصری پیوستند، و برای جنگ با مسلمانان راهی شدند.

دشمنان اسلام در اوطاس

وقتی فرمانده کلّ اعراب متخاصم، مالک بن عوف، برای جنگ و کارزار با مسلمانان عزم جزم کرد، اموال و زنان و فرزندان رزمندگان را نیز همراه سپاه گردانید، و به راه خود ادامه داد تا در ناحیۀ اَوطاس فرود آمد. این ناحیه در مناطق مسکونی اعراب هوازِن در نزدیکی حُنین قرار داشت. وادی اوطاس با وادی حُنین متفاوت است. «حُنین» نام وادی همسایۀ «ذی المجاز» است که با شهر مکه متجاوز از ده میل از سمت عرفات فاصله دارد [۶۷۶].

[۶۷۶] نکـ: فتح الباری، ج ۸، ص ۲۷، ۴۲.

پیشنهاد پیرمرد جنگ آزموده

وقتی مالک بن عوف و همراهانش در ناحیۀ اوطاس بار انداختند، مردمان از اطراف آمدند و جنگجویان را درمیان گرفتند. دُرَید بن صِمَّه درمیان آن جماعت بود. دُرَید پیرمردی کهنسال بود که یکپارچه کارشناسی و مهارت جنگی بود، و مردی دلاور و کارآزموده بود. درید گفت: شما اکنون در کدام وادی هستید؟ گفتند: اوطاس. گفت: آری، نه بلند است و سنگلاخ، و نه پست است و سُست. اما، چرا صدای بانگ اشتران، و عرعر خران، و گریۀ کودکان، و بع بع گوسفندان همه باهم به گوش می‌رسند؟! گفتند: مالک بن عوف به همراه جنگجویان زنان و دارایی‌ها و فرزندانشان را نیز حرکت داده است!؟ دُرید عوف بن مالک را فراخواند و انگیزۀ وی را برای این کار مورد سؤال قرار داد. گفت: خواستم خان و مان و خاندان جنگجویان را همراهشان گردانم تا درجهت دفاع از عزیزان و اموالشان کارزار کنند! دُرید گفت: چوپان گوسفندانی بخدا! مگر جنگجویان شکست خورده را چنین چیزها می‌تواند بازگرداند؟! اگر جنگ به سود تو باشد، تنها مردان جنگی با شمشیرها و نیزه‌هایشان به کار تو می‌آیند، و اگر جنگ به زیان تو باشد، به خاطر خانواده و دارایی‌ات به رسوایی و فضیحت دچار خواهی گردید. آنگاه از عوف بن مالک سراغ بعضی طوایف عرب را گرفت، و سرنوشت برخی سران قبایل را جویا شد. آنگاه گفت: ای مالک، تو با آوردن تمامی کیان قبیلۀ هوازن و قرار دادن آن زیر گردن اسبان کاری از پیش نخواهی برد. این زنان و کودکان و دارایی‌های هوازن را به سرزمین‌های دوردست آنان و ارتفاعات مجاور محلّ زندگانی ایشان منتقل گردان! آنگاه برفراز گُردۀ اسبان با انصابیان ملاقات کن،: اگر نبرد به سود تو پیش رفت، جماعت پشت سرِ تو به تو ملحق خواهند گردید، و اگر به زیان تو منجر گردید، با صحنۀ نبرد برخورد می‌کنی، و خان و مان و خاندانت را محفوظ نگاه داشته‌ای!.

مالک‌بن عوف، فرمانده کلّ جنگجویان عرب، این پشنهاد را نپذیرفت و گفت: بخدا، چنین نکنم! تو پیر شده‌ای، و عقل و خرد تو نیز پیر شده است! بخدا، یا قبیلۀ هوازن از من اطاعت خواهند کرد، یا اینکه سینه بر این شمشیر می‌فشارم تا از گُرده‌ام بدر آید!؟ او هیچ خوش نداشت که از دُرید درمیان اعراب هوازن نام و یادی به میان بیاید. مردم هوازن گفتند: مطیع توایم! دُرید گفت: این نوع جنگ و کارزار را تاکنون در آن شرکت نکرده‌ام، البته نسبت به آن بی‌تجربه هم نیستم!؟.

اخب فیها واضع
یا لیتنی فیها جذع
کانها شاةُ صدع
اقود وطفاء الزمع

«ای کاش من در این نبرد جوانی چست و چالاک می‌بودم، و گاه تند و گاه خسته می‌راندم و می‌تاختم،.

و اسبان موی بلند را آنچنان یدک می‌کشیدم که گویی برّه‌های نارسیده را به دست گرفته‌ام!؟».

جاسوسان دشمن

جاسوسانی که مالک بن عوف برای خبرگیری از وضعیت مسلمانان به این سوی و آن سوی فرستاده بود، در حالی بازگشتند که بند از بندشان گسسته بود. مالک گفت: وای بر شما، چه خبرتان است؟! گفتند: مردانی سفید جامه را دیدیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند، بخدا، طولی نکشید که آنچه می‌بینی بر سر ما آمد!.

نیروهای اطلاعاتی پیامبر

خبرهای مربوط به حرکت دشمن به رسول خدا جرسید. ابوحدرد اَسلَمی را فرستادند، و به او دستور دادند که درمیان مردم هوازن و هوادارانشان درآید، و نزد آنان اقامت کند، تا همۀ اخبار آنان را دربیاید، آنگاه نزد پیامبراکرم جبازگردد، و اخبار مربوط به حرکت دشمن را به پیامبراکرم جبرساند، او نیز چنین کرد.

عزیمت پیامبر از مکّه به حُنین

روز شنبه، ششم ماه شوّال هشتمین سال هجرت، رسول خدا جمکّه را ترک کردند. از روز فتح مکه تا این تاریخ، پیامبراکرم جنوزده روز در مکه اقامت فرموده بودند. آنحضرت به سرکردگی سپاهی متشکل از دوازده هزار نفر رزمندگان مسلمان عازم صحنۀ نبرد شدند. ده هزار تن از ایشان، هم آنان بودند که در فتح مکه در رکاب آنحضرت بودند، دو هزار تن دیگر، از اهل مکه بودند که بیشتر آنان به تازگی اسلام آورده بودند. نبی‌اکرم جاز صفوان بن اُمیه یکصد زره با مخلّفاتش به عاریت گرفتند، و عَتّاب بن اُسید را از جانب خودشان کارگزار شهر مکه گردانیدند.

پاسی از شب گذشته بود که سواری پدیدار شد و به رسول خدا جچنین خبر داد: من بر فراز فلان کوه برآمدم، قبیلۀ هوازن را دیدم که همگی یکپارچه با خانه و کاشانه و شتران و گوسفندانشان در وادی حُنین فراهم آمده‌اند!؟ رسول خدا جتبسّم فرمودند و گفتند: «تلك غنیمة الـمسلمین غداً ان‌ شاءالله»این‌ها به خواست خدا فردا غنیمت مسلمانان‌اند! در آن شب، انس بن ابی مَرثَد غَنَوی داوطلبانه حراست و پاسداری اردوگاه لشکر را بر عهده گرفت [۶۷۷].

در راه حنین، سپاهیان اسلام درخت سدر بزرگ و سرسبزی را دیدند که آن را «ذات اَنواط» می‌نامیدند، و اعراب اسلحۀ خودشان را بر آن می‌آویختند، و در پای آن درخت قربانی می‌کردند و اعتکاف می‌کردند. بعضی از سپاهیان به رسول خدا جگفتند: برای ما «ذات اَنواط» درست کنید همانطور که اینان ذات اَنواط دارند!؟ فرمودند:

«اللَّهُ أَكْبَرُ، قُلْتُمْ وَالَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ كَمَا قَالَ قَوْمُ مُوسَى : {اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ}! قالَ: إِنَّكُم قَومٌ تَجْهَلُون! إِنَّها السُّنَن، لَتَرْكَبُنَّ سَنَنَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ» [۶۷۸]. «الله اکبر! سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست، همان را گفتید که قوم موسی گفتند: برای ما نیز خدایی درست کن همانطور که اینان خدایی دارند! و موسی گفت: راستی که شما مردمی جهالت پیشه هستید!؟ این یک آیین دیرینه است! و شما آیین‌های باستانی گذشتگانتان را عینا پی خواهید گرفت؟».

در آن اثنا، بعضی از مسلمانان نیز فراوانی لشکر اسلام چشمانشان را خیره کرد، و گفتند: در این جنگ قطعاً شکست نخواهیم خورد!؟ و این مطلب بر رسول خدا جگران آمد.

[۶۷۷] نکـ: سُنن ابی داود، کتاب الجهاد، «باب فضل الحرس فی سبیل‌الله»، ج ۲، ص ۱۰. [۶۷۸] این حدیث شریف نبوی را ترمذی در کتاب الفنن، «باب لترکبن سنن من کان قبلکم» (ج ۴، ص ۴۱۲) و امام احمد در مسند (ج ۵، ص ۲۱۸) روایت کرده‌‌اند.

غافلگیر شدن سپاهیان اسلام

لشکر اسلام سه‌شنبه شب، شب چهارشنبه دهم ماه شوّال به حُنین رسیدند. مالک‌بن عوف پیش از آنان به منطقه رسیده و شبانه لشکریانش را وارد وادی حُنین کرده و افرادش را فرستاده بود تا در راه‌ها و ورودی‌ها و درّه‌ها و بیشه‌زارها و تنگه‌ها کمین بنشینند، و به آنان چنین دستور داده بود که به مجرّد رویارویی با سپاهیان اسلام یا دست یافتن بر آنان، به رگبار تیرشان ببندند، و آنگاه یکپارچه بر سر آنان بریزند.

سحرگاهان، رسول خدا جسپاه خویش را سامان دادند، و لواها و رایت‌ها را بستند و آن‌ها را به لشکریانشان سپردند. هنگام تاریک و روشن، مسلمانان به وادی حنین درآمدند، و از یک سوی آن سرازیر شدند، غافل از آنکه دشمن در تنگه‌های وادی حُنین در کمین آنان است. همین که رزمندگان اسلام به وادی حُنین سرازیر شدند، رگبار تیر بر سرشان باریدن گرفت، و دشمنان فوج فوج از پی یکدیگر درآمدند و یکپارچه بر سر مسلمانان ریختند. مسلمانان پشت به دشمن کردند و بازگشتند. کسی به کسی نبود! شکست نابهنجاری بود، آن‌چنان که ابوسفیان بن حرب که یک تازه مسلمان بود، گفت: هزیمت لشکر دست‌کم تا دریای سرخ نیز خواهد کشید! و جَبَله (یا: کلده بن حنبل) فریاد برآورد: هان، امروز سحر باطل شد!؟.

رسول خدا جبه سمت راست متمایل شدند، و پیوسته می‌گفتند:

«هلموا إلیَّ أیها الناس! أنا رسول الله! أنا محمد بن عبدالله!». «هان ای مردمان، بنزد من آیید! من رسول خدایم! من محمد بن عبدالله‌ام!».

در جایگاه رسول خدا ججز عدۀ اندکی از مهاجر و انصار، کسی بر جای نماند، ۹ تن مبنی بر گزارش ابن اسحاق، و ۱۲ تن بنا به گزارش نَووَی. گزارش درست آن است که امام احمد در مُسنَد و حاکم نیشابوری در مُستدرک از ابن مسعود روایت کرده‌اند که گفت: در روز جنگ حُنین، هم نبرد نبی‌اکرم جبودم. مردم همه به آنحضرت پُشت کردند، و تنها هشتاد تن از مهاجر و انصار در کنار ایشان برجای ماندند. ما هشتاد نفر همچنان برپای خویش ایستاده بودیم و به دشمن پشت نکردیم! ترمذی نیز، به سند حَسَن، از ابن عمر روایت کرده است که گفت: وضعیت سپاهیانمان را در جنگ حُنین چنان دیدم که مردم همه پای به فرار گذاشته بودند، و تنها یکصد مرد رزمنده در کنار آنحضرت بر جای مانده بودند! [۶۷۹].

آنجا بود که شجاعت بی‌نظیر و دلاوری بی‌همانند حضرت رسول اکرم جبه ظهور پیوست، آنحضرت سوار بر استر خویش بسوی کفّار تاختن گرفتند و پیوسته می‌فرمودند:

أنا ابن عبدالـمطلب!
أنا النبی لا كذب!

«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!».

چیزی که بود، ابوسفیان بن حارث لگام استر آنحضرت را گرفته بود و عباس رکاب آن را گرفته بود و نمی‌گذاشتند رسول خدا با سرعت بیشتری به پیش بتازند. آنگاه رسول خدا جفرود آمدند و از خدای خویش درخواست نُصرت کردند و گفتند: «اللهم أنزل نصرك» بارخدایا، نصرتت را فرو فرست!؟.

[۶۷۹] مُسند الامام احمد، ج ۱، ص ۴۵۳-۴۵۴؛ المستدرک؛ حاکم نیشابوری: ج ۲، ص ۱۱۷؛ سُنَن ترمذی، کتاب الجهاد، «باب ما جاءَ فی الثبات عند القتال»، ج ۴، ص ۱۷۳؛ ح ۱۶۸۹؛ نیز نکـ: فتح الباری، ج ۸، ص ۲۹-۳۰؛ مُسند ابی یعلی، ج ۳، ص ۳۸۸-۳۸۹.

فراخوان سپاهیان و گرم شدن تنور جنگ

رسول خدا جبه عمویشان عباسسکه قدی بلند و رسا داشت، گفتند تا صحابۀ آنحضرت را ندا دردهد. عباس گوید: با صدای بلند فریاد برآوردم: کجایند اصحاب سَمُرَه؟! گوید: بخدا، تو گویی بازگشتشان بسوی ما هنگامی که صدای مرا شنیدند همانند بازگشت گاوان بسوی گوساله‌هایشان بود. بی‌درنگ گفتند: یا لبیک! یا لبیک! [۶۸۰]آن چنان که مرد رزمنده می‌رفت تا سر اشترش را بسوی ما برگرداند و از عهده برنمی‌آمد، زره‌اش را برمی‌گرفت و آن را بر گردن می‌افکند، و شمشیر و سپرش را برمی‌گرفت، و خود را از فراز اشترش به زیر می‌افکند، و آن را رها می‌کرد، و صدایی را که شنیده بود دنبال می‌کرد، تا این‌که یکصد تن از آن سپاهیان فراهم آمدند، و بادشمن رویاروی شدند و به کارزار پرداختند.

پس از آن، فراخوان متوجه انصار گردید: یامعشرالانصار! یا معشرالانصار!.

آنگاه به بنی‌حارث بن خزرج محدود گردید، و افواج سپاه اسلام یکی پس از دیگری به هم پیوستند و سپاه اسلام همان آرایشی را که پیش از ترک میدان نبرد داشت، به خود گرفت. طرفین به شدت با یکدیگر درگیر شدند. رسول خدا جنگاهی به سوی میدان نبرد که آتش جنگ در آن سخت شعله‌ور شده بود، افکندند و فرمودند: «الآنَ حَمِیَ الْوَطِیسُ!؟» حالا، تنور جنگ داغ شده است! آنگاه، رسول خدا جمشتی خاک از زمین برگرفتند و به صورت کافران پاشیدند و گفتند: «شاهَتِ الوُجوه»رویتان سیاه باد! در آن میدان هیچ فرد انسانی نبود، جز آنکه هر دو چشمانش را از خاک‌های آن مشت خاک آکنده ساخت و همچنان کارشان رو به ضعف می‌نهاد، و ورق به زیانشان برمی‌گشت.

[۶۸۰] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۰.

شکست سراسری سپاه دشمن

از پاشیدن سنگریزه‌ها و خاک‌ها، چند ساعتی بیش نگذشت که دشمن شکستی جانانه خورد، و تنها از قبیلۀ ثقیف هفتاد تن کشته شدند، و مسلمانان تمامی اموال و اسلحه و خیمه‌های آنان را که برجای نهاده بودند، به تصرف خویش درآوردند.

این دگرگونی باور نکردنی در سرنوشت جنگ حُنین را خداوند متعال در سخن ارجمندش چنین اشارت فرموده است:

﴿ لَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٖ وَيَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡ‍ٔٗا وَضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ٢٥ ثُمَّ أَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَا وَعَذَّبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ٢٦[التوبة: ۲۵-۲۶].

«و در روز حُنین، آنگاه که فراوانی جمعیتتان چشمان شما را گرفت، اما برای شما کاری نساخت، و جهان با همه وسعت، بر شما تنگ آمد. آنگاه پشت به میدان جنگ کردید و گریختید. پس از آن، خداوند آرامش خویش را بر فرستاده خویش و بر اهل ایمان فرو فرستاد، و نیز لشکریانی فرو فرستاد که شما آن‌ها را ندیدید، و کُفر پیشگان را عذاب داد، و اینست سزای ناسپاسان!؟».

عملیات تعقیب و گُریز

وقتی دشمنان شکست خوردند، طایفه‌ای از آنان بسوی طائف، و طایفه‌ای بسوی نَخله، و طایفه‌ای بسوی اَوطاس راهی شدند. پیامبراکرم جطایفه‌ای از تعقیب کنندگان را به فرماندهی ابوعامر اشعری بسوی اوطاس اعزام فرمودند. طرفین اندکی با یکدیگر کارزار کردند، آنگاه سپاه مشرکان هزیمت کردند، و در این درگیری فرمانده سپاه اسلام، ابوعامر اشعری کشته شد.

گروهی دیگر از رزمندگان مسلمان فراریان مشرکین را که راهی نخله شده بودند، تعقب کردند، و دُرید بن صِمَّه را دریافتند و ربیعه بن رُفَیع او را به قتل رسانید.

بیشتر فراریان مشرکان راهی طائف شده بودند تا در آنجا پناه بگیرند. این جماعت را نیز رسول خدا جشخصاً، پس از گردآوری غنایم جنگی، تحت تعقیب قرار دادند.

میزان غنایم جنگ حُنین

اسیران جنگی شش هزار تن بودند، اشتران به غنیمت گرفته شده بیست و چهار هزار، گوسفندان بیش از چهل هزار، و نقره چهار هزار اوقیه بود. رسول خدا جدستور جمع‌آوری غنایم را صادر فرمودند، و آن‌ها را در جِعرانه انبار کردند، و نگهداری غنایم را به مسعود بن عمرو غفاری سپردند، و تا زمانیکه از غزوۀ طائف فراغت نیافتند، به تقسیم غنایم نپرداختند.

یکی از اسیران جنگ حُنین، شیماء سَعدیه، دختر حارث، خواهر رضاعی رسول خدا جبود. وقتی او را نزد آنحضرت آوردند، خود را به ایشان معرفی کرد. پیامبراکرم جوی را با نشانه‌ای که از او داشتند بازشناختند و او را اِکرام فرمودند، و رِدای خودشان را زیر پای وی پهن کردند، و او را بر روی آن نشانیدند، آنگاه بر او منت نهادند، و وی را آزاد کردند و نزد قوم و قبیله‌اش بازگردانیدند.

غزوۀ طائف

این غزوه در واقع دنبالۀ جنگ حُنین بود. توضیح مطلب این‌که فراریان هوازِن و ثقیف با فرمانده کل سپاهشان مالک‌بن عوف نَصری وارد طائف شدند و به دژهای طائف پناهنده شدند و در آنجا بست نشستند. رسول خدا جپس از فراغت یافتن از جنگ حُنین و گردآوری غنایم جنگی در جِعرانه، در همان ماه شوال سال هشتم هجرت، آهنگ آنان فرمودند.

ابتدا پیشقراولان سپاه حضرت رسول‌اکرم جکه بالغ بر یکهزار رزمنده بودند، به فرماندهی خالدبن ولید وارد طائف شدند، آنگاه، رسول خدا جبسوی طائف عزیمت فرمودند. در بین راه، از نخلۀ یمانی، قَرن‌المنازل، و آنگاه لِیه گذر کردند و در آنجا قلعه‌ای متعلق به مالک‌بن عوف بود که آنحضرت دستور دادند سپاهیان آن را ویران سازند. آنگاه، به مسیر خویش ادامه دادند تا به طائف رسیدند و در نزدیکی قلعه‌ای که مالک‌بن عوف در آن پناه گرفته بود، فرود آمدند و در آنجا اردو زدند، و ساکنان قلعه را در حلقۀ محاصرۀ خویش قرار دادند.

محاصره، مدتی نه چندان کوتاه ادامه یافت. چنانکه در روایت اَنَس بنا به گزارش مسلم آمده است که مدت محاصرۀ آنان چهل روز بوده است. سیره‌نویسان در این‌باره اختلاف دارند. بعضی گفته‌اند: بیست روز، و بعضی گفته‌اند: ده تا بیست روز، بعضی گفته‌‌اند: هجده روز، و بعضی گفته‌اند: پانزده روز بوده است [۶۸۱].

در اثنای مدت محاصره، تیراندازی و پرتاب سنگ مکرر روی می‌داد. مسلمانان در همان آغاز محاصرۀ قلعه مالک‌بن عوف آماج تیراندازی سنگین ساکنان قلعه قرار گرفتند، چنانکه گویی فوج عظیمی از ملخ بر سر آنان فرو ریخته است. عده‌ای از مسلمانان مجروح شدند، و دوازده تن از رزمندگان اسلام به قتل رسیدند، و سپاهیان اسلام ناگزیر شدند اردوگاهشان را به مکانی بالاتر از آن- که امروزه مسجد طائف در آن واقع است- منتقل گردانند، و در آنجا اردو بزنند.

نبی‌اکرم جدر جنگ با مردم طائف منجنیق‌ها را به کار گرفتند، و پرتاب سنگ به استحکامات آنان را ادامه دادند، تا آنکه شکافی در دیوار قلعۀ مالک‌بن عوف پدید آوردند، و از آن شکاف عده‌ای از مسلمانان توانستند به واسطۀ دَبّابه [۶۸۲]وارد قلعه شوند. این رزمندگان مسلمان به واسطۀ دبّابه دیوار قلعه را شکافتند تا بتوانند به درون قلعه راه پیدا کنند و آن را به آتش بکشند. دشمن نیز، با میله‌های آهنین سرخ شده در آتش با آنان مقابله کرد. مسلمانان ناگزیر از زیر دیوار قلعه بیرون آمدند و دشمن آنان را به رگبار تیر بست و عده‌ای از آنان را به قتل رسانید.

رسول خدا جبه عنوان یک سیاست مبارزاتی، به منظور وادار کردن دشمن به تسلیم، امر فرمودند که رزمندگان اسلام به ریشه‌کن کردن درختان انگور و سوزانیدن تاکستان‌ها بپردازند. مسلمانان نیز بی‌محابا به سوزانیدن و بریدن درختان انگور پرداختند، تا آنکه قبیلۀ ثقیف از رسول ‌خدا جدرخواست کردند که به خاطر خویشاوندی دست از این کار بدارند. پیامبراکرم جنیز بخاطر خدا و بخاطر خویشاوندی دست از آن کار کشیدند.

منادی رسول خدا جندا درداد: هر آن بردۀ زر خریدی که از قلعه فرود آید و به مسلمانان بپیوندد، آزاد خواهد بود! به موجب این فراخوان، بیست و سه تن از بردگان ساکنان قلعه به نزد مسلمانان آمدند [۶۸۳]، از جمله، ابوبکره که از دیوار قلعۀ طائف بالا رفت، و از فراز بام قلعه خود را بر روی چرخ چاهی دایره‌ای شکل بر پشت افکند، و از فراز قلعه به زیر آمد. رسول خدا جبه همین مناسبت او را «ابُوبکره» نامیدند. بیست و سه تن بردۀ مذکور را پیامبراکرم جآزاد کردند، و هریک از آنان را به یک مرد مسلمان سپردند تا او را سرپرستی کند. این کار پیامبراکرم جبر ساکنان قلعه بسیار گران آمد.

محاصره به طول انجامید، قلعه مقاومت کرد، و مسلمانان از تیرباران و میله‌های در آهن سُرخ شده آسیب بسیار دیدند، ساکنان قلعه نیز به قدر کفایت یک سال تمام در محاصره به سر بردن قوت و غذا و امکانات برای خودشان فراهم کرده بودند، رسول خدا جبا نَوفَل بن معاویۀ دیلی مشورت کردند. وی گفت:اینان روباهی در سوراخ خزیده‌اند! اگر ایستادگی کنید می‌توانید این روباه را بگیرید، اگر هم آن را رها کنید، زیانی به شما نمی‌رساند! با این ترتیب، پیامبراکرم جعزم جزم فرمودند بر این‌که محاصره را پایان دهند و از طائف کوچ کنند. عمربن خطاب را فرمودند درمیان مردم جار بزند که «إِنَّا قَافِلُونَ غَدًا إِنْ شَاءَ اللَّهُ»ما ان‌شاءالله بامداد فردا کوچ خواهیم کرد! این فرمان پیامبراکرم جبر مسلمانان گران آمد، گفتند: برویم و این قلعه را فتح نکنیم؟! رسول خدا جفرمودند: «اغدوا على القتال» بامداد فردا کارزار را آغاز کنید! فردا صبح درگیری با دشمن را آغاز کردند، و مجروحان زیادی دادند. رسول خدا فرمودند: «إنا قافلون غداً إن شاءالله!» مسلمانان این بار از این فرمان شادمان شدند و به فرمان پیامبراکرم جگردن نهادند، و کوچیدن آغاز کردند، و رسول خدا جمی‌خندیدند.

وقتی مسلمانان بار سفر بستند و آمادۀ کوچیدن شدند، حضرت رسول‌اکرم جفرمودند، بگویید:

«آیِبُونَ تَائِبُونَ عَابِدُونَ لِرَبِّنَا حَامِدُونَ». «برمی‌گردیم، توبه می‌کنیم، عبادت می‌کنیم، حمد و سپاس خدای خودمان را به جای می‌آوریم!».

گفتند: ای رسول خدا، مردم ثفیف را نفرین کنید! آنحضرت فرمودند:

«اللهم اهد ثقیفاً وائت بهم». «بار خدایا، مردم ثقیف را هدایت فرما و نزد ما روانه ساز».

[۶۸۱] فتح الباری، ج ۸، ص ۴۵. [۶۸۲] در اصطلاح ابزارهای جنگی، امروزه «تانک» را در زبان عربی «دبّابه» گویند؛ اما، دبّابه در آن روزگار شباهت چندانی به تانک امروزی نداشته است، بلکه یک وسیله چوبی بوده است که فرد رزمنده در آن جای می‌گرفته و آن را در همان حال که شخص رزمنده درون آن بوده، بر دیوار قلعه می‌کوبیده‌اند، به منظور آنکه در آن شکاف ایجاد کنند، و یا به واسطه دبابه از طریق سوراخ و شکاف موجود وارد قلعه شوند. [۶۸۳] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۲۰.

تقسیم غنائم در جعرانه

وقتی رسول خدا جپس از پایان دادن محاصرۀ طائف بازگشتند، ده بیست روز در جِعرانه درنگ فرمودند و به کار تقسیم غنایم هیچ نمی‌پرداختند. تأنّی و تأمّل آنحضرت بخاطر این بود که چشم انتظار رسیدن نمایندگان هوازِن بودند که بیایند و توبه کنند، و چیزهایی را که از دست داده‌اند بار دیگر به دست آورند، اما هیچ‌کس نزد ایشان نیامد. سرانجام تقسیم اموال غنیمت را آغاز کردند تا رؤسای قبایل و اشراف مکه را که مُدام سرک می‌کشیدند، ساکت گردانند. بنابراین، «مؤلّفه قلوبهم» نخستین کسانی بودند که از عطایای پیامبراکرم جبرخوردار شدند، و سهم‌های پر و پیمان به آنان اختصاص یافت.

رسول خدا جبه ابوسفیان بن حرب چهل اوقیه نقره، و یکصد شتر مرحمت فرمودند. ابوسفیان گفت: پسرم یزید؟! همان مقدار نیز به یزید عطا کردند. گفت: پسرم معاویه؟! همان مقدار نیز به معاویه دادند. به حکیم بن حزام یکصد شتر عطار کردند، یکصد شتر دیگر تقاضا کرد، آن یکصد شتر دیگر را نیز به او دادند. به صفوان بن امیه نیز یکصد شتر و باز یکصد شتر و باز هم یکصد شتر- چنانکه در شفا آمده است [۶۸۴]- مرحمت فرمودند. به حارث پسر حارث بن کلده یکصد شتر دادند. هم‌چنین، به عده‌ای از سران قریش و رؤسای قبایل عرب یکصد یکصد شتر دادند، و به بعضی دیگر پنجاه پنجاه و چهل چهل، تا آنجا که درمیان مردم شایع گردید که محمد داد و دهش آغاز کرده است و هیچ باک از تنگدستی ندارد! اعراب بر سر آنحضرت ریختند و پیوسته درخواست عطیه می‌کردند، و کار به جایی رسید که ایشان را تحت فشار قرار دادند و بسوی درختی راندند و ردای آنحضرت به شاخۀ درخت گیر کرد و از دوش آنحضرت کنار رفت، فرمودند:

«أَیُّهَا النَّاسُ رُدُّوا عَلَىَّ رِدَائِى فَوَالَّذِى نَفْسِى بِیَدِهِ لَوْ كَانَ لَكُمْ عَدَدُ شَجَرِ تِهَامَةَ نَعَمًا لَقَسَمْتُهُ عَلَیْكُمْ ثُمَّ مَا أَلْفَیْتُمُونِى بَخِیلاً وَلاَ جَبَانًا وَلاَ كَذَّابًا». «هان ای مردم، ردای مرا به من بازگردانید! سوگند به آنکه جان من در دست اوست، اگر به شمار درختان تهامه شتر می‌داشتم، همه را میان شما تقسیم می‌کردم، و هرگز مرا بخیل و ترسو و دروغ زن نمی‌یافتید!».

آنگاه بسوی شتر سواری خودشان رفتند و از کوهان آن یکی تار موی جدا کردند، و آن را درمیان انگشتانشان گرفتند، و فراز آوردند و گفتند:

«أَیُّهَا النَّاسُ وَاللَّهِ مَا لِى مِنْ فَیْئِكُمْ وَلاَ هَذِهِ الْوَبَرَةِ إِلاَّ الْخُمُسَ وَالْخُمُسُ مَرْدُودٌ عَلَیْكُمْ». «هان ای مردمان بخدا، در این غنیمت شما حتی به اندازه این تار موی شتر سهم ندارم، مگر خمس، که آن خمس نیز به خودشما بازمی‌گردد!».

وقتی رسول خدا جاز توزیع سهم «مؤلّفه قلوبهم» فراغت یافتند، زیدبن ثابت را دستور فرمودند که غنیمت‌ها را بیاورد، و فراخوان دهد تا مردم نیز بیایند. آنگاه غنایم را سهم‌بندی فرمودند و توزیع کردند، به هریک از مردان رزمندۀ مسلمان چهار شتر، یا چهل گوسفند، و اگر سوارکار نیز بود، دوازده شتر یا یکصد و بیست گوسفند عطا می‌فرمودند.

[۶۸۴] الشفا بتعریف حقوق المصطفی، قاضی عیاض، ج ۱، ص ۸۶.

خشم گرفتن انصار بر پیامبر

نحوۀ تقسیم غنایم پشتوانۀ سیاسی حکیمانه‌ای داشت، اما در آغاز کار حکمت این تقسیم برای بسیاری از مردم مفهوم نبود، و در نتیجه، زبان‌های این و آن به اعتراض گشوده شد.

* ابن اسحاق از ابوسعید خدری روایت کرده است که گفت: وقتی رسول خدا جآن عطایا را به مردم قریش و دیگر قبایل مرحمت فرمودند، و برای انصار چیزی باقی نماند. مردم انصار در اندرون خویش احساس خشم فراوان کردند، و درمیان انصار بگومگو زیاد شد، تا جایی که برخی از آنان گفتند: بخدا، رسول خدا جچشمش به قوم و قبیله‌اش افتاده است!؟ سعدبن عُباده بر آنحضرت وارد شد و گفت: ای رسول خدا، این مردم انصار در اندرون خویش بر شما خشم گرفته‌اند که چرا شما در تقسیم این غنایم چنین عمل کردید، و همه را میان خویشاوندان خودتان تقسیم کردید!؟ و برای این مردم انصار هیچ‌چیز در نظر نگرفتید؟! فرمودند: «فَأَیْنَ أَنْتَ مِنْ ذَلِكَ یَا سَعْدُ؟» تو در این میانه چکاره هستی!؟ گفت: ای رسول خدا، من به هر حال مردی از قوم و قبیلۀ خودم هستم!؟ فرمودند: «فَاجْمَعْ لِى قَوْمَكَ فِى هَذِهِ الْحَظِیرَةِ»حال که این طور است، مردمت را به نزد من در این محوطه گردآور.

سعد از محضر نبی‌اکرم جخارج شد و انصار را در آن محوطه گرد آورد. گروهی از مهاجرین نیز آمدند و آنان را نیز راه داد و به آن محوطه درآمدند. عده‌ای دیگر نیز آمدند، اما آنان را بازگردانید. وقتی همۀ انصار برای ملاقات با پیامبراکرم جگرد آمدند، سعد گفت: این مردم انصارند که برای ملاقات با شما گرد آمده‌اند! رسول خدا جنزد آنان آمدند و حمد و سپاس و ثنای خداوند به جای آوردند، و آنگاه فرمودند:

«یَا مَعْشَرَ الأَنْصَارِ مَا قَالَةٌ بَلَغَتْنِى عَنْكُمْ وَجِدَةٌ وَجَدْتُمُوهَا فِى أَنْفُسِكُمْ أَلَمْ آتِكُمْ ضُلاَّلاً فَهَدَاكُمُ اللَّهُ وَعَالَةً فَأَغْنَاكُمُ اللَّهُ وَأَعْدَاءً فَأَلَّفَ اللَّهُ بَیْنَ قُلُوبِكُمْ؟». «ای جماعت انصار، این چه سخنانی است که از قول شما برای من بازگفته‌‌اند؟! در دل خودتان بر من خشم گرفته‌اید؟! مگر وقتی من نزد شما آمدم گمراه نبودید، و خداوند شما را هدایت فرمود؟ و مستمند نبودید، و خداوند شما را بی‌نیاز گردانید؟ و دشمنان یکدیگر نبودید، و خداوند دل‌هایتان را با یکدیگر پیوند داد؟! همگی گفتند: چرا، خدا و رسولش بر ما منت و لطف دارند!؟».

آنگاه پیامبر بزرگ اسلام فرمودند: «أَلاَ تُجِیبُونَنِى یَا مَعْشَرَ الأَنْصَارِ؟» «پاسخ مرا نمی‌دهید، ای جماعت انصار»؟! گفتند: چه پاسخی به شما بدهیم، ای رسول خدا؟ منت و فضل و لطف خدا و رسول خدا را است! فرمودند:

«أَمَا وَاللَّهِ لَوْ شِئْتُمْ لَقُلْتُمْ فَلَصَدَقْتُمْ وَصُدِّقْتُمْ أَتَیْتَنَا مُكَذَّباً فَصَدَّقْنَاكَ وَمَخْذُولاً فَنَصَرْنَاكَ وَطَرِیداً فَآوَیْنَاكَ وَعَائِلاً فَآسَیْنَاكَ!». «هان به خدا، اگر می‌خواستید می‌توانستید بگویید، و اگر می‌گفتید راست می‌گفتید و سخنانتان مورد تصدیق قرار می‌گرفت. در حالی نزد ما آمدی که همگان تو را تکذیب کرده بودند، و ما تو را تصدیق کردیم، همگان تو را وانهاده بودند، ما تو را یاری و پشتیبانی کردیم، در حالی نزد ما آمدی که آواره بودی، و ما به تو جا و مکان دادیم، و مستمند بودی، و ما با تو همدردی و همراهی کردیم!؟».

«أَوَجَدْتُمْ فِى أَنْفُسِكُم یَا مَعْشَرَ الأَنْصَارِ فِى لُعَاعَةٍ مِنَ الدُّنْیَا تَأَلَّفْتُ بِهَا قَوْماً لِیُسْلِمُوا وَوَكَلْتُكُمْ إِلَى إِسْلاَمِكُمْ أَفَلاَ تَرْضَوْنَ یَا مَعْشَرَ الأَنْصَارِ أَنْ یَذْهَبَ النَّاسُ بِالشَّاةِ وَالْبَعِیرِ وَتَرْجِعُونَ بِرَسُولِ اللَّهِ فِى رِحَالِكُمْ فَوَالَّذِى نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ لَوْلاَ الْهِجْرَةُ لَكُنْتُ امْرَءاً مِنَ الأَنْصَارِ وَلَوْ سَلَكَ النَّاسُ شِعْباً وَسَلَكَتِ الأَنْصَارُ شِعْباً لَسَلَكْتُ شِعْبَ الأَنْصَارِ اللَّهُمَّ ارْحَمِ الأَنْصَارَ وَأَبْنَاءَ الأَنْصَارِ وَأَبْنَاءَ أَبْنَاءِ الأَنْصَارِ». «شما- ای جماعت انصار- در دل‌هایتان نسبت به من خشمگین شدید، به خاطر پر گیاهی از مال دنیا که بواسطه آن خواستم دل مردمانی را به دست بیاورم تا مسلمان شوند، و شما را به اسلامتان واگذار کردم؟! نمی‌پسندید- ای جماعت انصار- که مردم گوسفند و شتر ببرند، و شما رسول خدا را نزد بار و بنه خودتان ببرید؟! سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست، حتی اگر هجرتی در کار نبود، من خود مردی از انصار بودم، و اگر مردم همه یک ملت شوند، و انصار یک ملت، من به ملت انصار خواهم پیوست! بار خدایا، انصار را، و فرزندان انصار را، و فرزندان فرزندان انصار، را رحمت فرمای!».

مردم آنقدر گریستند که موهای ریش آنان اشک‌آلود گردید، و گفتند: ما از این‌که رسول خدا سهم و بهرۀ ما شده‌اند، بسیار خشنودیم! آنگاه، رسول خدا جبازگشتند، و مردم متفرق شدند [۶۸۵].

[۶۸۵] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۴۹۹-۵۰۰؛ نظیر همین روایت را بخاری آورده است: ج ۲، ص ۶۲۰-۶۲۱.

ورود نمایندگان هوازن

پس از توزیع غنایم جنگ حُنین، هیئت نمایندگان هوازن که همه اسلام آورده بودند، وارد شدند. آنان چهارده نفر بودند که زُهیربن صُرَد در رأس آنان، و ابو بُرقان- عموی رضاعی رسول خدا ج- درمیان آنان بود. همگی اسلام آوردند و بیعت کردند و گفتند: ای رسول خدا جدر جمع کسانی که شما به اسارت گرفته‌‌اید مادران و خواهران و عمّه‌ها و خاله‌ها هستند که مایۀ سرشکستگی قوم و قبیلۀ آنان‌اند!؟.

فانك الـمرء نرجوه وننتظر
فامنن علینا رسول الله فی کرم
اذ فوك تملؤها من محضها الدرر
امنن علی نسوة قد کنت ترضعها

«پس بیایید ای رسول خدا، و بر ما منت بگذارید، و بر ما کرامت بفرمایید، که شما شخصی هستید که ما به او امید داریم، و چشم انتظار لطف و مرحمت وی هستیم،

بر زنانی که از آنان شیر خورده‌‌اید منت بگذاریدا، که اگر چنین حکمی صادر فرمایید، دهان شما پر از مروارید تر خواهد شد!؟».

این اشعار تا چند بیت دیگر ادامه داشت:

رسول خدا جفرمودند:

«إِنَّ مَعِی مَنْ تَرَوْنَ وَأَحَبُّ الْحَدِیثِ إِلَیَّ أَصْدَقُهُ». «اینان که می‌بینید نیز با من‌اند، و نیکوترین سخنان نزد من راست‌ترین آن‌ها است!».

اینک بگویید فرزندان و زنانتان نزد شما محبوب‌تر است یا دارایی‌هایتان؟ گفتند: تاکنون، ناموس و حَسَب و نَسَب خودمان را با هیچ چیز عوض نکرده‌ایم!؟ پیامبراکرم جفرمودند: وقتی نماز ظهر را گزاردم، بپاخیزید و بگویید: ما رسول خدا جرا نزد مسلمانان و مسلمانان را نزد رسول خدا جشفیع می‌گردانیم که اسیران ما را به ما بازگردانند!؟

زمانی که رسول خدا جنماز ظهر آن روز را اقامه فرمودند، نمایندگان هوازن به پاخاستند و همان سخنان را که آنحضرت تعلیمشان داده بودند گفتند. حضرت رسول‌اکرم جفرمودند: مواردی که از آن من یا فرزندان عبدالمطلب باشد از هم‌اینک از آن شما باشد، از مردم نیز درخواست خواهم کرد!؟ مهاجر و انصار گفتند: ما نیز هرچه داریم از آنِ رسول خدا جاست! اَقرع بن حابس گفت: اما، من و بنی تمیم، نه! عُیینه بن حِصین نیز گفت: اما، من و بنی‌فزاره، نه! عباس بن مِرداس نیز گفت: اما من و بنی‌سُلَیم، نه! بنی سلیم گفتند: هر آنچه را که رسول خدا جبه ما داده‌اند به ایشان بازمی‌گردانیم! عباس بن مِرداس گفت: شما مرا کوچک کردید!؟

حضرت رسول‌اکرم جفرمودند: این جماعت اسلام آورده و نزد من آمده‌اند. پیش از این هم در مورد اسیران ایشان بسیار درنگ کردم. اینک نیز آنان را مخیر گردانیدم و ایشان حاضر نشدند در برابر فرزندان وزنانشان جایگزینی دریافت کنند. حال، هر آنکس که نزد وی از اسیران این جماعت هستند و از صمیم قلب حاضر است بازگرداند، بازگرداند، و هر آنکس که دوستدارد حقش را نگاه دارد، باز هم به ایشان بازگرداند، از نخستین غنیمتی که خداوند نصیب ما گرداند، در برابر هر سهم شش سهم از آن او خواهد بود!.

مردم همه آمدند و گفتند: از صمیم قلب همه را به رسول خدا جبخشیدیم!؟

رسول خدا جفرمودند:

«إِنٰا لَا نَعْرِفُ مَنْ رَضِیَ مِنْكُم مِـمَّن لَمْ یَرضَ، فَارْجِعُوا حَتَّى یَرْفَعَ إِلَیْنَا عُرَفَاؤُكُمْ أَمْرَكُمْ». «ما آن کسانی را که از شما که رضایت داده‌اند، از آن کسانی که رضایت نداده‌اند، بازنمی‌شناسیم، بنابراین، بازگردید تا سرکردگانتان وضع شما را برای ما روشن گردانند!؟».

رزمندگان اسلام، تمامی زنان و فرزندان هوازن را به ایشان بازگردانیدند، و هیچ‌کس تخلّف نکرد، بجز عُیینه بن حِصن که پیرزنی از هوازن نصیب او گردیده بود، و از بازگردانیدن وی خودداری کرد، آنگاه بعدها وی را بازگردانید. رسول خدا جنیز همۀ اسیران هوازن را به هنگام بازگردانیدن آنان جامه‌های قبطی بر تن پوشانیدند [۶۸۶].

[۶۸۶] برای تفصیل داستان اسیران هوازن، رجوع شود به: صحیح بخاری، همراه با فتح‌الباری، ج ۵، ص ۲۰۱.

ادای عُمره و بازگشت به مدینه

همین که رسول خدا از کار تقسیم غنایم در جِعرانه فراغت یافتند، به قصد عُمره احرام بستند، و ادای عمره کردند، و پس از آن، راه بازگشت به مدینه را پیش گرفتند، و عتّاب بن اُسید را از سوی خویش والی مکه گردانیدند. بازگشت پیامبر بزرگ اسلام به مدینه و ورود آنحضرت به پایگاه اسلام پس از فتح پیروزمندانه مکه، شش روز مانده به پایان ماه ذیقعدۀ سال هشتم هجرت بوده است [۶۸۷].

[۶۸۷] تاریخ ابن خلدون، ج ۲، ص ۴۸؛ نیز برای تفصیل این غزوات، فتح مکه، جنگ حُنین، غزوه طائف، و ماجراهایی که در اثنای آن‌ها روی داده است، رجوع شود به: زادالمعاد، ج ۲، ص ۱۶۰- ۲۰۱؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۳۸۹-۵۰۱؛ صحیح البخاری، باب‌های مربوط به فتح مکه و جنگ حُنین و غزوه اَوطاس و غزوه طائف و سرایا و غزوات دیگر همزمان با آن‌ها، ج ۲، ص ۶۱۲-۶۲۲؛ فتح‌الباری، ج ۸، ص ۳-۵۸.

اعزام بعثه‌ها و سَریه‌ها

پس از بازگشت از این سفر طولانی و موفقیت‌آمیز، رسول خدا جمجدّداً در مدینه اقامت کردند. هیئت‌های نمایندگی را از این سوی و آن سوی به حضور می‌پذیرفتند و کارگزاران را به اطراف اعزام می‌فرمودند، مبلّغان و دعوتگران را به مناطق دور و نزدیک می‌فرستادند، و آخرین بقایای سرکشی و استکبار را که سدّ راه ورود مردم به دین خدا می‌گردید، و نمی‌گذاشت همگان سرِ تسلیم در برابر واقعیت تعیین کننده‌ای که در جزیرة العرب مشهود شده بود، فرود آورند، سرکوب می‌کردند.

الف- بعثه‌ها

از آنچه گذشت معلوم گردید که بازگشت حضرت‌رسول‌اکرم جبه مدینۀ طیبه در واپسین روزهای اواخر سال هشتم هجری بوده است. همین که هلال ماه محرّم سال نهم هجرت رؤیت گردید، رسول خدا جاعزام عاملان زکات را بسوی قبایل مختلف عرب آغاز کردند، که فهرست نام و منطقۀ مأموریت ایشان از این قرار است:

۱. عُیینه بن حِصن، بسوی بنی تمیم،

۲. یزید بن حصین، بسوی اسلم و غفار،

۳. عباد بن بشیر اشهلی، بسوی سلیم و مزینه،

۴. رافع بن مکیث، بسوی جهینه،

۵. عمروبن عاص، بسوی بنی فزاره،

۶. ضحّاک بن سفیان، بسوی بنی کِلاب،

۷. بشیربن سفیان، بسوی بنی کعب،

۸. ابن لتبیۀ ازدی، بسوی بنی ذبیان،

۹. مهاجربن ابی امیه، بسوی صنعاء، که در آنجا اسود عَنسی که آن زمان در آن منطقه بود، بر او خروج کرد،

۱۰. زیادبن لبید، بسوی حضرموت،

۱۱. عدی بن حاتم، بسوی طیی و بنی اسد،

۱۲. مالک بن نویره، بسوی بن حنظله،

۱۳. زبرقان بن بدر، به سوی بنی‌سعد (بخشی از آنان)،

۱۴. قیس بن عاصم، به سوی بنی‌سعد (آن بخش دیگر ایشان)،

۱۵. علاء حضرمی، بسوی بحرین،

۱۶. علی‌بن ابی‌طالب، بسوی نجران (هم برای گردآوری زکات و هم برای گرفتن جزیه).

البته، این کارگزاران و عاملان همگی در ماه محرم سال نهم هجرت اعزام نشدند. اعزام برخی از آنان آنقدر به تعویق افتاد که قبایلی که این کارگزاران بسوی آن‌ها گسیل داشته شدند، اسلام آوردند. آری، آغاز فرستادن این نمایندگان با این پیگیری و اصرار، محرم سال نهم هجرت بود، و این داستان‌‌‌ها دلالت دارند بر این‌که تا چه اندازه، پس از صُلح حُدیبیه، دعوت اسلام موفق و پیروز بوده است، دیگر چه رسد به بعد از فتح مکه، که مردم فوج فوج به دین خدا وارد می‌شدند.

ب- سریه‌ها

به موازات اعزام عاملان زکات بسوی قبایل عرب، با وجود آنکه امنیت بر سراسر مناطق جزیرة العرب حاکم بود، به حکم نیاز، چندین سریه را نیز رسول خدا جاعزام فرمودند. فهرست این سرایا به قرار ذیل است:

۱. سریۀ عیینه بن حصن فزاری: در ماه محرم سال نهم هجرت بسوی بنی‌تمیم، به اتفاق پنجاه سوار، که درمیان افراد این سریه از مهاجر و انصار کسی نبود. انگیزۀ اعزام این سریه آن بود که بنی‌تمیم قبایل عرب را تحریک کرده بودند و نگذاشته بودند که جزیه بدهند.

عُیینه بن حِصن شب‌‌‌ها را سیر می‌کرد، و روزها کمین می‌نشست، تا وقتی که در پهنۀ صحرا بر آنان حمله برد و آن جماعت همه پای به فرار گذاشتند. از آنان یازده مرد و بیست و یک زن و سی کودک اسیر گرفت و آنان را با خود به مدینه برد، و آنان در خانۀ رَملۀ بنت حارث جای داده شدند.

از سوی دیگر، ده تن از سران طوایف بنی‌تمیم برای دیدار با رسول خدا جوارد مدینه شدند. بر درِ خانۀ نبی‌اکرم جآمدند و ندا دردادند: ای محمد، به نزد ما بیا! آنحضرت از خانه بدر آمدند. گلاویز آنحضرت شدند، و با ایشان سخن گفتن آغاز کردند. پیامبراکرم جنیز با آنان در همان مکان قدری ایستادند و سخن گفتند، سپس در پی کار خویش رفتند، و نماز ظهر را ادا کردند و در صحن مسجد نشستند. بنی‌تمیم اظهار تمایل کردند که با آنحضرت باب مفاخره و مباهات را باز کنند. خطیبشان عطارد بن حاجب را پیش انداختند و او سخن گفتن آغاز کرد. رسول خدا جنیز ثابت‌بن قیس‌بن شَمّاس- خطیب اسلام- را امر فرمودند پاسخ آنان را بدهد. آنگاه، شاعرشان زبرقان بن بدر را پیش انداختند، و او در باب مفاخره دادِ سخن داد. شاعر اسلام- حسّان بن ثابت- نیز بالبداهه پاسخ او راداد.

وقتی خطیبان و شاعران از کار خویش فارغ شدند، اقرع بن حابس گفت: خطیب وی از خطیب ما پرتوان‌تر است، و شاعر وی از شاعر ما تواناتر، و صداهای آنان برتر از صداهای ما، و گفتارهایشان برتر از گفتارهای ما است! آنگاه، اسلام آوردند. رسول خدا جنیز جوایز و هدایایی ارزنده به آنان مرحمت فرمودند، و زنان و فرزندانشان را به ایشان بازگردانیدند [۶۸۸].

۲. سریۀ قُطبَه بن عامر: بسوی طایفه‌ای از خَثعَم در ناحیۀ تَبالَه در نزدیکی تربه، در ماه صفر سال نهم هجرت. قطبه بن عامر به اتفاق بیست تن، با ده شتر که به نوبت سوار می‌شدند، عازم نبرد با آنان گردید. قطبه بر آنان حمله برد، کارزاری سخت میان طرفین درگرفت، و کار به جایی رسید که مجروحان جنگی در هر دو طرف بسیار شدند. قطبه نیز خود درمیان جمع کشته‌شدگان قرار گرفت، و مسلمانان اُشتران و زنان و گوسفندان را که به غنیمت آورده بودند، با خود به مدینه بازگردانیدند.

۳. سریۀ ضحّاک بن سُفیان کلابی: بسوی بنی‌کلاب، در ماه ربیع‌الاول سال نهم هجرت. این سریه بسوی بنی‌کلاب اعزام شدند تا آنان را به اسلام دعوت کنند. بنی‌کلاب از مسلمانان شدن امتناع کردند و دست به کارزار زدند. مسلمانان نیز آنان را شکست دادند، و یک مرد از آنان را کشتند.

۴. سریۀ علقمه بن مُجَرِّز مُدلِجی: در ماه ربیع‌الآخر سال نهم هجرت، به اتفاق سیصد تن از رزمندگان اسلام. پیامبر اسلام جآنان را بسوی عده‌ای از اَحباش فرستادند که در نزدیکی سواحل جُدّه برای غارت و چپاول اهل مکه گِرد آمده بودند. علقمه به دریا زد و رفت تا به یک جزیره رسید. آنان وقتی خبر عزیمت رزمندگان مسلمان را شنیدند، گریختند. [۶۸۹]

۵. سریۀ علی‌بن ابی‌طالب: بسوی بُتکده فُلْس، برای درهم شکستن آن، در ماه ربیع‌الاول سال نهم هجرت. رسول خدا جوی را به اتفاق یکصد و پنجاه تن از رزمندگان اسلام، با یکصد شتر و پنجاه اسب اعزام فرمودند. یک رایت سیاه و یک لوای سفید همراه این سریه بود. به هنگام سپیده‌دم بر مناطق مسکونی خاندان حاتم‌طائی شبیخون زدند. و بُت فُلس و معبد و بتکدۀ مخصوص آن را درهم شکستند و با دستان پر، و با اسیران و اشتران و گوسفندان فراوان بازگشتند. خواهر عدی بن حاتم در زمرۀ این اسیران بود. و عدّی به شام گریخت. مسلمانان در گنجینۀ مخصوص فُلس سه شمشیر و سه زره یافتند، و در بین راه غنایم را قسمت کردند، و هم مخصوص رسول خدا جرا جدا نگاه داشتند، و فرزندان حاتم طائی را در عِداد اسیران تقسیم نکردند.

وقتی به مدینه رسیدند، خواهر عدّی بن‌حاتم از رسول خدا جاستمداد و تقاضای احسان کرد و گفت: ای رسول خدا، سرپرست من به سفر رفته، پدر من از دنیا رخت بربسته، و من پیرزنی کهن‌سال هستم که خدمتی از دستم برنمی‌آید. بر من منّت گذارید، خداوند بر شما منّت گذارد! فرمودند: «وَمَنْ وَافِدُكِ؟»سرپرست تو کیست؟گفت: عدی بن حاتم! فرمودند: «الَّذِی فَرَّ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ؟»همان که از خدا و رسول خدا گریخته است؟! و راه خودشان را گرفتند و رفتند. فردای آن روز، همین درخواست و استمداد را تکرار کرد، پیامبراکرم جنیز همان سخن روز پیش را در پاسخ او تکرار کردند. روز بعد همان درخواست و استمداد را بار دیگر مطرح کرد، و پبامبراکرم جاین بار با آزادی وی موافقت کردند. در کنار وی مردی ایستاده بود. آن مرد- که احتمالاً علی بود- به او گفت: ناقۀ حِملان را از ایشان درخواست کن! درخواست کرد، و پیامبر اکرم جبه او دادند.

خواهر عدّی بن حاتم به نزد برادرش در شام بازگشت. همین که برادرش را دید، در ارتباط با رسول خدا جبرای او چنین بازگفت: او کاری کرد که پدرت نمی‌کرد!؟ با میل و رغبت، یا با ترس و وحشت، نزد او برو! عدی نیز بدون امان‌نامۀ کتبی یا شفاهی راهی محضر رسول خدا جشد، و به خانۀ آنحضرت وارد شد. وقتی رویاروی آنحضرت نشست، حضرت رسول‌اکرم جحمد و ثنای الهی به جای آوردند، و آنگاه گفتند:

«ما یفرك؟ أیفرك أن تقول لا اله الاالله؟ فهل تعلم من إله سوى الله؟». «چه چیز تو را می‌گریزاند؟ آیا از این می‌گریزی که بگویی لااله الاالله؟! مگر خدایی بجز خدای یکتای بی‌همتا سُراغ داری؟!».

عدّی گفت: نه! آنگاه حضرت رسول‌اکرم جمدتی با او سخن گفتند، و سپس فرمودند:

«إنما تفر أن یقال‌ الله‌اكبر، فهل تعلم شیئاً أكبر من الله؟». «حتما از این می‌گریزی که بگویی الله‌اکبر! مگر کسی یا چیزی را بزرگ‌تر از خدای یکتای بی‌همتا سراغ داری؟!».

گفت: نه! فرمودند:

«فإن الیهود مغضوب علیهم وإن النصارى ضالون». «بنابراین، یهودیان مشمول غضب خدای یکتایند، و مسیحیان گمراهان‌اند!».

عدّی گفت: حال که چنین است، من حنیف و مسلمانم! آثار شادمانی در چهرۀ رسول خدا جآشکار گردید، و دستور دادند که نزد مردی از انصار به سر بَرَد، و صبح و شام به نزد آنحضرت بیاید [۶۹۰].

* بنا به روایت ابن اسحاق از عدّی، پیامبراکرم جوقتی عدی را در برابرشان در خانۀ خودشان نشانیدند، به او گفتند:

«ایه یا عدی بن حاتم! الم تكن ركوسیاً؟» [۶۹۱]. «واگذار، ای عدی پسر حاتم! مگر تو رَکوسی [۶۹۲]نبودی؟!».

گوید: گفتم: چرا! فرمودند:

«أو لم تكن تسیر فی قومك بالـمرباع؟». «مگر همراه قوم قبیله‌ات به این سوی و آن سوی نمی‌تاختی و یک چهارم اموال به دست آمده را نمی‌گرفتی؟!».

گوید: گفتم: چرا! فرمودند:

«فإن ذلك لم یحلّ لك فی دینك». «اما این کار به حکم دین تو برای تو روا نبود!؟».

گوید: گفتم: آری بخدا! گوید: و با این ترتیب دانستم که وی نبی‌مُرسل است، و چیزهایی را که هیچ‌کس نمی‌داند، می‌داند [۶۹۳].

* بنا به روایت امام احمد، نبی‌اکرم جبه او گفتند: «یَا عَدِىُّ، أَسْلِمْ تَسْلَمْ»«ای عدی، اسلام بیاور تا به سلامت بمانی!» من گفتم: من خود دیندار هستم! گفتند: «أَنَا أَعْلَمُ بِدِینِكَ مِنْكَ»«من از خود تو به دین تو آشناترم!» گفتم: شما از خود من به دین من آشناترید؟! گفتند: «نَعَمْ أَلَسْتَ مِنَ الرَّكُوسِیَّةِ وَأَنْتَ تَأْكُلُ مِرْبَاعَ قَوْمِكَ؟»«آری: مگر تو از رَکوسیان نیستی؟» و در عین حال، از قوم و قبیله‌ات سهم یک چهارم می‌گیری و می‌خوری؟» گفتم: چرا! فرمودند: «فَإِنَّ هَذَا لاَ یَحِلُّ لَكَ فِى دِینِكَ»«این کار از نظر دین تو برای تو روا نیست!» گوید: همین که ایشان چنین فرمودند، من به همۀ گفته‌های ایشان تن در دادم!.

* بخاری از عدّی روایت می‌کند که گفت: در آن اثنا که ما نزد نبی‌اکرم جبودیم، مردی نزد آنحضرت آمد و از تنگدستی به آنحضرت شِکوه و گلایه کرد. دیگری نزد آنحضرت آمد و از راهزنان نزد ایشان شکایت کرد. فرمودند:

«یَا عِدَیُّ، هَلْ رَأَیْتَ الْحِیرَةَ ؟ فَإِنْ طَالَتْ بِكَ حَیَاةٌ، فَلَتَرَیَنَّ الظَّعِینَةَ تَرْتَحِلُ مِنَ الْحِیرَةِ حَتَّى تَطُوفَ بِالْكَعْبَةِ لا تَخَافُ أَحَدًا إِلا اللَّهُ، وَلَئِنْ طَالَتْ بِكَ حَیَاةٌ لَتَفْتَحَنَّ كُنُوزَ كِسْرَى، وَلَئِنْ طَالَتْ بِكَ حَیَاةٌ لَتَرَیَنَّ الرَّجُلَ یُخْرِجُ مِلْءَ كَفِّهِ مِنْ ذَهَبٍ، أَوْ فِضَّةٍ، یَطْلُبُ مَنْ یَقْبَلُهُ مِنْهُ، فَلا یَجِدُ أَحَدًا یَقْبَلُهُ مِنْهُ». «ای عدّی، آیا حیره را دیده‌ای؟ اگر عمرت کفاف بدهد، خواهی دید که یک زن تنها از حیره کوچ کند و بیاید و کعبه را طواف کند، و در این راه پرخطر و مسافت طولانی از احدی بجز خداوند نترسد، و نیز اگر عمرت کفاف بدهد، گنجینه‌ها و دفینه‌های خسروان ایران گشوده خواهد شد، و نیز اگر عمرت کفاف بدهد، خواهی دید که مردی با دست پر از طلا و نقره این سوی و آن سوی به دنبال کسی بگردد که آن زر و سیم را از او بپذیرد، و کسی را نیابد که آن اموال را از او بگیرد!».

عَدّی گوید: من آن زن تنها را دیدم که از حیره کوچ کرد و برای طواف کعبه آمد و در راه از احدی جز خداوند خوف و هراس نداشت، در جمع کسانی که گنجینه‌ها و دفینه‌های خسرو پسر هرمز را گشودند نیز بودم، و اگر عمر شما کفاف بدهد، آن مورد دیگر را هم که پیامبراکرم ابوالقاسم جگفتند خواهید دید که شخصی یک مُشت پر از زر و سیم را این سوی و آن سوی بگرداند و کسی نباشد از او بگیرد! [۶۹۴].

[۶۸۸] نویسندگان کتب مغازی یادآور شده‌اند که این سریه در ماه محرم سال نهم هجرت اعزام شده است که البته بسیار جای تأمل دارد؛ زیرا، سیاق روایت نشان میدهد که اقرع بن حابس تا آن روز مسلمان نشده بوده است؛ درحالی که در جای دیگر یادآور شده‌اند، اَقرع بن حابس همان کسی بود که وقتی رسول خدا جاز مسلمانان خواستند اسیران هوازن را بازگردانند، گفت:اما من، و بنی‌تمیم، نه! این گزارش لازمه‌اش آنست که وی پیش از این سریه اسلام آورده باشد. [۶۸۹] فتح الباری، ج ۸، ص ۵۹. [۶۹۰] زاد المعاد، ج ۲، ص ۲۰۵. [۶۹۱] «رکوسی» آیینی میانه آیین مسیحیان و آیین صائبان بوده است. [۶۹۲] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۸۱. [۶۹۳] مُسند الامام احمد، ج ۴، ص ۲۵۷، ۲۷۸. [۶۹۴] صحیح البخاری، ح ۱۴۱۳، ۱۴۱۷، ۳۵۹۵، ۶۰۲۳، ۶۵۳۹، ۶۵۴۰، ۶۵۶۳، ۷۴۴۳، ۷۵۱۲.

فصل چهاردهم: غزوۀ تَبوک

انگیزۀ وقوع جنگ

فتح مکّه برای همیشه فیصلۀ میان حقّ و باطل گردید، و پس از فتح مکه دیگر مجالی برای تردیدها و گمان‌زنی‌های قوم عرب در ارتباط با رسالت پیامبر اسلام باقی نماند. مسیر گردش ایام بکلی عوض شد، و چنانکه در فصل بعدی خواهیم دید، و آمار مسلمانانی که در سفر حجة الوداع همراه پیامبراکرم جبودند گواه این مطلب است. مردم پیوسته فوج فوج به دین خدا وارد می‌شدند. دشواری‌ها و گرفتاری‌های داخلی به پایان رسیده بود، و مسلمانان، آسوده از درگیری و کارزار، اینک می‌توانستند به ترویج شریعت الهی و گسترش دعوت اسلام بپردازند. اما، از سوی دیگر، یک ارتش عظیم و توانمند بدون هیچ دلیل و مجوّزی همچنان درصدد تعرّض به مسلمانان بود، و همین مسئله باعث گردید که غزوۀ تبوک در سال نهم هجرت به وقوع بپیوندد.

ارتش روم، بزرگ‌ترین نیروی نظامی و رزمی در آن روزگار و در سراسر جهان بود. در فصل‌های پیشین دیدیم که رومیان تعرض به مسلمانان را با کشتن سفیر رسول خدا جحارث بن عُمیر اَزدی به دست شُرحبیل بن عمرو غَسّانی، در حالی که حامل نامۀ حضرت رسول‌اکرم جبرای فرمانروای بُصری بود، آغاز کردند. نبّی اکرم جنیز، به دنبال این رویداد، سریۀ زیدبن حارثه را اعزام فرمودند که با رومیان در محلّ موته درگیری سختی پیدا کردند، اما موفق نشدند از آن ستمکاران سرکش و خودخواه، انتقام خون سفیر اسلام را باز ستانند، هرچند در افکار عمومی و روحیۀ اقوام دور و نزدیک عرب، سخت تأثیرگذار گردید.

قیصر روم نیز هرگز نمی‌توانست از آن تأثیر شگرف که جنگ موته به نفع مسلمانان در اعماق جان و اندیشۀ اعراب برجای نهاده بود، صرف‌نظر کند، و این مسئله را به سادگی از نظر دور بدارد که پس از نبرد موته طوایف و قبایل عرب یکی پس از دیگری می‌کوشیدند از قیصر روم مستقل گردند، و به مسلمانان بپیوندد، و با آنان دمساز شوند. این، خطری بود که رومیان را تهدید می‌کرد، و گام به گام به مرزهای روم نزدیک می‌شد، و حدود و ثغور شامات را که با اعراب همسایه، بودند، در مخاطرۀ جدّی قرار می‌داد. این بود که قیصر روم، از پای درآوردن مسلمانان را، پیش از آنکه بصورت یک خطر بزرگ و غیرقابل پیشگیری و برابری درآیند، و پیش از آنکه توان و نفوذ مسلمین در مناطق عرب‌نشین مجاور سرزمین روم آشوب‌ها و شورش‌های دامنه‌داری را برانگیزاند، بطور جدی در دستور کار خویش قرار داده بود.

نظر به این مصلحت سنجی‌ها، قیصر روم نگذاشت بیش از یکسال بر نبرد موته بگذرد، و لشکری مرکّب از سپاهیان روم و جنگجویان عرب وابسته به رومیان، از آل غسّان و دیگران، آرایش داد، و برای یک جنگ خونین سرنوشت‌ساز آماده گردید.

آمادگی رومیان و غسّانیان برای کارزار با مسلمانان

به طور جسته و گریخته، پیاپی به مدینه خبر می‌رسید که رومیان برای اقدام به یک نبرد تعیین کننده بر علیه مسلمانان آماده شده‌اند. مسلمانان هر زمان در بیم و هراس به سر می‌بردند، و هر صدای غیرعادی که به گوششان می‌رسید، می‌پنداشتند که رومیان حمله کرده‌‌اند. این حالت و وضعیت را از ماجرایی که برای عمربن خطاب روی داده است، به وضوح می‌توان دریافت.

در همین سال نهم هجرت، رسول خدا جبه مدت یک ماه با سوگند از همسرانشان جدا شدند و از همگی آنان دوری گزیدند، و در نیم غرفه‌ای که به ایشان اختصاص داشت، کُنج عزلت گزیدند. صحابه در آغاز کار از حقیقت امر باخبر نشدند، و گمان کردند که حضرت رسول‌اکرم جهمسرانشان را طلاق داده‌اند، و از این بابت، نگرانی و اندوه و پریشانی بر اذهان یاران آنحضرت سایه افکند.

عمربن خطاب- که این ماجرا را گزارش می‌کند- گوید: دوستی از انصار داشتم که هرگاه در جایی حضور نمی‌داشتم، برای من خبر می‌آورد، و در هر موردی نیز که او حضور نمی‌داشت، من برای او خبر می‌بردم. عمر با آن دوست انصاری‌اش، هر دو در بالا دست مدینه ساکن بودند، و متناوباً نزد پیامبراکرم جمی‌آمدند. گوید: در آن ایام، ما از بابت یکی از پادشاهان آل‌غسّان که گفته بودند، قصد حمله به ما را دارد، در بیم و هراس به سر می‌بردیم، و تمامی فکر و ذکر ما را گرفته بود. ناگهان دیدم که دوست انصاری من سر رسیده و دق‌الباب می‌کند و می‌گوید: باز کن! باز کن! گفتم: غسّانی‌ها حمله کرده‌‌اند؟! گفت: نه، از آن هم بدتر!؟ رسول خدا جاز همسرانشان جدایی اختیار کرده‌اند!... [۶۹۵].

به روایت دیگر، عمربن خطّاب گوید: مدتی بود گفتگو می‌کردیم دربارۀ اینکه غسّانیان برای نبرد با ما سازوبرگ جنگی تدارک می‌بینند!؟ دوست من روزی که نوبت او بود، پاسی از شب گذشته بازگشت، و درِ خانۀ مرا به شدت کوبید و گفت: خوابیده است؟! به وحشت افتادم، از خانه درآمدم و به نزد او رفتم. گفت: حادثه‌ای بزرگ به وقوع پیوسته است! گفتم: آن حادثۀ بزرگ چیست؟ غسّانی‌ها آمده‌اند؟! گفت: نه، از آن هم بزرگ‌تر و دامنه‌دارتر!؟ رسول خدا جهمسرانشان را طلاق داده‌اند!... [۶۹۶].

این ماجرای گفتگوی عمربن خطاب با آن دوست انصاری‌اش، نمایانگر آن است که تا چه اندازه از سوی رومیان در مخاطره بوده‌اند، و از این نظر در چه موقعیت دشواری به سر می‌برده‌اند!؟ عملکرد منافقان نیز به هنگام رسیدن خبر آمادگی رزمی رومیان به مدینه مزید بر علت می‌گردید. منافقان، به رغم آنکه می‌دیدند رسول خدا جدر همۀ میدان‌ها پیروز شده‌اند، و از هیچ قدرت و شوکتی در سراسر جهان بیم و هراس ندارند، و هر مانع و رادعی را نیز که بر سر ایشان قرار گیرد، از میان برمی‌‌دارند، به رغم همۀ اینها، منافقان آرزو داشتند که آنچه در سینه‌هایشان پنهان می‌داشتند، و پیوسته چشم انتظار رسیدن مصبت و دردسری برای اسلام و مسلمین بودند، روزی تحقّق پیدا کند، و چون تحقّق یافتن آمال و آرزوهایشان را نزدیک می‌دیدند، یک آشیانۀ توطئه و نیرنگ در قالب مسجد- که همان مسجد ضِرار باشد- تأسیس کردند. منافقان این مسجد را به عنوان پایگاهی برای دین ستیزی و تفرقه‌انگیزی میان مسلمانان، و کمین‌گاهی برای آتش‌افروزان جنگ برعلیه خدا و رسول پدید آوردند، و به رسول خدا جپیشنهاد کردند که در مسجد ضِرار نماز بگزارند، و مقصودشان از این پشنهاد آن بود که مسلمانان را بفریبند، و مسلمانان درنیابند که در این مسجد چه توطئه‌ها و دسیسه‌هایی بر علیه آنان در جریان است، و نسبت به کسانی که به این مسجد آمد و شد دارند حسّاس نشوند، و درنتیجه این مسجد برای منافقان ساکن مدینه و رفقایشان در بیرون مدینه به صورت آشیانه‌ای امن و امان دربیاید. امّا، رسول خدا جنمازگزاردن در آن مسجد را موکول به بازگشت از غزوۀ تبوک گردانیدند، و اشتغال به تهیۀ ساز و برگ جنگ را بهانه کردند. به این ترتیب، منافقان به مقصودشان نرسیدند، و خداوند رسوایشان گردانید، تا آنکه سرانجام، رسول خدا جپس از بازگشت از جنگ تبوک اقدام به ویرانسازی آن کردند، و هرگز در آن نماز نگزاردند.

[۶۹۵] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۷۳۰. [۶۹۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۳۴.

گزارش‌های ویژه بُحران جنگ

مسلمانان در این اوضاع و احوال به سر می‌بردند و پیوسته این اخبار را می‌شنیدند. از سوی دیگر به واسطۀ نبطیان که از شام روغن زیتون به مدینه می‌آوردند، باخبر شدند که هراکلیتوس لشکر بی‌حدّ و حصری را متشکّل از چهل هزار مرد جنگی تدارک دیده است و فرماندهی آن را به یکی از سران رومیان سپرده، و قبایل لَخم و جُذام و دیگر قبایل مسیحی عرب را بسیج کرده، و طلیعۀ لشکر رومیان و غسّانیان به ناحیۀ بلقاء رسیده است، و با این ترتیب، مسلمانان با خطر بزرگی رویاروی گردیدند.

نکته‌ای که مزید بر علت می‌شد، این بود که فصل سرمای سخت فرارسیده بود، و مردم از تنگدستی و کم‌محصولی رنج می‌بردند، و حیوانات سواری و بارکش به اندازۀ کافی در اختیار نداشتند. از سوی دیگر میوه‌ها بر سر درختان رسیده بود، و مردم دوست داشتند زیر سایۀ درختان با خوردن میوه‌های درختانشان خوش بگذرانند. از همۀ این‌ها گذشته، مسافت بسیار طولانی بود، و راه پر نشیب و فراز و دشواری را پیش روی داشتند.

تصمیم قاطعانۀ پیامبر

با این همه، حضرت رسول‌اکرم جاوضاع و شرایط و تحوّلات جاری را با نگاهی دقیق‌تر و حکیمانه‌تر از دیگران تحت‌نظر داشتند. آنحضرت چنین می‌اندیشیدند که اگر در چنین اوضاع و احوال تعیین کننده‌ای در کار نبرد با رومیان سستی و کاهلی به خرج دهند، و بگذارند سپاهیان روم در مناطقی که تحت سیطره و نفوذ اسلام قرار دارند، به تاخت و تاز بپردازند، و بسوی مدینه حمله‌ور گردند، بدترین آثار سوء را بر دعوت اسلام و آوازۀ نظامی مسلمانان به دنبال خواهد داشت. جاهلیت عرب که پس از دریافت آن ضربت کمرشکن در حُنین، واپسین نفس‌هایش را می‌کشد، بار دیگر زنده خواهد شد، و منافقان که همواره چشم انتظار مصیبت و دردسر برای مسلمانان‌اند، و به واسطۀ ابوعامر فاسق با فرمانروای روم در ارتباط‌اند، از پشت بر مسلمانان خنجر خواهند زد، و همزمان، رومیان نیز مسلمانان را مورد حمله شدید خویش قرار می‌‌دهند، و با این ترتیب، بسیاری از زحماتی که آنحضرت و یارانشان در جهت گسترش و ترویج اسلام کشیده‌اند، بی‌ثمر، و آنهمه امتیازات و پیروزی‌هایی که با جنگ‌های خونین و فعالیت‌های نظامی پیاپی و پیگیر به دست آورده‌اند، همۀ آن دستاوردها بی‌حاصل و بی‌اثر خواهد گردید.

پیامبر بزرگ اسلام، همۀ این مسائل را بخوبی درمی‌یافتند، و به همین جهت، با وجود همۀ دشواری‌ها و سختی‌ها، تصمیم گرفتند که جنگی بی‌امان و سرنوشت‌ساز را از سوی لشکریان اسلام بر علیه رومیان در داخل مرزهای خودشان بر آنان تحمیل کنند، و به آنان مهلت ندهند که به قلمرو اسلام بتازند.

اعلان جنگ با رومیان

وقتی رسول خدا جتصمیم خودشان را گرفتند، به یارانشان اعلام کردند که برای نبرد با رومیان آماده شوند، و پیک‌هایی را بسوی قبایل عرب و اهل مکه فرستادند، و از آنان خواستار نیروهای کمکی و پشتیبانی شدند. به ندرت پیش می‌آمد که وقتی پیامبراکرم جآهنگ جنگ داشته باشند، به توریه نپردازند، و به گونه‌ای دیگر مسئله را با مسلمانان درمیان نگذارند، اما، این بار، نظر به حسّاسیت اوضاع، و شدّت بُحران، صریحاً اعلام فرمودند که قصد عزیمت به جنگ با رومیان را دارند، و عِدّه و عُدّه و موقعیت سپاه دشمن را برای مردم توضیح دادند، تا به طور کامل برای جنگیدن با رومیان آماده شوند. پیغمبر اکرم جمسلمانان را به جهاد تشویق می‌کردند، و همزمان بخشی از سورۀ برائت نیز نازل گردید، و مسلمانان را برای درگیری و کارزار با کفار برانگیخت و ترغیب کرد. هم‌چنین، رسول خدا جمسلمانان را ترغیب می‌فرمودند که در راه خدا بذل مال کنند، و از دارایی‌های مورد علاقۀ خودشان بخاطر خدا بگذرند.

سبقت گرفتن مسلمانان بر یکدیگر

مسلمانان، همین که صدای رسول خدا جرا شنیدند که آنان را به کارزار با رومیان فرامی‌خواندند، در جهت امتثال امر آنحضرت بر یکدیگر سبقت گرفتند و با سرعت هرچه تمام‌تر به تهیه و تدارک سازوبرگ جنگ پرداختند، و قبایل و طوایف عرب از هر سمت و سوی به مدینه سرازیر شدند، و هیچ‌یک از آحاد مسلمانان راضی نشد که از این جنگ جابماند، مگر عده‌ای کوردل و بیماردل، و نیز به استثنای سه تن از یاران رسول خدا ج، حتی مستمندان و تنگدستان نزد پیامبراکرم جمی‌آمدند و از ایشان درخواست می‌کردند که آنان را به جنگ اعزام کنند و مرکب و سازوبرگ جنگی در اختیارشان قرار دهند، و وقتی که آنحضرت در پاسخ می‌گفتند: «لاَ أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَیْهِ!»«من مرکبی ندارم که در اختیار شما قرار بدهم!»؟ بازمی‌گشتند، در حالی که از شدت اندوه، اشک از چشمانشان می‌پاشید که چرا چیزی ندارند در راه خدا انفاق کنند؟! [۶۹۷].

هم‌چنین، مسلمانان در بذل مال و دادن صدقات و انفاق فی‌سبیل‌الله بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند. چنانکه عثمان کاروانی را که مشتمل بر دویست شتر با سازوبرگ کامل، و دویست اوقیه نقره بود و برای تجارت به شام آماده کرده بود، در راه خدا صدقه داد. پس از آن یکصد شتر دیگر را با سازوبرگ کامل صدقه داد. آنگاه یکهزار دینار طلا آورد و بر گریبان رسول خدا جنثار کرد. رسول خدا جدینارهای طلا را با دستان مبارکشان بالا و پایین می‌انداختند و می‌گفتند: «مَا ضَرَّ عُثْمَانَ مَا عَمِلَ بَعْدَ الْیَوْمِ» [۶۹۸]. «از پس امروز، عثمان هر عملی را که مرتکب بشود به او زیان نخواهد رسانید!» علاوه بر این‌ها، باز هم صدقه داد و صدقه داد، تا جایی که میزان صدقات وی بر نهصد شتر و یکصد اسب، گذشته از زر و سیم، بالغ گردید.

عبدالرحمان بن عوف دویست اوقیه نقره آورد. ابوبکر تمامی دارایی‌اش را- که چهار هزار درهم بود- آورد، و برای خانواده‌اش جز خدا و رسول خدا چیزی ننهاد، و او نخستین کسی بود که صدقه‌اش را آورد. عمر نصف دارایی‌اش را داد. عبّاس مبالغ قابل توجهی صدقه داد. طلحه و سعدبن عُباده و محمدبن مسلمه نیز هریک مبالغی صدقه دادند. عاصم بن عدی نود وَسق خرما آورد. دیگران نیز کم و زیاد صدقاتشان را آوردند و نثار کردند، تا جایی که بعضی از مسلمانان به اندازۀ یک مُدّ طعام یا دو مُدّ طعام صدقه دادند، زیرا بیش از آن در توانشان نبود. زنان نیز تا آنجا که توانستند زیورآلات و دستبندها و خلخال‌ها و گوشواره‌ها و انگشتری‌هایشان را نزد رسول خدا جفرستادند و نثار کردند.

باری، هیچ‌کس به بخل و امساک نگرایید، مگر منافقان که داوطلبی مسلمانان را بخاطر بذل اموال و دارایی‌هایشان و اعلام داوطلبی مسلمانانی را که جز نیروی کارشان چیزی در اختیار نداشتند، سرزنش و نکوهش می‌کردند، و آنان را به باد مسخره می‌گرفتند [۶۹۹].

[۶۹۷] مضمون آیه ۹۲، سوره توبه (برائت). [۶۹۸] جامع ترمذی، «مناقب عثمان بن عفّان»، ج ۲، ص ۲۱۱. [۶۹۹] مضمون آیه ۷۹، سوره توبه (برائت).

حرکت سپاه اسلام بسوی تبوک

لشکر اسلام به این ترتیب مجهّز و مهیا گردید. رسول خدا جمحمدبن مسلمۀ انصاری را- و به قولی، سِباع بن عُرفُطه را- در مدینه کارگزار خویش گردانیدند، و علی‌بن ابی‌طالب را برای رسیدگی به خانوادۀ خودشان جانشین خویش گردانیدند، و به او امر کردند که با آنان در مدینه اقامت کند. منافقان وی را به بادِ سرزنش گرفتند. او نیز از مدینه خارج شد، و به رسول خدا جپیوست. آنحضرت وی را به مدینه بازگردانیدند و گفتند:

«ألَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلا أَنَّهُ لَیْسَ نَبِیٌّ بَعْدِی؟». «نمی‌پسندی که منزلت تو نسبت به من، منزلت هارون نسبت به موسی باشد؟ البته جز اینکه پس از من پیامبری نخواهد بود!؟».

رسول خدا جروز پنجشنبه به قصد تبوک آهنگ شمال کردند. لشکر اسلام بسیار بزرگ، و متشکل از سی‌هزار رزمنده بود. تاکنون مسلمانان هرگز چنین سپاهی نیاراسته بودند. اما، به رغم آن همه بذل اموال و نثار دارایی‌هایشان، مسلمانان نتوانسته بودند این لشکر را به طور کامل مجهز گردانند، و از جهت توشۀ راه و مرکب سواری، لشکر اسلام بسیار در تنگنا بود، به گونه‌ای که هر هجده مرد تنها یک شتر در اختیار داشتند که به نوبت بر آن سوار می‌شدند. آنقدر از برگ درختان تغذیه کرده بودند که لب‌هایشان آماس کرده بود، و با وجود آنکه تعداد شترانشان در حدّ کفایت نبود، ناگزیر شدند تعدادی از اشترانشان را بکشند، تا بتوانند آب‌های موجود در شکمبۀ آن‌ها را بنوشند، به همین جهت، سپاه اسلام را در غزوۀ تبوک «جیش العُسره» نامیده‌اند.

سپاهیان اسلام، در مسیر غزوۀ تبوک، از وادی حِجر- یعنی وادی القُری، سرزمین قوم ثمود، که در آن وادی صخره‌های عظیم را می‌بریدند و می‌تراشیدند و بناهای سنگی می‌ساختند، گذشتند. رزمندگان مسلمان از چاهی که در آن وادی بود آب برداشتند. وقتی از آنجا دور شد، رسول خدا جفرمودند: از آب این چاه ننوشید، و از آن برای نماز وضو نسازید، و خمیرهایی را که با این آب درست کرده‌اید علوفه اشترانشان گردانید و به آن‌ها لب نزنید! آنگاه به مسلمانان دستور دادند از چاهی که ناقۀ صالح÷از آن آب می‌خورده است آب بردارند.

* در صحیح بخاری و صحیح مسلم از ابن عمر روایت کرده‌اند که گفت: وقتی نبی‌اکرم جاز وادی حِجر می‌گذشتند، فرمودند:

«لاَ تَدْخُلُوا مَسَاكِنَ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ إِلاَّ أَنْ تَكُونُوا بَاكِینَ». «به خانه‌های کسانی که بر خویشتن ستم روا داشته‌اند وارد نشوید، مبادا که آن عذاب‌ها که به آنان رسیده است شما را نیز برسد، مگر آنکه در حال گریستن داخل شوید!».

آنگاه سرشان را با پارچه پیچیدند و به سرعت تاختند، تا از آن وادی بیرون شدند [۷۰۰].

در بین راه، نیاز سپاهیان به آب شدت گرفت. ناگزیر شکایت به نزد رسول خدا جبردند. آنحضرت در پیشگاه خداوند دست به دعا برداشتند، و خداوند سبحان آنچنان بارانی نازل فرمود که همۀ مردم سیراب شدند، و به قدر نیازشان نیز آب برداشتند.

وقتی به نزدیکی تبوک رسیدند، پیامبراکرم جخطاب به رزمندگان فرمودند:

«إِنَّكُمْ سَتَأْتُونَ غَدًا إِنْ شَاءَ اللَّهُ عَیْنَ تَبُوكَ وَإِنَّكُمْ لَنْ تَأْتُوهَا حَتَّى یَضْحَى النَّهَارُ فَمَنْ جَاءَهَا فَلاَ یَمَسَّ مِنْ مَائِهَا شَیْئًا حَتَّى آتِىَ». «شما فردا ان‌شاءالله تعالی به پای چشمه تبوک می‌رسید، وقتی که شما به آن چشمه برسید، هنگام چاشت و نزدیک نیمروز خواهد بود. هرکس به این چشمه رسید، نباید به آب آن دست بزند تا من سر برسم!».

معاذ گوید: وقتی بر سر آن چشمه رسیدیم، پیش از ما دو تن دیگر به آنجا رسیده بودند، و از چشمۀ تبوک اندکی آب روان شده بود. رسول خدا جاز آن دو پرسیدند: به آب این چشمه دست زدید؟ گفتند: آری! پیامبراکرم جنیز آنچه خدا می‌خواست به ایشان گفتند. آنگاه از آب چشمه با دستانشان قطره قطره جمع کردند تا قدری آب فراهم آمد. با آن آب دست و صورتشان را شستند، و آن آب را به چشمه بازگردانیدند، آب فراوانی از چشمه جوشیدن گرفت، و مردم هر اندازه که خواستند از آن چشمه آب برگرفتند. پس از آن، رسول خدا جبه معاذ گفتند:

«یُوشِكُ یَا مُعَاذُ إِنْ طَالَتْ بِكَ حَیَاةٌ أَنْ تَرَى هَا هُنَا قَدْ مُلِئَ جِنَانًا» [۷۰۱]. «طولی نخواهد کشید که اگر عمرت کفاف بدهد، ببینی این اطراف پر از باغ و بستان باشد».

نیز، در بین راه، یا وقتی که به تبوک رسیدند، بنا به اختلاف روایات، رسول خدا جفرمودند: امشب باد تُندی بر شما می‌وزد، احدی از شما از جای خویش برنخیزد، و هرکس که شتری دارد زانو بند آن را محکم ببندد! آن شب، باد تندی وزیدن گرفت. مردی از میان سپاهیان از جای خویش برخاست، و باد او را با خود برد، و بر کوه‌های طیی درافکند.

شیوۀ کار پیامبراکرم جدر بین راه چنان بود که نماز ظهر را با نماز عصر و نماز مغرب را با نماز عشا- گاه به صورت جمع تقدیم، و گاه به صورت جمع تأخیر- یکجا می‌گزاردند.

[۷۰۰] صحیح البخاری، «باب نزول النبی الحجر» ج ۲، ص ۶۳۷. [۷۰۱] صحیح مسلم، از معاذ بن جبل سج ۲، ص ۲۴۶.

لشکر اسلام در تبوک

سپاهیان اسلام در محل تبوک فرود آمدند، و در آنجا اردو زدند، و برای رویارویی با دشمن آماده شدند. رسول خدا جنیز درمیان آنان به ایراد خطابه پرداختند، و خطبه‌ای بلیغ خواندند که در اثنای آن جوامع کَلِم و کلمات جامع آوردند، و مردم را به خیر دنیا و آخرت فراخواندند، و تحذیر و انذار کردند، و مژده و بشارت دادند، و با این ترتیب، روحیۀ آنان را بالا بردند، و بر معرفتشان افزودند، و کاستی‌ها و نارسایی‌هایی را که از بابت کمی ره‌توشه و مواد غذایی و اسلحه و آذوقه و مرکب و غیره داشتند، برای ایشان جبران کردند. از سوی دیگر، رومیان و هم‌پیمانان ایشان وقتی خبر لشکرکشی رسول خدا جرا شنیدند، ترس بر وجودشان مستولی گردید، و جرأت نکردند پیش بیایند یا با سپاهیان اسلام روبرو بشوند. این بود که در داخل مرزهای خودشان به این سوی و آن سوی پراکنده و متفرق شدند، و این رویداد بهترین تأثیر را بر شهرت و آوازۀ قدرت نظامی و رزمی مسلمانان در داخل عربستان و نیز در مناطق دوردست برجای نهاد، و مسلمانان امتیازات سیاسی بزرگ و ارزشمندی را کسب کردند، که شاید در صورتی که لشکریان دو طرف با یکدیگر برخورد کرده بودند، به این امتیازات دست نمی‌یافتند.

یحنّه بن رُؤبَه، فرمانروای اَیله نزد رسول خدا جآمد، و به ایشان جزیه پرداخت. اهالی جَرباء و اهالی اَذرُح نیز نزد آنحضرت آمدند، و به ایشان جزیه پرداختند، و رسول خدا جبرایشان دستخطی نگاشتند که آنان نزد خود نگاه دارند. اهالی مَیغاء در ازای یک چهارم محصول میوۀ آن منطقه با پیامبراکرم جمصالحه کردند [۷۰۲].

پیامبر اکرم جبرای فرمانروای اَیله دستخطی به این مضمون نوشتند:

«بسم الله الرحمن الرحیم. هذه أمنة من الله ومحمد النبی رسول الله لیحنة بن رؤبة واهل أیلة وسفنهم وسیاراتهم فی البر والبحر. لهم ذمة الله وذمة محمد النبی ومن كان معه من أهل الشام وأهل البحر، فمن أحدث منهم حدثاً فإنه لا یحول ماله دون نفسه، وإنه طیب لمن أخذه من الناس، وإنه لا یحل أن یمنعوا ماء یردونه، ولا طریقا یریدونه من بر أو بحر». «بنام خداوند بخشنده مهربان. این امان‌نامه‌ای است از سوی خدای یکتا و محمد پیامبر، فرستاده خدا، برای یحنۀ بن رؤبه و اهالی اَیله و کشتی‌ها و کاروان‌هایشان در خشکی و دریا. همگی آنان در پناه خدا و در پناه محمد پیامبر هستند، و نیز همراهان وی از اهل شام و ساکنان جزایر دریا. از میان ایشان هرکس مرتکب خطایی بشود، اموال او مانع مجازات وی نخواهد بود، در عین آنکه آن اموال برای هرکس که از او بگیرد حلال خواهد بود. هم‌چنین، روا نیست که از هر آبی که بخواهند از آن بنوشند، و هر راهی که در خشکی و دریا بخواهند آمد و شد کنند، بازداشته شوند!».

رسول خدا جخالدبن ولید را بسوی اُکَیدِر فرمانروای دُومه الجندل اعزام فرمودند، و چهارصد و بیست سوار همراه او کردند، و به او گفتند: «إِنَّكَ سَتَجِدُهُ یَصِیدُ الْبَقَرَ»وقتی به سراغ وی می‌روی، در حال شکار گاو وحشی است! خالد به راه افتاد و رفت تا به محل سکونت او رسید. هنگامی که قلعۀ وی در دیدرس او قرار گرفت، یک گاو وحشی پدیدار گردید که با شاخ‌هایش بر درِ قصر می‌کوبید. اُکیدر از قصر بیرون آمد تا آن گاو را شکار کند. شب مهتابی بود. خالد با جمع سوارانش بر سر او ریختند، و خالد او را دستگیر کرد و به نزد رسول خدا جبرد. آنحضرت نیز حاضر شدند که خون وی را نریزند، و با او بر سر دو هزار شتر و هشتصد اسب و چهارصد زره و چهارصد نیزه مصالحه کردند، و او به پرداخت جزیه اقرار کرد، و پیامبر اکرم جهمانند یحنَّه در ارتباط با دُومة الجندل و تبوک و اَیله و تَیماء با او به مصالحه رفتار کردند.

بر اثر این پیروزی، آن قبایل عرب که به سود رومیان کار می‌کردند، به یقین دریافتند که دوران اعتمادشان به سروران پیشین ایشان سپری شده است، و به سود مسلمانان تغییر جهت دادند، و با این ترتیب، قلمرو دولت اسلامی گسترش فراوان یافت، و عملاً با رومیان مرزهای مشترک پیدا کرد، و مزدوران رومیان تا حدود زیادی سزای کار خویش را دیدند.

[۷۰۲] صحیح مسلم، به روایت از معاذ بن جبل، ج ۲، ص ۲۴۶.

بازگشت به مدینه

لشکریان اسلام، مظفّر و منصور، از تبوک بازگشتند. با هیچ دردسر و کارزاری مُواجه نشدند، و خداوند مسلمانان را از کارزار و درگیری با کفّار مُعاف فرمود. در مسیر بازگشت از تبوک، بر سر گردنه‌ای دوازده تن از منافقان در پی آن برآمدند که حضرت رسول‌اکرم جرا به قتل برسانند. شرح ماجرا چنین بود که به هنگام گذشتن از این گردنه، عمّار همراه آنحضرت بودو زمام ناقۀ ایشان را بر دوش گرفته بود، و حَذیفه بن یمان شتر آنحضرت را می‌راند، و دیگر سپاهیان از پایین بیابان در حرکت بودند. آن منافقان نیز فرصت را غنیمت دانستند، و در همان اثنا که رسول خدا جبا دو تن همراهانشان به مسیر خود ادامه می‌دادند، صدای پای آن جماعت را پشت سرشان شنیدند که نقاب بر چهره افکنده بودند، و بر سر پیامبراکرم جریختند. آنحضرت حُذیفه را مأمور کردند که شرّ آنان را دفع کند. او نیز با زوبینی که همراه داشت بر صورت مرکب‌هایشان زد. خداوند آنان را به وحشت انداخت، و شتابان پای به فرار گذاشتند و رفتند و درمیان جمعیت شان ناپدید شدند. رسول خدا جنام این افراد را بازگفتند، و قصد آنان را فاش کردند، و به همین جهت، حُذیفه را «صاحب سِرّ رسول الله» می‌نامیدند. در ارتباط با همین داستان است که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ وَهَمُّواْ بِمَا لَمۡ يَنَالُواْۚ [التوبه: ۷۴].

«و ایشان در پی انجام کاری برآمدند که هرگز به آن دست نیافتند».

وقتی نشانه‌های مدینه از دور درنظر رسول خدا جنمایان گردید، گفتند:

«هَذِهِ طَابَةُ وَهَذَا أُحُدٌ وَهُوَ جَبَلٌ یُحِبُّنَا وَنُحِبُّهُ». «این است طابه، و این است اُحُد، کوهی که ما را دوست دارد و ما دوستش داریم!».

از گوشه و کنار به گوش همۀ مردم رسید که پیامبر اکرم جبه مدینه بازمی‌گردند. زنان و کودکان و کنیزکان از شهر خارج شدند، و با گرمی فراوان از لشکر اسلام استقبال کردند و می‌گفتند:

من ثنیات الوداع
طلع البدر علینا
ما دعا لله داع [۷۰۳]
وجب الشکر علینا

بازگشت حضرت رسول‌اکرم جاز تبوک و ورود آن حضرت به مدینه- پس از یک غیبت نسبتاً طولانی- در ماه رجب سال نهم هجرت روی داد [۷۰۴].

غزوۀ تبوک- بر روی هم- پنجاه روز به طول انجامید. از این مدت، بیست روز را درتبوک گذرانیدند، و مابقی این مدّت را در مسیر رفت و برگشت به تبوک بودند، و این غزوه آخرین غزوۀ پیامبراکرم جبود.

[۷۰۳] چنانکه در گزارش ورود پیامبراکرم جآوردیم. به نظر ابن قیم این مراسم استقبال مربوط به این سفر بوده است (ترجمه فارسی ابیات نیز همانجا گذشت.م). [۷۰۴] حقّ مطلب هم همین است، نه آنچه ابن اسحاق می‌گوید که بازگشت آنحضرت در ماه رمضان بوده است؛ زیرا، لازمه گزارش وی آن است که پیامبراکرم جدومین پنجشنبه ماه رجب عازم تبوک شده باشند، و این پنجشنبه مطابق با بیست و پنجم اکتبر بوده است و دمای هوا در چنین روزهایی از سال معتدل و نزدیک به سرما است، به خصوص صبح‌ها و عصرها، و مدتی از رسیدن محصول خرما گذشته است؛ در صورتیکه عزیمت آنحضرت بسوی تبوک در روزهایی بوده است که گرمای هوا شدّت داشته و فصل رسیدن خرما بوده است. از این گذشته پیامبراکرم جدر ماه شعبان همین سال، به هنگام وفات دخترشان امّ‌کلثوم در مدینه حضور داشته‌اند. بنابراین، درست آن است که رسول خدا جدر ماه رجب به مدینه بازگشته‌اند، و عزیمت ایشان از مدینه پنجاه روز پیش از آن، یعنی در ماه جمادی‌الاولی بوده است.

ماجرای بر جای ماندگان

این جنگ، به خاطر اوضاع و احوال ویژه آن، امتحان بزرگی از سوی خداوند بود که به واسطۀ آن اهل ایمان از دیگران بازشناخته شدند- همچنانکه سنت خداوند متعال در این گونه موارد است- و خداوند در این‌باره می‌فرماید:

﴿ مَّا كَانَ ٱللَّهُ لِيَذَرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ عَلَىٰ مَآ أَنتُمۡ عَلَيۡهِ حَتَّىٰ يَمِيزَ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِ[آل عمران: ۱۷۹].

«خداوند هرگز بنا نداشته است که شما را به همان حال که هستید واگذارد، مگر آنکه پلید را از پاک جدا سازید».

همۀ آن کسانی که مؤمن راستین بودند به جبهۀ این جنگ سرنوشت‌ساز عزیمت کردند، از این‌رو، برجای ماندن از این غزوه، نشانه‌ای برای نفاق شخص به حساب می‌آمد، و هرگاه نزد رسول خدا جسخن از کسانی به میان می‌آمد که از رفتن به جبهۀ جنگ خودداری کرده است، آنحضرت به یارانشان می‌گفتند:

«دعوه! فإن یكن فیه خیر فسیلحقه الله بكم، وإن یكن غیر ذلك فقد أراحكم منه». «او را واگذارید! اگر خیری در وجود او باشد، خداوند او را به شما ملحق خواهد گردانید، و اگر جز آن باشد، خداوند شما را از شرّ او آسوده گردانیده است!؟».

با این حساب، تنها کسانی بر جای ماندند که نقص عضو یا ناتوانی جسمانی داشتند. عده‌ای هم از روی تکذیب خدا و رسول سر از جنگ برتافتند که همان منافقان بودند، به دروغ از رسول خدا جاجازه گرفته بودند که برجای بمانند، یا این‌که اصلاً اجازه نگرفته بودند و در عین حال به جنگ نرفته بودند. گفتنی است، علاوه بر این دو گروه، سه تن از مؤمنان راستین نیز بدون عذر موجّه و بدون اجازۀ پیامبراکرم جاز رفتن به جبهۀ جنگ خودداری کردند، و خداوند به این وسیله آنان را گرفتار آزمونی سخت گردانید و سپس توبۀ آنان را پذیرفت.

وقتی رسول خدا جبه مدینه وارد شدند، از مسجد آغاز کردند، و در آن دو رکعت نماز گزاردند. آنگاه، برای ملاقات با مردم جلوس فرمودند. منافقان که هشتاد و چند تن بودند، آمدند و به عناوین مختلف عذر و بهانه تراشیدند و از حضور نیافتن در غزوۀ تبوک پوزش خواستند، و پیوسته برای آنحضرت سوگند یاد کردند. رسول خدا جنیز اظهارات آنان را پذیرفتند، و با آنان تجدید بیعت کردند، و برای آنان طلب مغفرت کردند، و باطن امورشان را به خداوند واگذار کردند.

اما، آن سه مؤمن راستین- که عبارت بودند از: کعب‌بن مالک، مُراره بن ربیع و هلال‌بن اُمیه- بنا را بر راستگویی و صداقت نهادند. رسول خدا جنیز به یارانشان امر فرمودند که با آن سه تن سخن نگویند، و همۀ مسلمانان با شدت هرچه تمام‌تر با آنان قطع رابطه کردند. رفتار مردم با آنان تغییر کرد، و جهان درنظر ایشان تیره و تار گردید، و دنیا با آن همه وسعت برایشان تنگ آمد، و از خودشان بیزار شدند. قطع رابطۀ مردم با آنان تا آنجا شدت گرفت که پس از گذشت چهل روز از آغاز قطع رابطه محکوم شدند بر اینکه با زنانشان نیز قطع رابطه کنند، و پس از آنکه دوران محرومیت آنان از حقوق اجتماعی بر پنجاه روز بالغ گردید، خداوند قبول توبۀ آنان را با نزول این آیه اعلام فرمود:

﴿ وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّىٰٓ إِذَا ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ وَضَاقَتۡ عَلَيۡهِمۡ أَنفُسُهُمۡ وَظَنُّوٓاْ أَن لَّا مَلۡجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيۡهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ١١٨ [التوبه: ۱۱۸].

«و خداوند پذیرفت توبه آن سه تن را که از جنگ برجای ماندند و کارشان به جایی رسید که زمین خدا با همه وسعت آن برایشان تنگ آمد، و جانشان بر لب آمد، و باور کردند که در برابر خدا هیچ پناهگاهی جز درگاه او نیست، آنگاه خداوند راه توبه را برای آنان گشود، تا توبه کنند، که همانا خداوند توّاب و رحیم است».

مسلمانان شادمان شدند، آن سه مؤمن راستین نیز به طور زایدالوصفی شادمان گردیدند، مژده دادند و بشارت شنیدند و شادمانی کردند و هدایا و صدقات فراوان به این و آن دادند، و آن روز یکی از بهترین روزهای خوش زندگانی مسلمانان بود.

راجع به آن افرادی که به خاطر عُذر شرعی نتوانسته بودند به جنگ بروند، خداوند متعال فرمود:

﴿ لَّيۡسَ عَلَى ٱلضُّعَفَآءِ وَلَا عَلَى ٱلۡمَرۡضَىٰ وَلَا عَلَى ٱلَّذِينَ لَا يَجِدُونَ مَا يُنفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُواْ لِلَّهِ وَرَسُولِهِ[التوبه: ۹۱].

«بر افراد ناتوان، ونیز بر بیماران، و نیز بر کسانی که چیزی ندارند که انفاق کنند، حرجی نیست، و همین که خیرخواه خدا و رسول خدا باشند کافیست».

حضرت رسول‌اکرم جنیز وقتی به نزدیکی مدینه رسیدند، دربارۀ این جماعت فرمودند:

«إنَّ بالـمدینةِ رجالا ما سِرتُمْ مسیرا،ولا قَطَعْتُم وادیا، إِلاَّ كَانُوا مَعَكُمْ، حَبَسَهُمُ الْعُذْرُ». «در مدینه مردانی هستند که هر راهی که شما پیموده‌اید، و هر بیابانی که از آن گذشته‌اید، همه جا با شما بوده‌اند، عُذر جسمانی مانع آنان بوده است».

رزمندگان مسلمان گفتند: ای رسول خدا، با آنکه در مدینه بوده‌‌اند؟! فرمودند: «وَهُمْ بِالْمَدِینَةِ»با آنکه در مدینه بوده‌‌اند!؟.

بازتاب غزوۀ تبوک

این غزوه تأثیر بسزایی در گسترش نفوذ مسلمانان و تحکیم مبانی قدرت سیاسی و نظامی آنان در جزیرة العرب داشت. مردم دریافتند که هیچ نیرویی در جهان عرب نمی‌‌تواند با نیروی اسلام برابری کند و در کنار آن مطرح باشد، و آخرین پس‌مانده‌های آمال و آرزوهایی که در دل برخی از اعراب جاهلی و منافقان باقی مانده بود، و پیوسته چشم انتظار دردسرها و مصیبت‌های جدید برای مسلمانان بودند، و آرمان‌های خودشان را با رومیان پیوند داده بودند، همه از میان رفت و رنگ باخت. آنان نیز، پس از جنگ تبوک، سر تسلیم فرود آوردند، و واقعیت را چنانکه بود پذیرفتند، واقعیتی که هیچ راه گریزی از آن نمی‌شناختند، و در برابر آن درمانده بودند.

از این رو، دیگر جای آن نبود که مسلمانان همچنان با منافقان با نرمش و مدارا رفتار کنند. خداوند از آن پس امر فرموده بود که بر آنان سخت بگیرند، تا آنجا که از پذیرفتن صدقات ایشان مسلمانان را نهی فرمود، و نمازگزاردن بر جنازه‌هایشان را ممنوع گردانید، و پیامبراکرم جو مسلمانان را از استغفار برای آنان و ایستادن بر سر خاک آنان بازداشت، و فرمان داد تا مسلمانان آشیانۀ دسیسه و توطئه‌ای را که تحت عنوان مسجد ساخته بودند، درهم بکوبند، و آیاتی دربارۀ آنان نازل فرمود که آنان را سخت رسوا کرد، و دیگر در شناسایی آنان جای تأملّی باقی نگذارد، و درست مانند آن بود که آیات قرآنی برای ساکنان مدینه نام‌های منافقان را با صراحت تمام یادآور شده باشد.

میزان تأثیر غزوۀ تبوک را از آنجا می‌توان دریافت که هرچند پس از فتح مکّه ورود هیأت‌های نمایندگی قبایل و طوایف عرب به مدینه آغاز شده بود، و حتّی پیش از فتح مکّه نمونه‌هایی داشت، پس از این غزوه، توالی و تعدّد آن به اوج خودش رسید [۷۰۵].

[۷۰۵] تفاصیل مربوط به غزوه تبوک را از این منابعـ برگرفته‌ایم: سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۱۵-۵۳۷؛ زاد المعاد، ج ۳، ص ۲-۱۳؛ صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۵۲، ۴۱۴، ج ۲، ص ۶۳۳-۶۳۷ و جاهای دیگر؛ صحیح مسلم، شرح نَوَوی بر آن، ج ۲، ص ۲۴۶؛ فتح الباری، ج ۸، ص ۱۱۰-۱۲۶.

نُزول آیات قرآنی پیرامون غزوۀ تبوک

آیات متعدّدی از سورۀ توبه (برائت) پیرامون مسائل مربوط به این غزوه نازل شده‌اند. بعضی از این آیات پیش از عزیمت رسول خدا جبه قصد تبوک، و برخی از آن‌ها در اثنای سفر، و بعضی دیگر پس از مراجعت آنحضرت و رزمندگان اسلام به مدینه نازل شدند. آیات این بخش از سورۀ توبه (برائت) مشتمل‌اند بر یادآوری اوضاع و شرایط حاکم بر این غزوه، رسواسازی منافقان، بیان امتیاز و فضیلت مجاهدان و مٌخلصان، و اعلام پذیرش توبۀ مسلمانان راستین، چه آنان که بسوی جبهۀ جنگ عزیمت کردند، و چه آنان که برجای ماندند، و برخی مطالب دیگر.

دیگر رویدادهای مهم سال نهم هجرت

در سال نهم هجرت، چند واقعۀ دیگر اتفاق افتاده است که از نظر تاریخی حائز اهمیت است:

۱. پس از مراجعت پیامبراکرم جاز سفر تبوک برای نخستین بار حکم لِعان فیمابین عُوَیمر عَجلانی و همسر وی به اجرا درآمد.

۲. آن زن غامدیه نزد رسول خدا جآمد و به ارتکاب زنا اعتراف کرد، و پس از آنکه کودک وی را از شیر گرفتند، وی را سنگسار کردند.

۳. اًصحَمه ملقّب به نجاشی، پادشاه حبشه، در ماه رجب از دنیا رفت، و رسول خدا جدر مدینه از راه دور به جنازۀ او نماز گزاردند.

۴. اُمّ‌کلثوم دختر پیامبراکرم جدر ماه شعبان از دنیا رفت، و آنحضرت بخاطر فقدان دخترشان بسیار اندوهگین شدند و به عثمان گفتند: «لو كانت عندی ثالثة لزوجتكها».«اگر سومین دختر را نیز می‌داشتم، او را به همسری تو درمی‌آوردم!».

۵. پس از بازگشت رسول خدا جاز غزوۀ تبوک، سرکردۀ منافقان، عبدالله بن اُبّی بن سِلْول از دنیا رفت، و رسول خدا جبرای وی طلب مغفرت کردند، و بر جنازۀ او نماز گزاردند. عمر کوشید که آنحضرت را از این دو کار بازدارند، و پس از آن آیۀ شریفۀ قرآن مطابق رأی و نظر عمر نازل گردید.

حج گزاردن ابوبکر

در ذیقعده یا ذیحجّه سال- سال نهم هجرت- رسول خدا جابوبکر صدّیق را به عنوان «امیرالحاجّ» به موسم حج اعزام فرمودند تا با مسلمانان مناسک حج را ادا کند. آنگاه، آیات نخستین سورۀ برائت، حاکی از نقض یک طرفۀ همۀ پیمان‌ها، و پایان مدت همۀ قراردادها، نازل گردید. پیامبرگرامی اسلام، علی‌بن ابی‌طالب را مأمور کردند تا آن آیات را به نیابت از ایشان برای مردم تلاوت کند. این کار در ارتباط با قراردادهای جانی و مالی مطابق عُرف و عادت اعراب در دوران جاهلیت بود. علی‌بن ابی‌طالب در ناحیۀ عَرج- یا: صَجنان- با ابوبکر ملاقات کرد. ابوبکر گفت: امیر یا مأمور؟ علی پاسخ داد: نه، مأمورم! آنگاه، هر دو برای انجام مأموریتشان به راه افتادند. ابوبکر با مردم حج گزارد، و چون روز عید قربان فرارسید، علی‌بن ابی‌طالب کنار جمره ایستاد، و پیامی را که حضرت رسول‌اکرم جبه او داده بودند، جار زد، و همۀ قراردادها را به صاحبان آن‌ها بازگردانید، و مدت چهار ماه را برای هم‌پیمانان با مسلمانان و هم‌چنین برای کسانی که عهد و پیمانی با مسلمین نداشتند، مهلت داد، و تنها در ارتباط با هم‌پیمانانی که از مسلمانان چیزی کم نگذاشته بودند، و برعلیه مسلمانان با دشمنان اسلام همدستی و همیاری نکرده بودند، قراردادهایشان را تا پایان مدت محترم شمرد.

ابوبکر نیز مردانی را اعزام کرد تا درمیان مردم ندا دردهند که از سال آینده مُشرکان حق ندارند حج بگزارند، و از آن پس هیچ‌کس حق ندارد خانۀ کعبه را برهنه طواف بکند! این ندا به منزلۀ یک اعلامیۀ سراسری مبنی بر پایان یافتن دوران و َثَنیت و نسخ آیین بت‌پرستی برای همیشه در جزیرة العرب بود، و حاکی از آن بود که از آن سال به بعد، آیین وَثَنیت دیگر بُروز و ظهوری نخواهد داشت [۷۰۶].

***

[۷۰۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۲۰، ۴۵۱، ج ۲، ص ۶۲۶، ۶۷۱؛ زاد المعاد، ج ۳، ص ۲۵-۲۶؛ سیرةابن‌هشام، ج۲، ص ۵۴۳-۵۴۶.

مُروری بر غزوات پیامبر

در مقام بررسی غزوات پیامبر گرامی اسلام و بعثه‌ها و سریه‌هایی که آنحضرت اعزام فرموده‌‌اند، برای کسانی که پیرامون جنگ‌ها و مقدّمات و نتایج و دستاوردها و پیامدهای آن‌ها به تحقیق می‌پردازند، راهی جز این باقی نمی‌ماند، و برای ما نیز راهی جز این باقی نمی‌ماند که در این مقام بگوییم: پیامبر بزرگ اسلام بزرگ‌ترین فرمانده نظامی در تاریخ بشر بوده‌اند، و از تمامی فرماندهان نظامی در سراسر جهان و در طول تاریخ، زیرک‌تر و باهوش‌تر بوده‌‌اند، و دقت نظر ایشان در امور رزمی و سیاسی بی‌نظیر بوده است. آنحضرت، همانگونه که در کار نبوت و رسالت، بزرگ پیامبران الهی و سرور فرستادگان خدا بودند، در این گونه امور نیز استعدادی بی‌مانند و نُبوغی بی‌نظیر از خویشتن نشان دادند.

در هیچ‌یک از میدان‌های نبرد پای ننهادند، مگر درست در اوضاع و شرایط مقتضی، و با چنان شیوه‌ای که مقتضای حزم و احتیاط و دلاوری و شجاعت و تدبیر و کیاست بود. به همین جهت، در هیچ‌یک از معرکه‌های کارزار که پای در آن نهادند، به خاطر آنکه احیاناً تخلفی از حکمت و صواب کرده باشند، یا در مرحلۀ آماده‌سازی لشکر، و مستقر گردانیدن آن در مراکز استراتژیک، یا در اختیار گرفتن بهترین پایگاه‌ها، یا برقرار کردن مستحکم‌ترین اردوگاه‌ها، یا برگزیدن بهترین نقشه و تدبیر برای گردانیدن چرخ کارزار، دچار کوچک‌ترین لغزشی شده باشند، کارشان به شکست نیانجامید. بلکه برعکس، در تمامی آن گیرودارها به اثبات رسانیدند که از نوع دیگری قدرت فرماندهی برخوردارند که با مظاهر فرماندهی دیگر که دنیای بشری آن را می‌شناسند، متفاوت است.

شکست‌های زودگذری نیز که در جنگ احد و جنگ حنین روی داد، ناشی از بُزدلی و سُستی برخی از افراد لشکر، در جنگ حنین، و یا ناشی از نافرمانی برخی از سپاهیان نسبت به اوامر مؤکّد آنحضرت، و واگذاردن تقیدات و التزاماتی بود که پیامبراکرم جبر پایۀ نقشه‌های حکیمانۀ خویش بر آنان فرض گردانیده بودند، و از نظر امور نظامی و رزمی باید به آن‌ها مقید می‌ماندند.

در همین دو غزوۀ بزرگ نیز، به هنگام هزیمت و شکست مسلمانان، حضرت رسول‌اکرم جاوج نبوغ خودشان را در زمینۀ فنون لشکری و نظامی نشان دادند، چنانکه شخصاً رویاروی دشمن ایستادگی کردند، و در پرتو حکمت بی‌همانندشان توانستند دشمنان را از رسیدن به آرمان‌هایشان ناامید سازند، چنانکه در جنگ اُحُد، یا آنکه مسیر جنگ را تغییر بدهند تا درنتیجه شکست به پیروزی تبدیل گردد، چنانکه در جنگ حُنین روی داد. در صورتیکه چنین بحران‌های سهمگین، و این چنین شکست‌های کمرشکن، مشاعر فرماندهان را از کار می‌اندازد، و بدترین آثار سوء را بر اعصاب آنان برجای می‌گذارد، تا آنجا که معمولاً بجز رهایی بخشیدن جان خودشان برایشان باقی نمی‌ماند.

این، تنها نتیجۀ بررسی از زاویۀ محدود نظامی و لشکری است، از زاویه‌های دیگر نیز اگر بررسی کنیم، مشاهده می‌کنیم که رسول خدا جتوانستند به واسطۀ این غزوات امنیت و صلح و صفا را بر آن مناطق جنگ‌زده و پرآشوب حاکم گردانند، و آتش فتنه‌‌های گوناگون را خاموش سازند، و در نبرد اسلام با بت‌پرستی، صولت و شوکت دشمنان را درهم بشکنند، و آنان را ناگزیر گردانند تا با آنحضرت مصالحه کنند، و راه ایشان و یارانشان را برای نشر دعوت اسلام باز بگذارند، و در گیرودار این کارزارها- ضمناً- یاران مخلص و پاکباختۀ خویش را از آن کافران مسلمان‌نما، که نفاقشان را زیر نقاب ایمان پنهان کرده بودند، و همواره در پی نیرنگ و خیانت بودند، بازشناسند.

از این گذشته، در دامان این غزوات و سرایا و حرکات و سَکَنات، پیامبر گرامی اسلام، شماری چشمگیر از فرماندهان نظامی را تربیت کردند، که پس از رحلت آنحضرت با پارسایان و رومیان در میدان‌های نبرد عراق و شام رویاروی شدند، و از نقطه‌نظر نقشه‌های جنگی، و کارگردانی صحنه‌های نبرد، بر آنان فائق آمدند، و تا آنجا پیش رفتند که توانستند آنان را از شهر و دیار و خانه و کاشانه و باغ‌‌‌ها و بُستان‌‌‌ها و آب‌‌‌ها و کشتزارها و اماکن خوشگذرانی و بزمگاه‌هایشان بِدَر آورند و بیرون گردانند، و دارایی‌ها و اموالشان را تصاحب کنند.

هم‌چنین، رسول خدا جتوانستند، در پرتو این غزوات، برای مسلمانان مسکن و زمین زراعتی و زمینه‌های اشتغال فراهم آورند، و حتی توانستند، مشکلات فراوان پناهندگانی را که آواره و تهیدست بودند، حل کنند، و اسلحه و سازوبرگ جنگ و اسب و شتر و مال و منال برای سپاهیان اسلام فراهم سازند، و مهم‌تر از هر چیز بدون آنکه ذره‌ای ظلم و ستم یا طغیان و سرکشی و تجاوز در حق بندگان خدا روا دارند، همۀ این نتایج را به دست آوردند.

از سوی دیگر، پیامبر بزرگ اسلام، انگیزه‌ها و آرمان‌هایی را که پیش از ظهور اسلام و در عهد جاهلیت کارزارها و جنگ‌ها بر پایۀ آن‌ها شکل می‌گرفت، به کلی تغییر دادند. پیش از عهد رسالت حضرت ختمی مرتبت، جنگ‌ها عبارت بودند از غارت و چپاول و کشتار و شبیخون و ستم و تجاوز و دشمنی و خوانخواهی و انتقام‌جویی و ضعیف‌کُشی و ویرانگری و از میان بردن آبادانی‌ها، و هتک حرمت زنان، و اِعمال خشونت و سنگدلی نسبت به افراد ناتوان و کودکان و کنیزکان، و اهلاک حَرث و نَسل، و بیهوده‌گرایی و فسادانگیزی، امّا، در پرتو آیین اسلام، جنگ به صورت جهاد برای رهاسازی انسان از نظام خشونت و دشمنی، و برقرار کردن نظام عدل و انصاف، درآمد، و نظام جنگ که براساس پایمال شدن ضعیف توسط قوی پایه‌ریزی شده بود، به نظامی دیگر تبدیل شد که در آن نظام اَقویا همواره ضعیف درنظر گرفته می‌شوند، تا دادِ ضُعفا را از آنان بستانند. طبیعت جنگ متحول گردید، و به صورت جهاد و فداکاری درآمد، و منظور از آن فریادرسی آن دسته از مردان و زنان و کودکان ناتوان تعریف شد که پیوسته می‌گویند: خدایا ما را از این شهر و دیار که مردم آن ستمکارند بیرون بیاور، و از سوی خودت برای ما سرپرستانی بگمار، و یاورانی دلسوز بفرست.! [۷۰۷].

جنگ به کلّی تغییر جهت داد و بسوی جهادی گرایید که هدف و آرمان آن پاکسازی زمین خدا از نیرنگ و خیانت و گناه و تجاوز، و برقراری و گسترش امنیت و مسالمت و رأفت و رحمت و جوانمردی و رعایت حقوق دیگران بود.

پیامبر گرامی اسلام، در اثنای سرایا و غزوات، عملاً آیین‌نامۀ جنگ و جهاد در اسلام را تدوین کردند، و مقرراتی را وضع کردند، و لشکریان و فرماندهان زیردست خودشان را با آن مقررات آشنا کردند، و به رعایت آن مُلزَم گردانیدند، و تحت هیچ عنوان و در هیچ شرایطی، اجازه نمی‌دادند که از آن مقررات تخطّی کنند. چنانکه سلیمان بن بُریده از پدرش روایت کرده است که وی می‌گفت: رسول خدا جهرگاه امیری را بر لشکری می‌گماردند تا فرماندهی سریه‌ای را به یکی از یارانشان وامی‌گذاردند، وی را به ویژه به تقوای خداوندسفارش می‌کردند، و به او توجیه می‌کردند که با همراهانش که همه مسلمان‌اند، رفتاری نیک داشته باشد، آنگاه می‌فرمودند:

«اغْزُوا بِسْمِ اللَّهِ فِى سَبِیلِ اللَّهِ قَاتِلُوا مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ اغْزُوا وَلاَ تَغُلُّوا وَلاَ تَغْدِرُوا وَلاَ تُمَثِّلُوا وَلاَ تَقْتُلُوا وَلِیداً». «بنام خدا بجنگید، در راه خدا، با کسانی که به خداوند کافر شده‌اند کارزار کنید. بجنگید، اما دست به خیانت و نیرنگ نیازید، و مُثله نکنید، و کودکان را تحت هیچ عنوان نکَشید!...».

و همواره به تیسیر و مساعدت توصیه می‌کردند و می‌فرمودند:

«یَسِّرُوا وَلاَ تُعَسِّرُوا، وَسَكِّنُوا وَلاَ تُنَفِّرُوا» [۷۰۸]. «کارها را برای زیردستانت آسان کنید، و آنان را با سختی‌ها و دشواری‌ها تنها مگذارید، و مردم را به خودتان گرایش دهید، و از خودتان مرانید!».

هرگاه حضرت رسول‌اکرم جشبانه به نزدیکی محل سکونت یا استقرار جماعتی می‌رسیدند، بر آنان شبیخون نمی‌زدند، و صبر می‌کردند تا بامداد فرا برسد، و یاران و پیروانشان را به شدت از آتش زدن خانه و کاشانۀ مردم نهی می‌کردند. هم‌چنین زیر شکنجه کُشتن، و کُشتن و زدن و بستن زنان، به شدّت مورد نهی آنحضرت بود، و از غارت و چپاول تا آنجا نهی آنحضرت مؤکّد بود که می‌فرمودند:

«النُّهْبَةَ لَیْسَتْ بِأَحَلَّ مِنْ الْمَیْتَةِ». «خوردن اموال غارت شده حلال‌تر از خوردن مُردار نیست!».

هم‌چنین، از نابود کردن دام‌ها و کشتزارها و بریدن درختان نهی فرمودند، مگر در شرایط نیاز مبرم که جز آن راهی باقی نمانده باشد. حضرت رسول‌اکرم جبه هنگام فتح مکّه فرمودند:

«لا تجهزن على جریح، ولا تتبعن مدبراً، ولا تقتلن أسیراً». «مجروحان را نکشید، و فراریان را تعقیب نکنید، و اسیران را به قتل نرسانید!».

پیامبر بزرگ اسلام این سنت را تثبیت فرموده بودند که سفیر نباید کشته شود، و از کشتن کافرانی که هم‌پیمان مسلمانان باشند به شدت نهی می‌کردند، تا آنجا که می‌فرمودند:

«مَنْ قَتَلَ مُعَاهَدًا لَمْ یَرَحْ رَائِحَةَ الْجَنَّةِ، وَإِنَّ رِیحَهَا تُوجَدُ مِنْ مَسِیرَةِ أَرْبَعِینَ عَامًا». «هر کس کافری را که هم‌پیمان مسلمانان است به قتل برساند، بوی بهشت به مشامش نخواهد رسید، با آنکه بوی بهشت از چهل سال راه به مشام می‌رسد!».

پیامبر بزرگ اسلام، با تأسیس و تبیین این اصول و قواعد ارزشمند، صحنه‌های جنگ و نبرد را از پلیدی‌های دوران جاهلیت پاکسازی کردند، و آن را به جهادی پاک و مقدس مبدل گردانیدند [۷۰۹].

[۷۰۷] مضمون آیه ۷۵، سوره نساء. [۷۰۸] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۸۲-۸۳؛ المعجم الصغیر، ج ۱، ص ۱۲۳، ۱۸۷. [۷۰۹] برای تفصیل مطلب، نکـ: زاد المعاد، ج ۲، ص ۶۴-۶۸.

فصل پانزدهم: عام الوُفُود

تمهید

فتح مکه- چنانکه پیش از این گفتیم- غزوه‌ای سرنوشت‌ساز بود که به طور قاطع مرگ آیین و ثنیت را به همراه داشت. در پرتو این فتح بزرگ، قوم عرب حق را از باطل بازشناختند، و تردیدها و شُبهه‌ها از اذهان آنان زدوده شد، و برای گردن نهادن به اسلام از یکدیگر سبقت گرفتند.

* عمروبن مسلمه گوید: ما در کنار چاه آبی زندگی می‌کردیم که محلّ عبور و مرور مردم بود. کاروانیان پیوسته بر ما می‌گذشتند، و ما از آنان سؤال می‌کردیم: چه خبر؟! چه خبر؟! این مرد کیست و چه می‌گوید؟! منظورمان پیغمبراکرم جبود. در پاسخ ما می‌گفتند: این مرد می‌پندارد که خداوند او را فرستاده است، و به او وحی می‌رساند، و می‌گوید: خداوند چنین وحی فرمود، و من آن کلام خدا را آنچنان از بر کرده‌ام، که گویی در سینه‌ام نقش بسته است. قوم عرب اسلام‌آوردنشان را موکول به فتح و پیروزی حضرت رسول‌اکرم جگردانیده بودند، و می‌گفتند: وی را با قوم و قبیلۀ خودش واگذارید! اگر برایشان غلبه یافت معلوم می‌شود که پیامبری راستین است!؟ بنابراین، وقتی که فتح مکّه به وقوع پیوست، هر طایفه و قبیله برای اسلام آوردن شتاب گرفتند. پدر من پیش از دیگر افراد قوم و قبیله‌اش برای اسلام آوردن شتاب گرفت، و چون به نزد قوم خود بازگشت، گفت: بخدا، از نزد پیامبر راستین خداوند به نزد شما آمده‌ام. ایشان فرمودند: فلان نماز را در فلان وقت بگزارید، و فلان نماز را در فلان وقت، و هرگاه که وقت نماز فرا می‌رسد، یکی از شماها اذان بگوید، و هر که از میان شما قرآن بیشتری می‌داند پیش‌نماز شما گردد.....) [۷۱۰].

این حدیث دلالت بر آن دارد که تا چه اندازه فتح مکه در تغییر اوضاع و شرایط، و عزت بخشیدن به اسلام و مسلمین، و موضعگیری قوم عرب در برابر مسلمانان، و گردن نهادن آنان به اسلام، مؤثر بوده است. این آثار و برکات فتح مکه، پس از غزوۀ تبوک دو چندان گردید، و به همین جهت است که مشاهده می‌کنیم هیأت‌های نمایندگی طوایف و قبایل مختلف عرب پیاپی در این دو سال- سال نهم هجرت و سال دهم هجرت- آهنگ مدینه می‌کنند، و مشاهده می‌کنیم که مردمان فوج فوج به دین خدادرمی‌آیند، چنانکه لشکر اسلام به هنگام فتح مکّه متشکل از ده هزار رزمنده است، اما، در غزوۀ تبوک، در شرایطی که هنوز یک سال تمام از فتح مکه نگذشته است، آمار سپاهیان اسلام به سی‌هزار رزمنده می‌رسد، و پس از آن، در حجة الوداع دریایی از مردان مسلمان رزمنده را- بالغ بر یکصد هزار یا یکصد و چهل و چهار هزار- می‌نگریم که پیرامون رسول خدا موج می‌زنند، و نوای لبیک لبیک و تکبیر و تسبیح و تحمید آنان در هر کران طنین‌انداز می‌گردد، و سرتاسر سرزمین حجاز را به لرزه درمی‌آورد.

[۷۱۰. صحیح بخارى، ج ۲، ص ۶۱۵- ۶۱۶.

وُفود، هیأت‌های نمایندگی

شمار هیأت‌های نمایندگی اقوام و قبایل که به مدینه آمدند، بنا به گزارش نویسندگان کتب مغازی، از هفتاد درمی‌گذرد، و برای ما امکان ندارد که به یکایک آن‌ها بپردازیم، و شرح و بسط و تفصیل مطالب پیرامون آن‌ها چندان فایده‌ای نخواهد داشت. از این رو، تنها به مواردی از آن‌ها به طور اجمال می‌پردازیم که از نظر تاریخی حائز اهمیت باشند، و از جهاتی چشمگیر باشند. ضمناً، خوانندۀ این کتاب باید توجه داشته باشد که هرچند ورود عمدۀ این هیأت‌های نمایندگی پس از فتح مکه بوده است، قبایلی نیز بودند که هیأت‌های نمایندگی خودشان را پیش از آن برای دیدار حضرت رسول‌اکرم جفرستاده بودند.

۱. وَفد عبدالقیس

این قبیله دو بار با حضرت رسول‌اکرم جدیدار داشته است. دیدار نخست آن در سال پنجم هجرت یا پیش از آن بوده است. مردی از این قبیله- به نام مُنقِذ به حیان- برای تجارت به مدینه آمد و شد داشت. یک بار که پس از ورود نبی‌اکرم جبه قصد تجارت به مدینه وارد شد، با آیین اسلام آشنا شد، و اسلام آورد، و با نامه‌ای از پیامبراکرم جکه برای قوم و قبیلۀ او نوشته بودند، بسوی قوم خود بازگشت. آنان نیز اسلام آوردند و در یکی از ماه‌های حرام در قالب هیأتی متشکّل از سیزده یا چهارده‌نفر بر رسول خدا جوارد شدند، و در آن دیدار، راجع به احکام سوگند خوردن و احکام نوشیدنی‌ها از آنحضرت سؤال کردند. بزرگِ آن جماعت، اَسبَّح عصری نام داشت که رسول خدا جدربارۀ او فرمودند:

«إِنَّ فِیكَ خَصْلَتَیْنِ یُحِبُّهُمَا اللَّهُ: الْحِلْمُ، وَالأَنَاةُ». «در وجود تو دو خصلت هست که خداوند آن دو خصلت را دوست دارد: بردباری و پرحوصلگی».

دومین دیدار آنان با پیامبراکرم جدر سال نهم هجرت، سال ورود هیأت‌های نمایندگی، بود که در این دیدار، شمار اعضای هیأت نمایندگی آنان چهل تن بود، و یکی از آنان جارود بن علاء عبدی بود که نصرانی بود و اسلام آورد، و مسلمانی نیک گردید [۷۱۱].

[۷۱۱] شرح صحیح مسلم، نَوَوی، ج ۱، ص ۳۳؛ فتح الباری، ج ۸، ص ۸۵-۸۶.

۲. وَفَد دَوْس

ورود هیأت نمایندگی این قبیله در اوائل سال هفتم هجرت بود، هنگامی که رسول خدا جدرگیر غزوۀ خیبر بودند. نیز، پیش از این داستان اسلام آوردن طفیل بن عمرو دَوْسی را آورده‌ایم که وی هنگامی که رسول خدا جهنوز در مکه بودند اسلام آورد، آنگاه بسوی قوم خویش بازگشت، و پیوسته آنان را به اسلام دعوت می‌‌کرد، و آنان از دعوت وی استقبال نمی‌کردند، تا جایی که از آنان قطع امید کرد و نزد رسول خدا جبازگشت، و از آنحضرت درخواست کرد که قبیلۀ دَوس را نفرین کنند. رسول خدا جبه آنان دعا کردند و گفتند:

«اللَّهُمَّ اهْدِ دَوْسًا». «بارخدایا، قبیله دَوْس را هدایت فرما!».

دیری نگذشت که دوسیان اسلام آوردند، و طفیل به اتفاق هفتاد یا هشتاد خانوار از مردم قوم و قبیله‌اش در اوائل سال هفتم هجرت، هنگامی که پیامبراکرم جدرگیر فتح خیبر بودند، به مدینه آمد، و از آنجا به حضرت رسول‌اکرم جدر ناحیۀ خیبر پیوست.

۳. پیک فَروه بن عمرو جُذامی

فَروه یکی از فرماندهان عرب‌نژاد رومیان، و کارگزار آنان در مناطق عرب‌نشین وابسته به آنان بود، و در ناحیۀ مَعان و اطراف آن در سرزمین شام منزل داشت. انگیزۀ اسلام آوردن وی جنگجویی و دلاوری و شجاعتی بود که از رزمندگان مسلمان در نبرد موته در سال هشتم هجرت مشاهده کرد. وقتی که اسلام آورد، پیکی به نزد پیامبراکرم جفرستاد تا اسلام آوردن وی را به اطلاع آن حضرت برساند، و استری سفید به ایشان هدیه کرد. رومیان چون از اسلام آوردن وی باخبر شدند، او را دستگیر و بازداشت کردند، آنگاه وی را میان ارتداد و مرگ مخیر گردانیدند. وی نیز مرگ را بر ارتداد برگزید، و او را در سرزمین فلسطین کنار چاه آبی که به آن عَفراء می‌گفتند، بر دار آویختند، و پس از آن گردنش را هم زدند.

۴. وَفد صُداء

این وَفد، در پی بازگشت رسول خدا جاز جِعرانه در سال هشتم هجرت به نزد رسول خدا جآمد. شرح قضیه از این قرار است که رسول خدا جسریه‌ای را متشکل از چهارصد تن از رزمندگان مسلمان آماده کرده بودند، و آنان را مأمور کرده بودند که بر ناحیه‌ای از یمن که قبیلۀ صٌداء در آن ساکن بودند بتازند. در همان اثنا که سریۀ مذکور در ناحیۀ صدر قناه اردو زده بودند، زیاد بن حارث صُدائی باخبر شد و نزد پیامبراکرم جآمد و گفت: به عنوان نماینده از جانب قوم و قبیله‌ام نزد شما آمده‌‌ام! لشکریانتان را بازگردانید، من و قوم و قبیله‌ام در اختیار شماییم! رسول خدا جرزمندگان مسلمان را از ناحیۀ صَدر قَناه بازگردانیدند. صٌدائی نیز بسوی قوم خود بازگشت و آنان را برای دیدار رسول خدا جتشویق کرد. پانزده تن از آنان نزد رسول خدا جآمدند، و اسلام آوردند و با آنحضرت بیعت کردند، و بسوی قوم خود بازگشتند، و آنان را به اسلام فراخواندند، و اسلام درمیان آنان گسترش یافت، تا جایی که یکصد تن از آنان در حجة الوداع به آنحضرت پیوستند.

۵. کعب بن زُهیر بن ابی سُلمی

وی از خاندان شاعران بود، و یکی از بزرگ‌ترین شعرای عرب، که پیوسته نبی‌اکرم جرا هجو می‌کرد. وقتی که رسول خدا جدر سال هشتم هجرت از غزوۀ طائف بازگشتند، برادر کعب‌بن زُهیر، بُجیربن کعب به وی نامه‌ای نوشت حاکی از اینکه رسول خدا جبعضی از سران مکه را که وی را هجو می‌کرده‌اند و آزار می‌داده‌‌اند به قتل رسانیده است، و دیگر شاعران قریش به هر سوی گریخته‌اند. اینک، اگر جانت را دوست داری بنزد رسول خدا جبشتاب، که وی هرگز کسی را که تائبانه به نزد او برود نخواهد کُشت، و اگر چنین نمی‌کنی جانت را بردار و به سویی بگریز! از آن به بعد، فیمابین این دو برادر نامه‌نگاری‌های مکرّر صورت پذیرفت، و از سوی دیگر دنیا درنظر کعب تیره و تار شد، و بر جان خویش ترسید، و به مدینه آمد، و بر مردی از قبیلۀ جُهینه وارد شد، و با او نماز صبح را گزارد. وقتی نماز به پایان رسید، به پیشنهاد آن مرد جُهَنی به نزد رسول خدا جرفت و در کنار آنحضرت نشست، و دستش را در حالیکه پیامبراکرم جاو را نمی‌شناختند در دست آنحضرت نهاد و گفت: ای رسول خدا، کعب ‌بن زُهیر آمده است تا توبه کند و اسلام بیاورد، و از شما امان می‌خواهد! اگر من او را به نزد شما بیاورم، توبه و اسلام او را می‌پذیرید؟ فرمودند: آری! گفت: من کعب ‌بن زهیر هستم! مردی از انصار خود را بر روی کعب انداخت و از آنحضرت اجازه خواست که گردن وی را بزند. پیامبر گرام اسلام فرمودند:

«دَعْهُ عَنْكَ، فَإِنَّهُ قَدْ جَاءَ تَائِبًا نَازِعًا عَمَّا كاَنَ عَلَیهِ». «دست از وی بدار، وی آمده است تا توبه کند، و از کردارهای پیشین خود دست بکشد!».

در آن حال، کعب بن زهیر قصیدۀ مشهور خود را خواند، که نخستین بیت آن چنین بود:

بانت سعاد فقلبی الیوم متبول
متیم أثرها لعم یفد مکبول

«سُعاد کوچ کرده است و دلم در فراق او اینک جریحه‌دار است و در پی او چونان اسیری که برای او فدیه نداده باشند دست و پای در غُل و زنجیر دارد!».

از جمله ابیات این قصیده که طی آن‌ها از رسول خدا جپوزش می‌طلبد، و آنحضرت را می‌ستاید، ابیات ذیل است:

نبت أن رسول الله أوعدنی
والعفو عند رسول الله مأمول
مهلا هداک الذی اعطاك نافلة الـ...
قرآن فیها مواعیظ وتفصیل
لا تأخذنی باقوال الوشاة ولـم
أذنب ولو کثرت فی الاقاویل
لقد أقوم مقاما لو یقوم به
أری واسمع ما لو یسمع الفیل
لظل یرعد الان أن یکون له
من الرسول باذن الله تنویل
حتی وضعت یمینی ما أنازعه
فی کف ذی نقمات قیله القیل
فلهوا أخوف عندی إذ أکلمه
وقیل: إنك منسوب و مسئول
من ضیغم بضراء الارض مخدره
فی بطن عثر غیل دونه غیل
إن الرسول لنور یستضاء به
مهند من سیوف الله مسلول

«با من گفته‌اند که رسول خدا جمرا تهدید کرده‌اند! اما، از رسول خدا جهمواره امید عفو و گذشت می‌رود.

آرام‌تر! همان خداوندی که پیشکش قرآن را به شما ارزانی داشته است که در آن موعظه‌های فراوان و تفصیل و تبیین مطالب موجود است شما را رهنمون گردد.

مرا به گفته خبرچینان بازخواست نکنید، من گناهی نکرده‌ام، هرچند درباره من حرف‌های زیادی زده باشند.

من در مقامی قرار گرفته‌ام و چیزهایی را می‌بینم و می‌شنوم، که اگر فیل جای من بود و می‌شنید.

پیوسته بر خود می‌لرزید، مگر آنکه از جانب رسول خدا جبه اذن خدا برای او عنایت و رحمتی می‌رسید!.

تا آن‌که سرانجام، دست راست خویش را، بی‌هیچگونه مخالفت و نزاعی، در دست کسی قرار دادم که مردی انتقام گیرنده است، و قول و حرفش، قول قطعی است!؟.

و او بدان هنگام که با او دارم سخن می‌گویم، و به من می‌گوید: چنین و چنان به تو نسبت داده‌اند، و چنین و چنان را باید پاسخگو باشی! برای من پرهیبت‌تر و ترسناک‌تر است.

از شیر نری که در بیشه‌ای پُر دار و درخت در ودای عَثّر کمین کرده باشد و درختان انبوه او را دربرگرفته باشد!؟.

آری، رسول خدا جنور است که همگان از پرتو او روشنی می‌گیرند، و درمیان شمشیرهای خدا، شمشیری ممتاز و از نیام برکشیده است!».

در ادامۀ قصیده، مهاجران قریش را ستوده است، زیرا، هیچ‌یک از آنان به هنگام ورود کعب جز به خیر و نیکی سخنی نگفت، و در اثنای مدح و ثنای مهاجران، از آنجا که یکی از انصار از پیامبراکرم جاجازه خواسته بود که گردن وی را بزند، در پوشش مدح مهاجران به کنایه قصد تعریض به انصار را داشت، چنانکه گوید:

ضرب اذا عرد السود التنابیل
یمشون مشی الجمـال الزهر یعصمهم

«همچون اشتران نر خوشرنگ راه می‌روند، و هرگاه سیاهان بد هیبت متعرض ایشان شوند، ضربات شمشیرشان از آنان پاسداری می‌کند!».

بعدها، زمانی که اسلام آورد و مسلمانی نیک گردید، در قصیده‌ای جداگانه انصار را نیز مدح کرد، و آن قصوری را که نسبت به آنان مرتکب گردیده بود، جبران کرد. در آن قصیده چنین می‌گوید:

فی مقنب من صالحی الاخیار
من سره کرم الحیاة فلا یزل
إن الخیار هم بنو الاخیار
ورثوا الـمکارم کابرا عن کابر

«هر آنکس که زندگانی با کرامت را خوش دارد، باید که همواره درمیان جماعتی از شایستگان انصار بسر برد،

آنان ارجمندی و کرامت را نسل اندر نسل به ارث برده‌اند، و براستی که نیکان همواره فرزندان نیکان خواهند بود».

۶. وَفد بنی عُذرَه

این وفد در ماه صفر سال نهم هجرت وارد مدینه شدند. دوازده تن بودند، از جمله حمزه بن نُعمان. وقتی از آنان پرسیدند: کیستند و از کجا می‌آیید؟ سخنگوی آن هیأت گفتند: ما بنی عُذره‌ایم، برادران مادری قُصَی! ماییم آن کسان که قُصی را یاری کردیم، و خزاعه و بنی‌بکر را از وادی مکه بیرون راندیم! ما خویشاوندی‌ها و وابستگی‌ها با شما داریم! نبی‌اکرم جاز آنان استقبال کردند، و مژدۀ فتح شام را به آنان دادند، و آنان را از مراجعه به کاهنان نهی فرمودند، و از سربریدن حیوانات مطابق آیین جاهلیت، بازداشتند. اعضای این هیأت همگی اسلام آوردند و چند روز در مدینه اقامت کردند و آنگاه بازگشتند.

۷. وَفد بَلِی

این وفد در ماه ربیع‌الاول سال نهم هجرت به دیدار رسول خدا جآمدند، و سه روز در مدینه اقامت کردند. رئیس هیئت، ابوالضُبَیب دربارۀ مهمانی دادن و پذیرایی کردن از آنحضرت سؤال کرد که ایا اجر و ثوابی دارد؟ رسول خدا جفرمودند:

«نعم، وكل معروف صنعته إلى غنی أو فقیر فهو صدقة». «آری، و هر نیکی و احسانی که در حقّ ثروتمند یا فقیری روا داری صدقه محسوب می‌گردد!».

هم‌چنین، دربارۀ مدّت میهمانی سؤال کرد، فرمودند: «ثَلاثَةِ أَیَّامٍ»«سه شبانه‌روز!» دربارۀ گوسفند گمشده سؤال کرد، گفتند: «هِیَ لَكَ أَوْ لأَخِیكَ أَوْ لِلذِّئْبِ»«از آن توست یا، از آن برادر تو یا از آن گرگ!» دربارۀ شتر گمشده سؤال کرد، فرمودند: «ما لك وله؟ دعه حتى یجده صاحبه»«به آن چه کار داری؟!» آن را واگذار تا صاحبش پیدایش کند!.

۸. وَفد ثقیف

ورود این هیأت در ماه رمضان سال نهم هجرت بود. داستان اسلام آوردن آنان به این شرح است که سر کردۀ آنان عُروه بن مسعود ثقفی پس از بازگشت حضرت رسول‌اکرم جاز غزوۀ طائف در ذیقعدۀ سال هشتم هجرت، پیش از آنکه به مدینه برسند، نزد آنحضرت رفت و اسلام آورد. آنگاه بسوی قوم خود بازگشت و آنان را به اسلام دعوت کرد، و از آنجا که سرور قوم خود بود، و همه گوش به فرمان او بودند، و او را از اشتران جوانشان بیشتر دوست داشتند، گمان می‌کرد که از او فرمان می‌برند. اما، همنیکه آنان را بسوی اسلام فراخواند، از هر سوی بر او تیر باریدند، و او را به قتل رسانیدند. پس از آن چند ماه گذشت، و با یکدیگر به رایزنی پرداختند، و به این نتیجه رسیدند که تاب و توان جنگیدن با اعراب ساکن اطراف منطقۀ خودشان را ندارند، و آنان هم با پیغمبر اسلام بیعت کرده‌‌اند. این بود که همگی بر آن شدند تا مردی را به نزد رسول خدا جبفرستند. در این‌باره با عبدیالیل بن عمرو سخن گفتند، و پیشنهادشان را با او درمیان نهادند. وی نپذیرفت و از آن ترسید که وقتی بازگردد، با او همان‌گونه رفتار کنند که با عروه کردند!؟ گفت: من چنین نکنم، مگر آنکه مردانی چند را همراه من بفرستید! آنان نیز دو تن از هم‌پیمانانشان و سه تن از بنی‌مالک را همراه او فرستادند، و جمعاً شش تن شدند که عثمان بن ابی‌العاص ثقفی یکی از آنان بود و از همۀ آن‌ها جوانتر بود.

وقتی هیأت نمایندگی ثقیف بر رسول خدا جوارد شدند، برای آنان قبّه‌ای در گوشۀ مسجد زدند تا در آنجا اقامت کنند و قرآن بشنوند، و مردم را هنگامی که نماز می‌گزارند ببینند. آنان در آن مکان اقامت کردند و نزد رسول خدا جآمد و شد می‌کردند، و آنحضرت ایشان را به اسلام دعوت می‌کردند، تا جایی که رئیس آن هیأت درخواست کرد که رسول خدا جبرای آنان صلحنامه‌ای بنویسند، و با ثقیف صلح کنند مبنی بر این‌که به آنان اجازه دهند که زنا بکنند و شراب بنوشند و ربا بخورند، و بت بزرگشان لات را به آنان واگذارند، و آنان را از نماز معاف کنند، و از آنان نخواهند که بت‌‌‌هایشان را به دست خودشان بشکنند. رسول خدا جحاضر نشدند هیچ‌یک از درخواست‌های ایشان را بپذیرند. با یکدیگر خلوت کردند و مشورت کردند، و چاره‌ای جز این نیافتند که در برابر رسول خدا جتسلیم شوند.

نزد آنحضرت بازگشتند و تسلیم شدند و اسلام آوردند، و شرط کردند که شخص رسول خدا جدرهم شکستن بُت بزرگشان لات را بر عهده بگیرند، و مردم ثقیف هرگز با دستان خودشان آن رادرهم نشکنند. پیامبراکرم جاین درخواست آنان را پذیرفتند، و برای آنان دستخطی نوشتند، و عثمان بن ابی‌العاص ثقفی را امیر آنان گردانیدند، زیرا، پافشاری و علاقمندی وی نسبت به تفقُّه در دین و فراگیری معارف اسلام و تعلم قرآن از همۀ آنان بیشتر بود.

سرگذشت وی از این قرار بود که هیأت نمایندگی ثقیف همه روزه وقت بامداد نزد رسول خدا جمی‌رفتند و عثمان‌بن عاص را در کنار بار و بُنۀ خویش می‌گذاشتند. وقتی بازمی‌گشتند و به هنگام شدت گرمای پیش از ظهر به خواب نیمروزی می‌رفتند، عثمان‌بن عاص نزد رسول خدا جمی‌رفت و از ایشان درخواست می‌کرد که قرآن را بر او اقراء کنند، و پیرامون معارف دینی سؤال می‌کرد، و هرگاه آنحضرت را در حال استراحت می‌یافت برای این منظورهایش بنزد ابوبکر می‌رفت.

عثمان‌بن عاص، بعدها، در آن ایام که قبایل مختلف عرب به ارتداد روی می‌آوردند، وجود وی برای قوم ثقیف بسیار برکت‌آفرین بود. وقتی مردم ثقیف عزم بر آن جزم کردند که مُرتد گردند، به آنان گفتند: ای جماعت ثقیف، شما آخرین مردمی هستید که اسلام آوردید، نخستین مردمی نباشید که مُرتدّ می‌شوید! و همین سخن او باعث گردید که مردم ثقیف از ارتداد خودداری کنند، و بر آیین اسلام ثابت قدم بمانند.

هیأت نمایندگی ثقیف به نزد آنان بازگشتند، و ابتدا حقیقت مطلب را از آنان کتمان کردند، و آنان را از جنگ و کارزار ترسانیدند، و دلتنگی و اندوهگینی از خود نشان دادند، و برای آنان باز گفتند که رسول خدا جاز آنان خواسته‌اند که اسلام بیاورند، و زنا و شراب و ربا و دیگر محرّمات اسلام را ترک کنند، و گرنه با آنان خواهند جنگید! مردم ثقیف را کبر و نخوت جاهلیت فراگرفت، و به مدت دو تا سه روز برای جنگ آماده شدند، اما، خداوند در دل‌هایشان ترس و وحشت افکند، و به هیأت نمایندگی خودشان گفتند: نزد او برگردید، و آنچه را که خواسته است انجام بدهید!؟ در آن هنگام، نمایندگان ثقیف حقیقت امر را آشکار کردند، و مصالحه‌ای را که با پیامبراکرم جانجام داده بودند گزارش کردند، و مردم ثقیف همگی اسلام آوردند.

از سوی دیگر، رسول خدا جمردانی را برای ویران کردن بتکدۀ لات اعزام کردند، و خالدبن ولید را بر آنان امیر گردانیدند. مغیره بن شعبه از جای برخاست و تبر بزرگ را به دست گرفت و به یارانش گفت: بخدا هم‌اینک شما را از دست مردم ثقیف خواهم خندانید! تبر را بلند کرد و ضربتی زد و بر روی زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد. مردم طائف بر خود لرزیدند و گفتند: خدا به دور! بت بزرگ مغیره را کشت! ناگهان مغیره از جای برجست و گفت: خداوند چهره‌هایتان را زشت گرداناد! این تپه‌ای از سنگ و شن بیشت نیست! آنگاه بر در بتکده کوبید و آن را شکست، سپس بر فراز بالاترین دیوار آن برآمد، و به دنبال وی مردان دیگر بالا رفتند، و بتکده را ویران و با خاک یکسان کردند، حتی پی و پای بست آن را نیز از زمین درآوردند، و زیورآلات و جامه‌های لات را برکندند، و مردم ثقیف همچنان بُهت زده تماشا می‌کردند.

خالدبن ولید باجماعت همراهانش نزد رسول خدا جبازگشت و آن زیورآلات و جامه‌ها را با خود به نزد آنحضرت برد. رسول خدا جنیز همان روز آن غنایم را تقسیم کردند، و خداوند را بخاطر نصرت پیامبرش و عزت بخشیدن به دینش سپاس گزاردند [۷۱۲].

[۷۱۲] زاد المعاد، ج ۳، ص ۲۶-۲۸؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۲۷-۵۴۲.

۹. نامۀ پادشاهان یمن

پس از بازگشت نبی‌اکرم جاز غزوۀ تبوک، نامۀ پادشاهان حِمَیر به دست آنحضرت رسید که عبارت بودند از: حارث بن عبد کُلال، نُعیم بن عبد کُلال، نُعمان، و بزرگ قبیله‌های ذی‌رُعَین و هَمدان و معافر. نام پیک ایشان که بسوی پیامبراکرم جفرستاده بودند، مالک بن مُرّۀ رهاوی بود. وی را نزد آنحضرت فرستادند تا به اطلاع ایشان برساند که آنان اسلام آورده‌اند و از شرک و مشرکان جدایی اختیار کرده‌اند. رسول خدا جنیز بسوی آنان نامه‌ای نوشتند و طی آن حقوق و تکالیف اسلام آورندگان را تبیین فرمودند، و به هم پیمانانشان از جانب خدا و رسول امان دادند، بشرط آنکه جزیه‌ای را که بر عهده دارند ادا کنند. چند تن از اصحاب خود را نیز بسوی آنان فرستادند و معاذبن جبل را امیر آن جماعت گردانیدند، و نیز او را والی بخش علیای یمن مشتمل بر عَدَن و مناطق فیمابین سَکول و سَکاسِک گردانیدند، و مقرر فرمودند که وی به امر قضاوت و داوری در امور جنگی بپردازد، و عامل گردآوری زکات و جزیه باشد، و نمازهای پنجگانه را با همراهانش بگزارد. ابوموسی اشعری را نیز والی بخش سُفلای یمن مشتمل بر زُبَید و مأرب و زَمَع و ساحل گردانیدند، و خطاب به آندو فرمودند:

«یسرا ولا تعسرا، و‌بشرا ولا تنفرا، و‌تطاوعا ولا تختلفا». «کارها را آسان سازید و دشوار نگردانید، و با مردم با روی خوش برخورد کنید و آنان را از خویش نرانید، و با یکدیگر همراه باشید و اختلاف نکنید!».

معاذ بن جبلساز آن زمان تا هنگام رحلت رسول خدا جدر یمن ماند، اما، ابوموسی اشعریسدر حجة‌الوداع به نزد آنحضرت بازگشت.

۱۰. وَفد هَمْدان

این وفد پس از بازگشت رسول خدا جاز تبوک در سال نهم هجرت وارد مدینه شدند. رسول خدا جبرای آنان دستخطی نوشتند، و آب و ملک‌هایی را که درخواست کرده بودند، به نام آنان کردند و مالک‌بن نَمَط را امیر آنان گردانیدند، و او را کارگزار خویش در ارتباط با مسلمانان قوم و قبیله‌اش قرار دادند، و بسوی دیگران خالدبن ولید را فرستادند تا آنان را به اسلام دعوت کند. خالدبن ولید مدت شش ماه درمیان آن قوم اقامت کرد و به دعوت آنان پرداخت، اما، کسی دعوت وی را اجابت نکرد. آنگاه پیامبراکرم جعلی‌بن ابی‌طالب را اعزام فرمودند و او را مأمور کردند که ردّپای خالدبن ولید را بگیرد و مأموریت وی را پیگیری کند. علی‌بن ابی‌طالب نیز بسوی مردم همدان رفت و نامه‌ای را که از رسول خدا جبه همراه داشت برای آنان قرائت کرد، و آنان را به اسلام فراخواند. همگی اسلام آوردند، و علی مژدۀ اسلام آوردن آنان را کتباً به اطلاع رسول خدا جرسانید. وقتی آنحضرت نامۀ علی‌بن ابی‌طالب را خواندند، به سجده افتادند، آنگاه سر از سجده برداشت و گفتند:

«السَّلاَمُ عَلَى هَمْدَانَ، السَّلاَمُ عَلَى هَمْدَانَ». «سلام بر مردم هَمْدان! سلام بر مردم هَمْدان!».

۱۱. وَفد بنی فَزارَه

این وفد نیز پس از مراجعت پیامبر گرامی اسلام از سفر تبوک در سال نهم هجرت وارد مدینه شد. عدّۀ آنان ده تا بیست نفر بود که آمده بودند به آیین اسلام اقرار کنند، و از قحط و غلایی که بر مناطقشان عارض گردیده بود شکایت کردند. رسول خدا جبرفراز منبر برآمدند و دستان مبارکشان را به دعا برداشتند و دعای باران کردند و گفتند:

«اللهم اسق بلادك و‌بهائمك، وانشر رحمتك، وأحیى بلدك المیت. اللهم اسقنا غیثا مغیثا مریئاً طبقا واسعا، عاجلا غیر آجل، نافعا غیر ضار. اللهم سقیا رحمة لا سقیا عذاب، ولا هدم ولا غرق ولا محق. اللهم اسقنا الغیث وانصرنا على الاعداء» [۷۱۳]. «بارخدایا، سرزمین‌ها و چارپایانت را سیراب گردان، و سفره رحمتت را بگستران، و زمین مرده‌‌ات را زنده کن. بارخدایا بارانی به ما ارزانی کن که فریادرس ما گردد، و برای ما گوارا و سازگار، و گسترده و فراگیر باشد، بی‌درنگ از آسمان سرازیر گردد، و ما را معطل نگذارد، و به ما سود برساند، و زیانمند نگرداند. بارخدایا، باران رحمتت را می‌طلبیم، نه باران عذاب، و نه باران ویرانی، و نه باران غرق و سیلاب، و نه باران تباه کننده و از میان برنده، بارخدایا، بر ما باران ببار، و ما را بر دشمنان پیروز گردان!».

[۷۱۳] زادالمعاد، ج ۳، ص ۴۸.

۱۲. وفد نَجران

نجران، شهر بزرگی بوده است در فاصلۀ هفت منزل از مکه به سمت یمن، که مشتمل بر هفتاد و سه آبادی بوده، و یک سوارکار تیزتک از ابتدا تا انتهای آن را یکروزه طی می‌کرده است، و یکصد هزار جنگجو داشته و تمامی مردم آن نصرانی بوده‌اند.

ورود وفد نجران در سال نهم هجرت بوده، و هیأت نمایندگی آنان متشکل از شصت مرد بود که بیست و چهار تن از آنان از اشراف نجران بودند، و درمیان آنان سه تن از پیشوایان و رهبران مردم نجران حضور داشتند. یکی از آنان را «عاقب» می‌گفتند که امارت و حکومت نجران بر عهدۀ او بود، و نام وی عبدالمسیح بود. دومی را «سید» می‌گفتند که امور فرهنگی و سیاسی نجران بر عهدۀ او بود، و نام وی اَیهَم یا شُرحبیل بود. سومی را «اُسقف» می‌گفتند که پیشوایی دینی و رهبری روحانی اهل نجران را برعهده داشت، و نام وی ابوحارثه بن علقمه بود [۷۱۴].

وقتی وَفد نجران به مدینه وارد شدند، و با پیامبر اسلام دیدار کردند، آنحضرت از آنان سؤالاتی کردند، و ایشان از آنحضرت سؤالاتی کردند، آنگاه، آنان را به اسلام فراخواندند، و قرآن بر آنان تلاوت کردند، اما، آنان اسلام را نپذیرفتند، و از آنحضرت پرسیدند که دربارۀ عیسی÷چه می‌گویند. رسول خدا جآن روز را درنگ کردند تا این آیات برایشان نازل گردید:

﴿ إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَۖ خَلَقَهُۥ مِن تُرَابٖ ثُمَّ قَالَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ٥٩ ٱلۡحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلَا تَكُن مِّنَ ٱلۡمُمۡتَرِينَ٦٠ فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ٦١ [آل عمران: ۵۹ - ۶۱].

«مَثَل عیسی در نزد خداوند، مثل آدم است که خداوندا او را از خاک برساخت، آنگاه به او گفت: بشو! و چنان شد. حق از جانب خدای توست، بنابراین، از شک‌آورندگان مباش. اینک، هر آنکس که درباره عیسی با تو بگومگو کند، پس از آنکه دانش حقیقی تو را رسیده است، به آن کسان بگو: بیایید، پسرانمان را پسرانتان را و زنانمان را و زنانتان را و عزیزان و نزدیکانمان را و عزیزان و نزدیکانتان را فراخوانیم، آنگاه مباهله کنیم، و لعنت خداوند را بر دروغگویان ثابت و مقرر گردانیم!».

صبح روز بعد، رسول خدا جدر پرتو این آیۀ شریفه‌ای که بر آنحضرت نازل شده بود، به آنان بازگفتند که دربارۀ عیسی ‌بن مریم علیهما السلام چه می‌گویند، و آن روز وفد نجران را واگذاردند تا در کار خویش بیاندیشند. سرانجام، از این‌که به گفتۀ رسول خدا جدربارۀ عیسی÷اقرار کنند، خودداری کردند. فردای آن روز، وقتی که از پذیرفتن اظهارات پیامبراسلام در ارتباط با سخنشان دربارۀ عیسی÷خودداری کردند، و حاضر نشدند که اسلام بیاورند، رسول خدا جآنان را به مباهله فراخواندند، و خود آنحضرت حسن و حسین را زیر عبای مخملی که بر دوش داشتند با خود آوردند، و فاطمه پشت سر ایشان راه می‌آمد. وقتی نجرانیان آنهمه جدیت و آمادگی را از سوی آنحضرت دیدند، با یکدیگر خلوت کردند و به مشورت پرداختند. عاقب و سید هر دو به یکدیگر گفتند: مباهله نخواهیم کرد! بخدا، اگر پیامبر باشد و رویاروی ما قرار گیرد و مُلاعنه کند، نه ما روی رستگاری را خواهیم دید و نه نسل آیندۀ ما، و بر روی زمین سر مویی یا بُن ناخنی نیز نخواهند ماند، جز آنکه نابود گردد! بالاخره، رأی همگی آنان بر آن قرار گرفت که رسول خدا جرا در کار خویش حَکَم گردانند. نزد آنحضرت آمدند و گفتند: هرچه بخواهید ما به شما می‌دهیم! رسول خدا جپذیرفتند که از آن پس مردم نَجران جزیه بدهند، و بر سر سالیانه دو هزار حُلّه، یکهزار در ماه رجب هر سال، و یکهزار در ماه صفر هر سال، و همراه هر حُلّه یک اوقیه نقره، با آنان مصالحه کردند، و به آنان از سوی خدا و رسول امان دادند، و آنان را به طور کامل در دینشان آزاد گذاردند، و در این ارتباط برای آنان دستخطّی نگاشتند. هیأت نمایندگی مردم نَجران از آنحضرت خواستند که مردی امین را از جانب خویش به نزد آنان بفرستند. رسول خدا جنیز امین این امت، ابوعبیده بن جرّاح را بسوی مردم نجران اعزام فرمودند تا وجه‌المصالحه را از آنان دریافت کند.

از آن پس، آیین اسلام درمیان مردم نجران شیوع یافت، و چنین آورده‌اند که سید و عاقب پس از مراجعت از مدینه به نجران اسلام آوردند، و نبی‌اکرم ج، علی را بسوی اهل نجران اعزام فرمودند تا مبالغ زکات و جزیه را از آنان وصول کند و به نزد آنحضرت ببرد، و پرواضح است که قید کلمۀ زکات (صدقات) در این روایات در ارتباط با مواردی است که از مسلمانان باید گرفته شود [۷۱۵].

[۷۱۴] فتح الباری، ج ۸، ص ۹۴. [۷۱۵] فتح الباری، ج ۸، ص ۹۴-۹۵؛ زاد المعاد، ج ۳، ص ۳۸-۴۱. روایات در باب چگونگی ورود و ملاقات وفد نجران نابسامان‌اند، تا آنجا که بعضی از محققان بر آن شده‌اند که دیدار وفد نجران با رسول خدا جدو بار روی داده است. ما نیز بطور خلاصه آنچه را که در ارتباط با وفد نجران در نظرمان مرجح آمد، آوردیم.

۱۳. وَفد بنی حنیفه

ورود هیأت نمایندگی بنی‌حنیفه به مدینه نیز در سال نهم هجرت بود. اینان هفده تن بودند که یکی از آنان مُسیلمۀ کذّاب- مُسیلمه بن ثُمامه بن کثیربن حبیب‌بن حارث از مردم بنی حنیفه- بود [۷۱۶]. وفد بنی‌حنیفه نخست به خانۀ مردی از انصار وارد شدند، آنگاه نزد پیامبراکرم جآمدند و اسلام آوردند. روایات در ارتباط با مسیلمۀ کذّاب مختلف است. بررسی مجموع این روایات نشان می‌دهد که مسیلمه از خویشتن کبر و نخوت و استکبار نشان می‌داده، و تمام فکر و ذکرش رسیدن به امارت و سروری بوده است، و همراه دیگر اعضای آن هیأت در نزد رسول خدا جحضور نیافته است. رسول خدا جنیز، ابتدا خواستند با گفتار و رفتار محبت‌آمیز دل او را به دست بیاورند، اما وقتی که دیدند فایده‌ای نمی‌بخشد، از جانب او احساس خطر کردند.

پیش از آن، نبی‌اکرم جدر عالم رؤیا دیده بودند که گنجینه‌های زمین را نزد آنحضرت آورده‌‌اند، و از آن میان دو دستبند زرین به دست آنحضرت افتاده است، اما برای دست ایشان بزرگ است!؟ و این مطلب باعث اندوه و نگرانی ایشان شد. آنگاه به ایشان وحی رسید که در آن دو دستبند بدمند. آنحضرت نیز در آندو دمیدند و آن دو دستبند در دم ناپدید شدند. حضرت رسول‌اکرم جاین دو دستبند را که با این اوصاف در عالم رؤیا دیدند، به دو کذّاب تعبیر کردند که پس از رحلت ایشان ظهور می‌کنند. وقتی که آن استکبار و استنکاف را از مُسیلمه مشاهده کردند، و از پیش باخبر بودند که او گفته است: اگر محمد ولایت امر را بعد از خودش برای من قرار بدهد، از او تبعیت خواهم کرد! رسول خدا جدر حالی که شاخه‌ای از درخت خرما در دست داشتند نزد مُسیلمه رفتند. خطیب آنحضرت، ثابت بن قیس‌بن شَمّاس نیز همراه ایشان بود. بالای سر مُسیلمه ایستادند و در حالیکه وی درمیان چند تن از یارانش نشسته بود، با او سخن گفتند. مُسیلمه گفت: اگر دوست داری ما تو را با این امر وامی‌گذاریم، آنگاه تو ولایت امر را پس از خودت برای ما قرار می‌دهی!؟ پیامبر اکرم جفرمودند:

«لَوْ سَأَلْتَنِی هَذِهِ الْقِطْعَةَ مَا أَعْطَیْتُكَهَا، وَلَنْ تَعْدُوَ أَمْرَ اللَّهِ فِیكَ، وَلَئِنْ أَدْبَرْتَ لَیَعْقِرَنَّكَ اللَّهُ، وَإِنِّی لأَرَاكَ الَّذِی رَأَیْتُ فِیكَ، وَهَذَا ثَابِتُ یُجِیبُكَ عَنِّی». «اگر این تکه چوب درخت خرما را هم از من درخواست کنی به تو نخواهم داد، و تو از مقدّرات الهی که برای تو مقرر کرده است بیرون نخواهی رفت، و اگر پشت کنی خداوند بنیاد تو را بر باد خواهد داد! بخدا، می‌بینم که تو همانی که در عالم رؤیا آن موارد را راجع به آن به من نشان دادند، ثابت هم اینجا حضور دارد و از سوی من پاسخ تو را خواهد گفت!؟!».

آنگاه در پی کار خود رفتند [۷۱۷].

سرانجام، آنچه نبی‌اکرم جبه فراست در وجود مُسیلمه کذّاب یافته بودند به وقوع پیوست. مسیلمه همین که به یمامه بازگشت، مدتی در اندیشه بسر برد و بالاخره ادعا کرد که در کار نبوت او را شریک پیامبر اسلام گردانیده‌‌اند. وی ادعای نبوت کرد و سخنان مسجَّع به هم بافت، و برای قوم خود شرابخواری و زناکاری را حلال گردانید. در عین حال، به پیامبری رسول خدا جنیز گواهی می‌داد. قوم و قبیلۀ وی نیز فریب او را خوردند و از او تبعیت کردند و با او همراه شدند، و کارش بالا گرفت، تا جایی که وی را «رحمان یمامه» نامیدند که این لقب نشانۀ عظمت مقام وی در نزد آنان بود. مُسیلمه نامه‌ای برای رسول خدا جنوشت که در آن نامه گفته بود: مرا در کار نبوت با تو شریک گردانیده‌اند، نیمی از نبوت از آنِ ما، و نیم دیگر از آنِ قریش است. رسول خدا جنیز نامه‌ای در پاسخ وی نوشتند که در آن گفته بودند: سرتاسر زمین از آنِ خدا است که به هریک از بندگانش که بخواهد به ارث می‌رساند، و فرجام نیک از آنِ پارسایان است! [۷۱۸].

* از ابن مسعود روایت کرده‌‌اند که گفت: ابن نَواحه و ابن اُثال، فرستادگان مسیلمه، نزد نبی‌اکرم جآمدند. به آندو گفتند: «أتشهد ان أنی رسول الله؟» شما دو تن شهادت می‌دهید که من رسول خدا هستم؟ گفتند: شهادت می‌دهیم که مسیلمه رسول خدا است! نبی‌اکرم جفرمودند:

«آمَنْتُ بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ لَوْ كُنْتُ قَاتِلاً رَسُولاً لَقَتَلْتُكُمَا» [۷۱۹]. «به خدا و رسول او ایمان دارم! اگر بنا داشتم که فرستاده‌ای به قتل برسانم، شما دو تن را به قتل می‌رسانیدم!؟».

ادّعای پیامبری مُسیلمه در سال دهم هجرت به وقوع پیوست، و او در جنگ یمامه در دوران خلافت ابوبکر صدّیقسدر ماه ربیع‌الاول سال دوازدهم هجرت به قتل رسید، و قاتل حمزه، وحشی، او را از پای درآورد. دومین پیامبر دروغین، اَسوَد عَنسی بود که در یمن اقامت داشت، و فیروز یک شبانه‌روز پیش از وفات حضرت رسول‌اکرم جاو را کشت و سر از بدنش جدا کرد و به آنحضرت در این ارتباط وحی نازل شد و ایشان یارانشان را مطلع ساختند،: بعد، وقتی این خبر از یمن رسید، ابوبکرسبه خلافت آنحضرت رسیده بود [۷۲۰].

[۷۱۶] فتح الباری، ج ۸، ص ۸۷. [۷۱۷] نکـ: صحیح البخاری، «باب وفد بنی حنیفه» و «باب قصة الأسود العنسی، ج ۲، ص ۶۲۷-۶۲۸؛ فتح الباری، ج ۸، ص ۸۷-۹۳. [۷۱۸] زاد المعاد،‌ج ۳، ص ۳۱-۳۲. [۷۱۹] این حدیث را امام احمد در کتاب مشکاة المصابیح، (ج ۲، ص ۳۴۷) روایت کرده است. [۷۲۰] فتح الباری، ج ۸، ص ۹۳.

۱۴. وفد بنی‌عامر بن صَعصَعه

در این وَفد، دشمن خدا عامربن طفیل، و اَربَد بن قیس- برادر مادری لَبید- و خالدبن جعفر و جبار بن اسلم که همه از سران قوم و شیطان‌هایی مجسم بودند، حضور داشتند عامر همان کسی بود که به اصحاب بِئر معونه نیرنگ زد، وقتی که این وفد خواست به مدینه وارد شود، عامر و اربد با یکدیگر توطئه کردند و هم قَسَم شدند که نبی‌اکرم جرا به قتل برسانند. وقتی وفد بنی‌عامر نزد آنحضرت آمدند، عامر شروع به سخن گفتن کرد، و اَربَد پشت سرِ رسول خدا جچرخی زد و به مقدار یک وجب شمشیرش را از نیام برکشید. همانجا خداوند دست او را خشک گردانید، و نتوانست تمامی شمشیر را از نیام بیرون بکشد، و به این ترتیب، خداوند پیامبر خویش را حفظ کرد. نبی‌اکرم جآندو را نفرین کردند. به هنگام بازگشت، خداوند بر سرِ اَربَد و اُشتری که بر آن سوار بود صاعقه‌ای فرستاد و او را به آتش کشید. عامر نیز در بین راه بر یک زن سَلولی وارد شد، و ناگهان غُدّه‌ای در گردنش پدید آمد، و در حالی که می‌گفت: یعنی باور کنم که من غُدّه‌ای پیدا کرده‌ام مانند غُدّۀ شُتر؟! و باید در خانۀ این زن سَلولی بمیرم؟! جان سپرد.

* در صحیح بخاری آمده است: عامر نزد پیامبراکرم جرفت و گفت: شما رامیان سه چیز مخیر می‌گردانم: شهرنشینان از آن شما باشند و بیابان‌نشینان از آنِ من، یا این‌که من جانشین شما پس از شما باشم، یا آن‌که مردم غطفان را برانگیزانم و با یکهزار شترِ نرِ سُرخ موی و یکهزار شترِ مادۀ سرخ موی با شما بجنگم! شب هنگام در خانۀ زنی بیتوته کرد، در حالی که با خود می‌گفت: آیا باید باور کنم من غده‌ای مانند غدّه اشتران پیدا کرده‌‌ام؟ در خانۀ زنی از فلان قبیله؟! اسب مرا برایم بیاورید! بی‌درنگ بر اسب خویش سوار شد، و در حالی که سوار بر اسب بود جان داد.

۱۵. وَفد تُجیب

این وفد زکات قوم خودشان را گردآوری کرده بودند و پس از رفع نیاز بینوایانشان بقیه را نزد رسول‌اکرم جآورده بودند. این هیأت متشکل از سیزده نفر بودند، و پیوسته در ارتباط با قرآن و حدیث سؤال می‌کردند که یاد بگیرند. بعضی موارد را از رسول خدا جدرخواست کردند. رسول خدا جنیز آن موارد را به موجب دستخطی برای ایشان مکتوب کردند. هیأت نمایندگی تجیب در مدینه زیاد نماندند. وقتی رسول خدا جآنان را مرخص کردند، پسربچه‌ای را که طی مدت اقامتشان در کنار بار و بنۀ خودشان وامی‌نهادند، نزد آنحضرت فرستادند، وی نزد پیامبراکرم جآمد و گفت: بخدا، انگیزۀ کوچ کردن من از شهر و دیارم جز این نبوده است که شما از خداونددرخواست کنید که مرا بیامرزد و رحمتش را شامل حال من گرداند، و بی‌نیازی مرا در قلب من قرار دهد!؟ رسول خدا جنیز دست به دعا برداشتند و این موارد را از خداوندبرای او درخواست کردند، این پسربچه بعدها مردی قناعت پیشه گردید، و در دوران ارتداد اقوام عرب در اسلام ثابت قدم ماند، و قوم و قبیله‌اش را موعظه کرد و تعلیم داد، و آنان نیز بر اسلام ثابت قدم ماندند. اعضای این هیأت یکبار دیگر نیز در حجة الوداع در سال دهم هجرت با نبی‌اکرم جملاقات کردند.

۱۶. وَفد طَیی

اعضای این هیأت نیز در مدینه به ملاقات حضرت رسول‌اکرم جشتافتند. وقتی با آنحضرت سخن گفتند، و ایشان اسلام را بر آنان عرضه فرمودند، اسلام آوردند، و مسلمانانی نیک گردیدند. یکی از اعضای این هیأت زیدالخَیل نام داشت. راجع به زید، رسول خدا جفرمودند:

«ما ذكر لی رجل من العرب بفضل ثم جاءنی إلا رأیته دون ما یقال فیه إلا زیدالخیل فإنه لم یبلغ كل ما فیه». «بدون استثنا، هریک از مردان عرب را که برای من به فضل و کمال ستودند و آنگاه به نزد من آمد، وی را پایین‌تر از آنچه درباره‌اش می‌گفتند یافتم، مگر زیدالخیل که همه امتیازات و خصلت‌های نیک وی را به من باز نگفته بودند!».

از این رو، آنحضرت وی را «زید الخَیر» نامیدند.

***

به همین ترتیب، در سال‌های نهم و دهم هجرت هیأت‌های نمایندگی اقوام و قبایل پیاپی به مدینه می‌آمدند. برخی از دیگر وفدهایی که نویسندگان کتب مغازی و سیره‌نویسان یادآور شده‌اند، عبارتند از: وفد یمن، وقد ازد، وفد بنی سعد هُذیم از قُضاعه، وفد بنی‌عامر بن قیس، وفد بنی‌اسد، وفد بهراء، وفد خولان، وفد محارب، وفد بنی‌حارث‌بن کعب، وفد غامد، وفد بنی‌مُنتفِق، وفد سَلامان، وفد بنی‌عَیس، وفد مُزینه، وفد مُراد، وفد زُبید، وفد کِنده،وفد ذی‌مُرّه، وفد غسان، وفد بنی‌عیش، وفد نَخع، که آخرین وفد دیدار کننده با رسول خدا جبودند، و در نیمۀ ماه محرم سال یازدهم هجرت، با جمعیتی بالغ بر دویست تن بر آنحضرت وارد شدند، البته، ورود غالب این دیدارکنندگان در سال‌های نهم و دهم هجرت بوده، و تنها بعضی از آن‌ها ورودشان تا سال یازدهم هجرت به تأخیر افتاده است.

پیاپی وارد شدن این هیأت‌های نمایندگی از سوی قبایل و اقوام مختلف به مدینة النّبی نشانگر میزان مقبولیت دعوت اسلام، و گسترش سیطره و نفوذ دین خدا بر کران تا کران جزیرة العرب است، و بر این نکته دلالت دارد که قوم عرب به شهر پیامبر با دیدۀ تکریم و تجلیل می‌نگریسته‌اند، به گونه‌ای که چاره‌ای جز آن نمی‌دیده‌اند که در برابر مدینه سر تسلیم فرود بیاورند، زیرا، مدینه عملا مرکز و پایتخت عربستان شده بود، و دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست مدینه را نادیده بگیرد. در عین حال، نمی‌توان گفت که دین و آیین اسلام در اعماق جان تمامی این مردم نفوذ کرده بود، زیرا، درمیان آنان بسیار بودند اعراب بی‌دانش و فرهنگی که صرفا به تبعیت از سران قبایل و رؤسایشان اسلام آورده بودند، و هنوز آن روحیۀ قتل و غارت و چپاول را که در وجودشان ریشه‌دار بود، از دست نگذاشته بودند، و تعالیم اسلام آنچنان که باید و شاید اخلاق آنان را تهذیب نکرده بود. به همین جهت، قرآن کریم بعضی از اعراب را چنین وصف کرده است:

﴿ ٱلۡأَعۡرَابُ أَشَدُّ كُفۡرٗا وَنِفَاقٗا وَأَجۡدَرُ أَلَّا يَعۡلَمُواْ حُدُودَ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦۗ وَٱللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٞ٩٧ وَمِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ مَن يَتَّخِذُ مَا يُنفِقُ مَغۡرَمٗا وَيَتَرَبَّصُ بِكُمُ ٱلدَّوَآئِرَۚ عَلَيۡهِمۡ دَآئِرَةُ ٱلسَّوۡءِۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٞ٩٨ [التوبة: ۹۷-۹۸].

«اعراب از جهت کفر و نفاق از دیگران سرسخت‌ترند، و از آنان بیشتر انتظار می‌رود که حدود و احکام و معارفی را که خداوند بر رسول خود نازل فرموده است درنیابند، و خداوند علیم و حکیم است. چنانکه برخی از اعراب آنچه را که انفاق می‌کنند غرامت به حساب می‌آورند، و پیوسته انتظار می‌کشند که شما در محاصره مصائب و دشواری‌ها قرار بگیرید؟! خودشان در محاصره دشواری‌ها و گرفتاری‌ها درآیند! و خداوند سمیع و علیم است».

بعضی دیگر از اعراب را نیز ستوده است و فرموده است:

﴿ وَمِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ مَن يُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَيَتَّخِذُ مَا يُنفِقُ قُرُبَٰتٍ عِندَ ٱللَّهِ وَصَلَوَٰتِ ٱلرَّسُولِۚ أَلَآ آن‌ها قُرۡبَةٞ لَّهُمۡۚ سَيُدۡخِلُهُمُ ٱللَّهُ فِي رَحۡمَتِهِۦٓۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ٩٩ [التوبة: ۹۹].

«و برخی از اعراب، به خدا و روز دیگر ایمان دارند، و آنچه را که انفاق می‌کنند پیشکش درگاه خداوند به حساب می‌آورند، و راهی برای برخورداری از درود رسول خدا، همگان بدانند که هدایا و پیشکش‌های این افراد مقبول درگاه خداوند است و خداوند جامه رحمتش را بر تن ایشان خواهد آراست، براستی خداوند غفور و رحیم است».

طبعاً، اعراب شهرنشین ساکن مکّه و مدینه و مردم ثقیف، و اهالی بسیاری از مناطق یمن و بحرین، اسلامشان توانمند بود، و بزرگان صحابه و سروران مسلمانان درمیان این گروه از اعراب بسر می‌بردند [۷۲۱].

[۷۲۱] محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة، خضری، ج ۱، ص ۱۴۴. برای تفصیل مطلب مربوط به وفود که در متن این کتاب به طور اجمال آمده است، نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۱۳، ج ۲، ص ۶۲۶-۶۳۰؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۰۱-۵۰۳؛ ۵۱۰-۵۱۴، ۵۳۷-۵۶۰، ۵۶۰-۶۰۱، زادالمعاد، ج ۳، ص ۲۶-۶۰؛ فتح الباری، ج ۸، ص ۸۳-۱۰۳.

فصل شانزدهم: کارنامۀ پُر ارج پیامبر

بازتاب پیروزی دعوت اسلام

پیش از آنکه گامی دیگر پیش برویم، و به گزارش و بررسی واپسین روزهای زندگانی رسول‌اعظم جبپردازیم، سزاوار است نگاهی هرچند گذرا بر کارنامۀ پرارج آنحضرت و دستاوردهای با عظمت رسالت ایشان بیافکنیم، دستاورد چشمگیری که حضرت ختمی‌مرتبت را از دیگر انبیا و مرسلین ممتاز گردانیده و تاج سروری اولین و آخرین را بر تارک ایشان نشانیده است.

به آنحضرت فرمان رسید:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُزَّمِّلُ١ قُمِ ٱلَّيۡلَ إِلَّا قَلِيلٗا٢ [المزمل: ۱-۲].

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢ [المدثر: ۱-۲].

آنحضرت نیز قیام کردند و بیش از بیست سال تمام همچنان ایستاده ماندند، و بار امانت کُبرای رسالت آسمانی را در این پهنۀ زمین بر دوش کشیدند، وظیفۀ تمامی بشریت را، تمامی وظیفۀ عقیده و دین و آیین را، و مسئولیت و کارگردانی مقاومت و مبارزه در میدان‌های گوناگون را.

پیامبر گرامی اسلام مسئولیت جهاد و مبارزۀ سختکوشانه را در میدان‌های گستردۀ وجدان بشری که از دیرباز تحت اشغال تصوّرات و اوهام جاهلیت قرار گرفته، و تحت تأثیر جاذبه‌های زمینی و انگیزه‌های این جهانی زمینگیر شده، و در غُل و زنجیر شهوت‌پرستی گرفتار آمده بود، یک تنه بر عهده گرفتند، و همین که از کار پاکسازی و تصفیۀ وجدان انسانی در وجود شماری از یارانشان فراغت یافتند، و توانستند آنان را از زیر فشار کابوس سهمگین جاهلیت و خواب سنگین زندگانی زمینی رهایی بخشند، نبردی دیگر در میدانی دیگر، بلکه نبردهای پیاپی دیگری در میدان‌های به هم پیوستۀ دیگری آغاز کردند. نبرد با دشمنان دعوت الهی اسلام، که پایگاه نوپای دعوت آسمانی را در محاصرۀ خویش گرفته بودند، و از اطراف بر سر باوردارندگان این دعوت ریخته بودند، و پافشاری و اصرار فراوان داشتند بر این‌که نهال نورس این شجرۀ طیبه را در همان آغاز رویش و بالندگی از ریشه درآورند، و نگذارند نشو و نما پیدا کند، و در اعماق خاک ریشه بدواند، و در فضای لایتناهی شاخه‌هایش را بگستراند، و رفته رفته قلمروهای بیشتری را زیر سایۀ خود بیاورد!؟ و باز، همین که از صحنه‌های نبرد داخلی در میدان‌های جنگ جزیرة العرب خواستند دمی بیاسایند، ارتش روم در حال آماده شدن برای ضربت زدن به این امّت جدید بود، و برای حملاتی گسترده بر علیه سرزمین‌های شمالی قلمرو اسلام آماده می‌گردید.

در اثنای این سَرایا و غزوات، نبرد نخستین در میدان وجدانی بشری نیز همچنان در جریان بود، و آن نبردهای سرنوشت‌ساز در صحنۀ درون و روان تازه مسلمانان و گروندگان احتمالی به آیین اسلام هنوز به پایان نرسیده بود، زیرا، این نبرد بی‌امان، جاودانه است، و علمدار آن شیطان است که لحظه‌ای از کوشش و فعالیت در اعماق وجدان افراد بشر نمی‌آساید. از سوی دیگر، حضرت محمد جدر این میان برپای ایستاده‌اند، و محکم و استوار به دعوت آسمانی و الهی خویش می‌پردازند، و کارزار دامنه‌داری را که در این میدان‌های دور از یکدیگر در جریان است، رهبری می‌فرمایند. در حالی که دنیا برایشان اقبال کرده و روی خوش نشان داده است، با تنگدستگی روزگار می‌گذرانند، و در شرایطی که پیروان دین باور آنحضرت در پیرامون ایشان زیر سایه‌های آسایش و امنیت به سر می‌برند، خود ایشان پیوسته به کار و کوششی خستگی‌ناپذیر ادامه می‌دهند، و لحظه‌ای فارغ نمی‌نشینند، و با همۀ این‌ها، در تمامی این گیرودارها صبر جمیل اختیار می‌کنند، و به شب زنده‌داری و عبادت خدا و ترتیل آیات و سُوَر شریفۀ قرآن اهتمام می‌ورزند، و از همه گسسته و به حق پیوسته‌اند، همانگونه که خداوند سبحان به ایشان امر فرموده است! [۷۲۲].

به همین شیوه، پیامبر بزرگ اسلام، در گیرودار این نبرد بایسته و پیوسته، بیش از بیست سال تمام به سر بردند، در طول این مدت، هیچ کاری ایشان را از کار دیگر بازنمی‌داشت، تا آنکه دعوت اسلام در آن چنان میدان گسترده و آنچنان قلمرو پهناوری به پیروزی رسید و فراگیر گردیدکه خِرَدها سرگردان ماندند! سرتاسر عربستان به آیین آنحضرت گردن نهاد، و غیرت و حمیت جاهلیت از هر کران آن رخت بربست، و اندیشه‌های بیمار قوم عرب بیدار گردید، تا آنجا که بُتان را ترک گفتند، بلکه با دستان خویش درهم شکستند. آوازۀ توحید در فضای جزیرة العرب طنین‌انداز شد، و بانگ اذان نمازهای پنجگانۀ شبانه‌روزی در سرتاسر صحرای پهناوری که آیین جدید آن رازنده ساخته بود، آفاق آسمان را می‌شکافت، و قاریان قرآن در شمال و جنوب آن سرزمین، آیات کتاب خدا را می‌خواندند، و احکام الهی را به اجرا درمی‌آوردند.

تیره‌ها و طایفه‌ها و قبیله‌هایی که از یکدیگر فاصله گرفته بودند و پراکنده شده بودند، یکپارچه شدند. انسان از بندگی بندگان گسست، و به بندگی خدای جهان پیوست. دیگر، قاهر و مقهور، غالب و مغلوب، برده و ارباب، حاکم و محکوم، و ظالم و مظلوم مطرح نبود. همۀ مردم بندگان خدایند، برادرانی که دل در گرو عشق یکدیگر، و سر در خط فرمان‌ها و احکام الهی دارند، خداوند پیرایه‌های کبر و نخوت جاهلیت و فخرفروشی به واسطۀ پدران و نیاکان را از وجود آنان زدوده است، و دیگر نه عرب بر عجم، و نه عجم بر عرب، و نه سفیدپوست و سرخپوست بر سیاه‌پوست، شرف و امتیازی نخواهد داشت، مگر به واسطۀ تقوای الهی. مردم همه فرزندان آدم‌اند، و آدم نیز از خاک!؟.

با این ترتیب، در پرتو موفقیت و پیروزی این دعوت الهی و آسمانی، وحدت قوم عرب، وحدت بنی‌ نوع انسان، عدالت اجتماعی، و سعادت بشری، چه در مسائل و مشکلات دنیوی، و چه در مسائل و مشکلات اُخروی، تحقُّق یافت. مسیر گردش روزگار تغییر پیدا کرد. چهرۀ زمین دگرگون گردید، و روند تاریخ به سوی دیگری گرایش یافت، و طرز تفکّر افراد بشر بکلّی متفاوت گردید.

پیش از ظهور دعوت اسلام، روح جاهلیت بر تمامی جهان سیطره یافته بود، و وجدان بشری متعفّن، و روح انسان معذّب شده بود. ارزشها و معیارها در آن جوّ تاریک از کار افتاده بودند، و ظلم و ستم و بردگی بر آن سایه افکنده بود، و امواج سهمگین خوشگذرانی تبهکارانه با محرومیت بیچاره‌کننده درهم آمیخته، و پرده‌های ضخیم کفر و ضلالت و ظلمت، علیرغم حضور دیانت‌های آسمانی امّا تحریف شده، که از ضعف و نقاهت رنج می‌بردند، از کران تا کران آویخته بود. ادیان دیگر سیطره‌‌ای بر جان انسان‌ها نداشتند، و به صورت مراسمی خشک و بی‌روح درآمده بودند.

وقتی این دعوت بزرگ، نقش خود را در زندگانی این جهانی بشر ایفا کرد، روح بشر از اوهام و خرافات، و از بندگی و بردگی، و تباهی و آلودگی، و پلیدی و پوسیدگی رهایی یافت، و جامعۀ انسانی از ستم و سرکشی، گسستگی و افسردگی، و اختلاف طبقاتی و استبداد فرمانروایان و تحقیر و تحمیر کاهنان رَست، و اسلام بر سازندگی جهان بر پایه‌های عفت و طهارت و مثبت‌نگری و سختکوشی و آزادگی و نوگرایی و معرفت و یقین و اعتماد و ایمان و عدالت و کرامت، و کار پیوسته در جهت رشد و شکوفایی زندگی انسان، و ارتقاء حیات معنوی بشر، و حق را به حق‌دار رسانیدن در گردونۀ حیات اجتماعی بشر، همّت گماشت [۷۲۳].

در پرتو این تحولات، جزیرة العرب شاهد نهضتی مبارک گردید که از زمانی که پیرایۀ آبادی بر آن بسته شد، همانند این نهضت را مشاهده نکرده بود، و هرگز صفحات تاریخ قوم عرب، درخششی را که در این ایام بی‌مانند عمر اجتماعی خویش داشت، دیگر به دست نیاوردند.

[۷۲۲] فی ظلال القرآن، سید قطب، ج ۲۹، ص ۱۶۸-۱۶۹. [۷۲۳] سخنی دیگر از سید قطب در مقدّمه کتاب ماذا خسرالعالم بالنحطاط المسلمین، ص ۱۴.

فصل هفدهم: حَجَّه الوداع

انگیزۀ این سفر

کار دعوت و ابلاغ رسالت به پایان رسیده بود، و جامعه‌ای نوین بر پایۀ اثبات اُلوهیت خدای یکتای بی‌همتا و نفی اُلوهیت دیگر خدایان تأسیس شده بود، و مبانی نبوت حضرت ختمی مرتبت و رسالت خاتم‌النبیین استوار گردیده بود، و گویی هاتفی از درون قلب رسول خدا جایشان را ندا درمی‌داد و یادآوری میکرد که دوران اقامت آنحضرت در عالَم دنیا نزدیک است به پایان برسد، چنانکه وقتی معاذ را – در سال دهم هجرت- می‌خواستند به یمن اعزام کنند، ضمن سخنانشان به وی گفتند:

«یَا مُعَاذُ إِنَّكَ عَسَى أَنْ لاَ تَلْقَانِى بَعْدَ عَامِى هَذَا أَوْ لَعَلَّكَ أَنْ تَمُرَّ بِمَسْجِدِى هَذَا أَوْ قَبْرِى». «ای معاذ، تو چه بسا پس از امسال دیگر مرا ملاقات نکنی، و شاید وقتی از اینجا بگذری آرامگاه مرا در کنار مسجدم بیابی!؟».

و معاذ از سوزِ دل در غم فراق رسول خدا جگریست.

خداوند چنین خواسته بود که ثمرات دعوتی را که آنحضرت بیست و اندی سال در راه بارور کردن نهال آن رنج‌های گوناگون را بر خویشتن هموار گردانیده بودند، به رسول‌گرامی خویش نشان بدهد. نبی‌اکرم جدر اطراف مکه با افراد و نمایندگان قبایل مختلف عرب نشست و برخاست داشته باشند، و آنان از آنحضرت احکام دین و معارف اسلام را فراگیرند، و از آنان گواهی بگیرد که نسبت به ادای امانت الهی کوتاهی نکرده، و رسالت خداوند را تبلیغ فرموده، و از مراتب خیرخواهی نسبت به امت خویش فروگذار نکرده است.

پیامبر بزرگ اسلام اعلام کردند که قصد ادای این حجّ پربرکت و پرآوازه را دارند. جمعیت انبوهی وارد مدینه شدند، و همگی آنان خواستار آن بودند که در این سفر حج به رسول خدا جاقتدا کنند [۷۲۴]. روز شنبه، پنج روز مانده به پایان ماه ذیقعده، نبی‌اکرم جآمادۀ سفر شدند [۷۲۵]. گیسوانشان را شانه کردند و روغن زدند و پیراهن پوشیدند و عبا بر دوش گرفتند، و شتر قربانی خودشان را قلاده به گردن بستند، و بعدازظهر آن روز به راه افتادند. پیش از نماز عصر به ذوالحُلَیفه رسیدند، و نماز عصر را دو رکعت گزاردند، و در آنجا ماندند تا شب به صبح رسید. صبح روز بعد، به اصحابشان فرمودند:

«أَتَانِى اللَّیْلَةَ آتٍ مِنْ رَبِّى فَقَالَ صَلِّ فِى هَذَا الْوَادِى الْمُبَارَكِ وَقُلْ عُمْرَةٌ فِى حَجَّةٍ» [۷۲۶]. «دوش پیکی از جانب خدای من نزد من آمد و گفت: دراین وادی پربرکت نماز بگزار و نیت کن که یک عمره و یک حج را باهم برگزار کنی!».

حضرت رسول‌اکرم جپیش از آنکه نمازظهر را بگزارند. برای احرام بستن غسل کردند. آنگاه، عایشه با دستان خویش با ذَریره و دیگر عطریاتی که مُشک نیز در آن بود، سر و بدن آنحضرت را خوشبوی گردانید، به اندازه‌ای که عطریات لابلای گیسوان آنحضرت و محاسن ایشان برق می‌زد، و بدون آنکه سر و صورتشان را بشویند، آن عطریات را به حال خود واگذاشتند و پیراهن بر تن پوشیدند، و رِدا بر دوش گرفتند، و آنگاه نماز ظهر را دو رکعت گزاردند، و سپس در همان مکانی که نماز گزارده بودند احرام حجّ و عُمره بستند، و حج و عمره را باهم نیت کردند و تلبیه را آغاز کردند. آنگاه از آن مکان خارج شدند و بر ناقۀ قَصواء سوار شدند، در حالیکه همچنان تلبیه سر می‌دادند، و هنگامی که به بیابان رسیدند، هنوز تلبیه می‌گفتند.

پیامبراکرم جمسیر خودشان را ادامه دادند تا به نزدیکی مکه رسیدند، در ذی‌طُوی شب را ماندند. آنگاه بامداد روز یکشنبه چهار روز گذشته از آغاز ذیحجۀ سال دهم هجرت نماز صبح را گزاردند و غسل کردند و وارد شهر مکه شدند. جمعاً هشت روز سفرشان به طول انجامیده بود که مدت زمان متوسطی برای طی این مسیر است. وقتی وارد مسجدالحرام شدند، خانۀ کعبه را طواف کردند. آنگاه سعی صفا و مروه به جای آوردند، اما از احرام خارج نشدند، چون حجّ ایشان حجّ قران بود و قربانی خودشان را از آغاز عمره به همراه آورده بودند. آنحضرت پس از ادای مناسک در بالا دست مکه در منطقۀ حَجون فرود آمدند و در آنجا اقامت کردند، و جز برای طواف حج، دیگر به طواف خانۀ کعبه نیامدند.

رسول خدا جبه همراهانشان که قربانی به همراه نیاورده بودند دستور دادند که اِحرامشان را اِحرام عُمره درنظر بگیرند، و خانۀ کعبه را طواف کنند و سعی صفا و مروه را به جای آورند، آنگاه کاملاً از احرام خارج شوند. همراهان رسول خدا جدچار تردید شدند. آنحضرت فرمودند:

«لَوِ اسْتَقْبَلْتُ مِنْ أَمْرِى مَا اسْتَدْبَرْتُ مَا أَهْدَیْتُ وَلَوْلاَ أَنَّ مَعِىَ الْهَدْىَ لأَحْلَلْتُ»«اگر این ترتیبی را که پیش آمد از پیش می‌دانستم قربانی با خود نمی‌آوردم، و اگر نبود اینکه قربانی به هم. راه آورده‌ام، از اِحرام درمی‌آمدم!».

بنابراین، کسانی که قربانی با خود نیاورده بودند از اِحرام درآمدند و سخن آنحضرت را شنیدند و از ایشان اطاعت کردند.

روز هشتم ذیحجه- که روز تَرویه نام دارد- آهنگ منی کردند، و نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح روز بعد را- جمعا پنج نماز- در بیابان منی گزاردند. آنگاه قدری درنگ کردند تا خورشید طلوع کرد. از آنجا تا سوی بیابان عرفات به راه افتادند. در عرفات، مشاهده کردند که قبّه‌ای برای ایشان در نَمِره برپا کرده‌اند. در آن قبّه منزل کردند، وقتی آفتاب از نیمروز گذشت، دستور دادند ناقۀ قَصواء را برای ایشان آماده کردند، و بر آن سوار شدند و به میانۀ بیابان عرفات آمدند، و در حالی که یکصد و بیست و چهار هزار یا یکصد و چهل و چهار هزار تن از مسلمانان در اطراف آن حضرت گرد آمده بودند، درمیان مردم برای ایراد خطابه ایستادند، و این خطبۀ جامع را اِلقا کردند:

«أیها الناس، اسمعوا قولی، فإنی لا أدری، لعلی لا ألقاكم بعد عامی هذا بهذا الموقف أبداً» [۷۲۷]. «هان، ای مردمان، سخن مرا بشنوید، که من نمی‌دانم، شاید دیگر سال‌های آینده شما را در این موقف نبینم!؟».

«إِنَّ دِمَاءَكُمْ وَأَمْوَالَكُمْ حَرَامٌ عَلَیْكُمْ كَحُرْمَةِ یَوْمِكُمْ هَذَا فِى شَهْرِكُمْ هَذَا فِى بَلَدِكُمْ هَذَا». «حریم خون‌های شما و اموال شما محترم است، و باید حُرمت آن‌ها را نگاه دارید، همانند حُرمت امروز، در این ماه، و در این شهر شما!».

«أَلاَ وَإِنَّ كُلَّ شَىْءٍ مِنْ أَمْرِ الْجَاهِلِیَّةِ مَوْضُوعٌ تَحْتَ قَدَمَىَّ، وَدِمَاءُ الْجَاهِلِیَّةِ مَوْضُوعَةٌ وَأَوَّلُ دَمٍ أَضَعُهُ دَمُ لِرَبِیعَةَ بْنِ الْحَارِثِ، وَرِبَا الْجَاهِلِیَّةِ مَوْضُوعٌ وَأَوَّلُ رَبًا أَضَعُهُ رَبَا الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِب، فَإِنَّهُ مَوْضُوعٌ كُلُّهُ». «هشدار، که هر آنچه مربوط به جاهلیت است بی‌اعتبار است و زیر پاهای من جای دارد. خون‌های ریخته شده در جاهلیت فرو نهاده است و غیرقابل قصاص و خونخواهی، و نخستین خونی که از ما ریخته شده و آن را قصاص نخواهیم کرد، خون ابن‌ربیعه پسر حارث است، هم‌چنین، رِبای دوران جاهلیت از اعتبار ساقط است، و نخستین ربایی که آن رااز موارد ربای خودمان از درجه اعتبار ساقط می‌گردانم، ربای عباس بن عبدالمطلب است که تماماً بی‌اعتبار است...!».

«فَاتَّقُوا اللَّهَ فِى النِّسَاءِ فَإِنَّكُمْ أَخَذْتُمُوهُنَّ بِأَمَانَةِ اللَّهِ، وَاسْتَحْلَلْتُمْ فُرُوجَهُنَّ بِكَلِمَةِ اللَّهِ، وَلَكُمْ عَلَیْهِنَّ أَنْ لاَ یُوطِئْنَ فُرُشَكُمْ أَحَدًا تَكْرَهُونَهُ، فَإِنْ فَعَلْنَ ذَلِكَ فَاضْرِبُوهُنَّ ضَرْبًا غَیْرَ مُبَرِّحٍ، وَلَهُنَّ عَلَیْكُمْ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ». «حال که چنین است، خدای را درنظر بگیرید در ارتباط با زنان، که شما آنان را با امانت خدا برگرفته‌اید، و رابطه ویژه با انان را با حکم خدا برای خودتان حلال کرده‌اید! این حق شما بر گردن آنان است که هرگز کسی را که شما خوش ندارید، به خانه و زندگی شما راه ندهند، اگر چنین کاری کردند، می‌توانید آنان را بزنید، البته به نوعی که آنان را آسیب نرساند! حق آنان نیز بر گردن شما آنست، که در حدّ متعارف خوراک و پوشاک آنان را تأمین کنید».

«وَقَدْ تَرَكْتُ فِیكُمْ مَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ إِنِ اعْتَصَمْتُمْ بِهِ كِتَابَ اللَّهِ» [۷۲۸]. «باری، من درمیان شما یادگاری برجای نهاده‌ام که پس از آن گمراه نشوید، اگر به آن تمسّک پیدا کنید، کتاب خدا!».

«أَیُّهَا النَّاسُ، إِنَّهُ لا نَبِیَّ بَعْدِی، وَلا أُمَّةَ بَعْدَكُمْ أَلا فَاعْبُدوا رَبُّكُمْ، وَصَلُّوا خَمْسَكُمْ، وَصُومُوا شَهْرَكُمْ، وَأَدُّوا زَكَاةَ أَمْوَالَكُمْ طَیْبَةً بِهَا أَنْفُسَكُمْ، وَأَطِیعُوا وُلاةَ أَمْرِكُمْ، تَدْخُلُوا جَنَّةَ رَبِّكُمْ» [۷۲۹]. «هان، ای مردمان! پس از من پیامبری دیگر نخواهد بود، و پس از شما امتی دیگر نخواهد بود. هشدار، که خدایتان را پرستش کنید، و پنج نمازتان را بگزارید، و یک ماه روزه‌تان را بگیرید، و زکات اموالتان را با میل و رغبت ادا کنید، و خانه خدایتان را حج بگزارید، و زمامدارانتان را فرمان ببرید، تا به بهشت خدایتان وارد شوید!».

«وَأَنْتُمْ تُسْأَلُونَ عَنِّى فَمَا أَنْتُمْ قَائِلُونَ؟». «باری، از شما راجع به من خواهند پرسید، شما چه خواهید گفت؟».

مردم جواب دادند: شهادت می‌دهیم که شما تبلیغ دین و ادای رسالت و خیرخواهی نسبت به ما را به نحو احسن انجام داده‌اید!؟.

آنگاه با انگشت سبّابۀ خویش در حالیکه به سمت آسمان اشاره می‌کردند، توجه مردم را به خویشتن جلب کردند و سه مرتبه گفتند: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ»«بار خدایا، شاهد باش»! [۷۳۰].

در بیابان عرفات، آن کسی که سخنان رسول خدا جرا با صدای بلند به مردم می‌رساند، ربیعه بن اُمیه بن خلف بود [۷۳۱].

پس از فراغت نبی‌اکرم جاز ایراد خطبه در بیابان عرفات درمیان انبوه مسلمانان، این آیۀ شریفه بر آنحضرت نازل گردید:

﴿ ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا [المائده: ۳].

«امروز دینتان را برایتان کامل گردانیدم، و نعتم را بر شما تمام کردم، و اسلام را به عنوان دین برای شما انتخاب کردم!».

وقتی این آیه نازل شد، عمر گریست. نبی‌اکرم جبه او گفتند: «مَا یُبْكِیكَ ؟» چرا می‌گریی؟! گفت: سبب گریۀ من آنست که تاکنون همواره دینمان رو به ازدیاد بود، اما، اینک که کامل شد، هرگز هیچ چیز کامل نگردد مگر آنکه رو به نقصان گذارد! فرمودند: «صَدَقْتَ» راست می‌گویی! [۷۳۲].

پس از اتمام خطبه، بلال اذان گفت و سپس اقامه گفت، و رسول خدا جنماز ظهر را با آن جماعت انبوه گزاردند. بلافاصله، بلال اقامۀ نماز عصر را گفت و آنحضرت نماز عصر را گزاردند و بین دو نماز نافله نخواندند. آنگاه سواره بسوی موقف آمدند، و شکم ناقۀ قصوای را به صخره‌های دامنۀ جبل‌الرحمه چسبانیدند، و حیوانات قربانی را پیش روی خویش قرار دادند، و روی به قبله کردند، و همچنان سراپا ایستادند تا وقتیکه خورشید غروب کرد، و زردی آفتاب تا حدودی از میان رفت و قرص خورشید پنهان شد.

پیامبراکرم جاُسامه را پشت سرشان سوار کردند، و شتابان تاختند تا به مُزدلفه رسیدند. در آنجا نمازهای مغرب و عشا را با یک اذان و دو اقامه گزاردند و در فاصلۀ دو نماز به ذکر و تسبیح نپرداختند. آنگاه استراحت کردند تا وقتیکه سپیده دم طالع شد، نماز صبح را، هنگامی که هوا بخوبی روشن شد، با یک اذان و یک اقامه گزاردند، آنگاه، بر ناقۀ قَصواء سوار شدند و به مشعرالحرام رفتند، و رو به قبله ایستادند، و دعا کردندو تسبیح و تکبیر و تهلیل سر دادند، و همچنان سرپا بودند تا اینکه روز کاملاً برآمد.

آنگاه، از مُزدلفه پیش از آنکه خورشید طالع شود بسوی منی شتافتند، و فضل بن‌عباس را پشت سرشان سوار کردند، و رفتند تا به بَطن مُحسِّر رسیدند. اندکی دیگر تاختند، آنگاه راه میانه‌ای را که به جمرۀ کُبری منتهی می‌گردید در پیش گرفتند، تا به جمرۀ کبری که در کنار آن در آن زمان درختی که بود، و آن را جمرۀ عقبه و جمرۀ اُولی نیز می‌نامیده‌اند، رسیدند. آنحضرت جمرۀ عقبه را با هفت سنگریزه رمی کردند، و با پرتاب هر سنگریزه الله‌اکبر می‌گفتند. سنگریزه‌ها نه خیلی ریز و نه خیلی درشت بودند، و آنحضرت آن سنگریزه‌ها را از همان وادی جمع کرده بودند.

آنگاه به قربانگاه رفتند و با دست خودشان ۶۳ شتر نَحر کردند، و مابقی قربانی‌ها را که ۳۷ رأس بودند- جمعاً یکصد قربانی- به علی دادند و او آن‌ها را ذبح کرد. رسول خدا جنیز علی را در قربانی خودشان شریک گردانیدند، سپس دستور فرمودند از گوشت هریک از شتران قربانی یک قطعه جدا کنند، و در دیگی بیافکنند، و از گوشت آن قربانی‌ها خوردند، و آبگوشت آن را نیز تناول کردند.

آنگاه رسول خدا جبر ناقۀ خویش سوار شدند و بسوی خانۀ کعبه سرازیر شدند، و نماز ظهر را در مکه گزاردند، و سپس به سراغ فرزندان مطلّب رفتند که بر سر چاه زمزم ایستاده بودند و حاجیان را آب می‌دادند، و به آنان گفتند:

«انْزِعُوا بَنِى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَلَوْلاَ أَنْ یَغْلِبَكُمُ النَّاسُ عَلَى سِقَایَتِكُمْ لَنَزَعْتُ مَعَكُمْ».

«به آب کشیدن از زمزمه ادامه بدهید ای فرزندان مطلّب، که اگر نبود خوف اینکه مردم عملا سِمَت سقایت را از دست شما بازبگیرند، من نیز همراه شما از زمزم آب می‌کشیدم!».

فرزندان مطلّب دلوی به دست آنحضرت دادند، و آنحضرت از آن زمزم نوشیدند [۷۳۳].

در روز عید قربان، «یوم النَّحر» دهم ذیحجّه، نیز نبی‌اکرم جهنگامی که آفتاب پهن شده بود، در حالیکه بر استری خاکستری رنگ سوار بودند، و علی صدای آنحضرت را با تکرار سخنانشان به مردم می‌رسانید، و مردم بعضی ایستاده و بعضی نشسته بودند [۷۳۴]، به ایراد خطبه پرداختند، و در این خطبه برخی از سخنان خطبۀ روز پیش را تکرار کردند، چنانکه بخاری و مُسلم از ابوبکره روایت کرده‌اند که گفت: پیامبر اکرم جدر روز عید قربان برای ما خطبه خواندند، و گفتند:

«إِنَّ الزَّمَانَ قَدِ اسْتَدَارَ كَهَیْئَتِهِ یَوْمَ خَلَقَ اللَّهُ السَّمَوَاتِ وَالأَرْضَ السَّنَةُ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ثَلاَثَةٌ ذُو الْقَعْدَةِ وَذُو الْحِجَّةِ وَالْمُحَرَّمُ وَرَجَبٌ مُضَرَ الَّذِى بَیْنَ جُمَادَى وَشَعْبَانَ». «گردونه زمان همواره با همان وضعیتی که در روز آغاز آفرینش آسمان‌ها و زمین داشته است گردنده است. سال دوازده ماه دارد که چهار ماه آن ماه‌های حرام‌اند: ذیقعده، ذیحجه، محرم و رجب مُضَر که میان جمادی و شعبان قرار دارد».

بعد، فرمودند: «أَىُّ شَهْرٍ هَذَا؟» اکنون کدام ماه است؟ گفتم: خدا و رسول او دانایند! آنحضرت سکوت کردند، به گونه‌ای که گمان کردیم می‌خواهند این ماه را با نام دیگری بنامند. گفتند: «أَلَیْسَ ذُو الْحِجَّةِ؟»مگر ذیحجّه نیست؟ گفتیم: چرا! گفتند: «أَىُّ بَلَدٍ هَذَا؟»اینجا کدام شهر است؟ گفتیم: خدا و رسول او دانایند! آنحضرت سکوت کردند، به گونه‌ای که گمان کردیم می‌خواهند این شهر را با نام دیگری بنامند. گفتند: «أَلَیْسَ الْبَلْدَةَ مَكَّة؟»مگر این شهر مکه نیست؟! گفتیم: چرا! گفتند: «فَأَىُّ یَوْمٍ هَذَا؟»امروز چه روزی است؟ گفتیم: خدا و رسول او دانایند! آنحضرت سکوت کردند، به گونه‌ای که گمان کردیم می‌خواهند این روز را با نام دیگری بنامند. گفتند: «أَلَیْسَ یَوْمَ النَّحْرِ؟» مگر روز نَحر نیست؟! گفتیم: چرا؟ گفتند:

«فَإِنَّ دِمَاءَكُمْ وَأَمْوَالَكُمْ وَأَعْرَاضَكُمْ حَرَامٌ عَلَیْكُمْ كَحُرْمَةِ یَوْمِكُمْ هَذَا فِى بَلَدِكُمْ هَذَا فِى شَهْرِكُمْ هَذَا». «اینک، خون‌های شما و اموال شما و آبروهای شما محترم است و حریم حرمتش را باید همچون حرمت امروز در این شهر و در این ماه رعایت کنید!».

«وَسَتَلْقَوْنَ رَبَّكُمْ فَیَسْأَلُكُمْ عَنْ أَعْمَالِكُمْ فَلاَ تَرْجِعُوا بَعْدِى ضُلاَّلاً یَضْرِبُ بَعْضُكُمْ رِقَابَ بَعْضٍ». «باری، خدایتان را ملاقات خواهید کرد، و او راجع به اعمال شما از شما پرس و جو خواهد کرد، بنابراین، پس از من به قهقرا نروید و گمراه نشوید و گردن یکدیگر را نزنید!».

«أَلاَ هَلْ بَلَّغْتُ ؟».«به هوش باشید، آیا پیام خدا را به شما رسانیدم؟».

مردم گفتند: آری. رسول خدا جگفتند:

«اللهم اشهد! فلیبلغ الشاهد الغائب، فرب مبلغ أوعى من سامع» [۷۳۵]. «بارخدایا، شاهد باش! این پیام مرا حاضرین به غایبین برسانند، چه بسا کسی که با واسطه پیام را دریافت می‌کند فراگیرنده‌تر از آن کسی باشد که بی‌واسطه می‌شنود!».

به روایت دیگر، ضمن این خطبه فرمودند:

«ألا لاتجنی جان إلا على نفسه، ألا لا یجنی والد على ولده ولا مولود على والده! ألا إن الشیطان قد یئس أن یعبد فی بلدكم هذا أبداً، ولكن ستكون له طاعة فیما تحتقرون من أعمالكم فسیرضی به» [۷۳۶]. «هشدار که هرکس هر جنایتی بکند جز بر خویشتن نکرده است! هشدار که دیگر هیچ پدری بر فرزندش جنایت نمی‌کند، و دیگر هیچ فرزندی بر پدرش جنایت نمی‌کند! هشدار که شیطان برای همیشه ناامید شده است از اینکه در این شهر شما او را بپرستند، اما، همچنان در ضمن اعمالی که آن‌ها را کوچک می‌شمرید از شیطان فرمانبرداری می‌کنید، و او به همین مقدار راضی می‌شود!».

پیامبراکرم جایام تشریق را در مِنی ماندند، و به ادای مناسک و تعلیم احکام شریعت، و ذکر خدا، و برقراری سنت‌های قربانی مطابق آیین ابراهیم، و زدودن آثار و نشانه‌های شرک پرداختند.

حضرت رسول‌اکرم جدر بعضی از ایام تشریق نیز خطابه ایراد فرموده‌‌اند، چنانکه ابوداود به سند حسن از سرّاء بنت نَبَهان روایت کرده است که گفت: رسول خدا جدر یوم الرؤس (روز یازدهم) برای ما خطبه‌ای ایراد کردند، آنگاه فرمودند: «أَلَیْسَ هَذَا أَوْسَطَ أَیَّامِ التَّشْرِیقِ؟»مگر امروز روز میانی ایام تشریق نیست؟! [۷۳۷]خطبۀ پیامبراکرم جدر این روز همانند خطبۀ ایشان در روز عید قربان بوده، و ایراد این خطبه پس از نزول سورۀ نصر بوده است.

در یوم‌النحر دوم، روز سیزدهم ذیحجّه- نبی‌اکرم جاز مِنی کوچ کردندو در خیف بنی‌کنانه در وادی اَبطَح منزل کردند، و بقیۀ آن روز و آن شب را در آنجا اقامت کردند، و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را در آنجا گزاردند. آنگاه اندکی خوابیدند، و سپس بر مرکب خویش سوار، و بسوی خانۀ خدا رهسپار شدند و طواف وداع را انجام دادند، و به مردم نیز دستور دادند طواف وداع به جای بیاورند.

پیامبر بزرگ اسلام، همین که از ادای مناسک حج فراغت یافتند، به سرعت بسوی مدینۀ منوّره رکاب کشیدند، نه برای آنکه در آنجا قدری از رنج سفر بیاسایند، بلکه به سوی مدینه می‌شتافتند تا بار دیگر مبارزه و کار و کوشش را برای خدا و در راه خدا از سر بگیرند [۷۳۸].

[۷۲۴] صحیح مسلم، به روایت از جابر، «باب حجة النبی» ج ۱، ص ۳۹۴. [۷۲۵] برای تحقیق این مطلب، نکـ: فتح الباری، ج ۸، ص ۱۰۴. [۷۲۶] صحیح البخاری، به روایت از عمر، ج ۱، ص ۲۰۷. [۷۲۷] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۰۳. [۷۲۸] صحیح مسلم، «باب حجة النبی»، ج ۱، ص ۳۹۷. [۷۲۹] معدن الاعمال، ح ۱۱۰۸-۱۱۰۹ به روایت از ابن جریر و ابن عساکر. [۷۳۰] صحیح مسلم، ج ۱، ص ۳۹۷. [۷۳۱] سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۰۵. [۷۳۲] تفسیر ابن کثیر، ج ۲، ص ۱۵؛ الدُّرّالمنثور، ج ۲، ص ۴۵۶؛ به روایت از ابی شیبة و ابن جریر. [۷۳۳] صحیح مسلم، «باب حجة النبی»، ج ۱، ص ۳۹۷-۴۰۰، به روایت ازجابر. [۷۳۴] سنن ابی داود، «باب ای وقت یخطب یوم النحر»، ج ۱، ص ۲۷۰. [۷۳۵] صحیح البخاری، «باب الخطبة ایام منی»، ج ۱، ص ۲۳۴ و جاهای دیگر. [۷۳۶] این حدیث را ترمذی (ج ۲، ص ۳۸، ۱۳۵) و ابن‌ماجه در کتاب الحج آورده‌‌اند. نکـ: مشکاةالمصابیح، ج ۱، ص ۲۳۴. [۷۳۷] سنن ابن داود، «باب ای یوم یخطب بمنی»، ج ۱، ص ۲۶۹. [۷۳۸] برای تفاصیل این حج پیامبر، نکـ: صحیح البخاری، کتاب المناسک، ج ۱، نیز ج ۲، ص ۶۳۱؛ صحیح مسلم، «باب حجة النبی»؛ فتح الباری، ج ۳، شرح کتاب المناسک، ج ۸، ص ۱۰۳-۱۱۰؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۰۱-۶۰۵؛ زادالمعاد، ج ۱، ص ۱۹۶، ۲۱۸-۲۴۰.

آخرین سریۀ اعزامی پیامبر

دولتمردان روم، به حکم استکبار و ابرقدرت بودنشان، برای کسانی که به خدا و رسول خدا ایمان بیاورند، حق حیات قائل نبودند، و تحت تأثیر انگیزه‌های استکباری، هریک از اعراب وابسته به رومیان را که اسلام می‌آوردند، به قتل می‌رسانیدند، چنانکه فَروَه بن عمرو جُذامی را که کارگزار مَعان از جانب رومیان بود، کشتند.

برای پاسخگویی به این گستاخی و سرکشی مستکبرانه، رسول خدا جدست به کارِ آماده‌سازی لشکری بزرگ شدند، و در ماه صفر سال یازدهم هجرت، اُسامه‌بن زیدبن حارثه را به فرماندهی آن لشکر منصوب، و آن لشکر را مأمور فرمودند که مناطق بلقاء و داروم را در سرزمین فلسطین میدان تاخت و تاز خود قرار بدهند، و با این کار می‌خواستند رومیان را به هراس بیاندازند، و دل‌های اعراب ساکن مرزهای شام را بار دیگر به اسلام و مسلمین امیدوار گردانند، تا هیچ‌کس چنان نپندارد که قدرت کلیسا برابری ناپذیر است، و اسلام آوردن تنها برای یاران اسلام مرگ به ارمغان می‌آورد!؟.

راجع به فرمانده این لشکر، بخاطر کمی سن او، درمیان مردم حرف و نقل‌های فراوان پدید آمد، و سعی داشتند پیامبراکرم جرا متقاعد کنند که اُسامه را به فرماندهی آن لشکر اعزام نکنند. اما رسول خدا جفرمودند:

«إِنْ تَطْعَنُوا فِى إِمَارَتِهِ فَقَدْ كُنْتُمْ تَطْعَنُونَ عَلَى إِمَارَةِ أَبِیهِ مِنْ قَبْلُ. وَایْمُ اللَّهِ إِنْ كَانَ خَلِیقًا لِلإِمَارَةِ، وَإِنَّ أَبَاهُ مِنْ أَحَبِّ النَّاسِ إِلَىَّ، وَإِنَّ هَذَا لَمِنْ أَحَبِّ النَّاسِ إِلَىَّ بَعْدَهُ» [۷۳۹]. «حال درباره فرماندهی او بر من طعن می‌زنید، پیش از این نیز درباره فرماندهی پدرش بر من طعن می‌زدید، امّا، بخدا سوگند است که وی از هر نظر شایسته فرماندهی است، هرچند آنوقت، او محبوب‌ترین افراد نزد من بود، و اینک این جوان محبوب‌ترین افراد نزد من است!»

مسلمانان، از هر سوی، داوطلبانه در اطراف اُسامه گرد آمدند، و از زمرۀ لشکریان وی درآمدند، و این لشکر عملا از مدینه خارج گردید، و در جُرف، یک فرسخی مدینه منزل کرد. جز آنکه اخبار نگران‌کننده راجع به بیماری رسول خدا جآنان را به درنگ واداشت تا بنگرند خداوند چه حکم می‌فرماید. حکم خداوند نیز چنان صادر گردید که نخستین لشکرکشی دوران خلافت ابوبکر صدیق با همین نیروهای رزمی آماده صورت بپذیرد [۷۴۰].[۷۳۹] صحیح البخاری، «باب بعث النبی اُسامة» ، ج ۲، ص ۶۱۲. [۷۴۰] همان؛ سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۰۶، ۶۵۰.

فصل هجدهم: آخرین بخش زندگانی پیامبر

زمزمه‌های بدرود

همین‌که روند طولانی و پرفراز و نشیب دعوت و جهاد به پایان خود نزدیک شد، و اسلام بر اوضاع چیره گردید، آثار وداع با زندگان، و بدرود گفتن به زندگی این جهانی، اندک اندک در برخوردهای پیامبراکرم جو گفتار و رفتار و حرکات و سکنات آنحضرت مشهود گردید.

نبی‌اکرم جدر ماه رمضان سال دهم هجرت، بیست روز در مسجدالحرام معتکف گردیدند، در حالیکه پیش از آن بیش از ده شب اعتکاف نمی‌کردند. جبرئیل نیز قرآن را دوبار با آن حضرت دوره کرد. در حجة الوداع فرمودند: من نمی‌دانم، شاید دیگر سال‌های آینده شما را در این موقف نبینم!؟ در کنار جمرۀ عقَبه نیز فرمودند: مناسک حجّ را از من فراگیرید که شاید دیگر سال‌های آینده حج نگزارم!؟ سورۀ نصر نیز، در روز میانی ایام تشریق بر آنحضرت نازل شد، و ایشان دریافتند که وقت وداع فرا رسیده است، و خبر وفاتشان به این ترتیب به ایشان داده شده است.

در اوائل ماه صفر سال یازدهم هجرت، نبی‌اکرم جآهنگ دامنه‌های کوه احد کردند، و بر شهدای احد نماز گزاردند، و چنان بود که گویی می‌خواهند هم با زندگان و هم با مردگان وداع کرده باشند. آنگاه، بازگشتند و بر منبر فراز آمدند و گفتند: «إِنِّى فَرَطٌ لَكُمْ، وَأَنَا شَهِیدٌ عَلَیْكُمْ، وَإِنِّى وَاللَّهِ لأَنْظُرُ إِلَى حَوْضِى الآنَ، وَإِنِّى أُعْطِیتُ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِ الأَرْضِ - أَوْ مَفَاتِیحَ الأَرْضِ - وَإِنِّى وَاللَّهِ مَا أَخَافُ عَلَیْكُمْ أَنْ تُشْرِكُوا بَعْدِى، وَلَكِنْ أَخَافُ عَلَیْكُمْ الدنیا أَنْ تَنَافَسُوا فِیهَا» [۷۴۱]. «من پیشقراول شما هستم، و من بر شما گواه خواهم بود، و من بخدا اینک دارم حوض خودم را می‌نگرم، و نیز کلیدهای همه گنجینه‌های جهان- یا: همه کلیدهای جهان- را به من داده‌اند، و من بخدا بر شما نمی‌ترسم که پس از من شرک بورزید، بلکه بر شما می‌ترسم از اینکه در ارتباط با این دفینه‌ها و گنجینه‌های دنیا به رقابت بپردازید!؟».

شبی، نیمه شب به قبرستان بقیع رفتند و برای اهل قبور طلب مغفرت کردند، و گفتند:

«السَّلاَمُ عَلَیْكُمْ یَا أَهْلَ الْمَقَابِرِ لِیَهْنِ لَكُمْ مَا أَصْبَحْتُمْ فِیهِ مِمَّا أَصْبَحَ فِیهِ النَّاسُ لَوْ تَعْلَمُونَ مَا نَجَّاكُمُ اللَّهُ مِنْهُ أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ یَتْبَعُ أَوَّلُهَا آخِرَهَا الآخِرَةُ شَرٌّ مِنَ الأُولَى». «سلام بر شما ای اهالی گورستان، برای شما گوارا باد وضعیتی که در آن هستید در مقایسه با وضعیتی که مردم به آن دچار شده‌اند! فتنه‌ها و آشوب‌ها همانند پاره‌های شب تار روی آورده‌اند، آخر آن در پی اول آن می‌آید و آن بعدی که می‌آید از آن قبلی بدتر است!؟».

آنگاه، به آنان مژده دادند که (انّا بکم لا حقون) ما نیز به شما خواهیم پیوست!.

[۷۴۱] صحیح البخاری،‌ ج ۲، ص ۵۸۵؛ فتح الباری، ج ۳، ص ۲۴۸، ح ۱۳۴۴، ۳۵۹۶، ۴۰۴۲، ۴۰۸۵، ۶۴۲۶، ۶۵۹۰؛ صحیح مسلم، کتاب الفضائل، «باب اثبات حوض نبینا وصفاته»، ج ۴، ص ۱۷۹۵، ح ۲۲۹۶.

بیماری پیامبر

روز دوشنبه بیست‌وهشتم یا بیست‌ونهم ماه صفر سال یازدهم هجرت، رسول خدا جدر قبرستان بقیع جنازه‌ای را تشییع کردند. وقتی بازگشتند، در بین راه سردردی شدید عارض ایشان گردید، و دمای بدنشان بیش از اندازه بالا رفت، تا جایی که حرارت بدن ایشان از روی پارچه‌ای که بر سر آنحضرت بسته بودند محسوس می‌گردید.

مدّت یازده روز نبی‌اکرم جدر حال بیماری با مردم نماز گزاردند. طول زمان بیماری رسول خدا ججمعاً سیزده یا چهارده روز بود.

هفتۀ آخر

وقتی که بیماری رسول خدا جشدت یافت، پیاپی از همسرانشان می‌پرسیدند:

«أَیْنَ أَنَا غَدًا؟، أَیْنَ أَنَا غَدًا؟». «فردا من کجایم؟ فردا من کجایم؟».

همسران آنحضرت منظورشان را دریافتند، و به ایشان اجازه دادند که هرجا که می‌خواهند باشند. آنحضرت را فضل‌بن عباس و علی‌بن ابی‌طالب درمیان گرفتند و به اتاق عایشه بردند. پیامبراکرم جسرشان را بسته بودند، و پاهایشان روی زمین کشیده می‌شد. به هر حال، به اتاق عایشه رفتند، و آخرین هفتۀ زندگانی این جهانی خودشان را نزد وی گذرانیدند.

عایشه پیوسته معوّذات و ادعیه‌ای را که از رسول خدا جفراگرفته و از بر کرده بود، می‌خواند و بر سر و روی آنحضرت می‌دمید، و به قصد تبرُّک و شفا دست خود آنحضرت را می‌گرفت و بر اعضاء و اندام ایشان می‌مالید.

پنج روز مانده به آخر

روز چهارشنبه، پنج روز مانده به وفات حضرت رسول‌اکرم ج، دمای بدن ایشان فوق‌العاده بالا کشید، و درد آنحضرت را بی‌تاب گردانید و ایشان از هوش رفتند. در آن حال، گفتند:

«أَهْرِیقُوا عَلَیَّ سَبْعَ قِرَبٍ مِنْ آبَارٍ شَتَّى حَتَّى أَخْرُجَ إِلَى النَّاسِ، فَأَعْهَدَ إِلَیْهِمْ». «هفت مشک آب از چند چاه مختلف بر سر من بریزید، تا از خانه بیرون شوم، و نزد مردم بروم، و با آنان وداع کنم!؟».

آنحضرت را در طشتی نشانیدند، و آنقدر آب بر سر ایشان ریختند که ایشان فرمودند: «حَسبُكم حسبكم»،بس است، بس است!.

نبی‌اکرم جپس از این معالجه احساس آرامش کردند، و وارد مسجد شدند. ملحفه‌ای را بر روی شانۀ خویش انداخته بودند، و سرشان را با پارچه‌ای خاکستری رنگ و تیره که به سیاهی می‌زد، بسته بودند. برای آخرین بار، بر منبر جلوس فرمودند، و حمد و ثنای خداوند به جای آوردند، و گفتند: «أیها الناس، إلیَّ»هان ای مردمان، نزد من آیید! همه شتابان بسوی آن حضرت آمدند. نبی‌اکرم جضمن سخنان دیگری که با مردم داشتند، فرمودند:

«لَعْنَة اللَّه عَلَى الْیَهُود وَالنَّصَارَى، اِتَّخَذُوا قُبُور أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِد». «لعنت خدا بر یهودیان و نصاری، آرامگاه‌های پیامبرانشان را مسجد گردانیدند!».

به روایت دیگر، فرمودند:

«قَاتَلَ اللَّهُ الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى، اتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِدَ» [۷۴۲]. «خدا بکشد یهودیان ونصارا را که».

و نیز فرمودند:

«لَا تَجْعَلُوا قَبْرِی وَثَنًا یُعْبَدُ» [۷۴۳]. «آرامگاه مرا به صورت بتکده‌ای که عبادتگاه مردم گردد درنیاورید!».

آنگاه، خودشان را در معرض قصاص قرار دادند، و فرمودند:

«مَنْ كُنْتُ جَلَدْتُ لَهُ ظَهْرَهُ فَهَذَا ظَهْرِی فَلْیَسْتَقِدَّ مِنْهُ، أَلا وَمَنْ كُنْتُ شَتَمْتُ لَهُ عِرْضًا فَهَذَا عِرْضِی فَلْیَسْتَقِدَّ مِنْهُ».«هرکس که گرده‌اش را تازیانه زده باشم، این گرده من، بیاید قصاص. کند! هرکس که آبرویش را با ناسزا و دشنام ریخته‌ام، این آبروی من، بیاید قصاص کند!».

سپس از منبر پایین آمدند و نماز ظهر را گزاردند. آنگاه بر فراز منبر بازگشتند، و همان سخنان پیشین را دربارۀ دشمنی و کینه‌توزی و جز آن تکرار کردند.

مردی اظهار کرد: من نزد شما سه درهم دارم! فرمودند: «أعطه یا فضل»ای فضل، به او بده!.

آنگاه راجع به انصار سفارش کردند و گفتند:

«أُوصِیكُمْ بِالأَنْصَارِ فَإِنَّهُمْ كَرِشِى وَعَیْبَتِى وَقَدْ قَضَوُا الَّذِى عَلَیْهِمْ وَبَقِىَ الَّذِى لَهُمْ فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَتَجَاوَزُوا عَنْ مُسِیئِهِمْ». «شما را در مورد انصار سفارش می‌کنم، که ایشان پاره‌های تن من و وابستگان من‌اند، آنچه را که بر عهده داشته‌اند ادا کرده‌اند و انجام داده‌اند، و آنچه باید برای ایشان انجام بدهیم، برجای مانده است. بنابراین، از نیکوکارانشان نیکی‌هایشان را بپذیرید، و از بدکارانشان درگذرید!».

به روایت دیگر، فرمودند:

«إِنَّ النَّاسَ یَكْثُرُونَ وَتَقِلُّ الأَنْصَارُ، حَتَّى یَكُونُوا كَالْمِلْحِ فِى الطَّعَامِ، فَمَنْ وَلِىَ مِنْكُمْ أَمْرًا یَضُرُّ فِیهِ أَحَدًا أَوْ یَنْفَعُهُ، فَلْیَقْبَلْ مِنْ مُحْسِنِهِمْ، وَیَتَجَاوَزْ عَنْ مُسِیئِهِمْ» [۷۴۴]. «شمار مردم رو به افزایش می‌گذارد، و انصار رو به کاهش می‌گذارند تا همانند نمک در غذا شوند، بنابراین، هریک از شما که مصدر کاری شدید و توانستید به دیگران زیان برسانید یا نفع برسانید، نیکوکاران انصار را، کارهای نیکشان را بپذیرند، و بدکاران ایشان را، از کردارهای بدشان درگذرید!».

آنگاه فرمودند:

«إِنَّ عَبْدًا خَیَّرَهُ اللَّهُ بَیْنَ أَنْ یُؤْتِیَهُ مِنْ زَهْرَةِ الدُّنْیَا مَا شَاءَ، وَبَیْنَ مَا عِنْدَهُ، فَاخْتَارَ مَا عِنْدَهُ». «بنده‌ای را، خداوند مخیر گردانیده است میان آنکه از ساز و برگ دنیا هرچه می‌خواهد به او بدهد، یا این‌که اکتفا کند به آنچه نزد خدا است، و آن بنده، آنچه را که نزد خدا است انتخاب کرده است!؟».

ابوسعید خدری گوید: با شنیدن این سخن پیامبراکرم جابوبکر گریست و گفت: پدران و مادران ما فدای شما! از این کار ابوبکر به شگفت آمدیم. مردم گفتند: این پیرمرد را بنگرید! رسول خدا جدربارۀ یک بنده‌ای از بندگان خدا صحبت می‌کنند که خداوند او را مخیر گردانیده است میان ساز و برگ دنیا که به او بدهد، یا اجر و پاداشی که نزد خداوند داشته باشد، ابوبکر فکر می‌کند که رسول خدا جدربارۀ خودشان صحبت می‌کنند و می‌گوید: پدران و مادران ما فدای شما!؟،اما، بعداً متوجه شدیم که آن بنده‌ای را که رسول خدا جدربارۀ او صحبت می‌کردند، خود آنحضرت بود، و ابوبکر از همۀ ما بهتر دانسته و فهمیده بود!؟ [۷۴۵]آنگاه، رسول خدا جفرمودند:

«إِنَّ مِنْ أَمَنِّ النَّاسِ عَلَىَّ فِى صُحْبَتِهِ وَمَالِهِ أَبَا بَكْرٍ، وَلَوْ كُنْتُ مُتَّخِذًا خَلِیلاً غَیْرَ رَبِّى لاَتَّخَذْتُ أَبَا بَكْرٍ، وَلَكِنْ أُخُوَّةُ الإِسْلاَمِ وَمَوَدَّتُهُ، لاَ یَبْقَیَنَّ فِى الْمَسْجِدِ بَابٌ إِلاَّ سُدَّ، إِلاَّ بَابَ أَبِى بَكْرٍ» [۷۴۶]. «یکی از جمله کسانی که بیش از همه بر من منت دارد، هم از جهت مصاحبت و رفاقت، و هم از جهت بخشش و سخاوت، ابوبکر است، و اگر بنا داشتم که جز با خدای خودم رفاقت کنم، ابوبکر را رفیق خودم می‌گرفتم، بنابراین، رابطه برادری و صمیمیت اسلام میان ما استوار است. در مسجد هیچ دری باقی نماند که بسته نشود، بجز در خانه ابوبکر».

[۷۴۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۶۲؛ الموطَّأ، امام مالک، ص ۳۶۰. [۷۴۳] المؤطّاً، امام مالک، ص ۶۵. [۷۴۴] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۳۶. [۷۴۵] این حدیث در صحیح بخاری و صحیح مسلم روایت شده است؛ نکـ: مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۴۶. [۷۴۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۱۶.

چهار روز به پایان

روز پنجشنبه، چهار روز مانده به پایان عمر شریف پیامبراکرم ج، آنحضرت- در حالی که به شدت از بیماری رنج می‌بردند فرمودند:

«أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَابًا لا تَضِلُّوا بَعْدَهُ». «بیایید برای شما دستخطی بنویسم که دیگر با وجود آن گمراه نشوید!».

در اتاقی که رسول خدا جبستری بودند چند تن از اصحاب آنحضرت از جمله عمر حضور داشتند. عمر گفت: درد و رنج بیماری بر آنحضرت مستولی گردیده است، شما قرآن دارید، کتاب خدا شما را بس است! حاضران در اطراف بستر رسول خدا جبا یکدیگر اختلاف‌نظر پیدا کردند و کارشان به کشمکش کشید. بعضی می‌گفتند: وسایل نوشتن را بیاورید تا رسول خدا جبرای شما دستخط موردنظرشان را بنویسند! بعضی دیگر نیز همان را که عمر گفته بود می‌گفتند. وقتی درگیری و اختلافشان بالا گرفت، رسول خدا جفرمودند: «قُومُوا عَنی»«از کنار بستر من برخیزید»! [۷۴۷].

در این روز، رسول خدا جسه وصیت فرمودند. وصیت فرمودند که یهود و نصارا و مشرکان را از عربستان اخراج کنند. هم‌چنین وصیت فرمودند که پس از رحلت آنحضرت همانگونه که ایشان به وفدهای دیدارکننده جایزه و هدیه می‌دادند، جوایز و هدایایی بدهند. سوّمین مورد را راوی فراموش کرده است. شاید مورد سوّم عبارت بوده است از سفارش تمسّک به کتاب و سنّت، یا اعزام لشکر اُسامه، یا عبارت بوده است از این‌که فرموده باشند: «الصَّلاةُ، وَمَا مَلَكَتْ أَیْمَانُكُمْ»نماز را پاس بدارید، و بردگانتان را مراقبت باشید!.

نبی‌اکرم جاین روز پنجشنبۀ واپسین را نیز که چهار روز به آخر عمر آنحضرت باقی مانده بود، با آن شدّت بیماری که از آن رنج می‌بردند، تمامی نمازها را با مردم به جماعت می‌گزاردند، چنانکه در این روز، نماز مغرب با مردم گزاردند و در آن نماز سورۀ مُرسلات را قرائت کردند [۷۴۸].

به هنگام نماز عشا، بیماری آنحضرت سنگین‌تر شد، به گونه‌ای که نتوانستند از خانه بیرون شوند و به مسجددرآیند. عایشه گوید: نبی‌اکرم جگفتند: «أَصَلَّى النَّاسُ؟» مردم نمازشان را گزاردند؟ گفتیم: نه، ای رسول خدا، همه در انتظار شمایند! فرمودند: «ضَعُوا لِى مَاءً فِى الْمِخْضَبِ» قدری آب برای من در طشت بریزید! چنان کردیم. غسل کردند. آنگاه به راه افتادند که بروند، از هوش رفتند، و سپس به خود آمدند. آنگاه گفتند: «أَصَلَّى النَّاسُ؟» مردم نمازشان را گزاردند؟ دوباره و سه باره همان ترتیبات غسل کردن و از هوش رفتن به هنگام حرکت کردن، پیاپی اتفاق افتاد. آنحضرت دنبال ابوبکر فرستادند تا با مردم نماز بگزارد. ابوبکر نیز آن روزهای آخر عمر پیامبراکرم جرا با مردم نماز گزارد [۷۴۹]. ابوبکر در حیات پیغمبراکرم ججمعاً هفده نماز را با مردم گزارد که عبارت بودند از نماز و عشای روز پنجشنبه و نماز صبح روز دوشنبه و پانزده نماز در سه شبانه‌روز فیمابین آندو [۷۵۰].

عایشه سه یا چهار مرتبه نزدرسول خدا جرفت و آمد کرد تا مأموریت برای پیشنمازی در اوان بیماری رسول خدا جرا از ابوبکر بگرداند، مبادا که به این مسئله فال بد بزنند!؟ [۷۵۱]. رسول خدا جنپذیرفتند و گفتند:

«إِنَّكُنَّ لأَنْتُنَّ صَوَاحِبُ یُوسُفَ مُرُوا أَبَا بَكْرٍ فَلْیُصَلِّ بِالنَّاسِ» [۷۵۲]. «شما همان زنانی هستید که اطراف یوسف را گرفته بودند؟! ابوبکر را وادار کنید تا با مردم نماز بگزارد!».

[۷۴۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۲۲، ۴۲۹، ۴۴۹، ج ۲، ص ۶۳۸. [۷۴۸] این حدیث را بخاری از امّ‌الفضل نقل کرده است: «باب مرض النبی»، ج ۲، ص ۶۳۷. [۷۴۹] این حدیث درصحیحین آمده است. نکـ: مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۱۰۲. [۷۵۰] صحیح البخاری، همراه با فتح الباری، ج ۲، ص ۱۹۳، ح ۶۸۱؛ صحیح مسلم، کتاب الصلاة، ج ۱، ص ۳۱۵، ح ۱۰۰؛ مسندالامام احمد، ج ۶، ص ۲۲۹. [۷۵۱] برای این مطلب، نکـ: صحیح البخاری، همراه با فتح الباری، ج ۷، ص ۷۴۷، ح ۴۴۴۵؛ صحیح مسلم، کتاب الصلاة، ج ۱، ص ۳۱۳، ح ۹۳-۹۴. [۷۵۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۹۹.

سه روز پیش از وفات

جابر گوید: سه روز پیش از وفات نبی‌اکرم جاز آنحضرت شنیدم که می‌فرمودند:

«أَلاَ لاَ یَمُوتَنَّ أَحَدٌ مِنْكُمْ إِلاَّ وَهُوَ یُحْسِنُ الظَّنَّ بِاللَّهِ» [۷۵۳]. «هشدار که هیچ‌یک از دنیا نرود مگر در حالی که گمانش درباره خداوند نیکو باشد».

[۷۵۳] طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۵۵؛ مُسند ابی داود الطیالسی، ص ۲۴۶، ح ۱۷۷۹؛ مُسند ابی یعلی، ج ۴، ص ۱۹۳، ح ۲۲۹۰.

یکی دو روز مانده به وفات پیامبر

روز شنبه یا روز یکشنبه، نبی اکرم جاحساس کردند که بیماری و درد ایشان را موقّتاً آسوده گذاشته است، دو تن از صحابۀ آنحضرت را درمیان گرفتند و به مسجد بردند. ابوبکر داشت با مردم نماز می‌گزارد. وقتی ابوبکر آن حضرت را دید، کنار رفت که عقب‌تر بایستد. رسول خدا جبه او اشاره کردند که عقب نیاستد و فرمودند: «اجلسانی إلى جنبه» مرا در کنار ابوبکر بنشانید! آنحضرت را در کنار ابوبکر، سمت چپِ وی، نشانیدند، ابوبکر نیز به نماز رسول خدا جاقتدا می‌کرد، و تکبیرات نماز را به گوش مردم می‌رسانید [۷۵۴].

[۷۵۴] صحیح البخاری، همراه با فتح الباری،‌ج ۲، ص ۱۹۵، ۲۳۸-۲۳۹، ح ۶۸۳، ۷۱۲، ۷۱۳.

یک روز مانده به پایان عمر پیامبر

روز یکشنبه، یک روز مانده به پایان عمر، پیامبر اکرم جغلامانشان را آزاد کردند، و شش یا هفت دیناری که داشتند صدقه دادند [۷۵۵]. اسلحۀ خودشان را به مسلمانان بخشیدند. همان شب عایشه چراغش را به خانۀ یکی از زنان فرستاد وبه او گفت: از دبّۀ خودت چند قطره روغن چراغ در این چراغ ما بریز! [۷۵۶]به هنگام وفات رسول خدا جزرۀ آنحضرت نزد یک نفر یهودی در برابر سی صاع جو به گروگان رفته بود [۷۵۷].

[۷۵۵] طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۳۷. بنا به روایات، پیامبراکرم جشب دوشنبه یا روز دوشنبه، آخرین روز از عمر مبارکشان این موجودی دارایی خود را صدقه دادند. [۷۵۶] طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۳۹. [۷۵۷] نکـ: صحیح البخاری، ح ۲۰۶۸، ۲۰۹۶، ۲۲۰۰، ۲۲۵۱، ۲۲۵۲، ۲۳۸۶، ۲۵۰۹، ۲۵۱۳، ۲۹۱۶، ۴۱۶۷. در اواخر مغازی آمده است: رسول خدا جدر حالی از دنیا رفتند که زره ایشان در گرو بود، و بنا به گزارش امام احمد، موجودی دارایی آنحضرت بهنگام وفات برای درآوردن زره ایشان از گِرو کفایت نمی‌کرد. نکـ: فتح الباری، ج ۵، ص ۱۵۹.

آخرین روز زندگانی پیامبر

اَنس بن مالک گوید: مسلمانان داشتند نماز صبح روز دوشنبه را می‌گزاردند و ابوبکر پیشنماز بود. در آن اثنا، ناگهان دیدند که رسول خدا جپردۀ حجرۀ عایشه را کنار زده‌اند و به آن می‌‌نگرند که صف بسته‌اند و به نماز مشغول‌اند. آنگاه، تبسم کردند و خندیدند. ابوبکر پای پس نهاد تا در صف اول قرار بگیرد، زیرا، گمان کرد که رسول خدا جمی‌خواهند از خانه خارج شوند و با مردم به نماز بایستند. مسلمانان کم مانده بود که تحت‌تأثیر این صحنه از فرط شادی بی‌قرار شوند و نمازشان را قطع کنند. رسول خدا جبا دست مبارکشان بسوی مردم اشاره کردند که نمازتان را به پایان ببرید! آنگاه وارد حجره شدند و پرده را آویختند [۷۵۸].

پس از آن، تا زمانی که پیامبراکرم جدر قید حیات این جهانی بودند، وقت نماز دیگری داخل نشد.

وقتی روز برآمد، نبی‌اکرم جفاطمه را فراخواندند و سخنی را پنهانی با او درمیان گذاشتند، فاطمه گریست. آنگاه، وی را فراخواندند و دیگر بار سخنی را پنهانی با او درمیان نهادند، فاطمه خندید. عایشه گفت: از او- بعدها- راز آن گریستن و آن خندیدن را پرسیدیم، گفت: نبی‌اکرم جپنهانی با من گفتند که از آن بیماری که در آن به سر می‌برند بهبود نخواهند یافت و از دنیا خواهند رفت، گریستم. آنگاه پنهانی با من گفتند که من نخستین فرد از نزدیکان ایشان خواهم بود که به ایشان ملحق می‌شوم، خندیدم [۷۵۹]. هم‌چنین، نبی‌اکرم جبه فاطمه بشارت دادند که وی سیدهُّ نساءِ العالمین خواهد بود [۷۶۰].

وقتی فاطمه مشاهده کرد که رسول خدا جبه شدت اندوهگین و گرفته خاطرند، گفت: چقدر گرفتگی و اندوهگینی شما بر من سخت و ناگوار است! آنحضرت به او گفتند:

«لَیْسَ عَلَى أَبِیكِ كَرْبٌ بَعْدَ الْیَوْمِ» [۷۶۱]. «از پس امروز برای پدرت اندوهی برجای نخواهد ماند!».

حسن و حسین را فراخواندند و آندو را بوسیدند، و سفارش آنان را کردند، و نیز، همسرانشان را فراخواندند و به آنان پند و اندرزهایی دادند.

درد همچنان رو به شدت و زیادتی می‌گذارد، و اثر زهری که آنحضرت در خیبر خورده بودند آشکار شده بود، چنانکه می‌فرمودند:

«یَا عَائِشَةُ مَا أَزَالُ أَجِدُ أَلَمَ الطَّعَامِ الَّذِى أَكَلْتُ بِخَیْبَرَ، فَهَذَا أَوَانُ وَجَدْتُ انْقِطَاعَ أَبْهَرِى مِنْ ذَلِكَ السَّمِّ» [۷۶۲]. «ای عایشه، همچنان درد ناشی از آن غذایی را که در خیبر خوردم می‌کشم، هم‌اینک احساس می‌کنم که بند نخاع من بر اثر آن زهر دارد قطع می‌شود!».

یک روانداز رنگی داشتند که بر صورت آنحضرت افکنده بودند. هرگاه آنحضرت گرفته خاطر می‌شدند آن روانداز را از روی صورتشان کنار می‌زدند. یکبار که در همین حال بودند آخرین سخنانشان را خطاب به مردم چنین ادا فرمودند:

«لَعْنَة اللَّه عَلَى الْیَهُود وَالنَّصَارَى، اِتَّخَذُوا قُبُور أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِد! لَا یَبْقَیْنَ دِینَانِ بِأَرْضِ الْعَرَبِ». «لعنت خداوند بر یهود و نصاری که آرامگاه پیامبرانشان را مسجد گردانیدند!- منظور آنحضرت این بود که مسلمانان را نسبت به چنین کاری هشدار دهند- هرگز نباید دو دین در سرزمین قوم عرب پابرجای بماند!» [۷۶۳].

هم‌چنین در مقام وصیت، به مردم سفارش کردند:

«الصَّلاةَ الصَّلاةَ، وَمَا مَلَكَتْ أَیْمَانُكُمْ» [۷۶۴]. «نماز را، نماز را پاس دارید، و غلامان و کنیزانتان را مواظبت کنید!».

این عبارات را بارها تکرار کردند [۷۶۵].

[۷۵۸] نکـ: صحیح البخاری، همراه با فتح الباری، ج ۲، ص ۱۹۳، ح ۶۸۰، ۶۸۱، ۷۵۴، ۱۲۰۵، ۴۴۴۸. [۷۵۹] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۳۸. [۷۶۰] بعضی از روایات دلالت دارند بر این‌که این گفتگو و این بشارت نه در آخرین روز زندگانی پیامبراکرم جبلکه در واپسین هفته عمر شریف آنحضرت صورت پذیرفته است (رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۲۸۲). [۷۶۱] صحیح البخاری،‌ج ۲، ص ۶۴۱. [۷۶۲] همان، ج ۲، ص ۶۳۷. [۷۶۳] صحیح البخاری، همراه با فتح‌الباری، ج ۱، ص ۶۳۴، ح ۴۳۵، ۱۳۳۰، ۱۳۹۰، ۳۴۵۳، ۳۴۵۴، ۴۴۴۱، ۴۴۴۳، ۴۴۴۴، ۵۸۱۵، ۵۸۱۶؛ طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۵۴. [۷۶۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۳۷. [۷۶۵] صحیح البخاری، «باب مرضی النبی»، ج ۲ و ص ۶۳۷.

اِلَی الرَّفیقِ الاَعلی

نبی‌اکرم جبه حال احتضار درآمدند، و عایشه آنحضرت را بر خودش تکیه داد. عایشه همواره می‌گفت: یکی از نعمت‌هایی که خدا بر من ارزانی داشته است، این بود که رسول خدا جدر خانۀ من و در روزی که نوبت من بود، و در آغوش من و روی سینۀ من جان سپردند، و خداوند به هنگام وفات ایشان آب دهان مرا با آب دهان آنحضرت پیوند داد. عبدالرحمان- پسر ابوبکر- وارد شد. مسواک در دست او بود، و من رسول خدا جرا در آغوش گرفته بودم. دیدم که آنحضرت به عبدالرحمان می‌نگرند. دریافتم که ایشان دوست دارند مسواک بزنند. گفتم: بگیرمش برای شما؟ با سرشان اشاره کردند که آری. مسواک را گرفتم و خواستم دندان‌هایشان را مسواک بزنم، مسواک برای ایشان زِبر بود. گفتم: نرمش کنم برای شما؟ با سرشان اشاره کردند که آری. مسواک را با آب دهان خودم نرم کردم، آنحضرت پس از آن مسواک را روی دندان‌هایشان کشیدند. بنا به یک روایت، آنحضرت بهتر از هر وقت دیگر با آن مسواک دندان‌هایشان را مسواک زدند. هم‌چنین، در برابر آن حضرت کوزه‌ای پر از آب بود. پیوسته دستانشان را در آب فرو می‌بردند و به صورتشان می‌کشیدند و می‌گفتند:

«لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ، إِنَّ لِلْمَوْتِ سَكَرَاتٍ» [۷۶۶]. «لا اله الا الله! مرگ سَکَرات دشواری دارد!».

همین که از مسواک زدن فراغت یافتند، دستانشان یا انگشتانشان را بالا کردند، و چشمانشان را به سقف اتاق دوختند، و لب‌های مبارکشان به حرکت درآمد. عایشه با دقت گوش فراداد. آنحضرت گفتند:

«مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ. اللهم اغفرلی وارحمنی وألحقنی بالرفیق الأعلى. اللهم، الرفیق الأعلى» [۷۶۷]. «با آن کسانی که به آنان اِنعام فرموده‌ای: پیامبران، صدیقان، شهیدان و صالحان! بارخدایا، مرا بیامرز و مرا مشمول رحمتت قرار ده، و مرا به ملکوت اعلا برسان! بارخدایا، ملکوت اعلا!».

این عبارت اخیر را سه بار تکرار کردند، و دستشان به یک طرف افتاد، و به ملکوت اعلا پیوستند: إنا لله وإنا إلیه راجعون!.

رویداد وفات پیامبر بزرگ اسلام به هنگام شدت گرمای پیش از ظهر روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع‌الاوّل سال یازدهم هجری روی داد، و در آن هنگام، شصت و سه سال و چهار روز از عُمر مبارک آنحضرت گذشته بود.

[۷۶۶] همان، ج ۲، ص ۶۴۰. [۷۶۷] صحیح البخاری، «باب مرض النبی» و «باب آخر ما تکلم النبی»، ج ۲، ص ۶۳۸-۶۴۱.

رگبار غم و اندوه

این خبر وحشت اثر به همه جا رسید. کرانه‌های آسمان مدینه تیره و تار شد، و از کران تا کران آن را ظلمت فرا گرفت. اَنس گوید: هرگز روزی را نیکوتر و روشن‌تر از آن روزی ندیدم که در آن روز رسول خدا جبر ما وارد شدند، و نیز هیچ روزی را زشت‌تر و تاریک‌تر از آن روزی که رسول خدا جدر آن روز وفات یافتند [۷۶۸].

وقتی پیامبراکرم جاز دنیا رفتند، فاطمه- در رثای آن حضرت- گفت: پدرجان! دعوت خدایی را که او را فراخواند اجابت کرد! پدرجان! آن کسی که باغِ فردوس جایگاه اوست! پدرجان! با جبرئیل خبر مرگش را بازمی‌گوییم! [۷۶۹].

[۷۶۸] این حدیث را دارمی آورده است: مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۴۷. نیز از اَنس روایت شده است که گفت: آن روزی که در آن روز رسول خدا جوارد مدینه شدند، در مدینه همه چیز و همه‌جا روشن و نورانی بود؛ اما، روزی که در آن روز آنحضرت از دنیا رفتند، در مدینه همه چیز و همه‌جا تیره و تاریک گردید؛ آن هنگام که دست از رسول خدا جشستیم، و مشغول دفن آنحضرت بودیم؛ کارمان به آنجا کشید که گویی دیگر دل‌هایمان در سینه‌ها نمی‌تپید!؟ (جامع الترمذی، ج ۵، ص ۵۸۸-۵۸۹). [۷۶۹] صحیح البخاری، «باب مرض النبی»، ج ۲، ص ۶۴۱.

واکنش عُمر

عمربن خطاب پیوسته بر این گفته پافشاری می‌کرد که: بعضی از سرکردگان منافقان چنین پنداشته‌اند که رسول خدا ججان سپرده‌اند؟ رسول خدا جنمرده‌اند، بلکه بسوی خدای خویش رفته‌اند، همچنانکه موسی‌بن عمران رفت و چهل روز از میان مردمش غایب گردید، آنگاه بسوی آنان بازگشت، در صورتیکه همه گفته بودند: مُرده است!؟ امّا، بخدا، رسول خدا جبازخواهند گشت، و دست و پای این کسان را که می‌پندارند مرده‌اند قطع خواهند کرد!؟ [۷۷۰].

[۷۷۰] سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۵۵.

واکنش ابوبکر

ابوبکر از محل سکونتش- که در ناحیۀ سنح بود. بر اسبی سوار شد و آمد. وقتی وارد مسجد شد، با مردم هیچ سخنی نگفت تا بر عایشه وارد شد. یکسره آهنگ بستر رسول خدا جکرد. پیکر آنحضرت را با یک روانداز راه راه پوشانیده بودند. روانداز را از چهرۀ آنحضرت کنار زد و بر روی پیکر آنحضرت افتاد. آنگاه آن حضرت را بوسید و گریست، و گفت: پدر و مادرم به فدایتان! خداوند برای شما دو مرگ قرار نمی‌دهد، امّا مرگی را که برایتان مقدّر شده بود، شما دریافتید!.

آنگاه، ابوبکر از خانۀ پیامبراکرم جخارج شد. عمر با مردم سخن می‌گفت. با وی گفت: بنشین، ای عمر! عمر حاضر نشد که بنشیند. ابوبکر نشست و شهادتین ادا کرد. مردم به او روی آوردند و عمر را رها کردند. ابوبکر گفت:

امّا بعد! هرکس از میان شما محمد جرا می‌پرستیده است، اینک محمد مرده است!؟ و هرکس از میان شما که خداوند را می‌پرستیده است. خداوند حی لایموت است، و خود او فرموده است:

﴿ وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡ‍ٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤ [آل عمران: ۱۴۴].

«و محمد جز رسولی از رسولان خدا نبوده است، چنانکه دیگر رسولان پیش از وی آمده‌‌اند و رفته‌اند، اینک، آیا اگر وی بمیرد یا کشته شود، شما به وضع سابقتان بازمی‌گردید؟! باری، هرکس که به وضع سابقش برگردد، مسلما به خداوند زیانی نرسانیده است، و خداوند نیز شاکران را پاداش خواهد داد».

ابن عباس گوید: بخدا، گویی مردم نمی‌دانستند که خداوند این آیه را نازل فرموده است، تا وقتی که ابوبکر این آیه را تلاوت کرد. مردم همگی آن را از وی فراگرفتند، و به گوش هرکس که رسید، او نیز این آیه را تلاوت کرد.

ابن مسیب گوید: عمر گفت: بخدا، همین که شنیدم ابوبکر این آیه را تلاوت می‌کند، دریافتم که حق است. از پای درافتادم و پاهایم دیگر تحمل بدن مرا نداشتند. وقتی شنیدم که وی آن را تلاوت می‌کند، روی زمین افتادم، دریافتم که نبی‌اکرم جاز دنیا رفته‌اند! [۷۷۱].

[۷۷۱] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۶۴۰-۶۴۱.

خاک سپاری پیکر پاک پیامبر

پیش از آن‌که صحابۀ رسول‌اکرم جبه کفن و دفن آنحضرت بپردازند، اختلاف‌نظرشان دربارۀ خلافت رسول خدا جبالا گرفت. کشمکش‌ها و گفتگوها و بحث و جدل‌های فراوان میان مهاجر و انصار در سقیفۀ بنی‌ساعده روی داد، و سرانجام، برخلافت ابوبکرساتفاق‌نظر پیدا کردند. تمامی روز دوشنبه با این حال و اوضاع سپری گردید، و شب فرا رسید، و مردم به کارها و گفتگوهای خودشان سرگرم بودند و به کفن و دفن آنحضرت نپرداختند. آخر شب سه‌شنبه شد، و بامداد فردا یعنی سه‌شنبه فرا رسید، و هنوز پیکر مبارک آنحضرت در بستر ایشان، و همان روانداز راه راه بر روی پیکر ایشان کشیده شده بود، و خانوادۀ رسول خدا جدرِ اتاق را بر روی جنازۀ آنحضرت بسته بودند.

روز سه‌شنبه، بدون آن‌که جامه‌های رسول خدا جرا از تن ایشان دربیاورند، پیکر آنحضرت را غسل دادند. غسل دادن پیکر پاک پیامبر اکرم جرا عباس و علی و فضل‌بن عباس و قٌثَم بن عباس، و شُقران بردۀ آزاد شدۀ رسول خدا جو اُسامه‌بن زید، و اُوْس بن خُولی عهده‌دار شدند. عباس و فضل پیکر آنحضرت را به این سوی و آنسوی حرکت می‌دادند و شُقران آب می‌ریخت، و علی ایشان را غسل می‌داد، و اوس سر آنحضرت را بر سینۀ خودش تکیه داده بود [۷۷۲].

پیکر رسول خدا جرا سه بار غسل دادند. نخست با آب، سپس با سدر، و نوبت سوم با آب چاهی که آن را «غَرس» می‌نامیدند و از آن طایفۀ سعدبن خثیمه بود و در ناحیۀ قُباء واقع شده بود، و از آب آن می‌آشامیدند [۷۷۳].

آنگاه پیکر پاک آنحضرت را در سه قلعه پارچۀ یمانی سفید سَحولی از جنس پنبه کفن کردند، و پیراهن و عمامه بر آنحضرت نپوشانیدند [۷۷۴]، و فقط پیکر ایشان را در آن پارچه‌ها پیچیدند.

در باب موضع دفن رسول خدا جنیز میان صحابه اختلاف افتاد. ابوبکر گفت: من از رسول خدا جشنیدم که می‌فرمودند:

«مَا قُبِضَ نَبِىٌّ إِلاَّ دُفِنَ حَیْثُ یُقْبَضُ». «هیچ‌یک از پیامبران جز این نبوده است که در همان مکانی که جان می‌داده است به خاک سپرده می‌شده است!».

ابوطلحه بستر آنحضرت را که در آن جان داده بودند به کناری زد، و همانجا را حفر کرد، و برای پیکر ایشان آرامگاهی درون گودال آماده کرد.

مردم گروه گروه، به نوبت، ده نفر، ده نفر، به حجرۀ عایشه که قبر و جنازۀ آن حضرت در آن بود وارد می‌شدند و بر پیکر رسول خدا جبه صورت فُرادی نماز می‌گزاردند، و هیچ‌کس پیشنماز نمی‌شد. نخست خویشاوندان آنحضرت برایشان نماز گزاردند، سپس مهاجرین و بعد انصار، آنگاه کودکان و زنان، یا ابتدا زنان و سپس کودکان [۷۷۵].

تمامی روز سه‌شنبه و بخش عمدۀ شب چهارشنبه به همین منوال گذشت. عایشه گفت: از خاک‌سپاری پیکر پاک رسول خدا جبی‌خبر بودیم تا وقتی که در دلِ شب- و به روایتی: آخر شب- شب چهارشنبه صدای بیل‌ها را که خاک می‌ریختند شنیدیم [۷۷۶].

[۷۷۲] نکـ: ابن ماجه، ج ۱، ص ۵۲۱. [۷۷۳] برای تفصیل مطلب، نکـ: طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۷۷-۲۸۱. [۷۷۴] صحیح البخاری، کتاب الجنائز، «باب الثیاب البیض للکفن»؛ فتح الباری، ج ۳، ص ۱۶۲، ۱۶۷-۱۶۸، ح ۱۲۶۴، ۱۲۷۱، ۱۲۷۲، ۱۲۷۳، ۱۳۸۷؛ صحیح مسلم ، کتاب الجنائز، ج ۴۶۳، «باب کفن المیت»، ح ۴۵. [۷۷۵] نکـ: الموطأ، امام مالک، کتاب الجنائز، «باب ماجاء فی دفن المیت» ج ۱، ص ۲۳۱؛ طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۲۸۸-۲۹۲. [۷۷۶] مسند امام احمد، ج ۶، ص ۶۲، ۲۷۴؛ برای تفصیل مطالب راجع به پیوستن رسول خدا جبه ملکوت اعلا، نکـ: صحیح البخاری،‌«باب مرض النبی» و چند باب پس از آن، همراه با فتح الباری، نیز، صحیح مسلم، مشکاة المصابیح، «باب وفاة النبی»؛ سیرة ابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۴۹-۶۶۵؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص ۳۸-۳۹؛ رحمةللعالمین، ج ۱، ص ۲۷۷-۲۸۶؛ برای تعیین دقیق بیشتر زمان‌ها از منبع اخیر استفاده شده است.

فصل نوزدهم: خانوادۀ پیامبر

پیامبر و خدیجه [۷۷۷]

در مدت اقامت پیامبرگرامی اسلام در مکه، خانوادۀ پیامبر از آنحضرت به اضافۀ همسر ایشان خدیجۀ بنت خویلد تشکیل می‌شد. ایشان در سن بیست‌وپنج سالگی بودند که خدیجه را- که چهل ساله بود- به همسری خویش درآوردند، و او نخستین زنی بود که آنحضرت با وی ازدواج کردند، و تا زمانی که وی در قید حیات بود، همسر دیگری اختیار نکردند. رسول خدا جاز خدیجه چند پسر و چند دختر داشتند. پسران، هیچ‌یک زنده نماندند. دختران آنحضرت عبارت بودند از: زینب، رقیه، امّ‌کلثوم، و فاطمه. زینب را پیش از هجرت پسرخاله‌اش ابوالعاص‌بن ربیع به همسری خویش درآورد، رقیه و ام‌کلثوم هر دو را یکی پس از دیگری عثمان‌بن عفّانسبه عقد ازدواج خود درآورد. فاطمه را نیز، علی‌بن ابی‌طالب در فاصلۀ دو جنگ بدر و احد به همسری خویش درآورد، و از فاطمه، حسن و حسین و زینب و ام‌کلثوم زاده شدند.

[۷۷۷] مطالب این دو فصل آخر کتاب را مؤلّف محترم با عناوین فرعی مشخص نکرده بودند. در ترجمه بهتر به نظر رسید که عناوین فرعی لازم افزوده شود، تا طراحی ابواب و فصول و عناوین در سراسر کتاب یکنواخت گردد-م.

دیگر همسران پیامبر

چنانکه همگان می‌دانند، نبی‌اکرم جاز ویژگی خاصّی نسبت به امّت خود، در امر ازدواج برخوردار بودند، و برای ایشان روا بود که بیش از چهار زن را نیز به همسری خویش درآورند، چنانکه شمار زنانی که آنحضرت به عقد ازدواج خود درآوردند، سیزده تن بود. هنگام وفات آنحضرت نُه تن از آنان در قید حیات بودند، دو تن از آنان نیز در زمان حیات آنحضرت از دنیا رفته بودند: یکی، خدیجه، و دیگری امّ‌المساکین زینب بنت خُزیمَه، با دو تن از آنان هم پیامبراکرم جاصلاً زفاف نکردند.

ذیلاً نام و نَسَب و شرح حال دیگر همسران پیامبراکرم جپس از خدیجه را به اختصار می‌آوریم:

* سَوْدۀ بنت زَمعَه: رسول خدا جحدود یکماه پس از وفات خدیجه، در ماه شوال سال دهم بعثت با وی ازدواج کردند. پیش از آنحضرت، وی همسر یکی از پسرعموهایش بنام سکران بن عمران بود که از دنیا رفته بود. سوده در ماه شوال سال ۵۴ ق از دنیا رفت.

* عایشه دختر ابوبکر صدّیق: رسول خدا جیکسال پس از ازدواج با سوده، دو سال و پنج ماه پیش از هجرت، با وی ازدواج کردند. هنگام ازدواج با پیامبراکرم جعایشه دختری شش ساله بود، و آنحضرت هفت ماه پس از هجرت، در ماه شوال، که وی نه ساله شد، با او زفاف کردند. عایشه هنگام زفاف پیغمبراکرم جباکره بود، و آنحضرت همسر باکره‌ای جز او نداشت. عایشه از همه کس نزد آنحضرت محبوب‌تر بود. از همه زنان امّت فقیه‌تر بود. از همۀ زنان بطور مطلق داناتر بود. برتری وی از دیگر زنان همانند برتری ثَرید از دیگر غذاها بود. عایشه هفدهم ماه رمضان سال ۵۷ یا ۵۸ از دنیا رفت و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* حفصه دختر عمربن خطّاب: وی در فاصلۀ بَدر و اُحُد شوهرش خُنیس بن حُذافۀ سهمی را از دست داده و بیوه شد. پس از عدّۀ وفات، رسول خدا جدر ماه شعبان سال سوم هجرت با او ازدواج کردند. حفصه در ماه شعبان سال ۴۵ ق در سن شصت سالگی در مدینه درگذشت، و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* زینب بنت خُزَیمه: وی از طایفۀ بنی‌هلال بن عامربن صعصعه بود، و او را امّ‌المساکین می‌نامیدند، زیرا، نسبت به آنان مهربان بود و برای آنان دلسوزی می‌کرد. او نخست همسر عبدالله بن جحش بود که در جنگ احد شهید شد، و رسول خدا جدر سال چهارم هجرت با او ازدواج کردند. زینب حدود سه سال پس از ازدواج با پیامبراکرم جدر ماه ربیع‌الثانی سال چهارم هجرت از دنیا رفت، و آنحضرت بر وی نماز گزاردند، و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* اُمّ‌سلَمه هند بنت ابی اُمیه: وی همسر ابوسلمه بود و از وی فرزندانی داشت. ابوسلمه در ماه جمادی‌الاخری سال چهارم هجرت از دنیا رفت، و رسول خدا جچند روز مانده به پایان شوال همان سال با امّ‌سلمه ازدواج کردند. او یکی از فقیه‌ترین و خردمندترین زنان بود. امّ‌سلمه درسال ۵۹ ق یا به قولی ۶۲ ق در سن هشتادوچهار سالگی از دنیا رفت، در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* زینب بنت جحش بن رباب: وی از طایفۀ بنی‌اسد بن خزیمه، و دختر عمۀ رسول خدا جبود. زینب نخست همسر زیدبن حارثه بود که فرزند نبی‌اکرم جشناخته می‌شد. زید او را طلاق داد، و همین که زمان عدّۀ وی گذشت، خداوند متعال آیاتی از قرآن کریم را نازل گردانید و ضمن آن‌ها فرمود:

﴿ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا [الأحزاب: ۳۷].

«آنگاه، وقتی زید از او صرف‌نظر کرد، وی را به همسری تو درآوردیم».

آیات متعددی از سورۀ احزاب دربارۀ زینب نازل شده است که به تفصیل مسئلۀ تبنّی (پسرخواندگی) را- که در جای خودش به آن خواهیم پرداخت- مطرح کرده است. رسول خدا جدر ماه ذیقعدۀ سال پنجم هجرت- و به قولی سال چهارم هجرت- با او ازدواج کردند. وی عابدترین زنان و پرصدقه‌ترین آنان بود. زینب در سال بیستم هجرت در سن پنجاه و سه سالگی درگذشت. وی نخستین فرد از امّهات مؤمنین بود که پس از پیامبراکرم جدارِ فانی را وداع گفت. عمربن خطّاب بر وی نماز گزارد و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* جُوَیریۀ بنت حارث: پدر وی حارث رئیس طایفۀ بنی‌مصطلق از قبیلۀ خزاعه بود. جویریه یکی از اسیران بنی‌مصطلق بود که در سهم ثابت بن قیس بن شمّاس قرار گرفت. ثابت با جویریه قرارداد نوشت و او را مُکاتَب گردانید. رسول خدا جمبلغ قرارداد وی را به ثابت پرداختند، و در ماه شعبان سال ششم هجرت- و به قولی سال پنجم هجرت- او را به همسری خویش درآوردند. مسلمانان نیز یکصد خانوار از بنی‌مصطلق را آزاد کردند و گفتند: اینان خویشاوندان همسر رسول خدایند! و به این ترتیب، از هر زن دیگری برای قوم و قبیله‌اش پربرکت‌تر بود. جُوَیریه در ماه ربیع‌الاّول سال ۵۶ ق- و به قولی ۵۵ ق- در سن شصت و پنج سالگی از دنیا رفت.

* اُمّ حبیبه رَمله دختر ابوسفیان: وی نخست همسر عبدالله بن جحش بود و برای او حبیبه را به دنیا آورد و به همین جهت کنیۀ اُمّ حبیبه را به او دادند. امّ‌حبیبه با همسرش به حبشه مهاجرت کرد. همسرش عبدالله در آنجا مرتدّ شد و آیین نصرانیت برگزید و همانجا از دنیا رفت، اما او بر دین و هجرتش پایبند ماند، و هنگامی که رسول خدا جدر ماه محرم سال هفتم هجرت عمروبن اُمیۀ ضَمُری را با نامه‌ای از سوی خودشان بسوی نجاشی فرستادند، وی امّ حبیبه را از سوی پیامبراکرم جخواستگاری کرد و از جانب ایشان چهارصد دینار به عنوان مهریۀ او پرداخت، و او را همراه شُرَحبیل بن حَسنه نزد رسول خدا جفرستاد، و آنحضرت پس از بازگشت از فتح خیبر با او زفاف کردند. امّ حبیبه در سال ۴۲ ق- یا ۳۳ق یا ۵۰ ق- از دنیا رفت.

* صفیه دختر حَیی بن اَخطَب: پدرش رئیس قبیلۀ بنی‌نضیر و از نژاد بنی‌اسرائیل بود. صفیه درمیان اسیران خیبر بود و رسول خدا جاو را در سهم اختصاصی خودشان قرار دادند و اسلام را بر او عرضه کردند و او نیز اسلام آورد. پیامبراکرم جاو را نخست آزاد کردند و سپس بعد از فتح خیبر در سال هفتم هجرت به عقد همسری خودشان درآوردند، و در ناحیۀ سدّ صهباء، واقع در مسافت دوازده میل تا خیبر، در راه بازگشت به مدینه با او زفاف کردند. صفیه در سال پنجاهم هجرت- و به قولی ۵۲ق، و به قولی ۳۶ق- از دنیا رفت و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

* میمونۀ بنت حارث: وی خواهر امّ‌الفضل لُبابه دختر حارث بود. رسول خدا جدر ماه ذیقعدۀ سال هفتم هجرت- بنا به قول صحیح- در عُمرة القضاء بعد از آنکه از احرام عمره درآمدند، وی را به عقد خودش درآوردند، و در ناحیۀ سَرِف، واقع در مسافت نُه میل تا مکه، با او زفاف کردند. میمونه در سال ۶۱ق- و به قولی ۶۳ق، و به قولی ۳۸ق- در همان ناحیۀ سَرِف از دنیا رفت و همانجا به خاک سپرده شد، و تا امروز آرامگاه وی در آن منطقه شناخته شده است.

تا اینجا، یازده تن از همسران رسول خدا جرا نام بردیم که رسول خدا جآنان را به عقد ازدواج خودشان درآوردند، و با آنان زفاف کردند. دو تن از ایشان، خدیجه و زینب ام‌‌المساکین، در زمان حیات آنحضرت از دنیا رفتند و هنگامی که رسول خدا جرحلت فرمودند، نُه تن از ایشان در قید حیات بودند. آن دو همسر دیگر که پیامبراکرم جبا آندو زفاف نکردند، یکی از آندو از بنی‌کلاب، و دیگری از کِنده بود که معروف به جونیه است، در این زمینه اختلاف نظرهای فراوان و روایات گوناگون است که نیازی به شرح و بسط آن نیست.

از میان کنیزان نیز، مشهور آن است که نبی اکرم جبا دو تن از کنیزان خودشان هم‌بستر شده‌اند. یکی از آندو ماریۀ قبطیه است که وی را مقوقس به ایشان هدیه کرده بود، و فرزند پسرشان ابراهیم را برای ایشان آورد. البته، ابراهیم در کودکی، در زمان حیات پیامبراکرم ج، روز ۲۸ یا ۲۹ ماه شوال سال دهم هجرت- مطابق با ۲۷ ژانویۀ سال ۶۳۲ میلادی- از دنیا رفت. دومی، ریحانۀ بنت زیدنضریه یا قُرَظیه است که از اسیران یهودیان بنی‌قریظه بود، و حضرت رسول‌اکرم جوی را در سهم اختصاصی خویش قرار دادند. بعضی نیز گفته‌اند که وی در عِداد همسران نبی‌اکرم جبوده، و آنحضرت وی را ابتدا آزاد کرده‌اند و سپس او را به همسری خویش درآورده‌اند. ابن قیم قول اوّل را ترجیح داده است. علاوه بر این دو، ابوعبیده نام دو کنیز دیگر را افزوده است: یک، جمیله که پیامبراکرم جوی را از میان اسیران انتخاب کردند، و دیگر، کنیزی که زینب بنت جحش به آنحضرت هبه کرده بود [۷۷۸].

[۷۷۸] زاد المعاد،‌ج ۱، ص ۲۹.

فلسفۀ تعدُّد زوجات پیامبر

هرکس زندگانی رسول خدا جرا به دقت بررسی کند، نیک درمی‌یابد که ازدواج آنحضرت با این زنان متعدد در اواخر عمر شریفشان، پس از آنکه حدود سی سال از بهترین دوران‌های عمر و نشاط جوانی خود را تنها به یک همسر نسبتاً سالمند، ابتدا با خدیجه و سپس با سوده، گذرانیده‌اند، درمی‌یابد که این ازدواج‌ها بخاطر آن نبوده است که ناگهان دروجود خودشان اشتیاق و شهوت بی‌حد و مرزی نسبت به زنان احساس کرده‌اند، و جز در پرتو همخوابگی با این شمار فراوان از زنان نمی‌توانسته‌اند در برابر آن شکیبایی کنند!؟ بلکه قطعاً اهداف و آرمان‌های دیگری برتر و بزرگ‌تر از آن غرض و منظوری که معمولاً با ازدواج برآورده می‌گردد، در کار بوده است.

رویکرد حضرت رسول‌اکرم جبه وصلت با ابوبکر و عمر از طریق همسری با عایشه و حفصه، هم‌چنین، درآوردن دخترشان فاطمه به همسری علی‌بن ابی‌طالب، و درآوردن دو دختر دیگرشان رقیه و سپس امّ‌کلثوم به همسری عثمان‌بن عفّان، آشکارا اشارت دارد به این‌که آنحضرت می‌خواسته‌اند از طریق این ازدواج‌ها با این چهار مرد بزرگ که کوشش و فداکاری ایشان در بحران‌های متعددی که بر اسلام گذشته بود و خداوند چنان مقدر فرموده بود که اسلام از آن بحران‌ها بگذرد، برای آنحضرت به اثبات رسیده بود، روابطی محکم برقرار سازند.

یکی از آداب و رسوم قوم عرب این بوده است که برای خویشاوندی سببی از طریق وصلت احترام خاصی قائل می‌شده‌اند، و این نوع ارتباط خویشاوندی از نظر آنان بابی از ابواب نزدیکی در برقراری روابط میان تیره‌ها و طایفه‌های گوناگون بوده است، و آنان ستیز و نبرد با خویشاوندان سببی را برای خودشان ننگ و عار تلقّی می‌کرده‌‌اند. رسول خدا جاز طریق ازدواج با چند تن از امّهات مؤمنین، می‌خواستند شدّت عداوت و دشمنی قبایل عرب را با اسلام کاهش دهند، و از گزندگی کینه‌توزی‌های آنان بکاهند.

اُمّ‌سَلمه از طایفۀ بنی مخزوم- طایفۀ ابوجهل و خالدبن ولید- بود، وقتیکه رسول خدا جوی را به همسری خویش درآوردند، از آن پس، خالدبن ولید آن موضعگیری شدید خود را در برابر مسلمانان مورد تجدیدنظر قرار داد، و پس از مدتی نه چندان طولانی از سرِ طوع و رغبت اسلام آورد. هم‌چنین، ابوسفیان پس از ازدواج آنحضرت با امّ‌حبیبه در هیچگونه نبردی با ایشان رویاروی نگردید. نیز، پس از ازدواج رسول خدا جبا جویریه و صفیه هیچگونه تحرّکی را از سوی بنی‌نضیر و بنی‌مصطلق در برابر آنحضرت مشاهده نمی‌کنیم، از سوی دیگر، مشاهده می‌کنیم که جویریه از جهت برکت‌آفرینی برای قوم و قبیله‌اش یک زن نمونه شناخته می‌شود، و صحابۀ رسول خدا جیکصد خانوار از اسیران قوم و قبیلۀ وی را بخاطر ازدواج پیامبراکرم جبا او آزاد می‌کنند و می‌گویند: اینان خویشاوندان رسول خدایند! و پر واضح است که چنین منّت‌گذاری بر یک طایفه و قبیله از سوی مسلمانان چه تأثیر بسزایی در عُمق جان آنان داشته است.

از همۀ این‌ها بزرگ‌تر و با اهمیت‌تر آنکه نبی‌اکرم جمأمور شده بودندبه تعلیم و تربیت و تزکیه و ارشاد قومی بپردازند که از آیین و آداب، فرهنگ و تمدن و پایبندی به شرایط و لوازم آن، و تشریک مساعی در سازندگی جامعه و اعتلا بخشیدن به آن، هیچ چیز نمی‌دانستند، و اصول و مقرراتی که پایه‌های سازندگی جامعۀ اسلامی را تشکیل می‌داد، به مردان راه نمی‌داد که با زنان آمیزش داشته باشند، و درنتیجه، کوشش در جهت تعلیم و تربیت و ارتقای سطح فرهنگی زنان همراه با رعایت این مقررات و اصول امری ناممکن بود، و از سوی دیگر نیاز به تعلیم و ارشاد زنان کم‌اهمیت‌تر از مردان نبود، بلکه مُبرم‌تر و شدیدتر بود. بنابراین، پیامبر بزرگ اسلام راهی جز این نداشتند که زنانی را از گروه‌های سنی متفاوت و برخوردار از استعدادهای گوناگون برگزینند، به طوری که بتوانند برای این منظور کفایت کنند، آنگاه، به تربیت و تزکیۀ آنان بپردازند، و احکام و تعالیم دینی را به آنان بیاموزند، و مایه‌های اصیل فرهنگ اسلامی را در اختیار ایشان قرار دهند، و آنان را برای تربیت زنان بادیه‌نشین و شهرنشین و پیرزنان و دختران جوان آماده سازند، تا بتوانند کار تبلیغ دین را درمیان زنان برعهده بگیرند. چنین نیز بود، و امّهات مؤمنین، همسران پیامبراکرم جنقش عمده‌ای در نقل و روایت گفتار و رفتار و کردار آنحضرت در ارتباط با خانواده و نزدیکانشان داشته‌اند، به خصوص، بعضی از آنان، مانند عایشه، که عمرشان طولانی‌تر گردید، بسیاری از فرمایشات و شیوه‌های عملی پیامبراکرم جرا برای مسلمین بیان کردند.

بازتاب ازدواج پیامبر با زینب بنت جحش

یکی از ازدواج‌های نبی‌اکرم جنیز به منظور نقض یکی از آداب و رسوم جا افتاده و ریشه‌دار جاهلیت انجام گرفت که عبارت از آیین تَبنّی (پسرخواندگی) بود. مطابق این آیین، نزد عرب جاهلی پسرخوانده از تمامی حقوق و حیثیتی که پسر واقعی داشت، به طور کامل برخوردار بود. این آیین آنچنان در دل‌های مردم ریشه دوانیده بود که محو آن از اذهان مردم به سادگی امکان نداشت. از سوی دیگر، این آیین با اصول و مبانی مقرّر شده از سوی اسلام در ارتباط با ازدواج و طلاق و ارث و دیگر مسائل اجتماعی، به شدّت در تعارض و تناقض بود، و این آیین زمینه‌های مختلف فساد و فحشا را که اسلام برای زدودن آن‌ها از جامعه آمده بود، تشدید و ترویج می‌کرد.

خداوند چنین مقرر فرمود که درهم کوبیدن و از میدان بدر کردن این آیین اصیل جاهلیت با دست خود رسول‌اکرم جو شخص شریف خودشان صورت بگیرد. دختر عموی آنحضرت، زینب بنت جحش، همسر زیدبن حارثه بود که همگان او را زیدبن محمد می‌خواندند، و پیوسته با یکدیگر سرِ ناسازگاری داشتند، تا جایی که زید مصمّم گردید زینب را طلاق بدهد. نزاع خانوادگی خودشان را به نزد پیامبراکرم جآوردند. پیامبراکرم جاز روی قرائن و شواهد، یا از طریق اعلام خداوندبه ایشان، دریافتند که اگر زید زینب را طلاق بدهد، ایشان مأمور خواهند شد که پس از انقضای عدّۀ طلاق، او را به همسری خویش درآورند. از سوی دیگر، این رویداد در شرایطی اتفاق می‌افتاد که مشرکان بر علیه رسول خدا جو مسلمانان همدست شده بودند، و آنحضرت خوف آن داشتند که اگر این ازدواج واقع گردد، دستاویزی به دست منافقان و مشرکان و یهودیان بدهد، و آنان انواع و اقسام شایعه‌ها و تهمت‌های بی‌اساس را بر علیه ایشان منتشر سازند، و کارشکنی‌های آنان آثار نامطلوبی در روحیۀ مسلمانان سست ایمان برجای بگذارد. این بود که وقتی زید برای فصل خصومت به آنحضرت مراجعه کرد، و با آن حضرت درمیان گذاشت که قصد طلاق دادن زینب را دارد، به او امر فرمودند که وی را نگاه دارد و طلاقش ندهد، و این سفارش و تأکید آنحضرت برای آن بود که مسئلۀ ازدواج خودشان با زینب در آن شرایط بحرانی و دشوار پیش نیاید.

خداوند این تردید و خوف را از رسول‌اکرم جنپسندید، و به نحوی ایشان را مورد عتاب قرار داد و فرمود:

﴿ وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَّهَ وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَّهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُ[الأحزاب: ۳۷].

«و آن هنگام که می‌گفتی به آنکس که خدا او را اِنعام فرموده و تو نیز به او انعام کرده‌ای: همسرت را هر طور که هست نزد خود نگاه دار و حریم حرمت خداوند را پاس دار! و در اندرون خودت چیزی را پنهان می‌کنی که خداوند آشکار کننده آن است، و از مردم می‌هراسی، حال آنکه خداوند سزاوارتر است به اینکه از او بهراسی؟».

سرانجام، زید همسرش را طلاق داد. رسول خدا جنیز پس از انقضای عدّه، در همان روزهایی که بنی‌قریظه را در محاصره گرفته بودند، با زینب ازدواج کردند. زیرا، خداوند این ازدواج را بر آنحضرت واجب گردانیده بود، و برای ایشان مجال تأمّل و انتخاب نگذاشته بود، تا آنجا که خداوند اجرای عقد این ازدواج را خود برعهده گرفته بود، چنانکه می‌فرماید:

﴿ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا لِكَيۡ لَا يَكُونَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ حَرَجٞ فِيٓ أَزۡوَٰجِ أَدۡعِيَآئِهِمۡ إِذَا قَضَوۡاْ مِنۡهُنَّ وَطَرٗا

«آنگاه، وقتی زید از او صرف‌نظر کرد، وی را به همسری تودرآوردیم، تا از این پس مسلمانان را در ارتباط با همسران پسرخوانده‌هایشان باکی نباشد، آن هنگام که فرزندخواندگان از همسرانشان صرف‌نظر کنند!».

این کار برای آن صورت می‌گرفت که آنحضرت عملاً نیز آیین پسرخواندگی را که با قدرت سخن خویش از پیش منهدم کرده بودند، از میدان بِدَر کنند، چنانکه خداوند متعال فرموده است:

﴿ ٱدۡعُوهُمۡ لِأٓبَآئِهِمۡ هُوَ أَقۡسَطُ عِندَ ٱللَّهِ [الأحزاب: ۵].

«این پسرخواندگان را به پدران خودشان نسبت بدهید، این کار نزد خداوند عادلانه و منصفانه است!».

هم‌چنین:

﴿ مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٖ مِّن رِّجَالِكُمۡ وَلَٰكِن رَّسُولَ ٱللَّهِ وَخَاتَمَ ٱلنَّبِيِّ‍ۧنَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا٤٠[الأحزاب: ۴۰].

«محمد هرگز پدر هیچ‌یک از شما نبوده است، بلکه وی رسول خدا و پایان بخش کار پیامبران است!».

چه بسیارند آداب و رسوم جا افتاده و درعین حال خُشک و بی‌محتوا که درهم شکستن آن‌ها یا تجدیدنظر کردن در آن‌ها تنها در حوزۀ گفتار امکان‌پذیر نیست، بلکه باید همراه با عمل صاحب دعوت باشد. این مطلب از بررسی شیوۀ عمل مسلمانان در عُمرۀ حُدیبیه به خوبی به دست می‌آید. در آنجا، عُروه‌بن مسعود ثقفی مشاهده کرده بود که هرگاه پیامبراکرم جآب دهان می‌اندازند، مسلمانان برای گرفتن آن با دست‌هایشان از یکدیگر سبقت می‌گیرند، و مشاهده کرده بود که برای گرفتن آب وضوی آنحضرت چگونه پیشدستی می‌کنند، تا جایی که ممکن است در مقام زدو خورد با یکدیگر نیز برآیند! آری، همین مسلمانانی که به هنگام بیعت کردن با رسول خدا جبرای جانفشانی و جانبازی در میدان نبرد یا مقاومت در برابر دشمن، از یکدیگر سبقت می‌گرفتند، و افرادی همچون ابوبکر و عمر درمیان آنان بودند، وقتی حضرت رسول‌اکرم جبه همین صحابۀ جان برکف نهاده در راه خدا- پس از انعقاد صلح حدیبیه- فرمان دادند که قربانی‌هایشان را نَحر کنند، هیچ‌یک از آنان برای امتثال امر پیغمبراکرم جاز جای برنخاست، و این نحوۀ عکس‌العمل موجبات نگرانی و پریشانی آنحضرت را فراهم آورد. امّا، وقتی که اُمّ‌سلمه در مقام مشورت به آنحضرت پیشنهاد کرد که خود آنحضرت از جای برخیزند و قربانی خود را نَحر کنند و با هیچ‌کس سخن نگویند، و آنحضرت چنان کردند، صحابه بی‌درنگ به عمل آنحضرت اقتدا کردند، و برای کشتن قربانی‌هایشان از یکدیگر سبقت گرفتند. از این رویداد، می‌توان تفاوت اثرگذاری قول و فعل را در راستای ویرانسازی یک آیین جا افتاده به وضوح دریافت.

منافقان پیرامون این ازدواج پیامبر اسلام، کارشکنی‌های بسیار کردند، و تبلیغات دروغین گسترده‌ای را بر علیه آنحضرت به راه انداختند که بعضاً در افکار و اذهان مسلمانان سست ایمان تأثیرگذار بود، به خصوص این‌که زینب پنجمین همسر رسول خدا جمی‌شد، و مسلمانان چنان دریافته بودند که ازدواج یک مرد با بیش از چهار زن روا نیست. از طرف دیگر، زید فرزند نبی‌اکرم جشناخته می‌شد، و ازدواج کردن کسی با همسر پسرش ناهنجارترین فحشاء به حساب می‌آمد. خداوند متعال نیز در سورۀ احزاب، در ارتباط با این دو موضوع تفصیل و بیان کافی و شافی ارائه فرمود، و صحابه دانستند که فرزندخواندگی در اسلام جایی ندارد و هیچ اثری بر آن مترتّب نیست. هم‌چنین، دانستند که خداوند متعال بخاطر تأمین و تضمین اهداف و آرمان‌های برتر رسول خدا جبرای ایشان توسعه‌ای قائل شده است که برای دیگران قائل نگردیده است.

رفتار پیامبر با همسرانشان

زندگانی و معاشرت رسول خدا جبا اُمّهات مؤمنین در نهایت بزرگ‌منشی و نجابت و بلند طبعی بود، همانگونه که همسران ایشان نیز از بالاترین درجات شرافت و قناعت و شکیبایی و تواضع و خدمتگزاری و رعایت حدود و شوهرداری برخوردار بودند، با آنکه پیامبراکرم جآنچنان در تنگدستی و سختی معیشت بسر می‌بردند که احدی تاب تحمل آن را نداشت.

اَنس گوید: فکر نمی‌کنم نبی‌اکرم جقرص نان نرمی را هرگز مشاهده کرده باشند، تا وقتی که به خداوند پیوستند، یا این‌که برۀ بریانی را هرگز با چشمان خودشان دیده باشند، تاوقتی که به حق پیوستند [۷۷۹]. عایشه گوید: بسیاری اوقات، دو ماه می‌گذشت و ما سه بار هلال ماه را در آسمان مشاهده می‌کردیم، و در طول آن مدت حتی یکبار در خانه‌های همسران پیامبراکرم جآتشی روشن نشده بود! عروه پرسید: در آن صورت با چه چیز تغذیه می‌کردید!؟ گفت: با اَسوَدان، یعنی با آب و خرما! اخبار و روایات در این ارتباط بسیارند.

در عین حال، با وجود آن تنگدستی و سختی معیشت، از همسران پیامبراکرم جهیچگونه عملی که آنان را مستوجب سرزنش و عتاب گرداند، سر نزد، مگر یک مورد که آن نیز مقتضای بشریت بود، و از سوی دیگر موجب گردید که مقررات و قوانینی چند از احکام شریعت اسلام تبیین گردد، و خداوند در آن ارتباط آیۀ تخییر را نازل فرمود:

﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ إِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱلۡحَيَوٰةَ ٱلدُّنۡيَا وَزِينَتَهَا فَتَعَالَيۡنَ أُمَتِّعۡكُنَّ وَأُسَرِّحۡكُنَّ سَرَاحٗا جَمِيلٗا٢٨ وَإِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَ فَإِنَّ ٱللَّهَ أَعَدَّ لِلۡمُحۡسِنَٰتِ مِنكُنَّ أَجۡرًا عَظِيمٗا٢٩[الأحزاب: ۲۸-۲۹].

«هان، ای پیامبر، بگو به همسرانت: اگر چنانچه شما طالب زندگانی دنیا و زر و زیور آن هستید، هم‌اینک بیایید تا دستمایه‌ای از دارایی دنیا به شما بدهم و به زیبایی دست از سر شما بردارم و راه خود پیش بگیرید. واگر چنانچه طالب خدا و رسول خدا و سرای آخرت هستید، البته خداوند برای آن عدّه از شماها که اهل احسان باشید اجر عظیم محفوظ داشته است!».

در باب شرافت و کرامت و عظمت مقام همسران پیامبراکرم جهمین بس که حتی یکی از آنان به گزینش دنیا تمایل پیدا نکرد، و همگی آنان خدا و رسول خدا جرا برگزیدند.

هم‌چنین، مواردی که معمولاً فیمابین هَووها پیش می‌آید، با وجود آنکه شمار همسران نبی‌اکرم جزیاد بوده است، فیمابین آنان بسیار به ندرت رخ داده است که آنهم مقتضای بشر بودن است، و همین که خداوند ایشان را مورد عتاب قرار داد، دیگر تکرار نکردند. آن مورد نادر نیز همان است که در سورۀ تحریم خداوند فرمود: ﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَ [التحریم: ۱]. «هان، ای پیامبر، چرا بر خویشتن حرام می‌گردانی چیزی را که خداوند برای تو حلال گردانیده است؟!...».

در خاتمۀ این مبحث، به نظر می‌رسد چندان نیاز نباشد که به گفتگو در باب اصل تعدُّد زوجات بپردازیم. هرکس به دقت در زندگانی مردم اروپا- که به شدت این اصل را انکار می‌کنند و نمی‌پذیرند- بنگرد، و آن رنج‌ها و بدبختی‌ها و تلخکامی‌هایی را که آنان از این بابت به جان خویش می‌خرند، مورد بررسی قرار بدهد، و رسوایی‌ها و جنایت‌های هولناکی را که به خاطر انحرافشان از این اصل مرتکب می‌شوند، و گرفتاری‌ها و نابسامانی‌هایی را که از این بابت دامنگیر آنان است درنظر بگیرد، دیگر نیازی به دلیل و برهان و بحث و گفتگو نخواهد داشت، زیرا، زندگانی منکران این اصل، خود گواه بر عادلانه بودن این اصل اسلامی است، ﴿ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَعِبۡرَةٗ لِّأُوْلِي [آل عمران: ۱۳].

[۷۷۹] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۹۵۶.

فصل بیستم: مَکارم اخلاق پَیامبر

وَاِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عظیم [۷۸۰]

پیامبر بزرگ اسلام، از جهت زیبایی‌های ظاهری و کمالات باطنی و مکارم اخلاق دارای امتیازاتی بودند که در حیطۀ وصف و بیان نمی‌گنجد. تحت تأثیر همین جمال و کمال بی‌نظیر بود که دل‌ها همه سرشار از تجلیل و تکریم آنحضرت بودند، و مردم در مقام پاسداری حرمت و بزرگداشت عظمت ایشان جانشان از کالبد درمی‌آمد، به گونه‌ای که تاریخ بشر چنین ویژگی و امتیازی را برای هیچ فرد دیگری سراغ نکرده است. آنان که با حضرت رسول‌اکرم جمعاشرت داشتند، ایشان را در حدّ عشق و تا سرحدّ سرگشتگی دوست می‌داشتند، و باکی نداشتند از این‌که سرهایشان را از تن جدا کنند، و گردن‌هایشان را بزنند، اما یک خراش کوچک بر روی ناخن آنحضرت نیفتد؟! ذیلاً، در عین اعتراف به اینکه گردآوری و تدوین تمامی روایات ناظر به مراتب جمال و کمال نبی‌اکرم جدر توان ما نیست، ماحصل روایات را در این باب می‌آوریم.

[۷۸۰] «و تو از امتیازی بی‌نظیر در مکارم اخلاق برخوردار هستی»، سوره قلم، آیه ۴، این عنوان فرعی در اینجا هماهنگ با شیوه مؤلّف محترم در برخی جاهای دیگر کتاب افزوده شده است.م.»

شمایل زیبای پیامبر

امّ معبَد خُزاعی، رسول خدا جرا که در مسیر مهاجرت از مکه به مدینه از کنار خیمۀ او گذشتند، برای شوهرش چنین توصیف می‌کند:

زیبایی‌اش چشمگیر بود، سیمایش نورانی و چهره‌اش درخشنده، و مردی خوش‌اخلاق و نیک‌سیرت بود. اندامش را بزرگی شکم یا بزرگی سر معیوب نگردانیده بود. کوچکی سر نیز اندامش را نامتناسب نساخته بود. خوش‌اندام و خوشروی بود. چشمانی سیاه و مژگانی بلند داشت. صدایی گرم و گردنی افراشته داشت. چشمانی گیرا و سورمه کشیده، ابروانی مانند کمان داشت که در عین حال به هم پیوسته بودند. گیسوانش سیاه فام بود. وقتی سکوت می‌کرد، وقارش دو چندان می‌شد، و چون لب به سخن باز می‌کرد آراستگی و مهابتش افزون می‌گردید. از دور، زیباترین و خوش‌سیماترین مردم به نظر می‌آمد، و از نزدیک، نیکوترین و شیرین‌ترین مردم جلوه می‌کرد. گفتارش شیرین و دلچسب بود. به اندازه سخن می‌گفت، نه کم و نه زیاد، و چنان بود که گویی گفتارش رشته‌‌های مروارید و گوهر بودند که سرازیر می‌شدند. میانه بالا بود. نه کوتاهی قدش اندام او را از چشم‌نوازی باز می‌داشت، و نه بلندی قامتش قد و بالای او را از دل‌انگیزی می‌انداخت. شاخه‌ای سبز و پرطراوت بود که درمیان هر دو شاخۀ دیگری که قرار می‌گرفت، از هر سه متناسب‌تر، و از هر سه نیکومنظرتر بود. همراهانی داشت که پیرامونش حلقه زده بودند، هرگاه سخنی می‌گفت، به سخنش گوش جان می‌سپردند، و هرگاه فرمانی صادر میکرد، از جان و دل فرمانش را می‌بردند. همه گوش به فرمان، و همگان پیوسته طالب دیدارش بودند، و همواره پیرامونش گرد می‌آمدند. هیچ‌گاه چهره درهم نمی‌کشید، و هرگز کسی را تحقیر نمی‌کرد و کوچک نمی‌شمرد [۷۸۱].

علی‌بن ابی طالب در مقام توصیف شمایل رسول خدا جچنین می‌گوید:

«نه زیاده از حد بلند بالا بودند، و نه بیش از اندازه کوتاه قد، میانه بالا بودند و خوش‌اندام، گیسوانشان نه چندان درهم فشرده و فِرخورده بود، و نه چندان آویخته و فروهشته، خوش حالت و آراسته بود، نه بسیار فربه و تنومند بودند، و نه صورتشان کاملاً گرد بود، در عین حال، صورتشان تمایل به گردی داشت. سپید و گندمگون بودند، و چشمانی درشت و بادامی با مژگان بلند داشتند. درشت اندام و قوی هیکل بودند، و عضلات و مفاصلی ورزیده داشتند. از زیر چانه تا روی نافشان پُرموی بود، اما بقیۀ بالاتنۀ ایشان بی‌موی بود. دستان و پاهایشان ستبر و درشت بود. وقتی راه می‌رفتند، بسرعت گام برمی‌‌داشتند چنانکه گویی در سرازیری قرار گرفته بودند. هنگامی که رو به سوی کسی می‌کردند با تمامی اندامشان به سوی او برمی‌گشتند. میان دو کتف ایشان مُهر نبوت مشهود بود، همچنانکه ایشان نگین انگشتری نبوت و آخرین پیامبر خدا بودند. از همۀ مردم بخشنده‌تر، و از همۀ مردم دلیرتر و با شهامت‌تر، و از همۀ مردم صریح‌تر و راستگوتر، و از همۀ مردم وفادارتر، و از همه متواضع‌تر، و از همه خوش محضرتر بودند. هرکس ایشان را برای نخستین بار می‌دید، هیبت ایشان بر وجود او چیره می‌گردید؟ اما هرکس با ایشان معاشرت می‌کرد، محبت ایشان در دلش جای می‌گرفت. هر که می‌خواست دربارۀ ایشان سخنی بگوید، می‌گفت: نه پیش از وی و نه پس از وی، همانند وی را ندیده‌ام»؟ [۷۸۲].

در روایتی دیگر از همو آمده است که آنحضرت جمجمه‌ای بزرگ و مفاصل و عضلاتی ورزیده و درشت داشتند، و بالا تنۀ ایشان از زیر گلو تا روی ناف، خطی پیوسته از موی داشت. هنگامی که راه می‌رفتند اندکی به جلو خم می‌شدند و سرعت می‌گرفتند، چنانکه گویی از بالا به پایین سرازیر شده‌اند!؟ [۷۸۳].

جابربن سَمُره می‌گوید: دهان آنحضرت بزرگ، چشمانشان کشیده و بادامی بود، و در عین درشتی اندام، کفل‌هایشان فربه نبود [۷۸۴].

ابوالطفیل می‌گوید: سفید و نمکین و میانه‌بالا بودند [۷۸۵].

اَنَس بن مالک می‌گوید: دستان درشت و ستبری داشتند. نیز می‌افزاید: خوش‌سیما و نمکین بودند، نه سفید و بی‌نمک، و نه بشدت گندمگون، وقتی که از دنیا رفتند، شمار موهای سفید سر و ریش آنحضرت به بیست تار موی نمی‌رسید [۷۸۶].

نیز همو می‌گوید: تنها اندک اثری از پیری روی شقیقه‌های آنحضرت مشاهده می‌شد. به روایت دیگر، در سر آنحضرت نیز چند تار موی سفید دیده می‌شد [۷۸۷].

ابوجحیفه می‌گوید: در ناحیۀ زیر لب پایین آنحضرت اندک آثاری از موی سفید مشاهده کردم [۷۸۸].

عبدالله بن بُسر می‌گوید: در ناحیۀ زیر لب پایین آنحضرت چند تار موی سفید مشاهده می‌شد [۷۸۹].

بَراء می‌گوید: آنحضرت چهارشانه بودند، فاصلۀ میان دو کتف ایشان زیاد بود. گیسوان انبوهی داشتند که روی لالۀ گوش‌هایشان را پوشانیده بود. ایشان را در حالیکه حُلّه‌ای قرمز رنگ بر تن پوشیده بودند دیدم، تا آن زمان هیچ چیز و هیچ‌کس را به آن زیبایی و نیکویی ندیده بودم [۷۹۰]. ابتدا، آنحضرت گیسوانشان را پشت سرشان می‌ریختند، زیرا دوست داشتند که موهایشان را همانند اهل کتاب بیارایند، آنگاه پس از مدتی روی سرشان فرق باز می‌کردند و گیسوانشان را به سمت راست و چپ شانه می‌کردند [۷۹۱]. نیز همو می‌گوید: آنحضرت خوشروی‌ترین و خوشخوی‌ترین مردم بودند [۷۹۲]. از او پرسیدند: آیا چهرۀ نبی‌اکرم جهمانند شمشیر برق می‌زد؟ گفت: نه، مثل ماه می‌درخشید! و به روایت دیگر، گفت: چهرۀ ایشان متمایل به گردی بود [۷۹۳].

رُبَیع دختر مُعوِّذ می‌گوید: اگر ایشان را می‌دیدید، انگار که منظرۀ طلوع خورشید را دیده‌اید»؟ [۷۹۴].

جابربن سَمُره می‌گوید: در یک شب مهتابی به دیدار آنحضرت نائل شدم. گاه به چهرۀ رسول خدا جو گاه به ماه می‌نگریستم. آنحضرت حُلّه‌ای قرمز رنگ بر دوش گرفته بودند. سرانجام، دیدم ایشان در نگاه من بسیار نیکوتر و زیباتر از ماه شب چهارده‌اند! [۷۹۵].

ابوهریره می‌گوید: هیچ‌چیز و هیچ‌کس را نیکوتر و زیباتر از رسول خدا جندیده‌ام. گویی که خورشید در آیینۀ چهرۀ ایشان می‌تابید! و هیچ‌کس را ندیده‌ام که سریع‌تر از رسول خدا جراه برود. چنان راه می‌رفتند که گویی زمین را زیر پای ایشان می‌کشند و در هم می‌نوردند! ما در پی ایشان خودمان را برای رسیدن به ایشان به زحمت می‌انداختیم، اما ایشان هرگز احساس خستگی نمی‌کردند!؟ [۷۹۶].

کعب به مالک می‌گوید: وقتی که آنحضرت شادمان می‌شدند، چهرۀ ایشان همانند پارۀ ماه می‌درخشید! [۷۹۷].

روزی نزد عایشه نشسته بودند و پای افزارشان را تعمیر می‌کردند. در آن اثنا که مشغول دوختن پای افزارشان بودند، دانه‌های عرق بر پیشانی ایشان نشست، و خطوط چهرۀ ایشان شروع به برق زدن کرد. عایشه وقتی این منظره را دید، مبهوت گردید و گفت: بخدا، اگر ابوکبیر هُذَلی شما را دیده بود، درمی‌یافت که شما سزاواتر از دیگران هستید که مصداق این سرودۀ وی قرار بگیرید:

برقت کبرق العارض الـمتهلل
وإذا نظرت إلى أسرة وجهه

و آن هنگام که به خطوط چهره‌اش نظر می‌افکنی، همانند ابر سفیدی که از کرانۀ آسمان بسوی تو می‌آید، برق می‌زند!؟ [۷۹۸].

ابوبکر، هرگاه که آنحضرت را ملاقات می‌کرد، می‌گفت:

کضوء البدر زایله الظلام
امین مصطفی بالخیر یدعو

امین و برگزیدۀ خداوند است، و همگان را به نیکی فرا می‌خواند، همانند ماه شب چهارده که تیرگی و تاریکی یکسره از آن فاصله گرفته است!؟ [۷۹۹].

عُمر نیز، هرگاه از آنحضرت یاد می‌کرد، به این شعر زهیر که دربارۀ هَرِم بن سِنان سروده است، استشهاد می‌کرد:

کنت الـمضی‌ء للیلة البدر
لو کنت من شیء سوی البشر

اگر تو از شهر و دیار دِگری جز جهان بشر می‌بودی، بی‌شک تو ماه شب چهارده و روشنایی بخش شب‌های مهتابی بودی!؟.

آنگاه، می‌گفت: رسول خدا جاین چنین بودند! [۸۰۰].

نبی‌اکرم جهرگاه خشمگین می‌شدند، چهرۀ ایشان گلگون می‌گردید، آن چنان که گویی روی گونه‌های ایشان دانه‌های انار را فشرده‌اند!؟ [۸۰۱].

جابربن سَمُره می‌گوید: ساق‌های پای آنحضرت زمخت و فربه نبود، و هیچ‌گاه خندۀ ایشان از حدّ تبسّم نمی‌گذشت، و چنان بود که هرگاه به ایشان می‌نگریستی، می‌گفتی: چشمانشان را سورمه کشیده‌اند، اما سورمه نکشیده بودند! [۸۰۲].

عمربن خطاب می‌گوید: دندان‌های ایشان از همه‌کس نیکوتر و زیباتر بود [۸۰۳].

ابن عباس می‌گوید: دندان‌های پیشین آنحضرت اندکی فاصله داشتند، وقتی سخن می‌گفتند، چنان مشاهده می‌شد که گویی از میان دندان‌های پیشین ایشان نور می‌تابد! [۸۰۴]گلو و گردن آنحضرت به قدری زیبا بود که گویی گردن مجسمه‌ای برساخته از نقرۀ صاف و شفاف بود. مژگانی پرپشت داشتند، و ریش آنحضرت انبوه بود. پیشانی بلند و فراخی داشتند. ابروان آنحضرت به هم پیوسته و در عین حال متمایز از یکدیگر بودند. بینی باریک و کشیده‌ای داشتند، و صورت آنحضرت گوشت‌آلود نبود. از زیر گلو تا ناف ایشان یک شاخه موی پرپشت کشیده شده بود، و جاهای دیگر شکم و سینۀ آنحضرت موی نداشت، اما، دست‌ها و شانه‌هایشان پرموی بود. شکم و سینۀ آنحضرت در امتداد یکدیگر بود. سینه‌ای پهن و عریض داشتند. کف دستانشان کشیده و پهن بود. مچ دستان و ساق پاهایشان کشیده و بلند بود. گودی کف پاهایشان زیادتر از حد معمول بود. درشت اندام و دارای اعضایی ورزیده بودند. هنگام راه رفتن پاهایشان را از روی زمین می‌کندند، و به جلو متمایل می‌شدند، و آرام و سریع راه می‌رفتند [۸۰۵].

اَنَس می‌گوید: حریر و دیبایی را نرم‌تر از کف دستان حضرت رسول اکرم جدر تمامی عمر لمس نکرده‌ام، هم‌چنین، هرگز بوی خوشی- یا: عطری، و به روایت دیگر: مُشک و عنبر- یا عطریات دیگر- را خوشبوی‌تر از بوی رسول خدا ج- یا: بوی خوش رسول خدا ج- استشمام نکرده‌ام!؟ [۸۰۶].

ابوجُحیفه می‌گوید: دست آنحضرت را گرفتم، و بر صورت خویش نهادم، دیدم از برف و یخ خنک‌تر و از مُشک خوشبوی‌تر است! [۸۰۷].

جابربن سَمُره از خاطرات کودکی‌اش چنین باز می‌گوید: آنحضرت با دستان مبارکشان گونه‌های مرا لمس کردند، دستانشان آنقدر خُنک بود- یا: آنقدر خوشبوی بود- که گویی همان لحظه دستانشان را از طبلۀ عطار بیرون آورده بودند [۸۰۸].

اَنَس می‌گوید: گویی دانه‌های عرق آنحضرت مرواریدهای تر بودند! اُمّ‌سلیم می‌گوید: عرق بدن آنحضرت از هر مادۀ عطری خوشبوی‌تر بود [۸۰۹].

جابر می‌گوید: نبی‌اکرم جاز هیچ گذرگاهی نمی‌گذشتند جز آنکه همه می‌فهمیدند آنحضرت از آنجا گذشته‌اند، از بوی خوش آن حضرت- یا این‌که گفته باشد: از بوی عرق بدن مبارک آن حضرت [۸۱۰].

میان دو کتف آنحضرت مُهر نبوت مشاهده می‌شد که به اندازۀ تخم کبوتر و همرنگ پوست بدنشان بود، و این برآمدگی که شبیه یک مشت بسته بود، در قسمت بالای کتف چپ آن حضرت قرار داشت، و مانند برآمدگی‌های گوشتی روی پوست بدن خال‌های متعددی داشت [۸۱۱].

[۷۸۱] زاد المعاد، ج۲، ص ۵۴. [۷۸۲] سیرة ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۰۱-۴۰۲؛ جامع الترمذی، همراه با شرح آن تحفة الاحوذی، ج ۴، ص ۳۰۳. [۷۸۳] جامع الترمذی، همانجا. [۷۸۴] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۸. [۷۸۵] همان. [۷۸۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۲. [۷۸۷] همان؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۹. [۷۸۸] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۱-۵۰۲. [۷۸۹] همان، ج ۱، ص ۵۰۲. [۷۹۰] همان. [۷۹۱] همان، ج ۱، ص ۵۰۳. [۷۹۲] همان، ج ۱، ص ۵۰۲؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۸. [۷۹۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۲؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۹. [۷۹۴] مشکاةالمصابیح،‌ ج ۲، ص ۵۱۷؛ به روایت از دارمی. [۷۹۵] ترمذی این روایت را در کتاب الشمائل آورده است (ص ۲). دارمی نیز آن را روایت کرده است (مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۱۸). [۷۹۶] جامع‌الترمذی، همراه با شرح آن تحفة الاحوذی، ج ۴، ص ۳۰۶؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۱۸. [۷۹۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۲. [۷۹۸] تهذیب تاریخ دمشق، ابن عساکر، ج ۱، ص ۳۲۵. [۷۹۹] خلاسة السیر، ص ۲۰. [۸۰۰] همان. [۸۰۱] مشکاة المصابیح، ج ۱، ص ۲۲؛ ترمذی نیز در ابواب قدر، «باب ماجاء فی التشدید فی الخوض فی القدر» این روایت را آورده است (ج ۲، ص ۳۵). [۸۰۲] جامع‌الترمذی، همراه با شرح آن، تحفة الاحوذی، ج ۴، ص ۳۰۶. [۸۰۳] صحیح مسلم، کتاب الطلاق، «باب فی الایلاء»، ج ۳، ص ۱۱۰۷، ح ۱۴۷۹. [۸۰۴] مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۱۸؛ به روایت از دارمی. [۸۰۵] خلاصة السیر، ص ۱۹-۲۰. [۸۰۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۳؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۷. [۸۰۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۲. [۸۰۸] صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۶. [۸۰۹] همان. [۸۱۰] مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۱۷، به روایت دارمی. [۸۱۱] صحیح مسلم، ‌ج ۲، ص ۲۵۹-۲۶۰.

کمالات نفسانی پیامبر

نبی‌اکرم جاز جهت شیوایی بیان و رسایی سخن از همگان متمایز بودند، و از این حیث جایگاهی والا و پایگاهی غیرقابل انکار داشتند. از سلامت طبع، اصالت سخن، قاطعیت گفتار، درستی مضامین، و دوری از تکلف برخوردار بودند. جوامع کَلِم در اختیار آنحضرت بود، و حکمت‌های بدیع به ایشان ارزانی شده بود، و به زبان‌های گوناگون رایج در جزیرة العرب آشنا بودند. با مردم هر قبیله به زبان خودشان سخن می‌گفتند، و با هر طایفه از آنان به لهجۀ خودشان گفتگو می‌کردند. بدیهه‌گویی و حاضرجوابی بادیه‌نشینان، و لفظ قلم و نطق و بیان شهرنشینان را باهم یکجا داشتند، و در کنار همۀ این‌ها از تأیید الهی و سرچشمۀ وحی نیز برخوردار بودند.

بردباری و پرحوصلگی، گذشت به هنگام قدرت، و شکیبایی در برابر دشواری‌ها، ویژگی‌هایی بودند که خداوند آنحضرت را مؤدّب به آن‌ها گردانیده بود. انسان هرچند بردبار باشد، بالاخره لغزشی از او مشاهده می‌شود، و موردی پیش می‌آید که برخوردی ناشایست از خود نشان بدهد. اما، حضرت رسول‌اکرم جهرچه بیشتر آزار می‌دیدند و اذیت می‌کشیدند، بر شکیبایی آنحضرت افزوده می‌شد، و هرچه بیشتر شاهد زیاده‌روی‌ها از سوی جاهلان بودند، بر حلم و بردباری آنحضرت می‌افزود.

عایشه می‌گوید: هیچ‌گاه رسول خدا جمیان دو کار مخیر گردانیده نشدند مگر آن‌که آسان‌ترین آندو را برمی‌گزیدند، تا جایی که گناه در کار نبود، اما، اگر پای گناه به میان می‌آمد، بیش از همه از آن می‌گریختند. برای خودشان هیچ‌گاه از کسی انتقام نگرفتند، مگر در مواردی که حریم یکی از حرمت‌های الهی دریده شده باشد که برای خدا انتقام می‌گرفتند! [۸۱۲]دیرتر از همۀ مردم به خشم می‌آمدند، و زودتر از همۀ مردم خُشنود می‌شدند.

در سخاوت و جود و کرم، آن چنان بودند که به وصف نمی‌آید. دست و دل بازی آنحضرت به گونه‌ای بود که انگار از ناداری و تهیدستی هیچ باک نداشتند. ابن عباس می‌گویند: نبی‌اکرم جاز همۀ مردم بخشنده‌تر بودند، در ماه رمضان نیز که جبرئیل بیشتر به ملاقات آنحضرت می‌آمد، بخشنده‌تر از همیشه می‌شدند. جبرئیل در ماه رمضان همه شب به دیدار آنحضرت می‌آمد و با ایشان قرآن را مرور می‌کرد. و آنوقت، رسول خدا جدر بخشش و دهش از باد وَزان که ابرهای پرباران را به این سوی و آن سوی می‌راند و از آن‌ها باران می‌بارد، بخشنده‌تر می‌شدند [۸۱۳]. جابر می‌گوید: هرگز نشد چیزی را از آن حضرت درخواست کنند، و ایشان بگویند، نه! [۸۱۴].

از نظر شجاعت و دلاوری و جنگاوری، منزلت والای پیامبرگرامی اسلام بر هیچ‌کس پوشیده نیست. از همۀ مردم شجاع‌تر بودند. در بحران‌های شدید و عرصه‌های دشوار گرفتار آمدند، قهرمانان و یکه‌تازان بارها از کنار ایشان گریختند، اما ایشان ثابت‌قدم بودند و از جای خویش تکان نمی‌خورند. همواره روی به دشمن داشتند و پشت به دشمن نمی‌کردند، و دچار تردید و تزلزل نمی‌شدند. از هر شخص شجاع و دلاوری در بعضی موارد، گریز و فرار نیز سر زده، و مواردی عقب‌نشینی از او دیده شده است، بجز شخص نبی‌اکرم ج.

علی می‌گوید: ما رزمندگان، هرگاه تنور جنگ داغ می‌شد، و خون در چشمان جنگجویان می‌افتاد، خویشتن را در پناه رسول خدا جقرار می‌دادیم، و در شرایط بحرانی، هیچ‌کس نزدیک‌تر از آنحضرت به دشمن نبود! [۸۱۵].

انس می‌گوید: شبی اهل مدینه در دل شب صدایی وحشتناک شنیدند. جماعتی در پی آن صدا به راه افتادند، در بین راه، رسول خدا جرا ملاقات کردند که داشتند از سمت آن صدا بازمی‌گشتند، و بر اسبی از آنِ ابوطلحه که عریان بود سوار بودند، و شمشیر حمایل کرده بودند، و می‌گفتند: (لم تراعوا، لم تراعوا) وحشت نکنید! وحشت نکنید! [۸۱۶].

شرم و حیای پیامبراکرم جاز همۀ مردم بیشتر بود. ابوسعید خدری می‌گوید: شرم و حیای آنحضرت از دوشیزگان زیر چادر بیشتر بود، و هرگاه از چیزی خوششان نمی‌آمد، آثار آن ناخوشایندی در چهرۀ آنحضرت مشهود می‌گردید [۸۱۷]. هیچ‌گاه نگاه‌شان را بر چهرۀ کسی نمی‌دوختند، پلک‌هایشان را پیوسته فرو می‌هشتند. نگاه‌هایشان به زمین طولانی‌تر از نگاه‌هایشان به آسمان بود. نگاه‌های آنحضرت غالباً مستقیم نبود و به نیم نگاهی اکتفا می‌فرمودند. از فرط شرم و حیا و کرامت نفس، چیزی را که خوش نداشتند مطرح نمی‌کردند. هرگز کسی را که از او کردار ناپسندی را به آنحضرت گزارش کرده بودند، نام نمی‌بردند، بلکه می‌گفتند: «ما بال أقوام یصنعون كذا» چه شده است که بعضی‌ها چنین و چنان کارها را انجام می‌دهند؟!.

آنحضرت سزاوارترین مردم به این ستایش فرزدق بود که می‌گوید:

فلا یکلم إلا حین یبتسم
یغضی حیاء ویغضی من مهابته

خود ایشان از فرط شرم و حیا چشمان خویش فروهشته نگاه می‌دارند، دیگران نیز تحت تأثیر هیبت و ابهت ایشان چشم‌هایشان را فروهشته نگاه می‌دارند! با این ترتیب، کسی جرأت نمی‌کند که با ایشان سخن بگوید، مگر هنگامی که تبسم روی لبانشان نقش می‌بندد!؟.

پیامبر بزرگ اسلام، عادل‌ترین مردم، پاکدامان‌ترین مردم، راستگوترین و صریح‌اللّهجه‌ترین مردم، و امانتدارترین مردم بود. بر این مطلب، هم نزدیکان و دوستان آنحضرت تأکید و اذعان داشتند. پیش از مبعوث شدن به پیامبری، ایشان را امین می‌نامیدند، و پیش از ظهور اسلام درعهد جاهلیت برای فصل خصومت به ایشان مراجعه می‌کردند. ترمذی از علی روایت کرده است که ابوجهل خطاب به آنحضرت می‌گفت: ما شخص شما را تکذیب نمی‌کنیم، بلکه چیزهایی را که آورده‌اید تکذیب می‌کنیم! به همین مناسبت، خداوند متعال این آیه را نازل فرمود:

﴿ فَإِنَّهُمۡ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ بِ‍َٔايَٰتِ ٱللَّهِ يَجۡحَدُونَ [الأنعام: ۳۳].

«زیرا که اینان تو را تکذیب نمی‌کنند، بلکه این ستمکاران در برابر آیات خدا انکار و جُحود می‌ورزند».

هراکلتیوس وقتی از ابوسفیان پرسید: آیا پیش از این‌که این مرد چیزهایی را که گفته است بگوید، او را به دروغگویی متهم می‌کردید؟ ابوسفیان گفت: نه! [۸۱۸].

رسول خدا جاز همه کس متواضع‌تر، و از تکبّر و نخوت از همه دورتر بودند. نمی‌گذاشتند که افراد آنچنان که پیش پای پادشاهان از جای برمی‌خیزند، پیش پای ایشان از جای برخیزند. بینوایان را سرکشی می‌کردند، و با تهیدستان نشست و برخاست داشتند، و دعوت بردگان را اجابت می‌کردند، و درمیان یارانشان همانند یکی از آنان می‌نشستند. عایشه می‌گوید: پای افزارشان را خود تعمیر می‌کردند، و جامۀ خودشان را می‌دوختند، و با دستان خودشان همانند یکی از شماها در خانۀ خودشان کار می‌کردند. فردی از افراد بشر بودند، جامۀ خودشان را وصله می‌زدند، و گوسفندشان را خود می‌دوشیدند، و کارهای شخصی خودشان را انجام می‌دادند [۸۱۹].

از همه کس، به عهد و پیمان پایبندتر و وفادارتر بودند. به صلۀ رحم بیش از همه کس می‌پرداختند. بیش از همه به مردم رأفت و شفقت و مهربانی داشتند. در معاشرت و مؤدّی آداب بودن از همه نیکوتر بودند. از همۀ مردم نرمخوی‌تر و خوش‌اخلاق‌تر، و از بداخلاقی و گرفتاری از همۀ مردم دورتر بودند. نه به صراحت و نه به کنایت دشنام نمی‌دادند، بلکه عفو و گذشت پیشه می‌کردند. نمی‌گذاشتند کسی پشت سر ایشان راه برود، و هرگز در خوراک و پوشاک برای خودشان نسبت به غلامان و کنیزانشان امتیاز قائل نمی‌شدند. به خدمتکارانشان خدمت می‌کردند، و هرگز سخنی تلخ با خدمتکارانشان نمی‌گفتند، و هیچ‌گاه بخاطر انجام دادن یا انجام ندادن کاری آنان را سرزنش نمی‌کردند. بینوایان را دوست می‌داشتند، و با آنان نشست و برخاست داشتند، و در تشییع جنازۀ آنان شرکت می‌جستند، و هرگز بینوایی را بخاطر بینوایی و ناداری کوچک نمی‌شمردند. در اثنای سفری، بنا را بر آن گذاشتند که گوسفندی را برای تهیۀ غذا تدارک کنند، یکی گفت: کشتن گوسفند با من!؟ دیگری گفت: پوست کندن گوسفند بامن؟ سومی گفت: پختن گوسفند با من!؟ آنحضرت نیز گفتند: گردآوری هیزم هم با من!؟ گفتند: ما این کار را خودمان انجام می‌‌دهیم!؟ آنحضرت فرمودند:

«قد علمت أنكم تكفونی، ولكنی أكره أن أتمیز علیكم، فإن الله یكره من عبد أن یراه متمیزاً بین أصحابه» [۸۲۰]. «می‌دانم که شما این کار را خودتان می‌توانید انجام بدهید، اما خوش ندارم که با شماها فرق داشته باشم!؟ زیرا، خداوند خوش ندارد که ببیند بنده‌اش درمیان یاران خود به گونه‌ای رفتار می‌کند که با آنان فرق داشته باشد! برخاستند و هیزم جمع کردند».

اینک، سررشتۀ سخن را به دست هند بن ابی هاله بدهیم تا رسول خدا جرا آنچنان که دیده است برای ما توصیف کند، هند ضمن گزارش مفصلی از رفتار و کردار پیامبراکرم چنین می‌گوید:

رسول خدا جهمیشه اندوهگین، و همواره در حال اندیشیدن بودند. هیچ‌گاه آسایش نداشتند، و هرگز بیهوده سخن نمی‌گفتند. سکوت‌های طولانی داشتند. سخنان خود را از آغاز تا انجام با تمامی فضای دهانشان ادا می‌کردند، و با گوشۀ دهان سخن نمی‌گفتند. سخنانشان همواره عبارت از کلمات جامع (جوامع الکلم) بود، و کلام آنحضرت قول فصل بود، نه افزونی داشت و نه کاستی. خویی معتدل داشتند، نه درشتی می‌کردند، و نه خود را خوار و خفیف می‌کردند. نعمت خدا را هرچند کوچک بود، بزرگ می‌داشتند. هیچ چیز را نکوهش نمی‌کردند. خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را نه نکوهش می‌کردند و نه ستایش. هنگامی که حق مورد تعرّض قرار می‌گرفت، هیچ‌کس یارای مقاومت در برابر خشم و غضب ایشان را نداشت تا وقتی که از آن حق پشتیبانی لازم را به عمل آورند. به خاطر خودشان هیچوقت خشم نمی‌گرفتند، و از روی سماحت، هرگز برای خویشتن انتقام نمی‌گرفتند. هرگاه می‌خواستند اشاره کنند، با تمامی کف دستشان اشاره می‌کردند، و هنگامی که می‌خواستند اظهار شگفتی کنند، دستشان را پشت و رو می‌کردند. هرگاه به خشم می‌آمدند، روی برمی‌گردانیدندا، و به روی خودشان نمی‌آورند. غالباً خندیدن آنحضرت تبسم بود، و هرگاه بسیار شادمان می‌شدند، چشمانشان را فرو می‌هشتند، و قطرات اشک شادی همچون دانه‌های باران از زیر پلک‌های آن حضرت سرازیر می‌شد.

زبانشان را جز برای اظهار آنچه به ایشان مربوط می‌شد، در کام نگاه می‌داشتند. یارانشان را با یکدیگر مأنوس می‌گردانیدند، نه آنکه آنان را از یکدیگر دور سازند. بزرگان هر قوم و قبیله‌ای را بزرگ می‌داشتند، و زمام امور مردم را به دست خودشان می‌دادند. هم‌چنین، مردم را از درگیری با آنان برحذر می‌داشتند، و خود نیز از آنان پرهیز می‌کردند، بدون آنکه بدی‌های آنان را بپوشانند.

از یارانشان دلجویی می‌کردند، و دربارۀ آنچه درمیان مردم می‌گذرد از مردم سؤال می‌کردند. کارهای نیکو را نیکو می‌دانستند و تصویب می‌کردند، و کارهای نکوهیده را نکوهیده می‌دانستند و زشت می‌شمردند. در همه کار اعتدال را پیش می‌گرفتند، و هیچ‌یک از دو جانب افراط و تفریط را نمی‌گرفتند. هیچ‌گاه از هیچ چیز غفلت نمی‌کردند، مبادا که یارانشان غفلت کنند یا خسته شوند. در همه حال آماده بودند. در ارتباط با حق، نه کوتاه می‌آمدند، و نه از آن در می‌گذشتند و نه به غیر آن عُدول می‌کردند.

کسانی که با آن حضرت حشر و نشر بیشتری داشتند، نیکان و خوبان مردم بودند. و برترین مردم نزد آنحضرت آن کسی بود که خیرخواه‌تر از دیگران باشد، و بالاترین منزلت را نزد آنحضرت آن کسانی داشتند که همدردی و همراهی بیشتری با ایشان داشتند.

بدون آن‌که ذکر خدا بگویند، نه می‌نشستند و نه برمی‌خاستند. هیچ‌گاه جایی را به خودشان اختصاص نمی‌دادند. وقتی بر عده‌ای وارد می‌شدند، در همان جاییکه در کنار آخرین نفر خالی بود می‌نشستند، و همه را به این عمل توصیه می‌فرمودند. به هریک از هم‌نشینان خویش سهمی از نگریستن و سخن گفتن خویش را اختصاص می‌دادند، تا مبادا یکی از هم‌نشینان ایشان چنان پندارد که دیگری نزد آنحضرت گرامی‌تر از او است. هرکس برای گفتگو یا مسئله‌ای آنحضرت را نشسته یا ایستاده نگاه می‌داشت، بیش از طرف مقابل شکیبایی می‌ورزیدند تا خود او انصراف حاصل کند. هرکس از ایشان حاجتی را می‌طلبیدند، جز با روا کردن حاجت وی، یا با سخنی مطبوع و مقبول، او را بازنمی‌گردانیدند. نرم‌خویی و خوش‌اخلاقی آنحضرت همۀ مردم را تحت پوشش قرار داده بود، و ایشان برای همه پدر شده بودند، و همۀ مردم از نظر حقّ و تکلیف نزد ایشان همسان و یکسان بودند، و تنها با تقوا بر دیگران امتیاز می‌یافتند. محفل و محضر ایشان محفل بردباری و حیا و خویشتن‌داری و شکیبایی و امانت‌داری بود. در محضر ایشان صداها بلند نمی‌شد. هیچ‌کس آبروی کسی را نمی‌برد، و همگی باهم براساس تقوا محبت و عطوفت می‌ورزیدند. بزرگ‌ترها را احترام می‌گذاشتند، و با کوچک‌ترها مهربان بودند، نیازمندان را پذیرایی می‌کردند و مدد می‌رسانیدند، و غریبان را جا و مکان میدادند و با آنان انس می‌گرفتند.

همواره چهره‌ای شاداب داشتند. خوش‌اخلاق و نرمخوی بودند. درشت خوی و سنگدل نبودند. سروصدا به راه نمی‌انداختند، و دشنام نمی‌دادند، و سرزنش نمی‌کردند، و ستایش نیز نمی‌کردند. اگر کردار کسی را نمی‌پسندیدند، خودشان را به بی‌خبری می‌زدند، و از او قطع امید نمی‌کردند. جان و روان خودشان را از سه چیز پرهیز می‌دادند: خودنمایی و زیاده‌گویی، و کارهایی که به ایشان مربوط نمی‌شد. مردم را نیز از سه چیز پرهیز می‌دادند: کسی را نکوهش نکنند، کسی را سرزنش نکنند، و کسی را رسوا نسازند. هیچ‌گاه سخن نمی‌گفتند، هم‌نشینان ایشان سر به زیر می‌افکندند، چنانکه گویی عقاب روی سرشان نشسته است! و همین که آنحضرت ساکت می‌شدند، آنان سخن گفتن آغاز می‌‌کردند. نزد آنحضرت با یکدیگر بگومگو به راه نمی‌انداختند. هرکس در محضر ایشان سخن می‌گفت، دیگر حاضران کاملاً سکوت می‌کردند تا از سخن گفتن فراغت یابد. هرکس نخست سخن می‌گفت، سخنگوی همۀ حاضران به حساب می‌آمد. در ارتباط با هرچیز که حاضران می‌خندیدند، آنحضرت نیز می‌خندیدند، و نسبت به هرچیز که اظهار شگفتی می‌کردند، آنحضرت نیز ابراز تعجب می‌کردند. در برابر درشتگویی اشخاص غریب صبوری می‌کردند. آنحضرت می‌گفتند: هرگاه نیازمندی را مشاهده کردید که در پی حاجت خویش است، او را به گرمی بپذیرید و حاجتش را روا کنید، و انتظار ثنا و سپاس نداشته باشید، مگر کسی که در حق وی نیکی کرده‌‌اید، خود در مقام تشکّر و قدردانی برآید [۸۲۱].

خارجه‌بن زید می‌گوید: نبی‌اکرم جوقتی می‌نشستند از همه کس باوقارتر بودند، و به هیچ‌وجه دست و پایشان را دراز نمی‌کردند. بسیار سکوت می‌کردند. تا وقتی که نیاز نبود سخنی نمی‌گفتند. از کسانی که سخنان نازیبا می‌گفتند، کناره می‌گرفتند. خندۀ آنحضرت تبسُّم بود. سخن آنحضرت قول فصل و سخن آخر بود، نه زیاد و نه کم. اصحاب ایشان هم در محضر آنحضرت به هنگام خندیدن، از روی احترام و اقتدار به ایشان، تبسُّم می‌کردند [۸۲۲].

خلاصه این‌که پیامبر بزرگ اسلام با کمالاتی ویژه و بی‌نظیر آراسته بودند. خدای ایشان آنحضرت را تربیت کرده بود و در تربیت ایشان نیکو عمل فرموده بود، تا جایی که در مقام ستایش آنحضرت، ایشان را مخاطب قرار داد و فرمود:

﴿ وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ٤ [القلم: ۴].

«و براستی که تو را خُلق و خویی خوش و بی‌نظیر است!».

این خصوصیات اخلاقی به گونه‌ای بود که جان‌ها را به ایشان نزدیک می‌کرد، و آنحضرت را محبوب دل‌ها می‌گردانید، و از ایشان پیشوا و رهبری می‌ساخت که دل‌ها همه بسوی او پر می‌کشیدند، و پس از آنهمه سرسختی و ستیزه‌جویی، آنچنان کینه‌توزی قوم و قبیلۀ آن حضرت را کاهش داد که سرانجام فوج فوج وارد دین خدا شدند.

این اخلاقیات و ویژگی‌هایی که برای حضرت رسول‌اکرم جبرشمردیم، پاره‌خط‌هایی کوتاه و نارسا در ارتباط با مظاهر کمال و صفات جمال آنحضرت است. امّا، حقیقت شمائل و خصائل ایشان، و عُمق فضائل ایشان غیرقابل درک و غیرقابل دسترسی است. باری، چه کسی می‌تواند به عُمق و حقیقت وجود بزرگ‌ترین فرد بشر در عالَم وجود برسد که به بالاترین قلّْۀ کمال دست یافته، و از نور خدای خویش روشنی برداشته، و به جایی رسیده است که اخلاق او نسخۀ عملی قرآن کریم گردیده است؟!.

اللَّهمَّ صلِّ على محمَّد وعلى آل محمَّد، کما صَلَّیتَ على إبراهیمَ وعلى آلِ إبراهیم، إنَّكَ حمیدٌ مَجید. اللَّهُمَّ بارِك على محمَّد وعلى آل محمَّد، کما بارکتَ على إبراهیم وَعلى آلِ ابراهیم، إنَّكَ حمیدٌ مَجید.

[۸۱۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۳. [۸۱۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۲ [۸۱۴] همان. [۸۱۵] نکـ: الشفا، قاضی عیاض، ج ۱، ص ۸۹؛ صاحبان صحاح و سنن نیز این مطلب را آورده‌اند. [۸۱۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۰۷؛ صحیح مسلم، ج ۲، ص ۲۵۲. [۸۱۷] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۰۴. [۸۱۸] مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۵۲۱. [۸۱۹] همان، ج ۲، ص ۵۲۰. [۸۲۰] خلاصة السّیر، ص ۲۲. [۸۲۱] نکـ: الشّفا، قاضی عیاض، ج ۱، ص ۱۲۱-۱۲۶؛ نیز نکـ: شمائل ترمذی. [۸۲۲] الشِّفا، ج ۱، ص ۱۰۷.