خلفای راشدین
در قلمرو نظم و نثر فارسی
تألیف:
فریدون سپری
بسم الله الرحمن الرحیم
در سال ۱۳۸۰ بود که در کلاسهای نثر و شعر کلاسیک فارسی مرتب با پرسشی گنگ در اذهان دانشجویان مواجه میشدم که آیا همهی دانشمندان و ادیبان و صاحب قلمان ایران زمین از اهل سنت بودهاند؟ و چرا با آمدن صفویت در ایران خشکسالی فرهنگی صورت گرفته؟ !
البته بنا به روش تدریسی که برای خود اختیار کرده بودم دانشجویان را مکلف مینمودم تا خود پس از بحث و بررسی جواب را دریابند. این پژوهشهای دانشجویان باعث شد پرده از خیانتهای بسیار ننگی برداشته شود؛ چه بسا برخی در پاورقیهای تحقیقاتشان بر کتابهای قدیم سعی کرده بودند بسیاری از شاعران و ادیبان و علما و دانشوران فارسی زبان را شیعه جلوه دهند. و چه بسا برخی ابیاتی و یا متونی از کتابها را که با طبع آنها سازگاری نداشته از باب تعصب و تنگ نظری حذف نموده بودند. و چه بسا برخی ابیاتی رکیک و زشت و یا جملاتی در نهایت فقر و افلاس بلاغت به کتابهایی که آیت ادب و بلاغتند افزوده بودند تا نشان دهند که این شاعر، یا آن نویسنده و دانشمند شیعه مذهب بوده است!!.. و چه بسا محققانی که کلمه "رافضی" ـ شیعه ـ را در پاورقی به زیدیان یمن! شرح دادهاند.
از آن روز جمع آوری کتابی در این باب ذهن مرا بخود مشغول داشته بود. ولی از آنجا که میدانستم چنین مولودی اگر چه بدنیا آید نمیتواند در سایه نظام چاپ و نشر کتاب در کشور عزیزمان چهرهی تابان خورشید را ببیند این شور و حماس من گل نمیانداخت!
تا اینکه نام کتاب "خلفای راشدین در نظم و نثر فارسی"گوشهایم را نوازش داد. و هنگامی که فهمیدم کتاب در یک جلد متوسط است دهانم از حیرت واماند که چگونه گردآورندهی کتاب توانسته بحری بیساحل را در کوزهای ناچیز جای دهد؟ !
کتاب در حقیقت زحمتی است قابل ارج ولی نه برای همیشه. بلکه تنها پله یا پیکانی است که اول راه را نشانه میرود.
امیدوارم دانش پژوهان وعاشقان علم و ادب بام این ساختمانی که استاد "فریدون سپر" زیر بنایش را نهاده، به سقف آسمان برسانند.
البته شایسته است پژوهشگران عزیز به اسباب و علل این خیانتهای علمی اشاره کرده بر فقر و فلاکت فرهنگی تشیع صفوی نیز انگشت گذارند.
تشیع صفوی مذهبی تنگ نظر و تکفیری و خونین بود که چون قارچ سمی در قرن دهم ایران زمین را بلعید، و کمر شکوه و عظمت ایران را از عرش ثریا به فرش خاک زد. و نام نامین ایران را از تاریخ جهان حذف نمود. و فارسی و ادبیات آن را زنده بگور کرد. و در سایه فقر و تنگدستی مجبور شد با تقلب در همه چیز سعی کند نام و نشان دیگران را بر شانهی خالی خود بچسپاند!..
حقد و کینه، مکر و دروغ، نیرنگ و تکفیر، دشنام و ناسزا گفتن از صفات و ویژگیهای این مذهب خرافاتی است.
لحظاتی پیش از نگاشتن این سطور در ترجمهی عربی کتاب "مثنوی معنوی" مولانای روم به عنوان: "جواهر الآثار فی ترجمة مثنوی خداوندگار " اثر شاعر عراقی عبدالعزیز صاحب الجواهر ورق میزدم که بناگاه چشمم به این بیت سرشار از حقد و کینه افتاد:
فی الحدیث جاء خال المؤمنین
من هو الكافر حقا و الیقین!!
دست دراز کرده مثنوی را از کتابخانهام برگرفتم تا بیت مولانا را توتیای چشمانم کنم. مولانا میفرمایند:
در خبر آمد که خال مؤمنان
بود اندر قصر خود خفته شبان
و این شاعر صفوی کینهتوز تکفیری دایی و خال مؤمنان در تعبیر مولانا را به "کافر حقا و یقینا" تفسیر کرده است!!..
متأسفانه اینگونه تحریفات و تجاوزها پس از قرن دهم در کتابهای فارسی به کثرت صورت گرفته است.
چون کتاب استاد سپری جایگاه خود را در کتابخانهی فارسی نوین آنچنان که شایسته آن است نیافته، خواستم با عرضهی مجدد کتاب در زنده نگه داشتن کتاب و پیام آن سهیم باشم. احیانا در ثنایای کتاب اشتباهاتی املائی یا تایپی مشاهده شد که آنها را تصحیح نمودم. شاید برخی از روایات و احادیث وارده در کتاب از نظر معیارهای علم حدیث ضعیف و یا احیانا نادرست هم باشند، ولی در حقیقت آنها بیانگر محبت و عشق و علاقهی نویسندگان به بزرگان دین و تربیت یافتگان مدرسهی خاتم المرسلین و رسول هدایتاند، و وجود آنها نمادی است از رواج این روایات در جامعهی آن روز ایران زمین که چون سایر جهان اسلام بر مذهب اهل سنت بوده است، و همانطور که میدانید احادیثی که صحیح نیست و ضعیف میباشد نسبت آن به رسول اللهص جایز نمیباشد و استدلال به آن اعتباری ندارد و ما تا جایی که امکان داشت احکام آن احادیث را بیان کردهایم.
در مواردی که احیانا با گرداورندهی کتاب اختلاف سلیقهای پیش آمده، یا دیدهام که نقطهای را روشنتر کنم در پاورقی بدان اشاره کرده با (ب) که رمز "بازخوان" باشد بدان اشاره کردهام.
این گوهر کمیاب و این «بحر در کوزه» را از جانب گرداورندهی آن به اهل علم و ادب تقدیم میدارم تا شاید عقلها را به اندیشیدن وادارد، و عظمت و شکوه نیاکان موحد و خداپرستمان را بار دگر در ایران زمین پاک از بدعت و خرافات و مردهپرستی شاهد گردیم.
د. علیرضا حسنزاده
خداوند تبارک و تعالی را سپاس میگویم که به این بندۀ ناچیز توانی بخشید تا در قلمرو نظم و نثر فارسی به کنکاش و جستجو بپردازد و از گنجهای پر دُرّ و مروارید فرهنگ ایران زمین، گوهرهای فروزانی را برگزیند، و به مشتاقان ادب و هنر تقدیم نماید.
عِقدهایی [۱]گرانبها که قرنها و زمانها بر گردن میهن جلوهگری میکردند و رهگذران اعصار و قرون گاهگاهی به آنها مینگریستند و از درخشندگیهای خیره کنندهشان تاب خیره شدن را نداشتند و زمانی بدون توجه به آنهمه تَلَألُؤ راه خویش را میگرفتند، و قصۀ گنجینه ارزشمند ما چنین بود!
گاه گاه نیز سخن شناسان سره یاب، در گلستان نظم و نثر، گلها و ریاحین خوشبو را میچیدند و مشامشان را عطر آگین میکردند.
این گوهرهای تابان و گلها و شکوفهها و ریاحین، نوشتهها و اشعاری هستند که در بوستان ادب و فرهنگ ایرانی، در دواوین شعرا، در تذکرهها، در تواریخ و در کتابها و آثار ادبی و عرفانی منظوم و منثور در بیان شخصیّت والای خلفای راشدینشنوشته یا سروده شدهاند.
عظمت کار در حدّی است که هرگاه شاعر یا نویسندهای خواسته است که ممدوحش را بستاید و یا او را به صفات نیکو ترغیب کند، او را به صدق ابوبکر، عدل عُمَر، حلم و شرم عثمان، علم و پرهیزگاری علیسستوده است. و آنگاه که از ناهنجاریها و بیعدالتیها خسته شده است با دعا و ناله و زاری بانگ بر میآورد که خدایا:
یا علیی در صف مردان فرست
یا عُمَری در ره شیطان فرست
[۲]
روح متلاطم و حقیقت جو، در لابلای نفع طلبیها و افزون خواهیها به میان میآید و برای دسترسی به هدف خود، در قالب مدح، ممدوح را چنین میستاید:
مانند علی سرخ غضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نه از آل عبایی
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهود سان نجنبد
[۳]
ممدوح گرچه فریدون نژاد و از تبار شاهان است اما نیرو و شجاعت علی را دارد، و باید حیدروار با شمشیری به بُرندگی ذوالفقار بر دشمن بتازد تا از تقدیر شرّ چرخ آسمان جلوگیری کند.
غور در آثار منظوم و منثور، ما را به این حقیقت میرساند که حق هرچند تلخ باشد، در وجدان آدمی نفوذ فراوانی را داراست، و بیداری ذهن آگاه در توجیه مبانی فکری ما را به نحوی ژرف اندیشی ماورایی میکشاند، و حقایق را در پشت دیوار حس ملموس میسازد.
مرا بوبکـر تقی را گـو ببیــن
شـد ز صدیقی امیر المحشــرین
اندر این نشأت نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
[۴]
آنگونه که مولوی از نشأت دنیا، صدیق را در مییابد تا در نشأت آخرت تصدیق ماورایی کند، و از هم و غم ناداوریها، و اغماضها آزاد گردد.
کلام شاعر و نویسنده، در این نوع آثار، معاملهای نیست، هرچند در راه معامله دنیا، و کش و قوسهای مقام طلبیها، و مدایحی برای ارضای حاکمان به وجود آمده باشد او میخواهد، سخن را به فلان مقام تقدیم کند، تا به هدفی برسد و ستودن مفاخر را پیش میکشد که محمود است و پسندیده و تذکاری است از وارستگان نمونه چنانکه رشیدالدین وطواط وقتی فتوحات و جنگهای علاءالدین اتسز را میستاید تسلط او را عُمَر گونه میشمارد، و شکی نیست که این جنگها و خونریزیها، همه برای خاموش کردن آتش افزون طلبی و قدرت مداری است اما، شاعر در باطن، این هجوم ناجوانمردانه را نمیپذیرد و با زیرکی ویژهای ممدوح را به عدالت تشویق میکند گرچه در بیشتر موارد شاهان و حاکمان، سخن شنو نبودهاند:
در فتوح بلاد بد کیشان
ملک او چون خلافت عُمَرست
[۵]
همین شاعر، شهاب الدین صابر ممدوحش را به داشتن علم علی و شرم عثمان توصیف میکند، گرچه مشبَّه به اجلی از مشبَّه است و فاصله این دو رکن تشبیه از زمین تا به ثُریا است.
زهی در فطرت تو علم حیدر
زهی، در طینت تو شرم عثمان.
[۶]
روح آدمی از معرفت و معنویت سیراب میشود، زرق و برقها، تکاثرها، و لذت طلبیها، مانعی برای رسیدن او به مدارج معنوی است، گریزهای ادباء و شاعران به هنگام ستایش ممدوح نمونهای از بیدار باش روح و روان آدمی است که درد را بگونهای دیگر تسکین میدهند، و بر زخم خطرناک سرطانی ستایش شدگان، مرهمی موقتی مینهند، و قصۀ تاریخ ادب و فرهنگ ما چنین است که، اگر ستمگران مدح شدند، با این مدحها مردند، ولی تاریخ، صفات ممدوحان حقیقی را هیچ وقت فراموش نکرده است.
اگر زورگویی به عُمَر تشبیه میشود و خود در ناز و نعمت و تکاثر و ریخت و پاشها میزید، تاریخ زندگی عُمَر از پس قرنها فریاد میزند که چهارده پینه بر ردای خلیفه مسلمین بوده است و عُمَر شدن آسان نیست.
تا به روز عدل دار الحکمة از تأثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عُمَر معمور باد
[۷]
در چنین حالتی، عشق نیز محکی دارد، و دکانداران مسند نشین و داعیان صدر طلب شایستگی رسیدن به مدارج عالیه آن را نخواهند داشت.
جامی از قافله سالار ره عشق ترا
بپرسند که آن کیست؟ علی گوی، علی
عشق، برازندۀ وسوسهگران سود طلب، بالانشینان فرصت جو، و قاطعان طریق و منهج معرفت نیست، هرکه باشی تا از خود نبری و به معبود نپیوندی، پیوندی اتصال به مثبتها و اعراض سیستماتیکی از منفیها، در خور ورود به خلوتخانه عشق نیستی و قافله سالار این حرکت و اتصال علی است.
مدار سیر و صیرورت، دل است، دلی که طور وجود و غار ثور قلب عارف میباشد اگر ابوبکر در غار، درد نیش مار را میپذیرد، و انعکاس آن قطره اشکی است که بر گونۀ مظهر رسالت میچکد و از خواب بیدارش میکند. دل نیز غاری است که یار میجوید، صدیق صفت باش تا در غار دل سکونت گزینی آنچنانکه پیر خردمند شاه نعمت الله میگوید:
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به غار دل روم و یار غار خود باشم
[۸]
یار غار، در قلمرو اندیشه سید ما، شهسوار پادشاه عشق و آیینه دار آینه معنا است.
دل بُوَد آیینه، او آیینه دار
آینه آیینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گر چو سید یار غاری بایدش
[۹]
آنگاه که دل را از غیر حق پاک کنی خلوتگاه یار غار خواهد شد.
خانه دل که رُفتهایم از غیر
خلوت یار غار میبینم
در فرازی دیگر بادهای خشم و آز و شهوت، درخت وجود بند بازان سود طلب و معماران کاخ نفسانی را درهم میشکند و از بیخ میکند.
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
[۱۰]
این طوفانها و تندبادها نمیتوانند کوه معنویت علی را کوچکترین حرکتی دهند و این همان اتصال ذره به صحرا است.
کوهم و هستی من، بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست.
آنانکه عقل سودجو را به غلامیِ عشق ریا سوز درآورده و بر درگاه حضرت محبوب و معبود دل دادهاند، از هرچه و هرکه آنها را از این مرکز دور کند روی گردانند، محوری باید تادل از آن انرژی و نیرو بگیرد و با شتابی فراوان به گرد معبد دوست طواف نماید.
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
[۱۱]
بخشش ابوبکر، پلی است برای رسیدن به فیض دیدار یار که نیروی محرک آن عشق است عقل بازاری و معاملهگر نمیتواند در مقام رویارویی با عشق مصلحت شکن، در آید زیرا از طرفی خرد آمیخته با تعلقات دنیوی، نیروی پیکار را به بهای محافظه کاری از دست داده است و از جهتی نیروی شرکت دراین مصاف، باید خیلی کاراتر و مؤثرتر باشد که فاقد آنست چنانکه مولوی میگوید:
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو، پوست.
اگر دل را از قید و بندهای مادی و وسوسههای نفسانی پاک کنیم، صلاحیت حرکت در مسیر معرفت را خواهیم داشت، اخلاقیات و ارزشهای معنوی زمانی در خدمت دل قرار گیرند، قراردادهای بادکنکی و توخالی و بند و بستهای سودزای عاقبت سوز، یکی پس از دیگری کعبه دل را رها میکنند و بتهای هوی و هوس و خشم و حسد و کینه و غرور... مانند لات و منات و عزی و هبل سرنگون میشوند و حَرم قلب برای جذب انوار الهی آماده میگردد.
در این حرکت روحی، غیر خدا از دل رخت بر میبندد و انسان صاحبدل و وارسته هر کاری را که انجام میدهد برای رضایت خداوند است و علی در مرحله ضبط نفس و توجه به عوالم معنوی چنان به عالم معنا مینگرد که پهلوانی را که به صورت آن بزرگوار آب دهان میاندازد، میبخشد و در آن فضای ملکوتی، دفاع از شخصیت خود را کنار میزند:
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزالش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افگندی؟ مرا بگذاشتی؟
[۱۲]
بزرگان و پیکارگران حقیقی هرگز از داوریها و اندیشههای دیگران درباره خود، هراسی ندارند، زیرا حقیقت در بحث و انتقاد آشکار میشود و در تبادل افکار و نظرات مختلف است که چهره حق و حقیقت از پشت پردههای ابهام روی مینماید.
داستان حیات معقول چنین است که در این نوع بینش، فضای معنوی در سیطره ارزشهای کاذبانه و ساختگی و نفع زا نیست، و آدمی سبکبار و آزاد در فضایی دور از تشخصهای اسارت آفرین به انسان و ارزشهای والا و ضد خویشتن پرستی و خود فریبی میاندیشد و تابلوی معنویت زندگی پارسا گرایانه را در افکار خویش مجَسَّم میکند و از حیات شفاف و عشق به حرکت به سوی کمال مطلوب راه درمییابد.
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بیغبار کند
ز انتظار رسول: تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
[۱۳]
تبدیل شدن آهن به ذوالفقار و نطفه به جنین و جنین به انسان زیبا چهره، استعارهای از نوعی حرکت از قوت به فعل و نقصان به کمال است که در سلوک معرفت، گذشتن از وادیها و بیابانهای خطرناک نفسانی را تضمین میکند بگونهای که معیارها تکاملی میباشند و پایانشان آغازی است بر استمرار وجود.
در این نگرش فاصلهها در هدف از بین میروند و تعدد و کثرتها به اتحاد میگرایند و نایزن در یکی نی میدمد و اختلافها و تضادها به وحدت آهنگ لبهای نیزن میانجامد.
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
اما چو بگفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
زیرا که دّوی باشد غاری من و غاری تو
[۱۴]
معیار صاحبدل، کوکبه دنیا و تجمل و زرق و برق امارت و فرمانروایی نیست، یعنی وظایف، نقطههای روشن بر خط اتصالی حیاتند که در چهار چوب شخصیت منفی بندبازان سلطهجو و ریاکاران قدرت طلب نمیگنجد آنچنانکه عُمَرساز گروهی میپرسد که: اگر در بعضی امور رخصتی جایز شمرم با من چگونه رفتار میکنید؟ یکی از حاضرین میگوید: مانند تیر کج تو را راست میکنیم [۱۵].
حاکمیت و نظام سلطه تنها به قدرتش میاندیشد و هر نغمۀ آزادیخواهی را که از حلقوم برآید در گلو خفه میکند و به احدی اجازۀ انتقاد و اظهار نظر نمیدهد و خود را برتر از هرچیز و هر کسی و به اصطلاح پاسدار نظام قانون و ارزش میشمارد در حالیکه با اسارت افکار انسانها جامعه تسلیم میسازد و عُمَر گرچه تازیانه به دست میگیرد و تعزیر میکند و کیفر میدهد اما نفسها به راحتی از نای در میآیند و مردم در فضای باز استنشاق میکنند. طبری نقل میکند که: «و چنین روایت کنند که وی گفتند: اگر شبانی را بر لب رود] دجله [و فرات گوسپندی هلاک شود من بترسم که خدایﻷاز من بپرسد و گوید چرا] او را نگاه نداشتی». و همین عُمَر فاتح و کشور گشا وقتی وارد شهر ایله؛ دروازه شام، میشود بزرگترین فرمان تاریخ عدالت را صادر میکند که: «هرکس که درم دارد زاد و علفه از بازار بخرد. و هرکس که درم ندارد از بیت المال بستاند و بخرد و هیچ زحمت مردم ندهند تا خدایﻷ مرا بدین عقوبت نکند که از شما به مردم رنجی رسد و گوید تو خواستی که بزرگی کنی و...!!».
اسلام اینچنین فرمانده و خلیفهای بار میآورد که هدفش آزادی و حریت انسان از زنجیرهای اسارتآفرین بیخدایی و ستمگری است و اغلب مدعیان سلطه گر نظامهای بشری آدمیان را به زیر سلطه خود در میآورند و آزادگی را به بهای ارزان میفروشند.
سنایی غزنوی عارف سوخته دل و سالک بلند آوازه، دره و تازیانه عُمَر و ذوالفقار و شمشیر علی را در ایجاد جامعه توحیدی آزاد یکسان میداند:
یا چون عُمَر به دُرَّه جهان قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
[۱۶]
در قصیدۀ «نکوهش اصحاب قال» تازیانه و دوال کیفر عُمَر را، دولت مینامد و میگوید: عُمَرها فراوانند ولی سخت کوشان ستم ستیز نایابند:
دولتی بود آن دوالی کش عُمَر در کف گرفت
ورنه عُمَر هست بسیاری نمیبینم دوال
[۱۷]
عُمَر بدعت شکن و پیکارگر ضد ارزش است و در هوایی استنشاق میکند که نای معنایش تاب تحمل آلودگیها را ندارد. و فضای شریعت را با حد و تعزیر از هر نوع آلایش پاک میکند اگر چه مخاطب او پسرش باشد.
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل اوگفتی رسول
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنـت خواند عُمَر را نبی یک بار وبس
بو حنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار
[۱۸]
آوازۀ شرم و حیای عثمانسدر فضای تاریخ اسلام طنین انداز است و پارسائیش به او اجازه نداد که در برابر آشوبگران از خود دفاع کند.
پارسایی کو که در محراب و مصحف بیگناه
تا زغوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
[۱۹]
به فرمان این خلیفه بود که قرآن مجید به صورت کنونی درآمد و از تعدد قرائتها و کثرت لهجهها چشم پوشی شد و به یک قرائت اکتفا گردید.
بدین جمعی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جوئی بگو کو شرم عثمانی
[۲۰]
کسانیکه از پرتو قرآن خواجگی و فرمانروایی میجویند و دل به آیات جانبخش آن نمیسپارند، نمیتوانند داعیان و قرآن خوانان حقیقی باشند.
ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو؟
دیده روشن ز دین و سینه بیدار کو؟
[۲۱]
اسلام میخواهد که جامعه مسلمانان را از تکاثر و توجه به قید و بندهای اسارتبار آزاد کند و از اشاعه فرهنگ جاهلیت و افراط و تفریط نجات دهد و حاکمیت نظام بردگی تقلید و پیروی کورکورانه مادی گرایانه را به تعاون و تشریک مساعی و احسان و خدمتگذاری نسبت به دیگران تبدیل نماید، غزالی درباره ساده پوشی چنین میگوید:
«علیسگفت: خدای تعالی عهد فرو گرفت بر أئمۀ هدی که جامه ایشان کمترین مردمان بُوَد تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دلشکسته نشود» [۲۲].
در چنین مکتبی بلال حبشی سیاه رنگ و برده، از ننگ بردگی آزاد میشود و یار و یاور پیامبر و یارانش میگردد و ثروت ابوبکر و عثمان و عبدالرحمن بن عوفشدر خدمت اسلام قرار میگیرد و نظام ارزشی تقوی ملاک برتری میشود و کاخهای اشرافیت و سیستم طبقاتی ناموزون درهم میریزد بگونهای خلیفه مسلمانان عُمَر بن خطابسچنان ساده و بیپیرایه میزیَد که چهارده پینه و رقعه بر جامه دارد! و تمام رسوم ظاهری تشریفات و دور شو کور شوها را رها میکند و در عمل از حداقل معشیت استفاده مینماید و به نیازمندان و کم دستان نشان میدهد که اسلام ماورای قراردادهای اشرافی ضد اصالت روحی انسان است. هنگامی که در راه شام قصری را میبیند که با گچ و آجر ساخته شده است تکبیری میزند و میگوید: گمان نمیکردم که شخصی در میان این امت زندگی کند که به شیوه اشرافیت هامان و فرعون خانه بسازد [۲۳].
این ساده زیستن به معنی گسستن قید و بندهای دست و پا گیر و مسخ ارتباطات و اخلاق و رفتار اشرافیت، چنان شخصیتی انقلابی و انسانی به عُمَر میبخشد که سفیر روم در برابر بیپیرایگی و عظمت روحی او زانو میزند و آنچنان تحت تأثیر آزاد منشی و ساده زیستن خلیفه مسلمانان قرار میگیرد که میگوید: «حکم کردی و داد دادی لاجرم ایمن و خوش نشستهای و مَلِک ما حکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت» [۲۴].
تاریخ هرگز این عظمت را فراموش نمیکند که سفیر به دنبال قصر خلافت عمر میگردد و قصری نمییابد و به او میگویند: عُمَر در درختستانی در سایۀ درخت خرمایی خوابیده است. مولانای بلخ مانند نقاش ماهری جریان را چنین میآراید:
زیر خرما بن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین، سایۀ خدا
آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عُمَر را دید و در لرز او فتاد
هیبتی ز آن خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
[۲۵]
و سفیر با خود چنین سخن میگوید:
رفتهام در بیشۀ شیر و پلنگ
روی من زیشــان نگردانیــد، رنـــگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کار، زار
بس که خوردم بس زدم زخمِ گران
دل قویتـــر بــودهام از دیگـــــران
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
[۲۶]
در این موضوع ارتباط نماینده امپراطوری روم شرقی با خلیفه مسلمانان از نوع رابطه دیپلماسی و سیاسی نیست بلکه تلاقی و برخورد دو نوع فکر سلطه گر و ضد سلطه است که مبانی حقوقی و قوانین بسیاری از تمدنهای به ظاهر طلایی و درخشان را زیر سؤال میبرد.
در ادبیات، همۀ اشیا، ارزش ویژهای دارند و سنگ، کوه، درخت، گیاه، گل، آهن و هرچه که در حوزه اندیشه شاعر یا نویسنده قرار میگیرد با توجه به سودی که برای آدمی داراست ارزیابی میگردد و هویت و موقعیت مخصوصی مییابد: «ذوالفقار» یکی از بهترین سوژههاست که سنبلی است برای قدرت برتر منهای نیرنگها و ناجوانمردیها.
آنجا که سراسر ادبیات شکوهمند اسلامی با تمام وسعتی که دارد، فضایی است برای جولان ضربههای مردانۀ صاحب ذوالفقار، اگر شمشیر پادشاهان و زورگویان قدرت مدار، وسیلهای است برای قلع و قمع دشمنان و بریدن گلوهای آزاد مردان ستم ستیز و به زیر سلطه در آوردن توده محروم و به سیاهچال انداختن صاحبدلان رنجبر و مبارزان عدالت طلب، شمشیر علی پاسدار حرمت آزادگی و شرف و عدالت انسانی است، و شاعران و نویسندگان به ناچار ممدوحشان را به ذوالفقار تشبیه کردهاند، مسعود سعد سلمان شاعر نامدار این چنین، میسراید:
تو حیدری نبردی و در صف کارزار
اندر کف تو خنجر تو ذوالفقار باد
کان به خیبر قبضۀ حیدر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
[۲۷]
سعدی شاعر و نویسنده نا آرام، در قصیدهای رسا و بلیغ شجاعت، بخشش، جوانمردی، جود، نماز و عظمت روحی علی را چنین میستاید:
زور آزمای قلعه خیبر که بند او
در یکدیگر شکست به بازوی لا فَتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهان سوز در وَغا
دیباچه مروت و سلطان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا
[۲۸]
قاعدۀ تاجداران و زورمداران فرهنگ سلطه بر این است که، میکشند و به بند میکشند تا در سایه قدرت حکومت، چند صباحی در ناز و نعمت زندگی کنند و از ارزشها و فضائل اخلاقی به ضد ارزش و هواهای نفسانی میگرایند و این قصه درد و رنج انسان است. علی چنان از بند نفسانیات و خزعبلات حیات مادی رسته است که شمشیر و نمازش دو ستون خانه وجودند، وجودی که یک سر آن به شمشیر آزادگی و سر دیگر به زهد و عبادت و کمالات معنوی، پیوند دارد.
پادشاهان و فرمانروایان حکومت میکنند و ثروت میاندوزند، و اینها، حلقههای اتصالی زنجیر زورمداری است که توده مردم را رعیت مینامند و خود را وارثان گنجهای پیشینیان و چه بخششهای بیحساب و ریخت و پاشها!! و ابوبکر به هنگام مرگ وصیت مینماید که هرچه از من بماند به بیت المال باز برید.
طبری میگوید: «چون بمرد، همه به بیت المال باز بردند تا چادر که بر او افگنده بود» [۲۹]. و کفنش را از ردای کهنهاش تهیه کردند. و سفارش میکند که «مرا یکی ازار و یکی ردای کهنه کفن کنید از بهر آنکه جامۀ نو زندگان را باید که اندر او عبادت کنند، و کفن مردم از بهر خاک باید، اگر کهنه باشد شاید» [۳۰].
آنچه که ما را به حقیقت نزدیک میکند، ارتباط زندگی انسانها و سخنهایشان است آدمی در توجیه مبادی اعتقادی و تبیین و تعلیل فلسفه وجودی جهان بینی و ایده ئولوژی به یک سلسله مباحث نظری متوسل میشود که در میدان عمل و جلوه دادن شخصیت حقیقی، از ارزشها دور میگردد، و هویت کاذبانه و شخصیت نامتعادل نفع گرای مصلحت اندیش پیدا میکند. عُمَرسمردی را دید که سر در پیش افگنده یعنی که؛ من پارسایم، گفت: ای خداوند! گردن کژ راست باز کن خشوع اندر دل بُوَد نه اندر گردن» [۳۱].
تا درون آدمی از قید و بندهای سودجوی دنیوی پاک نشود، قلب آمادگی پذیرش انوار معرفت الهی را پیدا نمیکند. معاذ بن جبلسصحابی معروف نقل میکند که پیامبرص فرموده است که: اندک ریا شرک است.
اصولاً، لب با ذکر خدا و دل با یاد غیر حق، بر خلاف توحید ابراهیمی است. وارستگان دریای یکتا پرستی کوشیدهاند که خود را از هر شائبهای که آنان را از مسیر معنویت منحرف میسازد دور نمایند تا بتوانند به کشتی نجات دست یابند و به ساحل معرفت و سلوک برسند. غزالی در کیمیای سعادت، عبادت عاشقانه علی ابن ابی طالب را چنین توصیف میکند.
«علیسچون در نماز خواستی شد، لرزه بر وی افتادی، و گونه بر وی بگشتی، و گفتی آمد وقت امانتیکه بر هفت آسمان و زمین عرضه کردند و ایشان طاقت آن نداشتند» [۳۲].
اینچنین عبادت، اتصال به انوار فیض الهی و قرار گرفتن در مدار عبودیت و گسستن زنجیرهای شرک و پرستش غیر توحیدی است.
امروزه آنچه جوامع اسلامی را به نوعی انحطاط اخلاقی و رفتاری کشانده، فرهنگ ریاکاری است که قرآن مجید به شدت با آن مبارزه میکند. سجاده نشینی که زهد ظاهری را وسیلهای برای معروف شدن میداند و در درون، بیمار شهوت خود پرستی و در آشکار، مدعی سلوک و معرفت است چگونه میتواند به عالم معنوی آشنا شود و دل را از گرد و غبار تزویرها و خود فریبیها پاک نماید. مؤمن در برابر خداوند و اجرای احکام الهی تسلیم است و هیچگاه خود را بازیچه امیال و آرزوهای شیطانی قرار نمیدهد و در صورت سهو و اشتباه و خطا از کجرویها، سهوها و خطاهایش توبه مینماید و پل گناهان و نافرمانیها را خراب میکند. و در چنین حرکتی روح و قلب از کینه و حقد و... دور میشود. انتقامها و پیکارهای عقیدتی هم باید خالصانه و دور از هر نوع شرک و ریا و خود محوری و کینه توزی باشند چنانکه سنایی غزنوی تابلوی نبرد معنوی و مبارزه در راه خداوند را چنین نقاشی مینماید:
جعفر طیّار باید تا به علّییّن پرد
حیدر کرّار باید تا ز دشمن کین کشد
[۳۳]
شعرا و عرفای ما ملاک برتری انسانها و فلسفه حیات بشری را در پرهیزگاری و اتصال قلب به منبع محبت و لطف الهی میدانند و اگر عبادت و پرستش سالک را از خود پرستی و خویشتن نگری نرهاند و تابلوی حیات برزخی و ناتوانی هنگام مرگ را برایش نیاراید و حقایق پشت دیوار حسّ و عالم ما وراء را به گونهای هنرمندانه مجسّم نکند، رهرو معرفت به بیراهه خواهد رفت و نقطههای اتصالی زمان را در پیوند حیات مرگ درک نخواهد کرد. سعدی خورشید فروزان ادب و فرهنگ فارسی در این زمینه چنین نور افشانی مینماید:
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرۀ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطّابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوّت عدیل سهرابی
ور میسّر شود که سنگ سیاه
زّر صامت کنی به قُلّابی
ملک الموت را به حیله و فن
نتوانی که دست برتابی
[۳۴]
سعدی ماهرانه نقطههای حیات تاریک و روشن را رنگ آمیزی میکند و با فصاحت و بلاغتی شگفت انگیز پردههای اوهام و تخیلات را بالا میزند و حقایق را در تجسم شخصیت عثمان و نیروی عدالت عمر و ثروت قارون و قدرت و توان سهراب یل، آشکار مینماید و سرانجام همه را اسارت در برابر مرگ میشمارد، مرگی که گروهی در کامش ناتوان و ذلیلند و جماعتی بر فراز جهانهای مادی به سوی عالم معنا پرواز میکنند و از زنجیرهای تعلقات دنیا آزاد میگردند.
عطار نیشاوری، پیکار با نفس و رسیدن به مدارج معنوی را وهبی و فیضی میداند نه طلبی و کسبی گرچه کسب در افاضۀ معنا، بیاثر نیست و در منطق الطیر، ابوبکر صدّیق را اینگونه میستاید:
هرچِ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینه صدیق ریخت
لا جرم تا بود ازو تحقیق ریخت
[۳۵]
آنچه که در صفحات قبل آمده، نتیجه عاقلانه و میل شدیدی است که نویسنده با خلوص نیت و تمایل قلبی به مطالعۀ آثار و کتابها و دیوانهای شاعران، نویسندگان، مؤرّخان، عارفان و دانشمندان مسلمان دارد و کوشیده است که در این منابع و مآخذ گرانبها مطالب و اشعاری را که دربارۀ خلفای راشدینشآمده است گردآوری و با شرح و توضیح در اختیار مشتاقان و فرهیختگان قرار دهد. البته پیدا کردن منابع و آثار دست اول کار آسانی نبود ولی با عنایت الهی این خواسته انجام شد و اینک نظر خوانندگان گرامی را به نکات زیر معطوف میدارد:
۱- هدف نویسنده از انتخاب موضوع کتاب علاقۀ شدیدی است که نسبت به بسط عدالت و نصفت و بیان خصلتهای ویژۀ اخلاقی و ملکات فاضلۀ انسانی وارستگان جهان معرفت و پیش کسوتان تاریخ اسلام و بشریت دارد، و در نقل اشعار و عبارات هیچگونه دخل و تصرفی صورت نگرفته است تا تعهد و رسالت نویسندگی محفوظ گردد.
۲- سخن دربارۀ خلفاء و توضیح خصلتهای آنها، سبب برتری هیچکدام بر دیگری نیست زیرا نویسنده در این اثر خواسته است که آثار مربوطه را گردآوری کند و مطالب در خور توجه و دقت نظر را توضیح دهد، و تعصب و جانبداری را نسبت به شخصیت خاصی رها کند و خلفاء را چهار نور در چهار جهت و چهار گوهر در یک دریا میداند.
۳- نویسنده با تمام وجود به وحدت اسلامی و رفع اختلاف گروهها و دستههای مختلف مذهبی اعتقاد دارد و تشتّت و چند دستگی و تفرقه را بر خلاف مسیر دینی و معرفت الهی میشمارد و قلم و بیان هر اندیشمندی را که از یکپارچگی امت اسلامی دفاع کند عزیز و گرامی میدارد.
۴- آنچه در کتاب آمده است نقل و گلچینی از آثار و مآخذ زبان فارسی ادباء، شعراء، نویسندگان و عارفان ایرانی و اسلام است. و اگر از منابع عربی و زبانهای دیگری استفاده میشد مثنوی هفتاد من کاغذ میگردید. و در میان آثار فارسی نیز به منظورجلوگیری از اطالۀ کلام و خسته نکردن خوانندگان مقدار اندکی از ابیات و نوشتهها انتخاب گردیده است.
۵- در انتخاب کتابها سعی شده است که آثاری از مؤرخان و نویسندگان و شاعران و عارفان طراز اول و صاحب نظر مانند: تاریخ طبری، کشف المحجوب هجویری، کیمیای سعادت غزالی، رساله قشیریه، اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، عوارف المعارف ترجمه ابو منصور عبدالمؤمن اصفهانی، مناقب الصوفیة، فیه ما فیه، منطق الطیر، تذکرة الأولیاء، مفتاح النجاة، انیس التائبین، رَوحُ الأرواح و کلیات و دواوین شاعرانی مانند، فردوسی طوسی، سنایی غزنوی، عطار نیشابوری، خاقانی شروانی، مسعود سعد سلمان، جلال الدین مولوی، رشید الدین وطواط، شاه نعمت الله ولی و عبدالرحمن جامی و غیره، استفاده شود.
در خاتمه از عنایتها و محبتهای بیدریغ دوستان فاضل و ارجمندم آقایان هادی طبیبی و غلام رضا ابکایی که صادقانه کتابخانه شخصی خود را در اختیار اینجانب گذاشتند تا از کتابهای کمیاب و مآخذ استفاده نمایم کمال سپاسگذاری و امتنان را دارم.
و آخر دعوانا أن الحمدُ لله ربّ العالمین.
۲۶ /۱۰/ ۱۳۷۶
فریدون سپری
[۱] عقد: گردنبند. [۲] دیوان نظامی گنجهای. چون علی رمزی است از مردانگی و شجاعت. و عمر شخصیتی است که در احادیث متعدد پیامبر از او به فاروق ـ جدا سازنده حق از باطل ـ نامبرده است. و در گفتار پیامبر اکرمص است که شیطان را جرأت قدم نهادن در راهی که عمر میپیماید نیست! و نظامی بانگ بر میآورد که عمری در ره شیطان فرست تا آنها را تار و مار کند. (ب) [۳] دیوان خاقانی شروانی. [۴] مثنوی معنوی- دفتر ششم. [۵] دیوان رشید الدین وطواط. [۶] دیوان رشید الدین وطواط. [۷] دیوان سنایی غزنوی. [۸] دیوان شاه نعمت الله ولی [۹] دیوان شاه نعمت الله ولی. [۱۰] مثنوی معنوی. [۱۱] مثنوی معنوی- دفتر دوم. [۱۲] مثنوی معنوی - دفتر اول. [۱۳] دیوان کبیر - غزلیات شمس. [۱۴] دیوان کبیر - غزلیات شمس مولوی. [۱۵] عوارف المعارف شیخ شهاب الدین سهروردی- ترجمه ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی. [۱۶] دیوان سنایی غزنوی. [۱۷] دیوان سنایی غزنوی. دوال: تازیانه از چرم حیوانات. (ب) [۱۸] دیوان شیخ فریدالدین عطار- قصاید. [۱۹] دیوان شیخ فرید الدین عطار- قصاید. [۲۰] دیوان شیخ فرید الدین عطار- قصاید. [۲۱] کیمیای سعادت امام محمد غزالی. [۲۲] کیمیای سعادت امام محمد غزالی. یعنی: چون کمترین مردمان بود. (ب) [۲۳] سلک السلوک ضیاء الدین نخشبی. [۲۴] اسرار التوحید محمد منور در شرح کرامات شیخ ابوسعید ابو الخیر. [۲۵] مثنوی معنوی - دفتر اول. [۲۶] مثنوی معنوی - دفتر اول. [۲۷] دیوان مسعود سعد سلمان. [۲۸] کلیات شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی - قصاید. [۲۹] تاریخ نامه طبری: محمد بن جریر طبری به تصحیح محمد روشن. [۳۰] تاریخ نامه طبری: محمد بن جریر طبری به تصحیح محمد روشن. [۳۱] کیمیای سعادت امام محمد غزالی. [۳۲] کیمیای سعاد امام محمد عزالی. [۳۳] دیوان سنایی غزنوی - قصاید. [۳۴] کلیات - بوستان. [۳۵] منطق الطیر/۲۳- ۲۴.
الف- محمد بن جریر طبری
ب- حکیم ابوالقاسم فردوسی
ج- شیخ ابواسحاق کازرونی
د- ابوسعید ابوالخیر
هـ- ابوالقاسم قشیری
و- الهجویری الغزنوی
ز- امام محمد غزالی
ابوجعفر محمّد بن جریر بن کثیر بن غالب، تاریخ نگار و مفسّر و فقیه و محدّث ایرانی قرن سوم هجری یکی از نوابغ روزگار و جهان اسلام است که به علّت وسعت نظر و دانش و آگاهی زیاد مرتبۀ والایی دارد. طبری دارای تألیفاتی است مانند: «کتاب الذیل والمذیل»، «کتابُ تفسیر القرآن ومعانیه» و «کتاب التاریخ».
دو اثر از تألیفهای محمُد بن جریر طبری در میان آثار او اعتبار و ارزشی به تمام دارد: تفسیر قرآن او، و تاریخ او.
تاریخ طبری از معتبرترین و نامدارترین تاریخهای عمومی جهان و اسلام است که از جهت جامعیّت و درستی و اتقان همواره مورد نقل و استناد و استفاده و اقتباس تاریخ نگاران و دانشمندان بوده است [۳۶].
اصل تاریخ طبری به نام «تاریخ الأُمَمِ والملوك» بوده که ابوعلی محمّد بن محمّد بلعمی به دستور امیر منصور بن نوح سامانی آن را از عربی به زبان فارسی برگردانده است.
در این کتاب به تفصیل در باره خلفای راشدین سخن گفته شده است و نوشتهها و مطالب آن از قدیمیترین و مستندترین اسناد تاریخ اسلام میباشد:
[۳۶] تاریخ نامه طبری از کهن ترین متون فارسی (بخش چاپ ناشده) گردانیده منسوب به بلعمی به تصحیح و تحشیه محمّد روشن مجلد اول، چاپ اول چاپ سوم نشر البرز- ص ۱۰.
هنگامی که پیامبرصدر کودکی با عمویش ابوطالب به شام رفت و بُحَیرای راهب به ابوطالب گفت: آگاه باش یا اباطالب که این بهترین همه خلق است به روی زمین، برو او پیامبر خدای است» [۳۷]. در آن هنگام ابوبکر صدّیق نیز همراه آنان بود. «و نخستین سفر او آن بود، و ابوبکر صدّیق با ایشان ببود اندر آن راه» [۳۸].
بعید به نظر نمیرسد که ابوبکر از جریان بُحیرا آگاه شده باشد و همین آگاهی، در ایمان آوردنش به پیامبر سهم بسزائی دارد.
[۳۷] منبع مذکور/۲۱،۲۰. [۳۸] منبع مذکور/۲۱،۲۰.
طبری در بارۀ اسلام آوردن ابوبکرسشرح کاملی داده است که پیش از رسالت، پیامبر با ابوبکر دوست بود و هنگامی که ابوبکر در خانه کعبه مینشست محمّدص و گروهی از مردم پیش او میآمدند و از او میخواستند که آنان را راهنمایی کند. روزی به محمّدص میگوید: چرا بتها را پرستش نمیکنی؟ آن انسان والا پاسخ میدهد که؛ بتهایی را که با دست خود میسازیم چگونه بپرستیم، این سخن در ابوبکر بسیار تأثیر گذاشت و او را به فکر کردن وادار نمود و زمانیکه جبرئیل امین در غار حراء آیات مبارک سوره عَلَق [۳۹]را بر حضرت محمّدص وحی کرد و خدیجه و علی به اسلام گرویدند، پیغمبر تصمیم گرفت که ابوبکر را به اسلام دعوت کند:
«پس پیغمبرص از خانه بیرون آمد که به خانۀ ابوبکر رود، و ابوبکر از در بیرون آمد که به خانه پیامبر آید. و هردو به راه اندر هم رسیدند و یکدیگر را بپرسیدند. پیغامبرص گفت: من به خانۀ تو میآمدم به سگالشی [۴۰].
ابوبکر گفت: من نیز بر این عزم بیرون آمدم که به خانه تو آیم. پیغمبر گفت: تو به چه کار همی آمدی؟ ابوبکر آن حال بگفت. پیغامبر گفت: یک فریشته دِی [۴۱]به نزدیک من آمد و مرا از خدایﻷ پیغام آورد و گفت: مردمان را به خدای خوان تا بگروند و مرا به خدایی پرستند و به پیغمبری تو مُقّر آیند. و این بت پرستیدن دست باز دارند و من آمدم تا با تو مشورت کنم تا که را خوانم و این سخن با که گویم؟ ابوبکر گفت: نخست مرا خوان که من دوش بدین تدبیر اندر بودم، و امروز پیش تو بدین کار همی آمدم، و مرا با تو جز این سخن نیست، پیغمبر شاد شد و هم آنجا دین بر او عرضه کرد، و ابوبکر بگروید. و پیامبرص به مسلمانی هیچکس آن شادی نکرد که به مسلمانی ابوبکر.
ابوعُبَیده در کتاب «غریب الحدیث» از پیامبرص روایت کرده است که گفت: هیچکس را اسلام بر وی عرضه نکردم إلا که در آن اندیشهای کرد مگر ابوبکر که وی بیاندیشه مسلمان شد به رغبت» [۴۲].
به گفته طبری، عثمان بن عفّان، عبدالرحمن بن عوف، زیَبر عَوّام، طلحة بن عُبیدالله و سعد بن ابی وقّاصشبه دعوت ابوبکر مسلمان شدند [۴۳].
[۳۹] ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِی خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣﴾[العلق: ۱-۳]. [۴۰] چاره جویی،اندیشه کردن، مشورت. [۴۱] روز گذشته، دیروز. [۴۲] تاریخ نامه طبری/ محمّد بن جریر طبری/۳۸-۳۹. [۴۳] منبع مذکور/۳۹.
در غزوه بدر الکُبری که اسیران مشرکان را به حضور پیامبرص آوردند پیامبر، در باره آنان و غنائم جنگی با اصحاب مشورت کرد. عمربنخطّابسگفت: یا رسولالله! نظر من ایناست که، اسیرها را بکشیم؛ حمزه، عبّاس، و علی عقیل را بکشد تا دیگران آنان را نکشند و کینه و اختلاف پیش نیاید. عبّاس (عموی پیامبر) که اسیر بود به عمر گفت: «یا عُمَر! قَطَعْتَ الرََّحِمَ قَطَعَ اللهُ رَحِمَكَ»ای عمر، قطع رحم کردی خداوند ترا قطع رحم کند، و پیامبرص، آن تدبیر را نپسندید. و عبدالله بن رواحه از مبارزان انصار گفت: «یا رسولالله، غنائم و اسیران را در آتش بسوزانید تا از آنها اثری نماند». پیامبرص این نظر را نپذیرفت. و گفت: «چه تدبیر میکنید؟ » ابوبکر گفت: «یا رسولَالله، اینان عموها و عموزادگان و خویشان تو و ما هستند و خداوند ما را بر ایشان پیروز کرد؛ باید به آنان رحم کنیم و چون دارا و ثروتمند هستند آنها را مال و نقدینهای عوض کنیم هم آزاد میشوند و هم مشکل مالی ما مسلمانان حلّ خواهد شد»، پیامبرص این تدبیر را پسندید و تبسّم کرد و گفت:
«یا ابوبکر، مَثَل عُمَر چنان است که مثل جبرئیل÷، هرکجا عقوبت و بلا بُوَد از خدای تعالی حق تعالی او را فرستد، چنانکه قوم لوط و قوم فرعون، و مَثَل تو از فرشتگان چون میکائیل است که هرکجا خدای تعالی رحمت خواهد، او را فرستد. باران او آورد، و رحمت بر قوم یونس او آورد و عذاب بگردانید و یونس را از شکم ماهی بیرون آورد....
پس پیامبرص گفت: هردو نیک گفتند. اکنون صبر کنیم تا خدای تعالی چه فرماید: پس خدای تعالی هم در آن مجلس آیت فرستاد. قولهُ تعالی ﴿مَا كَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ یُثۡخِنَ فِی ٱلۡأَرۡضِۚ تُرِیدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡیَا وَٱللَّهُ یُرِیدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَٱللَّهُ عَزِیزٌ حَكِیمٞ٦٧﴾[الأنفال: ۶۷] [۴۴].
«هیچ پیامبرى را نرسد که اسیرانى داشته باشد تا آنکه در زمین کشتار بسیار کند، [شما] متاع دنیا را مىخواهید. و خداوند [مصلحت] آخرت را مىخواهد. و خداوند پیروزمند فرزانه است».
[۴۴] تاریخ نامه طبری / ۱۳۷.
پیامبر بزرگوار به هنگام بیماری (مرض الموت) به ابوبکر میگوید که: به مسجد رود و برای مسلمانان نماز بخواند و به نیابت او امامت کند «چون هنگام نماز بود عایشهلرا گفت: مردمان گرد آمدند و مرا همی چشم دارند که نماز کنم، و من نتوانم همی شدن. بوبکر را بفرمای تا مردمان را نماز کند. عایشهلگفت: ای پیغمبر خدای، بوبکر مردی تنگ دل است و چون بر جای تو بیستد خویشتن نتواند داشتن، و گریستن آیدش، کس دیگر را فرمای. پیغمبرص سه بار این بگفت که: بوبکر را بفرمای تا مردمان را نماز کند. و عایشهلهر باری همچنین بگفتی تا آنگه که پیغمبرص چنین گفت که: شما بودید که برادرم را؛ یوسف، از راه بخواستید بردن. بفرمای تا نماز کند. بوبکر را بفرمود، و هر چنج نماز بوبکر کردی» [۴۵].
[۴۵] منبع مذکور/۳۲۳.
«من این کار بدان پذیرفتم خواستم که خلاف و داوری و خون ریختن و شمشیر زخم نَبُود. و من امروز یکی از شما ام، و از من گاه صواب آید و گاه خطا، چون صواب آید؛ خدای را شکر کنید، و چون خطا کنم؛ مرا راه نمایید و دست گیرید و از آن خطا آگاه کنید. و تا من به طاعت خدای در باشم مرا طاعت دارید. و چون از او روی بتابم مرا طاعت مدارید. و شما از بیعت من بحل اید. و اکنون بروید و کار پیغمبر گیرید که او مرده است تا حقّ او بگزاریم به شستن و نماز کردن و به گور کردن. و بوبکر از منبر فرود آمد و به خانه پیغمبر شد تا او را بشوید و به گور کند با جمعی از یاران» [۴۶].
[۴۶] منبع مذکور/۳۴۵.
خطبۀ ابوبکر در برابر جیش اُسامه بن زید برای نبرد با روم نمایانگر روح آزاد منشی و عدالت و بلند نظری و سعۀ صدر ابوبکر و مسلمانان صدر اوّل اسلام است.
«ای مردمان، نخستین چیزی که شما را وصیّت میکنم آن است که، فرمان برید آن را که بر شما امیر است و خیانت مکنید و از غنیمت مدزدید و چون ظفر بیابید زن و کودک خرد را مکشید و ویرانی مکنید و درخت برومند مبرید، و چهارپایان را مکشید مگر آنکه بخرید. و به شام اندر راهباناناند ترسا [۴۷]آنکه ایشان به صومعه اندراند و آنجا اندر همی ترسایی کنند از خلق بریده، و با خلق حرب نکنند و کس را نیازارند، ایشان را میازارید و کس را از ایشان مکشید». چون بوبکر وصیّت تمام کرد اُسامه گفت: «ای خلیفۀ رسول خدای، عمر بن الخطّاب را بفرمای تا با ما برود تا مرا از او یاری بُوَد. بوبکر بفرمودش تا زیر عَلَم او برفت و با به لشکر شد» [۴۸].
در جریان اسامه چند نکتۀ مهم جلوهگر است که برای همۀ زمامداران و فرمانروایان درس بزرگی میباشد؛
اوّل: با وجود اینکه اسامه جوان کم سن و سالی است عُمَر حاضر میشود که در رکاب او بجنگد و فرماندهیش را بپذیرد.
دوم: در خطبۀ خلیفه، آزادی نسبت به عقاید دینی و احترام رهبانان مسیحی کاملاً نمایان است. و روح متعالی خلیفه، سربازان مسلمان را از کشتن غیر نظامیان و خردسالان حتی حیوانات باز میدارد.
سوم: اسلام از غارت و پایمال کردن حقوق مردم و بریدن و سوختن درختان و مزارع بیزار است.
[۴۷] زاهدان مسیحی. [۴۸] منبع مذکور/ ۳۵۱.
«و اندر این مدّت خلیفتی هشت هزار درهم هزینه کرده بود از بیت المال. چون بمرد، وصیّت کرد که هرچه از من بماند همه به بیت المال باز برید تا بستر که بر آن خفتهام، چون بمرد، همه به بیت المال باز بردند تا چادر که بر او افگنده بود. چون بمرد از او سه پسر و سه زن و سه دختر بماند. و چون عمرسبنشست هیچکس را از ایشان چیز نداد» [۴۹].
و بوبکر وصیّت کرده بود که مرا زن من بشوید (اسماء بنت عُمَیس)، و پسرم عبدالرحمن آب بر من بریزد، بجز این دو تن نخواهم که مرا کس بیند، و فرمود که: مرا یکی ازار و یکی ردای کهنه کفن کنید از بهر جامه نو زندگان را باید که اندر او عبادت کنند. و کفن مرده را از بهر خاک باید، اگر کهنه باشد شاید...».
[۴۹] منبع مذکور/۴۲۱.
عمر خطابسپس از فتح بیت المقدس و مصر تصمیم گرفت که غنائم و اخماس را بگونه عادلانهای میان مسلمانان تقسیم کند، گروهی به او گفتند:
«نیکو گفتی و لیکن نخستین خویشتن را ده. عمر گفت: ندهم که نخست آن کس را دهم که خدای عزّو جّل او را فضل کرده است، یعنی اهل بیت پیغمبر را [۵۰]. عمر دیوان محاسبات تشکیل داد و به ترتیب اولویت به شیوه زیر عمل نمود:
۱- گروه بنی هاشم.
۲- رزمندگان غزوۀ بدر.
۳- هرکس که بعد از بدریان مسلمان شده است از زمان پیامبرص تا خلافت ابوبکر.
۴- همه سواران و پیادگانی که از مدینه به شام رفته بودند.
هریک را به اندازه جهد و کار سهمی داد از دو هزار درم تا پانصد درم و برای هر زنی که از بیت رسول خدا مانده بود پانصد درم مقرّر کرد و سهم خود را به اندازۀ نیاز در حدّاقل، معین نمود. و هر سال به جامۀ زمستانی و تابستانی و یک شتر که با آن حج میکرد و اسبی که بر آن مینشست بسنده کردی [۵۱].
[۵۰] منبع مذکور/۴۶۲. [۵۱] منبع مذکور/۴۶۳
زمانیکه فرستاده «ساریة» سردار اسلام خبر پیروزی مسلمانان را در ایران برای عُمَرسآورد، خلیفه او را نشناخت و فرشی بافته از لیف را که بر آن مینشست در زیر او نهاد و خود بر زمین نشست و ام کلثوم؛ زنش که دختر علی بن ابی طالبسبود کمی نان جوین با قدری روغن زیتون و نمک را آورد و عُمَر به او گفت: «چیزی نپختی؟ گفتا چه پزم که مرا جامه نیست که اندر پوشم. و جامۀ ام کلثوم دریده بود. عمرسبا او مزاح کرد و گفت: ترا جامه چه باید. ترا آن بس که دختر علی بن ابی طالب باشی و زن عمر بن الخطّاب و فاطمه ترا مادر بُوَد و جدّت پیغمبر خدای بُوَد. پس رسول را گفت که بسم الله. بخور که اگر ام کلثوم از ما خشنود بودی کار طعام ما بهتر از این بودی. پس چون نان بخوردند. آن مرد دانست که عُمَرساو نشناسد. گفتا: یا امیرالمؤمنین. من رسول ساریهام به خبر فتح و غنیمت و خمس. عمرسگفتا: الحمد لله، و روی نهاد و از هر چیزی او را همی پرسید. آن سفط [۵۲]او را بنمود با گوهر. عمرسگفتا: این را هم با ساریه برو او را بگوی این همه به میان مسلمانان قسمت کن که با تو حرب کردند که ایشان حق ترند بدین از من» [۵۳].
[۵۲] سَفَط: سید، صندوقچه، جعبه - یعنی یک صندوق گوهر را به خلیفه داد. [۵۳] منبع مذکور/۵۴۵.
عمر بن خطاب خود و غلام و شترش به سوی شام میرود، به این صورت که در شهر اَیله مردم منتظر آمدن او بودند در حالیکه خلیفه بر شتری سوار بود و غلامش از پی شتر، و پالان اشتر غلام دریده بود و آنِ عمر درست بود «به در اَیله برسید دانست که همی مردمان پیش او آیند، خواست او را نشناسند بر اشتر غلام بر نشست و اشتر خویش غلام را داد. و خود بر اشتر غلام تنها برفت بشتاب از پیش چون بر درِ شهر رسید مردمان شهر پیش آمدند و او را از عمر خبر پرسیدند و گفتند: امیر المؤمنین کجا است؟ «گفتا: هُوَ أمامَكماو گفتی اینک رسید» [۵۴].
مقصود خلیفه از این کار، درسی است که در طول تاریخ پر نشیب و فراز اسلام به زمامداران فرصت طلب و مقام دوست میدهد.
آری عمرسبدون نگهبان و محافظ و ناشناخته چون غلامی وارد شهر میشود و از تشریفات و همه شیوههای استکبار و اتراف دوری مینماید. و بالآخره مردم فهمیدند که امیرالمومنین و اصحاب و لشکر رسیدند. عمرساز خانه بیرون آمد و نگذاشت که مردم به شهر اندر فرود آیند تا زحمت شهریان نَبُوَد و گفت: «هرکس که درم دارد زاد و علفه از بازار بخرد. و هرکس که درم ندارد از بیت المال بستاند و بخرد و هیچ زحمت مردم ندهند تا خدایﻷ مرا بدان عقوبت نکند که از شما بر مردم رنجی رسد و گوید: تو خواستی که بزرگی کنی و... کردی تا مردم را زیان و زحمت رسد، و از آنجا به شام شد و به هر شهری که برسید همچنان کرد و به هر جای از عدل خویش پیدا کرد» [۵۵].
[۵۴] منبع مذکور/۴۸۳. [۵۵] منبع مذکور/۴۸۳.
عمرساز زمانیکه به اسلام گروید با تمام وجود به این دین الهی خدمت کرد. و تاریخ عدل و نصفت [۵۶]برتر از عدالت و نصفت او نمیشناسد:
و چنین روایت کنند که وی گفتی: «اگر شبانی را بر لب رود دجله و فرات گوسپندی هلاک شود من بترسم که خدایﻷ از من بپرسد و گوید: چرا او را نگاه نداشتی؟ » و روایت کنند از او که: دیدیم به گرمای گرم اِزاری [۵۷]بر میان بسته و بر دشت، اشتران صدقات را قطران [۵۸]همی مالید به دست خویش کنی، گفتا: زیرا که خدایﻷ نگاهبان این مرا کرده است و فردا آنجا از من بپرسند. آن مرد گفت: روزی چنین گرم؟ گفتا: گرمای روز قیامت از این سخت تر خواهد بود، چون اینجا گرمای ریاضت و مجاهدت بکشند آنجا بدان گرما گرفتار نشوند [۵۹]. ذکر سیرت و رفتار عمرسدر این مختصر نمیگنجد و ما به این حدّ بسنده میکنیم.
[۵۶] نصفت: داد. انصاف. عدل . [۵۷] اِزار: لُنگ - فوطه - شلوار. [۵۸] قطران: مادۀ روغنی شکل و سیاه رنگ که از برخی درختان مانند صنوبر و عرعر میچکد، قطران زغال سنگ در معالجه داء الصدف و اگزما بکار میرود. [۵۹] منبع مذکور/۵۶۴.
در دورۀ خلافت عثمان بن عفّان، ابوذر غفاری از صحابۀ رسول خدا را با معاویهساختلاف افتاد و معاویه نامهای به خلیفه نوشت و از ابوذر گله کرد و گفت: «اگر با وی صحبت توانی کردن واِلّا او را اشتری ده و دستوری ده تا او را بکشم. عثمان جواب داد که ترسم که تو از آن کسها باشی که فتنه بر این امّت برانگیزی، ترا با ابوذر کاری نیست نفقه ده تا به مدینه باز آید. معاویه، بوذر را گفت: امیر المؤمنین ترا همی خواند. او را شتر و نفقه داد نستد [۶۰]و پیاده برفت و از شام و به مدینه آمد».
بوذر در مدینه به خدمت خلیفه آمد و کعب الأحبار هم در مجلس بود، عثمانسبه بوذر گفت، من نمیتوانم که مسلمانان را وادار کنم که صدقه بدهند، بوذر گفت: این بر تو واجب است زیرا از پیامبرص شنیدم که فرمود: «اُمِرتُ بِمَکارمِ الأخلاقِ»و این مکارم اخلاقی توجه کردن به تهیدستان و صدقه دادن به آنها است. کعب گفت: در تمام کتابها و دینها آمده است که هرکس فریضۀ خدا را انجام دهد چیز دیگری بر او واجب نیست. بوذر خشمگین شد با عصایش ضربهای بر سر کعب زد و سرش را شکست. کعب برخاست و از خلیفه تقاضای قصاص کرد، عثمانساز او خواست که ابوذر را ببخشد و کعب او را بخشید.
عثمانس، بوذر را پند داد و گفت: لختی این زبان کوتاه کن و با مردمان احتمال کن. بوذر گفت: مرا دستوری ده تا از میان مردمان بیرون شوم که من با مردمان این زمانه زندگانی نتوانم کردن. عثمانسگفت: کجا خواهی؟ گفت: به رَبَذه شوم که پیغمبرص مرا گفت: بوذر تنها زید و تنها میرد، و او روز قیامت تنها از گور برخیزد. بوذر برفت و به رَبَذه شد، و عثمانساو را لختی اشتر داد و گوسفند داد. او به رَبَذه اندر همی بود، منزلی است اندر بادیه» [۶۱].
[۶۰] نستد: نگرفت. [۶۱] منبع مذکور / ۵۸۷.
در سیرت علی بن ابی طالبس، امیرالمؤمنین آمده است که آن بزرگوار هیچگاه در برابر بت سجده نکرد و این عظمت مختص به اوست، «صبور بر رنجها، سخی، مبارز، هرگز هزیمت نرفت، عالم و زاهد، و هرگز با خدای تعالی شرک نیاورد و بت نپرستید و خمر نخورد و دروغ بر زبان وی نرفت و جز راست نگفتی» [۶۲].
خطبهها و فرمانها و دستورهایش نموداری از عالیترین هدیههای الهی است که بر قلب مبارکش الهام شده است.
[۶۲] منبع مذکور/ ۶۷۶.
علی در کودکی و هفت سالگی به پیامبر ایمان آورد و دریچۀ فیض و محبت الهی را در قلبش باز کرد:
«پس علی بن ابی طالبسدرآمد، و هفت ساله بود، و پیغمبر را دید و خدیجه که سجود همی کردند و پیش ایشان اندر چیزی نبود. علی گفت: یا محمّد؛ این سجود که را همی کنی و چیست که این همی کنی؟ گفت: خدای آسمان و زمین را میپرستم و من پیغامبر اویم. جبرئیل مرا فرمود که: خدای را پرستم و مردمان را بدو خوانم. و اگر تو به من بگروی، از کافری برهی و از بت پرستیدن. علی گفت: بروم از بوطالب پدرم باز پرسم که بیفرمان او من کاری نتوانم کردن. و بیرون شد. پیغامبر گفت: یا علی! این سجود ما پنهان دار و جز بوطالب را کس آگاه مکن. علی چون به در سرای رسید باز گشت و گفت: یا محمّد! خدای تعالی مرا بیافرید و با بوطالب سگالش نکرد، مرا نیز به دین خدای و پرستش او سگالش به بوطالب هم نباید کردن. این دین که ترا فرمودند بر من عرضه کن. پیغمبرص دین بر او عرضه کرد. و علی بن ابی طالب قبول کرد و نماز پیشین [۶۳]پیغامبر بکرد. و آن سخنان پنهان داشتند و جبرئیل بازگشت» [۶۴].
[۶۳] نماز پیشین: نماز ظهر. [۶۴] منبع مذکور/۳۵- ۳۶.
کُنیۀ بوتراب، افتخاری است برای علی و همۀ علی صفتان تاریخ: «و اندر این غزو ذاتُ العُشیره [۶۵]بود که پیامبرص طلب علی بن ابی طالب کرد و نیافت. و او از دیه بیرون شده بود و به زیر خرمابُنان خفت. پیغمبرص خود به طلب او شد و او را یافت به زیر خرمابُنان خفته و جامه از وی باز شده و تن او به خاک اندر رفته. پیغامبرص آواز کرد و گفت: قُم یا أبا تُراب [۶۶]. و این بوتراب بر علی بماند، و او بدین فخر کردی و دوست داشتی که کسی او را بدین کنیت خواندی. پس عمّار یاسر گفت: با علی من خفته بودم هم اندر آن خاک، آواز پیامبر را شنیدم، بیدار شدم پیامبر را دیدم که علی را بیدار میکرد. و علی برخاست و پیش او بیستاد. و پیغمبر به ردای خویش سر و روی علی پاک همی کرد و میسترد و میگفت: یا علی، اندر دو جهان بدبخت تر از آن کس نیست که ترا دشمن دارد و ترا کشد و بر سرت زخم زند تا این ریش تو از خون سرت خشک شود» [۶۷].
سیرۀ پیامبراسلام و خلفای راشدین در تاریخ طبری، نموداری از زندگانی ابر مردهای نظام الهی است که با تمام نیرو و امکانات میکوشند انسان را از خود محوری نجات دهند و او را به ملکات فاضله اخلاقی و دستورات الهی آشنا سازند.
علی، به هنگام ضربت عبدالرحمن بن ملجم، به فرزندان و یارانش دستور میدهد که از همان شیری که به او میدهند به قاتلش نیز بنوشانند، سبحانالله از این همه عبقریت و شکوه و آزادگی!
[۶۵] منزلی نزدیک مدینه بوده است. [۶۶] ای بوتراب (پدر خاک) برخیز. [۶۷] منبع مذکور/۹۷.
حکیم ابوالقاسم منصور بن حسن فردوسی طوسی، یکی از درخشانترین شاعران حماسه سرای ایران در قرن چهارم هجری است که به حق میتوان گفت: در تمام تاریخ پر نشیب و فراز این سرزمین شاعر آزادۀ میهن دوستی چون او ظهور نکرده است.
حکیم طوس در «ستایش پیغمبر و یارانش» اینچنین از خلفای راشدین سخن به میان میآورد:
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری بیایَدت جست
اگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم بُوی مستمند
به گفتارِ پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مِه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عُمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان، گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن قول پیغمبر است
[۶۸].
استاد دکتر ذبیح الله صفا دربارۀ مذهب و عقیدۀ فردوسی میگوید:
«چنانکه از ابیات منقول و نیز از آنچه فردوسی در آغاز شاهنامه آورده است، بر میآید شاعر ما مردی شیعی مذهب، و در اصول عقاید نزدیک به طریقۀ معتزله [۶۹]بوده است. [۷۰]
بنابر آنچه نظامی عروضی نیز گفته بیت ذیل بر اعتزال او دلالت میکند:
به بینندگان آفریننده
را نبینی مرجان دو بیننده را
و با آنکه شاعر در ابیات ذیل نام خلفای ثلاث را پیش از علیسذکر کرده:
که خورشید بعد از رسولان مِه
نتابید بر کس ز بوبکر به
[۷۱]
عُمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان، گزین
خداوند شرم و خداوند دین
ولی چون در مدح و نعت علی بن ابی طالب بیش از دیگران مبالغه کرده و نیز در دو بیت ذیل به صراحت به تشیّع خود اعتراف نموده است:
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد وصّی و نبی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و آیین و راه منست
و این اعترافات او را ابیات متعددی از هجو نامه نیز کاملاً تأیید نموده است، پس بنابراین مقدّمات حکم اوّلی ما در اینکه فردوسی شیعی و نزدیک به طریقۀ معتزله بود ثابت میشود» [۷۲].
گرچه پاسخ به نظر استاد در این جا موردی ندارد ولی نظر خوانندگان گرامی را به چند نکته زیر معطوف مینماید.
[۶۸] شاهنامه فردوسی از روی چاپ و ولّرسن پس از مقابله چاپ تور نرماکان و ژول مول و ضبط نسخه بدلها در حواشی - به توسّط سعید نفیسی - کتابخانه و مطبعه بروخیم - طهران ۱۳۱۴- جلد اول. اما این حدیث: «أنا مدینة العلم وعلی بابها». [۶۹] معتزله - پیروان واصل بن عطا که در برابر محدثین و اشاعره ایستادند و از زمان بنی امیه به بعد قرنها بر افکار مردم غالب بودند از جمله به عدل و صفات الهی عین ذات است، و منزلة بین منزلتین، اعتقاد داشتند. [۷۰] با کمال تأسف باید اعتراف کنم که تاریخ بسیاری از شخصیتهای برجستهی کتابخانهی فارسی و بخصوص ادیبان ایران زمین مورد تحریف قرار گرفته است. و در حقیقت زبان و ادبیات فارسی همزمان با روی کار آمدن دولت صفویه شیعه و تنگ نظری و مذهب پرستیشان زنده بگور شد! برخی از کوته آستینان متعصب نیز برای پر کردن این جای خالی با بیرحمی دست به تاریخ دراز کرده، بسیاری از شخصیتهای طراز اول کتابخانهی فارسی را شیعه قلمداد نمودند. که فردوسی طوسی (فردی که سنی مذهب بودن او واضحتر از آن است که بتوان او را به دیگر مذهبی نسبت داد) از جملهی آنان است. البته آنچه دست این افتراگویان را باز نگه داشته این است که احوال زندگی فردوسی همواره در هالهای از ابهام بوده است و هر آنچه در مورد زندگی او بیان شده زائیده اوهام و خیالات میباشد. بقول استاد مجتبی مینوی: حقیقت مطلب این است که از احوال و سرگذشت شخصی او (فردوسی) مطلب حقیقی معتبر بسیار کمی بدست ما رسیده، ولی در باب او مقدار زیادی قصه و افسانه در کتب مندرج است که آنها را بکلی (یا تقریبا بکلی) ندیده باید گرفت… (فردوسی و شعر او). و باید گفت که بسیاری از محققین با انصاف شیعه نیز شیعی بودن فردوسی را صراحتاً رد کردهاند چنانکه: دکتر جعفری لنگرودی در کتاب (راز بقای ایران در سخن فردوسی) معتقد است که فردوسی شیعه مذهب نیست اما اعتقاد مفرط به اهل بیت دارد. (روزنامه اعتماد ۲۶/۲/۸۵) و نیز محمد علی اسلامی ندوش در کتاب "چهار سخنگوی وجدان ایران" مینویسد: درباره مذهب فردوسی بحث زیادی صورت گرفته است او را منسوب به شیعه دوازده امامی، زیدی و سرانجام هفت امامی دانستهاند که هیچ یک دلیل متقنی به همراه ندارد. این بحث نشأت گرفته از ابیات آغازین شاهنامه است که به نظر میرسد که در آنها دست برد زیادی راه یافته است از مجموعه شاهنامه چنین برمیآید که فردوسی برفراز فرقهها حرکت میکرده. (چهار سخنگوی وجدان ایران - محمد علی اسلام ندوش) اما در مورد اشعاری که فردوسی در وصف سیدنا علی کرم الله وجهه سروده است باید گفت: سرودن این اشعار هم دلیلی دیگر برسنی مذهب بودن فردوسی است. زیرا اهلسنت و الجماعة محبت آل رسول را از واجبات میشمارند و تا به حال هیچ سنی مذهبی دیده به جهان نگشوده مگر اینکه محبت آل و اصحاب رسول گرامی اسلام در خون و گوشت او عجین بوده است. (ب) [۷۱] فردوسی در این شعر معتقد است بعد از پیامبران؛ ابوبکر صدیق رضیاللهعنه بهترین و بافضیلت ترین انسانها است، حال آنکه هیچ شیعهیی (حتی زیدیه که در بسیاری از عقاید و احکام با اهلسنت موافق است) چنین اعتقادی ندارند. و این دلیلی است بر سنی بودن او. (ب) [۷۲] تاریخ ادبیات در ایران جلد اول - دکتر ذبیح الله صفا - مؤسسه انتشارات امیر کبیر /۴۸۷.
در بیتی که نظامی عروضی به استناد آن به اعتزال فردوسی اشاره میکند، با کمی دقّت متوجه میشویم که معنای آن چیز دیگر است و صد در صد بر معتزله بودن او دلالت ندارد گو اینکه این مذهب کلامی سنّی است مانند ماتریدی و اشعری.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
یعنی با چشم حسّ و سیستم دریافت ظاهری و حواس مادی نمیتوانی آفریننده هستی را بشناسی، چنانکه مولانای روم در داستان فیل مثنوی آگاهی حسّی و عقلانی را ناقص میشمارد و میگوید:
چشم حسّ همچون کف دست است وبس
نیست کس را بر همۀ آن دسترس
در کف هریک اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
اهل تسنّن، علی را داماد پیامبر، اسدالله، ابوتراب، خیبرگیر، سر حلقۀ فقیران دریا دل، نمونه تقوی و مرد میدان شجاع و آزادگی و عدالت میدانند و جز خوارج که گروه اندکی بودند کسی پیدا نمیشود، که محبت علی در دلش نقش نشده باشد و اصولاً در اسلام هرجا سخن از علم و آزادی است نام علی هم هست. ستودن علی بن ابی طالب به صفات حمیده بر تشیّع کسی دلالت نمیکند چنانکه همه شاعران و ادیبان گذشتۀ ایران، علی را نیز ستودهاند و گروه اندکی از آنان شیعی بودهاند [۷۳].
[۷۳] در تذکره دولتشاه سمرقندی میخوانیم:" … فردوسی را فرمود تا به نظم شاهنامه قیام نماید. گویند که او را در سرا بوستان خاص خود فرمود تا حجرهای مسکن دادند و مشاهره و وجه معاش مقرر کردند و مدت چهار سال درخطه غزنین به نظم شاهنامه مشغول بود… و سلطان گاه گاه او را نوازش وتفقد میفرمود و التفات به ایاز که از جمله خاصان سلطان بود نمیکرد ایاز از این تافته شد و از روی معادات در مجلس خاص بعرض سلطان رساند که فردوسی رافضی است و سلطان محمود در دین و مذهب بغایت صلب بوده و در نظر او هیچ طائفهای دشمنتر از رفضه نبودهاند. خاطر سلطان از این سبب بر فردوسی متغیر شد. روزی او را طلب فرموده از روی عتاب به او گفت: که تو قرمطی بودهای؟ بفرمایم تا تو را در زیر پای فیلان هلاک کنند تا جمع قرامطه را عبرت باشد. فردوسی فی الحال درپای سلطان افتاد که من قرمطی نیستم بلکه اهلسنت و جماعتم و بر من افترا کرده اند". (تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی چاپ محمد عبادی). (ت)
بعضی از اشعاری که بر شیعه بودن فردوسی دلالت دارند الحاقی هستند و در بعضی از نسخههای موجود ضبط نشدهاند چنانچه در پاورقی شاهنامۀ چاپ وولّرس آمده است که دو بیت زیر:
منم بنده اهل بیت نبی
ستایندۀ خاک پای وصی
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست
در نسخه c محذوفاند و همچنین به ابیات دیگری نیز اشاره شده است.
فردوسی چه شیعه باشد و چه سنّی، سرایندۀ شاهنامه است، و شاهنامه منظومه عشق، شور، رنج، درد، آزادگی، میهن دوستی، حماسه سرایی و غلیانهایی روحی ایرانیان در طول تاریخ حیات ملی ما است.
در نسخه مثنوی یوسف و زلیخا که بسیاری از محققان ایرانی و خارجی [۷۴]آن را از فردوسی میدانند خلفاء چنین ستایش شدهاند:
صحابان او جمله اخیر بدند
همه هر یکی همچو اختر بودند
ولیکن از ایشان چهار آمدند
که در دین حق پایدار آمدند
ابوبکر صدّیق شیخ عتیق
که به روز و شب مصطفی را رفیق
پس از وی عُمَر بُد که قیصر به روم
ز سهمش نیارست خفتن به بوم
سُیم، میر عثمان دین دار بود
که شرم و حیا زو پدیدار بود
چهارم علی ابن عّم رسول
سر شیر مردان و جفت بتول
از آزار این چار، دل را بتاب
که آزارشان دوزخ آرد به تاب
[۷۵]
ما در این نوشتار، نمیخواهیم خود را با تنگ نظری و تعصّب و جانبداری یک طرفه رنگ آمیزی کنیم و آزادگانی اندیشمند و دانشمند و فاضل را با عینک مذهبی خویش ببینیم بلکه سعی ما در این است که ننگ تهمت ترس و باری به هر جهت بودن و نان به نرخ روز خوردن را از دامن مرد آزادهای چون فردوسی پاک کنیم، از این نظر است که نویسنده نمیپذیرد که مدح خلفاء به علت جلب نظر محمود سبکتکین متعصّب بوده باشد. و الله أعلم.
[۷۴] دکتر اِنه ونولد و ادوارد براون، ضمناً نسخه ای که ابیات مورد نظر را در آن مییابیم به کتابخانه موزۀ بریتانیا تعلق دارد. آقای دکتر صفا مثنوی یوسف و زلیخا را از فردوسی نمیداند (تاریخ ادبیات ایران، جلد اول/ ۴۸۹-۴۹۰). [۷۵] تاریخ ادبیات در ایران- جلد اول- ذبیح الله صفا/۴۹۱.
ابراهیم بن زادان فرخ بن خورشید، معروف به شیخ ابواسحاق کازرونی، شیخ و مرشد و عارف چهارم و اوائل قرن پنجم، در قریۀ «نورد» کازرون به دنیا آمد و پدرش شهریار زردشتی بود و مسلمان شد و مادرش یانویه نام داشت، این عارف بزرگ یکی از چهرههای شگفت انگیز تاریخ عرفان اسلام است. کتاب فردوس المرشدیة فی أسرار الصمدیة، که سیرت نامۀ شیخ ابواسحاق است اقتباس از کتابی به زبان عربی است که امام ابوبکر محمد بن عبدالکریم بن علی سعد آن را حدود ۵۰۰ تألیف کرده و شیخ فرید الدین عطار در تذكرة الأولیاء خود از مطالب آن استفاده نموده است. تألیف خطیب امام ابوبکر به طور قطع از میان رفته است.
محمود بن عثمان کتاب مذکور را در سال ۷۲۸ هجری به فارسی ترجمه کرده و در برگرداندن آن تغییراتی را انجام داده و بخشی از آن را «أنوار المرشدیة فی أسرار الصمدیة» نامیده است. این کتاب در سال ۱۹۴۳ به اهتمام فریتز مایر استاد و رئیس شعبه اسلام شناسی دانشگاه بال (سوئیس)، به چاپ رسید و برای بار دوم در سال ۱۳۳۳ به کوشش ایرج افشار به زیور طبع آراسته شد.
اکنون نظر خوانندگان گرامی را به آنچه که در کتاب فردوس المرشدیة درباره خلفای راشدین آمده است جلب میکنیم:
[۷۶] فردوس المرشدیّة فی أسرار الصمدیّة به انضمام روایت ملخّص آن موسوم به أنوار المرشدیّة فی أسرار الصمدیّة تألیف محمد بن عثمان به کوشش ایرج افشار، انتشارات انجمن آثار ملی شماره ۱۴۸- صفحات ۷۲-۷۳-۷۴.
هشام بن عروه روایت کند از عایشهلکه گفت: چون پدرم رنجور شد که در آن رنجوری وفات یافت، یک روز مرا گفت: یا عایشه! رسولاللهص در کدام روز وفات یافت؟ گفتم: در روز دوشنبه. گفت: امید میدارم که من نیز در روز دوشنبه وفات کنم، پس در روز دوشنبه وفات کرد. عایشهلگفت: چون سکرات مرگ بر پدرم پدید آمد دیدم که پدرم دلتنگ شد و به یکبارگی دل ازین جهان برگرفت و به وقت خود مشغول شد، گفتم:
أَماوِیّ ما یُغْنِی الثَّراءُ عن الفَتَى
إذا حَشْرَجَتْ یَوْماً وضاقَ بِها الصَّدْرُ
فریاد که مال هیچ سودی نکند
چون مُرد دل و سینه شود روزی تنگ
ابوبکر دیده باز کرد و گفت: یا دختر من چنین مگوی؟ لیکن بگوی:
﴿وَجَآءَتۡ سَكۡرَةُ ٱلۡمَوۡتِ بِٱلۡحَقِّۖ ذَٰلِكَ مَا كُنتَ مِنۡهُ تَحِیدُ١٩﴾[ق: ۱۹] [۷۷].
پس گفت: چون من درگذرم مرا شوی و هم بدین جامه که پوشیدهام دفن کن و جامۀ نو به من مکن، یعنی به کفن من مکن که جامۀ نو بزندگان اولی ترست از مردگان، و چون مرا بشوئید در کفن نهید و نماز کنید بر من پس مرا بر تخت نهید و گوشه تخت برگیرید و بر روضۀ مطّهر خواجه انبیاص برید و سه بار بگوئید: یا ابا القاسم، یا محمّد! یا رسولَ اللهِ اینک یار غار تو بر دَر است اگر قفل گشوده شود و هریک بجایی افتد، مرا در اندرون برید دفن کنید در پهلوی پیامبرص و اگر قفل گشوده نشود مرا بگورستان بقیع برید و دفن کنید. عایشهلگفت: چون پدرم وفات کرد او را بشستیم و بوی خوش کردیم و کفن کردیم هم بدان جامه که پوشیده بود و نماز کردیم بر وی. پس او را برداشتیم و بر تخت مردگان و بر در روضۀ مقدس پیغامبرص آوردیم و سه بار گفتیم: یا اباالقاسم، یا محمّد، یا رسولَاللهِ! اینک صاحب تو بر دَر است در حال قفل گشوده شد و از همدیگر بیفتاد و آوازی شنیدیم از اندرون روضه که میگفت: «أدخِلُوا الحبیبَ إلی حبیبِه فإنَّ الحبیبَ إلی حبیبِه مشتقاقٌ» [۷۸]. یعنی؛ درآورید دوست به بر دوست که دوست بدوست مشتاق است.
[۷۷] ترجمه: هنگام بیهوشی و سختی مرگ ـ سکرات مرگ ـ به حقیقت فرا رسید. [۷۸] أخرجه ابن عساکر (۳۰/۴۳۶) وقال: منکر، وأبو الطاهر کذاب، وعبد الجلیل مجهول) [کنز العمال (۳۵۷۲۹)]. مُصحح.
اَنَس بن مالکسگفت: یک روز آدینه عُمَرسبر منبر بود و خطبه میکرد و ما حاضر بودیم. در میان خطبه آواز داد و گفت: «یا ساریةُ إِلی الجَبَلِ یا ساریةُ إلی الجَبَلِ» [۷۹]. یعنی یا ساریه بکوه رو. دو باره این کلمه بگفت. بعد از نماز مردمان پیش امیر المؤمنین علیسشدند و گفتند: یابن عَمَّ رسولِاللهِ بدان که عُمَر در میان خطبه چنین سخن بگفت. امیر المؤمنین علی گفت: عُمَر نگوید إلاّ حق بدرستی که من شنیدم از رسولاللهص که گفت که: «إن اللهَ تعالی ضَرَبَ الحقَّ عَلی لِسانِ عُمَر، ویَدِهِ»یعنی؛ حق تعالی بدست و زبان عُمَر حق پدید میکند. بعد از آن برخاست و پیش عُمَر رفت و گفت: یا امیرالمومنین مردم میگویند که: تو در میان خطبه سخن گفتی. عُمَرسگفت: نه، و لیکن حجاب از پیش من برداشتند از پیش منبر تا نهاوند و حوالی آن و بدیدم چهار فرسنگ. چنان دیدم که مشرکان کمین کرده بودند از پس کوه بر مسلمانان و مسلمانان دیدم که هزیمت بر ایشان افتاده بود و مشرکان در پس کوه کمین کرده بودند تا مسلمانان هلاک کنند پس آواز دادم بمهتر لشکر اسلام که ساریه بود و گفتم: یا ساریه بکوه رو و ساریه آواز من بشنید و بکوه شد و کمین بگشاد و ایشان بکشت و بر ایشان ظفر یافت. پس امیرالمومنین علیسخطی نبشت که این خط امیرالمومنین عُمَر ست بساریه، باید که خبر باز نماید از آواز عُمَر خطّابسکه شنیدی که گفت: یا ساریه بکوه رو. ساریه جواب باز کرد که این نامه در جواب امیرالمومنین از ساریه انصاری، امّا بعد بدان یا امیرالمومنین که آواز تو شنیدم در وقت نماز جمعه که گفتی: «یا ساریةُ إلی الجَبَلِ یا ساریةُ إلی الجَبَلِ»و گویی چنان بود که میان من و تو نبود إلاّ یک باع [۸۰]. و این نامه بعد از دو ماه به مدینه آوردند.
[۷۹] طبری و شیخ شهاب الدین عمر سهروردی و دیگران به این صورت نقل کرده اند: «یا ساریةُ الجَبَلِ- الجَبَلَ». [۸۰] باع: اندازه ای از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ وقتی که دستها را افقی به طرفین باز کنند.
أَنَس بن مالکسگفت: من به مجلس امیر المؤمنین عثمانسمیرفتم، در راه زنی دیدم جوان و او را نیک بنگریستم و محاسن وی تأمل کردم. پس نزدیک امیر المؤمنین عثمان در شدم. چون مرا بدید گفت: یکی از شما در آمد و اثر زنا در هردو چشم وی ظاهرست. من عجب بماندم. گفت: تو ندانستی که زناء چشم، نگریستن است. اگر توبه کنی نیک و إلاّ ترا تأدیب کنم. من توبه کردم. بعد از آن به هیچ نامحرم ننگریستم. پس گفتم: یا امیرالمومنین بعد از پیغامبرص وحی آمد بدیگری؟ گفت: نه. و لیکن من به بصیرت دل و برهان و فراست صادق بدانستم [۸۱].
[۸۱] در همین کتاب در بحث رسالۀ قشیریه به نقل از صفحات ۳۸۰-۳۸۱ به موضوع اشاره شده است.
عُمَر بن ذی مرب الهمدانی گفت: آن هنگام بر سر امیرالمومین علیسزده بودند من به نزدیک وی شدم. امیرالمومنین علیسعِصابه [۸۲]بر سر بسته بود، گفتم: یا امیرالمومنین زخم خود بر من بنمای تا ببینم. عصابه از سر خود بگشاد تا بدیدم. گفتم: هیچ رنجی نباشد این خارشی است. امیرالمومنین دو بار گفت: بدرستی که من مفارقت خواهم کرد از شما. امّ کلثوم دختر وی از پس پرده بگریست. امیرالمومنین گفت: خاموش باش ای دختر من، اگر ترا میدیدی آنچه من میبینم نگریستی ترا. عُمَر گفت: من گفتم: یا امیرالمومنین ترا چه میبینی؟ گفت: اینک ملایک و پیغامبران و اینک محمّد رسولاللهص و میگوید: یا علی بشارت باد ترا که به جایی خواهی آمدن نیکوتر و خوشتر از آنجا که تو در آنی. و حال همچنان بود که وی فرموده بود».
۲- اولیای خدا کسانی هستند که همیشه در راز و نیاز با خداوند، شب بیدار و همواره در روزهاند و چشمهایشان از خوف خداوند گریانست.
و امیرالمومنین ابوبکرسدر صفت ایشان گفت: «اولیای خدای تعالی رویهای ایشان زرد باشد از بیخوابی شب، و چشمهای ایشان آشفته باشد از گریستن، و شکمهای ایشان به پشت باز خفته باشد از گرسنگی، و لبهای ایشان خشک باشد از تشنگی» [۸۳].
۳- انسان مؤمن به ویژه فرمانروای مسلمانان نمیتواند همۀ مردم را راضی و خشنود کند زیرا ستمگر از قاضی دادگر متنفر است و توانگر درویش را به حقارت مینگرد:
امیرالمومنین عُمَرسدر زمان خلافت گفت: «هیچ شب نمیگذرد بر من إِلاّ که مردمان نیمۀ از من خشنودند و نیمۀ منکر و ناخشنودند. آنکس که داد او میدهم خشنودست، آنکس که داد از وی میستانم ناخشنود است. حق تعالی و تقدس همه را چشم اعتبار و گوش اختیار و زبان استغفار و دل بیدار کرامت کناد» [۸۴]. آنکس که به رضایت خداوند میاندیشد، در اجرای وظایف و حرکت به سوی هدف به داوری خلق خدا، کاری ندارد و آنچه برایش مهم است خشنودی خالق میباشد.
۴- زرق و برقها و دلبستگیها و ناز و نعمتهای دنیا، روح آدمی را به اسارت میکشند و دل سالم را از او میگیرند:
روایت است که امیرالمومنین عُمَرسبر اسبی نشاندند و آن اسب تبختر میکرد و وی را میجنبانید، عُمَرسگفت: «مرا بر اسبی نشاندند که چون بر آن نشستم دل خود را باز ندیدم» [۸۵].
۵- کتاب وسنّت با آیات و احادیث فراوان، ریا و نفاق را به شدت محکوم نموده و آثار شوم آنها را بگونههای مختلف بیان کردهاند. صحابۀ کرام و صلحای امت نیز با عبارات و جملات گوناگونی در بارۀ ریاکاری و اوصاف ذمیمه سخن گفتهاند:
در وصیّت امیرالمومنین علیسو كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ فرموده است: «المرآةُ فی الدّین أَخفی عَلی أُمّتی مِن دَبیبِ النملِ علی الصفاء فی اللیلةِ الظلماء»، یعنی «ریا در دین بر امتان چنان پوشیده تر است از رفتن مورچه بر سنگ ساده در شب تاریک» [۸۶].
۶- خطیب امام ابوبکر [۸۷]/گفت: شیخ مرشد [۸۸]قَدَّسَاللهُ روحَه العزیزَ فرمود: «که چون مسجد جامع سه صف تمام کرده بودم، شبی مصطفیص را به خواب دیدم و امیرالمومنین ابوبکر صدّیقسبا وی بود و پارهای سفال در دست داشت و خاکستر در آن بود و مصطفیص آن خاکستر به دست مبارک خود بر میگرفت و طرح مسجد بیشتر از آنکه بود میانداخت. چون بیدار شدم روز دیگر بیامدم و آن موضوع که رسولص خاک انداخته بود و نگاه کردم و آن خاکستر بدیدم و بنای مسجد بدان نشانه نهادم و چهار صف بساختم» [۸۹].
۷- و اعتقاد کنیم که امیرالمومنین ابوبکرسبعد از رسولص خلیفه بود بحق و فاضلترین همۀ صحابه بود و بعد از امیرالمومنین عُمَرسبود و بعد از وی امیرالمومنین عثمانسبود، و بعد از وی امیرالمومنین علی بن ابی طالبسبود، و ایشان هرچهار خلفای راشدین بودند رِضوانُ اللهِ عَلَیهِم أَجمَعِینَ» [۹۰].
[۸۲] عصابة: دستمال، سربند، عمّامه. [۸۳] فردوس المرشیدیّه فی اسرار الصمدیّة /۷۷. [۸۴] منبع مذکور/ ۳۱۱. [۸۵] منبع مذکور/۳۴۰. [۸۶] منبع مذکور/۶۹۷. [۸۷] ابوبکر محمد بن عبدالکریم بن علی بن سعد سومین جانشین شیخ ابواسحاق و مؤلف متن عربی فردوس المرشدیّة میباشد. [۸۸] شیخ ابواسحاق کازرونی است. [۸۹] فردوس المرشدیّه/۴۹۸. [۹۰] منبع مذکور/۳۶۱-۳۶۲.
ابوسعید ابوالخیر عارف جانگداز و سالک سلوک معرفت، یکی از چهرههای تابناک عالم عرفان و معنای جهان اسلام در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم هجری است.
سخنانش به روانی آب زلال و لطافت نسیم بهاری، تشنگان وادی معرفت را سیراب و مشامشان را عطر آگین میکند:
«درویشی از شیخ ما [۹۱]سؤال کرد:
«او» را کجا طلب کنیم؟
گفت: کجاش جُستی که نیافتی؟ » [۹۲].
درباره «حیرت» که سرگشتگی عارف از آن همه فیض و رحمت الهی است سالک به مرحلهای میرسد که سر از پا نمیشناسد، و غرق در تعجب و حیرت به دنیا و ما فیها مینگرد و انوار ربایندۀ فیوضات و الهامات، او را مسخّر و رام خود میسازند.
[۹۱] ابوسعید ابوالخیر است. [۹۲] یکسو نگریستن و یکسان نگریستن صد ماجرا از شیخ ابوسعید ابوالخیر، انتخاب و تلخیص از فریدون مشیری /۱۹.
شیخ را پرسیدند از شریعت و طریقت و حقیقت [۹۳]، شیخ ما گفت: این اسامی منازلست و این منازل بشریّت را بُوَذ [۹۴]. شریعت، همه، نفی و اثبات بُوَذ بر قالب و هیکل، و طریقت، همه محور کلّی باشد و حقیقت همه حیرتست.
بوبکر صدّیقساز دنیا میرفت و میگفت: «یا هادیَ الطریق حَرتُ» [۹۵]. از حیرت حقیقت آواز میداد: این گفتها نشانست و نشان از بینشان کفرست [۹۶].
﴿مُّحَمَّد رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِینَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَیۡنَهُمۡۖ تَرَىٰهُمۡ رُكَّعٗا سُجَّدٗا یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗاۖ سِیمَاهُمۡ فِی وُجُوهِهِم مِّنۡ أَثَرِ ٱلسُّجُودِۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِی ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِی ٱلۡإِنجِیلِ كَزَرۡعٍ أَخۡرَجَ شَطَۡٔهُۥ فََٔازَرَهُۥ فَٱسۡتَغۡلَظَ فَٱسۡتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِۦ یُعۡجِبُ ٱلزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ ٱلۡكُفَّارَۗ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنۡهُم مَّغۡفِرَةٗ وَأَجۡرًا عَظِیمَۢا٢٩﴾[الفتح: ۲۹] [۹۷].
[۹۳] به نظر نویسنده شریعت و طریقت و حقیقت هرسه یکی است: سه نگردد بریشم ار او را = پرنیان خوانی و حریر و پرند. (هاتف اصفهانی). [۹۴] در رسم الخطّ قرون اولیه بود را «بوذ» مینوشتند و میخواندند: آنانکه به فارسی سخن میرانند = در معرفی دال، ذال را نشناسند ما قبل وی ار ساکن و جز «وای» بُوَد = دال است و گرنه ذال معجم خوانند. [۹۵] ای هدایت کننده راه حیران شدم. [۹۶] أسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابن سعید / تأ لیف محمد بن منوّر بن ابی سعید بن ابی طاهر بن ابی سعید مَیهنی / به اهتمام دکتر ذبیح الله صفا. چاپ چهارم/ ۳۲۶. [۹۷] (سوره فتح/۲۹) «محمد فرستاده خدا است، و کسانی که با او هستند در برابر کافران تند و سرسخت، و نسبت به یکدیگر مهربان و دلسوزند. ایشان را در حال رکوع و سجود میبینی. آنان همواره فضل خدای را میجویند و رضای او را میطلبند. نشانه ایشان بر اثر سجده در پیشانیهایشان نمایان است. این، توصیف آنان در تورات است، و اما توصیف ایشان در انجیل چنین است که همانند کشتزاری هستند که جوانههای (خوشههای) خود را بیرون زده، و آنها را نیرو داده و سخت نموده و بر ساقههای خویش راست ایستاده باشد، بگونهای که برزگران را به شگفت میآورد. (مؤمنان نیز همین گونهاند. آنی از حرکت بازنمیایستند، و همواره جوانه میزنند، و جوانهها پرورش مییابند و بارور میشوند، و باغبانانِ بشریت را بشگفت میآورند. این پیشرفت و قوّت و قدرت را خدا نصیب مؤمنان میکند) تا کافران را به سبب آنان خشمگین کند. خداوند به کسانی از ایشان که ایمان بیاورند و کارهای شایسته بکنند آمرزش و پاداش بزرگی را وعده میدهد».
شیخ ما گفت که: عمر خطابسپرسید: مر کعب الأحبار را که کدام آیت یافتی در توریة (توراة) مختصرتر، گفت: اندر توریة ایدون یافتم که حقّ سبحانه و تعالی میگوید: «ألا مَن طَلَبَنی وَجَدَنی و مَن طَلَبَ غَیرِی لم یَجِدنی»هرکِ مرا جُست مرا یافت و هرکِ جز مرا جُست هرگز مرا نیافت. و در برابر این نبشته بود:
قَد طالَ شَوقُ الأبرارِ إلی لِقائی وَأنا إلی لقائهِم أَشوَقُ.
دراز گشت آرزومندی ایشان بمن و من بدیدار ایشان آرزومندترم [۹۸].
[۹۸] أسرار التوحید - فصل دوم /۲۵۵.
شیخ ابوسعید، جریان سفیر روم و عمر بن خطاب را چنین عارفانه رنگ آمیزی میکند شیخ گفت که: «کلب الروم [۹۹]رسولی فرستاد با امیرالمومنین عُمَرس، چون در آمد سرای او طلب کرد نشانش دادند، او با خود میگفت که: این چگونه خلیفه است که مرا نزدیک او فرستادند چون دَرِ سرایِ او بیافت او را عجب آمد، پرسیدند از حاضران، گفتند: بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. او را دید درگورستان به میان ریگ فرو شده و بیخویشتن افتاده. پس رسول گفت: حکم کردی و داد دادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ، و ملک ما حکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت» [۱۰۰].
شیخ بزرگوار در نقل این داستان که به افسانه شبیه است به موارد زیر توجه داشته است.
الف - زمامدار باید به رفاه و عدل بیندیشد و در فکر تجملات و ظواهر نباشد.
ب - سفیر روم که از سوی امپراطوری قدرتمند جهان آن روز نزد عمر میآید اقتدار و شوکت افسانهای امپراطوران رومی را در برابر خاک نشینی و سادگی خلیفه مسلمانان بیارزش میشمارد.
ج- رسول روم به عدالت خلیفه اقرار میکند و میفهمد که آن همه، زرق و برق و دور شو، کور شو رومیان جز تظاهر و نیروی پوشالی نبوده است.
د- باید مسلمانان از خواب غفلت به خود آیند و خود و جامعه شان را از ننگ بردگی نفس و خیانتکاران ضد اسلام نجات دهند.
[۹۹] مقصود امپراطور روم است که سفیری را نزد عمر بن خطّاب فرستاد. [۱۰۰] اسرار التوحید.فصل دوم / ۲۷۲.
مسلمانان در برابر اوامر و نواهی الهی مسؤولاند و فریضۀ نماز ارتباط مخلوق با خالق و اتصال روح به مبدأ اعلی است.
شیخ ما گفت: «سُئِلَ أمیرالمومنین علیُ بنُ أبی طالبٍ سعَن مَعنَی الرُّكوعِ فَقالَ: المُسلِمُ یَركعُ ویَقُولُ بِقَلبِهِ: لَو ضُرِبَ عُنُقِی لَم أَدَع دینی و عبادةَ رَبَّی» [۱۰۱].
[۱۰۱] ترجمه: از امیر المؤمنین علیسدرباره رکوع پرسیده شد، گفت: مسلمان به رکوع میرود و با قلبش میگوید: اگر گردنم را برنند دین و عبادت پروردگارم را رها نمیکنم.
دانش و بصیرت و منطق معرفتی علی بهترین و عالیترین مبلّغ اسلام و منطقی ترین جهاد در راه حق و ترویج این دین مبین است.
شیخ گفت: «مردی از جهودان به نزدیک امیرالمومنین علیسآمد، و گفت: یا امیرالمومنین، خدای ماأکی بُوَد و چگونه بُوَد؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت: خدای ما بیصفت بُوَد و بیچگونه بُوَد، چنانکه بود همیشه بُوَد، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بیغایت و منتهاست و همۀ غایتها دونِ او منقطع زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت: گواهی دهم که در روی زمین هرکه جز چنین بگوید باطلست وأنا أشهَدُ أن لَّا إلهِ إلاَّ اللهُ وأنَّ محمّداً رَّسُولُ اللهِ» [۱۰۲].
آنچه که امیرالمومنین علی دربارۀ خداوند گفته است خلاصه و چکیده و عصارۀ قرنها تلاش و کوشش متکلّمان اسلامی است که کوشیدهاند حیات مسلمانان را از کفر و شرک نسبت به خداوند نجات دهند، هرچند در پارهای اوقات نتوانسته باشند حقّ مطلب را ادا کنند.
[۱۰۲] اسرار التوحید. فصل دوم/۲۶۱. یعنی؛ و من گواهی میدهم که هیچ خدایی نیست مگر الله؛ معبود بر حق، و اینکه محمد رسول و فرستادهی اوست.
خلیفۀ مسلمین عُمَر به مقام و شوکت ظاهری خود هیچ توجهی ندارد و در بازار قسمتی از سر آستینش را که جدا شده بود با کارد ببرید: «امیر المؤمنین عُمَر خطّابسدر بازار فضله [۱۰۳]سر آستین بکارد ببرید» [۱۰۴].
ماجراهای ابوسعید، قلندر وادی عشق و گفتارهای آرام بخش او در این مختصر نمیگنجد، و بجاست برای حسن خِتام باز هم با کلامش به وجد آییم:
مردی از شیخ پرسید: «از خلق به حق چند راه است؟ شیخ ما گفت: به عدد هر ذراتی از موجودات راهی است به حق. اما هیچ راه نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که راحتی به کسی رسد. ما بدین راه رفتیم و همه را بدین وصیّت میکنیم» [۱۰۵].
[۱۰۳] باقیمانده - بازمانده. [۱۰۴] اسرار التوحید. فصل سوم/۳۲۰. [۱۰۵] یکسو نگریستن و یکسان نگریستن/۱۶۸.
ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن از بزرگان، دانشمندان و صوفیان قرن پنجم هجری است. از این عارف کتابهای متعدّدی به جا مانده که زینت بخش تاریخ زرّین اسلام شده است. از جمله «نحو القلوب»، «لطائف الاشارات»، «ترتیب السلوك»، «رسالهی قُشَیریّة»را میتوان نام برد.
از رسالهی قُشَیریّه دو ترجمه فارسی در دست است که مرحوم استاد بزرگوار بدیع الزمان فروزانفر ترجمۀ دوم را انتخاب کرده و موارد اختلاف با ترجمۀ اول را در حواشی آورده است.
اینک در دریای پر امواج رسالۀ قشیریّه صدفهای دُرّ و گوهر را میچینیم:
بزرگان دین و صلحا کوشیدهاند که از شُبهات خود را دور نمایند تا در حرام نیفتند و این دوری از شبهه را «وَرع» گویند.
ابوبکر صدّیقسگفت: «ما هفتاد گونه حلال دست بداشتهایم از بیم آنک در حرام افتیم» [۱۰۶].
[۱۰۶] ترجمۀ رساله قشیریّه. با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر. مرکز انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳۶۱-۱۶۶.
استقامت و پایداری یکی از ویژگیهای انسان با ایمان است، خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَبۡشِرُواْ بِٱلۡجَنَّةِ ٱلَّتِی كُنتُمۡ تُوعَدُونَ٣٠﴾[فصلت: ۳۰].
«کسانى که گفتند: پروردگارمان خداست، آن گاه استوار ماندند. فرشتگان [با این پیام] بر آنان فرو مىآیند که نترسید و اندوهگین نباشید و به بهشتى که وعده داده مىشدید خوش باشید».
ابوبکر صدّیقسگوید: اندر معنی خدایﻷ که گفت: ﴿ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ﴾اینکه شرک نیارند» [۱۰۷].
ابوبکر صدیق استقامت را شرک نورزیدن میداند، زیرا اگر شرک با توحید آمیخته شود همه ارزشها را از آدمی میگیرد.
عمرسگوید: ﴿ٱسۡتَقَٰمُواْ﴾یعنی که روباه بازی نکنند» [۱۰۸].
[۱۰۷] رساله قشیریُه /۳۱۸. [۱۰۸] منبع مذکور/۳۱۹.
در ادب، سخن فراوان گفته شده است و شیخ قشیری در باب چهل و سیم در آداب به روایت زیر اشاره میکند:
روایت کنند از پیغمبرص که ابوبکر و عُمَربنزدیک او بودند، پای دراز کرده بود، عثمان در آمد پای بر کشید و بپوشید و گفت: «شرم دارم از مردی که فرشتگان آسمان از وی شرم دارند و این تنبیهی بود بدین حدیث که حشمت عثمان اگر چه بزرگ بود نزدیک او حالتی که میان او و ابوبکر و عُمَرببود صافی تر بود» [۱۰۹].
[۱۰۹] منبع مذکور/۴۸۳.
ابوبکر صدّیق، یار غار و صاحب و همراه رسول گرامی بوده است جاذبه و معنویت پیامبرص چنان میدان مغناطیسی قوی داشت که همۀ یارانش را به فرا خور اخلاص و ایمانی که داشتند در بر میگرفتند و ابوبکر که یکی از اکابر اصحاب آن حضرت بود از امواج دایره معنوی بسیار زیادی مستفید میگردید:
«چون خداوند تعالی صدّیق راسصحبت اثبات کرد که رسولص بر وی شفقت چنانکه خبر داد ﴿إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ﴾[التوبة: ۴۰] [۱۱۰]. و آزاد مرد، مشفق باشد بر آنکس که با وی صحبت دارد» [۱۱۱].
[۱۱۰] آنگاه که به همراهش (ابوبکر) میگوید: اندوه مخور که خدا با ماست. [۱۱۱] رسالۀ قشیریّه/۵۰۱.
عُمَر، مرد میدان عمل و عدالت با شتاب راه میرفت تا نیازش را زودتر بر آورد و از کبر و خودپسندی دورتر شود:
«عمر خطّابسبشتاب رفتی براه، گفتی چنین رفتن به راه حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بُوَد» [۱۱۲].
[۱۱۲] منبع مذکور/۲۱۹.
مسلمانان به ویژه زمامدار و حاکم اسلامی باید با خضوع و خشوع در عبادت و کار، نفس سرکش و نیروی منفی تکبّر را رام نماید.
عُروة بن زُبیر گوید: «عمر بن الخطّاب راسدیدم مَشکی آب بر گردن. گفتم: یا امیرالمؤمنین چرا کردی این؟ گفت: زیرا که وَفد [۱۱۳]بسیار آمده بودند از هرجای، به سمع و طاعت من، تکبر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک به خانه زنی انصاری برد و خنبهای [۱۱۴]وی پر کرد» [۱۱۵].
[۱۱۳] جمع وافد گروه و هیئت اعزامی به نزد پادشاه و فرمانروا. [۱۱۴] ظرف سفالی بزرگی که در آن آب یا سرکه یا چیز دیگر بریزند. [۱۱۵] منبع مذکور/۲۲۱.
صبر گرچه تلخ و سخت است اما میوۀ شیرین دارد. شکیبایان، فاتحان قلّههای سختیها و مصاعب روزگارند چنانکه خداوند نیز با صابران است:
عمر خطابسگوید: «اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی [۱۱۶]بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی» [۱۱۷].
[۱۱۶] (ی) در بودندی نشانه ماضی استمراری است یعنی میبودند. [۱۱۷] منبع مذکور/۲۸۵.
عمربنخطابسگوید که: «پیامبرص گفت: هر چیزی را کلیدی است و کلید بهشت، دوستی درویشان [۱۱۸]است و درویشان صابر همنشینان خدای تعالی باشند روز قیامت» [۱۱۹].
هرکس که به بینوایان و مستمندان توجه نکند از شخصیّت والایی برخوردار نخواهد بود.
[۱۱۸] بینوایان و تهیدستان. [۱۱۹] منبع مذکور/۴۵۳.
عمر در میان خطبۀ روز جمعه بانگ بر میآورد: «یا ساریةُ الجبلَ»یعنی ای ساریه (فرمانده سپاه اسلام در ایران) به کوه توجّه کن و ساریه متوجّه میشود که سپاه ایران میخواهد از پشت کوه به آنان حمله کند و نقشه دشمن خنثی میگردد. «از امیرالمومنین عمرسدرست است که او گفت: یا ساریةُ الجبلدر میان خطبه روز جمعه و رسیدن آواز عمر به ساریه در آن وقت تا از عدو پرهیز کرد و بر کوه شد در آن ساعت» [۱۲۰].
[۱۲۰] منبع مذکور/۶۲۸-۶۲۹.
مؤمن، دارای قوّۀ فراست و تیز هوشی است و در لابلای قضایا و رخدادها حقایق را در مییابد:
از أَنَس بن مالکسروایت کنند که گفت: اندر نزدیک عثمان بن عفّانسشدم [۱۲۱]، و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم. عثمانسگفت: از شما کس بُوَد که درآید و آثار زنا بر وی پیدا باشد؟ من گفتم: وحی به تو آمد از پسِ پیغامبرص؟ گفت: نه و لیکن بدانند به برهان و فراست راست [۱۲۲].
[۱۲۱] رفتم. [۱۲۲] منبع مذکور/۳۸۰-۳۸۱.
مالک بن أَنس را به خواب دیدند گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: خدای مرا بیامرزید به آن کلمه که عثمانِ بن عفّانسگفتی چون جنازۀ دیدی، سبحانَ الحَی الذّی لا یموتُ» [۱۲۳].
[۱۲۳] منبع مذکور/۷۰۸.
روایت کنند از پیغمبرص که ابوبکر و عمربنزدیک او بودند پای دراز کرده بود عثمان در آمد پای بر کشید بپوشید و گفت: شرم نداری از مردی که فرشتگان آسمان از وی شرم دارند» [۱۲۴].
[۱۲۴] منبع مذکور/۴۸۳.
امیرالمؤمنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ گوید: «سادات مردمان اندر دنیا جوانمردانند، و سادات مردمان اندر آخرت پرهیزگارانند» [۱۲۵]. آری تنها ملاک رستگاری در قیامت پرهیزگاری و تقوا است.
[۱۲۵] منبع مذکور/۱۶۴.
آدمی باید در تمام لحظات زندگی سپاسگذار نعمتهای الهی باشد و در برابر ناملایمات و سختیهای روزگار صبر پیش گیرد:
گویند علیّ مرتضی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ گفت: «الهی مرا نعمت دادی شکر تو نکردم و بلا بر من نهادی صبر نکردم، بلا دائم نکردی، الهی از کریم چه آید مگر کرم» [۱۲۶].
علی بن ابی طالبسگفت: «صبر از ایمان به جای سرشت از تن» [۱۲۷].
[۱۲۶] منبع مذکور/۲۶۶. [۱۲۷] منبع مذکور/۲۷۹.
روایت کنند که امیرالمومنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ غلامی را بخواند نیامد، دیگر بار بخواند، هم نیامد دیگر را بخواند، نیامد، علی بر پای خاست آمد او را دید، پشت باز گذاشته گفت: «ای غلام آواز من نشنیدی که چندین بار ترا خواندم؟ گفت: شنیدم، گفت: پس چرا نیامدی؟ گفت: کریمی تو دانستم، ایمن بودم از عقوبت تو، کاهلی کردم نیامدم، گفت: برو که ترا آزاد کردم از بهرِ خدایﻷ» [۱۲۸].
[۱۲۸] منبع مذکور/۳۹۴.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ بگریست گفتند: چراست این گریستن؟ گفت: هفت روز است تا هیچ مهمان به خانه من نیامده است ترسم که خدایﻷ مرا خوار بکردست» [۱۲۹].
[۱۲۹] منبع مذکور/۴۱۴.
واندر خبر همی آید که بهشت مشتاق است به سه کس: به علی و عمّار و سلمان رضی الله عنهم اجمعین [۱۳۰].
[۱۳۰] منبع مذکور/۵۸۲.
از رُوَیم حکایت کنند که گفت: «از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبسحکایت کنند که آواز ناقوس [۱۳۱]به گوش وی آمد، یاران را گفت: دانید که این ناقوس چه میگوید؟ گفتند: ندانیم، گفت: میگوید: سبحانَ اللهِ حَقّاً أنَّ المَولی صَمَدٌ یَبقی» [۱۳۲].
[۱۳۱] زنگ بزرگ کلیسا، نواقیس جمع آن است. [۱۳۲] در حقیقت خداوند پاک است ومولی بینیازی است جاویدان. منبع مذکور/۶۱۶.
بِشر بن الحارث گوید که: امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبسرا به خواب دیدم گفتم: یا امیرالمؤمنین مرا پندی ده، گفت: چه بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبّر درویشان بر توانگران به ایمنی به خدای، گفتم: یا امیرالمؤمنین زیادت کن، این بیتها بگفت:
قَدْ كنْتَ مَیْتاً فَصِرْتَ حیّا
و عَنْ قَرِیْبٍ تصیرُ میتاً
عَزَّ بدارِ الفناء بَیتٌ
فَابنِ بِدارِ البقاءِ بَیْتاً
[۱۳۳]
[۱۳۳] منبع مذکور/۷۰۶. مرده ای بودی و زنده شدی و بزودی میمیری. در جهانی فانی خانه ای ارجمند شد پس خانه ای را در دار آخرت بساز.
ابوالحسن هجویری عارف سوخته دل و گوهر شناس دریای معرفت در اواخر قرن چهارم (معاصر ابوسعید ابو الخیر - ۳۵۷-۴۴۰ هـ) به دنیا آمد و به احتمال قوی در سال ۴۶۵ یا کمی بعد از آن وفات یافت:
گروهی او را «پیر هجویر»، «سید هجویر» و جماعتی «جُلّابی» یا «هجویری» یا «غزنوی» خواندهاند.
هجویری از امام ابوحنیفه تقلید میکرد و در تصوّف از جنید بغدادی پیروی مینمود.
کتاب ارزشمند «كشف المحجوب» که اثر گرانبهای اوست، گویا در سال (۴۳۵ هـ) در لاهور نوشته شده و در حدود سال (۴۴۲ هـ) به پایان رسیده است. این کتاب از قدیمیترین کتابهایی است که در تصوف اسلامی به زبان فارسی به رشته تحریر درآمده است.
آنچه که در سطرهای بعد میآید، نقل یا اقتباسی از کتاب مذکور است:
هجویری برای اثبات مشرب تصوّف و عرفان به زندگی اکابر صحابۀ رسول خداص توسّل میجوید؛ از جمله در بیتی میگوید:
إنّ الصفا صفةُ الصدّیق
إِنْ أَرَدتَّ صوفیّاً علی التحقیق
[۱۳۴].
از آنچ صفا را اصلی و فرعی است؛ اصلش انقطاع دلست از اغیار و فرعش خلوّ دست از دنیای غدّار و این هردو صفت صدیق اکبرست، ابوبکر عبدالله بن ابی قُحافهساز آنچ امام اهل این طریقت وی بُوَد» [۱۳۵].
به اعتقاد شیخ هجویری ابوبکر صدیق سر سلسله صدّیقان مسلک تصوّف است.
[۱۳۴] در حقیقت، صفا صفت صدیق (ابوبکر) است، اگر میخواهی صوفی حقیقی باشی. [۱۳۵] کشف المحجوب/ ابوالحسن علی بن عثمان الجُلابی الهجویری الغزنوی/ تصحیح استاد محقق زنده یاد، و– ژوکوفسکی به اهتمام قاسم انصاری / کتابخانه ظهوری ۱۳۵۸/ صفحه ۳۵.
«امام و سیّد اهل تجرید [۱۳۶]، و پیشوای ارباب تفرید و از آفات نفسانی بعید، ابوبکر بن عبدالله بن عثمان الصدّیقسکی [۱۳۷]ویرا کرامات مشهورست و آیات و دلائل ظاهر اندر معاملات و حقایق..» [۱۳۸].
[۱۳۶] تزکیه نفس و توجّه به عالم غیر ماده. [۱۳۷] که، رسم الخط آن زمان است. [۱۳۸] منبع مذکور/۷۸.
ابوبکر در مناجاتش میگفت: «اللّهُمَ أبسُط لی الدّنیا و زَهَّدنی فیها»«گفت: دنیا بر من فراخ گردان آنگاه مرا از آفت آن نگاه دار» و اندر تحت این، رمزیست یعنی نخست دنیا بده تا شکر کنم آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بردارم و روی از آن بگردانم تا هم درجۀ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطّر نباشم کی فقر مرا به اختیار باشد [۱۳۹].
در دعای صدّیق به رازی دست مییابیم که حلقۀ اتصالی است بین فقر و غنا، و فقر اختیاری و اجباری، و دیباچهای است بر کتاب حیات!
آری آنگاه که مال به آدمی روی میآورد و نتواند او را در اسارت خویش به زنجیر کشد، حاضر میشود که بلال حبشی برده هم فکر را به بهای گزافی بخرد و او را اذیّت و آزار نجات دهد و خود را به بلندترین مرتبه انفاق برساند.
تاریخ اسلام از گذشتها و بخششهای ابوبکر سخنها دارد.
[۱۳۹] منبع مذکور/۸۰.
زُهَری از وی (ابوبکر) روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند ویسبر منبر شد [۱۴۰]، و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «واللهِ ما كنتُ حریصاً علی الإمارةِ یَوماً وَلا لَیْلَةً قَطُّ ولا كنْتُ فیها راغِباً وَلا سَأَلْتُها اللهَ قَطُّ فی سِرًٍّ وَلا علانِیَةٍ ولا لِی فی الإمارَةِ مِن راحَةٍ» [۱۴۱].
«به خدا سوگند که هرگز روز و شبی آزمند فرمان روایی نبودم و به آن تمایل نداشتم و هیچگاه در پنهان و آشکار آن را از خدا نخواستهام و در فرمانروایی آسایشی ندارم». سپس هجویری ادامه میدهد: «و چون بنده را از خدایﻷ به کمال صدق برساند و به محلّ تمکین مُکرّم گرداند منتظر وارد [۱۴۲]حقّ باشد تا بر چه صفت آید وی بر آن میگذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد، اندرین تصرّف و اختیار نکند چنانک صدّیقساندر ابتدا کرد» [۱۴۳].
رضا، هم در عرفان و تصوّف تسلیم شدن در برابر اراده و فرمان مشیت حقّ است تسلیم شدن به معنی عدم کارایی نیست چنانکه صدیق هیچگاه در انجام دستورات الهی و اوامر پیامبرص و امر به معروف و نهی از منکر کوتاهی نکرد.
[۱۴۰] رفت. [۱۴۱] منبع مذکور/۸۱. [۱۴۲] الهام. [۱۴۳] منبع مذکور/۸۱.
نوفل بن حیّان وفات آمد، من [۱۴۴]به خواب دیدم که قیامتستی و جملۀ خلق اندر حسابگاهندی، پیغمبر را دیدم مُتشمَّر [۱۴۵]ایستاده بر حوض خود و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده، پیری را دیدم نیکو روی و بر سر، موی سفید و خدّ [۱۴۶]بر خدّ پیغمبر نهاده و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده، چون مرا بدید بسوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: مرا آب بده. گفت: تا از پیغمبرص دستوری خواهم، پیغمبرص به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم کی [۱۴۷]از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: یا نوفل بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟
گفت: ابراهیم خلیل الرحمن و دیگر ابوبکر صدّیق» [۱۴۸].
[۱۴۴] هجویری. [۱۴۵] آماده. [۱۴۶] رخسار، گونه. [۱۴۷] که. [۱۴۸] منبع مذکور/۱۱۵-۱۱۶.
در احادیث نبوی از صدق و بخشش و پرهیزگاری ابوبکر، سخنها رفته است، از جمله که تمام دارایی خود را بخشید و چیزی برای عیال و فرزندانش باقی نگذاشت و هنگامی که رسول خدا از او پرسید: برای عیالت چه گذاشتی؟ گفت: خدا و رسول خدا.
ابوبکر صدّیقسصاحب صحو [۱۴۹]بود، آفت قبض دنیا بدید و ثواب ترک آن معلوم کرد، دست از آن بداشت تا پیغمبرص گفت: عیال را چه ماندی؟ گفت: خدای و رسول وی» [۱۵۰].
[۱۴۹] بیداری بعد از محو و یکی از اصطلاحات تصوّف است. [۱۵۰] منبع مذکور/۲۸۹.
صدّیق به هنگام نماز شب آیات و اوراد را آهسته میخواند و عُمَرسنماز را با صدای بلند انجام میداد، پیامبرص علّت را از هردو پرسید، ابوبکر گفت: «آنکس که با او مناجات میکنم صدایم را میشنود. و عمر گفت: خفتگان را بیدار میکنم و شیطان را میرانم.
رسولاللهص گفت: بر تو باد یا ابوبکر که بلندتر خوانی. و عُمَر را گفت: تو نرم تر خوان مر ترک عادت را» [۱۵۱].
[۱۵۱] منبع مذکور/۳۹۲.
عمرساز ساده پوشان و دادگران تاریخ سیاسی و اجتماعی اسلام است، بگونهای که قوِّه ادراک، تیز هوشی، مدیریت، صلابت، ژرف اندیشی و عدالت خواهی او کم نظیر میباشد. در همان زمانی که بر منطقۀ وسیعی از جهان حکومت میکرد، به اندازه کفافش از بیت المال استفاده نمینمود و چندین رقعه و پینه بر جامهاش بود: و از عمر خطّابسمیآید که: «وی مرقّعه داشت سی پیوند برآن گذاشته و هم از عُمَر میآیدسکه گفت: بهترین جامها آن بُوَد که مؤنت [۱۵۲]آن کمتر بُوَد» [۱۵۳].
[۱۵۲] مؤنت، مؤونة، خواربار، بار و گرانی، بها، نفقه عیال. [۱۵۳] منبع مذکور/۵۰.
در روایت آمده است که: پیامبرص فرمود: «الحقُّ یَنطِقُ علی لسانِ عمرَ» حقّ بر زبان عمر سخن میگوید. و نیز گفت: «قَد کانَ فی الأُمَمِ مُحَدَّثونَ فَإن یَكُ فی أُمَّتی فَعُمَرُ».
اندر امّتان پیشین «محدَّثان» بودند و اگر درین امّت باشد، عمر است». از وی میآید کی گفت: «اَلعُزْلَةُ راحَةٌ مِن خُلَطاء السُوء»«عزلت راحت بُوَد از همنشینان بد» [۱۵۴].
مُحدَّثان کسانی هستند که استعداد ویژهای برابر امور معنوی دارند و قلبشان مرکز الهامات و واردات معنوی است و از جهانهای ماوراء حسّ خبر میدهند.
[۱۵۴] منبع مذکور/۸۱.
هجویری دربارۀ خلوت گزیدن عمر بن خطّاب میگوید:
«آنگاه این کس اگر چه در میان خلق بُوَد، از خلق وحید بُوَد و همتّش ازیشان فرید بُوَد و این مقامی بس عالی و بعید بُوَد و راست این صفت عمر بود. کی [۱۵۵]از راحت عزلت نشان داد و وی به ظاهر اندر میان ولایت امارت و خلافت بود، و این دلیل واضح است کی اهل باطن اگرچه به ظاهر با خلق آمیخته باشند دلشان به حق آویخته باشد و اندر جملۀ حال بدو راجع باشند» [۱۵۶].
آنچه که در زمینۀ خلوت و عزلت قابل ذکر است این است که، انسان والا کسی است که در میان جامعه زیست نماید و با مردم روبرو شود و خود را با گناهان و معاصی الهی آلوده نکند و دل را به خالق بسپارد و از دامهای شیطان و نفس نهراسد و پیکار میدان نبرد با عوامل منفی وجود گردد.
روش عمر این بود، و روش همه معرفت شناسان خطّه تاریخ نیز چنین بوده است و خواهد بود.
[۱۵۵] منبع مذکور/۸۲. [۱۵۶] منبع مذکور/۸۲.
هجویری داستانی را بیان میکند که خطّ السیر معرفتی و تربیتی مربیّان و پدران و مادران مسلمان و غیر مسلمان است به این صورت که روزی عمر میبیند که امام حسینسبر پشت پیامبرص سوار شده است و ریسمانی در دهان رسول اکرم میباشد. عمر میگوید: «نِعْمَ الْـجَمَلُ جَمَلُك یا أبا عبدالله»پیغمبر گفت: «نِعم الراكبُ هُو یا عُمَر» [۱۵۷].
آری! چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
[۱۵۷] منبع مذکور/۸۸، «یا اباعبدالله! بهترین شتر، شتر توست!» پیامبر فرمود: «ای عمر! بهترین سوارکار اوست!». «ابا اباعبدالله» ممکن است حسین سبوده باشد.
پیر هجویر به موضوع غلبۀ شیطان بر انسان اشاره میکند که همیشه در حوزۀ سیطرۀ ابلیس قرار میگیرد و جز بندگان صالح خدا کسی توانایی رهایی از این اسارت را ندارد و به حدیث نبوی زیر استناد مینماید:
پیغمبرص گفت: «ما مِن أَحَدٍ إِلاّ وَقَد غَلَبَهُ شیطانُهُ إلاّ عُمَر فَإنَّهُ غَلَبَ شیطانَهُ» «هیچکس نیست کی نه شیطان وی را غلبه کردست، (یعنی هوای هر کسی مر ایشان را غلبه کردست) إلّا عُمَرسکه وی مر هوای خود را غلبه کردست» [۱۵۸].یعنی همۀ انسانها در تیر رس شیطان قرار میگیرند و (اکثراً) مغلوب میشوند و عُمَر شیطان و هوای نفسانیش را به بند میکشد.
[۱۵۸] منبع مذکور/۲۶۲.
در کشف المحجوب چنین آمده است:
«و اندر خبرست کی عمربن خطّابسمر ام کلثوم را دختر فاطمة بنت محمّد مصطفیص خطبه کرد از پدرش علیس، علی گفت: او پس خردست و تو مردی پیری و مرا نیّت است که به برادر زاده خودش [۱۵۹]دهم (عبدالله بن جعفر) عمر پیغام فرستاد یا اباالحسن! اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از أم کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت لِقولِهص «كلُّ سَبَبٍ ونَسَبٍ یَنقَطِعُ إلاَّ سَبَبِیْ ونَسَبی» [۱۶۰]. کنون مرا سبب هست بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد با هردو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم. علیسوی را بدو داد و زید بن عُمَرساز وی بیامد» [۱۶۱].
[۱۵۹] خودش به معنی خودم. [۱۶۰] هر سبب و نسبی قطع میشود جز سبب و نسب من. [۱۶۱] منبع مذکور/۴۷۱.
عمر بن الخطّابسبشنید کی خواهر و دامادش مسلمان شدند، قصد ایشان کرد با شمشیر آخته و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان پرداخته، تا حق تعالی لشکری را از لطف اندر زوایاء سوره (طه) به کمین نشانده تا به در سرای آمد. و خواهرش میخواند:
﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَیۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن یَخۡشَىٰ٣﴾[طه: ۱-۳] [۱۶۲].
«جانش صید دقایق آن شد و دلش بسته لطف آن گشت طریق صلح جست و جامه جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد» [۱۶۳].
آیات شیوا و بلیغ ودل انگیز سورۀ مبارکه (طه) چنان در دل عُمَر تأثیر شگرفی میگذارد که ناگهان آن همه دشمنی به علاقه و ایمان تبدیل میشود و به حضور رسول گرامی میرود و ایمان میآورد.
[۱۶۲] «طه! قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را در رنج افگنی مگر اینکه تذکری است برای کسی که از خدا میترسد». [۱۶۳] منبع مذکور/۵۱۲-۵۱۱.
هنگام وفات پیامبر اسلامص همه اصحاب، بسیار ناراحت و غمگین بودند بگونهای که سر از پا نمیشناختند. و عمرسشمشیر برکشید کی هرکه گوید: محمّد بمرد سرش ببرم، صدّیق اکبر بیرون آمد و آواز بلند برداشت و گفت: «أَلا مَن عَبَد محمّداً فَإنَّ محمّداً قَد ماتَ ومَن عَبَدَ رَبَّ محمّدٍ فَإنّهُ حَیٌّ لا یَمُوتُ» [۱۶۴]. و آنگه برخواند: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِیْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ﴾[آل عمران: ۱۴۴] [۱۶۵].
عُمَر ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
[۱۶۴] هرکس محمد را عبادت میکند محمّد مرد و هرکس پروردگار محمّد را میپرستد او زنده است و نمیمیرد. [۱۶۵] «و محمّد جز پیامبری نیست که پیامبران پیشین قبل از او در گذشتند آیا اگر بمیرد یا کشته شود به پیش از اسلام بر میگردید؟!»
هجویری در ستایش و منقبت عثمان بن عفانسضمن آوردن القاب و عناوین معنوی به جریانی تاریخی اشاره میکند که بسیاری از شکّها و تردیدها را بر میدارد، که چرا خلیفه برای دفاع از خود، از نیروی حکومتی استفاده نکرد؟ و چگونه بنی هاشم که مدافع خلیفه بودند، بر ضدّ شورشیان برنخاستند و با آنان نجنگیدند؟!
و نیز گوهر گنج حیا و أعبد اهل صفا و متعلّق درگاه رضا و مُتولّی و متمکّن بر طریق مصطفیص وسابوعمرو عثمان بن عفّانسکی وی را فضائل هویداست و مناقب ظاهراند کُل معانی و عبدالله بن رباح و ابوقتادهبروایت آرند کی: روز حرب الدار ما به نزدیک عثمانسچون غوغا در درگاه وی جمع شدند، غلامان وی سلاح برداشتند. عثمان گفت: هرکه سلاح بر نگیرد از مال من آزادست و ما از ترس خود بیرون آمدیم» [۱۶۶].
[۱۶۶] منبع مذکور/۸۳-۸۲.
حسن بن علیسنزد خلیفه میرود و از او میخواهد که اجازه دهد تا با شورشیان بجنگد، و خلیفه به او میگوید: «یا ابنَ أخی ارجِع واجلِس فی بیتِكَ حتّی یَأتِیَ اللهُُ بأمرِهِ فلاحاجةَ لَنا فی إهراقِ الدّماء».
«ای برادرزاده باز گرد و اندر خانه خود بنشین تا فرمان خداوند و تقدیر او چه باشد کی ما را به خون ریختن مسلمانان حاجت نیست» و این علامت تسلیم است اندر حال ورود بلا اندر درجۀ خلّت [۱۶۷]، چنانکه نمرود آتش برافروخت و ابراهیم را÷اندر پلّه منجنیق نهاد. جبرئیل÷آمده و گفت: «هَل لَكَ مِن حاجَةٍ [۱۶۸]؟ أَمّا إلیكَ فَلا» [۱۶۹]، گفت: پس از خدای بخواه گفت: «حَسبی مِن سؤالی عِلمُهُ بحالی».
مرا آن بس کی او میداند کی به من چه میرسد و او به من داناتر از من به من، او داند کی صلاح من در چیست. پس عثمان به جای خلیل و غوغا به جای آتش و حسن به جای جبرئیل اما ابراهیم را÷از بلا نجات و عثمان را ساندر بلا هلاک و نجات را تعلّق به بقا بود و هلاک را به فنا» [۱۷۰]. مرحوم استاد ابوالأعلی مودودی در «خلافت و ملوکیّت» میگوید که: عثمان از نیروی دفاعی دارالخلافة استفاده نکرد تا به زمامداران بعد از خود نشان دهد که خلیفه برای حفاظت از خود به قوّۀ قهریّه متوسل نشود، و حاکم اسلامی نباید نیروی سرکوبگر و ضدّ مردمی را به کار برد.
[۱۶۷] دوستی. [۱۶۸] احتیاجی داری؟ [۱۶۹] اما به تو احتیاجی ندارم [۱۷۰] منبع مذکور/۸۴-۸۳.
علی، اسدالله، حیدر کرّار، ابوتراب و ابوالحسن شیر میادین شجاعت و أسوه فضیلت و پرهیزگاری و مرد تاریخ گذشت و نصفت است «وَ مِنهم عمّ زادۀ مصطفی و غریق بحر بلا و حریق نار ولا [۱۷۱]و مقتدای اولیا و اصفیا ابوالحسن علی بن ابی طالب كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ [۱۷۲]و او را اندرین طریقت شأنی عظیم و درجتی رفیع است. و اندر دقّت عبارت از اصول حقایق حظّی تمام داشت تا حدّی کی جنید/گفت: «شیخُنا فی الأصولِ والبلاء عُلِیُّ المُرتَضی»شیخ ما اندر اصول و اندر بلا کشیدن، علی مرتضی ساست» [۱۷۳].
در تصوف، همۀ خرقه پوشان و پاکبازان سلوک خود را به علی نسبت میدهند و گروهی نیز مانند نقشبندیه از ابوبکر صدّیق پیروی مینمایند.
[۱۷۱] ولایت و دوستی با خدا [۱۷۲] خداوند رخسارش را گرامی داشت (زیرا هیچگاه در برابر بت سجده نکرد). [۱۷۳] منبع مذکور/۸۴.
یکی به نزدیک وی (علی) آمد، کی ای امیرالمؤمنین مرا وصیّتی بکن، و وی گفت: «لا تجعلنّ أكثر شغلك بأهلك وولدك، فإن یكن أهلك وولدك أولیاء الله، فإنّ الله لا یضیع أولیاءه، وإن یكونوا أعداء الله، فَما هَمُّكَ وشُغلُكَ لِأَعداء اللهِ».
«نگر تا شغل زن و فرزند را مهمترین اشغال خود نگردانی کی اگر ایشان از دوستان خدایندأوی دوستان خود را ضایع نگرداند و اگر دشمنان خدایندﻷ اندوه دشمنان خدای چه میداری» [۱۷۴].
[۱۷۴] منبع مذکور/۸۴.
علی، دل شناس و مُوحّد کاملی است و بینیازی را در غنای قلب میداند نه تجملات و زرق و برق و کاخ و امارات دنیوی:
علی گفت کَرَّمَ اللهُ مر سائلی را کی [۱۷۵]از وی پرسیده بود، که پاکیزهترین کسبها چیست؟ گفت: «غناءُ القلبِ باللهِ»و هر دل که به خدای تعالی توانگرباشد، نیستی دنیا وی را درویش نگرداند و هستی آن شادی نیاردش» [۱۷۶].
[۱۷۵] که [۱۷۶] منبع مذکور/۸۵.
عرفان علی، عرفان اتّصالی است آن چنانکه میفرماید: «لا أَعبُدُ رَبًّا لَم أَرَهُ»و خدایی را که نبیند پرستش نمیکند و خدا را به خدا میشناسد، چون امیرالمؤمنین علیسرا پرسیدند از معرفت گفت: «عَرَفتُ اللهَ باللهِ وَعَرَفتُ مادونَ اللهِ بنورِ الله».
خداوند راﻷ بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم [۱۷۷].
[۱۷۷] منبع مذکور/۳۴۴.
علی در نماز آن چنان خضوع و خشوع داشت که برای امثال ما قابل تصوّر نیست، نمازی با راز و نیاز و اتّصال وجود به دریا، نه اتّصال ذاتی بلکه کسب و ارادت و الهامات معنوی و فیوضات ربّانی.
و چون امیرالمومنین علی (كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ) قصد نماز کردی مویهای وی از جامۀ وی بیرون کردی و لرزه بر وی افتادی و گفتی: آمد وقت امانتی که آسمانها و زمینها از حمل آن عاجز آمدند» [۱۷۸].
[۱۷۸] اشاره به آیه ۷۲/ احزاب: ﴿إِنَّا عَرَضۡنَا ٱلۡأَمَانَةَ عَلَى ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱلۡجِبَالِ فَأَبَیۡنَ أَن یَحۡمِلۡنَهَا وَأَشۡفَقۡنَ مِنۡهَا وَحَمَلَهَا ٱلۡإِنسَٰنُۖ إِنَّهُۥ كَانَ ظَلُومٗا جَهُولٗا٧٢﴾ما بر آسمانها و زمین و کوها امانت را عرضه کردیم. همه از تحمّل آن امتناع ورزیده ترسیدند تا انسان بپذیرفت و انسان بسیار ستمکار و نادان بود. منبع مذکور/۳۸۷.
علی، جواد امّت و کریم تاریخ عمل است، هرگز به دنیا و ارزشهایش دل نمیبست و آسان میبخشید. آری آن أسوه نیکو، بخشنده است و زکات بر بخشنده جایز نیست زیرا هرچه دارد در طبق اخلاق نهاده است چنانکه خود میفرماید:
فَمَا وَجَبَت عَلَیَّ زكوةُ مال
وهَل یَجِبُ الزّكوةُ علی جواد
«پس مال کریمان مبذول باشد و خونشان هدر، نه به مال بخیلی کنند و نه بر خون» [۱۷۹].
آنچه در باره امیرالمؤمنین علی گفته شود مانند داستان قطره و دریاست و ما قطراتی بر ساحل وجود او.
[۱۷۹] منبع مذکور/۴۰۶.
امام ابوحامد محمد غزالی عارف و دانشمند و نویسندۀ توانای قرن پنجم هجری یکی از درخشانترین چهرههای معرفتی جهان اسلام است.
این دانشمند آثار فراوانی به زبان عربی دارد که از آنهاست: «إحیاء علوم الدین»، «المستصفی»، «المُنقِذ مِنَ الضلال»... و «کیمیای سعادت».
غزالی مختصری از کتاب إحیاء را به فارسی ترجمه کرد و آن را «کیمیای سعادت» نامید، این عارف بزرگ در کیمیای سعادت در باره خلفای راشدین چنین میگوید:
«علیسچون در نماز خواستی شد، لرزه بر وی افتادی و گونه بر وی بگشتی، و گفتی: آمد وقت امانتیکه بر هفت آسمان و زمین عرضه کردند و ایشان طاقت آن را نداشتند» [۱۸۰].
نماز علی اتصال به انوار فیض الهی، و قرارگرفتن در دایرۀ عبودیت و فراموش نمودن خویشتن است. در عبارتی زندگی بیپیرایه عُمَرسو جامه پینه بستهاش را چنین توصیف میکند:
«اول مرقّع دار عمر بودسکه بر جامۀ وی چهارده پاره بر دوخته بود» [۱۸۱].
غزالی میخواهد به زمامداران مسلمانان و حکومتیان و مدّعیان مسند نشین بگوید که: اوّل شرط زمامداری و حکومت، استفاده از حدّ اقل امکانات است. در آداب تلاوت قرآن به دو موضوع زیر اشاره میکند که: «و رسولاللهص بر ابوبکر بر گذشت، نماز میکرد به شب و قرآن آهسته میخواند، گفت: «چرا آهسته میخوانی؟ گفت: آنکه با وی میگویم میشنود؛ و عمر را دید به آواز میخواند، گفت: چرا آواز میخوانی؟ گفت: خفته را بیدار میکنم و شیطان را دور کنم، گفت: هردو نیکو کردید» [۱۸۲].
در این دوگانگی قرآن خواندن و انجام نماز، نیّت آدمی نقش اصلی دارد. شقیق بلخی عارف مشهور نزد هارون الرشید خلیفه عباسی رفت و هارون به او گفت: «توئی شقیق زاهد؟ گفت: شقیق منم اما زاهد نه! گفت: مرا پند ده، گفت: خدای تعالی ترا به جای صدیق [۱۸۳]نشانده است، و از تو صدق در خواهد چنانکه از وی، و به جای فاروق [۱۸۴]نشانده است، و از تو فرق در خواهد میان حق و باطل چنانکه از وی، و به جای ذوالنّورَین [۱۸۵]نشانده است، و از تو شرم و کرم در خواهد چنانکه از وی، و به جای امیرالمؤمنین علی مرتضیسبنشانده است و از تو علم وجود و عدل در خواهد چنانکه از وی...» [۱۸۶].
غزالی علاوه بر بیان شاخصهای خلفا، تصویری را از عارفی از بند اوهام نفس رسته نشان میدهد که شکوه و هیبت هارون او را از گفتن حقایق و پند دادن به خلیفه باز نمیدارد.
علی مرز بین زاهد وغیر زاهد را، در انجام کار برای خداوند میداند.
«و برای این گفت علی مرتضیس: «اگر کسی هرچه روی زمین مالست به دست آوردی زاهدست اگرچه توانگرترین خلقست، و اگر به ترک همه بگوید- و نه برای حق تعالی است - وی زاهد نیست» [۱۸۷].
در کلام علی، پیام ارزشمند اقتصادی نهفته است؛ که مسلمان وارسته کوشش کند که خود و جامعه مسلمانان را از فقر اقتصادی و سختی معیشت نجات دهد، تا از زنجیر اسارتبار بیگانگان آزاد شوند.
بزرگان هیچگاه خودبین نبوده و چنان تحت تأثیر آیات قرآن و مظاهر خلقت قرار گرفته که چه شبها و روزها با اندوه و غم سرنوشت ساز زیستهاند:
«بدانکه چون صدیقس [۱۸۸]با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی: کاشکی من تو بودمی... و عمرسگاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی، و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن، و گفتی: کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی، و یک راه به در سرایی بگذشت، یکی قرآن همیخواند در نماز اینجا رسیده بود: ﴿إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَٰقِعٞ٧﴾[الطور: ۷] [۱۸۹]، از ستور خویشتن در افگند از بیطاقتی و وی را به خانه بردند، یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست» [۱۹۰].
غزالی تصویری میآفریند که مرز میان اعتقاد و عمل را به هم نزدیکتر میکند، و با آوردن این رنگ آمیزیهای زیبا، شکستن بت «خودبینی» و تمسّک به قرآن را دو عامل مهم و حرکت آفرین حیات مؤمن به شمار میآورد. در مذمّت دنیا و لذت گرائی میگوید: «زید بن ارقم همی گوید: با ابوبکرسبودم، وی را آب آوردند، با انگبین شیرین کرده، چون به دهان نزدیک برد باز گرفت و بگریست بسیار چنانکه همه بگریستیم، چون خاموش شد دلیری نیافت کسیکه پرسیدی، چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفۀ رسول الله چه بود؟ گفت: یک روز با رسول اللهص نشسته بودیم، دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد- و هیچ چیز ندیدم - گفتم: یا رسول الله آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند، باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند، اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت، ترک کردم و بگریستم» [۱۹۱].
گرچه غزالی در این موارد، سندی را ارائه نداده است ولی ما حصل پیام او این است که: دل بستن به دنیا آدمی را به بند میکشد و نمیگذارد، شخصیّت و هویت اصلی انسان بر وجود مادیش فرمانروایی کند و گاهی چنان دستخوش امیال شهوانی و آرزوهای نفسانی میگردد که از حیوان پستتر میشود. توکّل، عامل ارزشمندی در پیکار سرنوشت آفرین انسانی است و دوری از اسباب ظاهر و شرایط و عوامل نامناسب مخالف توکّل نیست.
«عمرسبه شام میرفت، خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است، گروهی گفتند: نرویم، گروهی گفتند: از قَدَر حَذَر نکنیم، عمر گفت: از قَدَر خدای به قدر خدای گریزیم [۱۹۲]، و گفت: اگر یکی را از شما دو وادی بُوَد یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند بَرَد به قدر برده باشد، پس عبدالرحمن بن عوفسرا طلب کرد تا وی چه گوید، وی گفت که: من از رسولص شنیدم که: «چون بشنوید که جایی وبا است آنجا مروید، و چون آنجا باشید هم مقام کنید و بمگریزید، پس عمر شکر کرد که رأی او موافق خبر بود» [۱۹۳].
غزالی با نقل روایت بالا به یک موضوع اساسی و اصولی بهداشت و پزشکی اشاره میکند و این حقیقتی است که در لابلای کتابها و روایات تا به امروز مانده و بشریت را به حیرت انداخته است.
در اسلام هرکاری که انجام میشود باید برای رضایت خداوند باشد، و شرک در عبادت گاهی به معنی عبادت دوگانه است. یعنی، یک وجه آن برای خدا و وجه دیگر به منظور دیگری است، چنانکه آمده است: «و ازین بود که امیرالمؤمنین علیسکافری بیفگند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت: خشمگین شدم، ترسیدم که برای خدای تعالی نکشته باشم. و عمرسیکی را درّه [۱۹۴]بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد، گفتند: چرا تقصیر کردی؟ گفت: تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم» [۱۹۵].
علاوه بر وجه توحید افعالی که خالی از هر نوع شرک آشکار و پنهان است در هردو نوع روایت، ارزش و اهمیت جلوگیری از خشم به خوبی نمایان است و انسان با ایمان و حکومتیان و دستگاه عدالت و ضابطین آنها باید به گونهای عمل کند که خود را از زنجیر خشم و کینه و انتقام جویی نابخردانه نجات دهند.
عالم دوستی باید بر یکرنگی و یکدلی استوار باشد و تکلّفها و تشریفات ظاهری و قید و بندهای بادکنکی عرفی، بر خلاف آیین دوستی و معاشرت صادقانه است: علی میگویدس: بدترین دوستان آن بُوَد که ترا حاجت بُوَد به عذر خواستن از وی و تکلیف کردن برای وی» [۱۹۶].
انسان باید در مسیر داوری و قضاء، رازداری و سرپوشی را برگزیند و در هر حال نسبت به مردم پاک طینت و پاکدل باشد: صدیق [۱۹۷]میگویدس: «هر که را بگیرم، اگر دزد بُوَد و اگر میخواره بُوَد، آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه [۱۹۸]بر وی بپوشد» [۱۹۹]. بر قاضی و حاکم شرع واجب است که خود را در برابر خداوند مسؤول بداند و در حکمی که صادر میکند از هیچ قدرتی غیر از خدا نترسد:
عمرسگفت: «وای بر داور زمین از داور آسمان - روزی که او را بیند، مگر آنکه داد بدهد و حق بگزارد و به هوی حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند، لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم میکند» [۲۰۰].
عمر بن خطابسزمانی که خلیفۀ مسلمانان بود، پارهای از شبها به پاسداری از شهر میپرداخت تا به کسی ستم نشود و ستمگری از تیررس حکم او خارج نگردد: عمر خطّابسبه جای عسس [۲۰۱]خود شب میگردید، تا هر کجا خللی ببیند به تدارک آن مشغول شود، و گفت: اگر گوسفندی گرکن [۲۰۲]بر کناره فرات بگذرانند و روغن در نمالند، ترسم که روز قیامت که روز حسابست مرا از آن باز پرسند! و باز آنکه احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید» [۲۰۳].
فیض الهی را که در غار تلاوت قرآن مجید بر دل میتابد از دست داد زیرا ممکن است آن تابش نور حقّ بر قلب دیگر تکرار نشود، یا برای مدّتی متوقف گردد:
«و چون عرب میآمدند در روزگار رسولاللهص و قرآن تازه میشنیدند و میگریستند و احوال [۲۰۴]بریشان پدید میآمد، ابوبکر گفتس«كنَّا كمَا كنْتُمْ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُنَا»گفت: ما نیز چون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد، که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بُوَد اثر آن بیش بُوَد.
و برای این بود که عمرسحاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت: ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد».
غزالی در نقل دو روایت فوق به دو موضوع مهّم و اساسی تکیه میکند:
یکی اینکه بزرگان هیچگاه خویشتن بین نبوده و همواره خواستهاند که حقیقت را بازگو کنند و به نفس سرکش اجازه دخالت در کارها ندادهاند، و دیگر اینکه وارد شدن در یک فضای روحی تحولی انقلاب آفرین است و باید لحظات اولیه دگرگونی و بازتاب تابش فیض را عزیز دانست زیرا خو گرفتنهای بعدی ممکن است از درجۀ درک معنی بکاهد.
[۱۸۰] کیمیای سعادت- امام محمد غزالی - به تصحیح احمد آرام- چاپ دوازدهم۱۳۶۱- صفحه ۱۶۱. [۱۸۱] مأخذ مذکور/جلد دوم/۶۴۰. [۱۸۲] مأخذ مذکور/جلد اول/۲۰۰. [۱۸۳] ابوبکرس. [۱۸۴] عمرس. [۱۸۵] عثمانس. [۱۸۶] مأخذ مذکور/جلد اول/۴۱۶. [۱۸۷] منبع مذکور/جلد دوم/۵۵۶. [۱۸۸] ابوبکرس. [۱۸۹] هر آینه عذاب پروردگارت شدنی است. [۱۹۰] منبع مذکور/۷۱۶. [۱۹۱] منبع مذکور/۵۲۲. [۱۹۲] استاد مرتضی مطهری در کتاب انسان و سرنوشت همین موضوع را با جریانی از علی بن ابی طالب نقل میکند. [۱۹۳] منبع مذکور/۸۲۸. [۱۹۴] تازیانه. [۱۹۵] منبع مذکور/جلد اول/۴۰۳ [۱۹۶] منبع مذکور/ جلد اول /۳۲۴. [۱۹۷] ابوبکر [۱۹۸] کار زشت [۱۹۹] منبع مذکور/جلد اول/۳۲۹. [۲۰۰] منبع مذکور/جلد اول/۴۱۶. [۲۰۱] پاسبان شب، شبگرد، حارس، نگهبان شب. (ب) [۲۰۲] گر. [۲۰۳] مبنع مذکور/جلد اول/۴۱۵. [۲۰۴] احوال جمع مکسرحال و حال تابش فیض الهی در قلب است.
زهد، دوری از دنیا و تعلقات زنجیر آسای آن و قانع بودن به حدّاقل معیشت حلال است.
رسول اللهص خطبه میکرد، گفت: هرکه لا إِلهَ إِلاّ اللهُبه سلامت بیاورد به چیزی دیگر نا آمیخته. بهشت، وی راست، علیسبرخاست و گفت: یا رسولالله! تفسیر کن تا آن چیست که به وی نمیباید آمیخت؟ گفت: دوستی دنیا و جستن آن که قومی باشند که سخن ایشان سخن پیغمبران بُوَد و کردار ایشان کردار جبّاران، هرکه لا إِلهَ إِلاّ اللهُبیاموزد و این دروی نَبُوَد جای وی در بهشتست» [۲۰۵].
دوری از زرق و برق دنیا آدمی را از ننگ بردگی و عبودیّت غیر خدا، میرهاند و انسان وارسته و دانای حقیقی، کسی است که مرزی میان فکر و عمل او نیست. در تاریخ فرهنگ و ادب فارسی خوی تظاهر و دوگانه بودن بسیار مورد مذمّت و انتقاد قرار گرفته است. حافظ شیرازی شاعر غزل سرای مشهور ایران میگوید:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنـند
حفصهل [۲۰۶]پدر خویش عمرسرا گفت: «چون مال غنیمت از شهرها در رسد، جامهای نرمتر از این درپوش و طعامی خوشتر از این ساز، تا این کسان که با تواند بخورند، گفت: یا حفصه! حال شوهر هیچکس بهتر از زن نداند، تو حال رسول بهتر از همه دانی، به خدای بر تو که رسولص چند سال در نبوت بود که وی و اهل وی چون بامداد سیر بودندی شبانگاه گرسنه بودندی؛ به خدای بر تو که چند سال بر وی بر گذشت و خرما سیر نیافت، تا آنگاه که فتح خیبر افتاد» [۲۰۷].
در نقل حکایت، عظمتی نهفته است که پشت زمامداران دیکتاتور و زورگو را به لرزه در میآورد و به انسان کرامت و شکوه خاصی میبخشد، به گونهای که عمر با جامۀ پینه بسته و زهد خاص خود، توانسته، دو قدرت بزرگ زمان، یعنی حکومت ساسانیان و امپراطوری روم را به زیر سلطه و اقتدار خویش در آورد و خواب راحت و آسایش را از آنها بگیرد.
عمر به حفصه امّ المومنین میگوید: «دو یار از پیش رفتهاند: محمد و ابوبکر و ایشان به راهی میرفتند، اگر به راه ایشان روم به ایشان رسم، و اگر نه مرا از راهی دیگر ببرند» [۲۰۸].
قدرت و سلطه حکومت چنان است که در اکثر موارد، عدالت و آزادگی را از حاکم میگیرد و او را به یک موجود سلطهگر، زورگو و ستمگر تبدیل میکند و انسان هرچه بارش کمتر، و سبکبالیش بیشتر شود، بهتر میتواند، در فضای حریّت و آزاد زیستن، زندگی نماید.
[۲۰۵] منبع مذکور /جلد دوم/ ۷۳۳. [۲۰۶] زوجه پیامبر و دختر عمر است. [۲۰۷] منبع مذکور/جلد دوم/۷۳۴ [۲۰۸] منبع مذکور/جلد دوم/۷۳۴.
غزالی در بارۀ هیبت عمر بن خطاب به روایت زیر اشاره میکند:
«و نیکوترین خُلق رسول اللهص را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همیکردند و غلبه همی داشتند، عمرساندر شد، بگریختند، گفت: ای دشمنان خویش ز من حشمت دارید [۲۰۹]و از رسول خدا حشمت ندارید؟ ! گفتند: تو از وی تندتری و درشت تر. و رسولص گفت: «یا ابن خطّاب، بدان خدای که نفس من به حکم وی است، که هرگز ترا شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو» [۲۱۰].
[۲۰۹] یعنی ملاحظه مرا میکنید. [۲۱۰] منبع مذکور/ جلد دوم/ ۴۲۸.
عید مؤمن روزی است که گناهی در آن انجام نپذیرد و مسلمان باید کوشش کند که همواره زندگی خویش را از اسارت آرزوهای نفسانی و معصیّت الهی آزاد نماید:
«امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبسقومی را دید آراسته، گفت: این چیست؟ گفتند: روز عید ایشانست، گفت: آن روز که معصیت نکنم روز عید من است» [۲۱۱].
[۲۱۱] منبع مذکور/ جلد دوم/۸۲۶.
جامۀ ساده و قلب روشن علی، نشانهای از بیپیرایگی و همسویی با فقر است: «و امیرالمؤمنین علیسجامۀ مختصر داشت، با وی عتاب کردند، گفت: دل بدین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرا دلخوشی بود» [۲۱۲].
[۲۱۲] منبع مذکور/ جلد دوم/ ۶۱۴.
صُمت و خاموشی یکی از وسائل و مراحل پیکار با نفس است که تخلیه وجود از رذایل و تحلیه به فضائل بدون آن بسیار مشکل به نظر میرسد. و ناگفته نماند که زیانهای پر حرفی در امور خانوادگی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و دینی بر کسی پوشیده نیست. در کیمیای سعادت آمده است: «و رسول اللهص گفت: «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سَقَط بُوَد، و هرکه بسیار سَقَط بُوَد بسیار گناه بُوَد، و هرکه بسیار گناه بُوَد آتش به وی اولیتر» و از این بود که ابوبکر صدّیقسسنگی در دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن» [۲۱۳].
مولانا جلال الدّین محمّد مولوی در مثنوی میگوید:
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
سخن زیبا گفتن بدون محاسبه و بررسی پیامدهای آن؛ به زیبایی صورت میماند که در معرض دید همگان قرار گیرد، علاوه بر اینکه فرصت وقت گرانبها را از آدمی میگیرد رشکها و حسادتهای دیگران را نیز به طغیان وا میدارد.
[۲۱۳] منبع مذکور/ جلد دوم/ ۴۷۳.
انسان در برابر سخنهایش، مسؤولیّت تام دارد، ستودن دیگران در صورتی که منطبق با واقعیت نباشد درست نیست:
اما ممدوح را از دو وجه زیان دارد:
یکی اینکه عُجبی و تکبری در وی پدید آید: عمرسنشسته بود با درّه [۲۱۴]، جارود [۲۱۵]مردی بود آنجا فرود آمد، یکی گفت: این مهتر ربیعه [۲۱۶]است، چون بنشست عمرسوی را درّه بزد گفت: یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت: نشنیدی که این مرد چه گفت؟ عمر گفت: ترسیدم که چیزی اندر دل تو افتد، آن عُجب خواستم که در تو بشکنم. و دیگر اینکه چون به علم و صلاح بر وی ثنا گویند، کامل شود اندر مستقبل و گوید: من خود به کمال رسیدم، و ازین بود که در پیش رسولص مدح کردند، گفت: گردن وی بزدی، و رسولص بر صحابه ثنا گفته است، گفت: «یا عمر، اگر مرا به خلق نفرستادی ترا فرستادندی» و گفت: «اگر ایمان جملۀ عالم با ایمان ابوبکر مقابله کنند، ایمان وی زیادت آید» و امثال این که دانست که ایشان را زیانی ندارد» [۲۱۷].
امام غزالی میخواهد با نقل این روایتها، آدمی را به انواع مدح آشنا کند، زیرا، چه بسیاری از شاعران و ادیبان، کسانی از حکومتیان را به صفاتی ممدوح ستودهاند که هیچ عقل سالمی آن را نمیپذیرد و علاوه بر آن وجدانهای بیدار به ضدّیت با آنان برخاستهاند.
ناصر خسرو قبادیانی به شاعران دربار محمود غزنوی حمله میکند و میگوید:
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی درّ لفظ دری را
هیچ شاعر آزادهای حاضر نیست که سخنان زیبا و آراستۀ خود را نثار پادشان خوک صفت و شهوت ران نماید! و اگر گاهی شاعر و نویسندهای توانا، صفتی عالی به ممدوح خود داده، برای تشویق او به کسب فضائل و انجام کارهای نیک و پسندیده بوده است.
[۲۱۴] تازیانه. [۲۱۵] مرد شوم، بد اختر. [۲۱۶] بزرگ قبیله ربیعه [۲۱۷] منبع مذکور/ جلد دوم/ ۵۰۲-۵۰۱.
«یکی ابوبکر صدّیق را دشنام داد، گفت: آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است»، «یکی ابوبکر صدّیق را در پیش رسول اللهص جفا میگفت و وی خاموش میبود، و چون در جواب آمد رسولص برخاست، گفت [۲۱۸]: تاکنون مینشستی چون جواب گفتن گرفتم برخاستی، گفت: [۲۱۹]تا خاموش بودی جواب تو فرشته میداد چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد نخواستم که با شیطان بنشینم» [۲۲۰].
آنچه که ما را به حقیقت موضوع راهنمایی میکند اینست که: بدانیم تحمّل سخن نادرست دیگری در باروری منش آدمی نقش بسزائی دارد چنانکه در تاریخ حیات پیامبر بزرگوار اسلام آمده است که: مشرکان و دشمنان انواع تهمتها را به آن حضرت میزدند در حالی که رسول اکرمص با شکیبایی ویژهای به آنان پاسخ میداد.
[۲۱۸] یعنی ابوبکر گفت. [۲۱۹] رسول گفت [۲۲۰] منبع مذکور/ جلد دوم/۵۱۱.
مردان سترگ تاریخ معرفت هرگز به دنیا و ما فیها دل نبسته و همواره کوشیدهاند که خود و دیگران را از دام زرق و برق دنیا و مال دوستی نجات دهند. علیسدرمی بر کف دست نهاد و گفت: «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی» [۲۲۱].
مال دوستی به معنی مال داشتن نیست زیرا چه بسا افرادی پیدا میشوند که با وجود داشتن مکانت و ثروت به آن دل نبستهاند و در مواقع ضروری از مال خود انفاق میکنند چنانکه رسول خداص گفت: «نِعم العَونُ علی تقوی اللهِ المالُ» [۲۲۲].
عمرسگفت: «چه جمع کنیم از مال دنیا؟ گفت [۲۲۳]: زبان ذاکر و دل شاکر و زن مؤمنه» [۲۲۴].
[۲۲۱] منبع مذکور/۵۳۴. [۲۲۲] منبع مذکور/ ۶۸۹- مال بهترین یاوری بر پرهیزگاری است. [۲۲۳] یعنی خود پاسخ داد. [۲۲۴] منبع مذکور/۶۸۹.
نباید از احادیث و روایاتی که مال دنیا را مذمّت میکنند چنین استنباط شود که اسلام به فقر و گوشه گیری و زندگی بخور و نمیر دستور میدهد بلکه شریعت نبوی میخواهد به مسلمانان بفهماند که برای رفع تبعیضات و ایجاد قسط و عدالت اجتماعی و جامعه مرفه و آزاد اسلامی لازم است که مسلمانان از اسراف و تبذیر و ریخت و پاش دوری نمایند و به موقع نیز گذشت و ایثار کنند مانند عملکرد ابوبکر در خریدن بلال حبشی سیاه پوست.
علیسگوید: «چون دنیا بر تو اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود، و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند» [۲۲۵].
[۲۲۵] منبع مذکور/۵۴۵
بخل بلای کشندۀ جامعه اسلامی است- ابوسعید خدریسکه یکی از اکابر صحابه رسول خداست میگوید: «دو مرد اندر نزدیک رسولص شدند و بهای شتری بخواستند، بداد، چون بیرون شدند پیش عمر شکر کردند، عمر حکایت کرد با رسولص، پس رسول گفت: فلان بیش ازین بستد و شکر نکرد، پس گفت: هرکه از شما بیاید و به الحاح [۲۲۶]از من چیزی فرا ستاند و ببرد آن آتش است، عمر گفت: و چون آتش است چرا میدهی؟ گفت زیرا که الحاح کند و حقّ تعالی نپسندد که بخیل باشم و ندهم، گفت: شما همی گویید که بخیل معذورتر از ظالم بُوَد، چه ظلم است نزدیک حق تعالی عظیمتر از بخل، سوگند یاد کردست حق تعالی به عزّت و عظمت خویش که هیچ بخیل را اندر بهشت نگذارد» [۲۲۷].
حافظ در غزلی شیوا و بلیغ که چند بیت آن نقل میشود، در مذمّت بخیل چنین میگوید:
نوشتهاند بر ایوان جنّت المأوی
که هرکه عشوۀ دنیا خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده بشادی روح و روان حاتم طی
شکوه سلطنت و حکم، کی ثباتی داشت
ز تخت جم سخنی مانده است و افسرکی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز والضّمانُ عَلَیّ
[۲۲۸].
[۲۲۶] اصرار و پافشاری کردن [۲۲۷] منبع مذکور/ ۵۴۸ [۲۲۸] دیوان خواجه حافظ شیرازی به اهتمام سیّد ابوالقاسم انجوی شیرازی /۲۴۴-۲۴۳.
تاریخ اسلام از واقعه هجرت چنین خبر میدهد که پیامبر بزرگوارص با ابوبکر صدیق؛ یار غار، از مکّه به مدینه (یثرب) هجرت فرمود و علیسدر بستر پیغمبر خوابید تا مشرکان گمان کنند که رسول اکرم از شهر مکّه بیرون نرفته و در رختخواب خویش خوابیده است، زیرا کافران میخواستند در همان شب پیامبر را بکشند:
«رسولص از قصد کافران میگریخت، علیسبرجای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند خویشتن را فدا کرده باشد، حقّ جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افگندم و عمر یکی درازتر کردم، کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین میخواست از بهر خود، حق تعالی گفت: چرا چنین نکنید که علی کرد، وی را با محمّد برادری دادم جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید، بیامدند، جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی گفت: بخ بخ [۲۲۹]یا پسر ابوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش بر تو مباهات میکند، و این آیت فرود آمد که: ﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن یَشۡرِی نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ﴾[البقرة: ۲۰۷] [۲۳۰].
[۲۲۹] بخ بخ: خوشا به حال. [۲۳۰] «و از مردمان کسانی هستند که نفس خود را برای به دست آوردن خشنودی خدای تعالی فروشند». منبع مذکور/ ۵۵۰.
زندگی پیامبر و مسلمانان صدر اوّل اسلام در منتهای سادگی و بیپیرایگی بود، در همان عصری که امپراطوریهای ایران و رُم از هیبت عمر بن الخطاب، خواب راحتی نداشتند چهارده پینه بر ردای خلیفه مسلمین بود و هیچگاه در تاریخ این ساده زیستن عیب و نقصی برای خلیفه و جامعه اسلامی به حساب نیامده است، و از زمانی که مسلمانان به تجمّل گرایی و زرق و برق دنیا روی آوردند شکوه و عظمت خود را از دست دادند.
«اگر جامۀ نیکو اندر پوشند و اسب و ساخت [۲۳۱]و تجمّل سازند. گویند: این نه رعونت است، که این کوری دشمنان اهل دین است، که مبتدعان بدین کور شوند که علماء با تجمّل باشند؛ و سیرت رسولص و ابوبکر و عمر و عثمان و علیشو جامۀ خَلَق [۲۳۲]ایشان فراموش کنند، و پندارند که آنچه ایشان همیکردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمّل وی عزیز خواهد شد؟» [۲۳۳].
آنچه که از سیرت پیامبرص و خلفای راشدینشفهمیده میشود اینست که: باید زندگی علمای دینی و فرمانروایان اسلامی نیز در نهایت سادگی و بیپیرایگی باشد و کوشش کنند که تهیدستان و مستمندان، زندگی بهتری را دارا شوند.
[۲۳۱] ساخت: ابزار و یراق. [۲۳۲] خَلَق: کهنه. [۲۳۳] منبع مذکور/۶۳۴.
اهمیت و ارزش صبر بر کسی پوشیده نیست، و همه دانشمندان و انسانهای وارسته معتقدند که هیچ انسان، مکتب و دینی بدون داشتن نیروی صبر و شکیبایی، پیروز نمیشود.
علیسگفت: «صبر از ایمان همچنانست که سر از تن، هرکه را سر نیست تن نیست، و هرکه را صبر نیست ایمان نیست» [۲۳۴].
[۲۳۴] منبع مذکور/۶۶۴.
ریا از مهلکاتی است که بر صفحه اعمال خط بطلان میکشد، و دارنده آن مانند سمّ کشندهای است که همه از او میگریزند؛ ریاکار با روش منافقانه خویش، آنچه را که در دل دارد، انجام نمیدهد و زندگیش لبریز از مکر و فریب است.
«معاذس [۲۳۵]همیگریست، عمرسگفت: چرا همی گریی؟ گفت: از رسولص شنیدم که اندک ریا شرک است و گفت: مرایی [۲۳۶]را روز قیامت ندا کنند و آواز دهند: یا مرایی یا نابکار یا غدّار، کردارت ضایع شد و مزدت باطل شد، برو و مزد آنکس طلب کن که کار برای وی کردۀ» [۲۳۷].
خداوند متعال در قرآن مجید چهرۀ ریاکاران را به خوبی ترسیم کرده است که:
﴿فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٞ فَزَادَهُمُ ٱللَّهُ مَرَضٗاۖ﴾[البقرة: ۱۰]. «دلهایشان بیمار است و خداوند بیماریشان را زیاد میکند».
امروزه آثار این بیماری روحی خطرناک بر کسی پوشیده نیست، و آشکارا میبینیم که انسان ریاکار برای رسیدن به هدف چگونه چهرۀ خود را عوض میکند و گاهی چنان مدافع دین و اصول عالیۀ اخلاقی میگردد که به اصطلاح «از پاپ کاتولیکتر» میشود.
عمرسمردی را دید سر در پیش افگنده یعنی که من پارساام، گفت: «ای خداوند [۲۳۸]! گردنِ کژ راست باز کن خشوع اندر دل بُوَد نه اندر گردن» [۲۳۹].
[۲۳۵] معاذ بن جَبَل از صحابه رسول خداست. [۲۳۶] مرایی: ریاکار. [۲۳۷] منبع مذکور/۵۷۲ [۲۳۸] خداوند: امروزه به معنی آقا، صاحب است. [۲۳۹] منبع مذکور/۵۷۳
بزرگان اسلام کوشیدهاند که از حدّاقّل امکانات حدّاکثر استفاده کنند و هیچگاه شخصیّت آدمی را با جاه و جلال و زرق و برق و صورت ظاهر، نسنجیدهاند.
«عمرساندر بازار همی شد، گوشت اندر دست چپ در آویخته بود و دِرَّه [۲۴۰]اندر دست راست... عمر راسدیدند اندر بازار و چهارده پاره بر اِزار [۲۴۱]وی دوخته بعضی از ادیم [۲۴۲]... و علیسجامه مختصر داشت، با وی عتاب کردند، گفت: دل، بدین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادلخوشی بُوَد» [۲۴۳].
در ساده زیستن خلفا و مسلمانان آغازین، درسی است برای همه جویندگان معرفت و پویندگان کمال از این جهت که آنان سبکبال و سبکبار بودند و در دریای زندگی به راحتی شنا میکردند و از میان امواج متلاطم و طوفانی حوادث به ساحل نجات میرسیدند صدق ابوبکر، عدالت عمر و زهد علی و شرم عثمان به جویندگان راه مستقیم درس سبکباری و بیآلایشی و ساده زیستن میدهند به گونهای که عملاً به ما میآموزند که میتوان با ایمان و اخلاص و اعتقاد راسخ اسلام را گسترش داد و مجاهدان حقیقی یعنی پیکارگران در روز و زاهدان شب باشیم.
علیساز رسول خداص روایت میکند: «هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارات آن روند و درویشان [۲۴۴]را دشمن دارند، خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند: قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوّت کافران و دشمنان»[۲۴۵].
«و از این گفت رسولص: «یا رب»، قوت [۲۴۶]آل محمّد به قدر کفایت کن» [۲۴۷].
حدیث نبوی فوق وظیفه ثروتمندان را در برابر تهیدستان و درماندگان روشن میکند که آنان با انفاق و بخشش و دادن زکات خلاء اقتصادی جامعه اسلامی را پر کنند و درویشان و فقیران نیز نباید از کار و کوشش خودداری نمایند بلکه واجب است که با سعی و تلاش زندگی خود را از تیرگی فقر نجات دهند:
علیسمیگوید که: «درویشی باشد که عقوبت [۲۴۸]بُوَد، و نشان آن بدخویی و شکایت و خشم بر قضای خدای بُوَد، و باشد که سعادت بُوَد، و نشان آن نیکوخویی و گله ناکردن و شکر گزاردن بُوَد» [۲۴۹].
و وظیفۀ بزرگان دین و فرمانروایان اسلامی اینست که، با پوشیدن لباس ساده و دوری از تجمّل و احقاق حقوق درماندگان و بینوایان، اسلام را از تکاثر و افزون خواهی نجات دهند یعنی خود کم بخورند و کم بنوشند و به زرق و برق دنیا روی نیاورند تا بتوانند با سخنانی گیرا و دلنشین در قلوب رنجدیدگان تأثیر کنند.
علیسگفت: «خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ایشان جامۀ کمترین مردمان بُوَد تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود... عمرسچهارده پاره بر دوخته بود» [۲۵۰].
[۲۴۰] تازیانه [۲۴۱] ازار: زیر جامه- فوطه- شلوار –عمّامه [۲۴۲] ادیم: چرم. [۲۴۳] منبع مذکور/۶۱۴. [۲۴۴] درویشان: فقیران و تهیدستان. [۲۴۵] منبع مذکور/۷۲۲. [۲۴۶] خوراک - روزی. [۲۴۷] منبع مذکور/۷۲۴. [۲۴۸] عقوبت: شکنجه و عذاب و بدبختی. [۲۴۹] منبع مذکور/ ۷۲۶. [۲۵۰] منبع مذکور/ ۷۳۸
ممکن است برای عدهای سوء تفاهم پیش آید که پوشیدن لباس پینه بسته و کهنه، مخالف اصول بهداشت و پیشرفت علمی است! با اندک دقّت و تأمّل در مییابیم که استفاده کردن از لباس کهنه، در صورتیکه تمیز و نظیف باشد هیچ اشکالی ندارد! و از طرف دیگر با نگاهی سطحی به کاخها و کوشکها و ماشینهای گرانبها و تجملات و دکوراسیون خانهها و ادارات و ریخت و پاشهای عروسیها و مجالس شادی و عزاداریها و صدها حیف و میلها... به این حقیقت میرسیم که اگر بخش ناچیزی از اینها در راه بینوایان و رفاه آنان خرج کنند آیا بینوائی خواهیم داشت! آری علی چنین بود و ما چنین هستیم!!..
همچنانکه نماز صورتی حقیقی دارد که آن روح صورت است، زکات نیز چنین است و چون کسی راز و صورت حقیقی آن را نداند، زکات صورتی است بیروح، و راز آن سه چیز است:
یکی اینکه خلق مأمورند به محبّت و دوستی حقّ تعالی، بگونهای که انسان مؤمن واجب است که خداوند را از مال و جاه و حشمت و زنان و فرزندان و عشیره و تجارت و هرچه که دارد بیشتر دوست داشته باشد، و خداوند تعالی در قرآن مجید سوره توبه /۱۷ به آن دستور میدهد. و کسانی که از مدار تعلقات دنیوی میگذرند و به روح زکات عمل میکنند سه طبقه و دستهاند:
طبقه اوّل: صدّیقان بودند، هرچه که داشتند فدا کردند و گفتند: از دویست درم، پنج درم دادن کار بخیلان باشد، بر ما واجب آن بُوَد که به همه بدهیم در دوستی دوست، چنانکه ابوبکر جملۀ مال بداد، رسول گفت: «عیال را چه باز نهادی؟ » گفت: «خدای و رسول خدای، و عمر یک نیمه بیاورد». گفت: «عیال را چه گذاشتی؟ گفت: «نیمی» رسولص گفت: «بَینَکُما ما بَینَ کَلِمَتَیکُما»تفاوت درجۀ شما همچُن تفاوت سخن شماست» [۲۵۱].
طبقه دوم: نیک مردان بودند، که ایشان مال بر یک بار خرج نکردند و قوّت آن نداشتند، لیکن نگاه همی داشتند و منتظر حاجت فقراء و وجوه خیرات بودند، و خود را با درویشان برابر میداشتند و بر قدر زکات اقتصار نکردند [۲۵۲]، و چون درویشان رسیدند ایشان را همچون عیال [۲۵۳]خود دانستند [۲۵۴].
طبقه سوم: سره مردان [۲۵۵]بودند، که ایشان بیش از آن طاقت نداشتند که از دویست درم پنج درم بدهند، بر فریضه اقتصار کردند [۲۵۶]و فرمان به دل خوش به زودی به جای آوردند، و هیچ منّت بر درویشان ننهادند [۲۵۷].
[۲۵۱] منبع مذکور/ جلد اول/ ۱۶۲ [۲۵۲] یعنی از مقدار زکوة بیشتر میدادند. [۲۵۳] زن و فرزند و کسی که مخارج زندگیش به عهدۀ شخص است. [۲۵۴] منبع مذکور/۱۶۲. [۲۵۵] مردان پاک و خالص. [۲۵۶] به زکوة اکتفا میکردند. [۲۵۷] منبع مذکور/ ۱۶۳.
«سرّ دوم تطهیر دلست از آلایش و نجاست بخل: که بخل در دل چون نجاستی است که سبب ناشایستگی اوست، قرب حضرت حق را چنانکه نجاست ظاهر سبب بعد اوست از نماز، و آن نجاست بخل پاک نشود إلاّ به خرج کردن مال: و بدین سبب زکات که نجاست بخل را ببرد، چون آبی است که بدو نجاست شسته آید. و برای اینست که زکات و صدقه بر رسول و اهل بیت او حرامست که منصب وی را از اوساخ [۲۵۸]اموال مردمان صیانت [۲۵۹]کردهاند» [۲۶۰].
[۲۵۸] کثافتها و چرکها. [۲۵۹] نگهداری. [۲۶۰] منبع مذکور/۱۶۳.
«سرّ سوم، شکر نعمت است، که مال، نعمتی است، چون در حق مؤمن سبب راحت و دنیا و آخرت باشد، پس چنانکه نماز و حج و روزه شکر نعمت تن است، زکات شکر نعمت مال است، تا چون خود را بینیاز بیند بدین نعمت، و مسلمانی دیگر را همچون خود درمانده بیند، با خود گوید: «او نیز بندۀ خدایست همچون من، شکر آن را که مرا از وی بینیاز کرد و او را محتاج من کرد. با او رفقی [۲۶۱]کنم، که نباید که این از من به شبی برود- اگر تقصیر کنم - و مرا به صفت او گرداننده و او را به صفت من. پس هر کسی باید که این اسرار بداند تا عبادت او صورت بیمعنی نباشد» [۲۶۲].
[۲۶۱] مدارا و مهربانی. [۲۶۲] منبع مذکور/ جلد اول/۱۶۳..
مشکل اساسی ما مسلمانان در طول اعصار و قرون (منهای عصر سعادت نبوی و صدر اول اسلام) به ویژه قرن معاصر اینست که: وجود افراط و تفریط و اسراف و تبذیر از یک طرف و بیبرنامگی و دخالت بیگانگان و استعمارگران از طرف دیگر، نمیگذارند که کشورهای اسلامی در امور اقتصادی و فرهنگی و... خود را از اسارت ننگ آفرین سلطه پذیری نجات دهند و مسلمانان وابستۀ نفس امّاره و تکاثر طلب، به جای پیکار با دشمن درونی و بیرونی خود، روش خویشتن بینی را پیش میگیرد و به علت پیروزی از فلسفه لذت گرایی از خدمت بینوایان و درماندگان سر باز میزند و حکومتها نیز به علتهای گوناگون از جمله نداشتن برنامههای دقیق و منظم اقتصادی و غیره و سلطهگری اهرمهای فشار خارجی نمیتوانند آنگونه که قرآن دستور میدهد فقیران و دربندیان اقتصادی را از زیر فشار تنگدستی و محرومیّت برهانند.
یکی از شیوههای معامله سلف صالح امت این است که، به سود اندک و معامله بسیار قانع بودند تا محرومان نیز از قدرت خرید بهرهمند شوند: علیسدر بازار کوفه میگردید و میگفت: «ای مردمان سود اندک را رد میکنید که از بسیار بیفتید» [۲۶۳].
عمرسگفت: «بازرگانان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را» [۲۶۴].
عبدالرحمن بن عوف [۲۶۵]را پرسیدند: «توانگری تو از چیست؟ گفت: سود اندک را رد نکنم» [۲۶۶].
باید در سیستم اقتصاد خانواده، از دو صفت خطرناک دوری کرد، استکبار و اتراف: استکبار آدمی را وادار میکند که خود را از همه بالاتر و بهتر ببیند و بالانشینی و غرور، خصلت همیشگی مستکبر است و کلیّه نشست و برخاستها و اعمال روزانه او نشان آشکاری از استکبار میباشد چنانچه اشیاء نیکو و ارزان قیمت را نمیخرد و همیشه میخواهد جایگاهش بالاتر از دیگران باشد.
[۲۶۳] از سود بسیار محروم شوید [۲۶۴] منبع مذکور/ ۲۸۰. [۲۶۵] از صحابه رسول خداست. [۲۶۶] منبع مذکور/۲۸۰.
خوشگذرانی و عیاشی و ریخت و پاشها، صفات ممّیزۀ اتراف هستند قرآن مجید در این باره میفرماید:
﴿وَإِذَآ أَرَدۡنَآ أَن نُّهۡلِكَ قَرۡیَةً أَمَرۡنَا مُتۡرَفِیهَا فَفَسَقُواْ فِیهَا فَحَقَّ عَلَیۡهَا ٱلۡقَوۡلُ فَدَمَّرۡنَٰهَا تَدۡمِیرٗا١٦﴾[الإسراء: ۱۶]. «هرگاه بخواهیم سرزمینی آباد را نابود کنیم، به گروه مُترف (خوشگذران و سردمدار) فرمان میدهیم (که خود را اصلاح کنند) (متأسفانه) به فسق و بدکاری میپردازند و کلمه عذاب تحقّق مییابد و بخوبی نابودشان میگردانیم»،خانواده و جامعهای که اقتصادشان بر مبنای اتراف قرار میگیرد، دخلها و خرجها باهم مطابقت نمیکنند و در ازدواجها، دعوتها، جشنها، خریدها، فروشها به تجمّل گرایی روی میآورند و ظاهر سازیها بر آنان چیره میگردد، و از حدّ اعتدال خارج میشوند و راه افراط و تفریط و اسراف و تبذیر را پیش میگیرند!...
الف- مسعود سعد سلمان
ب- شهاب الدین ابوالقاسم احمد سمعانی
ج- سنایی غزنوی
د- شیخ الاسلام احمد جام
هـ- ادیب صابر
و- عثمانی مختاری
ز- رشیدالدین وطواط
ح- قطب الدین ابوالمظفّر (قرن ششم)
مسعود سعد سلمان شاعر قصیده سرای بلند آوازه نیمه دوم قرن پنجم و اوائل قرن ششم هجری است که قصائد «حبسیات» او به علت احساسها و عواطف زیاد و کششهای روحی و روانی منبعث از تحمّل زجر و فشار در زندانهای مخوف سه قلعه دهک، سور و نای از جاذبههای مخصوصی برخوردارند، خلفای راشدین را پیشتازان عدالت و سنگر سازان میدانهای معرفت میداند:
در مدح (منصور بن سعید) چهره ممدوح را این چنین میآراید:
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بیشک جهان را تویی مُفتخَر
ترا صدق بوبکر و علم علی
ترا فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بَصَر
[۲۶۷]
(قصائد/۲۰۱)
[۲۶۷] دیوان مسعود سعد سلمان به کوشش رشید یاسمی (۲۰۱) اشاره به شماره صفحه است.
در ستایش «امیر محمود غزنوی» که به سلطان غازی مشهور بود شجاعت او را به علی، و سیره و روش او را به عمر تشبیه میکند و الحق در بیان سخن و بکار گیری مفاهیم و معانی چیره دست و استاد است:
مطلع قصیده:
هوای دوست مرا در جهان سمر دارد
به هر دیار ز من قصّه دگر دارد
بتا نگارا برهجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت اورا یکی درخت شناس
که عدل، شاخ و هنر، برگ وجود، بردارد
قصیده: (۸۸)
در مدح «علاء الدولة سلطان مسعود» مسعود را تمثیلی گویای خردی از قدرت حیدر و عدل عُمَر میداند:
مسعود خسروی که سعادت به پیش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود
شاهی که گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست بأس حیدر و عدل عمر شود
قصیده: (۱۲۶)
مسعود که سالها، تازیانۀ بیعدالتی و حبس و نفی بلد را آزموده است به آزادگان و انسان دوستان مهر میورزد و آزاد شدن خود را از زندان، تازه شدن «عدل عمر» به حساب میآورد:
بریده نیست امید خلاصی و راحت من در این زمانه که تازه شدهست عدل عُمَر
قصیده: (۱۵۸)
در قصیدۀ با شکوه و زیبایی به روانی آب زلال و به درخشندگی مروارید صدف که در ستایش حکیم «سنائی غزنوی» سروده است شعر زیبا و بلیغ او را در خط السیر راهنمایی و ارشاد، چون قرآن (نُبی) گزیده عثمان میداند:
آنچه در طبع خلق، طبع تو کرد
در چمن ابرهای نیسان کرد
و آنچه در راه گوش شعر تو راند
در صدف قطرههای باران کرد
چون بدید این رهی
[۲۶۸]که گفتۀ تو
کافران را همی مسلمان کرد
کرد شعر جمیل تو جمله
چون نُبی
[۲۶۹]را گزیده عثمان کرد
(قصیده: ۷۳۲)
[۲۶۸] بنده و غلام. [۲۶۹] قرآن.
در قصیدۀ دل انگیزی صولت ممدوح را حیدری و شیوۀ شکافتن خنجرش را عادت و رسم ذوالفقار میشمارد:
ای بزرگی که باغ را دی را
شاخ بأس
[۲۷۰]تو فتح بار آوَرد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
حیدری صولتی و خنجرتو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
(قصیده: ۵۸۹)
در ادبیات فارسی هرجا اسمی از رستم است، رخش تداعی میشود و هرجا نام علی است، ذوالفقار به یاد میآید و بالعکس! در قصیدهای در مدح سلطان مسعود در بیتی، صنعت مراعات نظیر [۲۷۱]زیبا به کار برده شده است:
ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش
وی حیدر زمانه بر آهنج
[۲۷۲]ذوالفقار
باز گوید:
تو حیدری نبردی و در صف کارزار
اندر کف تو خنجر تو ذوالفقار باد
(قصیده: ۸۷)
[۲۷۰] قدرت. [۲۷۱] به کار بردن کلماتی که باهم ارتباط دارند صنعت مراعات نظیر گویند مانند رستم، رزم، رخش، حیدر و ذوالفقار. [۲۷۲] آهنگ.
علی قهرمان فتح خیبر و علمدار نصرت وپیروزی است، مسعود سعد در ابیات زیادی ممدوح خود را به فاتح خیبر تشبیه میکند.
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضۀ حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
(قصیده: ۱۱۵)
در قصیدهای در مدح «بهرام شاه» این چنین ممدوحش را میستاید:
شاه را مانست روز رزم تفّ نبرد
اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت
شهاب الدین ابوالقاسم احمد بن ابی المظفّر منصورالسمعانی به گفتۀ علامۀ «سُبُکی» در «طبقات الشافعیة» از فقهاء و مفتیان و واعظان و شاعران قرن چهارم و اوائل قرن پنجم هجری است و کتاب «رَوحُ الأرواح فی شَرحِ أَسماء الَملِك الفتّاحِ» [۲۷۳]. اثر جاویدان این فقیه و دانشمند شافعی مذهب است که ما خلاصهای از آن را دربارۀ خلفای راشدینشنقل میکنیم:
[۲۷۳] تالیف شهاب الدین ابوالقاسم احمد بن ابی المظفر منصور السمعانی - به تصحیح و توضیح نجیب مایل هروی - شرکت انتشارات علمی و فرهنگی - چاپ اول ۱۳۶۸.
خداوند اگر بخواهد از کسی محافظت کند، وسائل نجات و حراست او را فراهم میکند چنانکه عنکبوتی در غار از رسول اکرم و ابوبکر صدّیق نگهداری کرد:
«و دوست ما با صدّیق در غار غیرت رفته، ما عنکبوتی را به شحنگیِ [۲۷۴]وی فرستادیم تا دستِ دعاوی و اباطیلِ شما فرو بندد و سیاست قهر ربّانی بر سر شما براند» [۲۷۵].
[۲۷۴] پاسبانی. (ب) [۲۷۵] روح الأرواح/۹۵.
«و آن سنگریزه که رسولص برگرفت و بر دست خود نهاد، چون آن سنگریزه خود را آن خلعت و رفعت بدید، برق سکوت از چهرۀ عهد فرو گشاد و به زَفانِ [۲۷۶]شکر پیش آمد، گفت: سبحانَاللهِ، ما در حجاب گنگی بودیم لیکن بر دستِ مهتر گویا شدیم. چون در دست ابوبکر و عُمَر نهادند همچنان گویا بود، چون بر دستِ دیگران نهادندگنگ شد به حال خود، و آن سّر متواری گشت» [۲۷۷].
تسبیح و ذکر سنگریزه، معجزه حضرت رسالت است. ذرهای که خدا را نیایش میکند در کف دست آن حضرت نیز ستایشگر ذات اقدس الهی است ولی حضرت رسول با گوش معنا آن تسبیح را شنیده است.
امروزه دانشمندان بزرگ توانستهاند بسیاری از رازهای تله پاتی (ارتباط فکری) و روشن بینی را کشف کنند و راههایی را بیابند که برای پسی کوکی نه سیس یعنی تأثیر فکر در ماده (pk) تحلیل و تعلیل علمی نمایند گرچه تاکنون موفقیت چندانی بدست نیاوردهاند [۲۷۸]با توجه به تحقیقات روحی ویلیام کروکس، پل ژیبیه، آلفرد روسل والاس، دکتر اوژن اوستی و دکتر راین قبول کردن شنیدن صدای تسبیح سنگریزه به صورت معجزه و نیروی گیرنده باطن استبعادی ندارد» [۲۷۹].
[۲۷۶] زبان. [۲۷۷] روح الأرواح /۲۶۰-۲۶۱. [۲۷۸] پژوهشی درباره روح و شبح اثر نویسنده. نشر احسان. چاپ اول ۱۳۷۷/۵۰۸. [۲۷۹] رک به منبع فوق در بحثهای مربوطه.
عُمَر میآمد و تیغ حمایل کرده، و از غیب ندا میآمد که: «طَرِّقُوا لِعَبدِ رَبِّ العالَمینَ»برای بنده پروردگار جهانیان راه باز کنید.
ای بر آب زندگانی آتشی افروخته
و اندران، ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای کمالت کم زنان را صُرّهها
[۲۸۰]پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسهها بر دوخته
گه به قهر از جزع
[۲۸۱]مشکین تیغها افروخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
ای کف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هرچه درصد سال عقل ما ز جاه اندوخته
[۲۸۰] صُرّه: کیسه زر. [۲۸۱] جزع: تنه، شاخه درخت.
چشم حقیقت بین، حقایق معنوی را در مییابد چنانکه خلفای راشدین و مشرکان هردو طرف مینگریستند، ولی مشرکان از پذیرفتن حق و دیدن شخصیت حقیقی پیامبرص خودداری میکردند. در نحوه نگاه کردن است که ارزشها و ضد ارزشها به میان میآیند:
«به همان دیده که ابوبکر و عُمَر و عثمان و علیشمینگریستند بوجهل و عُتبه و شیبه و عقبه مینگریستند لیکن دیده بوجهل خیره شدۀ انکار بود. و دیده صدیق زدودۀ استغفار بود. دیده عقبه حجاب افگنده شب رِدَّ [۲۸۲]ازل بود، و دیده عُمَر روشن کرده صبح قبول ازل بود. دیده شیبه عصابه بستۀ ناخواست غیب بود، دیده عثمان باز کردۀ اقبال غیب بود. دیده عقبه بن ابی مُحبط کور کرده علم حق بود، دیده علی سرمه کشیده حکم حق بود» [۲۸۳].
[۲۸۲] مردود، هلاکت. [۲۸۳] روح الأرواح/۵۲۳.
توانگران باید نسبت به فقیران مهر و شفقت ورزند و بالاتر از آن، تکبّر تهیدستان بر ثروتمندان و اغنیاست:
«و آوردهاند از بِشرِ حافی [۲۸۴]-قَدَّسَ اللهُ روحَهُ- که او گفت: امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب را سبه خواب دیدم گفتم: مرا پندی ده، فَقالَ: ما أحسَنَ عَطفَ الأغنیاء عَلیَ الفُقَراء طَلَباً لِثَوابِ اللهِ، وأَحسَنُ مِن ذلِك تِیهُ الفُقَراء عَلَی الأغنیاءِ ثِقَةً باللهِچون نیکوست شفقت توانگران بر درویشان برای طلب ثواب را، و از آن نیکوتر تکبّر درویشان بر توانگران از غایب اعتماد بر کرم حقّأ» [۲۸۵].
آدمی آنگاه که دل به خداوند بندد، شکوه و قدرت خلق را ناچیز میداند چنانکه علیسگفته است: «إذا عَظُمَ الرَّبُ فی القَلبِ صَغُرَ الخَلقُ فی العَینِ»چون جلال و عظمت حق در سینهای رخت افگند نشانش آن بُوَد که قدر خلق از آنجا برگیرد. [۲۸۶]
[۲۸۴] یکی از عرفای اسلامی است. [۲۸۵] رَوح الأرواح /۱۰۰. [۲۸۶] منبع مذکور/۱۰۱-۱۰۰.
خلوص نیّت به معنی تخلیه وجود از منیّتها و ادراک عجز و ناتوانی آدمی است چنانکه ابوبکر صدیق در اخلاص مرکز صدق شد:
«پس چون عجز پیدا آمد همه کارها خود روی به تو نهد. «اَلعجزُ عَن دَرکِ الإدراک إدراکٌ». صدّیق همه در میان نهاد تا بدان نقطه دایره رسید که چشمۀ صدق بود تا چنان گشت که صد هزار و بیست و اندر نقطه عصمت و ملایکه ملکوت گواهی دادند که منبع صدق ابوبکر است» [۲۸۷].
[۲۸۷] منبع مذکور/ ۴۹۳.
بزرگان وادی معرفت و سالکان طریق معدلت با تمام وجود از تکبّر و خودپسندی دوری کرده و خود را بیارزش و ناچیز شمردهاند: عُمَر خطّاب با این خلعت رفعت - که «لَو كان بَعدِی نَبیّاً لَكانَ عُمَر» [۲۸۸]- در راهی میرفت، دست دراز کرد و کاه برگی برداشت و گفت: «لَیتَنی كنتُ هذِهِ التبنة»ای کاش این کاه بودم.
[۲۸۸] اگر پس از من پیامبری باشد هر آینه عُمَر است.
بهترین شب امیرالمؤمنین علی شبی است که در آن بیدار باشد و خداوند را عبادت کند و بدترین شب او، گذراندن عمر در خواب و غفلت است «آوردهاند که: شبی مهمانی آمد به خانه امیرالمؤمنین علیساو را به نواخت و طعامی بداد و جامۀ خواب فرو کرد، و آن مرد غافلوار تاروز بر آن جامه ببود، آن مرد گفت: «ما كانَت لی فی عُمری لَیلَةٌ مِثلَ لَیْلَتِك فی التَّیَقُّظِ والعبادةِ. فَقالَ عَلِیٌّ: وَما كانَت لی فی عمری لَیلَةٌ مِثلَ لَیلَتِك فی النّومِ والغَفلَةِ». گفت: مرا هرگز شبی چون شب تو نبوده است در طاعت و عبادت. علی گفت: و مرا هرگز شبی چون شب تو نبوده است در غفلت» [۲۸۹].
[۲۸۹] منبع مذکور/۱۹۶- ۱۹۷.
عُمَرسمیگوید: چون خزانه دُرّ در سینه ابوبکر نهادند کاشکی ما را پاسبانی کوی صدیق دهند تا بر سطح سینه او چوبچۀ درد میزنیم. امروز صدیق را غار غیرت بود فردا یار خلوت. «إِنّ اللهَ تَعالی یَتَجلّی لِلنّاس عامَّةً ولأبی بِكرٍ خاصَّةً» [۲۹۰]. «خداوند متعال به صورت عمومی برای مردم تجلّی میفرماید و برای ابوبکر به صورت خصوصی».
[۲۹۰] منبع مذکور/۶۱۷-۶۱۸.
عثمان چنان حیایی داشت که فرشتگان از او شرم داشتند: «أَلا أَستَحیِی مِن رَجُلٍ یَسْتَحْیِی مِنهُ الْمَلائكةُ»مردی که معصومان عالم عِلوی از حیای او سر در میکشیدند من از او شرم ندارم؟ [۲۹۱].
[۲۹۱] منبع مذکور/۶۱۸.
آوردهاند که شُریح قاضی/خانهای خرید به کوفه، چون خبر به امیرالمؤمنین علی رسیدسشُریح را گفت: شنیدم که خانهای خریدهای، و عدول را گواه کردهای؟ شُریح گفت: بلی خریدهام. علی گفت: «اتَّقِ اللهَ فَإنَّهُ سَیَأتیك یَومٌ لا یُنظَرُ فی كتابِك وَلا یُسأَلُ عَن بَیِّنَتِك». «یا شُریح از خدای بترس و بپرهیز که زود خواهد بود که به تو آید که در قباله تو ننگرند و از گواهان تو نپرسند..» [۲۹۲].
داستان شُریح درسی است برای همۀ قاضیان و حاکمان مسلمان.
[۲۹۲] منبع مذکور/۴۳۸.
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی عارف مشهور و شاعر و نویسنده توانای قرن پنجم و اوائل قرن ششم سال تولد و وفاتش کاملاً معلوم نیست و با تحقیقاتی که فضلا و دانشمندان دربارۀ این شخصیت معروف انجام دادهاند سال تولدش در حدود سالهای ۴۶۳- ۴۷۳ و سال وفاتش ۵۳۵ است.
بسیاری از شاعران و عارفان او را میستایند از قبیل جلال الدین محمد مولوی و غیره این عارف بزرگوار در قصائدش خلفای راشدین را با فصاحت و بلاغت میستاید و ممدوحان خود را در صفات حمیده به آنها تشبیه میکند.
۱- در قصیدهای در (نعت خواجه لولاک و اصحاب پاک او) میفرماید:
گفتم: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت: هر حرفی که ضعفی یافت آن مُدغَم بوَد
گفتم: ای عُمَر تو دیدی بوالحکم
[۲۹۳]بس چون برید
گفــــت: زُمرُدکی سزای دیدۀ ارقم
[۲۹۴]بُوَد
گفتــــم: ای عثمان بناگه کشتۀ غوغا شدی
گـفت: خلخال عروس عاشقان زان دم بُوَد
گفتـــم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفــت: فتـح ما ز فتح زادۀ مُلجَم بُوَد
[۲۹۵]. (قصائد/۱۶۷)
۲- در قصیدۀ بلندی در (حکمت و موعظه و نصیحت) که با مطلع بیت زیر آغاز میشود:
ای خداوندان مال، الاعتبار الاعتبار
ای خدا خوانان قال، الاعتذار الاعتذار
این چنین خلفا را ستایش میکند:
جز به دستوریّ «قالَالله» یا «قالَالرّسول» [۲۹۶]
ره مرو فرمان مده، حاجت مگو، حجّت میار
چار گوهر، چارپایۀ عرش و شرع مصطفی است
صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفی را مُقتـدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج، نوبت زن چهار
(قصائد/۱۹۱)
۳- در قصیدهای در ستایش (عارف ممجّد ابوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد) ممدوحش را به «چار یار» تشبیه میکند:
لاله و کوهی به لون و حلم با بوئی و رنگ
آتش و آبی به قدر و لطف بیدود و بخار
کان دین را مایهی همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزّ را چون نبی را چار یار
(قصائد/۲۲۰)
۴- در قصیدهای در ستایش «سرهنگ عمید محمد خطیب هِرَوی» این چنین از چهار یار سخن میگوید:
ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند
وی چو بوبکر و چو عمر راست گوی و دادگر
(قصائد/۲۷۹)
در هردو مصراع بیت بالا، صنعت لفّ و نشر مرتّب به گونۀ زیبایی به کار رفته است:
شرم روی برای عثمان و زورمند برای حیدر و راست گویی برای ابوبکر و دادگری برای عمر و هرچهار صفت، چهار ویژگی برای خلفاست.
۵- در قصیدهای در (حال خود و نکوهش اصحاب صورت در بارۀ معرفت و تصوّف) چهار یار را راهبر خود میشمارد و راه نجات و رهایی را پیروی از خلفای راشدین میداند:
سپر ندارم درکف به دفع تیغ فلک
چو ایمنم از طریق سداد میسپرم
ز چار سوی سلامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر بَسَند راهبرم
(قصائد/۳۷۰)
۶- در قصیدهای در (ستایش و نعت خواجۀ دو سرا، سیّد انبیاء؛ محمّد مصطفی) خلفاء را به چار صفت صدق، قنوت [۲۹۷]، انفاق و استغفار میستاید.
صادقین بوبکر بود و قانتین فرّخ عُمَر
مُنِفقین عثمان، علی مستغفرین آمد بهم
۷- در غزلی زیبا این چنین نغمه سرایی میکند و صدق ابوبکر در تحمّل نیش مار در غار حرا، و جنگجویی و دلاوری عمر در گسترش اسلام، و پارسایی عثمان در شورش مخالفان، و شجاعت و فرماندهی علی را در صفّین اینگونه رنگ آمیزی مینماید:
خُلـق پیغـمبر کجا تا از بزرگان عـرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطـفی
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بیگناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیـدر کرّار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفّین ستم از لشکر مروان کشد
(قصائد: ۸۵۹)
۸- در قصیدهای که در (تمجید و توحید باری جَلَّت عَظَمَتُهُ وعَلَت كلِمَتهُ) سروده اینگونه از خلفاء سخن به میان آورده است:
مطلع قصیده:
آیا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنّت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوی همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر، پیرامون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق
[۲۹۸]و عمّر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
[۲۹۹].
تعـالی صانعی این جمله از آب او پدید آورد
پس آنگه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
(قصائد/۵۴۲)
۹- در قصیدهای غرّا چهار یار نبی را چنین میستاید:
ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفی
پای بردندان مار و دست بر دینار کو؟
ور بکوی عمّری کو داد
[۳۰۰]و کو مَشک و مَهار
یک دراعه هفده من دهسال یک دستار کو؟
ور درِ عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو؟
دیدۀ روشن ز دین و سینۀ بیدار کو؟
ور همی گویی که هستیم چاکر شیر خدای
[۳۰۱]
تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو؟
(قصائد/ ۵۷۳)
در قصیدۀ دیگری باهمین قافیه و ردیف از عمر و علیبچنین میگوید:
سراسر جمله عالم پر ز شیراست
ولی شیری چو حیدر با سخا کو؟ (۵۷۱)
سراسر جمله عالم پر ز پیک است
ولی پیکی چو عمّر بادپا کو؟ (۵۷۲)
در این ابیات، سخاوت علی و سرعت نبرد و جهانگشایی عمر نیک توصیف شده است.
[۲۹۳] بوالحکم: ابوجهل. [۲۹۴] اَرقَم: مار سیاه و سفید و زهر دارد. [۲۹۵] دیوان حکیم ابوالمجد مجدودین آدم سنائی غزنوی با مقدمه و حواشی و فهرست به سعی واهتمام مدرس رضوی/ انتشارات کتابخانه سنائی.۱۶۷ شماره صفحه کتاب است که شمارههای بعدی نیز چنین است. [۲۹۶] سکون به علّت وزن شعر است و دراصل «قالَ اللهُ» - قالَ الرسولُ» بوده است. صدق برای ابوبکر، علم برای علی، شرم برای عثمان، و مردی برای عمر به کار رفته است. [۲۹۷] قنوت: دعا و نیایش و وقانت به معنی نیایشگر و دعا خوان است. [۲۹۸] عتیق: ابوبکر. [۲۹۹] سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون از صحابه رسول خدا هستند. [۳۰۰] داد: عدل. [۳۰۱] شیرخدا: اسدالله، علی است.
۱- در قصیدهای در (نکوهش اصحاب قال) صدیق را سر حلقه صدّیقان و رنج کشان و هم سنگر «نوح کمال یافته» میداند:
در جهان آزاده کو؟ تا که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بیملال
کوی صدّیقان به دیده رفت باید نزقدم
راه تحقیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عُقبی دیده داری کوت زاد آخرت؟
ور به دنیا تکیه داری؟ هست دنیا را زوال
صد هزاران رنج بوبکر ازیکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تاشد همچونال
[۳۰۲]
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو؟
ور کمال نوح جویی نوحهات کونیم سال؟
(قصائد/۳۴۷)
سنائی رنج و بخشش بوبکر و کمال انسانی نوح نبی را، حرکتهای سرنوشت ساز در خط توحیدی پروردگار به حساب میآورد. در قصیدۀ دیگری صداقت بوبکر و حذاقت علی را در برابر کفر و عناد فرعون و هامان قرار میدهد.
صدق بوبکری وحذق حیدری کردن رها
پس دل اندر زمرۀ فرعون وهامان داشتن
(قصائد/۴۶۱)
۲- درتاریخ هجرت، عظمتی نهفته است که پیامبرص در غار ثور سر در دامن ابوبکر نهاد و به خواب رفت و ناگهان ماری از سوراخی سر بیرون آورد و ابوبکر برای اینکه از حضرت رسولص محافظت کند پایش را بر سوراخ نهاد و مار که نتوانست بیرون آید پای او را گزید و صدّیق شدت درد را تحمل کرد و اشک درد از چشمش بر گونۀ رسول اکرم غلطید و حضرت بیدار شد. «نیش مار» حماسه مقاومت و جان بازی و اخلاص در طول تاریخ پر نشیب و فراز اسلام است:
قوّت شرع از فقیهان میشناسم نز فقیر
لاف بوبکر از محمّد میشناسم نه ز غار
(قصائد/۲۱۹)
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لا جرم وزیر نبی گشت و یار غار
(قصائد/۲۳۵)
مصطفی را یار بوبکر است اندر غار و بس
بولهب را باز بوجهل است یار و همنشین
(قصائد/۵۵۲)
به کار بردن (مصطفی - بوبکر - بولهب - بوجهل) از باب صنعت تضاد است.
گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او
باری آن دندان مار وزخم آن درغار کو؟
(قصائد/۵۷۶)
رمز موفقیت ابوبکر در «صدق» و یک رنگی اوست، و صدّیقان تاریخ هیچگاه سنگر صدق و تعهد را رها نکردهاند.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
(قصائد/۱۳۳)
[۳۰۲] نال: نی باریک.
عمرسدر تاریخ اسلام مظهر عدل و نمونۀ بارز اندیشه و درایت و تیز هوشی وکاردانی است:
۱- هرجا عدالت وجود دارد عمر نیز همراز عدل و نصفت است و عمر صفتان تاریخ زیادند:
نام عمر از عدل بلند است و گر نی
یک کوی ندانم که در آنجا عمری نیست
(قصائد/۱۰۰)
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جوئی اینک کف او اِشرَب
[۳۰۳].
(قصائد/۶۷)
در قصیدهای در پند به (حسن عجائبی ملقّب به حسن زشت) میگوید:
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
(قصائد/۲۵۴)
در قصیدهای در اندرز نصیحت (طاهر بن علی) چنین میسراید:
آنکه مر مُلک مَلِک را ز نکو رائی و داد
دست بنهاد چه درعمر خود از عدل عُمَر
(قصائد/۲۷۰)
در قصیدهای در مدح (بهرامشاه بن مسعود غزنوی) عدالت او را به عمر تشبیه میکند:
امروز درین دور دریغی نخورد هیش
[۳۰۴]
از عدل تویک سوخته برعدل عُمَر بر
(قصائد/۲۵۲)
در قصیدهای در «انقلاب حال مردمان و تغییر دَور زمان» شِکوَه سر میدهد و زبان اعتراض میگشاید که: کار دین و کشورداری به جایی رسیده است که ستمگر را چون عمر عادل میشمارند!
گاه وصّافی برای وقف و ادرار
[۳۰۵]و عَمَل
با عُمَر در عدل ظالم را برابر کردهاند
(قصائد/۱۴۸)
در قصیدهای در «معرفت انسان کامل و ترجیح آن بر مردمان جاهل» میگوید که: در روز رستاخیز ضمن حشر ستمگران عادلان را نزد عمر بن خطّاب میبرند:
ظالمان را حشر با آب نیاز
عادلان را زی
[۳۰۶]امیرالمؤمنین عمر برند
(قصائد/۱۵۶)
۲- لباس پینه بسته و ردای ساده و کهنه عُمَر درسی است برای مسلمانان روشنگر و فرمانروایان آزاده:
ور دیو
[۳۰۷]ز لا حول تو خواهی که گریزد
از زرق تبّرا کن و با دَلقِ
[۳۰۸]عمر باش
(قصائد/۳۱۳)
۳- دربارۀ هماهنگی و موازنه نیروها، و همسنگی کارگزاران نظام عملی حکومتی چنین پیام میدهد:
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عُمَر درزین نشیند بوالحسن بایدسوار
(قصائد/۲۲۵)
لیک بهر مشورت را با مَلِک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عُمَر
آری، آنگاه که عُمَر سوار میشود باید هم رکابش علی باشد و زمانیکه عُمَر در باره مصالح مسلمانان مشورت میکند بهتر است که با علی مشورت نماید.
۴- در ترکیب بندی بلند و مشهوری که در ستایش ابوالمفاخر محمد بن منصور قاضی القضاة خراسان سروده است، او را به پیروی از «عدل دارالحكمة» «دار الملک انصاف» عُمَر تشویق مینماید:
تا به روز عدل دارالحکمه از تأثیر عدل
همچو دار الملک انصاف عُمَر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
(قصائد/۷۳۱)
۵- در قصیدهای که «در بطلان حجّت دهریان و برهان بر اثبات ذات خداوند سبحان» به رشتۀ نظم درآورده است، عُمَر را از زبان پیامبر بزرگوارص «شمع جنّت» مینامد و او را چنین نیکو میستاید:
ای خردمند مـوحّد، پاک دین هـوشیار
از امام دین حقّ یک حجّت از من، گوش دار
آن امامی، کو ز حجّت بیخ عدالت را بکند
نخل دین در بـوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنّت خواند عُمَر را نبی یک بار و بس
بو حنیفه
[۳۰۹]را چراغ امتان گفت او سه بار
(قصائد/۲۳۸- ۲۳۹)
۶- در قصیدهای در «نصیحت و ترغیب به طی طریق حقیقت» از سخت کوشی و پاسداری عُمَر در اجرای عدالت اجتماعی و در دست گرفتن «تازیانه» برای احقاق حقوق و جلوگیری از ستم و تجاوز چنین سخن میگوید.
یا چون عُمَر به درّه جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
به کار بردن حرف ربط مزدوج «یا» برای تسویه است و حرف مزدوج «یا» که دو بار تکرار شده است این حقیقت را در بر دارد که تازیانه عمر و تیغ علی یکسانند.
در قصیدۀ «نکوهش اصحاب قال» دوال و تازیانه چرمی عمر را دولت عدالت مینامد و میگوید عُمَرها وجود دارند ولی سخت کوشان ستم ستیز نیستند:
دولتی بود آن دوالی [۳۱۰]کش عُمَر در کف گرفت ورنه عمر هست بسیاری نمیبینم دوال
(قصائد/۳۴۷)
۷- در قصیدۀ مدیحهای که فقیه ابویعقوب بن احمد لجامی را سروده، عمر و علی را چنین ستایش کرده است:
چون عُمَر خطّاب سر سنّت و دینی چون حیدر کرّار در علم و سخائی
سختگیری عُمَر در دفاع از دین خدا و سنّت نبوی، و دانش و سخای علی زبانزد خاص و عام است.
[۳۰۳] اِشرَب: بنوش [۳۰۴] هیش: هیچ. [۳۰۵] ادرار: مقررّی، ماهانه. [۳۰۶] زی: بسوی. [۳۰۷] دیو: شیطان دهر- نیروی اهریمنی. [۳۰۸] دلق: جامه ژنده و مرقّع. [۳۰۹] ابوحنیفه نعمان بن ثابت مکّی ملقّب به امام اعظم یکی از ائمه و پیشوایان چهارگانه اهل سنّت است (متولد ۸۰ وفات ۱۵۰ هجری). البته باید مختصرا اشاره نمود که امام در نزد اهل سنت عبارت است از یک فقیه و عالم و دانشمند و پیشوای مذهبی، و انسانی چون سایر بشر جایز الخطأ، و این همان باور اولیه شیعه در مورد امام است. ولی متأسفانه بر این تصور در طول زمان شاخ و برگهایی افزوده شده تا امام در نزد شیعه به موجودی فرابشری تبدیل گشته و معصوم از هر گناه، و صاحب وحی تلقی شده! و در واقع بگونه ای ادامه نبوت را در کالبد او ترسیم کردهاند، و این اندیشه تماما با روح اسلام و ختم نبوت رسول اکرمص در تضاد است. و تشیع علوی با آن بکلی بیگانه. و همچنین امامت را میراث فرزندان پیامبر اکرم دانستهاند که با روح شورا که قرآن بصراحت بر آن تکیه گذاشته مخالفت دارد، و اثری است از رسوبات نظام کسروی و پادشاهی در ایران زمین! اینها از جمله ساختارهای افراطی است که توسط برخی مصلحت جویان به مذهب تشیع افزوده شده است، و حضرت علی و امامان و شیعههای آنان از آن بکلی بیزارند!.. (ب) [۳۱۰] دوال: تسمه - تازیانه ای که از چرم ساخته شده باشد.
۱- در تاریخ اسلام، شرم و حیای عثمان ذوالنورُین [۳۱۱]خلیفه سوم ارزش ویژهای دارد و از خدمات شایسته این خلیفه، جمع کردن قرآن مجید است. که از تعدّد قرائتها و لهجهها صرف نظر کرد و به یک قرائت اکتفا نمود: تو ای مُقری [۳۱۲]مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نهای آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردۀ حرف پیش تو
ترا گر جان بُوَد عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت
[۳۱۳]کی؟
ترا رهبر بُوَد قرآن بسوی سرّ یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آئی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی؟ !
بدین جمعی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جوئی بگو کو شرم عثمانی
(قصائد/۶۸۵)
عثمان، قرآن را برای بندگی حق جمع کرد ولی تو از قرآن خواجگی، امارت دنیا جویی، پس شرم و حیای عثمانی کجاست؟!
۲- از ویژگیهای زندگی عثمان عبادت و شب بیداری اوست:
پارسایی کو که در محراب و مصحف
[۳۱۴]بیگناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
(قصائد/۸۵۹)
بالاخره در این راه جان داد و بگفته استاد ابوالأعلی مودودی برای دفاع ز خود، از لشکریان اسلام استفاده نکرد [۳۱۵].
۳- عثمان اهل حلم و شرم و دارای چشم و دل بیدار است:
ور دَرِ عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو؟
دیدۀ روشن ز دین و سینه بیدار کو؟
(قصائد/۵۷۳)
یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی
آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو؟
(قصائد/۵۷۳)
[۳۱۱] ذوالنورین: صاحب دو نور یعنی ازدواج با دو دختر پیامبر ص یکی پس از دیگری. [۳۱۲] مقری: قرآن خوان. [۳۱۳] اصطلاحات علم تجوید قرآن هستند. [۳۱۴] مصحف: قرآن. [۳۱۵] خلافت و ملوکیّت / ابوالاعلی مودودی.
علی اسدالله و مرد میدانهای شجاعت و عدالت و سخاوت است. تاریخ اسلام این آزاد مرد را از زبدهترین مردان تاریخ انسانیت و نصفت به شمار میآورد.
۱- علی شیر خداست و همواره در راه دین پیکار کرده است:
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانۀ دین را که داند کرد جز حیدر دری
(قصائد/۶۵۶)
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار، دست حیدری
(قصائد/۶۶۲)
ذوالفقار علی شمشیر همیشه کشیده ضد ستمگر و سرکش راه خداست.
کار کردار علی دارد و گرنه روز جنگ
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
(قصائد/۲۱۴)
سراسر جمله عالم پر ز شیر است
ولی شیری چو حیدر با سخا کو؟
(قصائد/۵۷۱)
عالمی پر ذوالخمار
[۳۱۶]است از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو؟
(قصائد/۵۷۴)
جعفر طیّار
[۳۱۷]باید تا به علّیّین پرد
حیدر کرّار باید تا ز دشمن کین کشد
(قصائد/۱۳۸)
۲- علی دریای علم و دُرّ تابناک پیکره هستی است:
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عُمَر
(قصائد/۲۵۴)
چون عمر خطّاب سر سنّت و دینی
چون حیدر کرّار دَرِ علم
[۳۱۸]و سخائی
(قصائد/۶۰۶)
شو مدینه علم را در جوی و پس در وی خرام
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر داشتن
[۳۱۹].
(قصائد/۴۶۸)
۳- فتح خیبر، شکست یهود و طلوع شکوه و عظمت اسلام بود، و علی پهلوان ربانی و کننده در خیبر است؛ باید کوشش کنیم که یکدل و یکرنگ باشیم و از وسواس نفس خود را آزاد سازیم:
دَرِ کفر و جهودی را از اول چون علی برکن
که تا آخر چنو یابی ز دین تشریف ربّانی
(قصائد/۶۸۰)
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن!
(قصائد/۵۳۰)
۴- سنائی که از جان و دل علی را دوست دارد در قصیده زیبایی او را چنین میستاید:
ای امیرالمؤمنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیر کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سُنَن
تیغ إِلاّ الله زدی بر فرق لا گویان دین
هرکه لا میگفت وی را میزدی برجان و تن
[۳۲۰]
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست
تا نکردی لات را شهمات و عزّی
[۳۲۱]را حَزَن
تیغ ننهادی، ز دست و درع ننهادی ز پشت
شاد باش ای شاه دین پرور، چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لا جرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی
کافری از جور دین بر خود بدرّد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم تیغت در جهان
پیش چشم دشمنانت خون همی آید لَبَن
[۳۲۲]
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر
ناصر دین هُدی و قاهر کفر و وثَن
[۳۲۳]
کمترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند
ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچکس را در جهان این مایۀ مردی نبود
کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بود است مخوف از ابتدا لیکن به جهد
آن مخالف را همی موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق
[۳۲۴]و طراده
[۳۲۵]نیزه و خود
[۳۲۶]و مجن
[۳۲۷]
پای این مردان نداری جامه ایشان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت بلرزیدی زمین
همچنان کز بیم خصمی تند، مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ
کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر به سر نابود کردی در جهان
تختهاشان تخته کردی، حلّههاشان
[۳۲۸]را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مر تو را ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العُلی هرگز نبیند بیخلاف
لا یزالی ماند اندر نار
[۳۲۹]با گُرم
[۳۳۰]و حَزَن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب
گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان
هم نخواهد بود هرگز چون توئی در هیچ فن
(قصائد/۴۹۲)
[۳۱۶] ذوالخمار: عوف بن ربیع بن ذی الرمحین در جنگ جمل مقنعه زن خود را روپوش خود قرار میدهد و از آن پس به ذوالخمار یعنی مقنعه پوش مشهور میگردد. [۳۱۷] جعفر طیّار: جعفر بن ابی طالب و برادر علی است که شهید شد و پیغمبر فرمود: جعفر را میبینم که در بهشت با دو بال پرواز میکند. و از آن پس او را جعفر طیّار نامیدند. [۳۱۸] اشاره به «أنا مدینة العلم وعلیّ بابُها» است. البته این روایت از جمله روایاتی است که دوستان نادان در حق حضرت علی بافتهاند. واگر مکانت و جایگاه واقعی آن حضرت را میدانستند نیازی به ساختن چنین روایتهایی نداشتند. (ب) [۳۱۹] در ابیات بعدی مطالبی است که میرساند الحاقی است و با اشعار قبلی و خط فکری سنایی مطابقت ندارد. [۳۲۰] لاگویان: کسانی هستند که خدا را نفی میکنند. [۳۲۱] لات و عُزّی دو بت جاهلیت هستند. [۳۲۲] لبن: شیر [۳۲۳] وَثَن: بُت [۳۲۴] منجوق: آنچه بر سر درفش و عَلَم نصب کنند- چتر [۳۲۵] طراده: نیزه کوتاه- زورق [۳۲۶] خود: کلاه جنگی [۳۲۷] مجن: سپر [۳۲۸] حُلّه: جامه [۳۲۹] نار: آتش [۳۳۰] گُرم: اندوه، غم، به معنی زخم و جراحت آمده است.
شیخ الإسلام ابونصر احمد ابوالحسن جام نامقی معروف به «ژنده پیل» از عرفا و صوفیان مشهور اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری قمری است که در دودمانی محترم که سلسلۀ نسبشان به جریر بن عبدالله بجلی یکی از اصحاب معروف رسول خدا میرسید، و در سن بیست و دو سالگی بر اثر خوابی که دید، آنچنان انقلاب شگرفی در روحیۀ او به وجود آمد که حیاتی تازه یافت و به سلک عرفا درآمد. عبدالرحمن جامی شاعر معروف و عارف قرن نهم هجری خود را از وابستگان معنوی این عارف بزرگ میداند:
مولدم جام و رشحۀ قلمم
جرعه جام شیخ الإسلامی است
لا جَرَم در جریدۀ اشعار
به دو معنی تخلّصم جامی است
شیخ جام علاوه بر ارشاد و تبلیغ، کتابهای سودمندی را تألیف کرده است که با توجه به روانی عبارت و تناسب بین الفاظ و معانی آنها، از بهترین آثار عرفانی به حساب میآیند از آن جملهاند:
مفتاح النجاة، انیس التائبین، رسالة سمرقندیه، كنوز الحكمة، روضة المذنبین وجنّة المشتاقین، و بحارُ الحقیقة. دیوان اشعاری به نام شیخ جام در هندوستان به چاپ رسیده است که به احتمال قوی از آن عارف نیست ولی نسخهای شعر احمد جام در کتابخانه نافذپاشا در استانبول وجود دارد که به گفتۀ مصحّح «مفتاح النجاة» میتوان اظهار داشت که اگر تمام اشعار دیوان موصوف را از احمد جام ندانیم، لااقل قسمت اعظم آنها را فعلاً میتوانیم جزو اشعار مسلّم الصدور او بشناسیم، مگر اینکه بعدها با پیدایش اسناد و نسخه جدید و معتبرتری از دیوان احمد ژنده پیل خلاف این فرض به ثبوت برسد [۳۳۱].
خلاصه آنچه را که شیخ نامقی در باره خلفای راشدین نوشته و نقل کرده است به استحضار خوانندگان گرامی میرساند:
[۳۳۱] مفتاح النجات - تصنیف شیخ الاسلام احمد جام «ژنده پیل»- بامقابلۀ پنج نسخه و مقدمه و تصحیح و تحشیه دکتر علی فاضل - انتشارات بنیاد فرهنگ ایران/۲۴
دل و زبان باید به یک موضوع بیندیشند، و آدمی با صدق، شخصیت والا مییابد:
«ابوبکر صدیقسلا إلهَ إِلاّ اللهُ محمدّ رَسول اللهِبگفت، چون به صدق گفت درجۀ اعلی یافت» [۳۳۲].
[۳۳۲] أنیس التائبین وصراط الله المبین جلد اول- تصنیف احمد جام نامقی معروف به «ژنده پیل» در اوائل قرن ششم هجری - با مقابله پنج نسخه و تصحیح و تشحثه علی فاضل - انتشارات بنیاد فرهنگ ایران /۲۲۲.
شیخ جام در قاعدۀ سوم از قواعد دهگانهاش مسلمانان را به دوستی و نیکی نسبت به خلفای راشدین توصیه میکند:
«قاعده سوم: آن است که جمله یاران رسولص را جمع داری در دوستی و نیک گفتن، و هیچکس را از ایشان بد نگویی، چنان که خدایﻷ در کتاب عزیز خویش فرمود:
﴿وَٱلَّذِینَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ یَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِینَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِیمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِی قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِینَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِیمٌ١٠﴾[الحشر: ۱۰].
«و [نیز] آنان راست که پس از اینان آمدند. [انصار] مىگویند: پروردگارا، ما را و آن برادرانمان را که در ایمان آوردن از ما پیشى گرفتند، بیامرز. و در دلهاى ما هیچ کینهاى در حق کسانى که ایمان آوردهاند، قرار مده. پروردگارا تویى که بخشنده مهربانى».حق سبحانه و تعالی ما را بدان بستود که، ما ایشان را دعا کنیم، و نیک گوییم، پس شاید ایشان را بد گفت: و از جمله ایشان ابوبکر را فاضلتر گوییم، پس عُمَر را، پس عثمان را، پس علی را، رضوان الله علیهم اجمعین. زیرا که ایشان نشستند به مقام رسول الله به اتفاق جمله یاران، و ایشان نصرت کردند مر دین خدای راﻷ. و ایشان بر جای بداشتند قواعد دین و شریعت را، و ایشان بگسترانیدند بساط دین در آفاق جهان به توفیق ایزد تعالی» [۳۳۳].
[۳۳۳] أنیس التائبین /۴۴،۴۵.
علیسمیفرماید که: بخیل سر انجامش چنین است که در دنیا چون فقیران زندگی میکند و در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه میشود «قال عَلیُّ بنُ أبی طالبٍ كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ: البخیلُ مُستَعجِلُ الفَقْرِ: یَعیشُ فی الدُّنیا عَیشَ الفُقَراء ویُحاسَبُ فی العُقبی حِسابَ الأغنیاء» [۳۳۴].
[۳۳۴] منبع مذکور/۱۱۴.
مدّعیان میگویند و عمل نمیکنند! مانند عبدالله بن اُبَی سر کردۀ منافقان و ابوبکر هرچه را که بر زبان میآورد، انجام میداد و در اندیشه پیروزی و موفقیت بیشتر اسلام بود.
«این همه از بهر آن گفته آمد که تا هر چیزی که میکنی، و میگوئی، بر اصل کنی و گوئی، و چیزی که میجوئی از معدن آن جوئی تا بیابی. ابوبکر صدیقسکه درجۀ صدق یافت باوّل قدم یافت؛ زیرا که در دل کرده بود، که هرچه شرط مسلمانی است بجای آرد تا لاجرم باوّل قدم در کوی صدّیقی نهاد، و عبدالله بن اُبَیّ، چند سال در راه اسلام میگفت قدم راست مینهم، چون نه راست بود، نی باوّل، و نی بآخر، همه بر هیچ بود. اکنون بدانستی که چه میباید کرد، بر سر کار اول قدم راست باید نهاد، تا مقصود حاصل شود» [۳۳۵].
[۳۳۵] مفتاح النجاة/۱۳۰.
رسول اکرمص از امیر المؤمنین علی سوال کرد: ای علی! شش صد هزار گوسفند میخواهی، یا شش هزار دینار، یا شش هزار سخن؟ امیرالمؤمنین علیسگفت: یا رسول الله ششصد هزار سخن میخواهم. رسولص گفت: ششصد هزار سخن را در شش سخن جمع کردم، این را نگاه دار: «اول گفت یا علی: چون مردمان را ببینی که بفضائل مشغول باشند، تو به تمام کردن فریضهها مشغول باش. دوم: چون مردمان را ببینی که به شغل دنیا مشغول باشند، تو به شغل آخرت مشغول باش. سوم: چون مردمان را ببینی که به عیب جستن یکدیگر مشغول گردند، تو به عیب تن خود مشغول باش. چهارم: چون مردمان را بینی که به آرایش دنیا مشغول باشند، تو به آرایش دین مشغول باش. پنجم: چون مردمان را بینی که بوسیلت جستن خلق مشغول باشند، تو بوسیلت حق مشغول باش. ششم: چون مردمان را بینی که به بسیاری عمل مشغول شوند، تا باخلاص و صفت عمل مشغول باش» [۳۳۶].
[۳۳۶] مفتاح النجاة /۱۲۴- ۱۲۵.
انسانهای وارسته و مصلحان راستین میکوشند که بدکاران و فاسدان را به اسلام دعوت کنند و آنان را از شقاوت و بدبختی نجات دهند: «اما ولی باشد که صدهزار مرد بر دست وی مسلمان شوند یا از فساد به اصلاح آیند و از گناه کاری به اطاعت آیند، همچنان که امیرالمؤمنین عُمَرس؛ بنگر که چند شهرها بر دست وی گشاده شد و چند هزار خلق به اسلام در آمدند» [۳۳۷].
[۳۳۷] انیس التائبین /۲۸۹.
ادیب صابر، شهاب الدین شرف الأدباء بن اسماعیل ترمذی، شاعر مشهور ایرانی نیمه اول قرن ششم، اصل وی از ترمذ بود و شاعری او هم در آن شهر شروع شد ولی بعدها در نواحی دیگر مانند مرو و بلخ و خوارزم روزگار گذرانید، و به مدّاحی سنجر اختصاص یافت.
وقتی سنجر او را به رسالت نزد اتسز خوارزمشاه فرستاد، او چندی در خوارزم بماند و اتسز را مدح گفت. اتسز توطئهای را برای قتل سنجر ترتیب داده بود و صابر از آن آگاه شد و به وسیلهای سنجر را مطلع کرد، و نقشه اتسز باطل گردید، و او ادیب صابر را در جیحون انداخت. از دیوان او نسخی در دست است، و از مختصّات شعر او سادگی و روانی است و غزلها و تغزّلهای لطیف دارد.
از دیوان ادیب صابر گوهرهای گرانبهای اشعار را درباره خلفای راشدین میچینیم:
در قصیدهای روان و ساده ممدوحش را به صفات برجستۀ خلفا میستاید [۳۳۸].
چون ترا دیدند صدق و عدل بوبکر و عمر مونست علم علی و حلم عثمان آمدند
فزوذه [۳۳۹]حرمت عدل عمر بدین درست نموذه [۳۴۰]حجت علم علی زرای مُصیب
عدالت عمر و علم علی دو صفت مشخّصه ممدوحند.
سیّد مشرق علی که هّمت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پرا کند
ای پسران نبی کی
[۳۴۱]بوذ مرو را
صاحب دلدل وصّی و فاطمه، فرزند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علیّ و عمرند
[۳۳۸] دیوان ادیب صابر ترمذی- به تصحیح و اهتمام دانشمند گرامی آقای محمد علی ناصح شامل شرح حال و حواشی و تعلیقات مؤسسه مطبوعاتی علمی آستان قدس- ۴۳-۸۱. شمارههای بعد اشاره به صفحات است. [۳۳۹] فزوذه: فزوده. [۳۴۰] نموذه: نموده. [۳۴۱] کی: که.
ذوالفقار علی و دل و زهرۀ حیدری دو جلوه درخشان در قصائد ادیب هستند.
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی سری بیسرِ عنتری
[۳۴۲]
کرا عنتر و خیبر آید بدست
ببایذ
[۳۴۳]دل و زهرۀ حیدری
در این قصیده هر انگشت دست ممدوح در عدالت عمری است
عمر کاندر احکام عدل آمذست
[۳۴۴]
هر انگشت از دست او عمّری
قطب علوّ و تاج معالی علی کی یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
علی چنان نیرومند است که از ترس او عوف بن ربیع بن ذی الرمحین در جنگ جَمَل مقنعه زن خود را روپوش خویش قرار میدهد و از آن پس به ذوالخمار یعنی مقنعه پوش مشهور میگردد.
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیبِ ذوالفقار در آمذ
[۳۴۵]بذوالخمار
[۳۴۲] عنتر: قهرمانی نیرومند که مغلوب علی شد. [۳۴۳] ببایذ: بباید. [۳۴۴] آمذست: آمدست. [۳۴۵] درآمذ: درآمد
کمال حلم و تحمّل در یار غار (ابوبکر) متجلّی است:
جمال فضل و تفضّل درو نهاذ
[۳۴۶]خدای
کمال حلم و تحمل بیار غار اندر (۱۷۵)
هرکس صلاحیت یار غار شدن را ندارد، دوست دیگر است و یار غار دیگر
اگر با یار خوذ
[۳۴۷]وقتی بغار اندر شوذ
[۳۴۸]مردی!
بقدر ومنزلت هرگز چو یارغار کی باشد؟ (۱۸۷)
هر آدمی نمیتواند با قدر و منزلت و جاه و جلال، علی و جعفر طیّار گردد:
بقدر و مرتبت هر حیدری کرّار کی گردد
بجاه ومرتبت هر جعفری طیّار کی باشد؟ (۱۸۷)
در ترکیب بندی برندگی شمشیر علی مرتضی را برای ممدوحش آرزو میکند:
از عِرق مصطفا به سخاوت چنو نخاست
[۳۴۹]
یا رب بده سیاست شمشیر مرتضاش (۱۱۰)
در قصیدهای ممدوح را به کرامت مصطفی و دلاوری علی میستاید:
ای حیدری نسب کی بذاتتنسب کند
اخلاق مصطفایی و افعال حیدری
در صدر نیکنامی و در صف پر دلی
چون مصطفا کریم و جو
[۳۵۰]حیدر دلاوری (۱۱۳)
در ابیات فراوانی ممدوحانش را به صفات گوناگون علی ستایش میکند:
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوذه بوذ علی را بذوالفقار اندر
ز نعمتش بنیاز اندر آن بدید
[۳۵۱]آمد
کی از شجاعت حیدر بذوالخمار اندر
(۱۷۴)
جمال عترت و فخر شرف علی کی بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد
توئی بعلم و سخاوت جو
[۳۵۲]مصطفی معرو
همین صواب جو نسبت بمرتضا باشد
(۱۸۴)
او را به روز خشم و رضا جون نگه کنی
گویی درست وراست علی مرتضاستی
(۳۱۵)
آن خداوند کی حیدر دل و زهرا نسبست
شیعت حیدر و زهرا همه خدمتگر او
(۱۴۷)
از آن قِبَل که مرا زور حیدری دادند
کشان ز خیبر نصرت بذوالفقار منست
(۲۰)
جو مصطفی بهمه فخر و فضل موصوفی
جو مرتضا بهمه علم و جود متّصلی
(۲۹۴)
کعبه آل نبی شد قبلۀ آل علی
دوستدار کعبه و قبله ست هرکو عاقلست
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالمست
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفلست
(۱۹۸)
فرزند حیدری ز عدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن (۲۰۵)
[۳۴۶] نهاذ: نهاد [۳۴۷] خوذ: خود [۳۴۸] شوذ: شود [۳۴۹] چنو: چون او [۳۵۰] جو: چو [۳۵۱] بدید: پدید [۳۵۲] چو: چو- جون: چون.
عثمان مختاری شاعر قصیده سرای مشهور قرنهای پنجم و ششم هجری است. و بسیاری از پادشاهان غزنوی و دیگران را مدح کرده است.
اشعار این شاعر ادیب و دانشمند را دربارۀ خلفای راشدین باهم میخوانیم:
در قصیدهای زیبا میر قطب الدین محمد بن علی را به «ثانی إثنین» ابوبکر میستاید [۳۵۳].
باد قدر تو از سپهر اعلی
کار دشمن ز سافلین، اسفل
ای خداوند صد هزار هنر
باش از این پس هزار سال اَقَلّ
ثانی اِثنین اِذ هُما فی الغار
با أمان خدایﻷ
(قصائد: ۳۰۹)
[۳۵۳] دیوان اشعار عثمان مختاری- به اهتمام جلال الدین همائی استاد دانشگاه تهران - بنگاه و نشر کتاب تهران ۱۳۴۱ صفحه ۳۰۹- شمارههای پایین ابیات شمارههای صفحات کتاب است.
در قصیدهای به نام لغز قلم در مدح ابوشجاع بن ابوغالب دبیر، ممدوح را به عدل عُمَر و علم علی ستایش میکند:
روانت با شرف عدل عُمَّر خطّاب
دلت به قوّت علم علیّ بوطالب (۳۰)
در قصیدهای در مدح سلطان ارسلان غزنوی، صدق ابوبکر و عدل عُمَر صفتهای ارزنده ممدوحند.
خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر وچون عُمَر دارد (۵۵)
در قصیدهای ذوالفقار حیدر و تازیانه عُمَر باهم بکار رفته است:
کفایت را زبانش ذوالفقار حیدری گشته
سیاست را نهادش بازهمچون درّۀ عُمَر
(۱۲۴)
شقیش حصن دولت، چو خنجر علی است
نوکیش یار ملّت، چون درّۀ عُمَر
(۱۷۸)
در ممدوح صفتهای ویژۀ خلفای راشدین نهفته است:
بوبکر شد از ایمان وَز داد عُمَر، فرمان
وز زهد و حیا عثمان آن چون علی اندر دین
(۴۳۲)
علی آنچنان آزاده است که در نبرد، شمشیرش را به دشمن میدهد و ممدوح نیز چنین است:
شاهی که از دلیری و آزادگی دهد
در جنگ چون علی بکف خصم، ذوالفقار
(۱۰۲)
ممدوح چنان امیری است که اخلاق علی و آیین محمّدص دارد.
میری که حسام او در دین محمد
اخلاق علی دارد و آیین محمّد
(۶۴۸)
سعد الملک رشید الدین محمّد بن عبدالجلیل عُمَری بلخی شاعر قرن ششم هجری است که به گفته یاقوت حَمَوی در معجم الأدباء: «از نوادر و شگفتیهای روزگار و یگانه دهر و غرائب آن بود، در نظم و نثر فاضلترین روزگار خود و داناترین مردم به دقایق زبان تازی و اسرار نحو و ادب، آوازه وی در آفاق پیچید و در اقلیمها نام بردار شد» رشید کتابهای متعددی به زبان فارسی و عربی نوشته است که قدرت او را در نویسندگی و شاعری نشان میدهد و از آن جمله است:
«حدائق السحر فی دقایق الشعر» به زبان فارسی، «دیوان شعر عربی»، «دیوان رسائل عربی»، «دیوان شعر فارسی» [۳۵۴]، و چهار کتاب مهم درباره خلفای راشدین به نامهای «تحفةُ الصدیقِ مِن كلامِ أبی بكرٍ الصدّیقِ»، «فَصلُ الخطابِ مِن كلامِ عُمَرَبنِ الخطّابِ»، «أنسُ اللهفانِ مِن كلامِ عثمانَ بنِ عفّان» و «مطلوبُ كلِّ طالبٍ مِن كلامِ علی بنِ أبی طالبٍ».
اینک بطور مختصر درباره هریک از کتابهای خلفاء توضیح مختصری خواهیم داد:
[۳۵۴] دیوان رشید الدین وطواط- با مقدمه و مقابله و تصحیح سعید نفیسی- ناشر کتابفروشی بارانی شاه آباد ۱۳۳۹.
رشید الدین در باره این کتاب چنین میگوید:
«چون کتاب «فصل الخطاب مِن كلام امیرالمؤمنین عمر بن الخطابس» بساختم و کتاب «مطلوب كلّ طالبٍ مِن كلامِ علی بن أبی طالب» بپرداختم، ارکان دین و دولت و اعیان ملک و ملت، صانَهُمُ اللهُ تعالی مِنَ الآفات وعصَمَهُم مِنَ المخافاتِ[۳۵۵]این هردو کتاب بدیدند و از شجرات فراید آن ثمرات فواید بچیدند فرمودند که: صدّیق اکبر ابن أبی قحافهسپیغمبر راص در حال حیات صاحب غار بود و در حال ممات نایب کار... کلمات آن نامدار مهمل گذاشتن و الفاظ آن بزرگوار معطّل، بدرستی مصلحت نباشد.. من به حکم نصیحت شریفشان صد کلمه از کلمات صدّیق اکبر ابن أبی قحافهسفراهم آوردم و در این کتاب آن را به پارسی بر سبیل ایجاز شرح کردم و کتاب را «تحفة الصدّیق مِن كلامِ امیرالمؤمنین ابی بكر الصدّیق» نام نهادم» [۳۵۶].
[۳۵۵] خداوند متعال آنان را از آفتها نگهدارد و از مخافتها حفظ کند. [۳۵۶] دیوان رشید الدین وطواط /۳۱،۳۰.
به گفتۀ رشید الدین پس از نوشتن صد کلمه دربارۀ امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبسعدهای از اکابر مملکت و اعاظم دین به او میگویند که «در شرح کلمات امیرالمؤمنین عمر بن الخطّابسکه بر افرازندۀ اسلام و بر آورندۀ اصنامست نیز چیزی بباید پرداخت تا ذکر جمیل، مترادف تر و أجر جزیل، متضاعف تر شود و هیچ بد گوینده عیب جوینده را مجال مقال نباشد، من بر موجب فرمان ایشان صد کلمه از امیرالمؤمنین عُمَر بن الخطّابسکه غُرَرِ اقوال و دُرَرِ امثالست [۳۵۷]معین کردم و در شرح آن صد کلمه این کتاب فراهم آوردم و کتاب را «فصل الخطاب مِن كلامِ عُمَر بنِ الخطاب» نام نهادم» [۳۵۸].
[۳۵۷] غُرَر جمع غُرّه: پسندیده- برگزیده. غُرَر اقوال: سخنان نیکو و پسندیده، دُرَر جمع دُرّة: مروارید درشت. دُرّه امثال مثلهای نیکو و مروارید گونه [۳۵۸] دیوان رشید الدین وطواط/۳۱،۳۲.
رشید در مقدمۀ کتاب میگوید: «چون از شرح کلمات آن سه امام، که امنای دین و خلفای راشدینند رضوان الله علیهم اجمعین فارغ شدم، بزرگان دین خواستند تا صد کلمۀ دیگر از کلمات ذی النورینسنیز حاصل آورم و خاطر بر شرح آن گمارم، هرچند کلمات اوسعزیز الوجود [۳۶۰]بود به حکم اشارتی که فرموده بودست چه در حال حیات و چه در حال ممات [۳۶۱]او با این هم جهد کردم و صد کلمه از کلمات ذی النورینسبه دست آوردم. و شرح آن به پارسی بر سبیل اختصار نوشتم و این کتاب را «أنس اللهفان مِن امامِ المؤمنین عثمان بن عفّانس» نهادم» [۳۶۲].
[۳۵۹] اللهُفان: ستمدیده درمانده. [۳۶۰] نایاب و کم یاب. [۳۶۱] شاید از راه خواب بوده باشد. [۳۶۲] دیوان رشید الدین وطواط /۳۲،۳۳.
اولین کتاب از این سلسله است و در مقدمه میگوید:
«امیرالمومنین و امام المتّقین علی بن ابی طالبسبا آنکه امام اخیار و قُدوۀ ابرار [۳۶۳]و سیّد فتیان [۳۶۴]و مقدّم شجعان بود، فصاحتی داشت که عقود جواهر از انفاس او در غیرتند و نجوم زواهر [۳۶۵]از الفاظ او در حیرت و عمرو بن بحر جاحظ، که در کمال براعَت [۳۶۶]و وفور بلاغت نادرۀ این امت و اعجوبۀ این ملّت بود، از مجموع کلام امیر المؤمنین علی - سلام الله علیه و علی آله، که جمع بدایع غُرَر و روایع [۳۶۷]دُرَرست، صد کلمه اختیار کرده است و هر کلمه از آن برابر هزار داشته و به خط خود نبشته و خلق را یادگار گذاشته. واجب دید آن صد کلمه را به دو عبارت نظم و نثر پارسی تفسیر کردن و در تفسیر هر کلمه دو بیت شعر از منشآت خود که مناسب آن کلمه بود آوردن، تا فایدۀ آن عالم تر بُوَد و منفعت آن تمام تر و هردو فریق، هم ارباب نظم و هم اصحاب نثر، در مطالعۀ آن رغبت نمایند» [۳۶۸].
[۳۶۳] ابرار جمع بُرّ: نیکوکاران. قدوۀ ابرار: پیشوای نیکوکاران. [۳۶۴] فِتیان جمع فتی: جوانان - جوانمردان. [۳۶۵] زواهر جمع زاهره: درخشانها. [۳۶۶] براعت: برتری، تفوق و بزرگواری. [۳۶۷] روایع جمع رایعه، رایعه مونث رایع است: کسی که مردم را به واسطه زیبایی و خوبی خود به شگفتی بیاورد. [۳۶۸] دیوان رشید الدین وطواط/۳۳.
رشید الدین ممدوحانش را به صفات خلفای راشدین میستاید [۳۶۹]:
در فتوح بلاد بد کیشان
ملک او چون خلافت عُمرست (۹۴)
۲- شهاب الدین صابر، از نظر علم به حیدر و از جهت شرم به عثمان تشبیه شده است.
زهی در فطرت تو علم حیدر
زهی! در طینت تو شرم عثمان (۶۰۰)
۳- سیّد تاج الدین ابوالغنائم رافعی شیبانی، هنر علی گونه دارد.
مثل علی خلیفه یزدانی از هنر
فرع علی، خلیفۀ سلطانی از نسب (۳۷)
۴- در قصیدۀ ذوبحرین [۳۷۰]در مدح علاء الدولة اتسز تقارنی میان علم علی و عدل عمر را در ممدوح میبیند.
در دل تو مایه علم علی
بر در تو سایۀ عدل عُمَر (۱۷۴)
۵- در قصیدهای ذوقافیتین [۳۷۱]باز سخن از علم علی وعدل عُمَر است.
در علم او ز مایه علم علی اثر
در عدل او ز سایه عدل عمر نشان (۳۷۸)
و باز هم، علم علی و عدل عمر دو ارزش ویژه ممدوحند.
در علم، خاطر تو نهاد علی نهاد
در عدل، سیرت تو طریق عُمَر گرفت (۵۲۴)
ممدوح عُمَر وار مجری عدالت و دشمن و نابود کننده ستمگر است.
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینه عدل عُمَر شده (۴۳۶)
۶- تیر ممدوح مانند صلابت فاروق کافران را متفرق میکند.
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفّار را کند تفریق (۳۰۱)
۷- صدق ابوبکر صدیق و زهد فاروق، وقف وارثی برای ممدوح است.
هم وقف گشته بر تو ز صدّیق صدق و زهد
هم ارث مانده ز فاروق زهد و نام (۳۳۳)
۸- ذوالفقار و علی دو نام وابسته به هم حتی در مدح ممدوح.
تو به حرب اندر خرامیده، بکردار علی
در کف میمون تو تیغی بسان ذوالفقار
(۲۱۶)
فرزند حیدری تو و در نوک کلک تو
یزدان نهاده معجزه
[۳۷۲]صد چو ذوالفقار
(۲۴۰)
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
(۴۳۱)
شاهی، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
(۴۵۶)
در تمام دیوان اشعار رشید، عدل عُمَر و علم و قدرت علی سایه گستر است.
[۳۶۹] کلیه اشعار از دیوان رشید الدین وطواط مورد استفاده قرار گرفته است و شمارههای پایین ابیات شمارههای صفحههای کتاب است. [۳۷۰] ذوبحرین شعری است که در دو وزن عروضی خوانده میشود. [۳۷۱] شعری است که مصراع بیتها دو قافیه دارند. [۳۷۲] متأسفانه در مدایح، اغراقها و مبالغه گوئیها فراوان است چنانکه در این بیت نوک قلم ممدوح از صد ذوالفقار معجزه گر تر است.
قطب الدین ابوالمظفّر منصور بن اردشیر سنجی عبادی مروزی، عارف قرن ششم هجری در کتاب «مناقب الصوفیّة» در بارۀ خلفای راشدین چنین میگوید:
«و ابوبکرسرا دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت» [۳۷۳]. ممکن است بعضی مردم ساده اندیش این نوع زندگی را بر خلاف پیشرفت و تمدن بدانند در حالیکه لازم است که حیات پیشوایان دینی و رهبران جامعههای عقب مانده یا در حال رشد سبکبالتر و بیآلایشتر و دور از اسراف و تبذیر باشد. در عصر حاضر نیز مهاتما گاندی رهبر فقید هندوستان با به کار گیری روش مقاومت منفی خود و جامعهاش را از تجمّل گرایی نجات داد.
[۳۷۳] مناقب الصوفیة- قطب الدین ابوالمظفر منصور بن اردشیر سنجی عبادی مروزی- از نوشتههای قرن ششم هجری - به کوشش محمد تقی دانش پژوه و ایرج افشار- ناشر کتابخانه منوچهری /ص ۷۲.
دوست باید در سختیها و هنگام بروز مصائب، وجود خود را در طبق اخلاص بگذارد و در راه دوستش فداکاری و ایثار کند چنانکه ابوبکر چنین کرد.
«و این بود که رسولص هجرت کرد. از همه صحابه جز ابوبکر صدیقسکس با وی نرفت. از آنکه به همه وجهی شایسته وی بود و حق تعالی او را یار خواند، ﴿إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ﴾[التوبة: ۴۰]. در غار رفت خود را فدای او کرد.
جامه پاره کرد و در سوراخها نهاد، و پاشنه در یک سوراخ نهاد که جامه نمانده بود. مار پاشنه او را زخم کرد و نجنبید و ننالید. از آنکه سیّدص سر بر زانوی او نهاده بود. گفت: نباید که بیدار شود و این طریق محبت بود که میسپرد» [۳۷۴].
[۳۷۴] منبع مذکور/۹۰.
عُمَر و علیبنمونههای ضد استکبار و اتراف و خوشگذرانی بودند. «امیرالمؤمنین علیسجامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی. گفتند: یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت: مرقّع پوشیدن، خشوع دل و مذمّت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم» [۳۷۵].
«و امیرالمومنین عُمَرسجبۀ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته، از آن جمله سه پاره نمد بود بر میان کتف و جامه بر یکدیگر دوخته» [۳۷۶].
[۳۷۵] منبع مذکور/۷۳. [۳۷۶] منبع مذکور/۷۳.
پیامبرص با آن همه محبتی که به فاطمه زهرا داشت، نیازمندان اصحاب صفّه [۳۷۷]را بر آن بزرگوار ترجیح داد.
«امیرالمؤمنین علیسروایت کرد که رسولص وقتی چیزی در حجره آورد. فاطمهلگفت: مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفّه بیرون گرسنه میباشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم» [۳۷۸].
[۳۷۷] اصحاب صفه کسانی بودند از اصحاب که بر روی سکوی مسجد میخوابیدند. [۳۷۸] منبع مذکور/۸۴.
راضی شدن به قضا و قدر و پذیرفتن مقدّرات الهی، آدمی را از اتکا به غیر خدا باز میدارد، و رضا به معنی تسلیم بودن در برابر اراده پروردگار است و با کوشش و تلاش مغایرتی ندارد.
عُمَرسنامهای نوشت با ابوموسی اشعری که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش و إلا صبر کن» [۳۷۹].
[۳۷۹] منبع مذکور/۱۱۶.
هیچ نعمتی برای انسان بالاتر از صدق نیست و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل.
«امیرالمؤمنین علیسچنین گفته است که: برکت صدق، مرد را بهتر از مال بسیار است که مال، خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هرچند راست میگوید درجۀ او در دین زیادت میشود» [۳۸۰].
[۳۸۰] منبع مذکور/۱۰۲.
ادراک و فراست و نیروی تفکر و بینش مؤمن رابطه قلب و زبانش را آشکار میکند.
«امیرالمؤمنین عُمَرسگفت: رسولص به ابتدا در آن متوقّف بود [۳۸۱]. پس جبرئیل÷بیامد و گفت:
هرچه عُمَر میگوید بشنو که ما میگوییم: «الحقُّ یَنطِقُ عَلی لسانِ عُمَر» [۳۸۲].
آدمی اگر دل را از وسوسهها و آرزوهای نفسانی پاک کند، دلش آینه سا میشود.
[۳۸۱] یعنی درباره الهامات قلبی عُمَر ساکت بود و چیزی نمیگفت. [۳۸۲] منبع مذکور/۱۲۸.
الف- انوری ابیوردی
ب- خاقانی شروانی
ج- حکیم نظامی گنجه ای
د- شیخ فریدالدین عطار
هـ- شیخ شهاب الدین ابوحفص عُمَر سهرودی
و- محمد عوفی
ز- جلال الدین مولوی
ح- سعدی شیرازی
اوحد الدین علی بن محمد بن اسحاق ابیوردی شاعر قصیده سرای مشهور قرن ششم، خلفای راشدین را با ویژگیهایشان این چنین میستاید:
در قصیدهای در مدح «خواجه سعد الدین اسعد» میگوید:
به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رُسُل عزیز تر ست
به صفا و وفا و صدق عتیق
[۳۸۳]
که ز دل، جان فروش وشرع خرست
به دلیری و هیبت عُمَری
[۳۸۴]
که ظهور شریعت از عُمَر ست
به حیا و حیات ذوالنورین
[۳۸۵]
که حقیقت مؤلف سُوَرست
[۳۸۶]
به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون شیر نرست
[۳۸۷]
(قصائد/۶۵)
در این قصیده، صفا، صدق، وفای به عهد و اخلاص ابوبکر صدیق و دلیری، هیبت و صلابت عمر بن الخطاب و حیا و حیات عثمان بن عفّان و شجاعت علی بن ابی طالب و ارزش ذوالفقار وصف شده است.
[۳۸۳] ابوبکر صدیق. [۳۸۴] -ی نسبی است. [۳۸۵] لقب عثمان بن عفّان است. [۳۸۶] سُوَر جمع مکسر سورة است یعنی عثمان سورههای قرآن را جمع کرده است. [۳۸۷] دیوان انوری جلد اول قصائد به اهتمام محمد تقی مدرس رضوی/ بنگاه ترجمه و نشر کتاب/ چاپ دوم ۱۳۴۷.
در قصیدهای در صفت بغداد و مدح قطب الدین مودود «شاه» اعتقاد ابوبکر، صولت عمر، خشوع عثمان، حکمت علی چنین میآید و ممدوح را به آن صفات متصف میکند:
به اعتقادِ ابوبکر و صولتِ فاروق
به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر
(قصائد/۲۱۷)
در «مناجات باری تعالی» که با تسلط و رنگ آمیزی شاعرانه پردههای گوناگون و بدیع خلقت را منقّش مینماید و اشعاری به صولت رعد و تندر و غرش صاعقه و بلندای کوههای سر به فلک کشیده و امواج توفنده دریا و... میسراید از خداوند پوزش میطلبد و خود را از تهمتهای زیر و معتقدات خلاف، بری میداند:
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق
[۳۸۸]در مجال نُطَق
نه درنشستن عثمان چو رافضی بد گوی
نه درشجاعت حیدر چو خارجی
[۳۸۹]احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض
[۳۹۰]خواهم کفیده چون جوزق
[۳۹۱]
یکی جریدۀ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح، مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق
(قصائد/۲۷۴)
[۳۸۸] عمر بن الخطّاب. [۳۸۹] دشمن علی بن ابی طالب. [۳۹۰] روافض نامی است که به تشیع تحریف شده صفوی اطلاق داده میشود. رافضیان آن عده از شیعیان افراطی و تکفیری هستند که همهی صحابه ویاران رسول خداص جز تعداد بسیار اندکی را مورد لعن و نفرین قرار میدهند. و بر این باورند که پیامبر خداص حضرت علی را به عنوان خلیفه پس از خود انتخاب نمود ولی یاران رسول اکرم دستور پیامبر خویش را زیر پا نهادند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. همچنین رافضیان چون نظام پادشاهی خلافت پس از پیامبر اکرمص را میراث خاندان آن حضرت دانسته و دوازده امام معصوم پس از پیامبر تراشیدهاند. غافل از اینکه ایمان به عصمت آن امامان در حقیقت طعنه ای است کشنده بر پیکر عقیدهی ختم نبوت رسول اکرم ص. متأسفانه امروزه بسیاری از شیعیان جهان و بخصوص کشور ما بدام این تندروان تکفیری افتادهاند و عقاید باطله و ضد قرآنی آنها که مخالف دستورات حضرت امیر المؤمنین است را نادانسته تکرار میکنند! (ب) [۳۹۱] جوزق: غوزه و غلاف پنبه که هنوز پنبه آن را در نیاورده باشند.
در قصیده با شکوهی که در مدح «عماد الدین پیروز شاه» سروده است اینگونه از هیبت و صولت عمر بن خطاب سخن میگوید که؛ شیطان از سایه عمر میترسد و هر جا که قدرت دشمن شکن او جلوه کند، اثری از نیروی اهریمنی نخواهد بود و مکمّل ضربتهای مهلک عمر در نبرد با دشمنان دین، شمشیر برنده حیدر است:
معرکۀ مکر دیــو، ظــلّ عمــر بشکنــــد
چرخ که نظّاره بود دید که منکر شکست
دین به عُمَر شد قوی گرچه پس از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
(قصائد/۹۲)
مکّه در سایه تدبیر و عدالت عمر آرامش دارد:
دیو چندان عَلَم زند که نَبّی
مکّه بیسایه عُمَر دارد
(قصائد/۱۲۶)
در قصیدهای که در مدح «احمد بن مخلص» آمده است ممدوح را مروج نام عمر و عدل او را عدالت عمری مینامد:
نام تو بسی تربیت نام عُمَر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
(قصائد/۱۴۰)
در قصیدۀ مدحیّه «صدر الدین محمّد میراب مرو» چنین میگوید:
محمّد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمّد به داد و عدل عمر
(قصائد/۱۹۶)
در قصیدهای که در مدح «سلطان خنجر» گفته است: خنجر دست سلطان سلجوقی را به ذوالفقار حیدر کرار تشبیه میکند:
در دست تو گویی که خنجر تو
در دست علی، ذوالفقار باشد
(قصائد/۱۳۲)
در مدحیّه «امیر تاج الملوک ابوالفوارس» ممدوح را در نبرد با دشمنان، چون علی میشمارد:
ای در نبرد، حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
(قصائد/۱۷۲)
در ابیات دیگری از ممدوح خود چنین یاد مینماید:
به روز جنگ، با دستان رستم
به پیش خصم، با پیکار حیدر
(قصائد/۲۲۴)
شاه حیدر هاشم تَبَعِ احمد نام
که ز گردون، سریرست وز خورشید، کلاه
(قصائد/۴۱۸)
تو بر پشت رخشی چو رستم خرامان
به کف ذوالفقاری چو حیدر گرفته
(قصائد/۴۳۵)
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس تو کوس حیدر رازی
(قصائد/۴۷۷)
علیسقهرمان پیکار درون و بیرون است هر جا سخن از زهد و عرفان به میان میآید علی جلوه میکند و هرجا نبرد با کفار و مشرکین رنگ آمیزی میشود ذوالفقار میدرخشد.
شاعر قصیده سرا و چیره دست قرن ۶ هجری در قصیدهای که پیامبرص را ستوده از خلفاء چنین سخن گفته است:
آورده روزنامه دولت در آستین
مهرش نهاده سوره و النجم إذا هوی
[۳۹۲]
داده قرار، هفت زمین را ببازگشت
کرده خبر، چهار امین را ز ماجرا
[۳۹۳]
هر چار، چار حدّ بنای پیمبری
هر چار، چار عنصر ارواح اولیا
بی مهر یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
[۳۹۴]
و در قصیده دیگری اینگونه عظمت روحی و شخصیت معنوی آنان را میستاید:
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند نداشت ساعدِ دین، یاره داشتن، یارا [۳۹۵]
خاقانی در این ابیات رهایی از زندان تعلّقات دنیای زودگذر را در گرو مهر و محبّت نسبت به چهار یار میداند.
در قصیده و شکوائیه و مدحیه دیگری اینچنین مقام خلفاء را ستایش میکند:
هر داستان که آن نه ثنای محمّدست
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهی که پنج نوبت الصّابرین زنی
تعلیم کن از چار خلیفه طریق آن
از صادقین، وفا طلب از قانتین، ادب
از متّقین، حیا وز مستغفرین، بیان
[۳۹۶]
مقصود از پنج نوبت، اذان نماز و اقامه آن است که باید بر مبنای تبعیّت از خلفاء انجام پذیرد.
[۳۹۲] اشاره به سوره مبارکه نجم است. [۳۹۳] چهار امین بمعنی چهار خلیفه است. [۳۹۴] دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/۶-۹ / کتابفروشی زوّار. [۳۹۵] دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/۶-۹ / کتابفروشی زوّار. [۳۹۶] دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/۶-۹/ کتابفروشی زوّار.
خاقانی در قصیده دیگری در مدح پدرش علی نجّار پدرش را به عمرسو خود را به عثمانستشبیه میکند:
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مُقیم
نان من ازخوان اوست، جامگی از خان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دُعا
اوّل او یاربست و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یا رب کارواح قدس، باد دعا خوان او
گر ز قضای اول عهد عُمَر در گذشت
تا ابد مگذارد نوبت عثمانِ او
[۳۹۷]
[۳۹۷] مأخذ مذکور/۳۶۶.
در مطلع دوم: (تجدید مطلع) قصیده «تحفة الحرمین وتُفاحة الثَقَلین»که در کعبه معظّمه در مدح حضرت رسول سروده است اینگونه از «چهار رکن یعنی چهار یار» یاد میکند:
مصطفی کعبه است و مُهر کتف او سنگ سیاه
هر کف از بهر کفِ او زمزم احسان آمده
گرد چهار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت
چهار ارکانش ز یاران، چار اقران آمده
در این ابیات، مصطفیص به کعبه و کتفش به حجرالأسود [۳۹۸]و کف دستش به آب زمزم و چهار رکن وجود مبارکش به چهار خلیفه تشبیه شده است.
[۳۹۸] مأخذ مذکور/۳۷۲.
خاقانی، در تب و تاب مرگ پسر عمویش، او را «عثمان» و خود را «علی» که ماتمدار خلیفه مقتول است معرّفی میکند:
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمهاش عرق شریان گشت و دودش روح حیوان
سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اوّل
در گفتن فرو بستم به مرگ عیسیِ ثانی
علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را
علی وار از جهان بگسل که ماتم دارِ عثمانی
[۳۹۹]
[۳۹۹] مأخذ مذکور/۴۱۵
در قصیدهای در تهنئت عید و مدح اتابک اعظم مظفّر قزل ارسلان بن ایلدگز ممدوح را به «علی» تشبیه مینماید:
در کشور دولت چون نبی شهر علومی
[۴۰۰]
در بیشۀ صولت چو علی شیر وَغایی
مانند علی سرخ غضنفر توئی ار چه
از نسل فریدونی نه از آل عبایی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی
[۴۰۱]
[۴۰۰] اشاره به «أنا مدینةُ العلمِ وعلیٌّ بابُها» است (من شهر علمم وعلی درِ آن است). [۴۰۱] مأخذ مذکور/۴۳۷
این شاعر قصیده سرا و سخنور که سخت ترین قوافی و اوزان عروضی رام و مسخّر اوست در ترکیب بندی که در مدح رسول اکرمص سروده و به مدح ناصرالدین ابراهیم به پایان رسانیده است میگوید:
مهیّا کرد پنج ارکان ملّت را به چار ارکان
[۴۰۲]
که هریک جدولی بودست کز دریای او آمد
کنون جز ناصرالدّین کیست؟ کز بهر نیابت را
ز بعد چارتن
[۴۰۳]در چار بالشهای او آمد
[۴۰۴]
شاعر بلند پایه شروان، علی را ستم شکن و بدعت شکاف معرّفی میکند:
ای چراغ یزیدیان که دلت
چون علی خیبر ستم بشکافت
تارکِ ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت
[۴۰۵]
در دو بیت زیر شمشیر ممدوح را به ذوالفقار برنده علی تشبیه مینماید:
گر تیغ علی شکافت فرقی
او البرز از سنان شکافد
[۴۰۶]
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهود سان نجنبد
[۴۰۷]
[۴۰۲] چار ارکان، چهار خلیفه است. [۴۰۳] چارتن همان چهار یار و چهار خلیفه است. [۴۰۴] مأخذ مذکور/۴۴۸-۴۴۹. [۴۰۵] مأخذ مذکور/۴۷۰. [۴۰۶] مأخذ مذکور/۵۱۲. [۴۰۷] مأخذ مذکور/۵۱۳.
خاقانی، ممدوح خود را «فاروق دین افزا» مینامد و فاروق، لقب عُمَر بن خطّابسخلیفه دوم است.
از در افریقیه تا حدّ چین
نام او فاروق دین افزای باد
[۴۰۸]
خاقانی، در یک بیت، ممدوحش را «حیدر فاروق عدل» میداند و «فاروق» یعنی عُمَر بن خطاب نمونه کم نظیر مجری عدالت و برابری است.
حیدر فاروق عدل، جعفر فرقان پناه
کز شرف او سماک، رُمح سپاهش سزد
[۴۰۹]
در بیت دیگری مظفرالدین قزل ارسلان را به «فاروق عجم ستان» که نقاب را از چهره بیبی شهربانو گشاده است تشبیه میکند.
هر عقده که روزگار بندد
دست شه کامران گشاید
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه نشان گشاید
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم ستان گشاید
[۴۱۰]
[۴۰۸] مأخذ مذکور/۵۱۸. [۴۰۹] مأخذ مذکور/۵۲۰. [۴۱۰] مأخذ مذکور/۵۱۲.
حکیم ابو محمّد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤیّد نظامی، شاعر و داستان پرداز مشهور ایران در قرن ششم هجری است. در باره تاریخ تولّد او اختلاف روایت وجود دارد و به احتمال قوی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ میباشد.
آوازه داستانهای لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و اشعار توحید نظامی نه تنها در ایران زمین قرنها طنین انداز است بلکه کشورهای آسیای میانه (شوروی سابق) را نیز فرا گرفته است. نظامی تنها شاعری است که در اشعارش تعهّد اخلاقی به کار رفته است.
اینک صفحات کتاب را به اشعار شیوایش در باره خلفای راشدین آراسته میگردانیم:
در مثنوی لیلی و مجنون در نعت پیغمبر اکرمص خلفاء را چنین میستاید:
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدّیق، به صدق پیشوا بود
فاروق، ز فرق هم جدا بود
و آن پیر حیائیِ
[۴۱۱]خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نور بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شد راست
خانه به چهار حدّ مهیّاست
ز آمــــیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهار خانه
دین را که چـهار ســاق دادی
زیـــنگونه چـهار طـاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار و هم طاق
از حلقۀ دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
[۴۱۲]
(۴۳۲-۴۳۳)
[۴۱۱] پیر حیائی: عثمان بن عفّان [۴۱۲] کلیات خمسه حکیم نظامی گنجه ای- با مقابله و تصحیح از روی صحیح ترین نُسخ معتبر چاپی و خطّی چاپ چهارم- انتشارات امیر کبیر- تهران ۱۳۶۶/۴۳۲-۴۳۳.
درشرف نامه در «مناجات بدرگاه باری عزّ اسمُهُ» که با بیت زیر:
بزرگا بزرگی دها بیکسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
شروع میشود اسب بلاغت را چنین در میدان میراند:
نویسم خطی زین نیایشگری
مسجّل به امضای پیغمبری
گواهی درو از که؟ چاریار
که صد آفرین باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خونی رهان
چو تعویذ بر بازوی خود، نهان (۸۴۳)
در مثنوی مخزن الأسرار در نعت رسول اکرمص با سلاست و شیوایی چنین میسراید:
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنۀ دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه، توئی قافله تنها چراست؟
قلب تو داری؟ عَلَم آنجا چراست؟
علیی در صف مردان فرست
یا عُمَری در رهِ شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی در آری
سر چو مه از برد یمانی بر آر.
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زدۀ چند باش
در مثنوی شرف نامه در معراج «پیغمبر اکرمص اینگونه از چهار یار سخن به میان میآورد:
ندانم که شب را چه احوال بود
شبی بود یا خود یکی سال بود
چو شاید جانهای ما در دمی
بر آید به پیراهن عالمی
تن او صافی تر از جان ماست
اگر شد به یک لحظه و آمد رواست
به از گوهر جان نثارش کنم
ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند، گوهر، چهار
فروشنده را با فضولی چکار
به مهر علی گرچه محکم پیم
ز عشق عمر نیز خالی نیم
همیدون درین چشم روشن دماغ
ابوبکر، شمعست و عثمان، چراغ
بدان چار سلطان درویش نام
شده چار تکبیر دولت تمام
(۸۴۸- ۸۴۹)
فرید الدین محمّد عطار نیشابوری از صوفیان مشهور قرن ششم و اوائل قرن هفتم هجری است.
شخصیت والا، متانت، وارستگی و قدرت شاعری، او را در عالم عرفان شاخص و ممتاز نموده است بطوریکه شاعران و صوفیان قرنهای بعد به استادی و پرهیزگاریش اعتراف میکنند.
از عطّار آثار گرانبهایی بیادگار مانده است از قبیل: اسرار نامه، خسرو نامه، مصیبت نامه، منطق الطیر، الهی نامه، تذکرة الأولیاء، دیوان قصاید و غزلیات.
اکنون خوانندگان گرامی را به چیدن گلها و شکوفههای معنوی این عارف بزرگ فرا میخوانم:
صدّیق مطلق، آنکه پسِ مصطفی به حقّ
شایسته از او نبود هیچ پیشوا
در باخت مال و دختر در پیش یار غار
جان هم بباختست به او یارِ بیدغا
[۴۱۳]
دیدند جان خواجه، صحابه سزای او
کاری کجا کنند صحابه به ناسزا؟
گر تو قبول مینکنی در خلافتش
واجب کند ز منع تو تکذیب اولیاء
***
فاروق اکبر
[۴۱۴]، آنکه چو طاها و هو شنید
درهای و هوی آمد و شد صید طاوها
آهوی طاوها چو بر آوردیهای و هوی
پر مشک شد ز آهوی هو نافه در هوا
چون نوش کرد ازکف ساقی شراب خاص
حالی خروش عام برآورد کالصّلا
[۴۱۵]
هرگز ندید ار چه بسی دیده بر گماشت
شمعی ازو فروخته تر جنّت العّلا
میر سوم، خلاصۀ دین، آنکه در کشید
آب حیات معرفت از کوثر حیا
[۴۱۶]
آن ذات پاک او ز کف سیّد دو کَون
هم کوه حلم دیده و هم قُلزُم
[۴۱۷]سخا
در بحر بینهایت قرآن چو غوطه خورد
شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر، فدا
[۴۱۸]
دانی بر آسیای فلک چیست این شفق؟
بر خون بگشت از غم خون وی، آسیا
***
صدری که بُود از پس و عُلوِی
[۴۱۹]ز پس بُوَد
آن صدر، صدر هردو جهان بُود، مرتضا
شیر خدا و ابن عّم نبی، آنکه باز یافت
تختی چو دوش خواجه
[۴۲۰]وتاجی چو هَل أَتی
[۴۲۱]
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد
طغرای آن مثال کشیدند لا فتا
[۴۲۲]
این حلقۀ دری که دری جُست تا بیافت
وان در درِ مدینۀ علمست و بابُها
[۴۲۳]
گر عشق چار یار نداری میان جان
صورت مکن
[۴۲۴]که پنج نمازت بُوَد روا
گر چار رکن کعبۀ دل، چار یار نیست
زنّار چار کرد گزین و کلیسیا
[۴۲۵]
مسلک عطّار، از تعصّب و یکسو نگری دور است و با دید باز عارفانه، تضادها و تناقضات مکاتب و نحلههای مختلف را مادون توحید میشمارد در «اسرار نامه» این چنین از خلفای راشدین سخن میگوید:
[۴۱۳] دغا: به فتح اول به معنی نادرست و دَغَل. [۴۱۴] فاروق اکبر: عمر بن خطاب. [۴۱۵] الصّلا، به فتح صاد بانگ برآوردن برای طلب کسی. [۴۱۶] مقصود عثمان بن عفّان است. [۴۱۷] قلزم: دریا. [۴۱۸] اشاره به کشته شدن خلیفه، عثمان در حال قرآن خواندن است. [۴۱۹] علوی به ضّم عین به معنی بلند. [۴۲۰] خواجه، حضرت رسول گرامی. [۴۲۱] (سوره الإنسان/۱). [۴۲۲] اشاره است به حدیث «لا فتی إلا علی، لا سیفَ إِلاّ ذوالفقار» [۴۲۳] اشاره است به حدیث «أنا مدینةُ العلم وَعلیٌ بابُها». [۴۲۴] گمان مکن. [۴۲۵] دیوان فرید الدین عطار نیشابوری با تصحیح و مقابله سعید نفیسی چاپ سوم/۴-۵.
نخستین قدوۀ دارالخلافه
جهان صدق و پور بو قُحافه
اساس دین حق، بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع، صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدّیق ابوبکر
شریعت را نخستین قرّة العین
[۴۲۶]
رفیق مصطفا و ثانی إثنَین
[۴۲۷]
شراب شرع چون جوشی بجوشید
به آمَنّا و صَدَّقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خوَرد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده، درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هرآنچش بود با دختر فدا کرد
چو در باخت آنچِ بودش زرّ و سیمی
بساخت از مال دنیا با گلیمی
زهی بینندگیّ و پاکبازی
و لیکن نیست صدّیق ببازی
مخالف گو بیا برخوان و بشناس
سَتُدعَونَ إلی قَومٍ أولی بأس
[۴۲۸]
ز اوّل تا روز قیامت
نبی در حقّ او کرده کرامت
در اوّل هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در برِ او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست و چالاک
[۴۲۹]
(۲۴- ۲۵)
[۴۲۶] نور چشم. [۴۲۷] ﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ ثَانِیَ ٱثۡنَیۡنِ إِذۡ هُمَا فِی ٱلۡغَارِ إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ﴾[التوبة: ۴۰] «اگر شما او را (پیامبر) یاری نمیکنید البته هنگامی که کافران پیغمبر را از مکه بیرون کردند خدا یاریش کرد آنگاه یکی از آن دو تن (رسول اکرم) به رفیق و همسفر خود (ابوبکر) گفت: اندوه مخورخدا با ما است». [۴۲۸] سوره الفتح/۱۶. [۴۲۹] اسرار نامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری با تصحیح و تعلیقات و حواشی دکتر سید صادق گوهرین- انتشارات صفی علیشاه/۲۴-۲۵.
عطّار، که آنگونه از صدّیق و یار غار سخن گفته است، فاروق اعظم را چنین میستاید، ستایشی فراخور و شایسته عُمَر:
سپهر دین عُمَر، خورشید خطّاب
چراغ هشت جنّت شمع اصحاب
چه شمعی کافتاب نامبردار
طواف او کند پروانه کردار
ازین پرتو که بود آن شمع دین را
نمی شایست جز خلد برین را
اگر او قطب دین حق نبودی
کمال شرع را رونق نبودی
ز بهر سر بریدن سر بداد او
بدان شد تا سر آرد نهاد او
چو آهنگ سر شمع هُدی کرد
به پیش طای طاها سر فدا کرد
چو چشم جان او اسرار بین شد
شکش برخاست مشکلها یقین شد
شریعت را کمال افزود اوّل
ز چل مردان یکی او بود اوّل
رسولش گفت گر بودی دگر کس
نبی جز من نبودی جز عُمَر، کس
خداوند جهان از نور جانش
سخنها گفته بیاو بر زفانش
[۴۳۰]
چو حق را حلقۀ در گوش کرد او
بنامش زهر قاتل نوش کرد او
از آن بر خویشتن زهر آزمودی
که صد تریاق فاروقیش بودی
چنان شد ظلم در ایّام او گم
که اشکی در میان بحر قُلزم
جهان از عدل او آسوده گشته
ستم از بیم او نابوده گشته
عجـم را تا قیـامت در گـشاده
هزار و شصت و شش منبر نهاده
(اسرار نامه- ۲۵،۲۶)
[۴۳۰] زبان.
عثمان بن عفان در تاریخ اسلام و ادب و فرهنگ فارسی و عربی سه ویژگی دارد؛
جامع قرآن، ذوالنورین و دارای شرم و حیا.
امیر اهل دین استاد قرآن
امیرالمؤمنین، عثمانِ عفّان
گزینِ خواجۀ کَونَین بوده
بدامادیش ذوالنورین بوده
اگر حلم و حیا گشتی مصوّر
ز ذوالنورین بودندی منوّر
حیا ایمانست یا جز وی ز ایمانست
بهر وجهی که هست از نور عثمانست
نگین حلقۀ حلم و حیا اوست
سر أحرار و تاج اسخیا اوست
چو دیوان الهی باهم انداخت
ز قدمت شمّۀ در عالم انداخت
همه در جمع او مهمان اوییم
همه اجر خور دیوان اوییم
در اوّل عمر در قرآن حق کرد
در آخر خویشتن قربان حق کرد
ز بس کو خون قرآن خورد از آغاز
مگر زان خورد قرآن خون او باز
رسیده بود پیش صبغةالله
که خونش صبغة الله گشت، ناگاه
که کرد آن را ز پی دنیای غدّار
ندانم تا که بود آن را روا دار
نه میل دنیای غدّار کردند
که با مردان دین این کار کردند
یکی را بر سر قرآن بکشته
یکی را در نماز آسان بکشته
یکی را ز هر دل از بر فکنده
یکی در کربلا بیسر فگنده
ازین بگذر خدا راباش کاصل اوست
دگر سر برنه ودر سرکش ای دوست
(اسرار نامه-۲۶-۲۷)
علی، شیر میادین شجاعت و نور مصابیح هدایت است، علم علی و انفاق و فضیلتش در تمام اعصار، ضرب المثل آزادگان و دلدادگان و دلداران وادی عشق و معرف الهی میباشد.
سوار دین پسر عم پیمبر
شجاع صدر صاحب حوض کوثر
بتن رستم، سوار رخش دلدل
بدل، غوّاص دریای توکّل
علی القطع افضل ایّام او بود
علی الحقّ حجةُ الإسلام او بود
مُنادی سَلُونی
[۴۳۱]در جهان داد
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
چنین باید نماز از اهل رازی
که تا باشد نماز تو نمازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
که از پائی برون کردند پیکانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
بالحمدش چنان گردد بریده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
بچشمش عالم پر زر جوی بود
تو ای زر زرد گرد از نا امیدی
تو نیز ای سیم میکَن این سپیدی
که چون این سرخ رو سر سبز ره شد
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود
دلش اسرار دان و راه بین بود
ز طفلی تا که خود را پیر کردی
برین دنیای دون تکبیر کردی
چو دنیا آتش و تو شیر بودی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
اگرچه کم نشیند گرسنه، شیر
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
از آن جستی بدنیا فقر و فاقه
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
الا یا در تعصب جانت رفته
گناه خلق با دیوانت رفته
ز نادانی دلی پر زرق و پر مکر
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی این یک بُوَد نزد تو مقبول
گهی آن یک شود از کار معزول
گرین یک، به گر آن دیگر ترا چه؟
چو تو چون حلقه بر در ترا چه؟
همه عمرت در ین محنت نشستی
ندانم تا خدا را کی پرستی؟
ترا چند از هوا راه خدا گیر
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یقین دارم که فردا پیش حلقه
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چه گویم جمله گر زشت ار نکویند
چو نیکو بنگری جویان اویند
خدایا نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن
دل ما را به خود مشغول گردان
تعصّب جوی را معزول گردان
(اسرار نامه- ۲۷،۲۸)
[۴۳۱] «سَلُونی قبل أن تَفقدونی» پیش از اینکه مرا از دست دهید از من سوأل کیند: از امام علی س.
عطّار در مثنوی منطق الطیر [۴۳۲]که تمثیلی عرفانی از پیکار با نفس امّاره است خلفاء را چنین نیکو میستاید:
[۴۳۲] منطق الطیر (مقامات الطیور) شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری به اهتمام دکتر سید صادق گوهرین بنگاه ترجمه و نشر کتاب ۱۳۴۸.
در فضیلت ابوبکر صدّیق با چنان جاذبهای سخن میگوید که هر خوانندهای را تحت تأثیر قرار میدهد.
خواجه اوّل که اوّل یار، اوست
ثانی اثنین إذ هما فی الغار
[۴۳۳]، اوست
صدر دین، صدّیق اکبر، قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچِه حقّ از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینۀ صدّیق ریخت
لا جرم تا بود ازو تحقیق ریخت
(منطق الطیر، ۲۳-۲۴)
سپس آنچنان از صدیق تعریف میکند که به وجد میآید و انسان کاملی را که جهان و مافیها را طلاق داده باشد در او میبیند و بلندای روح را در سکوت و شب زنده داری بوبکر تجسم مینماید.
چون دو عالم را به یک دم در کشید
لب ببست از سنگ
[۴۳۴]وخوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا بروز
نیم شب هویی بر آوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا بچین
[۴۳۵]
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
تا بسنگ و هنگ هو گوید زبانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز إله
سنگ باید تا پدید آرد وقار
مردم بیسنگ کی آید بکار
چون عمر مویی بدید از قدر او
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانیاثنینش قبول
ثانیاثنین او بوَد بعد رسول
(منطق الطیر-۲۴)
عطّار در پایان ابیات، خطاب به خداوند متعال میگوید: خدایا چون تو ابوبکر را در قرآن «ثانی اثنین» یعنی نفر دوم دو نفر نامیدی، لذا پس از رحلت رسول خداص نیز ثانی اثنینی و جانشین پیامبر بود.
[۴۳۳] التوبة /۴۰ دربارة آیه در صفحات قبل توضیح داده شده است [۴۳۴] گویند سنگی در دهان گذاشته بود که سخن بیهوده نگوید. [۴۳۵] «اطلبو العلم و لو بالصین»
در تاریخ اسلام عُمَر، فاروق اعظم و معیار حق و باطل است و اسلام او یعنی نابودی کافران و مشرکان و شکستن کمر امپراطوری روم و اکاسره ایران!
خواجۀ شرع آفتاب جمع دین
ظلّ حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش بحق
در فراست بوده بر وحیش سبق
[۴۳۶]
آ نک حقّ طاها برو خواند از نخست
تا مطهّر شد ز طاها و درست
های طاها در دل اوهای و هوست
فرّخ انک ازهای و هو درهای هوست
(منطق الطیر-۲۴)
ذوق هنری و بینش عرفانی، قدرت شگفت انگیزی در تجسّم صحنهها و رویدادها به عطّار بخشیده است، با آنکه در اوصاف مبالغه میکند اشعار بر دلها مینشیند و خواننده فکرش را به آنها میسپارد و توصیف عدالت و ثبات شخصیت ممدوحی چون عُمَر، راه انتقاد و انکار را بر او میبندد.
آنک دارد بر صراط، اوّل گذر
هست او از قول پیغمبر: عُمَر
آنک اوّل حلقه دار السّلام
او بدست آرد زهی عالی مقام
چو نخستش حق نهد در دست، دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل، جنبش، زلزله، آرام یافت
شمع جنّت بود و اندر هیچ جمع
هیچکس را سایۀ نَبوَد ز شمع
شمع را چون سایۀ نَبود ز نور
چون گریخت از سایۀ او، دیو، دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حقّ زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنّت است این نامدار
(منطق الطیر-۲۵،۲۴)
[۴۳۶] فی الاُّمَمِ مُحدَّثوُنَ فَإن یَك فی اُمَّتی فَعُمَرٌ.
در تاریخ اسلام عثمان بن عفان مظهر شرم و حیاست و در تمام اوراق ادب و فرهنگ مسلمانان، شرم عثمان وجه مشخّص اوست.
خواجۀ سنّت که نور مطلق است
بل خداوند دو نور
[۴۳۷]بر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمنِ
[۴۳۸]عفّان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین، عثمان گرفت
رونقی کان عرصۀ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی بقول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی بجان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستۀ
از چه پیوسته رحم پیوسته
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم بعهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سیّد سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمان، مَلَک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حقّ نخواهد کرد با عثمان، عِتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد بجای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما بر سودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
(منطق الطیر-۲۶،۲۵)
[۴۳۷] دو نور، دو دختر رسول اکرمص (رقیّه و ام کلثوم) که به ترتیب به عقد نکاح عثمان در آمدند. [۴۳۸] عثمن، به همان شکل کتاب ـ یا رسم الخط عثمانی ـ نوشته شده است.
علی، اسطورۀ مقاومت، شیرخدا، پیشوای راستین، باب علم رسول، شوهر فاطمه، فرزند کعبه، صاحب اسرار، اقضی القضاة و ابن عمّ مصطفاست.
خواجه حقّ، پیشوای راستین
کوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابن عمّ مصطفا
[۴۳۹]، شیر خدای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
خواجۀ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمده
صاحب اسرارِ سَلُونی آمده
مُقتدا بیشک باستحقاق، اوست
مفتی مطلق، علی الإطلاق اوست
چون علی از غیبهای حقّ یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست؟
هم ز أَقضیکُم علی جان آگه است
هم علی ممسوس فی ذاتِ الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جَیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی بچه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
(منطق الطیر-۲۶)
[۴۳۹] رسم الخطّ کتاب منطق الطیر رعایت نشده است.
عطّار در اشعار فراوانی خلفای راشدین را ستایش میکند که ما به همین اندازه اکتفا میکنیم و برای استفاده بیشتر به کتاب تذکرة الأولیاء [۴۴۰]این شاعر و نویسنده عارف روی میآوریم.
[۴۴۰] تذکرة الأولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری- بررسی، تصحیح متن، توضیحات از دکتر محمد استعلامی- انتشارات کتابفروشی زوار- چاپ سوم ۱۳۶۰.
چنان که [۴۴۱]صدّیق اکبر گفتس: «لَستُ بِخَیرِکُم» [۴۴۲]
[۴۴۱] رسم الخطّ کتاب رعایت شده است. [۴۴۲] «از شما بهتر نیستم» قسمتی از خطبۀ خلافت است (منبع مذکور/۱۵۱).
در باره نامگذاری حسن بصری؛ از بزرگان تابعین، چنین آمده است:
«نقل است که چون او [۴۴۳]در وجود آمد، پیش عمربن خطّابسبردند. فرمود که: «سَمُّوهُ حَسَناً، فَإِنَّهُ حَسَنُ الوجه»او را حسن نام کنید که نیکو روی است» [۴۴۴].
[۴۴۳] حسن بصری، ابوسعید حسن بن یسار بصری (۲۱-۱۱۰ هـ ق) از فقها و زهاد عصر حجّاج و عمر بن عبدالعزیز. [۴۴۴] منبع مذکور/۳۰-۳۱.
«و با هیچکس از نزدیکان پادشاه تعصّب نکنی إلاّ به حقّ، چنان که از امام ابوحنیفه/سؤال کردند: «از پیوستگان پیغمبرص کدام فاضلتر؟» گفت: «از پیران صدّیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و از دختران فاطمه، و از زنان عایشهشاجمعین» [۴۴۵].
[۴۴۵] منبع مذکور/۱۳.
«شافعی [۴۴۶]گوید که رسولص را به خواب دیدم. مرا گفت: «ای پسر تو کیستی؟ گفتم: یا رسول الله! یکی از امّت تو، گفت: نزدیک آی. نزدیک شدم. آب دهن به خود بگرفت تا به دهن من کند. و من دهن باز گشادم. چنان که به لب و دهان و زبان من برسید. پس گفت: اکنون برو، که برکات خدایأبر تو باد».
و هم در آن ساعت امیرالمؤمنین علیس را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد. تا علم نبی و ولی در من سرایت کرد» [۴۴۷].
[۴۴۶] امام محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان ابن شافع یکی از ائمه چهار گانه اهل سنت است (۱۵۰-۲۰۴ هـ ق). [۴۴۷] منبع مذکور/۲۵۰. متأسفانه شیخ عطّار برای احادیث و روایات منابع و مآخذی ذکر نمیکند.
عطّار با نقل سخنانی توحیدی از علی بن ابی طالب کام جان را چنین شیرین میکند: «و این سخن آن است که از مرتضی سؤال کردند که: خدایﻷ را به چه شناختی؟ گفت: «بدان که شناسا گردانید مرا به او، که او خداوندی است که او را شبه نیست و او را در نتوان یافت به هیچ وجهی و او را قیاس نتوان کرد به هیچ خلقی، که او نزدیک است در دوری خویش و دور در نزدیکی خویش، بالای همۀ چیزهاست و نتوان گفت که تحت او چیزی هست. و او نیست از چیزی و نیست چون چیزی و نیست در چیزی و نیست به چیزی. سبحان آن خدایی که او چنین است، و چنین نیست هیچ چیز از غیر او» [۴۴۸].
[۴۴۸] منبع مذکور/۴۲۰.
«اگر خواهی که اهل صحبت باشی، صحبت با یاران چنان کن که صدّیقسکرد با پیغمبرص که در دین و دنیا مخالف او نشد. لاجرم حق تعالی صاحبش خواند» [۴۴۹].
[۴۴۹] منبع مذکور/۱۴۹.
شیخ شهابالدین سهروردی عارف مشهور قرن ششم و اوائل قرن هفتم هجری به روایت سُبُکی در «طبقات الشافعیة»به پانزده واسطه و به نوشتۀ ابن خلکان در «وَفیاتُ الأعیان»به چهارده واسطه به خلیفۀ اول (ابوبکر صدّیقس) میرسد. در فقه و حدیث از محضر عمویش شیخ ضیاء الدین ابوالنجیب سهروردی و ابوالقاسم بن فضلان و ابوالمظفر جلالالدین هبةالله شبلی و عدهای دیگر از فقهاء و محدّثان نیمه دوم قرن ششم هجری استفاده کرده و در تصوف از محضر عمویش شیخ ابوالنجیب و شیخ عبدالقادر گیلانی و شیخ ابوالسعود و شیخ ابومحمد عبدالله بصری تلمّذ [۴۵۰]و استفاده نموده است.
اثر مشهور شیخ سهرورد «عوارف المعارف» از آثار درخشان عرفان و تصوف اسلامی است که به زبان عربی نوشته شده و اسماعیل بن عبدالمؤمن ابی منصورماشاد عبدالسّلام کاموی داشته، در سال ۶۶۵ به فارسی برگردانده است اکنون از نوشتههای این کتاب [۴۵۱]به چند مورد که در بارۀ خلفای راشدین آمده است اشاره میکنیم:
[۴۵۰] شاگردی.(ب) [۴۵۱] عوارف المعارف - تألیف شیخ شهاب الدین سهروردی - ترجمه ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی (قرن هفتم)- به اهتمام قاسم انصاری - شرکت انتشارات علمی و فرهنگی -۱۳۶۴.
ابوهریره حدیثی را از رسول گرامیص روایت میکند که سرمشقی برای تمام صلحا و کسانی است که اهل روزه هستند و خود را از اسارت غذاهای لذیذ و افراط و تفریط آزاد میکنند.
«رسولاللهص در سفری بود، طعامی نزدیک وی آوردند، ابوبکر و عُمَربرا گفت بیائید بخورید. ایشان گفتند: ما بروزهایم [۴۵۲]. گفت: بخورید که چون بروزه باشید ضعیف شوید، و از خدمت کردن باز مانید و محتاج آن شوید که کسی خدمت شما کند» [۴۵۳].
[۴۵۲] روزه مستحب و سنت بوده است. [۴۵۳] منبع مذکور/۳۹.
انسان در برابر اعمال و رفتار و گفتارش مسؤول است و مسلمان نباید به شیوهای عمل کند که دیگران را وادار به غیبت نماید و صفت زشت تهمت و بدگمانی را در خود و دیگری تقویت کند. «و منقول است از امیرالمؤمنین عُمَرسکه گفت: هرکس که خود را در مقام تهمت باز دارد، اگر خلق، گمان بد در حق او جایز دارند، باید که ملامت ایشان نکند که زمام این ملامت، به کف او بوده است، اگر خود را در آن مقام باز ننمودی، هیچکس سنگ ملامت بر سوی وجود او نزدی، پس فرمود که: هرکس که از مناهی شرع احتراز نکند و اوقات نمازهای پنجگانه ضایع کند، و محرّمات شرع، مباح دارد، ما او را رد کنیم، و اگر دعوی کند که: مرا اندرونی به سامان است و سر و کاری و روز بازاری دارم با حضرت عزّت، آن دعوی بروی تاوان بُوَد، و ما او را قبول نکنیم» [۴۵۴].
آنچه از سخنان عُمَر فاروق فهمیده میشود این است که، عبادت آدمی تنها یک جهت دارد، و آن، جهت خدایی است و اگر مسیر پرستش عوض گردد، هواجس و آرزوهای نفسانی در دفاع از شخصیّت خودِ شخص و ارزشهای بادکنکی پذیرش جامعه سر در میآورند و آدمی را از درون به بند میکشند. مولانای بلخ در دفتر اول مثنوی میگوید:
هرکه داد او حسن خود را مزاد
[۴۵۵]
صد قضای بد سوی او رو نهاد
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
در پناه لطف حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
اگر انسان ارزشها و خوبیها و زیبائیهایش را در معرض نمایش دیگران قرار دهد، در دام کینۀ دشمن و محبت دوست گرفتار میشود و نغمههای وسوسه انگیز تعریف دوستان و آوای حسادت و حقد دشمنان او را از حرکت بسوی معبود باز میدارند، باید به خداوند پناه برد تا زنجیرهای بندگی غیر خدا بریده شود و آدمی از درون آزاد گردد.
[۴۵۴] منبع مذکور/۳۱-۳۲. [۴۵۵] هرکس زیبائیش را در معرض نمایش و افزون طلبی قرار دهد صدها قضای بد به او روی میآورد.
«و در خبر آمده است که امیرالمؤمنین عثمانساز تفسیر آیۀ ﴿لَّهُۥ مَقَالِیدُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۗ﴾[الزمر: ۶۳] [۴۵۶]. از رسولاللهص پرسید: وی گفت: سؤالی عظیم کردهای غیر تو از من سؤال نکرده، بدانکه کلید آسمانها و زمینها این تسبیح است. «لا إلهَ إلاّ اللهُ واللهُ أکبَرُ سُبحانَ اللهِ والحَمدُلِلهِ وَلا حَولَ ولا قُوّةَ إِلاَّ باللهِ ﻷ، اِستَغفِرو اللهَ الأوّلَ الآخِرَ الظاهِرَ الباطِنَ لهُ المُلكُ ولَهُ الحَمدُ بِیَدِهِ الخَیرُ وَهُوَ علی کُلَّ شَیءٍ قدیرٌ» [۴۵۷].
[۴۵۶] کلیدهای آسمانها و زمین نزد اوست. [۴۵۷] منبع مذکور-۱۶۳. هیچ خدایی جز الله نیست و خداوند بزرگتر است پاکی و ستایش از آنِ خداست و هیچ نیرویی جزء نیروی خداوند متقدر وشکوهمند نیست از خداوند که اول و آخر و ظاهر و باطن است آمرزش بخواهید ملک هستی و حمد مال اوست و نیکی در دست اوست و او بر هر چیزی توانا است.
جامعۀ اسلامی باید از ننگ تکدّی و گدائی پاک شود و فقیر، زندگی بهتر داشته باشد: «روزگار امیرالمؤمنین عُمَرسسائلی سؤال میکرد، و حاضران او را چیزی نمیدادند، ایشان را گفت: چرا به این سائل باز نمیدادید؟ ، گفتند: وی را طعام دادیم، زیادت میخواهد. عمرسنظر کرد. در زیر بغل سایل توبرهای آویخته بود پر از نان، او را گفت: تو نه سایلی که تو بازرگانی، پس آن توبره از وی بستد و پیش شتر بریخت و او را چند درّه [۴۵۸]بزد» [۴۵۹].
[۴۵۸] تازیانه. [۴۵۹] منبع مذکور/۸۴.
فقیر ضمن اینکه لازم است کوشش کند که خود را از دام تنگدستی رهاند باید اهل صبر باشد و از فقر شکایت نکند، البته وظیفه ثروتمندان و حکومتها نیز در امحای فقر بسیار سنگین است، «امام المتقین و سیّد اولیاء علی مرتضی –کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ - گفته است که: فقر یا سبب مثوبت و سعادت، یا سبب عقوبت و شقاوت است. نشان آنکه واسطه نیل نجات و اعلای درجات باشد آنست که: فقیر به حیلت و زینت اخلاق حمیده مُتَحَلّی باشد. و در طاعات باری سبحانه و تعالی مسارعت نماید و از فقر شکایت نکند. بلکه در کل احوال شاکر حضرت عزّت باشد» [۴۶۰].
[۴۶۰] منبع مذکور/۸۴.
ثروتمند همفکر در پیشبرد برنامۀ الهی از بخشش مال خود کوتاهی نمیکند، ابوبکرسبابهای گزافی بلال حبشی را میخرد و آزاد مینماید و در راه اسلام از بذل مال و ایثار جان دریغ ندارد.
«رسول خداص گفت: هیچکس را از آن منّت نیست بر من که ابوبکر بن ابی قحافهس. و در روایتی دیگر گفت: از هیچ مال چندان نفع به من نرسید که از مال ابوبکرس» [۴۶۱].
[۴۶۱] منبع مذکور/۱۱۹.
صحابۀ کرام کوشش میکردند که از حدّاقلّ امکانات رفاهی و ضروریّات زندگی بهرهمند شوند و از هر نوع افراط و تفریط دوری گزینند.
«آوردهاند که امیرالمؤمنین علیسجامهای به سه درم بخرید و آستین آن دراز بود، پارهای از وی ببرید. و امیرالمؤمنین عُمَرسگفت: اگر میخواهی که صاحب و رفیق رسولص باشی، جامه را رُقعه کن [۴۶۲]و نعلین [۴۶۳]کهنه را اصلاح کن و در پای میکن، و اومید را کوتاه کن و سیر مخور» [۴۶۴].
[۴۶۲] پینه کن. [۴۶۳] کفش ها. [۴۶۴] منبع مذکور/۱۴۵.
امیرمؤمنان و مقدّم محقّقان مرتضی علی –کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ - گفته است: «قناعت شمشیری است که هرگز کند نشود» [۴۶۵].
قناعت، آدمی را از نیاز و اتّکا به دیگران باز میدارد و بسوی خودکفائی و استقلال شخصیّت، راهنمایی میکند.
[۴۶۵] منبع مذکور /۱۱۷. (شرح ابن ابی الحدید ج ۴/ ص ۵۳۱).
باید در نماز به خداوند اندیشید، و این اندیشه همراه با افعال و اقوالی است که ارتباط مخلوق را با خالق برقرار مینماید، تسامح در نحوۀ تمرکز فکر و گسستن بندهای عبودیت خداوند، انحراف از دستور الهی است.
«و حرکت و ارتعاش در نماز روا نیست که اُمّ رومان مادر عایشهلمیگوید که: در حضور ابوبکرسنماز میکردم و میجنبیدم، بانکی به هیبت بر من زد و گفت: از تمامی نماز، سکون اطراف است، و نماز گزاردن، ادای عبودیّت و صحّت بندگی ظاهر کردن است» [۴۶۶].
[۴۶۶] منبع مذکور/۱۳۰.
مؤمن در هرکاری به رضایت الهی فکر میکند، نماز و روزهای که آدمی را به این تفکّر وادار ننماید حرکتی در خلاف مسیر توحید است. و دوستیها و دشمنیها هم بازتابی از میلها و هواجس نفسانی خواهند بود.
«عُمَر خطّابسگفت: اگر کسی نماز بسیار کند و روزۀ بسیار بدارد. و چون با قومی دوستی کند که نه از بهر رضای حق تعالی باشد او را هیچ منفعت نباشد از آن کثرت نماز و روزه» [۴۶۷].
[۴۶۷] منبع مذکور/۱۶۹.
پیامبرص به علی میفرماید که: پیش از غذا خوردن و پس از آن اندکی نمک بخورد. اهمیت این دستور، امروزه بر کسی پوشیده نیست.
«رسولص به علیسگفت که: ای علی! چون طعام خواهی خورد، مبدأ به نمک کن، و چون خوردن به آخر رسد، ختم به نمک کن که نمک شفای دردهاست و هفتاد درد و علّت از اندرون زایل کند» [۴۶۸].
[۴۶۸] منبع مذکور/ ۱۴۳، اشاره به «یا علیٌّ ابدَأ طعامَك بالملح» تُحَفُ العقول. ص ۱۷.
انسان وارع [۴۶۹]از شبهه دوری میکند و عبادتش یقینی است نه ظنّی.
«رسولص گفته است: اساس دین بر وَرَع است» [۴۷۰].
و عُمَر خطّابسگفت: صاحب وَرَع آن باشد که خود را حقیر نکند نزد اهل دنیا. یعنی از ایشان سؤال نکند» [۴۷۱].
[۴۶۹] پرهیزگار. (ب) [۴۷۰] ترجمه حدیث: «ملاكُ دینِكمُ الوَرَعُ» ترک الإطناب شماره ۴۸۸. [۴۷۱] عوارف المعارف -۱۸۴.
زمامدار مسلمان باید از انتقاد دیگران نهراسد و به پندها و نصایح و نظرات مردم توجّه کند.
عُمَر از گروهی از صحابه پرسید: «اگر من در بعضی امور رخصتی [۴۷۲]جایز دارم و طریق عزایم [۴۷۳]نسپرم شما با من چگونه باشید؟ قوم جمله خاموش بودند. و در جواب عُمَرسهیچ سخن نگفتند. سه نوبت این سخن مکرّر کرد. در آن میان پسر سعدسحاضر بود گفت: «قَوَّمناك تقویمَ القَدح».ای عُمَر، اگر از جادۀ شرع و احکام عزائم میلی کنی در امور شریعت و انحرافی نمایی، ترا چنان با طریقۀ واضح و راه صواب آیم که تیری که کژ شده باشد، و اندازندگان صائب، به وفور قوّت و شمول مکنت آن را راست کنند. عُمَرساین سخن از وی بپسندید و تحسین کرد» [۴۷۴].
[۴۷۲] تغییر حکم شرعی از سخت به آسان با بقای حکم اصلی را رخصت گویند مانند خوردن گوشت مردار برای شخص مضطّر و گرسنه. [۴۷۳] تغییر حکم شرعی از سهولت و آسانی به صعوبت و سختی عزیمت گویند، مانند شکار حیوانات در حج که با آنکه حکم اصلی آن إباحت است حرام میباشد. [۴۷۴] منبع مذکور/ ۵۳-۵۴.
سدیدالدین محمد بن محمد بخاری، نویسنده و دانشمند معروف ایرانی در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و از اعقاب عبدالرحمن بن عوف صحابی معروف است. جدّ عوفی امام ابوطاهر یحیی بن طاهر ابن عثمان از علمای حدیث و معرفت أنساب عرب بود.
عوفی در بخارا به دنیا آمد و تحصیلات خود را در همان شهر به انجام رسانید. پس از آن مدتها در بلاد ماوراءالنهر و سیستان و خراسان به سیر و سیاحت و دیدار فضلا پرداخت، مدتی هم صاحب دیوان قلج ارسلان خاقان نصرة الدین عثمان بن ابراهیم بود. مقارن حملۀ مغول به سند گریخت و به خدمت ملک ناصرالدین قباجه غوری در آمد و کتاب لُبابُ الألباب را به نام عینالملک وزیر این پادشاه تألیف کرد و سپس تألیف جامع الحكایات را به نام ناصرالدین قباجه آغاز نمود. ناصرالدین درسال ۶۲۵ هـ ق. از شمسالدینالتتمش شکست خورد و خود را به رود سند انداخت و غرق شد. جمیع خدم و حشم وی به التتمش پیوستند، از آن جمله عوفی بود که به خدمت وزیر التتمش ابوسعد جنیدی مخصوص گردید و جوامع الحكایات را که نخست میخواست به نام ناصرالدین قباجه تألیف کند، به نام این وزیر به رشته تحریر درآورد.
عوفی «فرج بعد از شدت» تألیف تنوخی را هم از عربی به فارسی ترجمه کرده است [۴۷۵]. این دانشمند بزرگ و نویسنده توانا در «لباب الألباب» در باره خلفای راشدین چنین مینویسد:
[۴۷۵] فرهنگ فارسی - دکتر محمد معین ۵ اعلام آ- عُمَر-۱۲۲۱.
در باب دهم، شعراء آل سلجوق (غزنه و لوهور) قصیدهای را با مطلع زیر سنائی غزنوی نقل میکند که در دو بیت آن به ابوبکر صدیق و علی مرتضی اشاره میکند [۴۷۶].
ای سنائی گر همی ازلطف حق جوئی سنا
[۴۷۷]
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفی
در شریعت ذوق دین یابی نه اندر عقل ز آنک
قشر عالم عقل داد، مغز، روح انبیا
در خدا آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرای اوکه هست
پاسبان بام، روح القدس و دربان مرتضا
در حریم مصطفی بوبکر وار اندر خرام
تاسیه روی جفا گردی و خوش روی وفا
عشق را بینی عَلَم بر کرده در میدان صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
[۴۷۶] تذکرة لباب الألباب- محمّد عوفی- از روی چاپ پرفسور براون با مقدمه و تعلیقات علامه محمد قزوینی و نخبۀ تحقیقات استاد سعید نفیسی و ترجمه دیباچه انگلیسی به فارسی به قلم محمد عباسی. کتابفروشی فخر رازی- چاپ اول - بهار ۶۱- نیمۀ دوم/۲۵۴،۲۵۳. [۴۷۷] سنا: سناء - روشنی، فروغ - رفعت.
در باب ششم در قصیدهای از مجدالدین بن الرشید العزیزی در وصف علاء الملک بوبکر بن احمد، ممدوحش را به علم علی و عدل عمر میستاید [۴۷۸].
از ین پیشم دلی بودی کنون با خود نمیبینم
مگر منزل بدرگاه وزیر دادگر دارد
ضیاء الدین علاء الملک بوبکر بنِ احمد آن
که هم علم علی خواندست و هم عدل عمر دارد
[۴۷۸] لباب الألباب - نیمه اول/۱۶۲،۱۶۱.
در فصل دوم شمس الدین محمود البلخی، حلم عثمان چنین توصیف میشود [۴۷۹].
کس مبادا کش زنی بیند بچشم
آنچه یوسف از زلیخا میکشد
چرخ رعنا تا تو عاشق میشوی
غالیه بر روی زیبا میکشد
گر حکیمی ظلم این و آن بکش
حلم عثمان ظلم غوغا میکشد
[۴۷۹] لباب الألباب - نیمه اول/۲۰۱.
در باب ششم، در لطایف اشعار وزرا و صدور، در قصیدهای از رشید الدین وطواط ممدوح را در میدان نبرد به حیدر تشبیه میکند [۴۸۰]:
در هنر وقت مجارات
[۴۸۱]چو صاحب
[۴۸۲]بوده
در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته
در اشعار دیگری علیسرا چنین میستاید:
خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او
درعلم چونعلی شد و درعقل چونعقیل
[۴۸۳]
زهی بسان نبی پیشوای دولت و دین
زهی بسان علی کامکار تیغ و قلم
[۴۸۴]
تازیانه عدالت عمر ناموس کفر را در هم شکست، در قصیدهای بلند از عماد الدین غزنوی ممدوحش را چنین به عدالت ستایش میکند [۴۸۵]:
گرچه محمّد آلت دعوی تمام داشت
ناموس کفر درّه
[۴۸۶]سهم
[۴۸۷]عُمَر شکست
در قصیدهای از لطف الدین زکی مراغه، ممدوح به عدل عمر و شجاعت حیدر ستایش میشود [۴۸۸]:
ای خداوندی کاندرگه انصاف و مصاف
از تو عدل عُمَر و پر دلی حیدر خاست
[۴۸۰] لباب الألباب - نیمه اول/۸۵. [۴۸۱] با یکدیگر برابری کردن- همقدم شدن. هنرنمایی کرد. [۴۸۲] صاحب بن عباد. وزیر دانشمند ایرانی (۳۲۶-۳۸۵ هـ ق). [۴۸۳] لباب الألباب - نیمه دوم/۱۱۸- عقیل برادر علی بن ابی طالب است. [۴۸۴] لباب الألباب - نیمه دوم/۳۱۳. [۴۸۵] لباب الألباب - نیمه دوم/۲۶۷. [۴۸۶] تازیانه. [۴۸۷] ترس. [۴۸۸] لباب الألباب - نیمه دوم /۳۷۶.
جلال الدین محمّد مولوی یا ملاّی رومی، عارف جانگداز و شوریده حال قرن هفتم هجری قمری، از چهرههای تابناک حیات معنوی جهان و اسلام است که در کودکی و عنفوان جوانی در خدمت پدرش سلطانالعلماء بهاءالدین وَلَد و سیّد برهانالدّین محقّق ترمذی، علوم متداول زمان و حکمت و معرفت را آموخت. و در سال ۶۴۲ بر اثر ملاقات با پیری روشن ضمیر و نیکدل به نام محمّد بن علی بن ملک داد مشهور به «شمس تبریزی» آنچنان انقلاب روحی و تحوّل درونی شگفت انگیزی در او به وجود آمد که در تمام اعصار تاریخ معنوی جهان شاخص و ممتاز است.
سه اثر جاویدان مولوی؛ دیوان کبیر (شمس)، مثنوی معنوی، وفیه مافیه، بازتاب این تحوّل معنوی است [۴۸۹].
اکنون گوهرهای درخشان نثری و شعری را از صدفهای دریای اندیشه مولانا بر میچینم و دیدگانمان را از تماشای آنها بهرهمند میسازیم:
[۴۸۹] مجالس سبعة و مکتوبات دو اثر دیگر مولاناست.
غزلیات شمس، بازتاب روح آینه آسا و قلب شور انگیز مولانا است، چنانکه خواننده با ترنّم و موسیقی خاص ابیات، ذوق و وجدی متناسب با شفافیّت دلش پیدا میکند که در بعضی از مواقع در دایره موّاج معنای آن، سر از پا نمیشناسد.
[۴۹۰] کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو اول- مولانا جلال الدین محمّد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.
روح تلاشگر و حقیقت جوی مولانا از ماورای تعصّبها و قراردادهای زیر بنای قشریگرایانه، به دین و انسان نگاه مینماید و راز حیات را در پیوند قلبها میداند:
بوبکر و عُمَر به جان گزیدند
عثمان و علیّ مرتضا را
(۱۱۴) [۴۹۱]
در غزلی شور آفرین و دل انگیز «شمس» را «یار غار» میبیند و بالا و بالاتر میرود:
یار مرا، غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تُوِی، غارتُوی، خواجه! نگهدار مرا
نوح تُوی، روح تُوی، فاتح ومفتوح تُوی
سینۀ مشروح توی، بر در اسرار مرا
نور توی، سور توی، دولت منصور توی
مرغ کُوه طور تُوِی، خسته به منقار مرا
(۳۷)
[۴۹۱] ۱۱۴ اشاره به شماره غزل است و در پایان ابیات شماره هر غزل میآید.
هرجا عُمَر جلوه کند، شیطان ذلیل است، همچنانکه بهار، اسیران طبیعت زمستان را از اسارت زمین و سرما آزاد مینماید، عُمَر نیز در بندیان نفس را از دام شیطان میرهاند.
برات آمد، برات آمد بنه شمع براتی را
خِضر آمد، خِضر آمد بیار آب حیاتی را
عُمَر آمد، عُمَر آمد ببین سر زیر شیطان را
سحر آمد، سحر آمد، بهل خواب سُباتی را
شرم عثمان با مشّاطهگر غیب از چهره زعفرانی به صورت عنّاب گونه عُمَر تغییر یافته و عُمَر شرم شکن و خطّاب تاریخ اسلام شده است:
این چه مشّاطه و گلگونه غیبست کز و
زعفرانی رخ عشاق چو عنّاب شدست؟
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چونعُمَر شرم شکنگشته و خطّاب شدست
(۴۲۵)
ای انسان! در وادی طلب سیر کن که طلب، کیمیای مس وجود تست، هرچند نی آسا خالی به نظر میآیی خود را فراموش مکن که در شجاعت و نبرد با نفس «علی مرتضی» هستی:
جان بنه برکف طلب که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا
گرچه نی را تهی کنند نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر که علییّ و مرتضی
(۲۴۳)
در عالم عشق، کثرت به وحدت میانجامد و وجود عاشق و معشوق یکی است و احمد و ابوبکر یک جان در دو بدن و دو یار غار، یک یارند:
[۴۹۲].
چو احمدست و ابوبکر یار غار، دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد و گر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
(۹۰۱) [۴۹۳]
[۴۹۲] کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو دوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر. [۴۹۳] ۹۰۱ شماره غزل است.
اگر خداوند بخواهد امری انجام بپذیرد، سلسلۀ علیّت گسسته میشود چنانکه شمشیر عُمَر که ضد پیامبر بزرگوارص بود مشیّت الهی آن را حامی رسول اکرم کرد:
شمشیر به کف عُمَر، در قصد رسول آید در دام خدا افتد و ز بخت، نظر یابد
(۵۹۸)
اگر صولت و شوکت عمر گذشت، شرم و آزرم عثمان فرا رسید:
اگر دی رفت باقی باد امروز
و گر عُمَر بشد عثمان در آمد
(۶۶۸)
در مسیر زندگی باید با قاطعیّت رفتار کرد و ارزشها به ضد ارزش تبدیل نشود تا شیطان از آدمی بگریزد، همچنانکه دیو از عُمَر گریخت:
عُمَری باید تا دیو ازو بگریزد
[۴۹۴]
احمدی باید تا راه چلیپا
[۴۹۵]بزند
(۷۸۶)
خیز که روز میرود، فصل تموز میرود
رفت و هنوز میرود، دیو ز سایۀ عُمَر
(۱۰۲۱)
[۴۹۴] إنّ الشیطان لَیَفرقُ مِنکَ یا عُمَرُ (جامع الصغیر، طبع مصر. ج ۱/ ۸۲). [۴۹۵] صلیب، خاج، داری که حضرت عیسی را به آن آویختند.
عارف سلوک باید روحش را از قید و بند خورد و خواب آزاد کند تا علی وار مردانه در صف نبرد بجنگد:
عارفا! بهرِ سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت
[۴۹۶]چو علی در صف هیجا
[۴۹۷]بزند
(۷۸۶)
[۴۹۶] نیزه. [۴۹۷] هیجاء، جنگ، کارزار.
علی و عُمَر جلوهای از یک حقیقتند و انکارشان حسرت به دنبال دارد:
رافضی
[۴۹۸]انگشت در دندان گرفت
هم علیّ و هم عُمَر آمیختند
بر یکی تختند این دم هردو شاه
بلکِ خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
(۸۱۰)
[۴۹۸] رافضیان یا شیعیان افراطی صفوی که تشیع علوی را تحریف کرده اند، همواره چون نهال بیگانه ای در بین مسلمانان بوده اند. و با تحریف تاریخ، و قبرپرستی و شخصیت پرستی عواطف و احساسات مردم را برانگیخته میکنند. و دیدنشان لعن و نفرین عمر و بر پایی برنامههای عمرکشان، و دههی فاطمه و... است. در حالیکه به تواتر از روایات شیعه ثابت شده که عمر همسر ام کلثوم دختر علی از فاطمه دخت رسول خدا است. و علی وزیر و مستشار اول خلافت عمر بود. مولانا این تلاحم و دوستی و محبت علی و عمر ـ و بطور کلی محبت و عشق و علاقه صحابه و اهل بیت پیامبر بهمدیگر ـ را مایه غم و اندوه رافضیان حیلهگر میداند. (ب)
سوسن در بهار خرّم مانند ذوالفقار علی تیز و آبدار شده است:
آمد بهار خرّم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد
گلنار پر گره شد و جوبار پر زره
صحرا پر از بنفشه و کُه لاله زار شد
(۸۷۱)
گلها و سبزههای باغ که بسان اصحاب کهف در خواب بودند از آن حالت بیدار شدند همچنانکه لطف الهی یار غار شد:
اصحاب کهف باغ ز خواب اندر آمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
(۸۷۱)
آنکس که خود را به اخلاق نبوی آراسته میکند، مرگش چون مرگ ابوبکر و عُمَر خواهد بود همچنانکه آن دو مرد بزرگ پس از حیات دنیوی در گور نیز در کنار رسول گرامیند:
شاهشان بر کنار لطف نهد نی چنین خوار و مختصر میرند
وانک اخلاق مصطفی جویند چون ابوبکر و چون عُمَر میرند
(۹۷۲)
برندگی شمشیر ذوالفقار، جلوه و بازتابی از انتظار رسول اکرمص است:
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بیغبار کند
ز انتظار رسول، تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
(۹۸۵)
مولانا پس از دوری شمس به مصحف عثمان (قران کریم) سوگند میخورد که لالا و خدمتکار دمشق است:
بر مصحف عثمان بنهم دست بسوگند
کز لولوی آن دلبر لالای بهشتیم
[۴۹۹]
(۱۴۹۳)
[۴۹۹] کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو سوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر- ۱۴۹۳ شماره غزل در جزو سوم است.
سخنهای بیهوده، اختلاف انگیز و جنگ سازند و حقایق را وارونه جلوه میدهند:
گفتن همه جنگ آورد، در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عُمَر
(۱۱۷۲)
علیسفرمود: با گوهر عقل وجود خویش تاج حکومتی را گوهر معنا ببخش:
عقل تاجست، چنین گفت به تمثیل، علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهرخویش
(۱۲۵۴)
عاشق همه هستیش را در راه معشوق فدا میکند و خلفای رسول چنین بودند:
بوبکر سر کرده گرو، عُمَر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهُریره انبان گرو
(۲۱۳۶) [۵۰۰]
[۵۰۰] کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو پنجم - مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر.۲۱۳۶ شماره غزل در جزو پنجم است.
وحدت در راه و هدف به اتحاد دلها میانجامد و دوئی نشانه جدائی است:
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
اما چو بگفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
زیرا که دُوی باشد غاری من و غاری تو
(۲۱۷۳)
عثمان سرمست و عُمَر محتسب و عادل اسلام است:
سر عثمان تو مستست برو ریز کدو
چون عُمَر محتسبی داد کنی اینجا کو؟
چه حدیثست، ز عثمان عُمَرممست ترست
وان دگر را که رییس است نگویم، تو بگو
(۲۲۲۲)
عارف، کسی است که علیوار ابولهب وسوسه را ببند کشد و از سخن، لب بندد:
عارف گوینده! اگر تا به سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان، جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف
خود بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
(۲۴۵۹)
صوفی، ابوبکر است که قلبش با مصطفیص پیوند خورده و آویخته شده است. تو نیز اگر میخواهی اهل صفای معنوی باشی در غار ایثار سکوت گزین:
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بُوَد در مصطفی آویخته
(۲۲۷۵)
با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟
کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
(۲۳۲۶)
آری مدّعی صدق ابوبکر داشتن و دل در گرو حیله بستن بر خلاف معنویت است.
مولوی در جزء ششم در غزلی شیوا اینچنین از یار یار (ابوبکر)، فاروق (عمر) و ذوالفقار سخن میگوید:
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
خضرت چرانخوانم کاب حیات خوردی؟
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی؟
گِردت چرا نگردم چون خانۀ خدایی؟
پایت چرا نبوسم، چون پایدار گشتی؟
جامت چرا ننوشم، چون ساقی وجودی؟
نقلت چرا نچینم، چون قند بار گشتی؟
فاروق چون نباشی، چون از فراق رستی؟
صدّیق چون نباشی، چون یار غار گشتی؟
اکنون تو شهر یاری کو را غلام گشتی
اکنون شگرف وزفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صدگونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش الله الله، خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذُبالله چون پر خمار گشتی
آنگه فقیر بودی، بس خرقها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
(۲۹۳۴) [۵۰۱]
[۵۰۱] کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو ششم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. ۲۹۳۴ شماره غزل است.
قهرمانی علی، نیروی وهبی الهی است که نقطه اوج آن در فتح قلعه خیبر است.
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علیّ مرتضایی
(۲۸۳۰)
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
بر آر نعرۀ «أرنی»
[۵۰۲]به طور، موسی وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
(۳۰۹۱)
آری، نبرد علی توام با راز و نیاز در شب و پیکار در روز بوده است.
[۵۰۲] اشاره است به آیه ۱۴۳- الأعراف: ﴿قَالَ رَبِّ أَرِنِیٓ أَنظُرۡ إِلَیۡكَۚ﴾«گفت: پروردگارا خود را به من بنمایان که به تو نگاه کنم».
فیهمافیه اثری منثور از مولانا است که نکتههای ظریف و سخنان بدیع عرفانی را متضمّن میباشد. در این نوشته ارزشمند خلفای راشدین چنین ستوده شدهاند.
[۵۰۳] فیه مافیه- ازگفتار مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.
ارزشها با سختیها جلوه مییابند و آنکه آسان بدست آورد، زود هم از دست میدهد: «ابوبکر صدیقسشَکَر را نام، امّی نهاده بود یعنی شیرین مادرزاد، اکنون میوههای دیگر بر شکر نخوت میکنند ما چندین تلخی کشیدهایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم، تو لذّت شیرینی چه دانی چون مشقّت تلخی نکشیدهای» [۵۰۴].
مولوی در مثنوی میگوید:
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
(دفتر اول)
[۵۰۴] منبع مذکور/۱۹۲.
برتری ابوبکر به علّت عشق و محبت اوست نه فراوانی نماز و روزه و صدقه، «ما فُضِّلَ أبوبكرٍ بِكثرَةِ صَلوةٍ وَصَومٍ وَصَدَقَةٍ بَل وُقِّرَ بما فی قَلبِهِ» [۵۰۵]. قلب آدمی، آنگه از محبت خدا و رسولش پر شود، تمام موجودات و ذرات هستی را نیز دوست میدارد.
[۵۰۵] منبع مذکور/ ۲۱۵.
مولانا نحوۀ اسلام آوردن عُمَر را توضیح میدهد که: «عُمَرسپیش از اسلام به خانه خواهر خویشتن در آمد، خواهرش قرآن میخواند: ﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا﴾[طه: ۱-۲] به آواز بلند، چون برادر دید پنهان کرد و خاموش شد. عُمَر شمشیر برهنه کرد و گفت: البته بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی؟ وإلا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مُقرّ شد گفت: ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان به محمدص فرستاد. گفت: بخوان تا بشنوم، سورت طه را فرو خواند، عُمَر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد، گفت: اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد اول بروم سر او را ببرم آنگاه به کار تو بپردازم، همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنادید [۵۰۶]قریش او را دیدند گفتند: هان عُمَر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن از ین بباید. زیرا عُمَر، عظیم با قوّت و رجولیّت بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدّی که مصطفیص میفرمود همیشه که؛ خداوندا دین مرا به عُمَر نصرت ده یا به ابوجهل، زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و مردانگی و رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت همیشه عُمَر میگریستی و میگفتی: یا رسولالله: وای بر من اگر بوجهل را مقدّم میداشتی و میگفتی که: خداوندا دین مرا با بوجهل نصرت ده یا به عُمَر، حال من چه بودی و در ضلالت میماندی، فیالجمله در راه شمشیر برهنه روی به مسجد رسولص ... که اینک یا رسولالله! عُمَر میآید تا روی به اسلام آورد در کنارش گیر. همین که عُمَر از در مسجد در آمد معیّن دید که تیری از نور بپرید از مصطفیص و در دلش نشست نعرۀ زد بیهوش افتاد، مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفیص گداخته شود از غایت محبّت و محو گردد، گفت: اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم. چون مسلمان شد گفت: اکنون در شکرانه آنک به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفّارت آن، بعد ازین از هرکه نقصانی در حق تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم» [۵۰۷].
شمشیر به کف عُمَر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت، نظر یابد
[۵۰۶] سران، بزرگان جمع صندید. [۵۰۷] منبع مذکور/۱۶۲-۱۶۳.
عثمانسچون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدیگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکو نشده بود، فایدههایی ایشان را حاصل شد و سرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنین نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فرمود آمدن فرمود که: «إنَّ لَكمْ إماماً فعّالاً خیرٌ إلیكمْ مِن إمامٍ قَوّالٍ» [۵۰۸].
[۵۰۸] در متن امامٌ فَعَالٌ ضبط شده است که چون (اماماً) اسم إنّ میباشد منصوب و (فعالاً) نیز صفت و منصوب به تبعیّت است. در صفحه ۳۱۶ فیه مافیه در بارۀ این عبارت توضیح کافی داده شده است چنانکه جاحظ در البیان و التبیین میگوید:...«وأنتم إلی إمامِ عادلٍ أحوجُ مِنكم إلی إمامٍ خطیبٍ» ابن قُتَیبه جملۀ «إنكم إلی إمامٍ الخ» را به دیگر نسبت میدهد مؤلف اللؤلؤ المرسوع آن «را از موضوعات شمرده است فروزانفر در حاشیه صفحه ۱۲۹. عبارت را مخلوط میداند و «إنكم إلی أمیرٍ فعالٍ أحوجُ مِنكم إلی أمیر قوّالٍ» را که در محاضرات الأدباء از راغب اصفهانی نقل گردیده است درست میشمارد....
علی، چنان دل به معبود بسته و با حضرت دوست رابطه برقرار کرده است که میفرماید: «لَو كشِفَ الغِطاءُ ما ازدَدتُ یَقیناً»یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه، روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند، چون روزه شود، همه از آن باز گرداند. اما آن را که رو به قبله بوده است، در شب، چه بازگردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب، روی به وی دارند و از غیر، روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر [۵۰۹].
[۵۰۹] منبع مذکور/۲۹.
دختری، در زمان خلافت عُمَر با تمام وجود از پدر پیر و زمین گیرش پرستاری میکرد، عمر او را گفت: هیچ فرزندی مانند تو بر پدرش حقّی ندارد. دختر گفت: یا عمر چنین نیست، زیرا وقتی من کودکی بودم پدرم میلرزید که مبادا به من آسیبی برسد و اکنون من مردنش را از خدا میخواهم اگرچه در خدمت کوتاهی نمیکنم. عُمَر گفت: «هذه أَفقَهُ مِن عُمَر» [۵۱۰]. این از عُمَر فقیهتر است.
[۵۱۰] منبع مذکور/۲۱۹.
مثنوی، آرامش دریای طوفانی و فروکش نمودن امواج متلاطم روح مولوی است.
مولانا در دیوان کبیر، جوانی است که رعد آسا میغرد و طبیعتی تند و عاشقانه دارد و سراسر وجودش، شور، نشاط، گله و شکایت و... عشق به شمس میباشد!
اما در مثنوی استاد پختهای است که احساسات و عواطف دیوان شمس را به بند کشیده است و وجودش شمسی است که برای همیشه و در هر مکان و موقعیّتی نور افشانی میکند.
در اثر جاویدان مثنوی خلفاء چنین ستایش شدهاند:
جاذبه مغناطیسی نگاه محبت آمیز پیامبرص چنان انقلابی در ابوبکر پدید آورد که او را «صدّیق امّت» گردانید [۵۱۱]:
دوستیّ مُقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیائی خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق، صدّیق آمده
(دفتر اول- ۱۵۵)
[۵۱۱] کلیات مثنوی مولانا جلال الدین محمد بن شیخ بهاء الدین محمد بن حسین بلخی مشهور به مولوی - مقدمه و شرح از: استاد بدیع الزمان فروزانفر- فهرستها و حواشی از : م- درویش - انتشارات جاویدان ۱۳۴۲.
در معالجه کنیزک، طبیب غیبی را به مصطفی و خود را به عُمَر تشبیه میکند:
هر دو بحری آشنا
[۵۱۲]آموخته
هردو جان بیدوختن بردوخته
آن یکی چون تشنه وان دیگر چو آب
آن یکی مخمور و آن دیگر شراب
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چون عُمَر
از برای خدمتت بستم، کمر
(دفتر اول - ۱۰)
[۵۱۲] آشنا: شنا.
مولوی، معانی بکر و ارزشهای معنوی و ملکات فاضلۀ اخلاقی را در قالب داستان مجسّم میکند و در نقش آفرینی تمثیلها و حکایات چنان مهارت دارد که هر خوانندهای را بشگفتی وا میدارد، از آنجمله داستان پیر چنگی است:
پیر مردی که جوانیش را در گرم کردن مجالس شادی و عروسی جوانان سپری کرده بود و با آهنگ چنگ و نغمههای رنگارنگ آن، دل مشتاقان را میربود. اکنون پیر و ناتوان شده است و کسی او را برای نواختن دعوت نمیکند، پیر چنگی در کمال دلشکستگی و نومیدی چنگش را بر میدارد و به گورستان میرود و مینشیند و میگوید: خدایا عُمری را در لهو و لعب و شاد کردن مردمان گذراندم و چون فرتوت و درمانده شدم مرا رها کردند، اکنون از گذشتهام پشیمانم و به تو روی میآورم و برای تو آهنگ مینوازم.
در بیان این شنو یکداستان
تا بدانی اعتقاد راستان
آن شنیدستی که در عهد عُمَر
بود چنگی مُطربی با کرّ و فّر
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرف ز آواز خوبش صد شدی
(دفتر اول - ۱۱۳)
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی.
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشّه گیر شد
باز چه گر پیل باشد بیگمان
پشّهاش سازد ضعیف و ناتوان
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پاردم
[۵۱۳]
گشت آواز لطیف جانفزاش
نا خوش و مکروه و زشت و دلخراش
آن نوا که رشگ زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس و دمشان نفخ صور
آن درونی کاین درونها مست ازوست
نیستی کاین هستهامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز ازو
لذّت الهام و وحی و راز ازو
(دفتر اول-۱۲۲)
مولوی، در لابلای توضیح حالات پیر، به گذرایی نعمتهای جهان مادی و جاودانی بودن الطاف و فیضهای الهی و اتصال قلبهای وارسته به منبع معنویت عالم اشاره میکند و هنرمندانه به نقاشی و تصویرگری و راز و نیاز میپردازد. چونکه مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بیکسبی رهین یک رغیف
[۵۱۴]
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
[۵۱۵]
نیست کسب امروز مهمان توام
چنگ بهر تو زنم کآن توام
چنگ را برداشت شد الله جو
سوی گورستان یثرب آه گو
گفت: خواهم از حق ابریشم بها
کو بنیکوئی پذیرد قلبها
چنگ زد بسیار گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
(دفتر اول- ۱۲۲)
چنگی، در نهایت اندوه و پشیمانی به خواب رفت و روحش از قید و بند نفس شریر آزاد شد.
آن زمان عُمَر نیز در خواب میرود و در رؤیایی صادقانه به او فرمان داده میشود که به گورستان رود و نیاز پیرمرد را برآورد.
آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت
تا که خویش ازخواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کاین معهود نیست
این ز غیب افتاد بیمقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندا که اصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست
ترک و کُرد و پارسی گوی و عرب
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیکست وزنگ
فهم کرده این ندا را چوب و سنگ
(دفتر اول -۱۲۳)
بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر
بنده ما را ز حاجت باز خر
بندهای داریم خاص و محتـــرم
سوی گورستان، تو رنجه کن قدم
ای عُمَر برجــه ز بیت المال عام
هفتصد دیـــنار در کف نه تمام
پیش او بر کای تو ما را اختیار
اینقدر بستان کنون معذور دار
اینقدر از بهر ابــــریشم بها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
(دفتر اول- ۱۲۷)
عُمَر از خواب برخاست و دینارها را از بیت المال برگرفت و به گورستان رفت و ناگهان با پیر چنگی روبرو شد، با خود گفت: مطرب چنگ زن چگونه بنده خاص خداست؟ !
عُمَر، در گورستان بجستجو پرداخت و غیر از پیر چنگی کسی را ندید و بسوی او رفت و عطسهای زد. و پیرمرد از خواب بیدار شد، تا خلیفه را دید بلرزه افتاد و ترس سراسر وجودش را فرا گرفت. عُمَر به او گفت: از من مترس که به فرمان الهی برای دلجویی از تو به گورستان آمدم و پیام عفو لطف خداوند را برایت آوردهام.
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسی است
آمد و با صدا دب آنجا نشست
بر عُمَر عطسه فتاد و پیر جست
مر عُمَر را دید و ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرک چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و روی زرد
پس عُمَر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عُمَر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت
نک قراضۀ چند ابریشم بها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخائید
[۵۱۶]و بر خود میتپید
بانگ میزد کای خدای بینظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و ز حد رفت، درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
(دفتر اول -۱۲۷-۱۲۸)
پیر، که از بخشش و عنایت پروردگار نسبت به خود آگاه شد چنان تحت تأثیر قرار گرفت که چنگ را شکست و به راز و نیاز پرداخت و از گذشتهاش توبه کرد.
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته بر جفا
داد حق، عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دمبدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره
[۵۱۷]و پرده عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز ترّی زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من، دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد، نهار
[۵۱۸]
ای خدا فریاد از ین فریاد خواه
داد خواهم نی ز کس زین دادخواه
داد کس چو من ندادم در جهان
عمر شد هفتاد سال از من، جهان
داد خود از کس نیابم جز مگر
زان که هست از من به من، نزدیکتر
کاین منی از وی رسد دم دم مرا
پس و را بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زر شمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
همچنین در گریه و در ناله او
میشمردی جرم چندین ساله، او
پس عُمَر گفتش که این زاریّ تو
هست هم اثار هشیاریّ تو
بعد از آن او را از آن حالت براند
ز اعتذارش سوی استغراق راند
(دفتر اول- ۱۲۸)
سرانجام پیر در جذبه و وجدی جانش از تن بیرون میرود و وجودش تسلیم حق میگردد.
چونکه فاروق آئینه اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
مچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
(دفتر اول- ۱۲۹)
[۵۱۳] چرمیکه در بس چار پایان میدوزند. [۵۱۴] گرده نان. [۵۱۵] بخشش. [۵۱۶] میجوید. [۵۱۷] ۲-۳- سه مقام و آواز در موسیقی. [۵۱۸] روز.
تا
[۵۱۹]عُمَر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نُعول
[۵۲۰]
گفت کو قصر خلیفه ای حَشَم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم
قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عُمَر را قصر، جان روشنیست
گرچه از میری و را آوازهایست
همچو درویشان مر او را کازه ایست
[۵۲۱]
ای برادر چون ببینی قصر او
چونک در چشم دلت رُستست مو
چشم دل از مو و علّت پاک آر
وانگه آن دیدار قصرش چشم دار
هرکه را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمّد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وَجهُ الله بود
چون رفیقی وسوسۀ بد خواه را
کی بدانی ثَمّ َوَجهُ الله
[۵۲۲]را
داستان آمدن سفیر قیصر روم را، محمد بن عُمر واقدی (۲۰۷- ۱۳۰) در فتوح الشام نقل کرده و به گونهای شبیه آن را شیخ ابوسعید ابی الخیر در اسرار التوحید آورده است، و ابوالحسن علی بن عثمان هجویری نیز در کشف المحجوب آن را با شیوایی و بلاغت خاصی ذکرنموده است [۵۲۳].
اکنون به شرح ابیات فوق میپردازیم:
از طرف قیصر روم، فرستادهای از بیابان دور و دراز نزد عُمَر به مدینه آمد، فرستاده رومی پرسید: قصر خلیفه کجاست. مردم به او گفتند: عُمَر قصر و کاخ ندارد و با وجود اینکه شهرت و صولت و فرمانروایی او جهان را فراگرفته است در خانه محقّر و ناچیزی زندگی میکند. او به زرق و برق و تجملات دنیوی توجّهی نمینماید و قصر او، روح با عظمت و روشنی است که در آن زندگی میکند. قصر نورانی و معنوی عُمَر را کسی که ناپاک و غرض آلود است نمیبیند، دلت را از شک و تردید و غرض پاک کن تا قصر معرفتی او را ببینی. هرکس که قلب خود را از هوی و هوس بزداید شایستگی رسیدن به محضر جانان را پیدا میکند همچنانکه پیامبرص به هرچه روی میآورد وجهالله را میدید ولی با غرضهای نفسانی رسیدن به این حدّ کمال امکان ندارد و تا در اسارت وسوسۀ نفس باشی نمیتوانی از رازهای عالم معنی و فیض الهی آگاه شوی.
هرکه را باشد ز سینه فتح باب
او زهر شهری
[۵۲۴]ببیند، آفتاب
حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میانِ اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده
گر نبینی، این جهان معدوم نیست
عیب جز زانگشت نفسِ شوم نیست
[۵۲۵]
تو ز چشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هرچه میخواهی ببین
نوح را گفتند اُمت کو ثواب
گفت او زان سوی وَاستَغشَوا ثیاب
[۵۲۶]
رو و سَر در جامها
[۵۲۷]پیچیدهاید
لا جَرم با دیده و نادیدهاید
آدمی دیدست و باقی پوستست
دیدآنست آنکه دیدِ دوستست
چونکِ دیدِ دوست نَبود، کور به
دوست کو باقی نباشد، دور به
(دفتر اول- ۸۷)
سینه هرکس برای درک معرفت باز شود، در هر جایی آفتاب معنویت را میبیند، همچنانکه ماه در میان ستارگان پیداست حقّ نیز در پهنه جهان هویداست، ولی تو با انگشت وسوسه و نافرمانی، چشم حقیقت بین قلبت را بستهای. از آزها و نیرنگهای نفسانی دست بردار تا صلاحیت دیدن عالم معنای الهی را پیدا کنی. نوح پیامبر امتش را به توحید هدایت میکرد ولی آنها به سخنان او گوش نمیدادند و سر و رویشان را میپوشانیدند تا او را نبینند و کلامش را نشنوند، اینان چشم داشتند و نمیدیدند، ارزش آدمی به چشم معنویتبین او وابسته است نه به این گوشت و پوست مادی و چشم باطن، مشتاق دیدار حضرت محبوب است، چشمی که عاشق دیدن معشوق نباشد، کور باشد بهتر است، و دوست، خداوند بخشنده است که جاودان و فنا ناپذیر میباشد.
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق تر
دیده را بر جُستنِ عُمَر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت
هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار
میشدی پُرسانِ او دیوانهوار
کین چنین مردی بُوَد اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد، نهان
جَست او را تاش چون بنده بُوَد
لاجَرَم جوینده یابنده بُوَد
دید اعرابی زنی او را دَخیل
گفت: عمّر نک بزیر آن نخیل
زیر خرما بُن ز خلقان او جُدا
زیرسایه خفته بین، سایه خدا
آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عُمَر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نُزول
مهر و هیبت هست ضدّ همدگر
این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر
(دفتر اول- ۸۷- ۸۸)
رسول روم از شنیدن این سخنهای لطیف و مطلوب مشتاقتر شد که عُمَر را ببیند. به هر طرف نگریست که عُمَر را پیدا کند و اسب و وسائل خود را رها کرد. دیوانهوار به هر سویی میرفت و میپرسید که: عُمَر مرد عمل را بیابد. (و با خود میگفت): آیا در جهان چنین مرد بزرگی وجود دارد که مانند روح، پنهان و ناپیدا باشد. او را جستجو میکرد که غلامش شود. و عاقبت جوینده، دلخواهش را مییابد.
یک زن بادیه نشین عرب را دید و زن به او گفت: عُمَر زیر آن درختستان خرما است. (عُمَر) از میان خلق و مردم به زیر درخت خرما آمده و سایه خدا را ببین که در سایۀ آن درخت خوابیده است.
رسول به آنجا آمد و از دور ایستاد و هنگامی که عُمَر را دید از صلابت او ترسید و بلرزه افتاد. شکوه آن مرد خوابیده (عُمَر) رسول را فرا گرفت و روحش شاد شد.
هم مهر عُمَر را در دل دید و هم ترس از عظمت او در حالیکه مهر و ترس ضدّ یکدیگرند.
گفت با خود من شهان را دیدهام
پیش سلطانان مِه و بگزیدهام
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود
رفتهام در بیشه شیر و پلنگ
رویِ من زیشان نگردانید، رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کار زار
بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قوی تر بودهام از دیگران
بیسلاح، این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این
هیبت حقّست این از خلق نیست
هیبت این مردِ صاحب دلق نیست
هرکه ترسید از حق و تَقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعدِ یک ساعت عُمَر ازخواب جست
کرد خدمت مر عُمَر را و سلام
گفت پیغامبر
[۵۲۸]سلام آنگه کلام
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و بپیش خود نشاند
لاتخافوا
[۵۲۹]هست نزل
[۵۳۰]خایفان
هست در خور از برای خایف، آن
هرکه ترسد مر او را ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آنک ِخوفش نیست چون گویی مترس
درس چه ذهی نیست اومحتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطرِ ویرانش را آباد کرد
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفاتِ پاکِ حق، نِعمَ الرّفیق
(دفتر اول- ۸۹)
با خود گفت: من پادشاهان بسیاری را دیده و نزدشان بزرگ و برگزیده بودهام. از پادشاهان و شکوهشان رعب و ترسی نداشتم در حالی که هیبت و شکوه این مرد دلم را ربوده است. به بیشه شیر و پلنگ رفته و هرگز از آنها نترسیده و رنگ نباختهام.
به هنگام سختی، شیر آسا در میدانهای نبرد و کارزار شرکت نمودهام. چه ضربتها که خوردهام و چه ضربتها که زدم و همیشه از دیگران قویدلتر بودهام. این چه سرّی است که من از این مرد بیسلاحی که بر زمین خوابیده است بشدّت میلرزم. این هیبت و شکوه حقّ است که از آن میترسم و ترس از خلق و این مرد ژنده پوش نیست.
هرکس که پرهیزگار باشد و از حق بترسد جن و انس و هر بیننده از او میترسند. رسول با این اندیشه به احترام عُمَر دست بر سینه ایستاد و پس از یکساعت عُمَر از خواب بیدار شد. نسبت به او عرض ادب را به جا آورد و سلام کرد، زیرا پیامبر فرموده است: اول سلام کردن سپس سخن گفتن. خلیفه سلام او را پاسخ داد و او را پیش خود فرا خواند و در نهایت امنیت و آرامش در کنار خویش نشانید. آیۀ (لا تخافوا) (نترسید) ضیافتی است برای کسانیکه از عظمت خداوند میترسند و شایستۀ مقام خایف بارگاه خدا است.
هرکس که از هیبت الهی بترسد به او آرامش میبخشد و انسان خایف بارگاه حق را با ثبات میسازند. چرا به کسی که از هیبت خداوند نمیترسد میگویی: بترس، چه درسی به او میدهی؟ او نیازمند درس تو نیست عُمَر آن رسولِ دل از دست داده را خوشحال و خاطر ویرانش را آباد کرد. سپس از عالم معنی و نکات دقیق معنوی برایش سخن گفت و از صفات پاک خداوند که بهترین رفیق است برایش توضیح داد. خلیفه، از فیضها و عنایات پروردگار و منازل ارواح پیش از دخول در ابدان و مقام قدس و اجلالی و مراتب کمالات آنچنان به شیوایی سخن به میان آورد که رسول روم را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او را از خلیفه چنین پرسید:
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین
مرغ بیاندازه چون شد در قَفَص
گفت حق بر جان فسون خواند وقصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلّق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زود دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوشِ گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکته مخوف
در رخِ خورشید افتد صد کسوف
تا بگوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مَشک از دیده خود اشک راند
تا بگوشِ خاک حقّ چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامُش مانده است
(دفتر اول- ۸۹ و ۹۰)
رسول روم از خلیفه میپرسد که: این روح نامحدود چگونه در قفص محدود تن جای میگیرد؟
عُمَر جواب میدهد که: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده است (دمیده است) عدم با افسون و قصّه پروردگار رقص کنان و معلّق زنان به عالم وجود میآید، و باز با افسونی دیگر، دو اسبه (شتابان) به عدم باز میگردد. گل را خندان میکند و سنگ را به عقیق یمنی مبدّل میسازد و جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال میرساند که تبدیل به جان میشود و رازهای غیب را در مییابد. در گوش چشم نکته ترسناکی را دمید که صد کسوف (خورشید گرفتگی) در خورشید ایجاد شد. زبان تقدیر الهی در گوش ابر چه خوانده است که از چشمش مانند مشک اشک جاری کرد. و به خاک چه گفته که مراقب و خاموش مانده است. پس از آن، رسول قیصر باز اینچنین در باره روح از خلیفه سؤال کرد [۵۳۱]:
گفت یا عُمَر چه حکمت بود و سِرّ
حبس آن صافی درین جای کَدِر
[۵۳۲]
آب صافی در گِلی پنهان شده
جان صافی بسته ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنیی را بندِ حَرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده تو باد را
رسول گفت: ای عمر چه راز و حکمتی در حبس روح صاف در جسم تیره است و چرا آب پاک روح در گِل وجود پنهان و جان پاکیزه اسیر بدنها گردیده است؟ عُمَرسبه فرستاده قیصر پاسخ میدهد که بحث غریب و شگفت انگیزی را پیش کشیدی و عالم معنا را به حرف و کلمه مقیّد میکنی همچنانکه باد را نمیتوان به بند حرف کشید، تعریف روح نیز امکان ندارد.
[۵۱۹] در نسخه شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر «تا» و در نسخه مثنوی م درویش «بر» ضبط شده است. [۵۲۰] دور و دراز. [۵۲۱] خانه کوچک و محقّر. [۵۲۲] ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡمَشۡرِقُ وَٱلۡمَغۡرِبُۚ فَأَیۡنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجۡهُ ٱللَّهِۚ﴾[البقرة: ۱۱۵] «مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر جا روی آورید خدا آنجاست». [۵۲۳] در صفحات قبل اصل داستان در بحث هجویری نقل شده است. و محمّد بن جریر طبری نیز در تاریخ خود به آن اشاره کرده است. [۵۲۴] در نسخه م درویش «ذره» و در مثنوی شریف مرحوم استاد بدیع الزمان فروزانفر «شهری» ضبط شده است. [۵۲۵] ابیات مورد اختلاف، از مثنوی شریف انتخاب شده است و تا انتهای داستان عمل به همین منوال است. [۵۲۶] وَاٌستَغشَوا ثیاب: اشاره به آیه شریفه: ﴿وَإِنِّی كُلَّمَا دَعَوۡتُهُمۡ لِتَغۡفِرَ لَهُمۡ جَعَلُوٓاْ أَصَٰبِعَهُمۡ فِیٓ ءَاذَانِهِمۡ وَٱسۡتَغۡشَوۡاْ ثِیَابَهُمۡ﴾[نوح: ۷]. «(نوح پیامبر گفت: خدایا) من هر وقت این کافران را دعوت کردم تا آنان را بیامرزی انگشتانشان را در گوش فرو بردند که سخن مرا نشنوند و سر در جامه کشیدند تا روی مرا نبینند و آواز من به گوششان نرسد». [۵۲۷] جامها: جامه ها. [۵۲۸] در نسخه م درویش «پیغمبر» و در نسخه استاد فروزانفر- شرح مثنوی شریف «پیغامبر» آمده است. [۵۲۹] اشاره به آیه ۳۰ سوره فصّلت است: ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَبۡشِرُواْ بِٱلۡجَنَّةِ ٱلَّتِی كُنتُمۡ تُوعَدُونَ٣٠﴾[فصلت: ۳۰] «کسانی که میگویند: پروردگار ما خدای یکتاست و بر این عقیده پایدار مانند و استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود میآیند که مترسید و غم مخورید و مژده باد شما را بدان بهشت که نوید آن یافته اید». [۵۳۰] نُزل: ضیافت و آنچه برای مهمان آماده کنند. [۵۳۱] شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول /۵۷۳. [۵۳۲] این بیت در نسخۀ م. درویش نیست.
پیامبر بزرگوارص به علی شیر میدانهای کارزار و زاهد خلوتهای شب میفرماید: «هر کسی برای تقرب به خداوند طاعتی میجوید، تو به همنشینی با عاقل و بنده خاص تقرّب جوی».
گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقّی پهلوان پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اِعتماد
[۵۳۳]
اندر آ در سایه نخل امید
اندر آ در سایۀ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقِلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن واللهُ أعلم بالصَّواب
یا علی از جملۀ طاعاتِ راه
بر گزین تو سایۀ خاص إله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخلَصی انگیختند
تو برو در سایۀ عاقل گریز
تا زهی زان دشمن پنهان ستیز
از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
[۵۳۴]
شیر حق، علی در میدان جهاد با نفس و نبرد با دشمن اسلام یکه تاز و ممتاز است و اجتماع هردو صفت در انسان شجاع، کمتر پیش میآید. از این نظر رسول گرامی، علی را به مصاحبت و همنشینی با خردمند تشویق میفرماید، مرحوم استاد فروزانفر در باره این موضوع چنین میگوید:
«در نظر مولانا (شیر حق) کسی است که در میدان مجاهدت و خلاف نفس و هوای نفسانی جان باز و دلیر باشد و از اظهار حقیقت بیم نکند و در اجرای احکام، هراس بدل راه ندهد و شجاعت او از قدرت حق منبعث باشد نه از نیروی غضب و خشم، مانند دلاوری و یلی پهلوانان حسّ که ناشی از قوّۀ غضبی و محرّک آن، حسّ انتقام و غلبه خصمان و هماوردان است... راستی که علی در همه احوال چنین بود و چنین زیست و سیره او در حیات رسولص و پس از رحلت وی و هم بوقت خلافت ظاهر هم بدین سان بود».
این ابیات، تفسیر حدیث ذیل است:
«یا عَلِیُّ إذا تَقَرَّبَ النّاسُ إلی خالِقهِم فی أَبوابِ البِرَّ فَتَقَرَّبْ إلَیهِ بِأَنواعِ العَقلِ تَسبِقهُم بالدَّرجاتِ وَالزُّلفی عِندَالناسِ وَعِندَاللهِ فِی الآخِرَةِ» [۵۳۵].
«ای علی، چون مردم به آفریدگار خود از راههای نیکوکاری تقرّب جویند، تو از راههای گوناگون عقل و دانایی نزدیک جوی تا از ایشان بپایه و نزدیکی پیش تر آیی در نزد مردم بدین جهان و در پیشگاه خدای تعالی بدان جهان».
چنانکه میبینید مولانا عقل را بمعنی مظهر عقل کلّ که ولیّ کامل است گرفته و از آن دلیلی بر فوائد صحبت. و همنشینی پیران انگیخته است. مفاد حدیث، ترجیح اعمال سِرّ و باطنی بر اعمال و حرکات بدنی و ظاهری ولی شرط صحّت آن اعمال، نیز در نظر صوفیان اجازه پیر است» [۵۳۶].
انسان هر قدر قوی و نیرومند باشد از حیله سازی و دستان آوری هوای نفسانی در امان نیست راه حق، باریک و خطر آمیز است، توسّل بصحبت پیران شرط احتیاط و دورنگری است، از آن جهت که پیر از هوی و هوس پاک است، کار بد نمیکند و اندیشۀ نا صواب بر دلش نمیگذرد، کسی که در صحبت او روز میگذارد بالطبع و بر اثر همنشینی و شهود احوال وی چنان میشود که بکار کرد و یا خاطر نفسانی دیرتر و کمتر میگراید [۵۳۷].
همنشینی با خاصان و خردمندان وارسته، جاذبه مغناطیسی معنوی در آدمی ایجاد میکند بگونهای که مانند آهن ربا، طرف را در میدان جاذبه مجذوب شخصیت و عظمت آن انسان والا مینماید و انقلاب تأثیر افکار و نیروی اندیشه، مدیون این مصاحبت است.
[۵۳۳] استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف در باره اعتماد نوشته است که: اعتِمد، بخوانید که إماله شده اِعتماد است و در نسخه موزه قونیه و چاپ لیدن مُمالة بدن گونه نوشته میشود. [۵۳۴] احادیث مثنوی- استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران-۳۱. [۵۳۵] احادیث مثنوی - استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران -۳۱. [۵۳۶] گر چه موضوع حدیث توجّه اسنان به عقل و همنشینی با راهنمای خردمند است ولی نباید هر کسی را که مدّعی صلاحیت و عرفان است راهنمای معرفتی دانست شدیدترین ضربه بر پیکر معنویت در همین زمینه است. [۵۳۷] شرح مثنوی شریف- جزء سوم از دفتراول-۱۲۲۳-۱۲۲۴.
گناهان و عدم انفاقها و بخششها و بخلها و ناجوانمردیها، خانمانها و سرزمینها و ملّتها را نابود میسازند:
آتشی افتاد در عهد عُمَر
همچو چوب خشک، میخورد او،حَجَر
در فتاد اندر بنا و خانهها
تازد اندر پرّ مرغ و لانهها
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت
آب میترسید از آن و میشگفت
مَشکهای آب و سِرکه میزدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون میشدی
میرسید او را مدد از بیحدی
خلق، آمد جانبِ عُمَّر، شتاب
کاتش ما مینمیرد هیچ از آب
گفت: آن آتش ز آیات خداست
شعلهیی از آتشِ بخل شماست
آب و سِرکه چیست؟ نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آلِ مناید
خلق گفتندش که: در بگشودهایم
ما سخی و اَهلِ فُتوَّت بودهایم
گفت: نان در رسم و عادت دادهاید
دست از بهر خدا نگشادهاید
بهرِ فخر و بهرِ بَوش
[۵۳۸]و بهرِ ناز
نز برای ترس و تقوی و نیاز
[۵۳۹]
مال، تخم است و به هر شوره مَنِه
تیغ را در دست هر رهزن مده
اهل دین را بازدان از اهل کین
همنشین حق بجو، با او نشین
هر کسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه
[۵۴۰]پندارد که او خود کار کرد
[۵۴۱]
همچنانکه انفاقها و گذشتها و محبّتها و مردمیها، جامعه را به آسایش و آرامش میکشاند نامردیها و کینهها و دشمنیها، اضمحلال اجتماعات و انحطاط تمدّنها را در بر دارد. راستی نان دادن و کمک عادتی غیر دستگیری و مساعدت عبادتی است.
[۵۳۸] بَوش: خود نمایی. [۵۳۹] نیاز: نیاز به درگاه خدا، نذر و نیاز. [۵۴۰] کاغه: تنبل، در اینجا به معنی تنبل وار آمده است. [۵۴۱] مثنوی جلال الدین محمد بلخی - دفتراول- دکتر محمد استعلامی -۱۷۵.
مولانای بلخ، در یک تصویرگری، چنان ماهرانه از دام ریا و شرک پرده میگشاید که هر شنونده و خوانندهای را به فراز توحیدی ضدّ خویشتن پرستی فرا میخواند، و آن داستان خدو و انداختن به صورت پاک علی است.
از علی آموز اخلاصِ عَمَل
شیر حق را دان مُطهَّر از دَغَل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو
[۵۴۲]انداخت در روی علی
افتخار هر نبیّ و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان، انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افگندی؟ مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من؟
تا شدی تو سست در اشکار من
آنچه دیدی که چنین خشمت نشست؟
تا چنان برقی نمود و باز جَست
آن چه دیدی؟ بر تو از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
داستان چنین است که، علی در نبرد با پهلوانی پیروز میشود و او را به زمین میزند و شمشیر میکشد که او را بکشد ناگهان آن قهرمان شکست خورده از شدّت ناراحتی آب دهانش را به روی آن انسان بزرگ پرتاب میکند و علی به جای اینکه بیشتر در کشتن او عجله نماید شمشیرش را غلاف کرده از قتلش منصرف میشود پهلوان بر میخیزد و چنان حیرت بر او چیره میگردد که با پریشان حالی و درماندگی از او میپرسد: چرا علیه من شمشیر کشیدی و علت انصراف تو چیست؟ ای علی که در عظمت بر کون و مکان برتری داری چه پیش آمد و چه دیدی که خشمت فرو نشست و جانم را به من بخشیدی؟
در شجاعت شیر ربّانیستی
در مروّت خود که داند کیستی
در مروّت ابر موسی ای به تیه
[۵۴۳]
کامد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم، چو شهد
ابر موسی پرِّ رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پخته خوارانِ کرم
رحمتش افروخت در عالَم عَلَم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا
[۵۴۴]و تَرّه و خسّ خواستند
امّت احمد! که هستید از کِرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون أبیتُ عِندَ رَبّی فاش شد
یُطعِم و یُسقِی
[۵۴۵]کنایت ز آش شد
هیچ، بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زآن که تأویل است وادادِ
[۵۴۶]عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقلِ اوست
عقلِ کل، مغز است و عقلِ جزو، پوست
خویش را تاویل کن، نه اَخبار را
مغز را بدگوی، نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمّه یی واگو از آنچه دیدهای
تیغ حِلمت، جان ما را چاک کرد
آبِ علمت، خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرارِ هوست
زان که بیشمشیر کشتن کارِ اوست
صانعِ بیآلت و بیجارحه
واهبِ این هدیههای رابِحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبوَد دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرشِ خوش شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی بیند عیان
و آن یکی تاریک میبیند جهان
و آن یکی سه ماه میبیند به هم
این، سه کس بنشسته یک موضع، نَعَم
چشم هرسه باز و گوش هرسه تیز
در تو آویزان، و از من در گریز
سحر عین است این، عجب لطف خفی است
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علیِ مُرتَضی
ای پسِ سوءُ القَضا حُسنُ القَضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافته ست
یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو برمن تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مَه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذُهول
[۵۴۷]
بانگ مَه غالب شود بر بانگِ غول
مه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینۀ علم
[۵۴۸]را
چون شعاعی آفتاب حِلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قُشور اندر لُباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه «ما لَهُ كفواً اَحَد»
هر هوا و ذرّهیی خود منظری است
نا گشاده کی گُوَد کانجا دری است
تا بنگشاید دری را دیذبان
در درون هرگز نجنبد این گُمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ ِ اومید و طمع پرّان شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گُهَر
کَی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظنّ دود با پای خویش
نگذرد زِ اشکاف بینیهای خویش
تا به بینی نایدت از غیب بو
غیرِ بینی هیچ میبینی؟ بگو
ای علی! جوانمردی تو چنان است که کسی را نمیتوان با آن مقایسه کرد، در مردانگی و بخشش مانند ابری هستی که در بیابان بر بنی اسرائیل مائدۀ آسمانی «مَنّ و سَلوی» بارید.
مولانا سپس به داستان، شاخ و برگ میدهد و به جریان موسی و بنی اسرائیل در بیابان اشاره مینماید و با مقایسهای بین آنان و امّت اسلام در بارۀ حدیث نبوی «أبیتُ عِندَ رَبَّی یُطعِمُنی ویَسقِینی» طعام و نوشیدنی را خوراک معنوی روح انسانی میشمارد و آدمی را در زمینه خطا و عدم تشخیص عقل جزئی به تبعیت از عقل کّلی که مغز در برابر پوست است، تشویق مینماید.
میگوید: ای انسان خود را تاویل کن نه اخبار و احادیث را. اگر مشکلی وجود دارد در دستگاه گیرنده و شامّه توست نه از بوی گلهای گلزار.
سپس جلال الدّین خود، زبان ستایش نسبت به علی میگشاید و میفرماید: ای علی! که وجود تو از جهان ماوراء مادّه و حسّ است از آنچه از آن عالم دریافتی اندکی ما را هم بهرهمند سازد. شکیبایی تو، جان فدایی تو میکند و دانش آبی است که پیکر خاکی ما را شستشو میدهد. اینکه دشمن را نکشتی، دست قدرتی با توست که با یاریت آمد زیرا نکشتن تو عین کشتن شد، و این کار حقّ است که بدون اسباب و آلات صورت میپذیرد. این هوش که عقل کلّ و روح معرفت یاب است، نکتهها و حقایقی را در مییابد که چشم ظاهر و حواس آدمی توانایی درک آنها را ندارند و چشم تو قادر به دیدن امور غیبی است و از این جهت کارهایی میکنی که چشم عادی نمیتواند کنه آن را بنگرد. ادراک حقایق مراتبی دارد، یکی در آسمان یک ماه را میبیند، دیگری میگوید: جهان تاریک و ماهی نیست، سومی، سه ماه را میبیند، در حالی که هرسه نفر در یکجا نشسته، به یک چیز نگاه میکنند، اگر چشم باطن کور باشد، حقایق را نمیبیند، گویی چشم را جادو کردهاند و هم، عوالم معنوی خداوند چنینند. علی در نبرد با آن پهلوان سوء القضا بود که به عنایت الهی و دیدن حقایق معنوی حسن القضا شد.
مولانا در یک توجیه معنوی به شرح و بسط قضیه میپردازد و زمام اختیار از دستش بیرون میرود و در موقعیتی خاص قرار میگیرد و چنین میگوید:
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذّت با علی
که: بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان به تن در، چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدّتی
میکنند ای جان به نوبت خدمتی
چون که وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد مُعین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کافتابش جان همی بخشد شتاب
از دگر أنجُم بجز نقشی نیافت
این جنین، تا آفتابش برنتافت
از کدامین ره تعلّق یافت او
در رَحِم با آفتاب خوب رو؟
از ره پنهان که دور از حسّ ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قُوت از او
وان رهی که سنگ، شد یاقوت از او
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
وآن رهی که دل دهد کالیوه
[۵۴۹]را
بازگو ای بازِ پرّ افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
بازگو ای بازِ عنقا گیرِ شاه
ای سپاه اشکن به خود، نه با سپاه
اُمّت وَحدی، یکی و صد هزار
بازگو، ای بنده، بازت را شکار
در مَحلّ قهر، این رحمت ز چیست؟
اژدها را دست دادن راه کیست؟
قهرمان که از عمل علی منقلب و مسلمان و دوست شده بود. با احساس لذّت و شادی گفت: ای امیرالمؤمنین سخن بگو تا مانند روح که جنین را زندگی میبخشد، مرا زنده گرداند. مولانا در ابیات دیگر روح آدمی را جنینی تشبیه میکند که آفتاب نور حق او را جان میدهد این جان دمیدن، دور از حواس ظاهری و فیضی از انوار درخشان خورشید الهی است و ارشاد و آموزش بدون عنایت مانند تابش سیّارات دیگر تأثیری ندارد. و بازهم الفاظ و کلام نمیتوانند معانی و مفاهیم معنوی را نشان دهند. آری تابش نور حق قدرت شگفت انگیزی میآفریند چنانکه مرکب را چنان به سرعت میدواند که نعلش از سنگ خاره جرقه ایجاد میکند و افسرده و بیمناک را جرأت و امید میبخشد.
علی دراین استعاره بازی است که پرهایش از نور حق افروخته و درخشان شده و جایگاهش در پیشگاه پادشاه حقیقی جهان است. ای علی! که خود تنها یک امّتی و وجودت به صد هزار مرد جنگی میارزد، آن راه پنهان را به من بگو تا ارشاد و آموزشت مرا دگرگون کند. اکنون محلّ قهر و انتقام است که باید مرا بکشی. چه کسی مانند تو به دشمن فرصت میدهد و به او لطف مینماید؟
گفت: من تیغ از پی حقّ میزنم
بندۀ حقّم، نه مأمور تنم
شیر حقّم، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ
[۵۵۰]ام در حِراب
من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رختِ خود را من ز رَه برداشتم
غیرِ حق را من عدم انگاشتم
سایهییام، کد خدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم پُر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته، در قتال
خون نپوشد گوهرِ تیغِ مرا
باد از جا کی برد میغِ مرا؟
که نِیَم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رُباید تند باد؟
آن که از بادی رَوَد از جا، خسی است
ز آن که باد ناموافق خود بسی است
باد خشم و باد شهوت، بادِ آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستیِّ من، بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یادِ اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق اَحَد سر خیلِ من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق، بر من چو رحمت آمده ست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علّتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا أحَبَّ لِلَّه آید نام من
تا که أبغض لِلَّه آید کام من
تا که إعطا لِلَّه آید جود من
تاکه اَمسَک لِلَّه آید بود من
بُغض من لِلَّه، عطا لِلَّه و بس
جمله لِلّهام، نِیَم من آنِ کس
و آنچه لِلَّه میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحرّی رستهام
آستین بر دامنِ حق بستهام
گر همی پرم، همی بینم مطار
ور همی گردم، همی بینم مَدار
ور کَشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش از این با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازه عُقول
عیب نبوَد، این بُوَد کار رسول
از غرض حُرّم، گواهی حرّ شنو
که گواهی بندگان نرزَد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقتِ دعوی و قضا
گر هزاران بنده با شندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندۀ شهوت بَتَر نزدیک حق
از غلام و بندگان مُستَرق
[۵۵۱].
کین به یک لفظی شود از خواجه حّر
و آن زِیَد شیرین و میرد سخت مُرّ
بندۀ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و إنعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
و آن گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
در خور قعرش نمییابم رَسَن
بس کنم، گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بوَد؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد، نز سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
چون گواهی بندگان مقبول نیست
خون شو، آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بنده غول نیست
گشت اَرسَلناکَ شاهِد
[۵۵۲]در نُذُر
ز آن که بود از کَون او حُرین حُرّ
چون که حُرّم
[۵۵۳]، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
اندر آ، کآزاد کردت، فضل حق
زان که رحمت داشت بر خشمش سَبَق
[۵۵۴]
اندر آ، اکنون که رَستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
رستهای از کفر و خارستان او
چون گُلی، بشکُف به سروستان هُو
تو منی و من تُوَم ای محتشم!
تو علی بودی، علی را چون کُشم؟
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهای در ساعتی
بس خجسته معصیت کآن کرد، مرد
نه ز خاری بر دمد اوراقِ ورد
[۵۵۵]؟
نه گناه عُمر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
نه به سِحر ساحران، فرعونشان
میکشید، و گشت دولت عونشان؟
گر نبودی سِحرشان و آن جُحود
کی کشیدیشان به فرعون عَنُود
[۵۵۶]؟
کی بدیدندی عصا و معجزات؟
معصیت طاعت شد ای قوم عُصاة
[۵۵۷]!
نا امیدی را خدا گردن زده ست
چون گنه مانند طاعت آمده ست
چون مُبَدَّل میکند او سَیّآت
طاعتیاش میکند رغمِ وُشاة
[۵۵۸]
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بِطرَقد، گردد دو نیم
او بکوشد تاگناهی پروَرَد
زان گنه ما را به چاهی آوَرد
چون ببیند کآن گنه شد طاعتی
گرد او را نا مبارک ساعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را
تُف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پایِ چپ چه سان سر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان:
گنجها و مُلکهای جاودان
[۵۵۹]
علی پاسخ میدهد: من بنده خداوندم و از خواستههای نفسانی پیروی نمیکنم و شیر حقّم و زور و قدرت را در راه آرزوهای شخصی بکار نمیبرم و شمشیر در راه حق میزنم. قدرت من، از خورشید حق است و در نبرد جهادی، شمشیر و نیرویم در اختیار حق قرار گرفته است و غیر ذات او را معدوم میپندارم. من در برابر خورشید فروزان الهی سایهام، صاحب هستی و کدخدای وجود من آفتاب حق است و مانند دربانی هرکه را که شایسته بدانم، راه شناسایی و معرفت حق را بر او میگشایم. من شمشیری هستم که گوهرهای ذاتی معنوی در بر دارد و در نبرد هم اگر کسی را بکشم او را به وصال حقیقت میرسانم. کشتن و خون ریختن من در راه خداست و منافع و اغراض شخصی نمیتوانند گوهر پرارزش معنویت شمشیر مرا بربایند. مانند کوه در مسیر معرفت مستحکم و صابرم و تند بادهای مادی توانایی جنباندن و گرفتن قدرت مرا ندارند. انسان ضعیف و ناتوان در برابر هر جریانی از پا در میآید و ناملایمات در زندگی این خس و ناچیز زیاد است. بادهای شهوانی؛ خشم و آز کسی را از راه بدر میکنند که اهل نماز و اتصال روحی نباشد. من در برابر حوادث ناگوار مانند کوهم اما یاد حق میتواند مانند بادی این کوه را چون کاهی بهر سویی ببرد. میل من تابع اراده خداوند است و جز عشق احد فرماندهی ندارم. خشم بر شاهان، فرمانروایی میکند درحالی که غلام و اسیر من است و او را زیر لگام به بند کشیدهام. شمشیر حلم و بردباریم گردن خشمم را زده است و خشم حق برایم نشانه عنایت و رحمت اوست. من که خود چیزی ندارم و زندگی ظاهریم جلوهای ندارد غرق نور الهیم و وجود مادیم باغ و گلستان است. چون میل به انتقام در جهاد من رخنه کرد مصلحت دیدم که شمشیر را در غلاف کنم. دشمن را نکشتم تا محبت و بغض و کینهام به خاطر خدا باشد، و همه اعمال و حرکاتم؛ بخشش و نبخشیدنم و بخل و عطایم از آن او، و همه وجودم، متعلق به خداوند است و به دیگری وابسته نیست آنچه را که انجام میدهم از روی تقلید و قرائن نیست بلکه به پروردگارم متّصلم و وجودم سراسر دید و بینش شده است و گویی که دستم به دامن حق دوختهاند. من اسیر پنجه قدرت خداوندم و هرچه دارم از اوست، اگر در عالم معنا پرواز میکنم هدف و مقصود را میبینم. من ماهم و پیشوایم خورشید فروزان حق است و از او نور میگیرم. من بیشتر از آنچه گفتم برای مردم توضیح نمیدهم زیرا آنها مانند جویی هستند که گنجایش بحر را ندارند. به اندازه عقول مردم سخن میگویم و این عیب نیست و اقتدا به رسول اکرمص است. من از قید و بند غَرَض و هواهای نفسانی آزادم و گواهی میدهم زیرا گواهی مملوک و بنده زر خرید پذیرفتنی نیست. و در شریعت به هنگام قضاوت، گواهی بنده مقبول نمیباشد. و اگر هزاران بنده شهادت دهند، گواهی آنان به اندازه کاهی ارزش ندارد. بندۀ شهوت و خواستۀ نفسانی نزد خداوند از هر غلام و بندۀ ربوده شده بدتر است. زیرا بنده با یک سخن و اجازه مالکش آزاد میشود در حالیکه بنده نفس، شیرین زندگی میکند و بسیار تلخ و سخت میمیرد. بنده شهوت جز به فضل و بخشش خاص الهی از قید نفس آزاد نمیشود، و در چنان چاه عمیق و بیانتهایی افتاده است که خلاصی ندارد و این بر او ستم و جبر نیست بلکه سرنوشتی است که از گناه برای خود رقم زده است. او خود را در چنان چاه عمیقی انداخته است که طنابی برای رسیدن به عمق آن وجود ندارد. سخن را کوتاه میکنم زیرا اگر بیشتر آن را ادامه دهم نه تنها جگر آدمی خون میشود بلکه سنگ خارا نیز به خون تبدیل میگردد. ادامۀ این سخن جگرها را پاره و پر خون میکند و اگر چنین نشد از سختی جگرها نیست، از این است که غفلت و بدبختی و سرگرمی دنیا بر ما چیره شده است. روزی جگر تافته و پر خون میشود که دیگر ارزشی ندارد، آن زمان جگر را پاره و پر خون کن که این کار سودمند باشد چون گواهی بندگان پذیرفته نمیشود، عادل کسی است که بنده غول شیطان و نفس نیست. حضرت محمدص مخاطب این کلام خداوند، و گواه حق و مأمور هدایت خلق شد زیرا از نظر خلقت، آزاد فرزند آزاد بود. من چون آزاد و بندۀ حقم چگونه خشم بر من چیره میشود، بیا و جلوۀ صفات خداوند را در بشر ببین. بیا که فضل و عنایت حق ترا آزاد کرد زیرا رحمتش بر خشمش سبقت گرفته است. اکنون که از خطر کفر رها شدی، بیا که سنگ بیارزشی بودی که با کیمیای بخشش الهی به گوهر تبدیل گردیدی. از کفر و خارستانش رها شدی و چون گلی درسروستان «هو» شکوفا شو. من و تو یکی هستیم زیرا هردو رهرو یک راهیم. و چگونه میتوانم خود را بکشم (کشتن تو یعنی کشتن علی) گناه و آب دهان تو، از هر عبادتی بیشتر تو را نجات داد آنچنانکه در ساعتی به آسمان معنویت اسلام رسیدی و راه حق را پیمودی. این گناه و آن توبه به بوته خاری شبیه است که گل سرخی از آن بشکفد.
آیا گناه و قصد عمر بن خطابسبرای کشتن پیامبرص نبود که به ایمان آوردنش انجامید و از یاران صدّیق او شد. آیا عناد و دشمنی با حق ساحران نبود که آنان را گرد فرعون جمع کرد تا اینکه مورد پذیرش و لطف الهی قرارگرفتند. و اگر عناد و سحرشان نبود به بارگاه فرعون راه نمییافتند. و هرگز عصا و معجزات موسی را نمیدیدند تا نافرمانیشان به طاعت تبدیل گردد، و ای گروه سرکشان ساحر، شما چنین بودید و خدا با شما چنین کرد!
خداوند ناامیدی را نسبت به بخشش گردن میزند زیرا گاه هم میتواند عامل هدایت به راه حق باشد. وقتی که خداوند بخواهد بر خلاف میل مخالفان و منکران گناه را به طاعت تبدیل کند شیطان سنگباران و مطرود میشود و از حسد میترکد. او (شیطان) کوشش میکند که گناهی در دل طرف بپروراند و ما را در چاه نافرمانی اندازد. و هنگامی که بفهمد که گناه به عبادت انجامیده است بسیار ناراحت میشود. ای قهرمان بیا! که تو را بخشیدم و دَر مهر و محبت را به رویت باز کردم و تو به رویم تف انداختی در حالی که من بخشش اسلام را به تو هدیه دادم. ببین که در برابر بدکاران چگونه خود گذشتگی میکنم؟ و من به کسی که اهل وفا و معرفت است گنج و ملک جاودان میبخشم.
[۵۴۲] خدو: به ضّم یا فتح خ، تُف یا آب دهان. [۵۴۳] تیه: اشاره به داستان موسی و بنی اسرائیل در بیابان است. [۵۴۴] گندنا: نوعی سبزی خوردنی، تره. [۵۴۵] یُسقِی: باید یَسقِی باشد زیرا خود متعدی است و ضمنا اشاره به آیه ۷۹ سوره الشعرا است ﴿وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ٧٩ وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ٨٠﴾«و کسی که مرا غذا و آب میدهد و هرگاه بیمار شوم مرا بهبودی میبخشد». [۵۴۶] وادادن: پس دادن - باز دادن- ول کردن، واداد: بازتاب، انعکاس. [۵۴۷] فراموشی و در اینجا به معنی گم. [۵۴۸] «أَنا مدینةُ العلمِ وَعلِیٌّ بابُها». [۵۴۹] کالیوه: افسرده و بیمناک [۵۵۰] الأنفال-۱۷- ﴿وَمَا رَمَیۡتَ إِذۡ رَمَیۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ﴾[الأنفال: ۱۷] «و آنگاه که انداختی، تو تیر نینداختی بلکه خداوند تیر را پرتاب کرد». [۵۵۱] مُستَقَرق: ربوده و دزدیده شده و... [۵۵۲] اشاره به آیه ۴۵ سوره احزاب است که ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِیرٗا٤٥﴾«ای پیامبر ما ترا به عنوان گواه و مژده رسان و هشدار دهنده فرستادیم». [۵۵۳] حُرّ: آزاد. [۵۵۴] حدیث قدسی: «قالَ اللهُﻷ: سَبَقَت رَحمَتی غَضَبی» خداوند فرمود: رحمتم بر خشمم پیشی گرفته است». [۵۵۵] وَرد: گل سرخ. [۵۵۶] عَنود: دشمن. [۵۵۷] عصاة: جمع عاصی، سرکش و نافرمان. [۵۵۸] وُشاة: جمع واشی، دروغگو و منکر. [۵۵۹] مثنوی معنوی- جلال الدین محمد بلخی - دفتر اول - به اهتمام دکتر محمد استعلامی - کتابفروشی زوار-۱۷۵ تا ۱۸۰.
مردان وارسته و نیکوکاران راه معرفت با مال و جان به پیامبر و اسلام کمک کردند و تعلّقات و وابستگیهای دنیوی هیچگاه آنان را از مسیر حرکت باز نداشته است، چنانکه ابوبکر چهل هزار دینار را در راه اسلام صرف کرد و این همه گذشت و انفاق در برابر رسیدن به فیض حق مانند سنگ بیارزش «شَبَه» در مقایسه با مروارید عدن است.
هر نبیّی گفت با قوم از صفا:
من نخواهم مزدِ پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مُشتری
داد حق دَلاّلیَم هردو سری
[۵۶۰]
چیست مزدِ کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چهل هزار او نباشد مزد من
کی بُوَد شِبهِ شَبَه دُرِّ عدن
[۵۶۱]
[۵۶۰] دنیا و آخرت. [۵۶۱] صفحه ۳۳ مثنوی معنوی به اهتمام دکتر استعلامی - دفتر دوم- و در صفحات بعد فقط «دفتر... و شماره» نوشته میشود.
مولانا در ابیاتی شیوا هریک از خلفای راشدین را به صفت مخصوصی میستاید:
چون محمّد یافت آن ملک و نعیم
قرص مَه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدّیق شد
چون عُمَر شیدای آن معشوق شد
حقّ و باطل را چو دل، فاروق شد
چون که عثمان آن عیان را عین گشت
نور فایض بود و ذی النُّورَین
[۵۶۲]گشت
چون ز رویش مرتضی شد دُرفشان
گشت او شیر خدا در مَرج
[۵۶۳]جان
(دفتر دوم -۴۷)
[۵۶۲] ذی النورّین: صاحب دو نور یعنی دو دختر پیامبر ص. [۵۶۳] چراگاه.
مولانا میگوید که: هر قید و بند و جزیی از اجزاء زندگی این جهان میتواند مانعی برای درک و مشاهده حقیقت باشد و به استناد «صحیح مسلم» [۵۶۴]، داستانی را از عُمَر بن خطابسروایت میکند، كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ ماه روزه فرا رسید و مردم آماده دیدن ماه شدند و یکی [۵۶۵]از آنان نزد خلیفه آمد و گفت: من ماه را دیدهام! عُمَر به آسمان نگاه کرد و ماه را ندید و به آن شخص گفت: این ماه زاییدۀ خیال تست.
ماه روزه گشت در عهد عُمَر
بر سر کوهی دویدند آن نَفَر
[۵۶۶]
تا هِلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت: ای عُمَر! اینک هلال
چون عُمر بر آسمان مه را ندید
گفت: کین مَه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمیبینم هِلال پاک را؟
گفت: تَر کُن دست و بر ابرو بمال
آن گهان تو در نگر سوی هلال
چون که تر کرد ابرو، مه ندید
گفت: ای شه! نیست مه، شد ناپدید
گفت: آری، موی ابرو شد کمان
سوی تو افگند تیری از گُمان
چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لافِ دیدِ ماه زد
موی کژ، چون پرده گردون بُوَد
چون همه اجزات کژ شد، چون بُوَد؟
راست کن اجزات را از راستان
سر مَکَش ای راست رَو زان آستان
(دفتر دوم- ۱۳،۱۴)
گاهی خیالها و گمانها ما را از درک حقایق و فهم حقیقت باز میدارند و چه بسا آگاهیها و اعتقادات نادرست که زاییده ظنها و گمانها است.
[۵۶۴] یکی از شش کتاب حدیث است که مسلم بن حجّاج بن مسلم نیشابوری در قرن سوم هجری آن را تألیف کرده است. [۵۶۵] در حدیث مسلم، أنس بن مالک است. [۵۶۶] گروه.
ابوجهل از رسول اکرمص معجزه خواست در حالی که ابوبکر گفت: پیامبر جز سخن راست نمیگوید [۵۶۷]. دشمنان دین و آزادگی معجزه را هم ببینند ایمان نمیآوردند.
آن ابوجهل از پیمبر مُعجزی
خواست همچون کینه ور ترکی غُزِی
لیک آن صدّیق حق معجز نخواست
گفت: این روز خود نگوید جزکه راست
کی رسد همچون تویی را کز منی
امتحانِ همچو من یاری کنی؟
(دفتر چهارم - ۲۵)
[۵۶۷] هذا لَیسَ وَجهٌ کاذِبٌ این شخص نمیتواند چهرۀ دروغگویی باشد ۲۰۷ شرح دفتر چهارم از دکتر استعلامی.
انسان وارسته و خردمند به قوانین فیزیکی و عِلّی و معلولی جهان پایبند است و برای تبلیغ و کشف مسائل حیات از عقل خدادادی بهره میگیرد، و سؤالی که از حق میکند برای تعلیل و تحلیل نظام آفرینش میباشد. چنانکه مولوی میگوید: که یک نفر یهودی از علی بن ابی طالب میخواهد که از بام قصر بلندی خود را به پایین پرتاب کند و از خدا بخواهد که او را حفظ کند تا او به خداوند یقین پیدا کند و ایمان آورد و علی در پاسخ میگوید: امتحان کردن خداوند خطاست.
مرتضی را گفت روزی یک عَنود:
کو ز تعظیم خدا آگه نبود
بر سر بامی و قصری بس بلند
حفظ حق را واقفی ای هوشمند؟
گفت: آری، او حفیظ است و غنی
هستی ما را ز طفلی و منی
گفت: خود را اندر افگن هین ز بام
اعتمادی کن به حفظ حق تمام
تا یقین گردد مرا ایقانِ تو
و اعتقادِ خوبِ با برهان تو
پس امیرش گفت: خامض کن، برو
تا نگردد جانت زین جرأت گرو
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا؟
بنده را کی زَهره باشد کز فُضول
امتحانِ حق کند ای گیج گول!
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما، ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سِرار
هیچ آدم گفت حق را که: تو را
امتحان کردم در این جرم و خطا
تا ببینم غایتِ حِلمت شها!
آه، که را باشد مَجالِ این؟ که را؟
عقل تو از بس که آمد خیره سر
هست عذرت از گناه تو بَتَر
آنکه او افراشت سقف آسمان
تو چه دانی کردن او را امتحان؟
(دفتر چهارم - ۲۵-۲۶)
آری بنده، حق ندارد که خداوند را امتحان کند و خداوند است که برای تکمیل شخصیّت و مبانی فکری و عملی، آدمی را آزمایش مینماید.
آدمی هرچه دراین دنیا انجام دهد پاداش یا کیفرش را در دنیای دیگر میبیند ولی خداوند، ستّار العیوب است و گناهکار را در دنیا برای اوّلین گناه، مجازات نمینماید.
چون که بد کردی بترس آمِن مباش
زان که تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت ز آن بد، پشیمان و حیا
عهد عُمّر، آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عَوان
[۵۶۸]
بانگ زد آن دزد کای میرِ دیار
اوّلین بار است جُرمم، زینهار
گفت عُمَّر: حاش لِلَّه که خدا
بار اوّل قهر بارد در جزا
بارها پوشد پس اظهارِ فضل
بازگیرد از پی اظهار عدل
تا که این هردو صفت ظاهرشود
آن مُبَشِّر گردد، این مُنذِر شود
(دفتر چهارم - ۱۶)
عُمَر با دزد از این مقوله سخن میگوید که، عنایت و لطف پرودگار به بنده امکان توبه از گناه و اصلاح گذشته میدهد.
[۵۶۸] عسس: پاسبان و و مأمور اجرای حکم.
مولانا در دفتر چهارم مثنوی به قصّه خلافت عثمان و خطبۀ وی اشاره میکند که خلیفه بر پایه اول (جای پیامبر) نشست، یکی از حاضران از او پرسید: ابوبکر و عُمَر به احترام پیامبر به ترتیب در پلههای دوم و سوم نشستند چرا تو چنین کردی؟ خلیفه پاسخ داد که: من اگر در جای آن دو بزرگوار مینشستم امکان داشت گمان میکردید خود را با آنان برابر میدانم و اکنون که در جای پیامبر نشستهام این وسوسه کسی را فرا نمیگیرد.
قصّه عثمان که بر مِنبَر برفت
چون خلافت یافت، بشتابید تفت
مِنبَر مهتر که سه پایه بُدَه ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عُمَر در دَورِ خویش
از برای حرمتِ اسلام و کیش
دَورِ عثمان آمد، او بالای تخت
بر شُد و بنشست آن محمود بخت
پس سؤالش کرد شخصی بُو الفضول
کآن دو ننشستند بر جای رسول
پس تو چون جُستی از ایشان برتری؟
چون به رتبت تو از ایشان کمتری
گفت: اگر پایه سوم را بسپَرَم
وَهم آید که: مِثال عُمَّرم
بر دوم پایه شَوَم من جای جو
گویی: بوبکر است این هم مثل او
هست این پایه مقامِ مصطفی
وَهمِ مِثلی نیست با آن شه مرا
(دفتر چهارم - ۳۱)
سپس مولانا به سکوت عثمان بر منبر و سخنش: «ناصح فعّال به فعل به از ناصِح قوّال به قول» اشاره مینماید که در صفحات قبل دربارۀ آن توضیح داده شده است.
ابوبکر از «صدّیقی» امیرالصادقین شد، تو نیز در این دنیا صادقان به اسلام بیندیش تا اصول و مبانی آن را تصدیقی کنی و به حشر ایمان آوری.
مرا بوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدّیق امیر المُحشَرین
اندر این نشأت نگر صدّیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
(دفتر ششم- ۴۲)
سخن مولانا راجع به خلفای راشدین فراوان است [۵۶۹]و ما به همین مقدار اکتفا میکنیم.
[۵۶۹] تنها در مثنوی مولانا نام حضرت ابوبکر ۴۲ مرتبه، و نام حضرت عمر ۵۵ مرتبه، و نام حضرت علی ۲۶ مرتبه تکرار شده است. و همچنین نامهای سایر یاران رسول اکرمص به کرات تکرار شده، که این خود نشانگر محبت بیدریغ و عشق و علاقهی مولانا به حضرت رسول اکرمص و تربیت یافتگان مدرسه آن حضرت میباشد. (ب)
شیخ مشرفالدین مصلحبنعبدالله شیرازی، شاعر و نویسنده نامدار قرن هفتم هجری یکی از بزرگترین متفکران و شاعران و ادیبان ایران است که در تمام خطه ایران زمین یکّه تاز میدانهای فصاحت و بلاغت و سخنوری میباشد. این شاعر بلند پایه، استاد مسلّم غزلِ سبک عراقی و نثر مسجّع یعنی نوشته آهنگدار و موزون است. و غزلیات، قصائد، قطعات و ترکیب بندهایش به روانی آب زلالند دو اثر جاویدانش گلستان و بوستان قرنها بر عقول و قلوب ایرانیان حکومت میکنند.
گلستان دارای نثری مسجّع آمیخته با شعر، و بوستان شعری است در قالب مثنوی در بحر متقارب [۵۷۰](هم وزن با شاهنامه فردوسی) که در زمینههای اجتماعی، اخلاقی، عرفانی، دینی و... سروده شده است.
سعدی در نظامیه بغداد از محضر جمال الدین عبدالرحمن ابوالفرج بن جوزی دوم (درگذشته به سال ۶۳۶) مدّرس مدرسه مستنصریّه، و عارف معروف شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمّد سهروردی صاحب «عوارف المعارف» (درگذشته به سال ۶۳۲) تلمذ نمود [۵۷۱]. و از علم و دانش و عرفان هردو نهایت استفاده کرده است.
اینک در باغ کلیات [۵۷۲]سعدی که شامل دیوان اشعار، بوستان و گلستان است به گشت و گذار میپردازیم:
[۵۷۰] بحر متقارب: فعولن، فعولن فعولن فعول (محذوف). [۵۷۱] گلستان سعدی- به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر استاد دانشگاه تهران- ناشر بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه - ب. [۵۷۲] کلیات سعدی - از روی نسخه تصحیح شده مرحوم محمد علی فروغی - انتشارات ققنوس ۱۳۷۴.
در ابیاتی در وصف پیامبرص خلفای راشدین را چنین نیکو میستاید.
چه نعت پسندیده گویم ترا؟
علیک السّلام ای نبیّ الورا
[۵۷۳]
درود مَلَک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مُرید
عُمَر پنجه بر پیچ دیو مرید
[۵۷۴]
خردمند، عثمان شب زنده دار
چهارم علی شاه دلدل سوار
خدایا به حقّ بنی فاطمه
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
(بوستان- ۲۰۹)
سعدی عارفی است که از قید و بند قشریگری گذشته و در سایۀ سلوک و مصاحبت با عارف آزاد مردی چون شهاب الدین سهروردی به کمالات معنوی رسیده است.
[۵۷۳] نبی الورا: پیامبر بر مردم. [۵۷۴] در نوشتهها و ابیات زیادی به این موضوع اشاره شده است.
سعدی، ادیب نکته پرور و قافیه پرداز دفتر معانی در «رساله در عقل و عشق» کمال معرفت صدّیقان را در شناخت کمال الهی ناتوان میداند:
«امیرالمؤمنین ابوبکر صدیقسنکو گفته است که «یا مَن عَجَزَ عَن مَعرِفَتِهِ کمالُ مَعرِفَةِ الصدّیقینَ»،معلوم شد که غایت معرفت هرکس مقام انقطاع اوست به وجد از ترقی» [۵۷۵].
[۵۷۵] کلیات سعدی- محمد علی فروغی رساله در عقل و جان /۱۱۴۱.
قطعات دلنشین بوستان به انسان درس آزادگی و فضیلت و شرف میدهند، و رنگ آمیزی صحنهها چنان است که بهتر از آن نمیتوان سرود. این معمار کاخ رفیعِ اخلاق و کرامت انسانی سالار عادل عُمَر را اینگونه میستاید:
گدائی شنیدم که در تنکجای
نهادش عُمَر پای بر پشتِ پای
ندانست درویش بیچاره کوست
که رنجیده، دشمن نداند ز دوست
بر آشفت بر وی که کوری مگر؟
بدو گفت سالار عادل، عُمَر
نه کورم و لیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه در گذار
چه مُنصف بزرگان دین بودهاند
که با زیر دستان چنین بودهاند
بنازند فردا تواضع کنان
نگون از تواضع سر گردِ نان
اگر میبترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا در گذار
مکن خیره بر زیر دستان ستم
که دستیست بالای دست تو هم
(بوستان - ۳۳۸، ۳۳۹)
شاه مردان، علی مرتضی نمونه و فصل الخطاب جوانمردی و کرم است. در حکایتی پند آموز، راه آزادگی و گرفتن دست افتاده چنین ترسیم میشود.
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان، ز بقّال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این، جو فروشیست،گندم نمای
نه از مشتری کز زحام
[۵۷۶]مگس
به یک هفته رویش ندیدست، کس
به دلداری، آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت: کای روشنایی! بساز
به امیّد ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بُوَد نفع ازو، واگرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استادهای دست افتاده گیر
ببخشای کانان که مرد حقند
خریدار دکّان بیرونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست
کرم پیشۀ شاه مردان علیست
(بوستان - ۲۷۲)
[۵۷۶] زحام: انبوهی و فشار آوردن و جا تنگ کردن.
در قصیدهای غرّا و بلیغ در ستایش خداوند و پیامبرص و یارانش چنان به سلاست و روانی دُر افشانی میکند که بلندای قصیده را با لطافت و نرمی حریر گونۀ غَزَل میآراید:
یا رب به دست او که قمر زان دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا
[۵۷۷]
کافتادگان شهوت نفسم دست گیر
إرفَق بِمَن تَجاوَز و اغفِر لِمَن عَصا
[۵۷۸]
تریاق
[۵۷۹]دردهان رسول آفریده، حق
صدیق را چه غم بُوَد از زهر جانگزا؟
ای یار غار، سیّد و صدّیق
[۵۸۰]نامور
مجموعۀ فضائل و گنجینۀ صفا
مردان، قدم به صحبت یاران نهادهاند
لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
دیگر عُمَر که لایق پیغمبری بُدی
گر خواجۀ رُسُل نبدی ختم انبیاء
سالار خیل خانۀ دین صاحب رسول
سر دفتر خدای پرستان بیریا
دیوی که خلق عالمش از دست، عاجزند
عاجز در آنکه چون شود از دست او رها
دیگرجمال سیرت عثمان که بر نکرد
در پیش روی دشمن قاتل، سر از حیا
آن، شرط مهربانی و تحقیق دوستیست
کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
خاصان حقّ همیشه بلیّت کشیدهاند
هم بیشتر عنایت و هم بیشتر، عَنا
[۵۸۱]
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند
جبّار در مناقب او گفته: هَل أَتی
[۵۸۲]
زور آزمای قلعه خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لا فَتی
[۵۸۳]
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
[۵۸۴]
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در وَغا
[۵۸۵]
دیباچۀ مروّت و سلطان معرفت
لشکرکش فتوّت و سردار أتقیاء
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان
وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
(قصائد فارسی - ۸۸۲-۸۸۳)
[۵۷۷] حصا: سنگریزه. [۵۷۸] به کسی که در گناه زیاده روی کرده ست رفق و عنایت بفرما و گناهکار را ببخش. [۵۷۹] تریاق: ماده ضد زهر، پادزهر [۵۸۰] صدّیق: ابوبکر. [۵۸۱] عَنا: مخفف عَناء - رنج کشیدن - سختی دیدن. [۵۸۲] ﴿هَلۡ أَتَىٰ عَلَى ٱلۡإِنسَٰنِ حِینٞ مِّنَ ٱلدَّهۡرِ لَمۡ یَكُن شَیۡٔٗا مَّذۡكُورًا١﴾[الإنسان: ۱]. [۵۸۳] لافَتی إِلاّ علی، و لاسَیفَ اِلاّ ذوالفقار. [۵۸۴] غزا: نبرد در راه خدا و دین اسلام (کشتن کافران). [۵۸۵] وغا: جنگ.
در قصیدهای در ستایش علاء الدین عطا ملک جوینی، او را به مسیح و عُمَر بدعت شکن تشبیه میکند:
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجّال و از عُمَر، شیطان
(قصائد فارسی - ۹۳۲)
علی زاهد شب و پیکارگر روز، در نهایت فروتنی و عظمت روحی، نظرِ مخالف عقیده خود را در مجلس می پذیرد:
کسی مشکلی برد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی
امیر عدو بند کشور گشای
جوابش بگفت از سر علم و رای
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا: چنین نیست یا أبالحسن
نرنجید از و حیدر نامجوی
بگفت: ار تو دانی ازین به بگوی
بگفت: آنچه دانست و بایسته گفت
به گل چشمۀ خور نشاید نهفت
پسندید از او شاه مردان، جواب
که من بر خطا بودم او بر صواب
به از ما سخنگوی دانا یکیست
که بالاتر از علم او علم، نیست
(بوستان -۳۳۷، ۳۳۸)
سعدی در قصیدهای که با خود سخن میگوید بیارزشی و ناپایداری دنیا را با بلاغت شگفت انگیزی توصیف میکند و آدمی را در رویاروئی با مرگ، ضعیف و ناتوان میشمارد:
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرۀ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
ور به تمکین ابن عفّانی
ور به نیروی ابن خطّابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوّت عدیل سهرابی
ور میسّر شود که سنگ سیاه
زرّ صامت کنی به قلاّبی
ملک الموت را به حیله و زور
پنتوانی که دست بر تابی
(بوستان - ۹۴۵)
سعدی، درحکایتی میگوید: تصمیم گرفتم که گوشه نشینی کنم و لب از سخن بر بندم، دوستی بر من وارد شد. و با من چنین گفت:
گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم برندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض رأی أولوالألباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام [۵۸۶].
[۵۸۶] کلیات سعدی- دیباچه گلستان - ۱۸.
الف- احمد بن عبدالله محمد بن ابیالمکارم
ب- حمدالله مستوفی
ج- ضیاءالدین نخشبی
د- شاه نعمت الله ولی
هـ-تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی
و- عبدالرحمان جامی
ز- علی بن حسین واعظ کاشفی
این دانشمند و نویسنده گمنام، کتاب مفصّل «شرح تعرّف» تألیف ابو ابراهیم اسمعیل بن محمّد بن عبدالله مستملی بخاری مُتوفّی (۴۳۴ هـ ق) را که ترجمه فارسی و شرح کتاب «التعرّفُ لِمَذهَبِ أهلِ التصوُّفِ» ابوبکر بن ابی اسحق محمّد بن ابراهیم بن یعقوب کلاباذی (متوفی۳۸۰ هـ ق) است در یک کتاب خلاصه کرده و در دسترس سالکان معرفت و رهروان وادی سلوک قرار داده است.
مرحوم استاد احمد علی رجایی بخارایی در باره شرح تعرّف میگوید:
شرح تعرّف عبارات فارسی استوار دارد و از کتب معتبر صوفیان است تا آنجا که همپایه «إحیاء علوم الدین» غزالی از آن یاد میشده است.
تا چند همی خوانی منهاج به معراج
احیای علوم دین با شرح تعرّف
[۵۸۷]
اکنون نظر خوانندگان گرامی را به درهای گرانبهای سخن درباره خلفای راشدین معطوف میداریم:
[۵۸۷] خلاصۀ شرح تعرف - بر اساس نسخه منحصر به فرد مورّخ ۷۱۳ هجری - به تصحیح دکتر احمد علی رجایی - انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ۸۵- صفحه ۷.
«امامت ابوبکرسبه اجماع صحابه است و امامت عُمَرسبه استخلاف ابوبکر است، و امامت عثمانسبه شورای صحابه است و به فرمان عُمَر و باز امامت علیسهم حق است، از بهر آن که وقت شوری اتفاق بر هردو افتاد بر عثمان و علی، چون عثمان را پیش کردند وی معین گشت امامت را، چون عثمان شهید شد علی معیّن گشت به همان شورای اول رضوان الله علیهم اجمعین» [۵۸۸].
[۵۸۸] خلاصه شرح تعرّف - ۱۳۹.
پیامبرص به علیسگفت: «قال النبیُّص لِعَلِیٍّس: هذان سَیَّدا کُهولِ أهلِ الجَنَّةِ مِنَ الأوَّلینَ وَالآخِرینَ إِلاّ النّبینَ واَلمُرسَلینَ»(یعنی ابابکر و عُمَرب) «فَأَخبَرَ أَنَّهُما خَیرُ النّاسِ بَعدَ النّبیّین». و این خبر حجتی قاطع است، چون ابوبکر و عُمَر سیّدان اهل بهشتند از اولین و آخرین مگر نبیّان و مرسلان، و آن ولی یا از اولین باشد یا از آخرین و لا محاله ابوبکر و عُمَربسیّد وی باشند و محل این سیدان کمتر از انبیاء است، محال باشد که محل آن ولی برتر از انبیاء باشد» [۵۸۹].
[۵۸۹] خلاصه شرح تعرّف ۱۸۰،۱۸۱.
در باب سیزدهم فضیلت هریک از خلفاء چنین آمده است:
«گفتیم که صحابه مصطفیص را بد مگویید که ایشان اعوان دینند و ناصر مصطفی خصوصاً امیرالمؤمنین أبیبکرالصدّیقسکه صاحب غار است و رفیق سفر و حضر است و تن و مال و فرزند خویش فدای مصطفی صکرد و ضجیع [۵۹۰]او است اندر گور، و آن کس است که مصطفیص فرمود: ما طَلَعَتِ الشَّمسُ ولا غَربَت علی ذی لهجةٍ بَعدَ النبیّینَ أفضلَ مِن أبی بَکرٍ» [۵۹۱].
و اندر عُمَرسطعن مکنید که هم بر پیغمبر صاست، و خدایﻷ اسلام را به وی عزیز کرد و عادل است و فاروق است، فَرَّقَ بینَ الحقّ والباطِلِ. [۵۹۲]و مصطفیص فرمود: «ما فی السّماءِ مَلَكٌ إلاّ وهُوَ یُوَقِّرُ عُمَرَ بنَ الخطّابِ وما فی الأرضِ شَیطان إلاّ وهُوَ یَفِرُّ مِن عُمَرَ» [۵۹۳].
و گفتیم: اندر عثمانسطعن مکنید که داماد مصطفیص است به دو دختر، و صاحب بئر رومه است صاحب جیش عُسرَة است و مصطفی فرمود که: «إنَّ الملائکَةَ فی السّماءِ تَستَحیی مِن عُثمانَ»پس ما را گفتند: شما ناصبیاید و دشمن اهل بیتید و ما از این بیزار و دشمن اهل بیت نزدیک ما کافر.
باز روی به ناصبیان آوردیم و گفتیم: اهل بیت را بد مگویید خاصه علیسرا که پیغمبرص فرمود مر علی را: «أَنْتَ مِنّی بمَنْزلةِ هارونَ مِن مُوسی إِلاّ أَنَّهُ لا نَبِیَّ بَعْدِی» [۵۹۴].
و نیز فرمود: «مَنْ کُنْتُ مَولاه فَعَلِیٌّ مَولاه» [۵۹۵]. صاحب ذوالفقار و شمشیر دین بود و زوج البتول بود و پدر شپیر و شپر [۵۹۶]بود، و آن بود که مصطفیص فرمود: «یا عَلِیُّ لا یُحِبُّكَ إِلاّ مُؤمِنٌ تُقِیٌّ ولا یُبغِضُكَ إلاّ مُنافِقٌ شَقِیٌُُّ» [۵۹۷]. و مر فاطمه را گفت: «هِیَ بضعةٌ مِنّی» [۵۹۸]. و مر حسن و حسینبرا گفت: «الحسنُ والحسینُ سَیَّدا شبابِ أهلِ الجَنَّةِ وأبوُهُما خیرٌ مِنهُما» [۵۹۹].
و چون با ایشان این مناظره کردیم ما را رافضی خواندند [۶۰۰].
[۵۹۰] ضجیع: همخوابه، هم گور. [۵۹۱] خورشید پس از پیامبران بر سخنگویی بهتر از ابوبکر طلوع و غروب نکرد. [۵۹۲] حق و باطل را از هم جدا کرد. [۵۹۳] «در آسمان فرشته ای نیست جز اینکه عُمَر را بزرگ میدارد و در زمین شیطانی نیست جز اینکه از عُمَر میگریزد یا یَفِرُّ مِن ظِلَّ عُمَر یعنی از سایه عمر میگریزد». شیخ آلبانی گفته است: این حدیث موضوع و ساختگی است. (نگا: حدیث: ۵۱۱۸، ضعیف الجامع». (مُصحح) [۵۹۴] تو برای من بمنزله هرون برای موسی هستی جز اینکه بعد از من هیچ پیامبری نمیآید. [۵۹۵] من دوست هرکس باشم علی هم دوست اوست. شیعه مولی را به ولی امر معنی کرده است. [۵۹۶] شبیر و شبر. [۵۹۷] ای علی! جز مؤمن پرهیزگار ترا دوست ندارد و غیر از منافق بدکار دشمن تو نیست. [۵۹۸] او پاره ای از تن من است. [۵۹۹] حسن و حسین، سروران جوانان بهشتی هستند و پدرشان از آنان بهتر است. [۶۰۰] خلاصه شرح تعرّف - ۱۱۴-۱۱۵.
مؤمن از سرانجام کار خویش میترسد که آیا از صالحان است یا از مشرکان...؟ !
چنانکه ابوبکر و عُمَربکه از عَشَرَة مُبَشَّره بودند و به آنان وعده بهشت داده شده بود باز از پایان کار خود هراس داشتند.
«والروایات الّتی جاءَت فی خَوفِ المُبَشَّرِینَ مِن قَولِ أبی بَكرٍس: لَیتَنیِ كنتُ تَمرَةً یَنقُرُها [۶۰۱]الطَیرُ. و قَولُ عُمَرس: یا لَیتَنی هذا التبنُ، لَیتَنی لَم أك شیئاً» [۶۰۲].
[۶۰۱] کاش خرمایی بودم که پرنده آن را بر میداشت. [۶۰۲] کاش من این کاه بودم، کاش من چیزی نبودم. در متن عربی یا لیتنی کُنتُ هذه النبتةَ و در شرح تعرّف لیتنی هذهِ النبتةُ آمده است. خلاصه شرح تعرف/۲۳.
علی فرموده است: «العمرفَةُ، أَنَّ ما تَصورَ فِی وَهمِكَ فاللهُ بِخِلافِهِ». گفت: هرچیزی که در سر تو صورت بندد حق تعالی خلاف آن است» [۶۰۳].
در حقیقت آنچه به فکر و اندیشۀ آدمی برسد، تعریفی برای خدا نیست و خداوند بالاتر از تعریف و توضیح انسانی است.
[۶۰۳] خلاصه شرح تعرف/۱۵۵.
ابوبکر که برترین امّت است با ایمان و یقین قلبش بر دیگران برتری یافت و صدّیق امت شد.
«فَقَد وَرَدَ الخبرُ عَنِ النّبیص فی أبی بَكرٍس؛ أنَّهُ لَم یُفَضَّلكم بِكثرِةِ صَومٍ أو صَلوةٍ وَلكن بِشَیءٍ وَقَرَ فی صَدرِه. ای فی قَلبِهِ» [۶۰۴].
«از پیامبرص در بارۀ ابوبکر روایت شده است که: او با روزه و نماز زیاد بر شما برتری نیافت بلکه (این برتری) با چیزی است که در سینه یعنی قلبش جای گرفته است».
[۶۰۴] خلاصه شرح تعرف/۲۰۹.
عُمَر آنچنان شیفته اسلام است که به هیچ وجه کمترین زیان مسلمانان را نمیپذیرد و از این نظر است که در جریان صلح حُدیبیّه زبان به اعتراض میگشاید:
«باز گفت چون امیرالمؤمنین عُمَرسرا حمیّت مسلمانی غلبه کرد و چون مصطفیص به حدیبیه آمد تا به مکه اندر آید. و حدیبیه موضعی است به کنارۀ حَرَم، کافران حرم مکه او را باز داشتند از اندر آمدن به مکه و با وی صلح کردند که دیگر سال باز آید و عمره را قضا کند و سه روز مکه را خالی کنند تا وی اندر آید و عمرۀ خویش را قضا کند و مرادهای خویش به تمامی به جای آرد و باز گردد. مصطفیص به صلح اجابت کرد. چون عُمَر بدانست که صلح خواهد کرد حمیّت و صلابت اسلام بر وی غلبه کرد پیش ابوبکر صدّیق آمد و گفت: یا أبابکر نه وی پیغمبر خدای است؟ گفت: بلی. گفت: نه ما مسلمانیم؟ گفت: بلی. گفت: نه حق تعالی وعده خویش را راست خواهد کردن که فرموده است: ﴿لَتَدۡخُلُنَّ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ إِن شَآءَ ٱللَّهُ ءَامِنِینَ﴾؟ [الفتح: ۲۷]. ابوبکر گفت: بلی. گفت: پس این (ذل) صلح کردن چراست؟ ابوبکرسمر او را گفت: یا عُمَر آنجا رو که علامت است و هم آنجا بایست. یعنی تو و ما کهترانیم [۶۰۵]، ترا با اعتراض کردن کار نیست، ما را طاعت باید داشتن و خاموش بودن. پس عُمَرسرا صبر نمود. بیامد به خدمت مصطفیص و همان سخنها که با ابوبکر گفته بود با مصطفی بگفت. پس مصطفیص فرمود که: من بنده خداوندمﻷ و رسول وَیم و امر او خلاف نکنم. یعنی این صلح به امر خدای تعالی میکنم و خدایﻷ مرا ضایع نگذارد. پس ترا اعتراض نرسد که اعتراض بر حق تعالی باشد.
باز گفت: چون عُمَرسمغلوب بود اندر حمیّت دین پای از حدّ ادب بیرون نهاد و حق تعالی مر او را معذور داشت. نبینی که عذاب و ملامت نیامد. پس عُمَر گفت: از پس آن همواره روزه همی داشتم و صدقه همی دادم و بنده (را) آزاد همی کردم از آنچه آن روز حدیبیه کرده بودم اومید داشتم که جز خیر نباشد از بسیاری کفّارت که کرده بودم» [۶۰۶].
[۶۰۵] کهترانیم: کوچکترانیم. [۶۰۶] خلاصه شرح تعرف-۳۸۰-۳۸۱-۳۸۲.
اعتراض بر انگیخته از ایمان عُمَر این نکته را به ما میآموزد که باید فرمانروایان اسلامی به مخالفان و منتقدان اجازه دهند که نظراتشان را بیان کنند زیرا در برخورد آراء و عقاید است که حقایق روشن میشوند و تسامح در این راه، به دیکتاتوری و استبداد میانجامد.
حمدالله مستوفی قزوینی، یکی از مورّخان و جغرافی دانان مشهور ایران در قرن هشتم هجری است که دارای آثار گرانبهایی است به نامهای: تاریخ گزیده - ظَفَرنامه- نُزهةُ القلوب.
اکنون در باغ نُزهة القلوب به گشت و گذار میپردازیم:
مستوفی در تعریفی که از شهر مدینه منوّره میکند به نثر ساده و روشنی چنین مینگارد: «روضۀ شریفه که خوابگاه مصطفیص است در آن شهر است در خانۀ عایشهلهمانجا که وفاتش رسید و اکنون آن مقام داخل مسجد است و در جانب یسار قبله که کنج ما بین مشرق و شمالی بود و قبله مدینه کنج مابین مشرق و جنوب است، امیرالمؤمنین ابوبکر صدّیق و عُمَر فاروق (رضعهما) [۶۰۷]هم در آنجا مدفونند و بوقت آنکه رسولص مدینه هجرت فرمود آن موضع زمین ساده بود رسولص آن را بخرید و مسجد و خانه ساخت بخشت خام و چوب نخل و عُمَر (رضع) بر آن زیادتی نمود و عثمان عفّان (رضع) بر آن افزونی بسیار کرد و دیوارش بسنگ منقّش بر آورد و سقف از چوب ساج ساخت» [۶۰۸].
در متن مذکور به چند نکته مهم اشاره شده است:
الف– قبر ابوبکر و عُمَر در جوار رسول اکرم است.
ب- پیامبرص اراضی مسجد و خانه خود را خریده است و سپس خانه و مسجد ساخت.
ج- عُمَر نیز به گسترش مسجد افزود و بیشتر به آن توجّه نمود.
د- عثمان دیوارش را با سنگ منقّش برآورد و با چوب ساج آن را مسقّف کرد.
[۶۰۷] رضعهما: مخففب. [۶۰۸] نزهة القلوب - حمد الله مستوفی - به اهتمام و تصحیح گای لیسترانج - دنیای کتاب ۱۳۶۲-۱۳. شمارههای بعدی، شمارههای صفحات همین کتاب است.
امیرالمؤمنین عُمَر عبادتگاه بیت المقدس را از نظر قبله تابع کعبه قرار داد «و ایشان در رواج دین و تزئین عمارت آن مسجد میافزودند در عهد اسلام امیرالمؤمنین عُمَر خطّاب (رضع) [۶۰۹]آن مسجد را در قبله تابع مکه گردانید و محراب بر سمت کعبه راست کرد» [۶۱۰].
[۶۰۹] رضع: مخففس. [۶۱۰] منبع مذکور/۱۷.
«شهر بصره را عُمَر بن خطّابسدر سال ۱۵ هجری با معماری عتبة ابن غزوان بنا نهاد و مسجد جامع آن را عبدالله بن عامر از خشت خام ساخت و امیرالمؤمنین علی مرتضیسآن را بزرگ گردانید» [۶۱۱].
مرویست که جهت تحقیق سمت قبله بنا را بدست مبارک خود بر بالا داشت تا بنور کرامت او ولایت کعبه را در نظر آورد و قبله بر سمت آن راست کرد [۶۱۲].
[۶۱۱] منبع مذکور/۳۷،۳۸. [۶۱۲] منبع مذکور/۳۷،۳۸.
بر اثر فتوحات سریع مسلمانان از یک طرف، و ضرورت رهبری دقیق در اداره سرزمینهای فتح شده از طرف دیگر، عُمَر بن خطابسعراق را که در اصطلاح عراق عَرَب میگفتند بر مسلمانان وقف نمود، و علی بن ابی طالب مقرّ خلافت را به کوفه آورد. چون عراق عرب در قبله ایران زمین افتاده است آن را مقدّم داشتن، اولی تر است و به حقیقت چون امیرالمؤمنین علی مرتضیسرا دارالمُلک بوده و آنجا آسوده... و در عهد خلافت عُمَر خطابسکه عراق را بر مسلمانان وقف نمود به مساحت جریان اشارت کرد بعد از احتیاط بسی و شش بار هزار هزار جریب بر آوردند و بدین حساب که ده هزار فرسنگ مساحت دارد...» [۶۱۳].
مسلمانان تا توانستند از کشت و کشتار و نهب و غارت جلوگیری کردند.
[۶۱۳] منبع مذکور/۲۸.
کعبه، یا بیت الله، معبد مسلمانان و قبله گاه مؤمنان، مورد توجّه پیامبر اکرمص و خلفای راشدین بوده است و عُمَر بن خطاب چند سرای خالی را در حوالی مسجد خرید و عثمان بن عفّان آنها را به مسجد اضافه کرد تا مسجد بزرگ شد. «و امیرالمؤمنین عثمان به عفانسسرای چند که امیرالمؤمنین عُمَر بن الخطابسدر حوالی مسجد خریده بود اضافت مسجد کرد تا بزرگ شد» [۶۱۴].
ضمناً اول کسی که کعبه را جامه پوشانید تبع بن اسعد ابو کرب حِمیَری بود که معاصر بهرام گور ساسانی و قُصّی جد پنجم حضرت رسولص بوده است.
[۶۱۴] منبع مذکور/۶.
در عهد خلافت خلفای راشدین به موجب عهدنامهها، حقوق دیوانی سرزمینها و متصرّفات مملکت فارس، به بیت المال پرداخت میگردید.
«و مُلک فارس هم بَرّ است و هم بحر، هریک را علیحده مینویسم، حقوق دیوانیش بموجب عهود و شروط امیرالمؤمنین عُمَر خطاب و علی مرتضیبو دیگر خلفا بمقاسمه معیّن بوده است و بعضی نصف و برخی ثلث و بهری رُبع و بخشی خُمس و چندی عُشر بقدر حاصل میدادهاند» [۶۱۵].
[۶۱۵] منبع مذکور/۶.
سید ضیاء الدین نخشبی یکی از چهرههای ارزشمند سلسلۀ چشتیه است که در آن روزگار مهمترین طریق عرفانی هند بوده و از محضر شیخ فرید الدین ناگوری (متوفّی ۷۵۲ هـ .) به سلک عارفان در آمده است.
به استناد نوشتهها و آثار محققان، عرفای مسلمان از قبیل امام هجویری و شیخ معین الدّین چشتی در اشاعه فرهنگ اسلامی و تبلیغ قرآن مجید و مسلمان کردن هندوها، نقش اساسی داشتهاند [۶۱۶].
ضیاء در نخشب یا نسف، یکی از شهرهای تاریخی ایران کهن در ماوراء النهر دیده به جهان گشود، در جوانی رهسپار هندوستان شد و در شهر بدایون (بداؤن) هند مقیم گردید. در مأخذ معتبر سِیَرُ الأولیاء [۶۱۷]که از مآخذ معاصر نخشبی است، از این عارف بزرگ سخنی به میان نیامده است. ولی در منابع دیگر از قبیل ریحانة الأدب و اخبار الأخیار و تذکرۀ حسینی از او سخن گفته شده است. کتابهای «سلك السلوك»، «عَشَرَة مُبشَّرَه»، «کلیات و جزئیات» و «طوطی نامه» از آثار اوست» [۶۱۸].
ضیاء نخشبی خلفاء را چنین معرّفی میکند:
[۶۱۶] رک. (کشف المحجوب به تصحیح استاد زنده یاد ژوکوفسکی- (خزینةُ الأصفیا) - (تذکره علمای هند) - سلک السلوک- یا مقدمه دکتر غلام علی آریا). [۶۱۷] سِیَرُ الأولیاء تألیف سیّد محمد بن مبارک علوی کرمانی. [۶۱۸] سلک السلوک-۶، شرح احوال. (چهل ناموس- قصیدۀ ربوبیّه - داستان گلریز لذت النساء) نیز از آثار اوست.
آدمی سرنوشت خود را نمیداند که آیا از بهشتیان است؟ یا از دوزخیان؟ و بزرگان و وارستگان گاهی اینگونه خود شکنی مینماید و رستگاری در عبودیت است نه در مقام.
«صدّیق اکبرس، با چندین جلالتی که حضرت جلال احد او را داده بود، به کرّات گفتی: کاشکی من بر صورت آدمی نشدمی». قال عُثمانس: «وَدَدتُ إذا مِتُّ لَم أُبعَث»دوست داشتم هرگاه بمیرم در قیامت برانگیخته نشوم.
هِلال، غلامی بود که او را جز خواجه ثقلَین [۶۱۹]کس نشناخت و او از اینجا [۶۲۰]چنان متواری رفت که از مردن او خواجه او را خبر نبود، چون میخواستند که او را بشویند، امیرالمؤمنین عُمَرسدرین کار میان بست و بلال چون آن را بدید میان بر بست و گفت: «یا عُمَرُ أنتَ لَستَ مِنّا» [۶۲۱]. ای عُمَر! تو همه وقت خواجگی کردهای، تو چه دانی که ذّل [۶۲۲]بندگی چگونه باشد؟ هلال چون در ذلّ بندگی مرده است، شستن او حق بلال است. گریه در عُمَر افتاد و حضر رسالتص، چون درد عُمَر بدید، گفت: «دَعهُ یا بلالُ كنّا مَوالِیَ اللهِ تعالی» [۶۲۳]. ای بلال او را رها کن ما بندگان (بردگان) خداوند متعال هستیم.
[۶۱۹] خواجه ثقلین: سرور جن و انس، حضرت رسول اکرم ص. [۶۲۰] این دنیا. [۶۲۱] تو از ما در رنجدیدگان که قبلاً برده بوده ایم نیستی. [۶۲۲] ذلّ: خواری، ذلت. [۶۲۳] سلك السلوك- ضیاء نخشبی عارف قرن هشتم هجری - مقدمه و تصحیح و تعلیق و تحشیه دکتر غلام علی آریا- کتابفروشی زوار/ زمستان ۱۳۶۹-۵۶،۵۷.
فرهیختگان سنگر معنویت و وارستگان معدن سلوک همیشه خود را سرزنش و مؤاخذه و محاسبه نمودهاند و جنگی که با نفس خویش میکنند «احتساب» نامند:
«وقتی أعرابی بخدمت امیرالمؤمنین عُمَرسرفت او را دید، زرد چوبه [۶۲۴]بر اندام خود مالیده و چون لَت [۶۲۵]خوردگان مینالید، او را آن محلّ نبود که ازو تفتیش آن حال کند، بر پسر او رفت و از آن حال، استفسار کرد، پسر عُمَر بگریست و گفت: پدر مرا رسم است که در هفته، شش روز با خلق، احتساب کند و روز هفتم با خود، وی آن روز بوده باشد که در امری از امور دین، نفس خود را کاهل یافته باشد، هم به دست خود، خود را چندان تازیانه زده است که خود را همه مجروح گردانیده است» [۶۲۶].
نبرد با نفس، کار آسانی نیست و پیکار گران عالَم نفسانی چه تلاشها و زجرها کشیده تا توانستهاند دهنه اسب سرکش نفس را در اختیار گیرند. امروز بسیاری از روشنفکران به عمق موضوع آگاهی ندارند و بر این کار انکار میکنند در حالی که برای پیروزی در یک رشتۀ ورزش باید چه تمرینهای سختی انجام پذیرد و چه زجرهایی تحمّل شود. و همۀ معنویت گرایان رسته از بندهای آرزوهای نفسانی میگویند: پیکار با نفس امّاره به معنی، پیش گرفتن روش افراط و تفریط و رهبانیّت و گوشه گیری نیست!
[۶۲۴] زردچوبه: زرد چوبه. [۶۲۵] لت: سیلی - لت خوردگان: سیلی خوردگان. [۶۲۶] منبع مذکور/۱۰۷،۱۰۸.
باید عشق و محبت آدمی از آن خداوند و مهر و شفقتش نسبت به خلق باشد: «بشنو، بشنو، اندر آنچه حسنِ علیس، گفت و او هنوز خرد بود، روزی امیرالمؤمنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ او را بر سر زانوی خود شانده بود [۶۲۷]و از غایت محبت سر او را میبوسید، حسن كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ گفت: ای پدر این ساعت شرم نداری که خداوند در تو ناظر باشد و تو غیرِ او را دوست بداری: فَبَكی عَلِیٌ بُكاءً شدیداً مِن مَقالَتِهِ ثُمَّ قالَ: وما الحیلةُ یا بُنَیَّ؟ قال: الحُبُّ لِلهِ والشفَقَةُ علینا» [۶۲۸]. علی از سخن او بسیار گریست. سپس گفت: پسرم چاره چیست؟ گفت: دوست داشتن خداوند و مهربانی به ما.
عظمت مقامِ روحی حسن بن علی در داستان، ما را به تأثیر شگرف تربیت و ارزش مربُی آگاه، راهنمایی میکند.
[۶۲۷] شانده بود: نشانده بود. [۶۲۸] منبع مذکور/۱۰۳.
دلکندن از تعلّقات دنیوی و بخشش و عطا، آدمی را از اسارت نفس نجات میدهد و کاخ رفیع حیات معنوی او را استحکام میبخشد چنانکه ابوبکر با تقدیم چهل هزار دینار به پیامبر، صدّیق امت شد.
«بشنو بشنو، آن روز که صدّیق اکبرسخود را تجرید [۶۲۹]کرد، و چهل هزار دینار به حضرت رسالتص آورد، گلیمی پوشیده بود و سیخی درو زده هم در آن حال جبرئیل÷نازل شد به همان لباس، پیامبرص پرسید این چه لباس است؟ گفت: یا رسولاللهِ! امروز همه ملایک را فرمان است تا موافقت ابوبکر گلیمی پوشند و سیخی بدو زنند» [۶۳۰].
نخشبی! در سخاست سود همه
کیست کو این سخن بیان نکند
تا توانی بده به کس چیزی
هیچ کس در سخا زیان نکند
[۶۲۹] تجرید: از تعلقات نفسانی پاک شدن. [۶۳۰] منبع مذکور/ ۷۶.
تمدن به معنی ساختن کاخهای بلند و ساختمانهای باشکوه و ترویج و اشاعه اشرافیّت و سرمایهداری بیبند و بار که حاصل خون ستمدیدگان و رنجبران میباشد، نیست بلکه جامعهای متمدّن و پیشرفته است که فاصله طبقاتی در آن به حدّاقل برسد و مردم از حقوق طبیعی و الهی یکسان برخوردار باشند، البتّه کار و فعالیّت شرط لازم و کافی جامعه پیشرفته میباشد:
«نَظَرَ عُمَرُ سفی طَریقِ الشّامِ، إلی صَرحٍ قَد بُنِیَ بالجَصِّ وَالآجُرِ فَكبَّرَ وَقالَ: ما كنتُ أَظُنُ أَن یكونَ فی هذهِ الأُمَّةِ مَن بَنی بُنیانَ هامانَ وَفِرعَونَ» [۶۳۱].
عُمَرسدر راه شام قصری را دید که با گج و آجر ساخته شده بود، تکبیری زد و گفت: گمان نمیکردم که شخصی در میان این امت باشد که به شیوه اشرافیت، هامان و فرعون خانه بسازد!.
[۶۳۱] منبع مذکور/ ۱۲۹-۱۳۰.
التماس و خواهش آدمی بیانگر میزان همّت و ارادۀ اوست:
«امیرالمؤمنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ، میگوید: شبی در مسجد آمدم، اعرابی را دیدم در گوشهای مناجات میکرد: «خداوندا! من از تو هیچ نمیخواهم مگر بریانی» [۶۳۲]و در گوشه دیگر صدّیق اکبر میگفت: خداوندا! من از تو هیچ نمیخواهم مگر هم تو را. آری التماس مرد به اندازه همّت مرد باشد» [۶۳۳].
[۶۳۲] بریانی: گوشت کباب وتفته شده. [۶۳۳] منبع مذکور /۱۰۶.
«با یاران چنان باید بود که صدّیقس، با پیامبرص کرد یعنی هیچ در دین و دنیا مخالفت نکرد» [۶۳۴].
دوست آن است که در دوست حلّ شود و او را از دل و جان، مهر بورزد.
[۶۳۴] منبع مذکور/۱۸۳.
علی شیر میدانهای شجاعت و نمونۀ صلاحیّت امت، اینچنین با فروتنی و اخلاص به نماز میایستد و به مسجد میرفت:
«امیرالمؤمنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ، که شیر بیشۀ دین بود، هر وقت که در مسجد آمدی، سر فرو افگنده و پشت دوتا کرده آمدی، وقتی یکی او را پرسید، تو که بر پشت هیچ بار نداری، پشت دوتا کرده چرا میآیی؟ گفت: کدام بار از آن گرانتر که از حمل آن آسمان و زمین و جبال ابا کردهاند [۶۳۵]، و ما تحمل کرده، وقالَ اللهُ تعالی: ﴿وَحَمَلَهَا ٱلۡإِنسَٰنُۖ إِنَّهُۥ كَانَ ظَلُومٗا جَهُولٗا﴾[الأحزاب: ۷۲] آری تبختر نشان مخنّثان راه دین است، نه علامت مردان یقین» [۶۳۶].
[۶۳۵] ابی کرده اند: خود داری کرده اند. [۶۳۶] منبع مذکور/۱۵۴.
سیّد نور الدین نعمت الله بن عبدالله از عرفای معروف قرن هشتم و نهم هجری است که در ربیع الأول ۷۳۰-۷۳۱ هجری قمری در شهر حلب به دنیا آمد، و در بین سالهای ۸۲۷ تا ۸۳۴ در کرمان به سرای جاویدان شتافت. تحصیل مقدّمات علوم را نزد شیخ رکن الدین شیرازی فرا گرفت و علم بلاغت را بر شیخ شمس الدّین مکّی و حکمت را بر سیّد جلال خوارزمی و اصول فقه را بر قاضی عضد الدین ایجی آموخت. چند سفر به مکّه و مدینه مشرّف شد و مدتها به ریاضت و تصفیه باطن پرداخت و در آخر در مکّه از دست شیخ عبدالله (امام) یافعی، از مشاهیر نویسندگان و مؤرّخین صوفیّه و عارف عصر، خرقه پوشید و به مراد خویش نائل آمد و بقیه عمر را در سمرقند، هرات و یزد بسر آورده و عاقبت در قصبه ماهان کرمان اقامت گزیده و به تربیت و ارشاد پرداخت [۶۳۷].
سلسلۀ طریقت او را نعمت اللهیّه مینامند و اکثر سلاسل صوفیه ایران منشعب از آن جناب و وابسته به ایشان میباشند.
شاه نعمت الله در شاعری و نویسندگی دست توانایی دارد، اگرچه از شعر و نثر برای بیان عقاید و مراحل و مقامات صوفیّه استفاده میکند، ولی به قالب و الفاظ توجّه چندانی ندارد و به معانی و مفاهیم معنوی آنها میاندیشد. شاه نعمت الله دارای رسائل فراوانی است که رموز و مسائل تصوّف در آنها شرح داده شده است.
این صوفی بزرگ به خلفای راشدین بسیار احترام میگذارد و در اشعار خود اینچنین یاران رسولص را میستاید:
[۶۳۷] فرهنگ فارسی جلد ۶ اعلام- تألیف دکتر محمّد معین - مؤسسه انتشارات امیر کبیر-۱۳۶۲-۲۱۳۶-۲۱۳۷.
ای که هستی مُحبّ آل علی
مؤمن کاملیّ و بیبَدَلی
رهِ سنّی گزین که مذهب ماست
ورنه گم گشتهای و در خللی
رافضی
[۶۳۸]کیست؟ دشمن بوبکر
خارجی کیست؟ دشمنان علی
هرکه او، هرچهار دارد دوست
امّت پاک مذهب است و ولی
دوست دار صحابهام به تمام
یار سنّی و خصم معتزلی
[۶۳۹]
مذهب جامع از خدا دارم
این هدایت بُوَد مرا ازلی
نعمت اللهم وز آل رسول
چاکر خواجهام خفّی و جلی
[۶۴۰]
(۱۴۹۹)
[۶۳۸] به گروهی از شیعه غالیه در اسلام گویند. [۶۳۹] گروهی از اصولیان و فرقۀ کلامی اسلامی هستند. [۶۴۰] کلیّات اشعار شاه نعمت الله ولی- به سعی دکتر جواد نور بخش - انتشارات خانقاه نعمت اللهی سال ۶۷- چاپ سوم –شماره غزل ۱۴۹۹ صفحه ۶۸۸، ۶۸۹ است.
در غزلی، چهار یار نبی، چهار اسم یک مسمّی و چهار مرتبه نزولی یک حقیقت میباشند.
به کام مااست میوجام وجسم وجان هرچار
چه خوش بود که بُوَد ما وآنچنان هر چار
حباب و قطره و دریا وموج را دریاب
به عین ما نظری کن یکی است آن هر چار
چهارحرف بگیر وخوشی بگو الله
یگانه باش و یکی را روان بخوان هر چار
حریف سرخوش وساقی مستوجام وشراب
امید هست که باشند جاودان هر چار
چهار طبع مخالف موافقت کردند
ببین موافقت این مخالفان، هر چار
یکی است اول و آخر چو ظاهر و باطن
چهار اسم و مسمّا یکی بدان هر چار
تمام دُنیی و عُقبی و صورت و معنی
فدای عشق شما میکنم روان هر چار
چهار یار رسولند دوستان خدا
به دوستی یکی دوستدارشان هر چار
چهار مرتبه سیّد تنزّلی فرمود
ترقّیی کن و میجو ز عاشقان هر چار
[۶۴۱]
(۸۰۴)
در ابیات فوق، تبیین تنزّل مراتب وجود، از مقولۀ وحدت وجودی نیست بلکه توضیح سنخیّت چهار یار، با پیامبر اکرمص است.
[۶۴۱] ۸۰۴ شماره غزل است و بقیه شمارهها در پایان آخرین بیت نوشته میشود.
«یار غار» بازتابی از تقرّب به خداوند است و یار غار چهار جلوه صوری دریای معنوی و چهار انعکاس، از انوار خورشید حقیقتند:
یک هویت در مراتب مینماید صد هزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش میشمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکی است
آب یکی معنی بُوَد هم صورتش ناچار، چار
در شب تاریک امکان نور میبخشد به ماه
مینماید روز روشن آفتابی بیغبار
عشق بندی میکنی باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده مینگار
مجلس عشق است و رندان مست و ساقی در حضور
حیف باشد در چنین وضعی که باشی در خمار
شکل قوسَین از خط محور نماید دایره
سِرّ «أَو أَدنی»
[۶۴۲]طلب کن تا بیابی یار غار
عقل و جان و سیّد و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
(۸۱۳)
یکی بودن چهار یار، همان وحدت در کثرت است، وحدت از نظر صفات و ارزشها نه به معنی اتّصال قطره به دریا (وحدت ذاتی).
درغزلی شیوا، چهار یار، چهار حضرت در یک حضرتند:
چار حضرت در یکی حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما میخمخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همّت نگر
چشم بینا گر ترا داده خدا
دیده بگشا حضرت عزّت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری در این قدرت نگر
دنی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عالم باشد رحمتش، رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سیّد مستان آن حضرت نگر
(۸۰۶)
[۶۴۲] اشاره به آیه ﴿فَكَانَ قَابَ قَوۡسَیۡنِ أَوۡ أَدۡنَىٰ٩﴾[النجم: ۹] در سوره مبارکه النجم است.
نور مصطفی و سرّ مرتضی (علی) دو سرچشمه بزرگ عرفان شاه نعمت الله است:
ما مظهر نور مصطفائیم
ما منبع سرّ مرتضائیم
ما فاتحةالکتاب عشقیم
ما آیت کرسی خدائیم
ما سِرّ خلیفه زمینیم
ما نور صحیفه سمائیم
ما کاشف معنی کلامیم
ما واصف صورت شمائیم
ما صدر نشین کوی عشقیم
ما صوفی صُفّۀ صفائیم
ما گوهر بحر بیکرانیم
ما مخزن گنج پادشاهیم
ما جامع جمله اسم هائیم
ما جام جم جهان نمائیم
در شرع و طریقت و حقیقت
ما بلبل و هدهد و همائیم
سیمرغ حقیقت است سیّد
ما باز قضای کبریائیم
(۱۲۰۹)
یار غار، شهسوار پادشاه عشق و آیینه دار آیینه معنی است.
درد دردش درد خواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر، جان به جانان میدهد
هرکه او وصل نگاری بایدش
در چنین میدان که ما گویی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بُوَد آئینه، او آئینه دار
آئینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گر چو سیّد یار غاری بایدش
(۹۳۴)
سیّد در غزلی به غار دل میرود و یار غار دل میگردد:
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به غار دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی در این غربت
به شهر خود روم و شهر یار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کار و بار ای یار
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمت اللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم (۱۰۶۰)
خانۀ دل که از غیر خدا خالی شده خلوتگاه یار غار گردیده است:
دولت وصل یار میبینم
کام دل در کنار میبینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار میبینم
آنکه از چشم مردم است نهان
روشن و آشکار میبینم
هر خیالی که نقش میبندم
نور روی نگار میبینم
خانه دل که رفتهام از غیر
خلوت یار غار میبینم
این عجایب که دید یا که شنید؟
که یکی بیشمار میبینم
نعمت الله را چو مینگرم
از نبی یادگار میبینم (۱۰۹۸)
بیشمار دانستن یکی را میتوان به وحدت ارزشی مردان صالح تعبیر کرد زیرا به گفته مولانای بلخ:
مردان خدا گرچه هزارند یکیاند
مردان هوی جمله دوگانهست و سهگانه ست
(دیوان کبیر)
خوش خراباتی و رندان در حضور
ساقی سرمست رندان، شمس الدین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس الدین
[۶۴۳]
(۱۱۸۳)
[۶۴۳] شمسِ دین از نظر وزن درست است.
بنده خادم علی باش تا به مقام والای معنوی برسی و ولایت از علی بجو.
خانه دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بنده خادم علی میباش
منصب خویش نیک عالی کن
خاک آن را و آستان درش
این یکی بالش آن نهالی کن
باش مولای
[۶۴۴]حضرت مولی
فخر بر جمله موالی کن (۱۲۵۷)
[۶۴۴. مولی از معانی اضداد است که هم به معنی غلام و برده و هم به معنی سرور و مالک آمده است.۱
تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی کُبرَوی [۶۴۵]یکی از شارحان کتاب «فصوص الحِکَم» محی الدین ابن عربی صوفی و وحدت وجودی معروف قرن ششم و هفتم هجری است. در این اثر عرفانی که اصل آن به زبان عربی و ترجمه آن به زبان فارسی میباشد، مقام خلفای راشدین را از برگردان فارسی [۶۴۶]نقل میکنیم:
[۶۴۵] آقای نجیب مایل هروی میگوید: شرح فصوص الحِكم حسین بن حسن خوارزمی که اینک در دست دارید، شوشتری به شیخ کمال الدین حسین خوارزمی - بانی سلسله حسینیه همدانیه كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ نگارنده ارشاد المریدین نسبت داده است درست نیست. شرح فصوص الحکم -۱۵ یاد داشت مصحح. [۶۴۶] شرح فصوص الحکم- محی الدین بن عربی- نگاشته تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی بین سالهای ۸۳۵ -۸۳۸ هجری - جلد اول و دوم - به اهتمام نجیب مایل هروی تهران ۱۳۶۴ - انتشارات مولی.
همۀ انبیای الهی و وارستگان بارگاه قدس از شناخت خداوند عاجز و ناتوان بودهاند:
و امّا ذات جمیع انبیا و اولیا در وی حیراناند. چنانکه خیر البشرص فرمود: «ما عَرَفناكَ حَقَّ مَعرِفَتِكَ وَماعَبَدناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ» [۶۴۷]. و صدّیقسمیفرماید: «اَلْعَجْزُ عَنِ الإِدْراكِ إدْراكٌ» [۶۴۸].
ناتوانی در اِدراک (خود) ادراک است.
[۶۴۷] آنگونه که حق شناختن تو است تو را نشناختیم و آنگونه که حق پرستش تو است تو را عبادت نکردیم. [۶۴۸] منبع مذکور/۶۶.
در جریان اسیران بدر حضرت رسول اکرمص با صحابه مشورت کرد؛ ابوبکر صدّیق گفت: صلاح در این است که آنان را نکشیم، چون خویشان ما هستند و با گرفتن دِیَه آزادشان کنیم. و عُمَرسگفت: باید هریک از ما نزدیکش را گردن زند تا اختلاف پیش نیاید و برای همه روشن شود که اسلام از هر چیزی بر ما عزیزتر است، رسول گرامی نظر ابوبکر را پذیرفت. «صدّیقسبا اخذ فدا اشارت فرمود. و عُمَرسبه قتل، صواب دید و گفت: بفرمای تا هر یکی از ما به ضرب أعناق [۶۴۹]أقارب [۶۵۰]خویش قیام نمائیم. خواجهص میل به قول صدیق فرمود از برای امید داشتن ایمان از ایشان، و رجای زیادتی عدّت و عدد اهل اسلام. و هم از برای آنکه عبّاس [۶۵۱]سدر میان اُساری [۶۵۲]بود. پس هر اسیری را به چهل اَوقیه [۶۵۳]فروختند، و رسولص بر عبّاسسفدای او و فدای جعفر طیّار [۶۵۴]الزام کرد. عبّاسسایمان آورد و حسن اسلام و توفیق دوام دریافت. پس این آیه کریمه نازل شد:
﴿مَا كَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ یُثۡخِنَ فِی ٱلۡأَرۡضِۚ﴾[الأنفال: ۶۷]. یعنی: «پیش از تو هیچ پیغمبری را اسیر کردن یا فدا گرفتن نبود تا غالب شود در زمین».﴿تُرِیدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡیَا﴾[الأنفال: ۶۷]. «(بیع اُساری ـ فدیه گرفتن از اسیران یا) مال و منال دنیا میخواهید». ﴿وَٱللَّهُ یُرِیدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ﴾[الأنفال: ۶۷] «و حقّ- سبحانَهُ و تعالی– آخرت را میخواهد (یعنی قوّت اسلام را به قهر کفّار)».
چون این عتاب آمد، رسولص میگریست و اصحاب در گریه بودند که عُمَرسآمد و گفت: سبب گریستن چیست؟ مرا نیز خبردار سازید تا به موافقت شما من نیز گریه کنم. رسولص فرمود: «لَو نَزَلَ فینا العذابُ لَما نَجى إلاّ أنْتَ» [۶۵۵].
پس رسولص در این حکم فضیلت عُمَر را اثبات کرد، با آنکه سیّد اوّلین و آخرین است» [۶۵۶].
[۶۴۹] جمع عُنُق، گردنها. [۶۵۰] جمع أقرب، نزدیکتران- خویشاوندان [۶۵۱] عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر و برادر حمزه سیّد الشهداء است. [۶۵۲] جمع اسیر. [۶۵۳] جزئی از رطل، یک دوازدهم رطل، قریب هفت مثقال جمع أواقی. [۶۵۴] این نقطه گویا اشتباهی است از نویسنده، چون جعفر قبل از هجرت ایمان آورده، به حبشه هجرت نموده بود. و پس از فتح خیبر بدستور پیامبر اکرم همراه با سایر مهاجران از حبشه بازگشت. و در غزوه بدر شرکت نداشت. (ب) [۶۵۵] اگر عذاب بر ما نازل میشد جز تو _ (کسی) نجات نمییافت. [۶۵۶] شرح فصوص الحکم - تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی جلد اول- ۱۳۲.
خداوند، ذات بیچون و بیمانند و دارای تمام صفات جمالیّه و جلالیّه است و انسان بر حسب مشیّت الهی و قوانین هستی به تناسب معیّنی از این صفات بهرهمند میشود. «هرچه تعلّق به لطف و رحمت دارد جمالی است و آنچه تعلّق به قهر و نِقمت [۶۵۷]دارد جلالی است و هر جمالی را جلالی و هر جلالی را جمالی چنانکه امیرالمؤمنین علی كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ میفرماید:
«سُبحانَ مَن اتَّسَعَت رَحمَتُهَ لأولِیائهِ فی شِدَّةِ نِقمَتِه واشتَدَّت نِقمَتُهُ لِآعدائهِ فی سِعَةِ رَحمَتِهِ» [۶۵۸].
مثنوی:
پاره کردۀ وسوسه باشی دلا
گر بلا را باز دانی از ولا
گر مرادت را مذاق شکّرست
نامرادی نی مراد دلبرست
ناخوش او خوش بُوَد بر جان من
جان فدای یارِ دل رنجان من
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
ای عجب من عاشق این هردو ضدّ
عاشقم بر رنج خویش و دردِ خویش
بهر خشنودی یارِ فردِ خویش
[۶۵۷] عذاب، عقوبت، رنج و سختی، پاداش بد، نِقَم، نقمات جمع آن است. [۶۵۸] منبع مذکور-۲۲ (منزه است کسی (خدایی) که رحمتش در شدت عذابش برای دوستانش گسترده و عذابش در رحمت وسیعش برای دشمنانش شدت مییابد).
عالم و انسان دو موجود شگفت انگیز آفرینش خداوندند! انسان از نظر خلقت و صورت، عالَم صغیر و جهان، عالم کبیر است؛ صوفیان انسان را از جهت مقام و معنویت، عالم کبیر و جهان را با آن همه وسعت و گسترش، عالم صغیر میدانند:
«پس انسان، عالَم صغیر مُجمَل است از روی صورت، و عالَم، انسان کبیر مفصّل از روی معنی. اما از روی مرتبه، انسان عالم کبیر است، از روی درجه، عالم، انسان صغیر. از آنکه خلیفه را استعلاست بر مستخلف علیه. بیت:
ای آنکه تراست ملک اسکندر وجم
از حرص مباش در پی نیم دِرَم
عالم همه در تست و لیکن از جهل
پنداشته تو خویش را در عالم
قالَ أمیرُ المؤمنین كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ و رضِیَعَنهُ:
دواءُک فیک وَما تَشعُرُ
وَداءُک مِنک وَما تُبصِرُ
[۶۵۹]
وَتَزعَمُ أَنَّک جِرمٌ صَغیرٌ
وفیک انطَوی العالمُ الأَکبَرُ
[۶۶۰]
وَأَنْتَ کِتابُ المُبینُ الّذِی
بِـأحرُفِـهِ یَظهَرُ المُضمَرُ
[۶۶۱].
در اندیشه علی، جهان برتر و عالَم معنی در قلب آدمی است. این نوع تفکّر در عرفا فراوان به نظر میرسد، چنانکه مولانای بلخ نیز میگوید:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و سایهاند و تو غرَض
(مثنوی)
حرکت قطره بسوی دریا، باز یافتن هویّت اصلی و اتّصال به امواج عالم معناست.
[۶۵۹] دوای تو در تو است و احساس نمیکنی و دردت از تو است و نمیبینی! [۶۶۰] و گمان میکنی که جِرمِ کوچکی هستی در حالیکه جهان بزرگتر در تو پیچیده است. [۶۶۱] و تو کتاب آشکاری هستی که پوشیده با حرفهایش آشکار میشود. منبع مذکور/۱۱۶.
علم تعبیرخواب، آگاهی از مناسبات میان صُوَر و معانی آنها، و تشخیص مراتب نفوس و صورتهای خیالی است. و از این نظر قوّه خیال در رویا نقشی اساسی دارد! و احکام صورت واحده در اشخاص مختلف یکسان نیست بلکه مراتبی متناسب با حالات نفوس دارند و کشف آنها جز به عنایت و تفضل و تجلی الهی امکان نخواهد داشت.
چنانکه: «صاحب شرح السُنّة از ابن عباس بنقل میکند که میگفت:
ابوهُرَیرَهستَحدّث میکرد که مردی آمد و رسول صرا گفت که: من شب ظلّه [۶۶۲]یعنی سحابهای [۶۶۳]دیدم که از او روغن و عسل میبارید و خلق را میدیدم که به کفها از او میستاندند. بعضی بیش و بعضی کم، و ریسمانی را دیدم از آسمان تا زمین آویخته، و چنان مشاهده کردم یا رسولالله که تو دست در آن ریسمان زدی و به سوی آسمان برآمدی، و بعد از تو دیگری بگرفت و برآمد، و بعد از او دیگری بگرفت و بر آمد، و بعد از او دیگری بگرفت و ریسمان منقطع شد و از برای او وصل کردند، پس نیز برآمد، ابوبکرسگفت: یا رسولالله پدر و مادر من فدای تو باد، رخصت میدهی که تعبیر این رؤیا من بکنم؟ رسولص اجازت داد، صدّیق گفت: امّا آن ظُلّه، ظُلّه اسلام است و روغن و عسل، دین، و حلاوت، قرآن و خلق در اخذ حقایق و عرفان دقایق آن متفاوت الدرجات. اما سبب واصل آسمان تا زمین حق است که بر آنی یا رسولالله. لاجرم تو آن را برگیری و خدای ترا عالی گرداند و بعد از تو دیگری و دیگری و دیگری بگیرد و برآید و بر ثالث منقطع شود. اما وصل کنند و او نیز برآید و گفت: بگوی یا رسولالله که در این تعبیر صواب را دریافتم یا خطا کردم. رسولص گفت: «أَصَبْتَ بَعضاً وأَخطأتَ بَعضَاً» [۶۶۴].
و ابوبکر سوگند داد که یا رسولالله مرا خبردار ساز که خطای من در این تعبیر کدام است. رسولص گفت: لا تُقسِم [۶۶۵]و اشتغال به بیان نکرد و بر صحت این حدیث اتّفاق هست [۶۶۶].
در زمینه رؤیا و اقسام آن از نظر اسلام و روانشناسی، تحقیقات مفصلی انجام گرفته که نگارنده در کتاب «پژوهشی دربارۀ روح و شبح» در بارۀ آن توضیح کافی داده است [۶۶۷].
[۶۶۲] ظُلّه: سایبان- ﴿یَوۡمِ ٱلظُّلَّةِۚ﴾[الشعراء: ۱۸۹]. [۶۶۳] سحابة: ابری- ابرکوچکی. [۶۶۴] پاره ای را درست گفتی و پاره ای را غلط. [۶۶۵] لاتُقسِم: سوگند نده. [۶۶۶] منبع مذکور-۲۷۰-۲۷۱. [۶۶۷] پژوهشی درباره روح و شبح از دیدگاه ادیان، علما، فلاسفه، عرفا، شعرا و دانشمندان روحی تألیف فریدون سپهری، نشر احسان ۱۳۷۶/۳۳۶،۳۶۲،۳۶۳
رؤیای صادقانه، انعکاسی واقعی یا تمثیلی از آئینه قلب است و ظرف پیکر به تناسب استعداد و شفافیّت روح، حقایقی را در قالب خواب دریافت میکند. پیامبران الهی با توجه به شرایط خاص معنوی خویش بسیاری از وقایعی را که بعداً اتفاق افتاده در رؤیا، دیدهاند چنانکه: رسولص را در خواب قدحی شیر آوردند، گفت: خوردم و آنچه باقی ماند به عُمَرسدادم. گفتند: چه تأویل کردی یا رسولالله؟ گفت: علم، تأویل کردم» [۶۶۸].
[۶۶۸] شرح فصوص الحکم –جلد اول/۲۷۳.
قرآن مجید همه اشیاء جهان را تسبیح کننده ذات حق میداند. و میگوید: ﴿وَإِن مِّن شَیۡءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمۡدِهِۦ وَلَٰكِن لَّا تَفۡقَهُونَ تَسۡبِیحَهُمۡۚ﴾[الإسراء: ۴۴]. و در پهنه جهان، هر شیئی، به نیایش الهی مشغول است و ما انسانها از چگونگی آن آگاهی نداریم. همچنانکه در درون اتم الکترون حرکت میکند و گلبولها در خون به وظایف خود عمل مینمایند، هر ذرّه نیز زبان مخصوص تکوینی دارد که با آن خالقش را میستاید و شاید خش خش برگها، شُرشُر آبها، صدای رعد و نغمۀ پرندگان، گونههایی از این ستایشند. و حضرت امیرالمؤمنین - كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ - میگوید: «با رسولص به بعضی نواحی مکه بیرون آمدیم، به هیچ شجری و حَجَری پیش نیامد که، السّلامُ عَلَیکَ یا رسولَ اللهِ نگفته باشد». و امثال این در احادیث صحیحه بسیار است» [۶۶۹].
مولانای بلخ میگوید:
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نور بین
نشنود این نغمهها را گوش حس
کز سخنها گوشها گردد نجس
(مثنوی)
[۶۶۹] شرح فصوص الحِکم -۱۷۴.
مولانا نورالدین عبدالرحمن بن نظامالدین احمد بن شمسالدین محمد حنفی جامی از شعراء و نویسندگان مهم قرن نهم هجری است که سلسلۀ نسب او به امام محمّد شیبانی که یکی از شاگردان امام ابوحنیفه نعمان بن ثابت مکّی بوده است، میرسد.
جامی در تصوّف به سلسلۀ نقشبندی ارادت میورزید و در خدمت شیخ سعدالدین کاشغری به سلک سلوک معرفت در آمد. و از مشایخ طریقت مذکور مانند خواجه عبدالخالق غُجدوانی، خواجه بهاءالدین محمد بخارایی معروف به نقشبند، خواجه علاءالدین عطار و خواجه سعدالدین کاشغری و خواجه عُبیدالله احرار به نیکی نام برده و آنان را ستوده است.
جامی در مذهب از ابوحنیفه تقلید کرده و حنفی مذهب میباشد. این شاعر عارف آثار فراوانی از نظم و نثر دارد که مورد ارزیابی و دقت نظر دانشمندان ایرانی و خارجی قرار گرفته است و از آن جمله کتابهای: شواهد النبّوة، لوایح، أشعة اللمعات، نقد النصوص، لوامع، تجنیس، نَفَحاتُ الأُنس، بهارستان به تقلید از گلستان سعدی، هفت اورنگ به تقلید از خمسۀ نظامی، و دیوان کامل اشعار را میتوان نام برد.
این شاعر بزرگ در بسیاری از موارد خلفای راشدین را میستاید که ما مختصری از آنها را نقل میکنیم:
در سلسلة الذَهَب کتاب هفت اورنگ [۶۷۰]خلفاء چنین توصیف میشوند:
امت احمد از میان امم
باشد از جمله، افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنّت اویند
رهبران ره هُدی باشند
بهتر از غیر انبیاء باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نَبُود حقیق
بخلافت کسی به از صدّیق
[۶۷۱]
وز پی او نبود از آن احرار
کس چو فاروق، لایق آن کار
بعد فاروق
[۶۷۲]جز بذی النورَین
[۶۷۳]
کار ملت نیافت زینت و زَین
بود بعد از همه بعلم و وفا
اسد الله خاتم الخلفاء
جز بآل کرام و صحب عِظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سوی شان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل ز انکارشان بیک سو کن.
[۶۷۰] مثنوی هفت اورنگ جامی - تصحیح و مقدمه مرتضی مدرّس گیلانی - انتشارات کتابفروشی سعدی- ص ۱۷۸ [۶۷۱] صدّیق: ابوبکر صدیق [۶۷۲] فاروق: عُمَر فاروق [۶۷۳] ذی النورَین: عثمان بن عفّان
در دفتر دوم سلسلة الذهب ابوبکر صدّیق چنین ستایش میشود [۶۷۴]:
بود از ین گونه، مردۀ بوبکر
رسته از کید زرق و حیله و مکر
ز آن چو دیدش نبی که میپیمود
ره درین تیره خاکدان، فرمود
هرکه خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مردۀ روان، گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروهِ نفاق
میزنندش ز جهل، طعن نفاق
کانِ صدق و نفاق، یعنی چه؟
غرق وصل و فراق، یعنی چه؟
بود آیــــینه تمام صفا
عکس بینندگان درو پیدا
هرکه سویش ز نیک و بد میدید
اندورن عکس روی خود میدید
طعنه بروی زجان پر کینه
طعن زشتان بُوَد بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه، عیب زشتی خویش
[۶۷۴] هفت اورنگ -۲۵۴- در آغاز ابیات آمده است: إشارةٌ إلی قَولِهِ ص: مَن أرادَ أن یَنظُرَ إلی مَیّتٍ یَمشیِ عَلی وَجهِ الأرضِ فَلیَنظُر إلی ابنِ أبی قُحافةس. اشاره به سخن او رسول گرامیص است: «هرکس بخواهد به مرده ای که بر روی زمین راه میرود نگاه کند باید به پسر ابی قحافه و ابوبکر بنگرد». اشاره به پیکار با نفس ابوبکر صدیق است.
جامی در دفتر سوم سلسلة الذهب [۶۷۵]خواب عبدالله بن عُمَربن خطّاببرا چنان با سلاست و روانی نقل میکند که به همۀ زمامداران و حکمرانان مسلمان درس آزادگی و مسؤولیّت میدهد:
دید پور عُمَر به چشم خیال
مر عُمَر را پس از دوازده سال
گفت: بابا ترا چه حال افتاد
که ز حال منت نیامد یاد
گفت: از وقت مرگ تا امـــــروز
حالتی داشـــتم عجب جانسوز
از ســؤال مـــظالم مـــردم
دست و پـا کـرده بود عقلم گـم
پـای میشی شکست در بــغداد
در پــلی سخت و سست و بیبنیاد
هیچ وزری
[۶۷۶]نه از آن بگـردن مـن
صاحبش دست زد بـدامـن مـن
کـه چرا از عــمارت آن پـل
داشتـــی دست ای خــلیفۀ کلّ
تا در آن تـنگنای حـادثه زای
رفت از دست بیزبانی، پــــای
بود قـایم چـنان بــعدل، عُمَر
که شد اندر جــهان بعدل، سَمَر
[۶۷۷]
عـدل او روی در نـهایت کـــرد
تا که در نام او سرایت کرد
نامش از عــدل چون مکمّل شد
کسر
[۶۷۸]در وی بفتح مبـــدّل شد
لشکرش ز آن ز کسر پشت نداد
شد موفّق بفتح جمله بــلاد
با چنین عدل چون مُحاسَب
[۶۷۹]گشت
بــنگر تا چه حدّ مُعاتَب
[۶۸۰]گشت
آنکه عدلش ز ظلم خالی نیست
نامش از نعت عدل، عالی نیست
بـــلکه جز راه ظلم گم ســپرد
حـــال فـــردای او چســان گذرد
خواب پسر عُمَر چه رؤیای صادقانه باشد یا حکایتی که از زبان او نقل شده است ما را به مسؤولیّت مُضاعَف رهبران مسلمانان راهنمایی میکند.
[۶۷۵] هفت اورنگ/۲۷۴. [۶۷۶] گناه، سنگینی. [۶۷۷] افسانه شب، مشهور. [۶۷۸] شکست. [۶۷۹] به حسابش رسیدگی شد. [۶۸۰] سرزنش شد.
در اورنگ سوم، در تحفة الأحرار [۶۸۱]آنچنان عظمت روحی علی را مجسّم میکند که خواننده از ورای قرن و اعصار، شاه مردان را میبیند که با صلابت و شجاعت حیدری، تیری را در نماز از پایش در میآورند و او همچنان سرگرم راز و نیاز با معبود است.
شیر خدا شاه ولایت، علـــی
صیقلی شرک خفّی و جلی
روز اُحُد چـون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جـا گـرفت
غنچۀ پیکان بگل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی محراب کرد
پشت بدرد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چــو بفراختند
چاک بر آن چون گلش انداختند
غرقه بخون غنچه زنگارگون
آمد از آن گلــبن احسان برون
گل گل خونش بمُصلاّ چکید
گفت: چو فارق ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلاّی مــن
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که: سوگند بدانای راز
کــز الم تــیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردارتر
طایر من سِدرَه
[۶۸۲]نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفص چاک چاک
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاک روان خاک شو
باشد از آن خاک بگــردی رسی
گرد، شکافی و بمردی رسی
[۶۸۱] هفت اورنگ/۴۰۳،۴۰۴. [۶۸۲] سدرةُ المُنتهی: جایی که رسول اکرم در شب معراج در شبروی آسمانی به آنجا رسید. آخرین مرز عالم خلقت.
در قصیدۀ رشح بال به شرح بال [۶۸۳]، پیامبرص و خلفای راشدین را چنین میستاید:
به حق احمد مرسل که از مساعی اوست
سعود اوج هدی رسته از حضیض و بال
به صدق صدّیق آن شاه دین که بازآورد
به راه معذرت، اصحاب ردّه
[۶۸۴]را به قتال
به فرّ طلعت فاروق و ظلّ او که از آن
فرار کردی شیطان مارد مُحتال
به شرمگینی عثمان که جیش عُسرت را
جهاز ساخت به بذل ذخایر اموال
به ذوالفقار علی آن دلاور عالی
که بود روز دَغا قامع صفِ اَبطال
که جامی آنکه نهادی به پای و گردن او
زوایهای طبیعت سلاسل و اَغلال
از آن سلاسل و اَغلال مطلقش گردان
کزین قیود ز بود خودش گرفت ملال
[۶۸۳] دیوان کامل جامی- ویراستۀ هاشم رضی-انتشارات پیروز- صفحه ۶۲. [۶۸۴] اشاره است به حدیث «الشَّیْطَانَ یَفِرُّ مِنْ حِسِّ عُمَرَ».
در مرام و مسلک علی، مسجد عالیترین پایگاه وصال محبوب است:
«آنچه از سر ارباب ولایت امیرالمؤمنین علیسمنقول است که اگر خدای تعالی مرا مخیّر گرداند میان مسجد و بهشت، من مسجد را اختیار کنم نه بهشت را» [۶۸۵].
[۶۸۵] أشعَةَ اللمعات جامی بانضمام سوانح غزالی و چند کتاب عرفانی دیگر. به تصحیح و مقابلۀ حامد ربانی- انتشارات علمیه حامدی/صفحه ۱۳۳-۱۳۴.
حضرت امیرالمؤمنین علیسهر نوبت که حضرت رسول صرا بخلوت دریافتی سؤال کردی که، یا رسولالله چه کار کنم و به چه کار مشغول باشم تا عمر خود ضایع نکرده باشم. حضرت رسولاللهص فرمودی که: خود را بشناس تا عمر خود ضایع نکرده باشی که چون خود را شناختی، خدای را شناختی و بخدای رسیدی و عروج را تمام کردی [۶۸۶].
آنچه از دو مورد بالا درک میشود اینست که معبد و مسجد باید آدمی را به خود شناسی و در نهایت به خداشناسی رهبری کند، و مادامی که معابد و مساجد، مطلوب روح نشوند و انسان را به ملکات فاضلۀ اخلاقی و شناخت استعدادها و ارزشها راهنمایی ننمایند عادتی است و عادت تکراری!!
[۶۸۶] منبع مذکور-۲۵۴-۲۵۵.
عُمَرسدر وقت خلافت خود در مدینۀ منوّره دیواری گِل میکرد، یهودیئی پیش وی تظلّم [۶۸۷]کرد که حاکم بصره به صد هزار درم (از من متاعی) خریده است و در ادای ثَمَن [۶۸۸]آن تعلّل [۶۸۹]میکند. فرمود که کاغذ پارهای داری؟ گفت: نی، سفالی برداشت و بر آنجا نوشت که شکایت کنندگان از تو بیحسابند و شکرگزاران نایاب. از موجبات شکایت بپرهیز یا از مسند حکومت برخیز. و در آخر نوشت که: كتَبَهُ عُمَرُ بنُ الخطّابِ. نه بر آن مُهری زد و نه بر آن طغرایی [۶۹۰]رقم کرد، اما چندان صولت عدالت و هیبت سیاست، از وی در خاطرهها نشسته بود که چون یهودی آن سفال را با حاکم بصره داد و وی سوار بود، از اسب فرود آمد و زمین بوسید و وجه یهودی را تمام ادا کرد، و وی سوار ایستاده بود.
قطعه:
چو نَبوَد شاه را عزّ و سیاسـت
کشد از دست گستاخان، ذلیلی
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهانِ لنگ، سیلـی
[۶۹۱]
[۶۸۷] دادخواهی. [۶۸۸] بهاء، قیمت. [۶۸۹] کوتاهی. [۶۹۰] نشانۀ مخصوص خلیفه را نداشت. [۶۹۱] بهارستان جامی، مولانا عبدالرحمان جامی- به تصحیح دکتر اسماعیل حاکمی، انتشارات اطّلاعات ۱۳۶۷- صفحه ۵۰.
جامی در پایان پاسخ سؤال یک نفر شیعی از یک سنّی در اورنگ یکم سلسلة الذهب [۶۹۲]علی را چنین تعریف میکند.
و آن علی کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زیع
[۶۹۳]با دل صاف
بهر اعلای دین کشیده مصاف
بوده از غایت فتوّت خویش
خالی از حول خویش و قوّت خویش
قدرت و فصل حق از و زده سر
کنده بیخویشتن در خیبر
خود چه خیبر که چنبر گردون
پیش آن دست و پنجه بود، زبون
دید ز آفات خود خلافت را
بیضرورت نخواست آفت را
هرچه بر دل نشیند از وی گرد
هست در چشم مرد، آفت مرد
چیست گَرد آنکه از ظهور وجود
زآن مکدّر شود صفای شهود
تا کسی بود ز انحراف مصون
کاید آن کار را از عهده بیرون
بود با او موافق و مــنقاد
درِ جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روی در نقاب شدند
ذَرّه سان محو آفتاب شدند
غیر از و کس، ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قیام نمود
لاجــرم نـــصرت شریعت را
متـــکفّل شد آن، ودیعت را
بــود سرّ کــمال مصطفوی
گشت خــتم خلافت نبوی
بود ختم رُسُل، نبی و ز پی
شد علی خاتم خلافت وی
جمعی از بیعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشی خطا کردند
سر کشیدن ز امر اهل کمــال
هست ناشی ز سرّ نقص و وبال
در جهان شاه و رهبری چو علی
گر کسی سر کشد زهی دغلی
این علی در کمال خلق و سِیَر
عین بوبکر و عین عُمَر
[۶۹۲] هفت اورنگ/۵۲،۵۱. [۶۹۳] برگشتن از حق و میل به باطل.
جامی در قصیدهای [۶۹۴]علی را چنین میستاید.
زندۀ عشق نمردست و نمیرد هرگز
لایزالی بود این زندگی و لم یَزَلی
در جهان نیست متاعی که ندارد بدلی
خاصۀ عشق بود منقبت بیبدلی
دعوی عشق و تولّا مکن ای سیرت تو
بغض ارباب دل از بیخردی و دغلی
مشک بر جامه زدن سود ندارد چندان
چون تودر جامه گرفتار به گند بغلی
چون ترا چاشنی شهد محبت نرسید
از شه نحل چه حاصل ز لباس عسلی
جامی از قافله سالار ره عشق ترا
گر بپرسند که آن کیست؟ علی گوی: علی
جامی در این قصیده قافله سالار طریق عشق را امیرالمؤمنین علیسمیداند.
در این چند بیت به کسانیکه مدّعی طرفداری از آن انسان بزرگ هستند میگوید: تا کینه در دل شما باشد نمیتوانید به دوست داشتن علی مباهات کنید زیرا علی نسبت به دشمنانش هم کینه نداشته است.
[۶۹۴] دیوان کامل جامی - ویراسته هاشم رضی /۹۲.
حضرت رسالت (عَلیه أفضلُ الصَلَوات وأكملُ التحیّاتِ) آرند، که (فرموده است) که: مؤمن، مزاح کن و شیرین سخن باشد و منافق، ترش رو و گره بر ابرو. و حضرت امیرالمؤمنین علی- كرَّمَ اللهُ وَجهَهُ گفته است که: هیچ باک نیست (اگر کسی) چندان مزاح کند که از حدّ بدخویی و دایره ترش رویی بیرون آید [۶۹۵].
[۶۹۵] بهارستان جامی- به تصحیح دکتر اسماعیل حاکمی/۷۵.
مولانا فخرالدین علی بن حسین واعظ کاشفی از علماء و دانشمندان و صوفیان مشهور قرن نهم هجری است که در تصوف پیرو خواجه بهاء الدین محمّد نقشبند بوده است.
این عارف بزرگ تألیفات و مصنفات فراوانی دارد که مهمترین آنها، تفسیر قرآن کریم است به نام «مَواهِب عِلَّیَّه» یا «تفسیر حسینی»، «روضةُ الشهداء» در رثاء اهل بیت ‡، «انوار سهیلی»، «اخلاق محسنی»، «مخزن الإنشاء» و کتاب ارزشمند «رَشحات عینِ الحیات» که در شرح احوال و ذکر اقوال مشایخ طریقۀ نقشبند تا پایان قرن نهم هجری، نگاشته شده است. اینکه گوهرهای گرانبهای کتاب رشحات عین الحیات را در بارۀ خلفای راشدین تقدیم خوانندگان محترم مینمائیم:
حضرت رسولص به هنگام بیماری مرگ دستور داد که همه درهای مسجد را بجز دری که به خانه ابوبکر راه داشت بستند و تنها آن در باز بود. عرفا از این موضوع کمال محبّت ابوبکر را نسبت به پیامبرص استنباط میکنند و باز شدن در را، به ارتباط معنوی ابوبکر تعبیر مینمایند:
در معنی حدیث «اَلیَومَ تُسَدُّ کُلُّ فَرجَةٍ... الحدیث،میفرمودند: مسجدی که حضرت رسولص در آن نماز میگزاردند چندین در داشت، آن حضرتص در مرض اخیر فرمودند تا اکثر آن فرجهها را بستند و آن در که بر خانه صدّیق اکبر بودسباز گذاشتند، پس فرمودند: «الیومَ تُسَدُّ كلٌّ فَرجَةٍ إِلاّ فرجةَ أبی بَكرٍ»امروز بسته شد همۀ شکافها را الاّ شکاف ابی بکر، ارباب تحقیق درین باب سخن دارند و آن آنست که، حضرت صدّیق راسکمال نسبت حبّی به حضرت رسولص ثابت بود، آن حضرتص در این حدیث اشارت بآن معنی کردند که همه نسبتها و طریقهها در جنب نسبت حبّی مسدود است و آنچه موصل به مقصود است جز این نسبت حبّی نیست و رابطه عبارت از نسبت حبّی است به صاحب دولتی که اعتقاد واسطکَی را لایق باشد و طریقۀ خواجگان قَدَّسَ اللهُ تعالی ارواحَهُم به حضرت صدّیق اکبر منسوب است از حیثیت این نسبت حقیقی حبّی است و طریقه این عزیزان به حقیقت نگاهداشت این نسبت حقیقی است، وقتی دیگر در بیان تحصیل این نسبت حبّی این ابیات خواندند که «مثنوی»:
هین دریچه، سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجۀ آغاز کن
عشق بازی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست دیده روشن است
[۶۹۶]
[۶۹۶] رشحاتُ عین الحیات- تألیف مولانا فخرالدن علی بن حسین واعظ کاشفی ۸۶۷-۹۳۹ هـ - با مقدمه و تصحیحات و حواشی و تعلیقات دکتر علی اصغر معینیان جلد دوم/۴۴۲،۴۴۱.
«جمعی از غلات و سفهای ایشان برکنار قافله شیخ آمده زبان به سبّ ابی بکر صدّیقسبرگشادند و ناسزا گفتند، اصحاب شیخ در آن مقام شدند که ایشان را زجر و منع کنند، شیخ فرمودند که: ایشان را مرنجانید، ایشان نه ابوبکر ما را دشنام میدهند، ابوبکر ما دیگر است و ابوبکر ایشان دیگر، ایشان ابوبکر موهوم خود را که خلافت بیاستحقاق گرفت و با حضرت پیغمبرص و اهل بیت اوشنفاق داشت دشنام میدهند و ناسزا میگویند، آنچنان ابوبکر را ما نیز دشنام و ناسزا میگوئیم» [۶۹۷].
[۶۹۷] منبع مذکور/۴۹۰.
سلسلۀ نقشبندیه معتقد است که زنجیر ارتباط از پیامبرسبه ابوبکر صدّیق و از ابوبکر به سلمان فارسی و از سلمان به قاسم بن محمد بن ابی ابکر که پدر و مادر امام جعفر صادق است و از قاسم به آن حضرت میرسد تا اینکه به شیخ علی فارمدی و خواجه یوسف همدانی و... میانجامد.
و گروهی نیز چنین اعتقاد دارند که تصوف نقشبندی که همان طریق خواجگان است به امیرالمؤمنین علی میرسد.
مشایخ نقشبندی نظر اول را قبول دارند، گو اینکه شیخ ابوطالب مکّی در قوتُ القلوب به هردو نظر اشاره میکند [۶۹۸].
[۶۹۸] رشحات عین الحیات- جلد اول /۱۲.
حضرت رسالتص، امیرالمؤمنین علیسرا فرمودهاند که: راه را چون خط مستقیم فرض باید کرد» [۶۹۹].
آری اگر همه گروهها و دستههای متصوفه فقط به اسلام بیندیشند و شاخص اصلی را نیز در عمل و فکر قرآن و سنت بدانند، بر خط مستقیم نیستند؟!
[۶۹۹] منبع مذکور/۲۸۸.
۱- اسرار التوحید فی مقامات الشیخ أبی سعید - تألیف محمد منوّر بن ابی سعد بن ابی طاهربن ابی سعید میهنی- با مقابله نسخ استانبول و لنین راد و کپنهاک- باهتمام دکتر ذبیح الله صفا استاد دانشگاه چاپ چهارم ۱۳۶۰.
۲- اسرار نامه- فرید الدین عطّار نیشابوری- با تصحیح و تعلیقات و حواشی دکتر سیّد صادق گوهرین– انتشارات صفی علیشاه.
۳- أشعة اللمعات عبدالرحمن جامی- به انضمام سوانح غزالی و چند کتاب عرفانی دیگر به تصحیح و مقابله حامد روحانی - انتشارات کتابخانه علمیه حامدی.
۴- اُنس التائبین و صراط الله المبین جلد اول- تصنیف شیخ الإسلام احمد جام «ژنده پیل» در اوائل قرن ششم هجری- با مقابله پنج نسخه و مقدمه و تصحیح و تحشیه دکتر علی فاضل - انتشارات بنیاد فرهنگ ایران. «۱۱۱»
۵- بهارستان- مولانا عبدالرحمن جامی - به تصحیح دکتر اسماعیل حاکمی - انتشارات اطلاعات ۱۳۶۷.
۶- تاریخ ادبیات در ایران جلد اول - دکتر ذبیح الله صفا - موسسه انتشارات امیرکبیر.
۷- تاریخ نامه طبری - تألیف محمد بن جریر طبری- گرانیده منسوب به بلعمی - تصحیح و تحشیه محمد روشن (۳ مجلد) - چاپ دوم ۱۳۴۸.
۸- خلاصله شرح تعرّف- احمد بن عبدالله بن محمد بن أبی المکارم مشکانی- بر اساس نسخۀ منحصر به فرد مؤرخ ۷۱۳ هجری - به تصحیح دکتر احمد علی رجایی- انتشارات بنیاد فرهنگ ایران «۸۵»
۹- دیوان اشعار ادیب صابر ترمذی - به تصحیح و اهتمام آقای محمد علی ناصح شامل شرح حال و حواشی و تعلیقات - مؤسسه مطبوعاتی علمی آستان قدس.
۱۰- دیوان اشعار انور ابیوردی جلد اول قصائد - به اهتمام محمد تقی مدرس رضوی - بنگاه ترجمه و نشر کتاب– چاپ دوم ۱۳۴۷.
۱۱- دیوان اشعار خاقانی شروانی - به کوشش دکتر ضیاء الدین سجادی - کتابفروشی زوّار.
۱۲- دیوان اشعار رشید الدین وطواط - با مقدمه و مقابله سعید نفیسی - ناشر کتابفروشی بارانی شاه آباد ۱۳۳۹.
۱۳- دیوان اشعار سنایی غزنوی- با مقدمه و حواشی و فهرست به سعی و اهتمام مدرس رضوی - انتشارات کتابخانه سنایی.
۱۴- دیوان کامل عبدالرحمن جامی- با مقدمه ای وسیع در تاریخ ادبی– فلسفی و سیاسی قرن نهم و بحثی انتقادی در احوال و آثار و نقد سرودههای جامی- ویراسته هاشم رضی– انتشارات پیروز.
۱۵- دیوان عثمانی مختاری- به اهتمام جلال الدین همایی استاد دانشگاه تهران - بنگاه ترجمه و نشر کتاب-۱۳۴۱.
۱۶- دیوان فریدالدین عطار نیشابوری- با تصحیح و مقابله و مقدمه سعید نفیسی چاپ سوم از انتشارات کتابخانه سنایی.
۱۷- دیوان مسعود سعد سلمان - به کوشش رشید یاسمی.
۱۸- رساله قشیریه- تألیف ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری- با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر- مرکز انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۶۱.
۱۹- رشحاتُ عین الحیات –تألیف مولانا فخر الدین علی بن حسین واعظ کاشفی - با مقدمه و تصحیحات و حواشی و تعلیقات دکتر علی اصغر معینیان - جلد اول و دوم.
۲۰- رَوحُ الأرواح فی شرح أسماء الملِکِ الفتّاح- تألیف شهاب الدین ابوالقاسم احمدبن أبی المظفر منصور السمعانی- به تصحیح نجیب مایل هروی- شرکت انتشارات علمی و فرهنگی چاپ اول ۱۳۶۸.
۲۱- سلک السلوک - تألیف ضیاء الدین نخشبی عارف قرن هفتم- با مقدمه و تصحیح و تعلیق و تحشیه دکتر غلام علی آریا- کتابفروشی زوار-چاپ اول ۱۳۶۹.
۲۲- شاهنامه فردوسی - از روی چاپ وولرس پس از مقابله چاپ تورنر ماکان و ژول مول و ضبط نسخه بدلها در حواشی توسط سعید نفیسی- کتابخانه و مطبعه بر وخیم- طهران۱۳۱۴.
۲۳- شرح عوارف المعارف- تألیف شیخ شهاب الدین ابوحفص سهروردی - ترجمه ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی –به اهتمام قاسم انصاری- شرکت انتشارات علمی و فرهنگی-۱۳۶۴.
۲۴- شرح فصوص الحکم - تألیف محی الدین بن عربی- نگاشته تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی - جلد اول و دوم - به اهتمام نجیب مایل هروی-انتشارات مولی- تهران ۱۳۶۴.
۲۵- فردوس المرشدیّة فی أسرار الصمدیّة –تألیف شیخ ابواسحاق کازرونی- ترجمه محمود بن عثمان - بکوشش ایرج افشار- انتشارات انجمن آثار ملی -۱۴۸.
۲۶- فرهنگ فارسی- تألیف دکتر محمد معین - مؤسسه انتشارات امیرکبیر- چاپ پنجم ۱۳۶۲.
۲۷- فرهنگ فارسی عمید- تألیف حسن عمید- مؤسسه انتشارات امیرکبیر- چاپ سوم ۱۳۶۰.
۲۸- فیه ما فیه- مولانا جلال الدین مشهور به مولوی - با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- مؤسسه انتشارات امیرکبیر- تهران ۱۳۶۲.
۲۹- القرآن الکریم
۳۰- المعجَم المُفَهرَس - محمد فؤاد عبدالباقی- دارالقرآن الکریم- انتشارات اسماعیلیان.
۳۱- المُنجد - الأب لویس معلوف الیسوعی - المطبة الکاتولیکیة - بیروت.
۳۲- کشف المحجوب - تألیف ابوالحسن علی بن عثمان الجلابی الهجویری الغزنوی– تصحیح استاد زنده یاد و - ژوکوفسکی- به اهتمام قاسم انصاری- کتابخانه طهوری -۱۳۵۸.
۳۳- کلیات خمسه حکیم نظامی گنجهای - با مقابله و تصحیح از روی صحیح ترین نسخ معتبرچاپی و خطّی چاپ چهارم - مؤسسه انتشارات امیرکبیر- تهران ۱۳۶۶.
۳۴- کلیات سعدی شیرازی - از روی نسخه تصحیح شده مرحوم محمد علی فروغیز انتشارات ققنوس -۱۳۷۴
۳۵- کلیات شاه نعمت الله ولی- به سعی دکتر جواد نوربخش - ناشر خانقاه نعمت اللهی.
۳۶- کلیات شمس (دیوان کبیر) از جزء اول تا ششم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر - مؤسسه انتشارات امیرکبیر-چاپ دوم.
۳۷- کلیات مثنوی معنوی - مولانا جلال الدین محمد بن شیخ بهاء الدین محمّد بن حسین بلخی مشهور به مولوی - مقدمه و شرح از استاد بدیع الزمان فروزانفر - تصحیح و حواشی از م- درویش - انتشارات جاویدان ۱۳۴۲.
۳۸- کیمیای سعادت - تألیف امام ابوحامد محمّد غزالی - به تصحیح احمد آرام - چاپ دوازدهم ۱۳۶۱.
۳۹- گلستان سعدی- به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر استاد دانشگاه تهران - ناشر بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه.
۴۰- لباب الألباب-تألیف محمد عوفی- از روی چاپ پروفیسور براون با مقدمه و تعلیقات علامه محمد قزوینی و نخبه تحقیقات استاد سعید نفیسی و ترجمه دیباچه انگلیسی به فارسی به قلم محمّد عبّاسی کتابفروشی فخررازی چاپ اول بهار ۱۳۶۱.
۴۱- مثنوی معنوی- جلال الدین محمد بلخی از دفتر اول تا دفتر ششم - به اهتمام دکتر محمد استعلامی - کتابفروشی زوار.
۴۲- مثنوی هفت اورنگ- عبدالرحمن جامی - به تصحیح و مقدمه مرتضی مدرس گیلانی - انتشارات کتابفروشی سعدی - ناصر خسرو- چاپ دوم.
۴۳- مفتاح النجات - تصنیف شیخ الإسلام احمد جام «ژنده پیل» با مقابله پنج نسخه و مقدمه و تصحیح و تحشیه دکتر علی فاضل - انتشارات فرهنگ ایران (۴۰).
۴۴- مناقب الصوفیّه- قطب الدین ابوالمظفر منصور بن اردشیرسنجی عبادی مروزی - از نوشتههای قرن ششم هجری - به کوشش محمد تقی دانش پژوه و ایرج افشار - ناشر کتابخانه منوچهری.
۴۵- منطق الطیر (مقامات طیور) - شیخ فرید الدین محمد عطار نیشابوری - به اهتمام دکتر سید صادق گوهرین بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
۴۶- نزهةُ القلوب - تألیف عالم فاضل حمدلله مستوفی قزوینی-المقالةُ الثالِثَةُ در وصف بلدان و ولایات و بقاع - به سعی و اهتمام و تصحیح گای لیسترانج - چاپ ارمغان دنیای کتاب ۱۳۶۲.
۴۷- یکسو نگریستن و یکسان نگریستن - صد ماجرا از شیخ ابوسعید أبی الخیر- انتخاب و تلخیص از فریدون مشیری.