ذَلِكَ الْكِتَابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ

 

 

 

كليد فهم قــرآن

بانضمام براهين القرآن

 

 

 

تاليف

مرحوم علامه معظم

شريعت سنگلجي

 

مؤسسه انتـشارات دانش

 

 

 

 

چاپ پنجم

 

 

حق چاپ محفوظ است

 

 

چاپ افست محمد على علمى

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تمثال علامة معظم حاج شريعت سنگلجي غفر الله له

اينک رباعئي را که آن فقيد سعيد در ذيل عکسهاي خود مرقوم مي‌داشته‌اند در زير اين تمثال نيز نگاشته مي ‌شود:

چون عود نبود چوب بيد آوردم

 

روی سيه و موی سپيد آوردم

تو خود گفتى که نااميدى کفر است

 

بر قول تو رفتم و اميد آوردم

 

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

﴿الحَمْدُ لِـلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجًا (1) قَيِّمًا لِيُنْذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا مِنْ لَدُنْهُ وَيُبَشِّرَ المُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا حَسَنًا (2) مَاكِثِينَ فِيهِ أَبَدًا (3) وَيُنْذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللهُ وَلَدًا (4) مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَلا لآَبَائِهِمْ كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِنْ يَقُولُونَ إِلاَّ كَذِبًا﴾(1) ﴿لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى المُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آَيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ﴾(2) ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لارْتَابَ المُبْطِلُونَ (48) بَلْ هُوَ آَيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا العِلْمَ وَمَا يَجْحَدُ بِآَيَاتِنَا إِلاَّ الظَّالِمُونَ﴾(3) ﴿كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آَيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُولُو الأَلْبَابِ﴾(4) ﴿اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَى ذِكْرِ اللهِ ذَلِكَ هُدَى اللهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ﴾(5) ﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا القُرْآَنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللهِ وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾(6) ﴿مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَلَكِنْ رَسُولَ اللهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا﴾(7) ﴿إِنَّ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا﴾(8) ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اذْكُرُوا اللهَ ذِكْرًا كَثِيرًا (41) وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِيلاً (42) هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَكَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيمًا (43) تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلَامٌ وَأَعَدَّ لَهُمْ أَجْرًا كَرِيمًا﴾(9).

 

+                 +              +

 

 

 

مقــدّمه

﴿أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ القُرْآَنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا؟!﴾ [محمد/24]

خدايتعالى مي‌فرمايد: آيا تدبر در قرآن نميكنند يا بر دلها قفل زده شده‌است؟

اين آيه مباركه در چهارده سال پيش مرا متنبه و آگاه نمود كه بايد در كتاب خدا ودستور آسمانى تدبر كرد زيرا كه فهم دين و عمل بشريعة سيدالمرسلين موكول است بر تدبر در آيات قرآنى و تعمق در كلمات سبحانى و قرآن كتابى است دينى و فلسفى و اجتماعى و اخلاقى و حقوقي و نبايد بصرف قرائت و خواندن ظاهر آن قناعت كرد بلكه بايد انسان تمامى شئون زندگانى را از قرآن بياموزد و رستگارى دنيا وآخرت منوط بتعليم قرآنست, بنابراين تدبر در آن بر هر فردى واجبست. لكن در زمان ما قرآن بهيچوچه محل توجه نبوده و بكلى مهجور و متروك است و همين سبب بدبختى مسلمانها شده‌است كه دين را از قرآن نميگيرند و تعمق در آيات آن نميكنند و هر يك عقايد و آرائى براى خود از غير قرآن اتخاذ كرده‌اند و نفاق غريبى ميان مسلمانان پيدا شده‌است.

اين تدبر در قرآن مبتنى بر تحصيل مقدماتى است مانند تحقيق در حالات رسول اكرم (ص) و واقف بودن بلغت عرب جاهلي و دانستن شأن نزول آيات ومطلع بودن بر احوال عرب در عصر رسالت و مراجعه بتفسير سلف صالح – با زحمات زيادى اين مقدمات را تحصيل كرده كتب مدوّنه راجع باين موضوعات را يافتم, ديدم اين مقدمات در فهم قرآن كافى نيست بلكه بايد خود را از هر تقليدى دور كرده وهرگونه تعصبى را كنار بگذارم و قرآن را از مفسرين كه هر يك مذهبى دارند و رأيى براى خود اتخاذ كرده‌اند اخذ نكنم زيرا كه مذاهب مختلف اسلام كه بعد از قرن دوّم پيدا شد هر يك قرآن را بر رأى و بر طبق مذهب و هواى خود تفسير كرده‌اند و اگر بخواهم فهم قرآن را از تفاسير مختلفه اخذ كنم سر گردان خواهم شد, يكى معتزلى است و ديگرى اشعرى و مفسر ديگر باطنى و ديگرى غالى و مفسر ديگر جهمى و ديگرى ظاهرى و مفسر ديگر زيدى وديگرى اسمعيلى و مفسر ديگر اخبارى و ديگرى اصولى و مفسر ديگر صوفى و ديگر فلسفى ومفسر ديگر قاديانى و ديگر مرجئى وغير اينها, باندازه‌اى اختلاف در تفسير و فهم آياتست كه اگر كسى بخواهد از اين تفاسير اتخاذ رآى وعقيده كند غير از بيچارگى و سر گردانى نتيجه‌اى نميبرد بلكه نعوذ بالله گاهى اين سرگردانى منجر بالحاد و خروج از دين خواهد شد.

و ديگر آنكه جمود در تفاسير و تعبد باقوال مفسرين خود يك نحو تقليد است و بنص قرآن كه مي‌فرمايد: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ﴾ تقليد حرام است و فرار از تقليد و ريختن تعصبات خود، كارى مشكل لذا متوجه بمسبب الاسباب و مسهل الامور الصعاب گرديده و بحمدالله موفق بكشف مطلبى شدم و راه فهم دين و تدبر در قرآن مبين بر من باز شد و آن اينستكه بايد دين را از سلف گرفت نه از خلف, بعبارات واضحتر بايد من به بينم در صدر اول اسلام چه خبر بوده‌است و مسلمين صدر اول قرآن را چگونه مي‌فهميدند و پيش از پيدايش فلسفه وتصوف و اشعريت و اعتزال اينها در اسلام مسلمين چه دينى داشتند؟ ولي اگر خداي نخواسته شخص متدبر در قرآن بخواهد دين را از خلف بگيرد و بهيچ و جه سلف صالح را محل عنايت قرار ندهد مسلماً گرفتار يكى از اين فرق خواهد شد وَ نَعُوذُ بِالله مِنَ الضَلاّلِ.

پس از تفطن باين معنى و هدايت شدن براه راست و صواب يكمرتبه بحول و قوه الهى زنجير تقاليد را پاره كرده پرده تعصّبات و موهومات را دريدم و بارِ گران خرافات را از دوش بر انداخته مشمول عنايت پروردگار گرديده و دين را از سلف صالح اخد كرده و هدايت بقرآن شدم:

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَ مَا كُـنَّا لِنَهْتَـدِيَ لَوْلا أَنْ هَـدَانَا اللَّهُ

و يكى از مؤيدات و معدّاتى كه براى من در فهم دين و آشنا شدن بشريعت سيدالمرسلين پيدا شد و مرا بحقايق قرآن آشنا كرد هجوم حوادث گوناگون و جفاهاي چرخ بوقلمون بود بمفاد اَلسَعادَةُ بِنْتُ الْمَتاعِبْ (سعادت و خوشبختي نتيجه رنج و تعب است) از ابناى زمان رنج فراوان كشيدم و سبب آن اين بود كه اولاً محسود اقران واقع شدم بواسطه اينكه مورد بعضى از نعمتهاى الهى بوده از علم حظى داشتم و از عمل صالح نصيبى, از اينجهت همه قسم بآزارم كوشيدند و هر افتراء و توهين كه به يزيد و شمر زده نشده بود بالنسبه بمن مرتكب شدند, حتى دو بار قصد كشتن مرا كردند لكن خداوند مرا حفظ فرمود, خيال مي‌كردند خداوند بندگانش را بدست حساد مي‌دهد, ندانستند كه قلبها بدست مقلّب القلوب و عزت و ذلت و حيات و مرگ بيد قدرت اوست:

﴿قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾[آل عمران/26].

وجهت ديگر دشمنى اقران و ابناء زمان اين بود كه خداوند متعال مرا هدايت بشناختن دين فرمود, ديدم در دين خرافاتى پيدا شده‌است و بقرآن اباطيل و مو هوماتى نسبت مي‌دهند و در جامعه ما بجاى دين اسلام از اديان باطله و خرافات امم خاليه اصولى واحكامى جاى گزين شده‌است كه امتياز ميان اسلام و خرافات داده نميشود, هزار گونه شرك وبت پرستى باسم دين توحيد رونق پيدا كرده و هزار قسم بدعت و خرافت بنام سنت پيغمبر رايج شده‌است و اگر مسلمين بهمين طريق پيش بروند و امتياز ميان حقيقت و مجاز داده نشود هيچ عاقل و درس خوانده‌اي در دين نميماند, بنا برامر رسول اكرم (ص) كه فرمود: إِذا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فِي الدِينِ فَلِلْعالِمِ أَن يُظْهِرَ عِلْمَهُ وَ إلا فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ الله, بر خود لازم دانستم كه معلومات خود را در دين بيان كنم و خرافات را از قرآن دور گردانم و دين حقيقى را بمسلمانان معرفى كنم, و در اين كار جز رضاى حضرت رحمن و حفظ قرآن و متابعت از سلف صالح وتأديه امانت اسلاف با عقاب مقصد ديگري نداشتم و از ملامت ملامت كننده نترسيدم.

أجدُ الملامة في هواك لذيذةً   حباً لذكرِكَ فلْيَلُمْنِي اللُّوَّمُ

باز طرفداران خرافت و جهالت چون از راه دليل و برهان نتوانستند درآيند, بهانه گرفتند, عوام را بر من شوراندند, از هيچگونه افتراء و توهين كوتاهى نكردند, مرا بمذاهبي نسبت دادند و آراء باطلي براي من درست كردند, حتى سخن چينى و سعايت هائى كردند كه اگر خداوند حافظ نبود براى نابود كردن من و خانمانم كافي بود.

خلاصه آنچه مبخواستند بكنند كردند, درتمامى اين شئون غير از خداوند مددى نداشتم و ندارم ﴿وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾! [الطلاق/3].

مسلم است اين همه فشار وسختى براى من نافع اوفتاد و مرا بعيوبم آگاه نمود, در نتيجه دل از خلق كنده و بخدا پيوستم.

خلق را باتو بد و بدخو كند تا تو را يكبار رو آنسو كند

و البته انقطاع از خلق روشنى براي نفس مي‌آورد و خداوند مشكلات راحل مي‌كند وتمسك بعروة الوثقى توحيد راهنمائي براه راست مي‌فرمايد ﴿وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ [آل عمران/101].

پس من از اين آزارها استفاده كردم, نميدانم اقران من هم استفاده كردند؟ خدا مي‌داند.

يا من هو أقرب من حبل وريدي

 

في حبك فارقت قريبي وبعيدي

كندم دل از اغيار بدادم بتو اى يار

 

زانروى كه قفل در دل را تو كليدى إلهي

إحسانك قد تمّ وإنعامك قد عمّ

 

غفرانك يا ربي بنا غير بعيد

تو دوختى آن را كه ببيهوده دريدم
 

 

خود بيهوده دوخته ما تو دريدي
 

با همت تو همت ما را نگذارد

 

همت بتو دادم بكن آن را كه مريدي

قلبم منشرح شد وعقلم روشن گرديد. هدايت بفهم قرآن شد و توحيد حقيقي اسلام را دريافتم و اخيراً كتابي در اين باب نوشتم باسم توحيد عبادت وهديه بروح مقدس ختمى مرتبت نمودم و اجر از خداوند خواستم و از هانت مردم نترسيدم – اكنون مشغول بتحرير اين كتاب شدم و غرض من نشان دادن طريق فهم قرآن است, چون مدعيان باطل بواسطه گناهان تاريخي راه فهم قرآن را بر مردم بسته ونميگذارند كسي وارد اين سرچشمه عذب توحيد و بحر حقايق شود, من بحمدالله راه را روشن كردم و باز نمودم تا مسلمانان بتوانند باين سلسبيل توحيد و كوثر فضايل وارد شوند.

و چون ديدم اگر آنچه را حق متعال افاضه فرموده ننويسم فراموش خواهد شد از اين جهت با اين قلم شكسته و عدم براعتم در فارسي نويسي شروع در نوشتن كردم, نظر اول اين بود كه مطالب فراموش نشود و نظر ثاني اگر كسي واقف باين كتاب شد وهدايت بقرآن گرديد ذخيرة آخرت و روز بازپسينم باشد:

﴿إِنْ أُرِيدُ إِلا الإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلا بِاللهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ﴾.

 

شريعت سنگلجي

 

 

+                 +              +

 

 

 

قرآن تحريف نشده است

دليل براينمطلب چند امر است:

1- خداوند مي‌فرمايد: ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾ [الحجر/9].

يعني قرآن را ما فرستاديم و آنرا از كم و زياد شدن و از بين رفتن حفظ مي‌كنيم. اين آيه نص صريح است كه خداوند حافظ قرآن مي‌باشد و در آن تصوير زياده و نقصان ممتنع است:

مصطفى را وعده داد الطاف حق
 

 

گر بميري تو نميرد اين سبق

من كتاب و معجزت را حافظم

 

بيش و كم كن را از قرآن رافضم والنقيصة

من تو را اندر دو عالم رافعم

 

طاغيان را از حديثت دافعم

كس نتواند بيش و كم كردن در او فيه

 

تو بجز من حافظى ديگر مجو

2- ﴿لا يَأْتِيهِ البَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ﴾ [فصلت/42].

يعني از هيچ جهت باطلي متوجه بقرآن نشود و بوي راه نيابد و آن فرستاده خداوند داناى ستوده‌است.

در اين دو آيه تصريح است كه كتاب خدا تحريف نشده و خود همين دو آيه كافي است بر ناقص نبودن آن.

3- اگر توجه كاملي به تاريخ تدوين قرآن كنيم مي‌بينيم بهيچوجه تحريف در كتاب خدا تصوّر نميشود.

قرآن در عهد رسول خدا (ص) جمع شده بود و هر آيه‌اي كه نازل مي‌شد رسول اكرم مي‌فرمود در فلان موضع قرار دهيد وسوره‌اي نازل نميشد مگر اينكه مي‌فرمود اين سوره را در پهلوي فلان سوره بگذاريد و اَنَس مي‌گويد قرآن را چهار نفر در عهد رسول الله (ص) جمه كردند كه ابي بن كعب و معاذ بن جبل و ابو زيد و زيد است، جز آنكه قرآن بين دفتين جمع نشده بود اما اصحاب ملزم بحفظ قرآن بودند و هر سوره و آيه‌اي كه نازل مي‌شد جمعى آز آنان برسم عرب كه انساب و تاريخ و شعر را ازبر مي‌كردند قرآن را نيز بهمين رويّه ازبر مي‌نمودند و جمعى در مواضع مختلف از كاغذ و كتف و عسب مي‌نوشتند و زمانيكه رسول خدا (ص) رحلت فرمود و حفظه قرآن متفرق شدند اصحاب ترسيدند كه حافظين قرآن كشته شوند امر شد قرآن را بين الدفتين بنويسند.

چنانكه از زيد بن ثابت روايت است هنگاميكه ميان حملة قرآن در يمامه كشتار سختى افتاد ابو بكر دنبال من فرستاد، وارد بر ابا بكر شدم گفت عمر نزد من آمده‌است و مي‌گويد حمله قرآن در يمامه كشته شدند و من مي‌ترسم كه بعضي از قرآن تلف شود و رأي من اينستكه امر كني قرآن را جمع كنند و ميان دفّتين قرار دهند گفتم چگونه بكاري اقدام كنم كه رسول خدا (ص) در آن اقدام نفرموده عمر گفت والله اينكار خوبي است و باندازه‌اي در اينكار اصرار كرد تا اينكه خداوند قلب مرا براي اقدام باين امر منشرح كرد، پس از آن ابا بكر مرا گفت چون تو كاتب وحي بودي، برو تتبع كرده و قرآن را جمع كن.

زيد مي‌گويد رفتم و قرآن را از رقعه‌ها و عسب (جريده خرما) و لخاف (سنگ سفيد) و سينه مردمان جمع كردم و نزد ابابكر گذاردم. تا زمان خلافت ابابكر قرآن نزد او بود و بعد از وفات او نزد عمر و بعد از وفات عمر نزد حفصه بود تا اينكه عثمان در خلافت خويش كسى نزد حفصه فرستاد و قرآن را از او گرفت و نزد زيد بن ثابت و عبد الله بن زبير و سعيد بن عاص وعبد الرحمن بن حارث بن هشام فرستاد و امر كرد آنان را كه از آن نسخه بردارند و عثمان گفت اگر در قرائتي اختلاف كردند قرآن را بلسان قريش بنويسيد چون قرآن بلسان قريش نازل شده‌است و همين كار كردند و عثمان در هر شهري قرآني فرستاد.

زيد مي‌گويد اصحاب پيغمبر را ديدم كه مي‌گفتند عثمان كار خوبي كرده‌است وعلى عليه السلام فرمود اگر من والي مي‌شدم همين كار را مي‌كردم.

4- در حيات پيغمبر اكرم (ص) اسلام در جزيرة العرب منتشر شده بود و از درياي قلزم تا سواحل يمن و از درياي فارسي تا فرات و منقطع شام همگي در زير پرچم لا اله الا الله بودند و در جزيرة العرب شهرها و قريه هاى زياد بود مثل يمن و بحرين و عمان و نجد و جبلي طي و بلاد مضر و ربيعه و قضاعه و طايف و مكه و همه اهل اين شهرها و دهكده‌ها مسلمان بودند و مسجدها بنا كردند هيچ شهر و ده و قبيله‌اي نبود مگر اينكه در نمازها قرآن مي‌خواندند و باطفال و زنان و مردان مي‌آموختند پس در زمان پيغمبر در سر تا سر جزيرة العرب قرآن دردسترس مردم بود و عنايت تام در ضبط و حفظ آن داشتند و چون قرآن كتابي ديني اخلاقي حقوقي و سياسي بود مراجعات مردم در شئون دين و اجتماع منحصر بقرآن بود.

پس از رحلت رسول خدا (ص) ابابكر دو سال و شش ماه خلافت كرد و با فارس و روم جنگ نمود و يمامه را فتح كرد و مسلمانان در قرآن بهيچ وجه اختلاف نداشتند مراجعاتشان منحصر بقرآن بود و جمعي هم در آن زمان قرآن را ميان دفتين جمع كردند مثل علي عليه السلام و عمر و عثمان و زيد و ابي زيد و ابن مسعود و ساير مردم در شهرها، پس نماند شهري مگر آنكه قران ميان آنها رايج بود.

بعد از فوت ابوبكر عمر خليفه گرديد و تمام شهرهاي فارس و شام و بين النهرين و مصر را فتح كرد و شهري نماند مگر آنكه مسلمانان در آن مسجد ساخته و قرآن را نسخه كردند و ائمه قرآن را در نماز و غير نماز بر مردم قرائت نمودند و در مكتب‌ها باطفال آموختند و در مسجدها مردان قرائت كردند و ده سال وچند ماه خلافت عمر طول كشيد و پس از فوت عمر بيشتر از صد هزار قرآن در اطراف عالم منتشر شده بود.

و همچنين در خلافت عثمان كه دوازده سال طول كشيد مسلمانان جهان جز قرآن مجيد كتابي ديگر نداشتند و قانوني غير از قرآن نبود و تمامي احتياجات ديني و دنيوي را از قرآن مي‌خواستند.

خلاصه مسلمانان پس از ايمان بخدا واسطه ميان خود و خدا را غير از تلاوت قرآن و عمل بدستور العمل آن چيز ديگري نمي‌دانستند اكنون بايد فكر كرد كه با اين عنايت مسلمانان بحفظ قرآن از عصر نبي تا خلافت عثمان چگونه تصوّر مي‌شود آيه‌اي از قرآن را بشود كم كرد و يا ثلث قرآن را از مسلمانان بتوان پنهان نمود؟! اگر درست دقت شود از ممتنعات بود كه كسي بتواند از قرآن سطري كم كند.

5- يكي از دلائل واضح بر عدم نقصان و تحريف قرآن تقرير امام متقيان علي عليه السلام است. امير المؤمنين پنج سال و نه ماه خلافت كرد و از صفات آنحضرت اين بود كه در امر بمعروف و نهي از منكر و اقامه عدل و تقوى هيچ چيز او را مانع نميگرديد و جز از خداوند تبارك و تعالى از كسي بيم نداشت و خشن در ذات الله بود حتى در رفع ظلم و اقامه عدل آني راضي نشد معاويه حكومت شام را داشته باشد اگر چه خلافت از دست من بيرون رود و در عزل معاويه و برداشتن ظلم جنگ‌هاي خونين كرد و همچنين در جنگ نهروان براي نابود كردن ظلم چه شدايدي مبتلا شد تا عاقبت امر منجر بشهادت گرديد.

اكنون بايد انصاف خواست از مردمي كه قائلند امير المؤمنين قرآن صحيح را نزد خود پهنان كرد و ست بدست تا به امام زمان رسيد و مردم‌را از هدايت قرآن صحيح محروم فرمود.

مي‌خواهم به‌بينم آيا اين حرف توهين بمقام مقدس امير المؤمنين نيست؟ آيا مي‌توان اين افترا را مرتكب شد كه نعوذ بالله آنحضرت قريب شش سال خليفه پيغمبر و فرمانفرماي عالم اسلام باشد و به‌بيند در مساجد و مكاتب مسلمانان سر و كارشان با قرآن ناقص و محرف است و گمراهي بالاتر از اين نيست كه اين امر اهم كه عماد اسلام مي‌باشد محل توجه حضرتش نباشد اين كار را بگذارد و در عزل معاويه آن فداكاري‌ها را كند. امير المؤمنين كه آني بحكومت معاويه راضي نشد و خلافت خود را بخطر انداخت آيا راضي مي‌شود قرآن غلط در دست مسلمانان باشد؟.

و همچنين امام حسن شش ماه خلافت فرمود چرا ايشان قرآن صحيح را در دسترس مردم قرار ندادند. و همچنين حضرت ابي عبد الله آن اول خدا پرست اول شجاع دنيا اول ديندار اول فداكار قرآن چرا روز عاشورا قرآن صحيح را بمردم ارائه نفرمود. حسين كه تقيه نميكرد از خود و اولاد در راه خدا گذشت و بس بود در افتضاح دشمنانش كه بگويند ايمردم اينان قرآن را تغيير دادند و كتاب خدا را تحريف كردند و پدر و برادر و اولاد مرا كشتند اينك قصد كشتن مرا دارند.

اكنون من از مردميكه گوينده تحريف قرآنند سئوال مي‌كنم كه آيا ايه مقاله علاوه بر آنكه غلط علمي و عقلي و تاريخي است كفر نيست؟ قايل باين مقاله جزء كفار حساب نميشود؟ چون اولاً قرآن را منكر شده كه مي‌فرمايد ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾ [الحجر/9].

و ثانياً توهين بمقام مقدس امير المؤمنين و حسن و حسين عليهم السلام كرده‌است آيا موهن بقرآن و مفتري بائمه دين خارج از شريعت سيد المرسلين نيست؟

اگر گويندگان اين مقاله مي‌دانستند كه قول بتحريف قرآن از ملاحده و زنادقه و باطنيه منتشر در اسلام شده‌است هيچ وقت به اين ترهات و كلمات بي‌مغز پاي‌بند نميشدند اما چه بايد كرد؟!

فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضًا. صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ.

6- بزرگان اماميه و محققين فرقه جعفريه قايلند باينكه كتاب خدا بهيچوجه تحريف نشده و ما براي تأكيد مطلب اقوال اينان را در اينجا ذكر مي‌كنيم:

1- صدوق عليه الرحمه در كتاب اعتقاداتش مي‌گويد اعتقاد ما اماميه اينست كه مابين الدفتين تمام قرآني است كه بر رسول اكرم نازل شده و زيادتر از اين نيست و هركس اينقول را بما نسبت دهد دروغگواست.

2- شيخ مفيد در اواخر فصل الخطاب از كتاب مقالاتش مي‌گويد جماعتي از اماميه مي‌گويند كه قرآن كلمه و آيه‌اي از آن كم نشده و آنچه مي‌گويند از قرآن امير المؤمنين بوده و كم شده‌است تفسير و شأن نزول آيات است.

3- سيد مرتضى مي‌گويد قرآن كم نشده و آنچه نسبت به بعضي از اماميه و حشويه مي‌دهند كه قرآن كم شده‌است محل اعتناء نيست.

4- شيخ طوسي در اول تبيان مي‌گويد سخن در زياده و نقصان ظاهر اينست كه مسلمين بر خلاف اينقولند و اين لايق‌تر بصحيح از مذهب ما است.

5- شيخ طبرسي در مجمع البيان تصريح مي‌كند باينكه قرآن ناقص نشده‌است.

6- علامه حلي در كتاب تذكرة الفقهاء در باب قرائت نماز مي‌گويد قرآن موجود مطابق با مصحف امير المؤمنين است.

7- شيخ جعفر كبير در كتاب كشف الغطاء در كتاب قرآن مي‌گويد اما ناقص بودن قرآن شكي نيست كه قرآن محفوظ است به حفظ ملك علام از نقصان چنانكه دلالت دارد بر آن صريح قرآن و اجماع علماء در هر زمان.

8- فاضل جواد در شرح زبده تصريح مي‌كند بتماميّت قرآن.

9- مولي صالح مازندراني قائل بعدم تحريف است.

10- محدث بحراني در كتاب لؤلؤه مي‌گويد حرّ عاملي صاحب وسائل رساله مستقلي در عدم نقصان قرآن نوشته‌است.

11- سيد قاضي نور الله در كتاب مصائب النواصب مي‌گويد آنچه نسبت داده شده‌است بشيعه كه قائلند بتحريف قرآن اين قول جمهور اماميه نيست بلكه گفتار بمعنى از مردميست كه محل اعتناء نيستند.

12- شيخ بهائي مي‌گويد قرآن محفوظ است از زياده و نقصان و دلالت مي‌كند بر آن آيه قرآن: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ. [الحجر/9].

13- شيخ عبد العال كركي رساله مستقلي در كم نبودن قرآن تصنيف كرده و مي‌گويد اخباريكه در نقص قرآن رسيده مخالف كتاب و سنت و اجماع است و بايد آنها را دور انداخت.

 

14- محقق بغدادي سيد محسن در شرح وافيه مي‌گويد اتفاق علماي اسلامست كه قرآن بر آن افزوده نشده‌است كلام در كم شدن قرآنست معروف ميان اصحاب اماميه بلكه حكايت اجماع هم شده‌است كه قرآن ناقص نيست و مخالف در اين مسئله على بن ابراهيم است كه در تفسيرش قائل به تحريف شده و بعضي از متأخرين متابعت او را كرده‌اند و از مؤيدات در كم نبودن قرآنست كه اجماع اماميه بر آنست بايد در نماز يك سوره از قرآن را قرائت كرد و اگر سوره را ناقص قرائت كرد نماز باطل است اكنون اگر قرآن ثلث آن كم شده باشد و سوره‌ها ناقص باشد تمامى نمازها بايد باطل باشد و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين.

 

+                 +              +

 

 

قرآن قابل فهم است

از مسلمات است كه در كتاب خدا آيه‌اي كه خلايق از فهم آن عاجز باشند يافت نميشود و تمامي آن قابل تدبر و فهم است و شاهد بر اين مطلب اولاً آيات و اخبار و ثانياُ دليل عقل است.

آيات

1- ﴿أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ القُرْآَنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا﴾ [محمد/24]

آيا تدبر در قرآن نميكنند يا قفل بر دلهايش زده شده‌است؟

خداوند در اين آيه امر بتدبر فرمود اگر در قرآن آيه‌اي غير مفهوم بود چگونه امر بتدبر مي‌نمود؟.

2- ﴿أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ القُرْآَنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافًا كَثِيرًا﴾ [النساء/82].

يعني آيا منافقان تفكر و تدبر در معاني قرآن نميكنند تا آثار اعجاز بر ايشان ظاهر شود؟ اگر اين قرآن از طرف غي خدا بود يعني از منشآت نفس نبي بود و وحي الهي نبود يا بشري پيغمبر را تعليم كرده و گفته مخلوقي بود چنانكه گمان كفار و منافقين است هر آينه اهل عقل و استدلال در آن اختلاف بسياري مي‌يافتند.

اگر درست دقت شود اين آيه يكى از وجوه اعجاز قرآنرا بيان مي‌كند و دليل بر وحي بودن قرآن است با اينكه كتاب بزرگ و علوم بسياري را در بر دارد، بهيچوجه در آن اختلاف نيست.

و تقرير برهان اينستكه اختلاف لفظي است مشترك ميان معاني گوناگون و مراد از نداشتن اختلاف اين نيست كه مردم در آن اختلاف نميكنند بلكه نفي اختلاف در ذات قرآنست چنانكه گفته مي‌شود اين كتاب مختلف است يعني اول و آخرش شبيه در فصاحت نيست يا مختلف المرام است كه بعضي از آن دعوت بدين مي‌كند و بعضي از آن دعوت بدنيا يا مختلف النظم است بعضي از آن بر وزن شعر است و بعضي منزحف.

اما كلام خداوند منزه از هر گونه اختلاف و تناقض است اول و آخرش مناسب يكديگر و بيك مرام دعوت مي‌كند و آن دعوت بخداي واحد و اصلاح نفس و تمامي آياتش در اعلى درجه فصاحت است.

و كلام آدمي تمامي اين اختلافات را در بر دارد چنانكه اگر بكتب علماء و دواوين شعرا و مترسلين بدقت نظر كنيم تمامي اقسام اختلافات را در آنها مي‌يابيم گاهي فصيح است و گاهي منزحف و همچنين اغراض مختلف در يك ديوان مي‌يابي گاهي مذمت دنيا را مي‌كند گاهي مدح او را هنگاميكه شاعر خوش است خوش بين بدنيا است وقتي ناخوش است با فلك جنگ و جدال آغاز مي‌كند گاهي جبن را مدح مي‌كند و نام او را حزم مي‌نامد گاهي مذمت مي‌كند و اسمش را ضعف مي‌گذارد و نوبتي شجاعت را مدح مي‌كند و صرامت مي‌نامد و گاهي ذم مي‌كند و تهوّرش مي‌گويد و كلام آدمي هيچوقت نميشود از اختلاف و تناقض خالي باشد چون منشأ اختلاف عقايد بشر اختلاف احوال و اعراض است و انسان هر روز حالى دارد و هر آن افكاري هميشه قلبش در تقلب است, فرح و هم و غم و تغيير محيط و تبديل زندگاني و شدايد روزگار و حوادث زمان عاملي قويست در تغيير افكار. انسان در هنگام فرح افكاري دارد كه در وقت حزن ندارد و همچنين عوامل ديگر چنانكه اگر دواوين شعر را بخوانيد صحت اينمطلب را در مي‌باييد كه هر روز مردمي هستند و در هر قصيده طورى فكر مي‌كنند و نيز در كتب مصنفه علماى بزرگ مي‌بيني در يك كتاب چقدر اختلاف پيدا مي‌شود..

عماد اصفهاني مي‌گويد: ((إني رأيت أنه لا يكتب إنسانٌ كتاباً في يومه إلا قال في غده لو غُيِّر هذا لكان أحسن ولو زيد كذا لكان يُستحسن، ولو قُدِّم هذا لكان أفضل ولو تُرك هذا لكان أجمل، وهذا من أعظم العِبَر وهو دليلٌ على استيلاء النقص على جملة البشر)).

يعني من ديدم كه كتابي نمي‌نويسد انسان در روزي مگر اينكه فرداي آن روز مي‌گويد اگر اين را تغيير مي‌دادم بهتر بود و اگر فلان مطلب را زياد مي‌كردم نيكوتر بود و اگر اين عبارت يا مطلب را مقدم مي‌داشتم افضل بود و اگر فلان مطلب را نمي‌نوشتم زيباتر بود و اين از بزرگترين عبرتها است و دليل بر استيلاء نقص بر جميع بشر است – حالا بايد ملاحظه كرد اينكه شخص امي درس نخوانده در ظرف بيست و سه سال كلماتي بياورد و تمامي آن ضبط شود و در مقابل هم دشمنان قوي داشته باشد و نتوانند اختلاف و تناقض در آيات آن بيابند خود دليل محكمي است كه اين كلمات از شخص نبي نبوده, چونكه نبي بشر است و بشر حالات گوناگون دارد, پس بضرس قاطع حكم مي‌كنيم كه اين كلمات وحي و از طرف رب العالمين است جل جلاله و عم نواله.

3- ﴿وَإِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ العَالَمِينَ (192) نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمِينُ (193) عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ المُنْذِرِينَ (194) بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ﴾ [الشعراء/192-195]

يعني قرآن فرستاده خداي جهانست كه آنرا روح الامين بر دل تو فرود آورده‌است تا باشي از بيم دهندگان بزبان عربي هويدا – اگر قرآن مفهوم نبود منذر بودن رسول خدا بقرآن معنى نداشت و قرآن نازل شد بزبان عربي واضح و اگر مفهوم نبود گفتن اينكه قرآن بعربي آشكارا نازل شده دروغ بوده نعوذ بالله من غضب الله, پس معلوم شد كه قرآن در منتهي درجه وضوح مي‌باشد و فهم آن بر بشر آسانست.

4- ﴿وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ﴾ [النحل/89].

يعني فرستاديم قرآنرا بر تو كه در بيان هر چيزي مي‌باشد و هدايت و بخشايش و مژده‌اي براي مسلمانانست. اگر قرآن غير مفهوم بود پس چرا خداوند مي‌فرمايد در قرآن بيان هر چيزي هست و چگونه قرآن هدايت مي‌كند در صورتيكه بشري نتواند از آن استفاده كند؟!

5- ﴿هُدًى لِلنَّاسِ﴾ و همچنين ﴿هُدًى لِلْمُتَّقِينَ﴾ چيزيكه فهميدني نيست چگونه هدايت مي‌كند؟!

6- شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ و همچنين وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ [يونس/57]. چگونه قرآن شفاي دردها و راهنمائي مردمست در صورتيكه آن نسخه را كسي نمي‌فهمد؟!

7- ﴿قَدْ جَاءَكُمْ مِنَ اللهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ﴾ [المائده/15].

يعني آمد شما مرد مرا نور و كتابي آشكار از طرف خداوند.

8- ﴿أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَرَحْمَةً وَذِكْرَى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾ [العنكبوت/51].

يعني آيا كافي و بس نيست ايشانرا (حجتي هويدا و معجزه واضح و آشكارا) اينكه فرستاديم بر تو قرآن را پيوسته بر زبان ايشان بر ايشان خوانده مي‌شود و ايشان افصح مردمند و اسرار بلاغت و فصاحت بر ايشان پوشيده نيست و تو تحدي كرده و كوتاه ترين سوره‌اي در برابر قرآن از ايشان طليبده‌اي و ايشان لشكر مي‌كنند و مال و جان در مي‌بازند و بمعارضه نمي‌پردازند, معجزي از اين روشنتر كجا باشد, در اين كتاب رحمت و پند است براي مؤمنين.

اين آيه صراحت دارد كه مشركين قرآن را مي‌فهميدند و چون نتوانستند معارضه با حروف كنند مبارزه با حروب كردند. ياللعجب! قرآن را مشركين مي‌فهميديد و مؤمنين از فهم آن عاجزند كسانيكه مي‌گويند قرآن غير قابل فهم است بايد از خداوند شرم كنند.

9- ﴿هَذَا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَلِيُنْذَرُوا بِهِ وَلِيَعْلَمُوا أَنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَلِيَذَّكَّرَ أُولُو الأَلْبَابِ﴾ [إبراهيم/52].

يعني اين قرآن كفايتست مردمان را تا پند داده شوند بآن و بيم كرده شوند بدان و تا بدانند كه اوست خداي يكتا و بايد عقلاء از اين كتاب آسماني پند گيرند – چگونه قرآن بلاغ و مردم را بيم دهنده مي‌باشد با اينكه غير معلوم است و چگونه عقلا را تذكر باشد و حال آنكه عقلاء نمي‌توانند بفهمند.

10- ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا (174) فَأَمَّا الَّذِينَ آَمَنُوا بِاللهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا﴾ [النساء/174- 175].

يعني اي مردم براي شما از طرف حق تعالى برهاني آمد و بسوى شما نورى ظاهر فرستاديم (يعني قرآن) كسانيكه بخدا ايمان آوردند و بقرآن چنگ زده و تمسك جستند زود باشد كه خداوند آنان را داخل رحمت و فضل خود گرداند و بسوى خود و راه راست هدايتشان فرمايد چگونه قرآن برهان و نور مبين است و بايد تمسك بدان كرد و از آن هدايت خواست و حال آنكه غير معلوم است؟!

11- ﴿إِنَّ هَذَا القُرْآَنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ﴾ [الإسراء/9]

يعني اين قرآن راهنمائي مي‌كند بطريقه و راهي كه راست‌تر و پاينده‌تر است – چگونه قرآن براه راست و پاينده هدايت مي‌فرمايد و حال اينكه براي كسي معلوم نيست؟!

12- ﴿وَلَقَدْ يَسَّرْنَا القُرْآَنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾ [القمر/17].

يعني و بتحقيق آسان كرديم قرآنرا براي پند گرفتن مردم پس آيا هيج پند گيرنده‌اي هست؟ عجب است با تصريح خداوند در اين آيه كه قرآن فهمش آسان است چگونه مي‌توان دعوي كرد كه قرآن را نميشود فهميد و عجب تر آنكه در سوره مباركة قمر اين آيه چهار مرتبه تكرار شده‌است.

اين بود بعضي از آياتيكه دليل است بر اينكه قرآن قابل فهم مي‌باشد و از اين آيات در قرآن بسيار است اما براي شخص متدبر همين قدر كافي است.

اما اخبار

رسول اكرم (ص) ميفرمايد: ((إِنِّي تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا كِتَابَ اللهِ وَسُنَّتي أو وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي)).

يعني من در ميان شما چيزي گذاردم كه اگر تمسك بآن كنيد هيچ وقت گمراه نخواهيد شد وآن كتاب خدا و سنت من است (بروايات ديگر و عترت من است).

و چگونه ممكن است تمسك بكتاب كرد با اينكه غير مفهوم باشد.

و از امير المؤمنين علي بن ابي طالب (ع) از رسول خدا (ص) نقل شده‌است: ((قال: عليكُم بِكِتَابِ الله فِيهِ نَبَأُ مَا قَبْلَكُمْ، وَخَبَرُ مَا بَعْدَكُمْ، وَحُكْمُ مَا بَيْنَكُمْ. هُوَ الفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ، مَنْ تَرَكَهُ مِنْ جَبّارٍ قَصَمَهُ الله، وَمَنْ ابَتَغَى الهُدَى فِي غَيْرِهِ أَضَلّهُ الله، وَهُوَ حَبْلُ الله المَتِينُ، وَهُوَ الذّكْرُ الْحَكِيمُ وَالصّرَاطُ المُسْتَقِيمُ، هُوَ الّذِي لاَ تَزِيعُ بِهِ الأَهْوَاءُ، وَلاَ تَلْتَبِسُ بِهِ الألْسِنَةُ، وَلاَ تَشْبَعُ مِنْهُ الْعُلَمَاءُ، وَلاَ يَخْلَقُ عَلى كَثْرَةِ الرّدّ، وَلاَ تَنْقَضَي عَجَائِبُهُ، مَنْ قالَ بِهِ صَدَقَ، وَمَنْ عَمِلَ بِهِ أُجِرَ، وَمَنْ حَكَمَ بِهِ عَدَلَ، وَمَن خاصَمَ به فلَجَ، وَمَنْ دَعَا إِلَيْهِ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ..))

 يعني رسول اكرم (ص) فرمود: بكتاب خدا تمسك بجوئيد كه در آن خبر گذشتگان و آيندگان شما است. قرآن حاكم عادلي است در ميان شما قرآن جدي وقطعي و فصل است هزل و لغو نيست هر گردن‌كشي كه آنرا ترك كند خداوند پشت او را خواهد شكست و كسيكه هدايت را از غير قرآن بخواهد خداوند او را گمراه ميكند. قرآن ريسمان محكم خداست و پند راست و درست و راه راست است و هواي مردم آنرا از حق منحرف نميكند، و دانشمندان از آن سير نميشوند، و بكثرت تكرار كهنه نميشود، و شگفتى‌هاي آن پايان ندارد. گوينده بقرآن راستگو است و حاكم بآن عادل و كسي كه مخاصمه و احتجاج بقرآن كند پيروزمند ميشود، و كسي كه دعوت بسوي قرآن كند براه‌است هدايت ميشود.

چگونه چنين قرآني با اين همه اوصاف كه ذكر شد قابل فهم نباشد؟! در اين كلام شريف تصريح است بر اينكه هر كس هدايت از غير قرآن بخواهد گمراه خواهد شد اگر قرآن غير قابل فهم است مسلماً بايد از غير قرآن هدايت بخواهد و بنا براين گمراه خواهد شد و اين خود واضح است كه گمراهي مسلمانان از اين است كه هدايت را از غير قرآن خواستند و آراء و افكار خود را مدخليت در دين و مجادله‌ها كردند تا روزگار اسلام و مسلمين باينجا رسيد كه هر فرقه آنديگر را تكفير ميكند و چهارصد ميليون مسلمان بهيچ وجه اتفاق ندارند, اگر مسلمانان مرجع را قرآن قرار دهند و دين را از آن اتخاذ كنند اين بدبختي مبدل بسعادت و تفرق مبدل بوحدت خواهد شد.

خداوند ميفرمايد: ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِيعًا وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا﴾ [آل عمران/103].

 

 

+                 +              +

 

 

دليل عقل

1- اگر در قرآن آياتي و كلماتي بود كه كسي نمي‌فهميد خطاب بقرآن مانند آن بود كه ترك زبان را بلغت فارسي دعوت و تبليغ كنند و خود اين امر سفاهت است. قرآن ميفرمايد هذا بيان للناس, چگونه بيان خواهد بود اگر كسي آنرا نفهمد؟! چطور تصوّر ميشود كه خداوند حكيم تكلم بكلماتي كند كه كسي نفهمد؟ واقعاً گفتن اين كلمات كاشف از حمق گوينده يا كفر اوست كه ميخواهد قرآنرا از دست مردم بگيرد و بجاى آن اباطيل نشر دهد.

2- مقصود از تكلم فهماندن است اگر مفهوم نباشد مخاطبه عبث و سفه خواهد بود و لايق شخص حكيم نيست.

3- رسول اكرم (ص) قرآن را معجزه خود قرار داد و تحدي فرمود و گفت اگر ميتوانيد مثل او ياده آيه مثل قرآن بياوريد, اگر قرآن مفهوم نباشد تحدي غلط است.

جمعي ميگويند قرآن غير قابل فهم است

جمعي ميگويند قرآن غير قابل فهم است و بوجوهي بر آن استدلال كرده‌اند:

1- ميگويند قرآن آيات متشابهه دارد و متشابهات قرآن را كسي غير از حق تعالى نميفهمد.

جواب ميگوييم: متشابه قابل فهم است بلكه متشابهات قرآن براي هدايت نادانان و عامه نازل شده چنانكه بعد تحقيق خواهد شد.

2- ميگويند اعمالي كه ما را بدان تكليف كرده‌اند دو قسم است قسم اول افعاليست كه ما مصلحت آنرا درك مي‌كنيم مثل نماز و روزه و زكوه كه نماز تواضع محض است و روزه امساك از شهوات و زكوه سعي در رفع حاجت بينوايان است. قسم دو افعالي كه مصلحت آنرا نميدانيم مثل افعال حج كه ما نميدانيم چه مصلحتي در رمي جمره‌است و چه غايتي در سعي ميان صفا و مروه ملحوظ شده‌است, و محققين اتفاق دارند چنانكه پسنديده‌است حق متعال بندگانش را امر بقسم اول كند همچنين نيكو است امر بقسم ثاني بجهت اينكه قسم اول كمال انقياد و اطاعت در او موجود نيست احتمال دارد عقل او را وادار بعمل كند چون مصلحتش را دريافته اما در قسم دوم كه مصالح آنرا نداند اطاعت و فرمان برداري دلالت بر كمال انقياد و نهايت تسليم را دارد چون مصلحت را نيمداند و اطاعت مي كند و در اين اعمال انقياد محض و اطاعت صرف است.

وقتي در افعال جايز شد كه ما ندانيم و اطاعت كنيم چرا در اقوال جايز نباشد كه خداوند كلامي بگويد كه بعضي از آنرا بفهميم و بعض ديگر را درك ننمائيم و متوجه مقصود نشويم و غرض انقياد و اطاعت باشد.

جواب گوئيم: واقعاً قياس مع الفارق غريبي است از قياسش خنده آمد خلق را. فرق است ميان افعال و اقوال, غايت در افعال عمل و اطاعت است و غايت در اقوال فهم و تدبر است و چون مقصود از افعال عمل است ميشود نفهميده و كوركورانه اطاعت كرد، اما مقصود در اقوال تنوير عقل است تا فهميده نشود اثري بر آن مترتب نميشود و كلماتيرا كه انسان نفهمد چگونه تصوّر ميتوان كرد اثري بر آنها مترتب شود؟

3- اين وجه اعجب از همه وجوه‌است كه ميگويند اگر انسان واقف بمعنى قرآن شد و احاطه بدقايقش پيدا كرد ديگر منزلت و قيمتي ندارد اما وقتيكه واقف بمقصود نشد با قطع باينكه متكلم احكم الحاكمين است هميشه متفكر و متذكر خواهد بود و لُبّ تكليف اشتغال قلب است بذكر خدا.

جواب ميگوئيم: اين دليل بسيار جاهلانه‌است و زن مرده بآن ميخندد و فكر كردن در كلامي كه هيچ وقت فهميده نميشود چگونه فكر و ذكر است؟ غرض از فكر انتقال از معلوم تصوري يا تصديقي بمجهول و روشن شدن عقل است بدرك حقايق, سبحان الله سرگرداني چگونه كمال و بي فهمي چطور سعادت است – الحمدُ لِـلَّهِ بل أكثرهم لا يعلمون.

+                 +              +

 

 

فهميدن قرآن مبتني
بر شناسائي اسباب نزول است

و دليل بر اين مطلب دو امر است:

1- اينكه مدار علم معاني و بيان(10) بر معرفت مقتضيات احوال است در حال خطاب از جهت نفس خطاب و گوينده و مستمع زيرا فهم كلام واحد در حالات مختلف مختلف است و بحسب مستمع تغيير ميكند و جهات خارجيه و قراين حاليّه و مقاليّه در فهم كلام مدخليت تام دارد مثلا كلمه استفهام يك لفظ است و معاني مختلف پيدا ميكند از تقرير و توبيخ و غير آن و مثلاً امر گاهي معنى اباحه و گاهي تهديد و تعجيز و اشياء آن را دارد و لفظ دلالت بر تمام مراد نميكند مگر بتوسط امور خارج از لفظ، و عمده آن مقتضيات احوال است، و هر حالي را نميشود نقل كرد، و هر قرينه‌اي در نفس كلام موجود نيست، و تا زمانيكه قراين و حالات معلوم نباشد فهم كلام ممكن نخواهد شد، پس معرفت اسباب نزول و شأن تنزيل آيات كه در چه مورد وارد شده‌است رفع اين مشكل را خواهد كرد و اين از مويدات فهم كتاب خداست.

2- ندانستن اسباب نزول انسانرا در شبهه و اشكال مي‌اندازد و نص ظاهر را مجمل ميكند و اختلاف در آن توليد ميشود و روايتي كه ابو عبيده از ابراهيم تيمي نقل ميكند مؤيد اين معنى است ميگويد:

عمر روزي باخود حديث نفس ميكرد و ميگفت چگونه امّت پيغمبر (ص) اختلاف ميكنند و حال اينكه پيغمبرشان يكي و قبله‌شان نيز يكي است؟! ابن عباس حضور داشت, گفت قرآن بر ما نازل شد و خوانديم و ياد گرفتيم و دانستيم كه در چه مورد نازل شده است, اما بعد از ما مردمي كه ميآيند نميدانند و همچنين درك نميكنند مقتضيات احوال چه بوده است, رأي خودشان را در فهم قرآن مدخليت ميدهند و اختلاف پيدا ميشود وقتيكه اختلاف شد بمقاتله و كشتن يكديگر ميپردازند, عمر وقتي اين كلمه را از ابن عباس شنيد غضب كرد و از نزد خود خارجش نمود, ابن عباس خارج شد عمر نظر كرد ديد ابن عباس صحيح گفته‌است ابن عباس را خواست و گفت آنچه را گفتي تكرار كن ابن عباس اعاده مطلب كرد, عمر كلام ابن عباس را فهميد و عجب كرد و بر اين مطلب از كتاب خدا شاهد بسيار است:

1- لفظ قنوت است كه معاني متعدد دارد از خشوع و عدم التفات و ذكر و غير اينها:

خداوند ميفرمايد: ﴿وَقُومُوا لِـلَّهِ قَانِتِين﴾ [البقره/238], ودر اينجا قنوت بمعنى سكوت و حرف نزدن نماز گزاران است بايكديگر. رسول اكرم (ص) ميفرمايد: ((إن هذه الصلاة لا يصح فيها شيء من كلام الآدميين إنما هي قرآن وتسبيح))، در اين نماز چيزي از كلام آدميين صحيح نيست, چون نماز قرآن و تسبيح است – پيش از نزول اين آيه نماز گزاران هنگام نماز تكلم ميكردند, اين آيه تكلم بايكديگر را در هنگام اداء نماز نهي فرمود پس فهم قنوت در اين آيه مبتنى بر دانستن سبب نزول است.

2- عمر، قدامه بن مظعون را والي بحرين كرد, جارود نزد عمر آمد و گفت قدامه شراب خورده و مست شده‌است عمر گفت شاهد قضيه كيست؟ جارود گفت ابو هريره. بعد عمر بقدامه گفت: حد خدا را بر تو جاري ميكنم قدامه گفت چگونه مرا حد ميزني و حال اينكه كتاب خدا ميان من و تو حاكم است؟ عمر گفت در كدام مورد از كتاب خدا حد از تو ساقط شده‌است؟ قدامه گفت خدا ميفرمايد: ﴿لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَآَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَآَمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَأَحْسَنُوا وَاللهُ يُحِبُّ المُحْسِنِينَ﴾ [المائده/93](11).

من از مؤمنين بخدا و عاملين بشريعت مصطفى هستم با رسول خدا در بدر و احد و خندق بودم, پس از كساني هستم كه مصداق آيه اتقوا وآمنوا و احسنوا ميباشند. عمر گفت جوابش را بگوئيد. ابن عباس گفت اين آيه مباركه براي گذشتگان عذر است و بر سايرين حجت, عذر گذشتگان اينكه خدا را پيش از تحريم شراب ملاقات كردند و حجت برديگرانست كه مرتب اين امر شنيع نشوند. حقتعالى ميفرمايد: ﴿ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا إِنَّمَا الخَمْرُ وَالمَيْسِـرُ وَالأَنْصَابُ وَالأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ [المائده/90].

3- شخصي نزد ابن مسعود آمد و گفت مردي را در مسجد ديدم كه قرآن را به رأي خود تفسير ميكرد و آيه مباركه ﴿فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ. يَغْشَى النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ. رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا العَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ﴾ [الدخان/10-12](12) را بدين قسم تفسير ميكرد كه روز قيامت دودي خلايق را احاطه ميكند و همگي مبتلا بزكام ميشوند, ابن مسعود گفت كسي كه چيزيرا ميداند بگويد و نميداند نگويد, خدا ميداند اين آية مباركه در مورد خاصي نازل شد و آن اين بود كه رسول اكرم قريش را نفرين كرد كه خداوند بقحط و غلاء مبتلايشان كند و دعاي پيغمبر مستجاب شد و قريش مبتلا بقحط و مشقت سختي شدند كه استخوان ميخورند و از بدبختي و مصيبت زياد شخص وقتي نظر بآسمان ميكرد ميان خود و آسمان دود تاريكي ميديد و اين آيه مباركه خبريست كه حق تعالى به پيغمبرش داده‌است – معنى اين آيه: منتظر باش اي پيغمبر روزي كه بياورد آسمان دود ظاهر و هويدا كه فراگيرد و احاطه كند مردمرا, بعد از مشاهدة آن گويند: اينست عذاب دردناك پروردگار ما، از ما عذاب را دور كن كه ما گروندگانيم. وبعد از ابتلاي بعذاب نزد پيغمبر سوگند خوردند كه بعد از رفع عذاب ايمان ميآوريم. پيغمبر دعا كرد و عذاب رفع شد اما مشركين بر شرك خود باقي ماندند.

 

فهم قرآن محتاج بشناختن احوال عرب در آن عصر مي‌باشد

و چون ثابت شد كه بايد متدبر در قرآن اسباب نزول را بداند لازم است كه بر حالات عرب از گفتار و كردار و عادات آنان كاملا مطلع باشد چون قرآن بزبان عرب نازل شده و قوم عرب را مخاطب ساخته است, از آنجائيكه بدون اطلاع از حالات عرب فهم بعضي از آيات مشكل است در شك و شبهه خواهد افتاد و ما چند شاهد از قرآن در اينجا ذكر ميكنيم.

1- ﴿رَبَّنَا لا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا﴾ [البقره/286].

از ابو يوسف منقولست كه اين آيه در مورد شرك نازل شد, چون مردم تازه مسلمان بودند و عادت بشرك داشتند هر وقت ميخواستند اراده توحيد كنند در شرك واقع ميشدند مثلاً در شدايد و تقلب احوال نسيان و خطا كرده و غير خدا را ندا مينمودند, پس خطاء و نسيان مذكور در اين آيه مورد شرك بخدا است.

معنى آيه: پروردگارا ما را بعقوبت مگير اگر فراموش كرديم يا خطايم نموديم و بي قصد مرتكب گناه شديم.

2- ﴿ يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ﴾ [النحل/50](13) و ﴿أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ أَنْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِبًا فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ﴾ [الملك/17](14)، وشبيه اين آيات.

چون مشركين غير از خداي جهان خداياني در زمين قايل بودند اگرچه معترف بربوبيت حقتعالي هم بودند, اين آيات اختصاص داد خدا را بفوق براي اينكه آگاه كند خدايان زمين خدا نيستند و لفظ فوق و من في السماء نميخواهد براي خداوند اثبات جهت فوق كند.

3- ﴿وَأَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرَى﴾ [النجم/49]، يعني همانا او پروردگار ستارة شعري است. تعيين اين كوكب براي اين بودكه ابو كبشه قبيله خزاعه را بعبادت ستارة شعري دعوت كرد و عرب غير از شعري ستارة ديگري نپرستيد.

 

 

+                 +              +

 

 

قرآن آنچه را كه متعلق
بدين و شريعت است در بر دارد

و دليل بر اين مطلب سه امر است:

1- نصوص قرآن شاهد بر مدعا است قول خدايتعالى: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي﴾ [المائده/3](15)، و همچنين ﴿وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ﴾ [النحل/89](16)، وامثال آن از آيات ديگر.

2- احاديث وارده از اهل بيت عصمت و طهارت.

رُوِيَ في «الكافي» [للكُلَيْنِيّ] بإسناده عن أبي عبد الله [الإمام الصادق] - عَلَيْهِ السَّلامُ - قال: ((إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى أَنْزَلَ فِي القُرْآنِ تِبْيَانَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ حَتَّى وَاللهِ مَا تَرَكَ اللهُ شَيْئاً يَحْتَاجُ إِلَيْهِ العِبَادُ حَتَّى لا يَسْتَطِيعَ عَبْدٌ يَقُولُ لَوْ كَانَ هَذَا أُنْزِلَ فِي القُرْآنِ إِلا وَقَدْ أَنْزَلَهُ اللهُ فِيهِ)).

در كافي از حضرت صادق روايت ميكند كه فرمود خداوند تعالى قرآن را نازل فرمود و در آن بيان هر چيزي هست و قسم بخدا كه در قرآن حق متعال آنچه را كه بشر بدان محتاج است فروگذار نكرده‌است بقسميكه هيچ بنده نميتواند بگويد كاش اين مطلب در قرآن بود مگر اينكه خداوند آنرا بيان فرموده‌است.

وبإسناده عَنْ عُمَرَ بْنِ قَيْسٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ [الإمام الباقر] - عَلَيْهِ السَّلامُ - قَالَ: ((سَمِعْتُهُ يَقُولُ: إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يَدَعْ شَيْئاً يَحْتَاجُ إِلَيْهِ الأُمَّةُ إِلا أَنْزَلَهُ فِي كِتَابِهِ وَبَيَّنَهُ لِرَسُولِهِ، وَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ حَدّاً وَجَعَلَ عَلَيْهِ دَلِيلاً يَدُلُّ عَلَيْهِ وَجَعَلَ عَلَى مَنْ تَعَدَّى ذَلِكَ الْحَدَّ حَدّاً)).

از حضرت باقر روايت شده‌است كه فرمود آنچه امت بآن محتاج ميباشد در كتابش بيان كرده و براي پيغمبرش ذكر فرموده و هر چيزي برايش حدي قرار داده و دليلي دال براو معين فرموده و براي كسيكه از اين حد تجاوز كند نيز حدي مقرر نموده‌است.

وبإسناده عَنْ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللهِ (ع) قَالَ: ((سَمِعْتُهُ يَقُولُ مَا مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلا وَفِيهِ كِتَابٌ أَوْ سُنَّةٌ)).

حضرت صادق فرمود هيچ چيزي نيست مكر اينكه كتاب خدا يا سنت پيغمبر آنرا متعرض است.

وبإسناده عَنْ أَبِي الْجَارُودِ قَالَ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع): ((إِذَا حَدَّثْتُكُمْ بِشـَيْ‏ءٍ فَاسْأَلُونِي مِنْ كِتَابِ اللهِ ثُمَّ قَالَ فِي بَعْضِ حَدِيثِهِ إِنَّ رَسُولَ اللهِ نَهَى عَنِ الْقِيلِ وَالْقَالِ وَفَسَادِ الْمَالِ وَكَثْرَةِ السُّؤَالِ. فَقِيلَ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللهِ! أَيْنَ هَذَا مِنْ كِتَابِ اللهِ؟ قَالَ: إِنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ: ﴿لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ﴾ وَقَالَ: ﴿وَلا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللهُ لَكُمْ قِياماً﴾ وَقَالَ: ﴿لا تَسْألُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ﴾)).

حضرت باقر ميفرمايد: وقتي شما را خبر دادم بچيزي، از من سئوال كنيد چه مدركي از كتاب خدا داري؟ و در بعضي از سخنانش فرمود: كه رسول اكرم از قيل و قال و فساد مال و سئوال زياد نهي فرمود. گفته شد: اي پسر پيغمبر، دليل شما از كتاب خدا چيست؟ فرمود: دليل بر نهي از قيل و قال آيه لا خير الخ و دليل بر فاسد نكردن اموال ولا تؤتوا الخ و دليل بر نهي از سئوال لا تسئلوا الخ.

3- تجربه شاهد بر مدعا است و آن اينكه هيچ عالمي در مسئله‌اي محتاج بقرآن نميشود مگر آنكه اصل آنرا در قرآن مي يابد و كساني كه در شريعت قياس را معتبر نميدانند مانند اماميه و ظاهريه در هيچ مسئله نميمانند و اصل آنرا از كتاب خدا مي يابند, ابن حزم ظاهري ميگويد بابي از ابواب فقه نيست مگر اينكه اصلي در كتاب خدا يا سنت رسول دارد.

و تحقيق در اين مسئله كه در قرآن بيان همه چيز است مراد بيان آنچه متعلق بدين و شريعت است ميباشد, چون انسان را دو عقل است عقل نظري و عقل عملي بعبارت ديگر قوه و قوه عامله, قوه عالمه مبدأ آراء و عقايد انساني و قوه عامله مبدأ اعمال و افعال اوست و بواسطه اين دو قوه‌است كه آدميزاد را عقايدي و اعمالي ميباشد و هيچ فردي نميتواند بي‌عقيده و عمل زندگاني كند, آراء و عمل انسان اگر حق و زيبا باشد او را بسعادت كبرى ميرساند و اگر باطل و زشت باشد شقي دنيا و آخرتش ميگرداند.

قرآن كتابي است آسماني كه براي تصحيح عقايد و تعديل اعمال و افعال بر دل پاك رسول اكرم نازل گرديده و غرض از قرآن اين است كه عقايد باطله و موهومات و خرافات را از دماغ بشر خارج كرده بجاي آن عقايد صحيح و آراء متقن را جاي گزين فرمايد و همچنين عنايت كامل باصلاح عمل دارد, كردارهاي بد را نهي ميكند و بكردار صحيح و عدل و انصاف امر ميفرمايد, پس تمام قرآن مشتمل است بر اصلاح علم و عمل, خداوند ميفرمايد: ﴿الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ المُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آَمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولَئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ﴾ [الأعراف/157].

يعني: آنانيكه كه از روي صدق پيروي ميكنند فرستاده‌اي را كه پيغمبري امي است يعني نانويسنده و ناخواننده آن پيغمبري كه مييايند اسم او را نوشته در توراه و انجيل, اين پيغمبر امي ايشان را بمعروف امر ميكند و از منكر نهي ميفرمايد برايشان مطعومات پاكيزه را حلال ميگرداند و خورشهاي پليد را حرام ميفرمايد و بار گران تكاليف سخت را از دوشتان برميدارد و كم ميكند و زنجيرهاي موهومات و خرافات و بندگي غير خدا را از گردنشان برميدارد, آنكساني كه باين پيغمبر گرويدند و تعظيم كردند و ياريش نمودند و نوري را كه با او فرستاديم (قرآن) پيروى كردند, آن گروه رستگارانند.

خلاصة كلام قرآن جامع مسائل دين و شريعتا ست پس اگر كفته شود قرآن در آن بيان هر چيزي ميباشد مراد آنجه متعلق بدين و شريعت است, قرآن كتاب تعليم و تربيت است قرآن شفاي امراض روح است, ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ القُرْآَنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ﴾ [الإسراء/82]، وظيفه رسل بيان دين و تشريع قانون ميباشد, قرآن براي تربيت نفس بشر و تقويت عقل انسان نازل شد, كتاب طبيعي و رياضي و تاريخ نيست, هنگامي كه عقل قوي گرديد و نفس متخلق باخلاق فاضله شد بنابر احتياجاتش علوم و صنايع ديگر را تحصيل ميكند, اينكه ميفرمايد قرآن در آن بيان هر چيزيست اشاره بهمين معنى است, مراد از هر چيزي اين نيست كه خواص اشياء را بگويد يا جبر و مقابله بيان كند يا ميكروب شناسي بياموزد و يا ساختن توپ و اتومبيل و برق را تعليم فرمايد تحقيق در اين قسم علوم و ظيفة رسل نيست و مقامش دون رتبة قرآنست, قرآن انسان درست ميكند, غرض از قرآن اين است كه مردم را برشد حقيقي برساند, وقتي رشيد شدند هر كاري كنند صحيح و هر علمي بياموزند پسنديده است, خداوند ميفرمايد: ﴿هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آَيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ﴾ [الجمعه/2].

اوست خدائي كه در ميان اميين رسولي مثل ايشان درس نخوانده برانگيخت تا آيات خدا را برايشان تلاوت كند و آنانرا تزكيه ميكند و كتاب و حكمت ميآموزد و بتحقيق آنان پيش از بعثت در گمراهي آشكاري بودند.

در اينجا محتاجيم به بيان يك مثل ساده‌اي تا مطلب خوب روشن گردد, اگر بقراط ابو الطب بگويد در كتاب قرابادينم(17) همه چيز را بيان كردم واضح است كه مراد آنچه متعلق بطب و علاج است ميباشد, شما اگر از كتاب بقراط فن تجاري يا فقه و سياست مدن را بخواهيد اين كاشف است كه كلام بقراط را نفهميده ومقصد كتاب را ندانسته‌ايد, بقراط فقط آنچه متعلق بعلاج است گفته.

همچنين قرآن كه ميگويد همه چيز در اين كتابست بايد بفهمي آنچه متعلق بهدايت و مصلح علم و عمل است بيان فرموده, اكنون اگر از قرآن ميكروب شناسي يا ستاره شناسي يا فن تاريخي و غير آن بخواهي غلط رفته‌اي, وظيفه رسل را در نيافته‌اي – بلي گاهي قرآن از خلقت ستارگان و آفتاب و ماه و كوهها و گياهها و درياها سخن ميراند, بايد بداني كه اينها را شاهد بر ربوبيت ميگيرد و باين طريق اثبات صانع ميكند و بنظر در كون و خلقت بشر را متوجه بخالق جهان ميگرداند، نه اينكه مرادش بيان تاريخ طبيعي يا انسان شناسي و گياه شناسي باشد, غايت بالذات دعوت خلايق بخداي جهان و پاك كردن نفوس از ارجاس معاصي و دميدن روح انسانيت دركالبد بشر و زنده كردن انسان از مرگ جهل و اخلاق رذيله است, خداوند ميفرمايد:

﴿ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِـلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ...﴾ [الأنفال/24] وهمچنين ميفرمايد: ﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ [النحل/97].

احكام شريعت در قرآن كلّي و محتاج بسنّت است

استقراء معتبر ثابت ميكند كه بيشتر احكام وارده در كتاب خدا كلي است و بايد اين كليات را مبيّني باشد, و آنچه مجملات كتاب خدا را بيان كند و شارح كليات آن باشد همانا سنّت است و بدون سنت نبي نميشود و قرآن را فهميد, خداوند ميفرمايد: ﴿وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾ [النحل/44] (18) وجامعيت قرآن با اين اختصار بجهت همين است كه قرآن كليّات را در بر دارد و بتمام شدن قرآن شريعت و دين هم كامل شد: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ﴾ [المائده/3].

و اين احتياج شديد بسنّت با توجه كوچكي قرآن واضح و هويدا ميشود, مثلاً مي بينيد كه تمام جزئيات نماز و روزه و زكوه و نظاير اينها و احكام آن در قرآن بيان نشده و همچنين است فروع عادّيات و سياسات مثل نكاح و عقود و قصاص و ديات و حدود و غير اينها, پس بنابراين مسلم است كه بايد سنت جزئيات را بيان كند و بدون سنت پيغمبر عمل به كتاب خدا ممتنع است.

و دليل بر حجيّت سنت از كتاب خدا واضح و هويدا است چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿وَمَا آَتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾[الحشر/7], پس استنباط از قرآن بدون نظر در شرح كه سنت ميباشد جايز نيست, ناچار بايد در فهم قرآن مراجعه بسنت كرد, رسول اكرم ميفرمايد: ((إِنِّي تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا كِتَابَ اللهِ وَسُنَّتي. أو وَعِتْرَتِي.)) يعني من در ميان دو چيز سنگين يا نفيس قرار دادم كتاب خدا و سنت (يا عترت) خودم را.

و مراد از عترت ائمه از اهل البيت است, چوت عترت بيان سنت را ميكند و در واقع عين سنت است و آنچه مأثور است كه علم قرآن نزد آل محمد ميباشد مراد اين است كه بيان سنت پيغمبر نزد اهل بيت است.

در اينجا مطلبي است و آن اين است كه ما در شريعت و احكام محتاج بسنت هستيم, اما در مسائل اعتقادي مثل اثبات صانع جهان و توحيد و نبوت و معاد چون قرآن كاملاً متعرض آن شده‌است و حتى جزئيات را بيان فرموده و براهين ساطعه بر آن اقامه نموده احتياجي در اينجا بهيچوجه بسنّت نداريم و چون معلوم شد كه مباحث قرآن كلي است و بدون مراجعه بسنت فهم آن ممتنع است پس بطلان قول مردمي كه غرضشان تخريب اسلام است و در آخرت نصيبي نداشته و خارج از جماعت مسلمينند واضح شد كه ميگويند در قرآن بيان هر چيزي هست و ما محتاج بسنت نيستيم و قرآن را تأويلات خنكي كرده هواي خود را مدخليت در فهم كتاب خدا ميدهند – و مراد از سنت كردار و گفتار و اقرار يا تقرير نبي است ﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾ [الأحزاب/21].

فعل و قول نبي واضح است, مراد از تقرير آنست كه در محضر پيغمبر فعلي يا قولي از كسي صادر شود و نبي اكرم با علم و قدرت بر نهي از آن ممانعت نفرمايد, آن فعل و قول جايز است وَصَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

+                 +              +

 

 

 

قرآن را ظهري
و بطني است

 

بعضي گمان كرده‌اند قرآن را باطن و ظاهري است و احاديثي هم در اين موضوع نقل كرده‌اند چنانكه در حديث مرسل از رسول خدا منقولست كه فرمود: ((مَا أنزل اللهُ آيَةً إِلا وَلَهَا ظَهْرٌ وَبَطْنٌ))، وهمچنين روايت ديگر كه: ((إن للقرآن ظهراً و بطناً و لبطنه بطن إلى سبعة أبطن)). كه اين دو حديث براي قرآن بطن ثابت ميكند و تا هفتاد بطن هم گفته‌اند.

اگر مراد از ظاهر مفهوم عربي و مراد از باطن فهم مقصد حق تعالى از فرستادن كتابست، ببيان واضح‌تر مراد متكلم را بدست آوردن و مقصد از خطاب را فهميدن باشد، اين معنى پسنديده و در غايت اتقانست.

و اگر مراد از باطن قرآن معنائيست زايد بر معنا و مقصدي كه اصحاب پيغمبر فهميدند و تابعين تدبر در آن كردند اين دعوائيست محتاج بدليل و برهان و ما در اينجا تحقيق مطلب را بطوري كه رضاي خدا و رسول در آنست بنظر قارئين ميرسانيم:

1- احاديثي كه در اين باب وارد شده كه قرآن هفت يا هفتاد بطن دارد اين احاديث مرسل است و بهيچ وجه حديث صحيح در اين باب نداريم.

2- اين احاديث اسماعيلي و از مجعولات فرقة باطنيه‌است كه در تفاسير و كتب اسماعيليه ذكر شده, چنانكه در كتاب اخوان الصفاء كه نويسندگانش از زعلماى باطنيه‌اند مسطورا ست كه كتب آسماني تنزيل ظاهري دارد كه آن معاني الفاظ است و داراي تأويلاتي مخفي است كه آن معاني معقوله ميباشد و همچنين واضعين شرايع احكامي ظاهر و جلي دارند و اسراري باطني و خفي – و در خطط مقريزي در دعوت ششم از دعوات نه‌گانه اسماعيليه ميگويد وقتيكه مدعو برتبه پنجم رسيد داعي شروع ميكند در تفسير معاني شرايع اسلام از نماز و روزه و زكوه و حج و طهارت و غير اينها از واجبات باموريكه مخالف ظاهر است و هنگاميكه زمان دعوت طول كشيد و مدعو معتقد شد كه وضع احكام شريعت بر سبيل رمز است و سياست عام در آن ملاحظه شده و اينكه شرايع معنائي دارد غير از معنى ظاهر شخص داعي او را دعوت بكلمات افلاطون و ارسطو و فيثاغورث ميكند.

غزالي در كتاب مفاضح الباطنيه ميگويد: مرتبة فرقة باطنيّه پست‌تر از هر فرقة گمراهي است, چون هيچ فرقه‌اي نيست كه مذهب را بخود مذهب نقض كند و دين را بنفس دين باطل گرداند جز فرقه باطنيه كه الفاظ دين را از معناي اصلي خود تغيير ميدهند و ميگويند اين كلمات رمز است, و بايد دانست كه مذهب اينان ابطال نظر و استدلال است.

و نيز در آن كتاب ميگويد: كلام مختصر اين است كه باطنيه چون از منصرف كردن مردم از قرآن و سنت عاجز شدند بتأويلهائيكه روحش ابطال شرايع است تمسك جسته و كتاب خدا را بدلخواه خود معنى كردند.

باطنيه اين اعتقاد را كه قرآن داراي ظهر و بطن است از فرقه يهود اتخاذ كردند چنانكه شهرستاني در ملل و نحل ميگويد يوذغانيه منسوبند به يوذغان كه شخصي يهودي بود از شهر همدان و اسمش يهودا، ميگفت تورات باطني و ظاهري و تنزيلي و تأويلي دارد و بتأويلاتش در تورات مخالفت با جميع يهود نمود. و تأويلات كاشي نيزكه معروف بتفسير محي الدين است تمامي قرآن را بر طريق باطنيه تأويل كرده بمعناهائي كه هيچ يك از اصحاب پيغمبر و سلف صالح از آن خبر ندارند.

و اگر درست دقت شود تأويلات خنكي كه باطنيه ابداع كرده و بعضي از متصوفه متابعت نموده و جماعتي از اخباريه اماميه فهميده يا نفهميده معتقد بآن شده‌اند لطمه بزرگي با سلام زد و سبب پيدايش مهديها شد و در نتيجه اسلام را ضعيف كرد و مسلمانان را پرا كنده نمود.

نتيجه كلام اينكه اگر مراد از باطن بيانيست كه باطنيه كردند خلاف عقل و منطق و حقيقت كفر و ضلالت است و اگر مراد از باطن مقصد و مراد قرآنست خود معنائي
صحيح و پسنديده ميباشد.

 

 

+                 +              +

 

 

 

مراد از ظاهر مفهوم عربي و مراد
از باطن فهم مراد و مقصد قرآنست

هر معناي عربي از مسائل معاني و بيان كه فهم قرآن مبتني بر آن ميباشد داخل در ظاهر قرآنست و اين مطلب بذكر امثله‌اي از كتاب خدا واضح ميشود مانند فرق ميان ضيّق و ضايق در قول خدايتعالى ﴿يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا﴾ [الأنعام/125]، و: ﴿وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ﴾ [هود/12]، كه ضيّق صفت مشبهه‌است و دلالت بر ثبوت و دوام ميكند و ضايق اسم فاعل و دلالت بر تجدد و حدوث دارد و امريست عارضي.

و فرق ميان ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا﴾ كه مدني است و﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا﴾ كه مكّي ميباشد، و﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ﴾ و﴿يَا بَنِي آَدَمَ﴾ كه هر دو مخاطب كافه ناس ميباشند.

و فرق ميان رفع سلام در ﴿قَالَ سَلامٌ﴾ [هود/69]، و نصب آن در ﴿قَالُوا سَلامًا﴾ [هود/69]، و امثال اينها كه نزد علماي بيان مسلم است - و هنگاميكه قرآن بر ترتيب لسان عرب مفهوم شد مسلماً ظاهر قرآن نيز دانسته ميشود.

و هر معنائي كه از قرآن شخص را مؤدّب بآداب و متخلّق باخلاق فاضله و متّصف بصفات بندگي و اعتراف بربوبيت خالق جهان گرداند آن باطن قرآنست چون مقصد و مقصود قرآن دميدن روح انسانيت و متوجه كردن خلايق جهانست و اينمطلب واضح ميشود بذكر امثله‌اي چند:

هنگاميكه اين آيه نازل شده ﴿مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً﴾ [البقره/245]، يعني كيست آنكه بخلوص نيت وام دهد خدايرا (يعني بندگان در مانده او را كه وام خواهند) وام دادني نيكو (يعني در وام دادن تعجيل كند و منت ننهد) پس خدايتعالى مضاعف گرداند و زياده بر زياده سازد. خير آن قرض را براي او.

ابو الدحداح گفت خداوند كريم و بي نياز است و از ما قرض ميخواهد, باطن و مقصد آيه را فهميد, اما شخص يهودي گفت ﴿إِنَّ اللهَ فَقِيرٌ وَنَحْنُ أَغْنِيَاءُ﴾ [آل عمران/181] يعني خداوند فقير است و ما بينيازيم پس ابو الدحداح باطن قرآن را درك كرد و شخص يهودي از ظاهر قرآن تجاوز نكرده و استقراض خداوند بي نياز را بر استقراض بنده بينوا حمل نمود.

و از اين قبيل ميباشد عباداتيكه شارع بدان امر كرده و منهيّاتي كه از آن نهي فرموده است, خداوند متعال تمامي اينها را طلب نمود تا شكر نعمتهايش را بجاي آورند چنانكه ميفرمايد: ﴿وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾ [النحل/78] يعني قرار داد براي شما گوش و چشمها و دلها را شايد شما شكر كنيد, و در آيه ديگر ميفرمايد: ﴿قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ﴾ [الأعراف/10]، و شكر ضد كفر است، پس ايمان و فروعش شكر است, وقتيكه مكلف بقصد شكر زير بار تكليف وارد شد پس اين شخص مراد از خطاب فهميده لبّ نماز و باطن عبادات شكر نعمت رب و خشوع در مقابل خالق جهانست پس هر عبادتيكه خالي از خشوع و خضوع باشد از مقصد قرآن و باطن آن دور است.

و همچنين باطن آيات زكوه و مقصد شارع از تشريع زكوه و انفاق مال اولاً اصلاح نفس شخص مال دار است تا ملكه سخاوت را در نفس آنشخص ايجاد كند و رذيله بخل را از او خارج فرمايد، و ثانياً ترفيه حال فقراء و تنگدسان واعانت به بيچارگان كه پر از نفع دو جهانست و فوايد ديگري دارد كه محتاج بذكرش نيستيم.

اكنون اگر شخص حيله كند و مال خود را پيش از گذشتن سال بزن يا فرزندش ببخشد براي آنكه از زكوه فرار كند و آن را بمستحقين نرساند مسلّماً اين عمل خلاف باطن و مقصد قرآنست.

يا كسيكه ارادة طلاق دارد برزنش سخت گرفته او را در تحت شدت قرار دهد تا زن بيچاره از مهر و حقوق زوجيت خود صرف نظر نمايد مسلماً اين عمل خلاف دين و مقصد سيّدالمرسلين است.

و از اين قبيل است حيله هائي كه در خوردن رياء و گرفتن مال مردم ميكنند و تصورشان چنين است كه باين وسايل رباء حلال خواهد شد. بدبختانه اين امر شنيع بخلاف مقصد قرآن و باطن دين در ميان مقدس نماها ببدترين صورتي شايع است.

و همچنين خوارج باطن كتاب و مقصد دين را نفهميده امير المؤمنين علي بن ابي طالب را تكفير كردند و گفتند علي خلق را در دين خدا تحكيم كرد و حال آنكه خداوند ميفرمايد: ﴿إِنِ الحُكْمُ إِلاَّ لِـلَّهِ﴾ [الأنعام/57]، و نيز گفتند علي خود را از امارت مؤمنين معزول كرد پس در اين هنگام امام كافرين است. اگر خوارج تدبر در كتاب خدا كرده و مقصد قرآن را ميفهميدند تحكيم خلق را در دين تجويز مينمودند چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ [المائده/95]، و همچنين ﴿فَابْعَثُوا حَكَمًا مِنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِنْ أَهْلِهَا﴾ [النساء/35]، و ميفهميدند كه ﴿إِنِ الحُكْمُ إِلاَّ لِـلَّهِ﴾ مخالف تحكيم نيست و جسارت بمقام مقدس امير المؤمنين نميكردند و خود و عالم اسلام را ببدبختي نميكشانيدند.

و همچنين فرقه مجسّمه بجهت عدم تدبر در آيات و جمود بظاهر كتاب و نفهميدن باطن و مقصد قرآن آيات وارده در قرآن راجع بصفات خدا را حمل بظاهرش نمودند و از براي خداوند دست و چشم و گوش و وجه قايل شدند و ربّ را بخلق قياس نمودند, در نتيجه گرفتار تجسيم شده متشابهات را گرفتند و بمحكم مراجعه نكردند كه خداوند ميفرمايد: ليس كمثله شيء.

خلاصه كلام مراد از باطن قرآن مقصد و مقصود اين كتاب مقدس است. عجب‌تر آنكه مراد از باطن را بصورت ديگري در آورنده و بهواي نفس و اغراض شخصي و سياسي باطن قرآن تابع هوسهاي مرده كرديد مثل آنكه گفتند در آيه ﴿إِنَّ اللهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا﴾ [البقره/26] مراد از بعوضه علي امير المؤمنين است! و همچنين در آيه ﴿أَفَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾ [الغاشيه/17] مراد از شتر را نيز علي قرار دادند! بدين ترهات و موهومات تحريف غريبي در دين كردند و هر منكر و قبيحي را بقرآن چسپاندند.

 

براي هريك از ظاهر و باطن قرآن شرطي‌است شرط ظاهر آنستكه موافق لغت عرب باشد و مخالف با شرع نباشد

اشكالي نيست براينكه مراد از ظاهر مفهوم عربي است, چون از ضرورياتست كه قرآن بزبان عربي آشكار نازل شده است, خداوند ميفرمايد::﴿وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ [النحل/103].

بنابر اين در فهم ظاهر عربي هيچكس اختلاف ندارد و آنچه مختلف فيه‌است باطن و مقصد قرآنست و شرط فهم ظاهر قرآن اينستكه بر زبان عربي محض جاري شود پس هر معنائيكه از قرآن بر غير زبان عربي استنباط شد آن معنى از قرآن نيست.

مثل اينكه بيان بن سمعان دعوي پيغمبري ميكرد و ميگفت شاهد من اينستكه خداوند اسم مرا در قرآن ذكر كرده كه ميفرمايد ﴿هَذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ...﴾ [آل عمران/138].

و همچنين فرقه منصوريه گفتند مراد از آيه ﴿وَإِنْ يَرَوْا كِسْفًا مِنَ السَّمَاءِ سَاقِطًا يَقُولُوا سَحَابٌ مَرْكُومٌ﴾ [الطور/44] (يعني اگر به‌بينند پاره‌اي از آسمان را فرود آينده بر سر ايشان از فرط عناد و استكبار گويند كه قطعه آسمان نيست بلكه ابريست درهم بسته و برهم چسپيده.).

ابي منصور است كه منصوريه منسوب باو هستند – و نيز عبيد الله شيعي مسمي بمهدي، هنگاميكه مالك افريقا شد و مستولي بر آن گرديد دو رفيق داشت از كُتّامه كه ناصر و همراه او بودند يكي ناميده ميشد بنصر الله و ديگري بفتح باين دو رفيقش گفت اسم شما دو نفر در قرآنست آنجا كه ميفرمايد ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَالْفَتْحُ﴾ [النصر/1]. و تصرف قبيحي در اين آيه مباركه كرد و آيه مباركه ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ﴾ [آل عمران/110] را مبدل كرد به: كتامة خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ!! و همچنين بابيّه و بهائيّه و ازليّه آيات قرآن را با تأويلات منكر و خنك منطبق بر اشخاصي نمودند.

و بعضي از جاهلين بقواعد عرب گفتند قرآن نه زن عقدي را بر مرد تجويرز كرده‌است و استدلال كردند بآيه ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلاثَ وَرُبَاعَ﴾ [النساء/3]

و بعضي رأي دادند كه پيه خوك حلالست بجهت اينكه خداوند فرمود ﴿حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ﴾ [المائده/3]. و در اين آيه غير از گوشت خوك چيزي از اعضايش حرام نشده.

و همچنين بعضي تفسير كردند آيه مباركه ﴿وَعَصَى آَدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى﴾ [طه/121] را و گفتند مراد از غوى تُخَمَه‌است يعني آدم از اكل شجره مبتلا بتخمه شد و خيال كردند كه مشتق از غَوي الفصيل يغوي اذا بشم من شرب اللبن است وندانستند اين اشتقاق فاسد است بجهت اينكه غوي الفصيل بر وزن «فَعِلَ» است و در اينجا بر وزن «فَعَلَ» بفتح عين ميباشد.

و همچنين در آيه ﴿وَاتَّخَذَ اللهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً﴾ [النساء/125] را بمعنى فقير گرفتند از خَلّه بفتح خاء كه بمعنى مسكنت است.

اين جماعت چون كاملاً واقف بلغت عرب و قواعد ادب نبودند بموهومات متمسّك شده رأي خود را در كتاب خدا مدخليت داده و هواي نفس خود را اطاعت كرده و بطور وقاحت اقدام باين عمل شنيع نمودند و اين عمل فاسد اينان را بسوي تحريف كتاب خدا كشانيد و آنرا بدلخواه خود تفسير كردند.

خلاصه كلام بايد هر معنائي كه براي الفاظ قرآن كرده ميشود موافق قواعد عرب و معنائي كه مخاطبين مي‌فهميدند باشد چنانكه اگر عرب لفظي را در معنى خاصي استعمال كرد جايز نيست بهواي نفس در معنى ديگر استعمال شود.

يكي از مصيبتها اين است كه مردم غير عرب وارد در قرآن شده ترجمه قرآن كردند و يا قرآن را باصطلاحات فلاسفه و متكلمين و فقهاء و صوفيه منزّل نمودند و حال اينكه وضع اين اصطلاحات بعد از دو قرن از بعثت رسول اكرم است و بهيچ وجه مناسب با قرآن كه بزبان عربي فصيح بر امت امي كه مطلقا از اصطلاح عاري بودند نازل گرديد, نيست.

 

 

شرط فهم باطن قرآن موافقت با لغت عرب و شهادت
شرع است و تأويلات فرقه باطنيه باطل ميباشد

براي فهم باطن و مقصد قرآن كريم دو شرط است:

شرط اول آنكه معنى باطن بايد بر مقتضاي ظاهر مقرر در زبان عرب و بر طبق مقاصد عربي جاري باشد و اين خود واضح است كه قرآن عربي است, اگر فهم قرآن طوري باشد كه عرب آنرا نفهمد لازم ميآيد كه قرآن عربي نباشد و هر معنائي كه ظاهر لفظ قرآن بر آن دلالت نكند آن معنى مجعول وساختگي است.

پس اگر معنائي براي قرآن شد كه لفظ عربي بهيچ وجه دلالت بر آن نداشته باشد ميشود معاني ديگر تصوير كرد و ترجيحي ميان اين معنى و آن معنى نخواهد بود, چون وقتي قرار بر اين شد كه ما بلفظ و استعمال آن در معنى خودش اعتناء نكنيم ميتوانيم هر معنائي كه اراده كنيم بقرآن بچسپانيم مثل اينكه بعضي گفته‌اند مراد از والشّمْسِ پيغمبر اكرم وَضُحيها على امير المؤمنين است, و در تفسير بعضي از اخباريه از اين قبيل تفسير زياد است.

اولاً بايد به‌بينيم آيا عرب از لغت شمس معناي رسول اكرم را ميفهمد؟ يا در كتاب لغتي ضحى را بمعنى امير المؤمنين استعمال كرده‌اند؟ البته چنين چيزي نيست, و ثانياً اينطور معنى لعب با قرآن و افتراي بر خداي جهانست و خود گناه بزرگي ميباشد كه براي شيادان و مدعيان باطل باب دعاوي را باز ميكند.

شرط دوم آنكه بايد بر آن معناي باطن شاهدي از نص يا ظاهر قرآن در محل ديگر باشد و يا سنت رسول بر آن گواهي دهد و باين دو شرط (موافقت با لغت عرب و شاهدي از كتاب خدا و سنت رسول) باطن قرآن فهميده ميشود, پس معلوم شد معاني كه فرقه باطنيه براي كتاب خدا كرده‌اند همه باطل و موهوم است, مثل اينكه گفتند غسل تجديد عهد است و طهور بيزاري جستن از هر اعتقادي و تيمم اخذ از مأذون تا اينكه داعي را ملاقات كند و صيام امساك از كشف سر و كعبه نبي است, باب علي و صفا نبي است و مروه علي, تلبيه اجابت داعي, طواف سبعاً طواف بمحمد و ائمه هفتگانه و نار ابراهيم غضب نمرود است و ذبح اسحق گرفتن عهد است و عصاي موسى براهين موسوي است و انفلاق پرا كنده شدن علم موسى است در فرعونيان و بحر عالم است و تظليل غمام نصب موسى است امام را و منّ علم است كه از آسمان نازل ميشود و سلوى داعي از دعات است و جُراد و قُمّل و ضفادع سئوالات و الزامات موسى است بر ضد فرعونيان و تسبيح جبال مردان محكم در دين و جن كه در تحت قدرت سليمان بودند باطنيه آن زمانست و شياطين ظاهريه‌اند و غير اينها كه ذكر شد. اگر درست دقت شود تمامي اين قسم از تأويل نعوذ بالله استهزاء بكتاب خداوند است.

اين تأويلات بارد و خارج از لفظ و منطق و عقل و دين چنان در مسلمين شايع شد كه جلوگيري از آن كار مشكلي گرديد و اخباريه اماميه كه اصولاً و فروعاً با باطنيه مخالفند اين قبيل تأويلات را در كتب خود ذكر كردند.

و همين تأويلات سبب پيدايش فرقه‌هاي گمراه (قاديانيه و بابيه و ازليه و بهائيه و ملاحده صوفيه) گرديد. اعاذنا الله و جميع المؤمنين من شرور انفسنا.

 

 

+                 +              +

 

 

تفسير برأي و تقسيم آن
بجايز و ممنوع

از مسلمات است اگر انسان رأي و عقايد خود را مدخليت در قرآن دهد در شرع مقدس مذموم و شخص صاحب رأي در آتش خواهد بود و در مذمت آن حديث صحيح شريف نبوي كافي است كه فرمود: ((مَن فسَّر القرآن برأيه فليتبوَّأْ مقعدهُ من النار)). (هر كه قرآن را برأي خود تفسير كند جايگاه او آتش خواهد بود).

و از ائمه هادين مأثور است كه تفسير كتاب خدا جز به اثر صحيح يا نص صريح جايز نيست.

و تحقيق در اين مبحث اين است كه اگر تفسير جاري بر كلام عرب و موافق كتاب و سنت باشد اين قسم تفسير را نميشود گفت ممنوع است بچند وجه:

1- اينكه بنابر امر حق تعالى بايد در كتاب خداوند تدبر كرد و مرادش را فهميد و حكم از آن استنباط نمود و جميع تفسير قرآن از معصوم نرسيده و احتياجات و حوادث روز بروز بر افزايش است يا بايد توقف كرد و تعطيل در احكام نمود و اين امر غير ممكن است و يا بايد در قرآن اجتهاد كرد و حوادث و احتياجات را از قرآن يافت.

2- اگر تعلم و تدبر در كتاب خدا جايز نبود و اجتهاد و رأي در آن مطلقاً حرام بود ميبايست رسول اكرم و ائمه طاهرين تمامي آيات را تفسير كنند تا ديگر محتاج باعمال نظر و فكر در آن نباشيم و آنچه مسلم است آن آياتي كه عقول بشر در آن راه ندارد بيان فرمودند و بسياري از آيات را واگذار بعقل و اجتهاد علماي امت مرحومه و راسخين در علم نمودند, پس بنابراين لازم نيست كه تفسير تمام آيات و كلمات قرآن از رسول و ائمة طاهرين مأثور باشد.

3- اينكه اصحاب رسول (صـ) اولى باحتياط بودند از غيرشان و حال اينكه قرآن را تفسير ميكردند بر آنچه كه ميفهميدند و بيشتر تفسيرها از آنان بما رسيده است:

و اما رأي و اجتهاد در قرآن كه جاري بر لغت عرب و ادله شرعيه از كتاب و سنت نباشد بدون شك آن رأي مذموم و آن اجتهاد غلط است چون افتراي بخداي جهان ميباشد و اين قسم از رأي از طرف شارع منع اكيد شده‌است. پس نهي از رأي در قرآن بر دو وجه است:

وجه اول: آنكه شخص از روي هواي نفس و ميل خود يا اغراض ديگر رأي و عقيده‌اي براي خود اتخاذ مينمايد و قرآن را بر آن راي و عقيده خود تفسير ميكند كه اگر اين رأي و هوي در آن نبود بهيچ وجه قرآن را باين وجه تفسير نمي‌نمود و اين چند قسم است:

اول اينكه ميداند اين آيه بهيچ وجه دلالت بر مقصد او ندارد و لكن ميخواهد بر طرف مشتبه گرداند مانند فرق ضاله كه براي اضلال مردم آيات بر طبق هواي نفس تفسير ميكنند.

دوم اينكه خود جاهل است و خيال ميكند قرآن را مي‌فهمد و حال آنكه اعتقاداتي از روي هواي نفس و تعليم معلمين باطل در او پيدا شده‌است و قرآن را بر طبق عقايد و آراء خود تفسير ميكند و اگر آن اعتقاد و رأي نبود هيچ وقت اينطور تفسير نميكرد.

اگر درست دقت شود بسياري از تفسير مفسرين بر روي عقايد و آراء شخصي است, بهيچ وجه مربوط بكتاب خدا نيست, مثلاً شخص معتزلي مذهب است و آرائي در دين بطريقه اعتزال دارد پس قرآن را بر عقايد معتزله منزّل ميكند مانند تفسير كشاف, يا شخص اشعري است و عقايد و آرائي پيدا كرده و ادله‌اي بر آراء خود از غير كتاب خدا اتخاذ نموده لذا قرآن را بر طبق عقايد اشعري تفسير ميكند مانند تفسير بيضاوي و فخر رازي, يا شخص فيلسوف است و آراء و عقايد فلسفي دارد باينجهت قرآن را بر عقايد فلسفي خود تفسير ميكند مثل صدر المتالهين كه قرآن را بر طبق فلسفه خود تفسير كرده‌است, و يا شخص باطني است و عقايد و آراء خود را از مصادر ديگر غير قرآن گرفته و قرآن را بر آراء باطنيه تأويل ميكند مثل ملا عبد الرزاق كاشي كه قرآن را بر طبق آراء باطنيه تفسير كرده‌است, و يا شخص صوفي است و آراء تصوف خود را از غير قرآن گرفته ميآيد قرآن را بر آراء و عقايد صوفي تفسير ميكند, و همچنين مذاهب مختلفه ديگر كه در اسلام پيدا شد هر فرقه‌اي قرآن را منطبق بر عقايد خود كردند و كار اسلام و مسلمانان باختلاف و پراكندگي كشيد و چهارصد ميليون مسلمان دست خوش ملل ديگر شد و شد آنجه شد.

سوم اينكه ميشود شخص اغراض صحيحي داشته باشد و براي آن دليل از قرآن بخواهد و يا شاهدي از سنت بيآورد مثل كسيكه دعوت بمجاهده با قلب سخت ميكند و اين آيه مباركه ﴿اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى﴾ [طه/24] را اشاره براي قلب قاسي قرار ميدهد و ميگويد مراد از فرعون قلب سخت است، و يا كسيكه مردم را ترغيب باستغفار در وقت سحر ميكند و البته غرض او مشروع است، استدلال ميكند بحديث شريف ((تَسَحَّرُوا فإن في السحور بركة)) وحال اينكه ميداند مراد از تسحّر غذا خوردن در سحر است نه ذكر خدا, و بعضي از وعاظ براي زيبائي كلام و ترغيب مردم بفضايل اخلاق باين قسم تأويلات و كلمات متوسل ميشوند و اگر درست دقت شود اين تعبيرات تفسير برأي ميباشد و در شرع مقدس از آن نهي صريح شده‌است.

وجه دوم – اينكه قرآن را بصرف لغت عرب دانستن و بظاهر عربي آشنا بودن تفسير كند بدون مراجعه بشأن نزول و تاريخ عرب جاهليت و آشنائي بسنت پيغمبر و فهميدن غرايب قرآن و آنچه متعلق بحذف و اضمار و تقديم و تأخير است.

و هركس بصرف دانستن لغت و ظاهر قرآن بدون مراجعه بسنّت و نقل و سماع و آنچه متعلق بقرآنست اقدام بتفسير كتاب خدا كند مسلماً تفسير به راي كرده و پيغمبر فرمود جاي او در آتش است پس مناسب اين است كه طريقة تفسير را ذكر كرده راه آنرا نشان دهيم:

راه تفسير كتاب خدا و فهم آن: كسيكه ميخواهد كتاب خداي را تفسير كند بايد اولاً از خود قرآن تفسيرشرا بجويد چون ان القرآن يفسر بعضه بعضا و هر آيه‌اي كه مجمل بود بيانش را در آيه ديگر طلب كند و اگر مختصر بود تفصيلش را در آيه ديگر جستجو كند, اگر طلب كرد و يافت بمقصود رسيده و ديگر معطلي ندارد, اما اگر در قرآن تفسير آيه مطلوب خود را نيافت بايد رجوع بسنت پيغمبر (م) كند, و اگر در سنت نيافت رجوع باهل بيت پيغمبر و اقوال اصحاب رسول كند – مراجعه باهل بيت راهي است بس پسنديده فان اهل البيت ادرى بما في البيت و مراجعه باصحاب راهي است صحيح, زيرا كه اصحاب رسول واقف بودند بقرائن و احوال هنگام نزول قرآن.

و براي مراجعه بتفاسير بهترين تفسيرها تفسير كبير طبري و تفسير مجمع البيان است و مفردات راغب كه لغت قرآنست در فهم قرآن بسيار ممد ميباشد – اللهم ارزقنا فهم القرآن برحمتك يا ارحم الراحمين.

تقسيم قرآن و بيان محتويات آن

سرّ قرآن و مقصود اقصى آن دعوت خلايق است بخالق جهان ﴿وَمَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ [الذاريات/56]. و غايت مطلوب از قرآن ارتقاء عبد است از حضيض نقصان باوج كمال و عرفان و حركت دادن مردم است بكعبه كمال و ايمان و اين كتاب از چگونگى سفر بسوي خدا و مجاورت مقربين درگاه اله در طبقات بهشت و نجات از بدبختي و دركات جحيم بحث ميكند, از اين جهت فصول و ابواب قرآن و سور آيات آن منحصر در شش مقصد است: سه مقصد آن ستون قرآن و اصول مهم آنست و سه مقصد ديگرش فروع و متمم.

اما سه اصل مهم

1- شناختن مبدء جهان بربوبيت و بيان صفات ربوبي و چگونگي پرستش رب جهان است و بيان توحيد ذات و صفات و توحيد در الوهيت و عبادت و انداختن انداد و اينمطلب را كاملاً در رساله توحيد عبادت (مطبوع در طهران) بيان كرده‌ايم.

2- شناختن راه‌است و طريقه خداشناسي و راهي كه آن راه انسان را بخدا ميرساند.

3- معرفت معاد و كيفيت آن و بيان حال بندگان در آن نشأه و اشرف اين اصول علم بخدا و روز بازپسين است: ﴿آَمَنُوا بِاللهِ وَالْيَوْمِ الآَخِرِ﴾ [النساء/39] و بعد از آن شناختن راه راست كه آن صراط مستقيم است ﴿اهْدِنَا الصِّـرَاطَ المُسْتَقِيمَ﴾ [الفاتحه/6] و مراد از صراط مستقيم شناختن چگونگي تزكيه نفس و تنوير و تخليص آن از شوايب طبيعت و كثافت عالم ماده مي‌باشد.

 

+                 +              +

 

 

 

و اما سه اصل تابع و متمم

1- احوال مردمي كه راه خدا را پيموند و بمنزل رسيدند از انبيا و رسل و اولياء و مؤمنين.

2- احوال كسانيكه از راه خدا رو برگردانده راه مستقيم انسانيت را نپيموده گرفتار غولان شدند و در بيابان شرك و جهالت سرگردان ماندند و در دنيا و آخرت هلاك گرديدند مثل فرعون و قارون و اصحاب لوط و قوم نوح و امثال آنان.

3- تعريف ساختمان راه و بيان اينكه چگونه بايد توشة راه را تحصيل كرد.

و بيان مختصرش اينستكه دنيا منزلي از منازل سايرين الى الله‌است و بدن مركب انسانست و بايد غفلت از تدبير منزل و مركب نكرد و اين سفر تمام نميشود مگر بحفظ بدن و بقاي نوع, پس انسان محتاج است بقانوني كه او را اداره كند و تمامي آيات اخلاقي قرآن و ابواب فقه از طهارات و عبادات و معاملات و سياسات و نكاح و طلاق و ارث و كتاب اطعمه و اشربه در بيان ساختمان راهست.

و قرآن از مسقط نطفه انساني تا روز مرگش دستور كامل داده‌است و مراد از بيان ساختمان راه همين است و چون بناي رساله بر اختصار است ما در اينجا از بيان دقايق احكام دست نگاه داشته و خوانندگان را بكتاب مفصلي كه مؤلف در سر تشريع نگاشته‌است مراجعه ميدهم و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين.

مقاصد قرآن در وضع شريعت و احكام

پيش از شروع در مقصود محتاجيم بتقديم مقدمه‌اي و آن اينستكه وضع شرايع و قوانين مبتنى بر مصلحت بندگان در دنيا و آخرت است و قرآن بآنچه مصلحت عباد است امر فرموده و از آنچه در آن مفسده بندگانست نهي كرده و وظيفه رسل بيان مصالح و مفاسد است و احتياج برسل از اينجهت ميباشد.

و شاهد براين مطلب آيات وارده در كتاب خدا است كه ذكر غايات و مصالح را در موارد متعدده ميفرمايد:

در بيان غايت و مصلحت بعث رسل كه اصل تشريع است ميفرمايد: ﴿رُسُلاً مُبَشّـِرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ [النساء/165] و همچنين در خصوص بعث رسول اكرم (صـ) ميفرمايد: ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ [الأنبياء/107].

2- در اصل خلقت ميفرمايد: ﴿وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى المَاءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ [هود/7] و همچنين ﴿وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالأِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ [الذاريات/56] و همچنين ﴿الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ [المُلك/2].

 و اما بيان غايات و مصالح در تفاصيل احكام در كتاب و سنّت بيشتر از آنست كه بشود احصا كرد و بذكر بعضي از آنها قناعت ميشود:

1- آيه وضوء: ﴿مَا يُرِيدُ اللهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ﴾ [المائده/6].

2- در روزه ميفرمايد: ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ﴾ [البقره/183]

3- نماز: ﴿إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ﴾ [العنكبوت/45].

4- قبله: ﴿فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ﴾ [البقره/150].

5- جهاد: ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا﴾ [الحج/39]

6- قصاص: ﴿وَلَكُمْ فِي القِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الأَلْبَابِ﴾ [البقره/179].

7- در تقرير توحيد: ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ﴾ [الأعراف/172].

و هنگاميكه معلوم شد مقاصد قرآن در وضع شريعت و احكام مصلحت بندگانست پس ميگوئيم بازگشت تكاليف وارده در شرع بحفظ سه اصل است.

 

 

+                 +              +

 

 

ضروريات و حاجات و تحسينات

مراد از ضروريات اصول و احكاميست كه انسان در مصالح دين و دنيا ناچار بر حفظ و عمل بآن است بحيثيتي كه اگر فاقد يكي از آنها شد دنيايش خراب و آخرتش پر از بدبختي و عقاب خواهد بود چنانكه اگر آب يا هوا نباشد تنفس و زندگاني بر بشر ممتنع است همچنين اگر مراعات اين اصول نشود حيات دنيا و آخرت محال خواهد بود.

و مراد از حاجيات آن احكام و اصوليست كه انسان از حيث توسعه و رفع ضيقيكه در غالب اوقات مودي بحرج و مشقت ميگردد محتاج بآنست به بيان واضحتر مراد از حاجيات احكاميست كه در مورد حرج و مشقت وضع گرديده و در آن ملاحظه ترفيه عباد شده‌است مثل قصر نماز و روزه در سفر و اكل ميته در مخمصه. خداوند ميفرمايد: ﴿وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ [الحج/78].

و مراد از تحسينيات مكارم اخلاق و محاسن عادات و آنچه عقول كامل از آن پرهيز دارند و اجتناب ميكنند است.

ضروريات پنج است

1- حفظ دين چون نخستين چيزيكه انبياء و رسل بشر را بآن دعوت ميكنند دين است و مراد از دين اعتقاد بمبدء و معاد و ربط دادن خلايق بخالق جهان ميباشد و غايت خلقت انسان پرستش خداي واحد است ﴿وَمَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ [الذاريات/56] و اين عبادت و ربط خلق بحق جوهر حيات و لب معرفت و غايت قصواي سير انسان‌است, تا مردم خداي را نشناسند واو را پرستش نكنند و بحضرتش زلفى و قربي حاصل ننمايند زنده نخواهند بود, پس قرآن مهم‌ترين اصلي را كه در نظر دارد حفظ دين و ربط خلق برب العالمين است, بنابراين يك سلسله احكام شريعت براي حفظ اين اصل است, و بآنچه كه انسان را بخداوند نزديك گرداند و روح اطاعت و بندگي در او ايجاد كند امر فرمود چون نماز و روزه و زكات و صدقات و امثال آن.

و از آنچه انسان را از خداوند دور كند نهي فرمود چون شرك اكبر و اصغر و اطاعت غير خدا و حاجت خواستن از غير خدا و امن از مكر خدا و يأس از روح خدا و امثال آن.

2- حفظ عقل است: غرض ديگر قرآن از وضع شريعت حفظ عقل است, انبيا و رسل بايد حافظ عقول مردم باشند و تا عقل مردم حفظ نشود و با عقل واراده كار نكنند ترقي و تكامل و تحصيل سعادت نشأتين ممتنع خواهد بود, قرآن با عقلاء سخت ميگويد پس بايد احكامي وضع كند تا عقل انسان محفوظ بماند و بكعبه كمال متوجه شود.

و آنچه را كه حافظ عقل است امر فرمود مثل تدبر در آيات و مطالعه در خلقت و تفكر و تعلم و امثال آن.

و از آنچه عقل را خراب ميكند نهي فرمود چون تقليد آباء و طاعت كبراء و رهبانان و احبار و اتباع ظن, و حرمت خمر و الكل و امثال آن براي حفظ عقول است.

3- حفظ بدن: چون دنيا مزرعة آخرتست و انسان مسافر است تا مركب محفوظ نباشد راكب بمنزل نمي‌تواند برسد, اين است كه قرآن در حفظ نفوس دقت كامل فرمود.

آنچه را كه حافظ نفوس است امر فرموده و از آنچه مهلك نفوس است نهي صريح نمود چون قتل و ضرب و جور و جنايت و امثال آن.

4- حفظ نسل: چون اشخاص انسان در دنيا بقاء ندارد و ديمومه انسان ببقاء نسل است و حفظ انواع بتناسل است قرآن آنچه را كه حافظ نسل است امر و از آنچه مهلك و قاطع آنست نهي فرمود چون زناء و لواط و امثال آن.

5- حفظ مال: چون انسان تا مال نداشته باشد نميتواند طي منازل زندگاني كند پس قرآن بدانچه حافظ مال است امر و از آنچه متلف آن ميباشد نهي فرمود چون اسراف و سرقت و خيانت و ضرر زدن بيكديگر و امثال آن.

خلاصه كلام غايت از تشريع حفظ اين اصول است و ما در اينجا بطور اشاره ذكر كرديم تفصيل اين مجمل كتاب مفصلي خواهد شد و چون مبناي رساله بر اختصار است از بيان آن اعتراض ميكنيم و خوانندگان را بكتاب مفصلي كه فقه را بر اين ترتيب نوشته‌ام حواله ميدهم از حق متعال خواهانم كه موفق باصلاح و طبع آنكتاب شويم.

 

 

+                 +              +

 

 

ناسخ و منسوخ قرآن

نسخ در لغت عبارت از باطل كردن چيزي و جاي آن چيز ديگر گذاشتن است و در اصلاح محققين نفاد و تمام شدن مصلحت حكم اول است و در سابق بيان كرديم كه احكام شرايع و ديانات براي مصالح عباد وضع شده و هيچ حكمي از طرف شارع بدون مصلحت نخواهد بود, شارع مقدس اول مصلحت را ملاحظه كرده بعد از آن حكم را وضع ميكند و چون مصالح عباد در ازمنه و امكنه مختلف است و همچنين نظام امور جمهور نسبت بازمنه مختلف ميشود از اينجهت در شرايع نسخ واقع گرديد. در اينجا بيك مثلي كشف مطلب ميگردد و آن اينستكه اوامر و نواهي شارع باوامر و نواهي طبيب ميماند چنانكه مريض نزد طبيب ميرود و طبيب ميگويد بايد مسهل تناول كني يا فلان دوا را بخوري يا ميگويد بايد ترشي نخوري اين امر و نهي طبيب در واقع و نفس الامر محدود بزمان خاصي است و مريض تصور ميكند كه اين امر و نهي هميشگي است و مسلماً در اين امر و نهي طبيب جلب منفعت و دفع مضرت را ملاحظه نموده و هنگاميكه آن مصلحت احراز شد و آن مفسده بر طرف گرديد حكم را طبيب نسخ ميكند, بمعنى اينكه ديگر مصلحت در خوردن آن دوا نيست و خوردن ترشي مفسده ندارد – پس نسخ در احكام شرع هم بهمين معنى است كه مصلحت حكم تمام شده نه اينكه حكم برداشته شده و چون معنى و حقيقت نسخ معلوم شد فهميدن نسخ در قرآن و شريعت ضمن دو امر بيان ميشود:

1- يكي از مسلمات است كه آنچه را قرآن در ابتداء بآن دعوت فرموده و سور مكي متكفل ذكر آن شده همانا قواعد كلي است، و اول چيزيكه خلايق را بآن دعوت فرموده ايمان بخدا و رسول و روز بازپسين است، و بعد از آن تشريع نماز فرمود و از شرك و كفر و توابع آن چون ذبح براي غير خدا و امثال آن نهي اكيد نمود, و همچنين بمكارم اخلاق مثل عدل و احسان و وفاي بعهد و اعراض از جاهل و دفع بالتّي هي احسن و خوف از خدا و صبر و شكر امر فرمود و از اخلاق رذيله و فحشاء و منكر و بغي و قول بغير علم و كم فروشي و فساد در ارض و زنا و قتل و فحش و دختر زنده بگور كردن و امثال آن از اموريكه در دين جاهلي جاري بود نهي نمود – پس بنابراين آيات مكي متكفل كليات است و بعد از هجرت در مدينه منوره آن قواعد تكميل گرديد:

2- يكي از بديهيات اوليه‌است كه احكام كلي عقلي قابل نسخ و تخصيص نيست مثلاً قاعده عقلي النقيضان لا يجتمعان و لا يرتفعان و همچنين الكل اعظم من الجزء بهيچ وجه تصوير نسخ در آن نميشود كه يك روزي بيايد و نقيضان جمع شود يا كل كوچكتر از جزء باشد, در فصل سابق ذكر كرديم كه قرآن حافظ ضروريات و حاجيات و تحسينياتست و ضروريات حفظ دين و عقل و بدن و نسل و مال است و كليات شرايع كليات عقليه ميباشد و قابل نسخ و تخصيص نيست, تمام شرايع آسماني براي حفظ اين اصول آمدند, خداوند ميفرمايد: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى المُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ...﴾ [الشورى/13].

يعني بيان كرد و هويدا ساخت و برگزيد خدايتعالى براي شما از دين آنچه وصيت كرد بآن نوح و آنچه كه وحي كرديم بسوي تو و آنچه وصيت كرده بوديم بدان ابراهيم و موسى و عيسى را, كه بپاي داريد و اقامه كنيد دين را و متفرق نشويد در آن يعني اختلاف نكنيد در آن اصل, گران و بزرگ است بر مشركين آنچه ميخواهي ايشان را بسوي آن از توحيد و نفي شرك و اصول فضايل اخلاق و مكارم عادات دعوت كني.

در اين آيه مباركه تصريح است كه تمامي انبياء بيك اصول دعوت ميكردند ز اختلاف در ميان رسل نيست, خداوند ميفرمايد: ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾ [البقره/285] پس اختلاف شرايع در امور جزئي, و نسخ در شرايع در جزئيات است, و همچنين ناسخ و منسوخ قرآن در كليات آن نيست زيرا كه كليات عقلي ميباشد و قابل نسخ نيست: ((حَلالُ مُحَمَّدٍ حَلالٌ أَبَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أَبَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ)).

خلاصه كلام نسخ در ديانات و همچنين نسخ در بعضي از احكام قرآن در امور جزئي است بعبارات واضح‌تر نسخ احكام در تشريفات شريعت و دين است نه در كليات و قواعد آن مثل تغيير قبله از بيت المقدس بكعبه يا اينكه طلاق زن غير محدود بود محدود بسه طلاق گرديد و ظهار طلاق بود و بعد غير طلاق شد و امثال آن و صلى الله على سيدنا محمد وآله الطاهرين.

 

+                 +              +

 

 

محكم و متشابه قرآن
و بيان حقيقت آن

مبحث محكم و متشابه قرآن از مشكلات فن علم قرآن است و در اينجا آراء و اهواء متضاد حكمفرما ميباشد و چون مردم از راه راست وارد اين مبحث نشده‌اند گفتارشان متشتّت ميباشد و ما در اينجا آنچه را كه مُخ مطلب و لباب حقيقت است با استمداد از رب جهان بيان ميكنيم:

قرآن در يكجا دلالت دارد براينكه تمامي آن محكم است و در جاي ديگر نص صريح دارد براينكه تمامي آن متشابه‌است و در موضع ديگر بيان ميكند كه بعضي از آن محكم است و بعضي متشابه.

اما آنجا كه دلالت دارد براينكه تمامي قرآن محكم است آيه مباركه ﴿الر. تِلْكَ آَيَاتُ الكِتَابِ الحَكِيمِ﴾ [يونس/1] و نيز آيه ﴿الر. كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آَيَاتُهُ﴾ [هود/1] ميباشد.

در اين دو آيه خداوند بيان فرموده كه تمام قرآن محكم است و مراد از محكم در اين دو موضع از كتاب بمعنى كلام حق با الفاظ صحيح و معاني پسنديده و درست و از حيث لفظ و معنى از هر قول و كلامي فصيح‌تر و افضل است و در اين دو صفت كه اتقان لفظ و احكام معنى است كسي را قدرت معارضه نيست.

و اما آنجا كه ميفرمايد تمام قرآن متشابه‌است قول خدايتعالى ﴿اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَى ذِكْرِ اللهِ ذَلِكَ هُدَى اللهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ﴾[الزمر/23] ميباشد.

يعني خدايتعالى فرستاد نيكوتر سخنى را كه آن كتابي است همانند يعني بعضي شبيه بيكديگر در اعجاز يا در جودت لفظ و صحت معنى و در نيكوئي و زيبائي و هدايت و بلاغت و بعض اين كتاب بعض ديگر آن را مصدق است و باين مطلب اشاره فرموده:

﴿وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافًا كَثِيرًا﴾ [النساء/82]

و مراد از مثاني اين است كه حوادث زمان قرآن را كهنه نميكنند و هر چيز مندرس و مضمحل ميشود جز قرآن و ممكن است مراد از مثاني اين باشد كه هر روز فوايدي از قرآن براي بشر معلوم ميشود كه در سابق او را نيافته بود و قرآن با تكامل و ترقي بشر مساعد است, هرچه بشر ترقي كند احتياجاتش از قرآن منقطع نخواهد شد و اين قرآن خالد است, و بعضي مثاني را معنى كرده‌اند كه دوبار و دوتا كرده يعني مشتمل است بر مزدوجات چون امر و نهي و وعد و وعيد و رحمت و عذاب و بهشت و دوزخ و مؤمن و كافر – و ميلرزد از آن پوستهاي آنانكه ميترسند از پروردگار خود پس نرم ميشود و آرام ميگردد پوستها و دلهاي ايشان بذكر خدا و اين كتاب هدايت پروردگار است هدايت ميكند خدا بآن كسي را كه ميخواهد و هركس را خداوند گمراه كند براي او راهنمائي نخواهد بود.

و اما آنجا كه دلالت دارد بعضي از آيات محكم است و بعضي متشابه و بحث ما در آن است اين آيه مبارك است خداوند ميفرمايد: ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الكِتَابَ مِنْهُ آَيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي العِلْمِ يَقُولُونَ آَمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُو الأَلْبَابِ﴾ [آل عمران/7].

اين آيه مباركه تصريح ميكند كه قرآن محكم و متشابه دارد و ما در تفسير اين و تحقيق محكم و متشابه محتاجيم بذكر مباحثي چند:

1- محكم: عرب ميگويد حاكَمتُ و حَكمتُ و احكمتُ يعني رد و منع كردم و حاكم را حاكم ميگويند چون ظالم را از ظلم منع ميكند و حكمة اللجام آن است كه منع كند اسب را از اضطراب, و در حديث نخعي: «أَحْكِمِ اليتيمَ كما تُحْكِم وَلَدك» يعني منع كن يتيم را از فساد چنانكه طفلت را منع ميكني, جرير ميگويد أحكموا سفهاءكم يعني منع كنيد سفيهان را از سفاهت، و بناء محكم يعني وثيق, و حكمت را حكمه ميگويند چون انسانرا از آنچه سزاوار نيست منع ميكند.

2- متشابه: شبه و شَبه و شَبيه مماثل بودن دو چيز است در كيفيت مثل رنگ و طعم, و شبهه آن است كه ميان دو چيز بواسطه شدت شباهت بيكدگر امتياز داده نشود, تشابه گاهي در عين است مثل ﴿وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا﴾ [البقره/25] يعني بعضي با بعض ديگر در رنگ شبيه‌است نه در طعم و حقيقت، و بعضي گفته‌اند مراد تماثل در كمال و خوبي‌است، و بعضي بر آنند كه مراد از متشابهاً يعني در منظر متفقند و در طعم مختلف و تشابهت قلوبهم يعني در گمراهي و عدم رشد قلوبشان شبيه شد و متشابه از قرآن آن است كه تفسير آن بجهت شباهت بغير از حيث معنى يا از حيث لفظ مشكل باشد.

3- ام الكتاب: آنجه اصل براي وجود چيزي يا تربيت و اصلاح آن يا مبدأ چيزي باشد آنرا «أم"مي‌نامند؛ خداوند ميفرمايد: ﴿وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ﴾ [الزخرف/4] كه مراد لوح محفوظ ميباشد و اين براي منسوب بودن علوم باوست و مكه را ام القرى ميگويند و مجرّه را ام النجوم مينامند.

4- تأويل: راغب اصفهاني ميگويد از «أوَّلَ»است بمعنى رجوع باصل، تأويل رد شيء بغايتي كه مراد است از جهت علمي باشد مثل ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ..﴾ [آل عمران/7] و غايت از جهت فعل باشد مثل قول شاعر:

* وللنوى قبل يوم البين تأويلُ *

و قول خدايتعالى: ﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ..﴾ [الأعراف/53]

و تأويل در اصطلاح اهل تفسير و سلف از فقها و اهل حديث مراد تفسير و بيان ميباشد و از اين قبيل است قول ابن جرير و غير او كه در كتاب تفسيرشان ميگويند"قول در تأويل اين آيه‌است"و بعد تفسير ميكنند. و مراد معتزله, جهميه, متكلمين, صوفيه و باطنيه از تأويل برگرداندن لفظ است از ظاهر و اين معنى در اصطلاح متأخرين از اصوليين و فقهاء شايع است و از اينجهت ميگويند تأويل بر خلاف اصل است و تأويل محتاج بدليل است و اين معنى كه مراد از تأويل صرف لفظ از ظاهرش باشد سبب پيدايش بدعت‌ها و خرافات در اسلام شد.

و از اقسام تأويل باطل تأويل اهل شام كلام پيغمبر راست كه به عمّار فرمود ((تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْبَاغِيَة)) يعني اي عمار گروه ظالم تورا ميكشند, اهل شام كلام پيغمبر را تأويل كرده گفتند ما عمار را نكشتيم, كشنده عمار كسي است كه او را وارد جنگ كرد, ولي اين تأويل مخالف حقيقت لفظ و ظاهر آنست بجهت اينكه قاتل عمار كسي است كه مباشر قتل او شده‌ نه آنكه طلب نصرت و ياري از او كرده‌است, اگر اين تأويل صحيح بود بايد كشندة حمزه سيد الشهدا رسول اكرم باشد چون پيغمبر سبب شد كه حمزه زير شمشير مشركين شهيد شود.

ما براي رفع شبهه و ابطال كلمات متأخرين در بيان تأويل آياتي را كه در قرآن لفظ تأويل در آنها وارد شده ذكر ميكنيم تا فهميده شود كه تأويل باين اصطلاح درست نيست.

1- آيه مباركه ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الآَخِرِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾ [النساء/59].

مجاهد و قُتاده گفته‌اند مراد از تأويل در اينجا ثواب و جزاء است و سدّي و ابن زيد و ابن قتيبه و زجاج بر آنند كه مراد عاقبت است و هر دو بمعنى مآل ميباشد, لكن معنى دوم اعم است و شامل حسن مآل در دنيا, زيرا بسا ميشود كه تنازع در امور دنيوي واقع ميشود و رجوع بكتاب خدا و رسول در زمان حيات و سنت او بعد از وفات مآلش وفاق و سلامت از بغضاء و دشمني است و بهيچوجه نميشود معنى تأويل در اين آيه تفسير باشد يا صرف كلام از معنى ظاهر آن چون كلام در تنازع است و حسن عاقبت در رد بخدا و رسول (صـ) ميباشد.

معنى اين آيه: اي كسانيكه ايمان آورده‌ايد فرمان بريد خدا و رسول و اولى الامر را پس اگر خلاف در چيزي كرديد بازگردانيد آنرا بحكم خدا و رجوع كنيد برسول (در زمان حياتش) و به اولو الامر اگر ايمان بخدا و روز بازپسين داريد, اين مراجعه براي شما بهتر و خوش عاقبت‌تر است.

2- ﴿وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (52) هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْوِيلَهُ؟ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالحَقِّ فَهَلْ لَنَا مِنْ شُفَعَاءَ فَيَشْفَعُوا لَنَا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾ [الأعراف/52-53].

 ابن عباس ميگويد مراد از تأويل در اين آيه تصديق بوعد و وعيد است يعني روزي كه صدق آنچه كه خداوند از امر آخرت خبر داده‌است ظاهر ميشود:

قتاده ميگويد مراد از تأويل ثواب است, مجاهد ميگويد جزاء، سدّى ميگويد حقيقت، و همه اين معاني نزديك بيكديگر ميباشد و مراد آنچه مآل امر و آنچه بعد واقع ميشود كه قرآن از آن خبر داده‌است.

معنى آيه: و هر آينه آورديم براي گروه كفار كتابيكه معاني او را روشن ساختيم بدانش خود (يعني در حاليكه عالميم بوجه تبيين و تفصيل آن) و هدايت و رحمت است براي مؤمنين آيا كافران انتظار ميبرند (يعني آيا منتظر نيستند) غير از عاقبت كتاب و حقيقت آنرا از وعد و وعيد؟ يعني منتظر باشند آنچه را خداي تعالى وعده كرده‌است در اين كتاب از ثواب و عقاب, روزيكه بيايد عاقبت كار يعني ظاهر شود آثار وعد و وعيد و آن روز قيامت است كه آنانكه ترك و فراموش كردند قرآنرا پيش از اين در دنيا (يعني كافران كه بقرآن نگرويدند) گويند بتحقيق آمدند فرستادگان پروردگار ما براستي و درستي (و ما تكذيب كرديم و آن خطائي عظيم بود), آيا براي ما شفاعت كنندگاني هست تا شفاعت كنند براي ما؟ يا ممكن است باز گردانيده شويم بدنيا تا عمل بكنيم جز آنكه عمل ميكرديم؟ يعني تصديق كنيم نه تكذيب؟ بتحقيق ضرر كردند و گم شد از ايشان آنچه افترا ميزدند كه بتان شفيعان مايند نزديك خدا.

3- در سورة يونس بعد از ذكر اينكه قرآن مصدق تورات و انجيل است و منزّه از افترا و ريب و دعاوي باطل مشركين ميباشد و بعد از عجز آنان از آوردن مثل قرآن ميفرمايد:

﴿بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَلَـمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ﴾ [يونس/39].

اهل تفسير و خبر تأويل را در اينجا بمعنى مآل گرفته‌اند يعني آنچه خداوند خبر داده‌است واقع ميشود و صدق قرآن ظاهر ميگردد و چنانكه عاقبت مكذبين رسل هلاكت است همچنين عاقبت مكذبين قرآن هلاكت خواهد بود.

معنى آيه: بلكه آنچه نفهميدند و بآن احاطه علمي نداشتند تكذيب كرده, مراد آنستكه بعد از استماع قرآن و پيش از تدبر در آيات آن بتكذيب و انكار مشغول شدند, و هنوز نيامده‌است مال آن چنانكه ذكر شد اينچنين تكذيب كردند انبياء سابق را چنانكه تورات را تكذيب كردند پس عاقبت ظالمين چگونه خواهد بود.

4- در سورة يوسف: ﴿وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ﴾ [يوسف/6]. و قول خداوند و ندكه حكايت ميكند از دو نفريكه با يوسف در محبس بودند و گفتند ﴿نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ﴾ [يوسف/36], يعني آنچه را كه خواب ديده بودند, و قول خدايتعالى ﴿لا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ﴾ [يوسف/37]، و قول خدايتعالى ﴿وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلامِ بِعَالِمِينَ﴾ [يوسف/44]. و قول حقتعالى حكايت از يوسف ﴿رَبِّ قَدْ آَتَيْتَنِي مِنَ المُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ﴾ [يوسف/101].

مرد از تأويل احاديث و خوابها آن امر وجودي است كه در خارج واقع ميگردد نه قول و لفظ، چنانكه در اين آيه صريح است كه ميفرمايد: ﴿نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا﴾ [يوسف/37]، پس خبر دادن بتأويل آن خبر دادن از امريست كه در آينده واقع ميشود, و همچنين قول خدايتعالى: ﴿هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ﴾ [يوسف/100]، يعني آن امري كه واقع شد از سجده پدر و مادر و يازده برادر يوسف آن امر واقعي ميباشد كه مآل رويائي است كه در اول سوره ذكر شده‌است آنجا كه ميفرمايد:

﴿إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشـَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ﴾ [يوسف/4].

5- در سوره اسراء: ﴿وَأَوْفُوا الكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ المُسْتَقِيمِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾ [الإسراء/35]. يعني و تمام پيمائيد كيل را و بسنجيد به ترازوي راست اين عمل بهتر و خوش عاقبت‌تر مي‌باشد.

6- در سورة كهف: ﴿سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا﴾ [الكهف/78]. و قول خدايتعالى, بعد از آنكه خضر خبر داد موسى را بمآل اعماليكه موسى منكر آن بود, فرمود:

﴿ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا﴾ [الكهف/82].

از اين آيه مباركه و نص اهل لغت معلوم شد كه تأويل بمعنى صرف لفظ از ظاهر نيست چنانكه شايع در خلف است بلكه بمعنى مآل امر است اعم از وقوع خارجي يا تصديق بآن.

 

+                 +              +

 

 

تحقيق در بيان محكم و متشابه

با تدبر در مباحث سابق فهم محكم و متشابه آسان ميشود اما تحقيق در آن محتاج بتقديم دو مقدمه‌است.

مقدمه اول يكي از مسلمات و ضروريات است كه قرآن دعوت عوام وخواص را دربردارد و نظر انبياء و رسل اولاً و بالذات متوجه توده و اصلاح عوام بوده است, چون توده صالح شد رجال و علما و پادشاه و اشراف كه از اين توده پيدا ميشوند صالح خواهند بود, بر عكس فلاسفه كه در دعوت خود نظر باصلاح شعب و توده ندارند, تعليم و تربيت آنان منحصر بمردمان بافهم جامعه‌است و اگر درست دقت شود مي‌بينيم عمل اينان نفعي براي اجتماع ندارد اگر در جامعه‌اي ده يا صد نفر دانشمند و صاحب اخلاق فاضله گردند هيچ اثري در اجتماع ندارد بلكه اين مردم فاضل در جامعه بداخلاق و جاهل بدبخت خواهند بود و مطرود اجتماع ميگردند, مثل اجتماع كنوني ما كه فضلاي آن بواسطه غلبه جهل و اخلاق رذيله بيچاره ميباشند.

و اين نكته كه انبياء اول توجهشان بتوده است, خداوند در قرآن اشاره باين معنى ميفرمايد كه قوم نوح بنوح گفتند ﴿قَالُوا أَنُؤْمِنُ لَكَ وَاتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ﴾ [الشعراء/111]، يعني گفتند اصحاب نوح آيا ما ايمان بتو بيارويم وحال اينكه پيرو تو فرومايگان و مردمان رذلند و همچنين ميفرمايد:

﴿فَقَالَ المَلأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلاَّ بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ الرَّأْيِ﴾ [هود/27].

پس گفتند اشراف كافر از قوم نوح كه تو بشري مثل ما هستي و نمي‌بينيم تابعين تو را در اول نظر مگر مردمان رذل.

پس باتوده نادان مردم سخن گفتن و اينان را آشنا بحقايق كردن كار بسيار مشكلي است. رسول اكرم ميفرمايد: ((شيَّبَتْني هود)) يعني پير كرد مرا سوره هود و مراد اين آيه مبارك است:

﴿فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ [هود/112].

يعني استقامت كه چنانكه بتو امر شده‌است و كساني هم كه با تو هستند و از كفر بطاعت پروردگار برگشته‌اند بايد پايداري كنند و طغيان نكنيد خداوند باعمال شما بيناست.

پس تربيت جهال و اراذل مردم كار بسيار مشكل و صعب و خود رياضت مهمي ميباشد از اينجهت است كه گفته‌اند «اَلْبَلاءُ لِلْوَلاءِ».

لاجرم اغلب بلا بر اوليا است

 

كه رياضت دادن خامان بلاست

زين ستوران بس لگدها خورده‌ام

 

تا كه اينها را مروض كرده‌ام

و چون ادراكات مردم عوام محدود و طبايعشان از فهم حقايق عاجز و بر اينان سلطان حس غلبه دارد و غير از محسوس موجود ديگري تصور نميكنند چگونه انبياءِ و رسل ميتوانند حقايق عالم غيب و دقايق نشأة آخرت و درجات ترقي و دركات تنزل نفس را آنطوريكه هست بيان كنند؟ بلكه بمفاد حديث شريف: ((نحن معاشر الأنبياء أُمِرْنا أن نكلِّمَ الناس على قدر عقولهم)) يعني ما گروه پيغمبران باندازه عقل مردم با مردم سخن ميرانيم, پس بنابراين صالح‌تر براي مردم اين است كه حقايق مجرده و مسائل معقوله در تحت عبارات و كلماتي گفته شود كه توده جاهل از آن همان استفاده را كنند كه عقلا ميكنند.

مثلاً وقتي شخص عامي شنيد كه بايد متوجه بموجودي شد كه نه جسم است و نه مكان دارد و نه گروبند زمانست و رنگ ندارد و قابل اشاره حسيه نيست, اينشخص گمان ميكند كه آن معدوم است نه موجود زيرا چگونه ميشود موجود جسم نداشته باشد يا در زمان و مكان نباشد پس نفي چنين خدا را خواهد بود – انبياء اين حقايق را تشبيه بمحسوسات ميكنند تا خلق منهمك در عالم حس حق را در تشبيه عبادت كنند زيرا كه نميتوانند بمقام تنزيه برسند, از اينجهت قرآن صفاتي براي ربّ بيان ميفرمايد مثل بصير, سميع, مستولي برعرش, يد الله, وجه الله, و از اين قبيل عبارات كه حق تعالى را در لباس تشبيه بمردم نادان فرو رفته در عالم حس معرفي ميكند و اينان همان استفاده‌اي را كه عقلاء از تنزيه ميكنند از تشبيه بدست ميآورند.

مقدمه دوم اينستكه دار هستي و عالم و جود را عوالمي است اما اصول عوالم سه‌است عالم إله و عالم غيب و عالم شهادت و هر يك از عالم غيب و شهادت مشتمل بر عالمها است.

تو پنداري جهاني غير از اين نيست     زمين و آسماني غير ازاين نيست
همان كرمي كه در سيبي نهانست زمين و آسمان او همان است

خداوند ميفرمايد: ((عالِمُ الْغَيْبِ وَالْشّهادَةِ)).

غيب را ابري و آبي ديگر است    آسمان و آفتابي ديگر است
نايد او الا كه بر خاصان پديد          باقيان في لبس من خلق جديد

و عوالم وجود متطابق و نشآت دار هستي متحاذيست, عالم ادنى نسبت بعالم اعلى مثل نسبت صافي بكدر و لب بقشر است و همچنين مثل نسبت فرع باصل و ظل بشخص و شخص بطبيعت و مثال بحقيقت است, هر چه در دنياست ناچار براي او اصلي است و گرنه سراب باطل و خيال عاطل خواهد بود و هرچه در غيب و آخرت است ناچار در دنيا براي آن مثالي است و گرنه مقدمه بدون نتيجه و درخت بي‌ثمر و علت بي‌معلول و جواد بي‌جود خواهد بود و چون دنيا عالم شهادت و ملك است و آخرت عالم غيب و ملكوت و براي هر انسان دنيا و آخرتيست و مراد از دنيا حالت پيش از مرگ انسانست و مراد از آخرت حالت بعد از مرگ او پس دنيا و آخرت انسان از جمله حالات و درجات اوست, حالت و درجه نزديك را دنيا مينامند و حالت متأخر و دور را آخرت ميگويند.

و تقدم دنيا بر آخرت بحسب واقع و نفس الامر نيست بلكه اضافي است چونكه انسان اول حدوث و پيدايش در عالم حس و شهادتست و بعد تدريجاً حركت ميكند تا منتقل بعالم آخرت ميگردد خداوند ميفرمايد:

﴿يَا أَيُّهَا الإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلاقِيهِ﴾ [الإنشقاق/6].

پس نسبت بانسان دنيا اول اوست و آخرت اخر او چنانكه صورت در آئينه تابع صورت ناظر است در مرتبه وجود اما در رؤيت اول است همچنين دنيا حكايت عالم غيب ميباشد.

و مردم در اينمقام دو صنف‌اند يكدسته از آنان توانسته‌اند از عالم ملك عبور كرده بملكوت برسند و همچنين از شهادت بغيب و اين عبور عبرت ناميده ميشود چنانكه خداوند ميفرمايد:

﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لأُولِي الأَبْصَارِ﴾ [آل عمران/13], و همچنين ﴿فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الأَبْصَارِ﴾ [الحشر/2].

و بر خي ديگر كورند و محبوس در سجن طبيعت و گروبند عالم حس ومحسوس, ميگويند ما وراي آبادان تن و قريه بدن قريه و شهري نيست و چنان حس و خيال بر آنان سلطنت پيدا كرده و طبيعت و عالم ماده و زمان حكومت دارد كه عالم مجرد را نميفهمند و بديار حقايق راه ندارند, نردبانشان حس است و مناسب بام حقيقت نيست.

و بيشتر قرآن شرح حقايق عالم ربوبي و آخرت و غيب است و براي اينان عالم غيب را نميشود تقرير كرد مگر بمثال چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلاَّ العَالِمُونَ﴾ [العنكبوت/43].

يعني اين مثلها را ميآوريم و بيان ميكنيم از براي مردمان و درنمي‌يابند ثمره و فايده آنرا مگر دانايان – كه مرد از عالم در اين آيه كساني هستند كه از عالم حس و محسوس عبور كرده و بعالم عقل و معقول رسيده باشند و چون در اين عالم بر بيشتر مردم خيال حكومت دارد و همه بخيالي حركت ميكنند:

از خيالي صلحشان و جنگشان          وز خيالي نامشان و ننگشان

پس مثلشان چون شخص خوابيده‌است چنانكه امير المؤمنين علي (ع) ميفرمايد: ((النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا)) يعني مردم خوابند هنگاميكه مردند آگاه ميشوند و آنچه در بيداري واقع ميشود در خواب ظاهر نميشود مگر بمثالي كه محتاج بتعبير است, همچنين آنچه در بيداري آخرت ظاهر ميشود در شب ظلماني دنيا ظاهر نميشود مگر در لباس مثل. و علماي تعبير خواب از عالم مثل عبور كرده بعالم حقيقت ميرسند و در اينجا براي توضيح مطلب چند مثال از تعبيرات ابن سيرين ميگوئيم و العاقل يكفيه الاشاره و الغبي لا يغنيه الف عباره.

شخصي نزد ابن سيرين آمد و گفت در خواب ديدم كه مُهري در دست دارم و دهان و فرج مردم را مُهر ميكنم ابن سيرين گفت بايد تو مؤذن باشي و در ماه رمضان پيش از فجر اذان بگوئي.

شخص ديگر نزد ابن سيرين رفت و گفت خواب ديدم كه دُر در گردن خوك ميكنم, ابن سيرين گفت تو شخصي هستي كه علم به نااهل ميآموزي و همچنين اگر شخصي در خواب به‌بيند كه درنده‌اي بر او حمله كرد تعبيرش در بيداري دشمن‌است و يا در خواب ببيند كه شير مياشامد تعبيرش در بيداري علم است و مثال آن.

پس در عالم خواب ملك موكل بخواب حقايق را در تحت امثله و تشبيهات نشان ميدهد, چون شخص خوابيده حقايق را با چشم خيال مي‌بيند و تعبير خواب از اول تا آخرش مثاليست كه طريقه مثل از آن فهميده شود.

و چنانكه در خواب حقايق را بطور مثل و تجسيم نشان ميدهند و راهي جزاين ندارد همچنين سلسله رسل نميتوانند براي مردم منهمك در حس و طبيعت شرح عالم غيب و آخرت را بدهند مگر بمثل زدن چون رسل مكلف‌اند بأندازه عقول مردم تكلم كنند و بزرگان گفته‌اند دنيا دار منام است و زندگان در آن مثل شخص خوابيده حقايق را نمي‌فهمد مگر بمثل, وقتي كه مرد آگاه ميشود و تعبير خواب را درمي‌يابد. اگر بصورت خواب نظر شود چيز ديگر است ولي وقتي بحقيقتش توجه شد معنى ديگري پيدا ميكند. مثلاً شخصي در خواب مي‌بيند كه درنده باو متوجه شد و ميخواهد او را بدرد وقتي بيدار ميشود مي‌بيند درنده نيست اما هنگاميكه دشمن متوجه او ميشود مي‌فهمد اين همان درنده‌است كه در خواب ديده‌است و خوابش بدين وسيله تعبير ميشود.

 

 

+                 +              +

 

 

نتيجه

وقتي كه اين دو مقدمه فهميده شد و در مباحث سابق هم دقت كامل بعمل آمد دانسته ميشود كه مراد از متشابه قرآن آن است كه حقايق معقوله در مبدأ عالم و دقايق محسوسه از لذات و آلام در معاد و معاني و حقايقي را كه مردم متوغل در عالم حس و خيال نتوانند آنرا درك كنند در قوالب امثله و عبارات تنزل دهد و در لباس كنايات و استعارات و تشبيهات بنماياند تا اينكه فهمش بر مردم نادان آسان باشد و اينان را بحقيقت و خدا شناسي راهنمائي كند و باخلاق فاضله متخلق گرداند.

پس متشابهات بر پيغمبر نازل نگرديده‌است كه كسي جز خداوند آنرا نداند و حتى انبياءِ و اولياءِ و علما هم از درك آن عاجز باشند بلكه نزول متشابه براي هدايت نادانان و تودة مردم است.

و متشابهات قرآن منحصر است در بيان صفات خالق جهان مثل گوش و چشم و دست و رو و استواء بر عرش و امثال آن و همچنين در كيفيت قيامت و معاد از آمدن خدا و ملائكه و در كيفيت جنت از حور و قصور و اشجار و انهار و سندس و استبرق و اكواب و اباريق و در كيفيت جهنم از آتش و غسلين و صديد و طبقات دوزخ و امثال آن.

و همچنين قصص قرآن است كه غرض در آن بيان تاريخ صرف نيست بلكه تمامي آن عبرت براي اولو الالباب است.

و ديگر از متشابهات قرآن كيفيت خلقت آدم و حوا و خروج از بهشت است كه تمامي اينها حقايقيست متجلي در عالم عبارات و كنايات كه آنرا راسخون در علم ميدانند.

اما در آيات راجع بشريعت و تقنين قانون و حقوق و سياسات و اخلاق و اجتماعيات و تدبير منزل و مدينه به هيچ وجه متشابهى نيست و همچنين در اثبات مبدء و معاد و نبوت تشابه راه ندارد و تمامي آيات آن محكم و ام الكتاب‌است.

خلاصه كلام قرآن مشتمل است بر آيات محكم كه آن آياتيست واضح و روشن و اصل و ريشة كتاب و ام القرآن و مرجع و مآل آيات متشابه.

و مردم در متشابهات دو قسمند: يكدسته آنان توقف در متشابه ميكنند بدون مراجعه بام كتاب و محكمات و خود گمراهند و ديگرانرا هم گمراه ميكنند.

دسته ديگر راسخون در علمند و مراد از راسخ در علم كسي است كه محكمات را از متشابهات تميز دهد و بداند محكم اصل و ام كتابست و بايد متشابهات را بآن بر گردانيد و تأويل متشابه اينست كه متشابه را بمحكم مراجعه دهد و مآل متشابه را در محكم به‌بيند.

و ما در اينجا امثله‌اي از قرآن در محكم و متشابه بيان ميكنيم و طريق تأويل متشابه و بر گرداندن آنرا بمحكم ذكر ميكنيم تا تبصره خوانندگان كتاب و متدبرين در قرآن باشد.

 

 

+                 +              +

 

 

امثله محكم و متشابه و طريق تأويل متشابه

1- آيات صفات: از قبيل گوش و چشم و دست و وجه و استواي بر عرش و امثال آن كه موهم تجسم است و در واقع اين آيات صفات تشبيه حقيقت غيب مجرد است بمحسوس, چون گفتيم عامه مردم نميتوانند تصور كنند كه موجودي مجردِ صرف، احاطه بمسموعات پيدا كند بدون سمع، يا احاطه بمبصرات داشته باشد بدون چشم، و همچنين مردم قدرت را نميتوانند در يابند مگر بتوسط دست, پس آيات صفات از احاطه علميه حق بمحسوسات تعبير بسميع و بصير ميفرمايد و در اين تشبيهات عامه را متوجه ميگرداند كه حق متعال عالم بجزئي و كلي است اما بطوريكه عامه بفهمند و چون البته خداوند بصير بدون بصر, سميع بدون سمع, و قادر بدون يد است اين تعبيرات براي متوجه كردن مردم جاهل و غير مستعد ميباشد بعالم غيب و شناساندن حق بخلق نادان, پس مسلماً بايد محكمات كتاب اين آيات را كه موهم تجسيم است تأويل كند و متشابه برگردانده شود بام الكتاب, قرآن اين تشبيهات را كه براي هدايت توده جاهل است تأويل ميكند بمحكماتي مانند آيه مباركه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ﴾ [الشورى/11] يعني نيست مانند او چيزي و اوست شنوندة بينا و آية ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الخَبِيْرُ﴾ [الأنعام/103] يعني درنيابد او را چشمها و او دريابد چشمها را و اوست مهربان و آگاه.

ما و ديدن رويش هيچ اين ميسر نيست

چشم ماست جسماني روي دوست روحاني

و سورة مباركة ﴿قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ. اللهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ﴾ [الإخلاص/1-4] يعني بگو اي محمد اوست خداي يگانه خدائيكه بي‌نياز است از همه و اوست پناه نيازمندان نزاد كس‌را و زاده نشد از كسي و نيست براي او همتا هيچكس, و آيه ﴿وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾ [البقره/255] يعني و احاطه نميكنند بچيزي از دانش او مگر بآنچه خواهد, و حديث شريف ((إنَّ اللهَ احْتَجَبَ عَنِ الْعُقُولِ كَما احْتَجَبَ عَنِ الأَبْصارِ وَ إِنَّ الْمَلأَ الأَعْلَى يَطْلُبُونَهُ كَما تَطْلُبُونَهُ أَنْتُمْ)) يعني خداوند محجوب گرديد از عقول چنانكه محجوب گرديد از چشمها و ملاء اعلى طلب ميكنند او را چنانكه شما طلب ميكنيد, كه اين حديث شريف شارح آيات تنزيه‌است.

پس محكم قرآن خدا را در منتهي مرتبه تنزيه معرفي ميكند و آيات صفات حق را در لباس تشبيه براي عامه اهل حس و خيال تقرير مينمايد و شخص راسخ در علم حق را در تنزيه صرف و تجريد بحت عبادت ميكند و آيات متشابه را بمحكم برميگرداند و ميگويد:

عنقا شكار كس نشود دام بازگير

كاينجا هميشه باد بدست است دامرا

و چون بمفاد آيه ﴿وَيُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَاللهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ﴾ [آل عمران/30] (و بيم ميدهد شما را خدا از خودش و خدا مهربانست به بندگان) طالبان تصور حقيقت را اين آيه مباركه بدور باش ميراند تا مطلب محال نكنند, لذا بايد راسخ در علم طريقه صحيح را بپيمايد كه رسول اكرم ميفرمايد: ((تَفَكَّرُوا فِي آلاءِ اللهِ وَلا تَفَكَّرُوا في ذاتِ اللهِ، فَإِنَّكُمْ لَنْ تَقْدِرُوا قَدْرَه))

زبان بكام خموشي كشيم و دم نزنيم     چه جاي نطق تصور در او نميگنجد

2- آيات وارده در كيفيت اضلال شيطان: اهل زيغ متابعت اين متشابه را ميكنند و بخيال غلط ميگويند شيطان موجوديست مستقل در مقابل رحمن چنانكه رحمن هدايت ميكند و تمامي خيرات از اوست همچنين شيطان گمراه ميكند و تمامي شرور سببش اوست, اين همان عقيده ثنوي ميباشد كه بدو اصل يعني يزدان و اهريمن قايل شدند كه يزدان اصل هر خيري و اهريمن مبدء هر شري است, لازمه اين عقيده آنستكه قرآن نعوذ بالله دعوت بثنويّت كند – به‌بينيد جمود در متشابه بدون مراجعه بمحكم ملت اسلام را بثنويت كشيد و توحيد اسلام لگدمال فكر ثنوي گرديد.

مراد قرآن از شيطان آنچه مبدء شر و اخلاق رذيله‌است از جن و انس ميباشد چنانكه در قرآن ميفرمايد:

﴿قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. مَلِكِ النَّاسِ. إِلَهِ النَّاسِ. مِنْ شَرِّ الوَسْوَاسِ الخَنَّاسِ. الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ. مِنَ الجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴾ [الناس/1-6].

يعني بگو اي محمد (ص) پناه ميبرم بپروردگار مردمان, پادشاه آدميان, معبود بني آدم, از شر وسوسه كننده نهان شونده كه وسوسه ميكند در سينه‌هاي مردم از جن و انس.

و همچنين: ﴿وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الإِنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ زُخْرُفَ القَوْلِ غُرُورًا وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ﴾ [الأنعام/112].

يعني: و چنانكه ترا اي محمد (صـ) دشمنان هستند ما قرار داديم براي هر پيغمبري دشمناني گردن‌كش از جن و انس, وسوسه ميكنند بعضي از ايشان براي برخي سخنان دروغ آراسته از براي فريب و اگر آفريدگار تو ميخواست با پيغمبران دشمني نميكردند, پس بگذار ايشان را در آن دروغها كه ميبافند.

پس بنا بر نص اين آيات شيطان شخص متفرد نيست بلكه نوع است و در تحت او افرادي وجود دارد از جن و انس و موجود مستقل در مقابل رب العالمين نيست كه خداوند اراده خير كند و شيطان معارضه با حق متعال نمايد.

﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ إِلا آَتِي الرَّحْمَنِ عَبْدًا﴾ [مريم/93].

يعني هر كه در آسمان و زمين ميباشد نيست مگر آينده در قيامت بسوي رحمن در حالتيكه بنده باشد.

پس بايد تدبر در كتاب كرد تا به‌بينيم اين آيات متشابه كه ميگويد شيطان گمراه كننده‌است ولازمه‌اش اينست كه بشر مجبور در معصيت باشد محكمش در كجاي قرآن است تا بر گردانده تأويل بمحكم شود و مسلمان بيچاره كارش بثنويت منجر نگردد و آن آيه محكم آيه مبارك ﴿وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسـِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّي...﴾ [يوسف/53]. كه در اين آيه محكم تصريح ميكند: نفس شرير انسان امر ببدي ميكند و سبب ميشود كه شيطان انس و جن او را در گمراهي مدد كنند, پس شيطان مؤثر مستقل نيست بلكه مبدء شرور نفس اماره بسوء بشراست و شيطان مؤيد او ميباشد چنانكه خداوند باين معنى تصريح ميفرمايد:

﴿هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلَى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّيَاطِينُ؟ تَنَزَّلُ عَلَى كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ. يُلْقُونَ السَّمْعَ وَأَكْثَرُهُمْ كَاذِبُونَ﴾ [الشعراء/221-223].

يعني: آيا خبر كنم شما را بر آنكه فرود ميآيند شياطين؟ فرود ميآيند بر هر دروغگوي بزهكاري, فرا ميدارند گوش را بسخن شيطان و بيشتر ايشان دروغگويانند:

و قرآن مرجع شرور در عالم انسانيت را خود انسان ميداند چنانكه ميفرمايد:

﴿ظَهَرَ الفَسَادُ فِي البَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ [الروم/41].

يعني آشكارا شد تباهي در بيابان و دريا بسبب آنچه كسب كرد دستهاي مردمان يعني شومي معاصي ايشان تا بچشاند ايشانرا بعضي از جزاي آنچه كردند شايد بچشيدن آن بازگردند از شرك بتوحيد و از اعمال رذيله بفضايل اخلاق.

و همچنين: ﴿إِنَّ اللهَ لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ﴾ [الرعد/11]. يعني خداوند تغيير نميدهد آنچه براي قومي از همت و عافيت است تا اينكه آن گروه تغيير دهند آنچه در نفسهاي ايشانست, يعني بدل كنند احوال جميله را با اخلاق رذيله.

خلاصه كلام آيات راجعه بشيطان كه متشابه‌است راسخ در علم آنرا تأويل بمحكم ميكند كه ام كتابست و از شيطان نميترسد ولي از خود و اخلاق رذيله خود ميترسد و گرفتار ثنويت نميشود.

3- آيات راجعه بكيفيت جنت از حور و قصور و نهر شير و عسل و شراب و سندس و استبرق و ميوه‌هاي بهشت تمامي اينها متشابه است, لذايذ آخرت و درجات معنوي بهشت كاملتر و لذيذتر از شير و عسلي است كه مردم تصوير ميكنند, چنانكه قرآن تصريح باين معنى دارد كه شراب آخرت سردرد ندارد و شير آخرت كهنه و متعفن نميشود پس اين آيات تشبيهاتي است از مراتب و درجات مؤمنين براي اهل حس و گرنه مطلب فوق اينها است كه بشر بتواند تصور كند و آيه محكم در اين باب آيه مباركه ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَـهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلونَ﴾ [السجده/17] ميباشد، يعني نميداند هيچ نفسي آنچه را كه پنهان داشته شده‌است براي پرهيزكاران از روشني چشمها (يعني چيزهائيكه بر آن چشمها روشن گردد) كه پاداش عملشان خواهد بود و مبين اين آيه حديث شريف ((أَعْدَدْتُ لِعِبَادِيَ الصَّالِحِينَ مَا لا عَيْنٌ رَأَتْ وَلا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَـر است)) يعني مهيا كردم براي بندگان صالح خود لذايذي كه هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و بر قلب بشري خطور نكرده‌است.

ما نميخواهم نعوذ بالله بگوئيم كه اين نحو لذايذ حيه در بهشت نيست بلكه ميخواهيم بگوئيم كه آن حس آخرتي بالاتر از اين حس و محسوسات آن عالم كامل‌تر از لذايذ و محسوسات اين نشاة است و همچنين آيات راجعه بجهنم از صديد و غسلين و آتش كه تمامي الام و مصيبت‌هاي آخرت براي گناهكاران بطوري شديد و سخت است كه اگر حقايق آلام و بدبختي‌هاي آن نشأه را تنزيل دهيم در اين عالم مار و عقرب و سگ و گرگ درنده و آتش و چرك و تاريكي و امثال آن خواهد بود و در واقع آن آلام سخت‌تراست از آنچه كه ما تصور ميكنيم, مار و سگ و گرگ و عقرب دنيا را ميشود كشت, آتش دنيا را ميتوان با آب خاموش كرد, اما مار و عقرب و آتش آخرت كشته و خاموش نميشود مگر بعفو و رحمت الهي, خداوند ميفرمايد ﴿نَارُ اللهِ المُوقَدَةُ. الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الأَفْئِدَةِ﴾ [الهمزه/6-7] يعني آتش آخرت آتشي است كه از دل گناهكاران شعله ور ميگردد, گرگ و سگ اخلاق رذيله بهيچ سمي كشته نميشود:

اي دريده پوستين يوسفان

 

گرگ بر خيزد از اين خواب گران

گشته گرگان يك بيك خوهاي تو

 

ميدرانند از غضب اعضاي تو

خون نخسپد بعد مرگت از قصاص

 

تو مگو من ميرم و يابم خلاص

اين قصاص نقد حيلت بازي است

 

پيش نقد آن قصاص اين بازي است

ملعبه گفته‌است دنيا را خدا

 

كين جزا لعب است پيش آن جزا

اين جزا تسكين جنگ و فتنه‌است

 

آن چو اخصاء است و اين چون ختنه‌است

اللهم إني أعوذ بك من خزي الدنيا وعذاب الآخرة.

4- و از متشابهات قرآن قصه آدم و حوا, و خروج آنان از بهشت است چنانكه جمعي از محققين بر اين رفته‌اند و تحقيق در اين مسئله مبتني بر ذكر مطالبي است:

1- آنكه در قرآن نص صريحي نداريم براينكه آدم پيغمبر بوده‌است بلكه مفهوم آيه ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ﴾ [النساء/163] دلالت دارد براينكه نوح اول پيغمبريست كه باو وحي شد و مبعوث برسالت گرديد و مؤيد اين آيه مباركه ﴿وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا وَإِبْرَاهِيمَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالْكِتَابَ﴾ [الحديد/26] است و نيز خداوند در سوره‌هائيكه اسم رسل را مي‌برد مثل سوره هود و مريم و انبياء و شعراء و صافات و قمر هيچ ذكرى از نبوت آدم نكرده‌است.

و امام رازي در تفسير آية ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا...﴾ ميگويد كه چرا خداوند ابتداء بذكر نوح كرد؟ جواب ميدهد چون نوح اول پيغمبري بود كه مبعوث برسالت شد و نيشابوري و ابو السعود و خازن و جمعي ديگر از مفسرين در اينمطلب متابعت فخر رازي را نموده‌اند.

2- مليون آدم را ابو البشر ميدانند و ميگويند خلقت آدم پيش از شش هزار سالست و در كتب مسيحيّون ذكر شده‌است كه مدتي كه ميان طوفان نوح و عيسى بود سه هزار و سيصد و هشت سال و مابين عيسى و آدم چهار هزار و چهار سال پس ما بين ما و آدم زيادتر از پنجهزار و شانزده سال نخواهد بود.

فلاسفه اين حساب را تخطئه كرده‌اند ميگويند اين اختلاف شديدي كه ما بين اصناف بشر است از قبيل اختلاف لغات و دين و جسم شصت قرن كفايت نميكند و قديمترين آثار و نقوش مصري كه قريب چهار هزار سال پيش از اين ساخته شده‌است اختلاف اشكال ملل افريقا و سوريه و مصر را مثل اختلاف امروزي نشان ميدهد اختلاف ملل مذكور در شكل و جمجمه و دماغ و اعضاي ديگر در آثار مذكور كاملاً بيّن و هويدا است و ممكن نيست كه در ظرف دو هزار سال اينهمه اختلافات در مللي كه از پدر و مادر واحد مشتق شده‌اند پيدا شود.

تاريخ وجود انسان در زمين هموراه افكار دانشمندان و اهل بحث را بخود مشغول داشته‌است اگر چه آنچه تا بحال گفته شده‌است ظني بوده‌است.

پادشاه مصر بطليموس فيلادلف دانشمند زمان خود منتيون را كه در قرن دوم پيش از ميلاد بود مأمور كرد تا قديمترين عصر مصريان قديم را براي او تعيين كند, نتيجه بحث و تحقيق آن دانشمند قريب سي و پنجهزار سال شد.

و ديودور مورخ يوناني در قرن اول ميلادي قديمترين عصر مصريان را به بيست و سه هزار و پانصد سال تحديد كرد و بيرور مورخ كلداني كه در قرن سوم پيش از مسيح زندگاني ميكرد مدت اقوام كلداني را چهارصد و سي هزار سال تعيين نمود و مدت ميان طوفان نوح و سميراميس ملكه بابل را سي و پنجهزار سال حساب كرد.

اما فلاسفه قرون معاصر در تعيين تاريخ وجود انسان اول هر زمين بعلم طبقات الارض اعتماد ميكنند و مدتي را كه براي فاصله شدن طبقات زمين از كالبدهاي بشري كه در عميق‌ترين نقاط واقعند حساب ميكنند.

حساب تشكيل تدريجي طبقات زمين امروز براي دانشمندان خيلي سهل و ساده‌است اگر چه در دقت بپايه‌اي كه موجب قطع و يقين گردد نميرسد زيرا رسوبات زمين در هرجا و همه جهات بدرجه معين و قاعده مخصوص تشكيل نميشود ولي با وجود اين از بهترين ادله براي تعيين عمر انسان بر روي زمين محسوب ميشود.

انجمن انگليسي مستر هورتو را براي حساب كردن عمر انسان در روي زمين مأمور ساخت (در كشور مصر) شخص مزبور تاريخ بناي مِسلّه عين شمس را براي مبدء اختيار كرد و اين مِسلّه در سال دو هزار و سيصد پيش از ميلاد بنا شده بود و چون خاكها را از اطراف ساق اين مِسلّه دور كردند معلوم شد كه از مدت بناي آن تا حال خاك قريب يازده قدم انگليسي بالا آمده‌است كه در هر قرن سيصد و هيجده گره ميشود بعد از آن عميقترين نقاط زمين را كه آثار و بقاياي انساني در آن باقي مانده‌است حساب كردند سي و نه قدم تا سطح زمين شد و از اينجا نتيجه گرفتند كه عمر انسان قريب سي هزار سال ميگردد.

در امريكا جمجمه قديمي در اعماق زمين پيداشد و دانشمند امريكائي بونيت دونون حساب كرده گفت كه لا اقل يكصد و پنجاه و هشت هزار سال لازم شده‌است تا رسوبات متوالي را بآن اندازه از سطح زمين جدا كرده‌است.

اينست مقدار اختلافي كه ميان مليون و فلاسفه در تاريخ عمر انسان در روي زمين موجود است و ما ناگزيريم كه آن را موافق روح اسلام حل كنيم.

پس ميگوئيم قرآن و سنت صحيح چيزي در باب وجود آدم در روي زمين ذكر نكرده‌است و آنچه مفسرين در اين باره ذكر كرده‌اند از يهوديان گرفته‌اند و در كتابهاي اسلامي اقوالي يافت ميشود كه با روح علوم جديده ملايمت و سازگاري دارد يا لا اقل مردم عصر كنوني ميتوانند باور كنند كه اسلام گنجايش اينگونه آراء تازه را دارد.

چنانكه علاء الدين علي البسنوسي در كتاب محاضرة الاوايل كه تأليف آن در سال نهصد و هشتاد و هشت هجري شده‌است بيان ميكند كه در خبر آمده‌است چون آدم خلق شد زمين با او گفت اي آدم وقتي بر روي من پاي نهادي كه طراوت و شادابي و جواني من بسر آمده‌است و من كهنه و پوسيده شده‌ام و بعد ميگويد: در بعضي از تواريخ آمده‌است كه پيش از آدم مخلوقي در روي زمين بودند و گوشت و خون داشتند و براينمطلب قرآن هم شاهد است كه ﴿أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ؟؟﴾ [البقره/30] زيرا ملائكه اين سخنان را از روى معاينه سابقى ميگفتند و نيز ميگويد در خبر است كه پيش از خلق آدم مردمي در روي زمين بودند و خدا پيغمبري بسوي ايشان فرستاد باسم يوسف كه او را گرفتند و كشتند.

و از اماميه صدوق كتاب جامع الاخبار در فصل پانزدهم خبري طولاني نقل ميكند و در آن خبر است كه خدا پيش از خلق آدم سي آدم ديگر بيافريد كه ميان هر آدم و آدم ديگر هزار سال فاصله بوده و پس از آنان دنيا قريب پنجاه هزار سال ويران بود و بعد از آن دوباره پنجاه هزار سال آباد شد بعد پدر ما آدم آفريده شد.

و ابن بابويه در كتاب توحيد از امام صادق (ع) در حديث طويلي نقل مي‌كند كه امام فرمود آيا تو گمان ميكني كه خدا بشري غير از شما نيافريده‌است بلى بخدا كه خداوند قريب يك مليون آدم آفريده و شما از اولاد آدم آخرين هستيد.

و در كتاب خصايص ابن بابويه نيز حديثي است كه اين تعدد از آن فهميده ميشود زيرا حضرت صادق عليه السلام در آن حديث ميفرمايد كه خداي جهان را دوازده هزار عالم است و هر عالمي از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر است و هيچ عالمي گمان نمي‌كند خداي جهان عالمي ديگر دارد.

و شيخ محي الدين در فتوحات مكيّه در باب حدوث عالم ميگويد من كعبه را با قومي طواف كردم كه آنانرا نمي‌شناختم و آنان براي من دو بيت گفتند كه من يكي را حفظ كردم و ديگريرا فراموش نمودم و آن بيت محفوظ اين است

لَقَدْ طُفْتُمْ كَما طُفْنا سِنيناً       بِهذا الْبَيْتِ طُرّاً أَجْمَعُونَ

بيكي از آنان گفتم شما كيستيد گفت ما از اجداد اوّل شما هستيم گفتم چند مدت از ما جلوتريد گفتند قريب چهل هزار سال و خرده‌اي گفتم كسي از آدمهاي نزديك را اين سن نبوده‌است گفت كدام آدم را مي‌گوئي آيا آنكه از همه بتو نزديكتر است يا ديگري را من در پاسخ او قدري تفكر كردم و مبهوت شدم و بياد آوردم حديثي را كه از رسول الله روايت شده‌است كه خدا پيش از آدم معلوم پيش ما صد هزار آدم ديگر خلق كرده‌است.

و نيز شيخ در فتوحات مكيّه ذكر ميكند كه روزي در عالم ارواح با ادريس يكجا مجتمع شديم و از او از صحت اين مكاشفه و خبري كه در اين باب وارد شده‌است پرسيدم ادريس گفت هم شهود و هم مكاشفه تو صحيح است و هم خبر صادق است و ما گروه پيغمبران بحدوث عالم ايمان آورديم ولي علم ما از مبدأ موجودات و اعيان منقطع شد.

شيخ ميگويد تاريخ بدايت عالم مجهول است و حدوث آنرا همه انبياء و علماء و مجتهدين قبول دارند و بعضي از فلاسفه پيشينيان و متأخرين آنرا قبول ندارند و در اين باب اعتماد بر قول مورّخين نادان نشايد.

نتيجه:

چون اين مقدمات را دانستي بر تو واضح و هويدا ميشود كه قصة آدم و حوّاء و عصيان آنان و هبوطشان بزمين ظاهر آن مراد نمي باشد و مسلمين در باره آن دو طريقه اتخاذ كرده‌اند:

1- طريقة سلف صالح است كه باريتعالى را در غايت تنزيه معتقدند و امر را تفويض باو ميكنند و آنچه از حقايق بر ما مجهولست علم آنرا بخداوند عالم توانا واگذار مي‌نمايند، و در قضيه آدم ميگويند حقيقت آن بر ما مجهول است و ما ايمان بما جاء به النبي داريم و در اين مسئله علم او را بخداوند واگذار ميكنيم، ولي در نقل اين قصه استفاده‌هائي براي انسان در اخلاق و اعمال و احوالش مي‌باشد و خداوند با بيان اين قصه بعضي از حقايق و معاني را بعقول بشر نزديك نموده‌است.

2- طريقه خلف است و آن عبارات از تأويل ميباشد، ميگويند چون مبني اسلام بر روي منطق و عقل است و اسلام در هيچ جا قدم از جاده عقل فراتر ننهاده‌است پس هرگاه عقل بچيزي جازم و قاطع شد و در نقل خلاف آن ذكر شد عقل قرينه قطعيه‌است براينكه مراد از نقل ظاهر آن نميباشد بلكه بايد آنرا بر معنى موافق عقل حمل نمود و اين فقط با تأويل درست ميشود.

و من انشاء الله بر طريقه سلف هستم و در آنچه كه در باره خدا و صفات او و آنچه متعلق بعالم غيب است تفويض امر بخود حقتعالى ميكنم ولي براي روشن ساختن مردم و يادآوري دانشمندن سخني چند بر طريقه متأخرين ميگويم.

در آيات قرآني كه در اين باب وارد شده‌است مجال واسعى براي تفصيل و تحقيق ميباشد زيرا متضمن يك عده مسائلي است كه باحث در قرآن بايد از آن اطلاع داشته باشد.

1- اينكه خدايتعالى با ملائكه خود در باب خلقت آدم بر روي زمين سخن رانده‌است و ملائكه او را پاسخ داده‌اند و شخص باحث در دين بايد حقيقت اين محاوره را بفهمد.

2- اينكه آدم همه اسماء را ياد گرفت معنى اين اسماء و مراد از سجود ملائكه چيست.

3- اينكه خداوند آدم و حوا را در بهشت جاي داد اين بهشت در كجا بود؟ در آسمان بود يا زمين؟ و اينكه آنانرا از خوردن شجره منع فرمود آن شجره چه بود؟ و معنى آن نهي چه ميباشد؟

4- اينكه خداوند آنانرا از بهشت بيرون كرد مقصود چيست؟

5- اينكه آدم از خداي خود كلماتي تلقي نمود تلقي كردن كلمات چه بود؟

اما امر اول ظاهر آيه دلالت دارد كه ميان خداوند و ملائكه محاوره‌اي صورت گرفته‌است و حقيقت دين اسلامي همچنين محاوره‌اي را جايز نميداند چنانكه در حديث است خداوند از عقول پنهانست همانطوريكه از چشمها پنهانست و ملائكه اعلى خدا را طلب ميكنند همچنانيكه شما طلب ميكنيد و همچنين در قصه اسراء وارد شده‌است كه جبرئيل در صعود خود با رسول خدا بحد محدودي رسيد وگفت اگر بقدر انگشتي بالا روم ميسوزم پس پيغمبر او را گذاشت و خود حركت كرد و چون خداي تعالى ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ [الشورى/11] نظيرش نيست و بزرگتر از او چيزي نميباشد در عقل جايز نيست كه جماعتي از مخلوقات او در امريكه حكمت و اراده او اقتضا كند بمخالفت برخيزند، ﴿إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ [النحل/40].

پس بايد اين محاوره تمثيلي از حال ملائكه باشد كه چون دانستند خداوند ميخواهد آدمرا خلق كند (خواه اين دانستن از روي استعدادي باشد كه براي فهم و قايع پيش از حدوث آن دارند و خواه بجهت ظهور مقدمات و مبادي آن باشد) و اين محاوره يك نوع محاوره وجداني است كه عبارت از حديث نفس باشد يعني اين مجادله و اعتراضات را پيش خود ميكردند تا آنكه خداوند بآنان وحي فرمود كه ﴿إِنِّي أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ﴾ و پس از آن تسليم امر الهي شدند.

و اما امر دوم كه عبارت از تعليم اسماء باشد مفسرين در اين باب گفته‌اند كه خداوند اسماء جميع محدثات و مخلوقات بجميع السنه و لغات بآدم تعليم كرد و بعد آدمرا امر فرمود تا آنرا بملائكه شرح دهد.

در نظر ما اين امر را نبايد بهمان ظاهرش كفايت كرد بلكه تمثيلي است بتأثيري كه از خلق آدم كه قابليت همة شرور و سيآت را دارد در ملائكه پيدا شد و اين امر بر ملائكه گران آمد يعني ملائكه اگر چه تسليم امر را بباريتعالى كردند ولي باطناً اعتراض مزبور در خاطر آنها باقي بود تا آنكه آدم آفريده شد و خواص و حقيقت و مليت او آشكار گشت و قابليت او از براي ادراك كليات و رسيدن بكمالات لا يتناهي بر همه معلوم شد و امكان وصول او بآخرين درجه ترقي و كمال هويدا گرديد آنگاه از عظمت خالق و تدبير صنع او آگاه شدند و او را تنزيه و تقديس كردند و اين همان معنى سجده ملائكه بآدم ميباشد نه سجده ظاهري كه خداوند ملائكه و آدم را يكجا جمع كند و بعد آنانرا بسجده آدم وا دارد.

و در باب امر سوم برخي از مفسرين از آنجمله ابو القاسم بلخي و ابو مسلم اصفهاني بر اين عقيده‌اند كه اين بهشت در روي زمين بوده‌است و در اين صورت معنى چنين است كه خداوند آدمرا در زميني كه داراي درخت و ميوه بود خلق كرد تا بتواند از آن روزي خورد و درختي كه از نزديك شدن بآن نهي شده‌است بعضي گفته‌اند گندم بود و برخي ديگر گفته‌اند درخت انگور بود و گروهي گفته‌اند هيچ كدام نبود و شايد درختي بود كه موحب ضرر و خسارت و مرض ميشد و باين سبب از آن ممنوع شدند و جمعي از اهل تحقيق ميگويند مراد از شجره شجره هوي يا طبيعت بود.

امر چهارم مراد از اهباط از آسمان بزمين آوردن نيست بلكه مقصود اخراج از جنت و بهشت مي‌باشد بسبب معصيتي كرده بودند و باين سبب پس از آنكه زندگي راحتي داشتند دچار نكبت شدند چنانكه مقصود از اهبطوا مصراً نيز همين است.

و مراد از كلماتيكه از خداي خود تلقي كرد دعائي بود كه خداوند باو آموخت و آن اينست ﴿قَالا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ﴾ [الأعراف/23].

حاصل مطلب اينستكه مراد از آدم در قرآن آدم شخصي نيست بلكه آدم نوعي ميباشد كه خداوند تبارك و تعالى نوع انسانرا خلق فرمود و او را قابل كمالات غير متناهيه قرار داد و تمامي آيات وارده در اين باب حقايقي است كه بصورت تمثيل و استعاره بيان شده‌است پس ما بايد جمود در اين متشابه نكنيم و آنرا بمحكم كتاب رد كنيم كه در آن مراد از آدم را نوع گرفته نه شخص و آن آيه محكم اين آيه‌است كه ميفرمايد ﴿وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآَدَمَ...﴾ [الأعراف/11].

تا اينجا تحقيق در محكم و متشابه و معنى تأويل و برگرداندن متشابه بمحكم و طريقه راسخين در علم و امثله‌اي از كتاب بوده, اينك آيه راجع باين مطلب را تفسير ميكنيم تا ديگر جاي اشكالي نباشد.

خداوند ميفرمايد: ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الكِتَابَ مِنْهُ آَيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي العِلْمِ يَقُولُونَ آَمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُو الأَلْبَابِ﴾ [آل عمران/7].

يعني اوست خدائيكه فرستاد بر تو كتاب را كه بعضي از آن آيات محكمات است كه اصل كتاب و ام و مرجع متشابهات ميباشد, مردمي كه دلهايشان كجي و تباهي دارد پيروي متشابهات مي‌نمايند براي طلب فتنه و تأويل بر طبق هواي خود بدون مراجعه بمحكم, و تأويل متشابهات و برگرداندن آن بمحكمات را نميداند مگر حق متعال و راسخين در علم, درحاليكه اينان ميگويند كه ايمان بهمه كتاب داريم محكم آن و متشابه آن وهمه آن از طرف پروردگار ماست و متذكر نميشوند مگر عقلا.

بعضي گفته‌اند آيات متشابه را غير خداوند كسي ديگر نميداند و ما بيان كرديم كه راسخون در علم ميدانند, اگر قول اينان صحيح باشد لازم ميايد كه رسول اكرم (صـ) هم نداند و اين قول كفر است, قرآني كه نفس مقدس رسول متشابهاتش را نفهمد چگونه ميتواند مردم را هدايت كند؟ وقتي كه امر داير شد كه رسول اكرم هم نفهمد يا چنانكه بيان كرديم عامه نادان از متشابه آن استفاده كنند و راسخون در علم تأويل بمحكم كنند, البته معنى دوم مقطوع است و ما در سابق با ادله متقن از كتاب و سنت و دليل عقلي ثابت كرديم كه جميع قرآن قابل فهم است اما با شرايطي كه ذكر شد، وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +

 

 

سوگندهاي قرآن

خداوند متعال در قرآن مجيد بچيزهائي از مخلوقات خود سوگند ياد فرمود و سبب آن دو امر است.

1- كفار در بعضي از اوقات معترف بودند كه رسول اكرم (صـ) در اقامه برهان تسلط تامي دارد اما ميگفتند كه رسول اكرم مجادله ميكند و خود ميداند كه آنچه ميگويد فاسد است و غلبه حضرتش بر ما بقوه جدال است نه براستي مقال, چنانكه ديده ميشود بعضي از مردم هنگاميكه خصم اقامه دليل كرد و مستمع در مقابل خصم نتوانست قد علم كند ميگويد اين عجز من از استدلال نه از براي اين است كه من باطل ميگويم بلكه خصم من چون قدرت كامل بر استدلال دارد و مجادلي قوي پنجه است حق مرا باطل ميكند و بر من غالب ميشود و خصم من ميداند كه حق بجانب من است, با اين تصور باطلي كه مستمع دارد ديگر مستدل راهي براي اقامه برهان ندارد, هر چه برهان بياورد بازهم حمل بر قدرت متكلم و مستدل ميكند نه بر حق گوئي آن.

در اين صورت مستدل راهي ندارد جز توسل بقسم و سوگند و اينكه بگويد و الله من راست ميگويم, غرضم مجادله نيست, بخدا من حق ميگويم, تا بتواند كلام خود را مورد تصديق مخاطب سازد.

2- يكي از معتقدات عرب اين بود كه اگر كسي قسم دروغ ياد كند موجب خرابي ديار و هلاك شخص سوگند ياد كننده ميشود و اين خود مشئوم است, بنابراين از سوگند دروغ دوري ميجستند و پيغمبر اكرم بهر چيزي سوگند ياد كرد و هر روز هم بر رفعت و عظمتش افزوده شد و خود اين يك برهان محكم بر ضد آنان بود.

 

+                 +              +

 

 

مقسم به يا آنچه خداوند بآن سوگند ياد كرده‌است

علماء را در مقسم به دو قول است:

قول اول – اينكه مراد از مقسم به در تمامي سوگندهاي قرآن خالق اين اشياء است نه عين آنها مثل و الشمس و ضحيها كه مراد خالق آفتاب است و براين مطلب بسه وجه استدلال كرده‌اند:

1- پيغمبر اكرم از سوگند بغير خداوند نهي فرمود پس چگونه خداوند در قرآن كريمش بغير خدا سوگند ياد ميكند.

2- سوگند ياد كردن بچيزي موجب تعظيم و تكريم آنچيز است و اين تعظيم براي موجودي جز حق متعال لايق و سزاوار نيست.

3- اينكه گفتيم قسم در اين موارد بخالق موجوداتست قرآن در بعضي از آيات تصريح بآن ميكند مثل ﴿وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا (5) وَالأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا (6) وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا﴾ [الشمس/5-7] يعني قسم بآسمان و آنكه بنا كرد آنرا و قسم بزمين و آنكه پهن كرد آنرا و قسم بنفس و آنكه راست كرد آنرا.

قول دوم – قول كسي است كه ميگويد قسم باعيان اين اشياء است و استدلال كرده‌است بـ:

1- اينكه ظاهر لفظ دلالت دارد كه سوگند بعين اين اشياء است و عدول از آن خلاف اصل ميباشد.

 دو وجه سوم كه ميگويد در آية ﴿وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا﴾ [الشمس/5]. سوگند بخالق سماء است غلط ميباشد بجهت اينكه لفظ قسم را اول منزل بسماء كرده بعد بباني آن, اگر مراد از قسم بسماء سوگند بباني آن بود در موضع واحد تكرار لازم ميامد و مسلماً جايز نيست.

 

 

اقسام سوگندهاي قرآن

سوگندهائي كه حق متعال در قرآن كريم ياد فرموده همه آنها بر اصول ايمانست كه معرفت آن بر خلق واجب ميباشد و آن چند قسم است.

1- سوگند براي اثبات توحيد مثل: ﴿ وَالصَّافَّاتِ صَفًّا (1) فَالزَّاجِرَاتِ زَجْرًا (2) فَالتَّالِيَاتِ ذِكْرًا (3) إِنَّ إِلَهَكُمْ لَوَاحِدٌ ﴾ [الصافات/1-4].

يعني قسم بفرشتگان صف كشيده در مقام عبوديت و طرد كنندگان شياطين از استراق سمع و خوانندگان وحي الهي بر انبياء بدرستيكه خدايتعالى هر آينكه يكتاست – ابي مسلم ميگويد: مراد از صافات صفاً سوگند بمؤمنين است كه در صف جماعت بايستند و مراد از زاجرات زجراً مؤمنين است كه بلند ميكنند صوت خود را در وقت قرائت قرآن (چون زجر بمعنى صيحه است) و مراد از تاليات ذكرا نيز مؤمنين است كه در نماز قرائت قرآن ميكنند.

پس سوگند در اين آيه براي اثبات توحيد است.

2- سوگند بر حقيقت قرآن مثل: ﴿فَلا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ. وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ. إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ﴾ [الواقعه/75 -77]

يعني سوگند ياد ميكنم بمواقع نجوم قرآني يعني اوقات نزول آن, و بدرستيكه آنچه خدايتعالى بدو سوگند ياد كرده سوگنديست اگر دانيد بزرگ و معتبر, بدرستيكه آنچه آنحضرت بر شما ميخواند هر آينه قرآنيست بزرگوار و بسيار نافع (جواب قسم) – در اين آيه خداوند سوگند ياد فرموده و در آن تعظيم قرآن را نموده است.

و مثل: ﴿حم (1) وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ (2) إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ﴾ [الدخان/1-3]. يعني قسم بكتاب آشكارا ما قرآن را در شب مباركي فرستاديم،

و مثل: ﴿حم (1) وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ (2) إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآَنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ [الزخرف/1-3]. يعني قسم بكتاب آشكارا ما قرآن را عربي قرار داديم.

3- سوگند بر حقيّت رسول اكرم مثل: ﴿يس (1) وَالْقُرْآَنِ الْحَكِيمِ (2) إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (3) عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ [يس/1-4].

يعني قسم بقرآن محكم يا حكم كننده بحق يا خداوند حكمت بدرستيكه تو بي‌شك و شبهه از فرستادگان بسوي خلق هستي از آن فرستادگاني كه بر راه راست توحيد بودند يا تو فرستاده شده‌اي بطريقة استقامت كه راهيست موصل بمقصود.

و مثل: ﴿ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ (1) مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (2) وَإِنَّ لَكَ لأَجْرًا غَيْرَ مَمْنُونٍ ﴾ [القلم/1-3]

يعني قسم بدوات و قلم و آنچه مينويسند تو بنعمت پروردگار خود ديوانه و بدرستيكه مرتور است مزد غير منقطع.

و مثل: ﴿وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى (1) مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى (2) وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى ﴾ [النجم/1-3]

مراد از نجم نجوم قرآنست و هوى بمعنى نزول آن. يعني سوگند بسوره و آيات قرآن چون فرود آيد. گمراه نشد صاحب شما و خطا نكرد و معتقد بهيچ باطلي نشد و سخن نميگويد از هواي نفس خود.

و مثل: ﴿فَلا أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُونَ (38) وَمَا لا تُبْصِرُونَ (39) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ [الحاقه/38-40].

يعني پس نه چنانست كه كافران ميگويند كه قرآن يافته و ساخته محمد (ص) است سوگند ميخورم بآنچه مي‌بينيد از مشهودات و بآنچه نمي‌بينيد از مغيبات بدرستيكه قرآن قول رسوليست بزرگوار.

و تمامي اين آيات سوگند بر حقيت رسول اكرم (صـ) ميباشد.

4- سوگند بر اثبات جزا و وعد و وعيد: مثل: ﴿وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا (1) فَالْحَامِلاتِ وِقْرًا (2) فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا (3) فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْرًا (4) إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ (5) وَإِنَّ الدِّينَ لَوَاقِعٌ (6) [الذاريات/1-6].

يعني سوگند ببادهاي پراكنده كنندة ابرها و بابرهاي بردارندة بارگران باران بكشتيهاي روندة بآساني و بقسمت كنندة كارها كه آنچه وعده داده شد هر آينه راست است و بدرستيكه جزاء و حساب هر آينه واقع و بودنيست بي‌شك و شبهه.

و مثل: ﴿وَالْمُرْسَلاتِ عُرْفًا (1) فَالْعَاصِفَاتِ عَصْفًا (2) وَالنَّاشِرَاتِ نَشْرًا (3) فَالْفَارِقَاتِ فَرْقًا (4) فَالْمُلْقِيَاتِ ذِكْرًا (5) عُذْرًا أَوْ نُذْرًا (6) إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَوَاقِعٌ [المرسلات/1-7].

يعني قسم بانبياء يا فرشتگان فرستاده شده بنيكوئي (يعني بامر و نهي) و سوگند بملائكه تند رونده در امتثال امر الهي و سوگند بنشر و ظاهر كنندگان شرايع و سوگند بجدا كنندگان مرحق و باطل را از يكديگر و سوگند بفرشتگان كه القاء كنندگان وحي و ذكرند براي عذر متقيان يا بجهت بيم كردن مبطلان كه آنچه وعده داده شديد هر آينه بودني است.

و مثل: ﴿وَالطُّورِ (1) وَكِتَابٍ مَسْطُورٍ (2) فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ (3) وَالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ (4) وَالسَّقْفِ الْمَرْفُوعِ (5) وَالْبَحْرِ الْمَسْجُورِ (6) إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَاقِعٌ (7) مَا لَهُ مِنْ دَافِعٍ [الطور/1-8].

يعني قسم بطور سينا و كتاب نوشته شده در صحيفه گشوده (مراد قرآنست) و قسم بخانه آباد (يعني كعبه) و سوگند بسقف بلند افراشته (يعني آسمان) و سوگند بدرياي مملو و پر, بدرستيكه عذاب پروردگار تو هر آينه بودني و فرود آمدني است, هيچ جيز آن عذاب را دفع كننده نيست بلكه بهمه حال واقع خواهد بود.

خداوند متعال درسه آيه زير پيغمبرش را امر فرمود سوگند ياد كند بر اثبات معاد و جزاء:

آيه اول – ﴿زَعَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلَى وَرَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمَا عَمِلْتُمْ وَذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ [التغابن/7].

يعني: كفار گمان كردند كه برانگيخته نخواهند شد بگو اي محمد برانگيخته خواهند شد و سوگند بپروردگار من كه البته مبعوث خواهيد شد در قيامت پس خبر داده ميشود بآنچه كرديد در دنيا، و اين برانگيختن و جزاء دادن بر خداوند سهل و آسانست.

آيه دوم – ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلَى وَرَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ عَالِمِ الْغَيْبِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَلا فِي الأَرْضِ وَلا أَصْغَرُ مِنْ ذَلِكَ وَلا أَكْبَرُ إِلا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ [سبأ/3].

يعني: كفار گفتند كه قيامت نمي‌آيد, بگو اي محمد بحق پروردگار من نه آن است كه شما ميگوئيد هر آينه بيايد شما را قيامت و پروردگار داننده پوشيده‌هاست و پوشيده نگردد از او هموزن مورچه‌اي يا بوزن ذره‌اي از ذرات هوا در آسمانها و نه در زمين و نه خوردتر از مقدار ذره‌اي و نه بزرگتر مگر آنكه نوشته شده‌است در كتاب نوشته.

آيه سوم – ﴿وَيَسْتَنْبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَرَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ [يونس/53].

يعني: از تو در باب قرآن و ادعاي نبوت مي‌پرسند كه آيا حق است؟ بگو اي محمد بحق پروردگار من آن حق است و شما عاجز كنندگان نيستيد, يعني بقدرت حق متعال عجز راه ندارد.

5- سوگند بر احوال انسان مثل: ﴿وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَى (1) وَالنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى (2) وَمَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَالأُنْثَى (3) إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّى [الليل/1-4].

يعني قسم بشب چون بپوشد عالم را بظلمت خويش و سوگند بروز چون روشن شود و ظلمت شب را زايل گرداند و سوگند بكسي كه آفريده نر و ماده بدرستيكه جزاي سعي شما در كردارها پراكنده است و جزاء و پاداش مناسب عمل است, بعضي را ثواب كرامت ميفرمايد و جمعي را عقاب و ملامت ميكند.

و مثل: ﴿وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا (1) فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا (2) فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا (3) فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا (4) فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا (5) إِنَّ الإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ [العاديات/1-6]

يعني سوگند باسبان هجوم كننده كه بوقت دويدن نفس زنند و بيرون آورندگان آتش از سنگ بسمها و قسم بغارت كنندگان در وقت صبح و آن اسباني كه يوقت سفيده دم غباري در كنار آن قبيله برانگيختند و بميان گروهي از دشمنان در آمدند, كه انسان بتحقيق ناسپاس است بر پروردگار خود.

و مثل: ﴿وَالْعَصْرِ (1) إِنَّ الإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ (2) إِلا الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ (3)

يعني قسم بعصر تو اي محمد (صـ) كه فاضل‌ترين عصرها است بدرستيكه انسان در زيانكاري است مگر آنانكه گرويدند و اعمال پسنديده كردند و يكديگر را بعمل راست و درست و بصبر و طاعت وصيت كردند.

و مثل: ﴿وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ (1) وَطُورِ سِينِينَ (2) وَهَذَا الْبَلَدِ الأَمِينِ (3) لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ (4) ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ (5) إِلا الَّذِينَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ [التين/1-6].

يعني قسم بكوه تينا و كوه زيتا (كه هريك معبد انبيا بوده است) و سوگند بطور سينا (كه محل مناجات كليم است) و سوگند بدين شهر امان دهنده (كه مكه معظمه و مولد سيد انبياء است), بتحقيق آفريديم انسان را در بهترين تعديلي پس باز گردانيديم او را به اسفل سافلين (يعني عالم طبيعت) مگر آنانكه گرويدند و عمل شايسته بجاي آوردند, ايشان را مزد بي‌منت است – تمامي اين آيات سوگند بر احوال انسانست، وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +

 

 

فواتح سور قرآن

در مبحث اول كتاب ثابت كرديم كه در قرآن كلمه و آيه‌اي نيست كه براي بشر مفهوم نباشد ديگر محتاج به تكرار نيستيم و از اين بيان بطلان قول كسيكه ميگويد فواتح سور براي بشر معلوم نيست ظاهر ميگردد و در اينجا دو دليل در مفهوم بودن فواتح سور ذكر ميكنيم:

1- رسول اكرم در زمان بعثتش بخصوص در مكه معظمه گرفتار دشمنان سخت بود و همه باو افترا ميزدند از قبيل اينكه مجنون و شاعر و كاهن و متعلم از بشر است و غير آن و هميشه منتظر بودند عيبي بر رسول اكرم و قرآن بگيرند, پس با اين قسم دشمني چگونه تصوير ميشود كه پيغمبر (ص) كهيعص يا حمعسق يا طه و امثال آنرا تلاوت فرمايد و مشركين بهيچوجه نفهمند و رسول اكرم را بقرائت اين حروف سرزنش نكنند كه اين چه سخنانيست ميگوئي, و براي استهزاء و مسخره كردن آن حضرت ذكر اينكلمات غير مفهوم كافي بود, اگر اين كلمات مالوف آنان نبود و نمي‌فهميدند و از آن مطلبي در‌نمي‌يافتند مسلماً اعتقادشان بجنون و باطل گوئي او بيشتر ميشد و سرزنش و توهين بمقام رسالت بيشتر ميكردند – پس معلوم ميشود كه مشركين باين حروف و كلمات و آنها را مي‌فهميدند, چنانكه سيوطي در اتقان ميگويد:

طه بلغت حبشه و نبط بمعنى يا ايها الرجل است و يس بلغت حبشه يا ايها الانسان و ن در آيه مباركه ﴿ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ﴾ [القلم/1] بمعنى دوات ميباشد.

2- اينكه مشركين هر چه را از قرآن نمي‌پسنديدند اشكال ميكردند و رسم قرآن چنين است كه اشكالات آنانرا نقل ورد ميكند, اگر اين كلمات غير مفهوم بود مسلماً مشركين اشكال ميكردند و ميگفتند كه قرآن ميگويد اكر ميتوانيد مثل آن ياده آيه نظير آن بياوريد ما كه اينكلمات را نمي‌فهميم چگونه معارضه كنيم؟ يا اينكه ميگفتند اين كلمات را براي ما بيان كن كه مرادت از اينها چيست؟ و چون مي‌بينيم كه خوشبختانه در قرآن بهيچوجه ذكرى از نفهميدن اين كلمات نيست و همچنين مخاطبين قرآن از مشركين و اصحاب پيغمبر اظهار نفهميدن اين كلمات را نكرده‌اند پس بضرس قاطع حكم ميكنيم كه مخاطبين قرآن از مؤمنين و مشركين واقف بمراد و معاني اين كلمات بوده‌اند و اين ندانستن ما سببش دوري عهد و بعد زمانست كه مقصد و مراد را نميدانيم و ندانستن ما دليل بر غير مفهوم بودن اين كلمات نيست.

علماي اسلام وجوهي در معنى اين كلمات ذكر كرده‌اند و ما در اينجا مهمترين وجوه را نقل ميكنيم اگر چه نميتوانيم ميان اقوال ترجيح قايل شويم:

 

+                 +              +

 

 

اقوال علماء در معناي فواتح سور قرآن

اول – قول أكثر متكلمين و خليل و سيبويه كه ميگويند اين كلمات نام سورهاي قرآن است, قفّال كه يكي از علماي معتزله است ميگويد: رسم عرب چنين بود كه بحروف نام ميگذاردند مثل اينكه پدر حارثه نامش لام بود و مس را صاد ميگفتند و نقد را عين و ابر را غين و كوه را قاف و ماهي را نون ميناميدند.

دوم – قول جمعي كه ميگويند اين حروف اسماء الله است.

سوم – قول كلبي و سدي و قُتاده كه ميگويند اين حروف اسماء قرآن مجيد است.

چهارم – قول ابو العاليه است كه ميگويد هر حرف از فواتح سور اشاره بمدت و اجل اقوام است و از ابن عباس نقل ميكند كه گفت ابو ياسر اخطب بر رسول خدا گذشت در هنگاميكه آنحضرت اين آيه از سوره بقره را تلاوت ميفرمود: ﴿ألم ذلك الكتاب﴾ [البقرة/ 1- 2]، بعد از قرائت حيي بن اخطب و كعب بن اشرف از رسول اكرم سؤال كردند از الم و گفتند قسم ميدهيم تو را بخدا آيا اين كلمه از آسمان بر تو نازل شده است؟ پيغمبر فرمود بلي, حيي گفت اگر راستگو باشي من اجل امت تو را دريافتم كه چند سال دوام خواهد كرد, پس از آن حيي گفت چگونه داخل در دين شخصي شوم و حال اينكه اين حروف بحساب جمل دلالت دارد كه منتهي مدت امتش هفتاد و يكسالست, رسول اكرم تبسم فرمود, حيي گفت ايا غير از اين هم هست؟ رسول اكرم فرمود بلى المص, حيي گفت اين بيشتر از اولست و يكصد و شصت و يكسال ميشود, آيا غير از اين هم هست؟ پيغمبر فرمود بلي الر, حيي گفت اين بيشتر از اول و دوم شد من شهادت ميدهم اگر راستگو باشي امتت دويست و سي و يكسال باقي خواهد بود, آيا غير از اين هم هست؟ رسول اكرم فرمود بلى المر, حيي گفت ما بتو ايمان نميآوريم و نميدانيم بكدام قول تو اطمينان كنيم, پس از آن ابو ياسر گفت من شهادت ميدهم كه پيغمبران ما از ملك اين امت خبر داده‌اند اما بيان نكرده‌اند كه چند سالست, اگر محمد صادق است دوام ملك و دولتش تمامي مدتي خواهد بود كه فواتح سور آنرا در بردارد و گفتند بر ما مشتبه است كم بگيريم يا زياد.

پنجم – آنستكه اين حروف دلالت ميكند بر انقطاع كلام و استيناف كلام ديگر, احمد بن يحيى ميگويد: طريقه عرب اين بود كه وقتيكه كلام اول تمام ميشد كلمه‌اي ميگفتند غير آن حرف كه ميخواستند بگويند و اين تنبيهي بود براي مخاطبين.

ششم – امام فخري رازي در تفسير كبير ميگويد: شخص حكيم هنگاميكه بخواهد كسيرا كه غافل يا مشغول شغلي است آگاه كند بر كلام مقصودش چيزي را مقدم ميدارد غير از آن كلاميكه قصد دارد بگويد تا شنونده و مخاطب بسبب آن ملتفت شود و متوجه بكلام متكلم گردد و بعد شروع در مقصود ميكند, پس آنچه را كه متكلم مقدم بر مقصود ميدارد (از منبهات) گاهي كلاميست كه معنايش مفهوم است مثل اينگه بگويد اسمع (بشنو) و اجل بالك (قلبت متوجه بشود) و گاهي چيزي است در معنى كلام مفهوم مثل ازيد (يا زيد) و الا يازيد و گاهي مقدم بر مقصود صوتي است غير مفهوم مثل آنكه در عقب سركسي صغير يا بانگي بزند تا آن شخص را متوجه كند و گاهي كف ميزند تا شخص متوجه شود و هر چه غفلت بيشتر و كلام مقصود مهمتر بايد آن چيزي كه مقدم بر مقصود ميدارد بيشتر باشد و از اين جهت است كه شخص نزديك را بهمزة استفهام ندا ميكنند مثل ازيد و دور بياءِ ندا ميكنند مثل يا زيد و أيا زيد و گاهي شخص غافل را اول آگاه ميكنند و بعد نداء ميشود مثل ألا يا زيد.

سپس ميگويد: اگر چه نفس مقدس رسول اكرم هميشه بيدار و ملتفت بود و غفلت در روان پا كش راه نداشت و وجود مقدسش براي استماع كلام حق سراسر گوش بود اما ميشود گاهي بكاري اشتغال داشته باشد, پس از شخص حكيم چنين شايسته و نيكوست كه بر سخن مقصودش حروفي كه مثل منبه است مقدم دارد و بهتر آنستكه اين حروف آگاه كننده كه مقدم بر مقصود است غير مفهوم و فاقد معنى باشد چون در آگاه كردن تمام‌تر است بجهت اينكه آن كلاميكه آگاه كننده و منبه است اگر جمله‌اي باشد با معنى مثل نظم يا نثر ميشود مستمع تصور كند قصد متكلم از سخن همين جمله است كه آنرا منبه قرار داده و ديگر متوجه بكلام بعد كه مقصد متكلم است نميشود, اما هنگاميكه صوتي شنيد بي‌معنى متوجه ميشود و از كلام متكلم نظر برنميدارد تا حرف و سخن بعد را بشنود زيرا قطع دارد آنچه شنيده مقصود نيست و مقصد چيز ديگر است كه بعد متكلم بيان ميكند. پس در تقديم حروف بر كلام مقصود حكمت كامل ملاحظه شده است.

اگر گفته شود پس چه سبب دارد كه فقط بعضي از سوره‌هاي قرآن اختصاص باين حروف دارد؟

ميگوئيم عقل بشر از ادراك جزئيات عاجز است و حق متعال عالم بكليات و جزئيات ميباشد و لكن باندازه‌اي كه خداوند بما افاضه فرموده و توفيق داده ميتوانيم شمه‌اي از آنرا بيان كنيم.

پس ميگوئيم: هر سوره‌اي كه ابتدا بحروف تهجي شده بعد از آن ذكر كتاب يا تنزيل يا قرآنست:

مثل: ﴿الم. اللهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الحَيُّ القَيُّومُ. نَزَّلَ عَلَيْكَ الكِتَابَ﴾ [آل عمران/1-3]، ﴿المص. كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ..﴾ [الأعراف/1-2]، ﴿يس. وَالْقُرْآَنِ الحَكِيمِ﴾ [يس/1-2]، ﴿ق. وَالْقُرْآَنِ المَجِيدِ﴾ [ق/1]، ﴿الم. تَنْزِيلُ الكِتَابِ..﴾ [السجدة/1-2]، ﴿حم. تَنـزِيلُ الكتاب..﴾ [الجاثية/1- 2].

مگر سه سوره: ﴿كهيعص﴾ [مريم/1]. 2- ﴿الم. غُلِبَتِ الروم..﴾ [الروم/1- 2]. 3- ﴿الم. أَحَسِبَ الناس...﴾ [العنكبوت/1-2].

و حكمت در افتتاح سورهائي كه در آن لفظ قرآن يا تنزيل يا كتابست بحروف مقطعه اين است كه قرآن بزرگ است و انزال آن ثقيل و سنگين ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾ [المزمل/5] و هر سوره‌اي كه اول آن ذكر قرآن و كتاب و تنزيل است بايد اين حروف مقدم شود تا شنونده براي گوش دادن ثابت و حاضر باشد.

اگر گفته شود هر سوره قرآنست و استماع آن استماع قرآن, چه فرق دارد كه لفظ قرآن ذكر شود يا نشود, پس بنابراين واجب است كه در اول هر سوره اين حروف آگاه كننده باشد.

جواب ميگوئيم: شكي نيست كه هر سوره از قرآنست لكن سوره‌اي كه در اول آن ذكر قرآن يا كتاب است با اينكه از قرآنست اما تنبيه بر همه قرآن ميباشد, پس قول خدا كه ميفرمايد ﴿طه. مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ القُرْآَنَ لِتَشْقَى﴾ [طه/1-2] با اينكه بعض قرآنست اما در آن ذكر جميع قرآن ميباشد و اين واضح ميشود بمثالي: اگر كتاب و نوشته‌اي از طرف پادشاه براي وزيرش بيايد و يك امر جزئي را از آن خواسته باشد يا نوشته‌اي بيايد و در آن متعرض شود كه بايد جميع اوامر و قوانين موضوعه مرا امتثال كني, مسلماً كتاب و نامه دوم سنگين‌تر است بمراتب از نامه اول كه امر بكار جزئي كرده است.

اگر بگوئي سورهائي در قرآن نازل شده‌است كه ذكر كتاب و انزال و قرآن ميباشد اما بهيچوجه پيش از آن ذكر حروف تهجي نشده مثل: ﴿الْحَمْدُ لِـلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الكِتَابَ﴾ [الكهف/1] و نيز ﴿سُورَةٌ أَنْزَلْنَاهَا..﴾ و همچنين تبارك الذي نزل الفرقان و همچنين: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ القَدْرِ﴾ [القدر/1].

جواب ميگوئيم قول خدا: الحَمْدُ لِـلَّهِ، و تَبَارَكَ الَّذِي تسبيح حق است و نفس مقدس نبي هيچوقت غافل از آن نبود, پس بنابراين محتاج بمنبه نيست بخلاف اوامر و نواهي, و اما ذكر كتاب بعد از آن براي بيان وصف عظمت كسي است كه بايد تسبيح او را كرد و آيه مباركه ﴿سُورَةٌ أَنْزَلْنَاهَا..﴾ بعض قرآنست كه ذكر انزال آنرا ميكند, اما در سوره‌اي كه ذكر جميع قرآنست آن اعظم در نفس و سنگين‌تر ميباشد, و اما قول خدايتعالى ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ القَدْرِ﴾ [القدر/1] اين سوره وارد و نازل بر شخص مشغول القلب نيست بجهت اينكه هاء {إِنَّا أنزلناه} بمذكور سابق يا معلوم بر ميگردد و محتاج بمنبه نيست.

گاهي هم تنبيه در قرآن بغير حروف مقطعه است مثل:

﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ﴾ [الحج/1] ونيز: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللهَ..﴾ [الأحزاب/1] ونيز: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ..﴾ [التحريم/1].

جهت آنستكه اين آيات اشاره بچيزهاي هايل بزرگ است و چون تقوي امر مهم و بزرگ ميباشد مقدم شد بر آن ندائي كه براي بعيد است و بآن شخص غافل را آگاه ميكنند.

اما، ﴿أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آَمَنَّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ؟؟﴾ [العنكبوت/2]

در اين آيه مباركه افتتاح بحروف مقطعه شده و ابتدا بكتاب و قرآن نشده است, جهت آن است كه سنگيني قرآن بواسطه محتوى بودن بر جميع تكاليف است و در اين سوره ذكر همه تكاليف شده چون ميفرمايد: ﴿أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا؟﴾ [العنكبوت/2] يعني آيا مردم گمان ميكنند و اگذار ميشوند؟ يعني و اگذار نميشوند و مجرد ايمان آوردن كافي نخواهد بود بلكه امر ميشوند باقسام تكاليف, پس اين سوره در بردارد همان معنائي را كه لفظ قرآن و كتاب در بردارد كه مشتمل بر اوامر و نواهي است.

اگر بگوئي مثل اين كلام بهمين معنى در سورة توبه است كه ميفرمايد: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ ﴾ [التوبة/16] و حروف تهجي مقدم نشده, جواب ميگوئيم: اين مطلب در غايت ظهور است و فرق ظاهري هست ميان اين آيه و آن آيه اما آيه ﴿أَحَسِبَ الناسُ؟﴾ ابتداي كلام است و از اين جهت با همزه استفهام ذكر شده و همزه استفهام جايش اول كلام ميباشد, ليكن آيه ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ﴾ در وسط كلام است بدليل اينكه حرف استفهام كلمه ام و جايش وسط ميباشد و هميشه تنبيه در اول كلام است نه در وسط كلام.

اما, ﴿الم. غُلِبَتِ الرُّومُ﴾ [الروم/1-2] كه در اينجا حرف تهجي و تنبيه واقع شده اما ذكر كتاب و قرآن نگرديده است, جهت آنستكه چون در اول سوره امر مهمي را بيان ميفرمايد كه معجزه و اخبار از غيب باشد و آن غلبه روم بر فرس است, پس حرف غير مفهوم را مقدم داشت تا شنونده براي شنيدن توجه تام پيدا كند و بعد از آن معجزه را وارد قلب نمايد و گوشها را بشنواند – اين بود تحقيق فخر رازي

هفتم - آنستكه اين حروف مقطعه براي ساكت كردن كفار است, چون مشركين با هم معاهده ميكردند كه سخن پيغمبر را گوش ندهند چنانكه قرآن تصريح باين مطلب دارد: ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهَذَا القُرْآَنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ﴾ [فصلت/26].

در شأن نزول اين آيه چنين گفته‌اند كه كفار قريش يكديگر را وصيت ميكردند كه هنگامي كه رسول اكرم قرآن ميخواند بايد آنرا مشوش كرد تا آيات را غلط اداء كند و از سخن باز ايستد, و در وقت تلاوت قرآن جمعي سخنان بيهوده ميگفتند, دسته‌اي صفير ميزدند, برخي كف ميزدند و گروهي شعرهاي لغو ميخواندند, اين آيه نازل شد.

معنى آيه: كفار بيكديگر گفتند مشنويد و گوش ندهيد قرآنرا و سخنان لغو و حشو در آن افكنيد يا فرياد كنيد در پيش او شايد باين وسيله بر پيغمبر غلبه كنيد تا نتواند تلاوت قرآن كند.

خداوند متعال براي جلوگيري از شرارت مشركين حروف مقطعه را نازل فرمود تا وقتيكه بگوششان امر غريبي خورد متعجب شوند كه اين چه كلماتي است پيغمبر ميگويد و اين تعجب موجب سكوت آنان ميشد و بعد آز آن پيغمبر تلاوت قرآن ميفرمود.

و اقوال ديگر در اين باب نقل شده و بو علي سينا هم رساله مستقلي در فواتح السور تصنيف فرموده مسمى برساله نيروزيه, اگر بخواهيم تمامي آنها را ذكر كنيم از سبك كتاب كه بر اختصار است خارج خواهد شد وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +

 

 

حكمت نزول قرآن بطور تدريج و مفرق و منجم

خداوند تبارك و تعالى ميفرمايد: ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ القُرْآَنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً﴾ [الفرقان/32].

مشركين به پيغمبر اكرم گفتند گمان ميكني فرستاده خداوند هستي؟ پس چرا قرآن جمله واحد و يكمرتبه بر تو نازل نميگردد و بطور تدريج و پرا كنده بر ما ميخواني و حال اينكه تمامي تورات و انجيل و زبور يكمرتبه نازل شده؟ (ابن جريج ميگويد از اول نزول قرآن تا آخر آن بيست و سه سال طول كشيد), خداوند متعال در اين آيه جواب مشركين را ميدهد.

معنى آيه: كفار گفتند چرا قرآن يكبار بر محمد نازل نميشود چنين فرستاديم قرآن را متفرق و پراكنده تا ثابت گردانيم و قوت دهيم بتفريق در آن در اوقات متعدده دل تو را و بر تو خوانديم قرآن را بمهلت و تَأنّي در مدت متباعد.

و جواب خداوند در اين آيه متضمن وجوه چنديست:

1- اينكه رسول اكرم امّي بود و آشنا بقرائت و كتابت نبود چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لارْتَابَ المُبْطِلُونَ﴾ [العنكبوت/48].

يعني پيش از نزول قرآن خواننده كتابي نبودي و كتابي را بدست راست خود نمي‌نوشتي و اگر خواننده و نويسنده بودي باطل گويان و تباهكاران در شك مي‌افتادند, يعني مشركين عرب ميگفتند چون مي‌خواند و مي‌نويسد پس قرآن را از كتب پيشينيان التقاط كرده و بر ما مي‌خواند.

و چون معلوم شد كه پيغمبر اكرم امي بوده پس اگر تمام قرآن بر پيغمبر يكمرتبه نازل مي‌شد ضبط آن مشگل بود و احتمال نسيان داده مي‌شد, اما تورات كتاب بود و موسى هم اهل قرائت و كتابت بود.

2- كسيكه كتاب نزد او باشد بسا مي‌شود اعتماد بكتاب مي‌كند و در حفظ آن سهل انگاري مي‌نمايد لكن خداوند كتابرا دفعه واحده نازل نفرمود بلكه پرا كنده و بطور تدريج نازل نمود تا حفظ و از بر كردن آن آسان‌تر باشد.

و ديگر آنكه چون امت هم امي بوده و اهل كتابت و قرائت نبودند براي اينكه امت هم بتوانند ضبط كتاب كنند و آنرا از بر نمايند مناسب آن بود كه بر امت بتدريج خوانده شود.

3- اگر تمام قرآن يكدفعه نازل مي‌شد مسلماً چون مبتني بر بيان احكام است تمامي احكام نازل مي‌گرديد و حفظ و ضبط احكام بر خلق سنگين و مشكل بود و عمل بآن مشكل‌تر, اما هنگاميكه تدريجاً نازل شود حفظ و عمل بآن سهل و آسان خواهد بود.

4- مشاهده جبرئيل در حالهاي متعدد و زمانهاي مختلف سبب تقويت قلب نبي بود و بعد از مشاهده او براداي آنچه حمل كرده قوي‌تر مي‌گرديد و بر احتمال اذيت خلق صابرتر مي‌شد و بر جهاد با كفار ثابت‌تر مي‌گرديد.

5- بتدريج نازل شدن قرآن خود معجزه بزرگي است, با وجود اينكه تدريجاً و ده آيه و سوره‌هاي كوچك نازل مي‌شد باز هم مشركين قادر نبودند در مقام معارضه در آينده و بتوانند ده آيه مثل آن بياورند, و عجز مشركين در تدريجي بودن و نزول آن بيشتر معلوم گرديد.

6- چون قرآن بحسب سؤال و وقايعيكه براي مردم روي مي‌داد نازل مي‌شد البته بايد پرا كنده و بطور تدريج باشد – وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +

 

 

امثال قرآن

خداوند ميفرمايد: ﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْـرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلا العَالِمُونَ﴾ [العنكبوت/43]. اين مثلها را براي مردم ميزنيم و جز دانشمندان آنرا نمي‌فهمند. و نيز ميفرمايد: ﴿وَيَضْرِبُ اللهُ الأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ﴾ [إبراهيم/25] يعني خداوند مثلها را براي مردم ميزند شايد كه متذكر شوند.

معنى مَثَل و فرق آن با مِثْل

ابو البقاء در كليات ميگويد مَثَل اسم نوعي از سخن است كه عامه و خاصه بر آن تراضي كرده باشند براي تعريف كردن چيزي بغير الفاظ موضوعه براي او در هنگام شادي و اندوه استعمال ميكنند و بليغ‌تر از حكمت است و مِثْل بدو معنى اطلاق ميشود يكي بمعنى مثل چون شِبه و شَبه و نِقص و نَقص بعضي گفته‌اند با لفظ مثل گاهي از وصف شي تعبير ميشود چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ المُتَّقُونَ﴾ [الرعد/35] يعني صفت بهشتي كه خداوند پر هيزكاران را وعده فرموده است و گاهي بمشابهت چيزي بچيز ديگر در معنى از معاني گفته ميشود.

لفظ مِثل دلالت دارد بر مشابهت اعم زيرا لفظ نِد بچيزي ميگويند كه فقط در جوهر با چيز ديگر مشابه باشد و شِبه بمشابه در كيف ميگويند و مساوي بمشابه در كم ميگويند و شكل بمشابه در قدر و اندازه ميگويند اما مِثل اعم از همه اينها است و از اينجهت است كه خداوند در كتاب عزيزش هنگاميكه خواست از همه جهات نفي شبيه از خود بفرمايد با لفظ مِثل تعبير نمود چنانكه ميفرمايد ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ [الشورى/11] و جمع ميان كاف و مثل در اين آيه براي تأكيد نفي ميباشد و اشاره باينستكه استعمال كاف و مثل هيچكدام صحيح نيست و بعضي در معنى اين آيه گفته‌اند مثل بمعنى صفت ميباشد و معنى چنين است كه صفتي مثل صفت او نيست مرادشان اينستكه اگر چه خداوند را در بسياري از صفات بصفت بشر متصف ميكنند ولي اين صفات در باريتعالى بنحويكه در بشر استعمال ميشود نيست و قول خداوند كه ميفرمايد: ﴿لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآَخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَلِلَّهِ المَثَلُ الأَعْلَى﴾ [النحل/60] يعني صفات زشت و مذموم براي منكرين آخرت است و صفات اعلى براي خدا است.

و خداوند بندگانرا از ضرب مثل براي ذات منيع خود منع فرمود چنانكه ميفرمايد: ﴿فَلا تَضْـرِبُوا لِـلَّهِ الأَمْثَالَ﴾ [النحل/74] و بعد اشاره فرمود كه خداوند خود بنفس خود مثل ميزند بر ما روا نيست كه باو اقتدا كنيم و فرمود: ﴿إِنَّ اللهَ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ﴾ [النحل/74] و بعد براي خود مَثل زد و فرمود: ﴿ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً عَبْدًا مَمْلُوكاً...﴾ [النحل/75] و در اينجا اشاره باينستكه جايز نيست خدا را بصفتي از صفات بشر توصيف كرد مگر بآنچه كه خداوند خود را وصف فرموده است.

فايدة تمثيل

تمثيل بهترين وسيله‌است براي آنكه و هم مسخر عقل گردد و از فرمان و اطاعت او سرباز نه‌پيچد و نزديكترين راهست براي فهماندن جاهل كند ذهن و فرونشاندن حرارت سركشان.

تمثيل حجاب از روي معقولات خفي برميدارد و آنرا در معرض محسوسات ميگذارد، ناشناس را معروف ميكند و وحشي را مألوف مي‌سازد.

عادت پيغمبران براين جاري بود كه حكم را در بعضي از مقامات با امثال بيان مي‌نمودند، و حقايق مشكل عقلي را بلباس مثالهاي حسي مي‌آوردند زيرا بر بيشتر مردم جهت حسي غلبه دارد و نميتوانند براهين عقلي را بفهمند و معاني را از لباس صورت تجريد كنند، كسانيكه ذهنشان صاف و عقلشان كامل است بسبب زيادي هوش خود از امثال پي بحقايق مي‌برند چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلا العَالِمُونَ﴾ [العنكبوت/43].

ابراهيم نظّام ميگويد چهار صفت در مثل موجود است كه در كلامهاي ديگر يافت نميشود: ايجاز در لفظ و رسيدن بمعنى و حسن تنبيه و خوبي كنايه پس مثل آخرين مرتبه بلاغت است.

ابن مُقفّع ميگويد كه هرگاه كلام را بصورت مثل آورند براي گفتار واضحتر و براي گوش زيباتر و براي اقسام سخن پر دامنه‌تر ميگردد و براي امثال قاعده‌اي موجود نيست تا آنها را بر طبق آن قاعده منظم و مرتب سازند بلكه از حيث درجات متفاوت و مختلف است چنانكه در قرآن از پشه گرفته تا خود رسول اكرم (صـ) مورد مثل واقع شده‌است.

سوره‌هائيكه خداوند در آن مثل زده‌است عبارتنداز: بقره، آل عمران، انعام، اعراف، يونس، هود، رعد، ابراهيم، نحل، بني اسرائيل، كهف، حج، نور، فرقان، عنكبوت، روم، يس، زمر، زخرف، محمد، فتح، حديد، حشر، جمعه، تحريم، و مدثر.

 

+                 +              +

 

 

امثال قرآن بر دو قسم است

قسم اول ظاهر است و به مثل بودن آن تصريح شده‌است قسم دوم ظاهر نيست و بمثل بودن آن اشاره نشده‌است.

اما قسم اول در قرآن زياد است و ما بعضي از آن را گوشزد قارئين مينمائيم:

1- قول خداوند: ﴿مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً﴾ [الجمعه/5] يعني آنان در جهل بمضامين و حقايق تورات مانند الاغي ميباشند كه بكتابهائي كه در پشتش بار كرده‌اند جاهل است.

2- قول خداوند كه ميفرمايد: ﴿فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ..﴾ [الأعراف/176] يعني اين شخص در ملازمت و پيروي از نفس مانند سگي است كه در هيچ حال لهث (در آوردن زبان از تشنگي) را ترك نميكند.

3- آنجا كه فرموده‌است: ﴿مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَاراً..﴾ [البقرة/17] تشبيه فرموده‌است كسي را كه خداوند اسباب هدايت و توفيق را براي او فراهم ساخته ولي آن شخص از آن فرصت براي رسيدن بنعمت ابدي استفاده نكرده و فرصت را ضايع نموده‌است بكسي كه با زحمت فراوان در تاريكي آتش روشن كند و چون آتش برافروخته شد و روشني داد آن را تباه و ضايع كند و دو باره در ظلمت و تاريكي فرو رود.

4-آنجا كه ميفرمايد: ﴿وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لا يَسْمَعُ إِلاَّ دُعَاءً وَنِدَاءً..﴾ [البقرة/171] مدعو را بگوسفند تشبيه فرموده‌است و معنى را باجمال بيان كرده و مقابله را در معنى رعايت فرموده‌است نه در الفاظ و تفصيل كلام چنين است: مثل پـيشواي كافران و خود كافران مثل چوپانيست كه گوسفندان را صدا ميزند و مثل گوسفنداني است كه جز صدا و دعوت چوپان چيزي نمي‌شنوند.

5- آيه شريفه مثل ﴿مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِئَةُ حَبَّةٍ...﴾ [البقرة/261] و همچنين ساير امثال قرآن.

اما قسم دوم و آن امثال كامنه كه بمثل بودن آن تصريح نشده‌است:

ماوردي ميگويد: از ابو اسحق ابراهيم بن مضارب بن ابراهيم شنيدم كه مي‌گفت از حسن بن فضل پرسيدم و گفتم تو امثال عرب و عجم را از قرآن استخراج ميكني آيا اين مثل در قرآن هست؟

"خير الأُمور أوسطها"بهترين امور ميانه آنهاست؟

 گفت: در چند موضع:

1- ﴿لا فَارِضٌ وَلا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ﴾ [البقرة/68] يعني نه پير از كار افتاده و نه جوان نارسيده ميان آنچه مذكور شد از پير و جوان.

2- ﴿وَالَّذِينَ إِذَا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْـرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا﴾ [الفرقان/67] يعني: آنانكه چون انفاق كنند اسراف نكنند و تنگ نگيرند و انفاق اينان ميان اسراف و تقتير راست ايستادن است يعني طريقه اعتدال ميباشد.

3- ﴿وَلا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَلا تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً﴾ [الإسراء/110] يعني: و بلند مكن نماز خود را و نخوان آهسته و طلب كن ميان جهر و اخفات راهي را.

4- ﴿وَلا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْهَا كُلَّ البَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا﴾ [الإسراء/29] يعني: مساز دست خود را بسته بگردنت و مگشاي دست خود را بطوري كه اسراف شود پس از آن بنشيني ملامت كرده شده و درمانده.

گفتم: آيا اين مثل در قرآن هست كه:"من جهل شيئاً عاداه" هر كه چيزيرا نداند آنرا دشمن دارد؟

گفت: بلي در دوجا:

1- ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ﴾ [يونس/39] يعني بلكه تكذيب كردند بآنچه كه علم نداشتند.

2- ﴿وَإِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هَذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ﴾ [الأحقاف/11] يعني و چون هدايت بقرآن نشدند و نپذيرفتند پس زود گويند اين قرآن دروغ كهنه‌است.

گفتم: آيا اين مثل در آن قرآن هست"احذر شر من أحسنت إليه"بترس از شر آنكه باو نيكي كردي؟

گفت بلي: ﴿وَمَا نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ..﴾ [التوبة/74] يعني و كينه نداشتند مگر آنكه بي‌نياز كرد ايشانرا خدا و رسول از فضلش. مراد اهل مدينه‌است كه محتاج و تنگدست بودند چون قدم مبارك حضرت رسول (ص) بآنجا رسيد توانگر شدند و پس از آن باذيت رسول اكرم قيام نمودند.

گفتم: آيا اين مثل در قرآن هست كه"ليس الخبر كالعيان"ديدن مانند شنيدن نيست؟

گفت: بلي ﴿قالَ أَوَ لَمْ تُوَْمِن قال بَلى ولَكِنْ لِيَطْمَئِنّ قَلْبي﴾ يعني آيا ايمان نياوردي گفت بلى و لكن ميخواهم قلبم مطمئن شود.

گفتم: آيا اين مثل در قرآن هست كه"في الحركات البركات"در جنبش بركت است؟

گفت: بلي ﴿وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً﴾ [النساء/100] و كسي كه هجرت كند در راه خدا در زمين موضع بسيار يعني آرامگاه‌ها و فراخي روزي مي‌يابد.

گفتم آيا اين مثل در قرآن هست"كما تدين تدان"گفت بلي ﴿مَنْ يعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِه﴾ [النساء/123] هر كس بد كند جزا داده ميشود بآن.

گفتم: آيا اين مثل در قرآنست كه"لا يُلدغ المؤمن من جُحْرٍ مرّتين"مؤمن از يك سوراخ دو مرتبه گزيده نميشود؟

گفت: بلي ﴿قَالَ هَلْ آَمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ﴾ [يوسف/64] يعني آيا امين دارم شما را بر او مگر چنانكه امين داشتم شما را برادر او پيش از اين.

گفتم: آيا در قرآن هست كه"من أعان ظالماً سُلّط عليه"هر كس ستمگري را كمك كند خداوند آن ستمگر را بر او مسلط ميگرداند؟

گفت: بلي ﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَيَهْدِيهِ إِلَى عَذَابِ السَّعِيرِ﴾ [الحج/4] نوشته شده‌است بر شيطان هر كس او را دوست دارد گمراهش كند و هدايت كند او را بعذاب دوزخ.

گفتم: آيا در قرآن هست كه"ولا تلد الحية إلا حيّة"مار جز مار نزايد؟ گفت: بلي ﴿وَلا يَلِدُوا إِلا فَاجِرًا كَفَّارًا﴾ [نوح/27].

گفتم: آيا در قرآن هست كه:"للحيطان آذان"ديوار گوش دارد؟ گفت: بلي ﴿وَفِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ﴾ [التوبة/47].

گفتم: آيا در قرآن هست كه"الجاهل مرزوق والعالم محروم". نادان توانگر است و دانشمند محروم؟ گفت: بلي ﴿مَنْ كَانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمَنُ مَدًّا﴾ [مريم/75].

گفتم: آيا در قرآن هست"الحلال لا يأتيك إلا قوتاً، والحرام لا يأتيك إلا جزافاً"؟ حلال نميرسد مگر بمقدار قوت و حرام نميرسد مگر زايد از حد؟

گفت: بلي ﴿إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعًا وَيَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ﴾ [الأعراف/163] يعني چون آمد ايشانرا ماهيشان در روز شنبه در حالتيكه سر از آب بيرون كردند و در روز غير شنبه نمي‌آمدند ايشانرا.

 

 

+                 +              +

 

 

قرآن براهين بر اصول ايمانرا دربردارد

﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا﴾ [النساء/174] يكي از ظلمهائيكه بقرآن وارد آمده و بي‌عنايتيهائيكه بكتاب خدا شده‌است همانا قول طوايفي از متكلمين و متفلسفين است كه گمان كردند قرآن در مسائل اعتقادي و اصول دين بهيچ وجه اقامه دليل و برهان ننموده‌است و دلالت قرآن بر امور اعتقادي از مبدء و معاد و نبوت و قضاء و قدر و خير و شر و امثال آن از راه قبول قول مخبر صادق است باينمعني چون پيغمبر راستگو و از طرف خداي جهان مبعوث است آنچه ميگويد بايد تصديق كرد و در اين مبنى غلط بزرگ و گمراهي واضحي مرتكب شدند و ندانستند كه قرآن اصول دين و قواعد ايمانرا با براهين متقن و ادله محكم بيان فرموده‌است و دليل براينمطلب:

1- نص صريح آيه فوق است كه ميفرمايد: اي مردم از جانب پروردگار شما برهاني آمد و نور واضحي بسوي شما فرستاديم.

2- اينكه چگونه تصور ميشود شخصي مردم را باصولي دعوت كند و براي آن اصول بهيچ وجه اقامه برهان نكند و بگويد من اين اصول را از طرف خداوند براي شما بيان ميكنم اما شما بايد برويد در كتب فلاسفه و متكلمين ادله‌اش را تحصيل كنيد.

3- قرآنيكه تقليد را حرام كرده و اطاعت بغير علم را نهي فرموده چنانكه ميفرمايد: ﴿وَلا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولاً﴾ [الإسراء/36]، و همچنين يهود را مخاطب ميسازد كه اگر راستگو هستيد بر عقايدتان برهان اقامه كنيد چنانكه ميفرمايد: ﴿قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ [البقرة/111] چگونه تصور ميشود بر اصولي كه خلايق را بآن دعوت ميفرمايد اقامه برهان نكند.

4- ائمه دين و سلف صالح از اصحاب و تابعين پيش از دخول فلسفه در اسلام و پيدايش علم كلام در اثبات مباني دين چه طريقي داشتند؟ آنمردميكه بنابر دستور قرآن اطاعت كوركورانه را ضلالت ميدانستند آيا تصوير ميشود بدون برهان و دليل معتقد بوده و دليلي بر آراء خود از كتاب خداوند نداشته باشد.

خيلي جاي تأسف است كه بي‌اطلاعي بقرآن و عدم تدبر در آن ملت اسلام را بجائي رسانيد كه در همه شئون بايد محتاج به اجانب باشند حتى در اقامه برهان بر اصول ايمان، و عجيب‌تر از اين قول مردمانيست كه بهيچ وجه نصيبي در آخرت ندارند و جزو جنود شيطانند ميگويند ما قرآن را نمي‌فهميم و هيچ وقت نخواهيم فهميد مگر اينكه امام زمان ظهور كند و آنرا تفسير فرمايد! اين عقيده كفري كه قائلش اگر بفهمد چه ميگويد در زمره كفار خواهد بود، تيشه بريشة قرآن زد، و كار را بجائي رسانيده كه ديگر مردم بقرآن اعتنائي ندارند و اعتقادات را از غير قرآن اخذ نمودند ظاهراً مسلمان ناميده ميشوند اما در اعتقادات كافر محض‌اند و از اينانست كه فرداي قيامت ختمي مرتبت درپاي ميزان عدل آلهي شكايت ميكند، چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآَنَ مَهْجُورًا﴾ [الفرقان/30] و ما در اينجا حمايتاً للقرآن و هدايتاً لاهل الايمان اول طريقي كه عقلا در كشف حقايق بر آن رفته‌اند ذكر ميكنيم و پس از آن طريقه قرآن را در اقتناص حقايق بيان كرده و بعد براهين وارده در كتاب خدا را ذكر نموده و طريق سه گانه دعوت قرآن را كه حكمت و موعظه و مجادله‌است گوشزد مينمائيم وَلا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ العَلِّيِ العَظِيم.

مقدمه:

علوم بر دو قسم است اول ضروري و بديهي كه بهيچ وجه محتاج بكسب نيست دوم نظري و كسبي كه محتاج بنظر و كسب است بشر از آنروزيكه پاي در اين خاك‌دان طبيعت گذارد و دنبال تفتيش حقايق و تعليل اشياء رفت و متوجه بكون و هستي شد نخست چيزي كه نظرش را جلب نمود اين بود كه حقيقت اين كون و عالم وجود چيست؟ و ثانياً نسبت مَنْ به كون چيست؟ و ثالثاً در اين عالم چه بايد بكنم؟ اين تفطن انسانرا وادار بجستجو و تحقيق نمود و آراء و عقايد مختلفي پيدا شد.

جمعي گفتند حقيقتي نيست و راهي بشر بحقيقت ندارد و اين جماعت بسفسطائيين ناميده شدند.

برخي گفتند عالم منحصر بمحسوس است و عالمي غير از اين عالم نيست اين گروه بحسيون خوانده شدند.

گروهي گفتند غير از اين عالم محسوس عوالمي بيشمار كه به نردبان حس نميشود رفت و تحقيق در عوالم غيب منحصر ببرهانست. اينگروه فلاسفه الهيون ناميده شدند.

و جماعتي گفتند: راه تحقيق حقايق منحصر بمكاشفه‌است و پاي استدلاليان چوبين بود اين جماعت بصوفيه ناميده شدند.

قرآن راه فهم حقايق را دليل و برهان ميداند با شرايطي كه بعد از ذكر طرق مختلفه بيان خواهيم نمود.

 

+                 +              +

 

 

طريقه سوفسطائيه ورد آن

نصير الدين طوسي در نقد المحصل ميگويد اهل تحقيق گفته‌‍‍‌اند كه كلمه سوفسطا يونانيست سوفا بمعنى علم است و اسطا بمعنى غلط پس اين كلمه بمعنى علم غلط چنانكه فيل بمعنى دوست و سوف بمعنى حكمت است و فيلسوف بمعنى دوست حكمت پس از آن اين دو كلمه معرّب شد و سفسطه و فلسفه مشتق گرديد و ميگويد ممكن نيست در عالم قومي باشند كه اين مذهب و طريقه را داشته باشند بلكه هر غلط كاري را در موضع غلطش سوفسطائي مينامند و چون بسياري از مردم مذهب صحيحي ندارند و متحيرند يك سلسله سؤالات و ايراداتي را مرتب كرده نسبت بسوفسطائيه دادند. تا اينجا كلام خواجه بود و از بيان بعد معلوم ميشود كه در لغت سوفسطائي و فرقه سفسطيون اشتباه بزرگي كرده‌است.

صاحب تاريخ فلسفه اسعد فهمي ميگويد كه شيشرون در كتابش بروتوس حكايت ميكند كه بعد از سقوط سلطنت طغاة و ظلمه سيسيل چون آنان املاك اهالي را بغصب تصرف نموده بودند اهالي دعاوي بسياري بر ضد طغاة در محكمه اقامه كردند تا اينكه اموال مغصوب را استرداد كنند مسلم است در اين اقامه دعاوي مردماني پيدا شدند كه از حقوق موكلين خود دفاع ميكردند و بواسطه حضور در محاكم و اقامه حجج و براهين مبارات در بيان و خطابه مي‌نمودند كم كم مردمان فصيح و بليغي پيدا شدند و بزرگتر و مهم‌تر اين جمعيت (كوراكس و تسياس) بودند و اين دو اول كسي بودند كه خطبه را در كاغذ مي‌نوشتند و بر رويه اين دو نفر دو شخص ديگر پيدا شد و پيروي اين دو را كردند و آن (پروتوگراس و جورجياس) بود كه در يك محل عمومي مردم را صنعت خطابه ميآموختند و در اين شغل از مردم مزد ميگرفتند و بلقب (سوفست) ملقب شدند يعني انسان حكيم ماهر در هر علمي زيرا كه از شروط شخص (محامي) وكيل دادگستري اين بود كه بايد علوم متعددي را واجد باشند و چون شغلي كه سوفسطائيون براي خود اتخاذ كرده بودند دفاع از هر دعوائي بود خواه حق باشد يا باطل و شخص محامي قادر بود كه براهيني اقامه كند تا خصمش را مفحم گرداند و قانع سازد و پس از اين قدرت داشت كه ضد او را ببراهين ديگر ثابت كند از اين جهت لقب سوفست از معنى حقيقي آن تغيير كرد و نام هر مغالطي يا منازع در حقي گرديد و از اين رويه شك و ريب در دلهايشان پيدا شد و بهيچ حقيقتي معتقد نبودند.

و چون سوفسطائيه مردمي قوي در اقامه دليل بودند مقابل اينان بزرگاني پيدا شدند مانند (سقراط و افلاطون و ارسطو) و مورخين قرن پنجم پيش از ميلاد را تشبيه نمودند بقرن هيجدهم و سفسطائيين را به انسكلوبيديين. انتهى.

هنگاميكه بتاريخ فلسفه مراجعه كنيم مي‌بينم مذهب شك در اعصار مختلف جلوه‌ها نمود چنانكه (جورجياس) كه يكي از زعماي سوفسطائيه‌است ميگويد ما در وجود اشياء شك داريم و اگر موجود هم باشد راه بمعرفت آن نداريم.

و در اعصار جديد از زعماي مذهب شك (داويد هيوم) است ميگويد مسائلي را كه عقل بشر بآن اعتماد ميكند و ميگويد بتوسط آنها بحقيقت راه مي‌پيمائيم تمامي آن وهم و خيال است مثل علت و معلول و سبب و مسبب و جوهر و عرض امثال آن پس بنابراين بهيچ وجه راه بحقيقت ممكن نيست.

و اشهر سوفسطائيين در اعصار اولي (پيرو) است كه قفطي در تاريخ الحكماء آنرا فورون نام نهاده و در سال سيصد و شصت پيش از ميلاد متولد شده و در حمله اسكندر بهندوستان همراه او بود و كتابي هم تأليف نكرده كه ما آرائش را بدانيم.

اما شاگردش (تيمون) عقايد و آراء اوستادش را نوشته و اينك آراء اوست كه ذكر ميشود.

ميگويد بهترين رأي كه شخص حكيم از خود مي‌پرسد اين سه است:

1- اين اشيائيكه ما مي‌بينيم چيست و چگونه پيدا شده‌است؟

2- علاقه ما باين اشياء چيست؟

3- در مقابل اشياء عالم چه بايد كرد؟

سؤال اول را جواب ميدهد كه ما ظواهر اشياء را ميدانيم اما حقيقت و باطن آنرا جاهليم و راه بحقايق اشياء نداريم چون مي‌بينيم يك چيز بالنسبه باشخاص مختلف جلوه‌هاي گوناگون دراد و هر شخص آن شي را طوري مشاهده ميكند مخالف شخص ديگر و چون ثابت شد اينكه آن شي واحد بمظاهر گوناگون بالنسبه باشخاص مختلف جلوه مختلف دراد پس محالست كه ما حق و باطل اشياء را در يابيم.

و از واضح ادله براين مطلب اينستكه آراء و عقلاء مثل آراء عامه مختلف است و هر يك از عقلاء براي مقصد خود برهاني اقامه ميكنند پس عقيده‌ايكه نزد شخصي حق است و بر آن برهان اقامه نمود براي شخص ديگر ضد آن حق است و بر آن برهان هم اقامه ميكند و گاهي ميشود عقيده‌اي نزد شخصي حق و برهانيست پس از مدتي نقيض آن عقيده براي او برهاني ميشود بنابراين از اينكه عقلاء براي خود اتخاذ كرده‌‍‌اند حقيقتي ندارد پس ما بايد نظر خود را باشياء باين طريق بياندازيم كه نمي‌دانيم و همين جواب پاسخ سؤال دوم است.

اما از سؤال سوم كه چه بايد بكنيم اولا بايد توقف كنيم و هيچ عقيده‌اي اتخاذ نكنيم و از اين جهت است كه اتبارع (پيرو) هيچ وقت حكم قطعي نسبت باشياء صادر نميكنند و نميگويند حق در مطلب فلانست يا بهمان لكن ميگويند ظاهر فلانست يا فلان يا ميگويند محتمل است چنين باشد و نحو آن.

و چنانكه در اشياء مادي حكم بتّي ندارند همچنين در مسائل اخلاق و قانون و امور معنوي حكم قطعي صادر نميكنند هيچ عقيده‌ايرا حق نمي‌دانند و هيچ چيز را بد يا خوب نميگويند چون ميشود چيزي در نظر شخصي خوب باشد و در نظر ديگري بد يا بر حسب قانون خوب و بد باشد ميگويند هنگاميكه شخص عاقل باين مرتبه رسيد چيزي را بر چيزي ترجيح نميدهد و نتيجه آن جمود تام و بكاري اقدام نكردن است بدليل اينكه هر عملي نتيجه تفضيل و ترجيح باشد وقتيكه براي اشياء مرجحي نباشد عمل از ميان ميرود و چون عمل نتيجه تفضيل و آن مبتني بر عقيده‌است و عقيده هنگامي خواهد بود كه جازم بحق باشد و جزم هم نميشود تحصيل كرد و (پيرو) منكرانست.

و نيز ميگويند بايد لذايذ و هوسها را دور انداخت و زندگاني را با عقل مطمئن و بدون هوس انجام داد و خود را از هر و همي خالي كرد تا سعادتمندي حاصل شود. هنگامي كه شخص عاقل از لذايذ اعراض كرد و بهوسها و موهومات پشت پاي زد از بدبختي نجات خواهد يافت و عاقل بايد نزد او شيء و نقيض آن يكسان باشد صحت مرض حيات موت غني و فقر نزد خردمند يكسانست اما زماني كه راغب بطرفي نباشد و چون انسان در دنيا مجبور بعمل است بايد خاضع عرف و قانون باشد نه اينكه آنها را حق و ميزان بداند.

اكاديمي افلاطون رؤسائي داشت كه همگي بر رويه افلاطون بودند هنگامي كه رياست به (ارسيسيلوس) رسيد شك وارد مدرسه شد و مدرسه را در اين وقت (اكاديمي جديد) نام نهادند و از مميزات اينمدرسه معارضه شديد با رواقيون بود ميگفتند رواقيون بدون اينكه بر مطلبي اقامه برهان شود تصديق ميكنند و مردمان خوشباروي هستند.

(ارسيسيلوس) نظريات رواقيين را در اساس معرفت رد نمود و گفت شناختن حقايق اساس محكمي ندارند و مقياسي هم از راه حواس و عقل در ميان نيست كه آنها بآن بسنجيم و از كلمات اوست كه ميگفت نميدانم و تحقيقاً هم نمي‌دانم كه نمي‌دانم.

اما اكاديمي جديد مثل (پيرو) مبالغه در شك نمودند و گفتند انسان مجبور بعمل است و لكن چون بحقيقت ممكن نيست راه پيدا كرد بايد باحتمال و ظن عمل نمود و محتملات و مظنونات را مورد عمل قرار داد و مشهورترين علماي مدرسه شك (كارنيادس) است و او آرائي داد.

1- ميگويد اقامه برهان بر هر چيزي ممتنع است بجهت اينكه نتيجه بايد بتوسط مقدمات برهاني نمود و مقدمات هم محتاج ببرهانست و همچنين آن برهان محتاج ببرهان ديگر است و تسلسل خواهد شد.

2- ممكن نيست رأي و عقيده خودمان را در چيزي بفهميم حق يا باطل است چون قدرت مقايسه ميان رأي خود و حقيقت آن نداريم و نميتوانيم مقارنت و مناسبتي بيابيم و معلومات از عقل ما خارج است پس ما از اشياء رأي خود را مي‌بينيم و محال است كه صورت و نقش شي با حقيقت آن يكي باشد ما صورت و نقش حقايق را مي‌يابيم و از آن خبر مي‌دهيم و مسلماً صورت و نقش شي غير از حقيقت و مصداق او است خلاصه آنچه در ذهن در ميايد جز يك سلسله مفاهيم چيز ديگر نيست و عقايد و آراء ما بر روي مفاهيم است و مفاهيم با حقايق دو چيز است، پس تمامي عقايد و آراء موهوماتست.

و از زعماي مذهب شك (انيسيديموس) معاصر (سيسرون) و متعلم بتعاليم (پيرو) است و شهرت آن بواسطه و ضع مبادي ده گانه است و در اين مبادي ثابت نموده كه معرفت اشياء محال است و تمامي اين اصول ده گانه مرجعش بدو يا سه اصل است كه باشكال فلسفي جلوه داده و آن اينست:

1- اينكه شعور احياء و مراتب ادراك حسي اشياء مختلف است.

2- مردم طبيعتاً و عقلاً مختلف خلق شده‌اند و بهمين جهت اشياء در نظر آنان بمظهر مختلفي جلوه ميكند.

3- اختلاف حواس بواسطه اختلاف تأثر آنها از اشياء است.

4- ادراك ما حقايق اشياء را بسته بحالات عقلي و طبيعي هنگام ادراك آنها است.

5- اشياء بمظاهر مختلف در اوضاع و مسافتهاي مختلف جلوه ميكند.

6- ادراك حسي ما اشياء را بدون واسطه نيست بلكه مع الواسطه‌است چنانكه مشاهده ميشود كه ميان حواس ما و اشياء هوا واسطه‌است.

7- جلوه اشيا بواسطه اختلاف در مقدار و رنگ و حركت و درجه حرارت مختلف است.

8- تأثر ما از اشياء بمقدار الفت و انس بآنها مختلف ميشود.

9- آنچه از معلومات ما گمان ميكنيم جز محمولاتي بر موضوعات نيست و تمامي محمولات علاقه‌هائيست ميان بعض اشياء و بعض ديگر يا علاقه ميان نفس و اشياء است و تمامي اينها حقايق اشياء نيست.

10- آراء و عقايد مردم بر حسب اختلاف بلاد مختلف است از اين مبادى ده گانه نتيجه ميگريد كه علم بكنه اشياء ممتنع است و اين وسائلي را كه بشر در دست دارد ما را بحقايق اشيا نميرساند.

خلاصه تمامي اين بيانات اينستكه سوفسطائيه متشعب بسه گروده‌اند:

1- لا ادريه كه ميگويند ما شك داريم و در اينكه شاك هستيم شك داريم.

2- عناديه ميگويند هيچ قضيه‌اي بديهي يا نظري نيست مگر اينكه براي آن معارضي هست و ميان قضايا معانده‌است مثلاً قضيه عالم حادث است با براهينش ميان قضايا تعاند است مانمي توانيم ميان قضايا ترجيحي قايل شويم و حكم كنيم.

3- عنديه ميگويند عقيده هر قومي قياس بآن قوم حقست و قياس بخصومشان باطل.

 

+                 +              +

 

 

ابطال سخنان سوفسطائيه

اينكه سوفسطائيه ميگويند ما چون بكشف حقايق راه نداريم پس بايد متوقف شويم و دنبال تحري حقيقت نرويم و فارغ البال زندگاني كنيم و كردار خود را بر طبق عرف و عادت مردم قرار دهيم.

اين قول مثل سخن كسي است كه رتبه پادشاه را ملاحظه كند و عظمت او را در نظر بگيرد و به‌بيندكه پادشاه مطاع و متبع و اوامرش جاري و احكامش بر برايا ساري است و يك نظري بخود كند و نقص و كوچكي خود را ببيند و بخود بگويد كه محال و ممتنع است من برتبه پادشاهي برسم اگرچه ميتوانيم بوزارت يا شغل ديگر كه دون رتبه پادشاه‌است موفق شوم اما چون بسلطنت نميرسم شغلهاي ديگر را هم نميخواهم و در او اين فكر محقق شود چون برتبه عالي نميرسم بهتر اينست كه به شغل پدري خود كه كناسي است قناعت كنم و كناس هم عاجز از تحصيل يك لقمه نان كه سد رمق كند و يك جامه‌اي كه از سرما و گرما حفظ كند نخواهد بود و سيره آباء هم محفوظ مانده‌است و بگويد:

دَعِ المَكارِمَ لا تَرْحَلْ لِبُغيَتِها – وَاقْعُدْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الّطاعِم الْكاسِي

اين شخص پست همت دون فطرت كوته نظر اگر فكر و تأمل كند بايد بفهمد كه ميان درجه كناس و پادشاهي منزلها است و نبايد هركس كه نمي‌تواند بدرجات عالي برسد قناعت بدركات سفلي كند بلكه هنگاميكه همت گماشت كه از مرتبه پستي حركت كند هرچه بالاتر رود نسبت بآنمقامي كه دارد رياست و عزت است همچنين درجات سعادات علميه و عمليه متفاوت است هركس منزلتي در علم دارد نبايد بگويد من چون بجميع حقايق راه ندارم بايد دنبال آن نروم و قناعت بجهل و ناداني كنم «ما لا يُدْرَك كله لا يُتْرَك كله».

خلاصه كلام سوفسطائيه در اين سخن خبط بزرگي كرده‌اند و درِ حقايق را بخود بسته و بخسَّت و ردائت جهل قانع شدند و مثل شخص كناس در كناسي ماندند. نَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الْضَلالِ.

و بايد دانست كه قول سفسطائيين بنفي حقايق مكابره با عقل و حس است.

و در رد قول اينان كفايت ميكند كه گفته شود شما ميگوئيد اشياء حقيقتي ندارند آيا اين كلامي كه ميگوئيد حقست يا باطل؟ اگر گفتند حقست پس حقيقتي ثابت شد و اگر گفتند حق نيست پس ببطلان قول خود اعتراف كردند. و بشكاك از اين فرقه ميگوئيم اين شكي كه شما داريد يا موجود و صحيح است يا موجود و صحيح نيست اگر گفتند موجود و صحيح است پس حقيقتي را قائل شدند و اگر گفتند موجود و صحيح نيست پس بنابراين ابطال و نفي شك را نمودند و مسلماً در ابطال شك اثبات حقايق است.

اما قول جمعيتي كه ميگويند هر قضيه‌اي نزد كسي كه آنرا حق ميداند حقست و نزد آنكسي كه آنرا باطل ميداند باطل است جواب ميدهيم اعتقاد حقيت در چيزي، آنرا حق نخواهد نمود، و همچنين اعتقاد ببطلان آن آنرا لباس باطل نخواهد پوشانيد، حق آنموجود ثابت در متن واقع و نفس الامر است اعتقاد در آن بهيچوجه مدخليتي ندارد و بسبب آن واقع تغيير نميكند، اگر اين حرف صحيح باشد لازم ميآيد يكچيز در آن واحد هم موجود باشد و هم معدوم و اين اجتماع نقيضين خواهد شد و بطلان آن از بديهياتست.

 

+                 +              +

 

 

طريقه حسيون و تجربيون و ابطال آن

اينطايفه بر آنند كه جز جسم و جسماني چيز ديگر وجود ندارد و ميگويند موجود منحصر به محسوس است و هر محسوسي يا جسم است يا جسماني پس آنچه جسم و جسماني نباشد موجود نيست و ما وراي آبادان تن و قريه بدن مملكتي ديگر قائل نيستند. و ميگويند آنچه موضوع معرفت است و ممكن است بشر بآن راه پيدا كند منحصر به محسوساتست و علم را در حدود محسوساتي كه در تحت اختيار و تجربه در ميآيد محصور ميدانند و آنچه محسوس نيست تعقل آنرا ممتنع ميدانند و هر علميكه بر معقولات دور ميزند آنرا علم نمي‌شمارند بلكه وهم و تخمين مي‌پندارند.

و موضوع علومشان محسوساتست و قوة شناسائي اشياء را قوه مشاعر و حواس ميدانند و حواس را جز ترتيب اعصاب چيز ديگر نمي‌پندارند و طريقه تحقيقشان طريقه تجربه و حس است و هر چه باين دو درآيد آنرا علم ميدانند و بنا براين طريقه مباحث الهيات و نبوات و خودشناسي و اخلاق را علم نميدانند چون مباحث متعلق باينها غير محسوس است و در تحت تجربه و حس در نميآيد و خاتمه سخنانشان سَلامٌ عَلَى الْوَحْيِ وَالدِينِ.

و بنابر اين مبادي فاسد پيشواي اين مذهب (كنت) علوم را برياضي و طبيعي و فلك و شيمي و علم الحيوة و علم الاجتماع تقسيم نموده‌است.

و دليل بر فساد قول اينان اينست كه:

1- ما بالضروره ميدانيم افراد انسان در حقيقت انسانيت مشترك‌اند پس اين حقيقت مشترك يا شكل و قدر و حيّز معين دارد يا ندارد. اگر اينقدر مشترك شكل و حيّز معين داشته باشد لازم ميآيد كه مشترك نباشد چون هر تشخصي مخالف تشخص ديگر است، و اگر آن حقيقت مشترك قدر و وضع و شكل معين نداشته باشد و متعين بهيچ تعيني نباشد و با هر تعيني جمع شود مسلماً محسوس نخواهد بود و معقول خواهد شد پس گفته ايشان كه هرچه محسوس نيست معقول نخواهد بود باطل شد و بحث و تفتيش در محسوس ما را بغير محسوس رسانيد و آن مفهوم انسان كلي است.

2- كسي كه اعتراف بمحسوس نمود بايد اعتراف كند كه حسي هست چون اگر حس نباشد محسوس نخواهد بود و حس محسوس نيست بلكه معقول است پس از اعتراف به محسوس اعتراف بغير محسوس بوجود آمد.

3- هر عاقلي نميتواند منكر تعقل خودش شود با اينكه عقل نه متوهم است و نه محسوس.

4- براي محسوسات علاقهائي پيدا ميشود كه نه محسوس است و نه متوهم و آن ادراك طبايع كليه‌است مثل عشق و خجل و وجل و غضب و شجاعت و جبن و امثال آن، چون كلي اينها را عقل مدرك است اما اشخاص و جزئيات اينها مثل عشق بفلان يا غضب بر بهمان يا ترس از فلان بحس ادراك نمي‌شود اما بوهم ادراك خواهد شد و هنگاميكه ثابت گردي دكه در عالم هستي موجوداتيست كه بالذات از اين مراتب خارج‌اند چون ذات ربوبي و موجودات عالم غيب پس آنها اولى هستند كه معقول باشند نه محسوس.

اما توهميكه حسيون نمودند باينكه فكر در حقيقت وظيفه عضويست مثل جميع وظايف بدن چنانكه وظيفه معده و امعاء هضم غذا و كبد افراز صفراء و غدد فكيه و آنچه زير زبانست افراز لعاب ميباشد همچنين وظيفه مخ فكر است كه بواسطه تأثرات از امور وارده بر آن كار استدلال و استنتاج از او صادر ميگردد.

اين توهم در منتهي مرتبه فساد و بطلان است و دليل براين اينست كه هضم و افراز صفرا و لعاب از نوع فكر نيست چون هضم و امثال آن عمل مادي محض است شبيه اعمال طبيعت مثل انبات و تبخير لكن عمل فكر معنوي است و آن احاطه بكون محسوس و معقول ميباشد و مناسبتي با عمل مادي صرف چون هضم و امثال آن ندارد.

و ديگر آنكه مخ تحقيقاً مدرك نيست بلكه آن آلت براي ادراك است چنانكه چشم آلت ديدنست.

اگر گفته شود ادراك در انسان بواسطه بزرگي و كوچكي مخ قوي و ضعيف ميگردد و كمال شكل و تركيب كيمياوي آن تأثير كامل در ادراك دارد.

در جواب ميگوئيم اين كلام مثل اينست كه بگوئي ابصار در انسان بنسبت صحت چشم و سلامت اجزاء آن از عوارض و كمال و شكل و تركيب كيمياوي آن قوي ميگردد و همچنين گوش بواسطه كمال اجزاء و دقت تركب قوي ميگردد لكن اگر دقت كامل شود مي‌بينيم كه حقيقه مبصر چشم نيست و همچنين شنونده گوش نيست چون گاهي ميشود چشم در منتهي مرتبه صحت و سلامت است و لكن چون نفس اشتغال بامر مهمي دارد مثل وحشت سخت يا درد شديد با اينكه چشم باز و سالم است پيش پاي خود را نمي‌بيند و همچنين گوش با آنكه صحيح است بواسطه اشتغال نفس بامر مهمي اگر فرياد هم زده شود گوش نخواهد شنيد.

ممكن است در اينجا گفته شود چون مخ متأثر از الم و فزع شديد گرديد انسانرا از تميز مبصرات و محسوسات منصرف ميكند و اين نديدن و نشنيدن بواسطه انصراف است.

اين ايراديست بسيار سست موجوديكه شانش اين باشد كه از شغلي بشغل ديگر متوجه شود و نزد امري دون امري توقف كند نميشود گفت آن موجود مادي محض است ما آلات ماديه را كه دقت ميكنيم مي‌يابيم از كاري بكار ديگر منصرف نميشوند مگر آنكه حايل مادي پيدا شود مثل آيينه كه منصرف و متوجه شخصي دون شخصي نميشود مگر وقتيكه ميان يكي از آنها و آئينه حجابي پيدا شود پس اگر چنانكه مخ مادي محض باشد مثل آلات ساعت يا آلات بخاري ديگر جنون است بگوئيم بواسطه الم و فزع منصرف ميگردد چون تالم و فزع از امور معنويه و وهميه‌است از خواص ماده و حركت نيست.

خلاصه مخ تركيب و مواد داخلي و خواص آن معلوم است چگونه تصوير ميشود از مواد جامد غير مدرك جوهر زنده‌ايكه حدّي براي تصوراتش نيست و نهايتي براي مدركاتش نميباشد پيدا شود، وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

طريقه كشف و شهود صوفيه

پيش از تحقيق در مسئله كشف محتاجيم به بيان مختصري در تسميه صوفي و پيدايش اينفرقه.

در وجه تسميه صوفي آراء زياديست.

1- بعضي گفته‌اند صوفي مشتق از صوفه‌است و آن اسم شخصي بود كه در بيت الحرام معتكف و اشتغال بعبادت داشت و غوث بن مر ناميده ميشد از اينجهت صوفيه را منتسب بآن نمودند چون در انقطاع از خلق و اتصال بخدا شبيه صوفه هستند. جوهري در كتاب صحاح و فيروزآبادي در قاموس و ابن جوزي در تلبيس ابليس ميگويند صوفه پدر قبيله‌اي از مضر بود و غوث بن مر ناميده ميشد و اين قبيله در جاهليت خادم كعبه بودند و اجازه حجاج هم با آنان بود و سبب تسميه غوث بصوفه اين بود كه مادر غوث را اولاد نميشد نذر كرد كه اگر خداوند باو پسري دهد بر سرش پارچه پشمي بهبندد و او را خادم كعبه قرار دهد.

2- بعضي گفته‌اند صوفي مشتق از كلمه صوفه‌است و آن بمعنى چيز دور افتاده‌ايكه كسي را بآن رغبت نباشد مثل كوفي كه از كوفه مشتق است چون صوفيه شعارشان انكسار و تخفي و تواري از خلق است گويا مثل خرقه و كهنه دور افتاده‌اند.

3- ابن خلدون و نلدكه آلماني و نيكلسون و جمعي ديگر ميگويند صوفي مشتق از صوف است چون سلف صوفيه غالباً پشمينه پوش بودند و لباس پشمينه بتواضع و زهد نزديكتر است.

يافعي ميگويد لباس پشم چون اقرب بتواضع و خشوع ميباشد متقدمين صوفيه آنرا مي‌پوشيدند و ديگر پشم لباس انبياء است و در حديث وارد شده كه رسول اكرم بر خر سوار ميشد و لباس پشم مي‌پوشيد حسن بصري مي‌گويد هفتاد بدري را ديدم كه همگي پشمينه پوش بودند.

سهروردي در عوارف المعارف ميگويد صوفيه لباس پشم را اختيار كردند چون زينت دنيا را ترك كرده و قناعت بسد جوع و ستر عورت نمودند و مستغرق در امر آخرت بوده و اعتناء بلذايذ و راحات نفوس نداشتند اما اين قول درست نيست و انتساب لباس پشمينه برسول اكرم و سلف صالح مبناي صحيح ندارد بلكه اخبار بر خلاف آنست.

چنانكه ابن جوزي در «تلبيس ابليس» ميگويد: بعضي از صوفيه لباس پشم مي‌پوشيدند و دليل مياورند باينكه پيغمبر اكرم لباس پشم مي‌پوشيد و حال اينكه رسول اكرم همه وقت لباس پشم دربر نميكرد بلكه بعضي از اوقات ملبس باين لباس بود و پوشيدن لباس پشم معمول به عرب نبود و آنچه را در فضليت لباس پشم روايت ميكنند موضوع و بي‌اصل است و در اين موضوع سند صحيحي در دست نيست و شخص پشمينه پوش خالي از اين نيست يا عادت بلباس پشم و البسه غليظ دارد يا ندارد اگر دارد اين عمل براي او فضيلتي نيست و اگر ندارد سزاوار نيست بپوشد چون اضرار و صدمه بخود است و مسلماً مشروع نخواهد بود و ديگر آنكه در پوشيدن لباس پشم جمع ميان لباس شهرت و اظهار زهد نموده و هر دو مذموم است.

عن أنس قال قال رسول الله (ص): من لبس الصوف ليعرفه الناس كان حقاً على الله عز و جل أن يكسوه ثوباً من جرب حتى تتساقط عروقه.

انس از رسول اكرم (ص) روايت ميكند كه فرمود هركس لباس پشمينه بپوشد براي اينكه مردم او را بشناسند بر خداوند حق است اينكه او را جامه‌اي از جرب بپوشاند تا رگهاي او از تنش بريزد.

عن ابن عباس قال قال رسول الله (ص) إن الأرض لتعجّ إلى ربّها من الذين يلبسون الصوف رياء.

 ابن عباس از رسول اكرم (ص) روايت ميكند كه فرمود زمين فرياد ميزند بسوي خدايش از كسانيكه جامة پشمينه براي رياء ميپوشند.

ابو جعفر بن جرير طبري ميگويد كسي كه لباس پشم را بر لباس پنبه و كتان ترجيح دهد خطا كرده‌است.

طريقه سلف صالح اين بود كه لباس متوسط مي‌پوشيدند نه بسيار عالي و نه خيلي پست و بهترين لباس را در روز جمعه و عيدين و ملاقات دوستان دربر ميكردند. ابو العاليه ميگويد: مسلمين در زيارت يكديگر تجمل ميكردند و مهاجرين و انصار لباس خوب مي‌پوشيدند و بهترين عطرها را استعمال ميكردند. تميم داري لباسي خريد به هزار درهم و در آن لباس نافله شب را بجا ميآورد و ابن مسعود بهترين لباس را ميپوشيد و بهترين عطر را استعمال ميكرد.

ابي عبد الله ابن قيم در كتاب «زاد المعاد"ميگويد: غالب لباس رسول اكرم و اصحابش پنبه بود و بسا لباس پشم و كتان ميپوشيدند.

شيخ ابو اسحق اصفهاني بسند صحيح از جابر بن ايوب روايت ميكند كه صلت بن راشد بر محمد بن سيرين وارد شد در حالي كه جبّه و ازار و عمامه پشمينه پوشيده بود ابن سيرين مشمئز شد و گفت گمان ميكنم كه قومي پشم مي‌پوشند و ميگويند اين لباس عيسى بن مريم است و به تحقيق مرا خبر داد كسي كه او را متهم نميدانم اينكه رسول اكرم گاهي لباس كتان و گاهي پشم و گاهي پنبه دربر ميكرد و سنت پيغمبر خودمان احق به اتباع است.

مقصود ابن سيرين اينست كه مردمي خيال ميكنند كه دائماً لباس پشم پوشيدن افضل است و ميروند آنرا طلب ميكنند و لباس غير پشم نمي‌پوشند و همچنين در لباس زي و وضع و هيئت مخصوص براي خود درست كرده و مقيد بدان باشند و طريق حق و افضل در لباس طريقيست كه رسول اكرم بر آن بوده و مداومت بر آن داشته‌است و آن اينستكه آنچه از لباس ميسر ميشد و مناسب با فصل بود مي‌پوشيد و مقيد بزي و لباس خاصي نبود گاهي پشم مي‌پوشيد و زماني كتان و هنگامي پنبه و برد يماني و برد سبز وجبه و قبا و ردا دربر مينمود و گاهي خف و گاهي نعل و گاهي عمامه مباركش با تحت الحنك بود و گاهي بدون تحت الحنك، گاهي رنگ عمامه سفيد بود گاهي سياه. عايشه ميگويد: براي رسول اكرم لباس پشمينه تهيه كردم پوشيد چون بدنش عرق كرد استشمام بوي پشم نمود لباس را از تن كند و دور انداخت. ابن عباس ميگويد: رسول خدا را ديدم با نيكوترين لباس. ابي رمثه مي‌گويد: كه رسول خدا را ديدم كه دو برد اخضر دربرداشت و آن جامه‌اي بود كه خطوط سبز داشت.

و بايد دانستكه لباسي كه نشان فقر و زهد باشد مذموم است چون كاشف از كفران نعمت و سبب كوچكي لابس است. احوص از پدرش نقل مي‌كند كه وارد بر رسول خدا شدم در حاليكه لباس كهنه و كثيف دربر داشتم رسول اكرم (صـ) بمن فرمود: آيا تو از مال دنيا چيزي داري؟ گفتم: بلي. فرمود: از چه سنخ است؟ عرض كردم شتر و اسب و گوسفند و غلام و كنيز. فرمود: خداوند مالي كه بتو داده‌است بايد آن مال را بر تو به‌بيند.

جابر گفت: رسول اكرم (صـ) وارد منزل من شد مردي را ديد كه مويش پريشانست رسول اكرم (صـ) بآن مرد فرمود: تو شانه نداشتي كه سرت را شانه كني؟ از اين بيانات بطلان قول كسانيكه مي‌گويند لباس پشمينه شعار رسول اكرم و سلف صالح است واضح گرديد.

لكن آنچه مسلم است اينستكه پوشيدن پشم از تقاليد نصرانيت است كه آن در اصل تصوف و روحانيت بود.

ابن سيرين مي‌گويد: عيسي لباس پشم مي‌پوشيد و پيغمبر ما لباس كتان دربر مي‌فرمود و سنت پيغمبر خودمان سزاوارتر بمتابعت است.

صاحب اغاني مي‌گويد مسوح كه جامه رهبانانست پوشيدنش در جاهليت ممدوح بود و اميه بن سعد مسوح پوشيد. لباس پشمينه از زي رهبان بود و زهاد مسلمين پوشيدن آنرا بدعت مي‌دانستند سفيان ثوري بكسي كه لباس صوف پوشيده بود گفت اين لباس بدعت است.

جاحظ در كتاب حيوان مي‌گويد نصاري هنگام عبادت لباس پشم مي‌پوشيدند و در جزو دوم اخوان الصفا رساله طير و حيوان مي‌گويد راهبي در حاليكه لباس پشم پوشيده بود وارد شد. و از مستشرقين (نلدكه) مي‌گويد: لباس پشم از اصل شعار نصراني است، و (نيكلسون) مي‌گويد: نذر صمت و حلقه ذكر بر مي‌گردد باصل نصرانيّت.

4- بعضي گفتند: صوفي مشتق از صوفانه‌است و آن سبزي كوچكي است كه در صحرا مي‌رود و جهت نسبت اينستكه صوفيه به نبات صحرا قناعت مي‌كنند اين وجه هم صحيح نيست چون اگر منتسب بصوفانه باشد بايد گفت صوفاني.

5- بعضي گفتند: صوفي مشتق از صوفة القفاء است و آن مويهائي است كه در موخر قفاء روئيده مي‌شود و جهت تسميه چون صوفي منقطع از خلق و متوجه بحق است.

6- جمعي در جهت تسميه گفتند چون اين جمعيت در صف اول بين يدي الله بارتفاع همومهم و إقبالهم على الله بقلوبهم.

7- قول كسي كه مي‌گويد در اصل صفوي بوده‌است منسوب بصفا (واو) را بجهت ثقل كلام مقدم داشتند صوفي شد.

صاحب كتاب رشحات گفته لفظ صوفي مشتق از صفوة المال است يعني برگزيده و منتخب چنانكه آدم را صفي ناميدند چون برگزيده شده از ساير موجودات است كه ﴿إِنَّ اللهَ اصْطَفَى آَدَمَ وَنُوحًا...﴾ [آل عمران/33]. و چون ياءِ نسبت بر صفو الحاق نمودند صفوي شد و چون لفظ كثير الاستعمال بود و بر زبانها و صاد را بمناسبت واو ضمه دادند صوفي شد.

8- جمعي مي‌گويند اشتقاق صوفي از صفه‌است و مراد از آن صفه‌اي بود مسقف بجريده خرما كه در مسجد رسول اكرم براي فقراي مهاجرين تهيه شده بود و جهت اشتقاق صوفي را از صفه چنين مي‌گويند چون اهل صفه بصفت صوفيه متصف بودند در ملازمت فقر و مسكنت و انقطاع از غير حق.

اين اشتقاق نيز صحيح نيست چون نسبت بصفه صفي مي‌شود مثل سنت وسني و ديگر آنكه جماعت اهل صفه فقرائي بودند كه بر رسول خدا وارد شدند اهل و عيال و مسكن نداشتند پيغمبر امر فرمود صفه‌اي در مسجد براي آنان تهيه كردند و بواسطه تنگي معيشت و نبودن مكان و ضيق بيت المال از روي ناچاري و ضرورت در صفه مسجد سكني كرده بودند و از صدقات و خيرات امرار معاش مي‌نمودند هنگاميكه مسلمانان قدرت پيدا كردند و در زندگانيشان وسعت پيدا شد اين جمعيت از صفه خارج شدند و وارد شغل و كار و مرفه الحال گرديدند.

تحقيق

 از اين پراكندگي اقوال معلوم مي‌شود كه اشتقاق صحيحي براي لغت صوفي در دست ندارند و نيز كشف مي‌شود كه لغت عربي الاصل نيست چنانكه قشيري كه از قطاب بزرگ صوفيه‌است در رساله قشيريه مي‌گويد: ((ولا يشهد لهذا الاسم اشتقاق من جهة اللغة العربية ولا قياسٌ، والظاهر أنه لقبٌ)).

يعني اشتقاق صوفي از اصل لغت عربي شاهدي بر آن نيست و قياسي هم در ميان نيست و ظاهر اينستكه اين كلمه لقب است.

چنانكه محققين تصريح دارند و ابن جوزي در تلبيس مي‌گويد كه اين اسم براي قوم صوفيه در قرن دوم هجري معين شد چون در زمان رسول اكرم جز لفظ مسلم و مؤمن كلمة ديگري معمول نبود پس از آن اسم زاهد و عابد پيدا شد و مردم زاهد رابطه صحيحي ميانشان نبود و عمل زهاد و عباد بر طبق سنت پيغمبر بود، پس از آن اسم صوفي پيدا شد مثل اسماء ديگر از قبيل معتزلي جبري قدري اشعري ظاهري و امثال آن كه اگر درست توجه شود پيدايش همين اسماء مختلف و احزاب گوناگون سبب انحطاط مسلمانان و بدبختي عالم اسلام گرديد. آيا مي‌شود روزي بيايد كه تمامي اين اسماء گوناگون از مسلمانان برداشته بهمان اسم صحيحي كه خداوند آنانرا نام نهاد و آن مسلمان است ناميده شوند؟

خلاصه در زمان رسول و صحابه و تابعين تا قرن دوم اسلامي اسمي از صوفي نبود هنگامي كه مسلمين در بيشتر معموره عالم فاتح شدند و ملل مختلف وارد اسلام گرديد فرقه‌هائي در اسلام پيدا شدند از آن جمله صوفي است.

پس بنابراين مي‌فهميم كه كلمه صوفي نبايد عربي باشد و اين لغت يوناني است (سوفي) و با سين نوشته مي‌شود چنانكه ابو ريحان بيروني در كتاب ما للهند تصريح بآن دارد و فاضل معاصر صاحب طرايق الحقايق و از مستشرقين (فون هامر) و عبد العزيز اسلامبولي و استاد محمد لطفي جمعه اين قول را ترجيح داده‌اند و كلمه سوف بمعني حكمت است.

و از نويسندگان عرب اول كسيكه اين لغت را استعمال كرده جاحظ است در كتاب بيان و تبيين چنانكه مي‌گويد: «و أسماء الصوفية من النسّاك"و اول كسيكه بر او اين اسم اطلاق شد ابو هاشم كوفي است.

 

+                 +              +

 

 

تقرير كشف و شهود

ارباب كشف و شهود گفتند: قلب و نفس انساني بالذات مستعد تجلي حقايق اشياء در اوست و آنچه حايل ميان قلب و حقايق مي‌باشد حجابهائي است هنگاميكه حجابها برداشته شد حقايق اشياء در قلب جلوه كامل خواهد نمود.

و گفتند: مثل قلب بالنسبه بحقايق و معقولات مثل آئينه بمتلوناتست پس همچنانكه متلون صورت مي‌باشد و مثال آن صورت در آئينه منطبع مي‌گردد همچنين براي هر معلومي حقيقتي است و براي آن حقيقت صورتيست منطبع در آئينه قلب كه در آن واضح و روشن مي‌گردد، و چنانكه آئينه موجوديست مستقل و صور اشخاص هم موجودات مستقل اند و مثال صور در آئينه موجودي ديگر است همچنين در كشف حقايق سه چيز است اول قلب و نفس انساني دوم حقايق اشياء سوم نقش حقايق و حضور آنها در قلب، پس شخص عالم عبارت از شخصي است كه مثال حقايق اشياء در قلب آن حلول كند و معلوم عبارت از حقايق اشياء است و علم عبارت از حصول مثال در آئينه‌است.

و چنانكه در آئينه مانع كشف صور اشياء در او پنج چيز است اول نقصان صورت آئينه مثل جوهر آهن پيش از آنكه صيقلي داده شود، دوم بواسطه زنگ و كدورتي كه در آنست، سوم بواسطه محاذي نبودن صورت با آئينه چنانچه صورت در پشت آئينه واقع شود چهارم بواسطه پرده‌ايكه ميان صورت و آئينه حايل است، پنجم بواسطه جهل بسمت مطلوب كه متعذر است آئينه را بمحاذات او قرار دهد و تمامي اينها كه ذكر شد مانع از انتقاش صورت در آئينه‌است.

همچنين قلب انساني آئينه ايست مستعد براي جلوه حقايق در آن و سبب خالي بودن قلوب از حقايق اين پنج سبب است.

1- نقصان ذات و جوهر مثل قلب صبي كه بواسطه نقصان ذات و جوهر و عدم قابليت آن حقايق در او جلوه نخواهد نمود.

2- كدورت معاصي و خبثي كه متراكم برروي قلب شده‌است مانع ادراك حقايق و صفاء و جلاي قلب و ظهور حقيقت در آن مي‌باشد چنانكه رسول اكرم مي‌فرمايد: ((من قارف ذنباً فارقه عقلٌ لا يعود إليه أبداً)).

3- آنستكه معدول از جهت حقيقت باشد مثل قلب شخص مطيع صالح اگر چه صاف است اما حق و حقيقت در آن جلوه نخواهد نمود چون طالب آن نيست و قلب را بمحاذات حقيقت مطلوب قرار نمي‌دهد بلكه هميشه قلب را مشغول طاعات و عبادات قرار داده و متوجه حقايق نيست تا آنها در قلب جلوه كند هيچ وقت فكرش را بكار نمي‌اندازد تا علوم در آن پيدا شود.

4- اينستكه بواسطه حجاب ميان قلب و حقايق، علوم در آن كشف نخواهد شد چنانكه مي‌بينيم شخصيكه مطيع حق است و شهوات خود را مقهور نموده و فكرش را هم متوجه ادراك حقايق كرده باز هم با حقايق آشنائي ندارد جهتش آنستگه از عقايد فاسده و عادات خبيثه حجابهائي دارد كه از طفوليت راسخ در نفس آن شده و قطع پيدا كرده نمي‌تواند موهومات و عقايد را از خود دور كند بحقيقت برسد و اين خود يك حجاب بزرگي است كه بيشتر مردم گرفتارند.

5- اينستكه جهل بجهت مطلوب دارد راه علم را نمي‌داند و نمي‌تواند بتوسط مقدمات به نتيجه برسد.

خلاصه كلام قلب براي تجلي حقايق هميشه مستعد است و آنچه كه حايل ميان قلب و ادراك حقايق است اين پنج حجابست كه ذكر شد كه گويا پرده‌ايست حايل ميان ائينه قلب و لوح محفوظيكه در آن تمام اشياء منتقش است.

و تجلي حقايق و علوم از آئينه لوح محفوظ در آئينه قلب شبيه انطباع صورت از آئينه‌اي به آئينه‌ايست و چنانكه حجابيكه ميان آئينه و اشياء است گاهي بدست برداشته مي‌شود و گاهي بِوَزِشِ باد لطف، كشف حجاب از ديده دل مي‌شود و بعضي از حقايق در آن جلوه مي‌كند و گاهي بتوسط خواب مستقبل را مي‌بيند و هنگام مرگ تمامي حجابها برداشته مي‌شود و گاهي در بيداري كشف حجابها مي‌گردد.

هنگاميكه اين مطلب دانسته شد صوفيه در اكتناه حقايق راه كشف را مي‌پيمايند و باستدلال عنايتي ندارند.

پاي استدلاليان چوبين بود          پاي چوبين سخت بي تمكين بود

و اعتنائي بكتب مصنفه و تحصيل آن در نزد اوستاد ظاهري نمي‌كنند، مي‌گويند راه اقتناص حقايق مجاهده با نفس اماره و محوِ صفات مذمومه و قطع جميع علايق و اقبال بكنه همت بخداي تعالي است و هنگاميكه اينها حاصل گرديد خداوند متولي قلب عبد و متكفل تنوير اوست بانوار معرفت و علم و زمانيكه خداوند متولي قلب گرديد بر او رحمت افاضه مي‌شود و قلب نوراني و صدر منشرح و سر ملكوت براي آن منكشف مي‌گردد و از روي قلب حجابها برداشته مي‌شود و حقايق امور الهيه آن متلالاء مي‌گردد. پس آنچه بر عبد لازم است بايد خود را مستعد نفحات الـهيه و بوارق ربوبيه كند بتصفيه باطن و احضار همت با اراده صادق و تشنگي تام تا حقايق ملك و ملكوت در آن جلوه كند:

آب كم جو تشنگي آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست

و گفتند راه كشف اول بكلي قطع علايق دنيوي نمودن و همت از زن و فرزند و مال و وطن و علم و معرفت برداشتن و از رياست و جاه و شهرت دستگاه گذشتن است و بايد سالك بجائي برسد كه بود و نبود همه چيز نزد او مساوي باشد پس از آن خلوت اختيار كند و در زاويه‌اي بافراغت بال بنشيند و جمع همت كند حتي قرائت قرآن نكند و تأمل در تفسيري ننمايد و حديثي هم ننويسد بلكه كوشش كند كه جز خداوند متعال در قلبش موجودي ديگر خطور نكند.

جز الف قامتش در دل دوريش نيست

               خانه تنگ است دل جاي يكي بيش نيست

و در هنگام جلوس در خلوت دائماً با حضور قلب الله الله بگويد تا برسد بمقامي كه صورت لفظ و حروف و هيئت كلمه از ذهنش محو شود و قتيكه با اين شرايط و آداب مشغول شد بايد منتظر شود كه خداوند بر او افاضه حقايق كند چنانكه بر انبياء نمود. و در اين صورت و قتيكه اراده‌اش صادق و همتش صاف و مواظبتش كامل گرديد ديگر مجذوب شهوات نخواهد شد وعلايق دنيا او را منصرف از حقايق نخواهد نمود پس لوامع حق در قلبش لمعان پيدا مي‌كند و ابتدا مثل برقي بر او عبور كرده و بعد كم كم ثابت مي‌گردد.

خلاصه كلام طريقه كشف مرجعش تطهير محض و تصفيه و جلاء عبداست، پس از آن استعداد و انتظار مي‌باشد.

 

 

+                 +              +

 

 

اشكال بر طريقه كشف و شهود

طريقه مكاشفه و شهود اگر چه طريقه انبياء و رسل است و آنان بمكاشفه و وحي ادراك حقايق اشياء مي‌كنند و دعوي صوفيه هم اينست كه ما در اقتناص حقايق پيروي رسل كرام مي‌كنيم.

اما بايد دانست كه فرق واضحي است ميان وحي رسل و كشف اهل عرفان و آن اينستكه نبوت حظوه‌ايست رباني و مكانتيست رحماني و اختياريست آسماني و عطائيست سبحاني. كسي باين مقام بكسب و كوشش نايل نخواهد شد: ﴿اللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ [الأنعام/124]. خداوند داناتراست بر اينكه هر محلي را كه بخواهد رسالت را در آنجا قرار دهد، و همچنين مي‌فرمايد: ﴿وَكَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحًا مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا الكِتَابُ وَلا الإِيمَانُ﴾ [الشورى/52]. يعني وهمچنانكه وحي كرديم به پيغمبران پيش از تو وحي كرديم بسوي تو قرآن را بفرمان ما، نبودي تو كه بداني كتاب و ايمان چيست.

و لكن از لوازم آن كوشش و كسب و مهيا نمودن نفس براي قبول آثار وحي بعباداتي كه مشفوع بفكر و معاملاتي كه خالص از شرك و رياء است.

پس بنابر اين نبوت صدفه و جزاف نيست كه هر جنبنده‌اي مخلع باين مقام گردد و همچنين بكسب و طلب نيست تا هركس فكر كند و رياضت بكشد باين مقام برسد.

چنانكه انسانيت براي نوع انسان و فرسيت براي نوع فرس و ملكيت براي نوع ملك كسبي براي اشخاص آن نوع نيست بلكه بوهب الهي و بخشش حضرت ربوبي است اما عمل بموجب نوعيت براي اعداد و استعداد است، همچنين نبوت براي نوع انبياء از براي اشخاص اين نوع بكسب و مشقت نيست بلكه بوهب و افاضه‌است ﴿وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا﴾ [الكهف/65] اما عمل بموجب نبوت از عبادات و مكارم اخلاق و عادات و اكتساب خيرات و اختيار مثوبات معد براي افاضه‌است تا مهبط وحي و تنزيل گردد ﴿طه. مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ القُرْآَنَ لِتَشْقَى﴾ [طه/1-2]. در شأن نزول اين آيه چنين گفته‌اند رسول اكرم بقدري عبادت كرد تا دو قدم مباركش ورم نمود اين آيه نازل شد: ‌اي پيغمبر فرو نفرستاديم بتو قرآن را تا خود را بمشقت بياندازي. رسول اكرم فرمود: «أفلا أكون عبداً شكوراً؟"و آن حضرت پيش از نزول وحي در كوه حرا، مشغول بتحنث و عبادت بود و ميل بخلوت و عزلت داشت.

پس وحي در انبياء سببش رياضت و عزلت و گذشتن از دنيا و قطع علايق و عوايق نيست بلكه انبياء نوع خاصي هستند كه براي وحي و نزول جبرئيل ساخته شده‌اند منتهايش اعمال صالحه براي ايشان ممد و معداست و ديگر آنكه وحي غير از كشف صوفيه‌است و ما ان شاء الله حقيقت وحي را در مبحث نبوت اين كتاب ذكر خواهيم نمود.

اما مكاشفه غير رسل هيچ وقت با وحي شبيه نمي‌باشد چون وحي مصون از خطا است اما كشف صوفيه در آن خطاها و اغاليطي ديده مي‌شود

خليليَّ قُطَّاع الفيافي إلى الحمى كثيرٌ، وأما الواصلون قليلُ

و مكاشفه‌ايكه صوفيه دعوي مي‌كنند باين طريقيكه در سابق بيان شد اشكالاتي بر آن متوجه‌است.

1- اينكه محو علايق از زن و فرزند و مال و وطن باين حديكه مي‌گويند متعذر يا ممتنع است و چنين شخصيكه باراده و همت تمامي مراتب حب و بغض و عواطف و ميول را زير پاي بگذارد مي‌شود گفت از انسانيت بدور و بمَلَكيت نزديك يا محققاً مَلَك است و انسان هنگامي انسانست كه تمامي اين عواطف و ميول را واجد باشد.

و بر فرض محال اينكه تمامي علايق را از خود دور كرد باقي ماندن بر اين حال بسيار مشكل است، رسول اكرم (صـ) مي‌فرمايد: قلب انسان اشد تقلُّباً هست از ديك در حال جوشيدن آن.

2- بيشتر اوقات در اثناء مجاهده و رياضت و خلوت نشيني مزاج سالك منحرف مي‌گردد و بدن مريض و مبتلا بفقر الدم مي‌شود تا منجر بضعف عقل و جنون خواهد گرديد نعوذ بالله من الجنون پس بنابر اين خطر در اين راه زياد است.

3- مي‌گويند بايد حب و بغض را ريخت و علايق را برداشت تا بتوان كشف حقايق نمود، البته اگر كسي تمامي تقاليد و حب و بغض و علايق دنيوي را ريخت ممكن است حقايق در قلبش جلوه كند اما بايد دانستكه چگونه بريزد؟ مگر حب و بغض يا علايق دنيوي لباس است كه از بدن بكند؟ اينها تمام با نفس انساني عجين شده و در عقل باطن و لا شعوري آن جايگزين گرديده و متحد با نفس شده‌است چگونه مي‌تواند انسان باين مقام برسد كه تمامي علايق و آمال و دوستيها و دشمنيها و هوسها و آرزوها و امثال آنرا از خود دور كند؟ اگر مكاشفه مسبوق ببرهان نباشد و نفس رياضت بعلوم نظريه نكشيده باشد و با حقايق علوم آشنا نباشد و از آن طرف هم عامي صرف باشد مي‌شود خيالي فاسد بر او حكومت كند و سالها در آن خيال متوقف شود و اين سخن از اين قبيل است كه كسي فقه و رياضي نخوانده و عامي صرف است برود رياضت بكشد و گمان كند كه بالهام فقيه يا رياضي دان خواهد شد وهركس اين كار را كند مثل كسي است كه دنبال كسب و فلاحت نرود باميد اينكه بكنجي خواهد رسيد.

4- كشف و شهوديكه صوفيه دعوي مي‌كنند و مي‌گويند ما بطريق مكاشفه بحقايق اشياء مطلع مي‌شويم بر اين دعوي بهيچ وجه دليلي ندارند بلكه مي‌بينيم مكاشفاتشان بر ضد يكديگر است، هر صوفي مسلك خاصي دارد بر طبق مسلك خود مكاشفه نموده و كشف ديگري را باطل مي‌داند و اين خود يك برهان قوي است بر عدم حجيت كشف چون در مكاشفه بايد همه حقيقت را بيك نحو مكاشفه كنند طريق استدلال نيست كه اشتباه در مقدماتش پيدا شود و اختلاف توليد كند چنانكه ديده مي‌شود اهل نظر و استدلال در اكثر مطالب با يكديگر اختلاف دارند و بر طلب خود هم ادله اقامه مي‌كنند.

اما مكاشفه شهود واقع است در مشاهده نبايد اختلاف باشد و حال اينكه همين اختلافي كه ميان اهل استدلال و برهانست بطور اشد در ميان اهل كشف و شهود وجود دارد يك صوفي سني اشعري است در مكاشفه ابا بكر و عمر را بالاتر از علي مي‌بيند صوفي ديگر شيعي است در مكاشفه علي را افضل مي‌بيند بلكه شيخين را بصورت منكر و بد مشاهده مي‌كند، يك صوفي ناصبي است در مكاشفه علي را بصورت بد مي‌بيند، ديگري نقشبندي است در مكاشفه طريقه خود و مرشدش را حق مي‌بيند و امثال آن از قادري و مولوي و نعمت اللهي و همچنين هر يك طريقه و مرشد خود را حق مي‌بينند و ديگري را تكفير مي‌كنند.

وكلٌّ يدّعي وصلاً بِلَيْلَى       وَلَيْلَى لا تُقِرُّ لهم بِذَاكَا

و حال اينكه همه دعوى مشاهده حقيقت را مي‌كنند و در مكاشفه نبايد ميان اهل كشف اختلاف باشد. متأسفانه همان اختلافيكه ميان اهل استدلالست كه كارشان خبر دادن از واقع است مي‌بينم بعينه بلكه اشد ميان اهل كشف و شهود است كه مي‌گويند ما واقع را مي‌بينيم.

و ديگر آنكه ما وقتي كه مكاشفات اهل عرفان را مشاهده مي‌كنيم مي‌بينيم چه بسيار مخالف حقيقت و تجربه‌است، بنابر اين مقدمات نمي‌شود اطمينان كامل بكشف پيدا كرد و نبايد اين طريق پر از خطر را پيمود.

نكته‌اي در اينجا است كه نبايد از آن غفلت ورزيد و آن اينست كه (عيب مي‌‌گرچه بگفتي هنرش نيز بگو) ما نمي‌خواهيم بگوئيم اكابر اهل عرفان و مشايخ از اهل ايقان هرچه گفتند حقيقتي ندارد بلكه در كلمات اينان مطالب شامخ و مهمي است كه از حوصله بيشتر مردم خارج است و در دقايق اخلاق و منازل نفس و بيان درجات سعادت و دركات شقاوت سخناني دارند كه نظير ندارد و ما چون متعلم در مكتب قرآن هستيم هرجا حق را به‌ببنيم خاضعيم و بميزان متقن قرآن اشياء را مي‌سنجيم چنانكه خداوند مي‌فرمايد: ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللهُ وَأُولَئِكَ هُمْ أُولُو الأَلْبَابِ﴾ [الزمر/17- 18]. يعني مژده بده بندگان مرا آنانكه مي‌شنوند گفتار نيكو و حق را پس متابعت مي‌كنند نيكوتر آن گفتار نيكو را، آنانند كه خداوند هدايت نمود ايشان را و آنانند عقلاء. وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

اكنون كه معلوم شد بطلان طرق سه گانه از سفسطيون و حسيون و كشفيون شروع مي‌كنيم به بيان طريقه قرآن در اكتناه اشياء و اقتناص حقايق موجود است.

 

 

+                +              +

 

 

طريقة قرآن در اقتناص حقايق اشياء

قرآن عامل مهم و علت منحصر در ترقي و تكامل مسلمانان بود نه از جهت فصاحت و بلاغت و اسلوب كه در منتهي مرتبه اعجاز است بلكه چون اين كتاب آسماني و دستور رباني بطور اكمل مشتمل بر اصول علم و فلسفه و طريق تفكر و تدبر است و از اينجا بود امتي كه در منتهي مرتبه انحطاط فكري و مرگ اجتماعي بودند در تحت تربيت قرآن باوج علم و تفكر و ذروه اخلاق و تمدن نايل شدند و اين ترقي بطوري سريع و مدهش بود كه يكي از معجزات تاريخ شمرده مي‌شود هنگاميكه اين نعمت الهي در امت عرب بلند شد اسرافيل وار روح بكالبد مردگان جهل و اخلاق دميد ﴿ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِـلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ...﴾ [الأنفال/24] يعني: اي كسانيكه ايمان آورده‌ايد اجابت كنيد خدا و رسول را چون بخواند رسول شما را بچيزي كه زنده گرداند شما را.

قرآن خلايق را دعوت بتفكر نمود چنانكه مي‌فرمايد: ﴿قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِـلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا مَا بِصَاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ...﴾ [سبأ/46]. يعني بگو اي پيغمبر موعظه مي‌كنم شما را بيك كلمه اينكه براي خدا قيام كنيد دو نفر و يكي يكي پس از آن فكر كنيد صاحب شما يعني پيغمبر اكرم ديوانه نيست و همچنين ﴿فَاقْصُصِ القَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ [الأعراف/176] و نيز مي‌فرمايد: ﴿إِنَّمَا مَثَلُ الحَيَاةِ الدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَالأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّيَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَيْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَيْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِيدًا كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الآَيَاتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ﴾ [يونس/24]. يعني جز اين نيست كه مثل زندگاني دنيا در سرعت انقضاء و ادبار آن پس از اقبال مانند بارانيست كه از آسمان فرستاديم پس بياميخت بآن آب گياه رسته از زمين از آنچه كه آدميان و چهارپايان مي‌خورند تا وقتي كه فراگرفت زمين پيرايه خود را و آراسته شد به محصولات گوناگون و ميوه‌هاي رنگارنك و گمان بردند اهل زمين آنكه ايشان قادرند بر درويدن گياه و چيدن ميوه‌هاي آن، ناگاه برآمد بر آن زمين عذاب ما يعني فرمان ما بخرابي آن در رسيد در شب يا روز پس گردانيديم آن كشت و زرع را شبيه بآنچه درويده باشند يا از اصل بركنده گويا كه ديروز هيچ نبوده همچنين تفصيل داديم آيات خود را براي قومي كه متفكراند.

قرآن اصولي براي تفكر وضع نمود و مردم را راه تفكر آموخت چنانكه مي‌فرمايد: ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا﴾ [الإنسان/3]. يعني بدرستي كه ما راهنمائي كرديم انسان را براه راست يا شكر كننده و يا ناسپاس است.

اول اصليكه قرآن انسان را بآن دعوت نمود كلمه ﴿وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ العِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ [الإسراء/85]. يعني داده نشديد از دانش مگر اندكي.

باين اصل انسان را واقف بجهل و نقص خود نمود و اول درجه فلسفه اينست كه بداند كه نمي‌داند هنگاميكه به ناداني خود آگاه گرديد دنبال تحقيق مي‌رود چنانكه وقتي مريض واقف بمرض خود شد به فكر علاج مي‌افتد و موفق بشفاء مي‌گردد و هنگامي كه انسان را واقف بنقص كرد به اصل دوم دعوت فرمود ﴿وَقُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْمًا﴾ [طه/114]. يعني بگو خدايا علم مرا زياد گردان.

باين اصل هر مسلماني طالب علم گرديد و متوجه بكعبه كمال شد اما متحيرماند چه علمي تحصيل كند و به چه اسلوبي وارد مدرسه علم گردد و حال آنكه بسياري از علوم جز ظنون و اوهام و خيالات و خرافات چيز ديگر نيست قرآن اصل ثالثي را وضع فرمود كه ﴿فَمَاذَا بَعْدَ الحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ؟﴾ [يونس/32]. يعني بعد از حق و حقيقت جز گمراهي و ضلالت چيز ديگر نيست. باين اصل هر مسلماني يافت كه غرض از علم و غايت مطلوب از معرفت وصول بحق و حقيقت است، ولكن حق اين نيست كه مردم بسوي آن رفته و موهومات و مظنوناتي براي خود ساخته‌اند لذا اصل چهارم را گذارد كه نبايد بظن و گمان اعتناء كرد و بهيچ وجه نبايد پيروي ظن را نمود و ظن را مورد مذمت قرار داد چنانكه مي‌فرمايد ﴿وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الحَقِّ شَيْئًا﴾ [يونس/36]. يعني بيشتر ايشان متابعت نمي‌كنند مگر گمان را و گمان بينياز نمي‌كند از حق چيزيرا. و نيز مي‌فرمايد: ﴿وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ شُرَكَاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ﴾ [يونس/66]. يعني: و چه چيز متابعت مي‌كنند آنانكه مي‌خوانند و مي‌پرستند بجز خداي شريكان را پيروي نمي‌كنند مگر گمان را و نيستند مگر اينكه دروغ مي‌گويند در نسبت آن شركت. و امثال اين دو آيه از آيات ديگر. و قرآن باين اصل بر مسلم حرام كرد متابعت ظن و گمان را. پس از آن باصل پنجم طريق حق را بيان فرمود چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَلا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَـرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولاً﴾ [الإسراء/36]. يعني: و از پي مرو و متابعت مكن آنچه را كه باو علم نداري بدرستي كه گوش و چشم و دل هر يك از اينها باشد از نفس خود پرسيده شده يعني از ايشان خواهند پرسيد كه صاحب شما با شما چه معامله كرده يا از سمع سؤال كنند كه چه شنيدي و چرا شنيدي و چشم را گويند كه چه ديدي و چرا ديدي و از دل پرسند كه چه دانستي و چرا دانستي.

باين اصل مقرر فرمود كه بچيزي كه علم نداري نبايد متابعت و پيروي كني. و پس از آنكه دعوت بعلم يقيني فرمود باصل ششم كه مطالعه در كون و تفكر در آنست دعوت نمود و فرمود: ﴿قُلِ انْظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ..﴾ [يونس/101]. يعني بگو بنگريد چه چيز است در آسمانها و زمين و نيز مي‌فرمايد: ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لآَيَاتٍ لأُولِي الأَلْبَابِ. الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ﴾ [آل عمران/190- 191]. يعني بدرستيكه در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز آياتي است براي عقلاء آنانكه ياد مي‌كنند خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلوهايشان و تفكر مي‌كنند در خلقت آسمانها و زمين پروردگارا نيافريدي اينرا بيهوده منزهي تو پس نگاه دار ما را از عذاب آتش.

باين اصل مسلمان واقف شد بر اينكه كون و عالم وجود مستقر علم و مستودع حكمت است پس از توجه بكون و ديدن عظمت آن وحشت بر او مستولي شد وگفت من كجا و ادراك كون كجا اين من ضعيف كوچك چگونه بر اين كون غير محدد پر از اسرار ونواميس و علل وغايات بر احاطه كون قرار داد و بيان فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ [البقرة/29]. يعني خلق كرد براي شما آنچه كه در آسمان و زمين است و نيز فرمود: ﴿وَسَخَّرَ لَكُمُ الفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي البَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الأَنْهَارَ. وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ. وَآَتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوهَا إِنَّ الإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ﴾ [إبراهيم/32 - 34]. يعني و رام ساخت شما كشتي را تا روان سازد بدريا بفرمان او هرجا كه مي‌خواهد و مسخر كرد براي شما جويهاي آب را و مسخر كرد براي شما آفتاب و ماه را در حالتي كه مستمرند در سير خود و مسخر كرد براي شما شب و روز را و داد بشما از هرچه كه خواستيد و اگر شمارش كنيد نعمت خدا را نتوانيد احصاء كرد بدرستيكه انسان ستمكار و ناسپاس است.

باين اصل شناساند و اعلان نمود عالم انسانيت را كه كون را مسخر تو قرار دادم و پايت را بر فرق فرقدان فلك نهادم اما متحير شد كه به چه طريق مسلط بر كون بايد شد و به چه راه اسرار وجود را خواهد دانست؟ اصل هشتم را مقرر نمود كه: ﴿وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾ [العنكبوت/69]. يعني كسانيكه جد و جهد كنند در ما راه بآنان نشان خواهيم داد و هدايت بمنزل مقصود خواهيم نمود.

باين اصل مسلمان يافت كه بايد مجاهده كند و بجد و جهد و تفكر و استدلال مي‌تواند واقف بر اسرار كون شود.

خلاصه كلام، طريقه قرآن تفكر و استدلال است و چون راهنماي بشر عقل است اما در صورتيكه مسلح باسلحه برهان باشد و آنچه كه مانع تعقل بشر است حجابهائي است كه او را مانع از وصول بكعبه حقيقت مي‌باشد و تمامي اختلافاتيكه عقلاي جهان در مسائل نظريه دارند بواسطه اينستكه در طريق تعقل رفع موانع ننموده‌اند قرآن علاوه بر بيان راه استدلال موانع تفكر را كاملاً بيان فرموده و ما در اينجا موانع تعقل را بطوريكه قرآن بيان كرده‌است ذكر مي‌كنيم.

+                 +              +

 

 

تقليد از موانع تعقل است

خدا مي‌فرمايد ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آَبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آَثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ﴾ [الزخرف/23]. يعني ما يافتيم پدران خود را بر طريقه و ديني و ما اقتداء بآثار ايشان مي‌كنيم، و نيز مي‌فرمايد: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آَبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آَبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلا يَهْتَدُونَ﴾ [البقرة/170]. يعني و هنگاميكه گفته شود بايشان كه پيروي كنيد آنچه خدايا تعالي فرستاد گفتند بلكه پيروي مي‌كنيم به آنچيزي كه پدران خود را بر آن يافتيم آيا متابعت پدران مي‌كنند اگر چه پدرانشان چيزي تعقل نمي‌كنند و هدايت نشدند در اين دو آيه قرآن كسانيرا كه تقليد كوركورانه مي‌كنند مذمت فرمود.

و تحقيق در اين مطلب اينستكه تقليد اقتباس است كه پسران و اخلاف از پدران و اسلاف مي‌كنند و علماي اجتماع مي‌گويند يكي از امتياز انسان بر ساير حيوانات اختصاص اوست باقتباس تقليدي يعني انتقال تقاليد از جيلي بجيلي. و هرچه تقاليد طولاني‌تر شود ثابت‌تر خواهد بود ورها كردنش مشكل مي‌شود چون انسان هر عملي را مكرر كرد و نيكو شمرد ميل مي‌كند ديگري هم اينكار را انجام دهد بخصوص هنگاميكه ديگري محبوبش باشد مثل فرزند، مسلماً او را وادار مي‌كند كه اقتداء كند. و پدران و اسلاف تمامي عقايد و عادات خود را براي اخلاف و پسران بارث مي‌گذارند، و زمانيكه عادات و عقايد از پدران به پسران و از سلف بخلف منتقل شد تمامي آنها در آنان ثابت مي‌شود.

خلاصه كلام تقاليد و عادات مثل راهيست كه هرچه بيشتر آنراه رفته شود مهياتر براي عبور و مرور مي‌گردد، پس از آن بسيار مشكل مي‌شود كه مردم را از اين راه منصرف نمود و زندگاني بشر در هر زماني اين طور بود كه انصراف آنان از تقاليد و عادات كار مشكل بشمار ميامد.

تقاليد و عادات در جوامع بشر هميشه مقدس بود و مردم معتقدند كه مخالفت تقاليد و عادات موجب ضرر و بدبختي خواهد بود جهت هم معلوم است چون اعمال و عقايدي كه از جيلي بجيلي بارث مي‌رسد اگر ضرري هم داشته باشد عادات او را تدارك مي‌كند اما اعمال و عقايد تازه مخالف با تقاليد چون امتحان نشده مردم مي‌ترسند كه عادات سابق را رها كنند. و ديگر آنكه ترك عادت چون مولم است و انسان بالطبع فرار از الم مي‌كند از اينجهت از مخالفت تقاليد اجتناب مي‌ورزد، و واهمه بشر صورت تقدس بآن مي‌دهد و توهم مي‌كند كه قوة غيبي آنان را در مخالفت تقاليد عقاب خواهد كرد و اگر در دنيا عقاب نشوند مسلماً در آخرت معذب خواهند بود.

 

+                +              +

 

 

عوامليكه مساعد با تقاليد است

اول شيخوخت شخص پير در تقاليد و عادات متعصب است و نمي‌شود عقايد را از او گرفت و سبب آن دو چيز است.

1- و ظايف الاعضائي و آن اينست كه جهاز عصبي دماغ شخص پير تصلب پيدا مي‌كند ديگر قابل تغيير نيست بخلاف جوان كه بواسطه نرمي اعصاب زود مي‌شود در آن تأثير كرد.

2- عقلي و آن اينستكه چون انسان عقايد و عاداتي دارد كه در مدت مديد زندگاني تحصيل كرده و رأي و عملش بر آن قرار گرفته راضي بمناقشه نمي‌شود و در اين مدت هم ادله‌اي براي خود تهيه كرده اگرچه ضعيف است اما نزد او بواسطه عادات و بعد مدت قوت پيدا كرده هرچه ادله يقيني بر خلاف عقيده‌اش بياورند مفحم نخواهد شد.

دوم از عوامل مساعد با تقاليد عزلت مكانيست جماعتيكه سكني دارند در مكاني از زمين كه محدود بحدوديست و بهيچ وجه معاشرت با اقوام ديگر ندارند هميشه بتقاليد و عادات خود باقي خواهند ماند و بسيار كم اتفاق مي‌افتد كه تغييري در فكر و رويه اينان پيدا شود بنابر اين شهرهائيكه از دايره عمران دور و يا در راه حركات عمراني واقع نشده‌اند بر تقاليد قديمه خود متعصب و پايدار خواهند بود.

سوم تكلم بلغات مختلف در يك امت مانع از تغيير عادات و تقاليد است چون لغت جامع و تكلم مشترك ميانشان نيست تا تفاهم حاصل شود پس بنابر اين بر تقاليدشان باقي خواهند ماند.

 

+                 +              +

 

 

معالجة قرآن مرض تقليد را

چون علاج حتمي تقاليد دانش و حكمت است و شخص امي و درس نخوانده هميشه اقتصار بشنيدن اساطير و قصص و خرافات از پيران مي‌كند و پيران هم آنچه از پدران شنيده براي پسران مي‌گويند بنابر اين اميت و جهل رفيق تقاليد و بي‌علمي مؤيد خرافات است بعكس دشمن تقاليد علم و دانش و غذاي روح معرفت و بينش است چنانكه جسم بغذاهاي مادي نمو مي‌كند و قوي مي‌گردد همچنين روح بنظريات علميه نيرومند مي‌شود و عقل بمعلومات بكمالات لايقش مي‌رسد شخص دانشمند زنجير خرافات را پاره كرده و بار تقاليد را از دوش مياندازد و با هر بادي حركت نمي‌كند و تابع هر ناعقي نمي‌شود.

از اين جهت است كه خوار كنندگان انسانيت و بنده كنندگان آزادگان بشريت از كاهنان و ارباب كنيسه علم را بر بشر حرام كردند و به رجس و پليد بودن آن حكم نمودند چنانكه (لاروس) در دايره المعارف مي‌گويد كه اينان گفتند علم شجره ملعونه‌است كه ميوهاي آن كشنده بني آدم مي‌باشد و اين عقيده ضار و گفتار بي‌مغز و اعتبار را در عالم اسلامي بعضي از متصوفه رواج دادند و گفتند «العلم حجاب الله الأكبر!». و عجب است از عارف قيومي و محقق رومي با آن شرح صدر و گفتارهاي بي نظير كه دارد اين مطلب را بيان فرموده چنانكه مي‌گويد:

زيركي بفروش و حيراني بخر       زيركي ظن است و حيراني نظر

زيركـي آمد سـباحت در بحار        كم رهد غرق است او پايان كار

زيركي چون باد كبر انگيز تو است    ابلهي شو تا بماند دين درست

و نيز مي‌گويد:

دفتر صوفي سواد و حرف نيست جز دل اسفيد همچون برف نيست

البته خطاي بزرگان هم مثل خودشان بزرگ است. ابن فهد حلي مي‌گويد كه مي‌بينيم علماي بزرگ اشتباه‌هاي بزرگ مي‌كنند اين براي اينست كه بايد بدانند كه بشر محتاج بمعصوم است كه او خطا نمي‌كند و گرنه ملاي رومي افتخار عالم وعلم و عرفانست و مسلماً معصوم نبوده و كسي هم قائل بعصمت او نيست.

و همچنين متفقهه جامد و بي‌اطلاع مردم را از تعلم علوم نظري و فلسفي و طبيعي منع كردند و جز فقه و علم خلاف و تعلم چند حديث ساير علوم را حرام و بدعت دانستند و كار مسلمانان را باينجا رسانيدند كه از علوم كون بيخبر و از قافله ترقي ماندند و به مردمان همجي ملحق شدند نعوذ بالله من الضلال و من حُمْق الأراذل والجُهَّال.

قرآن چون براي شفاي امراض اخلاقي و اجتماعي از جانب پروردگار بر رسول اكرم نازل شد چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ القُرْآَنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ...﴾ [الإسراء/82]. خلايق را دعوت بعلم نمود و در فضيلت علم وعلماء آياتي نازل فرمود.

1- خداوند مي‌فرمايد: ﴿إِنَّمَا يَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ العُلَمَاءُ﴾ [فاطر/28]. يعني ترس از خدايتعالي هيچ كس را نيست جز دانشمندان:

خشيت الله را نشان علم دان        انما يخشي تو در قرآن بخوان

و در آيه ديگر مي‌فرمايد: ﴿جَزَاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهَارُ﴾ تا آنجا كه فرمود ﴿ذَلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ ﴾ [البينة/8]. يعني بهشت كسي راست كه در دل وي ترس خدا باشد و جاي ديگر فرمود ﴿وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ [الرحمن/46]. از آيه اول معلوم شد كه جز عالم را ترس خداي نباشد و از آيه دوم معلوم شد كه جز ترسندگان را بهشت نبود پس از هر دو آيه لازم آمد كه جز علماء را بهشت نبود.

و باين مضمون در اخبار هم وارد شده‌است چنانكه از ختمي مرتبت (ص) روايت است كه او از رب العزه روايت مي‌كند كه فرمود: ((وعزَّتي وجلالي لا أجمعُ على عبدي خوفين و لا أجمعُ له أمنين؛ إذا أمنني في الدنيا أخفتُهُ يوم القيامة، و إذا خافني في الدنيا آمَنْتُهُ يوم القيامة)). يعني بعزت و جلالم كه دو ترس بر يك بنده جمع نمي‌كنم و همچنين دو امن، اگر ايمن باشد از من در دنيا او را در قيامت مي‌ترسانم و اگر از من ترسان باشد در دنيا او را در قيامت ايمن مي‌كنم.

2- ﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1) خَلَقَ الإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ (2) اقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ (3) الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (4) عَلَّمَ الإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾ [العلق/1-5]. اين آيه مباركه اول آيه‌ايست كه بر رسول اكرم نازل شد يعني بخوان بنام آن كس كه از خون بسته انسان را آفريد و پروردگار تو آنست كه آدمي را عالم و دانا نمود. در ذكر اين دو صفت دقيقه شريفي است و آن آنستكه اول حال آدمي علقه‌است و از همه چيزها پست‌تر مي‌باشد و آخر كار آدمي علم است و اين حالت از همه چيز در جهان شريفتر مي‌باشد.

3- فضل حق متعال در حق سيد انبياء بسيار بود لكن هيچ فضلي را عظيم نشمرد مگر در صفت علم كه فرمود: ﴿وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا﴾ [النساء/113]. يعني آموخت ترا خداي آنچه را كه نمي‌دانستي و فضل خداوند بر تو بزرگ است و در صفت خوي خوش او هم فرمود: ﴿وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾ [القلم/4]. پس معلوم شد كه هيچ صفت كامل‌تر از اين دو نيست اول علم دوم خلق.

4- حق متعال دنيا را اندك خوانده‌است چنانكه مي‌فرمايد: ﴿قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ﴾ [النساء/77]. و معلوم است كه نصيب يك آدم از همه دنيا نسبت بهمه دنيا كم است اما علم وحكمت را به بسياري وصف فرمود: ﴿وَمَنْ يُؤْتَ الحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا﴾ [البقرة/269]. پس معلوم شد بسيار دنيا اندك است و اندك علم و حكمت بسيار است.

5- ﴿قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ﴾ [الزمر/9]. و جاي ديگر مي‌فرمايد: ﴿هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمَى وَالْبَصِيرُ﴾ [الأنعام/50]. پس چنانكه هيچ نسبت ميان خبيث و طيب، و اعمي و بصير و ظلمات و نور و ظل و حرور نيست همچنين نسبتي ميان عالم وجاهل نيست:

6- ﴿يَرْفَعِ اللهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا العِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾ [المجادلة/11]. يعني بلند مرتبه گردانيد خداوند آنچنان كسانيكه ايمان آوردند و آنچنان كسانيكه علم رآنها داده شد درجاتي.

 

 

اخبار وارده در فضيلت علم

1- رسول أكرم (صـ) فرمود: ((فَضْلُ الْعَالِمِ عَلَى الْعَابِدِ سَبْعِينَ [سَبْعُونَ‏] دَرَجَةً بَيْنَ كُلِّ دَرَجَتَيْنِ حُضْرُ الْفَرَسِ سَبْعِينَ عَاماً وَذَلِكَ أَنَّ الشَّيْطَانَ يَدَعُ الْبِدْعَةَ لِلنَّاسِ فَيُبْصِـرُهَا الْعَالِمُ فَيَنْهَى عَنْهَا، وَالْعَابِدُ مُقْبِلٌ عَلَى عِبَادَتِه‏ ‏ لا يَتَوَجَّهُ لَهَا وَلا يَعْرِفُهَا)). يعني فضل عالم بر عابد به هفتاد درجه است، و هر درجه هفتاد سال راه اسب دونده ميباشد، زيرا كه شيطان بدعت را در مردم مي‌نهد و شخص عالم آنرا مي‌بيند و ازاله ميكند و مرد عابد مشغول عبادت است و خلق را از وي منفعت نبود.

2- رسول أكرم (صـ) ميفرمايد: ((مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى عُتَقَاءِ اللهِ مِنَ النَّارِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى الْمُتَعَلِّمِينَ فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا مِنْ مُتَعَلِّمٍ يَخْتَلِفُ إِلَى بَابِ الْعَالِمِ إِلاَّ كَتَبَ اللهُ لَهُ بِكُلِّ قَدَمٍ عِبَادَةَ سَنَةٍ وَبَنَى اللهُ بِكُلِّ قَدَمٍ مَدِينَةً فِي الجَنَّةِ وَيَمْشِي عَلَى الأَرْضِ وَهِيَ تَسْتَغْفِرُ لَهُ وَيُمْسِي وَيُصْبِحُ مَغْفُوراً لَهُ وَشَهِدَتِ المَلائِكَةُ أَنَّهُمْ عُتَقَاءُ اللهِ مِنَ النَّارِ)). يعني هركس آزادگان را ميخواهد به‌بيند نظر در علماء و متعلمين كند، قسم بآن خدائيكه نفس محمد در قبضه قدرت اوست هيچ متعلمي نيست كه در خانه عالمي برود مگر اينكه حق متعال بهر يك قدم او عبادت يكساله نويسد و بهر قدمي از براي او در بهشت شهري بنا كند و بر زمين كه راه ميرود زمين براي او طلب آمرزش ميكند وبامداد آمرزيده برخيزد و فرشتگان گواهي دهند كه اينان آزادگان از آتش‌اند.

3- پيعمبر اكر (صـ) چون علي عليه السلام را به يمن فرستاد فرمود: ((يَا عَلِيُّ لا تُقَاتِلَنَّ أَحَداً حَتَّى تَدْعُوَهُ، وَ أيْمُ اللهِ لأَنْ يَهْدِيَ اللهُ عَلَى يَدَيْكَ رَجُلاً خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ وَ غَرَبَت‏)). يعني اي علي اگر خدايتعالى مرديرا بتوسط تو هدايت كند براي تو بهتر است از آنچه آفتاب بر او طلوع و غروب كند.

4- رسول أكرم (صـ) فرمود: ((مَنْ طَلَبَ العِلْمَ لِيُحَدِّثَ بِهِ الناسَ ابتغاءَ وَجْهِ اللهِ أعْطَاهُ اللهُ أَجْرَ سَبْعِينَ نَبِيّاً)). يعني هركس طلب علم كند تا براي رضاي خدا بخلق رساند خداوند ثواب هفتاد پيغمبر باو مرحمت ميكند.

5- رسول أكرم (صـ) فرمود: ((يُوزَنُ يوم القيامة مِدَادُ الْعُلَمَاءِ ودِمَاءُ الشُّهَدَاءِ فَيَرْجَحُ مِدَادُ الْعُلَمَاءِ)). يعني وزن ميشود روز قيامت مداد علماء و خون شهيدان پس رجحان پيدا ميكند مداد علماء.

6- رسول أكرم (صـ) ميفرمايد: ((يقول اللهُ للعلماء إني لم أضع علمي فيكم وأنا أريد عذابكم ادخلوا الجنة فقد غفرت لكم)). خداوند ميفرمايد: من علم را در دل شما ننهادم تا شما را عذاب كنم، داخل بهشت شويد، گناهان شما را آمرزيدم.

چون فضيلت علم بآيات و اخبار ثابت شد اكنون ميگوئيم اسلام براي علم نهايتي قرار نداد و مقيد بقيدي ننمود و محدود بحدي نفرمود، رسول أكرم (صـ) ميفرمايد: ((من قال إن للعلم غايةً فقد بخسه حقَّه و وضعه في غير منزلته التي وضعه الله حيث يقول ﴿وَما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً﴾ [الإسراء/85])). يعني: هركس گويد از براي علم غايتي است حق علم را ضايع كرده و در غير منزلتيكه خداوند قرار داده وضع نموده چنانكه ميفرمايد از دانش داده نشديد مگر اندكي.

اسلام از لسان حكيم عليم در قرآن كريم تصريح نمود حكمت خالق را كه در كلامش بر صفوه انبياء نازل شده‌است نمي‌يابد مگر بنور علم چنانكه ميفرمايد: ﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلاَّ العَالِمُونَ﴾ [العنكبوت/43].

قرآن كسانيرا كه در طلب علم تكاسل ميورزند و تحصيل نميكنند بسوء منقلب و طبع بر قلوب كه عاقبتش سوء عذاب است انذار فرمود چنانكه ميفرمايد: ﴿وَلَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآَيَةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُبْطِلُونَ (58) كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ﴾ [الروم/58-59]. يعني: و اگر بياوري تو محمد (صـ) براي منكران و معاندان به آيه و معجزه‌اي هرآينه كفار ميگويند نيستند شما (پيغمبر و مؤمنان) مگر تباه‌كاران و دروغ‌گويان، همچنان مهر مي‌نهد خداوند بر كساني كه عالم نيستند.

بمثل اين آيات ابواب علوم حقيقيه را بر عقول بشر باز نمود و بزرگتر چيزيكه ميشود خالق جهان را بآن پرستش نمود علم را مقرر فرمود، رسول اكرم (صـ) ميفرمايد: ((أفضل العبادة طلب العلم)) يعني: بالاترين عبادات طلب علم است، و نيز فرمود: ((نظر الرجل في العلم ساعة خير له من عبادة ستين سنة)) يعني: نظر مرد در علم يك ساعت بهتر است از عبادت شصت سال. اسلام علم را منحصر بشهري دون شهري با شخصي دون شخصي قرار نداد، رسول اكرم (صـ) فرمود: ((اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِالصِّين)). علم را طلب كنيد اگرچه در چين باشد. ونيز فرمود: ((الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ المُؤْمِنِ يَأْخُذُهَا أنَّى وَجَدَها)) حكمت گمشدة مؤمن است هر جا او را بيابد اخذ ميكند. مسلمان نبايد ترك تعلم كند براي آنكه معلم آن مخالف با اوست در عقيده، رسول اكرم (صـ) ميفرمايد: ((خُذِ الْحِكْمَةَ وَلا يضُـرُّكَ مِنْ أيِّ وعاءٍ كانت)). حكمت را بياموز از هر ظرفي خارج شود تو را ضرر نمي‌زند.

قرآن كسانيرا كه در كون و آثار قدرت حق تدبر نميكنند انذار انذار شديد فرمود چنانكه ميفرمايد: ﴿وَمَنْ كَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الآَخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِيلاً﴾ [الإسراء/72]. يعني: هركس در اين دنيا كوراست و چشمش بحقائق باز نيست پس او در آخرت كور و گمراه‌تر است.

هركه امروز نه‌بيند اثر قدرت اواست

 

غالب آنست كه فرداش نباشد ديدار

 

+                 +              +

 

 

سير در ارض علاج مرض تقليد است

چون سابق گفتيم از مؤيّدات بقاي تقاليد ماندن در يك مكان و معاشرت ننمودن با اقوام و امم ديگر است، از اينجهت علاجش را قرآن بيان فرموده.

1- قرآن امر بحج بيت الله نمود چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَ لِـلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ البَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً﴾ [آل عمران/97]. كه بر هر شخص مستطيع مسافرت بمكه را واجب فرمود در اين مسافرت شخص حاج علاوه بر اصلاح نفس و عبادت پروردگار و فوايد معنوي بيشمار آن با امم مختلف اصطكاك پيدا مي‌كند و بر آراء و عقايد ديگران آشنا مي‌شود و بر صنايع و علوم سايرين مطلع مي‌گردد و بر عادات و تقاليد و خرافات مردمان آگاه مي‌شود و انحطاط و ترقي امم ديگر را مي‌بيند كه اگر درست دقت شود تمامي اين مشاهدات مكتبي است براي انسان و چون انسان بالفطره براي حق و خير ساخته شده و بالجبله دنبال تفتيش حقايق مي‌رود و هميشه مي‌خواهد جلب خير كند و دفع شر از خود نمايد مسلماً در اين مسافرت منافعي را براي خود تشخيص مي‌دهد چنانكه قرآن شريف يكي از حكمتهاي حج را تشخيص منافع مقرر فرمود، چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالاً وَعَلَى كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (27) لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لـَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلَى مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الأَنْعَامِ فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِيرَ﴾ [الحج/27- 28]. يعني: و ندا ده ‌اي ابراهيم در ميان مردمان و بخوان ايشان را بحج خانه خدا تا بيايند مردمان بر تو پيادگان و سواران بر هر شتر لاغري كه بجد تمام مي‌آيند از هر راهي دور يعني تو دعوت كن كه سواره و پياده بحج بيايند تا ببينند منفعتهائي كه مر ايشانر است و نام خدا را ذكر كنند در روزهاي معلوم كه ده روز اول ذي الحجه است بر ذبح آنچه روزي داده‌است ايشانرا از بسته زبان انعام يعني شتر و گاو گوسفند مراد اينست كه قرباني را بنام خدا كنند چون كفار بنام بتان قرباني مي‌كردند پس بخوريد گوشت آن قرباني را و بخورانيد از آن قرباني در مانده محنت كشيده و محتاج تنگ دست را.

2- امر بمطلق سير در ارض فرمود، چنانكه مي‌فرمايد: ﴿قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ المُكَذِّبِينَ﴾ [آل عمران/137]. يعني: بتحقيق گذشت پيش از شما سنتها از حوادث جهان وامتهائي بودند كه بواسطه نافرماني امر خدا هلاك شدند پس برويد سير كنيد در زمين و به‌بينيد بلاد عاد و ثمود و بيابان لوط و امثال آنرا پس بنگريد بنظر عبرت كه بسبب نافرماني چگونه بوده‌است آخر كار تذكيب كنندگان, ونيز مي‌فرمايد: ﴿قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ المُكَذِّبِينَ﴾ [الأنعام/11]. كه در اين دو آيه تصريح مي‌فرمايد كه بايد از مكان و محيط خود خارج شد وحال گذشتگان را مطالعه كرد و وقايع امم ديگر را در تحت دقت و نظر آورد كه اينان بواسطه تكذيب رسل و بقاي بر خرافات و تقاليد باطله چگونه عاقبت كارشان منجرّ بهلاكت گرديد.

دوم از موانع تفكر اطاعت كبرا و بزرگان و پيروي احبار و رهبانست

خداوند مي‌فرمايد: ﴿اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللهِ﴾ [التوبه/31]. يعني گرفتند يهودان و نصرانيان غير خدا را از دانشمندان و زاهدهاشان خداياني. و نيز مي‌فرمايد: ﴿وَقَالُوا رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلا﴾ [الأحزاب/67].

يعني: اهل جهنم فرداي قيامت مي‌گويند پروردگارا ما سادات و بزرگان خود را اطاعت نموديم آنان ما را گمراه كردند، بزرگترين وسيله‌اي كه خوار كنندگان نوع بشر براي سيطره و رياست خود انتخاب نمودند و بشر را از حقوق طبيعي خود محروم و از خصايص فطريه و كمالات انسانيه برهنه كردند و اين حقوق و خصايص را تحت تصرف خود قرار دادند كه بهر طرف بخواهند و هر شكل اراده كنند بشر را موافق هوي و كبريائيت خود قرار دهند، همانا كلمة: «اعتقد وأنت أعمى"بود يعني كوركورانه بايد معتقد بشوي و هنگاميكه برق تفكر بر دماغ كسي مي‌زد و كلمه چرا را مي‌گفت و سبب چيزيرا ميپرسيد كه چرا بايد اين مسأله چنين باشد يا چنان فوراً حكم بخروج از دين مي‌دادند و آن بيچاره فهميده را طعمة آتش ميكردند، اين هوى پرستان و جباران در ارض ومفسدين حرث و نسل روحانيين از كاهنان و احبار و رهبان بودند.

اين غولان گمراه كنندة بشر براي خود حق ولايت بر نوع انسان قايل شدند حتي اطفال مردم را مي‌گرفتند و مطابق آراء و موهومات خود تربيت موكول باراده و مرتبط بمشيت ايشانست تا بجائي رسيد كه خود را شفعاي خلق ناميدند، خدا مي‌فرمايد: ﴿وَلَوِ اتَّبَعَ الحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَوَاتُ وَالأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ﴾ [المؤمنون/71]. يعني: اگر حق متابعت هواهاي اينانرا بكند هر آينه آسمانها و زمين و هركه در ميان آنهاست تباه خواهد شد.

و چنان مردم را تربيت كردند و بآنان تزريق نمودند و گفتند شما روح و وجدان نداريد مگر اينكه اطاعت كوركورانه كنيد و از ما دين را تعبداً و بلا دليل بياموزيد و اين سنت سيئه چنان در اعماق نفوس نفوذ كرد كه مردم بزرگان و روحانيون را كوركورانه تقليد كرده و اطاعت نمودند و از خود رأي و انديشه‌اي نداشتند و مردم بر طبق قالبي كه اين غولان راه انسانيت آنانرا ريختند ساخته شدند و چنان منغمر در پرستش كاهنان و شيادان گرديدند كه هر زمان فكرشان مي‌خواست جولان بزند و امري را تحقيق كند در دل اينان گويا هاتفي ندا مي‌داد و مي‌گفت اي متفكر تو حق تفكر نداري وجدان نداري كه تميز حق از باطل دهي حق تو اينستكه بلا دليل اطاعت كني.

از اين جهت حريت نفس و آنچه مبتني بر آنست، از حريت مداركي كه مربي ملكات فاضله‌است، مرد چنانكه مي‌بينيد همين دعوت را امروز علماي سوء بطوري شديدتر مي‌كنند و مي‌گويند دين تعبد است و بايد تقليد كوركورانه كني! و جهله از متصوفه بطريق اكمل در نفوس مريدان تزريق مي‌كنند و مي‌گويند مريد در مقابل شيخ بايد «كالميت بين يدي الغسَّال"باشد و «مقام المريد عدم الإرادة» است و تا مريد فاقد اراده نشود و مرشد را در ذكر و عبادت نگيرد و پرستش كوركورانه نكند بكمال نخواهد رسيد.

اين تعاليم زشت سبب شد كه حريت نفس را از انسان گرفت و بشر را خاضع هر شيادي نمود و عقل را از تفكر و تجسس و تفتيش حقايق بازداشت.

قرآن و حريت نفس

در اين هنگاميكه بشر حريت نفس را از دست داده و خاضع هر شيادي گشته بود، قرآن به بشر حريت نفس عطاء فرموده و انسانرا از قيد رقيت و بندگي غير خدا خارج نمود اساس مساوات را در ميان بشر برقرار فرمود، خداوند مي‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ﴾ [الحجرات/13]. يعني: اي مردم ما آفريديم شما را از مرد وزن و چون همه از يك پدر و مادر باشيد پس در نسبي فخر كردن و در نسبي طعن زدن هيچ وجهي ندارد و گردانيديم شما را شعبه‌ها يعني جماعتهاي عظيم منسوب بيك اصل و قبيله‌ها، تا بشناسيد يكديگر را و ممتاز گرديد بعضي از بعضي يعني دو كس كه بنام متحد باشند بقبيله متميز شوند بدرستي كه گرامي‌ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما است.

رسول اكرم (ص) مي‌فرمايد: ((إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى قَدْ أَذْهَبَ بِالإِسْلامِ نَخْوَةَ الْجَاهِلِيَّةِ وَتَفَاخُرَهَا بِآبَائِهَا أَلا إِنَّ النَّاسَ مِنْ آدَمَ وَآدَمَ مِنْ تُرَابٍ وَأَكْرَمَهُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاهُمْ)) يعني: خداوند بتوسط اسلام تكبر جاهليت و فخر به پدران را برداشت چون انسان از آدم است و آدم از خاك است و گرامي‌ترين مردم نزد خداوند پرهيزكارترين آنانست.

باين اصل مهم هر امتيازي را برداشت، از قبيل امتياز بمال بجاه بآباء و امتياز را منحصر بدو چيز فرمود:

1- بعلم، چنانكه خداوند مي‌فرمايد: ﴿هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ﴾؟ [الزمر/9]. وجاي ديگر فرمود: ﴿يَرْفَعِ اللهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا العِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾ [المجادلة/11].

2- تقوي، چنانكه مي‌فرمايد: ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ﴾ [الحجرات/13].و مقرر فرمود كه تقوي از اموري نيست كه بمجرد نظر در افعال مرد در طاعت و اصناف عبادات بشود حكم كرد، چه بسا مي‌شود تمامي اعمال بواسطه عقيده سخيفي كه در شخص راسخ شده هباءً منثورا شود خداوند مي‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ يَكُونُوا خَيْرًا مِنْهُمْ وَلا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ يَكُنَّ خَيْرًا مِنْهُنَّ...﴾ [الحجرات/11]. يعني: ايگروه مؤمنان؛ مسخره و استهزاء نكند قومي از شما قوم ديگر را، شايد آن قوم از قوم مسخره كنندگان بهتر باشد، و همچنين زناني زنان ديگر را استهزاء نكنند شايد استهزاء شدگان از استهزاء كنندگان بهتر باشند.

اسلام مقرر فرمود كه قبول اعمال صالح از خصايص ربوبي است كسي حق ندارد عملي را كه از غير مي‌بيند حكم بقبول يا رد آنرا كند بلكه بايد حكم آنرا بخالق جهان واگذار كند، اگر چه شخص در عمل بغايه قصوي پرهيزكاري برسد، رسول اكرم (ص) مي‌فرمايد: ((ويلٌ للمتألِّين من أمتي الذين يقولون: هذا للجنة، وهذا للنار)) يعني: واي بر كسانيكه حكم بر خدا مي‌كنند و مي‌گويند اين شخص اهل بهشت است و اين شخص اهل جهنم است.

اسلام طايفه خاصي از مسلمين را در تحت امتياز خاصي براي امر خاصي معين نفرمود و همه را در مقابل قانون يكسان قرار داد. اسلام درِ رحمت را بر همه باز فرمود كه هركس مي‌خواهد وارد شود بهيچ وجه احتياج بمرشدي جز كتاب خدا و سنت رسول اكرم (ص) ندارد و اكفتا باين نفرمود بلكه تحذير كرد از اطاعت مردمانيكه دعوي خاصي داشته باشند چنانكه رسول اكرم (صـ) مي‌فرمايد::((من قال أنا عالم فهو جاهل)) يعني: هركس بگويد من عالم هستم پس او نادانست و نيز مي‌فرمايد: ((أخوف ما أخاف على أمتي رجل يتأوَّل القرآن يضعه في غير مواضعه ورجلٌ يرى أنه أحق بهذا الأمر من غيره)). يعني: بيشتر چيزيكه بر امتم مي‌ترسم مرديستكه تأويل مي‌كند قرآن را و او را در غير موضعش قرار مي‌دهد و مرديكه دعوي كند و بگويد من سزاوارتر باين امرم.

اسلام تأكيد فرمود باينكه نجات انسان فرداي قيامت منحصر باعمال صالح است چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَأَنْ لَيْسَ لِلإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى (39) وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى﴾ [النجم/39- 40]. يعني: و اينكه نيست مر انسان را مگر آنچه سعي مي‌كند و بدرستيكه سعي خود را زود باشد كه به‌بيند و بهيچ وجه انتساب بشخص بزرگ مؤثّر در سعادت انسان نخواهد بود چنانكه خدمت سيد الساجدين عرض شد كه چرا تو اين قدر بخود مشقت مي‌دهي و حال اينكه جدت رسول خدا و جد ديگرت علي مرتضي و پدرت سيد الشهداء است فرمود: ﴿فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسَابَ بَيْنَهُمْ﴾ [المؤمنون/101]؟؟. يعني: هنگاميكه در صور دميده شد و قيامت بپاشد نسب برداشته مي‌شود. رسول اكرم مي‌فرمايد: ((يَا عبَّاسُ ويَا صَفِيَّةُ عَمَّي النبيِّ وَيَا فَاطِمَةُ بِنْتَ محمد! إنِّي لَستُ أُغْنِي عَنْكُمْ مِنْ اللهِ شَيْئاً اشْتَرِيَا إن لي عَمَلي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ)). يعني: اي عباس و اي صفيه دو عم پيغمبر و اي فاطمه دختر محمد (ص): من نمي‌توانم شما را فرداي قيامت نجات دهم عمل من مال من است و عمل شما براي شما است.

اسلام مقرر نمود كه اوامر الهيّه بالنسبه بجميع از كوچك و بزرگ و وضيع و شريف علي السوا است، كوچكترين مسلمانان و بزرگترين آنان يك نحو تكليف دارند چنانگه مي‌فرمايد: ((كُلُّكُمْ رَاعٍ وَ كُلُّكُمْ مَسْئُولٌ عَنْ رَعِيَّتِه)). يعني: همه شما سرپرست هستيد و هرسرپرستي مسئول از رعيتش است.

با اين قواعد مقتن و احكام مستحكم بشر را از ذلت اسارت نفس بشري ديگر نجات داد و سعادت و شقاوت را گروبند اعمال شخص مقرر نمود و روابط اخوت را مؤكّد و روح مساوات را سايد فرمود و سواد اعظم مسلمانان را دستخوش عده قليلي قرار نداد كه هر قسم بخواهند آنان را تسخير نمايند و بر طبق هواي خود هرجا بخواهند سوق دهند، والحَمْدُ لِـلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلا أَنْ هَدَانَا اللهُ.

 

+                 +              +

 

 

قرآن و حريت عقل

قرآن چنانكه نفس بشر را از قيد راهزنان و شيادان آزادي مرحمت فرمود، همچنين عقل را آزادي مطلق اعطاء نمود چون بزرگترين خصيصه ومهمتر اثريكه انسانرا است همانا قوة تعقّل ميباشد كه بشر را از همجيّت تاريك بمدنيت روشن رسانيده و همين سلاح عقل است كه انسانرا در تنازع بقاء موجودات سرآمد جهان گردانيده و از تخوم ارضين تا نجوم سموات را مسخر انسان نمود. اگر انسان عقل را بكار نمي‌انداخت اين طور مدارج تكامل و ترقي را نمي‌توانست بپيمايد.

غولان راه انسانيت و خواركنندگان جامعة بشريت ديدند اگر اين سلاح انسان كه عقل است با علم منضم شود و اين شمشير برنده از غلاف خارج گردد ديگر لشگر خرافات و جنود اباطيل و اوهام در مقابل آن نمي‌تواند مقاومت كند و مسلم است كه گمراه كنندگان رياست و عزت و استفادات ديگرشان موكول بر جهل جامعه و عدم رشد مردم است از اين جهت آمدند مردم را براههاي مختلف و موهومات گوناگون از تعقل و تفكر بازداشتند تا خود بتوانند بآساني بمقاصد زشت و آرزوهاي پست خود برسند، تصريح كردند كه عقل حق ندارد در آنچه اين پيشوايان مي‌گويند تأمل كند و اگر تعقل و تفكر براي كسي حاصل مي‌شد، حكم بالحاد و خروج از دين مي‌نمودند و مي‌گفتند دين تعبد است و با تعقل مناسبتي ندارد.

رسول اكرم (ص) فرمود: ((الدِّيْنُ هُوَ العَقْلُ وَلا دِينَ لِمَنْ لا عَقْلَ لَه)) يعني دين همان عقل است و كسي كه عقل ندارد دين هم ندارد و نيز فرمود: ((يا أيها الناس! اعقلوا عن ربكم وتواصوا بالعقل تعرفوا ما أُمِرْتُمْ بِهِ وما نُهِيتُمْ عنه، واعلموا أنه ينجدكم عند ربكم)). يعني: اين مردم تعقل كنيد و وصيت بعقل كنيد تا بشناسيد آنچه را خداوند بشما امر كرده و آنچه را از او نهي فرموده و بدانيد كه عقل فرداي قيامت نزد پروردگارتان شما را ياري مي‌دهد.

قرآن باين قواعد الهيه عقل را از بندهاي اوهام و اطاعت كوركورانه مرشدان و كاهنان نجات داد و مرشد حقيقي را كه عقل است جاي‌نشين آنان قرار داد. اسلام بعبادات جوارحي تنها قناعت نكرد بلكه عبادات منضم بعقل را مورد قبول قرار داد چنانكه رسول اكرم (صـ) مي‌فرمايد: ((لا يعجبنَّكم إسلام رجلٍ حتَّى تَعْلَمُوا ما عُقْدَةُ عقله)). يعني: بشگفت نيآورد شما را اسلام مردي تا اينكه به‌بينيد عقد قلبش بر چه‌است.

عبادات بدنيه و طاعات عضليه بهيچ وجه براي انسان مفيد نيست ماداميكه بواسطه ضعف عقل دستخوش هر نوع افراط و تفريط باشد و امور را در غير موضعش قرار دهد و اشياء را بغير ميزان وزن كند چنانكه مشاهده مي‌كنيم بسياري از مردم صالح و متقي بواسطه نداشتن عقل گرفتار بدبختيها و نكبتها مي‌شوند، در محضر ختمي مرتبت (ص) جمعي مدح شخصي را نمودند و در آن مبالغه كردند رسول اكرم (ص) فرمود: عقل اين شخص چگونه است؟ عرض شد كه ما از كوشش در عبادت و اقسام خيريكه از او صادر مي‌شود عرض مي‌كنيم و شما از عقلش سئوال مي‌فرمايد؟ رسول اكرم فرمود: ((إن الأحمق يصيب بجهله أكثر من فجور الفاجر وإنما يرتفع العباد غداً في الدرجات الزلفى من ربهم على قدر عقولهم)). يعني: مصيبت احمق بسبب ناداني او بيشتر از فجور فاجر است و رفعت مرتبه عباد فرداي قيامت در درجات قرب باندازه عقول آنانست و نسبت علم بعقل مثل نسبت غذا بجسم است چنانكه جسم نمو نمي‌كند و زياد نمي‌شود مگر بواسطه غذا همچنين عقل، قوي و نيرومند نمي‌شود مگر بنظريات علميه و علوم حقيقيه.

 

+                 +              +

 

 

سوم از موانع تعقل پيروي هوي است

هوي: آن ميل نفس بشهواتست. و وجه تسميه آن بهوي اينستكه صاحب آن در دنيا ببدبختي مي‌افتد و در آخرت بهاويه پرت مي‌شود.

هوي انسانرا از خير باز مي‌دارد و با عقل ضديت مي‌كند و شخص هوي پرست هميشه از اخلاق، قبايح آنرا انتخاب مي‌نمايد و از افعال فضايح آنرا ظاهر مي‌سازد و پرده مردانگي را پاره مي‌كند و راه شرور را باز مي‌گرداند، هوي خداي معبود در ارض است خداوند مي‌فرمايد: ﴿أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ..﴾ [الجاثية/23]. و در قرآن مجيد موارد هوا را مذمت مي‌كند چنانكه مي‌فرمايد: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الأَنْفُسُ..﴾ [النجم/23] و نيز فرمايد: ﴿قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ..﴾ [الأنعام/56] و امثال آن از رسول اكرم ماثور است كه فرمود: ((طاعة الشهوة داءٌ وعصيانها دواءٌ)). طاعت شهوت درد است و نافرماني آن دواء.

علي عليه السلام مي‌فرمايد: ((إِنَّمَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَيْنِ‏ اتِّبَاعَ الهَوَى وَطُولَ الأَمَلِ أَمَّا اتِّبَاعُ الهَوَى فَإِنَّهُ يَصُدُّ عَنِ الحَقِّ وَأَمَّا طُولُ الأَمَلِ فَيُنْسِي الآخِرَة)) يعني: بر شما دو چيز را مي‌ترسم متابعت هوي و طول آرزو پس بتحقيق متابعت هوي سد مي‌كند از حق و طول آرزو آخرت را از ياد بيرون مي‌كند.

و بايد دانستكه سلطان هوي قوي مي‌گردد تابجائي مي‌رسد كه شهوات بر انسان غالب مي‌شود براي عقل قوه مقاومت نميماند و بمنتهي مرتبه ضعف مي‌رسد، با اينكه قبح شهوات نزد عقل مقهور واضح و هويدا است و اين مرتبه از هوي در جوانان بواسطه قوت شهوت و كثرت دواعي بيشتر و غالب است.

هوي در انسان پنهانست و افعال خود را در مقابل عقل جلوه مي‌دهد بطوريكه قبيح را حسن و ضار را نافع و باطل را حق مي‌پندارد و جهتش آنستكه نفس متمايل بآن چيز است و بواسطه شدت ميلي كه دارد زشتي و بطلان آن شيء بر عقل پوشيده مي‌گردد تا بجائي كه باطل را حق صرف و قبيح را حسن مي‌پندارد، ((حُبُّكَ الشّـَيْءَ يُعْمِي وَيُصِمُّ)) يعني: حب تو چيزيرا از رشد كور مي‌كند و از شنيدن موعظه كر. علي (ع) مي‌فرمايد: ((الهوى عَمًى)).

و ديگر آنكه انسان بواسطة تنبلي و راحت طلبي هميشه متمايل است سهل‌ترين امور را مرتكب شود از اين جهت طالب آسانتر مي‌باشد هنگاميكه اراده كاري كرد آن روح راحت طلبي آسانتر را نزد او جلوه مي‌دهد اگرچه قبيح و ضار باشد و فرار از كار سخت مي‌كند اگرچه نيكو و پرنفع باشد، چنانكه بزرگان گفته‌اند: ((الهوى يقظانٌ والعقلُ راقدٌ فمن ثمَّ غلبَ))، هوي بيدار است و عقل خواب از اين جهت هوي بر عقل غلبه مي‌كند. و فرق ميان هوي و شهوت اينستكه هوي مختص بآراء و عقايد است وشهوت مختص بنيل لذات مي‌باشد پس شهوت از نتايج هوي و اخص از آنست.

 

 

+                 +              +

 

 

ادله قرآن بر اثبات خالق جهان

از استقراي كتاب مجيد معلوم مي‌شود كه اثبات صانع عالم بچهار طريق فرموده‌است: 1- دليل عنايت 2- دليل اختلاف 3- دليل اختراع 4- دليل فطرت، و ما هر يك را جداگانه بسمع اهل تحقيق مي‌رسانيم:

دليل عنايت

اين دليل از راه عنايت و توجه بر اسنان واينكه همه موجودات براي او آفريده شده‌است، و مبناي اين دليل بر دو اصل است: يكي آنكه همه موجودات عالم با وجود انسان موافق و سازگار است، دوم آنكه اين موافقت ناگزير بايد از طرف فاعل قاصد مريد عليمي باشد زيرا اين موافقت و سازگاري ممكن نيست از راه تصادف و اتفاق بعمل آيد.

اما اصل اولي ثابت مي‌شود با تفكر دراينكه شب و روز و آفتاب وماه وفصول چهارگانه و كرة زمين همگي با وجود انسان سازگار و ملايم است، و همچنين بيشتر حيوانات و نباتات و جمادات و اغلب جزئيات ديگر از قبيل باران و وردخانه‌ها و دريا‌ها و آب و هوا و آتش بالتمام با آن موافلق و ملايم مي‌باشند و همينطور با تامل و دقت درعضاي بدن انسان و حويان كه همه با حيات و وجود انسان توافق دارند اين مطلب واضح و روشن مي‌گردد و خلاصه هركه بخواهد بيشتر خدا را بشناسد و اساس توحيد او محكم و كامل گردد بايد منافع بيشمار يك يك فحص و تحقيق نمايد.

و از اينجا اصل دوم نيز ثابت و مبرهن مي‌گردد زيرا ممكن نيست كه اينهمه موجودات براي منفعت وجود انسان اجتماع كند و اين اجتماع بدون ارادة فاعل و از راه تصادف و اتفاق صورت گيرد، مثلاً اگر كسي سنگي به بيند كه آنرا طوري كار گذاشه‌اند كه براي شستن مناسب و موافق است، شكي نميكند كه آن بقصد و ارادة فاعلي انجام يافه‌است و وقوع و قرار يافتن آن بآن صفت از راه اتفاق و تصادف صورت نگرفته‌است و هرگاه سنگي را ببيند كه هيئت و وضع آن براي جلوس مناسب نباشد مي‌تواند بگويد آن هيئت بدون قصد قاصدي حاصل شده‌است، همينطور اگر كسي بجهان نظر اندازد و آفتاب و ماه و ستارگانرا ببيند و بفهمد كه چگونه از حركت آنها فصول چهارگانه بوجود مي‌آيد و چگونه روز و شب درست مي‌شود و سبب نزول باران و حركت باد را ملاحظه كند و در اجزاء زمين و حيوان و نبات دقت نمايد و در موافقت آب با ماهيان و حيوانات دريائي و سازگاري هوا با مرغان تامل نمايد، بدون درنگ بوجود صانعي عالِم و پروردگاري حي و مريد اعتراف خواهد كرد و از عنايتي كه در موافقت و ملايمت اجزاء و موجودات عالم با وجود انسان در ميانست پي خواهد برد كه اينهمه از راه تصادف و اتفاق صورت نگرفته‌است وقصد قاصد و ارادة مريدي دركار بوده‌است. هنگاميكه اين دليل قرآني بر اثبات خالق جهان واضح شد، اينك آيات وارده از قرآنرا در بيان اين دليل ذكر مي‌كنيم:

 

 

+                 +              +

 

 

آيات وارده در قرآن بر دليل عنايت

1- ﴿الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِـلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ [البقره/22].

يعني: آنكه زمين را براي شما بساط گسترده وآسمان را سقفي برافراشته قرار داد و از آسمان آبي مبارك و پرنفع فرستاد، پس بآن باران از زمين ميوه‌ها بيرون آورد كه روزي شما است پس براي خداوند شريك قرار ندهيد و حال اينكه مي‌دانيد معبودهاي شما قادر برآفرينش چيزي نيتسند.

2- ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي البَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ المُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَالأَرْضِ لآَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ [البقره/164].

يعني: بدرستيكه در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز و كشتيهائيكه جاري در دريا است، بآنچه كه مردم انتفاع مي‌برند، و آنچه كه خداوند از آسمان فرستاد از برف و باران پس زنده كرد زمين را بآن بعد از مردگي و پراكنده كرد در زمين از جنبنده‌اي و در گردانيد بادها را از هر جهتي و ابرهاي مسخر ميان زمين وآسمان را آياتيست براي مردمان عاقل.

3- ﴿اللهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى العَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الأَمْرَ يُفَصِّلُ الآَيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (2) وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الأَرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْهَارًا وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لآَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (3) وَفِي الأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَابٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْضٍ فِي الأُكُلِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لآَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ [الرعد/2-4].

يعني: خدايتعالى خدائيست كه بلند كرد آسمانها را بدون ستونيكه به‌بينيد پس از آن مستولي بر عرش شد و رام كرد آفتاب و ماه را جهت مصالح عباد، هر يك از اينها ميرود و حركت مي‌كند تا وقت نامبرده يعني مدتي معين كه دور خود را به اتمام رساند، و يا جريان دارد تا زمانيكه سِيْر او منقطع گردد و آن روز قيامت است، و خداوند مدبر امر است از ايجاد و اعدام و اذلال و اعزاز و احياء واماته، تفصيل مي‌دهد آيات را شايد شما بديدار پروردگار خود يقين كنيد. و اوست خدائيكه زمين را بسيط كرد بطول و عرض تا منقلب حيوانات باشد و بيافريد در آن كوه‌هاي محكم پاي برجائيكه ميخ زمين است و جويهاي آب، و از همه ميوه‌ها بيافريد در زمين جفت، مي‌پوشاند شب را بروز و در اين آيات آثار قدرت كه ذكر شد، نشانه هاي روشن براي متفكرين است، و در زمين قطعه و پاره‌هائيست پيوسته بيكديگر و خود اين يكي از دلائل قدرت است كه با اينكه قطعه‌هاي زمين بيكديگر پيوسته‌است بعضي شايسته زراعت و برخي شوره زار و قطعه‌اي ريگستان و پاره سنگستان و ديگر زمين بوستانها است از انگور و كشتها و خرمائيكه چند شاخ آن از يك اصل رسته و غير صنوان يعني هر يك شاخه از يك بيخ رسته و همه آنها بيك آب آبداده مي‌شود، و تفضيل و برتري داديم بعض آنها را بر بعضي درخوردن و در آنچه ذكر شد دلالت واضح است براي مردمان عاقل.

4- ﴿اللهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمُ الفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي البَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الأَنْهَارَ (32) وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ (33) وَآَتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوهَا إِنَّ الإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ﴾ [إبراهيم/32 -34].

 يعني: خدائيكه بيافريد آسمانها و زمين را و فرستاد ازآسمان آب، پس بيرون آورد بآن آب از ميوه‌ها روزي براي شما، و مسخر كرد براي شما كشتي را تا بفرمان خدا جاري در دريا شود، و براي شما نهرها را مسخر كرد وبراي شما آفتاب و ماه را مسخر نمود در حالتي كه مستمر در سِيْرَنْد، و شب و روز را براي شما مسخر نمود، وبشما هرچه خواستيد مرحمت فرمود و اگر نعمتهاي خداوند را بشماريد احصاء نخواهيد نمود، بدرستيكه انسان ستمكار و ناسپاس است.

5- ﴿وَالأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ (19) وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ وَمَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرَازِقِينَ (20) وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ (21) وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ فَأَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَسْقَيْنَاكُمُوهُ وَمَا أَنْتُمْ لَهُ بِخَازِنِينَ﴾ [الحجر/19-22].

يعني: زمين را بسط كرديم و كشيديم بطول و عرض و در افكنديم كوههاي سرافراخته پاي بر جا در زمين و در زمين رويانيديم از هرچيزي موزون، يعني مقدار بمقدار معين بر وجهي كه مقتضاي مشيت و حكمت است، و براي شما در زمين اسباب معيشت قرار داديم، يعني آنچه قوام عيش شما بوي است، از مطاعم و ملابس و كسيرا كه روزي دهنده او نيستيد از زن و فرزند و خادم، و چيزي نيست كه آدمي به وي محتاج باشد مگر اينكه خزينه هاي او نزد ما است، وآنرا نمي‌فرستيم مگر بآندازه معلوم: و بادهاي آبستن كنندة درختان فرستاديم پس از آسمان آب فرستاديم و شما را از آن سيراب كرديم، و شما آب را نگاه دارنده نيستيد در چاه و غدير و چشمه بلكه ما حافظ آنيم.

و از اين قبيل آيات كه دلالت بر دليل عنايت ميكند بسيار و ما اين چند آيه را براي نمونه ذكر كرديم.

 

+                 +              +

 

 

دليل اختراع بر اثبات خالق جهان

و اين نيز هم بر روي دو اصل استوار ميباشد كه فطرت بشر بر آن حاكم است:

اول اينكه موجودات همگي اختراع شده‌اند و اين خود در حيوان ونبات معلوم و معين است، چنانكه خداوند ميفرمايد: ﴿إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ...﴾ [الحج/73]. كسانيرا كه جز خدا ميخوانيد هرگز نميتوانند مگسي بيافرينند اگرچه همگي بر آن گردانيد، وچون ما نخست اجسام جمادي را مي‌بينيم و پس از آن وجود حيات را در آنها ملاحظه مي‌كنيم والبته جماد مبدء حيات نيست، پس قطع مي‌كنيم كه اين جنبش و حيات بايد از مبدء حي قادري باشد و آن خداي جهانست.

دوم اينكه هر اختراعي را مخترعي لازم است، و از اجتماع اين دو اصل معلوم ميگردد كه همه موجودات را فاعل ومخترعي است و هركه مي‌خواهد خدا را بشناسد و اين شناسائي را بدرجه كمال برساند بايد از جواهر اشياء و حقايق موجودات آگاهي داشته باشد تا آنكه اختراع حقيقي را بفهمد زيرا هركه حقيقت شيء را نشناسد از حقيقت اختراع بيخبر خواهد ماند وخداوند بهمين معني اشاره فرموده‌است: ﴿أَوَلَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَمَا خَلَقَ اللهُ مِنْ شَيْءٍ؟..﴾ [الأعراف/185] آيا در ملكوت آسمانها و زمين، و انچه خداوند از اشياء آفريده‌است نگاه نمي‌كنيد؟ و ما در اينجا بعضي از آيات وارده بر دليل اختراع را ذكر مي‌كنيم:

آيات وارده در قرآن بر دليل اختراع

1- ﴿أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ المَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَفَلا يُؤْمِنُونَ؟﴾ [الأنبياء/30] يعني: آيا كفار نديدند و ندانستند آنكه آسمانها و زمين بسته ومجتمع بودند، مراد آنستكه حقيقت واحد بودند، پس جدا كرديم ايشان را از يكديگر بتنويع و تمييز، و از آب هر حي و زنده‌اي را خلق كرديم، آيا پس نمي‌گروند؟

2- ﴿وَهُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الأَرْضِ وَإِلَيْهِ تُحْشـَرُونَ [المؤمنون/79] يعني: اوست خدائي كه شما را در زمين خلق كرد وبسوي او محشور خواهيد شد.

3- ﴿وَمِنْ آَيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ إِذَا أَنْتُمْ بَشَـرٌ تَنْـتَشِـرُونَ﴾ [الروم/20] يعني: و از آيات ربوبي است كه شما را از خاك خلق كرد پس از آن بشري منتشر در زمين گرديديد.

4- ﴿أَوَلَمْ يَرَ الإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ؟﴾ [يس/77] يعني: آيا نمي‌بيند انسان اينكه ما او را از نطفه خلق كرديم پس او دشمن ظاهري شد؟

5- ﴿فَلْيَنْظُرِ الإِنْسَانُ مِمَّ خُلِقَ. خُلِقَ مِنْ مَاءٍ دَافِقٍ﴾ [الطارق/5-6] بايد انسان نظر كند از چه خلق شده‌است، از آب جهنده خلق شده‌است.

 

 

 

دليل اختلاف بر اثبات خالق جهان

و آن آنستكه هنگاميكه مشاهده كنيم عالم موجودات را مي‌بينيم كه موجودات بعضي از آنها يك فعل از او صادر مي‌شود، مثل آتش كه كارش سوزاندن‌است وصورت نوعيه آتش مبدء يك فعل است و صاحب شعور واراده نيست، و اگر موجودي را ديديم افعال گوناگون از آن صادر مي‌شود مي‌يابيم كه آن موجود مرتبه‌اي از شعور را واجد است چنانكه نبات افعال مختلف از آن صادر مي‌شود از جذب غذا و مسك وهضم آن و دفع فضولات وهمچنين تغذيه وتنميه وتوليد مثل، البته موجودي كه افعال مختلف از آن صادر مي‌شود اكمل واشرف است از موجودي كه يك فعل از آن صادر مي‌شود، پس از آن عالم حيوان را تحت مطالعه در ميآوريم مي‌بينيم حيوانات حركات مختلف از آنها صادر مي‌شود مي‌فهميم كه صاحب اراده و شعورند اگر شعور واراده نبود افعال مختلف از آنها صادر نمي‌شد.

و معني كمال در موجود آنست كه قواي گوناگون در برداشته باشد و هر چه در يك موجود قوا بيشتر باشد كمال در آن بيشتر است، مثلاً مدينه كامل آنست كه واجد شئون مختلف و نيز شخصي كه عالم بفنون كثيره باشد كامل تر از كسي است كه يكرشته يا چند رشته را واجد باشد.

از اين بيان نتيجه مي‌گيريم، اگر مبدء عالم طبيعت بيشعور بود بايد يك رويه بيش نداشته باشد اما هنگاميكه بعالم نظر مي‌كنيم مي‌بينيم سر تا سر عالم اختلاف وغيريت است دو موجود شبيه يكديگر نيست موجودات مختلف وگوناگون در اين عالم وجود دارد از اين اختلاف با شعور ومختار و مريدي باشد يفعل ما يشاء ويحكم ما يريد و اراده و علم وحكمت در اين نظام مدخليت تام دارد پس آشفتگي جهان ما را راهنمائي مي‌كند بغيب عالم و در پشت اين پرده خداي مريد و مختار يست.

خلاصه تمامي اين كثرات واختلافات وهمچنين تغييراتيكه در عالم واقع مي‌شود و هر روز عالم رويه‌اي دارد كه سابق نداشت، دليل واضح و برهان قاطع است بر اينكه مبدء با اختيار واراده‌اي مصدر امور وهمه بازگشتشان بخداي جهانست ﴿أَلا إِلَى اللهِ تَصِيرُ الأُمُورُ﴾ [الشورى/53]، و اراده سنيه حضرت حق مدبر ومدير عالم است.

آيات وارده در قرآن بر دليل اختلاف

1- ﴿وَهُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ وَلَهُ اخْتِلَافُ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ﴾ [المؤمنون/80] يعني: اوست خدائيكه زنده مي‌كند و مي‌ميراند و مر او راست اختلاف شب و روز.

2- ﴿وَمِنْ آَيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ...﴾ [الروم/22] يعني: و از آيات خداونديست آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف زبانها ورنگهاي شما.

3- ﴿إِنَّ فِي اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَمَا خَلَقَ اللهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ لآَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ﴾ [يونس/6] يعني: در اختلاف شب و روز و آنچه خداوند در آسمانها و زمين خلق كرده‌است نشانه هائي‌است براي گروه پرهيزكاران.

4- ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا...﴾ [فاطر/27] يعني: آيا نمي‌بيني اينكه خداوند آب را از آسمان فرستاد پس بآن آب ميوه‌هائيكه رنگهاي مختلف دارد بيرون آورديم.

5- ﴿وَمِنَ الجِبَالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَحُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهَا وَغَرَابِيبُ سُودٌ...﴾ [فاطر/27] و بيرون آورديم از كوهها راههاي سفيد و سرخ كه مختلف است رنگهاي آنها و راههاي بسيار سياه.

6- ﴿وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ وَالأَنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ كَذَلِكَ إِنَّمَا يَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ العُلَمَاءُ...﴾ [فاطر/28] و از مردمان و جنبندگان و چهارپايان كه رنگهاي آنها مختلف است همچنين بندگان عالِم از خداوند مي‌ترسند.

7- ﴿وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الأَرْضِ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ...﴾ [النحل/13] آنچه را كه براي شما در زمين آفريد كه رنگهاي آن مختلف است.

8- ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَلَكَهُ يَنَابِيعَ فِي الأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطَامًا؟﴾ [الزمر/21] يعني: آيا نمي‌بيني كه خداوند آبي را از آسمان فرستاد پس آنرا در چشمه‌هائيكه در زمين است درآورد پس بآن آب كشتها بيرون آورد كه رنگهاي آن مختلف است پس آن كشت را خشك كرد پس مي‌بيني او را زرد پس آنرا ريز ريز نمود؟

 

+                 +              +

 

 

دليل فطرت بر اثبات خالق جهان

خداوند مي‌فرمايد::﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَةَ اللهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا..﴾ [الروم/30] حضرت رسول اكرم (صـ) مي‌فرمايد: ((كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ، ثُمَّ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصّـِرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ)) يعني: هر كسي بر فطرت توحيد و اسلام از مادر متولد مي‌شود مگر اينكه پدر و مادر او را يهودي و نصراني و مجوس بار بياورند.

دليل بر اين مطلب اينستكه: همواره مردم از مردي طبع و غريزه و بدون اراده متوجه به خالق جهان مي‌شوند، و در شدايد وبلايا و سختيها خداي يگانه را بياري مي‌طلبند، و جز ذات مقدس او مسبب الاسباب و مسهل الامور الصعاب نمي‌بينند، و حل مشكلات و قضاي حاجات و رفع كربات را در دست قدرت او مي‌دانند، و در اقدام بكارهاي بزرگ و مبادرت بعمليات مهم بار مي‌كنند، و موفقيت و كاميابي را موكول باراده ولطف او مي‌دانند، چنانكه قول خداي تعالي بر اين معني گواه‌است:

﴿قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (40) بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ وَتَنْسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ..﴾ [الأنعام/40-41] بگواي محمد: خبر دهيد مرا اگر شما راست مي‌گوئيد در حين نزول عذاب ورسيدن روز قيامت جز خداي عالم كسان ديگر را بياري مي‌طلبيد؟ ولي شما فقط خدا را مي‌طلبيد و او را بياري مي‌خوانيد آنگاه خداوند اگر اراده فرمود عذاب را از شما بر مي‌گرداند و حاجات شما را بر مي‌اورد و در اين هنگام شما آنهائيرا كه براي خدا شريك قرار داده بوديد فراموش مي‌كند.

شخصي از حضرت صادق در بارة خدا پرستي سؤال كرد در جواب فرمود: اي بنده خدا هر گز كشتي شما در دريا شكسته‌است در حالتيكه نه كشتي نجات ده موجود بود و نه شناوري مي‌دانستي؟ گفت بلي، بعد امام فرمود آيا در اين موقع دل تو اميدوار بود كه قدرت و نيروي ديگري تو را نجات دهد و از شر غرق شدن و هلاكت خلاصي بخشد؟ گفت بلي، امام فرمود همين قدرت خداوند متعال مي‌باشد كه بر نجات و خلاصي تو در جائيكه منجي و خلاص دهنده‌اي نيست قادر است بر پناه دادن و فريادرسي تو در جائيكه پناه دهنده و فريادرسي نبود، توانا بود.

و از اين جهت است كه دين مبين اسلام مجرد اقرار بوجود باري را كافي مي‌داند و مردم را بغور در ذات الهي وتعمق در صفات خداوندي مكلف نكرده‌است و اين را مخصوص دسته‌اي كه طالب زيادتي تبصر و معرفت مي‌باشند نموده‌است زيرا مردم خود بفطرت توحيد سرشته و غريزه و جبلت آنان بر اين معني كافي مي‌باشد و استدلالات علمي و براهين فلسفي براي رَدّ بر اهل ضلال وكسانيكه از جاي فطرت سليمه خارج شده‌اند وضع شده‌است اگر چه اصل معرفت باري فطريست و كوچكترين تنبهي در سلوك جاده معرفت كافيست، اما معرفت خود داراي درجات مختلف و مراتب متعدد مي‌باشد و در شدت و ضعف و بطوء و سرعت و قلت و كثرت و كشف و شهود متفاوت است وعقول و افهام مردم در ادراك آن باندازه مراتب مختلفي كه دارند مختلف است، هر كسي را براي وصول باين مقصود راهي در پيش است هدايت و وصول بمعرفت الهي و سيراب شدن از سلسبيل توحيد بعدد نفوس خلايق است چنانكه بعضي گفته اند: الطرق الي الله بعدد انفاس الخلايق خداوند مي‌فرمايد: ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اللهِ...﴾ [آل عمران/163] آنان نزد خدا مراتبي دارند ونيز مي‌فرمايد: ﴿يَرْفَعِ اللهُ الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا العِلْمَ دَرَجَاتٍ...﴾ [المجادلة/11].

از اين بيانات معلوم شد كه ظاهرترين و آشكارترين موجودات ذات باري جل جلاله‌است پس ناچار مي‌بايست كه شناختن و معرفت آن اول معارف بشري و مبدء معلومات انساني گردد و فهم آن براي عقول و اذهان آسانترين مفاهيم باشد ولي ما مي‌بينيم كه امر بر عكس است پس ناچار اينرا سببي است.

اينكه گفتيم خداوند اجلي و اظهر موجوداتست، با مثال كوچكي معلوم مي‌شود: شخصيرا مي‌بينيد كه مشغول نوشتن كتاب يا دوختن لباس است، ظاهرترين وجليترين صفات آنمرد حيات و علم و قدرت اوست، اما صفات باطني او از قبيل غضب و شهوت و خلق و مرض و صحت او بر ما معلوم نيست صفات ظاهري او را نيز در مرحله نخستين تشخيص نمي‌دهيم و در بعضي ديگر از صفات ظاهري او شك و ترديد مي‌كنيم، اما صفاتيكه اظهر تمام صفات است در مرحله اول ذهن متوجه آن نمي‌گردد و هيچگونه شك و ترديدي راجع بآن صفات در فكر ما راه نمي‌يابد همان وجود حيات و علم و توانائي اوست اين صفات مانند صفات ديگر از قبيل رنگ بشره و طول و عرض بحواس خمسه ظاهري ادراك نمي‌شود بلكه بلا فاصله پس از ديدن حركت دست و نوشتن يا دوختن او پي به اراده و علم و حيات او مي‌بريم.

همچنين اگر نظري بجهان و ما سوي الله بياندازيم و آنچه را كه با حواس پنجگانه خود از دريا و خشكي و كوه و بيابان و نبات و جماد و حيوان و كرات آسماني و ستارگان ثوابت و سيارات و ماه و خورشيد مشاهده كنيم و تحت مطالعه درآريم از اين جنبش و حركت دائمي و از اين موجودات و مصنوعات مختلف و از اين تطورات گوناگون و تحولات عديده كه در نفوس خود و همنوع و همجنس خود و در كليه ذرات عالم مي‌بينيم بوجود صانعي كه داراي حيات و علم و توانائي است اقرار و اعتراف مي‌كنيم بلكه پيش از آنكه جهانرا در تحت مطالعه و مشاهده درآوريم از علم بنفس خود و حركات و اطوار كه ناشي از آنست و از مشاهده اعضاي بدن و سر و دست و پا و گردن و مغز و قلب مي‌فهيم كه ساخته و پرداخته يك صانع توانا و عالم و حي مي‌باشيم و چون مشاهده و علم بنفس اسبق علوم نتيجه اين مشاهده كه اقرار بوجود صانع حي مدرك باشد اظهر و اسبق و اجلاي جميع معارف خواهد بود.

و در صورتيكه دست نويسنده و خياط، بدانش وحيات و توانائي او دلالت كند چگونه اين همه موجودات از بشر و حيوان و نبات و جماد و اختلاف انواع و انفس و تركيب اعضاء و گوشت و پوست و استخوان و اعصاب و خلاصه همه ذرات يكايك بر موجوديت او شاهدي ناطق و گواهي صادق نباشند و مشاهده اين معني عقول را خيره ساخته و كميت افكار و انديشه‌ها را در وادي حيرت لنگ مي‌كند زيرا كدام ديده‌ايست كه از مشاهدة عظمت خيره نگردد و از مطالعة جمال و جلال لا يتناهي مبهوت و متحير نباشد.

 

 

صعوبت فهم توحيد

صعوبت و اشكالي كه در فهم حقايق پيش مي‌آيد ناشي از دو سبب است يكي بواسطه غموض و دقت و پيچيدگي كه در خود مطلب است و ديگري شدت وضوح و ظهوري كه در بعضي از اشياء شدت اشراق آفتاب و نور خيره كننده آن و ضعف باصره خود روزها از رؤيت اشياء عاجز و ناتوان است و همينكه آفتاب جهانتاب چهره خود را از جهانيان نهان مي‌سازد و دامن نور و روشنائي خود را از عالم فرا مي‌كشد شب مجال يافته و بيرون ميايد و دنبال صيد و شكار خود مي‌رود.

عقول و افكار ما نيز ضعيف است و جمال حضرت الهيه در نهايت اشراق و ظهور و در غايت اناره و روشنائي و در اقصي مراتب احاطه و شمول مي‌باشد چنانكه در ملكوت آسمان و زمين ذره‌اي از حيطه اقتدار او بيرون نيست ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآَخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ [الحديد/3] و كوچكترين تقسيمات عالم و بزرگترين مظاهر طبيعت پروردة دست تواناي اوست از اين سبب معرفت و شناسائي او خالي از اشكال و ابهام نيست پاك و منزه خدائيكه روشني و ظهور او موجب خفاي او گشته‌است و عظمت لا يتناهيش علت احتجاب او از عيون و ابصار گرديده و نبايد از اين معني ابراز شگفتي و تعجب نمود زيرا موجودات ديگر همگي باضداد و مباينات خود شناخته مي‌شوند.

ظهور جملة اشياء بضد است       ولي حق را نه مانند ونه نداست

حقيقتي كه وجود او عام و بر اشياء احاطه تام داشته باشد و فيض او همه را فراگيرد فهم و شناختن او خالي از صعوبت و اشكال نخواهد بود وچون اشياء همگي مختلف اند از خواص هر يك شناختن اضداد آن آسان مي‌باشد و اگر همه در دلالت عام و مشترك بودند فهم آنها خالي از صعوبت نبود چنانكه اگر آفتاب دائماً در وسط السماء ميدرخشيد و حركتي براي زمين در ميان نبود و هيچ موجودي مانع از عبور نور آفتاب نمي‌شد فهميدن و شناختن اينكه نوري در عالم هست از جمله مشكلات بود وهمه مردم الوان و رنگها را از خود اجسام مي‌دانستند و حقيقت اجسام را همان رنگ مي‌پنداشتند و اگر شخص دانشمندي از نور و فوايد آن بر آنان سخن مي‌راند منكر مي‌شدند و اگر آن شخص مي‌گفت اينهمه الوان مختلف و رنگهاي گوناگون كه مي‌بينيد در اثر موجودي است كه نور ناميده مي‌شود و اگر آن از ميان برود رنگ ولوني باقي نخواهد ماند و سياه و سفيدي ديده نخواهد شد فهم اين مطلب بر آنان سخت و دشوار مي‌آيد وغالب مردم از نادانان و بيخردان بتكذيبش برمي‌خواستند و او را مسخره مي‌كردند.

ولي چون زمين در حركت است و آفتاب هر شب غروب مي‌كند و مردم دچار تاريكي و ظلمت مي‌شوند و رنگها و الوان را از هم تشخيص نميدهند مي‌دانند كه رؤيت اجسام تنها از بركت نور است پس به بينيد كه چگونه عموميت و شمول و ظهور دائمي و تجلي هميشگي آفتاب موجب عسرت و صعوبت فهم نور مي‌گردد:

چندين هزار ذره سراسيمه مي‌دوند در آفتاب وغافل از اين كافتاب چيست

همين طور رحمت واسعه وفيض عام حق موجب اختفاي آن از ديدگان ضعيف وعقول نارسا و افكار كوتاه مي‌گردد، و اگر اين فيض شامل لحظه‌اي از جهان منصرف مي‌گرديد و اين رحمت واسعه آني منقطع مي‌شد موجودات در درياي فناء غوطه‌ور مي‌گشتند و در بيابان عدم مفقود مي‌شدند آنگاه وجود اين مشيت ازليه معلوم مي‌گرديد «اگر نازي كند از هم فرو ريزيد قالبها» ﴿لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ﴾ [البقره/255]، وكساني كه از عقل توانا و فكر روشن نصيبي دارند و در جميع موجودات تجليات الهي را مشاهده مي‌كنند و مؤثري جز او نمي‌بينند بلكه از اين جهت كه صنع الهي هستند و آثار هستند و آثار اراده و مشيّت پروردگار مي‌باشند چنانگه اگر كسي كتابي يا شعري به‌بيند آنرا از جهت مركب و مداد كاغذ نگاه نمي‌كند بلكه از اين جهت كه چكيده و خلاصه فكر نويسنده و يا اثر طبع و قريحه شاعر مي‌باشد هميچين موحد حقيقي آنستكه مؤثري جز خدا نشناسد و در جهان فاعلي جز ذات حق نداند.

پس تمامي اين اموري كه نزد دانشمندان خبير وعلماي بصير معلوم ومعين است مشكل و دشوار مي‌گردد بسبب ضعف افهام و نقص عقول مردم تا بجائي مي‌رسد كه علماء و دانشمندان نيز از بيان و روشن ساختن آن با عبارات صريح و آشكار عاجز مي‌شوند و اغلب آنان بخود پرداخته و گمان برده‌اند كه بيان وفهماندن بديگران سودي ندارد: اين بود علت وسبب آنكه اذهان مردم از معرفت حق متعال قاصر است.

وسبب ديگر آنكه اين همه مدركات و محسوسات و شواهد را كه بوجود صانع دلالت دارند انسان از زمان كودكي بتدريج مي‌بيند و ايام صباوت و كودكي روزگاريست كه قواي عاقله انسان هنوز رشد نكرده و بحد كمال نرسيده‌است و طفل مستغرق در شهوات و مشغول و سرگرم بمحسوساتست از اين جهت طول انس به محسوسات اهميت آن را از ميان مي‌برد.

اگر همين انسان بطور ناگهاني حيواني غريب مشاهده كند يا موجودي كه خلاف عادتست به‌بيند در درياي شگفتي غوطه‌ور شده زبان و طبيعت و فطرت او بمعرفت الهي باز خواهد شد و بي‌اختيار خواهد گفت: سبحان الله! در صورتي كه همين انسان در طول بيست و چهار ساعت اعضاي بدن و چشم و گوش و دماغ خود و ساير حيوانات را كه با آنها انس گرفته مي‌بيند در حاليكه خلقت آنها عجيب‌تر و دقيق‌تر است و با اين همه تعجب نمي‌كند و نام خدا بر زبان نمي‌آورد و شهادت و گواهي آن را بوجود باري حس نمي‌كند و اين نيست مگر بسبب طول انس و اُلفتي كه از زمان كودكي با آنها داشته‌است. اگر فرض شود كور مادرزادي پس از آنكه به سنّ بلوغ و رشد رسيد يك مرتبه ديدگانش باز شود و آسمانها و زمين را به‌بيند و ستارگان و گوهها را مشاهده كند عقلش خيره خواهد شد و بذكر باري تعالي و عظمت خلقت و شهادت و گواهي همه آنها بصانع حي و مدرك و عليم رطب اللسان خواهد گرديد. و همچنين فرو رفتن مردم در ماديات و غلّو در شهوات و احتياجات زندگي آنان را از توجه باين معني باز ميدارد.

لَقَدْ ظَهَرْتَ فَلا تَخْفيِ عَلي اَحَدٍ اِلا عَلي اَكْمَهٍ لا يَعْرِفُ القَمَرا

لكِنْ بَطَنْتَ بِما اَظْهَرْتَ مْحُتَجِباً وَكَيْفَ يَعْرِفُ مَنْ بِالعُرفِ اسْتَتَرا

و در كلام سيد الشهداء حسين بن علي عليه السلام در دعاي عرفه نيز اين مطلب وارد شده‌است ((كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِمَا هُوَ فِي وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ؟؟ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟ وَمَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَرَاكَ وَ لا تَزَالُ عَلَيْهَا رَقِيباً وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيباً)) يعني چگونه با چيزي كه در وجود محتاج تو است بتو استدلال مي‌كنند آيا ديگران در ظهور و آشكاري از تو بالاترند تا آنكه تو را ظاهر و آشكار كنند؟ تو كِيْ پنهان شدي تا از آثار بتو برسند؟ چشمي كه تو را نبيند كور است و بنده‌ايكه از دوستي تو نصيبي ندارد در زيان و خسارت است.

 

 

+                 +              +

 

 

توحيد قرآن

مردم از توحيد جز توحيد ربوبيت نمي‌دانند و آن عبارتست از اينكه اقرار نمايند باينكه خدا آفرينندة همه اشياء است و اين توحيد را مشركين و بت پرستان نيز معترفند چنانگه در قرآن مجيد مي‌فرمايد:

﴿وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللهُ..﴾[لقمان/25] اگر از آنان بپرسي كيست آنكه آسمانها و زمين را بيافريد؟ هر آينه خواهند گفت خدا است. ونيز مي‌فرمايد: ﴿وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاَّ وَهُمْ مُشْرِكُونَ﴾ [يوسف/106] بيشتر آنان بخدا ايمان نياورده‌اند مگر آنكه مشرك هستند.

و اما توحيدي كه خداوند بندگان خود را بآن امر فرمود توحيد الوهيت مي‌باشد كه متضمن توحيد ربوبيت نيز هست و آن عبارت از اينستكه تنها خدايرا بپرستند وشريكي براي او قرار ندهند تا اينكه دين تنها براي خدا باشد و از كسي جز او نترسند و كسي را جز او نخوانند و خدا محبوب‌ترين چيزها براي بنده باشد و دوستي بندگان و دشمني آنان براي رضاي خدا باشد، عبادت تنها براي خدا كنند و توكل بر خدا نمايند و چون عبادت جمع ميان حب و كوچكي نسبت بمعبود مي‌باشد بايستي پرستش خدا كامل‌ترين حبها و منتهاي تذلل‌ها را دربرداشته باشد بايد بندگان روي از او برنگردانند و شريك براي او قرار ندهند و كسي را جز او وليّ و شفيع نشناسند.

و اين توحيد در بيشتر مواضع از قرآن ذكر شده‌است و قطب وحي قرآنست و ما رساله‌اي در اين باب نوشته‌ايم و مراتب شرك را گوشزد نموده‌ايم، قارئين را بآن كتاب حواله مي‌كنيم و از خداوند متعال اجر مي‌خواهيم و در اينجا بطور اشاره ذكر مي‌كنيم.

و اين توحيد در الوهيت و عبادت متضمن توحيد در دانش و گفتار و توحيد در اراده و كردار مي‌باشد.

توحيد در دانش و گفتار در سوره مباركه اخلاص بيان گرديده‌است خداوند مي‌فرمايد: ﴿قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ (1) اللهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (3) وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ﴾ [الإخلاص/1-4]. بگو او خداي يگانه‌است خداوندي است منزه كه قصد و توجه همه بسوي وست. نزائيده و زائيده نشده‌است. و كسي با او همتا نيست.

توحيد در عبادت واراده و كردار در اين سوره مباركه ذكر شده است: ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا الكَافِرُونَ (1) لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (2) وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (3) وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ (4) وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (5) لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ﴾ [الكافرون/1-6] بگو پيغمبر اي كافران آنچه را كه مي‌پرستيد نمي‌پرستم و شما هم آنچه را كه مي‌پرستم نمي‌پرستيد و من آنچه را كه پرستيديد نه پرستيدم و شما هم آنچه را كه مي‌پرستم نپرستيديد دين شما براي شما و دين من براي من است.

توحيد نخستين شامل اثبات صفات كمال براي خدا مي‌باشد و اين معني با اثبات اسماء حسني تمام مي‌شود و دومي متضمن اخلاص دين براي رب العالمين مي‌باشد.

چنانگه خداوند مي‌فرمايد ﴿وَمَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ﴾ [البينه/5] يعني: مأمور نشد مگر از بهر آنكه خدايرا پرستش كنند و دين را بهر او خالص گردانند.

توحيد نخستين برائت و دوري جستن از تعطيل است و دومي دوري از شرك.

تعطيل نظير اينكه ابراهيم در بارة خداي عالم با قوم خود استدلال كرد و اما شرك داراي امثله فراواني است و وجود آن در ميان ملل بسيار است و مشركين دشمن جميع انبياء مي‌باشند و در ميان دشمنان شيخ الانبياء حضرت ابراهيم و ختمي مرتبت (صـ) معطّله و مشرك هر دو بودند ولي معطّلة محض خيلي كم بودند و آنان كساني هستند كه تعطيل در ذات خدا را قايلند، اما كسانيكه تعطيل را در صفات كمال الهي مي‌دانند عدة زيادي هستند و تعطيل در صفات مستلزم تعطيل در ذات مي‌باشد.

و هر كس برسول خدا و ائمه هدي و اصحاب آن بزرگوار نزديكتر باشد بكمال توحيد و ايمان و عقل و معرفت نزديكتر خواهد بود و هر كس از آنان دورتر باشد از صفات مذكور دورتر است.

و مردم را در اثبات توحيد در الهيت و فاعليت مسالك مختلف است و در كتب قوم از فلاسفه و متكلمين مشروحاً ذكر شده‌است و چون مبناي رساله بر بيان ادله قرآنست ما در اينجا از ادله فلاسفه و متكلمين اعراض مي‌كنيم و قارئين را حواله بكتب مدونه در اين باب مي‌نمائيم و صرفاً دليل قرآن بر توحيد در فاعليت خالق جهانرا ذكر مي‌كنيم.

 

 

+                 +              +

 

 

دليل قرآن بر توحيد فاعليت

مسلك قرآن در اثبات اين توحيد عبارت از شناختن و معرفت ﴿لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُـوَ﴾ [البقره/163] است و در اين كلمه نفيي است كه بر ايجاب آن زايد است و نفي الوهيت از ما سوي الله در سه آيه از كتاب مجيد اثبات شده‌است.

1- ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آَلِهَةٌ إِلا اللهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللهِ رَبِّ العَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ [الأنبياء/22] يعني: اگر در آسمان و زمين خداياني بود غير از خداي بحق كه تدبير امور كنند هر آينه آسمان و زمين تباه شدي و نظام كارها در هم شكستي چه اگر خدايان در مرادي موافق باشند چندين قدرت بر يكمقدور طاري گردد و اگر در كاري مخالفت نمايند آن كار ناساخته بماند پس مدبر عالم يكي است و جز الله نشايد پس منزه‌است خدائيكه رب عرش است از آنچه وصف مي‌كند.

دلالت اين آيه مباركه بر معني توحيد واضح و آشكار است زيرا همه كس بالطبع مي‌داند كه اگر دو پادشاه در حوزه اقتدار خود بخواهند يك عمل انجام دهند آن عمل فاسد خواهد شد و آن دو پادشاه نخواهد توانست تدبير كشوري را بعهده گيرند زيرا از دو تن فاعل كه از فاعل كه از نوع واحد باشند فعل واحد سر نمي‌زند پس يا بايد امور آن كشور ضايع و مهمل بماند و يا آنكه يكي از آن دو از كار بر كنار باشد و اين هر دو صورت با مقام الوهيت منافات دارد.

2- ﴿مَا اتَّخَذَ اللهُ مِنْ وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلَهٍ إِذًا لَذَهَبَ كُلُّ إِلَهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ سُبْحَانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ [المؤمنون/91] يعني: خداوند فرزند نگرفت و يا او هيچ خدائي در الوهيت شريك نيست چه اگر او را شريك باشد در خدائي و خدا بايد آفريننده بود پس شريك او بايد مخلوقي داشته باشد آن هنگام بايد هر خدائي مخلوق خود را با خود ببرد و مستقل در مخلوق خود باشد و مخلوق هر خدائي بايد ممتاز از مخلوق خداي ديگر باشد اما وقتيكه مي‌بينيم كه ميان مخلوقات اين قسم جدائي نيست و عالم موجود واحدي است پس ثابت مي‌شود كه خداي جهان يكي است و ديگر آنكه اگر با او خداي ديگري بودي و مخلوق خود را جدا كردي و ملك آن از ملك ديگري ممتاز شدي هر آينه ميان خدايان نزاع و جنگ پديد آمدي چنانكه از حال ملوك دنيا معلوم است و بر تري جستندي و برخي از آلهه بر برخي غلبه خواستندي و هنگاميكه مشاهده شد اين طور نيست و عالم موجود واحد است پس او را شريك نبود پاك خدايا تعالي از آنچه وصف مي‌كنند.

3- ﴿قُلْ لَوْ كَانَ مَعَهُ آَلِهَةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذًا لابْتَغَوْا إِلَى ذِي العَرْشِ سَبِيلاً (42) سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً﴾ [الإسراء/42-43] و اين آيه مثل آيه اول مي‌باشد يعني برهان بر امتناع دو خدا است كه يك فعل داشته باشند.

معني آيه: اگر در زمين و آسمان خدايان قادر بر ايجاد عالم وخلق آن غير از خداي بحق باشند و نسبت آن خدايان بعالم همان نسبت خداي بحق باشد هر آينه واجبست با خدا بر عرش باشند پس لازم مي‌آيد دو موجود متماثل به محل واحد يك نسبت داشته باشند و اين خود ممتنع است كه دو موجود متماثل بيك محل يك نسبت داشته باشند بجهت اين كه وقتي نسبت متحد شد منسوب متحد خواهد بود يعني جمع نمي‌شود در نسبت به محل واحد همچنانكه دو موجود در محل واحد حلول نمي‌كند ولي امر در نسبت خدا بعرش بعكس است يعني عرش قايم بخدا است نه اينكه خدا قايم بعرش باشد چنانكه خداوند مي‌فرمايد ﴿وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا﴾ [البقره/255] و زماني كه ممتنع شد عالم قائم بدو موجود باشد نتيجه مي‌گيريم مبدء عالم يكي است.

اين بود ادله قرآني بر امتناع دو خدا و دليلي كه متكلمين از آيه دوم استنباط كرده‌اند و نام آنرا دليل تمانع گذارده‌اند نه دليل طبيعي است و نه شرعي اما اينكه دليل طبيعي نيست زيرا كه از مقولة برهان نمي‌باشد و اما از ادله شرعي نيست جهتش آنستكه عامه بفهم آن قادر نيستند تا چه رسد بآنكه قانع گردند و دليلي كه ذكر مي‌كنند چنين است كه هرگاه دو خدا باشد جايز است كه اختلاف كنند و چون اختلاف كردند بايد يكي از سه صورت را داشته باشد و چهارمي ‌ممكن نيست: يا مقصود هر دو حاصل گردد و يا مراد هيچكدام بحصول نپيوندد، و يا مقصود يكي از آن دو حاصل شود، در صورت نخستين بايد عالم هم موجود گردد و هم معدوم و آن از محالاتست، در صورت دومي لازم مي‌آيد كه عالم نه موجود گردد و نه معدوم و اين نيز از جمله ممتنعاتست، در صورت سوم آنكه مقصودش حاصل شده خدا است و ديگري را از خدائي نصيبي نيست زيرا آن عاجز است و عاجز نمي‌تواند خدا باشد.

وجه ضعف و نادرستي اين برهان آنكه همچنانكه اختلاف آنها جايز است اتفاق و موافقتشان نيز جايز مي‌باشد و بايستي بطلان اين صورت را نيز ذكر كنند.

و فساد صورت توافق از اين راه‌است كه مي‌گوئيم اگر اين دو خدا در كليه اعمال با هم تعاون و ياري داشته باشند مانند دو نفر صنعتگر كه سر ساختن شيء واحدي با هم مساعدت مي‌كنند لازم مي‌آيد كه هيچيك از آنان مرتبه الوهيت را دارا نباشند زيرا تعاون و ياري ناشي از احتياج و نيازمندي است و احتياج و نيازمندي لايق مقام ربوبي نمي‌باشد و اگر هر كدام قسمتي از عالم را آفريده باشند معلوم مي‌شود كه قادر بر آفريدن قسمتهاي ديگر نيز مي‌باشند ولي هر يك بآفريدن قسمتي اكتفاء كرده‌اند و اين معني در حق هر يك از آنان موجب نقص مي‌گردد و نقص سزاوار خداي جهان نمي‌باشد پس بايستي هر كدام عالمي علي حده و جهاني ديگر بسازند و چون عالم واحد است معلوم مي‌شود كه خداي عالم نيز واحد مي‌باشد.

از اين بيان معلوم شد كه آنچه از معني آيه شريفه استنباط كرديم غير از معنائي است كه متكلمين گفته‌اند و از قول باري تعالي ﴿وَلَعَلا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ﴾ [المؤمنون/91] نه تنها فساد جهت مخالفت معلوم مي‌شود بلكه بطلان صورت موافقت هم معلوم مي‌گردد زيرا برهان آنان شرطيه منفصله‌است در صورتي كه آيه مباركه بيان دليلي را مي‌كند كه بصورت شرطيه متصله مي‌باشد.

ومحالاتي كه مرجع دليل متكلمين است عبارت از اينستكه عالم يا بايد موجود و معدوم باشد و يا نه موجود و نه معلوم و يا آنكه خداوند عاجز و مغلوب باشد و اين همه محالاتي است كه امتناع آن دائمي ومقيد بوقتي نيست.

اما محالي كه مبناي دليل كتاب خداست موقت مي‌باشد و آن عبارت از فساد عالم در حين وجود است.

+                  +               +

 

دليل قرآن بر اثبات نبوت

استدلال قرآن بر نبوت مبتني بر دو اصل است:

اصل اول اينكه از متواترات و مسلماتست كه صنفي از بشر پيدا شدند موسوم به انبياء و رسل و اين صنف بكمك وحي الهي بودند نه بتعلم بشري و براي مردم شرايع و اديانرا وضع كردند و انكار اين سنخ از مردم انكار بديهياتست مثل اينكه كسي نمي‌تواند بگويد فلاسفه و مخترعين و اطباء و قائدين سياسي در بشر نيامدند.

زيرا همه بزرگان و فلاسفه و قاطبه مردم (جز عده كمي كه قابل اعتناء نبوده و جزو دهريه منسوب مي‌شوند) اتفاق دارند بر اينكه در روزگار گذشته اشخاصي بودند كه از جانب خدا بر آنان وحي نازل مي‌شد و از روي سعادت همين وحي مردم را بجانب علم و دانش و كارهاي نيكو كه موجب سعادت نشأتين و خوشبختي موطنين آنانست دعوت مي‌كردند و آنانرا از اعتقادات فاسده و كارهاي زشت منع مي‌فرمودند و پر واضح است كه اين سنخ اعمال و اقوال منحصر بانبياء عظام و رسل كرام است و دليل بر اين اصل از كتاب خدا:

1- آيه مباركه ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالأَسْبَاطِ وَعِيسَى وَأَيُّوبَ وَيُونُسَ وَهَارُونَ وَسُلَيْمَانَ وَآَتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا (163) وَرُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَرُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَكَلَّمَ اللهُ مُوسَى تَكْلِيمًا (164) رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكَانَ اللهُ عَزِيزاً حَكِيماً﴾ [النساء/163-165] يعني: ما وحي فرستاديم بسوي تو همانطوريكه وحي كرديم بسوي نوح و پيغمبران بعد از او، چون هود و صالح و شعيب، و وحي كرديم بسوي ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و عيسي و ايوب و يونس و هرون و سليمان و داديم به داود زبور را، و ديگر فرستاديم پيغمبراني كه براي تو نام برديم و قصه ايشانرا خوانديم بر تو پيش از اين و پيغمبرانيكه حكايت و ذكر آنانرا براي تو نكرديم، و سخن گفت خدا با موسي سخن گفتني و فرستاديم پيغمبران را مزده دهندگان اهل ايمان و بيم كنندگان كافران تا مردمان را پس از فرستادن رسولان بر خداوند حجتي نباشد يعني نگويند كه ما را پيغمبري نبود كه بايمان دعوت كند و از شرك باز دارد و خداوند در آنچه از فرستادن رسل خواست غالب است و آنچه كه تدبير در امر نبوت كرد محكم كار است.

2- ﴿قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعًا مِنَ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَيَّ وَمَا أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾ [الأحقاف/9] يعني: اي پيغمبر (صـ) بگو بمشركين من نو درآمده از پيغمبران نيستم يعني من اول كسي نيستم كه به پيغمبري مبعوث شده باشم چه پيش از من پيغمبراني بودند پس چرا منكر نبوت من مي‌شويد؟ و نمي‌دانم بمن و بشما چه خواهند كرد، پيروي نمي‌كنم مگر آنچيزيكه وحي كرده مي‌شود بمن ومن نيستم مگر بيم كننده آشكار.

اصل دوم اينكه هر كس بوحي الهي وضع شريعت نمود نبي و پيغمبر ناميده مي‌شود و اين اصل نيز قابل ترديد و شبهه نمي‌باشد زيرا همه كس مي‌دانند همچنانكه طب شفا دادن از ناخوشيها است و آنكه متصدي اين امر باشد طبيب ناميده مي‌شود نبوت نيز وضع شرايع بوحي الهي است و آنكه متكفل اين كار باشد نبي و رسول خوانده مي‌شود و شاهد بر اين اصل از كتاب خدا:

1- ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّكُمْ...﴾ [النساء/174] يعني اي مردم از طرف خداوند براي شما برهاني آمد.

2- ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآَمِنُوا خَيْرًا لَكُمْ وَإِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِـلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَكَانَ اللهُ عَلِيمًا حَكِيمًا﴾ [النساء/170] يعني اي مردم آمد شما را رسول بحقي از طرف پروردگارتان پس بگرويد بهتر است براي شما و اگر كفر ورزيد پس بدرستيكه براي خداوند آنچه در آسمانها و زمين است و خداوند عليم و حكيم است.

3- ﴿لَكِنِ اللهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَالْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَكَفَى بِاللهِ شَهِيدًا﴾ [النساء/166] يعني لكن خدايتعالي گواهي مي‌دهد وتبيين نبوت تو را مي‌كند بآنچه فرو فرستاده‌است بتو كه آن قرآنست معجزة روشن فرو فرستاد قرآن را بعلم خاص خودش و فرشتگان نيز بنبوت تو شهادت مي‌دهند.

4- ﴿لَكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي العِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ...﴾ [النساء/162] يعني لكن راسخون در علم از بني اسرائيل و مؤمنين ايمان مي‌آورند بآنچه پيش از تو از كتب آسماني فرستاده شد اگر گفته شود ميزان شناختن اصل نخستين (وجود پيغمبران و رسل) چيست و ما پيغمبران را از كجا و بچه وسيله‌اي بشناسيم و نيز ما از كجا بفهميم كه مطالب و آيات قرآني وحي الهي مي‌باشد؟

در پاسخ مي‌گوئيم: ميزان معرفت انبياء و رسل اول دانسته مي‌شود بانذار و بيمي كه كردند بالنسبة بامور آينده و ديديم آنچه را انذار كردند واقع شد و ديگر بمقالات و كلماتيكه از انبياء صادر مي‌شود از مسائل عقليه كه عقول بشر بدان راه ندارد و همچنين بافعال پسنديده كه بشر هيچ وقت موفق بآن افعال و قادر بر حفظ اعتدال در خود نيست كه تمامي اقوال و افعال اين سلسله جليله و كلمات و مقالات اين قوم كاشف از اينستكه مبعوث از جانب حق و خارق عادت و معجزه‌است.

اين قسم خارق عادت در وضع شريعت و بيان معارف حقيقيه وحل مشكلات كونيّه كه دسترس عقلاء و فلاسفه نيست و انبياء و رسل بوحي الهي آشنا مي‌شوند و او را معجزه عقليه مي‌نامند دلالتش بر نبوت واضح‌تر است تا خارق عادت حسي از قبيل اژدها شدن عصا يا انفلاق بحر و امثال آن كه اين خارق حس دلالت ضروري بر نبوت ندارد، اين امور هنگامي دلالت بر نبوت دارد كه منضم بخارق علمي شود پس معجزه رسل اولاً و بالذات علم و عمل است و معجزات حسيه مؤيد معجزات عقليه‌است و معجزه علمي دلالتش بر نبوت قطعي است اما معجزات حسيه شاهد بر معجز عقلي مي‌باشد.

پس معلوم شد كه اين صنف از مردم كه انبياء ناميده مي‌شوند موجود بوده‌اند و معلوم شد كه مردم چگونه بوجود آنان علم پيدا كردند تا اينكه بتواتر بما رسيد چنانكه وجود فلاسفه و دانشمندان و فاتحين از راه تواتر بر ما معلوم شد.

 

 

دلالت قرآن بر نبوت
پيغمبر اخر الزمان

اگر بگوئي بچه مناسبت و از چه راه قرآن دلالت بر نبوت دارد و وجه اعجاز آن چيست تا بتوانيم از آن راه بنبوت پيغمبر استدلال كنيم؟ در پاسخ مي‌گوئيم: قرآن از طرق متعدده معجز و خارق عادت است و ما در اينجا دو وجه از آنرا كه كتاب خدا اشاره نموده‌است ذكر مي‌كنم.

اول

از حيث نظم قرآن زيرا نظم آن بتفكر و رويه درست نشده‌است يعني طريقي كه فصحاء و بلغاء در نظم كلام خود بدان متوسل مي‌شوند خواه خود اعراب يا ديگران كه از روي تعلم و صناعت زبان عرب را ياد مي‌گيرند و اعجاز قرآن از جهت فصاحت و بلاغت و اسلوب باندازه‌اي مسلم بود كه فصحاي جاهليت مقاتله با حروب را مقدم داشتند بر معارضه با حروف و در اعجاز قرآن از جهت فصاحت و بلاغت كتابها تدوين شده‌است و بزرگان ادب بياناتي كرده‌اند كه ما محتاج بذكرش نيستيم و اين رساله گنجايش ذكر آنرا ندارد و ما قارئين را بكتب مصنفه در اين باب حواله مي‌كنيم.

دوم

از حيث وضع شرايع واحكام و بيان حقايقي كه بشر بآن راه ندارد وحل مشكلات كون كه فلاسفه و دانشمندان از راه تعليم و تعلم نتوانند بحل او موفق شوند و اكتساب آن جز از راه وحي ممكن نيست و عمده در معجزه قرآن نزد عقلاي جهان اين وجه‌است.

اگر بگوئي ما از كجا بفهميم شرايع و احكام قرآني و مطالب علمي و عرفاني آن فقط از راه وحي است و نمي‌شود نتيجة فكر و تعلم بشري دانست و بدين سبب مستحق اسم كلام الله بر آن شده‌است؟

در جواب مي‌گوئيم: اينكه وضع شرايع ممكن نيست مگر بعد از معرفت خدا و آشنائي بمسعدات و مشقيات انساني و علم بمسعدات و مشقيات انساني حاصل نمي‌شود مگر بشناختن نفس و باين كه جوهر نفس چيست و آيا در آخرت براي او سعادت و شقائي هست يا نه و اگر هست مقدار اين سعادت و شقاوت چيست و نيز چه مقداري حسنات سبب سعادت است و چنانكه غذا و دواء و تأثير آن در صحت مزاج محتاج باينست كه مقدار و زمان صرف آن كيفيت استعمال بدقت معلوم شود همين طور حسنات و سيئات هم محتاج بعلم و معرفت بمواقع آن مي‌باشد و تمامي اينها در احكام و شرايع بحد كمال بيان شده‌است و مسلم است علم باين امور از شناختن جوهر نفس و مسعد و مشقي آن جز بوحي آسماني و تعليم رباني ممتنع است براي كسي حاصل شود.

پس از آنكه دانستيم همه اين امور از ترقيه عقل و تربيت نفس و بيان درجات و دركات آن آخرت و طريق وصول بكمال و حل مشكلات مبدء و معاد در قرآن گنجانيده شده‌است بضرس قاطع حكم مي‌كنيم كه قرآن از راه وحي بر رسول اكرم نازل شده‌است، و از اين جهت است كه خدايتعالي مي‌فرمايد: ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا القُرْآَنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً﴾ [الإسراء/88] يعني بگو اي پيغمبر اگر جن وانس جمع شوند بر اينكه مانند اين قرآن بياورند نتوانند مثلش را بياورند اگر چه بعضي ايشان بعضي ديگر را پشتيبان باشند.

و پس از آنكه بدانيم رسول خدا امي بود و بهيچ وجه نزد معلم بشري درس نخوانده و در ميان ملتي كه كوچكترين بهره‌اي از علوم و معارف نداشته‌اند بزرگ شده‌است اين معني بيشتر واضح وهويدا مي‌گردد زيرا اعراب از ممارست در علوم و فحص و بحث در اشياء و موجودات بطريقي كه معمول يونانيان بوده‌است خبري نداشته‌اند و بهمين مطلب در قرآن اشاره شده‌است چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لارْتَابَ المُبْطِلُونَ﴾ [العنكبوت/48] يعني و نبودي تو كه كتابي را بخواني پيش از نزول قرآن و نمي‌نويسي بدست راستت كه اگر چنانچه خواننده و نويسنده بودي آن هنگام تباه‌كاران در شك افتادندي و مي‌گفتند چون پيغمبر مي‌نويسد و مي‌خواند پس قرآن را از كتب پيشينيان التقاط كرده

يتيمي كه ناخواند ابجد درست كتب خانه هفت ملت بشست

ونيز مي‌فرمايد ﴿الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الأُمِّيَّ﴾ [الأعراف/157] و نيز ميفرمايد: ﴿هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ﴾ [الجمعه/ 2] در اين دو آيه وصف فرمود پيغمبرش را بامّيّت و مراد از امي كسي است كه ننويسد و نخواند.

و بر اين مطلب از راه مقايسه شريعت اسلام با شرايع ديگر هم مي‌توان استدلال كرد.

زيرا اگر نبوت و رسالت پيغمبران ديگر فقط از راه وضع شرايع و احكام ثابت شده‌است مسلماً نبوت پيغمبر اسلام بطريق اولي بثبوت خواهد پيوست چنانكه اگر كسي شرايع و اديان انبياء ديگر را مطالعه كند و بعد احكام و عقايد اسلامي را تحقيق نمايد خواهد يافت كه شرايع اسلام از حيث شمول بر احكام سودمندي كه متضمن خير دارين و سعادت نشأتين مي‌باشد بر تمام شرايع و اديان ديگر برتري دارد.

و اگر بخواهيم در اين قسمت وارد شويم ويكايك احكام را سنجيده و فضل و برتري يكي را بديگري بيان كنيم و مزايا و منافع شريعت اسلام را شرح دهيم محتاج بتدوين كتابهاي بزرگ و مجلدات ضخيم خواهيم بود.

و از اين جهت است اين دين آخرين اديان و اين شريعت آخر شرايع است: خداوند مي‌فرمايد: ﴿مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَلَكِنْ رَسُولَ اللهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ﴾ [الأحزاب/40] و بدين مناسبت كه رسول اكرم فرمود ((لو أدركني موسى ما وسعه إلا اتّباعي)) اگر موسي در مي‌يافت چاره جز پيروي من نداشت.

و چون احكام اسلامي عموميت دارد يعني براي عموم بشر مفيد و شايسته‌است، دين اسلام براي كافه انام آمده‌است چنانكه خداوند مي‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا...﴾ [الأعراف/158] يعني اي مردم از جانب خداوند بسوي همه شما فرستاده شده‌ام، و نيز مي‌فرمايد: ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلا كَافَّةً لِلنَّاسِ...﴾ [سبأ/28]. رسول اكرم (صـ) مي‌فرمايد: ((بُعِثْتُ إِلَى الأَحْمَرِ وَالأَسْوَدِ)) بسياه و سرخ مبعوث شدم.

و امر نبوت مناسبت و مشابهتي با اغذيه‌اي كه مردم مي‌خورند دارد زيرا همچنانكه بعضي از غذاها مخصوص طايفه‌اي از مردم مي‌باشد وآن غذا بمزاج مردمان ديگر سازگار نيست ولي بعضي از اغذيه با مزاج عموم مردم سازش داشته و همه از آن تناول مي‌كنند، بعضي از شرايع و احكام نيز با مزاج و روحيات دسته‌اي ملايم بوده و با روحيات ملل ديگر ملايمت ندارد، شرايع انبياء سابق همين طور بوده‌است ولي شريعت پيغمبر اسلام با مزاج و روحيات جميع ملل و اقوام ملايمت و سازگاري دارد و از اين جهت همه مردم بانجام و اطاعت آن مكلف شده‌اند و چون پيغمبر ما در شريعت و احكام و آنچه كه مايه نبوت است بر ديگران برتري دارد پس خود افضل انبياء، و خود رسول اكرم (صـ) بهمين معنى كه خداوند او را مخصوص كرده‌است اشاره ميفرمايد: ((قال رسول الله (صـ): مَا مِنْ نَبِيٍّ مِنَ الأَنْبِيَاءِ إِلاَّ أُوْتِيَ مِنَ الآيَاتِ مَا مِثْلُهُ آمَنَ عَلَيْهِ الْبَشَـرُ، وَإِنَّمَا كَانَ الَّذِي أُوتِيتُهُ وَحْيًا أَوْحَاهُ اللهُ إِلَىَّ فَأنا أَرْجُو أَنْ أَكُونَ أَكْثَرَهُمْ تَابِعًا يَوْمَ الْقِيَامَةِ)) يعني هيچ پيغمبري از پيغمبران نيست مگر اينكه معجزه‌اي از معجزات باو داده شده‌است و مردمان بسبب آن معجزه باو ايمان آورده‌اند و معجزه من وحي مي‌باشد كه بمن وحي شد و باين سبب اميدوارم پيروان من در روز قيامت از همه آنان بيشتر باشد.

ابن خلدون در شرح اين حديث مي‌گويد كه قرآن في نفسه هم وحي است وهم خارق عادت و معجز پس شاهد آن عين خودش است و محتاج بدليل ديگر از قبيل ساير معجزات نمي‌باشد و بهمين سبب دلالت آن بر نبوت اوضح دلالات است زيرا دال و مدلول با هم متحد مي‌باشند و مي‌گويد اين حديث شريف اشاره باين است كه هر وقت معجزه‌اي در كثرت وضوح و قوت استدلال بپايه‌اي رسيد كه عين وحي گرديد گروندگان و تصديق كنندگان بيشتر مي‌گردند. انتهي.

از اين بيانات معلوم شد كه دلالت قرآن بر نبوت پيغمبر اسلام از قبيل دلالت مار شدن عصا بر نبوت موسي وشفا يافتن كور مادرزاد و ابرص به نبوت عيسي نمي‌باشد زيرا اگرچه اين افعال از قبيل افعال عاديه نمي‌باشد و جمهور مردم بآن قانع مي‌گردند ولي دلالت قطع بر نبوت ندارد زيرا اين افعال در حال انفراد موجب اطلاق نبوت بر فاعل آن نمي‌گردد اما دلالت قرآن بر نبوت پيغمبر اسلام از قبيل دلالت معالجه مرضي بطبيب مي‌باشد چنانكه اگر دو نفر ادعاي طبابت كنند و دليل يكي از آنان راه رفتن برروي آب و دليل ديگر شفاء دادن بيماران باشد دليل اولي از قبيل اقناع و دليل دومي از باب برهان خواهد بود و موجب تصديق و قطع جزمي ‌خواهد گرديد دلالت افعال خارق عادات بر نبوت پيغبمران از قبيل اولي و دلالت قرآن بر نبوت پيغمبر اسلام از قبيل دومي مي‌باشد.

چنانكه وظيفه طبيب معالجه بيمارانست و اگر بيماران را بطريق احسن معالجه كرد طبابت او محرز و مسلم خواهد شد همچنين وظيفه نبي وضع شرايع است و اگر شريعت او كاملترين شرايع و شاملترين اديان گرديد در نبوت او هيچگونه شك و ترديدي نخواهد بود، اما اگر طبيب براي اثبات طبابت خود بغير وظيفه و شغل خود متوسل شود مثلاً بر روي آب راه رود ممكن است موجب اقناع عامه گردد ولي في الحقيقه دلالتي بر صفت طبابت نخواهد داشت همچنين افعال خارق عادت سبب قانع شدن جمهور مي‌شود اما طريقي كه علماء و دانشمندان از آن پي بنبوت مي‌برند تنها شريعت و احكام مي‌باشد وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +



 

وحي و نزول جبرائيل
و اقوال علماء در آن و تحقيق حق در مسأله

مؤرخين و سيره نويسان متفقند پيغمبر اكرم پيش از بعثت با بت‌پرستي مخالف بود وغالباً در خلوت بسر مي‌برد و وقت خويش را بتفكر مي‌گذرانيد وبراي عبادت بغار حرا مي‌رفت و در آنجا دور از غوغاي زندگي در عجايب كاينات و راز خلقت و رستاخيز و روز شمار و بهشت و جهنم تفكر مي‌كرد وهمينكه توشه او تمام ميشد بسوي خديجه برميگشت. در آغاز كار وحي بصورت رؤياي صادق بر او نازل شد و رؤيا مانند سپيده دم بر او آشكار مي‌گشت، بدين طريق چند ماه گذشت و محمد (صـ) بسنّ چهل سالگي رسيد، شب دوشنبه هفدهم ماه رمضان وحي باو نازل گشت، جبرئيل بر او ظاهر شد و گفت بخوان، جواب داد من خواندن نمي‌دانم، جبرئيل او را بسختي فشار داد چنانچه بزحمت اوفتاد و سپس گفت بخوان، باز جواب داد من خواندن نمي‌دانم، بار ديگر او را فشار داد ورها كرد و گفت:

﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1) خَلَقَ الإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ (2) اقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ (3) الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (4) عَلَّمَ الإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾ [العلق/1-5].

يعني: بخوان بنام پروردگارت كه انسانرا از علق بيافريد، بخوان و پروردگار تو بزرگ است آنكه بوسيله قلم تعليم داد و بانسان آنچه را نمي‌دانست بياموخت ـ و اين پنج آيه اولين آياتي است كه پيغمبر (صـ) نازل گرديد.

پيغمبر يقين پيدا كرد كه از جانب حق متعال برسالت مبعوث شده وبايد حقيقت جاوداني را بجهانيان ابلاغ كند و بآنها بفهماند كه خدائي جز خداوند يگانه نيست كه مراقب اعمال انسانيت و پس از مرگ، نيكان و بدان را هركدام باندازه كارشان پاداش مي‌دهد، پس از آن پيغمبر (صـ) بسوي خديجه برگشت و بسختي ميلرزيد و مي‌گفت مرا بپوشانيد، وي را با گليمي بپوشاندند تا اضطرابش تخفيف يافت و آنچه را ديده بود براي خديجه نقل كرد وگفت بر خود بيمناكم، خديجه او را دل داد و گفت باك مدار خدا ترا خوار نخواهد كرد، سپس او را پيش پسر عموي خود ورقه بن نوفل برد كه پيري محترم و انجيل خوانده بود، خديجه بورقه گفت ببين محمد (صـ) چه مي‌گويد، محمد (صـ) آنچه را ديده بود نقل كرد، ورقه گفت اين همان ناموسي است كه بموسي پيغمبر نازل شد، سپس گفت ايكاش من جوان بودم و هنگامي كه كسانت تو را از شهر خود بيرون مي‌كنند بياريت بر مي‌خواستم، محمد (صـ) فرمود آيا مرا از شهر خود بيرون مي‌كنند؟ ورقه گفت هيچكس برسالت مبعوث نشد مگر اينكه قومش بدشمني او كمر بستند، اگر من در آن روز زنده باشم ترا ياري خواهم كرد، ولي چيزي نگذشت كه ورقه رخت از جهان بربست.

بعد از آن پيغمبر مدتي بغار حرا مي‌رفت، يكروز صدائي از آسمان شنيد سر برداشت و فرشته‌اي را كه اولين دفعه بسوي او آمده بود در ميان آسمان و زمين مشاهده كرد، از آنجا بخانه خود برگشت و فرمود مر بپوشانيد، پس از آن اين آيات نازل گشت:

﴿يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ. وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ. وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ. وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ..﴾ [المدثر/1-5].

يعني اي جامه بر سر كشيده بر خيز ومردم را از عذاب خدا بترسان و خداي خود را تكبير گوي و جامه خويش را پا كيزه ساز و از گناه دوري كن.

و در بعضي از روايات وارد شده‌است كه چون جبرئيل فشار داد حضرت بخانه آمد و بدن مباركش ميلرزيد، فرمود زمّلوني زمّلوني پس چيزي بر روري آن حضرت كشيدند تا اينكه اين سوره نازل شد:

﴿يَا أَيُّهَا المُزَّمِّلُ. قُمِ اللَّيْلَ إِلا قَلِيلاً...﴾ [المزمل/1-2].

خواند مزّمّل نبي را زين سبب

 

كه برون آ از گليم اي بوالهرب

سرمكش اندر گليم و رو مپوش

 

كه جهان جسميست سرگردان توهوش

هين مشو پنهان زننگ مدعي

 

كه تو داري نور وحي شعشعي

هين قم الليل كه شمعي اي همام

 

شمع دائم شب بود اندر قيام

بي كشتيبان در اين بحر صفا

 

كه تو نوح ثاني اي مصطفي

خيز و بنگر كاروان ره زده

 

غول كشتيبان اين بحر آمده

وقت خلوت نيست اندر جمع آي

 

اي هدي چون كوه قاف و تو هماي

بدر بر صدر فلك شد شب روان

 

سير را نگذارد از بانگ سگان

طاعنان همچون سگان بر بدر تو

 

بانك مي‌دارند سوي صدر تو

 

+                 +              +

 

 

حقيقت وحي

جمهور مليين مي‌گويند ملائكه اشخاص نورانيند و همگي حي و ناطق و متحرك بالاراده و جبرئيل ملكي است كريم و عليم و عباراتي كه نازل مي‌كند وحي است وجبرئيل در آسمان عنصري يا در لوح آسمان كلماتي مي‌شنود يا مي‌بيند و آنرا ميخواند وأمر ميشود بجبرئيل كه آن عبارت را بر پيغمبران نازل كند پس جبريل بر نبي نزول كرده و آن عبارت را مي‌خواند و ظاهر شرع دلالت بر اين معني دارد.

فلاسفه مي‌گويند كه انسان را دو قوه‌است: قوه ادراك و قوه تحريك و ادراك بر سه گونه‌است ادراك عقلي، تخيلي و حسي، و كمال قوه ادراك عقلي آنستكه هر تعقلي كه ديگري را بتعلم و نظر در مدت طولاني ممكن شود، پيغمبر را در كوتاه‌ترين زمان بقوه حدس و بدون تعلم بشري حاصل باشد و كمال قوه ادراك جزئي بخصوص قوه متخيله آنستكه با آنكه بغايت قوي است مرقوه عقلي را در نهايت انقياد و اطاعت باشد بحيثيتي كه هنگام انتقاش و ارتسام نفس بصور معقولات و اتصال وي بعقل فعال كه باذن الله مفيض علوم و كمالاتست و جبرئيل عبارت از اوست، قوه متخيله بسوي قوه عقليه منجذب شود بحديكه هر صورتي كه در ذرات نفس بعنوان تجرد و كليت مرتسم شود مثالي و شبحي از او در قوه متخيله بعنوان تمثل و جزئيت مرتسم گردد، پس متخيله مدركات قوه عقليه را حكايت كند، اگر ذوات مجرده باشد بصورت شخصي از اشخاص انسان كه افضل انواع محسوسات جوهريه‌است در كمال حسن و بهاء، و اگر معاني مجرده و احكام كليه باشد بصور الفاظ مقروءه محفوظه كه قوالب معاني مجرده‌است در كمال بلاغت و فصاحت، و چون تطبع و ارتسام متخيله بصور مذكوره در كمال قوت و ظهور بود آن صور را بحس مشترك(19) اداء كند بحيثيتي كه صورت ذوات مدرك بحس بصر شود و صور الفاظ مدرك بحس سمع گردد و چنان مشاهده شود كه شخصي در كمال حسن در برابر ايستاده و كلامي را افاضه مي‌كند، پس شخص مرئي ملكي باشد فرستادة خدا، و الفاظ مسموعه كلامي باشد از خدا، چنانكه در ماديات اول شخص مادي در خارج ديده مي‌شود و بعد از آن متخيل شود و بعد از آن معقول گردد، در مجردات ذات مجرد اول معقول شود بعد از آن متخيل و بعد از آن محسوس شود، و چنانكه موجود مادي بعد از معقول شدن صورت معقوله قائم بذات خود نتواند بود بلكه قائم بنفس عاقل است، همچنين ذات مجرد بعد از محسوس شدن قائم بذات خود نيست بلكه قائم بحس مشترك مي‌باشد پس جبرئيل كه عبارت از عقل فعالست اول بر نفس ناطقه نبي نازل شود و بعد از آن بخيالش و بعد از آن بحس او درآيد، و همچنين كلام الهي را اول قلب نبي شنود بعد بخيال درآيد و بعد از آن مسموع سمع ظاهر گردد، و كلام مخلوقات را اول گوش شنود بعد از آن الفاظ مسموعه بخيال در آيد و بعد معاني بتوسط قلب فهميده شود.

تحقيق

انبياء و رسل را حسي است غير حس عقل و قوه ايست بمراتب بالاتر و قوي‌تر از عقل و اين حس در غير رسل نخواهد بود و بيان اين مطلب مبتني بر ذكر مقدمه‌ايست.

فلاسفه اصول ادراكات را سه دانسته‌اند: احساس و تخيل و تعقل:

احساس ادراكي است كه بتوسط حواس ظاهره براي نفس حاصل مي‌شود و شرط ادراك حسي آنست كه مُدرَك (بفتح راءِ) موجود مادي باشد و حاضر نزد مدرِك (بكسر راء) باشد تا ادراك حاصل شود.

تخيل ادراكي است كه بتوسط خيال بر نفس حاصل شده صوري را درك مي‌كند و شرط آن در وقت ادراك حضور ماده نيست.

تعقل ادراكي است كه بتوسط قوه عاقله از معاني مجرده و حقايق كليه براي نفس حاصل مي‌شود.

چنانكه ذكر شد فلاسفه حقيقت وحي را كمال قوه عقلي مي‌دانند كه بآن قوه عقل نبي درك حقايق و معاني را در اسرع اوقات يا اتصال بعقل فعال مي‌نمايد و كمال قوه خيال نبي آن صورت مجرد عقلي را موجود حسي مي‌گرداند و بطور الفاظ مسموعه جلوه مي‌دهد و آن حقيقت جبرئيل كه عقل فعالست نفس نبي آن را بسبب قوه خيال شخصي نوراني جلوه ميدهد پس وحي را از شئون قوة عقلي گرفتند و رؤيت جبريل و شنيدن كلمات را از تصرفات خيال و مخترعات آن دانستند.

اين تحقيق پسندپده نيست زيرا لازمه حرف فلاسفه اين است كه قرآن كلمات رباني نبوده و نزول جبرئيل هم حقيقتي نداشته باشد يعني نفس نبي بتوسط قوه خيال اختراع الفاظ مسموعه كرده‌است و شخص جبرئيل شبحي از مخترعات خيال او مي‌باشد.

گرچه قرآن از لب پيغمبر است     هركه گويد حق نگفته كافر است

ما در اينجا مي‌خواهيم بيان كنيم كه وحي بر رسل بتوسط ادراك چهارم و قوه عقل است و وحي فوق تعقل مي‌باشد وحس و قوه‌اي كه انبياء و رسل بوسيله آن كشف حقايق مي‌كنند و مهبط وحي و نزول جبرئيل مي‌گردند آنرا فؤاد گويند، چنانكه قرآن بدين معني تصريح دارد و مي‌فرمايد: ﴿مَا كَذَبَ الفُؤَادُ مَا رَأَى﴾ [النجم/11]، انبياء و رسل اگر چه در ظاهر بمصداق آية ﴿قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾ [الكهف/110] و امثال آن، بشرند، مي‌خورند، مي‌آشامند، راه مي‌روند، مي‌خوابند و مي‌ميرند و بالاخره تمام احكام بشريت بر آنها جاريست، ولي از حيث روح و نفس و قواي باطنه و ادراك و اراده و مشاهده حقايق و مراوده با عالم غيب صنف خاص ممتازي هستند، چنانكه مشاهده مي‌كنيم اصناف انسان اگرچه در حقيقت حيوانيت و ناطقيت شريكند اما باندازه‌اي از يكديگر ممتازند كه گويا از حيوانات هم پست‌تر مي‌باشد، صنف ديگر باندازه‌اي عاقل و زيرك است كه بهيچوجه شباهت بصنف اول ندارد مثل فلاسفه و مخترعين، و صنفي باندازه‌اي پليد و درنده‌است كه گويا از درندگان درنده‌تر مي‌باشد، و صنفي باندازه‌اي پاك و سالم كه گويا از ملائكه برتر و بالاتر است، شما نمي‌توانيد بگوئيد ادراكات فلاسفه همان ادراكات ابلهان مي‌باشد بلكه مي‌توان گفت بين اغبياء و احمقان بشر با فلاسفه و مخترعين تضاد هست، همين اختلاف شديد ميان اصناف بشر سبب شد كه بعضي از فلاسفه مثل ابي البركات بي‌ميل نيست كه بشر را داراي انواع مختلف بداند.

خلاصة كلام اگر اصناف بشر را استقراء كنيم مي‌يابيم كه در هيكل انسانيت شريكند اما در جوهر نفس و ادراكات و اخلاق مختلف مي‌باشند.

دايرة ادراكات صنف بيخردان منحصر بمحسوسات حواس ظاهر و خيال و واهمه‌است و از اين دايره تجاوز نمي‌كند، فلاسفه و مخترعين از دايرة عقل خارج نيستند و ادراكاتشان عقلي است امّا انبياء و رسل دايره ادراكشان فوق عقل است و اگرچه قواي ظاهر و باطن ايشان در منتهي مرتبه شدت و كمالست لكن قوه‌اي كه آنها را بحقايق آشنا كرده قوة ديگر و حس ديگر است و بهيچوجه عقل و خيال و وهم در آن عالم راه ندارد، مشاهدات آنان با فؤاد است، بين انبياء و فلاسفه امتياز جوهري است: آلت ادراك فلاسفه عقل و آلت مشاهده انبياء فؤاد مي‌باشد، سلسله رسل مفطور بر انسلاخ از عالم بشريت‌اند و مجبول بر تخليه تمامي قوا، روح پاك رسل در هنگام نزول وحي و جبرئيل انسلاخ تام و تخليه حقيقي از قواي ظاهره و باطنه پيدا مي‌كند و بقوة فؤاد مشاهده عالم غيب مي‌نمايند، و اين انسلاخ و تخليه در طرفة العين براي آنان حاصل مي‌شود، اين انسلاخ وانقطاع از عالم بشريت و اتصال بملاء اعلى و ناموس مقدس علم كه جبرئيل باشد حالت وحي ناميده ميشود پس چنانكه امتياز بشر از حيوان به نطق و درك كليات است امتياز ميان رسل و فلاسفه بقوة فؤاد و سرعت انسلاخ و مشاهده سكان ملاء اعلي و شنيدن خطاب رباني و كلمات سبحاني مي‌باشد.

چون معلوم شد كه حالت وحي مفارقت از عالم بشريت بعالم مَلَكيت و تلقي كلام از رب العالمين است پس حالت وحي از سخت‌ترين حالات مي‌باشد، چنانكه خداوند مي‌فرمايد: ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾ [المزمل/5] پيغمبر در حالت وحي و نزول جبرئيل ناله مي‌كرد و براي او حالت بيهوشي وغش دست مي‌داد حتي رزوهاي بسيار سرد عرق از پيشاني مباركش جاري مي‌گرديد و باندازه‌اي آن حالت شديد بود كه گويا در وقت وحي و نزول جبرئيل مي‌مرد و زنده مي‌شد، اگر اين حالت وحي چنانكه فلاسفه گفته‌اند تعقل و تخيل مي‌بود غش كردن معنائي نداشت، حتي رسول اكرم بعد از حالت وحي بسردرد شديدي مبتلا مي‌گرديد و از براي رفع سردرد خود حنا بسر مي‌بست.

از اين بيان معلوم افتاد كه در وحي خطاء تصوير نمي‌شود چون عقل ووهم و خيال در آن مدخليتي ندارند، آن حس مقدس حقايق را چنانكه هست مي‌بيند و كلمات حق را بدون تصرف خيال و وهم مي‌شنود، و شاهد برين تحقيق نص كتاب خدا و آيات سوره مباركه و النجم است:

﴿وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى﴾ [النجم/1] يعني قسم بستاره چون فرودآيد. مراد از نجم نجوم قرآنست كه خدايا تعالي نجم از پس نجم و آيه از پس آيه و سوره از پس سوره فرستاد و مراد از هوي نزول قرآنست و شاهد بر اين آيه مباركه ﴿فَلا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ. وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ. إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ﴾ [الواقعه/75 -77] يعني قسم مي‌خورم بنجوم قرآن، براي آن نجوم خوانده شد كه قرآن را منجم و مفرق فرستاد و از اين قبيل است نجوم الدَّيْن و دَيْنٌ مُنَجَّم.

﴿مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى﴾ [النجم/2]: صاحب شما محمد (صـ) گمراه نگشت و خطاء نكرد و معتقد بهيچ باطلي نشد.

﴿وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الهَوَى﴾ [النجم/3]: و رسول اكرم از هواي نفس خود سخن نمي‌گويد و يا بآرزوي طبع خود و بباطل تكلم نمي‌كند.

﴿إِنْ هُوَ إِلا وَحْيٌ يُوحَى﴾ [النجم/4]: آنچه پيغمبر بآن تكلم مي‌كند نيست مگر وحي الهي.

﴿عَلَّمَهُ شَدِيدُ القُوَى﴾ [النجم/5]: فرشته‌اي نيرومند (جبرئيل) پيغمبر (صـ) را وحي آموخت.

﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى﴾ [النجم/6]: مراد از ذو مره صاحب قوت است و شاهد بر اين كه «مِرَّه"بمعني قوت و نيرو مي‌باشد حديث شريف نبوي است كه فرمود «لا تَحِلُّ الصَّدَقَةُ لِغَنِيٍّ وَلا لِذِي مِرَّةٍ سَوِيٍّ» يعني صدقه بر شخص بي نياز و تندرست قوي حلال نيست.

معني آيه: جبرئيل صاحب قوت بود پس راست ايستاد بر آنچه مأمور بود، يا بصورت اصلي خود بر پيغمبر نمايان شد.

﴿وَهُوَ بِالأُفُقِ الأَعْلَى﴾ [النجم/7]: و جبرئيل بكناره‌اي بلند‌تر از آسمان بود، يعني نزديك مطلع آفتاب تا پيغمبر او را ديد ـ و هيچكس او را بصورت حقيقي كه مَلَكيت است نديد جز ختمي مرتبت كه او را دو نوبت ديد نوبت اول او را بصورت اصلي خود بديد بيهوش شد و چون بهوش آمد جبرئيل را نزديك خود نشسته يافت كه دستي بر سينه مبارك وي و دستي بر كتفش نهاده بود و حق متعال از اين قضيه خبر مي‌دهد:

﴿ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى﴾ [النجم/8]: پس نزديك شد، جبرئيل بپغمبر بعد از آنكه او را ديده و بيهوش شده بود، پس براي سخن گفتن با وي سر فرود آورد.

﴿فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى﴾ [النجم/9]: پس مسافت ميان محمد و جبرئيل باندازه دو قوس بود.

عرب مي‌گويد بيني وبينه قاب قوسين و قيب قوس و قاد رمح و قيد رمح يعني قدر و اندازه قوس و مقدار رمح و اين عبارت كنايت از تأكيد قرب و تقرير حب بواسطه تقريب بافهام است كه در صورت تمثيل اداء شده، چه عادت بزرگان عرب آن بود كه چون تأكيد عهد و توثيق عقدي را مي‌خواستند كه هيچگاه آن عقد نقض نشود هر يك از متعاهدان كمان خود را حاضر ساخته با يكديگر منضم مي‌كردند و هر دو بيكبار قبضتين آنرا گرفته و مي‌كشيدند و باتفاق يك تير مي‌انداختند و اين عمل اشارت باين معني بود كه موافقت كلي بين ما محقق شد و مصادقت اصلي ممهد گرديد و بعد از آن رضا و سخط يكي موجب رضا و سخط ديگري مي‌گرديد پس در اين آيه اشاره بشدت ارتباط نفس محمدي با حقيقت ناموس علم و جبرئيل شده‌است.

﴿فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَى﴾ [النجم/10]: يعني بعد از شدت قرب نبي با جبرئيل، جبرئيل وحي كرد بسوي بنده خدا [محمد (صـ)] آنچه خداوند باو وحي كرد.

﴿مَا كَذَبَ الفُؤَادُ مَا رَأَى﴾ [النجم/11]: دل پيغمبر آنچه را ديد باو دروغ نگفت (درست ديد) و بعضي كذّب بتشديد خوانده‌اند، يعني رسول اكرم آنچه را بچشم ديد بدل تكذيب نكرد بلكه تصديق كرد و ايمان آورد.

﴿أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا يَرَى﴾ [النجم/12]: آيا مجادله مي‌كنيد با محمد بر آنچه ديد؟

﴿وَلَقَدْ رَآَهُ نَزْلَةً أُخْرَى﴾ [النجم/13]: و بتحقيق جبرئيل را يكبار ديگر در صورت اصلي خود ديد.

﴿عِنْدَ سِدْرَةِ المُنْتَهَى (14) عِنْدَهَا جَنَّةُ المَأْوَى﴾ [النجم/14-15]: نزديك سدرة المنتهي كه نزديك آن بهشت است كه آرامگاه پرهيزكاران مي‌باشد.

مراد از «سِدْرَةُ المُنْتَهَي"منتها مرتبة حيرت است، چنانكه راغب اصفهاني در مفردات تصريح باين معني دارد: مي‌گويد السدر تحير البصر و السادر المتحير. يعني سدر حيراني چشم و سادر بمعني شخص متحير است و امام رازي در تفسير كبير مي‌گويد:

((سدرة المنتهى هي الحيرة القصوى من السدرة، والسدرة كالركبة من الراكب عندما يحار العقل حيرةً لا حيرةَ فوقَها، ما حار النبي (صـ) وما غاب ورأى ما رأى..)).

ترجمة عبارت: سدرة المنتهى يعني منتهاي حيرت از سدرة مثل ركبة، مراد اين است كه نفس مقدس نبي رسيد بمشاهده و مقاميكه در آن مقام و مشاهده عقل حيران ميشد چنان حيرتي كه فوق آن حيرتي تصور نميشد، لكن براي نبي اكرم حيرت پيدا نشد و حقيقت از شهود مقدسش پوشيده نگرديد و ديد آنچه بايد ببيند و شنيد آنچه بايد بشنود.

زيرا كه براي بشر دو قسم حيرت پيدا مي‌شود يكمرتبه حيرت و سرگرداني او هنگام پشت كردنش بحقايق است مثل سرگرداني و حيرت جهال و نادانان كه اين حيرت و سرگرداني شقاوت و غفلت و بيچارگي است و بسيار مذموم مي‌باشد. مرتبة ديگر هنگامي است كه عقل متوجه كشف حقايق مي‌باشد چنانكه عقلا و فلاسفه بمقامي مي‌رسند كه حيران و سرگردان مي‌شوند و آن حيرت ممدوح است چونكه در حركت بكعبه حقيقت اميد وصال هست اما حيرت جهال پشت براه و اعراض از سر منزل حقيقت است و هيچ روزنه اميدي در اين حيرت وجود ندارد ـ اما شخص نبي چون بتوسط ادراك چهارم كشف حقايق مي‌كند حيراني و سرگرداني فلاسفه برايش نيست.

﴿إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ مَا يَغْشَى﴾ [النجم/16]: آن هنگام كه پوشيده بود سدرة را آنچه پوشيده بود ـ در اينجا مراد غشيان حالتي بر حالتي است يعني بر حالت حيرت حالت رويت و يقين وارد شد و محمد (صـ) آنچه را كه عقل در آن حيران است ديد و بر آن حالت حيراني عقل حالت مشاهده تام و مكاشفه يقيني حاصل شد.

﴿مَا زَاغَ البَصَرُ وَمَا طَغَى﴾ [النجم/17]: ميل نكرد چشم محمد (صـ) يعني بچپ و راست ننگريست: ونگريستن وي از حدي كه بود درنگذشت. در اين آيه ستايش آن حضرت بحس ادب و علو همت اوست كه در آن شب پرتو التفات بر هيچ ذره‌اي از ذرات كائنات نيفكند و ديده دل جز بمشاهده جمال الهي نگشود.

﴿لَقَدْ رَأَى مِنْ آَيَاتِ رَبِّهِ الكُبْرَى﴾! [النجم/18]. و بتحقيق آيات بزرگ ربِّش را ديد.

+                 +              +

 

 

قرآن و بعث

اعتقاد به بعث و روز رستخيز را تمام شرايع آسماني و حكماي رباني اتفاق دارند و فلاسفه بر آن اقامه براهين نموده‌اند اما در كيفيت بعث اختلاف است جمعي روحاني صرف مي‌دانند و برخي جسماني محض مي‌پندارند و گروه بسياري از محققين به بعث جسماني و روحاني قائلند.

ما آنچه را كه همگي بر او اتفاق دارند اينستكه انسان را دو سعادت و شقاوت اخروي و دنيوي است و پايه اين مسأله بر روي اصوليست كه همگي بآن اعتراف دارند.

1- اينستكه انسان اشرف از بسياري از موجودات است چنانكه خداوند مي‌فرمايد ﴿وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آَدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي البَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً﴾ [الإسراء/70]. يعني و بتحقيق گرامي كرديم فرزندان آدم را و حمل نموديم آنانرا در خشكي و دريا و از طيبات روزي داديم آنانرا و برتري داديم ايشان را بر بسياري از مخلوقات برتري دادني.

2- اينكه هيچ موجودي عبث وبي‌غايت خلق نشده‌است و براي فعل مطلوبي از او كه ثمره وجود اوست ايجاد شده‌است پس انسان كه اشرف است سزاوارتر مي‌باشد كه راي غايتي مخصوص بخود خلق شده باشد و خداوند در كتاب كريمش بر وجود ثمره و غايت براي موجودات تصريح فرمود چنانكه مي‌فرمايد ﴿وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ﴾ [ص/27]. يعني ما آسمان و زمين و آنچه ميان آندواست باطل خلق نكرديم اين گمان مردمان كافر است پس واي مر آنانيرا كه كافر شدند از آتش و در جاي ديگر علماء را بواسطه اعتراف بغايت مطلوب عالم و فهم فلسفه كون مورد مدح خود قرار مي‌دهد چنانكه مي‌فرمايد ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لآَيَاتٍ لأُولِي الأَلْبَابِ (190) الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ﴾ [آل عمران/190-191]. يعني بدرستيكه در آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز هر آينه آيتها است مر صاحبان خرد را آنانكه ياد مي‌كنند خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلوهايشان و تفكر مي‌كنند در آفرينش آسمانها و زمين، پروردگارا نيافريدي اينرا بيهوده، پاكي ترا است از آنكه چيزي را بباطل بيافريني پس نگاه‌دار ما را بلطف خود از عذاب آتش.

و وجود غايت در انسان اظهر از سائر موجودات است و خداوند در موارد متعدد از قرآن ذكر مي‌كند چنانكه مي‌فرمايد: ﴿أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لا تُرْجَعُونَ﴾ [المؤمنون/115] يعني آيا مي‌پنداريد شما اينكه ببازي شما را آفريديم و گمان كرديد كه بازگشت بما نمي‌كنيد؟ و جاي ديگر مي‌فرمايد: ﴿أَيَحْسَبُ الإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى﴾ [القيامة/36] آيا مي‌پندارد انسان اينكه فروگذاشته شود مهمل؟ و نيز مي‌فرمايد: ﴿وَمَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ [الذاريات/56]. و هنگاميكه معلوم شد اينكه انسان براي افعال مقصوده و غايت مهمي خلق شده‌است بايد دانستكه براي افعال و غايت خاص بخود خلق شده‌است چون ساير موجودات هر يك براي غايت خاصي ايجاد شده‌اند كه در ديگري نيست و افعال مختص بانسان افعال نفس ناطقه‌است، و چونكه نفس ناطقه را دو جزء است يكي علمي و ديگري عملي واجب است انسان را كه بكمال اعلاي اين دو قوه واصل گردد و آن رسيدن بفضايل اخلاقي و معارف حقه نظريست، و هر قول و عمليكه نفس را ممد باشد بوصول بكمال لايقش آنرا خيرات و حسنات مي‌نامند و هر قول و عملي كه مانع وصول بكمال باشد شرور و سيئات مي‌نامند و قرآن بقاي نفس بعد از خراب بدن را اثبات مي‌كند و نيز مراتب درجات و دركات نفس و اقسام لذايذ و آلام حسيه و معنويه آنرا بطور اكمل بيان مي‌فرمايد ونفسي كه اعمال شايسته نداشته باشد پس از فراق بدن متأذي مي‌شود و در دار آخرت جز حسرت برآنچه كه از تزكيه نفس و تحليه بفضايل از او فوت شده چيز ديگر ندارد چنانكه مي‌فرمايد: ﴿أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسـْرَتَا عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ﴾ [الزمر/56]. قرآن اين حال را در آخرت بسعادت و شقاوت اخير تعبير نموده‌است و درجات مؤمنين و دركات كافرين را به روشن‌ترين عبارات بيان فرموده.

و ما در اينجا اول برهان بقاي نفس را از قرآن ذكر و پس از آن ادله بر معاد را گوشزد مي‌كنيم ولاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.

 

 

+                 +              +

 

 

دليل قرآن بر بقاي نفس بعد از خراب بدن

خداوند مي‌فرمايد: ﴿اللهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَى عَلَيْهَا المَوْتَ وَيُرْسِلُ الأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذَلِكَ لآَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ﴾ [الزمر/42].

يعني: خداوند قبض روح مي‌كند مردم را هنگام مرگشان و آن نفسي كه در خواب نمرده‌است پس نگاه مي‌دارد نفوسي را كه محكوم بمرگ بقضاء ازلي بودند و مي‌فرستد و رها مي‌كند نفوسي را كه بايد در دنيا زندگاني كنند تا اجل معين و نام برده شده. بتحقيق در توفّي نفوس و نگاه‌داشتن و فرستادن به ابدان هر آينه آياتي است براي مردميكه متفكراند.

وجه استدلال در اين آيه اينستكه خداوند ميان خواب و مرگ را در تعطيل فعل نفس تسويه فرموده پس اگر در مرگ تعطيل فعل نفس براي فساد خود نفس باشد نه بتغيير آلات نفس بايد در خواب هم تعطيل فعل نفس از جهت فساد آن باشد نه از جهت فساد آلات، و اگر در خواب اين طور بود بايد وقت بيدار شدن بهيئت اولي خود برنگردد و حال اينكه مي‌بينيم بعد از بيدار شدن برگشت بحال اول خود مي‌كند، از اينجا مي‌فهميم كه اين تعطيل عارض ذات نفس نشده بلكه تعطيل در آلات آن حاصل شده‌است و از مسلّماتست كه تعطيل آلت تعطيل در ذات نفس نيست و موت مسلّماً تعطيل است پس واجب آمد كه آلات آن معطل شده نه اينكه ذات نفس نيست شده باشد، مثل خواب، پس از تفكر در اين آيه معلوم شد كه نفس غير بدن است و بخراب بدن نفس از بين نمي‌رود و رسول اكرم مي‌فرمايد ((خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ لا لِلْفَنَاءِ وَإِنَّمَا تَنْـتَـقِلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَى دَارٍ)) يعني ايمردم براي بقاء خلق شديد نه براي نيستي و حقيقت مرگ انتقال از خانه‌اي بخانه ايست.

+                 +              +

 

 

ادلة قرآن بر بعث

خداوند كريم در كتاب حكيم خبر داد بوقوع بعث و حشر و بر اين مطلب استدلال فرمود و دليل آن را امكان مقرر نمود و مقصود از امكاني كه قرآن آن را دليل بر بعث قرار داده غير از امكانيست كه متكلمين تمسك جسته‌اند چون امكانيكه متكلمين مي‌گويند آنستكه از فرض وقوع شي محالي لازم نيايد و اين امكان ذهني صرف است، ما از كجا بدانيم از فرض وجود چيزي محال لازم نمي‌آيد؟ چون مي‌شود محال لذاته و مي‌شود لغيره باشد و از فرض وجود شي مي‌شود محال لذاته لازم نيايد و اما محال لغيره تحقق پيدا كند و امكان ذهني در حقيقت علم بعدم امتناع است و اين مستلزم امكان خارجي نيست اما امكانيكه قرآن بآن استدلال مي‌كند آن امكان خارجي‌است و امكان خارجي گاهي معلوم مي‌شود بوجود شي در خارج چون وقوع اخص از امكانست، هنگاميكه شي وجود خارجي پيدا كرد مسلماً ممكن بوده‌است كه واقع شده چون ممتنعات هيچ وقت در خارج موجود نمي‌شوند، و گاهي علم بامكان خارجي تحقق پيدا مي‌كند بواسطه پيدايش نظير او و يا اكمل از او در خارج چون وقتي ديديم اكمل در خارج موجود شد حكم مي‌كنيم انقص بطريق اولي وجود خواهد داشت وهنگاميكه براي ما معلوم شد كه شي در خارج ممكن است موجود شود بواسطه مشاهده نظير آن يا اكمل از آن لابد و ناچاريم قدرت خداوند قدير را باو منضم كنيم چون در تحقق شي صرف امكان خارجي كفايت نمي‌كند بايد ضم بقدرت قادر ازلي گردد تا آن شي پاي بعرصة ظهور برساند و خداوند تبارك وتعالي استدلال بر بعث نمود بطريق امكان بر چند وجه:

اول عود و بعث را قياس بر ابتداء نمود چنانكه مي‌فرمايد: ﴿كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ﴾ [الأعراف/29] و نيز مي‌فرمايد: ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ﴾ [الأنبياء/104] كه مراد از اين دو آيه اينستكه چنانكه شما را از عدم بوجود آورديم دو مرتبه شما را در قيامت اعاده خواهيم نمود كه قياس عود را بر بدأ نموده‌است و نيز مي‌فرمايد: ﴿أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ [ق/15] يعني آيا درمانده شديم بآفرينش اول؟ بلكه ايشان در شك‌اند از آفرينش تازه. و از اين قبيل آيات بسيار است.

دوم بعث را قياس بر خلق سموات و ارض نمود بطريق اولي چنانكه مي‌فرمايد: ﴿أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللهَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ قَادِرٌ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ﴾ [الإسراء/99] يعني آيا نمي‌بينند اينكه خدائيكه قادر بر خلق آسمانها و زمين مي‌باشد قادر است بر اينكه مثل آنانرا بيافريند؟ و نيز مي‌فرمايد: ﴿أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللهَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يُحْيِيَ المَوْتَى بَلَى إِنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ [الأحقاف/33]. آيا نديدند كه خداونديكه آسمانها و زمين را خلق كرد و در آفرين آنها مانده نشد توانا است بر آنكه مردگانرا زنده كند؟ آري خداوند بر همه چيز توانا است.

سوم اعاده و بعث را قياس نمود بزنده شدن و روئيدن گياه از زمين بباران بعد از اينكه مرده بود چنانكه مي‌فرمايد: ﴿وَاللهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ﴾ [فاطر/9]. يعني و خدائيكه بادها را فرستاد پس ابر را بر انگيزاند پس او را بسوي شهر مرده‌اي رانديم و پس از آن زمين را بعد از مرگش زنده كرديم و چنين است نشر مردگان، باين سه وجه كه ذكر شد از روي قاعده امكان خداوند استدلال نمود.

 

+                 +              +

 

 

از ادله خاص قرآن بر بعث

آيه مباركه ﴿وَأَقْسَمُوا بِاللهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللهُ مَنْ يَمُوتُ بَلَى وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (38) لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كَانُوا كَاذِبِينَ﴾ [النحل/38-39]. يعني: و سوگند خوردند بخدا شديدترين سوگندها و گفتند: خداوند كسي را كه مرد مبعوث نخواهد نمود بلي مبعوث خواهد كرد ايشان را وعده كرده‌است خدا وعده حق و ليكن بيشتر مردمان نمي‌دانند. و اين برانگيختن براي اينستكه ظاهر كند براي ايشان آن چيزي را كه اختلاف در او مي‌كنند و تا كافرين بدانند اينكه دروغگو بودند.

تقرير برهان از بديهيات و اولياتست كه در عالم: حق و باطلي مي‌باشد، و تمامي مردم در طلب حق و جستجوي حقيقت جانفشانيها مي‌كنند تا آنرا بيابند، و مي‌بينيم در طريق وصول بحق و در ذات آن اختلاف شديديست، و اينهم مسلم است كه اختلاف در حق سبب انقلاب آن و انثلام در آن نمي‌باشد و اختلاف مردم در آن ماهيّتش را عوض نمي‌كند، منتهاي مطلب هركس بخيال خويش گمان مي‌كند حق را دريافته و حقيقت را فهميده‌است. خلاصه كلام حق يكي است و مردم آنرا مختلف مي‌بينند و چونكه مسلم شد حقيقتي در عالم ثابت است ومي‌بينيم بشر در اين حيات دنيوي نمي‌تواند بآن دسترس پيدا كند چه اگر بشر واقف بحق گردد اختلاف از ميان برداشته خواهد شد و موجب اتحاد و ائتلاف مي‌شود و اين اختلاف مركوز در فطرت بشر است. خداوند مي‌فرمايد: ﴿وَلا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ (118) إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ..﴾ [هود/118-119]. واختلاف از ميان برداشته نمي‌شود مگر به از بين رفتن اين جبلّت و انتقال آن از اين بصورت ديگر و هنگامكيه ثابت شد حق ثابتي در عالم هست و ما در اين عالم بواسطه حجابهائيكه داريم از طبيعت و وهم و خيال وغير آن نمي‌توانيم در اين دنيا بحق و حقيقت برسيم پس بالّضروره براي ما لازم است حيات ديگري باشد غير از اين حيات كه در آنجا كشف حقايق شود واختلاف برداشته شود و آن عالم آخرت است چنانكه خداوند مي‌فرمايد ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَـرُكَ اليَوْمَ حَدِيدٌ﴾ [ق/22]. يعني هر آينه بودي در غفلت از اين امر پس پرده غفلت را از تو برداشتيم پس چشم تو امروز تيزبين و تند است و اگر نعوذ بالله معادي نباشد و روز حقيقتي بروز نكند لازم مي‌ايد حق وحقيقت قيمتي نداشته باشد و انسان و عالم بي‌نتيجه خلق شده باشند و آن روزيكه انسان بدرك حق وحقيقت نايل مي‌گردد آنروز را خداوند روز حقيقت نام نهاد چنانكه مي‌فرمايد: ﴿الحَاقَّةُ. مَا الحَاقَّةُ؟﴾ [الحاقه/1-2]، و در حالت كسانيكه در آن دار بحقيقت واصل شده‌اند مي‌فرمايد: ﴿وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الأَنْهَارُ وَقَالُوا الحَمْدُ لِـلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلا أَنْ هَدَانَا اللهُ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ﴾ [الأعراف/43]. يعني و بيرون كنيم آنچه در سينه بهشتيان از كينه وحسد و آنچه اسباب عداوت باشد و جاري مي‌شود از زير مساكن آنان جويها، و اهل بهشت چون مقامات خود را مشاهده كنند گويند حمد و ثناء براي خدائي كه بفضل خود هدايت نمود ما را بدين مقام و نبوديم كه بخودي خود هدايت شويم اگر راهنمائي نمي‌نمود ما را خدا و ديگر ميگويند رسولان و پيغمبران ما آمدند بحق وراستي و ما بتوسط اينان بحق و حقيقت رسيديم.

 

+                 +              +

 

 

قيامت و معاد در نظر قرآن

خداوند تبارك وتعالي جهان را حكمت و غايتي خلق و ابداع نمود و هر لحظه حكمتش اقتضا نمود بر اعدام همه عالم و احداث بدلي براي او مي‌كند و هر وقت حكمتش تعلق گرفت به تغيير صورت عالم باين معني كه اين صورت را بگيرد و صورت ديگر بآن بدهد و عالم را نيست نكند قادر و توانا است.

مسألة قيامت و معاد از قبيل دوم است و آن تبديل و تغير صورت مي‌باشد نه اعدام و ايجاد و آنچه رسل در اين باب گفته‌اند وقرآن و سنت دلالت صريح دارد اينستكه در قيامت و معاد تغيير مي‌كند و در او تبديل و تحويل داده مي‌شود نه اينستكه عالم نيست محض و معدوم صرف مي‌شود و بالكلي لباس هستي از آن كنده و به نيستي ازلي بر ميگردد و پس از آن دو مرتبه ايجاد مي‌شود.

آياتي قرآني جز تبديل صورت چيز ديگري مقرر نموده است چنانكه مي‌فرمايد: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الأَرْضُ غَيْرَ الأَرْضِ وَالسَّمَوَاتُ وَبَرَزُوا لِـلَّهِ الوَاحِدِ القَهَّارِ﴾ [إبراهيم/48]. يعني روزيكه بدل شود زمين بزمين ديگر و آسمانها مبدل كردند بآسماني ديگر و مردم از گورهاي خود ظاهر شوند براي محاسبه خداي يگانه قهر كننده.

اين معاديست كه قرآن بآن ناطق است و جاي شبهه براي ملاحده و فلاسفه نگذاره‌است، اعتراض و شبهه آنان بر قول متكلمين وارد است كه كلمات انبياء را بر راي خود تاويل كرده و گفتند كه معاد و قيامت آنست كه خداوند اعدام و نيست مي‌كند عالم را و در روز قيامت از نو ايجاد مي‌كند و بر عالم لباس هستي مي‌پوشاند.

ايكاش متكلمين در قرآن تدبر مي‌كردند و عيب سخن خود را مي‌فهميدند، اين سخن بي‌مغز سبب شد كه فلاسفه و ملاحده حمله بقرآن و ما جاء به النبي كنند و اعتراضات شديدي كردند از قبيل امتناع اعاده معدوم و شبهة آكل و ماكول و امثال آن، و متكلمين هم براي حرف بي‌مغز و باطل خود مجبور شدند كه جوابهاي خنك بفلاسفه بدهند.

اما معادي كه قرآن مي‌گويد از اعتراضات فلاسفه مصون و هيچ عاقلي نمي‌تواند بر او اعتراض كند حتي معروض يك شبهه هم نخواهد شد چون قيامت تبديل است و مرگ انتقال از نشأه بنشأه ديگر و بعث خروج از اين عالم و دخول در عالم ديگر مي‌باشد، يكي از بديختيهاي مسلمانان اينستكه نصوص قرآن را متوجه نيستند و حق آنرار درك نمي‌كنند، اگر كتاب خدا فهميده مي‌شد و آراء خود را در آن دخالت نمي‌دادند بيشتر نزاعها برداشته مي‌شد. ياللاسف بواسطه حجابهائيكه دارند نصوص قرآن بر آنان پوشيده و پنهانست.

خلاصه كلام، انفع براي مردم استماع كلام خدا است و پس از آن تعقل در معناي آن تا مصداق اين آيه واقع نشوند: ﴿وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ﴾ [الملك/10].

 

 

+                 +              +

 

 

اقسام قيامت و ساعت

در اصطلاح شرع و قرآن قيامت بر سه گونه است.

1- قيامت كبري و آن انقراض عالم وتبديل آن بعالم آخرت است و در قرآن آيات بسياري راجع بآن نازل شده است.

2- قيامت وسطي و آن مرگ تمام اهل يك قرن است چنانكه روايت است زماني نظر رسول اكرم بر عبد الله بن انيس اوفتاد و فرمود ((إن يَطُلْ عُمْرُ هذا الغلامِ فلنْ يَمُتْ حَتَّى تَقُومَ الساعَةُ)) يعني اگر عمر اين غلام طولاني شود نميرد تا اينكه قيامت بر پا شود، و گويند عبد الله بن انيس آخر كسي بود كه از اصحاب رحلت فرمود پس معلوم شد كه ساعت و قيامت در اين حديث بمعني انقراض اهل قرن است.

3- قيامت و ساعت و صغري و آن موت هر انسانيست پس قيامت هر فرد انسان روز مرگ اوست خداوند مي‌فرمايد: ﴿قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللهِ حَتَّى إِذَا جَاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قَالُوا يَا حَسْرَتَنَا عَلَى مَا فَرَّطْنَا فِيهَا وَهُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزَارَهُمْ عَلَى ظُهُورِهِمْ أَلا سَاءَ مَا يَزِرُونَ﴾ [الأنعام/31] يعني بتحقيق كسانيكه تكذيب ديدار خدا را نموده زبان كردند تا اينكه آمدايشان را قيامت ناگاه گويند اي ندامت ما را بر آنچه ما تقصير كرديم در آن و ايشان بر مي‌دارند بارگناهان را بر پشتهايشان آگاه باشيد كه بد باريست كه مي‌كشند و معلوم است كه اين حسرت نزد موت انسانرا حاصل مي‌شود و نيز مي‌فرمايد: ﴿قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ [الأنعام/40]. يعني بگو خبر دهيد مرا اگر بيايد شما را عذاب خدا يا بيايد شما را قيامت آيا جز خدا را مي‌خوانيد اگر راستگوئيد و در حديث است وقتيكه باد شديدي مي‌آيد رنگ رسول اكرم متغير مي‌شد و مي‌فرمود ميترسم قيامت را، و نيز رسول اكرم مي‌فرمايد: ((ما أمدُّ طرفي ولا أغضُّها إلا وأظنُّ أن الساعة قد قامت)). يعني چشم نمي‌اندازم و نمي‌بندم آنرا مگر اينكه گمان مي‌كنم قيامت برپا شده است وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

 

+                 +              +

 

 

پايان كتاب ـ تبصره

چون مؤلّف فقيد رحمه الله تعالي عليه در آخرين منبر خود خطبة مباركة حجت الوداع را كه حضرت ختمي مرتبت صلوات الله وسلامه عليه در روز جمعة عرفة سال دهم هجري القاء و ايراد فرموده بودند تلاوت كردند و پس از آن مسجد و منبر را بحكم اجابت نداي حق: ﴿يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾ [الفجر/27-28] تا ابد وداع گفتند و در اوائل بيماري و أواخر ايّام حيات مكرر وصيّت فرمودند كه آن خطبة بي مانند را در آخر كتاب كليد فهم قرآن كه تجديد چاپ مي‌شود طبع نمايند بنابر اين يكي از ارادتمندان آن مرحوم خطبة شريفه را از كتب معتبر استخراج و ترجمه نموده.

اينك براي امتثال امر فقيد سعيد رضوان الله تعالي عليه واستفادة خوانندگان گرامي در خاتمة كتاب درج مي‌گردد تا مشمول اين آية مباركه شود:

﴿خِتَامُهُ مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ المُتَنَافِسُونَ﴾ [المطففين/26].

 

 

خطبة حجة الوداع

الحَمْدُ لِـلَّهِ نَحْمَدُهُ وَنَسْتَعِينُهُ وَنَسْتَغْفِرُهُ وَنَتُوبُ إِلَيْهِ وَنَعُوذُ بِاللهِ مِنْ شُرُورِ أَنْفُسِنَا وَمِنْ سَيِّئَاتِ أَعْمَالِنَا مَنْ‏ يَهْدِ اللهُ فَلا مُضِلَّ لَهُ وَمَنْ يُضْلِلْ فَلا هادِيَ لَهُ وَأَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ. أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللهِ بِتَقْوَى اللهِ وَأَحُثُّكُمْ عَلَى الْعَمَلِ بِطَاعَتِهِ وَأَسْتَفْتِحُ اللهَ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ.

أَمَّا بَعْدُ، أَيُّهَا النَّاسُ! اسْمَعُوا مِنِّي أُبَيِّنْ لَكُمْ؛ فَإِنِّي لا أَدْرِي لَعَلِّي لا أَلْقَاكُمْ بَعْدَ عَامِي هَذَا فِي مَوْقِفِي هَذَا. أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ دِمَاءَكُمْ وَأَمْوَالَكُمْ وَأَعْرَاضَكُمْ عَلَيْكُمْ حَرَامٌ إِلَى أَنْ تَلْقَوْا رَبَّكُمْ كَحُرْمَةِ يَوْمِكُمْ هَذَا فِي شَهْرِكُمْ هَذَا فِي بَلَدِكُمْ هَذَا. أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ اللَّهُمَّ فَاشْهَدْ!

فَمَنْ كَانَتْ عِنْدَهُ أَمَانَةٌ فَلْيُؤَدِّهَا إِلَى مَنِ ائْتَمَنَهُ عَلَيْهَا وَإِنَّ رِبَا الجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعٌ وَإِنَّ أَوَّلَ رِبًا أَبْدَأُ بِهِ رِبَا الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ المُطَّلِبِ، وَإِنَّ دِمَاءَ الجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعَةٌ وَإِنَّ أَوَّلَ دَمٍ أَبْدَأُ بِهِ دَمُ عَامِرِ بْنِ رَبِيعَةَ بْنِ الحَارِثِ بْنِ عَبْدِ المُطَّلِبِ. وَإِنَّ مَآثِرَ الجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعَةٌ غَيْرَ السِّدَانَةِ وَالسِّقَايَةِ. وَالْعَمْدُ قَوَدٌ وَشِبْهُ الْعَمْدِ مَا قُتِلَ بِالْعَصَا وَالحَجَرِ وَفِيهِ مِائَةُ بَعِيرٍ فَمَنْ زَادَ فَهُوَ مِنَ الجَاهِلِيَّةِ.

أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ أَيِسَ أَنْ يُعْبَدَ بِأَرْضِكُمْ هَذِهِ وَلَكِنَّهُ قَدْ رَضِيَ بِأَنْ يُطَاعَ فِيمَا سِوَى ذَلِكَ فِيمَا تُحَقِّرُونَ مِنْ أَعْمَالِكُمْ. أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّمَا النَّسِي‏ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَيُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللهُ وَإِنَّ الزَّمَانَ قَدِ اسْتَدَارَ كَهَيْئَتِهِ يَوْمَ خَلَقَ اللهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَإِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللهِ اثْنا عَشَـرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ثَلَاثَةٌ مُتَوَالِيَةٌ وَوَاحِدٌ فَرْدٌ: ذُو الْقَعْدَةِ وَذُو الْحِجَّةِ وَالمُحَرَّمُ وَرَجَبٌ بَيْنَ جُمَادَى وَشَعْبَانَ. أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ اللَّهُمَّ فَاشْهَدْ!

 أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ لِنِسَائِكُمْ عَلَيْكُمْ حَقّاً وَلَكُمْ عَلَيْهِنَّ حَقّاً. حَقُّكُمْ عَلَيْهِنَّ أَنْ لا يُوطِئْنَ فُرُشَكُمْ وَلا يُدْخِلْنَ أَحَداً تَكْرَهُونَهُ بُيُوتَكُمْ إِلاَّ بِإِذْنِكُمْ وَأَنْ لا يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ فَإِنْ فَعَلْنَ فَإِنَّ اللهَ قَدْ أَذِنَ لَكُمْ أَنْ تَعْضُلُوهُنَّ وَتَهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ‏ وَتَضْـرِبُوهُنَّ ضَرْباً غَيْرَ مُبْرِحٍ، فَإِذَا انْتَهَيْنَ وَأَطَعْنَكُمْ فَعَلَيْكُمْ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالمَعْرُوفِ، أَخَذْتُمُوهُنَّ بِأَمَانَةِ اللهِ وَاسْتَحْلَلْتُمْ فُرُوجَهُنَّ بِكَلِمَةِِ اللهِ فَاتَّقُوا اللهَ فِي النِّسَاءِ وَاسْتَوْصُوا بِهِنَّ خَيْراً. أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ اللَّهُمَّ فَاشْهَدْ!

أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّمَا المُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ وَلا يَحِلُّ لِمُؤْمِنٍ مَالُ أَخِيهِ إِلاَّ مِنْ طِيبِ نَفْسٍ مِنْهُ. أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ اللَّهُمَّ فَاشْهَدْ! فَلا تَرْجِعُنَّ بَعْدِي كُفَّاراً يَضْرِبُ بَعْضُكُمْ رِقَابَ بَعْضٍ فَإِنِّي قَدْ تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا إِنْ أَخَذْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا (وفي روايةٍ لَمْ تَضِلُّوا) كِتَابَ اللهِ (وفي روايةٍ: و سُنَّةَ نبيِّه، وفي روايةٍ: وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي)، أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ اللَّهُمَّ فَاشْهَدْ!

أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ رَبَّكُمْ وَاحِدٌ وَإِنَّ أَبَاكُمْ وَاحِدٌ، كُلُّكُمْ لآدَمَ وَآدَمُ مِنْ تُرَابٍ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ وَلَيْسَ لِعَرَبِيٍّ عَلَى عَجَمِيٍّ فَضْلٌ إِلاَّ بِالتَّقْوَى. أَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ قَالُوا: نَعَمْ. قَالَ: فَلْيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ!

أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ اللهَ قَدْ قَسَمَ لِكُلِّ وَارِثٍ نَصِيبَهُ مِنَ الْمِيرَاثِ وَلا يَجُوزُ لِمُورِثٍ وَصِيَّةُ أَكْثَرَ مِنَ الثُّلُثِ. وَالْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَلِلْعَاهِرِ الحَجَرُ، مَنِ ادَّعَى إِلَى غَيْرِ أَبِيهِ وَمَنْ تَوَلَّى غَيْرَ مَوَالِيهِ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ، لا يَقْبَلُ اللهُ مِنْهُ صَرْفاً وَلا عَدْلاً. وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ اللهِ.

 

 

 

ترجمه خطبة حجة الوداع

ستايش خداي راست او را مي‌ستائيم و از او ياري مي‌جوئيم و از او آمرزش مي‌خواهيم و بسوي او برمي گرديم و بدو پناه مي‌بريم از بديهاي نفوس خويش و از زشتيهاي كارهاي خود. كسيكه خدا او را هدايت كند هيچكس او را نتواند گمراه كند و كسيكه خدا او را گمراه كند هيچكس هادي و راهنماي او نتواند شد و گواهي مي‌دهم كه هيچ معبود و سزاوار پرستشي جز خدا نيست خدائي است يگانه كه شريك ندارد و گواهي مي‌دهم كه محمّد بندة او وفرستادة اوست.

وصيّت و سفارش مي‌كنم شما بندگان خدا را بترس و تقواي خدا و شما را بر طاعت او تحريض مي‌نمايم و بآنچه بهتر است گشايش مي‌طلبم يا بچيزيكه بهتر است سخن خود را آغاز مي‌كنم.

امّا بعد اي مردم از من بشنويد تا براي شما بيان كنم زيرا من نمي‌دانم شايد شما را پس از امسال در اينجا ملاقات نكنم.

اي مردم همانا خونهاي شما و اموال شما بر شما حرام است تا اينكه مرگ را در يافته به پروردگار خود برسيد مانند حرام بودن چنين روزي در چنين ماهي در چنين شهري. آيا تبليغ كردم و امر الهي را بشما رسانيدم؟ خدايا پس تو گواه باش. پس هركه در نزد او امانتي باشد آنرا بكسيكه او را بر آن امانت امين شمرده است بازگرداند. همانا ربا و سود پولي كه در زمان جاهليّت بوده‌است اكنون لغو و باطل است و نخستين ربائي كه من آنرا لغو مي‌نمايم رباي عمّ من عباس پسر عبد المطلّب مي‌باشد و همانا خونها و خونخواهي‌هائي در زمان جاهليّت بوده‌است اكنون باطل و نادرست مي‌باشد و نخستين خوني كه من بآن آغاز كرده آنرا باطل و لغو مي‌نمايم خون عامر پسر ربيعه پسر حارث پسر عبد المطلّب است. و همانا مفاخر و آثار زمان جاهليّت همه باطل است و بايد از ميان برود بجز خدمت كعبه و آبدادن حُجّاج كعبه.

وقتل عمدي قصاص دارد و شبيه بقتل عمدي آنست كه بوسيلة عصا و سنگ قتل واقع شود ديه و خونبهاي اين نوع قتل صد شتر مي‌باشد پس كسيكه بر اين چيزي بيفزايد او از اهل جاهليّت است.

اي مردم شيطان از اينكه در زمين شما پرستش و عبادت شود ديگر نوميد شده‌است ولي باين خشنود و راضي است كه در مواردي جز اين و آنچه شما از كارهاي خود حقير و غير مهم مي‌پنداريد اطاعت كرده شود.

اي مردم تغيير و تبديل ماهها افزوني در كفر است كه كافران بسبب آن گمراه مي‌شوند يكسال آنرا حلال و سال ديگر آنرا حرام مي‌كنند تا در شمارة ماههائي كه خدا آنرا حرام كرده‌است موافقت و سازش داشته باشند و همانا زمان مانند روزيكه خدا آسمانها و زمين را آفريد گرديده‌است و همانا شمارة ماهها در نزد خدا دوازده ماه‌است در كتاب خدا روزيكه خدا آسمانها و زمين را آفريد كه چهار ماه از آن حرام است سه ماه پي در پي و يكماه تنها و جدا ذو العقده و ذو الحجّه و محّرم و ماه رجب كه در ميان جمادي و شعبان مي‌باشد آيا بشما ابلاغ كردم؟ خدايا پس تو گواه باش.

اي مردم همانا براي زنان شما بر شما حقّي و براي شما بر ايشان حقّي و آن اينكه كسي را بجز شما بر رختخوابهاي شما راه ندهند و كسي را كه شما ميل نداريد جز با اجازة شما بخانة شما نياورند و كار زشت (زنا) ايشانرا در خانه نگاهداشته و از ايشان در قسمت همخوابگي دوري گزينيد وايشانرا بزنيد ولي نه قسميكه ايشانرا مولم و دردناك باشد، آنگاه اگر از كار خود دست كشيده شما را اطاعت كنند بر شما نيز واجب است كه روزي و خوراك و پوشاك ايشانرا بنيكي و عرف بدهيد و همانا زنان در نزد شما اسيراني هستند كه چيزي از خود ندارند و كاري نمي‌توانند كرد شما ايشان را بطريق امانت از خدا در يافت داشته و عورات ايشان را بكلمة خدا (عقد) براي خود حلال كرده‌ايد پسر در بارة زنان از خدا بترسيد و براي ايشان سفارش خير كنيد آيا بشما رسانيدم؟ خدايا پس تو گواه باش.

اي مردم! همانا مسلمانان برادرند پس هيچكس مال برادرش حلال و روا نيست جز بطيب ورضاي او. آيا بشما ابلاغ كردم؟ خدايا پس تو گواه باش. پس بعد از من از اسلام برنگشته و كافر مشويد كه گردن يكديگر را زده بجان خود بيفتيد، همانا من در ميان شما چيزي بجاي گذاشته‌ام كه اگر دست بدامن آن زنيد پس از آن هرگز گمراه نخواهيد شد و آن كتاب خدا (قرآن) است (و در روايتي آمده‌است كه سنّت وروش پيغمبر و در روايتي ديگر و اهل بيت من) آيا بشما رسانيدم؟ پس خدايا تو گواه باش.

اي مردم! بدرستيكه پرودگار شما يكي است و پدر شما يكي است شما همه از آدم هستيد و آدم از خاك است گرامي‌ترين شما در نزد خدا آن كسي است كه پرهيز گارتر و خدا ترس‌تر باشد، هيچ عربي را بر غير عرب فضل و برتري نيست جز به پرهيزكاري. آيا رسانيدم؟ گفتند آري. فرمود پس كسيكه از شما حاضر است بايد بغائب برساند.

اي مردم! پدرستيكه خدا براي هر وارثي بهره و نصيب او را از ميراث مقسوم و معلوم فرموده‌است و براي صاحب ميراث و صيّت در بيشتر از سه يك جائز نيست و فرزند براي رختخواب است (يعني فرزنديكه از زن در خانة شوهر بدنيا مي‌آيد گر چه نامشروع باشد از آن شوهر مي‌باشد) و براي زناكار سنگ است (يعني بايد رجم شود) كسيكه خود را بغير پدر خود نسبت دهد يا (عبد آزاد شده‌اي) خود را بغير مولي و آزاد كنندة خود منسوب كند بر او لعنت خدا و فرشتگان و همة مردم باد و خدا از او هيچ امريكه عذاب را از او ردّ كند و هيچ فدائي نپذيرد (يا اينگه هيچ عمل مستحّب و فريضه‌اي از او قبول نكنند) و سلام خدا ورحمت او و بركات او بر شما باد.

بديع الزمان كردستاني

 

+                 +              +

 

 

 مصادر كتاب

قرآن مجيد

 

تفسير تبيان

طوسي، أبو جعفر محمد بن حسن (460 هـ)

تفسير مجمع البيان

طبرسي، فضل بن حسن (548هـ)

تفسير طبري

طبري، ابو جعفر محمد بن جرير (310هـ)

تفسير صافي

ملا محسن فيض كاشاني (1091هـ)

تفسير منار

سيد محمد رشيد رضا (1354هـ)

تفسير قرآن عظيم

ابن كثير، أبو الفداء إسماعيل دمشقي (774 هـ)

تفسير كاشفي

مولى حسين بن على واعظ كاشفى (910هـ)

تفسير مفاتيح الغيب

فخر الدين رازي (606هـ)

تفسير

صدر متألهين (صدر الدين شيرازي) (1050هـ)

الإتقان في علوم القرآن

سيوطي، جلال الدين (911هـ)

الاعتبار في بيان الناسخ والمنسوخ من الآثار

حازمي محمد بن موسى (584هـ)

كافي

كُلَيْنِي محمد بن يعقوب رازي (329هـ)

وافي

ملا محسن فيض كاشاني (1091هـ)

الإحكام في أصول الأحكام

آمدي، سيف الدين ابو الحسن علي (631هـ)

الموافقات في أصول الأحكام

شاطبي، أبو اسحق إبراهيم بن موسى (790هـ)

احياء علوم الدين

غزالي، أبو حامد محمد بن محمد طوسي (505هـ)

جواهر القرآن

غزالي =

فضائح الباطنية

غزالي =

الاعتقادات في دين الإمامية

شيخ صدوق، محمد بن علي بن بابويه قمي (381هـ)

فصل خطاب

شيخ مفيد، محمّد بن النعمان عكبري (413هـ)

تذكرة الفقهاء

علامة حلي، حسن بن يوسف بن مطهّر (726هـ)

كشف الغطاء

شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء نجفي (1228هـ.)

شرح زبدة

فاضل جواد كاظمي (1065هـ)

لؤلؤة البحرين

شيخ يوسف بن احمد بحراني (1186هـ)

مصائب النواصب

قاضي نور الله شوشتري (1019هـ)

شرح وافية

محقق بغدادي، سيد محسن بن حسن (1227هـ)

ملل و نحل

شهرستاني، محمد بن عبد الكريم (548هـ)

الفِصل في الملل والأهواء والنِّحَل

ابن حزم ظاهري، علي بن أحمد (456هـ)

شواهد ربوبية

صدر متألهين شيرازي (1050هـ)

گوهر مراد (در علم كلام، فارسي)

لاهيجي، عبدالرزاق بن علي (1051هـ)

مفاتيح الغيب

صدر متألهين شيرازي (1050هـ)

سيرة حلبية

حلبي، علي بن إبراهيم نور الدين (1044هـ)

سيرة نبوية

ابن هشام، عبد الملك حميري معافري (213هـ)

صواعق مرسلة

ابن قيِّم الجوزية، محمد بن أبي بكر (751هـ)

مفردات في غريب القرآن

راغب اصفهاني، حسين بن محمد (502هـ)

نهاية في غريب الحديث والأثر

ابن أثير جزري، مبارك بن محمّد (606هـ)

مثنوي معنوي

مولوي، جلال الدين رومي محمد بن محمد (672هـ)

حياة محمد

محمد حسـين هيكل

التبيان في أقسام القرآن

ابن قيِّم جوزية، أبو عبد الله محمد بن أبي بكر(751هـ)

نقد محصَّل

خواجه، نصير الدين طوسي محمد بن محمد (672هـ)

قصة الفلسفة اليونانية

أحمد أمين (و زكي نجيب محمود)

طرائق الحقائق (فارسي)

ميرزا محمد معصوم علي شاه نعمة اللاهي شيرازي

تصوُّف

؟

كشف محجوب (فارسي)

هجويري، علي بن عثمان جلابي غزنوي (465هـ؟)

فصل المقال (فيما بين الحكمة والشريعة من الاتصال)

ابن رشد، محمد أبو الوليد (595هـ)

 

منابع ديگري كه مؤلف محترم به آن رجوع فرموده ولي در ليست مصادر كتاب ذكر نكرد

بحار الأنوار

علامة مجلسي، محمد باقر بن محمد تقي (1110هـ)

تاريخ الفلسفة من أقدم عصورها حتى الآن

حنا أسعد فهمي، ومحمد علي مصطفى

تلبيس إبليس

عبد الرحمن بن علي ابن الجوزي بغدادي (597 هـ)

زاد المعاد

ابن قيِّم الجوزية، (751هـ)

مجمع الأمثال

ميداني، أبو الفضل أحمد بن محمد نيسابوري (518هـ)

محاضرة الأوائل ومسامرة الأواخر

علاء الدين بوسنوي (1007هـ)

مقدمة ابن خلدون

ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمد (808 هـ)

منهاج السنة النبوية

ابن تيمية أحمد بن عبد الحليم حراني (728هـ)

 

 

+                 +              +

 

(1) الكهف/1-5.

(2) آل عمران/164.

(3) العنكبوت/48 -49.

(4) ص/29.

(5) الزمر/23.

(6)الحشر/21.

(7) الأحزاب/40.

(8) الأحزاب/56.

(9) الأحزاب/41-44.

(10) علم معاني و بيان علاوه بر اينكه كلام عرب از آن فهميده ميشود اعجاز قرآن بدان شناخته ميشود.

(11) آورده‌اند كه چون آيه حرمت نازل شد بعضي از صحابه گفتند يا رسول الله ! حال برادران ما كه شراب خوردند و اكنون مرده‌اند چون باشد؟ اين آيه نازل شد: بر آنانكه ايمان بخدا آورده و عمل شايسته كردند گناهي نيست از آنچه خورده‌اند و برايشان حرام نبوده و بر زندگان كه پيش از نهي شراب خوردند گناهي نيست اگر پرهيز كنند و ثبات ورزند برايمان و اعمال صالحه كنند پس پرهيز از محرمات كنند و ايمان بياورند بتحريم آن پس ثابت و مستقر باشند بر تقوى و احسان كنند و خداوند نيكو كاران را دوست دراد.

(12) اي گروه مؤمنان شراب و قمار وبتها وسنگهائيكه بر آن قرباني ميكنند و تبرهاي اقداح پليد است و از عمل شيطان, دوري كنيد از اينها شايد رستگار شويد.

(13) يعني ملائكه از عذاب پروردگارشان كه در فوق ايشانست ميترسند.

(14) آيا از كسانيكه در آسمانست ايمن شديد كه فرو فرسند بر شما بادي ياريگ ريزه پس زود بدانيد بيم كردن من چگونه بود

(15) يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم نعمت خود را بر شما.

(16) قرآن را بر تو فرستاديم و در او بيان هر چيزي هست.

(17) قرابادين معرب كرابايدين ( يعني اين دوا براي كه مفيد است ) ميباشد كه فرنگي مبدل بتراپوتيك شده‌است ؟؟

(18) و فرستاديم بسوي تو قرآن را تا اينكه بيان كني براي مردم آنجه را كه بسوي ايشان فرستاده شده‌است.

(19) حكماء حواس باطنه را پنج دانسته‌اند:

1- حس مشترك كه بيونانى آثرا بنطاسيا مي گويند و ترجمه آن بعربي  لوح النفس است و آن قوّه ايست كه محسوسات پنج‌گانه را بتوسط چشم و گوش و ذوق و شم ولمس ادراك كند و حس مشترك را بوزير ملك و حواس پنجگانه را بجاسوسانيكه اخبار نواحي را بوزير رسانند تشبيه كرده‌اند. و گاهى آنرا بحوضي كه از پنج نهر آب بدان جارى شود و چون ادراك همه محسوسات كند آنرا حس مشترك گويند.

2- خيال و آن قوه ايست حافظ صورتهائى كه حس مُشترك آنها را درك نمايد خواه از خارج بتوسط مشاعر ظاهره و خواه از داخل.

3- وهم و آن قوه ايست كه معانى جزئى را ادراك كند مثل ادراك محبت زيد و عداوت عمرو.

4- حافظه كه آن خزانه واهمه است كه هرچه وهم از معانى درك كند بآن سپارد ونسبت آن بوهم چون نسبت خيال بحس مشترك است.

5- قوه متصرفه و آن قوه ايست كه كارش تركيب و تفصيل در صور و معانى باشد و اين قوه متصرفه را اگر وهم استعمال كند متخيله گويند و چون عقل استعمال كند مفكره نامند.

 

 

 

پايان

 

+                 +              +