بسم الله الرحمن الرحيم

 

 

 

شاهراه اتّحاد

( بررسي نصوص امامت )

 

 

تأليف

حيدر علي قلمداران

 

 

 

با مقدمه و حواشي

آية الله العظمى علاّمه «سيد أبو الفضل البرقعي»

 

 


 

 

 

 

 

پيش از اين، كتاب "شاهراه اتّحاد" دو بار تكثير و توزيع گشت:

نخستين بار، اين كتاب با تايپ دستي و به صورتي نامناسب و نامرتّب، به تعدادي محدود، ميان برادران ايماني توزيع گرديد.

دوّمين بار با تايپ "I.B.M" به صورتي مغشوش و با اغلاط بسيار زياد و جابه جايي مطالب و.......، تكثير گرديد.

اينك اوّلين بار است كه نسخة مصحَّح ومنقَّح اين كتاب شريف با آخرين تصحيحات واضافات مؤَلّف، همراه بامتن كاملِ مقدّمه و حواشي آية الله العظمي علاّمه «سيّد أبو الفضل برقعي» (ره) در اختيار برادران ايماني و اهل تحقيق قرار مي گيرد.

 

 

 

 

 

 

 


 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله الذي علّم بالقلم علم الانسان مالم يعلم و صلّي الله علي النبيّ المكرم و علي آله الطيّبين و أصحابه و أتباعه المؤمنين بكتابه المعظّم.

و بعد مخفي و پوشيده نيست كه فرقة شيعة اماميه مسألة امامت را از اصول دين و مذهب و آن را منصوص از جانب خدا و رسول o مي داند و منكر آن را از دين دور و از سعادت مهجور و مخلّد در آتش جهنّم مي شمارد، گرچه فرد ايمان به خدا و رسول o داشته باشد و به تمام و ظايف ديني عمل كند.  مدرك و مستند شيعه در اين گفتار و عقيده فقط اخبار و احاديثي است كه در كتبشان ذكر شده و مدّعي تواتر مضمون آنها مي باشند و گرنه در كتاب خدا از مسألة امامت ذكري صريح و خبري واضح نيست مگر به زور تأويل و تقدير و حمل به خبر و اين كار با قرآن كريم كاري نارواست، زيرا خداوند متعال قرآن را كتاب و نور مبين و روشن و بدون ابهام و ماية هدايت مردم و قابل درك و فهم و تدبّر خوانده و آيات كتابش را براي شناخت حقّ و باطل ميزان و فرقان قرار داده و بايد مسلمين اولاً آن را بفهمند تا حقّ و باطل را با آن بسنجند و حتي به دستور ائمه (ع) مكلّف اند هر خبر موافق با قرآن را پذيرفته و خبر مخالف قرآن را طرد كنند(1)، پس بايد اگر به راستي تابع ائمة اطهارند اخبار را حمل به قرآن كنند، نه آنكه قرآن را تأويل كرده و حمل به خبر نمايند.

به هر حال ضروري است اخبار و احاديثي كه راجع به "امامت" و نص بر آن رسيده است، بررسي شود و تحقيق كاملي در آنها صورت گيرد، زيرا نمي توان در امري كه از اصول دين و موجب سعادت يا شقاوت اخروي است از پيشينيان تقليد كرد، خصوصاً كه در كتاب خدا كه فروع جزئية بسياري در آن بيان شده از اين اصل مهم خبري نيست و با اينكه حق تعالي فرموده: "وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً" يعني: "ما تا زماني كه پيامبري نفرستيم (كه دين را تعليم كند، كسي را) عذاب نمي كنيم" (الاسراء/15) و باز فرموده: "حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ" يعني: "تا براي ايشان آنچه را كه بايد بپرهيزند بيان فرمايد" (التوبه/15) چگونه به اين اصل كه در قرآن نيامده، عقاب فرموده يا ثواب مي دهد؟!

مدتها بود نويسنده در انديشة آن بودم كه نتيجة بررسيهاي خود را در اخبار امامت، كه در طول ساليان مطالعه و تحقيق بدان رسيده بودم به نظر برادران منصف و اهل تحقيق و طالبان حق و حقيقت بگذارم، صعوبت اين كار و نبودن توفيق و وجود حبّ و بغض ها و تعصّبات بيجا و فقدان امنيّت از حملات خرافاتيان اين كار را به تأخير افكند تا اينكه دانشمند ارجمند ومحقق متتبع عاليقدر آقاي "حيدر علي قلمداران" ـ دامت بركاته ـ كه وجود شريفشان داراي همت عالي است، گرچه قدرشان در ميان معاصرين مجهول مانده، به اين كار پرداخته و اين زحمت را متحمّل شدند و بحمد الله از عهدة تحقيق و بررسي به خوبي برآمده و نتيجة زحمات خود را در معرض افكار عموم گذاشته اند.

انتظار ما از خوانندگان اين است كه هدف مؤلف را كه ايجاد و حدت و اتفاق و همدلي ميان مسلمين بوده و به همين جهت و قت خود را براي اين تحقيق مصروف داشته و كتاب خود را "شاهراه اتحاد" ناميده اند، در نظر گرفته و به ديدة انصاف و بيطرفي و بدون پيشداوري بدان بنگرند نه با بغض و تعصب و عناد، زيرا تعصب و لجاج مانع فهم حقائق است و مدعيان تشيع چون مدار افكار و عقايد خود را تعصب مذهبي قرار داده اند در بسياري از امور و عقايد دانسته يا نادانسته حتي با ائمة خويش مخالفت مي ورزند و چه بسـا بر خلاف رفتار و گفتار آن بزرگواران عمل مي كنند كه از آن جمله است ايجاد تفرقه و انتقاد و بدگويي از ساير فرق اسلامي، اين كار بر خلاف روش و سيرة امام المتقين حضرت علي (ع) است زيرا آن حضرت با خلفاي راشدين مراوده داشت و به نماز جماعت وجمعة ايشان حاضر مي شد و همواره ايشان را به لحاظ فكري كمك كرده و مشكلات ايشان را حل و با ايشان معاملة برادري اسلامي مي نمود وحتي فرزندان خود را به نام خلفاء مي ناميد و يكي از فرزندان وي "عمر بن علي" و ديگري "عثمان بن علي" و ديگري "ابو بكر بن علي" است و چنانكه در "الارشاد" شيخ مفيد (ره) و ساير كتب حديث و تواريخ ذكر شده دختر خود و فرزند حضرت زهراي مرضيه (ع) يعني حضرت "أم كلثوم" را به عقد ازدواج خليفة ثاني درآورد و او را به دامادي خويش پذيرفت و در محاصرة خانة عثمان با دست خود به خانة وي آب مي برد و دو فرزند عزيزش امام حسن و امام حسين ـ عليهما السلام ـ را به پاسداري از خانة وي گماشت و در كلمات خود از ايشان به خوبي يا دكرده و نسبت به ايشان بدگويي نمي كرد و اگرچه به حق، خود را براي خلافت أولي و أليق وأعلم مي دانست أما خلافت ايشان را كفر يا غصب يا باطل نمي شمرد.

در اينجا بعضي از كلمات آن حضرت را مي آوريم و توصيه مي كنيم كه دقيقاً مورد توجه خوانندگان محترم قرار گيرد و در مضامين آن به جد انديشه كنند، آن حضرت در نامه اي كه توسط "قيس بن سعد بن عباده" فرماندار مصر براي اهل مصر فرستاده، و در جلد اول كتاب "الغارات" ثقفي شيعي صفحة 210 و "الدرجات الرفيعة" سيد علي خان شوشتري صفحة 336 و در جلد سوم تاريخ طبري صفحة 550 مذكور است، ميفرمايد: "فلما قضي من ذلك ما عليه، قبضه الله عز وجل صلي الله عليه ورحمته و بركاته، ثم إن المسلمين استخلفوا به أميرين صالحين عملا بالكتاب و السنة و أحسنا السيرة و لم يعدوا السنة، ثم توفاهما الله عز وجل رضي الله عنهما" يعني: "چون رسول خدا o آنچه از فرائض را كه بر عهدة او بود انجام داد خداي عز وجل او را كه صلوات خدا و رحمت و بركاتش بر او باد وفات داد آنگاه مسلمين دو أمير شايسته را جانشين او نمودند و آندو به كتاب و سنت عمل كرده و روش خود را نيكو نموده و از سنت و سيرة رسول خدا تجاوز نكردند سپس پروردگار عز وجل آندو را كه خداوند از ايشان خشنود باد قبض روح نمود". و در خطبة 228 نهج البلاغه نسبت به خليفة ثاني تمجيد نموده و مي فرمايد: «فَلَقَدْ قَوَّمَ الأوَدَ ودَاوَى الْعَمَدَ وأَقَامَ السُّنَّةَ وخَلَّفَ الْفِتْنَةَ ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيْبِ أَصَابَ خَيْرَهَا وسَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اللهِ طَاعَتَهُ واتَّقَاهُ بِحَقِّهِ» يعني: "كژيها را راست كرد وبيماريها را مداوا نمود وسنت را بپاداشت و فتنه را پشت سر نهاد وپاك جامه و كم عيب از اين جهان رفت، به خير آن رسيد و از شر آن پيشي گرفت و رهايي يافت و حق را اطاعت كرده و چنانكه بايد از او تقوي گزيد".

آيا ممكن است امام هدايت و جانشين منصوص رسول خدا o غاصبان خلافت را "صالح" بنامد و كساني را كه دستور خدا و رسول را كه در غدير خم اعلام شده بود زير پا گذاشته و خود بر خلاف شرع و به ناحق بر مسند خليفة رسول الله تكيه مي زنند و در دين بدعت مي گذارند و باعث گمراهي اكثريت مسلمين عالم مي شوند، "عامل به كتاب وسنت" بخواند و بر خلاف واقع بفرمايد "از سنت و سيرة رسول خدا o تجاوز نكردند". آيا هادي امت در حق بدعتگذاران و غاصبان منصب إلهي دعا مي كند؟! و يكي از آندو را به دامادي مي پذيرد؟!

آيا اگر كسي كمترين ارادتي به حضرت أسد الله و حيدر كرّار (ع) داشته باشد، مي تواند نسبت به آن حضرت چنين احتمالي را بپذيرد؟

 همچنين هنگاميكه مردم عليه عثمان قيام نموده و خانه اش را محاصره كرده و نزد امير المؤمنين (ع) جمع شدند و آن حضرت را به عنوان سفير خود به نزد خليفه فرستادند و آن حضرت از طرف ايشان بر عثمان وارد شد و چنانكه در خطبة 164 نهج البلاغة ميخوانيم فرمود:

«إِنَّ النَّاسَ وَرَائِي وقَدِ اسْتَسْفَرُونِي بَيْنَكَ وبَيْنَهُمْ و وَاللهِ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ لَكَ مَا أَعْرِفُ شَيْئاً تَجْهَلُهُ ولا أَدُلُّكَ عَلَى أَمْرٍ لا تَعْرِفُهُ، إِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نَعْلَمُ مَا سَبَقْنَاكَ إِلَى شَيْ‏ءٍ فَنُخْبِرَكَ عَنْهُ ولا خَلَوْنَا بِشَيْ‏ءٍ فَنُبَلِّغَكَهُ وقَدْ رَأَيْتَ كَمَا رَأَيْنَا وسَمِعْتَ كَمَا سَمِعْنَا وصَحِبْتَ رَسُولَ اللهِ (صلى الله عليه وآله) كَمَا صَحِبْنَا ومَا ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ ولا ابْنُ الخَطَّابِ بِأَوْلَى بِعَمَلِ الحَقِّ مِنْكَ.» يعني: "مردم درپشت سر من هستند و مرا سفير و واسطه بين تو و خودشان نموده اند و سوگند به خدا نمي دانم به تو چه بگويم، چيزي نمي دانم كه تو نداني و ترا به امري كه نداني راهنمايي نمي توانم كرد، به راستي كه آنچه را كه ما مي دانيم، تو نيز مي داني، ما در چيزي بر تو پيشي نگرفته ايم كه اينك به تو برسانيم در حالي كه تو آنچه ما ديده ايم، ديده اي و آنچه ما شنيده ايم، شنيده اي و همچنانكه ما همنشنين پيامبر o بوده ايم تو نيز بوده اي و پسر ابي قحافه (= ابو بكر) و پسر خطاب (= عمر) در عمل كردن به حق از تو سزاوارتر نبودند".  و چنانكه ملاحظه مي شود حضرتش در اين گفتار، شيخين را عامل به حق مي داند و پر واضح است كه در اين موقعيت جاي تقيه نبود، زيرا عثمان در آن شرايط قدرتي نداشت و حتي جانش در معرض خطر بود و طبعاً تقيه موردي نداشت بلكه تعريف از عثمان در زماني كه اكثريت از وي ناراضي بودند خلاف تقيه بود و اگر امام (ع) بر خلاف اين سخنان مي گفت و از عثمان انتقاد مي كرد بيشتر مورد پسند مردم خشمگين قرار مي گرفت و محبوبيت و نفوذ حضرتش بيش از پيش در ميان مردم افزايش مي يافت. آيا مي توان پذيرفت كسي كه پيامبر در باره اش فرمود: "إنه خشن في ذات الله غير مداهن في دينه" يعني "او در بارة خداوند بيگذشت بوده در امور دين اهل سازش و چشم پوشي نيست"، به جاي تعليم مردم و ياد آوري مقام إلهي خويش و تذكر اينكه تمامي اين وقايع ناشي از غصب خلافت إلهي است و عوض اينكه بين حق و باطل و صالح فرق قائل شود، اينگونه با خاطي مداهنه و از او تمجيد كند؟ و جان عزيز دو سرور جوانان بهشت يعني حضرات امام حسن و امام حسين ـ عليهما السلام ـ را براي حفظ جان كسي به خطر اندازد كه نه تنها ظالمانه مقام خلافت را غصب كرده بلكه با اشتباهاتش مردم را نيز ناراضي ساخته و به خشم آورده؟!!.

همچنين چون حضرتش ملاحظه كرد لشكريانش به پيروان معاويه ناسزا مي گويند از اين كار نهي كرده و چنانكه در كتاب «وقعة الصفين» صفحة 103 و در خطبة 206 نهج البلاغه مسطور است، فرمود: «إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ ولَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ وذَكَرْتُمْ حَالَـهُمْ كَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ وأَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ وقُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا ودِمَاءَهُمْ وأَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وبَيْنِهِمْ واهْدِهِمْ مِنْ ضَلالَتِهِمْ حَتَّى يَعْرِفَ الحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ ويَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ والْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ.»  يعني: "دوست ندارم كه ناسزاگو باشيد، اما اگر كارهاي نادرستشان را بيان كرده و حال ايشان را ذكر مي كرديد، كلامتان درست تر و معذورتر بود و اگر به جاي دشنام به آنان، مي گفتيد: إلهي خون ما و آنان را حفظ و ميان ما و ايشان اصلاح و آنان را هدايت فرما، تا آنكه نمي داند حق را بشناسد و آنكه با حق دشمني و ستيز مي كند دست بردارد و باز گردد".

اما مدعيان تشيع، بر خلاف گفتار و رفتار آن حضرت در مجالس و منابر و تأليفات خود از بدگويي و عيبجويي هيچگونه مضايقه ندارند و آنچه را تفرقه اندازان و دشمنان مسلمين در كتابها وارد كرده اند و دست سياست و بدخواهان اسلام به وجود آورده، شب و روز تكرار مي كنند و مسلمين را نسبت به يكديكر معاند و بدبين مي كنند.

از ديگر تهمت ها بلكه ستمهايي كه مدعيان دوستي خاندان پيامبر o در حق ائمة اهل بيت (ع) روا مي دارند مسألة تقيه است كه صدها حكم بر خلاف ما أنزل الله يا بر خلاف اتفاق مسلمين به نام ائمه ـ عليهم السلام ـ ساخته اندكه روح آن بزرگواران خبر ندارد بلكه از آن بيزار است، ولي اينان هرجا حكمي از امام را موافق سليقة خويش نبينند، آن را بدون دليلي متقن، حمل بر تقيه مي كنند و از اين طريق موجب جدايي و ايجاد شكاف ميان گروهي از مسلمين با اكثريت مسلمانان مي شوند و با اينكه معترف اندكه: "جعل تقيه براي حفظ دين و مذهب است و حتي امام در موقع هتك به دين و القاء بدعت در آن جان فدا مي كند ......... چه و جودش براي حفظ دين است و اهميت دين بيشتر از بقاي اوست.  خيلي از معاصي و ترك وظائف أولي براي مردم عادي در مورد تقيه جايز است و لي براي مرجع ديني و رؤساي مذهبي تجويز نمي شود چه موجب وهن آنان و تأثير نكردن كلامشان گشته و در نتيجه دين در نظر مردم بي مقدار مي شود. وظيفة رهبران مذهبي، منحصر به احكام مشترك بين تمام مكلف ها نيست، بلكه اضافه بر آن بايد عقايد عموم مردم را حفظ نمايند و كاري نكنند مردم سست عقيده و گمراه شوند ......... پس رئيس مذهب كه حامي دين و احكام آن است بايد كشته شدن را ترجيح داده و به عمل خود اعلان مخالفت با اهل بدعت و بدعت آنها، كند. روايات كثيره اي رسيده در تمام زمانها بر علماء ورؤساي ديني لازم است با بدعت مبارزه كنند، علم خود را ظاهر سازند و در صورت كوتاهي خدا آنان را لعنت مي كند ............ چرا در اين موارد كه غالباً ترس جان يا عرض يا اموال است و مصونيت در آن نادر است، اين همه أئمه (ع) پافشاري كرده اند علمتان را ظاهر كنيد، جلوي بدعت را بگيريد، مردم را بياگاهانيد؟ تمام اينها براي اين است كه تقيه به تمام اقسامش............ براي حفظ مذهب حق و به خاطر ابقاي دين الهي كه حافظ منافع مادي و معنوي و متكفل سعادت دنيوي و اخروي جامعه است، جعل شده، اگر رئيس مذهب عملا مخالفت با آن [بدعت] ننمايد و در ميان مردم به خاطر حفظ جان طبق آن عمل كند كم كم بدعت صورت مشروعيت به خود مي گيرد و افرادي كه در زمانهاي بعد مي آيند به اشتباه افتاده و گمراه مي شوند(2)". و "آنجا كه حق به خطر بيفتد، آنجا كه پرده افكندن بر روي عقيده و كتمان آن موجب نشر فساد يا تقويت كفر و بي ايماني يا گسترش ظلم و جور يا توسعة نابسامانيها و يا تزلزل در اركان اسلام و يا موجب گمراهي مردم و محو شعاير و پايمال شدن احكام گردد شكستن سد تقيه واجب است(3)".

اما به هنگام فتوي همة اين سخنان را از ياد برده و بسياري از اقوال ائمة دين را حمل بر تقيه مي كنند و حتي نمي انديشند كه در موقع تقيه هر عاقلي ـ تا چه رسد به أئمه بزرگوار دين ـ لا أقل سكوت مي كند نه اينكه مكررا بر خلاف كتاب و سنت حكم صادر كند و موجب حيرت و سرگرداني مأمومين شود!! زيرا اگر به فرض تقيه را در مورد بيان احكام شرع، در مورد پيشوايان دين جايز بدانيم ـ كه البته فرض صحيحي نيست ـ در اين صورت لا جرم مرجع مذكور، فتوايي را كه مطابق فتواي قدرتهاي حاكم است انتخاب كرده و به نيت تقيه اظهار مي كند، اما اگر هر بار كه دريك موضوع واحد از او سؤال مي شود فتوايي مخالف فتواي پيشين خود صادر كند بيشبهه هم موضوع فاش مي شود كه اين نقض غرض از تقيه است و هم چنانكه گفتيم مأمومين متحير مي مانند و ناگزير هر كس فتوايي را بر مي گزيند.

علاوه بر اين در مواردي كه دريك موضوع خاص فقهاي مذاهب ديگر متفق و همرأي نيستند و اصولاً فتواي واحدي به عنوان رأي غالب و جود نداشته و طبعاً اختلاف نظر با آنان موجد خطر نخواهد بود و موجبي براي اخفاء عقيده نيست، بسياري از علماء بدون توجه به اين حقايق، كثيري از اخبار را بر تقيه حمل كرده؟!!!. و بيدليل امام را به تقيه متهم مي كنند!

ديگر از مسائلي كه موجب تفرقه و از موانع جدي و حدت حقيقي ميان مسلمين و از عوامل دوري قلوب آنان از يكديگر به شمار مي رود، قاعدة "خذ ما خالف العامّة" است كه آن را در اخبار متعارض جاري مي دانند، في المثل شيخ طوسي ملقب به "شيخ الطائفه"، در يكي از تأليفات معروف خود موسوم به "الاستبصار فيما اختلف فيه من الأخبار" در هر باب، روايات متعددي را جمع آوري كرده است تعدادي از روايات هر يك از ابواب، موافق ظواهر آيات قرآن كريم و مؤيد به قرائن مذكور در كلام خداست و همچنين با رواياتي كه ساير فرق اسلامي نيز در همان موضوع در دست دارند، موافق است. اما به سبب حكومت قاعدة "خذ ما خالف العامه"، اين دسته از اخبار طرد شده و به رواياتي عمل مي شود كه مخالف احاديث مذكور است؟!!

اميد است اين قاعده نيز بدون تعصب و پيشداوري و چنانكه شايستة يك تحقيق علمي است، مودر بحث و بررسي علماي دلسوز و خير خواه، از قبيل مؤلف كتاب حاضر قرار گيرد و صحت و سقم آن كاملا مبين و آشكار شود.

يكي ديگر از عوامل تفرقه و فقدان همدلي ميان مسلمانان بدگويي و تحريك گويندگان و مداحان و كساني است كه دين را دكان خود كرده اند و به نام مذهب مردم را از اسلام دور مي كنند و از تهمت نسبت به مسلمانان ديگر اباء ندارند و علاوه بر آن تحت عنوان عشق به ائمه شعائري از خود به وجود آورده اند كه يقيناً در اسلام نبوده و بدعت است. اينان معرفت ائمة مسلمين و اظهار ارادت به آنان را براي شناخت اسلام كافي مي دانند و اين اعتقاد را به صورت غير مستقيم رواج مي دهند كه شناخت ائمة دين و محبت ورزيدن نسبت به آن بزرگواران قسمت اعظم دين است و مردم را از شناخت واقعي دين دور كرده اند.

ضرور مي دانم كه پيش از خاتمة اين مقدمه نكتة مهم ديگري را تذكر دهم باشد كه مورد توجه قرار گيرد، زيرا احتمالا براي خوانندگاني كه با ديگر آثار مؤلف دانشمند اين كتاب آشنا نيستند ممكن است اين توهم حاصل شود كه مقصود مؤلف از اين كتاب دفاع و جانبداري از فرقه اي خاص در مقابل فرقه يا فرق ديگر بوده است و في المثل كتاب را به قصد نقض عقايد شيعه و انتقاد از آنان و تبليغ معتقدات اهل سنت تأليف كرده است، حاشا و كلا، هذا بهتان عظيم.  بلكه به شهادت تأليفات اين فاضل محقق، ارادت و اكرام وي نسبت به اهل بيت مكرم نبوي و أئمه بزرگوار اسلام ـ عليهم السلام ـ اظهر من الشمس و غير قابل انكار است، علاوه بر اين ايشان در تأليفات خويش هر جا كه انتقادي را بر معتقدات برادران اهل سنت وارد ديده از ذكرش خودداري نكرده است، به عنوان نمونه، رأي وي را در باب حكومت كه به نوعي با موضوع اين كتاب نيز بي ارتباط نيست بيان مي كنيم تا شاهدي بر صدق مدعايمان باشد.  با نظري به كتاب گرانقدر ايشان يعني "حكومت در اسلام" مي توان در يافت كه به عقيدة وي: افراط و تفريط شيعه و سني در موضوع حكومت در مثل مانند دو خانواده است كه يكي را خانه اي به ميراث از اجداد رسيده باشد لكن بي اعتنايي به عمران و غفلت از اصلاح آن يك يك ستونهاي خانه خراب شود و سقف آن نيز رو به ويراني نهد و جايگاه جانوران شده باشد، ولي مالكان خانه فقط به داشتن آن خانة مخروبه دلخوش و از تعمير و اصلاح آن غافل باشند تا آنكه سقف نيز فرو ريزد و موجب هلاك خانواده شود. اين درست مثل عقيدة اهل سنت در مسألة حكومت است.

اما آن ديگري يعني طائفه شيعه چون خانواده اي خانه بدوش است كه هر صبح و شام در بيغوله و ويرانه اي مقام كند و هردم دچار هزاران آلام و اسقام گردد ولي در اين انديشه باشد كه اگر انسان از داشتن خانه اي ناگزير است بايد پايه اش از سنگ رخام و ديوارش از آهن و سقفش از پولاد و در و پنجره اش از طلا و نقره و چنين و چنان باشد و قرنها ست كه به اين خيال و سليقة عالي سرگرم است!!

طائفة شيعه يكسره معتقدند كه خلافت به نص خدا و رسول، مخصوص حضرت علي بن ابي طالب بوده و جز آن جناب و اولاد طاهرينش هيچكس حق نداشته و ندارد كه به أمر امامت أمت پردازد و كسي را نرسد كه انتخاب كند يا انتخاب شود. اهل سنت نيز بر خلاف اوامر الهي و سنت نبوي در انتخاب خليفه، رعايت شرايط لازم كه در كتب و صحاح خودشان اين صفات براي زمامدار مسلمين بيان شده است، ننموده اند و بعضي از مقررات شرع را به فراموشي سپرده اند و بي چون و چرا و چشم بسته از كساني پيروي مي كنند كه امر عظيم و فريضة عظماي انتخاب خليفه را به اقرار خودشان به طور ناقص و عجولانه انجام دادند. جاي تعجب بسيار است كه برخي از برادران اهل سنت كه انبياي عظام الهي را معصوم از خطاء و اشتباه ندانسته و دهها گناه و خطا براي پيامبران در كتب خود اثبات مي كنند، مع هذا اصحاب رسول الله o را كه تعدادي از آنان حتي به مرحلة كمال اسلام نرسيده بودند و خطاهايشان قابل انكار نيست به نحو غير مستقيم، مقامي شبيه عصمت بخشيده اند، في المثل در بارة مروان بن حكم كه به تصديق كتب معتبره و مسانيد و صحاح خودشان وي و پدرش مطرود و ملعون پيامبر o بوده اند، گفته شده كه: "اذا ثبت صحبته لم يؤثر الطعن عليه" و قتي كه ثابت شد مروان از صحابه بوده، ديگر طعن در وي مؤثر نيست"!! و يكي از علماي اهل سنت موسوم به عجلي، عمر بن سعد قاتل سيد الشهداء (ع) را توثيق نموده!!!. بدين ترتيب خلافت بسياري از خلفاء، انتخابي صحيح و مورد رضاي خدا و رسول قلمداد شده و از رعايت اصول مذكور در كتاب و سنت در بارة انتخاب خليفه و شخصيت حاكم و اينكه بايد تحت چه شرايط و واجد كدام صفات باشد، چشم پوشيده اند. و از اينرو مي بينيم كه در سلسلة خلفاي اسلام كساني چون يزيد بن معاويه و هشام و وليد و .............. ديده مي شود!!

خلاصه آنكه هدف ما و خصوصاً مؤلف فاضل اين كتاب آن است كه اولاً بفهمانيم كه بسياري از اعتقادات رايج در ميان ما، مستند و مدلل به دلايل قطعي شرعي نبوده و موافق آيات نوراني قرآن نيست و ديگر آنكه ائمة اطهار خود بزرگترين افراد متديّن و خدا ترس بوده و دعوتشان همچون دعوت انبياء، دعوت به دين و معرفت حقايق و قوانين الهي بوده نه معرفي خودشان، اينان به هيچ وجه خودخواه و خودپسند نبوده اند بلكه در پيروي و تبعيت از كتاب خدا بر ديگران سبقت داشته اند و آنچه در بارة ايشان از نصوص تمجيديه و خوارق عادات و اظهار معجزات و كرامات و تعريف از خود، وارد شده باطل و دروغ و ساختة متعصبين و يا دشمنان ائمه بوده و إلا تعليم ائمه جز دعوت به ايمان و تقوي و عمل صالح نبوده است.

اميد ما آن است كه طالبين هدايت اين كتاب را با دقت و تعمق و بي تعصب بخوانند و إن شاء الله از خواب غفلت بيدار شوند و قريب دكان داراني كه هر كس سخن بگويد يا بنويسد بي دليل و برهان، وي را تكذيب و تكفير و تفسيق مي كنند، نخورند و در نشر و طبع و معرفي اين كتاب مؤلف را كمك و دين خدا را ياري كنند تا اين نفاق و بدبيني از ميان مسلمين بر خيزد و زيانهايي كه تا كنون بر أثر تفرقه و ناهمدلي ميان شيعه و سني بر مسلمين وارد شده از اين بيشتر نشود. زيرا چه جنگها و خونريزيها كه متأسفانه ميان مسلمين واقع شده و قطعاً يكي از عوامل آن اختلافات مذهبي بوده و جنگ چالدران و يا جنگ هرات در زمان شاه عباس صفوي و ......... از نمونه هاي آن است. كه جز تضعيف مسلمين و سيادت كفار و تسلط آنان بر بلاد اسلامي و غارت ثروات و معادن مسلمانان و اشاعة فقر و بيچارگي مؤمنان نتيجه اي نداشته و همچنين هر فرقه براي تبليغ مذهب خويش و اثبات بطلان اعتقادات فرق ديگر سرمايه هاي كلان خرج كرده كه بهتر بود در امور مهمتري صرف مي شد و باز بر أثر تفرقه هر طائفه اي براي بزرگان خود اهميتي مبالغه آميز قائل شدند و براي آنان فضائلي راست و دروغ در كتب خويش جمع آوري كردند و از اصل اسلام بي خبر ماندند و براي ترويج مذهبشان كتابها تأليف و به تدريس و شرح و تفصيل آنها پرداخته و به دفاع از شعائر اختصاصي خود مشغول شده و به كتاب خدا كمتر پرداختند و ﴿وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ يعني: "وآنچه به دين خود افترا بسته بودند، ايشان را فريقت و مغرور ساخت" (آل عمران/24) و فراموش نكنيم كه ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى الله الْكَذِبَ لَا يُفْلِحُونَ يعني: "آنانكه به دروغ، بر خدا (و دينش) افتراء مي بندند رستگار نمي شوند" (النحل/116).

به هر حال ديني كه پروردگار متعال فرستاده و كتاب كريمي كه نازل فرموده قطعاً موجب سعادت دو سرا در آن بيان شده و اگر بعضي از فروعات صريحاً و مفصلا ًتبيين نگرديده طبعاً از عوامل اصلي سعادت نبوده است و به همين جهت به اشاره اكتفا شده و إلا اصول دين و آنچه مناط ايمان و سعادت يا كفر و شقاوت است به وضوح و صراحت تمام بيان گرديد، چنانكه مي فرمايد ﴿وَالمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آَمَنَ باللهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ يعني: "مؤمنان همگي به خداوند و فرشتگانش و كتب (آسماني اش) و پيامبرانش ايمان آورده اند" (البقره/285) و نيز مي فرمايد: ﴿وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آَمَنَ باللهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ وَالمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ...﴾ يعني: "ولي نيكو كار كسي است كه به خداوند و روز بازپسين و فرشتگان و كتاب (آسماني) و پيامبران ايمان آورد" (البقره/ 177) و نيز فرموده: ﴿وَالَّذِينَ آَمَنُوا بالله وَرُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ...﴾ يعني: "آنان كه به خداوند و پيامبرانش ايمان آورده اند، آنان اند كه راستگوي اند" (الحديد/ 19) و همچنين فرموده: ﴿..وَمَنْ يَكْفُرْ باللهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الْآَخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالاً بَعِيداً يعني: "هر كه به خداوند و فرشتگانش و كتب (آسماني اش) و پيامبرانش و روز بازپسين كفر ورزد به راستي گمراه شده است" (النساء/ 136).

در واقع پروردگار رؤوف لطيف به وضوح تمام بيان فرموده كه اعتقاد و ايمان به چه چيز لازم است و انكار چه اموري كفر است؟ و اگر در اين زمينه اعتقاد ديگري نيز براي سعادت بشر لازم مي بود بي شبهه از بيان آن دريغ نمي فرمود و كسي حق ندارد بر آنچه ايزد مهربان فرموده بيفزايد و يا از آن بكاهد. طبعاً اگر ايمان به امامت و ولايت خلفاي منصوص يا غير منصوص لزومي داشت، خداوند سبحان از ذكر آن دريغ نمي فرمود و چون ذكر نفرموده قطعاً معرفت و ايمان به آنان ضروري نبوده است. "والسلام على من اتبع الهدى"

 

خادم الشريعه: سيد ابو الفضل بن الرضا البرقعي

 

 

 

 

 

مقدمة

الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله و اتباعه اجمعين و السلام علينا و علي عباد الله الصالحين. نه تنها عقل و انديشة آدميان و تجربه و آزمايش جهانيان بلكه وحي آفريدگار جهان و تعاليم انبياء و برگزيدگان با روشن ترين بيان و گوياترين زبان دلالت دارد بر وجوب توحيد و اتحاد كلمه و اتفاق امت و جماعت. و هر ملت و جمعيتي كه در زندگي در مجاورت و معاشرت يكديگرند به اتحاد و اتفاق بيشتر نيازمندند، و بركات اتحاد و فضائل اتفاق چيزي نيست كه احتياج به گفتن و نوشتن داشته باشد زيرا ادني شعوري مي تواند به حسن ختام و نيكي انجام آن حكم نمايد. آفرينندة عالم در كتاب محكم خود در آياتي چند مسلمين را به و حدت و اتحاد و اجتماع و اتفاق دعوت نموده و فرموده: "إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَأَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ= همانا اين است امت شما كه امتي يگانه است و من پروردگارتانم پس مرا عبادت كنيد" (الأنبياء/ 92) و "وَإِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَأَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ = همانا اينست امت شما كه امتي يگانه است و من پروردگارتانم پس از من پروا كنيد" (المؤمنون/ 52). و براي آنكه امت اسلام به وحدت كلمه و توحيد جماعت پردازد كلمة توحيد را به آنان يادآور شده كه چون تنها من پروردگار شمايم شما نيز امتي يگانه باشيد و همگي تنها مرا بپرستيد و فقط از من پروا كنيد، هر چند هيئت و نظام كارگاه خلقت خود دليل روشني بر واحد بودن خالق آن آست و اين حقيقتي است روشن و برهاني متقن، اما برداشت از اين حقيقت و نتيجة آن هرگاه توحيد كلمه و اتفاق نباشد ضايعه اي است بزرگ و زبان و خسراني است عظيم كه در كنار درياي نور كور و در لب شريعة زلال كوثر، تشنه و مهجور باشيم، حق تعالي از اختلاف و تشتُّت بر حذر داشته و مردم را به اعتصام به حبل الهي كه قرآن مجيد و دين مبين اسلام است دعوت كرده و فرموده: "وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ الله جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا = همگي به ريسمان خدا (قرآن) چنگ بزنيد و متفرق نشويد" (آل عمران/ 103) و فرموده: "وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ = و همچون كساني نباشيد كه پس از آنكه دلايل روشن برايشان آمد پراكنده شدند و اختلاف كردند" (آل عمران/ 105) و فرموده: "وَأَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ = اين راه من است كه راست و مستقيم است آن را پيروي كنيد و از راههاي ديگر پيروي نكنيد كه از راه خدا جدايتان سازد خداوند شما را چنين سفارش مي كند باشد كه بپرهيزيد" (الانعام/ 153) و فرموده: "إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ= همانا كساني كه در دينشان تفرقه جويي كردند و شيعه شيعه شدند، به هيچ وجه از ايشان نيستي" (الانعام/ 159) و فرموده: "شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ الله يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ (13) وَمَا تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ = [خداوند] براي شما آييني قرار داد كه به نوح [نيز] سفارش فرموده بود و آنچه به تو وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي [نيز] سفارش كرديم [اين بود] كه دين را بپا داريد و در آن تفرقه نيفكنيد، آنچه مشركان را بدان مي خواني بر آنان گران است، پروردگار هر كه را بخواهد براي خويش بر گزيند و هر كه را به سوي او باز گردد، هدايت فرمايد، و مردم پس از اينكه [از جانب پروردگار] علم و آگاهي برايشان آمد، راه تفرقه و اختلاف [در دين] نپيمودند مگر براي ستمگري در ميان خويش" (الشوري/ 13 و 14). توجه داشته باشيم كه چون به تصريح قرآن دلهاي افراد بي ايمان پراكنده است و اتحادشان اصيل و عميق نيست (= الحشر/ 14) مؤمنان بايد با عبرت گرفتن از آنها در پي وحدت حقيقي و راستين باشند زيرا آنان به حكم قرآن از جانب پروردگار عالمين مأمورند كه متفرق نشوند و به اجتماع و وحدت كلمه دعوت نمايند، اما نه وحدتي صوري و فاقد حقيقت و اصالت، بلكه وحدتي كه ريشه در دلها داشته باشد.

تفرقه آن چنان در دين إلهي مذموم است كه چون قوم موسي به تضليل سامري به گوساله پرستي پرداختند جناب هارون (ع) براي عذر خواهي در برابر برادر بزرگوار خود موسي (ع) سبب كار خود را احتراز از تفرقه دانسته و مي گويد: "إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرَائِيلَ = بيم داشتم مرا سرزنش كني و بگوئي بين بني اسرائيل تفرقه انداختي" (طه/ 94) و خداوند در احتراز از نزاع و تشاجر مي فرمايد: "وَأَطِيعُوا الله وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ = خدا و رسول او را اطاعت كنيد و با يكديگر نزاع و كشمكش نكنيد كه سست شويد و شوكت شما از بين برود" (الأنفال/ 46) و در سنت نبويه به قدري احاديث صحيحه در وجوب ملازمت و پيوستگي به جماعت وارد شده كه از حد احصاء خارج است از آن جمله حديث مشهوري است كه رسول خدا فرموده: "من فارق الجماعة قدر شبر فقد خلع ربقة الاسلام عن عنقه إلا أن يراجع = كسي كه به قدر يك وجب از جماعت جدائي گيرد رشتة اسلام را از گردن خود خلع نموده (از اسلام خارج شده) مگر اينكه باز گردد" و يا فرموده: "من خرج من الطاعة وفارق الجماعة فمات، مات ميتةً جاهليةً = كسي كه از فرمانبرداري حكومت اسلامي خارج شود و از جماعت جدائي گيرد و (در اين حال) بميرد به مرگ جاهليت مرده است". يا اين فقره از خطبة 125 نهج البلاغه كه حضرت مولي الموحدين امير المؤمنين فرموده: "والْزَمُوا السَّوَادَ الأعْظَمَ فَإِنَّ يَدَ الله مَعَ الجَمَاعَةِ وإِيَّاكُمْ والْفُرْقَةَ فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ أَلا مَنْ دَعَا إِلَى هَذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ ولَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هَذِهِ = ملازم سواد اعظم و جماعت مسلمين باشيد زيرا دست خدا با جماعت است و بر حذر باشيد از تفرقه و جدائي كه همانا هر كس از مردم تك افتاد نصيب شيطان است چنانكه گوسفند دور از گله نصيب گرگ است، آگاه باشيد كسي كه به اين شعار (تفرقه و كناره گيري از جماعت) دعوت نمايد او را بكُشيد هر چند در زير عمامة من باشد" يعني اگر من كه امير المؤمنينم شما را دعوت به جدايي و تفرقه كردم در آن صورت مرا بكُشيد (تا چه رسد به ديگران)! سيرة مقدسة آن حضرت بهترين دليل بر وجوب اين امر است كه با تمام نا ملايمات ورنجهايي كه تحمل مي كرد همواره ملازم جماعت مسلمين بود.

 

علل و انگيزه هاي جدائي امت اسلام از يكديگر

مهتمرين و بزرگترين علت تفرقه و جدايي و خصومت و دشمني مسلمانان با يكديگر مسئلة خلافت و جانشيني پيغمبر است كه از صدر اول و روزهاي نخستين پس از رحلت رسول خدا o زمينة آن فراهم شد و بر اثر جهل و تعصب مسلمين و تحريك دشمنان اسلام تقويت گرديد تا اينكه در قرنهاي بعد زماناً بعد زمان شدت يافت و آنان را به صورت دشمناني خونين در مقابل يكديگر قرار داد و صحنه هايي ننگين از جنگ و جدال و خصومت و قتال به وجود آورد كه صفحات تاريخ را به رسوايي سياه كرد، به طوري كه امروز هر يك از فرق مسلمين با دشمناني چون يهود و نصاري بهتر امكان آميزش و معاشرت دارند تا با يكديگر كه به نص كتاب آسماني با هم برادر و برابرند، هرچند گرد و غبار حقيقت پوشي كه در طي قرون از اين جدال و قتال بر انگيخته شده است مانع بزرگ و سختي است كه بتوان چهرة حقيقت را چنانكه بايد نمود و فرقه هاي مختلف را بايكديگر آشنا كرد و آب رفته را به جوي باز آورد، ليكن ما به ياري خدا در حد توان در اين راه مي كوشيم، باشد كه به فضل الهي چراغي روشن در اين راه تاريك و باريك برافروزيم و برادران مسلمان خود را ـ البته آنانكه طالب حق و جوياي حقيقتند ـ از آنچه خداي بزرگ از فضل ورحمت خود ما را بدان رهبري فرموده، آگاه نماييم شايد پس از گذشت زمان و آگاهي آنان از نيرنگ و سياست دشمنان و چشيدن طعم تلخ اين همه بليات و مصيباتي كه در نتيجة اين اختلافات دامنگير آنان شده به خود آيند و قبل از آنكه آبشان از سر بگذرد و طومار وجودشان درهم نور ديده گردد به سوي شاهراه عزت و سعادت و شوكت و سيادت و اتحاد خود بازگردند و مصداق آية شريفة: "كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ = شما برترين امتيد كه براي هدايت مردم انتخاب شديد" (آل عمران/ 110) شوند. و اگر خداي ناكرده خروش سيلهاي سهمگين اين همه حوادث ناگوار و امواج هلاكت بار اينهمه طوفانهاي بلا در قرون و اعصار با اين بيدارباشهاي هوش افزا و هشدارهاي بي روي و ريا اثري نكرد و باز هم تعصبات جاهلي و تفرقه هاي مذهبي و قومي به وساوس شيطاني و دسائس دشمنان ديني همچنان آنان را در گمراهي و ضلالت آشكار نگاه داشت، باري ما در نزد پروردگار خود از اين جهت معذور بوده و در سعي و كوشش خود از آن رو كه توأم با تحمل رنج و آلام روحي از تهمت و دشنام و بهتان و افترا و................ خواهد بود از او اميد اجر داريم، انشاء الله.  "وَإِذْ قَالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْمًا الله مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا قَالُوا مَعْذِرَةً إِلَى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ = و يا دآر كه شماري از ايشان گفتند: چرا گروهي را كه پروردگارشان هلاك مي نمايد و يا ايشان را عذابي شديد خواهد كرد، اندرز مي دهيد؟ گفتند: از آنرو كه ما را نزد پروردگارتان عذري باشد و شايد ايشان از پروردگار پروا كنند" (الأعراف/164).

علت اصلي اختلاف

مادة اصلي و اساسي اختلاف أمت اسلامي كه بر اثر آن ساير اختلافات نيز پيدا شده، موضوع امامت و پيشوايي يا به عبارت ديگر حكومت و زمامداري مردم و ادارة امور ملت است و محرك و داعي اصلي آن در اكثر افراد همان حبّ مقام و رياست و سروري است ولي بايد گفت كه هر چند برتري جويي و استعلاء واستيلاء بر ديگران در هر نفسي ذاتي است و هر كس طالب برتري بر امثال خويش است اما در اقليتي همچون علي (ع) و .................. كه از درجات عالية تقوي و علوّ طبع بر خوردارند، انگيزه و غريزة فوق تحت حاكميت پروا و تقواي إلهي و حب توفيق خدمت و كسب ثواب اجراي احكام خدا و ارشاد بندگان پروردگار، قرار مي گيرد و غريزة مذكور به نحوي صحيح اعمال مي شود و طبعاً هرگاه اين ميل طبيعي به طريقي صحيح رهبري شود بهترين نتايج از آن حاصل مي شود، زيرا وجود نظام مديريت جامعه از لوازم حيات آدمي است و هيچ ملت و امتي بدون حكومت و نظام اجتماعي نمي تواند به حيات مدني خود ادامه دهد. نه تنها انسان بلكه بسياري از حيوانات نيز به اهميت اين مطلب پي برده و در نظام زندگي خود داراي اجتماع و تشكيلات لازمة آن هستند چنانكه تشكيلات اجتماعي موريانه و مورچه و زنبور عسل و بسياري از پرندگان و پاره اي از حيوانات ديگر شاهد اين حقيقت است. شكي نيست كه در دين اسلام كه حاوي بهترين دستورات اجتماعي و ضامن سعادت ديني و دنيوي پيروان خويش است اين مسأله مسكوت و مجهول نمانده و براي آن وظايف و احكام و دستورات و مقرراتي وضع كرده كه ما في الجمله آن را در يكي از تأليفات خويش به نام "حكومت در اسلام" كه در دو جلد به طبع رسيده، بيان كرده ايم و طالبين مي توانند بدان رجوع كرده و حقيقت را دريابند. آنچه در اينجا مي توانيم گفت آن است كه يقيناً حضرت خاتم النبيين o در شريعت متقنة خود مقررات و قوانيني در آئين زمامداري و حكومت آورده و امت خود را بدان رهبري كرده است. زيرا دين اسلام كه به توشيح مقدس "الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي = امروز برايتان دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام كردم" (المائده/ 3) موشح و مزين گرديده، از مسائل و احكام حكومت و زمامداري كه از الزم لوازم حيات بشري است خالي نمي تواند بود، و چنانكه در محل خود ثابت است اين منظور در اين دين مبين از مهتمرين اهداف و مقدس ترين احكام اسلام است، اما زوائد و حواشي كه مسلّماً زائيدة اغراض و امراض پاره اي از دشمنان محيل و دوستان جاهل است هرگز نمي تواند در احكام آسماني و قوانين الهي به طور روشن و خدشه ناپذير راه يابد، زيرا چنانكه ان شاء الله بيان آن خواهد آمد، آنرا از شكل اصلي خود برگردانيده و با چهره اي مكروه و زشت نمايش مي دهد كه در اين صورت مورد نفرت عقلا و انزجار احبّاء آن قرار مي گيرد و اين از رحمت إلهي به دور است. يكي از اموري كه مي توان به وسيلة بررسي آن به حقايق تعاليم اسلام دست يافت، مطالعة قضية سقيفة بني ساعده است كه درهمان ساعات اوليه كه روح مقدس رسول خدا به ملأ اعلي انتقال مي يافت، واقع شد، و هرگاه آن واقعه را بادقتي حقيقت جويانه و عاري از تعصب و پيشداوري تعقيب كنيم، به بسياري از مطالب لازمه پي برده و حقيقت علي رغم پوشيدگي بر طالب خود، جلوه خواهد كرد، اينك ما در اين رساله، مختصري از داستان سقيفة بني ساعده را كه كبار اصحاب رسول مختار o در آن حضور داشتند و ماجرا را به وجود آوردند مي نگاريم تا حقيقت مطلب بر طالبان حق روشن شود، ان شاء الله.

 

تحقيقي عميق در بارة سقيفة بني ساعده

سقيفة بني ساعده محلي بود كه در آن مردم مدينه براي حل و فصل امور، اجتماع كرده و مسائل مهمه را با مشورت سران قوم فيصله مي دادند. پس از رحلت رسول خدا بلا فاصله مردم مدينه كه طوعاً و بدون اكراه و اجبار مسلمان شده بودند و رسول خدا را قبل از هجرت به سوي خود دعوت كرده و وعدة ياري و نصرت داده بودند و انصار ناميده مي شدند، در سقيفه اجتماع كرده و "سعد بن عبادة(4)" را كه رئيس طايفة خزرج (يكي از دو قبيلة بزرگ مدينه) و در آن وقت بيمار بود نامزد خلافت و امامت كرده و در گليمي گذاشته به سقيفه آوردند تا براي او از مردم بيعت بگيرند. ما مختصرا داستان سقيفه را از تواريخ معتبر بي آنكه نكات تاريخي و اساسي آن حذف شود مي آوريم و قبلاً اين نكته را خاطرنشان مي كنيم كه كتب تاريخي در باب اين ماجرا، تأليفاتي است كه از علماي بزرگ مسلمان براي ملت اسلام باقي مانده و اين تأليفات عموماً بعد از قرن دوم و غالباً در قرن سوم و از آن به بعد به رشتة تحرير در آمده و نيز اين نكته را يادآور مي شويم كه در آن زمان قضية شيعه و سني، هرگز به صورتي كه امروز درآمده است، نبوده و كسي به طرفداري عمر يا علي (ع) دست به قلم نبرده است زيرا نويسندگان در مسألة ولايت و امامت بدين كيفيت، هرگز در آن زمان صف آرايي نكرده و در مقابل يكديگر به مخاصمه و مجادله برنخاسته بودند. به علاوه ما در اين قضيه به كتبي كه براي فرقة شيعه نيز حجت است وعلماي بزرگ شيعه آنها را تأليف يا تصويب كرده اند مراجعه كرده و مطالب اين قضيه را از آنها به دست آورده و باكمال امانت در دسترس حقيقت جويان مي گذاريم.

قديمترين كتب در اين باب سيرة ابن هشام است كه مورد اعتماد عموم مسلمين، و معروف است كه مؤلف آن شيعي بوده و يا تمايلات شيعي داشته، نويسندة اين كتاب عبد الملك بن هشام معافري است كه آن را از محمد بن اسحق مطّلبي روايت مي كند و محمد بن اسحق از مورخين قرن اول و دوم هجري است كه وفات او در اوائل قرن دوم اتفاق افتاده و ابن هشام خود متوفاي سال 213 هجري است و پس از آن تاريخ "الإمامة والسياسة" ابن قتيبة دينوري است كه عبد الله بن مسلم بن قتيبة الدينوري متوفاي سال 370 هجري آن را تأليف كرده و پس از آن "تاريخ يعقوبي" است كه احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهب الكاتب كه مورخي شيعي مذهب و متوفاي سال 292 هجري است، آن را نگاشته، سپس تاريخ علي بن الحسين مسعودي است كه صاحب تاريخ "مروج الذهب و معادن الجوهر" و كتاب "التنبيه و الاشراف" و به شيعي بودن معروف و متوفاي سال 345 هجري است و اقوال آنان مورد قبول علماء است وما در شرح اين داستان از اين كتب معتبر كه مؤلف سه كتاب از پنج كتاب شيعي مي باشند، تجاوز نمي كنيم و إن شاء الله تعالي آنچه را مورد اتفاق آنها است مي آوريم.

 

ما جراي سقيفة بني ساعده

ابن هشام روايتي از محمد بن اسحق از زهري و او از عبد الله بن كعب بن مالك از عبد الله بن عباس آورده(5) كه روز دوشنبه اي كه رسول خدا o در مرض موت بود، امير المؤمنين علي بن ابي طالب (ع) از نزد آن حضرت بيرون آمد و مردم پرسيدند: يا ابا الحسن رسول خدا o چگونه است؟ فرمود بحمد الله مرضي ندارد، عباس عموي رسول خدا o دست علي را گرفت و به او گفت يا علي به خدا سوگند تو بعد از سه روز بندة عصائي (كنايه از اينكه از مقام خود رانده اي) من به خدا سوگند مي خورم كه در چهرة رسول خدا o علائم رحلت را مي بينم چنانكه آنرا در چهرة همة فرزندان عبد المطلب مي شناسم، بيا باهم به خدمت رسول خدا برويم تا اگر امر خلافت از آن ما است به درستي بدانيم و اگر در غير ما است رسول خدا را وادار كنيم تا مردم را در بارة ما سفارش كند. علي (ع) فرمود به خدا سوگند چنين كاري نمي كنم زيرا قسم به خدا اگر ما را از امر خلافت منع كند احدي بعد از رسول خدا آن را به ما نخواهد داد. اين خبر در كتب ديگر نيز آمده است.

در ماجراي سقيفه آنچه تمام مورخين و سيره نويسان بر آن متفق اند آن است كه چون رسول خدا رحلت نمود اهل بيت و خاندانش به تجهيز و تغسيل و تكفين حضرتش مشغول شدند كه در رأس آنان حضرت علي (ع) و عباس عموي بزرگوار پيامبر و فرزندانش بودند و زبير بن العوام و طلحه بن عبيد الله نيز حضور داشتند و درِ خانه به روي ديگران بسته بود. بقية مهاجرين و برخي از انصار چون اسيد بن حضير نزد ابو بكر بودند. در اين زمان كسي آمد و به ايشان خبر داد كه گروهي از انصار در صدد تعيين خليفه براي پيشوايي وزمامداري مردم مي باشند اگر شما را به امر حكومت حاجتي است مردم را قبل از آنكه كار انصار بالا گيرد در يابيد. عمر به ابو بكر گفت: برويم و ببينيم برادران ما (يعني انصار) چه مي كنند. در اين هنگام هنوز كار تجهيز رسول خدا پايان نيافته و هنوز درِ خانه به روي ديگران باز نشده بود. عمر و ابو بكر چون از قضية سعد بن عباده كه با تن تبدار، خود را براي خلافت نامزد كرده و با جمعيتي از انصار در سقيفة بني ساعده اجتماع كرده بود خبر دار شدند، جنازة مطهر رسول خدا را به من له الكفايه واگذار نموده وبه سرعت خود را به سقيفه رساندند و مشاهده كردند كه انصار سعد بن عباده را در گليمي پيچيده در وسط ميدان سقيفه گذارده اند و او كلماتي را به عنوان خطبه القاء مي نمايد و چون صداي او به علت ضعف بيماري رسا نيست، پسرش قيس بن سعد كلمات شمردة او را بر مردم مي خواهد. اما پيش از نقل سخنراني سعد بن عباده، لازم است بدانيم در پاره اي از روايات آمده است كه در زمان رحلت پيامبر o، ابو بكر در قرية "سنح" كه از قراي اطراف مدينه است ساكن بود و از وفات پيامبر o خبر موثقي نداشت و عمر با ابو عبيدة جراح در سقيفه حاضر شدند و پس از شنيدن سخنان انصار متحير ماندند و نمي دانستند در پاسخشان چه بگويند تا مانع بيعت مردم با سعد بن عباده شوند، لذا عمر پرسيد: ماجرا چيست؟ و همينكه به او گفتند چون رسول خدا o وفات يافته، انصار در صدد تعيين خليفه هستند، شمشير خود را كشيد و فرياد برآورد و منكر فوت رسول الله o شد و گفت: هر كه چنين ادعا كند، او را با شمشيرم مي زنم رسول خدا نمرده بلكه نزد پروردگار رفته و در صدد تكميل دين خويش است، و نهاني كس فرستاد و ابو بكر را از ما وقع آگاه كرد، ابو بكر از سنح به مدينه آمده و به خانة پيامبر رفت و پيكر مطهر آن حضرت را ديد و از وفاتش مطمئن شد، سپس به سوي سقيفه راه افتاد و خود را به آنجا رساند و پرسيد اين اجتماع براي چيست و همينكه عمر داستان آمادگي انصار براي تعيين خليفه به سبب شهرت وفات پيامبر o و انكار خود را گفت ابو بكر پاسخ داد:  هر كه محمد را مي پرستيد او درگذشت و هر كه خدا را مي پرستيد او حي و زنده است.

اما چنانكه ملاحظه مي شود اين روايت خالي از اشكال نيست(6)خصوصاً كه اكثر تواريخ ماجرا را آنگونه كه گفتيم نقل كرده اند، همچنين اين روايت با اخباري كه مي رساند در ايام بيماري پيامبر o امامت مردم در مسجد بر عهدة ابو بكر بوده نيز در تعارض است زيرا روايات مذكور مُشعرند كه ابو بكر در مدينه سكونت داشته است.

اينك به سقيفه باز مي گرديم و به سخنراني سعد بن عباده مي پردازيم، بنا به نقل "الإمامة و السياسة" سعد پس از حمد و ثناي الهي سخناني بدين مضمون گفت: "اي گروه انصار شما را در دين سابقه اي و در اسلام فضيلتي است كه هيچ قبيله اي از عرب را چنين سابقه و فضيلتي نسيت رسول خدا در ميان قوم خود (مردم مكه) ده سال و اند زيست و آنان را به عبادت خداي رحمان و خلع اوثان فرا خواند اما از قوم او و جز اندگي به وي ايمان نياوردند. به خدا سوگند آنان قادر نبودند كه رسول خدا را از دشمنان حفظ كنند و نه آنكه دين او را بشناسانند و حتي نمي توانستند از جان خود دفاع نمايند تا اينكه خداي تعالي اين فضليت را براي شما خواست و اين كرامت را به سوي شما راند و شما را بدين نعمت اختصاص داد و ايمان به او و به رسول او و حفظ و حراست او و اصحابش را و ارجمندي دين او و جهاد با دشمنان وي را نصيب شما فرمود، پس شما بر كسي كه از آن حضرت و از شما تخلف كند شديد ترين مردم بوده و هستيد و بر دشمنان خود نيز سنگين ترين مردم ايد تا اينكه مردم با رغبت و با كراهت به راه راست آمدند و كساني از دور و نزديك گردن به دين خدا نهادند تا اينكه خدا به وسيلة شما رسول خود را بر زمين استيلا بخشيد و با شمشيرهاي شما عرب به اطاعت او گردن نهاد، رسول خدا وفات يافت در حالي كه از شما خشنود و چشمانش به شما روشن بود پس بادستهاي خود و با قوّتِ تمام به اين امر (= حكومت و زمامداري) محكم بچسبيد زيرا شما از تمام مردم بدان أحق و أولي هستيد.".  تمام جمعيت انصار او را اجابت كرده و گفتند در رأي پيروز و در گفتار استواري و آنچه تو در توليت امر خلافت گفتي كافي و خود بدين امر لائقي و تمام مؤمنان بدان راضي و خرسندند. نقل شده كه عمر گفت: چون سعد بن عباده از گفتار خود ساكت شد من خواستم سخن بگويم و نزد خود جملات و گفتاري آماده كرده بودم و خوش داشتم كه در حضور ابو بكر آنها را بيان كنم. اما ابو بكر گفت اي عمر بجاي خود باش و من ميل نداشتم كه او را به خشم آورم، او داناتر و باوقارتر از من شروع به سخن كرد، به خدا سوگند هيچ كلمه اي از آنچه من قبلاً آماده كرده و آنرا خوش داشتم وانگذاشت مگر اينكه بديهه آنرا يا مانند آنرا يا بهتر از آنرا گفت تا اينكه ساكت شد.

به هر حال ابو بكر در پايان سخنانش ابو عبيدة جراح و عمر را براي خلافت معرفي نمود و فضائلي براي ايشان شمرد و استحقاقشان را تصديق كرد. تاريخ يعقوبي(7) فضليت شماري ابو بكر را بدين عبارت آورده: "هذا عمر بن الخطاب الذي قال رسول الله: اللهم أعز الدين به! وهذا أبو عبيدة الجراح الذي قال رسول الله: أمين هذه الأمة، فبايعوا أيهما شئتم" = اين عمر بن الخطاب است كه پيامبر فرمود: خداوند دين را با او قوت بخشيد و اين ابو عبيدة جراح است كه پيامبر فرمود: امين اين امت است، با هر يك كه مي خواهيد بيعت كنيد". اما عمر و ابو عبيده از اين پيشنهاد تن زدند و گفتند: نه، سوگند به خدا ما خود را بر تو مقدم نمي داريم در حالي كه تو جليس رسول الله و ثاني اثنين او هستي. ابن قتيبه در كتاب "الإمامة والسياسة" سخنان ابو بكر را بدين بيان آورده است كه گفت: "همانا خداي جلّ شأنه محمد را براي هدايت و دين حق برانگيخت پس جنابش براي دين اسلام به دعوت پرداخت آنگاه خداي تعالي تن و جان و قلوب ما را بدانچه آن حضرت دعوت نمود فرا گرفت پس ما گروه مهاجرين نخستين مردمانيم كه اسلام آورديم و ديگر مردمان در اين باره ما را تبعيت كردند ما عشيرة رسول خداييم و مع ذلك ما از اواسط عرب و نيكان آنانيم هيچ قبيله اي از قبايل عرب نيست مگر اينكه قريش را با آن نسبت و قرابتي است و شما انصار و ياران خدائيد، همآنان كه جاي داديد و نصرت كرديد شما در دين وزراء رسول خداييد، شما در كتاب خدا برادران ما و در دين خداي عز وجل، شريكان ماييد، در هر سستي و سختي كه ما بوده ايم شما نيز بوده ايد، به خدا سوگند در هيچ خير ما نبوده ايم كه شما در آن نباشيد، شما محبوبترين مردمان و گرامتي ترين آنان در نزد ما و در رضايت به قضاي الهي و تسليم به امر او سزاوارترين مردميد، در آنچه خداوند به شما و به برادران مهاجرتان سوق داده، بديشان حسد نورزيد، شما كساني هستيد كه نسبت به ديگران ايثار كرديد در حالي كه خود بدان نيازمند بوديد به خدا سوگند شما همواره برادران مهاجر خود را بر خود ايثار مي كنيد و شما سزاوارترين مردميد كه اين امر (= حكومت) در دست شما نباشد و دورتر از آنيد كه بر برادران خود در خيري كه خدا براي ايشان خواسته حسد ورزيد و من اكنون شما را به بيعت با ابو عبيده و يا عمر دعوت مي كنم و ايشان را براي شما و براي حكومت مي پسندم زيرا اينان هر دو براي آن اهليت دارند. ". ابو عبيده و عمر گفتند: "اي ابو بكر براي هيچكس شايسته نيست كه برتر از تو باشد زيرا تو جليس رسول خدا و يار غار و ثاني اثنين اويي و رسول خدا تو را به نماز واداشت. پس تو از همة مردم به دين او سزاوارتري!".

اينك بايد ديد انصار در مقابل گفتار ابو بكر چه عكس العملي نشان دادند، بنابر آنچه در كتب تواريخ و سِيَر آمده است انصار پس از شنيدن كلام ابو بكر گفتند: به خدا سوگند ما به خيري كه خدا به سوي شما سوق داد و روزي فرمود حسد نمي ورزيم و ما نيز چنانيم كه تو وصف كردي و خداي را سپاسگزاريم و هيچ كس از خلق خدا در نزد ما از شما محبوبتر و پسنديده تر و امين تر نيست ليكن ما از روزهاي بعد مي ترسيم و بيمناكيم بر اين امر (= حكومت) كسي چيره شود كه نه از ما است و نه از شما، پس اگر امروز يكنفر از ما و يكنفر از شما را امير كنيد كه با آن بيعت كنيم و راضي شويم كه هرگاه امير ما در گذشت، فرد ديگري از انصار برگيريم و چون او عمرش بسر آمد يكنفر از مهاجرين باشد و اگر مادام كه اين امت باقي است، كار به همين صورت و كيفيت باشد، بهتر و سزاوارتر است كه عدالت در امت محمد o جاري مي شود و پاره اي از ما متابعت پارة ديگر مي كند، تا قرشي از آن بترسد كه اگر برتري جويد انصاري او را بجاي خود نشاند و انصاري از آن بترسد كه اگر برتري جويد قرشي او را بجاي خود نشاند، چون سخن انصار بدين جاي رسيد ابو بكر برپاي خاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: همانا خدا محمد o را برانگيخت در حالي كه بر خلق او رسول و بر امت خويش گواه بود تا آنكه مردم خداي را پرستيده و او را يگانه دانند در حالي كه در اين هنگام خدايان پراكنده اي را مي پرستيدند و گمان مي كردند كه آنان برايشان شفاعت مي كنند و به ايشان خير و سود مي رسانند و حال اينكه سنگهائي تراشيده و چوب هائي خراشيده بودند اگر مي خواهيد، بخوانيد آية شريفه را كه مي فرمايد: ﴿إِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ ﴿وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله مَا لا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ الله وقالوا: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى الله زُلْفَى(8)  پس بر عرب بسيار سخت بود كه دين پدران خود را ترك گويند لذا خدا مهاجرين اولين را به تصديق رسول و ايمان به او و مواسات و صبر با او بر شدت عمل بت پرستان و رام كردن ايشان و تكذيب آنان اختصاص داد در حالي كه تمام مردم مخالف ايشان و در صدد آزارشان بودند، مع هذا مهاجرين از قلّت عدد خود و سبك شمرده شدن توسط كفار و اجتماع بت پرستان عليه آنان، وحشت نكردند و آنان نخستين كساني بودند كه خداي را در زمين عبادت كردند و نخستين كسانند كه به خدا و رسول او ايمان آوردند و نيز ايشان اولياء و عشيرة او بوده و سزاوارترين مردم به امر پيشوائي بعد از او هستند، و جز ستمگر در اين باب با ايشان منازعه نمي كند و شما اي گروه انصار كساني هستيد كه منكر فضل و آن نعمت عظيم اسلامي كه از آن ايشان است نمي توانيد شد، خدا شما را براي دين خود و رسول خود به انصاري پسنديده و مهاجرت رسول را به سوي شما قرارداد و بعد از مهاجرين اولين، هيچ كس را منزلت شما نيست، پس ما اميرانيم و شما وزيران، ما بدون مشورت شما به امري اقدام نكرده و آن را به انجام نمي رسانيم. در اين حال خباب بن منذر بن زيد بن حزام برخاست و گفت اي گروه انصار زمام امر خود را در دست خود نگهداريد همانا كه مردم در زير ساية شما هستند و كسي را توان آن نيست كه با شما مخالفت كرده و از رأي شما سرپيچي كند، شما اهل عزت و ثروت و داراي عِدّه و عُدّه و بزرگي و بزرگواري هستيد و همانا مردم اكنون مي نگرند تا شما چه مي كنيد؟ پس اختلاف نورزيد تا رأيتان بر خودتان تباه شود و امور خود را پريشان و پاره پاره كنيد، شمائيد كه مأوي داده ايد، هجرت به سوي شما بود و براي شما است آنچه براي سابقين اولين است، شما صاحبان خانه و ايمان قبل از ايشانيد، به خدا سوگند خدا آشكا را پرستيده نشد مگر در بلاد شما و نماز صورت جماعت نيافت مگر در مساجد شما و عرب گردن به اسلام ننهاد جز به بركت شمشيرهاي شما، پس شما را در اين امر از همة مردمان بهرة بزرگتر و بيشتري است، و اگر اين قوم از آن اِبا دارند پس ناچار از ما اميري باشد و از ايشان هم اميري! در اين موقع عمر برپاي خاست و گفت: هيهات دو شمشير در يك غلاف نگنجد به خدا سوگند عرب راضي نخواهد شد در حالي كه پيغمبرشان از غير شما است، شما بر ايشان امير باشيد و ليكن عرب را نسزد كه متولي اين امر شود مگر كساني كه پيغمبري در ايشان بوده و اولي الأمر از ايشان است، ما را بر آن دسته از عرب كه مخالف ما هستند حجت ظاهره و برهان و سلطان آشكار است، چه كسي مي تواند در سلطنت محمد و ميراث او باما نزاع كند؟ و حال اينكه ما اولياء و عشيرة او هستيم مگر آنكه به باطل بتازد يا مرتكب گناه بزرگ شود يا خود را در ورطة هلاكت افكند.

بار ديگر خباب بن منذر برخاست و گفت اي معشر انصار مالك آنچه در دست خود داريد باشيد و گوش به سخنان او و اصحابش ندهيد تا بهرة شما را از اين امر ببرند، اگر بدانچه از ايشان خواستيد تن در ندهند آنان را از بلاد خود بيرون كنيد و كسي را كه مي خواهيد بر خودتان و بر اينان ولايت بخشيد كه بر خدا سوگند شما بدين امر از ايشان سزاوارتريد، بدين امر كسي گردن نهاد كه جز به شمشير ما گردن نمي نهاد، به خدا سوگند اگر شما بخواهيد آن را بر مي گردانيم، به خدا سوگند كسي سخن مرا بر من بر نمي گرداند مگر اينكه او را با شمشير درهم شكنم، عمر بن الخطاب چون جواب خود را از خباب شنيد گفت: كسي به جاي من او را جواب گويد مرا با او سخني نيست زيرا در حيات رسول خدا o مرا با او منازعه اي بود پيامبر مرا از نزاع با او نهي فرمود لذا سوگند خورده ام كه هرگز كلمه اي به او نگويم كه او را بد آيد. آنگاه ابو عبيدة جراح برخاست و گفت: اي گروه انصار شما نخستين كساني بوديد كه نصرت كرديد و جاي داديد پس نخستين كساني نباشيد كه تبديل و تغيير دهيد. در اين حال بشير بن سعيد كه ظاهرا برادر زاده و از نزديكان سعد بن عباده بوده و از سادات طائفة خزرج بود چون ديد كه قوم او بر امير كردن سعد بن عباده متفق اند، براي ممانعت از انتخاب سعد، برپاي خاست و گفت اي گروه انصار هر چند ما در جهاد با مشركين  و سابقه در دين داراي فضليت هستيم ليكن ما از آن جز خشنودي خدا و اطاعت رسول چيزي نخواستيم و ما را نمي سزد كه بر مردم از اين جهت گردن فرازي كنيم. محمد كه رسول خدا است مردي است از قريش و قوم او به ميراث و توليت سلطنت او أحقّ و أولي هستند به خدا سوگند مي خورم كه من خود را لايق نمي بينم كه در اين امر با ايشان هرگز در نزاع و كشمكش باشم، پس از خدا بترسيد و با ايشان مخالفت نكرده به خدعه نپردازيد.

چون اين عمل از بشير بن سعد سرزد ابو بكر بر پاي خاست و خدا را حمد وثنا گفت و انصار را به جماعت دعوت نموده و از تفرقه نهي نمود وگفت در خصوص بيعت با اين دو مرد يعني ابو عبيدة جراح يا عمر من خير خواه شمايم پس با هر كدام از اينان كه مي خواهيد بيعت كنيد. عمر گفت معاذ الله كه چنين كاري شود در حالي كه تو در ميان ما هستي تو بدين كار از ما سزاوارتري و به صحبت رسول خدا از ما أقدم و در بذل مال أفضلي و تو أفضل مهاجرين هستي و ثاني اثنين رسول خدا و خليفة او بر نمازي و نماز أفضل أعمال دين اسلام است پس چه كسي را مي رسد كه برتو پيشي جويد و متولّي اين امر شود دست خود را باز كن تا با تو بيعت كنيم، چون عمر و ابو عبيده رفتند كه با ابو بكر بيعت كنند بشير بن سعد انصاري بر ايشان سبقت گرفت و با أبو بكر بيعت كرد. در اين وقت خباب بن منذر فرياد آورد كه اي بشير عاق كند تو را عاق كننده چه چيز تو را بدين كار واداشت. تو به پسر عم خود از جهت امارت حسد بردي! بشير بن سعد گفت: نه، سوگند به خدا كه كراهت داشتم در حقي كه خاص اين قوم است با ايشان به نزاع پردازم.

طائفة اوس چون ديدند بشير بن سعد كه خود از سادات خزرج است در امر بيعت چنين كرد دسته اي از آنان به دستة ديگر كه اسيد بن حضير از آن جمله بود گفتند: اگر سعد بن عباده را براي يك مرتبه هم كه شده برما ولايت دهيد آنان را بدين سبب هموراه برما فضليت خواهد بود و هر گز براي شما از آن بهره اي نخواهد بود پس برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد لذا همگي برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند در اين حال خباب بن منذر برپاخاست و شمشير خود را برداشت كه به ابو بكر حمله كند اما شمشير او را از دستش گرفتند و او با لباسهاي خود به صورت آنان مي زد تا آنگاه كه از بيعت فارغ شدند آنگاه به ايشان گفت اي گروه انصار مرتكب اين كار شديد، اما به خدا سوگند گويي مي بينم كه فرزندان شما بر در خانه هاي فرزندان ايشان ايستاده اند و به دست خود از ايشان گدائي مي كنند اما آنان حتي آب هم به ايشان نمي چشانند. ابو بكر گفت: آيا از ما مي ترسي اي خباب؟ خباب گفت از تو نه، ليكن از كساني كه بعد از تو مي آيند مي ترسم. ابو بكر گفت هرگاه چنين پيش آمدي شد در آن صورت امر و اختيار به دست تو و اصحاب تو است و ما را بر شما حق طاعت و فرمانبرداري نيست، خباب گفت هيهات اي ابو بكر همينكه من و تو رفتيم بعد از تو كساني مي آيند كه هر چه خواستند مي كنند، سعد بن عباده چون چنان ديد گفت به خدا سوگند اگر من قادر به حركت بودم از من نعره هاي شير مي شنيديد كه تو و اصحاب تو را بيرون مي كردم و تو را به قومي ملحق مي كردم كه تو در ميان ايشان فرمانبر باشي نه فرمانروا و گمنامي باشي بدون عزت و احترام.

به هر حال همة مردم با ابو بكر بيعت كردند به طوري كه نزديك بود سعد بن عباده را پايمال و لگدكوب كنند سعد فرياد برآورد كه مرا كشتيد گفته شد (ظاهراً عمر گفت) بكشيد او را كه خدا او را بكُشد. سعد گفت مرا از اين مكان برداريد پس او را برداشته به خانه اش بردند و چند روزي به او كاري نداشتند. آنگاه ابو بكر كسي فرستاد كه بيا و بيعت كن زيرا همة مردم و حتي قوم تو نيز بيعت كرده اند. سعد گفت نه به خدا سوگند مگر اينكه شما را با هر تيري كه در تركش دارم تير باران كنم و نيزة خود را با خون شما خضاب كنم و با شمشير خود شما را بزنم و با تمام كساني كه از اهل و عشيره ام با من همراهند با شما قتال كنم، نه به خدا سوگند اگر جن و انس با شما اجتماع كنند من با شما بيعت نخواهم كرد تا خود را بر پروردگار عرضه كنم و به حساب خود آگاه شوم. چون اين خبر به ابو بكر رسيد عمر گفت او را وامگذار تا اينكه با تو بيعت كند. بشير بن سعد به ايشان گفت او سرپيچي و لجاجت مي كند و باتو بيعت نخواهد كرد تا كُشته شود و كُشته نمي شود تا اينكه با او تمام فرزندان و اهل بيت و عشيرة او كشته شوند و شما آنان را نمي كشيد مگر اينكه تمام طائفة خزرج كشته شود و خزرج كشته نمي شود مگر اينكه تمام اوس كشته شوند پس امر خود را تباه مكنيد در حالي كه بر شما استقرار يافته لذا او را واگذاريد، واگذاردن او براي شما ضرري ندارد همانا او تنها يكنفر است. از اينرو او را واگذاشتند و مشورت بشير بن سعد را پذيرفتند.

 

ساير صحابة رسول خدا در چه حال بودند؟

آنچه مسلم است امير المؤمنين علي (ع) در اين هنگام مشغول تجهيز جنازة رسول خدا بود درِ خانة پيغمبر را بسته و اهل بيت رسول در ماتم نشسته و به تغسيل و كفن آن حضرت مشغول بودند اما و قتي كه در سقيفه قضية بيعت جريان داشت بنا بر قول اكثر تواريخ، بني هاشم در اطراف علي بودند و پسر عمة آن حضرت زبير بن العوام نيز در ميان ايشان بود چه او خود را از بني هاشم مي شمرد زيرا مادر او "صفيه" دختر عبد المطلب بن هاشم بود و علي (ع) فرمود: "مَا زَالَ الزُّبَيْرُ رَجُلاً مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ حَتَّى نَشَأَ ابْنُهُ الْمَشْئُومُ عَبْدُ الله = زبير همواره از ما اهل بيت بود تا اينكه پسر ناميمونش عبد الله رشد كرد(9)".

بني اميه در اين هنگام در پيرامون عثمان بودند و بني زهره گرد سعد بن ابي وقاص و عبد الرحمن بن عوف در مسجد اجتماع كرده بودند، همينكه ابو بكر و ابو عبيدة جراح بر ايشان عبور كردند در حالي كه مردم با ابي بكر بيعت كرده بودند عمر به آنها گفت چرا مي بينم شما را كه با حلقه هاي پراكنده جمع شده ايد؟ برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد زيرا مردم با او بيعت كردند و انصار نيز با او بيعت نمودند. از اين رو عثمان و هركه از بني اميه با او بود برخاستند و با ابي بكر بيعت كردند. اما علي و عباس عموي رسول خدا و هركه از بني هاشم با ايشان بود به خانه هاي خود برگشتند زبير نيز همراهشان رفت. آنگاه عمر با گروهي از جمله اسيد بن حضير و سلمه بن اشيم به سوي ايشان رفته و گفتنه برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد آنان ابا كردند و زبير بن العوام با شمشير بيرون آمد، عمر گفت اين مرد را بگيريد، او را گرفتند و سلمه بن اشيم برجست و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار زد و او را با اصرار بردند تا بيعت كرد و بني هاشم نيز به تبعيت از او بيعت كردند.

كيفيت بيعت امير المؤمنين علي (ع) با ابو بكر

آنچه اكثر تواريخ بر آن متفق اند آن است كه حضرت علي (ع) از بيعت كراهت داشت و تا مدتي متوقف ماند و پس از آن به شرحي كه خواهد آمد بيعت كرد و آن ظاهراً پس از وفات حضرت فاطمه (ع) بود، در تاريخ طبري(10) آمده كه مردي به زهري گفت مگر نه اينست كه علي تا شش ماه با ابو بكر بيعت نكرد زهري گفت نه او و نه احدي از بني هاشم بيعت نكردند تا علي (ع) بيعت نمود، زيرا علي همينكه ديد مردم به او روي نياوردند ناگزير با ابو بكر مصالحه كرد، لذا به نزد ابو بكر كسي فرستاد كه به نزد ما بيا اما كسي با تو نباشيد، چون دوست نداشت عمر با او بيايد زيرا شدت و غلظت عمر را مي دانست. عمر به ابو بكر گفت تو خود به تنهائي مرو، اما وي پاسخ داد به خدا سوگند تنها نزدشان مي روم، تصور مي كني كه آنان چه خواهد كرد؟ و بر علي وارد شد در حالي كه بني هاشم همگي در نزد آن حضرت بودند، پس علي (ع) بر پاخاست و خداي را به آنچه سزاوار اوست حمد و ثنا گفت آنگاه فرمود: اي ابو بكر ما را انكار فضل تو مانع بيعت نشد و نيز به چيزي كه خدا به سوي تو سوق داد رشك نبرديم و ليكن ما چنان مي بينيم كه در اين امر ما را نيز حقي است كه شما مستبدانه بدان دست برديد آنگاه آن حضرت قرابت خود را نسبت به رسول خدا و حقي كه از آن ايشان است، يادآور شد و پيوسته آنها را مي گفت تا ابو بكر به گريه در آمد و چون علي (ع) خاموش شد ابو بكر تشهد گفت و خدا را حمد وثنا كرد آنگاه گفت: سوگند به خدا قرابت رسول خدا در نزد من محبوبتر از آن است كه من خويشاوندان خود را صله كنم و من به خدا سوگند مي خورم كه اين اموالي را كه بين من و شما است آن را جز به خير حيازت نكردم زيرا از رسول خدا شنيدم مي فرمود: ما ارث نمي گذاريم و آنچه از ما باقي ماند، صدقه است و همانا آل محمد نيز از اين مال مي خورند و من به خدا پناه مي برم و يادآور امري نمي شوم كه محمد (ص) آن را انجام داده باشد جز اينكه من نيز آن را ان شاء الله انجام دهم، آنگاه علي (ع) فرمود و عده گاه تو براي بيعت بعد از ظهر است و چون ابو بكر نماز ظهر را خواند روي بر مردم كرد آنگاه عذر علي از بيعت را آن چنان كه خود آن حضرت فرموده بود براي مردم بيان كرد. سپس علي (ع) برخاست و حق ابو بكر را عظيم شمرد و فضليت او و سابقيت او را ذكر كرد و آنگاه سوي ابو بكر رفته با او بيعت كرد! پس از آن مردم روي به علي (ع) كرده و گفتند كاري صواب و نيكو كردي. اين روايت را طبري از عايشه نقل كرده است.

طبري سپس داستان تحريك ابو سفيان را آورده كه خدمت علي (ع) آمده و آن حضرت را عليه ابي بكر تحريك كرده و گفت اگر مي خواهي اكنون مدينه را براي تو از سواره و پياده پر مي كنم. اما امير المؤمنين (ع) او را رد كرده فرمود: "طال ما عاديت الله و رسوله = مدتي مديد با خدا و رسول خدا دشمن بوده اي" و چنانكه در "الأخبار الموفقيات" (ص 585) آمده آن حضرت پيشنهاد ابو سفيان را رد كرده و فرمود مرا با پيامبر o عهدي است و ما همگي به آن پايبنديم، و ساير گفتگوها كه در تواريخ آمده است.

مسعودي شيعي نيز قضية سقيفة بني ساعده را به نحو خلاصه آورده و مي گويد: "در همان روزي كه رسول خدا وفات نمود يعني دوشنبه 12 ربيع الأول سنة 11 هجرت، با ابي بكر بيعت شد در حالي كه انصار سعد بن عباده را براي بيعت نامزد كرده بودند و بين او و افرادي از مهاجرين كه در سقيفه حضور داشتند منازعه اي طولاني و گفتگوهاي عظيمي رخ داد در حالي كه علي و عباس و ساير مهاجرين مشغول تجهيز جنازة پيغمبر بودند و اين اولين اختلاقي بود كه پس از پيغمبر در ميان مسلمين رخ داد و شمار بسياري از عرب پس از رحلت رسول خدا مرتد شدند و دسته اي از آنان كافر شده و عده اي از  پرداخت زكات امتناع كردند و امر مسيلمة كذاب حنفي از يمامه و طلحه ابن خويلد اسدي كه عيينه بن حصين الفزاري از قبيلة غطفان او را كمك و ياري مي كرد از همه مهتمر و عظيمتر و ترسناكتر بود، اين دو تن علاوه بر اسود عنسي و سجاح دختر حارث ادعاي پيغمبري مي كردند(11).

احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهب الكاتب شيعي معروف به يعقوبي ماجراي سقيفة بني ساعده را به همين صورت آورده و گفته: هنوز رسول خدا را غسل نداده بودند كه انصار در سقيفة بني ساعده اجتماع كردند و سعد بن عباده را نشانيدند در حالي كه عصابه اي بر سر بسته بوده و براي او فرشي گسترده بودند(12) آنگاه به كيفيتي كه ذكر شد، داستان احتجاج مهاجر و انصار را آورده، چيزي كه در اين تاريخ به چشم مي خورد آن است كه پس از آنكه عبد الرحمن بن عوف از فضائل مهاجرين سخن مي راند، مي گويد: هر چند شما انصار را فضل و فضيلتي است اما در ميان شما كسي مانند ابو بكر و عمر و علي نيست، در اينجا سخن از علي (ع) به ميان مي آيد، در اين هنگام "منذر بن ارقم" برپاي خاسته و مي گويد كه ما فضائل اين اشخاص را كه ذكر كردي منكر نيستيم "إن فيهم لرجلاً لو طلب هذا الأمر لم ينازعه أحد فيه " = در ميان اين اشخاص مردي هست كه اگر او خواستار بيعت در خلافت شود هيچ كس با او منازعه نخواهد كرد" و مقصودش از آن مرد حضرت علي (ع) بود، در اين هنگام بشير بن سعد الخزرجي برخاسته و با ابو بكر بيعت مي كند و پس از وي اسيد بن حضير الخزرجي، آنگاه ساير مردم برخاسته بيعت مي كنند در اين وقت كه بيعت ابي بكر در شرف اتمام بود براء بن عازب (غازب) آمده و در خانه اي كه بني هاشم جمع بودند در را كوبيده و گفت اي گروه بني هاشم با ابي بكر بيعت انجام شد، پاره اي از آنان گفتند مسلمانان چنين كاري را كه ما از آن غايب باشيم انجام نمي دهند در حالي كه ما به محمد رسول الله اولي هستيم، اما عباس گفت قسم به خداي كعبه كه آنان كار خود را كردند. مهاجر و انصار شكي نداشتند كه علي خليفه خواهد شد و همينكه از خانه خارج شدند فضل بن عباس كه زبان آور قريش بود برخاست و گفت اي گروه قريش خلافت با فريب و تمويه براي شما تحقق نمي يابد در حالي كه ما به جاي شما شايسته و لايق آن هسيتم و صاحب و رفيق ما علي (ع) بدان از شما سزاوارتر است، آنگاه يكي از فرزندان ابو لهب موسوم به عتبه برخاسته و اشعاري(13) انشاء كرد:

ما كنت أحسب أن الأمر منصرفٌ

 

عـن هاشم ثم منها عن أبي الحسنِ

عن أوَّلِ الناس إيـمانـاً وسابقـةً(14)

 

و أعلم  الناس بالقرآن و السـننِ

و آخر الناس عهدا بالنـبي، و مَنْ

 

جبريل عون له في الغَسْل و الكفنِ

مَـنْ فيـه ما فـيهمُ لا يمترون به،

 

وليس في القوم ما فيه من الحَسَـنِ

ماذا الذي  ردهم عنـه  فتـعلمه

 

ها  إن  ذا  غبننـا  مـن أعظم الغبن(15)!

نمي پنداشتم كه امر خلافت از بني هاشم و در ميان بني هاشم از ابو الحسن علي (ع) منصرف شود.

نخستين كس از مردم به لحاظ ايمان و سابقه در اسلام و دانا ترين مردم به قرآن و سنت كيست؟

و آخرين كس از جهت ديدار رسول خدا و كسي كه جبرئيل در غسل و كفن رسول خدا o يار او بوده، كيست؟

آنچه عيب در آنهاست، در وي نيست و آنچه از فضائل داراست، در ايشان نيست.

پس چه ايشان را از و منصرف ساخت كه تو بداني، براستي كه مغبون شدن ما در اين كار از بزرگترين زيانهاست!

علي (ع) چون اين ماجرا را شنيد كس فرستاد و او را از اين كار نهي كرده و فرمود: ديگر چنين مكن، زيرا سالم ماندن دين براي ما از هر چيز ديگر عزيزتر است. و بنا به نقل كتاب "الأخبار الموفقيات"(16) بسياري از انصار پس از بيعت با ابو بكر و استقرار وي بر مسند خلافت پشيمان شده و يكديگر را سرزنش كرده و نام علي (ع) را برده و به نام او شعار دادند ولي آن حضرت با اينكه در خانه بود، بيرون نيامد و آنان را تاييد نكرد!!

از جملة گروهي از مهاجر و انصار كه از بيعت ابي بكر تخلف كردند و به علي بن ابي طالب (ع) مايل بودند، عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و زبير بن العوام و خالد بن سعيد العاص و مقداد بن عمر و سلمان فارسي و ابو ذر غفار و عمار ياسر و براء بن عازب (غازب) و أبيّ بن كعب بودند، از اينرو ابو بكر كسي را نزد عمر بن خطاب و ابو عبيدة جراح و مغيرة بن شعبه فرستاد و پرسيد رأي شما در اين باره چيست؟ گفتند نظر ما آن است كه عباس بن عبد المطلب را ملاقات كني و در اين امر بهره اي براي او قرار دهي كه پس از وي براي او و بازماندگانش باقي باشد تا بدين وسيله از علي فاصله گيرد و حجتي باشد براي شما بر علي تا او نتواند از شما كناره گيري كند. لذا ابو بكر و عمر و ابو عبيده و مغيره شبانه بر عباس وارد شدند، ابو بكر خدا را حمد و ثنا گفت و آنگاه مطالب خود را ضمن ستايش رسول خدا بيان كرد، چون از اداي سخن فارغ شد عباس به سخن در آمد و خداي را حمد وثنا گفت، آنگاه به بيان خود ادامه داد و گفت: همانا خدا چنانكه بيان كردي محمد o را برانگيخت و با وي بر امّت منت نهاد و حضرتش ولي مؤمنين بود، آنگاه كه حضرتش را قبض فرمود، بر مسلمانان امورشان را واگذاشت تا هركه را بخواهد براي خود اختيار كنند، اما بايد حق را دنبال و اجابت كنند نه اينكه از وسوسه و هواي نفس پيروي كنند پس اگر تو از طرف رسول خدا اين خلافت را أخذ كرده اي از آن تو است نمي تواني آن را به كسي واگذاري، و اگر از طريق مؤمنين اخذ كرده اي ما نيز از ايشانيم، به چه جهت بر ما پيشي گرفتي و ما سهم خود را در اين باره به تو وانگذاشتيم و از آن اعراض نكرده ايم. و اگر اين امر به وسيلة مؤمنين بر تو واجب شده پس چگونه است كه ما به آن راضي نيستيم، اين چگونه سخن دور از صوابي است كه تو مي گوئي؟ مردم بر تو طعن مي زنند، و اين گفتة تو كه مي گويي آنان تو را اختيار كردند و به تو علاقه داشتند و اينكه تو نام خود را خليفة رسول الله نهاده اي صواب نيست و نه چنين است كه مي گويي رسول خدا امر مردم را به خودشان واگذشت تا هر كه را بخواهد اختيار كنند و آنان تو را اختيار كردند. اما آنچه گفتي كه براي من حقي قرار دهي، اگر اين حق مال مؤمنين است تو را نرسد كه در آن حكم كني و اگر مال ما است هرگز راضي نمي شويم كه فقط قسمتي از آن را به ما واگذاري و قسمتي را نه! همانا رسول خدا از درختي است كه ما شاخه هاي آنيم و شما همسايگان آنيد! ناچار ابو بكر و ديگران از خانة عباس مأيوس بازگشتند، اما چنانكه ملاحظه مي فرماييد عباس عموي علي (ع) نيز به ماجراي غدير استشهاد نكرد.

از جملة كساني كه از بيعت ابو بكر تخلف كردند، ابو سفيان بن حرب بود كه چون خبر بيعت با ابي بكر را شنيد نزد بني هاشم آمده و گفت:

اي فرزندان عبد مناف آيا راضي شديد كه ديگران بر شما والي شوند و به علي ابن ابي طالب گفت دست خود را بيآور تا با تو بيعت كنم كه من طائفة قُصَيّ را نيز باخود همراه خواهم كرد، آنگاه اين شعر را سرود:

بني هاشم لاتطعموا الناس فيكم

 

و لاسيما تيم بن مرة أو عدي

فما الأمر إلا فيكم و إليكم

 

و ليس لها إلا أبو حسن علي

أبا حسن، فاشدد بها كف حازم

 

فإنك بالأمر الذي يرتجي ملي

وإن امرأً يرمي قُصَيّ وراءه

 

عزيز الحمي، والناس من غالب قصي

فرزندان هاشم، [با سكوت خود] مردم به ويژه قبيلة تيم بن مره يا قبيلة عدي را به طمع خلافت نيندازيد

امر خلافت جز درميان شما نيست و جز ابو الحسن علي كسي شايستة آن نيست.

اي ابو الحسن با دستي كاردان خلافت را محكم بگير، چه تو بر آنچه اميد مي رود نيرومند و توانايي

و البته مردي كه قصي پشتيبان اوست، حامي نيرومندي دارد وتنها قصي مردمي از نسل غالب اند.

چنانكه گذشت امير المؤمنين A به او روي خوش نشان نداد و او را از خود راند. "خالد بن سعيد" غائب بود همينكه آمد و از بيعت ابي بكر آگاه شد به خدمت علي (ع) آمد و گفت بيا تا با تو بيعت كنيم كه سوگند به خدا در ميان مردم احدي از تو به مقام محمد o سزاوارتر نيست و جماعتي در گرد علي ابن ابي طالب A اجتماع كرده و او را به بيعت دعوت مي كردند، حضرت به آنان فرمود بامدادان در منزل من حاضر شويد در حالي كه سرهاي خود را تراشيده ايد، ولي فردا جز سه تن به نزدش نيآمدند(17) ! آنگاه يعقوبي داستان آمدن عمر را به همراهي گروهي به خانة حضرت فاطمه (ع) و مخالفت آن حضرت را با آنان آورده و سپس مي نويسد: گروه مخالف چند روزي در مخالفت خود پايدار ماندند آنگاه يك يك آمده با ابو بكر بيعت كردند اما علي (ع) تا شش ماه و به قولي تا چهل روز بيعت نكرد. آنگاه داستان عزلت و كناره گيري انصار را از بيعت با ابو بكر آورده كه قريش از اين جهت خشمناك شدند و خطيبان ايشان در اين باره سخناني گفتند و عمرو بن العاص پيش آمد و قريش به او گفتند بر خيز و از انصار بدگويي كن، او نيز چنين كرد، اما فضل بن عباس برخاسته و سخنان عمرو بن عاص را پاسخ گفت، آنگاه به خدمت علي (ع) آمد و حضرتش را از ماجرا آگاه كرد و شعري در اين باره گفت، علي (ع) غضبناك بيرون آمده و داخل مسجد شد و انصار را به خير و خوبي ياد كرد و سخنان عمرو عاص را رد نمود(18) و چون انصار ماوَقَع را شنيدند آن را خوش داشته و مسرور شدند و به نزد حسان بن ثابت آمده و از او خواستند تا در جواب قريش شعري بسرايد و از علي به خوبي ياد كند و او نيز چنين كرد.

در كتاب "الإمامة والسياسة" ابن قتيبه و ساير تواريخ اسلامي داستان بيعت علي (ع) با ابو بكر چنين آمده است: هنگامي كه علي را به نزد ابو بكر آوردند در حالي كه آن حضرت مي فرمود بندة خدا و برادر رسول خدايم، به او گفته شد كه با ابي بكر بيعت كن، فرمود من از شما به اين امر سزاوارترم لذا با شما بيعت نمي كنم و شما به بيعت كردن با من اولي هستيد، شما امر خلافت را از انصار گرفتيد و به قرابت رسول خدا بر ايشان حجت آورديد و آن را از ما اهل بيت به غصب مي گيريد، مگر شما نبوديد كه به انصار اظهار كرديد كه شما از ايشان به اين امر اولائيد از آن سبب كه محمد o از شما است، آنان نيز با اين حجت خواستة شما را داده، امارت را به شما تسليم كردند. اينك من نيز همان حجت را كه شما بر انصار آورديد بر شما مي آورم زيرا ما به رسول خدا در حال حيات وممات سزاوارتريم، پس اگر شما مؤمن ايد ما را انصاف دهيد و گرنه به همان ظلم و ستمگري باقي بمانيد در حالي كه مي دانيد چه مي كنيد؟ عمر گفت تا بيعت نكني بخود واگذار نمي شوي، علي (ع) فرمود: شيري را بدوش كه نيمي از آن تو باشد، امروز تو كار ابي بكر را محكم كن تا فردا آن را به تو برگرداند، آنگاه فرمود: اي عمر به خدا سوگند كه من گفتة تو را قبول نكرده و با او بيعت نمي كنم(19)، ابو بكر به آن حضرت گفت: اگر بيعت نمي كني من تو را مجبور نمي كنم، ابو عبيدة جراح رو به علي كرده گفت: پسر عمّو تو جوان و كم سن و سالي و اينان پيران قوم تو اند و ترا تجربه و معرفت ايشان به امور نيست و من ابو بكر را براي اين امر از حيث تحمل و اطلاع از تو تواناتر مي بينم، پس اين امر را به او واگذار، اگر تو زنده ماندي و عمرت دراز شد آنگاه تو البته در اين امر از جهت فضل و دين و علم و فهم و سابقه ات و خويشاوندي و داماد بودنت سزاوارتري، علي فرمود: شما را به خدا اي گروه مهاجرين، سلطنت محمد o را در عرب از خانة او بيرون نبريد تا در قعر خانة خود مدفون كنيد، و خويشان او را از مقام او در ميان مردم و از حقشان جدا نكنيد، اي گروه مهاجرين به خدا سوگند، ما به رسول خدا از تمام مردم سزاوارتريم زيرا اهل بيت او هستيم و ما به اين امر از شما شايسته تريم مادام كه در ميان ما قاري كتاب خدا و فقيه در دين خدا و عالم به سنتهاي رسول خدا و سررشته دار امور رعيت و دفع كنندة سيئه و بديها از مردم موجود باشد كه در بين ايشان اموال را بالسويه تقسيم كند. و چنين كس هم اكنون در ميان ما هست، پس متابعت هواي نفس نكنيد تا از راه خدا گمراه شده بر دوري خود از دين حق بيفزائيد، در اين هنگام بشير بن سعد انصاري گفت: يا علي اگر اين سخن را انصار قبل از بيعتشان با ابو بكر از توشنيده بودند كسي با تو مخالفت نمي كرد. راوي مي گويد علي از حضور ابو بكر بيرون آمده فاطمه را بر چهارپائي مي نشاند و از مجالس انصار مي گذشت و از ايشان طلب ياري مي كرد اما آنان مي گفتند اي دختر رسول خدا بيعت ما با اين مرد انجام شد، اگر شوهر و پسر عموميت قبل از ابو بكر به سوي ما مي آمد از او عدول نمي كرديم(20)، اما علي (ع) مي فرمود آيا من جنازة رسول خدا را دفن نكرده در خانه اش بگذارم و در خصوص سلطنتش بيرون آمده به كشمكش با مردم بپردازم؟ و حضرت فاطمه (ع) مي فرمود جز آنچه ابو الحسن انجام داد سزاوار نبود و آنچه اينان انجام دادند خدا محاسبه و مؤاخذه خواهد كرد.

داستان سقيفه كه در كتب معتبر و سير و تواريخ اسلامي آمده، چنين است كه ذكر و اختلافي نيست مگر اندكي كه در كتب شيعه مي توان يافت و در هيچ جا يادي از غدير خم و احتجاج به آن از طرف علي (ع) و طرفدارانش و اينكه آن حضرت توسّط پيامبر به اين مقام منصوب است، نشده مگر در كتاب "الاحتجاج على أهل اللّجاج" طبرسي كه البته صحيح نيست. در اين كتاب چنين آمده است: "پس از آنكه بشير بن سعد با جماعتي از انصار به علي (ع) مي گويد: اي ابا الحسن اگر اين امر را انصار قبل از بيعت با ابو بكر از توشنيده بودند، حتي دو تن با تو در آن اختلاف نمي كرد، علي فرمود: آيا من جنازة رسول خدا o را بدون تجهيز و تكفين واگذاشته و در بارة سلطنت او منازعه كنم؟! قسم به خدا كه بيم آن نداشتم احدي خود را در اين امر نامزد كرده و با ما اهل بيت منازعه كند و آنچه شما جايز دانستيد، روا شمارد و گمان نداشتم كه رسول خدا در روز غدير خم براي احدي حجتي باقي گذاشته و جاي سخن مانده باشد، از اين رو مي خواهم از مردي كه شنيده در روز غدير خم پيامبر فرمود: "هر كه من مولاي اويم، علي مولاي اوست، خدايا دوست بدار هر كه علي را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه علي را دشمن دارد و ياري فرما هر كه علي را ياري كند و خوار فرما هر كه علي را خواركند"، برخيزد و آنچه را كه شنيده شهادت دهد.

زيد بن ارقم مي گويد دو ازده نفر(21) از كساني كه در غزوة بدر شركت داشتند گواهي دادند، من نيز از كساني بودم كه قول رسول خدا را شنيدم، لكن شهادت را كتمان كردم و لذا حضرت مرا نفرين كرد و بينائي ام از بين رفت".

مسألة احتجاج امير المؤمنين علي (ع) از قول زيد بن ارقم كه به زمان ابو بكر نسبت داده شده، بر خلاف تاريخ مسلم است و جاعل اين روايت از تاريخ بي اطلاع بوده، زيرا استشهاد علي (ع) به ماجراي غدير خم و كتمان يا عدم كتمان(22) زيد بن ارقم، طبق كتب معتبره از قبيل "بحار الأنوار" (ج22، ص32) و يا جلد اول "الغدير" علامة اميني، در سال 35 هجري و در زمان خلافت امير المؤمنين (ع) در "رحبة" كوفه واقع شده و هيچ ارتباطي به زمان ابو بكر نداشته است، بلكه امير المؤمنين در زمان تصدي خلافت و به هنگام جنگ با معاويه، به منظور اثبات حقانيت موضع خود، (ونه براي اثبات خلافت إلهي خويش) و ناحق بودن موضع معاويه و براي تشويق مردم به جنگ با فرزند ابو سفيان كه به ناحق به ستيز و دشمني با آن حضرت برخاسته بود، از مطّلعين ماجراي غدير خم خواست كه شهادت دهند و يادآور شوند كه پيامبر o در آن روز در بارة كساني كه نسبت به علي (ع) محبت داشته و به نصرت و همراهي با وي قيام كنند دعا كرده و دشمن او را نفرين كرده است. يعني فرموده: "من كنت مولاه فهذا علي مولاه، اللهم وال من والاه وعاد من عاداه و ..........."

و اين مسأله ربطي به منصوبيت آن حضرت از جانب خداي متعال به خلافت ندارد. اين روايت ضعيف(23) كتاب "احتجاج" با ديگر روايت همين كتاب نيز موافق نيست كه مي گويد: "دوازده تن پس از اجازه گرفتن از علي (ع)، به آن حضرت عرض كردند: "يا أمير المؤمنين! تركت حقا أنت أحق به وأولى منه لأنا سمعنا رسول الله يقول: "علي مع الحق والحق مع علي = اي امير مؤمنان تو حقي را واگذاشتي كه به آن سزاوارتر و شايسته تري، زيرا ما از رسول خدا شنيديم كه مي فرمود: علي با حق و حق با علي است."

همچنانكه ملاحظه مي شود، هيچ يك از منصوص بودن آن حضرت به خلافت و يا ماجراي غدير خم سخني نگفته و بدان استناد نكرده اند و اين سخن در حد خود، در بارة امامت منصوصه نارساست بلكه ظاهر است كه آن حضرت را در امر خلافت از ديگران لايقتر مي دانستند.

 

آنچه در كتب شيعه در اين باب آمده است

1ـ چنانكه قبلاً يادآورشديم داستان سقيفه و بيعت مهاجر و انصار با ابو بكر در كتاب احتجاج طبرسي كه از كتب شيعه است تقريباً موافق است با آنچه در كتاب الإمامة و السياسة ابن قتيبة دينوري آمده كه مورد قبول اهل سنت نيز هست.

2ـ در كتاب "اثبات الوصيه" منسوب به مسعودي كه آن را نيز از كتب معتبرة شيعه مي خوانند، در داستان سقيفه موضوع تعيين خليفه و بيعت با او را چنانكه علامة مجلسي نيز نقل كرده(24)، چنين است: "واتصل الخبر بأمير المؤمنين بعد فراغه من غسل رسول الله وتحنيطه وتكفينه وتجهيزه ودفنه بعد الصلاة عليه مع من حضر من بني هاشم وقوم من صحابته مثل سلمان وأبو ذر و مقداد وعمار وحذيفة وأُبيّ بن كعب وجماعة نحو أربعين رجلاً. فقام (أي علي) فحمد الله وأثنى عليه ثم قال: إن كانت الإمامة في قريش فأنا أحق بها من قريش وإن لم تكن في قريش فالأنصار على دعويهم، ثم اعتزلهم ودخل بيته" كه خلاصة مضمون آن چنين است كه:  امير المؤمنين (ع) پس از آنكه رسول خدا را غسل داد و بر آن حضرت نماز خواند و وي را دفن نمود، خبر بيعت ابي بكر به او رسيد آنگاه براي خطبه بر پاي خاست و در حضور 40 نفر فرمود: اگر امامت بايد در قريش باشد من به خلافت از تمام قريش سزاوارترم و اگر نبايد در قريش باشد ادعاي انصار (در خصوص احقيت به خلافت) بجا و صحيح است! آنگاه از مردم كناره گرفت و به خانه رفت. در اين كتاب كه به عنوان وصيت يعني خلافت نوشته شده چنانكه ملاحظه و دقت شود در اين جملات هيچگونه ادعائي از منصوب بودن آن حضرت به خلافت از جانب خدا و رسول ديده نمي شود و فقط استشهاد به قوميت است كه اگر خلافت بايد در قريش باشد من از همة قريش به آن سزاوارترم! در حالي كه بايد گفت علي (ع) از همة جهانيان بدان سزاوارتر است اما نه از جهت منصوبيت از طرف خدا و رسول، بلكه از جهت اليق و اعلم و اتقي و اسخي و اشجع بودن، چنانكه در همة خلفاي اسلامي بايد اين خصال و شرايط منظور شود.

3ـ شيخ طوسي در كتاب تلخيص الشافي (ص 394) و علامة مجلسي در جلد هشتم "بحار الأنوار" (ص63) از كتاب شيخ طوسي از أبي مخنف و او از "عبد الله بن عبد الرحمن بن أبي عمر الأنصاري" ماجراي سقيفه را قريب به همان مضاميني كه گذشت، آورده و گفته است همينكه رسول خدا o از دنيا رفت، انصار در سفيقه اجتماع كرده و سعد بن عباده را در حالي كه مريض بود براي خلافت نامزد كردند و خطبه هايي ادا شد و احقيَت خود را، از جهت نصرت دين خدا و ياري رسول خدا و جهاد در دين و تسليم مخالفين بر شمردند و چون احتمال آن بود كه قريش با ايشان مخالفت كند، گفتند هرگاه چنين شود خواهيم گفت از ما اميري و از شما اميري، و چون سعد اين را شنيد نپسنديد و گفت: اين اولين وهن و سستي در اين امر است. چون خبر به عمر رسيد خود را به "سقيفه" رسانيد، آنگاه داستان بيعت ابو بكر را چنانكه قبلا گذشت، آورده است و در آن هيچگونه سخني از منصوبيت علي (ع) از جانب خدا و رسول و داستان غدير نيست. در قضية "سقيفه" و موضوع خلافت و بيعت ابو بكر و مخالفت علي (ع) و عكس العمل هواداران ابو بكر داستانهايي در كتب شيعه آمده كه إن شاء الله در محل خود بدان مي پردازيم. آنچه در اينجا تذكرش لازم است آنكه در "سقيفه" نه از طرف علي (ع) و نه از طرف اصحاب رسول و طرفداران حضرت امير (ع) سخني از قضية غدير خم و نصب آن حضرت، از جانب خدا و رسول، بر امامت و جانشيني پيامبر به ميان نيامده در حالي كه واقعة غدير خم تا رحلت رسول خدا (ص) بيش از هفتاد يا هشتاد و سه روز فاصله نداشت!! زيرا ماجراي غدير خم روز هجدهم ذيحجة سال دهم هجرت كه رسول الله o از سفر حجّة الوداع مراجعت مي فرمود، واقع شد و اگر وفات پيامبر o را 28 صفر سال يازدهم بدانيم، هفتاد روز و چنانچه رحلت آن حضرت را همچون ابن كثير(25) حد أكثر دوازدهم ربيع الأول بدانيم تقريباً هشتاد و سه روز از واقعة غدير خم مي گذشت.

داستان غدير اگر بدان گونه كه مدعيان معتقد اند، راست باشد كه رسول خدا در ميان بيش از صدها هزار مسلماني كه به حج آمده بودند، خطبه اي طولاني، بدان تفصيل كه در پارة اي از كتب شيعه موجود است خوانده و علي (ع) را به عنوان خلافت و امامت أمت به فرمان خدا نصب كرده و از مردم بدين عنوان بيعت گرفته! و حتي در پاره اي از روايات تا سه روز در آن مكان توقف فرموده! و حتي از زنان أمت أخذ بيعت كرده! و حسان بن ثابت شعري در بارة امامت علي (ع) سروده(26) (علاوه بر آنچه كه در مقامات و مكانهاي ديگر، منصوبيت إلهي علي (ع) را بدين سمت يادآور شده و حتي در مرض موت نيز در صدد استحكام اين مرام بوده است)، آنگاه بلا فاصله پس از رحلت رسول خدا تمام اصحاب (إلا قليلي نادر كه حد أكثر تا چهل تن ذكر شده) به تمام تأكيدات و تأييدات أوامر إلهي پشت پا زده و در امر زعامت مسلمين و خلافت پيامبر كوچكترين اعتنا و اشاره اي به آن نكرده و به منتخب خداوند پشت كرده و خود، دست به انتخاب خليفه زدند و ابتداء انصار و مردم مدينه سعد بن عباده را براي خلافت پيامبر o نامزد كرده و براي نيل به مقصود خود به فعاليت پرداخته اند، آنگاه مهاجرين پيش آمدند و دلائل انصار را رد كرده و خود را به جانشيني رسول خدا، لايقتر و اولي شمرده و با احتجاجاتي كه شرحش گذشت، مقام خلافت را حيازت و تصرف كردند و ابدا سخني از علي (ع) و منصوبيت وي و قضية غدير خم و أخذ بيعت به ميان نياوردند، بايد گفت داستاني عجيب است كه از سحر و معجزه گذشته و از محالات حوادث بشري است هر گز در تاريخ عالم مانند آن رخ نداده است و هيچ عقل سليم بلكه فرد ديوانه آن را باور نخواهد كرد! زيرا اگر در سفري دو نفر در بين راه باهم يك استكان چاي خورده يا چند كلمه سخن گفته باشند، ممكن نيست پس از سپري شدن كمتر از نود روز آن را به كلي فراموش كنند! چگونه صد هزار نفر يا بيشتر در مجمعي، امري بدان اهميت يعني بيعت را كه نزد مسلمين مخصوصا قوم عرب آن چنان اهميت دارد كه هيچ امري با آن مقايسه نشود را ديدند و در ظرف حد أكثر هشتاد و سه روز چنان فراموش نموده يا پشت پا زدند كه در تمام عمر آن را به ياد نياوردند يا از آن سخني نگفتند؟!! و حتي كساني كه در غدير خم پس از شنيدن خطبة پيامبر o راه خود را از مردم مدينه جدا كرده و رهسپار موطن خويش شدند و طبعًا فاقد انگيزه هاي مهاجرين مقيم مدينه بودند، پس از اطلاع از خلافت ابو بكر، كمترين اعتراض يا تعجبي ابراز نكردند كه چگونه ابو بكر خليفه شد، با اينكه پيامبر o علي (ع) را به خلافت منصوب فرموده بود ؟!! چرا در تاريخ نشاني از چنين واكنشي ديده نمي شود؟

اتفاقي چنين، در هيچ ملتي رخ نداده است، و عجيب تر آنكه حتي همان چهل نفر مورد ادعا كه از بيعت ابو بكر تخلف ورزيدند هيچگاه از منصوصيت و منصوبيت علي (ع) از جانب خدا و رسول سخني نگفته و حجتي از اين باب، اقامه نكردند، جز آنكه حضرت علي (ع) را براي اين مقام، أحق و أولي مي شناختند و حتي آن دوازده نفري كه بنابر ادعاي كتاب "احتجاج" در مقام مخالفت با ابو بكر بر آمده و به خلافت او اعتراض كردند، از غدير خم حجتي به ميان نيآوردند.

اتفاقي چنين به كتمان و اتحادي چنان به نسيان كه در امت اسلام بعد از رسول خدا، ادعا شده به راستي با عقل سليم سازگاه نيست! عجيب تر از اينها، آنكه حتي خود علي (ع) نيز سخني از اين باب به ميان نيآورده و بدان احتجاج نكرده، و همين ثابت مي كند كه در غدير خم نصي بر خلافت نبوده است، و متأسفانه در كتب اماميه در اين باب مطالبي به هم تلفيق و مراتبي با هم تخليط شده كه از عقل و منطق و حقايق مسلم تاريخي دور و از وجدان و انصاف مهجور است.

اميدوارم كساني كه بر اين مسألة نا معقول پا فشاري مي كنند، متوجه شوند كه اگر چنين تواتر عظيمي (بلكه با لاتر از تواتر) بر باطل و كتمان حق، ممكن باشد، بي شبهه بايد گفت، ارزش تواتر بر باد رفته است وشك و ترديد مقاومت ناپذيري نسبت به كلّ دين و تعاليم اسلام ايجاد مي شود، زيرا ديگر هيچ اعتمادي بر امور متواتر نيست و به راحتي مي توان ادعا كرد كه چه بسيار احكام و معارفي كه اصحاب با تباني يكديگر كتمان و يا تحريف كرده اند، همچنانكه با مسألة خلافت كردند؟!

در اين صورت آيا امر قابل اعتمادي در اسلام بر ايمان باقي مي ماند؟

زيرا آنچه از اسلام در دست ماست به واسطة همين اصحاب كه با چنين اتحاد و اتفاق محير العقول و بي نظيري كه در بي اعتنايي به واقعة غدير خم رفتار كرده اند، به ما رسيده است!!

آيا كساني كه بر ماجراي غدير خم به عنوان دليل منصوصيت امير المؤمنين (ع) پا فشاري مي كنند خير خواه دين خدا و دوستدار اسلام اند؟! آيا واقعاً مقصودشان پيروي از بزرگترين فدائي اسلام يعني حضرت علي (ع) است يا اينكه...........؟!

اميدوارم خوانندگان فكور و منصف، جدّاً در اين مطالب انديشه كنند و نتايج و عواقب آن را از نظر دور ندارند.

 

نظري به روايات ارتداد اصحاب پيامبر

شيخ مفيد در كتاب "اختصاص" در بارة اصحاب پيامبر o روايت زير را نقل كرده است: "عن محمد بن الحسن الصفَّار عن محمد بن الحسين عن موسى بن سعدان عن عبد الله بن القاسم الحضرمي عن عمرو بن ثابت: قال: سمعت أبا عبد الله يقول: إن النبي صلى الله عليه وآله لما قُبِضَ ارتد الناس على أعقابهم كفاراً إلا ثلاثاً: سلمان والمقداد وأبو ذر الغفاري و........... الخ" مضمون اين روايت كذب مشحون آن است كه پس از وفات رسول خدا o مردم مرتد شدند و به حالت قبل از اسلام بازگشته و كافر شدند!!!

پيش از آنكه به روات اين حديث بپردازيم ضرور است كه توجه داشته باشيم در اين روايت پر سعايت نام عباس بن عبد المطلب عموي علي (ع) و فرزندانش عبد الله و فضل وقُثَم و نيز خالد بن سعيد بن عاص و براء بن عازب و حذيفه بن اليمان و ابو الهيثم التيهان و ............. بسياري از كساني كه در ماجراي خلافت رسول الله o از علي (ع) جانبداري و با ابو بكر مخالفت كردند و حتي گروهي از آنان براي اظهار عدم رضايت خويش در خانة حضرت فاطمه (ع) اجتماع كردند، در شمار غير مرتدين نيآمده است! معلوم نيست ملاك ارتداد نزد جاعل حديث چيست؟ اگر بگوييم كه چون برخي از اينان به علل ديگري غير از اعتقاد به منصوصيت علي (ع) از آن بزرگوار حمايت كرده اند و از اين رو در شمار مؤمنان نيآمده اند، در اين صورت بايد سلمان و مقداد را نيز در شمار مرتدين بيآوريم زيرا چنانكه خواهيم ديد(27)، آندو نيز به منصوصيت آن حضرت معتقد نبوده اند! و اگر ملاك ايمان و ارتداد را جانبداري و عدم جانبداري از علي (ع) بدانيم، كه در اين صورت عدد غير مرتدين هيچ تناسبي با سه يا هفت نخواهد داشت!!! به راستي كه چراغ دروغ بي فروغ است. اكون بپردازيم به راوياي اين حديث:

راوي اين حديث نفاق افروز اتحاد سوز "عبد الله بن القاسم الحضرمي" است كه در كتب رجالي شيعه بدين صفت زشت معروف است كه عموما در بارة او گفته اند: "عبد الله بن قاسم الحضرمي المعروف بالبطل كذاب غال يروي عن الغلاة لا خير فيه و لايعتقد بروايته" يعني جناب ايشان قهرمان دورغگويي و پهلوان غلو و ارتفاع است كه جز از غاليان روايت نمي كند و قدمي به طرف خير و صلاح بر نمي دارد و رواياتش مورد اعتنا و قابل اصغاء نيست!

لازم است ذكر كنيم كه چند نفر نخستين از رجال و روات حديث مذكور از علماي شيعه پس از غيبت اند كه به ايشان كاري نداريم و از "موسى بن سعدان" آغاز مي كنيم:

1ـ "موسي بن سعدان" را كتب رجال شيعه بدين شرح معرفي كرده اند:

الف ـ رجال نجاشي (ص317): موسي بن سعدان الحناط كوفي روي عن ابي الحسن في مذهبه غلو = از ابو الحسن روايت كرده و اهل غلو است.

ب ـ مجمع الرجال قهپائي: (غض) موسي بن سعدان الحناط كوفي روي عن أبي الحسن ضعيف في مذهبه غلو = از ابو الحسن روايت كرده كه ضعيف و اهل غلو است.

ج ـ خلاصة الرجال علامة حلي (ص375) او را در بخش دوم كتاب كه مخصوص ضعفاء و غاليان است آورده و فرموده: ضعيف في مذهبه غلو= ضعيف و اهل غلو است.

دـ رجال ابن داوود حلّي (ص545) او را در رديف ضعفاء و مجهولين و مجروحين شمرده است.

وـ شيخ محمد طه نجف در اتقان المقال (ص376) موسي بن سعدان را در بخش سوم كتاب كه اختصاص به ضعفاء دارد آورده است.

2ـ اما شرح حال نكبت مآل عبد الله بن القاسم الحضرمي:

الف ـ رجال نجاشي (ص167): عبد الله بن القاسم الحضرمي المعروف بالبطل كذاب غال يروي عن الغلاة ولا خير فيه ولا يعتد بروايته = معروف به سخنان باطل، دروغگو، اهل غلوي است كه از غلاة روايت مي كند، خيري در او نيست و به روايتش اعتناء نمي شود.

ب ـ مجمع الرجال قهپائي (ص34 ج4): (غض) عبد الله بن القاسم البطل الحارثي كذاب غال ضعيف متروك الحديث معدولٌ عن ذكره أيضا عن (الغضائري): عبد الله بن القاسم الحضرمي كوفي ضعيف أيضاً غال متهافت لا ارتفاع به = عبد الله بن قاسم كذابي اهل غلو و ضعيف است كه حديث او متروك است و ذكر نمي شود و متناقض گو است و حديث او مقبول نيست.

ج ـ رجال شيخ طوسي (ص357): عبد الله بن القاسم الحضرمي واقفيٌّ = عبد الله واقفي مذهب است.

د ـ خلاصة علامة حلي (ص236): عبد الله بن القاسم الحضرمي من أصحاب الكاظم واقفي وهو معروف بالبطل وكان كذابا روى عن الغلاة لا خير فيه ولا يُعتَدُّ بروايته وليس بشيء ولا يُرْتَفَع به = عبد الله بن قاسم الحضرمي از اصحاب امام كاظم (ع) و واقفي مذهب و معروف به سخنان باطل و دروغگو است كه از غلاة روايت مي كند خيري در او نيست و به روايتش اعتنا نمي شود و ارزشي ندارد و حديثش مقبول نيست.

هـ ـ رجال ابن داوود حلي (ص470): عبد الله بن القاسم الحضرمي المعروف بالبطل واقفي كذاب غال يروي عن الغلاة ولا خير فيه ولا يعتد بروايته، ليس بشيء = معروف به سخنان باطل، دروغگو و اهل غلوي است كه از غلاة روايت مي كند، خيري در او نيست و به روايتش اعتناء نمي شود و ارزشي ندارد.

و ـ در رجال شيخ طه نجف (ص361) و در رجال تفرشي (ص204) نيز او به همين صفات نكوهيده وصف شده، در نهج المقال استرآبادي نيز همين گونه معرفي شده است.

3ـ اما عمرو بن ثابت كه عبد الله از او روايت كرده:

الف ـ مجمع الرجال (ص257): (غض) عمرو بن ثابت بن هرمز أبو المقدام مولى بني عجل، كوفي ضعيف جداً = عمرو بن ثابت بسيار ضعيف است.

ب ـ علامة حلي در خلاصة الرجال (ص241) او را در بخش دوم كتاب خويش كه مخصوص ضعفا است آورده ونوشته: "عمرو بن ثابت ضعيفٌ جداً، قاله الغضائري = غضائري مي گويد كه عمرو بن ثابت بسيار ضعيف است". باقي كتب رجال در شرح حال عمرو در ترديدند، البته براي ضعف و كذب اين حديث وجود همان عبد الله قاسم، پهلوان دروغگويي كافي است.

اما سند حديث ديگر در كتاب "اختصاص" شيخ مفيد (ص6) چنين ذكر شده:

"عن الحرث بن المغيرة قال: سمعت عبد الملك بن أعين يسأل أبا عبد الله فلم يزل يسأله حتى قال: فهلك الناس إذا؟  فقال: إي والله يا ابن أعين، هلك الناس أجمعون، قلت: أهل الشرق والغرب؟ قال: إنها فُتحت على الضلال، إي والله هلكوا إلا ثلاثة نفر: سلمان الفارسي وأبو ذر والمقداد، ولحقهم عمَّار، وأبو ساسان الأنصاري، وحُذَيفة، وأبو عمرة فصاروا سبعة!!= از حرث بن مغيره روايت شده كه گفت شنيدم عبد الملك بن اعين از امام صادق (ع) پيوسته سؤال مي كند تا اينكه گفت: پس مردم [گمراه و] هلاك شدند!، آن حضرت فرمود: آري ابن اعين، به خدا سوگند همة مردم هلاك شدند، گفتم: اهل خاور و باختر؟ فرمود: گمراهي همه جارا فراگرفت، آري سوگند به خدا همه هلاك شدند مگر سه تن: سلمان الفارسي و أبو ذر و مقداد و عمار و ابو ساسان انصاري و حذيفه و ابو عمره كه شدند هفت نفر!!" كه البته در اين روايت بزرگواري كرده، عدد غير مرتدين را به هفت رسانده اند!

اين روايت در رجال كشي (ص13) بدين ترتيب آمده است:

محمد بن مسعود قال: حدثني علي بن الحسن بن فضال قال: حدثني العباس بن عامر وجعفر بن محمد بن حكيم عن أبان بن عثمان عن الحرث بن المغيرة البصري قال ........... الخ.

اكنون ببينيم روات آن چه كسانند:

علي بن الحسن بن فضال كه شرح حال نكبت مآل او را دريكي از تأليفات خويش موسوم به "زكات" آورده ايم، وي مطعون علماي بزرگ فقه و رجال است، تاحدي كه صاحب كتاب السرائر (ص115) فرمود او وافقي(28) و كافر و ملعون است و او و پدرش رأس كلّ ضلال اند.

اما جعفر بن محمد بن حكيم كه تنقيح المقال (ص223) از رجلي از اهل كوفه نقل كرده كه او گفته: "و أما جعفر بن محمد بن حكيم فليس بشيء = جعفر بن محمد ارزشي ندارد".

2ـ اما أبّان بن عثمان:

الف ـ خلاصة علامه (ص21) او را فاسد المذهب دانسته، زيرا از ناووسيه(29) است.

ب ـ محقق حلي در "المعتبر" فرموده: "في أبَّان بن عثمان ضعفاً = ابان ضعيف است".

ج ـ رجال كشي (ص3) نيز او را از ناووسيه دانسته است.

د ـ فخر المحققين از پدرش علامة حلي نقل نموده كه او دربارة "ابان" مي فرمود: "الأقرب عدم قبول روايته لقوله إن جاءكم فاسـقٌ بنبأ فـتبيَّنوا، ولا فسق أعظم من عدم الإيمان = بهتر عدم پذيرش روايت اوست زيرا خداوند مي فرمايد، اگر فاسقي برايتان خبري آورد، در بارة آن تحقيق كنيد، وفسقي بالاتر از بي ايماني نيست".

با اينگونه روايات و چنين راوياني دين خدا را واژگون كرده اند اما چه بايد كرد كه اين روايت فتنه خيز عداوت انگيز از دهان هر آخوند نادان و هر شيعة خرافي متعصبي شنيده مي شود. همچنين در جلد هشتم بحار الأنوار (چاپ تبريز) به نقل از رجال كشي آمده است كه: "عن أبي بكر الحضـرمي قال: قال أبو جعفر:  ارتدَّ الناس إلا ثلاثة نفر: سلمان وأبو ذر والمقداد". سند اين حديث هم معتبر تر از احاديث سابق نيست و مسلما اين قبيل احاديث ساخته و پرداختة دشمنان اسلام و ائمه است تا بدين وسيله نه تنها بين مسلمين آتش نفاق افكنند بلكه ريشة دين و ايمان به خدا و رسول و قرآن را از بيخ و بن بركنند. چنانكه توضيح اين مدعا بعد از اين بيآيد، إن شاء الله تعالي.

اين قبيل احاديث هر چند راوي آن - نعوذ بالله- سلمان فارسي باشد قابل استماع نيست، زيرا خلاف صريح آيات قرآن و وجدان و اتفاق اهل ايمان است و كسي كه به خدا و رسول و قرآن ايمان دارد و آن را مُنزَل مِن عِندِ الله مي داند نمي تواند به اين قبيل احاديث اعتنا نمايد، هر چند گويندة آن به صدق عمار و ابو ذر باشد، بلكه بر او واجب است كه باتمام قدرت كه در استطاعت دارد با اين احاديث مخالفت و مبارزه نمايد و جاعل و معتقد به آن را كافر و دشمن خدا و رسول بشمارد، زيرا پروردگار جهان در بيش از پنجاه آية قرآن مسلمانان آن زمان يعني اصحاب رسول مختار را كه اعلام و اشخاص آنان، مهاجر و انصارند، مورد مدح و تمجيد قرار داده و سيره و روية آن بزرگواران نيز دلالت دارد بر آنكه عموم قريب به اتفاق آنان از روي ايمان قلبي و گرايش باطني به اسلام گرائيده و در راه پيروي آن، تا سر حد اعلاي جانبازي و فداكاري پيش رفته اند تا آنجا كه از يار و ديار و عشاير و اقرباء خود چشم پوشيده، تن به هجرت و دوري از وطن داده، حتي به كشورهاي به ظاهر مخالف و دشمنِ كيش خود پناهنده شده اند چنانكه مهاجرين به حبشه كه يك كشور مسيحي مذهب و به ظاهر مخالف اسلام بوده هجرت كرده اند و در راه ايمان و اعتقاد به دين اسلام چه اندازه تحمل سختي ها و مشقت ها كرده اند كه مختصري از آن به عنوان نمونه، در اوراق اين كتاب ـ إن شاء الله ـ خواهد آمد. آيا كدام مؤمن به خدا و رسول بلكه حتي شخص عاقل با وجدان كه مسلمان هم نباشد ولي انصاف داشته باشد، مي تواند باور كند كه چنين مردان قهرمان با ايماني براي هيچ و پوچ پس از رسول خدا، پشت پا به منصوصات إلهي و منصوبات رسول اللهي زده براي علاقه به چشم و ابروي ابو بكر !! و در آن روز كه وي در مدينه هيچگونه قدرت مادي و سلطة قومي و تأييدات عشيره اي و بستگي به يك دولت خارجي نداشت، حق مسلّم و معين و منصوص علي (ع) را غصب كرده آن را به تصرف ابو بكر دادند! گيريم كه ابو بكر و عمر در اين خصوص مقصودي داشتند، اما اصحاب بزرگوار رسول خدا از مهاجر و انصار را مقصد خاصي نبوده و در مورد ادعاي بي دليل پاره از مغرضين كه در اين باره گفته ـ و بي اطلاعان باور كرده اند ـ كه چون علي (ع) بسياري از مخالفين اسلام را كشته بود حضرتش را، قتّال العرب مي ناميدند و خانواده اي نبوده كه از دست آن جناب داغدار نباشد و به همين سبب كينه هايي كه در سينه ها بود كار خود را كرد و آنهمه نصوص خدا و رسول را نديده گرفتند تا حق آن بزرگوار غصب شد!! بايد گفت اين ادعا كاملا كذب و حاكي از غرض يا بي اطلاعي است زيرا علي (ع) اگر كساني را كشته بود هيچكدام آنان از مهاجر و انصار كه پايه گذار بيعت ابو بكر شدند، نبود و اگر فرضاً در ميان مهاجرين كسي بود كه يكي از خويشاوندان كافرش را علي (ع) كشته بود (گرچه چنين كسي را نمي شناسيم) با اين فرض هم، محال است كه مؤمن مهاجر كه خود با دست خود پدر و برادر خود را در راه رضاي خدا و دفاع از اسلام مي كُشت، از علي (ع)كه يكي از خويشان كافر محارب او را كشته است كينه اي در دل گيرد، آري علي كساني را از كفار قريش كشته بود كه خويشان او بعداً در رديف مسلمانان در آمده و محتمل است كه آنان كين آن حضرت را به دل گرفته باشند كه از اعلام آنان ابو سفيان بود كه پسر و برادر زنش به دست علي (ع) هلاك شده بودند. ولي گذشته از اينكه چنين كسان حق انتخاب خليفه را نداشتند زيرا اين حق، خاص مهاجر و انصار و مجاهدين بدر و اُحد بود و كساني چون ابو سفيان نمي توانستد در صف آنان وارد شوند! اما جالب تر اينكه خود ابو سفيان نيز از كساني بود كه با بيعت ابو بكر مخالفت و به ظاهر از علي طرفداري مي كرد!! پس چنين ادعائي كه مهاجر و انصار كه پايه گذار بيعت سقيفه بودند به لحاظ كينه اي كه با علي (ع) داشتند از آن بزرگوار عدول نموده و از حضرتش نامي در اين قضيه نبردند و بعد از رسول خدا مرتد شدند جز سه نفر (كه لا أقل دو نفر از آنان  از مهاجرين و انصار نيستند) مخالفت با صريح قرآن است و گمان ندارم هيچ مؤمني با صريح قرآن به مخالفت برخيزد.

 


آياتي كه در مدح اصحاب رسول الله نازل شده

اينك بايد بدانيم كه قرآن كريم در بارة ياران پيامبر o چه مي گويد:

"وَمِنَ الأَعْرَابِ مَن يُؤْمِنُ بِالله وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَيَتَّخِذُ مَا يُنفِقُ قُرُبَاتٍ عِندَ الله وَصَلَوَاتِ الرَّسُولِ أَلا إِنَّهَا قُرْبَةٌ لـَّهُمْ سَيُدْخِلُهُمُ اللهُ فِي رَحْمَتِهِ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ, وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ المُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ = و از اعراب باديه نشين كساني اند كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و آنچه را انفاق مي كنند وسيلة تقرب به خدا و موجبات دعاي رسول بگيرند, آگاه باش كه اين ايمان موجب تقرب ايشان در نزد خدا است, بزودي خدا ايشان را در رحمت خود در آورد همانا خدا آمرزنده و مهربان است و آنان كه پيش آهنگان نخستين اند از مهاجران و انصار و آنانكه با ايمان و احسان پيروي ايشان كردند خدا از ايشان راضي است و ايشان از خدا خشنودند و پروردگار بر ايشان با غهايي كه زير قصور و اشجار آن رودها جاري است آماده فرموده كه در آنها هميشه جاويدانند آري اين است رستگاري بزرگ" (التوبه/99-100).

شيخ طوسي در تفسير اين آيات مي نويسد(30) كه اينان مهاجريني هستند كه سبقت به ايمان گرفته و از مكه به مدينه يا به حبشه مهاجرت كردند.

كدام مؤمن به قرآن, در مقابل اين آيات كه سراسر بشارت و رحمت و رضوان و بهشت و فوز عظيم براي مهاجرين و انصار است يعني همانان كه پايه گذار بيعت سقيفه بودند, مي تواند آن حديث ضعيف كفر آميز فتنه انگيز (مردم به جز سه تن كافر شدند) را باور كند؟ اينك بايد ديد از مهاجرين كه در بيعت سقيفه بودند و به بيعت ابو بكر و فادار ماندند چه كسانند كه ممدوح خدا و قرآنند؟ يكي از اينان كه از مهاجرين حبشه است "عمرو بن عثمان بن عمرو بن سعد بن تيم" است كه در خلافت عمر در فتح قادسيه در ركاب سعد ابن ابي وقاص شهيد شد و ديگري "هبار بن سفيان بن عبد الاسد" از بني مخزوم است كه در جنگ "اجنادين" در شام, در خلافت ابو بكر شهيد شد و نيز برادرش "عبد الله بن سفيان" است كه در جنگ يرموك و شام در خلافت عمر شهيد شد, وعدة كثيري كه اينجا مجال شرح احوال ايشان نيست.

" الَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ الله بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ الله وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ, يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَـهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ, خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ = آنانكه ايمان آورده و مهاجرت كرده و در راه خدا با مالها و جانهايشان جهاد كردند درجة ايشان نزد خدا از همه بزرگتر است و اينانند كه رستگارانند, پروردگارشان ايشان را به رحمت خود و خشنودي كامل و بهشتهائي كه براي ايشان در آن نعمتهاي با دوام است, بشارت مي دهد كه در آنها براي هميشه جاودانند و در نزد خدا پاداش بزرگ است" (التوبه/20-21-22)  آيا اينانند كه پس از رسول خدا مرتد شدند؟! براي اينكه بدانيم اينان كيانند, آيات ديگري با همين عبارات و كلمات از قرآن مي آوريم:

" إِنَّ الَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ الله وَالَّذِينَ آَوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ = همانا كساني كه ايمان آورده و مهاجرت كرده و با اموال و جانهايشان در راه خدا جهاد نمودند و همچنين آنانكه جاي دادند و نصرت كردند اينان گروهي دوستان گروه ديگرند" (الأنفال/72) آنانكه ايمان آورده و مهاجرت كرده با مال و جانشان در راه خدا مجاهده كردند چه كسانند جز مهاجرين حبشه و مدينه و آنانكه اصحاب رسول و مهاجرين به مدينه را جاي دادند و دين خدا را ياري كردند, جز اهل مدينه چه كساني بودند؟! يعني همان پايه گذاران بيعت سقيفه، آيا اينان پس از رسول خدا مرتد گشته و به عقب برگشته و اسلام را ترك كردند؟ جواب اين هرزه درايان و دشمنان اسلام و مسلمين را از اين آيه بشنويد: " وَالَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ الله وَالَّذِينَ آَوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ هُمُ المُؤْمِنُونَ حَقًّا لَـهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ = و آنانكه ايمان آورده و مهاجرت كردند و در راه خدا جهاد نمودند و كسانيكه جاي دادند و نصرت كردند اينان حقيقتاً مؤمن اند كه براي ايشان آمرزش و روزي بزرگوارانه است" (الأنفال/74) خداي آفرينندة داناي آشكار و نهان مي فرمايد اينان حقاً مؤمن اند ولي نويسندگان احتجاج و برهان (طبرسي و بحراني) از قول غاليان بي ايمان كتاب هاي خود را پُر مي كنند كه اينان پس از رسول خدا مرتد شدند جز سه نفر كه لا أقل دوتن از آنان از جهت هجرت و جهاد با مال و جان و جاي دادن به مهاجرين مشمول اين آيات شريفه نيستند! زيرا ابو ذر و مقداد هيچكدام نه مهاجرند و نه از انصار, نه از وطن خود به اجبار و اضطرار مهاجرت كردند و نه مالي در راه خدا انفاق كردند (زيرا نداشتند) و كسي از مهاجرين را جا و مأوي ندادند زيرا خود فقير بودند. و اين موضوع بر كسي كه از تاريخ اسلام و حال آنان مطلع باشد پوشيده نيست. اين دو بزرگوار (ابو ذر و مقداد) هريك تاريخ روشني دارند و سرنوشتشان معلوم است و اهل تحقيق مي دانند كه آندو هرچند از كبار صحابه و به لحاظ ايماني داراي والاترين درجات بوده اند اما نمي توان آنان را از مهاجرين يا از انصار دانست.

ابو ذر, كه از طائفة غفار بود و پس از بعثت پيغمبر كه شهرت نبوت آن حضرت به گوش وي رسيد در صدد تحقيق بر آمد و در مكه به حضور رسول خدا رسيد و اسلام آورده, رسول خدا به او امر فرمود كه در وطن خود بماند و زماني كه اسلام نيرومندشد او نيز به مسلمانان ملحق شود, لذا پس از هجرت رسول خدا به مدينه, جنابش در مدينه به رسول خدا پيوست بدون آنكه كسي او را به هجرت از يار و ديار مجبور كرده باشد.

مقداد نيز اگرچه از السابقون الأولون است و در مكه به رسول خدا ايمان آورده اما هجرت او به طريقي است كه هنگامي كه كفار قريش براي جنگ با رسول خدا و مسلمانان مدينه از مكه حركت كردند وي با "عتبه بن غزوان" به صورت ناشناس, داخل صفوف كفار قريش شده و به سوي مدينه حركت كرده در آنجا به مسلمين پيوسته است, هرچند مقداد از كساني است كه قبلاً به حبشه مهاجرت كرده و مي تواند مشمول آية شريفه باشد اما تاريخ زندگي مقداد مي رساند كه وي به منصوصيت علي (ع) معتقد نبوده است. زيرا به نقل تواريخ معتبر(31) خود از اعضاي همان گروهي است كه طبق دستور عمر مي بايست با "ابو طلحه زيد بن سهل انصاري" براي تعيين خليفة سوم از بين شش نفري كه عمر برگزيده بود (علي, زبير, طلحه, عبد الرحمن بن عوف, سعد بن أبي وقاص, عثمان) همكاري كرده و مأموريت داشتند با نظارت ابو طلحة انصاري هرگاه, شش نفر مذكور براي تعيين خليفه به توافق نرسيدند, فرد يا افراد مخالف را گردن بزنند, تا مسلمين شخص لايق ديگري را به خلافت اختيار كنند, و چه بسا مقداد علاقه مند بود كه در ميان آن شش تن, علي (ع) برگزيده شود, ولي صرف قبول اين مأموريت از جانب او به وضوح مي رساند كه وي به خلاقت منصوصه اعتقادي نداشته است.

شكي نيست كه اين دو بزرگوار از بزرگان اصحاب رسول مختارند و مشمول مدايح و مراحم پرورگار عالم اند, اما از مصاديق روشن اين آيات نيستند و ما از اين نظر مطلب را به ميان آورديم تا رسوائي آن حديث سراسر كذب و افترا و مخالف وجدان و آيات خدا را آشكار كنيم كه مي گويد (مردم به جز سه تن كافر شدند) و ثابت كنيم يكسره دروغ و باطل بوده بلكه با كفر فاصلة چندان ندارند.

" لَقَدْ تَابَ اللهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ = خداوند پذيرفت توبة پيغمبر و مهاجرين و انصاري را كه پيامبر را متابعت كردند و در ساعت دشواري (در جنگ تبوك, مجاهدين از حيث قلت آب و نداشتن مركب سواري چنان در سختي و شدت بودند كه شتران را كشته و به آب معدة آنها اكتفا مي كردند و يك خرما را چند نفر مي مكيدند و بر يك شتر چند نفر به نوبت سوار مي شدند) پس از آنكه نزديك بود دلهاي فريقي از آنان منحرف و منقلب شود آنگاه خدا ايشان را آمرزيد زيرا خدا به ايشان بسيار رؤوف و مهربان است" (التوبه/117) در اين آيه خدا مهاجر و انصار را در رديف پيغمبر خود آورده و مشمول رحمت خويش مي شمارد تا معلوم شود كه مقام مهاجر و انصار تاچه اندازه اي است, آيا چنين كساني مرتد شدند؟

5ـ " كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ المُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللهِ = شما بهترين امتي هستيد كه در ميان مردم ظاهر شده ايد امر به خوبي ها كرده و از بدي ها نهي مي كنيد و به خداوند ايمان داريد" (آل عمران/110) شيخ طوسي عليه الرحمه فرموده است كه اين آيه را مفسرين به اختلاف تفسير كرده اند, گروهي گفته اند اينان كساني هستند كه با رسول خدا هجرت كردند (مهاجرين به مدينه)  و ابن عباس و ساير اصحاب و پاره اي از مفسرين گفته اند عموم اصحاب رسول خدايند(32). به هر حال اينان به قول خداي جهان بهترين امت, اما در نظر غاليان و مدعيان حب اهل بيت بدترين امت اند(33)!! ما كدام يك را بپذيريم؟ قول پروردگار سبحان را يا گفتة ناهنجار غاليان مخالف قرآن را ؟!

6ـ " هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ المُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ... لَقَدْ رَضِيَ اللهُ عَنِ المُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً... إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الجَاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى المُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَى وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً... مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ الله وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ = اوست كه آرامش بر دلهاي مؤمنان نازل فرمود تا ايماني بر ايمانشان افزوده شود ... هر آينه پروردگار از مؤمنين هنگامي كه زير درخت با تو بيعت مي كردند خشنود گرديد و دانست آنچه در دلشان بود و بر آنان آرامش نازل فرمود و به پاداش آن, پيروزي نزديكي بر ايشان مقرر داشت... آنگاه كه كافران در دل تعصب جاهليت را جاي دادند, خداوند [از جانب] خويش بر پيامبرش و بر مؤمنين آرامش نازل فرمود و آنان را بر كلمة تقوي ملزم ساخت كه به آن سزاوارتر و شايستة آن بودند و خداوند به هر چيز داناست... پيامبر خدا, محمد و كساني كه با اويند, بر كافران شديد و بين خود [با هم] مهربانند, اينان را در حال ركوع و سجده مي بيني كه جوياي فضل و خشنودي پروردگارند, نشانة ايشان در رخسارشان اثر سجده است" (الفتح/4-18-24-29)

در اين آيات كه خدا اصحاب رسول خدا را بدين گونه مدح مي فرمايد كه خدا در قلوب اين مؤمنين سكينه و آرامش را نازل مي كند تا ايمانشان زياده شود و از آنان اظهار رضايت و خوشنودي مي نمايد كه در زير درختي با رسول خدا بيعت كردند زيرا خدا دانسته است كه چه نيتي در دل ايشان است و آنان را مي ستايد كه با رسول خدا بوده و بركفار سختگير و شديدند اما بين خودشان مهربانند, راكع و ساجدند جوياي فضل إلهي و رضوان او هستند و ... اينان چه كساني بودند, آيا اين آيات مصاديقي در خارج داشته يا نه؟ و اگر مصداق داشته كيان بودند؟ آيا تمام آنان قبل از رحلت رسول خدا بودند يا بعد از رحلت او؟ آيا بعد از آن حضرت در انتخاب خلافت دخالت كردند يا نكردند؟ آيا اين آيات تماماً در شأن آن سه نفر نازل شده يا ديگران هم مشمول اند؟! اينها سؤالاتي است كه اين آيات بر مي انگيزد و جواب آنها را بايد مؤمن بدهد نه غالي! نه كسي چون عبد الله حضرمي! جواب اين آيات را بايد مؤمن به قرآن بدهد كه معتقد است قرآن از جانب پروردگار جهان و عالم هر آشكار و نهان است, نه عبد الله بن القاسم الحضرمي كه غالي و كذاب و دشمن خدا و رسول و ائمه است، آنگاه از قول امامي به دروغ روايت مي كند كه (مردم جز سه تن كافر شدند)!!

آيات ديگري در قرآن كريم در مدح و ستايش اصحاب رسول خدا آمده كه به برخي از آنها اشاره مي شود همچون آية شريفة" آَمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آَمَنَ باللهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ = پيامبر و مؤمنان همگي به خداوند و فرشتگانش و كتابهاي (آسماني اش) و فرستادگانش ايمان آروده اند" (البقره/285) آيا مؤمنان كه همگي به خدا و فرشتگان او وكتابهاي آسماني و پيمبران خدا ايمان آوردند, مرتدند؟! آيا اين آيه در آن روز مصداق داشته يا نه؟ و اگر داشته چه كساني بوده اند؟ يا اين آية شريفه:" لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى المُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آَيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ =خداوند منت نهاد بر مؤمنين آنگاه كه رسولي از جنس خودشان در ميانشان بر انگيخته كه آيات خدا را برايشان تلاوت كرده و آنان را پاك و پاكيزه مي كند و كتاب و حكمت به ايشان مي آموزد كه براستي قبلاً در ضلالت آشكار بوده اند" (آل عمران/164) آيا چنين مؤمنيني وجود داشته اند؟ يا اگر وجود داشته اند همگي قبل از رحلت رسول خدا از دنيا رفته اند؟ آيا مي توان چنين ادعائي كرد؟

اين آية شريفه كه در بارة مؤمنين و مجاهدين حمراء الأسد آمده است و مي فرمايد: " وَأَنَّ الله لَا يُضِيعُ أَجْرَ المُؤْمِنِينَ, الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِـلَّه وَالرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَاتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ, الَّذِينَ قَالَ لَـهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ, فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ الله وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُوا رِضْوَانَ الله وَاللهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ= مؤمنان نيكوكار و با تقوايي كه خداوند و رسولش را حتي پس از اينكه زخم برداشتند, اجابت كردند, پاداشي بزرگ دارند و خداوند پاداش آنان را تباه نمي سازد، همآنان كه چون به ايشان گفته شد بترسيد از مردمي كه براي جنگ با شما گرد آمده اند, ايمانشان افزون گشت و به نعمت و فضل إلهي بازگشتند و بدي ايشان را نرسيد و خشنودي خدا را پيروي كردند و خداوند داراي فضل عظيم است" (آل عمران/171 تا 174) آيا چنين مؤمنيني وجود داشته اند يا نه؟ و اگر وجود داشتند چه كساني بودند؟ آيا فقط همان سه نفرند كه بعد از رسول خدا مرتد نشدند؟ يعني سلمان و ابو ذر و مقداد؟ كه البته بودن ابو ذر نيز در ميان مجاهدين مذكور مسلم نيست, پس خدا از چه كساني اينقدر مدح و ستايش مي كند, آيا اينان همه قبل از مرگ رسول خدا از دنيا رفته بودند؟! در حالي كه نام مجاهدين جنگ ثبت است و اكثر آنان در آن زمان حيات داشتند و تاريخ سراسر افتخارشان روشن است.

" إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَآَيَاتٍ لِأُولِي الْأَلْبَابِ, الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ... فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ الله وَاللهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ= به راستي كه در آفرينش آسمانها و زمين و آمدوشد شب و روز هر آينه براي خردمندان نشانه هاست, آنان كه ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده, خدا را ياد مي كنند و در آفرينش آسمانها و زمين انديشه مي كنند... پس آنان كه هجرت كرده و يا از ديارشان رانده شده و در راه من آزار شدند و جنگيدند و كشته شدند هر آينه بديهايشان را بپوشانم و آنان را به بوستانهايي در آورم كه از زيرشان رودها روان است كه اين پاداشي از خداست و در نزد خدا ثوابهاي نيكوست" (آل عمران/190-191-195)  شيخ طوسي در تفسير اين آيات در كتاب "التبيان" مي فرمايد: "طبري گفته است اين آيه مختص به كساني از اصحاب پيغمبر است كه از وطن و خانوادة خود مهاجرت كرده و از اهل شرك مفارقت كردند و ساير پيروان رسول خدا كه در ياري مؤمنان بر دشمنانشان تعجيل كرده و به خداوند راغب بودند. آنگاه شيخ مي فرمايد: به نظر طبري اين قول را آيات بعدي نيز تقويت مي كند كه مي فرمايد: "فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى ..." تا اينكه مي فرمايد آن كساني كه هجرت كردند و از خانه و ديار خود خارج شدند و در راه من آزار ديدند و مقاتله كردند و كشته شدند هر آينه گناهان ايشان را مي پوشانيم و آنان را در بهشت هايي داخل مي كنيم كه از زير قصرهاي آن نهرهائي جاري است, اينها ثوابي است از جانب خدا و در نزد او ثوابهايي نيكوست, آنگاه مرحوم شيخ مي فرمايد: "اين چنين وعده ها لايق و سزاوار نيست مگر به همان كساني كه طبري يادآور شده است و لايق ساير أقوال نيست" سپس مرحوم شيخ, قول بلخي را نيز آورده كه گفته است: "اين آيه و ما قبل آن در بارة پيروان رسول خدا و مهاجران با او نازل شده است و نيز هر كس از مسلمين كه جزء كساني باشد كه سالك به سبيل ايشان بوده و متابعت آثار ايشان نمايد, مشمول اين آيه مي شود"(34) . آيا كساني كه خدا فرموده اينان كه مهاجرت كرده و از ديار خود خارج شدند و در راه من آزار كشيدند و مقاتله كرده و كشته شدند آنان را وارد بهشت مي كنم چه كسانند؟! هم اينانند كه اين حديث كفر آميز مي گويد (جز سه نفر همه كافر شدند), كدام دلي كه به خدا و رسول و روز قيامت ايمان دارد, مي تواند اين مخالفت صريح با آيات قرآن را بپذيرد؟

10ـ "لِلْفُقَرَاءِ المُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ الله وَرِضْوَانًا وَيَنْصُرُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ, وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ = مهاجران تهيدستي كه از ديارشان و اموالشان رانده شدند در حالي كه جوياي فضل و خشنودي خداوند بوده و خدا و پيامبرش را ياري مي كردند آنان در ادعاي ايمان راستگويند و آنان كه پيش از مهاجرين در سراي هجرت و ايمان جاي گرفتند و كسي را كه به سويشان هجرت كند دوست مي دارند و در دل خود نيازي به آنچه كه به آنان داده مي شود, نمي يابند و آنان را گرچه خود نيازمند باشند, بر خويش مقدم مي دارند و هر كه از بخل خود محفوظ ماند پس همانان رستگارند" (الحشر/8-9). اين مهاجرين كه آنان را از خانه ها و اموالشان بيرون كردند و آنها براي طلب فضل و رضوان الهي مهاجرت كرده و خدا و رسول او را ياري نمودند و خدا آنان را صادق محسوب فرموده چه كسانند؟ آيا همينان نبودند كه پس از رسول خدا در سقيفه حاضر شدند و آيا آنان كه در خانه هاي خود از مهاجرين پذيرائي كردند و آنان را بر خود ايثار نموده و مقدم داشتند و كساني را كه به سوي ايشان هجرت مي كردند دوست مي داشتند, آيا جز همين انصارند كه بعد از رحلت رسول خدا o سعد بن عباده را آورده و مي خواستند او را به خلافت برگزيده و با او بيعت نمايند؟!

 

از ميان دو قول كدام را اختيار كنيم

اين آيات و دهها آية شريفة ديگر كه در كتاب إلهي مسلمين در مدح و تمجيد اصحاب رسول الله o – كه افراد بارزشان مهاجر و انصارند – نازل شده و در مقابل چشم هر مسلماني است كه ايمان و آشنايي به قرآن دارد, بپذيريم يا احاديثي كه مي گويند وقتي رسول خدا چشم از جهان فرو بست تمام مسلمين مرتد و كافر شدند جزسه نفر!!! يعني آن سه تن كه در اعتقاد به خلافت علي (ع) باقي ماندند, و بقيه كه با ابو بكر بيعت كردند همگي كافر شدند؟!

اين احاديث با آن آيات سخت مخالف است و كسي كه به خدا و رسول و قرآن و قيامت اعتقاد دارد نمي تواند آن احاديث و آنچه در بارة مخالفت مهاجر و انصار با خلافت منصوصه مي گويند, باور كند. زيرا يا اين آيات از جانب خداست و يا نيست. اگر از جانب خدا نيست (نعوذ بالله) پس قرآن ساخته و بافتة غير خداست و در نتيجه اساس اسلام كه مبتني بر قرآن است ويران مي باشد و هرگاه اصل و اساس اينگونه سست و ويران باشد, خلافت منصوصه يا غير منصوصه كه فرعي از اين اصل است, چه ارزشي دارد؟! زيرا

خانه از پاي بست ويران است             خواجه در بند نقش ايوان است

اما اگر قرآن كريم از جانب خداوند است (كه هست)  و اگر خداوند عالم الغيب و الشهاده مي دانسته كه چه مي گويد (كه البته مي دانسته) و چه كساني را مورد مدح قرار مي دهد, در اين صورت بايد تكليف خود را با آيات قرآني روشن كنيم. از جمله آياتي مانند: "وَالَّذِينَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ الله وَالَّذِينَ آَوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ = و كساني كه ايمان آوردند و هجرت كردند و در راه خدا جهاد كردند و آنانكه مأوي داند و ياري كردند ايشان براستي مؤمن اند و آمرزش و روزي بزرگوارانه اي دارند" (الأنفال/74) و "....أُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ = .... آنان اند كه كامياب اند" و "....أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ = .... آنان اند كه راستگوي اند" و "....أُولَئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ = .... آنان اند كه رستگارند" و "كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ ....= بهترين امت بوده ايد كه ...." و "أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَى وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا ....= ايشان را به تقوي ملزم ساخت كه (از ديگران) به آن سزاوارتر و شايستة آن بودند" (الفتح/26) و "وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ المُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَـهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ= پيشآهنگان نخستين از مهاجرين و انصار و آنان كه با نيكي كردن و از آنان پيروي كردند, خداوند از ايشان خشنود و ايشان از پروردگار خرسندند و خداوند بر ايشان بوستانهايي كه رودها زير آن جاري است, مهيا فرموده و در آن همواره جاويدند و اينست كاميابي بزرگ" (التوبه/100) و دهها آية ديگر....         

آيا اين آيات مصاديقي در خارج داشته يا نه؟ و در صورت وجود مصداق, آنان چه كساني بوده اند؟ نه آيا همين كساني بودند كه در سقيفة بني ساعده, براي انتخاب خليفه گرد آمدند؟ آيا خداوند داناي غيب و نهان و آگاه از گذشته و حال و آيندة جهان, با علم و اطلاع اينان را مدح فرموده يا چنين نبوده؟ شق دوم كه مقبول هيچ مؤمني نيست و تعالي الله عما يقول الظالمون علوّاً كبيراً. و بنا به شق اول كه خداوند آگاهانه چنين فرموده, پس چگونه مي توان ادعا كرد كه ممدوحين قرآن پس از رسول خدا مرتد و كافر شدند و فرمان الهي در مورد نصب علي (ع) را به خلافت پيامبر, انكار كردند(35)؟ زيرا اگر حق تعالي كه عالم الغيب است - و مي داند كه آيا بنده اش در آينده اعمال سابقة خود را حبط و باطل خواهد كرد يا خير- بفرمايد كه فلان را بهشت خواهم داد, دليل آن است كه او در آينه نيز عملي كه مانع از دخول در بهشت باشد مرتكب نمي شود و لغزشهايش نيز مغفور خواهد بود.

زيرا پر واضح است كه يك انسان عادي هرگاه چند روزي با كسي معاشرت كند خواه و نا خواه او را تا حدوي خواهد شناخت و تا اندازه اي به خصال و افكار واقعي او پي مي برد پس چگونه ممكن است خالق عليم بذات الصدور, بندگان خود را نشناسد و اينگونه قاطع از آنان تمجيد فرمايد؟!!

آيا خداوند حكيم عليم خبير نمي دانسته كه اصحاب پيامبرش علاقة چنداني به حقايق دين نداشته و سرسري و با تزلزل آن را پذيرفته اند بلكه طبق پاره اي از روايات همين اصحاب در زمان حيات متبرك پيامبر, جناح بنديها كرده و عهد و پيمانها منعقد نموده و صحيفه هاي ملعونه نوشته و در خانة كعبه توديع كرده اند و از روزي كه به ظاهر مسلمان شدند مقصودي جز به دست آوردن امارت و حكومت نداشته و دلشان از بغض اهل بيت پيامبر لبريزاست و به محض رحلت پيامبر مرتد مي شوند و يكي از اصول دين يعني امامت منصوصه را انكار كرده و فرزند عزيز پيامبرش را از ارث پدر محروم كرده و حتي مضروب مي سازند و باعث سقط فرزندش مي شوند... كه اين آيات غبطه انگيز را در تمجيد و تبجيل آنان نازل مي فرمايد؟؟! آياتي كه تا قيام قيامت باقي مي ماند و مؤمنان آنها را روز و شب تلاوت كرده و مهاجر و انصار را مؤمن مي شمارند؟؟! و آنان را دوست خواهند داشت؟!!

آري تصديق روايت "لما قبض النبيُّ ارتدَّ الناس....= چون پيامبر چشم از جهان فرو بست مردم مرتد شدند...." و امثال آن تكذيب آيات فوق را دربردارد زيرا براي پذيرش اينگونه احاديث يا بايد علم الهي به آيندة اين افراد را – نعوذ بالله- انكار كنيم يا اينكه با آيات شريفة قرآن چنان رفتاركنيم كه دشمنان اسلام به منظور اسقاط حجيت كتاب مجيد الهي كرده اند, يعني بگوييم قرآن قابل فهم نيست, و ما نمي دانيم چه مي گويد!!! در اين صورت است كه راه و رخنه براي اينگونه هوس بازيها و گزافه گوييها باز مي شود.

آري كسي كه بر صحت اين روايات مصر است, نا گزيز بايد بپذيرد اين آيات خطا و يا نامفهوم است!! و غافل – و شايد متغافل – است از اينكه مي خواهد امامت منصوصة علي (ع) را ثابت كند ولي – العياذ بالله – بطلان معجزة رسالت و در نتيجه كذب اسلام و نبوّت پيامبر o را اثبات مي كند ؟!! زيرا اگر عدم پذيرش خلافت الهي علي (ع) ارتداد باشد چنانكه حديث مي گويد: "لما قبض النبيُّ ارتدَّ الناس على أعقابهم كفاراً إلا ثلاث= چون پيامبر چشم از جهان فرو بست مردم به جزسه تن به كفر پيشين خود بازگشتند و مرتد شدند"!!! همه – و يا اكثر- اصحاب پيغمبر بر اين كفر (=عدم اعتقاد به منصوصيت امير المؤمنين به خلافت) باقي ماندند و به موجب آية "وَمَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُوْلَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَأُوْلَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ =هر كه از شما از دينش بازگردد و در حال كفر بميرد آنان اعمالشان در دنيا و آخرت باطل شده و جاودانه در آتش دوزخ اند" (البقره/217) اعمالشان و جهاد و فداكاريهايشان حبط شده و در جهنم جاويدند جزسه نفر!! همان كساني كه تاريخ زندگي آنان حاكي است كه با ساير مرتدين (؟!!) در اين مورد همعقيده بوده اند!! زيرا مقداد چنانكه گفتيم از مأمورين نظارت بر كار شوراي شش نفري تعيين خليفة سوم بود كه بنا به دستور عمر تشكيل شد. سلمان نيز سالها از جانب عمر در مدائن حكومت داشت و اعتراضي جدي در دفاع از خلافت منصوصه و يا استشهاد به حديث غدير, در تاريخ حيات او ديده نمي شود.

بازهم مي پرسيم آيا مسلمان مؤمن به قرآن مي تواند به مفاد اين روايات اعتنا نمايد؟ آيا كسي كه واقعاً به قرآن ايمان دارد, براي عمل به حكم دين و دستور صريح ائمة – عليهم السلام- كه از پذيرش اخبار مخالف قرآن نهي فرموده اند(36) نبايد با نهايت شدت و قدرت با اين لاطائلات و كفريات مبارزه كند؟! (چه رسد كه به آنها معتقد باشد).

اگر به تاريخ خونين وننگين دشمني ها و خصومت ها و تفرقه اندازيها كه اين روايت در بين مسلمين  به وجود آورده نظري بيفكنيد, يقين خواهيد كرد كه جاعلين اين روايات و واضعين اين احاديث, مسلّماً و قطعاً از دشمنان بزرگ اسلام بوده يا از طرف آنان تحريك و تشويق و تقويت شده اند, تا چنين روزي را پيش آورده اند كه امروزه مسلمانان با اكثريت عددي كه دارند (نزديك به يك ميليارد نفر) و اكثرشان در بهترين نقاط معمورة زمين ساكن اند, با آن همة دستور هايي كه براي اتحاد و اتفاق و برادري دارند دچار آنگونه ذلت و نكبت و تفرقه و بدبختي  هستند كه كمتر ملتي را با اين شرايط مي توان با ايشان مقايسه نمود! كوچكترين نمونة آن تسلط يهوديان بر ايشان است. آري اينها از بركات بلكه نكبات اينگونه روايات است كه ريشة آن در سرزمين كفر است اما از چشمه سار مذاهب اسلامي آبياري مي شود! يعني مذاهبي كه اسلام و روح دين از آن بي خبر و بيزار است!! مذاهبي كه سياستهاي گوناگون آنها را به وجود آورده و بدعت نهاده است: مذاهبي كه به وسيلة دشمنان اسلام پيدا شده و يا از طرف آنان تقويت و ترويج شده است.

 

تاريخ حيات صحابه مصدق آيات و مكذب روايات است

نگاهي به تاريخ اصحاب رسول خدا نيز به روشني نشان مي دهد كه آنان به حق قابل مدح و ثناي پروردگار عالم بوده و زندگاني سراسر افتخارشان مي رساند كه زبدگان فرزندان آمدم اند! آنان كساني بودند كه بدون هيچ تطميع و تهديدي از جانب مبلغ و صادع اسلام o به دين اسلام گرويدند و از هيچ تطميع و تهديدي براي انصراف از آن متأثر نگشته چون كوهي شامخ در عقيدة خود ثابت بودند و با آنكه انواع شكنجه ها و رنج ها و عذابها از طرف مخالفين خود كه همه صاحب قدرت و ثروت و نفوذ بودند بر ايشان وارد مي شد بسياري از اينان كه در طبقة فقراء و بردگان و در تحت نفوذ و قدرت مخالفان خود بسر مي بردند از طرف اربابان و مالكان خود تا سرحد مرگ تهديد مي شدند به حدي كه طبق پاره اي از روايات آب داغ بر بدن برهنة آنان ريخته و با شلاقهاي آهنين, گوشت بدن آنان را مي ربودند و يا سرشان را در خُم آب فرو برده و نگاه مي داشتند تا نفسشان قطع شود, و يا در مقابل آفتاب گرم آنان را برهنه كرده و روي ريگهاي داغ خوابانيده سنگهاي سنگين بر شكم آنان گذاشته و از ايشان مي خواستند كه از ديني كه پذيرفته اند دست برادشته و مرتد شوند يا لا أقل از روي مصلحت و به اصطلاح تقيه از دين محمد o اظهار برائت و بيزاري كنند تا از آن شكنجه و عذاب نجات يافته و با آزادي و رفاهيت زندگي كنند. كساني از ايشان را با آتش داغ مي كردند تا حدي كه روغن بدنشان آن آتش را خاموش مي كرد, خباب بن ارت از مسلماناني است كه در راه عقيدة خود به دين اسلام شكنجه هاي فراوان تحمل كرده است و از معذبين في الله است و شايد بتوان گفت بيش از ديگران متحمل رنج شده است. او غلام و زرخريد زني به نام "اُمّ انمار" بود پس از آنكه اسلام آورد و "اُمّ انمار" خبر شد آهن گداخته را از كورة خباب كه آهنگر بود بيرون مي آورد و بر سر او مي گذاشت و سر او را داغ مي كرد! كفار مكه نيز همينكه از اسلام آوردنش خبر شدند, زره آهنين بر بدن او و عمار و بلال مي پوشانيدند و در آفتاب گرم حجاز وا مي داشتند تا در اثر تابش آفتاب حلقه هاي تفيدة زره بر بدن ايشان مي نشست, گاهي آتش افروخته و او را به پشت در آتش وا مي داشتند تا از روغن پشت او آتش خاموش مي شد و گاهي سنگهائي را در آتش گداخته و بر پشت او مي چسبانيدند تا گوشت بدن او را مي خورد و بدن او را گود مي كرد در سال 37 هجرت وفات كرد و امير المؤمنين در حق او دعاي خير فرمود.(37) حكيم بن جبير از سعيد بن جبير روايت مي كند كه به ابن عباس گفتم مشركين مسلمانان را در شكنجه و عذاب مي داشتند تا آنان دين خود را ترك گويند گفت آري به خدا سوگند مشركين هر كدام از آنان را مي زدند و گرسنه و تشنه نگاه مي داشتند به حدي كه از شدت صدمه اي كه بر ايشان وارد مي شد توان نشستن نداشتند تا آنچه از اينان مي خواستند انجام دهند و يا آنكه بگويند لات و عزي خدا هستند يا آنكه جُعَلي (=سوسكي) بر ايشان مي گذشت مي گفتند خداي تو اين است و او بگويد آري(38).

اما آنان با كمال شهامت و رشادت و شجاعت از پيشنهادات ارباب قدرت و نفوذ سر پيچي كرده و بدون تقيه و با كمال صراحت در زير شلاق آتشين گوشت رباي جان ستان آنان فرياد مي زدند: "أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمداً رسول الله" و سر افتخار بر آسمان مي ساييدند، آنان كه پاره اي از ايشان خود صاحبان مال و ثروت و داراي نفوذ و قدرت بودند, اما به علت قبول اسلام ناچار بودند نه تنها از ثروت و قدرت خود صرف نظر كنند بلكه بايد از يار و ديار و وطن و اقرباي خود نيز چشم پوشيده تن به مهاجرت داده به بلاي غربت كه هر كجاي روي زمين بود و با دين و آئين ايشان مخالف بود روي آورند و به سرنوشتي نامعلوم خود را گرفتار نمايند. چون جعفر بن ابي طالب و معهذا با كمال ابتهاج و افتخار تن به عذاب مهاجرت داده و از وطن و اقرباء و دوستان خود چشم پوشيده اما ذره اي از اوامر دين خود انحراف نورزيدند! اگر اينانند كه قرآن كريم به بهترين صورت از رنج و شكنجة آنان خبر مي دهد و آنان را به تن دادن به مهاجرت و تحمل اذيت مي ستايد و مي فرمايد: "وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي الله مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الْآَخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ, الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ = آنان كه پس از اينكه مورد ستم واقع شدند, در راه خدا هجرت كردند, البته در دنيا ايشان را جايگاهي نيكو دهيم و پاداش آخرت بزرگتراست اگر مي دانستند, همانان كه صبر كردند و بر پروردگارشان توكل مي كنند" (النحل/41-42) و مي فرمايد: "فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ = كساني كه هجرت كردند و از ديارشان رانده و در راه من آزار شدند و جنگيدند و كشته شدند البته هر آينه بديهايشان را بپوشانيم و آنان را به بوستانهايي درآروم كه از زيرشان رودها جاري است" (آل عمران/195) و مي فرمايد: "لِلْفُقَرَاءِ المُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ الله وَرِضْوَانًا وَيَنْصُرُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ =مهاجران تهيدستي كه از ديارشان و اموالشان رانده شدند در حالي كه جوياي فضل و خشنودي خداوند بوده و خدا و پيامبرش را ياري مي كردند, در ادعاي ايمان راستگويند" (الحشر/8) كه به اتفاق جميع مفسرين در بارة مهاجرين اصحاب, به حبشه و مدينه است. فراموش نكنيم كه حضرت زين العابدين و سيد الساجدين علي بن الحسين (ع) نيز در دعاي چهارم "صحيفة سجاديه" به جاي آنكه اصحاب رسول را مرتد شمارد در بارة مهاجرين دعا كرده و آنان را از كساني مي داند كه براي ياري پيامبر و تثبيت نبوت آن حضرت با آباء و اولاد خويش جنگيدند و غرق در محبت رسول الله o بوده و با تقرب به پيامبر رشتة علائق خويشاوندي را گسستند و مهمتر از آن, اينكه حضرتش براي تابعين كه در بصيرت صحابه ترديد نكرده و به آنان اقتداء كردند دعا كرده و ايشان را مشمول لطف و رحمت حق مي خواهد. آيا –نعوذ بالله- آن حضرت در حق مرتدين و پيروان مرتدين دعا مي كند؟

چه كسي حتي آنكه به اسلام هم اعتقاد و ايمان ندارد, مي تواند بگويد كه اينان كه خداوند آنان را مؤمنان راستين و ياوران پيامبر و اهل بهشت خوانده است پس از رسول خدا بلا فاصله مرتد شدند؟ آخر اگر دين و ايمان هم نباشد لا أقل حيا و انصاف مانع گفتن اين اباطيل است. ما به توفيق إلهي در اين كتاب چند نفري از ايشان را كه تحمل انواع مشقات كرده و براي حفظ دين خود انواع بليات را به جان خريده و تا آخرين نفس در فداكاري و وفاداري پاي استقامت فشرده اند و معهذا در سقيفة بني ساعده جز تبعيت از ساير مؤمنين كاري نكرده و حرفي نزده اند معرفي كرديم. اين چند نفر را به عنوان نمونه آورديم و گرنه همگي اصحاب(39) رسول خدا كه در شدائد و حملات صدر اسلام شركت داشتند چنين بودند.

اينها نقل است كه مكذب اين روايات است, اينك به عقل بپردازيم:

 

عقل منكر نص است

با رجوع به مدارك اصلي و اساسي تشيع, به وضوح مشاهده مي شود كه در اين منابع, ائمه با صفات و خصوصياتي معرفي شده اند كه قرآن حتي براي پيامبران أولو العزم, يا به عبارت ديگر براي فرستادگاني كه داراي نبوت تشريعي بوده اند, قائل نيست, تا چه رسد به انبيائي كه فقط حائز مقام نبوت تبليغي بوده اند!؟

اگر به مهمترين مجموعة حديثي يعني "اصول كافي" (قسمت كتاب الحجَّة) نظري بيفكنيم براي ائمه ويژگيهاي بسياري نقل شده است. از جمله اينكه:

1ـ به هنگام ولادت مختون بوده و دست بر زمين گذاشته و شهادتين مي گويند و آية هجدهم سورة آل عمران را تلاوت مي كنند! (حديث 996 و 1003)(40) و ممكن است حتي در سه سالگي عهده دار تبليغ و تعليم دين به امت شوند (حديث 833 و 836)(41) و هر يك صفحه اي مخصوص به خود دارند!! كه به اجراي مطالب آن مأمورند!(42) (حديث 732 و 737 به روايت صفواني)(43).

2ـ با ملائكه ارتباط مستمر دارند (احاديث 583 إلي 585)(44) و چون "محدث" اند صداي فرشتگان را مي شنوند (احاديث 434 إلي 437)(45) و (703 إلي 707)(46) و خزانه دار علم پروردگارند (احاديث 672 إلي 677)(47) و از گذشته و حال و آينده نكته اي بر آنان پوشيده نيست!! (احاديث 500 إلي 504)(48) و (599)(49) و (653 و 656)(50)

3ـ اعمال عباد صبح و شام به آنان عرضه مي شود (حديث 575 تا 578)(51)

4ـ الواح و عصاي حضرت موسي (ع) و انگشتر حضرت سليمان (ع) و بسياري از وسائل انبياء سلف نزد آنان است (احاديث 611 إلي 619)(52) 

5ـ از گلي خلق شده اند كه جز انبياء احدي از آن گل آفريده نشده است!! (حديث 1004)(53) از پشت سر همچون از روبرو مي بينند و محتلم نمي شوند و با آنكه مدفوعشان بوي مشك مي دهد ولي با اين وصف, زمين موظف است كه آن را بپوشاند و فروبَرَد!! (حديث 1004)(54) به همة زبانها سخن مي گويند و حتي زبان پرندگان و چارپايان و ديگر جانداران را مي فهمند!! (حديث 744)(55)

6ـ همچون انبياء مؤيد به روح القدس اند. (احاديث 807 إلي 814)(56)

7ـ و دريك كلام به منزلة كساني چون حضرت يوشع (ع) به شمار مي روند و حتي (در حديث 702)(57) از قول حضرت صادق (ع) نقل شده است كه: " الأئمّة بمنزلة رسول الله n إلا أنهم ليسوا بأنبياء ولا يحلّ لهم من النساء ما يحل للنبيّ فأمّا ما خلا ذلك فهم فيه بمنزلة رسول الله n = ائمة منزلت رسول خدا را دارند ولي پيامبر نيستند و آنچه در مورد زنها براي پيغمبر حلال است [و آن حضرت مي تواند بيش از چهار زن اختيار فرمايد] براي ايشان حلال نيست, اما جز اين, ايشان به منزلت رسول خدايند"!

با اين اوصاف, طبعاً أئمه بالاتر و والاتر از انبياء مبلغ اند و يا لا أقل به هيچ وجه من الوجوه از مبعوثين به رسالت تبليغي كمتر نيستند و اين با ختم نبوت ابدا موافق نيست, بلكه عهد قبل از پيامبر خاتم o به چنين كساني نياز بيشتري داشت, ولي حضورشان پس از سد باب نبوت و رسالت, چنانكه خواهيم گفت, بي وجه است و گفتن اينكه اين بزرگواران نبي نيستند صرفا يك تعارف تو خالي يا در واقع بازي با الفاظ است كه در ترازوي بحث علمي وزني ندارند, بديهي است عصمت و علم لدني و ارتباط ائمه با ملائك و مفترض الطاعه بودنشان و .... همان اوصاف و خصوصيات انبياء است و صد البته با تغيير لفظ, حقيقت امور تغيير نمي كند و نمي توان با تغيير نام از نبي به امام, لا أقل مانع از حمل احكام انبياء مبلغ, بر آنان شد. و بدين سبب حضور آنان در ميان امت با خصوصياتي كه مدعيان ولايت منصوصه قائل اند اصولاً با دوران بلوغ بشريت مناسبت ندارند, يعني عصري كه حركت امت براي كسب تجربه در مسير ادارة امور خويش بر اساس تعاليم شريعت و عصر تبليغ و تعليم دين توسط مؤمنان امت آغاز مي شود و بشر در اين طريق نيز مسئوليت پذيرفته و مورد امتحان و افتتان قرار مي گيرد.

به نظر ما, مدعيان, معناي ختم رسالت و نبوت را چنانكه بايد در نيافته اند و إلا اين اندازه در باب امامت منصوصه عناد و لجاج نمي كردند. از اينرو بي فايده نيست مطالبي را از فاضل معاصر "مرتضي مطهري" كه جزوه اي در موضوع "ختم نبوّت" تأليف كرده – و البته خود نيز بدون توجه به لوازم نظرية خويش به ولايت منصوصه معتقد است – بيآوريم باشد كه مورد توجه عميق قرار گيرد, ايشان مي نويسد:

«رسالت پيامبر اسلام با همة رسالتهاي ديگري اين تفاوت را دارد كه از نوع قانون است نه برنامه. قانون اساسي بشريت است» (ص26)،  «وحي اين پيغمبر در سطح قانون اساسي كلي هميشگي است» (ص30)، «و پيغمبر خاتم آن است كه همة مراحل را طي كرده و راه نرفته و نقطة كشف نشده از نظر وحي باقي نگذاشته است» (ص34) البته «وحي عاليترين و راقي ترين مظاهر و مراتب هدايت است. وحي, رهمنونيهايي دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزي از اينها جانشين آن نمي شود. ولي وحيي كه چنين خاصيتي دارد وحي تشريعي است نه تبليغي, وحي تبليغي بر عكس است. تا زماني بشر نيازمند به وحي تبليغي است كه درجة عقل و علم و تمدن به پايه اي نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود. ظهور علم و عقل و به عبارت ديگر رشد و بلوغ انسانيت, خود به خود به وحي تبليغي خاتمه مي دهد و علماء جانشين چنان انبياء مي گردند» (ص47)  «در حقيقت يكي از اركان خاتميت بلوغ اجتماعي بشر است, به حدي مي تواند حافظ مواريث عملي و ديني خويش باشد و به نشر و تبليغ و تعليم و تفسير آن بپردازد.» (ص13).

اگر مي بينيم كه پيامبر بني اسرائيل, "طالوت" را به أمر إلهي به عنوان زمامدار معرفي مي كند – يعني همان كاري كه مدعيان در مورد ائمه مي پسندند – علاوه بر اينكه اين كار هم به تقاضاي امت انجام مي شود (=البقره/246) ولي به هر حال جزء آن دسته از كارهايي است كه «در دورة كودكي بشر اجباراً وحي انجام مي داده است» (ص87).  و متعلق به دورة نياز بشر به هر دو قسم نبوت است و از آن روست كه «بشر چند هزار سال پيش نسبت به حفظ مواريث عملي و ديني ناتوان بوده است و از او جز اين انتظاري نمي توان داشت» (ص12) و هنوز به حدي از بلوغ اجتماعي و سياسي و فرهنگي نرسيده بود كه خود بتواند ميراث انبياء را دست نخورده حفظ كند و «تحريف و تبديلهايي در تعليمات و كتب مقدس پيامبران رخ مي داده است» كه «آن كتابها و تعليمات صلاحيت خود را براي هدايت مردم از دست مي داده اند» (ص11) و علاوه بر آن بشر هنوز توان آنكه خود به تبليغ و تعليم شريعت و بسط معارف إلهي اقدام كند, نيافته بود و حتي در مورد تعيين مصاديق, محتاج دستگيري شرع بود. ولي با نزول آية "إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ = همانا ما خود قرآن را فرو فرستاديم و همانا ما حافظ آنيم" (الحجر/9) و اعلام عدم وقوع تحريف, «علت عمدة تجديد پيام و ظهور پيامبر جديد منتفي گرديد» (ص12). به قول اقبال لاهوري متفكر پاكستاني «زندگي نمي تواند پيوسته در مرحلة كودكي و رهبري شدن از خارج باقي بماند, الغاي كاهني و سلطنت ميراثي در اسلام, توجه دائمي به عقل و تجربه در قرآن و اهميتي كه اين كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان منابع معرفت بشري مي دهد همه سيماهاي مختلف انديشة واحد ختم رسالت است» (ص52)(58) و اين به معناي آن است كه پس از ختم نبوت و رسالت, بشر پا به مرحلة تازه اي گذاشته است كه مي تواند از اين پس در ادارة امور خويش بر مبناي تعاليم و احكام دين، بر پاي خويش بايستد و امت قوة تشخيص و انتخاب مدير صالح براي ادارة جامعة اسلامي را بر مبناي اوامر و نواهي شرع واجد است(59) و بهمين جهت در نهج البلاغه (خطبة اول) مي خوانيم: « مِنْ سَابِقٍ سُمِّيَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ أَوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ عَلَى ذَلِكَ نَسَلَتِ الْقُرُونُ ومَضَتِ الدُّهُورُ وسَلَفَتِ الآبَاءُ وخَلَفَتِ الأبْنَاءُ. إِلَى أَنْ بَعَثَ اللهُ سُبْحَانَهُ مُحَمَّداً رَسُولَ الله (صلى الله عليه وآله) لإنْجَازِ عِدَتِهِ وإِتْمَامِ نُبُوَّتِهِ.. » = "هر پيامبري به پيامبر پيشين خود قبلاً معرفي شده است و آن پيامبر پيشين او را به مردم معرفي كرده و بشارت داده است. بدين ترتيب نسل ها پشت سر ديگر آمدند و روزگاران گذشت تا اينكه خداوند محمد o را بنا به وعده اي كه كرده بود براي اتمام جريان نبوت فرستاد".

اما قرآن و پيامبر خاتم نسبت به دوران بعد از خود هيچ پيامبر يا مبلغ يا معلم إلهي را كه با افراد بشر تفاوت هايي داشته باشد به طور رسمي و شرعي معرّفي نفرموده است، زيرا دوران بلوغ بشريّت آغاز شده و انسان بايد در راه تحقق مقاصد شرع، قدم در راه كسب تجربه بگذارد و بقية سير تكاملي خويش را با توجه به تعاليم شريعت ، خود بپيمايد.

با توجه به اين مطالب است كه معتقديم نصّ از جانب خدا بر حكومت افراد معين در تمام ازمنه و دهور بر عموم مسلمين اگر پيش از ختم نبوّت انجام مي شد – كه البته در آن زمان هم با اين طول و تفسير و صفات خارق العاده و عجيب كه مدعيان براي دورة پس از پيامبر خاتم قائل اند، نبوده است -  بي وجه نبود، اما بعد از ختم نبوت و رسالت – اعم از نبوت تشريعي و نبوت تبليغي – معقول و ممكن نيـست.

همچنين نصي بر حكومت افرادي معدود – مثلاً هفت يا يازده يا دوازده تن و يا ........ -  كه مدتي محدود زندگي مي كنند، براي حكومت هزاران سال تا قيامت نيز مطابق با واقعيت و معقول نيست، زيرا دين اسلام دين ابدي است و همواره به حاكم و رهبري كه مجري احكام نوراني شرع باشد نيازمند است، و چنانكه مي دانيم تعطيل احكام شرع و لو براي يك لحظه جايز نيست، وقطعاً شريعت مقدسة اسلام امت را بلا تكليف نمي گذارد و قانون و طريقه اي اساسي براي حل مسائل مربوط به زعامت مردم تبيين فرموده.  حال هر سخني كه مدعيان در اين باب بگويند ما همان را در مورد كل دوران پس از پيامبر o به آنان باز مي گردانيم. زيرا نمي توان بخشي از دورة پس از پيامبر o را با بقية آن دور تا قيامت، متفاوت انگاشت، مگر به دليل شرعي كه البته جز ادعا چيزي در دست نيست.

اين دوره، عصري است كه بشر بايد در زمينة ادارة جامعة خويش امتحان و افتتان شود، كه چگونه تعليمات شرع را در مورد مدير اجتماع، اجرا مي كند و چگونه بر كار او نظارت خواهد كرد. و چگونه مسئوليت هايش را در برابر رهبري كه خود با بيعت خويش برگزيده است، ايفاء مي نمايد.

دوره اي فرا رسيده كه بشر مي تواند با توجه به اوامر و نواهي شرع، امام خويش را بشناسد و ناگزير بايد زحمت و مسئوليت انتخاب امير امت را به عهده بگيرد و با موازين شرع، صالح را از طالح و متقي را از فاجر تميز دهد. زيرا آيات قرآن در تبعيت از ابرار و عصيان در برابر فجار اوامر فراواني دارد:

اولاً، در اطاعت مطلق، جز خدا و رسول خدا را مُطاع نمي شناسد، و بدون قيد و شرط مي فرمايد: «قُلْ أَطِيعُواْ اللهَ وَالرَّسُولَ» = "خداوند و پيامبر را اطاعت كنيد" (آل عمران/32).

و اشخاص ذيل را نيز لايق اطاعت مي شمارد: «وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ المُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللهُ عَنْهُمْ ...» = "پيشآهنگان نخستين از مهاجرين و انصار و آنان كه با نيكي كردن آنان را پيروي كردند، خداوند از ايشان خوشنود است" (التوبه/100) ونيز مي فرمايد: «... أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» = "آيا آنكه به حق هدايت مي كند سزاوارتر است كه پيروي شود، يا كسي كه ره نمي يابد مگر آنكه خود هدايت شود، شما را چه مي شود؟ چگونه حكم مي كنيد" (يونس/35).  و مي فرمايد: « ... وَاتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ ... » = "راه كسي را كه به سويم بازگشته پيروي كن" (لقمان/15)، و مي فرمايد: «... فَبَشِّرْ عِبَادِ. الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللهُ... » = "بندگاني را كه سخن را مي شنوند و بهترينش را پيروي مي كنند بشارت ده، كه آنان را خدايشان هدايت فرموده" (الزمر/18) ،  وفرموده: «وَقَالَ الَّذِي آمَنَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشَادِ» = "كسي كه ايمان آورده بود گفت: اي قوم مرا پيروي كنيد تا شما را به راه رشد وهدايت رهنمون شَوَم" (غافر/38)، و در سورة نساء آية 59 ، اطاعت فرمانداران را كه مطيع خدا و رسول باشند واجب شمرده است، البته مشروط بر آنكه در صورت بروز اختلاف بين فرمانداران و مردم، هر دو طرف به فرمان خدا و رسول گردن نهند.

ثانياً، در عصيان و نافرماني فجار و كساني كه مطيع خدا و رسول نيستند مي فرمايد: « ... وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءهُم مِّن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذَاً لَّمِنَ الظَّالِمِين» = "اي پيامبر اگر پس از آنكه دانش برايت آمده، هوسهايشان را پيروي كني، همانا از ستمگران خواهي بود" (البقرة/145)، و نيز مي فرمايد: « ...  وَلاَ تَتَّبِعُواْ أَهْوَاء قَوْمٍ قَدْ ضَلُّواْ » = "از هوسهاي و اميال گروهي كه گمراه شده اند، پيروي مكنيد" (المائده/77)، و مي فرمايد: « ... وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاء الَّذِينَ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا... » = "هوسهاي كساني را كه آيات ما را تكذيب كرده اند، پيروي مكن" (الأنعام/150)، و فرموده: «.... وَلاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ المُفْسِدِينَ » = "راه مفسدان را پيروي مكن" (الأعراف/142)، و « .... وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ ...» = "كسي را كه دلش را از ياد خويش غافل ساختيم و هوس خويش را پيروي كند، اطاعت مكن" (الكهف/28)، و«وَلَا تُطِيعُوا أَمْرَ المُسْرِفِينَ. الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَلَا يُصْلِحُونَ» = "فرمان مسرفاني را كه اصلاح نكرده و در زمين فساد مي كنند اطاعت نكنيد" (الشعراء/151 -152).  و براي عبرت امت از قول اهل دوزخ كه نادم شده اند مي فرمايد: «وَقَالُوا رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا» = "و گفتند پروردگارا همانا سروران و بزرگانمان را اطاعت كرديم و آنان ما را گمراه كردند" (الأحزاب/67) و نيز مي فرمايد: « .... وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاء الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ» = "هوسهاي كساني را كه نمي دانند پيروي مكن" (الجاثية/18)،  و «فَلَا تُطِعِ المُكَذِّبِينَ. وَلَا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَّهِينٍ» = "پس تكذيب كنندگان را اطاعت مكن و هر پستي را كه سوگند بسيار مي خورد اطاعت مكن" (القلم/8 و 10) و نيز مي فرمايد: «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِمًا أَوْ كَفُورًا» = "پس براي فرمان پروردگارت صبر كن و افراد گنه كار و كفران پيشه را اطاعت مكن" (الإنسان (الدهر)/24)، و به منظور تحذير امت، در مذمت كساني كه تابع نابكاران شدند مي فرمايد: «إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُواْ مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُواْ وَرَأَوُاْ الْعَذَابَ ..» = "ياد آر آنگاه كه رؤساء و پيشوايان، چون عذاب را ببينند از پيروان خود بيزاري مي جويند" (البقره/166)،  ونيز مي فرمايد: «وَمَن .... وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ المُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ .....» = "و هر كه ....... را راهي جز راه مؤمنان پويد او را بدانچه دوست دارد واگذاريم و به دوزخ درآوريم" (النساء/115)،  و « ... وَاتَّبَعُواْ أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ» = "و هر زورگوي عنودي را پيروي كردند" (هود/59).

با توجه به اين تعاليم و نظائر آن اگر امامي منصوص و معصوم و واجب الاطاعه – چنانكه قائلين به امامت منصوصه معتقدند – تعيين شده باشد، ديگر اين اوامر و نواهي موردي ندارد،  زيرا همينكه خداوند همچون دوران قبل از ختم نبوت بفرمايد از فلان و بهمان و ..... و ..... اطاعت كنيد، ديگر نيازي نيست كه دستور هاي كلي ذكر شود كه راهنماي ابدي تشخيص مُطاع واقعي از كساني است كه شايستة اطاعت نيستند، در حالي كه اين تعاليم، قانون كلي و زمينه اي است براي رشد و تعالي امت دربارة تعيين زمامدار، براي ادامة مسير تكاملي حيات. و اين امت است كه بايد عزم تحقيق و تدقيق كند و لايق را از نالايق تميز دهد و مسئولانه از لايق اطاعت و حمايت و نسبت به نالايق مخالفت و سرپيچي نمايد.

آري با ختم نبوت، دوران مسئوليت فرا رسيده، در واقع اسلام به عنوان آخرين دين إلـهي، نسبت به لياقت بشر براي ادارة امور خويش بسيار خوشبينتر از آن است كه مدعيان ولايت منصوصه مي پندارند(60).

علاوه بر اين پروردگار حكيم در قرآن كريم مؤمنان را به شوري و مشورت امر فرموده و البته يكي از اين امور، موضوع بسيار مهم حكومت و زعامت است، و در قرآن ضمن صفاتي كه براي مؤمنين مي شمارد يكي همان است كه مي فرمايد: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ ...» = "و امرشان بين خود به شوري و مشورت است" (الشوري/38).  از اين رو مؤمنان اصحاب از مهاجر و انصار كه در مدينه بودند بلا فاصله پس از رسول خدا o به اين دستور عمل كرده و با شور و مشورت به تعيين امام و زمامدار امت اقدام نمودند، و اين مسلماً يك واجب شرعي بود(61)، و در اين مجادلات و مشاورات ابداً سخني از نص و منصوصيّت نرفت. بديهي است كه اگر امر امامت و حكومت اندك رابطه اي با نص مي داشت در بين آن همه مسلمانان صدر اول لا اقل اشاره اي به آن مي رفت، در حالي كه هيچ سخني از آن به ميان نيآمد، و حتي هيچ كس نگفت و كسي نخواست كه از طرف رسول خدا o كسي به نام و نشان براي اين كار تعيين شود، چون چنين تقاضايي بر خلاف اصل تكليف بود، و آنان در دوره اي قرار داشتند كه مي توانستند از دستورات كلي شرع تفريع كنند و خود راي شرع انور را به دست آورند. اما اگر امامت امت به تعيين و نص إلـهي و در اشخاص معين بود، دگر اين اوامر و نواهي زائد بود و با وجود امام معصوم، عمل به اوامر شرع كه در سطور قبل ذكر شد، ممكن نبود، زيرا معصوم مطاع مطلق است، و ديگر اختياري براي كسي باقي نمي ماند كه نياز به شور و مشورت باشد. زيرا مشورت در صورتي است كه امت در تشخيص امام و قائد خويش - البته با رعايت موازين شرعي – مختار باشد و در صورت نصب إلـهي امام، مشورت زائد، بلكه كفر است!

در تمام حكومت هاي جهان از ابتداي تاريخ تا اين زمان – به جز انبيا كه حكومت فقط شأني از شؤون آنان است – سخني از زمامداري منصوصه نيست مگر در سلاطين مستبد عوام فريب و جباري چون فراعنة مصر و پادشاهان باستاني ايران و ميكادوهاي ژاپن و امپراطوران چين و ....  كه خود را فرزند آسمان و پسر خورشيد و داراي فره ايزدي و وارث پادشاهي دنيا معرفي كرده و بدين وسيله نسل بعد از نسل بر مردم سلطنت و فرمانروائي مي كردند، پر واضح است كه چنين ادعايي در ادوار تاريك و اعصار جهالت مقبول مي افتد، و با نور دين خاتم و شريعت كاملة اسلام، اين گونه عقايد رونقي نخواهد داشت.

چنانكه پيش از اين در همين فصل اشاره كرديم، حتى در شرايع سابقه نيز نص بر حكومت يك شخص غالباً در زمان حيات خود پيامبر o بوده و وظيفة محدود و خاصي را بر عهدة او مي گذاشته و اصولاً از يك تن تجاوز نمي كرده است، و با اين طول و تفصيل كه مدعيان ولايت ادعا مي كنند، به هيچ وجه و در هيچ يك از اديان، سابقه نداشته است.

 

حقيقت ماجراي غدير چيست

يكي از مطالبي كه در بحث امامت منصوصه غالباً از توجه لازم به آن غفلت مي شود و چندان مورد علاقة مدعيان حب آل رسول (ص) نيست، حوادثي است كه در سال دهم هجري رخ داده و زمينه ساز اصلي واقعة غدير است، كه اطلاع از آن در فهم درست خطبة غدير خم، كمال ضرورت را داراست.

خلاصة اين واقعه چنانكه در تواريخ اسلامي چون سيرة ابن هشام (ج4، ص 274) كه قديميترين تاريخ در سيرة رسول خدا است، و در ساير كتب تواريخ و تفسير فريقين از شيعه و سني از قبيل تفسير جمال الدين ابو الفتوح رازي(62) كه به فارسي تاليف شده و تفسير ابن كثير و «تاريخ البداية و النهاية» و كتاب مجالس المؤمنين قاضي «نور الله الشوشتري» (ج1/ص 43) آمده، چنين است:

در سال دهم هجري كه رسول خدا o براي انجام و تعليم حج اسلامي عازم بيت الله الحرام بود، نامه هايي به رؤساي قبائل عرب و بلاد مسلمين فرستاد و از آنان دعوت كرد كه براي انجام حج در مكه حاضر شوند، از جمله نامه اي به امير المؤمنين (ع) كه در اين هنگام در يمن بسر مي بُرد، و اخذ زكات مي نمود، نوشت و حضرتش را دعوت كرد كه براي ايام حج در مكه حاضر شود، آن جناب كه در اين وقت در يمن و يا در راه برگشت از يمن بود چون نامة رسول خدا را دريافت داشت با خود انديشيد كه اگر بخواهد اموال بيت المال را كه بيشتر عبارت بود از شتر و گاو و گوسفند، با خود حمل كند نمي تواند در موقع مقرر به مكه برسد، ناچار آن اموال را به كساني كه همراه حضرتش بودند مانند بريدة أسلمي و خالد بن الوليد و غيره واگذار نمود، كه تحت مراقبت آنان حمل شود و خود با سرعت بيشتر روانة مكه شد، و در روز هفتم و يا هشتم ذي حجة آن سال خود را به رسول خدا رسانيد. پس از انجام حج و مناسك آن به صوب ماموريت خود كه حمل اموال بيت المال بود برگشت، چون به قافلة بيت المال رسيد مشاهده نمود كه پاره اي از اموال بيت المال كه از آنجمله حله هاي يمني بود مور تصرف و استفادة «خالد بن الوليد» و «بُرَيْدِه» و ديگران قرار گرفته، و چنانكه عادت و روية آن جناب در اجتناب از تصرف نابجا در اموال بيت المال بود، از مشاهدة آن وضع غضب بر وي مستولي شد و «بُرَيْدِه» و «خالد» را مورد عتاب و خطاب قرار داده و بنا به مضمون پاره اي از روايات آنان را مورد شتم و ضرب قرار داد. اين رفتار آن جناب كه عين صواب بود بر اصحاب كه خود ارباب رجال و ركاب بودند سخت گران آمد و كينة آن حضرت را در دل گرفتند و آمادة انتقام شدند، و كساني را به خدمت رسول خدا فرستاده و يا خود مستقيماً مراجعه نموده و از خشونت و شدت سختگيري آن جناب شكايت نمودند، به حدي كه طبق مفهوم پاره اي از اخبار، در حضور رسول خدا او را دشنام داده اند و چون در هنگامي كه رسول خدا بيانات شكايت آميز آنان را استماع مي فرمود، مشاهده مي كردند كه رسول خدا از خشم برافروخته مي شود به تصور اينكه حضرتش نسبت به علي (ع) خشمگين شده با حدت بيشتر شكايت خود را با بدگويي از آن بزگوار ادامه مي دادند، رسول خدا پس از استماع شكايت آنان ايشانرا از دشمني علي (ع) منع فرمود و پاره اي از فضائل آن حضرت را بيان كرد و فرمود: «ارفعوا ألسنتكم عن علي فإنه خشنٌ في ذات الله غير مداهن في دينه» = "زبان خويش را از بدگويي علي باز داريد زيرا او دربارة دين خدا خشن بوده و در امور دين سهل انگار نيست".  اما «خالد» و «بُرَيْدِه» و ديگران كه قبل از ملاقات رسول خدا تا مي توانستند از بدگوئي علي (ع) نزد ديگران مضايقه نكرده بودند، وشايد بعد از آن نيز به همان عمل ادامه داده باشند، و طبعاً بسياري از مردمي كه هنوز علي (ع) را نديده بودند و به درستي نمي شناختند ممكن بود بر اثر بدگويي اينان، علي (ع) به بدي معرفي مي شد، و رسول خدا كه اين كيفيت را مشاهده فرمود، لذا بر خود لازم ديد كه قبل از آنكه آنهمه مسلمان كه از گوشه و كنار جهان براي اداي فريضة حج اجتماع كرده و اكنون در مسير بازگشت بودند، متفرّق گردند، و پيش از آنكه امواج اين واقعه به مكه برسد و يا اين ماجرا در مدينه شايع شود و مردم مدينه تحت تاثير آن قرار گيرند، از شخصيت بارز و ممتاز علي (ع) دفاع كرده و حضرتش را با فضائل عالي كه دارد به مسلمانان معرفي و قضيه را در همانجا حل و فصل نمايد(63)، چه علاوه بر آنكه دفاع از حيثيت يك شخص ممتاز مسلمان بر حضرتش واجب بود، شكي نيست كه مايل بود پس از حضرتش آن بزرگوار زمامدار و حاكم و امام مسلمانان باشد لذا در اجتماع غدير خم به معرفي آن جناب و وجوب دوستي او بر جميع مسلمانان پرداخت كه البته اين صورت و كيفيت به دلايلي كه در صفحات آينده خواهيم گفت هرگز معناي منصوصيت علي (ع) را به خلافت از جانب خداي متعال نداشت.

 

آيا حديث غدير دلالت بر منصوصيّت علي (ع) دارد؟

به عقيدة ما با توجه به دلايل زير خطبة غدير بر منصوصيت علي (ع) دلالت ندارد:

1- بهترين دليل همان است كه هيچ يك از كساني كه در آن اجتماع بوده و خطبة رسول خدا o را شنيدند از آن چنين تعبيري نكردند، و بهمين جهت در سقيفة بني ساعده ذكري و حتى اشاره اي در اين باب به آن حديث نرفته و پس از آن هم در تمام دوران خلافت خلفاي راشدين كسي در موضوع زعامت مؤمنين بدان استناد نجست تا اينكه تفرقه افكنان پس از سال ها بدان تمسك جستند و كردند آنچه كردند!!

2- خود امير المؤمنين (ع) و طرفداران او از بني هاشم و غيره در سقيفه و پس از نصب ابو بكر به خلافت سخني از آن به ميان نيآوردند و به منصوصيت آن جناب به اين حديث استناد نكردند، حتى بنا به ادعاي برخي از علماي شيعه كه دوازده تن از اصحاب رسول خدا به طرفداري علي مرتضي (ع) با  ابو بكر احتجاج كردند حديث غدير را مستند خود در اولويّت علي به خلافت نگرفتند و اگر در گفتار پاره اي از ايشان ذكري از آن به ميان آمده فقط به عنوان شمردن فضائل بوده و اگرنه در آن اصلاً اشاره اي به منصوصيت آن جناب به خلافت از جانب خدا نيست، هرچند خود آن حديث 12 نفري از نظر صحت و سقم وضع استواري ندارد، و قرائن جعل در آن كاملاً آشكار بوده و طبعاً قابل استناد نيست.

3- قوّت ايمان اصحاب فداكار و مجاهد رسول الله و مدح و تجليل قرآن كريم از ايشان، با كتمان خلافت و امامت إلـهي علي (ع) توسط آنان، تناقض صريح دارد، خصوصاً كه بسياري از آنان چنانكه گفتيم از پذيرش زعامت آن حضرت اِبا نداشتند، و اقرار كردند كه اگر پيش از بيعت با ابو بكر سخنان امير المؤمنين را مي شنيدند، با آن حضرت بيعت مي كردند و طبعاً انگيزه اي براي كتمان خطبة غدير نداشتند و اگر از خطبة مذكور چنان معنايي را فهميده بودند تخلف نمي كردند.

4- ماجراي «خالد» و «بُرَيْدَة»(64) در تصرف پيش از موقع اموال زكات كه شرحش گذشت از موجبات ايراد خطبة غدير بوده و بيانگر آن است كه پيغمبر خدا از مردم، دوستي و نصرت و قدر شناسي نسبت به حضرت علي (ع) را مي خواهد.

5- بيان معجزنشان خاتم پيامبران در اين مورد چنان است كه ابهامي در آن وجود ندارد و تنها غبار تعصُّب و علاقة كور كننده به عقايد ناموجّه موروثي است كه مانع درخشش فصاحت و دقّت بيان رسول الله o شده است.

در خطبة غدير خم جملة برجسته اي وجود دارد كه در تمام روايات غديريه ذكر شده و مخالف ندارد و آن جملة معروف «من كنت مولاه فهذا عليٌّ مولاه....» است، توجه دقيق به اين جمله رافع بسياري از مشكلات است، زيرا نكتة بديهي و خلاف ناپذير در اين جمله كه در هياهوي تعصب ها و فرقه گراييها كمتر بدان توجه مي شود آن است كه لفظ «مولي»، به هر يك از معاني متعدد و پرشمار آن كه حمل شود، معناي جمله غير از اين نخواهد بود كه در آن واحد هر كه اكنون من «مولا»ي اويم (ع) نيز هم اينك «مولا»يِ اوست. به عبارت ديگر پيامبر (ص) از كلمة «مولي» همان معنايي را براي علي (ع) خواستار است كه خود هم اكنون حائز است.

حال اگر بخواهيم به انگيزة علائق فرقة خويش از معاني لغوي لفظ عدول كنيم و از طريق كلمة مولى مقام خاصي براي علي (ع) قائل شويم بايد توجه داشته باشيم كه آشكارترين و نزديكترين شأن از شؤون حضرت محمد o به ذهن، مقام نبوت و رسالت است، در اين صورت براي اينكه علي (ع) پيامبر پنداشته نشود بايد قيدي در جمله وجود مي داشت كه ذهن را از اين معني منصرف كرده و به مقام منظور متوجه سازد، اما مي دانيم كه در كلام هيچ قيدي موجود نيست، در حالي كه حمل «مولي» - البته با توجه كامل به قرائن موجود در كلام – به معناي لغوي نيازمند قيد توضيحي نيز و كلام موجود نقصي نخواهد داشت، و به فصاحت تمام مقصود را مي رساند.

علاوه بر اين چنانكه در سطور آتي خواهيم ديد با اينكه تا كنون كوشش بسيار صرف شده و لي مدعيان موفق نشده اند براي «مولي» معناي خليفه، امام، حاكم، امير، والي و ......... بتراشند، حال اگر بدون توجه به لغت، بزور كلمة «مولي» را به معني خليفه بگيريم با اين مشكل مواجهيم كه پيامبر خليفة كسي نبود تا بخواهد خلافت مذكور در مورد علي (ع) نيز پذيرفته شود.  و يا اگر به فرض محال «مولي» را به معناي امام بگيريم، اين موضوع با وجود پيغمبر – كه علاوه بر نبوت مقام امامت نيز داشت – با اعتقاد شيعي تصادم و منافات دارد(65)، و اگر براي خلاصي از اين تعارض اصرار كنيم و بگوييم مقصود از اين كلام، امامت و خلافت بلا فصل علي (ع) بعد از پيامبر o است، لزوماً بايد كلمة «بعدي» = "پس از من" نيز در كلام ذكر مي شد – هرچند كسي ادعا نكرده كه پيامبر اين كلمه را فرموده باشد – اما پيامبر نه قيدي بكار برده كه از لفظ «مولي» فقط «امامت» فهميده شود و ديگر شؤون آن حضرت بر كنار بماند، و نه قيد «بعدي» را استعمال فرموده، و اين كار از هادي و معلم امت و پيامبر فصيح اسلام پذيرفتني نيست. شك نيست اگر پيامبر o مقصود ديگري مي داشت به فصاحت تمام بيان مي فرمود و قطعاً از تفهيم منظور خود ناتوان نبود.

از اينرو تنها معنايِ ترديد ناپذير «مولي» كه هم با مورد و هم با قرائن و هم با لغت و هم با دين و شريعت سازگار است همان معناي دوستي و نصرت است و بقية سخنان بي دليل و نامستند.

6- چنانكه در سطور بالا گفتيم در جملة متفق عليها و معروف خطبة غدير لفظ «مولي» استعمال شده است كه معاني بسيار دارد، علامه عبد الحسين اميني در كتاب معروفش «الغدير» معاني زير را براي «مولي» ذكر كرده است:

«1= پروردگار – 2= عمّو – 3= پسر عمّو – 4= پسر – 5= پسر خواهر- 6= آزاد كننده – 7= آزاد شده – 8= بنده و غلام – 9= مالك – 10= تابع و پيرو – 11= نعمت داده شده – 12= شريك – 13= همپيمان – 14= صاحب و خواجه (يا همراه) – 15= همسايه – 16= مهمان – 17= داماد – 18= خويشاوند – 19= نعمت دهنده و ولي نعمت – 20= فقيد – 21= وليّ – 22= كسي كه به چيزي سزاوارتر از ديگران است – 23= سرور (نه به معناي مالك و آزاد كننده) – 24= دوستدار – 25= يار و مددكار – 26= تصرف كننده در كار – 27= عهده دار كار»(66).

و با تمام كوششي كه كرده موفق نشده معنايِ خليفه و حاكم و امير و..... از آن استخراج كند، و اعتراف كرده كه لفظ «مولي» مشترك لفظي و حد اكثر به معناي «أولى بالشيء» (= معناي بيست و دوم) است. بدين ترتيب معناي لفظ «مولي» را بدون قرينه نميتوان دريافت و از اين معني آنچه با توجه به موجبات ايراد خطبه و موقعيت اظهار آن و از همه مهمتر قرينة آن در جملة بعدي كه مي فرمايد: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و .....» = "پروردگارا هركه او را دوست دارد، دوست بدار و هركه او را دشمن بدارد، دشمن بدار و ......" ثابت مي كند كه مراد از آن محبت و دوستي و نصرت آن بزرگوار است(67).

دانشمند معاصر استاد «تقي الدين النبهاني» در باب تعيين و نصب يك فرد مشخص به عنوان خليفة پيامبر o و نيز دربارة خطبة غدير و معناي «مولي» مطالبي گفته است كه ما نظر وي را با اندكي تصرف در اينجا بيان مي كنيم:

اعتقاد به اينكه پيامبر o فرد معيني را به عنوان خليفة پس از خود نصب فرموده با مسألة بيعت كه تشريع آن در اسلام، مخالف ندارد، سازگار نيست، زيرا اگر فردي به عنوان خليفة پيامبر تعيين و نصب شده باشد، ديگر بيعت كردن با وي معني ندارد و ديگر به تشريع اصل بيعت, نيازي نيست, چون بيعت طريقة نصب خليفه و رسميت يافتن خلافت است و اگر كسي پيشاپيش توسط شارع مشخص شده باشد عملاً منصوب شده و حاجت به بيان طريقة نصب وي نيست. در حالي كه عقد خلافت از طريق بيعت است كه منعقد مي شود و طبعاً اين به معناي عدم نصب پيشين و تعيين يك فرد معين به عنوان خليفه است.

به همين سبب در كلية احاديثي كه لفظ بيعت در آنها وارد شده, حديث دلالت عام دارد و به فرد معيني اختصاص نيافته, در حالي كه اگر افراد مشخص مورد نظر بودند, لفظ بيعت به صورت عام و مطلق ذكر نمي شد, چنانكه آمده است: «من مات و ليس في عنقه بيعة .....» يا  «ما من (رجل) بايع اماماً....» و حتي كلمة «امام» نيز در احاديث به صورت نكره و يا با "ال" جنس يا مضاف به لفظ جمع ذكر شده از قبيل: «... قام إلى إمام جائر ....» يا «يكون بعدي ائمّةٌ....» «إنما الإمام جنّةٌ يُقاتل من ورائه ويُتَّقي به ...» يا «خيار أئمَّتكم .... شرار أئمَّتكم....» و امثال آن به وضوح تمام تعيين يك فرد مشخص توسط پيامبر o را نفي مي كند. همچنين رواياتي كه مي فرمايد اگر با بيش از يك نفر بيعت شد فرد دوم را به منظور جلوگيري از تفرقه بكُشيد, دليل واضحي است كه پيامبر از قبل فرد مشخصي را به خلافت نصب نفرموده است.

اصحاب رسول خدا در اينكه خليفه چه كسي باشد با يكديگر همعقيده نبودند و اين ناشي از آن است كه پيامبر فرد خاصي را به خلافت نصب نفرموده بود و از جمله كساني كه در اين موضوع عقيدة متفاوتي داشتند حضرت علي (ع) و ابو بكر بودند كه دربارة هر يك گفته مي شود پيامبر اكرم آندو را براي خلافت پس از خود معرفي فرمود(68) ولي هيچ يك از آندو به وجود نص بر خلافت خود اشاره نكردند, حال آنكه اگر نصي وجود مي داشت, به آن استناد مي كردند بلكه واجب بود كه چنين كنند.

نمي توان گفت كه نصي موجود بوده ولي صحابه آن را ذكر نكرده اند, زيرا ما دين خود را كلاً از طريق اصحاب پيامبر o كه علي (ع) و ابو بكر از آن جمله اند گرفته ايم و اگر قرار باشد آنها برخي از نصوص را كتمان كنند در اين صورت اعتماد از اصل دين سلب مي شود, زيرا چه بسا نصوص ديگري نيز موجود بوده كه اصحاب پيامبر o از ما كتمان كرده و يا تغيير داده باشند؟ كساني كه چنين خيانت عظيمي مرتكب شوند چه تضميني است كه دهها خلاف ديگر را مرتكب نشوند؟

نمي توان گفت به منظور حفظ اتحاد و اتفاق مسلمين از ذكر اين نص خودداري شده است، زيرا اين كار به معناي كتمان حكم إلهي بلكه يكي از مهمترين اصول اسلام و نقض دين است, خصوصاً در زماني كه شرائط كاملاً مقتضي ابراز آن بوده و بيشترين احتياج به اظهار آن وجود داشت و اين كار لا أقل از خليفة رسول الله و هادي امت, قطعاً پذيرفتني نيست و موجب نقض غرض از نصب امام است و اگر وحدتي هم ايجاد مي شد, وحدتي به قيمت از بين رفتن تماميّت و كمال دين و اتحاد بر باطل بود كه طبعاً از نظر اسلام فاقد ارزش است.

از رواياتي كه پيامبر o دربارة عترت گرامي خويش سفارش فرموده از قبيل: «و أهلَ بيتي, أذكِّرُكم اللهَ في أهل بيتي» و نظاير آن و يا رواياتي كه لفظ «عترت» در آن بكار رفته, مفهوم خلافت و جانشيني پيامبر در امر زمامداري امت استنباط نمي شود (خصوصاً كه لفظ «عترت» يا «أهل البيت» بر بيش از يك فرد و هم بر مرد و هم بر زن دلالت دارد) زيرا لفظ واضح بوده و صراحت دارد بر اينكه پيامبر در مورد رعايت حقوق عترت خويش سفارش فرموده تا اهل بيت بزرگوارش مورد احترام و اكرام واقع شده و قدرشان دانسته شود و مورد بي اعتنايي واقع نشوند و منطوق و مفهوم آن دلالت بر نصب يكي از آنان به امامت أمت ندارد.

احاديث «ولايت» يا «موالاة» نيز كه در آنها واژة «مولى» يا «ولى» يا «موالاة» و امثال آن ذكر شده, دلالت بر جانشيني در امر حكومت بر مردم ندارد و الفاظ آنها غالباً از اين قرار است: «أنت وليُّ كلِّ مؤمن بعدي» يا «وليُّكم بعدي ....» يا «....فليوال عليَّاً بعدي» يا «..... فليوال عليَّاً وذريَّته بعدي» يا «.... فمن تولاه فقد تولاني» يا «.... فإن ولايته ولايتي»، و از همه معروفتر «.... اللهم وال من والاه و عاد من عاداه....» مي باشد كه مفسر تمام آن روايات, همين عبارت اخير است كه مي رساند منظور از اين روايات نصرت و همراهي و محبت نسبت به آن جناب است. زيرا در زبان عربي ظاهرترين معناي «ولى» متضاد «عدو» است. و كساني كه كوشيده اند به طريقي معناي «مولى» يا «ولى» را از نصرت و دوستي و امثال آن منصرف سازند و لا أقل بيست و هفت معني براي «مولى» ذكر كرده اند از اعتراف به اين حقيقت ناگزير شده اند كه : معناي «مولى» حد اكثر, «اولي بالشئ» است و نتوانسته اند علي رغم كوشش بسيار و زير و زبر كردن كتب لغت و دواوين شعر و كتب ادبي و ... معناي حاكم و سلطان و امام و جانشين و .... از آن استخراج كنند؟!!! و اين به وضوح اثبات مي كند كه «مولى» و «ولى» در قرآن و حديث و كلاً در زبان عربي به معناي حكومت و زمامداري نيامده است و نمي توان الفاظ نصوص شرع را به معناي لغوي يا معناي شرعي آن حمل نكرد و طبعاً نمي توانيم احاديث «ولايت» يا «موالاة» را به اعطاي خلافت و زمامداري مسلمين به علي (ع) حمل كنيم كه نه مطابق معناي لغوي و نه موافق معناي شرعي لفظ است.

آري, در صورتي كه لفظ «ولى» مضاف به كلمة «أمر» قرار گيرد يعني به صورت «ولي الأمر= فرماندار» استعمال شود به معناي حاكم و امير خواهد بود ولي مي دانيم كه پيامبر o بلا استثناء, در كليّة روايات فرق مختلف اسلامي, از اينكه لفظ «أمر» را مضاف اليه «ولى» يا «مولى» قرار دهد, ابا فرموده و در اين صورت نمي توان معناي خلافت پس از پيامبر را, به روايات «ولايت» تحميل نمود! 

لازم است دو نكتة مهم در اينجا كاملاً مورد توجه قرار گيرد:

نخست اينكه اشتقاق كلمات از يك مادة لغوي, به معناي وحدت معنوي تمام مشتقات مادة مذكور نيست, بلكه معناي هر كلمه, صرف نظر از مادة اشتقاق, متكي به وضع و استعمال عرب است, مثلاً كلمة «جاء» به معناي «آمد» ولي كلمة «أجاء» به معناي «پناه برد» است, با اينكه هر دو از يك مادة لغوي هستند. در اين مورد نيز نمي توان گفت: چون لفظ «ولى الأمر» به معناي حاكم و امير و ... است , پس كلمة «مولى» يا «ولى» كه به لحاظ مادة لغوي با لفظ «والي» يا «ولي الأمر» از يك منشأ هستند نيز مفيد معناي «حاكم و امير» است. زيرا كلمات مذكور در زبان عربي ابداً بدين معني استعمال نشده و اين مسأله اي است منوط به استعمال عرب, نه اينكه شخص آنچه را كه از مجموع كلمات مشتق از يك ماده دريافته مي شود به يكايك مشتقات آن نسبت دهد, و اگر عرب صريحا لفظ «ولي» (در صورتي كه مضاف به «أمر» نباشد) يا «مولى» را به معناي«حاكم و امير» استعمال نكرده باشد, نمي توان آندو را به معناي مذكور حمل كرد.

دوم آنكه قرائن كلام هر چه باشد, به كلمة مورد نظر معنايي غير از معناي مختلفي كه عرب لفظ را صريحاً در آن معاني استعمال مي كند, نمي بخشد بلكه قرائن, از ميان معاني مشتركي كه براي كلمه وضع شده يكي را بر معناي ديگر, مرجع داشته و مفاهيم ديگر را بر كنار مي دارد, ولي موجد معناي جديدي كه عرب لفظ را در آن معني استعمال نكرده باشد, نخواهد بود. كلمة «مولى» نيز در احاديث «ولايت» بر تشويق و تحريض امت به محبت و حمايت از علي (ع) و احترام و قدرشناسي نسبت به آن حضرت دارد ولي اين قرائن معناي جديد به آن نمي دهد و نمي توان معناي «حاكم و امير بر مردم» را به آن تحميل كرد! (پايان كلام استاد «نبهاني»).

7ـ از اينها مهمتر, طريقة عجيب و بي سابقه و توجيه ناپذير بيان اصل «امامت» است. زيرا هيچ يك از اصول – و حتي بسياري از فروع- دين در قرآن كريم كه «به زبان عربي واضح و بدون اعوجاج»(69) نازل گرديده, بدين صورت اعلام نشده است. توجه به اين نكته براي افراد منصف و حق جو, بسيار راهگشا خواهد بود, زيرا در قرآن كريم دهها بلكه صدها آية واضح و خلاف ناپذير دربارة «توحيد» هست, دهها بلكه صدها آية بي چون و چرا دربارة «معاد» در دست داريم, در مورد اصل «نبوت» عامه و نيز «نبوت» پيامبر o نيز آيات واضح در قرآن مجيد كم نيستند و هكذا ... در مورد شمار كثيري از فروع, نيز آيات متعدد نازل شده و در تمامي اين موارد, مقصود – لا أقل به اجمال –  بدون اتكاء به حديث, قابل حصول است. اما چرا دربارة اصل اساسي و سعادتبخش «امامت» اين روش متروك شده و به هيچ وجه آية «امامت» را در قرآن نمي يابيم؟! و آياتي كه ادعا مي شود راجع به «امامت» است آياتي است كه براي قبول ارتباط آن با اصل «امامت» غالباً بايد از توجه به آيات قبل و بعد و سياق آيات, يا خواندن آيه تا انتهاء, خودداري كنيم!! علاوه بر اين مشكل بزرگ, آيات ادعايي, بدون اتكاء به حديث, ابدا قابل استفاده نيست؟!! براستي چرا شارع در اين مورد استثناء قائل شده و براي هدايت امت, به جاي وضوح و صراحت, ايهام و ابهام را برگزيده. عجيب تر اينكه وقتي به سراغ حديث مي رويم مي بينيم حديث هم چنانكه بايد و شايد رافع ابهام نيست و در آن از لفظي استفاده شده كه به اعتراف طرفدارانش لا أقل بيست و هفت معني دارد؟!!! و به نحوي بيان شده كه با توجه به موقعيت و قرائن, دلالت آن بر غير «امامت» آشكارتر است!! در حالي كه پيامبر اكرم كه بر هدايت خلق حريص(70) و «أفصح من نطق بالضاد»(71) بود بي ترديد براي هدايت امت و اتمام حجت, چنين موضوع اساسي و مهمي را با ترديد ناپذيرترين عبارات بيان مي فرمود, نه آنكه از اسلوبي پيچيده و شبهه ناك استفاده كند!!(72)

آيا اهميت اصل «إمامت» از ماجراي زيد – كه نامش صريحاً در قرآن ذكر شده – كمتر است؟! آيا مي توان بين اصول دين تا اين اندازه تفاوت قائل شد؟! كه همه را به وضوح بيان كنيم و يكي را مبهم گذاريم؟!! آيا طرفداران «امامت منصوصه» به اين مسأله انديشيده اند كه چرا در قرآن از اصل «امامت» كه به عقيدة آنان از «نبوّت ورسالت» بالاتر است(73)، اثر واضحي نيست؟ آيا گويندة ﴿...مَّا فَرَّطْنَا فِي الكِتَابِ مِن شَيْءٍ ...(74) (الأنعام/38) و ﴿... وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِّكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ(75) (النحل/89) از ذكر مسألة «امامت» فروگذار مي كند؟! آيا اهميت ماجراي اصحاب كهف كه حتى از ذكر سگشان در قرآن قصور نشده ، از مسألة «امامت» بيشتر است؟ آيا كتابي كه براي هدايت مردم تا قيامت نازل شده، موضوعي كه قرن ها موجب تفرقه و اختلاف در بين امت است، و حتى به جنگ ها و منازعات در ميانشان منجر شده ، ترك مي كند و ماجرا هاي گذشتگان از قبيل ذو القرنين و لقمان و هارون عليه السلام و قارون و .... را به تفصيل شرح مي دهد؟ آيا پروردگار مهرباني كه از ذكر پشه ابا ندارد از ذكر صريح مسألة «امامت» امتناع مي كند؟!! آيا اين است روش هدايت مردم؟!!

به نظر ما، هر كه با قرآن انس و آشنايي داشته باشد، ترديد نخواهد كرد كه اين نحو بيان متناسب با روش قرآن كريم نيست.

 

نتيجة آنچه تا كنون ذكر شد

خانندگان گرامي توجه دارند كه منظور ما از اين سخنان به هيچ وجه انكار افضليت علي (ع) نيست. حاشا و كلا، بلكه قصد ما آن است كه نشان دهيم مسألة «امامت منصوصه» حقاً دليل شرعي ندارد و اصرار بر آن جز با لجاج و تعصب و پيروي از عادات و آداب آباء و اجداد ممكن نيست، و الا ترديد نداريم كه امير المؤمنين (ع) براي هدايت و ارشاد مردم و تعليم احكام و معارف و ادارة امور سياسي و اجتماعي امت پيامبر o بيش از ديگران شايسته گي داشت و اسلام نيز خواهان آن است كه امام مسلمين اعلم و اشجع و اتقي و اليق امت باشد، واين صفات در آن حضرت به طور اتم و اكمل وجود داشت و در ميان صحابه و ياران رسول خدا o كسي به پاية آن جناب نبود و مي توان گفت افضليت آن حضرت مورد انكار نبود.  اما اگر مي بينيم ديگري بر حضرتش سبقت گرفت و تقدم يافت، بايد علل زير را در آن جستجو كرد:

1- بيعت سقيفه ناگهاني و بي مقدمه انجام گرفت و چنانكه عمر(76) بارها منصفانه اقرار كرده بود: «بيعة أبي بكر فلتةٌ وقى الله المسلمين شرَّها!» = "بيعت با ابو بكر عجولانه انجام شد و خداوند [ما را] از عواقب بد [اين شتاب] حفظ فرمود". علت اين كار نيز چند چيز بود:

ألف – مدت بيماري رسول الله o طولاني نبود و شايد كمتر از يك هفته طول كشيد و در اين مدت نيز چند بار علائم بهبودي در وجود مقدَّس آن حضرت ديده شد به طوري كه گمان جدي نمي رفت كه با آن مرض دنيا را وداع گويد، از اين رو مجالي براي تفكر و تدبر اصحاب و مشورت هاي وسيع دست نداد.

ب – وفات رسول خدا o زماني رخ داد كه متنبياني چون «مسيلمة كذاب» و «أسود عنسي» در اطراف و اكناف مدينه كوس نبوّت مي زدند و اگر در تعيين زمامدار و سرپرست جامعه كوتاهي مي شد احتمال مي رفت ريشة فساد روز بروز محكم تر شده و مدينه از طرف اين مدّعيان دروغين كه دشمن اسلام بودند و پيرواني گرد آورده بودند، محاصره و تصرف شود.

ج - پيغمبر خدا در سال هائي واپسين عمر مباركش نامه هايي به پادشاهان بزرگِ روز دنيا چون هرقل قيصر روم و خسرو پرويز شاهنشاه ايران و مقوقس فرعون مصر نوشته و آنان را به دين اسلام دعوت فرموده بود و اين پادشاهان و رؤساء با قدرت جديدي مواجه شده بودند و از اينكه از از طرف قواي اسلام غافلگير شوند، آسوده خاطر نبودند، مسلمين نيز مي بايست نسبت به دشمني و دست اندازي و تجاوز آنان به مرز هاي اسلام هشيار باشند. اوضاع در زمان رحلت پيامبر o نا آرام و آبستن حوادث بود و اگر دشمن مطلع مي شد كه پيغمبر اسلام از دنيا رفته است و در امر تعيين زمامدار دو دستگي و اختلافاتي هست، چه بسا براي حمله به مسلمين درنگ نمي كرد، لذا براي قطع طمع دشمنان و جلوگيري از چنين پيشآمدي براي تعيين خليفه عجله مي شد.

د - هنگام بيماري رسول خدا لشكري تحت لواي «أسامة بن زيد» از جانب رسول خدا تجهيز شده بود كه به اطراف «يرموك» برود،  ليكن وفات رسول اكرم آنان را بلا تكليف و سرگردان كرد و تعيين تكليف آنان با تعيين زمامدار معلوم مي شد و اين تكليف مي بايست هرچه زودتر تعيين شود.

هـ - تعيين امام و سرپرست امت و رئيس قوة مجرية اسلام و احكام آن از مهمترين واجبات است و درنگ و سستي در آن شرعاً جايز نيست خصوصاً با آن اوضاع آشفته كه ذكر شد و با توجه به وضعيت روحي و رواني مردم كه با فقدان پيامبر o مواجه شده و روحية نامساعدي داشتند(77) تأخير به هيچ وجه صلاح نبود و همين امر سبب شد كه كارشان عاري از نقص نباشد. امير المؤمنين (ع) خود نيز در نامه اي كه براي معاويه فرستاد به تسريع و عدم تأخير در تعيين امام و پيشوا تصريح فرموده و نوشته است كه: « والواجب في حكم الله وحكم الإسلام على المسلمين، بعدما يموت إمامهم أو يُقتَل، ضالاً كان أو مهتدياً، مظلوماً كان أو ظالماً، أن لا يعملوا عملاً ولا يُحْدِثوا حدثاً ولا يقدِّموا يداً أو رجلاً ولا يبدؤوا بشيء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماماً يجمع أمرهم...» = "به حكم خداوند و به حكم اسلام بر مسلمانان واجب است پس از مرگ امام و پيشوايشان و كشته شدنش ، خواه گمراه باشد يا راه يافته، مظلوم باشد يا ستمگر خونش حلال باشد يا حرام [ در هر صورت واجب است كه مسلمين] هيچ كاري انجام ندهند و كاري نكنند و دست به پيش نبرند و پاي فرا پيش ننهند و كاري را آغاز نكنند مگر آنكه پيش از هر كاري براي خويش امامي برگزينند(78)". پس تعيين امام از جانب مردم از اوجب واجبات است.

و – بين مهاجر و انصار در يكي از غزوات اختلافي افتاد كه معلوم شد ريشة تعصبات قبيله اي در ميان عامة مردم هنوز كاملاً نخشكيده و از هرگونه خصلتي برايشان حاكمتر و قويتر بوده و ممكن است روزي مصيبتي بار آورد و همچنين بين «اوس» و «خزرج» گهگاه مشكلاتي بروز مي كرد، از اين رو واجب مي نمود كه مسلمانان هرچه سريعتر امام و زمامدار خود را تعيين كرده و اوامر و احكام شريعتِ ابدية إلهيه را كه به هيچ وجه تعطيل بردار نيست به جريان اندازد. همچنين آن دسته از مهاجران كه از حديث : «الأئمة من قريش» مطلع بوده و يا اكثريتي از ايشان كه وصاياي مشفقانة پيامبر اكرم o در مورد انصار را شنيده بودند بياد داشتند كه آن حضرت مي فرمود: «خداوندا انصار را و فرزندانشان و فرزندان فرزندان آنها را رحمت فرما» و يا «در حق نيكوكاران انصار نيكوئي كنيد و از بدكارانشان درگذريد» و يا «همچنان كه انصار مرا ياري كرده و از من دفاع كردند از آنان حمايت و مراقبت كنيد»، از اين رو همچون علي (ع) معتقد بودند(79) كه معناي ضمني اين وصايا آن است كه از نظر پيامبر o اگر سرپرستي و رهبري امت در مهاجرين باشد به پسند آن حضرت نزديكتر است، از اين رو شتاب انصار در انتخاب خليفه آنان را ناگزير كرد كه براي ممانعت از نسب خليفه توسط انصار و براي از دست نرفتن فرصت، در تعيين خليفه با عجله اقدام كنند، تا زمان اختيار از دستشان نرود. فجزاهم الله تعالى عن الإسلام و أهله.

2- علاوه بر اينكه علي (ع) مشغول تجهيز پيكر مطهر رسول الله o بود ، اما به علت اطميناني كه به انتخاب شدن خود داشت، لذا خود را در معرض انتخاب مردم نگذاشت، وعملاً در اين باب اقدامي نفرمود، و چه بسا مردم با توجه به جواني آن حضرت، عدم حضور حضرتش را بر عدم رغبت آن بزرگوار بدين كار تعبير كرده و لذا متعرض حضرتش نشدند، و اگر آن جناب در آن موقع خود را براي خلافت به امت عرضه مي فرمود(80) با آن قوات استدلال و فصاحت و بلاغت خيره كننده و قدرت اقناع كه در حضرتش سراغ داريم، بي ترديد احتمال روي آوردن اصحاب به آن حضرت و انتخاب وي به عنوان زمامدار مسلمين بيش از ديگران بود، چنانكه وقتي پس از واقعة سقيفه سخنان آن حضرت را شنيدند اعتراف كرند كه اگر قبلاً اين سخنان را شنيده بوديم با تو بيعت مي كرديم.

3- اين همه اخبار فضائل و مناقبي كه امروزه در كتاب ها دربارة آن حضرت و بدگويي از ديگر اصحاب پيامبر جمع شده و توجيه و تاويلي كه در اين باب به آيات قرآن تحميل كرده اند، و شخصيت ما فوق بشري و اسطوره اي كه براي آن حضرت ساخته اند – به طوري كه معجزات و غيبگويي ها و كرامات شگفت انگيز از او صادر مي شود – و فاصلة دست نيافتني و عظيمي كه امروز ميان آن حضرت و ديگران به نظر مي رسد، در آن زمان وجود نداشت و هيچ يك از اصحاب آن حضرت را : «عين الله الناظره و يد الله الباسطه» نمي دانست و معتقد نبود:

جنان اگر فنا شود، علي فناش مي كند           قيامت ار بپا شود ، علي بپاش مي كند(81)

وهنوز با اين مشكل مواجه نشده بود كه:

من اگر خداي ندانمت             متحيِّرم چه خوانمت

لذا از نظر صحابة پيامبر ، امتياز و افضليت آن حضرت اگرچه آشكار و مشهور بود اما به حدي نبود كه كاملاً و تماماً مانع از عرض اندام سايرين و توجه اصحاب به غير آن جناب شود و چنان ديگران را تحت الشعاع قرار دهد كه به چشم نيايند. لذا مقيد نبودند كه قطعاً و حتماً آن حضرت زمامدار شود و بسا كه به گمان خود پيران تجربه يافته را بر جوانان فاضل و مجاهد ترجيح مي دادند و بدين جهت به ديگري پرداختند، مع ذلك در ميان صحابة رسول كساني يافت مي شدند كه فقط علي (ع) را از هرجهت براي مامات لايقتر مي ديدند و خود جناب امير المؤمنين نيز در تمام احتجاجات و گفتگوها، خود را اولي و احق از ديگران به مقام امامت يا خلافت مي دانست و حتي خطبة شقشقيه نيز كه بسيار مورد توجه و علاقة طرفداران «ولايت منصوصه» است، جز اين معني ومقصود را نمي رساند كه خود را اولي از ديگران مي داند و مي فرمايد: [لقد تقمَّصها فلان وإنه ليعلم أن محلي منها محل القطب من الرحى، ينحدر عني السيل ولا يرقى إلى الطير..] = فلان پيراهن خلافت را پوشيد در حاليكه مي داند جايگاه من از خلافت همچون جايگاه قطب (مركز) آسياب است زيرا سيل علم و حكمت از دامن كوه وجودم سرازير است و پرنده هم به قلة دانش من نمي رسد!! 

حاشا كه علي (ع) كه در نامة 27 نهج البلاغه مي فرمايد: "نهى الله عنه من تزكية المرء نفسه" = "خداوند از خود ستايي نهي فرموده، اينچنين از خود تمجيد نمايد!!  اما در همين خطبه نيز حضرتش خود را كوه علم و حكمت و قلة بلندِ فضل و دانش مي داند، لذا خود را به امامت امت لايقتر مي داند، و سخني از نص نمي آورد(82).

2) ايضاً در نهج البلاغه (نامة 62 ) مي فرمايد : [فلما مضى تنازع المسلمون الأمر من بعده فوالله ما كان يُلقى في روعي ولا خطر على بالي أن العرب تزعج هذا الأمر مِن بعدِهِ مِن أهل بيته] = "چون رسول خدا از دنيا رفت مسلمانان در امر حكومت و زمامداري پس از آن حضرت به منازعه و رقابت پرداختند و به خدا سوگند در دل من اين انديشه نمي گذشت كه عرب اين امر را بعد از آن جناب از اهل بيت او بيرون كشند... ».

در اين فقره تعجب مي كند كه چگونه عرب خلافت را از اهل بيت رسول خدا گرفتند بدون آنكه به نص استناد كند، يا آنرا حق الهي و منصوص خود شمارد.

3) سيد ابن طاووس در كتاب «الطرائف» و علامه مجلسي در «بحار النوار» (ج 6/ص 310) از «أبي الطفيل» رويات مي كند كه مي گويد: [ ... فسمعت علياً يقول: بايع الناس أبا بكر وأنَا والله أولى بالأمر منه..] = "شنيدم كه علي مي فرمود با ابو بكر بيعت كردند در حاليكه به خدا سوگند من از ابو بكر در خلافت سزاوارتر بودم... ".

4) در كتاب «كشف المحجَّة» ابن طاووس وز در كتاب «الغارات» ثقفي در نامه اي كه آنحضرت بعد از قتل «محمد بن أبي بكر» براي پيروان خود نوشته و دستور داده كه در تعقيب هر نماز جمعه بر مردم خوانده شود مي فرمايد: [ فلما رأيت الناس قد انثالوا على بيعة أبي بكر أمسكت يدي وظننت أني أولى وأحق بمقام رسول الله منه ومن غيره..] = "همينكه ديدم مردم براي بيعتِ ابو بكر هجوم آوردند دست خود را عقب كشيدم در حاليكه مي دانستم من از او و ديگران به مقام رسول خدا اولي و سزاوارترم...".

5) در خطب اي كه در كتب «الغارات» (ج1/ص 202) و در كتاب «كشف المحجّة» سيد ابن طاووس و نيز در «بحار الأنوار» ( ج8/ص 175 چاپ تبريز) آمده در مذمت قريش مي فرمايد: [... أجمعوا على منازعتي حقّاً كنت أولى به منهم ] = " قريش در منازعه با من در حقيكه من از ايشان بدان اولي بودم اجماع نموند...".

6) در نهج البلاغه (خطبة 74) حضرت هنگاميكه مردم با عثمان بيعت كردند فرمود: [لقد علمتم أني أحق بها من غيري والله لأسلمن ما سلمت أمور المسلمين] = "شما مي دانيد كه در خلافت از ديگران سزاوارترم، به خدا سوگند به خلافت عثمان تا زمانيكه امور مسلمين صحيح و مطابق مصالح باشد گردن مي نهم"..

7) در كتاب «سليم بن قيس الهلالي» در يك حديث طولاني اين جملات از قول آنجناب ديده مي شود: [.. فـوَلّـَوْا أمرهم قبلي ثلاثة رهط ما بينهم رجل جمع القرآن ولا يدَّعي أن له علماً بكتاب الله وسنَّة نبيِّه وقد علموا أني أعلمهم بكتاب الله وسنَّة نبيِّه وأفقههم وأقرؤهم لكتاب الله وأقضاهم بحكم الله...] = "مردم قبل از حكومت من امر زمامداري خود را به سه نفر (ابو بكر و عمر و عثمان) دادند كه هيچ يك از آنان قرآن را جمع آوري نكرده بود، و ادعا نمي كرد كه او را به كتاب خدا و سنت رسولش علمي هست، در حاليكه مي داسنتند من از آنان به كتاب خدا و سنت رسولش داناتر و فقيهتر و به قرائت كتاب خدا واردتر و به قضاوت به حكم خدا داناتر از ايشانم".  و اين معني در بسياري از كلمات آن حضرت مشهود است. و اگر كسي طالب تمام آنها باشد، مي تواند به كتب معتبرة فريقين مراجعه كند. ما نيز در كتاب حكومت در اسلام (ص 41 تا ص 149) اقوال آنجناب را در اين خصوص از كتب معتبرة شيعه آورده ايم، كه در تمام آنها حضرت پيوسته خود را احق و اولي از ديگران مي داند و هرگز به نصي از جانب خدا و رسول استناد نمي كند،  و نمي فرمايد خلافت حقِّ الهي من است، زيرا رسول الله مرا در غدير خم به خلافت نصب كرده و هركه غير از من خلافت كند به فرمان الهي كفر ورزيده است، پس معلوم مي شود نصي در اين باره نبوده، چه در غدير و چه در غير غدير، اما مذهب سازان و تفرقه جويان در امت اسلام در مقابل حقايق روشن و دلائل مذكوره سخناني سست و بي پايه يافته اند از قرار زير:

 

شبهات مذهب سازان

اگر در قرآن آيات صريح در خلافت و امامت علي (ع) از جانب خدا نيست به علت آن است كه مخالفين آن آيات را از قرآن مجيد حذف كرده و يا آن را تحريف نمود اند!

گويي نمي دانند قرآن مجيد و آيات نوراني آن تنها در اختيار مخالفين علي نبوده كه هر يك از آيات آن را كه مي خواهند، حذف يا تحريف كنند، بلكه آيات نازله از آسمان را پيغمبر اسلام بر همة مسلمانان حاضر كه در مكه يا مدينه بودند مى خواند و به هر كس كه غايب بود مى رساند زيرا آن حضرت مأمور بود كه آن آيات را به تمام مسلمين بلكه به تمام جهانيان تا آنجا كه ممكن بود برساند، چنانكه مي فرمايد: ﴿وَأُوحِيَ إِلَيَّ هَذَا الْقُرْآنُ لأُنذِرَكُم بِهِ وَمَن بَلَغَ.. = "اين قرآن به من وحي شده تا با آن شما و هركس را كه اين كتاب به او برسد، بيم دهم"  (الأنعام/19) و ﴿يَاأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ = "اي پيامبر، آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده بر مردم برسان كه اگر نه چنين كني رسالت خداوند را نرسانده اي" (المائده/67).

يكي از آيات قرآن را كه قائلين بر نص دليل بر مدعاي خود گرفته اند همين آية مباركه است، در حالي كه سياق و مضمون اين آيه با ادعاي ايشان به هيچ وجه سازگار نيست، زيرا آيات سورة مائده از آيه 13 به بعد در مقام مذمت اهل كتاب (يهود ونصارى) مي فرمايد: ﴿فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ..= "آنان را به سبب پيما شكني شان، لعنت كرديم".  وتمام اين آيات در بيان عصيان و طغيان يهود وشرح تجاوز و تعدي آنان از حدود إلهي وعمل نكردن به اوامر كتاب آسماني خودشان است تا آية چهلم و در ضمن نكوهش آنان، مسلمين را از دوستي و پيروي ايشان نهي فرموده و به دوستي خدا و رسول كه نعم البدل است توجه مي دهد آنگاه در آيات چهل و يك به بعد متوجه نصارى شده آنان را به سبب عمل نكردن به اوامر انجيل مذمت و نكوهش مي كند و رسول خود را به بي اعتنائي به رفتار اهل كتاب و حكم بر طبق آنچه بر جنابش نازل شده امر نموده و از پيروي آراء ايشان و فتنه انگيزي آنان بر حذر مي دارد و مسلمين را از دوستي با يهود و نصارى نهي فرموده و به دوستي خدا و رسول دستور داده و مطلب را تعقيب مي كند تا آنجا كه مي فرمايد: ﴿ يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَالله يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ الله لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ = و با اين آيه به رسول خود امر مي كند كه آنچه در بارة اهل كتاب بر تو نازل شده به مردم برسان و ترسي نداشته باش زيرا خداي تعالى جنابت را از شر يهود و نصاري حفظ خواهد كرد و خدا يهود و نصاري را كه مُعْرِض از حق و كافرند هدايت نخواهد كرد! به رسول خود يادآور مي شود كه بگويد شما داراي هيچ طريقه و ديني نبوده و ارزشي نداريد مگر اينكه تورات و انجيل را بر پاي داريد.

 آيا هيچ عاقل با وجداني آياتي را كه به اين صراحت و تأكيد و تكرار و استمرار در مذمت اهل كتاب آمده مي تواند دربارة اصحاب رسول خدا و مسلمانان با ايماني كه از اداي فريضة حج فارغ شده اند تفسير كند؟ آيا خدا اين آيات را به عنوان دست مريزاد و مزد و اجر كسانيكه به امر خدا و پيروي رسول، فريضة حج را انجام داده اند فرستاده و آنانرا كافر خوانده است؟! خداييكه قبل  از نزول اين سوره آيات متعدد در مدح همين اصحاب فرستاده و آنانرا ستوده و بعد از اين نيز آياتي در مدح ايشان نازل خواهد كرد؟! اگر ادعاي قائلين به نص در مورد اين آيه راست باشد چگونه مي توان گفت كه ايشان پروردگار را از تناقضگويي منزّه و مبرّا مي دانند؟!

اگر به ديدة انصاف بنگريم با توجه به ديگر آيات قرآني در مي يابيم كه مقصود از اين قبيل آيات ابلاغ ما انزل الله است مانند آية : ﴿فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقَدْ أَبْلَغْتُكُم مَّا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ...=  "اگر روي گرداني، بدانيد من آنچه را كه براي ابلاغش به شما فرستاده شده ام رسانده ام. (هود/57). و ﴿فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ المُبِينُ ... = "پس آيا بر پيامبران جز پيام رساني آشكار وظيفه اي هست؟". (نحل/35)، و ﴿فَإِن تَوَلَّوْاْ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلاَغُ المُبِيْن = "پس اگر روي گردانند بر عهدة تو فقط پيام رساني آشكار است". (نحل/82).  و ﴿.. قُلْ إِنِّيَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكَينَ. وَأَنْ أَتْلُوَ الْقُرْآنَ فَمَنِ اهْتَدَى فَإِنَّمَا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَمَن ضَلَّ فَقُلْ إِنَّمَا أَنَا مِنَ المُنذِرِينَ = "امر شده ام كه از مسلمين باشم و اينكه قرآن را تلاوت كنم، پس هر كه هدايت يافت به سود خويش هدايت مي شود و هركه گمراه شد بگو همانا من فقط هشدار دهنده ام". (النمل/91 و 92) و ﴿...فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ المُبِينُ = "پس اگر روي گردانيد همانا بر عهدة فرستادة ما پيامرساني آشكار است". (التغابن/12). و ﴿وَلَنْ أَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا. إِلَّا بَلَاغًا مِّنَ اللهِ وَرِسَالَاتِهِ ..﴾ = "هرگز غير از او پناهي نخواهم يافت مگر پيام رساني از جانب خداوند وابلاغ پيام هايش". (كه پناه من همان ابلاغ پيام اواست). (الجن 22 – 23).

آيا ابلاغ همين است كه در قرآن به خليفة شرعي پيامبر كه منتخب خدا است حتى كوچكترين اشاره نشود؟!! قائلين به نص چون ديده اند كه از اين آيه مطلب مورد علاقة آنها موجود نيست بلكه موضوع لازم الابلاغ كه با كلمه (قُل) = بگو ، آغاز شده چيز ديگري است لذا گروهي از ايشان سخن از تحريف يا حذف آيه به ميان آورده اند در حاليكه آيات قرآن كريم نه تنها بين ده ها هزار مسلمان ابلاغ و خوانده مي شد بلكه بر عموم مسلمين واجب بود كه شب و روز آيات قرآن را تلاوت كنند، چنانكه در قرآن مي خوانيم: ﴿الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاَوَتِهِ .. = "كساني را كه به ايشان كتاب (آسماني) داده ايم آنرا چنانكه شايسته است تلاوت مي كنند". (البقره/121) و ﴿... فَاقْرَؤُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ ... فَاقْرَؤُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ = "آنچه كه از قرآن ميسّر است بخوانيد... پس بخوانيد از آن آنچه ميسر مي شود. (المزمّل/20) و ﴿...وَمَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ وَلاَ تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا...﴾ = "هيچ آيه اي از خداوند را از قرآن نمي خواني وهيچ كاري نمي كنيد مگر آنكه بر اعمالتان گواهيم". (يونس/61). آيا هيچ عاقلي باور مي كند كه آيات قرآن در ظرف 23 سال در ملأ عام در هر شب و روز در بين بيش از صد هزار نفر تلاوت شود آنگاه ناگهاني چنان از ميان ببرند كه در بوتة فراموشي رود، و كسي حرفي از آن بياد نيآورد و چند نفري بتوانند آنرا چنان از ميان ببرند كه احدي ملتفت نشود؟!!

برخي ديگر پذيرفتند كه آيه اي دربارة «امامت منصوصه» در قرآن نيآمده و أئمة اثني عشر در قرآن مذكور نيستند ولي گفته اند علت نبودن اشاره اي به آنان در قرآن، آنست كه اگر در كتاب خدا ذكر مي شدند دشمنان أئمه آيات مذكور را از قرآن كريم حذف مي كردند، لذا براي اينكه قرآن تحريف نشود، اصلاً مسألة «إمامت» در قرآن ذكر نشده است!! يا للعجب چگونه مي توان در قرآن خواند كه "ما در اين كتاب ذكر چيزي فروگذار نكرديم" (الأنعام/38) ولي معتقد بود خداود از ذكر «إمامت» وعدد و نام أئمه صرف نظر كرده است!! آيا گويندة اين سخن، خداوند عالِم را مى شناسد؟ مگر پروردگار قدير جبار نمي تواند مانع كار آنها شود؟  آيا پروردگار اراده و مشيت خويش را به سبب عمل احتمالي چند بندة ناتوان، تغيير مي دهد؟!!. تعالى اللهُ عَمَّا يَقُوْلُ الظَّالمُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا.

آيا بعضي ها خداوند را قادر وفعال و ما يشاء نمي دانند؟ آيا محب علي (ع) چنين سخناني را مي پذيرد؟ مگر آيات قرآن در خلوت و براي يك يا دو نفر خوانده مي شد و يا فقط يك يا دو نفر مي نوشتند كه بتوان آيتي از آن را حذف يا تحريف كرد؟!!  مسلمان مؤمن به قرآن و مطلع از سيرة پيغمبر و آگاه از تاريخ اسلام هرگز چنين سخني نمي گويد. آيا خدايي كه قرآن را نازل كرده و مي فرمايد: ﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ = "همانا ما قرآن را فرو فرستاديم وهمانا ما خود حافظ آنيم(83)" (الحجر/9) راست مي گويد يا آن مغرضي كه مي گويد آيات قرآن حذف يا تحريف شده يا امكان تحريف آن منتفي نيست؟!

 

ايجاد شبهه با آيات منافقين

برخي مي گويند در مقابل آن دسته از آيات قرآن كه در مدح صحابه آمده، آياتي هست كه دلالت دارد بر اينكه منافقين نيز در ميان ايشان وجود داشته اند، از قبيل آيات ذيل:

﴿وَإِذَا قِيلَ لَـهُمْ تَعَالَوْاْ إِلَى مَا أَنزَلَ اللهُ وَإِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ المُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنكَ صُدُودًا﴾ = "و چون به ايشان گفته شود به آنچه كه پروردگار نازل فرموده و به رسول بازآييد، منافقين را مي بيني كه مردم را سخت از روي آوردن به تو باز مي دارند" (النساء/61).

﴿يَحْذَرُ المُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ = "منافقين حذر دارند از اينكه سوره اي بر عليه آنان نازل شود كه از آنچه در دل دارند خبر دهد" (التوبه/64).

﴿وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِّنَ الأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ المَدِينَةِ مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ ..﴾= "برخي از باديه نشينان كه پيرامون شمايند منافق اند و برخي از اهالي مدينه نيز بر نفاق خو كرده اند كه تو آنانرا نمي شناسيد" (التوبه/101).

﴿وَإِذْ يَقُولُ المُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا الله وَرَسُولُهُ إِلا غُرُورًا﴾ = "و آنگاه كه منافقين و بيماردلان مي گفتند كه خداوند و پيامبرش جز فريب به ما وعده ندادند" (الاحزاب/12).

﴿لَئِن لَّمْ يَنتَهِ المُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالمُرْجِفُونَ فِي المَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لَا يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إِلَّا قَلِيلًا﴾ = "اگر منافقين و بيماردلان و آنان كه مردم را به سخنان خويش نگران مي سازند، دست نكشند، تو را بر ايشان مسلط سازيم و آنگاه جز اندك زماني [در مدينه] در جوار تو زيست نكنند". (الاحزاب/60).

﴿أَلَمْ تَر إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ ...﴾ = " آيا نديدي كه منافقين به برادران خود كه از كافران اهل كتابند مي گويند اگر اخراج شويد البته ما نيز با شما بيرون آييم" (الحشر/11).

﴿إِِذَا جَاءَكَ المُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ الله وَالله يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَالله يَشْهَدُ إِنَّ المُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ﴾= " هنگاميكه منافقين به نزدت آيند مي گويند كه فرستادة خدايي و خداوند مي داند كه همانا تو فرستادة اويي و خداوند گواه است كه منافقين دروغگويند" (المنافقون/1) و آيات ديگر همين سورة مباركه.

همچين آياتي وجود دارد كه مى رساند كه ممكن است مسلمانان زمان رسول خدا، مرتد شوند، همچون آيات ذيل:

﴿وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهَا إِلا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ.. = "قبله اي كه بر آن بودي قرار نداديم مگر از آن رو كه بازشناسيم كسي را كه از پيامبر پيروي مي كند از كسي كه به [وضع گذشتة خويش] باز مي گردد" (البقره/143)،

﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ ؟؟﴾ = "محمد o جز فرستاده اي نيست كه پيش از او نيز فرستادگاني بوده اند، پس آيا اگر وفات يابد يا كشته شود به [وضع گذشتة خويش] باز مي گرديد؟ " (آل عمران/144)،

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي الله بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ...﴾ = "اي كسانيكه ايمان آورده ايد هر كه از شما از دين خويش باز گردد پس خداوند قومي را [به جايتان، به وجود] آورد كه دوستشان دارد..." (المائده/54) وامثال اين آيات.

به علاوه پروردگار جهان در بسياري از آيات، رسول خود را از اينكه مرتكب گناه و خطايي شود بر حذر داشته، پس وقتي اين گونه خطابها و هشدارها حتى به خود پيامبران عظيم الشأن إلهي نازل شود، آيا احتمال آن دربارة ديگران بيشتر نيست؟

چنانكه مي فرمايد: ﴿... إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾ = "همانا اگر پروردگارم را نافرماني كنم، از عذاب روزي بزرگ بيم دارم" (يونس/15 و الزمر/13)،

﴿... فَمَن يَنصُرُنِي مِنَ الله إِنْ عَصَيْتُه...﴾ = "اگر پروردگار را نافرماني كنم پس كيست كه مرا [در برابر] حق ياري كند؟" (هود/63)

﴿... لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الخَاسِرِينَ﴾ = "اگر شرك بورزي هر آينه البته عملت حبط وباطل شود و البته از زيانكاران خواهي شد" (الزمر/65)،

﴿وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ. لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ. ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ﴾= "اگر برخي از سخنان را به ما نسبت مي داد، او را به دست قدرت [خويش] گرفته بوديم و آنگاه شاهرگش را بريده بوديم" (الحاقه/ 44 و 45 و 46).

ملاحظه مي شود كه در تمام اين آيات رسولان خدا تهديد مي شوند مبادا در شرك و خطا و عصيان و گناه افتند، اگر وقوع آن محتمل نبود، هرگز تهديد نمي شدند، با اينكه رسولان خدا عقلاً و نقلاً بيش از ديگران مستحق مدح پروردگارند، پس همچنانكه انبياء خدا، با همة مدحي كه از ايشان شده، احتمال وقوع در خطا ز ايشان منتفي نيست، در اصحاب رسول خدا o كه ممدوح قرآن اند نيز احتمال صدور خطا و گناه بيشتر است و آن گناه همين است كه فرمان إلهي را در مورد خليفة پيامبر o زير پا گذاشتند.

 

بررسي شبهات سابقه

واضح است كه منشأ اين اعتراضات جز غرض يا جهل نيست، زيرا اگرچه در ميان اطرافيان رسول خدا افراد منافق هم بوده اند اما اين منافقين متصف به صفاتي بودند كه ساير اصحاب از آن بري بوده اند و با تتبع در آيات قرآن به آساني مي توان منافقين را از غير ايشان تمييز داد، از چند جهت:

الف- اكثر منافقين كه مورد مذمت قرآن اند منافقيني هستند كه در هنگام عزيمت رسول خدا به جنگ تبوك از حضور لشكر اسلام خودداري كردند چنانكه آيات سوره «توبه» از آية 38 تا آخر، در ذم آنان وشرح حال واقوال واعمال ايشان است اما در همين آيات است كه نيكان اصحاب مدح شده اند و به صفاتي كه در مقابل صفات منافقين قرار دارد ممتازند مثلاً مي فرمايد: ﴿إِلا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَابًا أَلِيمًا وَيَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَيْرَكُمْ﴾ = "اگر براي جهاد كوچ نكنيد خدا شما را عذاب دردناكي خواهد كرد و شما را با قوم ديگري عوض مي كند". (التوبه/39)، تا آنجا كه مي فرمايد: ﴿إلا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ الله﴾ = "اگر او را ياري نكنيد قطعاً او را خداوند ياري كرده" تا آنجا كه: ﴿عَفَا اللهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ﴾ = "خداوند از تو درگذرد، چرا آنان را رخصت دادي، تا برايت راستگويان معلوم شود و دروغگويان را بشناسي" (التوبه/43) كه منافقين بصفت عدم نصرت رسول و كوچ نكردن براي جهاد و عذر اينكه اگر مي توانستيم، با شما براي جهاد خارج مي شديم مذمت مي نمايد و رسول خدا را به علت اينكه چرا براي بازماندن از جهاد به منافقين رخصت داده مورد عفو قرار مي دهد و مي فرمايد: ﴿لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ باللهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَاللهُ عَلِيمٌ بِالمُتَّقِينَ﴾ = "كساني كه به خداوند و قيامت ايمان دارند، در جهاد با مال و جان از تو رخصت نمي خواهند و خداوند به اموال متقين داناست"(التوبه/44)، پس كساني كه از رسول خدا اجازة بازنشستن از جهاد نخواسته و با مال و جان خود جهاد كرده اند از اين طائفه مستثنى بوده و منافق نيستند چنانكه بلا فاصله در آية بعد مي فرمايد: = ﴿إِنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بالله وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ = "فقط آنانكه به خدا و روز بازپسين ايمان نداشته و دلهايشان ترديد كرده و در شك خويش سرگردانند از تو [براي جهاد] رخصت مي خواهند" (التوبه/45).

اينك بايد ديد چه كساني بودند كه براي حضور در جهاد عذر آورده و اجازة نشستن خواستند؟ آيا همين اينان بودند كه قضية سقيفه را به وجود آوردند؟! هرگز! بلكه با يك نگاه اجمالي به تاريخ و سيره، حقيقت روشن مي شود كه اهل سقيفه از اين گروه نبودند.

همچنين منافقين رسول خدا را در اعطاء صدقات ملامت مي كردند چنانكه مي فرمايد: ﴿وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَإِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ﴾ = "از منافقين كساني هستند كه دربارة صدقات تو را ملامت مي كنند، اگر به آنها سهمي بدهي خرسند مي شوند و اگر ندهي خشم مي گيرند."(توبه/58) كه در كتب اسباب نزول معلوم است كه اين آيه در مذمت چه كساني نازل شده و هرگز در سقيفة بني ساعده نبودند و اعتراض به آن نداشتند ودر رد و قبولش سخني از يشان نيست, و در همين آيه كه از منافقين مدينه و اطراف آن خبر مي دهد و مي فرمايد: ﴿وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ المَدِينَةِ ما قبل همين آيه آية : ﴿وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ المُهَاجِرِينَ وَالأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ الله عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴾ است، كه ابتدا مهاجرين و انصار را كه از سابقون الأولون هستند مدح و ثنا مي كند آنگاه مي فرمايد كه در پيرامون شما از باديه نشينان و هم از اهل مدينه منافقيني هستند كه تو اي پيامبر ايشان را نمي شناسي و در دنبال همين آيت است مي فرمايد: ﴿لَقَدْ تَابَ الله عَلَى النَّبِيِّ وَالمُهَاجِرِينَ وَالأَنْصَارِ...﴾ = "هر آيينه پروردگار توبة پيامبر و مهاجر و انصار را پذيرفت"(التوبه/117). پس انسان هر قدر متعصب باشد نمي تواند مهاجرين و انصار را در رديف منافقين درآورد، زيرا اين دو در قرآن در مقابل هم چون نور و ظلمت و ايمان و كفر قرار گرفتند، مگر اينكه علاقة شديد به عقايد موروثي و تعصب و غرض وزري چشم بصيرت او را تار كرده باشد! هرگز ممدوحين قرآن دچار نفاق و عصيان نشدند، واين مدّعا بروشني آشكار و ظاهر است، علاوه بر اينكه آيات قرآن قبول تناقض نكرده و عقل و وجدان نيز اين دو حالت (ايمان و ارتداد را) بر اصحاب رسول خدا را نمي پذيرند.

ب – طائفه دوم از منافقين كساني بودند كه از روي جبر و اكراه ايمان آوردند يا بگو اسلام را اظهار كردند و اينان عدة معدودي بودند چون "عبد الله بن أُبَيّ" و "أبو سفيان" و "حكم بن أبي العاص" و نظائر ايشان.  از صفات بارزة ايشان چنانكه قرآن معرفي مي كند آن بود كه: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ﴾ = "و هنگاميكه به ايشان گفته شود بيآييد تا رسول خدا برايشان (از خداوند) آمرزش بخواهيد سر پيچيدند و مستكبرانه روي گردان شوند" (المنافقون/5) وهمين ها مي گفتند: ﴿.. لا تُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا.. ﴾ = "به كسانيكه در پيرامون رسول الله هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند" (المنافقون/7)، ايشان انصار را ملامت كرده و تشويق مي نمودند كه چيزي به مهاجرين و اصحاب رسول خدا كه فقيرند ندهند وهيمن ها مي گفتند: ﴿.. لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى المَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الأَعَزُّ مِنْهَا الأَذَلَّ... ﴾ = "اگر به مدينه بازگرديم هر آيينه عزيزتر ذليلتر را اخراج مي كند"(المنافقون/8). پر واضح است كه از اين طائفه احدي در أخذ راي براي تعيين خليفه و امام در سقيفه حضور نداشتند چه يا مرده بودند و يا در خارج مدينه و مكه بودند، و يا چنان رسوا بودند كه نمي توانستند در چنين مجمعي حضور يابند.

ج – طائفة سوم از منافقين كساني بودندكه با دشمنان اسلام چون يهود ونصارى و امثال ايشان عهد وپيماني داشتند از آنان انتظار ياري و نصرت عليه اسلام مي بردند و اين صفت آنگاه در ايشان ظاهر مي شد كه مسلمين دچار دشمناني سخت و جنگي مهيب چون جنگ خندق و احد مى شدند، وگاه كساني در ميان هر سه دسته بودند و در صفات رذيله با هم اشتراك داشتند چنانكه قرآن كريم از احوال اينان خبر مي دهد و مي فرمايد: ﴿فَتَرَى الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِيبَنَا دَآئِرَةٌ ﴾ = "بيماردلان را مي بيني كه [در دوستي با يهود ونصاري] شتاب كرده، مي گويند: بيم داريم كه حادثه اي برايمان رخ دهد" (المائده/52) ونيز مي فرمايد: ﴿... وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ باللهِ الظُّنُونَا. هُنَالِكَ ابْتُلِيَ المُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا. وَإِذْ يَقُولُ المُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا. وَإِذْ قَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمُ النَّبِيَّ....﴾ = "آنگاه كه ديدگان خيره گشت و جانها به گلوگاه رسيد و به خداوند گمانهاي گوناگون برديد، در آنجا بود كه مؤمنين امتحان شده و سخت متزلزل شدند، وآن دم كه منافقان و بيماردلان مي گفتند: خدا و رسول جز فريب ما را وعده نداده اند، و آنگاه كه گروهي از آنان گفتند: اي اهل يثرب، جاي ماندن نيست و گروهي از ايشان از پيامبر رخصت رفتن مي خواستند...." (الأحزاب/10 -13). 

اما در همين سوره كه خداوند اينگونه منافقين را مذمت مي نمايد دربارة مؤمنان مي فرمايد: ﴿وَلَمَّا رَأَى المُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا﴾ = "و چون مؤمنين احزاب را ديدند گفتند اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده دادند و خدا و رسول راست گفتند و [اين واقعه] ايشان را جز ايمان و تسليم نيفزود" (الأحزاب/22)، پس با دقت در اين آيات شريفه به روشني معلوم مي شود كه مراد خداي متعال از منافقين چه كسانند و هرگز نمي توان در ميان مهاجرين و انصار كه ممدوح قرآن اند و ساير اصحاب رسول خدا كه از صفات منافقين مبرَّي بودند كسي را يافت كه در لباس نفاق در سقيفه حاضر شده و على رغم نص خدا و رسول و وصيَّت آن حضرت، با خلافت منصوصة علي (ع) مخالفت كرده باشد.

علاوه بر همة اينها قرآن كريم دربارة منافقين مي فرمايد: ﴿لَئِن لَّمْ يَنتَهِ المُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالمُرْجِفُونَ فِي المَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لَا يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إِلَّا قَلِيلًا. مَلْعُونِينَ أَيْنَمَا ثُقِفُوا أُخِذُوا وَقُتِّلُوا تَقْتِيلًا﴾ = "اگر منافقان و بيماردلان و آنان كه مردم را [با سخنانشان] در شهر نگران و هراسان مي سازند دست نكشند البته تو را بر ايشان چيره سازيم و آنگاه جز اندك زمان در جوارت نمانند كه ملعون و مطرودند و هرجا يافت شوند گرفتار شده و به خواري كشته شوند" (الأحزاب/60 - 61)،  و نيز مي فرمايد: منافقين آنان اند كه رسول خدا مأمور است با آنها جهاد كرده و با ايشان سخت گرفته و با غلظت رفتار كند. كدام يك از كساني كه در سقيفه بودند پس از اندك مدتي از مجاورت با پيامبر در مدينه محروم شدند و كدام يك گرفته و كشته شدند، و با كدامشان رسول خدا جهاد و سختگيري كرده است؟ آيا رسول خدا o به آية: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ المَصِيرُ﴾ = "اي پيامبر با كافران و منافقين جهاد كن و بر آنان سخت گير" (التوبه/73 و التحريم/9) عمل كرده است يا نه؟ و اگر عمل كرده كدام يك از اصحاب رسول خدا منافق بودند كه با آنان جهاد كرده و با آنها با شدت عمل و غلظت رفتار كرده؟ و از آنان كدام يك در سقيفه حاضر بودند و به بيعت ابو بكر كمك كردند؟!

د – اما اين اشكال و اعتراض كه خداوند مسلمانان و اصحاب رسول خدا و حتى خود رسول الله و رسولان ديگر تهديد مي كند كه اگر مشرك و يا مرتد شوند خدا با ايشان چنين و چنان خواهد كرد، عملشان را حبط كرده و از خاسرين خواهند شد! گو اينكه معترضين اگر از قائلين به نص و معصوميت أئمة طاهرين باشند، اين اشكال را كه حتى پيغمبران ممكن است مرتكب گناه شوند هرگز قبول نخواهند كرد زيرا آنان چنان عصمتي دربارة انبياء قائلند كه حتي پدران و اجداد پاره اي از پيغمبران را كه به نص قرآن  و به تصديق عقل و برهان، كافر و مشرك بودند(84) پاك و طاهر و موحِّد مي دانند! اما با فرض اينكه تا اين حد تنزل كنند و از ايشان ارتكاب به گناه را احتمال دهند و بگويند در نتيجه احتمال ارتداد اصحاب پيغمبر بيشتر است چنانكه آيات شريفه نيز آنان را تهديد مي كند كه اگر مرتد شوند اعمالشان حبط شده و زيانكار خواهند شد؛ پس احتمال دارد به مرام جاهليت برگردند، توجه آنان را به اين نكتة واضح جلب مي كنيم كه احتمال وقوع در گناه بر همه كس حتى انبياي إلهي روا است و دربارة اصحاب پيغمبر نيز به مراتبِ اولى محتمل است، اما آنچه وقوع اين احتمال دربارة آنها تصديق مي كند كدام است؟ در حاليكه قرآن دربارة مهاجرين هم در دنيا و هم در آخرت وعدة خير داده است و مي فرمايد: ﴿وَالَّذِينَ هَاجَرُواْ فِي اللهِ مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ﴾ = "آنان كه براي خدا ديار خود را پس از اينكه به ايشان ستم شد، ترك كردند البته آنان را در دنيا جايي نيكو مي دهيم و مزد آخرت بزرگتر است اگر مي دانستند" (النحل/41).

ارتداد آن است كه كسي منكر وحدانيت خدا يا رسالت رسول الله o يا يكي از احكام مسلّمة قرآن باشد. كدام يك از اصحاب رسول خدا مخصوصاً در ميان مهاجر و انصار منكر اين حقائق بود؟ موضوع امامت به اين كيفيت، و منصوصيتِ علي (ع) در كدام يك از آيات قرآن است كه كسي منكر آن شده باشد؟! مسألة امامت به اين كيفيت كه امامية معتقد است، اگر وجود داشت، مقصِّر اوليِّه – نعود بالله – خود علي بن ابي طالب (ع) است كه در هيچ موردي از آن سخني به ميان نيآورد و مدعي منصوصيت آن از جانب خدا و رسول نشد و در اين باره تا اين حد سستي كرد! و اگر حضرتش از جانب خدا و رسول براي خلافت تعيين شده بود، واجب بود كه تا سرحد شهادت با ابو بكر مخالفت كند و نگذارد او از منبر رسول خدا بالا رود، چنانكه خود آن جناب بنا به روايت «قيس بن عباد» فرمود: «والذي فلق الحبة وبرأ النسمة لو عهد إليَّ رسول الله عهداً لجالدت عليه ولم أترك ابن أبي قحافة يرقى في درجة واحدة من منبره» = "قسم به كسي كه دانه را بشكافت و جهانيان را آفريد اگر رسول خدا عهدي با من كرده بود [راجع به خلافت و مرا جانشين خود كرده بود] با چابكي بر آن مي شتافتم و نمي گذاشتم پسر ابي قحافه (= ابو بكر) به پله اي از منبر پيغمبر برآيد".

نوادة آنحضرت حسن بن الحسن المجتبى عليه السلام نيز توضيحاتي دربارة حديث غدير بيان فرموده كه ما در اينجا نقل مي كنيم: ((حدثنا الفضيل بن مرزوق قال: سمعت الحسن بن السحن أخا عبد الله بن الحسن وهو يقول لرجل ممن يغلو فيهم: ويحكم أحبونا لِـلَّـه فإن أطعنا الله فأحبونا، وإن عصينا الله فأبغضونا، قال: فقال له الرجل: إنكم ذوو قرابة رسول الله o وأهل بيته، فقال: ويحكم لو كان الله نافعاً بقرابة من رسول الله o بغير عملٍ بطاعته لنفع بذلك من هو أقرب إليه منا أباه وأمه، والله إني لأخاف أن يضاعف الله للعاصي منا العذاب ضعفين، والله إني لأرجو أن يؤتى المحسن منا أجره مرتين. ثم قال: لقد أساء آباؤنا وأمهاتنا إن كان ما تقولون من دين الله حقاً ثم لم يخبرونا به ولم يطلعونا عليه ولم يرغبونا فيه، فنحن والله كنا أقرب منهم قرابة منكم وأوجب عليهم حقا وأحق بأن يرغبوا فيه منكم، ولو كان الأمر كما تقولون: إن الله ورسـوله اختارا عليّاً لهذا الأمر وللقيام على الناس بعده، كان علي لأعظم الناس في ذلك خطيئة وجرما إذ ترك أمر رسول الله o أن يقوم فيه كما أمره ويعذر فيه إلى الناس. فقال له الرافضي: ألم يقل رسول الله oلعلي: من كنت مولاه فعلي مولاه؟. قال: أما والله، أن لو يعني رسول الله o بذلك الإمرة والسلطان والقيام على الناس، لأفصح لهم بذلك كما أفصح بالصلاة والزكاة وصيام رمضان وحج البيت ولقال لهم:  أيها الناس إن هذا ولي أمركم من بعدي فاسمعوا له وأطيعوا، فما كان من وراء هذا، فإن أفصح الناس كان للمسلمين رسول الله o، ثم قال الحسن: ((أقسم بالله سبحانه أن الله تعالى  لو آثر عليّاً لأجل هذا الأمر ولم  يُقْدِم عليٌّ  كرم الله وجهه لكان أعظم الناس خطأً)) = "فضيل بن مرزوق گفت شنيدم حسن بن حسن برادر عبد الله بن حسن مردي از آنان كه دربارة [اهل بيت] غلوّ مي كنند مي گفت: واي بر شما، ما را براي خدا دوست بداريد، اگر خداوند را اطاعت كرديم ما را دوست بداريد و اگر خدا را نافرماني كرديم ما را دشمن بداريد. آن مرد گفت: همانا شما خويشاوند پيامبر و اهل بيت اوييد. آن جناب گفت: واي بر شما، اگر خداوند بدون اطاعتش به صرف خويشاوندي با رسول الله o پاداش مي داد، به خدا سوگند بيم دارم كه پروردگار، نافرمان ما [أهل بيت] را دو چندان عذاب فرمايد، به خدا سوگند اميد دارم كه نيكوكار ما [أهل بيت] را دو برابر پاداش دهد. سپس گفت: اگر آنچه كه شما دربارة دين خدا مي گوييد راست باشد ولي پدران و مادرانمان، ما را از آن با خبر و آگاه نساخته و ما را نسبت به آن تحريض نكرده باشند در حق ما بدي كرده اند، به خدا سوگند ما از شما به ايشان نزديكتر و از شما به ايشان محق تر بوده و سزاوارتر بوديم كه ما را به آن تحريض نمايند، و اگر امر چنان باشد كه شما مي گوييد كه خدا و رسول، علي را براي اين كار و سرپرستي مردم پس از پيامبر برگزيدند، علي خطا و جرمش از ديگر مردم بزرگتر بود، زيرا فرمان رسول خدا o را كه به او فرموه بود به اينكار اقدام  كند، ترك كرده و در ميان مردم عذر آورده يا از آن عدول كرده است. رافضي گفت: آيا پيامبر o دربارة علي (ع) نفرمود: «هر كه من مولاي اويم، علي مولاي اوست» ؟ آن بزرگوار گفت: قسم به خدا اگر مقصود پيامبر o از آن كلام فرمانروايي و حكومت و سرپرستي مردم بود، همچنانكه نماز و زكات و روزة رمضان و حج را با فصاحت بيان فرمود آن را نيز با فصاحت و رسايي بر ايشان بيان مي فرمود و مي گفت: اي مردم همانا اين (= علي) فرماندة شما پس از من است، سخنش بشنويد و اطاعت كنيد و از اين قبيل سخنان، زيرا خيرخواه ترينِ مردم براي مسلمين، رسول الله o بود"(85).

آري سكوت و تسليم خود آنجناب، بهترين دليل و حجت است بر عدم نص در نزد أولوا الألباب نه اهل غرض و ارتياب! به قول معروف: السكوت في موضع البيان بيان.

چنانكه گفتيم آتش افروزان نفاق و ويران كنان بنيان اتحاد و اتفاق، موضوع خلافت و جانشيني بي اساس و بي معني را كه همان مسألة حكومت و زمامداري امت است، وسيله اي براي مقاصد سوء خود گرفته و بدان شاخ و برگ افزوده و معركة جدال و تفرقه بين مسلمين را گرم كردند وبلائي بر سر اسلام و مسلمانان آورده اند كه خدا مي داند سرانجامِ آن چه خواهد شد؟

 

نظري به ماجراي سقيفه در كتاب احتجاج

در كتاب «الاحتجاج على أهل اللجاج»  طبرسي گرچه داستان سقيفة بني ساعده را همانند «ابن قتيبة» در «الإمامة و السياسة» آورده است ليكن در آخر آن مي نويسد: «فقال بشير بن سعد الأنصاري، الذي وطَّأ الأمر لأبي بكر، وقالت جماعة من الأنصار: يا أبا الحسن لو كان هذا الأمر سمعته منك الأنصار قبل بيعتها لأبي بكر ما اختلف فيك اثنان» به نظر ما عذري كه انصار آوردند و به حضرت علي (ع) گفتند: اگر در مسألة خلافت انصار قبل از بيعتشان با ابو بكر از تو چيزي شنيده بودند دو نفر با تو اختلاف نمي كرد، يعني همة اصحاب رسول خدا با تو بودند و اصرار يا سوء نيتي در بركنار داشتن تو از خلافت نداشته اند، صحيح و راست است، زيرا كسي از مهاجرين و انصار منكر فضل وعلم و شجاعت و لياقت علي (ع) نبودند (حال اگر از رسول خدا شنيده بودند به طريق اولي).

از اين معلوم مي شود اگر رسول خدا در روز غدير - آنگونه كه مدعيان ادعا مي كنند- به صراحت علي (ع) را جانشين خود كرده بود و از آنان بيعت گرفته بود، محال بود كه كسي سخن از خلافت زند و در صدد احراز آن مقام باشد، تا چه رسد به اينكه «سعد بن عباده» كه خود از فداكاران و جانبازان راه خدا بود خود را براي اين كار نامزد كند!! و آنگاه ابو بكر و عمر و ابو عبيده آمده و برنامة او را بر هم زده، خود خلافت غصب شدة علي را از دست غاصب اوليه «سعد بن عباده» ربوده، غاصب دوم شوند! و در چنين وضع و كيفيتي از صد و چند هزار اصحاب رسول كه در غدير خم حاضر بودند، احدي يافت نشود كه بگويد: اي مردم بي دين و بي حيا، اي پست ترين و رذلترين مردم دنيا و و و.... شما هشتاد روز قبل با علي (ع) بر خلافت بيعت كرديد و او را بر خود امام نموديد و امير المؤمنين خوانديد و حسان بن ثابت نيز در اين باره شعر سرود، ديگر اين چه مسخره بازي است كه مرتكب شده ايد؟ چنين پيش آمدي هرگز در تاريخ دنيا براي احدي رخ نداده كه صد و چند هزار نفر در محضري از روي طوع و اختيار يا كراهت و اجبار با كسي عهد و ميثاقي هر اندازه حقير و ناچيز باشد، ببندند آنگاه در ظرف هشتاد روز آن را در جاي خود كتمان و حاشا كنند و در عين حال در موارد ديگر از اظهار آن و يا التزام به آن اجتناب نكنند(86).

چنين عملي حتى در خواب و خيال هم وقوعش محال است چه رسد به اصحاب رسول كه ممدوح قرآن اند و تاريخ اسلام شاهد وفاداري و فداكاري آنان در راه احياي دين خدا و گسترش اسلام است. اما جاي تأسف و دريغ بي نهايت است كه مسأله اي بدين بداهت و وضوح، آنچنان صورت وارونه اش كه دروغ محض است، صورت حقيقت گرفته كه ميليونها نفر از افراد بني نوع انسان كه خود را مسلمان و تابع قرآن مي دانند كوركورانه قرنهاي متمادي دروغ مذكور را حقيقت مسلَّمِ ديني گرفته و در وادي ضلالت و گمراهي با عشق و نشاط طي مي كنند وشياطين انسي و جنّي با دميدن در اين آتش خانمان سوز، آن را گرمتر كرده و مسلمانان را كه به نصِّ قرآن با يكديگر برادر و برابرند به جان هم انداخته و خانه و كاشانة خود را با دست خود ويران مي كنند! يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُم بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي المُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ!.

كتاب «احتجاج» (ج1/ص96) جوابي را كه حضرت امير (ع) به انصار مي دهد چنين آورده است: «فقال عليٌّ يا هؤلاء! أكنت أدع رسولَ الله مسجَّى لا أواريه، وأخرج أنازع في سلطانه؟ والله ما خفت أحداً يسمو له، وينازعنا أهل البيت فيه، ويستحلُّ ما استحللتموه» تا اينجا عذر امير المؤمنين اين است كه آيا سزاوار بود كه من جنازة رسول خدا را بدون كفن و دفن گذارده بيايم در مسألة حكومت او كشمكش كنم؟ به خدا سوگند من بيم نداشتم كه كسي خود را براي اين امر نامزد كرده و با ما اهل بيت به منازعه پردازد و آنچه را كه شما روا شمرديد روا دارد.

آري علي (ع) چون خود را از اهل بيت رسول خدا o مي دانست، مي پنداشت كه كسي طمع در خلافت او نمي بندد ، و بدون منازعه حضرتش امام و جانشين پيغمبر خواهد شد.

احتجاج ماجرا را بدين صورت ادامه مي دهد كه علي فرمود: «ولا علمتُ أن رسول الله o ترك يوم غدير خُم لأحد حجة، ولا لقائل مقالا، فأُنشِدُ اللهَ رجلا سمع النبيَّ يوم غدير خم يقول "من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله" أن يشهد الآن بما سمع.» در چنين معركه اي اگر داستان غدير براستي براي امر امامت امت بوده، سخن علي (ع) كه خود امير سخن و امام الفصحاء است، رسا و مناسب مقام نيست، زيرا در ماجرايي كه هزاران تن حاضر بوده و آن را فهميده و تسليم شده و پذيرفته اند و در نتيجه تمام حجاج مدينه شاهد آن بوده اند، علي مردي را طلب كند كه برخيزد بگويد كه پيامبر فرمود: «هر كه من دوست اويم علي هم دوست اوست خدايا هر كه علي را دوست دارد دوست بدار و هر كه او را دشمن بدارد ، دشمن بدار وهر كه او را ياري كند، ياري فرما وهر كه او را خوار كند، خوار فرما»! آيا از اين سخن استفاده مي شود كه خداوند علي (ع) را براي ايام پس از پيامبر o به امامت امت و زعامت مؤمنين نصب فرموده؟ حاشا كه جبار البيان و امير البلاغه چنين توقعي داشته باشد! چنانكه قبلاً آورديم «مولي» بيش از بيست و هفت معني دارد كه بدون قرينه معناي آن واضح نيست و قرينه در اين كلام جملة «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» = "پروردگارا هر كه او را دوست دارد دوست بدار و هر كه او را دشمن بدارد، دشمن بدار" است كه از آن دوستي و نصرت دريافت مي شود. كلمة «مولي» هر معنايي داشته باشد معناي خليفه و امام ندارد و اگر مردم از اين كلمه امام و خليفه نفهميدند، مقصِّر نيستند، خصوصاً با قرينة بعد از آن كه به معناي دوستي است(87).

پس اين خواهش علي (ع) براي اثبات منظور خويش چندان به جا نبوده و دردي دوا نمي كرده است كه با قيد سوگند از مردي خواسته است كه گواهي دهد. مسلماً اين جملات بافته و ساختة ديگران است و به آن جناب مربوط نيست. عبارت احتجاج ادامه دارد كه امير المؤمنين از مهاجرين و انصار خواست كه گواهي دهند در غدير خم رسول خدا فرموده: «من كنت مولاه فهذا عليٌّ مولاه» و از زيد بن ارقم نقل مي كند كه 12 نفر مجاهدين غزوة بدر شهادت دادند و زيد بن ارقم گفت كه من خود از كساني بودم كه اين جمله را از رسول خدا شنيده بودم، مع هذا آن روز كتمان شهادت كردم، لذا چشمم كور شد(88).

اين حديث كه كتاب احتجاج آن را از «محمد بن عبد الله شيباني» و او از رجال ثقة خود روايت مي كند داراي مشكلات بسياري، زيرا اولاً معلوم نيست خود آقايِ «محمد بن عبد الله شيباني» كيست و ثقات او چه كسان اند(89) هر كه بوده اند حديثشان ناقص و نارسا است.

نجاشي در رجال خود (ص 309) در بارة شيباني مي نويسد: «أصله كوفيٌّ ورأيت جلّ أصحابنا يضعِّفونه» = " او كوفي الأصل است و عموم اصحاب ما او را ضعيف مي دانند". قهپائي در «مجمع الرجال» (ج5 ص 241) مي نويسد : «وضاعٌ، كثير المناكير» = " او جاعل حديث بوده و بديهاي بسيار دارد" وشيخ طوسي در «الفهرست» فرموده: «ضعَّفه جماعةٌ من أصحابنا» = "گروهي از اصحاب ما او را تضعيف كرده اند" و در «الأخبار الدخيلة» (ص 48) به نقل از غضائري آمده است كه: «كذَّابٌ وضَّاعٌ للحديث» = بسيار دروغگو و جاعل حديث است.

ديگر آنكه «زيد بن أرقم» در آن موقع از رجالي نبوده كه از او استشهاد شده باشد و هرگز امير المؤمنين در دورة ابو بكر از او گواهي نخواسته و اين گواهي خواستن در وقت ديگري است كه ما قبلاً به نقل از «بحار الأنوار» و «الغدير» بيان كرديم كه شهادت خواستن از زيد ابن ارقم و ديگران در سال 35 هجري در رحبة كوفه و در زمان خلافت علي (ع) و براي تحريض مردم به جنگ معاويه بوده است نه در زمان خلافت ابو بكر.

به هر حال اين دوازده نفر كه در مورد غدير خم شهادت داده اند ظاهراً همان كسان اند كه احتجاج بلا فاصله پس از قضية كتمان «زيد بن ارقم» بدون سند و به طريق ارسال از قول «ابان بن تغلب» آورده كه از حضرت صادق (ع) پرسيد كه آيا كسي در ميان اصحاب رسول خدا جلوس ابو بكر را بر جايگاه رسول خدا، انكار نكرد؟ حضرت فرمود: چرا 12 نفر انكار كردند و بين خود مشورت كردند و به يكديگر گفتند قسم به خدا كه نزد ابو بكر رفته و حتماً او را از منبر رسول الله o پايين مي آوريم و اينان خالد بن سعيد بن العاص (از بني اميه) و سلمان فارسي و ابو ذر غفاري و مقداد بن الأسود و عمار بن ياسر و بريدة اسلمي و از انصار: ابو الهثم التيهان و سهل و عثمان بن حنيف و خزيمه بن ثابت ذو الشهادتين و اُبَيّ بن كعب و ابو ايّوب انصاري بودند كه پس از اخذ تصميم خدمت امير المؤمنين آمده و با جنابش مشورت كردند كه بروند ابو بكر را از منبر رسول خدا o پايين بيآورند(90) ليكن حضرت اين عمل را صلاح ندانست و فرمود همگي برويد و آنچه از پيغمبر در اين خصوص شنيده ايد براي اتمام حجت به ابي بكر بفهمانيد. روز جمعه همينكه ابو بكر بر منبر برآمد بنا بر اين شد كه ابتداء مهاجرين سخن گويند. از اين رو خالد بن سعيد بن عاص (كه خود پيش از ابو بكر و يا به راهنمائي او اسلام آورده بود و در زمان خلافت ابي بكر و به فرمان او در جنگ اجنادين شركت كرد و 24 روز قبل از درگذشت ابو بكر شهيد شد) برخاست و ابو بكر را عتاب و خطاب كرد اما در سخنان خود ابدا اشاره اي به غدير خم نكرده و لي چيزي از يوم بني قريظه نقل مي كند كه در تاريخ اثري از آن نيست!!  و عجيبتر اين است كه بعد از سخنان وي عمر برخاسته و به او گفته: «اسكُتْ يا خالد! فَلَسْتَ من أهل المشورة!» = :خاموش باش خالد! كه تو شايستة مشورت نيستي!". در حاليكه خالد چيزي از عمر كمتر نداشته است كه عمر به او چنين بگويد و خالد و يا ديگران به او اعتراض نكنند، زيرا اگر افضليت به سبقت در اسلام باشد، خالد سومين و يا حد اكثر پنجمين كسي است كه ايمان آورده و اسلام او چند سال بر اسلام عمر سبقت دارد و او از كساني است  كه دو هجرت كرده يكي هجرت به حبشه و ديگر هجرت به مدينه و در تمام غزوات با رسول خدا o بوده و در هنگام رحلت پيغمبر از جانب رسول خدا حاكم قبيلة مذحج و قسمتي از يمن بوده و معلوم نيست اين راوي جاعل دروغ پرداز چگونه او را در اين زمان به مدينه آورده و به عنوان معترض روبروي ابو بكر به احتجاج واداشته است!! به هر صورت در احتجاج خالد سخني از داستان غدير كه مهمترين سند خلافت منصوصه است نيآمده و فقط چند دشنام و تكفير بين او و عمر رد و بدل شده از جمله اينكه خالد به عمر گفته: «وإنك بمنزلة الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِّنكَ إِنِّي أَخَافُ اللهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ. فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي النَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاء الظَّالِمِينَ» = " و تو در اين ماجرا به منزلة شيطاني [وآية 16 و 17 سورة حشر را تلاوت كرد] آنگاه كه به انسان گفت: كفر بورز و چون كفر ورزيد شيطان گفت: من از تو بيزارم همانا از خداوند و پروردگار  جهانيان بيم دارم، و فرجام هر دو اين بود كه جاودانه در آتش دوزخ بمانند اين است كيفر ستمگران".

كسيكه از تاريخ اسلام مطلع باشد مي داند كه همة اين مطالب ساختگي و دروغ است. دومين فرد از معترضين دوازدهگانه، سلمان فارسي است كه در گفتار او نيز كمترين اشاره اي به منصوصيت علي (ع) در غدير خم نيست. و فقط مداري تعريف از فضائل خود و نصيحت و موعظه به ابي بكر است كه چرا از جيش اسامه تخلف كرده است(91) و از اين قبيل سخنان.

سومين نفر ابو ذر غفاري است كه در سخنان او نيز ابدا اشاره اي به داستان غدير خم نشده است. چهارمين نفر مقداد بن الأسود است كه در بيانات او نيز به غدير خم تصريح نشده(92). پنجمين نفر از مهاجرين عمار بن ياسر است كه در اعتراض آن جناب نيز سخني از غدير خم به ميان نيآمده و فقط گفته است: «و إن أهل بيت نبيكم أولى وأحق بإرثه و... (إلى قوله) فقد علمتم أن بني هاشم أولى بهذا الأمر منكم..» = "همانا اهل بيت پيامبرتان به او و ميراثش سزاوارترند .... و مي دانيد كه بني هاشم از شما براي اينكار شايسته ترند" ، سپس مقداري از فضائل علي (ع) را بازگو كرده است.

ششمين نفر از مهاجرين «بريدة اسلمي» است كه او نيز از غدير خم سخني نگفته است، اما جهالت راوي كذاب را بر آفتاب انداخته !! زيرا جناب جاعل خبر نداشته كه بريده از مخالفان علي (ع) بود كه دقت و باريك بيني آن حضرت را در اجراي عدالت نمي پسنديد، و يكي از كسانيكه رسول اكرم o خطبة غدير را در مخالفت با او و به منظور بستن دهان امثال او از بدگويي نسبت به علي (ع) بيان فرموده، همين «بريدة اسلمي» است! اما راوي رسوا، ناشيانه چنين كسي را كه در تضعيف محبوبيت علي (ع) در ميان مردم، مي كوشيده در روايت خويش به عنوان مدافع آن حضرت برگزيده است ؟!!(93) راست گفته اند كه دزد ناشي به كاهدان مي زند!

باري، بعد از آنكه شش تن از مهاجرين بنا به روايت كتاب «احتجاج» به ابو بكر اعتراض كردند، نوبت به انصار رسيده:

نخستين فرد از انصار «ابيّ بن كعب» است كه برخاسته و ابو بكر را مورد عتاب و خطاب قرار داده اما او نيز اصلاً اشاره اي به موضوع غدير و منصوصيت علي (ع) نكرده، فقط ابو بكر را از عاقبت امر بيم داده است. دومين معترض از انصار «خزيمة بن ثابت» است كه او نيز چيزي دربارة غدير نگفته. نفر سوم «أبو الهيثم بن التيهان» است. وي گرچه به داستان غدير خم اشاره كرده، ليكن به مصداق مثل معروف «خواست ابرو را بيآرايد چشم را كور كرد» گفته كه خطبة غدير خم مطلبي پيچيده و مبهم بوده و پاره اي از انصار گفتند مقصود رسول خدا آن است كه هر برده اي كه رسول الله مالك و مولايِ او است علي نيز مالك و مولاي او است. ناگزير كساني را فرستاديم كه از پيغمبر بپرسند كه مقصود چيست؟!! رسول خدا o فرموده كه به ايشان بگوييد علي پس از من وليِّ مؤمنين و خيرخواه امت من است.

ملاحظه مي فرماييد در اين اقوال نيز نه تنها نصي صريح در خلافت و منصوصيت علي (ع) از جانب خدا نيست، بلكه گويي با نقل اين ماجرا مي خواهد - نعوذ بالله – فقط نارسائي بيان رسول خدا o را اثبات كند؟!!(94)

أما مشكل اين روايت بيش از اينها است زيرا «أبو عمارة خزيمة بن ثابت أوسي ذو الشهادتين» و «أبو الهيثم مالك بن التيهان أوسي» هرچند از دوستداران علي (ع) به شمار مي روند، اما قطعاً از معتقدان به خلافت منصوصة علي (ع) نبوده اند و بنا به نقل أحمد بن يحيى بلاذري در «أنساب الأشراف» كه از قديميترين تواريخ اسلامي است، آن دو حتى در اختلاف بين امير المؤمنين (ع) و معاويه كه عدم حقانيت معاويه واضح بود، نسبت به حقانيت آن حضرت چنان ترديد داشتند كه تا پيش از شهادت عمار ياسر، حاضر به جنگ در سپاه علي (ع) نشدند!(95)

بلاذري دربارة خزيمه مي نويسد: «شهد خزيمة الجمل فلم يسل سيفاً وشهد صفين فقال لا أقاتل أبداً حتى يقتل عمار فأنظر من يقتله فإني سمعت رسول الله o  يقول: تقتله الفئة الباغية، قال: فلما قُتِل عمار، قال خزيمة: قد بانت الضلالة فقاتل حتى قتل» = "خزيمه در جنگ جمل حاضر شد اما دست بر شمشير نبرد، و در صفين حاضر شد و گفت: هرگز نمي جنگم تا اينكه عمار ياسر كشته شود و ببينم كي او را مي كُشد زيرا شنيدم كه رسول الله o مي فرمود: " او را گروه ياغي مي كُشند". و چون عمار [به دست سپاهيان معاويه] كشته شد، خزيمه گفت: گمراهي آشكار شد، و [در سپاه علي (ع)] جنگيد تا شهيد شد".(96)

در «رجال كشي» (ص 51) نيز به نقل از نوة خزيمه آمده است: «ما زال جدي بسلاحه يوم الجمل وصفين، حتى قتل عمار، (فعند ذلك) سـلَّ سيفه حتى قُـتِل» = "جدم خزيمه همواره در جنگ جمل و صفين حاضر بود تا اينكه عمار شهيد شد و او [در اين هنگام] دست به شمشير برد و جنگيد تا اينكه شهيد شد".

دربارة ابو الهيثم نيز مي خوانيم: «حضر أبو الهيثم بن التيهان الصفين، لما رأى عماراً قد قُتل، قاتل حتى قُـتِل، فصلَّى عليه عليٌّ وَدَفَنَهُ» = "ابو الهيثم در جنگ صفين حاضر شد [اما ابتدا نجنگيد] و چون عمار كشته شده، آنقدر جنگيد تا شهيد شد، علي (ع) بر او نماز گزارد و او را به خاك سپرد"(97).

انتخاب اين دو تن براي اجراي چنين نقشي در اين روايت حقاً ناشيگري است! باري ادامة روايت چنين است كه «سهل بن حنيف» به عنوان چهارمين معترض از انصار نيز گواهي داد كه رسول خدا در همين مسجد الرسول فرموده: "علي بعد از من امام شما است، و از قضية غدير سخني به ميان نيآورده است. نفر پنجم «عثمان بن حنيف» برادر سهل است كه برخاست و گفت رسول خدا فرمود: «أهل بيتي نجوم الأرض فلا تتقدموهم وقدموهم ..» = "اهل بيتم ستارگان زمين اند و از آنان پيشي نگيريد و آنانرا مقدم بداريد...".  ششمين نفر «أبو أيوب أنصاري»است، او هم كلامي از غدير خم به زبان نيآورده و گفته: «اتّقوا الله عباد الله في أهل بيت نبيِّكم  ارددوا إليهم حقَّهم...» = "اي بندگان خدا در بارة اهل بيت پيامبرتان از خداوندتان پروا كنيد و حقّشان را بدهيد..."!

گرچه متن حديث آشكارا بر جعل آن گواه است، اما با فرض اينكه چنين قضيه اي واقع شده و 12 نفر فوق الذكر به ابي بكر اعتراض كرده اند اگر خطبة غدير خم واقعاً دليل منصوصيت علي (ع) به خلافت بلا فصل پيامبر بوده آيا بهتر نبود كه آن را يادآور مي شدند كه نزديكترين و قاطع ترين حجت بر جانشيني آن حضرت بود؟

پس چنانكه گفتيم مسألة غدير خم ابداً دلالت بر منصوصيت آن حضرت نداشته بلكه حقيقت همان است كه رسول خدا از دشمني مردم با علي و قدر ناشناسي نسبت به وي، بيمناك بود از اين نظر به وجوب دوستي آن حضرت بر مسلمين و بيان آن همت گماشت، بلكه مي توان گفت اين امر خود يكي از معجزات رسالت است كه مي ديد مردم پس از وي چگونه در صدد دشمني با آن حضرت بر مي آيند لذا در موارد متعددي دوستي و ولايت او را توصيه مي فرمايد البته به صورتي كه دوستي أمت به حال آن بزرگوار نافع باشد و در نصرت دين حق، وي را ياري كنند و او را تنها نگزارند، نه اينكه محبت و ولاي علي را وسيلة جرئت بر گناه و تجاوز از حدود ما انزل الله كرده باشند، چنانكه امروزه اراذل و اوباش بدين ادعاهاي باطل ("حبُّ عليٍّ حسنـةٌ لا تضرُّ معها سيئة!" = "دوستي علي ثوابي دراد كه هيچ گناهي به آن زيان نمي رساند!) به فريب شيطاني مرتكب سيئات مي شوند، لا والله.

كتاب احتجاج كه داستان سر تا پا دروغ فوق را به امام صادق (ع) نسبت داده است، چنين ادامه مي دهد كه حضرت صادق فرمود: ابو بكر از احتجاج اين 12 نفر چنان منكوب شد كه نتوانست جوابي بدهد، آنگاه گفت من زمامدار شدم در حالي كه بهترين شما نيستم، «أقيلوني أقيلوني» = "مرا واگذاريد، مرا واگذاريد" و خلافت را از من باز ستانيد، عمر كه چنين ديد به ابي بكر گفت اي ناكس فرومايه از منبر فرود آي، تو كه نمي تواني در مقابل حجت هاي قريش مقاومت كني چرا خود را در چنين مقامي وا داشته اي، به خدا سوگند بارها تصميم گرفته ام تو را از خلافت خلع كنم و سالم مولاي حذيفه را خليفه سازم!!(98) پس ابو بكر از منبر پايين آمد عمر دست او را گرفت و او را به منزلش برد، آنها سه روز در آنجا ماندند و در اين مدت به مسجد رسول خدا نمي رفتند، همينكه روز چهارم شد خالد بن الوليد با هزار نفر به نزدشان آمد و به ابو بكر و عمر گفت چرا نشسته ايد؟ به خدا سوگند بني هاشم طمع در خلافت بسته اند و «سالم مولي ابو حذيفه» آمد و با او نيز هزار نفر بود و «معاذ بن جبل» آمد و با او نيز هزار نفر بود همچنين مردان جنگي يك يك مي آمدند تا اينكه چهار هزار نفر گرد آمدند در حالي كه شمشيرهاي خود را برافروخته بودند و عمر بن الخطاب پيشاپيش ايشان بود (تو گوئي مارشال فش براي جنگ بين المللي آمده!!) آمدند تا در مسجد رسول توقف كردند (كسي به اين راوي دروغگو نگفته اين رزم خواهي و سپاه آرائي براي چه؟ آيا براي همان سخنان بي سر و ته آن 12 نفر موهوم؟!) آنگاه عمر به ياران علي (ع) گفت: به خدا سوگند اگر يكي از شما بخواهد سخناني را بگويد كه ديروز گفت سرش را كه چشمانش در آن گردش مي كند بر ميدارم!! «خالد بن سعيد بن العاص» برپا خاسته گفت: اي پسر صهاك حبشي آيا ما را به شمشيرهاي خود تهديد مي كنيد يا از جمعيت خود ما را مي ترسانيد به خدا سوگند كه شمشيرهاي ما از شمشيرهايتان تيزتر است و ما هرچند كم هستيم اما از شما زيادتريم زيرا حجت خدا در ميان ما است به خدا سوگند اگرنه اين بود كه مي دانم كه طاعت و فرمانبرداري امام من اولى است اكنون شمشير خود را برهنه كرده و در راه خدا با شما جهاد مي كردم تا اينكه عذر من آشكار و آزمايش شده باشد، امير المؤمنين به او فرمود: اي خالد بنشين زيرا مقام تو شناخته شد و سعي تو مشكور است! خالد نشست آنگاه سلمان فارسي برپا خاست و گفت: الله اكبر  الله اكبر از رسول خدا با دو گوش خود شنيدم و گرنه كَر باد كه مي فرمود: مي بينم در حالي كه برادر و پسر عمويم با چند تن از اصحابش در مسجد من نشسته است جماعتي از سگان دوزخي او را محاصره مي كنند و مي خواهند او را و كساني را كه با او هستند، بكشند، من هيچ شك ندارم كه شما همانهاييد، عمر بن الخطاب قصد سلمان كرد امير المؤمنين به او حمله برد و لباسش را گرفت و او را به زمين كوبيد و فرمود: اي پسر صهاك حبشي اگر نه اين بود كه در كتابي از خدا سبقت يافته و عهدي از رسول خدا تقدم گرفته حالا به تو نشان مي دادم كدام يك از ما از حيث ناصر ضعيف تر و از حيث شماره كمتر است، آنگاه حضرت روي به اصحاب خود كرده فرمود برگرديد خدا شما را رحمت كند به خدا سوگند من داخل اين مسجد نشوم مگر همچنانكه برادران من موسى وهارون داخل شدند در حالي كه اصحاب موسي مي گفتند: «فاذهب أنت وربك فقاتلا إنا هـهنا قاعدون» = تو با خدايت برو و با دشمنان بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم"(99) به خدا سوگند من در اينجا وارد نشوم مگر براي زيارت رسول خدا يا اينكه در قضيه اي قضاوت كنم زيرا حجتي كه رسول خدا آن را برپا داشته جائز نيست مردم را در حيرت بگذارد.

داستاني كه ذكر شد سر تا پا دروغ و همچون خبري است كه نقالان قهوه خانه ها براي اجلاف و اوباش و افيونيان نقل مي كنند تا پولي به دست آورند. در كتاب احتجاج داستان هائي از اين قبيل زياد است همچون روايتي كه از عبد الله بن عبد الرحمن آورده است كه عمر پس از اين لشگر آرائي در مقابل 12 نفر مخالف موهوم و شكست او به شرحي كه گذشت، در اطراف كوچه هاي مدينه مي گشت و فرياد مي زد با ابو بكر بيعت شده بيائيد بيعت كنيد. مردم سراسيمه بيرون آمده و بيعت مي كردند در اين وقت معلوم شد كه جماعتي در خانه هاي خود مخفي شده اند لذا قصد آنها كرد و آنان را از مخفي گاهاشان بيرون آورده در مسجد حاضر مي كرد تا بيعت كنند، تا آنكه مدتي گذشت وي با جمعيت بسياري به در خانة علي بن أبي طالب آمد و از آن جناب درخواست كرد كه بيرون بيايد و آن بزرگوار ابا كرد لذا عمر هيزم و آتش خواست و گفت قسم به كسي كي جان عمر در دست او است بيرون مي آييد يا اينكه اين خانه را با هر كه در اوست مي سوزانم، به او گفتند در اين خانه فاطمه و فرزندان رسول خدا و آثار رسول الله هست ومردم آن گفتار او را نپسنديدند همينكه عمر انكار مردم را دانست، گفت شما را چه مي شود آيا تصور مي كنيد من چنين كاري خواهم كرد؟  مقصود ترسانيدن بود، علي (ع) به ايشان پيغام داد كه براي بيرون آمدن من چاره و راهي نيست زيرا من مشغول جمع آوري كتاب خدا هستم كه شما آن را پشت سر انداخته ايد و دنيا شما را از آن باز داشته است، و سوگند خورده ام كه از خانه بيرون نيايم و رِدا بر دوش خود نيفكنم تا هنگاميكه قرآن را جمع آوري كنم.

اين روايت احتجاج از عبد الله بن عبد الرحمن آورده است هرچند دقيقاً مشخص نيست كه اين عبد الله بن عبد الرحمن كيست اما احتمالاً وي «عبد الله بن عب الرحمن الأصم المسمعي البصري» است كه در كتب رجال او را ضعيف و ناچيز شمرده اند، او زيارتنامه هايي ساخته كه به فرمودة غضائري: «يدل على خبث عظيم ومذهب متهافت وكان من كذّابة أهل البصرة» = " دلالت بر خباثت عظيم و مذهبي متناقض دارد، وي را از دروغگويان بصره بوده است". آري چنين افراد خبيثي مي توانند اين قبيل مطالب را در كتابهاي خود آورده يا آن را به دروغ از كساني روايت كنند.

آنگاه در «احتجاج» روايتي از «سليم بن قيس هلالي» آورده كه خلاصة آن اينست كه سلمان فارسي روايت مي كند زماني كه امير المؤمنين رسول خدا را غسل مي داد خدمت او آمدم، آنجناب چون از غسل و تكفين فارغ شد مرا با ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين را بر جنازه وارد كرد و خود جلو ايستاد و ما پشت سر او به نماز ايستاديم در همان حجره اي كه عايشه بود، اما عايشه نمي دانست كه ما بر جنازة رسول خدا نماز مي خوانيم زيرا جبرئيل چشم هايِ او را گرفته بود!! آنگاه مهاجر و انصار داخل شده و ده نفر ده نفر بر جنازة رسول خدا نماز خوانده و خارج شدند تا اينكه همه بر آن حضرت نماز خواندند، من به علي (ع) گفتم كه: مردم چنين و چنان كردند و ابو بكر همين ساعت بر منبر رسول خدا برآمد و مردم قانع نبودند كه با يك دست با او بيعت كنند، بلكه با دو دست با او بيعت مي كردند، علي (ع) فرمود: دانستي اولين كسي كه با او بيعت كرد كيست؟ گفتم نه، ليكن پيرمردي را ديدم كه بر عصاي خود تكيه كرده و ميان دو چشمانش اثر سجده است و بر منبر بالا رفت در حاليكه گريه مي كرد و مي گفت شكر خداي را كه نمردم تا اينكه ترا در اين مقام ديدم، دستت را باز كن تا با تو بيعت كنم... علي فرمود: آري آن ابليس لعنه الله بود، آنگاه راوي بدون آنكه توجه كند با جعل اين روايت در برابر اين سؤال قرار داده كه پس علي عليه السلام چگونه راضي شد با همپيمان ابليس بيعت كند؟! اكاذيب خود را ادامه مي دهد كه علي (ع) چگونه مردم را به مخالفت با ابو بكر دعوت مي كرد و جز چهار نفر يعني سلمان و ابو ذر و مقداد و زبير او را به طريق صحيح اجابت نكردند، سپس داستان بيعت خواستن ابو بكر با كيفيت زمينه چيني قتل علي (ع) را از جانب طرفداران ابي بكر و سختگيريهاي آنان و دشنام زبير به عمر و داستان شش نفر از اهل تابوت در جهنم را كه اصحاب صحيفة ملعونه هستند آورده و كتاب «احتجاج» از «سليم» مطالب زيادي از اين قبيل دارد، و ما چون اين كتاب را به خوبي مي شناسيم كه جعل و كذب بوده و از ساخته هاي دشمنان اسلام است، از آن چنين مطالبي را بعيد نمي شماريم و اتفاقاً علماي رجال نيز در تكذيب مطالب اين كتاب با ما همداستانند، اما راويان كذاب، چنين كتابي را «ابجد آل محمد» خوانده و شيعيان ساده دل را به خواندن آن تشويق مي كنند.

دربارة كتاب «سليم بن قيس» از نظر علماي رجال اين مطلب را مي خوانيم: «إن أصحابنا يقولون إن سليماً لا يُعرف ولا يُذكر بخير» = "يعني عموم علماي شيعة قائل اند به اينكه سليم شناخته نشده و از او به خوبي ياد نمي شد". و دربارة كتاب او گفته اند بدون شك موضوع و ساختگي است، و در خود كتاب علائم جعل آشكار است، از جمله اينكه محمد بن أبي بكر در حين وفاتِ پدرش او را موعظه كرد زيرا در آن حين ابو بكر كفرياتي بر زبان آورده كه محمد ناچار شد او را موعظه كند، در حالي كه محمد ابن أبي بكر در حين وفات پدرش دو سال و اندي داشته !(100) وعقلاً مي دانند كه طفل دو ساله قادر به موعظه نيست. ديگر آنكه در يكي از احاديثي كه براي اثبات امامت أئمه اثني عشر مي آورد، در حديثي طولاني از قول رسول خدا o نقل مي كند كه به علي (ع) فرمود: «لست أتخوف عليك النسيان والجهل ولكن أكـتُـبُ لشركائك الذين من بعدك...» = "در مورد تو بيم فراموشي و ناداني ندارم ولي براي شركاي پس از تو مي نويسم" علي (ع) عرض مي كند، شركاي من چه كسانند؟ و رسول خدا o آنانرا معرفي مي كند و .... الخ.

اين حديث را كه بنا به نقل «إثبات الهداة» (ج2/ص 455) «فضل بن شاذان» در كتاب «إثبات الرجعة» خود آورده، شيخ صدوق نيز نقل مي كند و مي نويسد: «عن سليم بن قيس أنه حدث الحسن والحسين بهذا الحديث بعد موت معاوية، فقالا: صدقت يا سليم! حدثك أمير المؤمنين ونحن جلوس......» = "سليم بن قيس اين حديث را پس از مرگ معاويه براي حضرات حسنين نقل كرده و آندو بزرگوار فرمودند: اي سليم راست مي گويي، امير المؤمنين اين حديث را در حاليكه ما نشسته بوديم برايت گفت"!!!  جاعل جاهل اينقدر از تاريخ بي خبر بود كه نمي دانسته امام مجتبي (ع) در سنة پنجاه هجري وفات يافت و معاويه در سال شصت هجري درگذشت يعني ده سال پس از امام حسن، ولي در اين حديث، سليم، پس از مرگ معاويه ماجرا را براي امام حسن نقل كرده !!

در اين كتاب از اين قبيل مطالب بسيار است. در «قاموس الرجال» علامة شوشتري (ج4/ص44) نيز از اين كتاب مذمت ها شده است، و آنرا ساختگي دانسته است. شيخ مفيد نيز در شرح عقايد صدوق (ص 72) مي فرمايد: «إن هذا الكتاب غير موثوق به وقد حصل فيه تخليط وتدليس ولا يجوز العمل على أكثره فينبغي للمتديِّن أن يجتنب العمل بكلّ ما فيه» = "اين كتاب قابل اعتماد نيست و در آن خلط و تدليس صورت گرفته و عمل به بسياري از مطالب اين كتاب جايز نبوده و شايسته است كه فرد متديّن كُلاً از عمل به مطالب اين كتاب اجتناب كند".

علامه حلي در «خلاصه» دست و پائي زده كه او را تعديل كند اما شهيد ثاني مي نويسد: «وأما حكمه بتعديله فلا يظهر له وجهٌ أصلاً، ولا وافقه عليه غيره» = "اما حكم به تعديل او اصلاً وجه پسنديده ندارد و ديگران با او در اين مورد موافق نيستند".  و دربارة كتاب «سليم» فرموده: «في الطريق إبراهيم بن عمر الصنعاني وأبَّان بن أبي عيَّاش، طعن فيهما ابن الغضائري وضعَّفهما، ولا وجه للتوقُّف في الفاسد بل في الكتاب، لضعف سنده على ما رأيت. و على التنزّل كان ينبغي أن يُقال : وردّ الفاسد منه و التوقُّف في غيره» = "در طريق روايت آن ابراهيم بن عمر صنعاني و ابان بن ابي عياش قرار دراند كه ابن الغضائري در آندو طعنه زده و آنها را ضعيف ندانسته، به نظر من به جهت سند اين كتاب، توقف در مطالب باطل اين كتاب دليلي ندارد، و اگر بخواهيم تنزل كنيم بهتر است گفته شود كه بايد مطالب باطل كتاب را رد نمود و در ديگر مطالب آن توقف كرد.".

بنا به تصريح علماي رجال كتاب «سليم بن قيس» را تنها «أبان بن أبي عياش» از سليم بن قيس نقل كرده و اين ابان بن ابي عياش را از كتب رجال معرفي مي كنيم:

1- در مجمع الرجال (ص 16) چنين آمده است: «(غض): أبان بن أبي عياش ضعيف لا يُلْتَفَتُ إليه وينسِب أصحابنا وضع كتاب سليم بن قيس إليه» = "ابان بن ابي عياش ضعيف بوده و مورد اعتنا نيست و اصحاب ما جعل كتاب سليم بن قيس را به او نسبت مي دهند".

2- در «اتقان الرجال» طه نجف (ص 254) او را در رديف ضعفا آورده است.

3- در «نقد الرجال» تفرشي (ص 4) آمده است كه: «أبان بن عياش تابعي ضعيف لا يُلتفت إليه ونُسِبَ وضع كتاب سليم بن قيس إليه» = "ابان بن عياش تابعي، ضعيف است، و به او اعتنا نمي شود، وجعل كتاب سليم بن قيس به او نسبت داده مي شود.

4- رجال ابن داوود (ص 414) نيز او را به همين ضعف نكوهيده است.

از اين كلمات معلوم مي شود كتاب «سليم» را او جعل كرده است.(101) اگر بنا باشد از كتابهايي چون كتاب سليم و [احتجاج] و امثال آن مانند [إرشاد القلوب] ديلمي و [غاية المرام] بحراني وصدها از اين قبيل كه حتماً و وجداناً دروغ در آنها بسيار و آثار جعل و وضع از آنها پديدار است، دست بردارند در آنصورت براي اين قبيل مطالب چيزي در دست ندارند، آري، اينها است حجت قاطع اين تفرقه اندازان بين مسلمانان.

اينك كه سخن از [إرشاد القلوب] رفت خوب است در خصوص سقيفه نيز از اين كتاب نقل كنيم، خلاصة داستان اين است كه امير المؤمنين در احتجاج خود با ابو بكر در مسأله خلافت كار را به آنجا كشانيد كه ابو بكر را به مسجد "قبا" برده و در آنجا رسول خدا را به او نشان داده !! كه آن حضرت ابو بكر را مورد عتاب قرار داده و به او فرمود كه خلافت را به علي (ع) واگذارد، ابو بكر كه از كردار خود يعني قبول خلافت پشيمان شده بود و در صدد برآمد كه به مسجد الرسول رفته بر منبر برآيد و خود را از خلافت خلع كرده و آن را به علي (ع) واگذارد، اما عمر چون اين مطلب را فهميد براي دفع الوقت و مانع شدن از اين عمل، ابو بكر را به بهانة وضو گرفتن به خانه برد، و ابو بكر در روز ماه رمضان به شرب خمر مشغول شد و اشعار كفرآميز سرود !!(102) سپس داستان جنگ «اشجع بن مزاحم ثقفي» را كه طرفدار ابو بكر بود با امير المؤمنين به كيفيتي شرح مي دهد كه حتى هيچ ديوانه اي نمي تواند آنرا باور كند زيرا امير المؤمنين در اين داستان براي حيازت قرية خود كه در خارج مدينه بود، مي رود و با «اشجع» روبرو مي شود و چون جنگ شروع مي شود و آثار شكست در اشجع ديده مي شود، ابو بكر گروهي را براي جنگ با امير المؤمنين به كمك اشجع نيز مي فرستد، و مع هذا امير المؤمنين بر او غلبه كرده و او را اسير گرفته و چنين و چنان مي كند كه انسان از خواندن اين افسانه ها خجالت مي كشد!  آري با اين قبيل افسانه ها و موهومات خلافات منصوصة علي يا بگو بي پايه گي اسلام را مي خواهند ثابت كنند، هرچند ندانند كه چه مي كنند!

 

نتيجة آنچه گذشت

از مطالبي كه تا اينجا گفته شد و مراتبي كه گذشت، براي جويندگان حق و طالبان حقيقت اين نتيجة محقق و مسلَّم شد كه:

1- مسألة امامت كه در اين امت تا آن اندازه گسترش يافته كه بيش از هر موضوعي دربارة آن سخن ها گفته و تاليفات و تصنيفاتي كرده اند كه سر به هزاران مي زند، هرگاه در نظر شارع اسلام امري مهم و لازم بود يعني اگر نظر به فرد يا افراد خاصي داشت، عقل و وجدان حكم مي كرد كه آياتي در اين باره از جانب پروردگار عالم نزول يافته و در پناه حفظ إلهي محفوظ مانَد تا امت از جهت آن در ضلالت نيفتند.

2- از نظر عقل، تعيين امام معيَّن و معلومي براي شريعتي كه ابدي است، و تا انقراض عالم بايد باقي بماند، امري نامناسب و نامعقول است، بلكه در حقيقت ناقض ابديّت دين است، زيرا چگونه مي توان فرد يا افرادي معدود را براي شريعتي كه از حيث مدت نامحدود است، به امامت تعيين كرد؟ و خود اين عمل دليل بر آن است كه شريعت مذكور، مدتش معدود و مهلتش محدود است.

3- تعيين امام يا خليفة معين در شريعت ابدي دائرة تكليف مؤمنين و ميدان عمل و رُشْد آنان را تنگ كرده و از آزادي عمل و اختياري كه مقصود آخرين نبوت است محروم مي دارد، چنانكه قبلاً نيز بدان اشاره رفت كه اين امر بر خلاف حكمت اختيار و افتتان كه اساس شرايع إلهيه بر آن است.

4- أئمه اثني عشر كه إماميه قائل به عصمت و امامت ايشان اند به تصديق تاريخ هر كدام اعمالي مخصوص داشته اند كه با عمل امام ديگر آشكارا مخالف بوده(103) و علما نتوانسته اند آن اعمال را با يكديگر وفق دهند، مانند صلح امام حسن (ع) و جنگ امام حسين (ع) و سكوت و اعتزال أئمة ديگر، ناچار به احاديثي دستآويز گشته اند كه هر يك از امامان دوازده گانه نامة مخصوص و كتاب خاصّي از جانب خدا داشته اند، ومأمور بودند طبق مندرجات آن كتاب رفتار نمايند، يعني آنان خود وظائف خاصي داشتند و تابع كتاب و سنتي مخصوص بودند!! حال اگر رفتار آنان با قرآن مجيد – كه عدم حكم به مقتضاي آن ماية كفر و ظلم و فسق است – و در اين مورد هيچ كس استثناء نشده(104) – يا با سنت متواترة رسول خدا تطبيق نشود، كسي را جاي اعتراض نيست، زيرا آنان به گفتة اينان خود كتابي مخصوص دارند غير كتاب و سنت معروف بين مسلمين!!

هرگاه چنين اصلي را بپذيريم وقوع هر امري و عملي كه بر خلاف حكم روشن قرآن باشد از أئمه انتظار مي رود و تعيين افرادي با چنين اختياراتي براي امامت، كشيدن قلم نسخ بر اَحكام قرآن است، و اين مدّعى به هيچ ميزاني صحيح نيست و باطلي است كه با كفر فاصله چنداني ندارد.

5- مسألة امامت هرگاه بدين اهميت بود كه اينان مدعي اند بايست رسول خدا o آن را به طور صريح و روشن در ملأ عام هر صبح و شام ابلاغ و اعلان نمايد نه اينكه آن را با حديثي چون حديث غدير بيان فرمايد كه حتى نزديكان و ارادتمندان علي (ع) هم نتوانند از آن معني امامت و خلافت را درك كنند و چنانكه گذشت ابو الهيثم بن التيهان كه از طرفداران امير المؤمنين (ع) بود و نيز دوستانش دقيقاً منظور پيامبر o را در نيافتند، وكساني را فرستادند تا مقصود واقعي آنحضرت را بپرسند، گرچه چنانكه گفتيم(105) ممكن است اين قصه از بيخ و بن دروغ باشد، ولي بي ترديد اين شبهه بجاست كه از جملة «من كنت مولاه فهذا عليٌّ مولاه» كه در غدير خم بيان شده نمي توان معناي امامت امت و خلافت بلا فصل رسول الله o را به طور واضح دريافت، و با اندك دقت و انصاف مي توان دريافت كه اين قصه را نيز براي رفع همين اشكال پرداخته اند.

همچنين با حديث «طير مشوي» و «مؤاخاة» و «منزلت» و «إعطاء لواء» و امثال آنها نيز نمي توان مطيع محض فردي شد و او را همچون پيامبر ، از جانب خداوند امام مفترض الطاعة بي چون و چرا دانست. صرف نظر از روايت جعلي، از هيچ يك از احاديث صحيحي كه در فضائل علي (ع) در كتب فريقين آمده نيز نمي توان خلافت إلهي و بلا فصل آنحضرت را استنباط نمود، و احاديث مذكور جز اولويّت و افضليّت آنحضرت را براي زعامت – كه منكر ندارد – نمي رسانند، و هرگز جنبة نص ندارند.

6- احاديثي چون حديث غدير كه در صدر احاديثي هست كه در امامت منصوصة حضرت علي (ع) بدان استناد مي شود، در نظر اصحاب رسول خدا o به قدري از اين مطلب دور بوده كه كسي نمي توانست از آن به امامت منصوصه استناد و از آن در اين مقصود استفاده كند، چنانكه استناد و استفاده نشد، اما در مقابل حديث «الأئمة من قريش» كه شايد كمتر كسي آنرا شنيده بود، انصار با تمام جديَّت و اهتمامي كه به احراز خلافت داشتند، سست شده و عقب نشستند و براي حفظ ديانت و عدم مخالفت با فرمودة پيامبر o، قانع و متقاعد شدند، پس چرا از نصّ و خبري كه در دالّ بر امامت علي (ع)، صرف نظر كنند؟ با توجه به اينكه چنانكه بارها گفتيم علي (ع) از حاميان انصار بود. چگونه ممكن است نسبت به حديث غدير كه شمار كثيري از مردم با گوشهاي خود شنيده بودند، بي اعتنايي و جفا كنند؟

آري حديث غدير با تمام اهميتش – كه كسي منكر آن نيست – به قدر حديث عمار كه پيغمبر خدا o دربارة او فرمود: «عمار مع الحق تقتله الفئة الباغية» = "عمار با حق است او را گروه ياغي مي كشند". مورد استناد و عمل اصحاب حتى پيروان و طرفداران علي (ع) قرار نگرفت، زيرا مي بينيم اين حديث كه شايد پيغمبر خدا o بيش از يك بار نفرموده باشد، آنچنان در نظر مسلمانان بزرگ و مهم بود كه پس از شهادت عمار در صفّين به دست سپاه معاويه ولوله و تشويش و اضطراب و غوغايي شديد در بين صفوف طرفين (اصحاب علي (ع) و سپاه معاويه) افتاد كه نزديك بود بسياري از لشكريان معاويه او را واگذارند و دست از جنگ بكشند و در ميان اصحاب امير المؤمنين نيز گروهي تا زمان شهادت عمار در ترديد و حيرت بودند كه حق با كدام طرف است و همين كه عمار شهيد شد بسياري با كمال ميل و رغبت روي به جنگ آوردند تا شهيد شدند از جمله چنانكه پيش از اين گفتيم «خزيمة بن ثابت»  و «أبو الهيثم التيهان» كه تا قبل از شهادت «عمار ياسر» تن به جنگ ندادند، اما بعداً با كمال شهامت و فداكاري بياري علي (ع) اقدام كرده و در اين راه شهادت را به جان خريدند(106)، پس اگر حديث غدير يا احاديث ديگر در نظر آنان دلالت بر منصوصيت علي (ع) به امامت از جانب خدا مي داشت، هرگز اصحاب رسول الله o از آن عدول و اعراض نمي كردند، و يا لا أقل خود آن حضرت و دوستداران و طرفدارانش، خصوصاً انصار با جديّت تمام به آن استشهاد مي كرد. البته لازم است ذكر كنيم خطبة «غديريه» كه در كتاب «احتجاج» مذكور است و در آن رسول خدا o با صراحت امامت و خلافت علي (ع) را بيان مي كند، كذب واضحِ فاضح بر رسول خدا است، علاوه بر اينكه در كتب معتبره به هيچ وجه ذكري از آن نيست(107)، سند آن نيز چنين است:

در «احتجاج» طبرسي پس از آنكه مشايخ اجازة خود را با كلمة «حدثني» مي آورد، مي نويسد: قال حدثنا «محمد بن موسي الهمداني» قال حدثنا «محمد بن خالد الطيالسي» قال حدثني «سيف بن عميره» و «صالح بن عقبه» جميعاً عن «قيس بن سمعان» عن «علقمه بن محمد الحضرمي» عن أبي جعفر محمد بن علي (ع).

اينك شرح حال فضاحت مالامال «محمد بن موسي الهمداني» :

ألف- در كتاب تنقيح المقال (ج3، 194)، ممقاني ضمن شرح حال او مي نويسد كه او كتابي به نام «زيد النرسي» وضع نموده و احاديث بسياري در آن جعل كرده است.

ب- در نقد الرجال تفرشي (336) مي نويسد: «محمد بن موسى الهمداني ضعَّفه القميُّون بالغلوِّ وكان ابن الوليد يقول إنه كان يضع الحديث. (غض) ضعيف يروي عن الضعفاء» = "قمي ها موسي الهمداني را به سبب غلوّ ضعيف شمارند و ابن الوليد (استاذ شيخ صدوق) مي گويد كه او حديث جعل مي كرده است و غضايري مي گويد او از ضعفاء است و از ضعفاء نقل مي كند".

ج – علامة شوشتري در قاموس الرجال (ح8 ص 409) پس از شرح حال او مي نويسد: «فضعفُهُ اتفاقيٌّ، قال به ابن الوليد وابن بابويه وابن نوح وفهرست الطوسي والنجاشي وابن الغضائري» = "ضعف او مورد اتفاق است و ابن الوليد و ابن بابويه و ابن نوح و طوسي و نجاشي و ابن الغضائري او را ضعيف مي دانند".

د – ابن داوود در رجال خود (ص512) او را در قسم دوّم كه مخصوص مجروحين و مجهولين است آورده و او را به وضع حديث و غلوّ مذمّت كرده است.

هـ - در مجمع الرجال و الرواه (ج6/ص 57) آمده است: «(غض) محمد بن موسى الهمداني ضعيفٌ يروي عن الضعفاء» = "محمد بن موسي الهمداني ضعيف است و از ضعفاء روايت مي كند".

و – در رجال نجاشي (ص 60) آمده است: « محمد بن موسى الهمداني ضعَّفه القميُّون بالغلوِّ وكان ابن الوليد يقول إنه كان يضع الحديث» = "قمي ها موسي الهمداني را به سبب غلوّ ضعيف دانسته و ابن الوليد مي گويد كه او حديث جعل مي كرده است".

ز – اتقان المقال شيخ طه نجف (ص 261) نيز او را در رديف ضعيفان و غاليان آورده است. ميرزا محمد استرآبادي در مهنج المقال (ص 327) نيز او را غالي و واضع حديث مي شمارد، و مي گويد شيخ صدوق نيز او را تضعيف كرده است. در «جامع الرواة» أردبيلي (ج2، ص 205) نيز وي ضعيف معرفي شده است.

اين محمد بن موسي الهمداني از محمد بن خالد الطيالسي و او از سيف بن عميره و صالح بن عقبه روايت مي كند.

امّا «سيف بن عميره»:

ألف- رجال ممقاني (ج2، ص 79) به نقل از شهيد ثاني تضعيف او را نقل مي كند و مي نويسد: «ومن موضع من كشف الرموز أنه مظنون وعن موضع آخر أنه مطعون فيه وملعون» = " او در بخشي از كتاب كشف الرموز مظنون و در بخشي ديگر مطعون و ملعون است".

ب- اتقان المقال شيخ طه نجف (ص 299) او را در رديف ضعفا آورده است.

امَّا «صالح بن عقبه»:

ألف- در خلاصة علامة حلي (ص235) در قسم دوّم كه مخصوص حال ضعفا است مي نويسد: «صالح بن عقبة بن قيس بن سمعان، روى عن أبي عبد الله  كذَّاب غال لا يُلْتَفَتُ إليه» = "صالح بن عقبه از امام صادق روايت كرده و بسيار دروغگو و اهل غلوّ است كه به او اعتنا نمي شود".

ب ـ رجال ابن داوود (ص462) او را در قسم مجروحين و مجهولين آورده و مي نويسد: "ليس حديثه بشيءٍ كذّاب غال كثير المناكير = حديثش ارزشي ندارد، كذاب و اهل غلو و بديهاي بسيار دارد".

وضع او در ساير كتب رجال نيز گفته اند: "غال كذاب لا يُـلتَـفَت إليه = غلو كننده اي دروغگوست كه قابل اعتنا نيست(108)".

بدين ترتيب ترديد نيست كه خطبة غديريه، كذب بر خدا و رسول است. زيرا چنانكه ديديم پس از انتشار خبر شهادت عمار حتي اصحاب معاويه به شدت متزلزل شدند و نزديك بود انسجام صفوفشان گسيخته شود و حتي احتمال مي رفت كه بر خود معاويه يورش برند، ليكن معاويه با برگرداندن حقيقت و شيطنت و نكراء چنين مغالطه كرد كه علي (ع) عمار را به كشتن داده زيرا او را در حدود نود سالگي به ميدان جنگ آورده!!  و با اين حيله آن شورش را آرام ساخت! بنابر اين همچنانكه بارها گفته ايم اگر علي (ع) به عنوان خليفه و امام منصوص خدا و رسول بود، دليلي نداشت اصحاب رسول اصحاب خدا كه ممدوح قرآن اند، براي رضايت ابو بكر كه تمام اموال خود را در زمان حيات پيامبر o در راه خدمت به اسلام، بذل كرده بود و در آن زمان نه ثروتي و نه سپاهي تحت فرماندهي داشت، به تصريح خدا و رسول پشت پا زده و او را بر حضرت علي (ع) كه هم خويشاوندان زياد داشت و هم از حيث وسائل مادي لا أقل از ابي بكر كمتر نبود، مقدم دارند و خلافت منصوصة آن بزرگوار را به ديگري و اگذار كنند. خصوصا انصار كه هم در وطن خويش بودند و هم اكثريت قاطع داشتند و هم طرفدار علي (ع) بودند، سكوت نمي كردند.

قسم به خداوند بزرگ كه اين تهمتي بزرگ و خيانتي عظيم است كه مي گويند اصحاب رسول خدا نصّ بر علي (ع) را ناديده گرفتند. اين سخن فقط دشمنان اسلام را شاد مي كند.

از حديث غدير و ساير احاديثي كه آنها را دليل بر منصوصيت علي (ع) براي خلافت گرفته اند، حد أقل تا نيم قرن پس از پيامبر، چنين استفاده اي نشده و شما هيچ حديث صحيحي نمي يابيد كه حتي خود امير المؤمنين علي (ع) به آن حديث براي منصوصيت خود استناد كرده باشد و هيچ يك از فرزندان آن حضرت نيز در اين نيم قرن بدان استناد نكرده اند و همانگونه كه خود آن جناب از حيث فضل و ساير صفات و مدائحي كه از جانب رسول خدا در بارة او صادر شده بود خود را به حق، از ديگران بدين مقام، اولي مي دانست؛ تمام طرفداران او نيز بر همين اعتقاد بودند پس اگر در اين باره از جانب خدا و رسول به طور صريح و روشن نصي موجود بود قطعاً اصحاب رسول و شيعيان علي و لا أقل خود آن جناب بدان استناد مي نمودند و حال اينكه در تمام احتجاجات آن جناب كه فريقين در كتب معتبر خود آورده اند ابدا چنين ادعائي نشده و بعد از قرن اول است كه مذاهب گوناگون چون مذهب كيسانيه و مرجئه وخطابيه و ناووسيه و راونديه را دست سياست به وجود آورد، آنگاه اين قبيل احاديث كه اكثر آن موضوعات و مجعولات است مورد استناد قرار گرفته است.

مطالعة دقيق و بدون تعصب در تواريخ معتبر اسلامي مي رساند كه در آن زمان بيشتر تكيه گاه كساني كه خود را لائق و وارث خلافت مي دانستند، مسألة قرابت و وراثت و برخي رقابتهاي قبيله اي و گروهي بود. و حتي ابو بكر براي غلبه بر رقيب خود سعد بن عباده حديث "الأئمّة من قريش" را به ميان آورد(109). و به استناد همين حديث كه مي توانست به غلط از جنبة قوميت و علائق قبيله اي و ناسيوناليسم نيز ـ كه البته از نظر اسلام مقبول نيست ـ مورد تفسير قرار گيرد، سالهاي متمادي خلفاي بي صلاحيت بني اميه و بني عباس حكومت كردند و دستاويزشان، قرشي بودنشان بود. عجيب تر اينكه اغلب احاديث شيعه نيز مسألة خلافت را از منظر قرابت مي نگرد و اصرار بسيار دارد كه امام بايد از اولاد حضرت فاطمة زهرا (ع) باشد و غير او غاصب و گمراه اند!!

با اينكه با أدني اطلاعي از معارف دين مي توان در يافت كه در اسلام قرابت و قوميت و تعصب قبيله اي، معتبر و مورد تأييد نيست، ولي اين نگرش چنان بر افكار هر دو فرقه غلبه دارد كه حتي برخي از كلمات دُرَر بار امير المؤمنين (ع) نيز با همين نظر تأويل شده است!! در حالي كه مقام امام المتقين و اسوة مؤمنين حضرت علي (ع) اجلّ از آن است كه از منظر علائق قومي و عشيره اي به امور شرع بنگرد.

از جمله نقل شده كه آن حضرت پس از انتخاب ابو بكر فرمود:

فـإن كنت بالشورى ملكت أمورهم              فكيف بهذا والمُشـيرون غُـيَّبُ؟

وإن كنت بالقربى حججت خصيمهم          فغـيرك أولـى  بالنبـي وأقـربُ

اگر با شورا و مشورت امور مردم را دردست گرفتي،  پس چگونه است كه مشاوران غايب بودند؟

و اگر با مسألة قرابت بر ايشان دليل آوردي،  بنابر اين غير تو بدين مقام سزاوارتر ونزديكترند.

و نيز در "إثبات الوصية" مسعودي و در "بحار الأنوار(110)" چنين آمده است: "واتصل الخبر بأمير المؤمنين بعد فراغه من غسل رسول الله وتحنيطه وتكفينه وتجهيزه ودفنه بعد الصلوة عليه مع من حضر من بني هاشم وقوم من صحابته مثل سلمان وأبي ذر والمقداد وعمار وحذيفة وأبي بن كعب وجماعة نحو أربعين رجلا، فقام خطيباً: فحمد الله وأثنى عليه ثم قال: إن كانت الإمامة في قريش فأنا أحق قريش بها وإن لا تكن في قريش فالأنصار على دعواهم! ثم اعتزل الناس ودخل بيته = چون رسول خدا از دنيا رحلت كرد و حضرت علي (ع) از كفن و دفن او فارغ شد، خبر [بيعت در سقيفة بني ساعده] به آن حضرت رسيد و بعد از آنكه بر پيكر رسول خدا نماز خواند آنگاه در مقابل ياران خود چون سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و حذيفه و ابي كعب و جماعتي كه حدود چهل تن بودند بر پاخاست و خطبه خواند و خدا را حمد وثنا گفت، آنگاه فرمود، اگر امامت در قريش باشد، پس من از همة قريش سزاوارترم و اگر در قريش نباشد ادعاي انصار بجاست يعني جايز است آنان نيز به جهت نصرت اسلام، براي احراز خلافت تلاش كنند سپس آن حضرت از مردم كناره گرفت و به خانه رفت".

اگر در سخنان گهربار آن حضرت بدون تعصب فرقه اي عميقا تأمل شود، در مي يابيم كه علي (ع) قصد نداشت، قرابت و وراثت را در مسألة انتخاب خليفه دخيل بداند، بلكه مقصود آن حضرت چنانكه گفتيم تبيين نقايص كار آنان و اشكالات واردة بر آن بود، نه تأييد مسألة قرابت و قوميت. آن حضرت مي فرمود اگر قرشي بودن و قرابت و خويشاوندي با پيامبر o در امر احراز خلافت دخيل است، من بايد خليفه شوم، زيرا علاوه بر اينكه از قريش و از خاندان بني هاشمم ـ كه از ارجمندترين شعب قريش اند و از بني تيم بن مره گرامتي ترند ـ بلكه به لحاظ خويشاوندي نيز از ديگران به رسول الله o نزديكترم زيرا علاوه بر قرابت سببي، قرابت نسبي نزديكي با آن حضرت دارم و بيش از سايرين عمرم را با پيامبر گذرانده و بيش از ديگران تحت ترتبيت و تعليم آن حضرت بوده ام. و از آنجا كه مطلوبيت درخت به ميوة آن است پس چرا درخت قرشي بودن را گرفته ايد ولي مرا كه ثمره و نتيجة آنم رها كرده ايد؟!  حديث "الأئمة من قريش" نيز فقط بدان معني است كه امام از قريش باشد نه اينكه امام را فقط قريشيان برگزينند و ساير اهل حل و عقد، از جمله انصار، اظهار رأي و نظر نكنند و ديگر اينكه من نيز از قريش بودم و لا أقل بايد رأي و نظر من نيز پرسيده مي شد. اما اگر مي خواهيد عدم انتخاب من يا عدم استفاده از رأي من موجه باشد ناگزيريد قرابت و خويشاوندي را مستند خلافت و زعامت قرار ندهيد، بنابر اين چرا انصار براي احراز خلافت نكوشند و چرا سخنان آنان مورد توجه قرار نگيرد؟

در واقع هدف آن امام همام ـ عليه آلاف التحيه و الثناء ـ اين نكته بود كه واجب است تمامي اهل حلّ و عقد در امر تعيين خليفه مشاركت كنند، نه فقط برخي از آنان، در نتيجه بايد دلائل و مستندات انصار ـ كه آنان نيز اهل حل و عقد بودند ـ منصفانه مورد تحقيق و مداقه قرار گيرد و پس از مطالعة جميع جوانب، در بارة انتخاب خليفه تصميم گيري شود و صرف قرابت و نسبت عشيره اي مانع از توجه به دعاوي و دلايل آنان نشود، فجزاه الله عن الاسلام خير جزاء.

 

اهل بيت و ذرية رسول الله ادعاي نص نكرده اند

در ميان خاندان رسول خدا و عموزادگان وي آنان كه اهل فضل و تقوي بودند هرگز چنين ادعائي نشده كه علي (ع) از طرف خدا و رسول براي امامت بر أمّت نصب شده است، چنانكه قبلا گفتة حسن مثني بن الحسن المجتبي A را آورديم كه فرمود: "لو كان النبيُّ أراد خلافته لقال: أيها الناس هذا وليُّ أمري والقائم عليكم بعدي فاسمعوا له وأطيعوا = اگر پيامبر تفهيم خلافت او را مي خواست مي فرمود: ايها الناس اين پس از من ولي امر و سرپرست شماست بشنويد واطاعت كنيد" آنگاه جناب حسن المجتبي A اضافه كرد: "أقسم بالله سبحانه أن الله تعالى لو آثر عليّاً لأجل هذا الأمر ولم يُقْـدِم عليٌّ كرَّم الله وجهه لكان أعظم الناس خطأً = به خداوند سبحان سوگند، اگر خداوند علي را براي اين امر برديگران ترجيح داده و علي ـ كرم الله وجهه ـ او خود پيش نيامده، خطا و جرمش از ديگران بزرگتربود" و چنگانه در حديث "اثبات الوصية" بود امير المؤمنين همينكه شنيد مردم با ابي بكر به استناد حديث "الأئمة من قريش" بيعت كرده اند، فرمود: "إن تكن الإمامة في قريش فأنا أحق قريش وإن لم تكن في قريش فالأنصار على دعواهم = اگر امامت در قريش است پس از ديگران به آن سزاوارترم و اگر در قريش نيست، ادعاي انصار بجاست" و بدون هيچگونه سخن و احتجاجي به منصوصيت خود از مردم كناره گرفت. آيا منصوص از جانب خدا و رسول و ظيفه اش همين است كه بدون هيچ ادعائي و مطالبه اي برود و در خانه بنشيند؟ و چنانكه از روايت قيس بن عباد آورديم كه آن حضرت فرمود: "والذي فلق الحبة وبرأ النسمة لو عهد إلي رسول الله عهدا لجاهدت عليه ولم أترك ابن أبي قحافة يرقى درجة واحدة من منبره = قسم به كسي دانه را شكافت و جهانيان را آفريد، اگر رسول خدا در بارة خلافت با من عهدي كرده بود، با چابكي بر آن مي شتافتم و نمي گذاشتم پسر ابي قحافه به پله اي از منبر پيغمبر بر آيد". و در رجال كشي(111) داستان مذاكرة زيد بن علي بن الحسين A با "مؤمن الطاق" معلوم مي دارد كه در خاندان رسول خدا از مسألة امامت منصوصه خبري نبوده است: "إن مؤمن الطاق قيل له: ما جرى بينك وبين زيد بن علي في محضر أبي عبد الله ؟ قال: قال زيد بن علي: يا محمد بن علي!  بلغني أنك تزعم أن في آل محمد إماماً مـفترض الطاعة! قال: قلت نعم، وكان أبوك علي بن الحسين أحدهم. قال (أي زيد): وكيف وقد كان يؤتى بلقمة وهي حارة فيبرِّدها بيده ثم يلقمنيها، أفترى يشفق علي من حر اللقمة ولا يشفق علي من حرّ النار = به ابي جعفر احول مؤمن الطاق گفتند كه جريان گفتگوي تو با زيد بن علي بن الحسين در حضور حضرت صادق چه بود؟ مؤمن الطاق گفت: زيد بن علي به من گفت اي محمد بن علي به من چنين رسيده كه تو مي پنداري در ميان آل محمد o امامي مفترض الطاعه بوده است؟ گفتم آري و پدر تو علي بن الحسين يكي از ايشان است! زيد گفت: چگونه ممكن است در حالي كه پدرم لقمه اي كه داغ بود با دست مبارك خود سرد مي كرد آنگاه در دهانم مي گذاشت آيا تو چنين مي پنداري كه او از حرارت لقمه بر من دلسوزي مي كرد اما از حرارت آتش جهنم دلسوزي نمي كرد(112)؟

بلي، در نظر زيد بن علي بن الحسين، علي بن ابي طالب امام است، اما در مسال حرام و حلال يعني اگر علي A در حكمي از احكام إلهي هر نظري داد آن حكم واجب الاطاعه است زيرا او از تمام اصحاب رسول خدا به احكام حلال وحرام داناتر است چنگانه در تفسير "فرات بن ابراهيم(113)" مي نوسيد: أحمد بن القاسم معنعناً از ابو خالد واسطي روايت مي كند كه "ابو هاشم الروماني" كه نام او "قاسم بن كثير" است به زيد بن علي بن الحسين A عرض كرد يا ابن الحسين پدرم و مادرم فدايت آيا علي [همچون رسول خدا](114) مفترض الطاعه بود؟ زيد چون نام رسول خدا را شنيد به رقت آمد و بر سر خود زد آنگاه سر خود را بلندكرده فرمود اي ابو هاشم رسول خدا پيغمبر مرسل بود و هيچكس از خلائق در هيچ چيز به منزلت او نيست، ليكن چون از جانب خدا اين مقام به رسول الله داده شده كه خدا مي فرمايد: " وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا = آنچه پيغمبر به شما داده بگيريد و از آنچه بازداشت خودداري كنيد" و نيز خدا فرمود: "مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ الله = كسي كه رسول را فرمانبرداري كند از خدا اطاعت كرده است" و در علي A چيزهايي از رسول خدا بود لذا بعد از رسول خدا در حرام و حلال مسلمانان و در سنت پيغمبر خدا و در كتاب خدا آنچه در بارة حلال و حرام از علي A رسيده به عنوان امام مسلمين بايد پذيرفته شود پس در اين احكام رد سخن علي A و پنداشتن اينكه گفتار او از جانب خدا و رسول نبوده درست نيست و كسي كه علي را رد كند كافر است و همواره چنين بود تا وقتي كه خدا او را قبض كرد در حالي كه شهيد بود، آنگاه حسن و حسين بودند، به خدا سوگند كه اين هر دو هرگز منزلت رسول خدا را ادعا نكردند و فرمايش رسول خدا در بارة ايشان همان فرمايش او در بارة علي A بود جز اينكه ايشان دو سرور جوانان اهل بهشت اند، آندو نيز همچنان كه رسول خدا نام برده است دو امام مسلمانان بودند كه تو از هر كدام مي تواني مطالب حلال و حرام خود را بگيري پس آن دو بزرگوار همواره چنين بودند تا هنگامي كه قبض شدند در حالي كه شهيد بودند آنگاه ما فرزندان حسن و حسين پس از ايشان ذرية رسول خدا هستيم به خدا سوگند كه هيچ يك از ما ادعايِ منزلت آندو را از جانب خدا و رسول نكرديم و نه رسول خدا در بارة ما گفته است آنچه را در بارة علي و حسن و حسين (ع) گفته است جز اينكه ما ذرية رسول خداييم و مودت و دوستي و ياري كردن ما بر هر مسلماني سزاوار و لازم است جز اينكه ما پيشوايان شما در احكام حلال و حرام هستيم و برما لازم است كه در بارة شما جهد و كوشش كنيم و بر شما لازم است كه امر ما را به غير ما وا مگذاريد پس به خدا سوگند كه هيچ يك از ما چه از فرزندان حسن و چه از فرزندان حسين ادعا نكرده ايم كه درميان ما امام مفترض الطاعه اي بر خود ما و يا بر جميع مسلمانان و جود دارد! به خدا سوگند كه پدرم علي بن الحسين در طول مدتي كه من با او بودم چنين ادعائي نكرد تا خدا روح او را به سوي خود قبض نمود و محمد بن علي ( = امام باقر) در طول مدتي كه من با او بودم چنين ادعائي نكرد تا خدا او را قبض نمود تا كسي نتواند چنين مقامي را از برادرم پس از او ادعا كند، نه به خدا، و ليكن شما گروهي هستيد كه دروغ مي گوييد، اي ابو هاشم امامي كه از ميان ما اطاعتش فرض بر ما و بر جميع مسلمانان است آن كسي است كه با شمشير خود قيام كند و مردم را به كتاب خدا و سنت رسول دعوت نمايد و براي اين مقصود تسلط يافته، احكام آن را اجرا كند و اما آنكه بر فراش خود تكيه زده و محكوم ديگران بوده و احكام ستمگران بر او جاري باشد آيا مي شود چنين كسي امام مفترض الطاعه بر ما و بر جميع مسلمانان باشد؟! اي ابو هاشم ما چنين امامي را نمي شناسيم!

بيان متين و برهان مبين همين سخن است كه جناب زيد بن علي بن الحسين A در اين باره فرموده. جنابش معتقدت است كه علي در بيان احكام اسلام از حلال و حرام امام مسلمين است زيرا رسول خدا تمام آن را به وي تعليم فرموده پس هر چه از احكام شريعت بيان كند قبول آن بر فرد فرد مسلمين واجب است و بنابه تواريخ معتبر عمل خلفا مخصوصا ابو بكر و عمر نيز نشان مي دهد كه ايندو خليفه در آنچه نمي دانستند و يا ترديد داشتند به حضرتش رجوع مي كردند و او را امام خود مي دانستند و از رأي او اندك عدولي نداشتند به طوري كه مشهور است عمر بيش از هفتاد مورد گفته است: "لولا عليٌّ لهلك عُمَر= اگر علي نبود عمر هلاك شده بود" و در بسياري از موارد مي گفت: "لا أبـقانـي الله بعـدك يا أبا الحسن= اي ابا الحسن، خدا مرا پس از تو باقي نگذارد" و البته مراجعه به تاريخ اين حقيقت را به خوبي روشن مي كند(115) و نيز در نظر جناب زيد: حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ در تمام دوران زندگي خود امام اند و مبين حلال و حرام و چنان نيست كه يكي بعد از ديگري باشد پس هر مسلماني مي توانست در تعليم و تعلم احكام به هر يك از آندو بزرگوار مراجعه نمايد و نيز علماي اهل بيت چه "علي بن الحسين" باشد چه "حسن بن حسن" و چه "محمد بن علي" و چه "عبد الله بن حسن بن حسن" و چه "زيد بن علي" و چه "محمد بن عبد الله" معروف به "نفس زكيه" هر كدام در زمان خود، امام در بيان احكام اند و اين همان معناي صحيح "إني تارك فيكم الثقلين: كتاب الله وعترتي = من در ميان شما دو چيز گرانبها باقي مي گذارم كتاب خد و خاندانم" مي باشد، فقط با اين منطق است كه مي توان بر تمام مشكلات ديني توفيق يافت و آب رفته را به جوي باز آورد و نفاق را به اتفاق تبديل نمود نه با بدگوئي به اصحاب رسول و يا خلفاء و يا بدگوئي به فرق اسلامي.

من تصور نمي كنم در ميان جامعة مسلمين كسي كه غرض و مرض را يك سو گذاشته و در صدد نجات خود از عقبات روز رستاخيز باشد از اين منطق سرپيچي كند. چه كسي از مسلمين مي تواند با آنهمه احاديثي كه از طرف رسول خدا در مدت حيات آن حضرت، در مناقب علي A صدور يافته است منكر فضائل آشكار علي A باشد؟ چه كسي مي تواند تاريخ سر تا سر فداكاري و جانبازي علي A در راه پيشرفت و عظمت اسلام و مجاهدت آن بزرگوار را منكر شود؟ در حالي كه در هيچ مرحله اي از مراحل پيدايش و رشد نهضت اسلامي نيست كه نقش مؤثر علي در آن نباشد، حيات سراسر افتخار و اعجاب انگيز علي A مشحون از درخشش اعمال و نور افشاني رفتار عالي و حيرت انگيز آن حضرت است، همچنين در عرضه كردن حقائق تعاليم اسلام بر جهانيان، قطراتي كه از درياي دانش او براي مسلمين بلكه براي تمام جهانيان باقي مانده است خود اقيانوس بيكراني است كه نه تنها امت اسلام بلكه جامعة بشريت مي تواند بدان افتخار كرده و آنها را براي احراز عظمت و حيازت سعادت دنيا و آخرت سرمشق زندگي خويش بگيرد و اگر رسول خدا o گاه و بيگاه حضرتش را به عنوان نمونه و مظهر فضل و فلاح مربّاي اسلام به مسلمانان معرفي كرده و جنابش را شايستة امامت و رهبري دانسته، معنِيِ آن اين نيست كه آن بزرگوار به نص صريح و فرمان محكم الهي براي خلافت پس از رسول خدا و فرزندان معدودش تا صبح قيامت براي قيادت و زمامداري أمت تعيين گرديده اند كه اگر مردم در امر حكومت و سياست به ديگري رجوع كردند و او را براي زعامت سياسي خود شايسته دانستند و تا زماني كه او را در مجراي اجراي احكام كتاب و سنت ديدند اطاعتش كردند، هم امام و هم مأموم يكسره اهل دوزخ باشند!

آري اگر در ميان خاندان رسول خدا مردي پيدا شد كه از جهات علم و فضل و تقوي و لياقت زمامداري، از ديگران بهتر بود بديهي است كه او اولَي و احقّ است و مردم خود بدون هيچ اكراه و اجباري به او روي خواهند آورد زيرا در سرشت و طينت و نفس و روح مردم همواره احترام به رسول دين و پيغمبر آئين و خاندان او قوي است.

از اين روست كه مي بينيم در تاريخ اسلام هرگاه مردي از خاندان رسول خدا ـ و لو اينكه انتسابش فاقد حقيقت بوده ـ خروج مي كرد، مردم مسلمان اطراف او را گرفته و با خلفاء و زمامداران وقت به جنگ و كارشكني مي پرداختند چنانكه صدها نفر از خاندان علي A و خاندان جعفر به اين نام قيام كرده و مزاحم خلفاي بني اميه و بني عباس بوده اند كه در تاريخ اسلام ثبت و خصوصاً كتاب "مقاتل الطالبيين" متضمن داستان امامت آنان است، و همين امروز نيز اگر كسي از منسوبين و يا منتسبين به علي A و فاطمه در ميان مسلمانان براي احراز حكومت و زمامداري قيام نمايد ولائق اين مقام باشد اكثر مسلمين به سبب ارادتي كه به خاندان پيامبر o دارند از او طرفداري خواهند كرد در حالي كه حقائق تعاليم اسلام بر اكثر مسلمين مجهول است و ما امروز كمتر مسلماني را مي بينيم كه از معارف و احكام دين خود اطلاعي صحيح داشته باشد، زيرا مرور ايام و اعوام از پيدايش اسلام تا امروز و غرض و مرضهايي كه از دوست و دشمن در اين باره ابراز شده و گرد و غبار اوهام و خرافات كه در طول تاريخ بر جهرة نوراني اسلام نشسته است، سبب مي شود كمتر كسي بتواند به سادگي اسلام حقيقي را بشناسد، مگر اينكه توفيق إلهي او را دريابد. "ذَلِكَ هُدَى الله يَهْدِي بِهِ مَن يَشَاء مِنْ عِبَادِهِ = اين هدايت خداست كه هر كس از بندگانش را كه بخواهد به آن هدايت مي كند" (الانعام/88) و "مَن يَهْدِ اللهُ فَهُوَ المُهْتَدِ = كسي هدايت يافته است كه خداوند او را هدايت فرمايد" (الاسراء/97). پس امامت علي A را به اين معني كه حضرتش بعد از رسول الله o در بيان احكام حلال و حرام برترين جانشين رسول خدا و مرجع خاص و عام و اعلم المسلمين است، هيچ مسلمان منصف و مطلع از تاريخ اسلام و آگاه از سيرة پيغمبر نمي تواند منكر شود و نمي شود و اين، مقام و موقعيتي است كه كسي نمي تواند به زور  و زر آن را غصب نمايد، چه، علم ودانش و فضل و تقوي چيزي نيست كه مورد غصب و تجاوز اين و آن واقع شود و حتي خلفاء راشدين نيز به هيچ وجه منكر آن نبودند. همچنين در فرزندان علي و اهل بيت رسول خدا o آنان كه در علم و فضل بر ديگران برتري و رجحان داشتند همواره در بيان احكام مرجع خاص و عام بودند و اگر مي بينيم كساني چون فقهاء سبعه در زمان حضرت سجاد A و يا علمايي چون "ابو حنيفه نعمان بن ثابت" و "مالك بن انس" و "محمد بن ادريس شافعي(116) و "ابن ابي ليلي" و .......... در زمان حضرات باقر و صادق و كاظم ـ عليهم السلام ـ كوس فضل و دانش زده اند و مورد توجه و علاقة مردم قرار گرفتند و مشهور شدند علت آن: اوّلاً، فضل ودانش و تقواي آنان بوده و اگر كسي باديدة انصاف به تواريخ معتبر مراجعه كند در مي يابد كه آنان متقي و داراي علم بسيار بوده اند و طبعاً چنين صفاتي را هر كس داشته باشد خواه و ناخواه مورد توجه مردم قرار گرفته و مشهور مي شود.

ثانياً، خلفاي بني عباس نمي توانستند در يك زمان همة فقها را ساكت كنند و ناگزير ابتدا با كساني كه از ناحية آنان خطر بيشتري تهديدشان مي كرد، يعني كساني چون حضرات باقر و صادق ـ عليهما السلام ـ و عبد الله بن حسن و محمد بن عبد الله نفس زكيه و حسين بن علي (= شهيد فخ) و محمد بن جعفر كه همگي از آل علي A بودند و هر كدام را در فضل و تقوي مقامي والا و اجتماع فضل و تقوي و شجاعت در ايشان، مسلمين را به امامت و خلافت آنان علاقه مند مي كرد، مبارزه مي كردند.

باري خلفاي جور بيش از هر كس سعي مي كردند علويان را از ميدان رقابت خارج سازند. زيرا اينان اولاد علي و بيش از سايرين مورد توجه و احترام مردم بودند و البته فضل و دانش و تقوايشان نيز امتياز بزرگي براي احراز خلافت و امارت بود. از اين جهت خلفاي عباسي تا توانستند در خمول ذكر و عدم شهرت ايشان بين مردم كوشيدند و همچنين مي دانستند كه شهرت حديث "الأئمة من قريش" براي ساير فقهاي بزرگ ـ جز شافعي كه قريشي بود ـ مجالي براي ادعاي خلافت باقي نگذاشته است. از اين رو مانع رجوع مردم به فقهاي ديگر نمي شدند و حتي مسألة "عول و تعصيب" در ارث را نيز به نفع خود تبليغ مي كردند(117) تا "عباس" را ميراث بر پيامبر قلمداد كرده و از اين راه خود را جانشين به حق رسول خدا o معرفي كنند. مع هذا افراد هوشيار و حقجوي آن زمان در مسائل حرام و حلال و شرح و بيان احكام به اولاد علي و اهل بيت پيامبر رجوع مي كردند و از بيانات و ارشادات آن بزرگواران هزاران حديث حفظ كردند و دفترها انباشتند كه هم اكنون در دسترس است. اين بزرگواران آن اندازه مورد توجه بودند كه قدرت طلبان و غاليان و دشمنان اسلام نيز از محبوبيت و مرجعيت آنان سوء استفاده كرده  هزاران حديث دروغ و خلاف اسلام به ايشان نسبت دادند و امروز مسلمين را دچار وضع ناهنجاري كرده اند كه بايد هر چه زودتر در صدد اصلاح آن بود.

 

نظري به احاديث نص و ارزيابي آنها

بر مطلعين از تاريخ اسلام مخفي نيست كه منصوصيت علي A فقط مبتني بر حديث است و گرنه در كتاب خدا كمترين اشاره اي به آن نيست ومهمترين آن احاديث، حديث غدير خم است كه شرح آن گذشت و معلوم شد كه آن حديث با تمام شهرت و اعتبارش هرگز معناي خلافت و امامت نداشته و اصلاً ناظر به اين معني نيست. همچنين است احاديث "منزلت" و "أكل طير مشوي" و "اعطاء لواء" و "خاتم بخشي" و امثال آن، و كسي از شنوندگان اين احاديث از رسول خدا در آن زمان، چنين معنائي را از آن استنباط نكردند و گرنه محال بود كه از آن همه مؤمنين با اخلاص كه ممدوح قرآن اند، فرمان خدا و رسول را پشت سر انداخته، بدون هيچ داعيه اي از زر و زور كه در نظر آن بزرگواران كمتر اثري داشت از علي A به ديگري عدول كنند و چنانكه گفتيم اساساً اين مدعي و مطلب با روح شريعت ابدية الهيه مخالف است چنانكه شرح آن گذشت. ليكن در كتب شيعة اماميه علاوه بر احاديثي كه در خصوص امامت منصوصة علي A آمده احاديثي نيز وجود دارد كه مبين آن است كه رسول خدا به فرمان خدا ائمة اثني عشر را يك به يك با نام و نشان معرفي كرده و جاي عذري براي احدي باقي نگذاشته است. ما اينك آن أحاديث را با متن و سند در اين اوراق إن شاء الله مي آوريم آنگاه از حيث ارزش سند و مضمون مورد تحقيق قرار مي دهيم تا ببينيم حقيقت چيست؟ و اينك آن احاديث:

حديث اول:

مهمترين حديثي كه در معرفي ائمة اثني عشر در كتب شيعه آمده است حديث مشهور به حديث لوح جابر است اين حديث به چند عبارت و چند طريق آمده كه ما همگي را از نظر خوانندگان مي گذرانيم:

الف ـ در كتاب "إكمال الدين(118)" صدوق و نيز در كتاب "عيون اخبار الرضا" اين حديث با اين سند آمده:

"حدثنا محمد بن إبراهيم بن اسحق الطالقاني قال: حدثنا الحسن بن إسماعيل قال حدثنا أبو عمرو سعيد بن محمد بن نصر القطان قال حدثنا عبيد الله بن محمد السلمي قال حدثنا محمد بن عبد الرحمن قال حدثنا محمد بن سعيد قال حدثنا العباس أبي عمرو عن صدقة بن أبي موسى عن أبي نصرة قال: لما احتضر أبو جعفر محمد بن علي الباقر A عند الوفاة، دعا بابنه الصادق فعهد إليه عهدا، فقال له أخوه زيد بن علي: لو امتثلت فيَ بمثال الحسن والحسين عليهما السلام لرجوت أن لا تكون أتيت منكراً، فقال: يا أبا الحسين إن الأمانات ليست بالمثال ولا العهود بالرسوم، وإنما هي أمور سابقة عن حجج الله تبارك وتعالى، ثم دعا بجابر بن عبد الله فقال له: يا جابر حدثنا بما عاينت في الصحيفة، فقال له جابر: نعم يا أبا جعفر، دخلت على مولاتي فاطمة عليها السلام لأهنئها بمولود الحسن A فإذا هي بصحيفة بيدها من درة بيضاء فقلت يا سيدة النسوان ما هذه الصحيفة التي أراها معك؟ قالت: فيها أسماء الأئمة من ولدي. فقلت لها: ناوليني لأنظر فيها، قالت: يا جابر لولا النهي لكنت أفعل، لكنه نهى أن يمسها إلا نبي أو وصي أو أهل بيت نبي ولكنه مأذون لك أن تنظر إلى باطنها من ظاهرها! قال جابر: فقرأت فإذا فيها: أبو القاسم محمد بن عبد الله المصطفى أمه آمنة بنت وهب، أبو الحسن علي بن أبي طالب المرتضى أمه فاطمة بنت أسد بن هاشم من عبد مناف، أبو محمد الحسن بن علي البر، أبو عبد الله الحسين بن علي التقي أمهما فاطمة بنت محمد، أبو محمد علي بن الحسين العدل، أمه شهربانويه بنت يزدجرد بن شاهنشاه، أبو جعفر بن محمد بن علي الباقر أمه أم عبد الله بنت الحسن بن علي بن أبي طالب، أبو عبد الله جعفر بن محمد الصادق أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، أبو إبراهيم موسى بن جعفر الثقة أمه جارية اسمها حميدة، أبو الحسن علي بن موسى الرضا أمه جارية اسمها نجمة، أبو جعفر محمد بن علي الزكي أمه جارية اسمها خيزران، أبو الحسن علي بن محمد الأمين أمه جارية اسمها سوسن، أبو محمد الحسن بن علي الرفيق أمه جارية اسمها سمانة وتكنى بأم الحسن، أبو القاسم محمد بن الحسن هو حجة الله تعالى على خلقه القائم أمه جارية اسمها نرجس صلوات الله عليهم أجمعين".

مضمون حديث اين است كه چون حضرت باقر A محتضر شد در هنگام فوت خود پسرش حضرت صادق را خواست و عهد امامت را به او سپرد برادرش زيد بن علي بن الحسين به او گفت اگر همان گونه كه امام حسن A امامت را به برادرش حسين A بن علي واگذار كرد تو نيز چنين مي كردي گمان مي كنم كار بدي نكرده بودي (يعني زيد مي خواست كه امامت را حضرت باقر به او واگذارد) حضرت باقر به او فرمود اي ابو الحسين امانات چون بخشش مال و اموال نيست كه هر كس به هركه بخواهد بدهد و عهود الهي چون رسوم نيست كه هر كس هر چه خواهد بكند اينها اموري است با سابقه از طرف حجتهاي خدا آنگاه براي قناع و اسكات زيد جابر بن عبد الله را خواست و فرمود اي جابر آنچه را در صحيفه به چشم خود ديده اي براي ما بيان كن، جابر عرض كرد آري اي ابو جعفر من وارد شدم بر بانوي بزرگوار خود فاطمه عليها سلام ـ تا او را به ولادت حسن تهنيت و مبار كباد گويم ناگاه صحيفه اي در دست آن حضرت ديدم از دُرّ سفيد، گفتم: اي بي بي زنان جهان، اين صحيفه كه با شما مي بينم چيست؟ فرمود در آن اسماء امامان از فرزندان من است، عرض كردم آن را به من بدهيد تا ببينم، فرمود: اي جابر اگر نهي نبود اين كار را مي كردم ليكن نهي شده است از اينكه كسي آن را به دست بگيرد مگر كسي كه پيغمبر يا وصي پيغمبر يا از خاندان پيغمبر باشد، ليكن تو مأذوني كه از روي آن ببيني كه در آن چيست، جابر گفت من آن را خواندم كه نوشته بود: محمد مصطفي كه مادرش آمنه است و همچنين نام دوازده امام با نام مادران آنان را .............. الخ(119) نخست لازم است سند اين حديث مورد رسيدگي قرار گيرد، سپس متن و مضمون آن را مورد بررسي قرار مي دهيم، انشاء الله تعالي.

بررسي سند حديث ـ هيچيك از روات اين حديث از "سعيد بن محمد بن نصر القطان تا "ابو نصره" نامي در كتب رجال ندارند و معلوم نيست مرحوم صدوق اين راويان را از كجا آورده و از كه گرفته و اين روايت را از كجا كشف كرده است؟!! اما در حاشية كتاب "اكمال الدين" نوشته شده "ابو بصره" و اگر ابو بصره باشد "محمد بن قيس اسدي" است كه شهيد ثاني او را در كتاب "الدرايه" ضعيف شمرده و فرموده است: "كلما كان فيه محمد بن قيس عن أبي جعفر فهو مردود! = هر روايتي كه از محمد بن قيس از ابي جعفر باشد مردوداست!" اما يقيناً او محمد بن قيس نيست، و اگر او باشد از قول او چنين دروغي بافته اند و نيز در حاشية همين كتاب گفته است اگر ابو بصره باشد اسم او حُميل (به ضم حاء) و به هر حال مجهول است. و اصلاً خود حديث به قدري رسوا است كه ما هيچگونه احتياجي به صحت و سقم حديث از جهت رجال آن نداريم، و حاشيه نويس هم هر چه نوشته بي پايه واساس است و اگر متن حديث درست بود، سندش هر چه باشد گوباش. اينك به متن حديث توجه مي كنيم:

بررسي متن و مضمون حديث ـ "ابو بصره" يا  "ابو بصر" كه هر كه باشد مجهول و بي نام و نشان است، گفته است: "لما احتضر أبو جعفر محمد بن علي الباقر A عند الوفاة" (احتضار و وفات حضرت امام محمد باقر بر طبق تمام تواريخ از سال 114 تا سال 118 است(120)) و فاصلة بين وفات حضرت باقر A و جابر بن عبد الله حد متوسط چهل سال است و كمتر نيست. كسي به اين حديث ساز كذّاب نگفته هنگامي كه حضرت ابو جعفر محمد باقر محتضر بود، جابر كجا بود كه تو از قول او حديث لوح را آوردي و اثبات امامت اثني عشر با نام و نشانِ پدر و مادر كردي؟ جابر كه چهل سال قبل از احتضار حضرت باقر از دنيا رفته چگونه آمد و زيد بن علي را به امامت حضرت صادق قانع كرد؟!

اينك برويم سراغ زيد، شيخ طوسي در رجال خود (ص195) فرموده:

"قُتل سنه احدي و عشرين و مائة و له اثنتان و اربعون سنة = او سال 121 و در سن 42 سالگي كشته شد" در اين صورت آن جناب در سال 79 يا 80 متولد شده زيرا در سال 121 شهيد شده در حالي كه چهل و دو ساله بوده، در "تهذيب تاريخ ابن عساكر" ج6 (ص18) زيد بن علي بن الحسين در سال 78 يعني چهار سال يا حد أقل يكسال بعد از فوت جابر متولد شده و "سيد علي خان شوشتري" در "شرح صحيفة سجاديه" تولد او را در سال 75 آورده است يعني يك سال بعد از فوت جابر، پس زيد بن علي بن الحسين در كجا بوده كه جابر در سال 114 يا سال 117 در حالي كه خود در سال 74 فوت كرده براي اقناع و اسكات او آمده است؟!!

به فرمودة شهيد ثاني رسواترين حديث آن است كه تاريخ آن را رسوا كند. اما چيزي كه به راستي ماية شگفتي است اينكه همين حديث رسوا را بسياري از علماي شيعه در اثبات امامت و نص بر أئمة اثني عشر آورده اند و متأسفانه متعرض و متذكر اين عيب بزرگ نشده و تعصب و يا حب تقليد، مانع ابراز حق گرديده است! و مرحوم "صدوق" در كتاب "اكمال الدين" عيبي كه بر اين حديث گرفته است آن است كه نوشته:

"قال مصنف هذا الكتاب: جاء هذا الحديث هكذا بتسمية القائم والذي اذهب إليه ما روي في النهي عن تسمية القائم = عيب اين حديث آن است كه نام حضرت قائم محمد بن الحسن آمده و من عقيده ام اين است كه از بردن نام حضرت قائم نهي شده است!".

واقعا عجيب نيست كه بنا به مثل مشهور ايشان تار موي را مي بيند اما منار و كوه را نمي بيند؟!

البته معايب اين روايت بسيار است اما چون به لحاظ تاريخي بسيار رسوا بود، آن را بر عيوب ديگر مقدم داشتيم و اينك برخي از عيوب فراوان آن را نيز ذكر مي كنيم:

اولاً: در اين حديث جابر گفته من براي تهنيت و مبارك باد تولد حسن، خدمت فاطمه رفتم أما در آن زمان مرسوم نبوده كه مسلمانان براي تهنيت مولودي به خانه مادر فرزند بروند.

ثانياً: بر فرض آنكه چنين رسم بوده جواني چون جابر عبد الله كه در آن موقع سنش از 16 يا 17 سال تجاوز نمي كرده و چون درسنة سوم هجرت حضرت حسن متولد شد جابر هنوز ازدواج نكرده و عزب بود زيرا جابر پس از فوت پدرش "عبد الله ابن حزام" كه در جنگ احد در سال سوم هجرت شهيد شد يعني سال تولد امام حسن با زني بيوه ازدواج كرده و نمي توانست تنها به خانة فاطمة زهرا عليها السلام برود و متن روايت مي رساند كه او تنها بوده و كسي در اين وقت با او نبوده است.

ثالثاً: لازمة ديدن و خواندن چنين لوحي كه در دست حضرت فاطمه عليها السلام بوده آن است كه او از خيلي نزديك آن لوح را ديده و خوانده باشد و چنين اتفاقي جداً بعيد است كه حضرت زهرا عليها السلام كه مي فرمود بهتر است هيچ مردي زن نا محرم و هيچ زني مرد نا محرم را نبيند اجازه دهد كه جابر آنقدر به او نزديك شود كه بتواند آن لوح را در دست آن حضرت بخواند.

رابعاً: در اين حديث اسماء مادران ائمه را غالبا اشتباه گفته مثلاً در لوحي كه از همين جابر در كتاب "اثبات الوصيه" آمده نام مادر حضرت علي بن الحسين "جهان شاه" است و در اين جا "شهر بانو" است و نام مادر حضرت رضا "تكتم" و در اين جا "نجمه" است و همچنين اسماء ديگران!!

خامساً: حضرت فاطمه عليها السلام در اين حديث فرموده: در اين لوح نام امامان از فرزندان من است و در عين حال نام پيغمبر و علي نيز در آن است و آن حضرت مادر آنان نيست! و عيب هاي ديگري نيز در آن هست اما همين اندازه براي آنكه به وضوح و روشني ببينيم و بدانيم كه اين حديث از أكذب أكاذيبي است كه در مورد امامت منصوصه ساخته اند، كافي است فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللهِ كَذِباً.  خدا نيامرزد كاذبان و جاعلان و تفرقه افكناني را كه با جعل اينگونه احاديث ملت اسلام را به تفرقه و پريشاني افكنده اند.

حديث دوم:

حديثي ديگر كه در آن نام ائمة اثني عشر آمده و همان حديث لوح است كه در كتاب "اكمال الدين" و "عيون اخبار الرضا" و "كافي" كليني(121) بدين سند است و ما آن را از "اكمال الدين" نقل مي كنيم:

"حدثنا أبي ومحمد بن الحسن قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحميري جميعاً عن أبي الخير صالح بن أبي حماد والحسن بن ظريف جميعاً عن بكر بن صالح عن عبد الرحمن بن سالم عن أبي بصير عن أبي عبد الله (ع) قال: قال أبي (ع) لجابر بن عبد الله الأنصاري إن لي إليك حاجة فمتى يخف عليك أن أخلو بك وأسألك عنها؟ قال جابر: في أي الأوقات شئت جئني، فخلى به أبو جعفر (ع) فقال له: يا جابر! أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أمي فاطمة بنت رسول الله  وما أخبرتك به أن في ذلك اللوح مكتوبا، قال جابر: أشهد بالله أني لما دخلت على أمك فاطمة في حيوة رسول الله o أهنيها بولادة الحسن فرأيت في يدها لوحا أخضر ظننت أنه من الزمرد ورأيت فيه كتابا أبيضا شبيها بنور الشمس فقلت لها: بأبي أنتِ وأمي يا ابنة رسول الله ما هذا اللوح؟ فقالت: هذا والله لوح أهداه الله جل جلاله إلى رسوله  (ع)  فيه اسم أبي وبَعْلي واسم ابنيَّ واسم الأوصياء من ولدي فأعطانيه أبي ليسرني بذلك، قال جابر: فأعطَتْنيه أمكَ فاطمةُ عليها السلام فقرأتُهُ وانتسختُهُ [استنسخته] ، فقال أبي: يا جابر هل لك أن تعرضه علي؟ قال: نعم، فمشى معه أبي (ع) حتى انتهى إلى منزل جابر، فأخرج إلى أبي صحيفة من رق فقال يا جابر: انظر في كتابك لأقرأه أنا عليك فنظر جابر في نسخته فقرأه عليه أبي (ع) فوالله ما خالف حرفٌ حرفاً، قال جابر: أشهد بالله إني هكذا رأيته في اللوح مكتوبا:

بسم الله الرحمن الرحيم، هذا الكتاب من الله العزيز الحكيم لمحمد نوره وسفيره وحجابه (!!) ودليله، نزل به الروح الأمين من عند رب العالمين، عظِّم يا محمد أسمائي واشكر نعمائي ولا تجحد آلائي، إني أنا الله لا إله إلا أنا قاصم الجبارين ومذلّ الظالمين [مديل المظلومين]  ومبير المستكبرين وديَّان يوم الدين، إني أنا الله لا إله إلا أنا فمن رجا غير فضلي أو خاف غير عدلي (!!) عذبته عذاباً لا أعذبه أحداً من العالمين فإيّاي فاعبد وعليَّ فتوكل، إني لم أبعث نبياً وأكملت أيامه وانقضت مدته إلا جعلت له وصيّاً وإني فضلتك على العالمين وفضلت وصيك على الأوصياء وأكرمتك بشبليك الحسن والحسين وجعلت حسناً معدن علمي بعد انقضاء مدة أبيه وجعلت حسيناً خازن وحيي وأكرمته بالشهادة وختمت له بالسعادة فهو أفضل من استشهد وأرفع الشهداء درجة، جعلت كلمتي التامة معه والحجة البالغة عنده بعترته أثيب وأعاقب أولهم سيد العابدين وزين الأولياء الماضين وابنه سمِيُّ جده المحمود محمد الباقر لعلمي والمعدن لحكمتي سيهلك المرتابون في جعفر الراد عليه كالراد عليَّ حقَّ القول مني لأكرمنَّ مثوى جعفر ولأسرنَّه في أوليائه وأشياعه وأنصاره، [اتيحت بعده موسى فتنة عمياء حمدس لأن خيط فرضي ] وانتخبتُ بعده موسى وانتخبتُ بعده فتاه لأن حفظه فرض لا ينقطع وحجتي لا تخفى وإن أوليائي لا ينقطعوا أبداً [إن أوليائي يسقون بالكأس الأوفى] ألا فمن جحد واحداً منهم فقد جحد نعمتي ومن غيَّر آية من الكتابي (هكذا!)(122) فقد افترى عليَّ وويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء مدة عبدي موسى وحبيبي وخيرتي إن المكذب بالثامن مكذب بكل أوليائي وعليٌّ وليي وناصري ومن أضع عليه أعباء النبوَّة (!!) وأمنحه بالاضطلاع يقتله عفريت مستكبر يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح ذو القرنين إلى جنب شر خلقي حقَّ القول مني لأقرنَّ عينه بمحمد ابنه وخليفته من بعده فهو وارث علمي ومعدن حكمتي وموضع سري وحجتي على خلقي وجعلت الجنة مثواه وشفَّعته في سبعين من أهل بيته كلهم قد استحقوا النار وأختم بالسعادة لابنه علي وليي وناصري والشاهد في خلقي وأميني على وحيي (؟!) أخرج منه الداعي إلى سبيلي والخازن لعلمي (!) الحسن ثم أكمل ذلك بابنه رحمة للعالمين عليه كمال موسى وبهاء عيسى وصبر أيوب سيُذَلُّ أوليائي في زمانه ويتهادون رؤسهم كما تهادي رؤس الترك والديلم فـيُقتلون ويُحرقون ويكونون خائفين مرعوبين وجلين تُصبغ الأرض من دمائهم و[يفشوا] وينشأ الويل والرنين في نسائهم أولـئك حقّاً بهم أدفع كل فتنة عمياء حندس وبهم أكشف الزلازل وأرفع القيود [ الآصار] والأغلال أولئك عليهم صلوات من ربهم ورحمة وأولئك هم المهتدون، قال عبد الرحمن بن سالم قال أبو بصير لو لم تسمع في دهرك إلا هذا الحديث لكفاك فصُنْه إلا عن أهله"(123)

بررسيِ سندِ حديث ـ در سند اين حديث ما با راويان نزديك به معصوم كه اتفاقاً همة آنها ضعيف اند كاري نداريم، هر چند "بكر بن صالح" را طبق نقل تنقيح المقال ج1 (ص178) جماعتي تضعيف كرده انده و به فرمودة ابن الغضائري بكر بن صالح جدا ضعيف و كثير التفرّد به غرائب است، و رجال نجاشي (ص84) نيز او را ضعيف دانسته و علامة حلي در خلاصه (ص207) او را در قسم دوم آورده و با ابن الغضائري هم عقيده است، و در رجال ابن داوود قسم دوم (ص 432) مي گويد: بكر بن صالح جداً ضعيف است، و در نقد الرجال تفرشي (ص59) نيز او ضعيف شمرده شده.

و هم چنين در بارة "عبد الرحمن بن سالم" در تنقيح المقال ج2 (ص143) مي نوسيد: "عَلَى كُلٍّ ضعيفٌ أو مجهولٌ = به هر حال او ضعيف يا مجهول است" و در خلاصة علامة حلي (ص229) فرموده: "عبد الرحمن بن سالم بن عبد الرحمن الأشل كوفيٌ مولَىً روى عن أبي بصير ضعيف = عبد الرحمن بن سالم از ابي بصير روايت كرده و ضعيف است" و نقد الرجال (ص185) نيز او را ضعيف و پدرش را ثقه دانسته، آنچه مسلم است اينكه اين حديث ساخته و پرداختة اشخاص بعد از بكر بن صالح و عبد الرحمن بن سالم است از قبيل كساني چون صالح بن ابي حماد كه در اواخر قرن سوم مي زيسته كه يا تمام حديث را خود ساخته و يا اينكه پاره اي از آن را با جعليات خود تكميل كرده است. اينك صالح بن ابي حماد را بشناسيم:

در تنقيح المقال ج2 (ص91) از قول نجاشي در بارة او آمده است كه: "أمره ملتبساً يُعْرَف ويُنكَر = كار صالح بن ابي حماد پوشيده است و روشن نيست گاهي سخن خوب دارد و گاهي سخن زشت" و ابن الغضائري او را ضعيف دانسته و علامة حلي در خلاصه فرموده: "المعتقد عندي التوقف فيه لتردد النجاشي وتضعيف الغضائري = عقيدة من آن است كه به سبب ترديد نجاشي در بارة او و تضعيف غضايري بايد در بارة او توقف كرد" در نقل الرجال (ص296) نيز اين اقوال در بارة او آمده است و در تنقيح القمال (ص180) او را احمق دانسته اند! چنين شخصي كه در نزد علماي بزرگ شيعه مردود است مسلما از هيچ دروغي مضايقه ندارد چنانكه متن حديث نيز چنين گواهي مي دهد.

بررسيِ متن و مضمونِ حديث ـ مضمون حديث اين است كه امام صادق فرمود: "پدرم به جابر بن عبد الله فرمود: چه وقت بر تو آسان است كه من با تو خلوت كنم و از تو سؤالي بپرسم؟ جابر گفت در هر و قت كه بخواهي، پس ابو جعفر A با او خلوت كرده و فرمود اي جابر مرا از لوحي كه در دست مادرم فاطمه دختر رسول خدا o ديدي و آنچه كه او در بارة نوشته هاي آن لوح به تو فرمود، آگاه ساز، جابر گفت: خداي را گواه مي گيرم كه من هنگامي كه وارد شدم بر مادر تو فاطمه عليها السلام در حيات رسول خدا تا او را به ولادت حسن A تهنيت گويم در دست او لوح سبزي ديدم كه گمان بردم از زُمُرّد است و در آن نوشته اي سفيد و نوراني ديدم كه شبيه نور آفتاب بود: عرض كردم پدر و مادرم فداي تو اي دختر رسول خدا، اين لوح چيست؟ فرمود اين لوح را خداي جل جلاله به رسول خدا هديه كرده كه در آن نام پدر و شوهرم و نام دو پسرم و نامهاي اوصياء از فرزندانم مي باشد سپس پدرم آن را به من عطا فرمود تابدان شادمان شوم، جابر گفت پس مادرت فاطمه آن را به من داد(124) تا قرائت كنم و من از آن نسخه اي برداشتم، پدرم به جابر فرمود آيا مي تواني آن را به من بنمائي جابر گفت آري از اين رو پدرم با او تا منزلش رفت و جابر صحيفه اي را از پوستي بيرون آورد پدرم به او فرمود اي جابر در نوشتة خود نظر كن تا من آن را بر تو بخوانم لذا جابر در نسخة خود نظر كرد و پدرم آن را برايش قرائت كرد، به خدا سوگند كه يك حرف با يكديگر مخالف نبود! جابر گفت كه من خداي را گواه مي گيرم كه آن را اين چنين در لوح نوشته ديدم: بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه اي است از خداوند عزيز حكيم براي نور و سفير و حجاب (!!)(125) و راهمنايش محمد، كه آن را روح الأمين از نزد پروردگار جهانيان فرو آورده است. اي محمد نام هايم را بزرگ دار و نعمتهايم را سپاس گزار و نعمتهايم را انكار مكن!! همانا منم خداوندي كه هيچ معبودي جز من كه كوبندة زورگويان و خوار كنندة ستمگران و هلاك كنندة گردنكشان و حاكم روز جزايم، نيست. همانا منم خداوندي كه هيچ معبودي جز من نيست، پس هر كه به غير فضلم اميدوار باشد يا از غير عدلم بترسد(!!) او را چنان عذاب كنم كه احدي از جهانيان را چون او عذاب نكنم، پس فقط مرا عبادت و به من توكل كن، همانا من پيامبري مبعوث نكردم كه دورانش كامل شده و زمانش سپري شود، مگر آنكه براي او وصيّ قرار دادم(126) و همانا من ترا بر انبياء برتري داده و وصي تو را بر اوصياء برتري دادم  وتو را به دو فرزند برومندت حسن و حسين گرامي داشتم و حسن را پس از سپري شدن روزگار پدرش معدن دانشم قراردادم و حسين را خازن وحي(؟!!) خويش ساختم و او را با شهادت گرامي داشتم و پايان كارش را باسعادت قرين ساختم، او برترين كسي است كه شهيد شده و در ميان شهداء داراي و الاترين مقام است و كلمة تامّه ام را با او قرار دادم و حجت بالغه نزد اوست(127)، به سبب خاندان اوست كه ثواب داده و عقاب مي كنم، نخستينشان سرور عابدان و زينت اولياء گذشته است و فرزندش همنام جد ستوده اش، محمد است(128)، شكافندة دانشم و معدن حكمتم مي باشد. ترديد كنندگان در مورد جعفر هلاك سمي شوند و رد كنندة او همچون رد كنندة من است.

فرمان پا بر جاي من است كه مقام جعفر را گرامي داشته و او را در دوستان و پيروان و يارانش شادمان مي سازم. پس از او موسي را برگزيدم و پس از او فرزند جوانش را كه حفظ كردن او واجبي است كه قطع نمي شود و حجت من پنهان نمي شود(129)و رشتة اولياء من تا ابد گسته نگردد، پس هر كه يكي از آنها را انكار كند، در حقيقت نعمتم را انكار كرده و كسي كه آيه اي از كتابم را تغيير دهد بر من افترا بسته است و واي بر افتراگويان مُنكِر هنگام سپري شدن دوران بنده و حبيب و بر گزيده ام موسي، همانا تكذيب كنندة هشتمين، تكذيب كنندة همة اولياء من است و علي ولي و ياور من است و كسي است كه بر او بارهاي نبوت را مي گذارم(؟!!) و انجام دادنش را به او وامي گذارم, او را عفريت گردنكشي مي كشد و در شهري كه عبد صالح ذو القرنين ساخته است در كنار بدترين مخلوقم دفن مي شود(130)، و فرمان پابرجاي من است كه چشمش را به فرزندش و خليفة پس از وي، محمد روشن سازم كه او وارث دانشم و معدن حكمتم و جايگاه رازم و حجتم بر بندگان من است و بهشت را جايگاهش قرار داده و او را شفيع هفتاد تن از افراد خاندانش كه سزاوار آتش دورخ اند، قرار مي دهم و پايان كار پسرش علي را كه ولي و ياور من و شاهد در ميان مخلوقم و امين وحي(؟!) من است، قرين سعادت سازم. از او دعوت كنندة به راهم و خازن دانشم(131)، حسن را به وجود آورم و آن را به پسرش كه رحمتي براي جهانيان است كامل سازم، او داراي كمال موسي و نورانيت عيسي و شكيبايي ايوب است. در زمان او دوستانم خوار گردند و سرهايشان همچون سر تُرك و ديلم هديه داده مي شود و كشته شده و به آتش مي سوزند و ترسان و مرعوب و هراسان خواهند بود، و زمين از خونشان رنگين مي شود و ناله و زاري از زنانشان برآيد. آنان به راستي دوستانِ من اند و با آنهاست كه هر فتنة كور و تاريك را دفع كرده و تزلزلها را بردارم و زنجيرها و قيود را برگيرم. درود و رحمت پروردگارشان بر آنهاست و آنان هدايت شدگان اند. عبد الرحمان سالم مي گويد ابو بصير گفت: اگر در طول عمرت جز اين حديث را نشنيده باشي، تو را كفايت مي كند، پس آن را جز از اهلش پنهان دار!"

اين حديث نيز در بي اعتباري چون حديث سابق است زيرا در آن حضرت صادق چون كسي كه خود در قضيه حضور دارد مي گويد قال ابي لجابر و نمي گويد سمعت أبي يا عن فلان بلكه در تمام عبارت حديث چون شخص حاضر كه خود ناظر جريان بوده مي فرمايد « فمشي معه أبي» پدرم با او رفت تا منزل جابر رسيد، جابر صحيفه را آورد تا آخر ... كه حضرت صادق قسم مي خورد كه به خدا سوگند هيچ حرفي با آنچه پدرم خواند اختلاف نداشت، و بديهي است اينگونه سوگند از كسي بجا و رواست كه خود كاملاً شاهد و ناظر ماجري بوده است، نه از كسي كه حاكي واقعه و ناقل كلام ديگري است و اين به طور يقين و مسلم حديث دروغي است زيرا بنابر اتفاق تواريخ حضرت صادق در سال 83 تولد يافته و چنانكه معلوم شد جابر در سنة 74 الي 77 فوت كرده و هرگز حضرت صادق را درك نكرده و حديث معروف از رسول خدا كه به جابر فرمود تو از فرزندان حسين، محمد بن علي بن الحسين را خواهي ديد و نامي از حضرت صادق برده نشده نيز مؤيد اين مدعي است هر چند بدان احتياجي نيست زيرا تولد امام صدق در سال 83 بوده و فوت جابر در 74. پس چگونه حضرت صادق چنين بيان مي كند چون كسي كه ناظر در تمام جريان است؟ و بر فرض محال كه چنين جرياني واقع شده باشد باز نفس حديث آن را تكذيب مي كند زيرا حضرت باقر در سنة 58 هجري متولد شده و فوت جابر در 74 مي باشد و در اين سال حضرت زين العابدين حيات داشته زيرا آن حضرت در سنة 94 يا 95 فوت شده با وجود امام زين العابدين اين قبيل اظهارات از حضرت باقر بعيد است.

ديگر آنكه كلمات و عبارات حديث هم ناهموار است زيرا مي گويد حضرت باقر A به جابر فرمود: "انظر في كتابك لأقرأه = نوشته ات را بنگر تا من آن را بخوانم" جابر به تصديق تمام مورخين و ارباب رجال در سنين آخر عمر حتي به تصريح پاره اي در سنة 60 و 61 هجري كور بوده است و در اربعين سال 61 هجري كه به زيارت قبر امام حسين A رفته نابينا بوده و به "عطية عوفي" مي گويد دستم را بگير و به قبر برسان، پس چگونه مي توانسته به نوشتة خود نظر كند. "فنظر جابر في نسخته = جابر به آنچه در نسخه اش بود نگريست"!! چگونه جابر نابينا به نخسة خود نظر كرده؟ دروغ به اين واضحي؟!  سوم آنكه در لوح چنين آمده: "كتابٌ من الله لمحمدٍ نوره وسفيره وحجابه ودليله، نزل به الروح الأمين = نامه اي است از خداوند به نور و سفير و حجاب (!!) و راهمنايش محمد، كه روح الأمين آن را آورده است"! اين عبارات متضمن مشكلاتي است كه برخي از آنها بدين قرارند:

اولا: القابي اين چنين در نصوص معتبرة شرع ديده نمي شود و اصولا در آيات قرآن، پيامبر با چنين القابي ذكر نشده، بلكه اين لقبها پس او ورود تصوف در اسلام و نفوذ عرفان شرقي و حكمت غربي در ميان مسلمين شيوع يافته.

ثانيا: حجاب خدا بودن فضليتي نيست تا به پيامبر عظيم الشأن o اطلاق شود.

ثالثا: نور كه مُظهِر است نه ساتر، سفير نيز بر فرستندة خويش دلالت مي كند و پنهان كننده نيست و لازمة راهنمايي نيز روشنگري است نه مخفي كردن، و اين صفات با حجاب بودن، آشكارا در تعارض است!

رابعا: اگر ائمه براي هدايت خلق تعيين شده اند، چرا در نامة خصوصي معرفي مي شوند و در قرآن مذكور نيستند تا همگان آنها را بشناسند و از هدايتشان بهره مند شوند و بر مردم اتمام حجت شود.

خامسا: عبارت "نزل به الروح الأمين = روح الأمين آن را آورده" در نامة خصوصي زائد است، زيرا پيامبر oكه خود نامه را دريافت داشته، كاملا مي داند چه كسي آن را آورده و مُنكِر نيست.

سادسا: در سال شانزدهم بعثت و در نامه اي كه به عنوان نامة خصوصي براي پيامبر o فرستاده شده و سايرين رسما مخاطب آن نيستند، خطاب "لا تجحد آياتي= نعمتهايم را انكار مكن" مناسب و بليغ نيست.

چهارم آنكه صدور جملة "فمن رجا غير فضلي أو خاف غير عدلي عذبته عذاباً لا أعذبه أحداً من العالمين = پس هر كه به غير فضل من اميدوار و يا از غير عدالتم بيمناك باشد او را چنان عذاب كنم كه احدي از جهانيان را آنگونه عذاب نكرده باشم" از كردگار عادل و خالق عالم و محيط بر احوال بندگان، بسيار بعيد است، زيرا اينگونه و عيد و تهديد، مخصوص فرد يا افراد اندك شماري است كه در موضوعي متفرد باشند از قبيل حواريون مسيح، ولي چنين اخطار و تهديدي در موضوعي كه اكثريت مصداق آن باشند از پروردگار صادر نمي شود و در اين مورد نيز چه بسيار افرادي كه به غير فضل خداوند اميدوارند و از غير عدل او بيمناك اند، در واقع عدل الهي كمتر از عدل غير او ترساننده است، زيرا عدالت خداوندي بهترين و عاليترين عدالتهاست بلكه بايد از عدل غير خدا كه مشوب به جهل و ضعف و ............ است ترسيد نه از عدل الهي، بنا بر اين باك نداشتن از عدل غير خدا كه براي بيمناك بودن سزاوارتراست و فقط از عدل خداوند رحمان رحيم رؤوف غفار ترسيدن كه و الاترين مرتبة عدالت است، توهين به مقام كبريايي است.

پنجم آنكه غير عدل يا ظلم است يا فضل و چون در مورد خداوند سبحان، ظلم منتفي است، غير عدل او، فضل اوست و فضل پروردگار قابل خوف نيست بلكه سزاوار اميدواري است.

ششم آنكه جاعل حديث نمي فهميده چه مي گويد و اصلا جملة "خاف غير عدلي" جمله اي مبهم و نارساست، مي توانست بگويد: "خاف عدل غيري". خلاصه آنكه بيان اين حديث چنان ناهموار و عاري از فصاحت است كه انتساب آن به خداوند مُنْزِل قرآن كريم، از مصاديق بارز ظلم است.

هفتم آنكه انبياء  واولياء الهي نيز از غير عدل پروردگار بيمناك مي شدند، مگر حضرت زكريا A نمي گفت: "وَإِنِّي خِفْتُ المَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي = من پس از خود از ورثه ام بيمناكم" (مريم/5) و مگر حضرت موسي A در بارة فرعونيان نگفته بود: "فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ = بيم دارم كه مرا بكشند" (الشعراء/14و القصص/33) و مگر پروردگار به مادر موسي A نفرمود: "فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ = هرگاه برا و بيمناك شدي او را در دريا رها كن" (القصص/7) و مگر حضرت موسي A به هنگام ترك مصر "خائفاً يترقّب = ترسان و نگران" (القصص/18 و21) نبود؟ مگر آن حضرت و برادرش حضرت هارون ـ عليهما السلام ـ در بارة فرعون به پروردگار عرض نكردند: "رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا = پروردگارا بيمناكيم كه در بارة ما زياده روي و ستم كند" (طه/45) مگر در بارة ابو الانبياء حضرت ابراهيم A نمي خوانيم: "فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً = از آنها بيمناك شد" (هود/70 و الذاريات/28) مگر حضرت يعقوب A نفرموده بود: "أَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ = بيم دارم كه گرگش بخورد" (يوسف/13) مگر خداوند تبارك و تعالي به رسول خود نمي فرمايد: "وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً = اگر از خيانت گروهي بيمناك شدي" (الانفال/58)؟ پيداست كه جناب جاعل، قرآن نمي خوانده است!

هشتم آنكه مي گويد: "إني لم أبعث نبياً إلا جعلت له وصيّاً = پيامبري مبعوث نكردم مگر آنكه برايش وصي مقرر نمودم" در حالي كه قرآن از اين اوصياء خبر نداده و بوده اند پيامبراني كه وصي نداشته اند. وصي حضرت عيسي A كه بود؟ يا وصي حضرت صالح يا حضرت هود ـ عليهما السلام ـ چه كساني بوده اند كه قرآن حتي به وجودشان اشاره اي نكرده است؟

نهم آنكه جناب جاعل در عربيت نيز ناشي بوده و گفته است "ومن غيَّر آية من الكتابي = و هر كه آيتي از كتابم را تغيير دهد" و مضاف را با حرف تعريف قرين كرده و اگر اين خطاي فاحش را به كاتب نسبت دهيم، مشكل ديگر را چه كنيم مقصود از اين جمله معلوم نيست، زيرا اگر همين نامه مقصود اوست كه جملات نامه را عُرفاً "آيه" نمي نامند و حتي احاديث قدسي را نيز "آيه" نمي گويند و آية غير تكويني فقط به جملات قرآن اطلاق مي شود و آيا ممكن است پيامبر جملات نامة خصوصي را تغيير دهد؟ و اگر مقصودش قرآن كريم است، در اين صورت چنان كه قبلًا اشاره كرديم در نامه اي كه براي پيامبر o فرستاده شده و ديگران رسماً مخاطبش نيستند، اين تهديد زائد و نابجاست.

دهم آنكه در بارة امتيازات امام محمد تقي A مي گويد: "شفَّعته في سبعين من أهل بيته" يعني خدا او را فقط شفيع هفتاد نفر از خانواده اش قرار مي دهد. اين تقليل امتياز آن حضرت است و بر خلاف عقايد شيعيان است كه آن حضرت از شفيعان آمت شيعه مي دانند.

يازدهم آنكه در بارة امام دوازدهم مي گويد: "عليه كمال موسى وبهاء عيسى وصبر أيوب = او داراي كمال موسي و درخشش عيسي و شكيبايي ايوب است" اگر مقصود آن است كه مردم آن حضرت را چنين بشناسند اولا چرا اين موضوع درنامة خصوصي پيامبر آمده كه اكثر مردم از آن با خبر نشده اند، ثانيا مردم معاصر امام دوازدهم گرچه اخبار حضرت موسي و عيسي و أيوب ـ عليهم السلام ـ را در قرآن خوانده اند، اما في المثل بهاء حضرت عيسي A را ـ كه البته در قرآن مذكور نيست ـ نديده اند تا با امام دوازدهم تطبيق و مقايسه كنند و از تماثل بهاء آن حضرت با حضرت عيسي A مطمئن شوند، صبر نيز صفتي نيست كه در عرض مدتي كوتاه (مثلا يك هفته، يك ماه و ............) بتوان نسبت به آن اظهار نظر كرد و آن را با صبر حضرت ايوب A مقايسه نمود!! مسلما خداوند - جل شأنه - اينچنين سخن نمي گويد.

ديگر از علامات امام دوازدهم در اين حديث مشعشع آن است كه مي گويد: "سيُذَلُّ أوليائي في زمانه ويتهادون رؤسهم كما تهادي رؤس الترك والديلم فـيُقتلون ويُحرقون ويكونون خائفين مرعوبين وجلين تُصبغ الأرض من دمائهم وينشأ الويل والرنين في نسائهم= بزودي در زمان امام دوازدهم اولياي من ذليل مي شوند و همواره ترسان و بيمناك و هراسان اند و زمين از خونشان رنگين مي شود و سرهاشان همچون ترك و ديلم به هديه داده مي شود و فرياد واويلا و ضجه از زنانشان بلند مي شود" اولا بايد گفت در زماني كه بايد عدالت سرتاسر دنيا را بگيرد اين وعده ها چيست؟! ثانياً كي و كجا و چه وقت چنين حوادثي رخ داده و سرهاي شيعيان براي چه كسي همچون سر ترك و ديلم هديه فرستاده شده و كجا آنان را كشته و سوزانيده اند و زمين از خونشان رنگين شده؟ ثالثاً در اين حديث حضرت فاطمة زهرا عليها السلام فرموده: "أعطانيه أبي ليسرني بذلك = پدرم اين لوح را به من داده تامرا بدان خوشنود كند" چگونه مي شود كه دانستن اين اخبار كه اولياي خدا ذليل مي شوند و سرهاشان هديه داده مي شود حضرت فاطمه را خوشنود كند؟

دوازدهم آنكه نامة خصوصي پيامبر o را چرا جابر ديده؟ مگر ممكن است كه حضرت زهرا تخلف كند و نامة خصوصي را به غير نشان دهد؟

ديگر آنكه اگر پروردگار اين نامه را به طور خصوصي براي پيامبرش فرستاده و آن را براي اعلام عمومي نازل نفرموده چگونه است كه علني شده و غير معصوم آن را ديده و در كتب ضبط گرديده؟ و اگر قصد اين بوده كه به هر حال مردم از آن مطلع شوند چرا به صورت نامة خصوصي فرستاده شده؟

در آخر حديث عبد الرحمن سالم مي گويد: "قال ابو بصير فصنه إلا عن أهله = اين حديث را جز از اهلش محفوظ بدار" بايد گفت چرا چنين حديثي بايد محرمانه باشد و كسي آن را نداند جز رسول خدا o و جابر و ابو بصير و عبد الرحمن بن سالم كه در نزد ارباب رجال ضعيف و موهون است و بكر بن صالح كه جدا ضعيف است و امثال اين افراد بي بند و بار؟!!

هر چند چنانكه قبلا گفتيم اين قبيل احاديث خود بنفسه رسوا است تاچه رسد كه رسواياني چون افراد مزبور يا صالح بن حماد راويان آن باشند.

 

حديث سوم:

اين حديث را با سند ديگر شيخ صدوق در كتاب "اكمال الدين" و "عيون اخبار الرضا" آورده است و آن سند بدين شرح است:

"حدثنا أبو محمد الحسن بن حمزة العلوي قال حدثنا أبو جعفر محمد بن الحسين بن درست السروي عن جعفر بن محمد بن مالك قال حدثنا محمد بن عمران الكوفي عن عبد الرحمن بن نجران عن صفوان بن يحيى عن اسحق بن عمار عن أبي عبد الله الصادق A أنه قال: يا اسحق! ألا أبشرك؟ قلت: بلى جعلت فداك، فقال: وجدنا صحيفة بإملاء رسول الله وبخط أمير المؤمنين فيها بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب من الله العزيز الحكيم، وذكر الحديث مثله سواء إلا أنه قال في آخره: ثم قال الصادق A: يا اسحق! هذا دين الملائكة والرسل فصنه عن غير أهله(132) يصنك الله ويصلح بالك".

در اين سند نام "جعفر بن محمد بن مالك" است كه شايد در حدود قرن چهارم به بعد مي زيسته زيرا "ابو علي محمد بن الهمام" از او روايت مي كند هم چنين "ابو غالب الزراري" و اينان در قرن چهارم بوده اند زيرا تولد" ابو علي محمد الهمام" در سال 258 و مرگش در سال 336 بوده و ابو غالب الزراري در سال 368 فوت نموده است.

"جعفر بن محمد بن مالك" در كتب رجال مردي ملعون و بدنام است نجاشي در رجال خود (ص225) فرموده: "كان ضعيفاً في الحديث قال أحمد بن الحسين كان يضع الحديث وضعاً ويروي عن المجاهيل وسمعت من قال: كان أيضاً فاسد المذهب والرواية، ولا أدري كيف روى عنه شيخنا النبيل الثقة أبو على بن همام وشيخنا الجليل الثقة أبو غالب الزَّراري".

رجال ابن داوود (ص434) او را در رديف مجهولين و مجروحين آورده و عبارت غضائري و نجاشي را تكرار كرده.

او هم ضعيف الحديث است و هم در و ضع حديث دست قوي دارد و به علاوه از مجهولين روايت مي كند و از همه بدتر آنكه فاسد المذهب و فاسد الروايه است! اما غضائري در مجمع الرجال (ص42) در بارة او فرموده: "كان كذابا متروك الحديث جملة وكان في مذهبه ارتفاع وروى عن الضعفاء والمجاهيل وكل عيوب الضعفاء مجتمعة فيه". علامة حلي نيز در خلاصه (ص210) با اين قول همداستان است و در آخر مي فرمايد: "فعندي في حديثه توقف ولا أعمل بروايته = به نظر من بايد در بارة او توقف كرد و من به روايت او عمل نمي كنم".

پس او هم بسيار درغگو و هم متروك الحديث و هم در مذهبش غلوّ و ارتفاع بوده و هم از ضعفاء و مجهولين روايت مي كند و بالأخره تمام عيوبي كه ضعفاء در حديث دارند در اين شخص جمع بوده!! آري اين حديث از تحفه هائي است كه چنين شخصي به شيعيان هديه كرده است! اين مرد رسواي كذّاب بنا به مثل معروف كه دزد ناشي به كاهدان مي زند، گرچه چند نفر خوشنام چون عبد الرحمن ابي نجران و صفوان بن يحيي را در روايت خود رديف كرده اما سرانجام آن را به "اسحق بن عمار" پيوسته  و اسحق بن عمار به فرمودة شيخ طوسي در "الفهرست" و ابن شهر آشوب در "معالم العلماء" و علامة حلي در "خلاصة الرجال" فطحي مذهب بوده و عجيب است كه اين شخص طبق اين روايت كه خود از حضرت صادق اين حديث را شنيده و امام او را به يافتن اين حديث بشارت داده و در اين حديث نه تنها امام موسي كاظم را براي او معلوم كرده شده و عبد الله افطح را امام دانسته است!! آيا حديث به اين طنطنه و طمطراق كه گويا از پادشاهي جبار و سرمست و مغرور صادر شده نه از خداي مهربان و رؤوف و رحيم و در آن آنقدر تهديد شده كه "و من جحد أحدا منهم فقد جحد نعمتي = هر كس يكي از ائمه را انكار كند نعمتهاي خدا را منكر شده"! آنگاه چنين كسي كه چنين حديثي از امام صادق A شنيده، خود فطحي مذهب و از كلاب ممطوره شده است!

آري خداي تعالي اينگونه دروغگويان را رسوا مي كند كه هرگاه در صدد إضلال مردم باشند خود گمراه مي شوند. انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ = بنگر چگونه بر خود دروغ گفتند و آنچه افتراء بسته بودند گم گشت". (الأنعام/24) و عجيب اين است كه دعاي امام صادق كه به او گفته: "خدا تو را حفظ كند و كار تو را راست گرداند = يصنك الله و يصلح بالك" در حق او مستجاب نشده و با مذهب فطحي مرده است چه كسي باور مي كند كه شخصي از اصحاب امام صادق چنين حديثي از آن جناب شنيده مع هذا امام پس از حضرت صادق A را نمي شناخته است!

 

حديث چهارم:

شيخ صدوق بازهم حديث ديگري باسندي ديگري از همين جعفر بن محمد بن مالك كوفي كه هويتش در بررسي حديث سوم معلوم شد، آورده بدين ترتيب:

"حدثنا علي بن الحسين بن شاذويه المؤدب وأحمد بن هرون القاضي رضي الله عنه قالا حدثنا محمد بن عبد الله بن جعفر الحميري عن أبيه جعفر بن محمد بن مالك الفزاري الكوفي عن مالك السلولي عن عبد الحمي دعن عبد الله بن القاسم بن عبد الله بن جبله عن أبي السفايح عن جابر الجعفي عن أبي جعفر محمد الباقر A: عن جابر بن عبد الله الأنصاري قال: دخلت على مولاتي فاطمة عليها السلام وقدامها لوح يكاد ضوؤه يغشى الأبصار فيه اثني عشر  اسماً ثلاثة في ظاهره وثلاثة في باطنه وثلاثة أسماء في آخره وثلاثة أسماء في طرفه فعددتها فإذا هي اثني عشر فقلت من أسماء هؤلاء؟ قالت: هذه أسماء الأوصياء ................(133)"

در اين حديث اسماء ائمة اثني عشر به ترتيب نيست بلكه آنچه جابر ديده سه محمد است وچهار علي و اگر اين خبر راست باشد بايد گفت پس چگونه در اخبار قبلي اسم ائمه به ترتيب بود؟ با معرفي راوي آن جعفر بن محمد بن مالك كم هم كذاب است و هم قهرمان حديث سازي و هم فاسد المذهب و هم فاسد الروايه ديگر احتياجي به شرح حال ديگران و رسيدگي به متن حديث نداريم و معلوم است كه چنين شيطاني چه كارهايي مي كند. راوي ديگر يعني عبد الله بن قاسم نام چند نفر است و بنا به قول «قاموس الرجال» (ج6/ص 103) و «تنقيح المقال» (ج2/ص203) و «نقد الرجال» (ص 204) ضعيف و غالي و كذاب بوده و قابل اعتنا نيست. از دو راوي قبل از او يعني «مالك السلولي» و «عبد الحميد» نامي در كتب رجال نيست و «مالك بن حصين» كه در تنقيح المقال (ج2/ص149) آمده نيز با او تطبيق مي كند. به هر صورت هر حديثي كه در كتب رجال و حديث از جاب بن عبد الله در موضوع لوح موجود است به لحاظ ارزش همسنگ اين احاديث چهارگانه است؟!

 

 

حديث پنجم:

ديگر از احاديثي كه شيخ صدوق در كتاب «اكمال الدين» و «عيون اخبار الرضا» آورده كه در آن نام ائمة اثني عشر به صراحت قيد شده اين حديث است:

«حدثنا محمد بن إبراهيم بن إسحق قال حدثنا محمد بن همام قال حدثنا أحمد بن مابندار قال حدثنا أحمد بن هلال عن محمد بن أبي عمير عن المفضل بن عمر عن الصادق جعفر بن محمد عن أبيه عن آبائه عن أمير المؤمنين (ع) قال: قال رسول الله: لما أسري بي إلى السماء أوحَى إليَّ ربِّي جلَّ جلاله فقال: يا محمد! إني اطلعت إلى الأرض اطلاعةً فاخترتك منها فجعلتك نبياً وشققت لك من اسمي اسماً فأنا المحمود وأنت محمد، ثم اطلعت الثانية فاخترت منها عليّاً وجعلته وصيك وخليفتك وزوج ابنتك وأبا ذريتك شققت له اسماً من أسمائي فأنا العلي الأعلى وهو علي، وخلقت فاطمة والحسن والحسين من نوركما، ثم عرضت ولايتهم على الملائكة فمن قبلها كان عندي من المقربين. يا محمد لو أن عبداً عبدني حتى ينقطع ويصير كالشن البالي ثم أتاني جاحداً لولايتهم فما أسكنه جنتي ولا أظله تحت عرشي، يا محمد تحب أن تراهم؟ قلت: بلى، فقال عز وجل: ارفع رأسك. فرفعت رأسي وإذا أنا بأنوار علي وفاطمة والحسن والحسين وعلي بن الحسين ومحمد بن علي وجعفر بن محمد وموسى بن جعفر وعلي بن موسى ومحمد بن علي وعلي بن محمد والحسن بن علي ومحمد بن الحسن القائم في وسطهم كأنه كوكب دري. قلت: يا رب! ومن هؤلاء؟ قال: هؤلاء الأئمة وهذا القائم الذي يحلِّل حلالي ويحرِّم حرامي وبه أنتقم من أعدائي وهو راحة أوليائي وهو الذي يشفي قلوب شيعتك من الظالمين والجاحدين والكافرين فيخرج اللات والعُزَّى طريين فيحرقهما ولفتنة الناس يومئذ بهما أشد من فتنة العجل والسامري».

اين حديث كه از مضمون آن دروغ مي بارد باز از كسي نقل شده كه خود مطعون بزرگان تشيع و موسوم به «احمد بن هلال» (متولد سال 180 و متوفي به سال 267هـ) و مذموم تمام كتب رجال است..

1- شيخ طوسي در «الفهرست» گفته: «أحمد بن هلال مات سنة 267هـ كان غالياً  متهماً» = احمد بن هلال سال 267 مرده و متهم به غلوّ بوده است.

2- در «تهذيب» فرموده: «أحمد بن هلال مشهور باللعنة والغلوّ» = مشهور است كه او اهل غلو و مورد لعنت بوده ....

3- در رجال طوسي آورده : «أحمد بن هلال بغدادي غال» = احمد بن هلال غالي است.

احمد بن هلال كه خود راوي اين حديث است مورد لعن امام دوازدهم بوده و از قول به امامت او برگشته، و عجيب است كه چنين شخصي كه خود اينگونه حديث منصوصيت ائمة اثني عشر را از فرمودة خدا مي آورد چگونه خود منكر مي شود، آيا خودِ همين امر دلالت ندارد كه خودش مي دانسته دروغ مي گويد! شيخ طوسي در كتاب «الغيبه» خود گفته چون محمد بن عثمان (يكي از وكلاي اربعه) كه بعد از پدرش عثمان بن سعيد ادعاي نيابت از جانب امام زمان كرد، احمد بن هلال منكر آن شد و گفت: «لم أسمعه ينص عليه بالوكالة»= "من نشنيدم كه امام دربارة او به وكالت تصريح كرده باشد".  گفتند اگر تو نشنيده اي ديگران شنيده اند. «فقال أنتم و ما سمعتم» = گفت شما دانيد و آنچه شنيده ايد!. لذا در امامت حضرت امام محمد تقي (ع) توقف كرد و ائمه بعد از او را قبول نداشت لذا لعنتش كردند، و از او برائت جستند آنگاه توقيعي بوسيلة حسين بن روح بيرون آمد كه امام او را لعن كرده بود، شيخ مي گويد همين دليل است بر اينكه او از قول به امامت ائمة اثني عشر رجوع كرده و بر امامت حضرت امام محمد تقي (ع) توقف كرده.

وي نه تنها قائل به امامت أئمة اثني عشر نبوده بلكه آنچه صدوق در همين «اكمال الدين» آورده، دلالت بر نصب او دارد زيرا روايت مي كند قال: «سمعت سعد بن عبد الله يقول: ما سمعنا ولا رأينا متشيعاً يرجع من الشيعة إلى النصب إلا أحمد بن هلال!» = "شنيدم سعد بن عبد الله مي گويد: جز احمد بن هلال نشنيدم و نديدم كه كسي از شيعيان از تشيع به نصب رجوع كند"!.

آري محمد بن همام كه اين روايت را از او نقل مي كند او را ناصبي مي داند لا بد مي خواسته بگويد "الفضل ما شهدت به الأعداء" !!

بررسي متن و مضمون حديث:

از لحن حديث بر مي آيد كه در معراج اولية رسول خدا (معلوم نيست كه پيامبر بيش از يك معراج داشته است) اين گفتگو بين خدا و پيغمبر o رخ داده و خدا در اولين برخورد به رسول خود فرمود: من يك سري به زمين زدم (خدائي كه محيط بكل شيء است چنين سخني نمي گويد) و تو را از آن اختيار كرده و پيغمبرت قرار دادم و از نام خود نامي براي تو مشتق كردم، پس من محمودم و تو محمد!

البته اسم هائي كه خدا در قرآن براي خود آورده محمود در ميانشان نيست كه اين منت را بر پيغمبر گذاشته و نام او را محمد كرده است !! و أساساً بايد گفت چهل سال قبل از آنكه خدا سري به زمين بزند!! و حضرت محمد را انتخاب كند بت پرستان نام «محمد» را مي شناختند و قبل از اين محمد o، ده ها «محمد» در ميان اعراب جاهليت بوده اند و اين امري نيست كه از ميان مراحم خداوند نسبت به پيامبر، براي يادآوري بيان شود.  ثانياً: چرا خداوند اين اشتقاق را از «حمد» يا لا اقل از «حميد» كه از اسماء مذكور در قرآن است، انجام نداد؟ واضح است كه جاعل حديث، عربي نمي دانسته زيرا به خداوند «حميد» مي گويند زيرا دلالت بر امري ذاتي و با دوام دارد. ولي «محمود» نمي گويند چون چنين دلالتي در آن نيست و يا ضعيفتر است. باز جاعل از قول خداوند مي گويد:

مرتبة دوم كه سري به زمين زدم علي را اختيار كردم او را وصي و خليفة تو و شوهر دخترت و پدر ذريه ات قرار دادم و براي او نامي از نام هاي خود اشتقاق كردم، پس من عليِّ اعلايم و او علي است.

آري، خدا اين نام را در چند جاي قرآن براي خود آورده اما هيچ جا «عليِّ أعلا» نيست و بلكه فقط علي يا «علي كبير» و يا «عظيم» است. اما اين منت هم بر سر علي بي جا است، زيرا نام علي همچون نام محمد، قبلاً در ميان بت پرستان شايع بود و ده ها علي قبل از آن حضرت، در اعراب جاهليت بوده است. ديگر اينكه علي مشتق از "علي أعلا" نيست، بلكه همان علي است كه فاقد صفت است!  معلوم مي شود كه جاعل حديث معناي اشتقاق را به درستي نمي دانسته!!

ديگر از مطالبي كه ساختگي بودن حديث را مي رساند آنست كه در آخر حديث از علامات قائم ذكر مي كند و مي گويد: او لات و عزي (نام دو بت) را در حالي كه تر و تازه اند از خاك بيرون آورده و آتش مي زند و اين اشاره به حديثي مجعول است كه گفته اند حضرت قائم عمر و ابو بكر از قبر بيرون آورده آتش مي زند(134).

مثل اينكه خدا هم در اينجا – نعوذ بالله – تقيه كرده و به نام مستعار لات و عزي از اين دو زمامدار نام برده است!! آري، اين است آنچه دستآويز و مستمسك مدعيان دوستي اهل بيت عليهم السلام است!!.

حديث ششم:

حديث ديگر كه در آن اسماء ائمة اثني عشر به صراحت هست، حديثي است كه شيخ صدوق آن را در «اكمال الدين» آورده و در بحار الأنوار چاپ تبريز (ج2/ص 158) و در «إثبات الهداة» شيخ حر عاملي (ج2/ص 372) نيز مذكور است:

«حدثنا غير واحد من أصحابنا قالوا حدثنا محمد بن همام عن جعفر بن محمد بن مالك الفزاري قال حدثنا الحسن بن محمد بن سماعة عن أحمد بن الحرث قال حدثني الفضل بن عمر عن يونس بن ظبيان عن جابر بن يزيد الجعفي قال سمعت جابر بن عبد الله الأنصاري يقول: لما أنزل الله عز وجل على نبيه محمد (صلى الله عليه وآله): يا أيها الذين آمنوا أطيعوا الله وأطيعوا الرسول وأولي الأمر منكم، قلت يا رسول الله! عرفنا الله ورسوله فمن أولو الأمر الذين قرن الله طاعتهم بطاعتك؟ فقال (ع): خلفائي يا جابر وأئمة المسلمين بعدي أولهم علي بن أبي طالب ثم الحسن والحسين ثم علي بن الحسين ثم محمد بن علي المعروف في التوراة بالباقر وستدركه يا جابر فإذا لقيته فأقرئه مني السلام ثم الصادق جعفر بن محمد ثم موسى بن جعفر ثم علي بن موسى ثم محمد بن علي ثم علي بن محمد ثم الحسن بن علي ثم سميي وكنيي حجة الله في أرضه وبقيته في عباده ابن الحسن بن علي ذلك الذي يفتح الله تعالى ذكره على يديه مشارق الأرض ومغاربها ذلك الذي يغيب عن شيعته وأوليائه له غيبة لا يثبت فيها على القول بإمامته إلا من امتحن الله قلبه للإيمان، قال جابر: فقلت يا رسول الله! فهل يقع لشيعته الانتفاع به في غيبته؟ فقال (صلى الله عليه وآله): أي والذي بعثني بالنبوة إنهم ليستضيئون بنوره وينتفعون بولايته في غيبته كانتفاع الناس بالشمس وإن تجللها سحاب، يا جابر هذا من مكنون سر الله ومخزون علم الله فاكتمه إلا عن أهله.».

در ذيل اين حديث قضية ملاقات جابر را با حضرت باقر آورده است، ما سند حديث را بررسي كرده سپس متن آن را نقل مي كنيم.

بررسي سند حديث – در سند اين حديث «محمد بن همام» راوي اول است. در قاموس الرجال (ج8/ص 428) در مذمت او آورده است كه "احمد بن الحسين حديث جعل مي كرد و محمد بن همام از او روايت مي كرد، يعني مروّج جعليات او بود" !!

باري، محمد بن همام روايت كرده از «جعفر بن محمد بن مالك» كه شرح حال او در ذيل حديث سوّم گذشت، كه هم ضعيف الحديث است، و «كان يضع الحديث وضعاً» = "در وضع حديث دست قوي داشت". وهم از مجاهيل و ضعفاء روايت مي كند، وهم فاسد المذهب فاسد الروايه است، و بالأخره تمام عيوب راويان غالي وضعيف در او جمع شده و مصداق اين گفتة شاعر است: هرچه خوبان همه دارند تو تنها داري!

او روايت كرده از «حسن بن محمد بن سماعة» و اين حسن را شيخ طوسي در رجال خود واقفي شمرده است كه در سال 263 يعني سه سال پس از فوت حضرت امام حسن عسكري (ع) درگذشته است. مؤلف «الفهرست» نيز او را واقفي المذهب دانسته. نجاشي نيز او را واقفي دانسته بلكه فرموده: «الحسن بن محمد بن سماعة أبو محمد الكندري الصيرفي: من شيوخ الواقفة... وكان يعاند في الوقف ويتعصّب!» = او در مذهب وقف از بزرگان واقفيه است كه در اين مذهب عناد مي ورزيد و متعصب بود، آيا ممكن است چنين كسي اينگونه حديث از جابر نقل كند آنگاه خود بدان ايمان نداشته باشد و در مذهب واقفي بماند؟!  در نسخة «اكمال الدين» (ص253) همين «محمد بن سماعة» از «مفضل بن عمرو» روايت كرده كه او نيز در كتب رجال شديداً مطعون است و روايات متعددي از قول امام صادق (ع) در قدح و تكذيب او وارد شده است.

در «جامع الرواة» اردبيلي (ج2/ص258) دربارة او مي خوانيم: «كوفيٌّ، فاسد المذهب، مضطرب الرواية، لا يُعبأُ به، متهافتٌق، مرتفعُ القول، خطابيٌّ، قد زيد عليه شيءٌ كثيرٌ و حَمَلَ الغلاةُ في حديثه حملاً عظيماً، لا يجوز أن يُكْتَب حديثه»  = "وي كوفي و فاسد المذهب است، كه رواياتش مشوش بوده وبدان اعتنا نمي شود. وي متناقض گو و در اقوالش غلو مشهود و از پيروان مذهب خطابيه است(135)، امور بسياري به او نسبت داده شده و غاليان در حديث او اقوال بسيار افزوده اند (و بدين جهت) جايز نيست كه حديثـش نوشته شود..."

از عجايب امر آنكه طبق نقل «منهج المقال» (ص 107) از رجال نجاشي از أحمد ين يحيي آورده كه گفته است: من داخل مسجد شدم كه نماز بخوانم چون نماز خواندم «حرب بن حسن بن الطحال» و جماعتي از اصحاب خودمان را ديدم كه در آنجا نشسته اند، من به سوي ايشان رفتم و به ايشان سلام كرده و نشستم، حسن بن سماعه نيز در ميان ايشان بود، در اين مجلس قضية شهادت حضرت حسين بن علي و زيد بن علي بن الحسين – عليهم السلام – مذاكره شد با ما مرد غريبي بود كه ما او را نمي شناختيم، او در ضمن گفتگو سخني از كرامت و معجزة حضرت امام علي النقي به ميان آورد اما حسن بن سماعه به سبب عنادي كه با معتقدين به امامت أئمه بعد از حضرت موسي بن جعفر (ع) داشت به شدت آن را انكار كرد...  تا آخر داستان.

آيا ممكن است كسي كه تا اين حد عدم اعتقاد به امامت حضرت علي النقي (ع) در زمان خود آنحضرت داشته است، چنين حديثي را روايت كند؟!

سند حديث در «اكمال الدين» مختلف ذكر شده و آورده است كه حسن بن محمد بن الحرث از سماعه روايت مي كند كه اگر اين نسخه را بپذيريم، باز هم اشكال بر جا است زيرا «سماعه بن مهران» نيز واقفي است! هرگز كسي كه چنين روايتي از صادقين دارد در مذهب وقف نمي ماند.  پس يقيناً آقاي «جعفر بن محمد بن مالك» اين حديث را ساخته و او همان دزد نابلدي است كه سراغ كاهدان رفته و اين حديث را به كساني نسبت داده كه اصلاً ايماني نداشته اند!

به رجال ديگر اين حديث كه همگي در كتب رجال بدنام اند كاري نداريم زيرا با همة بدنامي، اگر اين حديث از آنان صادر شده بود قابل قبول بود زيرا قبل از تولد بعضي از ائمه از امامت آنان خبر داده بودند اما متأسفانه چنين نيست و حديث ساختة همان حديث ساز معروف جعفر بن محمد بن مالك است، و چنانكه دانسته شد اين نادان حديث را به كساني نسبت داده است كه خود واقفي بوده و ابداً به ائمة بعد از حضرت موسي بن جعفر (ع) اعتقاد نداشته بلكه آنان را فاسق و حتى كافر مي دانستند!!

بررسي متن و مضمون حديث:  - در اين حديث كه سرتاپا ساخته و پرداختة دروغگويان است، جابر بن يزيد جعفي (كه بعيد است وي جابر بن عبد الله انصاري را در سن رشد و تمييز دريافته باشد زيرا جابر بن عبد الله در سال 74 هـ يعني در حدود شصت سال قبل از فوت جابر بن يزيد، درگذشته است) مي گويد: "من از جابر بن عبد الله انصاري شنيدم كه مي گفت: هنگامي كه خداوند آية ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ اللهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ ... را به رسول خدا نازل فرمود، من گفتم يا رسول الله ، ما خدا و رسولش را شناختيم، اما اين اولو الأمري كه اطاعتشان را به طاعت تو قرين كرده كيان اند؟ رسول خدا فرمود: آنان جانشينان من اند، و ائمة مسلمين پس از من اند ، نخستشان علي بن أبي طالب سپس حسن و حسين و سپس علي بن الحسين سپس محمد بن علي است كه در توارت به باقر شناخته مي شود و تو او را درك خواهي كرد، اي جابر پس آنگاه كه او را ملاقات كردي، از من به او سلام بخوان (؟!) سپس صادق جعفر بن محمد سپس موسي بن جعفر سپس علي بن موسي سپس محمد بن علي سپس علي بن محمد سپس حسن بن علي سپس همنام و هم كُنية من و حجّت خداوند در زمينش و بقية خدا (!!) در ميان بندگانش، پسر حسن بن علي آن كسي است كه خداوند متعال به دست او مشارق و مغارب ارض را مي گشايد، آن كسي است كه از شيعيان و دوستانش غايب مي شود و غيبتي دارد كه در آن مدت جز كسي كه خداوند دلش را براي ايمان آزموده است بر قول به امامت او ثابت نمي ماند. جابر گفت: گفتم يا رسول الله! آيا شيعيانش در غيبتش از او بهرمند مي شوند؟ حضرت فرمود: آري، قسم به كسي كه مرا به پيغمبري برانگيخته، همچون انتفاع مردم از خورشيد كه ابر آنرا پوشانيده باشد، از او منتفع شده و به ولايت او استضاءه مي كنند. اي جابر اين از پوشيده هاي اسرار إلهي و از خزائن علم خداوند است، پس آن را جز از اهلش كتمان كن(136)".!

 در اين حديث علائمي كه رسول خدا براي شناختن امام قائم داده به دلايل زير كوتاه و نارسا است:

1- از نام روشن او مضايقه كرده شايد بر رسول خدا هم بردن نام او حرام بوده است!

2- فرموده كُنية او كُنية من است و پر واضح است تا كسي صاحب فرزند نشد كُنية معروفي ندارد و امام قائم كه حتى وجود و تولد خود او بر مردم مخفي است، چگونه مي توانند او را به كُنيه اي كه پس از چندين سال براي او پيدا مي شود بشناسند!

3- در حديث مي گويد اين همان كسي است كه غيبت چنين و چنان مي كند پس از فتح مشارق و مغارب آن يعني غيبت حضرت بعد از فتح زمين خواهد بود، آري اين عبارت حديث است وكسي كه از اعتقادات شيعه خبر نداشته باشد نمي تواند از اين حديث دريابد كه امام قائم اول غيبت و پس از آن مشارق و مغارب زمين را فتح مي كند و چنين مي فهمد كه آن جناب ابتدا فتح مشرق و مغرب مي كند و سپس غيبت!! حالا يا رسول الله كه افصح من نطق بالضاد است نتوانسته مطلب را درست برساند و يا جابر نتوانسته بيان آن حضرت را چنانكه بوده برساند و يا خودش هم نفهميده و يا اينكه جعفر بن محمد بن مالك، واضع و جعال حديث از دست پاچگي ندانسته چه ببافد؟ و آن را هم از قول فردي كه شايد احمد بن الحسين الأهوازي غالي باشد، جعل كرده و محمد بن همام هم بدون توجه به اين اشكالات آن را نقل نموده است. چون حسن بن محمد بن سماعه كه خود در مذهب وقف متعصب بوده محال است چنين حديثي بيان كند. غريبتر از همه آن است كه آية 59 سوة نساء خطاب به جميع مسلمين است كه بايد خدا و رسول و اولو الامر را اطاعت كنند و ناچار بايد آنان را بشناسند تا اطاعت خدا كنند و گرنه دچار عصيان خدا و رسول مي شوند و آن موجب ضلالت و دخول در آتش ابدي است، چنانكه خدا فرموده: «وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُّهِينٌ» = "كسي كه خدا و رسولش را نافرماني كند و از حدود إلهي تجاوز كند خداوند او را به آتش دوزخ درآوَرَد كه در آن مخلّد است". (النساء/14). وفرموده: «.. وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِينًا» = "كسي كه خداوند و رسولش را نافرماني كند بسيار گمراه شده است" (الأحزاب/36). و «... وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا» = "وهر كه خداوند و پيامبرش را نافرماني كند، جاودانه در آتش دوزخ است" (الجن/23) و همچنين اگر اولي الامر را بدون تمييز و تشخيص اطاعت كنند ممكن است از طريق اينگونه اطاعت دچار ضلالت و خسران شوند چنانكه خدا فرموده: «وَإِن تُطِعْ أَكْثَرَ مَن فِي الأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ الله...» = "اگر اكثر اهل زمين را اطاعت كني، تو را از راه حق گمراه مي كنند" (الأنعام/116) پس امري بدين مهمي را چگونه رسول خدا تنها براي جابر بيان كرده؟ زيرا لحن روايت كه مي گويد: «يا جابر هذا من مكنون سر الله و مخزن علم الله فاكتمه» = "اي جابر اين از پوشيده هاي اسرار إلهي و از خزائن علم خداوند است پس آن را جز از اهلش پنهان كن"!! ميرساند كه جابر در تنهائي و خلوت از رسول خدا پرسيده كه آن حضرت هم پس از آنكه اولي الامر را بيان كرده، فرموده است: اين مطلب از اسرار پنهاني است، آن را كتمان كن! آيا ممكن است خدا و رسول احكام شرع را براي مردم چنين بيان كنند؟! آري دروغگوياني چون جعفر بن محمد بن مالك و يا احمد بن الحسين نمي توانند حديثي بهتر از اين جعل كنند و ببافند ! و حجّت مخفي براي مردم مي تراشند!

4 – از جمله عبارت اين حديث و احاديث ديگر كه از غيبت حضرت قائم خبر داده اند اين عبارت است: «أي والذي بعثني بالنبوّة إنهم ليستضيئون بنوره وينتفعون بولايته في غيبته كانتفاع الناس بالشمس وإن جلّلها السحاب». خلاصة مضمون آن چنين است كه شيعه از وجود امام قائم همان استفاده را مي كند كه مردم از آفتاب مي كنند هرچند ابر آن را پوشانيده باشد و اين مدعي جز با بافتن مقالات عرفاني ثابت نمي شود زيرا از جهت تشبيه صحيح نيست، از جهاتي:

ألف- خورشيد وجودش در نزد همة مردم مسلم است، وامام قائم چنين نيست.

ب- خورشيد را همه كس ديده و حس كرده است، و امام قائم چنين نيست.

ج – وجود آفتاب برهاناً بر همة اشياء ارضي مقدم است، و امام قائم چنين نيست.

د- خورشيد در پشت ابر محسوس است چنانكه تشخيص روز و شب به هر اندازه كه آفتاب در پشت ابر ضخيم باشد آسان است، و امام قائم چنين نيست.

هـ - دوام خورشيد در پشت ابر اندك است و گرنه با همة روشني كه دارد اگر صد سال مثلاً در استتار باشد كه هيچ كس او را نبيند حتماً آنرا منكر مي شوند و تصور مي رود كه نابود شده باشد، و معتقدين به امام قائم اين حقيقت را دربارة او قائل نيستند.

و – اگر خورشيد را در يك نقطة جهان كه ابر آن را پوشانيده باشد، نبينند باري در نقاط ديگر جهان ديده مي شود، و امام قائم چنين نيست.

ز – منافع خورشيد از قبيل گرم كردن كُرات تابعه و پرورانيدن نباتات و حيوانات و معادن و جَزْر و مَدّ درياها و گردش سيّارات و ساير منافع بي شمار آن به علّت چند ساعت و چند روزي كه در پشت ابر است از موجودات قطع نمي شود، و فقط ممكن است چندي رؤيت نشود، اما امام قائم چنين نيست.

اما منافعي كه مربوط به امام است از احياء معالم دين و اماتة بدعت ها و رد خرافات و شبهات و هدايت مردم و بيان احكام و تشكيل حكومت اسلامي و ترويج اسلام و اقامة جهاد و اجراي حدود و اقامة جمعه و جماعت و جلوگيري از شرارت اشرار و نهي از منكرات هيچيك در غيبت او صورت نمي گيرد و محروميت مردم تنها از رؤيت نيست بلكه هيچ فايده اي از او متصور نيست، و در اينجا عقل و وجدان و برهان بهترين گواه است، پس تشبيه غيبت امام به استتار شمس تناسبي ندارد.

 

 

حديث هفتم:

شيخ صدوق در «اكمال الدين» و «عيون اخبار الرضا» حديثي به اين سند آورده و ما خلاصة آن را از كتاب «إثبات الهداة» شيخ حر عاملي (ج2/ص 328) مي آوريم:

«حدثنا أبو الحسن علي بن ثابت الدواليبي بمدينة السلام سنة 325 قال: حدثنا محمد بن الفضل النحوي قال حدثنا محمد بن علي بن عبد الصمد الكوفي قال حدثنا علي بن عاصم عن محمد بن علي بن موسى (ع) عن أبيه علي بن موسى عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمد عن أبيه محمد بن علي عن أبيه علي بن الحسين عن أبيه الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام قال: دخلت على رسول الله وعنده أُبَيُّ بن كعب فقال رسول الله: مرحبا بك يا أبا عبد الله يا زين السموات والأرض، فقال أُبَيٌّ: وكيف يكون يا رسول الله زين السموات والأرض أحد غيرك؟ فقال: يا أُبَيّ والذي بعثني بالحق نبياً إن الحسين بن علي في السماء أكبر منه في الأرض فإنه مكتوب عن يمين العرش: مصباح هدى وسفينة نجاة وإمام خير ويمن وعز وفخر وعلم وذخر، وإن الله ركب في صلبه نطفة طيبة مباركة زكية خلقت من قبل أن يكون مخلوق في الأرحام ويجري ماء في الأصلاب ويكون ليل ونهار....و قد لُقِّـنَ دعوات ما يدعو بهن مخلوق إلا حشره الله عز وجل معه، وكان شفيعه في آخرته، وفرج الله عنه كربه وقضى بها دينه ويسر أمره وأوضح سبيله وقواه على عدوه ولم يهتك ستره، فقال أبي بن كعب: وما هذه الدعوات يا رسول الله؟ قال: تدعو إذا فرغت من صلاتك وأنت قاعد:" اللهم إني أسألك بكلماتك ومعاقد عرشك وسكان سمواتك وأنبيائك ورسلك أن تستجيب لي، فقد رهقني من أمري عسراً فأسألك أن تصلي على محمد وآل محمد وأن تجعل لي من أمري يسراً " فإن الله عز وجل يسهل أمرك ويشرح صدرك ويلقنك شهادة أن لا إله إلا الله عند خروج نفسك...، فقال له أُبَيّ: يا رسول الله ما هذه النطفة التي في صلب حبيبي الحسين؟ قال: مثل هذه النطفة كمثل القمر وهي نطفة تبيين وبيان يكون من اتبعه رشيداً ومن ضل عنه هوياً، قال: وما اسمه؟ قال: اسمه علي ودعاؤه: يا دائم يا ديموم....، فقال له يا رسول الله! فهل له من ذرية ومن خلف أو وصيٍّ؟ قال: نعم، له مواريث السموات والأرض قال: وما معنى مواريث السموات والأرض؟ قال: القضاء بالحق والحكم بالديانة وتأويل الأحلام [الأحكام] وبيان ما يكون، قال: فما اسمه؟ قال: اسمه محمد وإن الملائكة لتستأنس به في السماوات و يقول في دعائه:........، فركب الله في صلبه نطفة مباركة زكية وأخبرني جبرئيل إن الله طيبَ هذه النطفة وسماه جعفرا وجعله هادياً مهدياً وراضياً مرضياً يدعو ربه فيقول في دعائه: يا ديان غير متوان يا أرحم الراحمين، اجعل لشيعي من النار وقاء و.... وهب لهم الكبائر التي بينك و بينهم..... و من دعا بهذا الدعاء حشره الله عنده أبيض الوجه مع جعفر بن محمدج إلى الجنَّة، يا أُبَـيّ إن الله ركب في هذه النطفة نطفة زكية مباركة طيبة أنزل عليها الرحمة سماها عنده موسى وإن الله ركب في صلبه نطفةً مباركةً طيبةً زكيةً مرضيةً سماها عنده عليّاً يكون لِـلّهِ في خلقه رضياً في علمه وحكمه ويجعله حجةً لشيعته يحتجون به يوم القيامة وله دعاء يدعو به....، وإن الله عز وجل ركب في صلبه نطفةً طيبةً مباركةً زكيةً راضية مرضيةً وسماها محمد بن علي فهو شفيع لشيعته ووارث علم جده....و إن الله تبارك وتعالى ركب في صلبه نطفة مباركة طيبة زكية راضية مرضية لا باغية ولا طاغية بارة مباركة طيبة طاهرة سماها عنده علي بن محمد فألبسها السكينة والوقار وأودعها العلوم وكلّ سرّ مكتوم من لقيه و في صدره شيء أنبأه به (؟!)....، وإن الله تبارك وتعالى ركب في صلبه نطفة طيبة وسماها عنده الحسن بن علي فجعله نوراً في بلاده وخليفته في عباده وعزَّاً لأمة جده هادياً لشيعته وشفيعاً لهم عند ربهم ونقمةً على من خالفه وحجّةً لمن والاه وبرهاناً لمن اتخذه إماماً....، وإن الله ركب في صلب الحسن نطفةً مباركةً طيبةً طاهرةً مطهرةً يرضى بها كل مؤمن قد أخذ الله ميثاقه في الولاية ويكفر بها كل جاحد، وهو إمام تقي نقي مرضي هاد ومهدي يحكم بالعدل ويأمر به يصدق الله عز وجل ويصدقه الله في قوله يخرج من تهامة حتى تظهر الدلائل والعلامات وله بالطالقان كنوز لا ذهب ولا فضَّة إلا خيول مطهمة ورجال مسوَّمة يجمع الله (ع) له من أقاصي البلاد على عدد أهل بدر ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلاً، معه صحيفة مختومة فيها عدد أصحابه بأسمائهم وأنسابهم وبلدانهم وطبائعهم وحلاهم وكناهم كدَّادون مجدون في طاعته.  فقال له أُبَيّ: وما دلائله وعلاماته يا رسول الله؟ قال: له علم إذا حان وقت خروجه انتشر ذلك العلم من نفسه.....] وفي آخر الحديث: [قال أُبَيّ: يا رسول الله كيف بيان حال هذه الأئمة عن الله عز وجل؟ قال: إن الله عز وجل أنزل عليَّ اثنا عشر صحيفة اسم كل إمام في خاتمه وصفته في صحيفته».

ترجمة حديث: امام جواد (ع) به نقل از آباء گراميش از امام حسين (ع) نقل مي كند كه فرمود: "در حالي كه اُبَيّ بن كعب در حضور رسول الله بود بر آن حضرت وارد شدم، پيامبر o به من فرمود: اي ابا عبد الله، اي زينت آسمانها و زمين خوش آمدي. اُبَيّ بن كعب عرض كرد: اي رسول خدا چگونه ممكن است كسي غير از تو زينت آسمان ها و زمين باشد؟ حضرت فرمود: سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبري مبعوث فرمود، حسين در آسمان ها بزرگتر است از زمين و در جانب راست عرش پروردگار نوشته كه او چراغ هدايت و كشتي نجات و امام خير و فرخندگي و عزت و فخر و دانش و برگزيده است. همانا خداوند در صلب وي نطفه اي نيكو و مبارك و پاك تركيب فرموده كه پيش از آنكه در ارحام مخلوق باشد و يا آبي در اصلاب جاري شود و شب و روز موجود باشند، خلق شده است (؟!!) و به او دعاهايي تعليم داده شده كه مخلوقي آن را نمي خواند مگر آنكه خداوند او را با آن حضرت محشور مي كند و آن حضرت در آخرت شفيع مي باشد و پروردگار آندوهِ او را برطرف سازد و قرضش را ادا فرمايد و كارش را آسان و راهش را روشن و آشكار نموده و او را بر دشمنش نيرومند ساخته و رسوايش نسازد. اُبَيّ گفت: اين دعا ها چيست اي رسول خدا؟ فرمود: هنگامي كه از نمازت فراغت يافته اي و نشسته اي، مي گويي: ......................  سپس جابر گفت: اي رسول خدا چيست اين نطفه كه در صلب حبيبم حسين است؟ فرمود: اين نطفه مثل ماه است (؟!) و اين نطفه تبيين و بيان است و هر كه او را پيروي كند هدايت يافته است و هر كه از او گمراه شود، هلاك شود. اُبَيّ پرسيد: نام او چيست و دعايش كدام است؟ فرمود: نامش علي است و دعايش: يا دائم يا ديموم .......  اُبَيّ پرسيد: يا رسول الله آيا او نسل و جانشين و وصي دارد؟ فرمود: آري، او داراي مواريث آسمان ها و زمين است، پرسيد: معناي مواريث آسمان ها و زمين چيست؟ پيامبر فرمود: حكم كردن به حق و حكم به ديانت و تاويل رؤياها [احكام] و بيان آنچه واقع مي شود (!) عرض كرد: اسم او چيست؟ فرمود: نامش محمد است و همانا فرشتگان در آسمان ها با او انس مي گيرند (نطفه در آسمان چه مي كند؟! فرشتگان چگونه با نطفه انس مي گيرند؟! بايد گفت به مصداق «المعني في بطن الشاعر» معني انس فرشتگان آسماني با نطفه را فقط راوي كذاب مي داند و بس!) و در دعاي خود مي گويد: ........ پس خداوند در صلب او نطفه اي مبارك و پاك تركيب كرد و جبرئيل مرا خبر داد كه خداوند اين نطفه را پاك و نيكو قرار داده و او را از نزد خود جعفر ناميده و او هدايت كننده و هدايت شده و راضي و مرضي است و در دعايش مي گويد: اي ديَّاني كه سست نمي گردد، اي ارحم الرحمين ، شيعيانم را از آتش حفظ فرما...... و گناهان كبيره اي كه ميان تو و ايشان است به آنان عطا فرما (!!) ....... و هر كه اين دعا را بخواند خداوند او را روسفيد در بهشت با جعفر بن محمد محشور مي سازد (!) اي اُبَيّ، خداوند در اين نطفه، نطفه اي پاك و مبارك و نيكو تركيب فرموده (خواننده خود بايد كشف كند كه تركيب نطفه در نطفه يعني چه) و بر آن رحمت خويش را نازل كرد و او را نزد خود موسي ناميد و خداوند در صلب او نطفه اي مبارك و نيكو و پاك و مرضيه اي تركيب فرمود و او را نزد خود علي ناميد و براي خداوند در ميان خلقش در علم و حكم، مورد رضايت است و خدا او را حجت شيعيانش قرار داده كه بوسية او در روز قيامت احتجاج مي كنند و دعايي دارد و مي گويد: ..............   و خداوند در صلب او نطفه اي نيكو ومبارك و راضي و مرضي تركيب كرد و او را محمد بن علي ناميد و او شفيع شيعيانش مي باشد(137) و وارث دانش جد خويش است، و................ خداوند در صلبش نطفه اي كه نه سركش است و نه طغيانگر تركيب كرده، نيكوكار و مبارك و طيب و طاهر، و خداوند او را علي بن محمد ناميد و او را جامة آرامش و وقار پوشاند و دانشها و هر [چيز] راز مكتومي را نزد او به وديعت نهاد و هر كه او را ديدار كند و در سينه اش مطلبي باشد، او را از آن خبر مي دهد(138) (؟!) ...... و خداوند در صلب او نطفه اي نيكو تركيب كرد و او را نزد خود حسن بن علي ناميده و او را نور شهرها و در ميان بندگانش خليفة خويش قرار دهد و ماية عزت امت جدّش وهدايت كننده شيعيانش و شفيع آنان نزد پروردگارشان و بلاي كسي است كه با او مخالفت كند. او را حجت كسي كه با او دوستي كند و برهاني براي كسي كه او را امام خويش گيرد، قرار مي دهد ..... و همانا خداوند در صلب نطفة مبارك نيكوي طاهر مطهري تركيب كرده كه به وسيلة او خشنود مي شود، هر مؤمني كه خداوند ميثاق ولايتش را گرفته و كافر مي شود به اين نطفه هر منكري (؟!) و او امام تقي نقي پسنديده هدايت كننده هدايت شده اي است كه به عدالت حكم نموده و به عدل فرمان مي دهد و او خداوند را تصديق كرده و خداوند نيز او را در گفتارش تصديق فرمايد. از تهامه خروج مي كند تا اينكه دلايل و علامات ظاهر شود و گنج هايي در طالقان دراد كه طلا و نقره نيستند جز آنكه اسباني درشت پيكر و مرداني خوش اندام اند كه خداوند آنها را از شهر هاي دور به عدد اهل بدر كه سيصد و سيزده تن بودند، گِردآوَرَد. (خروج چندين نفر با اسب، در قرن بيستم يا قرون پس از آن چيز جالبي است!) او صحيفه اي مهر شده دارد كه در آن عدد يارانش و اسامي و نسب هاي آنان و شهر هاي ايشان و كارها و سخنان و كُنيه هايشان مذكور است، آنها يورش آور بوده و با جديّت از او اطاعت مي كنند. اُبَيّ پرسيد: دلائل و علامات او چيست اي رسول خدا؟ فرمود: عَلَمي دارد كه موقع خروج او، خود بخود بيرون آيد.... در آخر اين حديث مي گويد: «قال أُبَيّ: يا رسول الله! كيف بيان حال هذه الأئمة عن الله عز وجل؟ قال: إن الله عز وجل أنزل عليَّ اثنا عشر صحيفةً اسمُ كلِّ إمام في خاتمه وصفته في صحيفته» = "اُبَيّ گفت: بيان حال اين ائمه از جانب خداوند چگونه است؟ فرمود: همانا خداي عز وجل بر من دوازده صحيفه نازل فرمود كه نام هر امامي بر مُهْرَش مكتوب و وصف هر يك از آنان در صحيفة خودش مذكور است".

در اين حديث هر يك از ائمه دعاي خاصي دارد كه ثواب خواندن آن دعاها را هم رسول خدا براي « أُبَيّ بن كعب» بيان فرموده و چون حديث طولاني است و آوردن آن دعاها لازم نبوده، طالبين مي توانند خود به كتاب «اكمال الدين» ج1 (ص 266) و يا به كتاب «عيون اخبار الرضا» ج1 (ص 62) و يا «بحار الأنوار» ج9 (چاپ تبريز) مراجعه نمانيد.

بررسي سند حديث - «محمد بن الفضل النحوي» و «محمد بن علي بن عبد الصمد الكوفي» از هيچكدام نامي در كتب رجال شيعه نيست و ما نمي دانيم چه كساني بوده اند. اما «علي بن عاصم» در كتب رجال شيعه و هم در كتب رجال عامه نامي دارد و هر دو طائفه او را به شيعه بودن نسبت مي دهند، ممقاني در جلد دوم «تنقيح المقال» (ص 294)، شرح حال او را آورده كه وي از شيوخ متقدمة شيعه بوده و در زمان «المعتضد بالله» عباسي او را با جماعتي از اصحابش به جرم تشيع، در غل و زنجير به بغداد آورده و زنداني كردند و او در زندان جان سپرد و در كتب رجال عامه چون «ذهبي» و غير او از قبيل «ابن حجر عسقلاني» در «التقريب» نيز گفته اند كه به تشيع متهم است و در سال دويست و يك هجري فوت نموده اما هيچ يك از اين سخنان با «علي بن عاصم» راوي اين حديث موافق نيست زيرا هرگاه وي مورد غضب و تعقيب «معتضد» عباسي باشد چون معتضد هفتاد و هشت سال پس از مرگ «علي بن عاصم»، يعني در سال 279 هجري به خلافت رسيده !! پس چگونه علي بن عاصم را گرفته و حبس كرده؟!! و چون مدت خلافت او تا سال 289 مي باشد و از زمان وفات حضرت امام محمد تقي در سال 220 هجري، كه «علي بن عاصم» ظاهراً اين حديث را بلا واسطه از او گرفته در حدود هفتاد سال مي شود و لا أقل در زماني كه عاصم اين حديث را از آن حضرت شنيده بايد بلوغ را پشت سر گذاشته باشد. بنا بر اين سن علي بن عاصم بايد نزديك به هشتاد و پنج سال باشد و هيچكس چنين سني دربارة او نگفته و چون معتضد عباسي نسبت به شيعيان رفتاري نسبتاً ملايم داشته هرگز باور نمي شود كه يك مرد هشتاد و پنج ساله را گرفته و در زندان كرده باشد، بنا بر اين وجود چنين شخصي در زمان «معتضد» بسيار بعيد است. «در قاموس الرجال» ج7 (ص 10) و در مجمع الرجال (ص202) نامي از وي آمده كه معاصر معتضد عباسي بوده است و در زندان او جان سپرده است، اين شخص غير از علي بن عاصم است، كه در تاريخ بغداد (ج11، ص 446 – 448) شرح حال او آمده است كه «فضل بن شاذان» نيز در «الإيضاح» (ص 45) او را از مرجئه (كه يكي از فرق ضاله است) شمرده. آري اين علي بن عاصم كه در سال 201  فوت نموده بيش از 90 سال داشته و آنكه در زندان «المعتضد» بوده هر چند شيعه بوده اما چنين كسي نمي تواند از حضرت امام محمد تقي (ع) مستقيماً حديثي را روايت كند. و اما آنكه علماي رجال عامه از او نامي برده و او را رمي به تشيع كرده اند متفق القول اند كه او در سال 201 فوت كرده است، و چون در اين سال حضرت رضا حيات داشته و در خراسان بوده و علي بن عاصم كه ظاهراً در كوفه بوده هرگز براي حديث به حضرت جواد (ع) كه در سال فوت علي بن عاصم شش ساله بوده رجوع نمي كند، چون مرجع شيعه در آن زمان حضرت رضا (ع) بوده است، پس انتساب اين حديث به علي بن عاصم ، هر كه باشد نسبت دروغ است.

ديگر آنكه صدور اين حديث كه راوي آن حضرت حسين بن علي (ع) است كه در حيات رسول الله o آنرا از پيغمبر بزرگوار شنيده در حالي كه در نزد او فقط «اُبَيّ بن كعب» بوده از چند جهت مورد اشكال است:

1- حسين بن علي (ع) چرا اين حديث را به فرزندش حضرت علي بن الحسين نقل نكرده و ديگري از آنجناب نشنيده است، همچنين أئمه ديگر به يكديگر نگفته اند و چنان مي نمايد كه جزء اسرار بوده تا هنگاميكه حضرت امام محمد تقي به علي بن عاصم نامعلوم بلكه ناموجود گفته است. وقبل از آن اثري از آن نيست.

2- «اُبَيّ بن كعب» كه تنها كسي بوده اين حديث را شنيده زيرا از هيچ يك از اصحاب رسول خدا چنين اظهاري نشده، چرا «اُبَيّ» آنرا پنهان كرده و به كسي نگفته در حالي كه او مانند جابر ممنوع نبوده كه حديث اولو الأمر را به كسي نگويد، «اُبَيّ» چنين منعي نداشته، و اين كتمان حق بلكه كتمان ما انزل الله موجب لعن است در حالي كه «اُبَيّ بن كعب» از معاريف و دوستداران اهل بيت بوده چنين كتماني نمي كند.

3- در اين حديث دعاهايي از ائمه روايت شده كه رسول خدا لا بد به وحي إلهي مي دانسته كه اين ادعيه مخصوص آن بزرگواران است، و در متن حديث ثوابهاي زيادي براي اين دعاها آمده، فرضاً كه نام بردن أئمه ممنوع بوده اما اين دعاها كه داراي اين همه ثواب ها است جا داشت رسول خدا و يا ائمه آنها را تعليم مردم مي كردند تا با خواندنشان به آن ثوابها نائل شوند، و چنين بخلي از هاديان راه خدا شايسته نيست، در حالي كه حديث اين معني را مي رساند.

4- دعاهائي در اين حديث است معروف ومشخص امامي كه اين دعا مخصوص او است و چون مُعَرِّف بايد اقوايِ از مُعَرَّف باشد بنا بر اين شناختن اين دعاها بسي لازم بوده و متأسفانه چنين عملي نشده است!!

بررسي مضمون و متن حديث – اين حديث داراي اشكالاتي است:

1- از قول حضرت حسين (ع)  آورده كه : «دخلت على رسول الله وعنده أُبَيُّ بن كعب فقال رسول الله: مرحبا بك يا أبا عبد الله» = "بر رسول خدا كه «اُبَيّ بن كعب» نزد آن حضرت بود وارد شدم، پيامبر به من فرمود: خوش آمدي اي ابا عبد الله!. حسين بن علي (ع) در سال وفات رسول خدا شش ساله بوده، در حديث معلوم نيست كه در چه سالي به رسول خدا وارد شده و به هر صورت آن روزها آنجناب را كسي به كنية ابا عبد الله خطاب نمي كرده و چنانكه گفتيم كنيه را پس از آنكه كسي صاحب فرزندي شد دارا خواهد شد، پس ذكر چنين كنيه اي يقيناً در آن زمان نبوده است وحديث ساز توجه به اين معني نداشته!

2- رسول خدا به امام حسين (ع) فرموده «يا زين السموات والأرض» و «اُبَيّ بن كعب» اعتراض كرده كه چگونه او زينت آسمانها و زمين است در حالي كه غير از تو احدي زين سماوات و ارض نيست؟ حال آنكه چنين لقب و شهرتي براي رسول خدا در ميان اصحاب او شايع نبوده تا چه برسد به اينكه منحصر به آن حضرت باشد. اولاً آسمانها و زمين زينت خاصي ندارد كه حضرت محمد o باشد و يا امام حسين (ع) ، و خدا چنين لقبي برايِ ايشان در كتابش ذكر نفرموده است و زينت آسمان در نظر قرآن ستارگان اند چنانكه مي فرمايد: «إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاء الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ»= "همانا ما آسمان دنيا را به زينت ستارگان آراستيم" (الصافات/ 6).

ثانياً، بر فرض داشتن زينت، نه رسول خدا o زينت آن است و نه امام حسين (ع)، و اگر مراد از زينت، پيغمبري است غير از حضرت محمد o نيز پيغمبراني بوده اند و اگر مراد بندة صالح خدا بودن است باز هم بندگاني صالح بوده اند و اينگونه نسبت در انحصار كسي نيست.

3- رسول خدا در مورد اعتراض «اُبَيّ بن كعب» جوابي به او نداد جز اينكه امام حسين (ع) در آسمان بزرگتر است تا در زمين، البته بسيار اند كساني كه در آسمان بزرگتر اند و مع هذا «زين السموات و الأرض» نيستند و اين جواب از رسول خدا در مقابل آن اعتراض خيلي محكم نيست! بنا بر اين هر كس در آسمان بزرگتر باشد بايد «زين السموات و الأرض» باشد، پس انحصار به امام حسين (ع) ندارد.

4- در اين حديث رسول خدا پرداخته به شرح نطفة حسين و تمجيد زيادي از نطفه كرده كه بايد اين حديث را حديث نطفه ناميد!! و در حاليكه خداوند متعال در قرآن كريم نطفه را به صورت عام «ماء مهين» = "آب پست" خوانده، اين حديث به تعريف و تمجيد و تكريم نطفه پرداخته است. ديگر آنكه اصولاً نطفه اي در اصلاب و ارحام نباشد، معناي محصلي ندارد. سوم اينكه هستي اين نطفه را پيش از خلقت شب و روز دانسته يعني قبل از خلقت خورشيد و زمين !! از اين گذشته فرضاً اگر چنين صفتي، خوب بود مي بايست دربارة امير المؤمنين (ع) يعني پدر بزرگوار امام حسين (ع) استفاده مي شد كه لا اقل سبقت وجودي بر فرزندش دارد.

5- رسول خدا به «اُبَيّ» فرموده به امام حسين (ع) دعائي تلقين شده كه هيچ مخلوقي آن را نمي خواند مگر اينكه خدا او را با حسين محشور مي كند و حضرت حسين (ع) در آخرت شفيع او خواهد شد و خدا اندوهش را بر طرف ساخته و دين او را ادا و كار او را آسان مي كند و راه او را روشن مي فرمايد و او را بر دشمنانش نيرو مي بخشد و سرّ او را هتك نمي كند، اُبَيّ آن دعا را مي خواهد و رسول خدا آن دعا را كه بيش از يك سطر و نيم نيست به او تعليم مي فرمايد، بايد پرسيد اين دعا چرا براي خود امام حسين (ع) اين خاصيت را نداشت؟ از همين جا معلوم مي شود كه اين دعا و اين حديث ساختة دست شياطيني است كه مي خواهند مسلمانان را به امثال اينگونه افسانه ها مشغول و مغرور كنند تا آنان به فريب اين خرافات از سعي و عمل بازمانده و در فسق و فجور جري و گستاخ شوند، چنانكه شده اند!

6- "اُبَيّ" از نطفة حسين مي پرسد و رسول خدا o جواب مي دهد كه اين نطفه مانند ماه است و آن نطفة پسر ها و دختر ها است با تبيين و بيان! معلوم نيست تشبيه نطفه به ماه كه از آن هم پسر به وجود مي آيد و هم دختر ، از چه جهت است و آيا دختران امام حسين (ع)  همچون پسرانش امام اند؟!  و بلا فاصله رسول خدا بعد از بيان نطفه بدون اينكه "اُبَيّ" تقاضا كند دعاي علي بن الحسين را تعليم مي كند كه هر كس بخواند خدا او را با علي بن الحسين محشور مي كند و آن حضرت عصا كش خوانندة اين دعا به بهشت خواهند شد! دعاي نطفة حسين با اينهمه ثواب خيلي آسان است (آيا نطفه دعا مي خواند؟) يا دائم يا ديموم يا حي يا قيوم يا كاشف الغم و يا فارج الهمّ و يا باعث الرسل و يا صادق الوعد!!

7- عجيب تر از آن، دعاي نطفة حضرت باقر (ع)، يعني حضرت صادق است كه در دعاي خود به خدا عرض مي كند: « يا ديَّان غير متوان، اجعل لشيعتي من النار وقاء و... وهب لهم الكبائر التي بينك وبينهم..... الخ!» =  و مي گويد هر كس اين دعا را بخواند خدا او را روسفيد و با امام جعفر صادق (ع) محشور مي كند. گيريم كه امام جعفر صادق شيعه دارد و دربارة شيعيانش دعا مي كند، مردم ديگر كه شيعه ندارند، چگونه اين دعا را بخوانند، چون شيعه مخصوص رئيس مذهب است و اين دعا مناسب پيروان مذهب نيست.

علاوه بر اين مگر خداوند گناهان كبيره را به دعاي نطفه مي بخشد؟! ملاحظه كنيد چگونه دين خدا و مردم را به مسخره گرفته اند؟ چه مي شود كرد حديث ساز جعال كذاب هرچه شيطانش به او الهام كرده، آورده است!

لازم است ياد آور شويم كه دشمنان لدود اسلام از قبيل يهوديان ونصارى و ايرانيان و روميان كه مي ديدند اين دين تازه، اركان و بنيان دين و آيين موروثي آنان را متزلزل كرده چون مطمئن شدند از راه دشمني آشكار نمي توانند به مقصود برسند، ناچار با نقاب دوست آمده و اظهار اسلام كردند و آنگاه سنتهاي جاهليت و آداب و عادات مجوسيت و يهوديت و مسيحيت و...... را در لفافة اسلاميت انتشار داده و بدين ترتيب تيشه به ريشة حقايق اسلام زدند و بسياري از خرافاتي كه امروز در ميان مسلمين رواج دارد توسط دشمنان اسلام كه شمار بسياري از آنان حتى عرب نبوده اند، جعل شده است. از جمله همين حديث كه با دقت در الفاظ آن مي توان مطمئن شد كه گويندة آن حتى عرب نبوده است، تا چه رسد به اينكه امام يا پيغمبر باشد.

جاعل حديث به جاي آنكه بگويد : «اغفر لهم الكبائر.....» كفته است: «هب لهم الكبائر.....» حال آنكه در زبان عربي براي آمرزش گناهان «هب لهم» استعمال نمي شود بلكه از مادة «غفران» استفاده مي شود. زيرا «هبه» به معناي اعطاء امور خير و مطلوب است. چنانكه در قرآن مي خوانيم: «هَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً» = "از جانب خويش رحمتي به ما عطا فرما" (آل عمران/8) و «... هَبْ لِي مِن لَّدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً» = " از جانب خويش مرا سلاله اي پاكيزه بخش" (آل عمران/38) و «.. رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكًا... » = "پروردگارا مرا بيآمرز و به من ملكي عطا فرما..." (ص/35) و .....  ولي صحيح نيست كه گفته شود: «ربِّ! هب لنا الفواحش وكبائر الذنوب» = "پروردگارا به ما كارهاي زشت و گناهان كبيره را ببخش"!!!

پر واضح است كه در زبان عربي بين الفاظي كه مفهوم «اعطاء و اهداء و بخشش و.....» را مي رساند يعني مادة «وهب – عطاء – اهداء – منح ....» و الفاظي كه دالّ بر معناي «غفران و آمرزش و بخشايش و ....» است يعني مادة «غفر – عفا – تجاوز عن – و..........» هيچگونه تشابه و تجانسي نيست و طبعاً ممكن نيست عربي هرچند بي سواد، به چنين اشتباه و التباسي دچار شود زيرا در زهنش هيچ گونه تقاربي بين الفاظي كه اين دو معاني متفاوت را مي رساند وجود ندارد.

اما في المثل در زبان فارسي مفهوم «هبه» و مفهوم «غفران» هر دو با لفظ «بخشيدن» و «بخشودن» ادا مي گردد كه فعل امر مخاطب آن مي شود «ببخش» يا «ببخشا».  مثلاً مي گوييم : «گناه او را ببخش يا ببخشا» = «اغفر له ذنبه»، يا مي گوييم: «اين لباس را به او ببخش» = «هب له هذا الثوب».

وجود اين تشابه و تجانس مي تواند موجب چنين خطاي فاحشي در استعمال كلمة «هب = بخشش» با كلمة «اغفر = ببخشا» شود!!  زيرا چنانكه ملاحظه مي شود در ذهن فارسي زبانان تقارب شديدي بين اين الفاظ هست و همين تشابه زمينه ساز خطاي مذكور در افرادي است كه فاقد تسلط به زبان عربي هستند، و جناب جاعل نيز در متن حديث به آن دچار شده؟!! به راستي كه چراغ دروغ بي فروغ است.

8- در اين حديث بيان اين دعا، و اختصاص هر يك از آنها را به يك امام يا بقول اين حديث به يك نطفه، علامتي براي آن امام نميتواند باشد تا مردم با آن علامت امام را بشناسند زيرا گفتن كلمات براي هر كس آسان است و نمي توان گفت هركه در دعاي خود خواند: «يا خالق الخلق و يا باسط الرزق و يا فالق الحب و النوي..... الخ» چنين كسي امام هفتم و به قول اين حديث نطفة زكيّة حضرت جعفر صادق است، پس به روشني معلوم است كه هدف حديث دعا ساز اين بوده كه اين دعا ها را با اين ثواب ها به مردم عرضه كنند تا هرچه بخواهند بكنند، و خود را با ارتكاب گناه بيچاره كرده و عاقبت به شر شوند!!

9- اما چرا اين دعاها آن روز به «اُبَيّ بن كَعْب» تعليم شده و ديگر امت از بركات آن محروم بوده اند و حضرت حسين بن علي هم جز به علي بن الحسين و او هم جز به امام پس از خود نگفته است تا نوبت به حضرت جواد رسيده و آن حضرت اين دعاها را به «علي بن عاصم» مجهولي كه معلوم نيست چه كاره بوده يا اصلاً وجود داشته يا نه، تعليم داده است، تا زمانيكه شيخ صدوق كتاب «إكمال الدين» و «عيون أخبار الرضا» را نوشته و اين نعمت بزرگ عايد امت اسلامي شده، واقعاً تا پيش از شيخ صدوق چه فوز عظيمي از دست رفته است!!!

10 – در اين حديث از علائم ظهور سخن رفته و آن اينكه حضرت رسول o به «اُبَيّ بن كَعْب» فرمود: قائم را در طالقان گنجهايي است كه طلا و نقره نيست جز اسبان با زين و ركاب و مردان نشاندار كه از بلاد دور به عدد اهل بدر كه سيصد و سيزده نفر بودند و با هر كدام صحيفه اي مختومه است يا با امام قائم صحيفة مختومه اي است كه در آن عدد اصحابش با نام و نشان و حرفه و زبانشان و حتى كنيه شان نوشته شده حاضر مي شوند. «اُبَيّ» از رسول خدا مي پرسد كه دلائل و علائم امام قائم چيست؟ رسول خدا مي فرمايد، چون وقت خروج او مي شود علمي دارد كه آن علم خود بخود باز مي شود و خدا آنرا به سخن در مي آورد كه آن علم به نحوي به آن حضرت مي گويد: «اخرج يا ولي الله فاقتل أعداء الله» = " خارج شو اي ولي خدا و دشمنان خدا را بكش" ! و دو پرچم دارد و علامت ديگر و شمشيري كه در غلاف است چون وقت خروج او مي شود آن شمشير از غلاف بيرون مي آيد و دشمنان خدا را مي كُشد، جبرئيل از يمين و ميكائيل از يسار و شعيب و صالح در مقدمة او هستند، پس به همين زودي بياد مي آوريد آنچه من امروز مي گويم......... الخ.

معلوم نيست چرا اين حديث با اينهمه خير و بركت به مسلمانان گفته نشده و رسول خدا فقط به «اُبَيّ بن كَعْب» گفته، ومعلوم نيست چرا "اُبَيّ" بخل ورزيده نخواسته مسلمانان از آن بهره برند و امامان خود را بشناسند. و اگر از ناحية "اُبَيّ" اين حديث گفته مي شد چقدر از ضلالت ها از بين مي رفت بلكه اصلاً به وجود نمي آمد و اين همه فرقه ها كه به نام شيعه در دنيا پيدا شده از كيسانيه و ناووسيه و كلابيه و غرابيه و زيديه و اسماعيليه و فطحيه و واقفيه و شيخيه و هزاران از اين قبيل پيدا نمي شد، و به بركت حديث نطفه مردم هدايت مي شدند !! اي "اُبَيّ" چه مي شد اگر اين حديث را مي گفتي كه از اصحاب رسول خدايي و قولت حجت و سند بود، زيرا ممكن بود اين حديث را از امام حسين (ع) نشنوند و يا نپذيرند زيرا آن حضرت كودك بود و گفتار كودك در آن زمان حجت نبود و مردم آن عصر هم مانند شيعيان اين زمان نبودند كه گفتار امام حسين را در كودكي همچون گفتة حضرت عيسي و يحيي – عليهما السلام – بدانند. ثانياً : إمام حسين (ع)  در اين حديث از خود تنزيه و تقديس كرده و خود را «زين السماوات و الأرض» و «سفينة النجاة» دانسته در حالي كه آن امام همام بيش از سايرين با تعاليم اسلام و از جمله با آية «فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ ...» = "خود را نستاييد" (النجم/32) و با كلام پدرش كه فرموده بود: «نَهَى اللهُ مِن تزكية المرء نَفْسَهُ» (نهج البلاغه، نامة 28) آشنا بود. و قطعاً چنين خودستاييهايي از خود نمي كرد و البته چنين نسبت هايي به آن امام عالي مقام ظلم و افترا بر اوست. اما اي كاش تو اي صحابي بزرگوار اين حديث را با آن همه ثواب ها و آن همه هدايت ها كه در شناختن ائمه هست، براي مردم بيان مي كردي تا خلق الله از آن بي نصيب نمانند، يقيناً سهم اعلاي ثواب اين دعا ها نصيب تو مي شد، اما من شك ندارم كه عذر تو قبول است زيرا خدا و رسول و فرشتگان خدا و تمام مسلمانان عاقل و هوشيار مي دانند كه اين حديث از بيخ دروغ و ساخته و پرداختة كذابان و غاليان و بالأخره دشمنان اسلام و يا دوستان سفيه مي باشند.

حديث هشتم:

حديث ديگري كه در آن به صراحت نام أئمه اثني عشر آمده حديثي است كه شيخ صدوق آن را در كتاب «إكمال الدين» آورده و مجلسي در جلد نهم «بحار الأنوار» (چاپ تبريز، ص 158) نقل كرده و شيخ حر عاملي در «إثبات الهداة» بدين سند ثبت كرده است:

«حدثنا محمد بن موسى المتوكل قال حدثني محمد بن أبي عبد الله الكوفي الأسدي قال حدثنا موسى بن عمران النخعي عن عمه الحسين بن يزيد عن الحسن بن علي بن أبي حمزة عن أبيه عن الصادق جعفر بن محمد عن آبائهم عليهم السلام قال: قال رسول الله: حدثني جبرئيل عن رب العالمين جل جلاله أنه قال: من علم أنه لا إله إلا أنا وحدي وأن محمداً عبدي ورسولي وأن علي بن أبي طالب خليفتي وأن الأئمة من ولده حججي أدخلته الجنة برحمتي ونجيته من النار بعفوي وأبحت له جواريي وأوجبت له كرامتي وأتممت  عليه نعمتي وجعلته من خاصتي وخالصتي إن ناداني لبيته وإن دعاني أجبته وإن سألني أعطيته وإن سكتَ ابتدأته وإن أساء رحمته وإن فرَّ منِّي دعوته وإن رجع إليَّ قبلته وإن قرع بابي فتحته، ومن لم يشهد أن لا إله إلا أنا وحدي أو شهد ولم يشهد أن محمداً عبدي ورسولي أو شهد ولم يشهد أن علي بن أبي طالب خليفتي أو شهد بذلك ولم يشهد أن الأئمة من ولده حججي، فقد جحد نعمتي وصغَّر عظمتي وكفر بآياتي وكتبي، إن قصدني حجبته وإن سألني حرمته وإن ناداني لم أسمع نداه وإن دعاني لم أسمع دعاه وإن رجاني خيبته وذلك جزاؤه مني وما أنا بظلام للعبيد، فقام جابر بن عبد الله الأنصاري فقال: يا رسول الله ومَنِ الأئمة مِنْ ولد علي بن أبي طالب؟ قال: الحسن والحسين سيدا شباب أهل الجنة ثم سيد العابدين في زمانه علي بن الحسين، ثم الباقر محمد بن علي وستدركه يا جابر وإذا أدركته فأقرئه مني السلام ثم الصادق جعفر بن محمد ثم الكاظم موسى بن جعفر ثم الرضا علي بن موسى ثم التقي محمد بن علي ثم الهادي علي بن محمد ثم الزكي الحسن بن علي ثم ابنه القائم بالحق مهدي أمتي يملأ الأرض قسطاً وعدلاً كما ملئت ظلماً وجوراً. هؤلاء يا جابر خلفائي وأوصيائي وأولادي وعترتي من أطاعهم فقد أطاعني ومن عصاهم فقد عصاني ومن أنكر واحداً منهم فقد أنكرني بهم يمسك السموات أن تقع على الأرض إلا بإذنه وبهم يحفظ الأرض أن تميد بأهلها.».

بررسي سند حديث- محمد بن ابي عبد الله الكوفي همان محمد بن جعفر بن محمد بن عون الأسدي است كه به او محمد بن عبد الله مي گويند، و طبق نقل «تنقيح المقال» ممقاني (ج2، ص 95) و «نقد الرجال» تفرشي (ص 298) نجاشي فرموده: «كان ثقة صحيح الحديث إلا أنه روى عن الضعفاء وكان يقول بالجبر والتشبيه» = "هر چند او در بيان حديث ثقه است ليكن از ضعفا روايت مي كند و مذهب جبر و تشبيه دارد". علامة حلي در «خلاصة الرجال» فرموده: «أنا في حديثه من المتوقفين» = "من دربارة حديث او متوقفم".  يعني حديث او را قبول ندارم. ابن داوود نيز دربارة او مي گويد: «فيه طعن أوجب ذكره في الضعفاء» = "در او طعني زدند كه بايد او را در رديف ضعفا آورد".  مرحوم ممقاني دربارة او نظر مي دهد كه: «قوله بالجبر والتشبيه لو كان على حقيقته لأوجب فسقه بل كفره!» = "اگر او واقعاً معتقد به جبر و تشبيه باشد موجب فسق بلكه كفر او است".

اين شخص با اين سابقة روشن از «موسى بن عمران النخعي» روايت مي كند و ظاهراً اين همان «موسي نخعي» باشد كه با همين آقاي كوفي دست به دست هم داده و زيارت جامعة كبيره را كه مشحون از غلوّ و جبر و تشبيه است براي شيعيان به ارمغان آورده اند.

اگرچه آن «موسي نخعي» را صريحاً در كتب رجال نام نبرده اند و در سند جامعه به نام «موسي بن عبد الله» ذكر كرده اند اما در «عيون اخبار الرضا» صريحاً او را به نام «موسي بن عمران النخعي» نام برده و گفته: «حدثنا موسى بن عمران النخعي قال: قلت لعلي بن موسى بن جعفر: علمني يا ابن رسول الله قولا أقوله بليغاً إذا زرت واحداً منكم..،» = "موسي بن عمران النخعي به ما گفت كه به حضرت موسي بن جعفر گفتم: اي پسر رسول خدا سخن بليغي به من بيآموز كه اگر يكي از شما را ديدار كردم بگويم".  و از مشرب محمد بن جعفر نيز برميآيد كه با «موسي نخعي» كه زيارت جامعه را آورده است همين موسي است كه در اين حديث آمده است. حال يا موسي بن عبد الله است يا موسي بن عمران و گمان دارم كه اين اشتباه از كاتبين كتب رجال و يا حديث حاصل شده است زيرا «عبد الله» و «عمران» به يكديگر مشتبه شده (خصوصاً در خط كوفي) و به هر صورت موسي بن عمران يا موسي بن عبد الله اين حديث را از «حسين بن يزيد»  نقل كرده است كه عموي او بوده و حسين بن يزيد در كتب رجال به غلو مشهور است زيرا وي در آخر عمر به غلو مبتلا شده و طبق احاديث معتبره اهل غلوّ از يهود و نصاري و مشركين بدتر اند چنانكه در «تنقيح المقال» (ج1/ص 349) مي نويسد: «قال النجاشي: حسين بن يزيد بن محمد بن عبدالملك النوفلي،.. وقال قوم من القُمّيِّين أنه غلا في آخر عمره والله أعلم. وقد روى عن الحسن بن علي بن أبي حمزة» = "يعني نجاشي فرموده او در آخر عمرش غالي شده". ما نيز هر روايتي از او ديده ايم دلالت بر غلو دارد. «حسين بن يزيد» از «حسن بن علي بن ابي حمزه» روايت مي كند، اين حسن فرزند علي بن أبي حمزة بطائني است، در پاره اي از نسخ كلمة ثمالي را اشتباهاً به آن اضافه كرده اند، زيرا «ابو حمزة ثمالي» نوه اي به نام حسن ندارد، و در كتب رجال چنين نامي نيست بلكه اين «حسن بن علي بن ابي حمزة بطائني» است چنانكه نجاشي بدان تصريح كرده و دربارة ابو حمزه ثمالي در رجال خود (ص 89) مي نويسد: «وأولاده (أي أبو حمزة الثمالي) نوح ومنصور وحمزة قتلوا مع زيد» = "پسرانش نوح و منصور و حمزه با زيد كشته شدند" پس او فرزندي به نام علي نداشته. دربارة «حسن بن علي بن ابي حمزة بطائني» بنا به نقل «اردبيلي» در «جامع الرواه» (ج1/ص 208) و مرحوم تفرشي در «نقد الرجال» (ص 92) مرحوم كشي در رجال خود فرموده: «قال محمد بن مسعود: سألت علي بن الحسن بن فضال عن الحسن بن علي بن أبي حمزة البطائني فقال: كذاب ملعون! وإني لا أستحل أن أروي عنه حديثاً واحداً، حكى لي أبو الحسن محمدويه بن نصير عن بعض أشياخه أنه قال الحسن بن علي بن أبي حمزة رجل سوء(139) = "علي بن فضال گفته حسن بن علي بن ابي حمزه بسيار دروغگوي ملعوني است تا آنجا كه من جايز نمي دانم حتى يك حديث از او روايت كنم. ابو الحسن حمدويه بن نصير برايم از بعضي از مشايخ خود نقل كرده كه حسن مرد بدي است".

ابن غضائري نيز دربارة او فرموده: «أبو محمد واقف بن واقفي ضعيف في نفسه وأبوه أوثق منه وقال الحسن بن علي بن فضال: إني لأستحي من الله أن أروي عن الحسن بن علي فلازم ترك روايات الرجل» = "حسن بن علي كه كنيه اش ابو محمد است واقفي پسر واقفي است (يعني ائمه پس از موسي بن جعفر را قبول ندارد، وطبعاً ضعيف است) و پدرش از او اوثق است، و ابن فضال گفته من از خدا شرم دارم كه از حسن بن علي بن ابي حمزه روايت كنم، پس ترك روايات اين مرد لازم است".

او از پدرش «علي بن ابي حمزه» روايت كرده است و پدرش «علي بن ابي حمزه» يكي از بزرگان مذهب واقفي است، در رجال نجاشي و در «خلاصة رجال» علامة حلي از قول ابن الغضائري آورده كه: «علي بن أبي حمزة لعنه الله أصل الوقف وأشد الخلق عداوة للولي من بعد أبي ابراهيم» = "خدا لعنت كند علي بن ابي حمزه را، او پايه گذار مذهب واقفيه است وشديدترين خلق خدا از حيث عداوت به ولي خدا پس از حضرت كاظم است، يعني دشمن بزرگ حضرت رضا عليه السلام بوده است".

در كتب رجال مذمت هاي فراواني از او شده است كه مي توان به آنه رجوع كرد. و نيز در رجال كشّي (ص 393) داستان حضور علي بن ابي حمزه را در خدمت حضرت رضا آورده كه با اينكه حضرت رضا با دلايل روشن به او ثابت كرد كه حضرتش وارث موسي بن جعفر و امام پس از او مي باشد و پدرش فوت نموده است، ولي او قبول نكرد !! آيا هيچ عاقلي مي تواند باور كند كه كساني چون او و پدرش كه خود پايگذار مذهب واقفيه بوده و از بدترين دشمنان أئمه پس از موسي بن جعفر به شمار مي رود، چنين حديثي روايت مي كند كه در آن نام حضرت رضا (ع) و نام ساير ائمه تا قائم به صراحت ذكر شده و در متن حديث آمده باشد، هر كس ائمه از فرزندان علي را به شرحي كه آمده منكر شود تمام نعمت هاي خدا را منكر شده و عظمت مرا كوچك شمرده و به آيات من كافر شده، و در عين حال منكر امامان مذكور باشد؟

بررسي متن و مضمون حديث - رسول خدا فرموده جبرئيل براي من از طرف پروردگار جهانيان حديث كرده، يعني اين حديث در رديف وحي و آيات قرآني كه خدا نازل كرده نيست ولي بهر حال جبرئيل آنرا برايم نقل كرده، از همين جمله معلوم مي شود كه اين حديث ساخته و پرداختة شخص جبري مذهب است، زيرا متن حديث رسانندة اين معني است كه خداوند متعال بدون اينكه به رسولش ماموريت بدهد كه چنين مطلب مهمي را به امت ابلاغ نمايد كه هر كس چنين و چنان نباشد من با او چنين و چنان مي كنم، فرموده: «كسي كه بداند خدايي جز من نيست و محمد بنده و رسول من است و علي بن ابي طالب خليفة من است و امامان از فرزندان علي حجت هاي من اند او را داخل بهشت مي كنم ..... الخ و كسيكه گواهي ندهد كه خدايي جز من نيست يا چنين گواهي بدهد اما گواهي ندهد كه محمد بنده و رسول من است يا چنين گواهي بدهد و گواهي ندهد كه علي خليفة من است يا چنين گواهي دهد اما گواهي ندهد كه امامان از فرزندان او حجت هاي من اند، او منكر نعمت هاي من شده و عظمت مرا كوچك شمرده و به آيات من و كتاب هاي من كافر شده، اگر قصد من كند حاجب او مي شوم، و اگر از من چيزي بخواهد محرومش مي كنم، و اگر مرا بخواند صداي او را نمي شنوم و اگر به من اميد داشته باشد خائب و نا اميدش مي كنم، اين پاداش من براي اوست در حالي كه من به بندگان خود ستمكار نيستم».

ملاحظه مي كنيد كه چگونه جبر از عبارات حديث آشكار است. بدون اينكه از جانب خدا و رسول وحي و امري شود و رسول خدا هم آن را به طريق روشن و آشكار بر مردم ابلاغ نمايد، هر كس بداند كه علي خليفة خدا است و امامان از فرزندان او حجت هاي خدايند چنين كسي را خدا به رحمت خود (يعني بدون اينكه عمل صالحي انجام داده باشد و فقط براي همين دانستن؟) داخل بهشت مي كند و به عفو خود از آتش نجات مي دهد و جوار خود را براي او مباح و كرامت خود را براي او واجب و نعمت خود را بر او تمام مي كند، و او را جزء خاصّان خود قرار مي دهد، اگر او خدا را بخواند خدا به او لبيك گويد و اگر دعا كند اجابت مي كند و اگر سؤال كند عطا كرده و اگر ساكت باشد خود خدا ابتدا مي كند!  اگر بدي و گناه كند خدا او را رحمت كند و اگر از خدا فرار كند، خدا او را دعوت كند، و..... و.. (وكسي را هم نرسد كه فضولي كند، زيرا به گمان جناب جاعلِ حديث، حسابي در كار نيست) اما كسي كه شهادت ندهد كه علي خليفة خدا است هرچند گواهي به وحدانيت خدا و رسالت محمد o بدهد ولي گواهي ندهد كه امامان از فرزندان علي حجت هاي خدايند (بدون آنكه دليل و حجتي در دست داشته باشد) چنين كسي اگر قصد خدا كند خدا او را مانع و حاجب مي شود، اگر به خدا اميدوار باشد خدا او را نااميد مي كند...

«حسين بن يزيد» در اين حديث به طور كامل عقيدة خود را تزريق كرده اما رندانه و با زرنگي؟ دنبالة حديث اين است كه جابر به عبد الله انصاري برخاست و گفت يا رسول الله! امامان از فرزندان علي كيانند؟ آنگاه رسول خدا يك يك امامان را تا آخر شمرد و فرمود: اي جابر اينان جانشينان من و اوصياء من و فرزندان و عترت من اند كسي كه آنان را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است، و كسي كه آنان را نافرماني كند مرا نافرماني كرده است و كسي كه حتي يكي از آنان را منكر شود مرا منكر شده، به وسيلة آنان آسمان ها را در در بالا نگاه داشته ام كه مبادا روي زمين بيفتد و بوسيلة آنها است كه زمين حفظ مي شود كه مبادا اهل خود را هلاك كند.

از اين جملات، غلوّ آقاي «حسين بن يزيد» واضع حديث آشكار است. و اگر از او بپرسند قبل از خلق ائمه – عليهم السلام – چرا آسمان ها بر زمين فرو نمي افتاد، چه مي گويد؟! در حالي كه اگر با قرآن آشنا بود، در مي يافت كه خداوند مي فرمايد: «... وَيُمْسِكُ السَّمَاء أَن تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ إِنَّ اللهِ بِالنَّاسِ لَرَؤُوفٌ رَّحِيمٌ» = "پروردگار آسمان را از اينكه بي رخصتش بر زمين افتد نگاه مي دارد، همانا خداوند بر مردم رؤوف و مهربان است". (الحـج/65) يعني رأفت و رحمت خداوندي است كه مانع از فرو افتادن آسمان و اجرام آسماني بر زمين است نه وجود ائمه و اين امري است كه هم زمان قبل از ائمه وهم پس از خلقت ايشان را شامل مي شود.

اما چرا اين حديث ها را از قول «جابر بن عبد الله انصاري» وضع مي كنند؟ «سفيان ثوري» گفته است: تنها از قول «جابر بن عبد الله انصاري» سي هزار حديث ساخته اند كه خود جابر جائز نمي داند كه حتى يكي از آنها را به وي نسبت دهند.  باري در اين حديث معلوم نكرده كه رسول خدا در كجا آن را بيان فرموده است چرا تنها جابر برخاسته و چنين سؤالي كرده در حالي كه جابر قاعدتاً بايد از چنين سؤالي بي نياز باشد چرا كه بنا بر نقل اين واضعين و جاعلين جابر خود لوح فاطمه را ديده و نام هاي اولو الأمر را از رسول خدا شنيده است، آيا چنين كسي باز هم بايد از رسول خدا از امامان از فرزندان علي پرسش نمايد؟ جاعل دروغگوي جاهل، خوشنام تر از جابر انصاري نمي شناخته لذا حديث خود را از زبان آن مظلوم وضع كرده است!

حديث نهم:

حديث ديگري كه در آن اسامي ائمة اثني عشر به صراحت آمده حديثي است كه شيخ طوسي آن را در كتاب «الغيبة»(140)  آورده است، با اين سند:

«أخبرنا جماعة عن أبي عبد الله الحسين بن علي بن سفيان البزوفري عن علي بن سنان الموصلي العدل عن علي بن الحسين عن أحمد بن محمد بن الخليل عن جعفر بن أحمد المصري عن عمه الحسن بن علي عن أبيه عن أبي عبد الله جعفر بن محمد عن أبيه الباقر عن أبيه ذي الثفنات عن أبيه الحسين الزكي الشهيد عن أبيه أمير المؤمنين قال: قال رسول الله في الليلة التي كانت فيها وفاته، لعلي: يا أبا الحسن أحضر صحيفة ودواة فأملى رسول الله وصيته حتى انتهى إلى هذا الموضع فقال يا علي: إنه سيكون بعدي اثنا عشر إماماً ومن بعدهم اثنا عشر مهدياً (!) فأنت يا علي أول الاثني عشر إمام، سماك الله في سمائه عليّاً والمرتضى وأمير المؤمنين والصديق الأكبر والفاروق الأعظم والمأمون والمهدي فلا تصلح هذه الأسماء لأحد غيرك، يا علي أنت وصيي على أهل بيتي حيهم وميتهم وعلى نسائي فمن ثبتَّها لقتني غدا ومن طلقتها فأنا بريء منها لم ترني ولم أرها في عرصة القيامة وأنت خليفتي على أمتي من بعدي فإذا حضرتك الوفاة فسلمها إلى ابني الحسن البر الوصل  فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابني الحسين الزكي الشهيد المقتول، فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه زين العابدين ذي الثفنات علي، فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه محمد الباقر العلم، فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه جعفر الصادق فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه علي الرضا فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه محمد الثقة التقي وإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه حسن الفاضل فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى ابنه محمد المستحفظ من آل محمد فذلك اثنا عشر إماماً، ثم يكون من بعده اثني عشر مهدياً، فإذا حضرته الوفاة فليسلمها إلى أول المقربين، له ثلاثة أسامي: اسمه كاسمي واسم أبيه اسم أبي وهو عبد الله وأحمد والاسم الثاني المهدي هو أول المؤمنين».

بررسي سند حديث   1- دربارة «علي بن سنان الموصلي» در تنقيح المقال (ج2/ص 291) آمده است: «ليس له ذكر في كتب الرجال» = از اين شخص اصلاً نامي در كتب رجال نيست. معلوم نيست شيخ طوسي اين حديث را از كجا پيدا كرده است! علامة شوشتري در «قاموس الرجال» فرموده: «يستشم من وصفه بالعدل عاميته». شايد او از مخالفين باشد. اين عجيب است كه مردي مخالف و غير شيعي حديثي براي اثبات امامت ائمة اثني عشر آورده و لي خود قبول نكرده است ؟ !!

2- «علي بن الحسين» از اين شخص نيز در كتب رجال نامي نيست، زيرا علي بن الحسين كه از «أحمد بن محمد بن خليل» روايت مي كند مجهول است.

3- «أحمد بن محمد بن خليل» نجاشي فرموده: «أبو عبد الله الآملي الطبري ضعيف جداً لا يُلتَفَت إليه» = "ابو عبد الله بسيار ضعيف است كه به او اعتنا نمي شود".  غضائري فرموده: «أحمد بن محمد الطبري أبو عبد الله الخليلي كذاب وضاع للحديث فاسد لا يُلتَفَت إليه» = "او هم بسيار دروغگو و هم حديث ساز و فاسد است كه اصلاً نبايد به او التفات داشت".   او روايت كرده از جعفر بن احمد مصري و جعفر از عموي خود «حسن بن علي بن ابي حمزه» كه شرح حال او در بررسي حديث هشتم گذشت، و او از پدرش كه هر دو واقفي و دشمن امام رضا (ع) بوده اند! و ارزش اين حديث هم از راويان واقفي آن آشكار مي شود.

خوانندگان عزيز ملاحظه مي فرماييد كه سند امامت را كه گروهي مردم مجهول از ايك عدة واقفي كه دشمن امام هشتم شيعيان بوده اند به دستشان داده اند !!!

بررسي متن و مضمون حديث: در اين حديث كه از حضرت صادق اباً عن جدٍ تا امير المؤمنين روايت شده كه رسول خدا در آن شبي كه وفات كرد (و حال آنكه آن حضرت در روز رحلت نمود) به علي (ع) فرمود صفحه اي كاغد و يا پوستي با دوات حاضر كن و رسول خدا وصيت خود را املا فرمود تا رسيد به اينجا كه فرمود: يا علي به زودي پس از من دوازده نفر امام خواهند بود و پس از آنان دوازده نفر مهدي خواهند بود (مثل اينكه حديث ساز زمينه مي چيده است كه پس از دوازده امام، دوازده نفر مهدي هم براي شيعيان تحفه آوَرَد!!) سپس فرمود: يا علي تو اولين نفر از دوازده امامي (چنانكه گويي علي تا كنون نمي دانسته كه امام است و حالا اين بشارتي است براي او) خدا تو را در آسمان علي نام نهد (در حالي كه نام علي منقبتي نيست كه خاص آن جناب باشد و قبل از آن جناب در عرب، افراد بسياري به نام علي بوده اند) و همچنين مرتضي و امير المؤمنين و صديق اكبر و فاروق اعظم و مامون و مهدي پس اين نام ها براي كسي غيرِ تو شايسته نيست (معلوم است حديث ساز با كساني كه چنين نام هايي داشته اند سخت مخالف بوده) يا علي تو وصي من بر اهل بيت من هستي بر زندة آنان و بر مردگان ايشان (بر مرده چگونه مي توان جعل و صي نمود ؟! به هر حال در اينگونه وصي بودن هيچ مخالفي براي آن حضرت نيست) وبراي زنان من، پس هر زني كه تو ثابت داشتي فرداي قيامت مرا ملاقات خواهد كرد، و هر كه را طلاق دادي من از او بيزارم نه او مرا خواهد ديد و نه من او را (طلاق بعد از وفات زوج در دين اسلام تشريع نشده و معني ندارد) و تو خليفة مني براي امت من پس از من (خوب بود اين وصيت را به امت مي كرد و گرنه وصيت به علي (ع) نيمة شب چه اثري دارد؟ فرضاً كه علي دانست كه خليفه است اما امت كه از آن بيخبر است و تصور مي كند كه بايد خليفه را امت تعيين نمايد! پس چنين وصيتي لغو است، و رسول خدا از لغو بري است) پس چون تو را وفات در رسيد آن را تسليم كن به فرزندم حسن (معلوم نيست چرا تسليم حسن كند؟ آيا همين وصيتي كه تو امير المؤمنين هستي و در آسمان نام تو علي است و كسي حق ندارد نام خود را امير المؤمنين و صديق اكبر و فاروق اعظم و .......... بگذارد و زنان مرا هر كدام ثابت بداري مرا ملاقات خواهد كرد و هر كه را طلاق دهي مرا ملاقات نكند يا اينكه نام هاي امامان اثني عشر و اينكه دوازده مهدي پس از امامان خواهد آمد، كدام را تسليم امام حسن (ع) كند و فائدة اين تسليم چيست؟) به هر صورت حديث ساز جاهل ندانسته چه ببافد و هذيان گفته است، و در آخر حديث مي آورد كه بعد از اين دوازده امام، دوازده مهدي ديگر خواهد آمد كه چون امام دوازدهم را وفات دريافت اين وصيت را تسليم اولين مهدي كند كه او سه نام دارد نامش چون نام من است و نام پدرش عبد الله و احمد است و نام مهدي دوم معلوم نيست ولي اول مؤمنين است. (حال اول مؤمنين يعني چه ؟ خدا مي داند) آنگاه شيخ طوسي حديث را بريده و ناقص گذاشته است؛ حال يا به دست او بيش از اين نرسيده و يا اينكه رسيده اما ديده كه مصلحت نيست بقية آنرا بيآورد، چون به ضرر علماي شيعه و افتضاح آور است، زيرا هرگاه امام دوازدهم هم وفات يابد و وصيت نامه را تسليم مهدي اول كنند كه نام او احمد است يا نام هاي ديگر و همچنين مهدي هايِ ديگر نقض غرض خواهد شد، و زحمت ايشان براي نوشتن كتاب در باب حيات امام دوازدهم بر باد خواهد رفت ؟! لذا دم حديث را بريده !!

آري، با چنين احاديث بي سر و ته كه از يك مشت مردم كذاب و وضاع نقل شده و متاسفانه به نام امام مظلوم حضرت صادق (ع) شهرت داده اند و به تصور اينكه هر كذابي مي تواند به نام امام صادق (ع) دروغ خود را از پيش ببرد، مذهبي اين چنين ساخته و فتنه ها در امت پديد آورده اند.

حديث دهم:

علامة مجلسي اين حديث را در جلد چهارم بحار الأنوار، چاپ تبريز (ص 54) و سيد هاشم بن سليمان البحراني در كتاب «غاية المرام» خود در باب 62 (ص 60) با اين سند آورده است:

«قال ابن بابويه: حدثنا الحسن بن علي قال حدثنا هرون بن موسى قال أخبرنا محمد بن الحسن الصفار عن يعقوب بن يزيد عن محمد بن أبي عمير عن هشام قال: كنت عند الصادق إذ دخل عليه معاوية بن وهب وعبد الملك بن أعين فقال معاوية بن وهب: يا ابن رسول الله! ما تقول في الخبر الذي روي أن رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) رأى ربه، على أي صورة رآه؟ وعن الحديث الذي رووه أن المؤمنين يرون ربهم في الجنة، على أي صورة يرونه؟ فتبسم ثم قال: يا معاوية! ما أقبح الرجل الذي يأتي عليه سبعون سنة أو ثمانون.... (إلى أن قال) إن أفضل الفرائض وأوجبها على الإنسان معرفة الرب والإقرار له بالعبودية... (إلى أن قال) وأدنى معرفة الرسول الإقرار بنبوته... وبعده، معرفة الإمام بعد رسول الله علي بن أبي طالب وبعده الحسن والحسين ثم علي بن الحسين ثم محمد بن علي ثم أنا ثم بعدي موسى ابني ثم بعده علي وبعد علي محمد ابنه وبعد محمد علي ابنه وبعده الحسن ابنه والحجة من وُلْـدِ الحسن. ثم قال: يا معاوية! جَعَلْتُ لك في هذا أصلاً فاعمل عليه....».

مضمون حديث آن است كه: "«هشام بن سالم» مي گويد نزد امام صادق (ع) بودم كه معاويه بن وهب و عبد الملك بن اعين وارد شدند. معاويه پرسيد: يا ابن رسول الله ! چه مي فرمايي دربارة روايتي كه مي گويد پيامبر خداوند را رؤيت كرد، آن حضرت خداوند را به چه صورتي ديد ؟ و نيز دربارة روايتي كه مي گويد مؤمنان خدايشان را در بهشت مي بينند، آنها خداوند را به چه صورتي مي بينند؟ آن حضرت تبسمي فرمود و آنگاه گفت: اي معاويه، چه زشت است كه انسان هفتاد يا هشتاد سال از عمرش بگذرد ...........  بالاترين واجبات و واجب تر از همه اين است كه انسان پروردگارش را بشناسد و به عبوديت خويش در برابر خدا اقرار كند و ....... و كمترين آشنايي با پيامبر، اقرار به نبوت آن حضرت است....... و پس از آن اينكه در حال گشايش و تنگدستي از صفت و نام پيشوايي كه امام مي شود آگاه باشد و بداند كه امام پس از رسول خدا علي بن ابي طالب و پس از او حسن و حسين سپس علي بن الحسين سپس محمد بن علي سپس من و پس از من فرزندم موسي است و پس از او علي و بعد از علي فرزندش محمد و پس از محمد فرزندش علي و پس از او فرزندش حسن و حجت از فرزندان حسن است!!  سپس فرمود: اي معاويه براي تو اصلي قرار داده ام، بر اساس آن عمل كن".

در اين حديث ما به سند آن كاري نداريم از بس مطلب واضح و رسوا است، احتياج به صحت و سقم ندارد، همين قدر مي گوييم همين آقاي «محمد بن الحسن صفار» كه اين حديث را از قول هشام بن سالم مي آورد  – زيرا روايت «ابن عمير» فقط از هشام بن سالم است از آن جهت كه وي اختلافي شديد با هشام بن الحكم داشت و از وي اعراض مي نمود و صاحب «تنقيح المقال» (ج2/ص 93 و ج 3/ ص 302) مي نويسد: «و من المعلوم رواية ابن عمير عن هشام بن سالم» = " معلوم است كه روايت ابن عمير از هشام بن سالم است".

آري همين آقاي صفار در كتاب خود «بصائر الدرجات» (ص 250) چنين روايت كرده است: «الهيثم بن النهدي عن إسماعيل بن سهيل ابن أبي عمير عن هشام بن سالم قال دخلت على عبد الله بن جعفر وأبي الحسن (أي الإمام الكاظم عليه السلام) في المجلس قدامه أمراء متردين برداء موزر فأقبلت على عبد الله (أي ابن جعفر الصادق وأخو الإمام الكاظم) أسأله حتى جرى ذكر الزكاة» حاصل روايت اين است كه هشام بن سالم پس از وفات حضرت صادق (ع) چون صدها نفر از شيعيان كه هيچ كدام از اين احاديث معرفي ائمة اثني عشر خبر نداشتند و طبعاً نمي دانستند چه كسي بعد از آن حضرت امام است، بر عبد الله بن جعفر (معروف به افطح) كه بعد از وفات حضرت صادق (ع) به عنوان جانشين پدر بر مسند امامت نشسته بود، وارد مي شود در حالي كه حضرت كاظم (ع) نيز در همان مجلس نشسته بود، تا اينكه مسألة زكات پيش مي آيد و عبد الله از جواب آن مسأله در مي ماند، هشام چون ديگران متحيرانه از نزد عبد الله خارج شده و مي گويد: «فأتيت القبر فقلت يا رسول الله! إلى القدرية؟ إلى الحرورية؟ إلى المرجئة؟ إلى الزيدية؟، قال فإني كذلك إذ أتاني غلام صغير دون الخمس فجذب ثوبي فقال أجب! قلت: من؟ قال: سيدي موسى بن جعفر، ودخلت إلى صحن الدار فإذا هو في بيت وعليه حلة، فقال: يا هشام! قلت: لبيك! فقال: لا إلى المرجئة ولا إلى القدرية ولكن إلينا، ثم دخلت عليه..» = "به مرقد پيامبر o رفتم و گفتم اي رسول خدا، به كي رجوع كنيم؟ به فرقة قدريه يا حرورية يا مرجئه يا زيديه ....؟ در همين حال بودم كه پسري كمتر از پنج ساله، آمد و لباسم را كشيد و گفت: اجابت كن، گفتم: كي را اجابت كنم ؟ گفت سرورم موسي بن جعفر را و داخل صحن خانه شدم و ديدم آن حضرت در حالي كه حلّه بر خويش انداخته، در خانه است و فرمود: اي هشام، گفتم: لبيك، فرمود: نه به مرجئه و نه به قدريه بلكه به ما رجوع كن. آنگاه وارد مجلس امام شدم".

اگر واقعاً هشام چنان حديثي را از حضرت صادق (ع) شنيده بود كه صريحاً فرمود: «إن الإمام بعد رسول الله .......    ثم أنا ثم بعدي موسى.....» = "امام پس از پيامبر ...........  سپس منم و پس از من موسي است ....... الخ". ديگر چه مرضي داشت كه براي تحقيق دربارة امام بعد از حضرت صادق (ع)، با بعضي از اصحاب، از كوفه تا مدينه بيآيد و آنگاه در مجلس عبد الله بن جعفر حاضر شود و براي تحقيق از او مسألة زكات بپرسد و چون او را امام نبيند، حيران و سرگردان به قبر رسول خدا پناه ببرد، و از آن حضرت ملتمسانه و متحيرانه بپرسد كه آيا به طائفة قدريه يا به مذهب مرجئه يا به شيعة زيدي ؟!.........  رجوع كنيم؟

«محمد بن ابي عمير» كه حديث معرفي ائمة اثني عشر را از هشام روايت مي كند همان «محمد بن ابي عمير» است كه حديث حيرت را از هشام روايت مي كند!! كدام يك از آنها راست است؟

آري، اينها است حجتهائي كه قائلين به نصوص آورده اند! در آخر اين حديث مي گويد: «والحجة من وُلْدِ الحسن» = "و حجت از فرزندان حسن است" كه ظاهراً كلمة "وُلْد" به ضمِّ (واو) و سكونِ (لام) جمع «وَلَد» به فتحِ (واو) و (لام) است، يعني حجت صاحب الزمان از فرزندان امام حسن عسكري است، در حالي كه اكثر فرق شيعه – كه بعد از حضرت عسكري به پانزده فرقه رسيدند – قائل بودند كه اصلاً آن حضرت فرزندي ندارند، تا چه رسد به اينكه فرزنداني داشته باشد! چه مي شود كرد، دروغگو كم حافظه است!!

ما، ده روايت از احاديث نصوص امامت ائمة اثني عشر را آورديم كه آنها شاه بيت احاديث در اين باب است و احاديث ديگري كه به صراحت نام ائمة اثني عشر را آورده باشد در كتب حديث شيعه كمتر به نظر رسيده است و اگر اين گونه احاديث را ذكر نكرديم، از آن رو است كه ارزشي بيش از آنچه ذكر شد، ندارند، و پاره اي از احاديث كه در آن نام ائمة اثني عشر به صراحت قيد شده احاديثي است كه از «سليم بن قيس هلالي» و از كتاب او آورده اند كه دربارة ارزش اين كتاب و خود سليم قبلاً سخن گفته ايم.

و كتابي بي ارزش كه علماء بزرگ شيعه در وضع و جعل آن اتفاق دارند، احتياج به تعرض ندارد.

احاديث ديگري در نصوص بر ائمة اثني عشر از جانب رسول خدا در كتب شيعه آمده كه آنها را به علماي عامه نسبت داده اند و روايت آنها از عامه مي باشند. اين گونه احاديث را «سيد هاشم بحراني» در كتاب «غاية المرام» و «علي بن محمد القمي» در كتاب «كفاية الأثر» و ديگران آورده اند كه سند متصل به معصوم آن يا به ابن عباس و يا به ابي هريره و يا انس بن مالك و امثال آن مي رسند و چون مي دانيم اين اشخاص خود قطعاً به منصوصيت ائمه معتقد نبوده اند و طبعاً چنين احاديثي از آنان صادر نشده بلكه كذّابين و جعّالين بوده اند كه براي پيشرفت مقاصد خود و تفرقه بين مسلمين، اينگونه نسبت ها را به آن اشخاص داده اند، مثلاً اين حديث را كه «سيد هاشم بحراني» در كتاب «غاية المرام» (ص 57) به ابو هريره نسبت داده و گفته: «محمد بن همام بن سهل الكاتب قال حدثنا الحسن بن محمد بن جمهور العَمِيّ (و في نسخةٍ:القُمِّيّ) عن أبيه محمد بن جمهور قال حدثني عثمان بن عمرة قال حدثنا شعبة....  عن عبد الرحمن الأعرج عن أبي هريرة قال كنت عند النبي وأبو بكر وعمر والفضل بن عباس وزيد بن حارثة وعبد الله بن مسعود إذ دخل الحسين بن علي فأخذه النبي وقبَّله...» = "ابو هريره مي گويد: با ابو بكر و عمر و فضل بن عباس و زيد بن حارثه و عبد الله بن مسعود در محضر پيامبر بودم كه حضرت حسين (ع) وارد شد و پيامبر او را گرفت و بوسيد"

سپس حديث را با ذكر نام يكايك ائمة تا حضرت صادق (ع) آورده كه رسول خدا دربارة او فرمود: «الطاعن عليه والراد عليه كالراد علَيَّ، قال: ثم دخل حسان بن ثابت فأنشد شعرا في رسول الله وانقطع الحديث......» = "طعن زننده به او و رد كنندة او چونان كسي است كه مرا رد كند، ابو هريره مي گويد: در اين وقت حسان بن ثابت وارد شد، وشعري دربارة پيامبر سرود و كلام پيامبر قطع شد". (عجيب است كه پيامبر نيز از هدايت آنها و تبليغ مسائل دين خصوصاً مسألة مهم امامت منصرف شده و سخن خود را دنبال نكرده بلكه ترجيح داده شعري را كه در مدح آن حضرت سروده شده، بشنوند!!

همان پيامبري كه فرموده: «احثوا في وجه المدَّاحين التراب» = "به صورت مداحان خاك بپاشيد"(141) !!  سپس ابو هريره مي گويد فرداي آنروز كه رسول خدا نماز صبح را به جاي آورد و وارد خانة عايشه شد، ما نيز همراه آن حضرت داخل شديم و علاوه بر من، علي (ع) و عبد الله بن عباس هم بودند، من به رسول خدا عرض كردم: «يا رسول الله! ألا تخبرني بباقي الخلفاء من صلب الحسين؟ قال: نعم يا أبا هريرة!(142) ويخرج من صلب جعفر مولوداً تقيّاً طاهراً... سَمِيُّ موسى بن عمران... الحديث» = "آري اي ابو هريره از صلب جعفر مولودي پرهيزكار و طاهر، همنام حضرت موسي بن عمران متولد مي شود" و مثل اينكه آن حضرت پس از گفتن نام امام هفتم سكوت كرده تا اينكه ابن عباس مي پرسد: «ثم من يا رسول الله؟» = " سپس چه كساني هستند اي رسول خدا؟" و رسول خدا بقية ائمه را نام مي برد!

جالب است كه راوي اين حديث يعني «ابو علي محمد بن همام» در خاتمة حديث مي گويد: «العجب كل العجب من أبي هريرة يروي هذه الأخبار ثم ينكر فضائل أهل البيت عليهم السلام!» = "بسيار عجيب است كه ابو هريره خود اين اخبار را روايت مي كند سپس خود نيز منكر فضائل اهل بيت مي شود!"

آري ما هم تعجب مي كنيم كه چگونه ابو هريره و زيد بن حارثه و ........ و خصوصاً ابن عباس كه اصلاً حضرت علي (ع) را معصوم نمي دانست و در مواردي نظري غير از راي علي (ع) اختيار مي كرد.(143) از اينگونه احاديث نقل مي كنند ولي در عين حال منكر فضائل اهل بيت مي شوند. البته ابن عباس مقصر نيست بلكه جاعلين روايت جاهلند كه ابن عباس و امثال او را براي جعل روايت خويش انتخاب كرده اند!

اما تعجب بيشتر از جناب «محمد بن همام» است كه از «احمد بن الحسين» كه حديث جعل مي كرده روايت مي كند و اين امر البته براي محمد بن همام عيب كوچكي نيست زيرا به قول علامة شوشتري(144) نقل روايت از جاعلين و كذابان موجب ضعف و ماية طعن راوي است، و نمي توان به منقولات وي اعتماد كرد.

جالب تر اينكه «احمد بن الحسين» نيز از «حسن بن محمد جمهور» روايت مي كند كه فرد اخير به تشخيص مؤلف «تنقيح المقال» (ج1/ص 306) همچون «ابن همام» از ضعفا روايت مي كند و دربارة او گفته اند: «يروي عن الضعفاء ويعتمد على المراسيل» = "وي از ضعفا روايت كرده و به احاديث مرسل اعتماد مي كند".  و ايشان هم ناقل روايت پدر خويش «محمد بن حسن بن الجمهور» اند كه از بدنام ترين روات حديث است!! شيخ نجاشي دربارة «محمد بن جمهور أبو عبد الله العَمِيّ [القمي]» فرموده: «ضعيف في الحديث فاسد المذهب، وقيل فيه أشياء الله أعلم بها من عظمها» = "حديث او ضعيف و فردي فاسد المذهب است، دربارة او چيزها گفته شده كه خداوند به بزرگي آنها آگاهتر است".  و ابن الغضائري دربارة او فرموده: «محمد بن الحسن بن جمهور أبو عبد الله القمي غال فاسد المذهب لا يكتب حديثه رأيت له شعرا يحلل فيه المحرمات» و نيز فرموده: «محمد بن جمهور العمي عربي بصري غال» يعني «محمد بن حسن بن جمهور غالي فاسد المذهبي است كه حديث او نوشته نمي شود و شعري از او ديده ام كه امور حرام را حلال شمرده! او عربي از اهالي بصره و اهل غلوّ است»(145).

ابن داوود نيز در كتاب رجال خود «حسن بن محمد» را در قسم دوم تاليف خويش (ص 442) كه مخصوص مجروحين و مجهولين است، آورده و فرموده: «يروي عن الضعفاء ويعتمد على المراسيل» = "حديث را از ضعفا نقل و به احاديث مرسل اعتماد مي كند".  در ديگر كتب رجال نيز كمتر كسي به بدنامي «محمد بن جمهور» است و چون عمري دراز يعني صد و ده سال داشته و اهل غلو نيز بوده و به احتمال قوي در همان اواخر قرن سوّم اين حديث را جعل و به پسرش تعليم كرده است.

آري، چنين اشخاصي، حديثي دروغين ساخته و نقل مي كنند و جناب محمد بن همام نيز بي آنكه توجه كند حديث را از كي مي گيرد - و بهمين سبب نيز چندان مورد وثوق نيست(146) - آن را دوستآويز كرده و از «ابو هريره» اظهار تعجب مي كند(147) !

 

در كتب شيعه علاوه بر اين احاديث كه در آن نام ائمة اثني عشر صريحاً قيد شده است، احاديث ديگري هست كه در آن امامت ايشان به طور اشاره و كنايه آمده كه مهمتر از همه احاديث است كه در كتاب «اصول كافي» (كتاب الحجّة، بعض ما جاء في الاثني عشر والنص عليهم، عليهم السلام) آمده است.  در اين باب شيخ كليني بيست حديث آورده است كه به تشخيص علامه مجلسي در كتاب «مرآة العقول»(148) كه آن را در شرح «اصول الكافي» تاليف كرده، نُه حديث آن ضعيف و شش حديث آن مجهول و يك حديث آن مختلف فيه و يك حديث آن مرفوع و يك حديث آن حسن و فقط دو حديث آن صحيح است. و آن دو حديث صحيح هم يكي حديث «ابو هاشم جعفري» است كه از حضرت امام محمد تقي (ع) روايت مي كند كه ما ضعف و بي اعتباري او را در صفحات آينده بيان خواهيم كرد(149)، و حديث ديگر نيز همان حديث «ابو هاشم» است البته با سندي ديگر كه آن نيز چون توسط «احمد بن محمد بن خالد برقي» روايت شده ضعيف است، اما معلوم نيست چرا علامه مجلسي آن را صحيح شمرده است(150)؟!

البته علاوه بر ضعف سند احاديث مذكور، باطل بودن و نادرستي متن آنها است، به حدي كه ما را از تحقيق در سندشان بي نياز مي سازد زيرا در هفت حديث از روايات اين باب، يعني احاديث 6 – 7 – 8- 9- 14- 17 و 18 عدد ائمه سيزده مي شود!!

در حديث ششم كه از ابو حمزة ثمالي روايت شده حضرت سجاد (ع) فرموده است: «إن الله خلق محمداً وعلياً وأحد عشر من ولده من نور عظمته، فأقامهم أشباحاً في ضياء نوره يعبدونه قبل خلق الخلق، يسبحون الله ويقدسونه وهم الأئمة من وُلْدِ رسول الله (صلى الله عليه وآله)» = همانا خداوند محمد و علي و يازده فرزندش را از نور عظمت خويش آفريد ....... آنان پروردگار را تسبيح و تقديس مي كنند، و ايشان اماماني از فرزندان رسول خدايند" ؟!!  در حالي كه امير المؤمنين (ع) فرزند پيامبر نيست! در اين صورت اگر علي (ع) را به آنان اضافه كنيم سيزده تن مي شوند و اگر علي (ع) را به حساب نيآوريم بايد او را در شمار ائمه ندانيم زيرا حديث امامت را در فرزندان پيامبر دانسته !

در حديث هفتم امام باقر – عليه السلام - مي فرمايد: «.. الاثني عشر إمام من آل محمد كلهم مُحَدَّث من وُلْدِ رسول الله... » = "دوازده امام از خاندان محمد o كه همگي محدث و از فرزندان پيامبرند"!!

در حديث هشتم امير المؤمنين (ع) فرموده است: «إن لهذه الأمّة اثني عشر إمام هدى من ذريّة نبيها...» = "اين امت دوازده امام هدايت از نسل پيامبرش دارد"!!

در حديث نهم امام باقر (ع) از قول «جابر انصاري» نقل فرموده: «دخلت على فاطمة وبين يديها لوح لها فيه أسماء الأوصياء من ولدها فعددت اثنا عشر آخرهم القائم ثلاثة منهم محمد وثلاثة(151) منهم علي» = "جابر مي گويد بر حضرت فاطمه عليها السلام وارد شدم كه در مقابلش لوحي قرار داشت كه نام هاي اوصياء از فرزندان او در آن بود شمردم دوازده نفر بودند، آخرين آنها قائم بود و سه محمد و سه علي در ميان آنها بود"!

در حديث چهاردهم زراره از قول امام صادق (ع) نقل كرده كه: «الاثنا عشر الامام كلهم محدث من ولد رسول الله ......» = دوازده امام از خاندان محمد و از فرزندان رسول خدا o همگي محدث اند!!

در حديث هفدهم پيامبر o به امير المؤمنين مي فرمايد: « إني واثني عشر من ولدي وأنت يا علي زرُّ الأرض - يعني أوتادها وجبالها - بنا أوتد الله الأرض أن تسيخ بأهلها، فإذا ذهب الاثنا عشر من وُلْدي ساخت الأرض بأهلها ولم يُنظروا» = "همانا من و دوازده تن از فرزندانم و توئي علي كليد زمين يعني ميخها و كوه هاي زمين هستيم، بسبب ما است كه خداوند زمين را ميخ كوبيده كه اهلش را فرو نبرد و چون دوازدهمين فرزندم از دنيا برود زمين اهلش را فرو مي برد و به مردم مهلت نمي دهد"!!

در حديث هجدهم حضرت باقر فرموده: «من ولدي اثني عشر نقيباً نجباء مُحدَّثون مُفَهَّمون....» = "پيامبر o فرمود: از فرزندانم دوازده تن سرپرست امت اند كه نجيب و محدَّث و مفهَّم مي باشند"!

به راستي جاعلين و ناقلين اين احاديث، نسبت به ديگران چگونه مي انديشيده اند كه به بافته هاي خود كمترين اعتنايي نداشته اند و نمي انديشيدند كه ممكن است روزي اين مجعولات به دست كساني بيفتد كه بتوانند، دوازده را از سيزده تشخيص داده و بين اين دو عدد تفاوتي قائل باشند!!

 

* * *

با تحقيق در اسناد اين احاديث و بررسي مضامين آنها، ثابت شد كه همة آنها كذب و جعل بوده و چنين احاديثي از ائمه و يا از رسول خدا o قطعاً صادر نشده است، اينك بپردازيم به تاريخ و احوال و اقوال خود اين بزرگواران تا ببينيم آنان در اين باب چه گفته اند و چه كرده اند.


 

تاريخ أئمّه مكذّب نصوص است

1ـ در فصول گذشته معلوم و ثابت شد كه حضرت امير المؤمنين A در هيچ موردي در مورد خود ادعاي امامت و خلافت منصوصه از جانب خدا و رسول نكرد، جز اينكه خود را از هر كس بدين مقام لايق تر و أولي مي دانست و اعتراض آن جناب به بيعت "سقيفة بني ساعده" آن بود كه بيعت بايد طبق دستور شرع با مشورت تمام مهاجر و انصار و يا لا أقل با مشورت فضلاء مهاجرين و انصار از جمله خودش باشد، كه صد البته، حق با آن حضرت بود ومسلماً اگر چنين مي شد و جنابش كه به راستي امام الفصحاء و أفقه قوم بود در آن شوري حاضر مي شد مي توانست با ذكر موازين قرآني، از قبيل سبقت در اسلام و كثرت جهاد و أعلميت، آنان را در انتخاب أصلح ياري كند(152).

2ـ علاوه بر آنچه گفتيم، امام حسن مجتبي A نيز نه تنها خود ادعاي نص نفرمود، بلكه پدر بزرگوارش نيز در مورد خلافت آن حضرت سخني از نص به ميان نيآورد و چنانكه "مسعودي" و "طبري" و "ابن كثير"(153) آورده اند، هنگام وفات حضرت امير المؤمنين پاره اي از اصحاب آن حضرت پرسيدند كه آيا بعد از شما با حضرت حسن A بيعت كنيم؟ آن حضرت فرمود: "لا آمركم ولا أنهاكم، أنتم أبصر" يعني من نه به شما امر مي كنم كه بيعت كنيد و نه شما را از اين كار نهي مي كنم، شما به كار خود بيناتريد و مختاريد. و چون از حضرتش پرسيدند: " ألا تعهد (تستخلف) يا أمير المؤمنين؟ قال: لا ولكن أترككم كما ترككم رسول الله = اي امير مؤمنان آيا عهد خلافت را به كسي واگذار نمي كني و كسي را جانشين نمي فرمايي؟ فرمود: خير ولي شما را چنان ترك مي كنم كه رسول خدا o ترك فرمود" (و كسي را به خلافت نگماشت) و روزي كه حضرت امام حسن A خبر وفات پدر بزرگوارش را به مردم داد ابن عباس برخاست وگفت: "إن أمير المؤمنين توفي وقد ترك لكم خلفاً فإن أحببتم خرج إليكم وإن كرهتم فلا أحد على أحد = امير المؤمنين وفات نمود و فرزندي از خود باقي گذاشت، اگر مي خواهيد براي خلافت شما بيرون آيد و اگر نمي خواهيد هيچ كس را بر گردن ديگري حقي نيست" يعني مردم در انتخاب حاكم آزادند، پس امامت حضرت حسن A نيز به استناد نصي از جانب خدا و رسول انجام نشد بلكه با رضايت مردم تحقق يافت.

در صورتي كه اگر مسألة "امامت" بدان صورت كه ادعا مي شود، حقيقت مي داشت، واجب و لازم بود كه علي A لا أقل در طول حكومت خويش بيش و پيش از هر چيز و در هر موقعيتي و خصوصاً در خُطَب گهربار خويش به تعليم احكام و اصول "امامت منصوصه" و اشاعة آن در ميان امت اسلام، همت گمارد و فرزند بزرگوارش نيز همچون پدر به اعلام و اعلان اين امر حياتي در ميان مردم اقدام فرمايد، تا مردم بدانند و بر آنان اتمام حجت شود كه اولا: "امامت منصوصه" فقط در دوازده نفر است، نه كمتر (چنانكه بعدها شمار بسيار زيادي از امت اسلام از قبيل اسماعيليه و بسياري فرق ديگر به امامت كمتر از دوازده معتقد شدند) و نه بيشتر. ثانيا: "امامت" جز در يك مورد كه از برادر به برادر مي رسد همواره از پدر به پسر منتقل مي شود و در دو مورد يعني در مورد اسماعيل بن جعفر و محمد بن علي هادي به پسر ارشد نمي رسد و ثالثاً: اينكه ائمه همگي معصوم اند(154) و رابعا ...................... خامسا و ................... و................. هكذا.

ولي چنانكه بر همگان معلوم است كمترين اثري از چنين كاري توسط آن حضرت و فرزند بزرگواش امام مجتبي A حتي در مجامع خصوصي و كم جمعيت ديده نمي شود و چنانكه در سطور آينده خواهيم ديد ائمة ديگر نيز از چنين اموري مطلع نبوده اند!

  اما ماجراي حضرت حسين A بسي مشهور است و جنابش تا از طرف مردم كوفه به امامت دعوت نشد و مردم با نمايندة او كه جناب "مسلم ابن عقيل" (ره) بود بيعت نكردند هيچگاه امامت خود را به نص مستند نفرمود و در تمام خطب و احتجاجات خود كه در بين مردم بيان فرموده ابدا سخني از نص بر امامت خود يا پدر و برادرش به ميان نياورده است.

4ـ بعد از آن جناب به اتفاق و تصريح تمام تواريخ معتبر جناب محمد بن علي (ره) مشهور به محمد حنفيه به امامت طائفة "كيسانيه" معروف شد و كتب ملل و نحل و احاديث شيعه از اين قضيه مشحون است چنانكه "طبرسي" در "اعلام الورى" (ص152) و شيخ "كليني" در "كافي"و "طبرسي" در "احتجاج" از ابي عبيده و زراره و هردو از حضرت باقر A روايت كرده اند: "قال لما قتل الحسين أرسل محمد بن الحنفية إلى علي بن الحسين فخلا به وقال يا ابن أخي قد علمت أن رسول الله دفع الوصية والإمامة من بعده إلى علي ثم إلى الحسن ثم إلى الحسين وقد قتل أبوك ولم يوص وأنا عمك وصنو أبيك وولادتي من علي وأنا في سني وقدمي أحق بها منك في حداثتك = چون امام حسين (ع) شهيد شد، محمد بن حنفيه كسي را به نزد حضرت علي بن الحسين فرستاد و با آن حضرت خلوت كرد و گفت: اي برادر زاده مي داني كه رسول خدا و صايت و امامت پس از خويش را به علي سپس به حسن سپس به حسين داده و اكنون پدرت شهيد شده و در مورد جانشين و صيت نكرده و من عمّويت و برادر دلسوز پدرت و فرزند علي مي باشم و به لحاظ سن و قدمت، از تو به لحاظ جوانيت، سزاوارترم"

گرچه اين حديث از حيث متن و سند و عقل و شرع مخدوش و مكذوب است زيرا در آن حضرت سجاد از "حجر الأسود" خواسته كه بين او و محمد حنفيه قضاوت كند! و سنگ نيز به حرف آمده و به نفع امام سجاد سخن گفته!! مسلما اين حديث، مجعول كساني است كه براي تأييد مذهب خود از هيچگونه دروغي مضايقه ندارند و يا از طرف كساني و ضع شده كه خواسته اند بين مسلمين تفرقه بياورند چنانكه كيسانيه پيدا شدند و از آن، فرقه هاي ديگر متولد شدند، فرق و مذاهبي كه در اسلام پيدا شده بدون شك اكثر بلكه همة آنها زائيدة سياستهاي گوناگوني است كه كارگردانان و بازيگران سياست آنها را به و جود آورده اند و بدون شك مذهب كيسانيه نيز مستثني نيست، اما با اين و صف باز هم مسلم است كه اگر نص بدين كيفيت كه ادعا مي شود وجود مي داشت و به مردم ابلاغ شده بود هرگز در بارة محمد حنفيه ادعاي امامت نمي شد. اما عجيب اين است كه همين كساني كه احاديثي چنين ذكر مي كنند كه محمد حنفيه به حضرت علي بن الحسين A : گفت من به علت سنم و قدمتم از تو أولي و أحق به امامتم و به اتفاق مورخين، سالها از جانب "مختار بن ابي عبيدة ثقفي" و ديگران در بارة او ادعاي امامت مي شد، بازهم از همين محمد حنفيه مطالبي جعل كرده اند كه مؤيد نصوص باشد، چنانكه "كشي" در رجال خود(155) از "ابو خالد كابلي" روايت كرده (156) كه او در خدمت محمد حنفيه بود و روزي به او گفت: "جعلت فداك إن لي خدمة ومودةً وانقطاعاً،  أسألك بحرمة رسول الله وأمير المؤمنين إلا ما أخبرتني: أنت الذي فرض الله طاعتـه على خلقه؟ قال: لا، الإمام علي بن الحسـين، عليَّ وعلى كل مسـلمٍ = فدايت شوم همانا مرا با تو خدمت و دوستي است، تو را به حرمت پيامبر و امير المؤمنين مسؤول مي دارم كه مرا خبر دهي آيا تويي همان كسي كه خداوند اطاعتش را بربندگان خويش واجب فرموده است. وي گفته: نه، امام من و هر مسلماني، علي بن الحسين است"!

به هر حال مسلّم است اين روايات متضاد(157) به وضوح مي رساند كه نص روشني در بارة امامت و خلافت إلهي در خاندان نبوت و جود نداشته و گرنه كسي مانند محمد حنفيه كه عالم و زاهد و شجاع و متقي بوده ادعاي امامت نمي كرد و يا كساني را كه در بارة او چنين ادعايي مي كردند، طرد مي نمود در حالي كه انكار و مخالفتي از آن جناب ديده و شنيده نشده و اين بدان معني است كه نصي در ميان نبوده است.

 

قيام سادات علوي دليل بر عدم نص است

5 ـ بيعت مردم كوفه با زيد بن علي بن الحسين از قضاياي روشن تاريخ اسلام است. خروج و عقيدة آن بزرگوار اين بوده كه در فرزندان علي و فاطمه (ع) امام آن كسي است كه براي امر به معروف و نهي از منكر و دفاع از دين به امر جهاد پرداخته و با شمشير قيام كند و اين از واضحترين حجج آن حضرت است و دليل است كه آن حضرت اصلا منكر نص امامت در خاندان نبوت بوده، چنانكه پاره اي از بيانات آن بزرگوار از تفسير "فرات بن ابراهيم كوفي" كه از كتب معتبرة شيعه است، قبلا گذشت و نيز در "اصول كافي" از "علي بن حكم" از "ابان" و در رجال كشي(158) از ابو خالد كابلي گفتگوئي كه بين زيد بن علي بن الحسين و ابو جعفر الاحول معروف به مؤمن الطاق در خصوص منصوصيت ائمه واقع شده، مؤيد تفسير فرات است و خلاصة آن اين است كه: زيد، فرزند امام سجاد و برادر امام باقر ـ عليهما السلام ـ سخن مؤمن الطاق را كه مي گويد: "پدرت و برادرت امامان مفترض الطاعه از جانب خدايند، نمي پذيرد و پاسخ مي دهد: پدرم چنين ادعايي نكرده، آيا مي پنداري پدرم كه راضي نمي شد لقمه اي داغ، زبانم را بسوزاند، راضي مي شود كه من با نشناختن أئمة إلهي در آتش جهنم بسوزم و او امام واجب الاطاعه را به من خبر نمي دهد؟ اين حديث از طريق ديگري نيز در رجال كشي از ابي مالك الاحمسي از مؤمن الطاق روايت شده است.

به هر حال جناب زيد بن علي بن الحسين كه بنا به روايت كتاب "الروض النضير(159)" و كتاب "منهاج" و "هدايه الراغبين" ممدوح رسول خدا و بنابه نقل كتاب "الملاحم" ابن طاووس(160) و "عيون اخبار الرضا(161)" و "رجال كشي" ممدوح حضرت علي و امام حسين بوده و همچنين از جانب باقر و صادق و ساير امامان عليهم السلام نيز مورد مدح قرار گرفته، اصلاً به امام منصوص در خانوادة خود معتقد نبوده است. آن حضرت كسي را امام مي دانست كه با شمشير براي احياء دين خدا خروج كند و مي فرمود: "ليس الإمام منا من جلس في بيته وأرخى عليه ستره وثبط عن الجهاد ولكن الإمام منا من منع حوزته وجاهد في سبيل الله حق جهاده ودفع عن رعيته وذب عن حريمه = امام از ما كسي نيست كه در سرايش بنشيند و پرده را بيندازد و [مردم را] از جهاد منصرف سازد، بلكه امام از ما كسي است كه از حوزه اش دفاع و در راه خدا چنانكه سزاواراست جهاد كند و از رعايايش دفاع كرده و [دشمن را] از حريمش براند(162) و همان خروج او و بيعت گرفتن از مردم به عنوان امامت خود، بهترين دليل است بر عدم نص هر چند مورد پسند نصوصيون نشود و براي افعال و اقوال زيد (ره) تفسيرات و تأويلات ما لا يرضي صاحبه قائل شوند.

عجيب است از نص تراشان حديث ساز كه با اينكه مسلك و مذهب زيد (ره) در عدم نص روشن ترين عقيدة آن جناب است مع هذا از او هم دست برنداشته و از زبان آن مظلوم حديثي در اين باره و ضع كرده اند چنانكه در كتاب "كفاية الأثر" آمده است كه: "ويحدث عمر بن موسى الرجهي عن زيد قال: كنت عند أبي علي بن الحسين إذ دخل عليه جابر بن عبد الله الأنصاري فبينا هو يحدثه إذ خرج أخي (أي محمد الباقر) من بعض الحجر فأشخص جابر ببصره نحوه (!) فقام إليه وقال: أقبل! فأقبل، أدبر! فأدبر، فقال: شمائل كشمائل رسول الله، ما اسمك يا غلام؟ قال: محمد..إلى آخر الحديث........... = زيد مي گويد نزد پدرم حضرت علي بن الحسين بودم كه جابر بن عبد الله انصاري وارد شد و هنگامي كه با پدرم مشغول صحبت بود ناگاه برادرم از يكي از اتاقها بيرون آمد، جابر به او خيره شد(!!) و به سويش رفت و گفت: اي پسر پيش بيا، او آمد بعد گفت پشت كن، او پشت كرد، آنگاه جابر گفت شمايل او مانند شمايل رسول خداست و پرسيد: اسمت چيست اي پسر؟ گفت محمد ...............الخ"

چنانگه در بررسي حديث اول از احاديث دهگانه گذشت جابر بين سالهاي 74 تا 78 فوت كرده و جناب زيد در سال هشتاد هجري متولد شده معلوم مي شود اين حديث چه بهره اي از صحت دارد. و چگونه زيد هنگامي كه نزد پدرش بوده جابر را ديده و با اينكه جابر كور بوده چگونه به حضرت باقر خيره شده!! تو گويي اين نص تراشان عاشق و واله اين منظور بوده اند كه به هر كيفيتي و هر قدر رسوا باشد نص بتراشند!!

6 ـ از قضاياي مسلمة تاريخ، امامت محمد بن عبد الله بن الحسن بن الحسن المجتبي معروف به نفس زكيه (ره) است كه بزرگان خاندان نبوت است و بيعت مردم مخصوصاً بني هاشم با آن حضرت، به طوري كه خود امام صادق كه اكثر اين احاديث نصيه منسوب به آن حضرت است، به بيعت با او دعوت شد و طبق پاره اي از احاديث حضرتش محمد بن عبد الله نفس زكيه را در اين امر مدد مي كرد، چنانكه "ابو الفرج اصفهاني" در "مقاتل الطالبيين" (ص252) از " سليمان ابن نهيك" نقل كرده كه گفت: "كان موسى وعبد الله ابنا جعفر، عند محمد بن عبد الله  فأتاه جعفر فسلم ثم قال: تحب أن يصطلم أهل بيتك؟ قال: ما أحب ذلك. قال: فإن رأيت أن تأذن لي فقد عرفت علتي. قال: قد أذنت لك، ثم التفت محمد بعد ما مضى جعفر، إلى موسى وعبد الله ابني جعفر فقال: الحقا بأبيكما فقد أذنت لكما، فانصرفا. فالتفت جعفر فقال: ما لكما؟ قالا: قد أذن لنا. فقال جعفر: ارجعا فما كنت بالذي أبخل بنفسي وبكما عنه. فَرَجَعا فشهدا محمداً" = در اين حديث حضرت صادق از محمد بن عبد الله نفس زكيه (ره) اجازه مي گيرد كه در جنگ شركت نكند و چون محمد آن جناب را رخصت مي دهد آنگاه رو به موسي بن جعفر A و عبد الله بن جعفر فرزندان حضرت صادق كرده مي گويد به نزد پدرتان برويد كه شما را هم رخصت دادم چون آندو به خدمت حضرت صادق مي رسند مي فرمايد: چه شد كه آمديد؟ مي گويند خود محمد ما را اذن داد حضرت مي فرمايد: بازگرديد من كسي نيستم كه هم خود و هم شما را از او بازدارم، آن دو برگشتند و با محمد در آن مرحله حاضر شدند. و نيز در "مقاتل الطالبيين" (ص 389) مي نويسد: "حدثنا الحسن بن الحسين عن الحسين بن زيد قال: شهد مع محمد بن عبد الله ابن الحسن من وُلْدِ الحسين أربعة: أنا وأخي وموسى وعبد الله ابنا جعفر بن محمد عليهم السلام = حسن نوادة زيد گفت با محمد نفس زكيه چهار تن از فرزندان امام حسين حاضر شدند، من و برادرم و دو پسر جعفر بن محمد، موسي و عبد الله" و در (ص407) مي نويسد: " خرج عيسى بن زيد مع محمد بن عبد الله فكان يقول له: من خالفك أو تخلف عن بيعتك من آل أبي طالب فأمكنّي منه أضرب عنقه = عيسي بن زيد بن علي بن الحسين به محمد بن عبد الله مي گفت اگر كسي از دودمان ابي طالب با تو مخالفت كند يا از بيعت تو تخلف كند، به من اجازه بده كه گردنش را بزنم" در "كافي" باب "ما يفصل به بين دعوى المحق والمبطل في أمر الإمامة" نيز احاديثي مذكور است كه محمد بن عبد الله از حضرت صادق براي امامت خود بيعت مي خواست تا آنجا كه به آن حضرت گفت: "وَالله لَتُبَايِعُنِي طَائِعاً أَوْ مُكْرَهاً وَلا تُحْمَدُ فِي بَيْعَتِكَ = به خدا قسم تو با من از روي طوع و رغبت و يا با جبر و كراهت بيعت خواهي كرد كه در آن صورت بيعت تو صورت خوش و ارزشي نخواهد داشت"

و امام از بيعت با او ابا داشت و محمد دستور داد كه حضرتش را زنداني كنند اما عيسي بن زيد گفت زندان خراب است و او از زندان فرار خواهد كرد. حضرت صادق چون شنيد خنديد و حوقله بر زبان راند و فرمود آيا تو خود را چنان مي بيني كه مرا در حبس خواهي كرد عيسي قسم خورد كه در زندانت خواهم كرد و بر تو سخت خواهم گرفت و سخناني تند بين ايشان رد و بدل شد(163). پس اگر در خصوص امامت نصي موجود بود، اين سيد جليل القدر زاهد و ساير خاندان علي، اولا: از همة مردم بدان آگاهتر بودند و از جانب بزرگان با تقوايي چون زيد و محمد و ديگران ادعاي امامت نمي شد، ثانيا: در چنين مواردي حضرت صادق يا ديگران كه از آن مطلع بودند، اين اشخاص را بدان متذكر مي شدند. و شما تعجب خواهيد كرد جاعلين حديث از قول پدر همين محمد بن عبد الله كه آن همه اصرار داشت حضرت صادق با پسرش بيعت كند به روايت از همين حسين بن زيد كه خود و برادرش عيسي بن زيد با محمد بن عبد الله نفس زكيه به امامت بيعت كردند و در ركاب او فداكاري هاي بسيار نمودند، حديثي در بارة نصّ بر امامت اثني عشر، جعل كرده اند كه "شيخ حر عاملي" آن را در " إثبات الهداة " (ج2 ص540) از كتاب " كفاية الأثر " با سند ذيل نقل كرده است:

"عن الحسين بن زيد بن علي عن عبد الله بن جعفر بن إبراهيم الجعفري قال حدثنا عبد الله المفضل مولى عبد الله بن جعفر بن أبي طالب قال: لما خرج الحسين بن علي المقتول بفخّ  و احتوى على المدينة دعا موسى بن جعفر إلى البيعة فأتاه فقال له: يَابْنَ عَمِّ لا تُكَلِّفْنِي مَا كَلَّفَ ابْنُ عَمِّكَ، عَمَّكَ أَبَا عَبْدِ الله A = چون حسين بن علي، شهيد فخ خروج كرد  مدينه را تصرف نمود، حضرت موسي بن جعفر را براي بيعت با خود دعوت كرد، آن حضرت به نزدش آمد و فرمود: اي پسر عمو، مرا به كاري مكلف مكن كه پسر عموميت (نفس زكيه) عمويت ابا عبد الله (حضرت صادق) را بدان مكلف ساخت(164)". بيعت خواستن حسين بن علي از موسي بن جعفر و ادعاي امامت آن بزرگوار خود دليلي روشن است بر عدم و جود نصوص. همچنين در "كافي" حديث ديگري از همين عبد الله بن جعفر بن ابراهيم الجعفري منقول است كه "يحيي بن عبد الله" كه بعد از "محمد بن عبد الله" نفس زكيه ادعاي امامت كرد، نامه اي به حضرت موسي بن جعفر A نوشته بدين عبارت: "أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُوصِي نَفْسِي بِتَقْوَى الله وَبِهَا أُوصِيكَ فَإِنَّهَا وَصِيَّةُ الله فِي الاوَّلِينَ وَوَصِيَّتُهُ فِي الاخِرِينَ، خَبَّرَنِي مَنْ وَرَدَ عَلَيَّ مِنْ أَعْوَانِ الله عَلَى دِينِهِ وَنَشْرِ طَاعَتِهِ بِمَا كَانَ مِنْ تَحَنُّنِكَ مَعَ خِذْلانِكَ وَقَدْ شَاوَرْتُ فِي الدَّعْوَةِ لِلرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ  oوَقَدِ احْتَجَبْتَهَا وَاحْتَجَبَهَا أَبُوكَ مِنْ قَبْلِكَ وَقَدِيماً ادَّعَيْتُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ وَبَسَطْتُمْ آمَالَكُمْ إِلَى مَا لَمْ يُعْطِكُمُ الله فَاسْتَهْوَيْتُمْ وَأَضْلَلْتُمْ وَأَنَا مُحَذِّرُكَ مَا حَذَّرَكَ الله مِنْ نَفْسِهِ = اما بعد من خودم و تو را به تقواي إلهي توصيه مي كنم كه آن سفارش خدا به پيشينيان و پسينيان است، يكي از ياران دين خدا و از كساني كه اطاعت از خدا را اشاعه مي دهند، مرا از ترحم تو و عدم همكاري تو با ما، مطلع ساخت. من در موضوع دعوت مردم به امامتِ كسي از خاندان محمد o كه مردم به او رضايت دهند، مشورت كردم و تو خودداري كردي و پيش از تو پدرت نيز خود داري كرد، شما از سابق چيزي را ادعامي مي كنيد كه متعلق به شمانيست و آرزوي خود را به جايي رسانده ايد كه خداوند به شما عطا نفرموده، هوا پرستي نموده و گمراه كرديد و من تو را بيم مي دهم از آنچه كه خدا تو را نسبت به خويش، بيم داده است(165)".

چنانكه ملاحظه مي شود در اين نامه "يحيي بن عبد الله صريحا منكر امامت منصوصه از جانب خدا و رسول براي حضرت صادق A و پسرش حضرت موسي بن جعفر A مي شود.

در اينجا ضرور است بدانيم كه اين ادعا كه قيام زيد بن علي بن الحسين (ع) و محمد بن عبد الله نفس زكيه (ره) و امثال اين بزرگواران براي دعوت به امامت خودشان نبوده بلكه به رضاي آل محمد o دعوت مي كردند، يعني دعوتشان به يكي از ائمة اثني عشر بوده، به هيچ وجه صحيح نيست، زيرا هر چند آنان به رضاي آل محمد دعوت مي كردند اما مقصودشان كسي از آل محمد بود كه مردم به امامت و زعامت او رضايت دهد، از جمله خودشان، و در واقع مراد از دعوتشان همان فرد قيام كننده بود، نه فردي كه از قبيل توسط شرع مشخص شده باشد، چنانكه درهمين نامه كه ذكر كرديم "يحيي" به حضرت كاظم A مي نويسد كه من قبلا در خصوص دعوت به امامت رضاي آل محمد با تو صحبت كردم و تو خود از اين دعوت خودداري كردي، چنانكه پدرت امام صادق A هم پيش از تو اين كار را كرد و از اين پيشنهاد روگردانيد. آيا آن دو بزرگوار از اينكه مردم را به امامت ايشان دعوت كنند ابا مي كردند؟!! علاوه بر اين حضرت موسي بن جعفر A در جواب يحيي بن عبد الله نامه اي مي نويسد كه در آن چنين آمده است:

"أَتَانِي كِتَابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنِّي مُدَّعٍ وَأَبِي مِنْ قَبْلُ وَمَا سَمِعْتَ ذَلِكَ مِنِّي وَسَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَيُسْأَلُونَ، (الزخرف/19)" حضرت مي فرمايد: "تو در نامة خود يادآور شده اي كه من و پيش از من پدرم، ادعاي امامت كرديم در حالي كه تو چنين چيزي از من نشنيده اي"، سپس براي هشدار به او آيه اي از قرآن كريم را ذكر مي كند كه به ياد داشته باش كه فرداي قيامت، از ادعاي امامت كه به من و پدرم نسبت دادي، حال آنكه خودت چنين ادعايي از ما نشنيده اي، مورد مؤاخذه قرار مي گيري.

براستي چرا حضرت كاظم A ادعاي امامت نمي كند و امامت إلهي خويش را از خويشاوندش كتمان كرده و لا أقل براي اتمام حجت او را ارشاد نمي فرمايد؟!

به هر صورت آنچه از اين و قايع استنباط مي شود، اين است كه در خاندان علي A خبري از اين نصوص كه مورد بررسي قرار داديم نبوده و إلا ائمة اثني عشر سكوت نكرده و ديگر فرزندان علي A چون زيد و محمد بن عبد الله نفس زكيه و يحيي و حسين بن علي شهيد فخ و دهها تن از اين بزرگواران نيز ادعاي امامت نمي كردند كه از جملة ايشان است جناب محمد بن جعفر الصادق A كه با او در مكه به عنوان خلافت بيعت شد و او را امير المؤمنين خواندند و "مأمون الرشيد" حضرت علي بن موسي الرضا A را براي مذاكره و اطفاي آتش جنگ بين خود و "محمد" (ره) كه عموي آن حضرت بود، به نزد او فرستاد، اما محمد بن جعفر باكمال رشادت، سخن برادر زادة خود را نپذيرفت و براي جنگ با مأمون آماده شد. بنا به نقل "مقاتل الطالبيين" (ص537) پس از حسين بن علي شهيد فخ با هيچ يك از اولاد علي A جز محمد بن جعفر با عنوان امير المؤمنين بيعت نشد.

مسألة ديگر مشاركت حضرت موسي بن جعفر يعني يكي از ائمة منصوص، در مبارزات محمد بن عبد الله نفس زكيه (ره) براي كسب خلافت است كه آن حضرت چنانكه شرحش گذشت(166) به دستور پدرش امام صادق A، به همراه برادرش عبد الله به ياري "محمد" شتافت. آيا درست است كه امام منصوص به ياري كسي برود كه به نا حق و به طور نامشروع ادعاي امامت و خلافت مي كند؟!

با صرف نظر از آنچه كه تا كنون در بارة متن و سند نصوص موجود گفتيم، آيا اين حوادث و دعوتها كه از طرف فرزندان بزرگوار علي A به عمل آمد و سكوت ائمة منصوص از ارشاد عباد و اظهار وجود و بيان مقصود، خود دليل روشني بر كذب و جعل اين احاديث نيست؟

چنانكه قبلا نيز گفتيم در تاريخ اسلام  پس از رحلت رسول خدا o هيچ يك از ائمه در برابر مردم و علي رؤوس الأشهاد ادعاي امامت منصوصه از جانب خدا ورسول ننمودند، اما اگر آنان واقعاً منصوص و منصوب خدا ورسول بودند، بي ترديد مي بايست هر يك از آنان حتي اگر از كيد و كين خلفاي جور مي ترسيدند حد أقل در مجمعي، نزد ده تن از دوستان و شيعيان خود به صراحت چنين ادعايي را مطرح مي كردند تا مسؤوليت و رسالتي را كه از جانب خدا ورسول دارند، انجام داده باشند، اين ادعا در مقابل ده يا بيست نفر از دوستان و شيعيان هيچ خطري ايجاد نمي كرد، خصوصاً در اوقاتي كه نفوذ و قدرت خلفا كم مي شد و يا رو به زوال مي گذاشت، در حالي كه اگر آنان منصوص خدا و رسول بودند و مسألة "امامت" نيز آن چنان مهم باشد كه شيعيان ادعا كرده و معتقدند كه اگر مردم بدان مؤمن نباشند به ضلالت مبتلا شده و از معارف و احكام درست دين، چنانكه لازم است، مطلع نخواهند شد و در نتيجه به هلاكت أخروي دچار مي شوند، بي ترديد بايد بيان شود تا اتمام حجت گردد، هر چند براي گوينده احتمال ضرر و يا خطري باشد، خصوصاً كه مأمورين إلهي در آخرين دين آسماني از حمايت خداوندي نيز بي نصيب نخواهند بود و اصولاً مأمور إلهي نمي تواند به صرف احتمال خطر، از انجام مأموريت شرعي خويش و هدايت بندگان خدا و ابلاغ احكام پروردگار چشم بپوشد. اما اين بزرگواران را چنانكه ما مي شناسيم و علم و تقوايي كه ما در ايشان سراغ داريم، شأن و منزلتشان اجل از آن است كه پروردگار خويش را عصيان كنند و چنانكه از جانب خالق يكتا، مسؤوليتي مي داشتند قطعاً در انجام و ظيفة إلهي خويش قصور نمي كردند و علت سكوت و عدم قيامشان جز اين نبوده كه آنان نيز مشروعيت خلافت و ولايت را موكول به شورا و رضايت مؤمنين مي دانستند، و إلا بر محققين منصف پوشيده نيست كه "تقيه" نمي تواند اعمال آن بزرگواران به عنوان رهبران ديني امت اسلام، توجيه نمايد، زيرا تقيه اي كه مدعيان به ناحق و ظالمانه به اين عزيزان نسبت مي دهند، به هيچ و جه با احكام فقهي تقيه ـ حتي بنا به فقه شيعه ـ منطبق و موافق نيست(167). و در صورتي كه بدون دليل متقن شرعي، ائمة بزرگوار را داراي منصبي إلهي قلمداد كنيم ناگزير بايد بپذيريم كه گناه قصور و تقصيري كه در ابلاغ اين مهم به أمت اسلام واقع شده، در درجة اول بر عهدة ائمة منصوص است كه حقيقت را چنانكه شايد و بايد اعلام نكردند و در راه تحقق آن اقدام لازم را به عمل نياوردند، چنانكه حضرت حسن مثني(168) فرزند امام حسن مجتبي A نيز خود به اين امر تصريح كرد و فرمود: "اگر امر چنان باشد كه شما مي گوييد كه خدا ورسول علي را براي اين كار سرپرستي مردم پس از پيامبر برگزيدند در اين صورت علي A خطا وجرمش از ديگران بزرگتر بود زيرا فرمان رسول خدا o را كه به او فرموده بود به اين كار قيام كند، ترك كرده است(169)!"

به همين سبب است كه اگر تاريخ اسلام را در تواريخ معتبر و صحيح مطالعه كنيد، هرگز نخواهيد يافت كه يكي از ائمة اثني عشر، در مجمعي كه حد أقل ده نفر حاضر باشند، به صراحت و با استناد به نص، ادعاي امامت كرده باشند.

 

اصحاب ائمه از نصوص بي خبر بودند

اگر اين احاديث كه اسماء ائمة منصوصه و نام پدران و دعاهايشان به طور صريح و روشن آمده، صحيح بود پس چرا بسياري از خواص اصحاب ائمه كه خيلي بيشتر از راويان اين احاديث در نزد ائمه تقرب داشتند، جملگي بي خبر بودند و از اين احاديث اطلاعي نداشتند و امامان دوازده گانه را حتي امام پس از امام معاصر خود را نمي شناختند! ولي فقط راويان اين اخبار مجعوله كه اكثر مذموم علماي رجال اند مي دانستند؟!

مطالعة مختصري در اخبار و احوال خواصّ اصحاب ائمه، اين حقيقت را به وضوح تمام روشن مي كند، البته تعداد اين اصحاب بسيار زياد است و ذكر همة آنها در اينجا ممكن نيست، از اين رو فقط به عنوان نمونه نام چند تن از آنان را از كتب معتبر حديث مي آوريم:

الف ـ از آن جمله جناب "أبي حمزة ثمالى ثابت بن دينار" (أبي صفيه) است كه در كتب رجال خاصه و عامه ممدوح خاص و عام است و حضرت صادق A دربارة او فرمود: " أبو حمزة في زمانه مثل سلمان في زمانه وكلقمان في زمانه = ابو حمزه در زمانة خود به منزلة سلمان پارسي و لقمان حكيم بود" او چهار امام يعني حضرت سجاد و باقر و صادق و كاظم ـ عليهما السلام ـ را درك كرده است، مع ذلك اين بزرگوار چنانكه در كتاب "خرائج" راوندي (ص202) و بحار الأنوار ج12 (ص136) آمده، امام بعد از حضرت صادق را نمي شناخته و چون وفات حضرت صادق را از اعرابي شنيد صيحه زد و دست به زمين كوبيد و آنگاه از اعرابي پرسيد آيا شنيدي وصيتي كرده باشد؟! اعرابي گفت او به فرزندش عبد الله و فرزند ديگرش موسي و به منصور دوانيقي وصيت كرده آنگاه ابو حمزه گفت الحمد لله الذي لم يضلنا، اما نص تراشان خواسته اند از همين ابو حمزه و پسرش حديثي براي نص ائمة اثني عشر بتراشند و حديث علي بن ابي حمزه البطائني ملعون را كه به عنوان حديث هشتم، در همين كتاب ذكر شد به ابي حمزة ثمالي نسبت داده اند، حال آنكه توضيح داديم كه اين نسبت نابجا است.

ب ـ ابو جعفر محمد بن علي الأحول معروف به مؤمن الطاق كه مخالفانش، او را شيطان الطاق مي گفتند و مباحثات و مناظراتي را با ابو حنيفه به او نسبت داده اند، از اصحاب خاص حضرت زين العابدين و امام باقر و امام صادق و امام كاظم ـ عليهم السلام ـ است و در كتب رجال همه از او به نيكي ياد كرده اند و او همان است كه با زيد بن علي بن الحسين A در بارة امام منصوص بحث مي كند، و بر خلاف زيد معتقد است كه امامان منصوصي از جانب خدا هستند، چنانكه شرح آن گذشت(170) اين شخص با اين همه فضليت و ارادت به خاندان رسالت، امام پس از حضرت صادق را نمي شناخته چنانكه در رجال كشي (ص239) و در "خرائج"  راوندي (ص203) و در "إثبات الوصية" مسعودي (ص191) و "بصائر الدرجات" آمده: "عن هشام بن سالم قال: كُنَّا بِالمَدِينَةِ بَعْدَ وَفَاةِ أَبِي عَبْدِ الله A أَنَا وَ صَاحِبُ الطَّاقِ وَ النَّاسُ مُجْتَمِعُونَ عَلَى عَبْدِ الله بْنِ جَعْفَرٍ أَنَّهُ صَاحِبُ الأمْرِ بَعْدَ أَبِيهِ، فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ أَنَا وَصَاحِبُ الطَّاقِ وَ النَّاسُ عِنْدَهُ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ رَوَوْا عَنْ أَبِي عَبْدِ الله A أنَّهُ قَالَ إن الأمر فِي الْكَبِيرِ، مَا لَمْ تَكُنْ بِهِ عَاهَةٌ، فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ نَسْأَلُهُ عَمَّا كُنَّا نَسْأَلُ عَنْهُ أَبَاهُ، فَسَأَلْنَاهُ عَنِ الزَّكَاةِ فِي كَمْ تَجِبُ؟ فَقَالَ فِي مِائَتَيْنِ خَمْسَةٌ، فَقُلْنَا: فَفِي مِائَةٍ؟ فَقَالَ: دِرْهَمَانِ وَنِصْفٌ، فَقُلْنَا: وَ الله مَا تَقُولُ المُرْجِئَةُ هَذَا، قَالَ: فَرَفَعَ يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ: و الله مَا أَدْرِي مَا تَقُولُ الْمُرْجِئَةُ، قَالَ فَخَرَجْنَا مِنْ عِنْدِهِ ضُلالاً، لا نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ أَنَا وَأَبُو جَعْفَرٍ الأحْوَلُ، فَقَعَدْنَا فِي بَعْضِ أَزِقَّةِ المَدِينَةِ بَاكِينَ حَيَارَى لا نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ وَلا مَنْ نَقْصِدُ؟ وَنَقُولُ إِلَى الْمُرْجِئَةِ، إِلَى الْقَدَرِيَّةِ، إِلَى الزَّيْدِيَّةِ، إِلَى المُعْتَزِلَةِ، إِلَى الْخَوَارِجِ....... الخ = هشام بن سالم گفت پس از وفات حضرت صادق من و ابو جعفر الأحول مؤمن الطاق در مدينه بوديم و مردم در پيرامون "عبد الله بن جعفر" اجتماع كرده بودند بدين عنوان كه وي امام بعد از پدرش مي باشد، من و مؤمن الطاق بر او وارد شديم از آن جهت كه مردم از حضرت صادق روايت آورده بودند چنانكه در پسر بزرگتر عيبي نباشد امر امامت با اوست، ما از او مسائلي را پرسيديم كه از پدرش مي پرسيديم، از جمله اين كه زكات در چه قدر واجب مي شود؟ عبد الله گفت در هر دويست درهم، پنج درهم، گفتيم در صد درهم چه قدر؟ گفت دو درهم ونيم. گفتيم به خدا سوگند مرجئه هم چنين چيزي را نمي گويند (عبد الله متهم بود كه در مذهب از مرجئه است) پس عبد الله دست خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت به خدا سوگند من نمي دانم مرجئه چه مي گويند، پس از نزد او حيران و سرگردان بيرون آمديم و نمي دانستيم به كجا روي آوريم من و ابو جعفر احول در گوشه اي از كوچه ها نشسته بوديم و نمي دانستيم كه چه كسي را قصد كنيم و به كجا روي آوريم و با خود مي گفتيم به مرجئه روي آوريم؟ يا به قدريه؟ يا به زيديه؟ يا بد معتزله؟ يا به خوارج ................ الخ (171)".

پس اگر شخصي چون مؤمن الطاق و هشام بن سالم ندانند امام بعد از امام موجود كيست، مسلماً از چنين احاديث منصوصه خبري نبوده و گرنه چرا اشخاصي كه تقرُّب بسيار به ائمه داشته اند، حيران و سرگردان باشند؟! در حالي كه اگر واقعاً نصي و جود مي داشت، قطعاً آندو و امثالشان قبل از ديگران با خبر مي شدند و ائمه، نصوص شرع را لا أقل از آنان پنهان نمي كردند:

جناب "هشام بن سالم" كه جاعلين جاهل يكي از احاديث مهم نصيه را از زبان او ساخته و به او نسبت داده اند و ما آن را به عنوان حديث دهم در اين رساله آورديم، چنانكه ديديم (و البته در ذيل همان حديث نيز متذكر شديم) خود از متحيرين است!! أما عجيب تر اين است كه هم راويان متصل منفصل از امام A، در هر دو حديث (حديث نص و حديث حيرت) يكي هستند!! زيرا حديث نص (حديث دهم كتاب حاضر) را "صفار" از "ابن ابي عمير" و از "هشام" نقل مي كند و حديث حيرت را نيز "صفار" به دو واسطه از "ابن ابي عمير" از "هشام" روايت مي كند؟! واقعاً عجيب است كه اينان ضد و نقيض هم نمي فهمند!

البته ناگفته نگذاريم صرف نظر از اينكه به جهات متعدد آثار كذب در حديث نص آشكار است، حديث مذكور تنها دريك كتاب آمده ولي حديث حيرت را در تمام كتب معتبر شيعه آورده اند.

ج ـ يكي از متحيرين بسيار معروف و از خواصّ ائمه ـ عليهم السلام ـ  جناب "زراره بن أعين" است. وي كه در ميان اصحاب، از خاصان و خالصان است چنانكه در رجال كشي (ص207) و ساير كتب رجال از "جميل بن دراج" منقول است كه گفته: "سمعت أبا عبد الله يقول: أوتاد الأرض وأعلام الدين أربعة: محمد بن مسلم ويزيد بن معاوية وليث البختري وزرارة بن أعين = أوتاد زمين و بزرگان دين چهار نفرند: محمد بن مسلم و يزيد بن معاويه و ليث البختري و زراره بن أعين" و نيز در همان كتاب (ص208): "عن أبي عبد الله أنه قال: أربعة أحب الناس إلي أحياء وأمواتا، بريد العجلي وزرارة ومحمد بن مسلم والأحول = در ميان زندگان و مردگان چهار تن برايم از ديگران محبوبترند: بريد العجلي و زراره و محمد بن مسلم و مؤمن الطاق"، و باز در همين كتاب آمده است: "بشر المخبتين بالجنة يزيد بن معاوية وأبو بصير ليث البختري ومحمد بن مسلم وزرارة، أربعة نجباء أمناء الله على حلاله وحرامه، لولا هؤلاء لانقطعت آثار النبوة = بشارت باد بر فروتنان از جمله يزيد بن معاويه و ليث البختري و محمد بن مسلم و زراره كه چهار تن نجيب و امين خداوند در امور حلال و حرام اند. اگر اينان نبودند آثار نبوت قطع مي شد".  أما با اين حال در رجال كشي (ص137) از علي بن يقطين روايت شده كه گفت همينكه حضرت صادق وفات يافت، مردم قائل به امامت عبد الله بن جعفر شدند و اختلاف در اين باره واقع شد، عده اي به امامت حضرت كاظم قائل شدند، زراره پسر خود عبيد را خواند و گفت پسرم مردم در اين امر اختلاف كرده اند، آنان كه قائل به امامت عبد الله هستند از آن روست كه امامت در فرزند بزرگ است، تو راحلة خود را آماده و محكم و به مدينه برو تا خبر صحيح برايم بياوري، عبيد راحلة خود را آماده كرد و به مدينه رفت و زراره مريض شد و همينكه وفات او در رسيد از عبيد پرسيد، گفتند هنوز نيامده، آنگاه زراره قرآن خواست وگفت: "اللهم إني مصدق بما جاء به نبيك محمد فيما أنزلته عليه وبينته لنا على لسانه وإني مصدق بما أنزلته عليه في هذا الجامع وإن عقيدتي وديني الذي يأتيني به عبيد ابني، وما بينته في كتابك فإن أمتني قبل هذا فهذه شهادتي على نفسي وإقراري بما يأتي به عبيد ابني وأنت الشهيد عليَّ بذلك = پروردگارا همانا من آنچه را كه پيامبرت محمد o آورده و آنچه كه به او نازل و با زبان او بيان فرمودي و آنچه در اين كتاب جامع (= قرآن) بر او نازل فرموده اي، تصديق مي كنم و عقيده و دينم همان است كه عبيد پسرم برايم مي آورد و آنچه كه در كتابت بيان فرموده اي، پس اگر مرا قبل از اين بميراني، شهادت من در مورد خودم همين است و به آنچه پسرم بياورد اقرار دارم و تو خود در اين مورد بر من گواهي" و در صفحة 139 همين كتاب از طريقي ديگر حيرت زراره در أمر امامت را با اين عبارت آورده: "عن نصر بن شعيب عن عمَّة زرارة قالت: لما وقع زرارة واشتد به، قال: ناوليني المصحف فناولتُهُ وفتحتُهُ فوضعتُهُ على صدره وأخذه مني ثم قال: يا عمَّة! اشهدي أن ليس لي إمام غير هذا الكتاب = عمة زراره مي گويد همينكه حالت احتضار بر زراره رخ داد گفت آن مصحف را به من بده، من آن را آورده و باز كرده و بر سينة او نهادم، قرآن را از من گرفت و گفت:

اي عمه گواه باش كه براي من امامي غير از اين كتاب نيست"!

اگر احاديث نص آنقدر فراوان بود كه حتي ابو هريره و معاويه و ابو بكر و عمر و اسحق بن عمار و جابر و صدها نفر ديگر آن را شنيده بودند چرا به گوش زراره كه از تمام اينان به امامان مقربتر بود نرسيد و او ناچار شد فرزند خود را براي تحقيق از كوفه به مدينه بفرستد و آخر هم امام زمان خود را نشناخته، بميرد!!

همچنين كتاب رجال كشي (ص241) ضمن تحير هشام بن سالم داستان حيرت "مفضل بن عمرو" و "ابو بصير" كه خواص اصحاب حضرت صادق A بودند و امام پس از آن حضرت را نمي شناختند و با راهنمايي "هشام بن سالم" به امامت حضرت موسي بن جعفر A هدايت شدند، آورده است در حالي كه در "اصول كافي" از شانزده حديثي كه در نص بر امامات موسي بن جعفر بعد از حضرت صادق آورده دو حديث آن يعني حديث چهارم و هشتم، از همين "مفضل بن عمرو" است؟!

د ـ يكي ديگر از متحيِّرين خواص ائمه ـ عليهم السلام ـ "عبد الله الطيار" است كه امام باقر به فقاهت و علم او افتخار مي كرده، اما او نيز امام بعدي را نمي شناخته و در حال تحير بسر برده است و طبق روايت كشي (ص297) مي گويد من به در خانة حضرت باقر A آمده و اجازة ورود خواستم ليكن به من اجازه ندادند و به ديگري اجازه دادند، من متحير و مغموم بازگشتم و خود را روي تختي كه در خانه بود انداختم خواب از سر من پريد و در فكر بودم و با خود مي گفتم مگر مرجئه نيست كه چنين مي گويد مگر قدريه نيست كه چنين مي گويد و حروريه چنين مي گويد مگر زيديه چنين قائل نيست؟ در اين حال بودم كه كسي مرا صدا زد و درب خانه صدا كرد، گفتم: كيستي؟ گفت: فرستادة ابو جعفر، آن حضرت مي فرمايد او را اجابت كن. لباسم را پوشييده و با او رفتم و داخل شدم، همينكه حضرت مرا ديد فرموده "اي محمد لا إلى المرجئة ولا إلى القدرية ولا إلى الحرورية ولا إلى الزيدية ولكن إلينا، إنما حجبتك لكذا وكذا، فقبلت وقلت به = اي محمد نه به مرجئه نه به قدريه و نه به حروريه و نه به زيديه بلكه به سوي ما بيا من خود را به سبب فلان و فلان از تو پنهان داشتم، من نيز پذيرفتم و به او گفتم"

هـ ـ يكي از متحيرين اصحاب ائمه "أحمد بن محمد بن خالد برقي" است كه شرح حال او ذيل حديث منقول از او خواهد آمد(172).

چنانكه گفتيم اگر مي خواستيم متحيرين اصحاب ائمه را در اين اوراق بياوريم مطالب اين فصل بسيار طولاني مي شد، از اين رو به همين مقدار اكتفا كرديم و به عنوان مشتي نمونة خروار، چند تن از خواص و نيكان اصحاب ائمه را آورديم تا دانسته شود كه اين احاديث نصيه با آن تفصيل و توضيح، حقيقتي ندارد و ساخته و پرداختة وضّاعان و كذّابان است و إلا چرا اين مؤمنين خالص و مخلص و بزرگان اوتاد و اعلام از آن بي خبر بودند؟! ومن أظلم ممن افترى على الله كذباً. آري چراغ دروغ بي فروغ است.

أئمه از اين نصوص خبر نداشتند!

از قضاياي مشهورة تاريخ، ما جراي تعيين اسماعيل بن جعفر به عنوان امام بعد از حضرت صادق است كه بسياري از شيعيان در بارة اسماعيل نص صريح از آن حضرت شنيده بودند و معتقد گشتند كه پس از آن حضرت جانشين وي اسماعيل خواهد بود و چون وي قبل از حضرت صادق A درگذشت و پيش بيني آن حضرت صورت تحقق نپذيرفت كساني از آن جناب پرسش نمودند، فرموده: "إن الله بدا له في إمامة إسماعيل" و نيز فرمود: بدا لله في اسماعيل" يعني براي خداوند در بارة امامت اسماعيل بدا حاصل شد!!

اين گفتار آن حضرت بنابر گفتة ارباب ملل و نحل از جمله سعد بن عبد الله اشعري" كه از بزرگان علماء و محدثين شيعه است در كتاب "المقالات و الفرق" (ص78) موجب شد كه عدة بسياري از اعتقاد به امامت حضرت صادق عدول كنند به عذر اينكه: "إن الإمام لا يكذب ولا يقول ما لا يكون = همانا امام دروغ نگفته و چيزي كه واقع نمي شود نيز نمي گويد"

اما به هر صورت همين قضيه خود دليل است بر اينكه آن حضرت نمي دانسته كه بعد از او چه كسي امام خواهد بود؟ و خود آن امام از احاديث لوح جابر و نظاير آن كه در آنها نام ائمه يك به يك ذكر شده است خبري، نداشت، و اين واقعة تاريخي خود مكذب روايات نصيه است.

همچنين ما جراي مرگ محمد بن علي بن محمد الجواد معروف به سيد محمد كه در نزديكي شهر "بلد" عراق مدفون است، با احاديث نص سازگار نيست زيرا وي نيز از طرف حضرت امام علي النقي A براي امامت تعيين شده بود و چون در زمان حيات خود امام علي النقي درگذشت، آن حضرت نيز همين عذر را آورد كه براي خداوند بدا حاصل شد!

و كتب معتبرة شيعه مملو از ذكر اين ماجر است، از آن جمله:

1ـ "عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرِ بْنِ وَهْبٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ قَالَ كُنْتُ حَاضِراً أَبَا الْحَسَنِ A (أي الإمام علي الهادي) لَمَّا تُوُفِّيَ ابْنُهُ مُحَمَّدٌ فَقَالَ لِلْحَسَنِ يَا بُنَيَّ أَحْدِثْ لِلهِ شُكْراً فَقَدْ أَحْدَثَ فِيكَ أَمْراً = من حاضر بودم نزد حضرت امام علي النقي هنگامي كه پسرش محمد فوت نمود حضرت به امام حسن عسكري فرمود: پسرم خد را از نو شكركن زيرا كه در تو از نو امري احداث كرد(173) مرحوم "فيض كاشاني" در كتاب "الوافي" (ص93) در ذيل اين حديث بياني دارد با اين عبارت: بيان: يعني جعلك الله إماماً للناس بموت أخيك قبلك، بدا لِـلّهِ فيك بعده، يعني به واسطة فوت برادرت خدا تو را امام قرار داد و پس از او در مورد تو براي خداوند بدا حاصل شد!

2ـ " عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الله بْنِ مَرْوَانَ الْأَنْبَارِيِّ قَالَ كُنْتُ حَاضِراً عِنْدَ مُضِيِّ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ A فَجَاءَ أَبُو الْحَسَنِ A فَوُضِعَ لَهُ كُرْسِيٌّ فَجَلَسَ عَلَيْهِ وَ حَوْلَهُ أَهْلُ بَيْتِهِ وَ أَبُو مُحَمَّدٍ قَائِمٌ فِي نَاحِيَةٍ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ أَمْرِ أَبِي جَعْفَرٍ الْتَفَتَ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ فَقَالَ يَا بُنَيَّ أَحْدِثْ لِلهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى شُكْراً فَقَدْ أَحْدَثَ فِيكَ أَمْراً(174)" مضمون همان خبر است از قول راوي ديگر.

3ـ "عَنْ جَمَاعَةٍ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ مِنْهُمُ الحَسَنُ بْنُ الحَسَنِ الْأَفْطَسُ أَنَّهُمْ حَضَرُوا يَوْمَ تُوُفِّيَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ بَابَ أَبِي الحَسَنِ يُعَزُّونَهُ وَ قَدْ بُسِطَ لَهُ فِي صَحْنِ دَارِهِ وَ النَّاسُ جُلُوسٌ حَوْلَهُ فَقَالُوا قَدَّرْنَا أَنْ يَكُونَ حَوْلَهُ مِنْ آلِ أَبِي طَالِبٍ وَ بَنِي هَاشِمٍ وَقُرَيْشٍ مِائَةٌ وَ خَمْسُونَ رَجُلاً سِوَى مَوَالِيهِ وَ سَائِرِ النَّاسِ إِذْ نَظَرَ إِلَى الحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ قَدْ جَاءَ مَشْقُوقَ الجَيْبِ حَتَّى قَامَ عَنْ يَمِينِهِ وَ نَحْنُ لَا نَعْرِفُهُ فَنَظَرَ إِلَيْهِ أَبُو الحَسَنِ A بَعْدَ سَاعَةٍ فَقَالَ يَا بُنَيَّ أَحْدِثْ لِلهِ عَزَّ وَجَلَّ شُكْراً فَقَدْ أَحْدَثَ فِيكَ أَمْراً فَبَكَى الْفَتَى وَ حَمِدَ الله وَاسْتَرْجَعَ وَ قَالَ الحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ أَنَا أَسْأَلُ الله تَمَامَ نِعَمِهِ لَنَا فِيكَ وَ إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ فَسَأَلْنَا عَنْهُ فَقِيلَ هَذَا الحَسَنُ ابْنُهُ وَ قَدَّرْنَا لَهُ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ عِشْرِينَ سَنَةً أَوْ أَرْجَحَ فَيَوْمَئِذٍ عَرَفْنَاهُ وَ عَلِمْنَا أَنَّهُ قَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ بِالْإِمَامَةِ وَ أَقَامَهُ مَقَامَهُ = جماعتي از بني هاشم كه در ميان آنان حسن بن حسن أفطس بود روزي كه محمد بن علي (سيد محمد معروف) چشم از جهان پوشيد، در خانة امام علي النقي حاضر شدند و او را تسليت مي گفتند و براي آن حضرت در صحن خانه اش فرش گسترده و مردم در اطراف او نشسته بودند كه ما تخمين زديم غير از غلامان آن حضرت و ساير مردم، كساني كه از آل ابي طالب و بني هاشم و قريش پيرامون آن جناب حضور داشتند حدود يكصد و پنجاه نفر بودند، در اين هنگام حضرت نظر كرد و حسن بن علي (امام عسكري) را ديد كه گريبان چاك آمد و در طرف راست پدرش قرار گرفت، ما او را نمي شناختيم، حضرت هادي به سوي او نگريست، و گفت: اي فرزند براي خداي عز وجل از نو شكر كن كه در بارة تو امري احداث كرد، آن جوان گريست و خداي را حمد گفت و استرجاع نمود و گفت الحمد لله رب العالمين و من از خدا مسألت مي كنم تمام نعمتهاي او را در بارة تو، إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، ما پرسيديم اين كيست؟ گفتند اين حسن پسر اوست ما تخمين زديم پس او در آن وقت بيست ساله يا كمي بيشتر بود و در آن روز ما او را شناختيم و دانستيم او است كه در باره اش به امامت اشاره نمود و او را به جاي خود گذاشت(175) اين حديث در "اصول كافي" است و چون شيخ طوسي نيز آن را در كتاب "الغيبه" چاپ تبريز (ص 130) آورده است لذا آن را با اين سند مي آوريم:

"روى سعد بن عبد الله الأشعري قال: حدثنا أبو هاشم داود بن قاسم الجعفري قال: كنت عند أبي الحسن (أي الإمام علي النقي) وقت وفاة ابنه أبي جعفر (أي السيد محمد) وقد كان أشار إليه ودل عليه، فإني لأفكر في نفسي وأقول هذا قضية أبي إبراهيم (أي الإمام موسى الكاظم) وإسماعيل، فأقبل عليَّ أبو الحسن فقال: نعم يا أبا هاشم! بدا لِـلّهِ تعالى في أبي جعفر وصيَّر مكانه أبا محمد كما بدا لِـلّهِ في إسماعيل بعد ما دل عليه أبو عبد الله ونصبه، وهو كما حدَّثتَ به نفسك وإن كره المبطلون، أبو محمد ابني الخلف من بعدي عنده علم ما يحتاج إليه ومعه آلة الإمامة" الفاظ اين حديث با "كافي" اندك تفاوتي دارد(176). مضمون حديث اين است كه ابو هاشم داوود بن قاسم جعفري كه از خواص اصحاب حضرت امام محمد تقي و امام علي نقي و امام حسن عسكري است و در كتب رجال از او مدح بسيار شده مي گويد: "من در هنگام وفات أبي جعفر (سيد محمد) در خدمت امام علي النقي بودم كه حضرت اشاره به امامت حسن بن علي كرد، من با خود مي انديشيدم و مي گفتم قضية امامت حسن و محمد بن علي همان قضية حضرت موسي بن جعفر با اسماعيل بن جعفر است در اين موقع امام علي النقي روي به من كرد و فرمود آري ابو هاشم خدا را در بارة ابو جعفر (سيد محمد) بدا حاصل شد و به جاي او ابو محمد (امام حسن عسكري) را قرار داد، چنانكه در بارة اسماعيل پس از آنكه حضرت صادق A مردم را به امامت او دلالت كرد و او را براي امامت نصب نمود، بدا حاصل شد و آن همچنان است كه تو حديث نفس كردي، هر چند اهل باطل كراهت دارند، ابو محمد پسر من، جانشين من است و وسيلة امامت با او است".

احاديث ديگري در همين باب باهمين معني و مضمون در "كافي" و "الغيبه" شيخ طوسي (ص 130 و 131) آمده و اما آنچه جالب است و بايد مورد توجه قرار گيرد آن است كه تا روز فوت "محمد بن علي" كسي حضرت امام حسن عسكري را نمي شناخته، تا چه رسد به اينكه او را امام بداند و "ابو هاشم جعفري" نيز چنانكه گذشت نيز نمي دانسته و هنگامي كه امام علي النقي A به امامت او اشاره مي كند او در پيش خود قضيه را با قضية اسماعيل بن جعفر مقايسه مي كند، اما جعالان و كذابان حديثي در بارة نص بر امامت يكايك ائمة اثني عشر، از همين ابو هاشم جعل كرده اند!! از جمله اين حديث را كه در كتاب "اكمال الدين" صدوق باب 29 (ص181) باب "ما أخبر به الحسن بن علي بن أبي طالب من وقوع الغيبة ضبط است و آن حديث در كتاب "إثبات الهداة" شيخ حرعاملي (ج2 ص283) به نقل از "كافي" است: «عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرْقِيِّ عَنْ أَبِي هَاشِمٍ دَاوُدَ بْنِ الْقَاسِمِ الْجَعْفَرِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ الثَّانِي u قَالَ أَقْبَلَ أَمِيرُ المُؤْمِنِينَ u وَ مَعَهُ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ u وَ هُوَ مُتَّكِئٌ عَلَى يَدِ سَلْمَانَ فَدَخَلَ المَسْجِدَ الحَرَامَ فَجَلَسَ إِذْ أَقْبَلَ رَجُلٌ حَسَنُ الهَيْئَةِ وَاللِّبَاسِ فَسَلَّمَ عَلَى أَمِيرِ المُؤْمِنِينَ فَرَدَّ عَلَيْهِ السَّلَامَ فَجَلَسَ ثُمَّ قَالَ: يَا أَمِيرَ المُؤْمِنِينَ! أَسْأَلُكَ عَنْ ثَلَاثِ مَسَائِلَ إِنْ أَخْبَرْتَنِي بِهِنَّ عَلِمْتُ أَنَّ الْقَوْمَ رَكِبُوا مِنْ أَمْرِكَ مَا قُضِيَ عَلَيْهِمْ وَأَنْ لَيْسُوا بِمَأْمُونِينَ فِي دُنْيَاهُمْ وَ آخِرَتِهِمْ وَإِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى عَلِمْتُ أَنَّكَ وَ هُمْ شَرَعٌ سَوَاءٌ. فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ المُؤْمِنِينَ u: سَلْنِي عَمَّا بَدَا لَكَ. قَالَ: أَخْبِرْنِي عَنِ الرَّجُلِ إِذَا نَامَ أَيْنَ تَذْهَبُ رُوحُهُ وَ عَنِ الرَّجُلِ كَيْفَ يَذْكُرُ وَ يَنْسَى وَ عَنِ الرَّجُلِ كَيْفَ يُشْبِهُ وَلَدُهُ الْأَعْمَامَ وَ الْأَخْوَالَ؟ فَالْتَفَتَ أَمِيرُ المُؤْمِنِينَ u إِلَى الحَسَنِ فَقَالَ: يَا أَبَا مُحَمَّدٍ! أَجِبْهُ [فقال: أما ما سألت عنه من أمر الانسان إذا نام أين تذهب روحه، فإن روحه متعلقة بالريح والريح متعلقة بالهواء إلى وقت ما يتحرك صاحبها لليقظة، فإن أذن الله عز وجل برد تلك الروح إلى صاحبها جذبت تلك الروح الريح، وجذبت تلك الريح الهواء، فرجعت الروح فأسكنت في بدن صاحبها، وإن لم يأذن الله عز وجل برد تلك الروح إلى صاحبها جذب الهواء الريح، وجذبت الريح الروح، فلم ترد إلى صاحبها إلى وقت ما يبعث. وأما ما ذكرت من أمر الذكر والنسيان: فإن قلب الرجل في حق، وعلى الحق طبق فإن صلى الرجل عند ذلك على محمد وآل محمد صلاة تامة انكشف ذلك الطبق عن ذلك الحق فأضاء القلب وذكر الرجل ما كان نسيه، وإن هو لم يصل على محمد وآل محمد أو نقص من الصلاة عليهم انطبق ذلك الطبق على ذلك الحق فأظلم القلب ونسي الرجل ما كان ذكر. وأما ما ذكرت من أمر المولود الذي يشبه أعمامه وأخواله، فان الرجل إذا أتى أهله فجامعها بقلب ساكن وعروق هادئة وبدن غير مضطرب فأسكنت تلك النطفة في جوف الرحم خرج الولد يشبه أباه وأمه، وإن هو أتاها بقلب غير ساكن وعروق غير هادئة وبدن مضطرب، اضطربت تلك النطفة فوقعت في حال اضطرابها على بعض العروق فإن وقعت على عرق من عروق الأعمام أشبه الولد أعمامه، وإن وقعت على عرق من عروق الأخوال أشبه الرجل أخواله]  قَالَ فَأَجَابَهُ الحَسَنُ u فَقَالَ الرَّجُلُ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا الله وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِهَا وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِذَلِكَ وَأَشْهَدُ أَنَّكَ وَصِيُّ رَسُولِ الله n وَ الْقَائِمُ بِحُجَّتِهِ وَأَشَارَ إِلَى أَمِيرِ المُؤْمِنِينَ وَ لَمْ أَزَلْ أَشْهَدُ بِهَا وَأَشْهَدُ أَنَّكَ وَصِيُّهُ وَ الْقَائِمُ بِحُجَّتِهِ وَأَشَارَ إِلَى الْحَسَنِ u وَأَشْهَدُ أَنَّ الحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ وَصِيُّ أَخِيهِ وَالْقَائِمُ بِحُجَّتِهِ بَعْدَهُ وَ أَشْهَدُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الحُسَيْنِ أَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ الحُسَيْنِ بَعْدَهُ وَ أَشْهَدُ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ أَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ عَلِيِّ بْنِ الحُسَيْنِ وَ أَشْهَدُ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ بِأَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ مُحَمَّدٍ وَأَشْهَدُ عَلَى مُوسَى أَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَأَشْهَدُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى أَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَأَشْهَدُ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ أَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى وَأَشْهَدُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ بِأَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَأَشْهَدُ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ بِأَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَأَشْهَدُ عَلَى رَجُلٍ مِنْ وُلْدِ الحَسَنِ لَا يُكَنَّى وَلَا يُسَمَّى حَتَّى يَظْهَرَ أَمْرُهُ فَيَمْلَأَهَا عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَالسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ المُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةُ الله وَبَرَكَاتُهُ، ثُمَّ قَامَ فَمَضَى! فَقَالَ أَمِيرُ المُؤْمِنِينَ: يَا أَبَا مُحَمَّدٍ! اتْبَعْهُ فَانْظُرْ أَيْنَ يَقْصِدُ؟ فَخَرَجَ الحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ u فَقَالَ: مَا كَانَ إِلَّا أَنْ وَضَعَ رِجْلَهُ خَارِجاً مِنَ المَسْجِدِ فَمَا دَرَيْتُ أَيْنَ أَخَذَ مِنْ أَرْضِ الله! فَرَجَعْتُ إِلَى أَمِيرِ المُؤْمِنِينَ u فَأَعْلَمْتُهُ فَقَالَ: يَا أَبَا مُحَمَّدٍ أَتَعْرِفُهُ؟ قُلْتُ: الله وَرَسُولُهُ وَأَمِيرُ المُؤْمِنِينَ أَعْلَمُ! قَالَ: هُوَ الخَضِرُ!».

اين حديث كه در كتاب "كافي(177)" به دو طريق و در كتاب "عيون أخبار الرضا" و در كتاب "اكمال الدين" شيخ صدوق و در كتاب "الغيبة" شيخ طوسي و "احتجاج" طبرسي به طرق مختلفه آمده، همة روات، آن را از "أحمد بن عبد الله البرقي" از ابو هاشم روايت كرده اند، در كذب و بطلان اين حديث همين بس است كه آن را از همان "ابو هاشم جعفرى" روايت كرده اند، در حالي كه معلوم شد كه او هاشم از كساني بوده كه تصور كرده است كه امام بعد از حضرت علي النقي، فرزندش سيد محمد است و چون در روز وفات سيد محمد آمده ديده است كه امام هادي، حضرت عسكري را براي امامت بشارت داده است و در اين هنگام مي انديشيده است حضرت عسكري با سيد محمد، همان قضية موسي بن جعفر با اسماعيل است.

ما از وضاعان حديث كه اين قبيل احاديث را وضع و جعل كرده اند تعجب نمي كنيم زيرا آنان در اين باب قصدي سوء داشته اند كه حد أقلِ آن، تقويت و تأييد مذهبشان بوده است و يا دست سياست و عداوت دشمنان اسلام و ضايع كنندگان مذهب، در آن دخالت داشته است. تعجب ما از شيخ صدوق و شيخ طوسي و شيخ كليني و امثال ايشان است كه از يك سو براي اثبات امامت ائمه و استدلال به معجزات آنان حديث ابو هاشم را در نص بر امامت حضرت عسكري پس از فوت برادرش مي آورند و از طرفي براي اينكه ثابت كنند كه ائمة منصوص اند چنين حديثي را باز از قول همان ابو هاشم روايت مي كنند!! نمي دانم اگر اين تناقض نباشد پس تناقض چيست؟

با آن حديث ابو هاشم معلوم مي شود او اصلا حضرت عسكري را نمي شناخته و نمي دانسته كه او امام بعد از پدرش است و به عقيدة او محمد، امام بعد از پدرش بود تا وقتي كه سيد مي ميرد آنگاه ابو هاشم مي انديشد كه پس از اينكه حضرت هادي تاكنون محمد را امام معرفي مي كرد اكنون معلوم شد كه او امام نبوده! بلكه حسن بن علي كه تاكنون شناخته نبود امام است و اين قضيه چون قضية اسماعيل است كه حضرت صادق او را به امامت بعد از خود معرفي مي نمود و بعد معلوم شد كه او امام نبوده (و خود حضرت صادق نيز نمي دانسته) و چون فوت اسماعيل مسلم شد موسي بن جعفر را به امامت معرفي كرده (يعني بدا حاصل شده) و در اين هنگام به منظور اينكه براي حضرت هادي معجزه اثبات كند امام از قلب او خبر داده كه آري قضيه، همان قضية اسماعيل است كه بدا در حق او حاصل شد، در بارة محمد نيز بدا حاصل شد! أما در اين حديث مي بينيم كه حضرت امام محمد تقي چند سال قبل از آنكه حضرت هادي به امامت برسد براي او داستان خضر و آمدن او به خدمت امير المؤمنين و شهادت به يكايك امامان را نقل كرده و اينكه خضر با صراحت تمام گفته: "وَأَشْهَدُ عَلَى الحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ بِأَنَّهُ الْقَائِمُ بِأَمْرِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ = شهادت مي دهم كه حسن بن علي به امر علي بن محمد، امام است" و به اين اكتفا نكرده، بلكه امام پس از او را نيز گواهي داده!! پس ابو هاشم هم مي دانسته و هم نمي دانسته كه امام بعد از حضرت هادي كيست! در علم منطق اين را تناقض مي گويند و وحدت هشتگانه نيز در آن موجود است.

اما اينكه منظور شيخ صدوق و شيخ كليني و شيخ طوسي و ساير ناقلين اين حديث چه بوده، احقاق حق و يا اثبات مطلب خود و لو به باطل، قضاوت آن با درايت و انصاف خوانندگان است.

سند حديث: دقت زيادي در سند اين حديث لازم نيست زيرا از هر طريق راوي متصل به "ابو هاشم جعفري" احمد بن ابي عبد الله البرقي است كه نام كاملش "احمد بن محمد بن خالد بن عبد الرحمن بن محمد بن علي البرقي" است كه "نجاشي" در رجال خود (ص59) فرمود: " كان ثقة في نفسه، يروي عن الضعفاء واعتمد المراسيل = او گرچه خود ثقه است اما از ضعفاء و دروغ بافان روايت مي كند وبه هر خبر بي سندي اعتماد مي نمايد".

شيخ طوسي در "الفهرست" او را چنين معرفي كرده: "كان ثقة في نفسه إلا أنه أكثر الرواية عن الضعفاء واعتمد المراسيل = خود ثقه است ولي از ضعفا و يا اخبار بي سند، بسيار نقل مي كند"

مرحوم غضائري و علامة حلي نيز او را چنين توصيف مي كنند: "طعن عليه القميون وليس الطعن فيه إنما الطعن فيمن يروي عنه فإنه كان لا يبالي عمن أخذ على طريقة أهل الأخبار وكان أحمد بن محمد بن عيسى أبعده من قم = يعني علماي قم بر او طعن زده اند و طعن در خود او نيست بلكه در كساني است كه وي از آنان روايت مي كند، او باكي نداشت از هر باشد أخذ مي كرد طريقه اش طريقة اخباريها است وي همان كسي است كه به علت نقل اينگونه احاديث، احمد بن محمد بن عيسي كه بزرگ علماي قم و رئيس زمان خود بود، او را از قم تبعيد كرد.

از چنين فردي نقل اينگونه احاديث بعيد نيست. عجيب تر اينكه طبق نقل "كافي" اين آقاي احمد برقي خود از متحيرين در مذهب است يعني نمي دانسته امام بعد از حضرت عسكري كيست و يا اصلا در اينكه شيعه باشد يا نباشد متحير بوده، چنانكه مرحوم ملا محسن الفيض الكاشاني در كتاب "الوافي" (ج2 ص72) مي گويد: "أن البرقي قد تحير في أمر دينه طائفة من عمره = از انتهاي اين خبر استنباط مي شود كه احمد در بخشي از عمرش در امر دين متحير بوده است".

به راستي جالب است كه احمد برقي با اينكه حضرت جواد (ع) را ديده (بلكه او را از اصحاب آن حضرت گفته اند) و بيست سال پس از وفات امام حسن عسكري (ع) يعني در سال 280 هجري فوت نموده و چهار نفر از ائمه را درك كرده و رواياتي در باب امامت ائمه (ع) نموده، ولي خود در امر دين خويش شاك و متحير بوده است!

آري چنين كساني كه خود در حيرت و ناداني بوده اند براي ما احاديثي آورده اند كه ما آنها را از اصول عقايد خود قرار مي دهيم؟! كوري عصاكش كوري دگر بوَد!

بررسي متن حديث: ابو هاشم جعفري از حضرت امام محمد تقي روايت مي كند كه فرمود امير المؤمنين در حالي كه فرزندش امام حسن با او بود در حالي كه بر دست سلمان تكيه كرده بود! (چرا تكيه بر دست سلمان كرده آيا مريض بوده؟ سياق روايت چنين معنايي را نمي رساند گويا راوي دروغگو از اشراف زادگان نازپرورده بوده و تصور مي كرده كه علي A چون شاهزادگان متنعم از خود راضي و متفرعن كه در هنگام راه رفتن و نشستن به ديگري تكيه مي كنند، بوده، غافل از اينكه امير المؤمنين كه از حيث تواضع و ادب از تمام مسلمين متواضع تر و مؤدب تر بود، به سلمان كه عمري دراز داشت و مردي سالخورده و سنش بيش از علي A بود، در هيچ حالي تكيه نمي كند) داخل مسجد الحرام شد! (در حالي كه امير المؤمنين A پس از هجرت هميشه در مدينه بود و جز براي انجام حج به مكه نمي رفت تا به مسجد الحرام داخل شود، حال اين چه سال و در زمان كدام خليفه بوده كه او در مكه حضورد داشته باشد و داخل مسجد الحرام شود؟ چون در ايام خلفا براي حج اميري معين مي شد يا خود خليفه حضور داشت. تاريخ از چنين حجي كه امير المؤمنين در زمان خلفاي ثلاثه انجام داده باشد كه در آن فرزندش حضرت حسن A همراهش باشد ساكت است) در اين هنگام مردي خوش هيئت و خوش لباس آمده و بر حضرت سلام كرده، نشست و عرض كرد من از تو سه مسأله مي پرسم، اگر تو جواب آنها را دادي آنگاه مي دانم كساني كه مرتكب خلافت كه مال تو بود، شدند كساني هستند كه در دنيا و آخرت مأمون نيستند! (لابد مي خواهد با پرسيدن اين مسائل، در صورتي كه امير المؤمنين به آنها جواب صحيح ندهد، او را براي خلافت لائق نداند و اگر جواب داد خلفاي ثلاثه را محكوم كند كه لائق خلافت نبوده اند و خليفه آن كسي است كه بتواند به اين مسائل جواب دهد!!) حضرت فرمود: هر چه مي خواهي بپرس آن مرد گفت: بگو هنگامي كه شخص مي خوابد روح او به كجا مي رود؟ و چگونه انسان به ياد مي آورد و فراموش مي كند؟ و چگونه نوزادي به عمو و دائي خود شبيه مي شود؟ حضرت رو به فرزندش حسن A مي كند و مي فرمايد: جواب او را بده (لابد راوي مي خواهد در اينجا اين مطلب را ثابت كند كه اينگونه مسائل را حتي فرزندش حسن كه شايد طفل بوده نيز مي داند چه رسد به خود آن جناب و ضمنا ثابت شود كه حسن نيز لايق خلافت و امامت است با اينكه اين قضيه بر حسب اين روايت در زماني بوده كه امام حسن مكني به "ابو محمد" بوده كه مي رساند حضرت حسن در آن هنگام جواني كامل بوده، حال دانستن يا ندانستن اين مسائل و جواب آن چه ربطي به خلافت و نظم سياست و امور اجتماع دارد؟ اساساً رتق و فتق امور مملكت مربوط به اين مسائل نيست. باز اين مشكلي است كه بايد راوي دروغگوي اينگونه احاديث آن را حل كند كه مثلاً خليفه و زمامدار اگر نداند كسي كه خواب ديد روحش به كجا مي رود؟ و چه مي شود كه انسان به ياد مي آورد و فراموش مي كند و چرا طفلي شبيه عمو و دائي مي شود، براي امر كشور داري و اجراي احكام إلهي و قوانين قرآني چه زياني دارد؟ اينك بايد ديد جوابي كه از قول امام حسن داده شد آيا واقعاً صحيح و حق است يا همان خيالات راوي كذاب است؟) حضرت امام حسن A مي فرمايد: اينكه سؤال كردي انسان وقتي مي خوابد روحش به كجا مي رود، روح آويخته است به باد! (حالا چه بادي، بايد از راوي پرسيد) و باد هم آويخته است به هوا (حالا هوا چيست و چه امتيازي از باد دارد؟  آن را هم بايد از راوي پرسيد) وقتي كه صاحب آن روح به اذن خدا براي بيداري حركت كند در اين موقع خدا به روح اجازه مي دهد كه به صاحبش بر گردد، در اين موقع آن روح به باد مي چسبد و اين باد به هوا جذب مي شود و روح بازگشته و در بدن صاحبش ساكن مي شود و اگر خدا چنين اجازه اي ندهد صاحب آن روح تا قيامت بيدار نمي شود و اما مسألة يادآوري و فراموشي، قلب انسان در حق است و بر حق طَبَقي است! پس اگر شخصي در آن وقت بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد آن طَبَق از روي حق كنار مي رود و انسان هر چه را فراموش كرده به ياد مي آورد و اگر صلوات بر محمد و آل محمد نفرستد يا ناقص بفرستد مثلاً بگويد اللهم صل علي محمد ............. آن طبق هم چنان بر روي آن حق باقي مي ماند و دل را تاريك مي كند و انسان آنچه را به خاطر داشته فراموش مي كند (بنا بر قول راوي كذاب طبعا غير مسلمانان نبايد چيزي را به يادآورند چون صلوات نمي فرستند، همچنين شيعياني كه صلوات مي فرستند نبايد چيزي را فراموش كنند!) و أما اينكه گفتي چرا نوزاد شبيه عمو و دائي مي شود علتش آن است كه اگر شخص با قلبي ساكن و عروقي آرام و بدني غير مضطرب با همسرش مقاربت كند، نطفه در جوف رحم مي ريزد در اين صورت شبيه پدر و مادرش شود! أما در حال اضطراب نطفه بر پاره اي از رگها مي ريزد پس اگر به رگهائي كه از عموها باشد ريخت، آن طفل شبيه عمومي شود و اگر به رگهايي كه از خالوها است ريخت، شبيه دائي مي شود!! (خدا كند اين روايت با اين كيفيت به گوش كساني كه در فيزيولوژي و جنين شناسي و علم ژنتيك اطلاعاتي دارند و با دين و آئين چندان سر و كاري نداشته و مأنوس نيستند، نرسد، زيرا تصور مي كنند كه اينها معارف اسلامي است و بزرگان اسلام با چنين مطالبي بر جامعة مسلمين رياست و سيادت داشته اند!) به هر حال جواب اين مسائل به همين صورت پسند آن شخص خوش هيئت و لباس قرار گرفت و ناگهان شروع كرد به گواهي دادن به وحدانيت خدا و رسالت رسول و امامت ائمة اثني عشر يكي پس از ديگري! گويي سالهاي سال كه شايد بيش از چند هزار سال بوده، اين مسائل فكر او را به خود مشغول داشته و بار گراني بر دوش عقل او بوده و اكنون كه اين مشكل بزرگ به اين كيفيت حل شد پس بايد براي قدر داني نه تنها از گويندة جوابها بلكه از پدر و مادر و فرزندان و خويشان او تشكر و سپاس گذاري كند و روايت بدين صورت به پايان رسيده كه چون سائل نام امامان را تا دوازدهمي ذكر كرد و بر امامت ايشان گواهي داد سر انجام گفت السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ المُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةُ الله وَبَرَكَاتُهُ" وبلند شد و رفت. حضرت علي به امام حسن A فرمود: اي ابا محمد به دنبالش برو ببين كجا مي رود؟ امام حسن A بيرون آمد و گفت: جز اين نبود كه قدم به بيرون مسجد گذاشت و من ندانستم به كدام گوشة زمين خدا رفت، پس بر گشتم و امير المؤمنين را آگاه كردم او فرمود: اين خضر بود! (حال خضر كيست و چه كاره است و اين چه كاري بود كه انجام داد؟ و اگر مي خواست كه حقانيت علي و ائمة اثني عشر را ثابت كند چرا در مسجد الحرام آمد و نشست و گفت و كسي حتي حضرت حسن هم او را نشناخت و چنانكه روايت مي رساند مثل اينكه امير المؤمنين نيز در ابتدا او را نشناخته، اين گواهي به چه درد حضرت علي و امام حسن A مي خورد؟ اگر او قصد اثبات حقانيت اين مطالب را داشته بايد در حضور عموم خود را معرفي كند آنگاه چنين گواهي دهد تا بر مردم حجت باشد، ولي روايت حاكي نيست كه حتي يك نفر هم غير سائل و مسؤول در آنجا بوده است. بگذريم از اينكه اصلا وجود و حيات خضر مورد ترديد است)!

بافندگان اين احاديث توجهي به نتايج گفتار خود ندارند، مگر همان غرض سوء تقويت مذهب خود به باطل و يا تخريب حقائق اسلام و ايجاد تفرقه، منظور ما از آوردن اين حديث اين بود كه طالبان حق بدانند كه اين حديث را از زبان كسي آورده اند كه خود، امامان بعد از امام خود را نمي شناختند، و حتي خود أئمة هم نمي دانستند كه امام بعد از خودشان كيست، به طوري كه كسي را به نظر خودشان شايستة امامت مي دانستند و به شيعيان خود معرفي مي كردند و اتفاقا قبل از رحلت امام، مي مرد آنگاه مي فرمودند بدا حاصل شد وبه جاي اسماعيل، موسي و به جاي محمد بن علي، حسن بن علي عسكري تعيين گرديدند و اين، چنانكه گفتيم، خود حجت قاطعي است بر بطلان تمام احاديث نصيه(178).

 

احاديث نص از نظر علم ملل و نحل

در علم ملل و نحل اسلامي كتب بسياري از طرف دانشمندان اسلامي تأليف شده كه ممكن است پاره از آنها از غرض و تعصب مذهبي خالي نباشد و فرقة مخالف مذهب خود را در عقيده اي متهم داشته و او را باطل معرفي كند. لذا ما در اينجا منحصرا مطالب را از كتبي كه علماي بزرگ شيعه در ملل و نحل تأليف كرده اند مي آوريم تا مسلم شود كه اگر احاديث تنصيص از طرف راستگويان صادر شده بود اين فرق مختلفه در شيعه پيدا نمي شد. در ميان علماي اقدم شيعه كساني كه كتاب ملل و نحل تأليف كرده اند جز دو نفر از مبرزين و بزرگان قديم اين طائفه را نمي شناسيم كه از آنان آثاري در اين باب در دست باشد. يكي از آن دو نفر "سعد بن عبد الله بن أبي خلف الأشعري القمي" متوفاي سال 301 هجري است. وي از بزرگان محدثين شيعه و از شيوخ روايت "محمد بن جعفر بن قولويه" و از اصحاب حضرت امام حسن عسكري است و پاره اي از روايات، ملاقات او را با امام حسن عسكري و فرزندش حضرت قائم آورده اند هر چند از نظر پاره اي از علماي بزرگ شيعه اين ملاقات دروغ و موضوع است، أمّا به هر حال در شخصيت بارز سعد بن عبد الله صاحب كتاب "المقالات و الفرق" هيچ ترديدي نيست كه وي از دانشمندان بزرگ شيعه بوده است، ديگري "ابو محمد حسن بن موسي نوبختي" متوفاي سال 300 تا 310 و صاحب كتاب "فرق الشيعه" است كه وي نيز از دانشمندان بزرگ شيعه در بغداد بوده است. ما خلاصة اين دو كتاب را در بيان مذاهبي كه در شيعه پيدا شده مي آوريم تا دليل باشد كه اگر واقعاً نصي وجود مي داشت، هرگز اين مذاهب گوناگون در شيعه پيدا نمي شد:

پس از رحلت رسول خدا o مسلمانان سه فرقه شدند:

1ـ فرقه اي با علي بن ابي طالب A بودند كه به آنان شيعه گويند.

2ـ فرقة انصار كه خلافت را براي سعد بن عباده مي خواستند.

3ـ اكثريت كه به خلافت ابي بكر قائل شدند.

فرقه اي كه با علي (ع) بودند پس از قتل عثمان سه فرقه شدند:

1- فرقه اي از آن حضرت عزلت گزيدند چون سعد وقاص و عبد الله بن عمر ومحمد بن مسلمة انصاري و اسامه بن زيد.

2- فرقه اي با آن جناب مخالفت كردند چون طلحه و زبير و عائشه و همراهان ايشان.

3- فرقه اي كه با آن حضرت ماندند و اينان نيز يكدسته از آن جناب گريخته و به معاويه بن ابي سفيان پيوستند و از آن حضرت قصاص قاتلين عثمان را مى خواستند، و دسته اي از آنها به نام «خوارج» پس از قضية حكمين از آن جناب جدا شده به مخالفت پرداخته و از خوارج نيز فرقه هايي به وجود آمد. همينكه علي (ع) شهيد شد فرقه هاي مختلف اعم از همراهان عايشه و طلحه و زبير و پيروان علي (ع) (جز خوارج) همه تابع معاويه شدند و فرقة واحدي تشكيل شد جز عدة قليلي از شيعيان.

چون اكثريت با معاويه مخالفت نكردند ناچار عقيدة «مرجئه» پيدا شد، براي اينكه آنان معتقد شدند كه اهل قبله همگي مؤمن اند هرچند به اقرار ظاهري باشد و براي ايشان به مغفرت وآمرزش اميدوار گشتند (مرجئه از مادة رجاء است). اما فرقة مرجئه نيز بعداً چهار فرقه شدند:

1- فرقه اى از آنان در عقيده وگفتار خود غلوّ كردند كه اينان طائفة جهميه هستند و اينان مرجئة اهل خراسان و تابع «جهم بن صفوان» اند.

2- فرقه اي از آنان غيلانيه اصحاب « غيلان بن مروان» شدند و اينان مرجئة منطقة شام اند.

3- فرقة ديگر را ماصريه گويند از اصحاب «عمرو بن قيس الماصر» اينان مرجئة اهل عراق اند.

4- فرقة ديگر شكاك و بتريه كه اصحاب حديث اند و«سفيان بن سعيد ثوري» و «شريك بن عبدالله» و «ابن ابي ليلى» و «محمد بن ادريس شافعي» و «مالك بن انس» و امثال آنان از اهل حشو، كه ايشان را حشويه نامند، آنان معتقدند كه رسول خدا o رحلت كرد و كسي را خليفه نكرد تا جمع كلمه كند وكسي خليفه شود كه دين را نگهباني نمايد و أمت را ارشاد كند و از بيضة اسلام دفاع نمايد و در احكام به عدل رفتار كند و لشكركشي نمايد،  تعليم جاهل نموده و در مورد مظلوم به انصاف عمل نمايد، واين كارها را براي امام پس از سول تجويز كردند، آنگاه همين فرقه نيز مختلف شدند، پاره اي گفتند:

1- بر خود مردم نصب امام واجب است كه در جميع حوادث و پيشآمدهاى دين و دنيا به اجتهاد و اتخاذ رأي پردازند.

2- پاره اى گفتند: رأي باطل است ليكن خداي عز وجل مردم را امر فرموده كه امامي را با عقل خود اختيار كنند.

طائفه اي از قول گذشتگان خود كناره گرفتند كه ايشان را «معتزله» گويند، اينها پنداشتندكه رسول خدا o امام را توصيف كرد ولي او را به نام  و نسب ذكر نكرد. اين قولي است كه درهمان اوقات احداث كردند.

جماعتي از اهل حديث هنگامي كه «حجاج» اماميه را آزار مي داد گريخته و گفتند چون رسول خدا به وقت رحلت، ابو بكر را به جاي خود به نماز امركرد از اين جهت او را امام دانسته و گفتند چون رسول خدا او را براي دين ما پسنديد ما نيز او را براي دنياي خود مي پسنديم.

گروهي را كه مي گويند رسول خدا امامي تعيين نكرد «مهمله» گويند و درمقابل ايشان «مستعمله» هستندكه مي گويند رسول خدا امامى تعيين كرده. بسياري از فرق «مهمله» كه قائل بودند رسول خدا o در مسألة امامت از كسي نام نبرده است معتقد شدند كه هرگاه مردم، با وجود فاضل، امامت مفضول را رجحان دهند امامت مفضول جائز است. اما در مورد كسانى كه شايستة امامت هستند اختلاف كردند.

«بتريه» كه اصحاب «حسن بن صالح بن حي» بودند و موافقان او مي گويند پس از رسول خدا o علي (ع) افضل مردم و به امامت اولى بود اما بيعت ابو بكر هم خطا نبود. اين دسته در عثمان توقف كرده و اظهار نظر قطعي نكردند، ولى گروهي مخالفان علي (ع) را دوزخي دانستند و چنين گفتندكه علي (ع) خود، خلافتش را به ابو بكر و عمر واگذاشت و اين مانند كار كسي است كه حقى بر مردم داشته باشد، اما آن را به ديگري واگذارَد.

«سليمان بن جرير الرقى» وهفكران او گفتند علي (ع) امام بود وبيعت با ابوبكر صحيح نبود، اما نمي توان ابو بكر و عمر را فاسق دانست زيرا آنان به خطا چنين كردند و عامد نبودند. اما از عثمان بيزاري جستند و او را كافر شمردند. از نظر اينان محارب با علي كافر است.

«ابن التمار» وموافقانش مي گفتند علي (ع) استحقاق امامت داشت و او پس از رسول الله o افضل مردم است ولي امت اسلام كه امامت را به ابو بكر واگذار كردند، گناهي ندارد و خطايشان در ترك «افضل» است . اين گروه نيز از عثمان و هركه با علي محاربه كرده بيزاري جسته و آنان را كافر شمردند.

«فضل رقاشي» و «ابو شمر» و «غيلان بن مروان» و «جهم بن صفوان» و گروهي از «مرجئه» كه با اين افراد همعقيده بودند گفتند هر كس كه عالم به كتاب و سنت باشد و براي امامت قيام كند، استحقاق امامت دارد، اما به هرحال امامت منوط به اجماع تمام امت است.

«ابو حنيفه» و گروهي ديگر از «مرجئه» امامت را جز در قريش جايز نمي دانند زيرا پيامبر فرموده است «الأئمه من قريش = پيشوايان از قريش اند» و اين گروه معتقدند هر قَرَشي كه مردم را به كتاب و سنت دعوت نمايد، امامتش واجب مي شود و بايد با او همراهي كرد.

«خوارج» جز گروه «نجديه» قائل اند كه امامت شايستة مردم امين است و از هر طائفه اي باشند، اشكالي ندارد، همين كه فردي عالم به كتاب و سنت مجري آندو باشد، كافي است و امامت او با بيعت دو نفر استوار مي گردد.

اما درميان خوارج گروه «نجديه» قائل اند كه امت به امام احتياج ندارد!! وبرهمة مردم واجب است كه خود به كتاب خدا عمل كنند.

«معتزله» معتقدند كه هركس كتاب و سنت را برپا دارد، مستحق امامت است و امامت جز  با اجماع و انتخاب امت، استوار نمي گردد و مي گويند اگر «قرشي» و «نبطي» هر دو براي اقامة كتاب و سنت قيام كنند، ما «قرشي» را  ولايت مي دهيم. اما «ضرار بن عمرو» مي گفت هرگاه «قرشي» و «نبطي» باهم قيام كنند، ما «نبطي» را بر مي گزينيم، زيرا عشيرة نبطي كمتر است وچنانچه خدا را عصيان كند، عزل كردن او آسانتر است.

«ابراهيم نظام» و همفكرانش مي گفتند چون خداوند فرموده ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ الله أَتْقَاكُمْ ...= "همانا گرامي ترين شما در نزد خداوند پرهيزكارترين شما است" (الحجرات/13) پس امامت، بر هركس كه براي اجراي كتاب و سنت قيام كند، صحيح است. و معتقد بودند كه بيعت مردم با ابو بكر صحيح بود، زيرا وي در آن زمان شايسته ترين فرد براي امامت بود.

اينان اقوال ديگري نيز در بارة «امامت» دارندكه نيازي به ذكرشان در اينجا نيست و چون منظور ما شرح عقايد و معرفي فرق مختلف تشيع است لذا فقط به آن مي پردازيم. جميع اصول فرق در چهار فرقه جمع است: 1- شيعه، 2- معتزله، 3- مرجئه، 4- خوارج.

فرقه اي كه «شيعه» ناميده شدند گروهي هستند كه در زمان رسول خدا  o و بعد از رحلت آن حضرت: به علت انقطاع از ديگران و قائل شدن به امامت علي (ع)، شيعه نام گرفتند.

«مقداد بن اسود الكندي» و «سلمان فارسي» و «ابو ذر جندب بن جناده غفاري» و «عمار بن ياسر» كه اطاعت از علي (ع) را ترجيح مي داده و دوستي او و كساني را كه دوستي آنان موافق با دوستي علي (ع) باشد، برگزيدند، در شمار اين گروه اند.

چون رسول خدا o به سراي باقي شتافت، فرقة شيعه به سه دسته منشعب شدند:

1- گروهي گفتند كه علي بن ابي طالب (ع) امام واجب الاطاعه اي است كه از جانب خدا و رسول تعيين گرديده و واجب است كه مردم او را امام دانسته و از  او اطاعت كنند و پذيرش غير او جايز نيست و پيامبر او را با ذكر اسم ونسب معرفي و تعيين كرده و عقد امارت بر مؤمنين را براي او بسته است .......... وبدين ترتيب امامت پس از او تا قيامت چنين خواهد بود و در اولاد او كه معصوم از گناه وطاهر از عيوب باشد، جاي او را مي گيرد!

2- گروهي ديگر گفتند: علي (ع) به سبب فضل و سابقه اش در اسلام و قرابتش با پيامبر و علم فراوانش و از آن رو كه شجاعتر و سخي تر از سايرين بود، پس از رسول خدا o از ديگران به خلافت، اولي است مع ذلك خلافت ابو بكر و عمر، نيز باطل نيست زيرا آندو نيز براي اين مقام  فاقد اهليت نبوده اند، از آن رو كه علي (ع) خود با رضايت خويش و بي آنكه بدين كار مجبور باشد، خلافت را به آندو تسليم كرد و ما نيز خلافت آندو را مي پذيريم، چنانكه مسلمين ديگر پذيرفتند و براي ما و هيچ كس غير از اين عقيده سزاوار نيست. خلافت ابو بكر نيز باعث رشد و هدايت شد، زيرا علي (ع) به خلافت او راضي شد. اما اگر علي (ع) به خلافت او رضايت نمي داد، ابوبكر خطاكار و گمراه وهالك مي بود. اين عقيدة متقدمان بتريه بوده است.

از اين دسته، گروهي منشعب شدند كه مي گفتند هرچند علي بن ابي طالب(ع) بعد از پيامبر به سبب قرابت و سابقه و علمش افضل از سايرين است ولي اگر مردم غير او را مشروط بر آنكه احكام دين خدا را اجرا كند، بر گزينند، كارشان باطل نيست. چه علي (ع) آن شخص را دوست بدارد يا نه! ولايت كسي كه مردم او را به رضايت خود انتخاب كرده اند، رشد و هدايت و طاعت خداوند است و اگر امت اسلام بر او اجتماع كنند، امامت او تثبيت شده و اطاعتش واجب مي شود وهركس از جمله قريش و بني هاشم، با او مخالفت كند كافر و گمراه و هالك است، حتي اگر اين مخالف خود علي (ع) باشد!!

3- فرقة ديگر را اصحاب «جارود زياد بن منذر بن زياد الأعجمي» تشكيل مى دهند كه آنان را «جاروديه» مي نامند. اينان معتقد بودند كه علي (ع) افضل امت است و مقام آن حضرت را براي هيچكس روا نمي دارند و مي گويند كسي كه مانع از احراز خلافت علي (ع) شد كافر است و امت بر اثر بيعت نكردن با علي (ع)، كافر و گمراه شدند.

در مورد امامت پس از آن حضرت نيز عقيده داشتند كه امامت با حضرت حسن بن علي و سپس حسين بن علي و پس از آندو از طريق شوري در ميان فرزندان آن دو بزرگوار خواهد بود و هركه از فرزندان حسين خروج كرده و شمشير بركشد و مردم را به امامت خويش بخواند، شايستة امامت است.

اينان امامت «زيد بن على بن الحسين بن علي» و امامت «زيد بن حسن بن حسن بن علي» را پذيرفته اند و فرق مختلف زيديه از آنها به وجود آمده است.

فرق «زيديه» مي پندارند كه امامت پس از رسول خدا o، از آن علي و بعد از او با حسن و سپس حسين است كه پيامبر به امامت آنان يكي پس از ديگري سفارش و تصريح فرموده، اما پس از امام حسين (ع) امر امامت در دو نفر از فرزندان حسين يعني علي بن الحسين و حسن بن حسن مقرر شده، هرچند كه معلوم نيست دقيقاً در كدام يك از آندوست!!  وپس از آندو امامت در اولاد اين دوتن خواهد بود.  اما اگر كسي از فرزندان حسين بن علي فرزندان علي بن الحسين ادعاي امامت كند و بگويد امامت فقط در اولاد حسين بن علي است و در اولاد حسن بن حسن نيست، امامت او باطل و خودش نيز ضال و مضل و هالك است! اما اگر كسي از فرزندان حسن يا حسين كه معتقد باشد امامت در فرزندان حسين جايز است و مردم بر امامت او راضي شده و اتفاق نمايند و با او بيعت كنند، امامت او صحيح است وكسي كه منكر اين اصل باشد و امامت را فقط در فرزندان يكي از حسنين بداند، براي امامت صلاحيت ندارد و چنين كسي از نظر اين فرقه، از دين خارج است!

به نظر اينان پس از حسين بن علي (ع) امامت اولاد حسين (ع) جز با اختيار و انتخاب فرزندان حسن و حسين بر يكي از خودشان و رضايتشان بر امامت او و خروج وي با شمشير، ثابت نمي شد. به عقيدة اين فرقه ممكن است در يك زمان چند امام باشد، ولى اماماني كه به امامت كسي دعوت مي كنند كه مورد رضاي آل محمد o باشد!

 اين گروه مي گويند امام كسي است كه در احكام و معارف دين به او مراجعه شود و او قائم مقام پيامبر بوده و دار اي حكومت در كشور است، او كسي است كه همة آل محمد او را برگزيده باشد و از او راضي بوده و بر ولايت او اجتماع كنند.

فِرَق شيعه پس از علي (ع)

پس از شهادت علي (ع) نخستين فرقه از فِِِرَق شيعه كه به منصوصيت إلهي علي (ع) و وجوب خلافت بلا فصل او معتقد بودند، خود به سه فرقه تقسيم شدند:

1- گروهي گفتند علي (ع)  كشته نشده و نمي ميرد و نخواهد مرد تا اينكه مالك زمين گشته وعرب را با عصاي خويش هدايت كند و زمين را كه از ظلم وجور آكنده است، از قسط و عدل سرشار سازد!

اين نخستين فرقه اي است كه در امت اسلام پس از پيامبر به وقف قائل شده و سخنان غلو آميز گفته اند. اين فرقه سبئيه ناميده مي شود و آنان اصحاب عبد الله بن وهب الراسبي الهمداني معروف به عبد الله بن سبأ به شمار مي روند كه دوتن از دوستانش به نامهاي عبد الله بن حرس و ابن اسود او را در اين مقال ياري مي كردند. وي اولين كسي است كه آشكارا بر ابو بكر و عمر و عثمان طعن زد و از ايشان بيزاري جست و ادعا كرد كه علي (ع) او را به چنين كاري فرمان داده است! و ادعا كرد كه «تقيه» نه جايز است نه حلال!

علي (ع) او را دستگير كرد و از او در اين مورد سؤال فرمود، ابن سبأ به موارد فوق اقرار كرد و آن حضرت نيز حكم به قتل وي فرمود، ليكن مردم از هر سو فرياد برآوردند كه يا امير المؤمنين آيا كسي را مي كشي كه مردم را به محبت شما اهل بيت و بيزاري از دشمنانتان دعوت مي كند؟! لذا علي (ع) او را به «مدائن» تبعيد كرد.

جماعتي از اهل علم نقل كرده اندكه «ابن سبأ» يهودي بود و قبل از اظهار اسلام در بارة «يوشع بن نون» و صي حضرت «موسي» (ع)  سخناني مي گفت كه پس از مسلمان شدن همان سخنان را پس از وفات پيامبر o در مورد علي (ع) ادعا كرد. او نخستين كسي است كه قائل است امامت علي بن ابي طالب واجب بوده و از مخالفانش اظهار بيزاري و آنان را تكفير كرد. از اين جهت است كه مخالفين شيعيان مي گويند اصل تشيع از يهوديت است.

باري، چون خبر شهادت علي (ع) در مدائن به «ابن سبأ» واصحابش رسيد، نپذيرفته و از سواري احوال آن حضرت را پرسيدند، وي گفت شقيِّ امت او را ضربتي زد و آن حضرت شهيد شد. «ابن سبأ» و پيروانش گفتند: دروغ مي گويي اي دشمن خدا. سوگند به خدا اگر مغز علي را با هفتاد شاهد عادل كه بر مرگش شهادت دهند، برايمان بيآوري، باور نمي كنيم. ما مي دانيم كه او نمي ميرد و كُشته نمي شود تا اينكه زمين را مالك شود و عرب را با عصاي خويش هدايت كند. آنگاه همان روز رهسپار كوفه شدند و به خانة امير المؤمنين رفته و همچون كسي كه زنده است از وي اذن دخول خواستند! چون خانوادة آن حضرت گفتند: سبحان الله، آيا شما نمي دانيد كه امير المؤمنين شهيد شد؟! گفتند: ما مي دانيم كه او نه كشته مي شود و نه مي ميرد! .....  او نجوا را مي شنود و از درون خانه هاي دربسته آگاه است، و همچون شمشير صيقل خورده در تاريكي مي درخشد!!

مذهب ديگر مذهب پيروان عبد الله بن عمر بن الحرب الكندري است كه حربيِّه خوانده مي شوند و به نظر آنان علي (ع) خداي عالميان است !!! و چون از خلق خود خشمناك شده، پنهان گرديده، اما بزودي ظهور خواهد كرد!!

2- گروه دوم به امامت فرزند علي (ع) «محمد حنفيه» معتقد شدند زيرا او در جنگ بصره پرچمدار پدرش بود، در حالي كه حسنين (ع) نبودند. اين گروه كيسانيه يا مختاريه ناميده مي شوند، زيرا رهبرشان مختار بن أبي عبيدة ثقفي ملقب به «كيسان» بود.

مختار همان است كه به خونخواهي امام حسين (ع) برخاست و «عبيد الله بن زياد» و «عمر بن سعد» را كُشت و مدعي بود كه «محمد حنفيه» كه پس از پدرش امامت از آن اوست، زيرا بدين كار مأمور كرده است. اينان پس از «محمد حنفيه» به امامت پسرش «أبو هاشم عبد الله» و بعد از او به امامت «محمد بن علي بن عبد الله بن عباس» قائل اند.

3- دسته اي ديگر به امامت حضرت حسن بن علي (ع) ملتزم شدند، و لي پس از اينكه آن حضرت خلافت را به معاويه واگذار و با او مصالحه فرمود و مالي را كه معاويه پس از صلح فرستاد، پذيرفت، شماري از اين دسته، به آن حضرت طعن زده و به مخالفت برخاسته و از اعتقاد به امامتش عدول كرده و به جمهور مردم پيوستند، و بقيه تا زمان شهادت آن حضرت بر عقيدة خود باقي ماندند. و پس از وي به امامت برادرش حضرت حسين (ع) گرويدند و چون آن حضرت در دوران يزيد و در حكومت ابن زياد و توسط سپاه عمر بن سعد شهيد شد، از اختلاف روش حسنين عليهما السلام دچار حيرت شدند و گفتند چرا حضرت حسن (ع) با اينكه يارانش بيش از ياران حسين بود صلح را پذيرفت و چرا حضرت حسين با قلت انصار و عدم توان قتال صلح نكرد تا اينكه تمام اصحابش كشته شدند؟  اگر كار حسن (ع) حق و واجب و ثواب بود پس كار حضرت حسين (ع) خطا و باطل و غير واجب بوده و اگرنه پس كار امام حسن (ع) صحيح نبوده! از اين رو در امامت هر دو امام ترديد كرده، و شماري از ايشان عقيدة عموم مردم را پذيرفتند و شماري ديگر در اين زمان، همچون فرقة دوم كه شرحشان گذشت با امامت «محمد الحنفيه» قائل شدند.  به گمان آنها بعد از حسنين عليهما السلام كسي كه اقرب امير المؤمنين باشد، جز «محمد حنفيه» باقي نمانده، پس او بعد از حسن و حسين به امامت اولي است و پس از حسين (ع) امامت با اوست.

دسته اي از اين فرقه معتقد شدند «محمد حنفيه» همان «مهدي» و او وصيِّ علي (ع) است و هيچ كس از خاندان امير المؤمنين حق ندارد با او مخالفت كرده يا بي اذن او شمشير كشد و حسن بن علي (ع) كه با معاويه جنگيد به اذن او بود و وصلحش نيز به اذن او بود.  خروج حسين و قتالش با يزيد نيز به اذن او بود كه اگر بي اذن او چنين مي كردند هالك و گمراه مي شدند!!

اين فرقه «مختاريه» خلَّص اند و آنها را نيز در زمرة «كيسانيه» ذكر مي كنند. اين جماعت به «تناسخ» نيز قائل اند!  و مي پندارند كه روح خداوند در پيامبر oو روح پيامبر در علي (ع) و روح علي در حسن و روح حسن در حسين و به همين ترتيب روح هر امام در امام بعدي حلول مي كند. به نظر آنان نمازهاي يوميه پانزده عدد و هر نماز هفت ركعت است!!!

گروهي از ايشان گمان دارند كه توسط امامان باران مي بارد و حجت آشكار مي شود و ضلالت از بِين مي رود، كسي كه تابع آنان شود نجات يابد و ديگران هلاك مي شوند، بازگشت به سوي ايشان است.  آنان چون كشتي نوح اند كه هر كس داخل شود نجات يابد و هركه باز ماند غرق شود.

سپس در ميان اين گروه دسته هايي مختلفي با ادعاهايي گوناگون ظهور كردند، في المثل طائفه اي از ايشان پس از «ابو هاشم عبد الله بن محمد حنفيه» مدعي امامت «عبد الله بن عمرو بن حرب الكندي الشامي» شدند، اين گروه نيز به «تناسخ» معتقد بوده و در حق «عبد الله بن عمرو» غلو مي كردند.

دسته اي ديگر ادعا كردند كه «محمد حنفيه» نمرده است بلكه بين مكه و مدينه در كوه رضوي مقيم و از انظار غائب گرديده و در آينده باز ميگردد و جهان آكنده از ظلم و جور را از قسط و عدل سرشار خواهد ساخت و ..... جالب است بدانيم كه همة اين فرق عقايد خود را از «جابر بن عبد الله انصاري» و «جابر بن يزيد الجعفي» روايت مي كنند !!

جماعتي از شيعيان تابع «أبي الخطاب محمد بن أبي زينب الأجدع الأسدي» شدند و پنداشتند كه در هر زمان دو رسول موجود است، يكي رسول ناطق و ديگر رسول صامت! از جمله محمد o رسول ناطق وعلي رسول صامت بوده است وآية شريفة «ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا » = آنگاه رسولان خود را پياپي فرستاديم" (المؤمنون/44) را موافق مقصود خود تأويل مي كردند!

دسته اي از آنها از اين حد هم گذشتند و ادعا كردند كه محمد وعلي –نعوذ بالله- خدايند !!! و چون اين رأي آنان به اطلاع امام صادق (ع) رسيد «ابو الخطاب» و پيروانش را لعنت كرد و از ايشان برائت جست.

سپس پيروان «ابو الخطاب» به چند فرقه تقسيم شدند، گروهي به الوهيت امام صادق قائل شده و چنانكه در كتب ملل ونحل مسطور است، ازدواج خواهر و برادر و بسياري از محرمات ديگر را حلال شمردند!

دسته اي ديگر از پيروان «ابو الخطاب» كه «مخمّسه» نام دارند معتقدند كه خداوند متعال –نعوذ بالله- همان محمد است كه وي به پنچ صورت ظهور كرده است يعني محمد وعلي وفاطمه وحسن وحسين! از نظر آنان چهار صورت از اين صور خمسه حقيقت ندارد وصورت اصلي همان محمد است و او اولين كسي است كه ظاهر شده و اولين ناطقي است كه سخن گفته است! اينان معتقدند كه همان «حقيقت محمديه» است كه به مصداق «هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد»، زماني در صورت حضرت آدم وزماني در صورت نوح يا ابراهيم يا موسي يا عيسي بوده است! و همچنانكه «حقيقت محمديه» در عرب به صور مختلف ظهور كرده، در عجم نيز به صورت پادشاهان وكسرايان درآمده و هر دوره به صورت لايق همان زمان ظاهر مي شود. اين حقيقت ابتداء به صورت نورانيت درآمد و بندگان را به وحدانيت خويش فراخواند، ليكن او را انكار كردند، لذا از باب نبوت نمودار شد، باز هم او را انكار كردند، ناگزير به صورت امامت درآمد كه البته باطنش همان محمد است، و در اين حالت او را پذيرفتند. در نزد اين طائفه ظهور خدا، صورت امامت دارد و داراي بابي است كه در هر زمان شكل خاصي دارد، چنانكه در صدر نبوت سلمان فارسي اين باب بود وبعد به صورت «محمد بن ابي الخطاب» درآمد و..... الخ

فِرَق شيعه پس از سيد الشهداء امام حسين (ع)

گروهي از شيعيان پس از شهادت امام حسين (ع) از ميان فرزندان آن حضرت به امامت پسرش حضرت علي بن الحسين (ع) قائل شدند. وي ملقب به سيد العابدين وكنيه اش «ابو محمد» و «ابو بكر» بود كه البته كنية «ابو بكر» بر ساير كنيه هاي او غلبه داشته و مشهورتهر است.

فرقه اي ديگر معتقد شدند كه امامت بعد از امام حسين (ع) منقطع شد و ائمه همان سه تن (يعني حضرت علي و حسنين، عليهم السلام) بوده اند كه رسول خدا o آنان را با نام و نشان معرفي كرد و آنها يكي بعد از ديگري بر مردم حجت اند و آنان نيز به وظيفة خويش چنان عمل كردند كه مردم از امام بي نياز شدند. اين گروه پس از اين سه بزرگوار, ديگران را به عنوان امام نمي پذيرند و معتقدند كه آنها نه براي امامت بلكه براي انتقام از دشمنان خويش, «رجعت» خواهند كرد و معناي ظهور مهدي وقيام قائم به نظر آنان همين است.

فرقه اي ديگر قائل اند به اينكه امامت بعد از حسنين (ع) در فرزندان اين دو امام است و در ديگر اولاد علي (ع) نيست و فرزندان اين دو براي امامت يكسان اند ومعلوم نيست كدام امام خواهد بود، بلكه هركس از ايشان با شمشير قيام كند، همچون علي (ع) از جانب خداوند امام واجب الاطاعه است و همة خاندانش و ساير مردم بايد از او پيروي كنند، حتي اگر او مردم را به رضاي آل محمد دعوت نمايد، و در صورت قيام او اگر كسي از اطاعت او تخلف كند و مردم را به سوي خويش دعوت نمايد، اگرچه از اهل بيت باشد، كافر است! و هر يك از اهل بيت كه قيام نكند و پرده بيندازد و در خانه بنشيند، اما ادعاي امامت نمايد، كافر و مشرك و گمراه است و پيروانش نيز چنين اند!

اين گروه فرقه اي از شيعيان زيدي اند كه سرحوبيه يا جاروديه ناميده مي شوند و پيروان «ابي الجارود زياد بن منذر» و «ابو خالد يزيد بن ابو خالد الواسطي» مي باشند.

شيعيان زيدي فرق متعددي از قبيل صباحيه و يعقوبيه و عجليه و بتريه و مغيريه و ..... را تشكيل مي دهند.

 

فِرَق شيعه پس از امام سجاد (ع)

گروهي از شيعيان نيز پس از حضرت علي بن حسين به امامت فرزندش «ابو جعفر محمد بن علي بن حسين» ملقب به «باقـر العلـم» گرويدند و تا زماني كه آن حضرت حيات داشت، در اعتقاد به امامتش باقي ماندند، مگر عده اي كه از فردي موسوم به «عمر بن رياح» شنيدند كه وي اظهار كرد از حضرت باقر سؤالي پرسيد و سالي ديگر همان سؤال را مجدداً از امام پرسيد و امام اين بار جوابي غير از جواب قبلي داد! وي به امام گفت: اين جواب غير از پاسخ سال گذشته است. امام به او فرمود كه چه بسا جواب من به سبب تقيه بوده است! از اين رو «عمر بن رياح» در كار امام باقر به ترديد افتاد و از اعتقاد به امامت آن حضرت عدول كرد و گفت امام حق در هيچ شرايطي فتواي باطل نمي دهد. بدين ترتيب او همراه عده اي ديگر، مذهب بتريه را اختيار كردند(179).

فِرَق شيعه پس از امام باقر (ع)

پس از وفات امام باقر (ع) پيروانش به دو دسته تقسيم شدند:

1 – گروهي به امامت "محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن المجتبى" (ع) معروف به "نفس زكيه" گرديدند. وي در مدينه قيام كرد و در همانجا شهيد شد. ولي اين گروه معتقدند كه او زنده و مقيم كوهي در راه مكه است و بزودي خروج خواهدكرد !

2 – فرقه اي ديگر به امامت "ابو عبد الله جعفر بن محمد" معتقد شدند و بر اين عقيده باقي بودند تا اينكه آن حضرت اسماعيل را به عنوان امام پس از خويش معرفي كرد اما اسماعيل در زمان حيات آن حضرت دار فاني را وداع گفت ! و امام پس از مرگ فرزندش فرمود: همانا در مورد امامت اسماعيل براي خداوند بدا حاصل شده است ! از اين رو عده اي از پيروان آن حضرت از اعتقاد به امامتش عدول كرده و مسألة "بدا" را نيز نپذيرفتند و گفتند آن حضرت به ما سخن نا درست گفته و معلوم مي شود كه وي امام نبوده و به فرقة "بتريه" پيوسته و سخن "سليمان بن جرير" را در مورد شيعيان پذيرفتند.

"سليمان بن جرير" مي گفت: ائمة شيعه براي پيروان خويش دو عقيده وضع كرده اند كه با اين دو عقيده هيچ وقت كذب و خطاي امامشان آشكار نمي شود، اين دو عقيده عبارت اند از: مسألة "بدا" و ديگر مسألة "تقيه":

الف) مسألة بدا: چون ائمة شيعه از نظر پيروانشان در امر توضيح و تبيين احكام و معارف دين، همچون انبياء داراي منصبي إلهي هستند و در علم به آنچه بوده و خواهد بود و در خبر دادن از آينده، گويي قائم مقام انبياء مي باشند، پس اگر چيزي كه گفته اند واقع شد، مي گويند: آيا از قبل نگفتيم كه چنين خواهد شد؟ زيرا ما از جانب خداوند همچون پيامبران تعليم گرفته ايم ! و اگر چيزي كه گفته اند واقع نشد، مي گويند: براي خداوند بدا حاصل شده و آنچه را گفتيم محقق نفرمود !!

ب) مسألة تقيه: چون سؤالات شيعيان از ائمه در معارف و احكام شرع و مسائل حلال و حرام و ديگر امور دين بسيار شد و آنان نيز به اين سؤالات پاسخ گفتند، پيروانشان اين جوابها را نوشته و تدوين كردند و ائمه نيز اين پاسخها را به سبب طول زمان و تفاوت اوقات حفظ نكردند، زيرا اين مسائل در يك زمان واحد گفته نشده بود, بلكه در سالهاي متعدد و ماهها و اوقات گوناگون بيان گرديده بود، در نتيجه در يك مسأله چندين جواب مختلف و متباين گرد آمد و پيروان در مورد اين اختلاف و تخليط در پاسخها, از ائمه سؤال كردند و اين كار را نادرست شمردند، اما ائمه پاسخ دادند كه ما اين جوابها را به عنوان "تقيه" گفته ايم و ماييم كه بايد پاسخ گوييم زيرا پاسخ گويي بر عهدة ماست و ما به مصلحت و اينكه براي بقاي ما و شما و محافظت خودمان و شما از دشمن، چه بايد كرد، آگاه تريم !!

بدين ترتيب درچه صورت خطاي آنان آشكار مي شود و چگونه مي توان درست را از نا درست تشخيص داد ؟!!

سخنان "سليمان بن جرير" را عده اي از شيعيان پذيرفتند و از قول به امامت "جعفر بن محمد" عدول كردند.

فِرَق شيعه پس از امام صادق (ع)

باري پس از وفات جعفر بن محمد پيروانش به شش دسته تقسيم شدند:

1 – عده اي مرگ او را انكار كرده و گفتند او زنده است و نمي ميرد تا مجدداً ولايت بر مردم را به دست گيرد، او مهدي قائم است و روايت كردند كه او فرموده است: "اگر ديديد كه سرم از كوهي به پايين مي غلطد، باور نكنيد، زيرا من صاحب شمايم" ! اين فرقه را ناووسيه نامند.

2 – فرقه اي قائل شدند به اينكه پس از جعفر بن محمد، فرزندش "اسماعيل" كه در زمان حيات پدرش در گذتشه بود، امام است ! و مرگ او را انكار كرده و گفتند مسألة مرگ او بر مردم مشتبه شده، زيرا پدرش به امامت او تصريح كرده و امام دروغ و نادرست نمي گويد. "اسماعيل" همان قائم است و نمي ميرد تا اينكه زمين را مالك شود و به امارت مردم اقدام نمايد. اينان اسماعيليه خالص اند. لازم است بدانيم كه مادرِ دو فرزند امام صادق يعني اسماعيل و عبد الله، فاطمه بنت حسن بن حسن المجتبي (ع) است.

3 – گروهي گفتند كه پس از جعفر بن محمد، نوادة آن حضرت يعني "محمد بن إسماعيل بن جعفر" امام است و امام از اسماعيل فقيد به فرزندش محمد مي رسد و براي غير او امامت ممكن نيست، زيرا بعد از حسنين (ع) امامت از برادر به برادر منتقل نمي شود و جز در اعقاب نيست، يعني فقط از پدر به پسر منتقل مي شود.

اما "اسماعيليه" خالص را در واقع بايد همان خطابيه يعني پيروان "أبو الخطاب محمد بن زينب الأسدي الأجدع" دانست كه ادعا كردند "ابو الخطاب" پيامبري مرسل است كه "جعفر بن محمد" او را به سوي امت مبعوث كرده است.!!

بعدها گروهي از پيروان ابو الخطاب به مرگ "اسماعيل" اقرار كرده و به فرقة شمارة سه يعني پيروان "محمد بن اسماعيل" پيوستند. پيروان محمد بن اسماعيل را قرامطه مي نامند و به نظر آنان ائمه هفت نفر و عبارت اند از: علي – حسن – حسين – علي بن الحسين – محمد بن علي – جعفر بن محمد و محمد بن اسماعيل كه همان امام قائم است.

از پيروان اين گروه، دسته اي منشعب شده و فرقة مباركه نام گرفتند.

4 – فرقة چهارم گفتند كه پس از جعفر بن محمد فرزند ديگرش "محمد" كه مادرش "حميده" نام داشت، امام است. پس از او نيز فرزندانش امام خواهند بود. اين دسته سميطيه نام دارند.

5 – فرقه اي به امامت برادر اسماعيل "عبد الله الأفطح بن جعفر" قائل شدند، زيرا وي در زمان "جعفر بن محمد" بزرگترين فرزند آن بزرگوار بود، وي به جاي پدر نشست و خود را امام و وصي پدرش خواند. همچنين رواياتي نقل كردند كه "جعفر بن محمد" و پدرش فرموده اند: "امامت در اولاد امام، با فرزند بزرگتر است".

اكثريت پيروان جعفر بن محمد و بزرگان اصحاب وي و مشايخ و فقهاي شيعه به جز تعداد اندكي به امامت "عبد الله" گرويدند و با قاطعيت قائل شدند به اينكه امامت در "عبد الله" و پس از وي در فرزندان اوست. اين فرقه فطحيه ناميده مي شوند.

چون "عبد الله" درگذشت و فرزند پسري از او باقي نماند در امامت او ترديد كرده و اكثريت پيروانش به امامت برادرش "موسي بن جعفر" گرويدند و شمار اندكي نيز ادعا كردند كه عبد الله از يك كنيز فرزندي به نام محمد داشته كه او پس از مرگ پدر به خراسان رفته و او همان قائم منتظر است.

6 – فرقة ششم پس از جعفر بن محمد، امامت را در فرزندش "موسي" دانستند و وجوه اصحاب جعفر بن محمد كه عبارت اند از: هشام بن سالم جواليقي – عبد الله بن أبي يعفور – عمر بن يزيد بياع السابري – محمد بن نعمان ابو جعفر أحول معروف به مؤمن الطاق – عبيد بن زراره بن أعين – جميل بن دراج – أبان بن تغلب و هشام بن الحكم و چندتن ديگر امامت موسي را پذيرفتند.

پس از مرگ "عبد الله بن جعفر" پيروانش جز اندكي انتقال امامت از برادر به برادر را جايز شمرده و به پيروان "موسي بن جعفر" پيوستند كه از آن جمله اند: عبد الله بن بكير بن أعين و عمار بن موسي الساباطي.

مدتي بعد، هنگامي كه براي دومين بار، موسى بن جعفر در زمان "هارون الرشيد" محبوس گرديد و در زندان وفات يافت، گروهي از پيروانش در امامت وي ترديد كرده و به پنج فرقه منقسم شدند:

فِرَق شيعه پس از امام كاظم (ع)

1 – فرقه اي قائل شدند كه او قائم بود و درگذشت و امامتي پس از او در هيچ يك از فرزندانش نيست. اين گروه معتقد بودند كه وي رجعت كرده ولي در محلي مخفي است كه فقط برخي از موثقين مي دانند و او به اصحاب مورد اعتماد خويش امر و نهي مي كند.

2 – گروهي ديگر نيز گفتند او مرده است ولي همچون حضرت عيسي (ع) رجعت خواهد كرد ولي هنوز رجعت نكرده و قائلين به رجعت وي را تكذيب مي كردند.

3 – شماري ديگر گفتند موسي بن جعفر نمرده و نخواهد مرد تا اينكه شرق و غرب زمين را مالك شود و زمين آكنده از ظلم و جور را از عدل و داد سرشار سازد و او مهدي قائم است. وي چون بيم قتل خود را داشت، صبح از زندان خارج شد و ديگر كسي او را نديد و سلطان و يارانش براي به اشتباه انداختن مردم، كسي را كه در زندان مرده بود، در گورستان قريش و در همين قبري كه ادعا مي شود مرقد "موسي بن جعفر" است، دفن كردند ولي دروغ مي گويند زيرا او از مردم غائب گرديده و در اين باب روايتي از امام صادق نقل كردند كه فرمود: "او مهدي قائم است و اگر ديديد كه سرش از كوهي به پايين مي غلطد، باور نكنيد كه او صاحب شما و قائم است" !

4 – فرقه اي كه "همسويه" ناميده مي شوند، به تبعيت از "محمد بن بشير مولي بني أسد" گفتند كه "موسي بن جعفر" محبوس نشده و نمرده است، بلكه او مهدي قائم است كه غيبت كرده و در مدت غيبت انگشتر خويش و آنچه را كه پيروان بدان محتاج اند به "محمد بن بشير" عطا كرده، و او را وصي خد قرار داده و ادعا كردند هركه اعم از علي بن موسي يا ديگر فرزندان موسي بن جعفر ادعاي امامت كنند، مبطل و كاذب و كافر و غير حلال زاده اند !! اين گروه را "وافقيه" نيز مي گويند.

5 – عده اي با قطع و يقين مرگ موسي بن جعفر را پذيرفتند و گفتند وي در زندان "سندي بن شاهك" با ميوة مسمومي كه "يحيي برمكي" براي وي فرستاد، مسموم شد و درگذشت و امام پس از او "علي بن موسي الرضا" ست و گفتند كه آن حضرت در مورد پسرش علي وصيت و قبل از حبس به امامت او اشاره كرده است. اين گروه كه قاطعانه وفات "موسي بن جعفر" را پذيرفتند "قطعيه" گويند.

 

فِرَق شيعه پس از امام رضا (ع)

پس از وفات "علي بن موسي الرضا" نيز پيروانش به پنج گروه منشعب شدند:

1 – فرقة گفتند كه علي بن موسي جز "محمد بن علي بن موسي" كه در آن زمان طفلي نابالغ بود و بعدها داماد "مأمون" عباسي شد فرزندي نداشته است و او امام است.

2 – دسته اي از فرقة "مرجئه" كه "محدثه" نام داشتند، امامت آن حضرت را پذيرفتند، ولي پس از وفات وي مجددا به عقيدة قبلي خويش بازگشتند !

3 – فرقه اي از "زيديه" پس از اينكه "مأمون" عباسي حضرت علي بن موسي را به ولايتعهدي برگزيد و فضل او را آشكار نمود و براي او از مردم بيعت خواست، امامت او را پذيرفتند، ولي پس از اينكه وي در زمان حيات مأمون درگذشت، به عقيدة سابق خود بازگشتند !

4 – فرقه اي موسوم به "مؤلفه" پس از اطلاع از مرگ حضرت موسي بن جعفر، امامت علي بن موسي را پذيرفتند، ولي پس از مرگ آن حضرت از قول به امامت وي عدول كرده و مجددا در حضرت موسي بن جعفر توقف كردند !

5 – فرقه اي گفتند پس از علي بن موسي برادرش "احمد بن موسي بن جعفر" معروف به "شاه چراغ" امام است. اين گروه سخناني گفتند كه به اقوال فرقة "فطحيه" كه از پيروان "عبد الله بن جعفر" بودند، شبيه بود و همچون آنان انتقال امامت به برادر را جايز شمردند.

سبب آنكه گروهي امامت "احمد بن موسي" (شاه چراغ) را پذيرفتند و گروهي نيز پس از وفات حضرت علي بن موسي به توقف در امامت حضرت موسي بن جعفر بازگشتند آن بود كه به هنگام وفات علي بن موسي پسرش محمد هفت ساله بود از اين رو گفتند كه امامت در غير بالغ جايز نيست.

اما كساني كه امامت "ابو جعفر محمد بن علي بن موسي" را پذيرفتند در كيفيت علم وي اختلاف كردند و از جمله گفتند كه امام بايد عالم باشد در حالي كه محمد بالغ نيست و پدرش نيز وفات يافته، پس او چگونه و از چه كسي تعليم گرفته است ؟ و آراء گوناگوني اظهار داشتند كه علاقمندان ميتوانند در اين مورد به كتب مفصل مراجعه كنند.

 

فِرَق شيعه پس از امام جواد (ع)

پس از محمد بن علي گروهي به امامت فرزند و وصي آن حضرت، علي بن محمد گرويدند مگر عده اي كه به امامت برادرش "موسي بن محمد بن علي من موسي" معروف به "موسي مبرقع"(180) گرويدند، ولي آن جانب ايشان را نپذيرفت و از آنان تبري جست و آنان را تكذيب كرد. لذا آنان نيز امامت علي بن محمد را پذيرفتند !

گروهي از پيروان علي بن محمد در زمان حيات وي ادعاي نبوت فردي موسوم به "محمد بن نصير النميري" را پذيرفتند و "نميريه" ناميده شدند، وي ادعا مي كرد كه "علي بن محمد" او را به نبوت فرستاده است !! وي معتقد به "تناسخ" بود و عقايد زشتي داشت و بسياري از محرمات را حلال اعلام كرد !


 

فِرَق شيعه پس از امام هادي (ع)

پس از وفات "علي بن محمد" عده اي به امامت فرزندش معروف به سيد محمد معتقد شدند كه در زمان پدرش وفات يافته بود و پدرش فرموده بود در مورد امامت وي "بدا" حاصل شده است ! اما اين گروه مسألة "بدا" را نپذيرفته و مي گفتند كه وي در واقع نمرده است، زيرا پدرش او را به عنوان امام پس از خويش معرفي كرده است و جايز نيست كه امام دروغ و نادرست بگويد، پس او نمرده، بلكه چون پدرش بيم قتل وي را داشته، وي غائب شده است و او مهدي قائم است و سخناني شبيه سخنان پيروان "اسماعيل بن جعفر" گفتند.

گروهي ديگر امامت "حسن بن علي" معروف به "حسن عسكري" را پذيرفتند و گفتند پدرش او را وصي خود قرار داده و گروهي اندك نيز امامت برادرش "جعفر بن علي" را پذيرفتند.

 

فرق شيعه پس از امام عسكري (ع)

پس از وفات امام حسن عسكري، پيروانش به پانزده فرقه تقسيم شدند:

1- فرقه اي كه به نام «اماميه» شناخته مي شوند، گفتند خدا را در زمين از فرزند «حسن بن علي»، حجتي است كه جانشين پدر است.

2ـ فرقة دوم گفتند "حسن بن علي" زنده است ولي غائب شده و او امام قائم است زيرا جايز نيست او كه فرزند يا جانشين مشخصي ندارد، بميرد!

3ـ فرقه اي گفتند درست است كه "حسن بن علي" در گذشت، ولي مجدداً زنده شد زيرا زمين از حجت ظاهر خالي نمي ماند و او امام قائم است، و روايتي از امام صادق نقل كردند كه فرموده است: "امام قائم را از آن رو قائم گويند كه او پس از مرگش قيام مي كند!"

4ـ عده اي گفتند مرگ "حسن بن علي" صحت دارد، زيرا اخبار مرگش بسيار است و خبري اين چنين را نمي توان تكذيب كرد، اخبار فرزند نداشتن او نيز چنين است و قابل تكذيب نيست، پس با ثبوت اين دو مسأله پس از "حسن عسكري" امامت ختم گرديد و كسي پس از وي امام نيست و اين امر عقلاً و قياساً نيز بلا اشكال است، زيرا همچنانكه نبوت و رسالت پس از پيامبر o ختم گرديد و پس از آن حضرت رسول نخواهد آمد، جايز است كه امامت نيز ختم شود.

5ـ گروهي ديگر گفتند "حسن بن علي" درگذشت و چون پسري نداشت امامت تا وقتي كه خداوند از آل محمد o قائمي را برانگيزد ختم گرديد و ممكن است آن فرد، خود "حسن بن علي" يا يكي از آباء وي باشد.

6ـ دسته اي ديگر گفتند حسن و جعفر بن علي هر دو امام نبودند و امام همان "محمد بن علي" معروف به "سيد محمد" بود كه در زمان پدرش وفات يافت، زيرا پدرش به امامت او تصريح كرده بود، ولي به امامت حسن و جعفر تصريح نكرده است.

برخي از ايشان ادعا كردند كه "سيد محمد" نمرده بلكه پدرش او را از بيم آنكه مقتول شود پنهان كرده و اگر همچنانكه امامت حسن و جعفر بن علي صحيح نبود، امامت "سيد محمد" نيز صحيح نباشد، در حقيقت امامت پدرش نيز صحيح نبوده و اين جايز نيست.

7ـ فرقه اي ديگر همچون فرقة "فطحيه" امامت را در برادر جايز دانسته و گفتند حسن بن علي در گذشت و جانشيني نداشت و پس از او برادرش "جعفر بن علي" امام است.

8ـ شماري ديگر نيز گفتند كه "جعفر بن علي" امام است زيرا پدرش "علي بن محمد" به امامت او اشاره كرده و اعتقاد به امامت "حسن بن علي" اشتباه و خطا بوده و واجب است كه امامت "جعفر" را بپذيريم.

9ـ گروهي ديگر قولي مشابه قول فقها و صاحب نظران "فطحيه" گفتند و ادعا كردند كه "حسن بن علي" در گذشت و او را پدرش به امامت نصب كرده بود و امامت جز در بزرگترين فرزندي كه پس از پدر باقي مانده، نيست، پس امام بعد از "حسن بن علي" برادرش "جعفر بن علي" است و براي غير او جايز نيست، زيرا حسن فرزند نداشت و نيز برادري غير از جعفر نداشت پس همچنانكه حضرت "جعفر بن محمد" امامت را به "عبد الله الأفطح" واگذاشت و پس از او امامت را به برادر وي "موسي" واگذار كرد، پس در اين مورد نيز "جعفر" امام است.

10ـ فرقه اي ديگر كه "نفيسيه" نام دارند، گفتند، امام "سيد محمد" بود كه توسط پدرش "علي بن محمد" براي امامت معرفي شده بود، آنگاه در امامت "سيد محمد" براي خدا "بدا" حاصل شد و او نيز به سفارش پدرش، امامت خود را به برادر خويش واگذار كرد.

11ـ دسته اي ديگر قائل شدند به اينكه "حسن بن علي" در گذشت ولي از او فرزند بالغي به نام "محمد" باقي مانده كه تنها فرزند حسن بن علي و امام پس از اوست. و حسن عسكري به امامت او اشاره فرموده اما به او امر كرده كه پنهان شود و او از بيم عمويش "جعفر بن علي" در تقيه و استتار است!

اين فرقه "جعفر بن علي" را فرزند امام نمي دانند و او را به غير پدرش نسبت مي دهند و در بارة او قولي عظيم دارند!!

12ـ فرقة ديگر قول فرقة يازدهم را كه مدعي است آن حضرت فرزندي به نام "محمد" داشته تكذيب كرده و گفتند كه فرزند "حسن بن علي"، محمد نيست بلكه آن حضرت فقط يك فرزند به نام "علي" داشته كه خواص اصحاب پدرش او را ديده اند!

13ـ گروهي ديگر گفتند كه "حسن بن علي" فرزندي داشته كه هشت ماه پس از وفات وي به دنيا آمده و او مخفي است و نام و مكانش معلوم نيست! و روايتي از امام رضا نقل كردند كه فرمود: در آينده به جنيني در شكم مادرش و به طفلي شير خوار آزمايش شويد!

14ـ فرقة چهاردهم گفتند حسن بن علي اصلاً فرزندي نداشته است زيرا ما با تمام و سائل و آشكار و پنهان و چه در زمان حيات حسن و چه بعد از وفاتش، تحقيق كرديم و اثري از فرزند نيافتيم، اگر بتوان گفت كه "محمد بن علي" درگذشت اما او فرزندي آشكار و شناخته شده نداشت بلكه فرزندي داشته كه مستور است، مي توان در بارة هر متوفاي بي فرزندي نيز چنين ادعايي مطرح كرد، از جمله "فطحيه" نيز مي توانند نسبت به "عبد الله بن جعفر" چنين ادعا كنند و حتي مي توان ادعا كرد كه رسول خدا o نيز فرزندي مستور داشته كه پيامبر است!!

15ـ فرقة پا نزدهم قائل اند كه ما نمي دانيم در اين باره چه بگوييم، امر بر ما مشتبه گرديده است و نمي دانيم كه "حسن بن علي" پسري داشته يا نه؟ و آيا برادرش جعفر امام است يا خير؟ ما منكر مرگ "حسن عسكري" نيستيم و به رجعت او نيز عقيده نداريم و در مورد فرزند غير او نيز قائل به امامت نيستيم، بدين سبب توقف مي كنيم و كسي را امام نمي شماريم تا اينكه خدا هر گاه كه بخواهد امر خود را ظاهر نموده و حقيقت را برايمان بيان فرمايد.

 

اين بود شمه اي از اختلاف دوستداران اهل بيت در عصر أئمه كه ما چنانكه گفتيم به اختصار تمام از معتبرترين كتب ملل و نحل كه تأليف دو تن از قدماي دانشمندان شيعه است نقل كرديم.

اگر احاديثي كه در آنها امامت ائمة اثني عشر يكي پس از ديگري به صراحت ذكر شده حقيقت مي داشت آيا اين همه طوائف و فرق گونا گون در دوستداران اهل بيت و شيعيان خالص و مخلص ائمه پيدا مي شد؟

آيا امكان داشت كه امام منصوب من عند الله بر خلاف آن نصوص، نخست فرزندي را به امامت معرفي كرده و پس از مرگ وي، فرزند ديگرش را معرفي فرمايد؟

آيا ممكن بود كه شيعيان در اين موضوع كه آيا امامت در غير از حسنين A قابل انتقال به برادر هست يا نه، تا اين اندازه دچار ترديد و اختلاف شوند؟ و آيا هاديان امت، آن نصوص را از امت پنهان مي كردند؟!

آيا واقعاً بر رسول خدا از هر فريضه اي واجب تر نبود، به جاي آنكه ائمه را در خلوت به جابر بن عبد الله و ................. معرفي فرمايد كه اثري در هدايت اكثريت أمت نداشته است، تعداد و نام ائمه و اصول و احكام امامت را چنان به أمت اعلام فرمايد كه شبهه اي براي احدي و يا لا أقل براي دوستداران اهل بيت باقي نماند و حجت بر آنان تمام شود و اين اندازه سرگردان نشوند؟!

باري با اندكي انصاف و دقت و تحقيق بي غرضانه در اين نصوص مي توان در يافت كه اغراض سوء سياستها و خصومت دشمنان لدود مسلمين، اين ادعا را به ميدان آورد  و بر أثر آن أمت اسلامي به بلاياي عظيمي مبتلا شدند كه از همه بدتر و زيانبارتر اختلاف و افتراق است!

 

نتيجة آنچه گذشت

1ـ اميدواريم با توجه به آنچه تاكنون از نظر خوانندة عزيز گذشت بر جويندگان حقايق و طالبان صادق حق و حقيقت، مبرهن و مسلم شده باشد كه مسألة "امامت" بدين صورت كه در ميان ما شايع است در أمت اسلام باعث خسارات و اختلافات و نزاع و دشمني و ضعف و سرافكندگي بسيار گرديده كه اگر عقل و تعاليم شرع را صادقانه رهبر و رهنماي خود بگيريم، خواهيم ديد كه غير از آن است كه اكنون در ميان ما معروف و رايج است، در حالي كه اگر اين مسأله را آن سان كه شارع مقدس پايه ريزي كرده و اساس آن را چيده بفهميم خود موجب فوز و فلاح و نجات و نجاح امت اسلام خواهد بود.

2 ـ چنانكه گذشت موضوع نص بر خلافت اشخاصي معين از جانب شرع، خواه ابو بكر يا علي A و يا هر كس ديگر، حقيقت ندارد و متكي به آيات الهي نيست.

3 ـ أفضليت علي بن أبي طالب A و أحق و أولي بودن او به خلافت رسول خدا o بر هيچ محقق مخفي نيست كه خوشبختانه اين حقيقت نزد بسياري از غير شيعيان نيز مورد انكار نيست و اگر خود آن حضرت براي كسب آن به جد مي كوشيد و كسي را در سقيفه به نمايندگي از جانب خود مي فرستاد تا از طرف وي سخن گويد، چه بسا بسياري از حاضران در سقيفه، از دل وجان وي را مي پذيرفتند، ولي خود آن حضرت رغبت بسيار به خلافت نداشت، چنانكه در مناجات خويش به درگاه حق متعال نيز عرض مي كرد: " اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ يَكُنِ الَّذِي كَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِي سُلْطَانٍ ولا الْتِمَاسَ شَيْ‏ءٍ مِنْ فُضُولِ الحُطَامِ ولَكِنْ لِنَرِدَ المَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ ونُظْهِرَ الإصْلاحَ فِي بِلادِكَ فَيَأْمَنَ المَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ وتُقَامَ المُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ = پروردگارا همانا خود مي داني آنچه كرديم رغبت و رقابت براي كسب مُلك و سلطنت و يا براي حصول متاع ناچيز دنيوي نبود بلكه بدان منظور بود كه نشانه هاي دينت را بازگردانيم و اصلاح را در شهرهايت آشكار سازيم تا بندگان ستمديده ات ايمن شوند و حدود تعطيل مانده ات اقامه گردد" (نهج البلاغه، خطبة 131) و چون دانست كه اين منظور توسط شيخين نيز صورت مي گيرد لذا با اينكه حضرتش بدان مقام اولي بود اما بدون هيچ اكراه و اجباري پس از اينكه آنان را نسبت به معايب كارشان منتبه فرمود، با ايشان بيعت كرده و نواقص كار آنان را رفع مشروعيتشان  را تكميل نمود و آنان را در ادارة بهتر حكومت نيز ياري فرمود.

اما اگر آن جناب، به شرحي كه گفتيم براي خويشتن مسؤوليتي إلهي در احراز خلافت قائل بود، قطعاً از هيچ كوششي و انذاري در تحقق اين امر إلهي كوتاهي نكرده و بيش از اين در احراز خلافت جهد و جهاد كرده و به هيچ وجه با غاصبين بدعتگذار مساومه و مداهنه نكرده و در اعلان و تعليم و ارشاد مردم نسبت به مسألة "امامت منصوصة إلهيه" لحظه اي درنگ نمي فرمود.

4 ـ احاديث و اخبار صحيحي كه از رسول خدا o در فضائل و مناقب علي مرتضي A صادر شده در واقع ناظر به اين است كه آن حضرت از عالي ترين الگوهاي اسلام و بهترين بيان كنندة حقايق و احكام اسلام است و اين حقيقت را فرق اسلامي انكار ندارند و جاي مناقشه نيست و به هر حال آن بزرگوار امام المتقين است.

5 ـ اصحاب رسول الله o را كه به نحوي انكار ناپذير ممدوح بسياري از آيات قرآن اند، نبايد در عدم انتخاب أفضل يا عقب افتادن علي در خلافت، مقصر دانست يا بر آنان طعن زد، كه به هر حال ايشان از امتياز بيعت علي A با خودشان نيز برخوردارند و بقيه نيز با كساني بيعت كرده اند كه علي A با آنان بيعت نموده است.

احاديث مجعولي چون حديث "ارتد الناس بعد النبي إلا ثلاث = پس از پيامبر، مردم به جز سه تن مرتد شدند!" اگر به ديدة تحقيق و تأمل ديده شود، در واقع به نوعي رد آيات قرآن است و گمان ندارم هيچ مؤمني به چنين امري راضي شود.

6 ـ احاديثي كه فرق مختلف اسلامي اعم از شيعه و سني و........... در بارة منصوصيت ائمه و رهبران خويش در كتب خود گرد آورده اند ـ چنانكه تا حدودي در اين اوراق روشن شد ـ  ساخته و پرداختة جاعلين كذاب و بدخواهان و فرصت طلبان بي تقوي و بافتة متعصبان جاهل بوده كه ريشه در سياستهاي آن دوره داشته و از جويبار تعصب و فرقه گرايي آب مي خورد و نبايد آنها را مورد اعتنا و اعتماد قرار داد.

فراموش نكنيم كه خداوند متعال نيز تفرق و شيعه شيعه شدن و عدم اتحاد را از انواع عذاب شمرده (الأنعام/65) و فرموده كه پيامبر اكرم هيچ نسبتي با چنين كساني ندارد (الأنعام/159).

أما امامت و فقاهت  أئمه ـ عليهم السلام ـ در بيان احكام و معارف دين است كه بايد عموم مسلمين به احاديث واقعي آنان كه قطعاً موافق با قرآن است، رجوع كرده و از اين ذخائر گرانبها بهره گيرند كه اهل البيت أدري بما في البيت. خوشبختانه أئمة بزرگ فقه نيز چنين مي كرده اند و كساني چون مالك بن انس و محمد بن ادريس شافعي و ابو حنيفه و.......... نيز ابايي در استفاده از دانش آن بزرگواران نداشتند.

7ـ اهميت بيش از حد و تقدسي كه در مذاهب به اشخاص معيني داده مي شود با حقيقت و روح تعاليم دين و توحيد خالص سازگار نيست بلكه ضد آن است و اعمالي كه در تكريم و احترام مبالغه آميز آنان صورت مي گيرد و حتي صورت عبادت و اعمال شرعي به خود گرفته، علاوه بر آنكه مخالف روح شريعت است باعث مي شود كه مرتكبين آن در عوض، از اعمالي كه منظور و مطلوب شرع است، كوتاهي ورزند، كه به فرمايش امير المؤمنين " وَ مَا أُحْدِثَتْ بِدْعَةٌ إِلا تُرِكَ بِهَا سُنَّةٌ فَاتَّقُوا الْبِدَعَ والْزَمُوا المَهْيَعَ ...= بدعتي گذاشته نشد، مگر آنكه سنتي به جاي آن ترك گرديد، از بدعتها بپرهيزيد و راه راست را ملازم شويد" (نهج البلاغه خطبة 145) چنانكه وضع موجود ما نيز مبين اين حقيقت است.

8 ـ اكثر اعمالي كه در ميان شيعيان به نام شعاير دين صورت مي گيرد از قبيل تعمير مقابر و تعظيم مشاهد و عزاداري ها و زنجيرزني و نذر براي غير خدا و موقوفات و توسلات و ......... اگر به ديدة تحقيق نگريسته شود مخالف شرع انور و مباين با تعاليم پيامبر و أئمة بزرگوار اسلام است و به سبب وجود چنين خرافاتي است كه احكام مهمة اسلام كه در درجة اول توحيد عبادت و توحيد كلمة مسلمين و اجتماع و جماعت و جهاد و اجتهاد در اعتلاي كلمة الله و اجراي حدود و قوانين و مقررات اسلام است، چنان منسي و متروك است كه نه تنها عوام الناس از آن بي اطلاع اند بلكه خواص نيز بدان اعتناي چنداني ندارند.

از اين رو بر عهدة علماي خداترس و فداكار است كه از بيان حقايق شريعت ابا نكرده و مسلمين را از حقايق تعاليم اسلام آگاه سازند.

9ـ اكثر كتب موجوده بين مسلمين مشحون به خرافات و مملو از مطالبي است بغض آفرين و نفاق انگيز و عداوت خيز كه بر فاصلة برادران ايماني از يكديگر مي افزايد و لازم است كه اين كتب تنقيد و تنقيه و تصفيه و تطهير شود تا از آثار شوم آن هر لحظه مسلمين مسموم نشوند.

البته علماي سوء و كتمان كنندگان حقايق دين نيز كه به تحريك شيطان و اغواي نفس، اينگونه مطالب را ترويج و تلقين مي كنند بايد مورد بي اعتنايي قرار گيرند.

10ـ اينگونه آثار تحقيقي كه ما و امثال ما به توفيق خداي متعال بدان پرداخته ايم بايد از جانب خير خواهان امت و دوستداران حقيقت ازدياد و تكثير شود و دانشمندان متقي و منصف و حق جو بدان بپردازند و آحاد أمت اسلام را از آن آگاه سازند. باشد كه به توفيق پروردگار مهربان عظمت اسلام تجديد شود و آب رفته به جوي بازآيد.

از خدا مي خواهم كه اين تحقيق، در اتحاد متين و اتفاق راستين مسلمين و تقريب قلوب مؤمنين مؤثر افتد. اللهمَّ آمين وَمَا تَوْفِيقِي إِلا بِالله عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ. و إِنْ أُرِيدُ إِلا الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ ولا حَوْلَ وَلا قوَّةَ  إلا بِالله العَلِيّ  العَظِيم.

بزودي نه دير آرَد اين نخل بار اگر يار باشد جهان كردگار

 

حيـدر علـي قلمـداران

از خواننده التماس دعا دارم

 

+                    +                    +

 

الهوامش

(1) در اصول كافي باب "الأخذ بالسنه وشواهد الكتاب" از حضرت امام جعفر صادق (ع) احاديث متعدد نقل شده كه آنحضرت شرط صحت و مقبوليت حديث را موافقت آن با قرآن دانسته و از پذيرش احاديث مخالف قرآن نهي فرموده و آنهارا "زخرف = دروغ خوش نما" ناميده است. همچنين آنحضرت ميفرمايد: پيامبر o در مني خطبه اي خواند و در آن فرمود: "ايها الناس، آنچه از جانب من شما رسيدكه موافق قرآن بود من آن را گفته ام و آنچه به شما رسيدكه مخالف قرآن بود من آن را نگفته ام. در باب ديگري از همين كتاب از امام محمد باقر (ع) روايت شده كه ميفرمود: "هرگاه برايتان سخني [در امر دين] گفتم، از من بپرسيد، كجاي قرآن است. در واقع مي فرمايد كه سخن را حتي از پيشوايان دين در صورتي بپذيرند كه متكي به تاييد قرآن كريم باشد. 

(2) عبارات بين القوسين را از چاپ سوم كتاب "تقيه در اسلام"، صفحة 32 به بعد نقل كرده ام كه از تاليفات آيه الله شيخ علي تهراني است.

(3) عبارات بين القوسين را از صفحة 65 كتاب "تقيه سپري براي مبارزة عميق تر" كه از تاليفات آية الله ناصر مكارم شيرازي است، نقل كرده ام.

(4) سعد مردي با سواد بود و جزء كساني است كه قبل از هجرت پيامبر o، اسلام آورده و جز غزوة بدر، در تمامي غزوات جهاد كرده بود.

(5) "السيرة النبوية"، ابن هشام، ج 4، ص 332 به تصحيح محيي الدين عبد الحميد.  

(6) صرف نظر از تعارض اين روايت با اخبار بسيار ديگر، عمده ترين اشكال اين خبر آن است كه تحقّق آن كاملاً بعيد مي نمايد زيرا عمر دستگاه بي سيم نداشت كه ابو بكر را سريعاً با خبر سازد، ابو بكر نيز داراي هليكوپتر اختصاصي يا ماشين سريع السّير نبود كه نخست از "سنح" خود را به مدينه و خانة پيامبر  oبرساند وبعد از حصول اطمينان از رحلت آن حضرت، از مدينه به سقيفه بيايد و طبعاً تاعمر كسي را از سقيفه در پي ابو بكر به سنح بفرستد و پيرمردي به سنّ و سال ابو بكر پس ازدر يافت خبر، سنح به مدينه و سپس از مدينه به سقيفه بيايد و با توجّه به اينكه هموز بين سنح و مدينه و سقيفه بزرگراه احداث نشده بود به ساعتها و قت نياز داشت، در اين مدّت طولاني، مردمي كه در سقيفه اجتماع كرده بودند منتظر نمانده و دست روي دست نمي گذاشتند، بلكه جواب سخن ناسنجيدة عمر را داده و كارِ خود را پي مي گرفتند و ماجراي سقيفه شكل ديگري مي يافت. 

(7) ج 2، ص 82، چاپ 1375 قمري.

(8) معناي آيات چنين است: "همانا شما و آنچه كه غير از خدا عبادت مي كنيد هيمة دوزخ اند كه شما به آن وارد مي شويد" (الانبياء/98)،  "و غير از خدا، آنچه را ايشان را زيان و سود نرساند عبادت مي كنند ومي گويند اينان شفيعان ما نزد پروردگارند" (يونس/18)، و  "اين معبودها را جز براي آنكه اندكي ما را به خداوند نزديك سازند، عبادت نمي كنيم" (الزمر/ 3).  

(9) نهج البلاغه، كلمات قصار، شمارة 453.

(10) "تاريخ الأمم و الملوك"، ج2، ص 447، چاپ 1357 قمري.

(11) "مروج الذهب" ج1، ص 412، چاپ 1316 و "التنبيه و الاشراف" ص 247.

(12) تاريخ يعقوبي، ج2، ص82، چاپ 1375.

(13) البته اين اشعار را به فضل بن عباس و عبد الله بن سفيان نيز نسبت داده اند.

(14) اين مصراع در كتاب "الأخبار الموفقيات" به اين صورت ذكر شده: "اليس اول من صلي لقبلتكم = آيا او نخستين كسي نيست كه رو به قبلة شما نماز گزارده است؟".

(15) بيت اخير در الاخبار الموفقيات ذكر شده است.

(16) الأخبار الموفقيات، زبير بن بكار، ص 580 به بعد. خوانندگان توجه دارند كه حتي انصار پشيمان از بيعت ابو بكر و خواهانِ خلافت علي (ع) نيز اشاره اي به واقعة غدير خم نكردند.

(17) تاريخ يعقوبي، ج2، ص82، چاپ 1375.

(18) چنانكه ملاحظه مي شود، علي (ع) از حاميان انصار و نسبت به آنان مهربان بود.

(19) در نقل ابن قتيبه اشتباهي رخ داده كه احتمالاً ناشي از سهو رواي است، زيرا ترديد و خلاف نيست كه حضرت علي (ع) با ابو بكر پس از مدّتي بيعت فرمود، حال آنكه مي بينيم در روايت فوق آن حضرت سوگند خورده گفته است: " والله يا عمر لا أقبل قولك ولا أبايعه = اي عمر به خدا سوگند كه من گفته ات را قبول نكرده و با او بيعت نمي كنم" (الامامه و السياسه ، ابن قتيبه، ص11، چاپ مصر) و هيچكس ننوشته كه علي (ع) براي بيعت با ابو بكر كفّارة قسم داده است، بلكه در مدارك متعدّد و معتبر اسلامي آمده است كه علي (ع) با پيامبر o عهد كرده بود كه اگر در امر زعامت مسلمين اختلافي بروز كرد، آن حضرت با كسي موافقت و بيعت نمايد كه اكثريت مسلمين بيعت او را به گردن مي گيرند در خطبة 37 نهج البلاغه مي خوانيم كه آن حضرت در بارة بيعت خويش با ابو بكر مي فرمايد: "فنظرت في أمري فإذا طاعتي قد سبقت بيعتي وإذا الميثاق في عنقي لغيري = پس در كار خويش نگريستم و ديدم اطاعت من از فرمان (رسول خدا) بر بيعت من پيشي گرفته و پيماني براي بيعت با غير خود، بر عهده دارم". سيّد ابن طاووس كه از مشاهير علماي اماميّه است در كتاب خويش " كشف المحجّه " (چاپ نجف) در شرح اين كلام امام (ع) از آن حضرت نقل مي كند كه فرمود: "لقد أتاني رهط منهم ابنا سعيد والمقداد بن الأسود وأبو ذر الغفاري وعمار بن ياسر وسلمان الفارسي والزبير بن العوام والبراء بن الغازب (العازب) يعرضون النصر عليَّ، فقلت لهم إن عندي من نبي الله r عهدا وله إليَّ وصيَّة ولست أخالف ما أمرني به = گروهي از جمله دو پسر سعيد و مقداد و ابو ذر و عمّار و سلمان و زبير و براء بن غازب (عازب) براي عرضة ياري خويش به نزدم آمدند، آنان را گفتم مرا (در اين مورد) با پيامبر o خدا عهدي است و حضرتش مرا سفارشي فرموده كه در آنچه مرا امر كرده، مخالفت نمي كنم". در همين كتاب و نيز در مستدرك نهج البلاغه (الباب الثّاني، ص30) آمده است كه علي (ع) فرمود: "وقد كان رسول الله r عهد إلي عهداً فقال: يا ابن أبي طالب، لك ولاء أمتي، فإن ولوك في عافية وأجمعوا عليك بالرضا فقم في أمرهم وإن اختلفوا عليك فدعهم وما هم فيه، فإن الله يجعل لك مخرجاً = پيامبر o با من پيمان بسته و فرموده بود: اي فرزند ابي طالب، زمامداري امّتم [در واقع] از آن توست [زيرا تو از همه سزاوارتري] و اگر مردم بي نزاع، تو را ولايت دادند و با رضايت، بر زعامت تو اتفاق كردند، به امر حكومتشان اقدام كن و اگر در بارة [زعامت] تو اختلاف كردند، به حال خودشان واگذار كه خداوند براي تو نيز مخرج و فرجي قرار مي دهد". همچنين در "الاخبار الموفقيّات" آمده است كه فضل بن عبّاس نيز پس از ابراز ناخشنودي از عدم انتخاب علي (ع) به عنوان خليفة رسول الله، به اين عهد اشاره كرده و گفت؛" لكانت كراهة الناس لنا أعظم من كراهتهم لغيرنا، حسداً منهم لنا وحقداً علينا، وإنا لنعلم أن عند صاحبنا عهد هو ينتهي إليه = چون مردم به ما حسد ورزيده و از ما كينه در دل داشتند، لذا به ما بيش از ديگران بي ميل بودند [به همين جهت ما بني هاشم و خصوصاً علي (ع) را انتخاب نكردند] و ما مي دانيم كه رفيق ما [با پيامبر] عهدي دارد [كه با خليفة منتخب مخالفت نكند] و به آن عمل مي كند". بنابر اين ممكن نيست آن حضرت بر خلاف عهدش با پيامبر o سوگند ياد كند! بلكه درنگ آن حضرت در بيعت با ابو بكر بدان سبب بود كه اصحاب تا آن زمان تجربه اي در انتخاب زمامدار نداشتند و به علّت شتابزدگي و ناآراميها و اوضاع نا مساعدي كه به سبب ادّعاي نبوت برخي از مرتّدين از قبيل أسود عنسي ومسيلمه، در حوزة اقتدار اسلام پديد آمده بود و شرايط نا مناسب روحي و حالت بهت زدگي كه بر اثر وفات پيامبر o اكثر مسلمين را در خود گرفته بود؛ در واقع چنانكه خليفة ثاني نيز اعتراف كرده؛ بيعت نخستين به صورت " فَلْتَه" انجام گرفت و اصحاب نتوانستند اصول و موازين انتخاب امام و پيشوا را به نحو اتم و اكمل به جاي آورند و حقّ اين بود كه تمامي بزرگان و اعلام صحابه را كه امير المؤمنين علي (ع) در صدد آنان قرار داشت، در اين امر خطير شركت مي دادند و از رأي و نظر آن حضرت و دوستداران آن بزرگوار نيز بر خوردار مي شدند؛ اين كار هم مشروعيت انتخاب آنان را كامل مي كرد و هم مانع چون و چرا و اختلافات آتي مي شد، از اين رو امام (ع) با اين كار خود عيوب كارشان را آشكار نمود و شايد تا حدودي آنان را تنبيه كرد و روش صحيح انتخاب امام را به ايشان آموخت، و از سوي ديگر پس از مدتي با بيعت خويش نقايص و كمبودهاي كارشان را مرتفع ساخته و مشروعيت خليفه را تكميل فرمود. اصولاً امير المؤمنين (ع) در مورد رعايت اصول و قوانين نصب خليفه بسيار مصرّ بود و حتّي زماني كه پس از قتل عثمان خواستند با وي بيعت كنند به جاي اشاره به منصوصيّت الهي خويش فرمود: "فإن بيعتي لا تكون خفيا ولا تكون إلا عن رضا المسلمين = بيعت من پنهاني نبوده و جز با رضايت مسملين نخواهد بود" (تاريخ طبري، دار التّراث، تحقيق محمّد ابو الفضل ابراهيم، ج4، ص 427 ـ تاريخ ابن اعثم كوفي، ص161) و باز پيش از آنكه با وي بيعت شود فرمود: "فأمهلوا تجتمع الناس ويشاورون = مهلت دهيد تا مردم جمع شده و بايكديگر مشورت كنند" (تاريخ طبري، ج4، ص 433) و به جاي آنكه اشاره كند امامت مقامي است الهي كه به نصب خداوند احراز مي شود، مي فرمود: "إنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا = پيش از بيعت كردن، اختيار با مردم است (كه چه كسي را انتخاب كنند). (بحار الانوار، ج8، ص272، چاپ تبريز ـ ارشاد شيخ مفيد، ص115، چاپ 1320 ـ مستدرك نهج البلاغه، ص88) و نيز مي فرمود: "أيها الناس عن ملأٍ وأُذُنٍ أمركم هذا، ليس لأحد حق إلا من أمَّرتم = اي مردم انبوه و هوشيار، اين كار شما (= زمامداري) حقّ هيچكس نيست مگر كسي كه شما او را إمارت دهيد" (تاريخ طبري، ج4، ص 435ـ الكامل ابن اثير، ج4، ص127ـ بحار الانوار، ج8، ص367).    

(20) علاوه بر عدم احتجاج حضرت امير (ع) به حديث غدير، همين سخن نيز به وضوح اثبات مي كند كه اصحاب پيامبر o خطبه غدير را دليل منصوبيت و منصوصيت الهي آن حضرت به خلافت، نمي دانستد و إلا اهل انكار يا كتمان خطبة مذكور نبوده و قصد بي اعتنايي به آن نداشتند و حتي اكثر آنان ابائي از پذيرش زعامت و ولايت آن جناب نداشته اند و در عدم انتخاب حضرتش اصراري در ميان نبود.

(21) چنانكه خواهيم ديد چند تن از اين شهود، از جمله خزيمه بن ثابت و ابو الهيثم بن التيهان و ........ به منصوصيت امير المؤمنين (ع) معتقد نبوده و معلوم است كه اين حديث را دال بر معناي مذكور نمي دانسته اند. رجوع كنيد به صفحة 127 همين كتاب.

(22) رواياتي كه در اين موضوع در جلد اول "الغدير" جمع آوري شده، برخي (از جمله روايت سوم ويازدهم) كتمان زيد بن ارقم را نمي رساند و بعضي ديگر بر كتمان زيد بن ارقم دلالت دارد. نكتة ديگر آنكه برخي از روات اين اخبار نيز همچون شهود روايت، به منصوصيت علي (ع) اعتقاد نداشته اند، از جمله "ابن عقده" كه زيدي مذهب بوده و اينگونه روايات را فقط از دلائل أفضليت آن حضرت مي دانسته است.

(23) رجوع كنيد به صفحة 123 به بعد همين كتاب كه دلايل ضعف اين روايت بيان شده است.

(24) بحار الأنوار، چاپ تبريز، ج8 ص58.

(25) "الفصول في سيرة الرسول"، ابن كثير، چاپ 1402هـ، ص220.

(26) علاّمة أميني در جلد دوّم "الغدير" (الطبعة الثالثة، ص34) شعري را از "حسان بن ثابت" ذكر كرده كه ادّعا مي شود، روزِ غدير در حضور رسولِ خدا  oسروده شده، شعر چنين است: يناديهم  يوم  الغدير  نبيهم                             بخم  و أسمِع   بالرسول مناديا فقال: فمن مولاكم ونبيكم                             فقالوا، ولم يبدوا هناك التعاميا : إلـهك مولانا وأنت نبينا                            و لم تلق منا  في  الولاية عاصيا فقال له : قم يا علـي، فإنني         رضيتك من بعدي إماما وهاديا فمن كنت مولاه فهذا وليـه        فكونوا له  أتباع صدق  مواليا هناك دعا : اللهم وال وليـه                       و كن للذي عادى عليّاً معاديا لازم است بدانيم كه اثري از اين شعر در ديوان مطبوع حَسّانِ بْنِ ثابِت ديده نمي شود و پيداست، كه اين شعر ساخته و پرداختة قرن چهارم به بعد است، زيرا به تصريح علاّمة أميني نخستين راويِ اين شعر، حافظ "أبو عبد الله المرزباني محمد بن عمران الخراساني" مُتَوفّي به سال 378 هجري است كه حدود سيصد سال با عصر نبوي فاصله داشته و به اصطلاح علم درايه، انقطاع واضحي در نقل وي وجود دارد و با توجّه به دواعي نقل، حدود سه قرن مسلمين از اين شعر بي خبر بوده اند!! در حالي كه پر واضح است اگر چنين شعري در روز غدير سروده شده بود، خصوصاً در آن عصر، به سرعت بر سر زبانها مي افتاد و شايع مي شد ولي شگفت آنگه در آثارِ اهل بيت ـ عليهم السلام ـ و قديمترين كُتُبِ روايي و كلاميِ شيعه كمترين اثري از اين شعر نيست با اينكه جا داشت خود امير المؤمنين و فرزندانش و هم پيروان آنان، مكرّر به اين شعر استشهاد كنند و در احتجاج با رقباء و مخالفان، آن را يادآور شوند. البتّه متن شعر و استعمال ضماير غائب در آن، به خوبي گواه است كه در حضور پيامبر  oسروده نشده، زيرا تصريح دارد كه: "يناديهم  يوم  الغدير  نبيهم        بخم  و أسمِع   بالرسول مناديا" "روز غدير در محلّ خُمّ، پيامبرشان آنان را ندا مي كند و چه مناديِ نيكويي است پيامبر" در حالي كه اگر شاعر در حضور پيامبر اكرم o اين شعر را انشاد كرده بود، قاعدةً مي گفت: يناديهم  يوم  الغدير  نبينا ......... = پيامبرمان روزِ غدير ما را ندا مي كند. علاوه بر اينها سند اين خبر به لحاظ علم رِجال كاملاً مخدوش و بي اعتبار است، زيرا "يحيى بن عبد الحميد" كه در عِداد راويان آن آمده، همان است كه " أحمد بن حنبل" در بارة او گفته: "كان يكذب جهاراً = وي آشكارا دروغ مي گفت"! (ميزان الاعتدال في نقد الرجال، حافظ ذهبي، دار المعرفة، بيروت، ج4، ص392) در بارة راوي ديگر "قيس بن الربيع" نيز مي خوانيم: "لا يكاد يعرف عداده في التابعين، له حديث أنكر عليه = وي از تابعين شناخته نمي شود و حديثي از او نقل شده كه نزدِ ناقدان منكر است" (ميزان الاعتدال، ج3/ص393). در بارة "أبو هارون عبدي" كه نام اصلي او "عمارة بن جوين" است، أحمد بن حنبل گفته: "ليس بشيء = وي در خور إعتناء نيست" ابن مُعين مي گويد: "ضعيف لا يصدق في حديثه = ضعيف است و در حديثش راست نمي گويد"! نِسائي نيز مي گويد: "متروك الحديث = حديث او بايد ترك شود" جوزجاني گويد: "أبو هارون كذاب مفتر = أبو هارون بسيار دورغگو و افترا زننده است". شعبه گفته است: "لأن أُقَدَّم فتضرب عنقي أحب إلي من أن أحدث عن أبي هارون = اگر مرا پيش افكنند كه گردنم را بزنند برايم محبوبتر است كه از أبي هارون حديثي نقل كنم"! (ميزان الاعتدال، ج3/ ص 173). امّا در موردِ كتاب "سليم بن قيس الهلالي" لازم است بدانيم كه اساساً چنين ابياتي از قول "حسان بن ثابت" در آن مذكور نيست! بلكه اين كتاب حاوي أبيات ديگري است بدين مطلع: ألم تعلموا أن النبيَّ محمداً       لدى دوح خمٍّ حين قام مناديا (كتاب سليم بن قيس، منشورات دار الفنون، مكتبة الإيمان، بيروت، ص 229). شگفت است كه علامة أميني به هيچ وجه اشاره نكرده اند كه أشعار منسوب به حسان در كتاب سليم بن قيس غير از ابياتي است كه در جلد دوّم الغدير آورده اند! از اين گذشته علامة حلي در كتاب رجال خود در بارة كتاب سليم بن قيس گفته است: "و الوجه عندي الحكم بتعديل المشار إليه والتوقف في الفاسد من كتابه = به نظر من بايد مشار إليه را تعديل و در امور باطل كتابش توقف نمود" وي از إبن عقيل نقل مي كند: "و الكتاب موضوع لا مرية فيه = ترديدي نيست كه اين كتاب ساختگي است" (خلاصة الأقوال في معرفة الرّجال للعلامة الحلي، منشورات رضي، قم، ص 83). ابن داوود حلي نيز مي گويد: "سليم بن قيس الهلالي ينسب إليه الكتاب المشهور وهو موضوع بدليل أنه قال إن محمد بن أبي بكر وعظ أباه عند موته وقال فيه إن الأئمة ثلاثة عشر مع زيد وأسانيده مختلفة. لم يروِ عنه إلا أبان بن أبي عياش وفي الكتاب مناكير مشهورة وما أظنه إلا موضوعاً = كتاب مشهوري به سليم بن قيس الهلالي نسبت داده مي شود كه ساختگي است به دليل آنكه در اين كتاب ذكر شده محمد بن أبي بكر (كه در) زمان مرگ پدرش (دو ساله بود) او را اندرز داد!! و در آن ذكر شده أئمه با "زيد" سيزده نفرند! اسناد آن گوناگون است و جز أبان بن أبي عياش كسي از او نقل نكرده و در كتاب منكرات مشهوري وجود دارد ومن اين كتاب را جعلي مي دانم" (الرّجال، المطبعة الحيدرية ، نجف ص 249). آقاي "سيد أبو القاسم خويي" زعيم حوزة نجف در بارة اين كتاب مي نويسد: "والكتاب موضوع لا مرية فيه، وعلى ذلك علامات فيه تدل على ما ذكرناه، منها ما ذكر أن محمد بن أبي بكر وعظ أباه عند الموت، ومنها أن الأئمة ثلاثة عشر، وغير ذلك. قال المفيد: هذا الكتاب غير موثوق به، وقد حصل فيه تخليط وتدليس= شك نيست كه اين كتاب ساختگي بوده و نشانه هايي در كتاب موجود است كه به صحّتِ نظرِ ما دلالت دارد، از جمله اينكه محمد بن أبي بكر پدرش را به هنگام مرگش اندرز داد و أئمه سيزده  نفرند!! و غير آن. شيخ مفيد گويد: "اين كتاب قابل إعتماد نيست و در آن تخليط و تدليس صورت گرفته است" (معجم رجال الحديث، چاپ قم، ج هشتم، ص219) (x).

(27) رجوع كنيد به صفحة 127 همين كتاب.

(28) واقفيّة فرقه اي را گويند كه امام موسي بن جعفر (ع) را آخرين امام دانسته و معقتدند كه او زنده است و ائمة پس از آن حضرت را قبول ندارند.

(29) ناووسية پيروان "عبد الله بن ناووس بصري" را گويند كه ائمة پس از امام صادق (ع) را به امامت قبول نداشته و خود آن حضرت را امام حي و حاضر و مهدي موعود مي دانند!

(30) التبيان في تفسير القرآن, چاپ سنگي, ج اول ص 854 . 

(31) تاريخ طبري ج سوم, ص294-295 و "الكامل في التاريخ" تأليف ابن اثير با تحقيق ابي الفداء عبد الله القاضي - ج دوم ص461. 

(32) تفسير التبيان, چاپ سنگي, ج1 ص346.

(33) قرآن در بارة مهاجرين مي فرمايد: "الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللهُ .... الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآَتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ المُنْكَرِ= كساني كه به نا حق از ديارشان رانده شدند تنها (از آن رو) كه مي گفتند پروردگار مان الله است .... همآنان اند كه اگر ايشان را در زمين قدرت بخشيم نماز بپا مي دارند و زكات مي پردازند و به معروف امر و از منكر نهي مي كنند" (الحج/ 40-41) ولي برخي مي گويند چون خداوند به مهاجرين قدرت داد, خلافت الهي علي (ع) را غصب كردند, دين خدا را تغيير دادند, ارث دختر پيامبر (ص) را غضب كرده و آن بانوي بزرگوار را مضروب كرده و آزردند!! علي (ع) در بارة دو خليفة نخستين مي فرمايد: "أحسنا السيرة و عدلاً في الأمّة = آن دو رفتار نيكو داشته و در امت عدالت كردند" (وقعة صفِّين, ص201) ولي مدعيان حب علي (ع) مي گويند آن دو غاصب و ظالم بودند!! (x)

(34) تفسير التبيان, چاپ سنگي, ج 1 ، ص394 و 395 .

(35) در بارة حوادث سقيفه لازم است مطالبي را مورد توجه قرار دهيم: اولاً: چرا انصار كه خداوند در بارة آنان فرموده: " وَالَّذِينَ آوَواْ وَّنَصَرُواْ أُولَئِكَ هُمُ المُؤْمِنُونَ حَقًّا = كساني كه پناه دادند و ياري كردند, آنان براستي مؤمن اند" (الانفال/74) و پيامبر دربارة آنان فرمود: "اگر مردم به راهي و انصار به راهي ديگر روند, من نيز به راه انصار مي روم و اگر موضوع هجرت نبود من خود يكي از انصار بودم" (المصنّف, عبد الرزاق, تحقيق الأعظمي ج11, ص64) و فرمود: "پروردگارا انصار را و فرزنداشان را و نوادگانشان را رحمت فرما" (المصنّف, ج11, ص62)؛ "سعد بن عباده" بزرگ قبيلة خزرج را براي خلافت نامزد كردند؟ مگر دستور خدا و رسول را دربارة خلافت علي (ع) نشنيده بودند؟ ثانياً: چرا پس از شكست سياسي انصار از جناح مهاجرين كه سبب قطع طمع ايشان از احراز خلافت شد, به فكر نيفتادند لا اقل با منتخب خدا و رسول (ص) بيعت كنند, خصوصاً كه علي (ع) همچنون پيامبر از حاميان راستين انصار, و در ميان مهاجرين, مهربانترين فرد نسبت به آنان بود.  فراموش نكنيم كه انتخاب خليفه در مدينه صورت گرفت يعني در جاي كه مهاجرين و اهل مكه در اقليت و فاقد قدرت لازم بودند و اگر بنا به رقابتها و اختلافات ميان خود, از جمله رقابتي كه جناح اموي قريش و ... با بني هاشم داشتند, مي خواستند حق الهي علي (ع) را پايمال كنند, طبعاً انصار كه انگيزه هاي مهاجرين را فاقد بودند, به راحتي مي توانستند آنان را سرجايشان بنشانند و مانع تحقق چنين بدعتي در دين شوند.  ثالثاً: چرا در مناظرات و مذاكرات سقيفه فقط دربارة برتري انصار بر مهاجرين به لحاظ خدماتي كه به اسلام كرده اند و يا برتري مهاجرين بر انصار سخن گفته شد و سخني از نصوص امامت به ميان نيآمد و حتي قبيلة اوس كه نامزدي براي خلافت معرفي نكرده بودند و زبانشان در انتقاد از مهاجرين بازتر بود, كمترين يادي از منصوصيت امير المؤمنين (ع) نكردند؟! (x)  

(36) در "كافي" روايات متعددي منقول است كه ائمه (ع) شرط پذيرش حديث را, عدم مخالفت با قرآن, دانسته اند, از جمله حديث 183 و احاديث 198 الي 203 (كافي,  ج اول ص60  حديث پنجم و ص 69  احاديث اول تا ششم).

(37) به نقل از "اسد الغابه", ابن اثير ج2 ص98 با تلخيص.

(38) به نقل از "سيرة ابن هاشم" ج2 ص320 با تلخيص.

(39) البته منظور از صحابي "كل من رأى النبي (ص) و سمع عنه= هر كه پيامبر را ديده و از او حديث شنيده" نيست؛ بلكه ملازمان و خواص ياران آن حضرت مراد است, چنانكه در سيرة ابن هشام (ج2,ص431) آمده رسول خدا (ص) به هنگام نزاع خالد بن وليد و يكي از صحابه, خالد را از شتم آن صحابي (عبد الرحمن بن عوف) نهي فرمود با اينكه خالد هم ايمان آورده بود و رسول خدا را ديده بود و هم از او حديث شنيده بود, ولي پيامبر به خالد فرمود:"مهلاً يا خالد! دع عنك اصحابي فوالله لو كان لك احد ذهباً ثم انفقته في سبيل الله, ما أدركت غدوة رجل من أصحابي و لا روحته= درنگ كن, اي خالد! از اصحابم دست بردار, سوگند به خدا, اگر به اندارة كوه احد طلا مي داشتي و در راه خدا انفاق مي كردي, يك صبح و شام يكي از اصحابم رادر نمي يافتي! ( به ثواب يك روز آنها ني رسيدي)." (x)

(40) الأصول من الكافي, دار الكتب الإسلامية- طهران, ج اول كتاب الحجه, ص385 به بعد.

(41) الكافي ص321 به بعد، حديث 10 و 13.

(42)  چنانكه ملاحظه مي فرماييد بنابه احاديث وارده, امامي كه به طريق نص و انتصاب إلهي تعيين شده, تابع كتاب مخصوص است كه براي شخص او نازل شده و او مأمور است بدان عمل كند و چون او امر آن كتاب غيراز او امر قرآن است (زيرا اگر كاملا مطابق قرآن بود كه اختصاص آنن به يك امام معين معني نداشت) و از اين جهت كه مسلمين قاعدة بايد تابع قرآن و سنت قطيعه باشند, دچار وضع ناهنجاري مي شوند, زيرا قرآن و سنت قطيعة رسول, از آنان كاري مي خواهد و اما كار ديگري دستور مي دهد و اين مشكل بزرگي است!

(43) الكافي ص279 به بعد حديث 1 و 4 . 

(44)  الكافي ص 221 به بعد.

(45)  الكافي ص 176 و 177.

(46)  الكافي ص 270 به بعد.

(47)  الكافي ص 240 به بعد.

(48)  الكافي ص 192 به بعد.

(49)  الكافي ص 277.

(50)  الكافي ص 255  به بعد.

(51)  الكافي ص 219 به بعد.

(52)  الكافي ص 213 به بعد.

(53) الكافي ص 389 .

(54)  الكافي ص 388.

(55) الكافي ص 285 .

(56) الكافي ص 271 به بعد. 

(57) الكافي ص 270.

(58) شمارة صفحاتي كه در متن اين فصل ذكر شده, همگي متعلق است به "ختم نبوت" از انتشارات صدرا, تأليف مرتضي مطهري. 

(59) البته اين به هيچ وجه بدان معني نيست كه در اين طريق بشر نيازمند كسب تجربه و حصول حذاقت نباشد و اعمال نخستينش به خوبي و دقت كارهاي بعدي او باشد، چه اصل تدريج جزء لاينفك هر موجود متكامل و هر سير تكاملي است.

(60) اميدواريم كه اين نكته به جد مورد توجه عميق خوانندگان قرار گيرد، به قول مرتضى مطهري: «بشر در دروه هاي پيشين مانند كودك مكتبي بوده است كه كتابي كه به دستش براي خواندن مي دهند، پس از چند روز پاره پاره مي كند و بشر دورة اسلامي مانند يك عالِم بزرگسال است كه با همة مراجعات مكرري كه به كتاب هاي خود مي كند آن ها را در نهايت دقت حفظ مي نمايد» (ختم نبوت، ص 49).

(61) خصوصاً كه در اين آيات به هيچ وجه به اينكه اين اوامر و نواهي مربوط به اكنون نيست، بلكه براي في المثل 150 يا 200 سال بعد از نزول است، اشاره اي نشده!

(62) تفسير «رَوح الجَنان و رُوح الجِنان» به تصحيح علي اكبر غفاري ، ج4، ص 275 إلي 277.

(63) و إلا اگر مراد رسول الله از جملة «من كنت مولاه فهاذا عليٌ مولاه»، امامت علي (ع) بود، چرا اين موضوع را در خطبة حجت الوداع و در مكه بيان نفرمود، تا علاوه بر هزاران زائر كه از سراسر مناطق حوزة اسلام گِرد آمده بودند، اهل مكه نيز از امر امامت مطّلع شده و حجت بر آنها نيز تمام شود، و يا چرا در مدينه نفرمود تا همة اهل مدينه كه در به قدرت رساندن خليفه نقش اول و اساسي را داشتند، بشنوند؟ (x)

(64) علامة اميني از «بُرَيْدَة» روايت زير را نقل كرده است: «عن بريدة قال: غزوت مع علي اليمن، فرأيت منه جفوة فلما قدمت على رسول الله o ذكرت عليّاً فتنقَّصته، فرأيت وجه رسول الله يتغير، فقال: يا بريدة! ألست أولى بالمؤمنين من أنفسهم؟ قلت: بلى يا رسول الله، قال: من كنت مولاه فعلي مولاه» = "با علي (ع) رهسپار يمن شدم و در اين سفر از او خشونتي ديدم چون به نزد رسول خدا o آمدم، علي را به بدي ياد و از او انتقاد كردم، ديدم كه رخسار پيامبر o [از رنجيدگي] متغير مي شد. آن حضرت فرمود: اي بريده آيا به مؤمنين از خودشان سزاوارتر نيستم؟ عرض كردم: آري يا رسول الله، فرمود: هركه من مولاي اويم علي نيز مولاى اوست " (الغدير، ج1، چاپ سوم، ص 384).

(65)  بنا بر مذهب تشيع چنانكه در «كافي» مذكور است، هر امامي در آخرين لحظة حيات معصوم پيش از خود به امامت نائل مي شود. ر. ك. «اصول كافي، روايات 717 إلي 719» و روايات 983 إلي 985 از «كتاب الحجه» جلد اول، ص 274، 275 و 381.

(66) الغدير، تأليف علامه عبد الحسين اميني تبريزي، چاپ دوم، ج اول، ص 362 و 363. براي لفظ «مولي» معناي «وارث» و «شوهر خواهر» مرد نيز ذكر شده است.

(67) واژة «مُوْلَي» داراي معاني مختلف و متعددي است كه جز با وجود قرينه معنايش آشكار نمي شود. اين واژه و جمع آن (= مَوَالِي) در قرآن كريم بسيار به كار رفته است. ولي در اكثر موارد به معناي ناصر و ياور و دوست آمده، به حدي كه مي توان گفت ظاهرترين معناي «مُوْلَي» و «موالي» در قرآن «ياور و دوست» است، ومعاني ديگر در مراتب تعدي قرار دارند. از جمله در آيات زير: 1- «أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ» = "پروردگارا تو ياور مايي، پس ما را بر كافران ياري فرما" (البقره/286) 2- «بَلِ اللهُ مَوْلَاكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ» = "بلكه خداوند ياور شما و او بهترين ياوران است" (آل عمران/150) 3- «يَوْمَ لَا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئًا...» = "روزي كه هيچ ياور و دوستي از دوست خويش كفايت نمي كند و آنان ياري نمي شوند" (الدخان/41). 4- «فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آَبَاءَهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَمَوَالِيكُمْ....» = "پس اگر پدرانشان را نشناختيد، در اين صورت برادران ديني و دوستان و ياوران شمايند" (الأحزاب/5). 5- «فَإِنَّ اللهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ المُؤْمِنِينَ وَالمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ» = "همانا خداوند است كه ياور اواست و جبريل و مؤمنان نيكوكردار [نيز ياور اويند و علاوه بر اين ، ديگر] فرشتگان نيز پشتيبان اويند" (التحريم/4) و طبعاً نمي توان مؤمنان را ولي و سرپرست پيامبر دانست! 6- «يَدْعُو لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ لَبِئْسَ الْمَوْلَى وَلَبِئْسَ الْعَشِيرُ» = "كسي را [به ياري] ميخواند كه زيانش از سودش نزديكتر است، چه بد ياوري و چه بد معاشري است" (الحج/13). به تصريح قرآن كريم مي فرمايد: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ الله آَلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ. لَا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ ...» = "[مشركان] غير خدا را معبود گرفته اند باشد كه از ياوري و نصرتشان برخوردار شوند، ولي [آنان] بر ياريشان توانا نيستند" (يس/ 74- 75)،  و با توجه به اينكه در آيات بسياري بر عدم توانائي غير خدا بر نصرت و ياوري، تاكيد شده است (الأعراف/192 و 197 و الأنبياء/43) طبعاً در اين آيه نيز كلمة «مُوْلَي» كه براي غير خدا استعمال شده به معناي «ناصر و ياور» خواهد بود و قرآن از آن به عنوان ياور بدي كه زيانش بيش از سودش محتمل است، ياد كرده. شيخ الطائفه ابو جعفر الطوسي نيز در تفسير خود، دربارة مفهوم «مُوْلَي» در اين آيه مي گويند: [فالمولى هو الوليّ و هو الناصر الذي يولِّي غيره نصرته] = "پس «مُوْلَي» همان «ولي» و ياوري است كه عهده دار نصرت ديگرران مي شود" (التبيان، ج7، ص 298). 7- «وَاعْتَصِمُوا بِالله هُوَ مَوْلَاكُمْ فَنِعْمَ المَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ» = "به پروردگار متوسل شويد كه او دوستدار شما است پس چه نيكو دوستداري و چه نيكو ياوري" (الحج/78). واضح است كه معاني وارث و داماد و همسايه و مهمان و شريف و ...... با آيه هيچ گونه مناسبتي ندارد و حتى معناي ناصر نيز در اينجا مراد نيست، زيرا وجود عبارت «نعم النصير» در انتهاي كريمه مانع است كه «مُوْلَي» را به معناي «ناصر» بدانيم. همچنين اگر «مُوْلَي» به معناي «أولَي» حمل شود، با سياق كلام و قرائن موجود در آيه متناسب نخواهد بود: زيرا عبارت «فنعم المولي» مانند عبارت «نعم النصير» مي رساند همچنانكه نصرت إلـهي به نفع مؤمنان است، مولويت إلـهي نيز به نفع مؤمنين و نتيجة اعتصام به پروردگار است، نه آنكه آيه صرفاً در مقام ذكر يكي از شؤون إلـهيه باشد، بلكه بايد توجه داشت كه در اين آيه مؤمنين به جهاد امر شده اند و خداوند متعال دربارة مجاهدي في سبيل الله فرموده است: « إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ ...» = "همانا خداوند كساني را كه در راه او مي جنگند دوست مي دارد" (الصف/4) و «فَسَوْفَ يَأْتِي اللهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى المُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ الله ...» = "پس خداوند گروهي را [به وجود] آورد كه دوستشان مي دارد و [آنان نيز] دوستش مي دارند و بر مؤمنان فروتن و بر كافران سختگيرند و در راه خدا جهاد مي كنند" (المائده/54)  از اين رو بي شبهه «مُوْلَي» در اين آيه به معناي «محب = دوستدار» استعمال شده است. 8- «وَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللهَ مَوْلَاكُمْ نِعْمَ المَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ » = "و اگر [كافران] روي گردان شدند پس بدانيد كه همانا خداوند دوست شما است چه نيكو دوستي و چه نيكو ياوري" (الأنفال/40). 9- «قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا... » = "بگو جز آنچه خداوند بر ما مقرر داشته ما را نرسد كه او ياور ما است" (التوبه/51). 10 - «ذَلِكَ بِأَنَّ الله مَوْلَى الَّذِينَ آَمَنُوا وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَـهُمْ» = "اين بدان سبب است كه خداوند ياور مؤمنان است و كافران [در برابر حق] ياوري ندارند" (محمد/11). بديهي است در سه آية اخير نمي توان «مُوْلَي» را به معناي «أولي به تصرُّف» و «عهده دار امر» و ....... گرفت، زيرا يقيناً خداوند علاوه بر مؤمنان، بر كافران نيز ولايت داشته و نسبت به آنان نيز اولى به تصرف بوده و عهده دار امور حيات و ممات آنها است، اما قطعاً دوستدار و ياور كافران نيست. در قرآن اين لفظ دربارة خداوند به معناي «رب = پروردگار» نيز استعمال شده است، در نتيجه «رب» مالك و سرور و منعم و سرپرست و اُوْلَي به تصرف و ..... هم خواهد بود. زيرا اين معاني از شؤون ربوبيت است. در آية «رُدُّوا إِلَى الله مَوْلَاهُمُ الحَقِّ ...» = "به سوي خداوندي كه پروردگار راستينشان است بازگردانده شدند" (الأنعام/62 ، يونس/30) كلمة «مُوْلَي» به معناي «رب» به كار رفته و آية 32 سورة مباركة يونس مثبت اين معني: «فَذَلِكُمُ اللهُ رَبُّكُمُ الحَقُّ ...» = "پس آن است خداوندي كه پروردگار راستين شما است" و البته اين معني از معاني لفظ «مُوْلَي» براي غير خدا منتفي است. در دو آيه قرآن نيز «مُوْلَي» به معناي «وارث» استعمال شده است. 1- «وَلِكُلٍّ جَعَلْنَا مَوَالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ... » "براي همه، از آنجا كه پدر و مادر و خويشاوندان واگذارند وارثاني قرار داديم" = (النساء/33) 2- «وَإِنِّي خِفْتُ المَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي ...» "من پس از خويش، از وارثانم بيمناكم" = (مريم/5). در يكي از آيات قرآن «مُوْلَي» به معناي سرور و سيد (= در برابر عبد) آمده است. «أَحَدُهُمَا أَبْكَم لَا يَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَى مَوْلَاهُ...» "يكي از آن دو برده اي گُنگ است و بر كاري توانا نيست و او سر بار مولا و سرور خويش است" = (النحل/76) و مراد از «مُوْلَي» در كتاب «العتق» از ابواب فقه، همين معني است. در سورة مائده (آيه 89) پس از بيان نحوة گشودن سوگند و كفارة آن آية شريفه با عبارات «لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» = "باشد كه سپاس حق را بجاي آريد" ختم مي شود و از آنجا كه شكر در برابر نعمت است از اين رو مي توان دريافت كه در سورة تحريم لفظ «مُوْلَي» در آيه اي كه دربارة گشودن سوگند ها است به معنايِ «منعم = نعمت بخش» به كار رفته است: «قَدْ فَرَضَ اللهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ وَاللهُ مَوْلَاكُمْ...» = "خداوند به گشودن سوگندهايتان حكم فرموده و اوست كه نعمت بخش شما است" (التحريم/2). أما در يكي از آيات قرآن لفظ «مُوْلَي» به نحوي آمده كه برخي از مفسران آن را به معنايِ «اُوْلَي» گرفته، يا اين معني را براي آن محتمل دانسته اند. آية مذكور چنين است: «مَأْوَاكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلَاكُمْ وَبِئْسَ المَصِيرُ» = "پناهگاهتان آتش و آن مولاي شما است و چه بد بازگشتگاهي است" (الحديد/15). البته براي اثبات اين احتمال و رد احتمالات ديگر مؤيدي از قرآن كريم نداريم، در حالي كه برخي معاني ديگر از تاييدات قرآني نيز برخوردار بوده و موجبي براي انصراف از آنها به نظر نمي رسد. از جمله اگر در اين آيه «مُوْلَي» را به معنايِ «صاحب = همراه و همنشين» بگيريم، مصاحبت و همنشيني با آتش معادل معنوي، «اصحاب النار= همراهان و همنشينان آتش» است كه در كتاب إلـهي بسيار به كار رفته خصوصاً كه سياق آيات نيز مؤيد اين معني است، زيرا در آية قبل منافقين به مؤمنين مي گويند: «أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ....» = "آيا همراه و همنشين شما نبوديم؟" (الحديد/14). و در جوابشان گفته مي شود : امروز آتش همراه و همنشين شما است. حتى اگر «مُوْلَي» را در اينجا به معنايِ «أولي» فرض كنيم، بايد معلوم شود كه وجه اولويت در چيست؟ طبعاً در اينجا با توجه به سؤال منافقين در آية قبل و لفظ «مأوي= پناهگاه» و «المصير= بازگشتگاه» در همين آيه، واضح مي شود كه وجه اولويت آتش در مصاحبت و مجالست است، در نتيجه معنايِ آيه چنين مي شود: آتش از هر چيز به همراهي و همنشيني با شما شايسته تر است. بنا بر اين اگر «مُوْلَي» را به معنايِ «اولى» (يعني «مَفْعَل» را به معنايِ «أفْعَل») بگيريم، دليلي لغوي در دست نيست كه بگوييم منظور از آن فقط «أولي به تصرُّف» است! چون ممكن است مراد از آن «اولى به محبت و بزرگداشت و ....» باشد.  چه موجب مي شود هنگامي كه لفظ «مُوْلَي» را مي شنويم مراد از آن را «أولي به تصرُّف» بدانيم؟ در اين صورت دربارة اين آيه چه بگوييم كه مي فرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ آَمَنُوا ....» = "همانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم، پيروانش و اين پيامبر و مؤمنانند" (آل عمران/68).  واضح است كه پيروان ابراهيم (ع) نسبت به آن حضرت «أولي به تصرُّف» نبوده اند! در حديث «غدير» نيز اگر فرض كنيم كه «مُوْلَي» به معنايِ «أولي به تصرُّف» باشد، در اين صورت پيامبر o در ادامة كلام خويش مي فرمود: «اللهمَّ والِ من آمَنَ بأوْلَوِيَّتِهِ و عادِ و مَنْ لمْ يؤمِن بأوْلَوِيَّتِهِ» اما ذكر «موالاة» و «معاداة» در ادامة سخن، صراحت دارد در اينكه منظور وجوب محبت آن حضرت و بر حذر داشتن از عداوت نسبت به آن بزرگوار است، نه تصرف در امور يا عدم تصرُّف.  از اين رو اگر در حديث غدير «مُوْلَي» را به معنايِ «اولي» بگيريم بايد وجه اولوليت را تعيين كنيم و طبعاً با توجه به ادامة كلام پيامبر o كه فرمود: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ....» = "پروردگارا هر كه با او دوستي كند، دوست بدار و هر كه با او دشمني ورزد، دشمن بدار و هر كه او را ياري كند، ياري فرما..... " واضح مي شود كه ولايت و دوستي و نصرت و ياري علي (ع) و عدم دشمني و خصومت با آن برزگوار، وجه اولويت آن حضرت نسبت به ساير مؤمنين است كه اين معني با قرائن خارجي يعني ماجراي «خالد» و «بريدة» و كدورت نابجايي كه بين گروهي از مسلمين با حضرت علي (ع) پديد آمده بود، مناسبت تام و تمام دارد. طبعاً نمي توان گفت اين معني كه امر تازه اي نبود و قبلاً نيز به صورت عام از جمله در آية «وَالمُؤْمِنُونَ وَالمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ» = "مردم و زنان با ايمان ولي و دوست يكديگرند" (التوبه/71) و آية « إِنَّمَا المُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ » = "همانا مؤمنان برادر يكديگرند" (الحجرات/10) و .......  بيان شده و نيازي نبود در اينجا ذكر شود. و آنگهي با فرض اينكه پيامبر o مضمون آية 71 سورة شريفة توبه را تكرار كرده باشد نيز ايرادي در كار نيست؛ زيرا در واقع پيامبر هنگامي كه در مكلّفين نسبت به رعايت قرآن، وهن و سستي ملاحظه فرمود، مفهوم قرآني را با حديث غدير تأكيد و يادآوري نمود. خداوند مي فرمايد: « وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنْفَعُ المُؤْمِنِينَ » = "يادآوري كن كه يادآوري براي مؤمنان سودمند است" (الذاريات/55) و مضموني در قرآن نيست كه در بيش از يك آيه، مورد تأكيد قرار نگرفته باشد. در اين مورد نيز پيامبر اين تأكيد را به منظور الزام حجّت و اتمام نعمت در موقع لازم تكرار فرمود؛ و هركه قرآن و حديث را ديده و با آن آشنا باشد نمي گويد اين كار لغو است، و الا تأكيدات پيامبر و تقريرات آن حضرت دربارة روزه و نماز و زكات و تلاوت قرآن و .... – معاذ الله – همگي لغو خواهد بود، و يا تصريح به امامت در آثار خود شيعه و تكرار و تأكيد آن كه بيش از يك بار صورت گرفته همگي لغو محسوب مي شود!! پر واضح است در صورت اقتضا و حدوث شرايط خاص لازم مي شود كه يكي از مصاديق عمومات شرع، منفرداً و به صورت خاص ذكر شود، في المثل اگر يكي از مؤمنان مورد توهين واقع شود، با اينكه ادلة عام قائم است بر حرمت توهين مؤمنين به يكديگر، امّا مي توان به طور خاص تذكر داد كه اين فرد مؤمن از مصاديق آن قانون عام است و نبايد مورد اهانت قرار گيرد.  در ماجراي غدير خم نيز با آنكه حمايت و دوستي و ولايت مؤمنان نسبت به يكديگر، امري عام بوده است اما به دليل رنجش نابجايي كه برخي از مسلمين از علي (ع) داشتند و مخالفتي كه با آن حضرت نشان مي دادند و امكان داشت در صورت وصول به مدينة منوره مردم آنجا را نيز نسبت به آن بزرگوار بدبين سازند، لذا ضرور بود كه رسول اكرم o در لزوم ولايت و محبت آن حضرت به صورت خاص تاكيد كرده و آن را يادآوري نمايد و حتى با ولايت خويش قرين سازد كه نشانة كمال قرب آن حضرت به رسول الله o است. در مورد صدر كلام پيامبر o يعني اشاره به آية ششم سورة احزاب و اينكه آن حضرت به عنوان مقدمه، سخنان خويش را با جملة «أَلَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ؟» = "آيا از خودتان به شما سزاوارتر نيستم؟" آغاز فرموده، بايد توجه داشت كه اطلاق و عموميت آن تمامي خواسته هاي پيامبر o از امت را شامل مي شود و نمي توان آن را قرينة معنايِ «مُوْلَي» قرار داد، زيرا هر خواستة ديگر كه پس از اظهار آن، مطرح مي شد نيز بهمين ميزان مشمول اين حكم بود. براي ايضاح بيشتر منظور خود، مثالي را مطرح مي كنيم، فرض كنيد رسول خدا o قصد تعيين جانشين نمي داشت، و صرفاً به قصد جلب حمايت و نصرت و همراهي ديگران نسبت به علي (ع)، پس از گفتن جملة «أَلَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ؟» مي فرمود «مَن كنْتُ عزيزُهُ (حبيبه) فهذا عليٌّ حبيبه (عزيزه)» آيا در اين صورت مي توانستيم بگوييم صدر و ذيل كلام پيامبر نامربوطند و آن حضرت بي تناسب سخن گفته است؟! البته هيچ مسلماني چنين گماني ندارد و به سادگي در مي يابد كه پيامبر با يادآوري مقام اولويت خويش نسبت به مؤمنين، قصد تأكيد بر مطلوب خويش را داشته و مقصود آن حضرت اين بوده است، كه اگر مرا اولي به خود و مُطاع خويشتن مي دانيد، براي اطاعت از من با علي راه دشمني و مخالفت نپاييد بلكه دوست و دوستدار او باشيد و از نصرتش دريغ نكنيد. اكنون نيز با توجه به مطالب فوق، لفظ «مُوْلَي» بجاي آن كلمه نشسته كه آشكارترين معانيِ آن وَلِيّ و مُحِب و ناصر است كه اين معاني با ادامة سخن پيامبر o نيز تناسب و ارتباط تام دارد. حتي اگر دقتي مبذول شود مي توان دريافت كه صدر كلام رسول خدا o مانع از آن است كه در اين خطبه «مُوْلَي» را به معناي «أولي» بگيريم، زيرا اگر پيامبر چنين مقصودي مي داشت، پس از مقدمة سخن خويش مي فرمود: «مَن كنتُ أولى بنفسه، فهذا عليٌّ أوْلى به» زيرا به اين ترتيب مفهوم مورد نظر پيامبر با همان وضوح و شدت مقدمه مطرح و طلب مي شد، در حالي كه استعمال لفظ «أولي» در مقدمة كلام و عدم استعمال آن در جملة اصلي كه اصولاً مقدمه به قصد تأييد و تأكيد آن اداء مي شود، موجّه نيست كه در اين صورت از وضوح مطلوب كاسته خواهد شد، و مؤكَّد از مؤكِّد و ذي المقدمه از مقدِّمه بصورتي ضعيفتر مطرح مي شود و مقصود اصلي از وضوح و شدت كمتري برخوردار خواهد بود، و حاشا كه پيامبر چنين كند. مطلب ديگري كه در مورد صدر كلام پيامبر بايد در نظر داشت اين است كه چون مفهوم وصف، مشعر عليَّت است در نتيجه آية مذكور حاكي از اين معناست كه سبب اولويت پيامبر بر مؤمنان، نبوت اوست و طبعاً از عدم نبوَّت عدم اولويت لازم مي آيد. اگر به آية مورد اشاره در صدر كلام رسول خدا o توجه كنيم در مي يابيم كه آية شريفه نفرموده: «محمّدٌ أولى بالمؤمنين من أنفسهم»، بلكه بجاي نام مبارك پيامبر، صفت وسمت نبوّت ذكر گرديده و از آن حضرت با عنوان «النبي» ياد شده و فرموده: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ...» = "اين پيامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و همسرانش مادران ايشانند" (الأحزاب/6)، و بدين ترتيب اولويت آن بزرگوار نتيجة نبوتش محسوب گرديده است، بنا بر اين كسي كه واجد مقام «نبوت محمّديّه» نيست نمي تواند همچون آن حضرت، واجد «اولويت» بر مؤمنين باشد: از اين رو نمي توان ادعا كرد كه گرچه أئمه مقام «نبوت محمّديّه» را فاقد اند و لي امامتشان آنان را بر ديگر انبياء برتري داده است زيرا اولاً، پيش از اثبات امامت منصوصة آن بزرگواران، اظهار اينكه مقام امامت أئمه، از مقام نبوت أنبياء سلف برتر است جز ادعايي بي دليل و مصادرة به مطلوب نيست. ثانياً، در آية كريمه نبوّت خاصّة پيامبر اسلام، كه أئمه فاقد آنند، مطرح است؛ به عبارت ديگر «ال» در كلمة «النّبيّ» كه در آيه آمده, «الف و لام عهد» است, زيرا در ادامة آيه كه مي فرمايد: «وَ ازْواجُهُ أُمَّهاتُهُم= و همسرانش مادران ايشانند» ضميره «ـهُ» به خود پيامبر راجع است و مثبت اين معني است كه منظور «النّبيّ» شخص پيامبر اسلام o است, نه عموم انبياء و آن حضرت بر مؤمنان به سبب نبوت خاصه اش «اولويت» يافته است؛ و خلاف نيست كه ائمه داراي آن نبوت نبوده و در نتيجه از آن اولويت نسبت به مؤمنان بر خوردار نخواهند بود.  همچنين اگر ادعا شود اولويت ائمه, درجه و مرتبه اي نازلتر از اولويت پيامبر است, يادآوري مي كنيم كه مفهوم «اولويت بر نفس يعني ترجيح دادن خواست پيامبر بر خواستة خود» مفهومي ذو مراتب و تشكيك پذير از قبيل اعلميت، افضليت، نوارنيت  و ......  نيست تا بتوان براي آن مراتب و درجات مختلف ادعا كرد. با توجه به مطالب فوق ناگزيز بايد «مَوْلى» را در حديث غدير, به معنايي غير از «اَوْلى» حمل كنيم به عبارت ديگر, لا اقل در حديث غدير «مَفْعَل» به معناي «اَفْعَل» نيامده است. آشكار است كه پيامبر o چنانكه مقتضاي مقام ارشاد و هدايت و لازمة بلاغت است كوچكترين واجبات, بلكه مستحبات و حتي آداب نشست و برخاست و خورد و نوش را به نحوي كه هر آشناي به زبان عربي اعم از حاضر و غائب, به تكلف, معناي مقصود را دريابد, بيان فرموده است. بنابر اين اگر در اين موضوع مهم, پيامبر كلامي اين چنين بگويد كه بنا به قواعد زبان عربي نتوان معنايي را كه منظور مدعيان است از آن استخراج كرد, العياذ بالله عدم بلاغت و قصور بيان پيامبر o يا سهل انگاري آن حضرت را در تبليغ و ارشاد اثبات كرده ايم!! از اينرو معلوم مي شود كه مقصود پيامبر o همان معنايي است كه بدون تكلّف از كلام مي توان دريافت, يعني اينكه محبت علي (ع) همچنون محبت نسبت به پيامبر o, واجب و عداوت با او, چونان عداوت نسبت به رسول خدا o, حرام است. (x)

(68) منظور روايات بسياري است كه اهل سنت نقل كرده اند, از قبيل "اقتدوا باللذين من بعدي, ابي بكر و عمر= پس از من به ابو بكر و عمر اقتداء كنيد" و يا "إني لا أدري ما بقائي فيكم فاقتدوا باللذين من بعدي و أشار إلى ابي بكر و عمر = نمي دانم چقدر در ميانتان باشم, پس از من به اندو تن اقتداء كنيد و به ابو بكر و عمر اشاره فرمود" و... كه ترمذي و ديگران به اسناد مختلف نقل كرده اند. 

(69) اشاره است به آيات اول سورة كهف و 28 الزمر و 103 النحل و 195 الشعراء

(70) اشاره است به آيات 6 سورة الكهف و 3 سورة الشعراء و 128 سورة التوبه.

(71) يعني فصيحترين كسي كه به عربي سخن مي گويد.

(72) اين پيچيدگي به حدي است كه حتي در روايات معتقدان به امامت الهي علي (ع) نيز به آن اعتراف شده از جمله در «احتجاج» طبرسي آمده كه گروهي از انصار مقصود پيامبر (ص) را از خطبة غدير نفهميدند!!! وناچار شدند كسي را به نزد پيامبر (ص) بفرستند تا مقصود آن حضرت را سؤال كند, پيامبر (ص) حتي در همان توضيح نيز لفظ«ولي الأمر» را استعمال نفرموده!؟؟ ما در صفحات آينده باز هم به اين روايت مي پردازيم.  

(73) از نظر اماميه مقام «امامت» فوق مقام «نبوت و رسالت» است، اما علت آنكه مقام علي (ع) را بالاتر از رسول خدا نمي دانند آن است كه معتقد اند پيامبر علاوه بر مقام نبوت واجد مقام امامت نيز بوده است.

(74) ما در كتاب از ذكر چيزي فروگذار نكرديم.

(75) ما كتاب را براي بيان همه چيز بر تو فرو فرستاديم و آن هدايت و رحمت و بشارت براي مسلمانان است.

(76) عمر خود معتقد بود كه : «من بايع رجلا من غير مشورة من المسلمين فإنه لا بيعة له ولا الذي بايعه» = كسي كه بدون مشورت با مسلمانان با كسي بيعت كند، بيعت او و فرد مورد بيعت هر دو ساقط است= (سيرة ابن هشام، ج 4، ص 307).

(77) در كتب تاريخ از جمله «تاريخ ابن الأثير» و در سيرة ابن هشام (ج4، ص  316) دربارة احوال عرب در زمان رحلت رسول الله چنين آمده است: «لما توفي رسول الله  ارتدت العرب واشرأبت اليهودية  والنصرانية ونجم النفاق وصار المسلمون كالغنم المطيرة في الليلة الشاتية لفقد نبيهم» = هنگاميكه رسول خدا o وفات يافت عرب از دين بازگشت و يهوديت و نصرانيت سر برآورد ونفاق آشكار شد و مسلمين با از دست دادن پيامبرشان همچون گله اي در شب سرد و باراني بودند". ونيز آمده است كه: «إن أكثر أهل مكة لما توفي رسول الله هموا بالرجوع عن الإسلام وأرادوا ذلك، حتى خافهم عتاب بن أسيد فتوارى، فقام سهيل بن عمرو فحمد الله وأثنى عليه ثم ذكر وفاة رسول الله وقال إن ذلك لم يزد الإسلام إلا قوة.» = بيشتر اهالي مكه به هنگام رحلت رسول خدا o قصد بازگشت از اسلام داشتند و مي خواستند مرتد شوند به حدي كه [والي مكه] عتاب بن اسيد ترسيد و متواري شد و سهيل بن عمرو [به جاي او] خداوند را ستود و پروردگار را ثنا گفت و وفات پيامبر o را اعلام كرد و گفت اين واقعه جز بر قوت اسلام نيفزوده.....".

(78) بحار الأنوار، ج 18، ص 513.

(79) در خطبة شصت و هفتم نهج البلاغه آمده است كه چون علي (ع) از اخبار سقيفه مطلع شد، از مهاجرين دربارة سخنان انصار پرسيد و سپس در تأييد موضع مهاجران فرمود: چرا با آنان به سفارش پيامبر o كه فرموده بود «با نيكوكاران انصار به نيكويي رفتار شود و از جرم بدكارانشان در گذرند» احتجاج نكرديد ؟ و نيز فرمود: اگر امامت (امارت) در ميان آنان بود پيامبر در مورد رفتار با آنان سفارش نمي فرمود. بدين ترتيب حضرت از مهاجرين جانبداري كرد، سپس پرسيد قريش به انصار چه گفتند؟ جواب دادند آنها استدلال كردند كه ما از شجرة پيامبريم (از اينرو لازم است زمامدار نيز از ما باشد). حضرت فرمود: به شجره احتجاج كردند ولي ثمرة آن را (كه من باشم) ضايع كردند (و كنار گذاشتند). چنانكه به وضوح ملاحظه مي شود حضرت در جايي كه كاملاً واجب بود، ابداً به منصوصيّت و منصوبيّت خود در غدير خم، اشاره نكرده بلكه فقط از اينكه مهاجرين در انتخاب خود اليق و اصلح را اختيار نكرده اند اظهار نا خرسندي فرمود. اگر آن حضرت به منصوصيّت إلهي خويش معتقد بود، بي ترديد از باب امر به معروف و ارشاد خلق الله و تذكار و اتمام حجّت بر مردم به جاي سخناني كه در اين خطبه گفته است مي فرمود: چرا به خطبة غدير خم احتجاج نكرديد يا چرا خطبة غدير خم را كتمان كرديد و أمر إلـهي را زير پا گذاشتيد؟ جدّاً باور كردني نيست كه (ع) أصلحيّت خود را بيان كند، امّا متروك گذاشتن أمر إلـهي را ذكر نكند.. (برقعي).

(80) في المثل آن حضرت مي توانست كسي را مأمور كند كه در سقيفه حاضر شود و از جانب آن جناب سخن بگويد و آن حضرت را نيز به عنوان نامزد خلافت مطرح نمايد و مردم را از شتاب در انتخاب خليفه باز دارد، تا اينكه آن حضرت از تجهيز پيكر رسول خدا o فراغت يافته و خود را به سقيفه برساند.

(81) مصراع دوم بيت به صورت زير نيز ضبط شده است:  " وگر جهان بپا شود، علي بپاش مي كند.

(82) علامة ممقاني در بارة "عكرمة مولي ابن عباس" مي فرمايد: علامة حلي در خلاصة رجال در قسم دوم كتاب كه مختص ضعفا است در بارة وي گفته است: «إنه ليس على طريقتنا ولا من أصحابنا ولم يرد فيه توثيق» = "او بر مذهب ما و اصحاب ما نيست، و توثيق نشده است".  شيخ كليني در كافي ضمن حديثي آورده است: «هذا عكرمة في الموت وكان يرى رأي الخوارج = اين عكرمه در حال مرگ است وي بر عقيدة خوارج بوده».  خود ممقاني چنين نتيجه گيري مي كند كه «على كل حال فكون  عكرمة مولى ابن عباس منحرفاً لا يحتاج إلى برهان كما نبَّه على ذلك السيد ابن طاووس = "به هر حال منحرف بودن عكرمه مولى ابن عباس چنانكه سيد ابن طاووس توجه داده است (از شدت وضوح) نيازمند برهان نيست..!! ». (تنقيح المقال في أحوال الرجال، ج 2/ ص 256)  راوي خطبه شقشقيه همين "عكرمه مولي ابن عباس" است كه روايت را نيز به ابن عباس نسبت مي دهد. عكرمه بر مذهب خوارج بود و با علي (ع) خصومت داشت، چنين شخصي در محيطي كه شيخين مورد احترام اغلب مردم بوده اند روايت كرده كه علي (ع) فرموده است من تنها بودم و اگر نه با خلفا مي جنگيدم!  آيا به گفتة عكرمه دشمن علي عليه السلام مي توان اعتماد كرد؟  يا بايد گفت او مي خواسته آن حضرت را دشمن شيخين معرفي كرده و مردم را به او بدبين بسازد؟! و علي (ع) را شخصيت دوچهره و كينه توز بنمايد كه از يكسو با خلفا بيعت مي كند و پشت سرشان نماز مي خواند و خويشاوندي با آنانرا مي پذيرد و از سوي ديگر انديشة جنگ با خلفا را در سر مي پروراند!! (x).

(83) اين آية كريمه با تأكيدات پي در پي دلالت دارد بر اينكه خداوند حافظ قرآن كريم است. يكي آنكه جملة اسميه را كه دلالت بر دوام و استمرار دارد با (إنَّ) كه از حروف مشبّهه بالفعل بوده و دالّ بر تأكيد است همراه كرده و اين تأكيد را با صيغة جمع و با ذكر ضمير فصل (نحن) تشديد فرموده و آنگاه نزول قرآن را به خود نسبت داده كه مبيّن عنايت خاصّ إلهي به اين كتاب بوده و حفظ از لوازم عنايت است. ديگر آنكه در جملة بعد نيز مجدّداً همين تأكيدات را بكار برده كه عبارتند از : اول كلمة (إنَّ) كه دلالت بر تأكيد دارد، دوّم (لام) در كلمه (لَهُ)، سوّم (لام) تأكيد در (لحافظون)، چهارم تعبير كردن اين مطلب به جملة اسميه، پنجم آوردن ضمير متكلّم مع الغير و آوردن لفظ جمع (حافِظُون) كه دلالت دارد به اين معني كه ما كه خداييم و متّصف به صفات كمالية علم و قدرت هستيم آن را حفظ مي كنيم. (برقعي)

(84) منظور «آزر» پدر حضرت ابراهيم (ع) و همچنين نياي بزرگ پيامبر اكرم (ص) است كه «عبد مناف» نام داشت. در مورد پدر حضرت ابراهيم (ع) رجوع كنيد به جلد اول كتاب آقاي حسين مصطفوي موسوم به «التحقيق في كلمات القرآن الكريم» (ص 63  الي 68 چاپ اول). (برقعي).

(85) تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، چاپ دار الفكر، ج13، ص 70 – 71.

(86)  علامة اميني از «دارقطني» روايت كرده كه : دو باديه نشين براي حكميت در اختلافي كه داشتند نزد عمر آمدند، وي نيز از علي (ع) خواست كه ميان آندو قضاوت نمايد، يكي از آندو (با لحني غير محترمانه) به آن حضرت اشاره كرد و گفت: اين ميان ما قضاوت كند؟ عمر به سويش جهيد و گريبانش گرفت و گفت: واي بر تو، آيا مي داني كه او كيست؟ او مولاي من و مولاي هر مؤمني است و كسي كه او مولايش نباشد، مؤمن نيست. همچنين آورده است كه مردي با عمر در امري مخالفت كرد، عمر نيز به حضرت علي (ع) اشاره كرد و گفت: اين مرد كه اينجا نشسته ميان ما حكم نمايد. مرد پرسيد اين مرد بزرگ شكم؟ عمر از جا برخاست و گريبان مرد را گرفته و او را از جايش بلند كرد و گفت: آيا مي داني كه را كوچك شمردي؟ اين مولاي من و مولاي هر مسلماني است. علامة اميني از كتاب «الفتوحات المكيه» نيز نقل كرده كه رويز علي (ع) در مورد عربي باديه نشين قضاوت فرمود و او به حكم آن حضرت راضي نشد. عمر گريبانش را گرفت و گفت: واي بر تو او مولاي تو و مولاي هر مرد و زن مسلمان است. نيز از «طبراني» روايت كرده كه به عمر گفتند تو چنان علي (ع) را بزرگ مي داري و اكرام مي كني كه با هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص) چنان رفتاري نمي كني، وي پاسخ داد: او مولاي من است. (الغدير، چاپ سوم، ج اول، ص 382 و 383).

(87) ما در اين كتاب در صفحات قبل توضيحات لازم را آورديم واثبات كرديم كه خطبة غدير براي تفهيم خلافت الهي وجانشيني پيامبر نارسا است.

(88) پيش از اين گفتيم كه در موضوع شهادت يا عدم شهادت زيد ابن ارقم در روايات اختلاف ديده مي شود.  

(89) شيخ صدوق در «خصال» اين روايت را به سند ديگري آورده كه در رجال شيعه از هيچ يك از آنها نامي نيست و در رجال عامه نيز بدنام اند! ومتن حديث نيز گواه بر كذب آن است.

(90) بنا به حديث «ارتداد اصحاب پيامبر»، اين افراد غير از سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار، از مرتدين بوده اند، ولي در اين روايت، همين مرتدين سوگند ياد كرده و مي خواهند مانع خلافت ابو بكر شوند و به نفع علي (ع) شهادت مي دهند ! كدام را بپذيريم ارتدادشان را يا ايمانشان را ؟!! بيهوده نگفته اند كه دروغگو كم حافظه است!

(91) در واقع ابو بكر همچون علي (ع) مامور به شركت در سپاه اسامه نبوده است. ابن كثير در «السيرة النبوية» ج 4/ ص 441 مي نويسد : «و من قال إن أبا بكر كان فيهم فقد غلط! فإن رسول الله ﷺ اشتدّ به المرض وجيش أسامة مخيِّم بالجرف، وقد أمر النبي ﷺ أن يصلي بالناس كما سيأتي، فكيف يكون بالجيش؟!» = "كسي كه بگويد ابوبكر جزء سپاه اسامه بوده است اشتباه كرده ! زيرا چنانكه خواهد آمد، چون بيماري پيامبر  o در زماني كه سپاه اسامه در منطقة «جرف»  اردو زده بود، شدت يافت، دستور داد ابو بكر در نماز بر مردم امامت كند، بنا بر اين چگونه ممكن است ابو بكر جزء سپاه اسامه باشد؟!" سپس از صفحة 459 به بعد، روايتي كه دلالت دارد پيامبرo  خود ابو بكر را به عنوان امام جماعت معين فرمود، ذكر مي كند. (x)

(92) چنانكه گذشت دانستيم كه اصولاً مقداد به منصوصيت علي (ع) معتقد نبوده است، ولي راوي ناشي او را براي اعتراض به ابو بكر برگزيده است.

(93) ما در صفحة 89 همين كتاب سخن بريده را به نقل از «الغدير» علامه اميني آورده ايم.

(94) آيا پيامبر فصيح پروردگار، مردم را در بيابان داغ متوقف فرمود و سخناني ايراد كرد ولي نتوانست مقصود خود را بيان و حجت را بر مستمعين تمام كند كه ناچار شوند كسيرا بفرستند تا بپرسد مقصود آن حضرت چه بوده است؟!! (x)  

(95) اگرچه پس از شهادت عمار صادقانه در دفاع از علي (ع) جنگيدند و شهيد شدند.

(96) أنساب الأشراف بلاذري، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، تصحيح محمد باقر المحمودي، ج2 / ص 313.

(97) أنساب الأشراف بلاذري، ج2 / ص 319.

(98) راوي دروغ پرداز تصور كرده كه عمر همچون پادشاهان مستبد، يكه تاز ميدان امر و نهي مسلمين بوده و چنان قدرتي داشته كه بتواند همچون مهره هاي شطرنج ابو بكر را خلع كند و سالم را به جاي او بنشاند و احدي دم بر نيآورد! كسي كه اندكي از تاريخ اسلام مطلع باشد مي داند كه عمر حتي نتوانست ابو بكر را نسبت به عزل خالد بن الوليد از فرماندهي سپاه مجبور سازد، تا چه رسد به اينكه خود او را عزل كند ؟!  روشن است كه بافندة اين خبر نسبت به تاريخ اسلام از جاهلترين مردم و يقيناً پروردة دورة ديكتاتوري مطلق بوده است. 

(99)  سورة مائده آية 24.

(100) محمد بن أبي بكر فرزند «أسماء بنت عميس» است كه قبلاً زوجة جناب [جعفر بن أبي طالب] بود و چون جعفر در سال هشتم هجري در جنگ «مؤته» شهيد شد، أسماء پس از شهادت او به عقد ابو بكر درآمد  ومحمد در سال دهم هجري تولد يافت، و أبو بكر نيز در سال سيزدهم درگُذشت، ودر اين موقع محمد بن أبي بكر دو سال و چند ماه بيشتر نداشت، پس چگونه پدرش را موعظه كرده است؟!

(101) علاوه بر مطالب بالا، مراجعه به چاپ اول كتاب [معرفة الحديث] تأليف شيخ «محمد باقر البهبودي» چاپ [مركز انتشارات علمي و فرهنگي] (ص 256 إلي 260) نيز بي فايده نيست. (برقعي)

(102) علاوه بر متن روايت، تاريخ نيز مؤيد كذب آن است زيرا حد اكثر خودداري حضرت علي از بيعت با ابو بكر شش ماه بيشتر نيست، بنا بر آن قول كه حضرت فاطمه (ع) شش ماه بعد از وفات رسول الله o فوت نموده، و حال اينكه اكثر روايات شيعه حاكي است كه آن بزرگوار هفتاد و پنج روز پس از وفات رسول خدا درگذشته است، و تمام مؤرخين متفق اند كه علي (ع) پس از فوت حضرت فاطمه (ع) با ابو بكر بيعت كرده، هرگاه فوت حضرت زهرا عليها السلام را شش ماه بعد از وفات رسول خدا o بگيريم و رحلت رسول الله o هم در ماه ربيع الأول بدانيم در حالي كه شيعيان آن را در ماه صفر مي دانند، با اين حساب باز هم امير المؤمنين (ع) قبل از ماه رمضان با ابو بكر بيعت كره است، پس چگونه ممكن است كه بعد از بيعت با ابو بكر آن حضرت او را به مسجد قبا برده و چنان حادثه اي واقع شده باشد؟!!.

(103) مؤلف به اختلاف نظر أئمه اشاره كرده است كه ما در اينجا چند مورد را به عنوان نمونه مي آوريم، از جمله اختلاف علي (ع) با همسر بزرگوارش حضرت فاطمة زهرا – عليها السلام – است كه «علامة مجلسي» آنرا چنين گزارش كرده است: «عن حبيب بن أبي ثابت قال كان بين عليٍّ وفاطمة (ع) كلام فدخل رسول الله o .... فأخذ رسول الله o يدَ عليٍّ فوضعها على سرّته و أخذ يد فاطمة فوضعها على سرّته فلم يزل حتى أصلح بينهما ثم خرج فقيل له: يا رسول الله! دخلت وأنت على حال وخرجت ونحن نرى البشرى في وجهك؟ قال: وما يمنعني وقد أصلحت بين اثنين أحب من على وجه الأرض إليَّ» = "ميان علي و فاطمه اختلافي بود، پيامبر o وارد شد......  و دست علي را گرفت و بر ران خود گذشت و دست فاطمه را گرفت و بر ران خود گذشت و همچنانكه داشت تا ميان آن دو را اصلاح فرمود، آنگاه بيرون آمد، گفته شد: اي رسول خدا با حالتي ناراحت داخل شده و در حاليكه ما شادماني را در رخسارت مي بينيم، خارج شده اي، فرمود: چرا چنين نباشد در حاليكه ميان دوتن كه عزيزترين افراد روي زمين نزد منند، اصلاح كرده ام". (بحار الأنوار، طبع جديد، تحقيق وتعليق محمد باقر بهبودي، ج 43، ص 146)  نمونة ديگر چنانكه علماء و مؤرخين ذكر كرده اند، اختلاف حضرت علي (ع) با پسر بزرگوارش امام حسن (ع) است: «دينوري» مي نويسد: «فدنا منه الحسن، فقال: (يا أبت أشرت عليك حين قتل عثمان وراح الناس إليك وغدوا، وسألوك أن تقوم بهذا الأمر ألا تقبله حتى تأتيك طاعة جميع الناس في الآفاق، وأشرت عليك حين بلغك خروج الزبير وطلحة بعائشة إلى البصرة أن ترجع إلى المدينة، فتقيم في بيتك، وأشرت عليك حين حوصر عثمان أن تخرج من المدينة، فإن قتل قتل وأنت غائب، فلم تقبل رأيي في شيء من ذلك). فقال له عليٌّ: (أما انتظاري طاعة جميع الناس من جميع الآفاق، فإن البيعة لا تكون إلا لمن حضر الحرمين من المهاجرين والأنصار، فإذا رضوا وسلّموا وجب على جميع الناس الرضا والتسليم، وأما رجوعي إلى بيتي والجلوس فيه، فإن رجوعي لو رجعت كان غدراً بالأمة، ولم آمن أن تقع الفرقة، وتتصدع عصا هذه الأمة، وأما خروجي حين حوصر عثمان فكيف أمكنني ذلك؟ ! وقد كان الناس أحاطوا بي كما أحاطوا بعثمان، فاكفف يا بنيّ عمّا أنا أعلم به منك).» = "امام حسن (ع) به حضرت علي (ع) نزديك شد و گفت: اي پدر هنگاميكه عثمان كُشته شد و مردم صبحگاهان به سويت آمده و از تو تقاضا كردند كه خلافت را به عهده بگيري، من به تو اشاره كردم كه نپذيري تا همة مردم در تمام آفاق از تو اطاعت كنند، ونيز هنگامي كه خبر خروج زبير و طلحه با عايشه به سوي بصره به تو رسيد، اشاره كردم كه به مدينه باز گردي و در خانه ات بنشيني و هنگاميكه عثمان محاصره شد به تو اشاره كردم كه از مدينه خارج شوي تا اگر او كُشته شود، در حالي كشته شده كه تو در مدينه نبوده اي، و تو در هيچ يك از اين امور رأيِ مرا قبول نكردي! علي (ع) پاسخ داد: اما دربارة اينكه منتظر بمانم تا همة مردم در تمام آفاق اطاعتم كنند، بيعت تنها حق كساني است از مهاجرين و انصار كه در حَرَميْن (= مكه و مدينه) حضور دارند و چون آنها راضي و تسليم شدند، بر همة مردم واجب است كه راضي و تسليم شوند. واما بازگشتم به خانه و نشستن در خانه، اگر اين كار را انجام مي دادم، دربارة اين امت نيرنگ و مكر كرده بودم و از اينكه تفرقه بيفتد و وحدت اين امت به پراكندگي تبديل شود آسوده خاطر نبودم. اما خروجم از مدينه هنگامي كه عثمان محاصره شده بود، چگونه برايم امكان داشت در حالي كه من نيز مانند عثمان مورد احاطة مردم قرار گرفته بودم؟!  پس اي پسر جان! خود را از سخن گفتن دربارة امري كه من از تو به آن داناترم باز دار" (أخبار الطوال، أبو حنيفة الدينوري، تحقيق عبد المنعم عامر وجمال الدين الشيال، ص 145).  نظير همين اعتراض و گفتگو را علامه مجلسي به نقل از شيخ مفيد آورده كه در حاشيه همان صفحه به «أمالي» شيخ طوسي، چاپ اول، ج2، ص 32،  و كتاب «نهج السعادة» نيز ارجاع داده شده، روايت مذكور چنين است: «فلما فرغ (أمير المؤمنين) من صلاته قام إليه ابنه الحسن بن علي (ع)  فجلس بين يديه ثم بكى وقال: يا أمير المؤمنين! إني لا أستطيع أن أكلمك و بكى. فقال له أمير المؤمنين: لا تبك يا بنيّ و تكلّم و لا تحنّ حنين الجارية. فقال: يا أمير المؤمنين! إن القوم حصروا عثمان يطلبونه بما يطلبونه إما ظالمون أو مظلومون فسألتك أن تعتزل الناس وتلحق بمكة حتى تؤب العرب وتعود إليها أحلامها وتأتيك وفودها فو الله لو كنت في جحر ضب لضربت إليك العرب آباط الإبل حتى تستخرجك منه ثم خالفك طلحة والزبير فسألتك أن لا تتبعهما و تدعهما فإن اجتمعت الأمة فذاك وإن اختلفت رضيت بما قسم الله وأنا اليوم أسألك أن لا تقدم العراق و أذكرك بالله أن لا تقتل بمضيعة فقال أمير المؤمنين (ع) أما قولك إن عثمان حصر فما ذاك و ما علي منه وقد كنت بمعزل عن حصره و أما قولك ائت مكة فو الله ما كنت لأكون الرجل الذي يستحل به مكة وأما قولك اعتزل العراق و دع طلحة و الزبير فو الله ما كنت لأكون كالضبع تنتظر حتى يدخل عليها طالبها فيضع الحبل في رجلها....» = "چون امير المؤمنين از نماز فراغت يافت فرزندش حسن بن علي – عليهما السلام – به سوي او رفت و در پيش روي او نشست سپس گريست و گفت: اي امير مؤمنان من نمي توانم با تو سخن بگويم و بگريه اش ادامه داد. امير المؤمنين فرمود: پسر جان گريه مكن و سخن بگو، و مانند دختركي ناله مكن. امام حسن گفت: اي امير مؤمنان گروهي عثمان را محاصره كردند و از او درخواستهايي داشتند، خواه ستمگر بودند يا ستمديده، در آن هنگام من از تو درخواست كردم كه از مردم كناره گيري كني، و به مكه بِرَوي تا آنگاه عرب به سويت بازگردد و آرزوهاي خود را (در به پاداشتن حكومت عادلانه) باز يابند و نمايندگانشان به سوي تو آيند..... سپس طلحه و زبير با تو مخالفت كردند و در آن موقع من از تو خواستم كه پيگيرِ كارشان نشوي و آن دو را واگذاري، پس اگر امت به گردِ تو اجتماع كردند چه بهتر و اگر دربارة تو اختلاف كردند، به آنچه خداوند قسمت فرموده، رضا داده اي، و امروز از تو مي خواهم به عراق نروي و به خدايت سوگند مي دهم كاري نكني كه سبب شود كُشته شده و از دست بروي. حضرت امير در پاسخ فرمود: امّا اين سخنت كه عثمان محاصره شده، چه گناهي از آن بر گردنِ من است؟ من از محاصره اش بر كنار بوده ام و امّا اين سخنت كه به مكه برو، پس سوگند به خدا من مردي نيستم كه حرمت مكه را بشكنم (چون ممكن است دشمنان خونم را در آنجا بريزند) اما اين سخنت كه به عراق نرو، سوگند به خدا كه مانند حيواني نيستم كه در انتظار بماند تا جستجوگرش به سراغ او بيايد و ريسمان را به پاي او بنهد. (بحار الأنوار، چاپ جديد، ج 32، ص 103 و 104). اما حسن (ع) نيز با برادر بزرگوارش امام حسين (ع) نيز همعقيده نبود و چنانكه طبري و ابن عساكر (تاريخ مدينة دمشق، تحقيق علي شيري، دار الفكر، ج13، ص 267) و ابن خلدون (تاريخ ابن خلدون، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، ج2، ص 186) و ...... ذكر كرده اند، در موضوع مصالحه با معاويه، نظري غير از حضرت سيد الشهداء داشت به طوري كه امام حسين (ع) آن حضرت را سوگند داد كه صلح با معاويه را نپذيرد. اما چنانكه مي دانيم اما حسن (ع) چنين نكرد. لازم به ذكر است كه ترديد برخي از نويسندگان در سند اين خبر، وارد نيست زيرا هرچند «عثمان بن عبد الرحمن» كه در سند طبري مذكور است، شيعه نيست و لي چنانكه شهيد ثاني در «دراية الحديث» فرموده، موثوق بودن و صدق راوي مهمتر از مذهب اواست، و مذهب شرط پذيرفتن روايت نيست.  در مورد «عثمان بن عبد الرحمن» نيز، رجالي معروف «ابن معين» مي گويد: «صدوق» = او بسيار راستگو است، و اگر بخاري در كتاب رجالش دربارة وي گفته است: «يروي عن أقوام ضعفاء» = وي از ضعفا روايت مي كند. اما ابن ابي حاتم از قول پدرش كه از دانشمندان علم رجال است مي نويسد: «أنكر أبي على البخاري إدخال عثمان في كتاب الضعفاء وقال هو صدوقٌ» = "پدرم ابو حاتم اين كار بخاري را كه عثمان بن عبد الرحمن را در كتاب ضعفا ذكر كرده انكار نموده و گفته است او بسيار راستگو است". البته بخاري نيز چنانكه عبارتش بر اين امر تصريح دارد شخص عثمان را تضعيف نكرده بلكه به ملاحظة راويان او كه ضعيف بوده اند، وي را در عداد ضعفا آورده است؛ و در مورد خبري كه راويان عثمان ضعيف نباشد طبعاً ايراد بخاري نيز وارد نخواهد بود. [ ديگر از اينگونه اختلافات، آثار متناقضي است كه در كتب فقهي از أئمه عليهم السلام نقل شده به طوري كه نتوانسته اند يكي از آنها را بر تقيه حمل كنند، زيرا چيزي نبوده كه ماية بيم و هراس و تقيه از مخالفان باشد، مانند اخبار متناقضي كه از امام صادق (ع) و فرزند بزرگوارش امام كاظم (ع) نقل شده، در خبر نخست آمده است كه: «مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَفْصِ بْنِ الْبَخْتَرِيِّ عَنْ جَمِيلِ بْنِ دَرَّاجٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ الله (ع) فِي زِيَارَةِ الْقُبُورِ قَالَ: إِنَّهُمْ يَأْنَسُونَ بِكُمْ فَإِذَا غِبْتُمْ عَنْهُمُ اسْتَوْحَشُوا» و روايت ديگر چنين است: «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى قَالَ قُلْتُ لِأَبِي الحَسَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ (ع): بَلَغَنِي أَنَّ المُؤْمِنَ إِذَا أَتَاهُ الزَّائِرُ أَنِسَ بِهِ فَإِذَا انْصَرَفَ عَنْهُ اسْتَوْحَشَ؟ فَقَالَ: لَا يَسْتَوْحِشُ» (وسائل الشيعه، شيخ حر عاملي، ج2، ص 878) مفاد روايتِ اوّل اين است كه امام صادق (ع) فرمود: وقتي شما به زيارت قبور مي رويد (مراد، ديدار قبور مؤمنان است، چرا كه از زيارت قبور كفار و دعا براي آنها نهي شده است) آنها به شما انس مي گيرند و چون از آنها غايب شديد، دلتنگ مي شوند! امّا مفاد روايتِ دوّم آن است كه امام موسي بن جعفر فرمود: چون از زيارت قبور مؤمنين بازگشتيد آنها دلتنگ نمي شوند. اين قبيل روايات مجموعاً مي رسانند كه أئمه آراء گوناگون و متضادي داشته اند و طبعاً دو رأيِ متضاد هر دو نمي توانند صحيح باشند. (x)

(104) خداوند متعال مي فرمايد: ﴿وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ... فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ... فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ = "هركه به آنچه كه خداوند نازل فرموده حكم نكند، آنان كافر ... و ظالم... وفاسق اند". (مائده / 44 ، 45 ، 47).

(105) رجوع كنيد به صفحة 106 همين كتاب.

(106) آيا وجدان بيدار و عقل سليم مي پذيرد افرادي كه تا اين اندازه به سخنان پيامبر (ص) ايمان داشته و تسليم اوامر او بوده اند، سخن آن حضرت دربارة نصب علي (ع) را به خلافت، شنيده باشند، و لي آن را كتمان كرده و به آن اعتناء نكنند؟!! (x)

(107)چندي پيش «كانون انتشارات شريعت» ترجمة «خطبة غديريه» كتاب «احتجاج» را البته بدون ذكر روات رسواي آن در جزوه اي به نام «خطبة پيامبر اكرم در غدير خم» منتشر كرد. نگارنده در مقاله اي، برخي از اشكالات بسيار زياد اين خطبه را نوشتم كه در مجلة «رنگين كمان» به چاپ رسيد. اينجا نيز مناسب است كه پاره اي از عيوب اين روايت مجعول را ذكر كنم: 1- مهمترين اشكال اين خبر آن است كه دلالت بر تحريف قرآن كريم دارد زيرا همه جا آية 67 سورة مباركة مائده را چنين مي آورد: ﴿يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ - فِي عَلِيٍّ - وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ !! در حاليكه اين آيه در قرآن مجيد فاقد «فِي عَلِيٍّ» است!! و البته همين يك اشكال براي رد آن كافي است.     2- طولاني بودن غير معمول كلام پيامبر (تقريباً 13 صفحة نسخة محمد باقر الخراسان) بويژه مقدمة آن و تاكيدات بيش از حد لازم در اين خطبه خصوصاً در موقعي كه به قول علامه اميني (الغدير، چاپ سوم، ج1، ص10) هوا به شدّت گرم بود و مردم براي تحمّل گرما و آسودن از آتش سوزان آفتاب، قسمتي از لباس خود را روي سر گرفته و قسمتي را زير پايشان مي گذاشتند، با سيرة آنحضرت كه به ملاحظة مردم نماز جماعت را طولاني نمي فرمود، موافق نيست، و اين خود نشانة آن است كه اين حديث از پيامبرِ شريعتي كه عسرتِ مؤمنين را نمي پسندد، صادر نشده است. 3- در اين روايت به حديث مجعولِ خاتم بخشي علي (ع) در نماز اشاره شده، كه اين خود دليل ديگري است بر كذب اين روايت. حديث خاتم بخشي علي (ع) را علماي اسلام مفصلاً نقد و بطلان آنرا اثبات كرده اند، و علاقمندان مي توانند به كتب مربوطه مراجعه كنند، ما نيز فقط به عنوان نمونه چند ايراد آنرا ذكر مي كنيم: ألف- علي مرتضي (ع) كه در حال نماز، پيكان از قدم مباركش كشيدند، متوجه نشد، چگونه در نماز متوجه سائل شد؟؟ يعني صداي سائل، از دردِ بيرون كشيدن تير مؤثرتر بود؟! ب- حالت ركوع از حالاتي است كه ايماء و اشاره در آن ممكن نيست، زيرا دو دست بر زانوها قرار دارند، و سر نيز كاملاً خم شده در پايين است، از اين رو با سر و صورت نمي توان اشاره كرد؛ صرف نظر از استبعاد اينكه علي (ع) در نماز متوجه سائل شده باشد، چگونه در حال ركوع به سائل ايماء و اشاره كرده و او را به سوي خود خوانده، كه نمازش خلل نيافته باشد ؟! و با توجه به اينكه نماز به جماعت برگزار مي شده و مسجد خلوت نبوده، سائل در ميان جمعيت چگونه متوجه اشارت علي (ع) شده؟ مگر سائل علم غيب داشته و از قبل مي دانسته كه چه كسي سؤال او را بي جواب نخواهد گذاشت كه فقط به آن حضرت مي نگريسته؟! ج – آيا امير المؤمنين علي (ع) نمي توانست زكات خود را قبل يا بعد از نماز بپردازد؟ ديگر آنكه سائلي كه نه تنها در نماز جماعت شركت نكرده بلكه ملاحظة مسلمانان نمازگزار را هم نكرده و با سؤال در مسجد، مزاحم جمعيت خاطر و حضور قلب نمازگزاران شده بود، چه خصوصيتي داشت كه امام ترجيح داد حتماً زكات خود را به او بپردازد و صبر نفرمود تا نماز خود را به كمال خاتمه دهد و براي پرداخت زكات خويش فرد مستحق متعففي را بيابد كه با الحاف سؤال نمي كند ؟ آيا چنين كسي در مدينه وجود نداشت؟  د – مدعيان در تحميل اين روايت به آيه، بر لفظ «إنما» كه از «ادوات حصر» مي باشد، تكيه و تاكيد بسيار مي كنند، بهمين سبب مي پرسيم چرا پيامبر o و يا أئمة ديگر ، هيچگاه زكاتشان را در حال ركوع نپرداخته اند؟ اگر ولايت و امامت به دادن زكات در ركوع است در اين صورت پيامبر o و حضرات حسنين و فرزندان بزرگوارشان كه در ركوع نمازشان زكات نپرداخته اند، نبايد بر مؤمنين ولايت داشته باشند !! هـ) خلاف نيست كه جز در مورد علي (ع) چنين ادعايي نشده و نه پيامبر o و نه حضرات حسنين چنين كاري كرده اند، از اين رو در اين مورد كه مصداق إعطاء زكات در ركوع نماز، جز يك تن نيست، استعمال الفاظ جمع هيچ وجهي ندارد وخلاف بلاغت و فصاحت است كه آية شريفه براي معرّفي يك فرد از الفاظ جمع، خصوصاً ضمير (هُمْ) استفاده كند كه اصلاً در زبان عربي استعمال آن براي غير جمع، حتى به منظور اكرام هم معمول نيست. و) زكات بر كسي است كه لا أقل مالكِ حدّ نصاب باشد و يكسال قمري بر آن بگذرد، در حالي كه آشنايان به احوال علي (ع) مي دانند كه وي در آن زمان مالي نداشت كه مشمول زكات باشد، لذا زكات بر عهدة آن حضرت نبود. ز) زكات را خودِ اشخاص و به تشخيص خود نمي پردازند، بلكه بايد آن را به عاملين زكات پرداخت يا توسط آنان جمع آوري گردد و سپس توسط حاكم شرع با رعايت مصالح ، تقسيم و توزيع شود. ح) جملة ﴿يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ معطوف است به جملة ﴿يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وضمير ﴿هُمْ در جملة حالية ﴿وَهُمْ رَاكِعُونَ «رابط» است، و مرجع (يا به عبارت ديگر ذو الحال) آن ، ضمير (واو) است ، در هر دو جملة﴿يُؤْتُونَ و ﴿يُقِيمُونَ﴾، و نمي توان بي دليل ضمير (واو) در جملة ﴿يُقِيمُونَ را از مرجعيت ﴿هُمْ خلع كرد. بدين ترتيب اگر تفسير مدعيان را بپذيريم، معناي آيه چنين خواهد بود: كه اولياء مؤمنين كساني هستند كه در حال ركوع، نماز اقامه كرده و زكات مي پردازند! اما إقامة نماز در حال ركوع عبارت بي معنايي است و معلوم نيست كه چگونه مي توان در حال ركوع نماز اقامه كرد؟ زيرا ركوع جزئي از نماز است، وكل در جزء نمي گنجد. ديگر آنكه در اين آية شريفه، تمام افعال به صورت مضارع ذكر شده است كه بي خلاف، بر استمرار و دوام دلالت دارد، في المثل فعل جملة ﴿يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ را براي كسيكه فقط يك بار نماز اقامه كند، استعمال نمي كنند، بلكه آنرا در مورد كسيكه مستمراً و به دفعات نماز اقامه مي كند به كار مي برند از اينرو در اين آيه ، كساني منظور هستند كه ما دام العمر نماز به پا مي دارند ، همين حكم عيناً دربارة فعل جملة ﴿يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ نيز جاري است، يعني آنرا در مورد كساني استعمال مي كنند كه – در صورت مشموليت حكم زكات – همواره زكات مي پردازند، از اينرو اگر معناي آيه را مطابق دلخواه مدعيان بدانيم ، در اين صورت اولياء مؤمنين بايد همچون نماز خواندنشان كه امري مكرر و مستمر است ، زكاتشان را در حال ركوع بپردازند، در حالي كه حتي بنا به اين روايت جعلي نيز اين كار بيش از يكبار انجام نگرفته ، از اينرو مي پرسيم چرا علي (ع) اين كار را تكرار نفرمود ؟! علاوه بر اين چنانكه مي بينيم «إيتاء راكعانة زكات» در آيه به عنوان عمل نيك و يك امتياز وكاريكه ممدوح است ذكر شده و اين امر اگر مفيد وجوب نباشد قطعاً مفيد استحباب خواهد بود و اگر منظور از آنرا مطابق ادعا بكنيم ، پس چرا زعماي قوم و علما و مراجع مذهب – لا أقل از باب تأسِّي به أولياء مؤمنين – هيچگاه موقع پرداخت زكات نيت نماز نمي كنند تا در هنگام ركوع نمازشان ، زكات خود را بپردازند ؟! ط) ديگر آنكه آية مذكور با توجه به آيات قبل و بعد ، در نهي از دوستي و اعتماد به كفار و تشويق به دوستي با مؤمنين وارد شده و مي فرمايد خدا و مؤمنين نمازگزار و زكات پردازي را كه بدون كراهت و منّت زكات مي دهند، دوست خود بگيريد نه كفار را و اصلاً آيه در مقام تعيين ولي امر مسلمين نيست. 4) در اين خطبه ، منظور از (ما) موصوله در آية 67 سورة مائده را خلافت گرفته ، نه مفاد آية بعدي ، در اين صورت بايد آيه اي در قرآن راجع به خلافت نازل شده باشد كه خدا در اين آيه مي فرمايد: آن آية نازل شده را برسان، حال بايد مدعيان بگويند آية خلافت كجاي قرآن است كه در اينجا راجع به ابلاغ آن به مردم سفارش شده؟ 5) اگر بنا به فحواي اين روايت منظور از (ناس = مردم) و (القوم الكافرين) اصحاب پيامبر باشد كه طبق اين روايت «فخشيَ رسول الله o من قومه» = "پيامبر از قوم خود ترسيد" و «من أنكره كان كافراً = كسيكه علي را انكار كند كافر است»، و.....  در اين صورت بايد گفت تمام اصحاب رسول خدا جز سه يا هفت نفر ، كافر بوده اند،  ونتيجة 23 سال زحمات پيامبر o بيش از هفت مؤمن نبوده است، و طبعاً آنچه از اسلام بدستمان رسيده از طريق كفار بوده و واضح است كه اعتمادي به منقولات كفار نيست و بدين ترتيب اسلام از حجيّت ساقط مي شود !! آري اين بود نتيجة اين روايت. علاوه بر اين ، چگونه اصحاب پيامبر كه با شخصيت والاي رسولِ تزكيه كنندة اسلام مواجه بوده و تحت تربيت مستقيم آن حضرت قرار داشتند و در راه دين خدا، جان و مال تقديم نموده و جهاد ها كردند ، كافر بودند، اما شما مدعيان ، همه موحد و مسلمانيد؟! يعني تربيت و عدم تربيت پيامبر o هيچ تفاوتي ندارد بلكه كسانيكه مستقيماً توسط آن بزرگوار تربيت نشده اند ، مؤمنتر مي باشند؟! آيا بهتر از اين هم مي توان با قرآن و اسلام بازي كرد؟  ديگر آنكه در آية بعد نيز ﴿الْقَوْمَ الْكَافِرِينَتكرار شده كه اشاره به كفار اهل كتاب است و از طريق آن مي توانيم منظور از ﴿الْقَوْمَ الْكَافِرِينَدر آية 67 را هم بدانيم.  در واقع آيه نفياً و اثباتاً مربوط به موضوع خلافت نيست، در غير اين صورت آيات قرآن را غير مربوط به يكديگر جلوه داده و فصاحت و بلاغت قرآن را انكار كرده ايم! 6) در اين خطبة دروغين آمده است: «ما مِنْ عِلْمٍ إلا وَ قَدْ أَحْصَاهُ اللهُ فيَّ» = "هيچ علمي نيست مگر آنكه خداوند آنرا در من احصا فرموده" ، اما اين ادعا با بسياري از آيات قرآن مخالف است. اگر رسول خدا o تمام علوم را داشت، چرا قرآن مي فرمايد: ﴿وَمِنْ أَهْلِ المَدِينَةِ مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ ...  = "برخي از اهل مدينه خوي نفاق را دارند كه تو آنها را نمي شناسي" (توبه/ 101) و مي فرمايد: ﴿عَفَا اللهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَـهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ = "خدا از تو درگذرد چرا ايشان را رخصت دادي ، تا اينكه معلومت شود آنانكه راست مي گويند و دروغگويان را بشناسي" (توبه/43)، و دربارة وقت قيامت مي فرمايد: ﴿.. قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ رَبِّي.. = "بگو علم آن فقط نزد پروردگار من است". (الأعراف/187) يعني پيامبر وقت قيامت را نمي داند، و نيز مي فرمايد: ﴿قُل .... وَلا أَعْلَمُ الْغَيْبَ .. = "بگو.... من علم غيب نمي دانم" (الأنعام/50) و نيز مي فرمايد: ﴿...لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا = "تو نمي داني شايد خداوند پس از آن امري پديد آورد" (طلاق/1)، و آيات بسيار ديگر. 7) در اين روايت آمده است: «ما نزلَتْ آيةُ رضىً إلا فيه ....  و ما نزلت آيةُ مدحٍٍ في القرآن إلا فيه»= "آيه اي كه دال بر خشنودي خداوند باشد جز راجع به علي (ع) نازل نشده... و آيه اي در قرآن كه دال بر مدح پروردگار باشد جز دربارة او نازل نشده"!!  آيا خداوند در قرآن انبياء سلف و ابرار و صالحين و متقين را مدح نفرموده؟ آيا خداوند حضرت مريم عليها السلام و .....  مدح نكرده ؟  آيا مهاجرين و انصار را مدح نكرده است؟!  ديگر آنكه مي گويد: «و ما خاطب الله الذين آمنوا إلا بدأ به» = "يعني خداوند در هيچ جا ﴿الذين آمنوانگفته مگر آنكه قبل از همه علي (ع) در صدر آنان مخاطب آيه بوده است" ! معلوم است كه جاعل روايت با قرآن چندان آشنا نبوده و دست گل به آب داده ! بايد پرسيد كه آيا – نعوذ بالله – در آية ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَأْكُلُواْ الرِّبَا أَضْعَافًا مُّضَاعَفَةً (130) سورة آل عمران = "اي كسانيكه ايمان آورده ايد ربا را چند برابر نخوريد" (آل عمران/130) و يا در آية ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَقْرَبُواْ الصَّلاَةَ وَأَنتُمْ سُكَارَى ... = "اي كسانيكه ايمان آورده ايد با حالت مستي به نماز نزديك نشويد..." (سورة نساء/43)  و يا در آية ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ= "اي كسانيكه ايمان آورده ايد چرا مي گوييد كاري را كه خودتان انجام نمي دهيد" (صف/2) و ده ها آية ديگر ، حضرت علي (ع) پيش از ديگران مخاطب اين آيات بوده است ؟ ‍! ! 8) در اين روايت به دروغ به پيامبر نسبت مي دهد كه فرمود: «إني منذرٌ و عليٌّ هاد» = " من هشدار دهنده و علي هدايت كننده است" ، در حاليكه قرآن به پيامبر مي فرمايد: ﴿... وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ = "همانا تو براهي راست هدايت مي كني" (شوري/52) يعني پيامبر را بر خلاف اين روايت هادي هم دانسته است. 9) مي گويد: «و لا أمرٌ بمعروف و لا نهيٌ عن منكر إلا مع إمام معصوم» = "امر به معروف و نهي از منكر جز به همراه امام معصوم نيست" بنا بر اين در زمان ما كه امام معصومي در دسترس نيست فريضة امر به معروف و نهي از منكر ساقط است!‍! آيا كفار و استعمار بهتر از اين مي خواهند؟! 10) و نيز مي گويد: «لا يوضِّح لكم تفسيره إلا الذي أنا آخذٌ بيده» = "تفسير قرآن را جز كسي كه من دست او را گرفته ام (يعني علي) توضيح نمي دهد". مي پرسيم چگونه اصحاب رسول كه قبلاً به خدا و رسول و معاد و ملائك و از جمله ولايت علي (ع) اعتقاد نداشتند ، به صرف شنيدن آيات قرآن ، آنرا فهميده و مجذوب و هدايت شدند ؟ آنها قرآن را بدون تفسير علي (ع) چگونه فهميدند ؟ اگر راوي راست مي گويد پس با آيات ﴿... وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُّبِينٌ (النحل/103) و ﴿بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُّبِينٍ (الشعراء/195) = "يعني اين قرآن به زبان واضح عربي است، ويا ﴿وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ...= "قرآن را براي ياد آوري آسان ساختيم" (القمر/17) و ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَـهُمْ ... = "پيامبري را جز به زبان قومش نفرستاديم تا برايشان بيان نمايد" (ابراهيم/4) چه كنيم ؟!  آيا زبان عربي زباني است كه جز با تفسير علي (ع) درست فهميده نمي شود ؟! ثانياً: اگر قرآن جز با تفسير علي (ع) فهميده نمي شود چرا آن حضرت در ايام خانه نشيني يا اوقات ديگر، تفسيري براي قرآن ننوشت تا خلق الله از معناي واقعي قرآن محروم نمانند. ثالثاً: اگر قرآن جز با تفسير آن حضرت واضح نمي شود آيا ابو سفيان و ابو جهل مردم را از شنيدن چيزي كه به وضوح فهميده نمي شُد منع مي كردند ؟  البته اشكالات اين روايت بسيار بيش از اينها است ولي بنا به روش مؤلف محترم اين كتاب و اجتناب از تطويل كلام، در اينجا به همين ده اشكال اكتفا مي شود. تلك عشرة كاملة. سخن آخر اينكه؛ اين روايت على رغم اشكالات فراوانش، يك فائدة مهم دارد و آن اينكه ثابت مي كند جاعلين و ناقلينش در يك نكته، درد دل، با ما موافق اند، وباطناً پذيرفته اند كه خطبة پيامبر o در غدير خم وافي به مقصودشان نيست و در واقع انگيزة آنان نيز از جعل اين خطبه رفع همين اشكال بوده است. (برقعي)

(108) مجمع الرجال ج3 ص206 و نقد الرجال تفرشي ص170 و اتقان المقال ص301.

(109) در آن روزگار نفوذ و احترام قريش در قبائل عرب بسيار بود و آنان اغلب مردمي تجارت پيشه و در نتيجه از سايرين دنيا ديده تر و مردم شناس تر بودند، لذا بي وجه نيست كه رسول اكرم o با توجّه به مصلحت امّت در آن زمان، ارشاداً فرموده باشد: "الأئمة من قريش".

(110) بحار الأنوار، چاپ تبريز، جلد هشتم ص58.

(111) رجال كشي، چاپ نجف ص164.

(112) رجال كشي، چاپ نجف ص164 و همين كتاب، چاپ مشهد ص187 حديث 329 و اختيار معرفة الرجال، چاپ مشهد ص 184.

(113) چاپ نجف ص181.  

(114) لفظي كه معناي آن "همچون رسول خدا" باشد، در حديث نيامده، اما اندكي دقت در متن عربي حديث آشكار مي سازد كه لفظ "كرسول الله" سهواً از حديث ساقط شده، متن عربي حديث چنين است: حدثنا أحمد بن القاسم معنعناً عن أبي خالد الواسطي قال: قال أبو هاشم الرماني ـ و هو قاسم بن كثير لزيد بن علي A يا أبا الحسين بأبي أنت وأمي، هل كان علي صلوات الله عليه مفترض الطاعة بعد رسول الله؟ قال: فضرب رأسه ورقَّ لذكر رسول الله o، قال: ثم رفع رأسه فقال: يا أبا هاشم كان رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم نبيا مرسلا، فلم يكن احد من الخلائق بمنزلته في شيء من الأشياء .......... وكان في علي أشياء من رسول الله o كان علي صلوات الله عليه من بعده إمام المسلمين في حلالهم وحرامهم..........  .

(115) خلفاي راشدين كاملا پذيراي آراي علي A بودند. في المثل ابو بكر در خلافت خود رأي آن حضرت را در مورد مبدأ تاريخ اسلام پذيرفت و يا عمر چنانكه در نهج البلاغه (خطبة 134  و 146) آمده به رأي علي A گردن مي نهاد. اگر كسي صرفاً به عنوان نمونه به كتاب "مسند زيد بن علي" مراجعه كند، خواهد ديد كه خليفة ثاني در موارد متعدّد از اينكه علي A را أعلم از خود بداند ابايي نداشت و آشكارا در حضور مردم در بسياري از امور براي حلّ مشكل به آن حضرت مراجعه مي كرد و حتّي اگر پاسخ سؤالي را خود نيز از پيامبر o شنيده بود، ولي احتياطاً بازگو كردن آن را بر عهدة علي A مي گذاشت. (از جمله حديث ششم از باب الحيض و الاستحاضه از كتاب الطّهاره وحديث سوم از باب جزاء الصّيد از كتاب الحجّ) (برقعي).

(116) ائمّة اربعه با خلفاء ميانة خوبي نداشتند و حكومت آنان را مشروع نمي دانستند. "احمد بن حنبل" به جهت اختلاف با خلفاي عبّاسي مدّتها در زندان عبّاسيان گرفتار بود و تازيانه ها خورد به حدّي كه از هوش مي رفت. "مالك" به سبب طرفداري آشكار از خلافت علويان ومخالفت با منصور عبّاسي دستگير شد و تازيانه ها خورد به حدّي كه در اين شكنجه ها يكبار شانه اش از جا در رفت. "مالك" در آثار خويش احاديث امام صادق A را نيز نقل كرده است. "شافعي" نيز با اينكه قرشي بود ولي دوستدار و طرفدار آل علي A بود و در يمن به اتّهام همكاري با علويان دستگير شد. اشعار او در اظهار ارادت به آل علي A معروف خاصّ وعام است. "ابو حنيفه" نيز از طرفداران آل علي A بود و آنان را شايستة حكومت مي دانست. وي بارها زنداني شد و با اينكه مناصب مهمّي به او پيشنهاد مي شد، هيچ شغلي در حكومت عبّاسيان نپذيرفت و آخر الامر در زندان در گذشت. شيخ "عبد الجليل قزويني رازي" كه از علماي بزرگ شيعة قرن ششم هجري است در كتاب (نقض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض) كه آن را به منظور دفاع از مذهب تشيّع، در ردّ يكي از علماي اهل سنّت و پاسخ به انتقادات او تأليف كرده مي نويسد: امام ابو حنيفة كوفي رضي الله عنه در عهد او [منصور دوانيقي] بود و بوحنيفه را بارها الحاح كرد كه به امامت من اعتراف ده، بو حنيفه امتناع مي كرد و مي گفت امامت زيد علي راست يا جعفر صادق را، يا آن كس كه ايشان اختيار كنند، كه با ايشانند يا بديشان است. از اين سبب بو جعفر منصور، بو حنيفه را محبوس فرمود كردن و در آن حبس زهرش دادند و فضلاي اصحاب او را معلوم است كه او را منصور كُشت به سبب دوستي و پيروي آل رسول. و در بارة امام شافعي مي نويسد: حديث شافعي محمد بن إدريس المطّلبي چنان است كه خويش و دوستدار وپيرو آل مصطفي عليه السّلام بود و در كتاب رجال شيعت چنين است كه او شيعي بوده و اشعار و ابيات او در مراثي و مناقب آل رسول همه دلالت است بر اعتقاد وي به حُبّ ايشان. (بعض مثالب النّواصب ............ انتشارات انجمن آثار ملّي ص159 ـ160) (برقعي).

(117) رأيي كه مؤلف محترم إظهار داشته اند، محلّ تأمّل است: زيرا عول و تعصب مربوط به طرزِ تقسيمِ ميراث در مسائل مالي است وأبداً ارتباطي به احرازِ مقامِ خلافت ندارد. خلافت عبّاسيان هم با استناد به قوانين ارث نبوده است بويژه كه پيامبر o ميراثي از خويش به جاي نگذاشت تا عبّاس يا غير او از آن بهره مند شوند، و اگر هم مي گذاشت، ميراث نصيبِ دختران و همسران پيامبر مي شد كه در طبقة اوّل وُرّاث بودند و چيزي به عمويِ پيامبر كه در طبقة دوّم قرار دارد، نمي رسيد. ديگر آنكه مسألة عول و تعصيب در بين فقهايِ أهل سنَّت موردِ گفتگو بوده و از سر رشته دارانِ حكومت عبّاسي به هيچ وجه آثري در دست نيست كه از عول و تعصيب سخن گفته باشند و به اين بهانه خود را ميراث بر پيامبر بشمارند، به ويژه كه شيعيانِ مخلصِ زيدي نيز از أمير مؤمنان علي A قاعدة عول و تعصيب را گزارش كرده اند و قضية منبريّه كه حضرت أمير بر منبر، سؤال كسي را در باب ميراث، إرتجالاً با قاعدة عول پاسخ داد، مشهور است. (مسند إمام زيد، كتاب الفرائض، روايتِ هفتم و پانزدهم) و جواب آن حضرت را برخي از كرامات يا نشانة سرعتِ انتقال و ذهن وقّاد او شمرده اند. (x)

(118) نام اين كتاب "كمال الدين و تمام النعمه" است ولي چون به "اكمال الدين" شهرت يافته ما نيز همان را ذكر كرده ايم.  

(119) اگر اين حديث صحيح است، پس چرا شيخ كليني در حديث چهاردهم باب "الإشارة والنّص علي أبي الحسن الرّضا" مي گويد حضرت موسي بن جعفر A نمي دانست پس از وي كدام يك از فرزندانش امام مي شود وخود راغب بود كه پسرش "قاسم" امام شود و چون پيامبر o و علي A را در خواب ديد با اشتياق تمام پرسيد: "أرنيه أيهما هو؟= او را به بنما كه كدام يك از ايشان او (= امام) است؟" و با اينكه حضرت علي A به امام رضا اشاره كرد، با اين حال امام كاظم آرام نشده و از پيامبر پرسيد: "قد جـمَعْتَـهم لي ـ بأبي وأمي ـ فأيهم هو؟ = پدر و مادرم به قربانت، شما همة فرزند انم را گفتيد، بفرماييد كدام يك از ايشان امام است؟". مگر حضرت كاظم A لوح را نديده و نام ائمّه را نخوانده بود؟ ديگر آنكه چرا امام صادق A ابتداء فرزندش اسماعيل و پس از مرگ وي، موسي A را به امامت. معرّفي كرد و چرا امام هادي حضرت علي النّقي A، ابتداء محمّد را امام معرّفي گرد و پس از وفات او، حسن A را به امامت نصب گرد. مگر اين دو امام بزرگوار از مطالب لوح بي خبر بودند؟ نگارنده به هنگام مطالعة "كافي" اصحاب ائمّه از زمان امام حسين A تا امام رضا A را كه امام بعدي را نمي شناخته اند، شمارش كردم، تعداد شان به صد و چهار تن بالغ شد و اگر اصحاب ائمّة بعدي نيز محاسبه شود، معلوم نيست چه عددي خواهد شد، امّا اگر حديث لوح يا نظاير آن حقيقت داشت، لا أقلّ ائمّه آن را از اصحاب و پيروان خويش پنهان نمي كردند وطبعاً نيازي نبود كه آنان بپرسند امام بعدي كيست؟ در واقع اگر سخن مدّعيان كه مي گويند پيامبر دوازده امام را تعيين فرمود، راست مي بود، لا أقلّ اصحاب و نزديكان أئمّه، دوازده امام را مي شناختند! (برقعي).

(120) براي تحقيق در اين موضوع به كتب ذيل مراجعه شود: "المقالات و الفرق سعد بن عبد الله الاشعري (ص72) فرق الشيعة حسن بن موسي نوبختي (ص82) در اين دو كتاب وفات آن حضرت در سال 117 مي باشد وفيات الاعيان ابن خلكان (ص23)، بحار الانوار، چاپ تبريز ج12 (ص44)، تاريخ يعقوبي چاپ 1375 قمري بيروت (ص52)، منتهي الامال چاپ علمي (ص122)، تتمة المنتهي (ص86)، الاصابه ج1 (ص215). اما وفات جابر بن عبد الله انصاري از سال 73 هجري تا سال 77 است و مي توان به كتب ذيل مراجعه كرد: تهذيب چاپ نجف ج9 (ص77)، الاصابه ج1 (ص215)، الاستيعاب ج1 (ص213) أسد الغابة ج1 (ص258)، تتمة المنتهي (ص69).

(121) شيخ "محمد باقر بهبودي" حديث شناس مشهور زمان ما و صاحب كتاب "صحيح الكافي" (چاپ الدار الاسلاميه، بيروت، سال (1401) نيز اين حديث را صحيح ندانسته است. (برقعي).

(122) در "الكافي" اين كلمه بدون "الف و لام" آمده است.

(123) آنچه در قلاب آورده ايم مطابق نقل "كافي" است.

(124) در اين روايت حضرت فاطمه عليها السلام لوح را به جابر داده تا از آن استنساخ كند!  اين ناقض حديث قبلي است كه در آن حضرت فاطمه عليها السلام فرموده خداوند از اينكه لوح را كسي غير از نبي يا وصي يا اهل بيتِ پيامبر لمس كند، نهي فرمود!!

(125) اگر جاعل جاهل قبل از جعل اين روايت، نامه هاي علي A را مطالعه مي كرد و مي خواند كه آن حضرت در بارة خداوند مي فرمايد: "لم يجعل بينك و بينه من يَحْجُبُهُ عنك = خداوند بين خود و تو كسي كه او را از تو بپوشاند، قرار نداد" (نهج البلاغه نامة 31) چنين عنواني را براي پيامبر جعل نمي كرد. (برقعي)

(126) انبيائي چون حضرات ابراهيم و يعقوب و داوود كه فرزندانشان حضرات اسماعيل و يوسف و سليمان A، پيامبر بوده اند، قطعاً "وصيّ" به معنايي كه منظور اين روايت است نداشته اند. (برقعي)

(127) بنابه صريح قرآن كريم با انبياء و خصوصاً با خاتم الرّسل حضرت رسول اكرم o اتمام حجّت مي شود، چنانكه مي فرمايد: "لئلا يكون للنّاس علي الله حجّة بعد الرّسل = تا پس از پيامبران مردم را بر خدواند، حجّتي نباشد" و چون نكره در سياق نفي، مفيد عموم است طبعاً پس از انبياء حجّتي لازم نيست، حال اين چه حجّت بالغه اي است كه كسي غير از پيغمبر از آن بر خوردار است؟! (برقعي)

(128) در نامه اي كه خطاب به خود پيامبر o فرستاده شده، نمي گويند: "ابنه سمّي جدّه = پسرش همنام جدّ اوست". اين كار غير مأنوس و بر خلاف بلاغت است، بلكه مي گويند: "ابنه سميّك = پسرش همنام توست" زيرا خودِ جدّ، مخاطب نامه است. (برقعي)

(129) اگر حجّت خدا پنهان نمي شود، پس چرا ادّعا مي كنيد كه امام دوازدهم پنهان شده است، مگر او "حجّة الله" نيست؟. (برقعي)

(130) همه ـ جز اين جاعل جاهل ـ مي دانند كه حضرت امام رضا A در نزديكي طوس كه امروز "مشهد" ناميده مي شود، مدفون است و اين شهر را "ذو القرنين" بنا نكرده است! (برقعي)

(131) استعمال تعابيري از قبيل "گذاشتن بارهاي نبوّت" و يا "امين وحي" و يا "خازن وحي" و.......... در مورد كساني كه نبي نيستند به چه معني است؟ حال آنكه از بندگان خدا فقط انبياء "امين وحي" هستند؟ به اضافه اينكه پروردگار به رسول خود مي فرمايد: "قُلْ لَا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ الله وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ= بگو به شما نمي گويم كه خزائن خداوند نزد من است و بگو غيب نمي دانم" (الانعام/50 وهود/31)  ونيز مي فرمايد: "وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ = چيزي نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست" (الحجر/21) حضرت علي A نيز به امام حسن A مي فرمايد: "و اعلم أن الذي بيده خزائن السّماوات و الارض، قد أذن لك في الدّعاء............ = وبدان همانا كسي كه خزائن آسمانها و زمين در دست اوست، در دعا به تو رخصت عطا فرموده............" (نهج البلاغه نامه 31) ولي اين راوي بي خبر از قرآن و دين، امام را خازن وحي و علم خدا معرّفي مي كند!! (برقعي).

(132) خداوند متعال تمام دين خود را از كفّار و مشركين پنهان نفرمود و وظيفة رسول خود را "بلاغ مبين" اعلام فرموده، پس چرا يكي از اصول دين يعني امامت، علناً و به همه اعلام نشود؟. (برقعي)

(133) عيون أخبار الرضا، ج1، ص51.

(134) اولاً بت هاي دوران جاهليت را دفن نكرده بلكه شكستند. ثانياً : پس از پيامبر o كه اثري از (لات) و (عزي) و عبادت آندو باقي نمانده، از اين رو خارج كردن آنها از خاك و سوزاندنشان، معناي محصلي ندارد مگر آنكه مقصود چيز ديگر باشد، چنانكه مؤلف محترم ذكر كرده اند. (x)

(135) خطابيه گروهي را گويند كه اما جعفر صادق عليه السلام را – نعوذ بالله – خدا دانسته ومحمد بن خطاب را پيامبر او مي شمردند!!

(136) آيا خداوند متعال كه رسول خود را به عدم ضنَّت در وحي، مدح مي فرمايد (التكوير/24) و از كتمان حقايق دين نهي فرموده و آن را موجب لعنت و دخول در آتش دوزخ دانسته (البقره/140، 159 ، 174و آل عمران/187) و به پيامبر اكرم فرموده: «فَقُلْ آذَنتُكُمْ عَلَى سَوَاء» = "پس بگو كه همة شما را يكسان هشدار دادم". (الأنبياء/109)؛ در اين مورد، عدم ابلاغ آشكار و اتمام حجت بر خلائق را بر هاديان امت مي پسندد وراضي است كه معصوم يكي از حقايق مهم شريعت را فقط به جابر اعلام فرمايد، و ديگران از آن بي حبر بمانند؟ و آن لوح عجيب را كه ديدنش باعث ايمان آوردن عدة زيادي مي شد، كسي جز جابر نبيند؟ (برقعي)

(137) در اين حديث امام جواد (ع) را شفيع شيعيانش دانسته، در حالي كه در حديث دوم لوح كه مؤلف محترم در صفحات قبل آورده است همين كتاب ذكر كرده، او را فقط شفيع هفتاد نفر از اهل بيت خودش معرفي كرده است (!) جاعلين روايات چه خوب يكديگر را رسوا مي كنند! (برقعي).

(138) بنا بنه تصريح قرآن، پيامبر اكرم o وقت قيامت را نمي دانست (الأعراف/ 187) و خداوند به او مي فرمايد: «... فَقُلْ ... وَإِنْ أَدْرِي أَقَرِيبٌ أَم بَعِيدٌ مَّا تُوعَدُونَ.... وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ ....» = "بگو نمي دانم آنچه كه وعده داده مي شويد، نزديك است يا دور...  و نمي دانم شايد آن آزموني باشد براي شما" (الأنبياء/ 109 و 111) ... وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ ...» = "نمي دانم با من يا با شما چه خواهند كرد.." (الأحقاف/ 9) ، بنا بر اين آن حضرت هر چيز مكتوم را نمي دانست، پس چگونه يكي از جانشينانش هر چيز مكتوم را مي داند؟! (برقعي)

(139) رجال كشي، چاپ كربلا، ص 462.

(140) الغيبة، شيخ طوسي، قم، مؤسسة المعارف الإسلامية، ص 150.

(141) وسائل الشيعه، شيخ حر عاملي ، ج12، ص 132، حديث اول.

(142) اگر اين حديث واقعاً كلام پيامبر o بود، به جاي «نعم» مي فرمود «بلى يا أبا هريرة» (برقعي).

(143) از مواردي كه اختلاف نظر «ابن عباس» با علي (ع) را مي رساند و بيانگر آن است كه وي آن حضرت را معصوم نمي دانسته، ايراد او به امير المؤمنين (ع) در مسألة تحريق مرتدين است، چنانكه «بخاري» و «ترمذي» و «ابو داوود» آورده اند كه: «إَنَّ عَلِيًّا حَرَّقَ قَوْمًا ارْتَدُّوا عَنْ الْإِسْلَامِ فَبَلَغَ ذَلِكَ ابْنَ عَبَّاسٍ فَقَالَ لَوْ كُنْتُ أَنَا لَقَتَلْتُهُمْ لِقَوْلِ رَسُولِ الله o مَنْ بَدَّلَ دِينَهُ فَاقْتُلُوهُ، وَلَمْ أَكُنْ لِأُحَرِّقَهُمْ لِقَوْلِ رَسُولِ الله o لَا تُعَذِّبُوا بِعَذَابِ الله فَبَلَغَ ذَلِكَ عَلِيًّا فَقَالَ صَدَقَ ابْنُ عَبَّاسٍ» = "علي (ع)  گروهي از مرتدين را سوزاند، اين خبر به ابن عباس رسيد، وي گفت: من هم آنان را مي كُشتم زيرا رسول خدا o فرمود: هركه دينش را تغيير داد و مرتد شد بكشيد، ولي آنها را نمي سواندم، زيرا رسول خدا o فرمود: «با مجازات خدا (= آتش) كسي را عقوبت نكنيد!!» اين سخن به علي (ع) رسيد و فرمود: ابن عباس راست مي گويد" (التاج الجامع للأصول في أحاديث الرسول، چاپ قاهره، ج3، ص 78) (x)

(144)  قاموس الرجال، ج8 ، ص 428.

(145) رجوع كنيد به «جامع الرواة» ج2 ، ص 87.

(146) زيرا در اخذ حديث عدم توجه به موثوق يا ناموثوق بودن روات و نقل روايت از جاعلين و ضعفا موجب ضعف و ماية طعن راوي است.

(147) اما درواقع بايد از كساني تعجب كرد كه احاديثي از قبيل اين روايت و نظاير آن را مستند مذهب و مسلك خود قرار مي دهند. (برقعي)

(148) مرآت العقول، ج1 ، ص 433 و 439.

(149) رجوع كنيد به صفحة 290 به بعد همين كتاب.

(150) استاد «محمد باقر بهبودي» صاحب كتاب «صحيح الكافي»، هيچ يك از بيست حديث اين باب را صحيح ندانسته است. (برقعي)

(151) اين روايت را با همين سند شيخ صدوق در كتب خود از جمله «اكمال الدين» و شيخ طوسي در كتاب «الغيبه» نيز نقل كرده اند، ولي در اين كتب بر خلاف شيخ كليني تعداد «علي» ها را چهار ذكر كرده اند!

(152) خود آن حضرت نيز تصريح فرموده كه شوري حقّ مهاجر و انصار است و مي فرمايد:  «إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وعُمَرَ وعُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ ولا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وإِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ والأنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وسَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لله رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ المُؤْمِنِينَ...........» = "گروهي كه با أبو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند به همان طريقه با من بيعت كردند، پس كسي كه شاهد بوده نبايد ديگري را اختيار كند و كسي كه غائب بوده، نبايد منتخب آنان را ردّ كند و جز اين اين نيست كه شوري از آن مهاجرين و انصار است بنابر اين اگر آنان بر مردي اتفاق كردند و امامش ناميدند، اين كار موجب رضاي خداست. پس كسي كه به سبب طعن و بدعت از امر ايشان بيرون رفت او را برمي گردانند و اگر از بازگشت خودداري كرد با او مي جنگند كه غير راه مؤمنان را پيروي كرده است............" (نهج البلاغه، نامة 6، وقعة صفين، نصر بن مزاحم منقري، ص29).   مطالب اين نامة حضرت با قرآن كريم نيز سازگار است كه مي فرمايد: "وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ المُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ = پيشي گيرندگان نخستين از مهاجرين و انصار و كساني كه با نيكوكاري از ايشان پيروي كردند خداوند از ايشان راضي و آنان نيز از پروردگار خشنودند و برايشان بوستانهايي مهيّا فرموده كه رودها زير درختانش روان است و همواره در آنجا خواهند ماند و اين رستگاري بزرگي است" (التوبة/100). چنانكه ملاحظه مي شود، به پيشي گيرندگان مهجار و أنصار صريحا وعدة بهشت داده شده و دربارة آنان فرموده: " وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ = كارشان در ميان خود، به مشورت است" (الشوري/38) اينك اگر عدّه اي بهشتي به مشورت بنشينند و كسي را به عنوان پيشوا برگزينند، آيا اين كار بر خلاف رضاي خداست؟ يا اينكه به قول علي A : " كان ذلك  لِـلَّـهِ رضىً = آن كار موجب رضاي خداست"؟ علاوه بر اين علي A مي فرموده: «واللهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلافَةِ رَغْبَةٌ ولا فِي الْوِلايَةِ إِرْبَةٌ ولَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وحَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا» = سوگند به خدا من رغبتي به خلافت نداشتم، و نيازي به وِلايت نداشتم، امّا شما مرا به خلافت خوانديد و مرا بدان وادار كرديد"! (نهج البلاغه، خطبة 196). آيا علي A را خداوند متعال براي خلافت و ولايت امّت اسلام تعيين فرموده بود، كه آن حضرت بدان ميل و رغبت نداشت و براي احراز آن اقدامي نكرد؟ آيا رسول اكرم o نيز ـ نعوذ بالله ـ به نبوّت و رسالت إلـهي خويش راغب و مايل نبود؟ اگر علي (ع) از سوي پروردگار براي خلافت برگزيده شده بود، چرا با ابو بكر و عُمَر بيعت فرمود؟ آيا بيعت بر خلافت، با فرد غاصب، از سوي كسي كه خداوند او را به خلافت گماشته صحيح است و زير پا گذاشتن فرمان خدا نيست؟ اگر علي (ع) را خداوند مأمور به خلافت فرموده بود، چرا حتّي وقتي كه مردم به در خانة آن بزرگوار هجوم آورده و با اصرار خواستند با حضرتش بيعت كنند، فرمود: «فَأَقْبَلْتُمْ إِلَيَّ إِقْبَالَ الْعُوذِ المَطَافِيلِ عَلَى أَوْلادِهَا تَقُولُونَ الْبَيْعَةَ الْبَيْعَةَ قَبَضْتُ كَفِّي فَبَسَطْتُمُوهَا ونَازَعَتْكُمْ يَدِي فَجَاذَبْتُمُوهَا» = "همچون آهوان بچه دار تازه زاييده كه به فرزندشان روي آورند، به سويم آمديد، در حالي كه مي گفتيد: بيعت، بيعت! دستم را بستم، آن را گشوديد، دستم را از دست شما جدا كردم آن را كشيديد" (نهج البلاغه، خطبة 137 و 229) در صورتي كه اگر خلافتِ آن حضرت امري إلـهي بود، مي بايست اكنون كه مانع مفقود و مقتضي موجود شده بود و حقّ به ذيحقّ باز مي گشت، اگر براي گرفتن حقّ خود شتاب نمي ورزيد، لا اقلّ امتناع و اظهار بي ميلي نكند، نه آنكه بفرمايد: «دَعُونِي والْتَمِسُوا غَيْرِي!  ...أَنَا لَكُمْ وَزِيراً خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً  وإِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ ولَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وأَطْوَعُكُمْ لِمَنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ..» = مرا واگذاريد و ديگري رابجوييد! اگر رايزن شما باشم، برايتان بهتر است كه اميرتان باشم و اگر رهايم كنيد، چونان يكي از شمايم و سخن پذيرترين و مطيع ترين فرد خواهم بود" (نهج البلاغه، خطبة91) اين استنكاف براي چه بود؟ و چرا و ظيفة إلـهي خويش را به اصرار ديگران به عهده نمي گرفت؟ اگر خداوند علي (ع) را به خلافت نصب فرموده بود، چرا به جاي آنكه حضرتش صبح و شام و در هر كوي و برزن مردم را از مخالفت با فرمان إلـهي بيم دهد و خلافت إلـهي خويش را يادآور شود و با تمام توان در احراز خلافتي كه شرعاً بدان مأمور بود، برآيد و خلفاء را از غصب خلافت نهي فرمايد و آن را نامشروع و حرام اعلام كرده و يا لا اقلّ در بارة ايشان سكوت كند، به شهادت آنچه در آثار قدماي اماميّه آمده است از آنان تعريف و تمجيد هم كرده است، از جمله در بارة أبو بكر مي فرمايد: "فتولى أبو بكر فقارب واقـتـصد = أبو بكر ولايت را با صدق نيّت به دست گرفت و به راه اعتدال رفت." (كشف المحجَّة لثمرة المهجة، سيد بن طاووس، چاپ النجف، 1370هـ ق، ص177) و يا در بارة عُمَر مي فرمايد: "تولى عمر الأمر وكان مرضي السيرة ميمون النقيـبة = عُمَر خلافت را به عهده گرفت و رفتاري پسنديده داشت و فرخنده نَفْس بود" (الغارات، أبو اسحـق الثقفي، الجزء الاوّل، ص307) و نيز در بارة همين دو تن فرموده: " أحسنا السيرة وعدلا في الأمة = آن دو كردار نيكو داشته و در امّت به عدالت رفتار كردند" (وقعة صفين، ص 201)، و چرا حضرتش عُمَر را به دامادي پذيرفت (منتهى الآمال، شيخ عباس القمي، ص186، وسائل الشيعه: ج17، كتاب الميراث، ص594) و در نماز به شيخين اقتداء مي كرد (وسائل الشيعة، ج5، كتاب الصّلاة، ص383) و نام غاصبين خلافت را بر فرزندان خويش مي گذاشت (الإرشاد، شيخ مفيد، دار المفيد للطباعة و النشر، ج1، ص354، و منتهي الآمال، ص 188و382).  آيا تمام اين كارها از جانب اسوة مؤمنين و امام المتقين علي (ع) بدان منظور بود كه غاصبين رسوا شده و امّت اسلام با اصول و احكام شريعت، خصوصاً امامت منصوصه، آشناتر شوند وحجّت بر آنان تمام شود؟! (x)

(153) "مروج الذهب"، مسعودي ج2 ص 425 ـ تاريخ الامم و الملوك، طبري ج5 ص 146 ـ البداية والنهاية، ابن كثير ج 7 ص232 به بعد.

(154) چگونه ممكن است حضرت علي A چنين بگويد، در حالي كه خود خطاب به مردم مي فرمود: "فإني لستُ في نفسي بفوق أن أخطي و لا آمن ذلك من فعلي = من خود را بالاتر از خطا نمي دانم و كارم نيز از خطا در أمان نيست"؟ (نهج البلاغة، خطبة 216) (برقعي).

(155) رجال كشي، چاپ نجف ص 111.

(156) در سلسلة روات اين حديث "علي بن ابي حمزه" قرار دارد كه با وي در بررسي سند حديث هشتم (صفحة 216 كتاب حاضر) آشنا شديد. ديگر از راويان آن "محمد بن عبد الله بن مهران" است كه در بارة او نيز در كتاب "جامع الرواة" (ج2 ص144 و 145) مي خوانيم كه "نجاشي" و "علامة حلي" او را غالي و كذاب و فاسد المذهب و فاسد الحديث معرفي كرده اند و "كشي" نيز او را غالي مي داند. علامة حلي مي گويد وي كتابي در بارة ممدوحين و مذمومين دارد كه دال بر خباثت و دروغگويي اوست. 

(157) روايتي كه زيد (= فرزند امام سجاد) به مؤمن الطاق گفت پدرم در بارة امامت منصوصه سخني نگفته است" نيز از همين "ابو خالد كابلي" روايت شده است!! رجوع كنيد به صفحة 158 كتاب حاضر.

(158) رجال كشي، چاپ نجف ص 164.

(159) "الروض النضير شرح مجموع الفقه الكبير" تأليف حسين بن احمد السياغي الصنعاني ج1 ص 58.

(160) "الملاحم" تاليف بان طاووس، چاپ نجف ص 74و 96.

(161) "عيون اخبار الرضا" ج1 باب 25 ص 225 به بعد.

(162) الاصول من الكافي، دار الكتب الاسلاميه، ج1، حديث شانزدهم ص 357.

(163) الاصول من الكافي، دار الكتب الاسلاميه، ج اول ص 363.

(164) الاصول من الكافي، دار الكتب الاسلاميه، ج اول ص366.

(165) الأصول من الكافي ج1 ص366 و 367.

(166) رجوع كنيد به صفحة 270 همين كتاب.

(167) اين جانب در مقدمة كتاب حاضر، در اين مورد، به اختصار مطالبي آورده ام. (برقعي)

(168) حضرت حسن مثني از مجاهدين واقعة كربلا بود و در معركة نينوا حاضر شد و در ركاب عموي بزرگوارش حضرت سيد الشهداء به جهاد پرداخت و هنگامي كه براي بريدن سر ياران دلاور حسين A آمدند، هنوز او را رمقي مانده بود لذا خالوي او كه در لشكر عمر سعد بود او را شفاعت كرد و به منزل برد و به مداوايش پرداخت. وي داماد بزرگ حضرت سيد الشهداء زوج "فاطمة حور العين" بود. 

(169) تفصيل كلام حضرت حسن مثني را به نقل از تاريخ "ابن عساكر" در صفحة 117 و 118 كتاب حاضر آورده ايم.

(170) رجوع كنيد به صفحة 176 همين كتاب.

(171) الأصول من الكافي، دار الكتب الاسلاميه، ج1 ص351.

(172) رجوع كنيد به صفحة 294 همين كتاب.

(173) الأصول من الكافي، كتاب الحجة، باب الإشارة والنص على أبي محمد A، حديث چهارم، ص 326.

(174) الأصول من الكافي: كتاب الحجة: باب الإشارة و النص على أبي محمد A، حديث پنجم، ص326.

(175) الأصول من الكافي، كتاب الحجة، باب الإشارة و النص علي أبي محمد u، حديث هشتم، ص327.

(176)الأصول من الكافي،كتاب الحجة، همان باب، حديث دهم، ص327.

(177) الأصول من الكافي، كتاب الحجه، باب ما جاء في الاثني عشر و النص عليهم ، حديث اول ص525، البته حديث مذكور در كافي فاقد جوابهاي امام حسن به خضر است.

(178) نبايد استبعاد شود كه چگونه علماي مشهور شيعه چونان شيخ صدوق و مفيد و طوسي و امثال ايشان به كذب و ساير عيوب اين قبيل روايات توّجه نكردند و با نقل اين اخبار ميليونها مسلمان را به تفرقه و دوري از هم و خصومت با يكديگر كشاندند، زيرا بر همه آشكار است كه "حبّ الشّيء يُعمي ويُصمّ" چون آل رسول ـ صلوات الله عليهم ـ كه واجد فضائل كثيره و طبعاً مورد محبّت و ارادت و احترام مردم بودند، مظلوم و محبوس و شهيد گرديدند، مخالفان خلفاي جور از جمله برخي از دوستان جاهل و گروهي از دشمنان اسلام براي تضعيفِ موقعيتِ خلفا در ميان مردم، رواياتي جعل كرده، در بين مردم پراكندند و علمايي از قبيل نامبردگان چنان در مذهب خويش تعصّب داشتند و بر اثبات حقّانّيت مذهب خويش و دفاع از مسلك خود و ترويج و تبليغ آن حريص بودند كه شدّت علاقة آنان به مذهبشان و بغض و عداوتي كه نسبت به مخالفان داشتند، مانع تفكر و تأمّل جدّي و تدقيق منصفانه در اقوال و آراء مشاهير خودشان بود و چون كثيري از آنان از عقيده و كتب و آثار مذاهب ديگر جز بدگماني و برخي مطالب ناموثّق و بعضي از مشهورات، اطلاعي دقيق و عميق نداشتند، تا با مقايسة اقوال مختلف، زمينه اي براي تفكر بيشتر به وجود آيد و فقط به كتب و اقوال مذهب خود دلگرم و قانع بودند، از اين رو هر چه به قلم و نظرشان آمد به تبعيت از آنچه در ميانشان رواج داشت نوشتند. علماي متأخر نيز به سبب حسن ظن و اعتمادي كه به آنان داشتند، تحت تأثير شخصيت و شهرت علمي آنان قرار گرفته و گمان نمي كردند نوشته هاي آنان سُست و ضعيف باشد و احتمال نمي دادند كه مطالب مذهبشان مجعولات دشمنان دين و افراد مغرض يا جاهل باشد، بلكه اين پندار را نسبت به مذهب ديگر داشتند، از اين رو نسبت به غير طائفة خود با بدبيني فراوان و در مورد فرقة خود با خوشبيني شديد قضاوت كرده و طبعا آراء ديگران را قبل از تحقيق كافي ردّ و منقولات پيشينيان خود را بدون تأمل و تدقيق لازم، قبول كرده و در كتب خود جمع كردند و از ياد بردند كه گاهي اشتباهات بزرگان نيز بزرگ است! اين جعليّات را از آن رو به نام پيشوايان و أئمة دين ساخته اند كه دشمنان دين در آن دوران ناچار به اظهار ايمان و تقدس بوده و با نقاب اسلام و اظهار ارادت به بزرگان دين، به تخريب مباني دين مي پرداختند. مخفي نماند چنانكه ما نيز به تجربه در يافته ايم گاهي بر اثر تعصب مذهبي و به مصداق آية "كلّ حزب بما لديهم فَرِحُون" تمامِ فكر مذهبيون اين است كه مطالب مذهبي و فرقه اي خود را صحيح جلوه دهند و آنها را راست ودُرست بنمايند و با تأويل و توجيه، صحّت آنهارا اثبات كنند و لو در واقع فاقد دليل و يا باطل باشد، و چه بسا اين كارِ خود را عملي خير و بلكه خدمت به دين مي پندارند!! البتّه تعصّب نيز باعث مي شود كه حاضر نباشند در برابر دلائل طرف مقابل، خضوع كرده و به اشتباه خود اعتراف كنند. يعني در واقع خود را بيشتر از حقّ و حقيقت دوست دارند. ولي ما گمان نداريم اين كارها كه باعث تضعيف دين و ايجاد تفرقه و ظهور مذاهبي گرديده است كه قسمت اعظم عقايد و كردارشان موافق با قرآن كريم نيست، بخشوده گردد و طبعاً دفاع ناحق از مذهبي كه در كتاب إلهي نام و خبري از آن نيست و چيزي را كه خداوند از اصول و اركان دين خود نشمرده همان را از اصول و اركان دين دانستن و براي اثبات مثلا منصوصّيت امام و عصمت او هزاران معجزه و كرامت تراشيدن و انكار آنها را موجب شقاوت قلمداد كردن و ............. مأجور نخواهد بود. ناگفته نماند كه اگر مذهبي همچون دكان ماية كسب درآمد وجاه و احترام شود، عدّه اي دنيا پرست وجاه طلب براي حفظ دكان و جلب افراد ناآگاه به گرد خويش، ناچارند كه به هر صورت ممكن آن را سر و صورتي حق به جانب داده و لذا خرافات و أكاذيبي را به جاي حقائق دين بپذيرند، چنانكه اينجانب نمونه هاي آن بسيار ديده ام و اطّلاع دارم كه تعداد زيادي از علماي دين بسياري از معتقدات پيروان ومقلّدان خود را دُرست نمي دانند ولي از بيم از دست دادان جاه و احترام خويش در ميان عوام، اظهار نمي كنند! خداوند مي فرمايد: "رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى الله حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكَانَ الله عَزِيزًا حَكِيمًا = رسولاني بشارت دهنده و هشدار دهنده بودند، تا مردم را پس از ارسال پيامبران، بر خدا حجّتي نباشد كه خداوند نيرومند و حكيم است" (النساء/165) يعني پس از پيامبران حجّتي نيست، ولي در هر مذهبي دهها حجّة الله تراشيده اند!! اللهم اجعلنا من الذين يستمعون القول فيتّبعون أحسنه. آمين يا ربّ العالمين. (برقعي)

(179) علاوه بر «عمر بن رياح» ساير اصحاب ائمه از قبيل محمد بن مسلم و منصور بن حازم و زياد بن ابي عبيده و زراره بن أعين و نصر الخثعمي و ..... نيز با اين مشكل مواجه بوده اند و در اين باره از حضرات باقر و صادق (ع) سؤال كرده و جوابهاي گوناگوني شنيده اند ! رجوع كنيد به جلد اول «اصول كافي» باب «اختلاف الحديث» احاديث دوم تا نهم. (برقعي)

(180) آن جناب – رَحِمَهُ الله – جد اعلاي اين حقير است. (برقعي).

 

+                    +                    +