آخرین سُرخاب و سفیدآب
(مراجع شیعه، پاسخ نمیدهند)
(جلد سوم)
نویسنده:
علی حسین امیری
عوام و بازاریها در ایران در پاسخ مدعی، مثلی میآورند با این مضمون:
اگر چنین و چنان شد من ریش و سبیل خودم را میتراشم و به جای آن سرخاب و سفیدآب میمالم. هرچند من در تمامی این تحقیق از مراتب ادب اسلامی خارج نشدم، ولی با کمال معذرت از آقایان خوارج حزب اللهی من نیز در صورتی که آخوندها فقط به ۱۰% سئوالات این تحقیق، پاسخی عقلی و منطقی و قرآنی و منطبق با شواهد مسلم و متواتر و معتبر تاریخی بدهند، حاضرم چنین کنم!!.
خورشید حق دمید
ای کور آفتاب
پاسخ نمیدهی
ابلیس بیجواب
سرخاب میکنم
گر پاسخم دهـی
خاموش میشوم
خود نیز آگهی
اما چه پاسخی
داری به جز جدل؟
جز قصه و حدیث
جز حرف بیمحل
قزوینیِ قمی
در قصهها گمی
سطحی نگر شدی
غرق توهمی
در کله تو نیست
غیر از شمارهها
بالای سر ببین
نور ستارهها
انبار فکر تو
فکر گزینش است
از بین قصهها
سرگرم چینش است
منفی نگر شدی
آهسته خر شدی
دینت فنا شده
غرق ضرر شدی
وهابیَم نخوان تهمت نزن به من
من مٌسلِمم، همین
با فکر بت شکن
دین تو مذهب است
مذهب، خرافه است
توحید، اصل دین
مذهب، اضافه است
خونریزی و ترور
تنها سلاحتان
تهمت زدن به ما
وزر و وبالتان
اگر در میان شیعیان خود تحقیق و بررسی کنم، میبینم که همگی سازنده دروغ و موضوعاتاند و اگر آنها را امتحان کنم همگی مرتد از آب درمیآیند و اگر بهترینها را جدا کنم از هزار نفر یک نفر نمیماند (از قول ابوالحسن (حضرت کاظم÷) اصول کافی جلد۸ صفحه۲۲۸/ روضه کافی، حدیث۲۹۰) [۱].
[۱] و در ادامه میگوید ایشان مدتهاست که فقط به تخت آسایش تکیه زدهاند و به زبان میگویند ما شیعه علی هستیم، اما شیعه علی کسی است که کردارش گفتارش را تصدیق و تایید کند «قال لي أبوالحسن÷: لو ميزت شيعتي لم أجد إلا واصفة ولو امتحنتهم لما وجدتهم إلا مرتدين ولو تمحصتهم لما خلص من الألف واحد ولو غربلتهم غربلة لم يبق منهم إلا ما يان لي. إنهم طال ما اتيوا علي الأرائي فقالوا: نحن شيعة علي. إنما شيعة علي من صدق قوله فعله».
سلام و درود بر پیامبر اسلام و خاندان پاکش و اصحاب وفادارش.
آیا سوال کردن، جرم است؟! یا اهانت و جسارت است؟!! آیا مذهبی که فقط خودش را بر حق و در صراط مستقیم میداند، نمیتواند به سوال پاسخ دهد؟! آیا باید سایت و وبلاگ سوالات مطرح شده را مسدود کند تا کسی نتواند آن سوالات را بخواند؟! [۲]پس آیا چنین مذهبی بر حق است؟! آیا چنین اعمالی نشان دهنده آن نیست که حامیان و مدعیان تشیع و مراجع ایشان، قدرت پاسخگویی به این سوالات را ندارند؟! آیا یک مرجع شناخته شده در قم یا نجف وجود ندارد تا بتواند پاسخگو باشد؟! آری خواننده گرامی، نه تنها مراجع مدعی تشیع، بلکه هیچ کس دیگری نیز قادر به مقابله با قرآن و سنت و عقل و منطق و وجدان و شرف نبوده ، نیست و نخواهد بود. این سوالات از ذهن کسی بیرون آمده که خود روزی گرفتار این مذهب شوم بوده است. در کتب دیگر خود نیز یادآور شدهام که اینجانب قبلا شیعه شاه عباسی بوده، ولی هم اکنون از خرافات قبلی دست کشیدهام و قصدم از تالیف چنین کتبی، تنها رسوایی مراجع و بیداری شیعیان بیخبر بوده و بس.
ذکر نکتهای را بسیار مهم میدانم برای خواننده گرامی لازم به تذکر است که در طول تاریخ، شیعیان بسیاری چون اینجانب بودهاند که از خرافات این مذهب دست کشیدهاند، مانند علامه برقعی/که دارای درجه اجتهاد بوده و در حوزه علمیه قم تدریس میکرده است ولی از خرافات و بدعتهای این مذهب دست میکشد و کتب بسیاری نیز برای بیداری دیگران تالیف میکند.
اما نکته مهم این است که پس از رحلت چنین افرادی میبینیم که مثلا شخصی چون قزوینی [۳]سر و کلهاش پیدا میشود و میگوید: برقعی هنگام مرگ توبه کرده است!!! معنای این سخن یعنی اینکه علامه برقعی از کارها و مجاهدتها و سوء قصدهایی که به جانش شده و از کتب بسیاری که تالیف نموده و از سخنرانیهایی که برای مردم کرده، ناگهان پشیمان شده و در اقدامی عجیب و در لحظات آخر زندگی، توبه کرده و اظهار پشیمانی کرده و سپس دار فانی را وداع گفته است!!! (البته کسی که میمیرد دیگر نیست تا از خودش دفاع کند و هر چیزی را میتوان به او نسبت داد، مانند بسیاری از تهمتها که آقایان به صحابه میزنند و اصلا از کسانی که به خدا و رسولش دروغ میبندند و در امر دین به دروغگویی مشهورند، بیش از این انتظاری نیست) [۴]. این ذهنهای بیمار و توهم زده درباره پیامبر جنیز میگویند: ایشان در آخرین لحظه عمرشان ناگهان فهمیدند که باید جانشین تعیین کنند و قلم و دوات خواستند!!.
به همین دلیل من در اینجا با صدای بلند میگویم که اینجانب هیچوقت به بدعتها و خرافات قبلی مدعیان تشیع باز نمیگردم و توبه من توبه از همان انحرافات و خرافات قبلی بوده است و هم اکنون نیز این مطالب را از ته قلب و اطمینان کامل بیان میکنم و ذرهای در حالت تقیه نیستم و حتی اگر در بستر مرگ چیزی گفتم، شما آن را به حساب سکرات موت و هذیانهای دم مرگ بگذارید!! پس اگر شخصی پس از من سر و کلهاش پیدا شد و گفت امیری (و همچنین استاد علیرضا حسینی، چون این سخنان ایشان نیز هست) در آخر عمرش توبه کرد و وصیتنامه او با خط و امضایش در اختیار من است!! فوری به او بگویید: غلط کردی دروغگوی کذاب!! و ما در اینجا قویا اعلام میکنیم که از هر گناهی ممکن است توبه کنیم، مگر گناه موحد بودن!!! [۵].
نکتهای دیگر خطاب به برخی از موحدین عزیز که توجه داشته باشند امثال قزوینی طبلی تو خالی بیش نیستند و اینجانب همه استدلالهای ایشان را دیدهام و با صراحت میگویم که همگی آنها براحتی قابل پاسخگویی هستند و البته در برخی کتب (مثل همین کتاب یا جلد قبلی آن) برخی از مطالب او را پاسخ داده و مشت این شخص را باز نمودهام و فعلا آخرین قدرت نمایی رافضیها در شخص قزوینی خلاصه میشود، بنابراین وقتی پاسخ این شخص داده شود، سایر مدعیان تشیع و دکانداران و سایتها و وبلاگهای بی شمار فیلتر نشده و آزاد، حرفی برای گفتن نخواهند داشت و باید در بطلان عقایدشان مطمئن شوند.
جالب است بدانید وقتی ایشان (و بطور کل مراجع رافضی) از عهده پاسخ دادن محکم و منطقی و علمیبر نمیآیند، در عوض میآیند و بر روی احساسات مردم ساده چنگ میاندازند، چندی پیش بود که دیدم جناب قزوینی هنگام سخنرانی خود که ۹۰ درصد آن را کتاب فلان، صفحه فلان تشکیل میداد [۶]، و در جریان عید غدیر! ناگهان زدند زیر گریه و با صدای لرزان صحبت نمودند تا مقلدین بیخبر نیز بیشتر تحت تاثیر قرار بگیرند و مرکز عقلشان به مرکز احساسات گره بخورد تا مبادا با تفکر و تعقل متوجه گمراهی خویش بشوند. کسی نیست بگوید مگر در بحث و مناظره علمی، گریه و زاری وجود دارد؟! و آیا چنین حرکاتی، دلیل بر صحت و حقانیت چیزی میشود؟! جالب است که یکبار جناب قزوینی میگفت کسی که حرفی برای گفتن ندارد فحاشی میکند و اینگونه اعمال صحیح نیستند و منظورش این بود که اگر کسی مثل من جواب محکم و علمی و قانع کننده داشته باشد که نیازی به اینکارها ندارد!! ما میگوییم پس چرا دولت شیعی شما اجازه چاپ کتب اهل سنت و علامه برقعی/و دیگر موحدین را نمیدهد؟ چرا حتی سایتها و وبلاگهای این دسته را مسدود میکنید تا مبادا کسی مطالعه کند؟! اگر شما به زعم خودتان قادر به پاسخگویی هستید، پس این کارها برای چیست؟و قدرت والای پاسخگویی شما از اینگونه حرکات کاملا مشخص میشود. برای موحدین عزیز لازم به تذکر است که پوچی مذهب رافضی بر همگان روشن شده است و دست و پا زدن مراجع رافضی، تنها به این خاطر است که این تعداد طرفداری را که برایشان مانده از دست ندهند و البته برخی طرفداران احمق با شنیدن سخنان ایشان به وجد میآیند و در راه باطل خویش مصممتر میشوند، اما حساب مردم فهیم و تحصیلکرده و روشنفکر و عاقل از جاهلین سبک مغز جداست. نکته مهم دیگری نیز خطاب به اهل سنت وجود دارد که متاسفانه نرمش و ملاحظات بیش از اندازه در برابر امثال قزوینی، باعث شده که ایشان پا را از گلیم خود درازتر کنند و به راحتی هر سخنی را بر زبان برانند و انواع طعنهها و تمسخرها و متلکها و توهینها را نثار اهل سنت و ارزشهای مذهبی ایشان کنند. ایشان هر مزخرفی را در شبکههای خود پخش میکنند و بارها مشاهده شده که مقلدین نادان با شبکه ایشان تماس میگیرند و سخنان بسیار وقیحی را بکار میبرند و ایشان یا مجری برنامه تنها نیش خود را باز میکنند و خیلی که هنر کنند میگویند لطفا مراعات کنید (تا آن مقلد سخنان زشت تری بکار نبرد و آبروی مذهبشان را بیش از این بر باد ندهد) و خدا نکند شبکهای از اهل سنت تنها از عقاید رایج و مرسوم در مذهب خودش، بطور عادی دفاع کند، آنگاه بیا و ببین که جناب قزوینی چگونه در حال خودکشی کردن است و آن عالم و کارشناس بیچاره اهل سنت را به باد توهین میگیرد و تنها از واژه وهابی از او یاد میکند!!! شبکه وهابی، کارشناس وهابی، مفتی وهابی و ....
برای خواننده گرامی لازم به تذکر است که امثال جناب قزوینی رغبتی به هدایت شدن ندارند و متاسفانه در ضلالت خود غرق شدهاند، چون اینجانب به چند مورد از سخنانش بطور کامل و واضح پاسخ دادم، ولی باز مشاهده میکنم که ایشان همان مطالب قبلی خود را بر زبان میراند و اصلا به روی مبارک خویش نمیآورد که این سخنان اشتباه است و اینجا بود که متوجه شدم متاسفانه ایشان، قصد هدایت شدن و رسیدن به حقیقت را ندارد و هدفش تنها این است که به هر طریق ممکن خرافات خویش را صحیح جلوه دهد. به عنوان مثال در جلدهای قبلی همین کتاب (جلد۱ بعد بخش احادیث، بعد از سوال۱۲۰ تناقضات) (و جلد۲ سوال۱۴) پیرامون حدیث حوض (که پیامبر اسلام در آن جهان سراغ یاران خویش را میگیرد) [۷]پاسخ و توضیح مفصل دادم، ولی باز جناب قزوینی این حدیث را پیش میکشد و همان چرندیات قبلی خود را تکرار میکند. به هرحال وضعیت امثال قزوینی روشن است و تالیف این کتابها، تنها جهت بیداری هموطنان ایرانی و شیعیان بیخبر است.
[۲] جلد اول این کتاب بنام: سرخاب و سفیدآب و جلد دوم بنام: دوباره سرخاب و سفیدآب و جلد سوم بنام: آخرین سرخاب و سفیدآب است که همگی تشکیل شدهاند از سوالات و مطالب مختلف علیه مراجع مدعی تشیع. [۳] دکتر محمد حسینی قزوینی که در نزد شیعیان از جایگاه علمی والایی برخوردار است و خود را مجری اوامر جناب مکارم شیرازی معرفی میکند و همیشه خود را برای هر گونه مناظرهای با علمای اهل سنت آماده میداند و جهت مناظرات مختلف، نماینده اهل تشیع میباشد. [۴] حضرت علی÷میفرماید: «لقد كذب علي رسول الله جعلي عهده حتي قام خطيبا فقال: من كذب علي متعمدا فليتبوأ مقعده من النار»[نهج البلاغه: خطبه۲۱۰]. در روزگار پیامبر جبر او دروغ بستند تا آنجا که برخاست و سخنرانی کرد و فرمود: هرکس عمدا بر من دروغ بندد جایگاهش را از آتش گیرد و امام صادق÷فرموده: «إنا اهل بيت صادقون لا نخلو من كذاب يكذب علينا»یعنی: «ما خاندانی راستگوییم ولی از شر دروغزنی که بر ما دروغ بندد، بر کنار نماندهایم». [رجال کشی/۲۷۵]. [۵] همچنین اعترافاتی که در تلویزیون و رسانههای حکومت رافضی ایران صورت بگیرند به هیچ وجه مورد قبول نخواهند بود، چون این اعترافات تحت فشار و در زیر شمشیر ولایت صورت گرفته است و به همین خاطر هیچ ارزشی ندارند. بنابراین سخن اول و آخر ما همین است که اینجا و در این کتاب نوشتیم، نه چیزی دیگر. [۶] تنها هنر جناب قزوینی، اشاره به احادیثی در کتب اهل سنت است، احادیثی که برخی از علمای اهل سنت در خلال کتب خود جمعآوری کردهاند که از چند حالت خارج نیستند: یا آن را بصورت نقل قول آوردهاند و سپس نظر خود را در سطور بعدی گفتهاند، که البته آقایان نظر مولف اهل سنت را سانسور میکنند و یا در کتاب دیگری، شرح و توضیح و رفع شبهات این حدیث، توسط عالمیدیگر بطور کامل و روشن بیان شده است که البته جناب قزوینی با آن کاری ندارد و یا تنها احادیثی را با اسنادی ضعیف آوردهاند و میبینیم که علمای رجال اهل سنت سلسله اسناد این احادیث را تضعیف و رد کردهاند، ولی باز مراجع رافضی با این قضیه نیز کاری ندارند و یا اینکه در بدترین حالت باید گفت آن عالم اهل سنت معصوم نبوده و از روی ساده لوحی و بدون سوء نیت و بخاطر اشتباه آن مطلب را بیان کرده و البته در آن زمان تصور نمیکرده که در قرون بعدی کسانی همچون مراجع رافضی بخواهند این احایث را در بوق و کرنا کنند و اصلا فکرش متوجه این چیزها نبوده است و در جمع آوری روایات و احادیث دقت لازم را به خرج نداده است، وگرنه چنانچه بدان مطالب ایمان داشت که سنی نمیماند و شیعه میشد. [۷] مسلم: ۳/۱۱۱.
مشخص است وقتی کتابی علیه عقاید خرافیون منتشر شود و مردم مطالب آن را بخوانند با خود خواهند گفت که پاسخ به این سوالات کار ما مردم و عوام ساده نیست و این در تخصص طلاب و مراجع حوزه علمیه میباشد که سالها در این زمینه تحصیل کردهاند و میتوانند مدافع مذهب ما باشند و اینگونه است که مردم وجدان خود را آسوده میکنند. ولی از این طرف نیز مراجع مدعی تشیع میدانند که حرفی برای گفتن ندارند و به همین خاطر به سختی وارد میدان مبارزه میشوند تا مشت دروغین و بیسوادی ایشان برای مردم آشکار نشود و میبینیم که چنانچه خیلی هنر کنند، یک محقق و جوانی ساده را جهت پاسخگویی ارسال میکنند، تا وقتی آن محقق نتوانست از عهده پاسخگویی بر آید فوری بیایند و به مردم بگویند: خوب مسلم است که یک جوان ساده شیعی و محققی عادی برای پاسخگویی رفته و به همین خاطر نتوانسته از عهده کار برآید!!! و به این طریق بیسوادی خود را نزد مردم پنهان میکنند، تا همچنان مردم به این طبلهای توخالی ایمان داشته باشند و با خود بگویند که این مراجع حق دارند و چنانچه خودشان پای به میدان مبارزه میگذاشتند، چها که نمیکردند؟ و مسلما هیچکس قادر به مقابله با علم والای ایشان نیست!! بنابراین اینجانب نیز تنها برای رسوایی این مراجع و جهت اتمام حجت برای همه شیعیان و همچنین ثبت بیسوادی ایشان در تاریخ اسلام، تنها خودشان را به مبارزه خواندهام و به ردیههای نوشته شده از جانب افراد ناشناخته و معمولی پاسخی نمیدهم. [۸]پس مراجع شیعه خوب گوشهای خود را باز کنند، آقایان مکارم شیرازی و قزوینی و دیگر مراجع و نمایندگان مذهب تشیع قلابی: یا به میدان مبارزه آمده و به سوالات دندان شکن پاسخ دهید و البته پس از آن پاسخ محکم ما را دریافت کنید تا رسوای عالم شوید و پوچی مذهبتان برای دنیا روشن شود و یا قبول کنید که قادر به پاسخگویی و دفاع از مذهب خرافی خود نیستید و تنها سکوت اختیار کنید که البته ما این سکوت را دلیل بر نداشتن پاسخ و پوچی مذهبتان تلقی میکنیم.
[۸] البته ما تنها به یک ردیه در کتابی بنام بن بست پاسخ دادیم که منتقدی تعدادی از سوالات جلد اول سرخاب و سفیدآب را به خیال خودش نقد کرده بود، ولی از این پس تنها به مراجع شناخته شده پاسخ داده خواهد شد.
خواننده گرامیدقیقا به این نکته توجه داشته باشد در مباحثی عقیدتی از این دست که رنگ کلامیبه خود میگیرد، طرف مقابل به هرحال میتواند با آسمان ریسمان کردن و جمع آوری گزینشی چند حدیث ضعیف و از سر و ته آنها زدن و تحریف معنای اصلی واژههای عربی و.... پاسخی مبهم به سوالات شفاف و مستقیم ما بدهد، ولی سوال اینجاست آیا یک پرسش ساده نیازمند پاسخی با اینهمه ابهام و پیچیدگی و آسمان ریسمان کردن است؟ دقت کنید در قرآن آمده که مشرکان از پیامبر جمیپرسند خدا در قیامت چگونه این استخوانهای پوسیده و خاک را جمع آوری و زنده میکند؟ (الاسراء/۴۹/۵۱/۹۸/۹۹، یس/۷۸/۷۹) این پاسخ ساده و کوتاه و بسیار روشن میآید: همان که اول بار انسان را از هیچ آفرید (و خدایی که آسمان و زمین را آفرید) اکنون آقایان نیز به سوالات ساده و روشن ما پاسخی ساده، قابل فهم و روشن بدهند که اساس دین بر آسانی و سادگی و قابل فهم بودن برای همگان است. [۹]البته بسیار دیده شده که آقایان نه تنها سر و ته سئوالات را میزنند، بلکه پاسخی میدهند که هیچ ربطی با سئوال ما ندارد!! مثلا ما میپرسیم: چرا در زمستان هوا سرد میشود؟ آنگاه کسی بیاید جواب دهد: آقا زمستان فصل پرتقال و نارنگی است و زمستان فصل قبل از بهار است و در زمستان مصرف گاز بالا میرود و....، خوب همه اینها درست و صحیح، ولی اینها که پاسخ ما نیست!! و ترفند دیگر مدعیان تشیع این است که از سر و ته سوالات میزنند، به خصوص اگر سوالی طولانی و حالت تشریحی داشته باشد که به بهانه خلاصه نمودن آن، میآیند و تنها بخشی از سوال را مطرح میکنند و بقیه مطالب آن را سانسور میکنند، بنابراین از خواننده گرامی تقاضا دارم که هر کجا پاسخ به سوالات را مشاهده نمود به اصل سوال نیز دقت نماید که بطور کامل باشد. در ضمن خواننده گرامی توجه داشته باشد که مدعیان تشیع جزء دروغگوترین انسانها هستند و در پاسخ به ما از حربه دروغ و افترا نیز استفاده میکنند، چنانچه در سایت پُرسمان دانشجویی (معاونت مطالعات راهبردی، نهاد نمایندگی مقام رهبری در دانشگاهها) در پاسخ به شبهات وهابیت، سوالات جلد قبلی این کتاب را آورده [۱۰]و به خیال خودش پاسخ داده است و تنها هنرش ردیف نمودن مطالبی بوده که ربطی به اصل سوال نداشته و اینقدر بیچاره بوده که در این راه از تمسک به دروغ و افترا نیز خودداری ننموده است و در پاسخ به سوال پیرامون حدیث قرطاس، کلمه قرطاس در سوال را، اشتباه و بصورت قرتاس نوشته و سپس اینگونه قلم فرسایی نموده است: (قبل از پاسخ به این شبهه لازم است به یک مطلب اشاره شود و آن اینکه قرطاس با طاء است نه با ت که شبههگر به آن گونه نوشته است و این نشان از بیسوادی شبههگر است که حتی از سواد نوشتاری نیز متاسفانه بیبهره است) [۱۱]آری ریشه عقاید مدعیان تشیع از دروغ است و از کسانیکه به خدا و پیامبرش دروغ میبندند [۱۲]، بیشتر از این انتظار نمیرود. در ضمن اصل کتاب اینجانب در سایت عقیده [۱۳]موجود است و خواننده گرامی میتواند خودش مراجعه نموده و ببیند که من قرطاس را چگونه نوشتهام [۱۴].
کتاب حاضر از دو بخش تشکیل شده است، بخش اول شامل سوالات بی پاسخ که از شیعه باید پرسیده شود که برخی سوالات حالت تشریحی داشته و کمی طولانی شدهاند [۱۵]، چون سخنان و شبهات مراجع رافضی نیز ذکر گردیده و پاسخ داده شده است. بخش دوم بررسی احادیث شیعه پسند در کتب اهل سنت هستند که دائما مورد استناد مراجع مدعی تشیع قرار میگیرند که در این بخش با بررسی نمودن این احادیث [۱۶]، پوچی ادعای مراجع رافضی نشان داده شده است [۱۷].
[۹] ﴿وَمَا جَعَلَ عَلَيۡكُمۡ فِي ٱلدِّينِ مِنۡ حَرَجٖۚ﴾[الحج: ۷۸]. «و در دین بر شما سختی قرار نداده است». [۱۰] کتاب دوباره سرخاب و سفیدآب (آخوند پاسخ نمیدهد) [۱۱] جالب اینجاست که اینجانب در متن سوال نیز دوباره کلمه قرطاس را تکرار نمودهام و جناب منتقد حقه باز آن را بصورت صحیح آورده و تنها در ابتدا بصورت قرتاس نوشته و ظاهرا فراموش نموده در جاهای دیگر نیز این تحریف را انجام دهد. البته همگی اینها بخاطر این است که اینها جوابی برای بندهای متعدد این سوال ندارند و بیچارهها اینگونه میخواهند خود را باسواد جلوه دهند و بدین طریق ذهن خواننده را منحرف سازند. [۱۲] در کتاب الاصول من الکافی: جلد۲ صفحه۳۷۵ باب مجالسه اهل المعاصی از ابوعبدالله صادق روایت شده که گفت رسول خدا فرمود: پس از من هنگامی که اهل شک و بدعت را دیدید بیزاری خود را از آنها آشکار کنید و دشنام بسیار بدانها دهید و درباره آنان بدگویی کنید و به ایشان بهتان زنید تا نتوانند به فساد در اسلام طمع بندند و در نتیجه، مردم از آنان دوری گزینند و بدعتهای ایشان را نیاموزند (که اگر چنین کنید) خداوند برای شما در برابر اینکار، نیکیها نویسد و درجات شما را در آخرت بالا برد!! (آری مدعیان تشیع در حال عمل به این حدیث هستند) [۱۳] آدرس سایت عقیده: www.aqeedeh.com [۱۴] البته کسی معصوم نیست و امکان اشتباه از هرکس میرود، ولی در اینجا اشتباهی در کار نبوده و منتقد که پاسخی نداشته، در عوض به حقه و نیرنگ متوسل شده است. [۱۵] مثلا پیرامون موضوع عزاداری چندین صفحه توضیح داده شده است و به سخنان جناب قزوینی پاسخ داده شده تا جای هیچگونه شبههای باقی نماند، ان شاء الله. [۱۶] میبینیم که در این بخش بسیاری از اسناد این احادیث توسط علمای رجال اهل سنت رد شدهاند و این یعنی چنین احادیثی قابل استناد نیستند، ولی باز میبینیم که مراجع رافضی این مسئله را به روی مبارک خویش نمیآورند و باز به این احادیث استناد میکنند. (همچون سید عبدالحسین شرف الدین موسوی صاحب کتاب المراجعات که هنر کرده و همین احادیث را در کتاب خود به رخ اهل سنت کشیده است) [۱۷] در ضمن چنانچه از مراجع مدعی تشیع در مورد فلان عمل ایشان سوال کنید، مثلا در مورد تزئین و زیارت قبور ائمه، میبینید که عوض پاسخگویی فوری میگویند که قبر فلان عالم اهل سنت نیز تزئین و زیارتگاه شده است!!! باید به مراجع مدعی تشیع گفت: که فعلا دادگاه علیه شما برپا شده است و فعلا سوالات از شما پرسیده میشوند نه از اهل سنت و شما از جواب دادن شانه خالی نکنید و چنانچه این عمل اشتباه است که انجامدادن آن توسط دیگران باعث موجه بودن آن نمیشود و چنانچه عملی صحیح است، لطف کنید و دلایل صحیح بودن آن را از قرآن و سنت بیان کنید، والسلام.
مراجع مدعی تشیع (و همینطور جناب قزوینی) قرآن و اهل بیت را یکی دانسته و حتی فهم و تفسیر آیات قرآنی را طبق سخنان معصومین میدانند و به احادیثی چون قرآن و عترتی اشاره دارند و امام را قرآن ناطق میدانند. حال سوال اینجاست که اگر هر دوی اینها ریسمانی الهی هستند که از یکدیگر جدا نمیشوند و حتی وجود معصوم در کنار قرآن الزامی و واجب است، پس چطور حفظ قرآن در سوره حجر آیه ۹ تضمین شده است [۱۸]ولی امامت غصب شد و حفظ نشد؟ بطور حتم حفظ حجت الهی و اصول دینی و شاهراه هدایت و ریسمان نجات دهنده، جهت گمراه نشدن امت اسلامی واجب است و خودتان نیز همیشه میگویید که با غصب مقام الهی حضرت علی، امت اسلامی همچون گله بی شبان شدند و به همین خاطر گمراه شدند!!! و مسببین آن نیز مستحق لعن و نفرین هستند، چون شما حتی فجایع بعدی و انحرافات دیگر را نیز بخاطر همین غصب خلافت میدانید!! پس آیا نباید این حق الهی حضرت علی همچون قرآن حفظ میشد تا در آن جهان کسی بهانهای نداشته باشد؟ چون مثلا اگر قرآن تحریف میشد، بطور حتم دیگر حجت نمیشد و مردم در آن جهان میگفتند ما نمیتوانستیم هدایت شویم، چون کتاب صحیحی از جانب خداوند برای هدایت ما وجود نداشت و به همین خاطر ما گمراه شدیم. این عقیده شما که آن را از نبوت هم بالاتر میدانید، پس چگونه همچون نبوت حفظ نمیشود؟! مانند زمانی که پیامبر جدرون غار در معرض خطر مشرکین قرار میگیرد. [التوبه: ۴۰] و به اذن خداوند توسط تار عنکبوتی حفظ میگردد. شمایی که اهل بیت را با قرآن یکی میکنید و این دو را با هم قیاس میکنید، پس نمیتوانید هر جا که این قیاس و یکی شدن به ضررتان تمام شد ناگهان کنار بکشید یا سفسطه ببافید. خواننده گرامی توجه داشته باشد که امثال قزوینی برای هر سوالی شروع میکند به بافندگی و مثلا در همین مورد ممکن است بگویند خلافت حضرت علی غصب شده ولی امامت او پا برجا بوده و او امام بوده است!!! البته این هذیان گویی مراجع مدعی تشیع، نیازی به پاسخ ندارد و ایشان همچون مرتضی مطهری هر جا به ضررشان میشود ناگهان خلافت را از امامت جدا میکنند!! خطاب به این ایشان باید گفت: پس چرا میگویید این خلافت حقی الهی بوده که غصب شده است و به همین خاطر مردم گمراه شدند؟ تکلیف ما را روشن کنید که خلافت نیز من عندالله بوده یا خیر؟ اگر بوده (که به نظر شیعه بوده) پس چرا مانند قرآن حفظ نشده است؟ و اگر امامت علی پابرجا مانده، پس امت اسلامی گمراه نشدهاند و درد شما چیست؟ اگر امام با داشتن امامت نتوانسته جلوی گمراهی مردم را بگیرد، پس این ایرادی است به مذهب شما و چنانچه بگویید که جهت هدایت کامل و ایده آل جامعه اسلامی، امام مستلزم داشتن خلافت نیز هست، پس همان سوال اول تکرار میشود که این امامت و خلافت الهی (فراموش نکنید شیعه هر دوی اینها را من عندالله میداند) که باید همچون قرآن و در کنار قرآن جهت هدایت میماندند، چرا اینگونه نشدند؟ و خلافت الهی حضرت علی به زعم شما غصب گردید و باعث انحراف در امت اسلامی شد؟!! (جالب است این خلافت بزرگ الهی با وجود دستور صریح الهی و با وجود امدادهای غیبی و داشتن علم غیب و عصمت و معجزاتی که به زعم شیعه جزء علوم امامت هستند و با وجود فرشتگان و حمایت شخص نبی اکرم جو و و و ......، در انتها توسط دو نفری غصب میشود که به عقیده شیعه، صفت و شخصیت خاصی نداشتهاند و حتی ترسو و منافق و دائم مورد توبیخ بودهاند!!! آیا لطیفهای به این بامزگی شنیده بودید؟!!) [۱۹]و اما در مورد احادیثی که پیامبر جدر آنها به قرآن و خانوادهاش اشاره کرده باید گفت:
- اول از همه میبایست اینگونه احادیث بررسی شوند که در بخش دوم این کتاب به این مسئله پرداخته میشود، از جمله همین حدیث کتاب الله و عترتی که اسناد آن نقد و بررسی شده است، ولی در کل باید گفت که منظور سفارش به حفظ و نگهداری این دو گوهر بوده و نه اینکه این دو لازم و ملزوم یکدیگرند، زیرا در این صورت اکنون که خانواده ایشان زنده نیستند آیا مسلمانها گمراه میشوند؟ (امام زمان هم که غائب تشریف دارند) و صدها سئوال بی پاسخ دیگر مانند اینکه چرا خاندان ایشان یک کتاب در تفسیر قرآن ننوشتند؟ (احادیث شما هم که جعل فراوان دارند و تازه صحبت از وجود خود عترت در کنار قرآن است و نه احادیث ایشان و تکلیف گله بی شبان و مسائل روز چه میشود؟! قرآن هم که بدون امام معصوم قابل فهم نیست، در مورد احادیث شما به معتبرترین کتابتان یعنی اصول کافی اشاره میکنیم: مجموعه احادیث کتاب «الحجة» از اصول کافی ۹۶۲ حدیث است و طبق تشخیص علامه خودتان، جناب مجلسی در «مرآة العقول» مجموعه احادیث صحیح و حسن و موثق که از نظر سند معتبرند ۲۳۶ حدیث و مجموع احادیث ضعیف و مجهول و مرسل و مرفوع و موقوف و مختلف فیه که از نظر سند معتبر نیستند ۷۲۶ حدیث است، کتاب «الحجة» کتاب امام شناسی است که یعنی سه چهارم احادیث آن طبق نظر عالم خودتان سند معتبری ندارند (و تازه بررسی متن آنها نیز باید صورت بگیرد) و بطور کل مجلسی از ۱۶ هزار حدیث کافی، ۹ هزار حدیث آن را ضعیف دانسته است (همینطور در «لؤلؤة البحرین» اثر یوسف بحرانی ص: ۱۹۵-۱۹۴ به تحقیق محمد صادق «بحرالعلوم والموضوعات في الآثار والاخبار» اثر هاشم معروف حسینی ص ۴۴. بنگر به «مدخل إلی فهم الإسلام» اثر یحیی محمد ص ۳۹۴.) و از دیگر علمای شیعه، حاج میرزا ابوالحسن شعرانی است که در مقدمهای که بر شرح اصول کافی تالیف مولی صالح مازندرانی میباشد، اینگونه مینویسد: «.....إن أکثر أحاديث الأصول في الکافي غير صحيحة الإسناد....»[مقدمه شرح اصول کافی: ص۱۲] یعنی بیشتر احادیث اصول در کافی سندشان صحیح نیست و یا شیخ صدوق، عالم مشهور شیعی که اسناد روایاتش را در «من لا یحضره الفقیه» نیاورده و غالبا به ذکر راوی نخستین بسنده کرده است. از علمای دیگر شیعه، جناب خوئی در کتاب معجم رجال الحدیث (چاپ دوم) (۱/۱۷-۱۸) میگوید: براستی اصحاب و یاران ائمه‡با اینکه غایت جهد و اهتمام خویش را در امر حدیث و حفظ نمودن آن از نابودی و کهنگی بر حَسَب دستورات «ائمة»‡مبذول داشتند، امّا آنها در دوران تقیّه زندگی مینمودند و نشر احادیث در آن زمان بصورت علنی غیر ممکن بود، پس چطور این احادیث به حدّ تواتر یا چیزی قریب به آن رسیدهاند؟ و در همان کتاب (۱/۱۹-۲۰) میگوید: اما احادیثی که به دست آن سه محمّد (کلینی، ابن بابویه و طوسی) رسیده است، اغلب آحاد هستند نه متواتر. [۲۰]همچنین سید شریف مرتضی ملقب به علم الهدی (۴۳۶ ﻫ) که استاد شیخ مفید -استاد شیخ الطائفه ابوجعفر طوسی- بوده است، میگوید: در سند اکثر احکام فقه، افراد مذهب واقفیه وجود دارد که یا در خبر اصل هستند یا اینکه فرع میباشند، از دیگری روایت کرده و از او روایت شده است و همچنین در سلسله سند افرادی از غلات، خطابیه، مخمسه، اصحاب حلول مانند فلانی و فلانی و کسانی که بیشمارند، وجود دارند، و به قمی متصل میشود که مشبه و اهل جبر است. گفتنی است که همهی قمیها بدون استثناء جز ابوجعفر بن بابویه، همه شان مشبه و جبری هستند و کتابها و تصانیفشان بدین چیز گواهی میدهد. مرتضی در پایان، بحث را به این گفته مهم خلاصه میکند که: ای کاش میدانستم که چه روایتی سالم و عاری از این است که اصل یا فرعش، واقفی، غالی یا قمی مشبه و جبری نمیباشد، آزمایش در میان ما و جستجو در میان آنهاست ـ تا جایی که به صراحت میگوید: پس روایت خبر واحدی که نقل میکنند، چگونه برای ما صحیح است. بلکه اصحاب حدیث را متهم میکند، طوری که مستقیم و به کلی اعتبار محدثین امامیه را از بین میبرد و میگوید: «ما را با اصحاب حدیث خودمان رها نماید، زیرا در میان آنان فردی استدلالی یافت نمیشود و همچنین شخصی پیدا نمیشود که استدلال را بشناسد و کتابهایشان نیز برای استدلال وضع نشدهاند!» [رسائل الشریف الـمرتضی: ج۳، ص۱۳۱-۱۳۰، از کتاب مدخل إلی فهم الإسلام: ص۳۹۳، یحیی محمد که شیعه دوازده امامی است] همچنین هاشم معروف، دانشمند شیعی اثنیعشری معاصر میگوید: بعد از پیگیری و جستجو در احادیث منتشر شده در مجامع حدیث مانند کافی، وافی و غیره، غالیان و حسودانی را بر این ائمه هادی میبینیم که از هر دری برای فساد احادیث ائمه و بیادبی به منزلت آنها داخل شدهاند، به دنبال آن به قرآن مراجعه کردهاند تا سموم و دسیسههایشان را بر آن بپاشند، زیرا قرآن تنها کلامی است که محتمل چیزهایی است که هیچ چیز دیگری محتمل آنها نمیباشد، لذا صدها آیه را طوری که خواستهاند، تفسیر کردند و با دروغ، دسیسه و گمراهسازی آنها را به ائمه چسباندند. علی بن حسان و عمویش عبدالرحمن بن کثیر و علی بن ابوحمزه بطائنی کتابهایی را در تفسیر تألیف کردهاند که همگی آنها تحریف و خرافات و گمراهی است و با اسلوب، بلاغت و اهداف قرآن هماهنگی و همخوانی ندارد [الـموضوعات فی الآثار والاخبار: ص۱۵۳] و سید محمد صدر در مقدمهای که برای تاریخ غیبت صغری تحت عنوان (تمهید) نوشته است، از اسباب پیچیدگی در تاریخ اسلامی -یعنی شیعی- سخن میگوید و او چند عامل را برای این امر بر شمرده است که در پنجمین آن میگوید: (پنجم: اسناد روایات مؤلفین امامیه همه روایاتی که از ائمه یا از یارانشان برای آنها رسیده است را در کتابهایشان جمع کردهاند بدون آن که صحت یا ضعف این روایات را در نظر گرفته باشند).
- اینکه قرآن و عترت از یکدیگر جدا نمیشوند یعنی اینکه عترت و اهل بیت تابع قرآن میباشند و از دستورات و آیات آن جدا نمیشوند، نه اینکه قرآن قابل فهم نیست و یا اینکه وجود قرآن حتما مستلزم وجود عترت است. میبینیم که در احادیث و روایات نیز تاکید شده که سخنان ما را چنانچه موافق قرآن بود بپذیرید و اگر مخالف آن بود، رها کنید. پس یعنی رفتار و سخنان اهل بیت منطبق بر قرآن است، نه اینکه قرآن منطبق بر اهل بیت باشد و یا به وجود ایشان نیازمند باشد. در کتاب اصول کافی جلد ۱ حدیث ۵ از امام محمد باقر÷حدیثی میباشد که فرموده: هرآنچه من برایتان گفتم از من بپرسید که در کجای قرآن است و همچنین ائمه اهل بیت فرمودهاند: هر حدیثی مخالف قرآن باشد باطل است [رجال کشی: ص۲۲۴] یعنی ملاک حق را در قرآن دانستهاند نه در خودشان.
- احادیثی نیز که در کتب اهل سنت (همچون حدیث ترمذی از زید بن ارقم ۴/۳۴۳) [۲۱]نیز روایت شدهاند، دلیلی بر وجوب پیروی از اهل بیت و تمسّک به آنها وجود ندارد، چون در تلفظ «ما إن تمسّکتم به ...» و بعد از آن ذکر کردن کتاب الله، دلالت بر این دارد که ضمیر مفرد (به) فقط راجع به کتاب الله است، و اگر هدف پیامبر جدر این حدیث تمسّک به اهل بیت هم میبود، ضمیر آن به صورت (بهما) آورده میشد. اما ذکر کردن اهل بیت در اینجا تنها به خاطر توصیه کردن امت نسبت به آنها میباشد. یعنی اینکه مردم، ارزش و احترام آنها را رعایت نمایند. همچنین پیامبر جدر عرفات خطبهی بزرگی را بر مردم خواند و در آن به مردان نسبت به زنان توصیه کرد، باز در آن هیچ توصیهای دربارهی تمسک به عترت پیامبر جنبود. بلکه فرمود: «در میان شما چیزی را جا میگذارم، اگر به آن تمسک جویید گمراه نخواهید شد، و آن کلام الله مجید است» ـ نگاه کنید به [صحیح مسلم: ۲/۸۹۰، سنن ابی داود: ۱۹۰۵، سنن ابن ماجه: ۳۰۷۴] که در آن هیچگونه ذکری از اعتصام به مذهب عترت و اهل بیت وجود ندارد. و همچنین آنچه که [مسلم: ۲۴۰۸ و احمد: ۴/۳۶۶-۳۶۷ و طبرانی در کتاب کبیر، ص ۵۰۲۶، ۵۰۲۷ و ۵۰۲۸] روایت میکنند بدین شیوه است. از زیدبن ارقم و او هم از پیامبر ج: «اما بعد... ای مردم من هم انسانی هستم، نزدیک است فرستادهی خداوند (ملک الموت) به نزد من بیاید و من هم او را بپذیریم، و من در میان شما دو چیز گرانبها را نهادهام، نخست کتاب الله که در آن هدایت و نور وجود دارد. پس آن را بگیرید و به آن تمسک جویید». یعنی: تحریض به کتاب الله و رغبت در آن. سپس فرمود: «و نیز اهل بیت خودم، خدا را به یاد آورید در مورد اهل بیت من، خدا را بیاد آورید در مورد اهل بیت من، خدا را بیاد آورید در مورد اهل بیت من». و این روایت زیدبن ارقم صحیحترین روایتی است در مورد حدیث غدیر خم، که به خوبی اراده و هدف پیامبر جرا در مورد اهل بیت بیان میدارد و در حقیقت تنها توصیهی پیامبر جدر مورد اهل بیت میباشد نه وجوب تمسّک به هدایت آنها. وقتی پیامبر جقرآن را نام برد ما را به اطاعت از آن امر نمود، و وقتی اهل بیت خود را ذکر کرد ما را به رعایت کردن و دادن حقوق آنها فرمان داد، و این روشنترین دلیلی است بر اینکه آنها امام نیستند، و امامت در دیگران خواهد بود. چون اگر آنها امام میبودند مسلمین را به آنها وصیت مینمود، چون وصیت برای کسی میشود که قدرت داشته باشد نه کسی که ضعیف و ناتوان باشد.
در حدیثی است که به امام جعفر صادق÷گفتند: روایت وارد شده است که مقصود از خمر و میسر و انصاب و ازلام که در قرآن آمده رجال و مردان خاصی است، امام فرمود: «ما کان الله ليخاطب خلقه بما لا يعلمون» [بحار: ج۲۴، ص۳۰۰] یعنی این سنت خدا نبوده و نیست که با خلق خود با الفاظی و به گونهای خطاب کند که آن را ندانند و نفهمند. (ملاحظه میکنید که امام صادق قرآن را قابل فهم دانسته و نفرموده که قرآن نیاز به اهل بیت دارد).
[۱۸] ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٩﴾[الحجر: ۹] «بىتردید ما این قرآن را به تدریج نازل کردهایم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود». [۱۹] البته آخوند گمراه میگوید: ای آقا، اینها جهت امتحان امت است!!! ما میگوییم خداوند در خود اصول دین (چون این مسئله به زعم شیعه از اصول مهم است که حتی از نبوت هم بالاتر است) که حجت هستند، امتحان و شبهه ایجاد نمیکند تا بهانه به دست کسی بدهد، بلکه امتحان در مال و فرزندان هستند و این استدلال ابلهانه مثل این میماند که بگوییم خداوند در مورد اصل معاد و مسائل آن، نوعی امتحان بکار برده و ناگهان در روز قیامت خطاب به مردم بگویند: این یک امتحان بوده است!!!. [۲۰] شیخ صدوق کاسبی بوده در قم که برنج فروشی میکرده و دفتری داشته که هر خبری را از کسی که بنظرش خوب آمده گرفته و درج کرده و محمد بن یعقوب کلینی نیز کاسبی بوده در بغداد و هر خبری را از هرکس هم مذهب او اعتماد نموده و به فاصلهی بیست سال در دفاتر خود جمع کرده است. [۲۱] اسناد چنین احادیثی نیز صحیح نیستند که در بخش دوم این کتاب به این مسئله پرداخته شده است (از جمله همین حدیث ترمذی که سند صحیحی ندارد و البته متن آن نیز همانطور که توضیح داده شد، ربطی به ادعای مراجع رافضی ندارد)
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت (شما بخوانید ضلالت) [۲۲]، مورخ۹/۹/۱۳۸۹ ساعت۱۹ سخنرانی داشتند پیرامون اثبات امامت از قرآن و اشاره کردند به سوره بقره آیه ۱۲۴ و گفتند که حضرت ابراهیم در جوانی پیامبر بوده و نبوت داشته و سپس در پیری و زمانیکه کهنسال شده تازه به مقام امام رسیده است و این دلیلی بر بالاتر بودن امامت از نبوت است و همینطور دلیلی بر اثبات امامت از قرآن میباشد!! [۲۳]در پاسخ به سخنان گهربار! جناب قزوینی مطالبی را شرح میدهیم: باید گفت همین استدلال، باعث رد و بطلان عقاید شماست، چون به قول خودتان حضرت ابراهیم در ابتدا نبوت داشته و سپس امام شده است، چون اگر شما معتقد به این استدلال هستید پس باید قوانین آن را نیز رعایت کنید و نمیتوانید یک تکه از آن را به نفع خود گزینش کنید. ما طبق همین استدلال از شما میپرسیم: مگر حضرت علی نیز مانند حضرت ابراهیم، ابتدا نبوت داشته که بعد از آن امام شده باشد؟ پس چطور این دو نفر را با هم قیاس میکنید؟ آن هم قیاسی مع الفارق؟ چونکه نبی را با غیر نبی قیاس میکنید (تازه شیعه که منکر قیاس نیز هست) [۲۴]و چنانچه بگویید ما مقام امامت این دو را با هم قیاس میکنیم، باید گفت باز سخنی بیربط زدهاید چون: امامت حضرت ابراهیم دنباله رو نبوت وی بوده و پس از آن اهدا شده است و خود شما نیز این امر را دلیلی بر بالاتر بودن امامت از نبوت میدانید و در حقیقت امامت حضرت ابراهیم متصل به نبوت او بوده است و نبوت وی برای این امر الزامیبوده است، ولی حضرت علی سالها نبوتی نداشته تا بعد از آن امام شود، پس شما دارید امامت حضرت علی را با نبوت و امامت حضرت ابراهیم قیاس میکنید، نه اینکه تنها با امامت او قیاس کرده باشید، و نمیتوانید یک تکه را (طبق معمول همیشه) به نفع خود گزینش کنید. مسلما برخی از پیامبران هم نبوت داشتهاند و هم امامت، ولی این چه ربطی به خلافت حضرت علی دارد؟ شما که مقام امامت علی را از نبوت کل پیامبران الهی بالاتر میدانید، نه اینکه امامت ابراهیم را بالاتر بدانید، شما شخصی غیر نبی را که خودتان برایش امامتی تراشیدهاید از پیامبران الهی و نبوتشان بالاتر میدانید، شخصی که ذرهای نبوت در زندگانی خویش نداشته است، خوب این شخص چه ربطی به ابراهیم پیامبر (و دارای نبوت) دارد؟! آن امامت ابراهیم، ادامه و دنباله رو و چسبیده به نبوتش بوده و در واقع با هم بوده است نه اینکه امامت به تنهایی بوده باشد، ولی شما با یک تکه گزینشی از هر موضوعی میخواهید عقاید خرافی خود را ثابت کنید. آیا معقول است که ختم نبوت اعلام شود و به جایش چیزی بالاتر از آن، یعنی امامت گذاشته شود؟! یعنی خاتمیت اعلام شده و چیزی بالاتر از آن گذاشته شده است؟! (یک طنز عجیب دیگر از ذهنهای توهم زده مالیخولیایی!!) شما که امام را دارای وحی نمیدانید؟ پس یعنی نبوت و وحی خاتمه یافته و امامت بدون وحی و بالاتر از آن گذاشته شده است؟ وحی نبوت بالاترین نحوه ارتباط خدا با بنده خویش است و الهام قلبی و خواب دیدن و.... ارتباطی مادون وحی نبوت است. پس چگونه ممکن است در مقامی بالاتر از نبوت، وحی در کار نباشد؟ و قدمای شیعه نیز چنین اعتقادی نداشتهاند، چنانکه عبدالجلیل قزوینی میگوید: به اتفاق علما درجه نبوت رفیعتر است از درجه امامت (النقض، صفحه۵۷) تازه آن خاتمیت و نبوت که پایینتر است در قرآن بیان گردیده، ولی امامت علی که به قول شما بالاتر و بعد از آن است، بیان نشده است؟!! اصلا همین امامتی که قرآن آن را بیان نموده، ادعای شما را نقض خواهد کرد [۲۵]. چون به قول خودتان خداوند در این آیه حضرت ابراهیم÷را امام قرار داده است، خوب میشود بفرمایید خداوند در کجای قرآن حضرت علی را امام قرار داده است؟ چطور خداوند امامت ابراهیم که متعلق به چندین هزار سال قبل از زمان پیامبر اسلام بوده است را بیان کرده، ولی امامی که پس از پیامبر جو پس از خاتمیت و متعلق به همان زمان بوده را بیان نکرده است؟! در انتهای آیه نکته بسیار زیبایی وجود دارد که مشت دروغگویان را باز میکند، خداوند در انتهای آیه میفرماید: ﴿لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ﴾«عهد من به ظالمین نمیرسد»، یعنی اینکه امامت (امامت مومنین، وگرنه امام کفر نیز داریم) در سیاق قرآن عهد و رابطهای است بین خداوند و شخص امام. در صورتیکه خلافت، عهد و بیعتی است میان امام (شخص) و مردم (ناس) و همین کلمه عهد خدا که به ظالمین نمیرسد، بیانگر این است که منظور از امام نه خلافت و حکومت بر مردم، بلکه هدایت معنوی آنها توسط پیامبر به سوی الله است، هدایتی که بدون قدرت سیاسی نیز امکان پذیر است. مثلا هم اکنون کشورهای مسلمانی چون اندونزی و مالزی وجود دارند و شاید بسیاری فکر میکنند که حکومت آنجا اسلامی است، در حالیکه مردم آنها مسلمان ولی حکومتشان لائیک است!! ضمنا کجای تاریخ نوشته شده که حضرت ابراهیم÷یا فرزندان ایشان (به جز چند پیامبر) به مقامات حکومتی و سیاسی رسیده باشند؟ معنای امام یعنی کسی که چشم عده زیادی به دنبال وی باشد و البته در قرآن ائمه کفر نیز داریم و نیازی نیست چنین شخصی حتما خلیفه باشد (و یا ممکن است باشد، همچون: فرعون) و چنانچه شما امام را رهبری معنوی و دینی میدانید که ما با شما مشکلی نداریم، ولی اگر آن را تواماً و همراه با خلافت و حکومت سیاسی میدانید، این مطرود و باطل است. براستی تکلیف زمان حال چیست؟ چون طبق قول خودتان کسی معصوم نیست، پس تکلیف این سالهای زیادی که گذشته چه بوده است؟ امام پرهیزکاران دارای خصوصیاتی میباشد که اتفاقا همین خصوصیات نیز مخالف با عقایده شماست. امام، بیشتر از مستضعفین است و فراموش نکنید این گفته و استدلال خود شما نیز میباشد و دائما به سوره قصص آیه۵ استناد میکنید که مستضعفین در زمین پیشوا میشوند [۲۶]. خوب طبق این آیه حضرت علی بیشتر مستضعف بوده یا حضرت ابوبکر و عمر؟!! همه میدانند که حضرت علی از قبیله بنی هاشم بوده و قبیله بنی هاشم (و همینطور بنی امیه) از قبایل مهم و قوی و مطرح بودهاند، بر خلاف قبایل ابوبکر و عمر، خوب این یک امتیاز به نفع حضرت ابوبکر و عمر (از لحاظ مستضعف بودن در سیاق قرآن) و اما از لحاظ قدرت بدنی نیز حضرت علی شیر خدا و دارای شمشیر ذوالفقار و فاتح خیبر و پرچمدار جنگها بوده و شما نیز دائما به این موارد اشاره میکنید و حضرت علی که به قول خودتان انگشتری بسیار گرانبها داشته که آن را به فقیری زکات داده است، پس چنین شخصی نه از لحاظ مادی و نه از لحاظ بدنی و نه از لحاظ قبیلهای ضعیف به حساب نمیآید، پس حضرت ابوبکر و حضرت عمر مستحق خلافت بودهاند ﴿وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى ٱلَّذِينَ ٱسۡتُضۡعِفُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَنَجۡعَلَهُمۡ أَئِمَّةٗ وَنَجۡعَلَهُمُ ٱلۡوَٰرِثِينَ ٥﴾[القصص: ۵] و اما چنانچه کسی بگوید پس مگر امام باید ضعیف و ناتوان باشد و این با عقل سازگاری ندارد، در پاسخ میگوئیم که شخص ضعیف با تلاش و مجاهدت میتواند خود را تکامل دهد و اصلا همین امر باعث تحسین است، وگرنه چنانچه براحتی و از همان ابتدا دارای عصمت و قدرت و کرامات و امکانات عالی باشی که هنر نیست!! (رسیدن به چیزی بدون تلاش!! مانند امامان شیعه که میبینیم از بدو تولد به سجده میروند و قرآن میخوانند و عصمت دارند و غیره...) [۲۷]و اما دلیل و نکته مهم و اساسی در آیه مورد نظر این است که خداوند در همان ابتدا میفرماید: ﴿وَنُرِيدُ﴾، یعنی ما خواستیم، یعنی هرآنچه خداوند بخواهد صورت میگیرد نه آنچه بعضیها خیال میکنند، یعنی همه چیز در دست خداست نه من و شما، از دید و عقل من و شما میبایست قبایل قوی و مطرحی همچون بنی هاشم یا بنی امیه خلیفه میشدهاند نه قبایل ضعیف ابابکر و عمر! ولی خداوند همیشه در چنین لحظاتی قدرت و ارادهاش را به رخ انسانها میکشد. و اما سخن دوم جناب قزوینی که در همان جلسه ایراد نمودند این بود: در انتهای آیه ۱۲۴ سوره بقره خداوند میفرماید: عهد من به ظالمین نمیرسد و در واقع خداوند در اینجا یک مصداق کلی برای تشخیص امام را نشان ما داده است. که یکی از آنها شرک است، چون در قرآن آمده: ﴿إِنَّ ٱلشِّرۡكَ لَظُلۡمٌ عَظِيمٞ﴾[لقمان: ۱۳]، و این مسئله کل شیرازه و اعتقادات شما وهابیون [۲۸]را به هم میریزد، چون لااقل خودتان معترفید که ابوبکر و عمر قبل از اسلام آوردن مشرک بودهاند!! در پاسخ به جناب قزوینی میگویم: اولا شیخین خلیفه بودهاند و همانطور که قبلا نیز اشاره شد، خلیفه میتواند با امام تفاوتهایی داشته باشد و لازم نیست هر امامی حتما خلیفه باشد، ثانیا: در آیات قرآنی به مسئله توبه اشاره شده است و حتی توبه گنهکاران مسلمان بخشیده و پذیرفته میشود، چه برسد به گناهان قبل از مسلمان شدن، پس درد شما چیست؟! ثالثا: با اسلام آوردن، اعمال گذشته محو و پاک و نابود میشوند، حتی جنگ کردن با اسلام و مسلمین و شخص پیامبر جتا قبل از مسلمان شدن گناه بوده است و کفار و مشرکین پس از مسلمان شدن، بخشیده میشدهاند که نمونه آن بسیار بوده است و میبینیم که اسلام آوردن و توبه خالد بن ولید که حتی پس از جنگ احد بوده است پذیرفته میشود، رابعا: طبق این استدلال شما پس چرا حضرت علی فرموده: هر جامعهای ناچار به داشتن امیریست حتی ظالم؟ [۲۹]و اگر بگویید منظور حضرت علی این است که بودن یک رهبر بهتر از نبودنش میباشد، در جواب میگویم: بطور حتم شخص معصوم (به زعم شما) سخنی مخالف با مصداق کلی کلام خداوند نمیزند، چون خداوند فرموده که عهد من به ظالمین نمیرسد و خود جناب قزوینی نیز تاکید داشتند که در اینجا خداوند یک مصداق کلی را نشان ما دادهاست و البته در پی آن نیز طعنه به ابوبکر و عمر را وارد نمودند. پس این سخن حضرت علی با عقاید و استدلالات شما در تضاد کامل است. در ضمن افترا بستن به خدا ، ظلم و در واقع همان شرک محسوب میشود و جناب قزوینی باید کمیبیشتر تحقیق کند تا بفهمد چه کسی ظالم و مشرک است؟ (توصیه میکنم آقای قزوینی از کتب اهل سنت و صفحات آن بیشتر استفاده کنند!) اینکه در قرآن آمده عهد من به ظالمین نمیرسد در حقیقت یک سرنخ به دست ما میدهد که انسانهای عادل میتوانند امام شوند و شرایط امام معنوی مردم را بیان کرده است و میبینید که نام کسی برده نشده و نگفته این امام، علی یا حسن یا نقی است و حتی نگفته است که این امام همان جانشین خاتم الانبیاء و فرزندان او هستند، بلکه تنها مصداق کلی را ارائه داده و همین مسئله نشان میدهد که امر امامت، انحصاری و در دست چند نفر خاص نمیباشد. بهترین تفسیر آیات قرآن، تفسیر آیه با آیه است و در این آیه آمده: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗاۖ قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِيۖ قَالَ لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ﴾[البقرة: ۱۲۴] یعنی: «تو را پیشواى مردم قرار دادم (ابراهیم) پرسید از دودمانم (چطور؟) فرمود: پیمان من به ظالمین نمىرسد». خوب در آیه شرایط امام برای مردم بیان شده که نمیبایست ظالم باشد (ابراهیم نیز خلیفه نبوده) و اما در آیه دیگری از قرآن نشان داده شده که این امام همان امام معنوی است نه خلیفه و حاکم در آیه ۷۴ سوره فرقان آمده: ﴿وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِينَ إِمَامًا﴾. یعنی: «ما را امام پرهیزکاران و متقین قرار بده». در صورتیکه خلیفه و حاکم سیاسی، امام فاجر و متقی و خوب و بد و تمامی مردم بطور کلی است، پس معنا و مقصود آیات روشن میشود و در آیاتی که جعلنا برای خلیفه بکار رفته و صحبت از خلیفه است، میبینیم که بطور کلی خطاب و صحبت شده است نه اینکه تنها مصداق متقین بوده باشد، مانند: ﴿وَهُوَ ٱلَّذِي جَعَلَكُمۡ خَلَٰٓئِفَ ٱلۡأَرۡضِ وَرَفَعَ بَعۡضَكُمۡ فَوۡقَ بَعۡضٖ دَرَجَٰتٖ لِّيَبۡلُوَكُمۡ فِي مَآ ءَاتَىٰكُمۡۗ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ ٱلۡعِقَابِ وَإِنَّهُۥ لَغَفُورٞ رَّحِيمُۢ﴾[الأنعام: ۱۶۵] «و اوست کسى که شما را در زمین جانشین (یکدیگر) قرار داد و بعضى از شما را بر برخى دیگر به درجاتى برترى داد تا شما را در آنچه به شما داده است بیازماید، آرى پروردگار تو زودکیفر است و (هم) او بس آمرزنده مهربان است». ﴿ثُمَّ جَعَلۡنَٰكُمۡ خَلَٰٓئِفَ فِي ٱلۡأَرۡضِ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ لِنَنظُرَ كَيۡفَ تَعۡمَلُونَ ١٤﴾[یونس: ۱۴] «آنگاه شما را پس از آنان در زمین جانشین قرار دادیم تا بنگریم چگونه رفتار مىکنید». ﴿فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيۡنَٰهُ وَمَن مَّعَهُۥ فِي ٱلۡفُلۡكِ وَجَعَلۡنَٰهُمۡ خَلَٰٓئِفَ وَأَغۡرَقۡنَا ٱلَّذِينَ كَذَّبُواْ بَِٔايَٰتِنَاۖ فَٱنظُرۡ كَيۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلۡمُنذَرِينَ ٧٣﴾[یونس: ۷۳] «پس او را تکذیب کردند آنگاه وى را با کسانى که در کشتى همراه او بودند نجات دادیم و آنان را جانشین (تبهکاران) ساختیم و کسانى را که آیات ما را تکذیب کردند غرق کردیم پس بنگر که فرجام بیمدادهشدگان چگونه بود». ﴿هُوَ ٱلَّذِي جَعَلَكُمۡ خَلَٰٓئِفَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ فَمَن كَفَرَ فَعَلَيۡهِ كُفۡرُهُۥۖ وَلَا يَزِيدُ ٱلۡكَٰفِرِينَ كُفۡرُهُمۡ عِندَ رَبِّهِمۡ إِلَّا مَقۡتٗاۖ وَلَا يَزِيدُ ٱلۡكَٰفِرِينَ كُفۡرُهُمۡ إِلَّا خَسَارٗا ٣٩﴾[فاطر: ۳۹]. «اوست آن کس که شما را در این سرزمین جانشین گردانید پس هرکس کفر ورزد کفرش به زیان اوست و کافران را کفرشان جز دشمنى نزد پروردگارشان نمىافزاید و کافران را کفرشان غیر از زیان نمىافزاید». بنابراین نمیتوانید در سیاق کلی آیات قرآن، امام و خلیفه را مترادف اعلام کنید. در ضمن یک سوال دیگر از مراجع رافضی باقی میماند که به فرض اینکه حضرت علی و امامان یکی پس از دیگری به خلافت میرسیدند و بطور حتم پس از امام زمان نیز این سلسله خلفا ادامه مییافته است (و به احتمال قوی نیز حالتی موروثی داشته و تنها منحصر به خاندان پیامبر و اهل بیت و فرزندان مهدی میشده است) حال چنانچه در میان این خلفا ناگهان شخصی ظالم و فاسق به خلافت برسد و به آیه: ﴿لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ﴾[البقرة: ۱۲۴] استناد کند و بگوید که من ظالم نیستم وگرنه خلافت به من نمیرسید و من از ذریه امامان و اهل بیت هستم، آنوقت در برابر او چه میکنید؟ و تکلیف کار چیست؟! و فراموش نکنید که میان اهل بیت و فرزندان ائمه، همگی نیکوکار نبودهاند و حتی افراد فاسق نیز داشتهاند، همچون: زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب که از فرزندان اهل بیت است و کشی شیعه امامی میگوید: (او شراب مینوشید)، مجلسی، جعفر بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر صادق را دروغگو مینامد. [بحار الانوار: (۵/ ۵]. حسن بن حسن (المثنی) که از اهل بیت است و روایات شیعه در تنقیح المقال در مورد او مختلف هستند که آیا او کافر است یا فاسق؟ [تنقیح الـمقال: ۱/۳۵، ۳۷۳]. عبدالله بن حسن بن حسن معروف به محض که از اهل بیت است، او را دروغگو نامیدهاند [بصائر الدرجات: ص ۱۷۳، ۱۷۶، ۱۸۰، ۱۸۱، ۱۹۴] و [تنقیح الـمقال: ۲/۱۷۷]. محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، ملقب به النفس الزکیة که از اهل بیت بوده است، گفتهاند که او دروغگو بوده و به دروغ ادعای امامت کرده است [تنقيح الـمقال: ترجمه ۱۰۹۵۳] و مامقانی میگوید: سایر فرزندان حسن بن علی کارهای زشتی انجام میدادند که نمیتوان آن را بر تقیه حمل کرد، به استثنای زید که میتوان کارهای زشت او را بر تقیه حمل نمود. [تنقیح المقال: ۳/۱۴۲]. (میگویم: و این در مورد فرزندان حسن بن علی‡است که نیمی از تعداد اهل بیت را تشکیل میدهند، چون اهل بیت از فرزندان حسن و حسین هستند و نصف آنها یعنی فرزندان حسن از دیدگاه مامقانی کارهای زشتی میکردهاند.) عباس عموی پیامبر جکه از اهل بیت پیامبر بوده است و مامقانی شیعی امامیدر مورد عباس میگوید: (میگویم: روایات در مورد او به شدت مختلف هستند و روایاتی که او را مذمت میکنند قوی ترند. تنقیح الـمقال: ۲/۱۲۶-۱۲۸] پسر عباس، عبدالله که از اهل بیت است، کشی شیعه امامی ادعا میکند که او به علی خیانت کرد و بیت المال بصره را برداشت. [مجمعالرجال: ۴/۱۴۳].
[۲۲] شبکه ماهوارهای نور، متعلق به اهل سنت و موحدین است ولی جناب قزوینی و مقلدین نادان ایشان، این شبکه را ظلمت میخوانند!! خوب ما هم در اینجا بجای شبکه ولایت، میگوییم شبکه ضلالت یا جهالت یا حماقت یا لجاجت یا شقاوت یا رذالت و بقیه القابی که برازنده خودتان است، تا متوجه شوید که توهین و بی احترامی چه طعم و مزهای دارد. جالب است که در ایام محرم به مناسبت شهادت امام حسین بیشتر طراحی داخلی و در و دیوار شبکه ولایت با رنگ سیاه پوشیده شده بود و مجری برنامه و جناب قزوینی در حال نشان دادن کلیپی از شبکه نور و نقد آن بودند که اتفاقا طراحی شبکه اهل سنت بسیار نورانی بود، ولی جناب قزوینی باز میگفت: شبکه ظلمت!! من با خودم گفتم معلوم است چه کسی در تاریکی و ظلمت قرار گرفته و حتی چنانچه شخصی بیخبر از راه برسد و یک نگاه به هردو شبکه بیندازد، براحتی میفهمد که کدامیک در ظلمت و تاریکی غوطه ور هستند. آری، این شما هستید که تمام افکارتان سیاه است و به رنگ سیاه نیز خیلی علاقه مند هستید. [۲۳] ﴿وَإِذِ ٱبۡتَلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ رَبُّهُۥ بِكَلِمَٰتٖ فَأَتَمَّهُنَّۖ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗاۖ قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِيۖ قَالَ لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ ١٢٤﴾[البقرة: ۱۲۴] «و چون ابراهیم را پروردگارش با کلماتى بیازمود و وى آن همه را به انجام رسانید (خدا به او) فرمود: من تو را پیشواى مردم قرار دادم (ابراهیم) پرسید: از دودمانم (چطور؟) فرمود: پیمان من به بیدادگران نمىرسد». [۲۴] و چنانچه طبق معمول بگویید که ما در اصول عقاید قیاس داریم و در فروع قیاس نداریم!!! میگوئیم پس چطور وقتی میگوئیم چرا این امامت شما در قرآن نیست؟ فوری میگویید که تعداد رکعات نماز نیز در قرآن نیست؟ چطور آنجا با فروع دین قیاس میکنید؟! و مگر در احادیث شما نیامده که دین با قیاس به دست نیاید؟ مگر اصول عقاید شما جزء دین شما نیست؟ آن هم چنین اصلی که به زعم شما بسیار مهم میباشد. [۲۵] فراموش نکنید مقام امامتی که مد نظر قرآن است صحیح میباشد و مثلا در مورد حضرت ابراهیم به وی اعطا شده است و البته این در تضادهای متعددی با امامت و عقاید مورد نظر شیعیان است که با خاتمیت و موارد دیگر نیز در تعارض قرار میگیرد. [۲۶] ﴿وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى ٱلَّذِينَ ٱسۡتُضۡعِفُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَنَجۡعَلَهُمۡ أَئِمَّةٗ وَنَجۡعَلَهُمُ ٱلۡوَٰرِثِينَ ٥﴾[القصص: ۵] «و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دستشده بودند منت نهیم و آنان را پیشوایان (مردم) گردانیم و ایشان را وارث (زمین) کنیم». (به مراجع شیعه که این آیه را در خصوص امام زمان میدانند باید گفت: آیا امام زمان شما مستضعف و ضعیف است؟ بطور حتم شما ایشان را نه از نظر مادی و نه از نظر معنوی مستضعف نمیدانید، شما قائل به ولایت تکوینی امام زمان بر جهان و به خصوص ایران هستید، کسی که انواع کرامات یا معجزات و علم غیب و غیره.... را دارد و در جاهای مختلف به فریاد پیروانش میرسد و مانند آفتابی از پشت ابر به همه کمک میکند، به چنین کسی که نمیتوان گفت: مستضعف!!! و فراموش نکنید که امام معصوم از بدو تولد به سجده میرود و قرآن میخواند و غیره... و در واقع از همان ابتدا بطور ذاتی معصوم و دارای کرامات و قدرت بوده، نه اینکه با تلاش آنها را به دست آورده باشد). [۲۷] فیلسوف شیعی، علامه جعفری میگوید: هر فرد و اجتماعی که بدون فعالیت و صرف نیروهای عضلانی و فکری، انتظار نتیجه مفید داشته باشد، توقع ضد حقیقت در مغز خود میپروراند و میگوید: برای به ثمر رساندن شخصیت آدمی، هیچ راهی جز کوشش و تکاپو وجود ندارد و میگوید: بهترین و ارزندهترین حیات آن است که کار و کوشش در آن موجب به ثمر رسیدن شخصیت انسانی شود. [۲۸] جالب است جناب قزوینی تمامی اعتقادات اهل سنت و جماعت را به طعنه گرفته و مسخره میکند و یا با لحنی اهانتآمیز در موردش صحبت میکند و سپس آن را خطاب به وهابیون بکار میبرد، هر مسئله و اعتقادی از اهل سنت که در نظر ایشان شبهه باشد از اعتقادات وهابیون به شمار میرود نه از اعتقادات اهل سنت، البته علت آن روشن است، چون مخالفت ایشان تنها با همان قرآن و سنت است و بکارگیری کلمه وهابیت تنها برای فریب مردم ساده لوح و گمراهی اذهان ایشان است. [۲۹] البته ممکن است جناب قزوینی این سخن حضرت علی را نیز ضعیف بدانند، همچون آنجا که حضرت علی میفرماید: از گفتن سخن حق یا مشورت دادن به عدالت دست نگاه ندارید، من بالاتر از آن نیستم که اشتباه نکنم و کارهایم از خطا و اشتباه مصون نیستند، مگر آن که خداوند مرا حفاظت کند. (نهج البلاغة ص ۴۸۵) و ایشان آن را ضعیف قلمداد کردند!!! ما میترسیم اینگونه که جناب قزوینی به پیش میروند تا چندی دیگر چیزی از نهج البلاغه باقی نماند.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ ۹/۹/۱۳۸۹ ساعت۱۹ در خلال سخنرانی خود که پیرامون اثبات مسئله امامت از قرآن بود خطاب به اهل سنت گفتند که هیچگاه وجود عایشه در قضیه افک ثابت نمیشود، چون نامی از او در آیات سوره نور نیست و همینطور وجود ابوبکر در آیه غار و شما برای اثبات این موارد به سنت میرسید و بنابراین ما نیز برای اثبات امامت به سنت اشاره میکنیم و در یک کلام منظورش این بود که هرگاه شما این موارد را بدون مراجعه به سنت اثبات کردید ما نیز امامت را بدون سنت (و حدیث و روایت) اثبات میکنیم و یعنی شما نمیتوانید خودتان به سنت اشاره کنید، ولی ما اشاره نکنیم!! در جواب به جناب قزوینی میگویم: دوباره شما دست به قیاسی مسخره و نابجا زدید، شما و هم مسلکان شما مسئله امامت را از اصول بسیار مهم و اساسی میدانید که حتی از نبوت نیز بالاتر است و معتقدید که چنانچه پیامبر جآن را ابلاغ نمیکرد، مثل این بود که اصلا رسالتش را انجام نمیداد. خوب اصولی به این مهمی چه ربطی به آن مواردی دارد که شما اشاره فرمودید؟! اصول دینی چون توحید و نبوت و معاد در جای جای قرآن بیان شدهاند و آیا شما وجود ابوبکر در غار و عایشه در قضیه افک را جزء اصول دینی میدانید؟ در ضمن در قرآن به وجود یار پیامبر جو شخصی در غار تصریح شده است و البته با مراجعه به احادیث، وجود حضرت ابوبکر ثابت میشود. ولی خلافت و امامت شما کجای قرآن ذکر شده است تا ما بخواهیم برای اثباتش به سنت رجوع کنیم؟!! (یعنی لااقل در قرآن تعیین جانشینی خاتم النبیین، دستوری از جانب خداوند اعلام میشد نه به اختیار امت و شورا، آنگاه ما میآمدیم و برای پیدا کردن آن شخص جانشین به سنت رجوع میکردیم، ولی چنین چیزی که ای مردم خلیفه پیامبرتان از جانب خداست، در قرآن نیست) برای اینکه دلایل پوچ مذهب رافضی گری برایتان روشن شود و مشت جناب قزوینی و مراجع مدعی تشیع برایتان باز شود، من میآیم و سوالی از جانب تمامی اهل سنت از جناب قزوینی و مراجع دیگر میپرسم: آیا چنانچه به فرض، همه مسلمین جهان قبول کنند که مراد آیاتی چون آیه غار و آیات سوره نور، حضرت ابوبکر و ام المومنین عایشه نبوده است و در واقع برای اثبات این موارد به سنت رجوع نکنند، آنوقت آیا شما نیز قبول میکنید که حضرت علی، خلیفه و جانشین بلافصل و من عندالله رسول اکرم جنبوده است و قبول میکنید که چنین چیزی در غدیر خم مطرح نشده است؟ و در نتیجه سلسله امامان الهی نیز از امام حسن و امام حسین گرفته تا امام زمان باطل میشوند؟ اگر شما این مسئله را قبول نمیکنید (که نمیکنید) و میگویید اهمیت موضوع امامت بسیار بالاتر از این چیزهاست، میگوییم: پس چرا این مسئله با اهمیت را با آن مسائل دیگر قیاس میکنید؟! و چرا آن مسائلی که اهمیت آنها در نظر شما کمتر از امامت است در قرآن بیان شدهاند، ولی مسئله مهم و با اهمیت مورد نظر شما بیان نشده است؟ میبینید که چگونه گرفتار تناقضات مسخره این مذهب شوم میشوید.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ۹/۹/۱۳۸۹ ساعت۱۹ پیرامون واقعه غدیر به آیه یک از سوره المعارج [۳۰]اشاره داشت که در خصوص شخصی بوده که در غدیر از پیامبر جسوال کرد که که این جانشینی علی فرمان خدا بود یا گفته خودت؟ که پیامبر جپاسخ دادند: فرمان خداوند بود و سائل میگوید اگر فرمان خداست پس عذابی بر سر من بیاید که ناگهان سنگ پارهای از آسمان بر سر او فرود میآید و با عرض معذرت از مقعدش خارج میشود و هلاک میگردد!!! در پاسخ میگوییم که روایات و احادیث میبایست موافق با قرآن باشند و این از شروط صحیح بودن آنهاست و این روایت در تضاد با قرآن است، چون در قرآن، همین درخواست (آن هم در موضوعی مهمتر یعنی خدا و قرآن) از جانب کفار شده که از آسمان بر سر ما سنگ ببارد یا عذابی بیاید ولی در پاسخ آمده که تا تو (پیامبر) در میان آنان هستی، عذاب نمیشوند: ﴿وَإِذۡ قَالُواْ ٱللَّهُمَّ إِن كَانَ هَٰذَا هُوَ ٱلۡحَقَّ مِنۡ عِندِكَ فَأَمۡطِرۡ عَلَيۡنَا حِجَارَةٗ مِّنَ ٱلسَّمَآءِ أَوِ ٱئۡتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٖ ٣٢﴾[الأنفال: ۳۲] «و (یاد کن) هنگامى را که گفتند خدایا اگر این (کتاب) همان حق از جانب توست پس بر ما از آسمان سنگهایى بباران یا عذابى دردناک بر سر ما بیاور». ﴿وَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمۡ وَأَنتَ فِيهِمۡۚ وَمَا كَانَ ٱللَّهُ مُعَذِّبَهُمۡ وَهُمۡ يَسۡتَغۡفِرُونَ ٣٣﴾[الأنفال: ۳۳] «و[لى] تا تو در میان آنان هستى خدا بر آن نیست که ایشان را عذاب کند و تا آنان طلب آمرزش مىکنند خدا عذابکننده ایشان نخواهد بود». میگویم: اصلا مگر نزول عذاب به دست بندگان است که هرکس هر موقع هوس کرد خداوند را امتحان کند و درخواست عذاب نماید؟!! حتی گاهی در قرآن دعای پیامبران در نزول عذاب رد شده است و چرا این سنگ در سقیفه بنی ساعده نازل نشد؟ آنجا لااقل جلوی غصب خلافت الهی گرفته میشد و یک فایدهای داشت تا به قول شما امت اسلامی گمراه نشوند، مثلا نزول سنگ بر سر آن سائل چه سودی داشته است؟! آن کسی که به زعم شما میداند در حال غصب کردن خلافت است و حتی از روی نفاق میآید و در روز غدیر بخ بخ میگوید، آیا چنین شخصی بهتر نبوده که عذاب شود؟ آن سائل که کاری با غصب خلافت نداشته و اصلا در آن زمان هنوز سقیفهای برپا نشده بوده است و چطور ابوبکر و عمر و کسانیکه شما معتقد هستید خلافت را غصب کردهاند با دیدن این صحنه نترسیدند و باز پس از رحلت نبی اکرم جخلافت را به زعم شما غصب کردند؟! آیا با خود نگفتند که این شخص سائل هنوز اقدامی علیه غصب خلافت نکرده بود و به این صورت وحشتناک به هلاکت رسید، آنوقت آیا بر سر غاصبان اصلی خلافت چه بلایی نازل میشود؟!! این افراد به زعم شما ترسو و منافق که در جنگها فرار میکردهاند، چطور ناگهان در اینجا اینقدر شجاع شدهاند؟! آیا اینها نشانه ذهن بیمار و مالیخولیایی شما نیست؟ در ضمن در سوره معارج تنها آمده که پرسندهای سوال کرد و بقیه موارد متعلق به روایات و تفاسیر هستند و در سوره نیستند و ما میگوییم مگر سوال کردن جرم است که مستحق چنین عذابی شود؟ و طبق این تفسیر و روایت، دیگر این مورد سوال نمیشود که بگوئیم سائل بوده است، بلکه درخواست عذاب شده است.
[۳۰] ﴿سَأَلَ سَآئِلُۢ بِعَذَابٖ وَاقِعٖ ١﴾[المعارج: ۱] «پرسندهاى از عذاب واقع شوندهاى پرسید».
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ۵/۹/۱۳۸۹ ساعت۱۸ میگفت که در حدیث قرطاس منظور نبی اکرم جاز «أکتب لکم» چه بوده است؟ و بطور حتم منظورشان نماز و روزه که نبوده است، چون اینها را قبلا گفته بوده است!!! و بنابراین منظورش جانشینی حضرت علی جبوده است!!! در پاسخ میگویم: به زعم خودتان مسئله جانشینی نیز قبلا بیان شده بوده است، شیعه معتقد است که پیامبر جدر جاهای مختلف و به مناسبتهای گوناگونی خلافت علی را بیان میکرده است و از یوم الانذار گرفته تا یوم الغدیر، موضوع خلافت علی را برای همه مطرح کرده است!! پس در نتیجه منظور نبی اکرم جاز «أکتب لکم، جانشینی حضرت علی نبوده است و اصلا اگر به فرض سخن جناب قزوینی را بپذیریم، آنگاه آیا معقول است که به قول خودتان فروعی چون نماز و روزه در طی ۲۳ سال بارها بیان شوند ولی مسئله جانشینی و امامت که در نظر شما از اصول بسیار مهم و حتی بالاتر از نبوت است، ناگهان لحظات آخر زندگانی بیان گردد؟!! (و البته آخر هم بیان نگردیده است) آری، مذهبی که دارای دروغ و افترا است، همیشه گرفتار تناقضات و تضادهای گوناگون میشود.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ۵/۹/۱۳۸۹ ساعت۱۷ میگفت که در ایام بنی امیه، حضرت علی÷را بر بالای هفتاد هزار منبر لعن میکردهاند!! سوال اینجاست که میشود بفرمایید در آن زمان، هفتاد هزار منبر کجا بوده است؟!! این تعداد زیاد منبر در چهش شهرهایی وجود داشته که پای هرکدام از آنها مردم بنشینند و به لعن شدن علی گوش دهند؟ لطفا نام این مساجد که حضرت علی در آن لعن میشدهاند را برای ما بگویید؟ (این تعداد مسجد را میتوانید هم اکنون در ایران پیدا کنید که البته در آن مشغول لعن ابوبکر [۳۱]، عمر، عثمان و عایشه هستند نه علیش) لازم است بدانید جناب قزوینی به زمخشری و حافظ سیوطی استناد میکنند که: در ایام بنی امیه بیش از هفتاد هزار منبر بود که روی آن علی بن ابی طالب لعنت میشد و معاویه این سنت را برای آنها گذاشته بود). و به کتاب (النصائح الکافیة) ابن عقیل که از سیوطی نقل کرده استناد میکنند. میگویم: اعتماد کردن به چنین کتابهایی که سند ندارند، صحیح نیست و اینها بیشتر به کتابهای موعظه میمانند تا کتابهای عقاید، و متهم کردن مردم براساس آن از بزرگترین اسباب انحراف عقاید مخالفان اهل سنت است. در ضمن ابن عقیل فرد ناشناخته ایست و به ظاهر شیعه است و در آنچه نقل میکند نمیتوان به او اعتماد کرد. بنابراین، او مشخص نکرده که از چه منبعی این سخن را نقل کرده است و او از سیوطی نقل میکند که سیوطی از علمای قرن نهم است و تقریباً هشتصد سال با دولت اموی فاصله دارد و پذیرفتن قول او بدون روایت صحیح، مردود است. و این اسلوبی است که میبایست رعایت شوند و به داستانهای تاریخی فاقد سند استدلال نشود و البته صحت و درستی آن شرط و لازمۀ قبولی است و همچنین به احادیث و روایات غیر مستند و یا غیر دقیق و نادرست در مسائل عقیدتی نمیتوان استدلال کرد.
[۳۱] پیامبر جفرمود: «ابوبکر بیشتر از همه مردم با مال و همراهیاش به من احسان کرده است. [بخاری: ۷/۱۰] و [مسلم: ۲۳۸۲]. ابوبکر با دست و زبانش جهاد میکرد و اولین کسی بود که به سوی خدا دعوت داد و اولین کسی بعد از پیامبر بود که مورد اذیت و آزاد قرار گرفت و اولین کسی بود که از پیامبر جدفاع کرد. [بخاری: ۳۶۷۸] ابوبکر بلال را خرید و آزادش کرد. [بخاری: ۷/۹۹] و به همراه او شش نفر دیگر را آزاد کرد. [مصنف ابن أبی شیبة: ۱۲/۱۰]، [الحاکم: ۳/۲۸۴]، و آن را صحیح قرار داده و ذهبی نیز موافق با او چنین کرده است. ابن کثیر میگوید: اولین مرد آزادی که مسلمان شد ابوبکر صدیق بود، و اسلام آوردن او از اسلام آوردن کسانی که پیشتر ذکر شدند مفیدتر بود، چون او یکی از افراد بزرگ و رئیسی در قریش به شمار میآمد و ثروتمند بود، و او به اسلام دعوت میداد، و او فردی دوست داشتنی بود، مال خود را در اطاعت از خدا به پیامبر خرج میکرد. [البداية: ۳/۲۶].
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ ۲۰/۸/۱۳۸۹ ساعت۲۲ میگفت در مورد آیه ۶۷ سوره مائده از عبدالله بن مسعود روایت است که ما در دوران پیامبر این آیه را اینگونه میخواندیم: «من ربك أن علي ولي الـمؤمنين!!» و این در کتب اهل سنت نیز ثبت شده است و به برخی از کتب اشاره کردند [۳۲](و بدین طریق جناب قزوینی قصد داشت ولی امر بودن حضرت علی را در این آیه نشان دهد و حتی آن را از دیدگاه صحابه اثبات نماید) در جواب میگویم: همین نشان دهنده دروغ بودن این ادعاست، چون اولا: در اینجا صحبت از تحریف قرآن است و قضیه باطل اندر باطل میشود و هرکس چنین ادعایی کند به اجماع علمای شیعه و سنی کافر است، ثانیا: عبدالله بن مسعود که گفته ما در زمان پیامبر این آیه را بدینصورت میخواندیم، میشود بفرمایید از دیدگاه شما شیعیان، این زمان در چه دورانی از رسالت بوده است؟ شما که معتقد هستید این آیه در اواخر عمر نبی اکرم جو ۲ ماه مانده به پایان زندگانی ایشان نازل شده است، پس صحابه آیه را چه موقع اینگونه میخواندهاند؟ راست گفتهاند که دروغگو کم حافظه است!!.
[۳۲] مثلا به کتاب روح الـمعانی جلد ۶ صفحه ۱۹۳ نوشته آلوسی اشاره داشت.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ۱۱/۹/۱۳۸۹ ساعت۲۲ برنامهای داشت که بحث پیرامون تضاد نداشتن مسئله امامت با خاتمیت بود. ایشان به آیه ۳۰ سوره بقره اشاره کردند و گفتند که قرطبی در تفسیر خود این آیه را اصلی برای نصب امام و خلیفه دانسته تا مردم از او اطاعت کنند و در اینکه نصب امامت واجب بوده میان امت اسلامی و پیشوایان ایشان اختلافی نیست و بنابراین نصب امام واجب و اصل است و البته به کتب دیگری نیز از علمای اهل سنت اشاره داشت، همچون صحیح مسلم و همچنین حدیث «من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهلية»و کتاب «السیاسة الشرعیة» از شیخ الاسلام ابن تیمیه که در آنجا آمده: ولایت مردم از بزرگترین واجبات است و هیچ دینی بدون ولایت امر امکان پذیر نیست. و میگفت چون این امر نزد شما خیلی واجب است، پس بر خداوند و رسولش نیز واجب بوده که امام و خلیفه را تعیین کنند و امامت هیچگونه تضادی با خاتمیت ندارد و شما اصلا معنای خاتمیت را نمیدانید که این دو را در تضاد با هم میدانید و غیره....،
در جواب به جناب قزوینی باید گفت که متاسفانه شما خودتان را به خواب زدهاید و به این راحتیها بیدار نمیشوید. بطور حتم نصب خلیفه بصورت شورا و توسط خبرگان امت اسلامی و بودن رهبر و حاکم جهت برقراری احکام اسلامی و اتحاد میان مسلمین و رهبری کردن امت از واجبات بسیار حساس و مهم است و به همین خاطر احادیث فراوانی پیرامون این قضیه وجود دارد و مسلم است که علمای اهل سنت نیز این مسئله را از واجبات ضروری دانستهاند. خوب این چه ربطی به عقیده شما مبنی بر خلافت من عندالله و بلافصل حضرت علی دارد؟ خلافت و امامت مورد نظر شما بخاطر این با خاتمیت تضاد پیدا میکند که شما آن را الهی دانسته و به خداوند وصل کردهاید. مهم دانستن یک مسئله با وصل کردن آن به خداوند تفاوت دارد. اینکه میگویید چون امری واجب است پس بر خدا و پیامبرش نیز واجب بوده که امام بگذارند!! باید گفت مثلا چنانچه این امر صورت میگرفت، میشود بفرمایید پس از امام دوازدهم باید چه میکردیم؟!! پیامبر جکه نگفته بودند سلسله امامت در فرزندان علی تا قیامت میباشد؟!! ضمنا خداوند در قرآن امر به تقویت سپاه از مردان جنگی و اسبها [الأنفال: ۶۰] و.... نموده، آیا این امر مهم دلیل آن است که خداوند باید اسب و نیروی جنگی از آسمان بفرستد؟! یا این وظیفه مانند تعیین امام به عهده خود مسلمین است؟ جناب قزوینی تاکید داشت که از پیامبر جنص صریح داریم به وجوب امامت، همچون اینکه مسلمان نباید حتی یک شب بدون امام باشد. در جواب قزوینی میگویم: همانطور که گفتم تعیین خلیفه از موارد مهم و اساسی در اسلام بوده که پیامبر جطی تعلیمات خود بارها ضرورت آن را به صحابه یادآور شده است و به همین خاطر پس از رحلت ایشان، صحابه سریعا در سقیفه بنی ساعده جمع شدند تا خلیفه را تعیین کنند و به استناد خودتان، حتی یک شب را هم بدون امام و رهبر نباشند. اینکه شما امامت را همچون نبوت من عندالله و خدایی میدانید و امام را نیز با وحی مرتبط میدانید و علم غیب [۳۳]و داشتن عصمت و کرامات را نیز از خصوصیات امام میدانید، بطوریکه امامت را بالاتر از نبوت میدانید، خوب با این تفاسیر، میشود بفرمایید خاتمیت کجا قرار میگیرد؟ آیا داخل مغز نخودی شما این چیزها هیچگونه تضادی با مسئله خاتمیت ندارند؟!! این امام شما چه تفاوتی با نبی دارد؟!! اینکه مقامش از نبی هم بالاتر است، پس شما چگونه معتقد به خاتمیت هستید؟ (لابد بطور زبانی!!) خاتمیت یعنی ختم رسل و پیامبرانی که خداوند مبعوث نموده است، ولی از دیدگاه شما دوباره سلسلهای از فرستادگان و منصوبین الهی که حتی از پیامبران مقامی بالاتر دارند، شروع بکار میکنند!! و این در نزد هر عاقلی یعنی عدم خاتمیت. چنانچه نصب این امام توسط خداوند و رسولش صورت میگرفت که دیگر وظیفهای جهت نصب آن و ایجاد شورا و مشورت بر عهده امت نبود و بسیاری از احادیث، پیرامون حساسیت این قضیه باطل میشد. چنانچه قرار بود امامی معصوم که سخنش وحی الهی است بر مردم حکومت کند، تنها وظیفه مردم اطاعت از اوست و پیامبر جمیبایست تنها اطاعت بیچون و چرای او را تاکید میکرد و همچنین خصوصیات آن امام که پسر عم من است، وحی به نوعی بر او نازل میشود، سخنش ماینطق عن الهوی است، دارای علم غیب و عصمت و کرامات است، مقام امامتش از مقام نبوت من بالاتر است و روی قبرش را هم گنبد و بارگاه بسازید!!!! خوب آیا پیامبر جاین چیزها را گفته است یا تنها به ضرورت وجود حاکم و اولی الامر برای رهبری امت اسلامی اشاره کرده که نزد هر جامعهای از ضروریات بدیهی است. شما نمیتوانید در رجوع به مطالب و احادیث بصورت گزینشی عمل کنید، چون احادیث معروفی پیرامون امام و حاکم در کتب اهل سنت داریم که باعقاید شما هیچگونه سازگاری ندارند، چون این حدیث در کتاب سنن النسائی۷/۱۶۱: قال رسول الله ج: «أَحَبُّ الْجِهَادِ إِلَى اللَّهِ كَلِمَةُ حَقٍّ تُقَالُ لإِمَامٍ جَائِر». «محبوبترین مبارزه نزد خدا، گفتن سخن حق در مقابل پیشوای ستمگر است». خوب در این حدیث سخن از امام جائر و ستمکار است و آیا شما امامان خود را جائر میدانید؟! بطور حتم اینگونه نیست و حتی شما آنها را معصوم از ذرهای خطا دانسته و میگویید قرآن ناطق هستند. یا در حدیثی از ابن عمر که رسول خدا جفرمود: اطاعت صاحبان ولایت، خواه با اکراه باشد و خواه با رضایت، واجب است، مادام که مامور به گناه نشود، ولی اگر او را به گناه امر کردند، نباید اطاعت کند. (خوب آیا یک امام معصوم به گناه امر میکند؟!) بنابراین با رجوع و بررسی احادیث و روایات مختلف، متوجه میشویم که منظور از امام آن چیزی نیست که علمای مدعی تشیع در نظر دارند. جناب قزوینی میگفت در تاریخ دمشق جلد۴۲ صفحه۳۹۲ آمده که هر پیامبری وصی و وارث داشته و علی هم وصی و وارث من است. و قصد داشت تاکید کند که این مسئله در طول تاریخ و در پیامبران گذاشته نیز بوده و مختص نبی اکرم جبه تنهایی نیست. در جواب به جناب قزوینی میگویم: وصایت حضرت علی÷ربطی به ولایت و خلافت بلافصل مورد نظر شما ندارد. وصی تنها به معنای جانشینی نبی اکرم جدر قبیله بنی هاشم و امور مالی و به خاک سپاری ایشان است نه عقاید مورد نظر شما و معنای وصی با ولی متفاوت است. مسئلهای که با خاتمیت در تضاد است و مورد قبول ما نیست، مسئله ولی امر بودن و خلیفه بودن حضرت علی است که شما آن را بلافصل و الهی میدانید و ما نمیدانیم مطالب مورد استناد شما چه ربطی به این مسئله دارند؟!! در ضمن میبایست اسناد چنین احادیثی را ذکر کنید تا راویان آن بررسی شوند و البته شما طبق معمول اینکار را نکردید و استناد به کتبی چون تاریخ دمشق نیز دارای اعتبار نیست [۳۴]و مانند این است که ما بیاییم و کتاب بحارالانوار شما را باز کنیم و هر حدیثی را که خواستیم از آن جدا کنیم و آیا شما آن احادیث را قبول میکنید؟ (مسلما خیر) و زمانیکه دروغهای زیادی در کتابهای حدیث آمده است، پس در مورد تاریخ چه فکر میکنید؟ به خصوص کتاب تاریخ دمشق که تقریباً هشتاد جلد است و مملو از روایاتی است که صحت ندارند، بلکه آکنده از روایات دروغین میباشد و مولف کتاب /روایت را با سند میآورد تا کسی که میخواهد استدلال کند قبل از استدلال روایت را تحقیق کند. خوب آیا شما در مورد سند روایت تحقیق کردهاید؟! در مورد اسناد و منابع حدیث فوق باید گفت: حدیث بریده که از رسول خداجروایت است: هر پیامبری وصی و وارثی دارد، وصی و وارث من علی بن ابی طالب است. و روایت مذکور موضوع است. ذهبی در [الـمیزان: ۲/۲۷۳] آن را از طرق محمد بن حمید رازی از سلمه الابرش از ابن اسحاق از شریک از ابوربیعه ایادی از ابن برید از پدرش روایت نموده است و بغوی هم آن را از طریق محمد بن حمید روایت کرده است و ابن الجوزی آن را در «الـموضوعات» از بغوی تخریج نموده است و سیوطی در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۵۹] از دو طریق روایت مذکور را نقل کرده است، و ذهبی در ادامه روایت میافزاید: (این دروغ است و شریک القاضی آن را نمیپذیرد) و ذهبی سخن راستی گفته است، زیرا به استثنای بریده صحابی و پسرش همه رجال اسناد آن ضعیف و جای سخن و حرف میباشند، و ابوربیعه (عمر بن ربیعه) ابوحاتم درباره او میگوید: او منکر الحدیث است و شریک با وجود جایگاه ارزشمند او به کم حافظهای معروف است. و ابن اسحاق هم از لحاظ اسناد اهل تدلیس است و سلمه بن فضل بن ابرش به علت کثرت اشتباه و سوء حافظه در اسناد روایت ضعیف است و لیکن علت واقعی حذف این حدیث و موضوع بودن آن وجود محمد بن حمید رازی در اسناد آن است و ابوزعه، صالح جزر، ابن خراشی و علی بن مهران او را تکذیب نمودهاند و یعقوب بن شیبه درباره او میگوید: او بسیار از لحاظ اسناد روایت منکر الحدیث است و نجاری هم گفته است در او نظر و سخن است و نسائی گفته او موثوق نیست و رازی و ابوحاتم و نیز او را متهم نمودهاند و او با توانای حافظه زیاد بسیار دروغگوست و این جرح واضحی است و بر مبنای علوم الحدیث میبایست بر هر تعدیلی مقدم شود. و با این توضیح اعتماد امام احمد و ابن معین به او نادیده گرفته میشود زیرا او را نشناختهاند و آنچه ذهبی در «الـمیزان» نقل مینماید بیانگر این مدعاست که در شرح حال ابن حمید گفته شده است که ابوعلی نیشابوری میگوید: به ابن خزیمه گفتم، چه میشد که از ابوحمید اسناد روایت مینمودی زیرا امام احمد او را مورد ستایش قرار داده است، گفت او را نشناخته است و اگر همچون ما او را میشناخت هرگز او را مدح نمیکرد و اما آنچه مراجع رافضی ادّعا میکنند که بغوی و طبری، ابن حمید را ستودهاند کذب محض است و نمیتوان آن را اثبات کرد و حجتی هم ندارد. روایت بغوی و طبری از ابن حمید جای اعتبار نیست و آنها ملتزم نشدهاند که از اهل ثقه روایت نمایند و چنین ادعایی هم نکردهاند و در [قواعد مصطلح علوم الحدیث: ج ۱/۲۶۲] بیان شده که روایت معتمد از یک راوی یکبار به عنوان تعدیل و توثیق برای او به شمار نمیآید، مگر اینکه از صاحبان صحیح البخاری و مُسلم باشد. و اینکه مراجع رافضی در مورد ابوحمید میگویند: «او از گذشتگان ذهبی است» سخن باطلی است، ابن حمید که به خاطر شیعه بودنش و بلکه در کذب و نیرنگی از پیشگامان روافض است و محمد بن حمید رازی از میان متهمین به کذب تنها کسی نیست که این حدیث را روایت کرده، بلکه کذاب دیگری همچنانکه سیوطی در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۹۵] گفته است به نام احمد بن عبدالله فریانی (یا فریانانی) روایت مذکور را از سلمه بن ابرش نقل و روایت کرده است که حافظ ابونعیم درباره او گفته است: مشهور به وضع حدیث است و ابن حبان گفته است او احادیث دیگران را به اهل ثقه نسبت داده و احادیثی را به کسانی نسبت میدهد که بر زبان جاری ننمودهاند و نسائی گفته است او محل وثوق و اعتماد نیست. با تمام آنچه ذکر شد بطلان وکذب این روایت متحقق میگردد و ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۷۶] و سیوطی در [اللآلی: ۱/۳۵۹] آن را باطل و دروغ به شمار آوردهاند. (البته باز میگویم که وصایت حضرت علی ربطی به عقاید مورد نظر مراجع رافضی نداشته و ندارد).
[۳۳] در جلد اول کافی ص ۲۵۷ از سدیر روایت کرده که گفته: من و ابوبصیر و یحیی البزاز و داود بن کثیر در مجلس حضرت صادق بودم که: «إذ خرج إلينا وهو مغضب فلما أخذ مجلسه قال: يا عجبا لأقوام يزعمون أنا نعلم الغيب، ما يعلم الغيب إلا اللهألقد هممت بضرب جاريتي فلانة فهربت مني فما علمت في أي بيوت الدار»امام صادق فرمود: در تعجبم از کسانی که فکر میکنند ما علم غیب میدانیم، غیب نمیداند مگر خداوند عزوجل، برخی مواقع من میخواهم کنیزی را تنبیه و ادب کنم، پس نمیدانم که او در کدام اتاق (پنهان) شده است. (البته آقای قزوینی در مقام مناقشه خواهند گفت امام صادق داشته تقیه میکرده است یا روایت ضعیف است و یا امام که کنیزش را ادب نمیکرده!!!). [۳۴] محدث ولی الله دهلوی میگوید: «کتابهای حدیث دارای طبقات و جایگاه متفاوتی هستند، پس باید طبقات کتابهای حدیث را دانست» سپس میگوید: «و این کتابها از نظر صحت و شهرت بر چهار طبقه هستند...» تا اینکه میگوید: «طبقه اول: منحصر در سه کتاب است که عبارتند از: موطأ و صحیح بخاری و صحیح مسلم...»، طبقه دوم: ... «سنن ابوداود و جامع ترمذی و گزیدۀ نسائی... و تقریباً مسند احمد بن حنبل هم در این طبقه قرار دارد». طبقه سوم: «مسانید و مصنفات و جوامعی هستند که - قبل از بخاری و مسلم و در زمان آنها و بعد از آنها - تصنیف شدهاند که این کتابها احادیث صحیح و حسن و ضعیف و معروف و شاذ و منکر و درست و نادرست را جمع کردهاند...». و طبقه چهارم: ... «...کتابهای خطیب و أبونعیم... و ابن عساکر هستند. و طبقه پنجم...» ولی الله دهلوی بعد از ذکر طبقات کتابهای حدیث میگوید: «از طبقۀ سوم کتابهای حدیث برای عمل به آن و استناد به آن استفاده نمیشود مگر افراد دانشمند... تا اینکه میگوید: بله. گاهی اوقات متابعات و شواهد از آن گرفته میشوند. اما از آنها استدلال نمیشود». سپس میگوید: «و اما طبقۀ چهارم، پرداختن به جمع آوری آن و استنباط از آن نوعی تعمق و ژرفنگری و تکلف از متأخرین است، و در حقیقت بدعت گذاران از قبیل رافضه و معتزله و دیگران با کمترین نگاه به این کتابها میتوانند شواهدی برای مذاهب خود بیاورند، پس در مناقشات حدیثی علما، استدلال از این کتابها درست نیست». [الحجة البالغة: ۱/۱۳۳-۱۳۵]. (میگویم: بطور کلی دو کتاب صحیحین (بخاری و مسلم) از دیگر کتب معتبرتر هستند، نه هر کتابی که مراجع رافضی بدان اشاره میکنند).
شیعه برای امامان خود معتقد به تفویض است و این خلاف کلام الهی است که میفرماید: ﴿فَسَتَذۡكُرُونَ مَآ أَقُولُ لَكُمۡۚ وَأُفَوِّضُ أَمۡرِيٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٤٤﴾[غافر: ۴۴] «پس به زودى آنچه را به شما مىگویم به یاد خواهید آورد و کارم را به خدا مىسپارم، خداست که به (حال) بندگان (خود) بیناست». ﴿وَلَآ أَقُولُ لَكُمۡ عِندِي خَزَآئِنُ ٱللَّهِ وَلَآ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ وَلَآ أَقُولُ إِنِّي مَلَكٞ وَلَآ أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزۡدَرِيٓ أَعۡيُنُكُمۡ لَن يُؤۡتِيَهُمُ ٱللَّهُ خَيۡرًاۖ ٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِمَا فِيٓ أَنفُسِهِمۡ إِنِّيٓ إِذٗا لَّمِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٣١﴾[هود:۳۱] «و به شما نمىگویم که گنجینههاى خدا پیش من است و غیب نمىدانم و نمىگویم که من فرشتهام و درباره کسانى که دیدگان شما به خوارى در آنان مىنگرد نمىگویم خدا هرگز خیرشان نمىدهد خدا به آنچه در دل آنان است آگاهتر است (اگر جز این بگویم) من در آن صورت از ستمکاران خواهم بود». ﴿قُل لَّآ أَقُولُ لَكُمۡ عِندِي خَزَآئِنُ ٱللَّهِ وَلَآ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ وَلَآ أَقُولُ لَكُمۡ إِنِّي مَلَكٌۖ إِنۡ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَىٰٓ إِلَيَّۚ قُلۡ هَلۡ يَسۡتَوِي ٱلۡأَعۡمَىٰ وَٱلۡبَصِيرُۚ أَفَلَا تَتَفَكَّرُونَ٥٠﴾[الأنعام: ۵۰] «بگو به شما نمىگویم گنجینههاى خدا نزد من است و غیب نیز نمىدانم و به شما نمىگویم که من فرشتهام جز آنچه را که به سوى من وحى مىشود پیروى نمىکنم، بگو آیا نابینا و بینا یکسان است، آیا تفکر نمىکنید». در مقابل جناب قزوینی برای اثبات عقاید ضاله خویش میآید و میگوید در قرآن آمده که فصل الخطاب به حضرت داوود داده شده است و این همان چیزی است که مد نظر ماست، چون در قرآن آمده: ﴿وَشَدَدۡنَا مُلۡكَهُۥ وَءَاتَيۡنَٰهُ ٱلۡحِكۡمَةَ وَفَصۡلَ ٱلۡخِطَابِ٢٠﴾[ص: ۲۰] «و پادشاهیش را استوار کردیم و او را حکمت و کلام فیصلهدهنده عطا کردیم». در پاسخ به امثال قزوینی میگویم که منظور از فصل الخطاب، علم قضاوت بوده و همچنین کتاب آسمانی زبور، چون کتاب قرآن نیز فرقان نامیده شده است که همان فصل الخطاب است و البته در آیات دیگر قرآن منظور از ﴿ءَاتَيۡنَا﴾و چیزی که به حضرت داوود÷اعطا شده بیان گردیده است، چون در سوره نساء آیه۱۶۳ میخوانیم: ﴿وَءَاتَيۡنَا دَاوُۥدَ زَبُورٗا﴾[النساء: ۱۶۳]. «و به داوود زبور بخشیدیم» پس تفویض مورد ادعای شما ربطی به فصل الخطاب داوود نداشته و ندارد.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ ۱۴/۹/۱۳۸۹ ساعت۲۲ برنامهای داشتند پیرامون واضح بودن سخن نبی اکرم÷در غدیر خم و اینکه در مورد خلافت حضرت علی÷جای بهانه برای کسی باقی نمانده و در غدیر، حجت بر همگان تمام شده است، به دلیل اینکه پیامبر جقبل از جمله: من کنت مولاه فهذا علی مولاه خطاب به جمعیت فرموده مگر نه اینکه: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡ﴾[الأحزاب: ۶] «پیامبر به مومنان از خودشان سزاوارتر است» و سپس فرموده: پس هم اکنون نیز: «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» و این سخنان نبی اکرم جیعنی اینکه مولی در این جمله همان معنای اولی بالمومنین من انفسهم در جمله قبلی را دارد و معنای اولی (و خلیفه و اولی الامر) را خواهد داشت!!! در جواب به جناب قزوینی و مراجع مدعی تشیع میگویم: بنابراین پیامبر جطبق همین استدلال و طبق همین آیه، میبایست در جمله بعدی میفرمود: خلیفه و یا اولی الامر نه مولی که معانی مختلف دارد، بطور مثال این چنین میفرمود: «فهذا علی اولی من انفسکم»، ولی به جای اولی از کلمه مولی استفاده میکند. و در مورد استناد شما به این آیه باید گفت: در کل منظور پیامبر جاین بوده که همانگونه که طبق این آیه: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡ﴾میباشد، پس باید از من حرف شنوی داشته باشید و من در اینجا از شما میخواهم که علی را دوست داشته باشید. و اولی معنای سزاوارتر دارد نه معنای ولایت و در آیه نیز آمده: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ﴾و همین کلمه اولی نیز، تنها مختص نبی اکرم جبکار رفته است. برای بررسی یک موضوع باید خود را در حال و هوای همان زمان قرار داد، در آن زمان کدورت با حضرت علی بالا گرفته بود و پیامبر جقصد داشته وجوب دوستی همان کسی را بیان کند که مردم با او دشمن شدهاند و کینه او را به دل گرفتهاند (کسی که بزرگان قبائل را کشته بوده و در جنگها پرچمدار بوده و سوره برائت را خوانده بوده و....) پس با تصور این اوضاع و حال و هوایی که تشریح شد، مسلم است که پیامبر جقبل از بیان دوستی با حضرت علی، آمده و در ابتدا شان و مقام خودش را نزد مردم یادآور شده است تا کسی پس از آن بهانه نیاورده و سرپیچی نکند، یعنی اینگونه بیان نموده کهای مردم، منی که در قرآن از شما به خودتان سزاوارتر هستم (و اطاعتم واجب است) پس همین من دارم به شما میگویم که باید این علی را دوست بدارید و با او دشمنی نورزید. (شیعه میخواهد اینرا به عنوان قرینه مطرح کند، یعنی اینکه معنی (اولی) را به معنی (المولی) بعد از آن در نظر بگیریم و البته این اشتباهی آشکار است) در ضمن به امثال قزوینی باید گفت که چنانچه شما خیلی به جملات قبلی و بعدی اهمیت میدهید، پس چطور به جمله بعدی پیامبر جتوجهی ندارید که تنها به همان دوستی حضرت علی تاکید میکند؟! یعنی جمله: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» «خدایا دوست داشته باش هر که او را دوست دارد و دشمن باش با هر که با او دشمن است». در ضمن فاضل مقداد سیوری در مورد آیه۶ سوره احزاب اینگونه مینویسد: رسول الله جبه اصحاب خود به شرط هجرت (و عقد مواخات) و نه خویشاوندی، برای تالیف قلوبشان ارث داد، مانند سهامی که از صدقه به کفار میبخشید. و این امر با این آیه و آیات ارث نسخ شد و معنایش آن است که خویشاوندان به میراث همدیگرسزاوارترند تا مهاجرین و غیر آنان. سپس وصیت در حق اولیاء یعنی اصدقاء (دوستان) مومن را جایز شمرد. [کنزالعرفان: ۲/۳۲۵] جناب قزوینی پس از این سخنان و اشاره به کتب مختلف علمای اهل سنت، رفتند به سراغ امام غزالی که او نیز از غدیرخم برداشت خلافت را داشته است و همینطور به علمای دیگری از اهل سنت اشاره داشتند که در کتب خود از امام غزالی یاد کردهاند (کسی نیست به قزوینی بگوید پس چگونه این علما از غزالی با عنوان امام یاد کردهاند؟ و همین نشان میدهد که نزد ایشان، امام به معنای مورد نظر شما، یعنی حاکم نبوده است) جناب قزوینی به کتاب «سرالعالمین» امام غزالی اشاره میکند که در آنجا غزالی گفته: عمر پس از معرفی علی در غدیر به او تبریک میگوید و این عبارت عمر یعنی اینکه او تسلیم ولایت و خلافت علی شده و به آن حکم کرده است، ولی بعد از آن هوس بر عمر غلبه کرد و برای اینکه به ریاست برسد پرچم خلافت را به دست میگیرد!! در جواب میگویم که در جمله امام غزالی اشاره و تاکیدی به خلافت الهی و بلافصل حضرت علی نشده است و این یعنی اینکه ایشان نیز مانند سایر علمای اهل سنت، همان برداشت دوست را از کلمه مولی کرده است و از همان کلمه مولی به تنهایی در مورد حضرت علی استفاده نموده است نه چیزی دیگر، چون اصلی به این مهمیدر دین که دستوری از جانب خدا بوده است باید از زبان عالمی سنی صریحا بیان گردد تا برای دیگران ایجاد شبهه نکند، ولی امام غزالی به چنین چیزی تصریح نکرده است، عین جمله ایشان بدینصورت است: «لكن أسفرت الحجة وجهها وأجمع الجماهير على متن الحديث من خطبته في يوم غدير خم باتفاق الجميع وهو يقول: من كنت مولاه فعلي مولاه. فقال عمر: بخ بخ يا أبالحسن لقد أصبحت مولاي ومولی کل مؤمن ومؤمنة. فهذا تسليم ورضی وتحکيم. ثم بعد هذا غلب الهوی لحب الرياسة وحمل عمود الخلافة، وعقود البنود وخفقان الهوى في قعقعة الرايات واشتباك ازدحام الخيول وفتح الأمصار سقاهم كأس الهوى، فعادوا إلی الخلاف الأول فنبذوه وراء ظهورهم، واشتروا به ثمناً قليلاً». [مجموعة رسائل الإمام الغزالي، کتاب سرالعالمین ص۴۸۳، طبعة مصححه منقحة، إبراهیم أمین محمد، الـمكتبة التوفيقية]و چنانچه شما بگویید پس منظور امام غزالی از گرفتن ریاست و خلافت مربوطه توسط عمر چیست؟ و این در واقع همان خلافت حضرت علی بوده که عمر گرفته و به او تسلیم نکرده است، در جواب میگویم: منظور امام غزالی این بوده است که چون حضرت علی در غدیر خم توسط پیامبر اکرم جبه عنوان دوست و مولای هر مرد و زنی معرفی شده است، پس بهتر بوده که به عنوان خلیفه نیز منتصب گردد و طبق این واقعه، حضرت عمر میبایست به نفع او از خلافت کناره گیری میکرده است نه اینکه خلافت حضرت علی من عندالله و بلافصل بوده باشد، چون اگر اینگونه بود میبایست اولین ایراد را به ابوبکر میگرفت که پس از رحلت نبی اکرم جخلیفه گردیده است و نه به عمر که تازه پس از ابوبکر خلیفه شده است و این موارد نشان میدهند که امام غزالی عقیده شیعیان را مد نظر نداشته است و البته امام غزالی سخنان دیگری نیز دارد که نشان میدهد به هیچ عنوان عقیده شیعه مبنی بر خلافت الهی حضرت علی را قبول نداشته است و مسلما ایشان عالمی سنی بوده است (البته شاید به زعم شما در حالت تقیه بوده!!!) غزالی در کتاب احیاء العلوم الدین میگوید: چطور انتصاب اشخاصی دیگر به فرماندهی از جانب پیامبر اسلام به ما رسیده است (مثل فرماندهی خالد بن ولید و دیگران) ولی در مورد حضرت علی چنین چیزی به ما نرسیده است!!! چطور آنها که جزئیتر و کم اهمیتتر بوده رسیده، ولی اینکه اینقدر مهم بوده نرسیده؟!! در ضمن علمایی از اهل تشیع نیز از واقعه غدیر برداشت مورد نظر شما را نداشتهاند و سخنانی دیگر گفتهاند، پس چگونه شما به سخن این عالمان شیعی توجهی ندارید و فراموش نکنید هر جوابی که شما در خصوص این علمای شیعه به ما بدهید ما نیز همان جواب را در خصوص امثال غزالی به شما میدهیم، شریف مرتضی از علمای شیعه، حدیث غدیر خم را نص غیر مستقیم و اشارهای پوشیده برای خلافت میداند. آنجا که در کتاب (الشافی) میگوید: ما به ضرورت پذیرش تعیین خلافت از طریق نص، نه برای خودمان و نه برای مخالفین ما قائل نیستیم. هیچ یک از هم مسلکان ما نیز به چنین ضرورتی تصریح نکرده است [الـمرتضی: الشافی، ج۲ ص ۱۲۸] ابو المجد الحلبی عالم شیعی میگوید: «ومنها: الخفية الـمحتملة للتأويل أولها: نص يوم الغدير، قوله ج: من كنت مولاه فعلي مولاه» [إشارة السبق: ص۵۲]. (بعضی از اخبار خفی و قابل تأویلند مانند حدیث روز غدیر) و همچنین مهندس مهدی بازرگان [۳۵]، اولین رییس دولت حکومت شیعی و نظام ولایت فقیه میگوید: اینکه میگویند پیامبر اکرم در غدیر خم حضرت علی را به جانشینی خود معین کردند، این درست نیست چون که اگر چنین حکمی از طرف خدا به پیامبر ابلاغ شده میشد مسلمانها به آن زودی آن را فراموش نمیکردند و بلافاصله بعد از رحلت پیامبر به سراغ شورای خلافت و..... نمیرفتند! (کتاب بعثت و ایدئولوژِی از بازرگان و کتاب حامیان وابستگی) به امثال قزوینی که هنرشان تنها جمعآوری سخنان این و آن است باید گفت که مسئله مورد ادعای شما از اصول بسیار مهم تلقی میشود که از نبوت هم بالاتر است، آنگاه مضحک است که برای اثبات آن به سخنی از یک نفر استناد میکنید که بطور حتم معصوم نیز نبوده است، اثبات چنین مواردی باید از صریح کتاب و سنت به عمل آید، مثل این است که بخواهیم مثلا معاد یا نبوت را از سخن یک عالم در یک کتاب اثبات کنیم!!! بطور حتم این اصول در قرآن و احادیث بطور متواتر موجود هستند. به جناب قزوینی باید گفت که علمای شما نیز سخنان فراوانی ضد عقاید شما دارند، از واجب نداستن خمس گرفته [۳۶]تا احادیث منع متعه [۳۷]و منع قبرسازی [۳۸]و خواندن نماز در ۵ وقت [۳۹]و منع شهادت ثلاثه در اذان [۴۰]و تصریح به ازدواج ام کلثوم با خلیفه دوم [۴۱]و ماه رمضان همیشه ۳۰ روز است [۴۲]و غیره...، و آیا شما سخنان این علمای خودتان را قبول میکنید؟ مسلما خیر، حال چگونه اجماع علمای اهل سنت باید بیایند و سخن گزینش شده شما از یک عالم اهل سنت را بپذیرند؟!! جناب قزوینی پس از بیان این مطالب رفتند به سراغ بکار رفتن کلمه ولی در مورد حضرت علی÷که در کتب و احادیث اهل سنت ثبت شده است، در جواب میگویم: بحث پیرامون واقعه غدیر خم است و نه جاهای دیگر، باید فقط موارد موجود در غدیر را بگویید، موارد مورد اشاره شما در جاهای دیگر هستند و در ضمن این اخبار متواتر نیستند و جزء اخبار واحد میباشند و خبری واحد برای امری به این مهمی حجت نمیباشد، امری که از اصول مهم مذهب شماست و از نبوت هم بالاتر است!!! و جناب قزوینی در همین برنامه خود تصریح داشت که من در بیان احادیث همیشه به سند و صحیح بودن و ثقه بودن آنها اشاره داشتهام و همیشه سند آن را ذکر کردهام و شما تنها یک مورد را بیان کنید که من سندی را ذکر نکرده باشم!!! اینجا بود که فهمیدم در دروغگویی جناب قزوینی هیچ شک و شبههای وجود ندارد و مشخص است که ایشان خودشان را به خواب زدهاند!! باید گفت: شما بارها و بارها شده که اسناد حدیث را ذکر نمیکنید و در مورد همین احادیث ولی بودن نیز، میبایست اسناد احادیث را بیاورید و در بخش دوم همین کتاب، اسناد چنین احادیثی نقد شدهاند که سند صحیحی ندارند و بنابراین قابل استناد نمیباشند. حدیثی که جناب قزوینی به آنها اشاره داشت که پیامبر جبه علی فرموده: «أنت ولي کل مؤمن من بعدي»، یعنی: «تو ولی تمام مومنین پس از من هستی». در اینجا منابع و اسناد این حدیث را بررسی میکنیم تا متوجه شوید که مراجع مدعی تشیع از صبح تا شام به چه احادیثی استناد میکنند: حدیث مذکور از طرق مختلفی روایت شده، مانند: حدیث ابن عباس که رسول خدا جبه علی فرمود: «أنت ولي کل مؤمن من بعدي» «شما ولی هر مؤمن بعد از من میباشی» ابو داود آن را از ابو عوانه وضاح بن عبدالله پیشگیری از ابو بلج یحیی سلیم فزازی از عمرو بن میمون آوری از ابن عباس روایت نموده و با این وجود ضعیف و این حدیث منکر و مردود است و قطعهای از حدیث ابن عباس درباره فضایل نوزدهگانه علی است و علت ضعف آن در ابو بلج - یحیی ابن سلیم فزازی است و به سبب سوء حفظ به روایت منکرات روی میآورد و امام احمد و ابن حبان میگویند: دارای روایات منکر است و بخاری میگوید: وی جای نظر و تأمل است و کسانی که به ابوبلج اعتماد نمودهاند به معنی قبول تمام منکرات او نیست، بلکه به این منظور است در آنچه ثقات با او هماهنگ بودهاند میتوان به او اعتماد کرد، و اما توثیق مطلق -بر اساس جَرح کسانی که او را مورد جرح و مردود است- (باید به سخن جرح بررسیکنندگان توجه داشت) در اینجا به دو نمونه از سهل انگاران در تصحیح اشاره میکنیم: اول: ترمذی در [الجامع: ۴/۳۳۱-۳۳۲] دو حدیث را برای ابو بلج روایت نموده که در اصل دو قطعه از حدیث طولانی ابن عباس میباشند و رجال اسناد آنها جز ابو بلج اهل ثقهاند و حال ترمذی آن دو حدیث را غریب به شمار آورده است. دوم: هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۲۰] ابو بلج را ذکر نموده و گفته است: او اهل ثقه و او ضعیف الحدیث است و اما طرق دیگر این حدیث که حدیث عمران بن حصین و همچنین حدیث بریده است و مربوط به قصه خطبه غدیرخم میباشند و سبب واقعی آن خطبه و ستایش پیامبر جاز علی و اهل بیت در آن خطبه بیان شده که رسول خداجقبل از حجه الوداع او را به یمن فرستاده و سپس علی برگشت و در حج در مکه با پیامبر جملاقات نمود و در آن هنگام کسانی که در یمن با علی بودند به علت برخی کارهایی که علی انجام داده بود اعتراض نمودند و او را به جور و بخل نسبت دادند و چون پیامبر از حج فارغ گشت و به مدینه برگشت به تبیین فضیلت علی و برائت او از اتهام وارده پرداخت و این خطبه پیامبر جدر مکانی میان مکه و مدینه نزدیک جُحفه به نام غدیرخم ایراد گردید و در حجه الوداع نبوده است - نگاه کنید به: [سیره ابن هشام: ۴/۲۴۹-۲۵۰، تاریخ الطبری: ۳/۱۴۸-۱۴۹، البدایة والنهایة: ۵/۲۰۸-۲۰۹ و سایر کتب سیره..]. و این حدیث نیز همچون سایر احادیث از جانب شیعه دچار تغییر گردیده است، زیرا عادت آنها چنین است که به حق و واقعیت توجه نمینمایند، بلکه به باطل امر نموده و به آن میافزایند، لذا بسیاری از علماء، حکم دادهاند که روایات آنان درباره فضایل علی مورد پذیرش نیست و آنان در افزودن بر امور بدعی و غلو همچون خوارج و معتزله میباشند و در حدیث عمران بن حصین و بریده نمونههای زیادی از اضافات شیعه در آنها خواهیم یافت و اما در ابتدا، حدیث عمران بن حصین: [امام احمد: ۴/۴۳۷-۴۳۸، ترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶، حاکم: ۳/۱۱۰-۱۱۱]، نسائی: خصائص علی، ص ۴۵ و ابن ابی شیبه: ۱۲/۷۹] آن را از طریق جعفر بن سلیمان ضبعی از یزید الرشک از مطرف بن عبدالله از عمران بن حصین روایت نمودهاند و حاکم گفته است: بر شرط مسلم صحیح است، ولی ذهبی آن را نپذیرفته و چیزی درباره آن نگفته است و اصل این جریان صحیح و به ثبوت رسیده است، ولیکن عبارت حدیث عمران بن حصین دارای نکاتی است که مانع استدلال به آن میگردد و اینکه میگوید: (علی ولی هر مؤمنی است) صحیح و به ثبوت رسیده است، ولی نکات آن عبارت است از این که او ولی هر مؤمنی بعد از من است و لفظ (بعدی) به ثبوت نرسیده است و صحیح نبوده و قابل احتجاج نیست و تنها جعفر آن را روایت نموده و او اگر چه صادق است اما شیعی است و در اینگونه موارد قابل احتجاج نیست و حافظ در (التهذیب) به نقل از امام احمد درباره وی میگوید: (او به تشیّع تمایل داشته و احادیثی در فضیلت علی بیان میکرد و اهل بصره درباره علی غلو و افراط مینمایند، لذا ترمذی علیرغم آسانگیری در حدیث، آن را غریب میداند و ذهبی در المیزان این حدیث را در شمار احادیث منکر به شمار آورده است و در حدیث بریده تبیین خواهیم نمود که هیچ کس در زیارت (روایت) جز اجلح کندی راوی حدیث بریده فردی از حدیث جعفر متابعت ننموده است و او نیز مانند جعفر شیعی است و به طور یقین میدانیم این روایت (بعدی) جز از طریق دو فرد شیعی روایت نشده است. و اما حدیث بریده: پیامبر جدو بعثه (جماعت) به یمن فرستاد، بر یکی علی ابن ابی طالب و بر دیگری خالد بن ولید امیر نمود و فرمود: اگر هردو جماعت با هم بودید و با هم اجتماع نمودند. پس علی بر مردم (سپاه) امیر باشد، و چون از هم جدا گردید پس هرکدام از شما بر سپاه خود (امیر) باشد. و میگوید: با قوم بنی زید از یمن برخورد نمودیم و به جنگ پرداختیم، و مسلمانان بر مشرکین غلبه نمودند و جنگجویان را کشتیم و کودکان و زنان را اسیر نمودیم، و علی از میان زنان اسیر شده، یکی را برای خود انتخاب نمود، بریده میگوید: خالد همراه من نامهای برای رسول خدا فرستاد و تا او را از جریان آگاه سازد و چون نزد پیامبر جبیامدم نامه را به وی دادم، نامه بر وی خوانده شد، دیدم علامت ناراحتی در چهره وی هویدا گردید و گفتم ای رسول خدا این محل پناه است، مرا همراه مردی ارسال نمودی و مرا دستور دادی تا از امر او پیروی نمایم و به رسالت محولهام عمل نمودم، رسول خدا جفرمود: درباره علی چیزی نگوئید و او از من و من از اویم و او بعد از من ولی شماست. [امام احمد: ۵/۳۶۵] آن را با همین عبارت از طریق اجلح کندی از عبدالله ابن بریده از پدرش بریده روایت نموده است و (ضعف) آن اجلح است و او مانند جعفر شیعی است. و در اینگونه موارد در روایات منفرد قابل استدلال نیست. و هدف از انفراد از میان کسانی است که روایاتشان پذیرفتنی است، اما متروک الحدیثها یا ناشناختهها یا ضعفاء از قبیل ابو بلج (در حدیثی از ابن عباس) در اینگونه زیادت هرگز مورد متابعت قرار نمیگیرند، زیرا این افراد خود از درجه اعتبار ساقط میباشند. و با این وجود اجلح ضعیف (الحدیث) است و حافظ در شرح حال اجلح در التهذیب به نقل از امام احمد میگوید: اجلح حدیث منکر روایت نموده است. باید گفت که نکته در این حدیث همان زیادت کلمه بعدی در حدیث است و ابن کثیر [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۳] این زیادت را رد نموده و میگوید: «این کلمه منکر است و اجلح شیعی است و در روایت انفرادی در اینگونه موارد قابل استدلال نیست و کسی از او متابعت نموده که از او ضعیف الحدیثتر است». گویا به روایت ابو بلج برای حدیث سابق ابن عباس اشاره مینماید. و مبارکفوری در [شرح الترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶] این لفظ را رد و آن را برای همان سبب انکار نموده است، ذکر این قصه از طریق کسانی غیر از دو نفر شیعی (اجلح و جعفر) بیانگر این مدعاست که در عبارت و لفظ روایت کلمه بعدی نیست.) و طرق دیگر عبارتند از، اول: ربیع از اعمش از سعد بن عبیده از ابن بریده از پدرش نزد [امام احمد: ۵/۳۵۸] روایت گردیده است. دوم: از رَوح از علی بن سرید از عبدالله بن بریده از پدرش، نزد [امام احمد: ۵/۳۵۰-۳۵۱] و سایر طریقهای دیگر آن که این روایت در آنها ذکر شده، در هیچ کدام از آنها کلمه بعدی وجود ندارد و این کلمه منکر و مردود است بلکه ابن تیمیه در (الـمنهاج) به موضوع بودن آن حکم نموده است. نگاه کنید به: [مختصر الـمنهاج: ص۳۱۱] باید گفت که در حدیث نکات دیگری نیز وجود دارد که عبارت است از اینکه میگوید: «إذا التقيم فعلیّ علی الناس وإن افترقتما فکل واحد منکما علی جنده» و این عبارت با آنچه در [صحیح البخاری: ۵/۲۰۶-۲۰۷] از حدیث بزاز به ثبت رسیده در مخالفت میباشد، که بزاز میگوید: پیامبر جمرا همراه خالد بن ولید به یمن فرستاد، میگوید: سپس علی را به جای وی بفرستاد و گفت نزد اصحاب خالد بروید هر آنکه خواست همراهت بیاید پس همراهت آمده و هر آنکه خواست بپذیرد و این صریح است در اینکه علی÷بدَل و به جای خالد رفته است و بر او امیر نبوده است و روایت بخاری به طور یقین از روایت اجلح صحیحتر است و آنچه از روایت بخاری نقل شد، [جریر طبری، تاریخ: ۳/۳۱-۱۳۲، ذهبی: تاریخ الاسلام، قسمت المغازی: ص ۶۹۰-۶۹۱] نیز آن را پذیرفته و ترجیح دادهاند و روایت اجلح کندی با سایر روایتی که قبلاً در این زمینه مورد اشاره قرار دادیم در تعارض است. و اما طرق و الفاظ دیگر این حدیث، حدیث علی÷که میگوید: رسول خدا جبه من فرمود: از خدا برای شما پنج درخواست نمودم، چهار خواسته را به من ارزانی داشت و یکی را از من ممانعت نموده، از او خواستم شما اولین فردی باشی که زمین برای او شکافته شود، و شما همراه من باشی، و پرچم ستایش و حمد همراه شماست، و شما حامل آن میباشی، و به من عطاء نمود، که شما بعد از من ولی مؤمنین هستی. این حدیث موضوع و جعل و دروغ آن از تخریج صاحب (الکنز) نمایان است و آن را با شماره (۳۶۴۱۱) ذکر نموده و در تخریج آن گفته است: ابن جوزی (آن را در) واهیات به شمار آورده است. و حدیث علی که خطیب بغدادی در [تاریخ بغداد: ۴/۳۳۹] با اسناد موضوع ذکر کرده است. در آن عیسی بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علی بن ابو طالب است. دارقطنی میگوید: او متروک الحدیث است. و ابن حبان میگوید: از پدران او روایت موضوع روایت میگردد. (باید گفت: و او همچنین در این روایت آن را از پدرش عبدالله از جدش از علی روایت نموده است و ذهبی در (الـمیزان) تعدادی احادیث موضوع را برای او نقل مینماید و در اسناد حدیث مذکور افرادی ناشناخته وجود دارند که شرح حال هیچ کدام در رجال شناسی نیست و طرق دیگر حدیث، حدیث وهب بن حمزه که گفت: با علی مسافرت نمود و از او (در سفر) ستم دیدم و گفتم اگر برگشتم از شما شکایت مینمایم، پس برگشتم و جریان را به پیامبر رساندم. پیامبر جفرمود: این سخن را در مورد علی نگوئید، همانا او بعد از من ولی شماست. ابن حجر در [الاصابة: ۳/۶۴۱] به نقل از ابن السکن و طبرانی نیز در (الکبیر) آن را روایت کردهاند [مجمع الزوائد: ۹/۱۰۹، کنز العمال: ۳۲۶۹۱] و ابن السکن درباره وهب بن حمزه مذکور میگوید: (در حدیث وی نظر و ایراد است) و سپس حدیث مذکور او را ذکر نموده و ابن کثیر اسناد آن را به صورت کامل در [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۴-۳۴۵] از طریق عبیدالله بن موسی از یوسف بن صهیب از دکین از وهب بن حمزه روایت نموده است: و در آن دو یا سه علت ضعف وجود دارد. اول:- عبیدالله بن موسی اهل ثقه از رجال بخاری است، ولیکن او شیعی است و در اینگونه موارد قابل احتجاج نیست. خصوصاً او به علت شیعیگری احادیث منکر فراوانی در فضایل علی و اهل بیت روایت کرده است و امام احمد میگوید: او اهل اختلاط و احادیث ناپسندی مطرح نموده) و ابن سعد میگوید: او به تشیع تمایل داشته و در مورد تشیع احادیث منکری روایت مینماید و لذا بسیاری او را ضعیف الحدیث میدانند. (به شرح حال وی در (الـمیزان) و (التهذیب) بنگرید). دوم: دکین مذکور در اسناد حدیث در کتاب جرح و تعدیل نامی از وی یافته نشد. و در نام وی تردید است که نام وی رکین – با راء و یا دکین با دال است – و ابن حجر نام او را در «الإصابة» با راء (رکین) ذکر نموده است، ولیکن به نظر میرسد که نام وی با دال (دکین) باشد. زیرا: اولاً: نسخهی «الإصابة» مملو از اشتباه و تصحیف است. و در همان اسناد به جای یوسف بن صهیب مذکور در اسناد (یوسف بن سحیب) آمده و این اشتباه و تحریف واضحی است و نمیتوان بر آن اعتماد نمود. ثانیاً: نام وی با دال (دکین) در دو موضع از دو کتاب مختلف آمده که بعید به نظر میرسد اشتباه شده باشند و دو کتاب مورد بحث [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۴] ابن کثیر و [مجموع الزوائد: ۹/۱۰۹] هیثمی است. و چون ثابت گردید که او دکین است پس جز توضیح هیثمیدر (الـمجمع) بر حدیث که میگوید: (طبرانی آن را روایت نموده و در آن دکین وجود دارد و ابن ابی حاتم از وی نام برده و کسی او را ضعیف به شمار نیاورده است) دیگر ذکری از وی در هیچ منبعی نیست و او نزد ابن ابی حاتم در [الجرح والتعدیل با شماره ۱۹۹۵] ذکر شده است، و درباره او جرح و تعدیلی ننموده است. و به این نیتجه میرسیم که کسی شرح حال او را مطرح ننموده است و بیشک او با این وضعیت در شمار ناشناختههای غیر موثق قرار میگیرد. سوم: وهب بن حمزه مذکور صحابی بودن وی ثابت نشده است و ابن حجر این حدیث را در شرح حال وهب مذکور در قسم اول صحابیان وارد نموده است، و همچنانکه در مقدّمه آن گفته است: این بخش در مورد کسانی است که صحبت آنها از طریق روایت از وی و یا غیر او وارد شده است، اعم از اینکه طریق روایت صحیح و یا حتی ضعیف باشد، و یا به هر طریق نامی از او - به عنوان صحابه - ذکر شده باشد، و من در ابتدا این بخش را به سه بخش تقسیم نموده بودم، سپس بر آن شدم آن را یک بخش واحد نمایم و ویژگی هر قسمت را در شرح حال افراد معین نمایم - نگاه کنید به: مقدمهی (الإصابة) – پس وارد نمودن حافظ برای اسامی صحابی در این بخش به این معنی نیست که صُحبت فرد وارد شده ثابت شده است، و حال ابن حجر خود نص سخن او را از ابن سکن نقل نموده که به ضعف اسناد این حدیث که به سماع آن از پیامبر جتصریح نموده اقرار نموده است. و آنچه مورد تضعیف واقع شده است همین حدیث مورد بحث است. و از طرف دیگر در جای دیگر بر ثبوت صحبت وی اشاره نکرده است و در این صورت پس بهتر بود او را در شمار تابعین مجهول ذکر نماید نه اینکه در ردیف صحابیان باشد و بنابراین علت ضعف حدیث معلوم گشته و استدلال به آن از درجه اعتبار ساقط میگردد. اینها اسناد و طرق مختلف این حدیث بودند که ملاحظه کردید و اما سوال اینجاست که اگر مقصود شما از کلمه ولی همان خلافت است، پس مگر علی تنها خلیفه مومنین بوده است؟ اگر مقصود شما از کلمه ولی همان حاکم و خلیفه باشد، پس این حاکم، هم حاکم مومنین میباشد و هم حاکم کافرین و فاسقین و چنانچه مقصود دوست و یاور و نزدیک باشد، یعنی این دوستی نسبت به همان مومنین بوده است و بنابراین موضوع خلافت در کار نیست و مورد بحث و اختلاف ما بر سر خلافت است و کسی منکر دوستی حضرت علی نیست. متاسفانه مراجع رافضی معنای کلمات را تحریف میکنند و کلماتی چون مولی و ولی را به حاکم و اولی الامر و خلافت مرتبط میسازند و این شیوه غربیان ضد اسلام نیز هست که مثلا آیات جهاد و کلمه جهاد را به ستیزه جویی و جنگ طلبی و خشونت تعبیر میکنند، در صورتیکه اینگونه نیست و مثلا از ابن عمر آمده که مردی نزد رسول خدا جآمد و اجازه جهاد خواست، پیامبر جپرسید: آیا والدینت زندهاند؟ آن مرد پاسخ داد: بلی، پیامبر جفرمود: پس در جهت خواست و منافع آنها جهاد کن. و یا در احادیث دیگر ذکر شده که شکستن هوای نفس جهاد اکبر است و آن بقیه جهاد اصغرند که در دفاع از دشمنان و یا حفظ امنیت امت اسلامی میباشند و غیره....، که همه اینها مفاهیم مختلف جهاد را میرسانند، ولی میبینیم که مغرضین غربی و ملحدین میآیند و معنای جهاد را تحریف میکنند تا ذهن مردم بیخبر را نسبت به اسلام بدبین کنند. آخوندهای گمراه رافضی نیز همین شیوه را در قبال کلماتی چون مولی و ولی بکار میگیرند. مطلب دیگری که برای خواننده گرامی یادآور میشویم این است که برای بررسی یک موضوع (مثل همان واقعه غدیر) میبایست حال و هوای همان زمان را در نظر داشت. سوء استفادههای فرصت طلبان از برخی لغزشهای انسانی وجود دارد. طبیعت و نوسانات حالات بشری با قطعیت و جزمیت استدلالهای عقلی و منطقی متفاوت است و در همین نکته است که برخی شیطان صفتان سوء استفاده میکنند، به عنوان مثال: اشتباه نسخه برداران و کاتبان: کاتبی بجای کلمه وصی من بعدی به اشتباه نوشته: ولی من بعدی (یا با نیت سوء استفاده) در صورتیکه وصی بودن حضرت علی بیشتر نقل شده است، اما حدیث صحیحی نداریم که حضرت علی فرموده باشد: من ولی و جانشین پیامبر به فرمان خدا بودهام. مثالی دیگر: عدم توجه به شرایط و اوضاع و احوال همان زمان و محیط و نگاه با عینک زمان حال (و آن هم نگاه سیاه!!) به اتفاقی که ۱۴۰۰ سال قبل در محیط و فرهنگی دیگر افتاده است. پیامبر جدر غدیر برای آشتی مردم با علی که بزرگان قبائل را کشته و.... میگوید: ای مردم اگر مرا اولی و سزاوارتر به خود میدانید، بنابراین پا روی هوای نفس و کینهها گذاشته و با علی دوست باشید، ولی آخوند از این کلام نص جانشینی بیرون میکشد. مثالی دیگر: بنا به شرایط حاد پیش آمده، حاکم مجبور میشود بدعتی نیکو را موقتا ایجاد و یا سنتی را موقتا ممنوع کند (حکم حکومتی) شورش اهل رده شده و همه قبایل به جز مدینه مرتد شدهاند، عمر برای ایجاد اتحاد بیشتر، امر به خواندن جماعت نماز تراویح میدهد. هر لحظه ممکن است راهزنان و شورشیان و مرتدین به مدینه حمله کنند و شهر را غارت و احتمالا به جسد دختر پیامبر جتوهین کنند. حضرت علی جسد را بیخبر و شبانه دفن میکند. این پس از ۱۴ قرن برای شیعه میشود علامت چیزی که یعنی فاطمه با عمر و ابوبکر بر سر فدک دعوا کرده و دشمن آنها بوده است!!! (تازه به فرض صحت چنین روایاتی و در روایات متعدد دیگر اسماء همسر ابوبکر، همیشه و تا آخرین لحظه نزد فاطمه بوده و خود ابوبکر نیز با فاطمه دشمنی نداشته است) پس میبایست در تحقیق و بررسی، شرایط زمان مربوطه را در نظر گرفت.
[۳۵] لطفا فوری نگویید که ما بازرگان را قبول نداریم!!! سخن نخست وزیر حکومتی شیعی که توسط نائب بر حق امام زمان تعیین شده است، میتواند مورد استناد قرار بگیرد و بطور حتم جناب خمینی یک سنی را نخست وزیر نکرده است!!!. [۳۶] برای مشاهده سخنان علمای شیعه پیرامون واجب نبودن خمس به جلد قبلی همین کتاب رجوع کنید، کتاب دوباره سرخاب و سفیدآب (آخوند پاسخ نمیدهد) (سوال۵۷). [۳۷] برای مشاهده تعدادی از احادیث منع متعه، به جلد قبلی همین کتاب یعنی کتاب دوباره سرخاب و سفیدآب (آخوند پاسخ نمیدهد) (سوال۵۶) مراجعه کنید. [۳۸] تعدادی از احادیث منع قبرسازی (از کتب شیعه) در جلد اول این کتاب یعنی سرخاب و سفیدآب (شیعه پاسخ نمیدهد) موجود میباشد. (در قسمت تناقضات، سوال۱۲۰). [۳۹] به طور مثال در کتاب وسائل الشیعة از ابراهیم کرخی روایتی پیرامون این مسئله میباشد و یا از ابن عباس روایت شده که رسول خدا جفرمود: «مَنْ جَمَعَ بَيْنَ الصَّلاَتَيْنِ مِنْ غَيْرِ عُذْرٍ فَقَدْ أَتَى بَابًا مِنْ أَبْوَابِ الْكَبَائِرِ». یعنی: «هرکس بین دو نماز را بدون عذر جمع ببندد مرتکب گناهی از گناهان کبائر شده است». [۴۰] شیخ صدوق در کتاب «من لایحضره الفقیه» شهادت ثلاثه در اذان را جملهای از سوی غالیان دانسته است. (فراموش نکنید «من لایحضره الفقیه» از کتب اصلی و اربعه شیعه میباشد). [۴۱] علامه مجلسی در بحار الانوار: جلد۴۲ صفحه ۱۰۹ به این ازدواج تصریح میکند. [۴۲] در کتاب «من لایحضره الفقیه» نوشته شیخ صدوق، جلد دوم صفحه ۱۶۹در روایت محمدبن سنان از حذیفه بن منصور از امام ابوعبدالله صادق÷آمده که گفت: ماه رمضان ۳۰ روز است و هیچگاه کمتر از آن نمیشود!! و در همان من لایحضره الفقیه: جلد۲ صفحه ۱۷۱ از یاسر خادم، روایت شده که به امام رضا÷گفتم: آیا ماه رمضان بیست و نه روز میشود؟ گفت: همانا ماه رمضان هیچگاه از سی روز کمتر نمیشود!!! شیخ کلینی در سه حدیث منسوب به امام جعفر صادق آورده است که ماه رمضان همیشه سی روز است و هرگز بیست و نه روز نمیشود [کافی: ج۴، ص۷۸-۷۹].
جناب قزوینی در مورخ۵/۱۲/۱۳۸۹ ساعت۲۲ در شبکه ولایت برنامهای داشتند پیرامون هفته وحدت میان شیعه و اهل سنت و در خلال صحبتهای خود، به دشمنی مسیحیان و یهودیان اشاره کردند و اینکه مسیحیان قاتل حضرت عیسی را یهودی میدانند ولی برای ایجاد اتحاد، واتیکان بیانیهای را صادر کرد که ما حاضریم از این عقیده که یهودی حضرت مسیح را کشته است، دست برداریم و منظورش این بود که جهت ایجاد اتحاد میان شیعه و سنی میبایست از عقاید خود کناره گیری کنیم و هرکدام برای تحقق این امر، یک قدم برداریم و از فلان عقیده خود دست بکشیم و سپس خطابش به اهل سنت بود که ایشان حاضر به عقبنشینی از هیچ عقیدهای نیستند و آیا مثلا حاضرند مومن بودن ابوطالب را بپذیرند و این مسئله نزد شیعه خیلی مهم است!!! خطاب به جناب قزوینی میگویم: شما که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟!! مثلا شیعه از کدام عقاید خویش دست برداشته؟! شما هنوز بر سر مسئله قمه زنی در شک و شبهه هستید و آن را قطعا حرام نمیکنید و تنها بخاطر وهن شیعه آن را جایز نمیدانید!! آیا شما حاضرید از افسانه شهادت حضرت فاطمه توسط خلیفه دوم و آتش زدن خانه و اصابت درب به پهلو و سقط جنین دست بردارید؟ چون این افسانه نقش مهمی را در ایجاد تفرقه بازی میکند، ولی شما هرساله بر آن بیشتر پافشاری میکنید و حتی دهه فاطمیه میگیرید [۴۳]. پس تمام این سخنانی که گفتید شامل حال خودتان میشود نه اهل سنت و اما در مورد ایمان ابوطالب باید گفت: به مورد طنزآمیز و خنده داری اشاره کردید. شما یا خودتان را به خواب زدهاید و یا واقعا جاهل و نادان هستید. ایمان داشتن یا نداشتن ابوطالب چه ربطی به عقاید شما دارد؟!! عقاید شما همچون خلافت الهی حضرت علی و امامت جزء مهمترین اصول دینی به حساب میآیند که نزد شما از نبوت هم بالاتر است. پس این چه قیاسی است که میکنید؟! و ظاهرا شما هیچ چیزی را نزد اهل سنت پیدا نکردید که به چنین مواردی روی آوردهاید. و مثلا چنانچه اهل سنت قبول کنند که ابوطالب ایمان داشته آیا شما حاضرید قبول کنید که حضرت علی دارای خلافت الهی و بلافصل نبوده؟ و آیا حاضرید منکر چنین مسئلهای شوید؟ یا منکر امام زمان، خمس مال مردم، عصمت ائمه و دیگر عقایدتان میشوید؟ برای خواننده گرامی لازم به تذکر است عقایدی را که شیعه به عنوان عیبجویی از اهل سنت مطرح میکند، بر فرض صحت نیز خیلی مهم نیستند [۴۴]و اعتقاد و یا عدم اعتقاد به آنها خیلی حائز اهمیت نبوده و نقش چندانی ندارد، ولی عقاید شیعه بر روی کل جامعه و امت اسلامی تاثیرات مختلف سیاسی و دینی و اجتماعی را دارد و بسیار کلیتر و خطرناک هستند (نمونه آن رهبر شیعیان است که خود را ولی امر کل مسلمین جهان میداند و همینطور نائب بر حق امامی معصوم و من عندالله که سخنش همچون وحی الهی است) پس لازم به تذکر است که این عقاید ضاله و مخرب و ویرانگر تشیع قلابی است که از ابتدا مانع ایجاد وحدت واقعی میان مسلمین گشته است، عقایدی که همچون سنگریزه میمانند و قابل حل شدن با سواد اعظم مسلمین نیستند و تازه سواد اعظم مسلمین را به حل شدن با خود دعوت میکند و انتظار دارند با دلایل خود، اهل علم و تحقیق را قانع سازند که مذهب ایشان بر حق است، یعنی در یک کلام: ای یک و نیم میلیارد مسلمان اهل سنت، لطف کنید و بیایید صحابه را غاصب خلافت الهی حضرت علی بدانید و ایشان را لعن کنید و همچون ما زیارت عاشورا بخوانید و هر ساله در ماه محرم بر سر و روی خود بکوبید و روی قبور را گنبد و بارگاه بسازید و برای ظهور امام زمان نیز، دعای ندبه بخوانید و در مصائب و مشکلات، امامان را همچون خداوند صدا بزنید و از قبور ایشان حاجت بطلبید و رهبر ما از فقیهان شیعه را به عنوان ولی امر مسلمین جهان و نائب امام معصوم قبول کنید و اجازه دهید ولایت فقیه ما به کشور شما نیز صادر شود و غیره....، خواننده گرامی خود قضاوت کند که آیا با داشتن چنین عقایدی، اصلا ایجاد اتحاد ممکن است و آیا شیعه حاضر به ایجاد اتحاد با خوارج و نواصب هست یا خیر؟ با اینکه خوارج تنها با علی دشمنی میکردهاند و بسیاری دیگر از عقاید رافضیان را ندارند که آن نیز هم اکنون کم رنگ شده و خوارج امروزی بسیار معتدل شدهاند و همچون سابق نیستند، ولی باز شیعه حاضر به شنیدن نام ایشان هم نیست و حتی با اهل سنت که حضرت علی و اهل بیت را دوست دارند مشکل دارد، چه برسد به خوارج و نواصب. آری تا ریشه فتنه را نابود نکنید، تظاهر به وحدت سودی نمیبخشد و بالاخره در جایی این آتش زیر خاکستر برملا میشود (مثل وقتی که آخوندی بنام مهدی دانشمند بر بالای منبر رفت و اهل سنت و ابوبکر و عمر را حرامزاده خواند، مراجع شیعه باید توجه داشته باشند که بعضی اوقات ممکن است برخی از ایشان از حالت تقیه خارج شوند و آنچه را که در دل به آن ایمان کامل دارند، ناگهان بر زبان بیاورند و آن موقع است که چهره واقعی ایشان نمایان میشود و این برای منافقین خوب نیست) جالب است که جناب قزوینی در برنامهای [۴۵]درباره وحدت میگفت: نمیبایست به مقدسات کسی توهین شود!!! باید به جناب قزوینی گفت که ظاهرا شما لعن به اشخاصی که مورد محبت و دوستی اهل سنت هستند را توهین نمیدانید؟! خوب با این حساب، خوارج و نواصب هم توهینی به شما نکردهاند و باز جناب قزوینی پیرامون وحدت شیعه و سنی اینگونه ادامه دادند که به گفته شهید مطهری: نمیبایست عواطف یکدیگر را جریحه دار کنیم!!! میگویم: واقعا که شما در گمراهی رتبه اول را در جهان دارید، باید به شما و مطهری و دیگر مراجع گفت: آیا لعن کردن و داشتن کینه و نفرت و بدگویی کردن در مورد اشخاصی که مورد محبت اهل سنت هستند باعث آن نمیشود که عواطف ایشان جریحه دار شود؟ پس خوارج و نواصب هم عواطف شیعیان را جریحه دار نکردهاند و شیعه حق اعتراض به ایشان را ندارد. (و چرا دائم معترض هستید که در زمان بنی امیه، علی را بر منبرها لعن میکردهاند؟ شما هم زیارت عاشورا میخوانید و البته کودکان دبستانی هم مقصود اشخاص لعن شونده در این زیارت را میدانند) همانطور که گفتم تا ریشه خرافات و فتنه از بین نرود سودی حاصل نمیشود و شما و روشنفکرانتان چون مطهری، هرچه میخواهید سخنان زیبا بکار بگیرید. جناب قزوینی به اتحاد میان شیعه و سنی در ایران اشاره کرد که ایشان بدون هیچ مشکلی و بخوبی در کنار یکدیگر زندگی میکنند و حتی با یکدیگر ازدواج مینمایند. البته این سخنان مرا به خنده انداخت، چون به یاد تخریب مساجد اهل سنت افتادم [۴۶]و همچنین مسموم شدن و ترور علمای ایشان [۴۷]که البته برای آگاهان نیازی به توضیح بیشتر در این زمینه نیست و حکومت شیعی ایران (و ولی امر مسلمین جهان) حتی اجازه ساخت یک مسجد را در شهرهای بزرگی چون تهران و اصفهان به اهل سنت نمیدهد و تنها دم از وحدت میزند. جناب قزوینی سخنان بسیاری گفت در مورد اینکه رفتار علمای عربستان با ما بسیار عالی و مودبانه بوده است. در پاسخ میگویم: خود ما نیز میدانیم که اهل سنت و علمای ایشان همیشه در حفظ جماعت مسلمین و دوری از تفرقه و ایجاد اتحاد، گام اول را برداشتهاند و این شمایید که با عقاید و افکار مسمومی که در مذهبتان دارید، همیشه باعث تفرقه و ایجاد فتنه میان مسلمین شدهاید و این رفتار خوب علمای اهل سنت باید باعث شرمندگی شما باشد. به هرحال خلاصه سخن ما این است که میبایست اتحاد واقعی و اتحادی از ته قلب میان مسلمین ایجاد شود نه اتحادی ظاهری و ایجاد چنین اتحادی تنها در سایه تمسک به قرآن و سنت و دوری از عقاید پوچ و خرافی امکان پذیر است، عقاید تفرقه انداز و پوچی که پایه و اساس تشیع قلابی (و نه شیعیان واقعی) را تشکیل دادهاند و مراجع مدعی تشیع نیز به این سادگی از این عقاید دست نمیکشند.
[۴۳] حتی در شهر کاشان آرامگاهی برای ابولؤلؤ مجوسی که قاتل حضرت عمرسمیباشد درست کردهاند و آن را زیارت میکنند و یا اطراف آن جشن میگیرند. (البته نمیدانم قبر ابولؤلؤ در کاشان چه میکند؟ البته روافض برای هر سوالی پاسخهای منطقی و بسیار محکمیدارند و در این مورد نیز میگویند که حضرت علی، ابولؤلؤ را زیر عبای خود گرفت و با طی الارض به کاشان برد و او را در آنجا گذاشت و برگشت، تا کسی بخاطر قتل خلیفه مجازاتش نکند!! البته شما مختار هستید که به دنبال روایات صحیح و متواتر تاریخی بروید و یا به دنبال خبری واحد و جعلی و غلوآمیز و مسخره). [۴۴] تازه مراجع رافضی دائما بر این عقاید اشتباه تاکید دارند و بالای منبرها مرتب و تنها از همین عقاید صحبت میکنند، در صورتیکه علمای اهل سنت اینگونه نیستند و به قرآن و سنت تاکید میکنند، نه عقاید خرافی و اشتباه (در ضمن چنانچه حتی اهل سنت از برخی نظرات خود دست بکشند، به جرات میتوان گفت که مراجع متعصب رافضی و خوارج حزب اللهی حاضر به عقب نشینی از هیچ عقیدهای نیستند و حتی چنانچه زبانی به این امر معترف شوند، در دل بر همان عقیده قبلی خود میمانند و به اصطلاح خودشان تقیه میکنند) [۴۵] برنامه مورخ ۱۲/۱۲/۱۳۸۹ ساعت ۳۰/۲۱ شبکه ولایت. [۴۶] همچون مسجد شیخ فیض محمد مشهد یا مسجد بجنورد و مساجد دیگر از اهل سنت. [۴۷] مسموم شدن علمای اهل سنت توسط سربازان گمنام امام زمان که با انجام این اعمال علاوه بر گمنام، بدنام نیز شدهاند و فکر میکنم منظور روشنفکران شیعه از جریحه دار نکردن عواطف اهل سنت همین بوده که با سم ریختن و بصورت مخفیانه عمل کنید تا عواطف اهل سنت جریحه دار نشود و ایشان به آرامی و بدون ناراحتی به قتل برسند تا مبادا به وحدت شیعه و سنی لطمهای بخورد!!!.
وقتی به مراجع مدعی تشیع و جناب قزوینی بگویید که چرا نام علی و امامت او در قرآن نیست؟ در پاسخ میگویند که شما تعداد رکعات نماز را هم نمیتوانید از قرآن به دست آورید!! یا وجود ابوبکر همراه پیامبر جدر غار!!! در پاسخ میگویم: ما از این مسئله میگذریم که نامی از حضرت علی در قرآن نیست و اصلا ما این مورد را به شما آوانس میدهیم، ولی مسئله اینجاست که خود مسئله نماز (الصلاة) در قرآن بارها و بطور صریح بیان شده است و همینطور بودن شخصی همراه پیامبر جدر غار نیز بیان شده است و ما برای آگاهی از تعداد رکعات به سنت و احادیث رجوع میکنیم و همینطور برای اثبات وجود حضرت ابوبکر جدر غار، ولی مسئله اینجاست که در قرآن خلافت الهی و بلافصل و دستور جانشینی پیامبر جاز جانب خدا بیان نشده است تا ما بخواهیم برای یافتن آن خلیفه الهی به احادیث رجوع کنیم و متوجه شویم که منظور از آن خلیفه و جانشین کسی نیست جز علی بن ابی طالب [۴۸]. شما مدعیان تشیع میبایست یک آیه از قرآن بیاورید که در آن آیه مستقیم و یا غیرمستقیم خداوند فرموده باشد: تعیین رهبری سیاسی جامعه اسلامی و حکومت سیاسی آن به فرمان خداست و یا پس از پیامبر اسلام، امامانی وجود دارند که منتصب الهی هستند، یا فرموده باشد که پیامبر ججانشین خود را تعیین و معرفی خواهد کرد، در اینصورت شما از علمای اهل سنت سوال میکردید که این شخص مورد نظر کیست؟ آخر کجای قرآن چنین آیهای وجود دارد تا با استدلال به آن بیاییم و به احادیث و سنت رجوع کنیم و شخص خلیفه را بیابیم؟!!! پس قیاس این مسئله با فروعی چون تعداد رکعات نماز اشتباه است، شیعه که منکر قیاس نیز هست و میبینیم که در همین قیاس نیز شکست میخورد. [۴۹]آیات قرآن پیرامون مسئله جانشینی چند دسته هستند، تعدادی که تنها مربوط به پیامبران قبلی میباشند و ربطی به خاتم الانبیاء و جانشینی ایشان ندارند و برخی نیز قانونی کلی پیرامون اطاعت (و یا طریقه حل نزاع و اختلاف) با رهبران و فرماندهان را بیان میکنند، همچون: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ﴾[النساء: ۵۹]. که از هیچکدام از اینها جانشینی خاتم الانبیاء استخراج نمیشود، یعنی در هیچکدام از آیات نیامده که انتصاب این امر با خداست و خداست که میبایست جانشین پیامبر شما را تعیین نماید، یا اینکه این امر در اختیار پیامبرتان است. یعنی تعیین رهبر سیاسی امت اسلامی پس از رسول اکرمجدر کجای قرآن ذکر شده است؟ مثلا در سوره ص آیه ۲۶ آمده: ﴿يَٰدَاوُۥدُ إِنَّا جَعَلۡنَٰكَ خَلِيفَةٗ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَٱحۡكُم بَيۡنَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ ٱلۡهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱلَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ لَهُمۡ عَذَابٞ شَدِيدُۢ بِمَا نَسُواْ يَوۡمَ ٱلۡحِسَابِ﴾[ص: ۲۶]. «اى داوود ما تو را در زمین خلیفه گردانیدیم، پس میان مردم به حق داورى کن و زنهار از هوس پیروى مکن که تو را از راه خدا به در کند در حقیقت کسانى که از راه خدا به در مىروند به (سزاى) آنکه روز حساب را فراموش کردهاند عذابى سخت خواهند داشت». میبینید که نام حضرت داوود که متعلق به چند هزار سال قبل از اسلام است بیان شده، ولی نام علی که متعلق به همان زمان است بیان نشده است؟ یا حتی اینکه تعیین خلیفه بعد از رسول به اختیار امت نیست، بلکه طبق دستور خداوند و انتصابی است نیز بیان نشده است، در صورتیکه خداوند در قرآن میفرماید: ﴿قُلِ ٱللَّهُمَّ مَٰلِكَ ٱلۡمُلۡكِ تُؤۡتِي ٱلۡمُلۡكَ مَن تَشَآءُ وَتَنزِعُ ٱلۡمُلۡكَ مِمَّن تَشَآءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَآءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَآءُۖ بِيَدِكَ ٱلۡخَيۡرُۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ٢٦﴾[آلعمران: ۲۶]. «بگو بار خدایا تویى که فرمانفرمایى هرآن کس را که خواهى فرمانروایى بخشى و از هر که خواهى فرمانروایى را باز ستانى و هر که را خواهى عزت بخشى و هر که را خواهى خوار گردانى، همه خوبیها به دست توست و تو بر هرچیز توانایى». (در ضمن فورا نگویید که این سخن یزید نیز بوده و باطل است، چون خلافت یزید همچون خلافت علی به زعم شما الهی و به دستور خداوند نبوده است، بلکه حتی شورایی نیز نبوده و موروثی بوده است).
[۴۸] حتی امام و رهبر شیعیان، خمینی تصریح کرده است که پیامبر جقضیۀ امامت را بیان نکرده و توضیح نداده است، او میگوید: روشن و واضح است که اگر امر امامت آنطور که خدا دستور داده بود و پیغمبر تبلیغ کرده بود و کوشش در بارۀ آن کرده بود جریان پیدا کرده بود اینهمه اختلافات در مملکت اسلامی و جنگها و خونریزیها اتفاق نمیافتاد، و این همه اختلافات در دین خدا از اصول گرفته تا فروع پیدا نمیشد. [کشف الأسرار: ص ۱۳۵]. [۴۹] جالب است که گاهی میگویند: ما در اصول عقاید قیاس داریم و در فروع قیاس نداریم، ولی ناگهان در اینجا با تعداد رکعات نماز قیاس میکنند که از فروع است.
جناب قزوینی در شبکه ولایت مورخ۱۸/۹/۱۳۸۹ ساعت۲۲ برنامهای داشتند و بحث و پاسخ داشتند راجع به اینکه چرا همانطور که پیامبر جبا ابوجهل و ابولهب به مقابله پرداخت، حضرت علی نیز میبایست در جریان غصب خلافت الهی خویش با ابوبکر و عمر به مقابله میپرداخت، ولی اینکار را نمیکند؟ جناب قزوینی برای پاسخ به این مسئله در ابتدا شروع کردند به بیان تهدیدات انجام شده علیه حضرت علی و طبق معمول رفتند به سراغ برخی از موارد ثبت شده در کتب علمای اهل سنت، همچون اینکه بخاری در جلد۴ صفحه۱۹۳ حدیث ۳۶۶۹ آورده که عمر کاری کرد که مردم را ترساند و در جامعه ایجاد وحشت کرد و صحابه مبتلای به نفاق بودند و یا در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید آمده (نمیدانم ابن ابی الحدید از کی تا به حال جزء علمای اهل سنت شده؟! بسیاری او را معتزلی میدانند، چون به افضل بودن علی نسبت به ابوبکر اشاره کرده است و البته همه اینها نشانه بیسوادی قزوینی است) که ابوبکر و عمر و عبیده بن جراح و اطرافیانشان با لباس نظامی و شلاق میآمدند و هرکس را که میدیدند با شلاق میزدند و دستش را میگرفتند و روی دست ابوبکر میگذاشتند تا بیعت بگیرند و به کتب بیهقی و حاکم نیشابوری اشاره داشت که آوردهاند ابوبکر روز اول روی منبر آمد و دید که علی نیست و پرسید که او کجاست؟ و تعدادی از انصار علی را آوردند به مسجد و ابوبکر گفت ای پسرعموی نبی اکرم آیا میخواهی وحدت مسلمین را به هم بریزی و ایجاد فتنه کنی؟ در اینجا جناب قزوینی شروع کردند به قیل و قال فراوان که منظور ابوبکر از ایجاد فتنه توسط علی در واقع مرتد اعلام کردن وی بوده تا حکم قتل او نیز به نوعی صادر شده باشد!!! و به کتاب معجم کبیر طبرانی جلد۱۱ صفحه۲۱ اشاره کرد که از ابن عباس نقل شده که هرکس میان مسلمین ایجاد فتنه کند از اسلام خارج شده و مرتد است و در جایی دیگر نیز از رسول خدا جنقل شده که فرموده هرکس اینکار را کرد او را بکشید. جناب قزوینی پس از این سخنان گهربار رفتند به سراغ کتاب «الإمامة و السیاسة» دینوری که با اینکه بارها ثابت شده این کتاب منسوب به دینوری است، ولی جناب قزوینی به روی مبارک خویش نمیآورند و باز چرندیاتی را از این کتاب نقل میکنند. جناب قزوینی به خفقان زا بودن محیط تاکید داشت و به خطبه۳ نهج البلاغه اشاره کرد که حضرت علی فرموده من در میان دو راهی بودم که در این محیط خفقان زا صبر کنم، محیطی که پیران را فرسوده و جوانان را پیر میکند و یا اینکه با دست خالی قیام کنم؟ و در خطبه ۲۶ نیز فرموده که میخواستم قیام کنم ولی جز اهل بیت یاوری نداشتم و ترسیدم که نسل پیامبر از بین برود و ۲۵ سال صبر کردم که در آن قلبم به درد آمد و علت اینکه علی همچون پیامبر جقیام نکرد این بود که اولا: نیرو نداشت، ثانیا: اسلام دینی نو پا بود و از پا در میآمد، ثالثا: قدرتهای بزرگی چون روم و ایران دنبال فرصتی برای حمله بودند تا اسلام را از بیخ و بن نابود کنند، رابعا: ایمان در قلب مسلمین رسوخ نکرده بود و امکان ایجاد جنگ و تفرقه و برادرکشی میان ایشان بود. من در اینجا بطور مفصل به سخنان جناب قزوینی و همه مراجع بیسواد مدعی تشیع پاسخ میدهم تا ان شاء الله برای کسی جای هیچ شک و شبههای باقی نماند. جناب قزوینی به خفقان زا بودن محیط اشاره کردند، میگویم: میشود بفرمایید این چه خفقانی بوده که حضرت زهرا به زعم خودتان در مسجد رفته و علیه خلیفه خطبه خوانده است؟!! این چه خفقانی بوده که حضرت زهرا هر شب جهت اخذ بیعت برای علی، به درب منازل انصار میرفته؟!! این چه خفقانی بوده که علی ماهها از بیعت کردن سر باز زده؟! (به قولی تا شش ماه و البته اقوال صحیحی نیز همان ابتدا ذکر کردهاند، ولی شیعه که بر طولانی بودن عدم بیعت پافشاری دارد، نمیفهمد که این مسئله با خفقانی که پیش میکشد در تناقض است) جالب است که نویسندگان شیعه یک جا مینویسند: وقتی ابوبکر به همراه اطرافیانش از سقیفه به سمت مسجد مدینه میرفتند، اطرافیان او هرکس را در راه میدیدند میزدند و با زور بیعت میگرفتند!! و این اخذ بیعت در جوی آکنده از ترس و رعب و تهدید، بعمل آمد. ولی در جایی دیگر میگویند: ای وای! چرا هنوز آب غسل بدن پیامبر خشک نشده با انتخاب ابوبکر هلهله و شادی براه انداخته و در کوچهها جشن و پایکوبی میکردند؟ بالاخره معلوم نیست جشن و پایکوبی و شادی بوده یا ترس و خفقان و ارعاب و تهدید و کتک کاری؟ براستی مردم چرا پس از قتل حضرت عثمان با آن وضع فجیع، شادی کنان و هلهله کنان برای بیعت به سمت خانه حضرت علی رفتند؟ و آیا نعوذ بالله حضرت علی که کاملاً با قتل حضرت عثمان مخالف بود در این هلهله و شادمانی نقشی داشت؟ که اگر هلهلهای در سوگ نبی اکرم جبوده باشد، ابوبکر را در آن شریک بدانیم؟ در جواب به اینکه حضرت علی نیرویی جهت قیام کردن نداشته است و ترسیده که نسل اهل بیت از بین برود!! باید به امثال قزوینی و مراجع ایشان بگوییم که دروغگو کم حافظه است، علمای شما همچون عالم طراز اول شیعه، جناب شیخ شرف الدین صاحب کتاب المراجعات که به او و کتابش خیلی افتخار میکنید در کتاب الفصول المهمه، نام ۲۵۰ تن را ذکر کرده که از طرفداران علی بودهاند (کسانی چون: عباس، عمار، ابوذر، سلمان، مقداد، طلحه، زبیر، فضل بن عباس، بلال، خالد بن سعید، براء بن عازب، ابی بن کعب، ابان، قیس بن سعد بن عباده و ....) پس آیا علی نمیتوانسته با کمک این ۲۵۰ نفر حمله کند و خلافت و حق خویش را بگیرد؟ در ضمن چگونه است که شما در جایی دیگر میگویید حضرت علی بخاطر مصلحت اسلام و دوری از تفرقه و جلوگیری از برادرکشی، سکوت کرده است؟آخر کدامیک از مطالب شما صحیح است؟ علی برای مصلحت و حفظ اسلام سکوت نموده و یا اینکه چون نیرویی نداشته سکوت نموده و قیامی نکرده است؟! آیا قیام نمودن باعث برادرکشی نمیشده است؟! از این مطالب متناقض در مذهب شما میگذریم و میرویم سراغ مواردی که از کتب اهل سنت (همچون بخاری) به آن اشاره داشتید که عمر ایجاد رعب و وحشت نموده است. باید گفت به همان دلایلی که خودتان فرمودید ما نیز میگوییم که پس از رحلت نبی اکرم جو رفتن حاکم و رهبری چون رسول خدا ج، بطور حتم مسلمین و اسلام در خطری جدی قرار داشتهاند، همچنین خطرات دیگری چون شورش اهل رده و خطر قدرتهای ایران و روم و وجود منافقین نیز بوده است و حضرت عمر همه اینها را به چشم میدیده و جهت برقراری امنیت و ترساندن منافقین و دشمنان اسلام ایجاد ترس کرده است، پس در یک کلام عمل ایشان تنها حفظ وحدت و برقراری امنیت و هشدار به دشمنان و منافقین بوده است، آن هم بخاطر حذف حاکم و محور رهبری و تعیین رهبری جدید که در جامعه آن زمان، ایجاد تفرقه و بی نظمی میکرده است. یعنی جلوگیری از ایجاد شورش و اوضاع نا به سامان تا مبادا زخم خوردگان اسلام در این آب گل آلود، هوس ماهیگیری کنند و انواع ضربات خود را به اسلام وارد سازند. اما جناب قزوینی به نکته جالبی اشاره داشتند که حضرت علی بخاطر حفظ اسلام که خطراتی چون دولتهای ایران و روم و منافقین آن را تهدید میکردهاند، سکوت کردهاند!!!! ما از جناب قزوینی میپرسیم: میشود بفرمایید که چه کسانی با این خطرات مقابله کردند؟!! مگر همین ابوبکر و عمر و صحابه نبودند که ایران و روم را شکست دادند و به منافقین نیز اجازه دخالت ندادند؟!! پس به اعتراف خود قزوینی این ابوبکر و صحابه بودهاند که اسلام را از این خطرات نجات دادهاند. ما از طرفی میبینیم که صحابه به جنگ ایران و روم رفتهاند و همینطور جنگ با اهل رده، حال آیا بیعت کردن و حفظ خلافت و ولایت الهی حضرت علی مهمتر و واجبتر (و حتی آسانتر) بوده یا رفتن به چنین جنگهایی؟!! پس چگونه است که صحابه جان خود را در آن امر در کف دست گذاشتهاند ولی دستور الهی مبنی بر خلافت حضرت علی را زیر پا گذاشتند؟ آیا این مسخره نیست که انسان امری مهم را رها کند و حتی از آن سرپیچی کند تا جهنمیشود، ولی از آن طرف برود و بخاطر حفظ همان دین در جنگی دیگر کشته شود؟ آیا این عقاید در ذهن انسانی عاقل و فهمیده، مسخره نیستند؟ در پاسخ به علل دیگری که حضرت علی قیام نکردند، همچون نداشتن نیرو و و نوپا بودن اسلام!!! باید گفت پس چرا در جایی دیگر میگویید حضرت علی بخاطر حفظ و مصلحت اسلام و جلوگیری از برادرکشی سکوت کرده و کاری نکرده است؟ در ضمن مگر پیامبر اسلام از همان ابتدای بعثت دارای لشکر و نیرو بود؟ پیامبر جنیز در ابتدا افراد معدودی را دور خود جمع نمود. پیامبر جنیز در ۱۳ سال مکه جنگی نکرد. حضرت علی نیز میبایست طبق سنت نبی اکرم جعمل مینمود و پله به پله به جلو میرفت و در ابتدا اندکی هوادار برای خود جمع مینمود و سپس با هجرت به مکانی خارج از حوزه حکومتی، به تبلیغ و هدایت مردم میپرداخت و ایشان را آگاه میکرد تا در موقع مناسب خلافت خویش را پس بگیرد و حتی خود مردم با آگاه شدن توسط این امام و مقام منصوب الهی، میتوانستند خلافت غصب شده را پس بگیرند و چنانچه امام نتواند مردم را به چنین امر مهمی فرا خواند و متذکر شود و بدین ترتیب ایشان را هدایت نماید، پس این همه تبلیغات شما پیرامون او بیمعنا خواهد بود. (یعنی حضرت علی نعوذبالله از خمینی کمتر بود که تحت آزار قرار گرفت ولی بر عقیده باطلش استوار ماند و از کشور تبعید شد، ولی دوباره بازگشت و پیروز شد؟!) در ضمن طبرانی در کتاب (تاریخ) (۳/۲۰۹) از ابن حُر نقل نموده که او گفته است: ابو سفیان به علی گفت: چرا امر خلافت در دست ضعیفترین قبیلۀ قریش باشد، سوگند به خدا اگر شما بخواهی این قبیله را پر از خیل و سواره نمایم، علی گفت: ای ابو سفیان بسیار با اسلام و مسلمانان عداوت و دشمنی ورزیدی پس با دشمنی شما ضرری به آن نرسید و ما ابوبکر را سزاوار این منصب میدانیم. و اسناد آن تا ابن حر صحیح است و ما از ابن حر اطلاعی نداریم و احتمالا حصین بن مالک بن ابو الحر است و او از اهل ثقه و از بزرگان تابعین است و بنابراین قصه ثابت و مقبول است. خوب در اینجا حضرت علی میتوانسته از نیروی ابوسفیان کمک بگیرد و البته پس از به دستگیری خلافت اجازه دخالت و ضربه زدن را به او ندهد و به هرحال خلیفه الهی با داشتن علوم غیبی و امدادهای الهی میتوانسته به راحتی اینکار را بکند. اینکه میگویید حضرت علی برای مقابله کردن و دفاع از حق الهی خود کسی را نداشته است، پس میپرسیم (طبق این عقیده) پیامبر جدر طی این ۲۳ سال چه میکرده است؟ داشتن عقاید شما به این معناست که پیامبر جبا کمک فرشتگان و نزول وحی و غیره... در طی ۲۳ نتوانست تعداد اندکی را جهت حفظ اسلام تربیت کند، پس آیا این توهین و اهانت و جسارت به کل شریعت و مقام پیامبر جنیست؟ البته مرا ببخشید، چون فراموش کردم که نزد شما مقام امامت بالاتر از نبوت است. امامی این چنین با این مقام والایی که شما دائم در موردش تبلیغ میکنید، باید خیلی آسان و حتی راحتتر از پیامبر جعمل میکرده است و مردم را هدایت میکرده و جامعه اسلامی را نجات میداده است. مگر علی میخواسته چکار کند؟! [۵۰]آیا کار علی از مخالفت و مقابله با پرستش بتها و نابودی و شکستن آنها و تغییر روش آباء و اجدادی و موروثی مشرکین و پس از آن نیز امر به دادن زکات و خواندن نماز در ۵ وقت و انجام حج و دیگر دستورات، سختتر بوده است؟ که میبینیم پیامبر جبا نبوتش همه آنها را انجام میدهد ولی علی با امامت بالاتر از نبوت، انجام نمیدهد؟ تازه ابوبکر و عمر بدتر از ابوجهل و ابولهب نبودند و محیط مدینه و بودن مسلمین در آنجا نیز بدتر از محیط مکه و کفارش در زمان رسول اکرم جنبوده است و هواداران علی نیز کمتر از هواداران پیامبر جنبودهاند و تازه ابولهب و ابوجهل در شهر خودشان و میان حامیان خویش بودهاند، برخلاف ابوبکر و عمر که در شهر خودشان هم نبودهاند و مگر پیامبر جبه ابوجهل و ابولهب مشورت داد و یا دختر به ایشان داد که حتی علی اینکارها را نیز میکند؟! [۵۱](همینطور شخص پیامبر اسلام نیز با خلفا خویشاوندی داشته است) و اینکه ایمان هنوز در دل مسلمین رسوخ نکرده بود و امکان برادر کشی بوده است، باید گفت اگر این دلیل شما صحیح بود پس چگونه حضرت علی در زمان خلافتش از جنگ دوری نکرد و چنین مسائلی را مورد توجه قرار نداد؟ چگونه آنجا برادر کشی موردی نداشته است؟ چون همه جنگهای حضرت علی (جمل و صفین و نهروان) میان خود مسلمین صورت میگیرد و تازه از نظر شما کسانیکه بیعت خود را با علی شکستند و با ابوبکر بیعت کردند و منکر اصل ولایت و امامت شدند، دچار کفر و ارتداد شدهاند و بنابراین دیگر مسئله برادرکشی بیمعناست که جناب قزوینی و مراجع بیسواد رافضی دائم میگویند علی بخاطر این مسئله جنگ و قیامی نکرده است. طبق مذهب منحرف شما، علی میبایست با عدهای مرتد میجنگیده و آنها را میکشته تا حق الهی خود را پس بگیرد [۵۲]، نه با مسلمانانی که ایمان در دلشان کم رسوخ کرده است و البته در جواب اینکه ایمان هنوز در دلها رسوخ نداشته، باید گفت اتفاقا ایمان از هر زمان دیگری بیشتر بوده و در دل صحابه رسوخ کامل داشته و آیات قرآن در مدح مهاجرین و انصار فراوان هستند، پس این سخن شما نیز بیمعنا و بیربط است و چنانچه ایمان در قلب ایشان رسوخ نکرده بود، نمیتوانستند اسلامی را که به قول شما نوپا بوده، حفظ نمایند و از خطرات مختلف نجات دهند و میشود بفرمایید که صحابه چه قصد و انگیزهای در تخلف از دستور الهی و بیعت با شخص دیگری چون ابوبکر را داشتهاند؟!! مثلا از اینکار چه سودی نصیب ایشان میشده است؟!! آیا قصد ثروت اندوزی یا حفظ مقام و قدرت یا ایجاد حرمسرا و یا آوردن دین جدیدی را داشتهاند؟!! در موارد دیگری که جناب قزوینی به کتب اهل سنت اشاره کردند همچون اینکه ابوبکر از علی پرسیده که آیا قصد فتنه داری؟ و جناب قزوینی هیاهوی زیادی به راه انداختند که ابوبکر با این سخن، حکم ارتداد علی را صادر کرده است!!! باید گفت که ابوبکر از علی تنها سوال کرده که آیا قصد فتنه داری؟ خوب مسلم است که خانه علی محل تجمع مخالفین شده و نباید فراموش کنید که این خانه در نزدیک مسجد و محراب و منبر قرار داشته است و با رحلت نبی اکرم جو خطرات گوناگونی چون ایران و روم و منافقین و شورش اهل رده، تازه این موضوع نیز مزید بر علت شده است و غیبت حضرت علی در مسجد نیز به تشنج واقعه افزوده است و به همین خاطر ابوبکر تنها سوالی از علی پرسیده که یعنی با این اوضاع و احوال آشفته مراقب اعمال و حرکات خویش باش تا مبادا چنین فکری در مورد تو بشود که نکند علی قصد ایجاد تفرقه و فتنه دارد؟ و اما اگر عقاید شما صحت داشت، پس علی باید در پاسخ میگفت: که تو ای ابوبکر دستور الهی و قرآن و بیعت خود را زیر پا گذاشتهای و خلافت الهی مرا غصب کردهای، آنوقت آیا من قصد فتنه دارم یا تو؟! و چطور چنین سخنانی از زبان مردم حاضر در مسجد زده نشده است؟! چطور ما میبینیم که ۶۰ سال بعد شخصی در مقابل ابن زیاد که داشته علیه امام حسین بدگویی میکرده است بر میخیزد و سخن میگوید که حتی گردنش را میزنند، آنوقت در زمان حضرت علی هیچ کس سخنی نگفته است؟! همین نشان میدهد که چنین چیزی وجود نداشته است، یعنی دستور الهی پیرامون خلافت بلافصل حضرت علی و همینطور گرفتن بیعت در غدیر خم، چون اگر چنین موارد مهم و اساسی وجود داشتند، اصلا رفتن ابوبکر بر منبر و خلیفه شدن او در نزد همه مسخره جلوه میکرد و لااقل یکی پیدا میشد تا سخنی بگوید و چطور ۱۱۰ تن از صحابه، اصل واقعه غدیر را نقل کردهاند ولی در غصب خلافت علی هیچگونه نقلی صورت نگرفته است؟! چطور آن جمله سلمان که میگوید: کردید و نکردید، ثبت شده ولی موارد مهمتر از آن ثبت نشده است؟!! و اینکه میگویید حضرت علی بخاطر حفظ و مصلحت اسلام سکوت میکند و به همین خاطر نیز به خلفا مشورت میداده است و آنها نیز گوش کردهاند، ما نیز میگوییم: پس اسلام منحرف نشده و حفظ گردیده است و در اینصورت چه فرقی دارد که علی خلیفه بوده باشد یا ابوبکر؟ چون به هرحال اسلام حفظ شده و دیگر درد شما چیست؟ و اگر مشورتها و توصیههای حضرت علی بیفایده بوده و اسلام منحرف شده که در اینصورت آیا چنانچه قیام میکرد و کشته میشد بهتر نبود؟ شما میگویید خون حسین باعث حفظ اسلام شده است، خوب آیا خون علی نمیتوانست باعث رسوایی ابوبکر و عمر شود و به نوعی اسلام را حفظ کند؟! علی که بالاخره توسط ابن ملجم کشته میشود، پس آیا بهتر نبود که بخاطر غصب خلافت الهی خویش قیام مینمود و کشته میشد؟! اصلا حفظ و وجود اسلام و استمرار آن در نظر شما وابسته به اصل امامت است، حال میگویید که علی بخاطر حفظ اسلام سکوت کرد و از مقام خود کناره گرفت، مثل این است که بگوییم پیامبر جبخاطر حفظ اسلام سکوت کرد و آیات قرآن را ابلاغ نکرد و با ابوجهل و ابولهب مقابله ننمود!! و از مقام خود کناره گرفت!!! (تازه نزد شما مقام امامت بالاتر از نبوت است) ما میبینیم که حتی حضرت علی به حضرت عمر بارها و بارها مشورت میدادهاست و در امور مختلف نظامی و قضایی و سیاسی به او یاری میرسانده است و مگر علی میخواسته پایههای حکومت غاصب را محکمتر کند؟! و مگر علی نفرموده که مشورت دادن به ظالم همچون شرکت در ظلم اوست؟ شما میگویید علی بخاطر حفظ وحدت و مصلحت اسلام سکوت کرد، ولی از آن طرف معتقد هستید که خلفا منافق و مخالف اسلام بودهاند!!! خوب آیا معنا و نتیجه سخن شما این نمیشود که وحدت مسلمین و دین اسلام توسط منافقین حفظ شده است؟!! مراجع مدعی تشیع میگویند که علی بخاطر حفظ و پیشرفت اسلام به خلفا مشورت داده است!!! و بخاطر جامعه اسلامی و مشکلات آن بوده که مشورت داده است!!! و زمانی که مشکل، مشکل اسلامی باشد. تک تک مردم نسبت به برطرف کردن آن وظیفه دارند. در اینجا بطور مفصل به این سخن مراجع مدعی تشیع پاسخ میدهم. مشخص است که منظور حضرت علی نیز مشورت دادن به شخصی ظالم در ظلم او نیست. شما میگویید زمانی که مشکل، مشکل اسلامی باشد، تک تک مردم نسبت به برطرف کردن آن وظیفه دارند. در جواب میگویم: حضرت عمر نیز همینگونه بوده و مانند مسلمانی واقعی برای پیشرفت اسلام در امور مختلف نزد حضرت علی میرفته است و مشورت میکرده است [۵۳]، سوال ما نیز همین است که آیا این غاصب و ظالم اینقدر غم دین داشته است؟ و تازه به حرف مشاور دلسوز گوش میداده است؟ و ای کاش همه دشمنان اسلام همینگونه بودند. لازم به تذکر است که روافض، ابوبکر و عمر را غاصب خلافت و مخرب اسلام و موجب فساد در دین میدانند و مشورت به چنین شخصی، تنها وقتی صحیح است که آن شخص بر راه و روش صحیح و اسلامی بوده باشد، وگرنه بطور حتم در امور منحرف و تخریبی، حضرت علی به هیچ کس مشورت نمیداده است. پس عمر و ابوبکر بر راه و روش صحیح و اسلامی بودهاند و نه ظالم و غاصب، وگرنه مشورت به ظالم همچون شرکت در ظلم اوست و سوال ما نیز همین است که چون اینها ظالم نبودهاند، بنابراین حضرت علی به آنها مشورت میداده است. پس اسلام دچار انحراف نشده است، چونکه عمر و ابوبکر ظلمی نکردهاند و با روشی صحیح به پیش رفتهاند و علی هم کمکشان کرده است تا اسلام پیشرفت کند، ولی مدعیان تشیع میگویند که اسلام منحرف شده است. ضمن اینکه به تازگی مثلی در میان آقایان باب شده به این مضمون: فلانی با ما مینشیند تا ما آب تطهیر او شویم! یعنی او میآید کنار ما، تا پلیدی خودش را در نظر مردم پاک کند! پس آیا مشاورت علی با خلفا به هرگونهای که بوده، باعث نوعی مهر تایید بر خلافت ایشان نبوده است؟ در کتب خودتان از امام حسین حدیثی هست که: همنشینی با فاسقان، انسان را در معرض اتهام قرار میدهد [بحارالانوار: ج۷۸، ص۱۲۲] خوب به این ترتیب اصلا علی نمیبایست هیچگونه کمک و مشورتی به خلفا میداده است. اگر به عقیده شما حضرت علی برای دفاع از اسلام به عنوان مشاور عمل کرده و باز هم اسلام منحرف شده است، پس چنانچه خودش هم خلیفه میشد تاثیر چندانی نداشته است و اگر اسلام منحرف نشده است، پس درد شما چیست و چه میخواهید؟ مراجع مدعی تشیع فقط میخواهند بگویند که عمر و ابوبکر مرتکب ظلم و ستم هم میشدهاند، ولی حضرت علی در آنجا به ایشان مشورت نمیداده است! باید به این جاهلان بگویم که چنانچه عمر و ابوبکر سوء نیتی داشتهاند و به قول شما غاصب و ظالم و منافق و در واقع دشمن اسلام بودهاند و قصد ضربه زدن به دین اسلام را داشتهاند، پس در آن مواردی هم که شما ذکر کردید نباید به مشورت حضرت علی تن در میدادند و میتوانستهاند کار خودشان را بکنند و به ظلم خودشان ادامه دهند. کسی که به عقیده شما از به آتش کشیدن خانه فاطمه و سقط جنین او باکی نداشته و با کمک چندین نفر آمده و علی را با طنابی جهت بیعت اجباری برده است، پس گوش ندادن به مشورتی ساده برایش بسیار آسانتر بوده است و لزومیبه اطاعت کردن از علی را نداشته است و اصلاً چنین شخصی برای ضربه زدن و نابودی اسلام و ظلم و ستم به دیگران آمده است نه برای کمک خواستن از علی در امور مختلف نظامی، سیاسی، اقتصادی و قضایی و....، یعنی در یک کلام: برای نجات اسلام. ضمنا عجیب است که عمر به مشورت علی مثلا در خصوص مظلوم نشدن یک زن گوش فرا میدهد، ولی از آن سو میآید و حق همین علی و دستور الهی را زیر پا میگذارد (قاعدة الأهم فالأهم!!) چنین شخصی به زعم شما، فقط برای ظلم به دختر پیامبر جو یا دورترین اشخاص و مسلمین آمده و مسلما نسبت به اشخاص دیگر کوچکترین باکی را به دل راه نمیداده است و فراموش نکنید وقتی عمر در همان روزهای اول رحلت نبی اکرم جتوانسته این همه نسبت به نزدیکترین افراد (علی و فاطمه) ظلم کند و دیگران را نیز با خود بسیج کند، پس در زمان خلافتش به مراتب نیرومندتر و قویتر بوده و اصلا در مخالفت کردن با علی ترس و واهمهای نداشته است، ولی عجیب است که مشورت پذیر و دلسوز اسلام بوده است (نکند دو شخصیتی بوده؟) بر خلاف شیعیان امروزی که به سخنان حضرت علی گوش نمیدهند و توجهی ندارند (عمر که ادعای شیعه بودن نداشته است) عمر از نظر شما شخصی ظالم و غاصب است و در نتیجه دشمن اسلام است و به هر نحوی جلوی پیشرفت اسلام را میگیرد و مشورت کردن چنین شخصی با علی، مانند این میماند که یک دزد برای ساختن دستگاه دزدگیری، نزد شخصی متخصص برود تا به او کمک کند آن دستگاه را بسازد!! آیا هیچ دزدی چنین کاری میکند؟! فراموش نکنید طبق گفته خودتان، حضرت علی تنها در امور دینی و گرفتن حقوق مسلمین و در یک کلام در راه پیشرفت اسلام مشورت میداده است و این خود به خود یعنی اینکه عمر نیز برای پیشرفت اسلام نزد او میرفته و البته حضرت علی هم به او کمک میکرده است، وگرنه طبق گفته خود حضرت علی، مشورت به ظالم (و مشورت به دشمن اسلام) همچون شرکت در ظلم اوست و منظور ما نیز اثبات همین موضوع بوده است که بنابراین حضرت عمر شخصی ظالم نبوده است و از خداوند استغفار میجویم از بکارگیری چنین کلماتی در شان او. (مسلما سخن حضرت علی در مشورت دادن به ظالم مشورت در امور شخصی نبوده، بلکه همان شئون حکومتی بوده است و حتی منظور مشورت درست یا غلط هم نیست، زیرا آن یار امام صادق برای سفر حج به هارون شترهایش را کرایه داد، ولی امام صادق او را توبیخ کرد) چنانچه ابوبکر و عمر و عثمانشسوء نیتی داشتند و یا دشمن اسلام بودند، قرآن را جمع آوری نمیکردند تا اسلام همان جا نابود شود و اصحاب هم که به قول شما مرتد بودهاند و بنابراین همه زمینهها مناسب بوده است. مراجع مدعی تشیع میگویند که آیا شما جایی را سراغ دارید که بحث منافع اسلام و مسلمین نباشد و علی به عمر کمک کرده باشد و مشورت داده باشد؟ که در پاسخ میگویم: در تاریخ طبری چنین آمده که عمر قصد داشت مالی را از بیت المال بر دارد و البته نه بصورت غیر شرعی، بلکه حقوق خلیفه بوده و دستمزد او، ولی در برداشت آن مردد بوده و به علی نگاه میکند (یعنی نظرت چیست؟) و علی او را منع میکند، یعنی بر نداری بهتر است. خوب در اینجا مسئلهای شخصی بوده و ربطی به اسلام و مسلمین نداشته است. شما میگوئید مخفی بودن قبر حضرت زهرا دارای پیام و نشانهای است، من میگویم آیا مشورت دادن حضرت علی به عمر دارای هیچگونه پیام و نشانهای نیست؟!! امام هدایتگر و الگو با خود نمیگفته که همکاری من با فردی ظالم در تاریخ ثبت میشود و مردم و عوام ساده و بیخبر نیز همواره مرا در کنار این اشخاص میبینند و گمراه میشوند؟ (تازه به زعم شما حضرت علی به علم غیب نیز مجهز بوده) نوف بکالی میگوید: در مسجد کوفه حضرت علی را دیدم و از ایشان خواستم مرا اندرز دهد، او گفت: با مردم خوب باش، خدا با تو خوب خواهد بود، از ایشان خواستم یک چیز بیشتر برایم بگوید، فرمود: نوف اگر میخواهی فردای قیامت با من باشی تو باید یار ستمگر نباشی. [کتاب صدای عدالت انسان، ص۷۵، جرج جرداق].
[۵۰] حتی این سوال پیش میآید که چرا علی پس از خلافت ابوبکر جهت پس گرفتن خلافت اقدامی نکرد؟ چون در هنگام وفات ابوبکر فتنههایی نبوده تا بیمدهندۀ شورش و آسیب به جزیره العرب و عامل برگرداندن مردم از اسلام باشد و مسیلمه و طلیحه و سجاح هم در کار نبودهاند، زیرا خداوند آنان را توسط سربازان ابوبکر نابود ساخته بود و کسی از کفار روم یا فارس هم نبود تا قصد کمین و ضربه به اسلام را داشته باشد، بلکه مسلمانان در فکر ضربه به آنان بودند. [۵۱] ام کلثوم دختر فاطمه زهرا به ازدواج عمر بن خطاب در میآید و البته مراجع کینه توز رافضی تا بتوانند این قضیه را رد کرده و آن را ماست مالی میکنند. به این ازدواج در کتب مختلفی تصریح شده و حتی مجلسی متعصب در بحار الانوار: جلد۴۲ صفحه ۱۰۹ میگوید: انکار شیخ مفید درباره اصل واقعه (ازدواج خلیفه با ام کلثوم) تنها مربوط به آنستکه این حادثه از طریق آنان (اهل سنت) ثابت نمیشود وگرنه، پس از ورود اخباری که (از طریق امامیه) گذشت انکار این امر، شگفت است!! و کلینی به سند خود (سلسله سند را میآورد) از ابوعبدالله صادق÷گزارش نموده که گفت: چون عمر وفات یافت، علی نزد ام کلثوم رفت و او را به خانه خود برد. و همانند این روایت با سند دیگر (سند را ذکر میکند) از ابوعبدالله صادق÷نیز گزارش شده است و مسئله تقیه نیز مردود است، چون در همین بحارالانوار جلد۴۲ صفحه۱۰۷ آمده که: «تارة یروي أنه کان عن اختیار وإیثار»، یعنی: «گاهی روایت شده که این ازدواج از روی اختیار و ایثار انجام گرفته است». در کتاب وسائل الشیعة اثر شیخ حر عاملی، ضمن کتاب المیراث از امام باقر÷نقل کرده است که: «ماتت أم کلثوم بنت علي÷وابنها زيد بن عمر بن الخطاب في ساعة واحدة....» [وسائل الشیعة: چاپ سنگی، ج۳، ص۴۰۸] یعنی: ام کلثوم دختر علی÷و پسرش زید فرزند عمر بن خطاب در یک زمان (مقارن با یکدیگر) مُردند... [۵۲] از حمران بن اعین روایت شده که گفت: به ابو جعفر جگفتم: فدایت شوم ما چقدر کم هستیم! اگر همه جمع شویم و بخواهیم گوشت یک گوسفند را بخوریم آن را تمام نخواهیم کرد!! ابو جعفر گفت: آیا با تو از چیز عجیب تری از این سخن نگویم: مهاجرین و انصار همه رفتند به جز سه نفر (با دستش اشاره کرد) یعنی همه مرتد شدند به جز سه نفر!! الکافی (۲/۲۴۴) و از ابو جعفر÷روایت است که گفت: بعد از پیامبر جهمه مردم مرتد شدند به جز سه نفر، گفتم: آن سه نفر چه کسانی هستند؟ گفت: مقداد بن اسود، و ابوذر، و سلمان فارسی.رجال الکشی: ۱/۶، و کافی در (۱۲/۳۲۱) آن را روایت کرده است، با شرح جامع مازندرانی. [۵۳] در کتاب تاریخ ابن اثیر ج ۳ ص ۵۵ نقل شده که حضرت علی بهترین مشاور و خیرخواه سیدنا عمر و قاضی توانا و حکیمی برای مسائل پیچیده بود و علامه شبلی نعمانی در کتاب الفاروق تحت عنوان پاس داشت خاطر خویشان رسول مینویسد: فاروق اعظم امور مهم را بدون مشورت حضرت علی انجام نمیداد و مشاوره جناب امیر نیز مبنی بر نهایت اخلاص و خیر خواهی بود. چون فاروق اعظم به بیت المقدس سفر کرد، امور خلافت را به جناب امیر تفویض کرد.
جناب قزوینی در شبکه ماهوارهای ولایت مورخ۲۱/۹/۱۳۸۹ ساعت۲۲ برنامهای داشتند با عنوان دیدگاه وهابیت نسبت به عزاداری برای امام حسین. ایشان در ابتدا به کتاب [منهاج السنة: جلد۱، صفحه۵۲] اشاره کردند که در آنجا ابن تیمیه میگوید: از حماقتهای شیعه این است که هر سال ماتم میگیرد برای امام حسین که سالها قبل به شهادت رسیده است و همینطور در جلد ۴ صفحه ۳۳۴ میگوید: شیطان به خاطر شهادت حسین دو بدعت را میان مردم رواج داده است، یکی بدعت گریه و زاری و نوحه سرایی در ایام شهادت و دیگری بدعت شادی کردن و سرور و فرح در این ایام، توسط اهل سنت. (یکی نیست به قزوینی نادان بگوید پس ابن تیمیه مغرض نبوده و معایب اهل سنت را نیز بیان میکرده است) سپس جناب قزوینی به کتاب [الرد الرافضة: جلد۱ صفحه۴۷۳] نوشته محمدبن عبدالوهاب اشاره کرد که در آنجا گفته: یکی از کارهای زشت شیعه این است که روز شهادت حسین را روز ماتم قرار میدهند و نوحه سرایی و گریه میکنند و این بدعت است. سپس به کتبی چون [روح البیان: جلد ۴، صفحه ۱۴۳] اشاره کرد که در آنجا به اهل سنت توصیه شده که هر کسی در روز عاشورا بخواهد نوحه سرایی کند به رافضیان تشبه پیدا کرده است و جناب قزوینی شروع کردند به سخنرانی که ایشان بر عکس اعمال ما را انجام میدهند و حتی در به دست کردن انگشتری مخالف با شیعه عمل میکنند و غیره... که در اینجا باید به جناب قزوینی یادآور شویم که ظاهرا شما قانون «خُذ ما خالَفَ العامَة» خودتان را فراموش کردهاید که در آن امامتان میگوید که مخالف با عامه (یعنی اهل سنت) عمل کنید!! عمربن حنظله از امام صادق میپرسد اگر دو خبر از اخبار شما داشتیم که یکی موافق عامه (اهل سنت) و دیگری مخالف آنان بود، کدام یک را اخذ کنیم؟ امام میفرماید: خبر مخالف عامه را اخذ کنید که رشد و هدایت در آن است!! [اصول کافی: جلد۱، باب اختلاف الحدیث، حدیث دهم] پس ناراحتی شما بخاطر چیست؟ و البته مسلم است که در تبعیت از مذهبی که مملو از بدعتهاست میبایست بسیار مراقب بود و برای عوام ساده اهل سنت بهتر است که اصلا توجهی به اعمال شما نداشته باشند. شیخ الاسلام ابن تیمیه/در [مجموع الفتاوی: ۴/۴۸۷-۴۸۸] میگوید: و اما کسی که حسین را به قتل رسانید یا کمک به کشتن او نمود یا به کشتن او رضایت داده، لعنت خدا و ملائکه و تمام مردمان بر او باد. پس بر خلاف ذهن بیمار جناب قزوینی، ابن تیمیه با اهل بیت دشمنی نداشته است، بلکه تنها با همان حماقتهای شیعه مخالف بوده است و نام یکی از پسران شیخ محمدبن عبدالوهاب/نیز حسین بوده است و کنیه خود او نیز ابوالحسین بوده است، پس مخالفت این علما تنها با خرافات و بدعتها و اعمال و حرکات احمقانه بوده که توسط جاهلان صورت میگرفته است. حضرت علی÷میفرماید: «السنة ما سن رسول الله والبدعة ما أحدث بعده». یعنی: «سنت آن است که رسول خدا جآورده و بدعت چیزی است که پس از رسول خدا جایجاد و اضافه شده است». خوب مسلما در زمان رسول اکرم جچنین حرکاتی جهت عزاداری صورت نمیگرفته است و تنها گریهای بیاختیار که جزء خلق و خوی بشری است و بخاطر مرگ عزیزی صورت میگرفته، جایز بوده است نه بیشتر از آن. شما تصور کنید آیا در صدر اسلام، پیامبر جو صحابه ایشان در کوچههای مدینه دستههای زنجیرزنی و سینه زنی به راه میانداختهاند؟!! یا برای مرگ کسی نوحه خوانی میکردهاند؟!! یا هرساله مراسم روضه و تعزیه بر پا میکردهاند؟!! هر انسان عاقلی میداند که در آن زمان چنین حرکاتی وجود نداشته است و اینها پس از رسول خدا جایجاد و اضافه شدهاند و بنابراین بدعت هستند و سخن شیخ الاسلام ابن تیمیه/و شیخ محمد بن عبدالوهاب/نیز همین بوده است. فراموش نکنید مراجع رافضی برای فریب شما میگویند که روش عزاداری ما اینگونه است و اینگونه عزاداری جزء فرهنگ و رسوم ماست!!! که در جواب به این ماست مالی میگویم: مگر پیامبر جبرای مبارزه با همین آداب و رسوم و خرافات رایج در عصر جاهلیت نیامده است؟ مواردی که در خود شرع اسلام نهی شدهاند دیگر نمیبایست انجام شوند (احادیث فراوانی از شیعه و سنی در نهی از نوحه گری و زدن بر خود وجود دارند) و اگر این اعمال جزء آداب و رسوم هم باشند، میبایست که ترک گردند. تازه ما نمیدانیم این چه آداب و رسومی است که از ظهور دولتهایی چون آل بویه و صفویه سر و کلهاش پیدا شده است و قبلا خبری از آنها نبوده است؟!! و اگر این جزء آداب و رسوم ایرانیان است، پس چرا شیعیان کشورهای دیگر نیز آن را انجام میدهند؟!! خواننده گرامی توجه کند که فریب دیگر آخوندها این است که میگویند ما این حرکات را به دین نسبت نمیدهیم و اینها بنام دین نیستند!! در جواب میگویم: این سخن نیز بیمعناست، چون همه شیعیان این اعمال را نشانه دینداری بسیار میدانند و اهل سنت و کسانی را که نسبت به آن بیتوجه هستند سرزنش میکنند و هرکس بیشتر این اعمال را تکرار کند، در نظر دیگران دیندارتر و مومنتر است و ولایت و محبتش به اهل بیت بیشتر است. حتی خود جناب قزوینی میگفت که همه در این عزاداری حسین شرکت میکنند به جز وهابیون!!! پس این نوع عزاداری از نظر شما نشانه دینداری است و شما تا به حال کدام روحانی را دیدهاید که بالای منبر برود و بگوید ای مردم این اعمال ما ربطی به دین ندارد و ما خودمان همینطوری انجام میدهیم؟!!! اگر روحانیون میخواستند چنین سخنانی بگویند که دکانشان خیلی وقت پیش بسته شده بود. سپس جناب قزوینی سخن جالبی را ایراد کردند از قول یکی از شخصیتهای مسیحی که گفته اگر امام حسین متعلق به ما مسیحیان بود، در هر قریهای برایش یک پرچم میزدیم و بنام حسین مردم را به مسیحیت دعوت میکردیم!! و جناب قزوینی میگفت: ببینید که این مسیحی حق مطلب را ادا کرده است، ولی ابن تیمیه آنگونه سخن گفته است!! و میگفت: ما در مورد دیدگاه یهودیت و مسیحیت راجع به حسین مطالب بسیاری داریم!!! در پاسخ به جناب قزوینی باید گفت: اتفاقا به نکته جالبی اشاره فرمودید و سخن ما نیز همین است که شما این بدعتها را از همان مسیحیان و یهودیان وارد این مذهب کردهاید، آری مسیحیان تعزیه بر پا میکردهاند و مراسم به صلیب کشیدن حضرت عیسی را اجرا میکردهاند و برای او اشک میریزند و قبور مردگان خود را زینت میکنند و ورد زبانشان یا عیسی مسیح و یا مریم مقدس است، همچون شما که یاعلی و یا حسین ورد زبانتان است. آری ابن تیمیه داخل خود اسلام و مسلمین بوده و انحراف و گمراهی مذهب رافضی را درک میکرده است و بدعتهای آن را بیان میکرده است و مشخص است که با آن مسیحی و یهودی مورد علاقه شما تفاوت دارد. جناب قزوینی میگفت که مخالفین عزاداری از بیان مقتل حسین برای مردم وحشت دارند تا مردم آگاه نشوند!!! میگویم: آری، اگر مردم حسین واقعی را میشناختند زیر ظلم امثال خامنهای و خمینی نمیماندند و توسط مراجع رافضی گمراه نمیشدند و زمام دین و آخرت خود را به دست شما نمیدادند. نزد عاقلان روشن است که چه کسی نمیخواهد حسین واقعی و اهل بیت واقعی را به مردم معرفی کند، حادثه عاشورا نزد مردم فاجعه عاشورا شده و شهادت حسین وسیلهای شده برای گریه و زاری و نه شناخت و معرفت او، فاطمه زهرا شده شهید در و دیوار و امام رضا شده غریب طوس و همه مظلومند و فقط باید برایشان گریه کرد و بر سر بی مغز کوبید. آری در ایام محرم از صبح تا شام در کوچهها و خیابانها معرفت حسین را میبینیم و از این همه شناخت و معرفت در عجبیم!! جناب قزوینی میگفت برخی از علمای اهل سنت از لعن یزید نهی کردهاند تا مبادا مردم بگویند که یزید را معاویه بر مسند قدرت نشاند و معاویه را عثمان و عمر بر سر کار گذاشتند و بدین طریق مردم با عمر دشمن شوند!!! در پاسخ به این چرندیات باید گفت طبق این استدلال بچه گانه یکی هم پیدا میشود و میگوید: به خالد بن ولید و ابوموسی اشعری چه کسی سمت داد؟ مگر نه اینکه پیامبر جاینکار را کرد؟ خالد را به فرماندهی لشکر گماشت و ابوموسی اشعری را والی یمن نمود. پس شما شیعیانی که این دو نفر را قبول ندارید لابد پیامبر جرا مقصر میدانید که در زمان خود ایشان را بر سر کار گذاشته است؟!! شما نفرت و کینه خالد را به دل دارید و میگویید او نیز در حمله به خانه فاطمه زهرا و شهادتش نقش داشته است و ابوموسی اشعری را نیز مطرود میدانید. خیلی از والیان زمان حضرت علی نیز به وی خیانت کردند، پس آیا باید علی را مقصر دانست؟! اصلا زیاد ابن ابیه نیز توسط حضرت علی به قدرت میرسد (ابتدا سمتی در بصره و سپس والی فارس بوده و حتی شورشی در فارس را سرکوب میکند) و پس از او و در راستای او نیز پسرش ابن زیاد به قدرت میرسد که در شهادت امام حسین نقش داشته است، پس شما به علی نیز ایراد بگیرید که چرا پدر ابن زیاد را بر سر کار گذاشت و طبق این استدلال شما، پس لابد حضرت علی نیز در شهادت فرزندش حسین نقش داشته است؟!! (تازه به زعم شما حضرت علی علم غیب نیز داشته و میتوانسته از حوادث آینده با خبر شود، ولی عمر و ابوبکر که علم غیب نداشتند تا متوجه شوند در آینده چه خواهد شد؟!!) پس از این جناب قزوینی به سوره یوسف آیه۸۴ اشاره کردند که در آنجا نیز حضرت یعقوب بخاطر فراغ یوسف گریه کرده است و بنابراین گریه و زاری برای حسین نیز بلااشکال است!!! آیه مربوطه به اینصورت است: ﴿وَتَوَلَّىٰ عَنۡهُمۡ وَقَالَ يَٰٓأَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَٱبۡيَضَّتۡ عَيۡنَاهُ مِنَ ٱلۡحُزۡنِ فَهُوَ كَظِيمٞ ٨٤﴾[یوسف: ۸۴] «و از آنان روى برگرداند و (با اندوه) گفت بر (فراق) یوسف اسف میخورم، و چشمانش از اندوه سپید شد و اندوه خود را فرو خورد». در پاسخ به جناب قزوینی میگویم که اتفاقا این آیه دقیقا مخالف با عقیده شماست، چون اولا: در آیه صحبتی از گریه و زاری نیست و دقیقا در آیه بعدی پسران به یعقوب میگویند: به خدا پیوسته یوسف را یاد مىکنى تا زار و نزار یا نابود شوی، و میبینیم که در آیه از یاد و ذکر یوسف سخن رفته است، در صورتیکه چنانچه نظر شما صحیح بود، باید میگفتند تو آنقدر گریه میکنی تا هلاک میشوی. در این آیات بالعکس تصور اشتباه جناب قزوینی و دیگر مراجع مدعی تشیع، تنها صبر و شکیبایی در برابر مصیبت بیان شده است، صبر و تحمل بخاطر دوری پسرش و چشم به راه ماندن برای او. خواننده گرامی توجه کند که چشم براه ماندن از هر چیزی بدتر است، چون بطور مثال در جنگی که میان دو کشور رخ میدهد، آن فرزندانی که کشته میشوند باعث اندوه والدین خود میگردند ولی به هرحال این اندوه تا یک زمانی طول میکشد و دیگر آن پدر و مادر میدانند و مطمئن شدهاند که فرزندشان مرده و او را به خاک سپردهاند، ولی فرزندانی که مفقودالاثر شدهاند و خبری از آنها نیست، میبینیم که والدین ایشان دائم چشم به راه آمدن ایشان هستند و هرروز غم و غصه میخورند و امید به بازگشت فرزندشان دارند و در این انتظار و چشم براه ماندن چشمانشان سپید میگردد، حزن و اندوه حضرت یعقوب و سپید شدن چشمانش در فراق و غم یوسف نیز به همین شکل است، نه بخاطر گریه کردن بسیار و در انتهای آیه آمده: ﴿فَهُوَ كَظِيمٞ﴾، یعنی پس او غم و غصه خود را فرو برد [۵۴]، یعنی اینکه صبر پیشه کرد و از آیات دیگر سوره یوسف نیز مسئله صبر در برابر مصیبت برداشت میشود (آیات۱۸ و ۸۶) و گریه گردن تا حدکور شدن، مخالف با صبر کردن است و در آیات صحبتی از کور شدن در اثر گریه بسیار نیست و تنها صبر و شکیبایی در برابر غم و اندوه بیان شده، آنوقت جالب است که جناب قزوینی برای توجیه صبر نکردن شیعیان در اثر مصیبت عاشورا به این آیه اشاره میکند که به صبر و شکیبایی در مقابل مصیبت اشاره دارد. همانطور که گفتیم حضرت یعقوب برای فرزند زندهاش نگران و غمگین بوده، ولی امام حسین سالها پیش شهید شده است و ما نمیدانیم نگرانی شما بخاطر چیست؟! [۵۵]فراموش نکنید حضرت یعقوب میدانسته که یوسف زنده است طبق آیه۸۷ سوره یوسف که به پسران میگوید یوسف و برادرش را جستجو کنید و از رحمت خدا ناامید نشوید و همینطور در آیه ۱۸ سوره یوسف که خون دروغین و صبر یعقوب بیان شده که نشان از زنده بودن یوسف است، در آیه آمده: ﴿وَجَآءُو عَلَىٰ قَمِيصِهِۦ بِدَمٖ كَذِبٖۚ قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ ١٨﴾«و بر پیراهنش خونى دروغین آوردند (یعقوب) گفت: ولی نفس اماره تان به دست شما کار داد. پس (چاره من) صبری نیکوست، و خداوند در آنچه میگویید مددکار (من) است». میبینید که در این آیه نیز حضرت یعقوب به صبری نیکو ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞ﴾پرداخته است، صبری که شیعیان در مورد امام حسین انجام نمیدهند. در این آیه حضرت یعقوب میگوید که خدا یاری دهنده است و در این مصیبت به خدا پناه برده است، همینطور در آیه۸۶ سوره یوسف میبینیم که باز حضرت یعقوب میگوید: درد و اندوهم را فقط با خداوند در میان میگذارم، و از (عنایت) خداوند چیزى مىدانم که شما نمىدانید. خوب آیا شیعیان غم و اندوه خود را نزد خدا بردهاند یا در وسط کوچه و خیابان بردهاند تا همه عالم و دنیا متوجه شوند؟!! آیا شیعیان صبر میکنند یا بر سر و روی و بدن خود میکوبند؟!! چنین اعمالی که نشانه صبر نیست و همه نشانه بیصبری هستند. در سوره یوسف آیه۸۷، حضرت یعقوب به پسران میگوید که از رحمت خداوند نا امید نشوید، خوب این حرکات شیعیان همگی نشانه نا امیدی و یاس است. در ضمن نمیتوانید فورا بگویید که ما میخواهیم بدینوسیله مصیبت و شخصیت حسین را به دنیا نشان دهیم!!! چون اولا: برای شناختن حسین نیازی به این حماقتها نیست و تازه همه دنیا دیگر متوجه حرکات مسخره شما شدهاند و نیازی به تکرار آن نیست، ثانیا: شما برای توجیه کار خود به حضرت یعقوب استناد میکنید، بنابراین میبایست کاملا مانند او عمل کنید و غم و اندوه خود را نزد خدا ببرید و یا اینکه به آیات قرآن و حضرت یعقوب کاری نداشته باشید و هر کاری که شیطان و نفستان امر کرد، انجام دهید. ثالثا: اگر اینگونه است، پس چرا فرزندان یعقوب و پیامبران بعدی، برای معرفی شخصیت یوسف به جهانیان، این عمل حضرت یعقوب را تکرار نکردند؟!! فراموش نکنید که چنانچه بگویید پس نابینا شدن حضرت یعقوب بخاطر چه بوده و مگر بخاطر گریه بسیار نبوده است؟ در پاسخ میگویم که صحبتی از گریه کردن نیست که بخواهیم آن را سبب کور شدن بدانیم و در آیات تنها از غم و اندوه سخن رفته است و تنها میتوان گفت که یعقوب در اثر مصیبتهای زیادی که تحمل کرده و داشتن سن و سال و خوردن غم و اندوه (بخاطر خلق و خوی بشری) نابینا گشته است. البته در آیات از همان نابینا شدن نیز بطور صریح صحبتی نشده است و الفاظی چون اعمی بکار نرفته است و تنها بصیر شدن و شفا یافتن او ذکر شده و همانطور که ذکر شد در اثر پیری و خوردن غصه بوده است [۵۶]. و اما دلایل بیشتری برای پاسخ به امثال قزوینی وجود دارند که آنها را نیز ذکر میکنم تا خواننده گرامیبطور کامل متوجه پوشالی بودن ادله این مذهب شود. الف) در این آیه خداوند در حال نقل قول یک داستان است و ما جواز گریه و زاری و بر خود کوفتن و برپایی روضه و سینه زنی و زنجیرزنی و نوحه سرایی را در جایی از آیه ندیدیم و نقل قول یک چیزی ربطی به سنت شدن آن ندارد؟!!!،
ب) آیات قرآن گوناگون هستند و میبینیم که در جایی امری اشتباه تنها نقل قول میگردد و اشتباه بودن آن بیان نمیشود و برعکس در جایی دیگر اشتباه بودن آن نیز بیان میگردد، در مورد حضرت یعقوب نیز تنها نقل قول شده و اشتباه یا صحیح بودن این عمل بیان نشده است (تازه در قرآن، بسیاری از اوقات اشتباه پیامبران بیان شده است تا مردم بدانند که ایشان بشری معمولی هستند و برایشان مقام خدایی قائل نشوند).
ج) ما میبینیم که بسیاری از موارد حتی در زمان حضرت رسول اکرم جنیز نسخ میشدهاند و در قرآن نیز آیات ناسخ و منسوخ داریم و اسوه و الگوی اصلی ما حضرت محمد جمیباشد، حال شما آمدهاید و داستان چند هزار سال پیش را گزینش و سنت کردهاید؟!!.
د) آیا خداوند دستور چنین عملی را به حضرت یعقوب داده است و یا خود حضرت یعقوب اینکار را کرده است؟ چون شما قصد دارید این عمل را سنتی الهی جلوه دهید که پیامبران نیز داشتهاند، ولی در آیات دستوری پیرامون این عمل وجود ندارد (حضرت یعقوب از روی خصلت بشری و بخاطر فرزندش غمگین بوده، همین و بس).
ﻫ) در قرآن چندین مورد از خطاهای پیامبران بیان شده است و آیا ما نیز باید آن را انجام دهیم؟ حضرت موسی سر هارون را میگیرد و بطرف خویش میکشد [الأعراف: ۱۵۰]، پس آیا این عمل جواز کتک کاری را به ما میدهد؟!!.
و) به فرض درست بودن ادعای شما، باید گفت که گریه بیاختیار به تنهایی مسئلهای جداست و ربطی به بحث ما ندارد، اشک ریختن بخاطر بروز غم و غصه، جزء طبیعت بشری است، ولی برپایی سالانه روضه و مراسم عزاداری بصورت یک بدعت و در آن بر سر و روی خود کوبیدن و زنجیر زدن و نوحه خواندن و احساسات مردم را تحریک کردن، مخالف سیره و سنت نبوی و عقل سلیم است و این حرکات مسخره شما چه ربطی به غمگین شدن حضرت یعقوب دارد؟!.
ز) حضرت یعقوب بخاطر پسر زندهاش غمگین بوده و این چه ربطی به امام حسین دارد که ۱۴۰۰ سال پیش شهید شده است؟ یعنی یک قیاس مع الفارق کردهاید (مگر امام حسین پسر شما بوده؟!!).
ح) پیامبران نیز مانند ما بشری بودهاند ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ﴾[الکهف: ۱۱۰] و از نظر ما پیامبران به جز حوزه شریعت و وحی، عصمت ندارند [۵۷]و به اقتضای خوی بشری خود غمگین نیز میشدهاند و چنانچه بخاطر مخلوقی تا این حد غمگین شده (یا به قول شما گریه کرده) که به این شدت صدمه خورده و باعث نابینایی او گشته است، خوب معصوم از خطا نبوده و نباید تا این حد پیش میرفته است. چطور برخی مراجع شما (و همین جناب قزوینی) قمه زنی و جراحات و صدمات آن را جایز نمیدانند؟! پس آیا گریه کردن تا حدی که چشمان صدمه ببینند و نابینا شوند، جایز است و اشکالی ندارد؟! تازه جراحات ناشی از قمه زنی پس از مدتی بهبود مییابند و قابل مقایسه با کور شدن نیستند. خداوند حالات بشری پیامبران را بیان کرده است تا بدینوسیله همه بفهمند که ایشان نیز بشر بودهاند و مبادا همچون عیسی برایشان مقام خدایی قائل شوند. در آیات متعدد قرآن به صبر و شکیبایی تصریح شده است و آیا این اعمال شیعیان و این خود زنیها و سینه زنیها و زنجیرزنیها، نشانه صبر و شکیبایی است؟!! اگر شما تابع قرآن هستید، پس در قرآن آمده که به هنگام مواجه شدن با مصیبتها بگوییم: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ ١٥٦﴾[البقرة: ۱۵۶] و نگفته به هنگام مصیبت، گریه و زاری کنید و بر سر و مغز خود بکوبید و اگر نیازی به این کارها بود حتما بیان میشد. پس چرا شما بجای این سخن، آن حرکات مسخره را انجام میدهید؟!! بعد از این جناب قزوینی به گریه رسول اکرم جبه هنگام مواجه شدن با جسد مثله شدن حمزه اشاره کردند (یعنی این جزء سنت بوده است!!) در جواب میگویم که سنت به چیزی میگویند که توسط پیامبر جو یارانش تکرار شده باشد، نه مواردی که گاهی از روی حالات بشری انجام داده باشند و بعد به فراموشی سپرده باشند و یا نسخ شده باشند و یا حتی نسبت به آن عذرخواهی شده باشد. حال شما با تکرار هر ساله چنین مواردی، میخواهید آن را نزد مردم سنت جلوه دهید. نمونه بارز دیگر چنین حالتی در همان حدیث «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» میباشد، توجه کنید که خداوند میگوید «بلغ» و ما میدانیم یکی از لوازم حتمی و واجب در امر تبلیغ، تکرار است. در همین راستا پیامبر جمیبایست در مکه و در مراسم حج و در عرفه و در غدیر و در مدینه، همیشه و همیشه حضرت علی را صراحتا به عنوان خلیفه و جانشین معرفی میکرده است. موارد دیگری نیز پیرامون سنت بودن یک چیز وجود دارند، همچون عدم ساخت و تزئین قبور که میبینیم سالهای پی در پی در زمان نبی اکرم ج، هیچگونه سازهای بر روی قبور مسلمین گذاشته نمیشود و این یعنی سنت یا خواندن نمازها در ۵ وقت که هرروزه صورت میگرفته است و این یعنی سنت، نه اینکه در یک جا (به خاطر عذری یا موردی پوشیده مانده) نمازها با هم خوانده شده و این برای شیعه شده سنت!!! یا عدم سجده بر چیزی بنام مهر که جزء سنت و بصورت هرروزه بوده است. چنانچه عزاداری تا این حد واجب است، پس اهل سنت نیز باید برای حضرت عمر و حضرت عثمان و حضرت علی و شهدای احد و بئر معونه و یک میلیون اهل سنتی که توسط هلاکوخان (با مشاورت شیخ طوسی) قتل عام شدند، هرساله عزاداری کنند. و اگر چنین چیزی سنت است پس چرا تنها برای امام حسین است؟!! چرا برای حضرت خدیجه و حضرت حمزه و جعفر طیار و محمد بن ابی بکر (که به طرز فجیعی نیز کشته شد) عزاداری نمیکنید؟!! (یعنی هر ۳۶۵ روز سال را عزاداری کنید!!!) در ضمن نمیتوانید بگویید که شهادت حسین نقش اساسی در نجات و حفظ اسلام داشته، چون بطور حتم شهادت حضرت خدیجه و بخشش اموالش در پیشرفت اسلام نوپا نیز بسیار مهم و اساسی بوده است و همچنین شهادت حضرت حمزه در جنگ با کفار صدر اسلام نیز مهم بوده است و چنانچه ایشان در حفظ اسلام جانبازی نمیکردند، اصلا اسلامی نمیماند تا امام حسین بخواهد در کربلا از آن دفاع کند. پس سنت شدن این مسئله موردی بیمعناست و در حقیقت بدعت است. و چنانچه بگویید ما از ائمه خود جهت اشک ریختن بخاطر عزای حسین روایت داریم!! باز سخنی بیمعنا گفتهاید، چون مگر خدیجه و حمزه چه فرقی با حسین دارند که برای حسین اشک ریخته شود، ولی برای آنها نشود؟! اگر این سنت است که باید دستورش از جانب پیامبر جبوده باشد و آیا پیامبر جفرموده هرساله برای حسین اشک بریزید ولی برای حمزه این کار را نکنید؟! شما که خودتان دائم به اشک ریختن پیامبر جبرای حمزه اشاره میکنید، خوب آیا این سخنان و عقاید شما متناقض و مسخره نیستند؟!! در ضمن اگر گریه رسول اکرم جبخاطر حمزه، سنت بوده است، پس چرا پیامبر جدر سالهای بعدی این عمل را تکرار نمیکند؟!! و چرا حضرت علی و امام حسن در مدت خلافت خویش این عمل را تکرار نمیکنند؟!! یعنی همچون عزاداری شما برای حسین میبایست بطور سالانه تکرار میشده است. اینکه میگویید پیامبر جوقتی جنازه حمزه را دید گریه کرد، باید گفت که پیامبر جوقتی جنازه مثله شده حمزه را دید، قسم خورد که ۴۰ تن از اجساد کفار را مثله کند، ولی بعد گفت که اینکار را نمیکنم. خوب آن گریه کردن پیامبر جنیز در اثر احساسی بشری نبوده است؟ و بنابراین ربطی به سنت شدن آن ندارد. در جریان حادثه بئر معونه که بسیاری از حافظان قرآن و صحابه رسول اکرم جشهید میشوند، میبینیم که پیامبر جهرروز آن کفار را لعن میکرده است، ولی از این عمل نهی میگردد. جالب است که جناب قزوینی به روایتی اشاره کردند از کتاب صحیح مسلم که اتفاقا همین روایت نیز مخالف با عقاید شماست. در روایت نقل شده که ابراهیم فرزند پیامبر جدر ۱۸ ماهگی در گذشت و پیامبر جبخاطرش گریه میکرد که عبدالرحمن بن عوف تعجب میکند و میگوید آیا گریه میکنی؟ و پیامبر جپاسخ میدهد که رحمت خدا را از دست دادهام و چشم میگرید و قلب میسوزد، ولی زبان بر خلاف رضای خدا چیزی نمیگوید. در جواب به قزوینی میگویم: که سخن ما نیز همین است، یعنی گریهای بیاختیار و صبر و تحمل در برابر مصیبت وارد شده، بطوریکه رسول اکرم جنیز فرموده که زبان چیزی نمیگوید. خوب آیا شیعیان در مراسم عزاداری حسین چیزی نمیگویند؟!! آیا آخوندها بالای منبرها و مداحان پشت بلندگوها ساکت هستند و چیزی نمیگویند؟!! در ضمن در روایت آمده که عبدالرحمن بن عوف از گریه رسول اکرم جتعجب میکند و از او سوال میکند که آیا گریه میکنی؟ خوب همین نشان میدهد که این عمل سنت نبوده است وگرنه صحابهای چون عبدالرحمن بن عوف تعجب نمیکرد و چنانچه این امر جزء سنت بود، پس پیامبر جمیبایست سالهای بعدی نیز برای فرزندش ابراهیم گریه میکرده است. در ضمن عالم طراز اول خودتان جناب محمد باقر مجلسی از حضرت علی÷روایت میکند: «وقتی ابراهیم بن رسول الله جفوت کرد به من امر فرمود و من (نیز) او را غسل دادم، رسول الله جاو را کفن نمود و حنوط مالید و به من فرمود: ای علی او را حمل کن، او را حمل کرده تا به بقیع رساندم و بعد از آن بر آن نماز گذارد… و وقتی پیامبر جاحوال او را دید گریه کرد و از پس گریه او مسلمانان گریه کردند تا اینکه صدای (گریه) مردان از صدای زنان بلندتر شد و رسول الله جبه شدیدترین حالت آنها را نهی فرمود و گفت: چشم گریه میکند و قلب غمگین میشود و نمیگوئیم پروردگار بر ما خشم میآورد، و همانا ما توسط تو دچار مصیبت میشویم و همانا ما به اراده تو اندوهگین میشویم». [بحار الأنوار: ۸۲/۱۰۰-۱۰۱] پس باید به جناب قزوینی گفت که شما این روایت را نیز مشاهده کنید و فقط دنبال به کرسی نشاندن حرف خود نباشید. جناب قزوینی برای توجیه زدن بر سر و روی خویش به حضرت عایشه اشاره کرد که در رحلت نبی اکرم جبر روی خود زده است!!! نمیدانیم این همه نادانی امثال قزوینی را به حساب چه چیزی بگذاریم؟!! عملی از روی احساسی زنانه، برای قزوینی و همه شیعیان، حجت و سنت هرساله شده جهت سینهزنی و زنجیرزنی و بر سر و روی خود کوبیدن!!! همانطور که گفتیم اعمالی که به ندرت و از روی حالات بشری (حتی از خود پیامبر ج) سر میزدهاند، نمیتوانند به عنوان سنت تلقی شوند و باید دید که دستور کلی و رفتار و اعمال متواتر و قطعی چه بوده است و اصلا همین عمل ام المومنین عایشه نشان میدهد که تا آن زمان چنین عملی بصورت تکرار دائمی و سنت نبوده است، چون سنت میبایست بطور هرروزه و مستمر بوده باشد، نه اینکه بیایید و مواردی را که در برخی مواقع خاص رخ دادهاند گزینش کنید و اگر چنین است پس چرا حضرت عایشه و یا صحابه در سالهای بعدی این عمل را تکرار نمیکردهاند؟!! چرا فقط و تنها در یک لحظه خاص و از روی احساسی بشری انجام دادهاند و پس از آن دیگر تمام شده است؟!! اگر سنت بود که میبایست همیشه تکرار میشد. در ضمن احادیث و روایات دیگری نیز (در کتب خودتان) این عمل را نهی کردهاند و چگونه است که چشمان شما آنها را نمیبیند؟! حدیثی که از طریق امام صادق روایت شده که در آن آمده: زمانی که پیامبر جمکه را فتح نمودند با مردان بیعت نمودند. سپس زنان آمدند، ام حکیم میگوید: ای رسول خدا آن امر معروف و پسندیدهای که خداوند به ما دستور داده است که درباره آن از فرمان شما سرپیچی نکنیم کدام است؟ پس گفت: هرگز بر سر و روی خود نزنید و صورت خود را مخراشید، موهای خود را نکشید و گریبان خود را پاره نکنید و لباس سیاه نپوشید [وسائل الشیعة: ۳/۲۷۵، مستدرك الوسائل: ۲/۴۵۵، بحارالانوار: ۳۲/۶۱۹] و از عمر بن ابی مقداد روایت شده است که شنیدم امام محمد باقر میگوید: آیا میدانید، معنای آیه: ﴿وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ﴾چیست؟ عرض کردم: نه. گفت: پیامبر جبه فاطمه فرمود: «إذا متُّ فلا تخمشي عليَّ وجهاً ولا ترخي عليَّ شَعراً ولا تنادي بالويل والثبور ولا تقيمي عليَّ نائحة» «هرگاه من از دنیا رفتم صورت خود را نخراش، و موهایت را به خاطر من پریشان نکن و (مرا) با شیون و زاری مخوان (شیون و زاری سر مده) و بر من نوحه و سوگواری مکن». این همان معروفی است که خداوندأفرموده است [الکافی: ۳/۴۰۳، تهذیب الاحکام: ۲/۲۱۳، وسائل الشیعة: ۴/۳۸۴، علل الشرائع: ۲/۳۴۶] پیامبر جزنی را دید که در کنار قبر فرزندش گریه میکرد، او را از این کار نهی کرد و به او دستور داد که صبور باشد و به او فرمود: اجر به همراه تحمل مصیبت اولی و محتملتر است [بحار الانوار: ۲/۱۵۴، اعلام الدین: ۳۴۶، الخصال: ۲/۵۴۳] جعفر بن محمد از پدرانش از نبی اکرم جدر حدیث نهی شدگان، روایت میکند: «همانا او از بوجود آوردن صدای حزین در مصیبت نهی فرمود و نهی فرمود از نوحه سرائی و شنیدن آن و نهی فرمود از زدن صورت [من لايحضره الفقيه: ۴/۳-۴] و در کتب اهل سنت از جمله صحیح بخاری نیز حدیثی هست که نشان میدهد این امر جزء سنت نبوده و حتی از این عمل نهی شده است، حدیث بدینصورت است: «عَنْ أُمِّ عَطِيَّةَلقَالَتْ: أَخَذَ عَلَيْنَا النَّبِيُّ جعِنْدَ الْبَيْعَةِ أَنْ لا نَنُوحَ، فَمَا وَفَتْ مِنَّا امْرَأَةٌ غَيْرَ خَمْسِ نِسْوَةٍ: أُمِّ سُلَيْمٍ وَأُمِّ الْعَلاءِ وَابْنَةِ أَبِي سَبْرَةَ امْرَأَةِ مُعَاذٍ، وَامْرَأَتَيْنِ. أَوِ ابْنَةِ أَبِي سَبْرَةَ وَامْرَأَةِ مُعَاذٍ وَامْرَأَةٍ أُخْرَى». [بخارى: ۱۳۰۶] ترجمه: «ام عطیهلمیفرماید: رسول الله جهنگام بیعت، از ما تعهد گرفت که نوحه خوانی نکنیم. اما هیچ کس از ما به این عهد وفا نکرد، مگر پنج زن: ام سلیم، ام علاء و دختر ابو سبره «همسر معاذ» و دو زن دیگر». خوب میبینیم که در سنت و در دستور کلی پیامبر جاز این عمل نهی شده است و میبینیم که در ابتدای امر عدهای از زنان به آن عمل کردهاند و برخی دیگر نتوانستهاند و مسلما زنان در نگهداری احساسات خود ضعیفتر از مردان هستند و عمل یکی از ایشان، آن هم در همان لحظه رحلت شوهرش، نمیتواند سنت کلی شود برای همه مسلمین، که هر ساله به خیابانها بریزند و بخاطر مصیبتی که در ۱۴۰۰ سال پیش رخ داده است، بر سر و مغز خود بکوبند. در ضمن شما که عایشه را دوستدار پیامبر جو اهل بیت نمیدانید، پس چطور در اینجا عایشه بخاطر رحلت پیامبر جناراحت شده و بر روی خویش زده است؟!! جالب است که جناب قزوینی در همین برنامه در رد قمه زنی میگفت که اگر تعدادی از مراجع ما در گذشته به این امر فتوا دادهاند، این فتوای ایشان در زمان و شرایطی خاص بوده است (یعنی باید شرایط همان موقع را بررسی کرد و در نظر داشت) در جواب به قزوینی میگویم: آفرین و صدآفرین بر شما!! خوب سخن ما نیز همین است که احادیث دلخواهی را که شما از کتب اهل سنت گزینش میکنید به همین شکل هستند و در شرایط و زمانی خاص بودهاند، مانند همان گریه پیامبر جبخاطر مشاهده جسد مثله شده حمزه و یا بخاطر مرگ فرزندش ابراهیم و یا عمل عایشهشدر هنگام رحلت نبی اکرم ج، خوب اینها نیز همگی در شرایط و زمانی خاص رخ دادهاند و باید این شرایط را در نظر گرفت نه اینکه همچون احمقان یک روایت را به نفع خود بیرون کشید و آن را در بوق و کرنا کرد و طبق آن یک بدعت را نزد مردم سنت جلوه داد تا بیشتر گمراه شوند. در ضمن جناب قزوینی که میگوید فتاوای مراجع قبلی پیرامون قمه زنی در شرایطی خاص و برای همان موقع بوده است، باید گفت پس چرا شما مرتب به برخی از حکمهای حکومتی و نظرات حضرت عمرسایراد میگیرید و آنها را بدعت میدانید؟!! خوب آنها نیز در شرایطی خاص و در همان زمان صادر شدهاند. جناب قزوینی به شبکههای ماهوارهای مخالف خودشان ایراد داشت که چرا در مسئله قمه زنی تنها نظر مراجع موافق با این عمل را نشان میدهند و چنانچه شما مرد هستید چرا سخن مراجع مخالف با این مسئله را نشان نمیدهید؟! [۵۸]باز باید به جناب قزوینی بگویم: آفرین و صدآفرین!!! [۵۹]سخن ما نیز همین است که چرا شما تنها احادیث باب میل خودتان را ذکر میکنید؟!! چرا تنها چند خطای صحابه را در بوق و کرنا میکنید و آن همه آیات و احادیث در مدح ایشان را به روی مبارک خود نمیآورید؟!! چرا این همه حدیث پیرامون نهی از نوحه خوانی را در کتب شیعه و سنی نمیبینید و تنها به مواردی خاص میچسبید؟!! یا مسائل دیگری که دائم به آن اشاره میکنید، همچون مواردی در حکومت حضرت عمرسکه به زعم شما بدعت بودهاند و در حقیقت حکمی حکومتی بودهاند و در زمان و شرایطی خاص صادر شدهاند، نه اینکه بدعت بوده باشند و موارد متعدد دیگری که مراجع رافضی در ذکر آنها رعایت هیچ چیز را نمیکنند. ما از این مراجع میپرسیم که چطور مرجع شیعیان جهان جناب خمینی میتواند ۳ سال متوالی حج خانه خدا را ممنوع کند؟!! و چطور هم اکنون دستور تخریب مساجد اهل سنت در ایران داده میشوند و اهل سنت در شهرهای بزرگی چون تهران و اصفهان اجازه ساخت مسجد را ندارند؟!! لابد اینها حکم حکومتی هستند و بدعت نیستند؟!!.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست!!
جالب است که جناب قزوینی نظر مراجع موافق با قمه زنی و مقلدین ایشان را محترم دانستند و تنها نظر خودشان را بیان کردند، ولی در مواجه شدن با عقاید اهل سنت هیچگونه احترامی قائل نیستند. کسانی که قمه میزنند به روایتی اشاره دارند از حضرت زینب که به هنگام سوار بودن بر کجاوه از شدت اندوه سرش را به ستون کجاوه زده و این باعث خونریزی سرش شده است. خواننده گرامی خوب توجه کند که جناب قزوینی در رد این مسئله گفتند اگر این روایت صحیح بود چرا زینب یا بنی هاشم در سالهای بعدی این عمل را تکرار نکردند و این نشان میدهد که قمه زنی صحیح نیست!!! باز باید به جناب قزوینی آفرین بگوییم و جالب است که ایشان جواب خودشان را میدهند، باید گفت که مسئله عزاداری برای امام حسین نیز به همین شکل است و سخن ما نیز همین است که چنانچه عزاداری صحیح بود، پس چرا زینب و بنی هاشم سالهای بعدی آن را تکرار نکردند؟!! چرا حضرت عایشه و صحابه، سالهای بعدی برای پیامبر جعزاداری نکردند؟!! چرا پیامبر جدر سالهای بعد برای فرزندش ابراهیم عزاداری نکرد؟!! جناب قزوینی سخن جالب دیگری نیز ایراد فرمودند و خطاب به قمه زنان گفتند که کاری بر خلاف مقررات یک کشور انجام ندهید و در خیابان یک کشوری قمه زنی نکنید تا زندانی شوید و نمیتوانید اعتراض کنید که چرا مرا زندان کردند و یا شلاق زدند؟ چون احترام به قوانین یک کشور ضروری است!!! ما از جناب قزوینی سوال میکنیم که شما که اینقدر خوب نصیحت میکنید، پس چرا به قوانین کشور عربستان احترام نمیگذارید و هر چند وقت یکبار در جاهایی چون قبرستان بقیع جنجالی به راه میاندازید؟!! چرا در آنجا زیارت عاشورا میخوانید؟!! و اگر در اثر این حرکات احمقانه، عدهای زندانی شوند و یا مسجدی از شیعیان بسته شود، آنگاه شما در رسانههای خود و در همه دنیا جار و جنجال به راه میاندازید و شروع به مظلوم نمایی میکنید. مورد دیگر اینکه خواننده گرامی توجه داشته باشد که گاهی نیز مراجع رافضی میگویند: در حدیث آمده که امام جعفر صادق÷فرمود: «لقد شققن الجیوب ولطمن الخدود الفاطمیات علی الحسین بن علیإ و علی مثله تلطم الخدود و تشق الجیوب»، یعنی: «دختران فاطمه زهرا برای حسین بن علی÷گریبان خود را پاره کردند و بر گونههای خویش زدند و برای کسی که همانند حسین÷جایز است که برگونهها بزنند و گریبان بدرند. در جواب باید گفت: این حدیث از لحاظ سند مخدوش است و قابل استدلال نیست، زیرا راوی آن چنان که در «تذهیب شیخ طوسی» آمده خالد بن سدیر میباشد که علمای رجال او را «مجهول» دانستهاند. علامه ممقانی در کتاب تنقیح المقال درباره وی مینویسد: «فهذا الرجل عندی مجهول». یعنی این مرد در نزد من ناشناخته است. در اینجا مطالب و احادیثی را از علما و کتب خودتان بر ضد نوحه سرایی میآوریم تا بلکه هدایت شوید و البته شما دکانداران مذهبی سعی کنید همه این مطالب را هر طور که شده ماست مالی و توجیه کنید و مبادا ذرهای در عقاید خرافی خود شک کنید. حضرت علی÷به هنگام غسل دادن پیامبر جمیفرماید: اگر به شکیبایی امر نمیکردی و از بیتابی، نهی نمیفرمودی آنقدر اشک میریختم تا اشکهایم تمام شود، و این درد جانکاه همیشه در من میماند. [نهج البلاغه خطبه: ۲۳۵ و مستدرک الوسائل: ۲/۴۴۵] و همچنین در نهج البلاغه آمده است که حضرت علی گفت: «أن علياً؛ قال: من ضرب يده عند مصيبة على فخذه فقد حبط عمله». «هر کسی به هنگام مصیبت و بلایی دستش را بر رانش بزند و تأسف بخورد، عمل او نابود گردیده است». [الخصال صدوق: صفحه۶۲۱ و وسائل الشیعة: ۳/۲۷۰] علامه محمد بن حسین بن بابویه قمی ملقب به شیخ صدوق میگوید: در لفظ رسول الله جکه بر آن چیزی برتری ندارد به این شکل آمده است که: «نوحه سرائی از اعمال جاهلیت میباشد» [من لايحضره الفقيه: ۴/۲۷۱-۲۷۲ و حر عاملی در وسائل الشیعة: ۲/۹۱۵ و یوسف البحرانی در الحدائق الناضرة: ۴/۱۴۹ و حاج حسین البروجردی در جامع أحادیث الشیعة: ۳/۴۸۸] و همچنین محمد باقر مجلسی با این لفظ آن را روایت کرده است که: «نوحه سرائی از جاهلیت میباشد» [بحار الأنوار: ۸۲/۱۰۳] و علمایی چون مجلسی و نوری و بروجردی از رسول الله جروایت کردهاند که او فرمود: «صوتان ملعونان يبغضهما الله: إعوال عند مصيبة، وصوت عند نغمة، يعنی النوح والغناء». «دو صدای نفرین شده هستند که خداوند آنها را دوست ندارد: شیون و فریاد به هنگام مصیبت، و صدای آهنگ و ترانه-یعنی نوحهسرایی و موسیقی-» [بحار الانوار: ۸۲/۱۰۳ و مستدرك الوسائل: ۱/۱۴۳-۱۴۴ و جامع الأحادیث الشیعة: ۳/۴۸۸ و من لا یحضره الفقیه: ۲/۲۷۱]. از این روایات میتوان یاد کرد از نوشتهای که امیرالمومنین به رفاعة بن شداد فرستاد: «در سرزمینی که صاحب قدرت هستی تو را به نوحه برای مرده هشدار میدهم» [مستدرك الوسائل: ۱/۱۴۴] و در حدیث آمده: «و همانا شما را از نوحه و شیون نهی میکنم» [جامع احاديث الشيعة: ۳/۳۷۲] و روایتی که جابر از پیامبر جآورده است که فرمود: «و همانا من شما را نهی کردهام از نوحه سرائی و دو صدای احمقانه بیبند و بار: صدا هنگام نغمههای لهو و آوازهای شیطانی و صدا هنگام مصیبت (و) چنگ زدن صورت و پاره کردن یقه و ناله شیطانی» [مستدرك الوسائل: ۱/۱۴۵] و از حضرت علی÷: سه چیز از اعمال جاهلیت میباشد و در بین مردم از بین نمیرود تا قیامت برپا شود: باران طلبیدن از ستارگان و توهین کردن به اقوام و نوحه سرائی در مرگ» [بحار الأنوار: ۸۲/۱۰۱] و کلینی از امام صادق روایت میکند که فرمود: «فریاد زدن بر مرده اصلاح نمیگردد و جایز نمیباشد، ولی اکثر مردم درک نمیکنند». [الکافي: ۳/۲۲۶] و باز کلینی از امام صادق آورده است که فرمود: «فریاد زدن برای مرگ جایز نیست و لباس پاره کردن (نیز همچنین) جایز نیست» [الکافي: ۳/ ۲۵۵] محمد باقر مجلسی از حضرت علی÷روایت میکند: «وقتی ابراهیم بن رسول الله جفوت کرد به من امر فرمود و من (نیز) او را غسل دادم، رسول الله جاو را کفن نمود و حنوط مالید و به من فرمود: ای علی او را حمل کن، او را حمل کرده تا به بقیع رساندم و بعد از آن بر آن نماز گذارد... و وقتی پیامبر جاحوال او را دید گریه کرد و از پس گریه او مسلمانان گریه کردند تا اینکه صدای (گریه) مردان از صدای زنان بلندتر شد و رسول الله جبه شدیدترین حالت آنها را نهی فرمود و گفت: چشم گریه میکند و قلب غمگین میشود و نمیگوئیم پروردگار بر ما خشم میآورد، و همانا ما توسط تو دچار مصیبت میشویم و همانا ما به اراده تو اندوهگین میشویم». [بحار الأنوار: ۸۲/۱۰۰-۱۰۱] و پیامبر جاز صوت حزین در مصیبت نهی فرمود و (همچنین) از نوحه سرائی و شنیدن آن (نیز) نهی فرمود [وسائل الشيعة: ۲/۹۱۵] و کلینی از فضل بن میسر روایت میکند که گفت: «ما نزد ابی عبدالله÷بودیم و مردی آمد و از مصیبتی که به وی وارد شده بود شکایت میکرد. ابو عبدالله÷فرمود: چنانچه تو صبر کنی اجر میگیری و اگر صبر نکنی آن قَدَری که خداوند بر تو مُقدَّر کرده است، میگذرد و سختی آن را خواهی کشید [الکافي: ۳/۲۲۵] و از امام صادق جعفر بن محمد که فرمود: «صبر و بلاء بسوی مؤمن شدن، پیش میبرند (بطوری که) بلاء میآید و او صبور است، و بلاء و جزع بسوی کافر شدن پیش میبرند و آن وقتی است که بلاء میآید و او جزء و فزع میکند [الذکري: صفحه ۱] محمد بن مکی العاملی ملقب به شهید اول گفت: «شیخ در الـمبسوط و ابن حمزة نوحه را حرام کردند و شیخ ادعا کرد (این مسئله) اجماع است» [الذکري: صفحه ۲، بحارالأنوار: ۸۲/۱۰۷] و شیخ ابو جعفر محمد بن حسن طوسی ملقب به شیخ الطائفه، نوحه را حرام کرد و ادعایش این بود که، این مسئله اجماع میباشد، چه بسا او در عصر طوسی بود و شیعیان در آن زمان بر حرام بودن نوحه و شیونی که اکنون در حسینیات شنیده میشود, اجماع داشتند. آیت الله العظمی محمد بن حسینی شیرازی گفت: «ولی از شیخ در المبسوط و ابن حمزه حرام بودن مطلق آمده است» [فقه: ۱۵/۲۵۳] و شیرازی گفت: «در الجواهر خودزنی و شیون بطور قطعی حرام شده است» [الفقه: ۱۵/۲۶۰] و امام باقر فرمود: «بدترین جزع (بیصبری) فریاد بلند کشیدن در ناراحتی و شیون و زدن صورت و سینه میباشد، و کشیدن موی پیشانی میباشد و کسی که نوحه را برپا کند صبر را ترک کرده است و راهی غیر از راه درست را برگزیده است» [الکافي: ۳/۲۲۲-۲۲۳، وسائل الشيعة: ۲/۹۱۵، بحار الأنوار: ۸۲/۸۹] و همچنین از قول امام صادق است که: کسی که در مصیبت دستش را بر رانش بزند اجر او باطل میشود». [الکافي: ۳/۲۲۵] و پیامبر جفرمود: «کسی که بر صورت زند و یقه پاره کند از ما نیست» [مستدرك الوسائل: ۱/۱۴۴] و محمد تیجانی سماوی این مسئله ذکر میکند که از امام محمد باقر صدر درباره این حدیث پرسید و او جواب داد: «حدیث صحیحی است که در آن شکی نیست» [ثم اهتديت، آنگاه هدایت شدم، صفحه ۵۸ چاپ عربی] و از یحیی بن خالد آمده است که مردی نزد نبی اکرم جآمد و گفت: چه چیزی اجر مصیبت را باطل میکند؟ فرمود: زدن دستها بر یکدیگر، و صبر در مصیبت از مهمترین مسائل است، کسی که به آن راضی شود برای او رضایتمندی خواهد بود و کسی که خشم کند پس برای او خشمگینی (از طرف خداوند) خواهد بود، در ادامه نبی اکرم جفرمود: «من از کسی که بتراشد و بالا ببرد بیزار هستم، (به معنی تراشیدن سر و بلند کردن صدا) [جامع الحديث الشيعة: ۳/۴۸۹] جعفر بن محمد از پدرانش از نبی اکرم جدر حدیث نهی شدگان، روایت میکند: «همانا او از بوجود آوردن صدای حزین در مصیبت نهی فرمود و نهی فرمود از نوحه سرائی و شنیدن آن و نهی فرمود از زدن صورت [من لايحضره الفقيه: ۴/۳-۴] و محمد بن مکی العاملی گفت: «بر سر و سینه زدن و پاره کردن و کشیدن مو به طور اجماع حرام میباشد، آن را در المبسوط گفته است و آن خشمگینی بر قضاء و قَدَر الهی است» [في الذکري: صفحه ۷۲] و شیرازی گفته است: در المنهی زدن صورت و برکندن مو نهی شده است» [الفقه: ۱۵/۲۶۰] دکتر محمد تیجانی سماوی به گریهی نبی اکرم جبر عمویش ابی طالب و حمزه و همسرش خدیجه اشاره میکند و میگوید: «ولی در تمامی آن حالات از سر مهربانی گریه میکرد..., ولی وی از بروز ناراحتی از فرد حزین و زدن صورت و پاره کردن سینه نهی فرمود، پس چگونه است حال تو که با اجسام آهنی بر خود میزنی بطوریکه خون سرازیر میشود؟» [در کتاب کل الحلول: صفحه ۱۵۱] سپس تیجانی یاد میکند که امیر المؤمنین علی بن ابیطالب آنچه را که شیعیان امروزه انجام میدهند در زمان وفات نبی اکرم جانجام نداد و به همین ترتیب امامان حسن و حسین و سجاد نیز این کار را نکردند و درباره این امام، تیجانی گفته است: همانا چیزهائی را دید که هیچ کس ندیده است او با دو چشم خود شاهد کربلا بود، کربلائی که در آن پدرش و عموهایش و بردارانش همگی کشته شدند و مصیبتهائی را دید که کوه دوام آن را ندارد و در تاریخ نیز از هیچکدام از ائمه‡چیزی درباره آنکه او کاری کرده باشد روایت نشده است و یا اینکه امر به تبعیت و پیروی آن کند [کل الحلول: صفحه۱۵۱] تیجانی همچنین میگوید: «به حق گفته میشود: آنچه که بعضی شیعیان از آن اعمال خاص انجام میدهند ذرهی از دین نیست و اگر مجتهدین اجتهاد کنند و فتوا دهندگان به آن فتوا دهند که در آن اجری بزرگ و ثوابی عظیم قرار دهند، همانا آن فقط عادت و تقلید و احساسی برخورد کردن است که اهل آن توسط آن طغیان کرده و توسط آن از حالت طبیعی خارج میشوند و بعد از مدتی فقط بصورت یک رسم قومی در میآید که پسر از پدرش به شکلی کورکورانه و بدون فهم به ارث میبرد، تا جائی که بعضی از عوام اینگونه حس میکنند که با زدن خود و خود را خونی مالی کردن قرب الی الله میباشد و بعضی اینگونه اعتقاد دارند که کسی که این کار را انجام ندهد حسین را دوست ندارد» [کل الحلول: صفحه ۱۴۸] و همچنین گفته است: «عقل سلیم این مناظر مشمئز کننده را نمیپذیرد، وقتی مردی لخت میشود و با زنجیر بدست خودش خود را میزند و به طرزی دیوانه وار صدای خود را بلند کرده و حسین حسین میکند و عجیب و شک برانگیز اینجا است که به وضوح دیده میشود وقتی آن افراد به یکباره کارشان تمام شد، انگار مانند این است که ناراحتی آنها بر طرف شده است و با گذشت اندک زمانی بعد از اتمام عزاداری میبینی که میخندند و شیرینی میخورند و مینوشند و میوه میخورند و همه چیز با تمام شدن حرکت دسته تمام میشود. و عجیب آنجا است که بیشتر آنها انسانهای دینداری نیستند و از این رو چندین دفعه خودم در انتقاد از آنها مدارا کرده و گفتم: همانا آنچه انجام میدهند فقط یک رسم قومی و تقلید کورکورانه است» [کل الحلول: صفحه ۱۴۹] و همچنین روایتی است که شیخ مفید در کتاب «ارشاد» آورده که حضرت حسین به خواهرش زینب، فرمود: «يا أخية، إني أقسمت عليک فأبري قسمي، لا تشقي علي جيباً، ولا تخمشي علي وجهاً، ولا تدعي علي بالويل والثبور إذا أنا هلکت». [الإرشاد: ج ۲ صفحه ۹۷ چاپ تهران] یعنی: «ای خواهر جان، من تو را سوگند دادم و تو به سوگند من وفادار باش که چون کشته شدم گریبان بر من چاک مکن و چهره مخراش و در مرگ من واویلا واثبورا». (عذاب بر من باد خدایم مرگ دهد). مگو و همینطور صاحب منتهی الامال نقل کرده که حسین در کربلا به خواهرش زینب گفت: «يا أختي، أحلفك بالله عليك أن تحافظي على هذا الحلف، إذا قتلت فلا تشقی علیّ الجيب، ولا تخمشی وجهك بأظفارك، ولا تنادي بالويل والثبور على شهادتي». «خواهرم تو را به خدا سوگند میدهم که وقتی من کشته شدم گریبانت را پاره مکن، و چهرهات را با ناخنهایت خونین مکن، و به خاطر شهادت من فریاد واویلا سر مده». [منتهی الامال: ۱/۲۴۸] و همچنین شریف رضی در نهج البلاغه از حضرت علی آورده که فرمود: «ينْزِلُ الصَّبْرُ عَلَى قَدْرِ الْـمُصِيبَةِ، وَمَنْ ضَرَبَ يدَهُ عَلَى فَخِذِهِ عِنْدَ مُصِيبَتِهِ حَبِطَ أجْرُهُ» [نهج البلاغة: باب الـمختار من حکم أميرالـمؤمنين شماره ۱۴۴ چاپ بیروت] یعنی: «صبر به اندازه مصیبت به انسان میرسد و کسی که در مصیبت بر ران خود بکوبد اجرش تباه میشود». کلینی در کافی نیز به سند خود از امام موسی بن جعفر آورده که فرمود: «ضَرْبُ الرجلِ يدَهُ عَلَي فَخِذِهِ عِندَ الـمُـصِيبةِ اِحْبَاطٌ لأجْرِهِ». [الفروع من الکافي: ج ۳، ص ۲۲۵] یعنی: «مردی که به هنگام مصیبت دست خود را بر رانش بکوبد موجب تباه کردن اجر خویش میشود». همچنین شیخ صدوق در کتاب «من لا يحضره الفقيه» به سند خود از حضرت صادق÷گزارش نموده که فرموده: «من ضرب يده علي فخذه عند مصيبته حبط أجره» [من لا يحضره الفقيه: ج ۱، ص ۵۲۰ چاپ قم] یعنی: «هرکس که به هنگام مصیبت دست خود را بر رانش بکوبد اجرش تباه میشود». و وظیفه مصیبت دیدگان این است که طبق آیات ۱۵۳ و ۱۵۶ سوره بقره با صبر و نماز از خدا یاری جویند و بگویند. ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾یعنی: «برای خدا هستیم و به سوی او رجوع میکنیم». و در صفحه ۵۶ کتاب (ترجمه مسکن الفواد) از یوسف بن عبدالله بن سلام نقل کرده که پیغمبر اکرم جهر وقتی شدت و مصیبتی بر خانوادهاش وارد میشد ایشان را امر میکرد به نماز خواندن و این آیه را قرائت میکرد: ﴿وَأۡمُرۡ أَهۡلَكَ بِٱلصَّلَوٰةِ وَٱصۡطَبِرۡ عَلَيۡهَا﴾یعنی: «امر کن خانوادهات را به نماز و صبر را درباره آن بپذیر». در صفحه ۵۷ آورده است: «عن جابر عن الباقر÷قال: أشد الجزع الصراخ بالويل والعويل ولطم الوجه والصدر وجز الشعر ومن أقام النواحة فقد ترك الصبر ومن صبر واسترجع وحمد الله جل ذکر فقد رضي بما صنع الله فوقع أجره علي اللهأومن لم يفعل ذلك جري عليه القضاء وهو ذميم وأحبط الله أجره». یعنی: «جابر از امام باقر نقل کرده که فرمود: سختترین بیتابیها فریاد: به واویلا و ناله کشیدن و لطمه به صورت زدن و بر سینه کوبیدن و موی کندن است کسانی که جلسه نوحه سرائی بر پا میکنند صبر بر مصیبت نکردهاند. و کسانی که صبر کنند و شکر و سپاس خدا را به جای آورند و به کار خداأراضی باشند پس همانا اجر آنها با خدای عز و جل است و کسانی که صبر نکنند قضا و حکم الهی بر ایشان جاری میشود در حالی که مذمومند و اجر ایشان ضایع شده است». ابو جعفر طوسی در کتاب: «مبسوط» مینویسد: «البکاء ليس به بأس، وأما اللطم والخدش وجز الشعر والنوح فإنه کله باطل محرم إجماعاً». [الـمبسوط: جلد ۱، ص ۱۸۹، چاپ تهران] یعنی: «گریستن، گناهی ندارد اما ضربه زدن بر بدن و چهره خراشیدن و چیدن (یا تراشیدن) موی و نوحه خواندن به اجماع فقها همگی باطل و حراماند». همچنین محمد بن ادریس حلی در کتاب «السرائر» مینویسد: «البکاء ليس به بأس وأما اللطم والخدش وجز الشعر والنوح بالباطل فإنه محرم إجماعاً». [السرائر: جلد ۱، ص ۱۷۳ چاپ قم] یعنی: «گریستن گناهی ندارد ولی ضربه زدن بر پیکر و چهره و خراشیدن و چیدن (یا تراشیدن) موی و نوحههای باطل خواندن در هنگام اندوه و مصیبت همگی به اجماع فقها حرام شدهاند». و همچنین شیخ محمد حسن نجفی در کتاب «جواهر» مینویسد: «نعم لا يجوز اللطم وجز الشعر اجماعاً» [الجواهر: ج ۴ ص ۳۶۷ چاپ بیروت] یعنی: «آری، ضربه بر پیکر و چیدن موی برای مصیبت وارد شده به اجماع فقها جایز نیست». و شریف رضی در نهج البلاغه از حضرت علی÷آورده است که فرمود: «ينْزِلُ الصَّبْرُ عَلَى قَدْرِ الْـمُـصِيبَةِ، وَمَنْ ضَرَبَ يدَهُ عَلَى فَخِذِهِ عِنْدَ مُصِيبَتِهِ حَبِطَ أجْرُهُ» [نهج البلاغه باب المختار من حکم أمیر المؤمنین÷شماره ۱۴۴ چاپ بیروت] یعنی: «صبر به اندازه مصیبت به انسان میرسد و کسی که در مصیبت بر ران خود بکوبد اجرش تباه میشود». و شیخ کلینی از عمرو بن مقدام گزارش کرده که گفت: از ابوجعفر باقر شنیدم که میگفت: آیا میدانید معنای این گفتار خدای تعالی چیست که: ﴿وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ﴾«در هیچ کار نیکی از تو نافرمانی نکنند؟» پاسخ دادم: نه، گفت: رسول خدا جبه فاطمه فرمود: «إذا أنا مت لا تخمشي علي وجهاً ولا تنشري علي شعراً ولا تنادي بالويل ولا تقيمي علي نائحة». یعنی: «هنگامی که من مُردم، گونه بر من مخراش و موی را پریشان مکن، و فریاد واویلا بر مدار، و نوحه خوانی برای من بپا مکن. سپس ابو جعفر باقر فرمود: این است کار نیکی که خداوند بزرگ دستور داده است». [فروع کافی: کتاب النکاح، ج ۵ ص ۵۲۷] دیگر اینکه در کتاب «مسکن الفواد» از ابی امامه نقل نموده «عن أبي أمامه أن رسول الله جلعن الخامشة وجهها والشاقة جيبها والداعية بالويل والثبور». یعنی: «ابوامامه نقل نمود: که پیغمبر اکرم جنفرین کرد به زنی که در مصیبت، صورت خود را بخراشد یا یقه خود را چاک زند و کسی که واویلا بگوید». پیامبر جزنی را دید که در کنار قبر فرزندش گریه میکرد، او را از این کار نهی کرد و به او دستور داد که صبور باشد و به او فرمود: اجر به همراه تحمل مصیبت اولی و محتملتر است [بحارالانوار: ۲/۱۵۴، اعلام الدین: ۳۴۶، الخصال: ۲/۵۴۳] از امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب، روایت شده است که فرمود: پیامبر جفرموده است: «أربعة لا تزال في أمّتي إلى يوم القيامة: الفخر في الأحساب والطعن في الأنساب والنياحة ...»: «چهار چیز تا روز قیامت در میان امت من باقی میماند: افتخار کردن به اصل و نسب، تحقیر و طعن در نسبها و ناله و زارى در هنگام مصیبت و زاری ....». [مستدرك الوسائل: ۲/۳۵۱، بحارالانوار: ۷۹/۹۳، دعائم الاسلام: ۱/۲۲۲] حضرت علی÷زمانی که در بازگشت از صفین وارد کوفه شد و بر شامیان گذر کرد، گریه مردم بر کشتگان صفین را شنید. به همین دلیل به شرحبیل شامیگفت: آیا زنانتان در ایجاد این سر و صدا بر شما غلبه پیدا کردهاند؟ آیا آنها را از این صداها نهی نمیکنید؟ [مستدرك الوسائل: ۲/۴۱۱] و از امام صادق÷روایت شده است که به روایت از پدرانش فرموده است که رسول خدا جاز شیون و ناله در هنگام مصیبت و رجز و نوحهخوانی و گوش دادن به آن و آمدن زنان در پی جنازه نهی فرمودند [بحارالانوار: ۲۲/۴۵۱، مستدرك الوسائل: ۱۳/۹۳، وسائل الشیعة: ۱۷/۱۲۸، الخصال: ۱/۲۲۶] و از جمله مواردی که پیامبر جدر آخر حیات مبارکش زنان را از آن نهی فرمودند، حدیثی است که از طریق امام صادق روایت شده است که در آن آمده است: زمانی که پیامبر جمکه را فتح نمودند با مردان بیعت نمودند. سپس زنان آمدند. ام حکیم میگوید: ای رسول خدا آن امر معروف و پسندیدهای که خداوند به ما دستور دادهاست که در بارۀ آن از فرمان شما سرپیچی نکنیم کدام است؟ پس گفت: هرگز بر سر و روی خود نزنید و صورت خود را مخراشید، موهای خود را نکشید و گریبان خود را پاره نکنید و لباس سیاه نپوشید [وسائل الشیعة: ۳/۲۷۵، مستدرك الوسائل: ۲/۴۵۵، بحارالانوار: ۳۲/۶۱۹] از عمر بن سعید بن هلال روایت شده است که خدمت امام صادق عرض کردم: مرا نصیحت کن. فرمود: تو را به رعایت تقوا سفارش میکنم .... و چنانچه به مصیبتی مبتلا شدی پس مصیبت وفات رسول خداجرا به یاد بیاور، زیرا مردم هرگز به چنین مصیبتی دچار نشدهاند [من لایحضره الفقیه: ۱/۲۵۱، وسائل الشیعة: ۴/۳۸۳، الخصال: ۲/۶۱۴، علل الشرائع: ۲/۳۴۶] از عمر بن ابی مقداد روایت شده است که شنیدم امام محمد باقر میگوید: آیا میدانید، معنای آیه: ﴿وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ﴾چیست؟ عرض کردم: نه. گفت: پیامبر جبه فاطمه فرمود: «إذا متُّ فلا تخمشي عليَّ وجهاً ولا ترخي عليَّ شَعراً ولا تنادي بالويل والثبور ولا تقيمي عليَّ نائحة» «هرگاه من از دنیا رفتم صورت خود را نخراش، و موهایت را به خاطر من پریشان نکن و (مرا) با شیون و زاری مخوان (شیون و زاری سر مده) و بر من نوحه و سوگواری مکن». این همان معروفی است که خداوندﻷفرموده است [الکافی: ۳/۴۰۳، تهذیب الاحکام: ۲/۲۱۳، وسائل الشیعة: ۴/۳۸۴، علل الشرائع: ۲/۳۴۶] از امام محمد باقر روایت شده است که فرمود: زمانی که امام حسین خواست وارد مدینه شود، زنان بنی عبدالمطلب به سوی او آمدند و خواستند شیون و زاری سر دهند. امام حسین در میان آنان راه رفت و فرمود: شما را به خاطر خدا سفارش میکنم که این امر (شیون و زاری) را به خاطر معصیت بودن آن نزد خداوند و پیامبرش ظاهر نکنید [مستدرك الوسائل: ۲/۴۴۳، بحارالانوار: ۲۲/۵۴۵، املی صدوق/۶۸۱، املی مفید/۱۹۴] پیامبر جروزی که فرزندش ابراهیم از دنیا رفت، فرمود: «ما كان من حزنٍ في القلب والعين فإنّما هو رحمة وما كان من حزن اللسان وباليدِ فهو من الشيطان»«اندوهی که در قلب و چشم باشد، رحمت است. اما اندوهی که در زبان و دست (جوارح ظاهر شود) از سوی شیطان است» [مستدرك الوسائل: ۲/۴۵۳] [۶۰].
[۵۴] لقب امام هفتم شیعیان نیز کاظم است، یعنی فرو برنده خشم. [۵۵] روزی امام صادق÷غمگین بوده است و یکی از یارانش از او میپرسد که چرا غمگینی؟ امام صادق میگوید فرزندم بیمار است و منتظر حکیم هستم، سپس آن شخص در بعد از ظهر دوباره امام صادق را میبیند که اینبار در حال خندیدن است، از او میپرسد که آیا فرزندت خوب شده است؟ امام صادق پاسخ میدهد: خیر، فرزندم مرده است (یعنی دیگر نگرانی بیمورد است و نگرانش نیستم) پس قیاس حسین که سالها پیش شهید شده و دارای جایگاهی نیکو در آخرت است با حضرت یعقوب که برای فرزند زندهاش نگران بوده است، قیاسی خطا و نابجاست. [۵۶] یا حتی منظور از سپید شدن در واقع همان چشم به راه ماندن در حالتی از غم و اندوه است، نه اینکه سیاهی چشمانش در اثر گریه بسیار سپید شده باشد. در آن آیه نیز که به شفای چشم اشاره دارد، در حقیقت همان پایان انتظار و چشم به راه ماندن و پایان حزن و اندوه را بیان نموده است و در قرآن بصیر بودن همیشه به معنای بینایی ظاهری (یعنی عدم نقص در چشم جسمانی) نیست و کور بودن کافران به معنای کوردل بودن نیز بیان شده که مخالفش، بصیرت و بیداری دل میباشد. جالب است که شما در اینجا بر عکس جاهای دیگرتان عمل میکنید و تنها به ظاهر آیات اشاره دارید، چون میدانید غیر از این به ضررتان تمام میشود. دلیل دیگر بر اینکه بینایی یعقوب یعنی پایان چشم به راه ماندن او، در اینجاست که میبینیم در هردو مورد گم شدن و سپس پیدا شدن یوسف، پیراهن نقش پیام دهنده را ایفاء میکند. در گم شدن یوسف، پیراهن را به خونی دروغین آغشته کردند و نزد یعقوب آوردند [یوسف: ۱۸] و در پیدا شدن یوسف نیز همان پیراهن نقش اساسی را ایفاء میکند، چون بوی یوسف دلیل سلامتی و پیدا شدن او میشده است و میبینیم که در ابتدای آیه نیز به پیک مژده آور اشاره شده است، به اینصورت: ﴿فَلَمَّآ أَن جَآءَ ٱلۡبَشِيرُ أَلۡقَىٰهُ عَلَىٰ وَجۡهِهِۦ فَٱرۡتَدَّ بَصِيرٗاۖ قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكُمۡ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٩٦﴾[یوسف:۹۶] «پس از آن بر بشیر بشارت یوسف آورد و پیراهن او بر رخسارش افکند، دیده انتظارش به وصل روشن شد و گفت به شما نگفتم که از لطف خدا به چیزی آگاهم که شما آگه نیستید». (جالب است که ترجمه این آیه را در قرآنی شیعی دیدم که نوشته: دیده انتظارش به وصل روشن شد./ مرکز پخش چاپ طاهری، تهران خیابان انقلاب اول لاله پلاک۲۰) حتی ایرانیان نیز از این اصطلاح زیاد استفاده میکنند که هنگام رخ دادن اتفاقی نیکو به یکدیگر میگویند: چشمتان روشن، پس آیا منظور این است که چشمان کور شما بینا شده است؟!! مسلما اینگونه نیست، یا چنانچه فرزندشان از راهی دور برگردد به والدین او میگویند: چشمتان روشن شد، یعنی غم و غصه و انتظار و چشم به راه ماندن شما پایان یافت و یا میگویند در انتظار فلان شخص، چشم ما به درب سفید شد و غیره....، البته همانطور که اشاره شد، حضرت یعقوب کهنسال نیز بوده و به هر جهت کور شدن او در اثر گریه بسیار، ثابت نمیشود. و تازه گریه کردن (بیاختیار) ربطی به زنجیرزنی و سینه زنی و برپایی روضه ندارد. [۵۷] آیات قرآن عدم داشتن عصمت را نشان میدهند، همچون آیات ابتدایی سوره عبس و سوره تحریم و یا سوره توبه آیه ۴۳ و سوره احزاب آیه۳۷ و سوره کهف آیات ۲۳ و ۲۴ و سوره توبه آیه۱۱۳ و سوره غافر آیه ۵۵ و سوره محمد آیه ۱۹ و سوره نساء آیه۱۰۵ و سوره سجده آیه ۲۳ و سوره انعام آیه۶۸ و سوره قیامه آیه ۱۶ - همچنین انبیاء از ارتکاب کبائر و یا اصرار بر صغائر هم معصوم میباشند. [۵۸] فراموش نکنید مخالفت امثال قزوینی با مسئله قمه زنی تنها تحت الفاظی چون این عمل جایز نیست بیان میشوند و صریحا آن را حرام نمیکنند، چون این علمای نابغه در دور شدن از خرافات خود، بسیار محتاط عمل میکنند تا مبادا کمی به صراط مستقیم و مسیر هدایت نزدیک شوند. باید به موحدین عزیز بگویم که اینها هنوز بر سر مواردی چون قمه زنی دچار شک و شبهه هستند و هنوز وحشت دارند که آن را صریحا حرام کنند و تنها در شرایط و زمان فعلی ( و نه همه شرایط و همه زمانها) آن را تنها جایز نمیدانند. خوب وقتی عمق فاجعه و عمق حماقت تا این حد است، چه انتظاری است که عقاید دیگرشان چون امامت و عصمت و علم غیب و امام زمان را کنار بگذارند؟!! آری مصیبت این است، نه کربلا و عاشورا. [۵۹] البته جناب قزوینی سخنان رسوا کننده بسیاری میزند و یک نفر را میخواهد تا همه آنها را جمع نموده و بصورت کتابی حجیم به مردم ارائه دهد و ما تنها به برخی از سخنان وی اشاره میکنیم، مثلا در مورخ۹/۱۰/۱۳۸۹ ساعت۲۲ در شبکه ولایت برنامهای داشتند و با استناد به سخن یکی از علمای اهل سنت میگفتند که چنانچه حتی یکی از سادات زناکار و شرابخوار میبود ما تنها میبایست عمل او را دشمن بداریم نه خود او را و دشمنی با سادات جایز نیست!! در پاسخ به جناب قزوینی میگویم: پس لطفا تنها عمل او را شلاق بزنید و نه خود او را، چون دشمنی با ایشان جایز نیست و تنها باید عمل ایشان را بد و ناپسند دانست نه خود ایشان را، پس مبادا به خودش شلاق بزنید!!! (یا در برنامهای دیگر که بحث پیرامون آیه۶ سوره احزاب بود به اشتباه گفت: آیه ۶ سوره مائده!! البته این اشتباه در گفتن نام سوره در برابر بدعتها و خرافات و گمراهی ایشان بیاهمیت است و هرکس از چنین اشتباهاتی میکند). [۶۰] مطهری میگوید: واقعه عاشورا مورد تحریف قرار گرفته است و هر چند عوامل تحریف در هر حادثه تاریخی را باید در اغراض دشمنان آن یافت ولی در حادثه کربلا هر چه تحریف شده از ناحیه دوستان است و از آنجا که بشر متمایل به اسطوره سازی و افسانهپردازی است (چنان که در تمام تواریخ دنیا وجود دارد) در این قضیه نیز اسطوره سازی و افسانهپردازی غوغا کرده است، آری آنچه امروزه از حادثه کربلا میشنویم تحریفاتی است که معلول حس اسطوره سازی ما ایرانیان است و حقیقت ندارد و متأسفانه همه تحریفات را دوستان نادان انجام دادهاند.
جناب قزوینی در تاریخ ۵/۱۰/۸۹ ساعت ۲۱ در شبکه ماهوارهای ولایت برنامهای داشت درباره به تن کردن لباس سیاه جهت عزاداری و به مواردی اشاره کردند همچون اینکه اسماء برای جعفر طیار و یا حسان بن ثابت بخاطر رحلت پیامبر جلباس سیاه به تن کردهاند!! در جواب میگویم: به فرض صحت این موارد، اولا: سنت متعلق به نبی اکرم جاست نه کسی دیگر و خود شخص پیامبر جکجا بخاطر عزاداری سیاه پوشیده است؟در ثانی همانطور که گفته شد سنت میبایست مداوم و متواتر و هرروزه و تکراری باشد، نه اینکه گزینش شده و بصورت خبری واحد باشد، پیامبر جو صحابه کجا برای شهادت و یا رحلت کسی، سیاهپوش میشدهاند؟ آیا برای شهادت حمزه یا خدیجه و یا شهدای جنگ احد و یا شهدای بئر معونه، همه رفتند و سیاه پوشیدند؟ و یا برای همان رحلت نبی اکرم جهمه سیاهپوش شدند؟ پس این مورد جزء سنت به حساب نمیآید و بدعت است. در ضمن از کی تا به حال عمل حسان بن ثابت برای شیعیان حجت شده است؟!! در ضمن در احادیث و در کتب خودتان نیز پوشیدن رنگ سیاه نکوهیده شده است، از جمله: حضرت علی÷به یارانش امر میفرمود که لباس سیاه نپوشید زیرا لباس فرعون است [بحارالانوار: ۷۸/۲۵۷، من لایحضره الفقیه: ۴/۳، وسائل الشیعة: ۳/۲۷۲، امالی الصدوق: /۴۲۲] و از محسن بن احمد روایت شده است که میگوید: خدمت امام صادق عرض کردم: من در حالی که نماز میخوانم کلاهی سیاه میپوشم، امام فرمودند: با آن کلاه نماز نخوان. زیرا لباس اهل آتش است [بحارالانوار: ۲۱/۱۳۴، الکافی: ۵/۵۲۷، مستدرك الوسائل: ۲/۴۴۹، وسائل الشیعة:۲۰/۲۱۱، تفسیرالقمی: ۲/۳۶۴] و حدیثی است که از طریق امام صادق روایت شده است که در آن آمده است: زمانی که پیامبر جمکه را فتح نمودند با مردان بیعت نمودند، سپس زنان آمدند. ام حکیم میگوید: ای رسول خدا آن امر معروف و پسندیدهای که خداوند به ما دستور داده است که درباره آن از فرمان شما سرپیچی نکنیم کدام است؟ پس گفت: هرگز بر سر و روی خود نزنید و صورت خود را مخراشید، موهای خود را نکشید و گریبان خود را پاره نکنید و لباس سیاه نپوشید. [وسائل الشیعة: ۳/۲۷۵، مستدرك الوسائل: ۲/۴۵۵، بحارالانوار: ۳۲/۶۱۹] و در تحقیقات علمی نیز مشخص شده که رنگ مشکی اندوه آور و حزن انگیز است و غم و اندوه نیز ریشه بسیاری از امراض جسمی و روحی (و حتی سرطان) میباشد، بنابراین چنانچه امری برای انسان ضرر داشت میبایست از آن اجتناب کند (حتی اخیرا دانشمندان کشف کردهاند که خود رنگ سیاه و استفاده از آن نیز سرطان زاست، پس هم از نظر شرعی و هم از نظر عقلی و علمی، این موضوع نکوهیده و مطرود شده است).
جناب قزوینی برای توجیه توسل به واسطه به سوره یوسف آیه ۹۷ اشاره داشت که در آنجا نیز پسران نزد یعقوب رفتهاند تا از طریق او بخشیده شوند، در آیه چنین آمده: ﴿قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِِٔينَ٩٧﴾[یوسف: ۹۷]. «گفتند اى پدر براى گناهان ما آمرزش خواه که ما خطاکار بودیم». در جواب میگویم که یعقوب زنده بوده است و این چه ربطی به خواندن مردگان غائب دارد؟ شما مدعو غیبی را میخوانید و ایشان را همچون خداوند در همه جا حاضر و ناظر دانسته و صدا میزنید. کجای قرآن آمده که یکی از پیامبران از پیامبران مرده قبلی درخواست کمک کرده باشد؟ با اینکه در قرآن تصریح شده که مردگان غیر زندگانند و یکسان نیستند [النحل: ۲۱] [۶۱]و این امری واضح و آشکار است و هر انسانی که دارای عقل باشد این موضوع را میفهمد، ولی باز جناب قزوینی میگوید که طبق سوره آل عمران آیه ۱۶۹ شهدا زندهاند، یعنی مانند یعقوب زنده هستند. در آیه چنین آمده: ﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ ١٦٩﴾[آلعمران: ۱۶۹]. «هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند». همانطور که ملاحظه میکنید در انتهای آیه آمده: ﴿عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ﴾یعنی «نزد پروردگارشان روزی داده میشوند»، یعنی نزد خداوند و نه در این جهان و در آیه نگفته «عند قبرهم يرزقون». خواننده گرامی توجه داشته باشد که منظور آیه روشن است و میخواهد به مردم بفهماند شهیدانی که از نزد شما رفتهاند در واقع نزد پروردگارشان هستند و در آنجا روزی میگیرند و بنابراین گمان نبرید که ایشان نابود شدهاند. مشخص است که مقصود آیه، یادآوری اصل معاد و زندگانی پس از مرگ است، به خصوص مژدهای است برای مومنین و پرهیزکارانی که جان خویش را در راه اسلام فدا کردهاند تا بدینوسیله بیشتر در راه خویش دلگرم و مصمم شوند و از رفتن شهدا غمگین نگردند. پس مقصود آیه زنده بودن شهدا نزد پروردگارشان است، نه اینکه ایشان هم اکنون نیز زندهاند!!! آیه حالت خاص خود را دارد و مثل این است که یک نفر بگوید من چون کوهی ایستادهام، خوب معنای سخن کاملا روشن است و چنانچه کسی بگوید که او مانند خود آن کوه واقعی است!! مسلما همه به او میخندند. در قرآن نیز آمده که شهیدان زندهاند، یعنی اینکه در جهانی دیگر هستند و نابود نشدهاند و چنانچه مقصودی غیر از این باشد این سوال پیش میآید که پس اینها که در گورها هستند چه کسانی میباشند؟!! و البته شما نمیتوانید بگویید که منظور روح این اشخاص هستند که زندهاند و نه اجساد موجود در گورها!! چون شما نمیتوانید هر جا به ضررتان شد، ناگهان روش تفسیری خود را عوض کنید و میبایست طبق همان روش به پیش روید. در آیه اشارهای به روح یا جسد و گور نیست. شما در اینجا تنها ظاهر شهدا زندهاند را گرفتهاید و بدین طریق ایشان را زنده میدانید و دیگر با بقیه چیزها کاری ندارید، پس نمیتوانید ناگهان به تفسیر و تاویل بپردازید و صحبت از روح کنید. در ضمن شما طبق همین روش نیز عمل نمیکنید، چون در انتهای آیه مکان شهدا صریحا اعلام شده است که همان عند ربهم یعنی نزد پروردگار میباشد، ولی شما با این قسمت نیز کاری ندارید و فقط میگویید شهدا زندهاند و توجهی ندارید که این زنده بودن سنخیتی با آن زنده بودن حضرت یعقوب ندارد. چنانچه ادعای مراجع رافضی مبنی بر واسطه بودن شهدا و امامان صحیح بود، پس باید در انتهای آیه بجای ﴿عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ﴾میآمد: «عند ربهم يشفعون - و یا - عند ربهم واسطون» در صورتیکه چنین نیست.
[۶۱] ﴿أَمۡوَٰتٌ غَيۡرُ أَحۡيَآءٖۖ وَمَا يَشۡعُرُونَ أَيَّانَ يُبۡعَثُونَ ٢١﴾[النحل:۲۱] «مردگانى بىجانند، و خود نمىدانند که چه هنگام برانگیخته خواهند شد».
آقایان و به خصوص جناب قزوینی با هُق هُق، مرتب به این حدیث اشاره میکند که حضرت علی گفتند من ۲۵ سال خار در چشم داشتم و استخوان در گلو!! سوال اینجاست که در زمان ابوبکر و عمر چه اتفاقی افتاد که نعوذبالله شد خار در چشم حضرت علی؟! سرکوب شورش رده و مسلمان شدن مجدد قبائل به دست حضرت ابوبکر و سایر مسلمین، شد خار در چشم حضرت علی؟ (یا خار در چشم منافقین و یهود و مجوس؟!!) گسترش اسلام در سطح جهان شد خار در چشم حضرت علی؟! جمعآوری و حفظ قرآن، شد خار در چشم حضرت علی؟! به فرض که آن احادیث جعلی شما صحیح باشند، آیا حرام شدن صیغه خار میشد در چشم حضرت علی یا امر به نماز تراویح خار میشود در چشم حضرت علی؟! دوست و دشمن معترفند که حضرت عمر در رعایت شعائر دینی و الزام دیگران و اجرای دقیق حدود و قصاص و سایر احکام دینی بسیار سختگیر بوده است، آیا اینها خار بوده در چشم حضرت علی؟! نه برادران، اینها خار است در چشم دشمنان اسلام و دشمنان قرآن، اینها خار است در چشم معدود منافقین و مجوسان زخم خورده. پس بیهوده حرف دل خود را بر زبان حضرت علی نگذارید. (البته اگر منظور حضرت علی فراغ و دوری از پیامبر جو حضرت فاطمه و سایر اصحاب که شهید شدهاند بوده باشد، ما را با شما بحثی نیست و ما این را قبول داریم).
مراجع رافضی و جناب قزوینی بر این عقیدهاند که حضرت علی کسانی چون حضرت عمر را خائن و حیله گر میدانسته و برای اثبات این ادعا به روایتی از صحیح مسلم اشاره میکنند و با اینکه بارها جواب این مسئله داده شده است، ولی باز مدعیان تشیع به روی مبارک خویش نمیآورند و دوباره همان مزخرفات قبلی را تکرار میکنند و مشخص است که قصد هدایت شدن را ندارند، مدعیان تشیع به روایت کتاب مسلم اشاره میکنند که طبق آن از زبان عمر، خطاب به عباس و علی اینگونه آمده است: «فَلَمَّا تُوُفِّىَ رَسُولُ اللَّهِ جقَالَ أَبُو بَكْرٍ أَنَا وَلِىُّ رَسُولِ اللَّهِ جفَرَأَيْتُمَاهُ كَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا ... ثُمَّ تُوُفِّىَ أَبُو بَكْرٍ وَأَنَا وَلِىُّ رَسُولِ اللَّهِ جوَوَلِىُّ أَبِى بَكْرٍ فَرَأَيْتُمَانِى كَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنِّى لَصَادِقٌ بَارٌّ رَاشِدٌ تَابِعٌ لِلْحَقِّ!».
«پس از رحلت پیامبر گرامى ج، ابوبکر مدعى خلافت آن حضرت شد، و شما دو نفر (على وعباس) ابوبکر را دروغگو، گنهکار، حیلهگر و خائن دانستید، و پس از درگذشت ابوبکر من مدعى خلیفه پیامبر و ابوبکر نمودم شما باز هم مرا دروغگو، گنهکار، حیلهگر و خائن دانستید». [صحیح مسلم: ج ۵، ص ۱۵۲، ص ۷۲۸ ح ۱۷۵۷، کتاب الجهاد باب ۱۵ حکم الفئ حدیث ۴۹، فتح الباری: ج ۶، ص ۱۴۴]. در پاسخ به مراجع گمراه رافضی میگویم: که متاسفانه طبق آیه: ﴿يُحَرِّفُونَ ٱلۡكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِۦ﴾، شما مانند بسیاری از شبهات دیگر خودتان، سر و ته یک واقعه را میزنید و فقط یک قسمت را که به نفع خودتان است بیرون میکشید (این روش برخی از علمای یهود نیز بوده است) شما شرح صحیح مسلم امام نووی را بخوانید. ما برای جلوگیری از اطاله کلام، خلاصه واقعه را مینویسیم: مالک میگوید عمر ابن خطاب قاصد فرستاد پیش من... یرفا آمد و گفت ای امیرالمونین اجازه میدهی علی و عباس میخواهند داخل شوند عمر گفت داخل شوند. عباس آمد و گفت: یا امیرالمومنین بین من و بین این کاذب گناهکار غدار خائن، قضاوت کن (یعنی علی! ظاهرا دعوا سر فدک بوده که حضرت عمر آن را پس داده بوده و دوباره بین مالکیت آن بین علی و عباس درگیری پیش میآید!) مردم گفتند: بین آنها قضاوت کن. عمر گفت آرام باشید، من شما را به خدایی که آسمان و زمین به اذن او قائم است قسم میدهم آیا میدانید که رسول خدا فرمود ما ارث به جا نمیگذاریم آنچه ما میگذاریم صدقه است؟ گفتند: بله. گفت شما را به خدایی که... قسم میدهم شما میدانید پیامبر گفت (همان سخنان) گفتند: بله. عمر گفت: خداوند ویژگی به پیامبر داده که این ویژگی را به بعضی در برخی احکام نداده است مانند: ﴿وَمَآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ...﴾[الحشر: ۷] آنچه از فی خدا نصیب رسولش کرد رسول خدا اموال بنی نضیر را بین شما تقسیم کرد و رسول خدا خرج یکسالش را از این مال بر میداشت و بقیه را در جای خودش (جهاد و...) مصرف میکرد، دوباره عمر آنها را قسم داد آیا این را میدانید؟ گفتند: بله. عمر گفت: وقتی رسول خدا فوت کرد ابوبکر گفت من جانشین رسول خدا هستم، شما دو نفر آمدید میراث خود را خواستید ابوبکر گفت: پیامبر گفته ما ارث نمیگذاریم، شما دو نفر دیدید: کاذب، خائن غادر... خدا میداند که ابوبکر صادق است، نیکوکار و پیرو حق است، ابوبکر فوت کرد و بعد از او من دوست پیامبر و دوست ابوبکرم. پس دیدم: کاذب و خائن و مکار و.... (یعنی این دعوی را مرتب بین شما مشاهده میکنم) خداوند میداند که من صادقم نیکوکارم و تابع حقم (یعنی اگر هم دارید به در میزنید که دیوار بشنود، یعنی اگر هم دارید غیر مستقیم به من طعنه میزنید) تو و عباس گفتید این مال (فدک) را بده به ما، من گفتم: اگر خواستید آن را به شما میدهم ولی عهد و پیمان خداست، مانند رسول خدا به آن عمل کنید (یعنی تولیت و نحوه مصرف آن نه تملک) و شما چنین کردید، چنین نیست؟ (یعنی به شما دادم، حالا بین هم اختلاف کردید؟ مطمئن باشید اگر هم خلافت را به علی میدادند، تازه بین علی و عباس درگیری پیش میآمد! زیرا عربها برای عموی یک نفر ارزش بیشتری قائل هستند تا پسرعمو!) گفتند: بله. عمر گفت: بعد هم که مال را به شما دادم، آمدهاید بین شما و قضاوت کنم من به غیر از این تا قیام قیامت قضاوت نمیکنم، اگر از این کار عاجزید مال را برگردانید (جالب است ادعای شیعه مبنی بر کشورداری و خلافت برای شخص دیگری جز حضرت عمر!).
بیشترین ظلم و ستم در تاریخ، نسبت به اهل بیت از جانب مدعیان تشیع بوده است، امام حسین را همان مردم کوفه که همیشه دم از حب اهل بیت میزدند کشتند، و آن کسانیکه با مسلم بیعت کردند (و همین بیعت ایشان، یعنی اینکه شیعه بودهاند) و حضرت علی توسط یکی از افراد سپاه خودش و شیعیان خیلی تندرو خودش، شهید شد و.... پس با این اوصاف شیعه به چه کسی معترض است؟ حال جناب قزوینی برای ماست مالی کردن این قضیه میگوید که افراد حاضر در کربلا از اهل شام بودهاند و از شیعیان نبودهاند!! در جواب به امثال قزوینی میگویم: اینها همان اهالی کوفه بودهاند که حضرت علی در نهج البلاغه و بر بالای منبر بارها ایشان را سرزنش کرده است و لابد اینها نیز شیعه نبودهاند و یا لابد اهل شام بودهاند؟!! لابد اینها از شام برای برپایی نماز به کوفه میآمدهاند و بعد دوباره به شام بر میگشتهاند؟!! آن ۴۰۰۰ نفر خوارجی که در جنگ نهروان مقابل حضرت علی ایستادند جزء شیعیان چه کسی بودهاند؟! لابد از شیعیان معاویه بودهاند؟! و یا لابد از اهالی شام بودهاند؟!! اگر افراد زمان حضرت علی شیعه نبودهاند پس اصلا ما شیعه نخواهیم داشت و لابد تنها همان چند نفر شیعه بودهاند، یعنی: سلمان و عمار و ابوذر و مقداد. نمونهای از اوصاف شیعیان را از زبان حضرت علی÷و ائمه دیگر بشنوید: در نهج البلاغه خطبه ۱۱۶ فرموده: به خدا سوگند دوست داشتم که خدا میان من و شما جدایی اندازد و مرا به کسی که نسبت به من سزاوارتر است ملحق فرماید. در نامه ۳۵ به ابن عباس فرموده : از خدا میخواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد، به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن آرزوی من شهادت نبود و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم، دوست میداشتم حتی یک روز با این مردم نباشم و هرگز آنان را دیدار نکنم. در خطبه ۱۲۵ فرموده : نفرین بر شما، چقدر از دست شما ناراحتی کشیدم، یک روز آشکارا با آواز بلند شما را به جنگ میخوانم و روز دیگر آهسته در گوش شما زمزمه دارم، نه آزاد مردان راستگویی هستید به هنگام فرا خواندن و نه برادران مطمئنی برای رازداری هستید. در خطبه ۱۱۳ فرموده: نه یکدیگر را یاری میکنید و نه خیرخواه یکدیگرید و نه چیزی به یکدیگر میبخشید و نه به یکدیگر دوستی میکنید. در خطبه ۱۸۰ فرموده : خدا خیرتان دهد آیا دینی نیست که شما را گرد آورد؟ آیا غیرتی نیست که شما را برای جنگ با دشمن بسیج کند؟ در خطبه ۱۳۱ فرموده : من شما را به سوی حق میکشانم اما چونان بزغالههایی که از غرش شیر فرار کنند میگریزید، هیهات که با شما بتوانم تاریکی را از چهره عدالت بزدایم و کجیها را که در حق راه یافته راست نمایم. در خطبه ۲۷ فرموده : ای مردنمایان نامرد «يا أشباه الرجال ولا رجال» ای کودک صفتان بیخرد که عقلهای شما به عروسان پرده نشین شباهت دارد، چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم. شناسایی شما جز پشیمانی حاصلی نداشت و اندوهی غم بار پایان آن شد، خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پر خون و سینهام از خشم شما مالامال است. همچنین کلینی در [الکافی: ۸/۲۲۸] چاپ طهران با سند آن از موسیبن بکر واسطی روایت نموده که گفته است: ابوحسن÷به من گفت: اگر شیعهام را جدایی نمایم آنها را نمییابم مگر اینکه واضع (دروغ)اند و اگر آنها را امتحان و آزمایش نمایم، آنها را جز با ارتداد نمییابم و اگر آنان را بررسی و مورد تحقیق قرار دهم، در میان هزار نفر یکی نجات نمییابد و الکشی در کتاب [الرجال: ص ۲۵۳، چاپ مؤسسه اعلمی، کربلا] از صادق روایت نموده که او گفته است: اگر امام قائم ما قیام نماید، از دروغگویان شیعیان شروع نموده و آنان را از بین میبرد و در ص۲۵۴ نیز از صادق نقل مینماید: خداوند سبحان آیهای درباره منافقین نازل ننموده مگر اینکه شامل کسانی میگردد که تشیع را به وجود آوردهاند و در (ص ۲۵۲) از صادق روایت میکند که او گفته است: هر آنکه تشیع را ایجاد نماید او در زمره یهود و نصاری و مجوسیان مشرک است و باز [الکشی: ص ۱۷۹] از محمد باقر روایت مینماید که او گفته است: که اگر تمام مردم شیعه ما میبودند از آنها شکاک و بقیه هم نادان میباشند و در (ص ۱۱۱) از علیزینالعابدین روایت نموده است که گروهی از شیعیان مرا دوست خواهند داشت تا حدی در مورد ما همان گویند که یهود و نصاری درباره عُزیر و عیسی گفتهاند، پس آنان از ما نیستند و ما از آنان نیستیم. و روایت الکشی در [الرجال: ص ۲۵۷-۲۵۸] سخن حضرت صادق را نقل مینماید: که از جعفر صادق روایت شده: که او گفته است: ما اهل بیت راستگو میباشیم و همواره کذابی بر ما دروغ مینماید و با کذب او صدق ما نیز نزد مردم از اعتبار ساقط میگردد، سپس به ذکر کسانی میپردازد که بر پدران او دروغ نمودهاند و تا به اصحاب خود میرسد و به ذکر مغیرهبن سعید، بزیع، سری، ابوالخطاب، معمر، بشار اشعری، حمزه یزیدی و صائب نهدی میپردازد و میگوید خداوند آنان را نفرین نماید و پیوسته کذابی بر ما کذب مینماید و خداوند مرا از شکنجه و عذاب هر کذاب مصون نماید و بر آنان گرمای آهن بچشاند. حال مراجع مدعی تشیع میگویند آنها شیعه واقعی نبود اند و جنگ با امام حسین و ایستادن در برابر مقام امامت و عصمت، خلاف شیعه بودن است و این کارها با شیعه بودن منافات دارد!!! در جواب میگویم: اصلا عقیده به امامت و خلافت الهی و عصمت با شیعه بودن و مسلمان بودن منافات دارد و اتفاقا مردم آن زمان به شیعه بودن و مسلمان بودن بسیار نزدیکتر بودهاند تا شما، چون مثلا شیعیان حضرت علی تنها در امر جهاد سستی داشتهاند و هنوز بسیاری از خرافات شما را نداشتهاند، از زینت کردن و پرستش قبور گرفته تا اعتقاد به همان خلافت الهی و عصمت و علم غیب و.... پس شما بدتر از آنها هستید و چنانچه در آن زمان بودید شک نکنید که در سپاه یزید حضور داشتید و حتی هم اکنون نیز چنانچه حضرت علی زنده شود و از قبر بیرون آید و بگوید که این عقاید شما اشتباه است، باز میبینیم که عدهای از خوارج حزب اللهی و شیعیان متعصب به حرف او توجهی نمیکنند و مطمئن باشید در برابر او میایستند تا از مکتب امثال مجلسی دفاع کنند.
جناب قزوینی و مراجع مدعی تشیع مرتب به صحابه ایراد میگیرند و میگویند اینها در زمان زنده بودن پیامبر جنیز با او مخالفت داشتهاند و به مواردی اشاره میکنند همچون نتراشیدن سرها در حج توسط صحابه و یا نخواندن نماز بطور شکسته که برخی قصد داشتهاند آن را بطور کامل بخوانند و غیره...، و پس از ذکر این موارد میگویند بنابراین صحابه پس از رحلت پیامبر جآسانتر دستورات او را اجرا نمیکردهاند و غصب خلافت علی نیز از همین موارد است!!! حال سوال ما از این مراجع مدعی تشیع این است که چنانچه به قول شما صحابه از مخالفت با پیامبر جوحشتی نداشتهاند و اینکار را به راحتی انجام میدادهاند، پس چطور در موارد کم اهمیتی چون نتراشیدن سر و نخواندن نماز بطور شکسته، مخالفت داشتهاند ولی در مسئله مهم جانشینی و خلافت (به زعم شما) میبینیم که در غدیر خم هیچگونه مخالفتی به عمل نمیآید و حتی خود شما دائم به تبریک گفتن عمر در غدیرخم اشاره میکنید (که خطاب به علی گفته: یا ابا الحسن! تبریک، تبریک! از این به بعد تو مولای من و مولای هر زن و مرد مؤمنی گردیدی). شما بسیاری از صحابه را دارای نفاق میدانید و حتی دشمنی ایشان با حضرت علی و پیامبر جرا بخاطر همان مسئله خلافت میدانید. خوب طبق این عقاید ضاله پس چرا ایشان در غدیر خم مخالفتی نکردهاند و همین امر نشان میدهد که در غدیر موضوع خلافت مطرح نبوده است و چنانچه ایشان در برابر سخن نبی اکرم جعصبانی میشدند و عکس العمل نشان میدادند و مخالفت میکردند، ما میگفتیم پس لابد همان موضوع خلافت مطرح بوده که ایشان ناراضی شدهاند، ولی وقتی ما میبینیم عمربن خطاب که از نظر شما دشمن درجه یک خلافت و اهل بیت بوده است میآید و به علی تبریک میگوید، پس مطمئن میشویم که ادعای شما باطل اندر باطل است و چطور به زعم شما همین عمر در لحظات آخر زندگی پیامبر جمیآید و با مکتوب شدن جانشینی علی مخالفت میکند، ولی از آن طرف در غدیرخم تبریک میگوید؟! چرا در غدیرخم مخالفت نمیکند؟! آیا تا کنون مذهبی به این مسخرگی دیده بودید؟
در سوره نساء آیه۵۹ آمده: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡۖ فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۚ ذَٰلِكَ خَيۡرٞ وَأَحۡسَنُ تَأۡوِيلًا ٥٩﴾[النساء: ۵۹]. «ای اهل ایمان اطاعت کنید از فرمان خدا و اطاعت کنید از فرمان رسول خدا و فرماندارانتان، و چون در چیزی کارتان به گفتگو و نزاع کشد به حکم خدا (قرآن) و رسول (سنت) باز گردید که این بهتر و نیک انجامتر است». مراجع رافضی، اولی الامر را همان امام معصوم میدانند که اطاعت او در این آیه بیان گردیده است. سوال اینجاست که چرا برای الله و رسول اطیعوا آمده است، ولی برای اولی الامر نیامده است؟ اگر اولی الامر از جانب خداست پس چرا اطیعوا ندارد؟ در آیه آمده اولی الامر منکم، یعنی حاکمی از خودتان، چرا بجای منکم، منا نیامده؟ یا چرا من اهل بیت نبی نیامده است؟ در آیه به تنازع با این اولی الامر اشاره شده و راه رفع اختلاف نیز بیان شده است (یعنی ارجاع دادن اختلاف به کتاب و سنت) سوال اینجاست که مگر میشود با شخص معصوم نزاع داشت؟ مگر اطاعت او واجب نیست؟ البته امثال قزوینی سخنان خوشمزه و جالبی میزنند که چه بسا این نزاع و اختلاف بر سر همان موضوع خلافت باشد!! در جواب میگویم که خلافت حضرت علی به زعم شما غصب میگردد و او اولی الامر نمیشود تا کسی بخواهد با او اختلاف کند و خلافت او پس از ۲۵ سال نیز مورد قبول شما نیست و چنانچه قبول داشتید که دیگر مشکلی وجود نداشت، شما تنها خلافت بلافصل را میخواهید. هیچ یک از امامان شیعه نیز (به جز علی و حسن که آن نیز بطور بلافصل نبوده) خلافت نداشتهاند تا بخواهیم ایشان را مصداق این آیه بدانیم و در حقیقت اولی الامر نبودهاند تا کسی بخواهد با ایشان پیرامون خلافتشان مخالفت کند. در ضمن جناب قزوینی فراموش کردهاند که ایشان حضرت علی را قرآن ناطق میدانند و حتی فهم قرآن را مستلزم وجود اهل بیت میدانند، خوب بازگشت به قرآن دیگر یعنی چه؟ مثل این است که با خود قرآن اختلاف کنیم و برای رفع این اختلاف دوباره به همان قرآن بازگردیم!!! آیا این عقاید شما مضحک نیستند؟!! تازه وقتی افراد بخواهند اختلاف موجود را به کتاب و سنت ارجاع دهند، چیزی پیرامون خلافت الهی علی در کتاب و سنت پیدا نمیکنند و پس از آن باید چه کنند؟ و اختلاف را به کجا ارجاع دهند؟ (لابد به انجیل؟!!) در این آیه خداوند میفرماید در صورت اختلاف و منازعه با اولی الامر موضوع مورد اختلاف را به کتاب و سنت ارجاع دهید. سوال ما از مراجع مدعی تشیع این است که اگر ائمه همان اولی الامر هستند و اگر معصومند و اگر عالم به غیب هستند و اگر در خصوص فهم قرآن محال است اشتباه کنند، بنابراین ادامه آیه باید اینگونه میآمد که در صورت منازعه و اختلاف موضوع را به اولی الامر ارجاع دهید یا اینکه با اولی الامر نباید منازعه و مخالفت کنید (همانگونه که با خدا و رسول نباید مخالفت کنید) و یا اینگونه میآمد که فرمان و نظر اولی الامر در حقیقت همان فرمان و نظر خداست. آری اگر عقیده شما درست است چرا خداوند نعوذبالله موضوع را اینقدر پیچانده است؟!! و اگر با اولی الامر میتوان مخالفت کرد، پس اطاعت کو؟! پس تکلیف اطاعت کردن چه میشود؟! اطاعتی که در ابتدای آیه در مورد خدا و رسول ذکر شده و شما آن را برای اولی الامر نیز الزامی و واجب میدانید و این اطاعت را در راستای همان اطاعت خدا و رسول میدانید که در آیه ذکر شده است [۶۲].
[۶۲] چنانکه طبرانی به سند صحیح از حضرت علی نقل کرده است که او از حضرت رسول پرسیده است: اگر حادثهای برایم روی داد و حکم آن در قرآن و سنّت (به صراحت) نیامده باشد، میفرمایید چطور عمل کنم؟ حضرت جفرمود: (برای ارائه حکمی واحد) از میان دانشمندان مؤمن و متقی شورایی تشکیل دهید، مبادا تنها به رأی خودت آن را فیصله دهی (به نقل از تفسیر الـمنار: ج۵ ص ۱۹۶) و همچنین ابن القیم در اعلام الـموقعین: ج۱ ص۸۴ میگوید: هرگاه خلفای راشدین با مسألهای روبرو میشدند که درباره آن نصی در قرآن و حدیث نبود، اصحاب را جمع میکردند و سپس آن مسأله را میان آنها به مشورت قرار میدادند، وقتی به رأی واحدی میرسیدند آن را اعلام و اجرا میکردند (به تاریخ البدایة والنهایة ابن کثیر: ج ۷ ص ۳۹۴ و انساب الاشراف اثر احمد بن یحیی بلاذری ص ۱۰۰ نیز نگاه کنید).
جناب قزوینی در برنامه مورخ ۳/۹/۱۳۸۹ ساعت۲۲ در شبکه ولایت، ماجرای اختلاف و درگیری حضرت علی با خالد و بریده را در اعزام ایشان به یمن و شکایات مطرح شده علیه علی نزد پیامبر جرا مربوط به حجة الوداع و غدیرخم ندانستند، بلکه باز طبق معمول بصورت گزینشی عمل کرده و از میان روایات مطرح شده، بصورت دلخواه انتخاب نمودند که این حادثه مربوط به قبل از واقعه غدیرخم بوده است. حدود یکسال قبل (۱۰ ماه) یا دو سال و در سال هشتم هجری بوده و به کتبی از اهل سنت اشاره نمودند. در صورتیکه علمای اهل سنت، اقوال و روایات مختلف را ذکر کردهاند و قول ارجح را مربوط به همان حجه الوداع و غدیرخم دانستهاند. سوال ما این است که چرا در بررسی و تحقیقات خود به جمیع روایات نگاه نمیکنید؟ و چرا قول برتر و اقوال متواتر سیره نویسان را در نظر نمیآورید؟ تواریخ معتبر و سیره نویسان، بیشترین ذکر این حادثه را مربوط به همان سال دهم هجری دانستهاند، از جمله: [تاریخ طبری: ۳/۱۴۹، سیرة ابن هشام: ۴/۲۵۰] مراجعه شود و بخاری بابی در این زمینه در صحیح خود منعقد ساخته است و میگوید: «ارسال شدن علی بن ابی طالب و خالد بن ولید به یمن در حجة الوداع» و ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۵/۲۰۸-۲۰۹، ۵/۱۰۴] [۶۳]همچون بخاری بابی در این زمینه منعقد ساخته است به [تاریخ طبری: ۳/۱۳۱-۱۳۲، السیرة النبویة: ابن هشام، ۴/۲۹۴-۲۵۰، ذهبی: ص۶۹۰-۶۹۱، ابنحجر هیثمی: متوفای۹۷۴ هجری در کتاب الصواعق الـمحرقة و بیهقی صاحب کتاب دلائل النبوة و غیره....]، مراجعه شود. ابن کثیر در تاریخ خود آن را ذکر کرده و درباره این حدیث و بیان کلمات صحیح و کلمات ضعیف آن در شش صفحه به طور فراگیر سخن گفته است، محمد بن اسحاق وقتی که حجة الوداع را بیان میکند، با سند خودش از یحیی بن عبدالله بن عبدالرحمن بن أبی عمره از یزید بن طلحه بن یزید بن رکانه آن را روایت میکند. ابن اسحاق از عبد الله بن عبد الرحمن بن معمر بن حزم، و او از سلیمان بن محمد بن کعب بن عجره، و او از عمۀ خود زینب بنت کعب -که همسر ابوسعید خدری بود- و او از ابوسعید خدری روایت میکند. و امام احمد از طریق محمد بن اسحاق روایت میکند. امام احمد از فضل بن دکین، و او از ابن ابی غنیه، و او از حکم، و او از سعید بن جبیر، و او از ابن عباس، و او از بریده روایت میکند و به همین صورت، نسائی این حدیث را از ابوداود حرانی، و از او ابونعیم فضل بن دکین، و او از عبدالملک بن ابی غنیه روایت کرده است و این سند خوب و قوی است و راویان آن همه ثقه هستند [البداية والنهاية: ۳/۲۰۴]. حتی علمای شیعه نیز به این امر اشاره دارند، همچون علامه امینی که از «بریده» چنین روایت کرده است: «عن بريدة قال: غزوت مع عليساليمن، فرأيت منه جفوﺓ فلما قدمت على رسول الله جذکرت علياً بشيئ ينقصه، فرأيت وجه رسول الله جيتغير، فقال: يا بريدة! ألست أولى بالمؤمنين من أنفسهم؟ قلت: بلى يا رسول الله! قال: من کنت مولاه، فهذا علي مولاه» یعنی: «با علیسرهسپار یمن شدم و در این سفر از او تندی دیدم، چون نزد رسول الله جآمدم، علی را به بدی یاد کردم و از او انتقام نمودم، دیدم که چهره پیامبر جدگرگون شد و فرمود: ای بریده! آیا من به مؤمنین از خودشان سزاوارتر نیستم؟ عرض کردم: آری ای رسول خدا، فرمود: هرکس من مولای اویم، علی نیز مولای اوست». [الغدیر: علامه امینی، ج۱، ص۳۸۴، چاپ سوم] [۶۴]ابوالفتوح رازی مینویسد: ایشان «عدهای از حاضران در حجة الوداع» شکایت علی÷را با رسول جکردند از آنچه در دلشان بود. رسول خدا جفرمود: علی صواب کرد و چون آنان از کینه و بددلی نسبت به علیض خودداری نکردند، رسول الله جبه خبر برآمد و طی خطبهای فرمود: «ارفعوا ألسنتکم عن علي فإنه خشن في ذات الله غیرمداهن في دينه»یعنی: «زبانتان از علی کوتاه کنید که مرد درشتی است در ایمان به ذات خدا و در دین خدا مداهنه نکند». مردمان چون خشم رسول و مبالغه او بدیدند زبان کوتاه کردند. چون رسول جحج بگذارد و برگشت در راه به جایی رسید که آن را غدیرخم گویند، خطبهای بلیغ برای مردم خواند و تمام احکام خدا را که قبلا به مردم رسانیده بود دوباره بازگو و تاکید کرد و در آن خطبه حدیث: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه، اللّهم وال من والاه وعاد من عاداه»برای رفع کدورت و غرض و ایجاد محبت او در قلب مسلمانان بیان فرمود. [تفسیر ابوالفتوح سوره مائده: ص ۱۹۱ و در تفسیر روح الجنان، ابو الفتوح رازی، به تصحیح علی اکبر غفاری: ج۴، ص۲۷۵ و ۲۷۶ و مجالس المؤمنین، قاضی نورالله شوشتری: ج۱، ص۴۳] آمده که: تواریخ آوردهاند که علی÷بریده اسلمی را برای آنها گماشت و امور تحت مراقبت او قرار داد و خود با سرعت بیشتر روانه مکه شد. یا ذکر شده که همراهان علی÷فرصت را غنیمت شمردند و قبل از رسیدن به مکه از بریده خواستند تا آنچه را که علی÷برای ایشان برآورده نساخته بود برآورده سازد و اجازه دهد تا از شتران بیت المال استفاده کنند، او خواسته آنان را پذیرفت و علاوه بر آن به هرکدام از آنها یک دست لباس فاخر حلههای یمانی از غنایم تقسیم نشده، بخشید. زمانی که این افراد به مکه رسیدند، پیامبر جعلی را به سراغشان فرستاد و همین که علی÷به میان آنان برگشت و دید که از شتران و لباسهای غنیمتی استفاده کردهاند، خشمگین شد و همانگونه که عادتش بود، بریده و سایرین را به خاطر استفاده و تصرف در اموال بیت المال با قاطعیت تمام مورد عتاب و مؤاخذه و براساس برخی از روایات مورد ضرب و شتم قرار داد (منبع: مرجع قبلی) شیخ مفید در کتاب «الارشاد» میگوید: «فما دخلوا مکة کثرت شکاويهم من أمير الـمؤمنين، وأمر رسول الله جمناديا فنادي في الناس: ارفعوا ألسنتکم عن علي بن أبي طالب فهو خشن في ذات اللهﻷغير مداهن في دينه» [الإرشاد: شیخ مفید، ص۱۶۱- تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازی]، ذیل آیۀ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ﴾یعنی: همین که همراهان حضرت علی وارد مکه شدند و شکایاتشان از امیرالمؤمنین بالا گرفت، پیامبر جکسی را فرستاد تا در بین مردم اعلام کند که زبانهایتان را از علی کوتاه کنید، زیرا او در کار خدا سختگیر است و در دین او هرگز کوتاهی و سستی نمیکند [۶۵]. شیخ مفید و أبو الفتح رازی آوردهاند که بریده و سایر شاکیان قبل از ملاقات رسول خدا جدرباره علی÷نزد مردم بدگویی کردند و سخنان ایشان بر بسیاری از مردمی که هنوز علی را به درستی نمیشناختند، تأثیر منفی بر جا گذاشت. و همچنین دکتر محمد جواد مشکور در کتاب تاریخ شیعه و فرقههای اسلام صفحه ۴ تا ۶ به این موضوع تصریح کرده است. (گاهی نیز به دوبار ارسال حضرت علی به یمن اشاره میشود که البته منبع معتبری نیست تا به آن استناد کنند مگر آنچه ابن هشام در [السیرة النبویة: ۴/۲۹۰] ذکر کرده است و میگوید: و غزوه علی در یمن که دو بار انجام داده است و بعد از آن ارسال او را در سال دهم بعد از خالد بن ولید ذکر نموده است و ابن هشام در ص (۲۴۹-۲۵۰) با سایر اهل علم آن را مربوط به سال دهم دانسته است و در بارۀ دوبار ارسال شدن علی به یمن جز ابن سعد کسی با وی موافق نبوده و او مانند هشام آن را در مسند خود ذکر نکرده و فقط یکبار (سال دهم) را ذکر کرده است و نگفته است که بار اول در چه سالی اتفاق افتاده است). پس نتیجه میگیریم که ماجرای درگیری بین حضرت علی و سپاه یمن و سخن پیامبر «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» قطعا مربوط به سال دهم هجری بوده و هیچ ربطی به خلافت و تعیین جانشین نداشته و ندارد. جناب قزوینی تلاش فراوانی نموده تا این قضیه را رد کند و دلایل خود را بدینصورت (تلخیص شده) ارائه میدهد که: (علی÷سه سفر به یمن داشته است، سفر اول به عنوان داعیاً الی الاسلام، اهل یمن را دعوت کنند به اسلام یا رفتهاند غازیاً یعنی برای جنگ و اعلام اینکه یا اسلام یا جزیه یا جنگ. در این باره روایات متعدد داریم از جمله محمد بن مسلم بخاری متوفای ۲۵۶ هجری در کتاب صحیح بخاری این جریان را مفصل آورده است که امیرالمومنین به دستور پیغمبر جبه یمن رفتند داعیاً الی الاسلام. سفر دومی که علی رفته به یمن برای قضاوت بود. سفر سوم: برای جمعآوری بیت المال، زکات و صدقات). جالب است که جناب قزوینی به همین روایت گزینش شده خودش هم ایراد میگیرد و میگوید: داستانش به طور مفصل در تاریخ طبری، تاریخ ابن اثیر، سیره ابنهشام آمده است که: امیرالمؤمنین غنائم را بین قبائل تقسیم کرد، ده کنیز به قبیله آل ابیطالب رسید، بعد آنها را تقسیم کرد و بالاخره یک کنیز خیلی زیبا در قرعه به نام علی÷افتاد - البته این را اینها دارند نقل میکنند که ما زیر بار این چنین قضیهای نمیرویم چون ما معتقد هستیم و روایات متعدد داریم بر این که: «إنّ الله حرّم نساء العالَم على عليٍّ ما دامت فاطمة حيّةً» «مادامی که فاطمه زهرا در قید حیات بود تمام زنان عالم بر امیرالمؤمنین حرام بوده است». ولی اینها میگویند: این کنیز زیبا به علی افتاد و حضرت تصرف هم کرد - باید بگوییم که اگر جناب قزوینی خجالت نمیکشید بطور کلی تمام قضیه شکایات مطرح شده علیه حضرت علی را نفی مینمود تا خیال همه را راحت کند و اما جناب قزوینی جریان شکایت بریده را مربوط به مدینه و ۱۰ ماه قبل از حجة الوداع دانسته که در آن بریده میگوید: «دخلت الـمسجد ورسول الله جفي منزله وناسٌ من أصحابه على بابه فقالوا ما الخبر يا بريدة؟ فقلت: خير، فتح الله على الـمسلمين فقالوا ما أقدم؟ قال: جارية أخذها عليّ من الخمس فجئت لأخبر النبي جقالوا: فأخبره فإنّه يسقطه من عين رسول الله». «وارد مسجد شدم که رسول خدا در منزل خود بودند در حالی که عدهای از یاران آن حضرت هم در مقابل در مسجد بودند. گفتند: بریده از یمن چه خبر داری؟ گفتم: خبر خوش دارم، خداوند عالم پیروزی و فتح نصیب مسلمانان کرده است. گفتند: تو برای چه جلوتر از سپاه آمدهای؟ علی کنیزی را از غنائم گرفته و تصرف کرده، آمدهام که به پیغمبر خبر دهم. گفتند: بریده برو و حتماً این خبر را به پیغمبر بده که این کار باعث میشود که علی از چشم پیغمبر بیفتد». اما سند این قضیهای که جناب قزوینی به آن استناد جسته است: [معجم أوسط طبرانی: ج۶ ، ص۱۶۳ و معجم کبیر طبرانی: ج۱۸، ص۱۲۸ و مستدرک حاکم نیشابوری: ج۳ ، ص۱۱۰] که میگوید: هذا حدیث صحیح علی شرط مسلم. سپس اشاره میکند که اینها از علی شکایت کردند و پیغمبر اینگونه فرمود.... (آقای حاکم نیشابوری در [مستدرک: ج۳ ، ص۱۱۰] میگوید: هذا حدیث صحیح علی شرط مسلم. در روایات صحیح اهل سنت از جمله احمد بن حنبل در مسند خود دارد که: «وهو ولي كلّ مؤمن بعدي»علی بعد از من ولی و سر پرست تمام مسلمین است.) در پاسخ به جناب قزوینی باید اسناد منابع مورد نظر را بررسی کنیم. در حدیث عمران بن حصین و بریده نمونههای زیادی از اضافات شیعه خواهیم یافت و اما در ابتدا، حدیث عمران بن حصین: [امام احمد: ۴/۴۳۷-۴۳۸، ترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶، حاکم: ۳/۱۱۰-۱۱۱، نسائی: خصائص علی، ص ۴۵، و ابن ابی شیبه: ۱۲/۷۹] آن را از طریق جعفر بن سلیمان ضبعی از یزید الرشک از مطرف بن عبدالله از عمران بن حصین روایت نمودهاند و حاکم گفته است: بر شرط مسلم صحیح است، ولی ذهبی آن را نپذیرفته و چیزی درباره آن نگفته است و اصل این جریان صحیح و به ثبوت رسیده است، ولیکن عبارت حدیث عمران بن حصین دارای نکاتی است که مانع استدلال به آن میگردد و اینکه میگوید: «علی ولی هر مؤمنی است» صحیح و به ثبوت رسیده است، ولی نکات آن عبارت است از این که او ولی هر مؤمنی بعد از من است و لفظ (بعدی) به ثبوت نرسیده است و صحیح نبوده و قابل احتجاج نیست و تنها جعفر آن را روایت نموده و او اگر چه صادق است اما شیعی است و در اینگونه موارد قابل احتجاج نیست و حافظ در (التهذیب) به نقل از امام احمد درباره وی میگوید: «او به تشیّع تمایل داشته و احادیثی در فضیلت علی بیان میکرد و اهل بصره درباره علی غلو و افراط مینمایند، لذا ترمذی علیرغم آسانگیری در حدیث، آن را غریب میداند و ذهبی در المیزان این حدیث را در شمار احادیث منکر به شمار آورده است و در حدیث بریده تبیین خواهیم نمود که هیچ کس در زیارت (روایت) جز اجلح کندی راوی حدیث بریده فردی از حدیث جعفر متابعت ننموده است و او نیز مانند جعفر شیعی است و به طور یقین میدانیم این روایت (بعدی) جز از طریق دو فرد شیعی روایت نشده است. و اما حدیث بریده: پیامبر جدو بعثه (جماعت) به یمن فرستاد، بر یکی علی ابن ابی طالب و بر دیگری خالد بن ولید امیر نمود و فرمود: اگر هردو جماعت با هم بودید و با هم اجتماع نمودند. پس علی بر مردم (سپاه) امیر باشد، و چون از هم جدا گردید پس هرکدام از شما بر سپاه خود (امیر) باشد. و میگوید: با قوم بنی زید از یمن برخورد نمودیم و به جنگ پرداختیم، و مسلمانان بر مشرکین غلبه نمودند و جنگجویان را کشتیم و کودکان و زنان را اسیر نمودیم، و علی از میان زنان اسیر شده، یکی را برای خود انتخاب نمود، بریده میگوید: خالد همراه من نامهای برای رسول خدا فرستاد و تا او را از جریان آگاه سازد و چون نزد پیامبر جبیامدم نامه را به وی دادم، نامه بر وی خوانده شد، دیدم علامت ناراحتی در چهره وی هویدا گردید و گفتم ای رسول خدا این محل پناه است، مرا همراه مردی ارسال نمودی و مرا دستور دادی تا از امر او پیروی نمایم و به رسالت محولهام عمل نمودم، رسول خدا جفرمود: درباره علی چیزی نگوئید و او از من و من از اویم و او بعد از من ولی شماست. امام احمد (۵/۳۶۵) آن را با همین عبارت از طریق اجلح کندی از عبدالله ابن بریده از پدرش بریده روایت نموده است و (ضعف) آن اجلح است و او مانند جعفر شیعی است. و در اینگونه موارد در روایات منفرد قابل استدلال نیست. و هدف از انفراد از میان کسانی است که روایاتشان پذیرفتنی است، اما متروک الحدیثها یا ناشناختهها یا ضعفاء از قبیل ابو بلج (در حدیثی از ابن عباس) در اینگونه زیادت هرگز مورد متابعت قرار نمیگیرند، زیرا این افراد خود از درجه اعتبار ساقط میباشند. و با این وجود اجلح ضعیف (الحدیث) است و حافظ در شرح حال اجلح در التهذیب به نقل از امام احمد میگوید: اجلح حدیث منکر روایت نموده است. باید گفت که نکته در این حدیث همان زیادت کلمه بعدی در حدیث است و ابن کثیر [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۳] این زیادت را رد نموده و میگوید: (این کلمه منکر است و اجلح شیعی است و در روایت انفرادی در اینگونه موارد قابل استدلال نیست و کسی از او متابعت نموده که از او ضعیف الحدیثتر است. گویا به روایت ابو بلج برای حدیث سابقی از ابن عباس اشاره مینماید. و مبارکفوری در [شرح الترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶] این لفظ را رد و آن را برای همان سبب انکار نموده است، ذکر این قصه از طریق کسانی غیر از دو نفر شیعی (اجلح و جعفر) بیانگر این مدعاست که در عبارت و لفظ روایت کلمه بعدی نیست). و طرق دیگر عبارتند از، اول: ربیع از اعمش از سعد بن عبیده از ابن بریده از پدرش نزد امام احمد (۵/۳۵۸) روایت گردیده است. دوم: از رَوح از علی بن سرید از عبدالله بن بریده از پدرش، نزد امام احمد (۵/۳۵۰-۳۵۱) و سایر طریقهای دیگر آن که این روایت در آنها ذکر شده، در هیچ کدام از آنها کلمه بعدی وجود ندارد و این کلمه منکر و مردود است، بلکه ابن تیمیه در (الـمنهاج) به موضوع بودن آن حکم نموده است – نگاه کنید به: [مختصر الـمنهاج: ص۳۱۱], باید گفت که در حدیث نکات دیگری نیز وجود دارد که عبارت است از اینکه میگوید: «إذا التقيم فعلیّ علی الناس وإن افترقتما فکل واحد منکما علی جنده»و این عبارت با آنچه در [صحیح البخاری: ۵/۲۰۶-۲۰۷] از حدیث بزاز به ثبت رسیده در مخالفت میباشد، که بزاز میگوید: پیامبر جمرا همراه خالد بن ولید به یمن فرستاد، میگوید: سپس علی را به جای وی بفرستاد و گفت نزد اصحاب خالد بروید هر آنکه خواست همراهت بیاید پس همراهت آمده و هر آنکه خواست بپذیرد و این صریح است در اینکه علی÷بدَل و به جای خالد رفته است و بر او امیر نبوده است و روایت بخاری به طور یقین از روایت اجلح صحیحتر است و آنچه از روایت بخاری نقل شد، جریر طبری [تاریخ: ۳/۳۱-۱۳۲، ذهبی: تاریخ الاسلام، قسمت الـمغازی: ص ۶۹۰-۶۹۱] نیز آن را پذیرفته و ترجیح دادهاند و روایت اجلح کندی با سایر روایتی که قبلاً در این زمینه مورد اشاره قرار دادیم در تعارض است و مشخص است که در کتب تاریخی و روایی هر چیزی پیدا میشود و باید اخبار صحیح و متواتر و معتبر را مورد استناد قرار داد نه اینکه فقط به دنبال توجیه و به کرسی نشاندن عقاید خود باشیم. در کتب شیعه نیز از بحارالانوار مجلسی گرفته تا کتب اصلی ایشان همچون کافی و من لایحضره الفقیه، عبارات و احادیث جعلی و حتی ضد شیعی فراوانی وجود دارند که مراجع شیعه آنها را قبول نمیکنند، ولی در اینجا خودشان میآیند و بصورت گزینشی عمل میکنند. جناب قزوینی ساعتها وقت صرف میکند (به قول خودشان بیش از دویست ساعت) تا از بین روایات آنچه باب میلش است را پیدا کند!! آری، اصولا مدعیان تشیع با احادیث و سنت قطعی و متواتر کاری ندارند و همیشه به دنبال موارد استثنایی هستند. در سنت قطعی و متواتر هر نماز در وقت خود و بطور جداگانه خوانده میشده است، ولی شیعه میگردد دنبال حدیثی که در فلان جا نمازها به هم چسبانده شدهاند و این میشود سنت همه روزه برای شیعه!! در سنت متواتر و قطعی، کسی برای مرگ کسی دیگر سیاهپوش نمیشده است، ولی شیعه میگردد و یک روایت را بیرون میکشد که فلانی در یک جا سیاهپوش شده است و این میشود سنت هرساله و هرروزه برای شیعیان جهت عزاداری!! یا در یک جا شخصی از روی احساسی بشری برای مرگ عزیزی گریهاش گرفته و این میشود سنت هرساله برای شیعیان تا بخاطر حسین گریه کنند و حتی بر سر و روی خود بکوبند!!! آری، شیعه تنها دنبال استثناء است نه موارد قطعی و متواتر. کتب حدیث معتبر اهل سنت صحیح بخاری و مسلم هستند و در میان تواریخ نیز سیره ابن هشام است و در کتب دیگری نیز ذکر واقعه غدیر آمده که به آنها اشاره شد. ولی مدعیان تشیع میروند به دنبال روایاتی که مبادا عقایدشان را زیر سوال ببرد. کسی نیست بگوید اگر امامت و اصول دینی به این مهمی که از نبوت هم بالاتر است صحت داشت، پس چرا برای اثبات آن اینقدر زحمت کشیدن لازم است؟ چرا اینقدر باید در میان متون و لابه لای کتب، پیچ و تاب بخورید تا آن را به اثبات برسانید؟ همین نشان میدهد که ادعای شما کذب و پوشالی است. (و چنانچه بگویید که این بخاطر شبهه افکنی دشمنان و وهابیون علیه ماست، باید گفت چرا این دشمنان نمیتوانند در سایر اصول دینی همچون توحید و معاد و نبوت شبهه افکنی کنند؟ چون اصول مهم در قرآن و سنت بطور صریح و متواتر ابلاغ شدهاند تا کسی نتواند بهانه بتراشد ولی اصل مورد نظر شما اینگونه نیست، پس اصل نیست و تنها ادعاست).
[۶۳] ابن کثیر در تاریخ خود میگوید: «همین که بگو مگوها دربار علیسبه سبب جلوگیریاش از به کارگرفتن شتران و باز پس گرفتن جامههای غنیمتی که جانشین او به آنان داده بود بیشتر شد، گرچه حق کاملاً با او بود، اما به هرترتیب موضوع در بین حجاج شایع گردید، لذا زمانی که رسول خدا جاز حج فارغ گشت و در راه بازگشت به مدینه بود، در غدیرخم و در میان مردم خطبهای خواند و ساحت علیسرا از آنچه میگفتند، پیراسته دانست و منزلت او را والا برشمرد و فضل او را به دیگران یادآور گردید، تا آنچه را نسبت به او در دلهای بسیاری از مردم جای گرفته بود، از بین ببرد. و در [البدایة والنهایة: ج۵، ص۱۰۵] آورده که زمانی که بقیۀ غنایم و اموال زکات را با خود و اشخاصی که همراه او آمده بودند به طرف مکه برمیگردانید تا به پیامبر جبرساند و او نیز در میان مسلمانان تقسیم کند، طبق روایت بیهقی: از جمله ابوسعید خدریسدر بین راه گروهی از همراهان از او خواستند تا قدری شتران خود را استراحت دهند و بر شترانی که به عنوان غنایم و اموال زکات گرفته شده و هنوز تقسیم نشده بودند سوار شوند، اما علیساز پذیرش این خواسته ایشان قاطعانه خودداری کرد و فرمود: سهم شما در این شتران همانند سهم دیگر مسلمانان است. [۶۴] امام احمد نیز همین روایت را در مسندش از ابن عباسبو او هم از بریده نقل کرده است و ابن کثیر، إسناد این روایت را «حسن» و تمام روایان آن را مورد اعتماد دانسته است. [۶۵] ابن هشام نیز از ابی سعید خدریسهمین روایت را چنین نقل میکند: «عن أبي سعيد الخدري قال: اشتکى الناس عليا فقام رسول الله جفينا خطيبا، فسمعته يقول: أيها الناس! لا تشکوا علياً، فوالله! إنه لأخشن في ذات الله، أو في سبيل الله من أن يشکى» «از ابی سعید خدری نقل کرده است که گفت: مردم از علیسشکایت کردند، پس رسول خدا جبه عنوان خطیب برخاست و فرمود: ای مردم! از علی شکایت نکنید، زیرا به خدا قسم او در جهت اجرای فرمان خدا از همه حساستر است، یا در راه خدا از کسی که از او شکایت میکند، سختگیرتر است».
سوال پیرامون اسناد خطبه غدیریه امام علی÷است. خطبه مذکور در این منابع روایت شدهاند: [مصباح الـمتهجّد و سلاح الـمتعبّد: شیخ طوسى م۴۶۰ق، اقبال الأعمال، سید رضى الدین بن طاووس م۶۶۴ق، مصباح الزائر: همو، جنّة الأمان الواقية (معروف به مصباح کفعمى)، شیخ تقى الدین کفعمى م۹۰۴/۹۰۵ق، بحارالأنوار علامه محمد باقر مجلسى: م۱۱۱۰/۱۱۱۱ق، مسند الامام الرضا÷، شیخ عزیزاللّه عطاردى (معاصر)]. مراجع مدعی تشیع قصد دارند که وجود روایت و خطبه در این منابع را قرینهاى براى اثبات استناد خطبه به امام على÷ذکر کنند و لذا مىگویند: (این خطبه، اگرچه در کتب اربعه اوّل یافت نمىشود، امّا در دیگر منابع معتبر وجود دارد!!) درباره منابع این خطبه، تذکر نکاتى مهم ضرورى است:
مسند الامام الرضا÷که توسط استاد شیخ عزیراللّه عطاردى خبوشانى جمع آورى شده و براى اولین بار در سال ۱۴۰۶ هجرى قمرى به چاپ رسیده است، خطبه غدیریه منسوب به امام على را از «مصباح الـمتهجد: شیخ طوسى ص۵۲۴] نقل کرده است. [مسند الامام الرضا: ج۲، ص۲۱ـ۲۶، ح۲۸] مصباح کفعمى نیز این روایت را عینا از «مصباح الـمتهجد» نقل کرده است. علامه مجلسى در «بحارالأنوار»، خطبه را از «مصباح الزائر» نقل کرده است.
سید رضى الدین بن طاووس نیز این خطبه را در «مصباح الزائر» و «اقبال الأعمال»، عینا از «مصباح الـمتهجد» نقل نموده است. بنابر چهار اثر مذکور، تنها مأخذ این خطبه، «مصباح الـمتهجد» شیخ طوسى است، پس این سخن که میگویند: «این خطبه در دیگر منابع معتبر وجود دارد» فاقد وجاهت است، زیرا دیدیم که مأخذ اصلى خطبه، یکى بیشتر نبوده، لذا استفاده از تعبیر «منبع» به جاى منابع، وجیهتر مىنماید. در ضمن کتابهایى که استناد شده، مملوّ از احادیث ضعیف و غیر معتبر هستند و صرف وجود یک حدیث در آنها، اعتبار آن حدیث را به اثبات نمى رساند. سند خطبه را مورد بررسى قرار مىدهیم. در طریق خطبه مورد بحث، اشخاص ذیل وجود دارند:
اول: جماعه، که یکى از آنها به قرینه اسناد قبل از این خطبه در «مصباح الـمتهجد»، شناخته شده و او حسین بن عبیداللّه غضائرى «ثقه» و مورد اعتماد مىباشد.
دوم: ابومحمد هارون بن موسى تلّعکبرى (م۳۸۵ق) که او نیز، ثقه و مورد اعتماد است.
سوم: ابوالحسن على بن احمد خراسانى حاجب، ناشناخته است و نام او در هیچ کتاب رجالى شیعه و غیر شیعه دیده نمى شود.
چهارم: ابوعمرو سعید بن هارون مروزى که ناشناخته است.
پنجم: فیاض بن محمد بن عمر طوسى که ناشناخته است و در بین اصحاب امام رضا÷ذکرى از او نشده است.
روش اهل حدیث چنین است که اگر در یک سند، فقط یک راوى ناشناخته وجود داشته باشد، آن سند را غیر قابل اعتماد مىدانند. حال آن که در این سند، سه راوى ناشناخته وجود دارد.
بنابراین، سند خطبه، ضعیفتر از آن است که بتوان به وسیله آن، سخنى را به کسى منتسب نمود. پس نتیجه مىگیریم که هیچ راهى، از نظر علمى، براى تصحیح سند خطبه وجود ندارد و شهرتى نیز در کار نیست که اگر به «جابر بودن» آن قائل بودیم، بتواند ضعف موجود در سند را جبران نماید. البته، اگر چنین شهرتى هم در میان بود، شهرت روایى تلقى مىشد که آن هم، فاقد حجیت مىباشد. پس با توجه به این که تنها سند این خطبه، از ضعف غیر قابل جبرانى برخوردار است، لذا اظهار نظر قطعى ما درباره خطبه مذکور، آن است که: این خطبه، قابل اعتماد نمىباشد و انتساب آن به امام على÷کارى غیر علمى و ناشیانه است، مگر این که اسناد دیگرى یافت شود که با توجه به صحت آنها بتوان این خطبه را از على÷دانست. و گاهی نیز جهت اثبات خطبه مذکور میگویند: از آنجا که نسبت به رجال روایت مهمل تصریحى بر جهل و قدح نشده است و میان دانشمندان نیز سخن یکسانى در بى ارزشى روایت مهمل وجود ندارد، و از سوى دیگر، علامه مجلسى با فرض بى اعتبارى و ضعف روایت مهمل، این خطبه را در «بحارالانوار» نقل کرده است، مىتوان آن را تلقى به قبول کرد، به ویژه این که بزرگانى چون شیخ طوسى، ابن طاووس، کفعمى، حرّ عاملى و امینى، این خطبه را نقل کردهاند. (فصلنامه علوم حدیث، ش۷، ص۱۹۳) در پاسخ باید گفت: حضرت علی÷میفرماید: «انظروا إلى ما قال ولا تنظروا إلى من قال» یعنی: «به سخن نگاه کن، نه به گوینده سخن» و بنابراین صرف اینکه دانشمندانی آن را نقل کردهاند، دلیل بر صحت آن نمیشود. حتی شیخ طوسى یکى از همین دانشمندان بوده است، امّا مىبینیم که اشخاصى چون ابن ادریس و علامه حلّى، در مواردى عدیده، سخنان او را مورد نقد قرار مىدهند و غلط هاى وى را در فقه و اصول و حدیث یادآور مىشوند و اینکه کسى از علما رجال، مهمل را مجهول ندانسته نیز کاملا غلط و اشتباه است. دانشمندانى که رجال مهمل را از اقسام مجهول (یا عین مجهول) دانستهاند، همچون: میرداماد، مهمل را مانند مجهول دانسته است [الرواشح السماوية: ص۶۰-۶۳، علامه حلّى: م۷۲۶ق، مبادى الوصول: ص۲۰۶ و۲۰۷، ابن صلاح شهرزورى: م۶۴۲ق، مقدمة ابن الصلاح فى علوم الحديث: ص۵۳ و۵۴، محیى الدین نواوى: م۶۷۲ق، التقريب: ص۲۱۰و۲۱۱، ضمن تدريب الراوى، ابن کثیر دمشقى: م۷۷۴ق، الباعث الحثيث: ص۹۲، جلال الدین سیوطى م۹۱۱ق، تدريب الراوى: ص۲۱۰و ۲۱۱، بیقونى شافعى: م۱۰۸۰ق، شرح الـمنظومة البيقونية: ص۶۲، بدرالدین ابن جماعة: م۷۳۳ق، الـمنهل الرّوى: ص۶۶، محمد بن وزیر یمانى، تنقيح الأنظار: ۲/۱۹۲، سخاوى: م۹۰۲ق، فتح الـمغيث: ص۱۳۵-۱۴۵، نورالدین عتر منهج النقد فى علوم الحديث: ص۹۰ و۹] اینکه جناب حلّى در «خلاصة أقوال»، فصلى را براى رجال مهمل اختصاص نداده است، دلیل نمى شود که او رجال مهمل را ثقه یا ممدوح مىدانسته و یا به روایت آنها عمل مىکرده است، زیرا اساسا حلّى در کتابش، در صدد معرفى رجال بوده و از آن جهت که رجال مجهول و مهمل را -به دلیل اینکه اطلاعى از آنها در دست نیست- نمىتوان معرفى کرد، بنابراین، نامى از آنها به میان نیاورده است. حال، باید پرسید: آیا عدم معرفى آنها در این کتاب، دلیل اعتبار روایت آنها از نظر حلّى است؟ مگر همین جناب حلّى نیست که مىگوید: عدم کذب یک راوى باید احراز شود تا روایت او مورد قبول قرار گیرد؟ [مبادى الوصول: ص۲۰۶] و اما جناب مجلسى در بحارالأنوار، اصلا مقید به اینکه روایاتش صحیح و معتبر باشد، نبوده است. بنابراین دلایل شما برای اثبات این خطبه باطل هستند.
مراجع مدعی تشیع و مدافعین ایشان همچون جناب قزوینی، فهم قرآن را مستلزم وجود اهل بیت میدانند. حال سوال اینجاست که مثلا برای فهم کدامیک از آیات قرآنی میبایست به اهل بیت مراجعه نمود؟ در اینجا آیات مختلف قرآنی را نشان میدهیم تا متوجه شوید که برای فهم آنها نیازی به اهل بیت نیست. ۱- آیاتی که قرآن را قابل فهم و آسان میداند که این آیات به خودی خود ادعای شما را رد میکنند، همچون: ﴿وَلَقَدۡ يَسَّرۡنَا ٱلۡقُرۡءَانَ لِلذِّكۡرِ فَهَلۡ مِن مُّدَّكِرٖ﴾[القمر: ۱۷/۲۲/۳۲/۴۰] «و قطعا قرآن را براى پندآموزى آسان کردهایم پس آیا پندگیرندهاى هست». ۲- آیاتی که خطاب آنها به مردم و مومنان است ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ﴾و ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾و یا حتی خطاب به اهل کتاب و کافران و اعراب بادیه نشین است که این خطاب نسبت به ایشان یعنی آنها معنا و مقصود این آیات را میفهمیدهاند و بنابراین این آیات را نیز نمیتوان غیر قابل فهم دانست.۳- آیات محکم و صریحی که هرکس با مشاهده عینی به سادگی و آسان بودن آنها پی میبرد و معنا و مقصود آنها بسیار شفاف، روشن و واضح است. ۴- آیات متشابه که قرآن عدم ورود به آنها را علامت خردمندی معرفی کرده است [آل عمران: ۷] ۵- آیات احکام (فقه) که به چند دسته تقسیم میشوند: الف) تعدادی از آنها که واضح و روشن هستند، ب) تعدادی که کیفیت اجرای آن در متن قرآن نیامده ولی در طول ۲۳ سال توسط پیامبر اسلام انجام و توسط هزاران تن از اصحاب مشاهده و تکرار و از آنها به نسلهای بعدی رسیده است، مانند نحوه خواندن نماز و تعداد رکعات و غیره... و هرکس براحتی معنای نماز را در قرآن میفهمد، همچنین تعداد رکعات را با مراجعه به سنت رسول خدا جبراحتی متوجه میشود. ج) تعدادی اختلاف در احکام فقهی. حال چنانچه بر فرض در همین یک قسمت کوچک بخواهیم نظر شما را قبول کنیم، بطور حتم میبایست برای رفع چنین اختلافاتی به احادیث و روایات شما رجوع کنیم که میبینیم این راه حل نیز به دلایل گوناگونی باطل میشود: ۱- تناقض و تضادها و جعل فراوان در احادیث ائمه شما که میبینیم حتی عالم خودتان جناب سید شریف مرتضی ملقب به علم الهدی (۴۳۶ ﻫ) که استاد شیخ مفید -استاد شیخ الطائفه ابوجعفر طوسی- بوده است، میگوید: در سند اکثر احکام فقه، افراد مذهب واقفیه وجود دارد که یا در خبر اصل هستند یا اینکه فرع میباشند، از دیگری روایت کرده و از او روایت شده است و همچنین در سلسله سند افرادی از غلات، خطابیه، مخمسه، اصحاب حلول مانند فلانی و فلانی و کسانی که بیشمارند، وجود دارند، و به قمی متصل میشود که مشبه و اهل جبر است. گفتنی است که همهی قمیها بدون استثناء جز ابوجعفر بن بابویه، همه شان مشبه و جبری هستند و کتابها و تصانیفشان بدین چیز گواهی میدهد. مرتضی در پایان، بحث را به این گفته مهم خلاصه میکند که: ای کاش میدانستم که چه روایتی سالم و عاری از این است که اصل یا فرعش، واقفی، غالی یا قمی مشبه و جبری نمیباشد، آزمایش در میان ما و جستجو در میان آنهاست ـ تا جایی که به صراحت میگوید: پس روایت خبر واحدی که نقل میکنند، چگونه برای ما صحیح است. بلکه اصحاب حدیث را متهم میکند، طوری که مستقیم و به کلی اعتبار محدثین امامیه را از بین میبرد و میگوید: «ما را با اصحاب حدیث خودمان رها نماید، زیرا در میان آنان فردی استدلالی یافت نمیشود و همچنین شخصی پیدا نمیشود که استدلال را بشناسد و کتابهایشان نیز برای استدلال وضع نشدهاند!» [رسائل الشریف الـمرتضی: / ج۳، ص۱۳۱-۱۳۰، از کتاب مدخل الی فهم الاسلام: ص۳۹۳ یحیی محمد که شیعه دوازده امامی است] ۲- ضعف سند در اکثر روایات شما، حتی در معتبرترین کتابتان یعنی اصول کافی (مجلسی شیعی از ۱۶ هزار حدیث کافی، ۹ هزار حدیث آن را در «مراة العقول» تضعیف کرده است، همینطور در [لؤلؤة البحرین اثر یوسف بحرانی ص: ۱۹۵-۱۹۴ به تحقیق محمد صادق بحرالعلوم و الـموضوعات في الآثار والاخبار اثر هاشم معروف حسینی ص ۴۴]. بنگر به [مدخل الی فهم الاسلام: اثر یحیی محمد ص ۳۹۴]. و از دیگر علمای شیعه، حاج میرزا ابوالحسن شعرانی است که در مقدمهای که بر شرح اصول کافی تالیف مولی صالح مازندرانی میباشد، اینگونه مینویسد: «...إن أکثر أحادیث الأصول في الکافي غیر صحیحة الإسناد....» [مقدمه شرح اصول کافی: ص۱۲] یعنی بیشتر احادیث اصول در کافی سندشان صحیح نیست. همچنین عالم مشهورتان جناب شیخ صدوق که اسناد روایاتش را در «من لایحضره الفقیه» نیاورده و غالبا به ذکر راوی نخستین بسنده کرده است. ۳- سکوت و عدم وجود بسیاری از سوالات فقهی و احکامیدر احادیث ۴- تنها آن دسته احادیث با اسناد صحیح میمانند که متن آنها نیز با قرآن و سنت و سیره عقلا موافق است و البته در اینها اختلافی نیست و اهل سنت نیز آن را قبول دارند، پس به ما بگویید که دعوا بر سر چیست؟ و تازه آیا شما تنها بخاطر مواردی به این جزئی کل آیات قرآن را زیر سوال بردهاید؟! آیا تنها بخاطر چنین مسائل کوچکی است که قرآن را قابل فهم نمیدانید و فهم آن را مستلزم وجود اهل بیت میدانید؟!.
ما هرروز در نماز خطاب به خداوند میگوئیم خدایا ما را به راه راست هدایت کن و ما فقط و فقط از تو کمک میخواهیم. در آیه ۹۷ سوره اسراء آمده: ﴿وَمَن يَهۡدِ ٱللَّهُ فَهُوَ ٱلۡمُهۡتَدِۖ وَمَن يُضۡلِلۡ فَلَن تَجِدَ لَهُمۡ أَوۡلِيَآءَ مِن دُونِهِۦۖ وَنَحۡشُرُهُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ عَلَىٰ وُجُوهِهِمۡ عُمۡيٗا وَبُكۡمٗا وَصُمّٗاۖ مَّأۡوَىٰهُمۡ جَهَنَّمُۖ كُلَّمَا خَبَتۡ زِدۡنَٰهُمۡ سَعِيرٗا ٩٧﴾[الإسراء:۹۷]. «و هر که را خدا هدایت کند او رهیافته است و هر که را گمراه سازد در برابر او براى آنان هرگز دوستانى نیابى و روز قیامت آنها را کور و لال و کر به روى چهرهشان درافتاده برخواهیم انگیخت جایگاهشان دوزخ است هر بار که آتش آن فرو نشیند شرارهاى (تازه) برایشان مىافزاییم». در آیه آمده که برای گمراهان جز خداوند اولیایی نخواهید یافت و همچنین در آیات ۴۱ سوره عنکبوت آمده: ﴿مَثَلُ ٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ أَوۡلِيَآءَ كَمَثَلِ ٱلۡعَنكَبُوتِ ٱتَّخَذَتۡ بَيۡتٗاۖ وَإِنَّ أَوۡهَنَ ٱلۡبُيُوتِ لَبَيۡتُ ٱلۡعَنكَبُوتِۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ ٤١﴾[العنکبوت: ۴۱]. «داستان کسانى که غیر از خدا دوستانى اختیار کردهاند همچون عنکبوت است که (با آب دهان خود) خانهاى براى خویش ساخته و در حقیقت اگر مىدانستند سست ترین خانهها همان خانه عنکبوت است». و در آیات دیگر نیز اولیای اتخاذ شده جز خداوند نفی گردیدهاند، همچون: [رعد: ۱، کهف: ۱۰۲، فرقان: ۱۸، فصلت: ۳۱، شوری: ۶/۹/۴۶، جاثیه:۱۰/۱۹ و بقره: ۲۵۷] و دهها آیه دیگر در قران نیز هدایت را منحصرا مختص خداوند اعلام نموده و نه پیامبر و ولی و مولا یا اولیای دیگر و به صراحت اعلام نموده فقط اگر خدا بخواهد کسی هدایت میشود. سوال اینجاست پس شما چگونه امامان را هادی میدانید؟ آیا این شرک نیست؟! چگونه قرآن را بدون آنها ناقص و غیرقابل فهم و در حقیقت غیرقابل هدایت میدانید؟ آیا این تحقیر خدا و شرک نیست؟ آری پیامبر اسلام و اصحاب و امامان میتوانند الگوهایی باشند و حتی مواردی چون امر به معروف و نهی از منکر نیز بر جای خود است ولی شما قرآن و هدایت الهی را منحصر به وجود امامی معصوم میدانید که این مطرود است. برخی آیات به صورت عینی و عملی در رفتار و کردار این ائمه تجلی یافته، ولی ائمه به قرآن وابستهاند نه قرآن به آنها و ائمه به قرآن نیازمندند نه قرآن به آنها. قرآن امام و هادی آنها و سایر مومنان است نه اینکه ایشان در کنار قرآن وظیفه هدایت دارند (و حتی پیامبر نیز وظیفه ابلاغ و تعلیم حکمت را داشته) و این عین شرک است. براستی بشر خطاکار و فراموشکار چگونه میتواند همسنگ قرآن و دوشادوش قرآن قرار گیرد؟ و مگر کورید بر آیات متعددی که حتی شخص پیامبر جرا معصوم ندانسته است؟ (همچون آیات ابتدایی سوره عبس و تحریم و یا سوره توبه: ۴۳ و احزاب: ۳۷ و غافر: ۵۵ و محمد: ۱۹ و کهف: ۲۳-۲۴ و توبه: ۱۱۳ و سوره: ۱۰۵ و فراموشی در سوره انعام: ۶۸ و شک در سوره سجده: ۲۳ و عجله در سوره قیامه: ۱۶)گو اینکه این سوال مهم و بدون جواب چون پتکی در همه تاریخ بر سر شما فرود خواهد آمد: خداوند وعده حفظ قرآن از تحریف را داده و نه حفظ قصههای دروغین تاریخی و روایات و احادیث امامان شیعه. پس چگونه یک مشت قصه و حدیث دروغ (یا حدالاقل ظنی الصدور) میتواند همسنگ قرآن، هادی ما باشد و بلکه قرآن را باید به وسیله آنها فهمید؟! (و چطور قرآن برای تمسک جستن حفظ شد ولی خلافت الهی غصب گردید؟).
سوالی اساسی و ریشه ای: چه کسی مجاز به تفسیر اسلام است؟ زیرا تمام مناقشات به همین نکته برمیگردد. به فرض که آن حدیث شما درست باشد که امام زمان میگوید: و اما حوادث واقعه به راویان حدیث ما رجوع کنید، آنها حجت من بر شما و من حجت خدا میباشم «وأما الحوادث الواقعة فارجعوا إلی رواة أحاديثنا فإنهم حجتي عليکم وأنا حجة الله عليهم» خوب امام شما که نگفته به آخوند مراجعه کنید؟!! در حدیث گفته به راوی احادیث ما رجوع کنید و من هم میتوانم راوی حدیث باشم. البته من این سوال را از امثال قزوینی نمیپرسم که دکانشان بسته و تعطیل شود، بلکه از مردم ایران میپرسم که به چه دلیل قرآنی یا حدیثی، زمام خویش را به دست آخوندها دادهاند؟ در ضمن ممکن است مراجع رافضی به آیه ۱۲۲ سوره توبه اشاره کنند که: ﴿وَمَا كَانَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ لِيَنفِرُواْ كَآفَّةٗۚ فَلَوۡلَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرۡقَةٖ مِّنۡهُمۡ طَآئِفَةٞ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي ٱلدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوۡمَهُمۡ إِذَا رَجَعُوٓاْ إِلَيۡهِمۡ لَعَلَّهُمۡ يَحۡذَرُونَ ١٢٢﴾[التوبة: ۱۲۲]. «و شایسته نیست مؤمنان همگى (براى جهاد) کوچ کنند پس چرا از هر فرقهاى از آنان دستهاى کوچ نمىکنند تا (دستهاى بمانند و) در دین آگاهى پیدا کنند و قوم خود را وقتى به سوى آنان بازگشتند بیم دهند باشد که آنان (از کیفر الهى) بترسند». باید گفت که در این آیه نیز نیامده که نزد آخوند بروید و نیامده که دین و تفسیر آن در انحصار آخوندها است و البته اهل علم میتواند استاد دانشگاه یا دکتر تاریخ دان و کارشناس دینی نیز باشد، در ضمن در این آیه نیز صحبت از هشدار دادن و آموختن علم به قوم خود است نه تقلید از مراجع (مراجع رافضی برای توجیه تقلید نیز به این آیه استناد میکنند) و در آن زمان نیز گروهی از هر طائفه باید نزد پیامبر جمیآمده چون مرجع علمی فقط پیامبر جدر مدینه بوده است و در آیه نیز بدینصورت آمده که میبایست عدهای دین را بیاموزند (نه اینکه تقلید کنند) و سپس برای آموختن و آموزش به طوائف دیگر بروند، نه اینکه آن قوم دیگر نیز از ایشان تقلید کنند و در پایان آیه نیز آمده که شاید آنها خدا ترس شوند و پروا پیشه کنند و از نافرمانی حذر کنند که اینها تنها وقتی است که دین را یاد گرفته باشند و بفهمند، در غیر اینصورت کسی بیهوده خدا ترس نمیشود و پروا نخواهد کرد. مفسران از جمله میبدی، زمخشری، طبرسی و ابوالفتح از ابن عباس نقل کردهاند که چون خداوند در این سوره تاکید فراوان در امر جهاد کرده است، صحابه گفتند که ما از هیچ غزوه یا سریهای باز نمیمانیم که خداوند میفرماید نباید همگی برای جهاد بروند و پیامبر جرا تنها بگذارند و عدهای نزد او برای تعلیم دین (نه تقلید) بمانند [۶۶]در ضمن قاسمی از غزالی نقل میکند که مراد از فقه در عصر اول بیشتر علم آخرت بوده است، یعنی اصول عقاید و اخلاق، نه فقط فقه اصطلاحی یعنی علم فروع. (بنابراین این آیه نیز ربطی به انحصاری شدن دین در دست مراجع و یا تفسیر آیات توسط ایشان را ندارد).
[۶۶] در سوره بقره/۱۵۱ نیز بیان شده که پیامبر جبرای تعلیم آمده است.
ابوجعفر محمدبن حسن بن احمد ولید، استاد شیخ صدوق، درباره سهو نبی اکرمجمیگوید: نخستین قدم در راه غلو و گزافه آن است که کسی سهو را از پیامبر و امام نفی کند (من لایحضره الفقیه باب السهو فی الصلاة)سوال ما از مراجع مدعی تشیع و جناب قزوینی این است که شمایی که از صبح تا شام دنبال پیدا کردن مطلبی در کتب اهل سنت (به نفع خویش) هستید، لطفا سری به کتب خودتان بزنید. این جمله یکی از علمای طراز اول شماست، پس عصمتی را که برای ائمه تراشیدهاید چگونه توجیه میکنید؟ آری فوری شروع کنید به تفکر جهت ماست مالی کردن این مسئله و گمراه نمودن مردم. سید شریف مرتضی نیز در تاویل لفظ نسیان که در آیات شریفه آمده در تنزیه الانبیاء میگوید: و اگر نسیان را بر حقیقت هم بپذیریم (و این کلمه را به فراموشی ترجمه کنیم) باز هم باید پذیرفت که فراموشی، در امر تشریع و ابلاغ رسالت و آنچه به تنفیر انجامد، برای پیامبر روا نیست، اما در خارج از این موارد که ذکر شد، نسیان مانعی ندارد.
وقتی به مراجع رافضی بگوئید که مگر پیامبر جبا کمک و مجاهدت صحابه و یاران خویش موفق نشد؟ فوری پاسخ میدهند که این خواست و اراده خداوند بوده و ربطی به یاران پیامبر جندارد!! [۶۷]ولی وقتی به همین مراجع بگویید که چرا حضرت علی پس از رحلت نبی اکرم جموفق نشد خلافت را بگیرد و یا چرا در زمان خلافت خویش موفق نشد؟ یا چرا امام حسین و امامان دیگر موفق به تصاحب خلافت نشدند؟ فوری پاسخ میدهند که امامان یار کافی نداشتهاند و یا اینکه اطرافیان و یاران ایشان خوب و وفادار نبودهاند، حضرت علی پس از رحلت نبی اکرم جیار و طرفدار چندانی نداشته و در زمان خلافت نیز یارانی بی وفا همچون اهالی کوفه داشته که همگی سست عنصر و خیانکار بودهاند و حتی بسیاری از والیان نیز خیانت میکنند و امام حسین نیز در کربلا یار چندانی نداشته و کوفیان نیز بیعت خود را میشکنند و باعث شهادت مظلومانه وی میشوند و همچنین بقیه امامان نیز همیشه در غربت و مظلومیت بودهاند و چنانچه یار و حامی کافی داشتند، بطور حتم خلافت را در دست میگرفتند!! سوال ما از مراجع رافضی این است که تکلیف ما را روشن کنید که از نظر شما خواست و اراده خداوند مطرح است و یا وجود اصحاب و یاران نیز مهم است؟ اگر مسئله خواست و اراده خداوند است، بنابراین حضرت علی و امامان دیگر نیز به خواست و اراده خداوند موفق نشدهاند و چنانچه امامان مقامی الهی داشتهاند، بنابراین چنانچه خداوند میخواست و اراده میکرد موفق میشدند، مانند همان پیامبر اسلام که به زعم شما به خواست و اراده الهی پیروز شده است و اما چنانچه وجود یاران مهم است و دلیل شکست امامان نیز نداشتن یار و اصحاب بوده، پس پیامبر جنیز با کمک و مجاهدت همین یاران و صحابه موفق و پیروز شده است. میبینید که هر پاسخی بدهید، دچار مشکل و تناقض خواهید شد و در حقیقت هیچ پاسخی نمیتوانید بدهید. آری، اینها نشانه گمراهی مراجع رافضی میباشد که همگی نتیجه پیروی از هوای نفس و تعصب در عقاید پوچ هستند و مصیبت وقتی به اوج خود میرسد که ملتی میآیند و تمامی شئونات دینی و سیاسی خود را در دستان چنین جاهلانی قرار میدهند.
[۶۷] آن تعداد اندک صحابه مورد تایید شیعه نیز نمیتوانستهاند در برابر جمعیت بسیار کفار و مشرکین مکه و قبایل مختلف بایستند و همه صحابه با اتحاد و مجاهدت خویش در برابر کفار ایستادهاند و در جنگهای مختلف شرکت کردهاند و همین اشخاص نیز ابوبکرسرا انتخاب کرده و با وی بیعت نمودند و بنابراین مورد تایید شیعه نیستند.
چنانچه به علمای شیعه و سنی بگوییم بیایید نامهای شیعه و سنی را کنار گذاشته و همگی تنها خود را مسلم و مومن بنامید تا جایی که من اطلاع دارم علمای اهل سنت مشکلی با این قضیه نخواهند داشت، ولی مراجع شیعه این مسئله را قبول نمیکنند و بر شیعه بودن اصرار فراوان دارند. سوال از مراجع شیعه این است که چرا شما از اینگونه پیشنهادات استقبال نمیکنید؟ آیا این نشان نمیدهد که ریگی به کفش شماست؟ آری خواننده گرامی، چنانچه قدری تامل کنید خواهید فهمید که چه کسانی به دنبال اتحاد واقعی هستند و چه کسانی از این اتحاد گریزان هستند و بر کوره تفرقه میدمند.
مراجع شیعه بر این اعتقاد هستند که لفظ شیعه از زمان پیامبر جوجود داشته و به حدیث: شیعه علی هم الفائزون (شیعه علی جزء رستگاران است) اشاره میکنند. در اینجا پیرامون جعلی بودن این حدیث بحثی نمیکنیم و به فرض صحت میگوئیم: اولاً: شیعه به معنای پیرو است و کسی منکر این نیست که پیرو واقعی حضرت علی رستگار میشود، چون حضرت از صحابه کبار و مومن و تابع اسلام بوده است و بطور حتم الگوی خوبی برای مسلمین خواهد بود. شیعه به معنای پیرو در سوره صافات، ۸۳ آمده: ﴿وَإِنَّ مِن شِيعَتِهِۦ لَإِبۡرَٰهِيمَ ٨٣﴾[الصافات: ۸۳]. «و بىگمان ابراهیم از پیروان او (نوح) بود». پس شیعه به معنای تبعیت و پیروی است و تبعیت داشتن در آیات دیگری نیز آمده، همچون اینکه از قول حضرت ابراهیم÷در سوره ابراهیم، ۳۶ آمده: ﴿رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضۡلَلۡنَ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلنَّاسِۖ فَمَن تَبِعَنِي فَإِنَّهُۥ مِنِّيۖ وَمَنۡ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣٦﴾[ابراهیم: ۳۶]. «پروردگارا آنها بسیارى از مردم را گمراه کردند، پس هر که از من پیروى کند بىگمان او از من است و هر که مرا نافرمانى کند به یقین تو آمرزنده و مهربانى». پس مجوز پیروی کردن از شخصی صالح و نیکوکار به معنای مجوز برای ساخت مذهبی جدید نیست و لفظ شیعه به معنای لغوی آن میباشد نه به معنای حزبی آن. شیعه در قرآن به معنای فرقه فرقه شدن و تفرقه نیز آمده (روم/۳۲) پس معنای یک کلمه در جمله مشخص میشود و در جایی به معنای فرقه فرقه شدن و تفرقه بکار رفته و در این حدیث تنها معنای پیروی میدهد. ثانیاً : اهل سنت نیز پیرو حضرت علی هستند و پیرو علی بودن چه ربطی به خلافت بلافصل از جانب خدا و اعتقاد به عصمت و فرقه دوازده امامی و ساختن گنبد و بارگاه و طلب حاجت از ایشان و عزاداری دارد؟!! و متاسفانه شما پیروی از اهل بیت را در انجام این امور میدانید و در حقیقت پیرو و شیعه شیطان شدهاید نه شیعه اهل بیت. ثالثا : در آیات و احادیث بسیاری فقط به اسلام و مسلم بودن و مومن بودن تصریح شده، ولی شما همه را رها کردهاید و فقط همان حدیث شیعه بودن را گرفتهاید؟!! رابعا: دین امام با ماموم یکی است و تفاوتی بین آنها نیست، پس شیعه علی بودن یعنی پیرو علی بودن، حال میپرسیم حضرت علی چه دینی داشته است؟ آیا غیر از این است که او نیز فقط مومن و مسلم بوده؟ پس شما نیز به تبعیت از او باید فقط مومن و مسلم باشید. خامسا: حضرت علی÷فرموده: افراد ملاک تعیین حق نیستند، بلکه حق را ملاکی است که افراد با آن سنجیده میشوند. پس بعید است که منظور پیامبر اکرم جاز چنین سخنی با برداشت امروزی ما یکی باشد. سادسا: چطور امر به این مهمی بصورت سنتی متواتر میان صحابه در نیامده و کسی نام شیعه فلان کس را نداشته؟ و چرا در قرآن تنها به داشتن دین اسلام تصریح شده [آل عمران: ۸۵] و به شیعه علی بودن و داشتن ولایت او اشارهای نشده؟!! ولایتی که به زعم شما از نبوت هم بالاتر است، اگر چنین بود میتوانستیم بگوییم که این حدیث مطابق با آن آیه از قرآن است، ولی چنین آیهای وجود ندارد و بنابراین این حدیث حجت نمیشود (آن هم برای امری به این مهمی)
ورد زبان مراجع رافضی و کسانی چون قزوینی، واژه وهابی است و ایشان اهل سنت عربستان و حنابله و بطور کلی بسیاری از مسلمین را با این لقب میخوانند. سوال اینجاست که مگر انتساب یک فرقه بنام موسس آن فرقه نمیباشد؟ شمایی که محمد بن عبدالوهاب را موسس فرقه وهابیت میخوانید، اینقدر سواد ندارید که عبدالوهاب نام پدر ایشان بوده و نام خود او محمد بوده است، پس چرا نام شخص موسس را رها کردهاید؟ آری نام این امام ربانی محمد بوده و نهضت او نیز محمدی است و اصلا پدر او جزء مخالفین او بوده است. برای خواننده گرامی لازم به تذکر است که شیخ الاسلام ابن تیمیه/و امام محمد بن عبدالوهاب/در حقیقت دانشمندانی اسلامی بودهاند که تنها با خرافات و بدعتها مخالفت داشتهاند و مسلم است که یک روحانی و مرجع رافضی که انواع خرافات را در دل و اندیشه خود دارد، میبایست کینه این علما را نیز در دل داشته باشد. پس شما به سخنان این بیسوادان گوش ندهید و خودتان در هر زمینهای تحقیق کنید و قضاوت در مورد اشخاص به استناد سخنان دشمنان آنها، کاری اشتباه است.
دائم مشاهده میشود که آخوندها و مراجع رافضی میگویند این وهابیت اصلا مسئله مهم و خاصی نیست و عقاید ایشان به هیچ عنوان مورد توجه کسی نمیباشد و حتی اهل سنت نیز با ایشان مخالف هستند!!! و تعداد بسیار اندکی دارای عقاید وهابی هستند!!! سوال اینجاست که پس چرا شما اینقدر به جنب و جوش افتادهاید و دائم در حال صحبت از وهابیت هستید؟ در شبکههای ماهوارهای دائم برنامههای پاسخ به شبهات وهابیت میگذارید و بالای منبرها دائم از عقاید و اعمال آنها صحبت میکنید؟ چطور این همه هزینه میکنید برای زدن شبکههای ماهوارهای و سایتهای اینترنتی و چاپ کتاب تا در مورد مسئلهای بیاهمیت بحث کنید؟ اگر کسی به این مسئله توجهی ندارد، خوب شما دیگر چه میگویید؟ البته من میدانم درد شما چیست؟ درد شما اسلام واقعی و قرآن و سنت است و چون نمیتوانید بطور علنی با این موارد مخالفت کنید، میآیید و وهابیت را پیش میاندازید تا افکار مردم را منحرف کنید. ترس شما به این خاطر است که مبادا روزی مردم بخواهند به سمت اسلام واقعی بروند و بیدار شوند و مشت شما دروغگویان برایشان باز شود، خوب آن موقع شما باید دکان خود را تعطیل کرده و تشریف ببرید. وقتی میبینیم حتی در میان قشر روحانی و مجتهدین کسانی همچون علامه برقعی/بیدار میشوند، بنابراین مردم نیز چنانچه تحقیق و مطالعه کنند، بیدار خواهند شد. حتی جناب قزوینی میگفت ۳۰ نفر از روحانیون و طلابی که با کاروان روحانیون به حج رفته بودند در آنجا با وهابیون انس گرفتهاند و به هنگام بازگشت متمایل به تفکرات وهابی شدهاند. پس طبق این سخن جناب قزوینی معلوم شد که ترس شما از چیست؟ از علم، از دانش، از ایجاد اتحاد و برادری، از بیداری مردم و همیشه نیز همین بوده است راز هراس دیکتاتوران تاریخ.
مراجع رافضی عده قلیلی را دارای عقاید وهابی (یعنی عقاید اسلامی) میدانند و طوری وانمود میکنند که تنها عدهای گمراه پیرو چنین عقایدی هستند و اکثر علمای اسلامی اعم از شیعه و سنی با ایشان مخالفند و محمد بن عبدالوهاب نیز این سخنان را از خودش در آورده است و اینها سخنان و عقاید علما و بزرگان اهل سنت نبوده است. حال سوال اینجاست که اگر عقیده به عدم ساخت و تزئین قبور نشانه وهابیت است، بنابراین از پیامبر اسلام گرفته تا بسیاری از علما و پیروان ایشان، وهابی خواهند بود، چون بطور مثال در صحیح مسلم آمده است: «عَنْ جَابِرٍسقَالَ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ جأَنْ يُجَصَّصَ الْقَبْرُ وَأَنْ يُقْعَدَ عَلَيْهِ وَأَنْ يُبْنَى عَلَيْهِ» «از جابرسنقل شده که گفت: رسول خدا جاز گچکاری و سنگکاری قبر و نشستن بر آن- یعنی در کنار قبر نشستن و با مردهای که در آن قرار دارد سخن گفته شود- و ساختن بنا و عمارت بر آن نهی فرموده است». [رياض الصالحين: تألیف امام نووی، ص ۴۹۰]. بعلاوه باید شیخ طوسی و شیخ حرعاملی از علمای شیعه را نیز وهابی نامید، چرا که: در کتاب تهذیب شیخ طوسی (از کتب اربعه شیعه) و نیز در کتاب [وسائل الشيعة: تألیف شیخ حرعاملی باب ۴۴ از ابواب دفن] در روایت از موسی بن جعفر آمده که: «سألت أبا الحسن موسى عن البناء على القبر والجلوس عليه هل يصلح؟ قال: لا يصلح البناء عليه ولا الجلوس ولا تجصيصه ولا تطبينه» «از بنای قبور و نشستن بر روی آن پرسیدند که آیا اینکار صحیح است؟ که فرمودند: خیر، ساختمان سازی و گنبد درست کردن بر قبر و نشستن روی آن -یعنی در کنار قبر نشستن و با مردهای که در آن قرار دارد سخن گفته شود- و گچ کاری و سنگکاری و گلکاری آن صحیح نیست». همچنین در کتاب تهذیب و وسائل الشیعه بنقل از جراح مدائنی آمده که جعفر صادق فرمود: «لا تبنوا على القبور ولا تصوروا سقوف البيوت فإن رسول الله جكره ذلك» «بر قبرها بنا نسازید و سقف خانهها را پر از تصویر نکنید که رسول خدا جاینکار را ناپسند شمرده است». همچنین در مآخذ فوق و نیز در کتاب «من لا يحضره الفقيه» (از کتب اربعه شیعه) باب مناهی پیامبر جبنقل از یونس بن ظبیان آماده که جعفرصادق فرمود: «نهى رسول الله جأن يصلى على قبر أو يقعد عليه أو يبنى عليه» «رسول الله جنهی فرمود از این که بر قبری نماز گزارند یا برآن بنشینند و یا برآن بنا سازند». اگر اعتقاد به حرام بودن دستزدن و چسبیدن و بوسیدن قبر و ضریح دلیل وهابی بودن باشد بنابراین باید ابن حجر هیثمی از علمای برجسته اهل سنت و شافعی مذهب و نیز امام محمد غزالی و پیروانشان وهابی باشند، چرا که ابن حجر هیثمی گفته است: «التزام القبر أو ما عليه من نحو تابوت ولو قبره جبنحو يده وتقبيله بدعة مكروهة قبيحة» «چسبیدن به قبر و یا آنچه روی آن است از قبیل تابوت و ضریح و ... اگرچه قبر پیامبر جهم باشد و نیز دستزدن و بوسیدن آن بدعت مکروه و قبیحی است». امام محمد غزالی در احیاء علومالدین جلد۴ ص۴۹۱ گفته است: «والـمستحب في زيارة القبور أن يقف مستدبر القبلة مستقبلا بوجه الـميت وأن يسلم ولا يمسح القبر ولا يمسه ولا يقبله فإن ذلك من عادة النصارى» «مستحب است در زیارت قبور پشت به قبله روبروی میت ایستادن و سلامکردن، ولی نباید به قبر دست زد و یا دست کشید و نیز نباید آن را بوسید و یا دور آن طواف کرد، زیرا این اعمال از آداب و عادات مسیحیان است». اگر اعتقاد به تخریب گنبد و بارگاه و بناهای روی قبور دلیل وهابی بودن باشد، باید پیامبر ج، حضرت علی÷و ابوالهیاج اسدیسو ائمه زمان امام شافعی و خود امام شافعی و امام بخاری و امام مسلم و امام نووی و ابن حجر هیثمی و پیروانشان همگی وهابی باشند، زیرا: در صحیح مسلم آمده است: «عن أبي الهياج الأسدي قال: قال لي علي بن أبي طالب: ألا أبعثك على ما بعثني عليه رسول الله جأن لا تدع تمثالاً إلا طمسته ولا قبراً مشرفاً إلا سويته» «از ابوالهیاج اسدی روایت شده که گفت: علی بن ابیطالب به من گفت تو را انتخاب میکنم بر آنچه رسول الله جمن را بر آن انتخاب کرد وآن این است که هیچ عکس و تصویر و مجسمهای را فرونگذاری جز آنکه آن را پاک نمایی و از بین ببری و هیچ قبری را فرونگذاری جز آنکه آن را تخت نمایی». در کتاب [وسائل الشيعة چاپ سنگی جلد اول ص/ ۲۰۹] از کلینی بدین صورت نقل شده است: «عن أبي عبد الله قال: قال الإمام علي÷: بعثني رسول الله جإلى الـمدينة في هدم القبور وكسر الصور» «جعفر صادق گفت: امام علی فرمود، رسول خدا جمن را جهت تخریب (بنا و گنبد) روی قبور و شکستن تصاویر و مجسمهها به سوی مدینه مامور و رهسپار کرد». همچنین امام نووی در [شرح مسلم: ج۴، ص ۳۰۱ الی۳۰۴ ارشاد الساري] آورده است: «قال الشافعي في الأم: ورأيت الائمة بمكة يأمرون بهدم ما يبنى ويؤيد الهدم قوله ج، ولا قبراً مشرفا إلا سويته....» «امام نووی میفرماید: امام شافعی در کتاب الام گفته است: در مکه مشاهده نمودم که ائمه دستور دادند بنای روی قبور را ویران نمایند» و این عمل را فرموده رسول الله جکه فرموده: «ولا قبرا مشرفا إلا سويته»تأیید میکند. و اما ابن حجر هیثمی در این باره میگوید: «... ويجب الـمبادرة لهدمها وهدم القباب التي على القبور إذ هي أضر من مسجد الضرار لانها أسست على معصية رسول الله جلأنه نهى عن ذلك وأمر جبهدم القبور الـمشرفة وتجب إزلة كل قنديل أو سراج علي القبر ...» اقدام برای نابودی و تخریب قبرها و گنبد و بارگاهها که روی قبرها است واجب میباشد، چون ضررش از مسجد ضرار بیشتر است، برای اینکه بنای آنها در واقع نافرمانی از رسول الله جمیباشد. آن حضرت از ساختن بنا روی قبور نهی فرموده و به تخریب و نابودی آنها دستور دادهاست، پس از بین بردن همهی چراغها و تزئینات و گنبدها و.... بر روی قبور نیز واجب است. [الزواجر عن اقتراف الكبائر: تألیف ابن حجر، ج۱، ص/۱۲۱] در تفسیر آیه ۶ سوره فصلت علامه زمخشری صاحب تفسیر کشاف با توجه به عبارت «فاستقيموا اليه» و تفاوت آن با عبارت «فاستقيموا له» در تفسیر آیه مذکور میگوید: «فاستووا إليه بالتوحيد وإخلاص العبادة وغير ذاهبين يمينا ولا شمالا ولا ملتفتين إلى ما يسول لكم الشيطان من إتخاذ الأولياء والشفعاء وتوبوا إليه مما سبق لكم من الشرك» با توحید و اخلاص در بندگی، مستقیماً به سوی خدا روی آورید و به راست و چپ نروید و به فریبهای شیطان توجه نکنید که شما را به دست گرفتن-متوسل شدن- اولیاء و شفیعان تشویق میکند و از شرک گذشته خود به سوی خدا توبه کنید.
مراجع رافضی مرتب به دنبال گرفتن ایرادی از حضرت عمرسهستند و به عنوان مثال میگویند که چرا خلیفه دوم از منافقین در حکومت خویش استفاده نموده است؟ و این کار او مورد اعتراض حذیفه نیز قرار گرفته است و عمر در پاسخ به او گفته: از نیروى آنان استفاده مىکنم و مواظب عملکرد آنان هستم: «إنّي لأستعمله لأستعين بقوّته ثم أكون على قفائه عن الحسن أن حذيفة قال لعمر: إنك تستعين بالرجل الفاجر فقال عمر: إنّي لأستعمله لأستعين بقوّته ثم أكون على قفائه» أبوعبید. [كنز العمال: ۵، ص۷۷۱]، در پاسخ به آقایان رافضی میگویم: بطور حتم شما اسلام کسانی چون ابوسفیان و خالد بن ولید را نیز ظاهری و از روی نفاق میدانید، خوب ما از شما میپرسیم چگونه پیامبر جابوسفیان را مامور جمعآوری صدقات کرد و از او استفاده نمود؟ و چرا خالد بن ولید را به فرماندهی لشکر در جنگها گماشت؟ و چرا ابوموسی اشعری یا معاذ بن جبل را والی یمن نمود؟ اصلا مگر شما رافضیان ابوبکر و عمر را دارای نفاق نمیدانید؟ پس چرا پیامبر جاز ایشان در موارد گوناگون استفاده نموده است؟ در تبوک ابوبکر پرچمدار بوده است و امیرالحاج نیز بوده است و پیامبر جدختر او را نیز به همسری میگیرد، همینطور دختر عمر را و حتی در جنگها نیز از وجود ایشان استفاده نموده است (جالب است که منافقین به بهانههای مختلفی از شرکت در جنگها خودداری میکردهاند [۶۸]ولی ابوبکر و عمر شرکت داشتهاند) مگر به زعم شما معصومین دارای علم غیب نیستند و مگر شما نمیگویید که ایشان حتی قصد کشتن نبی اکرم جرا داشتهاند؟ بنابراین پیامبر جاز نفاق ایشان آگاهی داشته و نمیبایست در امور مختلف از وجود ایشان استفاده میکرده است. جالب است که حذیفه صاحب سر رسول بوده و اسامی منافقین را میدانسته و اگر به نظر شما عمر نیز جزء همین منافقین بوده، پس اعتراض حذیفه نسبت به عمر به این معنا خواهد شد: که ای منافق، چرا از منافقین دیگر کمک گرفتهای؟!! (آیا طنزی به این مسخرگی شنیده بودید؟!) و چطور حذیفه سر رسول خدا را (بر خلاف دستور ایشان) فاش کرده و نفاق آن اشخاص را به عمر نشان داده و گوشزد نموده است؟!! اصلا سوالی دیگر میکنیم، چرا حضرت علی÷فرموده: حکمت را فراگیر حتی اگر در سینه منافق بود؟ مگر میتوان از منافق کمک گرفت و یا سخنان او را پذیرفت؟ پس چرا حضرت علی این جمله را گفته است؟ مگر به زعم شما یاری گرفتن و تعلیم دیدن و مشورت با شخص منافق اشتباه نیست؟ پس چگونه طبق فرموده حضرت علی÷از او حکمت بیاموزیم؟ سوالی دیگر از مراجع محترم رافضی: چرا حضرت علی بارها به حضرت عمر مشورت دادهاست و او را در حل مشکلات و مسائل و قضاوتها و حتی جنگها یاری کرده؟ (که عمر بگوید: اگر علی نبود، عمر هلاک میشد) مگر عمر و ابوبکر از نظر شما غاصب و ظالم و منافق نبودهاند؟ پس چرا حضرت علی به آنها کمک میکرده و مشورت میدادهاست؟!! شما در پاسخ میگویید حضرت علی بخاطر حفظ اسلام اینکار را کرده است!!! خوب ما نیز همان پاسخ را به خود شما میدهیم که حضرت عمر نیز برای کمک در امور حکومتی و حفظ حکومت اسلامی و حل مشکلات و حفظ دین از این منافقین کمک گرفته است و طبق گفته خودش مراقب عملکرد ایشان نیز بوده است. اگر هم بگویید که حضرت علی گفته به سخن نگاه کن نه به گوینده آن و برای همین گفته حکمت را فرا گیر حتی از منافق. باز ما همین جواب را به خودتان برمیگردانیم که حضرت عمر نیز با شخص منافق کاری نداشته و از علم و سخن او بهره برده است. سوالی دیگر از مراجع رافضی: چرا عمار و سلمان در زمان خلافت عمر حاکم و نائب او در شهرها بودهاند؟ مگر به زعم شما عمر دارای نفاق نبوده است؟پس چرا عمار و سلمان حاکم و نائب او شدهاند و بدین طریق به حکومت وی کمک و یاری رساندهاند؟ سوالی دیگر از مراجع رافضی: چرا حسن و حسین در جنگ با ایران حضور داشتهاند؟ چرا در جنگی که یک منافق رهبر و خلیفه بوده حاضر شدهاند و شمشیر زدهاند؟!! (البته همه اینها به زعم روافض است و طبق ذهن بیمار ایشان صدق میکند، وگرنه همه مسلمین میدانند که حضرت عمر از بهترین مومنین بوده است، همچنین عمار و سلمان و حسن و حسینش) سوالی دیگر از مراجع رافضی: چرا حضرت علی در زمان خلافتش، زیاد بن ابیه را والی فارس میگذارد و یا منذر بن جارود که به او خیانت میکند و به معاویه ملحق میشود؟ شما کسانی چون معاویه را کافر میدانید و کسانیکه به سمت ایشان رفته باشند بطور حتم از نظر شما دارای نفاق بودهاند، پس چرا علی از این منافقین استفاده کرده است؟ چرا ابوموسی اشعری را همچنان بر ولایت کوفه میگذارد و او را خلع نمیکند؟ مگر شما ابوموسی را نیز منافق نمیدانید؟ از نامۀ ۴۳ نهج البلاغه معلوم میشود که حضرت علی، مصقلة بن هبيرة را عامل اردشیر قرار داده و او خائن در آمده است. بنابراین بیهوده به دنبال ایراد گرفتن از حضرت عمر نباشید، چون ایشان به کوری چشم منافقین، از بهترین مومنین بوده است و بهترین خدمات را برای اسلام انجام دادهاست.
[۶۸] منافقین نمیخواستهاند بخاطر چیزی که به آن اعتقاد ندارند کشته شوند و مسلم است که در جنگها شرکت نمیکردهاند، ولی عمر و ابوبکرلشرکت میکردهاند و جان و مال خویش را در راه اسلام فدا کردند و از شهر خود هجرت نمودند و آیا انسان بخاطر چیزی که به آن اعتقاد ندارد تا این حد پیش میرود؟!! (قضاوت بر عهده شما خواننده گرامی).
اگر ابن ابی الحدید معتزلی با تمایلات شدید شیعی نبود و اگر کتاب الإمامة والسیاسة منسوب به دینوری و معجم طبرانی و «البدایة والنهایة» نبود و اگر برخی از جملات دو پهلو و مبهم و یا اخبار واحد و روایات جعلی و ضعیف در کتب روایی اهل سنت نبود، آقایان قزوینی و مراجع مدعی تشیع برای هزاران هزار سوال در مذهب خرافی شیعه از کجا جواب میآوردند؟ خواننده گرامی توجه داشته باشد که تنها دو کتاب بخاری و مسلم جزء کتب صحیح و قابل استناد در اهل سنت هستند، نه هر کتابی و تازه در همین کتب نیز طبق رای و نظر برخی از علمای اهل سنت، احادیثی ضعیف هستند، مثل حدیث قرطاس که برخی آن را ضعیف میدانند و یا در میان راویان این احادیث، افراد منتسب به تشیع وجود دارند که در فضائل ائمه و اخبار شیعه پسند نمیتوانند مورد استناد قرار بگیرند و همچنین در میان اهل تشیع نیز کتبی همچون بحارالانوار وجود دارند که مراجع تشیع هر حدیث آن را قبول ندارند و یا حتی کتب اربعه و اصلی شیعه نیز طبق نظر علمای شیعه، دارای احادیث ضعیف و جعلی هستند، کتبی همچون کافی و من لایحضره الفقیه).
مراجع مدعی تشیع به برخی از جملات ابن ابی الحدید اشاره میکنند تا حقانیت مذهب خویش را به اثبات برسانند و از ابن ابی الحدید به عنوان عالم اهل سنت یاد میکنند، در صورتیکه ابن ابی الحدید دانشمند سنی مذهب نبوده و بیشترین مذهبی که برای او ذکر کردهاند، همان معتزلی است. ابن ابی الحدید مذهب کلامی و اعتقادی خویش را در شرح نهجالبلاغه به صراحت اعلام میکند و از شیفتگیاش به اعتقادات معتزله بغداد پرده بر میدارد. با وجود این درباره گرایش مذهبی او آرای متناقضی بیان شده است. چنانکه برخی از اهل سنت مانند ابن کثیر او را شیعه غالی یا شیعه معتزلی دانستهاند و برخی از شیعیان او را مغرض و متعصب در آرای اهل سنت دانستهاند، با وجود این که گرایش به تشیع در شرح نهجالبلاغه آشکار است، اما مطالب فراوانی نیز در سازگار آن هست که با عقاید شیعیان درباره امامت و مسائل تاریخی پس از رحلت پیامبر نیست. ابن ابی الحدید در سرتاسر کتابش به معتزلی بودن خویش و اعتقاد به درستی خلافت اقرار میکند و بزرگان معتزله را شیوخ خویش خلفای سه گانه پیش از حضرت علی میخواند. او در مقدمه شرح نهجالبلاغه تأکید میکند که تمام بزرگان و اساتید معتقدند بیعت با خلیفه اول، صحیح و شرعی بوده و برای بیعت نصی از طرف رسول خدا وجود نداشته است، بلکه به اختیاری بوده است که به طریق اجماع و غیر اجماع به عنوان طریقی برای اثبات امامت شناخته میشود. سپس او به بحث تفضیل میپردازد. برخی از نویسندگان به نقل از یوسف بن یحیی صنعانی، ادیب قرن یازدهم و دوازدهم هجری (م ۱۱۲۱ ﻫ) نوشتهاند که ابن ابی الحدید معتزلی جاحظی بوده است. اما خلاصهای از عقاید معتزله به این شرح است:
زیدیه در مقابل امامت فاضل به امامت مفضول قائل شدند و گفتند با وجود شخص فاضل و برتر تعیین شخص مفضول و فروتر به امامت جایز است. به همین دلیل با بودن علی بن ابیطالب که فاضلتر از دیگر صحابه پیغمبر بود، ابوبکر و عمر و عثمان را که مفضول بودند، امام میدانستند و میگفتند امامت مفضول بنا بر مصالحی جایز است، بیشتر معتزله زیدی مذهب بودند، از این جهت غالب ایشان قائل به امامت مفضول شدند (خاندان نوبختی ص۵۷).
و از جمله ایشان ابن ابی الحدید صاحب شرح نهج البلاغه است که در فاتحه آن کتاب میگوید: «الحمد لله الذي..... قدم الـمفضول علی الأفضل لـمصلحة اقتضاها التکليف» یعنی: «سپاس خدایی را که.... برتری داد مفضول را بر افضل به جهت مصلحتی که تکلیف (بندگان) اقتضای آن را داشت». [شرح نهج البلاغة: طبع مصر ۱۹۶۵، ج۱ ص۳] مشخص است که این از عقاید اهل سنت نیست و اهل سنت ابوبکر را فاضل میدانند و اعتقاد به چنین امری را طعن در انتخاب مهاجرین و انصار میدانند و البته در موارد دیگری نیز با معتزله اختلاف دارند. پس مرتب نگویید ابن ابی الحدید سنی مذهب.
جناب قزوینی و مراجع مدعی تشیع، دائم مطالبی را به نفع خویش از داخل کتب اهل سنت گزینش میکنند. همین مراجع گمراه خطبه ۲۲۸ نهج البلاغه را در مورد حضرت عمر نمیدانند، چون در این خطبه حضرت علی بر خلاف ذائقه و میل رافضیان از حضرت عمر تعریف و تمجید نموده است. حال چنانچه شما به مطالب کتب اهل سنت اشاره دارید ما نیز برای اثبات اینکه این خطبه در مورد حضرت عمر بوده به سخنان دانشمندان شیعه مذهب اشاره میکنیم و بنابراین شما باید بپذیرید. ترجمه و توضیح دکتر علی شریعتی (جامعه شناس و محقق شیعی) درباره این خطبه: آفرین بر فلان (عمر) کجی را راست کرد و درد را درمان نمود و سنت رسول را بر پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت پاکدامن رفت اندک عیب، خیر خلافت را به چنگ آورد و از شرش، پیشی جست. طاعت خداوند را ادا کرد و بر حقش تقوی ورزید رحلت کرد و خلق را در راههای شعبه شعبه رها کرد، آنچنانکه گمراه در آن راه نمییابد و انسان در راه استوار نمیماند. ( تشیع علوی و تشیع صفوی، دکتر علی شریعتی چاپ دوم ۱۳۷۸ انتشارات چاپخش تهران - ص ۸۶) شریعتی قبل از ترجمه خطبه مینویسد: بزرگواری، ادب انسانی اعتراف ارزشهای رقیب، ستایش از فضیلتهای کسی که نقیصتهایی نیز دارد عیب و هنر دیگری را گفتن، در آغاز همه خدمات و صفات مثبت کسی را گفتن و در پایان از او -با تعبیری عمیق و در عین حال مودبانه- انتقاد کردن... درسی است که علی به انسانیت میآموزد و به ویژه به ناقدان و قضاوت کنندگان درباره شخصیتها و حتی درباره مخالف! (تشیع علوی و تشیع صفوی، دکتر علی شریعتی چاپ دوم ۱۳۷۸ انتشارات چاپخش تهران - ص۸۵ و ۸۶) و اما فیض الاسلام دانشمندی شیعه مذهب نیز این خطبه را در مورد عمر بن خطاب دانسته است و بدین صورت نوشته: حضرت علی÷در حکمت ۴۵۹ (درباره عمر بن خطاب) فرمودهاند: «فرمانروا شد و بر مردم فرمانروایی کرد پس بر پا داشت و ایستادگی نمود تا اینک دین قرار گرفت. البته در بیشتر ترجمههای پس از انقلاب، نام عمر از داخل پرانتز حذف شده است! ترجمه و شرح نهج البلاغه به قلم حاج سید علینقی فیض الاسلام. چاپ ۲۶ فروردین ۱۳۵۱ ﻫ ش صحافی ایران مهر. ص ۱۳۰۰ حکمت۴۵۹ (در ترجمههای پس از انقلاب این موضوع مانند خطبه قبلی حذف یا تحریف شده است و براستی چرا سخنان علمای خودتان را حذف میکنید؟).
طبق استدلال دائم آخوندها و جناب قزوینی به کتب اهل سنت ما نیز میآییم و یک حزب شیعه عثمانیه تشکیل میدهیم و فقط احادیث به نفع حضرت عثمان را از کتب شیعه و سنی قبول میکنیم و با احادیث مربوط به ابوبکر و عمر و علی کاری نداریم و آنها را قبول نمیکنیم. آیا نزد شما چنین عملی صحیح است یا خیر؟ اگر صحیح نیست، پس چرا خودتان همین کار را میکنید؟
مراجع رافضی دائم به مطالب کتب اهل سنت اشاره دارند، حال ما میپرسیم آیا در کتب خودتان هیچگونه مزخرفی وجود ندارد؟ به عنوان نمونه: در کتاب [من لایحضره الفقیه: جلد۲ صفحه۱۶۹] نوشته شیخ صدوق (عالم طراز اول شیعه) در روایت محمدبن سنان از حذیفه بن منصور از امام ابوعبدالله صادق÷آمده که گفت: ماه رمضان ۳۰ روز است و هیچگاه کمتر از آن نمیشود!!! و در همان [من لایحضره الفقیه: جلد۲ صفحه ۱۷۱] از یاسر خادم، روایت شده که به امام رضا÷گفتم: آیا ماه رمضان بیست و نه روز میشود؟ گفت: همانا ماه رمضان هیچگاه از سی روز کمتر نمیشود!!! و شیخ کلینی در سه حدیث منسوب به امام جعفر صادق آورده است که ماه رمضان همیشه سی روز است و هرگز بیست و نه روز نمیشود [کافی: ج۴، ص۷۸-۷۹، و در من لایحضره الفقیه: جلد۳، صفحه۱۶۴] امام صادق به ابوربیع شامی میگوید: با کردها آمیزش مکن، زیرا که کردها طایفهای از جن هستند که خداوندﻷپرده از آنها برداشته است!! [۶۹]و در [من لایحضره الفقیه: جلد،۱ صفحه ۵۴۲ و ۵۴۳] از قول امام صادق÷آورده: همانا خدای تبارک و تعالی زمین را آفرید و به فرمان وی آن ماهی بزرگ (یعنی نهنگ) زمین را حمل کرد. پس نهنگ پیش خود گفت که من زمین را به نیروی خویشتن حمل کردم!! آنگاه خداوندأماهی کوچکی را به اندازه فاصله شست و سبابه بسویش فرستاد که در بینی وی داخل شد، پس از چهل روز آن نهنگ سرگشته و پریشان بود و هرگاه که خدای عزوجل بخواهد در سرزمینی زلزلهای پدید آورد آن ماهی کوچک بر نهنگ نمایان میشود و نهنگ از ترس وی (میلرزد و) زمین را میلرزاند!! [۷۰]در کتاب [الاصول من الکافی: جلد۲، صفحه ۶۳۴] (کتاب فضل القرآن) اینگونه آمده: «علی بن الحکم عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله÷قال: إن القرآن الذي جاء به جبرئيل إلی محمد جسبعة عشر ألف آية» یعنی: «امام صادق فرمود: قرآنی که جبرئیل برای پیغمبر اسلام آورد هفده هزار آیه بوده است». و سخن گفتن الاغی بنام عفیر با پیامبر در [الأصول من الکافی: جلد ۱ صفحه ۲۳۷ و در الاصول من الکافی: جلد۱ صفحه ۴۴۸] از قول امام ابوعبدالله صادق÷آورده که چون پیامبر اسلام جزاده شد چند روزی بدون شیر به سر برد، پس ابوطالب او را به پستان خود افکند و خدا در پستان ابوطالب شیر نازل کرد!! پس کودک چند روز از پستان ابوطالب شیر خورد تا هنگامی که ابوطالب، حلیمه سعدیه را یافت و کودک را (برای شیر دادن) به او سپرد!! و در [الأصول من الکافی: جلد۱ صفحه ۴۵۲، باب النهی عن الاشراف علی قبرالنبي ج]روایتی آورده که در آن از امام صادق درباره بالا رفتن از قبر پیامبر جسوال شد و در جواب گفت: من دوست ندارم که هیچیک از شما بالای قبر پیامبر جبرآید و او را ایمن نمیگردانم از اینکه در آنجا چیزی دیده کور شود!! یا پیامبر را به نماز ایستاده مشاهده کند، یا او را با برخی از همسرانش (در آنجا) ببیند!! و درباره تولد امام، کلینی از اسحاق بن جعفر روایت میکند که گفت: از پدرم شنیدم که میگفت: هنگامی که امام متولد میشود به صورت نشسته به دنیا میآید!! جلوی مادرش برای او باز میشود تا اینکه چهار زانو متولد شود!! سپس بعد از افتادنش به زمین گرد میشود و با چهرهاش رو به قبله مینماید و سه بار عطسه میکند!! و با انگشتش به حمد اشاره مینماید و شاد و ختنه شده متولد میشود!! دو دست و پایش از بالا و پایین او را میخندانند!! و دو پایش در میان دستانش مانند شمش طلا هستند!! و شب و روزش را میگذراند در حالی که از میان دستانش طلا خارج میشود!! [اصول کافی: ج۱، ص۳۳۸] و از ابو جعفر روایت است که گفت: امام ده علامت دارد.... و بوی مدفوعش مانند بوی مشک است و زمین عهدهدار پوشیدن و خوردن آن است!! [اصول کافی: ج۱، ص ۳۸۸] و کلینی امام باقر را متهم میکند که او بدون لباس و برهنه به حمام میرفت و صابون را بر جسمش میمالید و مردم عورت او را میدیدند!! [الفروع: ج۶، ص ۵۰۳-۵۹۷]. و کلینی در مورد ادارهی جهان هستی میگوید: از ابو جعفر صادق روایت است که گفت: خداوند همواره تنها بود، سپس محمد و علی و فاطمه را آفرید، و آنها هزار سال ماندند، سپس همه چیزها را آفرید و آنها را بر خلق اشیاء شاهد قرار داد، و همه اشیاء را مؤظف به پیروی از آنان کرد و امور اشیاء را به آنها سپرد، و آنها هر چه را که بخواهند حلال قرار میدهند و آنچه را بخواهند حرام میسازند، و هرگز چیزی را نمیخواهند مگر آن که خداوند متعال بخواهد... [الکافی: ۱/۴۴۱، و خمینی در کشف الاسرار: ص ۹۲، آن را آورده و تأیید نموده است. و در [وسائل الشیعة: جلد۱ صفحه۱۹۴] (چاپ سنگی) [۷۱]از قول امام صادق جروایتی آورده که میگوید: آهن نجس است، زیرا که آهن لباس دوزخیان و طلا، جامه بهشتیان است!!! و در کتاب [زادالـمعاد: صفحه ۴۰۸] نوشته مجلسی خرافی، پیرامون روز نهم ربیع الاول که مصادف با قتل خلیفه ثانی است، روایتی طولانی آورده که در متن آن دروغهای فراوانی گفته [۷۲]، از جمله اینکه خداوند سبحان به پیامبر خود فرمود: امر کردهام ملائکه نویسندگان اعمال را که از این روز تا سه روز، قلم از مردم بدارند و ننویسند گناهان ایشان را برای کرامت تو و وصی تو!!! و همچنین در کتاب [الاستبصار: به ج ۱/۱۰۶ مراجعه شود] روایات دروغینی از جعفر صادق و پدرش محمد باقر در اباحه عاریت دادن ناموس و بذل آن به دوستان روایت نموده است، به [الاستبصار: ۳/۱۴۱، ۱۳۹] نگاه کنید و طوسی از محمد بن ابی جعفر÷روایت میکند که از او پرسیدم: آیا کسی میتواند شرمگاه کنیزش را برای برادرش حلال قرار دهد؟ فرمود: بلی، اشکالی ندارد و آنچه برای او حلال قرار داده شده او میتواند از آن استفاده کند [الاستبصار: ۳/۱۳۶] [۷۳]همچنین ۲۰۰۰ روایت مبنی بر تحریف قرآن در کتاب فصل الخطاب محدث نوری موجود است. یا از قول امام رضا میآورید که: (الامام) مخصوص بالفضل کله من غیر طلب منه له، یعنی: امام به تمام فضیلت مخصوص است، بی آنکه خود او در طلبش رفته و به دست آورده باشد. [کافی: ج۱، ص۲۸۷] [۷۴]پس شما که انبوهی از احادیث و روایات دروغین را دارید، چه میگوئید؟ و چگونه اینها را توجیه میکنید؟!! اگر اینها روایات ضعیف و واحد هستند و یا در سند آنها اشکال هست، خوب بعضی روایات کتب اهل سنت نیز همینگونه هستند. (در ضمن به ۲۰۰۰ روایت مبنی بر تحریف قرآن، نمیتوان خبر واحد گفت و یا سند حدیث تحریف قرآن در کتاب [الأصول من الکافی: جلد۲ صفحه ۶۳۴ صحیح میباشد] و به همین خاطر است که میبینیم در ایران تا کنون به جز کتاب کافی تمامی کتب اربعه شیعه را ترجمه و چاپ و توزیع نکردهاند، چون نمیخواهند چرندیات این کتابها نزد مردم برملا شود و بدینوسیله در بطلان این مذهب مسخره شک کنند.
[۶۹] حدیث مذکور در کتاب کافی نیز آمده است: الفروع من الکافی: جلد۵ چاپ دارالکتب الاسلامیة. [۷۰] به زمین شناسان توصیه میکنم که هر چه زودتر این نهنگ را پیدا کنند و با کمک ماهیگیران جلوی ترسیدن وی را بگیرند تا بیش از این زلزله رخ ندهد!! (فکر میکنم که جناب شیخ صدوق، فیلم تخیلی زیاد میدیده است!!) در ضمن شبیه به همین روایت را جناب کلینی نیز نقل میکند الروضة من الکافی: جلد۲ صفحه ۶۷-۶۸). [۷۱] و همچنین جلد۱ صفحه۲۰۴ چاپ ۲۰ جلدی مطبعه اسلامیه. [۷۲] زادالـمعاد، اثر ملا محمد باقر مجلسی، باب هشتم (اعمال ماه ربیع الاول) صفحه۴۰۹ ، چاپ کتابفروشی اسلامیه. [۷۳] همچنین کلینی و طوسی از محمد بن مضارب روایت میکنند که گفت: ابوعبدالله÷به من گفت: ای محمد، این کنیز را بگیر که برایت خدمت میکند و از آن استفاده میکنی و وقتی بیرون رفتی آن را به ما بر گردان الکافی: الفروع: ۲/۲۰۰، الاستبصار: ۳/ ۱۳۶ و البته امام صادق و سایر اهل بیت منزه از این سخنان هستند و از فتاوای معاصر خمینی میگوید: آمیزش با زن قبل از نُه سالگی جایز نیست، خواه عقد دایم باشد یا موقت!! اما سایر استفادهها مانند دست زدن با شهوت و در آغوش گرفتن و چسباندن ران اشکالی ندارد، حتی اگر زن، کودک شیرخواری باشد!! [تحریر الوسيلة: خمینی ۲/۲۴۱] و خمینی میگوید: پیغمبر از اینکه امام را با اسم و رسم در قرآن ذکر کند میترسید که مبادا پس از خودش قرآن را دست بزنند یا اختلاف بین مسلمانها شدید شود و یکسره کار اسلام تمام شود [کشف الاسرار: ص۱۳۰] و خمینی میگوید: همه پیامبران برای تحکیم پایههای عدالت در جهان آمدند، اما آنها موفق نشدند و حتی محمد خاتم پیامبران که برای اصلاح بشریت و اجرای عدالت و تربیت انسانها آمد در این زمینه موفق نشد (نهج خمینی ص۴۶) و خمینی قبل از انقلاب و رسیدن به قدرت میگفت: در ایران اسلامی علماء خودشان حکومت نخواهند کرد و فقط ناظر و هادی امور خواهند بود!! خود من نیز هیچ مقام رهبری نخواهم داشت و از همان ابتدا به حجره تدریس خود در قم برخواهم گشت!! ( مصاحبه با خبرگزاری رویتر، نوفل لوشاتو، ۵ آبان ۱۳۵۷) و میگفت: نه رغبت شخصی من و نه وضع مزاجی من اجازه نمیدهند که بعد از سقوط رژیم فعلی شخصاً نقشی در اداره امور مملکت داشته باشم!! (مصاحبه با خبرگزاری اسوشیتد پرس، نوفل لوشاتو، ۱۷ نوامبر ۱۹۷۵) و میگفت: من نمیخواهم رهبر جمهوری اسلامی آینده باشم، نمیخواهم حکومت یا قدرت را بدست بگیرم!! (مصاحبه با تلویزون اتریش، نوفل لوشاتو، ۱۶ نوامبر ۱۹۷۸)و میگفت: پس از رفتن شاه من نه رییس جمهور خواهم شد، نه هیچ مقام رهبری دیگری را به عهده خواهم گرفت!! (مصاحبه با روزنامه لموند، نوفل لوشاتو، ۹ ژانویه ۱۹۷۹)و میگفت: من و سایر روحانیون در حکومت پستی را اشغال نمیکنیم، وظیفه روحانیون ارشاد دولتها است، من در حکومت آینده نقش هدایت را دارم. ( سخنرانی ۱۸ دی ۵۷، صحیفه نور، ج۳، ص ۷۵) البته سایر علمای شیعه نیز سخنان جالب توجهی دارند و جمع آوری تمامی آنها چندین جلد کتاب خواهد شد، مثلا خوئی میگوید: اگر قصد روزهدار چسباندن ران باشد و ناخواسته آلت تناسلیاش وارد شرمگاه زن شود، روزهاش باطل نمیشود!! [منهاج الصالحین: خوئی ۱/۲۶۳]. [۷۴] از قول امام صادق میگویند که: «لو بقیت الارض بغیر امام لساخت» یعنی: «اگر زمین بدون امام باشد، فرو رود» [کافی: ج۱، ص۲۵۲] و باز از قول امام صادق میگویند: «لو لم یبق فی الارض الا اثنان لکان أحدهما الحجة»، یعنی: «اگر در زمین جز دو نفر باقی نباشد، یکی از آن دو امام است». (کافی، ج۱، ص۲۵۳) (تروریستهای رافضی میتوانند زمین و اهل آن را توسط بمب اتمی نابود کنند تا ببینند چه کسی باقی میماند؟ چون همان میشود امام زمان و بدین طریق انتظار فرج به پایان میرسد!!!) و از قول امام رضا میگویند: «(الامام)... و مفزع العباد فی الداهیة الناد»، یعنی: «امام، پناه بندگان خدا در گرفتاریهای سخت است». [کافی: ج۱، ص۲۸۶] ظاهرا کذابین به این آیه اهمیت نمیدهند:﴿أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ﴾[النمل: ۶۲]. «و کیست آن کس که درمانده را چون وى را بخواند اجابت مىکند و گرفتارى را برطرف مىگرداند». یا از قول امام باقر میگویند: «ولايه علی مکتوبه في جميع صحف الانبيا»»، یعنی: «ولایت علی در تمام کتب پیامبران نوشته شده است». [کافی: ج۲، ص۳۲۰] جالب است که در قرآن هم صحبتی از ولایت علی نیست، آنوقت ایشان میگویند در تمام کتب انبیاء مکتوب و نوشته شده بوده است!!! مراجع رافضی با تفسیر آیات توسط احادیث و روایات جعلی میآیند و ولایت علی را وارد قرآن میکنند، وگرنه صحبتی از جانشینی و امامت علی در قرآن نیست.
مراجع رافضی دائما مطالبی را از داخل کتب اهل سنت بیرون میکشند، حال ما نیز در اینجا به یکی از کتب شیعه استناد میکنیم که جناب قزوینی در مورد آن بسیار تعریف و تمجید کردند و آن را یکی از بهترین کتب شیعه دانستند. کتاب معجم رجال الحدیث تالیف خوئی، که جناب قزوینی آن را بسیار عالی و خوب دانسته و قبول دارد. مطلب مورد نظر ما پیرامون عدم تواتر احادیث و روایات مدعیان تشیع است. در قرآن که خبری از عقاید شما نیست و همیشه باید به زور حدیث و روایت بیایید و آیات قرآنی را به نفع خویش تفسیر کنید و مشخص است که مراجع رافضی بر روایات تاکید بسیار دارند و از اثبات خلافت علی گرفته تا امام زمان و عزاداری و غیره... میآیند و دائم به احادیث و روایات اشاره میکنند. حال ما میگوییم آیا لااقل این احادیث نمیبایست در حد تواتر باشند تا حجت شوند و آیا احادیث کتب اصلی و اربعه شیعه دارای تواتر هستند؟ برای پاسخ به این سوال به کتب خودتان استناد میکنیم. خوئی در کتاب معجم رجال الحدیث (چاپ دوم) (۱/۱۷-۱۸) میگوید: «براستی اصحاب و یاران ائمه‡با اینکه غایت جهد و اهتمام خویش را در امر حدیث و حفظ نمودن آن از نابودی و کهنگی بر حَسَب دستورات أئمه‡مبذول داشتند، امّا آنها در دوران تقیّه زندگی مینمودند و نشر احادیث در آن زمان بصورت علنی غیر ممکن بود، پس چطور این احادیث به حدّ تواتر یا چیزی قریب به آن رسیدهاند؟» و باز در همان کتاب (۱/۱۹-۲۰) میگوید: «اما احادیثی که به دست آن سه محمّد (کلینی، ابن بابویه و طوسی) رسیده است اغلب آحاد هستند نه متواتر». تا بدانجا میرسد که سخنی را از صدّوق (۱/۲۰) روایت میکند که: «و امّا راههای دسترسی آنان به ارباب کتب برای ما نامعلوم است، و نمیدانیم که کدامین این احادیث صحیح و کدامینشان غیر صحیح است، با این وجود چطور ممکن است ادّعا نماییم که تمام این روایات از سوی معصومین‡صادر شده است». سپس خویی ردیّهای را در مورد قطعیّت صدور روایات مذکور در کتابهای چهارگانه نگاشته است و در آن رابطه میگوید، (۱/۲۰): «خلاصۀ کلام: بحقیقت ادّعای قاطعیت بودن صدور جمیع روایات کتب اربعه از سوی معصومین‡واضح البطلان است» و بعداً بطور مفصّل تمام روایات منقوله در کتب چهارگانه را بررسی کرده و در (۱/۸۰-۹۰) میگوید: «اگر پذیرفته شود که محمّد بن یعقوب کلینی بر صحّت جمیع روایات کتاب خود (الکافی) گواهی داده است، گواهی وی غیر مسموع است، چون اگر وی با این شیوه خواسته باشد که روایات منقول در کتاب خویش را یکی از شرایط حجیّت قرار دهد، کار وی قطعی البطلان است، زیرا در کتاب (الکافی) روایات مرسل و همچنین روایات مجهول الاسناد زیادی وجود دارد و بعلاوه برخی دیگر از روایات جعلی و مکذوب هستند». و باز میگوید: «تمام اخبار و روایات منقول از شیخ صدوق از نظر صحت و حجّیت بودن آنها تنها به رأی و نظر وی برمیگردد و حجّیت آن روایات برای غیر او توجیهپذیر نیست». باز خویی در مورد روایات طوسی میگوید: «آنچه که در رابطه با صدوق بیان داشتیم در بارۀ کتاب طوسی نیز جاری است». تا بدانجا میرسد که میگوید: صحت جمیع روایات کتب اربعه ثابت نیست و باید در مورد اسناد تمام روایات منقول در آنها نظر خواهی نمود، چنانکه در [الـمعجم: ۱/۹۰] آمده است. میگویم: خلاصه کلام اینکه اکثر روایات کتب اصلی شیعه خبر واحد بوده و اینکه آیا خبر واحد حجیت دارد یا نه؟ آن هم در مورد اصول دین و آن هم اخباری که صدها خبر ضد در برابر خود داشته و مخالف عقل و اجماع و بسیاری از آیات قرآن نیز هست؟ آری آیا این چنین اخباری، چه در کتب شیعه و چه در کتب اهل سنت [۷۵]، آیا میتواند جواز عقیده و عمل قرار گیرد؟ (قضاوت با وجدان شما خواننده گرامی).
[۷۵] مثل احادیثی که شیخ شرف الدین موسوی در کتاب المراجعات به خیال خود علیه اهل سنت بکار گرفته است.
چرا مراجع و محققین مدعی تشیع (و همین جناب قزوینی) در مناظرات خود، دائم به مطالب کتاب الامامة والسياسة ابن قتیبه دینوری استناد میکنند؟ در صورتیکه طبق شواهد و دلایل بسیاری مشخص شده که این کتاب متعلق به ابن قتیبه نیست، ولی باز ایشان به روی مبارک خویش نمیآورند و دوباره به مطالب این کتاب استناد میکنند، دلایلی که تعلق این کتاب به ابن قتیبه را رد میکند: اول: کسانی که زندگینامه ابن قتیبه را ذکر کردهاند آن را در میان آثار او ذکر نکردند، اما قاضی ابوعبدالله توزی معروف به ابن شباط در فصل دوم از باب چهل و سوم در کتاب (صلة السما) از آن نقل نموده است، دوم: کتاب بیانگر این است که نگارنده آن در دمشق بوده است و حال ابن قتیبه از بغداد جز به دینور بیرون نرفته است، سوم: کتاب مذکور از ابولیلی روایت میکند و ابولیلی سال (۵۱۴۸) شصت و پنج سال قبل از ابن قتیبه در کوفه قاضی بوده است، چهارم: مؤلف الامامة والسياسة فتح اندلس را از زنی نقل کرده که خود او را دیده است و حال فتح اندلس ۱۲۰ سال قبل از تولد ابن قتیبه بوده است، پنجم: نگارنده کتاب فتح مراکش توسط موسیبن نصیر را ذکر مینماید، در حالی که این شهر توسط یوسفبن تاشفین پادشاه مرابطین در سال ۴۵۵ ﻫ بنا شده است و ابن قتیبه در سال ۲۷۶ ﻫ وفات نموده است. ششم: هیچ یک از نویسندگان شرح حال عبدلله بن مسلم بن قتیبه، در فهرست تصانیف وی نام کتاب الإمامة والسياسة را ذکر نکردهاند که از آنجمله میتوان به کتابهای ذیل اشاره کرد: وفیات الاعیان [وفيات الاعيان: ج۳، ص: ۴۲-۴۳، شماره شرح حال: ۳۲۸، دار صادر بیروت، تألیف شمس الدین احمد بن خلکان متوفی ۶۸۱ ﻫ.ق، بغية الوعاة في طبقات اللغويين والنحاة: ج۲، ص: ۶۳-۶۴، شماره شرح حال ۱۴۴۴، الـمکتبة العصرية، تحقیق: محمد ابو الفضل ابراهیم، تألیف جلال الدین، عبدالرحمن سیوطی متوفی ۹۱۱ ﻫ.ق، الوافي بالوفيات: صفدی، الوافي بالوفيات: ج ۱۷، ص: ۶۰۷-۶۰۹، شماره شرح حال: ۵۱۶، دار النشر فراوز شتاینر بفیسبادن، ۱۴۱۱ ﻫ ۱۹۹۱م، تألیف صلاح الدین بن أیبک صفدی (متوفی ۷۶۴ ﻫ.ق) تاریخ بغداد: بغدادی، خطیب، تاریخ بغداد، ج ۱۰، ص: ۱۷۰، شماره شرح حال: ۵۳۰۹، الـمکتبة السلفية، تألیف ابوبکر، احمد بن علی بغدادی متوفی (۴۶۳ ﻫ.ق) دکتر یوسف علی طویل، محقق و پژوهشگر کتاب عيون الاخبار] در مقدمه کتاب مذکور میگوید: علما در انتساب کتاب الامامة والسياسة تردید دارند و دلیلشان آن است که هیچ یک از مؤرخان و نویسندگان مشهور در فهرست تصانیف ابن قتیبه کتاب «الامامة والسياسة» را ذکر نکردهاند (ابن قتیبه، عیون الاخبار، مقدمه ص: ۳۳، دارالکتب العلمیة، ۱۴۰۶هـ ۱۹۸۵م) هفتم: دوزی DOZY ـ معتقد است که الامامة والسياسة نه قدیمی است و نه صحیح، زیرا حاوی اشتباهات تاریخی و روایات خیالی و غیرمعقول است. از این رو انتساب چنین تصنیف ضعیفی به ابن قتیبه ممکن نیست. خاورشناس معروف هاماکر میگوید و دوزی نیز با او موافق است که این کتاب و کتابهای تاریخی امثال آن که جنبه حماسی دارند و در ایام جنگهای صلیبی برای انگیختن حماسه در روح مسلمانان تألیف شدهاند تا آنان را متوجه قهرمانیهای اجدادشان سازند. (ر.ک عنان، محمد عبد الله، تاریخ دولت اسلامی در اندلس، ج ۱، ص: ۲۱، ترجمه: عبد الحمید آیتی، چاپ اول، زمستان ۱۳۶۶، چاپ موسسه کیهان) هشتم: مستشرق معروف بروکلمان Brakeman میگوید: کتاب الامامة والسياسة را به ابن قتیبه نسبت دادهاند. در حالی که دی گوی DEGEIE میگوید: کتاب الامامة والسياسة در مصر یا در مغرب و در زمان ابن قتیبه تصنیف شده است و قسمتی از آن کتاب از تاریخ ابنحبیب مأخوذ شده است. [تاريخ الادب العربي، ج:۲، ص۲۲۰] و در دائرة الـمعارف الاسلامية نیز آمده است: این کتاب را به ابن قتیبه نسبت دادهاند در حالیکه دی گوی DEGEIE ترجیح میدهد که مصنف آن مردی مصری یا مغربی و معاصر ابن قتیبه بوده است. [الشنتاوی، احمد، زکی خورشید، ابراهیم، دائرة الـمعارف الاسلامية: ۱/۲۶۲، دار المعرفة بیروت] و جالبتر از همه آنکه نویسندگان دائرة المعارف بزرگ اسلامی که به کوشش ۲۲۷ نفر از محققان و اساتید بنام کشورمان گردآوری شده است در فهرست تصانیف ابن قتیبه چنین مرقوم میدارند: کتابهایی که انتسابشان به ابن قتیبه قطعاً یا به احتمال قوی مردود است: ۱ـ الالفاظ الـمغربة بالالقاب الـمعربة، که نسخهای از آن در جامعه القرویین فاس موجود است، (کوکنت، همان ۱۶۲) ۲ـ الامامة والسياسة که بارها به چاپ رسیده، از جمله در ۱۹۵۷ م در قاهره و نیز در ۱۹۸۵ م به کوشش طه محمد زینی. [دائرة المعارف بزرگ اسلامی: ج ۴، ص: ۴۵۹، چاپ اول تهران ۱۳۶۹ شمسی] لذا نمیتوان نظرات متعدد پژوهشگران را بخاطر نقل نام کتاب الامامة ولسياسة در معجم الـمطبوعات العربية والـمعربة که یوسف الیان سرکیس (محققان و نویسندگان مقالهی دردانهی کوثر و یورش به خانه وحی نام یوسف الیان سرکیس را اشتباها الیاس سرکیس نقل کردهاند) در آن فهرست کتابهای چاپ شده عربی و عجمی را نام برده و دربارهی کتاب مزبور هیچ گونه اظهار نظری نکرده [ر.ک. سرکیس، یوسف الیان، معجم الـمطوعات العربية والـمعربة، ج۱، ص: ۲۱۲-۲۱۱ مکتبة ثقافة الدينية] مردود دانست که در آن صورت ما نیز گرفتار احساسات و تعصب شدهایم. و در حقیقت انگیزهی واقعی در تألیف کتاب الامامة والسياسة آن است که محمد عزه دروزه، دانشمند معاصر مصری میگوید: تأثیر عقاید شیعه هاشمی علوی و عباسی در بیشتر روایات الامامة والسياسة آشکارا به چشم میخورد. و به احتمال قوی این روایات نتیجه تضاد و رقابتی است که پس از خلفای راشدین میان امویان و هاشمیان پدید آمده است و گرنه فاطمه و علیببا ایمان تر، منزّهتر و خردمند از آن بودهاند که بر خلاف مصالح مسلمانان به پا خیزند و عمر بزرگتر وخوددارتر از آن است که به سوزاندن خانه فاطمهلدست یازد. (دروزه، محمد عزة، تاريخ العرب في السلام: ص: ۲۱، بیروت الـمکتبة الـمصرية) جالب است که شما مراجع رافضی برخی از مطالب این کتاب را قبول ندارید و فقط آنجاهایی که با سلایق شما منطبق است را قبول دارید، مطالبی مانند افسانه مسخره عشق یزید به ارنب و اینکه امام حسین زودتر او را میگیرد و یزید کینه امام را به دل میگیرد و.... معلوم است نویسنده مجهول این کتاب به افسانه سراییهای عجیب و غریب و محیرالعقول علاقه داشته که جریان حمله به خانه حضرت فاطمه را هم تحت تاثیر اندیشههای غالیان در آن آورده است....
برخی احادیث شما دارای اسنادی صحیح و راویانی ثقه هستند، ولی متن آنها وحشتناک و مطرود هستند، همچون حدیثی در معتبرترین کتاب شما یعنی کتاب [الاصول من الکافی: جلد ۲ صفحه ۶۳۴، کتاب فضل القرآن] که با سند صحیح [۷۶]چنین آمده: «علي بن الحکم عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله÷قال: إن القرآن الذي جاء به جبرئيل إلی محمد جسبعة عشر ألف آية» یعنی امام صادق فرمود: قرآنی که جبرئیل برای پیغمبر اسلام آورد هفده هزار آیه بوده است. و باز حدیثی از همان کتاب [الاصول من الکافی: جلد۲ صفحه ۳۷۵ باب مجالسة اهل الـمعاصی] که با سند صحیح چنین آمده: «محمدبن يحيی، عن محمدبن الحسين، عن أحمدبن محمدبن أبي نصر، عن داوودبن سرحان، عن أبيعبدالله÷قال: قال رسول الله ج: إذا رأيتم أهل الريب والبدع من بعدي فاظهروا البراءة منهم وأکثروا من سبهم والقول فيهم والوقيعة وباهتوم کيلا يطمعوا في الفساد في الإسلام ويحذرهم الناس ولا يتعلموا من بدعهم، يکتب الله لکم بذلك الحسنات ويرفع لکم به الدرجات في الآخرة»، یعنی: «از ابوعبدالله صادق روایت شده که گفت رسول خدا جفرمود: پس از من هنگامی که اهل شک و بدعت را دیدید بیزاری خود را از آنها آشکار کنید و دشنام بسیار بدانها دهید و درباره آنان بدگویی کنید و به ایشان بهتان زنید تا نتوانند به فساد در اسلام طمع بندند و در نتیجه، مردم از آنان دوری گزینند و بدعتهای ایشان را نیاموزند (که اگر چنین کنید) خداوند برای شما در برابر اینکار، نیکیها نویسد و درجات شما را در آخرت بالا برد!!» [۷۷]. سوال پیرامون وضعیت خراب راویان شماست که حتی از ثقات ایشان نیز چنین روایاتی نقل میشود و از این پس احادیث این راویان (به خصوص اگر در استناد به عقاید شیعه باشند) مورد قبول ما نخواهند بود. اگر چنین احادیثی توسط خود ایشان نقل شده که بنابراین ثقه نیستند و چنانچه این اسناد جعل شدهاند که باز نمیتوان به سند جعلی استناد کرد و اسنادی با این راویان از درجه اعتبار ساقط میشوند، چونکه علمای شیعه در مورد این احادیث مطالبی را ارائه میدهند، مثلا در مورد حدیث اول که قرآن را هفده هزار آیه دانسته و متن آن بر تحریف دلالت دارد [۷۸]، میگویند: که علی بن الحکم مرد نابینایی بوده (نجاشی، ص۲۱۰) که از افراد بسیاری حدیث شنیده و به حافظه سپرده و از دیگران خواسته برایش در دفتر او بنویسند که مجموع آنها کتابی شده بنام کتاب علی بن الحکم و این کتاب رونویس میشده و دست به دست میگشته و برای کذابین خیلی آسان بوده که نسخههایی را از آن رونویس کنند و احادیث جعلی خود را وارد آنها سازند و یکی از این نسخهها به دست کلینی افتاده است که او از آن نقل کرده است و بطور کلی میگویند که اسناد چنین احادیثی جعل شدهاند. باید بگویم که چه تضمینی به سایر احادیث این روات هست؟ [۷۹]شاید آنها نیز جعل شده باشند؟ مسلما متن این احادیث وحشتناک بوده و جعلی بودن آنها روشن است، ولی اگر همین روات، احادیثی را پیرامون خلافت بلافصل حضرت علی و عقاید مورد نظر شما بیاورند، بطور حتم آن احادیث مورد قبول شما خواهند بود و شما آنها را جزء احادیث جعل شده (بنام ثقات) به حساب نمیآورید. پس احادیث این راویان نیز نزد ما مطرود میشوند. و اما وضعیت اسناد احادیث نزد شما بسیار سست است. مجموعه احادیث کتاب الحجه از اصول کافی ۹۶۲ حدیث است و طبق تشخیص علامه خودتان، جناب مجلسی در مراه العقول مجموعه احادیث صحیح و حسن و موثق که از نظر سند معتبرند ۲۳۶ حدیث و مجموع احادیث ضعیف و مجهول و مرسل و مرفوع و موقوف و مختلف فیه که از نظر سند معتبر نیستند ۷۲۶ حدیث است، کتاب الحجه کتاب امام شناسی است که یعنی سه چهارم احادیث آن طبق نظر عالم خودتان، سند معتبری ندارند (و تازه بررسی متن آنها نیز باید صورت بگیرد) و بطور کل مجلسی از ۱۶ هزار حدیث کافی، ۹ هزار حدیث آن را ضعیف دانسته است (همینطور در لؤلؤة البحرین اثر یوسف بحرانی ص: ۱۹۵-۱۹۴ به تحقیق محمد صادق بحرالعلوم و الـموضوعات في الآثار والاخبار اثر هاشم معروف حسینی ص ۴۴. بنگر به «مدخل الی فهم الاسلام» اثر یحیی محمد ص ۳۹۴) و از دیگر علمای شیعه، حاج میرزا ابوالحسن شعرانی است که در مقدمهای که بر شرح اصول کافی تالیف مولی صالح مازندرانی میباشد، اینگونه مینویسد: «.....ان اکثر احادیث الأصول فی الکافی غیر صحیحه الاسناد....» [مقدمة شرح اصول کافی: ص۱۲] و یعنی: «بیشتر احادیث اصول در کافی سندشان صحیح نیست». و یا شیخ صدوق که اسناد روایاتش را در من لایحضره الفقیه [۸۰]نیاورده و غالبا به ذکر راوی نخستین بسنده کرده است و شیخ صدوق در کتابهایش از جاعلان شناخته شدهاى چون عبدالرحمن بن کثیر، عبید بن کثیر، محمد بن موسى سمّان، على بن ابى حمزه بطائنى، محمد بن سنان زاهرى، یونس بن ظبیان ازدى، على بن حسّان، عمرو بن شمر جعفى کوفى، ابوالمفضل شیبانى و ... صدها حدیث نقل کرده است. باید به مراجع و محققین مدعی تشیع بگویم که بنابراین دائم نگویید: سند سند!! چون اسناد جالبی ندارید. تنها برای نمونه به برخی از رجال و راویان احادیث شما اشاره میکنیم: هشام بن حکم مجسم [۸۱]، جابر بن یزید جعفی که هفتاد هزار روایت را به امام باقر نسبت داد!! عوف عقیلی که دائم الخمر بود [۸۲]، ابوحمزه ثمالی دائم الخمری دیگر [۸۳]، علی بن ابوحمزه بطائنی [۸۴]که اموال مردم را به اسم ائمه میخورد، او از واقفیه (کسانی که امام رضا را تکفیر میکردند) بود [۸۵]. بطائنی اولین کسی بود که این توقف را آشکار کرد، عبدالله بن ابویعفور نیز همواره سکران بود، ابوهریره بزار، هشام بن سالم جوالیقی مجسم [۸۶]و سید حمیری که همواره دائم الخمر بود [۸۷]. و مغیره بن سعید که کشی (ص ۱۹۶) با سند خود آن را از عبدالله روایت کرده که گفت: مغیره بن سعید عمداً دروغ بر پدرم (باقر) میبندد و کتابهای یاران پدرم را میگیرد و کفر و خدانشناسی را دسیسه کرده و به پدرم نسبت میدهد. پس آن را به اصحاب (باقر) بر میگرداند و به آنها دستور میدهد که در میان شیعه ترویج دهند. پس هر چه درباره غلو در کتب اصحاب پدرم وجود دارد، چیزی است که مغیره بن سعید در کتابها چپانده است. مامقانی در مقدمه کتابش [۸۸]نقل میکند که این مغیره گفت: در بسیاری از اخبار شما که تقریباً به هزار حدیث میرسد، دسیسه کردهام، و ابو خطاب اسدی که امام رضا درباره او گفت: ابوخطاب بر پدرم دروغ بسته است، خداوند ابوالخطاب را لعنت کند! به همین شیوه اصحاب ابوالخطاب تا امروزه این احادیث کتب اصحاب ابوعبدالله را مورد دسیسه قرار دادهاند که آنچه مخالف قرآن است، از ما نپذیرید [۸۹]. و محمد بن عی بن نعمان أحول ملقب به مؤمن طاق که برخی او را به شیطان طاق مجسم نامیده بودند. او شایع کرده بود که امامیه در مردمانی مخصوص از اهل بیت منحصر شدهاند. وقتی که امام زید بن علی بر این شایعه آگاه شد آن را با استناد به اینکه این امر را از پدرش (باقر) نشنیده است، رد کرد و گفت: چه ناپسند خبر دادهای پس کافر شدهای و تو از طرف او (باقر) دارای هیچ شفاعتی نیستی [۹۰]. و صدها نفر امثال اینها. سید شریف مرتضی ملقب به علم الهدی (۴۳۶ هـ) که استاد شیخ مفید -استاد شیخ الطائفه ابوجعفر طوسی- بوده است، میگوید: در سند اکثر احکام فقه، افراد مذهب واقفیه وجود دارد که یا در خبر اصل هستند یا اینکه فرع میباشند، از دیگری روایت کرده و از او روایت شده است و همچنین در سلسله سند افرادی از غلات، خطابیه، مخمسه، اصحاب حلول مانند فلانی و فلانی و کسانی که بیشمارند، وجود دارند، و به قمی متصل میشود که مشبه و اهل جبر است. گفتنی است که همهی قمیها بدون استثناء جز ابوجعفر بن بابویه، همه شان مشبه و جبری هستند و کتابها و تصانیفشان بدین چیز گواهی میدهد. مرتضی در پایان، بحث را به این گفته مهم خلاصه میکند که: ای کاش میدانستم که چه روایتی سالم و عاری از این است که اصل یا فرعش، واقفی، غالی یا قمی مشبه و جبری نمیباشد، آزمایش در میان ما و جستجو در میان آنهاست ـ تا جایی که به صراحت میگوید: پس روایت خبر واحدی که نقل میکنند، چگونه برای ما صحیح است. بلکه اصحاب حدیث را متهم میکند، طوری که مستقیم و به کلی اعتبار محدثین امامیه را از بین میبرد و میگوید: «ما را با اصحاب حدیث خودمان رها نماید، زیرا در میان آنان فردی استدلالی یافت نمیشود و همچنین شخصی پیدا نمیشود که استدلال را بشناسد و کتابهایشان نیز برای استدلال وضع نشدهاند!» [رسائل الشریف الـمرتضی: ج۳، ص۱۳۱-۱۳۰، از کتاب مدخل الی فهم الاسلام: ص۳۹۳، یحیی محمد که شیعه دوازده امامی است] و همچنین هاشم معروف، دانشمند شیعی اثنیعشری معاصر میگوید: بعد از پیگیری و جستجو در احادیث منتشر شده در مجامع حدیث مانند کافی، وافی و غیره، غالیان و حسودانی را بر این ائمه هادی میبینیم که از هر دری برای فساد احادیث ائمه و بیادبی به منزلت آنها داخل شدهاند، به دنبال آن به قرآن مراجعه کردهاند تا سموم و دسیسههایشان را بر آن بپاشند، زیرا قرآن تنها کلامی است که محتمل چیزهایی است که هیچ چیز دیگری محتمل آنها نمیباشد، لذا صدها آیه را طوری که خواستهاند، تفسیر کردند و با دروغ، دسیسه و گمراهسازی آنها را به ائمه چسباندند. علی بن حسان و عمویش عبدالرحمن بن کثیر و علی بن ابوحمزه بطائنی کتابهایی را در تفسیر تألیف کردهاند که همگی آنها تحریف و خرافات و گمراهی است و با اسلوب، بلاغت و اهداف قرآن هماهنگی و همخوانی ندارد [الـموضوعات في الآثار والاخبار: ص۱۵۳] باید به مراجع رافضی گفت که اینها وضعیت احادیث و اسناد شماست، عقاید مورد نظر شما هم که از قرآن اثبات نمیشوند، بلکه همه از همین روایات و احادیث هستند، بر خلاف اهل سنت که عقاید خود را ابتدا از قرآن میگیرند و سپس از احادیث موافق با قرآن و سیره نبوی (و برایشان مهم نیست که در کتاب خودتان باشد یا در کتب خودشان!!!) پس تکلیف مذهب شما نزد خردمندان روشن است و نیازی به توضیح بیشتر نیست.
[۷۶] از نظر علم رجال شیعه، علی بن الحکم و هشام بن سالم هردو راستگو و قابل اعتمادند (معجم رجال الحدیث: ج۱۱، ص۳۹۴، فهرست نجاشی: ص۳۸۸). [۷۷] در قرآن آمده: ﴿وَلَا يَجۡرِمَنَّكُمۡ شَنََٔانُ قَوۡمٍ عَلَىٰٓ أَلَّا تَعۡدِلُواْۚ﴾[المائدة: ۸] یعنی: «دشمنی با گروهی، شما را به بیعدالتی درباره آنها وادار نکند». در ضمن باید دانست که بالاخره نادرستی آن بهتان آشکار میشود و مایه رسوایی بهتان زننده میگردد که این به ضرر اهل حق و به سود اهل بدعت خواهد بود و اینگونه اعمال نیز باعث میشوند که بدعتگذاران نیز به اهل حق و مقدسات ایشان اهانت کنند. خواننده گرامی توجه داشته باشد که برخی از شارحان کافی، عبارت باهِتُوهُم را چنین تفسیر نمودهاند که با دلیل و برهان، بدعتگذاران را حیران سازید. ولی این معنا با لغت عرب، سازگاری ندارد زیرا هر چند فعل ثلاثی مجرد بَهَتَ به معنای دَهِشَ و سَکَتَ متحیرا (مدهوش و حیرت زده خاموش) آمده است ولی این فعل، چون به باب مُفاعَلَه رود و بصورت باهَتَ در آید به معنای حیره و ادهشه بما یفتری علیه من الکذب بکار میرود، یعنی: با دروغی که به او بست، وی را حیرت زده و مدهوش ساخت. (به المنجد ذیل واژه بهت نگاه کنید) [۷۸] در کتاب فصل الخطاب محدث نوری ۲۰۰۰ روایت مبنی بر تحریف قرآن وجود دارد و روایاتی دیگر نیز در کتبی دیگر و چنانچه میان راویان چنین احادیثی افراد ثقه وجود داشته باشد از این پس مطرود میشوند، به خصوص در روایات مورد نظر شیعه و فضائل ائمه. [۷۹] اگر بخواهیم این روایات تحریف قرآن را متعلق به همین راویان بدانیم، بنابراین چنین رواتی دیگر ثقه نمیشوند و چنانچه بنام ایشان جعل شدهاند، مسائل دیگر مطرح میشود. [۸۰] خواننده گرامی توجه داشته باشد که تازه اینها کتب اربعه و اصلی شیعه هستند (اصول کافی معتبرترین آنهاست و سه کتاب دیگر، من لایحضره الفقیه وتهذیب واستبصار هستند) [۸۱] الکافی: ج ۱، ص: ۱۰۶-۱۰۵. [۸۲] الکشی: ۹۰. [۸۳] الکشی: ۷۶. [۸۴] الکشی: ۴۲۳. [۸۵] آنها در امامت علی موسی بن جعفر مترقف شدند و در بارۀ مهدویت و غیبت او سخن راندند و به امامت بعد از او اعتراف نکردند، با تکیه بر روایتی که گفته میشود: «هفتمین ما، قائم و مهدی ماست». [۸۶] کافی، کلینی: ج ۱ / ۱۰۵. [۸۷] الکشی: ۲۴۲. [۸۸] تنقیح الـمقال: ج ۱ / ص ۱۷۴. [۸۹] الکشی: ۱۹۵. [۹۰] الکشی: ص ۱۸۶.
مراجع مدعی تشیع برای اثبات حقانیت خود، به روایاتی متعددی استناد میکنند، همچون: ابلاغ جانشینی حضرت علی در یوم الانذار و غدیر خم و بیعت مردم با او، تولد حضرت علی در خانه کعبه و شکافتن دیوار کعبه برای او، احادیثی چون: علی مع الحق و الحق مع علی و غیره.... سوال اینجاست که اگر احادیث مورد استناد شما صحیح هستند، چرا در جریان جنگ صفین عدهای (از شخصیتهای مهم) از جنگ کناره گیری کرده بودند و در حقیقت هنوز مطمئن نبودهاند که میبایست جانب چه کسی را بگیرند؟ تا وقتی که عمار کشته میشود و به یاد حدیث پیامبر جدر مورد او میافتند، اگر این همه حدیث پیرامون حقانیت علی وجود داشته پس دیگر کناره گیری از جنگ و نشستن در گوشهای در انتظار روشن شدن قضایا بیمعنا خواهد بود. چطور ایشان از حدیث معروف: «علي مع الحق والحق مع علي»، بیخبر بودهاند، ولی حدیث عمار را به یاد داشتهاند؟ چطور ایشان از عصمت و علم غیب و دیگر صفات حضرت علی بیخبر بودهاند و منتظر روشن شدن موضوع نشستهاند؟ یعنی در واقع از مفاهیم آیه رجس [۹۱]به زعم شما (و همینطور دیگر آیات) بیخبر بودهاند و همینطور از دیگر احادیث مورد استناد شما در مورد حضرت علی بیخبر بودهاند. مگر مراجع شیعه (همچون شیخ شرف الدین در کتاب المراجعات، نامه دوازدهم [۹۲]نمیگویند که ۳۰۰ آیه پیرامون حضرت علی نازل شده است؟ چطور ایشان این ۳۰۰ آیه را رها کردند و تنها منتظر آن حدیث پیرامون عمار نشستند؟!! همه این شواهد و قرائن که در جاهای دیگر تاریخ نیز به انواع دیگر آن برمیخوریم، نشان دهنده این هستند که ادعاهای مراجع رافضی بیاساس و اشتباه میباشند.
[۹۱] آیه ۳۳ سوره احزاب که علمای شیعه برای دادن عصمت به آن استناد میکنند. [۹۲] در المراجعات از قول ابن عباس میگوید: درباره علی ۳۰۰ آیه قرآن نازل شده است و در ادامه نیز آورده که و دیگری میگوید: ربع قرآن درباره اهل بیت است.
مراجع و دکانداران مدعی تشیع، امامان را واسطه و شفیع میان خود و خداوند میدانند و به همین خاطر میگویند: جهت تقرب به خداوند به ایشان متوسل میشویم. این مدعیان از طرفی دیگر میگویند که طبق سوره آل عمران آیه۱۶۹ شهدا زندهاند و این معصومین ما نیز زندهاند!!! به این مراجع رافضی میگویم که واسطه بخاطر وجود فاصله است و در آیه۱۶۹ سوره آل عمران میبینیم که شهدا عند ربهم و نزد پروردگارشان میباشند. پس وقتی که شما نزد ایشان میروید یعنی نزد خدا رفتهاید و واسطه بودن ایشان بیمعنا میشود و مانند این است که شخصی نزد وزیری برود که در کنار پادشاهی نشسته است و دائم به آن وزیر بگوید که ای جناب وزیر لطفا به جناب پادشاه چنین و چنان بگو!!! خوب آیا چنین عملی مسخره و مضحک نیست؟ چون آن شخص میتواند به راحتی سخن خود را مستقیم به پادشاهی که آنجا حضور دارد بگوید. خداوند در انتهای این آیه میفرماید: ﴿عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ﴾، در صورتیکه چنانچه وظیفه مهم وساطت و شفاعت و سایر خرافات بر عهده این اشخاص بود باید در انتهای آیه میآمد: «عند ربهم یشفعون» و یا «عند ربهم واسطون»، در صورتیکه چنین چیزی نیامده است.
اگر قرار باشد هر عمل جاهلی را به نوعی توجیه کنیم (چون اینکه امامان واسطه فیض الهی هستند و بنابراین وسیله توسل میباشند و باید خوانده شوند!! [۹۳]خوب طبق این استدلال، گاوپرستان هندی نیز میآیند و میگویند که این گاو فایدههای بسیاری دارد، از شیر او گرفته تا گوشت و پوست او دارای سود بسیاری برای نوع بشر است و چون واسطه نعمت و فیض الهی شده است، بنابراین میبایست پرستش شود و یا خورشید پرستان نیز آفتاب را واسطه فیض الهی دانسته و آن را عبادت میکنند و جالب است که جناب ازغدی (که از محققان مشهور شیعه در زمان حال است) میگفت: من با تعجب از آلت پرستان علت اینکار را سوال کردم و آنان نیز با تعجب به من نگاه کردند!! (یعنی اینکه از سوال جناب ازغدی تعجب کردهاند، چون با خود گفتهاند که وجود تو از همین آلت تناسلی است و چطور از پرستش آن تعجب کردهای و سوال میکنی؟!) و جالب است که مدعیان تشیع (و همین ازغدیها و قزوینیها) نیز تعجب میکنند که چرا ما ایشان را از واسطه قرار دادن، نهی میکنیم!!! فراموش نکنید، نمیتوانید فورا بگویید که ما این امامان و واسطهها را پرستش نمیکنیم، بلکه تنها خدا را میپرستیم و اینها شفیعان ما هستند!!! چون ابوجهل و ابولهب و کفار و مشرکین نیز همین نظر را در مور بتهای خود داشتهاند و مشرکین مکه، الله را به عنوان خدایی قبول داشتهاند (طبق سوره مومنون آیات/۳۸/۸۵/۸۷/۸۹ و همینطور سوره عنکبوت آیات۶۱/۶۳ و سوره لقمان/۲۵ و سوره زخرف/۸۷ و سوره زمر/۳۸ ) ولی برای خدا قائل به واسطههایی چون بت لات و دیگر بتها بودهاند. آن خورشید پرستان نیز خورشید را واسطه فیض الهی میدانند و آن را پرستش میکنند، وگرنه همه میدانند که خورشید خدا نیست. برای خواننده گرامی لازم به تذکر است که پیامبران و علما نیز به خاطر نشر و تعلیم علم و حکمت واسطه فیض خداوند شدهاند و این دلیل پرستش ایشان نیست. پیامبران برای تعلیم حکمت آمدهاند، در سوره بقره آیه۱۵۱ میخوانیم: ﴿وَيُعَلِّمُكُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ ١٥١﴾[البقرة: ۱۵۱]. «و به شما کتاب و حکمت میآموزد و آنچه را نمیدانستید به شما یاد میدهد». بنابراین مسئله و هدف اصلی، تعلیم حکمت و علم و کتاب میباشد نه اینکه ایشان بخواهند خودشان را مطرح کنند. این تعلیمات نیز بخاطر تکامل و پیشرفت نوع بشر بوده و بس، وگرنه پرستش اولیاء و بت کردن ایشان و مدح و ستایش دائم آنها و زینت قبورشان چه سودی برای مردم خواهد داشت؟ و در قرآن نیز از پرستش ایشان نهی به عمل آمده است.
[۹۳] خواننده گرامی توجه کند که دعا عبادت است و در عبادت خداوند میبایست تنها خود او را خواند و نباید کسی دیگر را شریک قرار داد، پس خواندن امامان و طلب حاجت از ایشان، شرک در عبادت خداست. (خواندن مدعو غیبی، همچون رفتن نزد قبور مردگان و یا امامان را در هرجا صدا زدن)
مراجع رافضی برای توجیه توسل خویش به قبور مردگان میگویند: مگر شما نیز وقتی مریض میشوید نزد پزشک نمیروید؟ خوب ما نیز از ائمه که وسیله هستند توسل میجوییم. در پاسخ میگویم: که دعا امری عبادی است و شما مدعو غیبی را صدا زده و طلب حاجت میکنید و این چه ربطی به رفتن یک بیمار نزد پزشک دارد؟! صدا زدن مردگان و طلب حاجت از ایشان و ایشان را در دعا واسطه قرار دادن، شرک در عبادت خداست و این موضوع چه ربطی به رفتن نزد پزشکی زنده و یا نانوایی زنده دارد؟! این قیاسی نابجاست. مسائل عبادی چه ربطی به مسائل معیشتی دارند؟ در سوره نساء/۱۷۵ آمده که به خداوند متوسل شوید و در سوره بقره/۴۵/۱۵۳ آمده که به نماز و صبر توسل جوئید و در سوره حج/۷۸ آمده که به خدا متوسل شوید و در جایی نیامده که به قبور مردگان متوسل شوید.
چطور مسئله تیمم دو بار در قرآن ذکر شده است، ولی مسائلی چون وجود امام زمان و خلافت الهی حضرت علی بیان نشده است؟!! آیا اهمیت اینها از تیمم کمتر بوده است؟!!
مراجع مدعی تشیع برای توجیه اعمال خرافی خویش، همچون اینکه خاک کربلا خاصیت شفا بخش دارد و یا قبور اولیاء شفا و حاجت میدهند، میآیند و به قرآن استناد میکنند که پیراهن یوسف نیز چشمان حضرت یعقوب را شفا داده است!! سوال اینجاست که اگر پیراهن یوسف خاصیت شفابخشی داشته، پس چرا آن را در اتاقی نگذاشتند تا مردم بیمار و نابینا به آنجا بیایند و به این پیراهن متوسل شوند و شفا یابند؟!! شما همیشه خرافات خود را با معجزات پیامبران الهی قیاس میکنید و این اشتباه است. آن موارد ثبت شده پیرامون نبوت و رسولان الهی چه ربطی به شما دارد؟ چون اینگونه هرکس میتواند بیاید و با استناد به آیات قرآنی، برای خود ادعایی بکند. مثلا من میآیم و به مردم میگویم که دیشب عصای پدر بزرگ من اژدها شد و اگر کسی منکر این مسئله شد به او میگویم: مگر در قرآن نخواندهای که عصای موسی اژدها شد؟!! خوب آیا این استدلال من صحیح است؟ شما هر گاه از طریق علمی ثابت کردید که خاک کربلا خاصیت شفابخش دارد ما نیز از آن تنها به عنوان یک دارو استفاده میکنیم و نه اینکه آن را بر سرمان بگذاریم و یا بر آن سجده کنیم.
مراجع مدعی تشیع بر این عقیده هستند که قبور اولیاء حاجت میدهند. ما فرض میگیریم که این ادعای شما رافضیان صحیح است و شرک نیست. سوال اینجاست که آیا هر عمل زشتی را به فرض صحیح بودن میبایست انجام داد؟ گدایی یک شخص و پول دادن شما به او شاید بدون اشکال باشد، ولی آیا این عمل زشتی نیست؟ وقتی الله که بالاتر از هر چیزی است خطاب به ما میفرماید: ﴿وَقَالَ رَبُّكُمُ ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡۚ﴾مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم (غافر/۶۰) آنگاه آیا زشت نیست ما مخلوقی پایینتر از او را بخوانیم و به قبر او متوسل شویم؟ به فرض اینکه حاجت ما نیز برآورده شود، باز زشتی این عمل بر جای خود میماند، پس فقط خدا را بخوانید.
مدعیان تشیع در کتب خرافی خود مینویسند که میان امام حسین با ام المومنین عایشه بر سر آوردن جنازه امام حسن در کنار قبر پیامبر جمجادله رخ داده است و با اشاره به آیه ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ وَلَا تَجۡهَرُواْ لَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ كَجَهۡرِ بَعۡضِكُمۡ لِبَعۡضٍ أَن تَحۡبَطَ أَعۡمَٰلُكُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تَشۡعُرُونَ ٢﴾[الحجرات:۲] «اى کسانى که ایمان آوردهاید صدایتان را بلندتر از صداى پیامبر مکنید و همچنانکه بعضى از شما با بعضى دیگر بلند سخن مىگویید با او به صداى بلند سخن مگویید، مبادا بىآنکه بدانید کردههایتان تباه شود». بر این عقیدهاند که امام حسین حتی صدای به زمین خوردن کلنگ در کنار قبر پیامبر جو در مسجد ایشان را مصداق هتک حرمت و پشت کردن به این فرمان الهی میدانند. (منظور مدعیان تشیع، کلنگ زدن برای قبور ابوبکر و عمر میباشد که در کنار قبر پیامبر جانجام شده است و طبق آیه ۲ سوره حجرات نمیبایست این عمل انجام میشده است!!) باید بگویم: پس مدعیان تشیع چقدر گناه میکنند که با تعمیر و ساخت گنبد و بارگاه روی قبور ائمه و امامزادهها ایجاد سر و صدا و هتک حرمت میکنند و همینطور امامانی که در کنار امامیدیگر خاک شدهاند (مثل آن چهار امام در بقیع) و لابد اینگونه به امام قبلی توهین شده است!! چون شما صفات و خصوصیات معصومین را یکی میدانید و بطور حتم آیه ۲ سوره حجرات را در مورد امامان نیز صادق میدانید و بلند کردن صدا در مقابل معصومین خود را حرام میدانید. طبق این استدلال حتی قبر پیامبر جو مسجدالنبی میبایست به همان وضع سابق خود باقی میماند و در آنجا کلنگی جهت تعمیر و ساختمان سازی زده نمیشد تا بدینوسیله مسجد به مرور زمان روی سر حاضرین خراب گردد!!! باید توجه داشته باشید که آیه مورد نظر در زمان زنده بودن نبی اکرم جبوده است نه برای بعد از وفات ایشان (البته شیعه فرقی میان زندگان و مردگان قائل نیست) و تازه صدای بلند در اثر صحبت کردن (اصوتکم) و مشاجره در حضور پیامبر جچه ربطی به کلنگ زدن دارد؟! آیا کسی در جنگ خندق در حضور پیامبر جکلنگ نمیزده است؟! یا در جنگها و کارهای دیگر، هیچگونه سر و صدایی جلوی پیامبر جایجاد نمیشده است؟!! پس نمیتوان صدای بلندی را که در اثر مشاجره و درگیری ایجاد میشود با تمامی امور و کارهای دیگر مرتبط کرد و با آنها قیاس نمود. در ضمن طبق این روایات، پس چرا خود امام حسین با ام المومنین عایشه در حضور قبر پیامبر جمشاجره کرده است و چرا میخواسته آنجا کلنگ بزند تا امام حسن را خاک کند؟ البته شیعه فوراً میگوید از پیامبر اجازه داشته است!! و این یعنی اینکه پیامبر جعملی که برای دیگران حرام بوده، برای خویشان خود حلال نموده است!! (یعنی پارتی بازی کرده!!) اگر ایجاد سر و صدا نزد نبی اکرم جاشتباه است که برای همه اشتباه است و مثل این است که پیامبر جبه مردم بگوید که شرابخواری حرام است، ولی برای خاندان من حلال است!! اصلا خاندان نبی اکرم جمیبایست در اجرای حدود الهی بیشتر مراقب باشند و بیشتر از دیگران رعایت کنند، همینطور امامان معصومی که به زعم شما کوچکترین خطایی نداشتهاند، پس میبینید که چگونه گرفتار تناقضات مذهب خود میشوید.
جناب حسن مثنی فرزند امام حسن مجتبی گروهی را در نزد قبر پیامبر دید. پس ایشان را از این عمل نهی نمود و فرمود: همانا پیامبر خدا فرمود: قبر مرا عید (محل آمد و شد) مگیرید و خانه هایتان را قبرستان نکنید. [المصنف صنعانی و وفاء الوفاء سمهودی ص ۱۳۶۰]. سوال اینجاست که پیامبر جمیدانسته که صحابه زیارت غیرشرعی انجام نمیدهند و روش زیارت صحیح را به آنها آموخته بوده است که تنها جهت عبرت و طلب استغفار میباشد نه طلب حاجت و متوسل شدن به قبور و خواندن صاحب قبر و اعمال شرک آمیز دیگر. بنابراین منظور از اینکه قبر مرا عید و محل رفت و آمد نگیرید، این است که اینجا را محل نشستن دائم و رفت و آمد بسیار نکنید و اینجا همچون اماکن پر جمعیت نشود که عدهای دائما آنجا پراکندهاند و میچرخند و یا در گوشه و کناری نشستهاند، چون این عمل آرام آرام باعث آن میشود که خرافیون و گمراهان و منافقین افکار مردم را به سوی زینت و ساخت قبور و طلب حاجت از آن جلب کنند. یعنی همان زیارت شرعی و حلال نیز نمیبایست بطور مداوم و دائم صورت گیرد و تنها باید هرچند وقت یکبار جهت عبرت انجام شود نه اینکه مردم از صبح تا شام در قبرستانها جمع شوند و آنجا را عید کنند و همین عمل کار را به قبر پرستی میکشاند و تازه مساجد را از رونق میاندازد و جمعیت مسلمین که میبایست در مساجد باشند به قبرستانها منتقل میشوند. هم اکنون نیز حتی زائرانی که از کشورهای دور جهت زیارت مسجدالنبی آمدهاند در برابر قبر نبی اکرم جبه مدت طولانی نمیایستند و سریعا از مقابل آن میگذرند. پس وقتی همین زیارت شرعی و حلال، بصورت دائم و افراطی نهی شده است، آنوقت تکلیف زیارات شرک آمیز چیست؟!.
علمای مدعی تشیع دائم به عملکرد حضرت ابوبکرسپیرامون خالد بن ولید ایراد میگیرند که چرا خالد بن ولید را در جریان مالک نویره مواخذه نمیکند؟ در پاسخ به علمای مدعی تشیع حادثه زمان پیامبر اکرم جرا یادآور میشوم که پیامبر جخالد بن ولید را برای جمعآوری صدقات بنی جذیمه از بنی مصطلق میفرستد و خالد تعداد زیادی از آنها را میکشد، پیامبر جفقط دستها را به آسمان میبرد و گریه میکند و میگوید خدایا من از عمل خالد بیزارم. [شیخ عباس قمی، الکنی و الالقاب جلد۱، صفحه۴۱] [۹۴]حال از علمای مدعی تشیع میپرسیم که طبق نظرات شما، پس چرا پیامبر جدر این جریان خالد را مجازات نکرده است؟!!.
[۹۴] بخاری از عبدالله بن عمرلروایت میکند: (که پیامبر جخالد را به سوی بنی جذیمه فرستاد، او آنها را به اسلام فرا خواند، آنها بلد نبودند که بگویند: ما مسلمان شدیم بلکه میگفتند: «صبأنا صبأنا» یعنی بیدین شدیم و از دین بازگشتیم. آن گاه خالد شروع به کشتن و اسیر کردن آنها نمود و به هر یک از ما اسیرش را داد و تا اینکه در یکی از روزها خالد دستور داد که هر یک از ما اسیرش را به قتل برساند، من گفتم: سوگند به خدا که من اسیرم را نمیکشم و هیچ یک از یاران من اسیرش را نمیکشد، تا اینکه نزد پیامبر جآمدیم و قضیه را با او در میان گذاشتیم، پیامبر جدستهایش را بلند کرد و گفت: بار خدایا، از آنچه خالد انجام داده بیزارم و به تو پناه میبرم. (تا دوبار چنین گفت)، [بخاری: ۴۳۳۹].
شما مراجع رافضی لطفا تکلیف ما را روشن کنید که در زمان رحلت پیامبر ج، ابوبکر در سنح بوده یا در نماز بوده یا در سپاه اسامه بوده؟ شما در جایی میگویید که او در سنح بود، ولی در جایی دیگر میگویید که پیش نماز بوده [۹۵]ولی پیامبر جآمده و او را کنار زده است!! و در جایی دیگر میگویید که در سپاه اسامه بوده و مورد نفرین پیامبر جقرار گرفته است!! [۹۶]البته روحانی صفوی خیلی دوست دارد بگوید که ابوبکر در هر ۳ مکان بوده تا بدین طریق بتواند هرچه بیشتر شخصیت ابوبکر را خدشه دار کند.
[۹۵] جانشینی ابوبکر به عنوان امام جماعت در نماز با امر پیامبر جمعروف و مشهور است و اهل سیر بر آن اتفاق دارند و جز نادان و نابینایان کسی آن را انکار نمینماید و در صحیحین از صحابه و نه تنها از عائشه (به تصور شیعه) و ابو موسی اشعری، ابن عمر، عباس بن عبدالمطلب، عبدالله بن زمعهش و.... آن را روایت کردهاند. (و اینکه میگویند پیامبر جآمده و ابوبکر را کنار زده، یعنی اینکه پیامبر جهرروز در حال بیماری به مسجد میآمده و ابوبکر را کنار میزده است!! یعنی روزی پنج نوبت اینکار را میکرده است!! یعنی در ۱۳روز آخر عمر مبارک خویش که میشود ۶۵ نوبت نماز، ۶۵ دفعه آمده و ابوبکر را کنار زده است!!! واقعا عجیب است!! چطور ابوبکر باز هرروز میآمده و مردم هم چیزی نمیگفتهاند؟!! و اصولا اگر پیامبر جبیمار بوده و ابوبکر هم پیش نماز نبوده، پس چه کسی پیش نماز بوده؟! (ببینید چگونه تاریخ و مقلدین نادان را مضحکه و مسخره عقاید منحط خود کردهاید). [۹۶] در بخش دوم این کتاب، روایات مربوط به جریان سپاه اسامه بررسی شده است و خواهید دید که سخنان مراجع رافضی پوچ و بیاساس است.
شما که میگویید پیامبر جتوسط همسرانش مسموم و کشه شدند!! [۹۷](رافضیان جهت گستاخی و بی حیایی هرچه بیشتر و برای داشتن چنین عقیده احمقانه ای، به روایاتی دلخوش هستند، همچون اینکه: عبدالصمد بن بشیر از امام صادق روایت کرده که آن حضرت فرمود: میدانید پیامبر جدر گذشت یا کشته شد؟ همانطور که خداوند میفرماید: (اگر او در گذرد یا کشته شود به جاهلیت باز میگردید) او قبل از مرگ مسموم شد، آن دو زن (عایشه و حفصه) به او سم نوشاندند [بحار: ج ۲۲، ص ۵۱۶ و بحار: ج ۲۸، ص۲۱ و تفسیر عیاشی: ج۱ ص۲۰۰] [۹۸]و میگویید امام حسن نیز از طریق معاویه مسموم شد و سعد بن عباده نیز به دست عمر و طرفدارانش کشته شد. سوال اینجاست که چرا این دشمنان و غاصبان، حضرت علی را نیز در همان ابتدا، براحتی نکشتند؟ آیا اینکار خیلی برایشان مشکل بوده؟ اگر ابوبکر و عمر اینقدر مشتاق غصب خلافت بودهاند و دستور الهی را در این زمینه نادیده گرفتهاند و به زعم شما اصلا ایمانی نداشتهاند و دارای کفر و نفاق بودهاند، پس کشتن علی و از بین بردن او برایشان راحت بوده، ولی چرا اینکار را نکردهاند؟ خود شما مرتب میگویید که حضرت علی نیرو و طرفدار چندانی نداشت وگرنه قیام میکرد و خلافت و حق خود را میگرفت، ما میگوییم پس طبق این نظر شما، حضرت علی تنها بوده و کشتن او آسانتر بوده است و خلیفه و طرفدارانش میتوانستند او را نیز همچون حسین در کربلا به شهادت برسانند، پس چرا خلفا این کار را نکردند؟! اصحابی که به زعم شما مرتد شدند و دستور مهم جانشینی و خلافت الهی را زیر پا گذاشته و آن را غصب کردند و همچنین به خانهای که دختر پیامبرشان در آن بوده هجوم بردند و آنجا را به آتش کشیدند و حتی به جنین داخل شکم او نیز رحم نکردند، پس آیا برای چنین افرادی کشتن علی خیلی ناگوار بوده؟ چرا علی را نکشتند که منصب خلافت و جانشینی را (به زعم شما) بر عهده داشته و هدف اصلی برای دشمنی بوده؟ کشتن فاطمه و جنین داخل شکمش چه سودی داشته است؟! شما که میگویید ایشان نبی اکرم جرا نیز مسموم کرده و کشتند، پس آیا کشتن علی برایشان از کشتن پیامبر جمشکلتر بوده است؟ علی که در انتها و بالاخره توسط ابن ملجم به شهادت میرسد، پس آیا کشتن او پس از رحلت نبی اکرم جکار دشواری بوده است؟! تنها پاسخ مراجع رافضی این است که غاصبان خلافت، قصد کشتن حضرت علی را نیز داشتهاند ولی به دلایلی و چون خواست خداوند بر آن نبوده، موفق به این کار نشدهاند!!! در پاسخ باید گفت آیا بهتر نبود خداوند همان خلافت او را حفظ مینمود تا نیازی به اینکار نباشد و چرا هم اکنون امام زمان شما ظهور نمیکند و خود شما نیز میگویید که یکی از علل غیبت او، خوف و ترس از قتل است!!! چرا خواست خداوند بر حفظ او قرار نمیگیرد تا او ظهور کند و ظالمین را از بین ببرد؟! آیا اینگونه و با ترس از مرگ میخواهد به جنگ ظالمین برود؟ حفظ امام شما در همه حال مطرح خواهد بود، حتی چنانچه حضرت علی خلیفه میشد نیز از خطر مرگ مصون نبود، همانطور که در زمان خلافت خویش نیز توسط ابن ملجم ترور شد و آیا کشته شدن او در آن زمان به موقع و خوب بوده است؟ اگر توسط ابن ملجم کشته نشده بود که بهتر بود و اوضاع را سر و سامان میداد و ممکن بود حوادث بعدی نیز (همچون موروثی شدن خلافت پس از معاویه و روی کار آمدن یزید و کشته شدن امام حسین در کربلا) رخ ندهد. پس این دلایل شما که خواست الهی بر این نبوده، مردود خواهد بود و مراجع شیعه هر موقع پاسخی برای سوالات مطرح شده ندارند به چنین مواردی متوسل میشوند، مواردی چون اینکه: خواست خداوند بر این نبوده!! مصلحت نبوده!! تقیه بوده!! امام با استفاده از علم غیب و علم امامت و معجزات موفق شده و نقشه دشمنان را به گونهای دفع نموده است!!! (نمیدانم چرا امام از آن علوم جهت دفع دشمنان در سقیفه استفاده نکرده تا خلافت الهی غصب نشود و مسیر اسلام منحرف نشود و زحمات ۲۳ ساله پیامبر جنابود نگردد و امت اسلامی گمراه نگردند، گمراهی که به زعم شما تا کنون ادامه داشته و لابد تا نزدیک قیامت و ظهور امام زمان هم پابرجاست!!!)
[۹۷] فراموش نکنید که مراجع مدعی تشیع گاهی این عقیده را رد میکنند، ولی بارها دیده شده که در جاهای دیگر آن را مطرح نمودهاند (مثلا در شبکههای ماهوارهای همچون ولایت) و احتمالا در جایی که روایت را رد میکنند در حالت تقیه به سر میبرند و یا اینکه پاسخی برای ارائه دادن ندارند و برای همین به کلی بیخیال ماجرا میشوند. [۹۸] برخی علمای شیعه معتقد به کشته شدن پیامبر جهستند و به این آیه استناد میکنند: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ ١٤٤﴾[آل عمران: ۱۴۴] «و محمد جز فرستادهاى که پیش از او (هم) پیامبرانى (آمده و) گذشتند نیست آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود برمىگردید و هر کس از عقیده خود بازگردد هرگز هیچ زیانى به خدا نمىرساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مىدهد». در واقع به این آیه چنین استناد دارند که چون سخنان خداوند از روی حساب و منطق و دقیق است، بنابراین میبینیم که در این آیه از قتل و کشته شدن سخن رفته و به همین دلیل پیامبر جکشته شده نه اینکه رحلت کرده باشد. حال ما میگوئیم در سوره زمر آیه ۳۰ آمده: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ٣٠﴾، «یعنی قطعا تو خواهى مرد و آنان (نیز) خواهند مرد». در این آیه خداوند از مردن (میت) سخن گفته نه از قتل و یا کشته شدن و حتی در ابتدای آیه «اِنک» آمده که دلیل بر قطعی بودن است، در صورتیکه در آیه ۱۴۴ سوره آل عمران میفرماید اگر کشته شود. در ضمن نمیتوانید میت را به هردو وجه مردن و کشته شدن تعبیر کنید، چون در آیه۱۴۴ آل عمران، مَّاتَ از قُتِلَ مجزا شده است و در آیه۳۰ زمر نیز رحلت همگی ( و عدم جاودانگی) بطور عام ذکر شده است، یعنی همان رحلت و مردن ایشان و بحث نیز پیرامون پیامبر جاست و میبینیم که در آیه به او انک میت خطاب شده است (جالب است که علمای شیعه در مناظرات خود میگویند که فعلا مصلحت نیست ما به چنین روایاتی از قبیل مسموم شدن پیامبر جتوسط همسرانش اشاره کنیم!! ما میگوییم: واقعا که اهل سنت نمیدانند این همه محبت شما را چگونه جبران کنند و اگر این تقیه شما وجود نداشت، چه اتفاقاتی که رخ نمیداد!!)
علما و مراجع مدعی تشیع میگویند که ۱۲۰ هزار نفر از مردم حاضر در حجة الوداع بنا به دستور پیامبر جدر غدیر خم حاضر شدند و پس از اعلام جانشینی حضرت علی، همگی آنها در طی سه روز با علی بیعت نمودند و حتی برای زنان تشت آبی گذاشته شد تا دست خود را در آن بگذارند و حضرت علی نیز دست خود را در آن گذاشته و به این طریق حتی زنان نیز بیعت نمودند. میگویم: به فرض اینکه برای دست دادن و بیعت با هر نفر ۳ ثانیه وقت نیاز باشد، حساب کنید بیعت با ۱۲۰ هزار نفر چند روز زمان میبرد؟ حتی ما فرض میگیریم که حضرت علی بطور تمام وقت و ۲۴ ساعته حاضر بوده و در تمامی لحظات در حال بیعت کردن بوده است (یعنی حتی برای نماز خواندن و استراحت کردن و غذا خوردن و قضای حاجت نیز جایی نمیرفته!!!) با این اوصاف باز حساب کنید که بیعت با ۱۲۰ هزار نفر چند روز به طول میانجامد؟ ما اینکار را انجام دادیم و متوجه شدیم که چنین بیعتی ۶۰۰۰ دقیقه، یعنی ۱۰۰ ساعت، یعنی بیش از ۴ شبانه روز به طول میانجامد (مگر اینکه بگویید خداوند در آنجا نیز ردالشمس کرد و خورشید برگشت تا ۴ روز بشود ۳ روز!!) و البته فراموش نکنید که چنانچه این مدت بطور صحیح و حقیقی حساب شود و مدت استراحت و نماز خواندن و غذا خوردن و دیگر موارد نیز حساب گردد، به زمانی حدود ۵ یا ۶ شبانه روز دست مییابید، یعنی ۲ برابر آنچه شیعیان میگویند. البته نکتهای قابل تذکر است که تنها راه فرار شیعیان این است که میگویند در غدیر با سران قبایل مربوطه بیعت شده است نه با تمامی مردم حاضر در آنجا!! که در پاسخ میگویم: پس مرتب نگویید که با ۱۰۰ یا ۱۲۰ هزار نفر مرد و زن حاضر در غدیر و در زیر گرمای سوزان بیعت شده است، بلکه تنها باید بگویید با عدهای معدود از روسای قبایل بیعت شده است (و به قول معروف: بیهوده پیاز داغ آن را زیاد نکنید) متاسفانه عوام ساده و بیخبر، تصور میکنند که تک تک مردم در غدیر خم با حضرت علی÷دست دادهاند و بیعت کردهاند و احوالپرسی نیز کردهاند!!! و اما در مورد حضور این جمعیت ۱۲۰ هزار نفری که مورد استناد مراجع شیعه است، باید گفت: خودتان ببینید مکه کجاست؟ طائف کجاست؟ سایر شهرها و روستاهای طائف کجاست؟ و در آخر نگاهی هم به موقعیت جغرافیایی مدینه بیندازید. غدیر خم محلی بین مکه و مدینه است. حالا باید این سوال را از مراجع شیعه پرسید که آیا بیشتر مسلمانان بعد از مراسم حج به جای رفتن به شهرهای خود، مسیر را برعکس به سمت شمال یعنی مدینه رفتند؟! یعنی حاجیان مکه که میبایست در شهر خودشان میماندند بعد از حج یک سفر رفتند تا غدیر خم؟یا حاجیان یمن که باید میرفتند به جنوب، رفتند به شمال؟!! یا حاجیان سایر مناطق.... حقیقت این است که تمام کسانی که با پیامبر جدر غدیرخم حضور داشتند، همان اهل مدینه بودند و بس. چرا که همانطور که در نقشه هم دیده میشود، در بین راه (البته منظور راه آسفالته امروزیش نیست، کوتاهترین مسیر را عرض میکنم) هیچ شهری نیست، به این ترتیب باید سوال کرد که این ۱۲۰ هزار نفر مورد ادعای مراجع شیعه از کجا آمدهاند؟ آیا مدینه ۱۲۰ هزار نفر جمعیت داشته است؟! زمانی که پیامبر جبه مدینه رفتند، مجموع انصار مدینه کلا ۸ هزار نفر بودند و ۲ هزار نفر هم از مکه هجرت کرده بودند و در مدینه حضور داشتند، حالا گیریم ۳ یا ۴ هزار نفر هم غیر مسلمان در مدینه بوده که آنها هم بعدا مسلمان شدند، نهایت جمعیت مدینه به ۱۵ هزار نفر هم نمیرسد و البته منطقی هم هست، شهرهای ۱۴۰۰ سال پیش صحرای عربستان مگر چقدر جمعیت داشتند؟ آخرین لشکری که پیامبر جدر روزهای آخر عمرشان تشکیل میدادند تا به سمت روم حرکت کنند، یعنی همان سپاه اسامه، ۳۰ هزار نفر جمعیت داشت و این جمعیت با گردآوری مسلمانان اطراف مدینه و خیلیهای دیگر بوده است که از مکه و دیگر جاها به این سپاه پیوسته بودند.این همه مسلمانانی است که در مدینه و مکه و طائف بودند، حالا یمن هیچ و جاهای دورتر هم هیچ... این جمعیت ۱۲۰ هزار نفری از کجا آمدهاند؟!! و چطور چنین جمعیتی در غدیر اجتماع کردهاند؟ آنهم سر راه خانههایشان؟
چطور به زعم شما نبی اکرم جدر لحظات آخر زندگی، قصد مکتوب کردن خلافت علی را داشتهاند (اشاره دائم روافض به حدیث قرطاس) ولی پس از واقعه غدیرخم که به مدینه آمدند هیچ بیعت و عملی صورت ندادند؟! چطور به زعم شما در گرمای شدید غدیرخم [۹۹]مردم نگه داشته شدهاند و از آنها بیعت گرفته میشود، ولی در مدینه بیعتی نگرفتند؟! و آیا همه مردم مدینه و انصار در غدیرخم حاضر بودهاند؟ مگر آن موقع مدینه پایتخت اسلامی و محل خلافت و مهم نبوده است؟ پس چرا در این شهر بیعتی صورت نمیگیرد؟ حداقل برای محکم کاری و اطمینان هم که شده بود، میبایست یکبار بیعت صورت میگرفت و مگر شما دائم نمیگویید که پیامبر اسلام روی این قضیه تاکید فراوان داشته و آن را بسیار بازگو میکرده است؟! چطور وقتی حضرت ابوبکر خلیفه میشود دو بار بیعت میکند، ولی برای خلافت الهی حضرت علی، یکبار هم در مدینه بیعت نمیکنند؟
[۹۹] طبق تحقیقات میبینیم که آن زمان در غدیرخم گرمای شدیدی حاکم نبوده است، برای تحقیق به کتاب آلفوس: جلد۱ و یا جلد اول همین کتاب یعنی: سرخاب و سفیدآب (شیعه پاسخ نمیدهد) (قسمت تناقضات، سوال۱۱۹) مراجعه کنید.
اعتقاد به خلافت بلافصل علی و امام زمان و غصب فدک و هزار و یک خرافه دیگر، چه سودی به حال وضعیت فعلی جهان اسلام دارد و تا کنون چه سودی به حال جامعه ایران داشته است؟ [۱۰۰]اگر بگوئید اهل بیت الگوی ما در رفتار و کردار هستند، خوب همه مسلمین این را قبول دارند و این چه ربطی به خلافت دارد؟! و اگر میگویید که حقایق بایستی بیان گردند ما نیز سوال خود را مجددا تکرار میکنیم که به فرض آنکه دروغهای شما حقیقت باشند، باز میشود بفرمایید چه سودی برای زمان فعلی ما دارند؟ اصلا همه مردم جهان جمع میشوند و یک صدا میگویند که علی میبایست خلیفه میشده و امام زمان نیز ته چاه منتظر ظهور است و فدک هم غصب شده و ائمه هم معصومند و هم علم غیب دارند [۱۰۱]و ....، خوب پس از این باید چکار کنیم؟!! این عقاید ضاله چه نقشی در پیشرفت و تکامل نوع بشر دارند؟!!.
[۱۰۰] سود این عقاید را نمیدانم، ولی ضررهای بیشمارش را از صبح تا شب میبینیم. ایجاد کینه و تفرقه میان مسلمین و سرگرم شدن به گذشته بجای پرداختن به زمان حال و مشغول شدن به افراد و بزرگان دینی بجای پرداختن به خود دین و خرافی شدن و خیالباف شدن و نادان شدن و در یک کلام: هرچه خوبان همه دارند تو تنها داری!!!. [۱۰۱] اگر دقت کنید عقاید روافض همگی پیرامون اشخاص دور میزند و ربطی به خود دین ندارند، از دادن صفاتی چون عصمت و علم غیب گرفته تا پرستش قبور ایشان و عزاداری برای ایشان و انتظار ظهور مهدی و خلافت علی و غیره... در صورتیکه در دین توجه بیشتر به داشتن اعمال صالح است و این نیز مربوط به خود شخص است و حتی دو عید اسلامی نیز ربطی به اشخاص ندارند، عید قربان و عید فطر که هردو ربطی به افراد ندارند و مربوط به شعائر دینی هستند، بر عکس عید غدیر که مربوط به ولایت علی است و باز همچون سایر عقاید روافض، مربوط اشخاص میشود.
مراجع رافضی دائم به آیاتی از قرآن اشاره دارند که در آنها تعیین پیشوا و جانشینی پیامبران بر عهده خداوند بوده است؟ (همچون بقره /۱۲۴ و ص/۲۶ و طه/۲۹ و سجده /۲۴) در اینجا از بحث پیرامون این آیات و رد ادعای روافض میگذریم و تنها یک سوال از مراجع محترم رافضی میکنم که طبق این نظر شما، چگونه جانشینی پیامبران قبلی در قرآن آمده است ولی جانشینی خاتم الانبیاء نیامده است؟ چطور جانشینی مربوط به صدها سال قبل از زمان پیامبر جبیان شده، ولی جانشینی مربوط همان زمان بیان نشده است که چه کسی جانشین است؟ و حداقل آیهای میآمد که تعیین و دستور جانشینی پیامبرتان با خداوند است نه با شورای مسلمین؟ آیا تعیین خلیفه مربوط به همان زمان مهمتر بوده است یا صدها سال قبل از آن؟ و چطور میان یهودیان اختلافی در این زمینه نیست، ولی میان امت اسلامی هست؟ چطور آنجا شیعه هارون و شیعه داوود و شیعه موسی نیست؟ و همین موارد نشانه بطلان عقاید شماست. (براستی جانشین حضرت عیسی که بود که پس از او ۶۰۰ سال دوران فترت بود و آیا مردم به زعم شما چون گوسفندی بدون چوپان رها نشدند؟!!)
خداوند در سوره آل عمران آیه ۱۴۴ میفرماید: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤﴾[آلعمران: ۱۴۴]. «و محمد جز فرستادهاى که پیش از او (هم) پیامبرانى (آمده و) گذشتند نیست، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود برمىگردید و هر کس از عقیده خود بازگردد هرگز هیچ زیانى به خدا نمىرساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مىدهد». سوال از مراجع رافضی این است که مگر به زعم شما حضرت علی جانشین و ادامه دهنده راه پیامبر جنبوده است؟ پس چگونه در این آیه آمده که اگر محمد بمیرد و یا کشته شود آیا شما از عقیده خود بر میگردید؟ چنانچه ادعای شما صحیح بود باید چنین میآمد که اگر پیامبرتان بمیرد و یا کشته شود، جانشین او حضور دارد و شما از عقیده خود بازنگردید و بسوی او بروید (تا به قول شما، همچون گوسفند بی شبان نشوید!!) و البته پس از رحلت نبی اکرم جاصحاب به این آیه عمل کردند و میبینیم که ایشان از اسلام بر نمیگردند، بر خلاف عقیده فاسد شما که اصحاب را مرتد میدانید و میگویید بیعت خود و دستور الهی را زیر پا گذاشتند. خوب اگر چنین عقایدی صحیح بودند چطور در قرآن اشارهای به این موارد مهم و اساسی نیست؟ چطور کشته شدن یا مردن پیامبر جبیان شده و تصریح شده که در صورت وقوع چنین حالتی از عقیده خود دست نکشید، ولی هیچ جایی نیامده که از بیعت خود نیز دست نکشید و دستور الهی پیرامون جانشینی پیامبرتان را فراموش نکنید و در صورت رحلت پیامبرتان، سریعا بسوی جانشین او بروید؟!! بطور حتم بیان چنین مواردی بسیار مهم بوده و بدینوسیله راه هرگونه عذر و بهانهای را برای بیعت شکنان میبسته است و اینگونه حجت تمام میگردیده است.
شما اکمال دین را همان اتمام نعمت دانسته و به آیه ۳ سوره مائده اشاره میکنید: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي﴾[المائدة: ۳]. که با نزول آن در غدیر خم و ابلاغ خلافت حضرت علی÷، دین کامل شده و نعمت تمام گردیده است. سوال اینجاست که اگر در غدیرخم دین کامل شده (به قول شیخ صدوق، اکمال دین و اتمام نعمت) پس تکلیف این آیه چیست که چند سال قبل در جریان صلح حدیبیه نازل شد؟ ﴿لِّيَغۡفِرَ لَكَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ وَيَهۡدِيَكَ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا ٢﴾[الفتح: ۲] «تا خداوند از گناه گذشته و آینده تو درگذرد و نعمت خود را بر تو تمام گرداند و تو را به راهى راست هدایت کند». در این آیه نیز آمده که نعمت تمام گردیده است: ﴿وَيُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ﴾.
مراجع رافضی مراد از آیه ۶۷ سوره مائده را ابلاغ خلافت حضرت علی میدانند و از طرفی دیگر اکمال دین در آیه۳ سوره مائده را نیز بخاطر همان ابلاغ خلافت میدانند. سوال اینجاست که مگر میشود در ابتدا ابلاغ صورت گیرد و بعد از آن فورا دین کامل شود و اکمال آن اعلام شود؟!! این دیگر چه نوع شریعت و چه نوع دینی است؟!! (در ضمن اینجا صحبت تنها بر سر آیات مورد نظر شماست و ما کاری با آن روایات جعلی شما نداریم که جانشینی علی قبل از تولدش هم مشخص بوده است!!!).
علمای مدعی تشیع دائم به آیه ۲ سوره حجرات اشاره میکنند که چرا ابوبکر و عمر صدای خود را نزد نبی اکرم جبالا بردهاند؟!! از این مسئله بگذریم در ابتدای آیه آمدهای اهل ایمان و این یعنی اینکه ابوبکر و عمرلبر خلاف ذهن بیمار شما، مومن بودهاند و اصولا آیات قرآن جهت تربیت انسانها نازل شده است و اگر قرار بود افراد بدون خطا باشند که اصلا نیازی به دین و نزول قرآن نبود و اما سوال من از مراجع مدعی تشیع این است که چطور در قرآن به بلند شدن صدای ابوبکر و عمر نزد پیامبر جاشاره شده و از آن نهی به عمل آمده است، ولی به موضوعات بسیاری مهمتری که مد نظر شماست اشارهای نیست؟ موضوعاتی چون: غصب خلافت الهی توسط ابوبکر و عمر که به مراتب مهمتر از بلند شدن صداست یا طبق عقاید فاسد و منحرف شما که نعوذبالله ایشان قصد مسموم کردن نبی اکرم جرا داشتهاند!!! خوب قتل و کشتن پیامبر جمهمتر بوده یا بالا بردن صدا؟!! و چطور بت پرست و یا منافق بودن ایشان (به زعم روافض) بیان نشده است؟!! در صورتیکه بالا رفتن صدایشان بیان شده است. آیا همه اینها نشانگر عقاید مسخره و منحرف و اشتباه شما پیرامون حضرت ابوبکرسو حضرت عمرسنیست؟
چنانچه به مراجع رافضی بگویید که حفظ و جمعآوری قرآن از اعمال نیک صحابه بوده است، فورا میگویند که خداوند در مورد قرآن گفته:
﴿إِنَّ عَلَيۡنَا جَمۡعَهُۥ وَقُرۡءَانَهُۥ ١٧﴾[القیامة: ۱۷] چرا که جمعکردن و خواندن آن بر عهده ماست. و با استناد به این آیه میگویند که حفظ شدن قرآن ربطی به اصحاب نداشته و خداوند خود حافظ آن بوده است و در سوره حجر آیه ۹ نیز میفرماید: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٩﴾[الحجر: ۹]. «بىتردید ما این قرآن را به تدریج نازل کردهایم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود». باید به این مراجع گفت: خداوند در جایی دیگر نیز میفرماید: ﴿فَلَمۡ تَقۡتُلُوهُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ قَتَلَهُمۡۚ وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ وَلِيُبۡلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡهُ بَلَآءً حَسَنًاۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٞ ١٧﴾[الأنفال: ۱۷] «پس شما آنان را نکشتهاید بلکه خداوند کشته است، و چون تیر انداختی، به حقیقت تو نبودی که تیر میانداختی بلکه خداوند بود که میانداخت، تا مومنان را بدینوسیله به آزمونی نیک بیازماید، که خداوند شنوای داناست». خوب در این آیه نیز خداوند، کشتن و تیرانداختن را به خود نسبت داده است و البته مشخص است که صحابه این اعمال را انجام میدادهاند و این بدین معنا نیست که پاداش و صواب جهاد کردن ایشان، باطل شده باشد. صحابه جهت حفظ و نگهداری قرآن، ابتدا آیات را در سینهها حفظ نمودند و سپس آن را بصورت مصحفی در آوردند که همه اینها جزء اعمال بسیار نیک ایشان است و میبینیم که حتی هم اکنون نیز اشخاص حافظ قرآن در میان مسلمین دارای منزلت خاصی هستند، آنوقت آیا در صدر اسلام این موضوع بی اهمیت بوده و دارای صوابی نبوده است؟ در ضمن چگونه است که شما مرتب در بوق و کرنا میکنید که اگر امام حسین و عاشورا و کربلا نبود در حقیقت اسلامی هم نبود؟ و این حسین و یارانش بودند که با نثار خون خویش باعث حفظ اسلام شدهاند، اسلامی که در حال نابودی و انحراف بوده است. خوب اگر استدلال شما را بپذیریم، بنابراین شهادت حسین در کربلا نیز ارزشی نخواهد داشت و خداوند خودش حافظ قرآن و اسلام بوده است و اصلا اگر بخواهیم طبق روش شما پیش برویم، دیگر اعمال و مجاهدت هیچ مسلمانی دارای ارزش نیست. البته مراجع رافضی خود به این مسائل آگاهند و تنها از روی بخل و حسد و کینه نسبت به اصحاب است که چنین سخنانی را میگویند و سعی دارند به هر طریق ممکن، اعمال نیک ایشان را کم رنگ کنند تا مبادا مردم به ایشان متمایل شوند و بخواهند به دنبال حقیقت بروند.
از بدعتها و عقاید منحرف رایج میان روافض، داشتن نامهایی چون عبدالحسین در میان ایشان است [۱۰۲]که البته بارها به این مسئله اشاره شده و در جلد قبلی همین کتاب، سوالی را پیرامون این موضوع مطرح کردم و البته هر بار مطلبی را به عنوان پاسخ میشنوم [۱۰۳]که البته همگی قابل رد هستند، مثلا به کلمه «عبادکم» در آیه ۳۲ سوره نور اشاره میکنند و بکارگیری کلمه عبد در این آیه را سندی برای گذاشتن نامهایی چون عبدالحسین میدانند!! در پاسخ میگویم که معنای کلمات در جمله مشخص میشوند و بطور مثال چنانچه بگوییم: شیر بیشه، بطور حتم معنای حیوان مورد نظر برداشت خواهد شد، ولی چنانچه بگوییم شیر بیشه پیکار، بطور حتم یک انسان شجاع در نظر میآید، پس قیاس عقیده باطل شما با این آیه بیمورد است، در آیه چنین آمده است: ﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡۚ إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغۡنِهِمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦۗ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٞ ٣٢﴾[النور: ۳۲]. «بىهمسران خود و غلامان و کنیزان درستکارتان را همسر دهید، اگر تنگدستند خداوند آنان را از فضل خویش بىنیاز خواهد کرد و خدا گشایشگر داناست». معلوم است که منظور از عبادکم در این آیه، همان غلامان و زیردستان بوده است و ربطی به آن شخص عبدالحسین ندارد که خود را بنده حسین نام نهاده است، در آیه پس از ﴿عِبَادِكُمۡ﴾نیز ﴿إِمَآئِكُمۡ﴾آمده که مقصود را کاملا رسانده است. در ضمن در آیه نیامده که همین کار درست است یا اشتباه و صحیح بودن آن نیز تایید نشده است و اصولا آیات قرآنی به همین شکل هستند. یعنی ممکن است در قرآن امری خطا تنها نقل قول گردد ولی اشتباه بودنش بیان نشود و یا اینکه بالعکس اشتباه بودن آن نیز بیان شود (و اصولا برده داری صحیح نیست و آن غلامان جنگی نیز بحثی مفصل و جداگانه دارد و آن نوع برده داری در سابق نیز مانند شرابخواری و دیگر موارد رایج در جاهلیت به تدریج کنار گذاشته شده و محو گردیده است، چون یک شبه نمیتوان فرهنگ و قوانین یک اجتماع را عوض کرد و مثلا بندگان گرفته شده پس از مدتی آزاد میشدند تا اینگونه به این رسم پایان دهند و...) و دین اسلام با هر نوع بندگی و بردگی چه از نوع شرک آمیزش و چه از نوع غلامی و بردگی آن، مخالف است و اسلام برای شخصیت انسانها ارزش قائل است. شما حتی به سخن امام خودتان حضرت علی÷نیز توجهی ندارید که فرموده: بنده دیگری مباش چون خدا تو را آزاد آفریده. ما میپرسیم که چرا در سنت نبی اکرم جخبری از این اسامی نیست؟ چرا در آن زمان عبدالمحمد نداریم؟ شما ۱۲ امام دارید، چرا هیچ یک برای نمونه و الگو برداری هم که شده چنین اسمی ندارند؟ مگر عمل امام نزد شما حجت نیست؟ خوب آیا چنین نامگذاری نمیتوانست برای نسلهای بعدی حجتی شود و قیل و قال درباره این موضوع را تمام کند؟ چرا یکی از امامان شما عبدالمحمد یا عبدالعلی نیست؟! و چرا اکثر صحابه نام عبدالله و عبدالرحمان داشتهاند؟ لابد اختراع اسمی چون عبدالمحمد کار بسیار دشواری بوده و به عقل مردم آن زمان نمیرسیده است؟! و چطور اسامی عبد منات و عبدالعزی بوده است؟ در ضمن مراجع رافضی به برخی اسامی صحابه اشاره میکنند که عبد فلان بودهاند و یا به عبدالمطلب اشاره دارند که باید گفت: اینها مربوط به قبل از اسلام هستند و صحبت از سنت نبی اکرم جاست، چرا کسی عبدالمحمد نبوده است؟ چسباندن و اتصال کلمه عبد به نام شخصی دیگر، اشتباه و مردود است و میبینیم که در همان قرآن نیز عبدالنبی و عبدالرسول و عبد موسی و عبد عیسی و یا حتی عبد جبرئیل نداریم و در طول تاریخ بشریت این همه انبیاء الهی وجود داشتهاند، چرا نام یکی از ایشان عبد فلان نیست؟ (مثلا به نام یکی از پیامبران قبلی خویش) و چرا در قرآن چنین نامی نیست؟! در همین آیه مورد استناد شما نیز تنها عبادکم به تنهایی بیان شده و کلمه عباد به نام شخصی خاص متصل نگردیده است (مثلا عبادالرسول یا عبادالحسین!!!) بلکه بطور کلی از عباد زیر دست (یعنی غلامان) سخن رفته که با توجه به کل آیه، مقصود کاملا روشن شده است. در اسلام و سنت متواتر پیامبر جبطور چشمگیری از عبدالله سخن به میان رفته است که معنای آن را هر کسی میفهمد و مقصود آن کاملا روشن است (یعنی بنده خدا)، ولی ما ناگهان با واژهای چون عبدالحسین برخورد میکنیم!! خوب میشود بفرمایید این واژه چه معنایی میتواند داشته باشد؟!! (قضاوت با خواننده گرامی) و یا باز میبینیم که مراجع رافضی برای گمراه کردن مردم میگویند: نام فلان عالم اهل سنت نیز مثلا عبدالرسول بوده است!!! که باید بگویم ما با قرآن و سنت نبی اکرم جکار داریم و اینها نزد ما حجت هستند نه عمل دیگران، آن عالم نیز اشتباه نموده و نباید چنین اسمی را انتخاب میکرده است. مطلب جالب اینجاست که مراجع رافضی میگویند کلمه عبد معانی مختلفی دارد و مقصود ما از عبدالحسین در حقیقت غلامی و خضوع و نوکری حسین است!! ولی وقتی ما میگوییم به فرض صحیح بودن این ادعا میشود بفرمایید که نوکری حسین چه معنایی دارد و یعنی چه؟ هر انسانی شخصیت خودش را دارد و نمیبایست در برابر مخلوقی دیگر خودش را کوچک کند و مگر حضرت علی÷نفرموده: بنده دیگری مباش در حالیکه خدا تو را آزاد آفریده است؟ میبینیم که مراجع رافضی فوری موضع خود را عوض میکنند و میگویند البته مقصود نوکری نیز نیست، بلکه هدف این است که آن شخص عبدالحسین در آینده و به هنگام بزرگ شدن نیز بیاید و حسین را الگوی خویش قرار دهد و بدینوسیله در راستای اهداف حسین گام برمیدارد و سعی میکند مانند او شود!!! (قضاوت به عهده شعور خواننده گرامی) و اما در مورد استناد شما به آیه قرآن، بارها گفتهایم تمامی شواهد و مدارکی که شما به قرآن استناد میکنید، تحریف کلمات و استفاده از معانی نابه جا و نامربوط است و این عمل زشت را شما حتی در خصوص احادیث نیز انجام میدهید، مانند حدیث معروف: «من کنت مولاه»که از مولی معنای خلافت را بیرون میکشید. یا در قرآن از اهل بیت که مشخصا در خصوص همسران پیامبر جاست، انحصار دختر و داماد و نوه پیامبر را بیرون میکشید!!! در خصوص این کلمه عبد نیز همینکار را کردهاید و این در حالی است که احمقترین انسانها نیز میدانند معنای کلمه در کل جمله درک میشود و نه به خودی خود. به عنوان مثال در قرآن چندین بار از کلمه «أم وأمي وأمیون» استفاده شده است. یکجا این کلمه اشاره دارد به قوم یهود و یکجا اشاره دارد به کافران و بت پرستان و یک جا هم اشاره دارد به پیامبر گرامی اسلام. ما ندیدهایم حتی معاندین و دشمنان اسلام یکبار بیایند و بگویند که چون «أم وأمي وأمیون» اشاره به قوم یهود و بت پرستان دارد، پس نعوذ بالله پیامبر اسلام یهودی و بت پرست بوده است!!! ولی متاسفانه برخی علمای کلامی شیعه با آیات و کلمات الهی از این بازیها زیاد انجام میدهند.
[۱۰۲] جالب است که رافضیان چنین اسمهایی را برای فرزندان خود میپسندند، ولی از گذاشتن نامهایی چون ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه نفرت دارند و حذر میکنند، واقعا که برای ایشان متاسفم. [۱۰۳] همانطور که قبلا نیز گفتم، از این پس تنها به مراجع شناخته شده شیعه پاسخ میدهم، ولی باز برای نمونه به برخی پاسخهای داده شده از جانب شیعیان میپردازم تا خیال خواننده گرامی آسوده شود و متوجه شود که پاسخهای ایشان ارزشی ندارند و البته مراجع مدعی تشیع نیز از این موضوع آگاهند و میدانند که پاسخ قانع کنندهای ندارند و به همین خاطر به سختی وارد میدان مبارزه میشوند.
محققین مدعی تشیع [۱۰۴]در جواب اینکه چگونه حضرت علی و امامان نام فرزندان خویش را ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه میگذاشتهاند و این نشانه دوستی میان ایشان بوده و نه دشمنی، میگویند: خوب است بدانیم: نام جد اعلای پیامبر ج، عمر بوده است و همینطور نام عثمان به جهت عثمان ابن مظعون صحابی گرانقدر پیامبرجاتخاذ شده است و ابوبکر نیز کنیه است نه اسم، لذا در هر سه مورد با قاطعیت نمیتوان گفت که نامگذاریهای آن حضرت به دلیل محبت علی÷به خلفاء بوده است!!! در جواب باید گفت: اولا: مگر در آن زمان قحطی اسم بوده که مانند خلفا نامگذاری کرده است [۱۰۵]و آیا باعث گمراهی مردم بیاطلاع نمیشده است؟! (مگر نزد شما عمل امام حجت نیست؟) آیا صحیح بوده که امام شیعیان همنام با غاصبین خلافت نامگذاری کند؟!! آن هم در همان زمانی که اوج غصب خلافت بوده است به زعم شما؟ مگر به زعم شما عمر قاتل فاطمه و جنین داخل شکمش نبوده است؟ پس آیا عاقلانه است که حضرت علی نام قاتل همسر خویش و جنین داخل شکمش را برای فرزند خود انتخاب کند؟ و مردم چه میگفتهاند؟ و حسن و حسین چه میگفتهاند؟ یعنی هیچ نام دیگری نبوده که علی تنها از همین نام استفاده کرده است؟ (امیدواریم ذرهای عقل نصیب شما شود) اینکه این اسامی نام کسانی دیگر همچون جد پیامبر جبوده است مهم نیست، بلکه مهم این است که در آن موقع این اسامی، اسامی اشخاصی بودهاند که به زعم شما غاصب خلافت و حق الهی علی و قاتل همسرش و ظالم و منافق بودهاند و یعنی نعوذبالله جزء بدترین انسانها بودهاند، بنابراین در آن زمان حضرت علی نمیبایست به هیچ عنوان از این اسامی استفاده میکرده است، یعنی در زمان اوج غصب خلافت و درگیری با ایشان (اگر این نامگذاری در سالها و قرون بعدی بود، میتوانستید بگویید که ربطی به خلفا نداشته است که البته این پاسخ نیز بیمعناست، چون حتی هم اکنون نیز این اسامیبرای مسلمین و همه دنیا یادآور همان خلفا هستند و برای همین است که شیعیان از این اسامی استفاده نمیکنند، ولی جالب اینجاست که حتی همین نامگذاری تنها در سالهای بعدی صورت نگرفته بلکه در همان موقع و توسط خود حضرت علی نیز صورت گرفته تا بهانهای برای منافقین تفرقهجو باقی نماند) ثانیا: حضرت علی به فاصله زمانی خلفا بسیار نزدیک و متصل بوده است نه مثلا به جد پیامبر جو این نامگذاری در ذهن مردم همان خلفا را زنده میکرده است که با ایشان بودهاند و یا اینکه زمان اندکی از رحلت آنها گذشته بوده است، ثالثا: اگر این نامها ربطی به خلفا نداشتهاند و مربوط به جد پیامبر جو صحابی دیگر بودهاند، پس چرا شما نیز هم اکنون در ایران بر فرزندان خویش چنین نامگذاری را نمیکنید؟ چرا حتی ادارات ثبت شما نیز اجازه چنین نامگذاری را نمیدهند؟!! شاید کسی بخواهد نام جد پیامبر جو یا نام صحابی پیامبر ج، عثمان ابن مظعون را برای فرزند خویش انتخاب کند، پس چگونه است که این از نظر شما و همه مردم شیعه در ایران، عملی زشت و ناپسند است؟ [۱۰۶]رابعا: شما پرواز یک پشه در هوا را نشانهای برای خلافت حضرت علی میدانید و مثلا پنهان بودن قبر فاطمه و یا قهر کردن او با ابوبکر را نشانهای برای خلافت الهی علی در تاریخ ذکر میکنید و میگویید این اعمال برای آیندگان و برای ما بوده تا از این نشانهها پی به حقیقت ماجرا ببریم!!! حال طبق همین استدلال ما نیز میگوییم آیا حضرت علی نمیتوانست حداقل از این اسامی استفاده نکند و از نامهای دیگری که وجود داشتهاند استفاده کند تا بدین طریق همه بفهمند که او با خلفا بد بوده و نسبت به ایشان محبتی نداشته است؟!! و این نیز در تاریخ نشانهای شود برای آیندگان، ولی میبینیم که از این نامها استفاده شده و چطور به گمراه شدن مردم توجهی نشده است؟ البته باید گفت همه اینها (به کوری چشم شما) نشانه دوستی و محبت میان ایشان بوده و اتفاقا اینها نشانهای برای من و شماست تا از افکار احمقانه و تفرقه جو پرهیز کنیم و فریب دشمنان اسلام را نخوریم، خامسا: در مورد این اسامیباید توجه داشته باشید که این اسامی نام خلفای مسلمین و جانشینان خاتم الانبیاء و اصحاب کباری بوده که در طول ۲۳ سال در جنگها و در کنار پیامبر جحضور داشتهاند و با ایشان پیوند خویشاوندی داشتهاند و پس از او نیز بر ۳ امپراطوری بزرگ جهان در آن زمان حکمفرمایی داشتهاند و حتی قبور ایشان نزدیک قبر نبی اکرم جمیباشد، پس مسلم است که توجه مسلمین به ایشان بسیار زیاد بوده است و اشخاصی که نام ایشان را داشتهاند، بطور حتم در ذهن مردم همان خلفا را زنده میکردهاند و برای مثال باید گفت: چطور در ایران تا قبل از انقلاب سال۱۳۵۷ که باعث سقوط رژیم شاهنشاهی و روی کار آمدن نظام ولی فقیه و جناب روح الله خمینی شد، هیچ کس نام روح الله را بر فرزند خویش نمیگذاشت؟ ولی پس از انقلاب مشاهده شد که بسیاری از مردم از این نام استفاده نمودند و بطور حتم منظورشان از این نامگذاری، تنها مشابهت داشتن با نام رهبر انقلابشان روح الله خمینی بوده است و نه هیچ کس دیگر و حتی هم اکنون نیز با گذشت بیش از ۳۰ سال از آن زمان، باز این نامگذاری همه را به یاد همان روح الله خمینی میاندازد، پس آیا معقول است که در زمان حضرت علی کسی متوجه نام صحابه و خویشان پیامبر جکه خلیفه مسلمین نیز بودهاند، نبوده باشد و به یاد ایشان نیفتد؟! اگر علی با خلفا دشمن بوده و هیچگونه دوستی با ایشان نداشته و دستگاه خلافت را غاصب میدانسته، ولی از طرفی دیگر آمده و نام فرزندان خویش را همنام با همین خلفا انتخاب کرده است، مانند این میماند که مخالفین انقلاب در ایران که ایشان را ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه و منافق میخوانند، بیایند و نام فرزندان خویش را بنام رهبر انقلاب یعنی روح الله بگذارند، آیا چنین چیزی عجیب نیست؟ خلفا به زعم شما، دشمن درجه یک علی و اهل بیت بودهاند و حتی از قتل و آتش زدن خانه ایشان هم هراسی نداشتهاند، خوب آیا منطقی است که انسانی بیاید و نام بزرگترین دشمن خویش را برای فرزندش انتخاب کند؟! دشمنی که به زعم شما، دشمن اسلام و مسلمین بوده است (آری مذهب پر از دروغ، همیشه دچار تناقضات خود میگردد) سادسا: در مورد نام ابوبکر که کنیه است و نه اسم!! باید گفت که خیلی با نمک هستید. مثلا پسر حضرت علی کنیهاش ابوبکر بوده و نه اسمش؟ پس اسمش چه بوده است؟ شما خودتان را به خواب زدهاید و یا اینکه مردم را خیلی احمق حساب کردهاید. حتی پس از گذشت قرنها از صدر اسلام باز میبینیم که بسیاری از مسلمین و علمای اسلامی نام ابوبکر را با افتخار انتخاب میکنند، پس لابد همه اینها کنیه هستند و نه اسم؟!! آیا اینقدر اسم و یا همان کنیه وجود نداشته که حضرت علی آمده و فقط از همین مورد برای فرزند خویش استفاده نموده است؟! مگر در آن موقع قحطی اسم بوده که از کنیه استفاده کرده است؟ آن هم کنیه شخصی دیگر که مربوط به خودش میشده است (یعنی پدر دختر باکره) واقعا که باید برای شما تاسف خورد. تازه صحبت از مشابهت این اسامی با نام خلفاست و ما کاری با کنیه و اسم بودن آنها نداریم و بطور حتم شما منکر این نیستید که ابوبکر نام و یا لقب و کنیه همان خلیفه اول بوده است؟! و مثلا در آن زمان کنیه چه کس دیگری ابوبکر بوده که تازه اینقدر هم مورد توجه مردم بوده باشد؟ پس مشابهت پیدا کردن با خلیفه اول مطرح است که میبینیم حضرت علی این عمل را انجام دادهاست [۱۰۷].
[۱۰۴] از جمله آقای محمد تقی حسینی ورجانی که از گذشته با استاد قلمداران و علامه برقعی و استاد طباطبایی بوده است، ولی هم اکنون عقاید ایشان را اشتباه میداند و حتی برعلیه ایشان مطلب مینویسد تا از مذهب خرافی خویش دفاع کند و این مطالب در مورد نام فرزندان ائمه نیز عینا از پاسخهای ایشان بود که در اینجا ذکر کردیم و البته بقیه مطالب ایشان نیز همانند همان سخنان استادشان جناب قزوینی است که به خیال خود محکمترین ادله را ارائه دادهاند، در صورتیکه پاسخهای ایشان به درد خودشان میخورد. (مثلا جایی دیگر در پاسخ به استاد طباطبایی پیرامون قیاس نوشته بود که ما در اصول عقاید خود قیاس داریم و در فروع قیاس نداریم!!! میگویم: چطور وقتی از شما سوال میشود که چگونه نام علی و امامت او در قرآن نیست؟ فوری میگویید: تعداد رکعات نماز هم در قرآن نیست!! چطور در آنجا با تعداد رکعات نماز و فروع دین قیاس میکنید؟! از قدیم گفتهاند که دروغگو کم حافظه است) [۱۰۵] فراموش نکنید که اسامی فراوان دیگری همچون اسامی پیامبران و نامهای دیگر عربی وجود داشته است و حتما لزومی به استفاده از نامهای ابوبکر و عمرلنبوده است، بنابراین تنها نتیجهای که از این حرکت حضرت علی میتوان گرفت این است که میان ایشان و خلفا، دوستی بوده است و نه دشمنی. [۱۰۶] در ضمن نمیتوانید فوری بگویید که طبق مذهب ما شیعیان این نامگذاری صحیح نیست، چون اگر شما شیعه علی هستید میبایست به امام خویش اقتدا کنید و مانند او نام فرزندان خویش را بنام خلفا بگذارید (شیعه عمل امام را حجت میداند) بنابراین نتیجه میگیریم که شما شیعه علی نیستید، بلکه احتمالا شیعه جناب مجلسی هستید. در ضمن در همان زمان نیز به زعم شما همه مردم از امامت و جانشینی حضرت علی خبر داشتهاند و حتی در غدیرخم با او بیعت کردهاند و این یعنی مردم به غاصب بودن خلفا واقف بودهاند، بنابراین نمیتوان گفت که این نامگذاری در آن زمان صحیح و عادی بوده، ولی در زمان فعلی جایز نیست. [۱۰۷] مراجع رافضی در ابتدا به ماست مالی کردن مسائل میپردازند و از حربههای مختلفی استفاده میکنند، مثلا میگویند فلان قضیه تقیه بوده!! یا مصلحتی در کار بوده!! و غیره...، ولی در مواقعی که نمیتوانند از این حربهها استفاده کنند، میآیند و منکر کل ماجرا میشوند و در همین مورد هم اگر میتوانستند به کل منکر میشدند و میگفتند اصلا حضرت علی فرزندانی با این اسامی نداشته است!!! مانند بسیاری از موارد دیگر که سعی در نابود کردن آنها دارند، همچون اینکه: همسران عثمان از پیامبر جنبودهاند و از شوهر قبلی حضرت خدیجه بودهاند!!! ام کلثوم همسر عمربن خطاب، دختر ابوبکر بوده نه دختر فاطمه و علی!!! و یا جنی از جنهای نجران بوده که به شکل ام کلثوم درآمده!!! و ابوبکر نیز در غار همراه پیامبر جنبوده!!! و شخصی بنام ابن سباء وجود نداشته است!!! و.....، آری همه اینها دروغ و افسانه هستند، ولی امام زمان وجود دارد و نباید ذرهای در وجود او شک کرد و حتی نائب بر حقش میبایست ولی امر کل مسلمین جهان باشد!!!.
همانطور که قبلا نیز اشاره شد، سنت قطعی و متواتر پیامبر جبطور دائمی و مستمر و هرروزه بوده است، نه اینکه ما بیاییم و مواردی خاص را که در شرایطی خاص ایجاد شدهاند گزینش کنیم و آنها را به عنوان سنتی همیشگی جلوه دهیم و هرروز و بطور مداوم آنها را تکرار کنیم. بطور مثال در مورد نمازهای پنجگانه آنچه سنت مستمر و هرروزه پیامبر جنشان میدهد این است که میبایست این نمازها را جداگانه و در وقت خود بخوانیم، ولی شیعه میآید و دهها حدیث در کتب اهل سنت و حتی اهل تشیع [۱۰۸]را رها میکند و تنها به یک حدیث استناد میکند که پیامبر جدر یک زمان بدون اینکه جنگ یا عذری وجود داشته باشد بین نمازها را جمع بسته است. سوال اینجاست که چرا شما اعمال مستمر و هر روزه و احادیث متواتر را به عنوان سنت قرار نمیدهید و چرا بطور گزینشی عمل میکنید؟ شاید آن مورد در شرایطی خاص رخ دادهاست و شاید نبی اکرم جاز طریق وحی از موضوعی مطلع بوده و راوی این موضوع را نمیدانسته است و این مختص به وجود پیامبر اکرم جاست و چرا در جاهای دیگر اینکار را نکرده است؟ و میبینیم که در جاهای دیگر نمازها را جداگانه خوانده است، پس سنت آن عمل هرروزه و مستمر بوده است نه یک مورد خاص و گزینشی.
[۱۰۸] به طور مثال در کتاب وسائل الشیعه از ابراهیم کرخی روایتی پیرامون این مسئله میباشد و یا از ابن عباس روایت شده که رسول خدا جفرمود: «مَنْ جَمَعَ بَيْنَ الصَّلاَتَيْنِ مِنْ غَيْرِ عُذْرٍ فَقَدْ أَتَى بَابًا مِنْ أَبْوَابِ الْكَبَائِرِ». یعنی: «هرکس بین دو نماز را بدون عذر جمع ببندد، مرتکب گناهی از گناهان کبائر شده است». همچنین در نهج البلاغة: نامه۵۲ حضرت علی÷وقت نمازهای پنجگانه را آورده و زمان آنها را جدا از یکدیگر و در پنج وقت یادآور شده است.
علمای مدعی تشیع میگویند که تقیه متعلق به عوام بوده است نه خواص. از ایشان میپرسم: پس چرا امامان شما در جاهای مختلف تقیه میکردهاند؟ [۱۰۹](البته جاهایی که مطلبی به ضرر شیعه میباشد، ناگهان امام را در حالت تقیه میبینیم) مگر امامان جزء خواص محسوب نمیشوند؟ آیا این عمل امامان باعث گمراهی مردم ساده و عوام بیخبر نمیشده است؟ امامی که علم غیب دارد و از آینده باخبر است، آیا نمیتواند با استفاده و رجوع به این علم، خود را از تقیه کردن نجات دهد تا مردم نیز گمراه و سرگردان و دچار شبهه نشوند؟ آخر علم غیبی که حتی در چنین موارد حساس و مهم و مفیدی بکار نیاید به چه دردی میخورد؟! و اگر امام از این علم غیب خود استفاده نمیکند، پس تفاوت او با سایر خلفا در چیست و هیاهوی شما برای دادن خلافت به امامان برای چیست؟ شاید هم بگویید که امام برای تعلیم یارانش دست به تقیه میزده تا به آنها تقیه کردن را بیاموزد!!! البته این نیز یکی دیگر از آن جوابهای خوشمزه شماست. لابد امام پس از ترک محل، یکی یکی به سراغ آن یارانش میرفته و میگفته آن سخن من تقیه بود و مبادا گمراه شوی و فریب بخوری و امیدوارم آن را برای کسی دیگر بازگو نکرده باشی، چون باید نزد او نیز برویم و او را نیز آگاه کنیم!! (البته اگر او نیز به شخصی دیگر نگفته باشد!!!) البته انجام همه این کارها طبق علم امامت و طی الارض و سایر نیروها قابل اجراست و مبادا ذرهای در مسخره بودن آنها شک کنید!!!.
[۱۰۹] از جعفر صادق روایت کردهاند که او گفت: «نُه دهم دین در تقیه است، و هرکس تقیه نکند دین ندارد» و از او روایت کردهاند که او از پدرش روایت کرده که گفت: «سوگند به خدا که هیچ چیزی در روی زمین وجود ندارد که برای من از تقیه دوست داشتنیتر باشد». [الکافی: ۲/۲۱۷-۲۲۱، باب التقیة].
سوالی واضح از مراجع محترم رافضی، لطفا تکلیف ما را روشن کنید که ابوبکر و عمر منافق بودهاند یا کافر؟ چون در سوره مائده آیه ۶۷ که دائما مورد نظر شماست از کافرین استفاده شده است و کجای قرآن، کافر به معنای منکر بودن ولایت کسی آمده است؟!! و باید در آیه ۶۷ سوره مائده از منافقین یا فاسقین استفاده میشد تا متناسب با عقاید شما باشد. منافق یعنی اینکه کفر خود را پنهان میسازد و آن را آشکار نمیکند، ولی کافر بطور علنی منکر خواهد شد و میبینیم که رافضیان بی حیا دائم میگویند: ابوبکر و عمر منافق بودهاند و دارای نفاق بودهاند و در برخی جاها (جاهای مد نظر روافض) آن را نشان دادهاند!!! ما میپرسیم پس چرا در آیه۶۷ سوره مائده ناگهان کافر شدهاند؟!! در ضمن در غدیر هنوز کسی منکر ولایت علی نشده بود که کافر شود.
مراجع رافضی علت بسیاری از وقایع را وجود منافقین میدانند، علت بسیاری از سکوتهای پیامبر جو اینکه موضوعی را بطور علنی اعلام نفرمودهاند و بطور کلی احتیاط نمودن پیامبر جرا بخاطر وجود منافقین میدانند. مثلا اگر بگویید چرا در فلان جا پیامبر جموضوع خلافت بلافصل علی را صریحا نگفت؟ (مثل حدیث قرطاس به زعم رافضیان و البته این حدیث نیز ربطی به ادعای ایشان ندارد) و یا چرا پیامبر جدر مورد ابوبکر و عمر و عثمان و صحابه و همسرانش خویش بطور علنی چیزی نگفت؟ میبینید که مراجع مدعی تشیع میگویند: پیامبر جبرای حفظ و پیشرفت دین اسلام و بخاطر مصلحت اسلام و مسلمین و جلوگیری از ایجاد جنگ و تفرقه میان امت اسلامی در اثر وجود این منافقین چیزی نگفته و کاری نکرده است [۱۱۰]. حال سوال این است که چطور پیامبر جمسجد ضرار را که متعلق به همین منافقین بوده، از بیخ و بن نابود میکند؟ چطور آنجا رعایت مصلحت را نمیکند؟ چطور آنجا از این منافقین هراسی به دل راه نمیدهد؟ مگر چیزی بدتر از تخریب مسجدشان هم وجود داشته که پیامبر جاینکار را میکند؟ مگر این منافقین چه میزان قدرت و خطر داشتهاند؟ مگر در جریان جنگ تبوک چه کردند؟ به جز مسخره کردن و حرفهای بیهوده زدن، چه کاری میتوانستهاند بکنند؟ پس اینکه پیامبر جبه صراحت عقاید مد نظر مراجع رافضی را اعلام نکرده، بیمعناست و این حقه بازیها برای فریب کودکان دبستانی هم مناسب نیست.
[۱۱۰] پیامبر جاز کفار و مشرکین مکه هراسی به دل راه نداد و دعوت خود را علنی نمود و همه چیز را ابلاغ کرد، آنوقت آیا مثلا در مدینه بخاطر وجود عدهای منافق، چیزی را صریحا ابلاغ نفرموده است؟!! به خصوص این اصلی که به زعم شما از مهمترین اصول دینی است که آن را از نبوت هم بالاتر میدانید، آنوقت آیا معقول است که در جایی صریحا بیان نشود؟ آن هم بخاطر منافقین؟!!.
مراجع مدعی تشیع در اثبات خلافت علی به مواردی استناد میکنند، همچون اینکه در ابلاغ سوره برائت ابتدا ابوبکر فرستاده میشود ولی جبرئیل نازل میشود و این وظیفه را بر عهده علی میگذارد و بنابراین علی ابلاغ سوره برائت را بر عهده میگیرد. حال سوال اینجاست که شما هر چیزی را نشانهای جهت خلافت حضرت علی میدانید، همچون مخفی بودن قبر فاطمه که آن را نیز حامل پیام و نشانهای میدانید!! حال طبق همین استدلال ما نیز میگوییم که آیا آمدن جرئیل و برگشتن ابوبکر نشانهای جهت خلافت حضرت ابوبکر نمیباشد؟ چون خداوند به حوداث آینده همچون شورش اهل رده (و خلافت ابوبکر) آگاهی داشته است و در قرآن نیز به اهل رده اشاره شده است (مائده/۵۴) خوب آیا ابلاغ سوره برائت نمیتوانسته بهانه را به دست مرتدین دهد و آیا خداوند نمیخواسته که این مرتدین بهانهای نداشته باشند؟ چون حضرت ابوبکر در جنگ با شورش اهل رده تا میتواند نرمش به خرج میدهد و قبل از هر جنگی به نصیحت ایشان میپرداخته و ایشان را به راه مستقیم فرا میخوانده است. ( بطور مثال، حضرت ابوبکر خطاب به خالد: ایشان را به ده خصلت بازخوان و از خلاف آن بازگردان و آن این است، کلمه شهادت و قبول دعوت صاحب شریعت، بر پای داشتن صلات خمیس، ادای زکوات و خمس [۱۱۱]، روزه داشتن همه رمضان، زیارت کعبه با همه شرایط و ارکان، فرمودن به خیرات و حسنات، دور بودن از فواحش و منکرات، فرمان بردن (از) امام و جمع بودن با اهل اسلام. (منبع: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، نوشته ابن اعثم کوفی ص۱۳، در ضمن ابن اعثم شیعه بوده است) خوب آیا ابلاغ نشدن سوره برائت توسط ابوبکر نمیتواند نشانهای باشد برای خلافت او؟
[۱۱۱] منظور خمس غنائم جنگی است که مسلمین در جنگهای خود مثل زمان حضرت عمرسآن را ارسال میکردهاند.
چطور اصل واقعه غدیر توسط ۱۱۰ تن از صحابه نقل شده است، ولی در سقیفه به آن اشارهای نیست و به زعم شما کتمان شده است؟ و یا میگویید تاریخنویسان ذکر نکردهاند؟ چگونه پس اصل واقعه ثبت شده است؟ چطور جمله سلمان (کردید و نکردید) ثبت شده، ولی اشاره به غدیرخم و (خلافت الهی) ثبت نشده است؟
شما معتقد هستید که پیامبر جو حضرت علیشان حکومتی داشته و از طرف خداوند، حاکم و سلطان و پادشاه جامعه بودهاند و از همین باب افراد برای شما هدف و بت میشوند و حتی قبورشان مرکز توجهی بیشتر از مکه دارد. اکنون این اندیشهها با آیات زیر چگونه سر سازگاری پیدا میکند؟ ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ ١٤٤﴾[آل عمران: ۱۴۴] «و محمد جز فرستادهاى که پیش از او (هم) پیامبرانى (آمده و) گذشتند نیست آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود برمىگردید و هر کس از عقیده خود بازگردد هرگز هیچ زیانى به خدا نمىرساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مىدهد». ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يُوحَىٰٓ إِلَيَّ أَنَّمَآ إِلَٰهُكُمۡ إِلَٰهٞ وَٰحِدٞ﴾[الکهف: ۱۱۰] «بگو من هم مثل شما بشرى هستم و[لى] به من وحى مىشود که خداى شما خدایى یگانه است».
مدعیان تشیع، امامان شیعه را دارای کرامات میدانند و حتی چنانچه بگویید که معجزه مخصوص انبیاء بوده و در قرآن بیان شده و آیا ایشان نیز معجزه داشتهاند؟ میبینید که فورا میگویند ایشان کرامات داشتهاند و کرامات با معجزه فرق دارد!! حال سوال اینجاست که این چگونه کراماتی بوده که حتی انبیاء بزرگ الهی هم چگونه کراماتی نداشتهاند؟ کرامات امامان از هر معجزهای بالاتر و عجیبتر بوده و این دیگر چگونه کرامتی است؟ اگر اینها کرامات است، پس معجزه دیگر چیست؟ تنها به عنوان نمونه در منتخب التواریخ روایتی طولانی آمده که در خلال آن شخصی بنام حمید بن مهران با امام رضا به مجادله برمی خیزد و در طی بحث به امام رضا میگوید که اگر راست میگویی به این دو شیری که بالای سر مامون کشیده شدهاند اشاره کن تا مجسم و زنده شوند و به جان من بیفتند! حضرت غضبناک شد و به آن دو صورت شیر صیحهای زد و فرمود: دونکما الفاجر، یعنی بگیرید این فاجر را. یک مرتبه آن دو صورت شیر مجسم و زنده شدند، پریدند به جان آن فاجر و تمام اعضای او را خوردند و خود را لیسیدند، سپس به زبان فصیح عربی گفتند: «يا ولي الله ماذا تأمرنا أن نفعل بهذا»، یعنی: «ای ولی خدا چه دستور میدهی؟ اگر اجازه میفرمایی تا این شخص را (اشاره کردند به مامون)» نیز به رفیقش ملحق کنیم؟ مامون غش کرد. حضرت فرمود مقداری گلاب به صورتش بزنید تا به هوش آید. او را به هوش آوردند. دو مرتبه آن دو شیر همان صحبت را تکرار کردند. حضرت به آن دو شیر فرمود: برگردید به صورت اولی خود.... [عیون اخبار الرضا: ج۲، ص۱۷۱ باب۴۱، الـمناقب: ج۴، ص۳۰۰ ، الصراط الـمستقیم: ج۲ ص۱۹۷، دلائل الامامة: ص۱۹۹، الخرائج والجرائح: ج۲ ص۶۵۸، بحارالانوار: ج۴۹ ص۱۸۴ باب۱۴] این نمونهای کوچک از کرامات امامان شماست و البته جای عرض اندام به هیچ معجزهای را نمیدهد. حتی پیامبر اسلام هم چنین کراماتی نداشته و لابد برای همین نزد شما امامت از نبوت بالاتر است؟!!! معجزات انبیاء در قرآن ذکر شده نه در خبری واحد و جعلی و تازه آنها نیز برای اثبات نبوت بوده نه برای اثبات چیزی (امامت) که اصلی در خود قرآن هم ندارد و چه فایدهای در این کرامات بوده است؟ و معجزات انبیاء بر سر موضوع مهم توحید و شکستن و نابودی بتها بوده است و نه بخاطر بحث و مجادلهای بیهوده با شخصی که معلوم نیست چه فایده و نتیجهای در آن بوده است و ایجاد معجزه نیز به اذن خداوند است و نه به اذن پیامبر و امام و یا به خواست و میل شخص مجادله کننده. در ضمن فورا نگویید که فلان عالم اهل سنت نیز در مورد کرامات چنین و چنان گفته، چون فعلا صحبت از شماست و شما میبایست پاسخگو باشید نه آن عالم اهل سنت. جالب است که مامون و غاصب خلافت الهی از چنگال آن شیران جان سالم به در میبرد و با او که مسبب اصلی بوده است کاری ندارند!! و چطور مامون پس از مشاهده چنین صحنه وحشتناکی باز به کار خویش ادامه داده و حتی (به زعم شیعیان) امام رضا را مسموم نموده است (عجب پشت کاری داشته مامون) به نظر من بهتر بود که یکی از این شیران به سقیفه بنی ساعده فرستاده میشد و در آنجا کمی خون و خونریزی به راه میانداخت تا همه حساب کار خویش را بکنند و احدی به فکر غصب خلافت نیفتد.
مراجع رافضی پنهان بودن قبر فاطمه را نشانه چیزی میدانند!! سوال اینجاست که میشود بفرمائید بودن قبور ابوبکر و عمر در کنار قبر نبی اکرم جنشانه چیست؟ آیا این نمیتواند حامل نشانه و پیامی باشد؟ البته ما در حقانیت شیخین اینقدر دلیل داریم که نیازی نیست این چنین مواردی را ذکر کنیم، ولی شما که قبور و هر چیزی را حامل نشانه و دلیلی میدانید، پس یک طرفه و گزینشی و از روی هوای نفس عمل نکنید و چشمان کورتان را باز کنید و همه جا را درست ببینید.
مراجع مدعی تشیع دائم به احادیثی اشاره دارند که جز منافق با علی دشمن نیست و سپس نتیجه گیری میکنند که صحابه منافق بودهاند چون در بعضی اوقات با علی دشمنی کردهاند و به او ناسزا گفتهاند!!! میگویم: مگر داشتن درگیری و اختلاف در یک مقطع زمانی خاص، باعث منافق شدن کسی میگردد؟ اینها بخاطر خلق و خوی بشری در مواقعی و بخاطر مسئلهای عصبانی شدهاند و هنگام درگیری سخنانی رد و بدل کردهاند و بعد از آن نیز آشتی کردهاند. منافق یعنی کسی که ایمان در دل ندارد و تظاهر به اسلام میکند وآیا مهاجرین و انصار اینگونه بودهاند؟ حتی ممکن بوده ایشان از شدت عصبانیت به یکدیگر بگویند: ای منافق!! حال مراجع رافضی میگویند ببینید خود ایشان نیز به منافق بودن اعتراف کردهاند!! ما سوال میکنیم که آیا خود شما شیعیان در زمان فعلی با برادر یا خویشان و دوستان خود، هیچگونه دعوا و مشاجرهای ندارید؟ و آیا در این مشاجرات حلوا قسمت میکنید یا سخنان تند و تیز نثار یکدیگر میکنید؟ حال چنانچه صد سال دیگر فرزندان شما به یکدیگر بگویند که آیا میدانستی پدر تو با پدر من دعوا کرده؟ و به او گفته منافق؟ و بنابراین پدر تو منافق بوده است!!! آیا اینگونه بطور سریع نتیجهگیری کردن و شرایط را بررسی نکردن، صحیح و منطقی است؟ فراموش نکنید صحابه (و همینطور حضرت علی) معصوم نبودهاند و بودن مشاجره میان ایشان طبیعی بوده و حتی پیامبران نیز تنها در حوزه وحی و ابلاغ شریعت معصوم بودهاند و البته چون به وحی الهی مجهز بودهاند، هنگام خطا متذکر میشدهاند. بنابراین وقتی پیامبران بشری عادی بودهاند و صفات بشری همچون عصبانیت را در خود داشتهاند، چه انتظاری از صحابه است؟ در قرآن میخوانیم که حضرت موسی÷عصبانی میشود و الواح را میاندازد و سر هارون را میگیرد و بسوی خویش میکشد, همین موارد حاکی از داشتن صفات بشری در ایشان است تا مبادا مردم بخواهند مقام خدایی به پیامبران دهند و ایشان را به نوعی پرستش کنند در قرآن نیز آمده که بگو من بشری همانند شما هستم.
﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ﴾[الکهف: ۱۱۰] [۱۱۲].
[۱۱۲] مراجع رافضی هرگونه تلاشی را میکنند تا ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ﴾را به هر نحوی توجیه و تفسیر کنند و به این ترتیب بتوانند مقام عصمت و دیگر غلوها را بکار ببرند. ما نمیدانیم آیا آیات قرآن این همه نیاز به پیچاندن دارد؟! و چرا هر جا به ضرر عقاید رافضیان است، نیاز به این توجیهات و پیچاندن است؟!! و یعنی کافران و مشرکین در فهم این آیه خیلی مشکل داشتهاند و نمیفهمیدند أنا بشر مثلکم یعنی چه؟!! آیا این مضحک نیست؟!!.
مراجع مدعی تشیع دائم به این حدیث اشاره میکنند که «من مات ولم یعرف إمام زمانه، ماتت میتة الجاهلیة»، یعنی: «هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است» [کافی: ج۱ ، ص۳۷۱ از قول امام صادق] سوال اینجاست که چطور شما در جایی دیگر از همین امام صادق نقل میکنید که: «صاحب هذا الأمر يتردد بينهم ويمشی في أسواقهم ويطأ فرشهم ولا يعرفونه»، یعنی: «صاحب این امر در میان آنها راه میرود و در بازارشان رفت و آمد میکند، روی فرش هاشان گام برمیدارد، ولی او را نمیشناسند» [بحار: ج۲، ص۱۵۴] چطور است که اینها در تناقض با یکدیگر نیستند؟! [۱۱۳]یا باز از قول امام صادق نقل میکنید که: «بفقد الناس إمامهم يشهد الـموسم فيراهم ولا يرونه»، یعنی: «مردم امام خود را نیابند، امام در موسم حج حاضر میشود و آنها را میبیند، ولی آنها او را نمیبینند» [کافی: ج۱، ص۱۳۶] و از امام صادق نقل میکنید که از او سوال شد: آیا کسی که چیزی را نشناسد مسئولیتی دارد؟ آن حضرت پاسخ منفی داد، به عبارت دیگر امام فرمود: «من لم یعرف شیئاً فلا شیء علیه»، یعنی: «کسی که چیزی را نشناسد، مسئولیتی بر او نیست». [اصول کافی: ج۱ باب حجج الله علی خلقه، حدیث دوم] و از قول امام رضا نقل میکنید که: «ضلت العقول و.... عن وصف شان من شانه أو فضیله من فضائله»، یعنی: «عقلها سرگردان و.... که بتواند یکی از شئون و فضایل امام را توصیف کنند» [کافی: ج۱، ص۲۸۷] و باز از قول امام رضا نقل میکنید که: «إن الإمامة أجل قدراً و... من أن یبلغها الناس بعقولهم»، یعنی: «امامت قدرش بالاتر از آن است که مردم با عقل خود به آن برسند». [کافی: ج۱، ص۲۸۴] [۱۱۴]یا حدیثی از قول نبی اکرم جنقل میکنید که به علی÷فرموده است: علی کسی تو را نشناخت به جز خدا و من، ما میگوییم: خوب با این اوصاف مردم چگونه امام خود را بشناسند تا به مرگ جاهلیت نمیرند؟!! یا میگویید امام زمان همچون خورشیدی در پشت ابر است، ولی در جایی دیگر از قول امام رضا میگویید: «الإمام السحاب الـماطر والغيث الهاطل والشمس الـمضيئة والسماء الظليلة»، یعنی: «امام ابری بارنده، بارانی شتاب دهنده، خورشیدی فروزنده و سقفی سایه دهنده است». [کافی: ج۱، ص۲۸۶] و باز از قول امام رضا میگویید: «الإمام النار علی أليفا»، یعنی: «امام آتش روشن روی تپه است». [کافی: ج۱، ص۲۸۱] ما میگوییم: آخر امام، خورشیدی پشت ابر است یا خورشیدی فروزنده و آتشی روشن روی تپه؟! براستی این تناقضات آشکار در مذهب شما نشانه چیست؟
[۱۱۳] چنانچه بخواهیم تناقضات این مذهب را بنویسیم، بطور حتم یک کتاب جداگانه خواهد شد و در جلد اول همین کتاب، یک بخش به نام تناقضات وجود دارد که برای مطالعه به آن مراجعه فرمایید. [۱۱۴] نمیدانیم این دیگر چگونه اصول دینی هست که تراشیدهاند؟ آیات قرآنی قابل فهم هستند ولی ظاهرا امامت شیعه را هیچ عقلی درک نمیکند، آیاتی بسیاری که به تعقل و تدبر تایید میکنند، همچون: النساء: ۸۲، ص: ۲۹، الصافات: ۱۳۸، المومنون: ۶۸ و النحل: ۴۴.
در سوره آل عمران آیه ۴۲ آمده: ﴿وَإِذۡ قَالَتِ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ يَٰمَرۡيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ ٱصۡطَفَىٰكِ وَطَهَّرَكِ وَٱصۡطَفَىٰكِ عَلَىٰ نِسَآءِ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٤٢﴾[آلعمران: ۴۲]. «و یاد کن از آنکه فرشتگان گفتند ای مریم خداوند تو را پذیرفته و پاکیزه داشته و بر زنان جهانیان برتری داده است». در این آیه برتری حضرت مریم بر زنان عالم، بطور صریح بیان شده است. حال چطور شما حضرت فاطمه را برترین زن عالم میدانید؟ البته برترین زن که چه عرض کنم، چون شما حتی مقامی بالاتر از پیامبران الهی را برای او قائل هستید. در ضمن نمیتوانید آیه را تفسیر نموده و بگویید که حضرت مریم بر زنان زمان خویش برتری داشته است، نه همه زمانها!!! چون آیه بطور مطلق آمده و در آن صحبت از زمان خاصی نیست و تازه چطور مقام حضرت مریم ذکر شده ولی مقام بالاتر حضرت فاطمه بیان نشده است و حتی اسمی از فاطمه در قرآن نیست؟ چطور مورد مربوط به صدها سال قبل از پیامبر جبیان شده، ولی مورد مربوط به همان زمان بیان نشده است؟! چطور مورد قبلی گفته شده ولی مورد مربوط به همان زمان گفته نشده؟ مگر قرآن کی نازل شد؟ آیات قرآن نیز برای همه زمانهاست و بنابراین حضرت مریم÷بهترین زن در همه زمانهاست (تا قیامت)، در ضمن خداوند در همان زمان زندگانی پیامبر÷این آیات را گفته است و این یعنی اینکه بهترین زن عالم تا آن لحظه و تا آن زمان را بیان کرده است و آیا خداوند بهترین زن در همان زمان را رها کرده، ولی بهترین زن در ۶۰۰ سال قبل را گفته است؟ و آیا بدین طریق کافران پیامبر اسلام را مسخره نمیکردند؟ و اگر بگوئید نسبت به گذشتگان حسد و کینه و دشمنی ایجاد نمیشده و ایشان از دنیا رفته بودهاند و به همین خاطر نام ایشان در قرآن برده شده است ولی نسبت به آیندگان (مثل امام زمان) حسد و دشمنی ایجاد میشده است و نامشان برده نشده است!! در جواب میگویم: اولا: در سوره الصف آیه ۶ آمده که عیسی به بنی اسرائیل میگوید: بعد از من پیامبری میآید که نامش احمد است. خوب چطور در اینجا نام پیامبری که ۶۰۰ سال بعد میآمده در انجیل بیان شده است؟ در ثانی شما معتقد هستید که تمامیدشمنیها و کینهها و حسدها نسبت به اهل بیت صورت گرفته، از واقعه عاشورا گرفته تا شهادت و مسموم شدن امامان دیگر، پس چه حکمتی در نبودن نام ایشان بوده است؟ ثالثا: شما از طرفی میگویید پیامبر جطبق لوح جابر اسامی همه امامان را بیان کرده و در مواقع مختلف و دائما نیز به امامت و جانشینی حضرت علی تصریح داشته و حتی در غدیر خم جهت این امر از مردم بیعت گرفته است، پس ذکر نشدن نام ایشان در قرآن بخاطر چیست؟ تازه شما بسیاری از آیات را منحصر به علی و اهل بیت میدانید و طبق این استدلال همه میدانستهاند که منظور از آیات چه کسی است و بنابراین باید با او دشمن میشدهاند. (حتی شیعه میگوید که این دشمنیها نسبت به حضرت علی وجود داشته و همه نیز بخاطر همان امامت و جانشینی ایشان بوده، ولی از طرفی دیگر میگوید نام زندگان برده نشده تا کسی با ایشان دشمن نشود، اصلا معلوم نیست مدعیان تشیع دنبال چه هستند؟ و ظاهرا دچار نوعی بیماری روانی هستند) در آیه ۴۲ سوره عمران در مورد حضرت مریم الفاظی چون ﴿طَهَّرَكِ﴾«پاکیزگی» نیز بکار رفته که شیعیان همیشه چنین مواردی را حمل بر عصمت میکنند، مانند ﴿وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا ٣٣﴾[الأحزاب: ۳۶]. در سوره احزاب آیه ۳۳ که شیعه آن را دلیلی بر عصمت اهل بیت میداند. خوب بنابراین حضرت مریم از لحاظ عصمت نیز کمتر از حضرت فاطمه نبوده است و تازه در قرآن نام او و همچنین برتری او صریحا اعلام شده است. پس غلو بیهوده شما در مورد حضرت فاطمه برای چیست؟ و این دلایل را از کجا میآورید؟ اگر تنها روی روایات تاکید دارید، پس آیا این روایات نزد شما مهمتر و برتر از آیاتی چون این آیه هستند؟!.
مراجع مدعی تشیع میگویند که حضرت فاطمه با ابوبکر بر سر ارث (فدک) مشاجره نمود و ابوبکر به حدیثی از پیامبر جاشاره کرد که: «إنا معشر الأنبياء لا نورث، ما ترکناه صدقة» یعنی: «ما گروه انبیاء ارث به جا نمیگذاریم، آنچه از ما میماند صدقه است» و سپس میگویند: چرا این حدیث را تنها شخص ابوبکر نقل کرده است و نه دیگران؟!! ما میگوئیم: چطور چنین سخنی میگویید؟ چون تنها ابوبکر صدیقسآن را روایت نکرده است، بلکه کسانی از قبیل عمربن خطاب، عثمان بن عفان، علیبن ابیطالب، عباسبن عبدالمطلب، عبدالرحمن بن عوف، طلحه بن عبیدالله، زبیربن عوام، سعدبن ابیوقاص، ابوهریره و عائشهشهمگی در روایت آن با ابوبکر موافق و هماهنگ میباشند [البدایة والنهایة: ۵/۲۸۷]. ضمنا در معتبرترین کتاب حدیث شیعی یعنی [اصول کافی: جلد۱، باب صفة العلم وفضله وفضل العلماء (حدیث دوم) و باب ثواب العالم والـمتعلم (حدیث اول)] آمده که: «إن الأنبیاء لم یورثوا درهماً ولا دیناراً»، یعنی: «همانا پیامبران درهم و دینار ارث ننهادند» [۱۱۵]. و اما استناد شیعیان به آیه: ﴿وَوَرِثَ سُلَيۡمَٰنُ دَاوُۥدَ﴾[النمل: ۱۶] «سلیمان از داود میراث میبرد» و همچنین استناد به قول حضرت زکریا÷که فرموده: ﴿فَهَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيّٗا ٥ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنۡ ءَالِ يَعۡقُوبَ﴾[مریم: ۵-۶] «مرا فرزندی عطا فرما که از من و از آل یعقوب میراث برد». در پاسخ باید گفت: شیعه از طرفی میگوید که فدک به حضرت فاطمه ارث رسیده، ولی از سوی دیگر میگوید پدرش فدک را به او بخشیده است!! باید پرسید اگر رسول خدا جآن را به فاطمه بخشیده بود در اینصورت از اموال پیامبر خارج است و دیگر مشمول عنوان ارث نمیشود و اگر میگویید ارث بوده، پس ادعای بخشیدن فدک باطل است و در صورت ارث بودن، زنان پیامبر نیز در آن سهم خواهند داشت، پس چرا آنها اعتراضی نکردند و سهم خود را نخواستند؟! و نمیتوان گفت این هبه در مرض موت رسول خدا جبوده است، زیرا شان پیامبر والاتر از آن است که در روزهای آخر زندگی، برای وارثی بیش از سهمش وصیت کند و خلاف نیست که هبه غیرمقبوضه با وفات واهب، باطل و بلااثر میشود. و چنانچه بگویید این هبه قبلا صورت گرفته، در اینصورت میبایست در ید فاطمه قرار میداشت و دیگران هم از آن مطلع میبودند، در حالی که در تواریخ معتبر و قطعی اثری از اطلاع و اعتراض سایرین دیده نمیشود و اگر اینگونه بود فاطمه میتوانست بسیاری را جهت شاهد ارائه دهد. و در مورد آیات مورد استناد شما باید گفت که آیه میراث به اتفاق علما بر عمومیت خویش باقی نیست و به چند مورد تخصیص خورده است، مانند تخصیص به عدم ارث فرزند کافر یا قاتل پدر و غیره... در ضمن لفظ ارث اسم جنس و دارای انواعی است از قبیل ارث مال، ارث ملک و سلطنت و ارث نبوت و غیره. در قرآن کریم نیز به معانی مختلف آمده است. از جمله به معنای ارث علم و کتاب مانند: ﴿ثُمَّ أَوۡرَثۡنَا ٱلۡكِتَٰبَ ٱلَّذِينَ ٱصۡطَفَيۡنَا﴾[فاطر:۳۲] یعنی: «آنگاه کتاب (آسمانی) را به کسانی که ایشان را برگزیده بودیم به میراث دادیم». و به معنای ارث بهشت چنانکه میفرماید: ﴿وَتِلۡكَ ٱلۡجَنَّةُ ٱلَّتِيٓ أُورِثۡتُمُوهَا بِمَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ ٧٢﴾[الزخرف: ۷۲] یعنی: «این است بهشتی که به سبب کردارتان به میراث بردهاید». و یا به معنای ارث زمین و مال چنانکه میفرماید: ﴿وَأَوۡرَثَكُمۡ أَرۡضَهُمۡ وَدِيَٰرَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُمۡ﴾[الأحزاب: ۲۷] «زمین و خانههایشان و اموالشان را به شما میراث دادیم» و در آیات ۱۲۸ و ۱۳۷ سوره مبارکه اعراف نیز به همین معنی استعمال شده است. و اما در آیه ۱۶ سوره نمل که مورد استناد شماست معنای عرفی و معمول ارث مراد نیست، زیرا حضرت داوود÷غیر از حضرت سلیمان÷اولاد دیگری نیز داشت و قهرا آنان نیز از ارث به معنای عرفی آن محروم نبودهاند. واضح است که اولاد اعم از نیکوکار و غیرنیکوکار هردو در صورتی که پدر مالی نهد از او ارث میبرند و ذکر ارث بردن بدین معنا بیهوده است و متضمن مدح نیست در صورتیکه آیه در مقام مدح و تمجید است، پس ارثی که سلیمان به بهره مندی از آن ممتاز است، ارث نبوت است نه ارث مال و منال که از امور عمومی است و در میان همگان مشترک است و ذکر این امور از شان قرآن به دور است. در ضمن در بررسی آیات میبایست به آیات قبل و بعدی توجه داشت نه اینکه یک تکه را به نفع خود بیرون کشید. میبینیم که در آیه قبلی به دانش عطا شده به داوود و سلیمان تصریح شده است، بدینصورت: ﴿وَلَقَدۡ ءَاتَيۡنَا دَاوُۥدَ وَسُلَيۡمَٰنَ عِلۡمٗاۖ وَقَالَا ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِي فَضَّلَنَا عَلَىٰ كَثِيرٖ مِّنۡ عِبَادِهِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ١٥﴾[النمل: ۱۵] «و به راستى به داوود و سلیمان دانشى عطا کردیم و آن دو گفتند ستایش خدایى را که ما را بر بسیارى از بندگان با ایمانش برترى دادهاست». در آیه آمده که داوود و سلیمان بر بسیاری از بندگان مومن نیز برتری دارند و مشخص است که این برتری همان دانش عطا شده از طریق وحی و در حقیقت همان نبوت است و در ادامه همین تکه از آیه [۱۱۶]گزینش شده توسط شما نیز میگوید: «اى مردم ما زبان پرندگان را تعلیم یافتهایم» که همه این دانشها از طریق وحی و نبوت صورت گرفته است و مقصود آیات را روشن میسازد. و اما استناد به آیات پنجم و ششم سوره مریم نیز بیهوده است، زیرا حضرت یحیی÷از آل یعقوب مال ارث نمیبرد، اموال آنان را اولاد و خویشاوندانشان ارث برده بودند. پدر حضرت یحیی یعنی حضرت زکریا نیز اموال آنچنانی نداشته است که بخواهد دعا کند خداوندا به من وارثی عطا فرما که مالم بیارث نماند!! زیرا وی نجاری زاهد بود که مالی نیندوخته بود، علاوه بر این ارث بردن مال، امری معمول و متعارف است و مدح او نبوده و امتیازی به شمار نمیرود، بنابراین در این آیه نیز ارث نبوت مقصود است نه ارث مال و در ادامه آیات به نبوت حضرت یحیی در همان کودکی و داشتن کتاب آسمانی اشاره شده [مریم: ۱۲] که نشان میدهد به او ارث رسیده است.
[۱۱۵] روزی حضرت فاطمه، حسن و حسین را به حضور نبی اکرم جمیبرند و میگویند: چیزی برای این دو نفر به ارث بگذارید. پیامبر جمیفرمایند: و اما حلمم را برای حسن و اما شجاعتم را برای حسین به ارث میگذارم. امام صادق نیز میفرمایند: علماء وارثان انبیاء هستند و... این یعنی اینکه پیامبران علم و دانش و حکمت و ایمان و... از خود به ارث میگذارند، نه مال و منال!!. [۱۱۶] جالب است که مراجع شیعه در استناد به آیات قرآنی به آیات قبل و بعد از آن آیه توجهی نمیکنند که موضوع درباره چه بوده است؟ و حتی در بسیاری از مواقع یک قسمت را از میان یک آیه بیرون میکشند و به میل خود تفسیر میکنند.
مراجع رافضی بر این باورند که کسانی چون ابوبکر و عمر قصد غصب خلافت و گرفتن آن را از علی داشتهاند و به هر طریق ممکن علی را از خلافت دور و محروم میکردهاند!!! ما میپرسیم اگر اینگونه است پس چرا حضرت عمر در شورای شش نفری، حضرت علی را نیز قرار میدهد؟ اگر قصد و نیت ایشان این بوده که علی همیشه و به هر طریق ممکن از خلافت دور باشد، پس نمیبایست او را در چنین شورایی قرار دهند و به هرحال حضور او احتمال به دستگیری خلافت را داشته است. تازه از دیدگاه شیعه حضرت علی بالاترین علم و نبوغ را داشته و حتی دارای علم غیب و عصمت بوده است. یعنی حتی در زندگی عادی و روزمره خویش هم ذرهای خطا نمیکرده است، چه برسد به جایی به این مهمی که موضوع خلافت الهی مطرح بوده است. پس موارد حیلهگری و توطئه و یکی شدن دیگران در شورا و غیره .... همگی مردود میشوند و اگر امامی معصوم و دارای علوم غیبی و مقام امامتی که از نبوت هم بالاتر است نتواند در برابر عدهای که فاقد این صفات هستند پیروز شود، پس چگونه میخواهد از عهده زمامداری و مشکلات فراوان آن برآید؟ و چگونه میتواند امت اسلامی را هدایت کند؟ و اگر بگویید خواست و اراده خداوند بر این نبوده، باید گفت که لطیفه بامزهای را بیان کردهاید، چون چطور خداوند امامی را که خود منصوب کرده یاری نمیکند و چطور نمیخواهد او به منصب خویش برسد؟! و اگر خداوند در شورا و در جایی به این پیش پا افتادگی به این امام یاری نرسانده، پس آیا در دوران خلافت و مشکلات فراوان زمامداری یاری میرسانده است؟! امامی الهی که در ابتدای ماجرا از کمکهای غیبی محروم شده، پس بعد از به دست گرفتن خلافت میخواسته چکار کند؟! و اگر بگویید علی همه چیز را میدانسته ولی راضی به رضای خداوند شده است، باید بگوییم که این سخن نیز بیمعناست، چون شرکت در شورایی که بخاطر گمراهی و فریب امت بوده، گناه است و بطور حتم نمیبایست در آن شرکت میجسته است تا در فریب مردم سهیم شود و مردم حضور او را نوعی مهر تایید تلقی کنند و راضی به رضای خداوند شده یعنی چه؟ شما از طرفی میگویید خواست و دستور الهی بر امامت و خلافت علی استوار بوده، ولی ناگهان در اینجا میگویید خواست خداوند عوض شده است؟!! اینکه میگویید مردم و امت نیز میبایست این امام الهی را بخواهند سخنی بی مورد است، چون حجت الهی (همچون انبیاء) میبایست ظاهر شود و وظیفه خود را انجام دهد تا برای هیچ کس بهانهای باقی نماند و اصلا وظیفه امام، هدایت مردم و امت گمراه است نه اینکه چون مردم او را نمیخواهند، او نیز قهر کند و برود و میبایست از تمامی نیروها و امدادهای غیبی خود جهت گرفتن خلافت و هدایت مردم استفاده کند و بطور حتم خداوند نیز میبایست او را یاری کند و چطور شما در جایی دیگر میگویید مردم خود گمراه نبودهاند بلکه به خواص خود (همچون همین افراد حاضر در شورا) نگاه کردهاند و گمراه شدهاند و این خواص گناه بیشتری دارند که مردم ساده و بیخبر را فریب دادهاند و گمراه نمودهاند، بنابراین ما نیز میگوییم که علی میبایست در مقابل این خواص پیروز میشده تا جلوی گمراهی مردم توسط ایشان را بگیرد و آیا خود علی جزء خواص نبوده است؟! شما که او را برترین خواص میدانید، پس میبایست به هر طریق پیروز میشده است.
علما و مراجع مدعی تشیع، امامان را وسیلهای جهت تقرب به خدا میدانند، سوال اینجاست که چطور در آیه ۳۷ سوره سباء تنها ایمان و عمل شایسته وسیله تقرب به خداوند معرفی شده است؟ در این آیه میخوانیم: ﴿وَمَآ أَمۡوَٰلُكُمۡ وَلَآ أَوۡلَٰدُكُم بِٱلَّتِي تُقَرِّبُكُمۡ عِندَنَا زُلۡفَىٰٓ إِلَّا مَنۡ ءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ جَزَآءُ ٱلضِّعۡفِ بِمَا عَمِلُواْ وَهُمۡ فِي ٱلۡغُرُفَٰتِ ءَامِنُونَ ٣٧﴾«و اموال و فرزندانتان چیزى نیست که شما را به پیشگاه ما نزدیک گرداند، مگر کسانى که ایمان آورده و کار شایسته کرده باشند، پس براى آنان دو برابر آنچه انجام دادهاند پاداش است و آنها در غرفهها (ى بهشتى) آسوده خاطر خواهند بود». در این آیه ایمان و عمل صالح وسیله تقرب به خدا معرفی شده است نه واسطه و شفیعانی چون قبر و گنبد و ضریح و امام و .... وجود واسطه در آیات دیگری نیز باطل اعلام شده است، همچون سوره احقاف آیه ۲۸ که چنین آمده است: ﴿فَلَوۡلَا نَصَرَهُمُ ٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ قُرۡبَانًا ءَالِهَةَۢ ۖ بَلۡ ضَلُّواْ عَنۡهُمۡۚ وَذَٰلِكَ إِفۡكُهُمۡ وَمَا كَانُواْ يَفۡتَرُونَ ٢٨﴾[الأحقاف: ۲۸]. «پس چرا آن کسانى را که غیر از خدا به منزله معبودانى براى تقرب (به خدا) اختیار کرده بودند آنان را یارى نکردند، بلکه از دستشان دادند و این بود دروغ آنان و آنچه برمىبافتند». و همچنین در سوره زمر آیه ۳ چنین آمده: ﴿أَلَا لِلَّهِ ٱلدِّينُ ٱلۡخَالِصُۚ وَٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِهِۦٓ أَوۡلِيَآءَ مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ إِنَّ ٱللَّهَ يَحۡكُمُ بَيۡنَهُمۡ فِي مَا هُمۡ فِيهِ يَخۡتَلِفُونَۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي مَنۡ هُوَ كَٰذِبٞ كَفَّارٞ ٣﴾[الزمر: ۳]. «آگاه باشید آیین پاک از آن خداست و کسانى که به جاى او دوستانى براى خود گرفتهاند (به این بهانه که) ما آنها را جز براى اینکه ما را هر چه بیشتر به خدا نزدیک گردانند نمىپرستیم، البته خدا میان آنان درباره آنچه که بر سر آن اختلاف دارند داورى خواهد کرد، در حقیقت خدا آن کسى را که دروغ پرداز ناسپاس است هدایت نمىکند». و در سوره یونس آیه ۱۸ چنین آمده: ﴿وَيَعۡبُدُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمۡ وَلَا يَنفَعُهُمۡ وَيَقُولُونَ هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِۚ قُلۡ أَتُنَبُِّٔونَ ٱللَّهَ بِمَا لَا يَعۡلَمُ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَلَا فِي ٱلۡأَرۡضِۚ سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا يُشۡرِكُونَ ١٨﴾[یونس: ۱۸]. «و به جاى خدا چیزهایى را مىپرستند که نه به آنان زیان مىرساند و نه به آنان سود مىدهد و مىگویند اینها نزد خدا شفاعتگران ما هستند، بگو آیا خدا را به چیزى که در آسمانها و در زمین نمىداند آگاه مىگردانید او پاک و برتر است از آنچه (با وى) شریک مىسازند».
مراجع رافضی در مقابل آیاتی چون: ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ﴾[الکهف: ۱۱۰] «ای پیامبر بگو من نیز انسان و بشری مانند شما هستم» موضعگیری میکنند، چون این آیات با عقاید غلوآمیزی چون عصمت و نداشتن ذرهای سهو و خطا در تضاد هستند [۱۱۷]و میبینیم که میگویند این آیات مد نظر وهابیون هستند و برای رد عصمت به آنها استناد میکنند و اینها جزء آیات متشابه هستند ولی ما آیات محکمیداریم که مقام نبی اکرم جرا بسیار بالا اعلام میکند. باید به این مغرضین گفت که از همه آیات قرآنی، قسمتی از آنها مربوط به پیامبر جاست و تازه شما از این تعداد بسیاری را متشابه میدانید، پس در اینصورت چه چیزی باقی میماند؟ و جالب است آیات مورد استناد ما که بسیار روشن و واضح هستند، جزء متشابهات میشوند ولی آیات مورد نظر شما جزء محکمات هستند؟ آیاتی چون: ﴿وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ ٥﴾[الضحی: ۵] «و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد تا خرسند گردى». که شما با آب و تاب میگویید در این آیه تصریح شده که به تو هراندازه بخواهی عطا میشود تا حدی که راضی شوی و پیامبر جتوانایی شفاعت هراندازه از امت را خواهد داشت و.... در صورتیکه مقصود همین آیات نیز روشن است ولی جالب اینجاست که موارد مورد نظر شما محکم هستند، ولی آیات بسیاری چون ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ﴾، جزء متشابهات هستند!!! یا آیات دیگری که عدم عصمت مورد نظر شما را نشان میدهند، همچون: اخم کردن پیامبر جبه شخص کور در سوره عبس [۱۱۸]و یا در سوره غافر، ۵۵ آمده: ﴿فَٱصۡبِرۡ إِنَّ وَعۡدَ ٱللَّهِ حَقّٞ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ وَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ بِٱلۡعَشِيِّ وَٱلۡإِبۡكَٰرِ ٥٥﴾[غافر: ۵۵]. «پس صبر کن که وعده خدا حق است و براى گناهت [۱۱۹]آمرزش بخواه و به سپاس پروردگارت شامگاهان و بامدادان ستایشگر باش» و سوره محمد آیه ۱۹: ﴿فَٱعۡلَمۡ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّهُ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۗ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ مُتَقَلَّبَكُمۡ وَمَثۡوَىٰكُمۡ ١٩﴾[محمد: ۱۹]. «پس بدانکه هیچ معبودى جز خدا نیست و براى گناه خویش آمرزش جوى و براى مردان و زنان با ایمان (طلب مغفرت کن) و خداست که فرجام و مآل (هر یک از) شما را مىداند». نگفتن انشاء الله که در سوره کهف آیات۲۳، ۲۴ بیان شده و افشای رازی برای همسران خود و اینکه چرا چیزی را که خداوند برای تو حلال کرده، حرام کردی (سوره تحریم) و در سوره احزاب، ۳۷ میفرماید: «از خدا سزاورتر بود بترسی تا از خلق» و در سوره توبه، ۴۳ میفرماید: «خدا تو را ببخشد چرا قبل از اینکه دروغگو از راستگو بر تو معلوم شود بدانها اجازه دادی» و در سوره نساء، ۱۰۵ میفرماید: ﴿وَلَا تَكُن لِّلۡخَآئِنِينَ خَصِيمٗا ١٠٥﴾[النساء:۱۰۵]. «و نیاید که به سود خیانتکاران به خصومت برخیزی». در مورد داستان بنی ابیرق است که در دزدی زرهی دست داشتند و با جنجال میخواستند گناه را به گردن دیگری بیندازند، حتی پیامبر جقتاده بن نعمان را که عزیز و بدری هم بود و شکایت دزدی او پیش پیامبر برده بود، سرزنش کرد، که آیه آمد. و سوره توبه، ۱۱۳ که در مورد طلب استغفار برای مشرکین (و منافقین) است و فراموشی: (ای پیامبر) هرگاه شیطان تو را به فراموشی انداخت، پس دیگر با گروه ظالمان منشین: ﴿وَإِمَّا يُنسِيَنَّكَ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَلَا تَقۡعُدۡ بَعۡدَ ٱلذِّكۡرَىٰ مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّٰلِمِينَ ٦٨﴾[الأنعام: ۶۸] و شک در سوره سجده، ۲۳ و عجله در سوره قیامه، ۱۶: ﴿لَا تُحَرِّكۡ بِهِۦ لِسَانَكَ لِتَعۡجَلَ بِهِۦٓ١٦﴾«زبانت را بخاطر عجله براى خواندن آن (= قرآن) حرکت مده»، و همچنین آیه: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١ لِّيَغۡفِرَ لَكَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ وَيَهۡدِيَكَ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا﴾[الفتح: ۱-۲] [۱۲۰]. «ما تو را پیروزى بخشیدیم (چه) پیروزى درخشانى، تا خداوند از گناه گذشته و آینده تو درگذرد و نعمت خود را بر تو تمام گرداند و تو را به راهى راست هدایت کند»، آری شما خواننده گرامی خود میتوانید این آیات را بخوانید و قضاوت کنید که آیا در فهم و مقصود آنها شبههای وجود دارد یا خیر؟
[۱۱۷] پیامبر جدر حوزه وحی و شریعت دارای عصمت بوده است و به هنگام خطا توسط وحی الهی متذکر میشده است که نمونههای آن همانطور که نشان دادیم در قرآن وجود دارند. [۱۱۸] البته شیعه اینرا در مورد پیامبر جنمیداند، ولی از آیات بعدی که درباره هدایت افراد است و خطاب سخن نیز با پیامبر اسلام میباشد که هادی آن افراد بوده، مشخص میشود که منظور از عبس و تولی همان نبی اکرم جاست: ﴿وَمَا يُدۡرِيكَ لَعَلَّهُۥ يَزَّكَّىٰٓ ٣﴾[عبس: ۳] «و تو چه دانى شاید او به پاکى گراید» ﴿وَمَا عَلَيۡكَ أَلَّا يَزَّكَّىٰ ٧﴾[عبس: ۷]. «با آنکه اگر پاک نگردد بر تو [مسؤولیتى] نیست». ﴿فَأَنتَ عَنۡهُ تَلَهَّىٰ ١٠﴾[عبس: ۱۰]. «تو از او به دیگران مىپردازى». ﴿كَلَّآ إِنَّهَا تَذۡكِرَةٞ ١١﴾[عبس: ۱۱] «زنهار [چنین مکن] این [آیات] پندى است» ﴿فَمَن شَآءَ ذَكَرَهُۥ ١٢﴾[عبس: ۱۲] «تا هر که خواهد از آن پند گیرد». [۱۱۹] مراجع مدعی تشیع تمامی سعی و تلاش خود را بکار میگیرند تا معنای لذنبک را از گناه به چیزی دیگر تغییر دهند و در این زمینه از هرگونه تفسیر و توجیه و ماست مالی که فکرش را بکنید استفاده میکنند تا معنای ظاهری آیات و کلمات را تحریف کنند و مثلا لذنبک و گناه را ترک اولی معنا میکنند!!! و در جواب باید گفت که به ترک اولی نمیگویند: گناه، بلکه میگویند: ترک اولی!! [۱۲۰] البته من مانند آخوندها از هر آیهای برای اثبات عقاید خود استفاده نمیکنم به همین دلیل لازم میدانم در خصوص این آیه توضیحی بدهم : این آیه پس از صلح حدیبیه نازل میشود و به نظر من یکی از اعجازهای معنوی جالب قرآن است که کاملا با اصول مترقی قرن بیستم سازگاری دارد. در اینجا صلح، نشانه پیروزی معرفی شده و اینکه دشمن تو را به رسمیت بشناسد اعلام بزرگترین فتح آشکار است. مردان بزرگ را به پایان کار آنها میشناسند، در اینجا هم کار پیامبرجبا موفقیت به پایان رسید (نه در فتح مکه و نه در غدیر خم، بلکه دقیقا در همینجا ای محمد، که توانستی دشمن را به پای میز مذاکره بنشانی! کاری که آخوندها پس از ۳۲ سال هنوز موفق به انجام آن نشدهاند!) و هم کار کفار مکه به پایان رسید! این موفقیت و این پیروزی و این صلح که به خاطر گذشت و بخشش و روح بلند محمد جو تفکر عالی شخص او بوده، باعث میشود خداوند از گناهان قبل و بعد او درگذرد. حال این گناهان چیست؟ مسلما گناه فردی نیست، بلکه گناهانی است که پیامبر اکرم جبه نوعی غیرمستقیم به خاطر نقش حاکمیتی در آن نقش داشتهاند. مثلا کافری که در جنگ کشته شده، زن و بچهاش بیسرپرست شدهاند و یا برخی اعمال اشتباه سران سپاه اسلام و....، ما میدانیم که اقامه عدل و برقراری کلمه توحید (در آغاز) فقط با ایجاد حکومت و قوای نظامی امکان پذیر است و آنچنان نزد خدا با ارزش است که به خاطر این مهم از گناهان پیامبر اسلام در حوزه حکومتی و اجتماعی میگذرد. برخی انسانهای متعهد و با خدا در ایران و سایر کشورهای عربی از سیاست دوری میکنند مبادا به گناهی گرفتار شوند در صورتی که اگرنیت آنها پاک بوده و تخصص و مدیریت داشته باشند و درست عمل کنند، خداوند از گناهان حکومتی آنها میگذرد، انشاء الله (در ضمن برخی دیگر چون جناب مکارم برای حفظ عقیده عصمت میگویند: منظور از گناهان، گناهانی هستند که مشرکین به تو نسبت دادهاند!!! نمیدانیم اینگونه تفاسیر یعنی چه؟ گناه نسبت داده شده و تهمت که آمرزش ندارد!! تازه گناه نسبت داده شده را از کجای آیه در آوردید؟!! یا میگویند: منظور ترک اولی بوده است توسط پیامبر(ص)، که این نیز مردود است زیرا به ترک اولی نمیگویند: گناه، بلکه میگویند: ترک اولی!!! و ادبیات عرب، آنقدر غنا داشته که خداوند بتواند منظورش را صریح و روشن بیان کند)
مراجع رافضی به طلب حاجت از قبور ائمه تاکید فراوانی دارند. سوال اینجاست که چنانچه این امر فایده دارد، لطفا برای ما مورد معتبری را بیان کنید که حضرت فاطمه یا حضرت علی جهت طلب حاجت خویش یا بهبودی بیماری خویش، نزد قبر نبی اکرم جرفته باشند و پس از آن نیز به حاجت خود رسیده باشند؟ در ضمن فوری نگویید که اینها نیازی به اینکار نداشتهاند و راضی به رضای خدا بودهاند، چون حداقل برای آموزش دیگران میبایست این کار را انجام میدادهاند و چطور شما برای اثبات خرافات دیگری چون عزاداری و سینه زنی و زنجیر زنی به گریه کردن ایشان اشاره میکنید یا برای توجیه تقیه به تقیه کردن ایشان اشاره میکنید، ولی برای طلب حاجت از قبور چیزی ندارید؟!.
چرا خمس و حق امام را به آخوند میدهید؟! مگر حق امام نیست؟ خوب باید آن را به خود امام داد نه به کسی دیگر (البته چون فعلا امام معصوم در پس پرده است و معلوم نیست تا چند میلیون سال دیگر در پشت پرده میماند، بنابراین نائبان و راویان حدیث او در حقیقت همان حامیان خمس او نیز هستند!!) در ضمن بحث پیرامون طریقه مصرف این اموال به دست روحانیون نیست، بلکه مسئله ملکیت و سهم و حق امام است که تنها به او تعلق دارد.
در شبکه ماهوارهای بی بی سی (فارسی) مورخ۱۱/۸/۱۳۸۹ ساعت۲۱ مستندی پخش گردید و میدانید که مستندهای بی بی سی در جهان از بهترین مستندها به شمار میآیند. این مستند درباره شامپولیون باستان شناس مشهور و بسیار متبحر فرانسوی بود که سعی داشته علت ساخت مقبره فراعنه و دفن اجساد در آنها را کشف کند. این باستان شناس پس از تحقیقات فراوان با ارائه مدارک و دلایل علمی، نشان میدهد که علت ساخت این مقبرهها و دفن اجساد در آن بخاطر حفاظت از مردم مصر در دنیا و آخرت بوده است. یعنی مردم خود را در پناه ایشان میدانستهاند و این امر را باور داشتهاند. خوب علت این شباهت عجیب میان قبور فراعنه و قبور ائمه شیعه در چیست؟ آیا این نشان دهنده فرعونی بودن و اشتباه بودن این عمل نیست؟ چون شما نیز خود را در پناه امامان میدانید و برای رفع مصیبتها به قبور ائمه پناه میبرید و از ایشان طلب حاجت و طلب کمک میکنید و در حقیقت اینها جهت حفاظت از شما هستند، دقیقا همان قصد و نیتی که برای ساخت مقبره فراعنه وجود داشته است.
مرجع رافضی میگوید که قرآن در مورد بتها گفته «تدعون مع الله» و ما نیز هیچگاه ائمه را مع الله نمیدانیم و اینها مع الله نیستند!!! در مقابل از این مراجع سوال میکنیم که میشود بفرمایید معنای این سخن که ولایت علی ولایت الله است، یعنی چه؟!! اگر این مع الله نیست پس چیست؟!!.
ورد زبان شما ذکر یاعلی است و بر این عقیده هستید که بهترین خلق خدا را صدا میزنید؟ خوب سوال اینجاست که اگر علی بت شما نیست، پس چرا نمیگویید: یا محمد؟ و فقط میگویید یا علی؟ و یا اینکه یا ابوالفضل و یا زهرا و یا حسین میگویید؟!! البته برای شما گفتن یامحمد نیز بلااشکال است، ولی چنین چیزی در میان شما نیست و ورد زبان همه شما یا علی مدد است و لابد ریشه این مسئله بر میگردد به اعتقاد شما پیرامون بالاتر بودن امامت از نبوت!!! در ضمن کجای قرآن آمده که پیامبران در حال صدا زدن یکی از پیامبران مرده قبلی بوده باشند؟!!.
مورخین شیعه و سنی متفق هستند که پیامبر جو ابوبکر هنگام هجرت از مکه به مدینه، شخصی را جهت راهنمایی و نشان دادن مسیر استخدام نمودند. سوال اینجاست که آیا این امر ۲ چیز را نشان نمیدهد؟ اول: اینکه پیامبر جبدون موارد وحی دارای علم غیبی نبوده وگرنه چه نیازی به استخدام شخصی دیگر و همراه کردن او در مسیر راه بوده است؟ مراجع شیعی میگویند معصومین هرگاه اراده کنند به علم غیب خود رجوع میکنند و از آن استفاده مینمایند و در غیر اینصورت ممکن است از علم خود استفاده نکنند، خوب ما میگوییم: آیا زمان هجرت بهترین موقع برای استفاده از علم غیب نبوده است؟ چونکه خطر کشته شدن و تعقیب دشمنان وجود داشته است، ولی میبینیم که برای راهنمایی از شخصی دیگر کمک گرفتهاند و جالب است که مراجع شیعه میگویند: امام به راههای زمین و آسمان آگاهی دارد!!! پس داشتن علم غیب و رجوع به آن مردود است و حتی هنگام هجرت نیز زمانی که در غار بودهاند، خطر پیدا شدن و کشته شدن ایشان توسط کفار بوده است ولی توسط امداد غیبی و الهی نجات پیدا میکنند، یعنی زمانی که خداوند اراده میکند، نیروهای غیبی خود را میفرستد. دوم: اینکه میبینیم پیامبر جبرای حل مشکل خود به شخص زنده دیگری متوسل شده است، پس چگونه است که شما برای حل مشکلات خود به پیامبرجو امامانی که نیستند و مردهاند متوسل میشوید؟ یعنی در حقیقت در دعاهای خود به قبور ایشان و به مدعو غیبی متوسل میشوید که نوعی شرک (شرک در عبادت) است، وگرنه مسلم است که انسان برای حل امور دنیوی خود به شخصی زنده و اسباب و علل رفع آن مشکل متوسل میشود و این همان کاری است که پیامبرجنیز انجام داده و به شخصی که راهنمای راه بوده است متوسل شده و از او کمک گرفته است. شما برای همه امور خود، اعم از دنیوی و اخروی به ائمه متوسل میشوید، در صورتیکه ایشان خود در حل امور دنیوی به خداوند توکل کرده و البته برای رفع آن به دیگران و به مشورت و غیره... روی میآوردهاند و در دعا نیز به خداوند و صبر و نماز و مواردی که در قرآن بیان شده متوسل میشدهاند نه به اولیاء و قبور ایشان (در سوره نساء، ۱۷۵ آمده که به خداوند متوسل شوید و در سوره بقره، ۴۵، ۱۵۳ آمده که به نماز و صبر توسل جوئید و در سوره حج، ۷۸ آمده که به خدا متوسل شوید و هیچجا نیامده که به قبور مردگان متوسل شوید) مثلا آیا پیامبر جبه حضرت ابراهیم و پیامبران قبلی و قبور ایشان متوسل میشده است؟ پس توسل شیعیان به اولیاء باطل است. (داشتن این عقاید بخاطر این است که مدعیان تشیع، اولیاء را زنده میپندارد و به سوره آل عمران آیه ۱۶۹ استناد میکنند که در همین کتاب در پاسخ به سخنان جناب قزوینی به این استدلال بطور مفصل پاسخ داده شده است).
اگر پیامبر جنبوت و حاکمیت نداشت آیا آن یهودی به مکه نزد ایشان میآمد و فدک را میبخشید؟
شما امامان خود را زنده و حاضر دانسته و ایشان را صدا میزنید؟ از طرفی مفسرین و مراجع شما حضرت عیسی را نیز زنده میدانند. سوال اینجاست که چرا حضرت عیسی که زنده میباشد را صدا نمیزنید؟ آیا در نزد شما زنده بودن پیامبر اولی العزمی چون حضرت عیسی از امامزادههای خفته در گور کمتر است؟ و چرا این عمل مسیحیان در مورد عیسی را توبیخ میکنید؟ اگر این عمل در مورد حضرت عیسی صحیح نمیباشد، پس چرا در مورد امامان خود آن را انجام میدهید؟ و اگر عملی صحیح است پس شما نیز باید مرتب بگویید: یا عیسی مسیح و مسیحیان را نیز تحسین کنید. شما میبایست به مسیحیان و مسلمانان اجازه دهید که به حضرت عیسی متوسل شوند و برای او نذری بپزند و برایش بنای یادبود بسازند و او را مثل امامان شیعه یک پله پایینتر از خدا بگذارند و او بشود واسطه و باب و شفیع ما. تازه در قرآن نیز این همه با ذکر اسم و رسم از او ستایش شده است، بر خلاف نام ائمه شما که در قرآن نیست. چه شد؟ بوی کفر و شرک به مشامتان رسید؟ کاملا درست است، این همان بویی است که چون از کودکی در آن دست و پا زدهاید، بیخبرید و نمیفهمید و به قول همان حضرت عیسی: از کسانی مباش که درخت را در چشم خود نمیبینند، ولی خار را در چشم دیگری میبینند.
مراجع رافضی بر این عقیده هستند که صحابه از دستور الهی پیرامون خلافت حضرت علی آگاهی کامل داشتهاند و حتی در غدیرخم با حضرت علی جهت خلافت بیعت نمودهاند، و طبق این عقیده یعنی صحابه با آگاهی مرتکب چنین معصیت بزرگی شدهاند و دستور الهی و خلافت علی را زیر پا گذاشته و با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت نمودهاند. سوال اینجاست که پس از قتل حضرت عثمان چرا از میان آن جمعیت بیعت کننده با حضرت علی، هیچ یک به اشتباه قبلی خود معترف نشده و طلب توبه و بخشش نکرده است؟
مراجع مدعی تشیع دائم زبان اعتراض میگشایند که چرا عایشه اجازه نداد امام حسن در کنار پیامبر جدفن شود؟ و این نشانه دشمنی عایشه با امام حسن است!!! در اینجا از بحث پیرامون صحت و سقم این قضایا میگذریم و تنها میگوئیم که چطور خود حضرت عایشه نیز میگوید مرا کنار پیامبر جدفن نکنید؟ پس آیا عایشه با خودش هم دشمنی داشته است؟! حتی حضرت عمرسنیز وصیت میکند که مرا نزد قبر پیامبر جببرید و چنانچه عایشه اجازه داد، مرا آنجا دفن کنید، وگرنه مرا بازگردانید. خوب آیا اینگونه سخن گفتن و عمل کردن بهتر بوده یا همینطوری بی مقدمه جسدی را برداریم و خودسرانه روانه آن خانه شویم و به زور بخواهیم امام حسن را آنجا دفن کنیم؟!!.
مدعیان تشیع در مورد شعرا و عارفان اهل سنت سخنان جالبی میزنند که شاعرانی همچون مولوی و عطار در حقیقت شیعه بودهاند و بخاطر ترس از جانشان تقیه کردهاند!!! حال طبق همین استدلال ما نیز میگوییم که تروریستهای مدعی تشیع که امثال ابن قضائری را کشتند وجود داشتهاند و یا فرقه اسماعیلیه که شیعه و تروریست و بسیار بیرحم بودهاند نیز وجود داشته است. خوب طبق استدلال شما پس عدهای از علمای اهل سنت نیز از ترس این تروریستها مطالبی را به نفع شیعه در کتب خود ثبت کردهاند و شما اکنون آمدهاید و دائم به آن مطالب اشاره میکنید. مسلما همه مانند شیخ الاسلام ابن تیمیه/شجاع و بی باک نبودهاند و شاید برخی بخاطر حفظ جانشان مطلبی را نوشتهاند تا کشته نشوند، چون تا جایی که میدانیم فرقه اسماعیلیه به خود شیعیان هم رحم نمیکرده است، چه برسد به اهل سنت و علمای آن. (و هم اکنون نیز شیعیان حزب الهی ایران و مجاهدین خلق شیعه، به یکدیگر رحم نمیکنند، آنوقت آیا به اهل سنت رحم میکنند؟)
در خبری از معمر بن یحیی بن سام مجهول الحال نقل شده از حضرت باقر که گویا میبینیم قومیدر مشرق خروج کردهاند و حق را طالبند، به آنان حق داده نمیشود تا قیام کنند و حق را بگیرند و حق را ندهند مگر به صاحب شما. در اینجا عالم رافضی جناب مجلسی خرافی میگوید که این کمالات اشاره است به دولت صفویه!! خدا آن را محکم کند و به دولت قائم وصل کند!! سوال من از مراجع و شاگردان مکتب ضاله مجلسی این است که چرا سخن علامه شما غلط از آب در آمد؟ چرا هنوز شما چنین عقاید ابلهانهای را دنبال میکنید و میگوئید دولت جمهوری شیعه ایران وصل است به ظهور آقا امام زمان و امام زمان حافظ این نظام است؟! چند بار باید از یک سوراخ گزیده شوید؟! آیا حتما میبایست با چشمان خود، سقوط این حکومت را نیز ببینید (ان شاء الله)
حتی مذهبیترین اقشار جامعه به زن یا کودکی که نتیجه صیغه و نکاح موقت است، نگاهی دیگر دارند. سوال اینجاست که اگر صیغه مجوز و محلی از جانب عربها دارد تکلیف این سرافکندگی برای زنان صیغهای و بچههای صیغهای چیست؟ بچهای که بدون پدر (و حتی بدتر با مارک صیغه) بزرگ شود چه روحیهای دارد؟ چه سرنوشتی دارد؟ (حتی مغز متفکر شما جناب مرتضی مطهری نیز جوابی برای این مسئله پیدا نکرده است، یعنی تکلیفی برای بیپدر شدن برخی از کودکان صیغهای؟)
حضرت علی÷قبل از جنگ جمل میفرماید: بدانید که این امت همچون امتهای گذشته فرقه فرقه خواهد گردید. از شری که میخواهد پدید آید به خدا پناه میبرم. (این جمله را دوبار گفت) آنچه پدید آمدنی است خواهد آمد. و این امت به هفتاد و سه فرقه در میآید. بدترین آنان فرقهای است که خود را به من ببندد و چون من رفتار نکند (طبری جلد۶ صفحه ۳۱۴۱ ) [۱۲۱]سوال من از مراجع مدعی تشیع این است که چه کسی هم اکنون خود را به حضرت علی میبندد؟ جز شما چه کسانی خود را تنها پیرو راستین و بر حق حضرت علی میدانند؟ شمایید که از صبح تا شام خود را به حضرت علی میبندید و به او نسبت میدهید. مسلما خوارج و نواصب چنین ادعایی ندارند و حتی اهل سنت نیز مانند شما عمل نمیکنند و خود را پیرو سنت نبی اکرم جمیدانند. پس بدترین فرقه شمایید (شک نکنید)
[۱۲۱] ادامه سخنان آن حضرت بسیار جالب است: شنیدید و دیدید پس بر دین خود پایدار مانید. و راه پیامبرتان را در پیش گیرید و به سنت او بروید و آنچه بر شما دشوار بود به قرآن عرضه کنید، آنچه قرآن شناسد بگیرید و آنچه انکار کند به یکسو زنید، خدا را پروردگار، و اسلام را دین، محمد را پیامبر و قرآن را امام و داور دانید.
حضرت علی میفرماید: «الزموا بالسواد الأعظم»، یعنی بپیوندید به جمعیت و اجماع بیشتر (سواد اعظم مسلمین) و فرموده: کسی را که به تفرقه دعوت میکند بکشید، حتی اگر زیر عمامه من باشد! (یعنی حتی اگر خود من باشم!) [نهج البلاغة: خطبه۱۲۷] خوب آیا این احادیث با حدیث «خُذما خالَفَ العامَة» مخالف نیستند؟ عمربن حنظله از امام صادق میپرسد اگر دو خبر از اخبار شما داشتیم که یکی موافق عامه (اهل سنت) و دیگری مخالف آنان بود، کدام یک را اخذ کنیم؟ امام میفرماید: خبر مخالف عامه را اخذ کنید که رشد و هدایت در آن است!! [اصول کافی: جلد۱، باب اختلاف الحدیث، حدیث دهم].
اسماء همسر جعفر طیار بوده است و پس از شهادت وی نیز همسر ابوبکر بوده و پس از آن نیز همسر علی بوده است. سوال اینجاست که مگر نمیبایست با هم کفو خویش ازدواج کرد؟ چطور است که علی و ابوبکر هم کفو اسماء بودهاند؟ شما که این دو را در یک ردیف نمیدانید. شما ابوبکر را دارای نفاق میدانید که در غار ترسیده و ایمان نداشته است، پس آیا میتوان با منافق ازدواج کرد؟ تازه دختر دادن با دختر گرفتن تفاوت دارد و دختر دادن به چنین اشخاصی صحیح نیست. پس چطور اسماء همسر ابوبکر شده است؟ لابد با زور و تهدید و یا تقیه در کار بوده و یا مصلحت بوده و یا جنی از جنهای نجران خودش را شبیه به اسماء کرده و به عقد ابوبکر در آمده [۱۲۲]و .....، آری اینها دلایل محکمیبرای احمقان هستند.
[۱۲۲] اینها دلایلی است که روافض برای ماست مالی کردن ازدواج ام کلثوم با حضرت عمر بیان میکنند که جنی از جنهای نجران به شکل ام کلثوم در آمده و با عمر ازدواج کرده است!!! [بحارالانوار: ج ۴۲، ص ۸۸ که سلسله روات آن به واسطه افراد مجهولی چون جذعان بن نصر و محمدبن مسعده و محمدبن حمویه مخدوش است)
چنانچه به مراجع رافضی بگویید که چرا اجازه ساخت یک مسجد را در شهرهایی چون تهران و اصفهان به اهل سنت نمیدهید؟ در جواب میگویند که مسجد، مسجد است و در ایران که قحطی مسجد نیست و اگر هدف شما تنها عبادت است، خوب به همان مساجد شیعیان بروید و مگر امام جماعت ما یهودی است و یا قبله ما رو به جایی دیگر است و غیره...، در جواب میگویم: پس چرا وقتی مسجدی از شیعیان در یکی از کشورهای اسلامی پلمپ میشود شما اینقدر جار و جنجال به راه میاندازید؟ خوب شیعیان آنجا نیز به مساجد اهل سنت بروند و نماز بخوانند، چون به قول خودتان مسجد، مسجد است و اگر هدف شما تنها عبادت است که به همان مساجد اهل سنت بروید و مگر در آن کشورها قحطی مسجد است و مگر امام جماعت اهل سنت، یهودی است و مگر قبله اهل سنت به سوی جایی دیگر است؟!! در ضمن شما رهبر خود را ولی امر مسلمین جهان میدانید و چرا این ولی امر به تقاضای این همه از مسلمین، اهمیت نمیدهد؟ نکند تنها ولی امر روافض جهان است؟ آیا خواستن یک مسجد تقاضای بسیار بزرگی است؟ آیا اگر یک سنی در مساجد شیعی دست به سینه نماز بخواند و مهر نگذارد، عدهای از ابلهان شیعه او را مسخره نمیکنند؟ آیا وجود اهل سنت در صفوف نماز باعث ناراحتی برخی شیعیان متعصب نمیشود تا نماز خود را باطل بدانند و ناچار شوند آن را اعاده کنند؟!! پس این جوابهای شما بیمعناست و البته من دلیل اینکه شما اجازه ساخت مسجد را به اهل سنت نمیدهید، خوب میدانم. چنانچه مسجدی از اهل سنت در شهرهایی چون تهران که مرکز شیعیان است احداث شود، ممکن است برخی شیعیان کنجکاو و بیخبر بخواهند به آن مسجد بروند و با برادران اهل سنت در آنجا بحث علمیکنند و ناگهان در خلال این بحثها جرقهای به ذهن یکی از این شیعیان بخورد و متوجه کلاهی که سرش رفته بشود و اینجاست که بزرگترین کابوس مراجع رافضی تعبیر میشود و به همین خاطر جلوی تحقق چنین امری را میگیرند، چون جناب نائب امام زمان جهت بقای حکومتش به این مقلدین احتیاج دارد و همچنین مراجع مدعی تشیع که در قم مشغول نشر خرافات و دریافت خمس هستند.
در سوره مائده آیه ۵۴ آمده: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖۚ ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَّهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُۚ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ ٥٤﴾[المائدة: ۵۴]. «اى کسانى که ایمان آوردهاید هر کس از شما از دین خود برگردد به زودى خدا گروهى (دیگر) را مىآورد که آنان را دوست مىدارد و آنان (نیز) او را دوست دارند (اینان) با مؤمنان فروتن و بر کافران سرفرازند، در راه خدا جهاد مىکنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمىترسند، این فضل خداست آن را به هر که بخواهد مىدهد و خدا گشایشگر داناست». این آیه در حق حضرت ابوبکر و صحابه بوده که با شورش اهل رده به مقابله پرداختند، ولی مراجع رافضی آن را در حق حضرت علی و یارانش میدانند. سوال اینجاست که مگر کسانیکه حضرت علی با ایشان جنگید، مرتد بودند؟ حضرت علی بر کشتگان جنگ جمل نماز میخواند و گریه میکند. مگر بر جنازه مرتدین نماز میخوانند و یا برایشان گریه میکنند؟! همان خوارج و یا لشکریان معاویه نیز مرتد نبودهاند و حضرت علی نیز حکم مسلمان یاغی را بر ایشان اجرا میکند. خوارج از حافظان قرآن و مسلمین بسیار متعصب بودهاند [۱۲۳]و نمیتوان لفظ مرتد را در موردشان بکار بست و این دیگر چه نوع ارتدادی است؟! (از رهبران مرتدین، سجاح بنت المنذر بوده که ادعای نبوت میکند و به همسری مسیلمه کذاب درمیآید و نبوت دروغین او را نیز تصدیق میکند و مسیلمه به او میگوید: در عوض مهر، نماز خفتن و نماز بامداد از امت تو برگرفتم!! و این اشخاص حتی آیاتی دروغین را نیز میگفتهاند و سجاح را موذنی بود که در اثنای بانگ نماز میگفت: اشهد ان سجاحا نبی الله!!) در ضمن در آیه آمده گروهی که خداوند ایشان را دوست دارد، اولا که خوارج نیز تا بعد از جنگ صفین جزء یاران حضرت علی بودهاند و بطور حتم شما خوارج را مورد دوستی خداوند نمیدانید و اما بقیه ایشان نیز در بسیاری از خطبهها مورد سرزنش و توبیخ حضرت علی واقع شدهاند و بنابراین نمیتوانند گروه مورد نظر باشند. حضرت علی÷در نهج البلاغه خطبه ۱۱۶ خطاب به این یاران خود فرموده: به خدا سوگند دوست داشتم که خدا میان من و شما جدایی اندازد و مرا به کسی که نسبت به من سزاوارتر است ملحق فرماید. در نامه ۳۵ به ابن عباس فرموده: از خدا میخواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد، به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن آرزوی من شهادت نبود و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم دوست میداشتم حتی یک روز با این مردم نباشم و هرگز آنان را دیدار نکنم. (اگر اینها قوم مورد نظر بودهاند، پس آیا حضرت علی آرزو داشته که حتی یک روز هم با آنها نباشد و هرگز آنها را دیدار نکند؟) در خطبه ۱۲۵ نهج البلاغه فرموده : نفرین بر شما چقدر از دست شما ناراحتی کشیدم، یک روز آشکارا با آواز بلند شما را به جنگ میخوانم و روز دیگر آهسته در گوش شما زمزمه دارم نه آزاد مردان راستگویی هستید به هنگام فرا خواندن و نه برادران مطمئنی برای رازداری هستید. (ملاحظه میکنید که در این خطبه حضرت علی÷آنها را به جنگ خوانده و آنها بی همتی کردهاند، پس آیا میتوان گفت که آیه در مورد این قوم بوده است؟و آیا چنین قومی مستحق نفرین هستند؟) در خطبه ۱۱۳ نهج البلاغه فرموده: نه یکدیگر را یاری میکنید و نه خیرخواه یکدیگرید و نه چیزی به یکدیگر میبخشید و نه به یکدیگر دوستی میکنید. در خطبه ۱۸۰ نهج البلاغه فرموده: خدا خیرتان دهد آیا دینی نیست که شما را گرد آورد؟ آیا غیرتی نیست که شما را برای جنگ با دشمن بسیج کند؟ (آیا این قومی هستند که با مرتدین جنگیدهاند و خداوند دوستشان دارد؟) در خطبه ۱۳۱ نهج البلاغه فرموده: من شما را به سوی حق میکشانم اما چونان بزغالههایی که از غرش شیر فرار کنند میگریزید، هیهات که با شما بتوانم تاریکی را از چهره عدالت بزدایم و کجیها را که در حق راه یافته راست نمایم. در خطبه ۲۷ نهج البلاغه فرموده: ای مردنمایان نامرد «يا أشباه الرجال ولا رجال» ای کودک صفتان بیخرد که عقلهای شما به عروسان پرده نشین شباهت دارد چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمیدیدم و هرگز نمیشناختم . شناسایی شما جز پشیمانی حاصلی نداشت و اندوهی غم بار پایان آن شد خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پر خون و سینهام از خشم شما مالامال است. (آیا حضرت علی از دیدار قومی که خداوند دوستشان دارد ناراحت شده و گفته چقدر دوست داشتم شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم؟ آیا قومی که خداوند دوستشان دارد، مردنمایان نامرد هستند؟ یا کودک صفتان بیخرد؟)
[۱۲۳] البته چنین تعصبی صحیح نیست و همین روافض حزب اللهی نیز در امور دینی خود متعصب و سختگیر هستند، ولی چه فایدهای دارد؟ و برای همین است که به ایشان میگوییم: خوارج حزب اللهی (البته از خوارج فعلی که نسبت به گذشته نیز بسیار معتدل شدهاند، عذرخواهی میکنم).
ما معتقدیم طرفین در جنگ جمل تا شب قبل از جنگ به نیت صلح و آشتی بودهاند و فقط بر اثر سعایت و تحرکات موذیانه قاتلین عثمان، جنگ به صورت ناگهانی شعلهور میشود. شما مرتب این موضوع را مواخذه و علم کردهاید. سوال اینجاست که جنگ ایران و عراق، جنگ میان دو ملت شیعه بود. چرا شما علیرقم تذکر جامعه بین الملل و حتی نهضت آزادی و آیه قرآن [انفال: ۶۱] این جنگ را ۴ سال بیهوده کش دادید؟ به علت سعایت فرماندهان سپاه و برخی تندروهای احمق؟!! خوب همین جواب شماست برای جنگ جمل. در سوره انفال آیات ۶۱ و ۶۲ آمده: ﴿وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلۡمِ فَٱجۡنَحۡ لَهَا وَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ﴾[الأنفال: ۶۱-۶۲]، «و اگر به صلح گراییدند تو (نیز) بدان گراى و بر خدا توکل نما که او شنواى داناست». ﴿وَإِن يُرِيدُوٓاْ أَن يَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٢﴾[الأنفال: ۶۲]. «و اگر بخواهند تو را بفریبند (یارى) خدا براى تو بس است، همو بود که تو را با یارى خود و مؤمنان نیرومند گردانید». در آیه ۶۲ سوره انفال آمده که اگر دشمن قصد فریب داشت خدا برای شما بس است و یعنی میبایست به خدا توکل داشت، آنوقت خنده دار است که طرفداران احمق ادامه جنگ میگفتند عراق قصد حقه و فریبکاری دارد و به همین خاطر ما صلح نمیکنیم!!! تازه این آیات در مورد جنگ با کفار بوده و در جنگ میان دو طایفه از مسلمین به طریق اولی میبایست صلح و آشتی را برقرار نمود و در قرآن نیز به این امر تصریح شده است [الحجرات: ۹] و اگر بهانه شما غرامت جنگ بود، پس چرا وقتی کشورهای عربی قصد پرداخت کردن آن را داشتند صلح نکردید؟ و پس از ۴ سال ادامه جنگ و کشتار و اصرار ابلهانه بر جنگ، وقتی مشاهده کردید وضعیت اقتصادی کشور روی خط قرمز قرار گرفته و هر لحظه خطر نابودی است، تازه به فکر صلح کردن افتادید؟ آری، حتی این موقع نیز جناب خمینی قصد صلح کردن نداشت و با کراهت بسیار این کار را کرد و به تعبیر خودش جام زهر را نوشید!!! یعنی با کراهت و بیمیلی صلح کرد، آری نزد روافض، وجود صلح و آرامش و ایجاد اتحاد میان مسلمین و دوری از تفرقه و جنگ، همچون نوشیدن زهر است.
پیامبر جمیفرماید: من در چیزهایی که به من وحی نرسیده مانند یکی از شما هستم (چرا شما ائمه را مصون از هر سهو و خطایی میدانید و مانند یکی از مردم نمیدانید؟) پیامبر جمیفرماید: من مامور نیستم بر دلهای مردم راه یابم یا باطن آنها را بشکافم (علم غیب و دیدن چهره برزخی افراد چیست؟) پیامبر جمیفرماید: هر که با متهمان آمیزش کند بیشتر از همه مردم سزاوار تهمت است (چرا خود پیامبر با دختران ابوبکر و عمر ازدواج کرده است؟!) پیامبر جمیفرماید: از مدح کردن بپرهیزید که مانند سر بریدن است (مداحان شما از صبح تا شام مشغول چه کاری هستند؟!) پیامبر جمیفرماید: از نفرین بپرهیزید اگر چه کافر باشد، زیرا میان آن و خدا حجابی نیست (زیارت عاشورا و لعن و نفرینهای همیشگی شما چیست؟! و آیا این لعن شوندگان را بدتر از کفار میدانید؟!!)پیامبر جمیفرماید: از یار بد بپرهیز که خدا از آن بازخواست میکند (ابوبکر و عمر و بسیاری از صحابه، به زعم شما چه بودهاند؟!!) پیامبر جمیفرماید: هر مسلمانی که چهار تن به نیکی او شهادت دهند خدا او را به بهشت میبرد (یک و نیم میلیارد مسلمان به نیکی ابوبکر و عمرلشهادت میدهند، پس حرف حساب شما چیست؟!) پیامبر جمیفرماید: هر زمامداری چیزی از کار امت مرا به دست گیرد و در کار آنها مثل کارهای خصوصی خود دلسوزی و کوشش نکند، روز رستاخیز خداوند او را وارونه در آتش اندازد (مگر به زعم شما زمامدار نمیبایست معصوم باشد؟!) پیامبر جمیفرماید: هر زمامداری که پس از من کار امت مرا به دست گیرد، روز رستاخیز بر صراط متوقف شود و فرشتگان نامه اعمال او ر ا بگشایند، اگر عادل باشد خداوند او را به وسیله عدلش نجات دهد و اگر ستمگر باشد صراط زیر پای او چنان بلرزد که بندهای او را از هم جدا کند، چنانکه میان دو عضو او صد سال راه فاصله باشد، سپس از صراط بیفتد (مگر به زعم شما زمامدار نمیبایست امامی معصوم و جدا از هر سهو و خطایی باشد؟!) پیامبر جمیفرماید: اسلام بر پنج چیز استوار شده : شهادت اینکه خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد پیغمبر خداست و به پا داشتن نماز و ادای زکوه و زیارت خانه و روزه رمضان (پس امامت کو؟!) پیامبر جمیفرماید: کینهها را دور بیندازید (البته این برای مدعیان تشیع نیست، چون ایشان هرساله کینهها را نو میکنند و یک دهه به دههها میافزایند تا بیشتر به لعن و نفرین بپردازند!!) (منبع احادیث: نهج الفصاحه، دکتر ابوالقاسم پاینده، گردآوری شده از منابع معتبر اهل سنت).
اگر به مدعیان تشیع جایگاه والای صحابی پیامبر جبودن و یا افتخار همسری ایشان را متذکر شوید، میبینید که میگویند اینها مهم نیستند و در قرآن آمده: ای همسران پیامبر، هرکدام از شما مرتکب گناه آشکاری شود کیفر او دو برابر (دیگران) خواهد بود و این برای خدا آسان است ﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ مَن يَأۡتِ مِنكُنَّ بِفَٰحِشَةٖ مُّبَيِّنَةٖ يُضَٰعَفۡ لَهَا ٱلۡعَذَابُ ضِعۡفَيۡنِۚ وَكَانَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱللَّهِ يَسِيرٗا﴾[الأحزاب: ۳۰] و یا مرتب به همسران حضرت نوح و لوط اشاره میکنند و بطور کلی صحابی و همسر نبی اکرم جبودن را افتخار خاصی به شمار نمیآورند!! سوال ما از مراجع رافضی این است که در اینصورت پس چگونه است که تنها برای غبار روبی قبر امام رضا در مشهد، میبایست آقا خامنهای و رهبر و ولی امر کشور به آنجا رود و این افتخار بزرگ را نصیب خود کند و هر کسی در ایران لایق پاک کردن قبر امام رضا نیست؟ چطور صحابی و همسر پیامبر جبودن، امر خیلی مهمی نیست، ولی پاک کردن سنگ قبوری که بدعت هستند، افتخار بزرگی است؟!! چطور قبور متبرک هستند و دست مالیدن به ضریح امامان خفته در گور، فضیلت دارد ولی همراهی با زنده ایشان هیچگونه فضیلت و افتخاری ندارد؟ و چنانچه صحابی بودن و یا داشتن نسب با پیامبر اکرم جمهم نیست، پس چرا دائم میگوئید: فاطمه یگانه دختر رسول و علی داماد رسول و حسین نوه رسول و غیره؟!!!.
آقایان مرتب در بوق و کرنا میکنند که عمر و ابوبکربقبل از اسلام آوردن گمراه و مشرک بودهاند و فقط علی از همان ابتدا مسلمان بوده است. سئوال ما اینجاست در سوره الضحی خداوند خطاب به پیامبر عزیز اسلام میفرماید: ﴿أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ ٦ وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ﴾[الضحی: ۶- ۷] «آیا تو یتیم نبودی ما تو را پناه دادیم و آیا تو گمراه نبودی پس تو را هدایت کردیم». البته پر واضح است اگر بنا به توجیه و تفسیر و افسانه سرایی باشد، شما نیز همین آیه را به مسلخ بازیهای کلامی میکشایند. (قضاوت با عاقلان!!)
خواننده گرامی توجه داشته باشد که به محکمترین سوالات هم میتوان با هذیان گویی و بازی با کلمات، پاسخ داد و این کاری است که مدعیان تشیع در برابر سوالات این کتاب انجام میدهند و البته من نیز میگویم که همین هذیان گویی میبایست از سوی مراجع شناخته شده صورت بگیرد تا مشت دروغین ایشان را برای مردم باز کنم. بنابراین اینجانب نمیتوانم هرروز به پاسخهای پراکنده در سایتها و و بلاگهای باز و فیلتر نشده [۱۲۴]جواب گویم و در اینجا تنها به چند مورد از آنها اشاره میکنم و پاسخ میگویم تا خواننده گرامی خیالش راحت شود که مدعیان تشیع حرفی برای گفتن ندارند. در جلد قبلی این کتاب، سوالی طرح کردم به این مضمون که: (جناب آیت الله ناصری در اصفهان پیرامون دیدار و ظهور مهدی گفته بود حتی جناب آیت الله بهجت که بسیار کهنسال است گفته که من نیز ان شاءالله زندهام و ظهور مهدی را میبینم پس طبق این گفته جناب بهجت شما جوانان و حتی پیرمردها باید بسیار امیدوار باشید که ظهور مهدی را ببینید!! سوال اینجاست که همه میدانند پس از این سخنان جناب بهجت فوت شدند و مهدی هم ظهور نکرد!! چرا هر چند وقت یکبار سر مردم را شیره میمالید؟!!! چرا عوام را فریب داده و در انتظاری بیهوده نگه میدارید؟!!) در جواب به این سوال گفتهاند که این سخنان دوست آیت الله بهجت بوده که به ایشان گفته من زندهام و مهدی ظهور میکند!!! در جواب باید گفت که شما تمامی کلیپهای مربوط به امام زمان را گوش دهید و سپس برای ماست مالی کردن دست بکار شوید. این سخن مربوط به دوست بهجت را خودمان شنیدهایم و این ربطی به سخنان جناب ناصری ندارد. این مزخرف مربوط به جایی دیگر و فریب عدهای دیگر بوده است [۱۲۵]. در کلیپ مورد نظر ما، جناب ناصری از پیری و کهنسالی شخص بهجت و سخنان وی در مورد ظهور زود هنگام مهدی صحبت میکند و به جوانان امید ظهور را میدهد که همگی در سوال مربوطه ذکر شدهاند و ربطی به موارد دیگر ندارد. در سوالی دیگر (از همان جلد قبلی) نوشته بودم که: اگر پاکی و کرامت علماء و مجتهدین شما و یا نواب اربعه، نشانه صداقت ایشان است، پس چرا شما ادعای نیابت منصور حلاج را قبول ندارید؟! و یا پاکی و عرفان مرتاضان هندی را؟ در پاسخ به این سوال آمدهاند و گفتهاند که پاکی به تنهایی ملاک نیست و شخص میبایست از سیاست و زمامداری نیز آگاهی داشته باشد و برای همین است که میبینیم حضرت علی در زمان خلافت خویش سمتی را به ابوذر نمیدهد، با اینکه او دارای پاکی و زهد و تقوی بوده است!! خواننده گرامی توجه داشته باشد که مدعیان تشیع چگونه در هر جا دچار تناقضات مذهب خود میشوند. در پاسخ به ایشان میگویم که چنانچه ابوذر تنها پاکی و زهد و تقوی داشته و از علم سیاست آگاهی نداشته، پس چرا شما در جایی دیگر دائم در بوق و کرنا میکنید که ابوذر در زمان خلافت عثمان به او ایراد و انتقاد داشته و به همین خاطر به ربذه تبعید شده و در آنجا مرده است؟!! و همیشه حضرت عثمان را ملامت و محکوم کرده و از ابوذر دفاع میکنید؟! اگر ابوذر از سیاست آگاهی نداشته، پس چرا به خلیفه وقت ایراد میگرفته و در امور حکومتداری از او شکایت و انتقاد میکرده است؟! در ضمن ما خود میدانیم که پاکی به تنهایی برای حکومتداری ملاک نیست [۱۲۶]و سوال ما تنها در مورد اطمینان و قبول صداقت و گفتار این علما و مجتهدین و نواب اربعه بوده است که پاکی ایشان به زعم شما ملاک حقانیت ایشان شده است. آری تمامی پاسخهای مراجع تشیع به همین منوال هستند و هیچگونه ارزشی ندارند و ایشان همیشه گرفتار تناقضات موجود در این مذهب مسخره میگردند و نمیخواهند قبول کنند که در گمراهی هستند. یا به جای پاسخ، زندگینامه حلاج و انحرافات او را ردیف میکنند تا ثابت کنند که او نائب امام زمان نبوده است [۱۲۷]، در صورتیکه اینها ربطی به سوال ما ندارند و صحبت بر سر پاکی افراد است که آیا ملاک حقانیت ایشان است؟ و همان مراجع شما هم در گمراهی دست کمی از حلاج ندارند، ولی شیعه قصد دارد کرامت و پاکی ایشان را جدا و بهتر از سایرین قلمداد کند، در صورتیکه از اینگونه افراد مقدس حقه باز در مذهب تشیع بیشتر از همه جا یافت میشوند که با ظاهر خویش، مردم ساده را فریب میدهند و مردم گمان میکنند که اینها نماینده اهل بیت و اسلام هستند. در همین روزنامهها و مجلات داخلی ایران، مرتب میخوانیم که افرادی حقه باز، ادعای ارتباط با امام زمان را داشتهاند و در قم یا جایی دیگر دستگیر شدهاند، آری در قدیم نیز از اینگونه افراد مقدس و امام زمانی وجود داشتهاند که البته سیستم قضایی آن موقع خیلی پیشرفته نبوده تا آنها را دستگیر کند و یا حتی وابسته به دستگاه حکومتی بودهاند و کسی جرات دستگیری ایشان را نداشته است، همچون روحانیونی که امروزه نیز وجود دارند و هرروز با دروغی سر مردم را شیره میمالند و ظهور امام زمان را نزدیک اعلام میکنند، مانند سخنان جناب ناصری و بهجت و غیره...، سایت پُرسمان دانشجویی (معاونت مطالعات راهبردی، نهاد نمایندگی مقام رهبری در دانشگاهها) در پاسخ به شبهات وهابیت، سوالات جلد قبلی این کتاب را آورده و به خیال خودش پاسخ داده و نقد نموده است. در صورتیکه پاسخهای ایشان ربطی به سوالات ما نداشتهاند. ایشان در پاسخ به سوالی دیگر پیرامون امام زمان، آمده و سوال را بصورت نصفه و اینگونه آورده است: (حسین بن روح نوبختی مدت ۴ سال در زندان به سر میبرده است، چطور امام زمان برای نجات این نایب خود کاری نکرده است؟ چطور خود این نایب کراماتی نداشته تا کاری کند؟ حلاج نیز ادعای نیابت امام زمان را داشته ولی شما او را کذاب دانسته و نیابتش را قبول نداری..... [۱۲۸]و جالب اینجاست که پاسخ به همین نصفه از سوال را هم نتوانسته بدهد و در جواب اینگونه نوشته: «قرار نیست در هر امر مشکلی بزرگان دین ما و نیز ائمه اطهار بالاخص امام زمان عج از اسباب غیر عادی برای حل آن مشکل استفاده نمایند چرا که در این صورت امور دنیا از حالت عادی خارج شده و غیر طبیعی خواهد شد....» ظاهرا منتقد به خواب سنگینی فرو رفته است، چون اصلا مقصود سوال را متوجه نشده است. شما میگویید که امت اسلامی بدون امام معصوم، همچون گلهای بیشبان هستند!! سوال پیرامون نجات نائب امام زمان بوده است، چون امام زمان که غائب بوده و نائب او هم که در زندان به سر میبرده، پس تکلیف گله بیشبان چه میشده است؟! منتقد، نائب امام زمان و حجت الهی بر مردم را که وجودش الزامی و واجب است با بقیه مشکلات عادی مردم قیاس نموده است و نوشته قرار نیست در هر امر مشکلی، بزرگان دین از اسباب غیر عادی برای حل آن مشکل استفاده نمایند!! در پاسخ به سوال پیرامون حدیث قرطاس به مطالب بیربط بسیاری استناد نموده و مثلا در پاسخ به اینکه چطور ممکن است که در طول کمتر از ۷۰ روز از روز واقعه غدیر تا وفات پیامبر جاین تعداد انسانی که آنجا حضور داشتند این واقعه را فراموش کنند؟ آمده و در پاسخ، مطالب و بندهای مختلفی را عنوان نموده که انسان از خواندن آنها به خنده میافتد، همچون: حب قدرت و ریاست بسیارى از بزرگان مهاجرین و انصار!! (احتمالا منتقد، آیات بسیاری را که در مدح این مهاجرین و انصار نازل شده است را ندیده یا نخواسته ببیند و چطور است که این اصحاب در ابتدا از جان و مال و خانه و کاشانه و خویشان خود گذشتند ولی در اینجا ناگهان یک شبه، حب قدرت گرفتند؟!!) وجود نفاق و اختلاف در میان بزرگان قوم!! وجود اختلاف و کینههایى از گذشته در بین مسلمانان، سست ایمانى تازه مسلمانان!! (لابد منظور منتقد از سست ایمانی، ۸۰ آیهای است که در مدح مهاجرین و انصار و ایمان ایشان نازل شده) وجود کینهها و دشمنىهاى برخى با حضرت على÷!! (احتمالا منظور منتقد عمر است که علی دائم به او مشورت میداده و از رفتن به جنگ و کشته شدن او جلوگیری کرده و در مدینه جانشین او شده و دخترش را نیز به او داده و عمر نیز مرتب از او تعریف و تمجید میکرده و میگفته: اگر علی نبود عمر هلاک میشد و....، واقعا که عجب دشمنانی بودهاند؟!!) نگرانى گروهى از اشراف از ادامه راه رسول اللّه به وسیله امیرالمؤمنین÷و عدالت وى، حیلهگرى و خدعه برخى از افراد و ایجاد جوّ متشنّج و آلوده بعد از پیامبر ج(ما میپرسیم: چگونه مردم بیعتی بدان مهمی را فراموش کردهاند؟ منتقد به حیلهگری و خدعه برخی از افراد اشاره میکند!! دقت کنید تمام توهمات بدون سند و دلیل و مدرک، فقط خواب و خیال و وهم!!!) ریشه کن نشدن رسوم قبیلهاى و عصبیت جاهلى!! (کسی نیست بگوید: پس چگونه توانستند اسلام نوپا را تا آن مرحله برسانند و با کفار و مشرکین مقابله و جهاد کنند، آنوقت در انتها بر سر مسئله ساده جانشینی، ناگهان جاهل شدند؟!!) در ضمن جناب منتقد ادامه همین بند از سوال را نیز به روی خود نیاورده و پاسخی به آن نداده است، چون ادامه آن به اینصورت است: (خوب آیا اگر مردم بیعتی بدان مهمی را فراموش کردهاند پس چه اهمیتی به یک نوشته میدادهاند؟!! تازه نوشتهای که جلوی عدهای خاص بیشتر نبوده و نه جلوی صد هزار نفر!!) و منتقد سر و ته همه چیز را زده و مطالب راست و دروغی که ربطی به سئوال ندارد را ردیف کرده، در صورتیکه سوال واضح بوده است. یا در پاسخ به سوالی که در مورد واجب نبودن خمس از زبان علمای شیعه آورده بودم، ایشان بجای پاسخ شروع کرده به ردیف نمودن مطالبی از کتب مختلف، جهت اثبات خمس و اینکه چگونه بحث خمس بعنوان۲۰% از درآمد، اعم از هر نوع درآمد تجارت، زراعت، .... از چه تاریخی در شیعه جاری شد؟ و چرا اهل تسنن خمس را فقط موکول به زمان جنگ و غنائم آن میدانند؟ و جناب منتقد باسواد در ابتدا اینگونه نوشتهاند: (قبل از پاسخ به این شبهه تذکر یک نکته لازم است و آن اینکه ظاهرا این مستشکل و شبههگر هنوز فرق میان اصول دین و فروع دین را نمیداند و لذا بحث امامت و ولایت را که از اصول دین است و همه اعتقادات بدان وابسته است را با بحث خمس از فروع دین تطبیق داده و این دو را با هم مقایسه میکند و بدین وسیله سعی در منحرف کردن اذهان از اصل موضوع به فرعیات آن داشته و به تصور خود فکر میکند که به این وسیله میتواند خللی را در اعتقادات صحیح شیعه امامیه وارد سازد.) در صورتیکه در سوال اینجانب اصلا صحبتی از اصل دین و بحث امامت و ولایت نشده است، بلکه تنها نوشتهام: «افرادی مانند آقای قزوینی در مناظرات خود به سخنی از فلان عالم سنی در صفحه فلان از کتاب فلان تکیه دارند، بنابراین ما نیز در اینجا از علمای خودتان و از کتب خودتان، مطالبی پیرامون واجب نبودن خمس میآوریم» از جناب منتقد میپرسیم که آیا جناب قزوینی به کتب اهل سنت اشاره میکند یا خیر؟ و در اینجا بحث پیرامون شیوه تحقیق و استناد دائم شما به کتب اهل سنت است که آیا روشی صحیح است یا خیر؟ و اگر صحیح است پس ما نیز میتوانیم از کتب شما مطالب بسیاری را بیرون بکشیم و در بوق و کرنا کنیم. همان جناب قزوینی نیز تنها در مورد امامت و ولایت بحث نمیکند، بلکه در مورد فروع دینی همچون مسح پا در وضو نیز بحث و برنامه دارد که در آنجا نیز به کتب اهل سنت اشاره میکند. یا سوال دیگری که در آن مطالب بسیاری از کتب شیعه مبنی بر تحریف قرآن آوردم و ایشان مطالبی دیگر را در پاسخ ردیف نمودهاند تا عدم تحریف قرآن نزد شیعه را اثبات کند. باید گفت در ابتدا و انتهای همین سوال توضیح دادهام که منظور ما روش تحقیق و استدلال شماست که میآیید و به مطالبی از کتب اهل سنت اشاره میکنید. خوب اهل سنت نیز همین پاسخها را به شما میدهند و مطالب بسیاری را میآورند که عدم تحریف قرآن نزد اجماع اهل سنت را اثبات میکند و یا در برابر عقاید دیگر شما همچون خلافت بلافصل و الهی حضرت علی نیز به سخنان و مطالب بسیاری از علمای شیعه و سنی بر خلاف عقاید شما اشاره میکنند، ولی شما آنها را نمیپذیرید. پس چگونه است که در اینجا انتظار دارید ما سخنان و مطالب شما را قبول کنیم؟! و در پاسخ به این سوال که (چرا شما در سوره توبه آیه ۴۰، ﴿لَا تَحۡزَنۡ﴾را به ترس و خوف ترجمه میکنید؟ در صورتیکه ﴿لَا تَحۡزَنۡ﴾از حزن و اندوه و غم است، یعنی غمگین مباش و چنانچه خوف و ترس مقصود بود، لاتخف بکار میرفت.) منتقد نوشته: «اولا: ﴿لَا تَحۡزَنۡ﴾چه به معنای غمگین باشد یا به معنای ترس مشکلی را از شما دفع نمیکند و در هر دو صورت نقص بزرگی است بر ابوبکر که با وجود حضور پیامبر و نیز وحی الهی باز غمگین و ترسان بوده است. ثانیا: خود علمای شما در کتبشان ﴿لَا تَحۡزَنۡ﴾را به معنای ترسیدن ابوبکر معنا کردهاند که به برخی موارد اشاره میشود....» میگویم: ما که در بند اول پاسخی را مشاهده نکردیم و ظاهرا جناب منتقد باسواد، فرقی میان غمگین شدن و ترسیدن قائل نیست و در بند دوم نیز باز طبق معمول آمده و بصورت گزینشی به برخی از علمای اهل سنت استناد نموده است که باید به ایشان گفت: جواب ما چه شد؟ ما داریم از شما سوال میکنیم نه از علمای اهل سنت!! اگر اینگونه معنا کردن اشتباه است که برای هرکس اشتباه است و کسی معصوم نیست و اگر درست است، لطف کرده و دلایل صحت آن را بیاورید نه اینکه پاسخهای بیربط تحویل ما دهید. (در ضمن علمای اهل سنت بصورت غیرعمد و از روی اشتباه، ممکن است آیه را اینگونه معنا کنند نه اینکه بخواهند ایمان حضرت ابوبکرسرا زیر سوال ببرند، ولی مراجع رافضی چه قصدی دارند؟) در اینجا لزومی به جوابگویی به سایر پاسخها نمیبینم، چون همانطور که گفتم از اینگونه ماست مالیها در اینترنت و جاهای دیگر به وفور یافت میشود و از این پس تنها به مراجع شناخته شده پاسخ داده میشود [۱۲۹]، آن هم فقط و فقط به خاطر رسوا شدن ایشان نزد مردم، چون ایشان همچون بتی برای مردم و مقلدین خود شدهاند، وگرنه نزد ما آن مراجع هم شخصیت خاصی به شمار نمیروند، کسانی چون مکارم شیرازی و قزوینی و دیگر مدعیان تشیع که شکی در گمراهی ایشان نیست. خواننده گرامیبه نکتهای بسیار مهم توجه داشته باشند که حضرات به جای پاسخگویی صریح و دقیق و شفاف و مرتبط، اول میآیند سئوال را تخطئه میکنند و مقداری تهمت و افترا به سئوال کننده وارد مینمایند و سپس میآیند و جواب مثلا درستی میدهند که هیچ ربطی به سئوال ندارد. سئوال یک چیز است جواب یک چیز دیگر! مثلا میپرسی چرا کسی در سقیفه به واقعه غدیر خم اشارهای نداشته؟ پاسخ میدهند انصار چون فهمیدند عمر و ابوبکر میخواهند خلافت را غصب کنند، زودتر از آنها رفتند به سقیفه و....، در صورتی که سئوال ما این نیست که چرا آنها رفتند به سقیفه؟ سئوال ما این است که چرا در سقیفه به واقعه غدیر اشارهای نشده است؟ با کمال تاسف سرنوشت تقلید این است که مقلد با نقش مار بهتر فریب میخورد.
[۱۲۴] آری در ایران و در کشور امام زمان، سایتها و وبلاگهای اهل سنت که کتبی چون کتاب مرا دارند، مسدود میشوند تا مبادا کسی آنها را مطالعه کند و همین نشانه دهنده این است که مراجع رافضی قادر به دفاع از مذهب خویش نیستند، وگرنه چه نیازی به مسدود کردن این سایتها بود؟ اگر شما قادر به پاسخگویی به ما هستید، پس اینکارها برای چیست؟! چنانچه شما بتوانید ما را نزد مردم رسوا کنید بهتر است یا اینکه مطالب ما را سانسور کنید تا کسی مطالعه نکند؟!! (در ضمن خواننده گرامی توجه داشته باشد که این سایتها مطالب ضد اخلاقی ندارند و منکر خدا و پیغمبر و اسلام نیز نشدهاند، بلکه تنها عقاید شیعه را به نقد کشیدهاند). [۱۲۵] باید گفت لابد شما نشستهاید تا آن دوست بهجت نیز بمیرد و باز مهدی ظهور نکند؟! یعنی چند بار میبایست از یک سوراخ گزیده شوید؟!! (برای مقلدین، احتمالا هزار بار) [۱۲۶] علتش را در سخن حضرت علی÷میتوان یافت که میفرماید: اشخاص ملاک حق نیستند، بلکه حق را ملاکی است که اشخاص با آن سنجیده میشوند. امام زمان شیعیان از قرآن و سنت (و عقل) اثبات نمیشود و بنابراین پاکی نائب او ملاک حق بودن نمیشود، همینطور پاکی علما و مجتهدین شیعه دلیل حقانیت مذهب و عقاید ایشان نیست و همینطور پاکی و ریاضت کشیدن مرتاض هندی که اصلا اسلام را قبول ندارد و ما در میان اهل سنت نیز افراد پاک و عارف و زاهد فراوانی داریم همچون عارف و شاعر مشهور مولانا جلال الدین محمد بلخی (۶۰۴_۶۷۲ هـ . ق)، پس چرا شما عقاید مولانا را که سنی بوده قبول ندارید؟!! تنها مراجع تقلید شما همچون جناب بهجت که پاک و عارف نبودهاند؟!! (تنها پاسخ شیعه این است که به اشتباه خود معترف شود و بگوید که چنین چیزی را ملاک صداقت مراجع خویش نمیداند و علت صداقت و حقانیت ایشان تنها از قرآن و سنت برایشان اثبات شده است که البته چنین چیزی دروغی بیش نیست و مقلدین هیچگونه تحقیق صحیحی پیرامون عقاید خویش ندارند و تنها از آقا و مراجع نورانی خویش تبعیت میکنند نه اینکه از قرآن و سنت چنین عقایدی را کسب کرده باشند، چون چنین عقایدی در قرآن و سنت نیست، همچنین در عقل سالم) [۱۲۷] جالب است که جناب خمینی نائب امام زمان و رهبر شیعیان جهان در اشعار خویش از اناالحق حلاج یاد میکند و خمینی به صوفیان متمایل بوده و افکار صوفیگری داشته است، ولی در اینجا محققین شیعی بطور کل حلاج را مطرود میکنند، از ریاضت و پاکی او گرفته تا نیابت او و غیره...، همگی باطلند. [۱۲۸] ادامه سوال بدینصورت است: ...... ولی در داستانها میبینیم که همین آقای حلاج کرامات فراوانی داشته و هر بار که به زندان میافتاده توسط کراماتش نجات پیدا میکرده و از زندان بیرون میآمده است، ولی نایب بر حق امام زمان نمیتوانسته کاری بکند و یا خود امام زمان برایش کاری نکرده است. [۱۲۹] البته خواننده گرامی توجه داشته باشد که مراجع شیعه نیز پاسخی بیش از همین مطالب را نخواهند داشت و آخرین قدرت نمایی ایشان در همان امثال قزوینی و یا چنین سایتهایی خلاصه میشود، ولی موضوع اینجاست که ایشان دیگران را جهت پاسخگویی میفرستند تا وجهه خود را نزد مردم حفظ کنند.
کارل ارنست نویسنده کتاب اقتدا به محمد در کتاب خود مینویسد: «در رویکرد به متون دینی میباید خود را از این طرز تلقی که امروزه دامنگیر شده است و به رقابتهای تبلیغی مربوط میشود، فارغ سازیم. یعنی ممکن است به آسانی گرفتار این خبط شویم که یک نقل قول منفرد از متون مقدس و یا شریعت را به عنوان شاهد صدق برای پذیرش یا عدم پذیرش کل یک دین به کار بریم. در فن مناظره، ظرافتها و ترفندهایی از این دست وجود دارد که به آسانی مورد سوء استفاده کسانی قرار میگیرد که به دنبال منافع شخصی خویشاند، ولی پیدا کردن نقل قولهای غیرمنصفانه برای آنان که آشنایی قبلی با یک سنت دارند خیلی آسانتر است» [۱۳۰].
مراجع مدعی تشیع در مناظرات خود با اهل سنت و برای صحیح جلوه دادن عقایدشان، میآیند و مرتب به احادیثی از کتب اهل سنت اشاره میکنند و میگویند ما از کتب خودتان دلیل میآوریم تا متوجه شوید که مذهب ما بر حق است!!! ما برای خواننده گرامی تعدادی از این احادیث را نقد و بررسی میکنیم تا متوجه شوید احادیثی که مراجع رافضی از صبح تا شام به رخ اهل سنت میکشند، کدام هستند؟ خواننده گرامی توجه داشته باشد که چنانچه سند حدیثی، صحیح نباشد و حدیث مربوطه و راویان آن، توسط دانشمندان علم حدیث تایید نشده باشند (و بطور کل دارای نواقصی باشد که قبل از شروع این بخش، در مورد علم حدیث توضیحاتی را میدهیم) بنابراین آن حدیث فاقد ارزش است و نمیتوان آن را حجت قرار داده و مرتب به آن استناد نمود. احادیث شیعه پسند، وضعیت خوبی ندارند و با مطالعه این بخش، خودتان متوجه این موضوع خواهید شد [۱۳۱]. و لازم به تذکر است که متن این احادیث نیز غالبا ربطی به عقاید شیعه ندارند و یا دارای اشکالات فراوان هستند و یا احادیث مخالف دیگری را دارند که البته چشمان مراجع رافضی آنها را نمیبیند و تنها بصورت گزینشی عمل میکنند. در این بخش بیشتر به بررسی اسناد این احادیث پرداخته شده و بررسی متن احادیث در کتب دیگری انجام شده تا مطالب خیلی مفصل نشوند و خواننده گرامیبهتر و راحتتر مطالعه نماید. اسناد و راویان احادیثی که مراجع رافضی به آنها استناد میکنند میبایست بررسی شوند و نظر علمای رجال اهل سنت در مورد آنها دیده شود، نه اینکه بطور دلخواه و گزینشی حدیثی را بیرون بکشید و در بوق و کرنا کنید. و اما حتی چنانچه روایان اینگونه احادیث ثقه باشند، باز باید دید که این راویان متصف به تشیع نبوده باشند، چون در هیچ محکمهای نیز قاضی سخن یک نفر شیعه یا منتسب به تشیع را به نفع عقاید خودش قبول نخواهد داشت و این از اصول مناظره است که متاسفانه مراجع رافضی به روی مبارک خویش نمیآورند. کتاب رجال الشیعة في اسانید السنة نوشته الشیخ محمد جعفر الطبسی میباشد که در آن فهرست کاملی از رجال شیعه که در مسانید اهل سنت وجود دارند ذکر گردیده است و چنانچه از این پس در مناظرات خویش (و یا در نوشتن ردیه علیه ما) به احادیث این افراد استناد کنید، ما آن احادیث را رد میکنیم. حتی در کتب صحیحین (بخاری و مسلم) نیز چنین افرادی وجود دارند و شیخین از بیش از شصت نفر که متصف به تشیع بودهاند روایت کردهاند و از گروه زیادی که رافضی بودهاند روایت کردهاند که برخی عبارتند از:
۱- أبان بن تغلب ربعی
ذهبی در مورد او میگوید: «او شیعهای کامل است، اما راستگوست، پس ما صداقت او را میپذیریم و بدعتش به گردن خودش میباشد» [۱۳۲].
۲- احمد بن مفضل قرشی
ابوحاتم درباره او میگوید: «او از سران شیعه بود، و راستگوست» [۱۳۳].
۳- جعفر بن سلیمان ضبعی
ابن معین میگوید: «ثقه است» و ذهبی از او روایت کرده است که او ابوبکر و عمرل را دوست نمیداشت [۱۳۴].
۴- خالد بن مخلد قطوانی
ابن سعد میگوید: (او اهل تشیع بود، حدیث او منکر و غیر قابل قبول است، و در تشیع افراط میکند، و به خاطر ضرورت از او روایت نوشتهاند) [۱۳۵]. یعنی او احادیثی روایت میکند که دیگران روایت نکردهاند، یا به خاطر علو سند.
۵- عبدالملک بن أعین کوفی
ابوحاتم میگوید: «شیعه است، راستگوست».
سفیان میگوید: «رافضی است».
و عجلی میگوید: «ثقه است» [۱۳۶].
۶- محمدبن فُضَیل بن غزوان
ابن معین میگوید: «ثقه است». و ابوداود میگوید: «شیعهای آتشین بود» [۱۳۷].
اینها شماری از راویان شیعه هستند که به تشیع و غلو و رافضی بودن توصیف شدهاند، که احادیث آنها را بخاری و مسلم یا یکی از آنها ذکر کردهاند و وقتی که صداقت و راستگویی آنها ثابت شده اعتقاد بد این افراد شیخین را از ذکر روایات آنها باز نداشته است [۱۳۸]، ولی در روایات فضائل ائمه و روایاتی که به نفع عقاید شیعی باشد نمیتوان به احادیث این دسته استناد جست و روایات ایشان در مناظرات حجت به حساب نمیآیند.
لازم است قبل از شروع و وارد شدن به این بخش، در مورد علم حدیث شناسی توضیحاتی را ارائه دهیم تا خواننده گرامیبا مفاهیم آن آشنایی پیدا کند. حدیث در نزد علما به سه بخش تقسیم میشود: ۱- صحیح ۲- حسن ۳- ضعیف.
[۱۳۰] کتاب اقتدا به محمد ج، نگرشی نو به اسلام در جهان معاصر (ترجمه قاسم کاکایی، صفحه۴۹). [۱۳۱] تنها هنر جناب قزوینی و یا استادان ایشان همچون شیخ شرف الدین موسوی (صاحب کتاب المراجعات) جمعآوری و اشاره به احادیث ضعیف از کتب اهل سنت است و میبینیم که مرتب در حال استناد به مطلب و حدیثی از کتاب فلان عالم اهل سنت هستند و مردم بیخبر نیز که تحقیقی در این زمینه ندارند فوری لذت برده و به عقاید خود پایبند میمانند، ولی اشخاصی که به تحقیق و بررسی این احادیث میپردازند، براحتی متوجه پوچی گفتار ایشان میشوند و فریب نمیخورند. با مطالعه این بخش بیشتر به پوچی گفتار علمای رافضی پی میبرید، احادیث این بخش همان احادیث مورد استناد شیخ شرف الدین موسوی در کتاب الـمراجعات نیز هستند که به خیال خود علیه اهل سنت بکار گرفته است و میبینیم که مراجع مدعی تشیع به کتاب الـمراجعات بسیار فخر میفروشند و آن را جزء بهترین کتابهای خود علیه اهل سنت میدانند، در صورتیکه کتاب مربوطه ارزش علمی ندارد و نقد آن بصورت بسیار عالی نوشته شده است و هرکس آن را بخواند به پوچی کتاب الـمراجعات پی میبرد و چنانچه خود شیخ شرف الدین آن را میخواند از غصه تلف میشد. کتاب پاسخهای کوبنده به کتاب مراجعات تالیف ابومریم بن محمد اعظمیدر دوجلد به زبان فارسی و عربی (الحجج الدامغات لنقض كتاب الـمراجعات) که خواندن آن را اکیدا توصیه میکنیم، در این بخش نیز از مطالب این کتاب ارزنده استفاده نمودهایم. [۱۳۲] الـمیزان: ۱/۵. [۱۳۳] الـمیزان: ۱/۱۵۷. [۱۳۴] الـمیزان: ۱/۴۱۰. [۱۳۵] الطبقات الکبری: ۱/۶۴۰. [۱۳۶] الـمیزان: ۲/۶۷۷. [۱۳۷] الـمیزان: ۴/۹. [۱۳۸] علامه شیعی، ابن مطهر تأکید کرده است که: معیوب بودن دین فرد باعث این نمیشود که حدیث او معیوب گردد [رجال الحلی: ص ۱۳۷].
به حدیث مرفوعی گفته میشود که سندش از ابتدا تا انتها متصل باشد و ثانیاً کلیه رجال سند دارای دو صفت باشند [۱۳۹]:
۱- عدل [۱۴۰].
۲- ضبط [۱۴۱].
و همچنین سند شاذ و یا معلل نباشد [۱۴۲]. و در تبیین این اوصاف باید گفت که حدیث، مرسل و یا منقطع و یا معضل و یا شاذ و یا دارای علتی قادح [۱۴۳]نباشد و در روایت راوی نوعی از جرح وجود نداشته باشد [۱۴۴].
[۱۳۹] حاکم نیشابوری در پذیرش حدیث صحیح چنین شرط میکند: «راوی باید در طلب حدیث (به روایت حدیث) شهرت داشته باشد». این میزان شهرت که مد نظر حاکم است اضافه بر شهرتی است که به طور مطلق در نظر گرفته شده است (که سبب میشود راوی از مجهول العین و یا از مجهول الحال بودن خارج شود) و ظاهراً بخاری و مسلم نیز چنین شرطی داشتهاند جز اینکه آنها اگر حدیثی را دارای سندهای زیادی مییافتند (با طرق زیادی روایت شده بود) نیازی به اعتبار دادن به این شرط نمیدیدند. ر. ک. النکت علی مقدمة ابن الصلاح، ابن حجر العسقلانی. [۱۴۰] یعنی فرد با شخصیت و دارای خصلت تقوا و جوانمردی باشد. [۱۴۱] مقصود از ضبط حدیث پاراستن حدیث تا مرحله روایت میباشد و از طریق حافظه و یا از روی نوشته صورت میپذیرد. هدف ما این است که حدیث تا مرحله روایت، در نزد فرد محفوظ بوده باشد. [۱۴۲] از جمله کسانی که شرط صحت حدیث را عدم شذوذ و وجود علت در حدیث میدانند بخاری و مسلم میباشند که بخش عمده این شرط، به متن حدیث بر میگردد (و این خلاف گفتهی کسانی است که بیمحابا مراجع حدیث را مورد تاخت و تاز قرار داده و اعلام میدارند که احادیث یا تنقیح نشدهاند و یا فقط از نظر سند مورد بررسی قرار گرفتهاند)، اما کسانی همچون ابن خزیمه و ابن حبان در شرط صحت حدیث و در تصانیف خود، این موارد را اعمال نکردهاند و تفاوتی بین حسن و صحیح نمیدیدند و در نزد آنها حسن نیز قسمی از حدیث صحیح بوده است و در کتب آنها به رجالی که مسلم صرفاً احادیث آنها را در متابعات آورده استناد شده است، از جمله این رجال میتوان ابن اسحاق و اسامه بن زید لیثی و محمد بن عجلان و محمد بن عمرو بن علقمه را نام برد. ابن حجر شرط صحت را در نزد ابن حبان چنین آورده است: «أن يكون راوي الحديث عدلاً مشهوراً بالطلب غير مدلس سمع ممن فوقه إلى أن ينتهي، فإن كان يروي من حفظه فليكن عالماً بما يحيل الـمعنى» یعنی: «راوی حدیث عدل و مشهور به طلب حدیث (روایت حدیث) باشد، مدلس نباشد (اگر حدیث معنعن است)، در تمام سند راوی حدیث را از طبقه ما قبل خود شنیده باشد، و اگر حدیث را از حفظ نقل میکند (حدیث را خوب فهم کرده باشد) به موارد غلط انداز در مفهوم کلمات آگاه باشد». و همچنین ابن خزیمه کتابش را این چنین نامگذاری کرده است (که در واقع در بر گیرنده شرطش در پذیرش حدیث میباشد): «الـمسند الصحيح الـمتصل بنقل العدل عن العدل من غير قطع في السند ولا جرح في النقلة» «مسند صحیح متصل، به نقل از راوی عادل از راوی عادل و بدون انقطاع سند (راوی مدلس نباشد) و بدون جرح (شدید راوی در روایت) «بدین معنی که شرط ابن خزیمه نیز همان شرط ابن حبان است، و در واقع این ابن حبان است که متبع و مشروب از دریای علوم ابن خزیمه و بر مذهب ایشان بوده است. بنابراین، نهایتا ابن حجر در مورد کتابهای ابن خزیمه و ابن حبان چنین نتیجهگیری میکند: احادیث آنها در حد استناد هستند، چرا که با توجه به شروط آنها احادیثشان بین صحیح و حسن هستند، البته مادامی که در آنها علتی قادح (عاملی سؤال انگیز که باعث ضعف روایت شود)وجود نداشته باشد و اما اگر مقصود کسی که آنها را صحیح بخواند این باشد که آنها دارای شروط حدیث صحیح (مطابق تعریف ابن صلاح) هستند پیداست که چنین سخنی درست نیست. ق. النکت. ابن حجر. [۱۴۳] کسانی از محدثین، از جمله شروط صحت را عدم وجود هر نوع علتی (چه قادح و چه غیر قادح) در حدیث میدانند، اما ظاهراً ابن صلاح تابع این نظر نیست و حدیث صحیح را حدیثی میداند که علت پوشیده قادح (عواملی پنهانی که سبب ضعف حدیث میشوند) در آن وجود نداشته باشد و شرط خود را مورد اتفاق اهل حدیث میداند. ق. النکت. ابن حجر. و ر. ک. شناخت حدیث معلل. مقدمه ابن صلاح. [۱۴۴] در این جا مقصود از جرح روایت راوی، جرح خود راوی میباشد و به این معناست: راوی نباید متهم به دروغ یا غفلت و یا سوء حافظه و مانند آن از انواع جرح باشد.
از ابوسلیمان خطابی نقل کردهاند که: ایشان پس از یادآوری تقسیم حدیث در نزد علما – به سه قسم صحیح، حسن و ضعیف – گفته است: حدیث حسن به حدیثی گفته میشود که مخرجش مشخص باشد [۱۴۵]و رجال سندش انسانهای مشهوری باشند [۱۴۶]. و از ابو عیسی ترمذی نقل کردهاند که ایشان گفته است: حدیث حسن به حدیثی گفته میشود که رجال سندش متهم به دروغگویی نباشند و حدیث شاذ [۱۴۷]نباشد و دارای سندهای متفاوتی باشد [۱۴۸]. و بعضی از علمای متأخر گفتهاند: حدیثی که در آن اندکی ضعف وجود داشته باشد، همان حدیث حسن است. اما برای تعریفی جامعتر و بهتر باید گفت: حدیثی که رجال سندش از فرد مستوری [۱۴۹]که شایستگی او متحقق نشده باشد خالی نباشد با این شرط که غفلت (ذهنی غیر عمدی) و خطای زیادی در روایاتش نباشد و در عین حال متهم به دروغگویی در روایت نباشد، بدین معنی که عمداً در روایت حدیث دروغ نگوید و هر چیز دیگری که او را به فسق متهم کند از آن مبرا باشد و عین همین متن یا شبیه آن با سندهای دیگری (یکی و یا بیشتر) و از طرق دیگر شناخته شده باشد (نقل شده باشد) تا حدیث از طریق احادیث دیگر که متابع و شاهد این حدیث هستند تقویت شود و این به معنای آمدن حدیث دیگری مانند حدیث اوست که به این طریق از شاذ و یا منکر بودن خلاصی مییابد و سخن ترمذی با این توضیح بهتر روشن میشود [۱۵۰]. آنچه بیان شد تعریفی جامع میباشد و شامل تمام گفتههای پراکندهای است که در مورد حسن به ما رسیده است. انگار که ترمذی یک نوع از حسن را یادآور شده و خطابی نوع دوم آن را بیان کرده است، بدین معنی که هرکدام از آنها به موارد ضروری بسنده کردهاند و از نوع دیگر چشم پوشی کردهاند و یا نوعی از حسن را ذکر کردهاند و از نوع دیگر و بعضی از جوانب دیگر غافل ماندهاند، و خداوند داناتر است. در ضمن لازم به تذکر است که درجه حسن از صحیح پایینتر است، چرا که شرط صحیح در این است که تمامی راویان، از نظر عدالت و اتقان و ضبط، از طریق نقل صریح و یا شهرت (خود راوی) مورد تأیید قرار گرفته باشند.
[۱۴۵] مخرجش مشخص باشد (عرف مخرجه): مقصود از مخرج شامی، عراقی، مکی کوفی و .... میباشد. ر. ک. شرح شرح نخبة الفکر. ملا علی القاری. [۱۴۶] رجال سندش انسانهای مشهوری باشند (اشتهر رجاله): این که راویان سند به روایت کردن حدیث از اهل شهرشان (سرزمینشان) مشهور باشند. ر. ک. شرح شرح نخبة الفکر، ملا علی قاری، ص ۳۱۰. [۱۴۷] شاذ در نزد ترمذی به این معناست: حدیثی است که راوی آن با حدیث راوی حافظتر از خود و یا با جمعی از راویان (که از نظر حفظ و اعتبار با او در یک سطح هستند اما تعداد آنها بیشتر است) مخالف باشد و در حدیث شاذ (مطابق آنچه که شافعی به صراحت بیان میکند)، فرد بودن راوی شرط نیست. ر. ک. النکت. ابن حجر العسقلانی. [۱۴۸] شیخ تقی الدین ابن تیمیه در رابطه با حدیث حسن چنین میگوید: این اصطلاح از آن ترمذی است و غیر از ترمذی در نزد اهل حدیث، جز صحیح و ضعیف وجود ندارد و ضعیف در نزد آنها به معنای حدیثی است که از درجه صحیح پایینتر باشد، البته ممکن است حدیث ضعیف متروک نیز باشد و این در صورتی است که راوی آن متهم (به دروغ) و یا اشتباه بسیار در روایت باشد و نیز ممکن است حدیث ضعیف، حسن باشد و آن در صورتی است که راوی آن متهم به دروغ نباشد و میگوید: این معنی گفتهی احمد بن حنبل میباشد که عمل به حدیث ضعیف را بر قیاس ترجیح میدهد. ر. ک. النکت. ابن حجر العسقلانی. [۱۴۹] از اقسام مجهول میباشد. [۱۵۰] آنچه که از تعریف ترمذی میتوان فهمید این است که ایشان در تعریف خود فقط روایت راوی مستور را در رده حدیث حسن قرار نداده است، بلکه علاوه بر آن، تعریف او شامل موارد زیر نیز میباشد: انواع احادیث ضعیف دارای راوی با سوء حافظه و یا راوی موصوف به غلط و خطأ [غیر عمدی] و یا راوی مختلط آن هم بعد از اختلاط و یا عنعنه با وجود راوی مدلس و یا راوی با انقطاع خفیف (احتمالاً انقطاع خفی مد نظر باشد که همان ارسال خفی میباشد و انقطاع خفیف، همان انقطاع ناشی از تدلیس میباشد. در قسمت شروط حدیث مقبول حدیث مرسل را نیز در این لیست آورده است). تمامی این موارد در نزد ترمذی از انواع حسن هستند اما با شروط سه گانه: الف) راوی متهم به دروغ در بین آنها نباشد. ب) سند شاذ نباشد (مخالف با احادیث قویتر از خود نباشد). ج) این که آن حدیث یا مانند آن (حدیث تابع یا شاهد) از یک جهت دیگر (طریق و یا سند دیگر) و یا بیشتر، پشتوانه و تقویتکنندهی این احادیث شود. البته رتبه و درجهی تمامی اینها با یکدیگر تفاوت میکند و بعضی از بعضی دیگر قویترند .... ابن حجر در ادامه میگوید: و آنچه که این نظر را تقویت میکند این است که ترمذی شرط اتصال سند را در تعریف حسن به هیچ عنوان ذکر نمیکند و به همین خاطر بسیاری از احادیث منقطع را حسن میداند. ابن حجر برای تمامی موارد فوق از انواع حسن در نزد ترمذی نمونههایی ذکر میکند. البته نباید فراموش کرد که این نوع تعریف و تقسیم مورد اتفاق علما نیست و آنچه که علما در مورد استناد حسن ذکر کردهاند شامل این تعریف از حسن نمیشود و این تعریف در نزد ترمذی میباشد. ابو الحسن بن القطان در کتاب «بیان الوهم والإیهام» به صراحت میگوید: این قسم (حسنی که ترمذی معرفی میکند) همهاش قابل احتجاج نیست، بلکه در فضائل اعمال به آن عمل میشود و در زمینهی احکام به آن عمل نمیشود، مگر اینکه سندهای (تقویتکننده) زیادی داشته باشد و یا موافقت شاهدی صحیح (موافقت حدیثی شاهد که صحیح باشد) داشته باشد و یا ظاهر قرآن بر آن دلالت کند. ق، النکت. ابن حجر.
هر حدیثی که مجموع صفات حدیث صحیح و حسن در آن وجود نداشته باشند، آن حدیث ضعیف میباشد [۱۵۱].
[۱۵۱] ابن حجر بر این باور است که تعریف ابن صلاح از حدیث ضعیف صحیح نمیباشد، چرا که عدم اجتماع صفات صحیح را نشاندهنده حدیث ضعیف نمیداند و اگر حدیثی یکی از صفات صحیح را نداشت ضعیف نمیباشد و بهتر آن میداند که تعریف این چنین اصلاح گردد: اگر حدیثی صفات حسن در آن جمع نبود ضعیف نام دارد. ابن حجر به نقل از استادش (حافظ عراقی) چنین میآورد: هر حدیثی که در آن صفات قبول جمع نشده باشد ضعیف نام دارد ... و صفات قبول شامل موارد زیر میباشد: ۱- اتصال سند ۲- عدالت راوی ۳- سالمیت راوی از خطای بسیار و غفلت در روایت (باید گفت: (ابن حجر): همچنین اگر راوی به سبب سوء حفظ ضعیف باشد و یا در سندها انقطاع خفیفی (به خاطر تدلیس) باشد و یا انقطاع خفی (ارسال خفی) باشد و یا سند مرسل باشد به شرط داشتن طریق (سند) و یا طرق دیگر (سندهای دیگر) از حدیث، در تعریف مقبول قرار میگیرد، ۴- سلامت از شذوذ (مخالفه با احادیث قویتر از خود) ۵- سلامت از علت قادح (که باعت ضعف حدیث میشود). ق. النکت. ابن حجر العسقلانی.
ابوبکر خطیب، حافظ/میگوید: در نزد اهل حدیث، مسند به حدیثی گفته میشود که سندش از ابتدا تا انتها متصل باشد و اکثرا این لفظ زمانی به کار میرود که حدیث از شخص رسولالله جنقل شود و به ندرت این لفظ (مسند) در مورد نقل قول از صحابی و غیره به کار میرود. ابوعمر بن عبدالبر، حافظ، میگوید: مسند حدیثی است که فقط به پیامبر جمنتهی شده باشد. مثال برای حدیث مسند متصل: مالک عن نافع عن ابن عمر عن رسولالله ج، و مثال برای حدیث مسند منقطع: مالک عن زهری عن ابن عباس عن رسولالله ج. این سند مسند است، چرا که به پیامبر جمنتهی شده است و از طرفی منقطع است، چرا که زهری از ابن عباسسنشنیده است. ابوعمر به نقل از کسانی چنین آورده است: مسند فقط به حدیثی گفته میشود که اولاً متصل و ثانیاً مرفوع باشد و به پیامبر جمنتهی شده باشد. باید گفت: حاکم ابوعبدالله، حافظ، این قول را صحیح دانسته و غیر از این را در کتابش نمیآورد.
متصل را موصول نیز مینامند و به طور کلی شامل مرفوع و موقوف میشود و آن حدیثی است که سندش متصل باشد، به طوری که هرکدام از راویان حتماً از طبقه ما قبل خود، از ابتدا تا انتها حدیث را شنیده باشد. مثال برای حدیث متصل مرفوع از کتاب موطا چنین است: «مالك عن ابن شهاب عن سالم بن عبدالله عن أبيه عن رسولالله ج». و مثال برای حدیث متصل موقوف چنین است: «مالك عن نافع عن ابن عمر عن عمر قوله».
و آن حدیثی است که سند آن به شخص پیامبر جمنتهی شده باشد و این لفظ به طور مطلق برای سندی که به پیامبر جمنتهی نشده باشد مانند موقوف صحابی و غیره به کار نمیرود. خود مرفوع شامل متصل و منقطع و مرسل و مانند اینها میباشد. در نزد بعضی مرفوع و مسند یک مفهوم دارند و انقطاع و انفصال در تعریف هردو داخل است و کسانی دیگر بر این باورند که مرفوع و مسند متفاوتند، چرا که حدیث مرفوع میتواند منقطع و یا متصل باشد و به پیامبر جمنتهی شود، اما مسند سندی است متصل، که به پیامبر جمنتهی شده باشد. حافظ ابوبکر بن ثابت گفته است: مرفوع خبری است که صحابی از قول و یا فعل پیامبر جروایت میکنند و با این تعریف مرفوع را مختص نقل صحابی از پیامبر جمیداند و مرسل تابعی از پیامبر جرا مرفوع نمیداند. (باید گفت: اگر کسی از اهل حدیث مرفوع را در مقابل مرسل قرار دهد، منظور این است که در نظر او حدیث مرفوع، دارای سندی متصل است).
آنچه از صحابی، از اقوال و افعال و ... نقل شده باشد و سند حدیث به صحابی ختم شده باشد و به رسولالله جنرسیده باشد، موقوف نام دارد. و اگر حدیث موقوف صحابی دارای سندی متصل باشد به آن موقوف موصول گفته میشود و در غیر این صورت آن را موقوف غیر موصول مینامیم، درست مانند حدیث مرفوع متصل و یا منقطعی که به رسولالله جمنتهی شده باشد و خداوند داناتر است. وقتی لفظ موقوف مخصوص صحابی است که این لفظ به طور مطلق و بدون هیچ پسوندی ذکر شود، اما هنگامی که لفظ موقوف (با پسوند و اصطلاحاً) به طور مقید در مورد غیر صحابی به کار رود گفته میشود: «حديث کذا وکذا وقفه فلان علی عطاء أو علی طاووس أو نحو هذا»: «حدیث فلان و فلان موقوف به فلانی است، مثلا موقوف به عطا، و یا طاووس و با هرکس دیگری است». در اصطلاح فقهای خراسان موقوف را به اسم أثر میشناسند. از آنها ابوالقاسم فورانی است که فقها از او برای ما چنین نقل کردهاند: به آنچه که از پیامبر جنقل شود خبر گفته میشود و به آنچه که از صحابیسنقل شود أثر گفته میشود.
مقطوع با منقطع تفاوت دارد. گفته شده که جمع آن مقاطع و مقاطیع است و به آنچه از اقوال و افعالی از تابعین که به آنها منتهی شده باشد گفته میشود. خطیب ابوبکر، حافظ، در جامعش میگوید: حدیث مقطوع همان حدیث موقوف به تابعین میباشد و خداوند داناتر است. باید گفت: تعبیر شافعی و ابوقاسم طبرانی و کسان دیگری [۱۵۲]از مقطوع، منقطع غیر موصول میباشد.
[۱۵۲] منظور از دیگران، حمیدی و دارقطنی میباشد. ر. ک النکت، ابن حجر عسقلانی.
آنچه که علما، در مورد تعریف مرسل در آن اختلافی ندارند این است که از کبار تابعی (آنانی که جمعی از صحابه را دیده باشند و با آنان زیسته و نشست و برخاست داشته باشند) مانند عبیدالله بن عدی بن الخیار [۱۵۳]سپس سعید بن المسیب و امثال اینها وقتی گفتند: «قال رسولالله ج»، حدیث مرسل است و مشهور این است که در تعریف، تفاوتی بین تابعین نیست و شامل تمامی آنها میشود (هم شامل کبار تابعین میشود و هم شامل صغار تابعین) [۱۵۴].
[۱۵۳] حافظ عراقی میگوید: عبیدالله بن عدی بن خیار در زمان پیامبر جمتولد شده است، ولی کسی نگفته که او پیامبر جرا دیده است. ابن حجر در ادامه میگوید: عدی بن خیار مدتی قبل از فتح مکه فوت کرد و وقتی پیامبر جوارد مکه شد عبیدالله در مکه بود. در روایات بسیاری آمده است که صحابه (از زنان و مردان) فرزندانشان را تبرکاً به نزد پیامبر جمیآوردند و عبیدالله نیز از جملهی آنها بود، اما این که آیا ثبوت دیدار پیامبر جو شرفیاب شدن به خدمت ایشان او را داخل لیست صحابی میکند و آیا با این توصیف احادیث نسبت داده شده او به پیامبر ج، مرسل شمرده نمیشوند؟ این جای بحث و بررسی دارد و صحیح آن است که ابو حاتم رازی و دیگر ائمه میگویند. آنها قاطعانه مرسل او را همچون مرسل دیگران میدانند و چنین میگویند: احادیث مرسل صحابی به اتفاق علم پذیرفته میشوند (آن دسته از اصحاب که امکان شنیدن و گرفتن احادیث پیامبر را دارا بوده باشند (بیشتر جنبه سن صحابی مد نظر است) اما آنها که چنین امکانی را دارا نبوده باشند حکم حدیث آنها همان حکم مخضرمین (آنها که در عصر پیامبر جزیسته باشند اما هرگز از پیامبر جحدیثی نشنیده باشند) را دارد، و خداوند داناتر است. ر. ک. النکت، ابن حجر العسقلانی. [۱۵۴] کبار تابعین: آنها که بیشتر احادیثشان را مستقیماً از صحابی نقل کردهاند. صغار تابعین: آنها که بیشتر احادیثشان را از طریق کبار تابعین از صحابی نقل کرده باشند.
اهل حدیث و دیگران در مورد تفاوت بین منقطع و مرسل، مذاهب متعددی دارند از جمله: چنانکه در مورد مرسل از حاکم در کتابش (شناخت علوم حدیث) نقل است که ایشان بر این باور است که «مرسل» مخصوص تابعی است و «منقطع» سندی است که در آن سند، قبل از رسیدن به طبقه تابعی راویی وجود داشته باشد که از طبقهی ماقبلش، حدیث را نشنیده باشد و «ساقط» بین مرسل و منقطع میباشد و آن سندی است که حداقل در یکی از طبقات آن نامی از راوی به طور مشخص برده نشده باشد، یعنی اسم راوی نه مشخص و نه مبهم باشد و از آن جمله سندهایی هستند که بعضی از رجال سند در آنها به طور واضح مشخص نشده باشند، مثلاً گفته شود رجل (مردی) و یا شیخ (استادی) و یا کلماتی از این قبیل.
این تعبیر نوع خاصی از حدیث منقطع میباشد به طوری که هر معضلی منقطع میباشد، اما عکس این صحیح نیست و کسانی معضل را مرسل نامیدهاند و آن وقتی است که دو راوی و یا بیشتر در دو طبقه و پشت سر هم از سند افتاده باشند [۱۵۵].
[۱۵۵] ابن حجر در کتاب النکت با ذکر نمونههایی از ائمهی سلف یادآور میشود که کسانی از آنها، تعبیر معضل (با کسر ضاد) را برای سندهایی که انقطاعی در آنها نیست (اما در آنها مشکلاتی در مفاهیم متن و یا علتهایی در سند وجود دارد) به کار بردهاند و از جمله پیشینیانی که معضل (با فتح ضاد) را با همین معنای اصطلاحی مدنظر ابن صلاح، به کار بردهاند علی بن مدینی و متبعین ایشان هستند.
تدلیس بر دو قسم است: اول: تدلیس در سند. دوم: تدلیس در اساتید.
اول: تدلیس در سند: تدلیس در سند دو حالت دارد: الف) این که کسی از دیگری که همدیگر را دیده باشند حدیثی را روایت کند در صورتی که آن حدیث را از آن فرد نشنیده باشد. ب) کسی با دیگری از نظر زمانی همعصر باشد، اما هیچ وقت همدیگر را ندیده باشند، ولی در الفاظ حدیث چنان وانمود شود که همدیگر را دیده و از او حدیث شنیده است و چه بسا که بین آنها یک راوی و یا بیشتر افتاده باشد [۱۵۷]. در این موارد از الفاظ «أخبرنا فلان» و یا «حدثنا» و یا از الفاظی شبیه اینها استفاده نمیشود، بلکه گفته میشود: «قال فلان» و یا «عن فلان» و مانند آنها.
دوم: تدلیس در اساتید: این که راوی از استادش حدیثی را روایت کند و استادش را با اسم و یا کنیه و یا با صفتی نام ببرد که با آن شناخته شده نیست تا مشخص نشود که مقصودش آن فرد است (بلکه منظورش را چنین بیان کند که انگار فرد دیگری را مدنظر دارد) [۱۵۸].
[۱۵۶] تدلیس مشتق از دلس میباشد و آن به معنای سیاهی و تاریکی است. که آن را ابن سید گفته است. فرد مدلس آنچنان قضیه را بر مخاطب و یا بیننده مشتبه میکند که فرد نتواند حالت درست و دقیق قضیه را به وضوح تشخیص دهد. ر. ک. النکت. ابن حجر. [۱۵۷] به نظر ابن حجر و با استناد ایشان به گفتهی علما از جمله ابن القطان، در این بخش دوم که ابن صلاح بیان کرده تدلیسی وجود ندارد بلکه فقط ارسال خفی در آن صورت پذیرفته است. و هر چند که حکم تدلیس و ارسال خفی یکی است و از نظر حکم، ارسال خفی نیز در زیرمجموعههای تدلیس قرار میگیرد اما از نظر معنی، تدلیس با ارسال خفی تفاوت دارد و نکوهش علما شامل تدلیس است و شامل ارسال خفی نمیباشد، و خداوند داناتر است. ق. النکت. ابن حجر. ارسال خفی زمانی به وقوع میپیوندد که دو نفر همعصر باشند اما هرگز همدیگر را ملاقات نکرده باشند ولی در تدلیس ملاقات صورت پذیرفته اما راوی با هیچ حدیثی را از دیگری نشنیده و یا فقط بعضی از احادیث را از او شنیده است. [۱۵۸] به نظر ابن حجر قیدها و شروطی که در آخر تعریف تدلیس اساتید، از طرف ابن صلاح ایراد شده باید به این صورت اصلاح شوند: قید: «بما لا يعرف به» «به آنچه که با آن مشهور نیست» با قید «بما يعرف به إلاَّ أنّه لم يشتهر» «به آنچه که با آن شناخته شده لیکن هرگز به آن مشهور نبوده است» اصلاح گردد و در این صورت است که تعریف در زیر مجموعهی تدلیس قرار میگیرد. ابن حجر در تأیید این نظر مثالهایی را ذکر میکند. بنابراین، به نظر ابن حجر تعریف تدلیس در اساتید (تدلیس شیوخ)، باید به این شکل اصلاح گردد: اینکه راوی از استادی حدیثی را که از او نشنیده است روایت کند و استادش را با اسم یا کنیه و یا صفتی نام ببرد که آن استاد با آن صفت شناخته شده اما به آن مشهور نیست (و ممکن است که با اسم کس دیگری که با آن اسم یا کنیه و یا صفت مشهور است اشتباه گرفته شود). ق. النکت. ابن حجر. حافظ عراقی بر این نظر است که ابن صلاح نوع سوم تدلیس (تدلیس تسویه) را که بدترین نوع تدلیس میباشد بیان نکرده است در حالی که ابن حجر میگویند: چنین نیست و تدلیس تسویه زیر مجموعهی تدلیس در سند میباشد. ابن حجر در ادامه بیان میکند که تسویه شامل تدلیس و غیر تدلیس میشود، چرا که ممکن است کسی به خاطر علو (برتر نشاندادن) سند و یا به خاطر عدم استناد به حدیث فلان راوی، با صراحت یکی از راویان سند را ذکر نکند و ادعا کند که آن راوی دیگر حدیث را از آن دیگری شنیده که این نیز تسویه نام دارد (اما در زمره احادیث مرسل میباشد). ابن عبدالبر در این مورد مثالی را از امام مالک چنین نقل میکند: مالک احادیثی را از ثور بن زید از عکرمه از ابن عباس شنیده است، سپس هنگام روایت احادیث، عکرمه را از سند حذف کرده و سند را چنین آورده است: عن ثور عن ابن عباس، چرا که امام مالک استناد به احادیث عکرمه را روا نمیدیده است. البته تسویه در بخش ارسال فقط در حذف راویان ضعیف انجام نگرفته بلکه گاهی راوی معتبر نیز از سند حذف شده است. (اگر لفظ روایت، محتمل باشد این نوع تسویه، همان تدلیس سند است و در صورتی که با لفظ صریح باشد تسویه نام دارد. تسویه مربوط به خود راوی و مروی عنه نمیباشد، بلکه مربوط به مصنف و یا کسی است که میخواهد سند را روایت کند اما آن را همانطور که شنیده روایت نمیکند، بلکه در وسط سند یک راوی را حذف میکند و کسی که وارد نباشد نمیفهمد که در سند یک راوی حذف شده است). ابن حجر در ادامه دو شاخه از تدلیس سند را که ابن صلاح متذکر نشده یادآور میشود که یکی تدلیس عطف است و دیگری تدلیس قطع، که تعریف آنها به اختصار چنین است: تدلیس عطف: این که راوی از دو استاد خود روایت کند اما فقط از یکی از آنها این حدیث را شنیده باشد، مثلاً بگوید: «حدثنا حصين ومغيرة عن إبراهيم» اما او فقط از حصین آن را شنیده باشد. تدلیس قطع: این که راوی ابتدا لفظ «حدثنا» را بگوید اما بعد از کمی مکث، بقیه سند را بیاورد مثلا: حدثنا (در این جا مکثی بکند که نشانهی قطع صحبت باشد) سپس بگوید: «هشام بن عروة عن أبیه عن عائشةل». ق. النکت. ابن حجر.
وقتی که یک راوی در موردی، حدیثی را به طور انفرادی روایت کرده باشد اگر که این نقل قول و حدیث او با حدیث یک راوی دیگر که از حفظ و ضبط و اتقان از او بالاتر است. مخالف باشد حدیث او شاذ و مردود میباشد، اما در صورتی که حدیث او با روایت دیگران در تضاد و مخالفه نباشد و تنها اشکال این باشد که این حدیث را او به طور انفرادی روایت کرده است. در این صورت باید در حال این راوی منفرد نگریسته شود (تا بتوان به نسبت این حدیث او قضاوت کرد) اگر که راوی عادل و حافظ و دارای اعتبار و قابل اعتماد از جهت حفظ و تقوا باشد، روایت منفرد او قابل قبول است و ذات منفرد بودن راوی در روایت، به عنوان جرح محسوب نمیشود، ولی اگر این راوی منفرد ثقه (معتبر) نباشد، انفراد او در یکی از طبقات سند جرح است و حدیث را از درجه صحت میاندازد و آن را متزلزل میکند و مرتبه حدیث بستگی به این راوی دارد، بدین معنا که اگر وضعیت این راوی خیلی پایینتر (مثلا در حد لفظ صدوق باشد) حدیث فرد او به حد حدیث حسن تنزل پیدا میکند و آن را به حد ضعیف نمیکشاند، ولی اگر درجه راوی از درجهی ثقه (معتبر) خیلی پایینتر باشد، حدیث فرد او از جمله احادیث شاذ منکر شمرده میشود. بنابراین، به این نتیجه رسیدیم که حدیث شاذ مردود بر دو قسم است: ۱- حدیث فرد مخالف با احادیث قویتر از خود ۲- حدیث فردی که راوی آن معتبر (از جهت عدالت و ضبط) نباشد (و بلکه ضعیف باشد) و همین سبب میشود که تفرد و شذوذ حدیث از نکارت و ضعف نیز برخوردار شود. [۱۶۰]و اما نظر علما در مورد شاذ بدین قرار نیز میباشد: از قول یونس بن عبدالأعلی، شافعی گفته است: به حدیثی که (حداقل در یک طبقه) فردی معتبر (ثقه) بطور انفرادی آن را روایت کند، شاذ گفته نمیشود و بلکه شاذ فقط به حدیثی گفته میشود که راوی قابل اعتماد (ثقه) آن را روایت کند و با احادیث مردم [۱۶۱]مخالفت داشته باشد. حافظ ابو یعلی خلیلی قزوینی نیز مانند این را از شافعی جماعتی از اهل حجاز نقل کرده است، سپس گفته است: آنچه که حفاظ حدیث بر آن هستند این است که شاذ به حدیثی گفته میشود که جز یک سند نداشته باشد که استاد قابل اعتماد و دارای اعتبار (ثقه) و یا غیر معتبر (غیر ثقه) آن را بطور نادر روایت کرده باشد (در حالی که دیگران آن را نیاوردهاند) و آن دسته از این احادیث نادر را که راوی غیرثقه (غیر معتبر از نظر ضبط وعدالت) آنها را روایت کرده باشد متروک نامیده میشوند و مورد قبول واقع نمیشوند و از این احادیث آنهایی که از راویان ثقه روایت شده باشند باید در حکم آنها توقف کرد و نمیتوان به آنها استناد کرد و از آنها حجت آوردن و به نظر حاکم ابوعبدالله، حافظ، شاذ حدیثی است که یک راوی ثقه (معتبر از نظر عدل و ضبط) به طور نادر و منفرد آن را روایت کرده باشد و برای حدیث آن راوی نتوان ریشهای از طریق متابع پیدا کرد. حاکم میگوید که شاذ با معلل تفاوت میکند و تفاوت آنها در این است که معلل، به علتی که از طریق توهم در حدیث پیدا شده بستگی دارد، اما شاذ به علتی که در آن است بستگی ندارد.
[۱۵۹] شاذ در لغت به معنای فردکردن است. [۱۶۰] ابن حجر در کتاب شرح نخبة الفکر: حدیث راوی منفرد را وقتی منکر میداند که راوی یکی از این سه خصوصیت را داشته باشد: الف) غلط فاحش ب) غفلت زیاد ج) از حدود خداوند در رفته باشد (مرتکب فسق شده باشد). [۱۶۱] عبارت (روی الناس): «از مردم روایت شده» در حالت اصطلاحی بیانگر نظر اجماع است.
از ابوبکر احمد بن هارون البردیجی، حافظ، رسیده که حدیث منکر در نزد ایشان حدیثی است که فردی در یک طبقه از سند به طور منفرد حدیث را روایت کرده باشد و متن حدیث نه با این سند و نه با سندهای دیگری روایت نشده باشد و ناشناخته باشد و بردیجی این تعریف کلی را ارائه داده و مطلب را باز نکرده و آن را تفکیک ننموده است. و اطلاق حکم مردود و یا نکارت و یا شذوذ به خاطر فرد بودن حدیث در گفتههای بسیاری از اهل حدیث یافت میشود اما درست همان است که به تفصیل در بخش مربوط به شاذ بیان شد. بنابراین، میتوان گفت: همانطور که شاذ به دو دسته تقسیم میشود، منکر نیز به دو دسته تقسیم میشود.
آیا حدیث فرد است؟ و آیا راوی فرد، معروف و شناخته شده میباشد؟ در میان علما این قبیل سؤالها در ارزیابی یک حدیث متداول است. ابو حاتم محمد بن حبان بستی التمیمی، الحافظ/آورده است که: روش اعتبار در خبرها چنین است، مثلا حدیث حماد بن سلمه را که تابعی ندارد در نظر بگیرید «حماد عن أيوب عن ابن سيرين عن أبي هريرة عن النبي ج». پس باید نگاه کرد که آیا راوی ثقه دیگری غیر از ایوب از ابن سیرین این را روایت کرده است که اگر چنین باشد میفهمیم که برای این خبر اصل و مرجعی وجود دارد و اگر این را نیافتیم باید ببینیم که آیا در طبقه پایینتر کسی غیر از ابن سیرین از ابی هریره حدیث را روایت کرده است و باز اگر این را هم نیافتیم، باید ببینیم که آیا غیر از ابی هریره صحابی دیگری از پیامبر جاین حدیث را روایت کرده است که هرکدام از اینها اگر وجود داشته باشند میفهمیم حدیث دارای اصل و ریشه است و در غیر این صورت اصل و مرجعی ندارد.
[۱۶۲] ابن حجر میگوید: به خاطر این که این توهم ایجاد نشود که اعتبار هم همچون متابع و شاهد و قسمی از تقسیمات آنهاست. بهتر است این عبارت با عبارت زیر جایگزین شود: «معرفة الإعتبار للمتابعة والشاهد» «شناخت اعتبار برای متابعه و شاهد». چرا که اعتبار آن چیزی است که بعد از جست و جو در متابعات و شواهد برای یک حدیث کسب میشود. ق. النکت. ابن حجر.
این فن بسیار ظریفی است که توجه به آن مطلوب است. ابوبکر بن زیاد نیشابوری و ابونعیم گرگانی و ابو ولید قرشی ائمهی این فن بودهاند و به شناخت زیاده الفاظ فقهی در احادیث شهرت داشتهاند [۱۶۳]. آن چنانکه ابوبکر خطیب نقل کرده است مذهب جمهور فقهاء و اصحاب حدیث بر این است: زیادهی نقل شده از راوی منفرد [۱۶۴]معتبر (ثقه) در هر صورت، پذیرفته میشود، بدین معنی که اگر راوی در بار اول که حدیث را روایت کرده زیاده را نقل نکرده باشد، ولی بار دوم که (همان فرد) همان سند را روایت کرده، زیاده را نقل کرده باشد و یا این که زیاده را از راوی دیگری غیر از راوی قبلی که زیاده (در حدیث او وجود) نداشته روایت بکند در هردو صورت تفاوتی نمیکند و روایتش (روایتی که شامل زیادهی الفاظ است) قابل قبول است و پذیرفته میشود. و این خلاف گفته کسانی از اهل حدیث میباشد که زیاده را به طور مطلق انکار میکنند و خلاف گفته کسانی است که زیاده و اضافات در متن یا سند را در صورتی که از خود راوی باشد نمیپذیرند (حالت اول) اما اگر حدیث را بدون زیاده از کسی و با زیاده از دیگری روایت کرده باشد میپذیرند و در این مورد به نقل از خطیب بغدادی نظر اکثر اهل حدیث این چنین است که: وقتی گروهی حدیثی (حدیث صحیحی) را به صورت متصل روایت کردند هر چند که روایت (صحیح) متصل دارای زیادهی ثقه نیز باشد، حدیث آنها که مرسل است پذیرفته میشود. باید گفت: روایت فرد از راوی معتبر (ثقه) به سه قسم تقسیم میشود: اول: این که روایت فرد منافی و مخالف روایت سایر راویان معتبر باشد که در این صورت حدیث مردود است، چنانکه در نوع شاذ گفته شد. دوم: این که حدیث منافات و مخالفتی با روایت راویان معتبر (ثقه) نداشه باشد، مانند حدیثی که در طبقهای که راویش معتبر (ثقه) است فرد باشد و هنگام عرضه کردن آن به راویات راویان ثقه، مخالفهای با آنها نداشته باشد و چنین حدیثی پذیرفته میشود. و خطیب بغدادی برای این نوع دوم از حدیث ادعا کرده که اتفاق علما بر پذیرش آن است. سوم: این که حالتی بین دو مورد اول و دوم اتفاق بیفتد، یعنی اضافاتی در حدیث راوی ثقه وجود داشته باشند و در روایات دیگران این اضافات (زیادهها) وجود نداشته باشد. مثال: ما رواه مالك،«عَنْ نَافِعٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ جفَرَضَ زَكَاةَ الْفِطْرِ مِنْ رَمَضَانَ عَلَى النَّاسِ صَاعًا مِنْ تَمْرٍ أَوْ صَاعًا مِنْ شَعِيرٍ عَلَى كُلِّ حُرٍّ أَوْ عَبْدٍ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى مِنَ الْمُسْلِمِينَ». أبو عیسی ترمذی میگوید: فقط در روایت مالک اضافه لفظ «من الـمسلمین» آمده است و راویان ثقهی دیگر آن را در حدیث خود نقل نکردهاند. و عبیدالله بن عمر و ایوب ودیگران این حدیث را از نافع از ابن عمر نقل کردهاند اما این اضافه الفاظ را در متن نیاوردهاند، اما بعضی از ائمه به همین اضافه الفاظ مالک استناد کردهاند و از جملهی آنها میتوان شافعی و احمد را نام برد، و خداوند داناتر است [۱۶۵].
[۱۶۳] ابن حجر در تبیین این گفتهی ابن صلاح چنین میآورد: مقصود ایشان از کلمات «زیادات الفاظ» زیادات الفاظی است که الفاظ فقهی از آنها استنباط میشود و منظور این نیست که فقها از خودشان مطالبی را به متن احادیث اضافه کرده باشند که چنین مواردی در بخش «مدرج» مطرح میشود نه در اینجا. ر. ک. النکت. ابن حجر. [۱۶۴] منفرد در یک طبقه از سند. [۱۶۵] با توجه به اهمیت بسیار مبحث زیادهی ثقه در علم حدیث و در جهت تبیین بیشتر مفهوم آن و تکمیل مباحث به کتاب النکت مراجعه میکنیم: ابن حجر در کتاب النکت پس از بیان نقطه نظراتی از امام شافعی و ابن خزیمه و ترمذی و دارقطنی نهایتا مطالب و نظریات آنها را در مورد زیادهی ثقه این چنین جمعبندی میکند که ما به طور اختصار آن را بیان میکنیم. البته قبل از توضیحات ابن حجر بهتر است مسائلی را عنوان کنیم: این که بحث از زیادهی ثقه فقط زمانی مطرح میشود که مخرج احادیث یکی باشد، یعنی علاوه بر همگونی متن، سندها نیز حداقل در طبقهی صحابی مشترک باشند، یعنی ما در اینجا از یک حدیث با سندهای مختلف اما هم مخرج (حداقل در طبقهی صحابی مشترک) صحبت میکنیم، یعنی اگر همین حدیث را یک بار از ابوهریره و یک بار از ابو سعید خدریبروایت کرده باشند و در متن یکی از آنها زیادهای آمده باشد (به شرط صحت سندهای آنها و عدم شذوذ)، زیاده پذیرفته میشود و این مباحث زیادهی ثقه و بسط این قضیه و مباحث این بخش، صرفا مربوط به تابعین و راویان بعد از آنهاست، چرا که زیاده در احادیث آنها شک و گمان را بر میانگیزد و کمک گرفتن از ظن غالب موردنیاز است. بنابراین، در قبول و پذیرفتن زیادهی بعضی از اصحاب بر اصحاب دیگر، اختلافی وجود ندارد. و مقصود از زیاده، اضافه شدن مطالبی به متن حدیث و یا زیاد شدن یک راوی در سند و مطالبی از این دست میباشد و مقصود از زیادهی ثقه این است که زیاده فقط از راوی ثقه (معتبر) آن هم با شرایطی پذیرفته میشود و زیادهی راوی ضعیف پذیرفته نمیشود و در این جا بحثی از آن به میان نیامده است. تقریبا میتوان تمام حالاتی را که در یک حدیث امکان زیادهی ثقه وجود دارد به صورت زیر خلاصه کرد: ۱- زیادهی ثقه فقط زمانی پذیرفته میشود که فرد راوی (که زیاده را نقل کرده) حافظ متقن باشد و در این صورت اضافههای او مورد قبول واقع میشود، یعنی اگر فردی که زیادهای را (چه در سند و یا متن) روایت کرده از دیگری که زیاده را روایت نکرده از نظر حفظ و اتقان بالاتر باشد زیادهی او پذیرفته میشود، ولی اگر حدیث سندهای مختلف و هم مخرجی داشته باشد چند حالت پیش میآید اول این که کسی که زیاده را آورده و نقل کرده است یک نفر باشد و اگر از نظر حفظ و اتقان از تمامی راویانی که زیاده را نقل نکردهاند بالاتر باشد دو نظر در این مورد وجود دارد اول آنها که حفظ و اتقان بالای او را از تعداد زیاد راویان دیگر که زیاده را نیاورده اما درجات پایینتری (از عدالت و اتقان را) دارند قویتر میدانند و به نظر آنها هیچ خللی در این زیاده وجود ندارد، مثلا کسانی زیادهی سفیان ثوری و یا شعبه را بر حدیث فاقد زیادهی دهها نفر ترجیح داده و میپذیرند. ۲- اما کسانی عکس این گروه عمل میکنند و مبنا را تعداد زیاد راویانی که زیاده را نیاوردهاند قرار داده و زیادهی فرد حافظ متقن را بر حدیث آنها (آن هم با تعداد بسیار اما از نظر درجهی حفظ پایینتر) نمیپذیرد. ۳- اما حالت سوم این است که زیاده از طرف کسی و یا کسانی باشد که هم از نظر حفظ و اتقان و هم از نظر تعداد پایینتر باشند که در این صورت زیادهی آنها پذیرفته نمیشود. ۴- حالت بعدی این است که از نظر تعداد (راویان) برابر باشند که در این صورت اگر در میان راویان هرکدام کسی وجود داشته باشد که از نظر حفظ و اتقان بالاتر باشد حدیث او مورد استناد قرار گرفته و سندهای دیگر تابع حدیث او هستند. ۵- حالت بعدی این است که راوی و یا راویان حدیث دارای زیاده و بدون زیاده کاملا در یک سطح باشند در صورتی که منافاتی بین آنها نباشد زیاده پذیرفته میشود و در صورتی که هرکدام از آنها تقویت کنندهی (حدیث عضد) داشته باشند حدیث آنها ترجیح داده میشود. ۶- حالت بعدی این استکه هم راوی زیاده و هم راویی که زیاده را نیاورده هردو حافظ باشند (که احتمالا با توجه به حفظ بالای او زیاده پذیرفته میشود)، بنابراین زیادهی ثقه، مطلقا پذیرفته نمیشود، و خداوند داناتر است.
فرد بودن در حدیث به دو قسم تقسیم میشود: ۱- حدیث فرد مطلق باشد ۲- حدیث از جنبهای خاص فرد باشد.
۱- حدیث فرد مطلق: حدیثی که در یک طبقه، در تمامی روایات منفرد باشد.
۲- حدیث به نسبت کسی یا چیزی خاص فرد باشد مثلا اگر یک راوی معتبر (ثقه) از بین تمامی راویان معتبر (ثقهی) دیگر یک حدیثی را به صورت فرد روایت کرده باشد، در این صورت حدیث به نسبت این راوی فرد است و حکم آن نزدیک به حکم قسم اول است. و مثال دیگر (این نوع) الفاظی است که در آن گفته شود: این حدیث را فقط اهل مکه روایت کردهاند یا اهل شام در آن فرد هستند و یا اهل کوفه و یا اهل خراسان از دیگران (حدیث را فرد روایت کردهاند) و یا کسی غیر از فلانی آن را از فلان کس روایت نکرده است، هر چند در سندهای دیگر، از غیر فلانی هم روایت شده باشد یا الفاظ: «تفرّد به البصريون علی الـمدنيين» یا «الخراسانيين عن اـلمکيين» و مواردی شبیه این.
اهل حدیث آن را معلول خواندهاند، چرا که در گفته آنها و فقهاء در مقام قیاس چنین آمده است: علت و معلول در نزد اهل عربی و لغت عرب خوار شده هستند. شناخت علل الحدیث از برترین و دقیقترین و با ارزشترین علم از علوم حدیث میباشد و تنها کسانی از عهدهی آن برمیآیند که اهل حفظ و خبرگی و فهم دقیق و نافذ باشند، چرا که علل الحدیث عبارت است از وجود اسباب وعوامل پنهانی مرموزی که از ارزش حدیث میکاهند. بنابراین، حدیث معلل حدیثی است که پس از بررسی، در آن عامل ظاهر شود که از ارزش حدیث کاسته و صحت آن را زیر سؤال برد در حالی که در ظاهر حدیث اثری از آن علت دیده نشود و به چشم نخورد. و دلیل آن این است که سندهای حدیث دارای رجالی معتبر (ثقه) و دارای تمامی شروط صحت هستند و یافتن علت آن از طریق تفرد راوی (فردبودن راوی) و مخالفت دیگران با او (شذوذ) و یک سری قرائن دیگر در حدیث، میسر میباشد به طوری که مجموعهی اینها، توجه فرد (آشنا به علل الحدیث) را به ارسال حدیث موصول و یا وقف حدیث مرفوع و یا داخل شدن حدیثی در حدیث دیگر و یا توهمی القاگر [۱۶۶]در غیر این موارد، جلب میکند به طوری که با ظن غالب (و با توجه به این قرائن)، فرد متوجه علت میشود و بر آن حدیث حکم میکند (حدیث را از حالت صحت خارج میکند) و یا در اثر تردید در آن توقف میکند و تمامی اینها مانع از این میشوند که بتوان حکم صحت را در مورد حدیثی داد که موارد فوق در آن وجود داشته باشند [۱۶۷]. و چه بسیارند آنها که احادیث موصول را به واسطهی (وجود احادیث) مرسل معلول شناختهاند و پی بردن به آن به این صورت بوده که یک بار حدیث با اسناد موصول روایت شده و بار دیگر همان حدیث با سند منقطع قویتر از سند موصول (از نظر حفظ رجال) روایت شده باشد. و به همین خاطر است که کتابهای علل الحدیث در برگیرنده تمامی سندهای یک حدیث میباشند. ابوبکر خطیب گفته است: روش شناخت علت در حدیث این است که تمامی سندهای آن را جمعآوری کرد و در اختلافی که بین راویان حدیث وجود دارد دقت شود و از مکانت هرکدام از راویان، با توجه به حفظ و منزلتشان و با توجه به ضبط و اتقان آنها، در شناخت علت استفاده کرد. از علی بن مدینی نقل شده که گفته است: در زمینهای که نتوان سندهای مختلف آن را جمعآوری کرد، نمیتوان به خطای آن پی برد. علت ممکن است در سند و یا در متن حدیث وجود داشته باشد هر چند که بیشتر در سند اتفاق میافتد. وقتی علت در سند باشد، صحت سند و متن حدیث را با هم زیر سؤال میبرد، مانند حالتی که یک حدیث پس از علتیابی، مرسل و یا موقوف شناخته شود. و گاهی فقط سند حدیث زیر سؤال میرود و صحت متن حدیث زیر سؤال نمیرود.
[۱۶۶] توهمی که باعث شده راوی در موردی دچار اشتباه شود. [۱۶۷] مقصود عواملی هستند که از ارزش حدیث میکاهند، اما بعضی از علل خدشهای در صحت حدیث به وجود نمیآورند.
حدیث مضطرب به حدیثی گفته میشود که روایات در مورد آن مختلف باشند و کسانی آن را با سندی نقل کنند و دیگران با سندی دیگر که مخالف آنهاست روایت کنند و ما حدیث را فقط زمانی مضطرب مینامیم که دو روایت از نظر صحت در یک رده باشند، اما وقتی که راوی یا (راویان) یکی از احادیث از نظر حفظ قویتر باشد و یا از نظر شاگردی و ملازمت به استاد نزدیکتر بوده باشد و یا سایر موارد معتمد ترجیح حدیث را دارا باشد، میتوان یکی از روایات را بر دیگری ترجیح داد و حدیث ارجح را پذیرفت و در این صورت حدیث را مضطرب نمینامیم و حکم آن، حکم اضطراب نیست. اضطراب ممکن است در متن حدیث باشد و یا در سند حدیث واقع شود و یا در یک راوی (از سند) و یا در جمعی از راویان اضطراب روی دهد و اضطراب موجب ضعف حدیث میشود، چرا که در اضطراب حس میشود حدیث مختل شده و حفظ نشده است.
مدرج به چند قسم تقسیم میشود: از آن جمله ادراجی است که در حدیث رسولالله جاز طرف بعضی از راویان سند صورت گرفته باشد به طوری که صحابی یا تابعی و ... در انتهای متن حدیث سخنی را از خود گفته باشند و بعدا این گفته آنها به حدیث ملحق شده باشد و آن فاصله بین متن اصلی با متن سخن آنها از بین رفته باشد و به عنوان ادامه حدیث نقل شده باشد و همین باعث شده که قضیه بر کسانی که بر این مسأله واقف نبودهاند مشتبه شود و آنها را دچار اشتباه کند و تصور کنند که تمامی متن، گفته رسولالله جمیباشد.
موضوع به معنای بافته شده و درست شده (جعلی و یا بدلی) میباشد. حدیث موضوع بدترین نوع احادیث ضعیف میباشد و روایت کردن آن برای کسی که از موضوع بودن آن مطلع باشد به هیچ عنوان صحیح نیست و روایت آن تنها در صورتی مجاز است که بلافاصله وضعیت (درجهی) آن بیان شود، چرا که این نوع، مانند احادیث ضعیفی که از نظر باطنی و ریشهای احتمال درست بودن آنها وجود دارد نیست، احادیث ضعیفی (غیر موضوع) که روایت کردن آنها در ترغیب و ترهیب جایز میباشد [۱۶۸]. تنها راه شناخت حدیث موضوع یا از طریق اقرار خود راوی بر جعل حدیث است و یا این که راوی اقرار نکند و دیگران از روی قرائتی و با توجه به وضعیت راوی و یا مروی عنه به آن پی ببرند. و احادیث درازی جعل شدهاند که شناخت آنها از طریق رکاکت الفاظ و یا معانی آنها امکانپذیر است. وضعکنندگان احادیث چندین صنف هستند، اما آنها که بیشترین ضرر را به حال امت دارند کسانیاند که به زهد و پارسایی منسوبند و با توجه به گمان و نیت خود حدیث جعل کردهاند و مردم هم به خاطر اعتماد و اطمینانی که به آنها داشتند جعلیات آنها را پذیرفتند و به همین دلیل اساتید ماهر حدیث علیه این اصناف قیام کردند و از جعلیات آنها پرده برداشتند و خداوند را شکر میگوییم که این ننگ را از احادیث پیامبر جزدودند [۱۶۹].
[۱۶۸] حافظ عراقی موضوع را جدا از ضعیف میداند. [۱۶۹] مانند علامه برقعی/که در کتاب بت شکن به نقد احادیث یک جلد از اصول کافی پرداخته و از جعلیات آن پرده برداشته است، کتاب اصول کافی معتبرترین کتاب حدیث شیعی است و صاحب آن جناب شیخ کلینی لقب ثقة الاسلام را دارد، ولی انواع دروغها را در کتاب خود جمعآوری نموده است.
مانند این است که حدیث مشهوری از سالم روایت شده باشد اما آن را به نافع نسبت داده باشند تا به این وسیله حدیث ناآشنا به نظر رسد و با ارزش گردد. و همچنین از بخاری برای ما نقل کردهاند که وقتی ایشان به بغداد رسید، کسانی از اهل حدیث دور هم گرد آمدند و عملاً یکصد حدیث را آوردند و سندهای تمامی احادیث را با هم عوض کردند و متن هر سند را با متن سند دیگری عوض کردند و در مجلس بخاری حضور پیدا کردند و آنها را برایشان عرضه کردند، وقتی کار آنها به اتمام رسید و آن احادیث مقلوب را به ایشان عرضه کردند، برای شنیدن جواب متوجه او شدند و ایشان هر متنی را کنار سند و هر سندی را با متن اصلی خود برای آنها مشخص کرد و همین باعث شد آنها به فضل او اقرار و اعتراف کنند.
شناخت صفات کسی که روایتش مورد قبول است و صفات کسی که روایت از او پذیرفته نمیشود و شناخت آنچه از قدح و جرح و توثیق و تعدیل که در مورد راویان متداول است:
جماهیر ائمه حدیث و فقه، نظرشان بر این است که: شرط اعتبار داشتن روایت این است که راوی اولاً: دارای صفت عدل باشد و ثانیاً: به نسبت آنچه که روایت میکند ضابط باشد. تفصیل این دو صفت این است: راوی باید مسلمان، بالغ، عاقل، سالم از موارد فسق (از حدود خداوند تجاوز نکند) و بدور از موارد شکننده جوانمردی و مردانگی باشد و (در هنگام گرفتن حدیث از استاد) هوشیار باشد و سهلانگاری نکند و اگر از حفظ روایت میکند حافظ [۱۷۰]باشد و اگر از روی کتاب و یا نوشته روایت میکند (تا مرحله روایت) آن را پاراسته باشد و اگر از روی معنی، حدیث را روایت میکند، شرطش این است که به موارد غلط انداز معانی، آگاه باشد.
[۱۷۰] منظور حداقل حفظ است.
با توجه به مقصود، میتوان به چند قسم تقسیم نمود:
اول: اینکه کسی عدالتش چه از نظر ظاهری [۱۷۱]و چه از نظر باطنی [۱۷۲]مجهول باشد و روایت چنین کسی با توجه به مواردی که قبلا گفتیم در نزد جماهیر غیر قابل پذیرش است.
دوم: راوی مجهولی که از نظر عدالت باطنی مجهول است (عدالت باطنی او محرز نشده است) هرچند که از نظر ظاهری عادل باشد و در این صورت مستور نام دارد. بعضی از ائمه گفتهاند: مستور به کسی گفته میشود که در ظاهر عادل باشد ولی عدالت باطن او را نشناسیم. بعضی از کسانی که عدالت راوی مجهول نوع اول را رد میکنند به روایت راوی نوع دوم استناد و احتجاج میکنند که همین گفته بعضی از علمای شافعی است و به آن حکم کردهاند که از جمله آنها امام سلیم بن ایوب رازی میباشد میگوید: چرا که در خبر، اصل بر حسن ظن (به نسبت راوی) است و به این خاطر در روایت خبر، شناخت عدالت باطن کسی که از او روایت شده از معذورات است و بسنده کردن به شناخت آن در ظاهر کفایت میکند و (خبر) از این لحاظ با شهادت فرق میکند، چرا که شهادت به نزد حکام است و کشف عدالت باطن برای آنها عذر نیست و به همینخاطر در شهادت دادن اعتبار راوی هم به عدالت ظاهر است و هم به عدالت باطن. (باید گفت: عمل کردن مطابق این رأی در مورد کسانی از راویان که در زمانهای پیشین زیستهاند و دست یافتن به عدالت باطنی آنها غیر ممکن بوده است در بسیاری از کتب مشهور حدیث دیده میشود).
سوم: مجهول العین: آنان که روایت مجهول العین را نمیپذیرند روایت مجهول العدالة را میپذیرند و کسی که دو نفر راوی عادل از او روایت کنند و از او مشخصاً نام ببرند این نوع جهالت از او مرتفع میشود. ابوبکر، خطیب بغدادی، در جواب مسائلی که از ایشان سؤال شده بود یادآور شده که: راوی مجهول در نزد اهل حدیث به راویی گفته میشود که علما او را نشناخته باشند و این که حدیث او جز از جهت یک راوی واحد شناخته شده نباشد (جز یک راوی واحد کسی از او روایت نکرده باشد) مانند عمرو ذی مر، جبار الطایی، سعید بن ذی حدان، که غیر از ابو اسحاق سبیعی کسی از آنها روایت نکرده است. و مانند هزهاز بن میزان که غیر از شعبی کسی از او روایت نکرده است و مانند جری بن کلیب که غیر از قتاده کسی از او روایت نکرده است. (باید گفت: ثوری نیز از هزهاز روایت کرده است. خطیب میگوید: برای این که از کسی رفع جهالت شود، حداقل باید دو نفر عالم مشهور از او روایت کنند، مگر این که ثابت شود که روایت آنها از او بیانگر حکم عدالت آنها به نسبت او نمیباشد. بخاری در صحیح خود حدیث کسانی را که غیر از یک نفر کسی از آنها روایت نکرده آورده است که از جمله آنها مرداس اسلمی میباشد که غیر از قیس بن ابی حازم کسی از او روایت نکرده است و همینطور مسلم نیز حدیث کسانی را که فقط یک نفر از آنها روایت کرده نقل کرده است، مانند ربیعه بن کعب اسلمی که غیر از سلمه بن عبدالرحمن کسی از او روایت نکرده است و همین میرساند که راوی مجهولی که فقط یک نفر از او روایت کند میتواند از حالت مجهول و مردود بودن خارج شود و اختلافی که در مورد تعدیل او روی میدهد به خاطر جهتگیری (و مذاهب) متعدد میباشد و موجه است و این مسأله مانند آن مسأله اختلافی است که: آیا میشود برای تعیین عدالت راوی به تعدیل یک نفر اکتفا کرد؟ و خداوند داناتر است.
[۱۷۱] عدالت ظاهری میتواند از دو طریق باشد: ۱- صرفا از طریق روایت راویان عادل (دو نفر یا بیشتر) از آنها ۲- از طریق توثیق با الفاظ مجمل در کتابهای جرح و تعدیل. [۱۷۲] منظور این است که شرح حال راوی از جنبههایی که به شناخت تقوی و جوانمردی و یا ضبط او کمک کند مشخص نباشد.
پس از این توضیحات پیرامون علوم حدیث میرویم به سراغ احادیث شیعه پسند در کتب اهل سنت، یعنی احادیثی که به مذاق مراجع مدعی تشیع خوشایند هستند و در منارات خود دائم به آنها استناد میکنند و البته خواهید دید که متن بسیاری از این احادیث بر فرض صحت هیچ ربطی به عقاید شیعه نداشته و ندارد. در این بخش به بررسی این احادیث میپردازیم تا ببینیم چگونه اسنادی دارند؟ و روایان آنها چه کسانی بودهاند؟ و آیا علمای اهل سنت آنها و را قبول داشتهاند یا خیر؟ با مطالعه این بخش متوجه میشوید احادیثی را که مراجع رافضی از صبح تا شام به رخ اهل سنت میکشند کدام هستند؟
حدیث کتاب الله و عترتی که با مضامین مختلفی ثبت گردیده است و مراجع مدعی تشیع بر این عقیده هستند که در این احادیث، پیامبر جهدایت و نجات از گمراهی را تنها در تمسک به کتاب خدا و اهل بیت خویش دانسته و تبعیت از این دو را واجب نموده است، و اما بررسی تعدادی از این احادیث: زیدبن ارقم روایتی دارد که طبرانی در کتاب [الکبیر: ۲۶۸۱، ۴۹۷۱] از طریق حکیم بن جبیر (که راوی ضعیفی است) از ابیطفیل از زیدبن ارقم آورده است، میگوید پیامبر جگفته است: «فانظروا کيف تخلّفوني في الثقلين» «ببینید که چگونه جای مرا میگیرید در رابطه با ثقلین» صدایی برخواست: ای پیامبر خدا ثقلین کدامین هستند؟ پیامبر جفرمود: «کتاب الله که از یک طرف در دست خداوندأاست و از طرفی دیگر در دستان شما. بدان تمسک جویید، گمراه نخواهید شد، و دیگری اهل بیت من، همانا خداوند لطیفالخبیر مرا آگاه ساخته که آن دو از هم جدا نخواهند شد تا بر حوض کوثر بر من وارد میشوند ...». اسناد این حدیث ضعیف است، چون شواهد دیگری هست که برخی از الفاظ این حدیث را غیرصحیح جلوه میدهند، و در آن پیامبر جامر نفرموده است در رابطه با تمسک به اهل بیت، بلکه اشاره بدان داشته که ثقلین همان قرآن و اهل بیت است، و از هم جدا نخواهند شد تا اینکه بر حوض کوثر نزد پیامبر میروند. و این معنی صحیحی است که در حدیثی دیگر صحّت آن به اثبات رسیده است و آن را طبرانی در [الکبیر: ۴۹۸۰، ۴۹۸۱، ۴۹۸۲ و الحاکم: ۳/۱۴۸] آوردهاند. و اما امام احمد از زیدبن ثابت این حدیث را اخراج نموده در (۵/۱۸۱-۱۸۲-۱۸۹) که با یک سند این حدیث را روایت کرده و در دو موضع آن را اعاده نموده و البته حدیث صحیحی نیست، و آن هم به دو علت، اولاً: چون شریک قاضی، خاطر و ذهنی نامناسب داشته که مانع صحت این حدیث است، ثانیا: در آن شخصی به نام قاسم بن حسن وجود دارد، که هم بخاری و هم ابن القطان میگویند که او را نمیشناسند. اما برای این حدیث زید بن ثابت شاهدی در نزد طبرانی وجود دارد، (۴۹۲۱، ۴۹۲۲، ۴۹۲۳، ۴۹۷۰) از طریق شریک، از اعمش او هم از حبیببن ابی ثابت و او از ابیطفیل و او هم از زیدنبن ثابت. و این عین اسناد حدیث زیدبن ارقم نزد طبرانی بود (۴۹۶۹)، اما حاکم (۳/۱۰۹) علت دیگری را هم اضافه نموده و آن سوء حافظه و اختلاط در یادگیری (شریک) است و ممکن هم هست که این اسناد را با شیوه و شواهد وی آراسته کنیم. پس میتوان گفت که تلفظ حدیث زیدبن ثابت این است: «من در میان شما دو جانشین خودم را میگذارم (خلیفتین) ۱- کتابالله که ریسمانی دراز در میان آسمان و زمین یا از آسمان تا زمین است. ۲- اهل بیت، و آنها از هم گسسته نمیشوند تا اینکه بر حوض کوثر بر من وارد میشوند» طبرانی در کتاب [الکبیر: ۴۹۸۶] به روش دیگر این حدیث زیدبن ارقم را روایت نموده است، و در آن اسم حبیببن ابی ثابت وجود دارد، که او هم مردی حیلهگر و مدلّس در ارسال احادیث بود. و باز در همان روایت کامل ابو العلاء نیز وجود دارد که وی نیز حافظۀ خوبی نداشته است، و اسناد بر آنها صحیح نیست و باز از شواهد حدیث زیدبن ارقم، حدیث حذیفة بن أسید غفّاری است، که طبرانی در [الکبیر: ۲۶۸۳، ۳۰۵۲] از طریق زیدبن الحسن الانماطی ثنا معروف بن خربوذ از ابیطفیل و او نیز از حذیفه بن اسید روایت داشته است. که در اینجا نیز زیدبن حسن ضعیف و منکر الحدیث است و این حدیث نیز صحیح نیست. روایتی از جابر را ترمذی در (۴/۳۲۴) و طبرانی در [الکبیر: ۲۶۸۰] نقل میکنند که ای مردم من در بین شما چیزی گذاردم که اگر آن را در اختیار گیرید هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و عترتم: اهل بیتم. این حدیث جابر، از طریق زید بن الحسن الأنماطی و او هم از جعفربن محمد از پدرش و او هم از جابر روایت داشته است. اسناد این حدیث ضعیف است، به خاطر زیدبن حسن. همانطور که حافظ در (التقریب) و ابوحاتم هم گفتهاند: حدیث انکارشدهای است، و این حدیث باطل است و قابل اثبات نیست. ترمذی حدیثی را از زیدبن ارقم نقل میکند بدین مضمون که من در میان شما چیزی به ودیعه گذاردم، که اگر به آن متمسک شوید پس از من هرگز گمراه نخواهید شد. قرآن کتاب خدا که همچون ریسمانی از آسمان تا زمین امتداد یافته، و عترتم اهل بیتم، این دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در کنار حوض به من ملحق گردند، پس بنگرید چگونه به جای من با آنها رفتار میکنید. حدیث زیدبن ارقم که ترمذی آن را در (۴/۳۴۳) نقل کرده، از طریق اعمش از حبیب بن ابیثابت از زیدبن ارقم. و سند این حدیث هم به دو علت صحیح نیست. نخست: حیلهگری اعمش در نقل روایت. دوم: حبیببن ابی ثابت که وی نیز احادیث زیادی را روایت نموده و در اغلب آنها تدلیس و حیله گری به کار برده است. حتی تدلیسی که وی به کار برده بدتر از همانی است که اعمش به کار برده است!!! همانطوری که حافظ در (طبقات المدلسّین) بیان داشته، که وی نیز احادیث زیادی را ارسال نموده است. و آنچه وجود انقطاع در این اسناد را تأیید میکند، آن است که سندهای دیگری هست صحیحتر از این سند، از طبرانی در [الکبیر: ۴۹۵۹]. کتاب [الحاکم: ۳/۱۰۹] از اعمش ثنا حبیب بن ابیثابت از عامر بن وائله –ابوطفیل- از زیدبن ارقم، حاکم میگوید: این حدیث صحیح است اما مشروط بر صحّت شیخین (مسلم و بخاری) و چون اعمش تصریح به روایت آن از کسانی دیگر کرده، تا حدی شبهۀ تدلیس وی را از میان برداشته، و اما حبیببن ابیثابت در اینجا واسطهای را بین خود و بین زیدبن ارقم ذکر میکند. و آن هم عامربن وائله است، با بقای علت و خصلت حیلهگری وی. و به فرض صحت این حدیث باز در آن دلیلی بر وجود پیروی از اهل بیت و تمسّک به آنها وجود ندارد، چون در تلفظ «ما إن تمسّکتم به ...» بعد ذکر کردن کتاب الله، دلالت بر این دارد، که ضمیر مفرد (به) فقط راجع به کتاب الله است و اگر هدف پیامبر جدر این حدیث تمسّک به اهل بیت هم میبود، ضمیر آن به صورت (بهما) آورده میشد. اما ذکر کردن اهل بیت در اینجا تنها به خاطر توصیه کردن امت نسبت به آنها میباشد. یعنی اینکه مردم، ارزش و احترام آنها را رعایت نمایند. همچنین پیامبر جدر عرفات خطبۀ بزرگی را بر مردم خواند و در آن به مردان نسبت به زنان توصیه کرد، باز در آن هیچ توصیهای دربارهی تمسک به عترت پیامبر جنبود. بلکه فرمود: «در میان شما چیزی را جا میگذارم، اگر به آن تمسک جویید گمراه نخواهید شد، و آن کلام الله مجید است» ـ نگاه کنید به [صحیح مسلم: ۲/۸۹۰، سنن ابی داود: ۱۹۰۵، سنن ابن ماجه: ۳۰۷۴] که در آن هیچگونه ذکری از اعتصام به مذهب عترت و اهل بیت وجود ندارد. و همچنین آنچه که [مسلم: ۲۴۰۸ و احمد: ۴/۳۶۶-۳۶۷ و طبرانی در کتاب کبیر" ص ۵۰۲۶، ۵۰۲۷ و ۵۰۲۸[ روایت میکنند بدین شیوه است. از زیدبن ارقم و او هم از پیامبر ج: «اما بعد ... ای مردم من هم انسانی هستم، نزدیک است فرستادۀ خداوند ـ ملک الموت ـ به نزد من بیاید و من هم او را بپذیریم، و من در میان شما دو چیز گرانبها را نهادهام، نخست کتاب الله که در آن هدایت و نور وجود دارد. پس آن را بگیرید و به آن تمسک جویید». یعنی: تحریض به کتاب الله و رغبت در آن. سپس فرمود: «و نیز اهل بیت خودم، خدا را به یاد آورید در مورد اهل بیت من، خدا را بیاد آورید در مورد اهل بیت من، خدا را بیاد آورید در مورد اهل بیت من». و این روایت زیدبن ارقم صحیحترین روایتی است در مورد حدیث غدیر خم، که به خوبی اراده و هدف پیامبر را در مورد اهل بیت بیان میدارد و این تنها توصیۀ پیامبر جدر مورد اهل بیت است، نه اینکه وجوب اتباع و تمسّک به هدایت آنها. وقتی پیامبر جقرآن را نام برد ما را به اطاعت از آن امر نمود، و وقتی اهل بیت خود را ذکر کرد ما را به رعایت کردن و دادن حقوق آنها فرمان داد، و این روشنترین دلیلی است بر اینکه آنها امام نیستند، و امامت در دیگران خواهد بود. چون اگر آنها امام میبودند مسلمین را به آن وصیت مینمود، چون وصیت برای کسی میشود که قدرت داشته باشد نه کسی که ضعیف و ناتوان باشد. حدیث دیگری در مورد کتاب خدا و عترت را که امام احمد از ابی سعید در [۳/۱۴، ۱۷، ۲۶، ۵۹ و ترمذی در: ۴/۳۴۳ و طبرانی در الکبیر: ۲۶۷۸، ۲۶۷۹ و ابویعلی در: ۶۰/۲] از طریق عطیه عوفی از ابیسعید خارج ساختهاند. سند این حدیث باز هم صحیح نیست، چون جناب عطیه سیء الحفظ و کثیرالخطا بوده است. و همچنین راوی مدلّسی بوده است -چنانچه در (التقریب) آمده- و از شیوه تدلیس اوست که از کلبی ـ محمدبن سائب الکلبی که متهم به دروغپردازی است ـ نقل حدیث کرده و او را با کنیهاش نام میبرد، و میگوید: ابوسعید برای ما گفت.... تا خواننده چنین بپندارد که او سعید الخدری است. نگاه کنید به (التهذیب) درباره بیوگرافی وی، روشن میسازد که این حدیث باطل است. از دیگر احادیثی که در این باره روایت داشته، این قول پیامبر جاست: «ای مردم من به زودی قبض روح میشوم و از این جهان میروم و من سخنی که عذر شما را قطع کند به شما گفتم. آگاه باشید من کتاب خدا و عترتم اهلبیتم را در میان شما میگذارم، سپس دست علی را گرفته بلند کرد و فرمود: این علی با قرآن است و قرآن با اوست «علی مع القرآن والقرآن مع علی» از هم جدا نخواهند شد تا آنگاه که در کنار حوض به من ملحق گردند» قسمتی از این حدیث را طبرانی در [الصغیر: ۷۰۷[ و در کتاب (الـمجمع) نیز قسمت دیگر آن را به امّ السلّمه نسبت داده بودند. سند این حدیث نیز واهی و غیرقابل قبول است. چون از یک سو در آن اسم صالح بن ابی أسود کوفی وجود دارد که ذهبی در (الـمیزان) درباره وی سخن رانده است و از سوی دیگر، اسم ابوسعید التیّمی ملقّب به عقیص آمده است که دار قطنی او را متروک دانسته، جناب جوزجانی و کسانی دیگر نیز این حدیث را غیرموثّق دانسته، و آن را واهی شمردهاند، چون کسان دیگری از راویان این حدیث مجهول الهویه هستند. در ضمن چنانچه تمسک به عترت واجب است پس یعنی عترت باید همیشه حاضر باشد، بنابراین میشود بفرمایید هم اکنون این عترت کجاست تا به آن تمسک جوییم؟ امام زمان که غایب و در پس پرده است و قابل دسترسی نیست تا به او چنگ زده و تمسک جوییم. اگر هم بگویید در عصر غیبت نائب امام از فقیهان شیعه در دسترس است، باید گفت شرمنده هستیم چون در احادیث، صحبتی از جناب ولی فقیه و نائب بر حق نشده است و تنها لفظ عترت و اهل بیت موجود است و شما نمیتوانید هر جا به ضررتان شد فوری اجتهاد در برابر نص کنید و احادیث را تاویل و تفسیر و توجیه و ماست مالی کنید. اگر هم بگویید که احادیث رسیده از اهل بیت در زمان غیبت موجود هستند، باید گفت که در احادیث تنها تمسک به خود عترت و اهل بیت بیان شده است نه روایات و یا حتی سنت ایشان که بگوییم منظور احادیث میباشد (همچون سنت پیامبر که در واقع همان عمل کردن به احادیث ایشان است) تازه مجموعه احادیث کتاب الحجه از اصول کافی ۹۶۲ حدیث است و طبق تشخیص علامه خودتان، جناب مجلسی در مراه العقول مجموعه احادیث صحیح و حسن و موثق که از نظر سند معتبرند ۲۳۶ حدیث و مجموع احادیث ضعیف و مجهول و مرسل و مرفوع و موقوف و مختلف فیه که از نظر سند معتبر نیستند ۷۲۶ حدیث است، کتاب الحجة کتاب امام شناسی است که یعنی سه چهارم احادیث آن طبق نظر عالم خودتان، سند معتبری ندارند (و تازه بررسی متن آنها نیز باید صورت بگیرد) و بطور کل مجلسی از ۱۶ هزار حدیث کافی، ۹ هزار حدیث آن را ضعیف دانسته است [همینطور در لؤلؤة البحرین اثر یوسف بحرانی ص: ۱۹۵-۱۹۴ به تحقیق محمد صادق بحرالعلوم و الـموضوعات في الآثار والاخبار اثر هاشم معروف حسینی ص ۴۴. بنگر به «مدخل الی فهم الاسلام» اثر یحیی محمد ص ۳۹۴] و از دیگر علمای شیعه، حاج میرزا ابوالحسن شعرانی است که در مقدمهای که بر شرح اصول کافی تالیف مولی صالح مازندرانی میباشد، اینگونه مینویسد: «.....إن أکثر أحاديث الأصول في الکافي غير صحيحة الاسناد....» [مقدمه شرح اصول کافی: ص۱۲] یعنی: «بیشتر احادیث اصول در کافی سندشان صحیح نیست». یا شیخ صدوق، عالم مشهور شیعی که اسناد روایاتش را در «من لایحضره الفقیه» نیاورده و غالبا به ذکر راوی نخستین بسنده کرده است. از علمای دیگر شیعه، جناب خوئی در کتاب [معجم رجال الحدیث: چاپ دوم، ۱/۱۷-۱۸] میگوید: براستی اصحاب و یاران ائمه علیهم السلام با اینکه غایت جهد و اهتمام خویش را در امر حدیث و حفظ نمودن آن از نابودی و کهنگی بر حَسَب دستورات أئمة‡مبذول داشتند، امّا آنها در دوران تقیّه زندگی مینمودند و نشر احادیث در آن زمان بصورت علنی غیر ممکن بود، پس چطور این احادیث به حدّ تواتر یا چیزی قریب به آن رسیدهاند؟و در همان کتاب (۱/۱۹-۲۰) میگوید: اما احادیثی که به دست آن سه محمّد (کلینی، ابن بابویه و طوسی) رسیده است، اغلب آحاد هستند نه متواتر. همچنین سید شریف مرتضی ملقب به علم الهدی (۴۳۶ هـ) که استاد شیخ مفید -استاد شیخ الطائفه ابوجعفر طوسی- بوده است، میگوید: در سند اکثر احکام فقه، افراد مذهب واقفیه وجود دارد که یا در خبر اصل هستند یا اینکه فرع میباشند، از دیگری روایت کرده و از او روایت شده است و همچنین در سلسله سند افرادی از غلات، خطابیه، مخمسه، اصحاب حلول مانند فلانی و فلانی و کسانی که بیشمارند، وجود دارند، و به قمی متصل میشود که مشبه و اهل جبر است. گفتنی است که همهی قمیها بدون استثناء جز ابوجعفر بن بابویه، همهشان مشبه و جبری هستند و کتابها و تصانیفشان بدین چیز گواهی میدهد. مرتضی در پایان، بحث را به این گفته مهم خلاصه میکند که: ای کاش میدانستم که چه روایتی سالم و عاری از این است که اصل یا فرعش، واقفی، غالی یا قمی مشبه و جبری نمیباشد، آزمایش در میان ما و جستجو در میان آنهاست ـ تا جایی که به صراحت میگوید: پس روایت خبر واحدی که نقل میکنند، چگونه برای ما صحیح است. بلکه اصحاب حدیث را متهم میکند، طوری که مستقیم و به کلی اعتبار محدثین امامیه را از بین میبرد و میگوید: «ما را با اصحاب حدیث خودمان رها نماید، زیرا در میان آنان فردی استدلالی یافت نمیشود و همچنین شخصی پیدا نمیشود که استدلال را بشناسد و کتابهایشان نیز برای استدلال وضع نشدهاند!» [رسائل الشریف الـمرتضی: ج۳ / ص۱۳۱-۱۳۰، از کتاب مدخل الی فهم الاسلام: ص۳۹۳- یحیی محمد که شیعه دوازده امامی است] در ضمن علامه برقعی/در کتاب بت شکن، جعلی بودن بسیاری از احادیث جلد۱ اصول کافی را طبق علم الرجال خودتان نشان داده است. همچنین هاشم معروف، دانشمند شیعی اثنیعشری معاصر میگوید: بعد از پیگیری و جستجو در احادیث منتشر شده در مجامع حدیث مانند کافی، وافی و غیره، غالیان و حسودانی را بر این ائمه هادی میبینیم که از هر دری برای فساد احادیث ائمه و بیادبی به منزلت آنها داخل شدهاند، به دنبال آن به قرآن مراجعه کردهاند تا سموم و دسیسههایشان را بر آن بپاشند، زیرا قرآن تنها کلامی است که محتمل چیزهایی است که هیچ چیز دیگری محتمل آنها نمیباشد، لذا صدها آیه را طوری که خواستهاند، تفسیر کردند و با دروغ، دسیسه و گمراهسازی آنها را به ائمه چسباندند. علی بن حسان و عمویش عبدالرحمن بن کثیر و علی بن ابوحمزه بطائنی کتابهایی را در تفسیر تألیف کردهاند که همگی آنها تحریف و خرافات و گمراهی است و با اسلوب، بلاغت و اهداف قرآن هماهنگی و همخوانی ندارد [الـموضوعات فی الآثار و الاخبار: ص۱۵۳] و سید محمد صدر در مقدمهای که برای تاریخ غیبت صغری تحت عنوان (تمهید) نوشته است، از اسباب پیچیدگی در تاریخ اسلامی -یعنی شیعی- سخن میگوید و او چند عامل را برای این امر بر شمرده است که در پنجمین آن میگوید: «پنجم: اسناد روایات مؤلفین امامیه همه روایاتی که از ائمه یا از یارانشان برای آنها رسیده است را در کتابهایشان جمع کردهاند بدون آن که صحت یا ضعف این روایات را در نظر گرفته باشند». میگویم: پس احادیث رسیده از مشتی خمس دزد و غالی نیز برای تمسک جستن خیلی مناسب نیستند و چرا اهل بیت یک کتاب تفسیری از خود باقی نگذاشتند تا لااقل به آن متوسل شویم؟ تنها کتابی منسوب به امام حسن عسکری موجود است که البته آثار بیسوادی و جعل در آن فراوان است و آن نیز برای تمسک جستن مناسب نیست و از همه گذشته تکلیف مسائل تازه روز چه میشود؟ آیا عترت برای حل این مسائل حاضر است؟ یا غائب و در پس پرده است؟ و یا همچون خورشید در پشت ابر است؟!!.
حدیثی که پیامبرصفرموده: «ألا إن مثل أهل بيتي فيکم مثل سفينة نوح من رکبها نجا ومن تخلف عنها غرق»، یعنی: «بدانید مثل اهل بیت من در میان شما مثل کشتی نوح است، کسی که بر آن سوار شد نجات یافت و آن کس که تخلف ورزید، غرق گردید» حاکم در کتاب مستدرک در جزء سوم صفحه ۱۵۱ این حدیث را نقل کرده است، از طریق مفضل بن صالح از ابی اسحاق از خش کنانی روایت داشته که از اباذر شنیدیم که این حدیث را میگفت و اسناد این حدیث قطعاً واهی و نادرست است، بخاری و ابوحاتم در مورد مفضل بن صالح میگویند: منکر الحدیث است، و ذهبی نیز اسناد آن حدیث را نادرست و واهی دانسته. و نکتۀ دیگر که باید بدان اشاره نمود درآمیختگی و اختلاط ابیاسحاق سبیعی است که شخصی مدلّس و عَنْ عَنْ گو است. و این اسنادی است که ذکر شد. اما سندی دیگر برای این حدیث ابوذر موجود است و آن در نزد طبرانی در کتاب [الکبیر: ۲۶۳۶] است. از طریق حسن بن ابیجعفر ثنا علی بن زید بن جدعان از سعید بن المسیب ابی ابوذر. اسم حسن در اینجا متروک است. و این حدیث حتی در خور تقویت اسناد دیگری هم نیست. و علی بن زید بن جدعان ضعیف است و اسناد وی نیز واهی و نادرست است. سپس طبرانی در کتاب [الکبیر: ۲۶۳۸، ۱۲۳۸۸] از طریق حسن بن ابیجعفر -که در اینجا متروک است- از ابیصهباء از سعید بن جبیر از عباس روایت داشته است و نیز ابونعیم در [الحلیة: ۴/۳۰۶]، و البزار در ۲۴۵/۲ ـ زوائد البزار] روایت داشتهاند. و باز خطیب بغدادی در [تاریخ بغداد: ۱۲/۹۱] از طریق ابان بن ابیعیّاش از انس روایت نموده است. که در اینجا نیز ابان بدون هیچ دلیلی متروک است. و اما لفظ دیگری از این حدیث بدین صورت ذکر شده: «إنما مَثلُ أهل بيتي فيکم کمثل سفينة نوح من رکبها نجا ومن تخلف عنها غرق، وإنما مثل أهل بيتی فيکم مثل باب حُطة بني إسرائيل من دخله غُفر له». [طبرانی در کتاب: الاوسط، ۳۵۱ مجمعالبحرین]، آن را آورده است. و نیز [الصغیر: ۱/۱۳۹-۱۴۰] از طریق عبدالله بن داهر رازی ثنا عبدالله بن عبدالقدوس از اعمش از ابیاسحاق از حنش ابی المعتمر و از ابیذر نقل کرده که اسناد وی نیز نادرست و واهی است، عبدالله بن داهر رازی متروک است، و امام احمد نیز میگوید: انسانی که در وی کمترین شائبۀ خیر موجود باشد حدیث وی را نمینویسد، و عبدالله بن عبدالقدوس ضعیف است، و حرف آخرم اختلاط و تدلیس ابی اسحاق سبیعی است. بزار نیز این حدیث را روایت داشته است [۲۴۵/۱-۲، زوائد البزار] و باز هم اسناد بزار نادرست و غلط است، چون اسم حسن بن ابی جعفر را آورده که متروک است. لفظ دیگری از این حدیث بدین صورت ذکر شده: «النجوم أمان لأهل الأرض من الغرق وأهل بيتي أمان لأمتي من الاختلاف فإذا خالفتها قبيلة من العرب اختلفوا فصاروا حزب إبليس». یعنی: «ستارگان موجب امنیت اهل زمین از غرقند و اهل بیت من موجب امنیت امت از اختلاف، بنابراین اگر قبیلهای از عرب با آنها به مخالفت پردازند، خود حزب ابلیس خواهند بود». حاکم در کتاب مستدرک جزء ۳ صفحه ۱۴۹ این حدیث را از ابن عباس نقل کرده است و البته حاکم خود میگوید: این حدیث صحیح الأسناد است ولی مورد تأیید نهایی نیست (یعنی اخراج ننموده) و میبینیم که مراجع رافضی نیز هنگام اشاره به چنین مطالبی، نظر مولف اهل سنت را حذف میکنند و نمیآورند. ذهبی نیز به پیروی از حاکم میگوید که این حدیثی جعلی و ساختگی است و در اسناد آن حدیث اسحاق بن سعید بن ارکون موجود است که ضعیف است. ابوحاتم میگوید: موثق نیست، و باز دار قطنی میگوید: حدیث بدی است و شخص اصلی راوی این حدیث خلیدبن دعلج سدویی است که ضعیف بوده و دار قطنی او را جزء متروکین برشمرده است.
از پیامبر جپرسیده شد مردم پس از اهل بیت چگونه به حیات خود ادامه میدهند؟ فرمود: همچون الاغ کمرشکسته. ابن حجر تنها آن را در [الصواعق: ص ۱۴۳] به ابن عساکر نسبت داده است. ثبوت و صحت این حدیث بدون معرفت به اسناد و رجال آن کافی نیست و حتی ما شک داریم که این حدیث از ابن عساکر باشد، چون عبارت ابن حجر در صواعق المحرّقه دلالت بر وی ندارد و حدیثی را با روایتی دیگر ذکر مینماید و آن را به ابن عساکر نسبت میدهد. سپس میگوید: «و في رواية ...» و بیان نمیدارد چه کسی این حدیث را اخراج نموده است. و این نصّ کلام اوست: «ابن عساکر این حدیث را اخراج نموده: «اولین مردمانی که نابود میشوند قریشیها هستند، و اولین آنها نیز اهل بیت من هستند، و در روایت هست که: ماندن و بقای مردم پس از آنها چگونه است؟ فرمود: ماندن و بقای الاغی که پشتش شکسته باشد». و اما این حدیث نزد طبرانی میباشد که در کتاب [الاوائل: ۵۷] از طریق مجالد از شعبی از مسروق و از عایشه آورده که میگوید: پیامبر خدا جفرمودند: «ای عائشه اولین کسانی که از بین میروند قوم شماست. عایشه میگوید: گفتم: یا رسولالله چطور؟ فرمود: مرگ بر آنها حلول مییابد و آنها نیز در آن امر رقابت و چشم و همچشمی میورزند. گفتم: دوام مردم پس از آنها چگونه است؟ فرمود: دوام الاغی که پشتش شکسته باشد». با این وجود که لفظ این حدیث مخصوص اهل بیت نیست، پنهان نمیماند که سند آن نیز به خاطر مجالد -ابن سعید همدانی- ضعیف است.
حدیثی که پیامبر جفرموده: کسی که دوست میدارد زندگی کند همچو زندگی من و بمیرد همچون مرگ من و ساکن بهشت جاودانی گردد که خداوند متعال آن را مزیّن نموده، پس بعد از من علی را دوست بدارد، و دوستان وی را نیز دوست بدارد و به اهل بیت من اقتدا نماید، به راستی آنها عترت من هستند و از سرشت و طینت من خلق شدهاند و از فهم و علم من سهیم میگردند، پس ویل برای آنهایی که فضیلت آنها را دروغ میپندارد و قاطع صلهی من است، به راستی خداوند شفاعت مرا شامل حال آنها نمیگرداند». ابونعیم در [الحلیة: ۱/۸۶] از طریق ابن عساکر در (تاریخ دمشق) این حدیث را اخراج نموده، و البانی نیز به وی نسبت داده در کتاب [الضعیفة: ۲/۲۹۹] ابن عساکر میگوید: این حدیث خوبی نیست، در آن چندین نفر مجهولالهویه قرار دارند، چون اسناد آن بدین طریق است: محمدبن جعفر بن عبدالرحیم، احمدبن محمدبن یزید بن سلیم ثنا عبدالرحمن ابن عمران بن ابی لیلی ثنا یعقوب بن موسی الهاشمی از ابن ابیداود از اسماعیل بن امیه از عکرمه از ابن عباس. و این حدیث جعلی است و در آن چهار نفر ناشناخته هستند، یکی از آنها همانی است که این حدیث ظاهر البطلان را پیش کشیده، البانی نیز همین نظر را دارد. و از کسان دیگری که جعلی بودن این حدیث را ثابت نمودهاند، ابن الجوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۸۷] و همچنین شیخ سیوطی در [اللآلی الـمصنوعة: ۱/۱۹۱، ۳۶۸، ۳۶۹] میباشند. و اما این حدیث با این لفظ نیز آمده که پیامبر جفرمود: «من أحبّ أن يحيا حياتي ويموت ميتتی ويدخل الجنة التي وعدني ربي وهي جنة الخلد فليتول علياً وذريته من بعده فإنهم لن يخرجوکم من باب هدی ولن يدخلوکم باب الضلالة» یعنی: «کسی که میخواهد همچون من زندگی کند و همچون من بمیرد و ساکن بهشت جاویدان موعود پروردگارم گردد، باید علی بن ابیطالب را دوست بدارد، او هرگز شما را از هدایت خارج نخواهد ساخت و هیچگاه داخل ضلالت نخواهد نمود». راوی این حدیث زیادبن مطرف است، و قسمت اخیر آن از زیدبن ارقم روایت شده است. این حدیث جعلی است، آن را [حاکم در ۳/۱۸۲ و طبرانی در الکبیر: ۵۰۶۷ و ابونعیم در الحلیة: ۴/۳۴۹-۳۵۰] از طریق یحیی بن یعلی اسلمی از ثنا عماربن رزیق از ابیاسحق از زیادبن مطرف از زیدبن ارقم اخراج نمودهاند. -طبرانی میگوید: چه بسا اصلاً زیدبن ارقم آن را ذکر ننموده باشد- و ابونعیم نیز میگوید: «ابی اسحق در این حدیث بیگانه است و تنها یحیی آن را روایت کرده». ابومعین در مورد یحیی میگوید: کسی نیست. و نیز بخاری در مورد وی میگوید: مضطرب الحدیث است. و ابوحاکم نیز میگوید: این حدیث قوی نیست، بلکه ضعیف است. و هیثمی در [الـمجمع: ۹/۱۰۸] میگوید: طبرانی روایت نموده و در آن یحیی بن یعلی اسلمی وجود دارد که ضعیف است.
حدیثی که پیامبر جفرموده: «کسی که به من ایمان آورده و مرا تصدیق نموده است به ولایت علیبن ابیطالب وصیتش میکنم، کسی که ولایت وی را بپذیرد ولایت مرا پذیرفته است و هرکس ولایت مرا پذیرفت ولایت خدا را پذیرفته است. و هرکس علی را دوست بدارد مرا دوست داشته است و آن کس که مرا دوست داشته باشد به راستی خدا را دوست میدارد، و هرکس از علی متنفر باشد از من متنفر است و هرکس از من متنفر باشد خدا نیز از وی متنفر میباشد». و همچنین این حدیث: «بارالهی هر آن کس که به من ایمان آورد و مرا تصدیق نمود، ولایت علی بن ابیطالب را هم پذیرا گردد، چون ولایت علی ولایت من است و ولایت من ولایت خداوندأ». در حدیث اول: عبدالوهاب بن الضحاک الحمصی آمده که ابوحاتم وی را تکذیب نموده است، نسایی و غیر او نیز این حدیث را متروک دانستهاند، کما فی (المیزان)، و باز در آن اسم محمدبن عبیدالله بن ابی رافع آمده که ابوحاتم و غیر او نیز او را ضعیف دانستهاند. اما بخاری میگوید که وی منکر الحدیث است. اما حدیث دوم: یکی از اسناد آن جعفربن احمدبن علیبن بیان شیخابن عدی است، که خود ابن عدی آن را تکذیب نموده است. ابن یونس دربارهی وی میگوید: وی رافضی و واضع حدیث بوده است. و باز در آن اسم محمدبن عبیدالله بن ابی رافع هست که در حدیث اول نیز آمده بود. و هردو حدیث در محمدبن ابیعبیده بن محمدبن عماربن یاسر مشترک هستند. محمد شخصیتی مجهولالهویه و غیرمعروف است، چون هیچ سندی در دست نیست که ابیعبیده بن محمدبن عمار پسری به نام محمد داشته است تا این حدیث از وی روایت شده باشد، پس با توجه به این دلیل، هردو حدیث مردود و ساقط از حجّت هستند. ضمنا در متن حدیث نیز صحبت از دوستی و دشمنی و بغض و کینه است نه صحبت از اولی الامر و حاکم و معنای کلمه ولی در ادامه جمله مشخص شده است که در حقیقت همان دوستی میباشد و در اینجا نکتهای ظریف وجود دارد و آن این است که ما دقت کنیم کلمه ولی در سیاق آیات قرآن چه معنایی دارد؟ جمع کلمه ولی میشود : اولیاء: ﴿لَّا يَتَّخِذِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡكَٰفِرِينَ أَوۡلِيَآءَ مِن دُونِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾[آل عمران: ۲۸] «مؤمنان نباید کافران را به جاى مؤمنان به دوستى بگیرند». و آیات متعدد دیگری چون: سوره آل عمران آیه۱۷۵ و سوره نساء آیات ۷۶ و ۸۹ و ۱۳۹ و ۱۴۴ و سوره مائده آیات ۵۱ و ۵۷ و ۸۱ و سوره اعراف آیات ۳ و ۲۷ و ۳۰ و سوره انفال آیات ۷۲ و ۷۳ و سوره توبه آیات ۲۳ و ۷۱ و سوره یونس آیه ۶۲ و سوره هود آیات ۲۰ و ۱۱۳ و سوره رعد آیه ۱۶ و سوره اسراء آیه ۹۷ و سوره کهف آیه ۵۰ و سوره فرقان آیه ۱۸ و سوره عنکبوت آیه ۴۱ و سوره زمر آیه ۳ و سوره شوری آیات ۶ و ۹ و ۴۶ و سوره جاثیه آیات ۱۰ و ۱۹ و سوره احقاف آیه ۳۲ و سوره ممتحنه آیه ۱ و سوره جمعه آیه ۶ ، جالب است که در تمامی این آیات (حتی در اکثر ترجمههای فارسی) کلمه اولیاء (که جمع ولی است) به معنای دوست و یار و یاور معنی شده و نه خلیفه و حاکم! با دقت در معنای برخی آیات نیز به خوبی پوچ بودن این ادعا که ولی معنای خلیفه میدهد ثابت میشود، مثلا خداوند میفرماید اولیاء مومنان یا اولیاء کافران. ما اگر طبق معنای آقایان مدعی تشیع بخواهیم کلمه ولی را ترجمه کنیم، باید بگوییم: خلفای مومنان!! یا حاکمان مومنان!! ولی مگر میشود یک مومن در یک زمان بیش از یک خلیفه یا بیش از یک حاکم داشته باشد که بخواهیم بگوییم: حاکمان؟! (اولیاء)، تازه تکلیف مومن بیچارهای که تحت حکومت یک حاکم کافر قرار گرفته چه میشود؟! اما اگر ولی یا اولیاء را دوست و یاور ترجمه کنیم، میشود : دوستان مومنان و یا اینکه یاوران کافران که در این صورت به معنایی بسیار دقیقتر و قابل قبولتر دست پیدا خواهیم کرد.
حدیثی که پیامبر جفرموده: «يا أيها الناس! إنّ الفضلَ والشرفَ والـمنزلة والولاية لرسول الله وذريته، فلا تذهبنَّ بکم الأباطيل». یعنی: «ای مردم، فضل و شرف و مقام و ولایت از آن رسول خدا و ذریه او است، بنابراین سخنهای بیجا و باطل شما را به بیراهه نکشاند». این حدیث در کتاب [الصواعق الـمحرّقة: صفحه ۱۰۵] نقل شده که به هیچ وجه احتجاج به این حدیث ممکن نیست، چون هنوز اسناد صحیحی برای آن شناخته نشده است، بلکه اصلاً هیچ اسنادی ندارد ولو غیرصحیح، و ظاهر حدیث نیز فقط دلالت بر فضل و بزرگی اهل بیت پیامبر جدارد نه حاکم بودن و خلافت بلافصل حضرت علی و اصلا شامل حضرت علی نمیشود، چون علی از ذریه پیامبر جنیست.
حدیثی که پیامبر جفرموده: «انزلوا آل محمد بمنزلة الرأس من الجسد وبمنزلة العينين من الرأس، فإن الجسد لا يهتدی إلاّ بالرأس وإنّ الرأس لا يهتدی إلاّ بالعينين» یعنی: «اهل بیت مرا در میان خویش به منزلهی سر در جسد قرار دهید و به منزلهی هردو چشم بر سر و صورت، و جسد هدایت نمیشود بدون سر و سر هدایت نمیشود بدون چشمان». هیثمی میگوید: یکی از اسناد آن زیاد بن منذر است که متروک الحدیث است (در ضمن وی ابوالجارودی است که فرقهی جارودیه به او منتسب هستند، و ابن معین و ابن حبان و کسانی دیگر هم وی را تکذیب نمودهاند، پس به همین خاطر حدیث مردود است).
حدیثی که پیامبر جفرموده: «اِلزموا مودتنا أهل البيت، فإنّه منْ لقی الله وهو يودّنا دخل الجنة بشفاعتنا والذي نفسي بيده لا ينفع عبداً عمله إلا بمعرفة حقنا». یعنی: «به دوستی اهل بیت پایبند باشید، چون به راستی کسی که به حضور خداوند رسید در حالی که مودّت اهل بیت را داشت، وارد بهشت میشود به وسیلۀ شفاعت ما، و سوگند به کسی که جان من به دست اوست، عمل هیچ کس به وی سودی نمیرساند، مگر وقتی که حقوق ما را شناخته باشد». این حدیث را به جناب طبرانی در کتاب الأوسط نسبت دادهاند و به کتاب [مجمعالزوائد: ۹/۱۷۲] مراجعه کنید که در آن هیثمی چنین میگوید: «وفيه ليث بن أبيسليم وغيره»، باید گفت که لیث بن ابیسلیم به اتفاق نظر ضعیف است به سبب اختلاطی که دارد، همانطور که ابن حبان در (الـمجروحین) آن را بیان نموده است. حافظ عسقلانی در (التقریب) میگوید: لیث انسان بسیار صادقی بود اما بعداً اختلاط پیدا نمود و احادیث را از هم تمییز نمیداد، و بدین وسیله متروک گردید. عبارت هیثمی اشاره بر وجود ضعفی دیگر به جز لیث دارد، با اینکه لیث به تنهایی برای ردّ این حدیث بسنده است.
حدیثی که پیامبر جفرموده: «لا تزول قدما عبدٍ يوم القيامة حتی يسأل عن أربع، عن عمره فيما أفناهُ وعن جسده فيما أبلاه، وعن ماله فيما أنفقه ومن أين اکتسبه، وعن محبتنا أهل البيت». یعنی: «در قیامت هنوز شخص از جا تکان نخورده که از چهار چیز بازپرسی میشود: از عمرش که در چه راهی مصرف کرده، و از پیکرش که در چه راهی کهنه ساخته، و از ثروتش که در کدام راه مصرف نموده و از کجا کسب کرده و به دست آورده، و از محبت ما اهل بیت». طبرانی آن را در کتاب [الکبیر: ۱۱۱۷۷] از طریق حسین بن الحسن الاشقرثنا هشیم بن بشیر از ابی هاشم از مجاهد از ابن عباس اخراج داشته است. و این حدیث باطلی است، الهیثمی در [الـمجمع: ۱۰/۳۴۶] در مورد آن میگوید: «و در آن حسین بن الحسن الأشقر وجود دارد که جداً ضعیف است». و ابوزرعه میگوید: «منکر الحدیث است و بعلاوه هشیم بن بشیر انسانی کثیرالتدلیس و عن عن گو بوده است. پس حدیث به طور مطلق غیرصحیح و باطل است». و آنچه که ضعیف بودن و بطلان این حدیث را تأیید میدارد، آن است که این حدیث با روایتی دیگر از ابن مسعود و او هم از پیامبر جنقل شده است، و این روایت صحیح و غیرقابل انکار است. پیامبر جمیفرماید: «لا تزول قدما ابن آدم يوم القيامة من عند ربه حتی يسأل عن خمس: عن عمره فيما أفناه، وعن شبابه فيما أبلاه، وماله من أين اکتسبه، وفيما أنفقه وماذا عمل فيما علم». [ترمذی و طبرانی در الکبیر والصغیر و ابویعلی و الخطیب و ابن عساکر آن را اخراج داشتهاند، به کتاب: سلسلة الأحادیث الصحیحة، ۹۴۶] نگاه کنید.
«قال رسول الله ج: فلو أن رجلاً صفن «صف قدميه» بين الرکن والـمقام فصلّی وصام وهو مبغضٌ لآل محمد دخل النار». یعنی: «اگر مردی در میان رکن و مقام قرار گیرد و در حال نماز و روزه هم باشد، اما مبغض آل محمد باشد، داخل دوزخ میشود». این حدیث را حاکم در (۳/۱۴۸/۱۴۹) از طریق اسماعیل بن ابی اویس ثنا ابی از حمید بن قیس المکی از عطابن ابی رباح از اصحاب بن عباس از ابی عباس و وی نیز از پیامبر جروایت کردهاند که فرموده است: «... فلو أنَّ رجلاً صفن بين الرکن والـمقام ...» حاکم این حدیث را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافق بوده است. اما هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۷۱] اسناد طبرانی را ذکر نموده و آن را به ابن عباس -با همان تلفظ- نسبت داده است، لکن در آن محمدبن زکریا القلابی وجود دارد که هم طبرانی و هم هیثمی آن را ضعیف شمردهاند و گفتهاند که وی فردی کذّاب و واضعالحدیث بوده است. همچنان که دار قطنی و ابن معین نیز گفتهاند. هیثمی میگوید: «طبرانی در کتاب الاوسط آن را ذکر نموده، اما در آن اصرم بن حوشب وجود دارد که متروک الحدیث است». حتی اصرم بن حوشب متهم به کذب و وضع حدیث هم هست، پس با این حال نباید توجه چندانی به اسناد طبرانی در مورد این حدیث داشت. اما اسنادی که حاکم در این باره مطرح نموده است، و ذهبی نیز موافقتش را کرده است -بالفرض صحت آن نیز- باز هیچ دلیلی در مورد وجوب تمسّک به مذهب اهل بیت و عصمت آنها نیست، بلکه متن این حدیث تنها بر وجوب محبت اهل بیت و نفی بغض از آنهاست نه ادعاهای پوچ و بی سر و ته مدعیان تشیع از قبیل خلافت بلافصل و من عندالله حضرت علی و عصمت و علم غیب و ساخت گنبد و بارگاه و عزاداری و غیره...، در مورد محبت و دوست داشتن اهل بیت نیز تا جایی که اینجانب اطلاع دارم، اهل سنت دوستدار حضرت علی و اهل بیت پیامبر جهستند و این ذهن بیمار آخوند رافضی است که سعی دارد اهل سنت را دشمن اهل بیت معرفی کند [۱۷۳]. و اما توضیحاتی دیگر پیرامون بررسی اسناد این حدیث وجود دارد: با توجه به تصحیح آن از سوی حاکم بر شرط مسلم و نیز موافقت ذهبی ـ آن بود که راوی آن اسماعیل بن ابی اویس بود، وی نیز از پدرش -عبدالله بن عبدالله بن اویس- مشهور به ابی اویس روایت داشته است. ممکن است که هم حاکم و هم ذهبی در تصحیح این حدیث بر شرط مسلم گمان غلط بردهاند، به دو شرط:
نخست: هیچگاه مسلم از ابا اویس حدیثی را اخراج نداشته که بدان احتجاج ورزد یا قابل احتجاج باشد، بلکه احادیثی که راوی آن ابا اویس بوده به صورت متابعه ذکر نموده است. مواضع زیر را در (صحیح مسلم) نگاه کنید:
۱- (۱/۱۳۴) مسلم روایتی را از مالک و یونس و از الزهری میآورد و به دنبال آن بعنوان متابعه حدیث ابا اویس را هم ذکر میدارد.
۲- (۱/۲۹۷) روایتی را از مالک و ابن عینیه و ابن جریح از العلاء میآورد و به عنوان متابعه روایت العلاء بن عبدالرحمن را ذکر میدارد.
شخص ذهبی آن را در کتاب [الـمیزان: ۲/۴۵۰] ذکر نموده، و رمز و نشانهای را با این شکل (م تبعا) ـ یعنی: از ابا اویس در متابعات اخراج شده ـ برای آن قرار داده است.
دوم: اگرچه امام مسلم در کتاب صحیح خویش از اسماعیل بن ابی اویس و پدرش روایت کرده است، اما هیچگاه روایتی را از طریق اسماعیل از پدرش ـ ابی اویس ـ نقل نکرده است، و این همان چیزی است که احادیث وی را از شروط مسلم مسقوط میدارد، و بلکه آنها را بیارزش نموده و به تضعیف میکشاند. و چون اسماعیل را بهتر از پدرش دانستهاند، پس در اینجا سطوری را دربارهی آنها میآوریم:
۱- اسماعیلبن اویس: ذهبی در (الـمیزان) در بارۀ وی میگوید: وی محدّثی سهلانگار و غیرجدی بود، ابن حجر در (التقریب) میگوید: وی مردی بسیار راستگو بود، اما گهگاهی به خاطر سوء حافظهاش به خطا میرفت. عدهای از متشددّین و سختگیرانِ حدیث همچون ابن معین و معاویة بن صالح و نسائی وی را ضعیف دانستهاند، لکن نسائی حکایتی را در کتاب (تهذیب التهذیب) درباره او روایت نموده که گویا او -اسماعیل بن اویس- برای اهالی مدینه حدیث وضع نموده است. در همین رابطه نیز حافظ دنبال میدارد و میگوید: «و او همانی است که نسائی در نتیجه شناخت وی از احادیثش اجتناب ورزیده و گفته که محدّث موثقی نیست، و امید میرود که این خصلتها مربوط به دوران جوانی وی بوده و بعداً به اصلاح خویش پرداخته باشد. و گمان نمیرود که مسلم و بخاری از وی حدیثی اخراج داشته باشند مگر اینکه آن حدیث صحیح بوده و چند نفر از رجال موثّق آن را روایت کرده باشد». و باز در کتاب [هدی الساری مقدمة فتح البخاری: ۵۵۱] میگوید: «شیخین -مسلم و بخاری- از وی احتجاج نمودهاند اما نه زیاد و بخاری نیز احادیثی را که تنها سند آن وی بوده باشد اخراج نداشته است مگر دو حدیث، و مسلم نیز همانهایی از وی اخراج نموده که بخاری اخراج داشته است». اما اعتماد بخاری بر اسماعیل بن ابی اویس در اخراج آن دو حدیثی که تنها سند آنها همان اسماعیل است، جریانی دارد که سبب آن را بهتر بیان میدارد. حافظ عسقلانی در (مقدمة فتح الباری) میگوید: «در مناقب بخاری با سند صحیح روایت نمودیم که اسماعیلبن ابیاویس اصول خویش را اخراج داشت و به امام بخاری عرضه نمود، و به وی این اجازه را نیز داد تا که احادیث صحیح را برگزیند، و آنچه را که در زمینه علومالحدیث میداند در مورد احادیث وی به کار گیرد و سره آن را از ناسره جدا نماید». و این خود دلیلی است بر صحت احادیثی که امام بخاری از وی اخراج نموده است، چون اسماعیل کتاب خویش را در اختیار بخاری نهاد و بخاری آن را بررسی و ارزشیابی نمود، پس به این صورت مسألۀ سوء حافظه ابن ابی اویس مندفع میگردد، به همین خاطر است که ابن حجر این قاعده را ابراز نموده و میگوید: «بنابراین به هیچیک از احادیث اسماعیل ابن ابی اویس احتجاج جایز نیست، به غیر از آنچه که در صحیح بخاری آمده است، به همین خاطر نسائی و دیگرانی هم آنها را معیوب شمردهاند، مگر احادیثی که غیر او نیز در آن مشارکت نموده باشد، پس بدان اعتبار میگردد». ولی امام مسلم از اسماعیلبن ابی اویس حتی یک حدیث را نیز که راوی آن تنها او بوده باشد اخراج ننموده است، بلکه تمامی آنچه را که از وی اخراج داشته متابعاتی است که در روایت خویش آورده است، خواه متابعۀ تام یا قاصر. نگاه کنید به [صحیح الـمسلم: ۲/۸۷۵، ۲/۱۱۳۵، ۳/۱۲۷۳، ۳/۱۵۲۶، ۳/۱۶۵۸، ۴/۱۸۸۰] به غیر از یک موضع در (۳-۱۱۹۱-۱۱۹۲) این حدیثی را که مسلم با این اسناد روایت نموده، خود بخاری آن را از اسماعیل بن ابی اویس اخراج داشته است، نگاه کنید به [صحیح البخاری: ۳/۲۴۴] پس انشاءالله اشتباه برطرف شده باشد، قاعدهای که حافظ ابن حجر آن را مستقرّ نمود نیز قطعی شده باشد. پس با این وجود این حدیثی را که تنها اسماعیلبن ابی اویس منفرداً روایت داشته و هیچ متابع و شاهدی ندارد ضعیف محسوب شده و صحتّ آن بعید به نظر میرسد، چه جای اینکه بر شرط مسلم باشد.
۲- عبدالله بن عبدالله بن اویس، مشهور به ابو اویس:
حافظ عسقلانی در (التقریب) درباره وی میگوید: راستگو بود اما گمان غلط داشت و سهو میکرد. غیرحافظ نیز وی را بنا بر سوء حافظهاش ضعیف پنداشتهاند. حتی ابوحاتم میگوید: احادیث وی قابل نگارش و کتابت هستند ولی قابل احتجاج نیستند -چنانکه در اینجا به آن احتجاج ورزیدهاند- اما احادیث وی در شواهد و متابعات قابل استفاده است، و بر همین اساس امام مسلم در کتاب صحیح خویش از وی حدیث اخراج داشته ولی هیچگاه به احادیث منفرد وی احتجاج ننموده و آن را هم صحیح ندانسته است، بلکه در شواهد و متابعات از وی استفاده نموده است. مخصوصاً اگر در اسناد حدیثی بعلاوه ابو اویس پسرش اسماعیل نیز وجود داشته باشد، که در آن صورت حدیث ضعیف و ضعیفتر به نظر میرسد.
[۱۷۳] یکی از دلایل شگرف و مهم و اساسی و علمی و پیچیدهای که باعث شده آخوندهای رافضی، اهل سنت را دشمن اهل بیت بدانند، این است که چرا ایشان روی قبور امامان را گنبد و بارگاه نمیسازند؟! و چرا سنگ قبور ایشان را بوس نمیکنند؟! و چرا زیارت جعلی عاشورا نمیخوانند و چرا خلفا را لعن نمیکنند؟!! و چرا و چرا و چرا .....
«عن الإمام الحسن السبط قال لـمعاوية ابن خديج: إياك وبغضنا أهل البيت فإنّ رسول لله جقال: لا يبغضنا أحد ولا يحسدنا أحد إلا يوم القيامة عن الحوض بسياط من نار». «امام حسن به معاویه ابن خدیج فرمود: از بغض و نفرت نسبت به ما اهل بیت خودداری کنید چون پیامبر جفرمودند: هرکس نسبت به ما اهل بیت بغض و حسد داشته باشد، در روز قیامت او را با تازیانهای آتشین از کنار حوض میرانند». این حدیث را طبرانی در (الأوسط) و [مجمع الزوائد: ۹/۱۷۲] اخراج نموده است. هیثمی میگوید: «در اسناد آن عبدالله بن عمرو الوافقی وجود دارد که انسانی کذّاب است». پس حدیث هم موضوع و مکذوب و هم مختلق است.
طبرانی در کتاب [الاوسط، مجمعالزوائد: ۹/۱۷۲] از جابربن عبدالله انصاری اخراج نموده که شنیدم پیامبر خدا جمیفرمودند: «يا أيّها الناس من أبغضنا أهل البيت حشره الله يوم القيامة يهودياً». یعنی: «ای مردم کسی که ما اهل بیت را دشمن دارد و نسبت به ما کینه ورزد، خداوند در قیامت او را یهودی محشور خواهد ساخت»، گفتم: «ای پیامبر خدا اگرچه اهل نماز و روزه هم باشد؟ فرمود: اگر نماز خواند و روزه را هم گرفت بدینوسیله مانعی در برابر خون ریختن خود ایجاد نموده است و همچون صاغرین باید جزیه را با دست خویش پرداخت نماید. امتم برایم مجسّم شد آن هنگام که از گل بودند، علمدارانی بر من گذر کردند و من برای علی و شیعۀ وی طلب استغفار نمودم».
باید گفت که این حدیث باطل است. هیثمیدر مورد سند آن میگوید: «و در آن کسانی ناشناخته و مجهول الهویه هستند». و به راستی این شدیدترین انواع تضعیف حدیث است، چون که روایت از شخص مجهولالعین خیلی ضعیفتر از روایت از شخص مجهولالحال است، و این حدیث خیلی ضعیفتر از آنچه است که درباره آن گفتهاند. همانطور که ابن حجر در مقدمۀ (التقریب) بیان نموده. مراتب جرح را شش قسمت دانستهاند، حداقل آن شخص مجهولالحال است و پس از آن را (ضعیف) شمردهاند و مرتبۀ سوم آن را شخص مجهولالعین دانستهاند. و این مرتبۀ مجهولالعین را فقط با لفظ (مجهول) تعبیر میکنند، و این همان نوعی است که ما درصدد آن میباشیم و کسی در ضعیف و کممایه بودن آن گمانی ندارد. و به علاوه کسانی را که راوی احادیثی بودهاند و اسناد آن احادیث مجهولالعین بوده، آنها را کذّاب دانستهاند. همانطور که مصداق راوی این حدیث است.
ابن حاتم در [تفسیر ابن کثیر: ۴/۱۱۲] از طریق علی بن حسین که گویا مردی از حسین أشقر از قیس از أعمش از سعید بن جبیر و از ابن عباس برای وی بازگفته است، که هنگام نزول این آیه: ﴿قُل لَّآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ أَجۡرًا إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾[الشوری: ۲۳] گفتند: یا رسولالله آنهایی که خداوند مودّت را در بارۀ آنها مطرح نموده چه کسانی هستند؟ پیامبر جفرمود: «فاطمه و اولاد وی» اما اسناد این حدیث ـ همانطوری که ابن کثیر میگوید ـ ضعیف است. چون در اسناد آن مرد ناشناختهای وجود دارد، و باز حسین الأشقر نیز هست که ضعیف و متهم به رافضی است. همانطور هم در (الـمیزان) و غیره آمده و برخی از آنها نیز این حدیث را تکذیب نمودهاند. متن حدیث نیز دارای اشکال است، چون آیۀ مزبور کلی است و در آن هنگام فاطمه اولادی نداشته است و حتی در سال دوم هجرت پس از جنگ بدر، فاطمه با علی ازدواج میکند و حسن متولد سال سوم هجری و حسین متولد سال چهارم هجری میباشد، پس چطور پیامبر جاین آیه را در رابطه با کسی یا کسانی تفسیر میکند که نه کسی آنها را میشناسد و نه اصلا وجود خارجی دارند؟! و هنگامی که خداوند عبارت: ﴿إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ﴾را آورده است و آن را به صورت مصدر نه که اسم بیان داشته، دلالت بر این دارد که منظور خداوند ذوی القربی نبوده است و اگر ذویالقربی را اراده میکرد، عبارت: «المودة لذوی القربی» را میآورد و حرف (فی) را محذوف میداشت، چون عبارت «اسألك الـمودة فی فلان أو في قربی فلان» در اینجا غیرفصیح و نادرست است و باید «اسألك لفلان» گفته شود و عبارات مربوط به ذی القربی و نزدیکان پیامبر جدر قرآن بطور واضح و مشخص بکار رفته است، همچون: سوره الانفال آیه۴۱ و سوره الحشر آیه۷ و سوره الروم آیه ۳۸ و سوره البقره آیه۱۷۷.
حدیثی که پیامبر جفرموده: من منذر هستم و علی هادی. طبرانی آن را در تفسیر خود (۱۳/۶۳) از طریق حسن بن حسین أنصاری ثنا معاذ بن مسلم ثنا الهروی از عطاء بن سائب از سعید بن جبیر و از ابن عباس آورده است و دیلمی نیز در [مسند الفردوس: ۱۰۳] با همان لفظ «أنا النذیر وعلي الهادي» آن را از ابن عباسب آورده، ولی چون هیچگونه اسنادی را ارائه نداده است صحیح نیست به تنهایی بدو نسبت داد. [ابن کثیر در تفسیر خود: ۲/۵۰۲] میگوید که «و فیه نکارة شدیدة» و اما در بررسی اسناد این حدیث: الف) حسن بن حسین انصاری: ابن ابی حاتم در مورد وی میگوید: وی یکی از رؤسای شیعه بوده و انسان صادقی نبود. (پس با وجود این خبر صحیح نیست هیچگونه احتجاجی بر گفتههای وی شود) و ابن حبان نیز در مورد وی میگوید: گفتۀ هرکس و ناکسی برای وی اثبات شده بود و احادیث مقلوب را زیاد روایت میکرد. ب) معاذ بن مسلم: سندی مجهول است، همانطور که ذهبی در (المیزان) گفته است و جهالت وی جهالت عین است که بسیار ضعیفتر از جهالت حال است و حتی در مرتبۀ ضعیفترین روایت است. نگاه کنید به مقدمه (تقریب التهذیب) ذهبی در شرح حال نامه خود به این حدیث اشاره نموده و گفته: خبر باطلی است. ج) هروی: روشن نساخته که وی کیست و کسی با این لقب مشخص نیست بجز ابی زید هروی که اسم او سعید بن ربیع است. بخاری از ایشان احادیث زیادی را استخراج نموده و گمان نمیرود که وی باشد، چون بین وفات او و وفات عطاء بن سائب هفتاد و پنج سال فاصله است. ذهبی در شرح حال حسن بن حسین این را ذکر داشته است. د) عطاء بن سائب: وی در اواخر عمرش دچار سوء حافظه گردید و مطالب را مختلّ مینمود و بغیر از سفیان الثوری و شعبه و حماد بن زید و ایوب و زائده و زهیر روایت هیچکس دیگری از وی صحیح نیست، و در اسناد این حدیث نام هیچ یک از آنها به چشم نمیخورد. این چهار دلیل مذکور در مورد اسناد این حدیث، نه تنها برای حدیث مذکور بلکه چنین دلیلی برای هر حدیث دیگری کافی است که آن را از احتجاج بیندازد. ناشناختهترین سند این حدیث معاذ بن مسلم است و گمانی نیست که حدیث مذکور با چنین سندی باطل و بیمورد است. حافظ ابن حجر در [الفتح: ۸/۴۷۹] این حدیث را ذکر نموده و اسناد آن را هم نیک دانسته، امّا بدون شک ایشان به خطا رفته و دقّت کافی به اسناد این حدیث نداشته، چون شیخ الاسلام ابن تیمیّه و حافظ ابن کثیر و حافظ ذهبی/با وی مخالف بودهاند. البته باز متذکر میشویم که متن این حدیث نیز (مانند بسیاری دیگر از احادیث مورد استناد شیعه) چیزی را ثابت نمیکند و عقاید مدعیان تشیع، همچون خلافت بلافصل حضرت علی و عصمت و علم غیب و غیره... از آن استخراج نمیشود و تنها در بهترین حالت میتوان گفت که حضرت علی نیز میتواند همچون مومنین دیگر برای مردم هدایتگر و الگو باشد و ایشان را امر به معروف و نهی از منکر کند و البته این تنها مختص به حضرت علی نیست و نمیتوان هدایت مردم را انحصاری کرد و اگر اینگونه باشد پس هم اکنون مردم در گمراهی هستند، چون امام معصوم شیعیان غائب است. و پیامبرجدر مورد حضرت ابوبکر و حضرت عمر نیز فرموده که پس از من به این دو اقتدا کنید. [مسند امام احمد: ۵/۳۸۵، ۳۹۹].
در مورد سوره حمد در تفسیر وکیع بن جراح از سفیان ثوری، از سدی، از اسباط و مجاهد از ابن عباس نقل شده که معنی ما را به راه راست هدایت کن، یعنی ما را به حب و دوستی محمد و آل او ارشاد نما [۱۷۴]. در سند این حدیث شخص السدی وجود دارد و او اسماعیل بن عبدالرحمن و از رجال مسلم است، اما ضعیف الحافظه و متهم و مترود و مردود به شیعهگری است. امام مسلم هرگز چیزی را در مورد فضائل علی و اهل بیت از وی روایت نمینمود، صرفاً بخاطر شیعه بودنش و این نیز نزد اهل حدیث مقرر است. همانطوریکه درباره علی و اهل بیت نیز به ناصبیها احتجاج نمیورزید (ناصبی جماعتی بودند که از علی و اهل بیت، کینه و نفرت داشتند) اگرچه سخن آنها موثّق بوده باشد. همانطور نیز در زمینه مذکور به شیعهها احتجاج نمیورزید. (در هیچ محکمهای نیز قاضی سخن یک نفر شیعه یا منتسب به تشیع را به نفع عقاید خودش قبول نخواهد داشت) اگر چه راوی و یا سخن موثّق بوده باشد. در نتیجه اگر ما از این قاعده هم روی گردانیم و صرف نظر نمائیم، اما میبینیم که شخص السّدی فردی موثّق و امین همه نیز نبوده است. از امام احمد روایت شده است که: احادیث السّدی نکوست اما تفسیری که وی بر این حدیث نگاشته است جعلی و خود شخصاً برای آن اسناد قرار داده و آن را به تکلف انداخته. به شعبی گفته شد که: سهمی از علوم القرآن به سدّی عطا شده است. فرمود: (سهمی از جهل القرآن به وی عطا شده است) نگاه شود به شرح حال وی در کتاب التهذیب. در ضمن باز متذکر میشویم که در متن این حدیث نیز مانند سایر احادیث شیعه پسند، صحبتی از امامت و خلافت بلافصل حضرت علی نیست و حب و دوستی آل محمد را اهل سنت بسیار قبول دارند و دوستی اهل بیت، ربطی به عقاید مدعیان تشیع ندارد و این حدیث نیز چیزی را برای روافض ثابت نمیکند.
[۱۷۴] بنابر گفته امام طبری و امام ابن کثیر در مورد سورۀ فاتحه و نیز بنا بر آثار زیادی که از صحابه و تابعین بر جای مانده، مقصود از صراط المستقیم اسلام است. (ما نیز میگوییم که همه میبایست تابع اسلام باشند و تابع اسلام یعنی تابع قرآن بودن و تابع سنت رسول خدا جبودن).
حدیثی از ابن عباس در این مقام (حدیثی که نام ابن سلام در آن آمده است) از سوی ابن مردویه - نگاه شود به [تفسیر ابن کثیر: ۲/۶۸، الدر الـمنثور: ۳/۱۰۵-۱۰۶، اسباب النزول: سیوطی، ص ۷۳، و واحدی در اسباب النزول: ص ۱۴۸-۱۴۹]، از طریق محمد بن مروان -سدّی صغرا - از محمد بن سائب الکلبی، از ابی صالح و از ابن عباس آورده که: «بهنگام ظهر عبدالله بن سلام با جماعتی از اهل کتاب نزد پیامبر رفتند. گفتند: یا رسول الله جخانههای ما کوچک است و ما نیز جایی را برای جلسات و نشستن خود مناسبتر از مسجد سراغ نداریم و طایفه ما نیز هنگامیکه فهمیدند که ما تصدیق خدا و نبوت شما را پذیرفتهایم و دین قبلی خویش را ترک نمودهایم با ما اظهار دشمنی کردند و سوگند خوردند که دیگر با ما مخالطه نورزند و با ما چیزی نخورند و این بر ما سخت و گران است. و در این حال که آنها با پیامبر اظهار شکایت و گلهمندی میکردند، این آیه نازل شد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ ٥٥﴾[المائدة: ۵۵] و در آن اثنا اذان ظهر هم گفته شد و پیامبر به سوی مسجد خارج شد، مردم در حال نماز خواندن بودند، پیامبر نظرش به فردی مسکین و نیازمند افتاد، از وی پرسید: آیا کسی چیزی را به تو عطا نموده است؟ مرد گفت: بله، انگشتری از طلا، فرمود: چه کسی؟ مرد گفت: آن که ایستاده و نماز میگذارد. پیامبر فرمود: در چه حالی وی انگشترش را به تو عطا نمود؟ گفت: در حال رکوع، پیامبر فرمود: وی علی بن ابی طالب است. سپس پیامبر تکبیری فرمود و آیه را قرائت نمود: ﴿وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ ٥٦﴾[المائدة: ۵۶]. بیگمان حدیث مذکور موضوع و مکذوب است و در اسناد آن دو شخص کذّاب وجود دارند، نخست: محمدبن مروان سدّی صغیر که متهم به کذب است و دیگری محمد بن سائب که او نیز همچنین است، در این رابطه مراجعه شود به کتاب (تقریب التهذیب). خطیب نیز در کتاب (الـمتفق) حدیث ابن عباس را آورده – [الدرالـمنثور: ۳/۱۰۴، منتخب کنزالعمال: ۵/۳۸] – در آن چیزی وجود ندارد که دالّ بر اسناد آن باشد. و آنچه را که صاحب منتخب ذکر نموده، در آن نیز مطلب بن زیاد قرار دارد، که ابوحاتم در مورد وی میگوید: بله به وی احتجاج نمیشود. و ابن سعد نیز میگوید: وی ضعیف است و حجّتی در آن نیست، هم بخاطر عدم معرفت اسناد آن و هم بخاطر یقین داشتن بر ضعف آن. و این خود روشن میسازد که وی عمداً در پنهان داشتن احوال احادیث تمایل داشته است. ابن مردویه نیز همین حدیث ابن عباس را آورده [ابن کثیر: ۲/۶۸، الدر الـمنثور: ۳/۱۰۵] از طریق ثوری از ابیسنان از ضحاک و او هم از ابن عباس. امّا ابن کثیر میگوید: (ضحاک به ابن عباس نرسیده است) و باید گفت که وی ضحاک بن مزاحم است و او کسی است که هیچکس از اصحاب پیامبر جحدیثی را از او نقل نکردهاند. پس حدیث وی نیز بخاطر انقطاع سند آن ضعیف است و معلوم نیست که ضحاک از چه کسی آن را اخذ کرده و آن را به ابن عباس نسبت داده است و خود ضحاک هم منکر آن است که به ابن عباس رسیده باشد. همانطوری که در [الـمراسیل، ابن ابیحاتم: ص ۶۳] ذکر گردیده است. و این تضعیف در سند حدیث ابن مردویه از شخص ثوری به بالاست. اما در میان ابن مردویه و ثوری نیز وضعیت مجهول است، چه بسا در آن میان نیز سندی دیگر وجود داشته باشد. که آن هم موجب ضعف حدیث وی است و هیچکس هم غافل از آن نیست که از شرایط و معیارهای صحت یک حدیث، اتصال اسناد آن به هم است و باید اسناد آن خالی از انقطاع باشد و آن چیزی است که در اینجا پدید نیامده است. عبدالرزاق نیز حدیث ابن عباس را روایت نموده است [ابن کثیر: ۲/۶۸، الدر الـمنثور: ۳/۱۰۵، اسباب النزول، السیوطی: ص ۷۳] از طریق عبدالوهاب بن مجاهد از پدرش و او هم از ابن عباس. ابن کثیر میگوید: (هرگز به عبدالوهاب احتجاج نمیشود). و حافظ نیز در (التقریب) میگوید: وی متروک است. و ثوری نیز او را مکذوب دانسته است و نسائی میگوید: وی مورد اطمینان نبوده و حدیثش قابل کتابت نیست و بالاخره ابن جوزی هم میگوید: نظر اجماع بر ترک حدیث از وی است. پس بیگمان این حدیث، حدیثی موضوع و جعلی است. این حدیث، بعلاوهی ابن عباس به کسانی دیگر هم نسبت دادهاند. مثلاً، ابن کثیر در [التفسیر: ۲/۶۸] میگوید: «سپس خود ابن مردویه این حدیث را در جایی دیگر به علی بن ابی طالب و یا عمر ابن یاسر و ابی رافع نسبت میدهد. و هیچکدام از آنها صحیح نیست، بخاطر ضعف اسانید و مجهول بودن رجال آن» و امّا حدیث عمار بن یاسر، بعلاوهی ابن مردویه، طبرانی در [الأوسط، الدر الـمنثور: ۳/۱۰۵، اسباب النزول، سیوطی: ۲/۷۳] آورده است. سیوطی میفرماید: در سند حدیث مذکور افراد مجهولی قرار دارد. پس سیوطی با آن همه تساهلی که در مورد تصحیح حدیث دارد، چنین گفته است، و حتی اظهار داشته که نه یک یا دو مجهول، بلکه اشخاص مجهولی در آن قرار دارد. که باعث میشود حدیث بیارزشتر شود. اما حدیث ابیرافع، بعلاوۀ ابن مردویه، طبرانی نیز آن را در [الکبیر: ۹۵۵] آورده، و سیوطی در [الدر الـمنثور: ۳/۱۰۶] آن را به ابینعیم نسبت داده است. ابوحاتم میگوید: وی فردی ضعیف و منکرالحدیث است و دار قطنی میگوید: متروک است. و همچنین در اسناد آن یحیی بن حسن بن فرات وجود دارد، که بیوگرافی آن نیز ظاهراً قابل دسترس نبوده و در نزد بعضی از افراد در اسناد آن شیعه قرار دارد، که اخبار آنها در مورد فضائل علی÷قابل قبول نیست. و کسانی از مراجع رافضی که به تفسیر ثعلبی استناد میکنند، لازم است بدانند که خود ثعلبی از ابن عباس روایت میکند که آیۀ مذکور در مورد ابوبکر نازل شده است و از عبدالملک هم نقل میکند که: «از ابا جعفرالباقر سؤال نمودم در رابطه با آیۀ مذکور، فرمودند: منظور مؤمنین است. گفتم: مردم میگویند: که آن آیه در شأن علی آمده است. گفت: علی هم از مؤمنین است» [۱۷۵]از ضحاک نیز همچنین روایت شده است. و از علی بن ابیطلحه، از ابن عباس در مورد آیۀ مذکوره روایت میشود که: منظور آیه تمام مسلمانان است، یعنی کسانیکه خدا و پیامبر و سایر مسلمین را دوست میدارد. طبری نیز در تفسیر خویش (۶/۱۸۰) از طریق غالب بن عبیدالله از مجاهد این حدیث را آورده، که غالب متروک الحدیث است و ابوحاتم و نسائی نیز همین نظر را درباره وی دارند. بخاری هم میگوید: وی منکرالحدیث است و ابن معین میگوید: وی مورد اطمینان نیست.
[۱۷۵] روایتی از ابیجعفر الباقر است که از طریق عبد بن حمید و ابن جریر و ابن المنذر [الدر الـمنثور: ۳/۱۰۶] نقل شده است، که گویا در مورد آیۀ مورد بحث از وی سؤال میشود؟امام باقر میفرمایند: منظور همانهایی هستند که ایمان آوردند، سپس به ایشان گفته شد: به ما ابلاغ شده که در مورد علی÷نازل شده است. فرمودند: علی هم از آنانی بود که ایمان آوردند. ابونعیم نیز در (الحلیه) از طریق عبدالملک بن ابی سلیمان روایت میکند که: از اباجعفر محمد بن علی در مورد این آیه از قرآن: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ...﴾[المائدة: ۵۵] الآیه، سؤال نمودم، فرمودند: منظور اصحاب محمد جاست. گفتم: برخی میگویند، در شأن علی نازل گشته است، فرمودند: علی هم از آنان است.
حدیثی که به حضرت علی و امام باقر و امام صادق نسبت میدهند که: «ألم يجعل الـمغفرة لـمن تاب وآمن وعمل صالحاً مشروطة بالاهتداء إلی ولايتهم إذ يقول: ﴿وَإِنِّي لَغَفَّارٞ لِّمَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا ثُمَّ ٱهۡتَدَىٰ ٨٢﴾[طه: ۸۲]». ترجمه: آیا خداوند مغفرت و آمرزش را برای کسانیکه توبه میکنند و ایمان میآورند و عمل صالح را انجام میدهند مشروط بر اهتداء به ولایت أئمه نساخته است، آنجا که میفرماید: ﴿وَإِنِّي لَغَفَّارٞ لِّمَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا ثُمَّ ٱهۡتَدَىٰ ٨٢﴾[طه: ۸۲] «من غفارم در مورد کسی که بازگشته، ایمان آورده و عمل شایسته انجام داده و سپس هدایت یافته باشد». طبری در تفسیر خویش (۱۶/۱۳۰) این حدیث را به نقل از ثابت البنانی روایت داشته است، اما اسناد آن ضعیف است، بخاطر عمر بن شاکرالبصری، چنانکه در (التقریب) بدان اشاره شده است.
در مورد آیه ۶۷ سوره مائده:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٦٧﴾[المائدة: ۶۷]. «اى پیامبر آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده ابلاغ کن و اگر نکنى پیامش را نرساندهاى و خدا تو را از (گزند) مردم نگاه مىدارد، آرى خدا گروه کافران را هدایت نمىکند» [۱۷۶]. واحدی در کتاب اسباب النزول در سوره مائده از ابوسعید خدری آورده که آیه مذکور در غدیر خم درباره علی÷نازل شده است [۱۷۷]. این سخنان را واحدی در (ص ۱۵۰) از طریق علی بن عباس از اعمش و ابیحجاب و از عطیّه و نهایتاً از ابی سعید آورده است و هیچ شکی در رابطه با موضوع بودن این اسناد نیست، زیرا عطیّه همان ابن سعد عوفی است که بعلاوه او به الکلبی هم اشاره داشته است - یعنی: محمد بن سائب الکلبی که شخصی کذّاب بود و احادیث را وضع میکرد - که واحدی از او حدیث و تفسیر را اتّخاذ نموده و با نام ابوسعید از او یاد میکند تا با ملقّب نمودن او بدین کنیه مردم گمان کنند که وی اباسعید الخدری است و فریب بخورند [نگاه شود به بیوگرافی او در الـمیزان، وتهذیب التهذیب] و نیز علی بن عباس که از اعمش روایت نموده باز ضعیف است و ابن حبان در مورد او میگوید: او خطاهای فاحشی دارد و مستحق ترک است. روش اعمش از عطیۀ عوفی از روشهای ابینعیم است و چنین روشی در کار حدیث صحیح نیست.
[۱۷۶] برای مطالعه توضیحات مفصل پیرامون این آیه و رد ادعای مراجع رافضی به جلد قبلی همین کتاب یعنی دوباره سرخاب و سفیدآب (آخوند پاسخ نمیدهد) مراجعه کنید. (سوالات۵ و ۶ و ۷ و ۸ و ۱۰) [۱۷۷] در جلد قبلی این کتاب (در سوال هشتم) مواردی را آوردم که نشان میدهد شان نزول آیه: ﴿بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾مربوط به دعوت علنی و آشکار اسلام پس از ۳ سال دعوت مخفیانه است و شیخ الاسلام ابن تیمیّه نیز آن را مربوط به اوائل اسلام دانسته است، نگاه کنید به [المنتقی: ص ۴۹۰] و جالب است که در تاریخ قرآن تالیف دکتر محمود رامیار صفحه۵۷ در مورد آغاز وحی (و آیات سوره علق) چنین آمده: نکته دیگری که میماند در مورد کلمه اقراء است که معمولا آن را بخوان ترجمه میکنند و این مطلب موجب سوء استفاده بعضی از مستشرقان شده که میخواهند ناخوانا بودن پیامبر جرا طرد کنند در صورتی که، برخی دیگر از ایشان اقراء را بلغ معنی میکنند، یعنی تبلیغ کن، ابلاغ کن.
ابن المغازلی الشافعی از ابن عباس آورده که گفته است: از پیامبر جدرمورد کلماتی که به دل آدم الهام شد از طرف پروردگارش و آدم به وسیلۀ آن کلمات توبه کرد سؤال کردند. پیامبر در پاسخ فرمود: آدم به حق محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین از خداوند خواست که توبه او را قبول کند، پس خدا توبهاش را قبول کرد و او را بخشید [۱۷۸]. این حدیث نیز مکذوب و موضوع است و ابن الجوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۱۶] از طریق دارقطنی آن را ذکر نموده و جزو احادیث مفرده است. دار قطنی میگوید: این حدیث فقط از طریق حسین اشقر روایت شده و او راوی احادیث موضوعه است، و آن را از عمرو بن ثابت روایت نموده، لکن نه موثّق و نه مأمون است و کنانی نیز آن را در [تنزیه الشریعة: ۱/۴۱۳] به دارقطنی نسبت داده است و سیوطی نیز آن را در [الدر الـمنثور: ۱/۱۴۷] آورده است امّا هیچگونه حکمی را دربارهی آن نداده است. امّا در کتاب [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۴۰۴] آن را باز آورده و در آنجا حکم به وضع و کذب آن داده است. کنانی باز در [تنزیة الشریعة: ۱/۳۹۵] اسناد دیگری را برای این حدیث ارائه داده است، از طریق محمد بن علی بن خلف العطار از حسین بن اشقر، که آن را به ابن النجار نسبت داده است. ولی همانطوریکه دیده میشود حسین بن اشقر در تمام اسناد آن وجود دارد و بعلاوه محمد بن علی بن خلف العطار از سوی ابن عدی متهم به وضع حدیث است. و حتی محمد بن علی اعتراف نموده که مشکل و مصیبت موجود در این حدیث از سوی او بوده است نه از جانب حسین اشقر، چنانکه در کتاب (لسان الـمیزان) بدان اشاره شده است. (در اینجا باز متذکر میشویم که متن این حدیث نیز نمیتواند عقاید مهم شیعه همچون خلافت بلافصل علی را به اثبات برساند).
[۱۷۸] این حدیث را برای تفسیر آیه ۳۷ سوره بقره ذکر میکنند که بطلان آن مشخص است.
حدیثی که دارقطنی روایت نموده مشتمل بر سخنانی که گویا علی بن ابی طالب در خطاب به شش نفری که عمر بن خطاب آنها را برای شوری تعیین کرده بود، گفته است (علی به شش نفری که خلافت را عمر به شورا میانشان گذارده بود در ضمن سخنی طولانی گفت: شما را به خدا سوگند میدهم آیا در میان شما غیر از من کسی هست که پیامبر به او فرموده باشد تو در قیامت تقسیم کننده بهشت و آتشی؟ گفتند: خدا میداند که نه) و آن حدیث طویلی است که مخرج و اسناد آن در کتاب (تنزیه الشریعة الـمرفوعة) تألیف ابن العراقی الکنانی آمده (۱/۳۵۸-۳۵۹)، و آن را از حدیث ابیطفیل عامر بن وائله کنانی گرفته است، و آن را در قسمت احادیث ضعیفه به عقیلی نسبت داده است از طریق زافر بن سلیمان از رجل الحارث بن محمد، و میگوید: شیخ زافر و حارث بن محمد مجهول الهویه و معلوم نیست که چه کسانی هستند؟ ابن جوزی میگوید: زافر شخصی مطعون است و او نیز از شخصی مبهم روایت نموده است، و شاید واضع اصلی این حدیث همان شخص مبهم بوده است.
حدیثی که پیامبر جدر مورد علی فرموده: «لا یجوز أحد الصراط إلا من کانت له علی الجواز» یعنی: «هیچ کس از صراط نمیگذرد مگر جوازی از طرف علی داشته باشد». ابن عراق الکنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۶۶] این حدیث را آورده و آن را از طریق عمر بن واصل به خطیب بغدادی نسبت داده است. وی از خطیب نقل مینماید که: این کار قصه گویان است و احتمالاً عمر بن واصل یا کسی دیگر از جانب او این حدیث را وضع کرده است. ذهبی در (الـمیزان) درباره عمر بن واصل میگوید: خطیب بغدادی وی را متهم به وضع حدیث مینماید. این حدیث مکذوبی است و عدهای آن را از احادیث موضوع شمردهاند. از جمله، ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۹۸]، سیوطی در [اللآلیء الـمصنوعة: ۱/۱۹۷] و شوکانی در [الفوائد الـمجموعة: ۳۸۱] البته روایاتی دیگری نیز با الفاظ و معانی مختلف از آن در دست است که همگی آنها موضوع و مکذوب و مردود میباشند. مثل: «إذا جمع الله الأولين والآخرين ونصب الصراط علی جسر جهنم لم يجزه أحد، إلا من کانه معه براءة بولاية علي» و مثل: «علی الصراط عقبة لا يجوزها أحد إلا بجواز من علي بن أبي طالب».
در مورد آیه ۲۳ سوره احزاب: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا ٢٣﴾[الأحزاب: ۲۳]. «درمیان مؤمنان مردانی هستند که با خدا راست بودهاند در پیمانی که با او بستهاند، برخی پیمان خود را بسر بردهاند و برخی نیز در انتظارند، آنان هیچگونه تغییر و تبدیلی در آن دو پیمان خود ندارند». حاکم از عمروبن ثابت از ابواسحاق از علی÷نقل کرده که این آیه درباره ما نازل شده و من منتظرم و هیچ تغییری در من رخ نداده است. و اما در رد اسناد این حدیث وجود عمرو بن ثابت کوفی است. حافظ در (التقریب) درباره او میگوید: او ضعیف بوده و بسبب رافضی بودنش مطرود است. و ابن المبارک میگوید: از وی حدیث روایت ندارید -یا در مورد او سخن مگوئید- زیرا وی بر سلف ناسزا میگفت. ابن معین میگوید: او غیر موثّق است. و نسائی میگوید: متروک الحدیث است. و در جایی دیگر گفته است: وی فردی غیر موثّق و غیر امین است. و چون وی متهم به رافضی است پس بر گفتۀ او در مورد فضائل علی اعتمادی نمیشود، و احتجاج بر وی صحیح نیست، همانگونه که در (الـمصطلح) مقرر است. ابواسحاق، همان ابواسحاق سبیعی معروف است. وی فردی موثق بود، اما در آخر عمر حافظهاش دچار اختلاط شد. -همانطور که در (التهذیب) و غیره ... آمده است- و عمرو بن ثابت احادیثی را از وی اخذ کرده که مربوط به دوران اختلاط وی است، چون عمرو سالها پس از ابواسحاق زیست و میان وفات آنها چهل و سه سال فاصلۀ زمانی است. و حتی وی پیش از اختلاط حافظهاش نیز فردی مدلّس و عنعن گو بود و به روایت او اطمینان نمیشود، علی الخصوص آنکه، ثابت نشده است که وی چیزی را از علی شنیده باشد -مراجعه به (التهذیب)- بلکه وی تنها علی را دیده است، چون هنگام تولد او دو سال مانده به آخر خلافت حضرت عثمان بوده است. یعنی هنگامیکه حضرت علی به شهادت رسید وی کمتر از هفت سال داشته است. متن این حدیث نیز چیزی از عقاید مراجع رافضی را به اثبات نمیرساند و تنها فضیلتی را ذکر کرده نه مواردی چون خلافت بلافصل حضرت علی و غیره...
حدیثی که پیامبر جفرموده: سبقت گیرندگان سه نفرند: سبقت جوی به موسی، یوشع بن نون است و سبقت گیرنده به عیسی، صاحب یاسین است و سبقت گیرنده به محمد، علی بن ابی طالب است. [۱۷۹]طبرانی در [الکبیر: ۱۱۵۲] از طریق حسین بن ابی سرّی عسقلانی از حسین اشقر روایت نموده است. ابوداود عسقلانی را ضعیف دانسته و برادرش هم –محمّد- میگوید: هیچ چیزی را از برادرم ننویسید، زیرا وی کذاب است. و ابوعروبه حرانی هم میگوید: وی دایی پدرم بوده و انسانی کذّاب بوده است. نگاه شود به (میزان الاعتدال) و غیره، و شیخ او نیز یعنی حسین اشقر باز ضعیف است، چون او بعلاوۀ اینکه شیعهای فتنهگر و آشوب طلب بوده است و چنین خبری از وی مقبول نیست، حتی اگر از ضعیف بودن آن هم چشمپوشی نمائیم [۱۸۰]. ابن عدی از سعدی روایت میکند که گفته است: حسین اشقر آشوبگر بوده و به نیکوکاران و ابرار هم دشنام میداد، نگاه کنید به شرح حال وی در (تهذیب التهذیب) (والـمیزان) و ...، سیوطی حدیث مذکور را ضعیف دانسته با توجه به آن همه تساهلی که در برابر حدیث نشان میداد و عقیلی نیز درباره آن گفته است: «آن حدیثی است که هیچ اصل و اساسی ندارد» [التهذیب: ۲/۳۳۷] و حفاظ ابن کثیر هم آن را در (تفسیر) خویش (۳/۵۷۰) و باز در [البدایة والنهایة: ۱/۲۳۱] رد نموده و گفته که این حدیث منکر است و علامه آلبانی در [الضعیفة: ۳۵۸] آن را بشدت ضعیف دانسته است. (در ضمن متن حدیث نیز ربطی به عقاید مدعیان تشیع ندارد و تنها فضیلت سبقت جستن در ایمان را بیان داشته نه عقاید خاص مراجع رافضی همچون خلافت بلافصل علی و عصمت و علم غیب و نص برای فرقه اثنی عشریه و غیره....)
[۱۷۹] این حدیث را برای تفسیر آیه ۱۰ سوره واقعه ذکر میکنند که بطلان آن مشخص است. [۱۸۰] روایت افرادی که متهم به شیعه بودن باشند مورد قبول نیست، کتاب رجال الشیعة فی اسانید السنة نوشته الشیخ محمد جعفر الطبسی میباشد که در آن فهرست کاملی از رجال شیعه که در مسانید اهل سنت وجود دارند ذکر گردیده است و مراجع مدعی تشیع نمیتوانند به روایاتی که نام این رجال در اسناد آن است احتجاج کنند، حداکثر ارفاق آن است که بگوییم ما تمامی احادیث ثقات این رجال را قبول میکنیم مگر احادیثی که در باب خلافت و عقاید خاص شیعه باشند (مثل فضائل ائمه و یا سب و لعن خلفاء و اصحاب) در هیچ محکمهای نیز قاضی سخن یک نفر شیعه یا منتسب به تشیع را به نفع عقاید خودش قبول نخواهد داشت.
ابن نجار از ابن عباسب روایت مینماید که (حدیث ۳۰، فصل ۲، باب نهم صواعق الـمحرقة) پیامبر جفرموده است: راستگویان (الصدیقون) سه نفر هستند، حزقیل، مؤمن آل فرعون، حبیب بخار، صاحب یاسین. و علی بن ابیطالب. ابونعیم و ابن عساکر (حدیث ۳۱ در همان مأخذ) از ابن ابی لیلی آورده که پیامبر جفرموده است: راستگویان سه نفرند، اول: حبیب نجار مؤمن آل یاسین که گفت: ﴿يَٰقَوۡمِ ٱتَّبِعُواْ ٱلۡمُرۡسَلِينَ٢٠﴾[یس:۲۰] «ای مردم، از پیامبران پیروی نمائید»، دوم: حزقیل مؤمن آل فرعون که گفت: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ﴾[غافر: ۲۸] «آیا کسی را میکشید که میگوید الله پروردگار من است»؟ سوم: علی بن ابیطالب بزرگترین آنها [۱۸۱]. این حدیثی موضوع و مکذوب و باطل است و در مورد اسناد این حدیث: شیخ الاسلام [مختصر الـمنهاج: ۴۵۲] میگوید: این حدیث از روایت قطیعی و کدیمی است که از طریق حسن بن محمد انصاری از عمرو بن جمیع از ابن ابی لیلی از برادرش عبدالرحمن بن أبی لیلی و از پدرش تا پیامبر ج، و همچنین شیخ آلبانی در [السلسلة الضعیفة: ۱/۳۵۹] میگوید: «سپس برایم معلوم شد که این حدیث از روایت ابونعیم در [جزء الکدیمی: ۳۱/۲] بوده و اسناد آن بدینگونه است: حسن بن عبدالرحمن انصاری ثنا عمرو بن جمیع از ابن ابی لیلی از برادرش عیسی از عبدالرحمن بن لیلی از پدرش مرفوعاً» البانی نیز به موضوع بودن این حدیث حکم داده و او فردی سزاوار و شایسته هم هست. کدیمی مذکور، همان محمد بن یونس بن موسی الکدیمی قرشی سامی است. ذهبی در (الـمیزان) از ابن حبّان نقل میکند که: «شخص کدیمی واضع بیشتر از هزار حدیث جعلی بوده است» و ذهبی باز در مورد عمرو بن جمیع در (الـمیزان) میگوید: ابن معین او را کاذب دانسته و بخاری او را منکر الحدیث خوانده و دارقطنی و جماعتی دیگر او را متروک گفتهاند و حافظ بن عدّی نیز وی را متهم به وضع حدیث کرده است. و ابن ابی لیلی اول، همان محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی است، وی فردی بوده که بسیار حافظۀ بدی داشته است همانطور که حافظ و غیر او هم گفتهاند. این حال اسناد این حدیث بود که در آن دو نفر کذّاب و یکنفر سیئی الحافظه وجود داشت. متن حدیث نیز ربطی به عقاید خاص مراجع مدعی تشیع ندارد و تنها در بیان فضائل آمده است و نه در مورد خلافت و علم غیب و عصمت و غیره....
[۱۸۱] این حدیث را برای تفسیر آیه ۶۹ سوره نساء میآورند که بطلان آن روشن است.
ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۴۵] حدیثی را از ابن عباس روایت مینماید که در آن علی بن ابیطالب به صدیق اکبر و فاروق اعظم خوانده شده و خود ابن جوزی آن را موضوع دانسته و سیوطی در [الالی الـمصنوعة في الاحادیث الـموضوعة: ۱/۳۲۴-۳۲۵] و ابن عراق کنانی نیز در [تنزیه الشریعة الـمرفوعه عن الأخبار الشنیعة الـموضوعة: ۱/۳۵۳] با وی هم عقیده بودهاند. حدیثی را نیز از ابیذر روایت داشتهاند که در آن پیامبر جبه علی فرموده است: «شما اولین مؤمن به من بودید و اولین کسی هستید که در قیامت با من دستخواهی داد و صدّیق اکبر و فاروق هستید که حق و باطل را از هم جدا میسازید، تو امیر مؤمنان هستید و ثروت دنیا امیر و فرماندۀ بدکاران است» بزار این حدیث را در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۲۵] اخراج نموده، اما در نزد او ثابت نشده است. چون در اسناد آن حدیث محمد بن عبیدالله بن ابی رافع قرار دارد، که ابن ابی حاتم در مورد وی میگوید: و ضعیف و منکر الحدیث بوده و سخت فراموشکار است. دار قطنی میگوید: او متروک است. ابن معین نیز میگوید: او چیزی نیست. و کنانی در (تنزیه الشریعة) وی را آفت این حدیث دانسته است. در اسناد این حدیث هم عباد بن یعقوب قرار دارد، او با اینکه انسان صادقی بود امّا فردی فتنهگر و آشوب طلب در میان شیعه بود و سخن چنین کسی در فضائل علی مورد قبول نیست، ازجمله غلوّ و مبالغهای که از عباد نقل نمودهاند اینست که وی گفته است: کسی که دریاها را حفر نمود، علی بود و آنکس که آنها را به جریان درآورد حسین بن علی بود. همانطوریکه در بیوگرافی او در کتابهای (تهذیب التهذيب) و (الـمیزان) مشهود است. پس هر یک از این دو علت موجود در سند این حدیث برای مردود دانستن این حدیث و هم حدیث دیگر کافی و بسنده است و این حدیث نیز از سوی ابن الجوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۴۴] اخراج شده است و طبرانی نیز این حدیث را در [الکبیر: ۶۱۸۴] نقل نموده و آن را از طریق علی بن اسحاق وزیر اسبهانی از اسماعیل بن موسی سدّی ثنا عمر بن سعید از فضیل بن مرزوق از ابی سخیله از ابی ذر و سلمان روایت کرده است. تمام رجال این اسناد مطعون هستند بجز شیخ طبرانی علی بن اسحاق که شرح حال او پیدا نشد. و اسماعیل سدّی نیز راه خطا رفته و متهم به رافضی است و حافظ هم در کتاب (التقریب) این نکته را متذکر شده است و شیخ اسماعیل هم یعنی عمر بن سعید ضعیف بوده و نسائی او را غیر موثّق دانسته است و دارقطنی هم درباره او میگوید: متروک است. هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۰۲] این حدیث را با وجود چنین فردی معلّل خوانده است. فضیل بن مرزوق هم ضعیف الحافظه بوده و حافظ در بارۀ او میگوید: او راستگو بود، امّا راه خطا رفت و متهم به تشیع بوده است. و نفر اخیر یعنی سخیل مجهول الهویه است و همانطور که حافظ و کسانی دیگر گفتهاند او جاهل العین است نه جاهل الحال و چنین سندی به هیچ وجه قابل اعتبار نیست. در نهایت حدیث دیگری را به نقل از خود علی÷بدین طریق آورده است. «من عبد پروردگارم هستم و برادر پیغمبر خدا و من صدیق اکبر هستم، در رابطه با من و بعد از خود تنها مطالب دروغ گفته میشود، و من هفت سال پیش از مردم نماز میگزاردم». [حاکم در الـمستدرك: ۳/۱۱۲، و نسائی در خصائص علی، در تنزیه الشریعة: ۱/۳۷۶] از طریق عباد بن عبدالله الأسدی و از علی÷آن را آوردهاند و حافظ ابن حجر در (تهذیب التهذیب) در شرح حال عباد بن عبدالله، وی را ضعیف میخواند. و ابن مدینی نیز میگوید: وی ضعیف الحدیث است، بخاری هم میگوید: نظراتی درباره او مطرح است. حاکم این حدیث را به شرط شیخین صحیح دانسته اما ذهبی آن را رد نموده و باطل دانسته و شخص عباد را ضعیف دانسته است، و احمد بن حنبل نیز این اثر را رد داشته، همانطوریکه در (تهذیب التهذیب) آمده است و ذهبی در (الـمیزان) در شرح حال عباد مینویسد: این شخص بر علی÷دروغ میبست. (میگویم: متن این احادیث نیز تنها صفات و فضائلی را برای حضرت علی ذکر میکنند و عقاید خاص شیعه از قبیل خلافت الهی، از آنها استخراج نمیشود).
ابن حجر در (صواعق الـمحرقة) حدیثی را از ابن عباس در مورد سبب نزول آیه ۷ سوره البینه آورده و آن را به حافظ جمال الدین ذرندی منسوب نموده است، چنین میگوید: به هنگام نزول این آیه: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ أُوْلَٰٓئِكَ هُمۡ خَيۡرُ ٱلۡبَرِيَّةِ ٧﴾«کسانیکه ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، آنها بهترین مخلوق هستند». پیامبر جبه علی فرمود: منظور از این آیه شما و شیعه شما هست که در روز قیامت هم شما خشنود هستید و هم خداوند از شما خشنود است. اما قطعاً این حدیث باطلی است و صحت آن قابل اثبات نیست، همانطوری که ابن عدی در [الکامل: ۲/۸۰۳] بیان نموده و سیوطی نیز در [الدرالـمنثور: ۸/۵۸۹] آن را از وی نقل داشته است. اما سیوطی در کتاب مذکور ضعیف بودن این حدیث را بیان نکرده، چون در همین نسبت دادن آن به ابن عدی، ضعیف بودن آن قابل فهم است. زیرا کتاب ابن عدی مختص به تمام روایات ضعیف و کذابینی است که احادیث آنها جعلی بوده است، و آن کتاب به نام (الکامل فی ضعفاء الرجال) مشهور است، ابن عدی در آن کتاب به شرح حال و بیوگرافی تمام کسانی پرداخته که یک یا چند حدیث غریب یا منکر را روایت نمودهاند و از جمله این احادیث منکر و غریب حدیثی است که ابن حجر از ابن عباس آورده است. و از جملۀ همان احادیث موضوعه حدیثی که گویا ابن سعید از پیامبر جروایت نموده که فرموده است: «علّی خیر البریة»ابن عدی این حدیث را نیز در [الکامل، آورده ۱/۱۷۴، و ذهبی آن را در الـمیزان: ۱/۹۹-۱۰۰، و همچنین کنانی در تنزیه الشریعة: ۱/۳۵۴، سیوطی در (اللآلی الـمصنوعة: ۱/۱۷۰، باز در الدر الـمنثور: ۸/۵۸۹] آن را روایت داشتهاند، و آنها نیز آن را به ابن عساکر نسبت دادهاند و آن نیز حدیث باطلی است چنانکه ذکر شد و از عنوان خود کتابها هم معلوم است، زیرا آنها مختص به احادیث موضوعه و مکذوب هستند. ذهبی میگوید: «و این دروغ است، زیرا اعمش از عطیۀ عوفی و او هم از جابر روایت نموده که گفته است: ما علی را از برگزیدگان خود میشماریم، و این حقیقت است» بنظر میآید این روایت از جابر با همان لفظ صحیحتر باشد، بخلاف روایتی که از ابن عساکر نقل شد [الدر الـمنثور: ۸/۵۸۹] و در آن علی را به (خیر البریة) نامیده بود، و تکرار میکنم که آن حدیث باطل است. البته اگر گفته شود که علی÷و جمیع اهل بیت مانند بقیۀ صحابه مشمول این آیه میشوند، حقیقتی واضح است و در این هیچ شکی نیست.
روایتی از ابن عمر که پیامبر جبه علی فرمود: «ای علی شما در دنیا و آخرت برادر من میباشی». [ترمذی:۴/۳۲۸، و حاکم: ۳/۱۴] آن را از طریق حکیم بن جُبیر از جُمیع بن عمیر تیمی از ابن عمر روایت نموده است، و جُمیع متهم است و ابن جنان میگوید: «رافضی» است و به جعل حدیث میپردازد و ابن نمیر میگوید: او دروغگوترین مردم است. اسناد دوم نیز از روایت جمیع است، ولیکن با اضافهی اسناد ناپسند دیگری که عبارت از اسحاق بن بشر کاهلی است، و ابن ابی شیبه و موسی بن هارون او را تکذیب نموده و دارقطنی نیز او را به وضع حدیث متهم نموده است و آنچه که ذکر شد وضعیت طریق حدیث مذکور نزد حاکم و دیگران است، و ذهبی بر این دو حدیث با دو طریق آن میگوید: «جمیع متهم است و کاهلی هم جای اعتبار نیست» علامه آلبانی در [سلسلة الضعیفه: ۳۵۱] به موضوع بودن این حدیث حکم نموده و آن را به ابن عدی (۵۹/۱-۶۹/۱) از همان اسناد نسبت داده است، و مفتی هندی نیز آن را در [تذکرة الموضوعات: ۹۷] ذکر نموده است. (در اینجا باز متذکر میشویم که متن این حدیث نیز ربطی به عقاید مراجع رافضی ندارد).
حدیثی که طبق آن، پیامبر جنامگذاری حسن و حسین را انجام داده و آن را طبق نام فرزندان هارون قرار داده است. [امام احمد: ۱/۹۸، حاکم: ۳/۱۶۵-۱۶۸] آن را آوردهاند. حاکم تنها به تصحیح آن بسنده نموده و گفته است: صحیح الاسناد میباشد، ولی ذهبی در مورد صحت آن، سخن حاکم را نپذیرفته و میگوید: این روایت صحیح نیست، زیرا از طریق ابو اسحاق سبیعی از هانی بن هانی از علی روایت شده است، و ابو اسحاق اهل ثقه و او اهل تدلیس است، و به صورت مُعنعن (عن فلان عن فلان) آن را روایت نموده و خود به طور مستقیم به سماع آن اشاره به تحدیث آن تصریح ننموده است و علاوه بر آن در آخر عُمر خود دچار سوء حافظه گردیده است. و استاد و شیخ او هانی بن هانی مجهول الحال است و همچنانکه ابن حجر در (التقریب) گفته است او ناشناخته و جز ابو اسحاق کسی از او روایت ننموده است. و ابن مدینی نیز به عدم شهرت او حکم نموده است، و جوزجانی - به نقل از (التهذیب) - در شرح حال ابو اسحاق میگوید: و اما ابو اسحاق از گروهی روایت مینماید که شناخته شده نیست و جز آنچه ابو اسحاق از آنها روایت نموده روایتی از آنان نزد اهل ثقه وجود ندارد (هانی، بن هانی از شمار جماعت مذکور است، پس در این صورت این اسناد صحیح نیست) و این روایت همچنانکه ابن کثیر در (البدایة والنهایة) نقل نموده دارای طریق دیگری است که ابن سعد آن را از اعمش از غلام ابن ابی سعد روایت نموده که علی گفت: «به ذکر سخن علی پرداخته است». و در اسناد آن انقطاع میباشد، زیرا همچنان که در [التهذیب والـمراسیل ابن ابی حاتم: ص ۵۵] ذکر شده، سالم هرگز با علی ملاقات نداشته و علاوه بر آن اعمش اهل تدلیس است و آن را از دیگران شنیده است و به استماع مستقیم تصریح ننموده است.
خطیب روایتی را در [تاریخ بغداد: ۴/۲۱۰] از بلال ابن حمامه آورده که گفت: روزی پیامبر جبا حالت خندان بر ما وارد شد، عبدالرحمن برخاست و گفت: ای رسول خدا چه چیزی باعث سرورت گشته است؟ فرمود: «بشارتی از جانب پروردگارم نزدم آمده و چون خداوند خواست علی با فاطمه ازدواج نماید فرشتهای را دستور داد تا شجره طوبی را تکان دهد و او نیز آن را به تکان در آورد و ثمرهای از آن افتادند و خداوند فرشتگانی بفرستاد آن را چیدند، و چون قیامت فرا میرسد خداوند در میان مردم فرشتگانی میفرستد تا هر آنکه دوستدار ما اهل بیت باشد سند برائت از آتش جهنم از جانب من و پسر عمویم و دخترم به وی بدهد» این حدیث دروغ محض است و دروغ بودن از متن آن پیدا است و خطیب بعد از روایت این حدیث گفته است و تمام اسناد آن از میان بلال و عمر بن محمد همگی ناشناخته میباشند و رجال مجهول آن هفت نفر میباشند. ابو علی احمد بن صدقه البیع از عبدالله بن داود بن قبیه انصاری از موسی بن علی از قنبر بن احمد غلام علی بن ابو طالب از پدرش از جدش کعب بن نوفل روایت نموده است. و ذهبی در (الـمیزان) برخی از آنها را ذکر نموده و به ناشناخته بودن آنها حکم دادهاست، و در شرح حال موسی بن علی به این روایت اشاره نموده است و گفته است: اسناد آن مبهم و تاریک است، و قبل از این سخن گفته است و این خبر دروغ است و ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۴۰۰] و ابن عراق کنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۶۷] به کذب و موضوع بودن این روایت حکم دادهاند.
حدیثی در جریان عروسی فاطمه که پیامبر جفرمود: ای ام ایمن برادرم را فرا خوان، ام ایمن گفت: او برادر تو است و دخترت را به همسری او میدهی؟ فرمود: آری ای ام ایمن، ام ایمن علی را فراخواند و علی آمد. حاکم آن را از طریق ابویزید عدنی از اسماء بنت عمیس روایت نموده و میگوید: من در عروسی فاطمه بنت محمد جبودم..... و حاکم آن را تصحیح ننموده و چیزی بر آن نگفته، ولی ذهبی آن را مردود دانسته و میگوید: «ولیکن حدیث غلط و اشتباه است و اسماء در شب عروسی فاطمه در حبشه بوده است». و آنچه ذهبی در رد این حدیث گفته واقعیت دارد، زیرا اسماء بنت عمیس همسر جعفر ابوطالبببوده است و همراه شوهرش به حبشه هجرت نموده بود و همانجا بماند تا اینکه جعفر و همراهان وی در سال هفتم هجری بعد از فتح خیبر از حبشه به طرف پیامبر در مدینه بر گشتند و این مسأله در سیره ثبت گردیده است و هر آنکه با سیره آگاهی داشته باشد از این اصل آگاه است و همچنین ادعای شهرت ثبوت ازدواج علی با فاطمه در سال دوم بعد از هجرت، بعد از غزوه بدر نیز همچون مطلب سابق است، زیرا به این معنی است که اسماء بنت عمیس هنگام ازدواج همراه شوهرش جعفر در حبشه بوده است و نمیتوان گفت که این روایت از جمله روایات مرسل صحابی است، پس قابل قبول است. زیرا در خبر چیزی است که حتماً بر سر دود بودن آن دلالت مینماید و آن هم حضور اسماء در عروسی علی و فاطمه است که میگوید: من در عروسی فاطمه بودم، و این علت قادحه موجب ضعف و ردّ در متن روایت مذکور میگردد. از طرفی هم ابویزید که از اسماء روایت مینماید از کسانی نیست که به طور فردی در حدیث قابل احتجاج باشد.
حدیثی که پیامبر جدر مورد علی فرمود: هذا اخی و ابن عمی و صهری وابوولدی (این برادرم، پسرعمویم، دامادم و پدر فرزندانم میباشد) حدیث مذکور در [الکنز: ۳۲۹۴۷] ذکر شده و چیزی بر آن نیفزوده، بلکه در جایی دیگر (۱۲۹۱۴) آن را ذکر نموده و به ضعف موجود در آن اشاره نموده و میگوید: (در اسناد آن اسماعیل بن یحیی) میباشد. البته در اینجا لازم به تذکر است که در میان راویان چهار راوی به نام اسماعیل بن یحیی وجود دارند: ۱- اسماعیل بن یحیی تمیمی ۲- اسماعیل بن یحیی شیبانی ۳- اسماعیل بن یحیی ابن سلمه بن کهیل ۴- اسماعیل بن یحیی معاقری و دو نفر اول کذاب میباشند و سومین نیز متروک الحدیث است و چهارم ناشناخته است و غیر معروف است. با این وضعیت کذب و مردود بودن این حدیث معلوم گردید، ولی به دو علت اسناد این حدیث همان فرد اولی است، اول اینکه: سه نفر دیگر از رجال سنن (ابن ماجه ترمذی، ابو داود) میباشند و اگر کسی از آنها همان فرد مذکور در اسناد میبود صاحب الکنز با وضوح به تبیین حال وی میپرداخت. دوم اینکه اسماعیل بن یحیی تمیمی و شرح حال وی در [تاریخ بغداد: ۶/۲۴۷-۲۴۹] ذکر شده است که حاکی از گرایش وی به تشیع است، و پس نزدیکترین فرد از میان چهار نفر مذکور برای افترای این دروغ میتواند وی باشد و تیمی مذکور دارقطنی، حاکم و ابو علی نیسابوری او را تکذیب نمودهاند. و صالح بن محمد جذره میگوید: او به وضع حدیث میپردازد، و ازدی میگوید: او رکنی از ارکان دروغ است و روا نیست از او روایت گردد و ذهبی میگوید بر ترک روایت از او اتفاق شده است. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید مراجع رافضی ندارد).
حدیثی که پیامبر جبه علی فرمود: «أنت أخي وصاحبي» «تو برادر و رفیق منی» روایت مذکور نزد امام احمد در [مسند: ۱/۲۳۰] از طریق حجاج از حکم از مقسم از ابن عباسبروایت گردیده است و در مسند آن دو علت ضعف وجود دارد: ۱- حجاج مذکور (در اسناد) همان ابن أرطاة میباشد و او گر چه خود صادق است اما بسیار اشتباه و تدلیس مینماید و همانطور که در (التقریب) ذکر شده در روایت عنعنه به وی احتجاج نمیشود. و او در این روایت خود به سماع (از دیگران) تصریح نموده است و ابن خزیمه میگوید: (من جز در آنچه که او خود (مستقیماً) بگوید: شنیدم و یا به ما خبر داده به وی استدلال نمینمایم [نگاه کنید به شرح حال وی در التهذیب و الـمیزان] پس علت (ضعف) اول در روایت مورد بحث تدلیس حجاج و اشتباه اوست. ۲- میان حکم -ابن عتیبه-و مقسم غلام ابن عباس انقطاع وجود دارد، و ابن حجر در شرح حال حکم و مقسم از (تهذیب التهذیب) از امام احمد و بحین قطان ذکر نموده که حکم از مقسم جز چهار حدیث یا حداکثر پنج حدیث نشنیده است [نگاه کنید به: تهذیب التهذیب ۲/۴۳۴] و حدیث مورد بحث در میانشان وجود ندارد و این همان چیزی است که ما به آن انقطاع میگوئیم و حافظ (التقریب) در مورد حکم بن عتیبه میگوید: «او اهل ثقه است اما گاهی در اسناد او تدلیس است» و هدف او در انتساب تدلیس به حَکَم، همان حدیث مذکور است. و نباید این علت و ساده را یا غیر قادحه پنداشت، و حکم همانطور که ذکر شد اهل ثقه است، و عدم ذکر اسناد میان او و مقسم به علت نسیان او نبوده، بلکه به علت وجود خللی در آن واسطه بود، مثلاً ممکن است راوی متهم به دروغ باشد و یا متروک و ضعیف الحدیث بوده است. لذا حَکَم تدلیس نموده و اسناد آن را (با حذف راوی واسطه) و به مقسم وصل نموده است. و عمل حکَم در این روایت همچون تدلیس بسیاری از حفاظ همچون اعمش، حسن بصری، ابو اسحاق سبیعی و دیگران است، و دلیل تدلیس افراد مذکور به علت تأویل جوانب این امر و یا اعتماد به فرد واسطه نزد آنان بوده و در غیر این صورت اینگونه تدلیس حرام و عدالت آنان را مکدر مینماید و حدیث مذکور به علت وجود این دو علت در اسناد آن از درجه صحت ساقط میگردد و نمیتوان به آن احتجاج نمود. (سبب ورود این روایت نزد امام احمد، در جریان اختلاف علی با جعفر و زید در مورد دختر حمزه بیان گردیده است و البته متن حدیث نیز ربطی به عقاید رافضیان چون خلافت و غیره... ندارد).
حدیثی که پیامبر جبه علی فرمود: تو برادر، همراه و رفیق من در بهشتی. حدیث مذکور را خطیب بغدادی در [تاریخ بغداد: ۱۲/۲۶۸] از طریق عثمان عبدالرحمن از محمد بن علی بن حسین از پدرش از علی روایت نموده است. و این روایت موضوع است، عثمان بن عبدالرحمن مذکور همان قرشی زهری وقاص است و ابن معین او را دروغگو به شمار آورده است، و کمترین سخن در مورد او اینکه متروک الحدیث است. و آلبانی این حدیث را در [الضعیفة: ۳۵۲] در شمار احادیث موضوع ذکر نموده است. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید رافضیان ندارد و تنها در باب بیان فضایل است نه خلافت و علم غیب و عصمت و غیره...).
حدیثی از پیامبر جخطاب به علی در جریانی که بین او و برادرش جعفر و زیدبن حارثه بود، فرمود: اما شما ای برادر من، پدر فرزندان منی، از من هستی و به سوی من رجوع تو است. حدیث مذکور را حاکم در [مستدرک: ۳/۲۱۷] آورده و حاکم و ذهبی آن را بر شرط مسلم تصحیح نمودهاند و این اشتباهی از طرف حاکم و ذهبی است، زیرا حدیث مذکور بر شرط مسلم نیست و صحیح نبوده و بلکه ضعیف و منکر است. و از طریق علی بن سعید بن بشیر رازی از اسماعیل بن عبید بن ابی کریمه حرانی از محمد بن سلمه از محمد بن اسحاق از یزید بن عبدالله بن قسیط از محمد بن اسامه بن زید از پدرش اسامه بن زید روایت شده است و این اسناد ضعیف بوده و صحیح نیست، در اسناد آن سه علت وجود دارد: ۱- علی بن سعید بن بشیر رازی در وی ضعف است، دارقطنی (درباره او) میگوید: در احادیث منفرد قابل استدلال نیست. و در روایتی میگوید (او احادیثی روایت نموده که مورد متابعت (روایی) قرار نگرفتهاند: نگاه کنید به: شرح حال او در (تذکرة الحفاظ) و (الـمیزان). ۲- اسماعیل بن عبید بن ابی کریمه، گر چه مورد اعتماد است، وی احادیثی روایت نموده که غریب میباشند و حافظ در (التقریب) میگوید: او اهل ثقه است اما حدیث غریب روایت مینماید. و قاضی ابوبکر جعانی - میگوید: او احادیث عجیبی را از محمد بن سلمه بیان مینماید، و محمد بن سلمه در این حدیث شیخ و استاد اوست و به ویژه این روایت از جمله غرائب اوست و او را در این روایت تابعی نیست. ۳- محمد بن اسحاق -صاحب السیرة- مدلس و به صورت مُعَنْعَنْ روایت نموده، و جز در آنچه که به تحدیث و یا سماع مستقیم تصریح ننموده باشد قابل استناد نیست، و در این روایت چنین تصریحی از او وجود ندارد. شگفت اینکه ذهبی در ادعای بر شرط مسلم را هماهنگ با حاکم پذیرفته و حال آنکه خود ذهبی در شرح حال محمد بن اسحاق در (الـمیزان) تبیین نمود، که او از رجال مُسلم نیست و همچنین محمد بن اسامه بن زید با وجود اهل ثقه بودنش نزد مسلم دارای روایتی نیست. پس با این توضیحات، عدم صحت این اسناد بر شرط مسلم معلوم میگردد و عدم صحت آن و ضعف و نکارت آن معلوم گشته و صحیح نیست که به آن استناد نمود. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید آخوندها و مراجع رافضی ندارد).
حدیثی که پیامبر جبه علی فرمود: شما برادر و وزیر من میباشی و دَین مرا ادا میکنی، وعده مرا عملی و ذمه مرا تبرئه مینمائی. حدیث مذکور را طبرانی در [الکبیر: ۱۳۵۴۹] از طریق محمد بن یزید -ابو هاشم دفاعی- از عبدالله بن محمد طهوری از لیث از مجاهد از ابن عمر روایت و نقل نموده است. و این حدیث باطل است و اسناد آن به شدت ضعیف است، زیرا در آن سه علت ضعف وجود دارد. اول: محمد بن یزید -ابو هاشم دفاعی- دارای ضعف (حدیث) است و حافظ در (التقریب) میگوید: او در اسناد قوی نیست. و بخاری میگوید: اهل حدیث بر ضعف وی اتفاق دارند. دوم: عبدالله بن محمد طهوی، شرح حالی از او یافت نمیشود و هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۲۱] به علت وجود او در اسناد حدیث را محلل دانسته است. سوم: لیث -ابن ابی سلیم- به علت سوء حفظ و اختلاط ضعیف است و حافظ در (التقریب) میگوید: «او صادق است و در پایان عمر دچار اختلاط گردیده و حدیثش متمایز و معلوم نمیگردید، لذا متروک الحدیث گردید». و لیث تعدادی روایت ضعیف و باطل را از طریق همین اسناد روایت نموده است. نگاه کنید به: [سلسلة الاحادیث الضعیفة، آلبانی: ۴۷، ۱۴۰].
روایتی که چون رسول اکرم جهنگام وفاتش فرا رسید، فرمود: برادرم را برایم فرا خوانید، علی را خواستند، به او فرمود: به من نزدیک شو، به وی نزدیک شد و آن حضرت را بر سینه خود تکیه داد، همچنان با وی سخن میگفت تا اینکه جان به جان آفرین تسلیم نمود و قسمتی از آب دهانش بر روی علی افتاد. (در ادامه این حدیث، جمله دیگری نیز روایت میشود که رسول خدا جفرمود: بر درب بهشت نوشته شده: «لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علي أخو رسول الله»روایت مذکور را در [کنز العمال: ۱۸۷۹۰] ذکر نموده و به ابن سعد نسبت داده و گفته است: (سند آن ضعیف است) و حدیث نزد ابن سعد (۲/ ق۲ / ۵۱) از طریق محمد بن عمر واقدی از عبدالله بن محمد ابن عمر بن علی بن ابی از پدرش از جدش روایت شده است که رسول اکرم جفرمود:.....، و این حدیث موضوع و اسناد آن واهی است و واقدی استاد ابن سعد است، او صاحب المغازی مشهور است و متروک الحدیث است و بسیاری او را تکذیب کردهاند و علاوه بر انقطاع در سند آن محمد بن محمد بن علی هرگز جدش علی را ندیده است .... و اگر منظور از جدّ وی جدّ عبدالله یعنی عمر بن علی بن ابو طالب باشد، در این صورت مرسل است. زیرا او تابعی است و پیامبر را ندیده است. و به هرحال این علت به تنهایی برای تبین کذب حدیث کافی است. طبرانی نیز این حدیث را در [الاوسط، مجمع الزوائد: ۹/۱۱۱] از طریق زکریا بن یحیی سائی و از یحیی بن ساع از شعث بن عُمری حسن بن صالح از محمد از عطیه عوفی از جابر روایت نموده است، سپس ابو نعیم نیز آن را از طبرانی با حسین طریق نقل نموده و حافظ ذهبی آن را با اسناد مذکور در [الـمیزان: ۱/۲۶۹، ۲/۷۶] نقل نموده و اسناد این روایت بسیار واهی است و در آن چهار علت ضعف میتوان یافت. ۱- زکریا بن یحیی کسانی مذکور (در اسناد) ابن معین دربارهی وی میگوید: او مرد بدی است و احادیث نامتناسبی روایت مینماید، و مرّه دربارهی او میگوید: سزاوار است او را در چاهی اندازند، و نسائی و دارقطنی گویند: او متروک الحدیث است، و ذهبی در (الـمغنی) میگوید: او رافضی تباهکاری است. ۲- یحیی بن ساع -شیخ زکریا- او اسدی کوفی است و دارقطنی او را در ردیف ضعفاء و متروک الحدیثها به شمار آورده است. ۳- اشعث بن عمره و حسن بن صالح ضعیف (الحدیث) است، ذهبی میگوید او شیعی بیاهمیتی است و چندان مورد توجه نیست و عقیلی میگوید: او از کسانی نیست که حدیث وی ضبط و ثبت گردد و هیثمی او را در [الـمجمع: ۹/۱۱۱] ضعیف به شمار آورده و به علت وجود وی در اسناد حدیث را معلل دانسته است. ۴- عطیه عوفی همچنان که ابوزرعه، ابو حاتم، نسائی، ذهبی و غیره گفتهاند ضعیف الاسناد است [نگاه کنید به: شرح حال او در ضمن راویان صد گانه (با شماره ۵۸)] در ضمن عطیه واهی است و حافظ در (التقریب) میگوید: «او صادق است و فراوان اشتباه مینماید و شیعی اهل تدلیس است». و او علاوه بر خطای فراوان که منجر به ضعف وی گشته اهل تدلیس است، و در این حدیث به صورت معنعن روایت نموده، و خود به طور مستقیم به سماع آن تصریح ننموده است. و علاوه بر علل چهارگانه علت دیگری نیز در آن وجود دارد و آن عبارت است از سخنی که پیرامون محمد بن عثمان بن ابو شیبه استاد طبرانی گفته شده که نمیتوان به صحت آن اعتماد نمود. ابن عساکر نیز این حدیث را آورده و البته صاحب (الکنز) برای بیان ضعف آن به انتساب آن به ابن عساکر اکتفا نموده است و با این وجود صاحب [الکنز: ۳۶۴۳۵] اسناد آن را از طریق سلیمان بن ربیع از کادح بن رحمه الزاهد از معز بن کدام از عطیه از جابر نقل نموده است و ذهبی نیز این اسناد را در [الـمیزان: ۳/۳۹۹] نقل نموده است و بر آن تعلیق نموده که این روایت موضوع است. و این اسناد از اسناد قبلی واهیتر است. وجود رجال نیز در اسناد آن بر کذب و وضع آن تأکید مینماید.- سلیمان بن ربیع: بسیار ضعیف (الحدیث) است و دارقطنی او را در اسناد روایت ترک نموده و به اثبات منکراتی برای او پرداخته است نگاه کنید به: شرح حال وی در [تاریخ بغداد: ۹/۵۴-۵۵] و ذهبی میگوید: او یکی از متروکین است نگاه کنید به: المیزان شرح حال شیخ او کادح بن رحمه کادح بن رحمه: کذاب است، و ابن عدی میگوید: «بیشتر آنچه روایت مینماید غیر مضبوط و اسنادهای وی مورد تبعیت قرار نمیگیرد: و ابن جوزی نیز در [الـموضوعات: ۲/۲۸۷] او را دروغگو به شمار آورده است. و در این صورت پذیرش تصحیح این حدیث با دو طریق آن بیانگر حماقت و جهل است، زیرا در هردو طریق آن افراد متهمی وجود دارد و جز از دو طریق مورد اشاره از طریق دیگری از مسعر بن کدام روایت نشده است. ابو نعیم در [الحلیة: ۷/۲۵۶] درباره این حدیث میگوید: «تنها اشعث و کادح بن رحمه از معز آن را روایت نمودهاند». و بسیاری از ائمه اعلام از جمله ذهبی در [الـمیزان: ۳/۳۹۹، ابن جوزی در العلل الـمتناهیة: ۱/۲۳۵ و ابن قیسرانی در تذکرة الـموضوعات: ۱/۴۵] بر وضع و کذب آن حکم نمودهاند.
حدیثی که علی فرموده: «من بنده خدایم و برادر رسولش، من صدیق اکبرم، غیر از من این حرف جز دروغگو و کاذب نمیزند» نسائی آن را در [خصائص علی، تنزیه الشریعة: ۱/۳۷۶ و حاکم در الـمستدرك: ۳/۱۱۲ و ابن ابی عاصم در السنة: ۱۳۲۴ و ابن ابی شیبه و ابو نعیم در الـمعرفة و عقیلی در الضعفاء] از عباد بن عبدالله اسدی از علی روایت نمودهاند و این روایت کذب واهی و افترائی است که علی÷از آن مبرّاست و حاکم با اشتباه آن را بر شرط شیخین تصحیح نموده و ذهبی آن را رد نموده و میگوید: «بلکه بر شرط هیچ کدام از آنها نبوده و صحیح نیست، بلکه حدیث باطلی است پس در آن تدبر کن و مدینی میگوید: عباد ضعیف الحدیث است» و علت ضعف این حدیث عباد بن عبدالله اسدی است و همچنانکه ذهبی گفته است: ابن مدینی او را ضعیف (الحدیث) میداند و بخاری میگوید: و جای سخن و ایراد است، و بخاری این نوع اصطلاح و سخن (فیه نظر) را برای کسانی به کار میبرد که مورد اتهام باشند، و این عبارت (فیه نظر) پائینترین عبارت جرح نزد وی میباشند و ذهبی نیز در شرح حال عباد این اثر را ذکر نموده و میگوید: «این دروغی است که بر علی جعل شده است».
حدیثی که حضرت علی فرموده: «به خدا سوگند من برادر، ولی، پسرعم و وارث علم رسول خدایم، بنابراین چه کسی به او از من سزاوارتر است». حدیث مذکور را حاکم در [مستدرک: ۳/۱۲۶] آورده و البته آن را تصحیح ننموده و درباره آن سکوت نموده و چیزی بر آن نگفته و ذهبی در [الـمیزان: ۳/۲۵۵] آن را انکار نموده و گفته که این حدیث منکر است. حاکم آن را از طریق عمرو بن طلحهی قناد از اسباط بن نصر از سماک بن حرب از عکرمه از ابن عباس روایت نموده است و این اسناد نیز ضعیف است و در آن سه علت وجود دارد: اول: عمرو بن طلحه مذکور (همان عمرو بن حماد بن طلحه قناد است و او اگر چه خود راستگوست اما او متهم به رافضیگری است. و در این گونه مسائل مربوط به فضایل علی قابل استناد نیست) دوم: اسباط بن نص از لحاظ حفظ دارای ایراد و او (ضعیف الحدیث) است، و ابن حجر میگوید: «او راستگو است و بسیار اشتباه نموده و حدیث غریب نقل مینماید» و ابو حاتم و نسائی او را به سبب اشتباه و غریب الحدیث بودن وی ضعیف به شمار آوردهاند و ساجی در (الضعفاء) میگوید: «احادیث غیر متابعی از سحاک بن حرب روایت شده است [نگاه کنید به: شرح حال او در التهذیب] در ضمن این حدیث نیز از گونه احادیث غیر متابع اوست. و ابوزرعه اخراج این حدیث اسباط را در صحیح مسلم انکار نموده است». سوم: سماک بن حرب گرچه صادق است، اما روایت او به خصوص از عکرمه ضعیف است و حافظ در (التقریب) میگوید: «او صادق است و روایت او از عکرمه دارای ایراد است. و آخر آن را تغییر داده و گاهی حدیث را تلفیق مینماید و اینگونه جرح را نباید نادیده گرفت یعنی چگونه میتوان برای این اسناد صحتی یافت؟».
حدیثی که حضرت علی در روز شوری به عثمان و عبدالرحمن و سعد و زبیر میگوید: «شما را به خدا سوگند میدهم آیا در میان شما غیر از من کسی یافت میشود که پیامبر جهنگام پیمان اخوت بین او و خودش برادری ایجاد کرده باشد؟ گفتند: خیر» ابن عبدالبر در [الاستیعاب: ۳/۳۵] آن را از طریق زیاد بن منذر از سعید بن محمد ازدی از ابو طفیل روایت نموده است و زیاد بن المنذر ابو جارود همدانی کوفی است، ابن معین میگوید: او بسیار دروغگو است و مرّه گفته است: او کذاب و دشمن خداست و هیچی نمیارزد و ابو داود نیز او را تکذیب نموده است و امام احمد و نسائی و دیگران هم او را متروک (الحدیث) به شمار آوردهاند و ابن حبان میگوید: «او رافضی است و درباره اصحاب پیامبر جبه وضع حدیث میپردازد و در فضایل اهل بیت روایتهایی ذکر مینماید که اساساً ریشهای ندارند». و دارقطنی نیز او را متروک به شمار آورده است و یحیی بن یحیی نیشابوری او را به وضع حدیث متهم نموده است. (فرقه جارودیه که فرقهای از شیعه میباشند به او انتساب داده میشوند که نوبختی در «فرق الشیعة» به آن اشاره نموده و به بیان ضلالتهای آنان از جمله قول به رجعت پرداخته است). و ابو الجارود زیاد بن منذر نیز از جانب عبدالبرّ در (الاستیعاب) آن را ضعیف به شمار آورده شده است. و حافظ در (التهذیب) در شرح حال زیاد از ابن عبدالبر نقل نموده که عبدالبر میگوید: «همگان اتفاق نمودهاند بر اینکه او ضعیف و منکر الحدیث است و برخی نیز او را به دروغ گویی نسبت دادهاند». و عمرو بن جماد قناد نیز در اسناد آن وجود دارد و او متهم به رافضیگری است. (و آیا بهتر نبود که حضرت علی در شورای مذکور برای رسیدن به خلافت، بجای اشاره به عقد اخوت به مواردی چون غدیرخم و آیات مد نظر شیعه اشاره میکرد؟ و چه جایی بهتر از اینجا برای ذکر این موارد وجود داشته؟ و چنانچه جایی برای دفاع از خلافت وجود داشته در حقیقت همین جا بوده است، ولی میبینیم که حتی در اینجا و در این حدیث نیز به فرض صحت آن، باز چیزی از عقاید شیعه وجود ندارد و تنها میتوان گفت که حضرت علی یکی از نامزدهای خلافت بوده و برای همین به یکی از فضایل خود اشاره داشته است).
چون علی در جنگ بدر با ولید روبه رو شد، ولید از او پرسید: کیستی؟ علی گفت: من بنده خدا و برادر رسولش میباشم. حدیث مذکور نزد ابن سعد (۲ / ق ۱ / ۱۵) از طریق اسماعیل بن ابو خالد از بهی روایت نموده است ... و این اسناد ضعیف و ساقط است و اسناد آن به هیچ کدام از صحابه نمیرسد، بلکه از قول بهی مذکور است و نام وی عبدالله بن یسار غلام مصعب بن زبیر است و او تابعی است، پس با این توضیح، حدیث مذکور مرسل است، با توجه به سوء حفظ بهی (مذکور) نمیتوان به آن احتجاج نمود و حافظ در (التقریب) گفته است: صادق است و اشتباه (فراوان) میکند و ابو حاتم گفته است: (به بهی استناد نمیگردد و او از نظر اسناد حدیث آشفته است) پس اسناد آن دارای انقطاع و ضعف است و بنابراین این روایت مردود است. (میگویم: آیا بهتر نبود که حضرت علی در پاسخ به ولید میگفت: من جانشین الهی خاتم الانبیاء هستم؟ و چطور است که ولید جانشین محمد را نمیشناخته؟ مگر شیعه معتقد نیست که علی از کودکی و در یوم الانذار توسط پیامبر به جانشینی معرفی شده است؟ متن حدیث فوق نیز ربطی به عقاید شیعه ندارد).
حدیثی از عمر بن خطاب در مورد علی بن ابی طالب که میگوید: سه چیز به علی بن ابی طالب ارزانی داده شده است، اگر من یکی از آنها را دارا میبودم نزد من از شترهای سرخ موی بهتر بود، همسرش فاطمه بنت رسول الله، سکونت او در مسجد با رسول خدا و پرچمداری او در روز خیبر. حدیث مذکور را حاکم (۳/۱۲۵) روایت نموده و حتی حاکم با اینکه در تصحیح حدیث چندان دقت نمینماید ولی به صحت آن بر شرط شیخین اشاره ننموده است. بلکه گفته است که صحیح الاسناد است و ذهبی آن را رد نموده و میگوید: «مدینی عبدالله ... بن جعفر ضعیف است». عبدالله مذکور پدر علی بن مدینی است که در ضبط احادیث امام و پیشواست، ولی پدرش ضعیف الحدیث است و حتی پسرش علی نیز او را ضعیف به شمار آورده است و ابو حاتم گفته است او منکر الحدیث است و احادیث منکر را از ثقات نقل مینماید، نسائی میگوید: او متروک الحدیث است و ذهبی در (الـمیزان) میگوید: بر ضعف وی اتفاق شده است. و ابو یعلی [البدایة و النهایة: ۷/۳۴۱] این حدیث را از طریق عبدالله بن جعفر روایت نموده است، نگاه کنید به: اسناد آن در [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۱] و هیثمی آن را در [مجمع الزوائد: ۹/۱۲۱] به ابو یعلی نسبت داده است و به علت عبدالله بن جعفر در اسناد آن را معلل میداند، و میگوید: او متروک (الحدیث) است و با این توضیح، این اسناد از درجه اعتبار سقوط مینماید. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید شیعه ندارد و تنها در باب فضایل علی است و جالب است که شیعیان میگویند که در زمان خلفا خفقان شدیدی حاکم بوده است و کسی جرات سخن گفتن نداشته ولی میبینیم که در اینجا خفقان خیلی جالبی وجود داشته است و خود خلیفه در حال بازگو کردن فضائل علی است و مگر به زعم شیعه، عمربن خطاب غاصب و دشمن اهل بیت نبوده است؟ پس عجب دشمن خوبی بوده که در حال بازگو کردن و انتشار فضایل علی بوده است [۱۸۲].
[۱۸۲] در این حدیث عمربن خطاب به فضیلت همسری فاطمه اشاره میکند و طبق عقیده شیعیان، آیا یکی آن میان به عمر نمیگفت که مگر تو قاتل فاطمه نیستی؟!! و مگر با او دشمن نبوده ای؟!! پس این سخنان ضد و نقیض چیست که میگویی؟!! (جالب است که مراجع رافضی به مطالبی اشاره میکنند که ربطی به عقاید ایشان ندارد و حتی ضد آن است، آری سرانجام بیسوادی و جهالت همین است).
از زید بن ارقم روایت است که: عدهای از یاران پیامبر جروزنهها و ابوابی راه یافته به مسجد پیامبر جداشتند و رسول خدا فرمود: این ابواب را ببندید جز باب علی، مردم در این مورد سخن گفتند، رسول خدا جبرخاست و خدا را ستایش نمود و سپس فرمود: اما بعد من به بستن این ابواب جز باب علی امر شدهام و کسی از شما (شاید) چیزی بگوید: سوگند به خدا من چیزی را نبستهام و چیزی را باز ننمودهام، ولیکن من به آن امر شدم و پیروی نمودم. حدیث مذکور را امام احمد [الـمسند: ۴/۳۶۹] از طریق میمون ابو عبدالله از زید بن ارقم روایت نموده است و این اسناد ضعیف است و میمون همان بصری غلام عبدالرحمن بن سمره است و حافظ در (التقریب) میگوید: او ضعیف و بسیاری از ائمه (حدیث) او را ضعیف (الحدیث) به شمار آوردهاند و امام احمد میگوید: احادیث او منکر میباشد. (بنابراین طبق این سخن معلوم میشود که روایت امام احمد در المسند، هرگز به معنی پذیرفتن آن و استناد به آن نبوده است.) و ذهبی آن را در شرح حال همچون مذکور در [الـمیزان: ۴/۲۳۵-۲۳۶] ذکر نموده و سخن عقیلی را در توضیح آن افزوده که: بیانگر ضعف آن میباشد و عقیلی میگوید: و حال از طریق بهتری روایت گردیده است. و در این طریق نیز سهلانگاری و بیتوجهی شده است.
از ابن عباسبروایت است که رسول خدا جروزی برخاست و فرمود: من از طرف خود شما را (از مسجد) خارج نساختم و او را باقی نگذاشتم، ولیکن خداوند شما را بیرون (و علی) را به حال خود باقی گذاشت، همانا من بندهای مأمورم به آنچه فرمان داده شدم عمل میکنم، من جز از وحی متابعت نمیکنم. حدیث مذکور را طبرانی در [الکبیر: ۱۲۷۲۲] از طریق حسین اشقر از ابو عبدالرحمن مسعودی از کنیز نواء از میمون ابو عبدالله از ابن عباس روایت نموده است و این اسناد جداً ضعیف است و در آن علتهای زیر است: اول: - حسن اشقر - ابن حسن کوفی - بسیاری او را ضیف (الحدیث) دانسته و او شیعی افراطی است، و ابو زرعه میگوید: او منکر الحدیث، و ابن عدی و همچنانکه ذهبی در (الـمغنی) ذکر کرده - او را متهم مینماید و ابو معمر هذلی او را دروغگو به شمار آورده است. دوم: کثیر النواء همچنانکه حافظ در (التقریب) گفته است: ضعیف الحدیث است. و ابو حاتم و فسائی او را ضعیف الحدیث میدانند، و ابن عدی میگوید: او در شیعهگری غالی و افراطی است. سوم: میمون ابو عبدالله مذکور همان بصری غلام عبدالرحمن بن سمره است و بحث ضعیف الحدیث بودن وی، در حدیث قبلی ذکر گردید.
حدیثی که پیامبر جفرموده: ای علی روانیست کسی جز من و شما در کنار مسجد سکنی گزیند. (یا برای احدی حلال نیست جنابت در مسجد، جز من و تو) [ترمذی: ۴/۳۳۰، و بیهقی در السنن الکبری: ۷/۶۶] آن را از طریق سالم بن ابو حنیفه از عطیه از ابو سعید روایت نموده است و این اسناد ضعیف و به ثبوت نرسیده است و عطیه همان ابن سعید عوفی است و او ضعیف الحدیث است و او به طور ناشایستی در روایت حدیث تدلیس مینماید و درباره او سعد میگوید: چنین به نظر میرسد او خدری باشد. و یعنی گویا او کلبی کذاب است.. و راوی از او سالم بن حفصه شیعی افراط گر است و بسیاری او را ضعیف الحدیث میدانند، و همچنانکه در (الحدیث) ذکر میگردد خبر وی در اینگونه مقبول نیست ولیکن کثیر نواء از طریق عطیه عوفی سالم (در روایت این حدیث) متابعت نموده [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۳] و جای خوشحالی نیست، زیرا کثیر مذکور علاوه بر افراط در تشیعگری همچنانکه در حدیث سابق ذکر شد ضعیف الحدیث است. و علت ضعف عطیه عوفی و تدلیس او نیز به قوت خود باقی است. و حافظ ابن کثیر نیز حدیث مذکور را در [التفسیر: ۱/۵۰۱] ضعیف به شمار آورده است و حتی متقی هندی در [کنز العمال: ۳۳۰۵۲] به ضعف آن اشاره کرده است. و اما حدیث سعد نزد بزاز وضعیتش از حدیث ابو سعید (سابق) بهتر نیست، زیرا از روایت خارجه بن سعد از پدرش است [مجمع الزوائد: ۹/۱۱۵] و خارجه مورد بحث شرح حالی (در رجال شناسی) ندارد و کسی به ذکر وی نپرداخته و احتمالا یکی از ناشناختههاست و هیثمیدر (الـمجمع) حدیث را با وجود وی در اسناد مُعلل دانسته و میگوید: خارجه معروف و شناخته شده نیست.
بزار از رسول خدا جروایت نموده که دست علی را بگرفت و فرمود: همانا موسی از پروردگارش خواست تا مسجدش را به وسیله هارون پاکیزه گرداند و من از پروردگارم خواستم تا مسجدم را به وسیله شما (علی) پاک گرداند. سپس نزد ابوبکر فرستاد تا اینکه درب (مُشرِف) به مسجد را ببندد و ابوبکر گفت: اطاعت مینمایم و سپس نزد عمر و عباس بفرستاد و سپس پیامبر فرمود: من ابواب شما را نبستهام و درب علی را نگشودهام جز اینکه خداوند خود باب وی را بگشود و ابواب شما را مسدود نمود. حدیث مذکور در [کنز العمال: ۳۶۵۲۱] به بزار نسبت داده شده و گفته است: «در اسناد آن ابو میمونه وجود دارد و او ناشناخته و مجهول است». و ذهبی آن را در المیزان در شرح حال ابو میمونه از دارقطنی ذکر نموده، که او میگوید: «ابو میمونه مجهول و متروک است». و هیثمی نیز در [مجمع الزوائد: ۹/۱۱۵] میگوید: «و در اسناد آن کسی است که من او را نمیشناسم».
حدیث ابن عباس که رسول خدا جبه علی فرمود: «أنت ولي کل مؤمن بعدي» «شما ولی هر مؤمن بعد از من میباشی» ابو داود آن را از ابو عوانه وضاح بن عبدالله پیشگیری از ابو بلج یحیی سلیم فزازی از عمرو بن میمون آوری از ابن عباس روایت نموده و با این وجود ضعیف و این حدیث منکر و مردود است و قطعهای از حدیث ابن عباس درباره فضایل نوزدهگانه علی است و علت ضعف آن در ابو بلج - یحیی ابن سلیم فزازی است و به سبب سوء حفظ به روایت منکرات روی میآورد و امام احمد و ابن حبان میگویند: دارای روایات منکر است و بخاری میگوید: وی جای نظر و تأمل است و کسانی که به ابوبلج اعتماد نمودهاند به معنی قبول تمام منکرات او نیست، بلکه به این منظور است در آنچه ثقات با او هماهنگ بودهاند میتوان به او اعتماد کرد، و اما توثیق مطلق - بر اساس جَرح کسانی که او را مورد جرح و مردود است. (باید به سخن جرح بررسیکنندگان توجه داشت) در اینجا به دو نمونه از سهل انگاران در تصحیح اشاره میکنیم: اول: ترمذی در [الجامع: ۴/۳۳۱-۳۳۲] دو حدیث را برای ابو بلج روایت نموده که در اصل دو قطعه از حدیث طولانی ابن عباس میباشند، و رجال اسناد آنها جز ابو بلج اهل ثقهاند، و حال ترمذی آن دو حدیث را غریب به شمار آورده است. دوم: هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۲۰] ابو بلج را ذکر نموده و گفته است: «او اهل ثقه و او ضعیف الحدیث است».
حدیث عمران بن حصین، رسول خدا جسریهی (برای جهاد) بفرستاد و علی را بر آنان امیر نمود. که علی برای خود به عنوان خُمس جاریهای انتخاب نمود، و بر او اعتراض کردند، و چهار نفر قرار نمودند بر علیه وی نزد پیامبر شکایت نمایند و چون برگشتند یکی از آنها نزد پیامبر برخاست و گفت: ای رسول خدا، آیا نمیبینی علی چنین و چنان کرده است؟ پیامبر از او روی برگرداند و نفر دوم برخاست، اعتراض فرد اول را تکرار کرده و از او نیز اعراض نمود، و نفر سوم نیز برخاست همچون دو نفر قبل اعتراض نمودند از روی هم روی بر تافت و فرد چهارمی همچون دوستانش به اعتراض علیه علی زبان بگشود و پیامبر با ناراحتی و خشم بر آنان روی کرد و فرمود: «از علی چه میخواهید؟ همانا علی از من است و من از اویم و او ولی هر مؤمن بعد از من است». قبل از سخن از اسناد حدیث باید گفت که حدیث عمران بن حصین (و همچنین حدیث بریده) مربوط به قصه خطبه غدیرخم میباشند و سبب واقعی آن خطبه و ستایش پیامبر جاز علی و اهل بیت در آن خطبه بیان شده که رسول خدا جقبل از حجة الوداع او را به یمن فرستاده و سپس علی برگشت و در حج در مکه با پیامبر جملاقات نمود و در آن هنگام کسانی که در یمن با علی بودند به علت برخی کارهایی که علی انجام داده بود اعتراض نمودند و او را به جور و بخل نسبت دادند و چون پیامبر از حج فارغ گشت و به مدینه برگشت به تبیین فضیلت علی و برائت او از اتهام وارده پرداخت و این خطبه پیامبر جدر مکانی میان مکه و مدینه نزدیک جُحفه به نام غدیرخم ایراد گردید و در حجة الوداع نبوده است [نگاه کنید به: سیرة ابن هشام: ۴/۲۴۹-۲۵۰، تاریخ الطبری: ۳/۱۴۸-۱۴۹، البدایة والنهایة: ۵/۲۰۸-۲۰۹ و سایر کتب سیره...] و این حدیث نیز همچون سایر احادیث از جانب شیعه دچار تغییر گردیده است، زیرا عادت آنها چنین است که به حق و واقعیت توجه نمینمایند، بلکه به باطل امر نموده و به آن میافزایند، لذا بسیاری از علماء ، حکم دادهاند که روایات آنان درباره فضایل علی مورد پذیرش نیست و آنان در افزودن بر امور بدعی و غلو همچون خوارج و معتزله میباشند و در حدیث عمران بن حصین و بریده نمونههای زیادی از اضافات شیعه در آنها خواهیم یافت و اما در ابتدا، حدیث عمران بن حصین: [امام احمد: ۴/۴۳۷-۴۳۸، ترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶، حاکم: ۳/۱۱۰-۱۱۱، نسائی: خصائص علی، ص ۴۵ و ابن ابی شیبه: ۱۲/۷۹] آن را از طریق جعفر بن سلیمان ضبعی از یزید الرشک از مطرف بن عبدالله از عمران بن حصین روایت نمودهاند. و حاکم گفته است: بر شرط مسلم صحیح است، ولی ذهبی آن را نپذیرفته و چیزی درباره آن نگفته است و اصل این جریان صحیح و به ثبوت رسیده است، ولیکن عبارت حدیث عمران بن حصین دارای نکاتی است که مانع استدلال به آن میگردد و اینکه میگوید: «علی ولی هر مؤمنی است» صحیح و به ثبوت رسیده است ولی نکات آن عبارت است از این که او ولی هر مؤمنی بعد از من است و لفظ (بعدی) به ثبوت نرسیده است و صحیح نبوده و قابل احتجاج نیست و تنها جعفر آن را روایت نموده و او اگر چه صادق است اما شیعی است و در اینگونه موارد قابل احتجاج نیست و حافظ در (التهذیب) به نقل از امام احمد درباره وی میگوید: «او به تشیّع تمایل داشته و احادیثی در فضیلت علی بیان میکرد و اهل بصره درباره علی غلو و افراط مینمایند، لذا ترمذی علیرغم آسانگیری در حدیث، آن را غریب میداند و ذهبی در المیزان این حدیث را در شمار احادیث منکر به شمار آورده است و در حدیث بریده تبیین خواهیم نمود که هیچ کس در زیارت (روایت) جز اجلح کندی راوی حدیث بریده فردی از حدیث جعفر متابعت ننموده است و او نیز مانند جعفر شیعی است و به طور یقین میدانیم این روایت (بعدی) جز از طریق دو فرد شیعی روایت نشده است. و اما حدیث بریده: پیامبر جدو بعثه (جماعت) به یمن فرستاد، بر یکی علی ابن ابی طالب و بر دیگری خالد بن ولید امیر نمود و فرمود: اگر هردو جماعت با هم بودید و با هم اجتماع نمودند. پس علی بر مردم (سپاه) امیر باشد، و چون از هم جدا گردید پس هرکدام از شما بر سپاه خود (امیر) باشد. و میگوید: با قوم بنی زید از یمن برخورد نمودیم و به جنگ پرداختیم، و مسلمانان بر مشرکین غلبه نمودند و جنگجویان را کشتیم و کودکان و زنان را اسیر نمودیم، و علی از میان زنان اسیر شده، یکی را برای خود انتخاب نمود، بریده میگوید: خالد همراه من نامهای برای رسول خدا فرستاد و تا او را از جریان آگاه سازد و چون نزد پیامبر جبیامدم نامه را به وی دادم، نامه بر وی خوانده شد، دیدم علامت ناراحتی در چهره وی هویدا گردید و گفتم ای رسول خدا این محل پناه است، مرا همراه مردی ارسال نمودی و مرا دستور دادی تا از امر او پیروی نمایم و به رسالت محولهام عمل نمودم، رسول خدا جفرمود: درباره علی چیزی نگوئید و او از من و من از اویم و او بعد از من ولی شماست. [امام احمد: ۵/۳۶۵] آن را با همین عبارت از طریق اجلح کندی از عبدالله ابن بریده از پدرش بریده روایت نموده است و (ضعف) آن اجلح است و او مانند جعفر شیعی است. و در اینگونه موارد در روایات منفرد قابل استدلال نیست. و هدف از انفراد از میان کسانی است که روایاتشان پذیرفتنی است، اما متروک الحدیثها یا ناشناختهها یا ضعفاء از قبیل ابو بلج در حدیث سابق ابن عباس در اینگونه زیادت هرگز مورد متابعت قرار نمیگیرند، زیرا این افراد خود از درجه اعتبار ساقط میباشند. و با این وجود اجلح ضعیف (الحدیث) است و حافظ در شرح حال اجلح در التهذیب به نقل از امام احمد میگوید: اجلح حدیث منکر روایت نموده است. باید گفت که نکته در این حدیث همان زیادت کلمه بعدی در حدیث است و ابن کثیر [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۳] این زیادت را رد نموده و میگوید: (این کلمه منکر است و اجلح شیعی است و در روایت انفرادی در اینگونه موارد قابل استدلال نیست و کسی از او متابعت نموده که از او ضعیف الحدیثتر است. (گویا به روایت ابو بلج برای حدیث سابق ابن عباس اشاره مینماید. و مبارکفوری در [شرح الترمذی: ۴/۳۲۵-۳۲۶] این لفظ را رد و آن را برای همان سبب انکار نموده است، ذکر این قصه از طریق کسانی غیر از دو نفر شیعی (اجلح و جعفر) بیانگر این مدعاست که در عبارت و لفظ روایت کلمه بعدی نیست). و طرق دیگر عبارتند از، اول: ربیع از اعمش از سعد بن عبیده از ابن بریده از پدرش نزد [امام احمد: ۵/۳۵۸] روایت گردیده است. دوم: از رَوح از علی بن سرید از عبدالله بن بریده از پدرش، نزد [امام احمد: ۵/۳۵۰-۳۵۱] و سایر طریقهای دیگر آن که این روایت در آنها ذکر شده، در هیچ کدام از آنها کلمه بعدی وجود ندارد و این کلمه منکر و مردود است بلکه ابن تیمیه در (الـمنهاج) به موضوع بودن آن حکم نموده است [نگاه کنید به: مختصر الـمنهاج ص۳۱۱] باید گفت که در حدیث نکات دیگری نیز وجود دارد که عبارت است از اینکه میگوید: «إذا التقیم فعليّ علی الناس وإن افترقتما فکل واحد منکما علی جنده»و این عبارت با آنچه در [صحیح البخاری: ۵/۲۰۶-۲۰۷] از حدیث بزاز به ثبت رسیده در مخالفت میباشد. که بزاز میگوید: پیامبر جمرا همراه خالد بن ولید به یمن فرستاد، میگوید: سپس علی را به جای وی بفرستاد و گفت نزد اصحاب خالد بروید هر آنکه خواست همراهت بیاید پس همراهت آمده و هر آنکه خواست بپذیرد و این صریح است در اینکه علی ÷بدَل و به جای خالد رفته است و بر او امیر نبوده است و روایت بخاری به طور یقین از روایت اجلح صحیحتر است و آنچه از روایت بخاری نقل شد، جریر طبری [تاریخ: ۳/۳۱-۱۳۲، ذهبی تاریخ الاسلام، قسمت الـمغازی: ص ۶۹۰-۶۹۱] نیز آن را پذیرفته و ترجیح دادهاند و روایت اجلح کندی با سایر روایتی که قبلاً در این زمینه مورد اشاره قرار دادیم در تعارض است.
حدیثی که پیامبر جفرموده: سزای کسانی که علی را حقیر میشمارند چیست؟ هرآنکه علی را کم و حقیر پندارد مرا حقیر نموده و هر آنکه از علی مفارقت و جدایی گردد از من جدا گشته است، همانا علی از من و من از اویم و او از طینت و سرشت من خلق شده است و من از سرشت ابراهیم خلق شدهام و من از ابراهیم برترم. برخیها نسل عدهای دیگر میباشند و خداوند شنوا و آگاه است. ای بُریده! آیا میدانی علی بیشتر از جاریهای که برای خود گرفته دارای فضل و حقوق است و او بعد از من ولی شماست و گفتم ای رسول خدا پس دستت را دراز کن تا مجدداً با تو بیعت نمایم، و میگوید: از او جدا نشدم تا اینکه با وی بر اسلام بیعت نمودم. حدیث مذکور را طبرانی در [الاوسط، مجمع الزوائد: ۹/۱۲۸] روایت نموده است و اسناد آن بسیار ضعیف است، زیرا در آن حسین أشقر است، او شیعی افراطی است و بخاری نیز او را جدا ضعیف الحدیث میداند و در [الصغیر: ۲۳۰] میگوید: او دارای روایات منکَر است. و بسیاری از بخاری نقل نمودهاند که گفته است: او محل ایراد و نظر است. و ابن کثیر در (التفسیر) میگوید: او متروک الحدیث است. و در اسناد آن رجال دیگری یافت میشوند که معروف نیستند، پس این روایت از مجهولها و یا متروکین است و هیثمیدر تضعیف آن میگوید: در اسناد آن حسین أشقر و مجهولین دیگر وجود دارند.
حدیث علی÷که میگوید: رسول خدا جبه من فرمود: «از خدا برای شما پنج درخواست نمودم، چهار خواسته را به من ارزانی داشت و یکی را از من ممانعت نموده، از او خواستم شما اولین فردی باشی که زمین برای او شکافته شود، و شما همراه من باشی، و پرچم ستایش و حمد همراه شماست، و شما حامل آن میباشی، و به من عطاء نمود، که شما بعد از من ولی مؤمنین هستی». این حدیث موضوع و جعل و دروغ آن از تخریج صاحب (الکنز) نمایان است و آن را با شماره (۳۶۴۱۱) ذکر نموده و در تخریج آن گفته است: ابن جوزی (آن را در) واهیات به شمار آورده است. و حدیث علی که خطیب بغدادی در [تاریخ بغداد: ۴/۳۳۹] با اسناد موضوع ذکر کرده است. در آن عیسی بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علی بن ابو طالب است. دارقطنی میگوید: او متروک الحدیث است. و ابن حبان میگوید: از پدران او روایت موضوع روایت میگردد. (باید گفت: و او همچنین در این روایت آن را از پدرش عبدالله از جدش از علی روایت نموده است و ذهبی در (الـمیزان) تعدادی احادیث موضوع را برای او نقل مینماید و در اسناد حدیث مذکور افرادی ناشناخته وجود دارند که شرح حال هیچ کدام در رجال شناسی نیست.
حدیث وهب بن حمزه که گفت: با علی مسافرت نمود و از او (در سفر) ستم دیدم و گفتم اگر برگشتم از شما شکایت مینمایم، پس برگشتم و جریان را به پیامبر رساندم. پیامبر جفرمود: این سخن را در مورد علی نگوئید، همانا او بعد از من ولی شماست. ابن حجر در [الاصابة: ۳/۶۴۱] به نقل از ابن السکن و طبرانی نیز در (الکبیر) آن را روایت کردهاند [مجمع الزوائد: ۹/۱۰۹، کنز العمال: ۳۲۶۹۱] و ابن السکن درباره وهب بن حمزه مذکور میگوید: «در حدیث وی نظر و ایراد است» و سپس حدیث مذکور او را ذکر نموده و ابن کثیر اسناد آن را به صورت کامل در [البدایة و النهایة: ۷/۳۴۴-۳۴۵] از طریق عبیدالله بن موسی از یوسف بن صهیب از دکین از وهب بن حمزه روایت نموده است: و در آن دو یا سه علت ضعف وجود دارد. اول:- عبیدالله بن موسی اهل ثقه از رجال بخاری است، ولیکن او شیعی است و در اینگونه موارد قابل احتجاج نیست. خصوصاً او به علت شیعیگری احادیث منکر فراوانی در فضایل علی و اهل بیت روایت کرده است و امام احمد میگوید: «او اهل اختلاط و احادیث ناپسندی مطرح نموده» و ابن سعد میگوید: او به تشیع تمایل داشته و در مورد تشیع احادیث منکری روایت مینماید و لذا بسیاری او را ضعیف الحدیث میدانند. (به شرح حال وی در (الـمیزان) و (التهذیب) بنگرید) دوم: دکین مذکور در اسناد حدیث در کتاب جرح و تعدیل نامی از وی یافته نشد. و در نام وی تردید است که نام وی رکین -با راء و یا دکین با دال است- و ابن حجر نام او را در «الإصابة» با راء (رکین) ذکر نموده است، ولیکن به نظر میرسد که نام وی با دال (دکین) باشد. زیرا: اولاً: نسخهی «الإصابة» مملو از اشتباه و تصحیف است. و در همان اسناد به جای یوسف بن صهیب مذکور در اسناد (یوسف بن سحیب) آمده و این اشتباه و تحریف واضحی است و نمیتوان بر آن اعتماد نمود. ثانیاً: نام وی با دال (دکین) در دو موضع از دو کتاب مختلف آمده که بعید به نظر میرسد اشتباه شده باشند و دو کتاب مورد بحث [البدایة والنهایة: ۷/۳۴۴، ابن کثیر و مجموع الزوائد: ۹/۱۰۹] هیثمی است. و چون ثابت گردید که او دکین است پس جز توضیح هیثمیدر (الـمجمع) بر حدیث که میگوید: «طبرانی آن را روایت نموده و در آن دکین وجود دارد و ابن ابی حاتم از وی نام برده و کسی او را ضعیف به شمار نیاورده است» دیگر ذکری از وی در هیچ منبعی نیست و او نزد ابن ابی حاتم در [الجرح والتعدیل، با شماره: ۱۹۹۵] ذکر شده است، و درباره او جرح و تعدیلی ننموده است. و به این نیتجه میرسیم که کسی شرح حال او را مطرح ننموده است و بیشک او با این وضعیت در شمار ناشناختههای غیر موثق قرار میگیرد. سوم: وهب بن حمزه مذکور صحابی بودن وی ثابت نشده است و ابن حجر این حدیث را در شرح حال وهب مذکور در قسم اول صحابیان وارد نموده است، و همچنانکه در مقدّمه آن گفته است: این بخش در مورد کسانی است که صحبت آنها از طریق روایت از وی و یا غیر او وارد شده است، اعم از اینکه طریق روایت صحیح و یا حتی ضعیف باشد، و یا به هر طریق نامی از او -به عنوان صحابه- ذکر شده باشد، و من در ابتدا این بخش را به سه بخش تقسیم نموده بودم، سپس بر آن شدم آن را یک بخش واحد نمایم و ویژگی هر قسمت را در شرح حال افراد معین نمایم [نگاه کنید به: مقدمهی الإصابة] پس وارد نمودن حافظ برای اسامی صحابی در این بخش به این معنی نیست که صُحبت فرد وارد شده حتما ثابت شده است، و حال ابن حجر خود نص سخن او را از ابن سکن نقل نموده که به ضعف اسناد این حدیث که به سماع آن از پیامبر جتصریح نموده اقرار نموده است. و آنچه مورد تضعیف واقع شده است همین حدیث مورد بحث است. و از طرف دیگر در جای دیگر بر ثبوت صحبت وی اشاره نکرده است و در این صورت پس بهتر بود او را در شمار تابعین مجهول ذکر نماید نه اینکه در ردیف صحابیان باشد و بنابراین علت ضعف حدیث معلوم گشته و استدلال به آن از درجه اعتبار ساقط میگردد.
از پیامبر جروایت شده است: که ای جماعت قریش همواره خداوند فردی که خداوند با ایمان قلب او را آراسته و مملو نموده است بر شما ارسال میدارد و در صورت ارتداد شما را نابود ساخته و شما همچون گوسفند در برابر او میترسید، ابوبکر گفت: آیا چنین فردی من میباشم؟ رسول خدا جفرمود: خیر و عمر گفت: آیا من میباشم؟ پیامبر جفرمود: خیر و فرمود او کفش میدوزد و در همان حال کفشی در دست علی بود آن را برای پیامبر جمیدوخت [۱۸۳]. حدیث مذکور را خطیب [تاریخ بغداد: ۸/۴۳۳ و کنز العمال، به استناد به خطیب] از طریق احمد بن کامل قاضی از ابو یحیی ابن مروان ناقد از محمد بن جعفر فیدی از محمد بن فضیل از اجلج -روایت نموده که گفته است که قیس بن مُسلم و ابو کلثوم از ربعی بن حواشی از علی نقل نمودهاند- و این اسناد بیاساس است و دارای علل (قادحه) میباشد. اول: احمد بن کامل قاضی که خطیب (۴/۳۵۸) از دارقطنی در مورد وی روایت نموده که (او در حدیث بی مبالات بوده و چه بسا حدیثی از حفظ نقل نموده و در کتاب و نوشتههای وی نبوده است و ذهبی نیز در (الـمیزان) به تضعیف دارقطنی برای او اشاره نموده است و درباره او گفته است: و او بر حافظه خود در مورد (روایات) صحابه تکیه مینمود، و او علاوه بر تساهل درحدیث دارای روایات واهی و بیاساس فراوان است. دوم: محمد بن جعفر فیدی، که حافظ در شرح حال او در (التهذیب) گفته است او دارای احادیثی است که در آن اختلاف است و حافظ نیز گفته که بخاری از او روایت ننموده است [نگاه کنید به: فتح الباری، ۵/۲۸۶] و شیخ و استاذ وی محمد بن فضیل بن غزوان گرچه خود اهل ثقه است ولی به تشیع متمایل و در روایات وی میبایست تأمل و بررسی نمود، برای آگاهی از شرح حال وی به المیزان، التهذیب و هدی الساری (ص ۶۱۶) مراجعه شود. سوم: اجلح ابن عبدالله کندی شیعی است و علت تشیع و ضعف او در حدیث همواره دارای احادیثی منکر میباشد، و امام احمد گفته است: اجلح تنها یک حدیث غیر منکر روایت کرده است. لذا همچنانکه ابن کثیر و سایر حافظان گفتهاند در مسائلی که مربوط به فضائل علی و اهل بیت است به او احتجاج نمیشود. چهارم: قیس بن مسلم درست آن قیس بن اَبی مسلم است، حافظ در تعجیل «الـمنفعة» به ذکر وی پرداخته، و توثیق او را جز از ابن حبان از کسی دیگر نقل ننموده است، و ابن حبّان در توثیق بسیار سهل انگار است، و او حتی در نقل روایت به افراد مجهول و ناشناخته اعتماد مینماید. همچنانکه ابن عبدالهادی در [الصارم الـمنکی: ص ۹۳] درباره او میگوید وی به کسانی تصریح مینماید که شناختی از آنان و پدرانشان هم ندارد. و کما اینکه آلبانی نیز در [احادیث الضعیفة: ۲/۳۲۸-۲۳۹] تبیین نموده که مجهول بودن راوی نزد ابن حبان به عنوان جرح به شمار نمیآید، از دیدگاه محققین و توثیق ابن حبّان به تنهایی او را از مرز مجهولیت بیرون نمیآورد. و قیس مذکور همچنانکه ابن حبّان گفته است همان این اجلح کندی است، و مسلم بن مسلم صغیر از او روایت نمودهاند و توثیق جعفری نسبت به وی وارد نشده است، پس در این صورت او نیز بر مبنای قاعدهای که حافظ در مقدمهی (التقریب) میگوید: - هر آن که بیش از یک نفر از او روایت نمایند و توثیق نگردد، او مستور یا مجهول الحال است. و توثیق ابن حبّان سبب خروج وی از مجهولیت نیست، زیرا گفتیم که مجهولیت راوی نزد ابن حبّان جرح به حساب نمیآید. اما قرین قیس ابن ابی مسلم یعنی ابو کلثوم شرح حال او در هیچ منبعی نیست، پس او مجهول العین است، که از مجهول الحال شدیدتر است وضعیت حدیث مذکور چنین است که از مجهولی به ضعیفی شیعی و به صاحب اوهام و تساهلی نقل و (پاس داده) میشود، پس کجا میتوان آن را صحیح دانست؟ بلکه ضعیف و مردود است.
[۱۸۳] مراجع شیعه قصد دارند که با ذکر چنین روایاتی، آیه ۵۴ سوره مائده را در شان علی تفسیر کنند، اینجانب در مقالهای با نام: شورش اهل رده به این ادعا پاسخ دادهام.
حدیث جابر بن عبدالله که گفته از رسول خدا جشنیدم که میگفت: «علی امام نیکوکاران، قاتل فاجران است، هر آنکه او را یاری نماید پیروز است و هر آنکه او را تضعیف نماید، خوار و ذلیل است». حدیث مذکور را [حاکم: ۳/۱۲۹] روایت نموده است و در [الکنز: ۳۲۹۰۱] آن را به حاکم نسبت داده است. و روایت مذکور موضوع و دروغین است، در اسناد آن احمد بن عبدالله بن یزید است، ابو جعفر کذّاب و واضع حدیث میباشد، ابن عدی گفته است: در سامرا حدیث وضع میکرد و ذهبی درباره حدیث میگوید: سوگند به خدا موضوع است و احمد کذّاب است. آلبانی آن را به خطیب در [تاریخ بغداد: ۴/۳۱۹] نسبت دادهاست.
از علی روایت شده است که پیامبر جبه من گفتند: مرحبا بسیدالمسلمین و امام المتقین: (مرحبا به سرور مسلمین و امام متقین) ابو نعیم آن را در [الحلیة: ۱/۶۶] از طریق احمد بن یحیی، از حسن بن حسین از ابراهیم بن یوسف بن ابو اسحاق از پدرش از شعبی روایت نموده است که علی گفته است تا آخر ....). این حدیث ضعیف و منکر است و در اسناد آن سه علت وجود دارد: اول: حسن بن حسین او عوفی کوفی است و ابو حاتم گفته است: (او نزد محدثین راستگو نیست و از سران شیعه است) و او در اینگونه حدیثها مورد احتجاج قرار نمیگیرد و ابن حبّان میگوید: او همواره روایات را وارونه روایت مینماید. دوم: ابراهیم بن یوسف بن ابو اسحاق بسیاری -از جمله ابو داود نسائی، یحیی بن معین جوزجانی- او را تضعیف نمودهاند، زیرا او در حفظ مشکل داشته است و حافظ در (التقریب) گفته است او راستگوست ولی در روایت حدیث دچار اختلاط میباشد. و علاوه بر آن میان او پدرش نیز انقطاع است زیرا ذهبی در (الـمیزان) از ابو نعیم نقل نموده است، و او از ابراهیم نقل نموده است که: وی از پدرش چیزی نشنیده است. سوم: میان شعبی و علی÷انقطاع است، و حافظ در التهذیب از حاکم و از دارقطنی نقل نموده است که شعبی فقط علی را دیده است و از او جز حدیث -رجم زن- حدیث دیگری نشنیده است. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید شیعه همچون خلافت بلافصل ندارد و تنها در باب فضایل حضرت علی است).
حدیث ابن برزه اسلمی، از پیامبر جروایت نموده که او فرمود: خداوند درباره علی به من سفارش نمود و گفتم: ای پروردگارم آن را برایم تبیین نمائید، فرمود: بشنو گفتم: شنیدم، بفرمود: همانا علی بیرق هدایت است و امام اولیای من است و نور است برای آنکه مرا اطاعت نماید و او کلمهای است که متقین را به پیروی آن ملزم نمودهام، هر آنکه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته است. و هر آنکه او را نفرت داشته، مرا نفرت داشته است. ابو نعیم آن را در [الحلیة: ۱/۶۶-۶۷] از طریق عباد بن سعید بن عباد جعفر از محمد بن عثمان بن ابن بهلول از صالح بن ابی اسود از ابو مطهر رازی از اَعمش ثقفی از سلام جعفی از ابو برزه روایت نموده است. و این حدیث موضوع و باطل است و اِسناد آن شدیداً ضعیف است، و عباد بن سعید شناخته شده نیست و ذهبی روایت مذکور در شرح حال او را در (الـمیزان) نقل نموده و گفته است: باطل است و سند آن نامعلوم است) و در اسناد آن رجالی مانند محمد بن عثمان بن ابی بهلول و ابو مُطهرّ رازی و سلام جعفی وجود دارند، که مجهول میباشند و صالح بن ابی أسود همچنانکه در (الـمیزان) ذکر شده است، او واهی و منکر الحدیث است. و ابن عدی میگوید احادیث او دارای قوامت نبوده و او خود معروف نیست و ابن جوزی در [العلل الـمتناهیة: ۱/۱۳۶] آن را در ردیف موضوعات به شمار آورده است و در این زمینه حدیث انس نیز موجود است که ابو نعیم آن را در [الحلیة: ۱/۶۶] و خطیب [تاریخ بغداد: ۱۴/۹۸-۹۹] از طریق ابو عمرو لاهز بن عبدالله از معمر بن سلیمان از پدرش از هشام بن عروه از پدرش روایت نموده است و این اسناد موضوع است، و عامل و آفت ضعف آن لاهز بن عبدالله ابو عمرو تمیمی است و ابن عدی درباره او میگوید: او مجهول است، و احادیث منکری را از ثقات نقل مینماید و به نقل روایت مذکور از او پرداخته و میگوید: این روایت باطل است و ذهبی هم بعد از نقل آن در «المیزان» میگوید: سوگند به خدا این روایت از بدترین موضوعات است، و نفرین خدا بر آنکه علی را دوست نمیدارد، و خطیب با اسناد آن از ازدی روایت نموده که او میگوید: لاهز بن عبدالله تَمیمیبغدادی غیر معتمد است و نمیتوان به او اعتماد کرد و نیز مجهول میباشد. و ابن جوزی نیز آن را در [موضوعات: ۱/۳۸۸] و ابن عراق کنانی در (تنزیة الشریعة) در شمار موضوعات ذکر نمودهاند.
حدیث حسن بن علیب: که از پیامبر جروایت نموده، فرمود: «سرور و سید عرب (علی) را فرا خوانید» عائشهلگفت آیات شما سرور و سید عرب نیستی؟ فرمود: من سرور فرزندان آدم میباشم و علی سرور عرب است، و چون علی آمد پیامبرجنزد انصار فرستاد، نزد پیامبر جآمدند و فرمود: ای جماعت انصار، آیا شما را بر چیزی راهنمائی کنم که اگر به آن تمسک جوئید هرگز بعد از آن گمراه نشوید؟ گفتند: آری ای رسول خدا، فرمود: علی را همچون من دوست بدارید و او را همچون من احترام نمائید، همانا جبرئیل مرا به آنچه به شما گفتم دستور داده است. [طبرانی، الکبیر: ۲۷۴۹ و ابو نعیم در الحلیة: ۱/۶۳] آن را از طریق محمد بن عثمان بن اَبی شیبه از ابراهیم بن اسحاق صینی، از قیس بن ربیع از لیث ابن ابی سلیم از ابن ابو لیلی -یا ابی لیلی- از حسن بن علی روایت نمودهاند - حدیث باطل و منکری است و اسناد آن واهی و در آن علل ضعفی است که عبارتند از: اول: محمد بن عثمان بن ابی شیبه: با وجود علم و شناخت او به حدیث مورد انتقاد است، و برخی او را تکذیب نمودهاند، به شرح حال وی در (الـمیزان) و تذکرة الحفاظ مراجعه شود. دوم: ابراهیم بن اسحاق حسین، دارقطنی میگوید: او متروک (الحدیث) است و هیثمیدر [الـمجمع: ۹/۱۳۲] به او را دارای علت ضعف میداند. سوم: قیس بن ربیع، او در ذات خود راستگوست ولی حافظه بدی داشته است و به تشیع هم گرایش دارد. و امام احمد میگوید: او به تشیع متمایل است و اشتباهات فراوانی دارد، و دارای احادیث منکری است و وکیل و علی بن مدینی او را ضعیف (الحدیث) میدانند، و علاوه بر آن دارای پسری نا اهل بوده که حدیث دیگران را در حدیث او وارد میساخته است، پس در حفظ و نوشته وی نمیتوان اطمینان نمود. چهارم: لیث بن ابن سلیم: وضعیت وی همچون قیس بن ربیع است، ذاتاً راستگو ولیکن دچار اختلاط گردیده است و حافظه وی دچار اشکال گردیده است. ابن حجر در (التقریب) میگوید: او راستگو در پایان عمر دچار اختلاط گردیده و حدیث وی قابل تشخیص نبوده، لذا متروک الحدیث گردیده است. نگاه کنید به: کتاب [الـمجروحین، ابن حبان: ۱/۵۷، ۲/۱۲۳۱].
حدیثی که پیامبر جفرموده: «أنا مدينة العلمِ وعلیٌّ بابُها .......» من شهر علم هستم و علی دروازه آن و هر آن که طالب علم باشد میبایست از درب آن وارد شود. حدیث مذکور موضوع است و البته متن آن نیز ربطی به عقاید شیعه ندارد (مثل خلافت بلافصل و ....) ولی میبینی که مراجع ایشان دائما این حدیث را تکرار میکنند. حدیث مذکور از طرق و شواهد مختلفی وارد شده است که در اینجا بطور مفصل این طرق بررسی میشوند، طریق اول: حدیث ابن عباس، [حاکم: ۳/۱۲۶، طبرانی، الکبیر: ۱۱۰۶۱)، طبری تهذیب الآثار، مسند علی: ۱۷۴، ابن عدی، الکامل: ۳/۱۲۴۷، خطیب، تاریخ بغداد: ۱۱/۴۸، ۴۹]، آن را از طریق ابو صلت عبدالسلام بن صالح هروی از ابو معاویه از اعمش از مجاهد از ابن عباس روایت نمودهاند، و آفت و سبب ضعف آن ابو صلت عبدالسلام بن صالح است، که ابو حاتم درباره او میگوید او از نظر من صادق نیست، و عقیلی و دارقطنی میگویند: او رافضی ناپاک است و ابن عدی میگوید: او در روایت متهم است و نسائی او را غیر معتبر میداند و ذهبی در رد توثیق او بر حاکم میگوید: «خیر، سوگند به خدا او اهل ثقه و اعتماد نیست» و امام احمد، جوزجانی و زکریای ساجی او را ضعیف الحدیث میدانند و هیثمی در (الـمجمع) حدیث را به سبب وی ذی علت و ضعیف میداند. طریق دوم: [خطیب: ۷/۱۷۲-۱۷۳] آن را از طریق محمد بن عبدالله ابو جعفر حضرمی از جعفر بن محمد بغدادی ابو محمد فقیه از ابو معاویه از اعمش از مجاهد از ابن عباس روایت نموده است، و جعفر بن محمد بغدادی مجهول و غیر معروف است، خطیب نام او را ذکر نموده، ولی به جرح و تعدیل وی نپرداخته است، و ذهبی در [الـمیزان: ۱/۴۱۵] به مجهول بودن او اقرار نموده، و حدیث مذکور را نقل نموده و گفته است: این روایت موضوع است و به دنبال آن خطیب باز آن را از ابو جعفر حضرمی نقل نموده است و گفته است: فردی از ثقات روایت مذکور را از ابو معاویه روایت ننموده است و ابوصلت آن را روایت کرده است و او را تکذیب نمودهاند. طریق سوم: خطیب باز آن را از طریق عبدالله بن محمد شاهد -ابو قاسم بن ثلاج- از ابوبکر احمد بن فاذویه بن عزره طحان، از ابو عبدالله احمد بن محمد بن یزید بن سلیم از رجاء بن مسلمه از ابو معاویه روایت نموده است، و این اسناد موضوع است، و عبدالله بن محمد شاهد ابو قاسم معروف به ابن ثلاج به وضع حدیث و ترکیب اسنادها متهم است و دارقطنی، ابو الفتح بن ابی فواری، ازهری و دیگران او را تکذیب نمودهاند، به شرح حال وی در [تاریخ بغداد: ۱۰/۱۳۵-۱۳۸، ابن کثیر در البدایة والنهایة: ۱۱/۳۲۱] مراجعه شود. و علاوه بر اینها در اسناد مذکور دوعلت ضعف دیگر نیز وجود دارد، که مجهول بودن احمد بن فادویه و رجاء بن مسلمه است، که خطیب مجهولی بودن اولی را بدون ذکر جرح و تعدیل او ذکر نموده است و دومی را در اثری ندیدیم که فردی به ذکر وی پرداخته باشد. طریق چهارم: نزد ابن عدی و ذهبی در [الـمیزان: ۳/۱۸۲] آن را از طریق عمر بن اسماعیل بن مجالد بن سعید همدانی از ابو معاویه نقل نموده است. و عمر مذکور در اسناد متهم است و ابن معین او را تکذیب نموده است، و نسائی و دارقطنی گفتهاند: او متروک الحدیث است و ابن عدی او را به سرقت حدیث متهم نموده است و روایت مذکور را از ابوصلت عبدالسلام بن صالح هروی مذکور در روایت اول دزدیده است. این طریق نزد عقیلی (۳/۱۵۰) در شمار الضعفاء قرار گرفته است و سیوطی آن را در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۲۹] نقل نموده است. این چهار طریق در روایت این حدیث به ابو معاویه از چهار رجال که دو نفر از آنها متهم و دو نفر دیگر مجهول و ناشناختهاند و عللی دیگری در اسناد آن وجود دارد، که حافظ حضرمیگفته است: که فردی از اهل ثقه این حدیث را از ابو معاویه روایت ننموده است و ابن معین همچنانکه در [الـمیزان: ۳/۱۸۲] ذکر شده میگوید: این روایت دروغ و جعل بر ابو معاویه میباشد. طریق پنجم: ابن عدی در (الکامل) آن را روایت نموده است [ذهبی آن را در الـمیزان: ۲/۱۵۳ و سیوطی در اللالی: ۱/۳۳۰، از احمد بن حفص سعدی، از ابو الفتح -سعید بن عقبه- از اعمش از مجاهد از ابن عباس نقل نموده است]. و این اسناد نیز موضوع است. احمد بن حفص سعدی -استاد ابن عدی- دارای احادیث منکری است و ذهبی او را به جعل این حدیث متهم نموده است - و شیخ و استاد او سعید بن عقبه ابو الفتح همچنانکه ابن عدی گفته است او مجهول و غیر ثقه است. طریق ششم: نزد ابن عدی: ۵/۱۸۲۳ [نگاه کنید به: الـمیزان، ۳/۴۱] از طریق عثمان بن عبدالله اموی شامی از عیسی بن یونس از اعمش با لفظ «انا مدینة الحکمة وعلي بابها» نیز موضوع است، عثمان بن عبدالله متهم است، و این عدی میگوید: او احادیث موضوع را از اهل ثقه روایت مینماید و ابن جبان و ذهبی او را به وضع تعدادی احادیث متهم نمودهاند. طریق هفتم: آنچه ابن حبّان در [الـمجروحین: ۲/۹۴]، روایت نموده و ذهبی در [الـمیزان: ۱/۲۴۷، سیوطی در اللالی: ۱/۳۳۰] آن را از طریق اسماعیل بن محمد بن یوسف ابو هارون از ابو عُبید از ابو معاویه از اَعمش نقل نمودهاند. و این طریق نیز موضوع، زیرا اسماعیل بن محمد (جبرینی) متهم است، ابن حبان میگوید: «او حدیث را از دیگران میدزدد و احتجاج به وی روا نیست» و ابن جوزی آن را تکذیب نموده است، و این همان طریق پنجم منسوب به ابو معاویه میباشد و او در آن طریق با چهار طریق دیگر متهم است و طریق ششم نیز که حدیث ابن عباس باشد منسوب به ابو معاویه میباشد. طریق هشتم: [ابن عدی: ۱/۱۹۳] از احمد بن سلمه ابو عمرو جرجانی از ابو معاویه روایت نموده و [حافظ ابن کثیر، البدایة و النهایة: ۷/۳۵۸، سیوطی، اللالی: ۱/۳۳۰] آن را نقل نمودهاند، و احمد بن سلمه متهم به دروغگوئی است، و ابن حبّان میگوید: او حدیث را از دیگران سرقت مینماید و روایت مذکور متعلق به ابو صلت هروی از ابو معاویه است، که احمد بن سلمه آن را از او دزدیده است. و گروهی دیگر از ضعفاء با وی میباشند. و در طریق اول ذکر ابو صلت گذشت که او عبدالسلام بن صالح هروی است ابن عراق کنانی در کتاب [تنزیه الشریعة: ۱/۳۷۸] به طریق ابن عدی مذکور از احمد بن سلمه اشاره نموده است. طریق نهم: و طریق مورد بحث منسوب به ابو معاویه همان طریق هفتم میباشد که ابن عدی آن را از حسن بن عثمان از محمود بن خداش از ابو معاویه به با اِسناد آن به عباس روایت نموده است، و سیوطی در کتاب [اللالی: ۱/۳۳۰] آن را ذکر نموده است. حسن بن عثمان (تستری) دروغگو است، و ابن عدی میگوید او حدیث وضع مینماید. و ابن جریر در [تهذیب الآثار، مسند علی: ۱۷۴] به شیوهای دیگر روایت مذکور را ذکر کرده است که میتوان آن را طریق دیگری نامید که همان طریق دهُم باشد و طبری آن را به دنبال طریق اول حدیث ابن عباس ذکر نموده است که از ابن ابراهیم بن موسی رازی از ابو معاویه روایت نموده است. و در [کنز العمال: ۳۶۴۶۴] نیز آن را از ابراهیم بن موسی رازی نقل نموده است، و این طریق روایت هم حجتی به بار نمیآورد، زیرا ابراهیم بن موسی مجهول و غیر معروف است و او همچنانکه طبری به آن تصریح نموده است، اهل ثقه و معروف نیست، و طبری درباره مجهولیت ابراهیم مذکور میگوید: این شیخ را نمیشناسم و جز این روایت (مورد بحث) حدیث و روایت دیگری را از او نشنیدهام و او علاوه بر مجهول الحال بودن مجهول العین هم است، و همچنانکه ابن حجر در مقدمه (التقریب) تبیین نموده این فرد - (مجهول العین)- از ضعیف واهیتر است، و این همان طریق هشتم نسبت به ابو معاویه است و از میان راویان از ابو معاویه کسی به نام ابراهیم بن موسی (جز ابراهیم بن موسی جرجانی پدر حافظ اسحاق بن ابراهیم ساکن اصفهان) نیافتیم و ابن عدی گفته است: «او حدیث منکری را از ابو معاویه روایت نموده است: [نگاه کنید به: میزان الاعتدال: ۱/۶۸]. و اگر عمل وی پرداختن به روایات منکر نباشد، در غیر این صورت او از جمله ناشناختهها است یعنی در هردو حالت اسناد آن ساقط است و حجتی بر آن برپایی نمیگردد. طریق یازدهم: و آن نسبت به ابو معاویه طریق نهم است، که ابن عدی آن را از ابو سعید عدی از حسن بن علی بن راشد از ابو معاویه روایت نموده است، و ابو سعید عدی همچنانکه دارقطنی گفته است وی وضاع و جعّال حدیث است. و آنچه گفته شد مربوط به طرق حدیث به ابن عباس بود و روایت مورد بحث از جابر نیز روایت شده است، حدیث جابر بن عبدالله، [حاکم: ۳/۱۲۷، ابن عدی: ۱/۱۹۵] آن را روایت کردهاند و ذهبی در [الـمیزان: ۱/۱۰۹-۱۱۰] آن را از طریق احمد بن عبدالله بن یزید حرّانی –هیثمی- از عبدالرزاق از سفیان ثوری از عبدالله از عثمان بن خثیم از عبدالرحمن بن همان از جابر نقل نموده است و در آن عبارت «فمن أراد العلم فلیأت البابَ» اضافه شده است، و این طریق روایت نیز موضوع است زیرا احمد در سند آن -همچنانکه ذهبی در انتقاد از حاکم گفته است- کذاب است و ابن عدی میگوید: او (احمد) در سامرّا حدیث وضع مینمود و ذهبی در انتقاد از حاکم در مورد حدیث مذکور و حدیث قبل از آن گفته است: از حاکم و جسارت وی در شگفتم که چگونه این حدیث و باطلهای امثال آن را تصحیح مینماید. و احمد بن طاهر بن حرمله ابن حسین مصری در روایت احمد بن یزید موانی از عبدالرزاق متابعت نموده است، و او همچنانکه دارقطنی به نقل از ذهبی گفته: کذاب و دروغگوست و سیوطی او را در شمار ضعفاء و متروک الحدیثها ذکر نموده است. و حدیث مذکور به طریق دیگری از جابر روایت گردیده است، و در کتاب (تهذیب تاریخ دمشق) ذکر شده که ابن عساکر آن را با اسناد نامعلوم از جعفر صادق از پدرش از جدش از جابر بن عبدالله نقل نموده است، باید گفت: طریق مذکور در [اللالی: ۱/۳۳۵] و دارقطنی و خطیب در (تلخیص الـمتشابة) به ابوالحسن فضلی نسبت دادهاند، همچنانکه ابن کثیر گفته است: اسناد آن مبهم و تاریک است و رجال آن مجهول میباشند (ابوبکر محمد بن ابراهیم بن فیروز اتماطی از حسین عبدالله تمیمی از خبیب بن نعمان) به سبب مجهول بودنشان مخصوصاً در روایت از جعفر صادق نمیتوان به آنها اعتماد نمود، چون شیعه بسیار بر جعفر صادق دروغ نمودهاند، و سخنانی به وی نسبت دادهاند، که از وی شنیده نشده است و ائمه شیعه خود در آثارشان به این مساله اقرار نمودهاند، به عنوان نمونه [الکشی: در کتاب الرجال: ص ۱۹۵] از رضا÷روایت نموده که او گفته است: ابو خطاب بر ابو عبدالله دروغ نموده است، و خداوند خطاب و اصحاب او را نفرین نماید، زیرا تا به امروز این احادیث را تغیر میدهند، و منظور از ابو عبدالله جعفر صادق است و همچنین [الکشی: ص ۱۹۶] از جعفر صادق روایت نموده که: خداوند مغیره را نفرین نماید بر پدرم (باقر) دروغ نموده و همانا گروهی بر من دروغ جعل نمودهاند. حدیث علی بن ابی طالب ... [ترمذی: ۴/۳۲۹] و ابن جریر در کتاب [تهذیب الآثار، مسند علی: (۱۷۳] آن را از طریق محمد بن عمر بن رومی از شریک از سلمه بن کُهیل از سوید بن غفله از صنابحی از علی با لفظ: «أنا دار الحکمة وعلي بابها» روایت نمودهاند و ترمذی علیرغم آسانگیری در (قبول روایت) آن را ضعیف به شمار آورده است و گفته است: این حدیث غریب و مُنکر است، باید گفت: اسناد آن بسیار واهی و بیاساس است و محمد بن عمر بن رومی همچنانکه حافظ گفته است حدیثش از ثبوت و استحکام لازم برخوردار نیست، و ابو زرعه و ابو داود و غیره او را ضعیف میدانند، و شریک القاضی نیز از لحاظ حفظ ضعیف است، و علاوه بر این تمایل به تشیع دارد که نمیتوان در اینگونه موارد از وی حدیث پذیرفت، و ذهبی در شرح حال محمد بن عمر رومی حدیث مذکور را روایت نموده و گفته است نمیدانم چه کسی آن را وضع نموده است؟ (و ترمذی بر این حدیث میگوید: جز از شریک کسی از معتمدین و اهل ثقه این حدیث را از او شنیده نشده است). طریق دوازدهم: در [اللآلی: ۱/۳۳۵] ذکر شده که ابن عمر حربی در کتاب (امالی) روایت نموده و گفته است از اسحاق بن مروان از پدرش از عامر بن کثیر از سراج از ابو خالد از سعد بن طریف از أصبغ بن بناته از علی روایت نموده است، و این اسناد بسیار واهی و بیاساس است و در آن فردی قابل اعتماد یافت نمیشود، اسحاق بن مروان، پدر وی، عامر بن کثیر، ابو خالد تماماً مجهول میباشند و شرح حالشان در منابع یافت نمیشوند، و سعد بن طریف متروک الحدیث است و برخی نیز او را تکذیب نمودهاند ، و واصبغ استاد راوئی او علی ابوبکر بن عیاشی او را تکذیب نموده است، و ابن معین گفته است او اهل ثقه است و نسائی و ابن حبان گفتهاند او - متروک الحدیث است به شرح حال او در (الـمیزان) و (التهذیب) مراجعه شود. و این دو طریق را حافظ ابو نعیم در [الحلیة: ۱/۶۴] به آنها اشاره نموده است. طریق سیزدهم: ابن نجار در [اللآلی: ۱/۳۳۴-۳۳۵] از طریق علی بن حسن بن بندار بن مثنی از علی بن محمد ابن مهرویه از داود بن سیمان غازی از علی بن موسوی رضا از پدرانش از علی روایت نموده است. و این طریق نیز به علت وجود داود بن سلیمان غازی در اسناد آن موضوع است. و ابن معین او را تکذیب نموده است و ذَهبی در [الـمیزان: ۲/۸] گفته است: و به هرحال او شیخ دروغگوئی است و دارای روایتی موضوع از علی رضا است، که علی بن محمد بن مهرویه قزوینی (صدوق از او روایت نموده است) سیوطی در (اللآلی) آن را نقل نموده است -و به نظر میرسد- علی بن حسن بن بنداری که در اسناد ذکر شده است همان استر آبادی میباشد. و همچنانکه در المیزان آمده محمد بن طاهر او را متهم به دروغگوئی نموده است. طریق چهاردهم: ابن مردویه- کما اینکه [اللآلی: ۱/۳۲۹] نیز گفته است-: از طریق حسن بن محمد از جریر از محمد بن فیس از شعبی از علی روایت نموده است و [دارقطنی، اللآلی: ۱/۳۳۰] آن را به علت محمد بن فیس دارای علت میداند، و گفته است او مجهول است. (باید گفت: و همچنین حسن بن محمد و جریر مجهولاند و شناختی از آنها یافت نمیشود، و علاوه بر آن شعبی کما اینکه در شرح حال وی گذشت تنها یک حدیث درباره رجم زن از علی شنیده است.) طریق پانزدهم: ابن مردویه نیز در [اللآلی: ۱/۳۲۹] از حسن بن علی از پدرش روایت نموده است، و در همچنانکه [سیوطی: ۱/۳۳۰] از دارقطنی نقل نموده است در اسناد آن مجهول و افراد ناشناخته وجود دارند، و طرق اخیر از علی، تماماً از روایت دروغگویان و یا ناشناختهها میباشند، و نمیتوان هرگز بر روایتشان تکیه و اعتماد نمود. آنچه که ذکر شد، روایت حدیث: «أنا مدينة العلم وعلي بابها» بود که با وجود اختلاف در لفظ آن به آن دست یافتهایم و البته حجتی با آنها بر پا نمیگردد و حدیث ابن عباسبافراد متهم به کذب کسی آن را روایت ننموده است و حدیث جابر با دو طریق آن همچون حدیث ابن عباس است. اما حدیث علی با وجود شبهه تصور تصحیح آن علاوه بر اشکال در سند آن و ذکر سدید بن غفله در سند آن، باز به علت وجود علل سهگانه در آن از درجه اعتبار ساقط است و در سند آن ضعفاء و متهمین به تشیع وجود دارند و موارد مذکور تماماً نزد اهل انصاف و دقت در طرق سه گانه حدیث علی با اجماع آن با طرف شریک قاضی معلوم میگردد که کسی حدیث شریک را به عنوان حدیث متابع قرار نداده و سوء حفظ او را نادیده گرفته است. و علاوه بر آن احادیث متابع از ضعفاء باعث ضعف دیگری در احادیث میگردند. اما اگر طرق حدیث علی را برای تقویت در کنار دو حدیث ابن عباس و جابر قرار دهیم در این صورت ما از کذب و وضع آن به یقین میرسیم، زیرا چرخش حدیثهای ابن عباس و جابر تنها میان دروغگویان و متهمین میباشد، و در کنار قرار دادن حدیث علی با حدیث ابن عباس و جابر بیشتر ایجاد مشکل مینماید و بر وضع و کذب و بطلان آن تأکید مینماید. از نوع ضعفی است که با کثرت طرق آن سالم نمیگردد، زیرا همچنانکه ابن صلاح در مقدمهی علوم الحدیث (ص ۳۷): گفته است: و برخی ضعفها با کثرت طرق زایل نمیگردند، زیرا در روایت مذکور از ضعف شدیدی برخوردار است، و این مسأله همچون اتهام راوی به کذب یا اینکه حدیث شاذ میباشد و جزئیات آن با بررسی و تحقیق معلوم میگردد، و تحقیق و بررسی -روایات- از مسائل گرانبها است. و شیخ ناصر الدین آلبانی در [نصب الـمجانیق: ص ۲۱] میگوید: غفلت از این امر مهم بسیاری از علماء به ویژه کسانی که به فقه اشتغال دارند به سوی اشتباه آشکار کشانده است، که تصحیح بسیاری از احادیث ضعیفه را با توجه به کثرت طرف آن تصحیح نمودهاند، و از این امر غفلت نمودهاند که نوعی ضعف احادیث با وجود کثرت طرق آن حدیث از مرز ضعف بیرون نمیآید. و آلبانی/در رساله خود (ص ۲۰-۲۱) سخن ارزشمندی تحت عنوان قاعده تقویت حدیث با کثرت طرق مطلق آن به رشته تحریر درآورده است، به آن مراجعه شود. و اما آخرین چیزی که رافضه به آن تمسک میجویند تا حدیث مذکور را با آن تقویت نمایند همین کثرت طرق روایت است که بطلان آن نیز بیان میشود و اگر فردی بیاطلاع به تصحیح برخی حفاظ مانند ابن جریر و ابن جعفر نسبت به حدیث مورد بحث بر ما اعتراض نماید، که آنان در بطلان آن با ما هماهنگ نیستند، ما نیز به حجت و حکم بسیاری از علماء و پیشوایان حدیث به رد این اعتراض میپردازیم و بدین ترتیب مخالفت آن افراد چندان مهم نیست، زیرا کسانی دیگر در رد و بطلان روایت مورد اشاره با ما هماهنگ و موافقاند و اتباع آنان برتر است البته نه به خاطر کثرت آنان، بلکه به علت تحقیق علمی و بررسی اسنادهای حدیث و خداوند مورد رحمت قرار دهد، آنکه گفته است که: «حق با مردان شناخته نمیشود و مردان با حق شناخته میشوند». و کسانی که حدیث مذکور را تکذیب نموده و یا به وضع و یا کذب آن حکم دادهاند عبارتند از: اول:- حافظ ابن عدی، صاحب کتاب (الکامل) که در مواضع بسیاری از کتاب خود به آن اشاره کرده، و ذهبی و ابن کثیر هم در چند موضع از آثار خود (۷/۳۵۸) از او نقل نمودهاند. دوم: ابن جوزی در کتاب الـموضوعات: ۱/۳۴۹، ۳۵۰، ۳۵۱، ۳۵۲، ۳۵۳] و قسمت سابق آن را ذکر کرده است. سوم: آنچه سیوطی در [اللالی: ۱/۳۳۰-۳۳۱] از دارقطنی نقل نموده که او از تمام طرق حدیث مذکور بدون استناد انتقاد و ایراد گرفته است. چهارم: ابو عبدالله قرطبی در تفسیر خود (۹/۳۳۶) میگوید: و آن حدیث باطلی است. پنجم: شیخ الاسلام ابن تیمیه در مواضع زیادی، از جمله [منهاج السنة، مجموع الفتاوی: ۴/۴۱۰، به مختصر منهاج السنة: ص ۴۹۶] مراجعه شود. ششم: ذهبی در جاهای زیادی از کتابهای [تلخیص مستدرک الحاکم: ۳/۱۲۶-۱۲۷، میزان الاعتدال: ۱/۴۱۵-۱۵۳] و بسیاری جاهای دیگر به بطلان حدیث مذکور پرداخته است. هفتم: امام احمد بن حنبل در آنچه سیوطی در [اللالی: ۱/۳۳۱] نقل نموده است که در مورد این حدیث از وی سؤال شد گفت: «خداوند ابو صلت را نابود گرداند» و خطیب در [تاریخ بغداد: ۱۱/۴۸] از او روایت نموده است، که درباره حدیث مورد بحث از وی سؤال شد: گفت ما آن را نشنیدهایم و بدون شک نفی سماع از فردی همچون امام احمد با آن شهرت حفظ و ضبط و تقوی به منزله شدیدترین نوع تضعیف روایت میباشد. هشتم: یحیی بن معین، خطیب (۱۱/۴۹) از او نقل نموده که درباره حدیث مذکور گفته است: «هرگز آن را از او نشنیدهام» و باز خطیب روایت مینماید که در مورد حدیث مورد نظر از وی سؤال شد، و آن را به طور کامل انکار نمود، و در روایت دیگری گفته است (این سخن اصلاً حدیث نیست). نهم: حافظ بن عقده همچنانکه ذهبی در [الـمیزان: ۲/۱۵۳] نقل نموده است، علیرغم تشیع بودنش درباره آن میگوید: «من این حدیث را نمیشناسم». دهم: حافظ ابوالفتح ازدی، ابن کثیر در [البدایة و النهایة: ۷/۳۵۸] از او نقل نموده که گفته است (روایت صحیحی در این مورد وجود ندارد). یازدهم: ترمذی: با وجود آسان گیری معروف وی این حدیث را ضعیف دانسته است و گفته است این حدیث غریب و منکر است. دوازدهم: حافظ محمد بن عبدالله ابو جعفر حضرمی، در آنچه [خطیب: ۷/۱۷۳] از او نقل کرده است. گفته است (هیچ کدام از اهل ثقه این حدیث را از ابو معاویه روایت ننموده است و (تنها) ابو صلت آن را روایت نموده است و او را تکذیب نمودهاند. سیزدهم: حافظ ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۳۵۸] در حالی که برخی از طرق حدیث مورد نظر را نقل مینماید وضع و کذب آن را نیز از ابن عدی و دیگران نقل نموده و به آن اقرار مینماید. چهاردهم: حافظ هیثمیدر [مجمع الزوائد: ۹/۱۱۴] علیرغم آسانگیری شدید وی به تضعیف این حدیث اکتفا نموده است. پانزدهم: شیخ محمد ناصر الدین آلبانی در [السلسلة الضعیفة: ۱۲۹۵۵۵] بر تمام طرق این حدیث سخن گفته و با بررسی علمی و دلایل آشکار به وضع و کذب آن حکم نموده است.
حدیث ابوذرسکه گفته است: که پیامبر جفرموده است: علی دروازهی علم من است و او هرآنچه برای امت به آن ارسال شدهام تبیین مینماید، محبت و دوست داشتن او ایمان و بُغض او نفاق است. در [کنز العمال: ۳۲۹۸۱] ذکر شده است و آن را به دیلمی نسبت داده است، و به ضعف آن تصریح ننموده است زیرا ضعف با نسبت دادن آن به دیلمی آشکار و معلوم است، زیرا سخن او را در مقدمه [کنز العمال: ۱/۱۰] نقل نمودیم که به هرآنچه در مسند الفردوس به دیلمی نسبت داده شده است با نسبت به وی از بیان ضعف حدیث بینیاز میگردیم، و این حدیث در [مسند الفردوس، دیلمی: ۴۰۰۰] وارد شده است، ولیکن اسنادی برای آن نقل ننموده است و سیوطی در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۳۵۹] اسناد آن را از طریق ناشناختههایی نقل نموده که از محمد بن علی بن خلف عطار از موسی بن جعفر بن ابراهیم از عبدالمهیمن بن عباس از پدرش از جدش سهل بن سعد از ابوذر روایت نموده است. طریق مورد اشاره بسیار بیاساس است و بالاتر از مجاهل آن در اسناد آن محمد بن علی عطار است که ابن عدی او را مورد اتهام میداند و عبدالمهیمن بن عباس ضعیف است. و بخاری و ابو حاتم درباره او میگوید: او منکر الحدیث است، مازجی گفته است: او دارای نسخههای روایتی از پدرش از جدش میباشد که در آن روایات منکر است. باید گفت: یعنی حدیث علی÷-غیر از کذابین و مجهولین- تنها شریک القاضی روایت نموده که او نیز به علت سوء حفظ وی قابل احتجاج نیست. اما غیر از شریک میتوان دارای اسناد میباشند که به عنوان مُتابع قابل قبول باشند و حدیث مذکور علاوه بر طریق محمد بن عمر بن رومی -در اسناد سابق نه در طریق شریک- نیز روایت شده است که اولین طریق آن نزد ابو نصح در [الحلیة: ۱/۶۴] از ابو احمد محمد بن احمد جرجانی، از حسن بن سفیان از عبدالحمید بن بحر از شریک روایت شده است، ولی در اسناد آن سوید بن غفله ساقط شده است و همچنانکه سیوطی به نقل از دارقطنی گفته علاوه بر سوء حفظ شریک، اگر به عنوان انقطاع به شمار نیاید حداقل علت قادحه محسوب میگردد، و در آن علت (قادحه) سوم دیگری است، که از این علت قویتر است، زیرا همچنانکه ابن حبّان به نقل از ابن عدی گفته و ذهبی هم به گفته آنان اقرار نموده عبدالحمید بن بحر که از شریک روایت مینماید. در اسناد حدیث ضعیف میباشد.
حدیث انسس، (از انس روایت شده است) که رسول خدا جبه علی فرمود: و شما (ای علی) هرآنچه اهمیت مردم بعد از من در آنها اختلاف نمودند برای آنان تبیین مینمائید) [حاکم ۳/۱۲۲، ابن حبان در الـمجروحین: ۱/۳۸۰] آن را از طریق ابو نعیم ضرار بن صرد از معمر بن سلیمان از پدرش از حسن از انس بن مالک روایت نمودهاند، و آن حدیث موضوعی است، حاکم به طور ناشایستی آن را بر شرط شیخین صحیح دانسته است، و ذهبی آن را رد نموده است و باید گفت: ضرار مذکور همان ابو نعیم طحان است و ابن معین او را دروغگو به شمار آورده، و بخاری و نسائی گفتهاند او متروک الحدیث است، و نمیدانم که حاکم چگونه دچار این اشتباه و توهم گردیده است زیرا ضرار حتی در شمار رجال سنن محسوب نمیگردد چه برسد به صحیحین و بلکه بخاری در (خلق افعال عباد) روایت او را ذکر نموده است و حدیث مذکور در [الکنز: ۳۲۹۸۳] به دیلمیدر (مسند الفردوس) نسبت داده شده است، و بسیاری درباره آن جستجو شد ولی آن را نیافتیم و حافظ ذهبی در [الـمیزان: ۲/۳۲۸] آن را از طریق ابن حبان نقل نموده است. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید شیعه ندارد، همچون خلافت بلافصل و غیره.... چون اختلاف اساسی شیعه با اهل سنت از همین مطرح نمودن خلافت الهی و بلافصل شروع میشود)
حدیث ابن عباسبکه از پیامبر جروایت میکند: «علی بن ابی طالب دروازه اسلام است هر آنکه از جانب او وارد اسلام گردد مؤمن است و هر آنکه از آن خارج گردد کافر است». دارقطنی آن را در الافراد روایت نموده است و سیوطی آن را در (الجامع الصغیر) به دارقطنی نسبت داده است و او با وجود آسانگیری در تصحیح حدیث آن را ضعیف دانسته، و المناوی تخریج روایت مذکور در شرح جامع الصغیر موسوم به (فیض القدیر) از دارقطنی نقل نموده و میگوید: دارقطنی گفته است تنها حسین الاشقر آن را روایت نموده است، و از لحاظ روائی قوی نیست و بخاری گفته است حسن (مذکور) دارای احادیث منکری است، و هذلی گفته است او کذاب است. باید گفت: و دیلمی آن را در [مسند الفردوس: ۳۹۹۸] روایت نموده است و در شرح حال حسین الاشقر آن را در (الـمیزان) نقل نموده و گفته است: و این روایت باطل است. (و البته علت بطلان آن، وجود حسین اشقر در اسناد آن است) پس حدیث مورد بحث موضوع و باطل است.
حدیث حبشی بن جناده از پیامبر جروایت شده که فرموده است: «علی از من است و من از علی میباشم، و جز علی و خودم کسی از من ادای فرض نمینماید» [امام احمد: ۴/۱۶۴-۱۶۵، ترمذی: ۴/۳۲۸، ابن ماجه: ۱۱۹، نسائی: ۳۴/۳۵، ۳۷، طبرانی و در الکبیر: ۳۵۱۱، ۳۵۱۳ و ابن ابی عاصم در السنة: ۱۳۲۰] آن را از طریق ابن اسحاق سبیعی از حبشی بن جناده روایت نمودهاند و قبل از اشاره به اسناد آن، به فریب و مغالطه مراجع رافضی میپردازیم [۱۸۴]که در مورد این حدیث میگویند از حدیث حبشی بن جناده با طرق متعدد که تماماً صحیحاند روایت شده و اگر منظور ایشان از طرق متعدد به حبشی بن جناده صحابی میباشد - دروغ آشکاری است، زیرا جز ابو اسحاق سبیعی کسی آن را از حبشی روایت ننموده است و از طرف دیگر از ابو اسحاق تنها سه طریق روایت گردیده است. و علاوه بر آن هیچ کدام از طرق آن نیز صحیح نمیباشد. و سخن دیگر مراجع رافضی که میگویند: «و هر آنکه در مسند احمد به حدیث مذکور مراجعه نماید پی خواهد برد که در حجة الوداع بوده که پیامبر جاندک زمانی بعد از آن جان به جان آفرین تسلیم نمود» - بیانگر حماقت و کوتاه فهمیبرای تحریف نصوص است و این روایت بر فرض صحت و ثبوت آن: پیامبر جآن را در عرفات و یا هر مکانی دیگر در حجة الوداع نفرموده و کسانی که احادیث صحیح را جمعآوری نمودهاند، هرگز آن را ذکر ننمودهاند، و جز رافضیان دجال صفت که در وضع احادیث به حق و معیار خداوند توجه نمینمایند، هیچ کسی این ادعا را نمینماید و تمام سخن در این روایت اینکه استاد امام احمد یحیی ابن آدم حدیث مذکور را با اسناد آن ذکر نموده و گفته است: از حبشی بن جناده و او روز حجه الوداع حضور داشته است – روایت شده که پیامبر جفرموده است: «علی از من است ....» و قول وی که میگوید: حبشی بن جناده روز حجة الوداع حضور داشته است بر اثبات حجت او برای پیامبر دلالت مینماید، زیرا او از اصحاب معروف و مشهور نیست بلکه جز ابو اسحاق سبیعی و شعبی کسی از وی روایت ننموده است [نگاه کنید به: ترمذی ۲/۲۰، معجم الکبیر: ۳۵۰۴-۳۵۰۵، تهذیب التهذیب: ۲/۱۷۶] و این حدیث با حدیث دیگر او نزد [ترمذی: ۲/۲۰ و طبرانی در الکبیر: ۳۵۰۴] تفاوت دارد که در آن حدیث میگوید: «در حجة الوداع از رسول خدا شنیدم که در حالی که او در عرفه ایستاده بود) و این عبارت حدیث به این امر تصریح مینماید که او در عرفات بوده است و اما حدیث مورد بحث ما سخن یحیی بن آدم استاد امام احمد است و قول حبشی (صحابی) نیست و ربطی به حدیث مذکور ندارد، بلکه برای شناساندن صحابی (مذکور) است و نمیتوان از تفاوت دو لفظ هردو حدیث چشم پوشی کرد.
[۱۸۴] از جمله سید عبدالحسین شرف الدین موسوی صاحب کتاب المراجعات که همین ادعا را در کتابش کرده است.
دو حدیثی که از [مسند امام احمد: ۱/۱۵۰-۱۵۱] نقل شده و ضعیف و به ثبوت نرسیدهاند و قبل از هر چیز از روایت امام احمد نیست، بلکه مربوط به پسرش عبدالله در مسند امام احمد است که در مورد ابلاغ سوره برائت پیامبر جبه علی فرمود: به ابوبکر برس و هر کجا او را یافتی نامه را از او بگیر و خود به مکه برو بر آنها بخوان. علی در جحفه به او رسید و نامه را از او گرفت (احمد میگوید:) ابوبکر بسوی پیامبر بازگشت و عرض کرد چیزی دربارهام نازل شده؟ فرمود: نه، ولی جبرئیل آمده که این وظیفه را خود و یا شخصی از خودت باید انجام دهد. و در حدیث دیگری که از علی نقل نموده چنین است: وقتی پیامبر او را برای خواندن سوره برائت فرستاد فرمود ناچار یا من و یا شما باید آن را برده، بر مکیان بخوانیم، علی عرض کرد: اگر بناچار چنین است من خواهم رفت، پیامبر جفرمود: برو خداوند زبانت را ثابت میدارد و قلبت را هدایت میکند. و این دو حدیث از طریق سماک بن حرب از حنش از علی روایت شده است و حنش همان ابن معمر است و او خود صادق و صالح است، ولی او دارای روایات وهمی است، بخاری میگوید: حدیث او جای سخن و ایراد است؛ لذا حافظ در (التقریب) گفته است: او راستگو و دارای روایات وهمی است و ابن حبّان به طور مفصل شرح حال او را ذکر نموده و میگوید: او در اخبار منقول از علی بسیاری دارای روایات وهمی است و حدیث وی شباهتی با حدیث اهل ثقه ندارد و به حدیثش استدلال نمیگردد. باید گفت: اشاره او به این حدیث، همان حدیثی است که بزاز مورد توجه قرار داده و گفته است: «سماک از او حدیث منکری روایت نموده است». و حنش در این حدیث دارای حدیث متابع نیست تا به تصحیح آن کمک نماید و این علت ضعف اول در هر دو حدیث به نسبت حدیث اول [مسند احمد: ۱/۱۵۱] که در آن تصریح شده به اینکه نامه اعلان تبلیغ ازابوبکر گرفته شده و به علی سپرده شد -باطل است- که آن را از سماک بن محمد بن جابر بن سیار سحیفی روایت نموده است. و او از حافظه بدی برخودار است و بسیار در روایات خود اختلاط نموده و ابن معین، ابن مهدی، نسائی و دیگران او را ضعیف به شمار آوردهاند و ابو زرعه گفته است: او از نظر اهل علم ساقط الحدیث است. و ابن حبان گفته است او نابینا بوده و به نوشتههای خود حدیث دیگران را افزوده دیگری نیز نزد [امام احمد: ۴/۱۶۴، طبرانی: ۳۵۱۲] ذکر شده است [۱۸۵]و نوه ابو اسحاق به نام اسرائیل و او حافظ و اهل ثقه است و قیس بن ربیع نیز آن را با همین لفظ و عبارت روایت کردهاند، و یحیی بن ابوبکیر که از رجال ثقات احادیث صحیح آن را از اسرائیل روایت کرده است و علت ضعف حدیث با وجود ابو اسحاق و در آن به قوت خود باقی است و قبول لفظ و عبارت اولین در حدیث حبشی نسبت به لفظ عبارت دیگر آن مزیت و اولویتی ندارد، اما آنچه لفظ دوم را ترجیح میدهد اینکه در حدیث دیگران شواهدی برای آن وجود دارد از جمله: حدیث انس نزد بزار با لفظ (علی یَقضی دینی) و حدیث سعد ابن ابی وقاص نزد بزاز و نسائی در [الخصائص: ص ۳] به عبارت «هذا وليي يؤدي عني ديني وأنا موال من والاه، ومعادي من عاداه» و این دو حدیث گر چه در اسنادشان ایراد و ضعیف است، اما میتوانند دو شاهد برای لفظ و عبارت حدیث دوم از حدیث حبشی و ترجیح آن بر لفظ و عبارت اول باشند و اگر حدیث حبشی صحیح باشد میبایست تنها با عبارت «علي مني وأنا من علي ولا يقضی دَينی إلا أنا أو علي» باشد و محدث شیخ آلبانی نیز آن را با عبارت مذکور صحیح دانسته و ما نیز با استفاده از سخن او به تصحیح آن پرداختهایم. و به جهت رعایت انصاف و عدل به دور از تعصب میگوییم سخن پیامبر جکه میفرماید: «علی از من است و من از او» صحیح و ثابت است، نزد بخاری و دیگران هم در صحت آن شکی نیست اما این گونه مسائل خاص تنها علی نیست بلکه اینگونه روایات برای غیر او هم فراوان به ثبوت رسیده است. (در ضمن متن این روایات نیز ربطی به عقاید مراجع رافضی ندارد و تنها در مورد ابلاغ سوره برائت است و امامت و خلافت بلافصل و الهی که مد نظر این مراجع است و جزء اصول بسیار مهم دینی هستند، میبایست طبق کتاب و سنت ثابت شوند و از اینگونه روایات چیزی نصیب مراجع رافضی نمیشود [۱۸۶].
[۱۸۵] با لفظ: «علي مني وأنا من علي ولا یقضي دیني إلاَّ أنا أو علي». [۱۸۶] حتی اگر به فرض این حدیث صحت داشته باشد میتوان آن را از طرق مختلف عقلی تحلیل کرد: ۱- چون خداوند با علم غیب خود میدانسته ابوبکر اولین خلیفه بلافصل پیامبر است، بنابراین نمیخواسته با خوانده شدن این سوره توسط ابوبکر (که اعلام برائت و جنگ است) بهانهای به دست مرتدین در زمان خلافت او داده باشد ۲- ابوبکر مسن و دارای لحنی آرام و سوزناک بوده، در حالیکه مفاد سوره برائت، خشن است ۳- ابوبکر امیرحاج بوده و در متن احادیث نیز حضرت علی گفته که امیرالحاجی تو به جاست و در خصوص تو آیه منفی نازل نشده است، به عبارتی دیگر حضرت علی تحت فرمان و مدیریت ابوبکر انجام وظیفه میکند که این خود افتخاری دیگر برای ابوبکر است ۴- اگر ابوبکر به عنوان فرمانده حجاج این سوره را قرائت میکرد، امکان داشت جنگی ناخواسته در مکه و حرم امن الهی ایجاد شود، ولی حضرت علی بدون داشتن سمتی رسمی اقدام به انجام این عمل میکند.
حدیث ابوذرسکه گفته است پیامبر جفرموده است: «من أطاعني فقد أطاع الله ومن عصاني فقد عصى الله ومن أطاع علياً فقد أطاعني ومن عصی علياً فقد عصاني»، «کسی که مرا اطاعت کند خدا را اطاعت کرده و کسی که عصیان من کند خدا را عصیان نموده است، و کسی که علی را اطاعت کند مرا اطاعت نموده و کسی که نافرمانی او کند نافرمانی من نموده است». [حاکم: ۳/۱۲۱] آن را از طریق علی بن سعید بن بشیر رازی، از حسن بن حماد حضرمی از یحیی بن یعلی از بسام صیرفی از حسن بن عمرو فقیهی از معاویه بن ثعلبه از ابوذر روایت نموده است. و حاکم گفته است: «صحیح الاسناد» است و ذهبی نیز با وی موافقت نموده (و این سخن با صحت بر شرط شیخین از دیدگاه اهل علم نه اهل جهل بسیار تفاوت میکند و با این وجود اسناد آن صحیح نیست) حاکم و ذهبی -رحمهم الله- اشتباه نمودهاند و اسناد آن به شدت ضعیف است، و یحیی بن یعلی مذکور همان اسلمی است که حافظ ابن حجر در التقریب میگوید: او شیعی ضعیف الحدیث و ابن حبان میگوید: او در شمار ضعفاء است و او سخن اهل ثقه را به صورت مقلوب روایت مینماید و علی بن سعید رازی در روایتی که به تنهائی روایت نماید، قابل استدلال نیست و دارقطنی میگوید: او در روایاتی که به تنهایی روایت نموده مورد پذیرش نیست. باید گفت: و در این روایت او به تنهایی راوی آن است، پس در این صورت در اسناد آن دو علت وجود دارد و علت سومی هم به آن اضافه میگردد و آن نیز عدم شهرت معاویه بن ثعلبه است که از ابوذر روایت نموده است. و کسی از او نامی ذکر ننموده است. و همچنین حدیث ابوذر که پیامبر فرمود: ای علی هر آنکه از من جدا گردد از خداوند جدا گشته، و هر آنکه از شما جدا شود از من جدا گردیده است. [حاکم: ۳/۱۲۳-۱۲۴ و بزاز مجمع الزوائد: ۹/۱۳۵] آن را از طریق ابو جحاف داود بن ابو عوف از معاویه بن ثعلبه از ابوذر روایت نمودهاند و حاکم آن را تصحیح دانسته اما ذهبی آن را مردود میداند و میگوید: ابن عدی نیز آن را در [الکامل: ۳/۹۵۰] منکر به شماره آورده است و ذهبی در (الـمیزان) آن را در شرح حال ابو حجاف داود بن ابن عوف نقل نموده است. و علت ضعف آن به علت ابو جحاف است، زیرا وی دارای روایات منکر و اشتباه فراوانی است. و علاوه بر آن او شیعی است و در اینگونه موارد قابل استدلال نیست. و حافظ در (التقریب) میگوید: او صادق و شیعی است و چه بسا اشتباه نموده است. و ابن عدی میگوید به نظر من او از جمله کسانی نیست که به وی احتجاج شود و او شیعی است و به طور کلی هرآنچه روایت مینماید در فضایل اهل بیت است. و این روایت از حدیث بریده نزد طبرانی در (الاوسط) با سیاقی طولانیتر روایت شده است و آن نیز موضوع است و از حدیث ابن عمربنیز روایت شده بود که طبرانی آن را در [الکبیر: ۱۳۵۵۹] نقل نموده بوده و اسناد آن بسیاری بیپایه و واهی است، و احمد بن صبیح اسدی آن را از یحیی بن یعلی از عمران بن عمار روایت نموده است. و ما شناختی از احمد بن صبیح نیافتیم ولیکن شیخ حمدی عبدالمجید سلفی محقق معجم الکبیر دربارهی او میگوید: «او چندان جای اهمیت و توجه نیست» و یحیی بن یعلی قبلا وضعیت ضعف وی را ذکر کرد و عمران بن عمار فردی ناشناخته است.
حدیث سلمان که گفته است: پیامبر جفرموده است: «من احب علیاً فقد أحبّنی ومن ابغض علیاً فقد ابغضنی» «هر آنکه علی را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر آنکه از علی نفرت داشته باشد از من نفرت داشته است». [حاکم: ۳/۱۳۰] آن را روایت نموده و گفته است: بر شرط شیخین صحیح است و ذهبی نیز آن را پذیرفته است. باید گفت: حاکم و ذهبی، خدا آنها مورد رحمت قرار دهد - اشتباه نمودهاند، زیرا در اسناد آن سعید بن اوس ابو زید انصاری میباشد و حال او از رجال احادیث صحیح نیست و حافظ ابن حجر در (التقریب) درباره او میگوید: او راستگو اما دارای روایات اشتباه و اوهام است، پس اسناد آن فقط حَسَن است و لاغیر. ولیکن با توجه به شواهدی مانند آنچه طبرانی از حدیث ام سلمهل- نقل نموده، حدیث مذکور به درجه صحت ارتقا مییابد. و هیثمیدر [الـمجمع: ۹/۱۳۲] اسناده آن را حَسَن دانسته است و چنین به نظر میرسد که آلبانی نیز در [الصحیحة: ۱۲۹۰] آن را صحیح به شمار آورده است. وی حدیث مورد بحث با وجود فضیلت علی در آن اختصاص به علی ندارد بلکه کسانی دیگر در سطح او یا بلکه بزرگتر از آن در موردشان روایت گردیده است به عنوان نمونه پیامبر جفرموده است: «هر آنکه انصار را دوست بدارد خداوند را دوست داشته و هر آنکه انصار را مبغوض بدارد خداوند او را مبغوض میدارد» و این حدیث صحیح است و از تعدادی صحابی مانند براء بن عازب نزد [ابن ماجه: ۱۶۳] روایت شده است، و همچنانکه آلبانی گفته است اسناد آن بر شرط شیخین صحیح است. و همچنین نمونه حدیث ابو هریرهسنزد [امام احمد: ۲/۵۰۱-۵۲۷]، وجود دارد، و هیثمی آن را در الـمجمع: ۱۰/۳۹] به یعلی و بزار نسبت داده است و نیز حدیث معاویه بن ابو سفیان نزد [امام احمد: ۴/۹۶-۱۰۰] و طبرانی در [الکبیر: ۱۹/۲۷۴-۲۷۵] یافت میگردد و هیثمی در [الـمجمع: ۱۰/۳۹] آن را به ابو یعلی نسبت داده است. و حدیث حارث بن زیاده هم نزد [امام احمد: ۴/۲۲۱، ۲۲۹۱]، و ابن حبان (موارد الظلآن) طبرانی در الکبیر: ۳۳۵۶-۳۳۵۷-۳۳۵۸] با عبارت: «من أحبَّ الأنصار فبحبي أحبهم، ومن أبغض الأنصار فبغضي أبغضهم» و طبرانی آن را در [الکبیر: ۱۹/۲۹۴، شماره ۷۸۹] از حدیث معاویه بن ابو سفیان، روایت نموده، و هیثمی آن را در [الـمجمع: ۱۰/۳۹] به طبرانی نسبت داده است. و عبارت مذکور در حدیث ابو هریره هم روایت شده است. و رجال آن جز احمد بن حاتم که اهل ثقه –نیز- میباشد رجال صحیح میباشند و حدیث او نیز جز نعمان بن مره که اهل ثقه است همه رجال آن رجال صحیح الاسناد میباشند و همین لفظ در حدیث وائل بن حجر روایت شده است، که طبرانی آن را در [الصغیر: ۱۱۴۳] روایت نموده و هیثمی نیز آن را در [الـمجمع: ۹/۳۷۶] به «الکبیر» نسبت دادهاست. و تمام روایات مذکور دارای بزرگترین فضیلت برای انصار میباشند و مستلزم محبت خدا و رسول است برای هر آنکه آنان را دوست بدارد، و بر عکس هم موجب بغض خدا و رسول است، برای آنکه آنها را نفرت بدارد، و از قبیل حدیث علی÷درباره عمرسنیز نزد ابن عساکر در [تهذیب تاریخ دمشق: ۴۸۷] با عبارت: «من أحب عمر فقد أحبني ...» روایت گردیده است. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید شیعه از جمله خلافت ندارد و مانند همان سفارش به دوستی علی در غدیرخم است و این احادیث همگی قرینه یکدیگر میباشند و نشان میدهند که محبت و دوستی علی مطرح بوده، نه خلافت الهی و عقاید منحرف روافض).
سخن علی÷که میگوید: و سوگند به آنکه دانه را شکافته و انسان را آفریده، همانا پیامبر مرا وعده داده که جز مؤمن کسی مرا دوست نمیدارد و جز منافق کسی از من نفرت ندارد. [مسلم: ۷۸، امام احمد: ۱/۸۴، ۹۵، ۱۲۸، ترمذی: ۴/۳۳۲، نسائی: ۸/۱۱۵-۱۱۶-۱۱۷، و ابن ابی شیبه در الـمصنف: ۱۲/۵۷ و خطیب در تاریخ بغداد] آن را از علی بن ابی طالب روایت نمودهاند و روایت مورد ذکر در عدم اختصاص علی به آن همچون حدیث و روایت پیشین است. بلکه به طور صریح نظیر همین روایت با روایت مسلم در صحیح (۳۳) روایت شده است و مسلم میگوید: باب دلیل بر اینکه حب انصار و علی÷از ایمان و نشانههای آن است و بغض آنها نشانه نفاق است. پس مسلم حدیث انصار را نقل نموده و به دنبال آن به ذکر حدیث مربوط به علی نیز پرداخته است، و میبایست مراجع رافضی آن را نیز ببینند، اما طبق معمول آن را پنهان مینمایند و از پیامبر جروایت شده است: که در مورد انصار فرموده است: «لا يحبهم إلا مؤمن ولا يبغضهم إلا منافق» [امام احمد: ۴/۲۸۳-۲۹۲، بخاری: ۵/۳۹-۴۰، مسلم: ۷۵، ترمذی: ۴/۳۶۹، و خطیب در التاریخ: ۲/۲۴۱] آن را از حدیث براءسروایت نمودهاند. بلکه حب آنان نشانه ایمان و بغضشان نشانه نفاق گردیده است. و اینگونه ویژگی خاص آنان بوده است و یا میفرماید: نشانه ایمان حب انصار است و نشانه و علامت نفاق بغض و نفرت انصار است، [امام احمد: ۳/۱۳۰، ۱۳۴، ۲۴۹، بخاری: ۱/۱۱، ۵/۴۰ و مسلم: ۷۴، و نسائی: ۸/۱۱۶] آن را از حدیث انسسروایت و نقل نمودهاند. و تمام موارد مذکور بطلان اختصاص علیسرا به اینگونه فضیلت تبیین مینمایند، بلکه تمام انصار و کسانی دیگر در آن سهیم و شریک میباشند و در این صورت در تمام احادیث مورد اشاره با وجود صحت آنها دلیل بر برتری علی بر دیگران وجود ندارد، بلکه نهایت سخن اینکه در آنها دلیلی بر فضیلت علی به -برتری بودن او- یافت میشود و میبینید که در متن این حدیث نیز صحبت از دوستی و دشمنی نسبت به حضرت علی است، یعنی همان چیزی که در غدیرخم نیز مطرح شده و ما در جاهای مختلف دیگری نیز به قراین آن بر میخوریم [۱۸۷]همچون حدیث ابن عباسبکه میگوید: پیامبر جفرموده است: ای علی شما در دنیا و آخرت سید و سرور میباشی، دوست دار تو محبوب من است و محبوب من هم محبوب خدا است و دشمن تو دشمن من است و دشمن من نیز دشمن خداست و وای بر آنکه شما را بعد از من نفرت بدارد. [حاکم: ۳/۱۲۷-۱۲۸ و خطیب در تاریخ بغداد: ۴/۴۱] آن را از طریقهای متفاوت از ابو الازهر از عبدالرزاق از معمر از زهری از عبید الله از ابن عباس روایت نمودهاند که بر فرض صحت این حدیث [۱۸۸]، میبینیم که باز صحبت از دوستی و دشمنی نسبت به علی است نه خلافت و عقاید مراجع مدعی تشیع.
[۱۸۷] در بررسی و تحقیق میبایست به قرآن و سنت قطعی و متواتر و همچنین مسلمات قطعی تاریخی چنگ زد، نه به یک یا چند خبر واحد و ضعیف (در مورد حضرت علی نیز روایات صحیح و متواتر بر وجوب دوستی او حکم میکنند نه بر خلافت الهی و بلافصل و سایر عقاید اشتباه در تشیع رافضی). [۱۸۸] مثلا ذهبی/تصحیح آن را به وسیله حاکم پاسخ و رد نموده و میگوید: این روایت گرچه راویان آن اهل ثقه میباشند، اما منکر است و از موضوع به دور نیست. و همچنین ابن معین، ابو حامد شرقی، ابن عدی و ابن جوزی به تکذیب آن پرداختهاند و علاوه بر آن سخن و اقرار کسانی از قبیل بغدادی، ابن حجر در [تهذیب التهذیب: ۱۲۱]، ابن عراق کنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۹۸] که موضوع بودن حدیث را ذکر کردهاند. (البته همانطور که ذکر شد صحت این حدیث نیز تنها همان وجوب دوستی علی را بیان میکند که مسلمین نیز منکر این قضیه نیستند).
حدیث عمار بن یاسربکه گفته است پیامبر جفرموده است: «ای علی خوشا به حال آنکه تو را دوست بدارد و در مورد شما راست بگوید و وای بر آنکه از شما نفرت داشته و بر تو دروغ ببندد». [حاکم: ۳/۱۳۵، طبرانی در الاوسط، مجمع الزوائد: ۹/۱۳۲]، و خطیب در [تاریخ بغداد: ۹/۷۲] آن را از طریق سعید بن محمد وراق از علی بن حزور روایت نمودهاند که گفت: از ابو مریم ثقفی شنیدم میگفت: آن را از طریق سعید بن محمد وراق از علی بن حزور روایت نمودهاند که گفت: از ابو مریم ثقفی شنیدم میگفت: آن را از عمار بن یاسر شنیدهام و حاکم میگوید: اسناد آن صحیح است و اما ذهبی آن را رد نموده و میگوید: بلکه سعید و علی (هر دو) متروک الحدیث میباشند. باید گفت: این حدیث باطلی است و ابو مریم ثقفی و سه رجال دیگر آن مورد انتقاد میباشند، زیرا: اول: ابو مریم ثقفی او قیس مدائنی ابو مریم مورد ثقه نیست، اما فرد مذکور که از عمار روایت مینماید همچنانکه دارقطنی و ابن حجر (التقریب) گفتهاند او مجهول است. دوم: علی بن حزور، نسائی حافظ ابن حجر در (التقریب) و دیگران میگویند او متروک الحدیث است و ابو حاتم میگوید وی منکر الحدیث است. و ابن معین گفته است: روا نیست کسی از او روایت نماید و هیثمیبه علت وجود او در اسناد حدیث آن را دارای علت دانسته است و ذهبی حدیث مذکور او را در (الـمیزان) نقل نموده و گفته: و این حدیث باطل است. سوم: سعید بن محمد وراق، دارقطنی و دیگران گفتهاند او متروک الحدیث است و ابن معین گفته او مورد اهمیت نیست و ابن سعد و ابو داود و ابن حجر در (التقریب) میگویند: او در اسناد ضعیف است. و ابن جوزی نیز در [العلل: ۲۴۲۱۱] حدیث مذکور را تکذیب نموده است. (متن این حدیث نیز همچون احادیث قبلی، ربطی به عقاید پوچ آخوندهای رافضی ندارد).
حدیث ابوبکر صدیق که پیامبر جفرمود: کفه ترازوی عمل من و کفه ترازوی عمل علی همسطح میباشند. در (الکنز) آن را به ابن جوزی در (الواهیات) نسبت میدهند و این تخریج برای بیان وضع و کذب آن کافی است و احتمالا منظور از واهیات (العلل المتناهیة) باشد، زیرا ابن جوزی این حدیث را در [العلل: ۱/۵۰۹] روایت نموده و به ضعف آن حکم نموده است و کتاب مذکور همان (العلل الـمتناهیة في الأحادیث الواهیة) میباشد. دیلمی نیز حدیث مورد بحث را در [مسند الفردوس: ۸۲۸۳] با عبارت و لفظ «یا أبابکر کَفّی وکف...» روایت نموده، ولیکن اسنادی برای آن نقل نموده است و این اسناد باز دارای منبعی موثق نیست و سپس میبینیم که خطیب آن را در [تاریخ بغداد: ۵/۳۷] با عبارت و لفظ اول از محمد بن طلحه بن محمد نعالی از ابوبکر محمد بن عبدالله بن ابراهیم شافعی از ابوبکر احمد بن محمد بن صالح تمار از محمد بن مسلم ابن واره، از عبدالله بن رجا از اسرائیل از ابو اسحاق از حبشی ابن جناده از ابوبکر صدیق روایت نموده است. و خطیب نیز آن را از طریق خطیب در [الـمیزان: ۱/۱۴۶] در شرح حال احمد بن محمد بن صالح تمار روایت نموده است و این حدیث را آفت و موضوع دانسته و میگوید: «خبر موضوعی ذکر نموده و این حدیث آفت اوست». سپس حدیث مذکور را نقل نموده است، و در آن علت دیگری است و شیخ خطیب بغدادی او محمد بن طلحه نعالی رافضی است و خطیب میگوید: درباره او نوشتهام او رافضی است [نگاه کنید به: الـمیزان: ۳/۵۸۸] و اینگونه افراد در چنین مواردی مورد استدلال واقع نمیگردند. علاوه بر آن، در اسناد آن به علت اختلاط و تغییر ابواسحاق دارای علت قادحهای دیگر میباشد.
حدیث انسسکه پیامبر جفرمود: «أنا وهذا -يعني علياً- حجة على أمتي يوم القيامة»«من و او -یعنی علی- در روز قیامت بر این اُمّت حجت (و شاهد) میباشیم». آن را در [کنز العمال: ۳۳۰۱۳] ذکر نموده و به خطیب در (التاریخ) نسبت داده شده و بغدادی (۲/۸۸) آن را روایت نموده است و ابن عراق کنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۶۰] به خطیب نسبت داده است و ذهبی هم در [الـمیزان: ۴/۱۲۷-۱۲۸] آن را از دو طریق از عبیدالله بن موسی از مطر از ابن میمون روایت نموده است. و آن حدیث باطل و موضوع است و متهم در آن مطر و او ابن میمون محاربی است که به مطر بن ابی مطر شهرت دارد و بخاری، ابو حاتم، نسائی و ساجی گفتهاند: او منکر الحدیث است، و ابن عدی او را متهم میداند، ذهبی هم او را با این حدیث متهم (به وضع) نموده است و ابن عراق کنانی در (تنزیه الشریعة) به آن اقرار نموده است. و ذهبی در (الـمیزان) تعدادی احادیث باطل را برای او نقل نموده که حدیث مورد بحث ما یکی از آنهاست و پس میگوید: «متهم به وضع این حدیث و ما قبل آن مطر میباشد، همانا عبیدالله ثقه و شیعی است، ولیکن با روایت این دروغ و بهتان دچار گناه گردیده است» باید گفت: عبیدالله بن موسی که از مطر حدیث مذکور را روایت میکند و از رجال بخاری و او اهل ثقه است، اما همچنانکه ذهبی گفته است وی به تشیع تمایل مینموده است و این حدیث از جمله روایاتی است که بدعت وی -در شیعهگری- را تقویت مینماید و همچنانکه در مصطلح (الحدیث) مقرر گردیده نمیتوان به روایت مبتدع -که مربوط به بدعت وی باشد- هر چند که اهل تقوا هم باشد استدلال نمود، و این به معنی تکذیب روایت وی نیست، ولیکن به علت تقویت بدعت خود در اینگونه احادیث دقت لازم را رعایت نمینماید. و در بررسی افراد و رجال حدیث چشم پوشی مینماید و بهترین مثال در این زمینه حدیث عبیدالله بن موسی اهل ثقه شیعی است که از مطر بن میمون روایت نموده است و لذا ذهبی درباره او میگوید: عبیدالله اهل ثقه و شیعی است ولیکن با روایت این دروغ دچار گناه گشته است. و ذهبی و دیگران به موضوع بودن حدیث مذکور حکم نمودهاند و سیوطی (با سهلگیری خود در حدیث) در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۲۶۶]، و ابن عراق کنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۶۰] و شوکانی با تمایل به تشیع در [الفوائد الـمجموعة: ص ۳۷۳] به موضوع بودن و کذب آن اقرار نمودهاند و ابوبکر بن مقرنی نیز آن را در (الـمعجم) روایت نموده و ذهبی هم آن را در [الـمیزان: ۳/۷۶] از طریق عبیدالله بن موسی از عطاء بن میمون از انس، با عبارت «أنا وعلى حجة الله علی عباده» روایت نموده است و این اسناد نیز موضوع است، و عطاء بن میمون به نظر ما درست اینکه او همان مطر بن میمون در اسناد سابق است و در غیر این صورت او فردی مجهول و منکر دیگری است که شناخته شده نیست و ذهبی گفته است: «عطاء بن میمون که از انس روایت نموده باشد معروف نیست، و خبر او منکر است» پس این حدیث را نقل نموده است.
حدیث ابی الحمراء که پیامبر جفرموده است: «و چون به آسمان عروج داده شدم وارد بهشت شدم، پس در طرف عرش راست دیدم که نوشته شده بود لا إله إلا الله محمد رسول الله و او را با علی و یاری وی مؤید نمودهام» طبرانی آن را در [الکبیر، مجمع الزوائد: ۹/۱۲۱] روایت نموده است و هیثمیگفته است: در اسناد آن عمرو بن ثابت است، و او (متروک الحدیث است) باید گفت: او ابن ابی مقدام کوفی است و نسائی و دیگران از او روایت ننمودهاند و ابو داود گفته است: او رافضی ناپاک است. و ابن حبان گفته است او احادیث موضوع را روایت مینماید. این روایت از جمله روایات موضوع است و این روایت دارای اسناد دیگری است. که از روایت مذکور واهی است و در آن عمار بن مطر است و او ضعیف الاسناد و بسیاری او را دروغگو دانستهاند و همچنین در آن ابو حمزه ثمالی رافضی غیر ثقه در اسناد آن میباشد و ابن عساکر آن را در [تهذیب تاریخ دمشق: ۵/۱۷۰] از با لفظ و عبارت «رأيتُ ليلة أُسري بي علی ساق العرش: إني أنا الله لا إله غيري، خلقتُ جنة عدن بيدي، محمد صفوتي من خلقي، أَيدته بعلي، نصرته بعلي». روایت نموده است و در [الکنز۳۳۰۴۰] به ابن جوزی در «الواهیات» نسبت داده شده است. و ابن جوزی آن را در [العلل الـمتناهیة: ۱/۲۳۴] جایی داده است و ابو نعیم نیز آن را در [الحلیة: ۳/۲۷] ذکر نموده است، و در اسناد آن احمد بن حسن کوفی است، و دارقطنی گفته است: او متروک الحدیث است و ابن حبان گفته است او کذاب و بسیار به وضع حدیث میپردازد و در اسناد آن رجال مجهول دیگری وجود دارند که در میان رجال حدیث شناخته نیستند. و سپس حدیث را با عبارت «لـما عرج بي، رأيت علی ساق العرش مکتوباً...»دیدهایم که ابن عدی آن را در شرح حال حسین بن ابراهیم در بابی از کتاب (الکامل) روایت نموده است [و ذهبی آن را در الـمیزان: ۱/۵۳۰] از او نقل نموده است] و خطیب نیز آن را از حدیث انسساز طریق ابن عدی روایت نموده است. و عبارت مذکور نیز باطل است. زیرا حسین در اسناد آن، و همچنین عیسی بن محمد بن عبیدالله که از او روایت مینماید مجهول و ناشناختهاند و ابن عدی، ذهبی و ابن حجر (اللسان) این حدیث را تکذیب نمودهاند و ابن عراق کنانی در [التنزیه: ۱/۴۰۱] هم از نظر آنان پیروی نموده است. و از قول ابو هریرهسبه عنوان حدیث موقوف علیه از طریق عباس بن بکار ضبی از خالد بن ابی عمرو ازدی از کلبی از ابو صالح از ابو هریرهسروایت شده است. و ذهبی نیز در [الـمیزان: ۲/۳۸۲] از طریق مذکور در شرح حال عباس بن بکار نقل نموده است و او (عباس) دروغگوست و دارقطنی میگوید: و استاد او خالد شناخته شده نیست و بالاتر از او در اسناد کلبی است که همان محمد بن سائب است و او متهم به کذب است، و سیوطی این حدیث را در کتاب (اللآلیء الـمصنوعة) در شمار موضوعات دروغین ذکر نموده است و ابن عراق در [تنزیه الشریعة: ۱/۴۰۱-۴۰۲] از سیوطی تبعیت نموده و ذکر شد که کسانی مانند ابن عدی، ذهبی و ابن حجر او را تکذیب نمودهاند و همچنین شیخ الاسلام ابن تیمیه در [الـمنهاج ص ۴۷۰-۴۷۱] او را دروغگو دانسته است [۱۸۹].
[۱۸۹] متن حدیث نیز با آیه: ﴿وَإِن يُرِيدُوٓاْ أَن يَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٢ وَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡ﴾[الأنفال: ۶۲-۶۳] «و او خدایی است که با یاری خود و به وسیله ایمانداران شما را مؤید نموده و میان دلهایشان الفت و انس به وجود آورد»– در تعارض است و آیه مورد اشاره صراحتاً بیانگر این است که تأیید پیامبر به وسیله تمام ایمانداران اعم از مهاجرین و انصار بوده است و تنها به وسیله یک فرد از آنان نبوده، چون آیه با لفظ جمع، ﴿وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾﴿وَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡ﴾ذکر شده است.
حدیث ابو حمراء که میگوید: پیامبر جفرموده است: «هر آنکه بخواهد به آدم در علم و به نوح در فهم و به ابراهیم در حلم و بردباری و به یحیی بن زکریا در زهد و به موسی در قدرت و قاطعیت بنگرد، پس به علی ابن ابی طالب بنگرد». سیوطی این حدیث را در [اللالی والـمصنوعة: ۱/۳۵۵] ذکر نموده و آن را به حاکم نسبت داده و ابن عراق کنانی در [التنزیة: ۱/۳۸۵] از او تبعیت نموده است ولیکن ما به موضع آن در مستدرک دست نیافتیم ولی از آن بینیاز شدهایم، زیرا سیوطی اسناد آن را از محمد بن سعید رازی از ابن واره از عبید الله بن موسی از ابو عمر ازدی از ابو راشد حبرانی از ابو حمراء نقل نموده است. و ابن کثیر گفته است: و این جداً منکر است و اسناد آن صحیح نیست. [نگاه کنید به: البدایة والنهایة، ۷/۳۵۶] باید گفت: و این اسناد موضوع است، محمد بن احمد بن سعید رازی ذبی او را متهم نموده و میگوید: «من او را نشناختهام ولیکن او خبر باطلی آورده که آفت او گردیده است». و ابو عمر ازدی همچنانکه در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۸۵] ذکر شده متروک الحدیث است. و عبیدالله بن موسی که از او روایت نموده، گرچه خود اهل ثقه میباشد ولیکن او شیعی است، و در اینگونه روایت قابل استناد نیست، و این حدیث را ابن بطه نیز از ابن عباسبنقل کرده است. حافظ ذهبی در [الـمیزان: ۴/۹۹] اسناد آن را از طریق ابوذر احمد بن باغندی، از پدرش از مسعر بن یحیی نهدی، از شریک از ابو اسحاق از پدرش از ابن عباس نقل نموده است و این اسناد از اسناد قبلی آن واهیتر است و در آن چهار علت وجود دارد: نخست: ابو اسحاق همان سبیعی موسوم به عمرو بن عبدالله است، ولیکن پدرش عبدالله که در این اسناد از ابن عباس روایت مینماید ناشناخته و غیر معروف است و شرح حالی برای او پیدا نشد. دوم: شریک القاضی خود اهل ثقه است، ولیکن او با تغییر اوضاعش در زمان پیری دارای حافظه لازم نبوده است. سوم: سعد بن یحیی بن نهندی مجهول است و ذهبی درباره این حدیث وی گفته است: این خبر منکر است. چهارم: محمد بن محمد بن سلیمان ابوبکر باغندی که از معر روایت مینماید او اهل صدق است ولی همچنانکه ابن عدی گفته است روایتهای او مدلس است و دارقطنی گفته است: او اهل اختلاط و تدلیس است، و از صحابه سخنی مینویسد سپس میان او و میان اسناد آن سه نفر را حذف مینماید و او در اسناد بسیار دچار اشتباه شده است. و با تمام آنچه گذشت معلوم میگردد این حدیث صحیح نیست بلکه باطل و منکر است، و ابن تیمیه در [الـمنهاج: ۳/۱۲۸] و ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۷۰] آن را دروغ دانستهاند. و اما آنچه مراجع رافضی میگویند که امام رازی در تفسیر (الکبیر) خود این حدیث را پذیرفته و آن را در شمار مُسلَّمات به حساب آورده است. این ادعا دروغ و بهتان آشکاری است. و رازی در تفسیر خود این آیه: ﴿فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١﴾[آلعمران: ۶۱] را ذکر نموده -و آن آیه مباهله میباشد- و شیعه در این آیه مسائلی را ذکر مینمایند، از جمله با این آیه به برتری علی بر سایر انبیاء جز محمد جاستدلال مینمایند، و رازی (۸/۸۱) میگوید: «در ری مردی به نام محمود بن حسن حمصی بود و او به ترویج مذهب اثنا عشری میپرداخت و تصور مینمود که -علی جز محمد ج- از سایر پیامبران برتر است». پس رازی سخن این رافضی را نقل نموده است و میگوید: «سپس -رافضی- گفته است: با استدلال به این آیه میتوان به تأیید مقبول این حدیث نزد مخالف و موافق آن پرداخت» باید گفت: پس با این وجود این سخن قول رازی نیست بلکه از سخن رافضی دجال موسوم به محمود بن حسن حمصی است. پس به اعمال مراجع رافضی دروغگو و نیرنگ باز بنگرید که نیرنگ بازان آنان فراوانند و لیکن ما به ذکر سه نفر از سران و بزرگان آنان در این پاراگراف ساده میپردازیم که عبارتند از ابن ابیالحدید که ادعای مینماید این حدیث در مسند امام احمد است و عبدالحسین شرف الدین موسوی صاحب کتاب المراجعات و محمود بن حسن حمصی که رازی در تفسیر خود به بیان گمراهی آشکار او پرداخته است. و برای اینکه تمام مسائل این حدیث برای رافضیان معلوم گردد به ذکر دو طریق اسناد دیگر از این حدیث میپردازیم که سیوطی آنها را در کتاب [اللآلیء الـمصنوعة: ۱/۳۵۵-۳۵۶] ذکر نموده و ابن عراق کنانی در [التنزیة: ۱/۳۸۵] نیز از او نقل نموده است. یکی از دو طریق از حدیث ابو حمراء - نزد دیلمی است با اسنادی که رجال آن غیر معروف است و در تراجم رجال نامی از آنها یافت نمیگردد - از عبیدالله بن موسی از علاء از ابو اسحاق سبیعی از ابو داود مقنع - و درست آن: نفیع - از ابو حمراء میباشد. و این اسناد نیز باطل است و ابو داود مقنع غیر معروف و هرگز نامی از او در میان رجال اسناد وجود ندارد، و به نظر ما درست اینکه او نفیع بن حارث ابو داود اعمی است و این روایت او از ابو حمراء است و ابو اسحاق سبیعی هم آن را از او نقل نموده است. [نگاه کنید به: به التهذیب شرح حال نفیع بن حارث] و اگر فرد مذکور همان نفیع باشد او متروک الحدیث، و ابن معین و ساجی او را تکذیب نمودهاند و در غیر این صورت او مجهول دیگری است که شناخته شده نیست. و طریق دیگر از حدیث ابو سعید خدریسنزد ابن شاهین در (السنة) است و این اسناد نیز موضوع است، زیرا از روایت ابو هارون عبدی از ابو سعید است و ابو هارون همان عماره بن جوین است و او کذّاب است و حماد بن زید و جوزجانی او را تکذیب نمودهاند، و صالح بن محمد ابو علی گفته است: او از فرعون دروغگوتر است. و اگر گردنم را بزنند نزد من گواراتر از اینکه از او حدیث روایت نمایم: و نسائی میگوید: او متروک است. و آخرین مطلب مورد اشاره در این حدیث این است که مراجع رافضی میگویند: «از جمله افرادی که اعتراف نمودهاند علی جامع اسرار تمام انبیاء است، شیخ العرفاء محیالدین ابن عربی است، که شعرانی عارف در مبحث (۳۲) از کتاب [الیواقیت و الجواهر: ص ۱۷۲] از او نقل نموده است». باید گفت: این سخن مربوط به برخی اشتباهات و گمراهیهای ابن عربی است که در آثار خود از جمله «فصوص الحکم» و «الفتوحات الـمکیة» وارد نموده است که با امیال مراجع رافضی تناسب داشته است و ابن عربی میگوید: اولیاء از انبیاء برترند و خاتم اولیاء از خاتم انبیاء برترست، و چون علی نبی نیست بلکه او ولی است، لذا از انبیاء برترست و این سخن محی الدین عربی با گفتار غالیان روافض در برتری علی بر انبیاء که رازی -در صفحهی قبل- از محمود بن حسن حمصی نقل نموده، هماهنگ و موافقت یافته است، بلکه علی را بر محمد جبرتری بخشیدهاند و اینگونه افراد گمراه همگی در ضلالت و گمراهی همدست و برادرند، و برای تأیید گمراهیهای خود به ضلالت یکدیگر احتجاج مینمایند و سخن محی الدین عربی اینکه تمام انبیاء معرفت خداوند را از نور خاتم اولیاء دریافت مینمایند و او خود آن را از معدن و سرچشمه اخذ مینماید که فرشته وحی آن را نزد خاتم الانبیاء میآورد. و منظور او از خاتم اولیاء خود اوست (ابن عربی)، نگاه کنید به: [الفتوحات الـمکیة: ۲/۲۵۲] و [نصوص الحکم: ۱/۶۳] و کسانی مانند امام ابن تیمیه بر او رد و پاسخ دادهاند، نگاه کنید به: الـمجموع الفتاوی: ۱۱/۳۶۳-۳۷۲] در ضمن متن حدیث نیز ربطی به عقاید مراجع رافضی از جمله خلافت منصوص و بلافصل ندارد و تنها در باب بیان فضائل است.
حدیث علیسکه میگوید: پیامبر جمرا فرا خواند و فرمود: «ای علی شما همچون عیسی میباشی، یهود از او کینه داشتند تا حدی که مادرش را متهم نمودند و نصاری او را چنان دوست داشتند تا او را در جایگاهی نشاندند که او در آن منزلت نبود». و علی گفت: هان هلاک میگردد هر آنکه، در حب من افراط نماید و مرا از حدی که در آن نیستم بالاتر ببرد، و نیز هر آنکه: از من نفرت داشته باشد و بر من افترا نماید تا مرا متهم نماید، آگاه باشید من نبی نیستم و به من وحی نمیشود، ولیکن هرآنچه بتوانم به کتاب خدا و سنت پیامبر او عمل مینمایم، پس هرآنچه از عبارت خداوند که شما را به آن امر نمایم بر شماست چه درست بدارید یا از آن کراهت داشته باشید پیروی نمائید، و هرآنچه از معصیت، من و غیر من دستور دادیم پس در معصیت خداوند اطاعت نیست و همان اطاعت تنها در عمل معروف است. [حاکم: ۳/۱۲۳]، عبدالله بن احمد در [زوائد الـمسند: ۱/۱۶۰، ابو یعلی: ۱/۱۵۶، ابن ابی عاصم، السنة: ۱۰۰۴ و ابن الجوزی العلل الـمتناهیة: ۱/۱۶۲] همگی آن را از طریق حکم بن عبدالملک از حارث بن حصیره از ابو صادق از ربیعه بن تاجذ -موسوم به ناجد- از علی روایت نمودهاند. و اسناد آن ضعیف است، در آن علل قادحهی زیادی وجود دارد، از جمله: اول: همچنانکه در (التقریب) ذکر شده، حکم بن عبدالملک ضعیف است و بسیاری او را ضعیف به شمار آوردهاند و ذهبی او را علت ضعف حدیث به حساب آورده و تصحیح حاکم را رد نموده و گفته است: ابن معین او را بسیار واهی دانسته است. و همچنین هیثمی در [الـمجمع: ۹/۱۲۳] به سبب او در اسناد حدیث را معلل دانسته و آلبانی نیز در [تخریج کتاب السنة: ۹۸۷] او را معلل میداند. دوم: حارث بن حصیره درباره وی سخنی مطرح است که مانع احتجاج به حدیث وی میگردد، خصوصاً اگر حدیث او متعلق به فضائل علیسباشد و حافظ ابن حجر در (التقریب) میگوید: «او صادق است و اشتباه نموده و متهم به رافضیگری است» سوم: ربیعه بن ناجد -یا ناجذ- که ناشناخته است. و ذهبی میگوید: وی معروف نیست. و حکم بن عبدالملک در روایت این حدیث از حارث بن حصیره - با اسناد محمد بن کثیر قرشی کوفی نزد بزار با عبارت کوتاه - پیروی نموده است [مجمع الزوائد: ۹/۱۳۳] ولیکن وضعیت محمد (مذکور) خود از حکم بهتر نیست، و بخاری میگوید: او منکر الحدیث است و حافظ در التقریب میگوید: وی در اسناد حدیث ضعیف است و همچنین هیثمیدر (الـمجمع) او را ضعیف میداند. و در این صورت حدیث مذکور ضعیف و غیر صحیح است. لیکن دارای شواهدی است که مربوط به علی میباشند که صحیح میباشند، از جمله: «قومی مرا دوست میدارند تا اینکه به علت حب شدید من وارد آتش میگردند، و گروهی نیز از من نفرت مییابند تا اینکه به علت شدت بغضشان از من وارد جهنم میگردند» ابن ابی عاصم در [السنة: ۹۸۳] آن را روایت نموده است، و آلبانی میگوید: و اسناد آن بر شرط شیخین صحیح است. در صورت موقوف بودن آن همچنانکه آلبانی گفته است: «ولی در حکم مرفوع است، زیرا از جمله امر غیبی است که با عقل و نظر معلوم نمیگردد» و در صورت صحت آن ما بسیار خوشحال شده و به مراجع رافضی با احتجاج به اینگونه احادیث میخندیم. زیرا خودشان را محکوم نموده و دلیلی بر علیه خودشان میباشد و بیانگر صحت مذهب و پایداری اهل سنت است، زیرا تنها اهل سنت علی را در حدی دوست میدارند که او را به منزلت نامناسب و نالایق او نمیرسانند، و این سخن تماماً بر خود مراجع رافضی منطبق است، زیرا آنان علی را به منزلت و جایگاهی میرسانند که او در آن جایگاه نیست و همچنین اهل سنت از علی نفرت ندارند تا از مقام و جایگاه واقعی او بکاهند، بلکه آن گروه شامل خوارج و نواصب است که بر علی افترا نموده و او را مورد اتهام قرار میدهند. پس حدیث مورد ذکر در رد روافض و خوارج میباشد.
حدیث علیسکه میگوید: پیامبر جبه من فرمود: همانا امت بعد از من نسبت به تو جفا مینمایند و تو بر دین من زندگی مینمائی و بر سنت من کشته میشوی و هر آنکه شما را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر آنکه نسبت به شما نفرت بورزد از من نفرت ورزیده است [۱۹۰]. [حاکم: ۳/۱۴۲-۱۴۳] آن را از ابن حبان اسدی روایت نمود و با اینکه ابو حیان میگوید از علی شنیدم: و آن را ذکر نموده ولی اسنادی برای آن نقل ننموده است، ولیکن شاهد آن روایتی است که میگوید: پیامبر به من خبر داد اینکه امت بعد از من به شما (ای علی) ستم روا میدارند. [حاکم: ۳/۱۴۰، بیهقی در دلائل النبوة: ۶/۴۴۰ و خطیب در تاریخ بغداد: ۱۱/۲۱۶] آن را از طریق هیثم از اسماعیل بن سالم از ابو ادریس اودی -یا ازدی- از علی روایت نمودهاند. و ابن کثیر اسناد بیهقی را در [البدایة والنهایة: ۷/۳۲۵] نقل نموده است و حاکم گفته است: صحیح الاسناد میباشد، و ذهبی با آن موافقت نموده و جز ابو ادریس کسی آن را ذکر ننموده است و ما ادریس را در میان رجال حدیث ندیدیم و در صورت صحت اینگونه احادیث، چیزی همچون پیشگویی پیامبر جبه عثمان بن عفان است که به فتنه و ابتلا و شهادت مبتلا میگردد، بلکه بیشتر از این پیامبر او را دستور داد تا از مقام خلافت شانه خالی ننماید و او را بر سر سفارش داد تا اینکه به شهادت نایل آید. و حدیث توصیه به عثمان چنین است: «ای عثمان همانا امیدوارم خداوند پیراهن بر قامتت بپوشاند و اگر نفاق پیشهگان خواستند آن را بیرون آورند، پس آن را بیرون نیاورید تا اینکه به من برسید و این حدیث صحیح است: [امام احمد: ۶/۸۶، ۱۱۴، ۱۴۹، ترمذی: ۴/۳۲۲، ابن ماجه: ۱۱۲، ابن حبان: ۲۱۹۶، ابن ابی عاصم: ۱۱۷۲، ۱۱۷۳، ۱۱۷۴، ۱۱۷۸، ۱۱۷۹] آن را از طریق متعدد روایت نمودهاند و نظیر حدیث «أن رسول الله عَهد إليَّ وأنا صابر عليه»است که یعنی «رسول خدا جبه من سفارش نمود و بر آن صبر میورزم». که امام احمد: ۱/۶۹۵۸، ترمذی: ۴/۳۲۴، ابن ماجه: ۱۱۳، حاکم: ۳/۹۹، ابن حبان: ۲۲۹۷، ابن سعد: ۳/۶۶، ابن ابی عاصم: ۱۱۷۵، ۱۱۷۶] آن را از طریقهایی روایت نمودهاند. و اما قول ابن عباس که پیامبر جبه علی فرمود: اما شما بعد از من در سختی میافتی، گفت: آیا دینم در آنوقت سالم است؟ فرمود: آری، دینت سالم است[روایت حاکم: ۳/۱۴۰] بدون شک در آن نمیتوان بیشتر از آنچه ما در حدیث قبل بیان نمودهایم از آن برداشت نمود، و بیانگر استقامت علی و سلامت دین وی میباشد، و دیدگاه اهل سنت بر این منوال است و اهل سنت با این گونه دیدگاه بر خوارج پاسخ میدهند و کاملاً شبیه سخن پیامبر جدر رابطه با عثمان است که چون فتنهها اطراف او را گرفته بودند و او بر مسیر هدایت بود و روایت مذکور صحیح میباشد [امام احمد: ۴/۲۳۵-۲۳۶، ۵/۳۳-۳۵، ترمذی: ۴/۳۲۲، حاکم: ۳/۱۰۲] آن را از مرّه بن کعب روایت نمودهاند و همچنین [امام احمد: ۲/۱۱۵، و ترمذی: ۴/۳۲۳] آن را از ابن عمربروایت نمودهاند و پیامبر جدر آن روایت نسبت به عثمان فرموده است: او با مظلومیت کشته میشود و در روایتی دیگر از او فرموده است: «او در آن روز بر حق است» [امام احمد: ۴/۲۴۲-۲۴۳، ابن ماجه: ۱۱۹، طبرانی در (الکبیر: ۱۹/۱۴۴-۱۴۵، ۳۵۹-۳۶۰-۳۶۲ و ابو یعلی البدایة النهایة: ۷/۲۱۰] آن را از کعب بن عجرهسروایت نمودهاند [نگاه کنید به: کتاب (السنة) ابن ابی عاصم: ۱۲۹۳، ۱۲۹۴-۱۲۹۵-۱۲۹۶-۱۲۹۷]. و در روایتی از ابو هریرهسروایت شده که پیامبر جبه ذکر فتنه و اختلافی در آینده پرداخت و گفته شد: پس چه کسی مشکل مراحل مینماید؟ فرمود: به امین و یاران او بپیوندید و به عثمان بن عفان اشاره مینمود، [امام احمد: ۲/۳۴۵] آن را روایت نموده و حافظ ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۲۰۹] (و اسناد آن نیک و حسن است و تمام موارد مذکور بیانگر این مطلب است که آنچه در اینگونه احادیث برای علی مطرح شده است، گرچه در آنها فضیلت و بشارتی برای علی است اما بدون شک تنها خاص او نیست، بلکه عثمان و سایر صحابه نیز بودهاند [۱۹۱].
[۱۹۰] میبینید که در اینجا نیز به دوستی حضرت علی سفارش شده و همچنین اجتناب از دشمنی با وی (یعنی همان چیزی که در غدیرخم نیز بیان گردید و اینگونه شواهد و قراین در حقیقت مکمل یکدیگر هستند). [۱۹۱] متاسفانه مراجع و آخوندها و محققین مدعی تشیع در بررسیهای خود بصورت گزینشی عمل میکنند و تنها هرآنچه باب میل عقایدشان است را میبینند و نسبت به سایر احادیث و مطالب مخالف نابینا هستند. (یا اینکه خودشان را به خواب زدهاند).
حدیث ابوایوب انصاریسبا عبارت (پیامبر، علی را به قتال و جنگ با ناکثین، قاسطین و مارقین دستور داد) حدیث ضعیف و به ثبوت نرسیده است، تمام طرق آن واهی یا موضوع میباشند و حاکم آن را در (الـمستدرك) از دو طریق بسیار ضعیف روایت نموده است و ذهبی در توضیح آنها میگوید: «صحیح نیست و حاکم آن را با دو اسناد متفاوت از ابو ایوب روایت نموده است». باید گفت: اولین طریق (۳/۱۹۳) از طریق محمد بن حمید –رازی- از سلمه بن فضل از ابو زید احول از عتاب بن ثعلبه -و در اصل: عقاب است و اشتباه نوشته شده است- از ابو ایوب انصاری است و طریق مذکور واهی است، محمد بن حمید رازی ضعیف و متهم است و برخی او را تکذیب نمودهاند، شیخ وی سلمه بن فضل به علت سوء حافظه ضعیف است و بخاری میگوید: در احادیث وی منکر وجود دارد و ابن حجر میگوید: او راستگو اما بسیار اشتباه مینماید. پس این دو علت در حدیث مذکور و علت سوم: ابو زید احول است که او فردی ناشناخته و مجهول است و کسی را نیافتیم که از او نامی ذکر کرده باشد و علت چهارم آن عتاب بن ثعلبه -استاد ابو زید احول- است که او نیز ناشناخته است و ذهبی در (الـمیزان) حدیث او را ذکر نموده و میگوید: «و اسناد آن مبهم و تاریک و متن آن منکر است. اما اسناد دوم نزد [حاکم: ۳/۱۳۹-۱۴۰] از طریق محمد بن یونس قرشی از عبدالعزیز بن خطاب از علی بن غراب بن ابو فاطمه از اصبغ بن نباته از ابو ایوب است و این طریق نیز همچون طریق سابق آن و بلکه واهیتر است و محمد بن یونس قرشی معروف به کدیمی از نظر موقعیت اسنادی کاملاً هم سطح محمد بن حمید رازی است و با حافظه قوی او متهم به دروغگویی است. و کسانی مانند ابو داود -صاحب سنن- موسی بن هارون، قاسم بن زکریا ابن مطر او را تکذیب نمودهاند و علت دوم: علی بن غراب ابن ابو فاطمه است، و درست آن -علی بن ابو فاطمه- و او همان ابن حزور است، زیرا او اولاً دارای روایتی از اصبغ ابن نباته است و بعید است که علی مذکور همان ابن غراب فارازی کوفی باشد، چون او هم عصر و طبقه ابن نباته نبوده است. و در این صورت وی متروک الحدیث است، چون شدیداً پایبند تشیع بوده است و اصلاً از اصبع روایتی ننموده است، والله اعلم. و بر فرض اینکه او همان ابن غراب مورد نظر باشد، او شیعی غلوگرا است و در اینگونه احادیث قابل احتجاج نیست و علاوه بر آن او مُدلس است و آن را به صورت عنعنه روایت نموده و او خود به سماع مستقیم تصریح ننموده است. علت سوم: اصبغ بن نباته متروک الحدیث است و به رافضیگری متهم است و حدیث ابو ایوب نزد حاکم در (الأربعین) دارای دو طریق دیگر است و ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۳۰۵-۳۰۶] آنها را نقل نموده، و دومین طریق از آنها همان طریق اول است که در [الـمستدرك: ۳/۱۹۳] گذشت. اما طریق اول: که همان طریق سوم میباشد، از طریق محمد بن کثیر از حارث بن حصیره از ابو صادق از محنف بن سلیمان که احتمالا درست آن، محنف بن سلیم - از ابو ایوب است و این اسناد نیز واهی است، محمد بن کثیر که از حارث بن حصیره روایت مینماید، او ابو اسحاق قرشی کوفی است و امام احمد گفتهاند: حدیث او را شکافتهایم و بخاری میگوید: او منکر الحدیث است و ابو حاتم: او ضعیف الحدیث است و ابن حجر در التقریب به ضعیف بودن او قائل است و استاد و شیخ وی حارث بن حصیره علاوه بر رافضیگری، ضعیف الحدیث است و ابن حجر میگوید: «راستگوست، ولی اشتباه نموده و متهم به رافضیگری است». و علاوه بر اینها شیخ حاکم ابو الحسن علی بن حماد معدل با تلاش و بررسی برای وی شرح حالی نیافتیم. و حدیث مذکور را در (کنز العمال) (دیدیم که به ابن جریر نسبت دادهاند). و همچنانکه گفتیم محنف بن سلیمان را با مخنرف بن سلیم ذکر کرده بود. و حدیث ابو ایوب دارای طریق دیگر با سیاق طویل میباشد، خطیب آن را در [تاریخ بغداد: ۱۳/۱۸۶-۱۸۷] از طریق احمد بن یوسف، از محمد بن جعفر بن مطیری از احمد بن عبدالله مؤدب -در سامراء از معلی بن عبدالرحمن- در بغداد - از شریک از سلیمانبن مهران اعمش از ابو ابراهیم از علقمه و اسود روایت نموده که ابو ایوب نزدمان آمد و ...) و سخن ابو ایوب نیز در آن ذکر شده که: (پیامبر مرا به جنگ سه گروه که با علی میجنگند امر نمود ...) و همچنین در آن روایت نیز سخن پیامبر جاست، ای عمار بن یاسر اگر دیدی علی راهی میپیماید و مردم راه و طریق دیگری، همان راهی را اتخاذ نمائید که او گرفته است، زیرا هرگز شما را از راه هدایت بیرون نمینماید).- وجود دارد که باید گفت: این روایت موضوع است، در اسناد آن دو کذّاب و یا متهم به دروغگویی یکی احمد بن عبدالله مؤدب است که او ابن یزید معروف به هیثمی است، که ابن عدی میگوید: او در سامراء به وضع حدیث میپرداخت و ذهبی میگوید: او دجال و کذاب است و دومین دروغگو شیخ کذاب معلی بن عبدالرحمن واسطی است و دارقطنی گفته است: او ضعیف و کذاب است، ابن عدی میگوید: او حدیث وضع مینماید و حافظ در [التقریب] گفته است: او متهم به وضع حدیث و رافضیگری است و ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۳۰۶] در معلل بودن حدیث به معلی اکتفا نموده است و قصور ورزیده، زیرا از راوی او یعنی احمد بن عبدالله ... مؤدب کذاب بیخبر بوده است. و نمیخواهیم علاوه بر ضعف این دو دروغگو ضعف احمد بن محمد یوسف را نیز به آن بیفزائیم و آنچه بیان گردید وضعیت طریقهای چهارگانه اسناد حدیث مذکور از ابو ایوب انصاری بود که نمیتوان به هیچ طریق از آنها اقامه حجت نمود، بلکه در آنها چیزهایی یافت میگردد که بیانگر ضعف و کذب آن میباشد. و این حدیث دارای طریقهای دیگری از صحابه میباشد. که تماماً بیاعتبار و قابل استدلال نیستند و ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۳۰۴] به ضعف تمام طرق آن پرداخته و میگوید: این حدیث غریب و منکر است و تمام طرق آن خالی از ضعف نیست، همچنانکه در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۸۷] آمده قول عقیلی نیز ضعیف است، و نیازی نیست تا به طور مفصل به بیان ضعف اسنادهای آن پرداخته شود بلکه در هر طریق آن به بیان یک علت یا بیشتر از عللهای کافی برای اسقاطی کلی آن اکتفا مینمائیم و میگوئیم و این حدیث از خود علی با شش طریق روایت گردیده است که عبارتند از: نخست: نزد خطیب (۸/۳۴۰-۳۴۱) و در آن ابان بن ابی عیاش است و او متروک الحدیث است و متهم به دروغ است و علاوه بر آن در سند آن انقطاع و راویان ناشناخته وجود دارد. دوم: نزد ابو یعلی و ابوبکر بن مقرئی است– کما اینکه در [البدایة والنهایة: ۷/۳۰۴] ذکر شده و به [مجمع الزوائد: ۵/۱۸۶] مراجعه شود. و در سند آن ربیع بن سهل فزازی است او با اتفاق حدیثشناسان ضعیف است و دارقطنی و دیگران نیز او را ضعیف دانستهاند و ابن معین میگوید: او جای اهتمام نیست. سوم: نزد ابی عدی – کما اینکه در [البدایة والنهایة: ۷/۳۰۴] آمده و ذهبی نیز برخی اسناد آن را در [الـمیزان: ۱/۵۸۴] نقل نموده است - و در اسناد آن حکیم بن جیبر وجود دارد و او ضعیف و متهم به تشیّع است و همچنین شیخ عدی احمد بن حفص دارای احادیث منکر است و حال مورد اتهام است و در اسناد آن نیز دو فرد مجهول و ناشناخته وجود دارد. چهارم: نزد حاکم در [الاربعین، البدایة والنهایة: ۷/۳۰۵] با اسناد مسلسل به ضعفاء از قبیل، محمد بن حسن بن عطیه بن سعد عوفی و پدرش عمرو بن عطیه است. پنجم: نزد ابن عساکر [البدایة: ۷/۳۰۵] و در اسناد آن ابوجارود است، او زیاد بن منذر صاحب جارودیه است و او کذاب است، یحیی بن معین و ابوداود و .... او را تکذیب نمودهاند و سایرین نیز او را در روایت ترک نموده و ابو حبان میگوید او به وضع حدیث میپرداخت. و حدیث مورد ذکر نیز از عبدالله بن مسعود روایت شده است که از وی نیز دارای دو طریق است. اول: نزد حاکم در [الاربعین، البدایة والنهایة: ۷/۳۰۵] و در اسناد آن اسماعیل بن عباد است و او متروک الحدیث است و علاوه بر آن در آن ضعفاء و مجاهیل دیگری نیز وجود دارد. دوم: نزد طبرانی در[(الاوسط، مجمع الزوائد: ۷/۲۳۸] در اسناد آن مسلم بن کیسان ملائی میباشد، نسائی میگوید: او متروک الحدیث است و بسیاری او را ضعیف میدانند، و هیثمیبه سبب وجود او در اسناد حدیث را معلل به شمار آورده است. و از حدیث ابو خدری نزد حاکم در [الاربعین، البدایة والنهایة: ۷/۳۰۵] از طریق ابو هارون عبدی روایت گردیده است و او متروک الحدیث است و برخی نیز او را تکذیب نمودهاند و او شیعی است و علاوه بر اینها در اسناد روایت ضعفاء دیگری نیز وجود دارند. و از حدیث عمار بن یاسر و نزد (طبرانی) [مجمع الزوائد: ۷/۲۳۸-۲۳۹] از روایت ابو سعید تیمی- قیصاء نیز روایت گردیده است. و او شیعی و متروک الحدیث است، دارقطنی و دیگران او را در اسناد روایت متروک گذاشتهاند. با تمام طرق چهارگانه مذکور برای این حدیث صحیح نبوده و به ثبوت نرسیده و اما حدیث عمار بن یاسر: که پیامبر جفرمود: ای علی جماعت و گروهی باغی با شما خواهند جنگید و شما بر حق میباشی و هرآنکه شما را یاری ننماید از من نیست). در [کنز العمال: ۳۲۹۷۰] ذکر شده و به ابن عساکر نسبت داده شده است و به نقل از متقی هندی صاحب (الکنز) از مقدمه کتاب او (۱/۱۰) بیان ضعف این مورد است که قسمت اول آن در احادیثهای صحیح میباشد و این قسمت همان دیدگاه اهل سنت برای حقانیت علی در جنگ با معاویه میباشد و معاویه و اصحاب او را اهل بغی میدانند، ولیکن این بغی موجب کفرشان نمیگردد. و اما قسمت پایانی حدیث: «پس هر آنکه آن روز شما را یاری ننماید از من نیست». صحت و ثبوت آن جای تأمل است، و با اینکه در آن دلیلی بر تکفیر کسانی که با علی جنگیدهاند نمیگردد و نهایت آنچه از آن فهم میگردد– در صورت ثبوت – همچون گفتار رسول خدا: «مَنْ غَشَّنَا فَلَيْسَ مِنَّا» و یا حدیث: «لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا وَيَعْرِفْ حَقَّ كَبِيرِنَا» [روایت از امام احمد: ۲/۱۸۵، ترمذی: ۳/۱۲۲، حکم: ۱/۶۲] و یا همچون «لَيْسَ مِنَّا مِنْ ضَرَبَ الْخُدُودَ» میباشد که [امام احمد: ۱/۳۸۶، ۴۲۲، ۴۶۵، بخاری: ۲/۱۰۳-۱۰۴، ۴/۲۲۳، مسلم: ۱/۹۹]، روایت نمودهاند. و امثال این گونه روایاتها فراوانند و حال معلوم است که روایت مورد بحث سخن پیامبر جبه عمار است و خطاب به علی نیست و مفهوم این روایت با توجه به کلمه یومئذ در آن تنها روز صفین حمل مینماید و میتوانیم بگوییم حدیث خاص آن روز است و به طور مطلق نیست تا شیعه با دقت و تأمل در آن بنگرد و به هدایت راه بیابد و حدیث ابو رافعس: که پیامبر جفرمود: ای ابو رافع بعد از من قومی با علی میجنگد: جهاد و مبارزه با آنان حق است و هر آنکه نتوانست با دست خود با آنان بجنگد، پس با زبانش با آنان مبارزه نماید و هر آنکه نتوانست با زبان هم مبارزه نماید با قلب خود و نفرت از آنان با آنان جهاد نماید و جز این مراحل او را راهی دیگر نیست) طبرانی در [الکبیر: ۹۵۵] آن را با اسناد واهی روایت نموده است که در آن محمد بن عبیدالله بن ابو رافع است و او ضعیف است و بخاری میگوید: او منکر الحدیث است و ابو حاتم: وی ضعیف الحدیث و بسیار منکر الحدیث است و دارقطنی روایت از او را متروک نموده است و در آن یحیی بن حسن بن فرات است و او ناشناخته است، هیثمی به علت وجود او در روایت آن را معلل به شمار آورده است و در اسناد آن محمد بن عثمان بن ابو شیبه هم وجود دارد او جای سخن و محل انتقاد است و اما حدیث اخضر انصاری -یا ابن ابی اخضر- که میگوید: پیامبر جفرمود: «أنا أقاتل على تنزيل القرآن، وعلي يقاتل على تأويله» «من بر تنزیل قرآن میجنگم و علی بر تاویل آن خواهد جنگید». ابن سکن آن را روایت نموده است [الکنز: ۳۲۹۶۸] و [الاصابة: ۱/۲۵] و اسناد آن از طریق حارث بن حصیره از جابر جعفی از محمد باقر از پدرش علی بن حسین زید العابدین از اخضر است و حارث بن حصیره خود به تنهایی قابل احتجاج نیست و حافظ در (التقریب): «او فردی صادق و در روایت اشتباه مینماید». و دارقطنی نیز این روایت را در (الافراد) از طریق حسین یعنی طریق جابر روایت نموده است و گفته این حدیث را فقط جابر جعفی ذکر کرده و او رافضی است.
حدیث معاذ بن جبلسکه پیامبر جفرمود: «ای علی من با نبوت با شما مبارزه (رقابت) میکنم و حال بعد از من نبی نیست» و مردم با هفت چیز با شما رقابت و خصومت میورزند و فردی از قریش در آن با شما مبارزه و احتجاج نمینماید، شما اولین فردی از آنان میباشی که به خداوند ایمان آوردهای و شما با وفاترین آنان نسبت به پیمان خداوند میباشی و استوارترین آنان در اجرای امر خداوند و مهربانترین مردم در برابر رعیت میباشی و عادلترین مردم در مقابل رعیت و بصیرترین مردم در قضاوت و عظیمترین مردم از لحاظ منزلت نزد خداوند میباشید. و حدیث ابو سعید خدریسکه پیامبر جبه علی فرمود: و به میان شانههایش زد «ای علی شما دارای خصال هفتگانهای میباشی و کسی در روز قیامت به پای شما نمیرسد، شما اولین مؤمن به خداوند میباشی ...» و ابو نعیم هر دو حدیث را در [الحلیة: ۱/۶۵-۶۶] روایت نموده است و هردو حدیث موضوع و مکذوب میباشند. ابن جوزی آنها (یا یکی از آنها) را در (الـموضوعات: ۱/۳۴۳] ذکر نموده است. و سیوطی و ابن عراق کنانی نیز هرکدام آن را در [اللآلیء الـمصنوعة: ۱/۳۲۳] و [التنزیة الشریعة: ۱/۳۵۲] ذکر نمودهاند و علت ضعف، اول: اینکه از روایت خلف بن خالد عبدی بصری از بشر بن ابراهیم انصاری است و خلف شناخته شده نیست و دارقطنی او را به وضع حدیث متهم مینماید [نگاه کنید به: الـمیزان ۱/۶۵۹] و ذهبی حدیث مذکور او را نقل نموده و میگوید: این خبر دروغین است، و شیخ او بشر نیز کذاب و حدیث وضع مینماید و ذهبی در شرح حال او در (الـمیزان) این روایت را از مصائب او به شمار آورده است. و اما حدیث دوم از ابو سعید، در اسناد آن عصمت بن محمد وجود دارد و او همچون بشر بن ابراهیم مذکور است که ابن معین درباره وی گفته است: او دروغگو و حدیث وضع مینماید.
حدیث ابن عباسبکه در مورد علی سیصد آیه نازل شده است و این باطل است و نمیتوان چنین سخنی را از ابن عباس ثابت کرد و خطیب ۶/۲۲۱ آن را روایت کرده و ابن الجوزی آن را در زمره موضوعات به شمار آورده است، زیرا در اسناد آن چهار علت (رجال حدیث) وجود دارد. اول: از رجال روایت مذکور جویبر بن سعید است که از نظر حدیثشناسان او متروک الحدیث است، دوم: سلام بن سلیمان ثقفری هم در شمار کسانی است که در اسناد حدیث ضعیفاند، سوم: اسماعیل بن محمد بن عبدالرحمن مدائنی یکی دیگر از اسنادهای روایت مذکور است. که مجهول و ناشناخته است، چهارم: انقطاعی است که میان ضحاک و ابن عباس وجود دارد.
حدیثی از قول ابن عباسبکه میگوید در تمام خطابهای ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾که در قرآن نازل شده، در رأس ایمانداران مورد خطاب، علی وجود دارد و در چند جایی از قرآن خداوند اصحاب محمد جرا مورد عتاب قرار داده است، اما از علی جز به نیکی یاد نکرده است. طبرانی در [الکبیر: ۱۱۶۸۷] نقل نموده است. که روایت هردو باطل است و در اسناد آن عیسی بن راشد است و هیثمی نیز در [الـمجمع: ۹/۱۱۲] گفته که ضعیف است، ولی به نظر میرسد که هیثمیدر این مورد قصور نموده، زیرا عیسی بن راشد ناشناخته است و روایت وی همچنانکه شعبی در (الـمیزان) از بخاری نقل کرده است، منکر میباشد. و بدتر از آن اینکه برخی مانند ابن نعیم در [الحلیة: ۱/۶۴] آن را به پیامبر جاسناد داده و میگوید: از محمد بن عمرو بن غالب از محمد بن احمد بن ابی خیثمه از عباد بن یعقوب از موسی بن عثمان حضرمی از اعمش از مجاهد از ابن عباس روایت شده است که رسول خدا جفرموده است، و آن را ذکر نموده است. و این دروغ جعل شده بر پیامبر و نیز بر ابن عباس میباشد و شیخ ابو نعیم همان محمد بن عمرو بن غالب است. که ابو الفواری او را جعل نموده است و عباد بن یعقوب علیرغم راستگویی او رافضی و افراطی است و ابن یعقوب این روایت را از موسی ابن عثمان حضرمی روایت کرده است که او همانند عباد بن یعقوب ضعیف الاسناد و سخت افراطی است و ابو حاتم گفته است او متروک الحدیث است. و نمیتوان عنوان موقوف و نه مرفوع بر این روایت اطلاق نمود، بلکه باطل و دروغ جعلی است.
حدیثی که پیامبر جفرموده است: «علی با قرآن است و قرآن با علی است و هردو با هم وارد حوض (کوثر) میشوند و هرگز از هم جدا نشوند» و حاکم این حدیث را از طریق عمرو بن طلحه از علی بن هاشم بن برید از پدرش تخریج نموده است، که (پدر برید) گفته است ابو سعید جعفی از ابی ثابت غلام ابوذر از ام سلمه برایم نقل کرده است، حاکم گفته است: «این روایت صحیح الاسناد است و ابو سعید جعفی همان فرد مورد اعتماد مأمون است». باید گفت: این از اشتباهات فاحش حاکم است، این اسناد باطل است و ابو سعید جعفی همچنانکه در (الـمیزان) گفته و متروک الحدیث است و محل اعتبار نیست و شیخ او ثابت (غلام ابوذر) ما او را نمیشناسیم و شرح حالی از وی در رجالشناسی نیافتیم و بر این باور هستیم که او مجهول است و نیز عمرو بن طلحه و استاد او علی بن هاشم و پدرش هاشم همگی متهم به تشیع میباشند و عمرو علاوه بر تشیع متهم به رافضیگری است و همچنانکه بارها ذکر کردیم، خبر و روایتشان قابل قبول نیست. و طبرانی نیز حدیث مذکور را در [الصغیر: ۷۰۷ و مجمع الزوائد: ۹/۱۳۴] آورده و گفته: عباد بن سعید جعفی کوفی از محمد بن عثمان بن بهلول یا ابو بهلول کوفی از صالح بن ابو الاسود از هاشم بن برید نقل کرده است، و این روایت (با تخریج طبرانی) از روایت قبلی واهیتر است، زیرا با وجود علت ضعف در ابو سعید جعفی و استاد او محمد بن عثمان و مجهول بودنشان همچنانکه ذهبی در [الـمیزان: ۲/۳۶۶] گفته است: اسناد این دو نفر دارای اشکال است و ابو الاسود را هم واهی دانسته است و در (الـمثنی) گفته شده او منکر الحدیث است و هیثمی هم حدیث را با اسناد به او معلول به شمار میآورد.
از پیامبر جروایت است که فرمود: «علی نسبت به من به منزله سرم نسبت به بدنم میباشد». خطیب در [تاریخ بغداد: ۷/۱۲] آن را آورده و ابن الجوزی هم در [العلل الـمتناهیة: ۱/۲۰۸] از طریق خطیب آن را وارد ساخته است و گفته است در اسناد آن رجال مجهولی وجود دارند. باید گفت: روایت مذکور از طریق ایوب بن یوسف بن ایوب ابو القاسم بزاز، (به این طریق روایت شده است) از عنیس بن اسماعیل قزاز از ایوب بن مصعب کوفی از اسرائیل از ابو اسحاق از براء روایت نموده است و خطیب هم گفته است: (جز از این طریق آن را ننگاشتهام) و باید گفت که این طریق کاملاً اشتباه است و ایوب بن مصعب و دیگران موجود در روایت مجهولاند، برخی مجهول الحال میباشند و برخی از لحاظ وجودی مجهولاند و شناخته شده نیستند و همچنانکه در العلل الـمتناهیة ذکر شده است. دیلمی و ابن مردویه نیز حدیث مذکور را از طریق حسین اشقر بن قیس از ربیع از لیث از مجاهد از ابن عباس روایت کردهاند و روایت مذکور از این طریق هم از طریق قبلی واهیتر است و در آن سه علت واهیگری یافت میشود. اول: حسین اشقر شیعی افراطی است و بخاری میگوید او دارای روایات منکر است و ابوزرعه گفته است: او منکر الحدیث است و ابو معمر هذلی او را دروغگو میداند. دوم: و قیس بن ربیع دارای حافظه سوئی بوده است و پسر سوئی هم داشته است که چیزی به وی نسبت میدهد که سخن او نبوده است. سوم: شیخ قیس (لیث پسر ابو سلیم) از لحاظ حفظ حدیث حافظۀ سوئی داشته و احادیث را با هم مختلط نموده است و حافظ میگوید: او صادق است، ولی در پایان اختلاط کرده و حدیثش مشخص نمیشد، لذا متروک گردید. و بنابراین حدیث مذکور بعید نیست که موضوع باشد و سیوطی با آن همه آسانگیری در حدیث در [جامع الصغیر: ۵۵۹۶] به تضعیف آن اکتفا نموده است.
پیامبر جدر حدیث عبدالرحمن بن عوف فرموده است: سوگند به آنکه جانم در دست اوست نماز و زکات را ادا مینمائید یا اینکه مردی از خودم یا مانند خود به سوی شما میفرستم و دست علی را بگرفت و فرمود: این همان مرد (مورد نظر) است. صاحب [الکنز: ۳۶۴۹۷] آن را به ابن ابی شیبه در [مصنف: ۱۲/۶۶] نسبت داده است و ابو یعلی آن را در مسند خود (شماره ۸۵۹) (۲/۱۶۵-۱۶۶) از طریق ابن ابی شیبه تخریج نموده است و به [مجمع الزوائد: ۹/۱۳۴] نگاه کنید: که همگی از طریق طلحه بن جبر -یا جبیر-از عبدالمطلب بن عبدالله از مصعب بن عبدالرحمن از عبدالرحمن بن عوف روایت نمودهاند و اسناد آن ضعیف است، و جوزجانی طلحه بن جبر را واهی دانسته است و طبری گفته است: با نقل طلحه حجتی ثابت نمیگردد و حاکم تساهل نموده و آن را صحیح دانسته است و ذهبی آن را رد نموده و گفته است: طلحه در روایت حدیث اهمیت و منزلت چندانی ندارد و هیثمیدر (الـمجمع) روایت مذکور را به سبب وجود طلحه در اسناد آن ملول دانسته است و در اسناد آن علت دیگری وجود دارد که همان وجود ابن مطلب بن حنطب باشد و حافظ در (التقریب) میگوید: او راستگوست اما بسیار اهل تدلیس و ارسال است و همواره روایتش به صورت معنعن است و به سماع (مستقیم) تصریح ننموده است و به عبارت «رجلاً مني أو کنفي» متن روایت را دچار اضطراب نموده است و این لفظ خاص علی نیست بلکه برای کسانی مانند جلیبیب هم وارد شده است، اما آنچه در اینجا قابل ذکر است این حدیث ضعیف است و به ثبوت نرسیده و احتجاج به آن صحیح نیست.
روایتی از کتاب [الـمعارف، ابن قتیبه دینوری: ص۱۹۴-۱۹۵] که علیساز انس درباره گفتار پیامبر: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ ، وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ». سؤال نمود، گفت: سنم بالا رفته است و فراموش کردهام، علی گفت: چنانچه دروغ بگوئی خداوند شما را به بیماری سفیدک و کچلک مبتلا سازد که عمامه هم آن را نپوشاند. مراجع رافضی در استناد به این روایت سخن مولف را سانسور میکنند، چون در ادامه ابن قتیبه میگوید این نقل بیاساس است و آن را تکذیب و نفی مینماید و هدفش از نقل روایت این بوده که دروغ بودن آن را تبیین و معلوم سازد و طبرانی در [الصغیر: ۱۶۸] از عمیره بن سعد روایت نموده است که او میگوید: علی را بر منبر دیدم که اصحاب رسول خدا را مورد خطاب قرار میداد که هر آنکه در جریان غدیر خم حضور داشته و از پیامبر مطلبی شنیده است گواهی دهد: دوازده نفر از جمله ابو هریره و ابو سعید و انس برخاستند و گواهی دادند که از پیامبر شنیدهاند که پیامبر فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ» و این روایت دارای طریق روائی دیگری است که حافظ ابن کثیر آن را در [البدایة والنهایة: ۵/۲۱۱] ذکر کرده است و در آن تصریح است به اینکه انسسدر میان کسانی بوده است که برخاسته و برای علی به حدیث غدیر گواهی داده است و همراه او ابو هریره و ابو سعید نیز بودهاند. پس میبینید که مراجع رافضی بطور گزینشی عمل میکنند و روایات مخالف را حذف کرده و در نظر نمیآورند تا پوچی مذهبشان مخفی بماند.
قول قثم بن عباس که از وی پرسیده شد که چگونه در میان شما علی وارث پیامبرجگردید؟ پاسخ داد: زیرا او اولین کسی است از ما که به پیامبر پیوست (از همه ما پایبندتر بود). با اینکه حاکم و ذهبی آن را تصحیح نمودهاند ضعیف است و صحیح نیست و در تصحیح آن دچار خیال و توهم شدهاند، زیرا روایت مذکور از روایت زهیر بن معاویه از ابیاسحاق سبیعی است و سبیعی صادق است ولیکن او دچار اختلاط حافظه گشته است. و زهیر همچنانکه در شرح حال وی در (التهذیب) و (التقریب) توضیح داده شده است، از جمله کسانی است که بعد از اختلاط حافظه از وی حدیث شنیده شده است و روایت مذکور از جانب شریک قاضی از ابواسحاق دارای طریق دیگری است و شریک گرچه همواره از ابواسحاق روایت شنیده است، لیکن او خود از لحاظ حافظه دارای ایراد است و در روایتی که تنها خود روایت کرده باشد قابل احتجاج نیست، بنابراین سخن قثم ابن عباس صحیح و قابل ثبوت نیست با اینکه ثبوت آن نمیتواند بیانگر چیزی باشد، زیرا قول قثم به تنهائی حجت نیست و بر فرض صحت آن ممکن است نظر شخصی او باشد و کسی ملزم به پذیرش آن نیست و در بهترین حالت تنها میتوان گفت که منظور وصایت و جانشینی حضرت علی در بنی هاشم و در امور مالی پیامبر جمد نظر بوده و نه ولایت او و خلافت الهی که مورد نظر شیعیان است.
حدیث بریده که از رسول خدا جروایت است: هر پیامبری وصی و وارثی دارد، وصی و وارث من علی بن ابی طالب است. و روایت مذکور موضوع است. ذهبی در [الـمیزان: ۲/۲۷۳] آن را از طرق محمد بن حمید رازی از سلمه الابرش از ابن اسحاق از شریک از ابوربیعه ایادی از ابن برید از پدرش روایت نموده است و بغوی هم آن را از طریق محمد بن حمید روایت کرده است و ابن الجوزی آن را در (الـموضوعات) از بغوی تخریج نموده است و سیوطی در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۵۹] از دو طریق روایت مذکور را نقل کرده است، و ذهبی در ادامه روایت میافزاید: (این دروغ است و شریک القاضی آن را نمیپذیرد) و ذهبی سخن راستی گفته است، زیرا به استثنای بریده صحابی و پسرش همه رجال اسناد آن ضعیف و جای سخن و حرف میباشند، و ابوربیعه (عمر بن ربیعه) ابوحاتم درباره او میگوید: او منکر الحدیث است و شریک با وجود جایگاه ارزشمند او به کم حافظهای معروف است. و ابن اسحاق هم از لحاظ اسناد اهل تدلیس است و سلمه بن فضل بن ابرش به علت کثرت اشتباه و سوء حافظه در اسناد روایت ضعیف است و لیکن علت واقعی حذف این حدیث و موضوع بودن آن وجود محمد بن حمید رازی در اسناد آن است و ابوزعه، صالح جزر، ابن خراشی و علی بن مهران او را تکذیب نمودهاند و یعقوب بن شیبه درباره او میگوید: او بسیار از لحاظ اسناد روایت منکر الحدیث است و نجاری هم گفته است در او نظر و سخن است و نسائی گفته او موثوق نیست و رازی و ابوحاتم و نیز او را متهم نمودهاند و او با توانای حافظه زیاد بسیار دروغگوست و این جرح واضحی است و بر مبنای علوم الحدیث میبایست بر هر تعدیلی مقدم شود. و با این توضیح اعتماد امام احمد و ابن معین به او نادیده گرفته میشود زیرا او را نشناختهاند و آنچه ذهبی در (الـمیزان) نقل مینماید بیانگر این مدعاست که در شرح حال ابن حمید گفته شده است که ابوعلی نیشابوری میگوید: به ابن خزیمه گفتم، چه میشد که از ابوحمید اسناد روایت مینمودی زیرا امام احمد او را مورد ستایش قرار داده است، گفت او را نشناخته است و اگر همچون ما او را میشناخت هرگز او را مدح نمیکرد و اما آنچه مراجع رافضی ادّعا میکنند که بغوی و طبری، ابن حمید را ستودهاند کذب محض است و نمیتوان آن را اثبات کرد و حجتی هم ندارد. روایت بغوی و طبری از ابن حمید جای اعتبار نیست و آنها ملتزم نشدهاند که از اهل ثقه روایت نمایند و چنین ادعایی هم نکردهاند و در [قواعد مصطلح علوم الحدیث: ج ۱/۲۶۲] بیان شده که روایت معتمد از یک راوی یکبار به عنوان تعدیل و توثیق برای او به شمار نمیآید، مگر اینکه از صاحبان صحیح البخاری و مُسلم باشد. و اینکه مراجع رافضی در مورد ابوحمید میگویند: «او از گذشتگان ذهبی است» سخن باطلی است، ابن حمید که به خاطر شیعه بودنش و بلکه در کذب و نیرنگی از پیشگامان روافض است و محمد بن حمید رازی از میان متهمین به کذب تنها کسی نیست که این حدیث را روایت کرده، بلکه کذاب دیگری همچنانکه سیوطی در [اللآليء الـمصنوعة: ۱/۳۹۵] گفته است به نام احمد بن عبدالله فریانی (یا فریانانی) روایت مذکور را از سلمه بن ابرش نقل و روایت کرده است که حافظ ابونعیم درباره او گفته است: مشهور به وضع حدیث است و ابن حبان گفته است او احادیث دیگران را به اهل ثقه نسبت داده و احادیثی را به کسانی نسبت میدهد که بر زبان جاری ننمودهاند و نسائی گفته است او محل وثوق و اعتماد نیست. با تمام آنچه ذکر شد بطلان وکذب این روایت متحقق میگردد و ابن جوزی در [الـموضوعات: ۱/۳۷۶] و سیوطی در [اللآلی: ۱/۳۵۹] آن را باطل و دروغ به شمار آوردهاند. (در ضمن متن حدیث نیز تنها وصایت حضرت علی را بیان کرده نه ولایت او را و باز متذکر میشویم که وصایت و جانشینی حضرت علی در بنی هاشم و در امور مالی پیامبر جربطی به عقاید مراجع رافضی همچون خلافت الهی و بلافصل ندارد و مراجع رافضی با چنگ زدن به اینگونه روایات چیزی به دست نمیآورند).
از سلمان فارسی روایت است که پیامبر جفرموده است: وصی من و محل اسرارم و بهترین کسی که بعد از خود به جای میگذارم و وعده مرا عملی میسازد و دین مرا ادا مینماید، علی بن ابیطالب است. طبرانی در [الکبیر: ۶۰۶۳] آن را آورده و ذهبی در [الـمیزان: ۴/۲۴۰] از طریق یحیی بن یعلی از ناصح بن عبدالله از سماک بن حرب از ابوسعید خدری از سلمان به نقل آن پرداخته است و این اسناد حقیقت ندارد و ناصح بن عبدالله متروک الحدیث است و بخاری میگوید: او منکر الحدیث است و فلاّس هم او را متروک الحدیث میداند و ابن معین میگوید: او محل اعتماد نیست و هیثمیدر [الـمجمع: ۹/۱۱۳-۱۱۴] به علت وجود او در حدیث مذکور آن را معلول میداند و ذهبی هم میگوید: این خبر منکری است و آنچه بیان گردید برای بیاعتبارکردن روایت مذکور کافی است، ولی به نظر ما در اسناد آن علت قادحه دیگری است و آن هم وجود یحیی معروف به اسلمی میباشد، زیرا او در اسناد ضعیف است و همچنانکه در (التهذیب) آمده است او دارای روایتی از ناصح بن عبدالله استاد اوست و بیگمان یحیی مذکور همان اسلمی است و ذهبیچون اسناد این روایت در [الـمیزان: ۴/۲۴۰] را نقل مینماید یحیی بن یعلی مذکور را میستاید بر اینکه او به ثقه معروف است، و به نظر ما هردو مربوط به یحیی بن یعلی مذکور است، زیرا یحیی از ناصح روایت ننموده است، علاوه بر آن ذهبی قبل از آن اسناد روایتی ذکر نموده است تصریح نموده است به اینکه او (اسلمی) از ناصح بن عبدالله سماک بن حرب که همان اسناد ما در این روایت است و ثبوت و عدم ثبوت این امر در وضعیت حدیث تأثیری ندارد زیرا همانطور که قبلاً ذکر شد روایت مذکور ضعیف و منکر میباشد. و حدیث سلمان دارای طرق دیگری است و سیوطی در [اللآلی: ۱/۳۵۸-۳۵۹] آن را نقل کرده است و نیاز به عرضه مفصل آن نیست، ولی به طور مختصر به ذکر طرق آن میپردازیم. اولین طرق از اسماعیل بن سکونی قاضی موصل میباشد و بسیاری او را کاذب دانستهاند و ابن حبان در مورد وی گفته است: دجال صفت است روا نیست در کتب نامی از وی ذکر گردد مگر بر سبیل سرزنش و آن طریق هم دارای اسنادهای مجهولی است که شناخته شده نیستند. طریق دوّم: در آن مطر بن میمون است و او متروک الحدیث است و مورد اتهام است و در اسناد آن ضعیفهای دیگری هم است. طریق سوّم: ابن حبان آن را تخریج نموده است و ذهبی هم در [الـمیزان: ۱/۶۳۵] از طریق خالد بن عبید ابوعاصم از انس از سلمان نقل کرده است و خالد متروک الحدیث است و حاکم درباره او گفته است: موضوعاتی از او ذکر گردیده است. طریق چهارم: که آخرین طریق است، در آن اسماعیل بن زیاد سکونی وجود دارد، که شرح حال وی در طریق اول ذکر شد. و در اسناد آن نیز قیس بن میناء وجود دارد که او هم متهم است و ذهبی در [الـمیزان: ۳/۳۹۸] این طریق را نقل نموده و میگوید: این روایت دروغ است و ابن جوزی در موضوعات و سیوطی در [اللآلی: ۱/۳۵۸-۳۵۹] آن را کذب به شمار آوردهاند.
حدیث معقل بن یسار نزد [امام احمد: ۵/۲۶] که پیامبر جفاطمه را عیادت نمود و به وی فرمود: در چه حالتی به سر میبری؟ (فاطمه) گفت: حزن و اندوهم شدت گرفته و توانم اندک و سختیم به نهایت و بیماریم طولانی گردیده، پیامبر جفرمود: آیا راضی و خشنود نیستی که من شما را به اولین مسلمان امتم و آگاهترین و با حلمترین آنان به همسری درآوردهام. این روایت ضعیف است، چون در اسناد آن خالد بن طهمان میباشد و ابن معین و ابن جارود او را ضعیف به شمار میآورند و ابن حبان درباره او میگوید: او اشتباه نمود و دچار خیالپردازی میگردد و گرایش به تشیع دارد و روایت وی در اینگونه موارد مورد پذیرش نیست، و اما اعتماد ابوحاتم به وی مردود است و یا ابوحاتم از اختلاط وی -که در اواخر عُمْر داشته است و ابن معین هم آن را تبیین نموده است- بیاطلاع میباشد و ابن معین میگوید: در ده سال اخیر زندگی دچار اختلاط گردید و قبل از آن اهل ثقه بود، ابواحمد زبیری هم نظیر چنین سخنی را درباره خالد بن طهمان از (الـمیزان) و (التهذیب) روایت میکند و با مقایسه وی با سایر راویان معلوم میگردد که او از متأخرین میباشد زیرا در میان راویان کسانی هستند مانند ثوری که از خالد روایت نمودهاند که استاد ابیاحمد بودهاند و بیانگر این میباشند که سِن ابواحمد با توجه به دیگر روایان که از خالد روایت کردهاند کمتر بوده است، و لذا روایت ابواحمد از خالد بعد از زمان اختلاط حافظه خالد بوده است و به هرحال برای بیان ضعف روایت ثبوت توهم و اختلاط خالد با عدم امکان اثبات اینکه قبل از اختلاط حدیث را از او شنیده باشد، کافی است تا حدیث تماماً از درجه اعتبار ساقط گردد و احتجاج به آن جایز نباشد.
روایتی که علی میگوید: «پیامبر وصیت نمود که جز من کسی او را غسل ندهد» [ابن سعد: ۲/۲۸۲ و ابن کثیر در البدایة والنهایة: ۵/۲۶۱، مجمع الزوائد: ۹/۳۶] آن را نقل نمودهاند و حافظ ذهبی در [تاریخ خویش: ۲/۵۷۶] از طریق ابوعمرو کیسان از غلام یزید بن یلال از علی و کیسان القصّار روایت نموده است و کیسان القصار و استاد او یزید هر دو در اسناد (روایت) ضعیفاند. سپس قول علی که میگوید: (پیامبر مرا وصیت نمود و فرمود: چون من از دنیا برفتم مرا هفت بار بشوئید ...) و در [الکنز: ۱۷۸۱/۱] ذکر شده است و آن را به ابوالشیخ و ابن نجار نسبت داده است و این قصور از صاحب الکنز است زیرا ابن ماجه هم (۱۴۶۸) آن را روایت نموده است و اسناد آن به خاطر عبادبن یعقوب رواجنی ضعیف است. (در ضمن متن حدیث نیز ربطی به خلافت الهی و سایر عقاید مدعیان تشیع ندارد).
قول ابن عباسبکه: علی دارای چهار خصلت است و جز او کسی دارای آنها نیست. ۱- او اولین عربی و اعجمی است که با پیامبر نماز اقامه نموده است ۲- او کسی است که در هر جنگ و معرکهای بیرق پیامبر با او بوده است ۳- و او در یوم مهراس با پیامبر استقامت ورزیده ۴- او کسی است پیامبر را غسل داده و او را وارد قبر نمود. حاکم آن را از طریق زکریّا بن یحیی مصری از مفضل بن فضاله از سماک بن حرب از عکرمه از ابن عباس روایت نموده است و حاکم بعد از آن چیزی دیگر به آن نیفزوده است اما ذهبی گفته است: «در روایت مذکور زکریّا بن یحیی وقار وجود دارد که او متهم است. باید گفت: زید بن یحیی المصری پدر ابویحیی وقار است که ابن عدی دربارهی او میگوید: حدیث وضع مینماید و صالح جزره او را دروغگو به شمار میآورد و علاوه بر این در اسناد آن علّت دیگری هم هست، همچنانکه حافظ در (التقریب) نقل میکند روایت سماک بن حرب از عکرمه میباشد. و ابن عبدالبر در [الاستیعاب: ۸/۱۳۲-۱۳۳] قول ابن عباس را از طریق احمد بن عبدالله دقاق از مفضل بن صالح از سماک روایت نموده است و این طریق هم ثابت نیست، زیرا مفضل بن صالح در اسناد آن ضعیف است، بخاری و ابوحاتم درباره او گفتهاند: منکر الحدیث است و ابن حبان میگوید: او سخنان جعل شده را از ثقات روایت میکند پس ترک احتجاج به وی توصیه میگردد، به «التهذیب» مراجعه شود.
حدیث ابوسعید خدری که میگوید: پیامبر به علی فرمود: ای علی شما مرا غسل میدهید. در [الکنز: ۳۲۹۶۵] ذکر گردیده و به دیلمی نسبت داده شده است. با اینکه در مسند (فردوس الأخبار دیلمی) یافته نشد ولی شکی در ضعیف بودن آن نیست، چون اسناد آن شناخته شده نیست و قبلا اصلاح صاحب (الکنز) به اکتفای او در حکم بر ضعف حدیث و نسبت آن به دیلمیبیان گردید. و حدیث عمرسکه رسول خداجبه علی فرمود: «و شما غسل دهنده و دفن کننده من میباشی...» و علت مرفوع آن به خاطر حسین بن عبدالله ابزاری بغدادی در اسناد آن است و او بسیار دروغگو است و صاحب (الکنز) هم در صفحه (۴۵) از جزء (۵) از حاشیه مسند امام احمد آن را ذکر کرده است.
حدیث علی که میگوید: از رسول خدا شنیدم میفرمود: پنج خصلت به علی ارزانی داشته شده است (یا پنج خصلت که هیچ پیامبر قبل از من آن را به کسی ارزانی نداشته است) اول: اینکه او دین مرا ادا مینماید و لباس مرا بر بدنم میپوشاند، دوم: او از حوض من دفع مینماید، سوم: او در طریق محشر در روز قیامت راه را برای من هموار میسازد، چهارم: پرچم و بیرق من در روز قیامت در دست اوست و آدم و فرزندان او در زیر آن قرار میگیرند، پنجم: و من بعد از ازدواج وی هرگز بیم ندارم او دچار فساد و یا کفر بعد از ایمان گردد، عقیلی آن را در [الضعفاء: ۲/۲۲] نقل کرده است و ابن عراق کنانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۴۰۱] آن را از طریق خلف بن مبارک از شریک از ابواسحاق از حارث از علی نقل نموده است، و ذهبی نیز در [الـمیزان: ۱/۶۶۱-۶۶۲] آن را با إسناد عقیلی نقل کرده است و علت ضعف آن در خلف بن مبارک است که او ناشناخته و غیرمعروف است. و عقیلی درباره او میگوید: مجهول به نقل میباشد و حدیث وی مورد متابعت قرار نمیگیرد وحدیث دارای اصل روایتی از ابواسحاق و از شریک نیست و با اسناد مهمل و غیر مفید روایت گردیده است، در آن علت دیگری که در حارث جلوهگر میشود این است که او بسیار ضعیف الاسناد است و مورد اتهام به دروغ است و به وضع حدیث مذکور با اسقاط آن از جانب ابن جوزی در (العلل الـمتناهیة) و ذهبی در [الـمغنی فی الضعفاء: ۱/۲۱۲] حکم گردیده است و از حدیث ابوسعید خدری دارای شاهدی است ولیکن چندان اهمیت ندارد، چون ابونعیم آن را از طریق محمد بن عبدالرحمن قشیری از عبدالملک بن ابوسفیان از عطیه از ابوسعید او در [الحلیة: ۱۰-۲۱۱-۲۱۲] روایت و تخریج نموده است، و این هم جعل شده است و محمد بن عبدالرحمن قشیری مورد تکذیب قرار گرفته است و ابوحاتم میگوید: او متروک الحدیث است و در حدیث دروغپردازی میکند و ابوالفتح أزدی میگوید: او بسیار دروغگو و متروک الحدیث است و علاوه بر آن دارای علت اسنادی دیگری است که عبارت است از تدلیس عطیه -عوفی- زیرا او تدلیس و نیرنگ به کار میبرد، و از محمد بن سائب کلبی که متهم به دروغ است نقل حدیث مینماید و او را با کنیه ابوسعید نام میبرد و چنین وانمود مینمایدکه او خدری صحابی است و با این وجود حدیث مذکور باطل گشته و دروغ او آشکار میگردد.
حدیث علیسدر مسند ابویعلی که پیامبر جبه علی فرمود: سوگند به خدا شما را راضی و خشنود خواهم کرد، شما برادرم و پدرم فرزندم (حسن و حسین) میباشی، از سنت من دفاع مینمائی و ذمهام را تبرئه مینمائی. هیثمیدر [الـمجمع: ۹/۱۲۱-۱۲۲] آن را ذکر کرده است و گفته است (ابویعلی آن را روایت نموده است، و در اسناد آن زکریّا بن عبدالله بن یزید اصفهانی است و او از لحاظ سند ضعیف است، همچنانکه در (الـمیزان) و (تعجیل الـمنفعه) ذکر شده است أزدی گفته است او منکرالحدیث است.
حدیث فاطمه با این عبارت: فرزندان هر مادری (و در روایتی هر بنیآدمی) به عصبه و خویشانی منتسب میشوند جز فرزندان فاطمه که من ولی آنان و من عصبه و خویش آنان میباشم. [طبرانی در الکبیر: ۲۶۳۲] و خطیب در التاریخ: ۱۱/۳۸۵] آن را روایت نمودهاند، و هیثمیدر [الـمجمع: ۹/۱۷۳] به ابویعلی نسبت داده است و روایت مذکور بسیار ضعیف است، زیرا در اسناد آن شیبه بن نعامه میباشد و ابن هیثمی میگوید: احتجاج به آن روا نیست و سخن ابن حبان که قبل از حدیث فاطمه واقع شده نیز چنین است، و طبرانی در [الکبیر: ۲۶۳۱] آن را از حدیث عمرستخریج نموده است و حدیث عمر از روایت سابق دارای ضعف بیشتری است، در سند آن محمد بن زکریا غلانی میباشد و او همچنانکه دارقطنی و دیگران گفتهاند بسیار دروغگوست و علاوه بر آن ضعیف الاسنادهای دیگر و ناشناختههایی در سند آن وجود دارند و با این دلایل حدیث مذکور تماماً از درجه اعتبار ساقط میگردد.
دربارهی مناجات پیامبر جبرای علی در روز طائف که پیامبر جفرموده است: «من او را به عنوان رازدار انتخاب ننمودم و لیکن خداوند او را برای رازداری انتخاب کرده است» در حدیث جابر با روایت [ترمذی: ۴۰/۳۳۰ و خطیب در التاریخ: ۷/۴۰۲] از طریق اخلج از ابوزبیر از جابر روایت شده است و ترمذی گفته است: «این حدیث حسن و غریب است و جز از طریق اخلج شهرت نیافته است» باید گفت: این تساهل از جانب ترمذی است، زیرا در اسناد آن دو علت وجود دارد، اول: اجلح او همان عبدالله کندی است (او شیعی است) و با توجه به قواعد مذکور در علم الحدیث، در زمینهی فضایل علی قابل احتجاج نیست. علت دوم: عنعنه نقل ابوزبیر از افراد مختلف است و او مدلس است و به احادیث وی احتجاج نمیشود، مگر اینکه به حدیث بودن و اخباریت آن تصریح نموده باشد و طبرانی در [الکبیر: ۱۷۵۶] روایت مذکور را از طریق سالم بن أبی حفصه از ابوزبیر از جابر روایت نموده است و این اسناد کمکی به عنعنهی ابوزبیر نمیکند و علت همچنان باقی است.
حدیث ابوهریرهسکه پیامبر جبه علی، فاطمه، حسن و حسین نظری افکند و فرمود: «هرکس با شما بجنگند با او جنگ نمایم و هر که با شما صلح نماید صلح کنم» [امام احمد: ۲/۴۴۲ و حاکم: ۳/۱۴۹ و خطیب: ۷/۱۳۷ و طبرانی در الکبیر: ۲۶۲۱] آن را روایت نمودهاند که همگی هم از طریق تلیدبن سلیمان از ابوجحاف از ابوحازم از ابوهریره میباشد و این اسناد ضعیف و ساقط است در آن دو علت قادحه وجود دارد: علت اول: تلید بن سلیمان در اسناد ضعیف است با وجود شیعیگری او به وی احتجاج نمیشود. علت دوم: جدایی از علت اول است، ابوجحاف داودبن ابوعوف است و از نظر حافظه (حفظ حدیث) ضعیف است. و علاوه بر آن شیعه میباشد و روایت وی در چنین مسائلی قابل قبول نیست و این روایت ابوهریره دارای شواهدی از قبیل احادیث زیر است حدیث زیدبن بن ارقم با تخریج [ترمذی: ۴/۳۶۱ و ابن ماجه: ۱۴۵ و حاکم: ۳/۱۴۹ و ابن حبان: ۲۲۴۴ و ابن ابیشیبه: ۱۲/۹۶-۹۷ و طبرانی در الکبیر: ۲۶۱۹، ۲۶۲۰، ۵۰۳۰ و الصغیر: ۷۵۴] از دو طریق روایت شدهاند که در هر دو طریق ایراد وجود دارد که ایراد از ناحیهی صبیح غلام اُم سلمه از زیدابن ارقم است و اگر ایراد را هم نادیده بگیریم، از دو جهت اسناد آن ضعیف است، اول: صبیح جز ابن حبان کسی به وی اعتماد نکرده است و ابن حبان بسیار اهل تساهل و تسامح بوده است و چه بسا به افراد مجهولالحال اعتماد نموده است و ترمذی میگوید: «این حدیث غریب است و جز از این طریق شناخته شده نیست و صبیح غلام امسلمه معروف نیست». و دوم: میان صبیح و زیدبن ارقم فاصلهی زمانی است و خود از وی روایت را نشنیده است و حافظ در شرح حال صبیح در (التهذیب) از بخاری ذکر کرده که او میگوید: «به عنوان سماع خود از زید آن را روایت نکرده است که این خود بیانگر انقطاع این روایت است و شاهد دیگری هم دارد که جای شادمانی نیست و آن هم بسیار بیاعتبار است که طبرانی در [مجمع الزائد: ۹/۱۶۹] از صبیح روایت کرده است که او میگوید: «که جلو درب خانهی پیامبر جبودم علی و فاطمه آمدند، و هیثمی میگوید: در اسناد آن کسانی وجود داردند که من آنها را نمیشناسم. باید گفت: با وجود این همه افراد مجهول صبیح در میان صحابه معروف نیست و سیوطی در [الدر الـمنثور: ۶/۶۰۶] از ابن مردویه نقل نموده که او نظیر این حدیث را از ابوسعید خدری روایت نموده است ولیکن اسناد آن را نقل ننموده است همچون باد است و نمیتوان به آن احتجاج نمود و از نظر آگاهان اهل حدیث روایت مذکور با همه این طرق ضعیف است و به آن احتجاج نمیشود.
مراجع رافضی برای اینکه نشان دهند عایشه برترین همسر پیامبر جنبوده، میآیند و به احادیثی اشاره میکنند، همچون حدیثی که درباره حادثه میان صفیه بنت حیی و عائشه و حفصه ذکر گردیده است که پیامبر جبه صفیه فرمود: «چرا به آنان نگفتی که چگونه شما از من بهتر هستی و پدرم هارون است و عمویم موسی و شوهرم محمد است» که حدیثی ضعیف است و قابل ثبوت نیست و ترمذی آن را از هاشم بن سعید به نقل از کنانه غلام صفیه از صفیه نقل نموده است و ترمذی میگوید: این روایت غریب است و جز از حدیث هاشم کوفی طریقی دیگر ندارد و اسناد آن چنین نیست و باید گفت: و هاشم بن سعید ضعیف است و به وی احتجاج نمیشود و اسناد وی (کنانه) مجهولالحال است جز ابن حبان نباشد که معمولاً به افراد مجهول اعتماد مینماید کسی او را محل اعتبار ندانسته است، لذا حافظ در (التقریب) او را در طبقهای قرار داده است که جای سخن و ایراد میباشد و گفته است: اگر به عنوان حدیث متابع به کار رود مقبول است وگرنه او ضعیف الحدیث است و در اینجا به عنوان روایت تابع به کار نرفته است و ابن عدی هم در (الکامل) حدیث مذکور را نقل نموده و سند آن را در شرح حال کنانه در (التهذیب) از ابن عدی از ابراهیم بن محمدبن سلیمان از عمروبن علی از یزیدبن مخلس باهلی (او از ثقات است) از کنانه بن بنیه غلام صفیه، نقل نموده است). و این اسناد نیز ضعیف است، زیرا علت جهالت شرح حال کنانه در آن باقی است و یزید بن مخلس باهلی را هم ندیدیم کسی بر او اعتماد نماید، بلکه ذهبی در (المیزان) از ابن حبان نقل مینماید که او گفته است: (جز به قصد اعتبار روا نیست از وی روایت شود) چگونه ممکن است اهل ثقه باشد و ما میدانیم چه کسی از او روایت کرده است؟ و شیخ ابن عدی ابراهیم بن محمدبن سلیمان ناشناخته و شرح حال او را نیافتیم مگر اینکه او همان ابراهیم بن محمدبن سلیمان بن بلال بن ابیدرداء باشد و ذهبی در (الـمیزان) او را مجهول و در طبقه ضعفاء مطرح نموده است. حافظ این روایت را در [اصابه: ۴/۳۴۷] در شرح حال صفیه ذکر نموده و آن را به ترمذی نسبت داده است و همچنین ابن عبدالبر آن را در (الاستیعاب) با تضعیف ذکر کرده و میگوید: «روایت شده که پیامبر جبر صفیه وارد گردید و ...» و از اینجا معلوم میگردد که ذکر حدیث توسط این دو به عنوان تصحیح آن به شمار نمیآید، بلکه از نظر کسانی که با علم حدیث آگاهی دارند با عبارت و صیغه تضعیف آمده است.
مراجع رافضی برای نکوهش حضرت عایشه میآیند و به حدیثی اشاره میکنند که امام بخاری/در کتاب: «الجهاد والسیر» در باب مسائل مربوط به بیوت همسران پیامبر جبا شماره (۳۱۰۴) از عبدالله بن عمربروایت نموده که: پیامبر جبه خطابه پرداخت و به طرف مسکن عائشه اشاره کرد و فرمود: در اینجا فتنه است (سه بار) از این سمت شاخ شیطان بالا میآید. اما از باب روائی باید گفت: این حدیث دارای روایات فراوان دیگری است که هدف واقعی آن را تبیین مینمایند و بخاری و همچنین دیگران آنها را روایت نمودهاند و در تحقیق و بررسی میبایست همه روایات جمع و در کنار هم قرار داده شوند، زیرا اگر همه آنها صحیح باشند منظور پیامبر جرا از آن میفهمیم و مراجع شیعی حق ندارند اعتراض نمایند، زیرا روایات مذکور نزد آنان صحیح نیست و تنها برای تأیید باطل خویش آن را ذکر کردهاند و اگر به صحت روایات مذکور اقرار نمینمایند سایر احادیث دیگر در این زمینه چنیناند، زیرا از یک منبع واحدند و اگر به صحت آن اقرار نمینمایند، بنابراین حق تفسیر معنای آن را ندارند، بلکه سزاوار است صاحب این روایات (علمای اهل سنت) که آنها را روایت و تصحیح نمودهاند، آن را تفسیر نمایند. پس اگر مراجع رافضی بر اهل سنت با این روایات احتجاج مینمایند، پس علمای اهل سنت نیز حق دارند تا معنای این حدیث را بر مبنای روایات صحیح خود تبیین نمایند تا مفهوم واقعی انصاف در مناظره و بحث نمایان و رعایت گردد. از جمله بر این روایات، [امام بخاری: ۳۲۷۹] از ابن عمربروایت کرده است: که رسول خدا جبه طرف مشرق اشاره میکرد و فرمود: هان فتنه همینجا است (۲بار) و شاخ شیطان از اینجا سر بالا میآورد، [امام احمد: ۲/۱۴۳، ۱۲۱، ۷۳، ۷۲، ۵۰، ۴۰ و مسلم: ۴/۲۲۲۹] .... هم آن را روایت کردهاند و [بخاری: ۷۰۹۳، ۳۵۱۱] از ابن عمر روایت نموده که (از پیامبر) شنیدم میگفت: هان فتنه در اینجاست (به مشرق اشاره میکرد) از اینجا شاخ شیطان سر بالا میآورد. و [امام مسلم: ۴/۲۲۲۸] نیز آن را روایت کرده است و [بخاری: ۵۲۹۶] از ابن عمر روایت کرده است که: از پیامبر جشنیدم که میفرمود: فتنه در اینجاست و به سمت مشرق اشاره میکرد و باز از ابن عمر روایت کرده است که پیامبر جبه منبر رفت و فرمود: فتنه اینجاست (۳ بار) و شاخ شیطان از اینجا سر بالا میآورد و فرمود: شاخ خورشید، بخاری دو روایت مذکور را (۷۰۹۲، ۷۰۹۳) در کتاب «الفتن» باب شانزدهم باب قول پیامبر جکه فتنه از جانب مشرق است و نظیر آن در [صحیح مسلم: ۴/۲۲۲۸] هم ذکر شده است و از مجموع روایات صحیح چنین استنباط میشود که منظور پیامبر جاز سر برآوردن فتنه همانا جهت مشرق است، که همان شاخ شیطان است و چون بیت عائشه در شرق مسجد پیامبر جاست و راوی حدیث صحابی گرامی عبدالله بن عمر خواسته است جهتی را که پیامبر جبه آن اشاره کرده است معین نماید و ذکر کرده است که پیامبر جبه آن سویی اشاره کرده است و حتی او نگفته است «به محل سکونت عائشه اشاره کرده است». بلکه گفته رو به سمت محل سکونت عائشه اشاره کرده است، که بیانگر این است هدفش تعیین جهت بوده است، سایر روایات و روایتی که در آن میفرماید: «رو به سمت مشرق اشاره کرد» همچنان که آگاهان به علم لغت میدانند تماماً در آنها تعیین مقصد و سویی است اما روایت مذکور از باب درایه به سه صورت میتوان به آن پاسخ گفت: اول: اینکه گفتیم خانه عائشه در سمت شرق مسجد بوده است، حتی ابن کثیر در (البدایة والنهایة) میگوید: «با تواتر دانسته شده است که پیامبر جدر حجره مخصوص عائشه در شرق مسجد پیامبر در زاویه غربی قبله حجره به خاک سپرده شده است...» و ذکر خانه عائشه در روایت مذکور به معنای جهت شرق است که پیامبر جبا قول خویش آن را توضیح داده است: (که از همانجا شاخ شیطان سر بالا میآورند و این کلام هیچ کدام از راویان نیست..... و با این توضیح منظور از آن معلوم میگردد [۱۹۲]. (جالب است چون مراجع رافضی قصد دارند که هر چیزی را از جایگاه اصلی خویش منحرف سازند، بنابراین میآیند و میگویند: محل دفن پیامبر جحجره عایشه نیست بلکه این محل دفن، حالتی همچون دفتر کار نبی اکرم جرا داشته است!!! ولی ما میبینیم که در اینجا برای نکوهش حضرت عایشه میآیند و به حدیث پیامبر جاستناد میکنند که به خانه عایشه و جهت شرقی اشاره دارد، یعنی همین جایی که پیامبر جدفن است، از قدیم گفتهاند: دروغگو کم حافظه است).
[۱۹۲] شما خود را در در زمان پیامبر جتصور کنید و خود را بجای مردم آن زمان قرار دهید، چنانچه عقیده مراجع رافضی صحیح بود، آیا مردم با شنیدن چنین جملهای در مورد عایشه چه عکس العملی نشان میدادند و چه فکری در مورد او میکردند؟ آیا دیگر برای عایشه احترام و عزتی قائل میشدند؟ و عایشه پس از آن در چه جایگاهی قرار میگرفت؟ آیا نمیبایست مردم دائما عایشه را نکوهش و طرد کنند؟ پس چرا اینگونه نبوده و عایشه نزد مردم ام المومنین بوده و مردم او را قبول داشتهاند؟
حدیثی که عایشه میگوید هنگامی که رسول خدا جبیمار شد و درد او شدت یافت از خانه خارج شد در حالی که دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند و او پاهایش را به زمین میکشید، این دو نفر یکی عباس بن عبدالمطلب بود و یک مرد دیگر. عبیدالله بن عبدالله بن عتبه بن مسعود که این خبر را از عایشه نقل کرده میگوید: این گفته عایشه را به عبدالله بن عباس گفتم، ابن عباس گفت: میدانی آن مرد دیگری که عایشه نامش را نبرد کیست؟ گفتم: نه، گفت: علی بن ابیطالب بود، سپس ابن عباس اضافه کرد عایشه از علی خوشش نمیآمد و دوست نمیداشت در هیچ مورد از علی به نیکی یاد شود. این روایت صحیح است و در [صحیح البخاری: ۶/۱۳-۱۴] روایت شده است، ولیکن انتقادی در آن بر عائشه وارد نیست و اضافاتی در آن انجام گرفته است که مراجع رافضی از آن خشنود هستند و ابن سعد در [طبقات: ۲/۲۹] با نقل از ابن عباس نقل کرده است: «که عائشه از علی خشنود نبود» و این جمله در صحیح بخاری نیست و همچنین هیچ کدام از اصحاب سنن (اربعه) آن را نیاوردهاند، بلکه ابن سعد در کتاب (الطبقات) و امام احمد در (الـمسند) آن را روایت نمودهاند و احتمالا در مصنف عبدالرزاق هم وجود داشته باشد. ولی اکنون آن را ذکر نخواهیم کرد چون طولانی خواهد شد، مهم این است که روایت مذکور نزد هیچ کدام از اصحاب سنن وجود ندارد و وجود آن نزد کسانی که ذکر کردیم به معنی پذیرش آن نیست چه برسد به تصحیح آن. دوم: مراجع رافضی بر این باورند که اسناد روایت مذکور بر مبنای اینکه تمام رجال آن حجتاند، صحیح میباشد و البته این نیازمند تفصیل و توضیح است، زیرا وثاقت رجال اسناد و عدالت آنان به تنهایی برای تصحیح اسناد آن کافی نیست و به عنوان شرط واحدی از شروط تصحیح به شمار نمیآید و نیازمند سه شرط دیگر است که عبارتند از: اتصال اسناد، نبودنشان در میان آنان و نداشتن علت ضعف و با مجموع شروط مذکور صحیح الاسناد و به آن احتجاج شود. و اما این ناآگاهان از علم رجال از این امر بیخبرند و به علت بیاطلاعی تصور مینمایند صِرف عدالت راویان برای صحت اسناد کافی است، در این مورد به مصطلح الحدیث با تحقیق ناصرالدین آلبانی در مقدمه خود بر صحیح ترغیب و ترهیب، (۱/۳۹-۴۱) مراجعه شود. و شیخ استاد حمدی عبدالمجید سلفی در مقدمه جزء اول از [معجم الکبیر: ص ۵-۱۱] آن را نقل نموده است، که این مسأله نزد کسانی که اندک آگاهی به علم حدیث داشته باشند جای نزاع نیست. پس در این صورت این اضافه و عبارت «أن عائشة لا تطيب له نفسا بخير» شاذ و غیر صحیح است، زیرا تنها محمر بن راشد و یونس بن یزید ایلی از زهری روایت کردهاند و سایر افراد مانند عقبل بن خالد و شعیب بن ابیحمزه نزد [بخاری: ۱/۶۱] و سفیان بن عیینه حمیدی در [الـمسند: ۲۳۳، امام احمد: ۶/۳۸، ابن ماجه: ۱۶۱۸، یعقوب بن عتبه نزد ابن اسحق در السیرة: ۴/۲۹۸، بیهقی در الدلائل: ۷/۱۷۴] با آنها در روایت آن مخالفت دارند و تمام افراد مذکور قسمت اضافی روایت را ذکر نکردهاند و حدیث مذکور دارای طریق دیگری است که از عبیدالله بن عبدالله است و از طریق زهری نیست که موسیبن ابوعائشه از او روایت نموده و این قسمت اضافی در آن وجود ندارد، به [صحیح مسلم: ۱/۳۱۱-۳۱۲ و نسائی: ۲-۱۰۱-۱۰۲ و سنن درامی: ۱/۲۸۷-۲۸۸] مراجعه شود و راویان، محمر و یونس حدیث مذکور را بدون اضافه ذکر کردهاند و بشربن محمدبن نیز از عبدالله از مُحْمَر و یونس روایت مذکور را بدون اضافه روایت کرده است و مسلم نیز آن را بدون ازدیاد تنها از [محمر: ۱/۳۱۲] روایت کرده است. پس قسمت اضافه روایت مورد بحث صحیح نیست و به دو علت نمیتوان آن را پذیرفت، اول: اینکه روایت محمر و یونس با روایت سایر راویان از زهری (در اضافه) متفاوت است و در میان راویان کسانی مانند ابن عینیه وجود دارند که از دسته دیگر راویان از زهری بیشتر محل ثقه و اعتبار میباشند و محمر و یونس هماهنگ با سایر راویان آن را بدون زیادت روایت کردهاند و بدون شک قبول دسته دوم (راویان هماهنگ با محمر و یونس) بهتر از دسته دیگر است. دوم: وضعیت محمر و یونس با سایر راویان از زهری هماهنگ است و حافظ در (التقریب) دربارهی یونس بن یزید الایلی میگوید: (محل توثیق است اما در روایتی که از زهری نقل نمودهاند، توهم و اشکال وجود دارد و روایت غیر از زهری اشتباه و خطاء است) و امام احمد همچنان که در (الـمیزان) ذکر شده برخی از احادیث او را مورد انتقاد قرار داده است و اما حافظ در (التقریب) درباره او محمر بن راشد میگوید: اهل ثقه است ولی روایت وی از ثابت و اعمش و هشامبن عروة و نیز از آنچه در بصره به آن تحدیث نموده است، دارای ایراد است و ذهبی در (الـمیزان) گفته است: او دارای روایات اوهام میباشد و سخن ابوحاتم را درباره او نقل نموده است: او صلاحیت حدیث داشته و آنچه در بصره به آن تحدیث نموده است در آن اشتباهاتی وجود دارد. (باید گفت: این اضافه از جمله روایاتی است که در بصره به آن تحدیث نموده است، زیرا به قرینه اینکه از جمله کسانی است که از او روایت نموده است، عبدالاعلی پسر عبد الاعلی بوده که او اهل بصره است) به هرحال صِرف تفاوت محمر با سایر راویان برای رد این زیادت کافی است، مخصوصاً علاوه بر آن او دارای روایتی دیگر است که با راویان هماهنگ است و بدون شک همچنان که گفتیم این روایت محمر بیشتر مورد پذیرش است و روایت دیگر را مورد وهم و ایراد قرار میدهد.
از عطاء بن یسار روایت شده: مردی نزد عائشه آمد و درباره علی و عمار به بدی زبان گشود، عائشه گفت: درباره علی چیزی به تو نمیگویم و اما عمار، من از رسول خدا جشنیدم درباره او میگفت: او میان دو امر مختار نمیگردد مگر اینکه بهترین آنها را برمیگزیند، [امام احمد: ۶/۱۱۳] آن را از طریق حبیب بن ابیثابت از عطاء بن یسار روایت کرده است و حافظ در (التقریب) در مورد حبیب میگوید: «وی بسیار اهل تدلیس و ارسال در روایات است» و در اینجا هم آن را از دیگران نقل نموده و خود به شنیدن آن تصریح نکرده است که این هم یکی دیگر از دلیل منع صحت آن میباشد و حافظ او را در زمرهی مدلسین ذکر نموده است و میگوید: کسانی که اهل تدلیس میباشند، ائمه به احادیث آنان استدلال نمینمایند مگر در آنچه به سماع مستقیم آنان مربوط باشد و این مسأله (تصریح به سماع) هم در اینجا منتفی است و حافظ تدلیس او را بیان کرده و میگوید: «و ابوبکر بن عیاش از اعمش نقل کرده است که درباره حبیب میگفت: اگر کسی از شما برای من حدیث روایت کند توجه نمینمایم، یعنی در میانه (سخن) آن را قطع میکنم و این همان حذر در تدلیس است که موجب مردود بودن حدیث میگردد» و در شرح حال او در (التهذیب) حافظ از قطان نقل کرده است: که او از عطاء دارای حدیثی است به عنوان روایت مقبول و متابع علیه هم به شمار نمیآید و عقیلی نیز میگوید: و او از عطاء دارای احادیثی است که به عنوان حدیث متابع نیست. و اما گفتار پیامبر جدر مورد عمار «مَا خُيِّرَ عَمَّارٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ إِلاَّ اخْتَارَ أَرْشَدَهُمَا» از طرق دیگر صحیح میباشد، از جمله نزد [امام احمد: ۱/۴۴۵-۳۸۹ و حاکم: ۳/۳۸۸] از ابن مسعود (س) روایت شده است. و قول عائشه (که من در مورد علی چیزی نمیگویم) صحیح نیست، بلکه ضعیف و مردود است و این روایت از عائشه با روایت [ترمذی: ۴/۳۴۵ و ابن ماجه: ۱۴۸ و حاکم: ۳/۳۸۸] روایت شده است و حال در آن قول عائشه درباره علی وجود ندارد.
مراجع رافضی، عائشه را متهم میکنند به اینکه او ماریه همسر پیامبر جرا به فحشاء متهم نموده است و به روایت حاکم در (مستدرک) استناد میکنند که ماریهلمتهم به رابطه با پسر عموی خویش گردید و عائشه از جمله کسانی بوده که آن را تأیید و رواج داده است. هرکس اندکی از علم رجالشناسی (مسانید) آگاهی داشته باشد به سقوط این خبر پی میبرد، زیرا در اسناد آن سلیمان بن ارقم ابومعاذ بصری (مولی الانصار) وجود دارد و او به اتفاق علماء ضعیف (الحدیث) است و ابوحاتم، دارقطنی، ترمذی و دیگران درباره او میگویند: او متروک الحدیث است و به احادیث این متروکین توجه نمیشود. و سپس در خبر ذکر نشده است که برائت ماریه توسط علی انجام گرفته است، بلکه در آن گفته شده که پیامبر جعلی را دستور دادند تا گردن پسر عموی ماریه را بزند. رافضیان بر این باورند که این روایت مربوط به آیاتی در سوره نور است و با اسناد به خبر دروغین در مورد ماریه قبطی و اتهام او با پسر عمویش نازل شده است. [۱۹۳]در اینجا برای نقض کلام ایشان میتوان به سخن ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه اشاره کرد که پیرامون برائت عائشه در سوره نور میگوید: و جماعتی از شیعه میگوید آیاتی در سوره نور درباره عائشه نازل نشده، بلکه در مورد ماریه و اتهام او (با پسر عمویش) اسود قبطی نازل شده است و انکار شیعه برای آیات مذکور پیرامون عائشه انکار اخبار متواتر است (۳/۴۴۲) [۱۹۴].
[۱۹۳] اخبار متواتر بیانگر این هستند که آیات سوره نور برای رد اتهام از حضرت عایشه نازل شدهاند ولی شیعه با تمسک به اخبار ضعیف میخواهد آن را در مورد ماریه قلمداد کند و به همین خاطر است که ما میگوئیم: چنانچه اخبار و احادیث ضعیف و دروغ کتب اهل سنت را جمعآوری کنید، به مجموعه کاملی از عقاید شیعه دست پیدا خواهید کرد. [۱۹۴] مراجع شیعه در مناظرات خود به سخنان ابن ابی الحدید زیاد استناد میکنند، بنابراین در اینجا نیز لازم است کمی به سخن این پیشوای خود توجه داشته باشند و فقط بصورت گزینشی عمل نکنند.
«مراجع رافضی برای نکوهش حضرت عایشه میگویند: مسأله رقابت و تعصب عائشه در روز زفاف اسماء بنت نعمان با پیامبر جمورد نظر است که عائشه به اسماء گفته است: هر گاه نزد همسرانش برود از اینکه همسرش بگوید من از شما به خداوند پناه میبرم شگفتزده میشود و هدف عائشه این بود که پیامبر جاز او دوری جوید و این زن بیچاره را از همسری پیامبر جمحروم گرداند» [۱۹۵][حاکم: ۴/۳۷، ابن سعد: ۸/۱۰۴] آن را آوردهاند و هردو نیز آن را از حدیث ابن اسید ساعدی روایت نمودهاند و اسناد آن واهی و بیاساس است. همچنان که ذهبی در (التخلیص) گفته است از طریق هشام بن محمدبن سائب کلبی است و دارقطنی گفته او متروک (الحدیث) است و ابن عساکر هم میگوید: او رافضی و غیر قابل اعتماد است و ذهبی در «الـمیزان» گفته است به وی اعتماد نمیشود. اما به جهت استدلال بر این رافضیان گمراه گفته میشود: که جریان مذکور نزد ابن سعد هم دارای اسناد دیگری است که در آن ذکر شده است که گوینده آن سخن به اسماء یکی از همسران پیامبر جبوده است و معیَّن نگردیده است که کدام همسر پیامبر جبوده است، ولیکن اسناد آن نیز واهی و از روایت سابق واهیتر است و در وضع آن شک نمیورزیم، زیرا از طریق هشام بن محمدبن سائب کلبی از پدرش است و هشام همچنان که قبلاً ذکر شد متروک (الحدیث) است، اما پدرش متهم به دروغ است و به این خاطر ما به کذب دروغ مذکور از اساس آن قطعیت مینهیم و در آن بر علیه ما حجتی یافت نمیشود. یا باز میگویند که یکبار پیامبر جعائشه را برای اطلاع یافتن از جریان یک زن مخصوص مکلف ساخت تا از وضعیت او برای پیامبر جاطلاع دهد و او هم به خاطر ترجیح هدف خود بر خلاف واقعیت به پیامبر جاطلاع و خبر داد. روایت مذکور در طبقات ابن سعد (ص۱۱۵ جزء هشتم)ثبت شده و این هم چند برابر روایت سابق واهی و بیاساستر است، زیرا از طریق محمدبن عمر است و او همان واقدی است و ثوری از جابر از عبدالرحمن بن ثابت نقل مینماید که واقدی متروک الحدیث است و برخی او را دروغپرداز دانستهاند و جابر همان ابن یزید جعفی است و او رافضی و ضعیف (الحدیث) است و برخی هم او را نیز دروغگو دانستهاند و روایت مذکور خبر مرسل و غیر موصول است، پس چه حجتی میتوان در آن یافت؟ و یا باز میگویند: روزی پیامبرجنزد ابوبکر درباره عائشه شکایت نمود و عائشه به پیامبر جگفت عدالت پیشه کن و پدرش سیلی به او زد تا اینکه خون بر لباسش جاری گردید [۱۹۶]. روایت مذکور در (کنز العمال) و احیاء غزالی (باب سوم کتاب آداب النکاح ص۳۵ جزء دوم احیاء العلوم) و باب ۹۴ کتاب مکاشفه القلوب آخر ص۲۳۸ آورده شده است و ما میگوییم که سخن مذکور در (الکنز) با شماره (۳۷۷۸۲) به دیلمی منسوب داده شده است و قبلا اصطلاح صاحب (الکنز) ذکر شد که آنچه به دیلمی نسبت داده شده است ضعیف بوده و به آن احتجاج نمیگردد و اما در مورد نقل از امام غزالی باید گفت که غزالی صحت سند و حتی ذکر تخریج کننده حدیث را رعایت نمیکند، لذا نمیتوانیم به اخبار او احتجاج نمائیم تا از طریق آن آگاهی یافته و از صحت آن یقین حاصل کنیم. و با این وجود سخن حافظ عراقی پیرامون رد این سخن برای ما کافی است زیرا او در تخریج احادیث در حاشیه احیاء (۲/۴۳) میگوید: طبرانی در اواسط و خطیب در تاریخ از حدیث عائشه با سند ضعیف آن را روایت کردهاند) و یا میبینید که باز برای نکوهش حضرت عایشه میگویند: (و یکبار با سخنی تند و عصبانی به پیامبر جگفت: شما کسی میباشی که گمان میکنی نبی خدا میباشی) و آن را به غزالی در همان دو منبع سابق نسبت میدهند و حافظ عراقی در تخریج احادیث احیاء (۲/۴۳) گفته است: ابویعلی در سند خود و ابوالشیخ در کتاب «الأمثال» از حدیث عائشه، آن را روایت نمودهاند و در اسناد آن ابن اسحاق میباشد، ابن اسحاق هم آن را از دیگران نقل نموده (او خود اظهار شنیدن مستقیم آن را ننموده است) و نزد ابوالشیخ در (الآمثال) با شماره (۵۶) میباشد و علاوه بر (عنعنهی ابن اسحاق) و عدم استماع مستقیم آن دارای علت دیگری است که سلمه بن فضل ابرش آن را از ابن اسحاق روایت نموده که در او ضعف است و همچنین در آن هم ابراهیم بن محمد حارث استاد ابوشیخ وجود دارد که شرح حالی برای او یافت نمیگردد و نمیتوان او همان ابواسحاق فزازی حافظ دانست زیرا او در سال (۱۸۵) وفات نمود و ابوالشیخ در سال (۲۷۵) نود سال بعد از وفات او تولد یافته است.
[۱۹۵] اگر این موارد صحیح بودند بطور حتم پیامبر جمیتوانست از طریق وحی مطلع گردد و همه آنها را برملا و دفع نماید، مانند سوره تحریم که در آنجا پیامبر جمطلع شده است. [۱۹۶] واقعا که مراجع رافضی به روایاتی استناد میکنند که باعث خنده ما میشوند، همه دنیا میدانند که ابوبکر و عایشه نزد روافض یکی هستند و رافضیان هر دوی ایشان را دارای نفاق و بدون ایمان میدانند، حال چطور است که در اینجا ابوبکر از سخن دخترش خشمناک شده و تعصب به خرج داده و چنان او را تنبیه نموده که حتی خون جاری شده است؟!! ما متوجه تکلیف خود در مذهب رافضی گری نشدیم و هرروز تناقض و تضاد جدیدی را در این فرقه ضاله میبینیم. (لابد تمام اینکارها برای غصب خلافت بوده است!! و عجب منافقین باهوشی بودهاند که اینگونه ماهیت خویش را مخفی میکردهاند و شاید هم تقیه میکردهاند تا علی متوجه نشود!!) در ضمن چطور نبی اکرم جبه چنین خشونتی علیه زنان راضی بوده و عکس العملی نشان نداده است؟ آیا پیامبری که این همه از حقوق زنان دفاع مینموده، ناگهان در اینجا راضی به چنین خشونتی شده است؟!!.
از علی روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا جدر آن هنگام هزار باب دانش را به من فراداد و هر باب هم به هزار باب دیگر راه مییافت. صاحب (الکنز) مقداری از اسناد آن را تبیین نموده و میگوید: (در اسناد آن اجلح ابوحجیه میباشد) (در الـمغنی) آن را با شماره (۳۶۵۰۰) از روایت ابن عباس ذکر کرده و آن را به اسماعیلی در (الـمعجم) نسبت داده است و به علت اجلح آن را معلل دانسته است با اینکه ما شناختی از اسناد آن نداریم وجود اجلح شیعی در اینگونه روایت از پذیرش آن ممانعت به عمل میآورد و این لفظ روایت نیز از حدیث عبدالله بن عمرو روایت شده است، ابن حبان در زمره [جرح شدگان: ۲۲/۲۱] روایتش نموده و ذهبی هم در [الـمیزان: ۲/۴۸۲-۴۸۳] و کتانی در [تنزیه الشریعة: ۱/۳۸۶] آن را نقل نمودهاند و به ابن عدی انتساب دادهاند و نزد ابن جوزی درباب (العلل) ذکر شده است و همچنین در اسناد به علت وجود ابن لهیعه در آن ضعف ایجاد شده و از درجه اعتبار ساقط است و ابن عدی و ابن حبان و ذهبی به علت وجود این لهیعه روایت را معلل و ضعیف به شمار آوردهاند، پس خبر مذکور به علت عدم ثبوت آن قابل احتجاج نیست. (متن حدیث نیز ربطی به عقاید رافضیان از جمله خلافت الهی ندارد و البته بوی غلو نیز از آن استشمام میشود).
روایتی که در آن چنین آمده: و چون از عمرسدرباره برخی مسائل سؤال میشد میگفت از علی سؤال کنید، زیرا او به آنها واقف بود، از جابر بن عبدالله انصاری روایت است که کعب احبار از عمر سؤال کرد که آخرین سخنی که پیامبر جبر زبان آورد چه بود؟ عمر گفت: از علی سؤال کن و کعب از او پرسید، علی گفت رسول خدا را بر سینهام تکیه دادم و سرش بر روی شانهام گذاشت و فرمود: نماز، نماز را رعایت کنید، کعب گفته است آخرین زمان و فرصت انبیاء چنین است و به آن امر نموده و بر آن زنده میگردند، کعب گفت: ای امیرالمؤمنین چه کسی پیامبر جرا غسل داد؟ عمر گفت: از علی بپرسید، از او جویا شد گفت: من او را میشستم)......، حدیث مذکور را جابر در [طبقات: ۲/ ق ۲/۵۰-۵۱] روایت نموده و اگر موضوع نباشد واهی و بیاساس است و در اسناد آن محمدبن عمر واقدی است و او متروک الحدیث است و برخی او را تکذیب نمودهاند و در اسناد آن حرام بن عثمان انصاری است و او نیز متروک الحدیث است، بلکه شافعی گفته است: روایت از حرام، حرام است و ابن معین و جوزجانی همچنین نظری دارند – نگاه کنید به: [الـمیزان: ۱۷۶۶] و هر آنکه به متن روایت نزد ابن سعد یا در [الکنز: ۱۸۷۸۹] مراجعه نماید، پی خواهد برد که در نص روایت کعب عمر را با لقب (امیرالمؤمنین) خطاب مینماید و میگوید: (ای امیرالمؤمنین، آخرین سخنی که پیامبر فرمود چه بود؟) و این چیزی است که مراجع رافضی از آن ناخشنود هستند و در استناد به این روایت آن را به روی مبارک خویش نمیآورند و یا حتی این عبارت را حذف میکنند. (متن حدیث نیز علاوه بر اینکه ربطی به عقاید مراجع رافضی ندارد حتی بر خلاف عقاید ایشان است، چون روافض عمر را دشمن علی میدانند ولی میبینیم که در این روایت این دشمن علی به فضائل او معترف است و حتی دیگران را برای آگاهی بسوی او سوق میدهد، واقعا که حضرت علی عجب دشمنی داشته است!!!!)
حدیثی که به ابن عباس گفته شد: آیا پیامبر جرا دیدهاید که در حال وفات سرش در آغوش کسی باشد؟ گفت: آری وفات نمود در حالی که به سینه علی تکیه زده بود و به وی گفته شد که عروه از عائشه حدیث نقل مینماید که عائشه گفت: که او میان دو دست من وفات نمود و ابن عباس آن را انکار نمود و به سائل گفت: آیا عقل داری؟ سوگند به خداوند وفات یافت و در حالی که به سینه علی تکیه زده بود و او همان کسی است که پیامبر را غسل داده است) روایت مذکور را ابن سعد و صاحب کنز العمال آوردهاند و صاحب [الکنز: ۱۸۷۹۱] آن را ذکر کرده و گفته است: سند آن ضعیف است و مراجع رافضی این تضعیف از جانب (الکنز) را پنهان میکنند و تنها به روایت مذکور استناد مینمایند و ابن سعد (۲/ ق ۲/۵۱) آن را از طریق واقدی روایت نموده و او متروک الحدیث است و برخی از محدثین او را دروغگو میدانند و علاوه بر آن استاد او به نام سلیمانبن داود بن حصین وضعیت وی برای ما شناخته شده نیست، زیرا شرح حالی از او را نیافتیم و به هرحال وجود واقدی به تنهایی برای سقوط اسناد و رد آن کافی است. و یا میبینید که مراجع رافضی میگویند: ابن سعد با اسناد به امام ابومحمد علی بن حسین زینالعابدین روایت نموده که پیامبر جدر حالی جان به جان آفرین تسلیم نمود که سرش در آغوش علی بود. باید گفت: این سخن حجتی در آن بر علیه اهل سنت ندارد، زیرا سخن فردی تابعی است و به آنچه روایت مینماید و به علت تأخیر زمانی خود حضور نداشته و دوم اسناد آن هم از درجه اعتبار ساقط است، زیرا آن هم از طریق واقدی متروک الحدیث است، نگاه کنید به: طبقات ابن سعد (۲/ ق ۲/۵۱).
و از ام سلمه روایت است که گفته: «و سوگند به آن که سوگندم به اوست اگر علی از لحاظ زمانی نزدیکترین مردم به پیامبر است و ما صبح نزد پیامبر رفتیم بارها میگفت علی آمد، علی آمد؟ و فاطمه گفت: گویا او را دنبال انجام کاری فرستادهای و علی برگشت و گمان کردم پیامبر با او کاری دارد و ما از خانه بیرون رفتیم و کنار درب نشستیم، ام سلمه میگوید: و من از نزدیکترین آنان به درب بودم، پیامبر خود بر علی تکیه زد و با او نجوا میکرد، سپس در همان روز پیامبر وفات نمود و علی نزدیکترین مردم به پیامبر بود». [ابن ابیشیبه در مصنف» ۱۲/۵۷ با شماره (۱۲۱۱۵)] آن را نقل نموده است و در [مسند: ۶/۳۰۰۰] و نیز در [الـمستدرك: ۳/۱۳۸-۱۳۹] از طریق امام احمد روایت شده است و نسائی در باب خصایص علی با شماره (۱۴۰) از طریق مغیره از ام سلمه روایت نموده است. و نزد حاکم: مغیره از ابی موسی از ام سلمه نقل نموده است، با توجه به اتفاق منابع سهگانه (الـمصنف، الـمسند، الخصائص) بر آنچه ما گفتهایم و علاوه بر مراجعه شرح حال راویان در (التهذیب) وهم آشکار و معلومی است و نزد صاحب (کنز العمال) هم دارای وهم دیگری است و روایت مذکور را ذکر کرده (۳۶۴۵۹) و آن را به ابن ابیشیبه نسبت داده ولیکن آن را از روایت فاطمه زهرا از ام سلمه به حساب آورده است و این هم اشتباه است زیرا از طریق مراجعه سند آن (الـمصنف) به ابن ابیشیبه دانسته میشود، پس با این توضیح اسناد آن ضعیف و به علت وضعیت ام موسی کنیز علیسنمیتوان به عنوان صحت از آن استفاده کرد، حافظ در (التقریب) دربارهام موسی گفته: او فردی مقبول است میتوان حدیث او را به عنوان حدیث تابع قبول نمود، ولی همچنان که در مقدمه (التقریب) از او گفته است در روایت سهلانگار است و در اینجا چون حدیثی تابع برای تقویت آن هم وجود ندارد، پس حدیث آن صحیح نیست، بلکه نزدیک به مجهول است و جز مغیره بن مقسم کسی از او روایت ننموده است و ذهبی در (المیزان) هم بر آن تصریح نموده و او را در زمره مجهولین ذکر نموده (۴/۶۰۴-۶۱۴) و در وی هیچ توثیق قابل اعتباری یافت نشد مگر از جانب افرادی که به افراد مجهول الاسناد اعتبار مینمایند، همچنان که عجلی درباره ابن حبان چنین نموده و کسی هم بر توثیق عجلی اعتماد و استناد ننموده است.
مراجع مدعی تشیع دائم به روایاتی اشاره دارند پیرامون هجوم به خانه فاطمه و تهدید به سوزاندن خانه و با چنین عقیدهای باعث تفرقه بسیاری میان اهل سنت و شیعیان شدهاند، این مراجع گمراه به کتب مختلفی استناد میکنند، همچون ابن قتیبه در (الامامة والسیاسة) طبرانی در (التاریخ)، ابن عبدربه در (العقد الفرید) ابن بکر الجوهر در (السقیفة) به نقل از (شرح نهج البلاغه)، مسعودی در (مروج الذهب)، شهرستانی در (الـملل والنحل) و ابو منحف در (اخبار السقیفة) و البته تمام اینها به جز طبری، نمیتوان حجتی را بوسیله آنان اقامه نمود. هیچ کدام از مذکورین (جز طبری) و کتابهای آنان قابل احتجاج نیستند، ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهری صاحب کتاب (السقیفة) نزد اهل سنت ارزش و اعتباری ندارد، بلکه او شیعی است که شیخ خودشان جناب طوسی او را در [الفهرست: ۱۱۰] ذکر کرده است و خوئی در (معجم رجال الحدیث) از او نقل نموده است و درباره او گفته است (پس وثاقت این مرد ثابت نشده است) و در این صورت حتی نزد خود شیعیان قابل احتجاج نیست و این علاوه بر فقدان کتاب او جز از طریق ابن ابی حدید در شرح نهج البلاغه که آن نیز نزد اهل سنت بیاعتبار است، راهی برای آنان به روایت مذکور نیست، اما مسعودی نگارنده (مروج الذهب) او نیز شیعی و معتزلی است و حافظ نیز در [لسان الـمیزان: /۲۲۴-۲۲۵] بر او تصریح نموده و میگوید: «و کتابهای او بیاعتبار و او شیعی و معتزلی است» و آیا چنین فردی برای اهل سنت حجت است؟ و وضعیت او همچون ابن ابی الحدید است و مانند مسعودی و بلکه از او واهیتر است و در مورد اخبار سقیفه باید گفت: ابو محنف ناشی لوط بن یحیی است و ذهبی در [الـمیزان: ۳/۴۱۹-۴۲۰] او را ذکر کرده و گفته است: اخبار او بیهودهگوی و قابل اعتماد نیست، ابو حاتم و دیگران نیز او را متروک الحدیث دانستهاند و دارقطنی گفته او ضعیف الحدیث است و ابن معین میگوید: «اهل ثقه نیست و مرة گفته است قابل سخن نیست و ابن عدی میگوید: شیعی است و این خبری که ذکر کرده است از اختراع و افتراهای آنان است». اما العقد الفرید اثر ابن عبد ربه مالکی در این گونه اخبار نمیتوان بر آن تکیه کرد و علاوه بر اینکه اسناد روایات را نقل نمینماید، کتابی است ادبی که حجتی برای اثبات اخبار در آن نیست و جز افراد خوار و کم مایه بر اینگونه کتابها استناد نمینمایند. اما کتاب «الامامة والسیاسة» که در بخش اول همین کتاب عدم نسبت آن را به ابن قتیبه و عدم ارزش علمی آن را بیان کردیم و دلایل متعددی را ذکر نمودیم (مراجعه شود) و آخرین ذکر شدگان در این زمینه شهرستانی در (الـملل و النحل) است و عملاً آن را در (۱/۷۳) در حاشیه همان فصل به نقل از ابراهیم بن سیار نظام در مسالۀ یازدهم از مسائلی که به معتزله اختصاص داده است که همان تمایل او به شیعهگری و بیراه گفتن به صحابه است ذکر نموده است و شهرستانی برخی از اباطیل و اختراعات او را نقل نموده از جمله افترای او بر عمرسکه آنان را به سوزاندن خانۀ علی تهدید نموده است، سپس شهرستانی (۱/۷۴): میگوید: «و دیگر توهینهای فاحش در مورد صحابه» و این قول از شهرستانی به وضوح معلوم میسازد که شهرستانی به آن حادثه باطل اقرار ننموده بلکه تنها افتراهای نظام را نقل کرده و سپس همۀ آنها را انکار نموده است، پس هر آنکه بخواهد وانمود نماید که شهرستانی به آن حادثه و افتراها اقرار و اعتراف نموده آیا کسی در کذب و دجال صفتی او شک میورزد؟ تنها کتابی را که سزاوار دقت است به آن بر میگردیم و میگوییم: [طبری: ۳/۲۰۲] با اسناد از زیاده بن کلیب روایت نموده که عمر بن خطاب به منزل علی آمد و طلحه و زبیر و مردانی از مهاجرین حضور داشتند و گفت: سوگند به خدا یا اینکه بیعت میکنی یا خانه را بر شما میسوزانم، باید گفت: این سخن از لحاظ اسناد و سند آن باطل است و ثابت شده نیست، اما از نظر اسناد آن او زیاد بن کلیب ابو محشر کوفی است و دارای مشکل است زیرا زیاد این را بیان نموده حداقل به بیان دو راوی که ممکن بوده که آن حادثه را شاهد بوده باشند پرداخته است، و زیاد از طبقه ششم روات بوده که در سال ۱۲۰ ﻫ از دنیا رفته است و لذا انقطاع فاحش در اسناد آن موجب ضعف آن میگردد و سند آن دارای نکارت است، زیرا با احادیث صحیح ثابت شده پیرامون بیعت زبیر و تمام مهاجرین با ابوبکر و تبعیت آنان در ابتدای امر از ابوبکر در تعارض میباشد و علاوه بر این با احادیث پیرامون بیعت بدون اکراه علی هم در مخالفت میباشد و از همه اینها که بگذریم، در تمامی این روایات تهدید به سوزاندن خانه شده است نه اینکه سوزاندن واقعا عملی شده باشد و مراجع رافضی باید روایت صحیحی را بیاورند که آتش زدن خانه (یا درب خانه) در آن باشد و همچنین سقط جنین و شهادت فاطمه در اثر این هجوم بطور واضح بیان شده باشد.
آنچه در قول عمرسبه ابن عباس ذکر میکنند که قریش دوست ندارد نبوت و خلافت در دست شما باشد و بر مردم جفا مینمائید. و به ابن ابی حدید در شرح نهج البلاغه نسبت میدهند که علاوه بر نداشتن اسناد و انتساب و تصحیح آن نیز از جانب ابن ابی حدید حجتی بر اهل سنت نیست، پس چگونه میتوان به آن احتجاج نمود؟ و ابن اثیر نیز در الکامل روایت مذکور را بدون اسناد و تصحیح نقل نموده است و اینگونه روایات همچون باد میباشد و این حادثه خیالی طبری آن را در [التاریخ: ۴/۲۲۲-۲۲۳] از دو طریق بسیار واهی نقل نموده که در هردو طریق مردی مبهم و ناشناخته وجود دارد که نه در زمرهی مجاهیل و نه در زمرهی ضعفاء نامی از او به میان آمده است، پس در این صورت روایت مذکور صحیح نبوده و ثبوت آن نیز درست نیست.
مراجع رافضی به احادیثی اشاره دارند که پیامبر جبه هنگام بیماری تقاضای قلم و دوات [۱۹۷]نموده ولی از اینکار ممانعت به عمل آمده و غیره... در روایتی چنین آمده از طبرانی در (الاوسط) «لـما مرض النبي جقال: ائتوني بصحيفة ودواة أکتب لکم کتاباً لن تضلوا بعده أبداً الخ»و زنان از ورای حجاب گفتند: آیا نمیشنوی که پیامبر چه میفرماید؟ عمر گفت: شما رفیقان یوسف هستید، چون پیامبر خدا بیمار شد چشمان خود را بستید و پیامبر فرمود: آنها را رها و راحت سازید زیرا آنان از شما بهترند. روایت مذکور در [الکنز: ۱۸۷۷۱] به ابن سعد نسبت داده شده و روایت او و روایت طبرانی صحیح نیستند و اما ابن سعد آن را در [الطبقات: ۲/۲۴۳-۲۴۴] از طریق محمد بن عمر واقدی روایت نموده و او متروک الحدیث است و اما روایت طبرانی هیثمی آن را در [الـمجمع: ۹/۳۴] ذکر کرده و گفته: طبرانی آن را در (الأوسط) روایت نموده و در اسناد آن محمد بن جعفر بن ابراهیم جعفری است و عقیلی گفته است حدیث او محل ایراد است و سایر رجال آن اهل ثقهاند و برخی نیز مورد اختلاف میباشند. باید گفت که ما شرح حالی برای محمد بن جعفر نیافتیم و او را از شمار مجهولین میدانیم و در غیر این صورت قول عقیلی در روایت مذکور برای رد حدیث او کافی است.
[۱۹۷] پیرامون حدیث قرطاس در جلدهای قبلی این کتاب (جلد۱ سوال۳۵ و جلد۲ سوال۲۶) بطور مفصل توضیح داده شده است که برای تحقیق و مطالعه به آن مراجعه فرمایید.
مراجع رافضی به خروج ابوبکر از لشکر اسامه عقیده دارند و میگویند چون پیامبرجدر بیماری و لحظات آخر عمر خویش بوده، قصد داشته با این کار ابوبکر را از آنجا دور کند تا خلافت الهی علی محفوظ بماند!!! [۱۹۸]شیخ الاسلام ابن تیمیه در [الـمنهاج: ۳۱/۱۲۱] میگوید: «و هر آنکه بر سیره شناختی داشته باشد بر دروغ بودن این ادعا شک نمیورزد و هیچ کدام از اهل علم نقل ننمودهاند که پیامبر جابوبکر یا عثمانبرا در میان لشکر اسامه فرستاده باشد و تنها در مورد عمر روایت شده است و چگونه ابوبکر را در میان لشکر میفرستد و حال در طول بیماری خود او را به عنوان امام جماعت برای اقامه نماز تعیین کرده بود.) باید گفت: و جانشینی ابوبکرسبه عنوان امام جماعت در نماز با امر پیامبر معروف و مشهور است و اهل سیر بر آن اتفاق دارند و جز نادان و نابینایان کسی آن را انکار نمینماید و در صحیحین از صحابه و نه تنها از عائشه (به تصور شیعه) و ابو موسی اشعری، ابن عمر، عباس بن عبدالمطلب، عبدالله بن زمعه و ... آن را روایت کردهاند و در این صورت چگونه میتوان تصور کرد که پیامبر جاو را همراه لشکر اسامه به جهاد بفرستد و حال او را به امامت نماز دستور داده است؟ و امامت او میان اهل سیر مشهور و مورد اتفاق است و حال اولی صحیح و ثابت شده نیست و ادعای اجماع یا اتفاق اهل سیر بر آن بدون شک دروغ است و [السیرة النبویة، ابن هشام البدایة والنهایة ابن کثیر و حتی تاریخ طبری] هیچ کدام ذکر نکردهاند که ابوبکر همراه لشکر اسامه به جهاد رفته است و میتوان به جلد سوم از تاریخ طبری که مربوط به حوادث سال یازدهم هجری است (ص ۱۸۴-۳۴۲) مراجعه کرد و در جاهای متعددی از کتاب به ذکر سریه اسامه پرداخته و یک بار هم بر این مسأله اشاره ننموده است که ابوبکر همراه لشکر اسامه بوده است. و اما سایر کتبی که مراجع رافضی به آن احتجاج میکنند مانند [تاریخ ابن اثیر، السیرة الحلبیة والسیرة الدحلانیة] تماماً بدون اسناد و تصحیح روایت مینمایند و صاحبان هیچ کدام هم به صحت تمام روایات خود ادعا ننمودهاند و با وجود تعارض و مخالفت آن با سایر کتابهای سیر موثق مانند [السیرة النبویة، یا تاریخ الطبری، یا البدایة والنهایة] نمیتوان به نقل آن کتابها اعتماد و تکیه نمود. و تنها منبعی که سزاوار دقت و بررسی است طبقات ابن سعد میباشد که ابن سعد در (۲/۱۸۹-۱۹۰) آن را نقل نموده و سندی برای آن بیان نکرده است و به این امر اکتفا نموده که (آنان گفتهاند) و این نوع نقل هم فایدهای در بر نخواهد داشت و گمان بر این است که او از واقدی نقل نموده است، زیرا با همان عبارت نیز در [مغازی الواقدی: ۳/۱۱۷-۱۱۹] ذکر شده است و اگر از واقدی باشد او متروک الحدیث است و عدهای هم او را به دروغگوئی متهم نمودهاند، پس روایت مذکور از درجۀ اعتبار ساقط است و اگر از غیر واقدی هم باشد اسنادی نیست در آن، نگریسته شود و به آن صحت یابد و ابن سعد باز در موضعی دیگر از کتاب خود (۲/۲۴۱) از روایت عبدالوهاب بن عطاء عجلی از عمری از نافع از ابن عمر نقل کرده است و این اسناد هم به علت وجود عمری در آن ضعیف است و او عبدالله بن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن خطاب است و او همچنانکه در (التقریب) ذکر شده ضعیف است و عمری برادر عبیدالله بن عمر نیست زیرا عبیدالله از عبدالوهاب بن عطاء روایتی ذکر ننموده است. و اما روایت از جهت لفظ نیز با امامت ابوبکر برای اقامۀ نماز از جانب پیامبر در هنگام بیماری در تعارض است و حتی اگر از ادعای وجود ابوبکر در میان لشکر اسامه سکوت نموده و به آن اقرار نمائیم به دلیل وجود آن در برخی کتب و روایات اگرچه صحیح، ثابت نیستند اتفاق اهل سیر و اخبار بر تقدیم ابوبکر برای نماز دلیلی است که بر اینکه پیامبر بعد از اینکه ابوبکر را به عنوان نیروی جهادی لشکر اسامه ذکر کرده او را برای امامت نماز از آن استثناء نموده است. و حتی کسانی که وجود ابوبکر در میان لشکر اسامه را تقریر نمودهاند به تقدیم ابوبکر برای نماز در زمان بیماری پیامبر جاعتراف نمودهاند و حلبی در [السیرة: ۳/۲۰۸] گفته است: و پیامبرجدر سریه اسامه ابوبکر و عمرشرا استثنا نمود و ابوبکر را برای امامت نماز امر نمود. و از اینکه ابوبکر ابتداء در شمار لشکریان اسامه بوده باشد و سپس در آن شرکت ننموده باشد به معنی سرپیچی و خودداری ابوبکر از جهاد در میان لشکر اسامه نیست، زیرا پیامبر جچون او را برای امامت نماز مسلمانان انتخاب نمود او عملاً نتوانست در لشکر حضور یابد و خودداری او به علت دستور پیامبر برای ادای نماز بوده است. احمد بن دحلان در (سیرة الدحلانیه) همین سخن حلبی را تکرار میکند. و ابن کثیر نیز در [البدایة و النهایة: ۵/۲۲۲-۲۲۳] اشتباه اینکه ابوبکر در شمار لشکر اسامه بوده است ذکر نموده و میگوید: «و هر آنکه گفته باشد که ابوبکر در میان لشکر بوده اشتباه نموده، زیرا پیامبر جسخت بیمار گشت و لشکر اسامه در جرف خیمه زده بود و حال پیامبر جابوبکر را برای امامت نماز دستور داد، پس چگونه او در میان لشکر است و حال او با اجازه و دستور رسول خدا جامام مسلمانان است و اگر فرض شود که او در میان لشکر بوده، پس لابد شارع او را با نص برای امامت نماز که یکی از بزرگترین ارکان دین است استثناء نموده است» و آنچه ما بیان کردیم بالاتر از تحقیق اسناد و متن روایت است و تنها ابن تیمیه آن را بیان ننموده است، بلکه کسانی دیگر از جمله ابن کثیر به این مساله قائلاند و اما به نسبت حضور عمر، ابوبکر از اسامه اجازه خواست تا عمر را رخصت دهد همراه او بماند زیرا به وی احتیاج بود و صراحتاً در روایتی از طبری (۳/۲۲۶) گفته شده است که ابوبکر به اسامه گفت «اگر اجازه بدهید مرا به وسیله عمر یاری نمائید و به وی اجازه داد» ابن سعد در [الطبقات: ۲/۱۹۲، ابن کثیر در البدایة و النهایة: ۶/۳۰۵، حلبی در السیرة: ۳/۲۰۹] آن را نقل نموده و این اجازه به منزلهی تخلف و خودداری نیست. و مراجع رافضی تلاش میکنند تا صحابه را متهم نمایند به اینکه آنان در خروج با لشکر اسامه اکراه داشتهاند و میگویند: «با وجود اینکه دریافته بودند و نصوص آشکاری در وجوب شتاب به جهاد دیده بودند، از آن اکراه داشتند» در جواب باید گفت : این افترای آشکاری بر صحابه میباشد و تمام روایاتی را که مورد اشاره قرار میدهید بیانگر این میباشند که آنان سستی و اکراه نداشتهاند و تأخیرشان عمدی نبوده و بلکه تأخیر آنان از روی اجتهاد اسامه امیر لشکر بوده است، و ابن هشام در [السیرة: ۴/۳۰۰] در این باره میگوید: «اسامه و مردم به انتظار نشستند تا ببینند که خداوند عاقبت بیماری پیامبر جرا چطور اراده خواهد نمود». و امام ابن تیمیه در [الـمنهاج: ۳/۱۲۲] میگوید: پیامبرجاسامه را فراخواند و فرمود: جهاد کن بر برکت خدا و یاری و عاقبت. اسامه گفت: ای رسول خدا شما ضعیف گشتهای و از خداوند میخواهم شما را سلامت گرداند، مرا رخصت نمائید درنگ نمایم تا اینکه خداوند شما را شفا دهد و اگر من بیرون روم و شما بر این حال بیماری باشی و در درون برای شما ناراحتم (و دلم به شما مشغول است) و برایم سخت است تا از مردم درباره شما جویا شوم (و از آنان خبر بیماری شما را بشنوم) پس پیامبر ساکت بماند و بعد از چند روز جان به جان آفرین تسلیم نمود. و حتی بعد از وفات رسول خدا جباز اسامه خود تلاش مینمود از روی اجتهاد و گمان اینکه مسلمانان در مدینه به او نیاز دارند با لشکریان - از جهاد (مقرر) بر گردد، [طبری: ۳/۲۲۶] در روایتی به آن تصریح نموده و میگوید: اسامه همراه مردم بایستاد و به عمرگفت نزد خلیفه رسول خدا (ابوبکر) برگرد و از او بخواهید تا رخصت دهد که با مردم برگردم، زیرا همراه من بزرگان و برجستگان مردم میباشند و من بر امنیت خلیفه اطمینان ندارم. نظیر چنین روایتی به صورت کامل در [السیرة الحلبية: ۳/۲۰۸] موجود است. و اما روایاتی که در آن ذکر شده: «نفرین خدا بر آنکه از آن تخلف ورزد» و مراجع رافضی اشاره میکنند که روایت مذکور نزد شهرستانی وجود دارد و البته این ادعا همچون باد است و در معیار حق ارزشی ندارد، زیرا شهرستانی (۱/۲۰) در حاشیه (الفصل) آن را ذکر نموده و آن را به کسی نسبت نداده است و اسنادی بر آن نقل ننموده و تصحیح نکرده است، بلکه تنها لفظ آن را نقل نموده است و با بررسی کتب حدیث اهل سنت بعید است که کسی از رافضیان سندی برای آن روایت بیابد، بلکه از جمله روایاتی است که بیاساس است و حتی بسیاری از احادیث دروغین دارای اصل و سندی نمیباشند که به آن روایت مینمایند، اما حدیث مذکور دارای این خاصیت نیست، و حلبی در کتاب [السیرة: ۳/۲۱۸] میگوید: «و سخن این رافضی درباره نفرین متخلف از شرکت در لشکر اسامه از جانب پیامبر جمردود است، زیرا نفرین هرگز در حدیث وارد نشده است [۱۹۹]و ابن دحلان نیز در [السیرة الدحلانیة: ۲/۳۶۲] چنین سخن گفته است».
[۱۹۸] جالب است که خلافت الهی علی با حمایت همه جانبه خداوند و ملائکه و پیامبر اسلام و بودن علم غیب و عصمت و معجزات و کرامات، باز هم غصب شده و از بین رفته است، آن هم توسط دو نفری که به زعم رافضیان دارای هیچ فضیلت خاصی نبودهاند و حتی دارای نفاق و گمراهی نیز بودهاند. (اگر با یک کودک به گفتگو بنشینید خواهید دید که چون عقلش پای منبر آخوندها شست و شو داده نشده، بنابراین سخنان منطقی و معقول را به خوبی میپذیرد ولی زمانیکه با شخصی کهنسال به گفتگو بنشینید که در تمام عمر مغزش از خرافات آخوندی پر شده است، آنگاه میبینید که تغییر دادن و قانع کردن ایشان، بسیار بسیار مشکل است. پس مراقب فرزندان خویش باشید تا مبادا منحرف شوند و زمانی برسد که دیگر نجات و تغییر ایشان مشکل باشد. مساجد رافضیان و منبر آخوندهای ایشان و شرکت در روضهها و شبکههای ماهوارهای رافضیان، مکانهای مناسبی برای گمراه شدن و دوری از عقل و منطق است). [۱۹۹] چهار ماه بعد از احد، پیامبر جچهل نفر و یا به روایتی هفتاد نفر از برگزیدگان انصار را که قراء نامیده میشدند به تقاضای رئیس قبیله بنی عامر برای آموزش قبیله بدآنجا فرستاد. در راس آنها منذر بن عمرو بود که پیش از اسلام هم نوشتن میدانسته. در بئر معونه که آبی است در کوه بر سر راه مدینه به مکه، کافران بر سر آنها ریخته، همه را کشتند. پیامبر جکه از شهادت این اصحاب و حافظان قرآن، بسیار غمگین میشود، به لعن آن کفار میپردازد، ولی پس از مدتی از لعن دائم و مداوم ایشان نهی میشود، آن وقت آیا معقول است که اصحاب مسلمان خویش را نفرین کند؟! لعن و نفرین مسلمین طبق مذهب منحرف و ضاله رافضی جایز و حتی دارای ثواب است و این بدعتها جزء سنت پیامبر اسلام نبوده است.
روایاتی که در آن پیامبر جبه کشتن شخصی بنام مارق تاکید میکند [۲۰۰]و پیشگویی پیامبر جدر مورد او و اینکه خوارج از نسل او به وجود میآیند و ابتدا ابوبکر و سپس عمر برای کشتن وی ارسال میشوند، ولی هیچ کدام او را نمیکشند تا اینکه علی فرستاده میشود، ولی او رفته بوده و علی او را نمییابد. اولین روایت حدیث ابو سعیدسنزد [امام احمد: ۳/۱۵] از طریق ابو شداد بن عمران است که حافظ ابن کثیر نیز در [البدایة والنهایة: ۷/۲۹۷-۲۹۸] آن را با همین سند نقل نموده است. باید گفت: اسناد آن به علت وجود شداد در آن ضعیف است و در آن ثقهای و دستاویزی محکم یافت نمیشود و تنها دو نفر از او روایت نمودهاند و به وی اعتماد شده و بهتر است که بگوییم که او فردی ناشناخته و مجهول الحال است. زیرا پرواضح است جهالت عین با روایت دو راوی بیشتر رفع میگردد، اما جهالت حال جز با تصریح بر عدالت و وثاقت او رفع نمیگردد. وثاقت نسبت به شداد (مذکور) امری معدوم است و ابو حاتم در [الجرح والتعدیل: ۴/۳۲۹] درباره وی جرح و تعدیل ذکر نموده است و سزاوار است او را به مجهول الحال توصیف نمائی و در (التعدیل) شرح حالی نیز از او موجود نیست وآن طوری که حافظ در التقریب ذکر کرده است جهالت العین با روایت دو نفر یا بیشتر بر طرف نمیشود مگر با تنصیص بر عدالت و محل ثقه بودن آن و این حالت در مورد شداد امری غیر ممکن است و لکن حافظ توثیق او را در اینجا جز از ابن حبان نقل ننموده است و واضح است که به ابن حبان به تنهایی اعتماد نمیشود به خاطر معرفت ما به منهج او در مورد توثیق مجاهیل و آن هم اینطور است که کسی نام خود را ذکر میکند و او نمیداند چه کسی است و پدرش چه کسی بوده است و همانطور که (قبلا) از ابن عبدالهادی در (الصارم الـمکی) ذکر شد که او از طریق ابن حبان نقل نموده است و آلبانی در [الاحادیث الضعیفة: ۲/۳۲۸-۳۲۹] بعد از بیان روایت مذکور دربارهی ابن حبان میگوید: جهالت (نسبت به راوی) نزد ابن حبان به عنوان جرح به شمار نمیآید حتی او در کتاب (الـمجروحین) فردی را به علت جهالت مورد ایراد و انتقاد قرار نداده است، با این توضیح معلوم میگردد که توثیق ابن حبان به تنهایی نزد محققین راوی را از مرز جهالت بیرون نمیآورد. این امر در مورد شداد قابل صدق است و در این صورت ضعف حدیث مذکور مخالفت آن با صحیح ثابت معلوم و نمایان است. و حدیث ابو سعید نمونهای از حدیث انس و در ضعف همچون آن یا واهیتر است و هیچ کدام به علت شدت ضعف سبب تقویت دیگری نمیگردد، و اما روایتی که آن را از شرح حال ذی ندیه در [الاصابة: ۲/۱۷۴] به نقل از مُسند ابی یعلی با شماره (۴۱۴۳-۹۰) از طریق موسی بن عبیده از صعود بن عطاء از انس نقل میکنند و این اسناد بسیار ضعیف است و امام احمد درباره موسی ابن عبیده میگوید: روانیست از او روایت شود و حافظ در «التقریب» گفته است: ضعیف است و هیثمیبه علت وجود موسی بن عبیده در اسناد روایت، آن را معلل نموده است. و در المجمع میگوید: «روایت از ابو یعلی، و در اسناد آن موسی بن عبیده است، و او متروک الحدیث است. باید گفت: و استاد او صعود بن عطاء نیز ساقط است» و ذهبی در المیزان به نقل از ابن حبان گفته است به او احتجاج نمیگردد. و طریق دوم روایت مذکور از انس در مسند ابی یعلی با شماره (۴۱۲۷) و ابن کثیر در [البدایة والنهایة: ۷/۲۹۸] آن را نقل نموده است و هیثمی در [الـمجمع: ۶/۲۲۶] با روایت یزید رقاشی از انس روایت نمودهاند و ابو دحلان نیز در [الحلیة: ۳/۵۲-۵۳] آن را از طریق مذکور روایت نمودهاند و این اسناد به علت وجود یزید در آن ضعیف است و هیثمیدر المجمع حدیث را به علت وجود او در اسناد معلل دانسته است. و مراجع رافضی بعد از اشاره به روایت مذکور مطلب دیگری را نیز میآورند که در پایان آنچه در این قضیه حکایت شده است، ذکر میشود که پیامبر جگفته است: این اولین فرد سرکش و ناجوری است که در امت من پدید و طلوع مینماید و چنانچه او را میکشتید هرگز میان هیچ دو نفری اختلاف به وجود نمیآمد و بنی اسرائیل هفتاد و دو فرقه گردیدند و این امت هفتاد و سه فرقه خواهند شد، همه آنها در آتش هستند جز یک فرقه. در جواب باید گفت: معمولاً مراجع رافضی هرآنچه باب طبعشان نباشد را سانسور و قیچی مینمایند، زیرا روایت مذکور دارای تتمهای است با این عبارت: پس گفتیم ای پیامبر خدا جآن فرقه (ناجیه) چه کسانیاند؟ فرمود: (آن فرقه) جماعتی هستند، یزید رقاشی گفت: پس به انس گفتم ای ابو حمزه آن جماعت کجایند؟ گفت با امیرانتان با امیرانتان. و رافضیان تتمۀ حدیث مذکور را قطع میکنند که در آن صفت فرقه ناجیه ذکر شده است و البته رافضیان از آن دور هستند، زیرا آنان از جماعت و پیروی امراء بسیار دور میباشند و این حدیث گرچه اسناد آن ضعیف است، لیکن این لفظ از آن در بارۀ افتراق امت محمد جبه هفتاد و سه فرقه است و جز جماعتی که بر سنت من و یارانم باشند. همگی فرا آتش جهنماند. این لفظ از حدیث صحیح و ثابت است دارای طرق فراوانی از پیامبر است و از صحابۀ متعددی روایت شده است و آلبانی در (الصحیحة) با (شماره ۲۰۲-۲۰۳) به تفصیل آن پرداخته است. به آن مراجعه شود. و این بیانگر این است حدیثی که مراجع رافضی به آن احتجاج میکنند بر علیه آنان است و با طرق و شواهد فراوان آن صحیح میباشد، اما حدیثی که به آن استشهاد شده ضعیف و از درجۀ اعتبار ساقط است. و طریق سوم حدیث انس نزد ابو یعلی با شماره (۳۶۶۸) میباشد و هیثمی آن را از ابو یعلی در [الـمجمع: ۴/۲۵۷-۲۵۸] نقل نموده و اسناد آن ضعیف است زیرا در اسناد آن ابو محشر میباشد و او نجیح بن عبدالرحمن سندی است و حافظ در (التقریب) درباره وی میگوید: او ضعیف (الحدیث) است و از طبقۀ ششم راویان است و در پایان عمر دچار اختلاط حواس شده است. و این سه طریق حدیث انس تماماً ضعیفاند و نمیتوان به آنها اقامۀ حجت نمود.
[۲۰۰] خبر مربوط به خوارج و پیشوایشان ذی خویصره نزد تاریخنگاران معلوم و معروف است و روایت صحیحی از ده طریق از آنها روایت شده است و در صحاح و سنن و مسانید به ثبت رسیده است و ابن کثیر در [البدایه والنهایة: ۷/۲۹۸-۳۰۴] آن را با الفاظ و اسنادهای آن نقل نموده است، در بسیاری از آن طرق در صحیحین تصریح شده به اینکه عمر بن خطاب چون از زبان این جانی (مارق) نسبت به پیامبر جبیادبی و ناسزا شنید، گفت: «ای رسول خدا مرا رخصت دهید تا گردن او را قطع نمایم و خالد بن ولید نیز سخن عمر را تکرار نمود لیکن پیامبر جعمر را از کشتن او منع نمود تا بعداً مردم نگویند که محمد جاصحاب خود را میکشد» [بخاری: ۶۹۳۳-۴۳۵۱، مسلم: ۱۰۶۳-۱۰۶۴] و این سخن بیانگر این است که پیامبر جقصد کشتن او را نداشته است، بلکه از آن ممانعت مینماید و عمرسجزو کسانی بوده که قتل او را با پیامبر مطرح نمود، پس چگونه ممکن است با دستور پیامبر به وی از قتل او خودداری نماید؟ و این روایات از لحاظ ثبوت نزد اهل سنت صحیحترین روایات است. و چنانچه پیامبر جواقعا قصد کشتن آن شخص را داشت از همان ابتدا علیسرا جهت کشتن وی میفرستاد تا فتنه او دفع گردد و بطور حتم او غیب نشده و به زمین فرو نرفته بود و پیامبر جمیتوانست توسط وحی از مکان وی مطلع گردد و او را از بین ببرد و آیا پیامبر جاز طرفی پیشگویی میکند که نسل خوارج از این شخص به وجود میآید ولی سپس میگوید او را بکشید؟!! خوب اگر پیشگویی صحیح باشد یعنی اینکه او نمیمیرد و زنده میماند و اصلا اینکه او را بکشید یعنی چه؟! بدون دلیل که نمیتوان کسی را کشت و حتی چنانچه بگویید دستور الهی بوده باید گفت آیا با این عمل کفار و منافقین نمیگفتند که محمد به اصحاب خویش هم رحم نمیکند و حتی در حال نماز ایشان را به قتل میرساند؟ و آیا با این اوصاف دیگر کسی بسوی اسلام میآمد؟ پس چنین دستوری صادر نشده است.
خطبه امام حسن÷که چون علی کشته شد در سخنرانی خود فرمود: من فرزند پیامبرم، فرزند وصی او هستم. حاکم آن را در [الـمستدرك: ۳/۱۷۲] آورده و از طریق ابومحمدبن حسن بن محمدبن یحیی ابن طاهر (یا ابوطاهر) از اسماعیل بن محمدبن اسحاق بن جعفر بن محمدبن علیبن حسین روایت نموده است و سایر سند آن را به حسن رسانده است و با این وجود نفر دوم (اسماعیلبن محمدبن اسحاق) شرح حالی ندارد و او در زمره مجهولین است و اولین نفر از اسناد این روایت یعنی حسنبن محمد بن یحیی برای سقوط آن کافی است، زیرا او متهم به کذب است و امام ذهبی در (الـمغنی) نیز چنین گفته است و در [الـمیزان: ۱/۵۲۱] سخنان باطلی را برای او درباره این وصیت موهوم منسوب به علی را ذکر کرده است و این سخن ما را تأکید میکند که میگوییم عادت این رافضیان این است که به مجهولین ناشناخته احتجاج نمایند و اگر راویانشان شناخته شده باشند دروغگویانی مانند حسنبن محمدبن یحیی میباشند.
حدیث یوم الانذار: از علی بن ابی طالب روایت است که: «وقتی این آیه بر پیامبر خدا جنازل شد که ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾[الشعراء: ۲۱۴] «و خویشاوندان نزدیک خود را بیم بده». پیامبر جمرا فراخواند و گفت: ای علی! خداوند به من فرمان داده است تا خویشاوندان نزدیک خود را بیم دهم، من از این کار ناتوان هستم و برایم دشوار است، و دانستم هر وقت این قضیه را با آنها مطرح کنم در مقابل کاری میکنند که دوست ندارم، سکوت اختیار کردم تا اینکه جبرئیل آمد و گفت: ای محمد! اگر آنچه را که به آن فرمان داده میشوی انجام ندهی پروردگارت تو را عذاب میدهد. پس یک صاع غذا برای ما درست کن، و یک پای گوسفند بر آن بگذار، و ظرفی را از شیر پر کن، سپس همه بنی عبدالمطلب را برای من جمع کن تا با آنها سخن بگویم، و آنچه را که به آن فرمان یافتهام به آنها برسانم، (علی میگوید:) آنچه پیامبر جبه من امر فرمود انجام دادم و آنها را نزد او فراخواندم، و در آن روز آنها چهل نفر بودند، و از چهل یک نفر بیشتر بودند یا یک نفر کمتر بودند، در میان آنها عموهای پیامبر بودند: ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب، وقتی آنها نزد او گرد آمدند به من گفت: غذایی را که برای آنها درست کرده بودم بیاورم، غذا را آوردم، وقتی آن را گذاشتم پیامبر جتکهای گوشت برداشت و آن را با دندانهایش شکافت و سپس آن را در یک گوشه کاسه انداخت و گفت: بخورید به نام خدا، آنگاه مردم خوردند تا آن که سیر شدند، و من فقط اثر دستهایشان را میدیدم، و سوگند به خداوندی که جان علی در دست اوست آن غذا چنان کم بود که یک نفر از آنها همه آن را میخورد، سپس گفت: به آنها نوشیدنی بده، من آن شیر را آوردم، و آنها نوشیدند تا اینکه همه سیر شدند، گرچه یک نفر از آنها آن مقدار شیر را میخورد، وقتی پیامبر جخواست با آنها سخن بگوید، ابولهب پیش از او گفت: وای که چه جادوگر ورزیدهای است، دوستتان!. آنگاه مردم پراکنده شدند و پیامبر جبا آنها سخن نگفت، فردای آن روز گفت: ای علی! این مرد قبل از من آنچه شنیدی گفت، و مردم قبل از آن که من با آنها سخن بگویم متفرق شدند، دوباره غذایی مانند آنچه درست کرده بودی آماده کن، و آنها را جمع کن، علی میگوید: چنین کردم و آنها را گرد آوردم، سپس پیامبر جبه من گفت: غذا را بیاور، غذا را پیش آنها گذاشتم و پیامبر جهمان کار دیروزی را کرد و آنها خوردند تا آن که سیر شدند، فرمود: به آنها نوشیدنی بده، برایشان شیر آوردم و آنها نوشیدند تا اینکه سیر شدند، سپس پیامبر خدا جآغاز سخن نمود و فرمود: فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند درمیان عرب کسی را نمیشناسم که ارمغانی بهتر و برتر از ارمغان من برای شما آورده باشد. من برای شما خیر دنیا و سعادت آخرت را آوردهام، و خداوند به من فرمان داده شما را به سوی آن بخوانم، کدام یک از شما مرا در این امر یاری میکند تا برادر و... من باشد؟ همه خود را کنار کشیدند، من با خودم گفتم: من از همه کوچکتر و شکموتر و ضعیفتر هستم، گفتم: من ای پیامبر خدا! تو را یاری میکنم و وزیر تو میشوم، آنگاه گردن مرا گرفت و سپس فرمود: این برادرم و... است، از او بشنوید و اطاعت کنید، میگوید: آنگاه مردم بلند شدند و میخندیدند و به ابوطالب میگفتند: به تو فرمان داده تا گوش به فرمان پسرت باشی و از او اطاعت کنی». [تاریخ الطبری: ۲/۳۱۹-۳۲۰].
اول: این حدیث صحت ندارد و دروغ است و در راویان طبری افرادی هستند، بنامهای: عبدالغفار بن القاسم ابومریم، ابن مدینی میگوید: او حدیث میساخت. و ابوداود بعد از بیان اینکه عبدالواحدبن زیاد او را تکذیب کرده است، میگوید: «و من گواهی میدهم که ابا مریم دروغگوست، چون من او را ملاقات کرده و از او شنیدهام، و اسمش عبدالغفار بن قاسم است» [میزان الاعتدال: ۲/۶۴۰]. و این را از طریق دیگر ابی حاتم روایت کرده است که در سند آن عبدالله بن عبدالقدوس [تفسیر ابن ابی حاتم: ح ۱۶۰۱۵] است، ذهبی در مورد او میگوید: «کوفی و رافضی است». و یحیی میگوید: «اعتباری ندارد، رافضی پلیدی است». و نسائی میگوید: «ثقه نیست». و بخاری میگوید: «فرد مجهول و ناشناختهایست، و حدیث او منکر است» [الـمیزان: ۱/۵۴۵].
دوم: اینکه در آخر حدیث آمده است: «به سخنان او گوش کنید و از او اطاعت کنید» آیا آنها مسلمان بودند که گوش کنند و اطاعت نمایند؟! آنها سخنان پیامبر جرا گوش نکردند و از او در اصل ایمان اطاعت نکردند، و از دعوت او روی گرداندند، پس چگونه به آنها که اصلاً مؤمن نیستند فرمان میدهد که از پسربچهای اطاعت کنند که سن او از ده سال نگذشته است و حال آن که آنها بزرگان قریش هستند، و از اطاعت از خود محمد جسرباز زدهاند، پس چگونه در حالی که هنوز کافر هستند از پسر بچهای اطاعت میکنند؟!.
سوم: اینکه، در حدیث آمده است که پسران عبدالمطلب (چهل نفر بودند یا یکی بیشتر از چهل یا یکی کمتر از آن بودهاند) و تاریخ این تعداد را تکذیب میکند. پسران عبدالمطلب ده نفر بودند، و از آنها فقط پنج تا دوران نبوت را دریافتهاند که عبارتند از: حمزه و عباس و ابوطالب و حارث و ابولهب، و بقیه قبل از بعثت وفات کردهاند.حمزه اصلاً فرزندی نداشت.و اولین فرزند عباس در دوران محاصره در شعب ابی طالب به دنیا آمد و اسمش عبدالله بود، و پس از آن فرزندانش عبیدالله و فضل، یکی پس از دیگری به دنیا آمدند، بنابراین، عباس فرزندان بزرگی نداشت که در آن حاضر شوند.و ابوطالب چهار فرزند داشت بنامهای: طالب، جعفر، عقیل و علی. طالب قبل از بعثت وفات یافته بود.و حارث دو پسر داشت به نامهای ابوسفیان و ربیعه که در فتح مکه مسلمان شدند.و ابولهب سه فرزند داشت به نامهای: عتبه، مغیث و عتیبه؛ دو تای اول مسلمان شدند، و سومی را پیامبر دعای بد کرد. [منهاج السنة: ۷/۲۹۷]. اینها بودند فرزندان و نوههای عبدالمطلب، پس چگونه در آنجا چهل نفر حاضر شده است، و حال آن که تعداد اینها از چهارده نفر فراتر نمیرود؟!.
اینک اسامی آنها بیان میشود:
۱- پدر: (عبدالمطلب).
۲- پسر: (حمزه).
۳- پسر: (عباس).
۴- پسر: (ابوطالب).
۵- پسر: (حارث).
۶- پسر: (ابولهب).
۷- نوه: (طالب بن ابی طالب).
۸- نوه: (عقیل بن ابی طالب).
۹- نوه: (علی بن ابی طالب).
۱۰- نوه: (جعفر بن ابی طالب).
۱۱- نوه: (ابوسفیان بن حارث).
۱۲- نوه: (ربیعه بن حارث).
۱۳- نوه: (عتبه بن ابی لهب).
۱۴- نوه: (مغیث بن ابی لهب).
۱۵- نوه: (عتیبه بن ابی لهب) [۲۰۱].
پس کجاست چهل نفر؟!!
گاهی راوی دروغگو بعضی از جنبهها را در نظر نمیگیرد و رسوا میشود.
چهارم: در روایت ابن ابی حاتم کلمات حدیث اینگونه هستند: «و جانشین من در میان خانوادهام خواهد بود». و در روایت طبری عبارت مبهم است، و با این کلمات آمده که: «تا برادرم و فلان و فلان شود»، پس ابن ابی حاتم فقط جانشینی در میان خانواده را ذکر کرده [۲۰۲]، و روایت طبری مبهم است، و هردو صحیح نیستند.
پنجم: مگر مسئله ایمان آوردن معامله است که بگوئیم هرکس ایمان آورد فلان مقام را دارد؟ آیا پیامبر جهیچگاه چنین کاری میکرده که ای مشرکین هر کس ایمان بیاورد فلان مقام و منزلت را صاحب میشود؟! در قرآن نیز بیان شده که هرکس ایمان بیاورد به نفع خود کار کرده و هرکس ایمان نیاورد به خود ظلم کرده است.
[۲۰۱] ذخائر العقبى في مناقب ذوي القربى، ص ۲۹۲-۳۷۲. [۲۰۲] یعنی همان وصایت و جانشینی حضرت علی در بنی هاشم و امور مالی پیامبر ج، نه خلافت بلافصل و منصوص که مورد نظر شیعه است.
حدیث کساء: این حدیث با دو سند روایت شده است: اول: از عایشهلروایت شده که تنها حدیث صحیح در مسئله کساء (عبا) است، مسلم از عایشه روایت میکند که گفت: در صبح یکی از روزها پیامبر جدر حالیکه جبهای که از موی سیاه بافته شده بود بر تن داشت، آنگاه حسن بن علی آمد و پیامبر جاو را داخل آن نمود، سپس حسین و فاطمه و علی با فاصله کوتاهی و یکی پس از دیگری آمدند و پیامبر همه آنها را زیر چادر برد و گفت: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا٣٣﴾[الأحزاب: ۳۳]. «خداوند میخواهد پلیدی را از شما دور کند و شما را کاملاً پاک سازد».
دوم: حدیث از ام سلمهلروایت شده است، که از پنج طریق از او روایت شده است:
اول: روایت ترمذی، که آن را با سندش از عمرو بن ابی سلمه (پرورش یافته خانه پیامبر جروایت کرده است که گفت: «وقتی این آیه در خانه ام سلمه بر پیامبر جنازل شد، آنحضرت فاطمه و حسن و حسینشرا فرا خواند، و آنها را با چادری پوشاند و علی پشت سرش بود و علی را نیز پوشاند و گفت: بار خدایا! اینها اهل بیت من هستند، پلیدی را از آنها دور کن، و آنان را کاملاً پاک بگردان. ام سلمه گفت: من هم با آنها هستم ای پیامبر خدا؟ فرمود: تو در جایت باش و تو بر خوبی و خیر هستی. [السنن: ح ۳۳۲۶].
دوم: عطاء از عمر بن ابی سلمه با همین سند روایت کرده است، و ترمذی آن را آورده است [السنن: ح ۳۹۴۸ و الـمسند: ۲۶۱۹۱].
سوم: روایتی که از شهر بن حوشب، و او از ام سلمه روایت کرده است، اما در آن آیه و کیفیت پوشاندن ذکر نشده است. [السنن: ح ۴۰۳۸، مسند أبی یعلى: ح ۷۰۲۳].
چهارم: روایت عطاء بن أبی رباح که میگوید: مرا کسی خبر داد که از ام سلمه شنیده است... احمد با کلماتی طولانیتر آن را روایت کرده است. [الـمسند: ۲۶۱۰۳].
پنجم: روایت عطاء بن یسار، و در آن آمده است: «گفتم: ای رسول خدا! آیا من از اهل بیت نیستم؟ گفت: بله، إن شاء الله». [بیهقی].
بیهقی میگوید: «سند این حدیث صحیح است، و راویان آن ثقه هستند، و روایاتی به عنوان شاهد برای آن ذکر شدهاند، و نیز بر خلاف آن احادیثی روایت شده که صحیح نیستند، و در کتاب خداوند متعال شواهدی است واضح بر اینکه منظور از لفظ (آل) در استعمال پیامبر، زنان ایشانند، و یا اینکه همسران ایشان نیز شامل هستند» [السنن: ۲۹۱۳].
طریق اول:
در آن محمد بن سلیمان اصفهانی قرار دارد، که نسائی در مورد او میگوید: «ضعیف است»، و ابوحاتم میگوید: «از او دلیل گرفته نمیشود»، و ابن عدی میگوید: «مضطرب الحدیث و احادیث او اندک هستند، و در بسیاری به خطا رفته است» [تهذیب الکمال: ۲۵/۳۱۰]. و ابن حبان او را در کتاب ثقات خود ذکر کرده است، اما بدون آن که او را ثقه قرار دهد یا مخدوش قرار دهد. [تهذیب الکمال: ۱۵/۳۸۷] و شیوه او اینگونه است و فقط اینکه او راوی را در کتاب ثقات خود ذکر کند کافی نیست، چون او در ثقه قرار دادن متساهل است.
طریق دوم:
در این طریق هم محمد بن سلیمان اصفهانی قرار دارد.
طریق سوم:
در این طریق شهر بن حوشب قرار دارد، ابن عون میگوید: (به او طعنه زدهاند). و موسی بن هارون در مورد او میگوید: (ضعیف است) و نسائی میگوید: (قوی نیست) و ساجی میگوید: (ضعیف است) و ابن عدی میگوید: (و بیشتر احادیثی که شهر بن حوشب روایت میکند قابل اعتراض هستند، و شهر در حدیث قوی نیست، و او از کسانی است که حدیث او حجت نیست، و براساس آن عبادت نمیشود) [تهذیب التهذیب: ۳/ ۱۵].
افرادی هستند که او را ثقه قرار دادهاند، اما راجح این است که او ضعیف است. مسلم در صحیح خود از او روایت نکرده مگر آن که او حدیثی را روایت کرده که دیگران نیز در کنار او روایت کردهاند. یعنی وقتی به تنهایی حدیثی را روایت کند مورد قبول نیست.
طریق چهارم:
در این طریق راوی مجهولی هست، و او کسی است که عطاء از او روایت کرده است، پس روایت عطاء مرسل است. احمد بن حنبل میگوید: «در میان روایات مرسل هیچ روایتی از روایات مرسل حسن و عطاء بن ابی رباح ضعیفتر وجود ندارد، چون آن دو از هرکس حدیث میگرفتند». ابن مدینی میگوید: «عطاء از هر نوع افراد روایت میگرفت» [تهذیب الکمال: ۱۲/ ۱۹۰].
طریق پنجم:
بیهقی گفته که این روایت صحیح است و افراد سند آن ثقه هستند. در سند این حدیث فردی هست که اصلاً شرح حال او را نیافتم و بعضی را چون اسمهایشان مشابه است نمیدانم، و این را هم باید گفت که بیهقی امام محدثی است.
الف) صحیحترین حدیث از این احادیث حدیث عایشهلاست.
و در اینجا به چند نکته اشاره میشود:
اول: اینکه، در این قضیه -یعنی مسئله آیه تطهیر- حدیث صحیحی بجز حدیث عایشه وجود ندارد مگر آنکه روایت بیهقی صحیح باشد.
دوم: در این حدیث فقط این بیان شده که پیامبر جافرادی را زیر چادر قرار داد، و آیه را خواند. و از حدیث ثابت میشود که آن افراد از اهل بیت هستند، نه اینکه اهل بیت فقط همین افراد باشند؛ چون آیه در مورد زنان پیامبر جاست و اگر پیامبر این را نمیگفت آل عبا شامل مفهوم آیه نمیشدند. مراجع مدعی تشیع وقتی حدیث مسلم را ذکر میکنند، خواننده را دچار این توهم میکنند که عبارت حدیث مسلم، زنان را از مفهوم آیه بیرون میکند و کمترین چیزی که سخن ایشان با آن توصیف شود این است که نوعی مغالطه و تلبیس در آن دیده میشود، چون میگویند: (شامل زنان پیامبر نمیشود، چون در صحیح مسلم این مطلب تصریح شده است!!!) میگویم: کجا در صحیح مسلم چنین چیزی بیان و تصریح شده است؟! در صحیح مسلم فقط این آمده که آن چهار نفر را پیامبر جزیر چادر برد و آیه را خواند، پس کجا تصریح نمود که زنانش در آن داخل نیستند؟ آیا این سخن مخالف با کلمات مسلم نیست؟!.
سوم: این روایت دلالت میکند که اصحاب و امهات المؤمنین با یکدیگر دشمنی نداشتند، گرچه در میان آنها جنگ در گرفته است. میبینیم که عایشهلفضایل اهل بیت را روایت میکند، و این تاکیدی است بر اینکه آنها آنگونه که شیعه ادعا میکنند با یکدیگر دشمنی نداشتهاند.
چهارم: اصحاب از این آیه و حدیث، امامت و عصمت را استنباط نکرده و چنین برداشتی از آن نداشتند و اگر آنها امامت و عصمت را از آیه و حدیث میفهمیدند با علی بیعت میکردند، و افرادی که با او جنگیدند با او نمیجنگیدند، و همچنین به کسانی که با او جنگیده بودند با این آیه و حدیث اعتراض میشد.
پنجم: اینکه اهل سنت از دوران تابعین تا زمان تصنیف این حدیث را روایت کردهاند و این حدیث را در کتابهایشان آوردهاند که این خود دلیلی بر انصاف و محبتشان نسبت به اهل بیت است.
ششم: شیعه این حدیث صحیح را رها کرده و از حدیث ضعیفی استدلال کردهاند، چون در این حدیث صحیح کلمهای وجود ندارد که امهات المؤمنین را از اهل بیت بیرون کند و یا اینکه چون شیعه نسبت به عایشهلکینه و دشمنی دارند از آن حدیث ضعیف استدلال کردهاند، در صورتی که حدیث ام سلمه مذهب آنها را باطل میگرداند.
ب) حدیث ام سلمه در ترمذی:
پیشتر گفته شد که حدیث ام سلمه ضعیف است، اما چون شیعه اثنی عشری از آن استدلال میکنند اشکال ندارد که کلمات آن را تحلیل و بررسی کنیم تا ببینیم حدیث بر چه چیزی دلالت میکند.
متن حدیث- کلمات اول و جمله اول که: «وقتی آیه در خانه ام سلمه نازل شد» و این بر چند چیز دلالت میکند:
الف) حدیث تأکید میکند که آیه قبل از دعای پیامبر جنازل شده است، پس اگر آیه از این خبر میدهد که پلیدی دور شده و آنها کاملاً پاک شدهاند، چرا پیامبر جبعد از آن که خداوند به او خبر داده است که این امر تحقق یافته است -آنطور که شما میگویید- دعا میکند و میگوید: «بار خدایا! اینها اهل بیت من هستند پلیدی را از آنها دور کن و آنان را کاملاً پاک بگردان»؟!.
اگر آیه بر وقوع و تحقق تطهیر تأکید میکند، باید پیامبر جدر مقابل میگفت: سپاس خداوندی را که شما را پاک گرداند. وقتی پیامبر جدعا نمود مشخص میشود که خداوند این را به صورت تشریعی خواسته است نه تکوینی.
ب) یا میگوییم: آیه بر این دلالت میکند که مسئله تطهیر برای زنان محقق شد و پیامبر جخواست که بقیه خاندان خویش را در زمرۀ آنها قرار دهد و یا این کار را کرد تا نشانگر این باشد که مفهوم آیه شامل آنها نیز میگردد. و آن بنابر فهم کسی که این را فهمیده است. (چون دختر جایگاه چندانی در فرهنگ اعراب نداشته و آنان دختران را زنده به گور کرده و . . . پیامبر جمیخواسته به طرق مختلف و با ایراد محبت نسبت به حضرت فاطمه فرهنگ دختر دوستی را بین اعراب رواج داده و در این زمینه اسوه حسنه باشند).
جمله دوم: «آنگاه فاطمه و حسن و حسین را فرا خواند و آنها را با چادری پوشانید، و علی پشت سرش بود، و او را نیز با چادری پوشانید».
رهنمودهایی که در اینجا وجود دارد:
الف) پیامبر جعلی را با دیگران زیر یک چادر داخل نکرد، بلکه او را جداگانه در چادری قرار داد.بنابراین حدیث، حدیث کساء نیست، بلکه اسم حدیث باید حدیث کسائین (یعنی دو چادر) باشد.
ب) علی پشت سر پیامبر جبود. این دو مطلب (طبق روایتی که شیعه انتخاب کرده است) دال بر این هستند که گفتۀ پیامبر جکه فرمود: «بار خدایا! اینها اهل بیت من هستند» شامل علی نمیشود، چون علی با آنها زیر یک چادر نبود و او پشت سر پیامبر جقرار داشت، و اشاره با کلمه (اینها) شامل کسانی میشود که پیش روی او میباشند. و کسانی را که پشت سر او هستند شامل نمیشود.
(طبق زبان عربی) چون در زبان عربی با کلمه (هؤلاء= ایشان) به کسانی اشاره میشود که جلو قرار دارند، مگر اینکه به همراه گفتن این کلمه با دست اشاره شود و در اینجا با دست اشاره نشده است.
وگرنه پس چرا علیسرا (طبق روایتی که انتخاب کردهاید) از چادر اول بیرون میکنید و در یک چادر بیش از سه نفر جای میگیرد، سپس او را به تنهایی زیر چادر و پشت سرش قرار میدهد و حال آن که میتوانست او را جلوی خودش قرار دهد؟!! بنابراین طبق کلمات این حدیث، علیساز اهل بیت نیست و دعای پیامبر جشامل او نمیشود (البته ما به این معتقد نیستیم) اما کلمات حدیثی که مراجع مدعی تشیع انتخاب کردهاند تا بوسیله آن، امهات المؤمنین را از اهل بیت بیرون کنند، علیه خود آنهاست و آنچه آنها میخواهند را نقض میکند. (اما اهل سنت حدیث عایشهلرا که علی و فاطمه و حسن و حسین، همه را زیر یک چادر قرار میدهد ترجیح میدهد).
جمله سوم: ام سلمه گفت: «من با آنها هستم ای رسول خدا؟ فرمود: تو در جایت باش، و تو بر خیر و خوبی هستی».
در اینجا این نفی نشده که ام سلمه از اهل بیت باشد، بلکه اینکه پیامبر جفرمود: «تو در جایت هستی»، یعنی تو در جایگاهت قرار داری، جایگاهی که خدا از آن خبر داده و مفهوم آیه شامل شماست. در کلمات دیگر حدیث ام سلمه فقط این آمده است که پیامبر جآنها را با چادری پوشانید و گفت: «بار خدایا اینها اهل بین من هستند...» و برای آنها دعا کرد و به ام سلمه گفت: (تو بر خیر و خوبی هستی).
بیهقی میگوید: در یکی از کلمات حدیث آمده است که وقتی ام سلمه از پیامبر جپرسید: «آیا من از اهل بیت نیستم؟ فرمود: بله، ان شاءالله» و بیهقی این حدیث را صحیح قرار داده و همه روایاتی را که با این مخالف هستند ضعیف قرار داده است.
و اما حدیث ام سلمه که: (چادر را بلند کردم تا با آنها داخل آن شوم، آنگاه او آن را از دست من کشید و گفت: تو بر خیر و خوبی هستی). پاسخ آن از چند جهت:
اول: در سند این حدیث، شهر بن حوشب قرار دارد و پیشتر ذکر شد که او ضعیف است. و همچنین در سند آن علی بن زید بن جدعان قرار دارد، و ابن سعد در مورد او میگوید: «او ضعیف است، و حجت نیست» و از احمد و یحیی بن معین نیز چنین سخنانی در مورد او نقل شده است. و نسائی میگوید: (ضعیف است). و بعضی گفتهاند: راستگوست. و راجح این است که احادیث او حجت نیست، چون افراد زیادی او را ضعیف قرار دادهاند، و اینکه گفتهاند: او (صدوق) یعنی راستگوست، توثیق و تأییدی به شمار نمیرود، بلکه اشاره به این است که او عمدا به خطا نمیرود، اما حفظ و به خاطر سپردن چیزی دیگر است.
دوم: در این حدیث، کلمات متضادی ذکر شده است. در روایت ترمذی آمده است ام سلمه گفت: «من با آنها هستم ای رسول خدا؟ فرمود: تو در جایت هستی، تو برخیر و خوبی هستی». و احمد در سند خود در دو جا به همین صورت آن را آورده است، و در روایت دوم ترمذی آمده که : »تو بر خیر و خوبی هستی». و در آن ذکر نشده است که او خواست با آنها در چادر داخل شود یا چادر را کشید، پس شما مراجع رافضی چگونه بخودتان اجازه میدهید به روایتی اعتماد کنید که با همۀ روایتها مخالف است و قرآن با ادله و براهین قاطع و صریح با چنین روایاتی که شایسته نیست مورد توجه و اعتماد قرار گیرند سر مخالفت دارد؟! آیا مقید کردن مطلق قرآن با احادیث ضعیف جایز است، آیا فاسد کردن بعضی آیات قرآنی با احادیث ضعیف جایز است؟! شما ادعا میکنید که برای اثبات قضایای عقیدتی احادیث آحاد صحیح را نمیپذیرید، ولی شما را میبینیم که برای تأویل و توجیه قرآن به احادیث آحاد ضعیف یا موضوع روی میآورید!! حسن صدر شیعی با دفاع از پدید آمدن منهج و شیوه تصحیح و تضعیف میگوید: چون همه بر این اتفاق دارند که نباید به خبر واحد عمل شود همانطور که قیاس و اجتهاد به تنهایی قابل عمل نیستند مگر با مزایای معارض. [نهاية الدراية: ۱۵۲].
حدیثی که پیامبر جفرموده: «علي مع الحق و الحق مع علي»، یعنی: «علی با حق است و حق با علی است». مراجع رافضی در مناظرات خود به هیثمی اشاره میکنند که آن را از ابوسعید خدری روایت کرده و میگوید: رجال آن ثقه هستند. [مجمع الزوائد: ۷/۲۳۵] و همچنین از سعد بن ابی وقاص و ام سلمه روایت شده است، سپس میگوید: بزار آن را روایت کرده است و در سند آن سعد بن شعیب قرار دارد و من او را نمیشناسم و بقیه رجال سند صحیح هستند. و خطیب از ابی ثابت مولای ابوذر آن را روایت کرده است، و ابو جعفر اسکافی آن را از عمار بن یاسر روایت نموده. و ابن کثیر آن را از ابی سعید و ام سلمه روایت کرده است. و اما پاسخ به چند وجه: اول: کلماتی را که مراجع رافضی از حدیث مذکور ذکر میکنند و سپس میگویند که هیثمی آن را همینطور آورده است، در حالیکه اینگونه نیست. هیثمیدو جمله آورده است: اول: (حق با این است، حق با این است) و دوم: (علی با حق است، یا حق با علی است). و مراجع رافضی به جای جملۀ اول، جمله دوم را ذکر میکنند و به دومی اشاره میکنند با اینکه کلمات فرق میکنند. دوم: در مورد حدیث: «علی با حق است...» هیثمی میگوید که در سند آن سعد بن شعیب است، و این راوی در هیچ یک از کتابهای معتبر رجال ذکر نشده است و این نشانه مجهول بودن اوست.
سوم: حدیث: «حق با فلانی است...» ظاهر این است که این از سخنان پیامبر جنیست، بلکه از سخنان ابوسعید خدری است، یعنی راوی میگوید که ابوسعید خدری از پیامبر جروایت میکند که پیامبر جفرمود: «آیا شما را از برگزیدهترین شما آگاه نکنم؟ گفتند: بله. فرمود: بهترین شما پاکان هستند، خداوند پرهیزگار پنهان را دوست میدارد». کسی که از ابوسعید روایت میکند وقتی از پیش روی او علی بن ابی طالب عبور کرد گفت: «حق با این است، حق با این است». و این را علما ادراج میگویند، و این اشکالی ندارد و ما معتقدیم که در دوران اختلاف میان علی و معاویه، حق با علی بوده است. سیوطی در جامع الأحادیث والمراسیل این روایت را بدون جمله اخیر [جامع الأحادیث: ۳/۳۴۹] ذکر کرده است، این تأکید میکند که این جمله مدرج و جای داده شده است.
چهارم: اینکه هیثمی میگوید: «رجال آن ثقه هستند» مردود است و رجال آن ثقه نیستند و در سند آن صدقه بن الربیع زرقی است که فرد نامعلوم و مجهول العین و حال است. [الجرح والتعدیل: ۴/۴۳۳]. و در سند آن ابوسعید مولای بنی هاشم است، که در کتابهای رجال شرح حالی برای او بیان نشده است، پس کجا راویان این حدیث ثقه هستند؟!.
پنجم: حضرت علی÷در جایی وقتی برای نبرد جمل حرکت میکنند، حارث از ایشان میپرسد اگر آنها (عایشه و طلحه و زبیر) صلح نکردند چه میکنی؟ حضرت پاسخ میدهند: نبرد میکنیم. حارث با تعجب میپرسد: با امالمومنین و سیف الاسلام و طلحه الخیر؟ حضرت علی÷در پاسخ میفرماید: «ای حارث، مسائل بر تو مشتبه شده است و بیگمان اشخاص، نمیتوانند ملاک و معیار حق و باطل باشند، بلکه اول حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی و نیز اول باطل را بشناس تا هر که را به سوی آن گام نهاد باز شناسی. [تاریخ الیعقوبی: ۲-۲۱۰] [۲۰۳]سوال اینجاست که چرا حضرت علی در پاسخ نمیگوید: «علي مع الحق والحق مع علي»؟!! و چطور شخص پرسشگر از این حدیث بسیار مهم و معروف بیخبر بوده است؟! (همینطور در جاهای دیگر میبایست حضرت علی جهت اثبات حقانیتش به این حدیث اشاره میکرده است، نه اینکه حتی برعکس آن بگوید: افراد ملاک حق نیستند).
ششم: مشخص است که روایات کتابهای تاریخ قابل اعتماد نیستند، مگر آنکه سند آن ذکر شود. و اما ابن کثیر، ایشان از کتابهای پیش از خودش نقل میکند و میبایستی که به کتابهایی که ایشان از آنها نقل کرده و بدانها اشاره نموده است مراجعه کرد، سپس سخن را از آنجا نقل کرده و باید بدانها نسبت داد، نه به ابن کثیر، چون که ایشان اسماء و عناوین مصادر پیش از خود را ذکر میکند و بر همگان روشن است که ابن کثیر در قرن هشتم میزیسته که در آن زمان سلسله اسناد به پایان رسیده بود و دانشمندان از پیشینیان نقل قول میکردند.
[۲۰۳] البته نه اینکه طلحه و زبیر و ام المومنین عایشه باطل بوده باشند و مشخص است که ایشان خدمات فراوانی برای اسلام انجام دادهاند، ولی منظور این است که ملاک حق و باطل و جدا کننده آنها یعنی فرقان در واقع همان قرآن و سنت هستند نه وجود خود اشخاص که منجر به فردپرستی و غلو شوند، افرادی که معصوم نیستند و طبق اجتهاد خودشان امکان خطا دارند. در بدترین حالت حتی اگر تصمیمیبر سر خشم گرفته شده به خاطر طبیعتی بشری بوده و انشاءالله، خداوند از گناه همه در میگذرد. و مگر نه اینکه حضرت علی بر جسد همه کشته شدگان میگرید و بر همه نماز میخواند و آنها را با جسد لشگریان خود در یکجا به خاک میسپارد و حضرت عایشه را با عزت و احترام به مدینه باز میگرداند و .....
مراجع رافضی به حدیثی از [الـمستدرك: ۳/۱۲۴] اشاره میکنند که حاکم از علی÷روایت کرده که گفت: پیامبر خدا جفرمود: «رحمت خدا بر علی باد! بار الها، علی به هر سو میرود، حق را در همان سو قرار بده». سپس حاکم میگوید: این حدیث طبق شرایط مسلم صحیح است، و شیخین آن را ذکر نکردهاند. در پاسخ باید گفت: در سند حدیث، مختار بن نافع قرار دارد، بخاری و نسائی و ابوحاتم در مورد او گفتهاند: «منکر الحدیث است». و ابن حبان میگوید: از افراد معروف احادیث منکر و ناشناختهای روایت میکرد، طوری به دل انسان چنین میرسید که او قصداً چنین میکند. [تهذیب الکمال: ۱۷/۱۱۹]. سپس چگونه پیامبر جبرای علی دعا میکند، در حالیکه ایشان خودشان امام معصوم هستند و لازمۀ آن است که حق با ایشان باشد؟! (طبق همان حدیثی که دائم به آن اشاره میکنید: «علي مع الحق والحق مع علي») و یا مراجع رافضی به سخن فخر رازی استناد میکنند که میگوید: هرکس در دینش به علی بن ابی طالب اقتدا کند هدایت یافته است، چون پیامبر جفرموده است: بار الها! علی به هر سو میرود حق را در همان سو قرار بده. [تفسیر رازی: ۱/۲۰۵، ۲۰۷] باید گفت که رازی/از محدثین نیست و در حدیث دانش زیادی ندارد، پس در اثبات یا نفی روایات قول او معتبر نیست.
اینها احادیثی بودند که مراجع مدعی تشیع به آنها استناد میکنند، ما میگوییم: امامت که نزد شما اصل دین است و حتی از نبوت هم بالاتر است، علاوه بر قرآن، میبایست در جای جای تاریخ و روایات توسط پیامبر جذکر شده و بدان تصریح شده باشد، نه اینکه برای اثبات آن به چند روایت و خبر واحد و ضعیف و جعلی استناد شود و فکر میکنید این امر نشانه چیست؟ آیا نشانه آن نیست که چنین اصلی وجود ندارد؟ (قضاوت بر عهده شما خواننده گرامی) احادیث کتب اهل سنت که دائما مورد استناد مراجع رافضی قرار میگیرند جزو احادیث ضعیف و جعلی هستند که اسناد صحیحی ندارند و جالب است بدانید که مراجع رافضی نه تنها در کتب اهل سنت حدیث قابل ارائهای ندارند، بلکه حتی در کتب خودشان نیز حدیث متواتر و صحیح الاسنادی را جهت به کرسی نشاندن عقاید خویش ندارند. همانطور که عالم شیعی جناب خوئی در کتاب معجم رجال الحدیث (چاپ دوم) (۱/۱۷-۱۸) میگوید: براستی اصحاب و یاران ائمه‡با اینکه غایت جهد و اهتمام خویش را در امر حدیث و حفظ نمودن آن از نابودی و کهنگی بر حَسَب دستورات أئمه‡مبذول داشتند، امّا آنها در دوران تقیّه زندگی مینمودند و نشر احادیث در آن زمان بصورت علنی غیر ممکن بود، پس چطور این احادیث به حدّ تواتر یا چیزی قریب به آن رسیدهاند؟و در همان کتاب (۱/۱۹-۲۰) میگوید: اما احادیثی که به دست آن سه محمّد (کلینی، ابن بابویه و طوسی) رسیده است، اغلب آحاد هستند نه متواتر. میگویم: حتی اینجانب در جلد قبلی همین کتاب سوالی را طرح کردم (به سوال دوم جلد قبلی مراجعه کنید) که نشان میدهد مراجع مدعی تشیع حتی در مراجعه به کتب خودشان هم شکست میخورند، آنوقت خنده دار است که سرشان را از صبح تا شام کردهاند در کتب اهل سنت!! بنابراین توجه داشته باشید که مراجع رافضی نه از قرآن [۲۰۴]چیزی برای گفتن دارند نه از احادیث کتب اهل سنت و نه از احادیث کتب شیعه، پس ما نمیدانیم حرف حسابشان چیست؟!.
[۲۰۴] در قرآن اشارهای به خلافت بلافصل و الهی حضرت علی نیست و اصلا نامی از علی و امامان در قرآن نیست و همینطور از دیگر عقاید خاصه شیعیان و مراجع رافضی تنها با تفسیر نمودن آیات توسط احادیث غیر معتبر و جعلی، میآیند و این عقاید ضاله را به مردم ارائه میدهند.
در اینجا به پایان این کتاب میرسیم که جلد سوم از سری کتابهای «سرخاب و سفیدآب» میباشد و برای خواننده گرامی لازم به تذکر است که مراجع مدعی تشیع قادر به پاسخگویی به این کتب نیستند و تا کنون از حضور در میدان مبارزه شانه خالی کردهاند تا به هر نحو ممکن، بیسوادی خود را نزد مردم مخفی کنند و بتوانند همچون گذشته به فریب دادن مردم و گمراهی ایشان ادامه دهند و مصداق آیه: ﴿ٱتَّخَذُوٓاْ أَحۡبَارَهُمۡ وَرُهۡبَٰنَهُمۡ أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ﴾ [۲۰۵]باشند. ما پس از تحریر این سه جلد، همچنان منتظر پاسخی از جانب مراجع شناخته شده شیعه در قم، نجف و یا هر جای دیگر دنیا خواهیم ماند تا با پاسخ به ایشان، تکلیفشان یکسره شود و مردم بیخبر متوجه شوند که مذهب رافضی گری همیشه در تاریخ و در میدان مبارزه، شکست خورده است. خواننده گرامی توجه داشته باشد که تقلید کورکورانه و پیروی از مذهب موروثی، کار عاقلانهای نیست و شما یک درصد احتمال دهید این مذهبی را که در حال پیروی و اطاعت از دستورات آن هستید، دارای انحراف و عقاید ضاله و گمراه کننده باشد، آیا ارزش دارد وارد چنین بازی خطرناکی شوید که نتیجه آن بر باد رفتن دین و آخرت است؟! بطور یقین حتی کودکی دبستانی نیز حاضر به رفتن در دام خطرناک تقلید و اطاعت کورکورانه نیست، ولی میبینیم که بزرگسالان و کسانی که ادعای خردورزی ایشان گوش جهان را کر نموده است، بدون توجه و براحتی از همان مذهب و عقاید پوچ و بیاساس پیروی میکنند و از خود ذرهای سوال نمیکنند که آیا این اعمال و رفتار و عقاید صحیح هستند یا خیر؟ خواننده گرامی لازم است بداند که تحقیق نیز زحمت خاص خودش را دارد و میبایست وقت صرف شود و کتب مختلف مطالعه شوند و اینجانب نیز روزی شیعه بودهام، ولی اینگونه نبوده که شب بخوابم و به هنگام صبح تمام عقایدم را فراموش کرده باشم و ناگهان دم از قرآن و سنت بزنم و حرفهایی که به گوش بسیاری از نزدیکان بیگانه است. پس خواننده گرامی را به تحقیق و مطالعه هرچه بیشتر دعوت میکنم و خواندن همین کتاب نیز قدم بزرگی در کمک به تحقیقات شما بوده است. مطمئن باشید چنانچه بدون تعصب به مطالعه و تحقیق بپردازید، حقیقت برایتان روشن میشود و متوجه راه هدایت و صراط مستقیم خواهید شد، ان شاء الله.
پایان
بهار ۱۳۹۰ هجری شمسی
[۲۰۵] ﴿ٱتَّخَذُوٓاْ أَحۡبَارَهُمۡ وَرُهۡبَٰنَهُمۡ أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ وَٱلۡمَسِيحَ ٱبۡنَ مَرۡيَمَ وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِيَعۡبُدُوٓاْ إِلَٰهٗا وَٰحِدٗاۖ لَّآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۚ سُبۡحَٰنَهُۥ عَمَّا يُشۡرِكُونَ ٣١﴾[التوبه: ۳۱] «اینان دانشمندان و راهبان خود و مسیح پسر مریم را به جاى خدا به الوهیت گرفتند با آنکه مامور نبودند جز اینکه خدایى یگانه را بپرستند که هیچ معبودى جز او نیست منزه است او از آنچه (با وى) شریک مىگردانند». در کتاب اصول کافی باب التقلید حدیثی میباشد مبنی بر اینکه ابوبصیر میگوید: امام صادق÷در توضیح این آیه فرمود: به خدا سوگند که دانشمندان و راهبان مردم را به عبادت خویش دعوت نکردند (هرچند اگر چنین میکردند مردم نمیپذیرفتند) بلکه حرام الهی را برای مردم حلال و حلال را حرام کردند (و مردم نیز تبعیت کردند) و نادانسته علما و راهبان را عبادت کردند. (این حدیث در ج۲ اصول کافی در باب الشرک حدیث هفتم نیز آمده است).